«فاطمیون» پیشقراول نبرد سوریه بودند/ حماسه افغانها، مثالزدنی است /«ارتش» چندین لشکر داوطلب شهادت دارد / والله به مدافعان حرم ماهیانه حداکثر ۱۰۰ دلار هدیه میدهند
گفتگوی مشرق با سردار فلکی، از فرماندهان جبهه سوریه؛
مقام معظم رهبری اولین کسی است که خانواده فاطمیون را به حضور پذیرفتند و این معنای بلندی دارد و باید از این پتانسیل ایجاد شده استفاده کرد.
سرویس جهاد و مقاومت مشرق –
سردار فلکی را بیشتر از هر کس، بروبچههای تیپ ادوات لشکر ۱۰ سیدالشهدا(علیه السلام) میشناسند. او سالها فرماندهی این یگان را که شامل واحدهای دیدبانی، خمپاره، اسلحه ۱۰۶ و مینیکاتیوشا یا ۱۰۷ و… میشد، در روزهای سخت جنگ تحمیلی بر عهده داشت. او اما در دوران بازنشستگی هم دست از جهاد نکشیده و در دو جبهه فعال است؛ اول، جبهه فرهنگی با تشکیل و اداره هیئت رزمندگان تیپ نینوا که یکی از قدیمیترین و پرمخاطبترین هیئات رزمندگان سطح کشور است. او در این هیئت، با کمک همرزمان قدیمیاش، خاطرات و تاریخچه تیپ نینوا را هم مدنظر قرار داده و در روندی حرفهای، با کمک جمعی از نویسندگان در حال آمادهسازی و تکمیل این مطالب برای انتشار در قالب چندین کتاب است. ناگفته نماند که حاج محمدعلی کتاب «رؤیای پرواز» را با محوریت بخشی از خاطرات خود و برادر شهیدش نیز نوشته که متاسفانه پس از اتمامش، هنوز تجدید چاپ نشده است. این فقط بخشی از فعالیتهای حاج محمدعلی در حوزه فرهنگ است.
جبهه دیگری که این سردار در آن فعالیت میکند، مبارزه با تکفیریها در سوریه است. او فرماندهی در این عرصه را تجربه کرده و ابتدا که با درخواست ما برای گفتگو با موضوع بررسی وضعیت مبارزه با تکفیریها و داعش در سوریه مواجه شد، طفره میرفت. او صحبت در مورد نبردی که این روزها در حال انجام است را از لحاظ امنیتی، پرخطر میدانست و وقتی بارها به او قول دادیم که به سراغ مطالب طبقهبندیشده نرویم، بالاخره دعوت ما را پذیرفت و به ساختمان مشرق آمد. گفتگوی ما دقیقا دو ساعت و ۵۸ دقیقه بیوقفه انجام شد و آنچه در ادامه میخوانید، تنها بخش اندکی از این همکلامی نسبتا طولانی است. متن این گفتگو را قبل از انتشار نیز در اختیار سردار فلکی قرار دادیم تا باز هم اصلاحاتی را در آن اِعمال کند. خواندن این گفتگو را به کسانی که میخواهند دلاورمردیهای فاطمیون و نیروهای جان بر کف ارتش جمهوری اسلامی ایران را از زاویهای دیگر ببینند، پیشنهاد میکنیم…
*اگر موافق باشید، صحبت را از بافت نیروهای مبارز و فعال در سوریه آغاز کنیم…
– ما در سوریه ضعفهایی داریم که الان نمیخواهم وارد آن بشوم ولی بخشی از آن ناشی از ضعفی است که ما در ایران داریم. ما از اینجا به جنوب لبنان میرویم و شیعیان آنجا را حمایت میکنیم؛ به بحرین و یمن میرویم؛ این همه هزینه میکنیم و شیعیان آنجا را حمایت میکنیم.
در حال حاضر بیش از یکی دو میلیون شیعه و مسلمان معتقد به اسلام محمدی(ص) از برادران افغانستانی در ایران داریم که در ادوار گذشته جمعیت این افراد در ایران بسیار بیشتر از این عدد و رقم میشد. ما در ایران بعضا به این افراد یا به عنوان خلافکاران مواد مخدر و یا شرور نگاه میکردیم و یا کارگران ساختمانی.
نسل دوم و سوم این برادران متدین که بیش از سی سال است خانوادههایشان در ایران زندگی می کنند بخاطر تعهدشان به اسلام و شناختشان از تکفیریها نه بخاطر از قوم ونژادشان دفاع کنند بلکه به خاطر حمایت از ذات شیعه بودن، در سوریه جنگیدند و خونشان باعث شد که به ما ثابت کنند ۳ میلیون افغان در این مملکت هستند که باید به این افراد نگاه مثبت داشته باشیم.
ما در لبنان سید حسن نصرالله را پیدا کردهایم در حالی که در اینجا از بین این همه روحانی فعال و انقلابی، یک نفر لیدر و رهبر حاضر در عرصه نبرد را نشناختهایم و این خیل عظیم نیرو را سازماندهی نکردهایم.
ما از این سه میلیون افغان شیعه، نتوانستهایم به خوبی حمایت کنیم. خیلی بد است که ۳۰ سال شیعیان افغان را با همه مظلومیت و مقاومتی که در افغانستان در مقابل استکبار شرق و غرب داشتند، نادیده گرفتیم و آن ها را فقط با نگاه عمله سر چهارراه و یا خلافکار دیدهایم. این نسل آمدند و در سوریه با آن حماسه و با آن ایثار و شجاعت و شهامت، تحت فرماندهی نیروهای ایرانی، خوش درخشیدند.
«فاطمیون» پیشقراول نبرد سوریه بودند / حماسه افغانهای دورگه، مثالزدنی است / باید نگاهمان به افغانها تغییر کند / به همسنگری با برادران ارتش افتخار میکردم / «ارتش» چندین لشکر داوطلب شهادت دارد / والله به مدافعان حرم ماهیانه و حداکثر ۱۰۰ دلار هدیه می دهند
این افغانها تحت فرماندهی نیروهای حاج قاسم از سقوط زینبیه و دمشق و فرودگاه ممانعت کردند و ریخته شدن خون این شیعیان افغان، ما را تحریک و وادار کرد که برویم و کمکشان کنیم. اول آنها رفتند و پیشقراول بودند. فکر نکنیم ما ایرانیها در سوریه میجنگیم. این مردان افغان هستند که آنجا تحت فرماندهی ما حماسهآفرینی میکنند.
– اسم «فاطمیون» از امدادهای الهی اس/ فاطمیون، زینبیون و حیدریون در یک جبهه
دو تا اتفاق افتاد که میخواهم به آن پرداخته بشود. اسم فاطمیون هم جزو امدادهای واضح الهی است. اسم فاطمیون باعث شد دو اتفاق بزرگ در جهان اسلام رخ بدهد. ۱- ما در زمان جنگ، مأمور بودیم در مقابله با حزب بعث عراق، وحدت بین اقوام را ایجاد کنیم. لر، کرد، بلوچ، فارس، عرب و همه اقوام را در قالبهای مختلف، به لشکرهای رزمی تبدیل کردیم و هیچ وقت هم جرأت این را نداشتیم که بگوییم چقدر برادران سنی و چقدر برادران افغان در این جنگ بودهاند. اما این پرچم فاطمیون برافراشته شد. هسته اولیه ارتش آزادیبخش شیعیان و مسلمانان جهان در سوریه فراهم شد. امروز این توفیق را ما بچههای نسل زمان جنگ داریم که آن زمان، وحدت بین اقوام را ایجاد کردیم، حالا وحدت بین ملل را ایجاد کنیم.
لشکر زینبیون که پاکستانی هستند، با فرماندهی برادران سپاهی عمل میکنند. لشکر فاطمیون، چندین تیپ دارد که برادران افغان هستند و حتی برادران سنی هم در این لشکر دیده میشوند. هدایت این لشکر هم با برادران سپاهی است. ما در این لشکرها هم در سطح صف و هم در ستاد، فرماندهانی از سپاه و نیروهای خودشان داریم. این لشکرها در کنار هم با یک لباس، با یک پرچم و با یک سازمان در یک جبهه، جهاد میکنند. لشکر حیدریون هم داریم که برادران عراقی هستند. لشکری داریم به نام حزب الله که دو بخش است؛ یکسریشان حزب الله لبنان هستند و عده دیگری حزب الله سوریه از اهالی دمشق و نبل و الزهرا هستند.
تشکیل هسته اولیه ارتش آزادیبخشی با این هدف است که انشاالله قرار است ما ۲۳ سال دیگر به نام اسرائیل، چیزی نداشته باشیم. الان این لشکرها کنار مرز اسرائل هستند. پایه و اساس این مبارزه را همین برادران فاطمیون گذاشتند.
اتفاق دومی که که رخ داده و خوشبختانه به مرور در حال همهگیر شدن است، نگاه قبلی ما به این برادران تغییر کرده وقتی یک پیرمرد افغان را میبینیم، میگوییم نکند پدر یک شهید مدافع حرم باشد؟ وقتی یک خانم افغان را در مشهد یا در قم و حتی در تهران میبینیم، میگوییم نکند ایشان یک خواهر، مادر یا همسر شهید باشد؟… البته این نگاه هنوز خیلی جا نیفتاده است.
نگاه بدی که در این چند ساله به برادران و خانوادههای افغان داشتهایم، باعث شده از این پتانسیل بسیار قدرتمندی که در مملکتمان داشتیم، به خوبی استفاده نکنیم.
در زمان جنگ، تیپ فاطمیون از همین برادران افغانستانی بودند که به لحاظ تعهدشان به اسلام و درکشان از شرایط استکباری و نقش حزب بعث بصورت مستقل در قالب یک تیپ عمل می کردند.
دو اتفاق افتاده، یکی تشکیل ارتش آزادیبخش شیعی که الان فرماندهاش حاج قاسم سلیمانی است و مطیع امر رهبر انقلاب هستند و یک جبهه این ارتش در سوریه است و یک جبهه دیگرش در عراق است و جبهه دیگرش در یمن. قرار نیست که همه این ارتش از نیروهای ایرانی باشند. در هر منطقهای که احساس میشود این ارتش در آنجا نیاز است، با ساماندهی مردم همان منطقه، نیروی لازم تامین میشود.
اتفاق بعدی این است که ما در مملکت خودمان چند میلیون افغانستانی داریم که در این چندین ساله به ایران آمده و رفتهاند که ما اینها را سامان ندادهایم. حتی در ماه محرم هم دستههای عزاداری اینها را تحویل نگرفتهایم و خودمان را از آنها جدا کردهایم. این ضرر ماست. کی باید به این مهم برسیم؟
«فاطمیون» پیشقراول نبرد سوریه بودند / حماسه افغانهای دورگه، مثالزدنی است / باید نگاهمان به افغانها تغییر کند / به همسنگری با برادران ارتش افتخار میکردم / «ارتش» چندین لشکر داوطلب شهادت دارد / والله به مدافعان حرم ماهیانه و حداکثر ۱۰۰ دلار هدیه می دهند
*چرا تعداد نیروهای ایرانی در مقایسه با بقیه نیروها خیلی کمتر است؟
– تدبیر این نیست که ما به عنوان نیروی عملکننده برویم. ما دنبال این هستیم که بچههایی که میتوانند آموزش و سازماندهی بدهند و مدیریت کنند به سوریه بروند و نیروهای خود آن مناطق، وارد عمل بشوند.
به دلیل اینکه حدود ۳۰ تا ۴۰ درصد نیروهای ارتشی در جریانات ضد دولت سوریه بودند و به دلیل اینکه متمولین سوری گردانندگان این حرکتها بودند بعد از گذشت ۴-۵ سال، مردم عادی به این نتیجه رسیدند که این حادثه بجز خون و خونریزی و زخمی شدن و ویرانی و خرابی، هیچ چیزی برایشان نداشته، لذا اقبال عمومی و گرایش مردم عادی به آنها به شدت کم شده و برعکس اقبال عمومی برای گرایش به سمت دولت فعلی بیشتر شده است.
ارتشی که یک تعدادی از سردمدارانشان رفته بودند به خارج از سوریه، تعدادی از پادگانهایشان تسخیر شده بود و تعدادی از یگانهایشان متلاشی شده بود، امروز «منسجم» و «مطمئن» شدند و تجدید قوا کردند، لذا چون چنین اتفاقی افتاده دیگر لزومی ندارد که ما به آنجا لشکرکشی کنیم. به همین خاطر میتوانیم در کنار برادران ارتش سوریه، با سازماندهی نیروهای بسیجی سوریه، آنها را برای مبارزه آماده کنیم. ما شاید بتوانیم ظرف یک مدتی اشغال دشمنان را در سوریه از بین ببریم؛ همچنان که در کردستان خودمان هم ما این کار را ظرف یکی دو سال انجام دادیم اما کنترل نفوذ دشمنان در سوریه به عهده خودشان است و ما نمیتوانیم این نفوذ را از بین ببریم. این تغییر نظام و رییس جمهور برای آن مقطع است که حضور دشمن از بین رفته باشد و آنوقت نفوذ را در آرامش و با پیاده کردن عدالت میتوانیم از بین ببریم. ما ظرف دو سال حضور دشمن را در کردستان و غرب از بین بردیم، اما سالها طول کشید تا عدالت و حقانیتمان را به مردم محروم کردستان و غرب کشور بشناساینم و امروز میبینید که پیرانشهر، بانه و سردشت یکی از امنترین مناطق کشور هستند که هر کسی میخواهد برای بچهاش جهیزیه بگیرد یا وسایل منزل بخرد، به آن جا میرود. ۲۰ سال پیش همین جا پاسداران ما را با موزاییک سر میبریدند. در سوریه باید مردم و دولت مردمی با استفاده از این شیوه، نفوذ اجانب را از بین ببرند و این کار خودشان است.
*نظریهای وجود دارد که معتقد است ما به دنبال امحاء کامل داعش در سوریه نیستیم و میخواهیم آنها در همین منطقه باشند تا بشود مدیریتشان کرد. شما با این گفته موافقید؟
– خیر. من موافق نیستم. استکبار جهانی به هیچ عنوان دست از سر ما بر نمیدارد تا زمانی که قدرت ما بالا باشد.
آن کسانی که میگویند چه ضرورتی دارد ما با دنیای غرب تنش داشته باشیم، باید بگوییم، اگر این تنشها را چند وقت دیگر تحمل کنیم، ما به اندازه آنها میشویم و دیگر آنها جرأت نمیکنند با ما مقابله کنند. ما به دنبال ساخت بمب هستهای نیستیم و فقط به دنبال این هستیم که ثابت کنیم مردم و کشور و میهن ما قابلیت و این توان را دارد که از تمام جنبهها اعم از انسانی علمی اقتصادی فنی و قوانین حقوق بشر و حتی نظامی بالاتر از فرانسه و انگلیس و اتریش و دانمارک برود.
اگر ما دشمن فعلی که علیه ما دارد سازماندهی میشود را از بین ببریم، این دیگر جایی برای کشور دیگری نخواهد داشت. وقتی خودمان را قدرتمند نشان بدهیم، دیگر اینها کاری نمیتوانند علیه ما بکنند.
*بقیه نیروهای داعش اگر از سوریه خارج بشوند، کجا خواهند رفت؟
– من بنا به دلایلی از پاسخ به این سئوال شما طفره میروم. سر امام حسین (ع) را چه کسی برید؟ ضربه به سر حضرت علی(ع) را چه کسی زد؟ میخواهم بگویم این تفکر همیشه هست. من فکر نمیکنم در این ۱۴۰۰ ساله چنین ساختاری را نداشتهایم. همیشه بوده و خواهد بود. گاهی قوی و گاهی ضعیف. هر چقدر ما قوی باشیم، آنها هم ما را میپذیرند. ما اگر قدرتمان را آنقدر بالا ببریم که آمریکا و انگلیس و فرانسه خودشان را در سطح ما و پایینتر ببینند، داعش دست پرورده تفکر و پول عربستان و سازماندهی اسراییل و حمایت غرب و ترکیه است. من به قدرت ایران باور دارم.
«فاطمیون» پیشقراول نبرد سوریه بودند / حماسه افغانهای دورگه، مثالزدنی است / باید نگاهمان به افغانها تغییر کند / به همسنگری با برادران ارتش افتخار میکردم / «ارتش» چندین لشکر داوطلب شهادت دارد / والله به مدافعان حرم ماهیانه و حداکثر ۱۰۰ دلار هدیه می دهند
حاج محمدعلی فلکی در زمان جنگ
*چه شد که به سوریه رفتید؟
– سال ۹۳ بعد از اینکه داعش به عراق حمله کرد، من داوطلب بودم که بروم. ساکم را بستم و کارم را انجام دادم و تا پای هواپیما هم رفتم اما به دلایلی آن پرواز، آن روز و چند روز دیگرش، کنسل شد. قرار بود به همراه تعدادی از فرماندهان و مربیان نیروی زمینی به آنجا برویم و ببینیم که در کجا میتوانیم مفید باشیم. ما حدود ۵۰ نفر از بازنشستههای سپاه بودیم که پایینترین مسئولیتمان در زمان جنگ، فرماندهی گردان بود. تدبیر بر این شد که به عراق نرویم. فکر کنم خردادماه ۹۳ بود. بعد از آن به ماه مبارک رمضان رسیدیم و مشغول روزه شدیم.
اواخر ماه مبارک رمضان بود که برای آزادسازی سد موصل از ما درخواست شد که به عراق برویم. من دیدم که کار عجلهای است و قبول نکردم. مدیریت جنگ ما در سوریه و عراق جای بحث دارد. تجربه من میگفت که نباید بروم. قدری معطل ماندم تا سال ۹۴ که حجم اعزام نیروهای ما به سوریه بیشتر شد چون عملیات محرم در جنوب حلب و برای ازادسازی خان طومان و عفرین و الحاضر، در پیش بود. مقدماتی هم برای آزادسازی شمال حلب فراهم شده بود. من با یک نفر دیگر از طریق سپاه به سوریه رفتیم و چند مدتی را در آنجا بودیم تا مصادف شد با عید نوروز و این امکان را برایمان فراهم کردند که خانوادهمان برای زیارت به دمشق بیایند. خانواده ما هم به سوریه آمدند و ۵-۶ روزی مشغول زیارت بودند و بعدش با هم به ایران برگشتیم.
آشنایان فکر میکردند که همه جای سوریه در حال جنگ است و وقتی خانواده آمدند و عکسهایی را برای اقوام فرستادند، آنها فهمیدند که در دمشق، آرامش برقرار است خیلی از ذهنیات غلط رفع شد.
بعد از آن دیگر من اعزام نشدم و در حال انتظار به سر میبرم.
*در مورد حضور ارتش جمهوری اسلامی در نبرد سوریه هم قدری برایمان بگویید.
– خاصیت خون، جوشش غیرت دینی است. وجود ما غیر از بحث تکلیف، باعث میشود غیرت مردم در کشورهای اسلامی به ویژه در ایران به غلیان بیاید و مردم احساس غرور میکنند.
مثلا در تشییع جنازه یک شهید، جمعیت زیادی را میبینید که آمدهاند، الزاما این جمعیت به این معنا نیست که همه آنها آمادگی برای شهادت دارند اما این را میگویند که ما این اتفاق را تایید میکنیم و به آن افتخار داریم. لذا اقشار مختلفی از مردم تمایل داشتند که در این حماسه شرکت کنند و با کمکهای نقدی و غیرنقدی و اعزامهایشان، کمک میکردند.
«فاطمیون» پیشقراول نبرد سوریه بودند / حماسه افغانهای دورگه، مثالزدنی است / باید نگاهمان به افغانها تغییر کند / به همسنگری با برادران ارتش افتخار میکردم / «ارتش» چندین لشکر داوطلب شهادت دارد / والله به مدافعان حرم ماهیانه و حداکثر ۱۰۰ دلار هدیه می دهند
در بین این اقشار، ارتش جمهوری اسلامی احساس تکلیف کرد که در این عرصه نقشی داشته باشد. آنچنان که من میدانم، به حاج قاسم سلیمانی اعلام میکنند که ما هم میخواهیم نقشمان را ایفا کنیم. حاج قاسم این موضوع را خدمت حضرت آقا گزارش میدهند و ایشان هم استقبال میکنند از این انگیزه حماسی و مقدس و الهی. تعدادی از برادران داوطلب یگانهای مختلف ارتش که عمدتا از متخصصین رشته هوابرد بودند، اواخر بهمن سال ۹۴ به سوریه اعزام شدند.
با توجه به اینکه توانمندی این عده آنقدر بود که خودشان بتوانند مستقل عمل کنند، اما تدبیر بر این شد که آنها در درون یکی از یگانهای فاطمیون قرار بگیرند. این توفیق را خدا به من داد که به نیابت از فاطمیون در خدمت این دوستان بودم.
فضا و شرایط را ما به این عزیزان انتقال دادیم. بعد از گذر زمان کوتاهی یگان تحویل خودشان شد. نه درجهشان و نه حتی سلاح سازمانیشان در ایران با فاطمیون یکی نبود و پس از حضورشان در سوریه و در مدت کوتاهی که درکنار برادران فاطمی بودند، با آنها همسازمان، هملباس و همسنگر شدند و به صمیمیتی مثال زدنی رسیدند.
به امیر پوردستان هم اعلام کردم که این افتخار ماست که در یکی از جبهههای رزم بینالمللی خارج از ایران همانند دوران دفاع مقدس، همسنگر و همرزم برادران ارتش جمهوری اسلامی باشیم.
*از روحیات برادران ارتشی هم ذکری کنیم.
– هیچ فرقی نمیکرد و مثل بروبچههای بسیجی بودند. من با فرمانده اعزام کننده اینها در ایران صحبت کردم و میگفت: یکی از دغدغههای من این است که چگونه از سیل موج درخواستکننده برای اعزام جلوگیری کرده و بر اساس تدابیر ستاد کل فقط تعداد لازم را اعزام کنم. و الا اگر من رهاشان میکردم، چندین لشکر داوطلب داشتیم.
نقش این برادران هم نقش بسیار موثری بود. هم شهید شدند و هم مجروح دادند اما هیچ تاثیر منفی در روحیهشان نداشت و از عزمشان کم نکرد. هم با تجربه بودند و هم شجاع و با انگیزه.
من نمیخواهم شعار بدهم، اما اگر ما آنجا ممانعت نمیکردیم، همه این آدمها دوست داشتند در خط اول بجنگند و در خط اول، سنگر اینها با سنگر برادران سپاهی و افغان، یکی بود و در یک سنگر باهم استراحت میکردند.
