خانه » مقاله (برگ 53)

مقاله

سروش − تفسیر سخنان خداوند یا تعبیر خواب‌های محمد /اکبر گنجی

2337
عبدالکریم سروش فرضیه رقیبی برای مدل سنتی وحی مقبول عموم مسلمین ارائه کرده است. لب مدعای او چنین است: مفسران تاکنون قرآن را به عنوان سخنان خداوند تفسیر کرده‌اند، اما اکنون نوبت خوابگزاران است تا خواب‌های محمد را تعبیر کنند.

سروش مدل سنتی “پیامبر نامه‌گیر و نامه‌رسان” را نمی‌پذیرد. این مدل برای فیلسوفانی چون فارابی، ابن سینا و ملاصدرا هم مسأئل بسیاری پدید آورده بود که کوشیدند از طریق ساختن نظام‌های ستبر متافیزیکی بر آن فائق آیند. عارفان مسلمان هم به نحو دیگری با همین مسئله دست به گریبان بودند. در میان نواندیشان دینی آرش نراقی در مقاله ” سنت گرایی انتقادی در قلمرو دین: نظریه‌ای در باب منطق اصلاح فکر دینی در اسلام (بخش اوّل)” کوشید تا فهم و دفاعی مدرن از نظریه سنتی وحی ارائه کند. درک و دانش محدود من آن دفاعیه را بر نمی‌تافت، لذا در مقاله “سنت گرایی متعارض و نقدناپذیر آرش نراقی” آن را به پرسش گرفتم.

در برابر فرضیه سروش نیز خود را با چنین وضعیتی روبرو می‌بینم. به طور طبیعی این حق سروش است که فرضیه تازه‌ای برای فهم و درک وحی و قرآن ارائه کند، اما این فرضیه باید به اندازه کافی روشن و دقیق باشد تا باب گفت و گوی انتقادی را بگشاید. من در این نوشته می‌کوشم تا استدلال کنم که فرضیه سروش لااقل با ۱۴ اشکال روبرو است که عبارتند از: ۱- رفت و آمد میان خدای متشخص و خدای بی صورت محض. ۲- محدود بودن نظریه به صرف قرآن یا تعمیم آن به وحی. ۳ – مشکلات معرفتی فرضیه. ۴- رفت و آمد میان خواب‌های تعبیر شده و خواب‌های تعبیر نشده. ۵- محتوای بصری نداشتن کل قرآن. ۶- نتایج روانشناسانه غریب. ۷- تکرار نظر مشرکان در قالبی نو. ۸- غیر حساس بودن به رفتار و گفتار پیامبر. ۹- استدلال بهترین تبیین نامعتبر. ۱۰- غیرقابل قبول بودن فرضیه برای جامعه مومنان. ۱۱- غیر تاریخی بودن نظریه. ۱۲ – مغفول نهادن هدف هدایتگری دین. ۱۳- منحل شدن نبوت. ۱۴- مسئله زندگی پس از مرگ.

بیان کردن این نکات تأکید بر این نیاز است که سروش باید از طریق ایضاح مفهومی، روشن کردن مدعیات و ادله آن راه گفت و گو و نقد را بگشاید. ایضاح مفهومی و بیان دقیق مدعیات اولین گام سخن گفتن محققانه و فرضیه پردازانه است.
محمد رسول است، یعنی آنچنان که در این تصویر قدیمی آمده است از جبرئیل پیام می‌گیرد تا به امتش برساند. سروش این روایت ساده را نمی‌پذیرد. به جای آن از “رؤیاهای رسولانه” سخن می‌گوید.

محمد رسول الله است، یعنی آنچنان که در این تصویر قدیمی آمده، از جبرئیل پیام الله را می‌گیرد تا به مردم برساند. سروش این روایت ساده را نمی‌پذیرد. به جای آن از “رؤیاهای رسولانه” سخن می‌گوید. این فرضیه تا چه حد قانع‌کننده است؟

2336

تفاوت‌های اساسی مدل سنتی و مدل رقیب

مطابق مدل یا تبیین سنتی از وحی:

الف- خدا موجودی متشخص و متمایز از جهان است که مانند انسان‌ها دارای ذهن و عقل و فهم و خودآگاهی است و توانایی سخن گفتن و انتقال معنا دارد (چنین خدایی را می‌توان انسانوار نامید). به تعبیر دیگر، خداوند دارای اندیشه‌هایی است و می‌تواند از برساخته انسانی زبان برای انتقال آن اندیشه‌ها به آدمیان استفاده می‌کند.

ب- قرآن سخنان خداوند است که از طریق پیامبر در اختیار دیگران قرار گرفته است.

پ- نبوت به معنای برگزیدن انسانی خاص از سوی خدای متشخص انسانوار برای ابلاغ سخنان و پیام های- امر و نهی- او به مردم است.

ت- سخنان خداوند تفسیربردار است و مومنان و مفسران در طول تاریخ آن را تفسیر کرده‌اند و می‌کنند.

سروش مدل رقیبی در برابر روایت عموم مسلمانان برساخته که مطابق آن:

الف- خدا وجود بی صورت محض و عین جهان است که ذهن ندارد، و چون اندیشه‌هایی ندارد توانایی انتقال آن از طریق گفتار را نیز ندارد. از آنجا که خداوند ذهن و اراده ندارد نه تنها نمی‌تواند سخن بگوید، بلکه نمی‌تواند اندیشه‌ای را درک کند یا سخن و دعا و تمنایی را بشنود و یا تأیید و تصویب کند.

ب- قرآن خواب‌های محمد و خوابنامه نبوی است.

پ- محمد انتقال دهنده سخنان و پیام‌های خداوند نیست، فقط خواب‌های تولید شده خودش را بیان می‌کند. او در تولید خواب هایش مدخلیت تام و تمام دارد.

ت- خواب‌ها را باید خوابگزاران تعبیر کنند.

به نظر سروش قرآن را سخنان خداوند به شمار آوردن قابل فهم نیست، اما محصول خواب دیدن پیامبر به شمار آوردن کاملاً برای همه قابل فهم است. او در برنامه “پرگار” (بی بی سی) گفت:

“ببینید من که می‌گویم خواب دیدند اتفاقا این را ما می‌فهمیم، اما این که خدا حرف زد، خدایی که بی جهت است، بی مثل و مانند است، بدون اعضا و جوارح است، چه جوری با پیامبرش حرف می‌زنه؟…محصول این مکاشفه خیلی مهم است، اگر بگوئید از جنس خواب بوده، آن وقت محصولش نیاز به خواب گزاری دارد…بنده معتقدم خوک و میمون شدن یهودیان که در قرآن آمده را در خواب دیده اند”.

خدایی که حرف نمی‌زند، قادر به شنیدن هم نیست. از این رو دعا کردن در فرضیه سروش سخن گفتن با خدای مشخص انسانوار نیست، حدیث نفس و مراقبه است.

برخی اشکالات که نوشتارکنونی بدانها می‌پردازد، به قرار زیرند:

اشکال اول- “خدای متشخص انسانوار” یا “خدای بی صورت محض”؟

خداهای متفاوت، یا تصورات گوناگون از خدا، سرشت و سرنوشت نبوت و وحی و قرآن را به کلی تغییر خواهند داد. به تعبیر دیگر، یک خدا، وحی – سخنان خداوند- و نبوت – برگزیدن فردی خاص و مأمور کردن او برای رساندن سخنان و پیام‌های خداوند به مردم- را قابل فهم و ممکن می‌سازد، اما خدایی دیگر، جایی برای وحی و نبوت باقی نمی‌گذارد.

بدین ترتیب، یک اندیشمند وقتی با این “مسئله” دست به گریبان می‌شود که خدا موجودی متشخص و انسانوار نیست و سخن گفتن و شنیدن خداوند ممکن نیست، مجبور است از نو طرحی ارائه کند که به وحی و نبوت و قرآن معنای جدیدی ببخشد. عبدالکریم سروش با چنین مسئله بزرگی دست و پنجه نرم کرده است.

به باور من انگیزه اصلی سروش از طرح نظریه رویا رسولانه هماهنگ کردن نظریه خود در باب قرآن با نظریه خود درباره خداوند است. اما چنان که در این بند توضیح خواهم داد، نظریه سروش درباره خداوند از نظر الاهیاتی دارای پیامدهای ستبری است که خود سروش هم در نوشته‌های مختلف خود نتوانسته به آن وفادار بماند و در نتیجه سخنان او در نوشته‌های مختلف نامنسجم و ناسازگار است. همچنین در این بند نشان می‌دهم که نظریه رویای رسولانه منطقا مستقل از نظریه سروش درباره خداوند است و اگر سروش به نظریه خود درباره خدا وفادار بماند قرآن نسبت به نوشته‌های بشری از وضعیت الاهیاتی ویژه‌ای برخوردار نیست.

مسئله سروش را در این جمله ببینید که او می نویسد:

“مادامی که دست خداوند را در قرآن مستقیماً در کار ببینیم و محمّد را در تجربه وحی، منفعل محض بشماریم و قرآن را محصول علم بیکران باری تعالی بدانیم، این معضلات[قرآن] هیچ‍ گاه حلّ نخواهد شد. کافی است که ورق را برگردانیم و انسانی الهی را فاعل و خالق این اثر سترگ ببینیم…[قرآن حاصل] فاعلیّت تامّ و تمام اوست…خدا محمّد را تألیف کرد و محمّد قرآن را.”

سروش به درستی در پاسخ جعفر سبحانی می نویسد: “تا تصویر درستی از رابطه خدا و جهان نداشته باشیم، پیامبر شناسی و وحی شناسی هم چهره راستین شان را آشکار نخواهند کرد”. سروش می‌گوید که خدایش خدای وحدت وجودیان است.

و.ت. استیس در کتاب کلاسیک عرفان و فلسفه– ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، انتشارات سروش، چاپ اول ۱۳۵۸- میان وحدت وجود آفاقی (objective) و انفسی (subjective) تمایز قائل می‌شود. مطابق وحدت وجود آفاقی خدا با جهان یکی است و کل جهان خداست. خدا همه چیز است و همه چیز خداست. محی الدین عربی می‌گفت:”وجود فقط خداست” (الفتوحات المکیه، ج۲، ص ۶۹)، “در هستی غیر از خدا نیست” (همان، ج۲، ۱۱۴)، “وجود غیر از عین حق نیست و در هستی سوای او نیست” (همان، ج۲، ص ۵۱۶)، “موجودی غیر از خدا نیست” (همان، ج۲، ۲۱۶)، “موجودی غیر او نیست” (همان، ج۲، ص ۵۶۳). “قسم به کسی که عزت و جلال و کبریا از آن اوست غیر از خداوند واجب الوجود چیز دیگری وجود ندارد” (همان، ج۱، ص ۷۰۱).”خدا هر چیزی را در بر می‌گیرد زیرا عین هر چیزی است” (همان، ج۳، ص ۳۸۶)، “عارفان او را عین هر شیء می‌بینند” (همان، ج۳، ص ۴۱۰)، “کسی که خدا در را برایش گشوده باشد او را در هر شیء یا عین هر شیء می‌بیند” (همان، ج ۱، ص ۵۹۲).

اما مطابق وحدت وجود انفسی جهان متمایز از خدای متشخص انسانوار است و عارف از طریق سلوک نفس به اوج صعود کرده و در آناتی با خدا یکی می‌شود.

به نظر سروش عمده اشکالات ما درباره خداوند- از جمله مسئله شر (غیبت خداوند در هولوکاست و سونامی اندونزی و کشتار غزه)- ناشی از انسانوار به شمار آوردن خداوند است. خدا در همه این رویدادها حضور فعال داشت و همه کارها را خود او انجام می‌داد و خودش یهودی‌ها را می‌سوزاند. خداوند انسان نیست و نباید از او انتظارات انسانی داشت. محمد در خواب دید که خداوند بر تخت (عرش) نشسته بود. محمد در خواب دید که ۸ نفر در قیامت خدای نشسته بر تخت را حمل می‌کردند. خدا حرف نمی‌زند و امر نمی‌کند.

به گفته سروش در بادی نظر باید تصوری همچون زمان یا عدد یا معنی از خدا داشت. اگر چنین تصوری از خدا داشته باشیم معلوم نیست چرا باید به خدا قدرت علی نسبت دهیم. عددها که قدرت علی ندارند. از این که بگذریم، سروش می‌گوید مطابق این تلقی از خداوند، دعا و شفاعت هیچ تأثیری در خدای ناانسانوار ندارد و مطابق نظریه ملاصدرا تأثیر از این سو به آن سو به طور مطلق بسته است. هیچ توجیه عقلی و فلسفی برای دعا کردن وجود ندارد- بلکه صد دلیل علیه آن داریم- و اگر موسی و محمد دعا نمی‌کردند، من هم دعا نمی‌کردم. همه صورت ها[از جمله محمد] با خداوند نسبت مساوی دارند. علیت نزد ملاصدرا بیانگر آن است که خداوند خودش مصور به صور می‌شود.

فکر کردن برای خداوند ناممکن است. خدا فکر و اهتمام و رقت و شفقت ندارد. خدایی که کاری به ما ندارد، چرا ما با او کار داشته باشیم؟ وقتی شما همت کنید، خدا همت کرده است. وقتی شما اراده کنید، خدا اراده کرده است. خداوند ذهن و زبان ندارد و امر و نهی نمی‌کند. هدف و غایتی ندارد. محمد در خواب همه هستی را در حال سجده دید، به خاک افتاد، نماز خواند و ما را امر به نماز کرد.

شیعیان خداوند را پدر بزرگ محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین به شمار می‌آورند که اینها با یکدیگر روابط خصوصی دارند و جهان بر حسب دلخواه خودشان می‌گردانند. خداوند شفقت ویژه به اینها و هیچ کس دیگر ندارد، این انسانوارگی و بت پرستی و شرک است. خداوند وسط معرکه هولوکاست بود و آتش افروزی می‌کرد و می‌سوزاند. خداوند جز خلقت هیچ کار دیگری در عالم انجام نمی‌دهد. دین همه اش تولید و محصول محمد و خواب‌های اوست.

سروش قائل به “خدای بی صورت محض بیکران ازلی ابدی” فاقد روح و صفات انسانی (رحم، خشم، غضب، انتقام، خشنودی، خالق، آفرینش، شفقت، تکلم، رازق، حیات، عالم، حکیم، تمامی اسمأ حسنی، علم به غیر، امر و نهی، غرض و مقصود داشتن، و…) است. می‌گوید مهمترین انتقادی که به خداشناسی او شده این است که رابطه انسان‌ها را با خدا قطع کرده است و با خدای بی صورت نمی‌توان رابطه‌ای داشت. هر جا وجود و هستی است، آنجا خداست. عالم هستی نمایشگاه خداست. وقتی می‌گوئیم سنگ و گل و خار هست، یعنی خود خدا ظهور و تجلی کرده است.همه صورت ها، صورتکهایی بر خداست. تأثیرگذاردن معلول (انسان) بر علت (خداوند) محال است و نمی‌توان از طریق دعا و عبادت/نماز در خداوند تغییری ایجاد کرد. ترس از خدای بی صورت و عشق به خدای بی صورت معنا ندارد. نماز و دعا تکرار تجربه پیامبر است، نه سخن گفتن با خدای بی صورت فاقد توانایی شنیدن. “خدا در ماست، پیش ماست و خود ماست“. سجده کردن شرکت در ارکستر جهانی است.

مطابق این تلقی همه موجودات عالم- از جمله انسان ها- خدا هستند. اما سروش در همه احوال به این تلقی وفادار نمی‌ماند. وقتی سخن گفتن خداوند را نفی می‌کند، پای خدای بی صورت را به میان می‌کشد که سخن نمی‌گوید و همه عالم خود اوست. سروش درباره نسبت خدا و مخلوقات می‌نویسد:

“ذهن عامیان از آن نسبت بی‌چون، صورتی مادّی و انسانی می‌سازد و خدایی را که جدایی از خلق ندارد، چون پادشاهی مقتدر بر تخت سلطنت می‌نشاند تا از راه دور به بندگانش پیام بفرستد. امّا همین که شیشۀ این پندار بشکند و معیّت قیّومیۀ حق با مخلوقاتش به نیکی دریافته شود، آن متافیزیک فراق به متافیزیک وصال بدل خواهد شد و ظهور و بطون حق در اشیا، چنان که در رؤیای قدسی پیامبر رؤیت شده، روی خواهد نمود و به قول صدرالدین شیرازی، اشیاء همچون شئون و نعوت حق دیده خواهند شد. نه تنها خدا، درپیامبر بود که پیامبر در خدا بود و هر چه می‌اندیشید، اندیشۀ او بود. و این جز بدان سبب نیست که خدای موحّدان، بی‌فاصله و بی‌حجاب در کائنات و ممکنات حاضر است و جمیع ممکنات وکائنات هم در اوست. جهان، الاهی است. و این مهم‌ترین کشف محمّد (ص) بود” (محمد راوی رویاهای رسولانه، ۲).

سروش از این گزاره که “خداوند وجود بی صورت محض ناانسانوار است“، این گزاره که “خداوند سخن نمی‌گوید و قرآن سخنان محمد است” را استنتاج می‌کند. گزاره دوم شرط لازم گزاره اول است. اما این گزاره که “وحی/قرآن همانان خواب/رویا است“، از دو گزاره قبلی مستقل است و نتیجه یا لازمه هیچ کدام از آن گزاره‌ها نیست. این ادعا که خدا سخن نمی‌گوید و آن چه در قرآن آمده سخنان محمد است، سروش را دست به گریبان مسائل بی شمار‌ی کرده است که ناگزیر شده گزاره تازه‌ی وحی/قرآن همانا خواب/رویا است را مطرح سازد هر چند که معلوم نیست این گزاره تازه چه کمکی به آن مسائل می‌کند جز این که خود مسائل تازه‌تری را بیافریند.

فرضیه سروش مسئله نبوت و وحی را پیش می‌آورد و سروش برای وفادار ماندن به آنها دوباره پای خدای متشخص انسانوار را به میان می‌کشد. به عنوان مثال می‌گوید: “محمد از خدا پر شده است”. مگر دیگر موجودات جهان از خدا پر نشده‌اند و خود خدا نیستند؟ اگر موجودی ذره‌ای از خدا خالی باشد، خداوند از بی نهایت بودن و بیکرانگی می‌افتد و دیگر خدای ملاصدرا و وخدت وجودیان نیست.

سروش در آخرین نوشته اش تحت عنوان “رویاهای رسولانه؛ زهی کرشمه خوابی که به ز بیداری ست” نیز دائماً در حال عبور از یکی از این دو خدا به دیگری است. به عنوان مثال می‌نویسد:

“محمّد (ص) از خدا پر می‌شود و خدا به قامت و قواره محمّد (ص) درمی‍ آید و لذا سخن محمّد در خور علم محمّد است، نه در خور علم خدا. چون نوری بی رنگ که از حبابی رنگین بتابد و رنگ حباب را بگیرد…و خدا هنوز حرف‍ها دارد که نگفته است؛ و نمی‌توان گفت با آمدن قرآن و آخرین پیامبر، وحی و الهام پایان پذیرفت و حرف تازه‌ای برای خدا نمانده است؛ بلی مانده است و لذا بسط تجربه نبوی ممکن است”.

ببینید چه شد؟ همان خدایی که سخن نمی‌گفت و ذهن نداشت، اینک که نوبت تکرار نبوت رسید، علم دارد، حرف هم می‌زند و همه حرف هایش را هنوز نزده است و حرف‌های تازه اش را در خواب به پیامبران جدید نشان خواهد داد. آیا سروش فراموش کرده که به ما گفته بود:

“خدا سخن نگفت و کتاب ننوشت، بل انسانی تاریخی به جای او سخن گفت و کتاب نوشت و سخنش همان سخن او بود…چنان نیست که محمد مخاطب آواهایی قرار گرفته باشد و در گوش باطنش سخنانی را خوانده باشند و فرمان به ابلاغ آن داده باشند…به او نگفته‌اند برو و به مردم بگو خدا یکی است…به او نگفته‌اند برو و به مردم بگو خدا و فرشتگان و دانایان بر وحدانیت خدا گواهی می‌دهند…به او نگفته‌اند برو و به مردم بگو که رستاخیزی هست و میزانی و دوزخی و بوستانی و حشر خلایق و نشر کتب…به او خبر نداده‌اند که همه چیز تسبیح خدا می‌کند” (رویای ۱).

“این تصوّر که فرشته‌ای آیه‌ها را به قلب محمّد فرو می‌ریخته است و او آن‌ها را بازخوانی می‌کرده است، باید جای خود را به این تصوّر دهد که محمّد (ص) چون گزارشگری جان‌بخش و صورتگر و حاضر در صحنه، وقایع را گزارش می‌کرده است. به جای این گزاره که در قرآن، الله گوینده است و محمّد شنونده، اینک این گزاره می‌نشیند که در قرآن محمّد (ص) ناظر است و محمّد راوی است. خطابی و مخاطبی و اخباری و مخبری و متکلّمی و کلامی در کار نیست، بل همه نظارت و روایت است. آن سَری نیست بل این سَری است.”

اگر خدا وجود بی صورت محض نا انسانوار باشد، همه موجودات، از جمله محمد و سروش و اسود عسنی و مشرکان و کفار هم خدا هستند. محمد از خدا پر نشده است، محمد خود خداست که خواب هایش را تعریف می‌کند. هیتلر نیز خود خداست و کتاب نبرد من کتاب خدا. چالش روبروی سروش این است که چه فرقی میان قرآن و نبرد من در نسبت با خدای بی صورت محض وجود دارد؟ بر مبنای نظریه سروش، همه کتاب ها- از جهت خدایی بودن- شبیه یکدیگرند. همان خدایی که در آشویتس یهودیان را می‌سوزاند، نبرد من هیتلر را هم نوشت.

سروش در موضع نقد مدل سنتی از وحی – از جمله در گفت و گوی با جعفر سبحانی و عبدالعلی بازرگان- به بحث علیت ملاصدرا و رابطه خدا و جهان مطابق این نظریه استناد می‌کند. “وحدت شخصی وجود” اساس نظریه ملاصدرا بوده و موجود و وجود منحصر در حقیقت واحد شخصی- واجب- است. معلول‌ها شئون و تجلیات و اطوار و جهات و حیثیات وجودی علت واحد هستند. بر این مبنا جز خدا هیچ موجودی وجود ندارد، معلول شأنی از شئون و جهتی از جهات علت است. با حضور اطلاقی خداوند غیری باقی نمی‌ماند و آنچه به ظاهر غیر می‌نماید چیزی جز ظهور آن مطلق منبسط نیست.

مطابق این نظریه، هر چه هست، خود خداست. خدای ناانسانوار نامتشخص همان گونه که سخن نمی‌گوید، چیزی را تصویب و تأیید هم نمی‌کند. از این رو موجه نیست که ادعا شود محمد سخن می‌گوید و سخنان او مورد تصویب و تأیید خدای بی صورت محض است. سروش در نقد مدل سنتی به نظریه صدرا توسل می‌جوید، اما هرگاه به مدل خود می‌رسد، به لوازم منطقی و عملی این موضع پایبند نمی‌ماند. همان گونه که “قل”‌های قرآن سخنان خود محمد با محمد هستند، تأیید‌ها و تصویب‌ها هم تأیید‌ها و تصویب‌های خود محمد هستند.

بدین ترتیب وقتی سروش می‌نویسد:”خداوند با اجابت این دعا، علم او[محمد] را زیادت بخشید و او را در صراط تکامل افکند و پیامبرتر کرد” (رویای ۱)، از او می‌پرسیم، خدای بی صورت محض مگر گوش دارد؟ چگونه می‌شنود؟

از این رو اگر خدای سروش خدای بی صورت محض ناانسانوار باشد، مقاله‌های رویاهای رسولانه باید کاملاً بر این مبنا بازنویسی شده و با این اصل سازگار شوند. از یاد نبریم که سروش گفت به محمد از سوی خداوند هیچ مأموریتی داده نشده است. با خدای بی صورت محض ناانسانوار، رسالت و مأموریت از سوی خداوند منحل شده و نبوت هم به گزارش خواب‌ها فروکاسته می‌شود. می‌ماند تعبیر خواب‌ها که در فرضیه سروش به روشنی معلوم نیست وظیفه محمد بوده یا انسان شناسان و روانکاوان آینده؟

نکته محوری دیگری هم وجود دارد. “خدای بی صورت محض” یا “خدای نامتشخص ناانسانوار” خالق هم نیست. وقتی همه وجود خود خداست، همه حرکت‌ها و رویش‌ها و زادن‌ها هم حرکات و رویش‌ها و زادن‌های خود خداست. هر مادری که فرزندی می‌زاید، خداست که در حال زایش و تولد است. محمد استثنایی در زایش‌های خدای بی صورت محض نبود. امواج اقیانوس را فراموش نکنیم. همه زنده کردن‌ها و مردن‌ها کار خود خداست. به همین دلیل سروش می‌گفت که در هولوکاست خود خدا یهودیان را می‌سوزاند. البته سروش در جایی به دشواری سخن گفتن از خلقت توسط خدای بی صورت محض اشاره کرده است.

اشکال دوم- فرضیه‌ای در باب وحی یا فرضیه‌ای تنها درباره قرآن؟

سروش به صراحت روشن نمی‌سازد که فرضیه رقیبی درباره وحی عرضه کرده یا فرضیه او فقط و فقط ناظر به قرآن است؟ تا حدی که من می‌فهمم، سروش سرشت و ماهیت- به زبان ذات گرایان- وحی را خواب قلمداد کرده و میان وحی و خواب اینهمانی برقرار کرده است. آیا هر خوابی وحی است یا فقط برخی خواب‌ها وحی هستند؟ اگر فقط برخی خواب‌ها وحی‌اند چه فرقی میان خواب‌هایی که وحی هستند و آنها که وحی نیستند وجود دارد؟ و پرسش مهمتر: با کدام پیش فرض‌ها و ادله می‌توان وحی را همان خواب دانست؟ اگر خدای بی صورت محض اساس باشد، از فاقد کلام بودن خداوند نمی‌توان خواب بودن سخنان محمد را استنتاج کرد.

اگر سروش بگوید فرضیه من درباره وحی است، جامعه مومنان یهودیان، مسیحیان، بهائیان و مورمون‌ها آن را نمی‌پذیرند و بسیار خشمگین خواهند شد که متون مقدس شان را به خواب‌های پیامبرشان تقلیل دهیم. اما اگر سروش بگوید نظریه من فقط و فقط درباره وحی محمدی و قرآن است، ممکن است آنها خشنود شوند که او کل قرآن را به خواب‌های محمد فروکاسته و رقیبی را از میدان به در کرده است.

سروش از یک سو منکر نقش تبلیغ گری روشنفکری دینی است و از سوی دیگر از وظیفه پیامبرانه روشنفکری دینی و حتی مسلمان کردن یک غیر مسلمان توسط خودش سخن گفته است. بر من روشن نیست که سروش چگونه یک غیر مسلمان را مسلمان کرده است. اما می‌توان پرسید: آیا اگر سروش به آن غیر مسلمان در مقام هدایت می‌گفت به خواب‌های فردی در ۱۴۰۰ سال پیش ایمان بیاور، او مسلمان می‌شد؟

اشکال سوم- نتایج غیر قابل قبول معرفتی

نا دقیق بیان کردن مفاهیم و مدعیات جزیی از “رویاهای رسولانه” است. مفهوم خواب اساس فرضیه سروش است. وقتی منتقدان به نقد فرضیه خواب می‌پردازند، سروش با به میدان آوردن مفاهیمی چون رویا، کشف، شهود، خیال، و…راه نقد را می‌بندد. فرضیه خواب را وقتی می‌توان نقد کرد که خواب باقی بماند، اما وقتی به شهود، رویا، کشف عرفانی، علم خیال فیلسوفان، و…بسط پیدا کرد، آن چنان مبهم می‌شود که راه نقد بسته شده و فرضیه را از نقد مصون می‌سازد.

از سوی دیگر می‌دانیم که معرفت شناسان پنج منبع ادراک حسی، حافظه، درون نگری، عقل و گواهی را به عنوان منابع معرفت معرفی کرده‌اند. گویی سروش خواب را یکی از منابع معرفت به شمار آورده و برای آن حجیت قائل است. برای این که می‌گوید به همان دلیلی که برای وحی حجیت قائل هستید، برای خواب هم حجیت قائل باشید. اولاً باید مستقلاً بحث کرد و نشان داد که وحی به عنوان یک منبع مستقل دارای حجیت معرفت شناختی است یا نه؟ ثانیاً حتی اگر وحی دارای حجیت معرفت شناختی باشد، نمی‌توان ادعا کرد چون وحی دارای حجیت معرفت شناختی است، پس خواب هم دارای حجیت معرفت شناختی است. سروش اینها را دقیقا از یکدیگر متمایز نکرده و تکلیف آنها را در نظریه خود روشن نمی‌سازد. مگر آن که بگوید خواب را مصداقی از درون نگری به شمار می‌آورد. آیا این مدعا را می‌توان جدی گرفت؟

به نظر می‌رسد که اگر وحی را از جنس خواب بدانیم، به سختی می‌توان از حجیت وحی دفاع کرد. این مشکلی است که نوگرایان مسلمان بر آن انگشت نهاده‌اند. وقتی محسن آرمین این نقد را مطرح کرد، سروش در پاسخ او نوشت:

“گفته‌اند خواب حجّت نیست، و لازمه رؤیاپنداری وحی “نفی حجیّت تعالیم و آموزه‌های پیامبر و بالاتر از آن، امتناع رسالت است”. بسیار خوب؛ امّا مگر ادّعای وحی حجّت است؟ مؤمنان به هر دلیل که وحی نبوی را حجّت می‌دانند، خواب نبی را هم که عین وحی اوست، باید معتبر بشمارند. گرچه رؤیا خواندن وحی، راه را برای تصوّر صحیح آن (و شاید هم تصدیق آن) هموارتر خواهد کرد” (محمّد (ص)؛ راوی رؤیاهای رسولانه ۴).

