«دیو» گریان رفته بود، فرشته با یک «هیچی» آمد علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۰ برابر با ۳ فِورِیه ۲۰۲۲ ۲۰:۰۰
تصاویری از روزهای انقلاب در دل و جان و دیدهام حضور ابدی دارند و تا آخرین لحظه زندگیام، از یاد و دلم محو نخواهند شد. دفتر انقلاب را مرور میکنم البته به قول الف بامداد، هنوز را چشم انتظارم. بازگشتهام به آن هفته پایانی؛ هفتهای غریب که در آن دوستیها رنگ باخت، دشمنیها عمیق شد و صداقت کالای نایابی شد که حتی اگر با چراغ هم به دنبالش میرفتی، کمترش مییافتی.
این هفته چند تصویر را در برابرتان میگذارم؛ تصویرهایی که به چشم دیدمشان و هنوز هم پس از ۴۳ سال، یادآوری آنها تکانم میدهد. بیش از هر کس آرزو دارم فرزندانم، نسل انقلاب و نسل ۳۰ سال «ولیفقیه ثانی» با تامل درباره آنچه میگویم، با چشمانی باز و دلهای سرشار از عشق و امید و نه نفرت و درد و یاس، مبارزه خود برای برکندن ریشه استبداد را دنبال کنند.
شب بازگشت «آقا»
ساعت ۴ بعدازظهر روزنامه را ترک میکنم. حدود ساعت ۱ سردبیر (زندهیاد غلامحسین صالحیار) وظایف هر یک از ما را تعیین کرده بود. محمد ابراهیمیان در سرویس هنری و گروهش مسئول گزارش از فرودگاه تا بهشتزهرا شدهاند. من و علی باستانی که معاون سردبیر و برادر بزرگ و عزیز من است، باید پیاپی گزارشها را بگیریم و تنظیم کنیم و برای حروفچینی و سرپرست آن، «مژدهبخش»، بفرستیم که تیتری همعرض «شاه رفت» تهیه کرده است.
باید به «امید ایران» هم سری بزنم که دومین شماره دوره جدیدش را بیرون میدهم. سر راه به نخستوزیری میروم؛ مثل همیشه پری کلانتری، نازنین بانوی نخستوزیری، اول از آخرین خبرها میپرسد و بعد، بهمحض آنکه دکتر بختیار به او زنگ میزند که فردی را احضار کند، به دکتر میگوید که علیرضا اینجا است.
جواز ورودم مثل همیشه صادر شده است؛ پری لبخند بر لب تعارفم میکند. در را میگشایم؛ دکتر از پشت میزش برمیخیزد. آنقدر مبادیآداب است که سن و سال فرد وارد شده در رفتارش تاثیری ندارد. رضا حاج مرزبان، یار تازهآشنا اما استوار و وفادار او، روی مبل نشسته است و بهتندی چیزی مینویسد. دکتر بختیار منتظر ارتشبد قرهباغی است؛ میپرسد: از پاریس چه خبر؟
آنچه از قطبزاده در آخرین مکالمه با او یکی دو ساعت پیش شنیدهام، بازمیگویم. یک هیئت بزرگ از خبرنگاران خارجی با آقا میآیند. در واقع این هیئت بیمهنامه او است؛ مبادا نظامیها دست به اسلحه ببرند یا هواپیمایش را در هوا بزنند. پوزخندی میزند؛ «اینها که میگفتند برای شهادت آمادهاند؛ پس ترسشان از چیست؟» بعد میگوید: «لابد بنیصدر و یزدی و قطبزاده هم با اویند.» میگویم: «بله و خیلیهای دیگر؛ ظاهرا داریوش ـ فروهرـ نیز با او میآید.»
اسلام ناب انقلابی محمدی در دو وجه
در این دو سه هفته، درد و اندوه دکتر از همراهی رفیق دیرودورش با دکتر سنجابی و خط امامیهای جبهه را کاملا حس کردهام. شبی در همین نخستوزیری گفت: «با داریوش عالم دیگری داشتیم؛ هم در دوران زندان مشترک و هم بعد از آن، از برومند برایش کار گرفتم و هر بار دلم میگرفت، زنگ میزدم که پروانه خانم دارم میآیم. چقدر اصرار کردم او با سنجابی نرود اما رفت. بعد هم که با سنجابی در خانه حفاظتشده تحت نظر بود، مراقب بودم پروانه و یاران داریوش نگران نشوند. توی اینها خسرو سیف و هوشنگ کردستانی پایمرد و وفادار به آرمانهای مایند اما از این تکمیل همایون خوشم نمیآید. او بیشتر شبیه این صباغیان و دباغیانها است که بازرگان دور خودش جمع کرده.» (اینها را همان شب در دفتر روزانهام نوشتم)
مرزبان به بحث ما پیوسته است. او بر این باور است که اگر ارتش استوار و محکم کنار دکتر بایستد، خمینی چارهای جز مدارا نخواهد داشت: «آقا، مطمئن باشید اگر فقط شما سه ماه وقت داشته باشید و زمینه انتخابات فراهم شود، خمینی هم آرام میگیرد. من خیلی نگران هایزر و تماسهای او با ارتشم.»
دکتر بختیار میگوید: «قرهباغی الان میآید. صبح هم به فردوست زنگ زدم؛ او سخت با آمدن خمینی مخالف بود.» سپس از مرزبان میپرسد: «راستی شما این تیمسار خسروداد را میشناسی؟» مرزبان که چند سالی را در حواشی نیروی دریایی بوده، خسروداد را کاملا میشناسد: «او افسر فوقالعاده باشهامت و کاردانی است؛ میتوانید روی او حساب کنید.»
خسروداد دو سه روز پیش طرحی را برای دکتر فرستاده است که بهموجب آن در صورتی که آیتالله خمینی پس از بازگشت آرام نگیرد و به تحریک و به قول او توطئه ادامه دهد، این طرح به اجرا گذاشته میشود. (این طرح دو هفته پس از انقلاب به دستم رسید؛ آن را به مرحوم صالحیار، سردبیرم در روزنامه اطلاعات، دادم و او متن کامل آن را چاپ کرد.) طرح خسروداد ناظر به دستگیری یک جمع ۵۰۰ نفری است که در آن چهرههای سرشناس مذهبی و سیاسی و البته مطبوعاتی که خسروداد آنها را محرکان اصلی فتنه میداند، دیده میشود.
مرزبان طرح را بدون وجود یک نیروی مردمی حامی دولت، خطرناک میداند. او بر این باور است که باید اقلیت خاموش را به حرکت درآورد. طبق ارزیابیهای او، حداقل نیمی از مردم با انقلاب نیستند؛ اما از اظهارنظر و ابراز تمایلاتشان ترس دارند. میگویم: «غیر از دکتر صدیقی و رضا شایان یکی بیرون از جبهه و دیگری عضو هیئت اجرائی، هنوز کسی صریحا از شما حمایت نکرده، در جمع اهل قلم و روشنفکران نیز دکتر مهدی بهار در فردوسی، دکتر مصطفی رحیمی در جمع یارانش و مهشید امیرشاهی در آیندگان. هنوز آنها که باید به میدان بیایند پا پیش نگذاشتهاند.» (از همان دیداری که بارها ذکرش را کردهام -منظورم دیدار دکتر بختیار با مطبوعاتیها ساعاتی پیش از شکستن اعتصاب، با تعلیق ماده ۵ و ۸ حکومت نظامی توسط او است- هر روز گفتوگویی یا نقلقولی از دکتر را در صفحه نخست اطلاعات چاپ کردم و دکتر از این بابت تا آخرین دیدارمان، دو ماه و نیم پیش از ذبح اسلامیاش، قدردان بود)
یک هفته پس از شروع نخستوزیری دکتر بختیار، به دیدار دکتر صدیقی رفتم. همان خانهای که سه هفته پیش با دکتر صدیقی که قرار بود کابینه تشکیل دهد دیدار کرده بودم. (از بزرگواری شنیدم شب قبل از آن شبی که داریوش و پروانه فروهر به منزل استاد آمدند و با چشمان پراشک او را از پذیرش نخستوزیری بر حذر داشتند و پیام دکتر سنجابی را به او دادند. ناصر تکمیل همایون که از شاگردان دکتر بود، با نامهای به امضای دبیرکل جبهه ملی به دیدار دکتر صدیقی آمده و نصیب او از غضب دکتر بسیار بیش از آن بود که من در شب دیدار فروهرها دیده بودم)
دکتر صدیقی در حضور بانوی بزرگوارشان از عکاس اطلاعات که با من بود خواستند، عکسی نگیرد؛ او به ستایش و تقدیر از دکتر بختیار پرداخت. در پایان دیدار پرسیدم آیا استاد اجازه میدهند سخنانشان را چاپ کنم؟ فرمودند: «حتما چاپ کنید و به دکتر بختیار بگویید این پیر تا پایان راه با او خواهد بود.» روز بعد، گفتههای دکتر صدیقی را در کنار سخنان آیتالله طالقانی که در حضور فرزندش مهدی، دوست قدیم و ندیم، عنوان کرده بود، چاپ کردم.
صدیقی ضمن ستایش و تقدیر از دکتر بختیار از ویژگیهای او یاد کرده بود: «ویژگیهایی که شخصیت او را از همه جبههایها و غیرجبههایها متمایز میکند، شجاعت او است. او چنان شجاع است که در این روزها که همه در اندیشه قهرمان شدناند، بدون آنکه وجاهت ملی را برای سنگ قبر ذخیره کند، به میدان آمده است. او یک میهنپرست واقعی است که عشق و مهرش به وطن و استقلال وطن هیچگاه در طول زندگیاش متزلزل نشده و من از صمیم دل اعتقاد دارم این یک پیروزی بزرگ برای ملت ما است که شاپور بختیار کابینه تشکیل بدهد. او دارای چنان شهامت و ازخودگذشتگی بوده که در این لحظات حساس از تاریخ میهنمان به میدان بیاید. ما همه وظیفه داریم از او حمایت کنیم. آقا مملکت در خطر است. دیگر صحبت درباره بنده و جبهه ملی و آقای دکتر بختیار و حتی اعلیحضرت نیست؛ بلکه مملکت را باید نجات داد، مملکتی که حفظ و صیانتش بر عهده ما است. ایمان دارم که مردم وطنپرست کشورمان خیلی زود ارزش دکتر بختیار را درمییابند و او را میفهمند؛ البته خیلیها ظواهر را چسبیدهاند. بنده حرفهایی از بعضی دوستان در باب اسلامی شدنشان میشنوم که دود از سرم بلند میشود. آقای جبههای در عمرش دو رکعت نماز نخوانده؛ آن وقت همصدا با آقایان روضهخوانها حکومت اسلامی میخواهد»
متن تایپشده مطلبم در حروفچینی دستکاری میشود؛ سردبیر چند جمله را برمیدارد. من آن متن را مثل خیلی دیگر از متنها دارم. با اینهمه، چاپ این مطلب چنان دکتر بختیار را به وجد آورد که به هرکس میرسید، آن را به دستش میداد که ببین دکتر صدیقی چه گفته است.
به دستور دکتر بختیار، روز آمدن آیتالله خمینی قرار شد تلویزیون که دست هیئت موسس اعتصابی بود، مراسم ورود را پخش کند. زندهیاد دکتر سیروس آموزگار، وزیر اطلاعات، با تصمیم دکتر بختیار موافق بود اما مرحوم مسعود برزین، مدیرعامل رادیو تلویزیون، بهشدت با این دستور مخالف بود. آموزگار میگفت: «بگذارید مردم این آقا را با آن «هیچی» هزار بار در تلویزیون ببینند تا حقیقت این مرد را دریابند.» اما برزین معتقد بود که مراسم استقبال از خمینی و حرفهایش یک ضربه سنگین به اعتبار نظام قانونی کشور و شخص دکتر بختیار خواهد بود.
برزین با شرایط سختی روبهرو بود؛ انقلابیهای یکشبه در هیئت موسس که ناگهان از مداحان شاه و مرحوم هویدا به دشمنان رژیم تبدیل شده بودند، او را سخت آزار میدادند. او به جای قطبی آمده بود؛ بزرگمردی که از هیچ، بزرگترین شبکه رادیو تلویزیونی در خاورمیانه با برگزیدهترین کادرهای فنی، رسانهای، اداری را برپا کرد.
«رهبر محبوب خلق از سفر آید» در حال پخش بود که یک سرگرد فرمانداری نظامی که در ورودیه تلویزیون در اتاق شیشهای مینشست، طاقت نیاورد و با عصبانیت به داخل اتاق پخش رفت و پخش مستقیم مراسم را متوقف کرد و با پخش سرود شاهنشاهی، مانع از ادامه کار اعتصابیها شد. دکتر بختیار از این کار ناراضی بود. او معتقد بود مردم حالت تبزده دارند و با دیدن خمینی تبشان فرو خواهد نشست. پیام او یک روز پیش از آمدن آیتالله خمینی، ابعاد روشنبینی مردی را که یارانش او را تنها گذاشتند و با بدترین واژگان به او حمله کردند، کاملا آشکار میکند. آنجا که گفته بود: «ادامه یافتن این انقلاب یک نظام دیکتاتوری در قفای خود به همراه میآورد. وضع کشور خطرناک است و شما مردم باید با روشنبینی و تعقل راه خود را انتخاب کنید. مفهوم آزادی برای من روشن است و در این مدت کوتاه آن را نشان دادهام. شما مردم عزیز ایران با احترام به قانون از این آزادیها استفاده کنید. در غیر این صورت مملکت بدون تردید به یک دوران سیاه دیکتاتوری بازخواهد گشت. امروز مطبوعات آزادشده ما زیر فشار دو سانسور جدید قرار گرفتهاند. سانسور مذهبیها و سانسور سرخها. اهل مطبوعات نباید این سانسور جدید را تحمل کنند… وقتی انقلابها طولانی میشود، یک نظام دیکتاتوری در قفای خود میآورد… .»
بختیار میدانست که بعضی از حقوقبگیران ساواک و ادارات دولتی حالا در مطبوعات تیمهای انقلابی تشکیل دادهاند. در روزنامه اطلاعات خود ما یک خبرنگار سرویس شهرستانها که از ساواکیهای سرشناس بود، در کنار یکی از تودهایهای معروف که نامش بعدا در کتاب هشت هزار ساواکی درآمد، پرچمدار انقلاب بودند و ما را وابسته به بختیار و امینی و محافظهکار میخواندند. بختیار در پیامش به اینها اشاره کرده بود.
غروب روز بازگشت خمینی، پیش از آنکه به مدرسه علوی و مدرسه رفاه بروم، به نخستوزیری سری میزنم. دکتر بختیار سخت افسرده است. رضا حاج مرزبان نیز در شهر چرخی زده و بازگشته است. دکتر به سرهنگ ضرغام، رئیسدفترش، گفته است به کسی وقت ندهد. خانم کلانتری که در کنار سه نخستوزیر زیسته و در مقام منشی مخصوص نخستوزیر نیاز به پرسوجو ندارد تا حال دکتر بختیار را درک کند، پیشخدمت را با چای به داخل میفرستد. سوال دکتر بختیار فقط این است: «این مردم از این مرد آزادی میخواهند؟ این آدم هنوز نرسیده بدتر از هر دیکتاتوری صحبت میکند. توی دهان میزند، دولت تشکیل میدهد، نفت و آب مجانی میکند، آقای خمینی خیال میکند مملکتداری مثل حوزه داری است؟ راستی این مردمی که شعار آزادی میدهند، با این آقا میخواهند به آزادی برسند؟ آیا در عمرشان از آزادی که حالا برخوردارند، هرگز برخوردار بودهاند؟ در دوران دکتر مصدق هم این آزادی وجود نداشت…»
فضا سنگین است. به دکتر میگویم که آقا را از نیمه راه بردند و ملت بیچاره به دنبال اتومبیل اخوی ایشان دویدند. آقا به بیمارستان پهلوی رفت و بعد هم لابد منزل کسی مثل حاج روغنی؛ رئیس کمپانی فورد انگلیسی که خانهاش در قلهک پس از آزادی آقای خمینی بعد از جریانهای ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ مدتی محل اقامت او بود. این نکته ظریف را یادآور شوم که مرحوم نجاتی، سردفتر و اخوی مرحوم آیتالله حاج آقا حسن طباطبائی قمی، آقای خمینی را به اتفاق برادرش که او نیز از زندان خلاص شده بود، به منزل خود بردند، اما چون کسانی که برای دیدار آقایان میآمدند، نخست به حاج آقا حسن که محاسن سپیدی داشت، ادای احترام میکردند و بعد به آقای خمینی، دو روز بعد آقای خمینی گفته بود من میروم و از آنجا به خانه حاج روغنی رفت که فرزندش مهدی در سال دوم و سوم دبیرستان همکلاسی ما بود. به همین دلیل نیز نخستین بار توانستیم آقای خمینی را آنجا ببینیم.
بعد هم گفتم که تیمسار ربیعی آقا را با هلیکوپتر از مدخل بهشتزهرا تا قطعه شهدا برد.
خطر کودتا
در تحریریه روزنامه نشستهایم که از دفتر ارتشبد قرهباغی زنگ میزند که تیمسار مطلب مهمی دارند و فورا سردبیران به ستاد کل بیایند. علی باستانی که قرهباغی را میشناسد، میرود. از دیروز، با انتشار سخنان سپهبد رحیمی، فرماندار نظامی که ضمن اعلام حمایت از دولت بختیار و قانون اساسی، تلویحا اخطار کرده که ارتش به سوگند خود وفادار است و اجازه نخواهد داد کسانی درصدد تغییر اوضاع کشور برآیند، شایعه کودتای نظامی همهجا پیچیده است. حتی یکی از همکاران ما که برادرش افسر ارتش است، مدعی شده که اولین کار نظامیان اشغال، روزنامهها و دستگیری ما است.
باستانی بازمیگردد و با همان نیملبخند و واژگان پرطنزش میگوید: «خبری نیست! آقایان از جایشان تکان نخواهند خورد که هیچ، بلکه بنده حس کردم آقایان ممکن است فردا به انقلاب بپیوندند.» خود باستانی متن سخنان تیمسار را تنظیم میکند و به چاپخانه میسپارد. خیالمان از کودتا هم آسوده میشود. فردا اما حادثهای رخ میدهد که سوالات بسیاری را به دنبال میآورد.
ساعت ۸ صبح تازه از جلسه تحریریه بیرون آمدهایم که آقای فردوسی پور از مدرسه علوی زنگ میزند که فورا بیایید ارتش برای بیعت با آقا آمده است. به همراه خاکی، عکاس روزنامه که این روزها همدم همیشگی من است، با جیپ اطلاعات راه میافتیم. در مدرسه غوغایی بر پا است. از همان روز بازگشت آقای خمینی، دو افسر نیروی هوایی در مدرسه ساکن شدهاند. روز اول یونیفرم بر تن داشتند و بعد البته لباس عادی پوشیدند. همینها عدهای از همافران را به مدرسه آورده بودند؛ با چند درجهدار جمعا حدود ۲۵۰ نفر یا کمی بیشتر. همگی با لباس غیرنظامی آمده بودند و در زیرزمین، یونیفرمها را پوشیدند.
احمد آقا و همان دو افسر و غلامعلی رشید که حالا سرلشگر پاسدار و بعد از نیابت رئیس ستاد کل فرمانده خاتم الانبیا است، این جمع را به حیاط آوردند و در برابر پنجرهای که آقای خمینی در روزهای از پس آن، بارها آنجا ظاهر شد، نظامیها را به صف کردند.
تصویربرداری از روبهرو ممنوع شد. در آن روزها آقای خمینی و یارانش بهشدت از واکنش ارتش وحشت داشتند؛ البته مذاکراتی که روز بازگشت خمینی با رفتن زندهیاد داریوش فروهر با نامه آیتالله به ارتشبد قرهباغی آغاز شده بود، در پسپرده جریان داشت. عکس از پشت سر گرفته شد. همکار کیهانی من بهسرعت به روزنامه رفت و تصویر بزرگ رژه نظامیان در صفحه نخست کیهان به چاپ رسید اما در اطلاعات آن روز این عکس را چاپ نکردیم؛ چون داستان را برای مرحوم صالحیار شرح داده بودم.
دکتر بختیار در مجلس و در حال سخنرانی بود که خبر رژه و سوءاستفاده دستگاه تبلیغاتی خمینی و البته حزب توده از تصویر ۲۵۰ همافر و درجهدار را به او رساندم. در میانه سخنانش، به ورقهای که به دستش داده شد، نگاهی انداخت و حکایت تزویر مدرسه علوی را باز گفت. دیگر کمر حکومت شکسته شده بود اما بختیار هنوز هم امیدوار بود.
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۷ بهمن ۱۴۰۰ برابر با ۲۷ ژانویه ۲۰۲۲ ۱۹:۴۵
سه هفته پیش از زیارت حجتالاسلاموالمسلمین سیدابراهیم رئیسی از قبله مربوطه در مسکو و برگزاری نماز عصر در کرملین (که به گفته امیرعبداللهیان، وزیر خارجه ایشان، برنامهاش از قبل تدارک دیده شده بود)، من مقالهای در همین باره داشتم با عنوان «پوتین و رئیسی؛ مسکوچای، ضمانتی برای مجتبی؟» در این مقاله، پیشبینی کرده بودم مردی با اعتبار رئیسی (که امضایش حداقل زیر پنج هزار حکم اعدام هست)، برای گرفتن یک ضمانتنامه دوقبضه برای آینده آقا مجتبی خامنهای، سند بندگی و عبودیت را به نیابت از سرورش، به مهر خود ممهور خواهد کرد: «هست خادم در کرملین شما/ سید آبراهیم عبد مجتبی!»
همه مراحل و لحظات سفر یکطرف، آن لحظه اتصال به حضرت باری در سایه چند تفنگچی درباری، یکطرف. رئیس شورای مفتیهای روسیه گفته بود که بانگ تکبیرش به هلسینکی رسید و لابد جناب صفراف، ایرانشناس معروف، هم یادآور شده بود که انوار ایمان ساطع از چهره پرزیدنت رئیسی، شام سرد مسکو را حرارتی خورشیدگون بخشیده است.
رئیسی رفت و «مسکوچای» نیز شفاهی رسمیت یافت. پوتین حتی یک عکس یادگاری هم برایش امضا نکرد؛ فقط آنسوی میز ۲۰ متری نشست و آدامس جوید. مهمانش با یک دکترای افتخاری از یک دانشگاه بیاعتبار پولکی که البته با کمکهای کریمانه رژیم برای برپایی دورههای دکترا در «خمینی شناسی» و «ابعاد اندیشههای امام خامنهای» و…، که به او اهدا شد، به وطن بازگشت و مطمئن بود که بابت نماز در کرملین و رساندن سلام «امام خامنهای» به بیخداترین موجود زمین، از مقام ولایت جایزه مخصوصی دریافت خواهد کرد؛ اما اصولگرا پیش از اصلاحطلب همراه با ملیون در داخل و خارج کشور همگی سفر حقارتبار او را برنتافتند و شاید فقط اجداد و پدران و بعضی فرزندان توده و چپهای وابسته شرفیابی رئیسی به حضور پوتین را افتخاری برای او و خود بدانند.
ویروس دایی یوسف (ژوزف استالین)
سه شاید هم چهار نسل از چپهای ما به این ویروس مبتلا شدند؛ بهگونهای که در طول نزدیک به یک قرن (۱۹۲۲، سال سوار اسب قدرت شدن استالین؛ همان دایی یوسف!) هر جا پای مصالح دایی یوسف و جانشینانش پیش آمد، مصالح ملی را گاه جلو سفارت شوروی در تهران، زمانی در ساختمان کا.گ.ب. و در وقتی دیگر، در اتاقهای پنهان، به زمین زدند و سر بریدند.
حالا ویروس مربوطه بار دیگر از خواب چندساله بیدار شده و این بار سرهنگ سابق و لاحق کا.گ.ب، رفیق ولادیمیر پوتین، که جای دایی یوسف را گرفته، کار نشر و پخش ویروس مورداشاره را عهدهدار شده است. علاوه بر آنها که از روزگار نوجوانی دچار این ویروساند و حالا اغلب در روزگار پیری چه در خانه پدری و چه در تبعیدگاههای امپریالیستی و استکباری، روزی پنج بار رو به قبله مسکو نماز میگزارند؛ البته نمازهای نافله و قضا را هم رو به قبله هاوانا و پیونگیانگ ادا میکنند و اگر بخت یار شد و پولی در بساط آمد، به زیارت کعبه در پکن هم میروند و حیرتزده از پیشرفتهای محیرالعقول چین کمونیست، در بازگشت برای دوستان و آشنایان قصه سر میدهند؛ بیآنکه توجه کنند این پیشرفتها با نظام اقتصاد آزاد و سرمایهگذاری امپریالیستها و مکدونالد و کوکاکولا به دست آمده است و نه با نسخههای بیمارکش صدر مائو.
مشکل اساسی در این است که سیدعلی آقای نایب امام زمان و اصحاب و حواشیاش نیز به این ویروس گرفتار شدهاند. سالها پیش، سردبیر یکی از نشریات پایتخت برایم نوشته بود که اخیرا از دفتر «مقام معظم رهبری» با همه روزنامهها تماس گرفتهاند (نه از کانال وزارت ارشاد یا اطلاعات؛ بلکه اصغر آقا حجازی مستقیم به ارباب جراید هشدار داده است) که مبادا یکوقت کلمهای در ذم برادر پوتین بنویسید یا با مسلمانان چچن اظهار همدردی کنید. در واقع در مکتب ولایت عظمی، مسلمانان چچن مستحق قتل و تجاوز و نابودیاند.
در دوره اول احمدینژاد، دبیر سیاسی روزنامه اعتماد، و سردبیر اعتماد ملی، را کنار گذاشتند؛ چون مطالبی در ذم روسها و عهدشکنیهایشان در قرارداد همکاریهای هستهای به چاپ رسانده بودند. حالا چین هم به روسیه اضافه شده است. رائفی پور، از بلبلان ولایت، بعد از سفری به چین، برای مائو و جانشینانش آبرو باقی نگذاشت و سه روز بعد، مداحی برای چین را آغاز و رهبر چین را با امیرالمومنین مقایسه کرد.
من بهدفعات در مورد خطر حضور روبهگسترش روسها در خانه پدری هشدار دادهام و اینک با دریافت گزارشی از برنامه خریدهای تازه نظامی رژیم از روسیه که بعد از دیدار سرلشگر باقری، رئیس ستاد کل ارتش، از مسکو، برگههای آن نوشته شد، یکبار دیگر یادآور میشوم که ولادیمیر پوتین، سرهنگ کا.گ.ب، با این قرارداد که بیش از ۱۲ میلیارد دلار برای ملت ما هزینه خواهد داشت، بر آن است تا شمار دیگری از بنجلهای زمینی و هوایی روسی را به ایران قالب کند.
یادتان باشد که روسها از دادن مثلا هواپیمای میگ۳۱ به جمهوری اسلامی ایران خودداری میکنند اما آن را به هند میدهند و در مورد تانکها، از تی۷۲ بالاتر نمیروند. به عبارت دیگر، ما در سال ۲۰۲۲ دلار میدهیم و جنسهای دهه ۷۰ قرن بیستمی تحویل میگیریم.
درباره منظومههای دفاع هوایی مدرن (موشکهای ضدموشک اس۳۰۰ تور ام۱) که بابت خرید و آموزش کادر و قطعات یدکی آن نزدیک یک میلیارد دلار پرداخت شد، باید بگویم که روسها از دادن نوع جدید و پیشرفته آن به ما خودداری کردند و هماکنون نیز حاضر نیستند موشکهای دفاعی اس۴۰۰ را به ما بدهند؛ در حالی که به ترکها و سوریها دادهاند.
روسها حتی از فروش یک اسکادران هواپیمای سوخو۳۰ به ما هم امتناع کردهاند. با این همه عشق روسیه چنان صغیر و کبیر اهل ولایت فقیه را به جنون کشانده است که حاضرند برای گل روی جانشین دایی جان یوسف ایران را یکجا قربانی کنند.
درباره ویروس و ابتلای بعضی از ما حتی در خارج از کشور در سالهای اخیر به آن، اضافه میکنم وقتی سخنان بعضی از دوستان چپزده (من برای سوسیالیستهای آرمانخواه حرمت بسیار قائلم و همانطور که عملکرد رهبری حزب توده را پیش و پس انقلاب به هیچ روی به حساب آرمانخواهانی چون مرحوم علی خاوری نمیگذارم و اقرار میکنم در جمع بسیاری از چپهای دیروز و آرمانخواهان امروز همچون دوست آزادهام مهدی خانبابا تهرانی، انسانهایی را دیدهام آزادیخواه، مردمدوست، دلنگران میهن و مستقل و قائم بر خود، چپهای واقعی را با چپزدگان و مبتلایان به ویروس دایی یوسف یکی نمیدانم) وقتی اظهارات کسانی را که اسلام ناب را با مارکسیسم ناب پیوند زدهاند، میشنوم یا میخوانم یا افاضات آنهایی را که بهظاهر از سکولاریسم سخن میگویند اما با خرده عشوهای از اهل ولایت فقیه در مسیر چپزدگی ناگهان غشوضعف میکنند و آب از بندبند وجودشان به راه میافتد، دنبال میکنم، کاملا درمییابم که ویروس مربوطه علاجناپذیر است و با شیر اندرون شده، با جان به در شود.
مهم نیست عمامه بر سر داشته باشند یا کلاه، شیعه باشند یا سنی، اهل تبریز باشند یا متولد زاهدان، کنار اروند زندگی کنند یا در جوار آلاداغ، برای اینها، صدام حسین چون به دست آمریکاییها اسیر شد و بعد حکومت برآمده از حضور آمریکا و انگلستان در عراق، به دارش کشید، میشود «قائد اعظم» و قهرمان اسلام و سیدالشهدا مرحوم صدام حسین مجید تکریتی!!