این از افتخارات ارتش است که به رغم دادند شهید و مجروح، از انگیزههایشان کم نشد و رشادتشان تحت تاثیر قرار نگرفت.
*یکی از مسائلی که دشمنان مطرح میکنند، حق ماموریتهای بالایی است که ادعا میشود به مدافعان حرم پرداخت میشود. شما که آنجا فرمانده بوده اید، جوابی به این ادعاها دارید؟
والله آدمهایی که از ایران یه سوریه میآیند، ماهی ۱۰۰ دلار به عنوان عیدی بهشان میدهند.
*شما مشکل زبان و گفتار با رزمندگان فاطمیون نداشتید؟
– این عزیزان عمدتا فارسی را به خوبی حرف میزنند و در این رابطه اصلا مشکلی وجود نداشت. همین که در این چند دهه نتوانستیم رابطه صمیمی با برادران افغان در ایران داشته باشیم، آن جا هم این مشکل را داریم. نمیتوانیم به خوبی با آنها ارتباط بگیریم. در حالی که چیزی حدود ۲۰ تا ۲۵ درصد از آنها، نماز شبشان ترک نمیشود و میشود همان شور و حال رزمندگان زمان جنگ را در آنها دید.
متاسفانه پرچم فاطمیون بلندگو ندارد. در دولت افغانستان هم محدودیتهایی دارند و برای کسی که به نبرد سوریه بیاید، ۱۷- ۱۸ سال زندانی هم در نظر گرفتهاند!
اما ما در مملکت خودمان باید بلندگو در اختیار آنها قرار بدهیم. ابوحامد (شهید توسلی) یکی از فرماندهان فاطمیون بوده و ما به جز چند همایش، از این گروه خیلی حرفی نمیزنیم. ما میتوانیم به یک ساماندهی کلان برای تبلیغ در این زمینه برسیم. این فرزندان افغان که در ایران بودهاند و گاها دو رگه هم هستند، رفتاری دارند که همان رفتار برادران بسیجی زمان جنگ را تداعی میکند و کم هم نیستند. شاید در نگاه اول هم نتوانید متوجه افغان بودن آنها بشوید. نیروهای بسیار پر انرژی هستند که آموزش هم دیدهاند و خوب میجنگند. خیلیهایشان هم اعزام مجدد میشوند.
مقام معظم رهبری اولین کسی است که خانواده فاطمیون را به حضور پذیرفتند و این معنای بلندی دارد و باید از این پتانسیل ایجاد شده استفاده کرد.
روشنفکر/ «شیدان وثیق» یکی از نویسندگان و روشنفکران چپگرای ایرانی است که درطی این سالها بر موضوعاتی چون سکولاریسم و لائیسته بیش از پیش متمرکز گشته است. او از سال ۱۳۵۷-۱۳۴۷ عضو فعال و مدتی نیز دبیر و مسئول ارگان فرھنگی کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی شاخه فرانسه بود که بعد از انقلاب ۵۷ به ایران بازگشت. سرکوب نیروهای سیاسی توسط جمهوری اسلامی سبب گشت تا باردیگر به فرانسه مهاجرت کند. در طول سالهای تبعید، علاوه بر فعالیت سیاسی به پژوهشهای فلسفی و سیاسی نیز روی آورد و حاصل این فعالیتها مقالات متعدد و… و چندین کتاب ارزشمند است که به قلم او منتشر گشته است. نظریات او در زمینه سکولاریسم و لائیسته، جالب و قابل توجه است. تارنمای روشنفکر به همین مناسبت گفتگویی با ایشان داشته که نوشتار پیشرو حاصل آن است.
تعریف شما از روشنفکر و روشنفکری چیست؟
«روشنفکر» را به طور کلی برگردان فارسی انتلکتوئل intellectuel فرانسوی میشناسند. نماد تاریخی آن را در ولتر، نویسنده نامدار عصر روشنگری، نشان میدهند. روشنفکر، در یک کلام، آنی را گویند که دو امر را با هم تلفیق و آمیزش میدهد: فکر کردن و دخالتکردن در سیاست.
روشنفکر، در این تعریف عام و کلاسیک، بیش از همه، در زمینه ی کار فکری، اهل قلم یعنی نویسنده است. اما میتواند شاعر، هنرمند، فرهنگی، دانشگاهی، پژوهشگر، فیلمساز، روزنامهنگار، جامعهشناس، فیلسوف… فعال جامعه مدنی یا سیاسی باشد. او وظیفهی خود را پردهبرداری از «حقیقت» مستور میداند. در این جا، نقش «روشنگرانه» او، چون «صاحب حقیقت» برجسته میشود. اما، همچنان بنا بر این تعریف کلاسیک، وجه مشخصهی او، شناسنامهی او، در عین حال، مداخلهگری در امور کلی و کلانِ جامعه، کشور و جهان است، عمل اعتراضی و انتقادی او بر حاکمانِ وقت در هر جا و موردی است که ارزشها و آزادیها را زیر پا مینهند: در دفاع از حقوق انسان، از آزادیها چون آزادی اندیشه و بیان، در اعتراض به جنگ، در افشای بی عدالتی، در محکوم نمودن تبعیض و ستم… روشنفکری، در این تعریف عام، پیوند قلم نقد با فریاد اعتراض است.
با تبیین کلاسیک فوق از روشنفکر و روشنفکری، البته در مجموع، هم چنان میتوان در یک برداشت کلی توافق داشت. اما در عین حال پرسشها و پروبلماتیکهای برخاسته از این «مقوله» همچنان، بهویژه امروزه، باقی میمانند. به طوری که ما را وامیدارند که در این تعریف داده شده از «روشنفکر» دست به تصحیحات و تغییراتی زنیم. این مهم را پارهای از متفکران معاصر از جمله فوکو، رانسیر یا بوردیو، تا کنون انجام دادهاند.
فوکو، در سال ۱۹۷۶، در مقالهای زیر عنوان وظیفهی سیاسی روشنفکر که در مجموعهای به نام گفتهها و نوشتهها انتشار یافته است، نقش روشنفکرِ سده نوزده تا نیمهی اول سده بیستم را که روشنفکرِ «کل»، « universel»، مینامد، پایان یافته تلقی میکند و به جای آن از نقش «ویژه» spécifique روشنفکران سخن میراند. او میگوید: سالهاست که از روشنفکر دیگر نمیخواهند نقش ارباب حقیقت و عدالت را بازی کند، همه چیز بداند، از هر دری سخن گوید، جامعالعلوم و در یک کلام عقل کل باشد. این ها همه از مارکسیسمی مبتذل (فرمولبندی از من است) سرچشمه میگرفت که آگاهی را چیزی «خارج» از طبقه میپنداشت، که توسط «عنصر آگاه»، روشنفکر، میبایست «وارد» طبقه شود تا او را نسبت به موقعیت و منافعاش آگاه سازد. فوکو در بارهی چهره جدید روشنفکر «خاص»، با نقش معینی که دارد، چنین مینویسد:
« مدت زمانی است که شیوهی نوینی از «پیوند میان نظریه و عمل» برقرار شده است. روشنفکران راه و رسم چگونه کار کردن را فرا گرفتهاند. کار [فکری] نه در حوزهی «اونیورسال»، «سرمشق» و یا آن چه که «حقیقت و عدالت برای همگان است»، بلکه کار در بخشهای مشخص و در نقاط معینی که شرایط حرفهای و شغلی و یا شرایط زندگی برای روشنفکران تعیین میکنند: محل سکونت، بیمارستان، آسایشگاه روانی، آزمایشگاه، دانشگاه، روابط خانوادگی یا جنسی. در این میدانها، روشنفکران به یقین آگاهی و شناختی به مراتب بیشتر و مشخصتر و بیواسطهتر از مبارزات اجتماعی کسب میکنند. این همان چیزی است که من روشنفکر «ویژه» در برابر روشنفکر «کل» [«اونیورسال»] مینامم.»
با تمامی نظرات فوکو در بارهی روشنفکر «ویژه» در برابر روشنفکر «اونیورسال» البته میتوان توافق نداشت، اما حداقل در یک تصدیق نظریه او را میتوان پذیرفت. در آن جا که عصر روشنفکرِ جامعالاطراف، صاحب حقیقت عام و مطلق و «اهل فن» در همهی زمینهها به سر آمده است. روشنفکر امروزی تنها میتواند با رویکردی که از کار فکری مشخص، کار حرفهایِ او و یا از تجارب زندگیِ معین او سرچشمه میگیرد، دست به اظهارنظر، نقد، اعتراض و مداخله در امور سیاسی زند.
ژاک رانسیر اما، از سوی دیگر، از جمله در جستاری زیر عنوان «معنایی که «روشنفکر» [«انتلکتوئل«] میتواند داشته باشد» (در لحظههای سیاسی – مداخلات ۱۹۹۷ – ۲۰۰۹)، با طرح ابهاماتِ واژه «روشنفکر»، اعتبار این مقوله را زیر سؤال برده، منکر وجود طبقه ای از افراد به این نام میشود.
رانسیر مینویسد که انتلکتوئل میتواند سه معنا داشته باشد. یکی، چون صفت است. چون فعالیتی که انسان با فکر خود انجام میدهد. کار روشنفکری، کار انتلکتوئلی به معنای فکر کردن را اما هر کس میتواند انجام دهد و به فرد خاصی تعلق ندارد. هیچ دلیلی وجود ندارد که فعالیت فکری را با عمل اهل قلم و یا دانش دانشمند یکی بدانیم، هم هویت سازیم. از این رو، هیچکس مجاز نیست که به نام انتلکتوئل سخن راند چون همه در این معنای اولی انتلکتوئلاند. رانسیر ادامه میدهد که با این تعریف، ما هیچ چیز نگفتهایم، توضیح واضحات دادهایم، این همانیِ برابرانه کردهایم، زیرا که میگوییم: فکر میکند هر آن کس که فکر میکند. اما معنای دومی به باور رانسیر میتواند وجود داشته باشد که نام انتلکتوئل است. نامی که انسانها را به دو دسته تقسیم میکند. آنانی که کارشان، وظیفهیشان، فکر کردن است و آنانی که فکر کردن جزو اموراتشان نیست. در این جا فعالیتهای مغزی یا وزن شعور انسان ها با هم مقایسه نمی شوند. آنهایی که فکر نمیکنند کسانی هستند که فراغت فکر کردن را ندارند. در این جا نیز هیچ چیز نگفتهایم، توضیح واضحات دادهایم، اما این بار این همانیِ نابرابرانه انجام دادهایم. سرانجام معنای سومی هم به قول رانسیر میتواند وجود داشته باشد که روشنفکر را معنای یک مقوله سیاسی میشناسد: یک مانیفست یا یک بیانیهی سیاسی. بیان بر ضد جنگی، قانونی و یا در دفاع از اعتصابی. رانسیر مینویسد:
« این حقیقتی است که «روشنفکران» [انتلکتوئلها] هنگامی صحبت میکنند که دیگر صداها خاموش و دیگر فعالان سیاسی غایباند. این نیز حقیقتی است که بیان روشنفکر، با بهره گرفتن از امکانات مساعدی که تشکیل گروهی از افراد سرشناس در میان دانشمندان یا هنرمندان فراهم میسازد، میتواند صدای اعتراضی را به گوش حاکمان برساند. اما این ها همه شرایط یک بیان، یک فراخوان جمعی [collectif] را تشکیل میدهند و نه ماهیت آن را. فیلمسازان، نویسندگان یا پژوهشگرانی که ضد قانونی میشورند، نقطه نظر جمعی هیچ یک از این صنفها و حتا «روشنفکران» بهمثابه گروهی از متفکران یا مبتکران در جامعهای که اینان گروهانهای پیشرو و سخنگویان مشروعاش باشند را بیان نمیکنند… نقطه نظری که در این مانیفستها ابراز میشود، بر عکس، نقطه نظر آنهایی است که اسم و رسم خاصی ندارند. نقطه نظر هر کس میباشد، نقطه نظر آن «همه کسانی» است که در مقابل آن اکثریت خاموشی قرار میگیرند که حاکمان همواره در زیر پرچم خود به شمار میآورند.»
پیار بوردیو، از نگاهی دیگر، اما در راستای فوکو، پروبلماتیکِ جایگاه و نقش روشنفکر را در مناسباتاش از یکسو با قدرتها (دولتها، احزاب سیاسی) و از سوی دیگر با جنبشهای اجتماعی بررسی میکند. به عبارت دیگر از دیگاهی که بیش از همه امروزه مورد تأمل ما نیز قرار دارد. بوردیو، از جمله در کنفرانسی به سال ۲۰۰۰، زیر عنوان بنیادنهادن مؤثرانه رفتار انتقادی (در مجموعه مداخلات پیار بوردیو ۱۹۶۱ – ۲۰۰۱ : علم اجتماعی و عمل سیاسی)، نقش روشنفکرِ- منتقدِ- متعهدِ- مداخلهگرِ- سیاسی که مستقل از قدرتها و احزاب سیاسی و بهویژه دولت میاندیشد و همراه و همکوش با جنبشهای تغییردهندهی اجتماعی عمل میکند را چنین توضیح میدهد:
« فوکو بسیار در رابطه با تعیین جایگاه و نقش روشنفکر منتقد و خاص، در رابطه با نقش و چایگاه روشنفکر نسبت به جنبش اجتماعی و در جنبش اجتماعی کار کرده است… آیا آشتی دادن کار پژوهش نظری و عمل سیاسی امروزه امکانپذیر است؟ آیا هنوز هم روشنفکران میتوانند همزمان هم خودمختار و مستقل نسبت به قدرتها [دولتها، حکومتها] باشند و هم در عین حال متعهد سیاسی (مداخلهگر سیاسی) و در صورت مقتضی در برابر این قدرتها؟… خودمختاری در مقام اول، به معنای استقلال نسبت به احزاب سیاسی است و تعهد سیاسی به معنای نفی بیتفاوتی نسبت به سیاست، نفی بیطرفی سیاسی و رد آن فلسفه سیاسی است که از سیاست زده شده است. ترکیب خودمختاری (استقلال) و تعهد نظری – سیاسی آنی است که معنای حقیقی روشنفکر، یعنی خصوصیت او را تعیین میکند… روشنفکر کسی است که در دنیای سیاسی دخالت میکند اما تبدیل به سیاستمدار نمیشود، کسی است که قابلیت و صلاحیت اش را از وابستگیاش به دنیای علم و ادب کسب میکند.»
از آن چه رفت، میتوان نتیجه گرفت که تعریف واحدِ پذیرفتهشدهای از معنا و مفهوم «روشنفکر» وجود ندارد.
با این حال، اگر چنانچه در پی ارایه تعریفی از «روشنفکر» و «روشنفکری» باشیم، همانطور که شما میپرسید، از نقطه نظر خود باید بگویم که در این پروبلماتیک، بیش از هر چیز، مسأله را باید در میدان اصلی مناسبات روشنفکر – جنبش اجتماعی و روشنفکر- قدرت پیگیری کنیم. در این مناسبات است که شاید بتوان تعریفی از روشنفکر به دست داد. در این زمینه، دو دیدگاه، دو برداشت یا دو بینش متقابل را باید از هم تمیز دهیم. اگر پدیداری به نام «روشنفکر» و «روشنفکری» وجود داشته باشد، تبیین آن از بستر چالش و تقابل این دو بینش میگذرد.
یکی، بینش مرجع باور، در شکل های دینی و غیر دینی، مدرن یا سکولار است که پیرو سرمشق یا پارادیگمی بَرین transcendental و برآمده «از خارج» است، که خود را صاحب انحصاری «حقیقت» میداند. این همان دیدگاه یا بینش مصلح یا منجی یا بنیان گذار آرمان شهری افلاطونی است که همواره تا امروز بر «سیاست واقعاً موجود» مسلط بوده و هست. در این جا، «جنبش» ابژه ی مطالعه و موضوع کار مصلح قرار می گیرد. این ذهنیتِ روشنفکرِ ناجی است که پارادیگم، بنیادها، نظریه نجات را «خلق» و در درون شهر، جامعه، جنبش، طبقه… وارد می کند، تا در زیر رهبری و هدایت عنصر آگاه، امر رستگاری تحققپذیر گردد. سرانجام، در همه جای این بینش، رستگاری، یکی است؛ جنبش، یکی است؛ پارادیگم، یکی است؛ نظریه و راه نجات یکی است؛ راه کار و راه حل، یکی است. این بینشِ یگانه گرا و یگانه ساز، در وجه سیاسیاش و در لفاظیاش،«دموکرات» و «جمهوری»خواه است و حتا میتواند مروج و مبلغ این مقولات نیز باشد، اما آن دموکراسی و آن جمهوری را میخواهد که زیر اقتدار و قیمومیتاش باشد: زیر سلطهی مصلح، منجی، امام، پیشوا یا حزب راهبر باشد.
دیگری، بینشی است که اندرباشیِ حقیقت ها، بسیارگونگی، خود مختاری و خودساماندهی را به رسمیت میشناسد. در این دیدگاه، نه مصلح، منجی یا بنیان گذاری وجود دارد، نه وعدهی رستگاری و شهر آرمانی موهومی داده می شود و نه پارادیگم یا نظریه نجات بحشی در کار است، که «شهر»، جامعه، جنبش یا طبقه را زیر رهبریت و قیمومیت خود درآورند. در این بینش، پدیدارهای اجتماعی بغرنج، چندگانه، چندسویه و متضادند. این دیدگاه را ما بینش «عملی- انتقادی» یا رهاییخواهانه می نامیم زیرا که در آن، نقدِ وضع موجود همراه با عمل تغییر و دگرسازی وضع موجود انجام می پذیرد و این دو و هر دو، بدون نقد و بازنگری خود و به زیر پرسش بردن افکار، اعمال و طرح های خود میسر نمیشوند. سرانجام، این بینش تنها می تواند برای جهانی بهتر، در خودمختاری و خودگردانی جنبش های احتماعی، شرطبندی کند و در راه آن عمل کند.
تعیین بنیادهای «جنبش» از پیش، توسط روشنفکر مصلح جامعه، تبیین احکامی بخشاً مطلق و بخشاً مجهول برای جنبشی که یگانه نیست، جنبشی که خود را هنوز نیافته و سامان نداده… هر چند از روی خیرخواهی باشد که هست، اما تلاشی واهی است چون خارج از فرایند طبیعی خود مختاری و خود ساماندهی جنبش ها میگذرد، چون بیهوده میکوشد واقعیتهای چندگانه و بغرنج را در قالبی واحد و تام و تمام قرار داده و توضیح دهد.
نظریه ها، بنیادها، مضمون ها، برنامه ها، ساختارها، راه حل ها و راه کارهای…جنبش ها، محصول فکر، تلاش و مبارزات جمعی، مشارکتی، آزاد و داوطلبانهی شرکت کنندگان آن جنبشهایند که در فرایند رایزنی دموکراتیک و مستقیم، حتا بدون نمایندگی و به صورتی بیواسطه، در بستر بحث و گفت و شنود، ارتباط، برخورد، چالش و تقابل عقاید و نظرات، در روند همکوشی و همراهی… در نهادها، مجمع ها و انجمن های جنبشها.. تعیین و تبیین میشوند.
در این میان، نقش «روشنفکر منتقد جمعی (collectif)، مفهومی که از بوردیو وام میگیریم، در همان متنی که فرازهایی از آن را در بالا آوردیم، به باور ما، همراهی و همکوشی با جنبش های اجتماعی برای تغییر وضع موجود یا، در کلامی دیگر، دخالت گری اجتماعی از طریق مبارزه و مشارکت جمعی خود مشارکتکنندگان است. و این نه به خاطر تعیین تکلیف برای جنبش ها، نه به جای جنبشها و یا فراسوی جنبشها… بلکه همراه با جنبشها. تلاش در جهتی که عمل دگرسازی اجتماعی با فکر بغرنج نگر و انتقادگر انجام پذیرد: عمل دگرسازانه و نظریه انتقادگر، هم نسبت به بیرون از خود و هم و هم زمان نسبت به خود.
برخی بر این باورند که جریان روشنفکری لزوما ریشه در اندیشههای چپ دارد، آیا با این عبارت موافقید؟
این که جریان روشنفکری ریشه در اندیشههای چپ دارد، به نظر من، صحیح نیست. رد پای عمل «روشنفکری» به معنای کار فکریِ توأم با مداخلهگری سیاسی را میتوان در زمان های بسیار دور نیز پیدا کرد. در زمانهایی که خبری از «چپ» و «راست» نبود. چون نمونهای برجسته و والا، «روشنفکر» و «روشنفکری» را میتوان در یونان باستان نزد سوفیستها (سوفسطائیان) یافت که متفکران و آموزگاران شهر و جوانان بودند و برای کار خود حقالتدریس دریافت میکردند. آنها طرح قانون اساسی دموکراتیک برای ادارهی امور شهر مینوشتند و از بابت فعالیتهای نظری خود نیز مورد اذیت و آزار قدرتمداران وقت قرار میگرفتند. نزدیک تر به ما، نمونهای دیگر، روشنفکران عصر روشنگری چون ولتر را نام بردیم که نمیتوانستند در زمانهی خود «چپ» باشند.
در حقیقت، اصطلاح «چپ» (La gauche) را فرانسویان در انقلاب ۱۷۸۹ خود ابداع میکنند. در مجلس مؤسسانِ برخاسته از آن و پیش از فروپاشی نظام سلطنتی، نمایندگان طرفدار برخورداری پادشاه از حق وتو در سمت راست و مخالفان در سمت چپ مجلس قرار میگیرند. از این پس، دو واژه «چپ» و «راست» وارد ادبیات سیاسی میشوند. به معنایی میتوان گفت که «چپ» فرزند انقلاب و جمهوری است و خاستگاه در «مجلس نمایندگان مردم» دارد. اما این واژه، ابتدا، چندان رواج نداشت. چرا که نمیتوان آن را نزد روشنگرانی چون روسو، که زمینههای فکری انقلاب فرانسه را فراهم ساختند، پیدا کرد. همچنین، نزد اندیشمندان انقلابیِ قرن نوزده چون بلانکی، باکونین یا مارکس، نه از «چپ» بلکه از سوسیالیستها، کمونیستها یا آنارشیستها سخن میرود. در حقیقت با شکلگیری و رشد احزاب سوسیالیست و کمونیست، که هر کدام خود را «چپ» مینامند، در پایان سدهی نوزدهم و آغاز سدهی بیستم و با آغاز ائتلافهای انتخاباتی و حکومتی میان این احزاب است که کاربرد «چپ» در همه جا رواج و «معنا» پیدا میکند.
