خانه » مقاله (برگ 52)

مقاله

از شکفتن زن ایرانی در المپیک توکیو تا حضور ۹ زن ایرانی در ریو ۲۰۱۶‎

گفت‌و‌گوی ایرج ادیب‌زاده با ژولیت گورکیان از ورزشکاران زن حاضر در المپیک توکیو

ایرج ادیب‌زاده

کمتر از سه روز به مراسم گشایش بازی‌های المپیک ریو باقی‌ست. شهر بندری ریودو ژانیرو در برزیل خود را برای برپایی بزرگ‌ترین جشن ورزشی جهان آماده می‌کند . فضای المپیکی شدن در خیابان های ریو به چشم می‌خورد. با وجود این صدها کارگر در دهکده المپیک همچنان به انجام کارهای ناتمام در اتاق‌ها و برخی ورزشگاه‌ها مشغولند.

 
1171
 

۱۰هزار و ۵۰۰ ورزشکار از ۲۰۶ کشور جهان به تدریج وارد دهکده المپیک می‌شوند. بزرگ‌ترین کاروان ورزشی در این بازی‌ها با ۵۵۵ ورزشکار زن و مرد متعلق به آمریکاست. برزیل میزبان هم با ۴۶۲ ورزشکار (۲۰۹ زن و ۲۵۳ مرد) و چینی‌ها با ۴۱۶ ورزشکار در رقابت‌های ریو حاضرند.

حضور زنان در این دوره اما به رکورد تازه‌ای می‌رسد و تقریبا برابر با مردان می‌شود.

کاروان ایران با ۶۳ ورزشکار در ۱۴ رشته ورزشی، در قسمت زنان با ۹ ورزشکار زن رکورد تازه‌ای به جای می‌گذارد. نکته جالب این‌که عربستان سعودی هم برای نخستین بار در تاریخ خود، چهار زن در کاروان المپیک ریوی خود در رشته‌های دوومیدانی، جودو و شمشیر بازی دارد.

در فاصله کوتاه باقی‌مانده تا گشایش المپیک ریو اما علی‌رضا خجسته که سهمیه جودو را برای ایران به دست آورده بود، از سفر به برزیل باز ماند.

خجسته اگر‌چه گرفتاری خانوادگی را علت همراهی نکردن کاروان ایران اعلام کرده است، اما قرعه‌کشی رقابت‌های جودو که او را در دور نخست برابر یک ورزشکار اسراییلی قرار داده، می‌تواند علت اصلی نرفتن او به ریو باشد.

بر اساس قوانین جدید بازی‌های المپیک اگر ورزشکاری از روبه‌رو شدن با حریفی به دلایل سیاسی خودداری کند، تمام اعضای کاروان ورزش آن کشور از بازی‌ها اخراج می‌شوند.

اما برگردیم به نخستین حضور زنان ایران در بازی‌های المپیک: توکیو ۱۹۶۴. این رویداد از لحظه‌های تاریخی بازی‌های المپیک تابستانی برای ایران بود.

ژولیت گورکیان

1170

برای نخستین بار در کنار ۹۰ ورزشکار مرد ایران، شش ورزشکار زن ایرانی هم به توکیو رفتند و با همتایان‌ خود از کشورهای دیگر رقابت کردند:

نازلی بیات ماکو، پرش ارتفاع، ژولیت گورکیان، پرتاب دیسک، سیمین صفامهر، دوی صدمتر و پرش طول و دو ورزشکار دیگر.

در گفت‌وگوی ویژه با رادیو زمانه، ژولیت گورکیان، پیشتاز زن ایرانی در المپیک‌ها که در شهر گلندل کالیفرنیا یک چاپخانه کتاب‌های درسی ارامنه را اداره می‌کند، از تجربه سفرش به المپیک توکیو و مقایسه آن دوره با المپیک ریو می‌گوید. المپیکی که روز جمعه مراسم گشایش آن برپا می‌شود.

منبع رادیو زمانه

رضا پهلوی: تروریسمی که رژیم ایران ایجاد کرد به ظهور داعش انجامید

گفتگوی شاهزاده رضا پهلوی و دکتر محمد السلمی- بخش اول

آنچه که در پی می آید متن گفتگوی شاهزاده رضا پهلوی، بزرگترین فرزند محمد رضا شاه پهلوی، با دکتر محمد السلمی، رئیس مرکز تحقیقات ایرانی خلیج عربی و مقاله نویس روزنامه “الوطن” پادشاهی سعودی است.

2695

رضا پهلوی دوم، بزرگترین فرزندان محمد رضا شاه پهلوی و فرح دیبا، در سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمد. در هفت سالگی و بر اساس قانون اساسی مشروطه به عنوان ولیعهد انتخاب شد. در جریان انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ رضا ۱۸ سال داشت و به تازگی موفق به اخذ دیپلم متوسطه شده بود و در حال انجام دوره آموزش پرواز جنگنده در ایالات متحده بود. با وقوع انقلاب، رضا دیگر نتوانست به ایران برگردد. پس از درگذشت محمد رضا شاه در القاهره، رضا رهسپار آمریکا شد، و در رشته علوم سیاسی در دانشگاه جنوب کالیفورنیا به تحصیل پرداخت، و مدرک کارشناسی خود را در همان رشته دریافت کرد.

رضا پهلوی فعالیت های سیاسی خود را بلافاصله پس از مرگ پدرش آغاز کرد. وی یکی از چهره های سرشناس اپوزیسیون ایرانی در خارج از ایران به شمار می رود. رضا مهمترین هدف از فعالیت های سیاسی خود را “برپایی نظامی سکولار ومردم سالار” در ایران می داند. او همچنین معتقد است که این تغییر نباید با حمله نظامی کشورهای خارجی به ایران صورت بگیرد، بلکه از طریق رأی مردم و همه پرسی است. او همواره تاکید می کند که مسأله اصلی رژیم ایران است، وتا زمانی که این رژیم پابرجاست، مردم ایران فرصت پیشرفت و آزادی را نخواهند یافت. وی در این راه ، با هماهنگی با اپوزیسیون خارج از ایران “شورای ملی ایران” را در سال ۱۳۹۲ تاسیس کرد. این شورا هدف خود را ائتلاف همه نیروهای مخالف رژیم ایران به منظور هماهنگی فعالیتهای خود و سرنگونی رژیم تهران اعلام کرده است.
رضا پهلوی (دوم) چند کتاب را به زبانهای فارسی، انگلیسی وفرانسه منتشر کرد و در آنها دیدگاه های خود را مطرح کرد، از جمله: نسیم دگرگونی، میثاق با مردم، آزادی برای هم میهنانم و ساعت انتخاب. او متاهل و دارای سه دختر است و اکنون در آمریکا زندگی می کند.
بخش اول

-در آغاز از جنابعالی بسیار تشکر می¬کنم که چنین فرصتی به من دادید تا این گفتگو صورت بگیرد.

-در ابتدا دربارۀ اوضاع داخلی ایران، بعد دربارۀ خود شما و روابط شما با جامعه ایرانیان مقیم در امریکا و مهاجران ایرانی در کشورهای غربی به طور کلی، و بعد دربارۀ روابط ایران با کشورهای جهان صحبت کنیم، ابتدا جنابعالی اوضاع سیاسی ایران را، مخصوصا در دوره روحانی، چطور می بینید؟

کلا برخورد کسانی که مثل ما در جبهه یک نظام عرفی وبه قول معروف (سیکولار)، یعنی نظامی که می خواهد برود به دموکراسی برسد، و جدایی دین از دولت یکی از عوامل کلیدی آن است، برخوردمان با این نظام به اصطلاح مذهبی دارای یک ایدئولوژی، یک برخوردی است به مفهوم این که این حکومت از روز اول عملا غیر قابل اصلاح بود. حکومتی که همیشه سعی کرد با بازی اصلاحات سر مردم را گرم بکند. مردمی که امیدوار به اینکه بتوانند چیزهایی را که جزو مطالبات ایشان هست رفته رفته کسب بکنند. از روز اول مشخص بود که چنین سیستمی با آن قانون اساسی اش، یعنی سیستم ولی فقیه و فلان شورای تصمیم گیری که اصلا منتخب مردم نیست، هر آن می تواند هر لایحه ای را زیر پا بگزارد، در چنین سیستمی میکانیزم های هر نوع تغییر یا اصلاحی امکان پذیر نیست. و بیشتر یک شعار دارد تا عمل. و سر مردم را به مدت بیست سال به این مسئله مشغول کردند. از زمان خاتمی بگیرید تا آقای روحانی. اساسا اگر شما خوب نگاه کنید می¬بینید که تفاوتی بین افراد اینقدر نیست و سیستم یک جوری هست که به کسی اجازه نمی دهد تغییراتی اجرا کند. علاوه بر این که اساسا کسانی که از این “صافی” رد شدند فقط کسانی هستند که از دید نظام واجد صلاحیت هستند.

به هر حال به هیچ عنوانی نمی شود گفت که کوچک ترین جنبه مردم سالاری و دموکراسی در این سیستم هست، گذشته از مسئله فسادی که در نظام هست و مافیای اطلاعاتی که اساسا همه نظام را کنترل می کند و اجازه نمی دهد فضای سالم، چه سیاسی چه اقتصادی، فراهم بشود، و مملکت را در عمل قبضه کرده¬است. متاسفانه نظام در جهت منافع خود و نه منافع ملی، برای بقای خود، از یک طرف مردم را سرکوب می کند و از طرفی دیگر همچنان می خواهد کل منطقه را با ایدئولوژی صدور انقلاب تحت فشار قرار بدهد، الآن هم می بینید که در یمن، عراق، لبنان و سوریه چه اتفاقاتی دارد می¬افتد.

لازم نیست که این را به شما بگویم، فکر می کنم دوستانی که در منطقه هستند کاملا این را خوب درک می کنند. بنا بر این، مسئله ای که الآن داریم ادامه همان بحث همیشگی است. در همین هفته اخیر، و اتفاقا همین دیروز که انتخابات مجلس بود، دیدیم که مشارکت مردم در انتخابات به شکل بی سابقه ای کم ترین میزان را داشت. و البته این چیزی بود که خود من در آن دخیل بودم و از مردم خواستم بفهمند رای دادن به چنین نظامی، تنها خاصیتش، مشروعیت بخشیدن به نظامی است که فقط می خواهد این را بدنیا بگوید: چون مردم رای می دهند پس ما مشروعیت داریم. در صورتی که رای شان تاثیری در سرنوشت شان نمی گذارد.

از این لحاظ، خیلی ها در این کمپین عکس العمل مثبت نشان دادند و نرفته اند و رای نداند. عده ای هم البته دادند، که البته اکثریت آنان ناگزیر بودند چون خیلی ها کارمند دولت هستند. پس اگر رای ندهند از کار بر کنار می شوند، حتی زندانیان را به زور بردند این دفعه تا رای بدهند.

بنابراین، این یک تئاتر تیپیک از این نظام هست که خوشبختانه دیگر کسی را به آن شکل اغفال نمی کند.

اصلاحگرا یا محافظه کار

-دو اصطلاح (اصلاحگرایان) و (محافظه کاران) که در ایران هستند زیاد به گوش ما می¬رسد. آیا به نظر شما هر دو طرف یکی هستند یا با هم تفاوتی دارند؟

خامنه ای خودش گفت، خامنه ای همین هفته پیش، به اصطلاح، آب پاکی را به روی همه ریخت و گفت ما اساسا در داخل خودمان اصلاح طلبان و محافظه کاران نداریم، همه مان حزب اللهی هستیم. ولی نهایتا گفت: هر فردی که در آن سیستم وارد شود غیر ممکن است که خارج از این که بخواهد در حفظ نظام تلاش بکند موضع دیگری بگیرد. حالا اسمش روحانی باشد، خاتمی باشد، احمدی نژاد باشد، یا هر کس دیگری باشد. همه تعهدشان به حفظ نظام است، و نظام هیچ کسی را که خارج از این بخواهد موضع بگیرد تحمل نمی کند. نظام با خودی ها اینگونه رفتار می کند، چه برسد به بقیه که مخالف هستند و اکثریت جامعه را تشکیل می دهند.

دخالتهای ایران

-امروزه می بینیم که رژیم ایران در امور داخلی کشورهای همسایه و دیگر کشورهای خارجی دخالت می کند، آیا هدف رژیم همان است که پیشتر به آن اشاره فرمودید؟

رژیم چند هدف دارد، یکی صدور این ایدئولوژی است، برای اینکه بتواند بقا داشته باشد. چنین نظامی محتاج ایجاد بحران در هر لحظه است. یعنی فقط در یک فضای بحران و عدم تعادل برای نفوذ منطقه ای و دخالت در امور دیگران می تواند از موقعیت استفاده بکند، اما در نهایت برای چه هدفی؟

ایده او مبتنی بر ایجاد یک هژمونی منطقه ای تحت سلطه یک خلیفه مدرن، مثلا شیعه، به بهانه حکومت مذهبی است. و اینکه به دنبال سلاح های اتمی بود برای این نبود که الزاما می خواهد به اسرائیل حمله بکند، بلکه به خاطر این بود که به یک نوع تهدید اتمی بتواند به یک نحوی، مسئله یک مقابله رزمی “کانونشنال” را، به مفهوم ارتش های غیر اتمی، تحت کنترل داشته باشد و دنیا هم نتواند در مقابل آنها مقابله کند.

این سیاست، چه در ارتباط با کشورهای منطقه، همسایگان و فرا تر، همیشه مد نظرشان بود. این بحران سازی و این تروریسم ردیکالی که ایجاد کردند اساس فلسفه ای بود که بعد از این همه سال به ظهور حرکتی مثل دولت اسلامی منجر شد. اساس مسئله همان روز اول وقتی که نظام این بذر را کاشت و پدرخوانده آن شد.

تروریسم و رژیم ایران

-قبل از ظهور این رژیم، ما اصلا این گروه های تروریستی را در منطقه ندیده بودیم، اصلا تا سال ۱۹۷۹ ما چنین چیزی را نشنیده بودیم.

تا قبل از ۱۹۷۹ در روابط ایران با کشورهای منطقه، چه سنی باشد چه شیعه، مسئله مذهب مطرح نبود. حتی از نظر قومی، چه کرد چه بلوچ چه عرب، و چه آذری هیچ فرقی نبود. من یادم هست بزرگ که می شدم، جوان بودم ، با بچه های تیم ملی فوتبال مان بازی می کردیم. در تیم ملی فوتبال ایران ارمنی بود، مسیحی بود، کلیمی بود، مسلمان بود، خوزستانی بود، شمالی بود، آذری بود، همه فقط ایرانی بودند و کسی چنین حرف هایی نمی زد.

زمانی که با ترکیه و پاکستان پیمان (سنتو) داشتیم روابط مان با آنها حسنه بود. همین پاکستان دو ماه پیش به ایران گفت که شما اگر می خواهی در منطقه تنش ایجاد کنی و کشور عربستان سعودی و دیگر کشورها را تحریک کنی، با ما طرف هستی. در این میان چه چیزی عوض شد؟ آیا مردم بودند که عوض شدند یا نظام بود که باعث همین گرفتاری شد؟ متاسفانه الآن کار به جایی کشید که ما شاهد یک تضاد سنی- شیعی هستیم که در گذشته محال بود که همچنین چیزی پیش بیاید، و در اساس نبایستی پیش بیاید. اوضاع بعد از رفتن این رژیم درست خواهد شد.

ایران و بهانه “دشمن”

-بعضی ها می گویند که خود رژیم ایران می خواهد از داخل به خارج فرار کند. یعنی می داند که یک مشکل در داخل ایران هست. لذا همیشه می گوید که یک دشمن هست و باید خارج از کشور جنگ کنیم تا دشمن را از خود دور نگهداریم. مثلا “ولایتی” گفت: اگر در سوریه جنگ نکنیم تروریستها به کرمانشاه می رسند، یعنی در طول این ۳۷ سال رژیم ایران همیشه بر این ایده تاکید می کند که یک دشمن هست، صحبت نکنید، اولویت ما خارج است. مردم هم نمی توانند حرفی بزنند. نظر شما درباره این چیست؟

در طول تاریخ دیدیم که نظام های توتالیتر همیشه سعی کرده اند فراتر از مرزهای خودشان با یک سری مراودات منطقه ای یک حالت پست های آوانگارد داشته باشند. اتحاد جامعه شوروی در بسیاری از کشورها، مثلا در بلوک شرق اروپا، تاثیر کرد که خیلی فراتر از مرز های خودش است.

موضعی که اکنون ایران با حضورش در سوریه یا در لبنان دارد، خیلی فرا تر از مرزهای خودمان است. و علت آن هم این است که تا آن جایی که می توانند از یک سو، توجهات را به جای دیگر معطوف کنند و نگاه های دیگران را به خودشان جلب نکنند، و از سوی دیگر برای شان یک حالت “بافر” دارد، که اگر درگیری پیش بیاید خیلی دور تر از مرز های خودشان باشد. یکی از دلایلی که می خواهند جای دیگر دست اندازی داشته باشند این است که فورا تحت تاثیر قرار نگیرند.

این امر به حدی برای آنها اهمیت داشته که مثلا یک (proxistate) به اصطلاح داشته باشند، یکی از مقامات نظام چند ماه پیش اعلام کرد که: ما ترجیح می دهیم که سوریه در دستمان باشد تا خوزستان، یعنی حتی به استان های خودشان کمتر اهمیت می دهند.

تمام محاسبات به اصطلاح استراتژیک خودشان مبتنی بر این است که چطور این دست اندازی را ادامه بدهند، روی دیگران فشار بیاورند، بقیه را درگیر مسائل دیگر بکنند، و خودشان یک مقداری در این میان برای خودشان جا باز کنند. عملکرد سیستماتیک رژیم در تمام این سال ها همیشه این بوده است.

وضع اسفبار اقتصادی

-این امر بر زندگی مردم ایران تاثیر گذاشت. اکنون زندگی مردم ایران یا وضع اقتصادی مردم ایران از مرحله بد به مرحله بدتر می رود. خود مردم به این امر چطور نگاه می کنند؟ خودتان چطور این را می بینید؟

خودتان را به جای یک معلم دانشگاه بگذارید، جای یک کارگر بگذارید، جای یک مهندس معمولی بگذارید که الآن میانگین حقوق ماهانه شان یک چیزی در حدود بین ۳۰۰ تا ۴۰۰ دلار در ماه است. در حالی که سطح فقر را رسما ۵۰۰ دلار اعلام کردند. پس این بدبخت با این حقوق حتی به اندازه سطح فقر نمی رسد. لذا می بینیم از یک سو مردم از گرسنگی دارند می میرند و از سوی دیگر رژیم دارد وعده می دهد که اگر کسی در لبنان بجنگد و در یک حمله به منافع کشور اسرائیل کشته شود، هفت هزار دولار به خانواده اش کمک می کنند. یا اگر خانه اش را خراب کردند سی هزار دلار می¬دهند، یعنی به اندازه هفت تا هشت سال حقوق یک معلم است. پس اولویت تان کجا است؟ مشکلات اقتصادی در ایران بیداد می کند. فقر، فحشا، اعتیاد، خودکشی، فرار افراد به همه جای دنیا، بگذریم از بچه هایی که از پرونشیت تو اهواز می میرند، مردمی که در تهران به علت امواج پارازیت سرطان مغز می گیرند، برای اینکه رژیم می خواهد ماهواره ها را جمع کند، وغیره، لیست بزرگی از بدبختی های مردم را می توانم جلوی شما بگذارم، در حالیکه منافع اقتصادی کشور توی جیب آخوندها می رود، یا به قول خودشان “آقا زاده ها”، و برای آن مافیای سپاهی که تقریبا کنترل تمام مسائل اقتصادی کشور را در دست دارد، حتی یک تاجر معمولی اگر فردا بخواهد، پس از برداشتن تحریمها، با یک شرکت خارجی معامله بکند، وادارش می کنند برود توی نماز جمعه شرکت بکند وشعار بدهد، وگرنه او را از داد و ستد ممنوع می کنند.

پس در چنین فضایی است که مردم باید یک جوری خودشان را نگهدارند، نان شب را ندارند، حقوق ها عقب افتاده، وضع کارگران خراب است. یعنی مشکلات یکی دوتا نیست، مثلا وضعیت مدارس در کردستان وحشتناک است، توی بلوچستان هم همین طور، برخوردشان با اقلیت های مذهبی با یک حالت تبعیضی چه نژادی، چه قومی، چه مذهبی که حتی می تواند زمینه تجزیه کشور را فراهم کند.

“نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران”

-ان شاء الله به این قضیه می رسیم چون درباره این موضوع من یک سوالی دارم، پیشتر فرمودید که خود مردم از فرستادن ثروت کشورشان به کشورهای خارجی چون لبنان یا مثلا به غزه ناراضی اند. در سال ۸۸ مردم شعار “نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران” را سر دادند. ولی سؤالی که همه مطرح می کنند این است که چرا مردم از سال ۱۳۸۸ تا حالا حرفی نزدند آیا فرصتی داشتند یا اصلا نداشتند؟ آیا رژیم ایران را قبول کردند یا منتظر هستند فرصتی پیش بیاید تا دوباره به رژیم حمله کنند؟

مسئله بسیار پیچیده است. اولا چند عامل بایستی فراهم بشود تا یک تغییر بنیادی به وجود بیاید، چه چیزهایی فعلا جلوی مردم را گرفته¬است؟ از یک سو سرکوب شدید رژیم تا حدی بود که مردم فراتر از یک سری اعتراضات یا درخواست ها عملا هیچ نوع سازماندهی برای مقابله با رژیم نمی¬توانند صورت بدهند چون فورا سرکوب می شود. جنبش سبز سال ۲۰۰۹ میلادی، که یادتان می آید، علی رغم که اینکه چند میلیون نفر آمده بودند به خیابانها، تظاهراتی بسیار آرام وبدون وحشت انجام دادند، اما دیدید که این حرکت به چه شکلی سرکوب شد! بنا بر این مردم به چه امیدی می توانند به خیابانها بیایند که وضع عوض بشود. مسئله دوم: مسئله رهبری این حرکت مقاومتی است، خیلی ها می گفتند در سال ۲۰۰۹ از جنبش سبز حمایت نشد، از این لحاظ، به نظر من، به دو دلیل حمایت نشد، یکی این که نباید فراموش کرد خود رهبری جنبش سبز، که در واقع آقایان موسوی و کروبی بودند، که به قول غربی ها (مخالفان دروغین) بودند، آقای موسوی درباره دوران طلایی امام صحبت می کرد، همچنان در قالب نظام جمهوری اسلامی عمل می کرد.

بچه هایی که به خیابان آمدند و جانشان را فدا کرده اند، و “ندا “که کشته شد، به نظر من، فقط به خاطر اعتراض به یک رای نبود، خواست های عمیق تر بسیاری داشتند که برخی از آنها قابل بیان نبود، ولی کاملا واضح بود که مردم به خاطر این خودشان به دردسر نینداختند.

از طرفی دیگر، فاکتورهای بین المللی در این تحولات بنیادی بسیار تاثیر گذار هستند، دولت فعلی امریکا که بسیار در صدد این بود که به هر طوری شده به یک معامله با جمهوری اسلامی برسد، در آن زمان اصلا کوچک ترین پشتیبانی نشان نداد. همینطوری که با سوریه همین اتفاق افتاد، و در مقابل بشار اسد سستی نشان دادند. این مسائل خارجی هم در مورد ایران صادق هست.

مهم تر از این، من اعتقاد دارم که مردم ایران آمادگی یک تغییر بنیادی را دارند، روز به روز عامل ترس دارد کمتر می شود، چون مردم دیگر صبر و حوصله ندارند. اعتراضاتی که در آن چند ماه اخیر دیده ایم گواه این امر است. قشرهای مختلف جامعه از زنان گرفته تا معلمان و کارگران، همچنین خانواده های زندانیان سیاسی، آنهایی که اعدام و کشته شدند، روز و شب اعتراضات خود را بیان می¬کنند.

در نتیجه، جریاناتی بسیار قوی مدنی در کشور ما مهیا شد. منتها، آنچه که بدیهی است از دید من این است که برای ما، کسانی که داریم در راستای تغییر نظام مبارزه می کنیم، موضع ما این است که تا زمانی که نظام سرکار باشد به هیچ عنوان به آن آرمان های ملی مان دست پیدا نخواهیم کرد. و ناچار هستیم از این نظام گذر بکنیم، اما بر مبنای چه حرکتی ؟ یک حرکت مبارزه مدنی به دور از خشونت، که از یک سو، با وارد کردن فشارهای درونی نظام به عقب نشینی وادار می شود. از سوی دیگر هماهنگی با فشارهایی که از خارج به روی نظام می آیند. مثلا بخشی از این تحریم ها اگر هم چنان در ارتباط با نقض حقوق بشر و نه فقط پرونده هسته ای جمهوری اسلامی ادامه داشته باشد، این کمک خواهد کرد که مردم بدون وجود فشارها مجبور نشوند به تنهایی با نظام درگیر شوند.

نکته دوم خیلی مهم است، آلترنتیو (جایگزین) باید مشخص باشد، مسئله آلترنتیوی که ما بیان می کنیم بسیار فراتر از این که فقط بگویم این نظام باید برود. یادمان باشد که سی وهفت سال پیش وقتی انقلاب شد، مخالفین نظام پدرم گفته اند، شاه برود بعدا می بینیم چه می شود! و نتیجه این سخنان را دیده ایم. این بار ما نمی توانیم به مردم بگوییم حالا آنها بروند بعدا ببینیم چه می شود؟ باید به مردم بگوییم که جایگزین کیست، و چرا به درد آنها می خورد و چگونه می توانند به او دست پیدا کنند.

در این قالب ما سعی کرده ام، بخصوص پس از جنبش سبز و برای این که آن حرکت نخوابد، یک شورای ملی را تشکیل بدهیم که هدف مقطعی آن رسیدن به شرایط انتخابات آزاد در کشورمان باشد، و از آنجایی که جمهوری اسلامی، چنانکه قبلا گفته ام، هرگز داوطلبانه قدرت را پس نخواهد داد، ناچاریم یک کمپین مقاومت مدنی را در مقابلش ایجاد کنیم، تا بتوانیم به آن فضا برسیم. منتها فراتر از این، به نظر من مهم هست که همه بدانند یک برنامه ریزی اساسی داریم، نه فقط برای مصرف داخلی، من این را برای همسایگان مان و بقیه دنیا هم دارم می گویم که ما داریم با یک محاسبات واقعا پرکتیکال (کاربردی) پیش می رویم، آینده اقتصاد چه می شود؟ محیط زیست چه می شود ؟ بهداشت چه می شود؟ وضعیت سالمندان چه می شود؟ یعنی تمام جنبه های مختلف اجتماعی وسیاسی کشور با یک برنامه ریزی صحیح کوتاه مدت، میان مدت، دراز مدت مد نظر هست. مسئولیت دولت انتقالی زمینه سازی برای انتخابات مجلس موسسان، نوشتن یک قانون اساسی جدید، تشکیل احزاب، آزادی مطبوعات، آزادی زندانیان سیاسی، وغیره خواهد بود، یعنی تمام مراحل طبیعی که بایست طی بشود.

این یک مسئله بسیار کلیدی است، چون آدمی که در داخل ایران هست در یک محاسبه ” risk reward ” (پاداش مخاطره)، به خود خواهد گفت که من در مقابل خطری که می کنم، و مثلا اگر بخواهم اعتصاب بکنم، به بخور و نمیر خانواده ام باید فکر کنم، در مقابل چه دستم می آید؟ نبود رهبری نیز بخشی از مشکل را فراهم می کند، مردم به هوای چه راه بیفتند، بدون رهبری که نمی توانند به خیابانها بروند.

نکته سوم که قبلا به آن اشاره کردم، چه نوع حمایت ها وهماهنگی های بین المللی می تواند وجود داشته باشد؟ وضعیت منطقه خودمان را نگاه بکنید، بسیار جالب است، برای اولین بار در تاریخ مدرن خاورمیانه، هیچ وقت دغدغه های کشورهاى منطقه اینقدر مشترک و شبیه هم نبود، و بیشتر انگشت های کشورهای کلیدی منطقه چون پاکستان، ترکیه، عربستان، مصر، و بسیاری از کشورهای غربی از جمله: فرانسه و آلمان، به سمت رژیم ایران است. آنها می دانند که این موجود چه موجودی است؟

وقتی خانم میرکل با شجاعت تمام می گوید: “تا زمانی که مسئله نقض حقوق بشر در ایران هست ما در آن سرمایه گزاری نمی کنیم، و تنها پول ساختن برای ما مهم نیست”، من بابت این موضع شجاعشان به ایشان تبریک می گویم. همه اینها علائم و برخورد های مثبتی است که به تغییر شرایط کمک خواهد کرد.

البته دور از عقل و حساب نیست که این چنین حرکتی اگر از دید توانمندتر کردن جامعه برای این که بهتر بتواند خودش را آماده بکند، ابزار کار را داشته باشد، مقدار زیادی هم محتاج پشتیبانی لجستیکی است. و اگر این مسئله را بتوان ترتیب داد، مسلما خواهید دید که به کلی این کفه ترازو به طرف مردم سنگینی خواهد کرد.

یک نکته بسیار مهمی در این معادله هست، که به نظر من خیلی کلیدی است، که نه تنها مردم ایران این را کاملا آن را درک می کنند؛ بلکه کشورهای همسایه ما نیز این را کاملا درک می کنند، حتما آن را می دانید ولی تکرارش هم بد نیست. موضع من همیشه مخالفت کامل با هر نوع عملکرد نظامی یا تهاجمی به کشورم بود، این خط قرمز من بود و هست. اما فقط به خاطر این نیست که به عنوان یک میهن پرست نمی توانم قبول کنم که به کشور من هیچ نوع تعرض نظامی بشود. بلکه به این دلیل هست که هر نوع حمله نظامی به ایران فقط به تقویت خود نظام کمک خواهد کرد، و طبیعی است که مردم به دور نظام حلقه بزنند، و این هم برای ما، کسانی که می خواهیم کشورمان را نجات بدهیم، هم برای آنهایی که فکر می کنند این وسط نتیجه خواهند گرفت، یک سیناریویی کاملا بازنده خواهد بود.

اما مسئله واقعی تر این هست در محاسباتی که من دارم می کنم پورسانتاژ (درصدی) موفقیت این تغییر تا حدود زیادی می گذارم بر مبنای همسویی و همکاری نیروهای انتظامی موجود. یعنی چه؟ یعنی همان عوامل سپاه، بسیج و طبیعتا آرتش. چرا ؟ چون فلسفه حرکت من بر مبنای یک آشتی ملی و “عفو عمومی” هست. یعنی بر خلاف کاری که دولت امریکا زمان بعد از ۱۱ سبتمبر در عراق کرد، که اصلا همه چیز به هم ریخت، و آرتشی ها را بیرون کردند، و اکنون می بینیم که عواملش جزو جنگجویان گروه دولت اسلامی شدند. ولی ما داریم به این افراد می گوییم شما در آینده ایران جای خودتان را حفظ خواهید کرد، و بر اساس انتقام شما را از بین نمی بریم، شما هستید که می توانید در مقابل هرگونه تلاش مذبوحانه آخرین دقیقه رژیم که با امید سرکوب بخواهد خود را حفظ بکند، سپر محافظت از مردم باشید.

البته هر رژیمی یک حد اقل متعهدین خود را دارد، اما باید بدانید که اکثریتی از این نیروهای انتظامی که الآن در کشور ما هستند ناراضی اند. از یک درجه به پایین، آن منفعتی را که مافیای بالایی از آن برخوردار است، ندارند. آنها ناسزای مردم را می شنوند ولی هیچ منفعتی از این نظام نمی برند، حقوقشان کفاف نمی کند.

منظورم چیست؟ منظورم این است که اگر ما با آن مسئله پیش برویم می توانیم به ایشان قول بدهیم که شما می توانید بیایید و در این حرکت، حافظ و مدافع مردم باشید، چرا دارید از چنین نظامی دفاع می کنید؟ آینده ای برای شما در این نظام نیست. آنها با یک آلترناتیو قوی و یک حرکت مردمی راحت تر می توانند از موضع خود نسبت به رژیم دست بکشند و به مردم ملحق بشوند، نمونه اش هم در چندین جا دیده ایم از جمله زمانی که در چکسلواکی یک حرکت شد، یا حتی زمانی که یلتسن در شوروی داشت حرکت می کرد. و خیلی کشورها که آرتش و نیروهای انتظامی بر علیه مردم خودشان مقاومت نکرده اند، تنها سیناریویی که پیش آمده، چائوشسکو در رومانی بود، که سعی کرد ولی به جایی نرسید، عاقبتش هم مشخص شد.

همه اینها را برای شما می گویم برای اینکه مهم است در دیدگاهی که در چند ماه و چند سال آینده داریم بتوانیم بفهمیم این چنین سناریو در ایران همچنان امکان دارد، ضمن اینکه با این سناریو، کشور ما در قالب یک نوع فروپاشی تهدید نمی شود. تمامیت ارضی ایران یک فاکتور کلیدی است برای هر ایرانی که می گوید ما نمی توانیم اجازه بدهیم مملکت مان تجزیه شود. و تضمینی که می توان به نیروها داد که هیچ نیروی خارجی از این وضعیت، برای هر نوع تعرض به ایران، سوء استفاده نخواهد کرد، فاکتور مهمی است.

برای همین است که کشورهای منطقه اگر مثل ما فکر می کنند یا علاقه مند هستند که کمکی به ایران بشود تا از شر این حکومت خلاص بشویم، که البته هم به نفع خودشان هم به نفع مردم خواهد بود، مهم است بدانند در آن لحظه ای که این اتفاقات خواهد افتاد بتوانند این تضمین را به نیروها بدهند، به خصوص نیروهای نظامی، که فکر نکنند در این وسط اگر، به اصطلاح، سکوی دفاعی را رها بکنند مملکت ما با خطر از خارج رو به رو خواهد شد.

البته جمهوری اسلامی تبلیغات مخالف خواهد کرد، و ادعا خواهد کرد که مملکت ما در خطر است، و به این بهانه دوباره یک سری از عوامل ما را سرکوب می کند و مرتکب جنایتهای هولناکی می شود، و این دقیقا همان آلترناتیوی که می خواستم به تفصیل برایتان توضیح بدهم تا پارامترهایش برای شما روشن بشود.

ادامه دارد

افسرارتش ترکیه که موفق بفرار شد، افشاءکرد: اردوغان مرشد فکری و حامی مالی گروه تروریستی داعش

یکی از افسران ارتش ترکیه که قبل از دستگیری موفق به فرار شده است با انتشار چند نوار صوتی و نامه هایی به خط رجب طیب اردوغان ، رئیس جمهور ترکیه را متهم به رهبری فکری داعش ISIS کرد .

2629

سرهنگ ستاد احمت قهوه چی فرمانده سابق پادگان دیار بکر می گوید : ” نیروهای داعش قبل از شروع جنگ داخلی در سوریه و عراق در پایگاه های سری ارتش ترکیه در نزدیکی مرزهای عراق و سوریه آموزش های لازم را دیده بودند و شخص اردوغان بارها به این پایگاه ها آمده و از نزدیک نحوه آموزش ، و آمادگی تروریست ها را بررسی کرده بود .
آموزش نیروهای داعش توسط مربیان آمریکایی شرکت بلک اند واتر آمریکا ( مقاطعه کار پنتاگون ) انجام می شد که با عربستان سعودی قرارداد بسته بودند .
ترکیه و عربستان به اتفاق مزدورانی را از سراسر جهان ، بویژه از میان اتباع مسلمان چین ، اوزبکستان ، تاجیکستان ، چچن ، اینگوش ، داغستان و حتی مسلمانان خاور دور ( فیلیپین ، تایلند ، اندونزی ، سر یلانکا ، بنگلادش ، کشمیر و ) و مسلمانان حنفی لیبی و سومالی و سای کشورهای عرب استخدام کرده و از مرزهای ترکیه به داخل سوریه و عراق می فرستادند .
هزینه استخدام مزدوران و آموزش و تسلیح آنها به سلاح های پیشرفته توسط عربستان تامین می شد و کار فروش سلاح را پسران اردوغان به عهده داشتند ، که از این بابت میلیاردها دلار به جیب زدند !
همچنین به دستور شخص اردوغان در مرزهای ترکیه برای گروه تروریستی داعش بازارچه های مرزی ایجاد شده است و نفت دزدی داعش از چاه های نفتی سوریه و عراق هم توسط شرکتی متعلق به داماد و پسران اردوغان خریداری می شد .
احمت قهوه چی هم مانند سایت افشاگر ویکی لیکس مدعی شده است که ابوبکر البغدادی با وساطت اردوغان از زندان آمریکایی ها آزاد شد و فورا به ترکیه آمد تا تحت تعلیمات اردوغان ، داعش را با همکاری عزت ابراهیم الدوری راه اندازی کند .
احمت قهوه چی ادعا می کند که اردوغان مرشد فکری گروه تروریستی داعش است و قرار بوده داعش پس از پیروزی بر عراق و سوریه اعلام اتحادیه با ترکیه کند و سپس این دو کشور را به زیر پرچم ترکیه درآورد .
در یکی از این نوارها اردوغان از رهبر داعش می خواهد تا تروریست های داعش را به کشورهای اروپایی نفوذ دهد و اعضای داعش ضمن ازدواج با دختران اروپایی ، توازن جمعیتی اروپا را به نفع مسلمانان برهم بزنند !
گفته می شود این افسر بلندپایه ترکیه هم اکنون با صدها سند محرمانه که با خود خارج کرده است تحت بازجویی سازمان اطلاعاتی آلمان قرار دارد و اظهارات تند چند روز قبل مرکل علیه ترکیه و شخص اردوغان هم به دلیل آگاهی صدراعظم آلمان از این اسناد بوده است ؟

چرا آمریکا بختیار را جدی نگرفت؟ کامبیز فتاحی

● سفیر آمریکا هشدار می دهد: «این مردی نیست که از ما یا دیگران ‘راهنمایی’ بگیرد. او تا حد زیادی کار خودش را میکند و در پی شرط بندی سنگین است. سابقه قبلی اش با آمریکا باعث نخواهد شد که از نظرات و دیدگاههای ما تاثیرپذیر باشد. بنابراین قابل تردید است که ما روی او نفوذ زیادی داشته باشیم.»

2

سفیر بریتانیا جمهوری شدن ایران را اجتناب ناپذیر و تغییر حکومت را تنها راه احیای ثبات می‌دانست.
او می‌افزاید: «آن طور که یک نماینده مجلس ایران اخیرا به من گفته، هر چه زود‌تر خمینی و ژنرال‌ها بنشینند و با هم توافق کنند و ارتش وفاداریش را (از شاه) منتقل کند، احتمال نجات کشور بیشتر خواهد بود. این شاید تنها شانس نجات ایران باشد. تمام همکاران من با این نظر موافقند.»
بنا بر اسناد آمریکا، ارزیابی سفیر بریتانیا یک هفته بعد (در روز هفتم بهمن ۵۷) در کاخ سفید روی میز والتر ماندیل، ‌معاون کار‌تر بود. از قضای روزگار پیام سری آی ت الله خمینی هم‌‌‌‌ همان روز به کاخ سفید رسید، پیامی که در آن برای زمینه سازی کنار زدن دولت بختیار و جلوگیری از کودتای احتمالی ارتش، به آمریکا اطمینان‌هایی داده شده بود.

wwew

‘نخست وزیر خیالباف’
سفیر آمریکا در تهران نیز مانند همتای بریتانیایی خود فکر می‌کرد که «مرغ طوفان» شانسی ندارد. روز (۱۶ ژانویه ۱۹۷۹) ۲۶ دی ۱۳۵۷ که دوره تصدی بختیار شروع شد، سالیوان به واشنگتن پیام داد که حتی که اگر آیت الله خمینی بازگشت به ایران را به تاخیر بیاندازد «احتمال دارد که بختیار طی یک دوره انتقالی چند هفته‌ای نقش مهمی ایفا کند.»
چهار روز بعد سالیوان به دیدار بختیار می‌رود؛ اول از شجاعتش تمجید می‌کند، بعد پیام کار‌تر را ابلاغ می‌کند که آمریکا محکم پشت سرش ایستاده. سالیوان سپس به دقت به صحبت‌های بختیار گوش می‌دهد. او فردای آن روز به واشنگتن می‌گوید: «بختیار مسلما مرد شجاعی است، اما تقریبا خیالباف است.»
او می‌افزاید: «به طور نمونه، برنامه‌اش بر بازداشت اعضای شورای انقلاب در صورتی که تظاهر به اعمال حاکمیت در کشور کنند به منزله خودکشی است. من نمی‌دانم چه کسی حکم بازداشت را اجرا خواهد کرد. حتی اگر اجرا هم بشود، بختیار در یورش جمعیت عوام به معنای واقعی کلمه غرق خواهد شد و دولتش به طور کامل از کار خواهد افتاد.»
سفیر آمریکا متوجه بود که بختیار تنهاست- نه از حمایت روحانیت برخوردار است و نه در کادر رهبری جبهه ملی جایی دارد. در خیابان‌ها «نوکر بی‌اختیار» صدایش می‌کردند و در روزنامه ها «عنصر سازشکار». اما فقط انزوای سیاسی بختیار سکولار نبود که سالیوان را نگران می‌کرد، استقلال رای‌اش هم بود.
سفیر آمریکا هشدار می‌دهد: «این مردی نیست که از ما یا دیگران ‘راهنمایی’ بگیرد. او تا حد زیادی کار خودش را می‌کند و در پی شرط بندی سنگین است. سابقه قبلی‌اش با آمریکا باعث نخواهد شد که از نظرات و دیدگاه‌های ما تاثیرپذیر باشد. بنابراین قابل تردید است که ما روی او نفوذ زیادی داشته باشیم.»

66d

بخشی از گزارش سفیر بریتانیا که در آن می گوید: اگر گذار به یک جمهوری تحت تسلط خمینی فقط چند روز بعد از آنکه ژنرال‌ها بسته بختیار را قبول کرده‌اند رخ دهد، آن‌ها ممکن است واکنش نشان دهند.
البته حس بدبینی به بختیار فقط به سفارت آمریکا در تهران محدود نبود. اسناد آمریکا حاکیست که آخرین نخست وزیر شاه در واشنگتن هم حامی واقعی نداشت. وزارت امور خارجه آمریکا در روز ۱۵ دی ۱۳۵۷ – یک روز قبل از رفتن شاه – به کاخ سفید می‌گوید که بختیار نمی‌تواند دولت ماندگاری تشکیل دهد.‌‌ همان روز بود که واشنگتن تصمیم می‌گیرد برای آغاز روند مذاکرات رو در رو میان سران ارتش و مخالفان، به طور محرمانه با آیت الله خمینی در فرانسه تماس بگیرد.
بیشتر بخوانید »

سیّدضیاء:سیاستمدارِ نفرین شده!/علی میرفطروس

2618

*کتاب سیدضیاء،حدیث نسلی است که برای نجات ایران از«گرداب بلا»به قدرمُمکنات ومحدودیّت های خود کوشیده بود.

*سرنوشت سیدضیاء طباطبائی پیچیدگی های «سیاست ورزی»درایران معاصررانشان می دهد و به ما می آموزدکه زندگی وشخصیّت رجال تاریخ معاصر ایران،«تک خطی»ویا«سیاه وسفید»نیست،بلکه دارای لایه های مختلف وپیچیده ای است.

*سیدضیاء:«اگرمن متّکی به کسی بودم ومتّکی به انگلیس هابودم تمام طرفداران انگلیس ها رابه حبس نمی انداختم ،آنها رابه آن روزگارِفلاکت بار نمی انداختم.یکی ازشکایت هائی که ازمن کردنداین بودکه«شماقرارداد[۱۹۱۹]رامی خواستید الغا کنید…».

*جدال سیدضیا بادکترمصدّق درمجلس شورای ملّی.

سیدضیا

ما راویان قصّه های رفته ازیادیم

مافاتحان شهرهای رفته بربادیم

(م.امید)

راهیابی به خلوت سیاستمدارانی که دارای زندگی طوفانی،پُرآشوب وپُرابهامی بوده اند،کاربسیاردشواری است،ازآن جمله،گفتگوباسیدضیاالدین طباطبائی،دولتمردِ پُرآوازه وپُرجنجالی که ازسربازی(روزنامه نگاری)به سرداری(نخست وزیری)رسیدودرزندگی سیاسی خود،ازتوفان های بسیاری گذشته وهربار درعرصهء سیاست ایران تاثیرات آشکاری داشته است.انتشارروزنامه های«شرق»،«رعد»و«برق»بقول سیدضیا،«حدیث آتشی است که در دلِ وی بود».

سرنوشت سیّدضیاء طباطبائی پیچیدگی های «سیاست ورزی»درایران معاصررانشان می دهدوبه ما می آموزدکه برخلاف روایت های حزب توده- زندگی وشخصیّت رجال تاریخ معاصرایران،«تک خطی»ویا«سیاه وسفید»نیست،بلکه دارای لایه های مختلف وپیچیده ای است که باانصاف واعتدال بایدموردبررسی قرارگیرند.

بعدازگفتگوی مفصّل با استادپرویزناتل خانلری-بانام نقدبی غش – سیدضیا دومین کتاب دکترصدرالدین الهی است که من -مثل تشنه ای که درکویربه چشمهء زلالی رسیده باشد-آنرا-به جان-نوشیده ام ودربارهء آن با دکترالهی سخن ها گفته ام.

درجامعه ای که از«قدّیس بودن»تا«ابلیس بودن»راهی نیست،روبروشدن با سیاستمداری مانندسیّدضیاطباطبائی نوعی«خطرکردن» است چراکه:«خیلی مشکل است که سیدضیای مرموز،سیدضیای کودتاچی،سیدضیای رئیس الوزرای کابینهء سیاه،سیدضیاء فلسطینی،سیدضیای مرتجع،سیدضیائی که همه اورایک عامل سیاست خارجی می دانند،بی پرده درمقابل انسان قراربگیردوآدم مجبورشود درافکاروعقایدی که باآن بزرگ شده ومشرَب وسرچشمه ای که درآن غسل تعمیدفکری کرده،تجدیدنظرکند»(ص۱۳-۱۴).

بنابراین، باورهای رایج دربارهء سیّدضیاء وآن مشرب وسرچشمهء فکری که درآن«غسل تعمیدفکری کرده ایم»-چه بسا-به سان«شیشهء کبود»(مولانا)،راهِ نگاه دقیق وشفّاف را فروبندد:

-«…من دربارۀ او تصور خوبی نداشتم. نمی‌توانستم با خوش‌بینی با آدمی که یک نقطۀ عطف در تاریخ معاصر ماست، روبه‌رو شوم، زیرا کسانی که تاریخ معاصر را نوشته‌اند، کوشیده‌اند این نقطۀ عطف را مثل کابینه‌ای که او تشکیل داد، سیاه معرفی کنند».(سیدضیا،صص۱۲-۱۴).

امّا،دکترالهی،کوشیده تابااعتدال وانصافِ ستایش انگیزی برقضاوت های رایج فائق آیدوروایتی بی طرفانه وبی غرضانه ازیکی ازمهم ترین ودرعین حال،مبهم ترین شخصیّت های تاریخ معاصرایران ارائه کند.اودر پیِ «تحلیل»ماجراها نیست بلکه-به عنوان یک روزنامه نگار- بدنبال«تعریف»یاروایت رویدادها است تا خواننده-خود-به داوری وقضاوت بنشیند.

بی تردید،حُسن سلوک،رعایت«مبادی آداب» دربرخوردباشخصیّت نفرین شده ای مانندسیدضیا،تلطیف وایجاد صمیمیت خانوادگی درفضای گفتگو ودرنتیجه،جلب اعتمادسیّدضیاء(که همسردکترالهی،خانم عترت گودرزی-درآن نقش فراوان داشته)،به علاوهء هوشیاری روزنامه نگاربرجسته ای مانندصدرالدین الهی،مواردی هستندکه چنین کتاب ازشمندی را به ما-خصوصاً به نسل جوان ایران- ارمغان کرده است…وبه راستی:برای یک روزنامه‌نگار چه موفقیتّی بزرگ تر از به حرف درآوردن یک «سوژهٔ خاموش» واینکه«صیّادلحظه های تاریخی»باشد!.

کتاب سیدضیا-درواقع-حدیث نسلی است که برای نجات ایران از«گرداب بلا»(بقول ملک الشعرای بهار)،به قدرممکنات ومحدودیّت های خودکوشیده بود:یکی درسودای دیکتاتوری همانندموسولینی بود،دیگری بدنبال انقلاب لنینی وکسانی هم درصدد دوستی باانگلیس وآلمان.عاقبتِ این کِشَش هاو کوشش هابرای برخی ها،«بدنامی»وعقوبت سنگینی داشته وبرای برخی دیگرنیز«وجاهت ملّی»و«خوش نشینی»!،هم ازاین روست که دکترالهی درآغازگفتگو،بی پرده می پرسد:

– آقا راسته که میگن شما انگلیسی هستید؟

سیدضیا پاسخ می دهد:

-بله! این طور می‌گویند.

سیدضیا دراین باره توضیح می دهد:

-«تاریخ سیصد سالهٔ اخیر نشان داده و ثابت کرده که انسان در دوستی با انگلستان ضرر می‌کند. اما دشمنی با انگلستان موجب محو آدمی می‌شود. من به عنوان یک آدم عاقل در تمام مدت زندگیم، ضرر این دوستی را کشیده‌ام، اما حاضر نشده‌ام محو شوم». (صص۱۱و۱۵).

سیّد درتوضیح ماهیّت وابستگی خود به انگلیس می گوید

-«درد این جاست.درداین جاست.هیچ کس تصوّرنمی کردیک ایرانی بتواندقدمی برداردومتّکی به روس وانگلیس نباشد.همه،همه راقیاس به نفس می کردند…هیچ کس درایران تصوّرنمی کردکه کسی بتواندکاری بکندبدون اجازهء روس وانگلیس…این فکر،این عقیده سبب طغیان من شد؛گفتم بایدکای کرد..برای مرحلهء اوّل،بدون تکیه گاه.تنهاتکیه گاه من،ازخودگذشتگی خودم بود.فداکاری خودم بود،دُورِخودم راقلم کشیدم.برای خودم زندگانی وآتیه نخواستم.به یک کاری خواستم دست بزنم که درتاریخ ایران بی سابقه بودوشکّی نیست که اگرمن اتکائی به[انگلیس]داشتم،ممکن نبودحکومت من درمدّت سه ماه منقضی شود،زیرا انگلیس هاکسانی نیستند که هیچ وقت سیاستِ دوماهه یاسه ماهه تعقیب بکنند.اگرمن متّکی به کسی بودم ومتکی به انگلیس هابودم تمام طرفداران انگلیس ها رابه حبس نمی انداختم ،آنها رابه آن روزگارفلاکت بار نمی انداختم.یکی ازشکایت هائی که ازمن کردنداین بودکه«شماقرارداد[۱۹۱۹]رامی خواستید الغاء کنید…»(ص۲۰۸).