آنها در خلوت، با دیدن احمدینژادهایی که سر بر شانه هوگو چاوز گذاشته و مشغول ناسزاگویی به آمریکا بودند و هستند، به وجد میآیند و بعضیهایشان که در خارج گرفتار شرم حضورند و نمیتوانند وسط میدان بپرند و رقصی خوش در برابر اهل ولایت فقیه آغاز کنند، ناچار شیفتگی خود به آقا و نوکرش را در پرده ابهام همراه با ارسال بوسهای از راه دور برای ولادیمیر پوتین- بیان میکنند.
یکی از اینها کلمهای در باب سفر حقارتآمیز رئیسی به مسکو بر زبان و قلم نیاورد. چند هفته پیش نوشتم که روسها آمدهاند و جا خوش کردهاند. هم پایگاه هوایی و دریایی دارند، هم پلاژ خوشمنظر برای زن و مرد و پیر و جوان در بوشهر. صدها کارشناس روسی در صنایع نظامی و دستگاههای امنیتِی و اتمی کشور مشغول به کارند و از جزییترین مسائل امنیتی، نظامی، اقتصادی و سیاسی ایران باخبرند.
در چنین شرایطی، سند همکاری ۲۰ ساله با روسیه تنظیم کردن و یک ۲۵ سالهاش را هم به چینیها واگذاشتن، سرنوشت ملتی است که ۴۳ سال پیش پر پرواز گشوده بود که تا به ژاپن پرواز کند اما اینک در پهندشت خاورمیانه، در عزلت و منفور همسایگان، در چنگ خرس روسی و اژدهای چینی دستوپا میزند.
با مراجعه کوتاهی به گوگل، لحظاتی از استقبال همه بزرگان اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از شاه فقید و ملکه را مشاهده کنید و بعد کلیپ ورود سیدالأنام آبراهیم رئیسی به مسکو را تماشا کنید؛ آنگاه تفاوت دیروز و امروز بهتر آشکار خواهد شد.
اشاره: برای گفتوگو پیرامون شعر هوشنگ چالنگی، از سهتن از صاحبنظران، آتفه چهارمحالیان، مهدی گنجوی و فرشاد سنبلدل دعوت کردم و در یک گفتوگوی آنلاین در اسکایپ از شعر و میراث ادبی چالنگی سخن گفتیم. گفتوگو از روی فایل ویدیویی پیاده شده و با ویرایش مختصر منتشر میشود. برای حفظ وجه زندهی گفتوگوی شفاهی، لحن شکسته را تا جایی که ابهامانگیز نباشد حفظ کردیم. توضیحاتی که در پرانتر یا کروشه آمده، از باب توضیح و تصریح افزوده شدهاند. (ع.آ.)
آتفه چهارمحالیان، متولد ۱۳۶۰ خوزستان، شاعر و پژوهشگر ادبی.
از وی تاکنون مجموعه شعرهای «معشوق کاغذی» نشر سهشنبه ۱۳۷۸، «دارم با رشد شانههای میت راه میروم» انتشارات نگاه سبز ۱۳۸۰، «بغلم کن شبلی» نشر آفتاب ۱۳۸۴ چاپ اول، نشر نیماژ ۱۳۹۵ چاپ دوم، «کتابی که نمیخواستم» نشر چشمه ۱۳۹۲ و نیز بهشت دستهجمعی (مجموعه داستان گروه داستان نویسی کودکان کار؛ گردآوری، تدوین و ویرایش)، چاپ اول۱۳۹۷، چاپ دوم وسوم ۱۳۹۸ نشر نیماژ منتشر شدهاست. برخی از مقالات وی درمجموعه «کتابت روایت» نشر آگه ۱۳۹۵ آمده و جز آن مقالات، مصاحبهها، اشعار و نقدهای متعدد در نشریات و رسانههای گوناگون ادبی، فرهنگی- اجتماعی داخل و خارج از کشور منتشر کردهاست.
مهدی گنجوی (فارغ التحصیل دکترا از دانشگاه تورنتو) شاعر، مترجم ادبی و پژوهشگر تاریخ ادبیات مدرن فارسی است. گنجوی مدخل «بیژن الهی» را برای دایرهالمعارف ایرانیکا نوشته است. از او تاکنون چهار مجموعه شعر منتشر شده است. ترجمههای گنجوی از شعر زیست بومی، فرامدرنیستی و مکتب نیویورک در مجلاتی چون نوشتا و ناممکن منتشر شده است. ترجمههای مشترک او از لیکو، شعر هجایی رودبار، در Modern Poetry in Translation و همچنین Asymptoteبه چاپ رسیده است.
یکی دیگر از زمینههای فعالیت های او ویرایش و احیای آثار ادبی پس از مشروطه است. تاکنون ویرایش او از پنج اثر عبدالحسین صنعتیزاده، از جمله «رستم در قرن بیست و دوم» و «مجمع دیوانگان»، و همچنین رمان «صادق ممقلی، شرلوک هلمس ایران، داروغه اصفهان» اثر کاظم مستعان السلطان به چاپ رسیده و به زودی ویرایش انتقادی او از «ترجمه هِنریه» به قلم محمد باقر خراسانی بزنجردی، قدیمیترین ترجمه هزارویک شب به فارسی، منتشر خواهد شد.
فرشاد سنبلدل شاعر و پژوهشگر، فارغ التحصیل رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران و دکتری ادبیات مدرن از دانشگاه سنتاندروز بریتانیا است. او در سالهای اخیر مقالات متعددی در زمینه شعر مدرن فارسی به زبانهای فارسی و انگلیسی منتشر کرده و یا در کنفرانسهای بینالمللیِ مطالعات ادبی ارائه داده است. از وی دو کتاب شعر با عنوان «متروپلیس» در سال ۱۳۹۴ (نشر زیرزمینی) و«شعر بلند شرایط» در ۱۳۹۸ (نشر افراز) منتشر شدهاست. اثر پژوهشی وی «گزارش نهیب جنبش ادبی شاهین» در بررسی آثار تندرکیا (شاعر آوانگارد نیمه اول قرن بیستم) را نشر گوشه در سال ۱۳۹۵ منتشر کردهاست. او در سال جاری مجموعه مقالاتی از فعالین حوزه نقد ادبی خارج از کشور جمعآوری و با عنوان «نقد ایراد» از سوی نشر فارسی در تهران منتشر کرده است. سنبلدل در حال حاضر به عنوان کتابدار مجموعه خاورمیانه و استراتژیست مجموعه مطالعات منطقهای در دانشگاه کالیفرنیا، سانتا باربارا مشغول کار است.
علیرضا آبیز: خب داره رکورد [ضبط] میشه. سلام بر دوستان عزیز. در خدمت آقای مهدی گنجوی، فرشاد سنبلدل و خانم آتفه چهارمحالیان هستم و من هم علیرضا آبیز . میخواهیم درمورد شعر هوشنگ چالنگی صحبت کنیم. طبیعتاً ممکنه به زندگیش هم بپردازیم و هدفمون این هست که در حد دانش خودمون ببینیم که چالنگی چهجور شاعری بود، چه درسهایی میتونیم ازش بگیریم و جایگاهش در شعر معاصر چی میتونه باشه. گفتگو رو همونطور که پیش از ضبط خدمتتون عرض کردم تقریباً به طور غیر رسمی پیش میبریم و اگر دوستان نکتهای به ذهشون رسید و خواستند مطرح بکنن در خلال صحبت بقیه میتونن مطرح بکنن. من دیدم که خانم چهامحالیان گفتگویی با چالنگی انجام دادهبودن در سال ۱۳۸۷، درست میگم؟
آتفه چهارمحالیان: بله
علیرضا آبیز: بله و جزو معدود گفتگوهاییست که با ایشون انجام شده و در اون گفتگو ایشون به اصطلاح در مورد ذهنیتش و درکش از شعر صحبت میکنه ولی یه نکته ای رو هم میگه که من از خلال اون به این نتیجه رسیدم – حالا ممکنه نتیجهگیری من خیلی درست نباشه- که نشریات ادبی در دههی چهل که ایشون آغاز کار شاعریش بوده واقعا اهمیت تعیین کنندهای داشتهاند تا جایی که برای برخی ها انگار جای چاپ کتاب رو میگرفته و همین که مثلا شعرشون در نشریاتی منتشر میشده به ویژه اگر اون نشریات، نشریات معتبری محسوب میشدن انگار که اون میل به چاپ کتاب در اونها ارضاء میشده و ضرورتی برای چاپ کتاب حس نمیکردهاند. حالا ممکنه دلایل دیگهای هم البته داشته باشه ولی این یکی از استنباطهایی بود که میشد از اون گفتگو کرد. چالنگی در دههی ۴۰ شعرهایی رو در نشریات منتشر میکنه ولی اولین کتابشو در ۶۳ سالگی منتشر میکنه و تا ۶۳ سالگی هیچ کتابی منتشر نمیکنه. میتونیم از آتفه جان شروع بکنیم و بپرسم آیا شما با این نکتهای که من گفتم بر اساس شناختی که از چالنگی داری و از دل گفتگوهایی که با ایشون داشتی و به طور کلی از فضای شعری دههی ۴۰ تا چه حد موافقی و اگر موافقی فکر میکنی که چه عوامل دیگری علاوه بر این عامل سبب شد که برخی از شاعرانی که الان نامی پیدا کردهاند و شاعران مهمی تلقی میشن- دست کم برای بخشی از خوانندگان و صاحب نظران- اصلا هیچ کتابی منتشر نکردن در اون دهه و حتی دههی بعد.
آتفه چهارمحالیان: فکر میکنم قاعدتاً چند مجله محل تبلور این نحله یا موج و جریانها بود؛ مثل تماشا، طرفه، بارو؛ حتی قبلترش موج نو که هوشنگ ایرانی در فرانسه منتشر میکرد. اما تاثیرگذارتر، آدمهایی بودند که در این نشریات این افراد را معرفی میکردند. به طور مثال در مجله تماشا چالنگی بود، در طرفه بیژن الهی بود [اگر اشتباه نکنم] ، بعدها فریدون رهنما که آمد و اینها را نامگذاری کرد و قبلتر از اینکه مانیفست شعر حجم منتشر بشه، خود رویایی بود که این شاعران رو حمایت میکنه…
مهدی گنجوی: مجله تماشا را خیلی عذر میخوام آتشی [مسئول] بود.
آتفه چهارمحالیان: بله آتشی! عذر میخوام اگر گفتهام چالنگی. اینها در واقع این دوستان رو پیدا میکنند. بین این بچههای عموماً شعرِ دیگری، یک چیزی که نمیدونم اسمش رو بذاریم گارد ذهنی، یک[سنت]یا فرهنگ عرفانی بوده مبنی بر اینکه عموماً خودشان ارائهدهنده و منتشرکنندهی شعرشون نباشند؛ یعنی اگر کسی آثار رو از آنها میگرفت و منتشر میکرد، این شعرها تجلی بیرونی پیدا میکردند، در غیراینصورت خیلی براشون مهم بوده که خودشان ارائه دهنده شعرشون نباشند. اما افرادی مثل بیژن الهی، فریدون رهنما یا قبلتر مثلاً یدالله رویایی کسانی بودند که در واقع این نکات مشترک و این «آن»ها و دقایقِ شعر دیگریها رو یافتند و سعی کردند که به هرحال دریک قالبهایی شکل و شمایلشان دهند، جمعهایی رو پیراموناش صورت بدهند، نشستهایی رو برایش بگذارند یا مثلاً توی همون مجموعهی« شعر به دقیقهی اکنون» این شعرها رو یک مجموعه کنند وتا آخر هم، ما میبینم، انفعالی که خود این شاعران در زندگی ادبی و حرفهایشان داشتند (به اون معنایی که مثلاً یک شاعر انتظار داریم نقطه ی آ الی آخر رو در حیات شعری اش طی کند) در اینشاعران ادامه پیدا میکنه و وقتی کسی پیدا نمیشود اینان را بیابد و با آنها مصاحبهای کند یا شعری ازشان منتشر کند یا کتابشان را مجموعه کند، خودشون هم در پیاش نمیروند. اینجاست که آن نشریاتی که این شاعران رو نمایان میکنند، قاعدتاً خیلی مهم میشوند.
علیرضا آبیز: خُب با این وضع من فکر میکنم آتفه یک نکته دیگهای رو اضافه کرد به اون استنباط اولیهی من و اون نوعی سلوک شخصیِ انتخابیِ چالنگی و گروهی دیگر از شاعران بود و در عین حال در پاسخی که به پرسش من داد اشاره کرد به انتساب چالنگی به یکسری جریانهای شعری. حالا باز من از همین جا میخوام پرسش دیگری رو مطرح بکنم که البته پیشاپیش میدونم شاید پاسخ قطعی نداشته باشه و شاید دوستان هم پاسخ قطعی برای این پرسش نداشته باشن ولی دیدگاهشون به هر حال حتما مفید و کمککننده خواهدبود. احساس من اینه، استنباط من اینه که چالنگی تقریبا میشه گفت شاعری گوشهگیر است؛ به جز مدت کوتاهی که در نشریات بوده، کار کرده و فعال بوده. بعد به دلایل شغلی بر میگرده به شهرستان و در اونجا سالهای طولانی معلمی میکنه و تقریبا جزو افرادی نیست که خیلی در مورد خودش اینور و اونور حرف بزنه یا اینکه اهل جمع و جماعت باشه. با این وجود میبینیم به دو جریان شعری منتسب میشه؛ هم شعر دیگر و هم به اصطلاح شعر ناب. آیا تناقضی در این میبینید؟ به نظرتون یک آدمی که منزوی است آیا در عین حال اهل کار جمعی است؟ یا اینکه این نوع انتسابها خیلی هم به اصطلاح دقیق نیست و دیگران یه همچین تصوری از این نوع جمع دارن؟ یا مثلا جریان شعر دیگر یا جریان موج ناب آیا میشه گفت که اینها جریانها، نهضتها یا حرکتهای شعری بودند اصلاً؟ یا اینکه یک تصور همگانی شکل گرفت بر اساس نوعی اشتراکات در سبک یا حتی براساس حلقههای دوستانه و ارتباطات دوستانه که بین چندتا شاعر وجود داشت؟ این نکته خیلی مهمه. با اینکه سال ها در مورد این جریانات شعری حرف زده شده ولی هنوز ما این نکات بدیهی را نمیدونیم که آیا میشه اینها رو یک جریان نامید؟ میشه اینها رو یک سبک نامید؟ آیا یک نهضت ادبی بودند اینها یا اینکه فقط یک محفل بودند که نامی هم بهشون داده شد؟ هر کدوم از دوستان که مایل هستند صحبت کنند. مهدی جان شما مثل اینکه میخواین شروع کنید.
مهدی گنجوی : ممنون علیرضا جان، سوال سختی پرسیدی. خوب میدونی چالنگی خودش یک دورهبندی برای شعر خودش قائله. شاید ما بتونیم این دورهبندیشو تکمیل بکنیم و بهش حواشی هم بزنیم. چالنگی سال ۴۶ رو سال ویژهای توی دورهبندی شعر خودش میدونه و میگه که قبل از سال ۴۶ من شعرهایی که صبغه اجتماعی داشتن میگفتم. و کارهاش هم از نظر نشریات، در خوشه چندتاش در اومده که بعضیهاش از معروفترینهایی هست که در اذهانِ خیلیها هم تکرار میشه. و از سال ۴۶ به نقل از خودش، در همون مصاحبه «شناسنامه به روایت دست» که با انتشارات مانیاهنر در اومده ]به کوشش علی عبداللهپور[ میگه که من گرایش پیدا کردم از اون نوع شعر به شعری که اسمشو میذاره «هستیشناسی فردی» و شعرهای دوره ۴۶ به بعد خودش رو در واقع زیر مجموعه این دومی قرار میده.
خوب میدونید «زنگوله تنبل» شعرهای سالهای ۴۷ تا ۵۰ ایشون هست. تقریبا یعنی این دوره دوم. این دوره دوم شاید در واقع یکی از تاثیرگذارترینها از باب همین مسئلهای هست که تو گفتی؛ هم در شکلگیری «شعر ناب»، ]یا به عبارت دقیقتر[ انتساب «شعر ناب» به چالنگی و هم از نظر «شعر دیگر». البته ما بعدا میتونیم در مورد شعرهای ۴۰ سال آخر عمر چالنگی هم جدا صحبت کنیم. ببینیم اونها چه شکلی هستن و من بعدا به این موضوع دوباره برمیگردم وقتی ما بحث طبیعت توی شعر چالنگی رو خواهیم داشت.
درباره این دوتا موضوع: انتسابش به «شعر دیگر» و «شعر ناب». در مورد «شعر دیگر»، خودش بخشی از اون گروه بوده؛ گروهی که در اون دوران دوتا جزوهی «شعر دیگر» رو چاپ میکنن. ولی در مورد «شعر ناب» خوب تفاوت داره چون «شعر ناب» عمدتاً حول مجله تماشا در سالهایی شروع به کار میکنه که دیگه چالنگی بهشخصه چندان فعال نیست در عرصه ادبی؛ و در واقع سکوتِ طولانیش آغاز شده. چند سالی هم هست که آغاز شده. انتساب چالنگی به «شعر ناب» بهطور خاص توسط منوچهر آتشی هست. اینطوری که من متوجه میشم. این آتشیست که یک جوری تبار شعر خودشون رو، یا این نوع شعرگویی رو، به شعر چالنگی برمیگردونه و نه اینکه خود چالنگی لزوماً بخشی از اون ]ملاقات[ باشه. من خوشم آمد فیروزه میزانی گروه «شعر ناب» را به عنوان یک «ملاقات» معرفی میکنه، نه یک جنبش. چالنگی خودش بخشی از اون «ملاقات» افراد در محدودهی شعر ناب نیست. در مورد «شعر دیگر» اما همین جور که گفتم چالنگی بخشی از آن جریان بوده؛ به طوری که بر سلوک ادبیش هم تاثیر گذار بوده مشخصا؛ بخشی از اون چیزی که خانم چهارمحالیان هم اشاره کردن. اینکه حتی نوعی از رفتار ادبی که آیا یک چیزی رو منتشر بکنیم یا نه، اینها متاثر از این گروه بوده، یعنی مثلاً اگر درخواست مصاحبه ازش در اون دوره میکردن به خاطر ورودش در این گروه «شعر دیگر» و اون صحبتهایی که در اون گروه بوده اون مصاحبه رو رد کرده. یا ما میدونیم که در شبِ شعرِ خوشه که قرار بوده چالنگی شعر بخونه ولی به خاطر اینکه افراد گروه یکجور به این نتیجه میرسن که مثلا در این جریان شعرخوانی نداشته باشن اون شعرخوانی رو در خوشه رد میکنه. میخوام بگم این مراوداتش هم یک مراوداتیست در حیطه نظری؛ یعنی مکالمات ادبی دارن، درباره زیباییشناسی شعر صحبت میکنن. و در یک دیالوگ با هم هستن که روی هم تاثیر میذارن و از هم تاثیر میپذیرن. و هم مراوداتی که بر سلوک ادبیش به عنوان یک شاعر تاثیر میذاره. چون من چالنگی رو به یک معنا جزو اون شاعرانی میدونم که شعر درونشون یک وضعیته و نه فقط یک حرفه. یعنی یک انسانِ شاعر است به عنوان اینکه شعر به عنوان بخشی از هویتش است که در رفتار روزمرهاش هم حاکمه؛ یا میشه مشاهدهاش کرد.
به طور خلاصه، دربارهی نسبت چالنگی با «شعر دیگر» به نظرم نسبت درستیه و بخشی از اون جریان است. ولی نسبتش با «شعر ناب» یک نسبت انتسابی است، و آن هم انتساب توسط بخشی از اعضای «شعر ناب». مثلا هرمز علیپور آنطور که من دنبال کردم آنچنان تاکیدی نداره بر هوشنگ چالنگی به عنوان شخصیت موثر بر شاعری خودش. یا فیروزه میلانی به طور خاص…
علیرضا آبیز: فیروزه میزانی
مهدی گنجوی: ببخشید فیروزه میزانی. میزانی حتی از بیژن جلالی یاد میکنه به عنوان کسی که روی شعر خودش و در شکلگیری نوع نگاه خودش به شعر موثر بوده. بیشتر اینکه چالنگی رو به شعر ناب انتساب بدن متاثر از آتشی و نقش مجله تماشا به عنوان یک ارگانی که تو اون دوره خیلی در پیشبرد این نوع صدا و گرد آوردن این «ملاقات» موثر بوده میشه یاد کرد.
علیرضا آبیز: خیلی ممنونم آقای سنبلدل یا خانم چهارمحالیان شما میخواید چیزی اضافه کنید یا برم سرِ پرسش بعدی.
فرشاد سنبلدل: من اگه اشکال نداره یه چیز کوتاهی اضافه کنم. خیلی موافقم البته با بحثی که مهدی مطرح کرد. یه نکتهی دیگه به نظرم میرسه در رابطه با جریان بندیها. ببین به هر حال ما منکر این نمیتونیم بشیم که حرکت شعرِ دیگر درواقع تلویحاً اعم از سایر جریانها مثل موج شعر ناب یا موج سوم و قسّعلیهذا انگاشته شده. بحثی که وجود داره اینه که به نظر میرسه یه نوع سیالیت تو این جریان بندیهای شعردیگر-محور وجود داره. البته از اونجایی که ما تاریخ نویسی ادبی جدی برای شعر مدرن فارسی نداریم این سیالت اجتنابناپذیز است. یعنی مشخصاً و صرفا محدود به جایگذاری چالنگی یا حالا این شاعر، این فردیت تاریخی خاص در این جریانهای مشخص و ویژه نیست. مثلا فرامرز سلیمانی در کتاب «شعر شهادت است» چالنگی رو به عنوان محور یه جریان دیگه ای در نظر میگیره و براش نمودار و چارت هم درست میکنه که نشون بده این شعر چه نوع شعری است. سلیمانی نموداری ترسیم میکنه با عنوان خط تاثیرگذاری هوشنگ چالنگی. در این نمودار سه شاخه منشعب از شعر چالنگی رو معرفی میکنه که یکی از آنها موج نابه. مقصودم از این مثال این بود که عموما در میان شاعران نزدیک به هم، مشخصا کسانی که در طیف شعر دیگر تا شعر ناب میشینن هر گاه محوریت به یک شاعر ویژه داده میشه حولش یک صورتبندیِ شبهنظری به مقصود تولید یک ساختمان، یک موج، یک حرکت یا جریان صورت گرفته. حال این ممکن بوده شفاهی باشه به مناسبت. اصلاً این شاعران مایل به یک نوع سنت شفاهی غیرنظری هم هستن و تن به اینکه تحلیل بشن، تثبیت بشن نمیدن. این البته ویژگی مهمی هست در این شاعران. همین ویژگی هست که درواقع آوانگارد نگهشون میداره. این شاعران از اینکه صورتبندیِ نظری بشن و به یک تئوری شعر شفاف برسن فرار میکنن. و به واسطهی همین ویژگی بیرون از صورتبندیهای میناستریم ]جریان اصلی[ قرار میگیرن. پس هرگاه شما محوریت رو به یکی از شاعران شاخص در این جریانها بدین جریانهای دیگری شکل میگیرن و این احتمالا دلیل اصلی این مشکلات در صورتبندیهای تاریخی و نظریِ شعر مدرنه.
علیرضا آبیز
آتفه چهارمحالیان
مهدی گنجوی: علیرضا جان من میتونم یک نکتهای رو بگم بهخصوص درباره این بحث انزوا. آیا چالنگی شاعر گوشهگیری بوده یا نه؟ به نظرم اگر منظور این باشه که به چه میزان با حلقههای ادبی در طول زندگیش در ارتباطِ فعال بوده، نمیتونیم بگیم که همیشه گوشهگیر بوده. تا سن حدود ۳۴ و ۳۵ سالگی ]مرتبط بوده[. خودش هم واضحاً حتی یک لحظهی خیلی مشخصی توی زندگی خودش هست که هی مرورش میکنه که گویا از یک سفرِ هیپیوار به هند برمیگشته ایران؛ در مرز قرنطینه میشه به خاطر یه بیماری که در اون موقع درست یادم نیست از افغانستان یا پاکستان میومده ایران. در قرنطینه میشنوه که معلم میخوان و میتونه بره معلم بشه. این به لحظهای خاص در زندگیش تبدیل میشه که بعد از اون به سمت زندگی زناشویی – به نقل از خودش – میره و ]از محافل ادبی[ فاصله میگیره.
ولی مثلا دوره قبلشو نگاه میکنی ما با شاعری مواجهیم که در تهران تو بنگاه فرانکلین کار میکنه؛ با پرویز اسلامپور کار میکنه؛ با حلقههای مختلف شاعری در ارتباط است. در شکلگیری نشریات ادبی و چاپ اشعار در نشریات ادبی فعال است. با شاملو رفتوآمد میکنه. به «خوشه» مطلب میده. ما در اون دوره با یک شاعر کمگو که مراودات ادبی محدود داره مواجه نیستیم. بعدش است که یک تصمیم میگیره و این مراودات تغییر میکنه.
علیرضا آبیز: درسته. البته این استباط من بود از همون گفتوگویی که خانم چهارمحالیان با آقای چالنگی انجام دادهبود و در اون دستِکم در مورد انتسابش به موج ناب با اما و اگر صحبت کردهبود. حالا البته ما میخواستیم بیشتر بر خود چالنگی متمرکز باشیم ولی برای اینکه از این بحث گذر کنیم یک پرسش دیگر از دوستان بپرسم. درواقع ما از ته شروع کردیم اومدیم به سر. خواستم از جزء به کُل برسیم حالا از کُل برمیگردیم به جزء. این نامگذاری که مثلا در همین دو کانسپت]مقوله[ -حالا هرچی اسمشو بذاریم- مثلا «ملاقات» که چالنگی منسوب بهش هست هر دوشون از نظر نامگذاری ویژگیهای خاصی دارند. مثلا شعرِدیگر یک نام سلبی است به جای این که یک نام ایجابی باشه. یعنی اگر واژه دیگر را به عنوان نام در نظر بگیریم داره خودشو به عنوان جریانی فارغ از یا سوای از جریانهای مسلط روز معرفی میکنه بدون اینکه هیچگونه صفتِ ایجابی برای خودش قائل باشه. یعنی همانطور که آقای سنبلدل هم گفنتد مثل یک چتر گسترده است. تو گویی که اگر ما به یک جریان اصلی در شعر اون زمان قائل بوده باشیم، شعرِدیگر داره ادعا میکنه که ما اون نیستیم. نمیگه ما چه هستیم اما میگه ما اون نیستیم. حالا یک پرسش اینه که اون چیه که این خودش رو از اون جدا میکنه؟ آیا منظور از جریان اصلی همون جریان شعرِ اجتماعیست که بخش قابل توجهی از شعر این دوره است؟ ما همزمان جریان شعر رمانتیک و غنایی و عاشقانه و اینها رو هم داریم اما در هر حال وجه نسبتاً مهمی از شعر دههی ۴۰ و حتی تا بخشی دههی ۵۰ شعر اجتماعی و سیاسی است. در مورد شعر ناب هم من باز با همین نامگذاری مسئله دارم. عنوان شعر ناب هم هیچ چیزی دربارهی شعر به ما نمیگه چون یک صفت بسیار کلی و غالباً تفسیرپذیره ولی هیچ محملی، هیچ توصیفی نیست از این جریانات. این دو نکته را گفتم حالا میخوام این پرسشو مطرح کنم: با این وضع این نامگذاریها به جز اینکه به مورخ ادبی کمک بکنه چه سود دیگهای داره؟ یعنی برای خوانندهی عام شعر آیا این نامگذاریها هیچ مفهومی داره یا فقط به درد تاریخ ادبیات میخوره؟
آتفه چهارمحالیان: علیرضا جان به نظرم دست روی نکتهی مهمی گذاشتی، چون از مخاطبان حرفهایِ ادبیات گرفته تا مخاطبان دورتر مدام دربارهی این نامگذاریها و اینکه مثلا فلانی منسوب به آن جریان است و دیگری منسوب به این جریان میشنوم. منتها میخواستم اشاره کنم که فکر میکنم چرا در این دوره تاریخی این اتفاق افتاده؛ این باید مهم باشه که تعدادی از اصحاب و سران این چند جریان در همهی این نحلهها دیده میشن. به طور مثال شما مثلا پرویز اسلامپور را در نظر بگیرید که در شعر دیگریها دیده میشه، بعد بخشی از این شعر دیگریها که به نوعی خودشون رو میراثدار موج نو میدونند میآیند ومانیفست شعر حجم رو ابداع میکنند، ازآن طرف، بعدتر موج ناب منشعب میشه که خودش را متاثر از تعدادی از شعرِ دیگریها میدونه. اشاره کنم به مصاحبهای از بهرام اردبیلی که در آن خیلی ساده و سرراست گفته که اصلاً آن موقع ظاهراً در چه گروهی بودن و شاعر بودن گویا لازم و ملزوم همدیگر شدهبودند و همینطور گروهی پس از گروهی دیگر در حال زادهشدن بود. با دریافت شخصی خودم در مجموع فکر میکنم عناصر مشترکی، هم در شعر حجم و هم موج نو، هم شعر دیگر وهم در شعر ناب میتوانیم پیدا کنیم. اما از میان این جریانها، شعر حجم بود که آمد و مانیفست داد و در واقع بسیار آگاهانه، گذری از امپرسیونیسمی که مثلا در شعر دیگریها دیده میشد به سمت نوعی اکسپرسیونیسم ادبی انجام داد و یدالله رویایی آمد اعلام کرد که اصلاً شعر دیگر وجود نداره؛ لحظهای بارقهای بوده، درخشیده و از بین رفته و شکل تبلور یافته، فرموله شده و در واقع منتهی به سبک آن را ما قرار است در شعر حجم ببینیم. می دانیم رویایی مذاکراتی با این افراد داشته برای امضا گرفتن ازشان، در مورد امضا ندادنشان وتا جایی که من میدونم، بیژن الهی که (در همون مصاحبه چالنگی اشاره میکنه) به نوعی تئوریسین شعر دیگر بود، تاکید داشته که نباید مانیفست شعر حجم رو امضاکنند، آنچه بهرام اردبیلی از آن به عنوان دام-چاله نام میبره. اما در ارتباط با چالنگی، تاکید و اصرار خود اوست که شعر دیگری خونده بشه و نه موج نابی. حتی در همون مصاحبه هم میگه که او ۱۰ سال فاصله داره از اولین زمانهایی که چیزی به نام موج ناب در حال پا گرفتن بودهاست. بههر رو در این قضیه به نوعی روی همون تاثیرگذاری شاخصها میشه بحث کرد. اینکه گفتی شعر دیگر یک نام سلبیه و ایجابی نیست رو هم قبول دارم چون در مصاحبههای دیگرهم که قبلتر تک و توک انجام شده مشهوده. چالنگی، اردبیلی و یک مصاحبه شجاعی انجام داد. آریاپور حرف زد. حتی خود اونها هم در قالب مثلاً یک، دو، سه، چهار یا «ا» تا «ی» نمیتوانند شعرشان رو فورمولایز [صورتبندی] کنند و نمیتونن بگن که الان اینها بر مبنای این محورها شکل گرفته و آنها تعمد داشتهاند. دو تا سه تا محور بوده گویا که یکیاش این بوده که بله شعر اجتماعی رو برایش تعریف دیگری دارند و بر امرِ فردیت شعری بر اساس اینکه ذهن شاعر به مثابه یک اثر هنری بیش از یک اثر هنری فردیت یافته باشه، تاکید دارند و روی نکتهی درستی دست گذاشتی که حالا با این حساب ما باید به عنوان یه جریان به این آثار نگاه کنیم یا یک سبک ببینمیش یا در واقع چه صورتبندی ادبی میتونیم براش قائل باشیم.