مومنان به این دلیل وحی نبوی را حجت می‌دانند که آن را سخنانی می‌دانند که خدا به نبی گفته است. واضح است که اگر وحی سخن خدا نباشد، مومنان نمی‌توانند به همان دلیلی که وحی نبی را حجت می‌دانند، خواب نبی را هم حجت بدانند. اگر نبی خداست، هیتلر هم خداست، چه فرقی میان خواب اولی با دومی است؟

تا حدی که من می‌فهمم، حجیت سه گزاره زیر در یک حد نیست:

اول- مدعیات و سخنان مرا با توجه به دلایل عقلی که برای توجیه آنها ارائه می‌کنم بپذیرید.

دوم- تمامی مدعیات من سخنان خدای عالم مطلق، قادر مطلق و خیر محض هستند و من فقط و فقط سخنان او را عیناً به شما منتقل کرده ام. این سخنان را بپذیرید چون کلام خداوند هستند.

سوم- تمامی سخنان و مدعیات من خواب‌هایی است که دیده ام و برای شما تعریف می‌کنم. خواب‌های من را بپذیرید.

یعنی حتی جامعه مومنان که به راستگویی پیامبر ایمان دارند و این پیش فرض آنان را به جلو می‌راند که مدعیات دیگرش را بپذیرند، میان سخنان محمد و سخنان خداوند تفاوت‌های عظیمی می‌نهند، چه رسد به تمایز خواب‌های محمد از سخنان خداوند.

اشکال چهارم- رفت و آمد میان خواب‌های تعبیر شده و خواب‌های تعبیر ناشده

محمد خواب هایش را تعبیر ناشده در اختیار عموم قرار می‌داد یا تعبیر شده؟ کلیه مشاهدات و خواب‌ها گرانبار از نظریه‌اند و رنگ معرفت، معیشت، فرهنگ زمانه و جغرافیا را به خود می‌گیرند. پرسش مهم این است: مشاهدات و خواب‌های نظریه بار محمد، تعبیر شده یا تعبیر ناشده به دیگران عرضه شده اند؟ مشاهدات و خواب‌ها پس از تعبیر اولیه توسط مشاهده کننده و خواب دیده در اختیار دیگران قرار می‌گیرند تا آنها از نو آن را تعبیر کنند.

در فرضیه سروش تکلیف این مراحل به دقت روشن نمی‌شود. نظریه بار بودن خواب‌های محمد مقبول اوست. می‌گوید محمد نقشی کاملاً فعال در خواب دارد و خیال و خردش:

“بر کشف‌های بی‌صورت او، صورت زبان و زمان و مکان می‌بندند، و بر هسته‌ی بصیرت‌های او پوسته‌های اعراض می‌تنند، و جامه‌ی تاریخ و طبیعت می‌پوشانند” (رویاهای ۵).

اما موضع او درباره تعبیر خواب‌ها توسط محمد برای ارائه به دیگران پارادوکسیکال است. یعنی اساس فرضیه او این که آنها خواب‌های تعبیر ناشده‌اند که مردم شناسان و روانکاوان باید تعبیرشان کنند. اما این مدعا به مسائل لاینحلی می‌انجامد- به آن مسائل لاینحل باید مستقلاً بپردازیم- که سروش برای گریز از آنها در مواردی این ادعا را مطرح می‌سازد که محمد خواب هایش را پس از بازسازی و دستکاری در اختیار دیگران قرار می‌داده است. به چند گونه سخن گفتن او بنگرید:

الف- سروش از یک سو می‌نویسد که قرآن: “عین مَشاهد و مناظر رؤیایی رسول اسلام‌اند و چنان‌اند که او دیده و آزموده و چشیده و شنیده و با زبانی تهی از کنایه‌های کژتاب با ما در میان نهاده و ما را شریک اذواق و معاشر بزم مثالین خود کرده است” (رویاهای ۵).

ب- اما از سوی دیگر در تفسیر (تعبیر!؟ ) این آیه “لا تُحَرِّکْ بِهِ لِسانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ: زبان خود را نگه دار و در خواندن قرآن شتاب مکن” (قیامت/ ۱۶)، می نویسد که آیه دلالت بر این دارد که محمد با دیدن خواب هایش: “شتابزده و از فرط هیجان می‌خواسته است بلافاصله آنها را با مردم در میان بگذارد. ناظری درونی/ بیرونی (خدا یا جبرئیل به زبان تئولوژیک) او را نهی می‌کند و می‌گوید بگذار تا رؤیا به انجام رسد و ما نحوه گزارش آن را به تو بیاموزیم و آن‍ گاه آنها را بر مردم برخوان (إِنَّ عَلَیْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ* فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ* ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا بَیانَهُ* قیامت/ ۱۷ ـ ۱۹). یعنی بگذار پاکنویس شود. آنها را نیاراسته و ویرایش نشده قرائت مکن. سپس ما معنای آنها را به تو می‌گوییم”.

پس محمد خواب هایش را لخت و عریان در اختیار دیگران نمی‌نهاد، آنها را ابتدأ “می آراست” و “ویرایش” می‌کرد و سپس به دیگران عرضه می‌داشت. حتی خودش به خودش “معنای آنها” را می‌گفت که چیست و آن گاه عمومی شان می‌کرد. با توجه به این که خواب را تفسیر نمی‌کنند، پس نتیجه می‌گیریم که محمد خواب هایش را تعبیر کرده و به دیگران عرضه می‌داشت.

پ- سروش کل احکام فقهی قرآن را هم تعبیر خواب‌های محمد قلمداد می‌کند. پس در این مورد اذعان می‌کند که محمد خود خواب هایش را تعبیر کرده است. می‌نویسد:

“این که پیامبر خود وضو می‌گرفت و نماز می‌گزارد و به احکام شرع عمل می‌کرد و از دیگران هم عمل بدانها را می‌خواست، بهترین علامت است بر این که آن احکام تعبیر دیگر لازم ندارند، بلکه خود تعبیراتی از حقایقی برترند“.

بر همین اساس می‌توان نوشت: این که محمد مشرکان و کفار را به خدای متشخص انسانوار و بهشت و جهنم مادی جسمانی دعوت می‌کرد و حورالعین و غلمان به آنها وعده می‌داد، بهترین علامت است بر این که آن‌ها تعبیر دیگر لازم ندارند، بلکه خود تعبیراتی از حقایقی برترند. سروش نباید از یک متدولوژی به صورت یک بام و دو هوایی استفاده کند.

اشکال پنجم- تمام قران محتوای بصری ندارد

از نظر سروش زبان کل قرآن زبان خواب است. او می‌گوید:

“شک نیست که همۀ قرآن زبان واحد دارد: یا زبان بیداری است یا زبان خواب؛ نه غیر این دو است و نه آمیزه‌ای از این دو. اما به حکم آن که فضای وحی، فضایی رؤیایی است، تردید نباید کرد که زبان قرآن هم یکسره زبان رؤیا است“.

مدعای بصری بودن کل قرآن حیرت آور است. در قرآن گزاره‌های کلیه وجود دارد. گزاره‌های اخلاقی وجود دارد، گزاره‌ها خلاف واقع وجود دارد، گزاره‌‌های شرطیه وجود دارد، گزاره‌های سالبه وجود دارد. چگونه می‌توان این گونه گزاره‌ها مثلا گزاره‌های کلیه یا خلاف واقع را با تصویر بیان کرد؟ آیا مفاهیم اخلاقی، و غیرمادی را می‌توان با تصویر بیان کرد؟ چگونه مفهوم خدا را می‌توان بیان کرد؟ مثلا فرض کنید که در قرآن آمده باشد که خدا به هرکس که بخواهد پاداش خواهد داد. این گزاره چگونه با تصویر قابل بیان است؟ شاید خدا مثل پیرمرد نقاشی آفرینش میکل آنجلو ظاهر می‌شود و در مقابل او دو گروه آدم ایستاده‌اند و خدا به گروه اول شکلات می‌دهد و به گروه دیگر خیر. خیلی خب، چرا چنین تصویری بیانگر این است که خدا به هر که می‌خواهد پاداش می‌دهد، شاید این تصویر تنها این را می‌گوید که خدا به پنج نفر گروه اول (و نه همه) شکلات می‌دهد. وانگهی، شاید خداوند مایل نباشد به این‌ پنج نفر شکلات دهد و کسی او را مجبور کرده است. چگونه این تصویر می‌گوید به هرکه دلش می‌خواهد شکلات می‌دهد و حالا اگر قرار باشد پاداش شکلات نباشد و غیرمادی باشد چگونه باید با تصویرنشان داد که پاداش غیرمادی می‌دهد؟ خب،، آیه لااله الله چه طور؟ شاید پیرمرد میکل آنجلو در وسط تصویر نمایش داده می‌شود اما وجود نداشتن خدایان دیگر چگونه با تصویر بیان می‌شود، مگر وجود نداشتن تصویر دارد؟ یا برای مثال دیگر لیس کمثله شی چگونه با تصویر قابل بیان است؟ این که خدا اول و آخر و ظاهر و باطن است (حدید، ۳) چه طور؟ تصویر اول و آخر و ظاهر و باطن بودن چگونه است؟ چاره‌ای نداریم مگر این که فکر کنیم بخشی از قرآن که به صورت بصری منتقل نشده است، و آن وقت چه اشکالی دارد که بگوییم همه قرآن به صورت غیربصری منتقل شده است؟

البته سروش کلیه احکام فقهی قرآن را هم اموری به شمار می‌آورد که پیامبر آنها را در خواب دیده است. با این تفاوت که احکام یادشده قرآن، برخلاف دیگر آیات، تعبیر شده‌اند. او می‌نویسد:

“حقیقت این است که احکام فقهی قرآن، محصول تجربه رؤیایی پیامبر و تعبیر آنند. پیامبر اسلام، طهارت معنوی را که مقدّمه گزاردن نماز است، به صورت شستن دست و صورت، در رؤیای وحیانی دیده‌اند و بدان فرمان داده‌اند”.

اشکال طرح شده را به زبان دیگری هم می‌توان توضیح داد. اگر آن چه در خواب دیده می‌شود، قرار باشد به صورت قضیه‌ای بیان شود، آن قضیه فاقد “هر” و “هیچ” خواهد بود. مانند شیری به من حمله کرد و من گریختم. چهار زن و سه کودک را در خواب دیدم. اما گزاره‌های کلی- موجبه کلیه و سالبه کلیه- در خواب دیده نمی‌شوند. قرآن پر از موجبه کلیه و سالبه کلیه است. مانند: هر انسانی فلان است، هر مومنی فلان است، هیچ کافری فلان نیست. به موارد زیر در قرآن بنگرید:

“هر کس که بر روی آن[زمین] است فناپذیر است و ذات پروردگارت که شکوهمند و گرامی است، باقی است” (رحمان، ۲۷- ۲۶).

“همه چیز فناپذیر است، مگر ذات او” (قصص، ۸۸).

“و کسانی که کفر ورزیدند و آیات ما را دروغ انگاشتند، دوزخی‌اند و جاودانه در آنند” (بقره، ۳۹).

“خداوند به مردان منافق و زنان منافق و کافران از آتش جهنم بیم داده است که جاودانه در آنند و همان ایشان را بس” (توبه، ۶۸).

“هر کس مومنی را عمداً بکشد، جزای او جهنم است که جاودانه در آن بماند و خداوند بر او خشم گیرد و لعنتش کند و برای او عذابی عظیم آماده سازد” (نشأ، ۹۳).

“هر کس از شما که از دینش برگردد و در حال کفر بمیرد، اعمالش در دنیا و آخرت باطل گردیده، و اینان دوزخی‌اند و جاودانه در آنند” (بقره، ۲۱۷).

“کسانی که بدی کنند و گناهشان بر آنان چیره شود، دوزخی‌اند و در آن جاودانه می‌مانند” (بقره، ۸۱).

“و کسانی که به این کار[رباخواری] باز گردند دوزخی‌اند و جاودانه در آنند” (بقره، ۲۷۵).

“پس به خاطر آن که دیدار این روزتان را فراموش کردید[عذاب را] بچشید، ما نیز فراموشتان کرده ایم و عذاب جاویدان را به خاطر کار و کردار پیشینتان بچشید” (سجده، ۱۴).

“و همانند کسانی که خداوند را فراموش کردند، مباشید که خداوند هم خودشان را از یادشان برد” (حشر، ۱۹).

“خداوند را فراموش کرده‌اند و خداوند هم فراموششان کرده است، بیگمان منافقان فاسقانند” (توبه، ۶۷).

سروش می‌گوید که معاد بصری‌ترین بخش قرآن است که یک سوم آیات قرآن را تشکیل می‌دهند. تمام آن تصاویر در خواب دیده شده‌اند و باید همه آنها را تعبیر کرد. پرسش: موجبه‌های کلیه ذکر شده چگونه در خواب دیده شده اند؟ سروش به این نمونه هم استناد کرده است:

“هر کس[در آخرت] بداند که چه آماده کرده است” (تکویر، ۱۴).

این یکی را محمد چگونه در خواب دیده است:

“اگر همه جن و انس گرد هم آیند تا مانند این قرآن را بیاورند، نتوانند چنین کنند، گو این که همگی دست به دست یکدیگر دهند” (اسرأ، ۸۸).

بر همین منوال، گزاره‌های شرطیه بسیاری در قرآن وجود دارد، اما یک گزاره شرطی را چگونه می‌توان در خواب یا بیداری دید؟ ممکن است مقدم یا تالی یک گزاره شرطی را دید اما خود گزاره شرطی چه طور؟ شاید اول تصویر مقدم را می‌بینیم و بعد تصویر تالی را. اما این که معادل ترکیب عطفی مقدم و تالی است، نه ترکیب شرطی آن. گزاره‌های شرطی خلاف واقع چه طور؟ مثلا در قرآن می‌خوانیم:

لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَهٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَاَ (انبیأ، ۲۲).

لَوْ أَنْزَلْنَا هَٰذَا الْقُرْآنَ عَلَىٰ جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْیَهِ اللَّهِۚ (حشر، ۲۱).

شرطی خلاف واقع گزاره‌ای شرطی است که درباره جهان واقع نیست، بلکه درباره یک جهان ممکن است، مثلا جهانی که قرآن بر کوه نازل شده است. تصویر متناظر با این شرطی خلاف واقع چیست؟ شاید پیامبر دیده که قرآن بر کوه نازل شده است و کوه خاشع شده است (از این بگذریم که معلوم نیست تصویر خاشع شدن کوه چگونه است). خب چرا چنین تصویری نمی‌گوید که در جهان فعلی قرآن بر کوه نازل شده است و کوه خاشع شده است؟ شاید تصویر این است که ابتدا کوه را به صورت عادی می‌بینیم، بعد می‌بینیم قرآن بر آن نازل شده و کوه خاشع شده و بعد دوباره کوه را به صورت عادی می‌بینیم. اما چرا بیان این تصاویر این نیست که به صورت زمانی اول کوه عادی بوده است، در زمان بعد از آن قرآن بر آن نازل شده است و کوه خاشع شده است و بعد از آن دوباره کوه عادی شده است؟ چگونه با تصویر می‌توان گزاره‌ای را بیان کرد که درباره کوه در بازه‌های زمانی مختلف در جهان واقع نیست، بلکه درباره کوه در جهان‌های ممکن متفاوت است؟

نه تنها گزاره‌های شرطیه و سالبه و کلیه که حتی گزاره‌های امریه هم با تصویر قابل بیان نیستند. مثلا به این آیه نگاه کنید:

وَإِنْ کُنْتُمْ فِی رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَهٍ مِنْ مِثْلِهِ (بقره، ۲۳).

از سوی دیگر، دیدن چیزی در خواب که در بیداری قابل دیدن نیست، ممکن نیست. تغییر در مشاهدات بیداری، در خواب ممکن است. در بیداری شاخ را بر سر بز می‌بینیم، اما در خواب می‌توانیم “اسب شاخدار” ببینیم. در بیداری “برف سفید” می‌بینیم، اما در خواب می‌توانیم “برف سیاه” هم ببینیم. یعنی اجزای صورت‌های خیالی هر خوابی، در بیداری صورت‌های حسانی شان دیده شده‌اند.

اما قرآن دارای تعداد زیادی آیاتی است که فاقد صورت حسی هستند. مانند:

“هر چیزی نابود شدنی است جز خدا”. صورت حسی این گزاره چیست؟

الله، وجه الله، فانی، تقوا، توبه، ایمان، کفر، امید، شک، حسن، شر، پاداش، جزا، و…فاقد صورت حسی‌اند و در نه در بیداری و نه در خواب قابل دیده شدن نیستند.

اشکال ششم- نتایج روانشناسانه غریب

سروش دو طایفه انسان شناسان و روانکاوان را به عنوان خوابگزاران معرفی می‌کند. در لابلای مدعیات او برخی انسان شناسان حضوری جدی دارند. او محمد را دارای ذهن پیشا منطقی قلمداد می‌کند. می‌نویسد:

“ابداع و تخیّل دیداری و شنیداری و رؤیاهای بازیگرانه‌ی محمّد (ص) و اندیشه‌ی پیشامنطقی و وحی رازآلود و مِه‌آلود وی، متنی هنری و خوابنامه‌ای پریشان و پر پارادوکس پدید آورده که از صدر تا ذیلش به هرجا چشم بیفکنی رازهایی نشسته است ناگشوده و ناگشودنی، و همین است آن که آن را ممتاز و بدیع و چالش‌‌پرور و حیرت‌افکن می‌کند” (رویاهای ۳).

این نظریه لوی برول است که می‌گفت “افراد بدوی” به شیوه‌ای “پیشا منطقی” و راز ورزانه فکر می‌کنند. لوی نوشت:

“[تفکر بدوی] برخلاف تفکر ما، و فراتر از هر چیز، خود را محدود به اجتناب از تناقضات نمی‌کند. ضرورتهای منطقی[موجود در تفکر ما] در تفکر بدوی همیشه وجود ندارند و همیشه بر آن حاکم نیستند. آنچه به چشم ما محال یا عبث و پوچ می‌آید، در تفکر بدوی بعضاً بدون هیچ مشکلی پذیرفته می‌شود” (لوی برول، ۱۹۳۱، ص ۲۰۱).

اتفاقاً برول بر خصلت شاعرانه و رویاپردازانه به اصطلاح تفکر بدوی تأکید فراوان می‌کرد. مسئله سروش این است که قرآن پر از تناقض نما (پارادوکس ها) و تناقض هاست. قرآن سرشار از خطا هاست (تعارض با علم تجربی و عقل فلسفی). راه حل سروش چیست؟ ذهن پیشا منطقی محمد آنها را در خواب دیده است.

بدین ترتیب، مدعیات سروش به شرح زیرند:

الف- خداوند وجود بی صورت محض است که سخن نمی‌گوید، نمی‌شنود، تأیید و تصویب هم نمی‌کند.

ب- قرآن سخنان محمد است.

پ- محمد انسانی متعلق به اعصار ذهن پیشامنطقی است.

ت- قرآن سرشار از تناقض نما، تناقض، خطاهای ناشی از ناسازگاری با عقل تجربی و فلسفی است.

ث- محمد همه آنها را خواب دیده است.

اما انسان شناس سروش فقط و فقط اینجا به کار نمی‌آید، روانکاو او نیز باید به ما بگوید که محمد دارای چه شخصیتی است که دائماً حورالعین و غلمان به خواب می‌بیند. روانکاوان چه ویژگی‌هایی برای چنین شخصیتی قائل هستند؟

اشکال هفتم- فرضیه‌ای تازه یا تکرار فرضیه‌های مشرکان مکه؟

تازه یا قدیمی بودن فرضیه هیچ ربطی به صدق و کذب و موجه و ناموجه بودن آن ندارد. آن چه مهم است، این است که بتوان صدق مدعا را با دلایل قوی موجه ساخت. سروش در چند جا- از جمله پرگار- با ذکر حکایت نزاع چهار تن بر سر نام انگور، می‌گوید که مانند صاحب سر این داستان با فرضیه تازه خود کل مسائل گذشتگان را حل کرده است:

صاحب سری عزیزی صد زبان / گر بدی آنجا بدادی صلحشان

پس بگفتی او که من زین یک درم/ آرزوی جمله تان را می‌دهم (مثنوی، دفتر دوم، ابیات: ۳۶۹۷- ۳۶۹۶).

در عین حال، برخی حوزویان بر این نکته انگشت نهاده‌اند که فرضیه سروش نظریه جدیدی نیست و مشرکان مکه دقیقاً همین مدعا را درباره وحی پیامبر مطرح می‌ساختند. در قرآن آمده است:

“بَلْ قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ بَلِ افْتَرَاهُ بَلْ هُوَ شَاعِرٌ فَلْیَأْتِنَا بِآیَهٍ کَمَا أُرْسِلَ الأَوَّلُونَ: یا این این که گویند[قرآن] خواب‌های پریشان است. یا [گویند] آن را برساخته است. یا [گویند] او شاعری است. پس باید مانند مانند آنچه به پیشینیان داده شد معجزه‌ای برای ما بیاورد” (انبیأ، ۵).

سروش در مصاحبه با نشریه هلندی گفت که قرآن سخنان خداوند نیست، سخنان خود محمد است و چون در حد دانش و عرف زمانه بوده، خطا در آن راه یافته است. در آنجا گفت که بهترین راه تبیین وحی تشبیه آن به شعر و شاعری است. در فرضیه بعدی می‌گوید که خواب است. ممکن است گفته شود که تفاوت این فرضیه با فرضیه مشرکان در این است که آنها خواب‌های محمد را خواب‌های پریشان قلمداد می‌کردند. پاسخ این است که سروش اگرچه خواب‌های پیامبر را خواب‌های اصیل و متعالی به شمار می‌آورد، اما در عین حال گوشزد می‌کند که اساساً ماهیت و سرشت خواب پریشانی است و بدین ترتیب مسئله پریشانی قرآن را حل و فصل می‌کند. سروش می‌نویسد:

“نظم قرآنی پریشان است. اینک سؤال بدین برمی‌گردد که چرا نظم قرآنی پریشان است، و چرا ابتدای سوره با میان و انتهای آن پیوند ندارد، و چرا سخنان خدا در هم می‌‌رود و قصه و اخلاق و فقه و غیب و شهادت به هم می‌آمیزند و درک مراد را بر مفسّر دشوار می‌سازند؟…این پراکندگی نه معلول تصرّف دشمنان، نه غفلت جمع‌آورندگان، نه بی‌خبری صاحب وحی و خدای آداب‌دان، بلکه از آن است که ساختار روایی سوره‌ها تابع ساختار مه‌آلود و خواب‌آلود رؤیاهاست که غالباً نظم منطقی ندارند و از سویی به سویی و از گوشه‌ای به گوشه‌ای می‌روند و فاقد انسجام و انتظام هستند” (رویاهای ۲).

بدین ترتیب، محمد در پاسخ مشرکان که وحی را خواب‌های پریشان او قلمداد می‌کردند، به جای انکار، می‌بایست به آنها می‌گفت: اساساً پریشانی ماهیت خواب را تشکیل می‌دهد و نه تنها خواب‌های من پریشان است، بلکه خواب‌های همه انسان‌ها و شما هم پریشانند. بنابر وحدت شخصی وجود همه ما خود خدا هستیم، خواب‌های پریشان می‌بینیم و خواب‌های پریشانمان سخنان خداوند است.

اشکال هشتم- پدیدارشناسی وحی ای که نافی انکارهای محمد است

سروش از ابتدأ مدعی بود که به دنبال پدیدارشناسی ساختار وحی است. اما او هیچ گاه توضیح نمی‌دهد که منظورش از پدیدارشناسی ساختار وحی چیست؟ یک احتمال این است که او در این فرضیه کاری به صدق و کذب مدعیات محمد نداشته و کلیه پیش فرض‌های متافیزیکی را کنار می‌گذارد. برای این که سروش می‌نویسد:

“پدیدارشناسی وحی و رؤیا و عبور از تفسیر کلاسیک متن مقدّس به ساختارشناسی رؤیایی ـ روایی آن، نه پژوهشی است متکلّمانه، و نه کوششی است هستی‌شناسانه. یعنی این قلم، نه در پی اثبات نبوّت پیامبر اسلام است، و نه در پی آشکار کردن وثاقت و صداقت و سلامت رؤیاهای او…بل سخن در پدیدار وحی و زبان رؤیایی و فضای رمزآلود و مه‌آلود آن است که میراث ماندگار پیامبر است و گشودن قفلش را به کوشش ما وانهاده‌اند” (رویا ۲ ). “سخن ما نه در تصدیق و تکذیب رسول، بل درپدیدارشناسی و چگونگی نزول و وصول وحی، و نقش نفس نبی در تکوین و تصویر آن است” (رویا ۴ ).

منظور سروش هرچه که باشد، توصیف پدیدارشناس نباید با تجریه سالک منافات داشته باشد. اما توصیف سروش از تجربه محمد با آن چه او گزارش می‌کند منافات دارد. از نزول وحی آغاز کنیم.

روایات درباره آغاز وحی دو دسته‌اند. تعدادی از دیدن و تعدادی از شنیدن سخن می‌گویند. سروش روایات شنیدن را حذف می‌کند. اما روایات دیدن. گروهی از روایات بر این تأکید دارند که دیدن در بیداری رخ داده است. سروش همه آنها را به عالم خواب باز می‌گرداند. در بحث فلسفی و علمی ممکن سروش ادعا کند که مشاهده آن رویدادها در عالم بیداری و شنیدن آن صداها در بیداری ناممکن و محال است (پژوهش‌های عصب شناسی و نورساینس مبطل این مدعایند)، اما در بحث “پدیدارشناختی ساختار وحی” متفکر باید با بیرون قرار دادن این موضع فلسفی و علمی مدعیات را توصیف و بازسازی کند و اگر امکان پذیر باشد پیش فرض‌ها را به صفر کاهش دهد.

پرسش مهمتر این است: آیا محمد آگاه بود که در حال تعریف خواب هایش است یا نمی‌دانست که خواب هایش را برای دیگران تعریف می‌کند؟ فرض کنیم ناقدی بگوید فرضیه خواب‌های رسولانه را سروش خواب دیده است. سروش این مدعا را انکار کرده و خواهد گفت که اینها نتیجه چند دهه مطالعه و تأملات عقلانی من است. محمد هم میان خواب و بیداری تفاوت می‌گذارد و خواب بودن وحی اش را انکار می‌کرد (رجوع شود به اشکال هفتم). مشرکان می‌گفتند محمد خودش قرآن را ساخته است (طور، ۳۳) و او به شدت این مدعا را رد می‌کرد. سروش می‌گوید قرآن تولید محمد است و او در تولید آن مدخلیت تام و تمام داشته است.

سروش برای توجیه فرضیه اش دائماً به مثنوی مولوی هم استناد می‌کند. مولوی به صراحت می‌گفت:

نه نجوم است و نه رمل است و نه خواب/ وحی حق والله اعلم بالصواب (مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۵۱).

ویلفرد اسمیت ملاکی برای اعتبار تفسیرهای پدیدارشناسانه پیشنهاد می‌کرد. به گفته او، تفسیری که پدیدارشناس ارائه می‌کند باید “به لحاظ وجودی مورد تأیید و پذیرش” کسانی باشد که آن تفسیر راجع به ایشان است (ویلفزد اسمیت، ۱۹۷۱، ص ۱۷).

مشرکان می‌گفتند قرآن خواب‌های محمد است و قرآن برساخته خود اوست. محمد این دو ادعای بزرگ را انکار می‌کرد. آیا پدیدارشناسی قرآن می‌تواند این انکارها را نادیده بگیرد؟

سروش اتفاقاً آنجایی که در حال پدیدارشناسی قرآن است، به صراحت می‌گوید: “خداوند در قرآن سه چهره دارد: یا شارع و قانون گذار است، یا صاحب و فرستنده شریعت است، یا سلطان و ملک و قدوس است. فقط یک آیه در سوره نور داریم که خداوند نور است” (دقیقه ۷۷ ). همان خدای قرآنی، انکار می‌کرد که محمد تولید کننده قرآن باشد یا قرآن محصول خواب هایش باشد.

اشکال نهم- “استنتاج از راه بهترین تبیین” سروش نامعتبر است

مسائل و معضلاتی در قرآن وجود دارد. سروش مدعی است که روایت سنتی از وحی که قرآن را سخنان خداوند به شمار می‌آورد قادر به حل هیچ یک از آن مسائل و مشکلات نیست، اما فرضیه خواب رسولانه او همه آن مسائل و معضلات را “حل و منحل” می‌سازد. سروش می‌نویسد:

“قدرت تبیینی این نظریه و «پوشش دادن»اش به داده‌های قرآنی چندان است که آن را از فرضیات رقیب، محتمل‍تر و موفق‍تر می‌نماید. همین فراگیری داده هاست که عین دلیل بر صحّت یا تأیید فرضیه است و ناقدانی که طلب دلیل می‌کنند، در این داده‌ها بنگرند و توفیق فرضیه‌های دیگر را برای پوشش دادن به آنها ارزیابی کنند”.

“ما مدلی داریم که باید سازگاری درونی و فراگیری‌‌اش را نشان دهیم، و همین کافیست. ابطال‌پذیری از آنِ نظریاتِ خرُد است نه برنامه‌های پژوهشی کلان” (رویاهای ۴).