با این حال، میتوان گفت که اکثریت بزرگی از روشنفکران در غرب، از نیمهی دوم سده ۱۹ تا دهه ۱۹۷۰، دارای افکار و تمایلات چپ و بیشتر مارکسیستی بودند. اما این وضعیت امروزه تغییر کرده است. بسیاری از روشنفکران، حداقل در غرب، به سوی ایدههای راست، لیبرالی، نئولیبرالی، پوپولیستی، مذهبی، شوینیستی، ارتجاعی و حتا فاشیستی سوق پیدا کردهاند. این تحول را میتوان به خوبی نزد روزنامه نگاران، دانشگاهیان، نویستدگان و غیره مشاهده کرد. به طوری که امروزه حتا می توان گفت که روشنفکران چپ و بهویژه رادیکال در اقلیت کوچکی قرار دارند. در ایران نیز ما شاهد وجود روشنفکران از افق های گوناگون از جمله مذهبی، سلطنتطلب، محافظهکار و غیره هستیم. از این رو، اگر در گذشته، در سدههای نوزده و بیست، امکان داشت که از «روشنفکران» به طور کلی سخن راند و آنها را با جریانهای فکری چپ و ترقی خواهانه و بشردوستانه بر ضد تاریک اندیشی و استبداد… این همانی کرد، امروزه دیگر چنین چیزی امکان پذیر نیست. روشنفکر را تنها میتوان و باید با پسوندش نامید و تعریف کرد: روشنفکر چپ، روشنفکر راست، روشنفکر مذهبی، روشنفکر سلطنت طلب، روشنفکر اصلاح طلب، روشنفکر کمونیست، روشنفکر آنارشیست، روشنفکر رهاییخواه و غیره.
حال پرسش شما را میتوان بدین صورت طرح کرد که «روشنفکر چپ» کیست و چه خصوصیاتی باید داشته باشد؟ در این جاست که شاید بتوان این مقوله را در سه ویژگی اصلی تفکیکناپذیر تبیین کرد و بدین ترتیب به سؤال شما نیز پاسخ داد. به نظر من، ویژگی اول روشنفکر چپ، خودمختاری و استتقلال اوست نسبت به دولتیان و صاحبان قدرت سیاسی، سرمایه و غیره. ویژگی دوم او، مداخله نظری - سیاسی در هر جا و زمانی است که آزادی، حقوق انسانها، دموکراسی، عدالت اجتماعی، برابری و ارزشهایی دیگر از این دست پایمال و نقض میشوند. سرانجام، سومین ویژگی روشنفکر چپ را میتوان در شرکت و مشارکت مستقیم او در جنبشهای اجتماعی برای تغییر بنیادی وضع موجود نشان داد.
در طول این سالها مطالب متنوعی در باره لائیسیته و سکولاریسم، در قالب کتاب ، گفتگو و مقاله از سوی شما منتشر شده است. تفسیر کلی شما از سکولاریسم یا لائیسته چیست؟
لائیسیته در یک سامان اجتماعی زمانی وجود دارد که دولت در آن مشروعیت خود را از دین یا مذهبی خاص کسب نننماید. شهروندان، و به طور کلی مردمان آن سامان، آزادانه و با برخورداری از حقوق و منزلتی برابر، در اِعمال حاکمیتِ خود بر خود و بر اجرای قدرت سیاسی، دست به رایزنیِ دموکراتیک زنند.
لائیسیته، از سه اصل بنیادین تشکیل میشود:
۱- استقلال و خودمختاری دولت (دولت با تعریف و معنای جمع سه قوای اجرایی، مقننه و قضایی که نزد برخی «حکومت» نامند) و بخش عمومی جامعه نسبت به دین یا مذهب. در یک کلام «جدایی دولت و دین». عدم وجود دین رسمی در قانون اساسی کشور .
۲- آزادی اعتقادات مذهبی یا عدم اعتقادات مذهبی و آزادی اِعمال فردی یا جمعی آنها.
۳- عدم تبعیض چه مستقیم یا غیر مستقیم نسبت به افراد، قطع نظر از رنگِ پوست، خاستگاه، عقیده، مذهب، جنسیت و ملیتِ آنها.
در هر جامعه ای که سه رکن بالا رعایت و اجرا شوند، میتوان از «لائیسیته» یا «لائیسیزاسیون» سخن راند. سه اصل فوق تفکیکناپذیرند، بدین معنا که نبود هر یک از آنها به معنای نبود لائیسیته است.
لائیسیته، در عین حال، در انحصار فرهنگ، ملت، کشور یا قارهای خاص نیست. پس میتواند حتا در سامانهای اجتماعی یا کشورهایی که فاقد سنت به کاربردن جنین واژهای هستند بهوجود آید. بدینسان، گرچه در فرانسه است که لائیسیته تحت این نام در پی انقلاب ۱۷۸۹، انقلابهای سیاسی و اجتماعیِ پس از آن، جنبش های ضدکلیساسالاری در سدهی نوزدهم و به ویژه پس از کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ تا تصویب قانون ۱۹۰۵ «جدایی دولت از کلیساها» ابداع و اجرا میشود، اما در مضمون خود هر جا که دینسالاری (تئوکراسی) حاکم باشد و در نتیجه ضرورت جدایی دولت و دین مطرح شود، لائیسیته میتواند فرا روید.
با این حال در جوامعی که بیشتر از پروتستانتیسم و رفُرماسیون تأثیر پذیرفتهاند یعنی در اروپای شمالی، در آلمان، انگلیس و ایالات متحده آمریکا… واژههایی چون «سکولار»، «سکولاریزاسیون» (Säkularismus در آلمانی) و «سکولاریسم» مرسوم میباشند. به همین ترتیب نیز، بخش بزرگی از اپوزیسیون ایران، به علت آشنایی بیشتری که با زبان و ادبیات سیاسی- اجتماعی آنگلو ساکسونی دارد، در گفتمان خود از «سکولاریسم» انگلیسی استفاده میکند. اما میدانیم که در مفهوم و مضمون – و نه فقط در واژگان – تفاوت و تمایزی میان سکولاریزاسیون و لائیسیته وجود دارد که بار دگر توضیح کوتاه آن را در این گفت و گو با شما بیمورد نمیدانم.
سکولاریزاسیون در الهیات مسیحی به معنای «این جهانی» شدن چیزی است که به «آن جهان» تعلق دارد. این اصطلاح از آغاز مسیحیت در جدال بین دو شهر: زمینی و آسمانی و دو اقتدار: خدا و قیصر، در گفتمان مسیح و کلیسای او ظاهر و رواج مییابد. سپس مدرنیته و بویژه جامعه شناسی جدید و بیش از همه جامعه شناسی دین این واژه را از الهیات مسیحی وام میگیرد و از آن فرایندی به معنای افول نقش دین در سازماندهی اجتماعی و سیاسی جامعه میسازد. در چنین مفهومی، سکولاریزاسیون نزدیک و مشابه لائیسیزاسیون و لائیسیته میشود. با این همه اما، به دلیل بار شدید دینی- مسیحی سکولاریزاسیون و تعاریف گوناگون و مختلفی که از این واژه به دست دادهاند، امروزه اکثر نظریه پردازان تصدیق کردهاند که سکولاریزاسیون در غرب فرایندی واحد و یگانه نبوده بلکه معنا و مضمونی چندگانه و چند بُعدی دارد. سکولاریزاسیون زمانها و جنبههای مختلف و متفاوتی داشته است که فروکش سیادت سیاسی و اجتماعی دین در جامعه تنها یکی از معناهای آن میباشد. در یک جمعبندی کلی، می توان به سه معنای اصلی سکولاریزاسیون که متفاوت و تا حدی نیز متضاد یکدیگراند اشاره کرد.
معنای اول همانا افول سیادت دین در جامعه، پایان یافتن نقش سیاسی و اجتماعی آن در سازماندهی اجتماعی و سیاسی، خودمختاری حوزه های مختلف اجتماعی و متمایز شدن آنها از یکدیگر و سرانجام تبدیل مذهب به امری خصوصی است. سکولاریزاسیون، در این معنا، چنان که گفتیم نزدیک به لائیسیته است. از این رو گاهی لائیسیزاسیون نیز خوانده میشود. با این همه، سکولاریزاسیون، در این معنای خود، هنوز به مفهوم «جدایی دولت و دین» که در لائیسیته وجود دارد نیست. در سکولاریزاسیون، آن طور که در غرب رخ داد، کنارهگیری دین از سیادتی که در سازماندهی اجتماعی داشته است همیشه همراه با گونهای همکاری و تبانی تاریخی با دولت بوده است که موارد فراوان آن را در کشورهایی که پروتستانتیسم و لوتریسم در آن جا نقش مهمی در شکلگیری سیاسی – اجتماعی ایفا کردهاند، چون اروپای شمالی، آلمان، انگلستان و ایالات متحده می توان نشان داد (در این باره از جمله میتوان رجوع کرد به کتاب لائیسیته چیست؟ در تارنمای شخصیام: www.chidan-vassigh.com ).
معنای دوم سکولاریزاسیون عبارت است از گیتی گرایی هگلی Verweltlichung یا دنیایی شدن دین. در این معنا، سکولاریزاسیون یعنی امروزی شدن دین و به طور مشخص مسیحیتی که خود را با الزامات و شرایط زمانه و جهان مادی کنونی هماهنگ و همساز میکند. دین یا مسیحیتی که خود را به رنگ روز در می آورد (هایدگر). بسیاری از منتقدان اسلامی سکولاریزاسیون در ایران و کشورهای عربی، با حرکت ار این تعریف، معتقداند که اسلام چون در اساس دینی «سکولار» است یعنی به مسایل دنیوی انسانها از امور اجتماعی و اقتصادی شان تا سیاسی و فرهنگی… میپردازد، پس نیازی به سکولاریزاسیون یا سکولاریسم ندارد. اینان، در عین حال، سرسختانه با لائیسیته میجنگند و هر گز خود را لائیک که مترادف با آته میانگارند، نمینامند. در این باره نیز، من در کتاب لائیسیته چیست؟ شرح حالی از نقطه نظرات این تظریه پردازان ایرانی سکولاریسم با نقد نظرات آن ها به دیست داده ام.
سرانجام معنای سومی از سکولاریزاسیون وجود دارد که از آن تحت عنوان «قضیهی سکولاریزاسیون» (هانس بلومنبرگ) نام میبرند و عبارت است از انتقال نمادهاد، نمودارها، مضمونها و بازنماییها از حوزهی دینی و الهیات به حوزهی غیر دینی. از این نگاه دولت مدرن چیزی نیست جز سکولاریزاسیون کلیسا و یا مدرنیسم در واقع همانا مسیحیت سکولار شده است («تمام مفاهیم پر مغز نظریهی مدرن دولت چیزی جز مفاهیم الهیات سکولار یا سکولاریزه شده نیستند» – کارل اشمیت).
بنابراین با توجه به ناروشنی و ابهام در معنای سکولاریسم و بارِ شدید تاریخی- دینی- مسیحی این واژه، ما برای تبلیغ و ترویج آن چه که خروج از دینسالاری یا جدایی دولت و دین مینامیم، از مفهومی چون لائیک و لائیسیته استفاده میکنیم که در تبیین و تعریف خود از روشنایی و یگانگی بارزی برخوردار است.
آیا می توان از لائیسیته و سکولاریسم به عنوان یک ضرورت در آینده ایران نام برد؟
اسلام در ایران، همواره در طول تاریخ، نقش دین سازمان دهنده و هدایت کننده ی سیاسی و اجتماعی را ایفا کرده است. مهدویت اسلامی، هم چون مسیحاباوری messianismeیهودی – برخلاق فرجام شناسی مسیحی که جهان آسمانی را از جهان اجتماعی- سیاسی متمایز می کند – هدف خود را تحقق آرمانی جهان روا در این جهان قرار می دهد و این را غایتمندی نهایی ایمان تلقی می کند. در اسلام، دین و دولت، پیامبری و فرمانروایی، کلام خدا و قانون، دولت داری و دین داری، سیاست و شریعت در هم آمیخته اند. به حکم آیه ی قرآنی که باورمندانش کلام خدا دانند، در اسلام، تکلیف مسلمانان چه در زندگی خصوصی و چه در فعالیت عمومی و اجتماعی، «اطاعت از خدا و رسول و صاحبان امر است. فرمانبری از اینان و فرامینشان، در غیاب رسول، مطلق و مقدس است.
در کشور ما، پیوند دین و دولت، بویژه در دورهی صفوی با رسمیت یافتن تشیع چون مذهب رسمی تثبیت و تبدیل به آمیزشی نهادینه می شود. در دوره ی قاجار، دین و روحانیت نقشی تعیین کننده در امور سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بازی می کنند. در جنبش تنباکو و انقلاب مشروطه، اقتدار دین را هم در قدرت حاکمه و هم در مخالفان آن مشاهده می کنیم. نمود بارز این اقتدار بر جنبش های سیاسی و اجتماعی ایران، نقش روحانیت در سر و رهبری آنهاست. تبلور عالی نفوذ دین را در متمم قانون اساسی مشروطه ای که متأثر از تجدد خواهی است مشاهده می کنیم. در آن جا که اصل «عدم مخالفت با قواعد مقدسه ی اسلام» در همه ی زمینه ها، از سه قوای اجرایی، مقننه و قضایی تا حقوق ملت (تحصیل و تعلیم، مطبوعات، تشکیل انجمن ها و اجتماعات…) اعلام می شود.
در دوران سلطنت پهلوی، مناسبات دولت، جامعه و دین، زیر سایه ی دیکتاتوری فردی و استبداد قرار می گیرند. آن چه که در این رژیم اصلاحات در جهت سکولاریزاسیون نامند، اقداماتی هستند که از بالا انجام می پذیرند. در فقدان آزادی، دموکراسی و حقوق بشر. بدون شرکت و مشارکت مردم. یادآوری کنیم که لائیسیته یا سکولاریزاسیون، در معنای اول آن، فرایندی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی است که از دموکراسی و حقوق بشر تفکیک ناپذیر است.
انقلاب ۱۳۵۷ اما، با برچیدن بساط تاریخی سلطنت در ایران، به استقرار نظامی می انجامد که در آن دین بر سه قوای اجرایی، مقننه و قضایی به طور کامل و انحصاری تسلط مییابد. قانون اساسی اسلامی ایران کنونی بالاترین تجلی دینسالاری در رژیمی می شود که جمهوری اسلامی نام می گیرد. تنها در این قانون اساسی است که تئوکراسی (دینسالاری) به گونهای کامل و همه جانبه، بر روی این دو کلمه تأکید میکنم، و برای نخستین بار در درازای تاریخ ایران، مدون میشود. قانونی که بر پایه معیارهای دینی و اسلامی و در نتیجه تبعیض بنا شده است. یعنی بر پایه حاکمیت ولایت فقیهِ منتخب شورایی از فقها با اختیارات فراوان حکومتی. بر پایه اقتدار سیاسی و اجتماعی دستگاه روحانیت، نهاد ها و بنیادهای آن. بر پایه قوه ی قضاییه مجری احکام شریعت دین از جمله حدود و مقررات جزایی اسلام، بر پایه مجلس اسلامی قانون گذار بر اساس احکام مذهب رسمی کشور (شیعه)، یر پایه رئیس جمهور پاسدار همین مذهب رسمی و مروج دین و سرانجام بر پایه نیروهای انتظامی نگهبان نظام اسلامی. بنا بر اصل یکصد و هفتاد و هفتم قانون اساسی: محتوای اصول مربوط به اسلامی بودن نظام و ابتنای کلیه ی قوانین و مقررات بر اساس موازین اسلامی و پایه های ایمانی و اصل ولایت امر و امامتِ امت و هم چنین اداره ی امور کشور با اتکا به دین و مذهب رسمی ایران تغییر ناپذیر و ابدی است. بدین سان، جمهوری اسلامی ایران به واقع رژیمی تئوکراتیک با ویژگی شیعی است که به غلط نام «جمهوری» بر خود نهاده است.
این تئوکراسی اسلامی امروزه به یکی از موانع اصلی در راه نیل به آزادی، دموکراسی و رهایش در جامعهی ما تبدیل شده است. از این رو، دفاع نظری و سیاسی از لائیسیته که من مدافع آنم و یا «سکولاریسم» در معنای مشایه آن، در شرایط کنونی اوضاع حاکم بر ایران و برای آیندهی آزاد و دموکراتیک این کشور، از اهمیتی درجه اول، هم برای چپ رهاییخواه و هم برای تمامی نیروهای آزادیخواه و دموکرات ایران برخوردار میشود.
در ایران کنونی، دو سلطهی اصلی یعنی استبداد و دینسالاری، بیشک نقشی مهم، اساسی و تعیین کننده چون مانع ایفا میکنند. مقابلهی جدی با این دو سلطه در همهی عرصهها و به ویژه در میدان اندیشه و فرهنگ و عمل سیاسی- اجتماعی، وظیفهی اصلی نیروهای لائیک و چپ را تشکیل میدهند. از این نگاه، مبارزه در راه تحقق لائیسیته یا جدایی دولت و دین، یکی از شرطهای ضرور برای هر گونه تحول جامعه به سوی آزادی، دموکراسی، جمهوریت، برابری زن و مرد، عدالت اجتماعی، حقوق بشر، قانونگرایی، عدم تبعیض و برابری حقوق مردمان در چندگانگی ملیتی، قومی، جنسیتی، مذهبی و غیرمذهبیشان و در یک کلام برای رهایی شان از سلطه های گوناگون است.
به عنوان یک روشنفکر چپگرا، چشمانداز جریان چپ، در ایران و جهان را چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا چپهای ایرانی خود را با توجه به تغییرات جهان معاصر در سه دهه اخیر، منطبق کردهاند، و آیا اساسا نیاز به یک رفرم جدید در چپ ایرانی ضرورت دارد؟
در ایران، جریان چپ همواره پدیداری متکثر و متضاد بوده است. جریان های کوچک سوسیالیستی و کمونیستی ایرانی، پس از انقلاب مشروطه، به طور عمده در متن سِکانس تاریخی سوسیالیسم روسی شکل میگیرند. به همین سان نیز، پس از شهریور ۱۳۲۰، گروهها و سازمانهای چپ در ایران، در کلیت خود، جز پارهای محافل روشنفکریِ مستقل از اتحاد شوروی، در مکتب لنینی- استالینی رشد میکنند. به واقع در این دوره تا کمی بعد از کوتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، چپ در هیبت حزب توده چون عامل وابسته به همسایه شمالی در ایران خلاصه میشود.
در دهه چهل و پنجاه، با جدا شدنِ بخشی از چپ ایران از حزب توده، چپهایی جدید در شکل فدائیسم، مائوئیسم و آن چه که در آن زمان به طور کلی «جنبش نوین کمونیستی» مینامیدیم ظهور میکنند. نزد این گروهها نیز، هیچ گسستی به طور واقعی و جدی از نظریه و عمل سوسیالیسم واقعاً موجود در سه پایه اصلی آن که سرمایهداری دولتی، سلطهی حزب – دولت و ایدئولوژی توتالیتر باشد انجام نمیپذیرد. در دهه پایانی رژیم سلطنتی پهلوی، بخشهایی از چپ ایران و جنبش داشجویی، در داخل و خارج کشور، به استثنای حزب توده، دست به مبارزهای ضدامپریالیستی و ضد رژیم شاه با مواضعی رادیکال میزنند (از آن جمله میتوان کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایران را نام برد). اما در پی انقلاب ایران در ۱۳۵۷ و با استقرار جمهوری اسلامی، وضعیت جدیدی در چپهای رنگارنگ ایران به وجود میآید. به این معنا که بخشی از آنها راه پشتیبانی از رژیم جمهوری اسلامی و مماشات و همکاری با آن را در پیش میگیرند. در ادامهی این گونه سیاستهای سازشکارانه و به نام چپ، امروزه نیز چپ لیبرال ایران، سیاست تحول و اصلاح نظام از درون، از راه پشتیبانی از جناحهایی از سیستم را تبلیغ و ترویج میکند.
امروزه، چپ های ایران و به طور کلی چپهای جهان را می توان در سه دستهی اصلی و متضاد جای داد. این تقسیمبندی اما بدین معنا نیست که در درون هر یک، اختلافهای نظری، سیاسی، راهکاری و غیره وجود ندارند و یا گاه نیز حتا به شدت بروز نمیکنند، اما بدین مفهوم است که در راستای چند موضوع اصلی – ارزشی، نظری و عملی – میتوان چپهای ایران را در سه گروه اصلیِ متضاد قرار داد.
اولین گروه یا مجموعه را میتوان چپهای لیبرال یا سوسیالدموکرات نامید. اینان امروزه خواهان اصلاحاتی در چهارچوب حفظ سیستم حاکم موجود در ایران هستند. تغییرات انقلابی و ساختاری نظام، در راستای نفی سرمایهداری و سوسیالیسم، دیگر جایی در کهکشان نظری و عملی آنها ندارند.
دومین گروه یا مجموعه را چپهایی تشکیل میدهند که میتوان آنها را، با وجود تغییر و تحولی که کردهاند، همچنان «توتالیتر» نامید. اینان، هنوز، گسست کامل و قطعی خود از سیستم نظری و عملی لنینی- استالینی که در سدهی بیستم بر جنبش کمونیستی و کارگری جهانی حاکم بود را به سرانجام نرساندهاند. اینان، همواره، در چهارچوب دریافتی اقتدارگرایانه و تمامتخواهانه از مارکسیسم و سوسیالیسم میاندیشند و دست به عمل و سازماندهی میزنند.
سومین گروه را آن چپهای رادیکالی تشکیل میدهند که خود را از دو گروه اول و دوم، که «سنتی» میتوان نامید، متمایز میسازند. اینان برای تغبییراتی انقلابی و بنیادین در ایران و جهان در راستای سوسیالیسمی آزادیخواهانه مبارزه میکنند. این چپِ دیگر، امروزه، دو وظیفه ی اصلی پیشاروی خود دارد. یکی، همواره، دفاع از ارزشها و آرمانهای رهاییخواهانه است، یعنی مبارزه برای برابری علیه سه سلطهی اصلی دوران ما یعنی سلطه سرمایه، سلطه مالکیت و سلطه دولتِ جدا و حاکم بر مردم. وظیفهی دوم این چپ، «کار سیاسی» به گونهای دیگر است، یعنی مشارکت سوسیالیستها/کمونیستها در امر دخالتگری مستقیم مردمِ تحت ستم و سلطه، از جمله زحمتکشان، در امور کشور و جهان. مردمانی که از راه جنبشهای اجتماعی مستقل و متشکل خود، بانی تغییرات بزرگ و اساسی، اجتماعی و سیاسی شده، سرنوشت خود را به دست خود و برای خود تعیین میکنند.
