خانه » باربد و نکیسا

باربد و نکیسا

رم؛ بار دیگر شهری که دوستش می داشتم / باربد

حالا ده سال بیشتر می گذره از آخرین باری که واست نوشتم. تو این سالها هزار بار، حالا شایدم یه کم بیشتر یا کمتر، خواستم که واست بنویسم، اما هر بار فکر کردم آدم اگه تجربه های قبلیش رو به کل فراموش کنه، خیلی بهتره، واسه همین هم هر بار بی خیال شدم.

اما مگه این خاک و خونه و عشق اول و حزن دیرپای مشرق زمین از یاد آدم می ره لاکردار؟ حالا بعد این همه سال امشب نمی دونم چرا خوش کردم بیام بنویسم،… اونم واسه تو… تویی که تو تموم این مدت خودم هم هیچ نفهمیدم که فراموشت کردم یا نه… حالا بگذریم… از چرایی ماجرا عبور کنیم بهتره، برسیم به خود مطلب.

…، می دونی که واسه نوشتن همین سه نقطه ای که اول این پاراگراف می بینی، چند ساعتی فکر کردم؟ یعنی به هزار و یک چیز فکر کردم و به کلی از وقت های گذشته اندیشیدم، که با اون زمان و اون حادثه، نامه رو شروع کنم… اما دیدم عقلم قد نمی ده… گیج شدم. زیاد.

لابد قبول داری که ده سال وقت کمی نیست، اون هم واسه سن ما ( یا شاید هم حالا حتی هر سن دیگه ای)، پس بذا همین تا داغه، این جوری درستش کنم جمله ی قبلی رو که ده سال وقت کمی نیست برای آدمی که از زندگی پر حادثه خوشش می آد. یعنی حالا انگار دیگه بین پیر و جونش توفیر چندانی نباشه.

sdf55post

دیگه اینکه من این همه فلسفه بافی کردم که باز بگم برای منم تو این ده سال، هزار و یک اتفاق ریز و درشت افتاده ( راستی، تو که اونوقت ها از من بهتر می نوشتی، می تونی به من بگی که اتفاق می افته یا رخ می ده؟ یا باز شایدم واقع می شه؟ من این رو خوب بلد نشدم هیچ … ، بگذریم. ) که هر کدومشون می تونه نقطه ی شروع خوبی واسه این نامه باشه و من بعد چند ساعت فکر کردن و خیال دیدن و موسیقی گوش کردن و اینها باز هم نتونستم هیچ برتری درستی میون این همه اتفاق قائل بشم همین هم شد که سر آخر تصمیم گرفتم از زمان به قول ادبی تر ها ” اکنون ” شروع کنم و بعد هی بگم و هی بگم از هر کجا و هر وقت این زمان درازی که ازت دور بودم.

حالا که می نویسم ساعت حوالی دو صبحه و من همین چند ساعت پیش، از رم برگشتم. یاد بار دیگر شهری که دوستش می داشتم نادر ابراهیمی افتادم. ” بار دیگر شهری که دوستش می داشتم “. ای بابا…

حالا تو از اینجا و همینقدر بدون که چند وقت پیش، من مریض شدم. یعنی نه سرما خوردگی و آمفولانزا و اینها… یه بیماری اصل و نسب دار درست حسابی با یه خط تموم اسم و گذشته و نام و نشون صفت و لقب. یعنی یه جورهایی به قول قدیمی( تر) – اومدم بنویسم به قول “ قدیمی ” ها، دیدم حالا دیگه خود ما هم قدیمی شدیم، گفتم پس اگه بنویسم ” قدیمی تر ” ها انگار بهتر باشه – رفتم تو دهن مرگ و در اومدم. حوالی دسامبر گذشته یه هو اومد سراغم، کارم به جراحی کشید و بعدش هم افتادم تو خونه. یه، یه ماهی که گذشت دیدم از بس دراز کشیدم و به در و دیدار زل زدم، دارم دیوونه می شم، دیدم اگه تکون نخورم، مریضیم هم خوب بشه، خل و چل می شم. اینه که به هر سختی بود خودم رو رسوندم رم. مامان بابام هم از ایران اومدن، ( جات زیاد هم خالی نبود، پس. ها ها ها… )