علیرضا آبیز: خیلی ممنونم. فرشاد جان شما نکاتی رو که خواستی بگی لطف میکنی بگی؟
فرشاد سنبلدل: مرسی. من فکر کردم که خیلی جالب بود به نظرم این آنالیز از اسم شعر دیگر. بحث اینه که اتفاقا من موافق این نیستم که این سلبیت سرشت نمای شعر دیگر نیست یا اینکه از ویژگیهای این جریان چیزی بهدست نمیده و صرفا نامیه بر چیزی گذاشته شده. در واقع عنوان «شعر دیگر» اتفاقا تعریف این جریانه به این مناسبت که حتی آوانگارد تاریخی رو هم اینجوری تعریف میکنن. تعریف آوانگاردیسم دو تا وجه داره. یک وجهش اینه که از نهادینه شدن فرار میکنه. جریان آوانگارد یا آرتیست آوانگارد از اینکه تعریف بشه مشخص بشه جایگذاری بشه در تاریخ؛ از این فرار میکنه. وجه دوم اینه که من علیه هر آن چیزی هستم که پابرجاست؛ که پایه داره، نهاد است. پس آوانگارد علیه هرگونه نهاد است. در عنوان «شعر دیگر»، اتفاقا اون دیگری که داره مراد میکنه علیه هر آن چیزیه که به عنوان نهاد در بدنه شعر فارسی موجود بوده در اون تاریخ. به همین مناسبته که من اتفاقا مایلم که این دسته از آوانگاردهای استتیک رو که آوانگاردهای غیر متعهد هستن، اگر چه کارکرد سیاسی داره اون تجربههای فرمی که میکنن که بحث دیگری هست، به اسم جریانهای اصلی آوانگارد یا آوانگاردهای تاریخی بخونم. به خاطر اینکه اصلا بر این مبنا و بر این دو اصل زاده شدن اینها. وجه دیگهای جز این دو اصل نداریم یعنی اصلا بر مبنای سلبیت هست که اینها فعالیت میکنن. یه دلیل اینکه گروهی از دل گروهی دیگر بر میومده به مناسبتهای مختلف و توی شرایط مختلف، همین بوده. چون هر آن لحظه که اینها احساس میکردن چیزی در گروه فعلی نهادینه شده ازش بیرون میزدن و یک گروه سیال تعریف ناشدنیِ تجربهگرای دیگر رو بنیان یا «نابنیان» میذاشتن. تا زمانی که اون هم نهادینه بشه و از اون هم عبور کنند. به همین مناسبت فکر میکنم اتفاقا «شعر دیگر» تعریف شعر دیگره نه فقط نامش؛ همین طور شعر ناب. شعر ناب در واقع همین وجه سلبی رو دوباره داره و اتفاقا به یه اصل دیگهای از آوانگارد تاریخی اشاره داره و اون هم اینه که آوانگاردهای تاریخی اگر چه متاثر از وضعیت جهان دست به تجربه میزدن، مشخصا بعد جنگ جهانی و فضای اطرافشون، اما سعی میکردن موجودیت امر روزمره و امر ملموس را در کار خودشون تا اونجایی که میشه از بین ببرن تا اونجایی که میشه بیرون بذارن و هر آن چیزی که از روزمرگی وجود داره، از اون جهان واقع در اطرافشون وجود داره، رو تبدیل بکنن به تعریف خودشون از واقعیت. شعر ناب هم به نظر من میرسه که گوشه چشمی به همچین بحثی داره. اون نابیت به نظر میرسه که همون دیدن چیز نادیدنی در واقعیت جهان بیرون است یعنی اون رو بکشیم بیرون و بیاریم داخلش کنیم. یعنی در حالی که در جهان خارج انقلابه، جنگه، قحطیه یا هزار چیز دیگه مشخصاً در این دوره تاریخی در این جریان وجود داره و رشد و نمو میکنه و بعد هم داره استبلیش [تثبیت] میشه فارغ از همهی آن چیزها، بیاییم و اون جان مطلب رو ازش در بیاریم. اون چیزی که ناب هست و روزمره نیست. به همین مناسبت فکر میکنم در شعر ناب هم به درجهای مثل شعر دیگر اون نام کارکرد تعریفی هم براش داره. صرفا یه لیبل [برچسب] نیست که یه صورتبندی تاریخی بهش داده باشه و همینجوری که شما بهش اشاره کردید صرفا به کار تاریخ ادبیات بیاد. میشه از تو دلش این بحثو در آورد اگرچه این فقط یه تحلیل مدل مطالعات فرهنگیه دیگه. یعنی احتمالا واقعیت تاریخی میتونه اینو تغییرش بده؛ یعنی ما اگر فکت تاریخی داشته باشیم که چرا این اسم به این مناسب مثلا کپی شده از جایی اومده یا مثلا به یه مناسبت تولید شده.
علیرضا آبیز: خُب البته این خیلی مرتبط به بحثمون نیست ولی در مورد آوانگاردیسم من خیلی با شما همنظر نیستم. یعنی نمونهای سراغ ندارم، نه اینکه بخوام از حیث نظری با شما مخالفت کنم، ولی نمونهای سراغ ندارم از یک حرکت آوانگارد یا جنبش آوانگارد که راه به دهی باز کردهباشه و بعد از مدتی به جریان اصلی بدل نشه و به همین دلیل به نظر من آوانگاردیسم همیشه زمانمند و مکانمنده یعنی حرکتی که مثلا در دهه ۳۰ میلادی در پاریس آوانگارد بوده و در دهه ۴۰ میلادی در پاریس یک حرکت مین استریم [جریان اصلی] ممکنه در دهه ۷۰ شمسی در تهران یه حرکت آوانگارد محسوب بشه. اما در هر حال اگر این حرکت آوانگارد حرکت اصیلی باشه و راهی به جایی باز بکنه، خود اون حرکت چارهای نداره جز اینکه تبدیل به جریان اصلی بشه. حالا افراد میتونن دوباره آوانگارد باشن ولی حرکتشون نمیتونه آوانگارد بمونه. مثلا شاعران دیگر میتونن آوانگارد باشن و هر لحظه از خودشون فرا برن یا فرو برن. در هر حال آوانگاردیسم به یک معنا یک انحرافه، الزاما به بالا نیست. میتونه به چپ، راست و هر سویی بره.
فرشاد سنبلدل : بله برای اینکه خلط مبحث نشه اضافه کنم که من با شما موافقم. اتفاقا جان اشبری میاد همین صحبت رو میکنه. میگه مسئله اینه که آوانگارد، آوانگارد باقی نمیمونه. به محض اینکه مین استریم [جریان اصلی] بشه، به محض اینکه به تماشای عموم گذاشته میشه دیگه آوانگارد نیست بلکه آوانگارد تاریخیه. یعنی به عنوان یک نمونه آوانگارد در اون بازه زمانی بررسی خواهد شد و در لحظه دیگه کارکرد آوانگاردی نداره. چالنگی هم همین ویژگی رو داره. من یادمه که اون موقعی که یه گزیدهای از شعراشون درآورد مروارید [نشر مروارید] من همون موقع یه چیزی نوشتم و تو اعتماد [روزنامه اعتماد] منتشر کردم. البته خوب خامی و جوونی کردم و زیادی تند بود که نباید میبود. منتها اونجا بحث این بود که چالنگی خیلی تلاش کردهبود در اون مقدمه که بگه کی گفته ما نیمایی نبودیم ما خیلی هم نیمایی بودیم. ما خیلی هم نیما میخوندیم. اون موقع من اعتراضم به این بود که چالنگی ویژگی سلبی جریان خودش رو یا حالا هر جریانی که منتسب بهشه، که یه ویژگی آونگارده، و آوانگارد اینجا نه به معنی مکتب به معنی خاصیت بکار میبرم، کار خودشو [از اون ویژگی] خالی میکنه تا امروز که بخشی از جریان اصلی باشه. چون این موج شروع شده بود اون تاریخ. خیلی کوتاه بود بعد از مرگ الهی که این گزیده شعر دراومد با مروارید. و این موج شروع شده بود. یعنی هر جا که نگاه میکردی یه بخش از یه شعری مشخصاً حالا الهی و اردبیلی میدیدی که خیلی زیاد بود اون روزها تو نسل من حداقل. به نظر من در اون تاریخ این یه تلاشییه برای اینکه حالا نهادینه کنیم اون چیزی که یه جریان آوانگارد بود و حالا کمک کنیم به اینکه مین استریم[جریان اصلی] بشه.
علیرضا آبیز: خیلی ممنونم. اگه دوستان در این مورد نکته ای دارن بگن وگرنه من یک پرسش مطرح کنم.
آتفه چهارمحالیان: علیرضا جان، حالا اگر آقای گنجوی میخواهند صحبت کنند، من بعداً میگم.
مهدی گنجوی: شما بفرمایید، من بعد از شما.
آتفه چهارمحالیان: میخواستم بگم حداقل تا جایی که از حشرونشر محدود شخصی با این آدمها سراغ دارم، در دورهای که شعر میگفتن تاکیدی بر آوانگارد بودن (به معنایی که حداقل نسل ما از آونگاردیسم سراغ دارند) نداشتند اما به طور مشخص چون بحث ما اینجا خود چالنگی یه، او به غایت بر مدرن بودن تاکید داشت و مثلاً نیما را یکی از معدود شاعران مدرن میدید و شعر دیگر رو در شاخصهایی منتزع از شعر نیما میدونست. حتی در مصاحبههایی که این اواخر با هوشنگ آزادیور شد در ارتباط با شعردیگر، او اشاره میکنه به اینکه از قضا شعردیگر با همان معنایی که ما از معنازاییِ شعر پسامدرن سراغ داریم خودش رو در اون زمان تعریف میکرده و میدیده و میدونسته داره چهکار میکنه، اما در عین حال فکر میکنم از قضا این دوستان از مین استریم [جریان اصلی] شدن گریزان بودند و همانطور که فرشاد ابتدای صحبت اولش اشاره کرد از قضا از نهاد بودن هم گریزان بودند و یک مسئله و مشکلی که داشتند این بود که برخلاف یکی مثل رویایی که دنبال امضا میگشت برای اینکه آن دامنه ی شعر حجم را گسترش بده، اینها از تکثر گریزان بودند.
علیرضا آبیز: خیلی ممنونم. مهدی جان شما بفرمایید.
مهدی گنجوی: فقط دربارهی صحبتی که کردی دربارهی «شعر دیگر»؛ نکتهای هست و اشارهای هم داشتند خانم چهارمحالیان. مثلا وقتی ما به «شعر حجم» میرسیم متن مرجع داریم، یا متنی که میتونیم بهش برگردیم و حولش صحبت بکنیم. ولی در مورد «شعر دیگر» اتفاقی که افتاده ما با روایتهای گاهی متضاد یا متعارضِ حافظه مواجهیم. چون به جای متون، نقلها داریم و این نقلها هم در سالهای اخیر ضبط شده؛ در سالهایی که توی یک پروسهای هستن و شکل گرفتن – که فرشاد هم بهش اشاره کرد – پروسهی کنونیزیشن [کانونیشدن] این شاعران. یعنی این شاعرانی که چند دهه از کارشون گذشته در یک دورهی تاریخی خاص – نه لزوماً توسط خودشون – که به نظر من اصلاً دلیلشون خودشون نبوده و در مورد این میشه صبحت کرد که چرا این شاعران در دورهی دیگری چند دهه بعد کنونانیز [کانونی] میشن. توی اون دورهای که این پروسه کنونیزیشن [کانونی شدن] اتفاق میافته، این افراد باید نقل بکنن خاطراتشونو از یک دورهی دیگر و ما با یک همچین چیزی مواجهیم.
و لیکن در نقلِ مثلا آزادیور و چالنگی چیزی که مشترک هست از همین که «شاعران دیگر» که ما کی بودیم بر همین که ما با دیگران متفاوت بودیم در شعری که دنبالش بودیم تاکید دارن؛ یعنی بر وجه چیزی که تو بهش میگی سلبی. ولی اینجا در حالیکه یک وجه سلبی هست ]وجه دیگر هم هست.[ من یه چیزی رو به نظرم میاد که مشترک است هم بین شاعران «شعر دیگر» و هم «شعر حجم» و «ناب». مثلا وقتی چالنگی در مورد «شعر دیگر» صحبت میکنه؛ یعنی در مورد اون گروه شاعران صحبت میکنه با حافظهی چند دهه بعدش، میگه ما اون زمان بحث میکردیم که چه چیزی بوده که عنصرِ پایدارِ شعر در طول تاریخ بوده. چه چیزی هست که در شاعران یونان باستان بوده، در حافظ بوده و ما امروز هم باید اون رو جستوجو بکنیم و در شعرمون پیاده بکنیم؛ یعنی به عنوان یه زیباییشناسی فراتاریخی. میخوام اشاره بکنم یک رگه اینجوری و یک خوانش اینجوری درونشون بوده. حالا این منو یاد یه نامه میندازه. نمیدونم نامههای رویایی به پرویز اسلامپور که نشر آفتاب در آورده رو مشاهده کردید یا نه. این یه نامهای هست که یه بریدهاش رو من برای صحبت امروز گذاشتم. خیلی جالبه. رویایی به پرویز اسلامپور درست بعد از امضایِ مانیفستِ «شعر حجم» نامه میده و این دو پاراگراف رو از اونجا میخونم. میگه:
سهراب سپهری تلفن کرده بود که: مانیفست را خوانده است. به به به. چقدر خوب است که اینقدر زنده هستید توی این برهوت…ولی خب البته می دانید…می خواهم بگم که..اه… و بالاخره خالی کرد که: فکر میکنید سر این عقیده باقی بمانید؟ فکر نمیکنید چهار سال بعد به چیزهای نوتری در هنر برسید، آن هم در زمانی که این همه متحول و سریع است…
گفتم که این یک کانسپشن جهانی ست و در قلمرو تمام هنرها، ما به این حقیقت رسیده ایم که ناب ترین خلاقیتهای ذهن بشر از کهن تا معاصر وقتی به نابی و اطلاق رسیده است که همین مکانیسم را داشته است که به اختصار نوشته ایم، یعنی عبور از اسپاسمانهای ذهن. اگر قبول میکنید که اسپاسمانتالیسم به عنوان کشف تازه، شعر و هنر و معارف بشری را در گذشته و امروز و فردا حیات تازه و دیگر میدهد کافی ست که نه تنها مانیفست بدهیم بلکه هر دست افشانی دیگر را نیز برایش بکنیم.
این نقل را از صفحه ۴۰ و ۴۱ این کتاب، که خیلی هم کتاب خوندنیای هست آوردم. میخوام بگم که این وجه، این تاکید بر یک زیباییشناسی و یا به عبارت دقیقتر کشف یا کوشش برای کشف یک زیباییشناسی فراتاریخی، به نظر من این اونجایی هست که «شعر دیگر» و اعضای «شعر دیگر» رو، ولو اینکه خودشون رو به نیما منتسب بکنن – که به واقع هم همشون در یک دیالوگ مداوم با نیما بودن یا شعرشون در بستر این دیالوگ ساخته شده – ولی یه انشقاق جدی در تئوری میکنن با شعر نیما. که اونجوری که من میبینماش در شعر نیما ما همیشه با یک زیباییشناسی تاریخی مواجه هستیم؛ یعنی در نیما زیباییشناسی یک امر تاریخی هستش. ولی در این شاعران، این پروسه ]کوشش برای کشف زیباییشناسی فراتاریخی[ پروسهای هستش که من فکر میکنم یه فاصلهگیری از ]نیماست.[ گرچه یک حرکت مدرنیستی هست ولی لزوما در ادامه فلسفهی نیما و زیباییشناسی تاریخمند نیست. در واقع معکوس اون هست.
حالا این رو اگه بعدا بتونیم صحبت کنیم درباره اینکه چه جوری میتونیم این پدیده، این اتفاق، رو از منظر همان کالچرال استادیز [مطالعات فرهنگی] که فرشاد اشاره کرد، در بسترِ تحولاتِ سیاستِ فرهنگیِ عصرِ پهلوی دوم و در بستر کل تحولاتِ بومیگرایی در اون عصر و مسائلی از این دست بازخوانی کنیم، آیا میتونیم این رو در دل جریانهای تاریخی اون دوره – که در هنرهای مختلفی غیر از شعر مثلا در مکتب سقاخانه و غیره و ذلک هم نمونههایی داره – آیا میتونیم این رو به اون پیوند بدیم و تاریخنگاریش بکنیم. این یک بحثیه که اگه خواستیم میتونیم بهش ورود بکنیم؛ ولی خواستم اینو بهش اشاره داشته باشم.
علیرضا آبیز: خب خیلی ممنونم. نکات خیلی جالبی مطرح شد. نکتهای رو که مهدی گفت استفاده بکنم و این رهیافت رو با شما درمیون بزارم که آیا تصور میکنید اگر با همین دیدگاه که شما الان خیلی خوب توضیح دادید- دیدگاه فراتاریخی و حتی اون ذهنیت کشف عنصر پیوند دهندهی همهی شاعران یعنی اون چیزی که بین شاعران کهن و شاعران امروز انگار که مشترک هست نگاه بکنیم- میشه توضیح داد نوعی تصور یا، حتی بگم توهم اشکال نداره، توهم فرزانگیِ شرقی در شماری از این شاعران بوده و مثلا ما چالنگی را میتوانیم دچار یا در واقع بهرهمند از -بستگی داره چطور تعبیر بکنیم- از یه جور فرزانگی شرقی و در دل اون یک نوع تقدیرگرایی ببینیم که در شعرش هم نمودهایی داره یا نه؟ با این برداشت تا چه اندازه موافقید. یا خیلی کلی و مبهم گفتم.
مهدی گنجوی
فرشاد سمیل دل
مهدی گنجوی: اگر دوستان می خوان صحبت کنند وگرنه من یه اشارهای میکنم که یک یادداشتی پشت همین کتابِ انتشارات نشر افراز بود. ناشرش افراز بود؟ همون کتابی که کلیات آثار…
علیرضا آبیز: بله نشر افراز. مجموعه کامل اشعار
مهدی گنجوی: بله، پشت جلدش یک سطر هم از رضا براهنی هست در توضیح آثار چالنگی. فکر میکنم من از اینجا میتونم حداقل یک ورودی بکنم به پاسخ به سؤالت. به نقل از تکاپو آذر ۷۲. رضا براهنی گفته: «شعر هوشنگ چالنگی، لحن بیان چیستانی الحان عرفانی را دارد و ترکیباتش یاداور برشهای شکیل متون دردمندانه عرفانیست».
اینو میگم به خاطر اینکه من در شعر چالنگی رابطه با شطحیات میبینم، با ادبیات شطح و با ادبیات صوفیانه. ولی لزوماً این رو هیچ ربطی به سوررئالیسم نمیدم و تفاوت قائلم بین این ارتباط گرفتن و بهرهگیری از امکاناتی که ادبیات شطح داره به ما میده، با جنبش سوررئالیستی در شعر جهان. از اینجا میخوام برگردم به صحبتی که خودت داری. من فکر میکنم که در خیلی از شاعران «شعر دیگر»، اتفاقاتی میفته در شعرشون به خاطر همین که یک مراودهای پیدا میکنن با ادبیات عرفانی. میتونن به شعر مدرنیستی صوفیانه و به شکلگیریش کمک برسونن. اتفاقی که در یک مواردی در شعر بیژن الهی به نظر میاد میفته. ولی لزوماً به این معنا نیستش که وقتی با ادبیات شطح در ارتباط هستن اون شطحیات رو میان مثلاً با فرویدیسم، یا جنبشهای سیاسیجهانی و مواردی از این دست پیوند میدن. یعنی یک افتراق خیلی جدی از نظر اینکه اون انقلاب نظریشون توی زیباییشناسی شعر چه نسبتی با انقلاب اجتماعی-سیاسی داره و چه نسبتی با انقلابِ نگاهِ ما به هستیشناسی انسان و رابطهی انسان با طبیعت و رابطهی ناخودآگاه و خودآگاه داره یک تفاوت جدی هست بین این دو. البته دارم مبهم صحبت میکنم. امیدوارم وقتی دوستان هم جواب بدن بتونم ذهنم را شفافتر در این مورد بیان کنم.
آتفه چهارمحالیان: علیرضا جان فکر میکنم همین مسئله هم در شعر ناب و هم در موج نو که اشاره کردی بهش، یک جور احساس تقدیرگراییِ قرین با اندوه است، که درآن گزارهها گویی میل به کلانالگو شدن دارند و این باعث شده بیانها اکثراً پیامبروار باشه و انگار به طور مداوم ما در آن واحد با یک ایزدان فانیِ رو به مرگ اما در عین حال خدایان ِگیاه و طبیعت هم سروکار داشته باشیم. از قضا نگاه میکردم به یادداشت هام که میخواستم شاخصهای مشترک این نحله ها رو پیدا کنم، متوجه شدم اکثراً رویکردها در موج ناب اینطوره ، حالا شعر حجم یک مقدار میره به سمت اینکه علتها و جهتها را مشخص کنه یا ریتم داخلی قطعاتش معلوم باشه، ولی در موج ناب و شعردیگریها عموماً شعرها یک ساختار رکوئیم یا مرثیه مانند دارن و در واقع انگار از زبان یک قهرمان مرده یا قهرمانی در حال ِکشتهشدن سروده میشوند. اصولاً در مرثیه و اندوه ما عنصر جبرگرایی و تسلیم رو به قول دوستمون در شکل فرا تاریخی اون میبینیم. حتی گویا این دوستان به شکل مسیحواری اندوهشان را نشانهی تعالی انسانیشون میدونن و این بخشی ازآن مانیفست و روح حاکم بر سرایش این شعرهاست. گویی یک نظام ِ ذهنی بر همهی عناصر شعریشان داره حکومت میکنه و به طور پنهان تلالو داره از درون. البته یک نکتهای رو در ارتباط با چالنگی بگم چون این سؤال خود من هم بود و به طور مشخص از او پرسیدهام، که البته خیلی محتاطانه تبری جست از اعتقاد به هر نوع عرفانی و به نوعی حتی اشاره کرد به اینکه اصلاً پوزیتیویسم در نظام استدلالی و عقلانیت محاسباتیاش خیلی هم برایش محترمه بر خلاف دیگر دوستان. بر خلاف کسی مثل بهرام اردبیلی که به قول شما به دنبال اون عرفان شرقی میره هند یا مثلا هر کدوم از دیگر ِ این دوستان که به یه صورتی از عرفان معتقد بودند که در بعضیهاشون جایگزین اون مرکز می شه که حالا طبیعته و نه خدا یا متافیزیک و چالنگی تبری میجوید از این نوع نگاه. شاید همینجاست که ما میبینیم شعر چالنگی در واقع از شعری که می خواهد در یک لحظه کارش را انجام بده و تبدیل بشه به یک اثرآبستره هنری و تمام، فاصله میگیره و به سمت یه شعر ساختارمندتر حرکت میکنه. به سمت روایت حرکت میکنه و تصویر در شکلی که ما در رمانتیسیسم طبیعتگرا سراغ داریم. در واقع بیشتر از بقیه شعرش به زبان میآد. آنچه که بیشتر در الهی میبینیم.
علیرضا آبیز: خب خیلی ممنونم. فرشاد جان شما
فرشاد سنبلدل : مرسی من چیزی ندارم اضافه کنم.
علیرضا آبیز: مهدی جان شما میخواید نکتهیی را اضافه کنید یا یه کم نزدیکتر بشیم به شعر خود چالنگی
مهدی گنجوی: میتونیم کمکم موردی درباره اشعار خودش صحبت کنیم.
علیرضا آبیز : خب ببینید پس میخوام یه پرسشی از شما بکنم. شاید یه پرسش خیلی کلیشهای به نظر برسه ولی احتمالاً به ما کمک خواهد کرد که وارد بحث جدی چالنگی بشیم. از نظر موضوعی یعنی درونمایه به نظر شما مهمترین درونمایههای شعر چالنگی چیه؟ منظورم از درونمایه در واقع اون دغدغههای ذهنی ست. مضامینی که بیشتر در شعرش تکرار میشه و بسامد بالاتری داره چیه؟ و هرچی که هست چه اهمیتی داره؟ حالا برای اینکه روشنتر بگم: صحبت کردیم قبلاً و دوستان هم چندین بار در صحبت شون از طبیعت نام بردند. آیا طبیعت به نظر شما یه درونمایه هست در شعرش؟ اگر هست اهمیت خاصی هم داره یا اینکه صرفا به دلیل مثلا تعلقات جغرافیایی یا وصف محیط اطرافش به شعرش وارد شده. حالا چیزهای دیگهای هم که مورد نظرتون هست رو بگید.
فرشاد سنبلدل: چون بحث طبیعت شد حالا فکر میکنم یه خُرده جذابتره بحث کردن راجع به شعر چالنگی. حالا اگه از زاویه اکوکریتیسیزم [نقد بومگرایانه] بخوایم بهش نگاه کنیم، اینکه این طبیعت در شعر چالنگی اتفاقا از جنس اون طبیعتگرایی به شکل نامفهوم که در تعریف و تبین شعر دهه ۶۰ ازش استفاده میشد نیست و خیلی شباهتی به اون تصور از طبیعتگرایی نداره.
علیرضا آبیز: طبیعتگرایی که در دهه ۶۰ گفتید، که این اون نیست، چه جور طبیعتگرایی است؟ یعنی وصف رمانتیک طبیعت؟ اینه منظورتون؟
فرشاد سنبلدل: بله مثلا مراد از اون طبیعتگرایی وقتی در تحلیل اون نوع شعر حرف زده میشد این بود که این حضور طبیعت یا ابسترکت [انتزاعی] بود، یا به عنوان متافور [استعاره] یا وصف در اشکال قدماییش و… . جذابیت چالنگی واسه من اتفاقا اینجا ست که طبیعت حتی استعارهای از خود شاعر نیست، طبیعت خودشه اصلا. از همون شعر اول تو مجموعه زنگوله تنبل، «پرندهی نقرهگون»، که تصویری از یک شب مهتاب تماشایی است، دونه دونه عناصر این شعر در واقع شاعرن نه بخشی از او، نه استعارهای از وضعیت شاعر یا روحیه شاعر یا یه همچین چیزی. این یکیشدگی شاعر و طبیعت اون چیزیه که این درو باز میکنه که بیایم از زاویه اون نقد بومگرایانه بهش نگاه بکنیم. جایی که مسئله اینه که یک پردهی دیگه بین انسان و طبیعت برداشته میشه و اینها باز به هم نزدیکتر میشن یا یکی میشن در یک نقطه ایدهآل. توی پایانبندی اون شعر اتفاقا که میگه «کمان کشیده میشود و من شانههایم را از آهی طولانی بیرون میبرم» این تصویر در ادامه یه توصیف از محیط داره میاد. جاییه که انگار شما احساس میکنید بدون اینکه دیگه اون عناصر توی این پایانبندی وجود داشته باشن، بیش از اینکه این تصویر یک انسان باشه یا حالا آه میکشه، احساس میکنید که اون محیطه که داره حرکت میکنه. تو ذهن من این تصویر تصویر کوهه که داره حرکت میکنه. تصویر اون ماهه که داره حرکت میکنه. اینها به هم کشیده میشن از هم عبور میکنن. این یکی شدن اون یکی شدن فرا تصویری، فراایماژی یا مثلا توصیفی است. اون یکی شدن فلسفییه که درواقع این ایدههای جدید نقد بومگرایانه دنبالشه. یه مقالهای من ترجمه کرده بودم برای «زنده رود» که در واقع یکی از این امهات متون اکوکریتیسیزم [نقد بومگرایانه] است. در تحلیل شعر آلباتروس کولریج است. همین تحلیل در واقع اونجا هم اتفاق میافته که اون شاعر و دریانورد و آلباتروس چهطور یک چیزند. نه اینکه استعارهای از هم هستند. چهطور اینها همون یک چیزند. من این رو در شعر چالنگی میبینم. حالا فکر میکنم مهدی اتفاقا اینجا کار کرد روی اکوکریتیسیزم [نقد بومگرایانه] و اینها احتمالا بحث و جالبتر باز میکنه. دوست دارم که من این درو باز کنم، پنجره رو باز کنم وارد این بحث بشیم چون نگاه یونیکیه [بیهمتا] توی چالنگی. یعنی تکنیک نیست براش، یه ویژگی سبکی نیست. این یکیشدگی در واقع یه حقیقتیه در شعر چالنگی یا بخشی از حقیقته. کارکرد سیاسی شعرش هم اتفاقا از قضا از همین جا میاد. یعنی این نسبت برقرار کردن با بوم یا اون محیط زیست اتفاقا امر جدی سیاسی شعر چالنگی است. که یعنی نسبتهای معمول عمومی جامعه رو با امر سیاسی با تعهدات اجتماعی پس میزنه .یه مسئلهی حیاتی رو پیش میکشه و بر اون تاکید میکنه و نه با اشاره کردن بهش، با یکی شدن با آن. حالا فکر میکنم دوستان بحثای بیشتری دارن.