استدلال سیدضیاء،شاید با برخی اسنادموجود تعارض داشته باشد،ولی،بازاندیشی دراین باره را ضروری می سازد.

سیدضیاء و موسولینی!

سیدضیاء دربارهء گرایش خودبه موسولینی می گوید:

– «فاشیسم زائیده تحقیر ملّیِ ایتالیائی‌ها بود. روزی که من کودتا کردم، ایران در تحقیرآمیزترین لحظات تاریخی خود به سر می‌برد. رجال ما برای خوابیدن بغل زن‌هایشان از خارجی اجازه می‌گرفتند. اگر قیام علیه تحقیر خارجی فاشیزم است، بله من فاشیست بودم.»

چنین گرایشی مختص به سیدضیانبودبلکه دیگرانی نیزدرجستجوی«مردی مقتدر»و«مشت آهنین» بودندو همانندبهار درستایش موسولینی شعرهائی سروده بودند.

کودتای ۱۲۹۹علیه احمدشاه قاجاروسپس،قدرت گیری رضاخان سردارسپه(رضاشاه)درچنین متنی ازتوقع ملّی وانتظارعمومی شکل گرفته بودکه سیدضیا،نخست وزیرآن بود.

سیدضیادرتوضیح«دیکتاتور»وضرورت ظهور«یک مشت آهنین»می گوید:

-«اوّلاًاین متجدّدین اروپائی معنای دیکتاتوررا بدکرده اند.می دانیدکه در رُم ِ قدیم هروقت مملکت دچاربحران می شد،«کنسول»ها-که درحقیقت اداره کنندهء مملکت بودند-ازمیان قُضات برجسته یک نفررا به مدّت شش ماه یا یک سال –به عنون«دیکتاتور»انتخاب می کردندتااوبااقدامات فوق العاده وتدابیرخاص،اوضاع را روبراه کندوکاررادوباره تحویل«کنسول»بدهد.این سُنّت-یعنی انتخاب مردبحران-قریباً،هفت قرن در رُم قدیم سابقه داشت وبعدازقتل ژولیوس سردار ملغی شد،امّاسُنّتِِ وجودیک دیکتاتور،یعنی«مردبحران»همیشه وجودداشت مثلاً فکرمی کنیدناپلئون بناپارت کی بود؟…»(ص۳۰۳).

نکته ای که سیدبه آن اشاه می کند، موضوعی است که کارل مارکس آنرا «بناپارتیسم»نامیده است.یعنی،ناتوانی احزاب و رهبران سیاسی حاکم وپیدایش شخصیّتی مقتدر وبدون وابستگی خاص طبقاتی درجامعه ای پُرهرج ومرج وآشوب وآشفتگی.چنانکه درمقالهءرضاشاه و«دست انگلیسی ها!» گفته ایم،رضاشاه محصول چنان شرایط نابسامانی بود.

…امّاکودتا

یکی ازبحث های مهم تاریخ معاصرایران ،کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹و ماجرای نخست وزیری سیدضیا،قدرت گیری رضاخان وانگلیسی دانستن این ماجرا است که هنوزهم درباور سیاسی بسیاری ازما،حضوری حاضردارد.درگفتگوبادکترالهی،سیدضیا به نحوی ازسخن گفتن دربارهء کودتا می گریزد ولی الهی می گوید:

-آقانشد.ماآمده ایم که دربارهء کودتا بپرسیم.دربارهء اینکه پول کودتا راکی داد؟رضاخان سردارسپه چرا راه افتاد؟

سیدضیا بامفهوم رایج «کودتا» مخالف است ودربرابرتوضیح گفتگوگردربارهء تعریف سنّتیِِ«کودتا»می گوید:

-«این تعریف کودتا،مال جامعه ای ست که حکومتش به دست آدم هاست.درآن روز [سوم اسفند]ماحکومت بی حمیّت وبی رگی که چیزی ازوطن نمی دانست طرف بودیم واگرمی پرسیدچرا توپ وتفنگی خالی نشد،برای این بودکه به قول تُرک ها«بیله دیگ،بله چغندر»بود. شاه وآن رئیس الوزرا،همان دیویوزن قزاقِ بقول شماگرسنه وپاپتی هم زیادی اش بود»(ص۲۶).

سیّدضمن اینکه شایعهء رابطهء رضاخان باانگلیسی هاوملاقات ژنرال آیرونسایدبا وی را«به کلّی بی اساس» می نامد، نقش خودرادرکودتا، کلیدی می داند.اوبادلایل متعدّدی،مدّعی است که رضاخان-اصلاً- نه درفکرکودتابود ونه به اشارهء انگلیس ها این کارراکرده.سیّدضیا حتّی مدعی است که اعلامیۀ معروف رضاخان،بنامِ «من حکم می‌کنم!» توسط اوتقریر شده و«رضاخان تنها امضاکنندۀ آن بوده است». (صص۴۷و۵۹).

درفرازِدیگری ازگفتگو،سید-باز-تاکیدمی کند:

-«…من،قصدعوض کردن همه چیزراداشتم.بارهابه شماعرض کرده ام که من می خواستم زمامدار مطلق العنان ایران بشوم.،چون آن خدابیامرز[احمدشاه]ساخته وپرداختهء دست ناصرالمُلک بود؛علاقه ای به ایران نداشت،خبرهای بورس پاریس برایش ازاخبارپُشت دروازهء تهران مهم تربود.تنهااونبود؛رجال آن روزایران دودسته بودند:یاآن ها که ایران را می خواستندتامثل برات پُستی به دست خارجیان بسپارندوحوالهء زندگی بهترِآخرعمررادرفرنگ بگیرند،ویاآنها که درایران علاقهء آب وخاک وملک وآباء واجدادی داشتندوحمایت خارجی را برای حفاظت خود لازم می دیدند.احمدشاه وسط اینها درمحاصره بودومن می خواستم یااوبه کلی عوض شود یا به کلّی ازبین برود »(صص۷۷-۷۸).

به نظرسیّد:«کودتا دونتیجهء بزرگ داشت:لغوقرارداد۱۹۱۹ایران وانگلیس وبه رسمیت شناختن دولت اتحادجماهیرشوروی سوسیالیستی»(ص۴۹)…«این را درنظربگیرد!ازاین کودتائی که شددرحقیقت انگلیس چه بهره ای بُرد؟اگربهره ای بوده،بهره راایران برده،انگلستان چه بهره برد؟زیرا پلیس جنوب رامن مذاکرهء انحلالش را کردم.پلیس جنوب که منحل شد،انگلیس نمی خواست که ما روسیه را[به رسمیّت]بشناسیم.انگلیس می آیدکودتاکندتابنده حکومت روسیه را [به رسمیّت]بشناسم؟…انگلیس مگراحمق بود؟بیایدکودتابکند[تا]قراردادش[۱۹۱۹] الغاء بشود؛روسیه[شوروی] را[بهرسمیّت] بشناسد،سفیرروسیه را به تهران بپذیرد…اوّلین دولتی که دردنیا حکومت شوروی را[به رسمیّت]شناخت،دولت سیدضیاء بود»(صص۲۱۲-۲۱۳).

سیّدضیاء وانقلاب لنین!

جالب اینکه سیّد«کودتای۱۲۹۹»را تحت تاثیرانقلاب بلشویکی لنین می دانست.او درسخنرانی های آتشین لنین حضورداشت و می گوید:

-«انقلاب روسیه درمن –که مستعدانقلاب بودم-اثری عمیق گذاشت.من ازنزدیک لنین را دیدم ودرسخنرانی های متعدّداو حاضربودم.درآن زمان من زبان روسی را به خوبی تکلّم می کردم وحرف های لنین راخوب می فهمیدم.به همین جهت است که من همواره درهمهء نوشته هاوگفته هایم درطول اینهمه سال دربارهء عظمت لنین چیزی فروگذارنکرده ام…شمانمی توانیدباورکنیدروزی که لنین دربالکن یکی ازبناهای کارگری شهرِ پتروگراد اعلامیهء انقلاب راخواندومن پائین پنجره ایستاده بودم،چگونه تحت تاثیر و زیرنفوذِکارِشگفت اوقرارگرفتم.می دانیددرآن روزعظیم لنین چه گفت؟اودراوّلین جملات نطق انقلابی خود،الغای قراردادتقسیم ایران بین روس وانگلیس(قرارداد۱۹۰۷)،چشم پوشی ازهمهء مزایاومطالبات مالی دولت تزاری درایران،والغای کاپیتولاسیون رااعلام کرد.کلمات لنین برای من که درآن پائین ایستاده بودم-درحکم بازشدنِ دریچه ای به سوی آزادی ونجات ملّت ایران بود…انقلاب روسیه درمن منشاء بزرگ ترین تحوّل فکری بود.من بادیدن لنین وبامشاهدء انقلاب روسیه احساس کردم که می توان یک تنه درهراجتماعی دست به کارِ یک تحوّل عظیم وبزرگ زد…آنچه من می توانم بگویم این است که کودتای۱۲۹۹ازنقطه نظرشخص من،الهامی ازانقلاب پتروگرادبود…انقلاب روسیه نشان دادکه دنیادر دست سرمایه داران است،درحالیکه مالکین واقعیِ دنیا،کارگران وزحمتکشان هستند».(صص۲۳و۲۵).

شایدباتاثیراز عقایدلنین بودکه سیّدضیاء ضمن تاکیدبرفقدان مشروعیت ووجاهت ملّی بسیاری ازنمایندگان مجلس،گفته بود:

-« این مجلس شورای مّلی،مجلس شورای ملّی نیست،مجلس یک عدهء معدودی است…درایران،جمعیتش نصف اش زن هست،چرا[زنان]درانتخابات شرکت نمی کنند؟…»(ص۱۷۸).

در درستی گفته های سیدّ ضیاء نمی توان تردیدکردچراکه درهمان زمان،بسیاری ازروشنفکران وشاعران ایران درستایش لنین شعرهاسروده بودند،ازجمله عارف قزوینی گفته بود:

ای لنین ! ای فرشتهء رحمت!
قدمی رنجه کن تو بی‌زحمت
تخم چشم من آشیانهء توست

بس کرَم کن که خانه،خانهء توست

آیاباالهام ازاقدامات لنین بودکه سیدضیاء درنخستین روز نخست وزیری خود،بسیاری از ثروتمندان،مالکین و زمینداران بزرگ ورجال وابسته به انگلیس را دستگیروزندانی کرده بود؟؛کسانی که برسردر خانه های شان پرچم انگلیس را افراشته بودندتا بدینوسیله اعلام کنندکه«تحت حمایت انگلیس»هستند.ازجملهء این دستگیرشدگان،عبدالحسین میرزافرمانفرما-شاهزادهء قاجار وپسرِ بزرگش،نصرت الدولهء فیروزبود.عبدالحسین فرمانفرما،اراضی و املاک متعدّدی از مردم آذربایجان وکرمان وکرمانشاه وکرج وکردستان وفارس را تصرف کرده بود.او که ابتداء مخالف انقلاب مشروطه بود،به محض آشکارشدن پیروزی مشروطه خواهان،لباس مشروطه خواهی به تن کردوپس ازانقلاب،«به مشروطهء خودرسید»وتانخست وزیری،وزیرامورخارجه و وزیر«عدلیّه»ارتقاء مقام یافته بود؛ارتقاء مقامی که سیدضیا-شدیداً-مخالف آن بود(ص۱۷۹).«نورمن»-ویرمختارانگلیس درتهران-از«غیرمردمی بودنِ شدید»و«غارت ودرنده خوئی شدیدفرمانفرما،آنچنان که حتّی برای یک شاهزادهء ایرانی غیرعادی است»یادمی کند(غنی،سیروس،ایران،برآمدن رضاخان،برافتادن قاجار…،ص۶۶.مقایسه کنیدبا:آدمیّت،ایدئولوژی نهضت مشروطیّت،تهران،۱۳۵۵،ص۴۷۹).

نصرت الدولهء فرمانفرما(پسربزرگ ومحبوب فرمانفرما) نیز درعقدقرارداد۱۹۱۹ نقشی اساسی داشت وبرای این کار،مبلغ ۲۸۰۰۰پوندازانگلستان رشوه گرفته بودکه-بعدها- رضاشاه وی وخانواه اش را مجبورکردتا مبلغ مذکوررابه خزانهء خالی دولت ایران مستردکنندودراین راه،حتّی برخی ازکاخ ها واملاک فرمانفرمای بزرگ را مصادره کرده بود.بقول سیدضیا:

-«…پول دارترهاازآن ها-یعنی فرمانفرما-راگرفتم.پیش ازکودتاخیلی هاخیال می کردندبه حریمِ حرمت جناب فرمانفرما نمی شودتجاوزکرد…درجریان تغییرسلطنت ازاحمدشاه(به علّت نداشتن فرزند)ریش سفیدان قجَر،روی انتقال حکومت به خاندان فرمانفرما سازش کرده بودند(صص۷۱و۷۶).

باتوجه به جایگاه عبدالحسین فرمانفرما-بعنوان بزرگِ خاندان فرمانفرما و دائیِ مقتدر و موردعلاقهء دکترمصدق-آیادستگیری و تحقیر فرمانفرما در موضعگیری های آیندهء مصدّق نسبت به سیدضیاء و رضاخان(سردارسپه)تاثیرداشت؟شایدبرخی اختلافات این سه شخصیّت مهم ازاین زاویه نیز قابل بررسی باشد.نقطهء اوج این اختلافات درجریان تصویب اعتبارنامهء سیدضیا-درمجلس چهاردهم بود.مصدّق درآن جلسه،اتهامات تندی علیه سیدضیا،مطرح کرده بود،وسیدنیزدرنطق طولانی وشدیدالحنی،به اتهامات مصدّق پاسخ داده بود.درکتاب دکترالهی در بارهء این «جدال» اشارهء گذرائی شده،گوئی که سیدضیاء علاقه ای به بازگوئی آن ماجرا نداشت.ولی آگاهی ازمحتوای این پاسخ برای شناخت بهترشخصیّت سیدضیاء،درک اوضاع اجتماعی-سیاسی انجام «کودتای ۱۲۹۹»وچگونگی قدرت گیری رضاخان (سردارسپه)بسیارمفیداست.گُزیده ای ازمتن این«جدال»درپایان این مقال آمده است.

از«اختلاف نظر»تا«دشمنی»!

این«جدال» آیابیانگرکینهء سیدضیانسبت به مصدّق بود؟.جدا ازلحن تند سیّدضیاء واتهامات مطروحه علیه مصدّق درمجلس،درسراسرگفتگوبا دکترالهی ازاین«کینه» خبری نیست بلکه سیدضیا بااحترام ازمصدّق یادمی کند.شایدگذشت ایام وفرونشستن غبارکدورت ها،ونیزنوعی سُنت اخلاقی درمیان دولتمردان آن دوران،باعث این احترام واعتدال بود؛سنّتی که اختلاف را تا حددشمنی بالا نمی بُردو به جایگاه رجال جامعه احترام می گذاشت.سید ضیادربارهء دکترمصدّق تاکیدمی کند:

-«دکترمصدّق تقوائی داردکه باآن زندگی کرده.من آن نوع تقوارابه حال اومفیدوبه حال ملّت ایران،مضرمی دانم،امّاهرگزنمی توانم بگویم که بایداوراازیادبُرد»(ص۷۶).

همین سنّت اخلاقی بودکه باوجودهمهء اختلافات گذشته،به محض آگاهی ازمرگ دکترمصدّق،سیدضیا-ناگهان-جلسهء گفتگورا ترک می کندو به کاخ سلطنتی می شتابدتا شاه را برای انجام تشریفات رسمی خاکسپاری مصدّق(به عنوان نخست وزیرسابق ایران)راضی کند،درخواستی که- متاسفانه-با بی میلی وبی توجهی محمدرضاشاه انجام نشد.

فرش‌فروشِ دوره‌گرد!

سیدضیاازشوکت ومنزلت صدارت چندماهه اش سودی نبرد،به همین جهت،پس ازترک نخست وزیری وعزیمت به آلمان،افسرده ازآرزوهای بربادرفته،به«کار ِگِل»پرداخت:«فرش‌فروشی ِ دوره‌گرد»!

‌ -«وقتی به اروپارسیدم،یکسره رفتم برلن.چندماهی مثل آدم های گیج بودم.بعدتصمم گرفتم کاری کنم…من تمام شوروهیجان سیاسی خودراازدست داده بودم.می خواستم یک کاردیگربکنم.ای بودکه شدم فرش فروش ِ دوره گرد…چندتاقالیچه داشتم.یکی دوتاازآن ها را-به شیوهء ترکمن هائی که قالیچه به شهرمی آوند-انداختم روی دوشم وافتادم توی خیابان ها به فرش فروشی باهیات ایرانی کلاه پوستی.مردم جمع می شدندومن کنارپیاده رو فرش هاراپهن می کردم وبرای شان می گفتم که چه نقشی داردومی فروختم.آقاسیدضیاء طباطبائی مدیر«رعد»راخاک کردم وشدم آقاسیّدِ فرش فروش…» (ص۹۸).

سیدضیا وقتی تعجّب وناباوری الهی را می بیند،توضیح می دهد:

-«سرِخودتان جدّی عرض می کنم.خدانصیب تان نکندکه آوارگی وسرگردانی آدم را به همه کار وامی دارد…[تا]فراموش کنم که چه برسرآرزوهایم رفته.رفته بودم یک مملکت را نجات بدهم،چشمم را[که]بازکردم دید باسیل تهمت وافتراء،مثل خاشاکی روئیده شده ام.آنهم چه تهمت هائی واززبان چه کسانی!…همهء دوله ها وسلطنه هاوهمهء ملاذالانام(فقهاوشریعتمداران)وخادم الشریعه ها»(صص۹۸-۹۹).

سیدضیادریادآوری دوران صدارتش وتاثیرات وعکس العمل های آن درغربت می گوید:

-«عصبی بودم آقا.شب‌ها به آپارتمانم که می‌رفتم،در هوای سرد برلن دوش آب سرد را با فشار، باز می‌کردم، زیر آن می‌ایستادم و از شدت سرما دندان‌هایم کلید می‌شد و جیغ می‌زدم و زن صاحبخانه خیال می‌کرد که من از تیمارستان آمده‌ام»(ص۹۹).

***

کتاب سیدضیاسرشارازآگاهی های تاریخی ونکات تازه و ناگفته است،ازجمله: حضورسیدضیادرانقلاب مشروطیّت،گرایش اولیّهء سیدضیابه انقلاب روسیه وحضورنزدیک وی درسخنرانی های آتشین لنین،دوستی سیدودهخدا وفریدون توللی ،نخستین سخنرانی رضاخان میرپنج(سردارسپه)بانام«برای نجات وآزادی»،گُزیده ای ازبیانیه های حزب ارادهء ملّیِِ سیدضیا و…

ازبخش های درخشان این کتاب،یکی گفتگوی دکترالهی بامحمدساعدمراغه ای است؛سیاستمداربرجسته ای که درهیاهوی هوچی های سیاسی،خاموش وفراموش شده است.دیگری، مصاحبه با کلنل کاظم‌خان سیّاح(حاکم صبح کودتای۱۲۹۹و از همکاران سید ضیاء ورضاخان) است.

دکترالهی درتنها گفتگوی موجودبامحمدساعدمراغه ای،اورا«ازنسل سیاستمدارانی می داندکه« حفظ آب و خاک را-به هرقیمت-واجب می دانستند،حتّی اگربه آنها وصلهء خیانت بچسبانند…نسل ایران دوست ها،نسل مردان باتحمّل وپُرحوصله،نسل مؤمنین به قانون،نسل باورکنندگان عدالت وخیر،نسلی که تکرارآن شایدمیسّرنباشد» (ص۳۸۴).

سیدضیا کتابی است که باید-بارها-آنراخواندتا به شخصیّت واقعی یکی ازچهره های نفرین شدهء تاریخ معاصرایران پَی بُرد.روشن است که پاره ای ازمندرجات این گفتگوها-چنانکه دکترالهی نیزاشاره کرده- می تواندمحل اختلاف وگفتگوی پژوهشگران تاریخ معاصرایران باشد،اختلاف وگفتگوئی که ضرورت بازگوئی وبازنویسی تاریخ معاصرایران را دوچندان می کند.این گفتگوهاباحضور وهمکاری بانو عترت گودرزی(الهی) درچندین جلسه(درطول سال های ۱۳۴۳تا۱۳۴۷)ضبط،تقریروتدوین شده ونثرِفاخروشیوای دکترالهی(مانندنثرِپاورقی های درخشانش درمطبوعات آن سال ها)به کتاب،ارزشی مضاعف داده است.

کتاب سیدضیاء در۳۸۸صفحه ،باحروفی چشم نواز وبه بها۳۵دلار ازسوی شرکت کتاب(لوس آنجلس)،منتشرشده است.

۳۰بهمن ماه۱۳۹۰=۱۹فوریهء۲۰۱۲

نسخهء نهائی:۱۵ژوئن ۲۰۱۶

جدال سیدضیا بادکترمصدّق درمجلس!

به نقل ازمشروح مذاکرات مجلس شورای ملّی

(جلسهء ۳، سه‌شنبه ۱۶ اسفندماه ۱۳۲۲).

سیدضیاطباطبائی:خدا را شکر که زنده ماندم تا در روزهای محنتِ وطن، ندای هموطنان را شنیده جان بی مقدار خود را در طبق اخلاص نهاده تقدیم نمایم. پس از بیست و سه سال غربت از ایران، پس از بیست و سه سال غزلت و انزوا و آوارگی امروز افتخار دارم در این محوطه‌ای که خاطره‌های شیرین و تلخ و فراموش نشدنی از آن دارم حضور پیدا کنم. امروز اگر تیرهای تهمت، بدنامی، افترا، ناسزا به من پرتاب می‌شود افسرده نیستم زیرا سی و هفت سال پیش با پدر همین اسعد (اشاره به رئیس مجلس) با برادر همین اسعد و با هزاران آزادیخواهان دیگر در همین محل از دهانه‌های توپ گلوله بر سر ما می‌بارید و ما تحمل کردیم و امید خود را از آتیه ایران سلب نکردیم بطوریکه آقایان میدانند بیست و سه سال بود از ایران دور بودم و خیال مراجعت را نداشتم پس از وقایع شهریور دوستانم از تهران وولایات بمن مراجعه کردند و تقاضا نمودند که به ایران برگردم خودداری کردم شش ماه یکسال دو سال گذشت بالاخره چون که همیشه جوانمرد بودم و جوانمردی را صفت خود و آباء و اجداد خود می‌دانستم دیدم سرزمینی که مرا تربیت کرده، بزرگ کرده، من به او قرض داشتم و در حداقل دعوت دوستانم را باید بپذیرم این بود که به ایران مراجعت کردم پس از مراجعت به ایران در خیال این نبودم که وکیل شوم یا وزیر شوم یا رئیس الوزراء شوم یا رئیس مجلس شوم هیچکدام از اینها نبود.در ۲۳ سال قبل- که رئیس الوزراء و فعّال مایشاء ایران بودم- اگر می‌خواستم، اگر مایل بودم این درجه فهم و ادراک در من بود که با این و آن بسازم و در همان مسند باقی باشم، ولی من نخواستم به قیمت خرابی ایران، به قیمت محو یک ملتی زمامدار شماها باشم. این بود که طالب نبودم و ترک کردم و رفتم. پس از ورود من به ایران در تهران شنیدم اهالی یزد مرا به سمت وکالت مجلس شورای ملی انتخاب کرده‌اند. تعجب کردم زیرا چنانچه عرض کردم قصد اشغال مقامی را نداشتم. گفتم بعد از ۲۳ سال می‌روم ایران مملکت محنت زدهء خود را به بینم ،اگر توانستم خدمتی می‌کنم، اگر نتوانستم خدمتی بکنم یا در ایران می‌مانم یا چنانچه ۲۳ سال از این مملکت دور بودم باز هم مراجعت می‌کنم، خبر وکالت بنده از یزد مرا تکان داد و نمی‌خواستم قبول کنم زیرا به کسی ننوشته بودم و از هیچیک از رفقا و دوستان خودم یا اهالی یزد تقاضا نکرده بودم. در همین حال دچار یک محظوری شدم و آن این بود که ۳۲ سال قبل اهالی یزد پدر مرا به سمت وکالت مجلس شورای ملی انتخاب کردند. ۲۴ سال پیش هم خود من وکیل شدم که وقایع کودتا پیش آمد. این مرتبهء سوم بود، اخلاقاً نمی‌توانستم به اهالی یزد بگویم که من شانهء خود را از زیر بار مسئولیت خالی می‌کنم. اصرار اهالی یزد و تلگراف متوالی که به من مخابره کردند و اصرار دوستانم باعث شد که من وکالت را قبول کردم بعلاوه یک دلیل دیگری هم داشت؛ در ۲۴ سال پیش روزی که از خود گذشتم و وجود خودرا مؤثر در نجات و استقلال ایران قرار دادم ،روز خطر بود، امروز هم روز خطر بود چونکه خطر را دیدم آمدم اینجا بایستم برای اینکه اگر بتوانم به ملت خودم،به وطن خودم، به ایران عزیز خدمت بکنم و چنانچه عرض کردم مدعی هستم وجود من مؤثر در سیاست و استقلال ایران بود و عنقریب بفاصلهء چند دقیقه آقایان خواهند شنید (خطاب به آقای دکتر مصدق) اگر صدای بنده یک قدری بلند است برای اینکه حضرتعالی بشنوید!) از دو ماه به اینطرف شنیده شد که با اعتبارنامهء من مخالف هستند. دوستان من نگران بوده و من هم نگران بودم ولی نگرانی من از این بود که اعتبارنامهء من با سکوت و خاموشی بگذرد و مجبور شدم از یکی از دوستانم خواهش کنم با اعتبارنامه من موافقت کند زیرا اگر مخالف نمی‌شد یک حقایقی را نمی‌توانستم بگویم. ممنونم. از صمیم قلب که این زحمت را حضرتعالی و بعضی از آقایان دیگر از من رفع فرمودید،چرا منتظر چنین روزی بودم ؟زیرا ۲۳ سال سکوت کردم هر دشنامی، هر ناسزائی، هر تهمتی، هر افترائی را قبول کردم و حاضر نشدم برای وجاهت خود، برای تبرئهء خود اسراری را فاش کنم که مصالح عالیهء ایران را بخطر اندازم. ۲۴ سال تحمل، ۲۴ سال صبر کافی بود. آقای دکتر مصدق السلطنه! بزرگترین فداکاری من در دورهء زندگانی من این بود که سکوت کردم و آنچه را می‌دانستم نگفتم و پرده حقایق را پاره نکردم و آقایان بعضی می‌گویند چرا در عرض مدت بیست سال که از ایران دور بودم سکوت کردم؟ در روزهائی که بدبختی های ایران را دیدم چرا صدای خود را در نیاوردم اکنون دلیلش را بجنابعالی و آقایان عرض می‌کنم تا چهار سال پنجسال بعد از کودتا تمام جراید، مجلس شورای ملی و جوانها، پیرها روشن فکرها ،تاریک فکرها همه از اوضاع راضی بودند شکایتی نبود.پیش آمد ِ کودتا سبب خوشبختی و اصلاحاتی که در مملکت شده بود مایهء امیدواری آتیه بود .من در مملکت خارجه بودم جز ایرانیانی که به اروپا برای تحصیل یا گردش می‌آمدند کسی را نمی‌دیدم همه اظهار مسّرت از پیش آمدها می‌کردند و بعضی هم یا راست یا دروغ اظهار تأسف می‌کردند که دست شما از بازیگری در بازیهای ایران کوتاه شد. این احساسات مردم و ملت بود.این ترتیب باقی بود تا زمان رژیم تغییر سلطنت تا آن تاریخ دلیل نداشت که من در ممالک خارجه بوده از وطن خودم و اوضاع خارجه حرفی بزنم. از ۳۰۵ تا ۳۱۰ باز آثار ظاهریه خوب بود و اگر[چه] در معنی و باطن بعضی ها ناراضی بودند لکن بطور کلی طبقات هیئت اجتماعیه راضی بودند و مخصوصاً سالی در حدود دویست نفر محصل و جوانها به اروپا می‌آمدند. آمدن این جوان ها نتیجهء ثمرهء نخلی بود که من کاشته بودم. می‌دیدم خیلی خوب هر سال جوان ها می‌آیند تحصیل می‌کنند هر سال چند صد نفر جوان می‌آیند چه می‌کنند!.پس دلیل نداشت تا سنهء ۱۰ شکایتی بشود اما از سنه ۱۰ به بعد که دیکتاتوری در ایران تشکیل شد وضع مملکت بجائی رسیده بود که اگر در پاریس یک روزنامه فرانسوی در سطر بر ضد شهریار ایران می‌نوشت فردا دولت مناسبات خود را با ملت فرانسه قطع می‌کرد سفارت ایران را از پاریس احضار می‌کرد و سفارت فرانسه را از ایران بیرون می‌کرد آن رُعبی که طهران را گرفته بود در نیتجه یک وضعیاتی که حالا نمی‌خواهم بگویم دیگران را هم فرا گرفته بود در یک همچو موقع من کجا می‌توانستم چیزی بگویم یا صدای خود را در بیاورم یا بنویسم و وقتی که نوشتم به چه وسیله‌ای به ایران بفرستم و یا وقتی که فرستادم چند صد نفر که کاغذهای من می‌رسد به آن‌ها به محبس نیفیند پس من اگر این کارها را نکردم خدمتی کرده‌ام به ایران اما راجع به آقای دکتر مصدق و اظهاراتی که فرمودند من انتظار نداشتم که ایشان در ضمن صحبت از یک حدودی که محاورات رجال سیاسی آنها را قبول کرده‌اند خارج شوند و من منتظر نبودم که یک چیزهائی را به من بگویند که من یک چیزهائی را بر خلاف میل خودم عرض کنم و بجناب آقای رئیس مجلس اطمینان می‌دهم که آنچه را عرض می‌کنم به قصد اسائه ادب نیست و اگر یک حقایقی بخودی خود وقیح است تقصیر من نیست.

آقای دکتر[مصدّق] را بنده میدانم و سابقه هم دارم با من غرض شخصی داشتند جز غرض شخصی چیز دیگری نبود این غرض شخصی ایشان در جای خود باقی است ولی ایشان یک نکته را فراموش کردند فرمودند وقتیکه اینجا تشریف آوردند فرمودند که ۲۰ سال بود از ملت ایران دور بودند این هم صحیح است به این معنی خیال می‌کنند که هنوز مردم ایران را با عوام فریبی می‌شود اغفال کرد غافل بودند که در این مجلس شورای ملی عناصر مشخص و ممیزی هستند که اعمال فداکارانه را از اظهارات عوام فریبانه جدا می‌کنند این یک حقیقتی است آقای دکتر مصدق السلطنه یک اختلاف اساسی است و آن این است که من از بدو زندگی خودم عوام فریب نبوده‌ام و عوام فریبی را بزرگترین خیانتی به هیئت اجتماعیّه میدانم. اگر آقای دکتر مصدق السلطنه و امثال ایشان عوام فریب نبودند و حقایق را بمردم می‌گفتند ایران سرنوشت دیگری پیدا می‌کرد در جنگ بین المللی در سنه ۱۹۱۴ که مخاطراتی متوجه ایران شد فقط سید ضیاءالدین بود که در روزنامه‌ها اعلام کرد نباید ایران با روس و انگلیس جنگ بکند و از در ستیزه درآید. بی عدالتی‌های آنها را تحمل کند و صبر کنند و منتظر روز بهتری شوند. شما و امثال شما ای آقای دکتر مصدق السلطنه! برای وجاهت خودتان، برای اموال خودتان، برای منفعت خودتان که از مستوفی گری و خرید خالصه و از کاغذ سازی و از چه و از چه جمع کردید و نتوانستید آنها را حفظ بکنید صدای تان را در نیاورید، حقیقت را به مردم نگفتید، مردم را گمراه کردید وایران را به آن جنگ به آن ویرانی و فلاکت و ادبار انداختید. روزهائی که جنگ تمام شد آقای مصدق السلطنه! ایرانِ ویران، ایرانِ سرگردان، ایرانِ گرسنه جز شما چند نفر وجهای نالایق چیز دیگری نداشت. بلی آقای مصدق السلطنه! در دوره‌های پیش هیچکس جز من از همه چیز نگذشت در مقابل هوچی ها و نادانان (ولی امروز دورهء عوام فریبی،دورهء اغفال،دورهء سکوت گذشته‌است) آنروز در نتیجه نتوانستند مرا یاری بکنند. البته هر کس آزاد است تمام اهالی مملکت تمام برادران من از دوست و دشمن همه آزاد کسانیکه بی غرض هستند کسانیکه مدعی هدایت افکارند قبل از اتخاذ تصمیم از من توضیح بخواهند از من علت و موجبات اصول را بپرسند پس از آنکه شنیدند اگر قانع شدند واضح می‌شد اگر قانع نشدند آنوقت حق دارند که فحش بدهند ناسزا بگویند هر نسبتی که می‌خواهند بدهند.

آقای دکتر مصدق السلطنه! یکی از افتخارات من این بود که مقدماتی را فراهم آوردم که روزنامه نویس، رئیس الوزراء بشود و ایران را از دست شما سلطنه‌ها و دوله‌ها نجات پیدا کند، بلی آقای مصدق السلطنه! بلی قربان! این سید ضیاءالدین بود که شماها را بچنگ آورد. چند سال بود از استبداد نمی‌گویم در همین دورهء مشروطه، همین مردم بدبخت، اسیر چند تا سلطنه‌ها و دوله‌ها بودند. دیگر سایر مردم وزن نداشتند، کوچک، روزنامه نویس بودند این را من شکستم این خدمت را من به ایران کردم و شماها را لرزاندم که چطور یک روزنامه نویس رئیس الوزراء یا به عقیدهء شما صدر اعظم ایران می‌شود. ای خاک به سر اشخاصی که این فرصت را دادند و این بی قابلیتی خود را فراهم آوردند. اما راجع به محبوسین اولا کسی حبس نشد آقای مصدق السلطنه تحت نظر قرار گرفتن و حبس شدن دو مطلب است کسی حبس نشد تحت نظر قرار گرفت حالا فرض کنیم حبس شد (دکتر مصدق- استغفرالله) شما می فرمائید استغفرالله دعوا نداریم (یک نمکی هم در مجاورت باشد بد نیست) در مملکت ایران از قبل از مشروطه و پس از مشروطه حبس کردن مردم یکی از امور عادی بود در دوره سابق، حُکام ولایات یا وزراء در طهران مردم بیچاره را حبس می‌کردند. خود حبس کردن بخودی خود با آنکه بر خلاف قانون بود و غلط بود امری بی سابقه نبود چیزی که بی سابقه بود این بود که سلطنه‌ها و دوله‌ها و ملک‌ها و ممالک‌ها را بگیرند این را تصدیق می‌کنم (خنده حضار) پیدایش این سابقه با بنده‌است وتمام مسئولیت آنرا هم به عهده می‌گیرم واگر چند صد نفر از من رنجیده شدند و افسرده شدند هزارها ایرانی بدبخت که قرون متوالیه در محبس این دوله‌ها، مله‌ها. سلطنه‌ها، ممالک‌ها با هزار ذلت و بدبختی روزگار میگذرانیدند فهمیدند که می‌شود دوله‌ها و ملک‌ها و سلطنه‌ها را هم گرفت. ملتفت شدید آقای دکتر مصدق السلطنه! و اما اینکه اینها چرا حبس شدند رئیس الوزرای وقت چنین تشخیص داد که برای مصالح عالیه مملکت و یک مقتضیاتی که بعد خواهد شنید یک عده‌ای بدون اینکه بجان آن‌ها بحیات آنها به مال آنها تعرض شود در یک نقاطی تحت نظر قرار گیرند اگر جنابعالی میفرمائید بد و خوب را با هم گرفتند مقصود دشمنی و عداوت نبود نخواستم مال کسی را ببرم چنانچه نبردم جز یکعده از کسانیکه سیاست مملکت را فلج می‌کردند و کارها را اداره نمی‌کردند و جز منفی بافی و عوام فریبی کار دیگری نمی‌نمودند آنها را دستگیر کردم در آنموقع دو موضوع مهم در پیش بود آقای مصدق السلطنه (بنده متأسفانه حافظه‌ام خوب نیست از این جهت است شما را بهمان اسم سابق خطاب می‌کنم) دو موضوع مهم بود که برای حیات ایران و برای استقلال مملکت ایران تأثیر مهمی داشت: یکی مسئله ارتباط با ممالک متحده شوروی و یکی مسئله قرارداد ایران وانگلیس این دو موضوع، این دو مسئله، این دو نکته، آلت بازی دسائس رجال تهران از دوله و ملک و سلطنه شده بود سه سال بود نمایندگان مجلس شورای ملی متعاقب عقد قرارداد انتخاب شده بودند غالب شان هم در طهران بودند این وکلاء جرأت نداشتند مجلس شورای ملی را باز کنند. سیاسّیون تهران هم جرأت نداشتند حرف بزنند چرا؟ گفتند خوب اگر مجلس شورای ملی[باز]شد قرارداد را قبول کنیم یا رد کنیم؟ کو آن مردی که قبول کند؟ کو آن مردی که رد کند؟ پس بهتر این است که مجلس شورای ملی نباشد با دولت سویت شوروی که سه سال است بما پیشنهاد کرده‌است که ما همسایه هستیم دوست هستیم عهدنامه ببندیم کو مردی که جرئت داشته باشد بگوید به بندیم و کو آن مردی که بگوید ما نمی‌بندیم. پس بهتر این است که هیچ نشنویم و صدامان در نیاید این آقایانی که توقیف شدند حبس نشدند و تحت نظر بودند بطوریکه میدانند قبل از ریاست وزرائی من بود ولی مسئولیت آن واقعه را من به عهده می‌گیرم.شانه خالی نمی‌کنم.چرا شانه خالی نمی کنم؟زیرا آنموقع بعد اعلیحضرت پهلوی شدند در کارها ما با هم مشاوره می‌کردیم و آنچه من می‌گفتم ایشان می‌کردند حالا که ایشان دور هستند من سزاوار اخلاقیم نیست که ایشان را مسئول بدانم نه! مسئولیت را خود من بعهده می‌گیرم وخودم را برای خاطر جنابعالی تبرئه نمی‌کنم حالا چرا؟ بعد صحبت می‌کنم واما اینکه می‌خواستم جنابعالی را بگیرم حبس کنم (دکتر مصدق- تحت نظر می‌خواستید بگذارید) نه جنابعالی را بواسطه خیانتی که کردید می‌بایستی حبس کنم برای اینکه شما مجرم هستید شما می‌خواستید تمام عشایر فارس را بشورانید و اشرار را به شورش تحریک کردید،شما خواستید اردو کشی بکنید، خواستید برادر کشی بکنید. شما مجرم بودید شما جانی بودید ولی چرا ترتیب اثر ندادم برای این که روحیه و قدرت فکری شما را می‌دانستم ،فکر شما فلج بود می‌دانستم با تمام فعالیت تان هیچ کاری نمی‌توانید بکنید و یک چیز دیگر هم بود که نخواستم این افتخار را بشما بدهم که بواسطه حبس شما شخصیتی برای شما قائل شوم (دکتر مصدق- پس تلگرافات برای چه بود) تلگرافات را برای این کردم آقای دکتر مصدق السلطنه من فعال ما یشاء بودم. در آن موقع در ایران از شما بزرگترها- گردن کلفت ترها را گرفتم به حبس انداختم شما را نخواستم حبس بکنم شما را هم می‌توانستم. (دکتر مصدق- نتوانستید) نه اشتباه می‌کنید بشما تلگراف کردم که من برای ایران کار می‌کنم. دست بدست هم بدهیم و این مملکت بدبخت را نجات بدهیم و منتظر بودم اول بجای اینکه شخصیت روزنامه رعد و کوچکی جسمی سیدضیاء را در نظر بیاورید، عرایض او را، تمنای او را ،التماس او را که بنام ایران است بشنوید و او را هدایت کنید! راهنمائی کنید! به این جهت آن تلگراف را کردم که اتفاقاً در عرض این ۲۲ سال این تلگراف برای جنابعالی یک سندی شد. شما می‌خواستید کسب وجاهت بکنید این است که تلگراف سید ضیاءالدین پس از ۲۰ سال در این مملکت نشان داده‌اید (دکتر مصدق- تلگرافات دیگر هم هست) یکی اش را نشان بدهید(دکتر مصدق- بین خودمان باشد پس خلاصه پس از اینکه جنابعالی این تلگرافات را کردید آن اقدامات را کردید) چون من نمی‌خواستم برادرکشی بشود و این هم برای جنابعالی جای مسّرت است که تمام اهل ایران هیچ جا با من مخالفت نکردند جز سرکار. تمام اهل ایران هیچ جا مخالفت نکردند. سکنه این مملکت از ولایات دهات، ایلات، عشایر همه اقدام مرا و حکومت مرا تبریک گفتند. (دکتر رادمنش- بجز آذربایجان و گیلان) آنوقت گیلان در تحت تشکیلات مختلط اشغال شده بود آقای دکتر رادمنش! قسمت گیلان در اظهار فکر خودش آزاد نبود آقای دکتر رادمنش!

دکتر رادمنش:اینجا مجلس روضه خوانی نیست! (زنگ رئیس).ایشان حق ندارند به دکتر مصدق حمله بکنند.یعنی چه!

رئیس:اینجا صحبت بین الاثنین نکنید.،هر کسی حرفی دارد بعد حرف بزند.

سیدضیاء:اما مسئله کودتا.آقای دکتر مصدق السلطنه! قضایا را باید تفکیک کرد. یکی صورت ظاهر امر است، یکی صورت باطن امر است. صورت ظاهر امر این است که دسته‌ای از قوای قزاق بتهران وارد شدند در شب دوشنبه شهر تهران را اشغال کردند و سه روز بعد من رئیس الوزرای ایران شدم یعنی اعلیحضرت مرحوم احمدشاه معین الملک را فرستاد بمنزل من و مرا دعوت کرد و من رفتم بقصر فرح آباد و پس از دو ساعت مذاکره دستخط ریاست وزراء را با اختیارات نامه بمن تفویض کرد راجع بقضایای تا ساعت ریاست وزرائی من شما فرصت داشتند در عرض این ۲۰ سال سئوال کنید توضیح بخواهید از مرحوم احمدشاه از فرماندهء قوای قزاق و از افراد صاحبمنصبان قزاق سئوال کنید و شما سئوال نکردید و در مجلس شورای ملی هم وکیل بودند.

از اعلیحضرت پهلوی که سردار سپه و وزیر جنگ بودند و شما هم در این پارلمان بودید و به دفعات هم نطق فرمودید و نطقتان را من خواندم، می‌بایستی بپرسید،چرا نپرسیدید؟ آنچه من مطلعم این است، صورت ظاهرش این است که میفرمائید من مسبب این اوضاع هستم و من این اوضاع را فراهم کرده‌ام و چنانچه اخیراً فرمودید یعنی در آخر مذاکرات خودتان فرمودید با تحریک و دست دیگران من این کار را کردم.برخلاف اظهار شما و بسیاری با آنکه چند ماه بعد از کودتا وقتی که آقای سردار سپه وزیر جنگ ما بودند، اعلامیه منتشر کردند و مسئولیت کودتا را بعهده خود گرفتند و چون در آنموقع شما آن اعلامیه را در تهران دیدید و خواندند نمی‌بایست دیگر از من سؤال بکنید ولی بعلت آن اظهاری که کردم ،آن مسئولیت را بعهده می‌گیرم برای اینکه بدانید چرا من مسئولیت را بعهده می‌گیرم وضعیات قبل از کودتا را باید درنظر بیاورید مملکت ایران در تحت اشغال قشون اجنبی بود در بعضی از ایالات ما یک تشکیلاتی بود که با حکومت مرکزی مشغول جنگ و ستیز بود و در همانموقع خزانه مملکت خالی بود در همانموقع عده افراد قشونی و ژاندارمری و امنیه و نظمیه در ایران چهل هزار نفر بود حقوق آنها هشت ماه و ده ماه عقب افتاده بود چندین صد نفر و چندین هزار نفر مهاجر از گیلان و مازندران آمده بودند که می‌بایست از خزانه دولت زندگانی کنند و چون در خزانهء دولت پولی نبود همه ماهه وزراء و رئیس الوزراهای ایران باید سفارت انگلیس ملتجی شده برای دویست هزار تومان ماهیانه باسم موراتوریم گدائی بکنند و این دویست هزار تومان را بین این و آن تقسیم کنند عدلیه و نظمیه و امنیه و ژاندارمری هشت ماه مواجبشان عقب افتاده بود تمام تشکیلات هیئت اجتماعیه مختل شده بود شاه مملکت تازه از اروپا برگشته بود بواسطه این وضعیات و بواسطه خبر رفتن قشون انگلیس از ایران هراسان بود و مرحوم احمدشاه می‌خواست ایران را ترک کند و مراجعت کند و وقتی گفته شد که چرا مراجعت می‌کنید گفت من در امان نیستم .اگر قشون انگلیس برود چگونه می‌توانم در پایتخت خودم که قشون و پلیس و ژاندارم ده ماه مواجب نگرفته، زندگانی کنم و اگر متجاسرین به من هجوم کنند چه کنم؟ احمدشاه مرحوم به سفارت انگلیس ملتجی شد. از وزیر مختار انگلیس تقاضا کرد که برای اینکه او بتواند در ایران بماند قشون انگلیس حرکت خودش را از ایران به تعویق اندازد. مستر نرمان وزیر مختار انگلیس پس از مخابره با لندن بشهریار ایران جواب داد که چون مجلس مبعوثان انگلستان بودجه این قشون را تصویب نمی‌کند قشون نمی‌تواند در ایران بماند احمدشاه گفت حالا که قشون نمی‌تواند در ایران بماند احمدشاه گفت حالا که قشون نمی‌تواند بماند من می‌روم گفتند نباید بروی گفت حالا که نباید بروم پس در طهران گرسنه، طهران بیچاره، تهران خواب آلود، دوله‌ها و ملکها و سلطنه‌های غفلت کار و سیاسیون نادان همه خواب بودند و سرنوشت ایران در اوقیانوس تلاطم و بدبختی واژگون بود آنوقت بود که سید ضیاءالدین، همان سیدضیاءالدینی که در بهار جوانی در ۱۸ سالگی خون خود را وقف ایران کرده بود و اکنون ۳۸ سال زیادی زندگانی می‌کند، آن سید ضیاءالدین آن روز بفکر شماها بود بفکر زن و بچه شماها، به فکر شهر طهران، به فکر مملکت، به فکر ایران افتاد. از خودگذشت. بالاخره رئیس الوزراء شد. تمام اسرار کودتا را نمی‌توانم بشماها بگویم. ادراک آقای دکتر بزرگتر از آنست که حقایق دیگری را بفهمد. هر روز محکمهء علیی عدالت ملی تشکیل شد، اول کسی که برای محاکمه حاضر شود سیدضیاءالدین است آنچه می‌گویم مدرک دارم .خلاصه رئیس الوزراء شدم .اولین اقدام من تلگرافی بود به مرحوم مشاورالممالک سفیر کبیر ایران در مسکو که بدون تأمل عهدنامه شوروی را امضاء کند. اولین اقدام من این بود. (دکترمصدق: آه آه) دومین اقدام من الغای قرارداد ایران و انگلیس بود. می فرمائید این قرارداد ملغی بود. تصدیق می‌کنم. عملا ملغی بود ولی یک وضعیت بغرنجی ایجاد کرده بود که افراد را خسته و وضعیت را فلج کرده بود. ما ۶۰۰ هزار لیره پول داشتیم در بانک شاهنشاهی از بابت منافع عقب افتاده کمپانی نفت جنوب و این ششصد هزار لیره آنوقت شاید دو ملیون تومان می‌شد در هر حالیکه دولت ایران برای صد هزار تومان باید از سفارت انگلیس گدائی بکند.بانک شاهی این پول را نمی‌داد در خزانه هم پول نداشتیم از گمرک نیمتوانستیم چیزی بگیریم چونکه وسیلهء نبود تا هم دولت حرف می‌زد می‌گفتند آقا تکلیف قرارداد را معین کنید یا بگیرید یا بدهید قرارداد اگر عملی نشده بود ولی یک بغرنجی بود یک مانعی بود که اولا افکار عمومی را متزلزل داشت هیچکس نمی‌دانست قرارداد هست یا نه وکلاء نمی‌دانستند به مجلس شورای ملی که می‌روند آقا قرارداد را قبول کنند یا رد کنند من آمدم این را الغا کردم و اما اینکه فرمودید آیا از لرد کرزن مشاوره کردم و استیذان کردم این نکته بین خود ما است این نکته را دوله‌ها و ملک‌ها و سلطنه‌ها نمی‌فهمند ،این نکته را یک مدیر روزنامه می‌فهمد بدون مشاوره با دولت انگلیس بدون استیشار با سفیر انگلیس و لرد کرزن من با مسئولیت خودم این قرارداد را الغا کردم .یعنی منِ مدیر روزنامه ملغی کردم که معلوم شود می‌شود- کرد بهمین جهت لرد کرزن از من رنجید تا هفت حَمَل[فروردین] یعنی یک ماه و سه روز حکومت مرا [به رسمیّت]نشناخت و خدا میداند چه اندازه همین رنجش لردکرزن تأثیری داشت در بودن و نبودن من در ایران. این را من نمیدانم، خدا میداند.اما اینکه این چه نوع کودتائی بود آقای دکتر!حکومت ملی یعنی چه؟ حکومت ملی مرکب است از قوهء مقننه و قوهء قضائیه و قوهء مجریه. قوهء مقننه وجود نداشت، پارلمانی نبود، سیاست مشروطیتی نبود.

دکتر مصدق السلطنه: مستشارمالیه که آوردید نفرمودید.