همچین طیاره که نشست، اولین هوای رم که رفت تو سینه م، زدم زیر گریه. هق هق… انگار پرتم کردن تو یه دنیا خاطره و حس و خیال… یه حسی بود که نمی تونم بگم چی بود. یعنی اینقدر غریب بود که آدمیزاد از فرط نادر بودن، به سرش نزده بود که یه اسمی چیزی واسش بذاره و خودش رو از شر توضیح بیخودی دادن خلاص کنه. حسم رو می گم ها. حسه غریب بود. تکراری نبود که اسم داشته باشه.

خب وقتی از یه شرایط سخت جسمی بیرون می آی و بر می گردی به شهری که دوسش داری و برات یادآور کلی حس زندگیه و یه عمر – ده سالی – ، ” خونه ” صداش کردی، بعد از اونور می دونی که وطن راست راستکیت هم نیست و بعد باز یادت می آد که فعلاً اجازه نداری برگردی جایی که توش دنیا اومدی و اینها… قبول کن که برایند این همه حس آدم رو می بره به وادی ناچاری دیگه…

ناچاری هم گریه داره. یاد کارتونی افتادم که بچه بودیم می دیدم. پینگو بود به گمانم اسمش. حکایت یه خانواده ی پنگوئن بامزه. یادت می آد لابد، نه؟ یه جاش مادره داشت بچه اش رو تو نعنو تکون می داد، کتری آب روی اجاق جوش اومد و سوتش هوا شد. مادره یه نگاهی به بچه انداخت که اگه نعنوش رو تکون نمی داد می زد زیر گریه، بعد نگاهش افتاد به کتری و صدای بوقش. تو همین حین هم تلفن زنگ زد. بعد باز از نو یه نگاهی به بچه و کتری انداخت و کله اش رو قل داد طرف تلفن. صدای همه هم بلند بود. بیچاره مادره دید کاری از دستش ساخته نیست، ناچاره. زد زیر گریه… حالا من هم انگار ناچار شده بودم از این همه حس عجیب و غریب از یه طرف و دردی که از یه ور دیگه تموم معده و روده ام رو آزار می داد. به قول باز همون قدیمی تر ها، انگار تو شکمم رخت می شستن. پنداری اختلاف فشار بهم نساخته بود، هر چی بود درد غریبی هم داشتم. اینها همه باعث شد که نتونم خودم رو جمع و جور کنم. زدم زیر گریه.

تا حوالی کنترل پاسپورت همینجور داشتم گریه می کردم اما اونجا دیگه جلوی خودم رو گرفتم. گفتم بابا کوتاه بیا. با این پاسپورت ضایع جلوی این یارو هم گریه کنی هزار و یک جور سین جیم ت می کنه، حوصله زیادی داری؟ این شد که دیگه خودم رو یه سامونی دادم و … ( یادته اون روزها فیه ما فیه مولانا رو می خوندیم، یه حکایتی بود که می گفت گریه کن که خدا را گریه ی تو خوش آید… ها، یادت می آد؟)

خلاصه اینکه … یکی دو شب حالم زیاد خوش نبود تا اینکه یه شب یکی از دوست هام زنگ زد و گفت فردا شب، نیکولتا از میلان می آد رم، دیدن تو. بعدش هم پرسید وقتت آزاده یا نه…