سروش در “پرگار ” هم بر معیارهایی چون “سادگی” و “کمترین پیش فرض ها” تأکید کرد. وقتی بگوئیم همه تناقض‌ها و تعارض‌ها و ناممکنات را پیامبر خواب دیده است، دیگر مسئله‌ای و معضلی باقی نخواهد ماند. خواب فرضیه‌ای ساده تر از بدیل سنتی است که قرآن را سخنان خداوند به شمار می‌آورد. فرضیه خواب فقط به چند پیش فرض حداقلی نیاز داریم. الف- محمد راستگوست. ب- محمد در نقل خواب هایش خطا نمی‌کند. پ- محمد از خدا پر شده است و به همین دلیل خواب هایش وحی به شمار می‌رود.

اگر سروش از راه بهترین تبیین فرضیه خود را مدلل می‌سازد و از تأیید و درستی اش سخن می‌گوید، باید بداند که نظریه سنتی تنها رقیب فرضیه او نیست، فرضیه‌های رقیب دیگری هم وجود دارند که بسیار ساده تر بوده، پیش فرض‌های کمتری داشته و به راحتی همه مسائل را حل می‌کنند. به برخی از آنها بنگریم:

فرضیه مستشرقین: قرآن از روی متون یهودی و مسیحی کپی برداری شده است (“قرآن پیش از محمد” و “قرآن پس از محمد”). این فرضیه فاقد پیش فرض‌های سروش بوده و نه تنها همه مسائل و معضلات را حل می‌کند، بلکه از پشتوانه‌های علمی و تحقیقاتی بسیاری برخوردار است.

فرضیه خداناباوران: فرض کنیم سروش با فردی چون محمد رضا نیکفر در حال گفت و گوست. مطابق فرضیه خداناباوران، خدا بزرگترین اختراع انسان هاست. این فرضیه هم فاقد پیش فرض‌های سروش بوده و ساده تر است.

فرضیه یزید: مطابق مدعای شیعیان، یزید گفته بود: “لعبت الهاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحی نزل” (اللهوف، ص‏۱۸۱) نه خبری آمده و نه وحیی نازل شده است و همه چیز از دم دروغ است. آیا این تبیین ساده تر و کم پیش فرض تری نیست؟

فرضیه جولیان جینز: جینز در کتاب خاستگاه آگاهی، در فروپاشی ذهن دو جایگاهی، نشان می‌دهد که نیمکره راست مغز و خصوصاً لوب گیجگاهی جایگاه خدایان و دین است. در اعصار گذشته این بخش فعال بود، لذا افراد و پیامبران صداها و تصاویر خدایان را در بیداری می‌دیدند و صدای آنان را می‌شنیدند. او از این منظر به تبیین کتاب مقدس می‌پردازد. وقتی ذهن دو جایگاهی فرو پاشید و بخش راست مغز تقریباً تعطیل شد، دیگر صدای خدا و موجودات رازآلود شنیده نشد. نیمکره راست به توانایی جدید روایت گری narratization) (دست یافت و داستان‌های گذشته خدایان به زبان حماسه و رویایی روایت کرد. با تحریک نیمکره راست و لوب گیجگاهی در آزمایشگاه و مصرف برخی داروها اینک همان تجربه‌های دینی را تکرار می‌کنند (جولیان جینز، خاستگاه آگاهی، در فروپاشی ذهن دو جایگاهی، ترجمه خسرو پارسا و همکاران، نشر آگه، جلدهای اول و دوم و سوم. دیوید ام. وولف، روانشناسی دین، ترجمه محمد دهقان، صص ۱۷۱- ۱۶۸).

تاریخ مبطل مدعای سروش: نظریه سروش قادر به تبیین تاریخ دین نیست. اگر خدای محمد، خدای بی صورت محض بود و قرآن حاصل خواب‌های او بود، چرا وقتی اسود عسنی در اوج پیامبری محمد ادعای پیامبر کرد محمد نگفت که او هم مانند من خود خداست و دارد خواب هایش را تعریف می‌کند، بگذارید خواب هایش را گزارش کند، سپس خواب‌های او و مرا تعبیر کنید. بلکه گفت به زندگی اسود عسنی پایان دهند:”چه از طریق جنگ و چه از طریق ترور“.

مگر خواب‌های اسود عسنی چه تفاوت یا تفاوت‌هایی با خواب‌های محمد داشتند؟ چرا فرصت را از او گرفتند و اجازه ندادند تا خواب هایش را همچون خواب‌های موسی و عیسی و محمد و عبدالبهأ و جان اسمیت تعریف کند؟ شاید او هم می‌توانست حداقل مانند جوزف اسمیت و بهاء الله پیروانی برای خود بیابد و خواب هایش را تثبیت سازد؟

فرض کنیم فردی در مدینه به مسلمان‌ها می‌گفت وحی محمدی خواب‌های اوست. محمد و مسلمانها با او چه می‌کردند؟ احتمالاً همان کاری را که با اسود عسنی و مشرکان مکه کردند.

سروش در “پرگار” بر سادگی و کم پیش فرض بودن فرضیه اش تأکید کرد. اگر اینها ملاک‌های اصلی باشند، فرضیه‌های رقیبی وجود دارند که از این جهت بر نظر او مرجح‌اند.

درست است که به باور برخی فرضیه‌‌ای که نسبت به فرضیههای رقیب، عمیقتر، جامعتر، ساده‌تر، خوشساختتر، موجزتر، معقولتر، دارای قلمرو بیشتر، قدرت وحدتبخشی بیشتر، دارای تبصرههای موردی و استعجالی (ad hoc) کمتر و… باشد؛ فرضیهای بهتر با توانایی تبیین بیشتر است. اما برخی ناقدان گفته‌اند معیاری عینی برای سادگی و ایجاز وجود ندارد و معلوم هم نیست که عالم طبیعت و انسانی ساده باشد. از سوی دیگر، چه دلیلی وجود دارد که احتمال صدق فرضیه ساده تر از فرضیه پیچیده تر بیشتر باشد؟

حتی اگر این پرسش‌ها پاسخ موجهی داشته باشند، همه می‌دانند که برای جامعه مومنان “سادگی” و “کم پیش فرض” بودن مهمترین مسئله نیستند. آنان قرآن را کلام خدا به شمار می‌آورند و نمی‌خواهند هیچ کس به بهانه سادگی و کم پیش فرضی آن را به خواب تبدیل کند.

اشکال دهم- غیر قابل قبول بودن فرضیه سروش برای جامعه مومنان

هیچ یک از دو مدل رقیب با استدلال عقلی آغاز نمی‌شود. هر دو از ایمان مومنان به الف- راستگویی محمد، ب- خطاناپذیری او در دریافت و ابلاغ وحی یا خواب هایش و پ- خدایی که به محمد وحی کرده یا خواب هایش را تصویب و تأیید کرده آغاز می‌کنند. اگر این پیش فرض‌ها ستوده شوند، بقیه بنا فرو خواهد ریخت.

به همین دلیل مخاطب هر دو نظریه “جامعه مومنان” هستند. با این تفاوت که روایت سنتی مورد پذیرش “جامعه مومنان” در تمام ۱۴ قرن گذشته قرار گرفته و فرضیه رقیب سروش مقبول مخاطب اصلی اش- یعنی جامعه مومنان- نیست. سروش در برنامه پرگار درباره مخاطب فرضیه می‌گوید:

“رویا دانستن…وحی پیامبرانه…لزوماً خطا را در آن وارد نمی‌کند. چون که مومنان معتقدند که پیامبر خطا نمی‌کند. ماهیت وحی یا ماهیت رویا خطا پذیر است، اما چون مومنان به پیامبر اعتقاد دارند، معتقدند که نه در اینجا خطا راه ندارد…مومنان بیرون از قرآن و به منزله یک پیش فرض این را کتاب الهی می‌دانند. حتی اگر پیامبر می‌آمد و می‌گفت من این را می‌بینم، به من می‌گویند، ما اگر ایشان را راستگو ندانیم، می‌گوئیم خوب اینها هم سخنان نادرستی است که بر زبان ایشان جاری شده…به همین سبب هم هست که من همیشه در نوشته هایم تأکید کرده ام که روی خطاب من، روی سخن من با جامعه مومنان است، یعنی کسانی پیشاپیش پیامبر را پیامبر و حجت می‌دانند، لذا با آنهاست روی سخن من“.

در جای دیگر می‌نویسد:

“همۀ سخن در فهم پدیده وحی است، نه در اثبات وحیانی بودن کلام و صدق رسالت پیامبر و تکذیب ابوجهل، که آن مسئله‌ای حل شده برای مؤمنان است” (رویاهای ۴).

با توجه به تأکید سروش که مخاطب او جامعه مومنان است، نشان دادن عدم پذیرش فرضیه او توسط جامعه مومنان بسیار مهم است. ببینیم جامعه مومنان چه نظری درباره مدعای سروش دارند؟

جامعه مومنان به پنج گروه بنیادگرایان، سنت گرایان، نوگرایان، سنتی‌ها و پسامدرن‌ها تقسیم می‌شوند. بدیهی است که پیروان “اسلام بنیادگرایانه”، “اسلام سنت گرایانه” و سنتی‌ها مطلقا مدعای سروش را نمی‌پذیرند. می‌ماند اقلیت نظریه پردازان و پیروان “اسلام نوگرایانه”.

تا حدی که من اطلاع دارم، تقریباً همه نوگرایان مسلمان مخالف فرضیه سروش‌اند. آرش نراقی ( ۲۳ ژانویه)، محسن کدیور، حسین کمالی، علی پایا، سید محمد ایازی، محمود صدری، احمد صدری، ابوالقاسم فنایی، محمد جواد غلامرضا کاشی، عبدالعلی بازرگان، حسن یوسفی اشکوری، حبیب الله پیمان، محسن آرمین، علی رضا علوی تبار، سعید حجاریان، سید محمد خاتمی، میرحسین موسوی، مهدی کروبی، و…بخشی از این گروه‌اند.

افرادی بیشماری چون بهاء الدین خرمشاهی، نصرالله پورجوادی، حمید وحید دستجردی، و…نیز با این فرضیه مخالفند اما نمی‌دانم به کدام یک از “اسلام ها” تعلق دارند. مصطفی ملکیان هم به طور قطع مخالف این نظریه بوده و آن را از نظر منطقی و فلسفی ناموجه به شمار می‌آورد.

سوال مهمتر این است که فرضیه خواب‌های سروش قرار است چه مشکلی را از چه کسی حل کند؟ اگر مسئله توضیح آیاتی از قرآن است که از نظر اخلاقی یا علمی مشکل زا به نظر می‌رسند، نوگرایان مسلمان از راه‌های گوناگون نظیر زمان‌مند دانستن آن آیات، استعاری دانستن آن آیات، فهم آن آیات در بافتار تاریخی، غیر مهم دانستن آن آیات نسبت به قلب اصلی قرآن، تاویل آن آیات براساس پیغام اصلی دین و…سعی به حل مشکل کرده‌اند. نظریه سروش چه مشکلی را قرار است حل کند که تاویل و استعاری دانستن قرآن نمی‌تواند حل کند؟

از آن سو اما جامعه مومنان فرضیه سروش را دیندارانه به شمار نمی‌آورند. بنیادگرایان و سنت گرایان را فراموش کنیم، نواندیشان دینی هم آن قدر گزیده شده‌اند که در مخالفت با سروش گاهی از زبان طنز و شوخی استفاده کرده و به عنوان نمونه یکی از آنان می‌گفت در تهران قدم می‌زدیم که پیرزنی نشسته در کنار خیابان داد می‌زد که فال گیرم، تعبیر خواب می‌کنم، و چه و چه. دوستمان گفت: بدو قرآن را بیاور، نماینده دکتر سروش است، بدهیم برایمان تعبیرش کند. دیگری می‌گفت این مدعا شبیه مدعای سلمان رشدی در کتاب آیات شیطانی است. فرد اخلاق مداری چون عبدالعلی بازرگان نه تنها از “بدعت” آمیز بودن فرضیه سروش سخن گفته، بلکه نوشته که این فرضیه “اعتماد بسیاری مؤمنین از اصل و اساس دین” را “سلب” می‌کند. جامعه مومنان گزیده شده‌اند که سروش مدعای مشرکان مکه را به عنوان فرضیه نوینی با لعاب عرفان به خورد آنان می‌دهد. آنان می‌بینند که عده‌ای می‌گویند: پس سروش روشن کرد که وحی و قرآن همه اش خواب و خیال بوده است.

البته سروش تعبیر خواب‌های پیامبر را بر عهده پیرزنان فال گیر و تعبیر خواب کن نمی‌گذارد، بلکه تأکید می‌کند که با علوم اسلامی موجود نمی‌توان به تعبیر خواب‌های پیامبر پرداخت. باید انسان شناسان، مردم شناسان و روانکاوان از راه برسند و این خواب‌ها را برایمان تعبیر کنند.

اتفاقاً سخنان سروش “جامعه دین ناباور” را بیشتر راضی کرد. منتها درخواست آنان از سروش این است که پروژه زمینی کردن محمد و قرآن را که تا گام آخر پیش برده، یک گام نهایی را هم بر دارد و زبانش را از زرورق‌های شعرها و واژه‌های عرفانی بزداید تا کار تمام شود.

اشکال یازدهم- غیر تاریخی بودن فرضیه سروش

سروش به درستی به دنبال نشان دادن تاریخمندی وحی بود و است. اما فرضیه او گویی وحی و محمد را غیر تاریخی می‌سازند. سروش محمدی تماماً درون گرا و خوابگرا می‌سازد. این تصویر با محمدی که درگیر با مشرکان در مکه و سپس در گیر جنگ‌های طولانی مدینه بود نمی‌سازد. این تصویر با عارفانی چون محی الدین عربی و مولوی و غزالی در وقت گوشه گیری از دنیا بیشتر سازگار است تا محمدی که در حال نبرد برای جا انداختن ایده هایش بود و در این راه حاضر به هیچ گونه سازشی نبود.

محمد به شدت به خدایان مشرکان می‌تاخت و آنها را به سخره می‌گرفت. مشرکان به او وعده می‌دادند که دست از سر خداهای ما بردار و به آنها حمله نکن، ما هم کاری به کار تو نخواهیم داشت، اما محمد این را نپذیرفت و از سال چهارم بعثت بی امان به خداهایشان می‌تاخت تا همه را به خدای واحد الله تبدیل سازد (محمد عابد الجابری، رهیافتی به قرآن کریم، در تعریف قرآن، ترجمه محسن آرمین، نشر نی، صص ۳۵۳- ۳۵۱. محمد عابد جابری، عقل سیاسی در اسلام، ترجمه عبدالرضا سواری، گام نو، صص ۱۱۳- ۱۰۲).

اگر محمد در خواب چیزهایی دیده بود، مشرکان هم در خواب چیزهایی دیده بودند. خوب چرا محمد بر تحمیل خواب هایش بر خواب‌های آنان این همه اصرار داشت. جنگ خواب‌ها چه معنایی داشت؟ محمد نه خوابگرا که یک استراتژیست نظامی برای بسط پیامش بود. نزدیک دو سوم آیات قرآن متعلق به ۱۳ سال مکه است. با این همه در طی این مدت فقط ۱۵۴ تن اسلام آورده بودند. محمد عابد الجابری به تفصیل استراتژی محمد برای بسط پیامش را شرح داده و در بخشی از آن می‌نویسد:

“دعوت پیامبر، نمی‌توانست راهی به سوی گسترش و پیروزی بیابد، مگر این که حلقه قبیله‌ای را بشکند و این ممکن نبود مگر با ایجاد یک نیروی مسلح که ساختار قبیله‌ای مکه را از بیرون مورد هجوم قرار داده و به پایه‌های مادی که این ساختار بر آن قرار گرفته بود، ضربه وارد کند. پیامبر، این مسئله را درک کرد و به همین سبب، پس از روانه کردن افراد مسلمان به حبشه، خود را در موسم حج به قبائل عربی- غیر قریشی- عرضه و معرفی می‌کرد تا شاید، از میان آنان قبیله‌ای بیابد که به دعوت او پاسخ گوید و نیروی نظامی خارجی مورد نظر (برای این کار) را در اختیار او قرار دهد. آن چنان که خواهیم دید، این قبایلی که وی با آنها گفت و گو کرد، با او بر این اساس برخورد کردند که این مسئله “یک پروژه سیاسی” است و بدین سبب با او براساس منافع سیاسی، گفت و گو می‌کردند” (محمد عابد الجابری، عقل سیاسی در اسلام، ترجمه عبدالرضا سواری گام نو، ص ۱۳۹).

جابری در ادمه می‌افزاید:

“مرحله مکه، مرحله دعوت و صبر بود و مرحله مدینه، مرحله پایه ریزی دولت و “جنگ”…یعنی مرحله تلاش برای وارد ساختن قبایل عربی (چه اجباری و چه به اختیار) به اسلام” (پیشین، ص ۱۴۴).

آیا فرد درون گرایی که تا این حد متکی بر خواب است، برای بسط خواب هایش دست به شمشیر می‌شود؟ آن جنگ‌ها که در قرآن گزارش شده‌اند در بیداری روی داده اند، نه در خواب که در “خواب نامه” نقل شده باشند و خوابگزاران بیایند و به ما بگویند که جنگ‌های قرآنی جنگ نیست، بلکه مثلاً مراسم گفت و گوی استدلالی بوده که طرفین مدعیات خود را همراه با ادله اش عرضه می‌کردند.

محمد می‌گفت:

“بُعِثْتُ بَیْنَ یَدَیْ السَّاعَهِ بالسَّیْفِ، حتى یُعبدَ اللهُ وحدَه لا شریک له، وَجُعِلَ رِزْقِی تَحْتَ ظِلّ رُمْحِی، وَجُعِلَ الذِّلَّهُ وَالصَّغَارُ عَلَى مَنْ خَالَفَ أَمْرِی، وَمَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْ: من در آستانه رستاخیز مبعوث به شمشیر شده ام تا مردمان خدای یگانه را پرستش کنند و روزی من در سایه نیزه من است” (تفسیر مراغی ج۲۷ – ص۱۸۳).

بدین ترتیب، خواب روزی او نبود.

محمدی که قرآن به تصویر می‌کشد (رجوع شود به مقاله “محمد: انسانی جایزالخطا و انتقادپذیر“) محصول خواب بود یا بیداری؟ اگر آیات ناظر به محمد را هم محمد در خواب دیده بود، آن خواب‌ها لخت و عریان وارد قرآن شد یا صورت قرآنی آن تعبیر شده اند؟

اشکال دوازدهم- پارادوکس هدایت و خواب‌های تعبیرناشده

مطابق مدل سنتی از وحی و نبوت، خداوند پیامبران را برای هدایت آدمیان فرستاده است. قرآن هم کتاب هدایت است:

هُدًى وَرَحْمَهٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ (یونس، ۵۷ )، هُدًى لِّلْمُتَّقِینَ (بقره، ۲ )، شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِی أُنزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِّلنَّاسِ وَبَیِّنَاتٍ مِّنَ الْهُدَىٰ وَالْفُرْقَانِ (بقره، ۱۸۵ ).

بعید است سروش منکر رسالت هدایت گری پیامبران شود. اما فرضیه او مدعی است که تاکنون مسلمانها راه نادرستی را طی کرده‌اند. آنان به جای تعبیر قرآن- یعنی خواب‌های پیامبر- آن را تفسیر کرده‌اند. با علوم اسلامی رایج نمی‌توان به تعبیر قرآن دست یافت. باید در افق به انتظار انسان شناسان، مردم شناسان و روانکاوان نشست که بیایند و برایمان خوابگزاری کنند.

پرسش مهم این است: اگر محمد خواب هایش را بدون تعبیر در اختیار دیگران می‌نهاد، آیا ضرورت تعبیر آنها را نمی‌دانست و بر آنها تأکید نمی‌کرد؟ به تعبیر دیگر، هدایت انسان‌ها اساس پیامبری است. چگونه محمد حاضر شد خواب‌های تعبیر ناشده اش را در اختیار همگان بگذارد و مسلمانها ۱۴ قرن به کلی راه اشتباه بروند تا سروش بیاید و خطای همگان را اصلاح کند و بگوید تفسیر آن خواب‌ها خطای مهلکی بود، باید خواب‌ها را تعبیر می‌کردید. چرا محمد امت خود را ۱۴ قرن به کج راهه راند؟ این چه نوع پیامبری است که به جای هدایت به راه راست، همه امت خود را گرفتار خطا می‌سازد؟

فرض کنید شما می‌خواهید کسی را هدایت کنید و برای این کار می‌گویید من فلان خواب را دیدم. از شما نمی‌پرسد این که شما فلان تصاویر را دیده‌ای چه ربطی به کاری که من باید بکنم دارد؟ آیا نباید به او بگویید اگر این خواب من درست باشد تعبیرش این است که تو باید فلان و بهمان کنی؟ و این به این معنی است که نه خود خواب بلکه تعبیر آن است که می‌تواند (در صورت داشتن حجیت معرفت شناسی) مبنا هدایت قرار گیرد. مگر قرار نبود محمد با همین قرآن مردم را از تاریکیها به سوی روشنایی هدایت کند (ابراهیم، ۱).

اشکال سیزدهم- منحل شدن نبوت

در تلقی سنتی از وحی، خدای متشخص انسانوار فردی را بر می‌گزیند و او را به عنوان رسول مأمور می‌کند تا پیام هایش را عیناً به مردم منتقل کند. بدین ترتیب ارکان نبوت به قرار زیرند: الف- خدای متشخص انسانوار. ب- سخنان خداوند. پ- رسول. ت- رسالت او این است که سخنان خداوند را بدون ذره‌ای خطا به مردم ابلاغ کند.

فرضیه رقیب سروش همه این ارکان را منتفی می‌سازد. فقط و فقط محمد و خواب هایش باقی می‌مانند. این خواب‌ها صورت‌هایی بودند که محمد بر امر بی صورت افکند و لزوماً بهترین صورت‌ها نبودند و نیستند. اهل فن از ابتدأ هم متن محور نبودند “واقعاً متن را کنار می‌گذاشتند…لذا این که می‌گوئید از متن محوری بیرون می‌آییم، دقیقاً همین طور است” (عبدالکریم سروش، اخلاق خدایان، طرح نو، ص ۱۴۰).

چرا نمی‌توان “متن محور/قرآن محور” بود. اول- ادله‌ ارائه شده‌ در قبض و بسط تئوریک شریعت. دوم- نسبت همه‌ صورتها با امر بی صورت مساوی است و نمی‌توان مدعی شد که صورتی (به عنوان مثال قرآن) بر صورت دیگر (به عنوان مثال تورات یا انجیل یا…) برتری دارد (اخلاق خدایان، ص ۱۴۱). سوم- محصول صورت بخشی محمد به امر بی صورت، متضمن خطا/گزاره‌های کاذب (گزاره‌هایی که با علم و فلسفه‌ کنونی تعارض دارند)، تناقض نما و تناقض است.

سروش باید روشن سازد که نبوت در فرضیه او چه معنایی خواهد داشت؟ آیا مطابق “بسط تجربه نبوی” افراد دیگری در خواب صورت‌های جدیدی بر امر بی صورت خواهند افکند و خواب هایشان را تعبیر ناشده به دیگران عرضه خواهند کرد؟ یا آن چنان که یاسپرس می‌گفت “دوران طلایی” تولد پیامبران پایان یافته و دیگر هیچ پیامبری نخواهد آمد؟

به تعبیر دیگر، هر خدایی پیامدهای منطقی ای دارد که معتقد و فرضیه پرداز باید به آن پایبند باشد. به همین دلیل هانس گونگ به روشنی تمام گوشزد کرد که شخصیت اصلی در ادیان هندی (هندوئیسم و آیین بودا) عارف است، در ادیان چینی (کنفوسیوس و آیین دائو) انسان فرزانه، و در ادیان غربی (یهودیت، مسیحیت و اسلام) که اساسشان خدای متشخص انسانوار است، پیامبر است (هانس کونگ، ساحت‌های معنوی ادیان جهان، نشانه راه، ترجمه حسن قنبری، مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب، ص ۹ ).

اشکال چهاردهم- مسئله زندگی پس از مرگ

حیات شخصی پس از مرگ، وعده ادیان ابراهیمی است. به همین دلیل حدود یک سوم آیات قرآن درباره زندگی شخصی پس از مرگ است. سروش به دلایل فلسفی و علمی نمی‌تواند زیر بار این مدعا رود. او بخشی از این دلایل را در “تعبیر معاد در تئوری رویاهای رسولانه” توضیح داده و همین امر نشان می‌دهد که فرضیه او پدیدارشناسی وحی یا قرآن نیست. می‌گوید تمامی تصاویر قرآنی درباره زندگی پس از مرگ را محمد در خواب دیده است. نباید آنها را به معنای واقعی تفسیر کرد، بلکه با تعبیر آنها باید نشان داد که معاد؛ مادی/جسمانی نیست.

به تعبیر دیگر، اولاً، دفاع مدلل فلسفی و علمی از بقای هویت شخصی پس از مرگ کار بسیار دشواری است (جان هاسپرس، درآمدی بر تحلیل فلسفی، ترجمه موسی اکرمی، طرح نو، “هویت شخصی”، صص ۴۶۸- ۴۴۲. دنیل کلاک، ریموند مارتین، پرسیدن مهم تر از پاسخ دادن است، ترجمه حمیده بحرینی، ققنوس، “مرگ”، صص ۱۴۲- ۱۳۱. برایان دیوس، درآمدی بر فلسفه دین (ویراست دوم)، ترجمه ملیحه صابری نجف آبادی، انتشارات سمت، “زندگی پس از مرگ”، صص ۲۸۰- ۲۵۸ ). ثانیاً: با خدای بی صورت محض نمی‌سازد. می‌توان همچون کانت خداوند را “فاعل اخلاقی عادل” به شمار آورد و پاداش نیکوکاران و کیفر بدکاران را در زندگی پس از مرگ بر عهده او گذارد. اما سروش این نوع انسانوارگی خداوند را به کلی رد کرده و می‌گوید صفات انسانی به طور مجازی به خدای بی صورت محض نسبت داده شده‌اند.

مطابق خدای ناانسانوار نامتشخص، پس از مرگ، همه آدمیان چون قطره‌ای در اقیانوس وجود خدای بی صورت محض ذوب می‌شوند و تداوم بقایشان از طریق بقای خدای بی صورت است. مسئله اصلی از دست رفتن فردیت و عدم زندگی شخصی پس از مرگ است، وگرنه همه ما خود خداییم. جان هیک مدعای ادیان غربی را دارای مشکلات عدیده‌ای دانسته و مدعای ادیان شرقی (هندویی و بودایی) برای زندگی پس از مرگ را معقول تر به شمار آورده است (جان هیک، بعد پنجم، کاوشی در قلمرو روحانی، ترجمه بهزاد سالکی، صص ۴۱۴- ۴۱۱).

سروش در اینجا هم- درست در همین یکی دو سال اخیر- مواضعی متعارض اتخاذ کرده است. از یک سو زندگی شخصی پس از مرگ را رد می‌کند، اما از سوی دیگر از خدای متشخص انسانوار و زندگی شخصی پس از مرگ دفاع می‌کند.

در جلسه چهارم “خدا و جهان” مجدداً خداوند را منزه از اوصاف انسان وارگی و طبیعت وارگی به شمار می‌آورد و تصریح می‌کند که حتی برخی از فیلسوفان و متکلمان اتصاف مفاهیمی چون وجود و موجود را هم درباره خدا مجاز نمی‌دانستند. بعد در ادامه می‌گوید که ماهیت بهشت و جهنم از جنس عالم خواب است. خوب‌ها خواب خوب می‌بینند و بدها، خواب‌های بد می‌بینند.

گناه هان را به دو نوع اخلاقی و شرعی تقسیم می‌کند. راذایل اخلاقی (دروغ گویی، دزدی، قتل، و…) به طور کلی و جهانی ناروا هستند، اما گناه هان شرعی (روزه نگرفتن، شراب خواری، بی حجابی، و…) محلی و خاص هر یک از ادیان بوده که توسط پیامبر آن دین خاص وضع شده اند، نه خداوند. روزه نگرفتن و شرابخواری، گناه اخلاقی نیستند، گناه شرعی هستند. گناه اخلاقی بالذات ناروا است، اما گناه هان شرعی که توسط پیامبر وضع شده اند، فقط و فقط اگر به منزله نافرمانی از حکم پیامبر به شمار روند و علنی صورت گیرند، گناه هستند.

بدین ترتیب عقوبت اخروی گناهان چگونه خواهد بود؟ می‌گوید خداوند شکنجه گر نیست. عقوبت در جهان برای عبرت گیری مجرم، عبرت گیری دیگران و استحقاق مجرم است. در آخرت عبرت گیری فاقد معناست، چون دوران عمل گذشته و دوران دیدن نتیجه عمل و محاسبه است. عقوبت ابدی استحقاق هیچ گناه و جرمی- حتی در مورد هیتلر- نیست و عقوبت ابدی نخواهیم داشت. عقوبت عمل نتیجه عمل است. گناه کار و مجرم از آن چنان بودن خود رنج می‌برد. اما عقوبت دائمی نیست.

جهنم در حکم حمام است که ما را در آن می‌شویند. آدم‌های پاکیزه بدون حمام وارد بهشت می‌شوند. شراب در دنیا حرام است، اما:

“در بهشت چون همه خوبند و خوب‌ها به بهشت می‌روند، دیگه شراب بر آنها حرام نیست. شراب می‌خورند، خیلی هم می‌خورند، خدا هم ساقی گری می‌کند، پیامبران هم می‌خورند، فقط خوبی هاشون ظاهر می‌شود. هیچ بدی ای نمانده. جهنم چه طور است؟ آنهایی که ناپاک هستند، یک مدتی نگه شان می‌دارند، همچین یک لیف و صابون محکمی می‌زنند به سر و کله شان، آب داغی هم می‌ریزند روی بدنشان، گاهی هم می‌سوزند و رنجی هم می‌برند، تا اینها هم پاکیزه بشوند، بعدش به حکم پاکیزه شدن وارد بهشت می‌شوند” (دقیقه ۸۲ و ۴۵ ثانیه تا ۸۳ و ۳۰ ثانیه).