سیدضیاء الدین:صبر کنید جوابش را عرض می‌کنم. مجلس شورای ملی وجود نداشت پس از تعطیل دورهء سوم وکلاء کرسی خودشانرا ول کردند و مملکت را به پیش آمد واگذار کردند تا آن روزی که من رئیس الوزرای ایران شدم. تمام رئیس الوزراءها و دولت‌های شما را سفارت روس و انگلیس تصویب و تشکیل می‌داد تنها رئیس الوزراء و دولتی که بشهادت خدای متعال بدون مداخلهء سفارت اجنبی تشکیل شد دولت من بود بله دوله‌ها و ملک‌ها و سلطنه‌ها نمی‌فهمند این نکته را یکنفر مدیر روزنامه می‌فهمد هر کسی را بهر کاری ساختند میل آن را بر سرش انداختند اعلیحضرت مرحوم احمدشاه مرا احضار فرمود و دستخط هم بمن داد و اختیارات تام هم بمن داد حالا داخل این بحث نمی‌شوم که این مقدمه را من چیده بودم یا دیگران چیده بودند. بعقیدهء حضرتعالی صحیح بود یا غلط نتیجه اش را به بینیم چه بود؟ (دکتر مصدق- قرار بود) شما فارس را بر ضد من شوراندید. قوم و خویش‌های مرا فرار دادند. شما و امثال شما در طهران دسائس کردید. شما مسئولید در پیشگاه خدا، در پیشگاه تاریخ ،در پیشگاه ملت ایران. من جز اینکه جان بدهم چه می‌کردم .نتیجهء کودتا چه بود؟ چهل هزار نفر قشون پراکندهء ایران از ژاندارمری و قزاق و پلیس و امنیه در تحت ادارهء یک سرباز لایق که اسمش رضاخان میرپنج بود جمع شدند،اداره شدند، امنیّت در مملکت فراهم شد طهران از خطر گذشت،شاه راضی شد بماند خود شاه هم که مرعوب بود دید در طهران هم قوه هست در طهران هم کسانی هستند که جرأت دارند بگویند که ما زنده هستیم و می‌خواهیم زنده باشیم ما نمی‌خواهیم تسلیم شویم .با این ارادهء ما و از جان گذشتگی ما شاه ایران هم جرأت گرفت فقط وقتی که دستخط ریاست وزراء را بمن داد از من قول گرفت پس از اینکه امنیّت در مملکت مستقر شد،وسائل مسافرت او را به اروپا فراهم کنم،من هم وعده دادم و بعد نتوانستم و همانکه نتوانستم بین بنده و آن مرحوم بهم خورد.بیچاره مرحوم احمدشاه در نتیجهء بی قابلیتی و عدم لیاقت دوله‌ها و ملک‌ها و سلطنه‌ها قبل از تشکیل کابینهء اینجانب و پس از آنکه از سفارت انگلیس مأیوس شد تلگرافی بدربار انگلستان و بمقامات عالیه مخابره نمود که اگر ممکن است احضار قشون انگلیس را از ایران به تعویق بیندازند،جوابی نیامد.کودتا بپا شد پس از آنکه امنیّت برطرف شده تجدید شد،پس از آنکه امضای عهدنامهء شوروی شد یک مسئلهء بغرنج و غامضی بین ما و همسایهء که مناسبات تاریخی سیاسی اجتماعی اقتصادی ما را بیکدیگر مربوط ساخته و سه هزار کیلومتر با هم هم سرحد هستیم حل شده و روابط حسنه ایجاد گردید در طهران و مملکت یک آسایش فکری برای همه ایجاد شد یک کار دیگری هم کردم که آنرا فراموش کرده بودم و حالا در نتیجه تذکر آقای دکتر یادم آمد و از تذکر آقای دکتر خیلی خوشحال شدم زیرا من آنرا فراموش کرده بودم و آن مسئله پلیس جنوب بود بطوریکه میدانید پلیس جنوب را چند سال قبل از من داده بودند و پس از آنکه من رئیس الوزراء شدم یکی از اقداماتم این بود که بوزیر مختار انگلیس اظهار کردم من نمی‌توانم پلیس جنوب را در تحت ادارهء افسران انگلیسی قبول کنم و باید متحمل بشود و منضم ژاندارمری ایران گردد ژنرال فریزر را بطهران احضار کردم (آنوقت ماژور فریزر بود) و جلسهء در هیئت وزراء تشکیل دادیم و مذاکره کردیم و اصولی را با هم موافق شدیم که پلیس جنوب تسلیم ایران بشود و از بابت مخارج گذشته قبول کردند که دولت انگلستان از ایران فعلا ادعائی نکند ولی ژنرال فریزر گفتند کی این اردو را تحویل خواهد گرفت آیا افسرهای طهرانی شما که دیروز همدست آلمانها بودند؟ گفتم نه. من از دولت سوئد پنجاه نفر صاحبمنصب برای ایران احضار کرده‌ام که تشکیلات ژاندارمری ایرانرا منظم کنند و به آقای علاء که در همانموقع در لندن بودند در این بابت تلگرافاً دستور دادیم که برود به استکهلم و با دولت سوئد داخل مذاکره بشود. گفت خوب حالا تا وقتی که صاحبمنصب‌ها بیایند ما چه بکنیم بین بنده و ماژرفریزر موافقت حاصل شد عدهء صاحبمنصبان انگلیسی که دویست نفر بودند به چهل نفر تنزل یابد و تا مدت یکسال درخدمت دولت ایران باشند و مطیع او امر وزیر کشور باشند و بمجرد اینکه صاحبمنصبان سوئدی به ایران آمدند صاحبمنصبان انگلیسی لوازم خودشانرا بگیرند و بروند زیرا اگر هم خود ژنرال فریزر آن تکلیف را بمن نمی‌کرد من نمی‌دانستم ولی چون تشکیلات آنها طرز مخصوصی بود من نمی‌توانستم ولی چون تشکیلات آنها طرز مخصوصی بود من نمی‌توانستم یک قوهء که در آن موقع امنیت جنوب را عهده دار بود و اگر چه جنابعالی ملاقات رسمی با آنها نمی‌کردید ولی تشریف داشتن جنابعالی در فارس به تکیهء آنها بود، پس من پلیس جنوب را منحل کردم.

دکتر مصدق:احضار فرمودید

سیدضیاء الدین:منحل کردم و ثلث یا نصف آن را هم به اصفهان احضار کردم ودر اصفهان ماندند.

دکتر مصدق:به طهران احضار فرمودید؟

سیدضیاء:خیر! به اصفهان احضار کردم و چنانچه گفتم علاقهء من در انحلال پلیس جنوب چه بود؟ گذشته از اینکه باستقلال و سلامت مملکت ما لطمه وارد میاورد. در بدو امر که ما با دولت همجوار شوروی دارای مناسبات حسنه شده بودیم نمی‌خواستیم در ایران دولت یک تشکیلاتی را داشته باشد که در تحت ادارهء افسران یک مملکتی باشد که در آنموقع با دولت شوروی دارای مناسبات حسنه نبودند و همدیگر را نشاخته بودند.

دکتر مصدق السلطنه:پس چرا بطهران احضار کرده بودید؟

سیدضیاء- عرض کردم کی آمدند بطهران عرض می‌کنم تازه هم به طهران احضار کرده باشم از وظایف من است وقتی که شما رئیس الوزراء شدید احضار نکنید من بودم کردم بشما هم مجبور نیستم توضیح بدهم بشما هم اجازه نمی‌دهم که در شئون رئیس الوزرائی من داخل بحث شوید و از من استیضاح کنید که چرا آنرا خوردید؟ چرا آن کار را کردید؟ میلم بود بجنابعالی هم توضیح نمی‌دهم جنابعالی از اوامر شهریار ایران سرپیچی کردید من بشما چیزی نگفتم حکم دولت مرکزی را دور انداختید (دکتر مصدق- پاره کردم) من چیزی نگفتم خلاصه موفقیت حکومت من در انحلال پلیس جنوب موفقیت شایانی بود و از ماژور فریزر که در آن قضیه با من کمک و مساعدت کرد امتنان دارم و از دولت انگلیس و حکومت هندوستان که در انحلال پلیس جنوب با من مساعدت کردند و حتی وعده دادند از بابت مصارف گذشته چیزی در آنموقع مطالبه نکنند امتنان دارم اقدام دیگر من در آنموقع شروع باصلاحات داخلی و جلوگیری از دزدی و افراط مالیه برای من نهایت مسرت است که ایرانیها می‌توانند بگویند که یک روزی یک دولتی داشتیم که دزد نبود و دزدی نکرد این افتخار مال شماها است مال ملت است زیرا من فرزند این مملکتم چونکه فرمودید دیگران مُحرّک من بودند باید این را بگویم.

روزی نمایندهء کمپانی نفت جنوب آمد پیش من و از من تقاضا کرد که امتیاز نفت شمال خشتاریا را باو بدهم گفتم من نمی‌توانم گفت چرا؟ گفتم بدو دلیل دلیل اول اینکه مطابق عهدنامهء ایران با حکومت شوروی امتیازاتی را که حکومت شوروی بایران مسترد داشته ما حق نداریم بهیچ دولت اجنبی دیگری بدهیم دیگر اینکه دادن امتیاز از حقوق من نیست و از مختصات مجلس شورای ملی است صحبت هائی شد حرفهائی زد پس از آنکه دید نمی‌تواند مرا قانع کند زبانی گشود که بمذاق من خوش نیامد جواب دادم آقای مسترفلان من حاضر هستم برای مصالح عالیه ایران و انگلیس منافع کمپانی‌های انگلیسی را فدا کنم و چنین هم کردم و اینجا هم خدا میداند تا چه اندازه این اظهار من در بودن و نبودن من در ایران تأثیر کرد امتیاز راه شوسه طهران به قم را که یک کمپانی انگلیسی سالها بود اشغال کرده بود الغاء کردم و ژنرال‌های انگلیسی و کلنل‌های انگلیسی که برای قرارداد بطهران آمده بودند از طهران بیرون کردم.

دکتر مصدق:شما انگلیسی‌ها را عاجز کردید؟

سیدضیاء:اگر عاجز نکرده بودم آقای دکتر مصدق السلطنه! مستر نرمان شریفترین وزیر مختار انگلیس در ایران از خدمت وزارت خارجهء انگلیس خارج نمی‌شد.بله[عاجز] کردم .خلاصه تا بوده‌ام خیلی کارها کرده‌ام حالا که نمی‌خواهم تمام آنها را اینجا عرض کنم با اینکه هر چه عرض می‌کنم خارج از موضوع منست ولی هر چه تاکنون عرض کرده‌ام بس است کوتاه کنیم من این کارها را کردم و تا بودم به آقای سردار سپه وزیر جنگ وقت با کمال وداد با هم کار می‌کردیم و من شخصاً از ایشان گله‌های شخصی ندارم اگر اختلافاتی هست در نظریات سیاسی است من پس از آنکه از ایران حرکت کردم… یک مقتضیاتی پیش آمد که آنهم از اسرار کودتا است که من بودن خود را در ایران برای مصالح ایران مقتضی ندیدم با طیب خاطر ایران را ترک کردم کسی مرا بیرون نکرد اگر اطلاعی ندارید بشما می‌گویم روزی که من از طهران حرکت کردم شش هزار ژاندارم در تحت امر من بود در طهران قوهء قزاق نبود قزاقها را به قزوین و منجیل مراجعت داده بودیم در تحت امر سردارسپه هزار و هشتصد یا دو هزار نفر افراد مرکزی بودند در همان موقع من قادر بودم هر چه می‌خواستم بکنم کسی مرا بیرون نکرد و طرد نکرد و این هم یک اسراری است که من فقط میدانم و مجبور هم نیستم بشما توضیح بدهم من از ایران رفتم ولی اقدامات سه ماههء من روحی در ایران دمید که تا ده سال بعد از من ایران در عداد ملل زندهء دنیا بشمار آمد هر چه در ایران امروزه دیده می‌شود مولود کودتا است اگر در طرح اساسی کودتا من بانی بودم اما در وقایع ناگوار نه حاضر و نه شرکت داشتم، در انتخابات دورهء پنجم اهالی طهران مرا بوکالت انتخاب کردند رأی دادند پس از اینکه دیدند من وکیل می‌شوم همین آراء حومهء که امروز جنابعالی را باینجا آورد آوردند در آراء انتخابیه و نگذاشت من اکثریتی حاصل کنم پس جنابعالی آقای دکتر فعلا موضوع را بمیان آوردید موضوع سلطنت را بمیان آوردید. شما بعد از ۲۳ سال از مرحوم احمدشاه مدافعه می‌کنیددر صورتیکه شما همان کسی بودید که در همین تریبون آنچه فحش و ناسزا و بی احترامی بود به احمدشاه کردید در نطقتان کردید (دکتر مصدق- کی؟) دیشب در نطقتان دیدم و بعد اینجا آنچه توانستید مدح و تملق و چاپلوسی از والاحضرت پهلوی کردید (دکتر مصدق- کی؟) در صورتی که علاء و تقی زاده مخالفت خودشان را اظهار کردند بدون اینکه تملقی بگویند (پس از مجلس، شما رفتید چکمه پوشیدید و نتیجهء همین چکمه پوشی شما این بود که داماد شما، برادر زادهء شما که مجرم ترین رئیس الوزراءهای این مملکت بود (دکتر مصدق- بمن چه؟) شما می‌خواستید دختر خودتان را بفرستید بوسیلهء دخترتان بااو نصیحت کنید.بلی همان داماد شما که جوانهای این مملکت را به محبس کشید، قوهء قضائیهء این مملکت را محو کرد (دکتر مصدق- هوچی گیری نکنید) قوهء قضائیه را در اجرائیه مداخله داد. اینها یک حقایقی است که باید گفته شود اینها را کسی فراموش نمی‌کند باقی می‌ماند. بگذارید باقی بماند شالودهء سعادت ایران ته ریزی شده بود ولی من سردار سپه را رئیس الوزراء نکردم من ریاست وزراء را به ایشان ندادم من ایشان را بپادشاهی برنگزیدم. تمام ملت، تمام مملکت خدمات او را تا پنجسال بعد از حرکت من تقدیر می‌کرد و امروز هم مقتضّیات مملکت را مناسب نمیدانم که یک قضیهء که چند سال پیش در غیبت من پیش آمده و امروز شما برای دشمنی من وعوام فریبی خودتان تجدید می‌کنید امروز ما در مملکت مواجه با یک بدبختیهائی هستیم، با یک بیچارگی هائی هستیم ،با یک مصائبی هستیم و فقط سزاوار است از قضایائی بحث کنیم که مجریّت مرا ثابت کند نه اینکه کی شاه بود؟ و چطور بود؟ و چطور رفت؟ اینکه مصائب بیست ساله را ذکر می‌کنید و مرا مسبب بدبختی‌های ایران میدانید مثل این است که مسئول شهادت حسین ابن علی در صحرای کربلا حضرت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله باشد زیرا اگر پیغمبر اسلام را نیاورده بود، بنی امیه هم پیدا نمی‌شد، معاویه هم پیدا نمی‌شد. حسین ابن علی هم کشته نمی‌شد به همان اندازه که جد اکرمم پیغمبر مسئول فجایع کربلا است من هم مسئول فجایع بیست ساله هستم مطلبی را فرمودید ولی جرأت نداشتید و جرأت نکردید وقایع را روشن بگوئید و اشاره کردید ولی من جرأت دارم و با جرأت می‌گویم (دکتر مصدق- البته!).

گفتید کودتای انگلیسی بود و این کودتا را انگلیسها کردند. قضیه خیلی مضحک است. انگلستان برای اجرای قرارداد، کودتا نکرد برای الغای آن چرا کودتا می‌کند بشنوید مردم! تعجب کنید! سه سال قرارداد امضا شد آنچه من مطلعم، آنچه من اطلاع دارم در هیچ تاریخی، هیچ سفارت انگلیس بدولت ایران فشار نیاورد که این قرارداد را اجرا بکند می‌خواست اجرا بکند می‌خواست اجرا نکند وقتی که دولت انگلیس برای اجرای آن نمی‌خواهد کودتا کند برای الغایش چرا کودتا بکند؟ پس مطلب چیست؟ باید مدیر روزنامه بود تا این مسائل را فهمید.باید از مردم بود تا این حقایق را دانست. باید از طبقهء اشراف ملک و دوله و سلطنه نبود. باید کسی باشد که تمام دورهء زندگانی خودش فکرش صرف جمع مال از طرق غیر مشروعهء مستوفی گری و خالصه خوری نباشد تا بتواند بفهمد چگونه یک از جان گذشته می‌تواند به یک مملکت خدمت بکند و یک کاری بکند که عقول ناقصه، ادراکات ناقصه از قوهء درک آن عاجز است. خیر آقا! این کودتای انگلیسی نبود. انگلیسی‌ها پیش بین هستند انگلیس‌ها سیاست سه ماهه ندارند اگر انگلستان می‌خواست سیاست سه ماهه داشته باشد کار انگلستان چند قرن پیش مثل کار امروز ما شده بود نخیر این یک کودتای انگلیسی نبود (دکتر مصدق- پس چه بود؟) فداکاری سیدضیاءالدین بود حالا این اظهارات من شما را قانع نکرد حقایق دیگری هست که من نگفتم و نمی‌گویم اگر می‌خواهید بدانید محکمهء علیای عدالت ملی را تشکیل دهید من برای محاکمه حاضر هستم (دکتر مصدق- تعلیق بامر محال میفرمائید) من مسئولیت مسبّب بودن وقایع سوم حوت[اسفند] را بعهده می‌گیرم در مقابل خدا، در مقابل تاریخ ،در پیشگاه ملت ایران از این کودتا برای خودم بهرهء نبردم جز یک مزاج علیل. نه دزدی کردم، نه کسی را کشتم ،دستم بخون کسی آلوده نشد، مال کسی را نبردم، خانهء کسی را خراب نکردم فقط یک عده کسانیکه معتاد نبودند در تاریخ زندگانی خودشان حبس بشوند، تحت نظر گرفتم در آن روزهای تاریک تنها من و فقط من بودم که از خود گذشتم و ایران را ازخرابی و تجزیه نجات دادم.از این اظهارات قصدم تحریک آقایان نمایندگان نیست برای تصویب اعتبارنامهء من. علاقهء شخص من محرک بودن و نبودن در مجلس نیست و کسانیکه بمن محبت یا بی لطفی دارند فقط باید وجدان خود را حاکم عرایض من و وقایع تاریخی قرار بدهند. من طالب مقام نیستم ،طالب شهرت نیستم ،طالب راحتی و جمع مال نیستم. دو ماه پیش بمن تکلیف شد[که] سفارت امریکا و ریاست هیئت اعزامیه را به ممالک خارجه قبول کنم، من نکردم. اگر پول می‌خواستم به واشنگتن می‌رفتم. اگر شهرت، می‌خواستم،به واشنگتن می‌رفتم اگر مقام و عیش و راحتی و ذوق ملک و ملک و دوله و سلطنه داشتم به واشنگتن می‌رفتم من اینجا ماندم و اینجا هم می‌مانم برای ایران

خلاصه من چه باشم ،چه نباشم امیدوارم آقایان وکلای ملّت وضعیّات بدبخت مملکت خودمان را تشخیص بدهند، کوشش من در افتتاح مجلس برای من یک حقیقتی بود. فقط این بود که مجلس ناقص را از نبودنش بهتر می‌دانستم از لحظهء اول مصمم شدم اتحاد و اتفاق خودم را نشان بدهم با هیچ اعتبارنامهء مخالفت نکردم نه اینکه اعتبارنامه‌ها و انتخابات تمام مراحل قانونی و حقیقی خود را طی کرده بود نه! برای این نبود! برای این بود که موقع مملکت را مناسب با تعویق افتتاح مجلس ندیدم. این دو روزه در روزنامه برداشتند به آقایان وکلای ملت حمله کردند که چرا اعتبار نامه‌ها را اینطور تصویب کردید و یک نسبت‌های ناسزائی به اکثریت دادند. خواهش می‌کنم از فحش روزنامه‌ها افسرده نشوید. شما یک وظیفهء نمایندگی دارید.من چه در مجلس باشم چه در مجلس نباشم خواهان مجلس هستم و کوشش خواهم کرد شماها را در مقابل دشمنان مجلس مدافعه کنم. من عظمت و استقلال فکر مجلس را خواهان هستم زیرا تمام مظهر قدرت ملی با این مجلس است.

آقایان نمایندگان! این ایام بدترین ایام تاریخ ایران است. این ایام بهترین ایام تاریخ ایران است این دورهء ایمان است. این دوره دورهء بی ایمانی است. این عصر، عصر دانش و خردمندی است. این عصر، عصر نادانی و بی خردی است این فصل، فصل روشن است این فصل، فصل تاریکی است بهار امید در پیش است زمستان ناامیدی در برابر عفریت بدبختی دامن نیستی را گسترده و فرشتهء سعادت پرو بال خود را گشوده چرا؟ زیرا همه چیز داریم و هیچ نداریم. هیچ نداریم و همه چیز داریم. از آنچه گفتم و شنیدید و گوش هم داده‌اید شاید تباین و تناقص تشخیص دهید بنظر من اگر تباینی باشد در عقول و افهام است. اگر تناقضی باشد در سنجش و ادراک است و اگر اختلافی باشد در تشخیصات است. همه میدانید جرا این ایام بدترین ایام تاریخی ایران است. اکنون به بینید چگونه این ایام بهترین ایام تاریخی ایران است. اگر ماها، اگر ایرانیان اگر کسانی که سرنوشت این مردم بدبخت را در دست گرفته‌اند با فداکاریهای خود، با از خودگذشتگی‌های خود، با خداشناسی و مردم دوستی خود و اخلاص و چشم پوشی‌های خود،قدم هائی بردارند آنوقت است که ما می‌توانیم بگوئیم این ایام بهترین ایام تاریخ ایران است .اگر مفهوم اضمحلال را بدانیم. اگر روزهای تاریکی که برای نسل آتیه در پیش است بنظر آوریم. نسلی که هنوز از کتم عدم بعرصهء وجود نیامده و جز ذلت و ادبار و فلاکت میراثی برای وی تهیه نشده با دیدهء عبرت بنگریم و با یک تکان، خود را از لعنت و سرزنش ابدی رهائی بدهیم اگر با اخلاص و ایمان به خدا قرض خود را بملتی که ما را پرورش داده ادا کنیم آنوقت است که با شیرین ترین وجهی روشنی و بهار سعادت ایران را در پیش خود دیده با جلوه ترین صفحات تاریخ ایران را بوجود آورده‌ایم. پس هر چه هست در ماست آقایان! اگر شماها فداکاری بکنید بجای چشم‌های اشکبار در آتیهء نزدیکی با لب‌های خندان، پیشانی‌های گشوده، سیمای متبسّم ایرانیان را نگریسته، همدیگر را ،یکدیگر را شادباش خواهید گفت. آنوقت است که آثار اهتزازات فکر روشن ایرانی، شعشهء الهامات الهی، جلوهء تجلیات معرفت انسانی، شعلهء عشق خدا پرستی، یعنی مردم دوستی نتیجهء اخلاص خدمتگزاران با تقوای ملت و ارزش واقعی دوستان صمیمی ایران را ملاحظه و مشاهده خواهیم کرد آمین یا رب العالمین».

تارنمای علی میرفطروس

با من به ریگا بیایید /حسن بهگر

سفر با کشتی به ریگا از استکهلم یک شبانه روز طول می کشد و بهای آن هم گران نیست و بسته به فصل و نوع انتخاب کابینش حدود ۵۰ تا ۱۵۰ یورو است. کشتی ساعت پنج بعداز ظهر به وقت سوئد حرکت می کند و فردایش ساعت ۱۰ صبح به ریگا می رسد .تا ساعت ۴ بعد از ظهر وقت داری که شهر را گشت بزنی .
ریگا پایتخت لتونی در ۱۲۰۱ میلادی بناشده و به روایتی از استکهلم قدیمی تر است؛ وایکینگ ها از قدیم از ریگا برای دست یافتن به کرانه های روسیه و رسیدن به دریای مازندران استفاده کرده اند اما ریگا در طول تاریخ ، سرنوشت غم انگیزی از دخالت لهستانی ها ، آلمان ها ، سوئدی ها و روس ها داشته است.

2570

رودخانه طولانی و زیبای Daugava در ریگا جریان دارد و افزون بر اردک هایش مرکز قایقرانی است .
ریگا روی هم رفته شهر نقلی و تمیزی است و با وجود این که سطل زباله در آن به زحمت یافت می شود بسیار تمیزتر از استکهلم است که درهر قدم یک سطل زباله گذاشته اند .
در کوچه و بازار اغلب زبان روسی به گوش ات می خورد و هنوز زبان لیتونی همه گیر نشده. پس از فروپاشی شوروی لیتونی سعی کرده که زبان بومی را رواج بدهد ولی این کار برایشان آسان نبود. باشندگان روسی اگر طالب پاسپورت لیتونی هستند باید امتحان زبان لیتونی بدهند؛ این قانون شامل حتا روس تبارانی می شود که در آن کشور بدنیا آمده اند .
در سال ۱۹۱۴ ریگا یک شهر صنعتی بشمار می رفت و پس از فروپاشی شوروی خیلی سریع به اتحادیه اروپا پیوست و بهره ای که از آن برده این است که تمام کارخانه ها و تولیدات روسی را وربچیند و جایش را به بانک ها و فروشگاه های اروپایی عمدتا آلمانی و سوئدی بدهد ؛ بانک ها با وام دادن به مردمی که از قحطی لوازم مدرن زمان شوروی بیرون آمده بودند ،اجناس خارجی فراوانی مانند اتومبیل وارد کرده و فروختند و در یک کلام پوست مردم را کندند ؛ خلاصه این که مردم روزگار بسیار سختی را گذرانده اند .
یکی از اهالی اوضاع خود را در مقایسه با گذشته چنین بیان کرد : قبلا آزادی نداشتیم ولی حداقل معیشت زندگی را داشتیم و دسترسی به وسایل مدرن غربی را نداشتیم ولی حالا آزادی داریم ولی نه آن حدقل معیشت را و نه قدرت خرید را . خودمانیم گویا بی سبب نیست که می گویند روس ها به آزادی ودموکراسی باور ندارند !؟
پیرزنی در مینی بوس از من پرسید که از کجا می آیی ، وقتی شنید که از سوئد می آیم به دوستانش به روسی چیزی گفت. دوستم که پهلوی من نشسته بود و روسی می دانست ترجمه کرد که : ما کمونیست بودیم و سوئد سوسیالیست ؛ حالا ما بورژوا شدیم و سوئد هنوز سوسیالیست است.
البته لتونی را بسیار عزت تپان کرده اند ار جمله اینکه ریگا را میراث فرهنگی اروپا نامیده اند و یکبار هم میزبان اجلاس ناتو نیز بوده است . بی اختیار یاد لقب «پل پیروزی » می افتم که متفقین پس از جنگ دوم جهانی در ازای تحمیل جنگ و اشغال ایران و هزاران خرابی و ویرانی به ما دادند.
گویا سهم مردم از آزادی هم همان مجسمه آزادی (لیبرتی ) است

2571

وضع بد اقتصادی موجب شده تا مردم رغبتی به بچه دار شدن نداشته باشند و سقط جنین رواج یافته تا آنجا که دولت اقدام به نمایش مجسمه هایی درنکوهش آن کرده است :

2572

معماری زیبا شهر هنوز درنوع خود ممتاز است و ریگا با جمعیت ۲ میلیونی خود بدان می بالد.

2573

2574

در وسط شهربه بقایایی از شهر قدیم ریگا برمی خوریم که شباهت زیادی به شهر قدیم استکهلم دارد.

2575

و این یکی که به دروازه سوئد معروف است

2576

سوغاتی ریگا افزون بر ودکا و آبجو و سایر مشروبات الکلی که نسبت به تولیدات مشابه سوئدی ارزان تراست یکی هم «بالزام» است که ۴۵% آن الکل و با تقطیر گیاهانی مانند کلم آمیخته شده و از قرن نوزدهم رایج بوده و بر بسیاری از دردها از جمله سرماخوردگی درمان شناخته می شود(که البته به تصور من بیشتر ناشی ازمعجزه الکل است نه سایر مخلفات آن ).

2587

بازار ریگا از جاهای دیدنی است که مواد غذایی مختلف فروخته می شود. بیرون از سالن بساط دستفروش ها به سبک میدان گمرک سابق خودمان برقرار است .

2577

در داخل بازار به نانوایی برمی خوری که توسط ازبک ها اداره می شود و همانطور که ملاحظه می کنید نام مغازه همان« نون» خودمان است .
2578

یورمالا Jurmala شهر ییلاقی مجاور ریگا ست که با آن ۲۵ کیلومتر فاصله دارد و علاقمندان شنا و موزیک را جلب می کند . یورمالا تا چندی پیش مرکز کنسرت های خوانندگان روسی بود، حالا پس از تحریم روسیه بروی هنرمندان آن کشور بسته شده و یا اغلب با اشکال روبرو می شود مسوولان سعی می کنند با آوردن هنرمندان دست دوم و سوم اروپایی بازارش را گرم نگه دارند ولی ظاهرا خواهان چندانی ندارد.

2579

گرچه درقرون وسطا هم در تصرف سوئد و سپس روسیه بوده ولی جنگ دوم جهانی و اشغال آلمان نازی و روسیه شوروی خاطرات بسیار دردناکی در این کشور از خود باقی گذاشته اند که هنوز زخم های آن ترمیم نیافته است. در موزه ای که در وسط شهر ایجاد شده می توان تصاویری از اشغال روس ها و آلمان ها را دید.
این هم نمونه ای از بازداشتگاه های اجباری و عکس هایی از اشغال لیتونی در جنگ دوم جهانی که در موزه تاریخی ریگا بازسازی شده است.

2580

2581

2582

2583

2584

2585

2586

منبع /(iranliberal.com)

مرز از یادرفته/رامین کامران

2568
چند روز پیش، یکی از دوستان برایم شرح گفتگویی با یکی از مبارزان فعال را داد و سخنان وی را که سراپا خودباختگی و تسلیم پذیری بود، برایم نقل نمود. داستان، اول مایۀ شرم و سپس خشمم شد. حیران از اینکه چطور میتوان داعیۀ مبارزه و آزادیخواهی و استقلال طلبی را داشت و و حتی به مصدق هم ابراز ارادت کرد و اینچنین از هر عزت نفس سیاسی خالی و پذیرای هر خفت و خواری بود و آمادۀ قبول هر سرنوشتی که دست خارجی رقم بزند. دیدم حکایت خودباختگی در برابر سیاست آمریکا و لاقیدی در بارۀ ایران زیاده از آن حد رواج گرفته که بشود حاشیه ای شمردش یا بتوان به امید ترمیم خود بخودی اش نشست، پس باید صدایی بلند کرد.

مرزهای اختلاف

یک طرف سکۀ سیاست صلح است و طرف دیگرش جنگ. مرز سیاسی خطی است که طرفهای مختلف در پشت آن قرار میگیرند تا کار را به یکی از این دو ترتیب پیش ببرند. متأسفانه در ایران امروز، کار بیشتر بر مدار دعوا میگردد تا آشتی. از یک طرف در داخل و بر سر موضوعات مختلفی که چارچوب کلی و اصلی آن اختلاف بر سر نظام سیاسی است و مرز اصلیش مرز بین چهار خانوادۀ سیاسی ایران. از طرف دیگر، در خارج به دلیل تنشهای منطقه ای و نیز فشاری که از نظر بین المللی بر ایران متمرکز شده. مرز این یکی همان است که ایرانیان را از دیگر ملتها جدا میکند.
ولی گذشته از این دو، مرز دیگری هم هست که چندان مورد توجه قرار نمیگیرد، هرچند تصور میکنم به این ترتیب که اوضاع پیش میرود، ممکن است تبدیل به مهمترین مرز سیاسی دوران حیات ما بشود. اگر آن دو مرز قبلی داخلی بود و خارجی، این یکی هر دوست و در حقیقت آن دو را به هم میامیزد و از بین ایرانیانی از هر مشرب و مسلک، میگذرد که به تمامیت ارضی ایران دلبسته اند و استقلال آنرا خواهانند و آنهایی که در عین ایرانی بودن، به این دو بی اعتنا هستند.
پرداختن به این موضوع مایۀ تأسف، ولی لازم است. مایۀ تأسف است چون قاعدتاً همۀ ایرانیان باید یکسان به استقلال کشورشان دلبسته باشند؛ لازم است، چون در صورت بالا گرفتن فشار خارجی و با توجه به ضعف حکومت فعلی که با پیشرفت خط براندازی ضعیفتر هم خواهد شد، نمیتوان به یکدستی موضعگیری عموم فعالان سیاسی ایرانی، در راه حفظ استقلال و تمامیت ارضی، مطمئن بود.
قبول وجود و اهمیت چنین مرزی و عمل کردن بر اساس آن، هر دو، مشکل است. اول از بابت عاطفی و زخمی که به وطن دوستی ما میزند؛ سپس از این جهت که از بین خانواده های سیاسی ایران رد نمیشود، از میانۀ هر کدام میگذرد و کسانی را در کنار هم قرار میدهد که هیچگاه احساس سنخیتی با یکدیگر نکرده اند.
درست است که هر چهار خانوادۀ سیاسی ایران مدعی خواستاری استقلال کشور هستند و گاه حتی خود را تنها مدافع یا لااقل مدافع اصلی و واقعی آن میشمرند، ولی سه تای آنها با این مفهوم مشکل اساسی دارند، دوتایشان در نظر و عمل، یکی فقط در عمل. آخری هم که قرار است مشکلی نداشته باشد، بر خلاف انتظار گرفتار شده. از حکومتی که فعلاً بر سر کار است شروع میکنم تا برسم به باقی.

حکومتیان

مشکل اساسی اسلامگرایان با مقولۀ استقلال کشور این است که مرجع معنوی و موضوع دلبستگی شان، اصلاً با مفهوم استقلال سنخیتی ندارد. در دل ایدئولوژی آنها تناقضی هست که به ضرر استقلال عمل میکند. برای اینکه دفاع از استقلال این و آن دین معنا ندارد. دین در همه حال مستقل است و اگر هم گسترۀ خودش با تهدید پیشرفت ادیان دیگر روبرو باشد، استقلالش نیست. استقلال دین در همه حال از ایمان درونی پیروانش سرچشمه میگیرد. اگر ایمانی بود که استقلال هست، اگر هم نبود که هیچ، اصلاً دینی نیست. وجود و استقلال دین یکی است. استقلال مقوله ای سیاسی است و این واحد سیاسی است که میتواند در عین وجود، به درجات صاحب استقلال باشد. از دید مذهب، مرز اساسی بین اسلام و کفر قرار دارد یا تشیع و… واحد سیاسی که از بابت حیات روزمرۀ ما بیشترین اهمیت را واجد است، از دید مذهبی رسمیتی ندارد تا قرار باشد استقلال آن محور عمل بشود. دفاع از استقلال ایران و دفاع از حیثیت اسلام، اصولاً یکی نیست و یکی شدنی هم نیست.
صحبت از استقلال اسلام کردن یا اسلام را اسباب تحکیم استقلال کشور شمردن، فقط موقعی معنی پیدا میکند که اختلاطی بین دین و سیاست واقع شود و مثل دوران آریامهر، از دین به عنوان پشتوانۀ ایدئولوژیک دولت استفاده بشود یا مثل امروز، دولت دین بر دولت چنگ بیاندازد. اگر اسلامگرایان از لزوم استقلال دم میزنند، در درجۀ اول به دلیل همین اختلاط دین و سیاست است. البته نمیتوان منکر پیوند برخی از آنها به وطنشان شد، ولی باید این را مترادف ضعف بستگی شان به ایدئولوژی اسلامگرا گذاشت، نه تأثیر مثبت این ایدئولوژی.
با گذشت زمان، اسلامگرایان، به تناسب ایمان ایدئولوژیک، دو دسته شده اند. یک دسته همانهایی که ضد آمریکایی مانده اند و هنوز شعارهای ابتدای انقلاب را نشخوار میکنند و از بابت نظم فکری و عمل، گامی به جلو برنداشته اند. موضعگیری هایشان از بابت عملیاتی بی فایده و بی اثر نیست، ولی رایحۀ انقلابی که از آنان متصاعد میشود، دیگران را از نزدیکی بر حذر میدارد.
دستۀ دوم آنهایی هستند که با فروکش کردن تب و هذیانات انقلابی و بخصوص برخوردار شدن هر چه بیشتر از مزایای قدرت، از آرمانهای اسلامگرا فاصله گرفته اند. نه برای گزیدن آرمانی برتر، برای زندگی راخت تر. اینها طالب کنار آمدن با «آمریکای جهانخوار» شده اند تا بتوانند با آرامش زندگی کنند و از مواهب ترقی در این نظام بی در و پیکر که در آن هرکه هرچه بکند، کرده و پاسخگو نیست، بهره مند باشند ـ آنچه را برده اند، در آسایش بخورند. یاد ویلفردو پارِتوی ایتالیایی بخیر ـ در نهایت، داستان انقلاب حالت جایگزینی طبقۀ حاکمۀ قبلی را با طبقۀ تازه ای پیدا کرده که در برخورداری از رفاه، با خامدستی تقلید سلفش را میکند و هنوز بعد از نزدیک به چهل سال نتوانسته به اندازۀ آن دیگری که تازه برخی در همان دوران بی ریشه و تازه به دوران رسیده اش میخواندند، جا بیافتد و آداب درست استفاده از پولهایی را که به چنگ آورده، بیاموزد ـ سیراب شیردان در چینی سِور.
پستی و بی اخلاقی مالی و سیاسی که حکومت اسلامی، به رغم تمامی تظاهرات اخلاقیش، در ایران رواج داده، بیسابقه است. افسارگسیختگی انقلابی که تحت عنوان مبارزه با بازماندگان نظام قبلی و نفوذ خارجی، بین همه ترویج گشت و پشتوانۀ هر نادرستی و بیشرفی شد، چنان اخلاق سیاسی و حتی اخلاق معمولی و روزمرۀ اسلامگرایان را فرسوده که با بی اعتبار شدن ایدئولوژی شان، فقط حرص پول برایشان میماند و سودای استفادۀ بی دغدغه از آن. آرمان همۀ اینها «بچه پولدار» شدن است، گیریم برخی پول را گرد آورده اند و برخی نه هنوز. در نظرشان کنار آمدن با آمریکا شرط اصلی بهره وری بی دردسر از پولهای باد آورده شده. این اسلامگرایان آمریکا دوست و بی اعتنا به ایران، سرپل اصلی فشاری هستند که آمریکا برای گرفتن اختیار کشور به کار گرفته است و بدون شک از آنها کمال استفاده را خواهد کرد.

مخالفان حکومت

حال بیاییم سر مخالفان و ببینیم که در بین آنها چه اندازه میتوان به خواستاری استقلال امید داشت.
چپگرایان هم به نوبۀ خود، با مقولۀ استقلال مشکل ایدئولوژیک دارند، زیرا این مقوله در دستگاه فکریشان نقش حاشیه ای دارد. ایدئولوژی شان سر تا به پا، بر نبرد طبقاتی استوار است و سیر تاریخ را در این چارچوب تفسیر میکند و مثل مورد اسلامگرایان، ملت و واحد سیاسی در آن نقش اساسی ندارد تا مورد توجه قرار بگیرد. علاوه بر این، آنهایی شان که طرفدار بلوک شرق بودند، استقلال را در قالب همبستگی سوسیالیستی تبیین میکردند که معنایش روشن بود و به استقلال ربطی نداشت. از این دو گذشته، به دنبالۀ سیاستی که میتوان به نوعی استالینیش خواند، لااقل به دلیل جزوه نگاری وی در باب ملت و ملیت که سرمشق شد و گویی هنوز هم به دلیل خلأ فکری، کمابیش سرمشق مانده، هوادار احقاق حق انواع و اقسام گروه هایی هستند که ملتشان میخوانند و صفت اصلیشان کوچک بودن است و نداشتن دولت و سابقۀ تاریخی. ظاهراً در مورد چپگرایان، اندازه است که تعیین میکند که ملت است و که نیست و از حقوق که باید دفاع کرد و از حقوق که نه. هر که کوچک بود، در امتحان قبول میشود و هر که نبود نه. ملتهای بزرگ تاریخی، در این جهانبینی اعتباری ندارند، اما آنهایی که از حالت ایلیاتی یا حداکثر قومی بیرون نیامده اند، به درجۀ ملت ارتقأ داده میشوند و صاحب حق میگردند! واقعاً که چه معجزه ای!
این پریشانفکری باعث شده تا چپگرایان، هر کجا که بحث از استقلال و تمامیت ارضی ایران به میان میاید، دچار لکنت زبان بشوند و گرفتار شرم و حیا، ولی تا مسئله در سطح روستاها مطرح شد، با تمام قوا به میدان بجهند که احقاق حق کنند!
متأسفانه در این میان، بخشی از آنها که پس از سقوط اعتبار مارکسیسم به کل از همه چیز دلزده شده اند، به همان راهی پا گذاشته اند که بخش عمده ای از سلطنت طلبان همیشه میرفتند، یعنی پیرو سیاست آمریکا شده اند. شاید این امر که بسیاری از چهره های نومحافظه کار، خود نیز در جوانی تروتسکیست یا یک چیزی از همین قبیل بوده اند، راه این نوکیشان را هموار کرده باشد. به هر صورت اینها هم به نوبۀ خود، یاور سیاستی شده اند که هدفش از هم پاشاندن ایران است.
با تمام این احوال، دو مسئله است که باعث میشود تا بتوان در کشاکش فعلی دفاع از مملکت، به بخشی از چپگرایان امیدی داشت. اولی که ایدئولوژیک است، همان پسماندۀ مخالفت با «امپریالیسم آمریکا»ست که اگر هم در دوران جنگ سرد، خیلی به تصویری که کمونیست ها از آن ترسیم میکردند، شباهت نداشت، بعد از سقوط شوروی و یکه تازی هایی که با خالی فرض کردن میدان انجام داده است، نه فقط شبیه آن که صد بار زشت تر از آن شده است و طبعاً تبلیغات پیشین راجع به بدکاری خود را، پس از فوت مدعی، به تأیید تجربه رسانده است. عامل دوم البته همان علاقه به میهن است که در بسیاری از آنها میبینیم. این به نوبۀ خود مایۀ جدی امیدواری است.

در مورد سلطنت طلبان هم با مشکل مواجهیم. اینجا ریشۀ تناقض در ایدئولوژی نیست، بین کردار و گفتار پهلوی هاست: استقرار بر قدرت با پشتیبانی خارجی و پیروی از دولتهای خارجی، در عین عرضۀ گفتار استقلال طلبانه ای که با عمل سیاسی شان کاملاً در تضاد بود. این تضاد که به سلطنت طلبان ارث رسیده، حل شدنی نیست و هر شق آن سهم گروهی شده است.
دستۀ اول که اکثریتند، عموماً گرایش به سیاست آمریکا دارند و چنانکه در تولیدات رسانه ایشان میبینیم، مضامین سیاست خارجی آمریکا را ترویج و تبلیغ میکنند. حال چه بحث سوریه باشد، چه فلسطین و چه حکایت فدرال بازی که قدیم مخالف جدیش بودند و حالا میپسندند. به هر صورت هنوز چشم امید به ارباب قدیم دارند، به این خیال که باز هم ممکن است پشتیبانشان بشود و همانطور که یک بار برایشان کودتا کرد، این بار هم دستشان را به جایی بند بکند.
ولی گروه دومی هم هست. آنهایی که به رغم علاقه به نظام قبلی، مسئلۀ مملکت برایشان جدی است و پیروی از سیاستی را که میخواهد ایران را تجزیه کند، به هیچوجه نمی پذیرند. چند سال پیش که این حکایت پیروی بی قید و شرط از سیاست آمریکا، یا به عبارت دقیقتر از سیاست نومحافظه کاران، اولین واکنشها را در بین مشروطه خواهان ایجاد کرد، داریوش همایون برای یکسره کردن کار گفت که اگر تمامیت ارضی مملکت در مخاطره قرار بگیرد، ما در کنار جمهوری اسلامی از آن دفاع خواهیم کرد. فقط باید اضافه میکرد در کنار آن بخش از جمهوری اسلامی که به این مسئله اهمیت میدهد، وگرنه باقی که اول صف وطنفروشی قرار دارند…

آخر از همه نوبت میرسد به ملی گرایان. این گروه نمایندۀ اصلی استقلال طلبی ایرانی در قرن بیستم بوده است و نه ایدئولوژیش و نه سابقۀ سیاسیش، هیچ تناقضی با وطن خواهی و استقلال طلبی ندارد ـ همه یکدست است. به علاوۀ اینها، در طی حیاتش بزرگترین ضربۀ ممکن را از سیاست آمریکا خورده است. به این حساب باید ملیون را درست بخشی از فعالان سیاسی ایران شمرد که بیشترین دلبستگی را به استقلال و تمامیت ارضی ایران دارند، گرفتار تناقضهای نظری و عملی در این زمینه نیستند و باید آمادۀ بیشترین فعالیت در این راه باشند.
ولی با تمام این احوال و بر خلاف آنچه که تجربۀ سیاسی اصلی این گروه، یعنی دوران حکومت مصدق، حکم میکند، در بین آنان نیز افرادی را میتوان یافت که خود را به دست حوادث سپرده اند. به آنهایی که فقط از نام و یاد مصدق سؤاستفاده میکنند تا به تبلیغ برای سیاست ویرانگر نومحافظه کاران بپردازند، کاری ندارم. دکانهای اینها را همه میشناسیم. مقصودم آنهایی هستند که از ملی گرایی فقط ابراز ارادت ادواری به مصدق را بلدند و بس، گامی جلوتر از این حاضر نیستند بردارند. در بین ملیون باید امید را به آنهایی بست که آگاهند بزرگداشت مصدق، یعنی رفتن به راه او که طالب آزادی و استقلال ایران بود و به خوبی میدانند که آزادی بدون استقلال ممکن نیست. خوشبختانه تعداد اینها هم کم نیست.

خوار سازی و نفاق افکنی

هر کس که به ایران علاقه دارد، از هزار و یک عیب و نقص که در احوال این کشور و رفتار مردمانش میبیند در رنج است و اگر خود را ناتوان از رفع این کاستی ها و عیبها ببیند، رنجش صد چندان میشود. همۀ این نقاط ضعف را باید با واقعبینی تمام سنجید و از دل و جان در راه بهتر کردن ایران و ایرانیان کوشید. ولی دیدن اینها و کوشش برای بهسازی فرق دارد با تبلیغاتی که برای خوار کردن ایران انجام میشود، تبلیغاتی که هدفشان کندن دل مردم ایران از کشور آبأ و اجدادی آنهاست. کوشش برای اینکه ایران از چشم ایرانیان بیافتد، کار کسانی است که چشم دیدن این ملت و مملکت را ندارند. آنچه میگویند و به هزار شکل و از هزار بلندگو هم میگویند، به نیت انگیزش مردم برای بهتر کردن و بهتر شدن، گفته نمیشود، به این قصد انجام میگردد که همه را از همه چیز دلسرد کند و به اینجا برساند که در برابر حملاتی که به کشورشان و در حقیقت خودشان انجام میپذیرد، لاقید و بی واکنش بشوند. این تبلیغاتی که از در و دیوار رسانه ها، بخصوص رسانه های اینترنتی میبارد، محض ایجاد بی حسی موضعی است، با خوار جلوه دادن کل مملکت و سست کردن بستگی ایرانیان به وطنشان، تا هنگام قطع عضو، دردی حس نکنند و وقتی که بی حسی رفع شد، فرصتی برای واکنش نداشته باشند.
انداختن مملکت از چشم مردمانش فقط یک بخش کار است، بخش دوم نفاق افکنی است بین همین مردم. میدانم این اصطلاح (مثل حکایت توطئۀ خارجی) از نظر سیاسی امّلی جلوه میکند. ولی وقتی میخواهیم از چیزی درست حرف بزنیم، اسم درستش را هم باید به کار ببریم.
مسئلۀ اختلاف سیاسی که عمیقترین و اساسی ترینش همین گزینش نظام سیاسی است و تحت عنوان کشمکش چهار خانواده به آن اشاره شد، مهمترین و بهترین دستاویز برای از بین بردن هر گونه وحدت است بین ایرانیان. چون تندترین اختلاف سیاسی است و دشمنی هایی که برمیانگیزد، میتواند کار را تا حد جنگ داخلی پیش ببرد. بخصوص که نظام حاکم که از دل انقلاب سر برآورده است، با رفتاری که از روز اول در حق همۀ مخالفان، یا به عبارت دقیقتر، همۀ آنهایی که به سوی مخالفت سوقشان داده، پیش گرفته است، خود بیشترین نفاق ممکن را در بین ایرانیان و دولتشان که قاعدتاً مسئول دفاع از کشور است، انداخته.
حکایت مدعا های قومی هم هست. ابراز چاکری نمایندگان خودخواندۀ این و آن قوم را نسبت به آمریکا و اسرائیل، هر روز شاهدیم. هر گروه قومی و ایلیاتی ترفیع درجه گرفته و ملت شده. شاهدیم که چه امکاناتی در اختیارشان قرار میدهند و چگونه همه نوع بلندگویی در اختیارشان میگذارند که برای خود تبلیغ کنند. این سیاست البته سابقۀ قدیم دارد ولی در سالهای اخیر با شدت و حدتی بسیار بیش از گذشته دنبال میشود. در این باب متأسفانه واکنشهای چپگرایان، به دلایلی که بالاتر ذکر شد، از همه ضعیف تر است.
در اهمیت اختلافات عمیقی که ایرانیان را از حکومتشان و گاه از یکدیگر جدا میکند، شکی نمیباید داشت، ولی نباید این را از قلم انداخت که هیچ مملکتی به حکومتش ختم نمیشود. حکومتها میایند و میروند و مملکت باقی میماند و باید هم بماند، چون همۀ اینها باید در نهایت در خدمت مملکت باشند و دوام آن است که اساسی است. رواج این گفتار یاوه که چون نظام سیاسی حاکم بر ایران اسلامگراست و استبدادی و توتالیتر است، پس باید بی محابا به ریشۀ مملکت زد، نادرست است و احمقانه و هیچ منطق تراشی هم قادر به پوشاندن عیوبش نیست. ایران تنها کشوری نیست که از بد حادثه، گرفتار نظامی توتالیتر شده است. دیگران هم قبل از ما گرفتار چنین بلیه ای بوده اند و برخی هنوز هم هستند، ولی این دلیل نشده که مردم کشور از وطن خودشان دل بکنند و محض خلاصی از استبداد، مملکت را به آتش بسوزانند. این داستان که باید نیرویی خارجی بر ایران چیره گردد تا مردمش را آزاد کند، قصه ایست که محض تضعیف وطنخواهی ایرانیان سر هم شده. هیچگاه نیرویی خارجی چنین خدمتی به ما نکرده که امروز بخواهد چنین کند. اگر مملکت را بدهیم برود، دیگر چیزی باقی نخواهد ماند تا بر سر انتخاب نظام سیاسیش یا هزار و یک چیز دیگرش بحث و دعوا کنیم ـ همین و بس.