نیکولتا رو نمی شناسی، یه دختر ونیزیه که من چند سال پیش تو فستیوال بالماسکه ی ونیز باهاش آشنا شدم. اون سال من با یه سری از دوست های رم همه با هم رفته بودیم ونیز، جشن بالماسکه. یکی دیگه از بچه ها هم قرار بود از پروجا بیاد. زنگ زد گفت من همخونه ام رو هم با خودم می آرم. ماجرا اینجوری بود که دختره از ایران و فرهنگ ایران و سینمای ما و فیلم های کیاررستمی و این جور چیزها خوشش می اومد، شنیده بود ما یه سری ایرانی هستیم، دلش خواسته بود بیاد که با ماها آشنا شه.
حالا، من اون سفر زده بودم به نخ اینکه از بشینم و از پنجره ی هتل به مردم زل بزنم. نیت کرده بودم که غیر این کار، هیچ کار دیگه ای نکنم. یه جورهایی ویوی پنجره برام جالب بود. یه کوچه ی تنگ که آدم ها با ماسک های عجیب و غریب ازش رد می شدن و یه ماسک فروشی اون روبرو، که گاهی بعضی از همین آدم ها، می رفتن توش و بعد چند دقیقه با یه شکل دیگه می اومدن بیرون. اینها رو که نوشتم یادم اومد که یه جایی، فکر کنم تو کتاب ” با یونگ و هسه ” ی سرانو بود که خوندم ” person “ انگلیسی ریشه ی لاتینی داره “persona” به معنای صورتک… بگذریم.

من اون سری هر چی همه بهم می گفتن که حالا بابا گیر نده، از خودت دیوونه بازی در نیار، بیا بریم تو جشن وسط میدون سن مارکو، برقصیم و پایکوبی کنیم، من می گفتم نه. الا و للا من می خوام فقط از همین جا به مردم نیگاه کنم. تا اینکه نیکولتا اومد. بر عکس همه، نه گیر داد که من دیوونه ام که نمی خوام برم جشن و این همه راه اومدم که فقط از پنجره به مردم نیگاه می کنم، نه اینکه سعی کرد نظرم رو برای رفتن به جشن خیابونی عوض کنه. فقط پرسسد، می تونم بدونم تو واسه چی دوست داری اینجا بشینی؟

بش گفتم بیا پای پنجره، پایین رو یه دیدی بنداز. اومد. گفتم حالا به اون ماسک فروشی روبرو نیگاه کن. تیگاه کرد و گفت “allora” (خب)؟ گفتم، من از اینجا می تونم اول قیافه ی واقعی آدم ها رو ببینم. بعد، درست ظرف چند دقیقه اینها میرن اون تو و یه صورتک می خرن و می ذارن رو صورتشون، و با یه قیافه تازه برمی گردن. یعنی اینجوری من می دونم زیر این صورتکه چه قیافه ای پنهانه. حالا تصور کردن این همه آدم رو و اینکه هر کدوم چه ماسکی به ذائقه شون می سازه و بعد هزار و یک خیال دیگه که می آد توی کله ی آدم، اینها به نظرت قشنگ نیست؟ قصه نیست؟

گفت چرا، هم قشنگه هم جالب، بعد هم این طوری ادامه داد که : ” پس معلومه طرفدار قصه ای، اگه این طوره من می تونم بهت قول بدم که اگر بیای قصه ی جذاب تری در انتظارت باشه ” . خب، طبیعیه که من هم قبول کردم، تو بودی قبول نمی کردی؟
من البته اینها رو که گفت فهمیدم که طرف آدم همچین معمولی ای نیست. ازش خوشم اومد. بعدش هم جوری ونیز و کوچه پس کوچه هاش رو نشونم داد که انصافاً قد یه قصه قشنگ بود… سرآخر هم که دل ما به یغما رفت و همچین بگی نگی یه نمه لرزید… ( به قول مش قاسم، ” ما خودمان عاشق شدیم … نه، نه، نه، نشدیم ) حالا شرحش بمونه برای بعد. این چند خط رو هم فقط واسه این نوشتم که یه کم بیشتر از این کاراکتر بدونی.همین.

با این حساب، لابد می تونی حدس بزنی که وقتی دوستم گفت، فردا شب نیکولتا داره می آد، من چقدر خوشحال شدم. بودن با نیکولتا، اون هم توی رم، شهری که دوست می داشتم.