چپ ایران و به طور کلی جهان، به دیده ی من، نیاز به یک بازسازی اساسی دارد. در این میان، چپ رهاییخواه، که هر دو راهحل سوسیال دموکراتیک و توتالیتر را نفی میکند، امروزه، در سدهی بیست یکم، با پرسشها و مسائلی چون چگونگی رهایش انسانها از سلطههای گوناگون و برون رفت واقعی از وضع موجود رو به روست. این پرسشها در سه حوزه یا آن چه که ما سه «فرایند گسست» مینامیم طرح میشوند. بازسازی چپ سوسیالیستی در نظریه و عمل از مسیر پاسخ به این پرسشها میگذرد. در این گفت و گو، در خطوط اساسی، به تشریح کلی این سه «پرسش – گسست» میپردازم.
– یکی، پرسش چگونگی گسست از نظام سرمایهداری است که پایان تاریخ و افق غیر قابل گذر بشریت نیست. گسستی که میتوان به گفته آلن بدیو «فرضیهی کمونیسم» نامید. ایدهای که مارکس، در سدهی نوزدهم، بانی نظری و عملی آن میشود. گسست از سرمایهداری یعنی الغای مالکیت خصوصی، الغای سرمایه و الغای دولتِ جدا و حاکم بر مردم. در شرایط جامعهی ما در ایران، چنین فرایندِ گسستی، قبل از هر چیز، از برآمدنِ جمهوریت، دموکراتیسم و جدایی دولت و دین میگذرد.
– دیگری، گسست از «سیاست واقعاً موجود» است. ابتدا، یونانیان، شهر- داری Politeia را اختراع میکنند. سپس پایهگذار دو تعریف از «سیاست» چون هنر ادارهی «امور شهر» میشوند: دموکراسی شهروندی (سوفسطاییان) و ضددموکراسی فیلسوف – پادشاهی (افلاطون). این دو نگاه، در سیر تکامل خود، امروزه، به دو بینش متضاد و آشتیناپذیر از «سیاست» تبدیل شدهاند. یکی، بینشی است که سیاست را امر «یک»، خاص، نمایندگان، خدا، طبقه، دولت و حزب – دولت… میشمارد. در این بینش، «سیاست» نام دیگر دولتگرایی، قدرتطلبی و حاکمیت است. این همان چیزی است که همواره از آغاز «سیاست»، از «جمهوری» افلاطون تا کنون، و به ویژه امروزه در عصر مدرنیتهی سرمایهداری، غالب و حاکم بوده و هست. دیگری، بینشی است که «سیاست» را امر دخالتگری مستقیم و شورشی «بسیاران» multitude میشناسد. «سیاست» در این بینش دوم یعنی مشارکت برابرانهی مردمان در کثرتشان، در چندانیشان، در همزیستی و همستیزیشان، در اتحادها و تضادهایشان، برای ادارهی امور خود به دست خود و برای خود. «سیاست» در این بینش، به طور اساسی، امر مشارکتی عموم است و نه امر دولت یا حزب- دولت. از این رو، به قول ژاک رانسیر، امری نادر است. نه حکومت کردن است و نه تحت حاکمیت قرار گرفتن.
– سومین گسست، آنی است که گسست از تحزب سنتی بر اساس تقدم «نگاه جنبشی» به امر مقاومت و مبارزهی اجتماعی و سیاسی مینامیم. مناسبتِ چپ با جنبش، در طول تاریخ این جریان، یکی از موضوعات مورد اختلاف و افتراق بوده است. پیش از این در این باره صحبت کردم. تکرار کنم که به طور کلی دو بینش در برابر هم قرار گرفتهاند. یکی، رهاییخواهانه است که بر خودمختاری و استقلال «جنبشاجتماعی» تاکید میورزد و دیگری آمرانه و اقتدارگرایانه است که «جنبش» را زیر قیمومتِ «عنصر آگاه» در قالب «حزب پیشرو»، روشنفکر انقلابی و غیره قرار میدهد. در جنبش چپ سوسیالیستی/ کمونیستی، در سده بیستم و تا فروپاشی نظام سویتیک، با وجود مقاومت مارکسیستهای رهاییخواه، همواره بینش مبتنی بر قیمومت «حزب راهبر و پیشرو»، بهویژه در شکل لنینی- استالینی آن، بر جنبش کارگری و اجتماعی چیره بوده است.
امروزه با نقدِ شکلها و شیوههای کهنهی فعالیت سیاسی و سازمانی، «جنبشهای احتماعی» نوینی در همه جا، در غرب، در ایران و دیگر جاها سر بلند کرده و میکنند که البته در برابر چالشهایی جدید و بغرنج نیز قرار میگیرند. شکلهای تاریخی و سنتی سازماندهی که در سدهی بیستم به گونهی تشکل حزبی عمل میکردند و تا حدودی نیز کارآیی داشتند، امروزه دیگر کمتر مردمی را جلب میکنند، به حرکت درمیآورند و سازمان میدهند. مسئلهی سازماندهی و تشکل به گونهای دیگر و نوین که میبایست از نو و چه بسا از ابتدا خلق شوند، مسئلهی مرکزی جنبش چپ سوسیالیستی باقیمانده است. شاخص مشترک و امروزی جنبشهای اجتماعی کنونی در همه جا – چه در غرب و چه در جامعههایی چون ایران و غیره – نافی شکلهای تاکنونی و سنتی فعالیت سیاسی «حزبی» هستند که بر سازماندهیهای عمودی، سلسله مراتیبی، بوروکراتیک و اقتدارگرا پایهریزی، ساخته و پرداخته شدهاند.
جنبشهای اجتماعی نوینِ امروزی هر گونه انحصار طلبی را طرد و مشارکت مستقیم و برابرانهی همهی فعالان و علاقهمندان و تا آن جا که بتوان بدون واسطه یا نمایندگی را تشویق میکنند. این جنبشها تمایل به شکلهای خودگردان و خودمدیریتی سازماندهی دارند که برخی شاخصهای تمیزدهندهی آنها را در این جا میشماریم: سازماندهی افقی، نفی بوروکراسی و سلسله مراتب، گردش نوبتی یا دورهای مسئولان منتخب در مجمعهای عمومی منظم و تصمیمگیرنده، تصمیمگیری به صورت دموکراتیک در این مجامع با شرکت همگان و با در نظر گرفتن آرای موافق، مخالف، ممتنع و همچنین عدم شرکت (در رأیگیری)، مشارکت برابرانه همه در همهی سطوح به لحاظ تعلقات جنسیتی، رنگی، ملیتی… مشارکت کنندگان. این گونه سازماندهی مجمعی به فعالان شرکتکننده اجازه میدهد نقش خود را به منزلهی سوژههای آگاه، فعال و مسئول ایفا کنند. جنبشهای اجتماعی امروزی ترجمان تمایل لایههای بیش از پیش وسیع مردم، جوانان و جامعهی مدنی به خودمختاری، خودگردانی و خودرهایی است. خودمختاری به معنای آزادی، استقلال و حاکم بودن بر سرنوشت خود است. خودگردانی به معنای نفی رهبری دایمی توسط یک مرکز، به معنای ادارهی برابرانه و گردان امور است. خودرهایی به معنای آزاد شدن از روابط فرادستی و خود بیکانگیهای مناسبات سرمایهداری و سلطه است.
اما در رابطه با پرسش شما در بارهی چشم انداز آینده چپ سوسیالیستی، من در شرایط تاریخی کنونی، چه در ایران و چه در جهان، نگاه خوشبینانهای ندارم. با وجود بحران شدید ساختاری سرمایهداری جهانی که به قاعده باید شرایط رشد جنبش چپ ضد سرمایهداری را مهیا سازد، ما در واقع مشاهده میکنیم که زمینههای نظری و عملی برآمدن یک جنبش متحد و بزرگ چپی به واقع رادیکال و به واقع سوسیالیستی هم چنان فراهم نیستند و نمیشوند. در اپوزیسیونهای چپ ایران نیز، همواره ایدهی ضروررت «وحدت چپ»، «تشکل بزرگ چپ» و فرمولهایی از این دست مطرح شده و میشود اما همواره نیز تحقق چنین آرزویی به دلیل وجود اختلافها و تضادهای واقعی، و نه اختیاری یا ساختگی، در زمینههای مختلف نظری، سیاسی، عملی و غیره، امکانپذیر نمیشود. بهویژه در چند دهه گذشته در تبعید، بسیاری تلاشها برای ایجاد وحدت یا اتحادی پایدار بین نیروهای چپ به نتیجه نرسیدهاند. علل عینی و ذهنی آن را باید در ناسازگاری بنیادینِ نظریه ها، برنامهها، روشها و سیاستها، که برآمده از شرایط واقعی و تاریخیاند، جستوجو کرد.
با این حال و به رغم فقدان شرایط عینی و ذهنی برای ایجاد تشکل فراگیر چپ، امر وحدت و یا اتحاد که با اولی یکی نیست، میان روندهایی که خود را چپ سوسیالیست و ضد سیستمی میخوانند ناممکن و چندان به دور از واقعیت نیست، اگر چه راهی دشوار میباشد. به طور کلی، به دیدهی من و بنا بر تجربهام در این زمینه، وحدت یا اتحاد میان روندهای نزدیک به هم در طیف چپ، امروزه، از راه پاسخگویی به پنج پرسش اصلی میگذرد که سرفصلهای آنها را برمیشمارم. یکم این که باید پاسخ دهیم سوسیالیسم مورد نظر ما در گسست از «سوسیالیسم واقعاٌ موجود» (سوسیالیسم توتالیتر) و سوسیال دموکراسیِ پشتیبانِ سرمایه داری ملی و جهانی امروزی چیست؟ دوم این که جایگاه مبارزهی ضد سرمایهداری در ایران امروز و مناسباتش با مبارزه برای آزادی و دموکراسی را چگونه تبیین میکنیم؟ سوم این که چه معنا و درکی امروزه از دموکراسی و جمهوری و جدایی دولت و دین در ایران به دست میدهیم؟ چهارم، چه درکی از ماهییت نظام حاکم بر ایران و چگونگی برون رفت از آن داریم؟ و سرانجام پنجم، میبایست روشن کنیم که سازمان چپ مورد نظر ما چگونه تشکلی در گسست از نوع تحزب سنتی و سازماندهیهای اقتدارگرایانه است.
چهره خاورمیانه در طول این چند دهه، بیش از پیش سرشار از خشونت گسترده بوده و هست، این روند ناشی از چیست و تا کجا ادامه خواهد یافت؟ نقش مذهب در این بحران را چگونه تفسیر میکنید؟
تبیین چهره خاورمیانه و خاور نزدیک در شرایط رقابتهای سیادتطلبانهی قدرت های منطقهای چون ایران، عربستان، ترکیه، سوریه و اسرائیل، بر بستر رقابتهای سیادتطلبانه قدرتهای بزرگ جهانی چون آمریکا، روسیه، چین، اتحادیه اروپا، بدون بررسی وضعیت عمومی جهان امروزی ما در زیر سیطرهی سرمایه داری جهانی و در تمایزهایش با جهانِ پایان یافتهی دوران استعمار و نواستعمار سدهی بیستم، ممکن نیست.
امروزه ما شاهد روندی هستیم که در مسیر آن دنیای کنونی هر چه بیشتر از تقسیم «دو جهانی» در شکل مرکز- پیرامون یا شمال- جنوبِ گذشته دور و هر چه بیشتر نزدیک به تصویری پاسکالی میشود: «کرهای که مرکزش همهجاست و پیرامونش هیچ جا» (اندیشهها). تقسیم جهان به «دو» بر اساس مرکزی به نام امپریالیسم (آمریکا، اروپای غربی و ژاپن) و پیرامونی تحت سلطهی آن مرکز، امروزه سیمای درستی از واقعیت جهان به دست نمیدهد.
امروزه، نه یک، دو یا سه بلکه چند جهان در همزیستی و همستیزی رقابتی و اقتصادی با هم قرار دارند. هر کشور بزرگ از چین و هند تا برزیل با گذر از آفریقای جنوبی و هر کشور دیگر از شرق و جنوب آسیا تا آمریکای لاتین با گذر از خاور میانه، چون «جهان»های متفاوت، در جست و جوی جایگاه، قدرت و نفوذ خود هستند. این قدرتهای «پیرامونی» سابق و بیش از پیش «خود مرکز» امروزی در فکر گسست از سیستم جهانی سرمایه نبوده بلکه در خدمت و در کنار آن قرار دارند، با خواست دفاع از منافع خاص و نفوذ منطقهای خود. سه قدرت بزرگ اقتصادی و نظامی سده بیستم یعنی آمریکا، اروپای غربی و ژاپن امروزه هژمون مطلق خود را بر جهان از دست داده و خواهند داد، در حالی که قدرتهای جدیدی در آتیه نزدیک رقیب و همسان آنها میشوند. از آن جمله است چین که در سالهای آینده، با تلفیق دو سیستم سرمایهداری افسارگسیخته و دیکتاتوری پلیسی تکحزبی، میرود نه تنها به بزرگترین قدرت اقتصادی جهانی بلکه به بزرگ ترین قدرت نظامی و مداخلهگر در دنیا تبدیل شود.
ویژگی دیگر دوران ما این است که سرمایهداری امروزه خصلت جهانی یافته است. فرمول «سرمایهداریِ جهانیشده » به این معناست که مناسبات سرمایهداری نه مرکز یا محور دارد و نه پیرامون یا مدار به گِرد خود. سرمایهگذاری، استثمار و انباشت در هر جا و نقطه از کره زمین که سودآوری داشته باشد انجام میپذیرند. اینان سرزمین، منطقه، میهن و ملیتی نداشتهاند، ندارند و نمیشناسند. به همینسان، توسعه – عدم توسعه، وابستگی- عدم وابستگی، نابودی- سازندگی، ثروتزایی- فقرزایی… چون شاخصهای ماهوی و متضاد حرکت بازار و سرمایه، جایگاه، منطقه، میهن و ملیتِ ویژه ندارند، جز آن چه که الزامات امر بازدهی و سودآوری حکم نمایند. صاحبان سرمایه نیز بیش از پیش نیروهایی نامرئی میشوند. بدون نام و نشان حقیقی. بدون چهره. بدون ملیت، سرزمین و میهن. بدون جایگاه و قرارگاه ثابت. بدون رنگ، بو و زبان خاص. در این جا نیز تقسیم بندیهای سابق از سنخ تقسیم جهان سرمایه به دو بخش مرکز و پیرامون، دستهبندیهایی که همچنان میخواهند برای حرکت بازار و سرمایه مِلک و مُلک و ملیتی تعیین کنند، در برابر واقعیتِ جهانی شدن سرمایه به معنای واقعی کلمه فرو میریزند.
پایان جهان «دو قطبی» پیامدهای خود را به همراه دارد. از آن جمله است، با استفاده از واژگان رایج در دنیای «سیاست»، تبیین «دوست و دشمن» در مبارزه سیاسی و اجتماعی. امروزه، این دو عنصر (دوست و دشمن) و تضادِ آنها را نباید در جایی دیگر و خاص یعنی در «خارج» جُست و جو کرد. آنها در همه جا هستند از جمله و به ویژه در «درون ما» یعنی در داخل هر جامعه. «دشمن» اصلی خانگی است و نزد ما لانه کرده است. از اینرو «مبارزه»، در هر «جا» و «مکان» که قرار داریم و برای رهایی از سلطه تلاش میکنیم، تنها بین شرق و غرب، مرکز و پیرامون یا جنوب و شمال نیست بلکه به طور عمده با رژیم خودی، با نیروهای حاکم خودی و اقشار و طبقات حاکم خودی است. مبارزهای که در عین حال امروزه نمیتواند تنها خصلت ملی یا منطقهای داشته باشد بلکه جهانی و جهانرواست. در هر جا که مبارزهی اجتماعی هست، مبارزه تنها میان خلق و ضد خلق ، کارگران بر ضد سرمایهداران … نیست بلکه اختلاف و تضاد در درون خودِ خلق، در درون خودِ مردم و زحمتکشان نیز جاری است. از این نگاه هم که به بغرنجهای زمانهی خود نگاه بیاندازیم، میبینیم که تقسیمات گذشته چون تقسیم بر مبنای طبقه، ملیت… اعتبار خود را بیش از پیش از دست میدهند.
تغییر بنیادی نظم موجود و حاکم در یک کشور امروزه بیش از پیش در همهی کشورهای جهان، از جمله در ایران، وابسته به خروج یا گسست از مناسبات سرمایهداری در اشکال و درجات مشخص، مختلف و ویژه شده است. اما این ضرورت در حالی و در زمانی خود را مطرح میسازد که راهحلهای تاکنونی به اصطلاح ضد (یا غیر) سرمایهداری از نوع تمرکز مالکیت و اقتصاد در دست دولتهای توتالیتر، پوپولیست و اقتدارگرا (چون راه حل سوسیالیسم دولتی) و یا اصلاحات رفرمیستی توسط «دولت رفاه» در چهارچوب حفظ مناسبات بازار و سرمایه (راهحلهای سوسیالدموکراتیک)، در هر جا که طی یکصد سال گذشته تجربه شدهاند، نشان دادهاند که به واقع نه عدالت اجتماعی میآورند و نه برابری و بهزیستی برای مردم و به طریق اولی سوسیالیسم و رهایی. امروزه، پربلماتیکِ تصاحب جمعی و دموکراتیک نیروهای مولده و کنترل جمعی آنها در اشکالی که نه دولتی باشد و نه خصوصی همواره چون بغرنجی پیچیده بدون پاسخ باقی ماندهاند.
از این بخش از صحبت خود نتیجه میگیرم که امروزه، جهانیشدن امور اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و ارتباطی… تبدیل به واقعیتی ضرور و اجتنابناپذیر شده است. جهانی شدن کنونی، اما، ماهیتی سرمایهمدارانه و تخریبکننده برای بشریت دارد و به رهبری قدرتهای بزرگ مالی و اقتصادی جهان، بدون مشارکت و مداخلهی دموکراتیک اکثریت عظیم مردمان، در جهت اقتدار و منافع اقلیتی کوچک انجام میپذیرد. در برابر چنین وضعیتی، جنبشهای اجتماعی برای جهانی دِگر، هر چند که هنوز ناتوان، ناهماهنگ و نامتشکلاند، اما در گسترهی جهانی در حال نضج گیریاند. جنبشهایی در نفی مناسبات حاکم کنونی بر جهان، با خواست برابری، عدالت، بهزیستی و رهایی برای همهی انسانها و در پاسداری از محیط زیستی که در حال نابودی است.
در این میان وضعیت خاورمیانه را چگونه میبینیم؟ شما در پرسش خود به راستی می گویید که چهره خاورمیانه در طول این چند دهه، بیش از پیش، سرشار از خشونت گسترده شده است و می پرسید علت چیست و نقش مذهب در این بحران را چگونه باید ارزیابی کرد. من چندی قبل به مناسبت کشتار جمعی از شهرندان پاریسی در نوامبر ۲۰۱۵ توسط عوامل داعش مطلبی زیر عنوان «دو بربریت» نوشتم که در این جا خطوط کلی آن را بازگو میکنم.
در آن جا توضیح میدهم که در ادامه ی روند تاریخی ای که به پیدایش، رشد و گسترش بنیادگرایی اسلامی در بخشی از جهان از نیمه ی دوم سده ی بیستم می انجامد، که پدیدار جمهوری اسلامی و استقرار آن در ایران با انقلاب ۵۷ یکی از زمان های مهم و تعیین کننده ی این روند به شمار می آید، و هم زمان با فروپاشی دو آلترناتیو سیاسی و ایدئولوژیکی جهانی یعنی «سوسیالیسم واقعن موجود» و ناسیونالیسم عربی به اصطلاح لائیک، بربریتی در کشورهای موسوم به اسلامی تحت دیکتاتوری های وابسته به غرب شکل می گیرد که می توان آن را فاشیسم اسلامی نامید.
جهادگرایان اسلامی، در پی حمله ی نظامی قدرت های بزرگ به عراق و برافتادن رژیم دیکتاتوری صدام حسین و سپس با قیام مردم سوریه علیه رژیم دیکتاتوری خافظ اسد و آغاز جنگ داخلی در این کشور، با درس گیری از نمونه هایی پیشینِ هم سنخ خود چون القاعده که از کشور و حکومتی برای خود چون پایگاهی برای جهادش بی بهره بود، این بار، با سازماندهی سیاسی، نظامی و اقتصادی خود، با تسلط بر سرزمین های سنی نشینِ هم مرزِ عراق و سوریه و در بستر مساعد نارضایتی عمومی مردم سنی مذهب عراق از حکومت های مرکزی، موفق به ایجاد دولتی کامل با منابع نفتی، گازی و زیرزمینیِ سرشار می شود. این وضعیت مساعد برای داعش، البته این روزها، با بسیج نظامی جهانی علیه او میرود که رو به پایان رود.
داعش، چون دیگر فرقه های بنیادگرای اسلامی در جهان، عامل سرسپرده، ساخته و پرداخته ی غرب نیست. اگر چه، از جمله در زمان اشغال نظامی افغانستان توسط شوروی، ایالات متحده از طریق سازمان سیا کمک به شکل گیری بنیادگرایی – در این جا القاعده و به منظور مقابله با ابرقدرت دیگر یعنی آن زمان اتحاد شوروی – کرده است و در آینده نیز بنا بر مصلحت سیادت طلبانهی خود خواهد کرد. هر پدیدار اجتماعی ریشه در درون جامعه ای دارد که از آن می روید. داعش ریشه در شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادیِ ناشی از فروپاشی یا افول دو رژیم دیکتاتوریِ بعثی در منطقه دارد. ریشه در عراقی دارد که حاکمیت شیعی آن امروز بخش سنی مذهب کشور را تحت سلطه، سرکوب و تبعیض قرار میدهد. ریشه در فروپاشی ارتشی دارد که بخشی از فرماندهان فراری آن پس از جنگ عراق به سازماندهی و تقویت نظامی داعشیان روی آوردند. ریشه در اوضاع جنگ داخلی در سوریه ای دارد که دیکتاتوری حافظ اسد با بمبارانِ حتا شمیاییِ مخالفان و کشتار جمعی، به ویژه علیه نیروهای دموکرات جامعه – با پشتیبانی سیاسی و نظامی جمهوری اسلامی ایران، روسیه و چین چون متحدان اصلی خود – از یکسو این نیروها را تضعیف می کند و از سوی دیگر بخش هایی از مردم و مبارزان این سرزمین را به دامان گروه های بنیادگرای اسلامی سوق می دهد و از این وضعیت برای مشروعیت بخشیدن به موجودیت خود در مقابل خطر تروریسم بهره میجوید.