عقل محدود من قد نمی‌دهد که خدای بی صورت محض چگونه ساقی گری کرده و در بهشت به هیتلر، موسولینی، استالین، فرانکو، و… – البته پس از شستشوی در حمام با آب داغ- شراب می‌نوشاند.

نتیجه

چنان که گفته شد نظریه سروش از جهات عدیده‌ای مملو از اشکال است. پاسخ سروش به انتفادات معمولا حالت جدلی دارد. او بیش از این که خودش را متعهد به موضعی روشن و سازگار کند به صورت جدلی با استفاده از تعابیر مبهم از روشن کردن نظریه اش اجتناب می‌کند.

برای مثال بسیاری گفته‌اند که نظریه سروش اساسا به متن قرآن وفادار نیست. ناقدان آیات زیادی را عنوان نقض مطرح می‌سازند و سروش اصرار می‌کند که همان‌ها را هم محمد خواب دیده است. انگار نه انگار که محتوای بسیاری از آیات قرآن بصری نیست (مثلا لااله الاالله) و همه گزاره‌های قرآن محتوای بصری ندارند. گفتن این که همان آیات نقض را هم محمد خواب دیده است به این معنی است که قرآن درباره خود دائم خطا می‌داند و برای همین سرشار از گزاره‌های کاذب است. آیا سروش صراحتا قبول دارد که قرآن درباره ماهیت خودش دچار توهم است؟

وقتی ناقدان به سروش می‌گویند به نظریه ات وفادار باش و آیات قرآن را تفسیر نکن، بلکه تعبیر کن. سروش در پاسخ آنان می‌نویسد:

“برای دفع حجّت خصم می‌توان جدلاً استدلال کرد و سلاح او را در پیکار با او به کار گرفت” (رویاهای ۴).

تناقض گویی سروش قابل تأمل است. از یک سو می‌گوید “خدا وجود بی صورت محض فاقد صفات انسانی است”، اما از سوی دیگر می‌گوید، غلظت خدا در ولی خدا- محمد- خیلی زیاد است و “ولی اعظم خدا پر از اوصاف الهی است“. کدام صفات الهی؟ بی صورت فاقد هرگونه صفتی است. این تناقض را سروش برای این می‌سازد تا سخنان و اوامر و نواهی و خواب‌های محمد را سخنان و اوامر و نواهی و خواب‌های مورد تأیید و تصویب خدا قلمداد کند.
اکبر گنجی

جامعه وفرهنگ درخاورمیانه ی مدرن/رضا اغنمی

918

اسلام رادیکال

مجاهدین ایرانی

نویسنده: یرواند آبراهامیان

مترجم: فرهاد مهدوی

چاپ دوم – بهار ۱۳۹۵

ناشر: سِلف پابلیشر – لندن

 

در مندرجات، پس از یادداشت مترجم برای چاپ دوم – اشاره – سپاس گزاری و دیباچه، متن کتاب در یازده فصل باعنوانهای گوناگون آمده، سپس یادداشتها – (پانویس ها) – و پس از آن با گزارش کامل انستیتوی تحقیقات دفاع ملی آمریکا، کتاب ۴۲۴ برگی به پایان میرسد.

دیباچه با سخن جالب ناصر صادق، یکی از اعضای مجاهدین خلق ایران در سال ۱۳۵۱ دردادگاه، آغاز شده است:

“شما ما را شکنجه کرده اید و دردادگاههای فرمایشی خود محکوم میکنید، و هم اکنون نیز حکم اعدام و مرگ مارا صادر خواهید کرد. آیا هیج درنگ کرده اید که فکر کنید چرا شمار بسیاری از جوانان روشنفکر نظیر ما تمایل دارند به مبارزه ی مسلحانه بپیوندند و تمام عمر خود را د ر زندان بگذرانند و اگر ضرورت داشته باشد خون خویش را نثار کنند؟ آیا هیچگاه از خود پرسیدهاید چرا شمار بسیاری نظیر ما مایلند که به یک فدای عالی دست بزنند؟”

بخش نخست با عنوان دولت و جامعه ، تشکیل سلطنت پهلوی وشکل گیری سازمان های نوپای دولتی و در همین زمینه نگاهی ست گذرا به تحولات سیاسی – داستان تک حزبی رستاخیز و تغییر تقویم کشور از هجری به شاهنشاهی، آن هم یک شبه، «درحهان کمتر رژیم معاصری بوده که این چنین بی محابا، تاریخ مذهبی کشور خود را نادیده گرفته باشد». پژوهشگر، سپس زمینههای برآمدن انقلاب اسلامی را با تشکیلات وشاخههای گوناگونی که دراین خیزش همگام بودند را یادآور شده و مهمتر، ازتحول و دگرگونی حوزه های علمیۀ قم می گوید: در عنوان روحانیون عوام گرا می نویسد: « به عنوان نمونه ثبت نام در۱۴حوزه ی علمیه قم از ۶۵۰۰ نفر درسال ۱۳۵۷ به ۱۸ هزار نفر درسال ۱۳۶۳ رسید». سخن از کمیتههای انقلاب رفته و گسترش نامحدود فعالیتها : « تا پایان تابستان ۱۹۷۹ درتمام مناطق مسکونی، کمیتههای انقلاب فعال بود و سپاه پاسداران در بیش از ۵۰ شهر از شهرهای مرکزی ایران، شعبه داشت . . . جای تعجب نبود که از نظر بسیاری این کمیته ها، دادگاه ها و سپاه، دولت دردولت محسوب می شد». از بنیاد مستضفان که کلیه دارائیها واموال بنیاد پهلوی را گرفت، اموال ۶۰۰ تن از درباریان، افسران بلند پایه و بازرگانان ثروتمند را مصادره کرد. «بنیاد مستضعفان؛ به زودی ۲۰ درصد ازکل سرمایههای خصوصی کشوررا دراختیار گرفت، ۱۵۰ هزار نفررا به استخدام خود درآورد و یک امپراطوری بزرگ اقتصادی راه انداخت. ۷۸۰۰ هکتار زمین مزروغی، ۲۷۰ باغ میوه، ۲۳۰ کمپانی تجاری، ۱۳۰ کارخانه بزرگ، ۹۰ سینما، و دو روزنامهی اصلی را شامل می شد.”

اعدام بیش ازیکصد نفر ازمعتادین و فواحش وهمجنسبازان، به حکم دادگاههای آخوندی، که درجهان انعکاس بدی از شریعت را منعکس کرده بود، نارضائی رئیس دولت وقت بازرگان را فراهم ساخت ودراعتراض به حکم دادگاههای اسلامی گفت : «مجازات اعدام، برای فاحشهگی، زناکاری و همجنسگرائی نیست.”

تضعیف و تخریب سازمان یافته و هدفمند سُنتگرایان، برای سقوط دولت بازرگان در راه تسخیر تمام عیار قدرت حکومت ملایان نشان میداد که بازرگان و دولت او حریف ملایان نبوده و نخواهد شد. روشهای عوام پسندانه به ویژه رواج ادبیات لمپنی که آخوندهای تازه به دوران رسیده به کارگرفته بودند، خلاف رفتار و اخلاق دولت بازرگان بود. اینکه ملایان باهرگونه نوگرائی مخالفند و از هرگونه دگرگونی رو به کمال وحشت دارند بیجا نیست. به هشیاری دریافتهاند که با تحول فکری و اجتماعی مردم، نقش ویرانگرسُنتگرایان و مقام موهوم وخود ساختۀ نمایندگی خدا با

همهی امتیازهای رایگان ازبین رفته و بساط مفتخوری برچیده خواهد شد. با برآمدن سلطنت ولایت فقیه، خطرهای بنیادی ازبالا سر سُنتگرایان رخت بربست.

با احکام چند دقیقهای دادگاههای انقلاب با تکیه به سنتهای دوران جاهلیت عرب، اعدامهای بدون محاکمه راه افتاد: «۵۰۰ تن ازاعضای رژیم سابق را به جرم جدید محاربه با خدا، اعدام کردند. اعدام شدگان ازجمله عبارت بودند از هویدا و ۷ وزیر سابق که درقتل کسی مشارکت نداشتند و ۳۵ ژنرال، ۱۵ سرهنگ ، ۹۰ کارمند ساواک. این افراد بدون داشتن وکیل مدافع دوراز انظار مردم و بدون فرجام خواهی اعدام شدند». دربحث انتخابات مجلس خبرگان، آمده است «آن هم درکشوری که ۷۰ درصد رأی دهندگان آن بی سواد بودند»، گمان کنم که درنشر این خبر کمی بی توجهی شده است. با فعالیتهای چندسالۀ سپاه دانش درسطح ایران که تا دورترین روستاهای کشور گسترش پیدا کرده بود، در این درصد باید تأمل کرد. آمار آن دوران یعنی درآستانۀی انقلاب بیسوادان کشور ۵۰ درصد با اندکی بالا پائین ثبت وضبط شده است.

دربارۀ قانون اساسی جمهوری اسلامی و بالاگرفتن تضادها بین دولت بازرگان و علماء: «مجلس خبرگان تحت هدایت بهشتی، یک ماده طولانی مطرح ساخت که درآن حاکمیت را ازمردم به علماء منتقل می کرد وقدرت واقعی رااز ریاست جمهوری ومعاونین انتخابی به روحانیون عالیرتبه تفویض مینمود. منتظری طی مصاحبهیی گفت اگر او مجبور باشد میان مردم و ولایت فقیه یکی راانتخاب کند؛ البته که ولایت فقیه را انتخاب خواهد کرد». مخالفتها شروع شده بود. آیت الله شریعتمداری با «اعتراض گفت: مجلس خبرگان به جای اصلاح پیشنویس اصلی، این را به کلی عوض کرده است واین چنین تفسیری از ولایت فقیه، نه تنها شرع، بلکه اصول دموکراسی و حاکمیت مردم را نیز نقض می کند . . . حزب جمهوری اسلامی با انحصار مطبوعات وتهیه سلاح از ارتش، درصدد اقدام علیه جمهوری خلق مسلمان است». آیت الله حسن طباطبائی قمی نیزدراعتراض « مجلس خبرگان، حزب جمهوری اسلامی و دادگاههای انقلاب را به خاطر این که اسلام را مورد استهزاء قرار داده است، مساجد را دراختیار گرفته وهمچنین به خاطرتشویق فساد و عدم تضمین کافی برای مالکیت خصوصی، محکوم نمود.”

گروگانگیری سفارت آمریکا، برکناری دولت موقت بازرگان، شروع جنگ عراق با ایران و سردی روابط خمینی با بنی صدر از مسائلی است که نویسنده با کنجکاوی به توضیح حوادث پرداخته، هیاهوهای عوام پسند و فضای کاملا اختناق و استبداد مذهبی را که آرام آرام از پشت حصار کمیته ها و مساجد رخ مینمایاند، یادآور شده است.

با برکناری بنی صدر و دعوت او از مردم برای تظاهرات در سیام خرداد «پاسداران با کمک چماقداران، تعمدا به میان جمعیت شلیک کرده ۲۰۰ نفر را مجروح و ۵۰ نفررا کشتند». رئیس زندان اعلام کرد که «از دستگیرشدگان عصرهمان روز در زندان اوین ۲۳ تن ازتظاهرکنندگان اعدام شدهاند که درمیان آنان دو دختر نوجوان نیز دیده میشد». فردای آن روز مجلس با اکثریت، بنی صدر را به خاطر بی کفایتی از ریاست جمهوری برکنارکرد». چند روزبعد دفتر مرکزی جمهوری اسلامی درتهران با بمب قدرتمندی منفجر شد. در زمان حادثه گفته شد که تلفات بیش از یکصد نفربوده ولی حکومت ملایان به خاطر تقدیس و بزرگداشت ۷۲ تن شهدای کربلا، تعداد شهدای آن انفجار انتقامجویانه را ۷۲ نفراعلام کردند. «رژِیم، مجاهدین را مقصر دانست و حمله به اپوزیسیون به طور عام و علیه مجاهدین به طور خاص آغاز شد. طی فقط مدت کوتاهی پس از انفجار، بیش از یکهزار نفر به جوخه های اعدام سپرده شدند و این تقریبا دوبرابر بیشتر از مجموع سلطنت طلبهایی بود که بعد ازانقلاب اعدام شدند». با خروج بنی صدر و رجوی از کشور فشار به مجاهدین و مخالفین افزایش یافت. فضای امنیتی در شهرها به ویژه درتهران حاکم وچشمگیر شد: «موجی از ترور که عمدتا توسط مجاهدین سازماندهی شده بود را از سر گذراند. قربانیان این ترورها عبارت بودند از دادستان کل، رئیس پلیس، رئیس زندان اوین، استاندار گیلان، فرمانده سپاه تبریز و ائمۀ جمعهی شیراز، رشت، تبریز و کرمانشاه. ترور دولتی با واکنش متقابل مجاهدین پاسخ داده می شد و بالعکس». در فضای آشفتۀ ترورها پایههای قدرت حکومت اسلامی محکمتر میشد. «نفرات سپاه پاسداران به یکصد و پنجاه هزار نفر رسید و اکنون دیگر دارای افسران مربوط به خود و لشگر زرهی (تانک) و وسائل حمل و نقل و پادگانهای آموزشی و حتی نیروی دریائی بود. “بسیج” به ۲۵۰ هزار بالغ گردید و کمیتهها نیز سراسر کشور را درپوشش خود داشتند». افزایش بی رویۀ کارمندان دولت و احداث چند وزارتخانۀ نوپا : «باعث شد که تشکیلات دولتی رشدی معادل ۳۰۰ درصد باشد». بانکها با دادن وام های کلان به بازاریها و حامیان رژیم و خودداری از پرداخت مالیات بازاری جماعت حیف ومیلهای کلان تا به جائی که «روزهایی که خمینی فریاد می زد طبقات فقیر، وارثان زمین هستند، و اسلام متعلق به زاغه نشینان است” سپری شده بود». این نا به سامانیها به جایی رسید که «بین سالهای ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۶ درآمد یک

کارمند متوسط اداری ۵۰ در صد و درآمد یک کارگر حرفه یی صنعتی تا ۳۰ درصد کاهش یافت. ثبت نام دردانشگاهها، از جمله دانشکدههای پزشکی و کشاورزی از۱۵۴هزار، به ۱۰۴ هزار تقلیل یافت». سپس آماری تأسف بار از وضع بهداشتی و کاهش خدمات درمانی بیمارستانها آمده است.

مقایسـه رأی دهنده ها درانتخابات مجلس اول و دوم نیزجالب است و شنیدنی، روایتی مستند؛ نمایانگر بی اعتمادی مردم به حکومت فقها که با شعارهای عوامانه مردم را فریب دادند: «دراولین انتخابات مجلس اسلامی، بیش از ۲۷۴ هزار رأی در تبریز، ۸۰ هزار در کرمانشاه، و ۲۳ هزار در انزلی به صندوقها ریخته شد. اما در دومین انتخابات همین مجلس که ۴ سال بعد برگزار گردید. کمتراز ۶۴ هزار رأی در تبریز، ۲۰ هزار در کرمانشاه، و فقط ۵ هزار رأی در انزلی شمرده شد.

بخش دوم مجاهدین : این فصل با چکبدهای ازنظرگاه آیت الله طالقانی دربارۀ مجاهدین شروع می شود. آقای طالقانی مجاهدین را مسلمانان واقعی معرفی میکند وسپس میافزایند که «نگینها یا مشعلهای فروزانی که درزمانهای تاریک میدرخشند. آنها بودند که مبارزهیی قهرمانانه را آغاز کردند که دربلوغ خود نهایتا به انقلاب اسلامی منجر گردید» . مبالغه گوئی با کلامی غلو آمیز.

این بخش نگاهی ست به شکلگیری مجاهدین وگرایشهای برخی از موسسان به فلسفۀ مارکس: « که همهی مذاهب را به عنوان افیون تودهها میدید». ازمطالعات مجاهدین و شیوه های نگرشی آنها به تاریخ صدر اسلام که «یک متد قویا نوین وغیر ارتدوکس را در زمینه ی تفسیر پایه گذاشتند؛ متدی که حتی برخی آن را عمیقا بدعت گذاز و ارتدادی نامیدند». جلد اول کتاب «چگونه قرآن بیاموزیم» را سند این مدعا معرفی میکنند. اما درجزوه ای که پس از انقلاب چاپ ومنتشر شده این مسئله پس گرفته شد که : «همه مذاهب را به عنوان افیون تودهها میدید رد کرد. . . . مارکسیسم علمی با اسلام واقعی مطابقت داشته و الهام بخش بسیاری از روشنفکران ایران و جنبشهای کارگری و ترقی خواه درسایر نقاط جهان بوده است.”

بخش ۴ بحث فعالیتهای دکترعلی شریعتی و آثار بجا مانده از این پژوهشگر پرکار اسلام، و فارغ التحصیل دانشگاه سوربن پاریس است. سخنرانیهای جالب شریعتی درحسینیه ارشاد در دهههای تحول ایران در دوران پهلوی دوم مورد توجه بسیاری از جوانان تحصیلکرده و دانشگاهیان قرار گرفته بود. شریعتی با سخنرانیهای تندی که درباره روحانیت سنتی میکرد، دربیداری طبقات گوناگون مؤثر افتاده بود. آشنائی او با متد مارکسیستی «مارکسیسم اسلامی» که در آن روزها توسط مجاهدین خلق رایج شده بود مورد اتهام وسبب دستگیری او گردید: «مدت ۱۸ ماه زندانی شد». شریعتی مخالف سرسخت روحانیان سنتی بود واعتبار چندانی به حضور آنها نداشت. بیجا نبود که: « حتی برخی ازروحانیون محافظه کار، حسینیه ارشاد را کافرستان نامیدند». به احتمال زیاد دراثر فشارهمان ها بود که حسینیه در ۱۳۵۱ توسط ساواک بسته شد.

شریعتی، «روحانیت را متهم میکند که تلاش دارد تا “کنترل انحصاری” تفسیر اسلام را برای استبداد روحانی” به دست آورد. او می نویسد ” این نوع استبداد بدترین و ظالمانهترین استبداد در طول تاریخ بشرخواهد بود. روحانیت، قرآن را ازدسترس مردم عادی خارج ساخته و از تحمل هرگونه تفسیر دگراندیشانه سرباز زده، وتقلید را به معنای “اطاعت کورکورانه” تعبیر میکند». گفتن دارد که شریعتی، به هشیاری جوهر اندیشه وانگیزۀ حضور روحانیت را دریافته و پیام بالا را به عنوان امانتی محکم، برای درک و بیداری عمو م به تاریخ واگذاشته است.

فصل ۵ باعنوان: سالهای سازنده و شکل دهنده، توسعۀ فعالیت های مجاهدین و تدارک کادرهای آموزشی مبارزات مسلحانه است. اعزام نفرات آماده به سازمان آزادیبخش فلسطین (الفتح) برای آموزش، البته به طور قاچاقی دورازچشم مآموران همیشه خمار ریز و درشت انتظامی و مرزبانی و گمرکی وغیره، با کمک مالی بازاریان مسلمان و متدین! و دراین فعالیت ها «گروه ۶ نفره ی دوم درراه دوبی به اردن، به خاطرمسافرت با گذرنامههای جعلی، توسط پلیس محلی دستگیر شدند. بعد از گدراندن ۴ ماه در زندان، آنهارا به ساواک تحویل دادند تا با هواپیما به ایران برگردانده شوند. اما مشگین فام، روحانی و نفرسومی ازهمکارانشان که برای بررسی شرایط به دوبی آمده بودند، سوار همان هواپیما شدند و آن را به گروگان گرفتند و به بغداد بردند . . . . . . گرچه این هواپیماربائی دررسانههای بینالمللی انعکاس یافت، اما هیچ کس، حتی ساواک متوجه نشد که این اقدام توسط یک سازمان جدید صورت گرفته است. درواقع

یک سال بعد، وقتی ساواک به جزئیات فعالیت های اپوزیسیون پرداخت، آشکار شد که مقامات ایرانی نمیدانستند هوا پیما ربائی دوبی کار گروه چریکی جدید بوده است». خواننده از خواندن خبر حیرت زده می شود از پوشالی بودن این سازمان به ظاهر مخوف ، اما درواقع پف آلود ساواک. غفلت و بیخبری سازمانی با آن عرض و طول با آن همه هفت تیرکشهای حرفهای. انگار فقط تربیت شده بودند برای عرض اندام با بچه مدرسهایها به خاطر خواندن « مادر ماکسیم گورگی» یا هدفگیری برای کشتن گروه جزنی در تپه های اوین که در دسترشان بود! با این حال ساواک، نقشهی مجاهدین در باره بمب گزاری مراسم جشن های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را کشف میکند «چند روز پیش از بمب گذاری ۳۵ تن از اعضای سازمان را بازداشت کرد.”

حادثه سباهکل وآثار سیاسی و پیامدهای آن ازمسائلی ست که پژوهشگر مورد بررسی قرار داده، با شرح محکومیت، میزان تحصیلات، موقعیت خانوادگی آنها، طی جدولهای مستند توضیح داده است. بیشتر محکومین و اعدام شدهها دارای تحصیلات دانشگاهی بوده، و خواننده درمانده ازخود می پرسد: چرا حکومت از درک درد جوانها عاجز مانده؟ چرا دلسوزی پیدا نشده به درد دل آنها برسد؟ با مسالمت راههای عقلانی برگزیند و جلوکشتارها را بگیرد. این خشونتهای سازمان یافته برعلیه تحصیل کردهها را چه دستهای ناپاکی سامان داده اند که هنوز هم دراین سرزمین نفرین شده ادامه دارد! پنداری قدرت چشمها را کور و گوشها را کر می کند! آیا دولتی که حفظ جان ومال مرم را بر عهده دارد، واقعا نتوانسته راه دیگری جز کشتار بیرحمانۀ ان همه جوان تحصیل کرده پیدا کند؟! بگذریم. این قصه گویا سر دراز دارد! ازبچگی به ما آموخته اند «ازماست که برماست.”

از را ه اندازی ایستگاه مخفی رادیو دربغداد و بالاگرفتن کیش شخصیت پرستی رجوی: «زندان قصر در اوایل دهه ۱۹۸۰، بستر و محل رشد کیش شخصیت پیرامون رجوی بود». اشاره ای دارد به اعلامیه پنتاگون در۱۹۷۵ که «مجاهدین در چین دوره میبینند و به عنوان جناح مسلح نهضت آزادی بازرگان عمل میکنند. آدمی، هیچگاه نبایستی بی اطلاعی پنتاگون را دست کم بگیرد.”

درفصل ۶ با عنوان انشعاب بزرگ، بخش بزرگی از مجاهدین اسلامی با انتخاب مارکسیسم از اسلامیها جدا میشوند: «در ابتدا ما گمان میکردیم میتوانیم مارکسیسم و اسلام را باهم ترکیب کنیم و جبرتاریخی را بدون ماتریالیسم تاریخی بپذیریم. اکنون اما دریافتهایم که این غیرممکن است … ما مارکسیسم را انتخاب کردیم، زیرا آن، راه حقیقی رهایی طبقۀ کارگراست». اعلامیه صادقانه بی تکلف، پشیمانی ازت فکرکهنه وریشه دار دینی، اختلاط آن با فلسفۀ وعلم دنیای مدرن، انتخاب راه و روش تازه، اعتراف به جهل و نفی گذشته، در تبیین کمال تجربی و درعین حال شتاب جهت پذیرش راهی ناهنجار برخلاف آمال طبقه محروم، بدون آماده بودن زمینههای اجتماعی فرهنگی را یادآور میشود. برخورد جزنی با آرای مجاهدین از خواندنی ترین مباحث است که نویسنده دراین فصل به آن پرداخته است: «قرآن و شریعت که در قرن هفتم عربستان تولید شده، امکان ندارد، متناسب با احتیاجات جدید نوسازی شود. . . جزنی هشدار می دهد که این گونه تلاش ها برای زنده کردن اسلام، به شدت خطرناک است زیرا میتواند آلت دست روحانیت مرتجع بشود». اینجاست که پیامد آفتهای تبلیغات پیگیر مذهبیِ شریعتی و مجاهدین دراحیای مناسک عرب جاهلیت، عریانتر می شود. نامه مجتبا طالقانی به پدرش نیز دراین فصل آمده که به روایت نویسنده «تغییر ایدئولوژی مجاهدین ازاسلام به مارکیسیسم» را توضیح می دهد. اکثر مجاهدین تا بهار ۱۹۷۵ به مارکسیستها میپیوندند. اختلافهای عقیدتی ودرگیریهای گروهی آنها اوج می گیرد. شریف واقفی درمخفیگاه خود در مشهد توسط همسرش لیلا زمردیان به دست شهرام لو میرود و در یک درگیری مسلحانه کشته می شود. « تا انقلاب اسلامی، ۴۲ شهید از مجاهدین مسلمان و ۴۷ شهید از مجاهدین مارکسیست به جای گذاشت. اکثر آنان مانند ۴۱ مجاهد جانباخته سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۵ جوان، تحصیل کرده ی دانشگاه، . . . بودند.”

“رهایی بزرگ” با سخن آیت الله بهشتی شروع می شود “انقلاب اسلامی برسه ستون استوار شد : امام خمینی، علی شریعتی و سازمان مجاهدین» . اولی پذیرفتنیست دومی و سومی اغراق است. ازهمان اغراقهایی مانند آمار شرکت کنندگان درتظاهرات درآستانۀ انقلاب ۵۷ که معلوم نبود برچه مبنائی صدهزار نفر شرکت کننده میلیونها نفر معرفی میشد! به هرصورت، گروههای فعال سیاسی دیگری نیز ازچپ و راست درصحنه مبارزات بودند. با سقوط دولت بختیار، برخلاف پیش بینیها، و باور و امید مردم، دوران دیگری از ترور و وحشت آغازشد. دورانی که پس از نزدیک به چهار دهه، تا به امروز ادامه دارد. به فرمان امام خمینی دولت موقت بازرگان تشکیل شد. به موازات آن دولتهای ریز ودرشت نیز از قبیل کمیتههای انقلاب، دادگاههای انقلاب، و . . . در هرکوی و برزن و مسجد با

گروهی مسلح باحضور چند دستاربند شکل گرفت. هر سازمان و گروه سیاسی ساختمانی را اشغال و شروع به پخش روزنامه و تعیین خطی مشی برای اداره کشور کردند. و روحانیت نوپا با بیرحمی بی سابقه به حذف یک یک سازمانها پرداخت. حبس و شکنجه واعدامهای بدون محاکمه فضای خشونت و مرگ را درسراسر کشور گسترش داد. و چه بیگناهان فراوان که به عنوان “طاغوتی” به تهمت همکاری با نظام گذشته جان باختند. «همان زمان که مجاهدین حملات خود را به جمهوری اسلامی شدت میبخشیدند . . . خمینی اعلام کرد «هرکس علیه علما سخنی بگوید علیه اسلام سخن گفته است.”

حمله به سفارت آمریکا و گروگانگیری دیپلوماتهای آمریکایی ، جنگ عراق و ایران، عزل بنی صدر و خروج از کشور، سیطره تمام عیار سلطنت ملایان را فراهم ساخت. واقعۀ خونین سی خرداد و انفجار مرکز حزب جمهوری اسلامی در ۲۸ ژوئن که درآن بهشتی با عده ای ازهواداران سرسخت رژیم کشته شدند، دستگیری و اعدام زندانیها و مخالفین شتاب بیشتری گرفت. رقم اعدام شده ها به «۲۵۰۰ تن رسید.”

آخرین فصل کتاب، فصل ۱۱ با عنوان تبعید با دو پیام از اعضای مجاهدین است. و خروج بنی صدر و رجوی از کشورو اقامت در پاریس. تشکیل شورای ملی مقاومت، و بی عملی شورا کتاب بسته میشود.

درپایان باید بگویم که عملکرد مجاهدین با پناه بردن به صدام وهمکاری با دشمن به ویژه در دوران جنگ دوکشور، درذهنیت تاریخی مردم ایران بعنوان مادۀ ننگینی از نفرت و بد نامی ازآنها لانه کرده است. این لکۀ سیاه به این زودیها از خاطره های عموم زدودنی نیست

عشق را عشق است!/ مسعود نقره‌کار

اینجا قتلگاه همجنس‌گرایان در شهر اورلندو است. جوانی که رنگین‌کمانی بر تن دارد، تکیه داده به بلوطی پیر گیتار می‌نوازد و از عشق و اندوه می‌خواند: “اشک‌هایت را پاک خواهم کرد، هنگامی که غمگینی”. موج گل و شمع و پرچم کوچک رنگین‌کمانی، و نگاه‌های مهربان و اندوهگینی که نفرت در آن‌ها دیده نمی‌شود

4221

“من به آمار زمین شک دارم
چه کسی گفته که این سطح پُر از آدم هاست؟” س. سپهری

صبح زود، همآوازیِ قناری هایم با پرنده های رنگین اورلندو، بیدارم می کنند. روال هرروزه است : ای- میل، فیس بوک، گویا نیوز و چند تارنمای فارسیِ دیگر، CNN و خبرهای یک شبکۀ خبریِ راست و نژادپرستانه، که Fox news نام دارد. هفته گذشته به دوستی که روانپزشک خبره ای ست قول داده بودم مدتی اخبارگوش نکنم، و یا نبینم . به طنز و طعنه گفته بود: “خیاطِ در کوزه افتاده اخبار گوش نکن، مدتی سراغ خبر نرو، این بهترین نسخه برای درمانِ نفس تنگی، سردرد و بی خوابی ات است”. قول دادم برای مدتی به نسخه اش عمل کنم، اما فقط یک روز روی قول ام ماندم.