علیرضا آبیز: صحبتهای شما پرسشی در ذهن من ایجاد کرد ولی میتونم این پرسشو بزارم بعد از حرفای یکی از دو تا دوست بپرسم شما هم یک استراحتی بکند ذهنت. یا اینکه الان بپرسم. مهدیجان میخوای من پرسشمو بپرسم از فرشاد یا میخوای شما حرفتو بزن بعد من بپرسم.
مهدی گنجوی: هر جوری که خودتون دوست دارید. من میتونم صحبت کنم ولی فرشاد هم …
علیرضا آبیز: میخوای شما صحبت کنید شاید پرسش من رو هم شما ناخواسته جواب دادی. دیگه لازم نباشه که من بپرسم.
مهدی گنجوی: من هم مثل فرشاد به همین مسئله طبیعت علاقهمندم. چون دو تا موضوع زیاد میبینم دربارهی چالنگی گفته میشه و کلا بعدها در مورد «شعر ناب». که یکیشون تاکیدشون بر طبیعت و حالا در مورد «شعر ناب»، چون که خیلیهاشون مسجد سلیمانی بودن، طبیعتِ مسجد سلیمان؛ و دومی سوررئالیسم. دربارهی سوررئالیسم خواستم البته تا حدی گنگ در صحبت قبل اشاره کنم و بگم چرا مخالفم شعرش سوررئالیستیست. و فکر میکنم شعر شطحگون است، نه سوررئالیستی. از اون بگذریم بریم سراغ طبیعت.
من این دور که میخوندم سعی میکردم تاریخی هم نگاه بکنم به برخوردهایی که چالنگی داره با طبیعت توی شعرش میکنه و به نظر میاد که میتونیم به طور تاریخی ببینیم که ابراز و نمایانشدن طبیعت در شعر چالنگی چندگانهاس. در شعرهای اولیهاش که پیش از «زنگولهی تنبل»، یعنی قبل از سال ۴۷ سروده شدن ما با شعرهایی مواجهیم که یک مقدار به شعر محیط زیستی نزدیک میشن؛ به این معنا که مسئلهی رابطهی انسان و طبیعت توشون پررنگه و اتفاقی داره میافته حول این تضاد انسان و طبیعت؛ مثلا در شعر «اینجا» میگه:
«اینجا»
اینجا پرندهها
در یک شعاع محدود
پشت حصارهایی از آهن
خود را،
با زندگی تازهی خود وفق دادهاند
….
گنجشکهای پیر که دیگر
حتی صدایشان هم فرتوت گشته است
در چهارچوب پنجرهها «شب» را
در یک مرور سطحی میخوانند
…
اینجا،
برنامهی تفرج فوج پرندگان
بر لوحهای بزرگ منقوش است
…
(خرداد ۱۳۴۶)
یا در شعر «دعوت» من این نوع نگاه رو میبینم، این نوع تضاد انسان و طبیعت را – که به یک معنا وقتی شما توی عصر تاریخی اون دوره هم ببینید، با صنعتی شدنِ ناگهانی و با شهرنشینی ناگهانی و مواردی از این دست، میتونید خیلی هم مرتبطش ببینین.
۱۸۰ درجه: نقد و بررسی و بازخوانی در بانگ. کاری از همایون فاتح
«دعوت»
…
مرا به واژهی «اضمحلال»
مرا به واژهی «احیا»
تسکین ده!
سکوت آینهها را به حال خود بگذار
و از تمامی روح فصول با من گوی
-و از تمامی روح گیاه –
حتی یک جاهایی به نظر میاد توی شعرهای این دورهاش، یعنی قبل از «زنگولهی تنبل»ش و قبل از اینکه خودش را منتسب به «شعر دیگر» بکنه با دوگانهای مثل آنکه رفته – آنکه مهاجر است – و مانده سعی میکنه با اینها هم صحبت بکنه مثلا در شعر «در حرفهایتان»:
«در حرفهایتان»
آه ای برادران مهاجر!
از دورها
ما را چگونه می بینید؟
در اشتباه فاصله
در اشتباه تشخیص!
…
در حرفهایتان، آیا
از ما به نام «مانده» حکایت نمیکنید؟
من بارها به گوش شما خواندم:
ما را برای خویش نگه دارید
آه، ای برادران مهاجر؟
من بارها به گوش شما خواندم!
(بهمن ۱۳۴۵)
ولی خب بعدش میرسیم به طبیعتش از «زنگوله تنبل» و در دورهای که «زنگوله تنبل» را سروده و برخی از شعرهای بعدش. و اینجا من خیلی حرف فرشاد را هم تایید میکنم و موافقم باهاش که در جاهایی به چیزی که میشه اسمش را «شعر زیستبومی» گذاشت نزدیک میشه؛ یعنی شعری که دیگه مرکز جهان اصلاً شاعر نیست، مرکز جهان خود طبیعت است. شاعر دیگر سخنِ خودش رو نمیگه، شاعر داره سخن یک زیستبوم یا یک اکوسیستم رو میگه. به اونجا نزدیک میشه. در این موارد من مثلا یاد شعر «آشغال» آمونز[R.A. Ammons- آر.ای. آمونز، شاعر آمریکایی ۲۰۰۱-۱۹۲۶] میافتم که مثلا در اونجا آمونز اصلاً بر این گزاره میتازه که «در آغاز کلمه بود» و میگه چرا «در آغاز کلمه بود»؟ در آغاز جهان بود. یعنی تاکید رو بر میداره و میگذاره بر مسئله جهان و طبیعت تا سیستمهای نمادینی مثل زبان.
ولی اینکه همهی «شاعران دیگر» در این موضوع شریکن، به نظرم جواب نه است. مثلا در شعر بیژن الهی – و من اینو در یه مقاله در زمانه یادداشت کردم – به نظرم میاد گاهی اوقات از طبیعت مادهزدایی میشه. یعنی طبیعت بر میگرده و تبدیل میشه به تجلیگاه، به یک مفهوم. یک مفهوم انتزاعی میشه. مثلا در شعر «چلچله» میگه:
چل تر از چلچله
هر جا بشود خانهدار میشوم
دلم اما در خانه بند نمیشود
میآیم شکار کنم، شکار میشوم
من اینجوری این شعر رو میخونمش که حالا چلچله داره تبدیل میشه به استعاره تازهای برای کشف یک معنای معنوی و یک برداشت دربارهی معنای جهان. این ولی کاری نیست که چالنگی میکنه. از این نظر برای من هم طبیعت در شعر چالنگی برجسته است. من به طبیعت در دورهی پیش از «زنگوله تنبل» هم احترام میذارم به خاطر اینکه رویکرد محیط زیستی و این تضاد انسان و طبیعتش پر رنگه ولی در دوره «زنگوله تنبل» هم میبینم که طبیعت هیچوقت تبدیل به تجلیگاه نمیشه در شعرش، جایی نمیشه که در روابط طبیعت بخواد کشف معنا بکنه، بلکه جوری میشه که یا اساسا انگار انسان حذف شده و طبیعت هست که داره سخن میگه و فرد، یعنی راوی، بخشی از طبیعت است. چیزی که فرشاد بهش اشاره کرد.
یا در مواردی این اتفاق نمیافته بلکه طبیعت به تصویرهای شطحگون دامن میزنه. یعنی روابط شطحگون در طبیعت رخ میده. طبیعت تبدیل به یک میانجی میشه که میتونی در عین حال احساسات خیلی گوتیک و گروتسک خود شاعر یا خودت رو در اونها باز بیابی. باز طبیعت، طبیعت آرامشبخشی لزوماً نیست؛ به یک معنا طبیعتی هستش که تو رو فرامیخونه که پیچیدگیهای درونت رو و پیچیدگیهایی که معنای روشنی نمیتونی براشون پیدا کنی در اون توضیح بدی. با تصویرهایی که غریباند. که اینجا منو یاد شعر «مرا بیدار میکند» به عنوان یک مثال میاندازد:
مرا بیدار می کند
مرا بیدار می کند
پلک هایم را می فشارد
زنبوری کور
که در خونم به رنگ سبز تهدیدش می کنم
یا در شعر «دیگر» که میگه:
دیگر نمی خندند
دیگر نمیخندند در این آتش مرگزده
جز موران سپید
…
دیگر هیچ سگ
کهربای دریده را نمی بیند
نه رمهها دهانش را میجویند
نه سم کوچک تاریکش میکند
یا در یک شعر دیگه میگه:
با دهان سپید
…
و وقتی که بگرید
ملک کوچک
درختان خواهند بخشید
سرهای اسب را
به ماه.
مواردی از این دست را در «زنگوله تنبل» میبینیم.
در نهایت خیلی مختصر باید بگم توی شعرهای دوره ۴۰ سال آخر چالنگی هم گاهی – چون میخوام نشون بدم روابط پیچیده و متعدد به طبیعت داره – در شعر «نرگس» تلاش میکنه یک جهان نمادینی که دور نرگس هست و همهی اون اسطورهها به عنوان یک گیاه که به خودش نگاه کرده، نارسیسیست [خودشیفته] بوده و نرگس شده اون رو بشکونه:
نرگس
خانم
این ها این گلت کردند
که به خویش می نگرد
در عرق بدن
زیباییهایت همینها بود
که نمیدیدیم
بر برکههای خاموش
(خرداد ۱۳۹۵)
که این هم به نظر من تلاش قابل توجهیست که طبیعت رو نجات بدی از حِکمتی که برش سوار شده سالها و در دورههای طولانی. تلاش بکنی که یه فرصت تازه بدی به طبیعت، به خودت در واقع، که طبیعت رو ببینی.
علیرضا آبیز: خیلی ممنونم .آتفه جان شما چیزی میخوای اضافه بکنی یا من پرسشمو بپرسم از فرشاد.
آتفه چهارمحالیان: نه موارد رو دوستان گفتند.
علیرضا آبیز: خُب فرشاد جان، شما گفتی که در رویکردی که چالنگی به طبیعت داره شاعر همون طبیعته و طبیعت همون شاعر. میخوام بپرسم که به نظر تو چهطوری این کار رو میکنه یعنی ابزار شعریشو عرض می کنم چون در واقع ما با واژگان سرو کار داریم دیگه و کلمه رو داریم میخونیم. در متن با چه وسیلهای به ایجاد اون وضعیت که تو توصیف میکنی میرسه. آیا از راه ایماژ به اینجا میرسه یعنی تصاویر به کمکش میاد؟ آیا ویژگیهای سبکی خاص، به اصطلاح شگردهای ادبی ویژهای به کار میبره که همچین حسی رو به شما میده؟
فرشاد سنبلدل: بله مشخصاً تکنیکهای ویژهی خودش رو داره چالنگی برای این کار. خیلی از این تکنیکها تصویری هستن. اما شاید اون چیزی که بیش از همه به کمکش میاد اون ایجاز در شعر چالنگییه. این طبیعت ایجاز در شعر چالنگی این امکان رو بهش میده که گزارهها رو خلاصه و یکی کنه و حتی به شما این حس رو القا کنه که چند روایت و چند گزاره دارن توی هم ادغام میشن. و اتفاقاً توی همون شعری که من پایان بندیش رو خوندم میگه: بزارید من این شعرو بخونم :
«تو پرندهی نقرهگون و
گلهای صخره را نخواهی دید
اینجا
که سایه های اشباحی
تن به مرگ نمیسپرند
پس کنار این سوتهای بخشنده
که میگذرند
و نفس این نقره
که فرو میریزد
بمان و نگاه کن
گیاهی بومی را
که روح اقلیمیِ خویش به تماشا نهادهست
اما من دورم دور و
میتوانم در این یالها بخزم و
مرگ را تحقیر کنم
برخاستهام
ولی به یاد نمیآرم
خلوتی را که برای وداع داشتم
کمان کشیده میشود و من
شانههایم را از آهی طولانی
بیرون میبرم.»
حالا بماند که چقدر فوق العادهست این پایان بندی. تو اون لحظهای که میگه «و میتوانم در این یالها بخزم و مرگ را تحقیر کنم» این تصویر شاعره در میان صخرهها، که من توی کوهستانی دارم می بینمش، و این یالها در واقع رشته کوهه. شاعر می گه دارم می خزم و لحظهای که داره میخزه مرگ تحقیر میشه. به این معنی که شاعر با اون کوه یکی میشه. این تصویر در واقع چندتا ژرف ساخت داره. چند تا جملهاند: اینکه من تن به کوه زدم، من توی کوهستانم ( یعنی انسان مراجعه کرده به طبیعت)، من در مواجهه با این کوه احساس یگانگی میکنم (حالا این رجوع عاطفی به طبیعت)، من در این یالها میخزم (یعنی انسان و فیزیک طبیعت داره بههم متصل میشه) و در نهایت مرگ رو تحقیر میکنه (که اون یکی شدنشه با اون کوه که در واقع مرگ برایش متصور نیست توی اون اسکیل [مقیاس] انسانی). این ایجاز، این فشردگی تصویر و در واقع استفاده از اون ژرف ساختها و خلاصهش کردن توی تصویر تکنیک اصلی چالنگییه به نظر من برای تولید اون لحظات. من فکر میکنم که چالنگی به شکل برجستهای نسبت به دیگر شاعرانی که ما طبیعت رو تو شعرشون ردیابی میکنیم با اون شعر زیستبومی یا بومگرایانه، حالا البته این نوع شعر نیست نوع تحلیله ، یعنی به غایت قابل صورتبندی با اون نوع نگاه به ادبیات نزدیک میشه.
علیرضا آبیز: بله کاملاً موافقم با شما. در واقع همانطور که گفتید این با طبیعت میتونه یکی بشه. گاهیاوقات آدم فکر میکنه که در واقع این طبیعته که داره سخن میگه مثلا این مه هست که میگه من در این تپهها میخزم و هر لحظه به یک رنگی درمیاد. حالا میخوام به نکتهای برگردم که آقای گنجوی در مورد سوررئالیسم گفت و این که چرا کسانی رگههایی از سوررئالیسم تو شعر چالنگی دیدن که آقای گنجوی موافق نیست. استنباط من اینه که شاید به دلیل تصاویری باشه که چالنگی استفاده میکنه. میخوام بدونم شما چهقدر با من موافقاید. تصاویری که چالنگی استفاده میکنه به نظر من شبیه تصاویر ایماژیستهای اوایل قرن بیستمه. ولی درعین حال یک فشردگی خاصی داره. یعنی تصویر در تصویره و شاید یکی از دلایلی که بعضیها رو به خطا انداخته و به دلیل اینکه تصاویر فشرده است طبیعتاً پرشهای چندگانه ممکنه در اون تصاویر باشه برخیها همین رو به عنوان سوررئالیسم تعبیر کردهن. نمیدونم شما آیا با این موافقاید و دوم اینکه اگه موافق هستید یا نیستید نظرتون درباره نوع تصاویری که چالنگی بهکار میبره یعنی سبک تصویرش چیه. من برای اینکه ذهنمون بازبشه یک نمونه از تصویراش میخونم. ببین مثلا در شعری در صفحه ۲۶ کتاب، همون شروعش میگه که «نان از میان پنجره مثل صبح خود را میان سفره ما انداخت» در ظاهر این یک تصویر یک وجهیست ولی این که نان خودشو انداخت میان سفره ما خود یک تصویره، بعد از درون پنجره خودش را انداخت و بعد نان مثل صبح خودش را انداخت یعنی در واقع صبح خودش را انداخت درون سفره ما. در یک سطر ساده به نظر من سه تا ایماژ به کار مییره و به این دلیل انگار یه جور فشردگی ایجاد میکنه و این نوعی از ایجازی است که ما در کارش میبینیم. حالا نمونههای دیگری از تصاویرش هم هست. مثلا در صفحه ۲۹ میگه «مثل این است که میدانها خواب دوران تجمع را میبینند» این که میدان خواب دیده خودش یک وجه داره و بعد خواب دوران تجمع رو میبینه این هم یک وجه دیگه ست. اینجور تصاویر به اصطلاح دور از ذهنه. دست کم میشه گفت دیریابه. میخواستم ببینم به نظر شما این تصویرگرایی چالنگی چه جور کارکردی در شعرش داره. چه وجه خاص و ویژهای به شعر چالنگی داده که مثلا با کسایی دیگه که از تصویر استفاده میکنن خیلی همسان نیست. یا اصلاً سؤالم بیربط بود؟
آتفه چهارمحالیان: روی محور تصویرگرایی و ایماژهاش میشه بیشتر صحبت کرد تا بحث سوررئال بودنش.
علیرضا آبیز: این نمونههایی که من خوندم هیچ عنصر سوررئالیسم درش نبود. من گفتم که شاید تصاویرش یک مقداری دور از ذهنه. در واقع یه جور شبیه تصاویر سبک هندی یه. یه کم نازک خیالی داره توش. برخی آدمها ممکنه این نازک خیالی رو تعبیر به سوررئالیسم بکنن. البته این یک حدسه، ممکنه این نباشه. ممکنه منظورشون از سوررئالیسم چیز دیگری هم باشه . نازک خیالی شبیه نازک خیالی سبک هندی خیلی رایج نیست در شعر مدرن ایران به نظرم. نمیدونم نظر دوستان چیه.
شعر بانگ، کاری از همایون فاتحشعر بانگ، کاری از همایون فاتح
آتفه چهارمحالیان: خب، چالنگی یه شعری داره که می گه «گرگی که تا سپیده دمان / برآستانهی ده می ماند/ بوی فراوانی را در مشام دارد». شما مثلا اگر این را بخواهی در کانتکست [زمینه] نقاشی ترجمهاش کنی به نقاشی، کشیدنِ بوی فراوان در یک مشام را میشود سوررئالیستی دید ولی از آنجایی که داره کل تصویر رو از یه مرجع واقعی میگیره، از زاویه و دیدی دیگر کاملاً میشه رئالیستی هم باشه. یعنی منطبق با تجربهی زیستی خود شاعر. که میدونیم خود چالنگی حتی با ایل، ییلاق و قشلاق میکرده و سفرها داشته و دهنشین بوده. میخوام برگردم به اون بحث مهم که گفتی چالنگی چطوری این کار رو میکنه. یعنی طبیعتگرایی چگونه در شعر چالنگی اتفاق میافته که میشه شعر چالنگی و مثلاً نمیشه شعر سهراب سپهری. به نظر من این جایی است که دوستانی که در مباحث زبانی غور و تفحص بیشتری دارند، می توانند بهتر ببینندش و بنمایانندش. برای خود من جالب، روش برجستهسازی زبانی درکارکسانی مثل چالنگی بود. اینکه زبانشون رو چطوری برجسته میکنن و بعد به نوعی فرارکردنشان از جنبههای خودکار زبانی، که بعداً کسی مثل سید علی صالحی با بازگشت به آن ویژگیها، شعر گفتار را ادعا میکنه و همون طور که فرشاد عنوان انطباق شاعر بر طبیعت رو استفاده کرد، میخوام بگم به نوعی انگار طبیعت در شعر چالنگی جایگزین حقیقت میشه. و این جایگزینی در یک موتیفهایی [ایدههایی، الگوهایی] هی تکرار میشه و این موتیفها انگار میخواهند ما را از قضا به بنمایههایی که علیرضا خودت اشاره کردی که ریشههای مفهومی شعرها هستن ارجاع بدن، بنمایههایی که اونها هم از جنس طبیعت هستند مثل گرگ، غروب، بهار، رود، درخت. مثلا یکی از درخشانترین شعرهای چالنگی میگه: «گاوها/ که شاخههایی بودند آویخته از آسمان/ آری گاوها نشانه بودند/که میگرییم و باز/ ادامه میدهیم.»
به نظرم شاعر ایگوی فردیت یافتهی بسیار متمایل به تشخص خودش رو از طریق طبیعت داره ملموس میکنه به نوعی و اینکه مدام از این جریان خودکار زبان به سمت دراماتیزه کردن تمام عناصر پیش میره. یعنی به نوعی تمام کلمات و حتی ساختارهای گزارهها دراماتیزه هستند در شعر چالنگی. گاهی وقتا میبینم عواطف جایگاه تعقل رو در آن پیدا میکنه؛ یعنی شاعر با احساسات و تاثراتش در واقع داره میاندیشه. روایت، منطبق بر مشاهدهای در لحظه است. یعنی اون فاصلهگذاریِ برشتی هم کلاً اینجا حذف میشه و همینجاست که مخاطب هم از قضا با سراینده و مشاهدهکننده یکی میشه و حقیقت با جزئی از خودش و جزء با کل یکی میشه، همون اتفاقی که عموماً در عرفان شرقی هم میافته. فکر میکنم چالنگی این ساختار رو دریافته. یعنی اینو به صورت فرم شعری خودش درآورده. یک موردی که میخواستم اشاره کنم نحوهی استفادهی خاص چالنگی از زبانه که مثلا می بینیم جاهایی طبقهی دستوری صفت رو عوض کرده و میگه: «آن آهویی که جوشان میرفت/ مرد شکارچی را میجست.» ببینید نحوهی بهکارگیری صفت اینجا چهجوریه! نمیگه آهوی جوشان، نمیگه رفتنِ جوشان ِآهو. صفت را جایی استفاده میکنه که موصوف هم دویدن آهوست و هم خود آهو؛ و اینها به لحاظ معناشناختی به هم متصل می شوند و تصویری پس از تصویر دیگر مییاد. یعنی تصویرها لزوماً همدیگر رو معنا نمیکنن یا اصلاً دنبال هارمونی پیدا کردن با هم یا ساختن یک فضای به اتفاق همدیگه نیستند. تاثر پشت تاثره که اون حس رو از فضا برای تو میسازه. به هر حال این کارییه که میبینید مثلاً سمبولیستها میکنند یا در نقاشی مثلا امپرسیونیستها میکنند و این خیلی کار اونها رو در عین آبسترکت [تجریدی] بودن (حداقل کار چالنگی رو) ملموس هم میکنه.
علیرضا آبیز: یعنی منظورت اینه که با نمایشی کردن، ملموس میکنه. یعنی تصاویر انتزاعی هستن ولی با نمایشی کردن، دراماتیزه کردن، اونها رو ملموس میکنه.
آتفه چهارمحالیان: نمایشی کردنشون، تصویر کردنشون. به نوعی همون اشارهای که خودت هم داشتی، کم گوی و بسیار گویِ چالنگی اینه که شاعر، آنی از گفتن را انتخاب بکند که بسیارشرو درون مخاطب رقم بزنه در لحظه. ایجازشون رو اینجوری اجرا می کنن. چالنگی به دقت روی بحث ایجاز و اینکه چه کلمهای انتخاب بکنه، چه صفتی انتخاب بکنه، دقت و وسواس فکری داشت.
علیرضا آبیز: درسته. البته در شعراش مشخصه. این حساسیت رو آدم تقریباً در همه شعراش میبینه حتی در اندازه شعرها که معمولا شعراش همه کوتاهاند. زائد نداره، اطناب تقریبا اصلاً نداره. دوستان هم گفتن که ایجاز یکی از ویژگیهای سبکی شعر چالنگی است. دوستان نکتهای هست که بخواید بگید؟ چه در مواردی که صحبت کردیم و یا هر چیز دیگری که دوست داشتید بگید و مطرح نشد. الان نزدیک یک ساعت و نیم صحبت کردیم و به هر حال احتمالاً شاید خسته باشید. اگر نکاتی مغفول مونده و مطرح نشده خیلی دوست دارم بشنویم.
مهدی گنجوی: من فقط علیرضا جان در توضیح اون گزارهای که قبلا گفتم یه چیزی بگم. یعنی ترجیح میدهم وقتی ما در مورد سوررئالیسم صحبت میکنیم این رو در پیوند با و در معنای مشخص تاریخیش به کار ببریم. برای همین وقتی به سوررئالیسم فکر میکنم هم آدمی باید به اتوماتیزاسیون کارییه که میبینید مثلاً سمبولیستها میکنند یا در نقاشی مثلا امپرسیونیستها میکنند و این خیلی کار اونها رو در عین آبسترکت [خود به خود نویسی – نوشتن خودکار] به عنوان یک روش نوشتن فکر بکنه؛ هم به پیوندی که کل این جریان برای ایجاد رابطه بین خودآگاه و ناخودآگاه داشته در سوررئالیستها و هم اینکه از نظر سیاسی عمدهشون یا کمونیست بودهن یا تروتسکیست بودهن و فقط جریان خیلی محدودی از جنبش سوررئالیسم در جهان بوده که اتفاقاً رویکردی داشته که از سیاست فاصله بگیره. ولی از اون طرف اگر به نظرم به سمت توجهی که هم در رویایی و هم در الهی و در اکثر «شاعران دیگر» – به میراث شعر هندی که خودت اشاره کردی به درستی و به میراث نثر صوفیانه و شطحیات به طور خاص داشتند به عنوان یک امکان زبانی، برای برجسته کردن زبان و غریبسازی تصویری؛ اگه به این توجه بکنیم فکر میکنم این پدیدهها رو بهتر توصیف کردیم و دقیقتر و پیوندشون رو هم با سابقه شعر فارسی درستتر دیدیم.
فرشاد سنبلدل : نه دیگه، همه دوستان خیلی عالی جمعبندی کردن.
علیرضا آبیز: آتفه جان نکتهای مونده که نگفته باشی؟
آتفه چهارمحالیان: فقط یک جمله! فکر میکنم که تاکید غالب این دوستان شاید بر این بوده که تجربهی ادبی بر تجربهی زیستههمپوشانی داشته باشه و این به نوعی در همهی این دوستان دیده میشه و این شاید برای ما که شاعریم قابل ارج باشه.
مهدی گنجوی: من هم یک اشارهای اول این گفتگو کردم که براشون شعر یک وضعیته، نه یک حرفه. اشارهم به همین موردی بود که شما فرمودید.
علیرضا آبیز: حالا البته به اصطلاح بعد از خداحافظی دم در باز دارند یاد سوالاتی میافتن که به ذهنشون میرسه. یه نکتهای میخوام بپرسم صرفنظر از بحثهایی که کردیم. تا حدی که مقدور بود سعی کردیم در مورد شعر چالنگی صحبت بکنیم، در مورد انتسابش به جریان شعر دیگر و موج ناب کمی صحبت کردیم، به نقد طبیعتگرایانه که نمیشه گفت، نقد بوم زیستی، زیست بومی (فرشاد سنبلدل: بوم گرایانه ترجمه کردهن)، بله بوم گرایانه تا حدی صحبت کردیم. در مورد ویژگیهای سبکی اون به ویژه ایجازش و نوع تصویرگرایی، احتمالا نوعی تاثیرپذیری از سبک هندی و شرق و اینها صحبت کردیم. حالا میخوام سؤالی بپرسم: به نظر شما جایگاه چالنگی به عنوان یه شاعر در تاریخ ادبیات در حدی که امروزه مطرحه، نه اینکه من بگم مثلا ۵۰ سال دیگه مردم چه فکر خواهند کرد، ولی همین الان با توجه به اینکه از زمان سرودن عمدهی شعراش حدود ۵۰ سال دست کم میگذره، اگر ما پایان دهه ۴۰ رو مبنا قرار بدیم. از زمان انتشار زنگوله تنبل هم ، ۱۳۸۳ بود انتشارش به گمانم که حدود ۲۰ سال میگذره، جایگاهش به عنوان یه شاعر چیه؟ یعنی نسل خوانندگان امروز چه تصوری از چالنگی دارن؟ آیا اونو یه شاعر مهم میدونن؟ آیا یه شاعر قابل خواندن میدونن؟ آیا به جریان اصلی شعر وصل شده؟ البته دوستان گفتن در کلیت شاعران شعر دیگر و اینها حال از نظر فکر کنم آقای گنجوی بود که گفت این ها وارد کانون [canon] شعر فارسی شدن. حالا خود کانونیشدن هم البته باز نسبی یه تقریباً. نمیدونم میشه گفت وارد کانون [canon] شدهن؟ صرف نظر کنیم از کانالهای رسمی ادبی، دولتی و اینها که قاعدتاً وارد کتابهای درسی نشدهن ولی میشه آیا این رو در نظر گرفت و گفت الان وارد کانون [canon] ادبیات شدهن؟ چه جور تصور یا ذهنیتی نسبت به چالنگی وجود داره؟ آیا یک شاعر فرعی یه با توجه به اینکه کلاً دو تا مجموعه شعر ازش منتشر شده و حجم شعراش، کلیاتش، تقریبا ۲۰۰ صفحه است؟ سؤال سختی پرسیدم. جواب نداره میدونم.