رشد و گسترش داعش محصول تضادها، صف بندی ها و بازی های تاکتیکی گوناگون و پیجیده در منطقه ای است که قدرت های مختلف آن چون عراق، سوریه، ترکیه، ایران، عربستان سعودی، امارات، حزبالاه لبنان، حماس و اسرائیل از یکسو و قدرت های جهانی چون آمریکا، روسیه، چین، فرانسه، انگلیس… از سوی دیگر در رقابت با هم برای دفاع از منافع استراتژیکی خود و یا برای احراز سرکردگی، در کنار یا در برابر هم قرار می گیرند. از جمله می توان اشاره کرد به کمک های مستقیم یا غیر مستقیم عربستان سعودی و اقمارش در خلیج به داعش در مقابله با سیادت طلبی جمهوری اسلامی ایران در منطقه، به هم دستی آشکار و نهان رزیم ترکیه با داعشیان در مقابله با رشد جنبش دموکراتیک و آزادی خواهانه خلق کرد در ترکیه و سوریه و یا به دخالتگری سیاسی و نظامی ایران در سوریه در پشتیبانی کاملش از قصاب مردم این کشور.
جهادگرایی، افراط گرایی ارتجاعی با نقابی مذهبی است. فاشیسمی مذهبی و جهان رواست که در آن به جای «نژاد»، «کافر» می نشیند. در این گونه فاشیسم، پاک سازی دینی و قومی، مردسالاری، خشونت و کشتار جمعی، بردهفروشی زنان… در لفاظیهای مذهبی، جوهر و ذات سیستم را تشکیل میدهند.
توسعه ی بنیادگرایی اسلامی، در همه جا، گواهی انکارناپذیر بر شکست جنگ افروزی قدرت های بزرگ سرمایه داری علیه تروریسم است. این قدرت ها، از طریق جنگ و تجاوز به مناطق مختلف جهان، بنیادگرایی را نه تنها از میان نمی برند بلکه گسترش میدهند. نظم ستمگرانه سرمایه داری جهانی، به ویژه در شکل فعال مایشأ کنونی اش، نمی تواند بدیلی یا راه چاره ای در مقابله با جهادگرایی و بنیادگرایی اسلامی باشد. زیرا که خود سلطه گر، کارگزار و سازمان دهنده بی عدالتی، نابرابری، استثمار، انباشت ثروت نزد اقلیتی کوچک و توسعه فقر نزد اکثریتی عظیم در جهان است. در نظم جهانی کنونی، ۱۰% جمعیت کره زمین ۸۶% منابع در جهان و ۱% جمعیت جهانی ۴۶% همین منابع را در تصاحب خود دارند. این نظمِ خشنِ نابرابرانه، به ویژه در زمانی که چون امروز با بحران بزرگ ساختاری و اقتصادی مواجه شود، چون نمونه های گذشته ی آن در سده ی بیستم که فاجعه آفرین بودند، زمینه ساز فاشیسم از هر نوع آن، چه مذهبی یا غیرمذهبی، می شود.
در پایان این گفت و گو، با تشکر از شما و با آرزوی موفقیت در فعالیتهایتان، لازم است تأکید کنم که امروزه، در تغییر وضع موجود برای جهانی دِگر و غیرسرمایهدارانه، مبارزه با توحش جهادگرایی دینی جدا از مبارزه با نوحش سلطهگری سرمایه داری جهانی نیست. از جمله در مقابلهی نظری و سیاسی با این دو بربریت است که روشنفکران لائیک، چپ و رادیکال ایران می بایست اندیشه و عمل نمایند، همراه با جنبشهای تغییردهنده اجتماعی، در فرایندِ مبارزهای تاریخی به سوی آزادی، دموکراسی، سوسیالیسم و رهایی، شرکت و مشارکت کنند.
اشکها و لبخندها در دهمین روز بازیهای المپیک ریو: ناکامی فرانسویها، حذف تیم والیبال فرانسه در بازی مرگ مقابل تیم میزبان، صعود تیم والیبال ایران باوجود شکست مقابل روسیه و شکست دو فرنگیکار دیگر ایران، پوزش قهرمان پرش با نیزه فرانسه از تماشاگران برزیلی، اخراج یک ورزشکار مصری، مدال طلا برای بحرین در دوی سه هزار متر زنان.
team_valibal_iran
رنو لاویلنی، برنده مدال طلا در پرش با نیزه در المپیک لندن که نتوانست از عنوان قهرمانیاش دفاع کند به دلیل سخنانی که پس از شکست در رقابتها به زبان آورده بود، امروز (سهشنبه) از مردم برزیل پوزش خواست.
لاویلنی در ورزشگاه المپیک برای مدال طلا با یک برزیلی ۲۲ ساله رقابت داشت در حالیکه تماشاگران برزیلی به شدت او را هو میکردند و سوت میزدند.
داسیلوای برزیلی با عبور از مانع شش متر و سه سانتیمتر مدال طلا گرفت اما قهرمان فرانسوی در برابر این مانع باشکست روبهرو شد و مدال نقره گرفت.
لاویلنی که از امیدهای قهرمانی این رشته بود پس از پایان رقابتها به روزنامهنگاران گفت: «این نخستین بار است که در دوومیدانی تماشاگران یک شرکت کننده را هو میکنند و سوت میکشند. من فکر میکنم آخرین بار در المپیک ۱۹۳۶ بود که نازیها جسی اونس، ورزشکار سیاهپوست آمریکایی را هو کردند و برای او سوت زدند.»
Paresh
رنو لاویلنی بامداد سهشنبه و پس از اعتراضهای گسترده رسانههای برزیلی به صحبتهایش با انتشار بیانیهای به دلیل این مقایسه بد پوزش خواست.
رسانههای برزیلی گفتههای قهرمان فرانسوی را دخالت آشکار سیاست در بازیهای المپیک توصیف کردهاند.
دخالت دیگر سیاست درالمپیک و ورزش، حرکت یک ورزشکار جودوی مصری بود که به همین دلیل از المپیک ریو اخراج شد. اسلام الشهابی پس از رقابت با یک ورزشکار اسراییلی حاضر به دست دادن با او نشد و صحنه را ترک کرد.
کمیته بینالمللی المپیک با توبیخ شدید برای رفتار شهابی، او را از المپیک اخراج کرد و به خانه فرستاد.
Alshahabi
هنگامی که ساسون، ورزشکار اسراییلی، دستش را به سوی الشهابی دراز کرد او با تکان دادن سر دور شد. داور مسابقه از او و حریفش خواست تا به رسم آیین پایان مسابقه در ورزشهای رزمی به یکدیگر تعظیم کنند اما او با حرکت سر خودداری کرد که با هو کردن تماشاگران روبهرو شد.
کمیته انضباطی المپیک رفتار ورزشکار مصری را «خلاف قوانین بازی جوانمردانه و روح دوستی در ارزشهای المپیک» دانست و شهابی را اخراج کرد. کمیته ملی المپیک مصر هم به شدت حرکت شهابی را محکوم کرد.
در سالهای اخیر برخی ورزشکاران ایران در المپیکها به دستور مسئولان رژیم تهران از رویارویی با ورزشکاران اسراییلی به بهانه بیماری یا آسیبدیدگی خودداری کردند. کمیته بینالمللی المپیک اینبار اعلام کرده بود که در صورت تکرار چنین کاری کاروان ورزشی آن کشور اخراج میشوند . مسئولان ورزشی جمهوری اسلامی هم برای اینکه گرفتار چنین مجازاتی نشوند یک جودوکار خود به نام خجسته را که در قرعهکشی به یک ورزشکار اسراییلی برمیخورد، به دلیل «مشکلات خانوادگی» از حضور در ریو محروم کردند.
اما راحله آسمانی که از سال ۷۹ برای تیم ملی ایران در تکواندو شرکت میکرد، پس از پناهنده شدن به بلژیک در رقابتهای اروپایی تکواندو با حریف اسراییلیاش مسابقه داد و او را مغلوب کرد.
در جریان مسابقههای المپیک ریو، فعالان حقوق زنان بارها به دلیل آنچه ادبیات سکسیستی و دارای بار جنسیتی منفی توصیف شده، به گزارشگران و روزنامهنگاران ورزشی انتقاد و اعتراض کردهاند. آنها این ادبیات را در مسابقه هایی که زنان در آنها شرکت دارند به کار میبرند.
حدود ساعت یازده شب پانزدهم ژوئیه به وقت ترکیه خبرگزاری ها اعلام کردند در این کشور کودتایی اتفاق افتاده است. کمی بعد در بیانیه کودتاچیان از تلویزیون اعلام شد
که ارتش برای پایان دادن به شرایط نامساعد کشور قدرت را به دست گرفته است، فرودگاه آتاتورک تعطیل و کلیه پروازها تا اطلاع بعدی لغو و پل ارتباطی استانبول با بخش اروپائی آن موقّتاً مسدود و قانون منع رفت و آمد برقرار شده است.
در بیانیه همچنان گفته شده بود ارتش قصد خونریزی ندارد و هدف برگشت به قانون اساسی و جدایی دین از حکومت است، در ضمن هیچ اشاره ای به سرنوشت مقام های کشوری – رئیس جمهور یا نخست وزیر- بازداشت یا کشته شدن آنان نشده بود. تنها به زد و خوردهایی برای اشغال ساختمان مجلس در آنکارا اشاره رفته بود.
چند ساعت پس از آن، اعلام شد که رجب اردوغان از محل اقامت خود – بیرون از پایتخت- توسط تلویزیون CNN ترکیه از هوادارانش خواسته که به خیابان ها بیایند و حکومت نظامی را لغو نمایند.
در پی این درخواست شمار زیادی از هواداران او با ماشین و پیاده به خیابان ها آمدند. پس از درگیری کوتاهی که میان ارتشیان و طرفداران رجب اردوغان اتفاق افتاد، اعلام شد کودتا شکست خورده و دولت بر اوضاع مسلط است!
رجب اردوغان در فرودگاه آتاتورک در میان هوادارانش حاضر شد و شکست کودتا و پیروزی خود را به آگاهی مردم رساند.
طبیعی است که رویدادهای پیش و پس از کودتا انسان را به این فکر می اندازد که اصولاً چرا کودتا شد و چرا با این سرعت شکست خورد! چرا رجب اردوغان افزون بر دستگیری کودتاچیان و سربازان، بسیاری از مقام های ارتش را که در کودتا نیز شرکت نکرده بودند و همچنین دو هزار و پانصد تن از قضات را دستگیر کرد؟ چرا دامنه بازداشت ها را به همه سازمان های کشوری تسرّی داد و حتی به گارد ریاست جمهوری که به او وفادار مانده بود نیز ابقاء نکرد؟
انبوه دستگیر یا برکنار شدگان میان ارتشیان مخالف، دادستان ها، استادان دانشگاه، آموزگاران و کارمندان وزارتخانه ها، فهرست بزرگی بود که نمی توانست یک شبه و به دنبال شکست کودتا تهیه شده باشد. اعلام شمار غیر عادی برکنار شدگان، می تواند نشانه ای باشد از اینکه اردوغان از انجام کودتا و شکست سریع آن آگاه بوده است.
بدین ترتیب می توان گفت کودتای پانزدهم ژوئیه ترکیه، به مفهوم واقعی کودتا نبود. در همه کودتاها، کودتاچیان پیش از هر کاری رئیس دولت را کشته یا بازداشت کرده اند.
در بنگلادش شیخ مجیب الرحمان رهبر محبوب مردم را در همان شب کودتا کشتند، در پاکستان ذوالفقار علی بوتو و در مصر محمد مُرسی را بازداشت کردند.
چرا در ترکیه قبل از هر کاری، فرودگاه را اشغال کردند؟ چرا ارتشیان هنگام حضور طرفداران اردوغان که در ابتدا زیاد هم نبودند و بی شک عناصری از طرفداران داعش ترکیه نیز میان آنان دیده می شدند، از به کار بردن زور خودداری کردند.
پی آمدهای پس از شکست کودتا و تصمیم های اتخاذ شده توسط اردوغان نشان دهنده آن است که او برای سرکوب مخالفان و استحکام پایه های قدرت خود، به دستگیری ها و برکناری های بیشتر ادامه خواهد داد.
انجام یک کودتای بدون نقشه و برنامه و اشغال محل های کم اهمیت و بی ارتباط با مراکز قدرت و بازداشت نکردن دولتمردان بلندپایه کشور، می توانست دامی برای باز گذاردن دست اردوغان برای سرکوب مخالفان و گروهی از ارتشیان ناراضی از حکومت دینی باشد. به سادگی می توان نتیجه گرفت که اردوغان پیشاپیش از وقوع کودتا اطلاع داشته و بخشی از طرفدارانش نیز آماده مقابله با آن بوده اند.
این که چرا و به چه دلیل محل اقامت او بمباران نشد و یا این که هواپیمای حامل او سرنگون نگردید، پرسش هایی است که دیر یا زود برملا خواهد شد.
اگر نیروی هوایی با کودتاچیان موافق بوده و همکاری میکرده است، هواپیماهای اف- شانزده که هلی کوپترهای آنان را هدف قرار داده از کدام پایگاه برخاسته و متعلق به کدام کشور یا گروه بوده است؟
یکی از دلایل تلاش اردوغان برای ورود به اتحادیه اروپا، از جمله می توانست این باشد که با عضویت ترکیه در اتحادیه اروپا امکان وقوع کودتا نبود. این حاشیه امنیتی بود برای رجب اردوغان، که همواره از وقوع یک کودتا بر ضد خود در ترس و وحشت به سر می برد.
نپذیرفتن ترکیه در اتحادیه اروپا می تواند رجب اردوغان را به فکر طرح یک کودتای ناموفق، برای خنثی کردن یک کودتایی واقعی انداخته باشد. دامی جلوی پای آن گروه از ارتشیان ناراضی که آمادگی دست زدن به کودتا را داشتند گذارده شود و برنامه نافرجام کردن آنرا نیز پیش بینی نمایند.
با شکست خوردن یک کودتای ناتمام، اکنون اردوغان می کوشد قدرت خود را افزایش دهد و مخالفان در درون ارتش و سایر نهادهای دولتی را از پیش پا بردارد.
شباهت هایی میان کارهای خمینی و رجب اردوغان به چشم می خورد. خمینی نیز در آخرین روز پیش از سقوط دولت بختیار به مردم گفت به خیابان ها بریزند و مقررات منع عبور و مرور را لغو کنند. اردوغان هم پس از اعلام مقررات منع عبور و مرور اعلام شده، از طرفدارانش خواست به خیابان ها بریزند و به حکومت نظامی پایان دهند.
اینکه حتی مخالفان اردوغان هم برای درههم شکستن کودتا به خیابان ها ریختند واقعیت ندارد، زیرا تنها طرفداران او بودند که که از پیش برای این هدف آمدگی داشتند.
اردوغان هم مثل هر خودکامه دیگری از حضور مردم در صحنه سیاست وحشت دارد.
خمینی پس از تسلیم سران ارتش با سوء استفاده از احساسات هوادارانش اقدام به بازداشت ارتشیان و سایر مخالفان خود نمود و بسیاری از آنان را به اعدام محکوم کرد. کاری که رجب اردوغان نیز در نظر دارد انجام دهد. او هم بازداشت سران ارتش و سایر مخالفان را آغاز کرده است. به دلیل آنکه در قانون اساسی ترکیه مجازات اعدام وجود ندارد، برای اعدام مخالفان به – شیوه روح الله خمینی- خواهان تصویب مجازات اعدام توسط مجلس شده است، بدون توجه به اینکه به فرض تصویب قانون اعدام، در هیچ کجای دنیا قانون عطف به ماسبق نمی شود و نمی توان هیچ یک از مخالفان و ارتشیان را که پیش از تصویب این قانون دست به کودتا زده اند به اعدام محکوم کرد.
به امکان زیاد اردوغان از یک اقدام نظامی نیم بند از پیش آگاه بوده، تجدید نظر در سیاست خارجی، در رابطه با روسیه و اسرائیل و چرخش در نحوه برخورد با سوریه می تواند در چهارچوب همین امر باشد.
او از روسیه بابت سرنگون کردن هواپیمای جنگی آن کشور معذرت خواهی کرد و گفت که آماده پرداخت غرامت است.
با اسرائیل نیز کنار آمد، با وجود شعارهای تند چند سال پیش، خواست های آنها را برای عادی کردن مناسبات سیاسی پذیرفت. با کنار رفتن نخست وزیر قبلی و آمدن نخست وزیر جدید، آمادگی دولتش را برای نزدیکی به سوریه و مذاکره با اسد اعلام کرد. این چرخش و عقب نشینی های سیاسی از شخصی که در پنج سال گذشته دشمن سوگند خورده اسد و در پی سرنگونی او بود مایه شگفتی است. سیاستی که در عین حال باعث حمایت از خلافت اسلامی داعش و در نتیجه تیره شدن روابط و ایجاد تنش با جمهوری اسلامی شده بود.
اردوغان همچنین مطمئن بود که آمریکا و ناتو و اتحادیه اروپا با انجام کودتای نظامی در ترکیه موافق نخواهند بود.
در برخی از تفسیرها به دو مطلب اساسی توجه کافی مبذول نشده:
نخست: با وجود آنکه مردم به ویژه کُردهای ترکیه موافق کودتا نبوده ولی از دولت مذهب گرای اردوغان هم که آزادی ها را از میان برده و مخالفان عقیدتی و سیاسی را سرکوب می کند رضایت ندارند.
دوم: این تصور که آمریکا پشت سر کودتا قرار داشته با واقعیت های سیاست های سال های اخیر آن دولت همخوانی ندارد. سیاست دولت آمریکا بیش از چند دهه است که برای به قدرت رساندن عوامل دست نشانده خود در کشورها دنبال کودتا نیست، بلکه دفاع از دموکراسی از مسیر تبلیغات رسانه های گروهی است.
نمونه های این سیاست را در ایران، مصر، ترکیه، تونس، سوریه و برخی از کشورهای آمریکای لاتین شاهد بوده ایم.
یک مورد گویای آن ایران است. هنگامی که نهضت آزادیخواهانه واستقلال طلبانه مردم ایران می رفت به عُمر سلطنت استبدادی پایان دهد و قانون اساسی مشروطه که خون بهای جانبازان انقلاب مشروط بود به اجرا گذارده شود، با مطرح شدن آیت الله خمینی توسط رسانه های جهانی واگذاردن یکی از گماشتگان سرسپرده غرب به عنوان مترجم در کنار او، ناگهان شعار «انقلاب اسلامی و شاه باید برود» عنوان گردید و مسیر نهضت آزادیخواهی به سمت و سوی انقلابی پیش رفت که به دلیل باورهای دینی توده های مردم، وسیله به قدرت رسیدن خمینی و روحانیان شد و سرنوشت دردناکی را بر ملت ایران رقم زد که هنوز هم پس از سی و هشت سال ادامه دارد.
دولتمردان آمریکا و سایر کشورهای قدرتمند غربی از این نظام استبدادی که به مراتب خشن تر و سرکوبگر تر از استبداد سلطنتی و دیکتاتوری نظامی است به عنوان کشوری یاد می کند که نمایندگان آن از مسیر “ انتخابات “ برگزیده می شوند!
همین وضعیت در مصر هم پدید آمد. پس از سقوط حسنی مبارک، مسیر نهضت آزادیخواهی مردم آن سرزمین با مطرح کردن قوانین اسلام و سوء استفاده از باورهای دینی مردم، قوت یافت. اخوانالمسلمین قدرت را به دست گرفتند. گر چه با کودتا – که مورد تأیید آمریکا و غرب هم نبود- عمر آن پایان یافت.
تونس هم پس از خلع بن علی کم مانده بود به چنین سرنوشتی دچار شود، اما هوشیاری مردم آن جا مانع از اجرای آن شد.
سوریه تنها کشوری است که تصمیم آمریکا و غرب برای تبدیل دیکتاتوری غیر مذهبی آن به استبداد مذهبی و تجزیه آن پس از پنج سال هنوز عملی نشده و ممکن است که با شکست روبرو شود.
تردید نیست حضور نیروهای حزب الله لبنان، دخالت و حضور پاسداران جمهوری اسلامی و حمله های هوایی روسیه در ایجاد این ناکامی تأثیر داشته است. اکنون نیز با وحشتی که جهادیون داعشی در کشورهای بانی خود ایجاد کرده ا ند رفته رفته اوضاع سوریه به زیان آن ها و به سود اسد تغییر می کند.
جالب است با اینکه دولتمردان غربی از ترکیه به عنوان کشوری یاد می کنند که سردمداران آن از راه دموکراسی برگزیده شده اند، در ونزوئلا و برزیل و سایر کشورهای آمریکای لاتین که زمامداران آن با رأی اکثریت مردم به قدرت رسیده اند، برای سرنگونی آنان تلاش می کنند و می کوشند سرسپردگان و گماشتگان خود را در این کشورها به قدرت برسانند که مصداق ضرب المثل یک بام و دو هوا است!
یکی از شباهت های خمینی و اردوغان این است که خمینی پس از پیروزی، درخواست تسلیم شاه را کرد و اردوغان درخواست تسلیم فتح الله گولن را!
تصور این که اردوغان از این پس بتواند با تکیه بر نیروی مردمی که به حمایت از او برخاستند و کودتا را نافرجام ساختند نظامی مردم سالار در ترکیه حاکم سازد و آزادی های فردی و اجتماعی مردم را تأمین کند، خواست های به حق کُردها را به رسمیت شناسد، رؤیایی است که با کارکردهای گذشته او بهیچوجه همخوانی ندارد.
بی شک او از شکست کودتا، برای تحکیم پایه های قدرت لرزان خود و از میان برداشتن هر نوع مخالفی در درون ارتش و احزاب مخالف دیگر استفاده خواهد کرد.