یکشنبه ۱۲ ژوئن سال ۲۰۱۶ است. مانیتور کامپیوتر میخکوبم می کند. “تیراندازی در یک کلوپ شبانه دراورلندو”. بی اختیار صدا درون سینه ام می پیچد: ” امید”. و سراغ تلفن می روم تا به پسرم امید زنگ بزنم. او و دوستان اش گهگاه ، به ویژه شنبه شب ها در یکی از کلوپ ها مرکز شهرِ اورلندو دیدار می کنند.” نه، بی فایده است، حتی اگر خانه باشد صبح به این زودی جواب تلفن نمی دهد”، اما تلفن می زنم، جواب نمی دهد. تکس می زنم:” امید پسرم کجائی، خبری بده، خوبی پسرم ؟ “. و اضطراب و قدم زدن شروع می شود. برای نخستین بار آواز قناری ها آزارم می دهند. سرشان داد می زنم . با تعجب نگاهم می کنند. صدای خورشید خانوم است، هر وقت دیر به خانه می آمدیم و یا اسباب دلهره و اضطراب اش می شدیم، می گفت: ” آدم سگ بشه پدرو مادر نشه”.

با خودم حرف می زنم: “روزی نیست که برای ادامه دادنِ این زندگی گُه گرفته شکنجه نشوم. به زمین و زمان بند می کنم.” ایکاش خدای خمینی، خدای این جانیِ جنایتکار دعای اش را مستحاب می کرد و او و پیروان و همپالگی های اش را “آدم” می کرد، تا ما کمتر شاهد این همه فاجعه باشیم”.

زنگ تلفن دریافت پیامی را خبر می دهد. دلهره و اضطراب به جسم و جانم ریخته اند. امید است: ” خوبم پدر، خبر را شنیدم، باورکردنی نیست.” و صدای سهره ها وآواز قناری ها زیباتر از همیشه به گوش می نشینند.

به فکر قربانیان فاجعه می افتم. “آنهمه دلهره و اضطراب و عصبانیت خود خواهی بود یا حکایتِ همان سگ شدنی که خورشید خانوم می گفت؟”

چه کسانی در کلوپ، شادی و عشق تقسیم می کردند؟ چه کس یا کسانی مرتکب چنین جنایتی شده اند، یک بیمار روانی، یک عاشق در هم شکسته یا یک تروریست مُخ باخته.؟ اگر آخری باشد، درهیاهوی انتخابات، این جنایت شادی آورترین خبربرای ” دونالد ترامپ” و نژادپرستان دیگرخواهد بود. شادمانی هائی که واقعیت نوعی سیاست کردن در جهان اند، سیاست بازان کاسبکاری که برایشان مهم نیست چه گونه اتفاقی افتاده است، هرچه باشد، مهم این است که مُهرتائیدی بر باورشان بکوبد و یاورشان در به قدرت رسیدن شود، نردبانی باشد برای بالا رفتن، جنس نردبان مهم نیست، می تواند اجساد کودکان و زنان و مردانی باشند که سیاست نمی دانند، کاری به سیاست و سیاست بازان ندارند و با زندگی عشق می کنند.

4222

لحظه به لحظه خبرها را دنبال می کنم، از شبکه های مختلف. به روشنی می توان شادمانی شبکه های نژادپرست و نئوفاشیست را دید. موقعیت مناسب دیگری برای پیشبرد و توجیه سیاست های شان یافته اند. خبر می دهند کشتار درکلوپی که محل تجمع و پاتوقِ همجنس گرایان است اتفاق افتاده و قربانیان همجنس گرایانی هستند که جشنی در کلوپ برپا کرده بودند.( از سی ام ماه مه تا ۵ ژوئن را روزهای همجنس گرایان نامیده اند. بهمین مناسبت در شهرهای مختلف به ویژه در شهر اورلندو و دیزنی ورلد در اورلندو جشن هائی برپا می شود. این جشن ها گاه تا آخر ژوئن ادامه می یابند). و کشتار ۴۹ قربانی و ۵۳ زخمی بر جای گذاشته است.

چرا همجنس گرایان؟ ستم چندین گانه ای که مذهبیون و سیاست بازان و نا آگاهان بر اینان روا می دارند، بس نیست؟ . خبر می دهند قاتل مسلمان مسجد بروئی ست از خانواده ای افغانی، مسجدی کوچک در یکی از شهرک های ایالت فلوریدا، مسجدی که دومین آدمکش تحویل جامعه می دهد.

قصد دارم به اشک و تنهائی بسنده کنم، کاری که انگار روزمره گی شده است، اما طاقت نمی آوردم. راهیِ قتلگاه می شوم تا لااقل شاخه گلی نثارکرده باشم. باورنکردنی ست دیدن انبوه جمعیتی که در دستی شاخه ای گُل و در دستی دیگر پرچم کوچک رنگین کمانی دارند، و برای ادای احترام و همدردی آمده اند. گوشه ای از پیاده رو، چند قدمی مانده به قتلگاه، جوانی که پیراهنی رنگین کمانی به تن دارد نشسته است. تکیه داده به بلوطی پیر گیتار می نوازد و از عشق و اندوه می خواند:

“اشک هایت را پاک خواهم کرد، هنگامی که غمگینی”
When you need love, my heart I will share
When you are sad, I will dry your tears
When you are scared, I will comfort our fears

4223

اشک، سرخی رگ های پرخون چشم اش را گلگون تر کرده است، چشم های آبی هم با نوای گیتارآواز می خوانند. مردی کنارش می نشیند. وایِ من، چقدر آن مرد شبیه ساویز است.” ساویز شفائی” را می گویم ، شاعر و پژوهشگرایرانی، همجنس گرائی که از نخستین فعالان همجنس گرائی در شهر اورلندو بود. از نخستین ایرانیان همجنس گرائی که دراوج تهدیدهای ایرانیان هموطن اش به آتش زدن محل کار و خانه اش، با دوست پسر امریکائی اش در اورلندو ازوداج کرد. و جسورانه ازدواج اش را رسانه ای کرد. ساویز، جامعه شناس و کوشنده ی سیاسی مهربان و دوست داشتنی ای که در آستانه ی پنجاه سالگی جهانی را که می خواست در آن ” جشن عشق” و ” ضیافت زندگی” برپا کند، وانهاد و رفت. اگر می بود اوهم کنار این گیتاریست می نشست، می گفت ” عشق را عشق است” و سروده اش را که به وقت دلتنگی و آزارِ آزاروارگان می خواند، زمزمه می کرد:

“…
شمارش روزها را معنائی دیگراست
که مرگ را دندانی کُند است
و تعداد روزها را با نوسان درد بیاد می آورم
بوده ام
نظاره گر
بوده ام در تلاش
بوده ام در کلام و گویش
و هنوز زیستن را با توان هایم می سنجم

در راستای« ایران زدایی» ، محیط زیست زدایی میگردد/امید ح احمدپور

4202
هفته محیط زیست و آیین های ریز و درشت بسیاری در این چند دهه چیرگی رژیم جمهوری اسلامی، همواره برگزار شده ،در سوی دیگر،هفته ای نیست -اگر نگویم روزی – که یک خبر بد و دردناک از آسیبی که به محیط زیست وارد می شود در رسانه ها بازتاب نیابد ولی برای اینکه پی ببریم نتیجه این همه هدر رفتن سرمایه ، برنامه ریزی و شعارهایی که تا به امروز داده شده به کجا انجامیده یکی از بهترین سنجه ها ، نمره ای است که هر سال به کشور ها می دهند یعنی » شاخص عملکرد زیست محیطی» یا EPIکه ایران کنونی در سال ۲۰۱۶ حتا میان ۱۰۰ کشور نخست نیز جای ندارد و با جایگاه ۱۰۵ در کنار کشورهایی مانند زامبیا و سریلانکا جای گرفته و در میان بیست کشور خاورمیانه نیز جای سیزدهم است ،برای پرهیز از به درازا رفتن نوشته، به ریز و سیاهه آنچه برمحیط زیست و منابع طبیعی کشور رفته و می رود و خواهد رفت ،نمی پردازم ، ولی سخن اینجاست آیا براستی با آمدن و رفتن و جابجایی این دولت ها در رژیم جمهوری اسلامی و به ویژه با آمدن کسانی مانند خانم ابتکار اصلاح طلب ، نهاد محیط زیست بهبود و سامان می یابد و یافته؟ کارشناسان ،مردم ، کره زمین و بالاتر، آیندگان، نمره بهینه و ستودنی به اینها خواهند داد ؟ و سخن کسی مانند حسن روحانی ، که می گوید : » دولت یازدهم به حق ، دولت محیط زیست است » سخن برپایه داده ها و راستی آزمایی هاست یا یک شعار زیبا ؟و اگر هم ببپذیربم مگر چند درصد بخش های حاکمیت را زیر پوشش دارد؟ و مگر نه دولت و قوه مجریه آنگونه که سید محمد خاتمی اشاره کرده بیست درصد قدرت و حاکمیت ایران کنونی را در دست دارد؟ و آن هشتاد درصد دیگر در زمینه محیط زیست چه رفتاری دارند؟
آنچه پرسش و شگفت انگیز است و این نوشته بدان می پردازد اینکه، آسیب رساندن به محیط زیست با دور شدن از سال های نخستین به اصطلاح انقلاب و هرج مرج که به گفته سران رژیم، کشور به سوی ثبیت بوده ، نه تنها رو به کاهش و بهبودی نرفت که بدتر شد و ایجاد جنگ بهانه ای برای نپرداختن به محیط زیست بود ولی چرا پس از پایان جنگ هشت ساله هم ، آرام آرام کشور بسوی بسامانی در زمینه محیط زیست و منابع طبیعی نرفت؟باز بدتر از سال های جنگ و سال های آغاز رژیم ،این بار ،» دوران سازندگی » و توسعه صنعتی مدل هاشمی رفسنجانی و پس از آن» دوران اصلاحات «محمدخاتمی و خانم معصومه ابتکار، رییس سازمان حفاظت محیط زیست کشور شدند.در این دوره سخنرانی ها ،شعار ها ، سمینارها فراوان و زیبا شدند.

در آن هنگام بعنوان یک کارشناس سازمان، می دیدم یک جریانی در کشور وجود دارد که اجازه کار کارشناسی ، دانش مدار و در خور را نمی دهد و سازمان حفاظت محیط زیست یک سازمان درجه دو یا سه و در سطح خرد است و نیروی کلان در جایی دیگر پنهان است و هرگاه و هرجا در هر پروژه ایی نیاز است که محیط زیست ورود نکند از پیش ،کارهای پیشگیرانه و همه سویه را بدون گذاشتن ردپا ،انجام می دهد و به دیگر سخن ، به آسانی محیط زیست را «دور «می زند و بالاتر و شگفت انگیزتر آنکه، نه تنها برای پروژه های اقتصادی صنعتی آلاینده و ضد محیط زیستی ، بلکه در جاهای بسیاری سد راه کارهای درست و بخردانه برآمده از پژوهش استادهای دانشگاه می شدند و پروژه های ضد محیط زیستی و نابودگر طبیعت، بی سر صدا بدون نیاز و گذر از فیلتر ، پایش آمایش محیط زیست ، به اجرا در می آمده و سازمان ح .م هم چشم خود را می بسته ،و چیزی که همواره مرا گیج و شگفت زده می کرده که چرا برای کارهای خوب و درست زیست محیطی سنگ اندازی میشود؟
و باز شکیبایی و این گمان که شاید ،نمی خواهند کار خوب به نام اصلاح طلبان نوشته شود و از این راه می خواهند به دولت محمد خاتمی آسیب رسانده و او را بد نام کنند هرچند بخشی از این دیدگاه درست است ولی این همه داستان نبود چراکه پس از آمدن محمود احمدی نژاد ماجرا پایان نیافت
احمدی نژاد، هم بودجه به اندازه بسنده و بیش از نیاز داشت و هم انگیزه، و هیچ سد و بندی هم پیش رویش نبود و شعار «مکتب ایرانی » هم نزدیک ترین مشاورانش می دادند ، و این شعار یعنی نگهداری و نگهبانی بیشتر ایران که گل سرسبدش می توانست محیط زیست باشد ، پس چرا محیط زیست وضعش بدتر شد ؟به دوره حسن روحانی دیگر نیازی نیست بپردارم چراکه بهتر و ارژینالش را در زمان محمد خاتمی دیدیم و این دولت ورژن و نسخه پایین تر آن دوره است. جان سخن این است که در همه این سال های حکمرانی جمهوری اسلامی یک خط آسیب و نابودی محیط زیست دنبال شده و با جابجایی دولت ها و رییسان سازمان ها تنها شعارها ، تبلیغ ها و نماها تا اندازه ای دگرگون شده و ندیدیم و نخواهیم دید با به قدرت رسیدن گروه یا جریانی سیاسی ، تالاب نابود شده ای به سان پیش از نابودی برگردد، رودخانه یا دریاچه خشک شده ای همچون گذشته زنده گردد ، پهنه آبی آلوده شده ای پاکیزه گردد ، زیستگاه تصرف شده ای به سوی رهایی رود و در یک فراز شاخص زیست محیطی یا EPI ایران نمره خوبی را نشان دهد، چرا؟
چون همه این برنامه ها ، شعارها و آیین ها یی که در پیوند با محیط زیست دیدیم ،تاکتیکی ، گذرا ، خرد و زیر مدیریت یک سازمان درجه دوم و یا سوم است در حالی که راهبردی در رژیم جمهوری اسلامی وجود داشته و دارد که باید آنرا شناخت و بدان پرداخت ، بعنوان کسی که هم در بخش دولتی( کارشناس سازمان حفاظت محیط زیست در زمان محمد خاتمی و خانم ابتکار) و هم در بخش نیمه دولتی (عضو انتخابی شورای سازمان نظام مهندسی کشاورزی و منابع طبیعی و دبیر کمیته محیط زیست دو استان گیلان و تهران ، زمان محمود احمدی نژاد و کسانی مانند خانم جوادی آملی ) و همچنین بنیانگزار و مدیر چندین سازمان مردم نهاد بوده ام و با بسیاری از بخش های در پیوند با محیط زیست مانند مجلس شورای اسلامی، شورای اسلامی شهر، استانداری، فرمانداری و …از نزدیک کار کردم و آشنایی دارم آنچه در پیرامون محیط زیست کشور رخ می دهد را، تنها از روی ندانستن و یا کاستی کارشناسانه ، نامدیریتی یا مدیران و رژیم دینی اسلامی ،کمبود بودجه، نبود یا کمبودقانون ، نبودن مشارکت مردم یا «ان جی اوها » و مانند آن، که در همه جا از آن نام برده میشود و همگان با آن خود را سرگرم کرده اند نمی دانم و این کاستی های برشمرده را در جایگاه دوم می دانم ( البته در جاهای بسیاری بویژه در سطح خرد محیط زیست که همگانی و در دید همه ماهاست ، چنین است) ولی اگر همه این ها که برشمردم ، به گونه بهینه و استاندارد باشند باز نابودی محیط زیست و تیشه به ریشه اکوسیسم و منابع طبیعی زدن را ما می بینیم
به دیگر سخن ، گوناگونی زیستی زدایی، تالاب زدایی ، رودخانه زدایی ، جنگل زدایی ، طبیعت و مرتع زدایی و آلودگی شهر و نابودی سواحل و زیستگاهها و در یک فراز «محیط زیست زدایی » زیر نام های انحرافی و عوام پسند پیاده می شود که همه اینها در راستای یک مرامنامه و راهبرد بلند مدت انجام می شود و آن پیاده سازی سیاست » ایران زدایی » و دور شدن آرام آرام از آن «ایران «ی است که جهان می شناسدش ، «ایران کنونی » را چه به این همه گوناگونی (تنوع ) زیستی، رودخانه های فراوان و پرآب، چرا باید این همه تالاب داشته باشد؟ چه به جنگل های دوره هیرکانی که کمتر جایی از گیتی می توان سراغش را گرفت؟ و…اگر همه اینها را داشته باشد به سان گذشته ، اگر از دریچه دانش فلسفه و سیاسی نگاه کنیم به ناسازی ، ناسازگاری و ناهمتایی بر می خوریم و به گفته فیلسوف ها «جمع نقیضین»خواهد بود ، یک دوگانگی و «پارادکس » ! آری ،همه چیز «ایران کهن » و ایرانی که همه می شناختندش پایان یافته و باید دگرگون گردد .از درون ،بنیادها هویت و شالوده طبیعی و فرهنگی اش و از بیرون نیز باید دگرگون و زدایش گردد.
آن سیاست «ایران زدایی»خط سرخ های خود را دارد ، فرمان می دهد و تعیین می کند، که » ایران کنونی» می بایست با » ایران کهن » تفاوت هایی داشته باشد، فرقی نمی کند در زمینه فرهنگ، تمدن ، هنر، دانش، ورزش ، سیاست ، اقتصاد باشد یا محیط زیست ، کشاورزی ، زندگی یک یک شهروندان ، چیستی و هویت آنها و…یعنی قانون بالادستی یا مادر ، قانون اساسی یا آنچه در مجلس و شورای شهر ، هیات دولت تصویب میشود نیست ، بلکه هیچ برنامه ، مدیریت ، سیاستی نباید بر سیاست یا استراتژی «ایران زدایی » چیره گردد. این تنها خط ،فصل و فاکتور مشترک همه این هاست و و اگر به ریشه ،سرچشمه و انگیزه های نابودی محیط زیست پی نبریم و بدان نپردازیم هیچگاه نخواهیم توانست تحلیل درستی از محیط زیست و دیگر بخش های ایران دست دهیم و کارشناسان و دوستداران محیط زیست هم تنها ظاهر و نمای گرفتاری ها را خواهند دید.
شاید ترسناک و ادعای بزرگی باشد ولی این واقعیتی است که به سادگی و روشنی دیده میشود ،دانش سیاسی و فلسفه سیاسی و نیز تجربه نزدیک به چهار دهه هم گویای چنین چیزی است و نمونه چند کشور که چنین بلایی سرشان آمده هیچ نکته مبهمی برای ما برجا نمی گذارد.

* پوزش از اینکه نوشته با شتاب و بدون ویرایش در خور است

اپوزیسیونی که خود را گول می زند/سام قندچی

4181
هنوز بخش بزرگی از اپوزیسیون ایران خود را گول می زند که گویی ایران ممکن است اصلاحاتی نظیر چین انجام دهد، البته کج فهمی خود واقعیت چین هم مزید بر علت است که بارها توضیح داده شده است (۱).

اکنون سومین سال دولت آقای حسن روحانی پایان می یابد و هر روز خبر می رسد که شاعر و موسیقیدانی به زندان افتاده یا زندانی دیگری به مرخصی آمده و معلوم نیست چرا اصلاً زندانی بوده، و بعد هم مثل عبدالفتاح سلطانی است که روز گذشته پس از اتمام مرخصی به زندان بازگشت و اسم این را هم گذاشته اند اصلاحات و عده ای نیز در مجلس قانون جرم سیاسی تصویب می کنند و بقیه هم خوشحالند که روز گذشته اجرایی شده مثل اینکه قانون جرم نفس کشیدن تصویب کنند و خوشحال باشند که نه خودسرانه بلکه طبق قانون مردم را بخاطر نفس کشیدن زندانی کرده اند. ما در ایران و بقیه خاورمیانه با جنبش ارتجاعی کوکلاکس کلان اسلامی روبرو هستیم و عده ای در اپوزیسیون وضع کشور را به چین تین شیائو پین و شوروی گورباچف تشبیه می کنند (۲).

تا کی قرار است خود را گول بزنیم و در خیالات خود اسم آنچه را در برابر دیدگان داریم اصلاحات بگذاریم. همه این فاجعه طی ۳۷ سال گذشته با بودجه درآمد نفت میسر شده است وگرنه هیچ جامعه ای با چنین برنامه های قهقرایی در قرن بیست و یکم نمی تواند ادامه حیات دهد و آنچه اکنون مسلم شده نزول شدید درآمد نفت است و اگر کشورهایی نظیر عربستان سعودی و شیخ نشین های خلیج فارس توانسته اند تا حدی آلترناتیوهای درآمد در عرصه سرمایه گذاری مالی و تجاری در کشورهای متروپول برای خود ایجاد کنند، ایران نظیر قورباغه ای شده که در دیگ خود منفرد مانده و گرم شدن حرارت محیط را حس نمی کند تا آنکه نفسش بند آید و آن موقع ورشکستگی و اعتصابات و قیام همگانی راه خواهد افتاد. اوضاع اقتصادی ایران وخیم است و همه بحثهای اصلاح طلبان در این دنیای اقتصاد گلوبال به جایی نمیرسد و مشکل راه حلی سکولار می طلبد.

معضل ایران این مسائل عاجل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است. کشور هر روز بیشتر به پرتگاه نزدیک می شود و عده ای نگرانند که بی حجاب ها را به کدام زندان بفرستند یا روزه خواران را در خیابان چند ضربه شلاق بزنند (۳).

پانویس:

۱. آنچه نباید از چین آموخت
http://www.ghandchi.com/1176-china-lessons.htm

۲. ازهم درباره کولاکس کلان اسلامگرا
http://www.ghandchi.com/1179-islamist-kukluxklan.htm

۳. دو سوی قضیه احترام در ماه رمضان
http://www.ghandchi.com/1183-ramadan.htm

مشکل مصدق چه بوده است/ سام قندچی

4167

شاید در ۳۷ سال گذشته در مورد دکتر محمد مصدق بیش از هر موضوع دیگری بحث شده است. مثلاً بررسی های مفصلی درباره جزئیات تصمیم های او در مواردی نظیر رفراندوم، انحلال مجلس، استعفا از مقام نخست وزیری، یا برخورد او به رزم آرا، انجام شده است (۱). در غرب تحلیل و بررسی هایی اینچنین در مورد جزئیات تصمیم های همه سیاستمداران انجام می شود و بدینگونه مردم می توانند برای دادن رأی دوباره به سیاستمدار مورد علاقه شان تصمیم بگیرند چرا که قرار نیست کسی با همه تصمیم های نماینده مورد انتخاب خود موافق باشد تا به او رأی دهد. همچنین عاملی که باعث رأی منفی از سوی یک نفر باشد می تواند دلیل رأی مثبت دو نفر دیگر شود.
مصدق دیگر در قید حیات نیست که کاندیدای انتخاباتی باشد اما ابعاد توجه به او از محدوده تاریخ نگاران و تاریخدوستان بسیار فراتر است. دلیل امر این است که مصدق نماد وضعیتی است که لیبرالهای ایران در آن قرار داشته اند و به نوعی ادامه بحث در مورد مصدق تلاش برای یافتن دلیل عدم موفقیت لیبرالهای ایران در مبارزه برای کسب قدرت سیاسی در کشور است.

واقعیت این است که مشکل اصلی مصدق همان مشکل اصلی لیبرالهای ایران است که طی بیش از یک قرن قادر به ایجاد تشکیلاتی مؤثر در جامعه نبوده اند. حتی در دوران دموکراسی ناقص سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ این مصدق و لیبرالهای جبهه ملی نبودند که توانستند حزبی قدرتمند ایجاد کنند بلکه کمونیستها و حزب توده بودند که بزرگترین حزب تاریخ ایران را ساختند (۲).

جالب است حتی بسیاری از کسانیکه در جبهه ملی ایران از نظر سازماندهی موفق تر بودند از صفوف کمونیستها آمده بودند. مثلاً حاج قاسم لباسچی که از سازماندهان موفق جبهه ملی در بازار تهران بود دوسال پیش از آنکه به عضویت جبهه ملی در آید، در حزب توده فعال بود. اینکه چرا لیبرالهای ایران در سازماندهی مردم ناموفق بوده اند بحث مفصلی است اما واقعیت اینکه این موضوع نه تنها مشکل دکتر مصدق و عامل ناتوانی دولت او بود بلکه همچنان جنبش سیاسی ایران با این معضل دست و پنجه نرم می کند (۳).

به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران

۱. علی سجادی: تهدید به قتل در مجلس: از شورای ملی تا شورای اسلامی، از شادروان دکتر مصدق تا روح الله حسینیان

۲. درسی که از تجربه حزب توده گرفته نشد

۳. چرا آینده نگری را برگزیدم

ایران و عرب‌ها.. و نوستالژی گذشته/عبدالرحمن الراشد

4158
پس از چند دهه فراموشی، عکس‌های خیابان‌ها، بوستان‌ها، ساحل‌ها، مدرسه‌ها، سالن‌های تآتر، جوانان و دختران، ظاهر شد تا داستان گذشته نزدیک را بازگو کند؛ گذشته‌ای که بسان یک خواب در آمده و نشان از صلح و آشتی در یک جامعه دارد. دوره‌ای که پس از چند دهه هیمنه تندروی بر کشورهای منطقه، محو شد. این نوستالژی گذشته است یا اشتیاق به دهه‌های شصت و هفتاد، گذشته‌ای که ایرانی‌ها و عرب‌ها را به یکدیگر مرتبط می‌کند، آن‌ها حسرت گذشته‌ای را می‌خورند که آن را به دلیل حوادث، از دست دادند و به همین دلیل، در حالی دگرگون زندگی می‌کنند.

پس از انقلاب خمینی، تاریخ تغییر کرد و تندروها به قدرت رسیدند. ایران تندرو، الهام بخش میلیون‌ها تن از شیفتگان انقلاب شد، گروه‌های دینی در منطقه نیز بر طبل تبلیغات برای این انقلاب کوبیدند. عکس‌های قدیمی قاهره، تهران، ریاض، کویت، بیروت و دیگر شهرهای خاورمیانه، متفاوت با دنیای امروز است. در این عکس‌ها، مردم متمدن‌تر به نظر می‌رسدند و خیابان‌ها امن‌تر.

کسانی که در این شهرها پس از آن دوره به دنیا آمده‌‌اند، هنگامی که وضعیت زادگاه خود را با گذشته‌اش مقایسه می‌کنند، باور نمی‌کنند که این، همان مکان باشد. خود مردم به خاطر تنگناها و سخت‌گیری‌ها، تغییر کردند و به اکنون خود تبدیل شدند. آیا تهران در اوایل دهه هفتاد قرن گذشته، شادتر از چیزی بود که در قرن بیست‌و‌یکم به آن رسید؟ آیا قاهره که امروز فرسوده به نظر می‌رسد، نسخه‌ای متفاوت از قاهره عبدالناصر و سادات به عنوان شهر شادی و نوآوری است؟

نه به عکس‌های گذشته نیاز داریم و نه شاهدان زنده آن دوره، کافی است به سخنان امروز گوش فرا دهیم، فرزندان اکنون که چیزی بیشتر از گذشته پدرانشان نمی‌خواهند. چه هدف ساده و چه طنز عجیبی است، آینده‌ای که آرزو می‌کنند، بازگشت به گذشته است.
در حقیقت، آن‌ها در همین مسیر پیش می‌روند، بازگشت اندکی به عقب و رسیدن به گذشته، شواهد بسیاری وجود دارد که خستگی مردم را در تهران، قاهره، ریاض و دیگر شهرها نشان می‌دهد، شهرهایی که بمب تندروی دینی آن‌ها را لرزانده است.

آیا این وضعیت عجیبی است؟ آری وضعیت عجیبی است اما کم‌یاب نیست. منطقه ما است به مرحله «بیداری» دینی مبتلا شد، در حالی که چین، دوره تندروی کمونیستی را گذراند که به دروغ «انقلاب فرهنگی» نامیده شد. در سال ۱۹۶۶، کمونیست‌ها به رهبری مائو تسی تونگ، طرحی برای «بیداری» را رهبری کردند، نه علیه دشمنان کمونیسم، بلکه علیه رفقای کمونیست خود که آن‌ها را از خود، کم اعتقادتر می‌دانستند. حزب کمونیسم، از جوانان استفاده کرد تا اندیشه‌های تندرو را بر دیگر جوانان تحمیل کنند، آن‌ها خانواده‌ها و آموزگاران خود را تحت پی‌گرد قرار می‌دادند، کتاب‌ها را جمع آوری کرده و به آتش می‌کشیدند و بسیاری از نمادهای باستانی و آثار تاریخی‌ را منهدم کردند. در خیابان‌ها، همه روزه، خودروهایشان جولان می‌دادند و جوانان تندرو، سوار بر آن‌ها، شعارهای مائو را فریاد می‌زدند و خواستار مجازات سرپیچی کنندگان از آموزه‌های او بودند.

دو تصویر از بیداری چینی و عربی ایرانی که نتایجشان نیز شبیه به هم است. در چین، افکار عمومی دچار سرخوردگی بزرگی شد که در پی آن، جنبشی اصلاح‌طلب پدید آمد که رهبران بیداری را محاکمه و مجازات کرد. پس از آن چین تغییر کرد و چینی‌ها هم تغییر کردند، در اندیشه، در لباس پوشیدن، در روابط میان خود و با جهان.

انتشار وسیع عکس‌های قدیمی از منطقه‌مان، اشتیاق برای گذشته و اعلام انزجار از اکنون افسرده، تنها نمودی از مخالفت با اوضاع کنونی و تمایل برای بازگشت به گذشته است.

مردم می‌خواهند شاد زندگی کنند و این نه از دینشان چیزی می‌کاهد و نه به سنت‌هایشان آسیب می‌رساند. روزی خواهد رسید که از درون نظام ایرانی، جنبشی برای بازگشت به دهه‌های هفتاد و شصت گذشته و رها شدن از میراث خمینی و تندروی دینی رهبری خارج می‌شود. در منطقه عربی هم با تمام قید و بندهای ایجاد شده با نام بیداری، خیزش مدنی غلبه خواهد کرد.