رفع خطر قبل از دفع خطر

ما معمولاً به کار با برنامه ریزی عنایت چندانی نداریم و متأسفانه به همین دلیل گاه از توجه به برنامه ریزی های دیگران نیز باز میمانیم. برنامۀ تجزیۀ ایران مدتهاست در دستور کار قرار گرفته، محکوم بودن به شکست، مانع از پیگیریش نشده است و به همین دلیل باید به تحولاتش توجه داشت.
قدرتهای خارجی که طرح از هم پاشاندن ایران را در سر پرورده اند، به دلیل وجود اختلافات تندی که در بین ایرانیان میبینند، دچار این توهم هستند که طرحشان قابل اجراست و به مانعی بر نخواهد خورد. این را هم باید انصاف داد که ایرانیان، معمولاً در زندگی روزمره و بسا اوقات به دلیل ایمان تؤام با لاابالیگری که به جاودانگی کشورشان دارند، این تصور را در ذهن دیگران ایجاد مینمایند که اصولاً نسبت به کشور لاقیدند و هر چه پیش آید، با نوعی قدری مسلکی خواهند پذیرفت. در صورتی که این طور نیست. این سهل انگاری معمولاً تا آنجا برقرار است که خطری جدی نباشد، وقتی شد، ایستار مردم به کلی تغییر میکند و درست عکس آن میشود که بود، آنهم با شدتی حیرت انگیز. اگر غیر از این بود، این کشور که از نظر جغرافیای نظامی در یکی از نامناسب ترین نقاط کرۀ زمین قرار دارد، چند هزار سال دوام نمیکرد و هر بار هم که زمین خورد اینگونه برنمیخاست. شاید یکی از مشکلات تاریخی ما این باشد که بین لاقیدی معمول و جانفشانی هنگام خطر، حد وسطی نیست که همت همگان چرخ کشور را با پشتکار و در نوعی تعادل و نظم بگرداند و بدخواهان را از صرافت مزاحمت بیاندازد ـ ولی لابد این هم قسمت ماست.
در این اوضاع که تهدید موجودیت ایران بر همه روشن است و منشأ تهدید نیز به همچنین، باید در پی رفع خطر بود، به این امید که مؤثر افتادن تدابیر امروز، از پیش آمدن خطری که دفعش مستلزم زحمت بسیار و دادن قربانی خواهد بود، جلوگیری کند. مؤثرترین کوشش امروز، روشن کردن یک نکته است برای بدخواهان، اینکه در صورت بروز خطری که موجودیت ایران را تهدید بکند، همۀ مردم، نه در کنار حکومتی که فاسد و مردودش میشمرند، بل در کنار یکدیگر، به دفاع برخواهند خاست؛ اینکه از بابت بستگی به ایران و کوشش برای حفظ آن، بین مردمش تفاوتی نیست و همتشان به یکسان عمل خواهد کرد.
بسیاری جنگها از سؤتفاهم بر سر توان حریف و بخصوص اراده اش برای دفاع سرچشمه میگیرد و تا این سؤتفاهم در جریان نبردهای خونین رفع شود، مدت زمانی گاه دراز به طول میانجامد ـ نمونه ها در طول تاریخ بسیار است. برای پیشگیری از جنگ، نشان دادن مشت کافی نیست، نشان دادن اراده هم لازم است. امروز، نشان دادن ارادۀ دفاع از ایران، کاملاً در ید قدرت ایرانیان مخالف حکومت فعلی هست، بدون اینکه لازم باشد تا برای این کار ابراز نزدیکی به نظامی بکنند که با آن در نبردند. باید به بدخواهان فهماند که نبردی که ما سالهاست درگیر آن هستیم و آنها با تظاهر به یاری به ما میخواهند به راه تحقق آمال خود بیاندازندش، حد و حسابی دارد و قرار نیست به قیمت از دست دادن ایران انجام بپذیرد. در حال حاضر، این مؤثرترین گامی است که میتوانیم در راه حفظ وطن برداریم و البته به برداشتن آن موظفیم.

«رامین کامران» در گفتگوی اختصاصی با روشنفکر: لائیسیته بیان عملی جدایی دین و سیاست است

روشنفکر/ « رامین کامران» یکی از روشنفکران برجسته و نویسندگان ایرانی است که در چند دهه اخیر، بیش از پیش در«ترویج لیبرالیسم» و «لائیسیته» کوشیده است. بسیاری از ایرانیان به واسطه کتاب‌های ارزشمند، مقالات و گفتگوهای تصویری متنوع، با اندیشه‌هایش آشنا هستند. قلم و بیان صریح و در عین‌حال مستدل، همراه با نگاه انتقادی به پدیده‌های سیاسی- اجتماعی، سبب شده که از او به عنوان متفکری بی‌تعارف و صریح اللهجه یاد شود. همکاری و هم اندیشی با زنده‌یاد «شاپور بختیار» یکی دیگر از زوایای زندگی سیاسی وی می‌باشد. رامین کامران با درجه دکترای جامعه شناسی، سال‌هاست که در دانشگاه پاریس مشغول به تدریس می باشد. همچنین به عنوان محقق در مرکز «سیستم های فکری مدرن» فعالیت می کند.

از اینرو تارنمای روشنفکر، یک گفتگوی صمیمانه با ایشان ترتیب داد که نوشتار پیش رو حاصل این گفتگو است.

……

….

چیستان «منافع ملی» !/منوچهر صالحی

2537

پیش‌درآمد

چند سال پیش تصمیم گرفتم درباره «منافع ملی» پژوهش کنم، اما بیماری سرطان چند ساله همسرم و سپس نیز بیماری خودم سبب شد تا نتوانم آن گونه که شایسته بود، آن پژوهش را ‌آغاز کنم.
هم‌چنین، از آن‌جا که آخرین «کتاب فروشی» ایرانی ـ افغانی در هامبورگ چند سال پیش ورشکست شد، نمی‌دانم در ایران در رابطه با «منافع ملی» اثری ترجمه و یا نوشته شده است و به همین دلیل آن‌چه را که پژوهیده‌ام، از منابع آلمانی گرد آورده‌ام تا نشان دهم چرا باید هم‌چون دکتر مصدق از «منافع ملی» ایران سخن گفت، به ویژه آن که این اصطلاح در دو سال‌ گذشته ورد زبان آیت‌الله خامنه‌ای نیز شده است. برای نمونه، او در یکی از آخرین دیدارهای خود با جمعی از مسئولان در قوای سه گانه و مسئولان برخی از نهادها گفت که «از هر اقدام مفید و لازم در جهت منافع ملی، گسترش امور و حل مشکلات مردم جدأ حمایت» خواهد کرد. بنابراین باید به این پرسش پاسخ داد که چه کسی و یا چه نهادی می‌تواند «منافع ملی» یک کشور را تعیین کند و برای نمونه، آن چه که از نقطه نظر آیت الله خامنه‌ای «منافع ملی» ایران نامیده می‌شود، آیا واقعأ بازتاب دهنده «منافع ملی» مردم ایران است؟ و یا آن که آیت الله خامنه ای در هیبت «ولی فقیه» که بنا بر قانون اساسی نقشی تعیین کننده در تدوین سیاست‌های کلان جمهوری اسلامی دارد، تا چه اندازه «منافع اسلام شیعه دوازده امامی»، «منافع بخشی از هیئت حاکمه» و «منافع ملی ایران» را مورد توجه قرار می دهد؟
دیگر آن که تعریف «منافع ملی» کار ساده ای نیست، زیرا دانش حقوق در این زمینه کار چندانی انجام نداده است. هم‌چنین از «منافع ملی»‌ نمی‌توان تعریفی جهانشمول عرضه کرد، زیرا «منافع ملی» هر دولت ـ ملتی در پیوند تنگاتنگ با قانون اساسی آن کشور قرار دارد و از آن‌جا که هر کشوری دارای قانون اساسی ویژه خویش است، در نتیجه تعریف هر دولتی از «منافع ملی» دارای ویژه‌گی‌های «ملی» و «بومی» خواهد بود. با این حال می‌توان گفت که کلیات تعریف «منافع ملی» نزد همه دولت‌ها کم و بیش یکی است و فقط در رابطه با حقوق اساسی می‌توان خُرده توفیرهائی را میان آن‌ها یافت.

سیاست‌های درونی و بیرونی

دولت‌ها از همان آغاز پیدایش خویش همیشه دارای دو حوزه سیاست کارکردی بودند که عبارتند از حوزه‌های سیاست درونی (داخلی) و سیاست بیرونی (خارجی). در کشورهای مُدرن که دارای قوانین اساسی و حقوق شهروندی (مدنی) هستند، رابطه متقابل مردم و دولت بر اساس این قوانین تعیین می‌شوند. در این حوزه، هر چند مردم در انتزاع در برابر قانون با هم برابرند، اما در زندگی واقعی بنا به عوامل گوناگون با هم نابرابرند، زیرا برخی خردسال و برخی پیرسال‌اند، برخی باسواد و برخی بی‌سوادند، برخی کارفرما و برخی کارگرند، برخی دارا و برخی بی‌چیزند، برخی نیروی کار دیگری را می خرند و برخی برای زنده ماندن، باید نیروی کار خود را بفروشند و …
پس در حوزه سیاست درونی نمی‌توان از «منافع ملی» سخن گفت، زیرا در این حوزه منافع افراد، گروه‌ها، اقشار و طبقات اجتماعی ناهمگون و حتی متضادند. در کشورهای دمکراتیک هر قشر و گروهی از حزبی پشتیبانی می‌کند که در برنامه‌اش منافع عمومی را در رابطه با منافع آن طبقه، قشر و گروه تدوین کرده است، یعنی با تحقق آن برنامه چنین طبقه و قشر و گروه بیش‌تر از دیگران سود خواهد برد.
برای نمونه، احزاب محافظه‌کار در کشورهای پیس‌رفته سرمایه‌داری، هر چند در برنامه‌های حزبی خود از بهتر شدن وضعیت زندگی مردم سخن می‌گویند، اما بر این باورند که با اتخاذ سیاست‌هائی که سودآوری سرمایه ‌را محدود ‌کند، نه فقط سرمایه بومی برای کسب سود بیش‌تر از کشور فرار خواهد کرد، بلکه سرمایه‌داران بیگانه نیز انگیزه‌ای برای سرمایه‌گذاری در چنین کشوری نخواهند داشت و در نتیجه جامعه با کمبود سرمایه‌گذاری روبه‌رو خواهد شد، وضعیتی که سبب کاهش تولید می‌شود و در نتیجه نه فقط از تقاضای بازار برای جذب نیروی کار بیش‌تر کاسته می‌شود، بلکه هم‌گام با کاهش سرمایه‌گذاری در بخش تولید به تعداد بیکاران افزوده خواهد شد. محافظه‌کاران با ترسیم چنین دورنمائی، می‌کوشند به توده‌های مزدبگیر بفهمانند که نباید هزینه نیروی کار را بالا برد، زیرا با کاهش تقاضا برای نیروی کار، بیکاری در جامعه گسترش خواهد یافت و در نهایت دود آن سیاست اقتصادی به چشم مزدبگیران خواهد رفت. چکیده آن که احزاب محافظه‌کار و لیبرال دمکرات همیشه منافع سرمایه و سرمایه‌داران را فراسوی منافع اکثریت توده‌ای قرار می‌دهند که فقط با فروش نیروی کار خویش می‌تواند هزینه زندگی خود و خانواده‌اش را تآمین کند. در این حوزه احزاب لیبرال دمکرات حتی از احزاب محافظه‌کار نیز راست‌ترند، زیرا لیبرال‌ها بر این باورند که هر کسی مسئول سرنوشت خویش است و دولت نباید در تعیین سرنوشت فرد و در حوزه اقتصاد و تعیین قیمت کالاها و سطح دستمزدها دخالت کند. در کشورهای پیش‌رفته سرمایه‌داری احزاب محافظه‌کار می‌کوشند منافع سرمایه را فراسوی منافع کار قرار دهند، در حالی که احزاب لیبرال دمکرات در این کشورها فقط از منافع سرمایه‌داران کلان و بخش مرفه قشر میانی پشتیبانی می‌کنند و در حکومت‌های ائتلافی همیشه ائتلاف با احزاب محافظه‌کار را بر ائتلاف با احزاب سوسیال دمکرات ترجیح می‌دهند.
نگاهی به تاریخچه پیدایش دولت رفاء آشکار می‌سازد که احزاب سوسیال دمکرات اروپا طراح اصلی تئوری دولت رفاء بودند. این احزاب به این نتیجه رسیدند که سرمایه داری را نمی‌توان با انقلاب ملی از میان برداشت و در نتیجه سیاست بهبود زندگی روزمره اقشار و طبقات تهی‌دست در مرکز سیاست کارکردی آن‌ها قرار گرفت. آن‌ها با تبلیغ سودمندی‌های دولت رفاء توانستند در بسیاری از کشورهای اروپای غربی اکثریت آرأ را به دست آورند و به قدرت سیاسی دست یابند. آن‌ها در آغاز کوشیدند صنایع و زیرساخت‌های بنیادی، هم‌چون راه‌آهن و صنایع سنگین را به مالکیت دولت در آورند. بیش از همه حزب کارگر در انگلستان کوشید این پروژه را در دوران حکومت خود متحقق سازد. در این کشور بارها صنایع انرژی، فولاد، راه آهن، بهداشت و … دولتی شدند. اما هر بار که حزب محافظه کار به قدرت ‌رسید، کوشید بخشی از این صنایع را دوباره به بخش خصوصی بسپارد. از آن‌جا که دست به دست شدن مالکیت این صنایع سبب اُفت تولید و سوددهی آنان می‌گشت، در نتیجه هر دو حزب دست از این کار برداشتند.با این حال هنوز برخی از نهادهای کلیدی هم‌چون بخش بزرگی از بهداشت در حوزه کارکرد دولت انگلیس قرار دارد و بیش‌تر هزینه آن از صندوق مالیات و بودجه دولت تأمین می‌شود. هم‌چنین بخشی از صنایع راه‌آهن انگلیس دولتی و بخشی خصوصی مانده است. چکیده آن که با گسترش دولت رفاء به تدریج دیگر احزاب سیاسی کشورهای اروپائی نیز سوسیال دمکراتیزه شدند و سوسیال دمکرات‌ها نیز به تدریج برخی از مواضع احزاب محافظه کار را پذیرفتند و همین توافق ضمنی سبب شد تا اروپا بتواند در سده گذشته از سطح رفاء بالائی برخوردار گردد.
احزاب سوسیال دمکرات اروپا تا پیش از پیدایش روند جهانی‌سازی (گلوبالیزاسیون) بر این باور بودند که با افزایش سطح دستمزدها، توان خرید اکثریت توده افزایش خواهد یافت و در نتیجه تولیدکنندگان می‌توانند با افزایش تولید و فروش خود در بازار داخلی به سود خویش بی‌افزایند. به این ترتیب سوسیال دمکرات‌ها در تدوین برنامه‌های حزبی خود برخلاف محافظه‌کاران نه از منافع سرمایه‌داران، بلکه از منافع نیروی کار، یعنی افزایش سطح زندگی کارگران و کارمندان و همه کسانی که برای زیستن باید نیروی کار خود را بفروشند، پشتیبانی می‌کردند. آن‌ها با تدوین سیاست‌های مالیاتی کوشیدند بخشی از سود سرمایه‌داران را در اختیار دولت قرار دهند تا سبب بالارفتن سطح آموزش و پرورش، بهداشت و زیرساخت جامعه گردد. سوسیال دمکرات‌ها توانستند در سده ۲۰ طرح دولت رفاء را در بیش‌تر کشور‌های اروپائی که دارای ساختارها و سطح رشد ناهمگون بودند، متحقق سازند، با این حال سطح زندگی مردم اروپا هم‌چنان نابرابر است، زیرا شتاب تکامل سرمایه‌داری در این کشورها همگون نیست.
در این نوشته بیش‌تر از این به حوزه سیاست داخلی نمی‌پردازیم، زیرا موضوع پژوهش این نوشته نیست. با این چکیده فقط خواستیم آشکار سازیم که وجود طبقات، اقشار و گروه‌های مختلف اجتماعی که دارای خواست‌ها و انگیزه‌های بسیار گوناگون و حتی متضادند، امکان تحقق «منافع ملی» در حوزه سیاست داخلی را بسیار کاهش و تقریبأ ناممکن می سازد.
بنابراین عرصه کارکردی «منافع ملی» را باید در حوزه سیاست بیرونی (خارجی) و سیاست امنیتی ـ دفاعی جست که عامل تعیین کننده آن امنیت و حفظ تمامیت ارضی کشور و ادامه زیست دولت موجود است.

تعریف «منافع ملی»

مفهوم «منافع ملی» دارای سرشتی پیشادمکراتیک است، یعنی در دوران باستان و هم چنین در سده های میانه برخی دولتمردان این مفهوم را در رابطه با سیاست کارکردی خود به کار گرفتند. در دوران باستان که مفهوم ملت هنوز شناخته شده نبود و مردم از قوم و ایل سخن می گفتند، به جای مفهوم «منافع ملی» از «منافع عمومی» سخن گفته می شد. در سده های میانه مفاهیم «مصلحت دولت» و «حاکمیت دولت» جانشین مفهوم «منافع عمومی» گشت. در این مفاهیم نوعی جدائی میان منافع عمومی و خصوصی نهفته است، زیرا در آن دوران دولت بیش تر در حوزه منافع عمومی و کم تر در حوزه منافع خصوصی فعال بود. در سده های میانه که دولت باید از مشروعیت دینی برخوردار می بود، مشروعیت صادرات و واردات کالاها در اختیار دولت پادشاهی مطلقه بود که از پشتیبانی کلیسا برخوردار بود. با آغاز دوران نو مشروعیت دولت نخست از کلیسا به شهروندان و سپس به ملت واگذار شد.
با پیروزی انقلاب فرانسه و تدوین قانون اساسی دولت دمکرات، هر چند مفهوم «ملت» جانشین مفاهیم «خلق» و «توده» شد، اما این تحول سبب گسترش حق تعیین همه جانبه سرنوشت جمعی نگشت، زیرا تعیین مضمون «منافع ملی» هم‌چنان در حوزه سیاست کارکردی دولت باقی ماند. در آن دوران این باور وجود داشت که «منافع ملی» در برگیرنده منافع فراگروهی و حزبی است و مضمون آن توسط تاریخ، فرهنگ و وضعیت جغرافیائی یک «ملت» تعیین می‌شود، یعنی افراد با رای خود در تعیین این مضمون نقشی نداشتند. حتی نمایندگان برگزیده مردم در پارلمان نیز در رابطه با این مضمون که پنداشته می‌شد دارای سرشتی تغییرناپذیر است، نمی‌توانستند نقشی داشته باشند. با این حال در آن دوران این اندیشه غالب شد که «منافع ملی» دربرگیرنده تمامی و یا بخشی از سیاست بیرونی (خارجی) یک دولت ـ ملت است.
در کشورهای دمکراتیک سیاست بیرونی (خارجی) و امنیتی حکومتی که توسط مردم برگزیده شده است، مضمون و ماهیت «منافع ملی» را تعیین می کند. به عبارت دیگر، سیاست بیرونی و امنیتی ـ دفاعی هر دولتی بازتاب دهنده «منافع ملی» هر کشوری است. این سیاست اما در کشورهای دمکراتیک غرب توسط وزیران کابینه و نه نمایندگان پارلمان تعیین می‌شود. به عبارت دیگر، در این کشورها نمایندگان پارلمان‌ها پس از آن که نخست‌وزیر را برگزیدند، بخشی از اختیارات خود را به کابینه وامی‌گذارند.
اما عناصری که سیاست بیرونی یک دولت را می سازند، خود بازتاب دهنده خواست‌های طبقاتی، اقشار و گروه‌های اجتماعی هر کشوری را برمی‌نمایانند. برای فهم این چیستان کافی است به عرصه زندگی واقعی بازگردیم و سیاست بیرونی یک کشور دلخواه را مورد بررسی قرار دهیم. برای نمونه به آلمان می‌نگریم.
در سال ۲۰۰۳ دیوانسالاری جورج دبلیو بوش به دنبال تشکیل اتحادی بین‌المللی برای حمله به عراق و سرنگونی رژیم بعث به رهبری صدام حسین بود. در همان سال در آلمان حکومت ائتلافی احزاب سوسیال دمکرات و سبزها وجود داشت و گرهارد شرویدر صدراعظم بود. این دو حزب حاضر نشدند نیروی نظامی آلمان در تجاوز به عراق شرکت کند، زیرا منابع اطلاعاتی آلمان نشانی از تولید و انباشت سلاح‌های کشتار جمعی در عراق نیافته بودند. بنابراین مواضع این دو حزب به سیاست بیرونی آلمان و در نتیجه به «منافع ملی» آلمان بدل شد. در همان زمان حزب اتحادیه مسیحی آلمان به رهبری خانم آنگلا مرکل خواهان شرکت آلمان در تجاوز به عراق بود و سیاست آن زمان حکومت آلمان را سیاستی مخالف با «منافع ملی» آلمان ارزیابی کرد. در همان زمان خانم مرکل در نشریه «واشنگتن پست» مقاله ای با همین مضمون انتشار داد.
نمونه دیگر حمله برخی از کشورهای اروپائی در سال ۲۰۱۱ به کشور لیبی با هدف سرنگونی حکومت معمر القذافی است. در این دوران حکومت ائتلافی دو حزب اتحادیه دمکرات‌های مسیحی و دمکرات‌های آزاد بر سر کار بود که خانم آنگلا مرکل را به صدراعظمی برگزیده بود. در آن دوران هر چند حکومت آلمان از جنبش «آزادیخواهانه» مردم لیبی پشتیبانی و سیاست سرکوب وحشیانه این جنبش توسط رژیم قذافی را محکوم کرد، اما حاضر به شرکت در اقدام نظامی علیه حکومت قانونی لیبی نشد. برخلاف پروژه عراق که احزاب اپوزیسیون خواهان شرکت ارتش آلمان در جنگ علیه صدام حسین بودند، در رابطه با پروژه لیبی بین احزاب حکومتی و اپوزیسیون هم سوئی کامل وجود داشت، یعنی همه احزابی که در بوندستاگ نماینده داشتند، خواهان عدم دخالت نظامی آلمان در لیبی بودند.
همین دو رخداد تاریخی در آلمان آشکار می‌سازد که «منافع ملی» دارای سرشتی نسبی است و نه مطلق، یعنی آن‌چه که امروز توسط دیوانسالاری یک دولت ـ ملت «منافع ملی» نامیده می شود، فردا می تواند از سوی همان دیوانسالاری و یا توسط دولتمردانی که تازه به حکومت رسیده اند، «منافع ملی» تلقی نشود. چکیده آن که آن چه در سیاست بیرونی یک دولت ـ ملت «منافع ملی» نامیده می‌شود، همیشه از سوی رهبران سیاسی جامعه‌ای که از استقلال و حاکمیت ملی برخوردار است، تعریف می‌شود. روشن است که حکومت‌های وابسته و بدون استقلال نمی‌توانند «منافع ملی» مردم کشور خود را نمایندگی کنند، زیرا فرمانبر قدرت‌های استعماری و ابرقدرت‌های امپریالیستی هستند.
با این حال نقش رهبران حکومت‌ها در کشورهای دمکراتیک در تعیین مضمون «منافع ملی» بی‌کران نیست، زیرا این حکومت‌ها هر چند از حق ویژه‌ای در تعریف «منافع ملی» برخوردارند، اما از آن‌جا که توسط نهادهای دیگر هم چون پارلمان و دستگاه قضائی و حوزه‌های دانشگاهی و هم‌چنین رسانه‌های آزاد و مستقل از حکومت و نیز نهادهای جدا از دولت کنترل می‌شوند، نمی‌توانند بدون استدلال و مجاب کردن افکار عمومی هر اقدام حکومتی در سیاست بیرونی را به مثابه «منافع ملی» جا زنند. به عبارت دیگر، هر چند امکان سؤاستفاده حکومت از مفهوم «منافع ملی» وجود دارد، اما امکان آن نامحدود نیست. نمونه برجسته «سؤاستفاده» از مفهوم «منافع ملی» دروغی است که دولت‌مردان ایالات متحده آمریکا به رهبری جورج دبلیو بوش و بریتانیا به رهبری تونی بلر در رابطه با توجیه لشکرکشی به عراق و سرنگونی صدام حسین طرح کردند. آنها مدعی شدند اسنادی در اختیار دارند که بر اساس آن حکومت بعث عراق صنایع شیمیائی خود را با هدف تولید بمب‌های کشتار جمعی گسترش داده است. این دروغ پس از اشغال عراق توسط «ائتلاف داوطلبانه» به رهبری آمریکا آشکار شد و در انگلستان حزب کارگر تونی بلر را به کناره گیری از سیاست مجبور کرد و حتی برخی از سازمان‌های هوادار حقوق بشر از نهادهای حقوقی انگلیس و سازمان ملل متحد تقاضای محاکمه بوش و بلر را در دادگاهی کردند که کارش رسیدگی به جنایت علیه بشریت است.
اما در کشورهائی که ساختار دمکراتیک ندارند، این فقط حکومتگران هستند که مفهوم «منافع ملی» را تعیین می‌کنند و هر نهادی و یا هر کسی را که اندیشه دیگری داشته باشد، «خیانتکار» و «جاسوس» می‌نامند، یعنی آن نهاد و کس را به دشمن وابسته می‌سازند تا بتوانند صدای اعتراض مخالف را خفه کنند. یک نمونه برجسته را می‌توان روزمره در ایران دید. خامنه‌ای به مثابه «ولی فقیه» بنا بر قانون اساسی حق دارد سیاست بیرونی (خارجی) و «امنیت ملی» ایران و در همین رابطه «منافع ملی» مردم ایران را تعیین کند. برخلاف کشورهای دمکراتیک که احزاب اپوزیسیون و استادان دانشگاه‌ها و روزنامه‌ها و رسانه‌های آزاد و ناوابسته به دولت می‌توانند سیاست حکومت را نقد کنند، در ایران هیچ کس از حق انتقاد به «ولی فقیه» برخوردار نیست، زیرا «ولی فقیه» در ایران گویا از «کرامات» ویژه‌ای برخوردار است و بنا بر باور برخی از آیت الله ها گویا مستقیمأ با «امام دوازدهم» که در «غیبت» به سر می‌برد، در ارتباط است. بنا بر باور آیت الله خامنه‌ای دولت آمریکا دشمن نظام جمهوری اسلامی است و بنابراین برقراری روابط دیپلماتیک با این ابرقدرت امپریالیستی با «منافع ملی» ایران سازگاری ندارد. در ایران اگر کسی جرأت کند و مدعی شود قطع رابطه دیپلماتیک ایران با آمریکا به زیان «منافع ملی» ایرانیان است، با شتاب او را «خائن»، «جاسوس» و «نوکر صهیونیسم» می‌نامند و دستگیر و زندانی و دادگاهی می‌کنند. به این ترتیب در کشورهائی که دارای حکومت‌های استبدادی، تمامیت‌خواه و شبه دمکراتیک هستند، چون اپوزیسیون «قانونی» وجود ندارد و هیچ نهاد و کسی نمی‌تواند از سیاست خارجی حکومت انتقاد کند، زیان سیاست‌های ضد «منافع ملی» چنین حکومت‌هائی بسیار زیاد است. نمونه برجسته چنین سیاستی دوران حکومت هشت ساله محمود احمدی نژاد بود که از پشتیبانی همه جانبه «ولی فقیه» نیز برخوردار بود. اتخاذ مواضع ضد هالوکاستی و ضد یهودی او سبب شد تا حکومت دست راستی و افراطی اسرائیل بتواند در این دوران خود را به مثابه ملتی که تحت تهدید نظامی و اتمی ایران قرار دارد، جا زند و با برخورداری از افکار عمومی کشورهای غربی بزرگ‌ترین پروژه تحریم علیه ایران را به تصویب شورای امنیت برساند و فراتر از آن با دامن زدن به «ایران هراسی» بتواند سنا و کنگره آمریکا و هم چنین پارلمان اروپا را وادار سازد تحریم های فراگیری را علیه ایران تصویب کنند. بنا به برخی ادعاها، فقط این تحریم‌ها سبب شد تا ایران ۴۰ سال از قافله پیش‌رفت اقتصادی عقب بماند. برای آن که این واقعیت را نمایان سازیم، در هنگام انقلاب در سال ۱۹۷۹ تولید ناخالص ملی ایران دو برابر ترکیه بود، در حالی که در سال ۲۰۱۵ تولید ناخالص ملی ترکیه کمی بیش‌تر از دو برابر ایران بوده است. امروز ترکیه یکی از ۲۰ اقتصاد برتر جهان است، در حالی که سطح تولید ناخالص ملی ایران هم‌تراز اسرائیل و امارات متحده عرب خلیج فارس شده است، یعنی ۸ میلیون اسرائیلی در سال ۲۰۱۵ به اندازه ۸۰ میلیون ایرانی ثروت تولید کرده‌اند.

بررسی مفهوم «منافع ملی»

در آغاز یادآور شدیم که دانش حقوق در حوزه تعریف از مفهوم «منافع ملی» کوشش چندانی نکرده¬¬¬ است. با این حال مکتب واقع‌گرائی در روابط بین‌الملل در این زمینه گام‌هائی برداشته است. هم چنین یادآور شدیم که میان مفاهیم «منافع ملی» که در دوران باستان «منافع عمومی» نامیده می‌شد، و در سده‌های میانی «مصلحت دولت» جانشین آن شد، نوعی نزدیکی وجود دارد. نخستین کسی که از این مفاهیم در نوشته‌های خود بهره گرفت، فرانچسکو گویچیردینی ایتالیائی بود. با این حال بیش‌تر پژوهشگران نه گویچیرینی، بلکه نیکولو ماکیاولی را بنیانگذار تئوری سیاسی واقع‌گرائی می‌نامند که در کانون آن مفاهیم «قدرت» و «منافع» قرار دارند. در نیمه سده پیش هانس یوآخیم مورگن تاو که پیش از جنگ جهانی از آلمان به آمریکا مهاجرت کرد و دانشمند علوم سیاسی بود، توانست اندیشه واقع‌گرایانه در روابط بین‌الملل را از نو فرمول‌بندی و سیستماتیزه کند. به این ترتیب او توانست مکتب واقع‌گرایانه نوئی را پایه‌گذاری کند. هواداران مکتب او هم‌چون هنری کیسینجر که پیش از وزیر خارجه شدن، پروفسور دانشگاه هاروارد بود، در تعیین مضمون و کارکرد سیاست بیرونی ایالات متحده آمریکا نقشی کلیدی بازی کردند. مورگن تاو کوشید با به کار گیری مفاهیم «قدرت» و «منافع» قانونمندی حاکم بر روابط بین‌الملل را کشف کند. با این حال در پژوهش‌های او نمی‌توان تعریف دقیقی از مفهوم «منافع ملی» را یافت. او در بیش تر نوشته های خود به جای «منافع ملی» از «منافعی که در خدمت قدرت قرار دارند» سخن گفته است. به این ترتیب در مکتب واقع‌گرایانه او «منافع ملی» باید منجر به «تراکم قدرت» گردد. به این ترتیب هر «تراکم قدرتی» خود گوئی باید زمینه را برای افزایش و تراکم باز هم بیش‌تر «قدرت» هموار سازد.

بنا بر باور مورگن تاو و مکتب واقع‌گرایانه او، ادامه وجود دولت مهم‌ترین «نفع ملی» است، زیرا این موجودیت توسط دولت‌های دیگر که از «قدرت» بیش‌تری برخوردارند، مدام تهدید می‌شود. تا زمانی که نهادی بین‌المللی که از قدرتی فراملی برخوردار است، وجود نداشته باشد که بتواند جلوی خودسری قدرت‌های ملی را بگیرد، بنابراین هر دولتی باید بکوشد با افزایش «قدرت» خود از «منافع ملی» خویش دفاع کند. به این ترتیب «قدرت» و «منافع ملی»‌ به هم گره خورده و قابل جدائی از هم نیستند. بنا بر منطق این بینش، تحقق «منافع ملی» با هدف افزایش و تراکم قدرت در دستان یک دولت به کانون سیاست بیرونی و امنیتی هر دولتی بدل می گردد و روشن است که در این میانه دولت‌های نیرومند و قدرتمند‌تر می‌توانند منافع و خواست‌های ملی خود را به دولت‌های کم‌نیرو و کم قدرت تحمیل کنند. با وجود نهادهای بین المللی امنیت یک دولت حتمن نباید هم‌راه با عدم امنیت یک یا چند دولت دیگر باشد، اما از هر قاعده‌ای استثناء هم وجود دارد. یک نمونه دهشتناک و بد آن روند پیدایش دولت اسرائیل است. دولت صهیونیستی اسرائیل پس از جنگ جهانی با برخورداری از پشتیبانی اقتصادی، سیاسی و نظامی ایالات متحده آمریکا و روسیه شوروی و بنا بر مصوبه نشست عمومی سازمان ملل در سال ۱۹۴۷ مبنی بر تقسیم سرزمین فلسطین به دو بخش در سال ۱۹۴۸ به وجود آمد. از آن زمان این دولت به بهانه تأمین «امنیت» خود مدام به کشورهای همسایه خود تجاوز و تمامی و یا بخشی از سرزمین های آن‌ها را اشغال کرده و با اعمال سیاست آپارتاید در سرزمین‌های فلسطین اشغالی و هم‌چنین بلندی‌های جولان در پی ایجاد «اسرائیل بزرگ» و تحقق «واقعیت‌های غیر قابل فسخ» است. چنین سیاستی سبب می‌شود تا دولتی که می‌خواهد ادامه موجودیت خود را به قیمت پایمال ساختن تمامیت ارضی و امنیت دولت‌های همسایه خویش تأمین کند، دیر یا زود با واکنش آن دولت‌ها نسبت به سیاست‌های منطقه‌ای خود روبه‌رو شود. دولت‌های همسایه نیز با پیروی از همین سیاست خواهند کوشید ادامه زیست خویش را در کانون سیاست بیرونی خود قرار دهند و با نیرومند ساختن ارتش خود بکوشند از «منافع ملی» خویش، یعنی تمامیت ارضی و امنیت خویش دفاع کنند. ادامه چنین سیاستی دیر یا زود موجب ناامنی بیش‌تر در منطقه خواهد شد که نمونه بسیار بد و شوم آن را می‌توان هم اینک در خاورمیانه دید. بنابراین برای آن که امنیت به منطقه برگردد، باید به دنبال تحقق سیاستی بود که همه از آن سود برند، یعنی اصطکاک «منافع ملی» دولت ها باید به جای تساوی بردـ باخت به تساوی بردـ برد بدل گردد. اما کشورهای پیش‌رفته سرمایه‌داری و به ویژه امپریالیسم آمریکا و هم‌چنین اسرائیل حاضر به پذیرش چنین رابطه‌ای نیستند. این دولت‌ها «منافع ملی» خود را برتر از «منافع ملی» دولت‌های عقب‌مانده می‌دانند و روابط بین‌الملل را به سود خویش تفسیر و سازماندهی می‌کنند. دولت اسرائیل نیز با برخورداری از پشتیبانی همه جانبه آمریکا و اتحادیه اروپا نه فقط قوانین بین‌الملل مصوبه سازمان ملل را زیر پا می‌نهاد، بلکه حتی برای مصوبات شورای امنیت سازمان ملل نیز تره خورد نمی‌کند.
برخی از دولت‌های کوچک و کم جمعیت که نمی‌توانند با اقتصاد خود هزینه ارتشی نیرومند را تأمین کنند، با دولت‌های نیرومند پیمان همکاری‌های اقتصادی، سیاسی و نظامی می‌بندند و در نتیجه زیر چتر پشتیبانی آن قدرت‌ها قرار می‌گیرند. یک نمونه پیمان نظامی ناتو است. در این پیمان اینک ۲۸ کشور عضوند که بیش‌تر آن‌ها هم چون دولت‌های آلبانی، اسلوی، ایسلند، استونی، کرواسی، لتونی، لیتوانی و لوکزامبورگ، دولت‌هائی هستند که بدون برخورداری از پشتیبانی یک یا چند ابرقدرت نظامی و اقتصادی نمی‌توانند از استقلال برخوردار باشند.
همین وضعیت را می‌توان در خلیج فارس نیز دید. شیخ نشین‌های عرب این خلیج که دارای سرزمین‌های بسیار کوچک‌اند، برای حفظ امنیت خود پایگاه‌های نظامی در اختیار ارتش ایالات متحده آمریکا قرار داده‌اند. برای نمونه ارتش آمریکا در بحرین ۲، در کویت ۶، در قطر ۱ و در امارات متحده عربی نیز ۱ پایگاه نظامی دارد. دولت آمریکا با استقرار ارتش خود در این پایگاه‌های نظامی مدعی است که از «منافع ملی» خود در خلیج فارس دفاع می‌کند و در عین حال امنیت و «منافع ملی» ایران در این خلیج را روزمره مورد تهدید قرار می‌دهد.

«اجماع اجتماعی»

همان‌گونه که یادآور شدیم، برخی دیگر از پژوهشگران روابط بین‌الملل بر این باور نیستند که سیاست بیرونی (خارجی) و نظامی (دفاعی) یک حکومت بازتاب دهنده تمامی «منافع ملی» یک دولت ـ ملت را برمی‌تاباند. این گروه می‌پندارد که «منافع ملی» هر حکومتی برآیندی است از فرایندهای گفتمان اجتماعی سازمان‌های سیاسی وابسته به طبقات، اقشار و گروه‌های اجتماعی موجود در یک جامعه. از آن‌جا که طبقات، اقشار و گروه‌ها دارای خواست‌ها و منافع مختلف و حتی متضاد اجتماعی‌اند، بنابراین هر یک از سازمان‌ها و نهادهای وابسته نگرش ویژه‌ای را که بازتاب دهنده خواست و منافع آن‌ها است، به مثابه اندیشه و گفتمان اجتماعی عرضه می‌کند و سرانجام در نتیجه برخورد عقاید و آرأ مختلف، اندیشه و برداشتی که بیانگر «اجماع اجتماعی» است، به مثابه «منافع ملی» از سوی اکثریت جامعه پذیرفته می‌شود. بنابراین در دولت‌های دمکراتیک سیاست بیرونی (خارجی) هر دولتی بازتاب دهنده آن اندیشه‌های برتری است که در نتیجه گفتمان اجتماعی به «اجماع اجتماعی» بدل گشته و اکثریت افکار عمومی آن را به مثابه بهترین راه حل ممکن برای تحقق «منافع ملی» پذیرفته است. به عبارت دیگر، «اجماع اجتماعی» سبب مشروعیت اندیشه‌ای می شود که هر دولت دمکراتیکی مجبور به پیروی از آن خواهد بود. برای نمونه، بنا به ادعای نشریه «واشنگتن پُست» بنا بر نتایج یک نظرسنجی در سال ۲۰۱۱ تقریبأ ۵۷ درصد از مردم ایران پشتیبان برنامه‌های صنایع هسته‌ای صلح‌آمیز ایران بودند. پس می‌توان نتیجه گرفت که حکومت ایران در رابطه با برنامه‌های هسته‌ای خود از پشتیبانی افکار عمومی برخوردار بوده و سیاست هسته‌ای بخشی از «منافع ملی» جمهوری اسلامی را نمودار ساخته است.
حتی اگر این نگرش دانشگاهی را بپذیریم، هنوز نمی‌دانیم کلیات «منافع ملی» یک دولت ـ ملت از چه عناصری تشکیل شده است و یک حکومت در عرصه سیاست بیرونی (خارجی) خود باید در پی تحقق چه اهدافی باشد؟ بنابراین باید به این پرسش پاسخ داد که چگونه طبقات، اقشار و گروه‌هائی که در یک جامعه می‌زیند و دارای خواست‌ها و منافع متفاوت و متضادند، می‌توانند در حوزه‌هائی با هم «اجماع» داشته باشند؟ در این رابطه به چند بغرنج باید توجه کرد:
یکم‌ ـ همان‌گونه که یک دولت برای ادامه زیست خود نیازمند امنیت درونی و بیرونی است، طبقات و اقشار اجتماعی و نیز افراد جامعه برای ادامه زندگی خود به امنیت نیازمندند تا بتوانند در فضائی امن برای بهتر شدن زندگی خویش بکوشند. بنابراین شالوده سیاست بیرونی (خارجی) هر دولت دمکراتیکی باید تأمین رفاء و آسایش عمومی باشد. مبارزه طبقاتی نیز در جامعه ای که در آن امنیت و آزادی وجود داشته باشد، مبارزه‌ای مدنی و متکی بر قانون خواهد بود.
دوم ـ همیشه باید میان «منافع ملی» و استراتژی‌ها، تاکتیک‌ها و ابزاری که حکومت برای تحقق آن در کوتاه و یا درازمدت به کار می‌گیرد، توفیر نهاد، زیرا استراتژی‌ها، تاکتیک‌ها و … می‌توانند در خدمت «منافع ملی» قرار گیرند و یا آن که برای برآورده ساختن اهداف دیگری که یک حکومت به دنبال تحقق آن است، در تقابل با «منافع ملی» باشند.
سوم ـ فقط ابرقدرت‌ها می‌توانند «منافع ملی» خود را در کوتاه زمان متحقق سازند، هم‌چون اشغال افغانستان و عراق توسط امپریالیسم آمریکا و متحدینش. با این حال می‌بینیم که آن سیاست شتاب‌زده هر چند ممکن است سبب تأمین «منافع ملی» آمریکا در منطقه خاورمیانه شده باشد، اما منطقه را به کام بحرانی دهشتناک کشانده است. البته کسانی که پیرو «تئوری توطئه» هستند، وضعیت کنونی خاورمیانه را نتیجه سیاست آگاهانه امپریالیسم و صهیونیسم جهانی می‌دانند و بر این باور نیستند که این وضعیت شاید برای «منافع» کوتاه و درازمدت امپریالیسم‌ها و دولت صهیونیستی اسرائیل خطرناک باشد.
چهارم ـ چون «منافع ملی» بر شالوده «اجماع اجتماعی» می‌تواند تدبیر شود، از آن جا که میان طبقات، اقشار و گروه‌های اجتماعی یافتن «اجماع» بسیار سخت و زمان‌بر است، در نتیجه هر حکومتی برای تنظیم سیاست بیرونی (خارجی) خویش با هدف تحقق «منافع ملی» از امکان کارکردی محدودی برخوردار است. در دولت‌های دمکراتیک برای جلوگیری از چنین وضعیتی حکومت‌ها کلیات هدف‌های کوتاه و دراز مدت «منافع ملی» خود را در سندی تدوین می‌کنند. با انتشار این سند نه فقط مردم آن کشور، بلکه دیگر دولت‌ها نیز از مضمون سیاست آن دولت در رابطه با تحقق «منافع ملی» خویش آگاه می‌شوند.

تدوین «منافع ملی»

برای آن که نشان دهیم مضمون سندی که در آن «منافع ملی» یک کشور تدوین شده است، چگونه می‌تواند باشد، چکیده نکات مهم سندی را که حکومت آلمان در سال ۱۹۹۴ در رابطه با «منافع ملی» این دولت انتشار داد، در این‌جا می‌آوریم:
۱ـ حفاظت از آزادی، امنیت و رفاء شهروندان و مرزهای کشور آلمان،
۲ـ ادغام شدن در دمکراسی‌های اروپائی در چهارچوب اتحادیه اروپا،
۳ـ اتحادی پایدار مبتنی بر ارزش‌های مشترک و متکی بر منافع هم‌سو با پیمان ناتو وایالات متحده آمریکا به مثابه قدرت جهانی،
۴ـ مشارکت مبتنی بر تعامل با همسایگان شرقی خویش با هدف نزدیک ساختن آن‌ها به ساختارهای غربی و پی‌ریزی نظام امنیتی نوینی که در آن همه کشورهای اروپائی مشارکت داشته باشند،
۵ ـ توجه جهانی به حقوق بین‌الملل و حقوق بشر و نظم اقتصاد جهانی عادلانه متکی بر قوانین اقتصاد بازار.
با توجه به این تزها می‌توان دریافت که دولت آلمان در آن دوران بر این باور بود که کشور آلمان بخشی از تمدن یهودی ـ مسیحی جهان غرب است و به همین دلیل هم‌چون ایالات متحده از سیستم ارزشی همگونی برخوردار است که عناصر اصلی آن عبارتند از آزادی‌های فردی (حقوق بشر) و آزادی‌های مدنی شهروندان (دولت دمکراتیک)، اقتصاد بازار آزاد و عضویت در پیمان نظامی ناتو با هدف حفظ تمامیت ارضی کشور و نظام سیاسی دمکراتیک موجود.
حکومت آلمان در سال ۲۰۰۶ سند تازه‌ای را انتشار داد که در بخشی از آن «منافع ملی» این کشورترسیم شده است. مقایسه این سند با سند ۱۹۹۴ نشان می‌دهد که طی ۱۲ سال در مضمون «منافع ملی» این دولت تغییراتی رخ داده است، آن هم به این دلیل که در این ۱۲ سال بسیاری از همسایگان شرقی آلمان، هم چون لیتوانی، لتونی، استونی، لهستان، اسلواکی، چک، مجارستان، رومانی، بلغارستان و … جذب اتحادیه اروپا و ناتو شدند. در سند ۲۰۰۶ آمده است که «منافع آلمان از اهداف سیاست امنیتی پیروی می‌کند. این منافع دستاورد تاریخ و فرهنگ، وضعیت جغرافیائی آلمان در مرکز اروپا و هم‌چنین وابسته به هم دربافتگی بین‌المللی سیاست و اقتصاد کشور ما است. این عوامل ایستا نبوده و برای همیشه تدوین نشده‌اند و بلکه وابسته به پیکربندی بین‌المللی و توسعه‌اند.» در همین سند آمده است که «منافع برتر سیاست امنیتی آلمان عبارت است از تقویت امنیت اروپا و ماورأ اقیانوس اطلس و افزایش رفاء کشور توسط بازرگانی جهانی آزاد و بدون محدودیت، مهار زودهنگام و مقابله با بحران‌ها و درگیری‌هائی که می‌توانند امنیت آلمان را به‌مخاطره اندازند، و نیز ترویج اصول دمکراسی، افزایش اعتبار بین‌المللی حقوق بشر و ترویج احترام حقوق بین‌الملل در جهان و غلبه بر شکافی که بین مناطق ثروتمند و فقیر جهان وجود دارد.» با آن که در این سند «افزایش اعتبار حقوق بین‌الملل» به‌مثابه یکی از عناصر «منافع ملی» آلمان تعریف شده است، دولت آلمان در رابطه با بسیاری از رخدادهای مشخص خود ناقض این اصل است. با عرضه چند نمونه از مواضع دولت آلمان در رابطه با خاورمیانه می‌کوشیم درستی ادعای خود را نشان دهیم.
یکم: با آن که دولت روسیه مدعی است اکثریت چشم‌گیر مردم کریمه در یک همه پرسی «دمکراتیک» به پیوستن سرزمین خود به جمهوری روسیه رأی دادند، دولت آلمان چون خود را پای‌بند «حقوق بین‌الملل» می‌داند، هم‌سو با سیاست ناتو به رهبری آمریکا اشغال شبه جزیره کریمه توسط ارتش روسیه را نقض حقوق بین‌الملل دانسته و در اتحادیه اروپا در تصویب تحریم‌های اقتصادی، نظامی و سیاسی علیه جمهوری روسیه پیشتاز بوده است. اما دولت آلمان در رابطه با اشغال سرزمین فلسطین و شهرک سازی دولت صهیونیستی اسرائیل در این سرزمین و برقراری سیاست آپارتاید در سرزمین‌های اشغالی فقط در حرف از سیاست حکومت دست راستی اسرائیل انتقاد می‌کند و در کنار ایالات متحده آمریکا تنها کشوری است که با هر گونه تحریم اقتصادی، نظامی و سیاسی اسرائیل مخالف است.
دوم: امروز همه نهادهای بین‌المللی یقین دارند که غرب با تأسیس نیروگاه اتمی در اسرائیل آگاهانه زمینه فنی و صنعتی تولید سلاح اتمی در این کشور را هموار ساخت و دست دولت اسرائیل را در تولید کلاهک‌های اتمی باز گذاشت. دولت‌های غربی که امنیت اسرائیل را با بهره گیری از همه امکانات خود تضمین می‌کنند، می‌کوشند به افکار عمومی خود بفهمانند چون در اسرائیل دمکراسی وجود دارد، در نتیجه تجهیز دولت اسرائیل به سلاح اتمی امنیت همسایگان این کشور را به‌خطر نخواهد انداخت. اما کیست که نداند در پایان جنگ جهانی دوم نیرومندترین دولت دمکراتیک جهان، یعنی ایالات متحده آمریکا برای آن که توان نظامی خود را به دولت‌های دیگر جهان نشان دهد، بدون هر گونه ضرورتی دو شهر هیروشیما و ناگازاکی ژاپن را با سلاح اتمی بمباران کرد و موجب کشته شدن فوری ۷۰۰۰۰ تا ۸۰۰۰۰ تن که در مرکز این دو شهر می زیستند، شد. بنا به آمارهای مختلف تا پایان سال ۱۹۴۶ نیز بین ۸۶۰۰۰ تا ۹۶۰۰۰ تن دیگر که تحت تأثیر شدید اشعه رادیو آکتیو قرار گرفته بودند، کشته شدند. هم چنین با آن که دولت اسرائیل عضو آژانس بین‌المللی اتمی نیست و به کارشناسان این آژانس جواز دیدار از تأسیسات اتمی خود را تا کنون نداده است، دولت آلمان ۳ زیردریائی بسیار مُدرن را که می‌توانند به کلاهک اتمی نیز مجهز شوند و هزینه تولیدشان نزدیک به یک میلیارد یورو بوده است، به نیم قیمت آن به اسرائیل فروخت تا بتواند از خود در برابر تهدیدهای ایران که فاقد هر گونه سلاح اتمی است، دفاع کند!!!
سوم: ارتش اسرائیل در تابستان سال ۲۰۱۴ به تلافی «پرتاب موشک های قسام» از نوار غزه به اسرائیل به بمباران همه جانبه نوار غزه پرداخت. در نتیجه این حملات نزدیک به ۱۷۶۸ فلسطینی کشته شدند که نزدیک به ۷۰ در صد آنان کودکان، زنان و مردان مسن‌تر از ۵۰ سال بوده اند. خانم مرکل که کورکورانه از سیاست‌های آپارتایدی حکومت دست راستی اسرائیل پشتیبانی می‌کند، در برابر پرسش خبرنگاران درباره کشتار مردم بی‌دفاع فلسطین در غزه مدعی شد که اسرائیل حق دارد از مردم خویش در برابر موشک‌پرانی‌های حماس دفاع کند و به این ترتیب به توجیه آن جنایت پرداخت. اما او حاضر نشد بپذیرد که فلسطینیان نیز از حق دفاع از خود در برابر سیاست اشغال، شهرک سازی، آپارتاید و کشتار روزمره فلسطینان در مناطق اشغالی به دست ارتش و شهرک‌نشینان مسلح یهودی برخوردارند.
همین چند نمونه آشکار می‌سازد که سیاست کارکردی بسیاری از حکومت ها و به ویژه حکومت کنونی آلمان در رابطه با «منافع ملی» خویش بسیار فرصت طلبانه است و در مواردی که «مصلحت» ایجاب کند، بسیاری از دولت‌ها اصولی را که بر اساس آن «منافع ملی» خویش را تنظیم کرده‌اند، نقض می‌کنند.