همانند اینگونه کودتاهایی که نافرجام مانده و در نهایت به سود ادامه دیکتاتوری تمام شده باشد در سایر کشورها هم اتفاق افتاده است. در سال ۱۹۹۵، حیدر علی اف که متوجه شد نخست وزیر او در پی انجام کودتاست، از شرایط موجود آن زمان استفاده کرد تا رهبری کودتا را به دست گیرد. بدین شکل استبداد خود را از گذشته استوارتر از کرد.
موضوع حائز اهمیت سرنوشت ارتش ترکیه است که برای آمریکا و ناتو بسیار مهم است. اردوغان به دلیل ترس از کودتا در طول دوازده سال گذشته آرام آرام از قدرت آن کاسته است و اکنون نیز برنامه ای برای خنثی کردن کامل ارتش دارد.
در این جا تضاد میان برنامه اردوغان و خواست آمریکا و ناتو پدید می آید. آیا آن ها حاضرند شاهد فروپاشی ارتشی باشند که از سال ۱۹۵۲ تاکنون ساخته و پرداخته و مجهز و کامل کرده اند؟ ارتشی که یکی از ارتش های قدرتمند پیمان ناتو است؟ یا شاهده نزدیکی بیش از حد ترکیه – کشور مهم پیمان ناتو- با روسیه باشند؟
گر چه اردوغان می خواهد با نزدیک شدن با روسیه از غرب و آمریکا در مواردی- تحویل فتح الله گولن و لغو روادید اتباع ترکیه به اروپا- امتیاز بگیرد، ولی روشن نیست تا چه حد موفق خواهد شد.
بی شک ترکیه با توجه به عضویت در پیمان ناتو و وابستگی های سیاسی و اقتصادی به اروپا، نمیتواند همانند جمهوری اسلامی، از تهدید پیوستن به پیمان دفاعی شانگهای از غرب امتیاز بگیرد.
از سوی دیگر سردمداران جمهوری اسلامی نیز به شدت نگران کودتا در ترکیه بودند و هستند. با توجه به پیروزی کودتا در مصر، از احتمال پیروزی یک کودتا در کشور همسایه احساس خطر میکردند. سردمداران جمهوری اسلامی وجود یک دولت اسلامی را در همسایگی خود با وجود برخی تضادهای سیاسی ترجیح میدهند و امکان می دادند پیروزی اردوغان باعث تغیر سیاست آن دولت در سوریه و نزدیکی سیاسی با جمهوری اسلامی شود.
باید دید با پیروزی اردوغان و تثبیت دولت اسلامی عدالت و توسعه، ترکیه در آینده آرام خواهد ماند؟
احتمالاً مردم در برابر یکه تازی ها و بلندپروازی های اردوغان و خودکامگی دولت او دست به مقاومت خواهند زد.
اساساً دیکتاتوری اردوغان تضاد در جامعه را پدید خواهد آورد. گرایش به آزادی با ادامه خودکامگی های اردوغان، گسترش خواهد یافت. افراط در دینی بودن دولت، باعث بی دینی و دوری از دین در جامعه خواهد شد و احزاب سکولار و آزادیخواه برای رسیدن به مردم سالاری و حذف دیکتاتوری از آن سود خواهند برد. یورش های هوایی که به مناطق کُردنشین شده و می شود، مقاومت و پایداری کُردها را برای تحقق خواست های خود شدیدتر خواهد کرد.
در پایان باید اشاره کرد که بی تردید اردوغان با چالش هایی روبرو خواهد بود که عبارتند از: مخالفت جامعه و احزاب دمکرات در برابر یکه تازی او، تنش های درون حزب او، ادامه جنگ با کُردها، عدم امنیت و سرکوب مخالفان، کاهش رشد اقتصادی و دشواری های بسیار دیگر.
از این رو می توان گفت خلافت خلیفه جدید عثمانی زمان درازی پایدار نخواهدماند.
* * *
هوشنگ کردستانی
دوشنبه ۱۵ اوت ۲۰۱۶
پخش نوار سخنرانی آقای حسینعلی منتظری در مورد کشتار زندانیان ۶۷ موجب شد که آقای تاج زاده طی یادداشتی اعلام کند :«حاکمیت میتواند با عذرخواهی از ملت، حلالیت طلبی از بازماندگان و اصلاح سازوکار قضائی میهن به گونه ای که تکرار چنین فجایعی را ناممکن کند، زخم ناشی از این اعدامها را التیام بخشد.
«من به سهم خود از خانواده های اعدام شدگان آن فاجعه از جمله بازماندگان قربانیانی که عضو مجاهدین خلق نبودند، پوزش می طلبم. و متواضعانه آنان را فرامیخوانم تا با تأسی به ماندلا «ببخشند اما فراموش نکنند» تا ایران و ایرانی از چرخه شوم نفرت و کینه و انتقام رها شوند. از رهبر هم می خواهم که پیش از آن که دیر شود پرچم دوستی و مهر و آشتی ملی برافرازد و با پایان دادن به حصرها، زندانها، پناهندگی ها و مهاجرت های سیاسی، تلخ کامی این روزها را به شیرینی همزیستی مسالمتآمیز آحاد هم وطنان تبدیل کند تا قطار انقلاب در ریل اصلی خود که «همه با هم بودن» است، قرار گیرد.»
در این نامه نکات قابل تأمل فراوانی است که مجال پرداختن به آنها نیست، ولی نخست از آقای تاج زاده باید پرسید چرا بازماندگان سازمان مجاهدین را از عذرخواهی مستثنا می کنید؟ کشتن زندانیانی که اغلبشان محاکمه شده بودند و دوران محکومیت خودشان را طی می کردند اسیر کشی است و کشتن زندانیان بی دفاع جرم بزرگی است . گذشته از آن همه ی اعضای یک سازمان را به سبب سیاست غلط رهبری آن نمی توان مجرم شناخت . من منکر خطاهای فاحش و جنایات رهبری مجاهدین نیستم، ولی در آن زمان بسیاری از زندانیان در ترور و بمب گذاری دست نداشتند و ای بسا جوانان کم سن و سال ۱۲ یا ۱۳ ساله ای بودند که فقط به جرم فروختن روزنامه مجاهد یا عضویت در آن سازمان اعدام شدند. شما که پرچم صلح و آشتی برداشته اید چرا از بازماندگان این مجاهدین که خود از قربانیان رادیکالیزه شدن مجاهدین و وحشیگری رژیم بوده اند پوزش نمی خواهید؟ آنان کودک بشمار می آمدند و اعدام شدند و شما آنها را مجرم می دانید و خانواده ی آنها را سزاوارملامت ؟
شما که می خواهید درس آشتی بدهید از خود آغاز کنید که هنوز از بغض و عداوت تهی نیستید. می دانید که در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که شما هم عضو آن بودید کسانی بودند که به ترور باور داشتند و گفته می شود در برخی ترورها هم دست داشتند، آیا می توان همه ی اعضای سازمان شما را با یک چوب راند؟ آیا قبول دارید که سازمان شما در هیأت دولت در اعمال سخت گیری و تعقیب و حتا اعدام مخالفان دست داشته است؟
کشتار وحشتناک زندانیان ۶۷ و کشتارهایی که ۳۸ سال ادامه داشته یک قتل عام به تمام معنی است که در آن تعدادی از بهترین جوانان و فرهیختگان کشور ما سلاخی شده اند و به جرم های واهی مورد شکنجه و حتا تجاوز جنسی قرار گرفته اند که با حلالیت طلبی نمی توان آن را ماستمالی کرد وبه بگیروببند و تجاوز و اعدام ادامه داد.
ما نیازمند اصلاحات بنیادی هستیم نه عذرخواهی هایی پوشالی، آنهم به شرط چاقو و حلالیت طلبی ! اینها دردی را دوا نمی کند. ماندلا مثال خوبی است ولی قیاس مع الفارق است . آنجا اسقفی بنام دزدموند توتو بود که به نمایندگی از شورای کلیساها یک آبرو و وجاهت اخلاقی داشت. وقتی ماندلا از زندان در آمد به دیدار او رفت و با هم کمیته ی حقیقت یاب درست کردند. شما آقای تاج زاده کدام ملا و آخوندی را می شناسید که در دزدی ها و چپاول ها شریک نبوده و به تجاوز به حقوق مردم فتوا و رای نداده باشد که بخواهید جلو بیاندازیدش؟ تازه اگر مردم وساطت هیچ ملایی را بپذیرند. در ایران که روحانیت آبرویی ندارد تا جلو بیافتد و آشتی کنان راه بیاندازد. تازه آشتی کنان بین که و که؟ بین مردم و روحانیتی که چهل سال است با قساوت و طمع و درنده خویی بر آنها حکومت میکند؟ یا با وردستهای بی عمامهُ آن، نظیر خود شما؟
کسانی پروژه ی آشتی ملی راه میاندازند که خودشان در جنایت دست نداشته باشند، مثل اسقف توتو. تازه در آفریقای جنوبی قرار شد جنایتکاران قدرت را بدهند و بعد در کمیته ی حقیقت یاب به کارهایشان اعتراف کنند. نه اینکه سر جایشان بنشینند و حکومت کنند و فقط لطف کنند و از مردم حلالیت بگیرند.
ملت ایران نیازمند عدالت و به رسمیت شناخته شدن حقوق قربانیان و پرداخت خسارت به بازماندگان قربانیان و پیگرد عاملان کشتار و به کیفر رسیدن دست اندرکاران این جنایات عظیم است که هنوز خود آقای تاج زاده آن را قبول ندارد. مگر همین رهبر فعلی پنج سال پیش دستور مستقیم کشتار مردم را نداد و پاسدارانش با اتومبیل از روی تظاهرکنندگان مسالمت آمیز و بی دفاع رد نشدند؟ داستانهای کهریزک هم که معروف است و کسی هم به آن رسیدگی نکرده است.
حکومتی که نقض سیستماتیک حقوق بشر کرده و می کند چگونه می تواند اعتماد عمومی را جلب کند؟ بازسازی دولت و ترمیم زخم های ملت ما نیازمند شجاعت و وجاهت اخلاقی حاکمانی است که بهره ای از این فضیلت ها داشته باشند و من در هیچ یک از این چپاولگران و قاتلان چنین چیزی نمی بینم.
استکهلم ۲۰۱۶ Aug ۱۴th Sun – یکشنبه، ۲۴ مرداد ۱۳۹۵
نویسنده: محسن نکومنش فرد
طرح جلد” ستاره تراب زاده طاری
چاپ نخست: بهار۲۰۱۴
ناشر: أرش – سوئد
کتاب شامل یازده بخش است در۲۷۴ برگ. داستان زندگی دختری متولد ایران که پس ازمدتی به سوئد رفته درآسایشگاه روانی تحت درمان قرارگرفته است. همو روایتگر این اثراست و قهرمان اصلی کتاب. درنخستین برگ کتاب زیرعنوان «پیشکش» خودش را این گونه معرفی کرده:
«من سارا هستم. دست نوشته هایم را به مسعود فیروزآبادی و انتشارات آرش هدیه می کنم کسی که انسان کامل نیست، با سردرگمی هایش و با شلختگی هایش ولاجرم بد قولی هایش».بعد، با ذکراسامی برخی بازیگران اثر تا پایان کتاب؛ فقط برای یکبار دربرگ۲۲۷ ودیگراسمی از او نیست.
پیام سارا دو پهلوست. بیشتر، رابطۀ نویسنده ومولف را یادآور می شود. تذکر بجایی ست از ناراستی های اکثر ناشران. بگذریم که آفریدۀ نویسنده درنقش های گوناگون مظهردگرگونی ها درتاریخ معاصر کشور است.
داستان از آسایشگاهی در سوئد شروع می شود. زمانی که بیماران را به پیک نیک می برند. راوی عاشق مردیست به نام لئونارد، فکر می کند که دانیلا می خواهد لئونارد را ازچنگ او برباید:
« دانیلا زیبا بود اما حرکاتش طوری بود که نمی توانست مرد محجوبی چون لئوناردوی مرا به سوی خود بکشاند».اشاره ای دارد به رفتار و خلق وخوی دانیلا که ساعتی پیش شورت پُرازخون خود را دریک لیوان گذاشته : «به یکی ازپرستارهای مرد بیمارستان پیشکش کرد، آن هم جلو چشم چند تا ازمریض ها بیا این خون دَدَردونمه. بروبشورش. اگرم دوست داشته باشی می تونی قبل از شستن بو بکشی». همو، خواب عشقبازی خود با لئوناردو را با زبانی لخت بازآفرینی می کند و فضای «پوچ و کسالت آور غمکده ی اسایشگاه را» برای خواننده شرح می دهد.
آشنائی آن دو درگذشته هاست. اززمانی که به طرفداری درحزب سیاسی فعال بودند. دریک مأموریت :«ازطرف حزب برای شناسائی و تدارک مقدمات یک عملیات پشت او برترک موتورنشسته بودیم». با احساس گرمای تن لئونارد، حالت خوشی ازلذت جسمانی برتن جوانش می نشیند و حالا هردو پس از سال ها درآسایشگاه روانی رو درروی هم قرارگرفته اند. خیال است یا توهم؟ آیا گذر از آسایشگاه های روانی وبستری شدن درآنجا، بخشی ازسرنوشت فعالین سیاسی ست؟ تجربه ها نشان داده که حد اقل درکشورما چنین بوده، با ازسرگذراندن جنبش های سیاسی، این داوری چندان بعید نبوده و دور از انصاف نیست.
در روزپیک نیک وقتی دختر روایتگرمتوجه می شود که دانیلا تنهاست به او نزدیک شده و سرگرم درد دل می شوند. صحبت به عشق وعاشقی کشیده می شود. دانیلا می خنند: « با همان لحن بی پرده ی همیشگی اش گفت می دونی برادرم نذاشت من با احمد ازدواج کنم که خودش منو بکنه». با مشاهده سکوت و بی توجهی مخاطبش اضافه می کند که «جدی می گم خودش عاشق منه. بچه هم که بودیم خودشو خیلی به من می چسبوند. حالا اگه یه روزی ببینمش بهش می گم که دوستش دارم، مثل همون دوست داشتن احمد. بهش می گم که می تونیم با هم بخوابیم». می پرسد حالا هم احمد را دوست داری می گوید: «حالا دیگه نه فقط می خواهم با برادرم بخوابم، با پطروس مقدس حواری عیسی مسیح. دیگه فقط با اون می خوابم . . . من آنقدر حشری هستم که خود پدر مقدسم حشری کنم! اگه پطروس حاضر نشه با من بخوابه می رم سراغ پدر و خودمو ازش حامله می کنم. امروز نیاز به یک مسیح، بیش تر از زمان عیساست». همان روزاست که راوی درموقعیتی که لئونارد روی چمن ها درازکشیده اورا ازدست پرستارش گرفته و دراغوش می کشد. سرانجام توسط پرستارها ان دو را ازهم جدا می کنند: «ازدرعقب سوار خودروکردند ودو پرستارهرکدام در یک طرفم نشستند و راننده خودرورا به طرف آسایشگاه به حرکت درآورد».
صراحت کلام و رُک گویی درگفتمان ها، ازپدیده های تازه ای ست که واردعرصه ادبیات زنان شده و باید قدردان فضای باز وآزادی بیان شد.
بخش دوم کتاب شرح حال زندان و شکنجه گاههاست. راوی درحالی که دست و پایش به تخت بسته شده نیمه برهنه زیر شکنجه بازجوهاست. پس ازشکنجه به سلول برمی گردانند. مردی را به داخل سلول می اندازند. سرتیم ومسئول او درحزب بود. «قبلا خیلی لاف می زد لاف مقاومت و مبارزه اما هرچه بود اورا شکسته بودند». ازمأموریتی می گوید که قرار بود تاجری را موقع بستن مغازه اش بکشند. دختری که میکائیلیا نامیده می شد مأمورحمل اسلحه دراین عملیات بود. که بعدها هرگز دیده نشد «به او قرص سیانور داده بودند».
مرد درحالی که شکنجه گر، گردن او را فشار می داد که این زن را می شناسی یا نه می گوید: «من این خانمو نمی شناسم. من به جرایم خودم اعتراف کرده ام. اما این خانمو نمی شناسم. اگه به اتهام آشنایی و هم کاری با من اینجاست این بی گناهه من اینو نمی شناسم». ازضربت سیلی ها لال شده و روی زمین می اقتد. مرد بیهوش را ازاتاق بیرون می برند.
این بار دختر راوی را عریان به تخت بسته وبه شدت شکنجه ش می کنند: «بدنم مورمور می شد. ازخجالت ازشرم، ازسرما، ازخشم بند بند بدنم تیر می کشید. سرد می شدم. داغ می شدم هیجان مرا می گرفت. . . . عصبانی می شدم. خنده های مسخره ای سر می دادم».
دربخش سوم: زندانی پس ازبرخورد باآن مرد آزاد می شود. درخیابانی خلوت ازماشین پیاده می کنند و می گویند آزاد هستی برو. چندروزی رادرخانه با مطالعه کتاب می گذراند. درخیال، وحشت تجاوز شکنجه گر زندانبان، وتصویر وحشیانۀ مجریان قانون درذهنش جان می گیرد، می نویسد : «دست زبری از لبه های شورتم عبورکرد و سردی چندش آوری در پوستم دوید. احساس کردم خونریزی دارم. دستهایم بسته بودند. و نمی توانستم زنانه گی ام را لمس کنم. به خودم گفتم بگذاراین مرحله هم هرطورکه پیش می آید بگذرد. من قدرت تغییر هیچ جیزرا ندارم . . . ملافه خونی شود یا نه. چه فرقی می کند که زنانگی ام را این دست های زمخت آلوده کند».
در این بخش ازکتاب عملیات قتل سرهنگ که برعهده راوی گذاشته شده، جالب ترین صحنۀ داستان و ازخواندنی ترین بخش های روانی این اثر است: «حکم را یک گروه پنج نفره در درون حزب صادر کرده اند وحالا من باید آن چه را که بارها مرور کره ام و ازحفظ شده ام پیش از اجرای مأموریتم به گوش او برسانم» راوی سرهنگ را دردرون ماشین گیرآورده با شلیک گلوله ای او را خاموش کرده است ومی خواهد حکم دادگاه را برایش بخواند : «وظیفه ای که ازطرف ملت بردوشم گذاشته شده است حکم را بدون وقفه می خوانم بی توجه به آلبرتو که قرار است مرا ازاین مهلکه به در ببرد . . . . . . درخودرو را باز می کنم وبرای اطمینان از فاصله ای نزدیک گلوله ای درمغزش خالی می کنم . . . آنقدر باسوژه ام مشغولم که صندلی عقب خودرورا ندیده ام. شاید هم دخترک خودش را به کف ماشین چسبانده بوده است . . . . . . با آخرین شلیک من سرش را ازصندلی عقب ماشین بلند می کند. . . . نگاهش همه چیز را به استهزا می گیرد . . . درلرزش خفیف امواج این چشمان تابوتی شناور است که مرا در آن دراز به دراز خوابانده اند».
از زیبایی و استواریِ بیان، چرکینی و زهر جنایت در ذهن خواننده رنگ می بازد. خیره در حلقۀ چشم دخترعلیل، خودش را می بیند حلق آویز، درمیان هزاران نفر با دار و طناب در زندان ها. دختر در بهت و سکوت، پنداری از تماشای انبوه حلق آویزان در مرداب فریب و نادانی آن تیره بختان فرو رفته است.
داستان را دنبال می کند. دختربچۀ علیل سرهنگ درصندلی پشت نشسته است، و باچشم باز شاهد شلیک گلوله به او پاشیدن خون به سروصورتش کوچکترین عکس العملی بروز نمی دهد. سرهنگ کشته می شود. اما، نگاهِ معصومانۀ دختر بچه با چشم های مغولی، در دل راوی رخنه می کند. چون کِرم بدخیم درجانش لانه می بندد. نگرانی، بیم وهراس و وحشتِ بارور شده تا پایان کتاب با اوست. نگاهِ سنگین و خاموش دختر بچۀ علیل، روایت نانوشتۀ روانی شدن راوی و بیماری او درآسایشگاه روانی را رقم می زند.
نگاهِ هوشمندانۀ نویسنده را باید یادآور شد، که صحنۀ ترور سرهنگ را به دقت به نمایش گذاشته و آسیب شناسی اجتماعی سانسور وخفقان را درجامعه های عقب ماندۀ سنتی توضیح می دهد.
راوی که هنوز بهت زده دختر بچه را نگاه می کند : « باصدای البرتو به خودم آمدم. نمی دانم چند بار مرا صدا زده است». ازماشین خارج شده پشت موتورسوارنشسته به سرعت حرکت می کنند. راوی درخود فرورفته عقب سر زندگی را درآینه ذهن ش تماشا می کند:
«مفاهیمی چون شهادت را، غیرت را، ناموس را، مقاومت را ومبارزه را. کلماتی که برای فریب من ابداع شده اند. کلماتی که با شیر مادر به من خورانده اند. بدون آن که حتا امروز مفهوم آن ها و تأثیر شان در زندگی ام را درک کرده باشم کلماتی که شخصیت امروزم را شکل داده اند، و فرهنگی را ساخته اند که به آسانی درآینه ی نگاه یک دختر عقب مانده رنگ می بازند و پوچی اش درآینه ی چشمانی بی فروغ برمن نمایان شده است».
راوی، در درگیری باخود و گذشتۀ بی حاصل خود لحظاتِ سخت پرالتهاب را می گذراند. نگاه دختر علیل پریشانی های اورا دامن می زند. درخیال، به اتاق شکنجه برمی گردد، زمانی که مرد شکنجه گر با او هم بستر شده دربستری آشفته و آلوده با خون وعفونت، اورا ترک کرده است. دختر علیل مقابل چشمانش قد می کشد. با همان چشمان مغولی. وحشت و التماس موج می زند. «چرا شلیک کرده بودم؟ چرا زندگی را ازاو دریغ کرده بودم؟ چرا پدر را ازاو گرفته بودم و . . .»
با کناره گیری راوی از فعالیت های حزبی این بخش کتاب به پایان می رسد.
راوی از کشورخارج می شود. داستان عبور ازمرز یادآورداستان هایی ست که پیشتر در خاطرات تبعیدیان یا فراریان آمده است. مردان قاچاقچی، عبور از کوه و دره و رودخانه با اسب درشب های تیره و تار و چه بسا درسرما و ریزش باران شدید، روزها پنهان شدن از دیدبانی ژاندارم ها حرکت کردن و استراحت در دهکده های سر راه تا عبور از مرز وباقی قضایا، تا رسیدن به سوئد. نویسنده محافظه کاری نشان داده ازبیم گرفتاری راوی به چنگ پاسداران اسلام، مسیرحرکت را با شرح مقداری ازکوه ودره و رودخانه وغیره با همسایه اش بیرته، درسوند رسانده که سگش را کشته اند ولی خودش خبر ندارد. بخش چهارم به پایان می رسد.