فرشاد سنبلدل: نه یه نکتهای که وجود داره اینه که فکر میکنم مفهوم کانونی که مهدی سعی میکنه اینجا بهش اشاره بکنه یهخورده باید با تسامح بهش نگاه کرد. مثلا کانون [canon] آزادانه در اون منطقه جغرافیایی اصلا ایجاد نمیشه چون اون دخالتهای فرا ادبیاتی وجود داره. منتها من موافقم که چالنگی بخشی از کانون شعر مدرن فارسییه. به این مناسبت که چالنگی را ما هم ، مثلاً توی صحبت خیلی خودمانی، اگه بخوایم یه وجه سرشتنما از بخشی از شعر مدرن فارسی انتخاب کنیم و چیزی را نمایش بدیم، چیزی رو تاکید کنیم، اون بخش به احتمال قریب به یقین جزئیش از مجموعه شعرهای چالنگی هست. یعنی چالنگی به نحو قابل توجهای سرشت نمای یه تکهای از شعر فارسی یه. حتی اگر خودش فیگور یا در واقع فردیت تاریخی اصلی زمان خودش یا دوره خودش نباشه اما سرشتنمای بخشی از شعر نوی فارسی است. اهمیت چالنگی هم به نظر من در همینه. به عنوان مخاطب شعر به نظرم چالنگی یکی از بهترین شاعران شعر فارسی یه. امکان نداره من شعری ازش بخونم و چیزی نباشه درش که شگفت زدهام نکنه. بسیار به عنوان مخاطب لذت میبرم ازش. منتها سهمش در تاریخ ادبیات فارسی هم نباید نادیده گرفته بشه، هم نباید غلو بشه. بخشی از کانون شعر مدرن فارسی هست و سهم قابل توجهی در شکلگیری شعر مدرنی که ما الان میشناسیم در کنار فیگورایی که مکمل حرکتش هست داشته. این نتیجهگیریِ منطقی منه از حضور چالنگی. مسئلهی حضور خیلی اهمیت داره دیگه در چالنگی، تا حدودی نزدیک به الهی. با عدم حضورش یه حضوری داره که یه چیزی رو رهبری میکنه با عدم حضور تو سالهای مختلف. منتها به همون نسبت هم از وجوه دیگری که میتونه تبدیلش کنه به فردیت تاریخی مهم باز میمونه. مثل آموزش، مثل نهاد تولید کردن، مثل گروه ایجاد کردن. اینها هم بالاخره در اون رسپشن [پذیرش] شعر یا جریان شعری یا اون محدودهی شعری بسیار موثرن، و اینکه بحث انتقال هم هست دیگه. یعنی اگرمیخواستیم به عنوان اتفاق به این جریان، مشخصاً چالنگی، نگاه بکنیم امروز راجع بهش صحبت نمیکردیم. چون اون وقت برامون یه شیء موزهای بود. یعنی چیزی بود در تاریخ که میگفتیم خُب اون موقع این اتفاق افتاده بوده و این هم ویژگیهاش. به عنوان یه بخش زندهای از شعر فارسی بهش نگاه میکنیم و حتی با عطف به آینده، یعنی فکر میکنیم شعر چالنگی تاثیر هم میگذاره روی شاعران نسل بعدی و همچنین شاعرانی که الان فعالاند. در نتیجه چالنگی به خاطر غیابش حداقل تو بخش آموزش، منظورم آموزش مستقیم نیست یعنی کارگاه و فلان و اینها، سهمی که یه شاعر میتونه در انتقال اون تجربیات و انتقال مفهوم شعر در ذهنش به نسل بعدی شاعران یا به شاعر بعدی ایفا کنه. به خاطر اون غیاب بخشی از اعتبارش رو از دست میده متأسفانه در صورتی که میتونست اهمیت بیشتری داشته باشه.
علیرضا آبیز: آقای گنجوی.
مهدی گنجوی: فرشاد خیلی خوب صحبت کرد و نمیدونم چیز بیشتری دارم که اضافه بکنم. فقط اشاره کنم که تاکید من بیشتراز خود «کانون» [canon] بر «کنونیزیشن» کانون [canonizationکانونی شدن] است به عنوان یک پروسه. تلاشی توسط برخی از افراد و ناشرین که یک جریان ادبی رو که غایب بوده تا یه حدی در چند دهه، بیارن و پر رنگش بکن و تاثیر (من فکر میکنم اینترنتم قطع شد) (علیرضا آبیز: نه ما هم صداتو داریم و هم تصویرتو داریم) کنونیزیشن به عنوان یه پروسه که تلاش بکنن که یک جریان ادبی دوباره فراخوانده بشه به جریان اصلی؛ و به عنوان یک آلترناتیو خیلی جدی حتی برای جریان اصلی یا آن چیزی که به عنوان جریان اصلی شناخته میشه معرفی بشه و تاثیراتی رو به طور خاص بر نسلی از نویسندگان معاصر، هم در شعر و هم در ترجمه و حتی در داستان داشته و ما داریم میبینیم. یعنی ]پروسهای که[ حتی بر نثر، شعر و ترجمه تاثیر میذاره. به این عنوان به این پروسه کنونیزیشن اشاره کردم. و به این که همهی این شاعران هم خواه یا ناخواه حافظهشون و خاطرهشون از دوره «شعر دیگر» در این پروسه هست که پرسیده شده ازشون. در این پروسه هست که افراد دوباره رفتن سراغ بهرام اردبیلی، هوشنگ آزادیور و دیگران و ازشون خواستن به یاد بیارن و پروسهای که یک استارت ]یا به عبارت دقیقتر عامل شدتبخش[ خیلی مشخصِ تاریخی خیلی مهم داره و اون فوت بیژن الهی است به یک معنا. ولی دربارهی بقیه سؤال صحبتهای فرشاد رو من هم باهاش همراهم. یعنی چالنگی ازش بسیار میشه آموخت و باهاش میشه بسیار فکر کرد به شعر و من هم به عنوان یک مخاطب از دیرباز به شعرش توجه داشتم. باهاش دستوپنجه نرم کردم و باهاش در گفتوگو بودم و فکر میکنم تا مدتها هم این گفتگو برایم ادامه خواهد داشت. ولی آیا این پروسه کنونیزیشن چقدر موفق میشه یا نه، یه میزانی هم بستگی به مواردی داره. من شخصاً جزو کسانی هستم که با وجود همه علاقهای که به این شاعر دارم به نحوه کنونیزیشنی که داره اتفاق میافته انتقاداتی دارم و نوعی که نگاه میکنم به پروسهی کنونیزیشن عمدتاً یه پروسهی تخریبگری هست. امیدوارم همه شاعرانِ کانونی رو کانونزدایی کنیم. به کانونزدایی بیشتر علاقهمندم تا به کانونی کردن در ادبیات. حالا این بحث مفصل است و بماند برای زمانی دیگر اگه فرصت شد.
علیرضا آبیز: این بحث برای کوچهس، یعنی باید از در بریم بیرون. آتفه جان شما چیزی دارید که بگید؟ مهدی جان چیزی میخواستی بگی؟
مهدی گنجوی: نه ممنون، خیلی از صحبتا یاد گرفتم و دوست داشتم.
علیرضا آبیز: آتفه جان شما
آتفه چهارمحالیان: در واقع تاثیر چالنگی بر شعر جنوب، دیگه! خارج از بحثهایی که دوستان به درستی اشاره کردند، چالنگی عمدهی شعرهاش و عمده توجهی که بهش میشه همون نیمهی اول دههی ۴۰هست؛ حدود سال ۴۶ شعرهاش منتشر میشه و یک دهه بعد تا به قول معروف شعر او بیاد، میرسیم به سالهای ۵۶ و ۵۷ که سالهای انقلاب است و سالهای درهم پیچیده شدن است و تا حداقل ۶۲ و ۶۳ ادبیات به محاق میره و خیلی از شاعرانِ شعر دیگری هم پراکنده میشوند. چالنگی تا یه دورهای بعد از اون سکوت اختیار میکنه. دورهای که بحثهای شعر سیاسی و شعر متعهد خیلی مطرحه و قاعدتاً امثال شعر دیگر رو مخاطب باهاشون برخوردهای جدی سیاسی داره. اما در تمام این زمانها شعر چالنگی به عنوان یک شاعرِ لیدر، درجنوب درحال خوانده شدن بود. فکر میکنم پیش ازگفتوگو بهت گفتم که اصلاً تا قبل از اینکه زنگوله تنبل منتشر بشه خیلی از شعرهای چالنگی هنوز کتاب نشده بودند، اما برای خود من به عنوان یک خوانندهی جنوبی شعرهای بالینیام بودند و برای خیلی از شاعران دیگری که میشناختم در اون خطه و ما در حال تاثیر گرفتن از او بودیم. به هررو تصویرها، تصویرهای بدیعی هستن، مفهوم پردازیها بدیع هستند؛ حتی به عنوان نوعی کانتکسِ [زمینه] مرجع میشود به آنها نگاه کرد در خیلی جاها. اما در سالهای اخیر توجهی به شعر چالنگی شده که فکر میکنم ما باید از الان به بعد منتظر تاثیر دیگرگونهی او بر شعر هم باشیم .میدونید که در واقع تعیینکنندهی اینکه یک شعر تاثیرگذار بشه در ادبیات، فقط آن شعر و شاعر نیست. همون بحث ِحضور که فرشاد گفت و دستهای دیگری که نهادینه کنند شعر رو و بشناسونندش، باعث خوانده شدنش بشوند. الان بحث رسانهها و خیلی چیزهای دیگر هم در این قضایا دخالت میکنند. به همین دلیل فکر میکنم چالنگی از این به بعد بیشتر خوانده بشه و تاثیر بیشتری هم بزاره.
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۰ برابر با ۲۰ ژانویه ۲۰۲۲ ۱۹:۱۵
اعتراضات مردمی ایران در آبان ۱۳۹۸- AFP
چند ماه پیش از حمله آمریکا به عراق، بزرگترین نشست اپوزیسیون عراق به کارگردانی آقای خلیلزاد، فرستاده ویژه آمریکا در امور عراق و افغانستان، در لندن برپا شد. من به عنوان ناظر از سوی دوستان عراقیام به آن نشست دعوت شدم. همه بودند، از عبدالعزیز حکیم مجلس الاعلی و سه جناح الدعوه تا بحرالعلوم و شاهزاده شریفعلی وارث تاج و تخت عراق، بارزانی و طالبانی و محمودعثمان کرد و حمید موسای کمونیست و دکتر علاوی سکولار ملی …، دو روز نشستند و برخاستند و خطوط دولت پس از صدام را پی ریختند.(کنفرانسهای دیگری نیز در پی لندن، در دمشق و اربیل برپا شد.)
بدون خلیلزاد، اپوزیسیون عراق حتی با داشتن بخشی از خاک عراق در کردستان، قادر نبودند اولا دورهم جمع شوند، و ثانیا پیروزی پشت قبالهشان باشد. ۴۳ سال پس از به قدرت رسیدن ملایان، هنوز جمعی از ما چشم به راه خلیلزادها هستند، حال آن که وضع ما با عراق بهکلی متفاوت است و در عین حال با بودن باراک اوباما و جو بایدن و دولتمردان تنگچشم و بیمایه اروپایی، انتظار از بیگانه بیحاصلترین گزینهای است که بعضیها چشم به آن دارند. برخلاف عراق، ما نه الدعوه داریم نه اخوانالمسلمین. وحدت ملی، نظام سکولار، برابری مرد و زن و همه اقوام و مذاهب، ویژگیهای اپوزیسیون ایران در داخل و خارج کشور است. امروز، جدا از مجاهدین خلق که ساز خود را می زند، شاهزاده رضا پهلوی و طرفدارانش، شورای گذار به دموکراسی که دبیرکل آن مهندس حسن شریعتمداری، یک آیتاللهزاده سکولار ملی است، سکولاردموکراتها، سوسیالدموکراتها، و گروههای قومی مانند کومله به رهبری عبدالله مهتدی، دو شاخه حزب دموکرات کردستان به رهبری مصطفی هجری و خالد عزیزی، بلوچها در تشکلهای متعدد، عربهای ایرانی در جنبش تضامن (همبستگی) و آذربایجانیهای وطنم به همراه ترکمنها و …، همه به این واقعیت رسیدهاند که چاره درد وطن، جدایی دین از حکومت، و برابری نژادی و جنسی و مذهبی است. ما به خلیلزاد نیاز نداریم، اما به آن نشست همهگیر نیازمندیم. به معنای دیگر، چرا آنچه خود داریم، از بیگانه طلب میکنیم؟
دیوار جدایی
آقای خمینی از فردای بهتختنشستن، کار بالا بردن دیوار جدایی و خط فصل بین مردم ایران را در داخل کشور با توسل به ادبیات انقلابی و مذهبی آغاز کرد، و سپس پایوران نظامش دیوار دیگری را بین داخل و خارج برپا داشتند. آن روزها هنوز البته تعداد ایرانیان برونمرز به پنج میلیون (مطابق آمار نیمهرسمی وزارت خارجه رژیم) و هفت میلیون (بر پایه گزارشهای نهچندان علمی جوامع ایرانی خارج کشور و بعضی از دولتهای میزبان پناهندگان) نرسیده بود، بنابراین کار جدا کردن داخل از خارج آسانتر مینمود. در جریان جنبش ۱۸ تیر ۱۳۷۶ (خیزش بزرگ دانشجویی در تهران)، همصدایی با داخل به صورت تظاهرات گسترده در چهارسوی جهان در همدلی با دانشجویان توفیق چندانی در فروانداختن دیوار جدایی نداشت، چرا که اولاً هزاران جوان و نوجوان ایرانی که در ایران طعم زیستن در چنگ یک رژیم سرکوبگر ارتجاعی را چشیده بودند، هنوز به خارج نیامده و صفوف معترضان را با حضور پرخروش خود رنگین و پرشور نکرده بودند، اینترنت هنوز به صورت گسترده امروز در زندگی مردمان راه نیافته بود، و شبکههای ماهوارهای پرقدرت مثل صدای آمریکا و بی.بی.سی و رادیو فردا و چند شبکه خصوصی میداندار صحنه آسمان وطن نشده بودند، و نیز چنین است نبودِ کانالهای ارتباطی گستردهای مثل اسکایپ، فیسبوک، توییتر و، … که در آن تاریخ اگر بعضاً هم وجود داشتند، استفاده عام پیدا نکرده بودند و در اختیار جمعی معدود با حضوری محدود بودند. «جنبش سبز» اما در زمانی کوتاهتر از چند روز، دیواری را که خمینی و جانشینان او با وزارت اطلاعات و سپاه و بسیج و امنیت خانههای مبارکه شخص رهبر و جاسوسان ریز و درشت و اهالی ولایت «لابیگری»، و نیز روایاتی که بعضی از خارجهنشینان دائمالسفر به خانه پدری در بازگشت، از تحولات ایران و ساختن مترو و پلهای هوایی و آسمانخراشهای باشکوه و محافل شبانه عیش و عشرت نقل میکردند، بین داخل و خارج تا عرش اعلی بالا برده بودند، فروانداخت. برای نخستین بار در خارج کشور بی آن که ستاد رهبری و هماهنگی مشترکی وجود داشته باشد، ایرانیان هماهنگ و همزمان با داخل به حرکت درآمدند و در مواردی تظاهرات باشکوهی برپا کردند که تنها تفاوتش با تظاهرات هموطنان در داخل کشور، نبود سپاه و بسیج و نوپو و لباس شخصیهای ذوب شده در ولایت سیدعلیآقا بود. البته رژیم کوشید از طریق ستون پنجم خود با ایجاد اختلاف و معرکهگیریهای کوچک و بزرگ در جوار صفوف همبسته ایرانیان در خارج شکاف بیندازد، اما این ترفند که سالها مؤثر افتاده بود، به گونهای که هیچگاه ما نتوانستیم به صورت همبسته و همدل ظاهر شویم، این بار به برکت هوشیاری و استحکام پیوند داخل با خارج، کارساز نشد. گفتم هوشیاری، و در این مورد به چند اشاره کوتاه نیاز است.
مقام پیشین شورای امنیت ملی آمریکا، خلیلزاد را به امتیازدهی به طالبان متهم کرد
۱- رژیم از همان نخستین روزهای اعتراض عمومی به تقلب بزرگ در انتخابات، با توجه به بازتاب گسترده آن اعتراض در سطح جهانی (در درجه نخست به علت تلاشها و ارتباطات روزنامهنگاران، تحلیلگران، فعالان، و احزاب و شخصیتهای اپوزیسیون در خارج کشور) کوشید تا موسوی و کروبی و مجموعه اصلاحطلبانی را که در کنار آنها بود، به انفعال و در نهایت جدایی از بدنه جنبش وادارد. بزرگ کردن بعضی از شعارهای «ساختارشکن» و تاکیدهای بسیاری بر آتش زدن تصاویر خمینی و البته «سیدمظلوم نایب امام زمان» خامنهای، توسط صدا و سیما و ارگانهای ریز و درشت تبلیغاتی رژیم و پیغام و پسغامهای خامنهای برای رفسنجانی و موسوی و کروبی و خاتمی و…، مبنی بر این که «شماها از اهل بیت هستید و باید حسابتان را از ضدانقلاب ساختارشکن جدا کنید»، از همان نطق ۲۹ خرداد خامنهای آغاز شد.
موسوی و کروبی و…، اگر تسلیم این شانتاژ سیاسی مذهبی شده بودند، مسلماً وضع فرق میکرد و ما شاهد موجهای سبز ساختارشکن در ۱۳ آبان و عاشورا نمیشدیم. اما به علت تعلق نوستالژیک و احتمالاً عقیدتی به ویژه موسوی به انقلاب و نظام جمهوری اسلامی و خمینی، او حاضر نشد کلامی در تأیید ساختارشکنی از نگاه خودش به زبان آورد. بانویش، دکتر زهرا رهنورد، از او ساختارشکنتر بود و هست، بهگونهای که در سوگ آبتین شاعر مرثیه سر میدهد. هواداران جنبش به صورت عام در دو سوی مرز و با انتقاد از مسیری که جنبش در جهت آن حرکت میکند، اندک اندک دل از رهبری دوفاکتو (عملی) بریدند.
(البته این را هم بگویم که در دو مورد خاص میدانم که هم موسوی و هم کروبی زیر فشار شدید قرار گرفتند و حتی بعضی از همراهانشان در این امر مشارکت داشتند که در رابطه با چهرههای مشخصی در خارج که از جنبش طرفداری سخت میکنند و با حضور رسانهای گسترده مخاطبان بسیاری در داخل کشور دارند، بیانیهای و یا کلامی تند بر زبان آورند، ولی آنها زیر بار نرفتند. مورد دیگر، مقالهای بود که در تارنمای «کلمه» همراهان موسوی به چاپ رسید و در آن ادعا شده بود که با پخش سخنان من روزنامهنگارکه نقشی جز بازتاب رویدادهای سرزمینم نداشتم، و یا اظهارات ملکه فرح در حمایت از جنبش سبز، در تلویزیون رژیم ، گویا ما با حسین شریعتمداری، نماینده رهبر و مدیر کیهان، همصدا شدهایم.)
نکته جالب آن که درست عکس آنچه رژیم در نظر داشت، به جای آن که قیدوبندهایی که رهبری دوفاکتوی جنبش در داخل را از بدنه جنبش به شکل عام، و از بال جنبش در خارج کشور جدا کند، این بدنه جنبش و بال بیرون از مرز جنبش بود که رهبری جنبش را گام به گام از حکومت دور کرد و افقهای تازهای در برابر موسوی و کروبی و…، گشود.
بهرسمیت شناختن آحاد تشکیل دهنده جنبش به عنوان سخنگو و راهبر، پذیرش این واقعیت که قانون اساسی وحی مُنزَل نیست و میتوان آن را تغییر داد، تاکید بر تساوی ایرانیان فارغ از نژاد و مذهب و جنسیت و باورهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، بهرسمیت شناختن حقوق حقه اقوام ایرانی در چارچوب یک ایران دموکرات با نظام غیرمتمرکز و… محکوم کردن صریح سیاستها و راه و روش هیئت حاکمه در تعامل با پرونده اتمی، عبور آرام از کنار مجازاتهای اخیر شورای امنیت و ایالات متحده در آن تاریخ، عبور از خطوط قرمز، به ویژه در مورد ولی فقیه را در سخنان کروبی به یاد بیاورید که گفت این ولایت را انبیاء و اولیاء هم نداشتهاند و استغفرالله خود خدا هم دارای چنین ولایتی نبوده است، همه و همه گویای این واقعیت است که تأثیر خطاب و خواستهای بدنه جنبش و بال جنبش در خارج بر رهبری دوفاکتو، که در عین حال هیچگاه ادعای رهبری هم نداشته است، بسیار بیشتر و فراتر از انتظار ما بوده است.
با این همه، شعار موسوی به «بازگشت به عصر طلایی امام» و بعضی اظهارات نقل شده از کروبی پس از چندی، بیش از همه ترفندهای نظام در جدایی جنبش سبز از خیل حامیان خارج از کشور، و به مرور داخل کشور، موثر بود، ضمن آن که رهبری دوفاکتوی جنبش در داخل اندک اندک در خارج کشور صاحب سخنگویانی شد که به مرور حضور و کلامشان کمرنگ و سپس بیرنگ شد.
واسطههای بیجواز
واسطههای بیجوازی که بعضاً بهرغم جدایی ناخواسته و تحمیلی از بدنه نظام جمهوری ولایت فقیه، هنوز هم زیر علم خمینی سینه میزدند و جمهوری ولایت فقیه را، گاه منهای خامنهای، «نه یک کلمه بیش و نه یک کلمه کم، پذیرا بودند، آستین بالا زدند و با مصالح ناکارآمدی که فساد و آلودگیاش بارها ثابت شده است، کوشیدند بار دیگر دیوار بین داخل و خارج را بالا ببرند.
هدف شعار آنها که هنوز هم شنیده میشود، «جمهوری اسلامی با ولایت تعدیل شده»، یا حداکثر «بدون ولایت» است، چون گویا هرنوع براندازی ایران را سوریه خواهد کرد.
اکثریت مردم اما چند سال بعد خط سیاهی بر اصلاحطلبان و أصولگرایان کشیدند که قصه شماها به آخر رسیده است و ما خواستار نظامی از نوع دیگریم؛ یعنی نظامی که برابری انسانها را فارغ از جنس و نژاد و زبان و مذهب و اعتقادات، به رسمیت بشناسد و عدالت اجتماعی در آن مصون از هر نوع مداخلهای باشد، و حاکمیت ملی را بهرسمیت بشناسد. سوالی که در اینجا پیش میآمد، مسئله رهبری جنبشی بود و هست که قابلیت توان رهبری جنبش عبور از جمهوری ولایت فقیه را داشته باشد و در اندیشه «دوران طلایی خمینی» هم نباشد.
در عین حال، تجربه تاریخ به ما نشان داده است که سعدالدوله مستبد میتواند تحت تأثیر فضای جنبش آزادیخواهی و تأمین آتیه در نظامی دیگر، ابوالملّه شود. محمدولیخان سپهداراعظم تنکابنی، مأموریت و ولایت حاکم مستبد را زمین میگذارد و جانب ملت را میگیرد.
معمولا آن که از درون حکومت پرچم آزادیخواهی برمیدارد، بخت بیشتری برای راهبری جنبش از درون تونل تنگ و تاریک استبداد، و این بار ارتجاع، به روشنایی آزادی دارد. مهمترین امتیاز چنین شخصی، همانا پیوستن مستمر کادرها و قشرهای حکومتی به اوست که روزگاری از خودیها بوده و پیوندهای دیرینهای با او داشتهاند. با این همه، اپوزیسیون باید معیارهایی برای پذیرش سعدالدوله و محمدولیخانهای امروز تعیین کند.
برخلاف واسطههای بیمجوز که سخت تلاش میکنند رهبری دوفاکتو را ارثیه پدری خود قلمداد کنند، تلاش مخالفانی که توانستهاند با همدلی و همسخنی با داخل دیوار جدایی را فرواندازند (بهگونهای که امروز به برکت حضور کانالهای ماهوارهای پرقدرت، هر روز تعداد بیشتری از مبارزان و آزادیخواهان، در گفتوگو با این کانالها «چهره» میشوند)، باید در شرایط امروز معطوف به این امر باشد که جنبشهای داخل کشور (دی ۹۷ و آذر ۹۸) را به زمینهسازی برای یک جنبش مردمی مدنی ضدخشونت، در جهت رسیدن به یک نظام مردمسالار غیردینی یاری دهند. در اینجا باز مسئله رهبری پیش میآید. رهبریای که میتواند در سایه تداوم، مقاومت و درک بهنگام خواستها و آرزوهای بدنه جنبش ملی و بال جنبش در خارج، از حالت «دوفاکتو» به «دوژور» برسد. برای این امر، بدون حضور خلیلزادها، اپوزیسیون میتواند آن نشست بزرگ را برپا کند؛ نشستی که میتواند شورای موقت رهبری را برگزیند. رژیم اسلامی بیش از هر رویدادی، از چنین نشستی بیمناک است.
رستم وندی معاون وزیر کشور و رییس سازمان اجتماعی کشور در سخنانی درسمینار آسیب شناسی اجتماعی کشور در وزارت کشور تصویرهای از واقعیتهای کشوررا به ادعای خودش بر مبنای پیمایشهای تحقیقاتی ارائه داد که هر چند همیشه از سوی منتقدان مطرح شده بود اما مقامات سیاسی ازبیا ن آنها استنکاف میکردند .رهبر جمهوری اسلامی بیان این گونه واقعیتها را همیشه به عنوان سیاه نمایی مطرح میکرد . این در حالیست که بسیاری از جامعه شناسان هشدارهای زیادی در این زمینه داده اند . رستم وندی در سخنان خود هم به شکافهای سیاسی و عقیدتی در جامعه اشاره کرد و هم به بحرانهای اجتماعی در حوزه های مختلف اشاره کرده است . تصویرهای وی نشانگر بحران عمیقی است که جامعه را فرا گرفته است و گویی جامعه ایران بر روی یک بشکه باروت نشسته است و هرلحظه میتواند زیر پای رهبران سیاسی منفجر شود
رستم وندی گفت که نشانه گرایش به تحولات سیاسی و اعتراضات سیاسی در ایران بسیار گسترده شده است . هر چند که بعدا با بالا گرفتن واکنشها گفت این نظر سنجیها متعلق به سالهای سال ۹۳ تا ۹۸ است . این در حالیست که اوضاع کشور و نارضایتی و زمینه های اعتراضی در کشور بیشتر از گذشته شده است .اعتراضات عمومی در کشور و اعتراضات صنفی مانند گروههای معلمان و بازنشتگان و کارکنان قوه قضاییه نمونه ای از این موضوع است . رستم وندی همچنین در سخنانش تاکید کرد که شاخص گرایش به دیگر الگوهای حکمرانی نظیر حکومت غیر دینی نیز افزایش پیدا کرده بود. وی همچنین هشدار داده بود به دلیل ناکارآمدیها، نگرش مردم به سمتی میرود که گویا حکومت دینی در حل چالشهای کشور موفق نیست و شاید حکومت دیگری نظیر حکومت سکولار و غیر دینی میتواند مشکلات کشور را حل کند. وی این تغییر نگرش را زنگ خطری برای حکومت دینی به شمار آورده بود. در مورد حکمرانی نیز وی میگوید که نیمی از جامعه معتقدند که نیمی از جامعه معتقدند مقامات جمهوری اسلامی قانون را رعایت نمی کنند .
وی در مورد حوزه اجتماعی از معظل مشروب و مصرف الکل و میزان سیصد هزار نفری سقط جنین خبر داد و ی همچنین از افزایش موارد صیغه در حوزه مجازی خبر داد .
بحران مهاجرت نخبگان که وی به ان اشاره کرده هم جلوه دیگری از ناتوانی حکومت ایران هست که عملا نتوانسته اینده روشنی برای مردم ایران به ارمغان بیاورد . معاون وزارت کشور همچنین نسبت به مصرف مواد مخدر در جامعه نیز هشدار داد و با بیان این موضوع که نگرش مردم نسبت به مصرف مواد مخدر و به خصوص تریاک مثبت شده است آسیبهای ناشی از مصرف این مواد را بسیار زیاد عنوان کرد و نسبت به مصرف تریاک و دیگر مواد مخدر نیز هشدار داد. به گفتهی کارشناسان مصرف مواد مخدر نیز در سالهای اخیر به یکی از چالشهای اصلی اجتماعی تبدیل شده است . به گفتهی کارشناسان، به دلیل مصرف بالای مواد مخدر و روانگردان بسیاری از جوانان در منازل خود اقدام به تهیه مواد مخدر و روانگردان میکنند که این امر نیز به تشدید مصرف مواد مخدر از یک سو و عدم امکان کنترل آن از سوی دیگر دامن زده است.
پیش از این هم سالهاست که کارشناسان و متخصصان اجتماعی نسبت به وخامت اوضاع هشدار میدهند و با استناد به نشانههایی که در جامعه وجود دارد، تاکید دارند که جامعه وارد شرایط بیبازگشتی میشود، اما با وجود هشدارها نظام جمهوری اسلامی اقدامی برای تغییر رویکرد خود در نحوهی مواجهه با مسائل اجتماعی انجام نمیدهد و مسیر نادرستی را که به نابودی نظام اجتماعی منجر خواهد شد همچنان ادامه میدهد.