بار دیگر شهری که دوست می داشتم – دو / باربد

به دوستم گفتم، معلومه که وقت دارم، ما اصلاً فردا می آیم دنبالت که همه با هم بریم ایستگاه قطار. ترمینی استیشن. این رو هم بگم که من هر وقت می رم ترمینی استیشن یاد فیلم دسیکا می افتم. نمی دونم که دیدیش یا نه اما یه فیلم داره دقیقاً با همین اسم. ” Stazione Termini” . حکایت یه زن آمریکاییه که اومده رم برای یه گردش چند روزه. بعد حوس می کنه تو همین مدت کوتاه یه عشق افسانه ای رمی رو هم تجربه کنه. همین کار رو هم می کنه. بعدش می مونه تو چه کنم که حالا با این عشق ایتالیاییش بمونه یا برگرده پیش شوهر و بچه اش. سر آخر بر می گرده آمریکا سر خونه و زندگیش.

اینه که من هم هر بار می رم استیشن ترمینی، همه اش فکر می کنم حالا چی می شه اگه یه بار یه همچین چیزی به پست ما بخوره، ها؟ اما از تو چه پنهون تا حالا که هیچ وقت قرعه به نام ما نخورده…( می بینی آدمیزاد چه راحتی به خودش می گه، ” ما ” ؟ حالا بعضی ها می شینن تحلیل می کن که این ما یعنی او و فلانی و فلانی و اینها… اما خب، من که می گم این تفسیرها بیخوده. ماجرا اونقدرها هم پیچیده نیست )

می بینی که من اگه فلسفه بافی نکنم، اموراتم نمی گذره… چه کار می شه کرد؟ به قول معروف، چه دانستم های بسیار است، دیگه.

داشتم از رم واست می گفتم… خلاصه اینکه شب بعد، سه نفری رفتیم دنبالش. دخترک، دفعه ی دومی بود که می اومد رم. قبلش فقط یه بار، چند سال پیش، اون هم فقط یه آخر هفته رم رو دیده بود. البته این رو هم بگم که این موضوع خیلی عادیه که یک ونیزی مثلاً تا آخر عمرش، هرگز رم رو نبینه و یا برعکس، که مثلاً یک رمی هیچوقت دیدن ونیز نصیبش نشه. اگه یه کم با مردم گپ بزنی، می بینی که این موضوع اصلاً چیز عجیب و غریبی نیست. هرچند من درست نمی دونم که مثلاً تو ایران هم خیلی از شهرستانی ها هستند که هیچ وقت تهران را ندیدن یا نه؟ … البته حالا چرا نه؟ مثلاً خود من هنوز هیچ جای جنوب ایران رو ندیدم. سیستان رو ندیم، کردستان رو، لرستان رو … اما انگار نوبت که به رم یا ونیز یا فلورانس می رسه، باورش برای آدم سخت می شه که چطور می شه یک ایتالیایی همه عمرش در ایتالیا باشه و هرگز مثلاً ونیز یا رم رو ندیده باشه. ولی آدم که فکر می کنه، می بینه تکلیف این درست مثل همون ایرانی ایه که همه ی عمرش در ایران بوده و هرگز مثلاً شیراز یا بندرعباس و کرمانشاه و اینجا ها را ندیده. به نظرت اینجور نیس؟

خلاصه اینها رو گفتم که بگم توی خیابون گردی اون شب، شهر برای ما خارجی ها، آشنا تر بود تا خود نیکولتا. همین شد که همینجور که با ماشین تو خیابون های رم دور می زدیم به هر محله یا اثر باستانی که می رسیدیم هر کدوممون یه کامنتی ارائه می کردیم. از رود توره بگیر که مرکز رم رو دو شقه کرده تا تئاتر مارچلو که از دو هزار و چند صد سال قبل تا حالا توش تئاتر و موسیقی اجرا می کنن. بعد هم کلوسئوی بزرگ که انگار روزگاری برای نبرد گلادیاتورها ساخته شده بوده و هنوز هم بعد این همه سال، قرص و محکم سر جاش ایستاده.