*منبع: روزنامه الشرق الاوسط
ترجمه العربیه.نت فارسی

در مورد صحبت‌های آقای پرویز معتمد مسئول سابق تیم‌های تعقیب و مراقبت و شنود ساواک

 

پریشان شود گل به باد سحر نه هیزم که نشکافدش جز تبَر

 

با استقبال از انتشار خاطرات آقای پرویز معتمد(مسئول سابق تیم‌های تعقیب و مراقبت و شنود ساواک)؛ که بخشی از آن توسط دوست عزیز آقای ایرج مصداقی انجام شده‌ و امیدوارم ادامه داشته باشد، گزیده‌‌ای از صحبت‌های آقای معتمد را (با صدای خودشان)(۱) اضافه می‌کنم.

اکنون برف روزگار بر سر و صورت آقای معتمد نشسته و من متوجه سالخوردگی ایشان هستم و این یا آن اشتباه در نقل حوادث (تاریخ‌ها و نام‌ها) طبیعی است اما بیان برخی مطالب توسط ایشان غریب می‌نماید.
یاداشت زیر فقط پیرامون صحبت‌های ایشان، در گفتگو با آقای سعید قائم مقامی است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بازی‌های آسیایی(۱۹۷۴)

بازیهای آسیایی از دهم تا بیست و پنجم شهریور ۱۳۵۳ (یکم تا شانزدهم سپتامبر ۱۹۷۴) در تهران برگزار شد. آقای معتمد چند بار صحبت از این می‌کنند که، گویا به اصطلاح «خرابکاران» قصد داشته‌اند در بازی‌های آسیایی جان چند هزار نفر را بگیرند…(دقیقه ۱۰۸ و ۱۲۹)

این به اصطلاح «خبر»؛ مرا به یاد طرف صحبت آقای ثابتی (بعد از انتشار کتاب در دامگه حادثه)؛ می‌اندازد که آزادیخواهان میهنمان را فلّه‌ای، تروریست خطاب کرده، آن مُرداد گران را عزاداری بیست و هشت مرداد توصیف نموده و مدعی شده ساواک با کسانی(همان خرابکاران) روبرو بوده که می‌خواستند آب تهران را مسموم کنند !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دستبند زدن به هوشنگ انصاری؟

آقای پرویز معتمد ضمن صحبت پیرامون زنده‌یاد حمید اشرف؛ و یک پارکینگ که متعلق به وزارت اقتصاد بوده، و گویا روبروی خانه «جوشنی املشی» در خیابان بهبودی قرار داشته‌، چیزی بدین مضمون می‌گویند که به دفتر وزیر اقتصاد می‌روند و بعد از اهمال ایشان برای تحویل آن پارکینگ(…) به وزیر اقتصاد (آقای هوشنگ انصاری؟) دستبند می‌زنند و جلوی همه کارمندان وی را از اتاق کارش بیرون می‌کشند و شعار می‌دهند…
واقعاً؟!

4155

یعنی مأمورین ساواک با امثال هوشنگ انصاری هم روز روشن و پیش چشم دیگران اینگونه برخوردها را داشتند و آب هم از آب تکان نمی‌‌خورد؟
(البته آقای معتمد نامی از هوشنگ انصاری نمی‌برند اما وزیر اقتصاد در آن سالها هوشنگ انصاری بوده‌است)

4154
حتی تیمسار نصیری و آقای ثابتی نیز چنین گاف بزرگی را مرتکب نمی‌شدند. برای کاری که با سلسله مراتب براحتی انجام می‌شد، چه نیازی به این شیوه‌ها بود؟
هوشنگ انصاری دولت‌مرد دوره پهلوی پیش از وزارت امور اقتصاد و دارایی؛ نیابت ریاست اتاق بازرگانی و صنایع تهران و… را هم داشت و یکی از مسئولین تنظیم روابط اقتصادی خارجی شاه و سرمایه‌گذاری‌های او در خارج از کشور، و واسطه مذاکرات بین ایوب خان و وی بود و هفته‌ای دو بار با هواپیمای خصوصی به تهران می­‌آمد و مستقیماً با شاه ملاقات می‌کرد.

او را دستبند زدند؟

او را که چشم شاه بود و موفق شد با هنری ­کسینجر وزیر امور خارجه آمریکا قرارداد ۱۵ میلیارد دلاری امضا کند و از سال ۱۳۵۵ از کاندیداهای اصلی پست نخست وزیری بود و با حزب جمهوری‌خواه آمریکا بده و بستان داشت، روز روشن آقای معتمد دستنبد زد و از اتاقش بیرون کشید و عتاب کرد «مرتیکه پدر سوخته…»؟ (دقیقه ۷۶)
لابد هیچ اتفاقی نیافتاد و ایشان هم هیچ اعتراضی نکردند؟ و خبر به این مهمی هم به هیچ روزنامه‌ و محفلی درز نکرد؟!
(دقیقه ۷۳ ویدئوی ضمیمه)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لو دادن خانه محمد حنیف نژاد…؟

مسئول سابق تیم‌های تعقیب و مراقبت و شنود ساواک؛ چند بار نقل کرده‌اند که مسعود رجوی در معیّیت ایشان و…؛ خانه حنیف نژاد را لو داده‌است!

دقیقه ۳۵ (ویدئوی ضمیمه):
«من یه چیزی، حدود یک ماه گرفتار مسعود رجوی بودم. مسعود رجوی [را] سر قراراش [قرار هایش] بردم و یکی از قراراش، چیز بود، رئیس سازمان مجاهدین بود. یه خونه‌ای بود – حنیف نژاد را عرض می‌کنم با محمد حیاتی…[که] آقای مسعود رجوی لو داد و بهمین دلیل ما بخشیدیمش…»

دقیقه ۵۰
«خود من، خود پرویز معتمد با افتخار عرض می‌کنم کنار آقای مسعود رجوی، رفتم خونه آقای حنیف نژاد. این آقای محمد حیاتی الان در چیزه. در لیبرتییه (در لیبرتی است)، رفتم خودم با احترام کامل، ایشونا آوردمش تو ماشین…»

مسعود رجوی با تعدادی دیگر شهریور سال ۱۳۵۰ دستگیر شده‌است و زنده یاد محمد حنیف نژاد، آخر مهر همان سال.
یعنی آقای رجوی از لحظه دستگیری تا آن تاریخ که حنیف به اسارت در می‌آید (تا ۳۰ مهر سال ۵۰)، زیر شکنجه و فشار بوده و آخر کار رفته و همراه با امثال پرویز معتمد، خانه بنیانگذار سازمان را نشان داده و او و محمد حیاتی را به دام ساواک کشیده‌‌است؟!
هیچ‌کدام از زندانیان زمان شاه حتی کسانیکه در تبلیغات آقای رجوی؛ «اضداد» خوانده می‌شوند (بهمن بازرگانی، تقی شهرام، لطف الله میثمی، پرویز یعقوبی، محمد محمدی گرگانی، سعید شاهسوندی، کریم رستگار، مهدی تقوایی، سید محمد کاظم موسوی بجنوردی، محمد صادق، تراب حقشناس و محمد ابراهیم جوهری…)، چنین مطلبی را نگفته‌اند. از آیت‌الله طالقانی؛ آیت‌الله لاهوتی، شکرالله پاکنژاد، عبدالرضا نیکبین رودسری(عبدی)، بیژن جزنی، صفر قهرمانی و از زنده یاد رضا رضایی نیز حتی با اشاره، آنچه را آقای معتمد گفته‌اند، شنیده نشده‌است.
حتی امثال لاجوردی و جواد منصوری و کچویی و محمد داودآبادی(نیک‌آئین) و معادیخواه هم چنین ادعایی نکردند.
گفته می‌شود مسعود رجوی؛ بنا بر کارتی که در ساواک موجود است، پیش از جریان ضربه شهریور۵۰ و قبل از دستگیری‌های جمعی هم مدت کوتاهی دستگیر شده‌است. اما اینکه در بازجویی رّد این و آن را داده؛ و بر اساس آن، دستگیری‌های بعدی پیش آمده، سخن دوست نیست.

مسئله کروکی خانه حنیف و این یا آن تک نویسی هم که روزهای اول انقلاب، سید محمد غرضی و دوستانش (همراه با نامه محمود دولت آبادی به فرح پهلوی) از میان دهها تک نویسی‌های مرسوم در ساواک، منتشر کردند، توضیح خاص خودش را دارد و گزاره آقای معتمد را اثبات نمی‌کند.

4157
روزنامه کیهان؛ شماره۸۶۲۷(۳۰ فروردین سال ۱۳۵۱) در صفحه دوم (خلاصه‌ای از گزارش تیمسار نصیری را) نوشته بود:
(مسعود رجوی) «چون در جریان تعقیب کمال همکاری را در معرفی اعضای جـمعیت [منظورش سـازمان مجاهدین است] به عمل آورده و در داخل زندان نیز برای کشف کامل شبکه با مأمورین همکاری نموده به فرمان مطاع مبارک شاهانه کیفر اعدام او با یک درجه تخفیف به زندان دائم با اعمال شاقه تبدیل گردید.
اینگونه «ارزیابی»ها کم نبود. آقای ناصر نوذری(رسولی) هم ادعا داشت شکرالله پاکنژاد از عوامل ساواک بود و ساواک او را برای خبرچینی به میان زندانیان دیگر فرستاد.

نشان دادن گزارش‌های غیرواقعی مسئولین ساواک؛ در مورد رهبر عقیدتی مجاهدین، از انتقاد امثال من به عملکرد ایشان در این سال‌ها نمی‌کاهد. من از «مسعود رجوی»ای صحبت می‌کنم که معلم بود نه مُبلّغ؛ و باور داشت در نقد چیزی وجود دارد که مرتبط با فضیلت است. همو که در ظلمت شبانه بعد از سال ۵۴، پرچم ایستادگی برافراشت و در دافعه قاتلین مجید شریف واقفی به راست نغلطید و به آرمان حنیف وفادار ماند.

ضمناً آقای معتمد به دستگیری رحمان(وحید) افراخته(و سید محسن سید خاموشی) و شرکت «سرگرد اسدالله بختیاری» در آن اشاره می کنند. (دقیقه ۳۶ ویدئو)
گفته می‌شود وحید هنگام دستگیری سیانور خورده بود (که معده‌اش را شستشو دادند…)
او در آغاز بسیار بسیار شکنجه شد. بعداً البته شکست و صغیر و کبیر را لو داد و به جلد بازجویان رفت. بماند که نقش «محمد توکلی خواه(فردوس) نیز؛ در لو دادن دیگران و…برجسته بود. توضیحات آقای معتمد(در ویدئوی ضمیمه) پیرامون وحید؛ همه ماجرا نیست.
در دقیقه ۴۵ آقای معتمد اشاره می‌کنند [که وقت دستگیری محمد حسن ابراری جهرمی]؛ به خواست وحید ، به وی مسلسل می‌دهند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به رگبار بستن ۹ زندانی سیاسی در سال ۵۴

از حق نگذریم در صحبت‌های آقای معتمد نکات قابل توجه و عبرت انگیز کم نیست و من بسهم خویش از ایشان تشکر می‌کنم. پنهان نمی‌کنم که از رنج ایشان، رنج می‌برَم…

از آقای معتمد که از تیرماه ۱۳۵۴ تا اواخر دیماه ۱۳۵۷ از کلیه سوژه‌های کلیدی کمیته مشترک شنود کرده‌است، همچنین از آقایان رضا عطارپور مجرد(حسین زاده) و ناصر نوذری(رسولی) و… انتظار می‌رود داستان به رگبار بستن (بیژن جزنی، کاظم ذوالانوار، حسن ضیاظریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپان‌زاده، عباس سورکی و مصطفی جوان خوشدل) را – البته نه آنچنان که آقای ثابتی نقل کرده‌اند – همانگونه که واقع شده، روایت کنند.
فردا یا پس‌فردا همه غبار می‌شویم…غبار…

از سر کِشته خود می‌گذری همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
عضدی(محمد حسن ناصری) و منوچهر وظیفه خواه و سرگرد وزیری و مسعود آیرملو و هوشنگ ازغندی و… سر بر خاک نهادند و آنچه را باید به مردم می‌گفتند، نگفتند. فردا یا پس‌فردا ما هم غبار می‌شویم…

4156

«پنج سال یا صد سال همچون پرکشیدن پرنده‌ای می‌گذرد و زمان سال‌ها را خواهد خورد، چونانکه دندان های اسب را می‌خورد»

گفت و شنود با پرویز یعقوبی (۱) فاطمه امینی و مراد نانکلی را زیر شکنجه کشتند

آقای پرویز یعقوبی بعداز توضیحاتی در مورد حمید اشرف،
نظر آقای پرویز معتمد(مسئول سابق تیم‌های تعقیب و مراقبت و شنود ساواک) را در مورد مسعود رجوی، مهدی سامع، به اصطلاح عملیات(فدائیان) در استادیوم آریامهر (آزادی) که باعث کشته شدن حدود ۵ هزار نفر از مردم می‌شد ! – و، لو رفتن خانه محمد حنیف نژاد، نقد می‌کنند.

ای بانگ نای خوش سمر
در بانگ تو طعم شکر
آید مرا شام و سحر
از بانگ تو بوی وفا
مولوی

4153

…[بازجو] منوچهری (ازغندی) تا مرا دید با لحنی مهربان، امّا با حالتی کلافه گفت: یکی را دستگیر کردیم حرف نمی‌زنه، ما از بالا تخت فشار هستیم. آخه هر کی دستگیر میشه یک چیزی میگه. ولو نشانی یک خانه خالی را میده. این زن اصلاً حرف نمی زنه. همه ما را دیونه کرده، ما را مجبور کرده شکنجه‌اش کنیم. بازهم حرف نمی‌زنه. تو دکتری باید خوبش کنی. نصیحتش هم بکن. باید بالاخره، یک چیزی بگه ما باید به بالاترها گزارش کنیم. حاضری زخمهایش رو معالجه کنی؟…

چشمم را در اتاقی باز کردند…دختری لاغر و تکیده،…با چشم‌های بسته دراز کشیده بود. موهای بلند شبق رنگش دور صورتش ریخته بود و مژه های سیاه بلندش روی چهره مهتابیش جلوه خاصی داشت…آهسته رفتم جلو تختش دستم را به علامت سکوت روی دماغم گذاشتم مبادا حرفی بزند و آن را ضبط کنند. دست دیگرم را گذاشتم روی دستش، چشمان سیاه مهربانش را به آرامی باز کرد. گفتم سیمین هستم. فامیلم را پرسید. گفتم و کنارش نشستم. پرسیدم خیلی درد داری؟ چیزی نگفت…(…)
او فاطمه امینی (بازرگان) بود…فاطی روح والایی داشت، همه عشق بود و عاطفه،…(…)
هنوز زخم‌هایش را ندیده بودم. روز بعد وسایل پانسمان و مسکن و آنتی‌بیوتیک خواستم به سرعت همه‌چیز را آورند. قیچی، چاقوی تیز جراحی، داروی مسکن و… همه آن چیزهایی که یک لحظه هم دست زندانی نمی‌دهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هیچ‌کس نبود. همه‌چیز را داده بودند دست من. با آن قرص‌ها می‌شد به آسانی خودکشی کرد. من از زمان دستگیری‌ام دو بار سابقه خودکشی داشتم. اما جای این فکرها نبود. اول باید زخم‌ها را پانسمان می‌کردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از روی لمبرِ سوخته‌اش برداشتم، خشکم زد. به زخم‌ها نگاه می‌کردم و تمام بدنم می‌لرزید…(…)
فاطی نمی‌خواست هیچ‌چیز به دست ساواک بیفتد. می‌گفت: “درخت کهنسالی با شاخه‌های زیبایی در اون خونه هست که نمی‌خوام به دست اینا بیفته …


بخشی از «زیبای خفته» نوشته دکتر سیمین صالحی (از کتاب «داد و بیداد» ویدا حاجبی تبریزی)

۱۵ خرداد ۴۲، شیرینی‌خورانِ آخوندیسم و جاهلیسم (بخش نخست)، مسعود نقره‌کار

شیرینی‌خورانِ نکاح آخوندها و “جاهل‌ها و لات‌های متدین” در انقلاب اسلامی در شورش ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ برگزار شد. آخوندهائی که به قولِ داریوش همایون “زیر نگاه مهربان و گاه کمکِ حکومت پادشاهی به گستردن شبکه خود در سراسر کشور مشغول شدند”

شورش ارتجاعی ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ شیرینی خوران آخوندیسم و جاهلیسم، و به نوعی سَکُو و فلاخن پرتاب آخوندها و “جاهل‌ها و لات‌های متدین” به قدرت و حکومت شد. آخوندهائی که به قولِ داریوش همایون، وزیر شاه: “زیر نگاه مهربان و گاه کمکِ حکومت پادشاهی به گستردن شبکه خود در سراسر کشور مشغول شدند”(۱).

4132

در باره ریشه‌‌ها و علل بروز شورش ۱۵ خرداد و نیروهای شرکت کننده در آن (۲) نظرها و دیدگاه‌های مختلف طرح شده‌اند. مذهبیون ریشه‌های بلوای ۱۵ خرداد را درتلاش شــاه برای مخدوش کردن سنت‌های اسلامی و دورکردن مردم از ارزش‌های اسلامی ‌می‌دانند.

محمد رضاشاه پس از کودتای ۲۸ مرداد روی به اصلاحات اجتماعی و اقتصادی آورد. وی برپائی دو حزب مردم و ملیون، تحکیم رابطه با غرب به ویژه با آمریکا، انقلاب سفید شاه و مردم را “توسعه سیاسی” ‌می‌پنداشت.

“…از روزی کـه دولـت علم روی کـار آمـد (۲۸ تیرماه۱۳۴۱) محمد رضا شـاه که از آغاز پادشاهی ‌می‌خـواسـت برنامـه‌هایی را در جهت اصلاحات عمومی اجرا کند، فرصـت یافت تا آن‌ها را یکی پس از دیـگری به مرحله‌‌‌ی اجرا بگذارد.”(۳)
“طبق لایحه‌‌‌ی انجمن هاى ایالتى و ولایتى به زنان حق راى داده شد. قید اسلام از شرایط انتخاب کنندگان و انتخاب شوندگان برداشته شد. به جاى قسم خوردن منتخَبین به قرآن مجید، کلمه‌‌‌ی کتاب آسمانى گذاشته شد (یهودیان، مسیحیان، بهائیان، زرتشتیان و بی خدایان، در دو مجلس همه به قران مجید سوگند ‌می‌خوردند)، به جاى کلمه‌‌‌ی ذکور از شرایط منتخبین کلمه‌‌‌ی “با سواد” گذاشته شد که اعم از ذکور و اناث مى‏باشد..” (۴)

در آغازاعتراض‌ها و درخواست های پیاپی روحانیـون (۵) موجب شـد که به دسـتور شـاه اجرای تصویـب نامه متوقـف شـد و علم اعلام کرد: “مقررات انجمن‌های ایالتـی و ولایـتی اجرا نمی‌شود”. “دکتـر ارسـنجانی در مـورد اصلاحـات ارضـی اقـدام ‌می‌کنـد و مـالکیـن و فئـودال‌‌ها را بشدت مورد حملـه قرار ‌می‌دهد. روز۲۲ آبان مـاه ۱۳۴۱ مهنـدس ملک عابـدی رئیـس اصلاحات ارضی فیـروزآباد کشـته می‌شود. روز ۱۹ دی ماه ۱۳۴۱ کنگـره‌‌‌ی دهقانـان در تالار محمد رضا شـاه پهلوی با حضـور ۴۲۰۰ کشـاورز تشکیـل می‌شود که در ایـن کنگـره شـاه اصـول شش گانـه‌اش را اعـلام کرد: اصـلاحات ارضـی ، ملـی کردن جنـگل‌‌‌‌‌ها، فـروش سهام کارخانه‌های دولتی، سـهیم شـدن کارگـران در سـود کارخانـه‌ها، ایـجاد سـپاه دانـش، اصلاح قـانـون انتخـابـات.

“روز ۸ اسفنـدماه ۱۳۴۱ در یک کنگـره‌‌‌ی اقتصادی در کاخ سـنا، شـاه ضمن نطقـی اعلام کـرد که از امـروز در ایران به زنان حق انتخـاب کـردن و انتخاب شـدن داده می‌شود. ایـن اقدام‌‌ها آخـوندهای مخالـف را بشدت تحریـک کرد و تظاهرات کردنـد. شـاه طـی نطقی گفت: “اتحـاد نامقدس سـرخ و سیاه مانع انجام کـارهای اصـلاحی اسـت. ولـی این کارها انجام می‌شوند و عقب نشیـنی مـوردی نـدارد.”

با بالا گرفتن مخالفت‌‌‌‌‌ها، شـاه اعلام کرد کـه بـرای تصـویب اصـول ششـگانه رفراندم خـواهد کرد.

سوم بهمن در قم تظاهراتی که با شعار “ما پیرو قرآنیم/ رفراندم نمیخواهیم.” به راه‌انداخته شده بود، سرکوب شد. ادعا شده است که برخی از جاهل‌ها و لات‌های قم در سرکوب این تظاهرات نقش داشته‌اند. جاهل‌ها و لات‌‌هائی که “مقدم شاه به قم را با عربده‌های جاوید شاه گرامی داشتند.”

۴ بهمن ماه تحت فرماندهی سرتیپ حکیمی، مسؤل انتظامات دانشگاه، ماموران دولتی همراه با دسته‌‌هائی از جاهل‌ها و لات‌ها با چوب و چماق و چاقو به دانشگاه هجوم بردند و دانشجویان مخالف رژیم را مورد ضرب و شتم قرار دادند. دانشجویان بر سردرِ دانشگاه این شعار را نصب کرده بودند: “اصلاحات آری، دیکتاتوری نه”.

“… دوم فروردین ۱۳۴۲ نظامیان به مدرسه فیضیه در قم حمله کردند که به کشته و زخمی‌شدن چند تن از طلاب منجر شد”. “طبق برنامه طراحی شده، عده‌ای کماندو، با لباس کشاورزان و در حالی که به چاقو و چوب مسلح بودند، به وسیله چند دستگاه اتوبوس شرکت واحد از تهران وارد قم شدند. علاوه بر این، تعداد زیادی سرباز و نیروهای ویژه شهربانی در اطراف صحن حضرت معصومه و مدرسه فیضیه تجمع کرده بودند. در مدرسه فیضیه به دعوت آیت‌الله العظمی گلپایگانی مجلسی برای سوگواری به مناسبت شهادت امام جعفر صادق منعقد بود. دراین مجلس یکی از روحانیون رشته سخن را به دست گرفته بود. در اواسط سخنرانی یکباره همان‌هایی که دسته دسته با اتوبوس‌های دولتی به قم آورده شده بودند، وارد شدند و حاضران را مورد حمله قرار دادند. طلاب جوان و روحانیون مقاومت کردند و با خراب کردن قسمتی از دیوار طبقه دوم مدرسه و برداشتن آجرهای آن به طرف مأموران حمله بردند…”

محمدتقی فلسفی در خاطرات خود می‌نویسد: “کماندو‌ها با پنجه بوکس، میله‌ آهنی، زنجیر، و حتی شاخه‌های درختان فیضیه که شکسته بودند، طلاب را به سختی مضروب و مجروح می‌نمایند… یکی از طلاب جوان به نام سید یونس رودباری، به شهادت رسید. آیت‌الله گلپایگانی را به یکی از حجرات طبقه پایین بردند و محافظت می‌کنند. بعضی از طلاب هم برای نجات خود به پشت‌بام فیضیه می‌روند و گویا خود را به زیر می‌اندازند و دست و پای آن‌ها می‌شکند. مردم بعضی از طلاب دست و پا شکسته و صدمه دیده را به بیمارستان‌های قم می‌رسانند.”

سپهبد مبصر، معاون رئیس شهربانی وقت در خاطرات خود نوشته است: “در روزهای آخر سال ۱۳۴۱ به سازمان‌های اطلاعاتی اطلاع رسید که طلبه‌های قم با صدور اعلامیه‌ای از مسلمان‌ها خواسته‌اند تا روز دوم فروردین ۴۲ در مدرسه فیضیه گردهم آیند و در تظاهرات مخالفت با اصلاحات دولت شرکت کنند. در برابر این تصمیم و برای مقابله و جلوگیری از آن، کمیسیون‌هایی تشکیل و مساله را زیر بررسی قرار دادند و سرانجام طرح بسیار نابخردانه و می‌شود گفت کودکانه‌ای را که اصلاً به صلاح مملکت نبود به تصویب رساندند. تصمیمی که به وسیله مسئولان امنیتی و نظامی کشور گرفته شد، این بود که عده‌ای از سربازان گارد با لباس غیرنظامی در روزی که قرار بود در مدرسه فیضیه تظاهرات برپا شود به آنجا ریختند و با طلبه‌های تحریک شده درگیر شدند و با آن‌ها کتک ‌کاری کردند و می‌گویند دو یا سه نفر هم از طلبه‌ها کشته شده‌اند. پس از انجام گرفتن مأموریت، سربازهایی که لباس غیرنظامی پوشیده بودند اما فراموش کرده بودند کفش‌های خود را عوض کنند و همگی پوتین‌های به شکل سربازی به پا داشتند به صف ایستادند و شعار جاوید شاه سر دادند و با این کار ناشیانه و حرکت بچه‌گانه ثابت کردند که یورش‌آورندگان به مدرسه فیضیه سرباز و آن هم سربازان گارد شاهنشاهی بودند.”

4133

همزمان با رخداد فیضیه در تعدادی از مساجد تبریز نیز مراسم عزاداری برپا بود، عده‌ای از ماموران ساواک و شهربانی وارد مدرسه طالبیه شدند. اسدالله علم پس از حادثه فیضیه طی مصاحبه‌ای اعلام کرد روحانیونی که با اصلاحات ارضی مخالفند، با دهقانانی که به قصد زیارت حضرت معصومه به قم رفته بودند نزاع کردند که منجر به قتل یک دهقان شد.

خمینی در واکنش به این حمله، در پاسخ به نامه تسلیت آیت‌الله سیدعلی اصغر خویی که به نامه‌‌‌ی “شاه دوستی یعنی غارتگری” معروف شد، چنین نوشت: “حمله کماندو‌ها و ماموران انتظامی ‌دولت با لباس مبدل و معیت و پشتیبانی پاسبان‌ها به مرکز روحانیت خاطره مغول را تجدید کرد… با شعار جاوید شاه به مرکز امام صادق (ع) و به اولاد جسمانی و روحانی آن بزرگوار حمله ناگهانی کردند و در ظرف یکی دو ساعت، تمام مدرسه فیضیه، دانشگاه امام زمان (عج) را با وضع فجیعی در محضر بیست هزار مسلمان غارت نمودند…اینان با شعار شاه دوستی به مقدسات مذهبی توهین می‌کنند، شاه دوستی یعنی غارتگری، هتک اسلام، تجاوز به حقوق مسلمین، تجاوز به مراکز علم و دانش. شاه دوستی یعنی ضربه زدن به پیکر قرآن و اسلام، سوزاندن نشانه‌های اسلام…”

حجت الاسلام عبدالحسین چهل اخترانی از “افراد قوی هیکلی که دور موهایشان را به طرز مخصوصی اصلاح کرده و کفش کتانی پوشیده بودند”، و حجت الاسلام سید محمد کوثری از “صلوات فرستانی” که با چماق به مردم و طلبه‌‌ها حمله ‌می‌کردند سخن گفته‌اند. در “مراسم مدرسه حجتیه شخصی به نام آقامیری که از پهلوانان و ورزشکاران معروف قم بود و دو متر قد داشت، جلوی منبر آمد و مشتش را گره کرد و گفت هر حرام زاده‌ای که بخواهد مجلس را بهم بزند با مشت من مواجه خواهد شد، در نتیجه همه صداها خوابید”

“در مشهد یکی از طرفداران خمینی که کبابی داشت پاسبانی را که اعلامیه ‌‌آیت‌الله خمینی را از دیوار کنده بود به ضرب چاقو به قتل رساند و پاسبان دیگری را مجروح کرد”. شهر قم نیز متشنج شد”. ۱۵ خرداد که با عاشـورا مصادف بود، خمینی در قم به منبـر رفت و بشدت دولـت و رژیم را مورد حمله و تهدید قرار داد.” (۵)

پس از دستگیری خمینی” روز ۱۵ خـرداد تظاهـرات دامنـه داری در تهـران و قـم و مشـهد و سایر نقاط برپا می‌شود. چـون ایـام محرم و عاشـورا بود و مراسم عزاداری بر پا بود، طـرفـداران خمیـنی مردم را واداشتند که به تظاهرکنندگان بپیوندنـد.”

بخش بزرگی از جاهل‌ها و لات‌‌‌‌‌ها، حامیان و شرکت کنندگان در شورش ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ بودند. در کنار جاهل‌ها و لات‌های متدین به سردسته‌گی حاج مهدی عراقی، جمعی از جاهل‌ها و لات‌‌هائی که در ۲۸ مرداد حامی رژیم شاه بودند نیز جذب جنبش روحانیت شدند. (به سردسته‌گی طیب حاج رضائی). دسته‌‌‌ی شعبان جعفری، که طرفداران دربار بودند نقش مؤثری ایفا نکردند. در این روز باشگاه جعفری توسط طرفداران ‌‌آیت‌الله خمینی به آتش کشیده شد. شیخ باقر نهاوندی تاسوعا در تکیه طیب منبر ‌می‌رود و در مورد شعبان جعفری ‌می‌گوید: “او رفته دست جینالولو بریجیدا را بوسیده و یک قالی به نامبرده هدیه داده و حالا آمده عزاداری ‌می‌کند.”