بیش از ۳۰ سال است که گزارشهای اجتماعی و مطالعات اجتماعی حاکی از تشدید آسیبهای اجتماعی در جامعه و وخامت اوضاع اجتماعی جامعه است، اما هیچکدام از کارگزاران حکومت این هشدارها را جدی نمیگیرند و اقدامی در راستای کاهش آنها بر اساس هشدارهایی که داده میشود انجام نمیدهند. حتی علی خامنهای که پیش از این صحت گزارشهای اجتماعی را پذیرفته بود، در اظهارات اخیرش، نتایج گزارشهای نظرسنجی و مطالعات اجتماعی را که حاکی از کاهش اعتماد عمومی است، نادرست خوانده و او هم با استناد به تشییع جنازه قاسم سلیمانی گفته بود مردم به نظام اعتماد دارند.
پیش از این در سالهای قبل از انقلاب اسلامی هم مطالعاتی در حوزهی اجتماعی انجام شده و نسبت به تشدید نارضایتی ها در جامعه هشدار داده شده بود
. به نظر میرسد جمهوری اسلامی با تکیه بر دستگاه سرکوب و نیروهای امنیتی خود و از بین بردن امکان شکل گیری هرگونه الترناتیوی فکر میکند که بی توجه به این شکافها مسیر حرکت خود را ادامه دهد. در حالیکه بسیاری از کارشناسان معتقدند افزایش این نو ناهنجاریها میتواند منجر به نوعی دولت بی اقتدار و فروپاشی حکومت مرکزی تبدیل شود که نمونه های ان را اتحاد جماهیر شوروی و لیبی و سوریه میتوان دید .هر چند ممکن است با افزایش این هشدارها بخشی از ساختار قدرت با روحانیون دچار منازعه شوند و بخواهند قبل از سقوط و فروپاشی سیستم اقدامی در جراحی سیستم انجام دهند که بسیاری از این چالشها ناشی از فرهنک ریاکارانه ای است که ایدئولوژی و مناسک روحانیون شیعه است که چهار دهه بر سیستم تحمیل کرده است و حاضر به تغییر انها هم نمی باشند و روز به روز نیز حاملان ان با دانشی کمتر به تبلیغ این مناسک وعقاید میپردازند.
اخیرا بر سر تهیه ی مستندی از زندگی سیمین دانشو و جلال آل احمد، دعوایی بین گروه فیلم سازی و مدیر موزه ی این دو شخصیت درگرفته است.(*) رضا توسلی مدیر موزه با اشاره به درخواست خارج از ضابطه ی یک گروه فیلمساز و «جو سازی های این گروه» در گفت و گویی با خبرگزاری ایسنا می گوید: یک گروه فیلمساز از صدا و سیما که قصد ساخت فیلمی داستانی درباره سیمین و جلال را داشت به این مجموعه مراجعه کرد و درخواست داشت در فضای داخلی این خانه، فیلمش را بسازد. تاکید شد با توجه به ضوابط و مقررات موجود، این اقدام ممنوع بوده؛ چرا که سبب تعطیلی موزه و آسیبرسانی خواهد شد، بنابراین با حضور آنها در فضای داخلی خانه مخالفت کردیم».
گویا پس از این ماجرا عده ای به این ممنوعیت معترض شده و گفته اند چرا بارها به فیلم سازان اجازه داده اید در کاخ های گلستان و سعدآباد فیلمبرداری کنند. آیا خانه آل احمد مهم تر از این دو کاخ است
احمد محیط طباطبایی ـ رییس ایکوم ایران (کمیته ملی موزهها) که با این نوع فیلمبرداری ها مخالف است درباره ماجرای گروه فیلمسازی در خانهموزه سیمین و جلال به خبرگزاری ایسنا گفته است که:« این مجموعه یک خانهموزه است که اتفاقا یکی از بهترین خانهموزههای ایران به شمار میآید، همه آنچه در این خانه وجود داشته به همان شکل حفظ شده و در جای خود قرار گرفته است، بنابراین حضور بازدیدکننده زیاد و یا گروههای فیلمساز آسیبرسانی زیادی دارد. حالا برخی جوسازی میکنند و یا بهانه میآورد که «در کاخ گلستان و سعدآباد هم گروههای فیلمسازی مستقر میشوند و اینجا که خانه سیمین و جلال است. به هیچ وجه حرف و قیاس درستی نیست. ارزش یک کتاب در خانه سیمین و جلال کمتر از اشیای موجود در کاخ سعدآباد و گلستان نیست»
درست یا غلط بسیاری جلال آل احمد را از تئوریسین های انقلاب اسلامی می دانند. و البته رهبران و علاقمندان انقلاب اسلامی ، از خمینی و خامنه ای گرفته تا صادق زیباکلام، در تمام این سال های پس از انقلاب او را تحسین کرده و سعی در حفظ نام و جایگاه او در بوجود آوردن انقلاب اسلامی داشته اند و همانطور که رییس ایکوم ایران گفته خانه اش را تبدیل به یکی از «بهترین خانه موزه های ایران» کرده اند. سیمین دانشور نیز پس از انقلاب از مدافعین انقلاب اسلامی بود، و حتی در یکی از گفتگوهایش حجاب اسلامی را به غلط پوششی از دوران باستان ایران نامید و از آن دفاع کرد البته روشن نیست که اگر سیمین خانم تا کنون زنده مانده بود؛ همچنان مدافع انقلاب و یا حکومت اسلامی بود یا نه.
اخیرا، در پی زمین خواری گسترده و دستبرد به منظر طبیعی جزیره زیبای هرمز؛ زیر عناوین «نهادها و شرکت های سرمایه گذار» ده تن از نخبگان جزیره هرمز در نامه ای از رئیس جمهور حکومت اسلامی در خواست کرده اند تا «بهشت زمین شناسی جهان، جزیره هرمز که طعمه ای در چشم گروهی نامحرم شده است، نجات داده شود»(*)
این دلسوزان میراث طبیعی ایران، در بخشی از نامه بلندی که همه اش شرح ارزش های استثنایی جزیره هرمز است، و در برخی از سایت های داخلی منتشر شده نوشته اند که:«این جزیره به علت ویژگیهای طبیعی و زمینشناسیاش در جهان بینظیر است و از این رو به بهشت زمینشناسی جهان شهرت یافته است. این گنبد نمکی یگانه که فقط چهل و دو کیلومتر مربع مساحت دارد، پر از تپههای رنگینی است که خوراکی بوده و در خود هفتاد نوع کانی با بیش از نود طیف رنگی شناساییشده، دارد که در کل جهان همانند نداشته است اما به دلیل غفلت از درک عظمت و اهمیت بیمانندش در سالهای اخیر فقط مرکز استحصال نمک و فروش خاک سرخ بوده است یعنی گوهری که میلیونها سال طول کشیده تا ذره ذره شکل گرفته، خروار خروار با کمترین بها صادر شده است آن هم خاکی که تماشای سرخی بیبدیل آن هزاران خاطرخواه در میان دوستداران طبیعتگردی جهان دارد.» آن ها در انتها درخواست کرده اند: «در گام نخست منظر طبیعی و فرهنگی کل جزیره هرمز به ثبت ملی برسد و سپس پروندهسازیهای لازم برای قرار گرفتن در فهرست میراث طبیعی یونسکو به عمل آید، تا هم از تخریب این سرمایه ملی جلوگیری شود و هم مقدمات تبدیل آن به دومین اکو موزه کشور فراهم شود».
آن چه که این دوستداران طبیعت نمی دانند و یا می دانند و نمی توانند از آن سخن بگویند این است که بدون اطلاع رییس جمهور و دیگر هیئت حاکمه حکومت اسلامی هیچ کدام از این تجاوزها و ویرانی ها و سواستفاده های مالی از میراث طبیعی سرزمین مان انجام پذیر نیست. با این همه همت این افراد قابل ستایش است؛ چرا که اولا به نوعی مردمان را در جریان فجایعی می گذارند که در ارتباط با میراث های آن هاست، و سپس فردایی هیچ کدام از مسئولین و هیئت حاکمه نمی توانند مدعی باشند که از این مسایل بی اطلاع بوده اند.
*جزیره هرمز را از چشم طمعکاران نجات دهید
بنیاد میراث پاسارگاد
اصرار تهران بر ادامه عملیات نظامی فرامرزی، بهرغم تحمل خسارتهای ناشی از تداوم تحریمها، راهی است که در فرجام به درگیری نظامی با جمهوری اسلامی ایران منتهی میشود
عبدالرحمن الراشد سه شنبه ۲۸ دی ۱۴۰۰ برابر با ۱۸ ژانویه ۲۰۲۲ ۹:۳۰
سیاست نظامیگری جمهوری اسلامی ایران، استفاده از زور بهمنظور کنترل کشورهای منطقه است – SEPAH NEWS / AFP
شاید روزی برسد که جمهوری اسلامی ایران سرانجام واقعیت اوضاع را بپذیرد و به کشوری صلحآمیز تبدیل شود و بهمنظور پیشرفت و توسعه و خدمت به ملت ایران، پروژههای نظامی خود را رها کند، دست از تهدید کشورهای منطقه بردارد و بهجای آن دست دوستی و همکاری به سوی همه کشورهای همسایه و منطقه دراز کند؛ اما متاسفانه رسیدن رژیم جمهوری اسلامی ایران به این آرمان دور از هرگونه توقع و احتمال است. جمهوری اسلامی ایران در آستانه هستهای شدن، دستیابی به سلاح هستهای، توسعه برنامه موشکهای بالیستیک و گسترش روزافزون نفوذ خود در منطقه است و رویکرد تغییرناپذیر آن نشان میدهد که قصد دارد به عرصه جنگهای خطرناکتری وارد شود.
به همین دلیل و بنا به انگیزههای دیگر، من معتقدم که کشورهای منطقه سرانجام با اکراه و ناخواسته به جنگ مستقیم با جمهوری اسلامی ایران وارد خواهند شد؛ بنابراین باید برای رویارویی با چنین تهدید جدی آمادگی داشته باشیم و ابزارهای دفاعی موردنیاز را فراهم کنیم. البته این نتیجهگیری تنها یک برداشت شخصی نیست؛ بلکه برگرفته از اقدامهایی است که رژیم جمهوری اسلامی ایران در حال اجرای آنها است. ادامه غنیسازی اورانیوم و اصرار تهران بر ادامه عملیات نظامی فرامرزی، بهرغم تحمل خسارتهای ناشی از تداوم تحریمها، راهی است که در فرجام به درگیری نظامی با جمهوری اسلامی ایران منتهی میشود.
اتخاذ سیاست نظامیگری جمهوری اسلامی ایران در واقع از روی ترس یا برای مقابله با آمریکا و اسرائیل یا مسائل تحمیل شده بر این کشور نیست، بلکه برنامه روشنی برای استفاده از زور بهمنظور کنترل کشورهای منطقه است. درگیریهای خشونتآمیزی که در سه کشور عربی ادامه دارد، مصداق این مدعا است.
هرچند همواره برای دستیابی به راهحل سیاسی با جمهوری اسلامی ایران و دستیابی به صلح همهجانبه که به جنگها پایان دهد و امنیت را به منطقه بازگرداند، امید وجود دارد، در عمل نمیتوان روی این اندیشه و آرمان تکیه کرد؛ بهویژه اینکه برنامههای نظامی و رفتار تغییرناپذیر جمهوری اسلامی ایران ما را وادار میکند که از آنچه اتفاق میافتد، برداشتی واقعبینانه داشته باشیم.
آیا ممکن است رژیم جمهوری اسلامی ایران به حمله مستقیم نظامی دست بزند؟ البته در گذشته وقوع چنین اتفاقی کاملا بعید بود، زیرا بیشتر آگاهان امور منطقه بر این باورند که تهران خود را مستقیم درگیر جنگ نمیکند و ترجیح میدهد برای تحقق اهدافش از نیروهای نیابتی استفاده کند. این راهبرد از زمان پایان جنگ ویرانگر با عراق که درس سختی برای جمهوری اسلامی ایران بود، همچنان ادامه دارد. با توجه به همین تصور، سیاست کشورهای منطقه میتوانست برای مقابله با گروههای وابسته به رژیم ایران بسنده تلقی شود.
در گذشته و قبل از پیشرفت در برنامه هستهای، رژیم جمهوری اسلامی ایران بنا به دلایل متعددی از راهاندازی جنگ مستقیم خودداری میکرد، زیرا در کنارش کشور قدرتمندی وجود داشت که میتوانست آن را بهسرعت نابود کند؛ علاوه بر اینکه رژیم ایران توان مقابله با طرفهایی مانند اسرائیل و کشورهای حوزه خلیج فارس را نداشت؛ اما به دنبال تغییر و تحولاتی که در چند سال گذشته رخ داد، این تصور دیگر صدق نمیکند؛ بهویژه اینکه بلندپروازهای رژیم جمهوری اسلامی ایران همراه با اوجگیری قدرت آن پیوسته در حال افزایش است و همه شاهد این واقعیتیم که تهران چگونه سعی دارد نفوذ خود در پهنه وسیعی از بندر طرطوس در دریای مدیترانه تا بابالمندب در جنوب دریای سرخ را گسترش دهد.
اما سرمایهگذاری بیش از حد در پروژه سیاسی و نظامی خارجی، اقتصاد جمهوری اسلامی ایران را در آستانه فروپاشی قرار داد و دامنه اعتراضهای مردمی در داخل این کشور را گسترش داد. ابراز نارضایتی از این رویکرد تنها به نیروهای تجزیهطلب محدود نماند، بلکه به عمق رژیم و هواداران آن در قم و تهران نیز سرایت کرد. به همین دلیل ممکن است که رژیم جمهوری اسلامی ایران پیروزی در خارج را تنها راه نجات از خطر داخلی بداند که موجودیتش را تهدید میکند و سعی کند راه برونرفت از بحران و کشمکشی که با ملت ایران دارد را از طریق تحقق اهداف برونمرزی جستوجو کند. تردیدی نیست که انتصاب ابراهیم رئیسی به سمت ریاستجمهوری موید این واقعیت است که اولویت اصلی و اساسی رژیم ایران جنگ است، نه تلاش برای ایجاد اصلاحات اقتصادی.
اکنون در حالی که گرایش به جنگ و خصومت در تهران در حال افزایش است، ما در منطقه هیچگونه تلاشی بهمنظور تشکیل یک ائتلاف نظامی متقابل که بتواند خلا پیشرو را پر کند و به توازن قوی منتهی شود، شاهد نیستیم. علاوه بر این، تاکنون هیچ رویکرد سیاسی مشخصی وجود ندارد که رژیم ایران را از ایده جنگ منصرف کند.
• سرشت و سرنوشت تحوّلات سیاسی در ایران معاصر را نمیتوان فهمید مگر اینکه ابتداء مسئلۀ نفت و نقش آن در حیات سیاسی ایران فهم و درک گردد.
• طرح سرنگونی شاه، ۵ سال پیش از وقایعِ ۵۷ کلید خورده بود!
• به راه انداختن انقلابهای مصنوعی توسط دولتهای غربی استراتژی نوینی است که آخرین نمونۀ آنرا در به اصطلاح «انقلاب لیبی» و سرنگون کردن محمد قذّافی بیاد داریم.
***
انقلاب ۵۷، حکایت بلند و بی پایانی است که در بارۀ آن فراوان نوشتهاند و خواهند نوشت. تحلیلهای رایج از چگونگیِ برآمدِ انقلاب یا علل و عوامل آن، عموماً، ماهیّتی سیاسی- ایدئولوژیک داشته و بیشتر در خدمت توجیه یا تبرئۀ «اصحاب دعوی» هستند تا در جهت حقیقت گوئی و روشنگری تاریخی. بیشتر این تحلیلها از نقش دولت آمریکا و کمپانیهای بزرگ نفتی در سرنگون کردن شاه غافلاند.
در سالهای اخیر با آزاد شدن اسناد مربوط به این رویداد و خصوصاً انتشار متن مذاکرات محرمانۀ شاه و سفیرِ وقت ایران در واشنگتن با مقامات آمریکا -که در تحقیقِ درخشانِ پروفسور اسکات کوپر انعکاس یافته – میتوان با توطئهها و تبانیهای بین المللی برای سرنگون کردنِ شاه آگاه شد. سخنرانیِ رونالد ریگان رئیس جمهور اسبق آمریکا نیز می تواند مورد توجه قرار گیرد. در پرتوِ این اسناد اینک میتوانیم به بازاندیشیِ این رویدادِ سرنوشت ساز بپردازیم.
مقالۀ حاضر طرحی مقدّماتی در این باره است و امیدوارم که پژوهشگران دیگر در غنا و تکمیل آن بکوشند. این مقاله چند سال پیش نوشته شده و اینک با اضافاتی بازنشر میشود.
چند نظریّۀ نارسا:
اصلاحات اجتماعی رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه باعثِ تضعیف مذهب-به عنوان یک آرمان حکومتی- شده بود[۱] . به عبارت دیگر، انقلاب ۵۷ در یکی از سکولار ترین کشورهای خاور میانه به وقوع پیوسته بود؛ کشوری که ۹۰٪ نویسندگان،شاعران و روشنفکرانِ آن چپ یا سکولار بودند آنچنانکه دکتر علی شریعتی و مرتضی مطهری از «حالتِ نیم مُرده و نیم زندۀ دین» سخن می گفتند.از این گذشته، وقوع دو رویدادِ عُمدتاً سکولار (یعنی انقلاب مشروطه و جنبش ملّی شدن صنعت نفت) تلقّیِ رویداد ۵۷ به عنوانِ «انقلاب اسلامی» را دچار تردید می کند.
پژوهشگرانی که «اسلام گرائی شاه» را عاملِ عُمده ای در وقوع انقلاب اسلامی می دانند،در واقع ، تفاوتِ «دینداری» و «دینمداری» را فراموش می کنند.از این رو، کوشش دکتر عبّاس میلانی برای نشان دادنِ خصلتِ مذهبیِ«شاهِ مُرغدل» و استناد او به خواب های کودکی شاه و به قرآن کوچکی که مادرِ شاه به وی داده بود، موجّه نیست زیرا، مانند دکتر مصدّق، شاه نیز شخصیّتی دیندار بود،امّا سیاست های اجتماعی، فرهنگی و هنریِ وی- خصوصاً در بارۀ آزادی و حقوق زنان- دینمدار نبود. به خاطرِ سیاست های سکولار، عرفی و غیر دینی محمدرضا شاه بود که سلطان حسن دوم (پادشاه کشور اسلامی مراکش) به شاه و فرح پهلوی می گفت:
-«شما چه کشور اسلامی هستید که پادشاهش در مراسم رسمی، شراب می نوشد و ملکه اش بدون حجاب اسلامی در انظارِ عمومی ظاهر می شود!؟»
شهبانو فرح پهلوی، ضمن یادآوری سخن ملک حسن دوم، در گفتگو با نگارنده از دیدار خود با آیت الله خوئی در نجف (اواخر آبان ۵۷) و «توصیه های اسلامیِ» وی چنین یاد کرده اند:
-«شما همسر پادشاه یک کشور شیعه هستید .عکسهای شما نباید در روزنامهها چاپ شوند. شما نباید بدون حجاب اسلامی در انظار عمومی ظاهر شوید. شما نباید با من دست بدهید …»
در سال های ۱۳۵۰ با توجه به دیکتاتوری هائی مانند کرۀ جنوبی نظریّۀ «استبداد سیاسی» نیز برای تبیینِ وقوع انقلاب در ایران نارسا است.
نظریّۀ «سیاستهای تورّم زای شاه در بودجۀ توسعه» و در نتیجه، «بحران اقتصادی و وقوع انقلاب» نیز جامع و روشنگرِ این رویداد نیست. بحران اقتصادی ، خود را در سقوط ارزش پول ملّی نشان می دهد (مانند آنچه که اینک در جمهوری اسلامی می بینیم). کودتای نفتی آمریکا و عربستان سعودی اگر چه بر در آمدهای ایران تأثیری مرگبار داشته و باعث متوقّف شدن بسیاری از پروژه های عمرانی کشور و گرانی برخی کالاها گردیده بود، ولی موجب سقوط ارزش پول ملّی (ریال) نشده بود.از این گذشته، حکومتِ ایران برخی شرکت های بزرگ بین المللی (مانند شرکت گروپ آلمان) را خریده بود و لذا با فروش آنها می توانست بر «بحران اقتصادی» فائق آید.
نفت، عامل سرنوشت ساز!
با توجه به این نکات، نگارنده در بررسی انقلاب اسلامی به نقش کمپانی های نفتی در تحوّلات سیاسی ایران معاصر تأکید کرده آنچنانکه معتقد است:
-«تاریخ معاصر ایران با نفت نوشته شده است».
به عبارت دیگر: سرشت و سرنوشت تحوّلاتِ سیاسی ایران معاصر (از تبعید رضاشاه تا تضعیف و سقوط دولت مصدّق و سرنگونی محمدرضا شاه) را نمی توان فهمید مگر اینکه ابتداء مسئلۀ نفت و نقش کمپانی های بزرگ نفتی در حیات سیاسی ایران فهم و درک گردد.
با این اعتقاد، نگارنده در آغازِ حوادث سال ۱۳۵۷ ضمن انتشار کتاب اسلام شناسی (فروردین ۵۷) و حلّاج (اردیبهشت ۵۷)، نسبت حضور و حاکمیّتِ «تازی ها و نازی ها» هشدار داد و بعدها، در مقاله ای انقلاب اسلامی را «کودتای انقلابی علیه شاه» نامید.
مهندسی افکار عمومی!
ادوارد برنیز (استاد و متخصّصِ دستکاریِ افکار عمومی)در کتاب «پروپاگاندا» معتقد است:
-«تودۀ مردم (Masse) موجوداتِ بی هویتّی هستند که با «تبلیغات» (پروپاگاندا) می توان آنها را به شکلِ موجوداتی دست آموز درآورد».
در مقاله ای به نمونه ای از «مهندسیِ افکار عمومی» اشاره کرده ام.
موج عظیم مردمی در راهپیمائی های سال ۵۷ شاید با مفهوم کودتا مغایر باشد ولی با توجه به تقارن این راهپیمائی ها با روزهای تاسوعا و عاشورا و تبلیغات گستردۀ رادیو – تلویزیون ها (خصوصاً بی بی سی) در دامن زدن و گاه هدایتِ این تظاهرات ها می توان گفت که حضور مردم در صحنه به بسیاری از کودتاهای سال های اخیر خصلتی انقلابی یا مردمی می دهد. در چنان شرایطی به قول «ادوارد برنیز»: توده های مردم – عموماً – پیاده نظامِ سیستمِ تبلیغات (پروپاگاندا) هستند.
بنابراین، منظور نگارنده از کلمۀ «انقلابی»- در ترکیب «کودتای انقلابی»- ناظر به دو موضوع اساسی زیر است:
۱- تدارکِ سرنگونی رژیم شاه از بالا (توسط کمپانی های نفتی و دولت های حامی آنها) و تبلیغات گستردۀ نشریات و رادیو-تلویزیون های غربی علیه شاه،
۲- حضور گستردۀ مردمِ مفتون و «ماه زده» (در پائین) به مثابۀ پیاده نظامِ شبکۀ تبلیغات و پروپاگاندا.
اعتقاد به «دست انگلیسی ها» و «تئوری توطئه»در میان ایرانیان (با وجود جنبه های اغراق آمیز آن) در واقع،از تجربه های تلخ تاریخی و سیاسی مردم ما ناشی می شود. بر این اساس بود که حتّی دکتر مصدّق نیز معتقد بود: در ایران، کارها فقط به دست و خواست دولت انگلیس انجام می شود.[۲] در اینجا می توان از نقش تبلیغات رادیوهای وابسته به دولت انگلیس در سه رویداد مهم تاریخ معاصر ایران یاد کرد:
۱- سقوط و تبعید رضاشاه
۲- تضعیف و سقوط دولت مصدّق
۳- سرنگونی محمدرضاشاه.
سِر ریدر بولارد (سفیر کبیر مقتدرِ انگلیس در ایران) در خاطرات و گزارش های محرمانه اش تاکید می کند که با تبلیغات دروغ و پخش خبرهای اغراق آمیز از طریق رادیو«بی بی سی» و «رادیو دهلی»، «روال عادی حکومتِ رضاشاه را مختل کردیم و در نهایت باعث سقوط وی گردیدیم».[۳]
با توجه به گسترۀ نفوذ رادیو-تلویزیون ها در رویدادهای سال ۱۳۵۷ روشن است که مهندسیِ افکار عمومی، کشاندن مردم به خیابان ها و مختل کردنِ «روال عادی حکومتِ محمد رضاشاه» می توانست آسان تر، هنرمندانه تر و مؤثرتر از دوران رضاشاه باشد.
به راه انداختن انقلاب های مصنوعی توسط دولت های غربی استراتژی نوینی است که آخرین نمونۀ آن را در به اصطلاح «انقلاب لیبی»و سرنگون کردن رژیم محمد قذّافی (در سال ۲۰۱۱) بیاد داریم؛ کشوری که اگر چه با نوعی دیکتاتوری سیاسی رهبری می شد، امّا از نظرِ رفاه اقتصادی و اجتماعی پیشرفته ترین کشور در میان کشورهای آفریقائی بود و در آن، زنان بیش از همۀ کشورهای آفریقائی و مسلمان دارای حقوق و جایگاه اجتماعی بودند.در آستانۀ حمله به لیبی بیش از نیمی از دانشجویان دانشگاه ها در لیبی زن بودند. برخورداری از خدمات درمانی و بهداشتی و آموزش رایگان و همچنین استفاده از وام های بدون بهره و آب و برق رایگان نیز از دیگر دستاوردهای حکومت قذّافی بود.
در چنان شرایطی، تصمیم قذّافی برای ملّی کردن منابع نفتی و گازی لیبی ، سرمایه گذاری حیرت انگیز وی برای تأسیس بزرگترین منابع آب شیرین در لیبی، تمایل او به خارج کردن ۱۵۰ میلیارد دلار سرمایۀ آن کشور از بانک های اروپا و آمریکا، سودای قذّافی برای ایجاد بانک آفریقائی و جانشین کردن دینار لیبیائی بجای دلار یا یورو، و غیره…عوامل اصلیِ حمله به لیبی و سرنگون کردن قذّافی بودند.
طرح سرنگونی شاه!
چنانکه خواهیم دید طرح سرنگونی رژیم شاه ۵ سال پیش از وقایع ۵۷ (یعنی در سال ۱۳۵۳= ۱۹۷۴) کلید خورده بود. رَوَند تدارک این سرنگونی را می توان چنین ترسیم کرد:
۱- پس از سقوط دولت مصدّق، محمدرضا شاه می خواست که بر اجحافاتِ دراز مدّتِ کمپانی های نفتی خاتمه دهد و حاکمیّت مطلق ایران بر منابع و صنایع نفتی را تحقّق بخشد. با این آرزو در سال ۱۳۴۶ بهنگام افتتاح کارخانۀ عظیم ذوب آهنِ اصفهان در حضور الکسی کاسگین (نخست وزیر شوروی) شاه با لحنی تند و تهدیدآمیز خطاب به کمپانی های بزرگ نفتی اخطار کرد:
«در سال ۱۹۷۹ [یعنی درست در سال ۵۷] قرار داد نفت با کنسرسیوم نفت خاتمه پیدا خواهد کرد و شرکت های نفتیِ فعلی در ردیف بلندی خواهند ایستاد و بدون هیچ مزایائی، مثل دیگران برای خرید نفت ایران باید بیایند صف بکشند. در سال ۱۹۷۹ [یعنی درست در سال ۵۷] ما قرارداد نفت خودمان با کنسرسیوم را دیگر به هیچ وجه تمدید نخواهیم کرد…»
ایستادگی و عِصیان شاه در برابر خدایان نفتی و عقوبت بعدی آن یادآورِ سرشت و سرنوشتِ «پرومته در زنجیر» در مقابل«زئوس» (خدای خدایان) بود؛ موضوعی که در بخشی از نقد کتاب دکتر عباس میلانی به آن اشاره کرده ام.
۲ـ در ۲۲ اسفند ۱۳۴۷ شاه به کنسرسیوم نفت اخطار کرد که «درآمد ایران باید ظرف دو ماهِ آینده به یک میلیارد دلار برسد و گرنه ایران نصف منابع نفتی خود را در اختیار خواهد گرفت». چند ماه قبل از این اخطار شاه پالایشگاه نفت تهران را (در تاریخ ۳۱ اردیبهشت ۴۷) افتتاح کرده بود.
به دنبال این اخطار، شاه تأکید کرد:
«آنچه من می گویم کاملاً روشن است. من می گویم نفت، مال ما است اگر استخراجش نمی کنید ما خودمان آن را استخراج خواهیم کرد.»
۳ـ نکتۀ بسیار مهم دیگر اینکه در گفتگو با روزنامه نگاران در ۵ بهمن ۱۳۴۹ شاه پیش بینی کرده بود:
«بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی می دهد!»
۴ـ در ۹ مرداد ۱۳۵۲ با تلاش های شاه، ایران به حاکمیّت کامل بر صنایع نفت ایران نائل شد به طوری که به قولِ دکتر پرویز مینا (کارشناس برجسته و مدیر وقتِ امور بین المللی شرکت نفت):
«با در نظر گرفتن شرایط و اصول مندرج در قرارداد جدیدِ نفت می توان نتیجه گرفت که قانون ملّی شدن صنعت نفت -به معنی و مفهوم واقعی- با عقد این قرارداد در سال ۱۹۷۳ به مرحله اجرا گذارده شد» [۴]
۵ـ دوران ریاستِ جمهوری نیکسون دوران طلائی روابط شاه با کاخ سفید بود که طی آن شاه نه به عنوان یک «مُهرۀ دست نشانده» بلکه به عنوان شخصیّت و شریکی مستقل و قابل احترام نگریسته می شد. سفیر وقت ایران در آمریکا، دکتر امیر اصلان افشار در گفتگو با نگارنده از روابط بسیار نزدیک خود با ریچارد نیکسون و خانواده اش یاد کرده است.