دربخش پنجم دریک روز برفی درسوئد، دختر علیل سرهنگ را درفروشگاه می بیند. حیرت زده و متعجب می گوید این دختر را که کشته بودند : «مأمور من دستمال را درحلق دخترک فرو برده بود، آرام آرام و لحظاتی بعد رهایش کرده بود. یک نفر مواظب بوده کسی شاهد صحنه قتل نباشد».
بحش ششم پس از ده سالی که از ماجرای اتومبیل و قتل سرهنگ گذشته، با دختر رو به رو می شود. آن دو به بحث می نشینند. دختراز کسی می گوید که حکم قتل ش را داشت: «اوهم گرفتار تردید بود مثل خودت. و همین تردید می تواند او را به خاک سیاه بنشاند. مردی که قرار بود مرا بکشد، بغلم کرده بود و می گریست». وسپس ازهمراهش می گوید که اورا زیرنظرگرفته بود و ازنگاهش واهمه داشت. دستمالی که قراربوده با آن دختر را خفه کند، درجیبش پنهان کرده ازمعرکه می گریزد. « تو خارج از اراده و خواست من مجازات شده ای و خواهی شد».
سارا، بازیگر اصلی داستان آفریدۀ نویسنده، درپایان بخش نهم خود را معرفی می کند. فرزند چهارم یک خانواده است و دوازده سال کوچکتر ازسومین برادرش. پدرو مادر دیربچه دارشده اند. درچهل سالگی مادرچشم به جهان گشوده است. می گوید: «به حوادثی فکر می کنم که پیش ازتولدم برزندگی امروز من اثر گذاشته اند وبعد به روند رشدم درخانواده که درآن چه امروز تجربه می کنم بی تإثیر نبوده است». همو به علت فعالیت های سیاسی، با ترک خانۀ پدری آخرین دیدار با خانواده اش را تعریف کرده و کشور را ترک می کند: «درخانه ی یکی ازاقوام دور بود. این آخرین دیدارمن با پدرم بود».
بخش های پایانی کتاب، دربیمارستان روانی می گذرد. با حوادثی بین بیماران که راوی در خیال و واقعیت و کابوس، با زندگی دست به گریبان است. درفروشگاه پرستار دخترعلیل را می بیند جویای حال اومی شود. می گوید دیگرپرستار ویکتوریا نیست. پرسش های مصرانۀ او به جایی نمی رسد. پرستار برای رهایی از دست او می گوید با پدرومادرش زندگی می کند حالش هم خوب است. راوی درمانده، به این نتیجه می رسد که :«ویکتوریا هرگز به سوئد نیامده و همه چیز حاصل خیالات من است. آنچه خیال نیست اعدام سرهنگ است وآن نگاهی که سرنوشت مرا تا امروز رقم زد».
کتاب بسته می شود.
احساس عجیبی ازمطالعه این اثر دردل خواننده رخنه می کند. پنداری روایتی از بیراهه رفتن ها، سر درگمی ها و سرگیجه گرفتن های جامعه درحادثۀ بهمن ۱۳۵۷ است که درفردای برآمدن دستاربندان، ازخدعه وفریبی که ملت ساده دل واحساسی خورده بودند گیج شدند. سارا، آفریدۀ نویسنده تجسّم جامعۀ ایران است که تحت تأثیر پُرسروصدای «آزادی» وهیاهوهای خودجوش، به ضرورت هماهنگی با کاروان سنتگرایان متحجربه راه افتادند، روشنفکران معترض گردهمایی شب های بارمرمررا در رفتن به مساجد و نشستن پای منبر ترجیح دادند. منبری ها مردم را به نافرمانی و انقلاب و ریختن به خیابان ها فرا می خواندند. تبلیغات گسترده تند و تیزملایان دلخواه و باب طبع همگان بود. حکومتی را که باهمۀ کمبودهای وارداتی واکتسابی، رو به دنیای پیشرفته بود، تباه کردند. شلیک گلوله برمغز سرهنگ، تمثیلی از تباهی مغز تجدد درایران است توسط یک مبارز انقلابی پُر احساس اما، با کمبود خردِ دوراندیشی! هکذا دخترعلیل، ذهنیت علیل ملتی که درمرکب مدرنیته مات ومبهوت انقلابی را می نگرد، که برای زنده کردن سنت های پوسیده، پدرش را می کشد. درنگاه و سکوت ممتدش به جنایت او دل می سوزاند. آیندۀ جهنمی قاتل را می خواند و بیماری و روانی شدن او را. روانی سارا و بیمارستان روانی، سرنوشت کنونی ملت نیست؟
بازیگران کتاب، آیینه داران تاریخی سال ۱۳۵۷ هستند، که مردی کهن سال ازمنادیان جاهلیت را برتخت حکومت نشاندند. کتاب، روایتی بس خواندنی وعبرت آموزاست که آسیب های دگرگونی آن سال را به درستی توضیح داده است؛ ولو با زبانی رمزآلود.
آیتالله منتظری را به مقتضای تخصص و جایگاهاش در کسوت یک فقیه هرگز نمیتوان یک چهرهی حقوق بشری خواند چرا که باورمندی و اعتقاد به آسمان و فقه شیعه با حقوق بشر تعارض بنیادین دارد.
انتشارِ فایل صوتی و بازگشایی جعبهی سیاهِ حکومتی دیدار آیتالله منتظری با اعضای هیئت مرگ منصوب از جانب خمینی در تاریخ ۲۴ مراداد ماه ۱۳۶۷ در قم بار دیگر سند تباهی اسلام سیاسی را توسط یکی از معماران ولایت فقیه و حکومت اسلامی به عینه در برابر وجدانهای بیدار قرار داد.
ابتدا سر فصلهای مهم این فایل صوتی را دوبارهخوانی میکنیم:
-دیدار در تاریخ ۲۴ مرداد ۶۷ و آغاز محرم این سال در قم رخ داده است. این زمان بر مبنای روایت و شهادت زندهماندهگان هنگامهای است که مجاهدکُشی به پایان رسیده است و هیئت مرگ در تدارک چپکشی که از هفتهی اول شهریور کلید خورد به قم احضار شدهاند
-این کشتار به اعتراف فرد دوم نظام بیهیچ اما و اگر جنایت از نوع “بزرگ”اش میباشد و انگشت اشاره به سمت آمر اصلی “آیتالله خمینی” نشانه رفته است.
-همهکشی تابستان ۶۷ برنامهای از قبل تدارک شده بوده است
-تمامی کاربهدستان حکومت اسلامی از وقوع آن با اطلاع بودهاند
-افزن از کارورزان اصلی نظام(رؤسای سه قوه، هاشمیرفسنجانی، موسوی اردبیلی، خامنهای، موسوی) تیم جمارانیها (احمد خمینی، حمید روحانی، امامجمارانی و …) مشارکت و آمریت داشته اند.
-عملیات فروغ جاودان مجاهدین یا مرصاد حکومتیان نه علت اصلی کشتار که بهانهی کشتار بوده است.
-سریت و پنهانکاری جانمایهی تابستانکشی بوده است. آنگونه که خود آیتالله به عنوان فرد دوم نظام از آن بیاطلاع بوده است و ایشان از طریق حجتالاسلام احمدی یکی از حکام شرع خوزستان و نزدیکان فکری آیتالله از ماجرا مطلع میشود
-دروغپردازی اعضای هیئت مرگ در دیدار قم و تلاش جهت همنوا کردن آیتالله با خود. آنجا که یکی از اعضای هیئت از تلاش برای اعدام نکردن تک فرزندها و خانوادهها میگوید. حال آنکه در همان زمان هیئت مرگ حکم بر اعدام افراد زیر داده بود.
دو برادر از خانوادهی بهکیشها محمود و محمدعلی با دو خط فکری متفاوت(اقلیت و اکثریت) را در اولین روز چپکشی در گوهردشت خاورانی کردند.
مریم گلزاده غفوری تنها بازماندهی خانوادهی گلزاده غفوری به همراه همسرش علیرضا حاجصمدی
منوچهررضاییجهرمی تنها برادر باقیماندهی خانوادهی رضایی ها
صادق و جعفر دو برادر زندهمانده از خانوادهی ریاحیها
سهیلا و فرنگیس محمدرحیمی دو خواهر از خانوادهای که ۶ تن از اعضایش اعدام شدند
و موارد بیشماری دیگر.
آیتالله منتظری را به مقتضای تخصص و جایگاهاش در کسوت یک فقیه هرگز نمیتوان یک چهرهی حقوق بشری خواند چرا که باورمندی و اعتقاد به آسمان و فقه شیعه با حقوق بشر تعارض بنیادین دارد.
وی در ردهی انسانهایی بود که به آنچه میگفت اعتقاد داشت و بدان عمل میکرد. او تا آخرین روزهای حیاتش جمهوری اسلامی و اسلام سیاسى را با قرائتی که وی از مبانى آن داشت، تنها بدیل معنوی انسانها میپنداشت. وی به عنوان یک فقیه به آرمانشهری باور داشت که مىتوان بر مبنای آن فقه شیعه را با یک نظام سیاسی برپایهى قوانین مدنی و حقوق شهروندی آشتی داد.
ایشان اما غمخوار انسان بودند و مهربانی در ذات داشتند؛ این مهرورزی با جهاننگری او بهشدت در تعارض بود. بهویژه هنگامی که این جهاننگری در یک نبرد آلودهی قدرت درگیر میشود و در کنار مادهی منفجرهای که اسلام سیاسی نام دارد قرار میگیرد. عمل سیاسی منتظری در تابستان ۶۷ نشان از شجاعت در بیان اعتراض دارد. بازگشایی این جعبهی سیاه در میانِ لالمانی عمومی همهی جناحهای درگیر حکومتی و از آنجا که هنوز تابستان ۶۷ به عنوان یک راز دولتی باقی مانده اهمیتی دوچندان دارد. هیچ دولتمردی و مطلقاً هیچیک از کارورزان اصلی نظام کلامی از آن همهکشیی بیبدیل نگفتهاند. اهمیتِ اعتراضِ آیتالله منتظری در آن بود که وی کاریزمای خمینی را در گردونهیقدرت و در سال خون، زیر گرفت و کاسهی خود را در فرازی مهم از زندهگی سیاسیاش از وی جدا کرد.
یکی از وجوهی که به اعتبار آن میتوان شجاعت و ایستادهگی آیتالله منتظری را در کفهی داوری قرار داد، همانا اعتراض وى به کشتار سراسری زندانیان سیاسی در سال ۶۷ به دستور مستقیم خمینی است. او در تاریکمکانی که نماد بیاخلاقی و زیر گرفتن کرامت انسانی است، اخلاقی که بدان پایبند بود را با قدرت تاخت نزد.
حصر خانگی و کنار گذاشته شدن از قدرت، تاوان آن اعتراض و ایستادهگی بود. اعتراض به هنگام و برخاستن از صندلیی قدرت و پشت کردن بدان عیاری دارد که نمیتوان آنرا با هیچ الماسی در جهان تاخت زد. او در هنگامهی خمینیپرستی و در دورانی که حضور خمینی شهامتِ اعتراض به محاق کشانده بود رو در روی وی ایستاد و با صدای بلند اعتراضش را به گوش وی رساند. اخلاق سیاسی حکم میکند سهم وی را از این رویارویی در نظر گرفت. چرا که اعتراضی که به گوش نرسد و بیان عمومی نیابد را نمیتوان اعتراض نام نهاد.
و میماند این پرسش از کسانی که فرصتطلبانه آیتالله منتظری را پدر معنوی خود خوانده و هنوز با احترام از “اندیشهها و آرمانهای امام راحل و دوران طلایی” سخن میگویند. از موجودی که وهن آدمی بود و در فقدان اندیشه به قلب و روح بیدردان بدل شد.
همهکشیی تابستان ۶۷ یک راز دولتی است و نیز هنجار جنایت در حکومت فقها.
تابستان ۶۷ همچنان پروندهای است ناگشوده در مقابل وجدانهای بیدار
کنفرانس سهجانبه سران در باکو با حضور ولادیمیر پوتین، الهام علیف و حسن روحانی، به بهانه توسعه همکاریهای منطقهای مابین سه کشور حوزه دریای خزر اجرای گام به گام طرح بزرگتری را دنبال میکند که هدف اعلامنشده و مشخص آن دور نگاه داشتن ایران از غرب و همزمان، هموار ساختن مسیر دسترسی مستقیم مسکو به حوزه خلیج فارس و شبهقاره هند است.
ولادیمیر پوتین، الهام علیف و حسن روحانی رئیسان جمهور روسیه، جمهوری آذربایجان و ایران در باکو
تن دادن روحانی به پیشبرد این طرح که همسو با سیاست نگاه به شرق و مورد حمایت رهبر و نظامیان جمهوری اسلامی است، میتواند اقدامی سازشکارانه بهمنظور کاهش فشارهای داخلی علیه دولت طی ماههای منتهی به زمان برگزاری انتخابات رییسجمهوری تلقی شود.
به بهانه کوتاهیهای برجام و انتظارات برآورده نشده بعد از توافق اتمی، حملات اصولگرایان و نظامیان علیه دولت، طی ماههای اخیر شدت بیسابقهای یافته است بهطوریکه پارهای گمانهزنیهای داخلی از احتمال شکست روحانی در انتخابات اردیبهشت آینده حکایت دارند.
در شرایط نه چندان مطلوب جاری، دولت روحانی ظاهرا بهدنبال جلب رضایت منتقدین و نزدیکی بیشتر با شرق است.
تلاش برای تقویت محور همکاریهای تهران- مسکو ( و باکو) در حالی صورت میگیرد که دولت آمریکا همسو با اتحادیه اروپا، همچنان سیاست حمایت از میانهروهای حاکمیت اسلامی را دنبال میکند و به تعدیل تدریجی رفتارهای خارجی تهران در منطقه امیدوار است.
جان برنان رییس سازمان مرکزی اطلاعات (جاسوسی) آمریکا روز جمعه هفته گذشته ضمن شرکت در کنفرانس امنیتی اسپن-ایالت کلرادو آمریکا، با تاکید بر انجام مذاکرات گسترده با ایران، ابراز امیدواری کرد برخی عناصر میان رو در داخل دولت قدرت بیشتری بگیرند (اظهاراتی که واکنش تند تندروهای نظام اسلامی تهران را برانگیخت).
جاهطلبیهای منطقهای کرملین
با استفاده از خلا نسبی قدرت در منطقه، به دلیل کاهش محسوس حضور نظامی آمریکا، روسیه طی دو سال گذشته تحکیم موقعیت نظامی- امنیتی خود در حوزه خلیج فارس و بخش عربی خاورمیانه را با جدیت بیشتری هدف قرار داده است.
موفقیت نسبی روسیه در پیشگیری از سقوط بشار اسد بعد از شرکت مستقیم در جنگ داخلی سوریه، کرملین را در پیگیری این هدف بیش از پیش تشویق کرد.
از سوی دیگر توسعه مناسبات سیاسی و اقتصادی ایران با غرب، بهخصوص همکاری در حوزه انرژیهای فسیلی میتواند بازار انحصاری گاز روسیه را در اروپا مورد تهدید قرار دهد.
تشویق پیوستن ایران به محورهای محدودتر همکاریهای منطقهای مانند عضویت در پیمان شانگهای، تلاش برای تقویت محور همکاری با ترکمنستان و قزاقستان (اجلاس سه جانبه اینچه برون) و فعال ساختن کریدور شمال جنوب به منظور متصل ساختن روسیه به خلیج فارس، ضمن مشغول داشتن ایران به همکاریهای کمبازده، میتواند بهجای غرب، تکیه ایران به روسیه را افزایش دهد.
روسیه در گذشته نشان داده که بهجای توسعه همکاری با دولت تهران، مصمم به استفاده ابزاری از جمهوری اسلامی است.
تعلیق تحویل سامانه دفاع موشکی موسوم اس-۳۰۰ به مدت ۹ سال، علیرغم دریافت تمام هزینههای فروش، بدون پرداخت کمترین غرامت، نماد این سیاست است در حالی که آمریکا بعد از رسیدن به توافق اتمی با تهران نه تنها ۴۰۰ میلیون دلار باقی مانده وجوه بلوکه شده ایران را از محل پیش پرداخت خرید اسلحه از آن کشور آزاد ساخت که بابت بهره نگاهداری آنها یک میلیارد و سیصد میلیون دلار نیز نقد در اختیار دولت روحانی قرار داد.
همکاریهای پرهزینه و کمبازده
پیش از برگزاری کنفرانس سران باکو، حسن روحانی به عنوان شاهبیت توسعه همکاری ایران با آذربایجان از ایجاد کارخانه اتومبیلسازی (مونتاژ قطعات) درآن کشور یاد کرد؛ اقدامی که پیشتر با انگیزههای مشابه سیاسی در سوریه، عراق، روسیه سفید، سنگال، و ونزوئلا صورت گرفتن و هیچیک به نتیجه مطلوب اقتصادی نرسید.
سنگینتر از هزینههای نسبتا قابل تحمل ناشی از شکست سرمایهگذاریهای نمایشی خارجی ( با وجود نیاز داخلی به داراییهای ارزی و کاربرد بهتر آنها در بهبود صنایع اتومبیلسازی داخلی که بعد از ۵۰ سال همچنان در مرحله مونتاژ بهسر میبرند و برای ادامه حیات نیازمند قطعات وارداتی هستند)، هزینههایی است که در سایه توسعه همکاریهای سیاسی – نظامی تحمیلی قرار گرفته و فراموش میشوند – منجمله دریافت بیش از یک هزار میلیارد دلار غرامت ناشی از خسارات جنگ با عراق که به دلیل دوستی تهران با دولت شیعه عراق به دست فراموشی سپرده شده است.
در رابطه با آذربایجان و روسیه، ایران با موضوع مهم تعیین حدود ملی در آبهای خزر روبرو است در حالی که روسیه مستقلا با انکار کامل ایران و مبادرت به عقد توافقهای دوجانبه با سه دولت دیگر حوزه خزر، حدود آبها و منابع کف خزر را با آنها تقسیم کرده است.
آذربایجان با قرار دادن حدود مالکیت مورد ادعای ایران در آبها و منابع زیر آبهای دریای خزر در قانون اساسی خود، حتی راه مذاکره با تهران در این زمینه را مسدود ساخته است.
در اجرای سیاستی متفاوت با امروز، ایران در ژوئن سال ۲۰۰۰ با پرواز دادن دو فروند جنگنده فانتوم بر فراز کشتی اکتشافی شرکت بی پی در آبهای مورد اختلاف با آذربایجان در خزر، کشتی یاد شده را مجبور به ترک منطقه ساخت.
روز اول ماه اوت سال ۲۰۰۲، روسیه که تنها قدرت مؤثر دریایی در خزر است، و امروز توسعه همکاریهای نظامی و امنیتی با آن کشور دردستور کار دولت قرار داده شده، بهمنظور حمایت از دعاوی جمهوری آدربایجان رزمایش دریایی ۱۵ روزهای را در آبهای خزر برگزار کرد که در آن ۶۰ ناو جنگی و بیش از ۳۰ فروند هواپیمای نظامی شرکت داشتند.
با حمایت روسیه، همزمان در قزاقستان نیز هم رزمایش «دریای صلح» در منطقه «مانگستان» در آبهای ساحلی خزر با حضور یگانهای نظامی آن کشور برگزار شد.
ایران قصد داشت سال بعد چهار ناو جنگی خود را از خلیج فارس به آبهای خزر منتقل کند که این اقدام با مقاومت روسیه روبهرو و منتفی شد.
توسعه همکاریهای منطقهای با رهبری روسیه میتواند تعادل در مناسبات خارجی ایران را نامتوازن ساخته و منافع ملی کشور را وجهالمصالحه قرار دهد.
رژیم حقوق خزر، پس از بیش از ۱۸ سال اتلاف وقت و انجام ۳۰ دور گفتوگوهای کارشناسی، همچنان بلاتکلیف باقی مانده، و در نتیجه ایران به طور کامل از اقتصاد انرژی این حوزه با اهمیت جغرافیایی کنار گذاشته شده است.
شرکت در کنفرانس سران باکو و قبول تعهدات مربوط به توسعه همکاریهای سیاسی، نظامی و امنیتی با هدایت و رهبری کرملین، کمک به حفظ وضع موجود و نهادن مهر تأیید بر انزوای تحمیل شده علیه ایران در منطقه است و تنها میتواند به تحکیم نفوذ و حفظ منافع منطقهای روسیه از آبهای خزر تا خلیج فارس بیانجامد.
انتشار یک نوار صوتی ۴۰ دقیقه ای از مرحوم آیت الله منتظری که تاریخ آن به روزهای خونین پس ار خرداد ۶۷ بازمیگردد آشکار ساخت آنچه وی در کتاب خاطرات خود بازمیگوید عین حقیقت است و او با أنکه میداند اعتراضش به اعدامها و انتقاداتش از احمد خمینی و موسوی اردبیلی و قضات رژیم میتواند عواقب وخیمی از جمله برکناری او از قائمقامی آیت الله خمینی داشته باشد سکوت نمیکند و به ندای وجدانش پاسخ میدهد .
وبسایت رسمی آیت اﻟله حسینعلی منتظری، فایل صوتی از سخنان او را درباره اعدام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ منتشر کرده فاش میکند که مرحوم آیت الله منتظری اعدام های آن سال را بزرگترین جنایت جمهوری اسلامی از هنگام پیروزی انقلاب نام برده شده است.
هر رهبری دیر یا زود میمیرد ولی در گور کردن هر رهبری آسان نیست.
مذاهب و ایدئولوژی هایی که همانند آنها، تقدس را به کار میگیرند، به درجات مختلف، رهبر را تقدیس میکنند و خطاناپذیر قلمدادش مینمایند. هر چه این ترفیع بالاتر برود، حذفش از نمای سلسله مراتب سازمانی مشکل تر میشود. رهبر مقدس نمیتواند مثل مردمان عادی «نیست» شود و باید یک پایش در این جهان بماند، چون نیستی مطلق تقدس وی را متزلزل میسازد و راهی برای ادامۀ استفاده از آن با انتقال به جانشینانش باقی نمیگذارد. رهبر مقدسی که جان میسپارد، نباید به کلی نیست شود.