ادامه دارد

نامه ای شجاعانه/خشایار دیهیمی

درود بر خشایار دیهیمی

صادق لاریجانی رییس دستگاه قضا تمام روزنامه ها ورسانه ها را تهدید کرده که اگر در زمینه فسادها و دزدیهای میلیاردی حکومتی اقدام به بزرگ نمایی کنند ، با آنها برخورد شدید خواهد شد
خشایاردیهیمی نویسنده اصالتا تبریزی در پاسخ به تهدید لاریجانی نامه ای شجاعانه نوشته که مطالعه و اشتراک گذاری آن حداقل قدردانیست که ازاین مرد آزاده میتوان انجام داد

4124

!ﻗﺎﻧﻮﻥ
ﺁﻗﺎﯼ ﺭﺋﯿﺲ ﻗﻮﻩ ﻗﻀﺎﺋﯿﻪ ! ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ! ﺟﺰ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺭﻋﺎﺏ ﻭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﺷﻼﻕ ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﯽ . ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺷﻼﻕ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﻝﻣﻦ ﺍﺧﻼﻕ ! ﺗﻮ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﺍﻧﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﻓﺴﺎﺩ ﻻﻧﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭﻧﻈﺎﻡ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﺳﺖ . ﺁﻥ ﻫﻢ ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﻓﺴﺎﺩ ﻣﺎﻟﯽ ، ﺑﻠﮑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﺍﺧﻼﻗﯽ،ﺩﺭﻭﻏﮕﻮﯾﯽ ، ﻭ ﺣﻖ ﺭﺍ ﻧﺎﺣﻖ ﮐﺮﺩﻥ . ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻫﺴﺖ.ﻣﺮﺟﻊ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ نیستی.ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺍﺳﺖ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﻨﻤﺎﯾﯽ ﻓﺴﺎﺩ ﺩﺭ ﻧﻈﺎﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻻﭘﻮﺷﺎﻧﯽ ﻓﺴﺎﺩ ﺩﺭ ﻧﻈﺎﻡ . ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺭﺷﺪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ! ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺷﮑﻨﺎﻥ ، ﺭﺍﻧﺖ ﺧﻮﺍﺭﺍﻥ ، ﺩﺭﻭﻏﮕﻮﯾﺎﻥ ﻭ ﺗﻬﻤﺖ ﺯﻧﻨﺪﮔﺎﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﺑﺎﻻﯼ ﭼﺸﻤﺘﺎﻥ ﺍﺑﺮﻭﺳﺖ ﻣﺘﻬﻢ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﻨﻤﺎﯾﯽ ﻓﺴﺎﺩ ﺩﺭ ﻧﻈﺎﻡ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﻋﻘﻮﺑﺖ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ .ﻃﺸﺖ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﺯﺑﺎﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﻣﻌﺎﻭﻥ ﺍﻭﻝ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﺧﻮﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﺎﺯﻩ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﻨﺼﺒﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺴﺎﺩ ﻣﻌﺎﻭﻥ ﺍﻭﻝ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺳﺎﺑﻖ ﻣﺤﺮﺯ ﺷﺪﻩ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﻨﻤﺎﯾﯽ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ ؟ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺰﺍﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺸﺪ ﻻﭘﻮﺷﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﮐﻨﯿﺪ . ﻭ ﺗﻮ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻫﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭﻃﻮﻝ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻻﻓﻬﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﻋﺎﻗﺒﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺳﺨﻦ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ . ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺍﮔﺮ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﺰﺍﻓﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﺍﺕ ﻋﻤﻞ ﮐﻦ . ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺗﺤﺖ ﺍﻣﺮﺕ ﺑﻪ ﺣﮑﻢ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺎﺳﯽ ﻓﺮﺍﻣﯿﺨﻮﺍﻧﻢ . ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﺩﺍﺩﮔﺎﻫﯽ ﻋﻠﻨﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺗﻬﺎﻣﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﯾﮏ ﻻﻗﺒﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ . ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺗﻮ ﮐﻬﺮﯾﺰﮎ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﯼ . ﮔﻤﺎﻥ ﻣﺒﺮ ﮐﻪ ﺷﻬﺎﻣﺖ ﻣﺪﻧﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﻧﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﻧﻪ ﺍﺯ ﻻﻑ ﻭ ﮔﺰﺍﻓﺖ . ﻣﺮﺩﻡ ﻗﻀﺎﻭﺗﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮ ﻣﺴﻨﺪ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻭ ﻏﺮﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﻨﺪ . ﻣﻦ ﻧﻪ ﻣﺴﻨﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺟﺰ ﻋﺰﺕ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺍﻡ ﺳﺮﻣﺎﯾ. ﻭ ﻗﺪﺭﺗﯽ. ﻗﺎﻣﺖ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﺯﻭﺭﺗﺎﻥ ﺧﻤﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﻢ ﺳﺮﻓﺮﺍﺯ ﺍﺳﺖ . ﺗﻮ ﺩﻟﺖ ﺧﻤﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﻓﺨﺮ ﻣﻔﺮﻭﺵ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ

یک ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ – ﺧﺸﺎﯾﺎﺭ ﺩﯾﻬﯿﻤﯽ

«عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.»/ محمد ارسی

4115

دیدار فائزه هاشمى، ساجده عرب سرخى، ژیلا بنى یعقوب، مهسا امرآبادى و نسرین ستوده با یکى از مدیران جامعه بهایى ایران، فریبا کمال آبادى عمل دلیرانه‌اى بود که در جنبش دمکراسى‌خواهى و پلورالیزم مذهبى و اصلاح‌طلبى دینى روح تازه‌اى دمید و دور جدیدى را در پیکار براى برقرارى پلورالیزم مذهبى و آزادى فکرى در ایران گشود.

این حرکت تاریخى بى‌هیچ تردیدى در تاسیس آزادى و رفع ظلمى که در حق بهائیان اعمال می‌شود نقشى تعیین‌کننده خواهد داشت.

فائزه با تاکید بر اینکه: «کجاى اسلام گفته که می‌توانیم نسبت به بهائیان و اصلاح‌طلب‌ها و سایر گروه‌ها چنین رفتارهایى بکنیم… اینها ظلم است… ظلم به اینها از همه بالاتر است… من خطایى نکرده‌ام که پشیمان باشم»، نشان داد که آن دیدار دوستانه، خیلى هم عادى و ساده نبوده، بل نتیجه‌ى پسین افکار مترقى پیشینى بوده که با ایدئولوژى و عقاید مستبدان حاکم بر مملکت ما تضادى دقیق و عمیق داشته. وقتى می‌گوید: «نگاه من حقوق بشرى است… باید هزینه داد…»، نخست، بنیاد فکرى نظام استبدادى ولایت فقیه را زیر سوال برده و مقام آدمى را بالاتر از هر «حقیقت دینى» و سیستم فکرى سیاسى قرار داده است.

دو دیگر اینکه، در برابر «پدر» موضع مستقل گرفته و آب در خوابگه حشرات‌الارضى ریخته که از سوراخ‌هاى تاریک و بویناک‌شان بیرون زده، مضطرب در روشنایى روز، به هر سویى می‌دوند و زهر زبان متعفن خود را پخش و پلا می‌کنند.

این موضع‌گیرى‌هاى انسانى و جانانه فائزه که عکس‌العمل تند لاتها، تعزیه‌خوانها و فقهاى مزدور «حضرت آقا» را در پى داشت، ضرورت حیاتى رفع ستم مذهبى علیه بهایى‌ها و برقرارى آزادى‌هاى عقیدتى-مذهبى در ایران را به طور جدى‌تَر ، گسترده‌تر و بى‌سابقه‌اى در ایران مطرح کرد و به حق، به امرى ملى و مدنى مبدل گردید.
در واقع مسئله بهایى‌ها را خود داعشى‌هاى وطنى آنهم به قصد کوبیدن خانواده هاشمى اینجور به تعجیل مطرح کردند اما نتیجه عکس گرفتند در نتیجه آن موضوع به امرى ملى و بین‌المللى تبدیل شد و کنجکاوى ایرانیان داخل و خارج را بر انگیخت و چه خوب، که گفته‌اند: «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.»

بارى بارها گفته شده باز باید گفت که موضوع رفع ستم علیه بهائیان ایران با همه مسائل ملى و بین‌المللى ما پیوند خورده و به الوییتى در دمکراسى‌سازى تبدیل شده است. یعنى با ملت‌سازى، آشتى و وحدت ملى و حاکمیت ملى در ایران رابطه بنیادى دارد و همچنین مسئله اصلى احقاق حقوق بشر و برقرارى پلورالیزم مذهبى در ایران است.

از طرفى بخشى از موضوع اصلاح دینى و تطبیق «اسلام» با اصول دمکراسى و اعلامیه جهانى حقوق بشر محسوب می‌شود. در امور بین‌المللى نیز با عادى‌سازى رابطه ایران با اروپا و آمریکا و خروج ایران از انزواى جهانى پیوند بنیادى دارد و در نهایت، با توسعه و ترقى همه جانبه ملى و افزایش اعتبار بین‌المللى ما در ارتباط تنگاتنک است…

زیرا ملت‌سازى و توسعه و وحدت ملى، زمانى صورت می‌گیرد که فرد فرد مردم کشورى فارغ از عقاید مذهبى و سیاسى یا وابستگى قومى و جنسیتى از حقوق سیاسى و مدنى یکسانى بر خوردار باشند. یعنى در جهت سه نوع برابرى: برابرى آحاد جامعه، برابرى زن و مرد و برابرى ادیان و مذاهب موجود در جامعه پیشرفتى دایمى صورت گیرد. در معنا به پیروان هیچ دین و آیینى به صرف در اکثریت بودن امتیاز ویژه‌اى داده نشود، از حقوق مومنان هیچ دین دیگرى هم به سبب کم‌شمار بودن چیزى کم نگردد.

در واقع یک ملت را با برابرى حقوق فردى، با آزادى‌هاى مدنى و مذهبى با توسعه حس خواهرى و برادرى، و رفع تبعیضات قومى، دینى و جنسیتى می‌سازند و متحد می‌کنند، نه با معیار قرار دادن ایمان مومنان مذهب خاصى؛ نه با اینکه شیعه خود را معیار داورى درباره مذاهب دیگر قرار دهد و این‌همه امرونهى کند.

وقتى على خامنه‌اى، حاکم تام‌الاختیار کشور ایران، بهائیان را نجس مى‌خواند و با تعصب و بى‌مسئولیتى در محرومیت و محکومیت آنها فتوا می‌دهد، از کدام ملت از کدام وحدت از کدام همبستگى و صمیمیت ملى می‌توان حرفى زد؟ با چه رویى با اروپا و آمریکا می‌شود رابطه‌ى عادى و بى‌تنش داشت؟

وقتى پرفسورها و دکترها، مهندس‌ها و کار آفرین‌ها: فرامرز سمندرى، محمود مجذوب، بزرگ علویان، حسین نجى، منوچهر حکیم، مهندس ژینوس محمودى، کورش طلایی، جهانگیر هدایتى و صدها متخصص کار آفرین را که تالیفات‌شان هنوز هم در دانشگاه‌ها تدریس می‌شود چون بهایى بودند، می‌کشید و به خون می‌کشید، چطور می‌توانید ایران را بسازید و به توسعه‌ى پایدار دست یابید؟

به این سبب است که اینجانب این دیدار را تاریخى و نقطه عطفى می‌دانم. زیرا یکى از مسائل ملى و بین‌المللى مهم ایران را از مرزهاى تاریک‌اش بیرون کشیده و به صحنه علنى اجتماع آورده است.

به فائزه، ستوده و عرب سرخى … صد آفرین باید گفت که با آن دانایى و دلیرى مثال زدنى، مسئله رفع ستم مذهبى علیه بهائیان و دگر اندیشان را با موضوع آزادى زن در ایران پیوند زدند، و این یقین و امید را آفریدند، که آزادى عمومى دور نیست. زیرا اکنون این زن ایرانى ست که پرچمدار رهایى گشته است.

آرى ایران جاوید محکوم به آزادى ست.

فردیت و امامت (ترس از آزادی)/پرویز دستمالچی

4114
دمکراسیهای مدرن بر روی حقوق فرد بناشده اند و حکومت با تضمین حقوق بشر در چهارچوب حقوق اساسی- شهروندی ضامن آزادیهای فردی و اجتماعی شهروندان می شود. جوامع اسلامی میان “امامان” خودسر و فردیت خودمختار گیر کرده اند. و بنیادگرایان معمم و مکلا از جمله تمام لایه های گوناگون ولایت فقیهی در ابران نمادهای ضدیت با انسان خود مختاراند. میان خرد و رای(فردیت) که در برابر ایمان و قیمومت است، میان اندیشه آزاد یا تمکین و فرمانبری از امام(پیشوا یا رهبر) باید یکی را انتخاب کرد. انسان خودمختار چون انتخاب می کند، پس در برابر اعمالش مسئول می شود و مومنی که از امام اطاعت می کند و بنابر خواست او به راهی می رود که گویا خدایش آن را می خواهد، مبرا از مسئولیت می شود. “امام” تا زمانی می تواند پیشوا و رهبر بماند که انسان از خود بیگانه مانده باشد. اگر هر کس خود مختار و مستقل شود و خود را تنها گوشه ای از مجموعه حقیقت و موجودی با توانایی بهرگیری از خرد بداند، دیگر نه نیازی به امام یا ولی امر خواهد بود و نه هدایتهای “الهی” او. درست همانگونه که در”غرب”، در جوامع باز و دمکراتیک اتفاق افتاد و در حال اتفاق افتادن است.
تمدن مدرن هنگامی شروع شد که انسان مدرن توانست خود را از قید “جبریت” های بیرونی و درونی رها کند. دوران مدرن (عصر جدید)، دوران استقلال علم از قیمومت دین سالاران و دگمهای “مقدس”است. دوران کپرنیکوس و گالیله است که “علوم” مقدس و الهی را به مبارزه می طلبند و خرد مستقل و بیرون از حوزه دین را جایگزین آنها می کنند. انسان در سده بیست از دانش کپرنیکوس و گالیله هزاران گام فاصله گرفته و به پیش رفته است. امروز علم ثابت کرده است که جهان ما متشکل از میلیارها کهکشان و هر کهکشکان متشکل از میلیاردها منظومه است که منظومه شمسی و کره زمین ما تنها می توانند نقش پشه در قیاس با فیل را داشته باشند، یعنی هیچ. میان خورشید مرکز جهان کپرنیکوس تا جهان بیکرانی که خورشید تنها یکی از میلیاردها ستارگان آن است، تفاوت از زمین تا آسمان است. اما، انقلاب کپرنیکوس و گالیله برش تاریخی و انقلابی از دگم دینی و پایه گذاری دانش بر اساس خرد، بر اساس دانش قابل اثبات و بر اساس تجربه بود که در ادامه آن بشریت امروز به جایی رسیده است که از منظومه شمسی خارج می شود تا کهکشانها را درنوردد (انقلاب علمی،). کپرنیکوس و گالیله زمینه ای را بوجود آوردند( شک به علوم الهی، تکیه بر خرد انسان) که پایه سایرعلوم و شکست اقتدار کلیسا شدند.
انقلاب علمی در اروپا موجب گسست نگرش حاکمیت کلیسا(دین) بر فلسفه و اندیشه انسان شد. نگرش کلیسا (دینی- مذهبی، ماوراء طبیعی)، انسان، طبیعت و جهان را نظامی آفریده خدا با قوانینی (دگمهایی) ” الهی” و ثابت می دانست. پیشرفت علوم به تدریج نشان دادند که انسان، طبیعت و جهان دارای قانونمندیهای (درونی) ویژه خود هستند و رابطه علت و معلولی دارند. این شناخت موجب شد که انسان از نگرشی که همه چیز را ” اراده الهی” می دانست به نگرشی دست یابد که منتج از مکانیسم ها و جبریتهای (دترمینیسم های) خودِ پدیده است. یعنی انسان، دیگر طبیعت و جهان را نه از راه ” کتاب مقدس” و مقدسان، که از راه خرد و علم و دانش توضیح می دهد. این امر یک دگرگونی بنیادی و اساس تمدن جدید بشر است: گذار از نقل و ایمان دگم به خرد و دانش و علم قابل اثبات، پذیرش آنچه قابل اثبات است، چه در تطابق با امر “مقدس باشد یا در تضاد و تعارض با آن، که اصولا در تضاد و تعارض با آن بود و هست.
ترجمه “کتاب مقدس” مسیحیان به زبان مردم (آلمانی) و پخش آن در تیراژ غیر قابل تصور سه هزار نسخه (که برای امروز اصولا رقمی نیست) برای اولین بار در تاریخ بشر این امکان را فراهم آورد که فرد مومن خود مستقیم و مستقل با “خدایش” رابطه برقرار کند و از شر وساطت دین سالاران و کلیسا در تفسیر و تعبیر خواست “الله” رها شود. هر کس می توانست خوانش خود را از خواست الله داشته باشد. و این اولین گام بزرگ در راه شکستن اقتدار کلیسا و انحصار کلام الهی، اولین گام بزرک برای فکرمستقل، برای جنبش روشنگری،خردگرایی و دگم زدایی، برای اندیشه های بیرون از چهارچوب ” احکام وموازین” شرع و برای “سکولاریسم” از پائین بود. خرد به جای نقل و ایمان کور.
دوران مدرن، دوران گذر انسان از ایمان و نقل، به خرد و تجربه و علم و دانش است. گذر از نقل و ایمان به عقل و دانش یک انقلاب فکری است. این انقلاب در نگاه انسان به خویش و پیرامونش، پهنه سیاسی را نیز در برگرفت. خردی که شروع به نقد ” کتاب مقدس” و نظم ناشی از آن کرد و سرانجام به نقد حکومت کلیسا، یعنی یکی از “دگمهای” نظم الهی رسید. یعنی بشر دریافت که اگر “خدا” می خواست انسان را هدایت کند، او را تنها نمی گذاشت و به آسمان نمی رفت، در روی زمین، در کنار انسان میماند تا انسان با او بیگانه نشود تا در پی آن شرایطی فراهم آید که عده ای به نام “خدا” انسان را بدل به ابزار امیال زمینی خود، ابزار کسب قدرت و ثروت کنند.
بنیادگرایان اسلامی، از ولایت فقیهیان تا وهابیان، از “روشنفکران دینی” معمم و مکلایی که حکومت دینی- اسلامی- ایدئولوژیک می خواهند تا طالبان و داعش و… از فردیت، از انسان و انتخاب آزاد او می ترسند، از زنی که برای خود شخصیتی شود، از مردی که از پیروی امام سرپیچد، از تساوی حقوقی همه در برابر قانون، از قدرت خلاقیت انسان آزاداندیش، از خرد خود بنیاد، از علم و از هر چه که از چهارچوب حدود “الله” آنها بیرون رود، می ترسند. از نویسنده و هنرمند نقاد و خلاق می ترسند و در سلمان رشدی که نویسنده آزاده ای بیش نیست، “گالیله” جهان اسلام را می بینند و برایش فرمان قتل صادر می کنند. بنیادگرایان از انسانی می ترسند که نه از مرگ(به دست آنها) هراس دارد و نه میلی به “شهادت” برای اهداف آنها. از کسی می ترسند که نخواهد به “بهشت” موعود آنها برود و بخواهد بهشت خود را در روی زمین بسازد و سعادت و خوشبختی را خود تعریف کند. از کسی می ترسند که پذیرای جهنم آنها می شود و در این دنیا به دنبال اموری می رود که شرعا ممنوع اند و زندگی می کند و زندگی کردن را در بهرگیری از لذت دنیا می بیند. بنیادگرایان از شادی انسان، از شرآب و از زنان می ترسند. شربخانه ها را ویران می کنند و زنان را به زیر حجاب می برند و می خواهند آنها را در خانه محبوس کنند تا شخصیت مستقل پیدا نکنند. آنها نگران “نشوز”، نافرمانی زنان هستند و بزرگانشان فرمان به تنبیه آنها می دهند. نگران “طهارت” مومنان و استفاده از پای راست به جای پای چپ به هنگام ورود به “مکان تخلی” اند. با کودکان به رختخواب می روند و (سوء) استفاده جنسی حتا از کودکان شیرخواره را مجاز می دارند. آنها از خنده و شادی، از رنگهای شاد، از موی سر زنان، موسیقی، رادیو و تلویزیون، اینترنت و آنتن ماهواره ای می ترسند. می ترسند انسان آگاه شود. مومن را در محدوده امت به عنوان یک حلقه بی چهره از جمعی یکدست، یک فکر یک پندار و یک کردار و زیر رهبری “امام” می خواهند.
دو “چیز” چشم اسفندیار بنیادگرایان اسلامی است: فردیت و آزادی زنان، از خمینی(معمم) تا شریعتی(مکلا). زن مستقل و صاحب رای برای خمینی “فحشا” است و شریعتی زنی می خواهد که در پی تحقق “وصایت” محمد، یعنی مبارزه برای تحقق جامعه امت- امامتی (فاطمه، چرا فاطمه است) باشد، جامعه ای که در آن مومنان تحت رهبری یک امام، امت یک فکر و یک اندیشه ای و یک عملی را تشکیل دهند که در آن “فردیتی” وجود نداشته باشد: “… اُمت جامعه‌ای است از افراد انسانی که همفکر، هم عقیده، هم‌مذهب و همراهند، نه تنها در اندیشه مشترکند، که در عمل نیز اشتراک دارند… افراد یک اُمت یک گونه می‌اندیشند و ایمانی همسان دارند و درعین حال در یک رهبری مشترک اجتماعی، تعهد دارند که به سوی تکامل حرکت کنند، جامعه را به کمال ببرند، نه به سعادت…، میان دو اصل به خوشی گذراندن و به کمال گذشتن، اُمت طریق دوم را می‌‌گزیند… حتی اگر این تکامل به قیمت رنج افراد باشد… اُمت یک جامعه متحرکِ مهاجر و دارای ایده‌آل است..”(۱).
زن از نگاه بنیادگرایان معمم و مکلا باید در حجاب و در خانه بماند تا هیچ و جزیی از وسائل خانه و زیر کنترل کامل مرد باشد، مردی که در کنترل امام یا پیشوای مذهبی خویش است. از نگاه مسیحیت، زمین مرکز جهان و ثابت بود. گالیله عکس آن را اثبات نمود و فروپاشی اقتدار کلیسا آغاز شد. علم آتوریته و اقتدار کلیسا را در هم شکست. در جهان اسلام زنان و علم تمام هستی ایمانی آنها را بر باد خواهند داد. “ناقص العقل”ها در جهان اسلام سنگرها را یکی پس از دیگری فتح می کنند و این خاری است در چشمان بنیادگرایان. حتا در حکومت بنیادگرای وهابیان عربستان سعودی نیز ۳۲ % معلمان و استادان دانشگاهها(۱۹۹۰) را زنان تشکیل می دهند و این روند در تمام کشورهای و حکومتهای اسلامی، از جمله در ج.ا.ا. ادامه دارد.
امت اسلامی از همان شروع شکلگیری اش در مدینه آموخت، و بد آموخت، که باید حلقه ای از امت و پیرو”رهبر” مسلمانان باشد. زیرا پیامبر در یک دست کتاب و در دست دیگرش شمشیر بود. او (مومن) می بایست آزادی خود را قربانی صلح اجتماعی اش می کرد، و کرد. در اینجا “رحمت” در برابر “کفر” قرار گرفت. رحمت برای عضو جامعه امت مشترک الایمان و شمشیر برای کفار، مشرکان، ملحدان، منافقان و هر کسی که ایمان نمی آورد و تن به “امر به معروف و نهی از منکر” آنها نمی داد. یعنی مومن از استقلال خود و اندیشیدن مستقل از “حدود الهی” ترسید و به دوران کودکی اش برگشت یا در همانجا که بود درجا زد. او قیمومت “الله” را پذیرفت تا زنده بماند. و در نبرد میان خرد و ایمان در تاریخ هزار و چهارسد ساله، خردمندان همواره چنان سرکوب شدند (و اکنون همچنان می شوند) که چراغ علم و اندیشه خاموش ماند، مگر در دوران کوتاه و استثنایی رشد معتزله در عصر بنی عباس، که آنها نیز پس از اندکی به نفع مومنان یکدست و یک اندیشه از میان برده شدند. دورانی که علی شریعتی حدود هزار سال بعد در باره آن چنین می گوید: “… عامل استحمار در زمان بنی عباس علم است، تمدن است، هنر و ادبیات است، و تحقیق …” (۲). خرد- و علم ستیزی در سده بیست و پس از تحصیلات “عالیه” در پاریس! زمانی که سرچشمه فضل و استاد بزرگ روشنفکران دینی و زینت بخش سایت ملی- مذهبی ها(علی شریعتی)، در باره علم و تمدن و پژوهش و هنر و ادبیات چنین گوید، چه انتظاری باید از فلان آخوند بیرون آمده از حوزه داشت؟
در دنیای مدرن امروز، اگر اسلام بدل به آینه تمام قد “فردیت”های مسلمان نشود، اگر با حقوق بشر و با علم و دانش آشتی نکند، یعنی از یکسو بخواهد همچنان همان مسلمان بی چهره درون امت یکدست و یک اندیشه اش را حفظ کند، و از سوی دیگر به راه رفته اش در ضدیت با خرد خودبنیاد، با حقوق بشر و علم و دانش ادامه دهد و “فردیت” انسان مدرن را نپذیرد، نه توان پذیرش دمکراسی را خواهد داشت و نه هضم حقوق بشر را. برای ماندن راهی به غیر از پذیرش انسان مدرن، “فردیت”هایی که محتوای مسلمانی اشان را خود تعریف می کنند، وجود ندارد. یا ارتجاع سیاه و واپسگرایی، یا مسلمان خردگرا و قائم به ذاتی که حقوق بشر و دمکراسی را می پذیرد. گالیله و گپرنیکوس که با علم پایه اقتدار کلیسا را فرو ریختند، هر دو هم کاتولیک بودند و هم از پایه گذاران اندیشه های ساختارهای دمکراتیک نظم سیاسی. یعنی می توان با حفظ فردیت خود، همچنان “مسلمان” ماند، اما مدرن شد و با نیازهای انسان مدرن حرکت کرد، همچون میلیونها مسلمان مدرنی که در جوامع باز زندگی می کنند. زیرا ساختار حکومت دمکراتیک به گونه ای است که حکومت ( یا دولت) در افکار و اندیشه ها یا دین و مذهب یا مرام ومسلک شهروندش دخالتی نمی کند و در ارزشها بی طرف است. مدارا، همزیستی مسالمت آمیز یا تساحل و تسامح اجتماعی از جمله پایه های نظم دمکراتیک اند. دمکراسی و حقوق بشر از درون دین و مذهب نمی آیند و نتیجه رشد و تکامل اندیشه و معرفت انسان به ویژه پس از جنبشهای روشنگری، خردگرایی و تقدس زدایی اند. مسلمانی که به هر دلیل این دو مهم را نپذیرد، در دوران میانی (قرون وسطا) زندگی می کند. دمکراسی بر روی تکثر ارزشها بنا می شود و نه یکدستی جامعه در اندیشه و عمل. یعنی “مسلمانان” می توانند با حفظ ارزشهای فردی خود، از نگاه فرهنگی، همچنان مسلمان بمانند اما بپذیرد که برای اداره امورعمومی جامعه نه نیازی به کتاب “مقدس”هست، و نه نیازی به امام یا “ولی امر”، همچنانکه در دمکراسیهای مدرن اتفاق افتاده است. در آلمان، یکسوم شهروندان کاتولیک، یکسوم پروتستان و یکسوم بی دین و مذهب به همراه میلیونها مسلمان و پیرو سایر مرامها و مسلکها هستند. یعنی از یکسو حقوق مساوی همه در برابر قانون تضمین است و از سوی دیگر هرکس ارزشهای خود را دارد و بر اساس آنها زندگی اش را شکل می دهد. حق انتخاب آزاد پوشش برای همه تضمین است، هر کس خواست با- یا بی “حجاب” می شود.
دعوای بنیادگرایان اسلامی با “غرب”، با دمکراسی و حقوق بشر، دعوای فردیت و خود مختاری انسان آزاد و قائم به ذات با مومنی است که می خواهد در امامش حل شود. فردیت و امت دو پدیده متضاداند، یا جای این است یا جای آن. در دمکراسی، ملت جمع شهروندان خودبنیادی است که حقوق پیشاحکومت دارند و قوای حکومت منتج از اراده آنها است و نه مانند امت برعکس. برای دمکراسی و حقوق بشر اصولا مهم نیست که دین و مذهب یا مرام و مسلک شهروند چیست. زیرا دمکراسی تنها فردیت خودمختار می شناسد و بنیادگرایان اسلامی در پی ساختن امت یکپارچه با امامی (رهبری) در راس آن هستند که مومنان را هدایت کند. دمکراسی “هادی” ندارد، مدیران منتخب دارد که با رای مردم می آیند و می روند، برای زمانی محدود، و برای اداره امورعمومی جامعه و نه برای “نجات”. یعنی رسالتی در کار نیست. در جامعه امت- امامتی، در جامعه ای که حکومتش بر اساس ایدئولوژی یا احکام و موازین اسلام ساخته شود، امت اسلامی زمانی به “رحمت” الهی دست خواهد یافت که مومنان در پی هوا و هوسهای فردی و تمایلات لذت جویانه نروند، آزاد نیاندیشند و تنها از امام پیروی کنند. در دمکراسی “رحمت” هنگامی می آید که شهروندان با استفاده از خرد خویش تلاش و مصرف می کنند، بنا به نیاز و توان.
پیش از اسلام جامعه عرب “متکثر” بود. نماد آن “صنم”، بت های گوناگونی بودند که هر کس برای خود می توانست یکی داشته باشد. بت هایی که همه جا بودند، در خانه، در معابر یا در کعبه. در مکه هر خانه ای “صنم” خود را داشت، نه الزاما به عنوان خدا و برای پرستش. زیرا اگر خواست صاحب صنم برآورده نمی شد، بعضا بت را ویران می کردند و یکی دیگر می ساختند. با فتح مکه در سال ۶۳۰ میلادی توسط امت محمد و پیروزی اسلام و نابودی تمام “صنم”هاُ، تکثر عملا از میان رفت و تنها یک چیز ماند: کلام الله که پیامبر محمد آوردنده آن و خود نماد پنداری و کرداری و گفتاریش بود. و از آن زمان تا کنون، امت همچنان در محدوده ایمان به حدود، در محدوده احکام و موازین شرع، در محدوده “توضیح المسائل”ها و رساله های عملیه نگه داشته و هر نوع بدعتی سرکوب شده است. شمشیر برنده داموکلس “کفر” همواره بالای سر تمام مومنانی قرار داشت و هنوز دارد که بخواهند از حلقه یکدست امت خارج شوند و به عنوان فردیت خودی نشان دهند. اگر”رحمت” الهی واقعا رحمت است، دیگری چه نیازی به قتل دگراندیشان یا گشتهای محسوس و نامحسوس برای ارشاد، یا شلاق و تعزیر و جریمه است. این چگونه رحمتی است که عدم پذیرش آن موجب مرگ می شود؟ یعنی هدف واقعی گشت ارشاد یا امر به معروف و نهی از منکر مجبور ساختن شهروند به پذیرش “رحمت” و زندگی بر اساس احکام شرع است تا فردیت انسان نتواند شکل بگیرد. آزادی را در نطفه خفه می کنند تا کسی هوای “سرکشی” نکند و از “حدود” خارج نشود.
ولایت فقیهیان، در ج.ا.ا.، فرمانبری از “خدا” را به فرمانبری از امام، و در زمان پنهانی امام دوازدهم از انظار (آنگونه که آنها مدعی اند)، به اطاعت بی چون و چرا از حکومت مجتهدان کرده اند تا به حاکمیت ناحق خود ادامه دهند. برای امت دوران محمد، مساوات میان مومنان (آیه ۴۹ از سوره ۱۴) جذابیت داشت. و آن “مساوات” مطروحه در کتاب مقدس یا سنت پیامبر و امامان برای دوران سده بیست یکم با معیارهای حقوق بشری، تبعیض و بی عدالتی محض است. از نگاه حقوق بشر، حیثیت انسان خدشه ناپذیر است و نه حیثیت فرد “مسلمان”.
قانون اساسی مسلمانان بنیادگرا قرآن و قانون اساسی تمام نظامهای دمکراتیک اعلامیه جهانی حقوق بشر است. هر دوُ برای هر دو نگاه، خدشه ناپذیراند. اولی قانون برفراز انسان و گویا الهی است و دومی حقوق پیشاحکومت انسان است تاهیچ حکومتی نتواند برفراز زمان و مکان به حیثیت انسان و حقوقش تعرض کند. اولی در تضاد با دستاوردهای جنبش روشنگری، خردگرایی و تقدس زدایی و دومی نتیجه تاریخی- منطقی این سه جنبش است. اولی تنها انسان مسلمان می شناسد و دومی انسان را تنها به دلیل بیولوژیک انسان تعریف می کند. حقوق بشر تقسیم حقوقی انسان را از بنیاد رد می کند و حکومت را موظف به تضمین مفاد آن می داند. در دومی تقسیم انسان به خوب (مسلمان) و بد (نامسلمان) یا مرد و زن یا … پایه و اساس است. در دمکراسی حقوق مندرج در اعلامیه جهانی حقوق بشر آموزش و تعلیم داده می شود، از مهد کودک تا دانشگاه. و در حکومتهای دینی تمام این ارزشها “تکفیر” می شوند. و میان این دو، سرانجام تنها می توان یکی را انتخاب کرد.
قانون اساسی مقدس ولایت فقیهیان و تمام کسانی که حکومت ایدئولوژیک- دینی می خواهند، قرآن است. اما امضای ج.ا.ا. زیر اعلامیه جهانی حقوق بشر نیز هست. ولایت فقیهیان برای دومی (حقوق بشر) “تره” هم خورد نمی کنند و ساختار سیاسی- اجتماعی خود را بر روی اندیشه هایی بنا کرده اند که سراسر ظلم و تبعیض است. ماده هژدهم اعلامیه جهانی حقوق بشر برای بنیادگرایان اسلامی عین “شرک” است، زیرا بنابر آن: ” هر کس حق دارد از آزادی فکر، وجدان و مذهب بهرمند شود. این حق متضمن آزادی تغییر مذهب یا عقیده و همچنین متضمن آزادی اظهار عقیده و ایمان می باشد و نیز شامل تعلیمات مذهبی و اجرای مراسم دینی است. هر کس می تواند از این حقوق، منفردا یا جمعا، بطور خصوصی یا بطور عمومی، برخوردار باشد”.
آزادی تغییر مذهب!؟ آزادی اظهار و انتخاب عقیده و ایمان!؟ یا تساوی حقوقی همه در برابر قانون(ماده هفتم)!؟ اینها همگی برای بنیادگرایان معمم و مکلا و برای ایمانشان سم مهلک اند!؟ بنابر حقوق بشر، مومن می تواند، برخلاف بیان بسیار روشن و آشکار کتاب مقدس، بدون هراس از حکم “ارتداد” از اسلام خارج شود، یا بر فرض “کفر” گویی کند و (مثال) مسلمان و نامسلمان، شیعیان و سنیان یا زنان و مردان یا مجتهدان و مومنان عادی را دارای حقوقی مساوی در برابر قانون بداند!؟ بنابر حقوق بشر، هر کس حق زندگی و آزادی دارد(ماده سوم)، حتا کافران و مشرکان و ملحدان و ازدواج آزاد زن و مرد مسلمان با نامسلمانان و تساوی حقوق در زندگی مشترک (ماده شانزدهم) باید اساس حقوقی و تضمین باشد. آزادی عقیده و بیان(ماده نوزده)، ناشی بودن قوای حکومت از ملت(ماده بیست) و حق قانونگذاریش !؟ اینها همگی تنها بخشی از تضادهای بنیادین حقوق بشر با اصول ارزشی و زندگی بنیادگرایان اسلامی است که میان این دو باید یکی را انتخاب کنند. هر دو با هم، می شود جمع اضداد.
انسان سده بیست یکم، با انفجار تعلیم و تربیت وعلم و دانش، به ویژه از راه دست یابی به اینترنت، دیگر حاضر به پذیرش هر دگمی تحت عنوان “حقیقت” ناب الهی یا غیرالهی که برفراز او باشند، نیست. یا کره زمین مرکز کهکشان است و سیارات از جمله خورشید به دور آن می گردند یا برعکس؟ یا انسان از خاک ساخته شده است یا حتا یک- هزارم گرم هم خاک در وجود او نیست؟ یکی راست می گوید: علم یا ایمان؟ و”روشنفکران دینی” چون شریعتی و… تصمیم به ایمان گرفتند و از این راه پشت به تمام دستاوردهای جنبش خردگرایی و روشنگری کردند و ندیدند که بهترین هدیه “خدا” به انسان خرد است و معیار سنجش خرد، علم است و نه ایمان یا “خدا”. دمکراسی و حقوق بشر یعنی حقوق فردی و به رسمیت شناختن فردیت در برابر امت. در دمکراسی هرکس، هر شهروند امام خویش است. او آزاد به دنیا می آید و می خواهد آزاد زندگی کند. و آزادی انسان نه “فلاح” به معنای تزکیه نفس، که زندگی در جامعه بدون تعرض از سوی حکومت به حقوق اساسی و حقوق بشر او است. او آزاد به دنیا می آید، انتخاب می کند، و پس مسئول و مسئولیت پذیر می شود و می داند که قضا و قدری در کار نیست و “نجات بخشی” نخواهد آمد. او می تواند زندگی اش را زندگی کند یا آن را تخریب نماید. می تواند کار خوب یا کار بد انجام دهد، حق انتخاب با او است. او مسئول سرنوشت خویش است. کسی که سرنوشتش از پیش رقم خورده باشد، مسئولیت پذیر نخواهد شد.
اگر انسان مسئولیت نپذیرد و بخواهد به عنوان حلقه ای بی چهره از حلقه امت زندگی کند و آن کند که “امامش” از سوی الله می طلبد، در آنصورت “خدا” مسئول تمام جنایاتی خواهد شد که او انجام می دهد. و انسان نمی تواند اخلاقا ستایشگر آفریدگاری باشد که جنایتکار است. خدایی که خالق جنایت و ظلم باشد، خود نماد ظلم و بی عدالتی خواهد بود. خرد و رای فرد در برابر ایمان و جمعگرایی کور، یعنی نافرمانی از”امام”. یا خرد و اندیشه مستقل یا ایمان. مومنان پیرو آتوریته و اقتدار “رهبر”اند و فردیت خود را از میان برده اند. از نگاه آنها امت بر فرد تقدم دارد. فرد مومن متقی می ترسد از جمع خارج و در پی آن بدل به “کافر” شود. قدرت امام در بی قدرتی مومنان است. اگر هر شهروند خود منشاء “حقیقت” زندگی خود شود و با خدایش ارتباطی مستقیم برقرار سازد، دیگر نیازی به امام یا مجتهد به عنوان رابط میان او و الله نخواهد بود و انسان می تواند از زیر یوغ و سلطه دین سالاران بیرون آید.
منابع و پانویسها:
۱- دکترعلی شریعتی: علی(ع)، مجموعۀ آثار ۲۶، از معلم شهید دکترعلی شریعتی، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم، بهار ۱۳۶۲، چاپ پژمان، برگهای ۶۳۰
۲- مجموعه آثار ۵، ما و اقبال، شماره ثبت ۱۲/۸/۵۷، دفتر تدوین و انتشار مجموعه آثار برادر شهید دکتر علی شریعتی در اروپا، برگ ۲۱۵