با ماجرای «واترگیت» و استعفای نیکسون این دوران طلائی به پایان رسید و جانشین او -جرالدفورد – با دعوت از شاه به آمریکا در سال ۱۹۷۴ (۱۳۵۳) کوشید به نگرانی های کمپانی های نفتی و مردم آمریکا در بارۀ افزایش روز افزون قیمت نفت توسط شاه پایان دهد.
مذاکرات شاه در آمریکا با موفقیّت ها و موافقت های نِسبی همراه بود، امّا در آخرین لحظات اقامت در آمریکا شاه در یک مصاحبۀ مطبوعاتی بار دیگر برافزایش قیمت نفت تا سقف ۲۰-۲۵٪ تأکید کرد. موضعگیری شگفت انگیز شاه باعث شد تا روزنامه های معتبر آمریکا این عنوان را تیترِ نخستین صفحات خود قراردهند:
«آمریکا در زمان بازدید شاه تسلیم شد».
از این هنگام مخالفان شاه در کاخ سفید به تلاش های شیطانی خود برای سرنگون کردن وی افزودند.
۶- در یکی از جلساتِ شورای امنیّت ملّی آمریکا در سال۱۹۷۴ (۱۳۵۳) «هنری کیسینجر» -با وجود رابطۀ دوستانه و ستایش آمیزش با شاه- به نظرِ برخی از دولتمردان آمریکا اشاره کرد:
«اگر شاه بخواهد خط مشی کنونی خود را ادامه دهد و سیاستی را که در چهارچوب سازمان کشورهای صادرکنندۀ نفت [اُوپک] اتخاذ کرده تغییر ندهد ممکن است این تصوّر برایش حاصل شود که نفوذش در منطقه دائماً افزایش خواهد یافت…تردیدی نیست که شاه اکنون سیاستی اتخاذ کرده که بتواند فشار بیشتری بر ما وارد آورَد، چه بسا ممکن است روزی فرارسد که ما دیگر سیاست شاه را به سودِ خود تشخیص ندهیم. شاه این سودا را در سر دارد که کشورش را به یک قدرت بزرگ تبدیل کند، نه به کمک ما بلکه با استفاده از وسایل دیگری، از جمله همکاری بیشتر با همسایگان روس اش…در اینجا [آمریکا] برخی بر این عقیده اند که یا باید شاه دست از سیاست های خود بردارد و یا ما باید او را عوض کنیم»[۵]
ادامه دارد
https://mirfetros.com
ali@mirfetros.com
[۱] – از جمله در کتاب «ملاحظاتی در تاریخ ایران» (۱۹۸۸)، «برخی منظرهها و مناظرههای فکری در ایران امروز» (۲۰۰۴) و خصوصاً «دکتر محمد مصدّق؛ آسیب شناسی یک شکست» (۲۰۰۸). برای مجموعهای از مقالات نگارنده در بارۀ انقلاب اسلامی نگاه کنید به لینک زیر:
[۲] -برای نمونه نگاه کنید به:خاطرات و تألّمات مصدّق،صص۳۴۱-۳۴۲.
[۳] – برای آگاهی از نقش «بی بی سی» در سقوط رضا شاه نگاه کنید به مقالۀ مسعود لقمان: «رادیو و جابهجایی قدرت در شهریور ۱۳۲۰؛ سقوط یک شاه به کمک بی.بی.سی»؛ ماهنامۀ تحلیلی، آموزشی و اطلاعرسانی مدیریت ارتباطات شمارۀ ۹، بهمنماه ۱۳۸۹
از سازمان غیرمتعهدها چه به جا مانده است؟ علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار پنج شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۰ برابر با ۱۳ ژانویه ۲۰۲۲ ۱۹:۴۵
اجلاس سران غیرمتعهدها در کاراکاس، پایتخت ونزوئلا، به تاریخ ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۶- RONALDO SCHEMIDT / AFP
زمانی که آیتالله علی خامنهای در مقام رئیسجمهوری در هشتمین اجلاس سران کشورهای غیرمتعهد در هراره، پایتخت زیمباوه، شرکت کرد، نه او و نه وزیر خارجهاش، علیاکبر ولایتی، باور نداشتند که در مهمانی رابرت موگابه، میزبانشان مجلس رقص برپا میکند و مهمانان گیلاسهای شراب خود را بهسلامتی موگابه و تازهعروسش بلند خواهند کرد و بعد زن و مرد در آغوش هم والس و تانگو و سامبا میرقصند.
آقا به محض ورود به سالن مهمانی روی ترش کرد و به گزارش علیاکبر ولایتی -که امروز در مقام حکیمالملک ولایت و مشاور سیاسی ارشد آقا از اصحاب خاصه ولیفقیه است- بهاتفاق همراهان بهسرعت سالن را ترک کرد و هیئت ایرانی شام را با بغض در اتاقشان نوش جان کردند. ولایتی در یادداشتی مینویسد: «نکته اینکه نوع حکومتهایی که در آنجا شرکت داشتند، اغلب حکومتهایی لائیک بودند؛ چه راست و چه چپ، اما حکومتی که سکولار نبود بلکه در این حکومت سیاست و دین به هم آمیخته، جمهوری اسلامی ایران بود.»
از باندونگ تا تهران
آن روز که سران و نمایندگان کشورهایی در شرق و غرب عالم در سال ۱۹۵۵ در باندونگ گرد هم آمدند و بر آن شدند تا سازمانی را پایهگذاری کنند که هدفش -لااقل در ظاهر- عملی کردن شعار «نه شرقی و نه غربی» بود، در باور ستارگان این نشست یعنی دکتر سوکارنو، جمال عبدالناصر، جواهر لعل نهرو، ژوزف بروز تیتو و قوام نکرومه هم نمیگنجید که این سازمان خیلی زود با حضور پررنگ چین و یک سری رژیمهایی که سردرآخور مسکو و اقمارش داشتند، شعار «نه شرقی» را فراموش خواهد کرد و بعد از نخستین نشست رسمی این سازمان در بلگراد به میزبانی ژوزف بروز تیتو در اوج جنگ سرد، عملا به ابزاری تبدیل خواهد شد که مسکو در بزنگاههای مهم از خط و ربط آن به نفع خود و علیه سیاستهای غرب، بهویژه ایالات متحده، بهره جوید.
به جز تیتو که همواره سیاست مستقلی داشت، ناصر و سوکارنو و نکرومه به مرور پیوندهایی راهبردی با شوروی پیدا کردند. سوکارنو سرنگون شد و جانشینان او به راست زدند و با آمریکا همپیمان شدند؛ اما جانشینان نکرومه چپزدهتر شدند. هند در عین داشتن پیوندهای نظامی با شوروی، روابط با غرب را حفظ کرد و با اضافه شدن کشورهای تازه استقلالیافته آفریقایی که اغلب رهبرانشان دلبسته و گاه وابسته به اردوگاه شرق بودند، جنبش عدم تعهد به مرور از اهداف و آرزوهای بنیانگذارانش دور شد.
نخستین کنفرانس سران جنبش غیرمتعهدها در سپتامبر ۱۹۶۱ در بلگراد برگزار شد. ستارگان باندونگ همچنان در اوج شهرت و محبوبیت، در این نشست شرکت کردند و در همین نشست بود که جنبش در قالب یک سازمان بینالمللی با حضور بیش از ۱۰۰ کشور جهان اعلام موجودیت کرد.
در دوران جنگ سرد، سازمان با برگزاری نشستهای سالیانه، در عرصه روابط بینالملل حضوری چشمگیر داشت اما نگاه به شرق همواره مفهوم «غیرمتعهد» را که هدف بانیان جنبش بود، زیر سؤال میبرد. جالب اینکه کشورهایی چون عربستان سعودی که روابط تنگاتنگی با غرب داشت یا الجزایر و گینه و اتیوپی (بعد از سرنگونی هایلاسلاسی به دست منگستو هایله ماریام مارکسیست) که در آغوش شوروی بودند، بهعنوان اعضای جنبش پذیرفته شده بودند حال آنکه ایران به علت حضور در پیمان سنتو و بعد پیمان مرکزی، بعد از تشکیل رسمی آن در بلگراد، به جنبش راه نداشت و همین امر باعث شد که نگاه حکومت وقت ایران به جنبش پرسوءظن و منفی باشد؛ به گونهای که رسانههای آن روزگار این جنبش را آلت دست شوروی میدانستند که البته در این زمینه چندان هم بیجا نمیگفتند.
در سال ۱۳۵۷، با وقوع انقلاب ایران و سقوط رژیم سلطنتی، دولت انقلابی همزمان با پیوستن به جنبش غیرمتعهدها، بلافاصله خروج جمهوری اسلامی ایران از کلیه پیمانهای نظامی و سیاسی و امنیتی با غرب را اعلام کرد و جالب اینکه نخستین حضور جمهوری اسلامی ایران با نمایندگی دکتر ابراهیم یزدی، وزیر خارجه دولت موقت، در هاوانا، پایتخت کوبا، بود که دربست به اردوگاه شوروی وابسته بود و نظامی با باورهای مارکسیستی و ضد آمریکایی داشت.
نشست سران جنبش هر سه سال یک بار برگزار میشود و کشور میزبان سه سال ریاست سازمان را عهدهدار است. پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، جنبش غیرمتعهدها چون گربهای که سبیلش را زده باشند، سرگشته و بیوزن و همزمان بیاعتبار شد؛ به گونهای که بزرگان جنبش دیگر برای حضور در نشستهای سران چندان علاقهای نداشتند.
نکتهای را یادآوری میکنم که در تاریخ جنبش جایگاه ویژهای دارد؛ در سال ۱۹۸۲ (۱۳۶۱)، بغداد به میزبانی کنفرانس سران انتخاب شد؛ یعنی اینکه صدام حسین متجاوز به خاک ایران، عضو دیگر جنبش، میتوانست با برگزاری کنفرانس سران عملا اعتبار خود را بالا ببرد، توان خود را برای میزبانی رهبران کشورهای عضو جنبش و تامین امنیت آنها در حین جنگ نشان دهد و لابد در پایان نشست هم زمینه صدور بیانیهای در محکومیت ایران که به نداهای صلحطلبانه او پاسخ نمیداد، فراهم کند.
اینجا بود که نیروی هوایی زخمخورده ایران با پروازهای متعدد بر فراز بغداد و بمباران قصری که صدام با هزینه کردن میلیونها دلار برای نشست سران جنبش برپا کرده بود، آشکار کرد که بغداد برای برگزاری نشست سران جای امنی نیست. همین امر باعث شد کنفرانس به تاخیر افتد و سرانجام در سال ۱۳۶۲ به جای بغداد در دهلی برگزار شود.
در سال ۱۳۶۵ که کنفرانس سران جنبش در هراره، پایتخت زیمبابوه، برگزار میشد، علی خامنهای که آن روزها رئیسجمهوری بود، در راس هیئتی بلندپایه راهی کشور دوست و برادر، زیمبابوه، شد. در روز افتتاح همهچیز بهخوبی طی شد و فقط هیئت نمایندگی عراق به ریاست طه یاسین رمضان، معاون صدام حسین، و طارق عزیز که مدام در باب جنگطلبی رژیم اسلامی داد سخن میدادند، موی دماغ هیئت ایرانی بودند؛ اما شباهنگام که موگابه برای میهمانانش مجلس رقص و نوش و حال آراسته بود (چنانکه ذکر شد)، خامنهای و وزیر خارجهاش، علیاکبر ولایتی، با ورود به سالن میهمانی و مشاهده موگابه در حال رقصیدن با همسر جدیدش و شنیدن بانگ نوشانوش از هر سو، مثل برقگرفتهها بهسرعت سالن را ترک کردند و به اتاق خود در هتل محل اقامت سران رفتند و به هیئت همراه نیز دستور دادند سالن را ترک کنند.
آن شب با سروصدای دیگر میهمانان و بانگ رقص و پایکوبیشان، خواب به چشمان سید علی آقا راه نیافت و شام را در اتاق با برادر ولایتی صرف کرد. این سفر بسیار نامیمون بود و رئیسجمهوری اسلامی دمق و پکر به ام القرای تهران بازگشت.
در سپتامبر ۲۰۰۶ (شهریور ۱۳۸۵) بار دیگر هاوانا محل برگزاری کنفرانس سران بود و این بار محمد خاتمی، رئیسجمهوری وقت جمهوری اسلامی ایران در ملاقاتی با طه یاسین رمضان، معاون صدام حسین، درباره شماری از مسائل حل نشده بین دو کشور بعد از آتشبس و قبول قطعنامه ۵۹۸ مذاکره کرد.
در سال ۲۰۰۹ (۱۳۸۸) کنفرانس سران غیرمتعهدها در شرمالشیخ مصر برگزار شد و حضور زیبارویی که با ویلن خود میهمانان را به شگفتی و تحسین واداشت، اعتراض منوچهر متکی، وزیر خارجه احمدینژاد، را در پی داشت که اقدام میزبان مصری در برپایی مجلس لهوولعب را سبب آزردگی خاطر نمایندگان کشورهای مسلمان میدانست.
البته عمر سلیمان، رئیس وقت دستگاه اطلاعات مصر، به نمایندگی از حسنی مبارک به متکی گفت که هیچ یک از سران کشورهای اسلامی شرکتکننده به حضور یک بانوی هنرمند موسیقیدان در مهمانی رئیسجمهوری مصر اعتراضی نکردهاند و موسیقی که در مهمانی نواخته شد، از زیباترین آثار کلاسیک و مدرن موسیقی جهانی است و آقای متکی بهتر است اگر مایل به شنیدن موسیقی نیست، به اتاقش برود و شبکه تلویزیونی قرآن و مسلمین را تماشا کند که البته آقای متکی و همراهانش ترجیح دادند با تسامح و تساهل و زیرچشمی هنرنمایی بانوی ویلوننواز را که از اهالی اروپای شرقی بود، تماشا کنند.
سه سال بعد دارالخلافه اسلامی «طهران» میزبان کنفرانس سران غیرمتعهدها بود و محمد مرسی ریاست جنبش را که بر عهده حسنی مبارک بود، به محمود احمدینژاد تسلیم کرد. وزارت خارجه رژیم ایران در آستانه اجلاس تهران اعلام کرده بود چون بسیاری از رهبران کشورهای عضو جنبش از سوی استکبار تحتفشارند تا به امالقرای اسلامی نیایند، این وزارتخانه تا آخرین لحظه از اعلام اسامی سران شرکتکننده در نشست جنبش غیرمتعهدها خودداری خواهد کرد.
اجلاس کشورهای عضو جنبش غیرمتعهدها به مدت پنج روز از پنجم تا دهم شهریور در سه سطح کارشناسان، وزرای خارجه و رهبران در تهران برگزار شد. نشست تهران شانزدهمین دوره اجلاس رهبران کشورهای جنبش غیرمتعهدها بود که سه سال پیش از آن در زمان میزبانی مصر از این نشست، منوچهر متکی وزیر امور خارجه وقت رژیم، نامزدی جمهوری اسلامی ایران برای میزبانی دوره بعد (البته بدون رقص و شراب) را اعلام کرد و این موضوع به تصویب نهایی رهبران کشورهای عضو رسید.
در نشست تهران، ونزوئلا رئیس و میزبان دوره بعدی شد و میهمانان با انواع کباب و خورشت ایرانی و دوغ و سکنجبین پذیرایی شدند.
در اجلاس غیرمتعهدها به میزبانی مصر، بیش از ۱۴۰ کشور از جمله ۱۱۸ عضو جنبش و حدود ۱۰۰ تن از سران و رهبران کشورها حضور داشتند؛ اما در تهران کمترین تعداد سران و نمایندگان شرکت کردند. قبرس که روزگاری اسقف ماکاریوس، رهبر آن، از زعمای جنبش بود، کاردارش در تهران را به اجلاس فرستاد.
آیتالله علی خامنهای با کوتاهترین حضور در سالن اجلاس سران و محمد مرسی با کوتاهترین زمان سفر به ایران از میان مهمانان اجلاس، نام خود را در فهرست کوتاهترینها از نظر زمان حضور در این نشست ثبت کردند.
در مجموع، ۸۵ کشور در سطح سران و رهبران در نشست تهران حاضر شدند و در حالی که سران همه کشورها به نشست تهران دعوت شده بودند و مقامهای ایرانی پیش از آن گفته بودند که بهعنوان میزبان نمیتوانند رهبر کشوری را به ایران دعوت نکنند، جمعا ۲۴ رئیسجمهوری، سه پادشاه، هشت نخستوزیر و ۵۰ وزیر خارجه به تهران آمدند.
هزینه برگزاری نشستهای بینالمللی به عهده میزبان است. مقامهای ایرانی چند روز پیش از برگزاری شانزدهمین اجلاس سران کشورهای عضو جنبش غیرمتعهدها هزینه آن را هزار میلیارد تومان اعلام کردند.
محمد مرسی، رئیسجمهوری اسلامگرای وقت مصر که خیلی زود سرنگون شد، رکورددار کوتاهترین سفر مقامهای شرکتکننده در اجلاس تهران بود. سفر مرسی به تهران بهعنوان رئیس وقت جنبش غیرمتعهدها، چهار ساعت بود و بلافاصله پس از تحویل ریاست جنبش به تهران و گرفتن عکس یادگاری، ایران را ترک کرد.
در زمان رقابتهای انتخابات ریاستجمهوری مصر، مقامهای جمهوری اسلامی ایران علنا از مرسی حمایت کرده بودند اما او بدون دیدار با آیتالله علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی ایران، به سفر خود به ایران خاتمه داد و در سخنانش با حمله شدید به بشارااسد و جنایتکار خواندن او، میزبانان یارویاور اسد را سخت آزرده کرد؛ به گونهای که هنگام سرنگونی او اشکی نریختند.
عمر البشیر، رئیسجمهوری سرنگونشده سودان که به دلیل ارتباطش با کشتار دارفور تحت تحریم بود و دیوان بینالمللی کیفری مستقر در لاهه در اقدامی بیسابقه، حکم بازداشت او را به اتهام ارتکاب «جنایات جنگی و جنایت علیه بشریت» صادر کرده بود، کیم یونگ نام، رهبر و صدر هیئترئیسه مجمع عالی خلق کشور کره شمالی که کشورش به دلیل فعالیتهای غیرصلحآمیز اتمی تحت تحریم قرار دارد و رابرت موگابه، رهبر زیمبابوه که به دلیل سیاستهای اقتصادی و سرکوبی مخالفان سیاسیاش همواره هدف انتقاد محافل جهانی قرار داشت، به تهران آمدند. هر سه این رهبران با آیتالله خامنهای دیدار کردند و او از کره شمالی و شخصیت رابرت موگابه، رهبر زیمبابوه، تمجید کرد.
اعضای هیئت سوریه که به سرپرستی نخستوزیر این کشور در تهران حضور داشتند، در اعتراض به انتقاد محمد مرسی، رئیسجمهوری مصر، از خونریزیها در سوریه به دست حکومت بشار اسد، در روز افتتاحیه سالن اجلاس را ترک کردند. این هیئت بعدا به محل استقرار خود بازگشت.
ترجمه معکوس سخنان مرسی
استفاده از واژه بحرین بهجای سوریه و ترجمه معکوس سخنان محمد مرسی، رئیسجمهوری وقت مصر هم نتوانست مشکل محتوای اظهارات محمد مرسی در اجلاس تهران را حل کند. مرسی که در اجلاس تهران سخنان شدیداللحنی علیه سوریه بر زبان آورد، در حین سخنانش بارها بشار اسد را به سرکوب متهم و از «انقلابیون سوریه» حمایت کرد. این در حالی است که مترجم اجلاس که صدایش مستقیم از رادیو پخش میشد، بارها بهجای سوریه از اسم بحرین استفاده کرد که اعتراض رسمی مصر، کشورهای عضو شورای همکاری خلیج فارس و دبیرخانه سازمان را به همراه داشت و به رژیم جمهوری اسلامی ایران بهشدت لطمه زد. مرسی در اعتراض به این عمل غیردیپلماتیک، به دیدن خامنهای نرفت و بلافاصله بعد از سخنرانی خود تهران را ترک کرد.
مشکل فلسطین در تهران
در ابتدا اعلام شد که محمود عباس، رهبر تشکیلات خودگردان فلسطین، و اسماعیل هنیه، نخستوزیر وقت غزه از حماس، به اجلاس تهران دعوت شدهاند و بهطور همزمان در ایران حضور خواهند داشت اما ساعاتی پس از تایید سفر همزمان این دو، با تهدید محمود عباس به حضور نیافتن در نشست در صورت بودن اسماعیل هنیه، رژیم ناچار شد دعوت از او را لغو کند.
محمود عباس، رئیس تشکیلات خودگردان فلسطین، هم به دیدن خامنهای نرفت.
بعد از تهران
بعد از اجلاس سران غیرمتعهدها در تهران، دو اجلاس دیگر یکی در کاراکاس به تاریخ ۱۶ سپتامبر ۲۰۱۶ با حضور جواد ظریف و یکی در باکو در تاریخ ۲۶ اکتبر ۲۰۱۹ با حضور حسن روحانی برگزار شد. این دو اجلاس در پرتو تجمعهای منطقهای و اوضاع جهان در دوران دونالد ترامپ، رئیسجمهوری پیشین آمریکا، رنگ و بویی نداشتند. آشکارتر بگویم؛ از باندونگ تا باکو دنیا دگرگون شده است. جنبش عدم تعهد زمانی معنا داشت که بلوک شرقی وجود داشت و بلوک غربی در کار بود؛ وقتی که آمریکا لولوخورخوره و شوروی فرشتهخصال بود. حالا مافیای روس هیچ ابایی ندارد که دست در آغوش ملا برادر و ملا سیدعلی بیندازد و رئیسجمهوری آمریکا ستایشگر مستبدان عالم باشد. مردان بانکوک و بلگراد رفتهاند و جای آنها را کوتولههای فاسد گرفتهاند.
امروز ابراهیم پورفرج، رییس جامعه تورگردانان ایران از «خروج تعداد قابل توجهی از رانندگان و راهنمایان از صنعت گردشگری و افزایش نرخ کرایه روزانه وسایل نقلیه» ابراز نگرانی کرده است.او در این مورد به خبرنگاران گفت که: «رکورد دو ساله صنعت گردشگری، اجرای محدودیت های کرونا، بسته شدن مرزها باعث شده بیشترراننده ها ازاین حرفه بیرون بروند» (*)
البته این ها فقط گوشه ای از وضعیت گردشگری ورشکسته ی ایران است. سال هاست که صنعت توریسم یا گردشگری ایران که می توانست یکی از ثروت های بزرگ مردمان ایران باشد، تقریبا نابود شده است. دلایلی چون حجاب اجباری گردشگران زن، دستگیری و گروگان گرفتن بازدیدکنندگان، که می تواند خطری بالقوه برای هرکسی باشد، و وضعیت نابسامان و به هم ریخته ایران، از یک سو و حضور انبوهی از حزب اللهی های عراق و سوریه و لبنان و پاکستان که با هزینه سازمان گردشگری، یا بهتر است گفت با پول جیب مردمان ایران به ایران رفت و آمد می کنند، گردشگران واقعی را که قصدشان دیدن زیبایی های طبیعی و یا آثار تاریخی و فرهنگی استثنایی ایران می باشد، فراری داده است.
در واقع در سیزده چهارده سال گذشته جز حزب اللهی ها واندک زیارت کنندگان قم و مشهد، و یا مردهایی که از کشورهای حاشیه خلیج فارس برای خوشگذرانی و گرفتن صیغه های چند شبه به تهران یا مشهد می روند؛ و حکومت اسلامی به این ها به درستی «گردشگراسلامی» می گوید؛ وخود میهماندارشان هست؛ بیشتر کسانی که به ایران رفت و آمد می کنند؛ و وزارت میراث فرهنگی و گردشگری آن ها را گردشگر به حساب می آورد، یا تجاری هستند که به قصد چپاول ته مانده ثروت های ایرانیان به ایران رفت و آمد دارند و یا ایرانیان مقیم کشورهای مختلف جهان که برای دیدار قوم و خویش ها و یا کارهای مالی و اداری شان به ایران می روند.
اکنون کار به جایی رسیده که وزارت گردشگری حتی پول راهنماهای گردشگری و هتلداری را نیز نمی تواند بدهد، یا نمی خواهد بدهد؛ زیرا حتی میهمانان همیشگی خودشان نیز از رفتن به ایران کرونا زده هراس دارند. رییس جامعه تورگردان ها می گوید: «به جز رانندهها، راهنماهای گردشگری زیادی از این حرفه خارج شدهاند، حتی نیروهای حرفهای هتلداری بهویژه در بخش پذیرش که سالها تجربه رفتار با گردشگر و مهمانداری را به دست آورده بودند، از دست دادهایم. این پیشبینیها قبلا شده بود، حتی به مسؤولان برای حفظ نیروهای ماهر و متخصص گردشگری بارها هشدار داده بودیم، ولی متاسفانه اتفاقی که نباید رخ داده است».
بنیاد میراث پاسارگاد
———————————
*خروج بیشتر راننده ها از گردشگری ایران و افزایش نرخ کرایه ها
شگفت نیست اگر آسمان بگرید زار
تو گویی در دستگاه خلافت اسلامی ولایت فقیه، “هر شب ستاره ای را از آسمان به پایین می کشند، اما اسمان ایران همیشه پر از ستاره است . آنهم ستاره های پر فروغ. تا به حال، ادمی ندیده اید که هم شادمان و هم غم بزرگی در دل تنگ داشته باشد، اما آن ادم منم . غمگین و سرخورده برای از دست دادن مرد پر شور و شاعری پاک چون ابتین و مویه کنان، نشسته در سوگ و پرسه او ؛ اما شادمانم که اندک شرری هست هنوز و ،در ان مرز و بوم ادم کش و انسان کش ” هنوز هستند جوانانی که از فساد حکومت نالان و معترض اند!
تو گویی ، که بکتاش، خندید به تاریخ جعلی خلافت اسلامی مُلای شیعه در ایران ویرانه ما…. و خندید به سرگذشت دلقکانی امثال نواب صفوی، اندرزگو، شجونی و فلسفی و قاسم سلیمانی که شده اند قهرمانان تقلبی دستگاه تبلیغات ولایت مطلقه فقیه.. . و خندید به “عدالت و رافت اسلامی” شیادانی مانند خامنه ای، اژه ای، سلامی و رئیسی که امروزه شده اند، مقام های حکومت جور و جهل و جانی.
به قول پیر مُرادم محمد قاضی، شگفت نیست اگر آسمان بگرید زار …. نهاد داغ بزرگی به قلب ملت … پس از هزاران داغ این سپهر کج رفتار. خبری کوتاه و تلخ که شاعری در کُنج زندان جان داد اما جنایات پیشگان اسلامی در فرقه تبهکار مُداوایش نکردند! و اگر به دوا و درمان فرستادنش، دیگر کار از کار گذشته بود… اما از کُلینی تا خُمینی و خامنه ای؛ عمامه بسرهای فاقد شرف و اخلاق در فیضه ها و شبستان های مخوف مساجد؛
تعفن و نجاست خرافات و موهات و ترور را در ایران پراکندند و امروزه روز، مثل سعدبن ابی وقاص و یزید و ابوسفیان، سرپرچمدار تروریسم اسلامی، خلافکاری، شرارت و جنایت در قرن ۲۱م شده اند.
abtin.jpgاین جانیان ضد قلم و آزادی بیان و هنر و فرهنگ ایران ، از زمستان بی بهار ۵۷ کمر به نابودی ایران بسته اند. زیرای مُلای شیعه، برای توسعه و عمران و آبادانی ایران نیامده. کار و بارشان، همین نمایش توحش و بربریت است. در موج ویرانگر۵۷، مکتب اهریمنی خمینیسم در ایران، ظلمتکده جاهلیت را بنا کرد با کمک شبکه تروریسم…
گرچه روح بکتاش آبتین شاعر و نویسنده، با کرونا در زندان ضحاک زمانه و ابلیس زمانه ما [ علی خامنه ای] از زنجیر رها شد و به آزادی پرکشید. از پس آن همه رنج و غصه و اندوه، آرام می خوابد. اما در واقع امر، او را کُشتند و نباید این جنایت را بخشید. در تاریخ ادبیات ایران، نامش و یادش هرگز فراموش نمی شود. مانند احمد میرعلایی، غفار حسینی، احمد تفضلی، علی اکبر سعید سیرجانی، محمد جعفر پوینده، محمد پوینده و … و با کشتن این اهل قلم هم، شعله کانون نویسندگان ایران، خاموش نمی شود…
بکتاش، دوست، شاعر مهربان، انسانی خوش فکر، که رویایش « ترویج انسانیت» بود. دوست داشت کانون نویسندگان، رشد یابد.. دیگر پتیاره ای بی هویت با قیافه های منحوس و حق به جانب ، او را به بازجویی نمی کشاند، دیگر ماموری بیسواد و میرغضبی بی سلیقه، به سانسور و حذف او نمی نشیند. قلم ها را میشکنند و صاحب قلم ها را می کشند؛ مبادا جز میل جلاد خونخوار، سخنی بنویسی و بگویی به دروغ و سانسور، دل خوش اند!