هنجارهای ارزشی «منافع ملی»

بنا بر آن‌چه تا کنون بررسی کردیم، می‌توان گفت که سیاست بیرونی (خارجی) دولت‌های دمکراتیک متکی بر ارزش‌هائی است که از یک‌سو در قوانین اساسی این دولت‌ها و از سوی دیگر در حقوق بین‌الملل بازتاب یافته‌اند. به عبارت دیگر، هر دولتی بدون برخورداری از یک سیستم ارزشی نمی‌تواند «منافع ملی» خود را تعریف و به سیاست کارکردی تبدیل کند.
یکی از ارزش‌هائی که در قوانین بیش‌تر دولت‌های دمکراتیک می‌توان یافت، پای‌بندی این دولت‌ها به «صلح» است که در ارتباط تنگاتنگ با امنیت بیرونی این دولت‌ها قرار دارد. بنابراین سیاست امنیتی این کشورها دارای دو بُعد سیاسی و دفاعی است. سیاست بیرونی (خارجی) در خدمت تأمین «صلح»، یعنی امنیت کشور بدون به کارگیری نیروی ارتش قرار دارد با هدف حراست از تمامیت ارضی کشور و دوام دولت موجود. سیاست دفاعی نیز برای جلوگیری از تجاوز نظامی به سرزمین خویش برنامه‌ریزی شده است. هر دو این حوزه‌ها با مقوله‌های «صلح» و «جنگ» پیوند خورده‌اند که دو روی یک سکه‌اند. البته در سیاست دفاعی قدرت‌های بزرگ و به ویژه ابرقدرت‌های امپریالیستی امکان تجاوز به سرزمین‌های دیگر با عنوان «پیش‌گیری» از جنگ پیش‌بینی شده است. به همین دلیل نیز دیوانسالاری آمریکا و دولتمردان اسرائیل در رابطه با کشمکش هسته‌ای با ایران مُدام از بودن همه ابزارها بر سر میز سخن گفته و بمباران تأسیسات هسته‌ای ایران را اقدامی «مشروع» برای پیش‌گیری از جنگی که موجب ویرانی جهان می‌توانست شود، می‌نامیدند. در همین رابطه برخی از دانشمندان حقوق که آن‌ها را باید مزدبگیران قدرت نامید، بمباران صنایع هسته‌ای ایران را اقدامی منطبق با قوانین بین‌المللی و منشور سازمان ملل متحد می‌پنداشتند. به خلاف این «دانشمندان»، برخی نهادهای صلح با برگزاری نشست‌هائی با شرکت دانشمندانی که در این حوزه فعال هستند، کوشیدند ثابت کنند که جنگ‌های پیش‌گیرانه با هیچ یک از اصول قوانین اساسی دولت‌های دمکراتیک و هم‌چنین قوانین بین‌الملل از مشروعیت برخوردار نیستند و بلکه اقدامی خلاف آن قوانین‌اند.
ارزش دیگری که در قوانین اساسی دولت‌های دمکراتیک تدوین شده و با مفهوم «منافع ملی» در پیوندی تنگاتنگ قرار دارد، مقوله «حقوق بشر» است. دولتی که «اعلامیه جهانی حقوق بشر» را پذیرفته است، باید به حقوق فردی و مدنی نه فقط شهروندان خود، بلکه همه انسان‌ها احترام بگذارد، زیرا بسیاری از عناصر «حقوق بشر» در حوزه حقوق طبیعی قرار دارند که آن حقوق را از هیچ کس نمی‌توان گرفت. با این حال می‌بینیم که در نخستین پیش‌نویس اعلامیه استقلال آمریکا بندی در رابطه با محکومیت برده‌داری نوشته شده بود که پس از مخالفت اکثریت اعضاء شورائی که مسئول نوشتن آن اعلامیه بود، حذف شد. به این ترتیب کسانی که در سال ۱۷۷۵ میلادی برای نخستین بار در تاریخ برخی از نکات مهم «حقوق بشر» و «حقوق شهروندی» را تدوین و تعریف کردند، حاضر به نفی بردگی که با تمامی معیارهای «حقوق بشر» در تضاد است، نشدند. توماس جفرسن که حقوقدان بود و بیش‌ترین بخش اعلامیه استقلال آمریکا را نوشت، هر چند در بیان مواضع سیاسی خود مخالف برده‌داری بود، اما خود در آن زمان زمین‌دار بزرگ و صاحب بیش از۲۰۰ برده بود. هم‌چنین به گواهی تاریخ، چه پیش و چه پس از پیدایش دولت‌های دمکراتیک در کشورهای پیش‌رفته سرمایه‌داری، نخبگان سیاسی و اقتصادی این سرزمین‌ها میان مردم سرزمین‌های خود و کشورهای عقب‌مانده توفیر می‌گذاردند. به‌عبارت دیگر، قانون اساسی دمکراتیک در این کشورها سبب دگرگونی سیاست بیرونی (خارجی) کشورهای پیش‌رفته نشد و بلکه این حکومت‌ها از یکسو به سیاست استعماری خود ادامه دادند و از سوی دیگر برای تأمین منافع اقتصادی و نظامی خویش با حکومت‌های استبدادی و دیکتاتور به همکاری پرداختند که بی‌پروا «حقوق بشر» مردمان کشورهای خود را پایمال می‌کردند. هم اینک نیز در این وضعیت تحولی رخ نداده است. برای نمونه کشورهای پیش‌رفته اروپای غربی و ایالات متحده آمریکا هم‌زمان از اسرائیل که حکومتی دمکراتیک دارد، اما سرزمین فلسطینیان را اشغال و در این مناطق نظام آپارتاید را حاکم ساخته است و هم چنین با عربستان سعودی که دارای دولتی استبدادی و فاقد هرگونه وجاهت دمکراتیک است، پیوندهای سیاسی، اقتصادی و نظامی عمیق دارند.

حقوق بین‌الملل در رابطه با «منافع ملی» در سیستم ارزشی کشورهای غربی دارای جایگاه والائی است تا آن جا که تمامی قوانین بومی که در تضاد با حقوق بین‌الملل قرار دارند، از مشروعیت برخوردار نیستند و باید در انطباق با نص قوانین بین‌الملل دگرگون شوند. به این ترتیب در قانون اساسی همه کشورهائی که عضو سازمان ملل شده‌اند، نباید اصولی مخالف با منشورهای این سازمان و هم‌چنین قوانین بین‌الملل باشد که توسط این سازمان تدوین و تصویب شده‌اند.
اما در واقعیت می‌بینیم که چنین نیست. با آن که در «اعلامیه جهانی حقوق بشر» شکنجه ممنوع شده است، دادگاه عالی اسرائیل شکنجه «تروریست‌های فلسطینی» را برای جلوگیری از «جنایتی» که می تواند در آینده رخ دهد، مجاز دانست. ایالات متحده آمریکا با ایجاد زندان گوانتانامو در کوبا و هم چنین در بسیاری دیگر از کشورهای وابسته به خود، زندانیان مسلمان را که می‌پنداشت عضو «طالبان» هستند، شکنجه می‌کرد و هم‌چنین در زندان «ابوغریب» در بغداد بسیاری از زندانیان هوادار حزب بعث توسط نظامیان آمریکائی شکنجه و کشته شدند. نمونه دیگر جمهوری اسلامی ایران است که شلاق زدن را منطبق با شریعت اسلام می داند و در نتیجه بر این باور است که شلاق زدن تعزیر است و نه شکنجه. آخرین نمونه این سیاست وحشیانه تازیانه زدن به کارگران اعتصابی و هم‌چنین دانشجویانی بوده است که در جشن پایان تحصیل خود شرکت کرده بودند. بدتر از آن بسیاری از کشورهای اسلامی بر این باورند که منشور «اعلامیه جهانی حقوق بشر» مصوبه سازمان ملل متحد با موازین دین اسلام در انطباق نیست و به همین دلیل نمایندگان کشورهای اسلامی در سال ۱۹۹۰ در کنفرانس قاهره «اعلامیه حقوق بشر اسلامی» را تصویب کردند. در این بیانیه قید شده است که شریعت اسلامی یگانه منبعی است که بر اساس آن می‌توان «حقوق بشر» را تعریف کرد. از آن جا که این «بیانیه» موضوع اصلی پژوهش ما نیست، فقط به یک تضاد تعیین کننده که میان «اعلامیه جهانی حقوق بشر» و «بیانیه حقوق بشر اسلامی» وجود دارد، اشاره می کنیم: در ماده یک «اعلامیه جهانی حقوق بشر» آمده است که «همه انسان‌ها آزاد و بهره‌مند از حرمت و حقوق برابر زاده شده‌اند.» به این ترتیب همه انسان‌ها، با هر دینی و نژادی و فرهنگی چون انسان هستند، پس باید از حقوق برابر برخوردار باشند. اما می‌دانیم که در قرآن زن و مرد با آن که انسان هستند، از حقوق برابر برخوردار نیستند. به همین دلیل در اصل دو «اعلامیه حقوق بشر اسلامی» آمده است که «همه مردم در اصل شرافت انسانی و تکلیف و مسئولیت برابرند.» به این ترتیب مقوله حقوق برابر به تکلیف و مسئولیت برابر تبدیل شده است تا بر نابرابری حقوق زن و مرد که در شریعت اسلامی تثبیت شده است، سرپوش نهاده شود.

«منافع ملی» ایران

در پیش یادآور شدیم که سیاست بیرونی (خارجی) و «امنیت ملی» هر کشوری در تعیین «منافع ملی» آن دولت نقشی تعیین کننده دارد. در دولت‌های دمکراتیک یکی از منابع تعیین کننده در تعیین سیاست بیرونی و امنیتی قانون اساسی این کشورها است، زیرا در قانون اساسی هر کشوری از یک سو ارزش‌هائی را می‌توان یافت که چون رشته تسبیح زندگی مردم و نهادهای اجتماعی و دولتی و مدنی را به هم می‌پیوندد و از سوی دیگر راهی را که دولت و ملت باید برای ساختن جامعه‌ای بهتر، رفاء بیش‌تر و برخورداری از صلح و امنیت طی کنند، برمی‌نمایاند.
نخستین اصلی را که در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران می‌توان یافت، اندیشه صدور انقلاب به بیرون از مرزهای ایران است. در مقدمه قانون اساسی آمده است که «قانون اساسی … زمینه تداوم این انقلاب را در داخل و خارج کشور فراهم می‌کند، به ویژه در گسترش روابط بین‌المللی با دیگر جنبش‌های اسلامی و مردمی می‌کوشد تا راه تشکیل امت جهانی را هموار کند.» پس صدور انقلاب نه فقط به کشورهای اسلامی، بلکه هم چنین به کشورهائی است که مردم آن با استبداد و امپریالیسم مبارزه می کنند، به اندیشه غالب در قانون اساسی جمهوری اسلامی بدل شده است. روشن است که با یک چنین بینش و باوری ایدئولوژیک تأمین «منافع ملی» واقعی مردم ایران بسیار دشوار و حتی ناممکن خواهد بود، زیرا همان گونه که در پیش یادآور شدیم، هدف «منافع ملی»‌ تأمین امنیت در درون و بیرون، افزایش رفاء عمومی و حفظ دولت موجود است. اما دولتی که می کوشد انقلاب خود را به دیگر کشورهای جهان صادر کند، در جهت امنیت درونی و بیرونی خود گام بر نمی دارد و بلکه به دشمنان خود می افزاید. هم چنین نگاهی به وضعیت اقتصادی ایران نشان می دهد که ایران در ۳۷ سال گذشته در مقایسه با کشورهای همسایه خود از رشد اقتصادی اندکی برخوردار بوده و از درجه رفاء و سطح زندگی مردم در ایران بسیار کاسته شده است.
در بخش دیگری از همان «مقدمه» در رابطه با نقش ارتش و سپاه بار دیگر اندیشه صدور انقلاب مطرح و نوشته شده است که «ارتش جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران … نه تنها حفظ و حراست از مرزها بلکه بار رسالت مکتبی یعنی جهاد در راه خدا و مبارزه در راه گسترش حاکمیت خدا در جهان را نیز عهده دار خواهند بود.» روشن است که با وجود چنین اندیشه‌هائی که در قانون اساسی جمهوری اسلامی تدوین شده‌اند، دخالت در امور کشورهای دیگر بخشی از کارکرد هستی‌مند چنین رژیمی خواهد بود.
هم‌چنین در شماره ۱۶ از اصل اول از فصل اول قانون اساسی که در آن اصول کلی نظام تنظیم شده‌اند، با شفافیت نوشته شده است که «تنظیم سیاست خارجی کشور بر اساس معیارهای اسلام، تعهد برادرانه نسبت به مسلمانان و حمایت بی‌دریغ از مستضعفان جهان» باید باشد. به این ترتیب ملت ایران بنا بر قانون اساسی خویش وظیفه دارد به مستضعفان جهان برای رهائی از چنگال استعمار و استثمار کمک کند. بنابراین اگر نه همه، بلکه بخش بزرگی از امکانات و توانائی‌های اقتصادی و نظامی رژیم اسلامی ایران باید در خدمت این اهداف قرار گیرد. با وجود چنین اهدافی در قانون اساسی ایران جای شگفتی نیست که سردار قاسم سلیمانی برای دولت بحرین «خط قرمز» تعیین کند و یا آن که نیروهای وابسته به سپاه قدس در عراق و سوریه در جنگ داخلی این کشورها مداخله کنند. آن‌جا که دولتمردان ایران و به ویژه «ولی فقیه» که طبق اصل ۱۱۰ قانون اساسی حق دارد سیاست های کلان کشور را تعیین کند، تشخیص دهند که باید برای رهائی ملتی مسلمان هم چون فلسطین از چنگال زور و ستم وارد کارزار جنگی شد، بنا بر نص صریح و شفاف قانون اساسی کنونی می‌توانند به چنین اقدامی دست زنند. بنابراین دخالت ایران در لبنان، سوریه، عراق، یمن و اینک نیز بحرین با مضمون قانون اساسی در انطباق قرار دارد، هر چند که این کاراز یک سو سبب از بین رفتن بخش بزرگی از ثروت ملی و محروم ماندن مردم ایران از رفاء بیش‌تر می گردد و از سوی دیگر نه فقط دولت‌های همسایه ایران، بلکه بسیاری از قدرت‌های بزرگ اقتصادی که در این کشورها دارای «منافعی» هستند، به دشمنی خود با رژیم ایران خواهند افزود.
در قانون اساسی جمهوری اسلامی فقط سه بار از «صلح» سخن گفته شده است. در اصل ۱۱۰ که در آن وظایف و اختیارات «ولی فقیه» تدوین شده، آمده است که «اعلان جنگ و صلح و بسیج نیروها» از اختیارات رهبر است. در اصل ۱۴۷ اشاره شده است که «دولت باید در زمان صلح از افراد و تجهیزات فنی ارتش در کارهای امدادی و آموزشی» بهره گیرد و سرانجام در اصل ۱۵۲ آمده است که «سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران بر اساس نفی هرگونه سلطه‌جوئی و سلطه‌پذیری، حفظ استقلال همه جانبه و تمامیت ارضی کشور، دفاع از حقوق همه مسلمانان و عدم تعهد در برابر قدرت‌های سلطه‌گر و روابط صلح‌آمیز متقابل با دول غیر محارب استوار است.» به این ترتیب جمهوری اسلامی از یکسو می خواهد از «حقوق همه مسلمانان دفاع» کند و از سوی دیگر فقط با کشورهائی که با او «محاربه» نمی‌کنند، حاضر است «روابط صلح آمیز» داشته باشد. اما برخلاف جمهوری اسلامی که در قانون اساسی خود هیچ برنامه‌ای برای تحقق صلحی پایدار در منطقه و جهان عرضه نمی کند، کوشش در جهت خشونت زدائی در روابط بین‌الملل و تداوم بخشیدن به زندگی مسالمت‌آمیز و مبتنی بر «صلح» میان دولت ـ ملت‌هائی که دارای حکومت‌های دمکراتیک هستند، بخش تعیین کننده‌ای از «منافع ملی» این کشورها را تشکیل می‌دهد. علت این امر هم بسیار روشن است، زیرا ایدئولوژی انقلاب اسلامی ستیز با ظلم و زور و استثمار و استعمار است با هدف ایجاد «جامعه توحیدی» اسلامی که اتوپیای شیعیان است. دولتی که می‌خواهد با بهره‌گیری از خشونت و ستیز جهان را دگرگون کند، نمی‌تواند از سیاست هم‌زیستی مسالمت‌آمیز دولت ـ ملت‌ها پیروی کند.
به این ترتیب تضاد میان زندگی واقعی مردم ایران و اتوپیای انقلاب اسلامی روز به روز بیش‌تر می‌شود. به همین دلیل نیز می‌بینیم که پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران حکومت‌هائی که از سوی مردم برگزیده شدند، میان واقع‌گرائی و انقلابی‌گری در نوسان بوده‌اند. در دوران ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی کوشش شد میان نیازهای مادی مردم و اتوپیای انقلاب نوعی توازن برقرار گردد. در دوران ریاست جمهوری خاتمی کوشش شد به خواست‌های مدنی و نیازهای شهروندی مردم بیش‌تر توجه شود. اما در دوران ریاست جمهوری احمدی نژاد انقلابی‌گری ظاهری همه‌ی ابعاد زندگی مردم را فراگرفت که سبب گسترش تورمی دهشتناک و فقر و تنگ‌دستی اکثریت مردم ایران شد. یک نمونه از دستاوردهای آن سیاست «انقلابی‌گری توخالی» افزایش حاشیه نشینان شهرها به ۲۰ میلیون تن است. حاشیه نشینان کسانی هستند که چون در روستاها و شهرهای کوچک امکان تأمین زندگی خود را ندارند، برای یافتن کار به کلان‌شهرها مهاجرت می کنند و به خاطر تعداد انبوه خود توازن زندگی شهری را به هم می‌ریزند و می‌توانند سبب فتنه و یا انقلاب دیگری در ایران شوند که دورنمای آن بنا بر بررسی‌های جامعه شناسانه‌ای که از بافت طبقاتی حاشیه نشینان وجود دارد، نه می‌تواند سویه دمکراتیک داشته باشد و نه سوسیالیستی، زیرا حاشیه نشینان که پیوندهای خود را با تولید روستائی از دست داده‌اند و هنوز در زندگی شهری و تولید کالائی جذب نشده‌اند، طبقه و قشری مولد نیستند و در بهترین حالت می‌توان آن‌ها را «لومپن پرولتاریا» نامید، یعنی توده‌ای که فاقد منشاء طبقاتی است و برای تأمین روزمرگی خویش حاضر است به هر کاری تن در دهد. در بدترین حالت از بطن فتنه و یا انقلاب حاشیه‌نشینان می‌تواند یک حکومت فاشیستی متکی بر ایدئولوژی و اتوپیای شیعه زاده شود شبیه «دولت اسلامی داعش».
به این ترتیب می‌توان نیروهای سیاسی وفادار به نظام جمهوری اسلامی را به دو گروه کلی بخش کرد. جناح «اصلاح طلب» دربرگیرنده نیروهائی است که بر این باورند با افزایش سطح رفاء در درون کشور و افزایش ثروت ملی، دولت جمهوری اسلامی می‌تواند با افزایش هزینه دفاعی خود جلو تجاوز به ایران را بگیرد، وضعیتی که سبب حفظ کیان نظام می‌شود. هم‌چنین دولتی که ثروتمند است، می تواند به جنبش‌های رهائی‌بخش نیز بیش‌تر و مؤثرتر کمک کند. اما «اصولگرایان» بر این باورند که صدور انقلاب برای تحقق جامعه توحیدی بی‌طبقه وظیفه اصلی نظام اسلامی است و افزایش ثروت در جامعه می‌تواند از میزان و درجه «انقلابی بودن توده» بکاهد، امری که موجب می‌شود تا رژیم از درون پوک و فرسوده شود. این جناح‌بندی تا زمانی که جمهوری اسلامی وجود داشته باشد، ذاتی این نظام است و تداوم خواهد داشت. اما همه واقعیت‌ها نشان می‌دهند که تکرار پروژه «احمدی نژاد» دیگری سبب فروپاشی زودهنگام این نظام خواهد شد، زیرا بنا بر نتایج انتخابات ریاست جمهوری (۱۹۹۲) و مجلس شورای اسلامی (۱۹۹۴) هفتاد درصد از مردم از این رژیم بریده‌اند و فقط بخشی از «حاشیه نشینان» که جذب نهادهای سرکوب رژیم شده است، پایگاه اجتماعی این نظام را تشکیل می دهد، یعنی پایگاه اجتماعی رژیم اسلامی بیش‌تر از ۱۰ ٪ نیست.
یکی از خصیصه‌های جهان کنونی پیچیده شدن روابط بین‌المللی است، زیرا پس از فروپاشی اردوگاه «سوسیالیسم واقعأ موجود» و متلاشی شدن «پیمان دفاعی ورشو»، در بسیاری از مناطق جهان قدرت‌های منطقه‌ای که برخی از آن‌ها هم‌چون جمهوری اسلامی ایران امپریالیسم آمریکا را «شیطان بزرگ» می نامند، فعال شده‌اند. دیگر آن که در بسیاری از کشورها شاهد فروپاشی ساختار دولت‌های موجود هستیم هم‌چون افغانستان، عراق، سوریه، لیبی، سومالی و اینک نیز یمن که دولت‌هایشان در نتیجه دخالت نیروهای امپریالیستی متلاشی شده‌اند و یا آن که دولت‌هائی که جانشین دولت‌های پیشین شده‌اند، هنوز نتوانسته‌اند خود را تثبیت کنند. جالب آن که حوزه نفوذ جمهوری اسلامی کشورهائی هستند که بافت دولت در آن‌ها متلاشی و یا بسیار ضعیف شده است، هم چون لبنان که قانون اساسی استعماری آن کشور سبب گشته تا نیروهای اجتماعی که موجودیت خود را با وابستگی دینی خویش توضیح می‌دهند، نتوانند با هم به ائتلاف و وحدت ملی دست یابند. در سوریه دولت مرکزی به رهبری اسد فقط بخشی از آن سرزمین را در کنترل خود دارد و در بخش‌های دیگر گرفتار جنگ داخلی شده است. در عراق قانون اساسی جدید سبب قدرت‌یابی شیعیان این کشور شده است که حاضر نیستند سنیان عراق را در قدرت سهیم کنند. در یمن نیز دولتی هوادار عربستان سعودی سقوط کرد و عربستان و متحدینش هنوز نتوانسته‌اند دولت فراری را دوباره بر اریکه قدرت بنشانند. بنابراین یکی از اهداف «منافع ملی» دولت ایران باید جلوگیری از تحقق چنین وضعیتی در کشور باشد. دشمنی ۳۷ ساله جمهوری اسلامی با دیوانسالاری آمریکا و دولت اسرائیل سبب شده است تا «اندیشکده‌های» این دولت‌ها تجزیه ایران به چند دولت کوچک و در نتیجه وابسته به خود را برنامه ریزی کنند. تشکیل «کنگره ملیت‌های ایران فدرال» در واشنگتن و هم چنین آغاز دگرباره مبارزه مسلحانه «حزب دمکرات کردستان» ایران به رهبری مصطفی هجری نشان می‌دهند که با افزایش شکاف میان عربستان سعودی و رژیم جمهوری اسلامی امکانات مالی، نظامی و سیاسی فراوانی در اختیار آن بخش از «اپوزیسیون» ایران که هدفی جز تجزیه کشور ندارد، گذاشته شده‌اند تا بتوانند با از بین بردن امنیت درونی در جهت بی‌ثباتی و تجزیه ایران گام بردارند. تاریخ ایران نشان داده است که چنین تلاش‌هائی در نهایت شکست خواهند خورد، اما در عین حال سبب هدر رفتن نیروهای انسانی و ثروت کشور و هم‌چنین افزایش ویرانی، تهی‌دستی، بیکاری و بی‌خانمانی مردم این مناطق خواهد شد.
از آن جا که «منافع ملی» پدیده‌ای یکتا و تک بُعدی نیست و بلکه همیشه از مجموعه‌ای از نیازها و خواست‌ها تشکیل شده است، بنابراین باید در تدوین «منافع ملی» برای برخی از منافع الویت قائل شد. برای نمونه «صلح» در اسنادی که از سوی حکومت‌های مختلف آلمان انتشار یافته‌اند، همیشه بر دیگر «منافع» الویت داشته است. هر چند از سوی دیوانسالاری کنونی ایران بارها مطرح شده است که ایران با هیچ کشوری قصد جنگ ندارد و در ۲۰۰ سال گذشته هیچ گاه به تمامیت ارضی کشورهای همسایه خود تجاوز نکرده است، اما از آن جا که پدیده «صلح» در قانون اساسی جمهوری اسلامی تقریبأ «غائب» است، در گفتمان سیاست خارجی ایران نیز از جایگاه چندانی برخوردار نیست. حتی در رابطه با «امنیت ملی» ایران نیز حکومت اسلامی از سیاست دفاعی تهاجمی پیروی می کند، آن هم با این استدلال که ایران هر چند سر جنگ با هیچ دولتی را ندارد، اما اسرائیل را «غده سرطانی» می‌نامد و خواهان نابودی آن است.
با آن که از پیدایش رژیم جمهوری اسلامی بیش از ۳۷ سال می گذرد، آیت‌الله خامنه‌ای در مقام «ولی فقیه» این نظام هنوز نیز از «نفوذ فرهنگی» غرب می‌ترسد و می‌پندارد مردم ایران با پیروی از زندگی غربی که متکی بر ارزش‌های اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی غرب است، می‌توانند از آرمان‌های انقلاب دور شوند و در نتیجه زمینه برای سقوط رژیم فراهم گردد. این ترس مختص رژیم جمهوری اسلامی نیست. همه دولت‌هائی که از پایگاه توده‌ای برخوردار نیستند، دچار چنین دهشتی هستند. در ایران نیز رژیم ولایت فقیه در بهترین حالت از پشتیبانی ۳۰ ٪ مردم برخوردار است و بنابراین، هر چند می‌کوشد با برگزاری انتخابات مهندسی شده «حاکمیت توده‌ای» خود را بنمایاند، اما ترس حاکمیت از آمیزش فرهنگی نشان‌دهنده پوشالی بودن قدرت نظام کنونی است.
دولت‌هائی که دارای ساختار استبدادی و تمامیت‌خواه‌اند، در روابط بین‌المللی خویش فقط هنگامی می‌توانند با دولت‌های دمکرات دارای روابط صلح‌آمیز و مطلوب باشند، که امکانات خود را در خدمت خواست‌ها و نیازهای آن دولت‌ها قرار دهند. بدترین نمونه از یک‌چنین آمیزش مسالمت‌آمیز را می‌توان در روابط متقابل عربستان سعودی و ایالات متحده آمریکا یافت.
چکیده
در پیوند با آن چه تا کنون نگاشتیم، «منافع ملی» هر دولت دمکراتیکی را می‌توان بر پایه شش هنجار بنیادین زیر تدوین کرد:
۱ـ کوشش برای حفظ آزادی، امنیت و رفاء مردم و حراست از تمامیت ارضی کشور.
۲ـ برقراری پیوندهای نزدیک با دیگر دولت‌های دمکراتیک تا بتوان بر شالوده ارزش‌های همگون روابط منطقه‌ای و بین‌المللی را به سود صلح و ثبات و امنیت مشترک سر و سامان داد.
۳ـ کوشش در جهت برقراری نظام اقتصادی متکی بر بازار.
۴ـ احترام نهادن به حقوق بین‌الملل و اعلامیه جهانی حقوق بشر.
۵ـ برخورداری همه دولت‌های عضو سازمان ملل متحد از حق برابر در زمینه همکاری با نهادهای منطقه ای و جهانی.
۶ـ کوشش در جهت استقرار رژیمی جهانی که با تکیه بر قوانین بین‌الملل روابط میان‌دولتی را در جهت استقرار صلح جهانی، افزایش رفاء در کشورهای تهی‌دست و حفاظت از محیط زیست در عرصه ملی و منطقه‌ای سازمان‌دهی کند.
این شش هنجار دارای سرشتی عام هستند و هر دولتی در رابطه با وضعیت مشخصی که در آن قرار دارد، می‌تواند از این هنجارها تفسیری مشخص در سندی ارائه دهد که در آن راه و ابزار دستیابی به «منافع ملی» خود را تدوین کرده است. با این حال شرایط ملی، منطقه‌ای و حتی جهانی می‌تواند دولتی را در وضعیتی قرار دهد که در رابطه با برنامه‌ریزی «منافع ملی» خویش برخی از این هنجارها را نادیده گیرد و یا آن که هنجارهای دیگری را به این مجموعه بی‌افزاید.
هم‌چنین یادآوری این نکته بسیار مهم است که هم‌راه با گسترش همه جانبه روند «جهانی شدن» شیوه تولید سرمایه‌داری و گسترش غول‌آسای مناسبات تجاری، فرهنگی، توریستی و … میان «منافع ملی» بسیاری از دولت‌ها که دارای آبشخور تمدنی- فرهنگی و بافت اقتصادی همگونی‌اند، این‌همانی‌های فراوانی وجود دارد و بنابراین بسیاری از عناصر «منافع ملی» فقط از طریق هم‌کاری این دولت‌ها با هم می‌تواند برای همه آنان تحقق یابد. به همین دلیل نیز برخی از پژوهشگران بر این باورند که با پا نهادن به دوران «جهانی شدن» یک دولت ملی با دشواری می‌تواند «منافع ملی» خود را متحقق سازد و بنابراین برای دستیابی به آن مجبور است با کشورهائی که دارای خواست‌های هم‌گونند، هم‌کاری کند. به همین دلیل نیز این پژوهشگران بر این باورند که دوران «منافع ملی» دولت ملی سپری شده و باید به جای آن مفهوم «رفاء و آسایش عمومی» را به کار گرفت که دارای خصیصه فراملی است.
هم‌چنین هر حکومتی با تدوین «منافع ملی» خویش می‌کوشد الویت‌های سیاسی و اقتصادی و امنیتی خود را تعیین کند. به‌عبارت دیگر، «منافع ملی» آشکار می‌سازد که دورنمای آینده یک ملت چیست. به همین دلیل نیز دکتر مصدق ملی کردن صنایع نفت را مهم‌ترین عنصر «منافع ملی» ایران نامید، زیرا با تحقق آن پروژه ایران می‌توانست به استقلال سیاسی و اقتصادی خود دست یابد و هم آن که مردم ایران می‌توانستند با مشارکت در انتخابات دمکراتیک سرنوشت سیاسی خود را تعیین کنند. اما کودتای انگلیسی – آمریکائی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ سبب شکست این پروژه شگرف ملی شد.

ژوئیه ۲۰۱۶

منابع آلمانی:

• Bahr, Egon: Deutsche Interessen. Streitschrift zu Macht, Sicherheit und Außenpolitik, Karl Blessing Verlag, München, 1998
• Bierling, Stefan: Die Außenpolitik der Bundesrepublik Deutschland, Normen, Akteure, Entscheidungen, München 1999
• Deutsch, Karl W.: Analyse internationaler Beziehungen, Konzeptionen und Probleme der Friedensforschung, Frankfurt a. M. 1968
• Herzog, Roman: Die Globalisierung der deutschen Außenpolitik ist unvermeidlich, Presse- und Informationsamt der Bundesregierung, Bulletin Nr. 20, 15.3.1995
• Link, Werner: Die Neuordnung der Weltpolitik, Grundprobleme globaler Politik an der Schwelle zum 21. Jahrhundert, München 1998.
• Schieder, Siegfried und Spindler, Manuela (Hrsg.): Theorien der Internationalen Beziehungen, Opladen 2003
• Schwarz, Hans-Peter: Die gezähmten Deutschen. Von der Machtbesessenheit zur Machtvergessenheit, Stuttgart 1985

یارشاطر یک انسان عاشق است

980

گفت‌وگو با ماندانا زندیان درباره‌ی زندگی‌نامه‌ی احسان یارشاطر

 

«من، مانند لوئی پاستور، معتقدم شانش یا بخت در درازای عمر درِ خانهٔ بسیارانی، شاید همه را، می‌زند، مهم این است که ما در خانه باشیم و در را به رویش باز کنیم. شخصیت‌های سیاسی یا فرهنگی برجسته، مانند امیر اسدالله عَلَم یا دکتر علی اصغر حکمت، در همان دوران در مسیر زندگی خیلی‌های دیگر هم قرار داشتند، ولی به‌نظر من این آشنایی‌ها با تمام اهمیت و وزنی که در عملی شدن ایده‌های درخشانی مانند بنیادگذاردن بنگاه ترجمه و نشر کتاب داشتند، که تازه آن هم ایدهٔ خود یارشاطر بود، تنها دلیل کامیابی‌های او نبودند. من سهم بزرگ‌تر میان تمام عوامل همراه با دکتر یارشاطر و کارهایش را به دید درست، ارزیابی واقع‌بینانه، و همت بلند خود او می‌دهم.»

این بخشی از سخنان ماندانا زندیان، شاعر، روزنامه‌نگار و پزشک در گفت‌وگویمان درباره‌ی کتابی‌ست که به همت و طرح پرسش‌های او، درباره‌ی زندگی دکتر احسان یارشاطر منتشر شده است.

این کتاب را انتشارات شرکت کتاب لس‌آنجلس در۴۳۰ صفحه منتشر کرده و دربرگیرنده‌ی پیش‌گفتاری از ماندانا زندیان، سال‌شمار زندگی احسان یارشاطر، روایت زندگی دکتر یارشاطر در هیأت یک گفت‌وگوی بلند (۲۳۰ صفحه)، متن کامل مقاله‌های دکتر یارشاطر که در متن گفت‌وگو از آنها یاد شده، متن سخنرانی‌های ارائه‌شده در نکوداشت دکتر یارشاطر در جشن نود و پنجمین زادروزش در مرکز ایران‌شناسی دانشگاه کلمبیا، تعداد زیادی عکس، نمونه‌های دست‌خط استاد و نمایه‌ی نام‌هاست.

2513

چه شد که احسان یارشاطر پیشنهاد داد که با همکاری شما کتابی درباره زندگی خود بنویسد؟ می‌دانید، وقتی آدم با شخصیتی مثل دکتر یارشاطر بیشتر آشنا می‌شود و می‌بیند چه نظم و انضباط و آینده‌نگری دارد، این سئوال برایش به وجود می‌آید که چرا سال‌ها قبل به فکر چنین کتابی نیفتاده بود. طبیعتا این‌ها سئوالاتی‌ست که بهتر است خود آقای یارشاطر به آنها پاسخ بدهد، اما گمان می‌کنیم که پاسخشان را شما هم می‌دانید. این‌طور نیست؟

ملاحظات پرسش شما را خوب می‌فهمم. این فکرها و پرسش‌ها تا مدت‌ها برای خود من هم مطرح بود.

مرداد ۱۳۹۲، حدود یک‌سال پیش از شکل‌گرفتن ایدهٔ این پروژه، من برای انجام یک مصاحبه با دکتر یارشاطر از سوی فصل‌نامهٔ رهاورد، به دفتر کارشان در دانشگاه کلمبیا رفتم. مصاحبه‌ٔ مورد نظر بر موضوع روشنفکران ایرانی و زبان فارسی از مشروطیت تا کنون متمرکز بود. متن برکشیده از آن مصاحبهٔ شش ساعته، پس از بازخوانی‌ها و ویرایش‌های متعدد به‌دست استاد و من، با عنوان «زبان آیینهٔ فرهنگ و طرز فکر جامعه است»، در رهاورد پاییز ۹۲ منتشر شد.

نزدیکی‌های نوروز ۱۳۹۳، دکتر یارشاطر برای کاری به لس‌آنجلس آمدند و در دیداری مشترک با سردبیر رهاورد، خانم شعله شمس شهباز، خطاب به من گفتند که مدت‌هاست به فکر نوشتن زندگی‌نامه‌شان بوده‌اند و درست‌تر می‌دانند که کار در هیأت پرسش و پاسخ تنظیم شود؛ و غافلگیرانه پرسیدند که آیا من می‌توانم فرصت پرداختن به چنین طرحی را فراهم آورم. می‌توانید حدس بزنید که پرسش، حتی اندیشیدن به همراهیِ من با آن فکر، پاسخ مثبتِ خود را در خود داشت؛ پاسخی با دستِ بالاتر در قدرشناسی و تعهد. با این وجود من تردید داشتم شایستهٔ انجام کاری به آن بزرگی باشم. بارها هم، صمیمانه، با استاد در این‌باره صحبت کردم.

تا آنجا که من از مجموع پاسخ‌ها و استدلال‌های استاد در این‌باره دریافتم، دو دلیل مهم‌ترشان برای این انتخاب یکی ارزیابی مراحل گوناگون شکل‌گیری و پیشرفتِ مصاحبهٔ نخستمان برای فصل‌نامهٔ رهاورد بود، که با آن‌چه استاد برای شیوهٔ کار در نظر داشتند هماهنگ می‌نمود؛ و شاید مهم‌تر از آن باورشان به این امر که پرسش‌گرِ متنِ زندگی‌نامه بهتر است از هم‌نسلان خودشان نباشد؛ روزنامه‌نگاری باشد از نسل‌های جوان‌تر که پس‌زمینهٔ اجتماعی زندگیِ انسانِ نشسته در بستر متن را با فاصله و بدون داوری‌های شکل‌گرفته بر اساس تجربه‌های شخصی ببیند.

2514
از همان ابتدا هم، روشن و قاطع، گفتند که دربارهٔ کارهای گوناگونشان، بیش از همه ایرانیکا، بسیار صحبت کرده‌اند و در پی متنی هستند بیشتر شکل‌گرفته پیرامون زندگی شخصی‌شان، با فاصله‌های بسیار از پرسش‌های تکراریِ مصاحبه‌هایی که داشته یا خوانده‌اند. واقعاً می‌خواستند با چشم‌های باز با خویشتنِ خود روبه‌رو شوند، خود را ببینند، بخوانند، نقد کنند و منصفانه بنویسند؛ و می‌دانستند پرداختن به زندگی شخصی انسانی که احسان یارشاطر است، بدون وارد شدن به پس‌زمینه‌های اجتماعی ممکن نبود. می‌گفتند سال‌ها به همهٔ این مسائل فکر کرده بودند، و درنهایت پس از مطالعهٔ کتاب «امید و آزادی» که چند سال پیش دربارهٔ زندگی ایراج گرگین کار کرده بودم، و کتاب «بازخوانی ده شب»، مجموعه‌ای از مصاحبه‌های طولانی پیرامون شب‌های شعر انستیتو گوته در سال ۱۳۵۶ در تهران، و برخی مصاحبه‌های دیگر من در فصل‌نامهٔ رهاورد به این نتیجه رسیده بودند که همکاری ما می‌تواند به متنی با آن ویژگی‌ها برسد. مجموعهٔ این فکرها و ملاحظات بخت بلند این همکاری را از آنِ من کرد.

در مقدمه کتاب نوشته‌اید که به پیشنهاد خود آقای یارشاطر، کتاب فرم گفت‌وگو را به خود گرفت. چرا گفت‌وگو؟ می‌شد کتاب را به شکل داستانی نوشت با راوی اول شخص که زندگی‌ وی را مرور می‌کند، شبیه کاری که مثلا ژان کلود کر‌یر برای بونوئل کرد. مثال‌ها دراین‌باره زیاد است.

نظر استاد بر این بود که پرسش‌های مصاحبه‌کننده، اگر درست و دقیق طرح شود، می‌تواند به بایگانی ذهنشان و نیز به مسیر روایت نظم دهد. از سوی دیگر باور داشتند که با انتخاب مصاحبه‌کننده از میان نسل جوان‌تر، متن برآمده، بیشتر، پرسش‌ها، دل‌نگرانی‌ها و اصولاً مسائل مورد توجه ایران امروز را پوشش خواهد داد. مسائلی که ممکن بود به‌راحتی، یا به‌تمامی، در چشم‌انداز نگاه خودشان در جایگاه یک راوی اول شخص قرار نگیرد. و در نهایت این‌که در هر گفت‌وگو، اگر پرسش‌گر، به معنی راستین واژه، وارد بحث شود، نتیجه‌ای زنده‌تر و احتمالاً اثرگذارتر به‌دست می‌آید.

اساسا کار با شخصیتی مانند دکتر یارشاطر چطور پیش رفت؟ فکر کنم آدم وسواسی و دقیقی باشد. چقدر در انتخاب مسیر گفت‌وگو دست شما را بازمی‌گذاشت؟ و آماده کردن این کتاب چقدر زمان برد؟

دکتر یارشاطر انسانی بسیار منظم، دقیق، و کمال‌گراست، با یک انرژی باورنکردنی، که امکان چهار پنج ساعت ضبط یک‌نفس مصاحبه را، بدون آن‌که حتی جرعه‌ای آب بنوشد، فراهم می‌آورد. این ویژگی‌های استثنایی، برنامه‌ریزی را ساده، و پیش‌رفتِ کار را راحت می‌کرد. من برای هر بار مصاحبه باید از لس‌آنجلس به نیویورک سفر می‌کردم. اگر برنامه‌مان از پیش این‌گونه بود که ۷ ساعت کار کنیم، بدون استثنا، حتی در شرایطی که استاد ناخوش بودند، ۷ ساعت کار می‌کردیم. امکان نداشت در برنامه‌ریزی از پیش انجام شده دست ببرند.

از همان ابتدا، انتخاب مسیر گفت‌وگو و تنظیم نهایی متن را به‌تمامی به من سپردند. دربارهٔ پرسش‌ها هرگز هیچ نظری ندادند. حتی گفتند که لازم نمی‌دانند متن‌های برآمده از هر بخش کار را، پیش از ویرایش آخر من، و تنظیم متن نهایی ببینند. به‌این ترتیب در درازای کار، دست من کاملاً باز بود. در نهایت، متن نهایی را با همراهی دستیارشان، خانم دکتر مهناز معظمی، خواندند و اصلاحات و یادآوری‌های لازم را روی فایل دیجیتال برای من مشخص کردند که در کار منظور شد. یعنی این کتاب یک زندگی‌نامهٔ مورد تأیید دکتر یارشاطر (Authorized Biography) است که دو سال و نیم روی آن کار کرده ایم. دو سال و نیمی که برای من، بی‌تعارف و فروتنی، مانند رفتن به کلاس درس بود و تجسد مفهوم «درک محضر یک استاد»، آن‌سان که در ادبیات کلاسیک ما آمده است.

دشواری یا سنگینی این کار برای من به احساس مسئولیتی برمی‌گشت که در ثبت تنها زندگی‌نامهٔ کامل احسان یارشاطر و سپردنش به آینده حس می‌کردم، و مطالعه، دقت، و رعایت اصول انسانی و علمی چنین کاری که نهایت تلاشم را کردم به آن‌ پای‌بند بمانم.

یکی از ویژگی‌های آقای یارشاطر که در این گفت‌وگوی بلند به چشم می‌خورد، شخصیت متعادل اوست، نه دچار افراط می‌شود و نه تفریط. آدمی‌ست که انگار خیلی چیزها را می‌توانسته درباره خود پیش‌بینی کند و می‌دانسته که از کدام نقطه حرکت می‌کند و به کدام نقطه می‌خواهد برسد. شما آقای یارشاطر را چگونه دیدید؟

دقیقاً همین طور است که می‌گویید، و من خیلی خوشحالم که این متن توانسته چنین تصویری را به شما منتقل کند.

دکتر یارشاطر باور دارد و بارها هم در همین کتاب با قاطعیت تأکید کرده است که انصاف مهم‌ترین ویژگی هر پژوهش‌گر است و مهم‌ترین ویژگی که او آگاهانه در ورزیدن و پروراندنش در خود کوشیده است.

2518

به نظر من، این ویژگی در کنار دو ویژگی مهم دیگر، یعنی واقع‌بینی و مسئولیت‌پذیری که احتمالاً به واقع‌بین بودن برمی‌گردد، باعث شده دکتر یارشاطر مسیر زندگی‌اش را چشم در چشم توانایی‌ها و ناتوانی‌هایش پیش ببرد، و چنان‌که شما به‌درستی می‌گویید بداند که «از کدام نقطه حرکت می‌کند و به کدام نقطه می‌خواهد برسد.» دکتر یارشاطر در همهٔ زمینه‌ها خود را مسئول سرگذشت خود و جهان خود می‌داند. هرگز، در هیچ موردی، حضوری خارج از وجود خود را مسئولِ رخ ندادن یا نشدنی برنمی‌شناسد.

اما نکته قابل توجه این کتاب نقدی‌ست که آقای یارشاطر به خودش وارد می‌کند آنجا که درباره برخی رفتارهایش با همسرش لطیفه الویه صحبت می‌کند و حتی اعتراف می‌کند که حسادت‌های بی‌موردی داشته. برای آقای یارشاطر صحبت دراین باره سخت نبود؟

من فکر می‌کنم این گونه دریادل و گشاده‌دست به نقد خویشتن برخاستن نیز به همان ویژگی‌هایی که گفتیم برمی‌گردد؛ تنها با واقع‌بینی، انصاف و مسئولیت‌پذیری است که می‌توان کاستی‌های خود را دید و با دلاوری درباره‌شان نوشت.

دکتر یارشاطر گفته‌اند که لطیفه خانم بسیار سازگار، بردبار و مهربان بود. مانند آب زلال بود، یک حضور باشکوه و یک رهایی دل‌پسند داشت، که شاید تا مدتی چندان آسان درک و دریافتش نکرده و هرگز آن‌گونه که می‌بایست قدرش نگذاشته بودند؛ و نتیجه گرفته‌اند که در زندگی روزانه به‌اندازهٔ زندگی حرفه‌ای منصف نبوده‌اند. این بازنگری‌ها برای استاد ساده نبود. ساعاتی که به صحبت کردن دربارهٔ لطیفه خانم می‌گذشت، حتی خطوط چهره‌شان طرحی از اندوه داشت. بارها چشم‌هایشان تر شد، و چشم‌های من هم.

همین نقد بی‌ملاحظه را در موارد دیگری مانند قدرنگذاردن بعضی آموزگارانشان در دوران تحصیل نیز بر خود دارند. اینها، به نظر من، ویژگی انسان مدرن است.

2515

عنصر شانس و اقبال را در زندگی آقای یارشاطر چقدر پررنگ می‌بینید؟ به هر حال آدم‌های بسیار مهمی در مسیر زندگی‌اش قرار گرفتند که نزدیکی با هر کدام آنها می‌توانست مسیر زندگی هر آدمی را تغییر دهد، مانند اسدالله علم که از چهره‌های پرنفوذ سیاسی در ایران بود یا شخصیتی مثل علی‌اصغر حکمت.

من، مانند لوئی پاستور، معتقدم شانش یا بخت در درازای عمر درِ خانهٔ بسیارانی، شاید همه را، می‌زند، مهم این است که ما در خانه باشیم و در را به رویش بازکنیم. شخصیت‌های سیاسی یا فرهنگی برجسته، مانند امیر اسدالله عَلَم یا دکتر علی اصغر حکمت، در همان دوران در مسیر زندگی خیلی‌های دیگر هم قرار داشتند، ولی به‌نظر من این آشنایی‌ها با تمام اهمیت و وزنی که در عملی شدن ایده‌های درخشانی مانند بنیادگذاردن بنگاه ترجمه و نشر کتاب داشتند، که تازه آن هم ایدهٔ خود یارشاطر بود، تنها دلیل کامیابی‌های او نبودند. من سهم بزرگ‌تر میان تمام عوامل همراه با دکتر یارشاطر و کارهایش را به دید درست، ارزیابی واقع‌بینانه، و همت بلند خود او می‌دهم.

به عنوان نمونه، ایدهٔ انتشار یک دانشنامه دربارهٔ ایران به سال‌ها پیش از شکل‌گرفتن پروژهٔ ایرانیکا، و انسان‌های برجسته‌ای مانند سعید نفیسی و حسن تقی‌زاده برمی‌گردد، که هر دو هم شخصیت‌های مهم فرهنگی بودند و هم نزدیک به شخصیت‌های مهم دیگر. با این وجود ایدهٔ آن‌ها در حد چند نامه‌نگاری باقی ماند.

از سوی دیگر زمانی که پس از انقلاب، بودجهٔ دانشنامهٔ ایرانیکا قطع شد، دکتر یارشاطر می‌توانست کار را پایان‌یافته بیانگارد، که احتمالاً قابل درک و پذیرش هم می‌بود؛ ولی دکتر یارشاطر برای بنیاد ملی علوم انسانی آمریکا (National Endowment for the Humanities) نامه نوشت، به دیدار مدیرانش رفت و آن قدر پی‌گیر شد تا مشکل مالی ایرانیکا مرتفع شود و کار ادامه یابد.

من نقش روزگار را انکار نمی‌کنم، ولی سهم دکتر یارشاطر را در رسیدن به این کامیابی‌ها بسیار بیش از روزگار می‌دانم.

اما نزدیکی به کانون قدرت هم دستمایه انتقاداتی علیه آقای یارشاطر بوده است. حالا پس از گذشت چند دهه از حکومت پهلوی، این انتقادات را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

دکتر یارشاطر همان‌طور که در کتاب توضیح داده‌اند به دلیل بزرگ شدن در یک خانوادهٔ بهایی، با ذهنیتی که داشتند و به احترام باورهای خویشاوندان نزدیک‌تر مانند مادربزرگ مادری‌شان، به‌رغم امکان‌های بسیار برای حضور در به‌گفتهٔ شما کانون قدرت هرگز به طور مستقیم درگیر کار سیاسی نبوده‌اند. ولی همان‌طور که گفتید، مثلاً با عَلَم دوستی نزدیک داشتند.