غائلۀ لسان انگریزی/رامین کامران

4113
حرفهای اخیر خامنه ای در باب زبان انگلیسی که گفته و گذشته، بدون اینکه موضوع اصلی گفتارش باشد، واکنشهایی را موجب گشته که با شادی از پیدا شدن فرصت حمله به او ابراز میشود و همیشه هم ربط درستی به آنچه که گفته است ندارد. او به تدریس انگلیسی به رغم فارسی ایراد گرفته است و گفته که زبانهای اروپایی دیگر را نیز باید تدریس کرد و توجه انحصاری به زبان انگلیسی به عنوان زبان بین المللی یا زبان علم و… نابجاست. تکرار اینکه یادگیری انگلیسی مفید یا لازم است، نه نشان از درک درست سخنش دارد و نه جواب حرفهای اوست.

چه گفته

در گفته هایش دو نکتۀ مهم و خلاف معمول هست که چندان مورد توجه قرار نگرفته و باید به آنها دقت داشت. اول از همه اینکه مخالفت با غرب از آنها مستفاد نمیشود. اگر این مخالفت کلی بود، حتماً وی صحبت از تدریس فرانسه و آلمانی و… نمیکرد.
دومی هم به همین اندازه غیرمعمول است ولی محتاج مختصری توضیح. اسلامگرایی نوعی است از فرهنگ مداری (culturalisme) و در بینشهای فرهنگ مدار، معمولاً به دو عامل اهمیتی اساسی داده میشود: مذهب و زبان. در بسیاری فرهنگها این دو را میتوان با هم و در موازات هم در مرکز گفتار فرهنگمدار قرار داد، ولی در ایران نمیتوان. نمیتوان چون این دو کمابیش با هم در موقعیت تخالفت تاریخی قرار دارد ـ فرهنگ ایران، مثل تاریخش دو لایه است. این دو لایه به کلی بیگانه و بی پیوند نیست، ولی هر کدام محور روایتی از فرهنگمداری است که در بیان ایدئولوژیکش تمایل به بی اهمیت شمردن دیگری و حتی حذف آن دارد. اسلامگرایان همیشه برتری اسلام را مد نظر داشته اند و از ابتدای انقلاب در راه تحمیل این عقیده، بسیار کوشیده اند. اصرار بر گسترش تدریس زبان عربی، به عنوان زبان اسلام، آن هم به صورت زبان زندۀ امروزی و نه محض خواندن آثار کلاسیک! در کشوری که زبان عربی در آن همیشه حکم زبان مرده را داشته، بارزترین نمونۀ این گزینش ایدئولوژیک بود و به شکست مفتضح و کامل انجامید. جالب این است که در اینجا خامنه ای تأکید را بر زبان فارسی گذاشته، کاری که اصولاً خاص انواع و اقسام ایران مدارانی است که مهری به اسلام ندارند! به دلایل پیروزی زبان پارسی در برابر حملات، در مقاله ای دیگر اشاره کرده ام و اینجا به آن نمیپردازم. به هر صورت معلوم است که خامنه ای، هم به دلیل بستگی به این زبان و ادبیاتش و هم واقعبینی، پیروزی مزبور را پذیرفته است. مقصودش دفاع از هر چه باشد، از زبان فارسی صحبت میکند.

نگرانی او از چیست

محور سخن خامنه ای زبان انگلیسی است، اما موضوع نگرانی وی بیش از آنکه فرهنگی باشد، به طرز بارزی سیاسی است. البته با در نظر گرفتن خصلت فرهنگمدار ایدئولوژی اسلامگرا، منطقی است که مسئله بدین ترتیب مطرح گردد، چون در این بینش، فرهنگ اصل است و سیاست تابع. این همه تحلیل های یاوه ای که از انقلاب اسلامی به این طرف، برخی مستشرقان بی صلاحیت و شاگردان کودنشان، محض توضیح این انقلاب بر پایۀ اعتقادات مذهبی ایرانیان به خورد ما داده اند و همه اش انعکاس کمرنگ یا پررنگی از گفتار اسلامگراست، بر این محور میچرخد.
در اینجا هم باید در درجۀ اول توجه داشت که هیچ زبانی مجموعۀ علاماتی خنثی و بی ارتباط با تاریخ حیات مادی و معنوی مردمانی که به کارش میگیرند، نیست تا بتوان بدون هیچ مشکل با یک مشت علامت معادل، جایگزینش نمود ـ فرضاً مثل ریاضیات. این امری است که بر هر دانشجوی سال اول زبانشناسی هم روشن است. تصور فراگیری هر زبان بدون اعتنا به فرهنگی که این زبان حمل میکند، باطل است. زبان را از گفته ها و نوشته های کاربران آن، فرا میگیرند. تا زندگی این کاربران و فرهنگ کشورشان را نشناسید، زبانشان را هم درست نمیتوانید یاد بگیرید. مثال خوب و دم دستی این امر ترجمه هایی است که برخی با صرف اتکأ به لغتنامه انجام میدهند، این متون قادر به رساندن جوهر مطلب نیست و اغلاط فاحش دارد.
زبان انگلیسی هم، مثل هر زبان دیگر، فرهنگی را با خود حمل میکند. این امر نه جدید است، نه خارق العاده، نه خطرناک. فقط باید به چند نکته توجه داشت. اول از همه اینکه آشنایی با هر فرهنگ به معنای قبول آن نیست. این هم یکی از مشکلات بینشهای فرهنگمدار است که افراد را در مقابل فرهنگ، منفعل و بی مقدار میشمرد و قاطعاً تابع آنچه که فرهنگ زیستگاهشان در ذهن آنها درج کرده است. در عمل داستان غیر از این است، فرد آزاد و قادر به انتخاب است و در هنگام تماس با یک یا چند فرهنگ، گزینشهای خویش را بر اساس معیارهای مختلف انجام میدهد. دیگر اینکه هیچ فرهنگی، مجموعۀ پیوسته و بی تضادی نیست که هر گوشه اش را گرفتید باقی اجباراً به دنبالش بیاید و تا گوشه ای از فرهنگی را رها کردید، باقیش هم از دست برود ـ درست بر خلاف فرضهای فرهنگمداری. در هر فرهنگی حوزه های پیوستگی و ناپیوستگی هست و گستره و فشردگی آنها با هم متفاوت است. آخر اینکه اصلاً تماس با این و آن فرهنگ الزاماً از طریق فراگیری زبان حاصل نمیگردد و در دسترس همه هست، از ورای انواع رسانه ها، ترجمه ها و… سالهاست که تلویزیون و سینما در این زمینه نقش اصلی را بازی میکند. نشستن پای تلویزیون کجا و زحمت یادگیری زبان کجا؟
خامنه ای از نفوذ سیاسی کشورهای انگلیسی زبان و در صدرشان آمریکا نگران است و تصور میکند که گسترش بی محابای زبان انگلیسی که حامل فرهنگ آنهاست، راه نفوذ سیاسی شان را صاف میکند. اینجا هم باید دید که مقصود از نفوذ چیست. اگر نفوذ سیاسی به معنای دخالت سیاسی باشد که ارتباطی به یادگیری زبان ندارد. در قرن نوزدهم که اکثریت قاطع مردم ایران خواندن و نوشتن به زبان خودشان را هم نمیدانستند، تا چه رسد به زبان خارجی، نفوذ خارجی و دخالت مضر در سیاست ایران، در نقطۀ اوج خود بود. در مقابل، انقلاب مشروطیت که به مقدار زیاد در واکنش به این خواری و به قصد تهیۀ اسباب بیرون آمدن از این موقعیت واقع شد، با نظر به فرهنگ غربی، پذیرش ارزشهای سیاسی آن و توسط کسانی انجام گرفت که با زبانهای غربی و با فرهنگ غرب بیشترین تماس را داشتند. آنهایی که از این تماس به دور بودند، از جمله آخوندهای مشروطه خواه، به درجات مختلف دنباله رو بودند. اگر هم مقصود از نفوذ، ترویج آزادی خواهی است که در فرهنگ غرب، چه در سطح فردی و خصوصی و چه در سطح جمعی و سیاسی رایج است، باید گفت که چاره ای ندارد، مردم خواستار آزادی هستند و به دستش خواهند آورد.

چارۀ کار چیست؟

خامنه ای در مقابل فشار کشورهای غربی و در صدرشان آمریکا، بر استقلال ایران که بسیار هم جدی است و با قاطعیت و پیگیری فراوان انجام میپذیرد و خسارتهای عمده هم به مردم ایران وارد آورده است، دنبال تقویت بنیۀ دفاع است. به تجربه میداند که از اسلام کار چندانی در این زمینه برنمیاید و از قدیم، یعنی از همان خرداد چهل و دو که برای خمینی و پیروانش مبدأ تاریخ شده، این ناسیونالیسم و گفتار ناسیونالیستی است که موجب تقویت اسلام شده، نه بر عکس. امروز هم همان است. آنچه با ملیت ایرانی پیوند ناگسستنی دارد زبان فارسی است، نه اسلام و هر جا هم قصد مقابله با نفوذ خارجی باشد، رکن اصلی قومیت و استقلال ایران همین زبان است. خامنه ای در جاهای دیگر هم به طرق مختلف اشاره کرده که اگر هم به اسلام پابند نیستید، اقلاً…
به اینجا که رسیدیم و زبان فارسی را عامل تقویت پیوند ملی شمردیم و خواستیم تقویتش کنیم، راه چاره همان است که سالهاست بر همه روشن است و صاحبنظران بارها در باره اش هشدار داده اند: بالا بردن کیفیت آموزش این زبان. کیفیت تدریس کمتر رشته ای در ایران به اندازۀ ادبیات فارسی متغیر است. از مدارس نمونه که بگذریم، کار بستگی دارد به بخت و اقبال شاگرد که چه معلمی به تورش بخورد، کاربلد و جدی باشد و معتقد به اهمیت کاری که میکند یا نه. قبل از انقلاب که من یادم هست، در بسیاری مدارس، تدریس فارسی یک درجه از تعلیمات دینی جدی تر بود و بعد مثل اینکه به یمن انقلاب اسلامی از آن هم عقب افتاده است. اینطور به نظر میاید که هر کس درست فارسی مینویسد، بیشتر خودش زحمت کشیده و خودآموزی کرده تا یادگیری سر کلاس. کافیست نگاهی به تولیدات روزنامه ای و حتی شبه ادبی بیاندازید تا ببینید اوضاع از چه قرار است. از یادگاری نویسی های اینترنتی صحبتی نمیکنم که کار به افتضاح نکشد.
نکته در اینجاست که با وجود این وضعیت، سخنی از تقویت آموزش زبان فارسی و بالا بردن سطح آن، نمیشنویم. بر عکس، بسیاری، از مواضع مختلف ایدئولوژیک، هم و غم خود را متوجه به حمله به این زبان کرده اند. اسلامگرایان و عربی بازیشان یک طرف، که البته چنانکه از سخنان اخیر خامنه ای معلوم بود و البته به هیچوجه هم بیسابقه نبود، خود را ناچار دیده اند دست به دامن زبان فارسی بشوند. تمامی اینهایی هم که زبان فارسی را به نادرست زبان تحمیلی میشمرند و خواستار تدریس زبانهای منطقه ای و قومی هستند، کم در راه انکار اهمیت زبان فارسی نکوشیده اند، بدون توجه به نقش تاریخی و بارز آن در حفظ پیوند ملی بین ایرانیان. خلاصه مثل اینکه مدتیست که ایرانی بودن و فارسی حرف زدن خیلی مد روز نیست و هر چه هست از سر ناچاری است.
به هر حال، دعوا در اینجا هم سیاسی است ولی در داخل خود ایران و بین ایرانیان جریان دارد و مشکل بیش از آنکه از توطئۀ خارجی یا تماس با فرهنگهای بیگانه برخیزد، از آشفته فکری خود ایرانیان سرچشمه میگیرد. توجه نکردن دولت، یا این و آن دستۀ سیاسی به اهمیت زبان فارسی و لزوم تدریس درست آن و نیز جلب توجه دانش آموزان به اهمیت آن، از جمله با بالا بردن ضریبش در امتحانات، امتیازی که تا آنجا که من اطلاع دارم، تا به حال و به نادرست منحصر به رشته های علمی مانده است، از عوامل مهم رنجوری این زبان است
زبان فارسی خونی است که در رگهای ایران میدود. برای اینکه بتواند هر چه بیشتر این تن را سیراب کند، باید به آن آزادی داد، نه فقط آزادی رواج، بلکه آزادی بیان و آفرینش فرهنگی، تا مردم کشور بتوانند هر آنچه را که میجویند، در درجۀ اول در همین زبان و فرهنگی که توسط آن حمل میشود، بیابند. منع فرهنگ بیگانه چارۀ کار نیست، تقویت زبان و فرهنگ ملی لازم است و این هم جز با آزادی میسر نمیگردد.

درجنگ فیل و فنجان مسئول کیست ؟/ حسن بهگر

4112
جنگ یا درگیری مسلحانه درجامعه ی بشری همواره وجود داشته، چه آن را ناشی از طبیعت انسان و چه زاده ی شرایط محیط بدانیم. می توانیم به سبک مذهبیان بگوییم سابقه اش به هابیل و قابیل می رسد .
آنچه مرا حیران کرده از هم پاشیدگی قواعد جنگ است که بکلی از بین رفته است . پس از تجربه ی دردناک جنگ دوم جهانی، برای جلوگیری از جنگ ، سازمان ملل ایجاد شد و قراردادهایی بسته شد که جنایات جنگی تحت حقوق بین الملل عرفی محکوم شود. حال در عمل می بینیم که هیچ یک از این قراردادها محترم شمرده نمی شود و کار به آنجا کشیده شده که آمریکا حتا برای حفظ ظاهر هم که شده، منتظر اجازه سازمان ملل برای حمله به جایی نمی شود. سرانجام هر جنگی صلح است و پس از جنگ باید قرارداد صلحی بسته شود که به معنای خاتمه ی جنگ و تعرض است . غرامت هم یکی از راه های جبران خسارات و صدمات ناشی از جنگ است اما ما با شگفتی شاهدیم که در جنگ های اخیر نه غرامتی پرداخت می شود نه قرارداد صلحی بسته می شود و مقصر اصلی جنگ هم مفقود است و نتیجه هم جز هرج و مرج نیست.
آنچه تا حال دیده و خوانده بودیم از این قرار بود که اغلب جنگ ها برای بدست آوردن منابع اقتصادی و یا برای گسترش سرزمین کشوری انجام می شود. حمله آمریکا و متحدان اروپایی اش پس از ۱۱ سپتامبر به افغانستان ، عراق و لیبی به معنای کامل نقض استقلال این کشورها و حق حاکمیت آنها بوده و افزون برآن جنگ فیل با فنجان بود و طرفین از نظر امکانات جمعیتی و تجهیزات جنگی و نظامی با هم برابر نبودند. اکنون که افغانستان ویرانه تر شده و عراق مبتلا به کشتاری روزانه گردیده؛ لیبی به لانه تروریست های مذهبی مبدل شده و سوریه ویران و با سرنوشتی نامعلوم دست به گریبان شده. آنهایی هم که ویرانی ها را به پا کرده اند، گذاشته اند و رفته اند! چه کسی مسئول است ؟ به هر در که بزنیم، نه فریادرسی هست و نه مسئولی!
درجنگ ها فقط نظامیان کشته نمی شوند بلکه مردم غیر نظامی هم کشته می شوند و یا آسیب دیده و مجبور به مهاجرت می گردند. در جنگ های اخیر خاورمیانه سیل مهاجران به اروپا مشکل ساز شد ؛ آمریکا و متحدانش اسراییل و اروپا بایستی مسئولیت خود را می پذیرفتند ولی فقط اروپا به ناچار و با باج دادن به اردوغان که شریک این جنایات است، مجبور به پذیرش بخش کوچکی از مهاجران شد و انسان های بی گناه بسیاری در سرما و در اثربیماری و گرسنگی مردند و هزاران نفر در راه مهاجرت در دریا غرق شدند و آنهایی که جان به در بردند مورد هزار نوع سؤ استفاده واقع شدند و این فاجعه ننگین هنوز ادامه دارد . بسیاری از آثار تاریخی و هنری این کشورها منهدم شدند . چه کسی مسئولیت پذیرفت؟ چه کسی مسئول خون های ریخته شده است ؟
باید صریح اعتراف کرد که ما به دوران استعماری جدیدی با ابزارهای نو و همراه با کشتارهای مهیب پا گذاشته ایم. دیگر اثری از جنبش های قدرتمند ضد جنگ، مشابه آن که در جنگ ویتنام بود مشاهده نمی شود. گویی احساسات بشری در این مورد ته کشیده است. طنز تلخ قضیه اینجاست که بیشتر آن گروه های چپی که در آمریکا در تظاهرات ضد جنگ شرکت داشتند اکنون از نومحافظه کاران سرسختی شده اند که در طراحی این جنگ های خانمانسوز مشارکت دارند.
فریاد استدلال کسانی که آمریکا را ناقض استقلال و حاکمیت ملی این کشورها می دانند به جایی نمی رسد و سازمان ملل بازیچه ی قدرت های بزرگ شده است .
زشتی این اعمال از بین رفته وتبهکاری در جهان نهادینه شده است، ولی با اینهمه این مانع نشده که با بهانه کردن همین قوانین، سیاست یک بام و دو هوا تعقیب شود؛ برای نمونه پس از گذشت ۵۰ سال از جنگ دوم جهانی اگر در گوشه ای از دنیا یک نازی پیدا کنند او را به محاکمه می کشند و خسارت می گیرند، ولی در مورد هزاران کشته در فلسطین ، افغانستان ، عراق ، لیبی و سوریه کسی مورد تعقیب قرار نمی گیرد که هیچ حتا صحبتی هم از تعقیب و محاکمه نیست.
چگونه است برخی رؤسای کشورها مانند میلوسویچ و صدام حسین برای جنایات جنگی محاکمه و مجازات می شوند ولی کشورهایی مثل اسراییل و آمریکا پایشان به این دادگاه ها کشیده نمی شود؟
کشتار انسان ها به بدترین شکل توسط بنیادگرایان مذهبی مانند داعش و پشتیبانان آنها و انهدام آثار باستانی بخشی از نتایج این جنگ ها بوده است . آثار فرهنگی و اجتماعی این جنگ ها برای سالیانی دراز باقی خواهد ماند که اکنون نمی شود آن را برآورد کرد اما یک چیز مشخص است و آن اینکه جامعه اروپا و بطور کلی غرب از این جنگ ها مصون نخواهد ماند چنانکه حملات تروریستی در اروپا بخشی از این جنگ صلیبی تازه آغاز شده است. اروپاییان که تصور مصونیت می کردند، با عملیات تروریستی داعش از این خیال به در آمدند، آمریکا چون دور است و تصور می کند که مشکلش همان یازده سپتامبر بوده و گذشته، عین خیالش نیست، تا باز واقعه ی جدیدی به خود بیاوردش که تازه باز هم معلوم نیست چه کار خواهد کرد و چگونه دنیا را بی حساب به خاک و خون خواهد کشید.
مشکل مردم خاورمیانه که دیگر جز با صفت «مسلمان» از آنها یاد نمی شود، این است که هم قربانیان اصلی این جنگ ها و تروریسمی هستند که از دلشان در آمده و هم مقصر اصلی قلمداد میشوند. این هم نوآوری جالبی است که در یک طرف یک عده قربانی داریم که مسئول هم هستند و در سوی دیگر کسانی را که این همه خرابی را به پا کرده اند و مطلقاً هیچ مسئولیتی ندارند! این که هیچ، به خاطر کشته هایی که تعدادشان به یک هزارم کشته های منطقه هم نمی رسد، خود را قربانی هم معرفی می کنند و چیزی هم از این «مسلمانان» بینوا طلبکار هستند.
اگر آدمکشی خاص جنگ است و همیشه بوده، این وقاحت در دروغگویی را باید در تاریخ بیسابقه به شمار آورد.
۲۰۱۶/۰۵/۲۳ استکهلم