اما این سانسورچی ها و شکنجه گران عصر توحش و تاریکی در فاسدترین اسلام ناب محمدی و خونخوارترین حکومت الله بر زمین؛ با جنایت و تروریسم و شکنجه زنده اند! کسی هست که بگوید، دقیقا بکتاش آبتین چه کرده بود که وی از پشت میز نوشتن و شعر گفتن به سینه قبری تاریک در گورستان فرستادید؟ جُرم اش چه بود؟ …
بکتاش آبتین، از سانسور و خفقان رها شد و با نامی نیک و عاقبت به خیر شد و رفت جُرم اش آن بود که می دانست بقای نظام ننگین و خونخواره جمهوری اسلامی مُلایان شیعه، در گرو قلم شکستن، خون ریختن، خفه کردن، گسترانیدن تاریکی- خفقان- فقر است! زیرا مراکز توسعه خرافات و موهومات، کارشان همان است… ای تُفو بر صورت شما نمایندگان امام زمان جعلی بر زمین!
از زندگی شاعرانه به سوی قبرستان؛ در واقع آئین شمشیر و یاسای چنگیزی سفیه وقیح [*ولی فقیه] در شوم ترین ایام تاریخ ایران است.. این دوران ۴۳ ساله اسلام ناب محمدی و حکومت الله بر زمینِ مُلایان (با زنجیر تعصب و زنگوله خرافات بر گردن)، جزو تاریکترین ادوار تاریخ ایران است.
با صدای بلند باید گفت :من دچار خفقانم، خفقان!
توگویی، تا در زمانه باقی است، تا زمانی که ویروس و میکروب مُلای شیعه از کالبد ایرانی، دفع نشود و ۱۱۰۰۰ امامزاده ویران نشود، صدای شوم نعلین و عمامه و عبا تروریسم اسلامی آخوندی، ادامه دارد…. این بیضه داران دین، با یاسای چنگیزی، ثناخوان مرگ بوده اند با عطش تخریب و ویرانگری و چپاول. و شده اند کانون عذاب ملت ایران.
به قول منزوی: همه ، باغ دلم آثار خزان دارد ، کو ؟ / آن که سامان بدهد این همه ویرانی را
ویدئوهای جنجالی اما تاسف آور “کلاب هاوسی” فراوانی در مورد برخوردهای توهین آمیز و تند شخصیت های اپوزیسیون به یکدیگر وجود دارد که نشان می دهد کلاب هاوس در اعماق فضای مجازی به سیاه چاله ای (Blackhole) با گرانش مخرب اما جذاب و نیرومند تبدیل گشته است که در حال بلعیدن و نابودی اپوزیسیون در درون وب تاریک (Dark Web) خویش است. یکی از ویژگی های “سیاهچاله” پیدایش “افق رویداد” است که از منظر استدلال تمثیلی مثال مناسبی برای به دام افتادن اپوزیسیون به درون این “سیاهچاله” بغایت و مکتوم و متراکم می باشد که مولفه مکان و زمان ۴۳ سال گذشته را کژ و منحرف می کند, تا بدانجا که حتی نور روشنگری فاقد سرعت گریز لازم برای خروج از آن است. در این وب تاریک ء کلاب هاوس عده ای زیرک برای شخصیت های اپوزیسیون اتاق (در حقیقت دام) فراهم می کنند تا به جای اتحاد، در “سیرک های تماشایی” دست به تطاول و نابودی متقابل بپردازند. بقول ضرب المثل انگلیسی “به متوهم یک تکه ریسمان بده, ظاهرا برای نجات از چاه به مثابه وسیله ارتباط و اتصال, اما در عوض خود را با آن حلق آویز می کند”.
سقوط پرشتاب به اندرون این سیاهچاله تاسف بار است آنهم در روزهایی که امثال بکتاش آبتین ها توسط همکاران “اکبر خوشکوشک” کشته میشوند, عده ای ذوق زده, از دیپلمات اسبق رژیم جمهوری اسلامی گرفته تا دیگران, حضور این شکنجه گر و قاتل بدنام در کلاب هاوس و همنشینی با وی را رویدادی میمون و مبارک معرفی می کنند؛ و برخی از او حتی مجددا دعوت به گفتگو دو طرفه می کنند و بلطائف الحیل و با فریبندگی اشتیاق هم صحبتی با یک قاتل را اینگونه توجیه می کنند که هدف به چالش کشیدن قاتل است و لاغیر! درست مثل آنهایی که با تردستی مردم را به تماشای اعدام و دار زدن و شلاق و سنگسار در ملاء عام دعوت می کنند تا به زعم خویش به “عوام الناس” نشان دهند جمهوری اسلامی چقدر بی رحم است. اما در حقیقت, به دور از اصول و پرنسیب با مطرح کردن ضمنی خودشان به جنایتکار کمک می کنند تا صدایش بیشتر شنیده شود. متاسفانه این نوع متوهمین کژپندار ء دوره گرد و فرصت طلب ء “همه فن حریف و فریب” و دمدمی مزاج که تلاش می کنند مثل شیربرنج به هر مزاجی بسازند در “فضای مزاجی” فراوان هستند
اخیرا به یکی از این افراد ایمیل زدم و از ایشان درخواست بازنگری در این شیوه نگرش و ذوق زدگی همنشینی با یک قاتل, نمودم. چونکه بقول سعدی که در باب دوم گلستان و به نقل از لقمان حکیم می گوید: دریغ از کلمه “آشکار نمودن” و حکمت با امثال خوشکوشک ها گفتن. زیرا آهنی را که موریانه بخورد / نتوان برد از او به صیقل زنگ. با سیه دل چه سود گفتن وعظ / که نرود میخ آهنین در سنگ. و اینکه بنده نظرم را در این مورد در مقاله ای در سایت گویا منتشر کرده ام که در عرض کمتر از ۴٨ ساعت بیش از هزار نفر به آن رای مثبت دادند و کمتر از بیست نفر رای منفی. و توضیح دادم اگر چه این آرای مثبت و منفی علمی نیستند, اما می تواند بارومتر یا نمایشگر کلی افکار عمومی در مورد همنشینی و همصحبتی اپوزیسیون با یک عنصر جنایتکار و سابقه دار تبهکار باشد. و ضمنا توضیح دادم آن مقاله اگرچه حاشیه پیدا کرد اما بقول ضرب المثل قدیمی “حرفو که بندازی زمین صاحبش برمیداره”. لذا پاسکاری های بعدی چیزی نبود جز حاشیه سازی تخس، مُفتِن و دوبهم زن.
یکی از این هموطنان نوشته بود که “حضور خوشکوشک نه تریبون دادن به او بلکه بازپرسی و استنطاق بود”. به او گفتم اتفاقا با آقای ایرج مصداقی گپ تلفنی داشتم, که بعنوان یک قربانی و زندانی این “عنصر پلید” را از کمیته نازی آباد (در پشت باشگاه تاج در جنوب تهران) از اوایل انقلاب می شناسد و حدود دو دهه پیش در کتاب خویش پلشتی ها, خونریزی ها, و قساوت و شقاوت وی را به رشته تحریر درآورده بود. از آقای مصداقی پرسیدم شما چرا با حمید نوری ننشستید و به اصطلاح گفتمان نکردید, مثل برخی از اپوزیسیون که با “اکبر خوشکوشک” در کلاب هاوس با نوعی درهم آمیختگی و امتزاج, محاوره و مجادله کردند. ایرج مصداقی به درستی جواب داد: ما با این جانیان و قاتلان بسیار بی رحم (بنا به تجربه شخصی خود وی) و توبه نکرده و مصّر حرفی نداریم و اگر بازپرسی و استنطاقی در کار باشد باید در دادگاه صالح جنایی صورت بگیرد. اما دریغ که بقول گوته هیچ کس نمی تواند ما را بهتر از خودمان فریب دهد.
در کشورهای دموکراتیک غربی رسم نیست که با شکنجه گران و جانیان و کسانی که دستشان به خون بیگناهان آلوده است و به یُمن خونریزی و خدمت به دستگاه شکنجه و اعدام, اکنون تاجر بیلیونر شده اند, به بهانه افشاگری و روشنگری و غیره, به گفتگو بنشینند. همین چند ماه پیش در اکتبر سال ۲٠٢١) مامور نگهبان حکومت نازی آلمان بنام “جوزف اس” که صد ساله بود را دستگیر و به پای میز محاکمه کشاندند. یک سال قبل تر از آن نیز مامور ٩۳ ساله دیگری بنام “برونو دیی” را دستگیر و زندانی کردند. در نتیجه حتی ٨٠ سال بعد از تاریخ ارتکاب جرم, افراد صد ساله را هم دستگیر و محاکمه می کنند, و نه اینکه با قبح زدایی و دادن اکسیژن تبلیغاتی و “حضور در پلتفرم مشترک” جنایت را عادی سازی و جنایتکار را با غسل تعمید تحت لوای بظاهر گفتمان و افشاگری تطهیر کنند. و از پشت ویترین کلاب هاوس نماد جنایت و شکنجه و تبهکاری را “برندسازی” بکنند.
سهیم بودن یا به اشتراک گذاشتن عملی یک پلتفرم با یک جنایتکار تحت هر بهانه ای غیر قابل قبول است. زیرا علاوه بر نادرستی زیست اخلاقی و حقوق بشری این عمل, بقول ملکالشعرا بهار “مرا با همنشینی مفتخر کرد / کمال همنشین در من اثر کرد” نیز حاوی پیام بسیار بدی برای مردم عادی از طرف اپوزیسیون و فرهیختگان جامعه می باشد که از منظر روانکاوی اجتماعی ـ سیاسی جنایت و هم نشینی با جنایتکاران را در ضمیر ناخودآگاه عوام عادی سازی می کند. از این رو علاوه بر پرهیز از جدال درونی، نباید اجازه بدهیم این “عادی سازی” صورت بگیرد.
رنسانس مذهب شیعه به دست حوزویان صورت خواهد گرفت یا سروشیان؟
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۰ برابر با ۶ ژانویه ۲۰۲۲ ۱۹:۴۵
حوزه امروز دربرگیرنده کارگاههایی است که به ظاهر عنوان مدرسه دارند، ولی در آنها کارگزاران و پایوران رژیم تربیت میشوند – عکس از فارس
مسیح مهاجری مدیر و سردبیر قدیمیترین روزنامه رژیم جمهوری اسلامی ایران، که خود از یاران دکتر بهشتی و مهندس میرحسین موسوی در زمان تأسیس حزب جمهوری اسلامی بود، اخیرا با مشاهده کوفتن آخرین میخ بر تابوت مرجعیت در بودجه ۱۴۰۱، یادآورشده بود (نقل به مضمون) که مرجعیت زمانی نزد مؤمنان جایگاه و اعتبار داشت که از استقلال برخوردار بود و مردم از طریق وجوهات شرعیه، نیازهای حوزه را تأمین میکردند. جز او شمار دیگری از اهل حوزه، از جمله بزرگانی چون مجتهد شبستری، علامه محققداماد، و علوی بروجردی نیز به شدت با دولتی شدن مرجعیت مخالفت کردهاند.
۴۳ سال پس از روی کارآمدن نظام جمهوری اسلامی در ایران و به ویژه در ولایت سیدعلی حسینی خامنهای، حوزه تفاوتهای آشکاری با گذشته دارد. در درجه اول، استداد عمومی در سطح حوزه به شکل سنگینتری سایه انداخته است. قبل از انقلاب همین آقای ناثر مکارم شیرازی در بحثهایش در مکتب اسلام با آتییستها بحث میکرد. امروز اما نمادی از استبداد و ارتجاع مطلق است که ولایت فقیه را به جای خدا نشانده است و هر انتقادی از ولی فقیه، توهین به خدا و اسلام تلقی میشود.
مسئله طلبههای خارجی
در دوران پیش از انقلاب ۵۷ طلبههای شیعه خارجی، به ویژه از افغانستان، پاکستان، بحرین، کویت، عراق، عربستان سعودی و…، در حوزه بودند، اما به ندرت بعضی از آنها به خدمت دستگاه امنیتی وقت درمیآمدند. اغلب آنها میآمدند و چند سالی «تلمذ» میکردند و بعد با دلی سرشار از عشق به ایران و گاه با همسری ایرانی، به سرزمین خود بازمیگشتند. اما ماجرا بعد از روی کار آمدن دولت امام زمانی فرق کرد و از دل طلبهها کسانی بیرون آمدند از تیره سوءقصدکنندگان به جان امیر پیشین کویت، مسئولان انفجار خُبر در عربستان، حزباللهیهای لبنان و حاشیه خلیج فارس، تروریستهای نیجریه و فیلیپین، و…
بخش عمده طلاب خارجی که در حوزه علمیه قم حضور دارند، عربهای عراقی، لبنانی، بحرینی، سعودی، کویتی، یمنیها هستند، و نیز پاکستانیها، هندیها، افغانها، کشمیریها، تبتیها، مالزیاییها، اندونزیاییها، و آفریقاییها، بهویژه از مالی و نیجریه و تانزانیا، و شماری از شهروندان تازه مسلمان شیعه اروپای شرقی، آمریکای لاتین و… .
بعضی از این طلبهها قبلا در نجف بودهاند، ولی به علت تضییقاتی که در زمان صدام حسین بر حوزه نجف اعمال میشد، به ایران ره کشیدند. ورود این طلبهها به ایران به دو صورت بوده است.
نخست آنها که به صورت آزاد اجازه تحصیل و ورود به ایران را کسب کردهاند و یا از طریق ارگانهای دولتی وارد کشور شدهاند، و دوم آنها که به صورت غیرقانونی در قم اقامت دارند، یا با خروج و دخول مجدد هر شش ماه یک بار اقامت خود را تمدید میکنند. شماری از عراقیها و افغانها نیز پس از چند نوبت آمدوشد به ایران، طلبگی را رها کرده و دنبال کاسبی رفتهاند و بعضی نیز نصف روز درس میخوانند و نصف روز کار میکنند تا هزینه تحصیل خود را فراهم کنند. این افراد، اعم از عراقی و افغان و پاکستانی، ارتباطی با ارگانهای دولتی ندارند و خود به صورت مستقل، یا با دریافت شهریه از مراجع حوزه زندگی میکنند. بسیاری از این افراد به علت علاقه زیاد به ایران و مذهب تشیع به قم آمدهاند.
در کنار این جمع، شمار زیادی از طلبههای سعودی و کویتی و بحرینی با داشتن وضع مالی خوب، از تسهیلات دولتی و امتیازاتی که برای طلبههای آماده نوکری برای اطلاعات فراهم است، استفاده نمیکنند. البته هستند در میان آنها کسانی که از بعضی مراجع شهریه میگیرند، و نیز آنهایی که پس از مدتی گندکاری اخلاقی یا بدهی مالی به بار میآورند، یا با ازدواجهای موقت و دائم صاحب فرزندانی میشوند و بعد آنها را به امان خدا رها میکنند و به کشور خویش میگریزند. تعدادی نیز بعد از چندی طلبگی را کنار میگذارند و به دلالی ارز یا گرفتن وجوهات از ثروتمندان عرب شیعه در حاشیه خلیج فارس به عنوان دلال مراجع عمل میکنند؛ یعنی ثلث وجوهات را برای خود برمیدارند و الباقی را به مرجع مورد نظر میدهند. در چند سال اخیر عده ای از ملاهای شیعه سعودی و بحرینی و کویتی وارد تجارت ملک و خانه در مشهد، بهویژه «پروژه شاندیز» شدهاند و پولهای کلانی به جیب زدهاند که البته سهم بزرگان حوزه مشهد، مثل علمالهدی و سرداران سپاه را فورا پرداخت کردهاند. این خانهها معمولا به زوار شیعه اجاره داده میشود که به قصد زیارت امام هشتم شیعیان به مشهد سفر میکنند.
شمار زیادی از طلبههای خارجی با معرفی دوستان و یا استادان محلی خود که با ارگانهای رژیم رابطه دارند، به حوزه معرفی میشوند. اینها در آغاز در مجتمعهای مسکونی ویژه طلاب اقامت میکنند و بعد که تأهل اختیار کردند، خانه مستقلی اجاره میکنند. گاهی نیز یک طلبه خارجی پولدار خانهای را به نام دوست و یا شریک ایرانیاش خریداری میکند و بعد اتاقهای آن را به طلبههای هموطنش اجاره میدهد. کسانی مانند مرحوم سیدمحمدباقر حکیم، مهدی آصفی، فاضل مالکی، و ساجد نقوی البته از جانب دولت ایران اجازه تملک گرفتهاند، چون با حفظ تابعیت عراقی و پاکستانی، با دریافت شناسنامه ایرانی میتوانند در ایران صاحب خانه و زمین شوند. برای نمونه، یکی از فرزندان سیدساجد نقوی که دارای شناسنامهای صادره از مشهد است، دهها خانه در آن شهر دارد. شماری از طلبههای خارجی هم در مجتمعهای مسکونی اقامت دارند که با هزینه تأمین شده از سوی مراجعی مثل مرحوم آیتالله خویی یا سیستانی برپا شده است و داماد ایشان، حجتالاسلام سیدجواد شهرستانی سرپرستی مجتمعی را بر عهده دارد که در آن صدها طلبه و مدرس در وضعیت رفاهی عالی زندگی میکنند. (۱)
«مدینهالعلم» در منطقه زنبیلآباد قم، مجتمعی است که طلبههای آفریقایی در آن سکونت دارند. در سالهای اخیر وزارت اطلاعات یا اطلاعات سپاه به تعدادی از طلبههای لبنانی، پاکستانی، تاجیک، و نیز یک طلبه کانادایی شناسنامه و گذرنامه ایرانی دادهاند و این افراد خانههایی برای سکونت طلبهها خریدهاند.
بخشی از طلبههای خارجی در حین تحصیل، در پادگانهای منذریه و صالحآباد قم دوره نظامی میبینند و بعضی نیز شش ماه در دانشگاه امامباقر وزارت اطلاعات دورههای امنیتی ویژهای را طی میکنند و آماده برای «سرباز بمبساعتی» شدن ولی فقیه، به کشورهاشان بازمیگردند.
سیاسی شدن حوزه نه تنها کمکی به برخورداری بیشتر حوزه از مدارا و تسامح و سعهصدر مذهبی و فرهنگی نکرده است، بلکه حوزه امروز را عملا به مدرسه تربیت چریک و ترویج تعصب و خرافات تبدیل کرده است. روزگاری نه چندان دور، امام موسی صدر و اخوی وی، علامه رضا صدر، آقای سیدهادی خسروشاهی، علی حجتی کرمانی، همین آقای ناصر ابوالمکارم شیرازی، و نیز مرتضی مطهری، بحث و درسشان پیرامون عالم بوعلی و ابوالعلای معری و حکمت خسروانی دور میزد. امروز اما شرح معجزات مسجد جمکران و دیدار آقای خامنهای با «آقا» (امام زمان)، نقل محفلشان در چهار شنبه عصرها است. البته استثناهایی نیز هنوز وجود دارند.
خیلی شهامت میخواهد که آدم در قمی که میتواند صاحب دبدبه و کبکبه مرجعیت باشد، و با سرمایه جهل عوام و سنگینی بار خرافه بر اندیشههای تودههای محروم و مسکین، «مکارم»وار، با داشتن کارخانه قند و شکر و انحصار واردات لاستیک و پلاستیک و کاندوم از چین و تایوان، عمری سلطنت کند، اما چون روح آزاده دارد و درون از آز و حرص و طمع و ریاستطلبی پاک کرده است، لذا دستار ریا از سر بیندازد و قبای نفاق از تن برکَند، نعلینهای تظاهر را به رودخانه خشک قم پرتاب کند که رنگ طراوت و طعم بارانِ عشق را نچشیده است، و آنگاه سبکبال، مانند پروانه بر شاخ و گل باغ حکمت و فلسفه بنشیند. در زیر آفتاب علم زنگهای بهجا مانده از روزگار تعبد و دانستن امّا دم فرو بستن، فلسفه در خفا خواندن و حکمت در زیر نور ماه فراگرفتن، عمرو شدن و بر سر زید کوفتن و خیار اقاله را از کاسه فقه تارعنکبوت بسته برداشتن و…، را از جان و جهان بزداید و بشود استاد مجتهد شبستری، علامه محققداماد، یا فرزانگان رفتهای از قبیله آقامهدی حائری و علامه رضا صدر و جلالالدین آشتیانی.
بدون شک امروز سران حوزه همچون اعرافی و احمد خاتمی و شیخ حسین نوری همدانی، ابوالارتجاعهای معاصر، نه فهم درک سخنان شبستری را دارند و نه ذوق سرشار شدن از طنین خوش کلامش را. برای مکارم و و صافی گلپایگانی، پیام محمدی را از زبان ملاّی رومی شنیدن، کفر است؛ حال آن که اهالی طریقت، حقیقت را در جذبه مولانا یافتهاند و مییابند.
روزی که تأملات مجتهد شبستری را درباره قرآن و وحی و رسالت خواندم، تردیدی نداشتم که این فرزانه مؤمن صادق، مورد انواع و اقسام سرزنشها و تحقیر و تفسیق و تکفیر قرار خواهد گرفت. و با آن که دیری است عطای حوزه را به لقایش بخشیده است، اما جاهلانی گریبانش را خواهند گرفت. که این حوزه آن حوزهای نیست که ده دوازده مرجع قدَر در آن حضور داشتند و صدها مدرس و طلابی معتقد و شرافتمند در مدارس و معاهدش با چندرغاز شهریه، به تلمذ و تحقیق و تدریس مشغول بودند؛ حوزهای که دارالتبلیغ آن به حمایت مالی و معنوی آیتالله کاظم شریعتمداری، جمعی از خوشفکرترین آزاداندیشان را از جمع روحانیون جذب کرده بود تا «مکتب اسلام» را بیرون دهند.
حوزه امروز (استثناهایی البته هم در جمع علما و هم در بین طلاب وجود دارند) دربرگیرنده کارگاههایی است که به ظاهر عنوان مدرسه دارند، ولی در آنها کارگزاران و پایوران رژیم تربیت میشوند. پا که درون مدرسه حقانی گذاشتی، ناچاری شرافت و وجدان و اعتقادت را پشت در بگذاری تا بتوانی سیره و سلوک فارغ التحصیلان قبلی از تیره فلاحیان و خسرو خوبان (معروف به روحالله حسینیان که چندی پیش با هفتهزارسالگان سربهسر شد) و ریشهری و خویینیها را به خوبی بیاموزی.
باری، از بحث دور نشوم، پیش از مجتهد شبستریها، کسان دیگری نیز از حوزهها و مدارس دینی راه طریقت را در پیش گرفتهاند و در روزگاری که مثنوی مولانای بزرگ را ابوالارتجاعهای حوزه و دکانداران دین با انبر جابهجا میکردند، در محضر ملای روم و خواجه شیراز و بوسعید و ابوالعلا و…، خدا را و وحی را شناختهاند. اما این همه در دورانی چنین کردند که چاه جمکران رونقی نداشت، سیدعلیآقا نامی بر عرش ولایت تکیه نزده بود، دادگستری کشور دست محسنی اژهای نبود . بله، در سالهایی که آزادمردان اهل طریقت در بلاد اسلام زبان میگشودند و دین تعبّدی را برنمیتافتند و با شجاعت در برابر مقدسنماها و دینمحوران خشکمغز میایستادند، صدراعظم یهودی و وزیر نصرانی و مستشار عجم زرتشتی دستگاه خلافت اسلامی را در بغداد میچرخاندند، در قونیه پاشای ترک در سماع درویشان در صف نخست بود، در شیراز شاهشجاعی ظهور میکرد که در دفاع از آزادی و آزادگی و حقوق اهل قلم و نظر به روی پدر خشکمغزش شمشیر میکشید. این درست که سر منصور حلاج به دار شد و گردن شیخ اشراق به تیغ، یکی در بغداد و دومی در حلب، اما در کنار اینگونه علما و عرفای شهید راه آزادی اندیشه و رنسانس دینی، صدها تن دیگر هم هستند که با عزت و احترام زیستند و در پایان عمر عزتی بیش از روزگار حیات یافتند. تسامح، حتی در عصر قاجار، آن هم پس از سالهای آخوندنوازی خاقان مغفور، چنان بود که اجله علمای عصر به شنیدن مدعیات سیدعلیمحمد باب حکم تکفیر و ارتدادش را ندادند، بلکه نظر ناصرالدینشاه را پذیرفتند و با او به مباحثه و مناظره پرداختند و در پایان مجلس، حکمشان نظر به خلل در عقل سید داشت و لذا نه به قتلش. آنچه بعدها بر سر سید باب آمد، مقوله دیگری است که جدا گانه باید مورد بحث قرار گیرد که تا ارزیابی دوبارهای، شرمی سنگین در آن باره برشانههای ما سایهانداز خواهد بود. یا در مورد احمد کسروی، پاسخ اکثریت حوزویان به نوشتههای او، نوشته بود و خطابه. تنها تروریستهایی از نوع سیدمیرلوحی ملقب به نواب صفوی، حکم قتلش را دادند؛ حکمی که مرجع عصر، آیتالله بروجردی، با آن مخالف بود.
مفتوح بودن باب اجتهاد در تفکر شیعی، امکان تعاطی فکر و نظر و اختلاف در مسلک و مشرب و تفسیر و تحلیل متون دینی، از جمله قرآن را، همواره فراهم میکرد. امروز اما حکایت را قلم ارتجاع مینویسد و شگفتا وقتی دکتر سروش با زبان شاعرانه مؤثر، پا را فراتر از مجتهد شبستری میگذارد، اول کسی که گریبانش را میگیرد نه شیخ سبحانی، بل بهاءالدین خرمشاهی است (البته جناب شیخ نیز مباحثه را تا حد نزدیک شدن به تکفیر دنبال میکند). خرمشاهی اما از همان ابتدا بر آن است که در بهشت ولایت فقیه، غرفه خود را وسیعتر، و مواهب مرحمتی «نایب امام زمان» را کلانتر و باارزشتر کند. به همین دلیل تمام اصول و ضوابط حوزه اندیشه و تفسیر و تحلیل را زیر پا میگذارد و در همان حد ملاهای مرتجع، حکم ارتداد سروش را صادر میکند.
ما در شرایط بسیار حساسی در عرصه اندیشه و بحث فرهنگی و دینی به سر میبریم. در جامعه ما حالا حسین اللهکرمهایی که آماده تنفیذ احکام حضرت خرمشاهی و شرکا هستند، بسیارند. دستمزد تکفیر و تفسیق و مرتد خواندن آزاداندیشان و متفکران و اهل قلم و نظر، بسیار بالاست، حتی میتواند (چنان که در مورد فلاحیان و خسرو خوبان و ناصر ابوالمکارم شیرازی و احمد خاتمی و احمد جنتی کارساز بود و آنها را به وکالت و وزارت و بالاتر رساند) فرش قرمز ریاست جمهوری را زیر پای فرد بگسترد (که برای سید ابراهیم رئیسی گسترد). زمانی که مجید مجیدی (فیلمسازی که کارهایش را در عرصه سینما بارها ستودهام) با سنگپراکنی به سروش، صاحب فیلمنامه تصویب شده میشود و بلافاصله نیز به فرموده نایب امام زمان، هزینه ساخت فیلم در اختیارش قرار میگیرد، نباید شگفتزده شد. پیش از او خرمشاهی حکم قتل را صادر کرده است.
به هر روی، کار سترگ مجتهد شبستری و ایضاح و تکلمه و پینوشت دکتر سروش در باب وحی و کلام قرآن و رسالت را پاس داریم. به گمان من این وظیفه همه آزادگان و فرزانگان اهل قلم و نظر از حوزویان تا دانشگاهیان است که با حمایت از حق مجتهد شبستری و دکتر سروش برای بیان اعتقادات و نقطه نظرهایشان، مجال ندهند که ابوالارتجاعهای حوزه و کیفکشهای مکلای آنها از نوع قلمبهدست و دوربین بر دوش، در میدان بحث و فحص پیرامون دین و مذهب و فرهنگ یکهتاز شوند.
حوزه در چنگ استبداد و خرافهپرستان است. اما کامپیوتر نهتنها سرتا به پای بدعت ولایت فقیه را عریان کرده است، بلکه حالا با توییتر و تلگرام واینستاگرام و فیسبوک و این فضول بیبند و مهار گوگل، دنیاهای ناشناختهای به روی طلبهها و مدرسین باز شده است که بند و زنجیر و تهدید و تکفیر و بتفیق ولایت نمیتواند باردیگر پنهانش کند.
۴۳ سال پس از مصادره حوزه، برآمدن موجی را شاهدیم که میتواند بر سلطه ولی فقیه و نظامش بر حوزه، نقطه پایان بگذارد. و این مرحله مبارکی است که بدون لغو حکم مصادره حوزه بهدست خود حوزویان و رهایی از چنگ ولایت جهل و جور و فساد، کار سادهای نیست.
*
(۱) مجتمع فرهنگی مسکونی آیتالله سیستانی ـ قم.
این مجتمع در زمینی به مساحت ۴۰ هزار متر مربع در شهر قم قرار دارد و کلنگ آغاز آن پروژه در سوم شعبان ۱۴۱۶ هـ. ق. به مناسبت ولادت امام حسین به زمین زده شد. این مجتمع شامل ۳۲۰ واحد مسکونی است که مساحت برخی از آنها به ۱۱۵ متر مربع، و مساحت بعضی دیگر ۱۰۰ متر مربع است.
مجتمع مسکونی مهدیه ـ قم.
از مهمترین پروژههای اسکان در قم، پروژه مجتمع مسکونی مهدیه است که در اجرای آن تعدادی از دفاتر مراجع سهیم هستند. دفتر آیتالله سیستانی نیز ساخت ۲۰۰ واحد مسکونی از آن مجتمع با وسایل گوناگون رفاهی را به عهده گرفت.