باور خودشان، حتی دربارهٔ شخصیت‌هایی مانند دکتر پرویز ناتل خانلری، که برای دورانی سناتور شد و بعد هم وزیر فرهنگ کابینهٔ عَلَم، این است که چه بهتر که یک شخصیت فرهنگی آگاه، کاردان و اصلاح‌گر مانند دکتر خانلری وزیر فرهنگ یک کشور باشد تا یک فرد کم‌دان که چندان اهمیتی هم به فرهنگ و کار فرهنگی نمی‌دهد. حتی نویسندگانی را که به دلیل حضور دکتر خانلری در جایگاه وزارت، با مجلهٔ سخن کار نمی‌کردند یا اصلاً حاضر نبودند ارزش‌های «سخن» را ببینند و بپذیرند، نقد می‌کنند.

تا آنجا که من می‌دانم، به جز چهره‌هایی مانند جلال احمد یا دیگرانی که دربارهٔ همه‌چیز یک پیش داوری قاطع داشتند، و آن هم براساس یک ایدئولوژی که آن را حقیقت محض می‌دانستند، شخصیت‌های دیگر کارهای دکتر یارشاطر را از این چشم‌انداز زیر پرسش نبرده‌اند. دلیلش هم احتمالاً این است که دکتر یارشاطر هرگز از این آشنایی‌ها و پشتیبانی‌های برآمده از آن، برای رسیدن به مقام، نام یا پول، بهره نبرده است. کمکی اگر بوده صرف پیشبرد کار فرهنگی می‌شده. حتی در همین دوران، پروژهٔ دانشگاه ایرانیکا پروژهٔ بازنشستگی استاد است. یعنی برای تمام ساعت‌های کاری تمام سال‌های پس از بازنشستگی، که هفت روز هفته، ساعت ۹ صبح تا حدود ۸ شب بوده، تنها همان حقوق بازنشستگی معمول را از دانشگاه دریافت کرده‌اند.

2519

نظر شخصی من این است که انسان در هر شرایط می‌تواند و می‌باید بهترین ممکن، و شاید اندکی بیش از آن، را از امکانات موجود برکشد- تا آنجا که فکر، ملاحظه و رفتاری در تخالف با باورها و نظام‌های ارزشی‌اش به‌میان نیاید. این که دکتر یارشاطر برای بنیادگذاردن نخستین مجلهٔ نقد کتاب در ایران، و راه‌اندازی کتابخانه‌های سیار برای رساندن کتاب به دانش‌آموزان روستاها، به طور رایگان، از سازمان برنامه و بودجه و شرکت نفت کمک مالی خواسته و گرفته، به‌نظر من کار درستی بوده که نتیجهٔ خوبی هم داشته است.

چه رمز و رازی بود که احسان یارشاطر در همه سال‌های دوری از ایران توانست همچنان ایده‌ها و آرزوهای خودش را دنبال کند؟ ایرانیکا چقدر جای خالی از دست‌رفته‌ها را برای او پر کرد؟

اجازه می‌خواهم این پرسش شما را با گفتاوردی از دکتر یارشاطر در پاسخ به پرسشی در کتاب در تعریف وطن جواب دهم: «وطن ما، به یک معنی، سرزمینی است پر از صحراهای فراخ و کوه‌های بلند و رودها و دریاچه‌هایی که در درازای زمان بارها زیر پای مهاجمان مختلف کوفته شده و باز به پا خاسته، تا زخم‌های زندگیِ غالباً دستخوشِ ستم و فسادِ حکمرانانش را درمان کند و تقریباً هر بار بر حسرتش افزوده شده است.

ولی ما وطن دیگری هم داریم که در ذهنمان جای دارد. وطنی که رودکی در آن چنگ می‌نواخت و فردوسی از خِرَد و دلاوری‌های قهرمان‌ها سخن می گفت، و خیام سرگردانی انسان را بازمی‌نمایاند و ابوسعید و نظامی و سعدی و مولوی و حافظ، با استادیِ حیرت برانگیز، از ظرایف روان انسان-ـ بیش از همه از عشق ـ-سخن می‌گفتند. این وطن را می‌توان از گزند حوادث در امان داشت. وطن من این وطن است.»

بدین معنی دکتر یارشاطر هرگز از ایران دور نبوده است.

دانشنامهٔ ایرانیکا، به گفتهٔ خود استاد، بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌شان بوده است. می‌گویند از بسیار کارها، حتی کارهای پژوهشی و نوشتاری خودشان، به‌رغم عشق بسیار، گذشتند تا مدیریت این کار سازمانی درست و بی‌نقص پیش برود، و از نتیجه‌اش هم راضی‌اند.

تا آنجا که من درک می‌کنم، نگاه به‌غایت مثبت و امیدوار دکتر یارشاطر، که البته با خوش‌بینی غیر واقع‌بینانه کاملاً متفاوت است، و آرامشی که از مسئولیت‌پذیری و کنار آمدن با کاستی‌های جهان برساخته‌اند، جایی برای دریغ و افسوس برای نشدن‌ها و نبودن‌ها نمی‌گذارد.

دکتر مهدی محسنیان راد، جامعه‌شناس و استاد علوم ارتباطات، در مصاحبه‌ای گفته‌اند که عشق کامل‌ترین نوع ارتباط و رابطه است. به‌نظر من دکتر یارشاطر یک انسان عاشق است؛ عاشق زندگی، عاشق زیبایی، عاشق دوستی، عاشق فرهنگ، و عاشق آموختن، حرکت کردن و پیش‌رفتن، و بیش از همه عاشق انسان. این‌گونه ارتباط و رابطهٔ کامل با جهان و انسان، چنان از روانِ آدمی سر می‌رود که جایی برای خالی‌ماندن نمی‌ماند.

در پایان، ممنون می‌شوم درباره‌ی مشخصات این کتاب بیشتر برایمان بگویید، و این‌که چه اشخاص دیگری در این مسیر، شما را همراهی کردند.

کتاب را انتشارات شرکت کتاب لس‌آنجلس در۴۳۰ صفحه، دربرگیرندهٔ پیش‌گفتار من، سال‌شمار زندگی احسان یارشاطر، روایت زندگی دکتر یارشاطر در هیأت یک گفت‌وگوی بلند (۲۳۰ صفحه)، متن کامل مقاله‌های دکتر یارشاطر که در متن گفت‌وگو از آنها یاد شده، متن سخنرانی‌های ارائه‌شده در نکوداشت دکتر یارشاطر در جشن نود و پنجمین زادروزش در مرکز ایران‌شناسی دانشگاه کلمبیا، تعداد زیادی عکس، نمونه‌های دست‌خط استاد و نمایهٔ نام‌هاست.

نقاشی و طراحی جلد کار نقاش و مجسمه‌ساز، حسام ابریشمی، و خوش‌نویسی‌های جلد کار خوش‌نویس و شاعر، آرش نصرت‌اللهی است. صفحه‌آرایی کتاب را دوست خوبم ژیلا میرافشار انجام داده است. همراهی، راهنمایی‌های ارزنده، و پشتیبانی فکری و عاطفی آموزگاران ارجمندم، خانم حورا یاوری، دکتر احمد کریمی حکاک، و دکتر مهدی محسنیان راد، و دکتر علی بنوعزیزی به‌معنای دقیق کلمات، دلیل راه کتاب و من در سرتاسر این مسیر بود. سپاسگزار وقت، دانش، گشاده‌دستی و بردباری همگی‌شان هستم.

سپیده جدیری

ایمیل افشا شده «هیلاری کلینتون

2497

در این سند که روی وب‌سایت وزارت خارجه آمریکا و همچنین در آرشیو سایت ویکی‌لیکس از ایمیل‌های هیلاری‌ کلینتون قرار گرفته به علاوه عنوان شده که «مذاکرات هسته‌ای با ایران، معمای امنیتی اسرائیل را حل نخواهد کرد.»

با آنکه وزارت خارجه آمریکا قسمت مربوط به تاریخ اصلی این سند و فردی که سند مذکور برای وی ارسال شده را خالی گذاشته، این ایمیل، به نوشته یک محقق و نویسنده آمریکایی، خط فکری «کلینتون» در زمان حضورش در کابینه اوباما را نشان می‌دهد.

«رابرت پری»، محقق آمریکایی و نویسنده کتاب «روایت به سرقت‌رفته آمریکا»، روز دوشنبه در یادداشتی در «کنسرسیوم‌نیوز» می‌نویسد: «این ایمیل کلینتون با آنکه بدون تاریخ و بدون امضا است، خط فکری وزیر خارجه وقت آمریکا و حلقه افراد وی تا اواخر سال ۲۰۱۲ (زمان احتمالی ارسال نامه)، – یک سال بعد از آغاز جنگ سوریه- را نشان می‌دهد.»

در این ایمیل کلینتون آمده است: «بهترین راه برای کمک به اسرائیل جهت مقابله با توانمندی هسته‌ای ایران، کمک به مردم سوریه برای براندازی نظام سوریه است.»

این سند می‌افزاید: «مذاکرات برای محدود کردن برنامه هسته‌ای ایران، معمای امنیتی اسرائیل را حل نخواهد کرد، ضمن اینکه کمکی هم به اینکه ایران بخش اصلی هیچ یک از برنامه تسلیحات هسته‌ایش را بهبود ببخشد، نخواهد کرد.»

ایمیل منتشر شده، علاوه بر این، تصریح می‌کند: «ممکن است برنامه هسته‌ای ایران و جنگ داخلی سوریه، بی‌ارتباط به نظر برسند، اما آنها مرتبطند. برای رهبران اسرائیل، تهدید واقعی از ایران مسلح به سلاح هسته‌ای، چشم‌انداز مربوط به یک مقام ایرانی لایعقل نیست که اقدام به انجام حمله اتمی بدون زمینه به اسرائیل می‌کند- اقدامی که موجب نابودی هر دو کشور خواهد شد. چیزی که ارتش اسرائیل واقعاً درباره آن نگران است از دست دادن انحصار هسته‌ای است.»

این سند به علاوه می‌افزاید: «توانمندی سلاح اتمی ایران نه تنها به این انحصار هسته‌ای پایان می‌دهد بلکه می‌تواند سایر دشمنان مانند عربستان سعودی و مصر را نیز به هسته‌ای شدن ترغیب کند.»

بخش‌های دیگر این سند، اهمیت نظام سوریه برای ایران را یادآور شده است: «به سوریه برگردیم؛ رابطه راهبردی بین ایران و رژیم بشار اسد در سوریه است که تضعیف امنیت اسرائیل را برای ایران ممکن می‌کند – نه از طریق حمله مستقیم، امری که در طول سی سال خصومت بین ایران و اسرائیل هرگز اتفاق نیفتاده است، بلکه از طریق نائبانش در لبنان مانند حزب‌الله که از توسط ایران و از طریق سوریه، آموزش داده، مسلح شده و حفظ می‌شوند.»

ایمیل کلینتون همچنین تصریح می‌کند: «پایان نظام اسد به این اتحاد خطرناک خاتمه می‌دهد.»

این سند، به علاوه خاطر نشان می‌کند که ساقط کردن نظام «بشار اسد»، نه تنها موجب افزایش عظیم امنیت اسرائیل می‌شود، بلکه «خطر قابل درک اسرائیل برای از دست رفتن انحصار هسته‌ای را هم کاهش می‌دهد».

در ادامه آمده است: «بعد از آن، آمریکا و اسرائیل می‌توانند به این درک مشترک برسند که برنامه هسته‌ای ایران، چه زمانی آنقدر خطرناک است که اقدام نظامی را ایجاب کند.»

ایمیل «کلینتون» تأکید می‌کند که اتحاد راهبردی ایران با سوریه و پیشرفت مداوم در برنامه هسته‌ای ایران است که مانع حمله رژیم اسرائیل به ایران می‌شود: «در حال حاضر، ترکیبی از اتحاد راهبردی ایران با سوریه و پیشرفت در برنامه غنی‌سازی ایران است که سران اسرائیل را به تأملی دوباره در حمله ناگهانی (به ایران) واداشته است.

بخش دیگری از این سند، تاریخ تقریبی رد و بدل شدن آن را نشان می‌دهد: «شورش در سوریه، اکنون برای بیش از یک سال دوام داشته است. معارضان، کنار نمی‌روند، رژیم هم قصدی برای پذیرش راه حل دیپلماتیک از بیرون ندارد.»

نامه ی محمد مهدوی فر یکی از افسران نخبه سپاه پاسداران به حسن نصرالله رهبر حزب الله

2463

جناب آقای سید حسن نصرالله دبیر کل محترم حزب‌الله لبنان
سلام علیکم

سالهای زیادی بود از مسئولین ایران می‌شنیدیم که «حزب‌الله لبنان از حمایت‌های معنوی ایران برخوردار است.»

برداشت ما همواره از این حرف آن بود که ایران به خاطر دشمنی با اسرائیل و به خاطر اشتراکات مذهبی و وظایف انقلابی، در مجامع بین‌المللی، جانب حزب‌الله را می‌گیرد.

هر چند در همان زمان نیز قرائنی مبنی بر پرداخت کمک‌های مالی و تسلیحاتی از سوی ایران به حزب‌الله وجود داشت ولی سیاست آن روزهای جمهوری اسلامی سعی بر مخفی داشتن این‌گونه کمک‌ها بود.

احتمالاً حساسیت مردم ایران به ذخائر ملی خود و یا ترس مسئولین از تشدید فشارها بر ایران، مانع اصلی آشکار کردن این کمک‌ها در آن زمان بوده ‌است.

جناب آقای حسن نصرالله ؛ شما در تاریخ چهارم تیرماه نود و پنج، در مراسم چهلم مصطفی بدرالدین گفته‌اید:

«تحریم‌ها و محدودیت‌های بانکی و مالی آمریکا هیچ تأثیری بر فعالیت این گروه ندارد چون بودجه حزب‌الله به طور کامل از طریق ایران تأمین می‌شود.
همه نیازهای خودمان را از خوراک و پوشاک تا موشک و راکت به طور مستقیم از جمهوری اسلامی دریافت می‌کنیم.
بودجه حزب‌الله از ایران می‌رسد و هیچ طرفی ارتباطی با این موضوع ندارد. پول از ایران می‌رسد، مانند موشک‌هایی که با آن اسرائیل را تهدید می‌کنیم.
از حضرت امام خامنه‌ای، دولت ایران و رئیس‌جمهور آن به خاطر حمایت بی‌دریغ از ما در سالهای گذشته تشکر می‌کنیم.
ما حقوق‌ها را می‌پردازیم و مشکلی در این زمینه نداریم.
تا زمانی که ایران پول دارد ما هم پول داریم.»

آقای حسن نصرالله مدتهاست پول ما تمام شده است. من تعجب می‌کنم چطور شما اطلاع ندارید؟
مگر همین چند روز پیش مراتب شرمندگی عمیق امام خامنه‌ای را در سخنرانی ایشان به خاطر بیکاری و بی‌پولی جوانان مشاهده نکردید؟
آیا شما تحمل می‌کنید که امام شما نزد مردم خودش شرمنده و سر به زیر باشد؟

آقای حسن نصرالله من تردیدی ندارم که شما با این اظهارات می‌خواستید داغی بر دل آمریکایی‌ها بگذارید که اخیراً شما را به عنوان یک گروهک تروریستی، تحریم بانکی کرده‌اند ولی به تصور من اگر از این سخنان داغی بر دل آمریکایی‌ها ننهاده باشید، حتماً بر دل ما ایرانی‌ها نهاده‌اید و بر زخم نداری ما نمک پاشیده‌اید، سوای از اینکه بعید می‌دانم در بعد بین‌المللی این سخنان برای دولت و ملت ایران بدون هزینه باشد!

آقای حسن نصرالله، چرا باید مردم ما گرسنگی بکشند؟
بیمار بشوند هزینه دارو و درمان نداشته باشند؟
فرزندان بااستعداد داشته باشند ولی فرزندانشان از تحصیل و پیشرفت محروم باشند، تحصیل هم که بکنند بیکار باشند؟

عده‌ای کارگر کار بکنند ولی حقوق نگیرند. اعتراض هم که بکنند شلاق بخورند. آن وقت با پول این مردم همه‌ی مخارج زندگی شما را تأمین کنند تا شاید با پول آنها، شما روزی به امر مقدس جهاد بپردازید؟
آیا عدل و انصاف این‌گونه حکم می‌کند؟

آقای حسن نصرالله ؛ من از شما به عنوان یک عالم دینی، این سؤال را مطرح می‌کنم که اگر مردم ایران از تقدیم این پول از خزانه بیت‌المال به شما راضی نباشند، آیا شرعاً مجازبه دریافت این پول هستید؟

اگر شما بدانید به این میلیاردها دلار پولی که به شما داده می‌شود، میلیون‌ها ایرانی مستحق و گرفتار چشم دارند، آیا باز هم به گرفتن آن نزد جهانیان افتخار خواهید کرد؟

آقای حسن نصرالله ؛ اگر شما می‌خواهید نظر مردم ایران را در باره‌ی پول‌هایی که سخاوتمندانه از ایران برای شما سرازیر می‌شود بدانید، من به شما توصیه می‌کنم فارسی را سلیس بیاموزید و چند روزی با لباس مبدل در ایران به میان کوچه و بازار بروید و با اتوبوس و تاکسی و مترو سفر کنید، در جمع بازنشسته‌ها و مستمری‌بگیران و معلمین و ارتشی‌ها بنشینید تا نظر صاحبان این پول‌ها را در باره‌ی خود بدانید.

آقای حسن نصرالله شما چرا سعی نمی‌کنید از طریق کشاورزی و صنعت‌گری و سایر اشتغالات حلال پول پیدا کنید که هم بتوانید با آن امرار معاش کنید و هم قدری از آن پول را برای امر مقدس جهاد ذخیره کنید؟

آقای حسن نصرالله ؛ ما حتی رقم این پول‌هایی را که به شما می‌دهند، نمی‌دانیم. ما که نمی‌دانیم هیچ، مجلس هم نمی‌داند. دولت هم بعید است بداند.
مقدار این پول‌ها را هیچ‌کس به ما نمی‌گوید! آیا شما حاضرید به ما بگویید؟ آیا این حق ما نیست که بدانیم؟

آقای حسن نصرالله آیا می‌دانید اعتراض به این موضوع در ایران جزء ده‌ها خطوط قرمز نظام است و برای اعتراض‌کننده به اتهاماتی مانند مزدوری آمریکا و اسرائیل و فعالیت علیه نظام، مجازات سخت در پی دارد؟

آقای حسن نصرالله ، آیا اسلامی که شما لباس نمادین آن را بر تن کرده‌اید همین‌گونه حکم می‌کند؟!!

محمد مهدوی فر
تخریب‌چی و غواص دفاع مقدس

هشتم تیر ماه نود و پنج

روانشناسی سیاسی و رهبران سیاسیِ” روانی”/مسعود نقره کار

عده ای براین باورند که عده ای از رهبران سیاسی، به ویژه دیکتاتورها را مبتلایان به بیماری روانی و رفتاری خواندن گمراه کننده است. تلاش دیکتاتورها برای حفظ قدرت و گسترش آن نمی تواند توسط یک فرد مبتلا به بیماری روانی و رفتاری متحقق شود.” اخلاقیات مورد قبول ” دیکتاتورها ویژگی رفتاری آنان را سبب می شود و شخصیت آنان را شکل می دهد، نه ویژگی های روانی و رفتاری ای که رّد و نشانه ازاختلال دارند .

2443

یکی از عرصه های مورد بررسی و شناختِ روانشناسی سیاسی شناحت ویژگی های روانی و رفتاریِ سیاستمداران وبازیگران سیاسی ست. چرا یک فرد به دانش وحرفۀ اغواگرو فریبنده اما پُر دردِ سرِ سیاست روی می آورد؟
تاثیر شخصیت روانی و رفتاری فرد بر سیاست چیست؟
سیاست چه تاثیری بر ویژگی روانی و رفتاری فردیکه به سیاست روی می آورد، خواهد داشت؟
این یادداشت دیباچه ای برای ورود به این بحث است.

۱

از عرصه های مورد بررسی و شناختِ روانشناسی سیاسی، سنجش وشناحتِ ویژگی های روانی و رفتاریِ سیاستمداران و بازیگران سیاسی ست. این بررسی و شناخت به ویژه هنگامی که فرد تصمیم می گیرد حضوری فعال در سطوح رهبری سیاسیِ یک کشور یا یک حزب و سازمان سیاسی داشته باشد، اهمیتی حیاتی پیدا می کند. روانشناسی سیاسی درکنار رفتار شناسی سیاسی و جامعه شناسی سیاسی و علوم مرتبط ِ دیگر، اهمیتِ شناخت ویژگی های روانی و رفتاری بازیگران سیاسی، به ویژه شناخت و تشخیص رَد و نشانه (trait) اختلال های روانی و رفتاری را مورد تاکید قرارداده است، چرا که ویژگی ها روانی و رفتاری فرد درنوع و چگونگی تصمیم گیری های سیاسی تاثیرگذار هستند. انتظار و تصور این بوده است که سیاستمداران افرادی با آگاهی و ادراک صحیح از واقعیت و توانائی درشناختی عینی از آنچه در جامعه وجهان می گذرد، باشند. افرادی که با ذهنیتی سالم و انسانی وبه دور از داوری های شتابزده و قالب سازی های متعدد و متنوع ذهنی ( ایدئولوژیک و دینی) فکر و گفت و رفتار در راه بهروزی و سعادت انسان گذاشته اند. به تجربه اما دیده شده که در اکثر موارد چنین نبوده است و ارزیابی ها و تصورهای غیر واقعی و بیمارگونه در حوزه ها و ابعاد مختلف سبب سازِ تصمیم گیری های فاجعه بار از سوی سیاستمداران و بازیگران سیاسی شده است.

2444

تاریخ تجربه های تلخ فراوانی در سینه دارد. بسیاری از فجایع تاریخی عوامل مهم بروزشان رهبران سیاسی مبتلا به بیماری های روانی و رفتاری یا حاملِ نشانه ها و ویژگی های اختلال ها و نابسامانی های روانی و رفتاری بوده اند. اگرچه امروزه فرایندها و اهرم ها و سازو کارهای مختلف سیاسی، اجتماعی و ارتباطی میزان عروج مبتلایان به بیماری ها واختلال های روانی و رفتاری را به سطح رهبری حکومت و قدرت سیاسی کاهش داده اند، اما آن را منتفی نکرده اند. دراین میانه پاره ای تجربه ها نشان داده اند که برخی از بیماری های روانی و یا نشانه های اختلال روانی در بین رهبران سیاسی با شخصیتی ناپایدار و نامتعادل، تاثیرات سوء برکُنش ها و واکنش ها، و تصمیم گیری سیاسی شان نداشته است.

درباره مفهوم سیاست – خُرد و کلان – نیز به وفور نوشته شده است، و در باب سیاست و روانشناسی، رابطه متقابل این دو بر یکدیگر و جایگاه روانشناسی سیاسی در میان علوم انسانی، اجتماعی و طبیعی نیز اهل فن و نظر نوشته و گفته اند. روانشناسی سیاسی را علمی میان رشته ای interdisciplinary دانسته اند که از پیوند روان شناسی نوین و علم سیاست پدید آمده است .

2445

این یادداشت با اتکا به اشارات فوق، به ویژگی های روانی و رفتاری فرد یا افرادی اشاره دارد که بازیگران سیاسی اند وفعالیت های سیاسی اصلی ترین حوزۀ کار آنان است، افرادی که تلاش می کنند به هدایت و اداره جمع یا نهاد، خُردو کلان، دست یابند، و یا دست یافته اند. نام محمود احمدی نژاد، کیم جونگ اون و دونالد ترامپ کلید واژه های این یادداشت هستند.

۲
انسان در معنای ” انسان کامل” (human being perfect ) به ویژه با کاملیت یا کمال در شخصیتِ روانی و رفتاری، فقط بر قلم ها و زبان ها و خیال ها حیات داشته و دارد. این وادی از معدود عرصه هائی ست که ” نسبی گرائی ” به کار آید. ویژگی های روانی و رفتاری، و هر آنچه ارزش و هنجار و بهنجار تعریف و تعبیر شده اند چنان متفاوت، متنوع، متغیر و پیچیده اند که حتی پندار، چه رسد داوریِ اینکه کدام کردار بی ارزش و ناهنجار یا نابهنجاراست، مبهم و نا روشن به نظر می رسند. مکتب ها و متدهای گوناگون روان شناسی و دانش روانپزشکی ، و دیگر رشته های پزشکی به بررسی و مطالعه و شناخت شخصیت و ویژگی های روانی و رفتاری انسان پرداخته اند تا بتوانند روان و رفتار غیرطبیعی و نامتعادل را از روان و رفتار طبیعی و “نورم” و متعادل تفکیک کرده و تشخیص دهند.

2441

در حوزه روانشناسی، فلسفه و سیاست در میان “انسان”ِ فرویدی و و بروئری وپاولوفی و آدلری و یونگی، و انسانِ دکارتی و شوپنهاوری ومارکسی و نیچه ای و پوپری و هایدگری و هوسرلی و دریدائی و فوکوئی و..، “انسان کامل” یا مطلوب و همه جانبه و متعادل و به هنجار و پایداریافت نشده است، انسانی که در اکثر موارد ومباحث میان زبان بازی ها و مفهوم سازی های ” نمایشگرانه” گم و گور شده است، وتعریف از او درحد” تعریف” مانده است. سنجه ها و معیارها برای اینکه فردی را انسان سلامت یا “مطلوب” دانست یکسان نیست و میزان اعتباری و اعتمادیِ این معیارها سّیال است. برای نمونه “گوردون آلپورت ” انسان کامل را انسان “بالغ یا پخته” واریک فروم انسان “مولد و بارور” و کارل گوستاویونگ ” انسان فردیت یافته ” و..دانسته اند.در کنار آنچه که یافت نمی شود ، یعنی “انسان کامل” به لحاظ شخصیتِ روانی و رفتاری، اکثرانسان ها به طور نسبی دارای تمایل ها و ویژگی های روانی و رفتاری بهنجار و پایدارهستند، برخی نشانه ها و ویژگی های اختلال های روانی و عصبی نشان داده اند، وبرخی دیگر در چارچوب آنچه بیماری های شخصیتی، روانی و رفتاری یا روان نژندی و روان پریشی خوانده شده اند، قرار می گیرند.

ادیان و مذاهب نیزبحث های خاص خود را از انسان کامل دارند. هر دین و مذهبی افراد معتقد به مبانی دینی و مذهبی خود را به کمال نزدیک می بیند. بهترین تعبیرازصدرالمتالهین است که موضوع و هدف از خلقت انسان را خلیفه الله شدن انسان می دانست، و انسان کامل را انسانی جانشین خدا که ” آبادانی دو جهان را می خواهد، انسانی حقیقی که مظهر اسم اعظم است” . اکثردینداران و دینکاران کار را ساده تر کرده اند و جماعتی از “انسان های کامل” و معصوم برای خود ردیف کرده اند. بسیاری از این انسان های کامل (مطلوب) که فراسوی بهنجار بودن جا زده شده اند مبتلا به بیماری روانی ورفتاری، به ویژه رّد ها و نشانه های پارانویا و هذیان و توهم های شنوائی و بینائی، و یا اختلال های دیگر تشخیص داده شده اند، که در میان پیامبران و پیشیوایان دینی و دین کاران کم نبوده و نیستند. ادیان و مذاهب با ریختنِ رّدها و نشانه های اختلال های روانی و رفتاری در قالب های هاله های نور و وحّی و انسان های بالدار، تعابیر و تصاویری دیگرگونه از این رّدها و نشانه ها داده اند، و از همین رّدها و نشانه ها دیپلم های افتخار ساخته اند.

2446

اینان ” معصومین” شان را ” کامل” و دیگر انسان ها را ” معجونی از حیوانیت، شیطانیت، سبعیت و مَلکیت “می پندارند. که ” از نیروی حیوانی انسان، شهوت و آز و حرص و فجور، از سبعیت وی، حسد و عداوت و دشمنی و کینه، از بعد شیطانی او مکر و حیله و خدعه و از بعد ملکی او، علم و پاکی و طهارت صادر می شود”. انسان اینان “از سه ظلمت اول جز به هدایت دین و “عقل” نمی تواند رها شود و خود را آزاد سازد

۳

سیاست حرفه و دانشی اغواگر و فریبنده، و در عین حال سخت و فرساینده و خطرآفرین است، به ویژه در کشورهائی که در آن دیار آزادی و دموکراسی جائی ندارند. روانشناسی سیاسی نشان می دهد که چه کسانی به دنبال این حرفه و دانش پر دردِ سر می روند؟ این افراد چه ویژگی های شخصیتی، روانی و رفتاری دارند؟ انگیزه های شخصی آنان برای سیاسی شدن، کدامند. چگونه به سیاست روی آوردند ؟

بحث و جَدَل در این باب که ویژگی های روانی و رفتاری آدمی ارثی ست یا اکتسابی بر پایه تفسیرو تعبیرهای موّرخانه و فیلسوفانه و پدیدارشناسانه، و یا جَدَلی که میان پسیکولوژیست ها و سوسیولوژیست ها به راه است، به نظر پایان ناپذیرمی رسد. عده ای بر این تصور و باورند که غریزه به تسخیر اکتساب و محیط درآمده است و عده ای بر باوری بالعکس، اما اکثر دست اندرکاران این بحث و جَدَل، هر دوعامل را در شکل دهی ویژگی های روانی و رفتاری، نیازها ، تمایل ها، استعدادها و گرایش های انسان دخیل دانسته اند. اینکه “سرشت آدمی” آئینه وار است و یا سرشتی نیک وخوب، و یا حداقل خنثی، سخنان دلنشینی ست.

سیاستمداران و بازیگران سیاسی را می باید آدمیانی درچارچوب فوق دید که به دلائل ژنتیک و عوامل محیطی سیاست پیشه کرده اند. سیاست به عنوان عاملی محیطی( اجتماعی) به ویژه در جوامع غیردمکراتیک و فاقد اهرم های کنترل کننده دمکراتیک و مردمی، سبب تشدید نشانه های خود شیفتگی، قدرت طلبی، سلطه جوئی، خود محوری، خودحق پنداری، خشونت گرائی ، اضطراب و استرس…خواهد شد. ( برای نمونه: موگابه، رئیس جمهور زیمبابوه در جوانی روحیه خوکامگی نداشت و او را ” زاهد و با ادب” می دیدند. قدرت اما اورا فاسد کرد.)

به اختصار و جمع و جور، ببینیم چه کسانی به سیاست و بازیگری در این عرصه روی می آورند:

۱
– برخی از افراد را مشکلات، محدویت ها و محرومیت های احساسی و عاطفیِ دوران کودکی و نوجوانی به سوی سیاست سوق می دهد.( دو نظر در رابطه با زمان شکل گیری شخصیت انسان مطرح است: برخی ۴ تا ۵ سالگی ، و دیگرانی ۱۲ تا ۱۳ سالگی دانسته اند.) این دست افراد در دوران جوانی و پس از آن، با احساس واعمال قدرت، تلاش می کنند عواطف سرکوب شدۀ ناشی از مشکلات، محدودیت ها و محرومیت هائی را که متحمل شده اند، جبران کنندو با اتکا به قدرتِ سیاست احساس های سرکوب شده ترمیم وجبران کنند. این احساس و اعمال قدرت واکنشی جبرانی در برابرتحقیرها، تحمیق ها و ناکامی ها ست. این گروه از افراد با احساس قدرتی که پدیده اغواگر و جذاب سیاست به آنها می دهد بر بی اعتمادی به خود، ترس از بی هویتی، احساس گناه و نا امنی غلبه می کنند. سیاست کردن به این نوع افراد هویت و شخصیت می دهد. نا هنجاری های روانی و رفتاری حاصل از مشکلات و محدودیت ها ومحرومیت های دوران کودکی و نوجوانی به ندرت بَدَل به شکوفائی اندیشگی و رفتارفرد در راستائی انسانی شده است .در اکثر موارد بربسترعوارض ناشی از محرومیت ها و محدودیت ها اعمال قدرت و قدرت طلبی از راه ها و روش های ناسالم و غیر انسانی فاجعه آفریده است. رفتار سیاسی این دست از رهبران، در وجه غالب عینی کردن انگیزه ها و انگاشت های روانی و مشکلات شخصی ست که آنها را از دوران کودکی و نوجوانی به خود مشغول داشته است.( دوران کودکی و نوجوانی آدولف هیتلر در این باره نمونۀ قابل اتکائی ست)

۲-افراد خود شیفته با ایگوی قوی ( در معنای مَنّیت و از خود راضی بودن) در صد بالائی از علاقه مندان به سیاست را در بر می گیرند. رفتار این افراد بازتاب غلبه تمایل ها و انگاشت ها و نیازهای شبه غریزی و غریزی است. افرادی که تصورغیرواقعی ازخود و واقعیت را به جای واقعیت می نشانند. علاقه و تمایل به فرادستی ، قدرت طلبی و سلطه جوئی از ویژگی های این افراد است.

۳-شهرت طلبان مشتریان پروپا قرص ِسیاست اند. ( شهرت طلبی یک بیماری و یا اختلال روانی و رفتاری نیست، و درحدی که آسیب های فردی برای دیگران و زیان های اجتماعی نداشته باشد، امری طبیعی ست و انگیزه و محرک رقابت های سالم و انسانی می تواند قلمداد شود. تمایل و گرایش طبیعی و انسانیِ مورد توجه و محبت قرار گرفتن را می باید از خودبزرگ پنداری ها، خودشیفتگی ها ، نمایشگری ها و خودنمائی ها و جاه طلبی های بیمارگونه تفکیک کرد).

۴-کسانی که از اعتماد به نفس بالائی برخوردار هستند و نیازهای احساسی و عاطفی ، و سایر نیازهای شان ( نیازهای جسمانی یا فیزیولوژیک، ایمنی، نیاز به محبت و احساس وابستگی، نیاز به احترام و…) تامین شده اند نیز در زمرۀ علاقه مندان به سیاست اند. این افرادیقین دارند توانائی مواجه شدن با سختی ها و مخاطرات زندگی را دارا هستند. حس هویتی نیرومند، مستقل و قاطعیتی که به باور چنین فردی از عهده هر کاری برمی آید این افراد را به سیاست نزدیک می کند.

۵-برخی از افرادی که انساندوستی ومردم گرائی وهمدلی و محبت و کمک به انسان های دیگر و بهبود شرایط زندگی آنان، و نیز مبارزه با ستمگری و تبعیض ملکه فکرشان است به سیاست روی می آورند. افرادی که از ظرفیت بالای رشد ، خلاقیت، خودکفایی و استقلال و گرایش به سالم زیستن برخوردارند. تعالی انسان عالی ترین و جهان شمول ترین انگیزه این افراد است، و سیاست را مهمترین ابزارِ رسیدن به این تعالی می دانند. بلوغ، پختگی و سلامت، و برخورداری از حس های انسانی عاطفه و عشق و شرم از ویژگی این افراد هستند. توجه به مسائل بیرون از خویشتن، توجه به دیگران و جامعه و جهان و احساس انجام وظیفه و تعهد نسبت به انسان، نه فقط برای کسب شهرت و قدرت – که هر انسانی به طور طبیعی خواستار دستیابی به آن هاست – بلکه برای احساس رضایت و لذت و انجام وظیفه انجام می دهند. بدون تعصب و تظاهر و هیجان زدگی رفتار می کنند. در برابر آنچه نمی پسندند ویا مخالف آن هستند متعارف رفتارمی کنند و در شرایط بحرانی تصمیم های سنجیده و خردمندانه می گیرند.

۶-وراثت و ساختار ژنتیک و ویژگی های زیست شناسانه انسان می تواند سبب بروز تغییرات در کارکردهای فیزیولوژیک بدن انسان، رفتارهای فردی واجتماعی و سیاسی وی شود. درخانواده ها و خاندان های بسیاری تمایل و گرایش به قدرت طلبی، سلطه جوئی و فرادستی، و گرایش به فعالیت هائی که این تمایل و گرایش را متحقق کنند، غالب بوده اند. ( “زیست شناسی سیاسی” نیز نشانه های فیزیولوژیک مانند ضربان نبض، فشار خون و حرکات و سکنات بدن را عواملی در ارزیابی رفتارهای اجتماعی و سیاسی افراد قلمداد می کند.)

۴
برخی از رهبران سیاسی در جهان مبتلا به بیماری روانی و رفتاری، و برخی دارای نشانه های اختلال روانی و رفتاری بوده، و هستند. بسیاری ازاین دست رهبران فجایعی تاریخی را سبب شده اند. تاریخ ما رهبران سیاسی روانیِ فاجعه آفرین کم ندیده است، در میان پادشاهان و رهبران طراز اول حکومتی، در میان رهبران و کادرهای سیاسی احزاب و سازمان های سیاسی چپ و میانه و راست ، درمیان رهبران سیاسی – مذهبی بیمارروانی به وفور داشته و داریم. درمیان رهبران سیاسی وسیاستمداران روانی چهره ها و نام های موفق و سازنده نیزبوده اند. موفقیت های برخی از اینان در حوزه سیاست را عده ای تائید کننده این دیدگاه دانسته اند که گاه برخی از اختلال های روانی سبب و محّرک خلاقیت و در مقاطعی افزایش هوشمندی و نبوع و دقت و تامل در پهنۀ معینی از فعالیت فکری و رفتاری می شود. هرچند در وجه عالب خلاقیت، آفرینندگی و ابتکار در حوزه سیاست بیان سلامت روان و مربوط به درک و فهم، و نحوۀ واکنش به مسائل جامعه و جهان است.

عده ای براین باورند که عده ای از رهبران سیاسی، به ویژه دیکتاتورها را مبتلایان به بیماری روانی و رفتاری خواندن گمراه کننده است. تلاش دیکتاتورها برای حفظ قدرت و گسترش آن نمی تواند توسط یک فرد مبتلا به بیماری روانی و رفتاری متحقق شود.” اخلاقیات مورد قبول ” دیکتاتورها ویژگی رفتاری آنان را سبب می شود و شخصیت آنان را شکل می دهد، نه ویژگی های روانی و رفتاری ای که رّد و نشانه ازاختلال دارند . در این میانه نمونه ی دیکتاتورهائی که نشان داده اند توانائی برقراری ارتباط درست و منطقی با اطرافیان خود ندارند هم بسیارند.

شایع ترین بیماری یا اختلال روانی و رفتاری در میان سیاستمداران و بازیگران سیاسی “خودشیفتگی” یا “نارسیسیسم” است. خود شیفتگی نوعی اختلال و نابسامانی شخصیت است Disorder Personality) ) که علاقه و عشق افراطی به خود، خودپسندی و خودستائی، تکبر و خودبزرگ بینی وعوامفریبی، انتقاد ناپذیری از نشانه های این بیماری و اختلال هستند. خود شیفتگی در مواردی و در حد معینی طبیعی ست (به ویژه در کودکان – و حتی در بزرگسالان ) اما نوع بیماری زایش می تواند “خوش خیم” و یا “بدخیم” باشد.

در کنار عوامل فیزیکی (بدنی) و بهم ریختگی تعادل Biochemical بدن، که در بیماری های روانی می توانند از علل بیماری باشند، قدرت، پول، مورد ستایش و توجه قرار گرفتن، زیبایی و حس “خود ویژه” بودن در بروز و یا تشدید نشانه های این بیماری نقش ایفا می کنند. نوع بدخیم این بیماری از جمله بیماری های شایع در میان رهبران سیاسی و سیاستمداران است. درکنار خودشیفتگی بدخیم انواع دیگری ازاختلال های شخصیتی: شخصیت هیستریک ( نمایشگر)، وسواسی (مقعدی)، افسرده، پارانوئید، مرزی( بوردرلاین)، جامعه ستیز، آزارگر ( سادیستیک)، نشانه ها و رٍد های اسکیزوفرنیک و اسکیزوافکتیو (به ویژه نشانه خودبزرگ بینی)، و انواع دیگر بیماری های روانی ( و اعیتاد به مواد و داروهای مخدرو محّرک) دیده شده است.

به نام تعدای از رهبران، شخصیت ها وچهره های سیاسی که به روان نژندی و روان پریشی، و یا نشانه های اختلال های روانی، عصبی و رفتاری مبتلا بوده اند، اشاره می کنم :

در ایران از کمبوجیه، که از صرع گیجگاهی رنج می برد وعلائم پارانویا و توهم تا حد ارتکاب به جنایت از خود نشان داده بود، و داریوش و اردشیرسوم و شاپور دوم، و پادشاهان سلجوقی، صفویه ، قاجاریه و رهبران جمهوری اسلامی از نمونه ها هستند. در عرصه جهانی نیز اگر راه دور نرویم از اولیور کرامول تا هرمان گورینگ که اختلا ل شخصیتی آنتی سوشیال، خودشیفتگی،افسردگی و اعتیاد به مورفین داشت، تا اوا پرون، پرنسیس دیانا، ریچارد نیکسون، اسلوبودان میلوشویچ، هوگوچاوز، سیلویو برلوسکونی، بیل کلینتون( خود شیفتگی، به نقل از نیوزویک) و معمرقذافی و دونالد ترامپ، و ده ها نام دیگر در لیست جای گرفته اند. درمیان رهبران سیاسی روانی، زنان نیز حضورداشته اند. برای نمونه ازکاترین دومدیسی، ملکه و فرمانروای فرانسه می توان نام برد که در کناربروز نشانه های اختلال روانی و رفتاری، با براه انداختن ” حمام خون” و کشتار فجیع ” سن بارتلمی” تمایل و علاقه اش رابه خشونت و قتل نشان داد.

کافی ست در شبکه های اینترنتی، برای نمونه در” گوگل ” نام پادشاهان و امپراتورها ( و پیامبران و رهبران دینی) مبتلا به بیماری روانی و رفتاری را جستجوکنید تا ببینید چه لیست بالا بلندی برابرتان گشوده می شود.

اینان تَک نمونه های تازه تری از رهبران سیاسی مبتلا به بیماری روانی و رفتاری یا دارای نشانه های اختلال روانی هستند:

ناپلئون بناپارت: امپراطور فرانسه، ۱۸۰۴-۱۸۱۴، اختلال شخصیت خودشیفتگی، مگالومن

آبراهام لینکلن ، رئیس جمهور امریکا،۱۸۶۱-۱۸۶۵، افسردگی( ملانکولی)
پول پوت: دیکتاتورکامبوج: سایکوپات، اختلال شخصیت ( خودشیفتگی بدخیم ) مگالو مانیا( خودبزرگ پندار) و پارانویا

جان کرتین: چهاردهمین نخست وزیراسترالیا، ۴۵-۱۹۴۱، اختلال شخصیت دو قطبی
وینستون چرچیل: نخست وزیر انگلستان۱۹۴۰-۱۹۴۵, ۱۹۵۱- ۱۹۵۵، اختلال شخصیت دوقطبی

ژزف استالین: اختلال شخصیت خودشیفتگی بدخیم، پارانویا، مانیک- دپرسیو ( جنون شیدائی)

هاینریش هیملر: اختلال شخصیتی خودشیفتگی، اختلال شدید در وابستگی attachment
آدولف هیتلر: اختلال شخصیتی دوقطبی و معتاد به ترکیبات آمفتامین. (هیتلراز رهبرانی ست که روانشناختی او مورد توجه بسیاری روانشناسان بوده است. کارل گوستاویونگ، پس از دیدار با هیتلردر برلین در سال ۱۹۳۹، وجود رّد ها و نشانه های اختلال های روانی و رفتاری درهیتلررا مطرح کرد).

منبع :گویا نیوز

رفراندوم بریتانیا: به چالش کشیدن موجودیت اتحادیه اروپا-رضا تقی زاده رادیو فردا‎

2374

از روز جمعه، چهارم تیرماه، یعنی یک روز پس از همه‌پرسی در بریتانیا، و فارغ از نتیجه رفراندوم برای خروج یا باقی ماندن بریتانیا در آن چه دیوید کامرون، نخست وزیر محافظه‌کار این کشور، «جامعه متحول‌شده اروپا» می‌خواند، ادامه روند حرکت برای همسو ساختن جامعه اروپا شبیه گذشته نخواهد بود.

پیش از اعلام تاریخ برگزاری رفراندوم، کامرون با جامعه اروپا به توافق‌هایی دست یافت که در صورت اجرایی شدن، پارلمان بریتانیا استقلال رای بیشتری در مقابل دیوان‌سالاری اتحادیه اروپا و گسترش قدرت پارلمان اروپا خواهد داشت.
نگاه مردم بریتانیا به گزینه خروج از جامعه اروپا یا باقی ماندن در آن، نه تنها ناشی از انگیزه‌های اقتصادی و فرهنگی، که همچنین متأثر از نگرانی در قبال به حاشیه رانده شدن دموکراسی پارلمانی ریشه‌دار این کشور است که دسترسی آزاد و بدون مانع مردم را با نمایندگان مجلس عوام، و کلیه گردانندگان دولت، بدون قید و شرط، مقدور می‌سازد.
دسترسی آزاد به خانم جو کاکس، نماینده جوان مجلس عوام از حزب کارگر و موافق باقی ماندن بریتانیا در اتحادیه اروپا، از سوی قاتل وی که گفته می‌شود مخالف باقی ماندن کشورش در جامعه اروپاست، نشان روشنی است از نحوه زندگی متعارف نمایندگان مجلس با مردم.
اعضای دولت بریتانیا، و دولت سایه، از میان نمایندگان مجلس عوام و کسانی انتخاب می‌شوند که با رای مردم به مجلس راه یافته‌اند. به عنوان نماینده مجلس عوام، نخست وزیر و اعضای دولت هر هفته یا هر ماه با حضور در حوزه انتخابیه، مکلف به دیدار و ملاقات با کسانی هستند که آنها را انتخاب کرده‌اند.

یکی از گلایه‌های مخالفان باقی ماندن بریتانیا در اتحادیه اروپا، و از جمله نکاتی که رهبران آنها برای جلب رای بیشتر مردم در رفراندوم تبلیغ می‌کنند، این است که چرا قانونی به کشورشان تحمیل شود که توسط نمایندگان غیر منتخب آنها در پارلمان اروپا تصویب شده است؟
اقتصاد، فرهنگ و سیاست

در حال حاضر حزب کارگر که حزب اقلیت دولت است، حزب ملی‌گرای اسکاتلند، (سومین حزب بزرگ کشور از لحاظ داشتن نماینده در مجلس عوام)، حزب لیبرال دموکرات، سبزها و احزاب محلی ولز و ایرلند شمالی، به علاوه شاخه بزرگی از حزب محافظه‌کار که دولت را در دست دارد موافقت خود را با باقی ماندن بریتانیا در اتحادیه اروپا اعلام داشته‌اند.
طرفداران خروج از جامعه اروپا، گذشته از حزب کوچک و ملی‌گرای مستقل بریتانیا، بیشتر حامیان شاخه‌ای از حزب محافظه‌کار به شمار می‌روند که رهبری غیررسمی آنها را بوریس جانسون، شهردار سابق لندن و دوست نزدیک کامرون، نخست وزیر، بر عهده دارد.
بوریس جانسون که نسبش به یک خانواده ترک‌تبار مهاجر می‌رسد مخالف اقتدار پارلمان اروپا است و معتقد است که مردم بریتانیا وضع اقتصادی بهتری خواهند داشت، چنان چه حق عضویت پرداختی بریتانیا به اتحادیه اروپا را مستقیماً در داخل و به دست دولت و نظارت مجلس عوام هزینه کنند، نه با تصمیم و نظارت پارلمان اروپا.
به گفته آقای جانسون، حق عضویت بریتانیا در جامعه اروپا هر هفته ۳۵۰ میلیون پوند (بیش از نیم میلیارد دلار) است که بخشی از این پول برای اجرای طرح‌هایی با تصویب پارلمان اروپا و نظارت کمیسیون‌های اتحادیه اروپا در داخل بریتانیا هزینه می‌شود.
در بریتانیا درمان و دارو مجانی است و در بالاترین سطح ممکن برای همه (حتی خانواده سلطنتی) بدون تبعیض و یکسان عرضه می‌شود. نگرانی مردم این است که ورود فزاینده مهاجران از دیگر کشورهای فقیر اروپایی فشار بر «خدمات ملی درمان» یا ان‌اچ‌اس را بیش از پیش افزایش دهد.
بریتانیا در حال حاضر میزبان حدود سه میلیون مهاجر اروپایی و غیر اروپایی است. طرفداران خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا مدعی هستند که راه ورود ترکیه به این اتحادیه به عنوان یک عضو در حال هموار شدن است و ورود ترک‌های مسلمان برای اقتصاد ملی، بافت فرهنگی و عرضه خدمات درمانی آنها تهدیدی بزرگ خواهد بود.
مخالفان خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا مدعی هستند که در دنیای متحول‌شده کنونی برداشتن محتاطانه مرزها، و حضور در یک بازار مشترک اروپایی که بیشترین صادرات آنها را جذب می‌کند همسو با منافع ملی و درازمدت کشور است.
بر سر باقی ماندن یا ترک اتحادیه اروپا، خطوط جدایی نزد مردم بریتانیا که تاکنون زنان و خواسته‌های آنها را از مردان، جوانان و مشکلات آنها را از سالمندان، مزرعه‌داران را از کارگران صنایع، طبقه کم‌درآمد را از ثروتمندان، اهالی اسکاتلند، ولز و ایرلند شمالی را از مردم انگلیس، طرفداران تیم‌های فوتبال را از یکدیگر جدا می‌ساخت نماد تازه‌ای یافته است که به نوبه خود بیانگر طبیعت دموکراسی در جوامع امروزی است.
در جوامع پیشرفته و آزاد، که مراحل جنگ برای توسعه سرزمین یا دفاع از مرزها را پشت سرنهاده‌اند، ملی‌گرایی سبک دهه شصت تغییر یافته و منافع ملی در سطح خانواده و گروه‌های کوچک با منافع نزدیک و همسو تعریف می‌شوند و با این تعریف، گروه بزرگی از مردم بریتانیا مایل به حفظ آزادی‌های خود در درون جامعه کوچک‌ترند.
در چار چوب این تعریف، و نگاه مشابه با گاوداران ولز، ماهیگیران بندر ابردین در شمال اسکاتلند حامی خروج از جامعه اروپا شده‌اند، با این استدلال که ماهیگیری در بنادر خودی مشمول سهمیه و محدودیت‌های اتحادیه اروپا نشود.
نگرانی‌های اتحادیه اروپا
اتحادیه اروپا مرکب از ۲۸ کشور با پانصد میلیون جمعیت و ۲۴ زبان رسمی، اقتصاد بزرگی است که بعد از آمریکا و چین سومین قدرت بزرگ دنیا محسوب می‌شود.
این اتحادیه اقتصادی و سیاسی اروپایی از زمان تشکیل (سال‌های ۱۹۵۷ تا ۱۹۹۲) تاکنون، به‌خصوص پس از توافق بر سر داشتن پول واحد (یورو) در سال ۲۰۰۲، با بحران‌های بزرگی روبه‌رو بوده است.
خروج فرضی یا قطعی بریتانیا از اتحادیه که اقتصاد آن با سه تریلیون دلار (پیش‌بینی برای سال جاری)، بعد از آلمان و قبل از فرانسه، آن کشور را قدرتمندترین و ثروتمندترین کشور اروپا ساخته، مادر همه بحران‌هایی خواهد بود که تاکنون در برابر اتحادیه قرار گرفته است.
مفهوم خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا خاتمه یافتن حرکت به سوی داشتن سیاست خارجی و سیاست‌های دفاعی واحد در اتحادیه اروپا نیز خواهد بود.
خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا احزاب محافظه‌کار دیگر کشورهای کوچک اروپایی را به تشویق مردم برای خروج از جامعه و داشتن دموکراسی کوچک‌تر و مستقیم‌تر تشویق خواهد کرد.
اتحادیه اروپا که طی پنج سال گذشته از سقوط اقتصادی یونان و خروج آن از اتحادیه با پرداخت چند صد میلیارد دلار هزینه پیشگیری کرده است، خروج بریتانیا را در حکم دریچه‌ای می‌بیند که گشودن آن می‌تواند به جاری شدن سیل و فروریختن نهایی اتحادیه منجر شود؛ نگرانی عمده‌ای که دولت آمریکا را نیز به خود مشغول داشته است

اندر احوال مجرم سیاسی / عیسی سحرخیز

عیسی سحر خیزروزنامه نگار سرشناس زندانی این یادداشت کوتاه را در جریان انتقال از اوین به بیمارستان برای درمان نارسائی قلیی نوشته است .