مذاهب از دیرباز با این مشکل درگیر بوده اند و قرنهاست که برای آن چاره های روان یافته اند و در سنت جا انداخته اند. در مورد خمینی، روحانیت و هستۀ اسلامگرای آن، ادارۀ کار را بر اساس همین سوابق بر عهده گرفتند و از گورش امامزاده ساختند. آنکه مقدس است، صاحب قبه و بارگاه میشود و جایی بین آفریدگان و آفریدگار قرار میگیرد. در حوزۀ مذهب، تأکید بر روح است که قرار است نامیرا باشد، ولی حتی بینش مذهبی هم به سرنوشت کالبد مقدسین به کلی بی اعتنا نیست، نمونه اش اعتقاد به فساد ناپذیری جسد آنها که همه جا میتوان از آن ردی یافت.
از دیدگاه ماتریالیسم کمونیستی که برای روح جایی ندارد، مومیایی کردن لنین، راهی بود به تمام معنا منطقی که هنگام روبرو شدن با معضلی که مرگ وی ایجاد کرده بود، به کار گرفته شد. حیات ابدی را که نمیشد به روحش نسبت داد، همین جسمش بود و بس، پس باید همین حفظ میشد که شد. روشی شیمیایی برای رقابت با اعتقاد مذهبی به فساد ناپذیری جسد اؤلیاالله! دیدیم که همین چاره در مورد استالین هم به کار بسته شد و بعد از فوت، جسمش در کنار جسم رهبر کبیر قرار گرفت. به خاک سپردن مومیایی اش در زمان خروشچف، در حکم بیرون راندن وی از دایرۀ جاودانگی بود و جا دادنش در زمرۀ مردمان عادی ـ بعد از مرگ خلع تقدس شد.
مشکلی که مرگ رجوی برای مجاهدین ایجاد کرده است، قدری پیچیده است. مرگ وی، در قالب هیچکدام از دو وجه مذهبی و مارکسیستی ایدئولوژی آنها قابل اداره نیست. نه میشود به سبک ماتریالیستی مومیایی اش کرد و قضیۀ روح را به فراموشی سپرد، نه به سبک اسلامی در زمرۀ اؤلیاالله جایش داد. اگر هم تقدسش با خودش از دنیا برود که عامل اصلی انتظام عالم ایدئولوژیک مجاهدین، حذف خواهد گشت و این عالم بی سامان خواهد شد.
اگر مجاهدین برای مدتی که طولش بر ما معلوم نیست، مرگ رجوی را از همه پنهان کرده اند، به دلیل این است که شک داشته اند از عهدۀ ادارۀ پیامدهای آن بربیایند. این پیامدها نزد مردم عادی که اعتنایی به این سازمان ندارند و اگر داشته باشند، معمولاً با طعنه و دشنام نمودار میشود، اهمیتی ندارد. رهبران مجاهدین در حقیقت این مرگ را از بدنۀ سازمان پنهان کرده بودند، زیرا به استحکام ملاط فرقه ای که ساخته اند اطمینان ندارند. تنها کسانی که از مرگ رجوی میهراسند، رهبران فعلی و عملی سازمان هستند، چون تنها کسانی که این مرگ را مهم میشمارند، اعضای این سازمانند.
اگر جسد رجوی به خاک هم سپرده شده باشد، از نظر ایدئولوژیک بر زمین مانده، زیرا راهی برای تبیین مرگ وی و آیینی برای معلق نگاه داشتنش بین هستی و نیستی پیدا نشده است. شاید راه حل قدیم مصری به این کار بیاید: جسد را مومیایی کنند، به این حساب که ارتباط خود را با روحش حفظ میکند ـ راهی بینابینی، هم ماتریالیستی و هم مذهبی.
«بیداری ها و بیقراری ها» نوشته هائی است «خطی به دلتنگی» که می خواست نوعی«یادداشت های روزانه» باشد،دریغا که-گاه-از«خواستن»تا«توانستن»،فاصله بسیاراست.
درسالهای مهاجرت نامه های فراوانی به دوستانم نوشته ام که متضمن بسیاری ازدیده هاو دیدگاه های نگارنده است.دریغا که بسیاری ازآنها در دسترسم نیست هرچندرونوشتِ موجود برخی ازآنها میتواندبه غنای این یادداشت ها بیفزاید.
«بیداری هاوبیقراری ها»تأمّلات کوتاه وگذرائی است برپاره ای ازمسائل فرهنگی ،تاریخی وسیاسی :دغدغه هاودریغ هائی درشبانه های غربت و تبعید که بخاطرخصلت خصوصی خود،گاه ،روشن و رام وآرام ؛ وگاه،آمیخته به گلایه وآزردگی وانتقاداست.شایدسخن«تبعیدیِ یمگان»-بعدازهزارسال-اینک سرشت وسرنوشت مارا رقم می زنَد.
این یادداشتهای پراکنده،حاصل پراکندگی های جان و شوریدگی های ذهن و زبان است درگذارِزمان؛«حسبِ حالی» که باتصرّفی درشعرحافظ می توان گفت:
حسبِ حالی بنوشتیم وُ شد ایّامی چند
محرمی کو؟که فرستم به تو پیغامی چند
***
یادداشت های ۲۸مردادی!
کودتای ۲۸مرداد و«وُدکای روسی»!
۲۸مرداد۱۳۸۸=۱۹ اوت۲۰۰۹
«منوچهر پیروز»انسان شریف،نجیب ونازنینی است که هم اهل قلم است وهم اهل قدم وکارهای نیک.باآنکه دررژیم گذشته،دارای مقام وموقعیّت مهمی بوده،ولی درمهاجرت برای اینکه محتاجِ«ازمابهتران»نباشد،مغازه ای بازکردتا همهء آنچه که عطروطعم ایران دارد را دراینجا عرضه کند.وجودنوعی عزّت نفس درمنوچهر برایم احترام انگیز و زیبا است.پستوی مغازه اش،پاتوق دلپذیری بود که گاه،شاهرخ[مسکوب]،ایرج پزشکزاد ودیگران را هم می شددرآنجا دید؛باشیرینی های تازه و خوشمزهء هماخانم وانواع واقسام کتب و نشریات فارسی.
ازدوران خدمتش دراستان فارس -وخصوصاً نواحی بندرعباس وخلیج فارس-حکایت های جالبی دارد که به کارِ پژوهشگران وجامعه شناسان می خُورَد.بارهابه او توصیه کرده ام که این خاطرات را بنویسدومنتشرکند،ولی او-هربار-می گوید:«این نیزبگذرد»…
«شاهدعینی»از اعضای سابق حزب توده درتهران بودکه مانند خیلی ازتوده ای هابعداز۲۸مرداد مقاطعه کار شده بودو ازاین طریق به زندگی وامکانات مالی بسیارخوبی رسیده بودوگویا می خواست که در سرِپیری به حزبِ دوران جوانی اش،«ادای دَین»کند.
کتاب«آسیب شناسی یک شکست»در دستش بودوپس ازسرکشیدنِ آبجوئی تَگَری گفت:
-باآنکه«پیرمرد»[مصدّق]ازهمه خواسته بودتا درخانه های مان بمانیم وازهرگونه تظاهراتی خودداری کنیم،من مثل خیلی ازاعضا وهواداران حزب- درروز۲۸مرداد درخیابان های تهران بلاتکلیف و سرگردان بودم ونمی دانستم چه کنم؟ به تانک های ارتشی نگاه می کردم که -مثل ما- ویلان وسرگردانِ خیابان ها بودندواقدام قاطعی نمی کردند.این«بی عملی»برایم خیلی عجیب بود.وقتی علّت را از رفیقم -محسن- پرسیدم ،گفت:
-مثل اینکه عوامل کودتا باپخش«ودکای روسی» بسیاری ازافسران را مست و منگ کرده اند…من خودم برخی ازافسران را دیده ام که ازفرط خوردن«وُدکای روسی»درجوی های خیابان های پهلوی وشاهرضا درازکشیده بودندوسرودانترناسیونال می خواندندو«شعبان بی مخ» هم با دوستانِ اراذل و اوباشش درخیابان های تهران«نفس کِش»می طلبیدوعربده می کشید…».
وبعد،به کیف کهنه اش دست بُردوگفت:
-بفرمائید!اینهم چندسند!
شعبان بی مُخ
نگاهی به«اسناد»کردم وگفتم:
-آقای مهندس!گرمای ۴۰درجهء روز۲۸مرداد۳۲ بااین لباس های زمستانی؟!!،ظاهراً«شعبان بی مُخ» ودوستان اراذل و اوباشش هم «ودکای روسی»زده بودند!!
گفت:این«اسناد»را فلان سایت معروف و تلویزیون معتبر هم پخش کرده اند.
۱۰مرداد۱۳۸۳=۳۱ژوئیهء۲۰۰۴
با«مهندس هوشنگ کردستانی» بیش از۲۰سال است که درپاریس آشناشده ام ؛نمونه ای از ایراندوستی،ادب واخلاق سیاسی که بهنگام «انقلاب شکوهمنداسلامی»،جزوِجناح چپِ جبههء ملّی(مخالف خط دکترکریم سنجابی ودیگران) بودوبه همین جهت،بدنبال یک تظاهرات اعتراضی وحُکمِ مُرتدِحضرات علیه او،دفتر و دارائی اش مصادره شدوبدون کمترین امکانات مالی به پاریس آمد.
باوجودارادت عمیق مهندس کردستانی به دکترمصدّق واعتقادبه«کودتای ۲۸مرداد»،بهترین روابط دوستانه وخانوادگی بین ما برقراراست که دوستان،آنرا«نمونه ای ازاخلاق ومدارای سیاسی» می نامند.
باری…«مهندس کردستانی»زنگ زده بود که:رهبریکی ازاحزاب معروفِ ملّی ازایران آمده و می خواست برای دیدارفرزندش به آمریکابرود ولی بامراجعه به سفارت آمریکادرپاریس،مُهر قرمز به پاسپورتش زده اند و ازدادنِ ویزا به وی خودداری کرده اند،ولذااو-دراین پیرانه سری- نتوانسته به دیدارفرزندش برود…
مهندس خواسته بودتا اگرمی توانم با«ف.پ»تماس بگیرم شاید او بتواندکاری کند.
من که معمولاً ازاینگونه«درخواست»ها پرهیزمی کنم،گفتم:سعی می کنم…
غروب با«ف.پ»تماس گرفتم وماجرا راگفتم وخصوصاًتأکیدکردم که این دوست،یکی از یاران وهواداران دکترمصدّق و مخالف خط سیاسی شمااست…
«ف.پ»بابزرگواری خاصی،بدون آنکه فوراً جواب«نه!»بگوید،گفت:
-شمامی دانیدکه این آمریکائی ها دیگرخطِ مارا نمی خوانند،بااینحال،ببینم چه کارمی شودکرد!
دو روزبعد،ازسفارت آمریکا بااین دوست تماس گرفتندوگفتند:
-تشریف بیاورید! ویزای شما آماده است!…
قبل ازسفربه آمریکا،این دوست مصدّقی زنگ زدوضمن تشکر،پرسید:باتوجه به مردودشدنِ ویزای من درسفارت آمریکا،نمی دانم چه کسی این کارِمحبّت آمیزرا انجام داده است؟!
با خنده وشوخی گفتم:
-همان «عوامل محترمِ کودتای ۲۸مرداد»!!!…و کُلّی خندیدیم!
نام «بیتا دریاباری» اگر پیش از این به خاطر ازدواج با امید کردستانی از مدیران ارشد و پیشین گوگل و توییتر بر سر زبان ها افتاد اما با این که چندی است از هم جدا شده اند، هنوز هم هر از گاهی خانم دریاباری به عرصه خبر می آید، نه به خاطر دیگری یا ازدواج یا جدایی که به سبب خودش که پس از کمک قبلی ۶.۵ میلیون دلاری به دانشگاه استنفورد برای پژوهش های ایران شناسی، ۱.۵ میلیون دلار نیز به تازگی به دانشگاه کالیفرنیا کمک کرده تا صرف توسعه زبان و ادبیات فارسی کند.
بر این پایه می توان گفت خانم دریاباری ۴۴ ساله بیش از هر شخصیت حقیقی دیگر در ایران و جهان برای توسعه زبان فارسی هزینه و کمک کرده است. اگر دو میلیون دلاری را که به بخش شاهنامه دانشکده پمبروک دانشگاه کمبریچ یاری رسانده نیز اضافه کنیم، مجموع این سه رقم سر به ۱۰.۵ میلیون دلار می زند.
بیتا دریاباری تنها ۱۶ سال داشت که ایران را به قصد آموزش و زندگی در آمریکا و به مقصد این کشور ترک کرد و در رشته کامپیوتر فارغ التحصیل شد و به یکی از چهره های نامدار «دره سیلیکون» (Silicon Valley) تبدیل شد که جایگاه غول های فناوری است. با این حال بیش از آن که به خاطر تخصص خود در تکنولوژی و کامپیوتر شهرت داشته باشد به سبب کوشش های اجتماعی و مشخصا عشق و علاقه وصف ناپذیر به زبان فارسی اشتهار دارد.
از بنیادها و موسسات و مراکزی که او پایه گذاشته می توان به این نهادها اشاره کرد.
بنیاد #زن نمونه، بنیاد حمایت از تحصیل #زنان افغان و نیز مرکز برابری پارس برای پشتیبانی از مهاجران ایرانی در آمریکا یکی دیگر از کمک های او در سال ۲۰۰۹ زبانزد شد که موزه بریتانیا و بنیاد میراث ایران را یاری رساند تا یکی از برجسته ترین برنامه های این موزه به نام نمایشگاه شاه عباس صفوی در لندن برپا شود و جهانیان با ایران روزگار صفوی آشنا شوند
گفتوگوی ایرج ادیبزاده با فریدون شیبانی، روزنامهنگار ورزشی قدیمی
تا کمتر از ۷۲ ساعت دیگر انتظارها به پایان میرسد و مراسم گشایش سی و یکمین دوره بازیهای المپیک نوین در ریودو ژانیرو آغاز میشود.
مراسم افتتاحیه بازیهای المپیک ساعت ۲۳:۴۰ روز جمعه آینده به وقت ایران آغاز میشود و تا بامداد روز شنبه ادامه مییابد.
به نوشته روزنامه برزیلی o glob این مراسم سراسر رنگ، همراه بارقص سامبا و آوازهای برزیلی، با موضوع « انسان، خوشبینی و شادی»، نزدیک به دو ساعت و نیم طول میکشد.
پیشبینی میشود این مراسم بیش از یک میلیارد تماشاگر در سراسر جهان داشته باشد.
در رژه ورزشکاران ۲۰۶ ملت شرکت کننده، برای نخستین بار یک گروه از پناهندگان در قالب تیم بیسرزمینها زیر پرچم المپیک و پیش از ورزشکاران برزیل (آخرین تیم)، رژه خواهند رفت.
این برای نخستین بار در تاریخ المپیکهاست که تیمی با چندین ملیت مختلف برای توجه جهانی به مساله پناهندگان تشکیل شده است.
Raheleh-Asemani-Belgium-4
راحله آسمانی
در این تیم راحله آسمانی، قهرمان تکواندوی ایران که به بلژیک پناهنده شده، همراه پنج ورزشکار از سودان جنوبی، دو ورزشکار سوریهای، دو ورزشکار از جمهوری دمکراتیک کنگو و دو ورزشکار اتیوپی حضور دارند. این چهار زن و شش مرد که هر کدام از جنگ یا رژیمهای دیکتاتوری کشورهایشان گریختهاند، داستانی ویژه دارند. هر کدام از آنها تلاش غیرقابل تصوری کردهاند تا خود را به سرزمینی آزاد و بدون جنگ برسانند و در وضعیتی باقی بمانند که بتوانند در بازیهای المپیک امسال شرکت کنند.
کمیته بینالمللی المپیک امیدوار است با تشکیل این تیم بتواند علاوه بر جلب توجه جهانی به موضوع پناهندگان، به ورزشکارانی که در اردوگاههای پناهندگی در سراسر جهان زندگی میکنند، قوت قلب بدهد و کمک کند تا جانهای بیشتری نجات یابند.
در فاصله اندک باقیمانده تا آغاز سی و یکمین المپیک نوین در ریو، بحران سیاسی و اقتصادی عمیق در کشور برزیل باعث شده تا همچنان هرج و مرج و ناهماهنگی در بخشهای مختلف برگزاری المپیک دیده شود.
رییسجمهوری برزیل، دیلما روسف که تا زمان قضاوت نهایی مجلس سنا برکنار شده، گفته است که در مراسم گشایش بازیهای المپیک که دهها رییس جمهوری و رییس دولت در آن حضور دارند، شرکت نمیکند.
بحران مالی و سیاسی ماههای اخیر برزیل اما با بحران زیست محیطی در آبهای اطراف ریو همراه شده است.
در این دوره قرار است مسابقه شنای یک کیلومتر در آبهای آزاد و موجسواری و قایقرانی در آبهای آلوده خلیج «گوانابارا » برگزار شود.
یک بررسی علمی در روزنامه نیویورک تایمز توضیح میدهد که این آبها حتی برای گردشگرانی که تصمیم به گردش در سواحل نزدیک به ریو را داشته باشند هم خطرناک است.
یک پژوهش تازه خبرگزاری آسوشیتد پرس نیز گفته است: «ویروسهای خطرناک آبهای ریو در مقایسه با آبهای پلاژهای کالیفرنیای جنوبی، یک و هفت میلیون بار خطرناکترند.»
این رویدادها به خوبی دخالت سیاسی و پیامدهای آن را در بازیهای المپیک نشان میدهند.
فریدون شیبانی
به گفته فریدون شیبانی، روزنامهنگار ورزشی ساکن هلند که با رادیو زمانه گفتوگو کرده است، المپیکها همیشه با مسائل سیاسی و حاشیهای همراه بودهاند.
گفتوگوی ایرج ادیبزاده با صدرالدین الهی، نویسنده قدیمی مطبوعات ورزشی
کمتر از چهار روز به مراسم گشایش «سی و یکمین المپیاد» در شهر بندری ریودو ژانیرو باقیست. روز جمعه پنجم اوت/ پانزدهم مرداد، نگاه جهانیان به ورزشگاه افسانهای ماراکانا دوخته میشود. جایی که با برافروخته شدن مشعل ورزشگاه، مراسم گشایش سی و یکمین بازیهای المپیک نوین رسما آغاز میشود.
شعار المپیک ۲۰۱۶ ریو، «یک دنیای جدید» است که با حضور ورزشکاران ۲۰۶ ملت و برای نخستین بار، یک تیم از پناهندگان سوریهای، سودانی، اتیوپیایی و یک ایرانی، زیر پرچم سفید المپیک برگزار میشود.
ایرج ادیبزاده با صدرالدین الهی، روزنامهنگار و نویسنده قدیمی که سالهاست در حوزه ورزش مینویسد و المپیکهای زیادی را دیده و گزارش کرده، گفتوگو کرده است.
– آقای دکتر صدرالدین الهی، شما روزنامهنگار، نویسنده و پیشتر از همه یک روزنامهنویس ورزشی هستید و المپیکهای زیادی را به عنوان روزنامهنگار شاهد بودهاید. اهمیت این بزرگترین جشن ورزشی روی زمین را در چه میدانید؟
گفتوگوی ایرج ادیبزاده با ژولیت گورکیان از ورزشکاران زن حاضر در المپیک توکیو
ایرج ادیبزاده
کمتر از سه روز به مراسم گشایش بازیهای المپیک ریو باقیست. شهر بندری ریودو ژانیرو در برزیل خود را برای برپایی بزرگترین جشن ورزشی جهان آماده میکند . فضای المپیکی شدن در خیابان های ریو به چشم میخورد. با وجود این صدها کارگر در دهکده المپیک همچنان به انجام کارهای ناتمام در اتاقها و برخی ورزشگاهها مشغولند.
۱۰هزار و ۵۰۰ ورزشکار از ۲۰۶ کشور جهان به تدریج وارد دهکده المپیک میشوند. بزرگترین کاروان ورزشی در این بازیها با ۵۵۵ ورزشکار زن و مرد متعلق به آمریکاست. برزیل میزبان هم با ۴۶۲ ورزشکار (۲۰۹ زن و ۲۵۳ مرد) و چینیها با ۴۱۶ ورزشکار در رقابتهای ریو حاضرند.
حضور زنان در این دوره اما به رکورد تازهای میرسد و تقریبا برابر با مردان میشود.
کاروان ایران با ۶۳ ورزشکار در ۱۴ رشته ورزشی، در قسمت زنان با ۹ ورزشکار زن رکورد تازهای به جای میگذارد. نکته جالب اینکه عربستان سعودی هم برای نخستین بار در تاریخ خود، چهار زن در کاروان المپیک ریوی خود در رشتههای دوومیدانی، جودو و شمشیر بازی دارد.
در فاصله کوتاه باقیمانده تا گشایش المپیک ریو اما علیرضا خجسته که سهمیه جودو را برای ایران به دست آورده بود، از سفر به برزیل باز ماند.
خجسته اگرچه گرفتاری خانوادگی را علت همراهی نکردن کاروان ایران اعلام کرده است، اما قرعهکشی رقابتهای جودو که او را در دور نخست برابر یک ورزشکار اسراییلی قرار داده، میتواند علت اصلی نرفتن او به ریو باشد.
بر اساس قوانین جدید بازیهای المپیک اگر ورزشکاری از روبهرو شدن با حریفی به دلایل سیاسی خودداری کند، تمام اعضای کاروان ورزش آن کشور از بازیها اخراج میشوند.
اما برگردیم به نخستین حضور زنان ایران در بازیهای المپیک: توکیو ۱۹۶۴. این رویداد از لحظههای تاریخی بازیهای المپیک تابستانی برای ایران بود.
ژولیت گورکیان
برای نخستین بار در کنار ۹۰ ورزشکار مرد ایران، شش ورزشکار زن ایرانی هم به توکیو رفتند و با همتایان خود از کشورهای دیگر رقابت کردند:
نازلی بیات ماکو، پرش ارتفاع، ژولیت گورکیان، پرتاب دیسک، سیمین صفامهر، دوی صدمتر و پرش طول و دو ورزشکار دیگر.
در گفتوگوی ویژه با رادیو زمانه، ژولیت گورکیان، پیشتاز زن ایرانی در المپیکها که در شهر گلندل کالیفرنیا یک چاپخانه کتابهای درسی ارامنه را اداره میکند، از تجربه سفرش به المپیک توکیو و مقایسه آن دوره با المپیک ریو میگوید. المپیکی که روز جمعه مراسم گشایش آن برپا میشود.