2344

“نمی‌دانم بخت یارم بوده و همراهم که اولین «متهم سیاسی رسمی ایران» شناخته شده‌ام یا برعکس، بدبیاری فرا راهم قرار گرفته تا چون موش یا خرگوش آزمایشگاهی، نقاط ضعف و قوت قانون «جرم سیاسی» با اظهار نظر رییس شعبه ۱۰۵۸ از پرونده‌ی من بیرون بزند.

از دل مقالاتی که طی ۲۵ ماه آزادی که از زندان پیشین گذشته بیرون آمده، یا در میان یادداشت‌های روزانه زندان من که مربوط به ۱۹اردیبهشت سال ۸۹ لغایت ۱۸ اردیبهشت ۹۲ بیرون کشیده شده و علی‌القاعده باید «جرم مطبوعاتی» تلقی می‌شده نه بیش از آن که سه نوع اتهام یا اگر درست‌تر بگوییم، سه نوع قاضی و دادگاه بیرون آمده است.

نخست دادگاه انقلاب که بسیاری از حقوق‌دانان آن‌را غیر قانونی و حکم‌هایش را فاقد وجاهت قانونی می‌دانند.

دوم دادگاه عمومی و سوم دادگاه کیفری استان که به‌ظاهر قانونی‌ترین شیوه‌ی محاکمه است و به تبع آن حکم صادره می‌تواند عادلانه‌تر باشد و کمتر فرمایشی، چون از یک سو زمام امور به یک نفر سپرده نشده و دو مستشار نیز در صدور رای ایفای نقش می‌کنند و از سوی دیگر براساس اصل ۱۶۸ قانون اساسی تشکیل می‌شود یعنی هم در آن هیات منصفه حضور دارد – نماینده افکار عمومی جامعه – و هم نمایندگان رکن چهارم مردمسالاری یعنی مطبوعات که علی‌القاعده چشم، گوش و زبان مردمند و از همه مهمتر خود مردم به‌صورت مستقیم!

اما دادگاه سومی هم در این میان مطرح شده که قاضی محترم آن شعبه (۱۰۵۷) براساس ماده ۵ قانون جرم سیاسی، خود را صاحب صلاحیت در آن دیده که اعلام کند اتهام «نشر اکاذیب» می‌تواند برخلاف بند «ث» ماده ۲ قانون جرم سیاسی به شاخه‌های مختلف تقسیم شود از جمله نشر اکاذیب به زید و عمر و به رهبری!- نکنه‌ای که یا در قانون جرم سیاسی مغفول مانده است یا ضعف آن تلقی می‌شود چون مبهم و قابل تفسیر گذارده شده است.

نمی‌دانم که قاضی محترم سررشته‌ای از امور روزنامه‌نگاری یا مطبوعاتی دارد که بداند در تعریف علمی یا حتی عام می‌گویند: «خبر مقوله‌ای است که می تواند درست یا غلط باشد یا به عبارت صحیح آن یعنی «کذب»؟

آیا به این نکته توجه شده است که نشر عمدی یا سهوی خبر کذب – بنا به دلایل مختلف – امری بدیهی در حرفه‌ی روزنامه‌نگاری و فعالیت‌های خبری است و به این دلیل است که در قانون مطبوعات به ‌صراحت اعلام شده است که اگر نشریه‌ای خبر کذبی را منتشر کند موظف است در نخستین شماره، پس‌ از دریافت پاسخ – به میزان دوبرابر، اشتباه خود را تصحیح کند؟!

حال در خبر مورد نظر این نکته بیان شده است که در نشستی دوجانبه میان رهبر جمهوری اسلامی و رییس مجلس تشخیص مصلحت نظام، آقای خامنه‌ای گفته است که در انتخابات آینده مجلس خبرگان و شورای اسلامی به آیت‌الله جنتی «حق ویژه» یا به عبارتی حق «وتو» داده است.

این خبر در جامعه‌ی سیاسی کشور دهان به دهان گشته و در یکی از مقاله‌های من نیز در میان تحلیل‌ها، خودنمایی کرده و پس از گذشت چندماه دفاتر این دو مقام یا خود آنان، کلمه‌ای درباره‌ی نادرست بودن آن بیان نکرده‌اند. حال این پرسش مطرح است که علم قاضی محترم چگونه به این نتیجه رسیده که این خبر کذب است؟ آیا استفساریه‌ای از شخص آیت‌الله خامنه‌ای یا بیت رهبری وجود دارد که این خبر را تکذیب کرده باشد؟ آیا از آیت‌الله هاشمی‌رفسنجانی در مورد مفاد آن جلسه و بیان این نکته پرسشی مطرح شده است و آیا براساس درخواست متهم، دست‌کم ایشان برای دادگاه آینده به‌عنوان شاهد احضار شده‌اند؛ همچنین افراد دیگری با همین عنوان که مورد درخواست قرار گرفته‌اند؟

اما عکس ماجرا در جریان انتخابات به گونه‌ای پیش رفته که صحت این خبر را تایید می‌کند و آن استعفای جناب آقای ابراهیمیان، سخنگوی محترم شورای نگهبان است و اظهاراتشان دال بر چگونگی رفتار آیت‌الله جنتی و رد یا تایید صلاحیت افراد خاص و شاخص که بیانگر داشتن آن «حق ویژه» و به عبارتی «حق وتو» برای پذیرفتن یا نپذیرفتن یک نامزد است.

به نظر می رسد در این شرایط و پیش از تشکیل دادگاه، انجام چند امر ضروری است، هرچند که در آن صورت نیز اتهام، ذیل قانون مطبوعات و مفاد آن قرار می‌گیرد و باید در دادگاه مطبوعات و با شرایط خاص آن بررسی شود- یعنی براساس اصل ۱۶۸ قانون اساسی!

۱-استفساریه در خصوص نشر اکاذیب مندرج در قانون جرم سیاسی و امکان تجزیه‌ی آن به اشخاص یا مسائل خاص.

۲-بررسی متن جلسه و گفت‌وگوهای مربوط به تصویب ماده ۲ که آیا قانون‌گذار نشر اکاذیب را به‌صورت عام مطرح ساخته یا اینکه امکان افزودن پیشوند و پسوندهایی به آن را به دیگر اشخاص حقیقی و حقوقی از جمله قاضی و دادگاه داده است؟ و حقوق‌دانان، وکلا، استادان دانشگاه و … در این موارد چه نظر علمی و کارشناسانه‌ای دارند؟

۳-خبری که در محافل سیاسی مطرح یا نقل شده و هیچ تکذیبیه‌ای در مورد آن به‌صورت شفاهی و کتبی وجود ندارد- مانند موارد بسیار دیگر حتی تا سطح رهبر جمهوری اسلامی – آیا می تواند به‌عنوان نشر اکاذیب مطرح و فعل مجرمانه تلقی و حتی از دایره جرم سیاسی خارج شود؟! و اگر خارج شد نباید طبق روال قانونی و کمافی‌السابق به دادگاه مطبوعات ارجاع شود؟

۴-آیا علم قاضی به‌گونه‌ای است که بتواند صحت و سقم این خبر را با قاطعیت تایید یا تکذیب کند؟

۵- اگر چنین امری ناممکن است یا سهل‌الوصول نیست آیا قاضی استفساریه یا پرسش لازم را به‌صورت کتبی دریافت کرده و پاسخ را ضمیمه پرونده ساخته و شهود را برای زمان دادگاه فراخوانده است؟
و اما اگرها و پرسش های گوناگون!
عیسی سحرخیز
بیمارستان قلب تهران
۳۰/۳/۹۵

سروش − تفسیر سخنان خداوند یا تعبیر خواب‌های محمد /اکبر گنجی

2337
عبدالکریم سروش فرضیه رقیبی برای مدل سنتی وحی مقبول عموم مسلمین ارائه کرده است. لب مدعای او چنین است: مفسران تاکنون قرآن را به عنوان سخنان خداوند تفسیر کرده‌اند، اما اکنون نوبت خوابگزاران است تا خواب‌های محمد را تعبیر کنند.

سروش مدل سنتی “پیامبر نامه‌گیر و نامه‌رسان” را نمی‌پذیرد. این مدل برای فیلسوفانی چون فارابی، ابن سینا و ملاصدرا هم مسأئل بسیاری پدید آورده بود که کوشیدند از طریق ساختن نظام‌های ستبر متافیزیکی بر آن فائق آیند. عارفان مسلمان هم به نحو دیگری با همین مسئله دست به گریبان بودند. در میان نواندیشان دینی آرش نراقی در مقاله ” سنت گرایی انتقادی در قلمرو دین: نظریه‌ای در باب منطق اصلاح فکر دینی در اسلام (بخش اوّل)” کوشید تا فهم و دفاعی مدرن از نظریه سنتی وحی ارائه کند. درک و دانش محدود من آن دفاعیه را بر نمی‌تافت، لذا در مقاله “سنت گرایی متعارض و نقدناپذیر آرش نراقی” آن را به پرسش گرفتم.

در برابر فرضیه سروش نیز خود را با چنین وضعیتی روبرو می‌بینم. به طور طبیعی این حق سروش است که فرضیه تازه‌ای برای فهم و درک وحی و قرآن ارائه کند، اما این فرضیه باید به اندازه کافی روشن و دقیق باشد تا باب گفت و گوی انتقادی را بگشاید. من در این نوشته می‌کوشم تا استدلال کنم که فرضیه سروش لااقل با ۱۴ اشکال روبرو است که عبارتند از: ۱- رفت و آمد میان خدای متشخص و خدای بی صورت محض. ۲- محدود بودن نظریه به صرف قرآن یا تعمیم آن به وحی. ۳ – مشکلات معرفتی فرضیه. ۴- رفت و آمد میان خواب‌های تعبیر شده و خواب‌های تعبیر نشده. ۵- محتوای بصری نداشتن کل قرآن. ۶- نتایج روانشناسانه غریب. ۷- تکرار نظر مشرکان در قالبی نو. ۸- غیر حساس بودن به رفتار و گفتار پیامبر. ۹- استدلال بهترین تبیین نامعتبر. ۱۰- غیرقابل قبول بودن فرضیه برای جامعه مومنان. ۱۱- غیر تاریخی بودن نظریه. ۱۲ – مغفول نهادن هدف هدایتگری دین. ۱۳- منحل شدن نبوت. ۱۴- مسئله زندگی پس از مرگ.

بیان کردن این نکات تأکید بر این نیاز است که سروش باید از طریق ایضاح مفهومی، روشن کردن مدعیات و ادله آن راه گفت و گو و نقد را بگشاید. ایضاح مفهومی و بیان دقیق مدعیات اولین گام سخن گفتن محققانه و فرضیه پردازانه است.
محمد رسول است، یعنی آنچنان که در این تصویر قدیمی آمده است از جبرئیل پیام می‌گیرد تا به امتش برساند. سروش این روایت ساده را نمی‌پذیرد. به جای آن از “رؤیاهای رسولانه” سخن می‌گوید.

محمد رسول الله است، یعنی آنچنان که در این تصویر قدیمی آمده، از جبرئیل پیام الله را می‌گیرد تا به مردم برساند. سروش این روایت ساده را نمی‌پذیرد. به جای آن از “رؤیاهای رسولانه” سخن می‌گوید. این فرضیه تا چه حد قانع‌کننده است؟

2336

تفاوت‌های اساسی مدل سنتی و مدل رقیب

مطابق مدل یا تبیین سنتی از وحی:

الف- خدا موجودی متشخص و متمایز از جهان است که مانند انسان‌ها دارای ذهن و عقل و فهم و خودآگاهی است و توانایی سخن گفتن و انتقال معنا دارد (چنین خدایی را می‌توان انسانوار نامید). به تعبیر دیگر، خداوند دارای اندیشه‌هایی است و می‌تواند از برساخته انسانی زبان برای انتقال آن اندیشه‌ها به آدمیان استفاده می‌کند.

ب- قرآن سخنان خداوند است که از طریق پیامبر در اختیار دیگران قرار گرفته است.

پ- نبوت به معنای برگزیدن انسانی خاص از سوی خدای متشخص انسانوار برای ابلاغ سخنان و پیام های- امر و نهی- او به مردم است.

ت- سخنان خداوند تفسیربردار است و مومنان و مفسران در طول تاریخ آن را تفسیر کرده‌اند و می‌کنند.

سروش مدل رقیبی در برابر روایت عموم مسلمانان برساخته که مطابق آن:

الف- خدا وجود بی صورت محض و عین جهان است که ذهن ندارد، و چون اندیشه‌هایی ندارد توانایی انتقال آن از طریق گفتار را نیز ندارد. از آنجا که خداوند ذهن و اراده ندارد نه تنها نمی‌تواند سخن بگوید، بلکه نمی‌تواند اندیشه‌ای را درک کند یا سخن و دعا و تمنایی را بشنود و یا تأیید و تصویب کند.

ب- قرآن خواب‌های محمد و خوابنامه نبوی است.

پ- محمد انتقال دهنده سخنان و پیام‌های خداوند نیست، فقط خواب‌های تولید شده خودش را بیان می‌کند. او در تولید خواب هایش مدخلیت تام و تمام دارد.

ت- خواب‌ها را باید خوابگزاران تعبیر کنند.

به نظر سروش قرآن را سخنان خداوند به شمار آوردن قابل فهم نیست، اما محصول خواب دیدن پیامبر به شمار آوردن کاملاً برای همه قابل فهم است. او در برنامه “پرگار” (بی بی سی) گفت:

“ببینید من که می‌گویم خواب دیدند اتفاقا این را ما می‌فهمیم، اما این که خدا حرف زد، خدایی که بی جهت است، بی مثل و مانند است، بدون اعضا و جوارح است، چه جوری با پیامبرش حرف می‌زنه؟…محصول این مکاشفه خیلی مهم است، اگر بگوئید از جنس خواب بوده، آن وقت محصولش نیاز به خواب گزاری دارد…بنده معتقدم خوک و میمون شدن یهودیان که در قرآن آمده را در خواب دیده اند”.

خدایی که حرف نمی‌زند، قادر به شنیدن هم نیست. از این رو دعا کردن در فرضیه سروش سخن گفتن با خدای مشخص انسانوار نیست، حدیث نفس و مراقبه است.

برخی اشکالات که نوشتارکنونی بدانها می‌پردازد، به قرار زیرند:

اشکال اول- “خدای متشخص انسانوار” یا “خدای بی صورت محض”؟

خداهای متفاوت، یا تصورات گوناگون از خدا، سرشت و سرنوشت نبوت و وحی و قرآن را به کلی تغییر خواهند داد. به تعبیر دیگر، یک خدا، وحی – سخنان خداوند- و نبوت – برگزیدن فردی خاص و مأمور کردن او برای رساندن سخنان و پیام‌های خداوند به مردم- را قابل فهم و ممکن می‌سازد، اما خدایی دیگر، جایی برای وحی و نبوت باقی نمی‌گذارد.

بدین ترتیب، یک اندیشمند وقتی با این “مسئله” دست به گریبان می‌شود که خدا موجودی متشخص و انسانوار نیست و سخن گفتن و شنیدن خداوند ممکن نیست، مجبور است از نو طرحی ارائه کند که به وحی و نبوت و قرآن معنای جدیدی ببخشد. عبدالکریم سروش با چنین مسئله بزرگی دست و پنجه نرم کرده است.

به باور من انگیزه اصلی سروش از طرح نظریه رویا رسولانه هماهنگ کردن نظریه خود در باب قرآن با نظریه خود درباره خداوند است. اما چنان که در این بند توضیح خواهم داد، نظریه سروش درباره خداوند از نظر الاهیاتی دارای پیامدهای ستبری است که خود سروش هم در نوشته‌های مختلف خود نتوانسته به آن وفادار بماند و در نتیجه سخنان او در نوشته‌های مختلف نامنسجم و ناسازگار است. همچنین در این بند نشان می‌دهم که نظریه رویای رسولانه منطقا مستقل از نظریه سروش درباره خداوند است و اگر سروش به نظریه خود درباره خدا وفادار بماند قرآن نسبت به نوشته‌های بشری از وضعیت الاهیاتی ویژه‌ای برخوردار نیست.

مسئله سروش را در این جمله ببینید که او می نویسد:

“مادامی که دست خداوند را در قرآن مستقیماً در کار ببینیم و محمّد را در تجربه وحی، منفعل محض بشماریم و قرآن را محصول علم بیکران باری تعالی بدانیم، این معضلات[قرآن] هیچ‍ گاه حلّ نخواهد شد. کافی است که ورق را برگردانیم و انسانی الهی را فاعل و خالق این اثر سترگ ببینیم…[قرآن حاصل] فاعلیّت تامّ و تمام اوست…خدا محمّد را تألیف کرد و محمّد قرآن را.”

سروش به درستی در پاسخ جعفر سبحانی می نویسد: “تا تصویر درستی از رابطه خدا و جهان نداشته باشیم، پیامبر شناسی و وحی شناسی هم چهره راستین شان را آشکار نخواهند کرد”. سروش می‌گوید که خدایش خدای وحدت وجودیان است.

و.ت. استیس در کتاب کلاسیک عرفان و فلسفه– ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، انتشارات سروش، چاپ اول ۱۳۵۸- میان وحدت وجود آفاقی (objective) و انفسی (subjective) تمایز قائل می‌شود. مطابق وحدت وجود آفاقی خدا با جهان یکی است و کل جهان خداست. خدا همه چیز است و همه چیز خداست. محی الدین عربی می‌گفت:”وجود فقط خداست” (الفتوحات المکیه، ج۲، ص ۶۹)، “در هستی غیر از خدا نیست” (همان، ج۲، ۱۱۴)، “وجود غیر از عین حق نیست و در هستی سوای او نیست” (همان، ج۲، ص ۵۱۶)، “موجودی غیر از خدا نیست” (همان، ج۲، ۲۱۶)، “موجودی غیر او نیست” (همان، ج۲، ص ۵۶۳). “قسم به کسی که عزت و جلال و کبریا از آن اوست غیر از خداوند واجب الوجود چیز دیگری وجود ندارد” (همان، ج۱، ص ۷۰۱).”خدا هر چیزی را در بر می‌گیرد زیرا عین هر چیزی است” (همان، ج۳، ص ۳۸۶)، “عارفان او را عین هر شیء می‌بینند” (همان، ج۳، ص ۴۱۰)، “کسی که خدا در را برایش گشوده باشد او را در هر شیء یا عین هر شیء می‌بیند” (همان، ج ۱، ص ۵۹۲).

اما مطابق وحدت وجود انفسی جهان متمایز از خدای متشخص انسانوار است و عارف از طریق سلوک نفس به اوج صعود کرده و در آناتی با خدا یکی می‌شود.

به نظر سروش عمده اشکالات ما درباره خداوند- از جمله مسئله شر (غیبت خداوند در هولوکاست و سونامی اندونزی و کشتار غزه)- ناشی از انسانوار به شمار آوردن خداوند است. خدا در همه این رویدادها حضور فعال داشت و همه کارها را خود او انجام می‌داد و خودش یهودی‌ها را می‌سوزاند. خداوند انسان نیست و نباید از او انتظارات انسانی داشت. محمد در خواب دید که خداوند بر تخت (عرش) نشسته بود. محمد در خواب دید که ۸ نفر در قیامت خدای نشسته بر تخت را حمل می‌کردند. خدا حرف نمی‌زند و امر نمی‌کند.

به گفته سروش در بادی نظر باید تصوری همچون زمان یا عدد یا معنی از خدا داشت. اگر چنین تصوری از خدا داشته باشیم معلوم نیست چرا باید به خدا قدرت علی نسبت دهیم. عددها که قدرت علی ندارند. از این که بگذریم، سروش می‌گوید مطابق این تلقی از خداوند، دعا و شفاعت هیچ تأثیری در خدای ناانسانوار ندارد و مطابق نظریه ملاصدرا تأثیر از این سو به آن سو به طور مطلق بسته است. هیچ توجیه عقلی و فلسفی برای دعا کردن وجود ندارد- بلکه صد دلیل علیه آن داریم- و اگر موسی و محمد دعا نمی‌کردند، من هم دعا نمی‌کردم. همه صورت ها[از جمله محمد] با خداوند نسبت مساوی دارند. علیت نزد ملاصدرا بیانگر آن است که خداوند خودش مصور به صور می‌شود.

فکر کردن برای خداوند ناممکن است. خدا فکر و اهتمام و رقت و شفقت ندارد. خدایی که کاری به ما ندارد، چرا ما با او کار داشته باشیم؟ وقتی شما همت کنید، خدا همت کرده است. وقتی شما اراده کنید، خدا اراده کرده است. خداوند ذهن و زبان ندارد و امر و نهی نمی‌کند. هدف و غایتی ندارد. محمد در خواب همه هستی را در حال سجده دید، به خاک افتاد، نماز خواند و ما را امر به نماز کرد.

شیعیان خداوند را پدر بزرگ محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین به شمار می‌آورند که اینها با یکدیگر روابط خصوصی دارند و جهان بر حسب دلخواه خودشان می‌گردانند. خداوند شفقت ویژه به اینها و هیچ کس دیگر ندارد، این انسانوارگی و بت پرستی و شرک است. خداوند وسط معرکه هولوکاست بود و آتش افروزی می‌کرد و می‌سوزاند. خداوند جز خلقت هیچ کار دیگری در عالم انجام نمی‌دهد. دین همه اش تولید و محصول محمد و خواب‌های اوست.

سروش قائل به “خدای بی صورت محض بیکران ازلی ابدی” فاقد روح و صفات انسانی (رحم، خشم، غضب، انتقام، خشنودی، خالق، آفرینش، شفقت، تکلم، رازق، حیات، عالم، حکیم، تمامی اسمأ حسنی، علم به غیر، امر و نهی، غرض و مقصود داشتن، و…) است. می‌گوید مهمترین انتقادی که به خداشناسی او شده این است که رابطه انسان‌ها را با خدا قطع کرده است و با خدای بی صورت نمی‌توان رابطه‌ای داشت. هر جا وجود و هستی است، آنجا خداست. عالم هستی نمایشگاه خداست. وقتی می‌گوئیم سنگ و گل و خار هست، یعنی خود خدا ظهور و تجلی کرده است.همه صورت ها، صورتکهایی بر خداست. تأثیرگذاردن معلول (انسان) بر علت (خداوند) محال است و نمی‌توان از طریق دعا و عبادت/نماز در خداوند تغییری ایجاد کرد. ترس از خدای بی صورت و عشق به خدای بی صورت معنا ندارد. نماز و دعا تکرار تجربه پیامبر است، نه سخن گفتن با خدای بی صورت فاقد توانایی شنیدن. “خدا در ماست، پیش ماست و خود ماست“. سجده کردن شرکت در ارکستر جهانی است.

مطابق این تلقی همه موجودات عالم- از جمله انسان ها- خدا هستند. اما سروش در همه احوال به این تلقی وفادار نمی‌ماند. وقتی سخن گفتن خداوند را نفی می‌کند، پای خدای بی صورت را به میان می‌کشد که سخن نمی‌گوید و همه عالم خود اوست. سروش درباره نسبت خدا و مخلوقات می‌نویسد:

“ذهن عامیان از آن نسبت بی‌چون، صورتی مادّی و انسانی می‌سازد و خدایی را که جدایی از خلق ندارد، چون پادشاهی مقتدر بر تخت سلطنت می‌نشاند تا از راه دور به بندگانش پیام بفرستد. امّا همین که شیشۀ این پندار بشکند و معیّت قیّومیۀ حق با مخلوقاتش به نیکی دریافته شود، آن متافیزیک فراق به متافیزیک وصال بدل خواهد شد و ظهور و بطون حق در اشیا، چنان که در رؤیای قدسی پیامبر رؤیت شده، روی خواهد نمود و به قول صدرالدین شیرازی، اشیاء همچون شئون و نعوت حق دیده خواهند شد. نه تنها خدا، درپیامبر بود که پیامبر در خدا بود و هر چه می‌اندیشید، اندیشۀ او بود. و این جز بدان سبب نیست که خدای موحّدان، بی‌فاصله و بی‌حجاب در کائنات و ممکنات حاضر است و جمیع ممکنات وکائنات هم در اوست. جهان، الاهی است. و این مهم‌ترین کشف محمّد (ص) بود” (محمد راوی رویاهای رسولانه، ۲).

سروش از این گزاره که “خداوند وجود بی صورت محض ناانسانوار است“، این گزاره که “خداوند سخن نمی‌گوید و قرآن سخنان محمد است” را استنتاج می‌کند. گزاره دوم شرط لازم گزاره اول است. اما این گزاره که “وحی/قرآن همانان خواب/رویا است“، از دو گزاره قبلی مستقل است و نتیجه یا لازمه هیچ کدام از آن گزاره‌ها نیست. این ادعا که خدا سخن نمی‌گوید و آن چه در قرآن آمده سخنان محمد است، سروش را دست به گریبان مسائل بی شمار‌ی کرده است که ناگزیر شده گزاره تازه‌ی وحی/قرآن همانا خواب/رویا است را مطرح سازد هر چند که معلوم نیست این گزاره تازه چه کمکی به آن مسائل می‌کند جز این که خود مسائل تازه‌تری را بیافریند.

فرضیه سروش مسئله نبوت و وحی را پیش می‌آورد و سروش برای وفادار ماندن به آنها دوباره پای خدای متشخص انسانوار را به میان می‌کشد. به عنوان مثال می‌گوید: “محمد از خدا پر شده است”. مگر دیگر موجودات جهان از خدا پر نشده‌اند و خود خدا نیستند؟ اگر موجودی ذره‌ای از خدا خالی باشد، خداوند از بی نهایت بودن و بیکرانگی می‌افتد و دیگر خدای ملاصدرا و وخدت وجودیان نیست.

سروش در آخرین نوشته اش تحت عنوان “رویاهای رسولانه؛ زهی کرشمه خوابی که به ز بیداری ست” نیز دائماً در حال عبور از یکی از این دو خدا به دیگری است. به عنوان مثال می‌نویسد:

“محمّد (ص) از خدا پر می‌شود و خدا به قامت و قواره محمّد (ص) درمی‍ آید و لذا سخن محمّد در خور علم محمّد است، نه در خور علم خدا. چون نوری بی رنگ که از حبابی رنگین بتابد و رنگ حباب را بگیرد…و خدا هنوز حرف‍ها دارد که نگفته است؛ و نمی‌توان گفت با آمدن قرآن و آخرین پیامبر، وحی و الهام پایان پذیرفت و حرف تازه‌ای برای خدا نمانده است؛ بلی مانده است و لذا بسط تجربه نبوی ممکن است”.

ببینید چه شد؟ همان خدایی که سخن نمی‌گفت و ذهن نداشت، اینک که نوبت تکرار نبوت رسید، علم دارد، حرف هم می‌زند و همه حرف هایش را هنوز نزده است و حرف‌های تازه اش را در خواب به پیامبران جدید نشان خواهد داد. آیا سروش فراموش کرده که به ما گفته بود:

“خدا سخن نگفت و کتاب ننوشت، بل انسانی تاریخی به جای او سخن گفت و کتاب نوشت و سخنش همان سخن او بود…چنان نیست که محمد مخاطب آواهایی قرار گرفته باشد و در گوش باطنش سخنانی را خوانده باشند و فرمان به ابلاغ آن داده باشند…به او نگفته‌اند برو و به مردم بگو خدا یکی است…به او نگفته‌اند برو و به مردم بگو خدا و فرشتگان و دانایان بر وحدانیت خدا گواهی می‌دهند…به او نگفته‌اند برو و به مردم بگو که رستاخیزی هست و میزانی و دوزخی و بوستانی و حشر خلایق و نشر کتب…به او خبر نداده‌اند که همه چیز تسبیح خدا می‌کند” (رویای ۱).

“این تصوّر که فرشته‌ای آیه‌ها را به قلب محمّد فرو می‌ریخته است و او آن‌ها را بازخوانی می‌کرده است، باید جای خود را به این تصوّر دهد که محمّد (ص) چون گزارشگری جان‌بخش و صورتگر و حاضر در صحنه، وقایع را گزارش می‌کرده است. به جای این گزاره که در قرآن، الله گوینده است و محمّد شنونده، اینک این گزاره می‌نشیند که در قرآن محمّد (ص) ناظر است و محمّد راوی است. خطابی و مخاطبی و اخباری و مخبری و متکلّمی و کلامی در کار نیست، بل همه نظارت و روایت است. آن سَری نیست بل این سَری است.”

اگر خدا وجود بی صورت محض نا انسانوار باشد، همه موجودات، از جمله محمد و سروش و اسود عسنی و مشرکان و کفار هم خدا هستند. محمد از خدا پر نشده است، محمد خود خداست که خواب هایش را تعریف می‌کند. هیتلر نیز خود خداست و کتاب نبرد من کتاب خدا. چالش روبروی سروش این است که چه فرقی میان قرآن و نبرد من در نسبت با خدای بی صورت محض وجود دارد؟ بر مبنای نظریه سروش، همه کتاب ها- از جهت خدایی بودن- شبیه یکدیگرند. همان خدایی که در آشویتس یهودیان را می‌سوزاند، نبرد من هیتلر را هم نوشت.

سروش در موضع نقد مدل سنتی از وحی – از جمله در گفت و گوی با جعفر سبحانی و عبدالعلی بازرگان- به بحث علیت ملاصدرا و رابطه خدا و جهان مطابق این نظریه استناد می‌کند. “وحدت شخصی وجود” اساس نظریه ملاصدرا بوده و موجود و وجود منحصر در حقیقت واحد شخصی- واجب- است. معلول‌ها شئون و تجلیات و اطوار و جهات و حیثیات وجودی علت واحد هستند. بر این مبنا جز خدا هیچ موجودی وجود ندارد، معلول شأنی از شئون و جهتی از جهات علت است. با حضور اطلاقی خداوند غیری باقی نمی‌ماند و آنچه به ظاهر غیر می‌نماید چیزی جز ظهور آن مطلق منبسط نیست.

مطابق این نظریه، هر چه هست، خود خداست. خدای ناانسانوار نامتشخص همان گونه که سخن نمی‌گوید، چیزی را تصویب و تأیید هم نمی‌کند. از این رو موجه نیست که ادعا شود محمد سخن می‌گوید و سخنان او مورد تصویب و تأیید خدای بی صورت محض است. سروش در نقد مدل سنتی به نظریه صدرا توسل می‌جوید، اما هرگاه به مدل خود می‌رسد، به لوازم منطقی و عملی این موضع پایبند نمی‌ماند. همان گونه که “قل”‌های قرآن سخنان خود محمد با محمد هستند، تأیید‌ها و تصویب‌ها هم تأیید‌ها و تصویب‌های خود محمد هستند.

بدین ترتیب وقتی سروش می‌نویسد:”خداوند با اجابت این دعا، علم او[محمد] را زیادت بخشید و او را در صراط تکامل افکند و پیامبرتر کرد” (رویای ۱)، از او می‌پرسیم، خدای بی صورت محض مگر گوش دارد؟ چگونه می‌شنود؟

از این رو اگر خدای سروش خدای بی صورت محض ناانسانوار باشد، مقاله‌های رویاهای رسولانه باید کاملاً بر این مبنا بازنویسی شده و با این اصل سازگار شوند. از یاد نبریم که سروش گفت به محمد از سوی خداوند هیچ مأموریتی داده نشده است. با خدای بی صورت محض ناانسانوار، رسالت و مأموریت از سوی خداوند منحل شده و نبوت هم به گزارش خواب‌ها فروکاسته می‌شود. می‌ماند تعبیر خواب‌ها که در فرضیه سروش به روشنی معلوم نیست وظیفه محمد بوده یا انسان شناسان و روانکاوان آینده؟

نکته محوری دیگری هم وجود دارد. “خدای بی صورت محض” یا “خدای نامتشخص ناانسانوار” خالق هم نیست. وقتی همه وجود خود خداست، همه حرکت‌ها و رویش‌ها و زادن‌ها هم حرکات و رویش‌ها و زادن‌های خود خداست. هر مادری که فرزندی می‌زاید، خداست که در حال زایش و تولد است. محمد استثنایی در زایش‌های خدای بی صورت محض نبود. امواج اقیانوس را فراموش نکنیم. همه زنده کردن‌ها و مردن‌ها کار خود خداست. به همین دلیل سروش می‌گفت که در هولوکاست خود خدا یهودیان را می‌سوزاند. البته سروش در جایی به دشواری سخن گفتن از خلقت توسط خدای بی صورت محض اشاره کرده است.

اشکال دوم- فرضیه‌ای در باب وحی یا فرضیه‌ای تنها درباره قرآن؟

سروش به صراحت روشن نمی‌سازد که فرضیه رقیبی درباره وحی عرضه کرده یا فرضیه او فقط و فقط ناظر به قرآن است؟ تا حدی که من می‌فهمم، سروش سرشت و ماهیت- به زبان ذات گرایان- وحی را خواب قلمداد کرده و میان وحی و خواب اینهمانی برقرار کرده است. آیا هر خوابی وحی است یا فقط برخی خواب‌ها وحی هستند؟ اگر فقط برخی خواب‌ها وحی‌اند چه فرقی میان خواب‌هایی که وحی هستند و آنها که وحی نیستند وجود دارد؟ و پرسش مهمتر: با کدام پیش فرض‌ها و ادله می‌توان وحی را همان خواب دانست؟ اگر خدای بی صورت محض اساس باشد، از فاقد کلام بودن خداوند نمی‌توان خواب بودن سخنان محمد را استنتاج کرد.

اگر سروش بگوید فرضیه من درباره وحی است، جامعه مومنان یهودیان، مسیحیان، بهائیان و مورمون‌ها آن را نمی‌پذیرند و بسیار خشمگین خواهند شد که متون مقدس شان را به خواب‌های پیامبرشان تقلیل دهیم. اما اگر سروش بگوید نظریه من فقط و فقط درباره وحی محمدی و قرآن است، ممکن است آنها خشنود شوند که او کل قرآن را به خواب‌های محمد فروکاسته و رقیبی را از میدان به در کرده است.

سروش از یک سو منکر نقش تبلیغ گری روشنفکری دینی است و از سوی دیگر از وظیفه پیامبرانه روشنفکری دینی و حتی مسلمان کردن یک غیر مسلمان توسط خودش سخن گفته است. بر من روشن نیست که سروش چگونه یک غیر مسلمان را مسلمان کرده است. اما می‌توان پرسید: آیا اگر سروش به آن غیر مسلمان در مقام هدایت می‌گفت به خواب‌های فردی در ۱۴۰۰ سال پیش ایمان بیاور، او مسلمان می‌شد؟

اشکال سوم- نتایج غیر قابل قبول معرفتی

نا دقیق بیان کردن مفاهیم و مدعیات جزیی از “رویاهای رسولانه” است. مفهوم خواب اساس فرضیه سروش است. وقتی منتقدان به نقد فرضیه خواب می‌پردازند، سروش با به میدان آوردن مفاهیمی چون رویا، کشف، شهود، خیال، و…راه نقد را می‌بندد. فرضیه خواب را وقتی می‌توان نقد کرد که خواب باقی بماند، اما وقتی به شهود، رویا، کشف عرفانی، علم خیال فیلسوفان، و…بسط پیدا کرد، آن چنان مبهم می‌شود که راه نقد بسته شده و فرضیه را از نقد مصون می‌سازد.

از سوی دیگر می‌دانیم که معرفت شناسان پنج منبع ادراک حسی، حافظه، درون نگری، عقل و گواهی را به عنوان منابع معرفت معرفی کرده‌اند. گویی سروش خواب را یکی از منابع معرفت به شمار آورده و برای آن حجیت قائل است. برای این که می‌گوید به همان دلیلی که برای وحی حجیت قائل هستید، برای خواب هم حجیت قائل باشید. اولاً باید مستقلاً بحث کرد و نشان داد که وحی به عنوان یک منبع مستقل دارای حجیت معرفت شناختی است یا نه؟ ثانیاً حتی اگر وحی دارای حجیت معرفت شناختی باشد، نمی‌توان ادعا کرد چون وحی دارای حجیت معرفت شناختی است، پس خواب هم دارای حجیت معرفت شناختی است. سروش اینها را دقیقا از یکدیگر متمایز نکرده و تکلیف آنها را در نظریه خود روشن نمی‌سازد. مگر آن که بگوید خواب را مصداقی از درون نگری به شمار می‌آورد. آیا این مدعا را می‌توان جدی گرفت؟

به نظر می‌رسد که اگر وحی را از جنس خواب بدانیم، به سختی می‌توان از حجیت وحی دفاع کرد. این مشکلی است که نوگرایان مسلمان بر آن انگشت نهاده‌اند. وقتی محسن آرمین این نقد را مطرح کرد، سروش در پاسخ او نوشت:

“گفته‌اند خواب حجّت نیست، و لازمه رؤیاپنداری وحی “نفی حجیّت تعالیم و آموزه‌های پیامبر و بالاتر از آن، امتناع رسالت است”. بسیار خوب؛ امّا مگر ادّعای وحی حجّت است؟ مؤمنان به هر دلیل که وحی نبوی را حجّت می‌دانند، خواب نبی را هم که عین وحی اوست، باید معتبر بشمارند. گرچه رؤیا خواندن وحی، راه را برای تصوّر صحیح آن (و شاید هم تصدیق آن) هموارتر خواهد کرد” (محمّد (ص)؛ راوی رؤیاهای رسولانه ۴).

مومنان به این دلیل وحی نبوی را حجت می‌دانند که آن را سخنانی می‌دانند که خدا به نبی گفته است. واضح است که اگر وحی سخن خدا نباشد، مومنان نمی‌توانند به همان دلیلی که وحی نبی را حجت می‌دانند، خواب نبی را هم حجت بدانند. اگر نبی خداست، هیتلر هم خداست، چه فرقی میان خواب اولی با دومی است؟

تا حدی که من می‌فهمم، حجیت سه گزاره زیر در یک حد نیست:

اول- مدعیات و سخنان مرا با توجه به دلایل عقلی که برای توجیه آنها ارائه می‌کنم بپذیرید.

دوم- تمامی مدعیات من سخنان خدای عالم مطلق، قادر مطلق و خیر محض هستند و من فقط و فقط سخنان او را عیناً به شما منتقل کرده ام. این سخنان را بپذیرید چون کلام خداوند هستند.

سوم- تمامی سخنان و مدعیات من خواب‌هایی است که دیده ام و برای شما تعریف می‌کنم. خواب‌های من را بپذیرید.

یعنی حتی جامعه مومنان که به راستگویی پیامبر ایمان دارند و این پیش فرض آنان را به جلو می‌راند که مدعیات دیگرش را بپذیرند، میان سخنان محمد و سخنان خداوند تفاوت‌های عظیمی می‌نهند، چه رسد به تمایز خواب‌های محمد از سخنان خداوند.

اشکال چهارم- رفت و آمد میان خواب‌های تعبیر شده و خواب‌های تعبیر ناشده

محمد خواب هایش را تعبیر ناشده در اختیار عموم قرار می‌داد یا تعبیر شده؟ کلیه مشاهدات و خواب‌ها گرانبار از نظریه‌اند و رنگ معرفت، معیشت، فرهنگ زمانه و جغرافیا را به خود می‌گیرند. پرسش مهم این است: مشاهدات و خواب‌های نظریه بار محمد، تعبیر شده یا تعبیر ناشده به دیگران عرضه شده اند؟ مشاهدات و خواب‌ها پس از تعبیر اولیه توسط مشاهده کننده و خواب دیده در اختیار دیگران قرار می‌گیرند تا آنها از نو آن را تعبیر کنند.

در فرضیه سروش تکلیف این مراحل به دقت روشن نمی‌شود. نظریه بار بودن خواب‌های محمد مقبول اوست. می‌گوید محمد نقشی کاملاً فعال در خواب دارد و خیال و خردش:

“بر کشف‌های بی‌صورت او، صورت زبان و زمان و مکان می‌بندند، و بر هسته‌ی بصیرت‌های او پوسته‌های اعراض می‌تنند، و جامه‌ی تاریخ و طبیعت می‌پوشانند” (رویاهای ۵).

اما موضع او درباره تعبیر خواب‌ها توسط محمد برای ارائه به دیگران پارادوکسیکال است. یعنی اساس فرضیه او این که آنها خواب‌های تعبیر ناشده‌اند که مردم شناسان و روانکاوان باید تعبیرشان کنند. اما این مدعا به مسائل لاینحلی می‌انجامد- به آن مسائل لاینحل باید مستقلاً بپردازیم- که سروش برای گریز از آنها در مواردی این ادعا را مطرح می‌سازد که محمد خواب هایش را پس از بازسازی و دستکاری در اختیار دیگران قرار می‌داده است. به چند گونه سخن گفتن او بنگرید:

الف- سروش از یک سو می‌نویسد که قرآن: “عین مَشاهد و مناظر رؤیایی رسول اسلام‌اند و چنان‌اند که او دیده و آزموده و چشیده و شنیده و با زبانی تهی از کنایه‌های کژتاب با ما در میان نهاده و ما را شریک اذواق و معاشر بزم مثالین خود کرده است” (رویاهای ۵).

ب- اما از سوی دیگر در تفسیر (تعبیر!؟ ) این آیه “لا تُحَرِّکْ بِهِ لِسانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ: زبان خود را نگه دار و در خواندن قرآن شتاب مکن” (قیامت/ ۱۶)، می نویسد که آیه دلالت بر این دارد که محمد با دیدن خواب هایش: “شتابزده و از فرط هیجان می‌خواسته است بلافاصله آنها را با مردم در میان بگذارد. ناظری درونی/ بیرونی (خدا یا جبرئیل به زبان تئولوژیک) او را نهی می‌کند و می‌گوید بگذار تا رؤیا به انجام رسد و ما نحوه گزارش آن را به تو بیاموزیم و آن‍ گاه آنها را بر مردم برخوان (إِنَّ عَلَیْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ* فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ* ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا بَیانَهُ* قیامت/ ۱۷ ـ ۱۹). یعنی بگذار پاکنویس شود. آنها را نیاراسته و ویرایش نشده قرائت مکن. سپس ما معنای آنها را به تو می‌گوییم”.

پس محمد خواب هایش را لخت و عریان در اختیار دیگران نمی‌نهاد، آنها را ابتدأ “می آراست” و “ویرایش” می‌کرد و سپس به دیگران عرضه می‌داشت. حتی خودش به خودش “معنای آنها” را می‌گفت که چیست و آن گاه عمومی شان می‌کرد. با توجه به این که خواب را تفسیر نمی‌کنند، پس نتیجه می‌گیریم که محمد خواب هایش را تعبیر کرده و به دیگران عرضه می‌داشت.

پ- سروش کل احکام فقهی قرآن را هم تعبیر خواب‌های محمد قلمداد می‌کند. پس در این مورد اذعان می‌کند که محمد خود خواب هایش را تعبیر کرده است. می‌نویسد:

“این که پیامبر خود وضو می‌گرفت و نماز می‌گزارد و به احکام شرع عمل می‌کرد و از دیگران هم عمل بدانها را می‌خواست، بهترین علامت است بر این که آن احکام تعبیر دیگر لازم ندارند، بلکه خود تعبیراتی از حقایقی برترند“.

بر همین اساس می‌توان نوشت: این که محمد مشرکان و کفار را به خدای متشخص انسانوار و بهشت و جهنم مادی جسمانی دعوت می‌کرد و حورالعین و غلمان به آنها وعده می‌داد، بهترین علامت است بر این که آن‌ها تعبیر دیگر لازم ندارند، بلکه خود تعبیراتی از حقایقی برترند. سروش نباید از یک متدولوژی به صورت یک بام و دو هوایی استفاده کند.

اشکال پنجم- تمام قران محتوای بصری ندارد

از نظر سروش زبان کل قرآن زبان خواب است. او می‌گوید:

“شک نیست که همۀ قرآن زبان واحد دارد: یا زبان بیداری است یا زبان خواب؛ نه غیر این دو است و نه آمیزه‌ای از این دو. اما به حکم آن که فضای وحی، فضایی رؤیایی است، تردید نباید کرد که زبان قرآن هم یکسره زبان رؤیا است“.

مدعای بصری بودن کل قرآن حیرت آور است. در قرآن گزاره‌های کلیه وجود دارد. گزاره‌های اخلاقی وجود دارد، گزاره‌ها خلاف واقع وجود دارد، گزاره‌‌های شرطیه وجود دارد، گزاره‌های سالبه وجود دارد. چگونه می‌توان این گونه گزاره‌ها مثلا گزاره‌های کلیه یا خلاف واقع را با تصویر بیان کرد؟ آیا مفاهیم اخلاقی، و غیرمادی را می‌توان با تصویر بیان کرد؟ چگونه مفهوم خدا را می‌توان بیان کرد؟ مثلا فرض کنید که در قرآن آمده باشد که خدا به هرکس که بخواهد پاداش خواهد داد. این گزاره چگونه با تصویر قابل بیان است؟ شاید خدا مثل پیرمرد نقاشی آفرینش میکل آنجلو ظاهر می‌شود و در مقابل او دو گروه آدم ایستاده‌اند و خدا به گروه اول شکلات می‌دهد و به گروه دیگر خیر. خیلی خب، چرا چنین تصویری بیانگر این است که خدا به هر که می‌خواهد پاداش می‌دهد، شاید این تصویر تنها این را می‌گوید که خدا به پنج نفر گروه اول (و نه همه) شکلات می‌دهد. وانگهی، شاید خداوند مایل نباشد به این‌ پنج نفر شکلات دهد و کسی او را مجبور کرده است. چگونه این تصویر می‌گوید به هرکه دلش می‌خواهد شکلات می‌دهد و حالا اگر قرار باشد پاداش شکلات نباشد و غیرمادی باشد چگونه باید با تصویرنشان داد که پاداش غیرمادی می‌دهد؟ خب،، آیه لااله الله چه طور؟ شاید پیرمرد میکل آنجلو در وسط تصویر نمایش داده می‌شود اما وجود نداشتن خدایان دیگر چگونه با تصویر بیان می‌شود، مگر وجود نداشتن تصویر دارد؟ یا برای مثال دیگر لیس کمثله شی چگونه با تصویر قابل بیان است؟ این که خدا اول و آخر و ظاهر و باطن است (حدید، ۳) چه طور؟ تصویر اول و آخر و ظاهر و باطن بودن چگونه است؟ چاره‌ای نداریم مگر این که فکر کنیم بخشی از قرآن که به صورت بصری منتقل نشده است، و آن وقت چه اشکالی دارد که بگوییم همه قرآن به صورت غیربصری منتقل شده است؟

البته سروش کلیه احکام فقهی قرآن را هم اموری به شمار می‌آورد که پیامبر آنها را در خواب دیده است. با این تفاوت که احکام یادشده قرآن، برخلاف دیگر آیات، تعبیر شده‌اند. او می‌نویسد:

“حقیقت این است که احکام فقهی قرآن، محصول تجربه رؤیایی پیامبر و تعبیر آنند. پیامبر اسلام، طهارت معنوی را که مقدّمه گزاردن نماز است، به صورت شستن دست و صورت، در رؤیای وحیانی دیده‌اند و بدان فرمان داده‌اند”.

اشکال طرح شده را به زبان دیگری هم می‌توان توضیح داد. اگر آن چه در خواب دیده می‌شود، قرار باشد به صورت قضیه‌ای بیان شود، آن قضیه فاقد “هر” و “هیچ” خواهد بود. مانند شیری به من حمله کرد و من گریختم. چهار زن و سه کودک را در خواب دیدم. اما گزاره‌های کلی- موجبه کلیه و سالبه کلیه- در خواب دیده نمی‌شوند. قرآن پر از موجبه کلیه و سالبه کلیه است. مانند: هر انسانی فلان است، هر مومنی فلان است، هیچ کافری فلان نیست. به موارد زیر در قرآن بنگرید:

“هر کس که بر روی آن[زمین] است فناپذیر است و ذات پروردگارت که شکوهمند و گرامی است، باقی است” (رحمان، ۲۷- ۲۶).

“همه چیز فناپذیر است، مگر ذات او” (قصص، ۸۸).

“و کسانی که کفر ورزیدند و آیات ما را دروغ انگاشتند، دوزخی‌اند و جاودانه در آنند” (بقره، ۳۹).

“خداوند به مردان منافق و زنان منافق و کافران از آتش جهنم بیم داده است که جاودانه در آنند و همان ایشان را بس” (توبه، ۶۸).

“هر کس مومنی را عمداً بکشد، جزای او جهنم است که جاودانه در آن بماند و خداوند بر او خشم گیرد و لعنتش کند و برای او عذابی عظیم آماده سازد” (نشأ، ۹۳).

“هر کس از شما که از دینش برگردد و در حال کفر بمیرد، اعمالش در دنیا و آخرت باطل گردیده، و اینان دوزخی‌اند و جاودانه در آنند” (بقره، ۲۱۷).

“کسانی که بدی کنند و گناهشان بر آنان چیره شود، دوزخی‌اند و در آن جاودانه می‌مانند” (بقره، ۸۱).

“و کسانی که به این کار[رباخواری] باز گردند دوزخی‌اند و جاودانه در آنند” (بقره، ۲۷۵).

“پس به خاطر آن که دیدار این روزتان را فراموش کردید[عذاب را] بچشید، ما نیز فراموشتان کرده ایم و عذاب جاویدان را به خاطر کار و کردار پیشینتان بچشید” (سجده، ۱۴).

“و همانند کسانی که خداوند را فراموش کردند، مباشید که خداوند هم خودشان را از یادشان برد” (حشر، ۱۹).

“خداوند را فراموش کرده‌اند و خداوند هم فراموششان کرده است، بیگمان منافقان فاسقانند” (توبه، ۶۷).

سروش می‌گوید که معاد بصری‌ترین بخش قرآن است که یک سوم آیات قرآن را تشکیل می‌دهند. تمام آن تصاویر در خواب دیده شده‌اند و باید همه آنها را تعبیر کرد. پرسش: موجبه‌های کلیه ذکر شده چگونه در خواب دیده شده اند؟ سروش به این نمونه هم استناد کرده است:

“هر کس[در آخرت] بداند که چه آماده کرده است” (تکویر، ۱۴).

این یکی را محمد چگونه در خواب دیده است:

“اگر همه جن و انس گرد هم آیند تا مانند این قرآن را بیاورند، نتوانند چنین کنند، گو این که همگی دست به دست یکدیگر دهند” (اسرأ، ۸۸).

بر همین منوال، گزاره‌های شرطیه بسیاری در قرآن وجود دارد، اما یک گزاره شرطی را چگونه می‌توان در خواب یا بیداری دید؟ ممکن است مقدم یا تالی یک گزاره شرطی را دید اما خود گزاره شرطی چه طور؟ شاید اول تصویر مقدم را می‌بینیم و بعد تصویر تالی را. اما این که معادل ترکیب عطفی مقدم و تالی است، نه ترکیب شرطی آن. گزاره‌های شرطی خلاف واقع چه طور؟ مثلا در قرآن می‌خوانیم:

لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَهٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَاَ (انبیأ، ۲۲).

لَوْ أَنْزَلْنَا هَٰذَا الْقُرْآنَ عَلَىٰ جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْیَهِ اللَّهِۚ (حشر، ۲۱).

شرطی خلاف واقع گزاره‌ای شرطی است که درباره جهان واقع نیست، بلکه درباره یک جهان ممکن است، مثلا جهانی که قرآن بر کوه نازل شده است. تصویر متناظر با این شرطی خلاف واقع چیست؟ شاید پیامبر دیده که قرآن بر کوه نازل شده است و کوه خاشع شده است (از این بگذریم که معلوم نیست تصویر خاشع شدن کوه چگونه است). خب چرا چنین تصویری نمی‌گوید که در جهان فعلی قرآن بر کوه نازل شده است و کوه خاشع شده است؟ شاید تصویر این است که ابتدا کوه را به صورت عادی می‌بینیم، بعد می‌بینیم قرآن بر آن نازل شده و کوه خاشع شده و بعد دوباره کوه را به صورت عادی می‌بینیم. اما چرا بیان این تصاویر این نیست که به صورت زمانی اول کوه عادی بوده است، در زمان بعد از آن قرآن بر آن نازل شده است و کوه خاشع شده است و بعد از آن دوباره کوه عادی شده است؟ چگونه با تصویر می‌توان گزاره‌ای را بیان کرد که درباره کوه در بازه‌های زمانی مختلف در جهان واقع نیست، بلکه درباره کوه در جهان‌های ممکن متفاوت است؟

نه تنها گزاره‌های شرطیه و سالبه و کلیه که حتی گزاره‌های امریه هم با تصویر قابل بیان نیستند. مثلا به این آیه نگاه کنید:

وَإِنْ کُنْتُمْ فِی رَیْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَهٍ مِنْ مِثْلِهِ (بقره، ۲۳).

از سوی دیگر، دیدن چیزی در خواب که در بیداری قابل دیدن نیست، ممکن نیست. تغییر در مشاهدات بیداری، در خواب ممکن است. در بیداری شاخ را بر سر بز می‌بینیم، اما در خواب می‌توانیم “اسب شاخدار” ببینیم. در بیداری “برف سفید” می‌بینیم، اما در خواب می‌توانیم “برف سیاه” هم ببینیم. یعنی اجزای صورت‌های خیالی هر خوابی، در بیداری صورت‌های حسانی شان دیده شده‌اند.

اما قرآن دارای تعداد زیادی آیاتی است که فاقد صورت حسی هستند. مانند:

“هر چیزی نابود شدنی است جز خدا”. صورت حسی این گزاره چیست؟

الله، وجه الله، فانی، تقوا، توبه، ایمان، کفر، امید، شک، حسن، شر، پاداش، جزا، و…فاقد صورت حسی‌اند و در نه در بیداری و نه در خواب قابل دیده شدن نیستند.

اشکال ششم- نتایج روانشناسانه غریب

سروش دو طایفه انسان شناسان و روانکاوان را به عنوان خوابگزاران معرفی می‌کند. در لابلای مدعیات او برخی انسان شناسان حضوری جدی دارند. او محمد را دارای ذهن پیشا منطقی قلمداد می‌کند. می‌نویسد:

“ابداع و تخیّل دیداری و شنیداری و رؤیاهای بازیگرانه‌ی محمّد (ص) و اندیشه‌ی پیشامنطقی و وحی رازآلود و مِه‌آلود وی، متنی هنری و خوابنامه‌ای پریشان و پر پارادوکس پدید آورده که از صدر تا ذیلش به هرجا چشم بیفکنی رازهایی نشسته است ناگشوده و ناگشودنی، و همین است آن که آن را ممتاز و بدیع و چالش‌‌پرور و حیرت‌افکن می‌کند” (رویاهای ۳).

این نظریه لوی برول است که می‌گفت “افراد بدوی” به شیوه‌ای “پیشا منطقی” و راز ورزانه فکر می‌کنند. لوی نوشت:

“[تفکر بدوی] برخلاف تفکر ما، و فراتر از هر چیز، خود را محدود به اجتناب از تناقضات نمی‌کند. ضرورتهای منطقی[موجود در تفکر ما] در تفکر بدوی همیشه وجود ندارند و همیشه بر آن حاکم نیستند. آنچه به چشم ما محال یا عبث و پوچ می‌آید، در تفکر بدوی بعضاً بدون هیچ مشکلی پذیرفته می‌شود” (لوی برول، ۱۹۳۱، ص ۲۰۱).

اتفاقاً برول بر خصلت شاعرانه و رویاپردازانه به اصطلاح تفکر بدوی تأکید فراوان می‌کرد. مسئله سروش این است که قرآن پر از تناقض نما (پارادوکس ها) و تناقض هاست. قرآن سرشار از خطا هاست (تعارض با علم تجربی و عقل فلسفی). راه حل سروش چیست؟ ذهن پیشا منطقی محمد آنها را در خواب دیده است.

بدین ترتیب، مدعیات سروش به شرح زیرند:

الف- خداوند وجود بی صورت محض است که سخن نمی‌گوید، نمی‌شنود، تأیید و تصویب هم نمی‌کند.

ب- قرآن سخنان محمد است.

پ- محمد انسانی متعلق به اعصار ذهن پیشامنطقی است.

ت- قرآن سرشار از تناقض نما، تناقض، خطاهای ناشی از ناسازگاری با عقل تجربی و فلسفی است.

ث- محمد همه آنها را خواب دیده است.

اما انسان شناس سروش فقط و فقط اینجا به کار نمی‌آید، روانکاو او نیز باید به ما بگوید که محمد دارای چه شخصیتی است که دائماً حورالعین و غلمان به خواب می‌بیند. روانکاوان چه ویژگی‌هایی برای چنین شخصیتی قائل هستند؟

اشکال هفتم- فرضیه‌ای تازه یا تکرار فرضیه‌های مشرکان مکه؟

تازه یا قدیمی بودن فرضیه هیچ ربطی به صدق و کذب و موجه و ناموجه بودن آن ندارد. آن چه مهم است، این است که بتوان صدق مدعا را با دلایل قوی موجه ساخت. سروش در چند جا- از جمله پرگار- با ذکر حکایت نزاع چهار تن بر سر نام انگور، می‌گوید که مانند صاحب سر این داستان با فرضیه تازه خود کل مسائل گذشتگان را حل کرده است:

صاحب سری عزیزی صد زبان / گر بدی آنجا بدادی صلحشان

پس بگفتی او که من زین یک درم/ آرزوی جمله تان را می‌دهم (مثنوی، دفتر دوم، ابیات: ۳۶۹۷- ۳۶۹۶).

در عین حال، برخی حوزویان بر این نکته انگشت نهاده‌اند که فرضیه سروش نظریه جدیدی نیست و مشرکان مکه دقیقاً همین مدعا را درباره وحی پیامبر مطرح می‌ساختند. در قرآن آمده است:

“بَلْ قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ بَلِ افْتَرَاهُ بَلْ هُوَ شَاعِرٌ فَلْیَأْتِنَا بِآیَهٍ کَمَا أُرْسِلَ الأَوَّلُونَ: یا این این که گویند[قرآن] خواب‌های پریشان است. یا [گویند] آن را برساخته است. یا [گویند] او شاعری است. پس باید مانند مانند آنچه به پیشینیان داده شد معجزه‌ای برای ما بیاورد” (انبیأ، ۵).

سروش در مصاحبه با نشریه هلندی گفت که قرآن سخنان خداوند نیست، سخنان خود محمد است و چون در حد دانش و عرف زمانه بوده، خطا در آن راه یافته است. در آنجا گفت که بهترین راه تبیین وحی تشبیه آن به شعر و شاعری است. در فرضیه بعدی می‌گوید که خواب است. ممکن است گفته شود که تفاوت این فرضیه با فرضیه مشرکان در این است که آنها خواب‌های محمد را خواب‌های پریشان قلمداد می‌کردند. پاسخ این است که سروش اگرچه خواب‌های پیامبر را خواب‌های اصیل و متعالی به شمار می‌آورد، اما در عین حال گوشزد می‌کند که اساساً ماهیت و سرشت خواب پریشانی است و بدین ترتیب مسئله پریشانی قرآن را حل و فصل می‌کند. سروش می‌نویسد:

“نظم قرآنی پریشان است. اینک سؤال بدین برمی‌گردد که چرا نظم قرآنی پریشان است، و چرا ابتدای سوره با میان و انتهای آن پیوند ندارد، و چرا سخنان خدا در هم می‌‌رود و قصه و اخلاق و فقه و غیب و شهادت به هم می‌آمیزند و درک مراد را بر مفسّر دشوار می‌سازند؟…این پراکندگی نه معلول تصرّف دشمنان، نه غفلت جمع‌آورندگان، نه بی‌خبری صاحب وحی و خدای آداب‌دان، بلکه از آن است که ساختار روایی سوره‌ها تابع ساختار مه‌آلود و خواب‌آلود رؤیاهاست که غالباً نظم منطقی ندارند و از سویی به سویی و از گوشه‌ای به گوشه‌ای می‌روند و فاقد انسجام و انتظام هستند” (رویاهای ۲).

بدین ترتیب، محمد در پاسخ مشرکان که وحی را خواب‌های پریشان او قلمداد می‌کردند، به جای انکار، می‌بایست به آنها می‌گفت: اساساً پریشانی ماهیت خواب را تشکیل می‌دهد و نه تنها خواب‌های من پریشان است، بلکه خواب‌های همه انسان‌ها و شما هم پریشانند. بنابر وحدت شخصی وجود همه ما خود خدا هستیم، خواب‌های پریشان می‌بینیم و خواب‌های پریشانمان سخنان خداوند است.

اشکال هشتم- پدیدارشناسی وحی ای که نافی انکارهای محمد است

سروش از ابتدأ مدعی بود که به دنبال پدیدارشناسی ساختار وحی است. اما او هیچ گاه توضیح نمی‌دهد که منظورش از پدیدارشناسی ساختار وحی چیست؟ یک احتمال این است که او در این فرضیه کاری به صدق و کذب مدعیات محمد نداشته و کلیه پیش فرض‌های متافیزیکی را کنار می‌گذارد. برای این که سروش می‌نویسد:

“پدیدارشناسی وحی و رؤیا و عبور از تفسیر کلاسیک متن مقدّس به ساختارشناسی رؤیایی ـ روایی آن، نه پژوهشی است متکلّمانه، و نه کوششی است هستی‌شناسانه. یعنی این قلم، نه در پی اثبات نبوّت پیامبر اسلام است، و نه در پی آشکار کردن وثاقت و صداقت و سلامت رؤیاهای او…بل سخن در پدیدار وحی و زبان رؤیایی و فضای رمزآلود و مه‌آلود آن است که میراث ماندگار پیامبر است و گشودن قفلش را به کوشش ما وانهاده‌اند” (رویا ۲ ). “سخن ما نه در تصدیق و تکذیب رسول، بل درپدیدارشناسی و چگونگی نزول و وصول وحی، و نقش نفس نبی در تکوین و تصویر آن است” (رویا ۴ ).

منظور سروش هرچه که باشد، توصیف پدیدارشناس نباید با تجریه سالک منافات داشته باشد. اما توصیف سروش از تجربه محمد با آن چه او گزارش می‌کند منافات دارد. از نزول وحی آغاز کنیم.

روایات درباره آغاز وحی دو دسته‌اند. تعدادی از دیدن و تعدادی از شنیدن سخن می‌گویند. سروش روایات شنیدن را حذف می‌کند. اما روایات دیدن. گروهی از روایات بر این تأکید دارند که دیدن در بیداری رخ داده است. سروش همه آنها را به عالم خواب باز می‌گرداند. در بحث فلسفی و علمی ممکن سروش ادعا کند که مشاهده آن رویدادها در عالم بیداری و شنیدن آن صداها در بیداری ناممکن و محال است (پژوهش‌های عصب شناسی و نورساینس مبطل این مدعایند)، اما در بحث “پدیدارشناختی ساختار وحی” متفکر باید با بیرون قرار دادن این موضع فلسفی و علمی مدعیات را توصیف و بازسازی کند و اگر امکان پذیر باشد پیش فرض‌ها را به صفر کاهش دهد.

پرسش مهمتر این است: آیا محمد آگاه بود که در حال تعریف خواب هایش است یا نمی‌دانست که خواب هایش را برای دیگران تعریف می‌کند؟ فرض کنیم ناقدی بگوید فرضیه خواب‌های رسولانه را سروش خواب دیده است. سروش این مدعا را انکار کرده و خواهد گفت که اینها نتیجه چند دهه مطالعه و تأملات عقلانی من است. محمد هم میان خواب و بیداری تفاوت می‌گذارد و خواب بودن وحی اش را انکار می‌کرد (رجوع شود به اشکال هفتم). مشرکان می‌گفتند محمد خودش قرآن را ساخته است (طور، ۳۳) و او به شدت این مدعا را رد می‌کرد. سروش می‌گوید قرآن تولید محمد است و او در تولید آن مدخلیت تام و تمام داشته است.

سروش برای توجیه فرضیه اش دائماً به مثنوی مولوی هم استناد می‌کند. مولوی به صراحت می‌گفت:

نه نجوم است و نه رمل است و نه خواب/ وحی حق والله اعلم بالصواب (مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۵۱).

ویلفرد اسمیت ملاکی برای اعتبار تفسیرهای پدیدارشناسانه پیشنهاد می‌کرد. به گفته او، تفسیری که پدیدارشناس ارائه می‌کند باید “به لحاظ وجودی مورد تأیید و پذیرش” کسانی باشد که آن تفسیر راجع به ایشان است (ویلفزد اسمیت، ۱۹۷۱، ص ۱۷).

مشرکان می‌گفتند قرآن خواب‌های محمد است و قرآن برساخته خود اوست. محمد این دو ادعای بزرگ را انکار می‌کرد. آیا پدیدارشناسی قرآن می‌تواند این انکارها را نادیده بگیرد؟

سروش اتفاقاً آنجایی که در حال پدیدارشناسی قرآن است، به صراحت می‌گوید: “خداوند در قرآن سه چهره دارد: یا شارع و قانون گذار است، یا صاحب و فرستنده شریعت است، یا سلطان و ملک و قدوس است. فقط یک آیه در سوره نور داریم که خداوند نور است” (دقیقه ۷۷ ). همان خدای قرآنی، انکار می‌کرد که محمد تولید کننده قرآن باشد یا قرآن محصول خواب هایش باشد.

اشکال نهم- “استنتاج از راه بهترین تبیین” سروش نامعتبر است

مسائل و معضلاتی در قرآن وجود دارد. سروش مدعی است که روایت سنتی از وحی که قرآن را سخنان خداوند به شمار می‌آورد قادر به حل هیچ یک از آن مسائل و مشکلات نیست، اما فرضیه خواب رسولانه او همه آن مسائل و معضلات را “حل و منحل” می‌سازد. سروش می‌نویسد:

“قدرت تبیینی این نظریه و «پوشش دادن»اش به داده‌های قرآنی چندان است که آن را از فرضیات رقیب، محتمل‍تر و موفق‍تر می‌نماید. همین فراگیری داده هاست که عین دلیل بر صحّت یا تأیید فرضیه است و ناقدانی که طلب دلیل می‌کنند، در این داده‌ها بنگرند و توفیق فرضیه‌های دیگر را برای پوشش دادن به آنها ارزیابی کنند”.

“ما مدلی داریم که باید سازگاری درونی و فراگیری‌‌اش را نشان دهیم، و همین کافیست. ابطال‌پذیری از آنِ نظریاتِ خرُد است نه برنامه‌های پژوهشی کلان” (رویاهای ۴).

سروش در “پرگار ” هم بر معیارهایی چون “سادگی” و “کمترین پیش فرض ها” تأکید کرد. وقتی بگوئیم همه تناقض‌ها و تعارض‌ها و ناممکنات را پیامبر خواب دیده است، دیگر مسئله‌ای و معضلی باقی نخواهد ماند. خواب فرضیه‌ای ساده تر از بدیل سنتی است که قرآن را سخنان خداوند به شمار می‌آورد. فرضیه خواب فقط به چند پیش فرض حداقلی نیاز داریم. الف- محمد راستگوست. ب- محمد در نقل خواب هایش خطا نمی‌کند. پ- محمد از خدا پر شده است و به همین دلیل خواب هایش وحی به شمار می‌رود.

اگر سروش از راه بهترین تبیین فرضیه خود را مدلل می‌سازد و از تأیید و درستی اش سخن می‌گوید، باید بداند که نظریه سنتی تنها رقیب فرضیه او نیست، فرضیه‌های رقیب دیگری هم وجود دارند که بسیار ساده تر بوده، پیش فرض‌های کمتری داشته و به راحتی همه مسائل را حل می‌کنند. به برخی از آنها بنگریم:

فرضیه مستشرقین: قرآن از روی متون یهودی و مسیحی کپی برداری شده است (“قرآن پیش از محمد” و “قرآن پس از محمد”). این فرضیه فاقد پیش فرض‌های سروش بوده و نه تنها همه مسائل و معضلات را حل می‌کند، بلکه از پشتوانه‌های علمی و تحقیقاتی بسیاری برخوردار است.

فرضیه خداناباوران: فرض کنیم سروش با فردی چون محمد رضا نیکفر در حال گفت و گوست. مطابق فرضیه خداناباوران، خدا بزرگترین اختراع انسان هاست. این فرضیه هم فاقد پیش فرض‌های سروش بوده و ساده تر است.

فرضیه یزید: مطابق مدعای شیعیان، یزید گفته بود: “لعبت الهاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحی نزل” (اللهوف، ص‏۱۸۱) نه خبری آمده و نه وحیی نازل شده است و همه چیز از دم دروغ است. آیا این تبیین ساده تر و کم پیش فرض تری نیست؟

فرضیه جولیان جینز: جینز در کتاب خاستگاه آگاهی، در فروپاشی ذهن دو جایگاهی، نشان می‌دهد که نیمکره راست مغز و خصوصاً لوب گیجگاهی جایگاه خدایان و دین است. در اعصار گذشته این بخش فعال بود، لذا افراد و پیامبران صداها و تصاویر خدایان را در بیداری می‌دیدند و صدای آنان را می‌شنیدند. او از این منظر به تبیین کتاب مقدس می‌پردازد. وقتی ذهن دو جایگاهی فرو پاشید و بخش راست مغز تقریباً تعطیل شد، دیگر صدای خدا و موجودات رازآلود شنیده نشد. نیمکره راست به توانایی جدید روایت گری narratization) (دست یافت و داستان‌های گذشته خدایان به زبان حماسه و رویایی روایت کرد. با تحریک نیمکره راست و لوب گیجگاهی در آزمایشگاه و مصرف برخی داروها اینک همان تجربه‌های دینی را تکرار می‌کنند (جولیان جینز، خاستگاه آگاهی، در فروپاشی ذهن دو جایگاهی، ترجمه خسرو پارسا و همکاران، نشر آگه، جلدهای اول و دوم و سوم. دیوید ام. وولف، روانشناسی دین، ترجمه محمد دهقان، صص ۱۷۱- ۱۶۸).

تاریخ مبطل مدعای سروش: نظریه سروش قادر به تبیین تاریخ دین نیست. اگر خدای محمد، خدای بی صورت محض بود و قرآن حاصل خواب‌های او بود، چرا وقتی اسود عسنی در اوج پیامبری محمد ادعای پیامبر کرد محمد نگفت که او هم مانند من خود خداست و دارد خواب هایش را تعریف می‌کند، بگذارید خواب هایش را گزارش کند، سپس خواب‌های او و مرا تعبیر کنید. بلکه گفت به زندگی اسود عسنی پایان دهند:”چه از طریق جنگ و چه از طریق ترور“.

مگر خواب‌های اسود عسنی چه تفاوت یا تفاوت‌هایی با خواب‌های محمد داشتند؟ چرا فرصت را از او گرفتند و اجازه ندادند تا خواب هایش را همچون خواب‌های موسی و عیسی و محمد و عبدالبهأ و جان اسمیت تعریف کند؟ شاید او هم می‌توانست حداقل مانند جوزف اسمیت و بهاء الله پیروانی برای خود بیابد و خواب هایش را تثبیت سازد؟

فرض کنیم فردی در مدینه به مسلمان‌ها می‌گفت وحی محمدی خواب‌های اوست. محمد و مسلمانها با او چه می‌کردند؟ احتمالاً همان کاری را که با اسود عسنی و مشرکان مکه کردند.

سروش در “پرگار” بر سادگی و کم پیش فرض بودن فرضیه اش تأکید کرد. اگر اینها ملاک‌های اصلی باشند، فرضیه‌های رقیبی وجود دارند که از این جهت بر نظر او مرجح‌اند.

درست است که به باور برخی فرضیه‌‌ای که نسبت به فرضیههای رقیب، عمیقتر، جامعتر، ساده‌تر، خوشساختتر، موجزتر، معقولتر، دارای قلمرو بیشتر، قدرت وحدتبخشی بیشتر، دارای تبصرههای موردی و استعجالی (ad hoc) کمتر و… باشد؛ فرضیهای بهتر با توانایی تبیین بیشتر است. اما برخی ناقدان گفته‌اند معیاری عینی برای سادگی و ایجاز وجود ندارد و معلوم هم نیست که عالم طبیعت و انسانی ساده باشد. از سوی دیگر، چه دلیلی وجود دارد که احتمال صدق فرضیه ساده تر از فرضیه پیچیده تر بیشتر باشد؟

حتی اگر این پرسش‌ها پاسخ موجهی داشته باشند، همه می‌دانند که برای جامعه مومنان “سادگی” و “کم پیش فرض” بودن مهمترین مسئله نیستند. آنان قرآن را کلام خدا به شمار می‌آورند و نمی‌خواهند هیچ کس به بهانه سادگی و کم پیش فرضی آن را به خواب تبدیل کند.

اشکال دهم- غیر قابل قبول بودن فرضیه سروش برای جامعه مومنان

هیچ یک از دو مدل رقیب با استدلال عقلی آغاز نمی‌شود. هر دو از ایمان مومنان به الف- راستگویی محمد، ب- خطاناپذیری او در دریافت و ابلاغ وحی یا خواب هایش و پ- خدایی که به محمد وحی کرده یا خواب هایش را تصویب و تأیید کرده آغاز می‌کنند. اگر این پیش فرض‌ها ستوده شوند، بقیه بنا فرو خواهد ریخت.

به همین دلیل مخاطب هر دو نظریه “جامعه مومنان” هستند. با این تفاوت که روایت سنتی مورد پذیرش “جامعه مومنان” در تمام ۱۴ قرن گذشته قرار گرفته و فرضیه رقیب سروش مقبول مخاطب اصلی اش- یعنی جامعه مومنان- نیست. سروش در برنامه پرگار درباره مخاطب فرضیه می‌گوید:

“رویا دانستن…وحی پیامبرانه…لزوماً خطا را در آن وارد نمی‌کند. چون که مومنان معتقدند که پیامبر خطا نمی‌کند. ماهیت وحی یا ماهیت رویا خطا پذیر است، اما چون مومنان به پیامبر اعتقاد دارند، معتقدند که نه در اینجا خطا راه ندارد…مومنان بیرون از قرآن و به منزله یک پیش فرض این را کتاب الهی می‌دانند. حتی اگر پیامبر می‌آمد و می‌گفت من این را می‌بینم، به من می‌گویند، ما اگر ایشان را راستگو ندانیم، می‌گوئیم خوب اینها هم سخنان نادرستی است که بر زبان ایشان جاری شده…به همین سبب هم هست که من همیشه در نوشته هایم تأکید کرده ام که روی خطاب من، روی سخن من با جامعه مومنان است، یعنی کسانی پیشاپیش پیامبر را پیامبر و حجت می‌دانند، لذا با آنهاست روی سخن من“.

در جای دیگر می‌نویسد:

“همۀ سخن در فهم پدیده وحی است، نه در اثبات وحیانی بودن کلام و صدق رسالت پیامبر و تکذیب ابوجهل، که آن مسئله‌ای حل شده برای مؤمنان است” (رویاهای ۴).

با توجه به تأکید سروش که مخاطب او جامعه مومنان است، نشان دادن عدم پذیرش فرضیه او توسط جامعه مومنان بسیار مهم است. ببینیم جامعه مومنان چه نظری درباره مدعای سروش دارند؟

جامعه مومنان به پنج گروه بنیادگرایان، سنت گرایان، نوگرایان، سنتی‌ها و پسامدرن‌ها تقسیم می‌شوند. بدیهی است که پیروان “اسلام بنیادگرایانه”، “اسلام سنت گرایانه” و سنتی‌ها مطلقا مدعای سروش را نمی‌پذیرند. می‌ماند اقلیت نظریه پردازان و پیروان “اسلام نوگرایانه”.

تا حدی که من اطلاع دارم، تقریباً همه نوگرایان مسلمان مخالف فرضیه سروش‌اند. آرش نراقی ( ۲۳ ژانویه)، محسن کدیور، حسین کمالی، علی پایا، سید محمد ایازی، محمود صدری، احمد صدری، ابوالقاسم فنایی، محمد جواد غلامرضا کاشی، عبدالعلی بازرگان، حسن یوسفی اشکوری، حبیب الله پیمان، محسن آرمین، علی رضا علوی تبار، سعید حجاریان، سید محمد خاتمی، میرحسین موسوی، مهدی کروبی، و…بخشی از این گروه‌اند.

افرادی بیشماری چون بهاء الدین خرمشاهی، نصرالله پورجوادی، حمید وحید دستجردی، و…نیز با این فرضیه مخالفند اما نمی‌دانم به کدام یک از “اسلام ها” تعلق دارند. مصطفی ملکیان هم به طور قطع مخالف این نظریه بوده و آن را از نظر منطقی و فلسفی ناموجه به شمار می‌آورد.

سوال مهمتر این است که فرضیه خواب‌های سروش قرار است چه مشکلی را از چه کسی حل کند؟ اگر مسئله توضیح آیاتی از قرآن است که از نظر اخلاقی یا علمی مشکل زا به نظر می‌رسند، نوگرایان مسلمان از راه‌های گوناگون نظیر زمان‌مند دانستن آن آیات، استعاری دانستن آن آیات، فهم آن آیات در بافتار تاریخی، غیر مهم دانستن آن آیات نسبت به قلب اصلی قرآن، تاویل آن آیات براساس پیغام اصلی دین و…سعی به حل مشکل کرده‌اند. نظریه سروش چه مشکلی را قرار است حل کند که تاویل و استعاری دانستن قرآن نمی‌تواند حل کند؟

از آن سو اما جامعه مومنان فرضیه سروش را دیندارانه به شمار نمی‌آورند. بنیادگرایان و سنت گرایان را فراموش کنیم، نواندیشان دینی هم آن قدر گزیده شده‌اند که در مخالفت با سروش گاهی از زبان طنز و شوخی استفاده کرده و به عنوان نمونه یکی از آنان می‌گفت در تهران قدم می‌زدیم که پیرزنی نشسته در کنار خیابان داد می‌زد که فال گیرم، تعبیر خواب می‌کنم، و چه و چه. دوستمان گفت: بدو قرآن را بیاور، نماینده دکتر سروش است، بدهیم برایمان تعبیرش کند. دیگری می‌گفت این مدعا شبیه مدعای سلمان رشدی در کتاب آیات شیطانی است. فرد اخلاق مداری چون عبدالعلی بازرگان نه تنها از “بدعت” آمیز بودن فرضیه سروش سخن گفته، بلکه نوشته که این فرضیه “اعتماد بسیاری مؤمنین از اصل و اساس دین” را “سلب” می‌کند. جامعه مومنان گزیده شده‌اند که سروش مدعای مشرکان مکه را به عنوان فرضیه نوینی با لعاب عرفان به خورد آنان می‌دهد. آنان می‌بینند که عده‌ای می‌گویند: پس سروش روشن کرد که وحی و قرآن همه اش خواب و خیال بوده است.

البته سروش تعبیر خواب‌های پیامبر را بر عهده پیرزنان فال گیر و تعبیر خواب کن نمی‌گذارد، بلکه تأکید می‌کند که با علوم اسلامی موجود نمی‌توان به تعبیر خواب‌های پیامبر پرداخت. باید انسان شناسان، مردم شناسان و روانکاوان از راه برسند و این خواب‌ها را برایمان تعبیر کنند.

اتفاقاً سخنان سروش “جامعه دین ناباور” را بیشتر راضی کرد. منتها درخواست آنان از سروش این است که پروژه زمینی کردن محمد و قرآن را که تا گام آخر پیش برده، یک گام نهایی را هم بر دارد و زبانش را از زرورق‌های شعرها و واژه‌های عرفانی بزداید تا کار تمام شود.

اشکال یازدهم- غیر تاریخی بودن فرضیه سروش

سروش به درستی به دنبال نشان دادن تاریخمندی وحی بود و است. اما فرضیه او گویی وحی و محمد را غیر تاریخی می‌سازند. سروش محمدی تماماً درون گرا و خوابگرا می‌سازد. این تصویر با محمدی که درگیر با مشرکان در مکه و سپس در گیر جنگ‌های طولانی مدینه بود نمی‌سازد. این تصویر با عارفانی چون محی الدین عربی و مولوی و غزالی در وقت گوشه گیری از دنیا بیشتر سازگار است تا محمدی که در حال نبرد برای جا انداختن ایده هایش بود و در این راه حاضر به هیچ گونه سازشی نبود.

محمد به شدت به خدایان مشرکان می‌تاخت و آنها را به سخره می‌گرفت. مشرکان به او وعده می‌دادند که دست از سر خداهای ما بردار و به آنها حمله نکن، ما هم کاری به کار تو نخواهیم داشت، اما محمد این را نپذیرفت و از سال چهارم بعثت بی امان به خداهایشان می‌تاخت تا همه را به خدای واحد الله تبدیل سازد (محمد عابد الجابری، رهیافتی به قرآن کریم، در تعریف قرآن، ترجمه محسن آرمین، نشر نی، صص ۳۵۳- ۳۵۱. محمد عابد جابری، عقل سیاسی در اسلام، ترجمه عبدالرضا سواری، گام نو، صص ۱۱۳- ۱۰۲).

اگر محمد در خواب چیزهایی دیده بود، مشرکان هم در خواب چیزهایی دیده بودند. خوب چرا محمد بر تحمیل خواب هایش بر خواب‌های آنان این همه اصرار داشت. جنگ خواب‌ها چه معنایی داشت؟ محمد نه خوابگرا که یک استراتژیست نظامی برای بسط پیامش بود. نزدیک دو سوم آیات قرآن متعلق به ۱۳ سال مکه است. با این همه در طی این مدت فقط ۱۵۴ تن اسلام آورده بودند. محمد عابد الجابری به تفصیل استراتژی محمد برای بسط پیامش را شرح داده و در بخشی از آن می‌نویسد:

“دعوت پیامبر، نمی‌توانست راهی به سوی گسترش و پیروزی بیابد، مگر این که حلقه قبیله‌ای را بشکند و این ممکن نبود مگر با ایجاد یک نیروی مسلح که ساختار قبیله‌ای مکه را از بیرون مورد هجوم قرار داده و به پایه‌های مادی که این ساختار بر آن قرار گرفته بود، ضربه وارد کند. پیامبر، این مسئله را درک کرد و به همین سبب، پس از روانه کردن افراد مسلمان به حبشه، خود را در موسم حج به قبائل عربی- غیر قریشی- عرضه و معرفی می‌کرد تا شاید، از میان آنان قبیله‌ای بیابد که به دعوت او پاسخ گوید و نیروی نظامی خارجی مورد نظر (برای این کار) را در اختیار او قرار دهد. آن چنان که خواهیم دید، این قبایلی که وی با آنها گفت و گو کرد، با او بر این اساس برخورد کردند که این مسئله “یک پروژه سیاسی” است و بدین سبب با او براساس منافع سیاسی، گفت و گو می‌کردند” (محمد عابد الجابری، عقل سیاسی در اسلام، ترجمه عبدالرضا سواری گام نو، ص ۱۳۹).

جابری در ادمه می‌افزاید:

“مرحله مکه، مرحله دعوت و صبر بود و مرحله مدینه، مرحله پایه ریزی دولت و “جنگ”…یعنی مرحله تلاش برای وارد ساختن قبایل عربی (چه اجباری و چه به اختیار) به اسلام” (پیشین، ص ۱۴۴).

آیا فرد درون گرایی که تا این حد متکی بر خواب است، برای بسط خواب هایش دست به شمشیر می‌شود؟ آن جنگ‌ها که در قرآن گزارش شده‌اند در بیداری روی داده اند، نه در خواب که در “خواب نامه” نقل شده باشند و خوابگزاران بیایند و به ما بگویند که جنگ‌های قرآنی جنگ نیست، بلکه مثلاً مراسم گفت و گوی استدلالی بوده که طرفین مدعیات خود را همراه با ادله اش عرضه می‌کردند.

محمد می‌گفت:

“بُعِثْتُ بَیْنَ یَدَیْ السَّاعَهِ بالسَّیْفِ، حتى یُعبدَ اللهُ وحدَه لا شریک له، وَجُعِلَ رِزْقِی تَحْتَ ظِلّ رُمْحِی، وَجُعِلَ الذِّلَّهُ وَالصَّغَارُ عَلَى مَنْ خَالَفَ أَمْرِی، وَمَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُمْ: من در آستانه رستاخیز مبعوث به شمشیر شده ام تا مردمان خدای یگانه را پرستش کنند و روزی من در سایه نیزه من است” (تفسیر مراغی ج۲۷ – ص۱۸۳).

بدین ترتیب، خواب روزی او نبود.

محمدی که قرآن به تصویر می‌کشد (رجوع شود به مقاله “محمد: انسانی جایزالخطا و انتقادپذیر“) محصول خواب بود یا بیداری؟ اگر آیات ناظر به محمد را هم محمد در خواب دیده بود، آن خواب‌ها لخت و عریان وارد قرآن شد یا صورت قرآنی آن تعبیر شده اند؟

اشکال دوازدهم- پارادوکس هدایت و خواب‌های تعبیرناشده

مطابق مدل سنتی از وحی و نبوت، خداوند پیامبران را برای هدایت آدمیان فرستاده است. قرآن هم کتاب هدایت است:

هُدًى وَرَحْمَهٌ لِّلْمُؤْمِنِینَ (یونس، ۵۷ )، هُدًى لِّلْمُتَّقِینَ (بقره، ۲ )، شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِی أُنزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِّلنَّاسِ وَبَیِّنَاتٍ مِّنَ الْهُدَىٰ وَالْفُرْقَانِ (بقره، ۱۸۵ ).

بعید است سروش منکر رسالت هدایت گری پیامبران شود. اما فرضیه او مدعی است که تاکنون مسلمانها راه نادرستی را طی کرده‌اند. آنان به جای تعبیر قرآن- یعنی خواب‌های پیامبر- آن را تفسیر کرده‌اند. با علوم اسلامی رایج نمی‌توان به تعبیر قرآن دست یافت. باید در افق به انتظار انسان شناسان، مردم شناسان و روانکاوان نشست که بیایند و برایمان خوابگزاری کنند.

پرسش مهم این است: اگر محمد خواب هایش را بدون تعبیر در اختیار دیگران می‌نهاد، آیا ضرورت تعبیر آنها را نمی‌دانست و بر آنها تأکید نمی‌کرد؟ به تعبیر دیگر، هدایت انسان‌ها اساس پیامبری است. چگونه محمد حاضر شد خواب‌های تعبیر ناشده اش را در اختیار همگان بگذارد و مسلمانها ۱۴ قرن به کلی راه اشتباه بروند تا سروش بیاید و خطای همگان را اصلاح کند و بگوید تفسیر آن خواب‌ها خطای مهلکی بود، باید خواب‌ها را تعبیر می‌کردید. چرا محمد امت خود را ۱۴ قرن به کج راهه راند؟ این چه نوع پیامبری است که به جای هدایت به راه راست، همه امت خود را گرفتار خطا می‌سازد؟

فرض کنید شما می‌خواهید کسی را هدایت کنید و برای این کار می‌گویید من فلان خواب را دیدم. از شما نمی‌پرسد این که شما فلان تصاویر را دیده‌ای چه ربطی به کاری که من باید بکنم دارد؟ آیا نباید به او بگویید اگر این خواب من درست باشد تعبیرش این است که تو باید فلان و بهمان کنی؟ و این به این معنی است که نه خود خواب بلکه تعبیر آن است که می‌تواند (در صورت داشتن حجیت معرفت شناسی) مبنا هدایت قرار گیرد. مگر قرار نبود محمد با همین قرآن مردم را از تاریکیها به سوی روشنایی هدایت کند (ابراهیم، ۱).

اشکال سیزدهم- منحل شدن نبوت

در تلقی سنتی از وحی، خدای متشخص انسانوار فردی را بر می‌گزیند و او را به عنوان رسول مأمور می‌کند تا پیام هایش را عیناً به مردم منتقل کند. بدین ترتیب ارکان نبوت به قرار زیرند: الف- خدای متشخص انسانوار. ب- سخنان خداوند. پ- رسول. ت- رسالت او این است که سخنان خداوند را بدون ذره‌ای خطا به مردم ابلاغ کند.

فرضیه رقیب سروش همه این ارکان را منتفی می‌سازد. فقط و فقط محمد و خواب هایش باقی می‌مانند. این خواب‌ها صورت‌هایی بودند که محمد بر امر بی صورت افکند و لزوماً بهترین صورت‌ها نبودند و نیستند. اهل فن از ابتدأ هم متن محور نبودند “واقعاً متن را کنار می‌گذاشتند…لذا این که می‌گوئید از متن محوری بیرون می‌آییم، دقیقاً همین طور است” (عبدالکریم سروش، اخلاق خدایان، طرح نو، ص ۱۴۰).

چرا نمی‌توان “متن محور/قرآن محور” بود. اول- ادله‌ ارائه شده‌ در قبض و بسط تئوریک شریعت. دوم- نسبت همه‌ صورتها با امر بی صورت مساوی است و نمی‌توان مدعی شد که صورتی (به عنوان مثال قرآن) بر صورت دیگر (به عنوان مثال تورات یا انجیل یا…) برتری دارد (اخلاق خدایان، ص ۱۴۱). سوم- محصول صورت بخشی محمد به امر بی صورت، متضمن خطا/گزاره‌های کاذب (گزاره‌هایی که با علم و فلسفه‌ کنونی تعارض دارند)، تناقض نما و تناقض است.

سروش باید روشن سازد که نبوت در فرضیه او چه معنایی خواهد داشت؟ آیا مطابق “بسط تجربه نبوی” افراد دیگری در خواب صورت‌های جدیدی بر امر بی صورت خواهند افکند و خواب هایشان را تعبیر ناشده به دیگران عرضه خواهند کرد؟ یا آن چنان که یاسپرس می‌گفت “دوران طلایی” تولد پیامبران پایان یافته و دیگر هیچ پیامبری نخواهد آمد؟

به تعبیر دیگر، هر خدایی پیامدهای منطقی ای دارد که معتقد و فرضیه پرداز باید به آن پایبند باشد. به همین دلیل هانس گونگ به روشنی تمام گوشزد کرد که شخصیت اصلی در ادیان هندی (هندوئیسم و آیین بودا) عارف است، در ادیان چینی (کنفوسیوس و آیین دائو) انسان فرزانه، و در ادیان غربی (یهودیت، مسیحیت و اسلام) که اساسشان خدای متشخص انسانوار است، پیامبر است (هانس کونگ، ساحت‌های معنوی ادیان جهان، نشانه راه، ترجمه حسن قنبری، مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب، ص ۹ ).

اشکال چهاردهم- مسئله زندگی پس از مرگ

حیات شخصی پس از مرگ، وعده ادیان ابراهیمی است. به همین دلیل حدود یک سوم آیات قرآن درباره زندگی شخصی پس از مرگ است. سروش به دلایل فلسفی و علمی نمی‌تواند زیر بار این مدعا رود. او بخشی از این دلایل را در “تعبیر معاد در تئوری رویاهای رسولانه” توضیح داده و همین امر نشان می‌دهد که فرضیه او پدیدارشناسی وحی یا قرآن نیست. می‌گوید تمامی تصاویر قرآنی درباره زندگی پس از مرگ را محمد در خواب دیده است. نباید آنها را به معنای واقعی تفسیر کرد، بلکه با تعبیر آنها باید نشان داد که معاد؛ مادی/جسمانی نیست.

به تعبیر دیگر، اولاً، دفاع مدلل فلسفی و علمی از بقای هویت شخصی پس از مرگ کار بسیار دشواری است (جان هاسپرس، درآمدی بر تحلیل فلسفی، ترجمه موسی اکرمی، طرح نو، “هویت شخصی”، صص ۴۶۸- ۴۴۲. دنیل کلاک، ریموند مارتین، پرسیدن مهم تر از پاسخ دادن است، ترجمه حمیده بحرینی، ققنوس، “مرگ”، صص ۱۴۲- ۱۳۱. برایان دیوس، درآمدی بر فلسفه دین (ویراست دوم)، ترجمه ملیحه صابری نجف آبادی، انتشارات سمت، “زندگی پس از مرگ”، صص ۲۸۰- ۲۵۸ ). ثانیاً: با خدای بی صورت محض نمی‌سازد. می‌توان همچون کانت خداوند را “فاعل اخلاقی عادل” به شمار آورد و پاداش نیکوکاران و کیفر بدکاران را در زندگی پس از مرگ بر عهده او گذارد. اما سروش این نوع انسانوارگی خداوند را به کلی رد کرده و می‌گوید صفات انسانی به طور مجازی به خدای بی صورت محض نسبت داده شده‌اند.

مطابق خدای ناانسانوار نامتشخص، پس از مرگ، همه آدمیان چون قطره‌ای در اقیانوس وجود خدای بی صورت محض ذوب می‌شوند و تداوم بقایشان از طریق بقای خدای بی صورت است. مسئله اصلی از دست رفتن فردیت و عدم زندگی شخصی پس از مرگ است، وگرنه همه ما خود خداییم. جان هیک مدعای ادیان غربی را دارای مشکلات عدیده‌ای دانسته و مدعای ادیان شرقی (هندویی و بودایی) برای زندگی پس از مرگ را معقول تر به شمار آورده است (جان هیک، بعد پنجم، کاوشی در قلمرو روحانی، ترجمه بهزاد سالکی، صص ۴۱۴- ۴۱۱).

سروش در اینجا هم- درست در همین یکی دو سال اخیر- مواضعی متعارض اتخاذ کرده است. از یک سو زندگی شخصی پس از مرگ را رد می‌کند، اما از سوی دیگر از خدای متشخص انسانوار و زندگی شخصی پس از مرگ دفاع می‌کند.

در جلسه چهارم “خدا و جهان” مجدداً خداوند را منزه از اوصاف انسان وارگی و طبیعت وارگی به شمار می‌آورد و تصریح می‌کند که حتی برخی از فیلسوفان و متکلمان اتصاف مفاهیمی چون وجود و موجود را هم درباره خدا مجاز نمی‌دانستند. بعد در ادامه می‌گوید که ماهیت بهشت و جهنم از جنس عالم خواب است. خوب‌ها خواب خوب می‌بینند و بدها، خواب‌های بد می‌بینند.

گناه هان را به دو نوع اخلاقی و شرعی تقسیم می‌کند. راذایل اخلاقی (دروغ گویی، دزدی، قتل، و…) به طور کلی و جهانی ناروا هستند، اما گناه هان شرعی (روزه نگرفتن، شراب خواری، بی حجابی، و…) محلی و خاص هر یک از ادیان بوده که توسط پیامبر آن دین خاص وضع شده اند، نه خداوند. روزه نگرفتن و شرابخواری، گناه اخلاقی نیستند، گناه شرعی هستند. گناه اخلاقی بالذات ناروا است، اما گناه هان شرعی که توسط پیامبر وضع شده اند، فقط و فقط اگر به منزله نافرمانی از حکم پیامبر به شمار روند و علنی صورت گیرند، گناه هستند.

بدین ترتیب عقوبت اخروی گناهان چگونه خواهد بود؟ می‌گوید خداوند شکنجه گر نیست. عقوبت در جهان برای عبرت گیری مجرم، عبرت گیری دیگران و استحقاق مجرم است. در آخرت عبرت گیری فاقد معناست، چون دوران عمل گذشته و دوران دیدن نتیجه عمل و محاسبه است. عقوبت ابدی استحقاق هیچ گناه و جرمی- حتی در مورد هیتلر- نیست و عقوبت ابدی نخواهیم داشت. عقوبت عمل نتیجه عمل است. گناه کار و مجرم از آن چنان بودن خود رنج می‌برد. اما عقوبت دائمی نیست.

جهنم در حکم حمام است که ما را در آن می‌شویند. آدم‌های پاکیزه بدون حمام وارد بهشت می‌شوند. شراب در دنیا حرام است، اما:

“در بهشت چون همه خوبند و خوب‌ها به بهشت می‌روند، دیگه شراب بر آنها حرام نیست. شراب می‌خورند، خیلی هم می‌خورند، خدا هم ساقی گری می‌کند، پیامبران هم می‌خورند، فقط خوبی هاشون ظاهر می‌شود. هیچ بدی ای نمانده. جهنم چه طور است؟ آنهایی که ناپاک هستند، یک مدتی نگه شان می‌دارند، همچین یک لیف و صابون محکمی می‌زنند به سر و کله شان، آب داغی هم می‌ریزند روی بدنشان، گاهی هم می‌سوزند و رنجی هم می‌برند، تا اینها هم پاکیزه بشوند، بعدش به حکم پاکیزه شدن وارد بهشت می‌شوند” (دقیقه ۸۲ و ۴۵ ثانیه تا ۸۳ و ۳۰ ثانیه).

عقل محدود من قد نمی‌دهد که خدای بی صورت محض چگونه ساقی گری کرده و در بهشت به هیتلر، موسولینی، استالین، فرانکو، و… – البته پس از شستشوی در حمام با آب داغ- شراب می‌نوشاند.

نتیجه

چنان که گفته شد نظریه سروش از جهات عدیده‌ای مملو از اشکال است. پاسخ سروش به انتفادات معمولا حالت جدلی دارد. او بیش از این که خودش را متعهد به موضعی روشن و سازگار کند به صورت جدلی با استفاده از تعابیر مبهم از روشن کردن نظریه اش اجتناب می‌کند.

برای مثال بسیاری گفته‌اند که نظریه سروش اساسا به متن قرآن وفادار نیست. ناقدان آیات زیادی را عنوان نقض مطرح می‌سازند و سروش اصرار می‌کند که همان‌ها را هم محمد خواب دیده است. انگار نه انگار که محتوای بسیاری از آیات قرآن بصری نیست (مثلا لااله الاالله) و همه گزاره‌های قرآن محتوای بصری ندارند. گفتن این که همان آیات نقض را هم محمد خواب دیده است به این معنی است که قرآن درباره خود دائم خطا می‌داند و برای همین سرشار از گزاره‌های کاذب است. آیا سروش صراحتا قبول دارد که قرآن درباره ماهیت خودش دچار توهم است؟

وقتی ناقدان به سروش می‌گویند به نظریه ات وفادار باش و آیات قرآن را تفسیر نکن، بلکه تعبیر کن. سروش در پاسخ آنان می‌نویسد:

“برای دفع حجّت خصم می‌توان جدلاً استدلال کرد و سلاح او را در پیکار با او به کار گرفت” (رویاهای ۴).

تناقض گویی سروش قابل تأمل است. از یک سو می‌گوید “خدا وجود بی صورت محض فاقد صفات انسانی است”، اما از سوی دیگر می‌گوید، غلظت خدا در ولی خدا- محمد- خیلی زیاد است و “ولی اعظم خدا پر از اوصاف الهی است“. کدام صفات الهی؟ بی صورت فاقد هرگونه صفتی است. این تناقض را سروش برای این می‌سازد تا سخنان و اوامر و نواهی و خواب‌های محمد را سخنان و اوامر و نواهی و خواب‌های مورد تأیید و تصویب خدا قلمداد کند.
اکبر گنجی