از اونجا رفتیم حوالی محله ی قدیمی ” trastevere” که یه میکده ی قدیمی پیدا کنیم و گلویی تر کنیم. سر راه رسیدیم به یه خیابونی به اسم “via giulia ” . رفیقم گفت، این جولیا معشوقه ی یکی از پاپ ها بوده در چند صد سال پیش. خود پاپ هفتاد سالش بوده، عاشق دختری می شه به اسم جولیا که هفده سالش بوده. بعد تمام خونه های این خیابون رو برای جولیا می خره و اسم خیابون رو می ذاره ویا جولیا. حالا راست و دروغش با خود راوی. من اطلاع دقیقی از این ماجرا نداشتم. اما خب خوشم اومد از قصه اش.

از اونجا هم رفتیم تپه های جنیکولو، یه تپه ایه که ییلاق رمی ها بوده قبلاً ولی حالا دیگه افتاده تو شهر. اون بالای تپه، یه میدون گاهی داره که از سمت چپش می شه، قسمت اعظمی از رم رو دید. سمت راستشم مشرف به خیابونیه که جون های عاشق، رو سیاهی آسفالت کفش کلی جمله ی عاشقانه نوشتن. ماجرا اینجوریه که ملت می رن کف خیابون یه چیزی می نویسن، بعد معشوقشون رو می آرن تا از اون بالا این نوشته رو بخونه. خب منظره ی به این زیبایی حس رمانتیکی هم به آدم می ده دیگه… نه؟
مثلاً یکجاش یکی که من نبودم برای نیکولتایی که اون نبود، نوشته بود که نیکولتا با من ازدواج کن و بذار تا رویام به واقعیت تبدیل شه… من البته هر وقت از اون بالا به نوشته های کف خیابون نیگاه می کنم یاد نوشته هایی می افتم که روی دیوار خونه تون برات نوشته بودم… حتماً یادت می آد، نه؟

” با من بمان، اندکی بیشتر…
ای سایه گریزان آرامشم
ای سنجاق شده به هر نفسی که پیش از اولین سوال فرو می برم ”
و روی دیوار بقلی هم، ” به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟ ”

تو این مدت هر وقت دلم خیلی هوات رو می کرد، به سرم می زد که یه بار برم کف اون خیابون و به فارسی همون هایی رو بنویسم که اون موقع رو دیوار خونه تون نوشته بودم، بعد بیام تو رو پیدات کنم و ببرم رم تا از اون بالا دوباره این ها رو بخونی. حیف که هیچ وقت نشد که بشه. حالا شاید یه روزی تو میان سالی یا پیری فرصتش دست بده، کسی چه می دونه؟

گفتم پیری، یاد ترانه ی ” من رو به رقص ببر ” لوکا باربوروسا افتادم… اون روزهای آخر چقدر گوشش می کردم… عاشقانه ترین تصاویر رو ارائه می ده از عشق یه فرزند به مادر… اما من اون روزها این رو بیشتر به یاد تصویر پیری تو گوش می کردم و روزهایی که بعد یه فاصله ی طولانی دوباره ببینمت…

می گه:
من رو ببر برقصیم
موهات رو افشون کن و بذا پرواز کنن. بذار دور سر ما بچرخن
بذا نیگات کنم… تو اینقدر زیبایی که نمی تونم دیگه هیچ حرفی بزنم
جلوی چشم های آروم و شیرین تو زمان وامیسته
از تو حرف زدن… از کارهایی که انجام می دادی، زندگی ای که دوست داشتی
جوری که لباس می پوشیدی
جوری که می رقصیدی
(همیشه آرزومه)
اگه من فقط یه جا داشته باشم، اونجا ته فکر توئه
و اگه حالا با هم نیستیم… یقیناً تقصیر تو نیست
اما من همیشه تو رو در کنار خودم حس می کنم
و …
یه یه جاش هم می گه می دونی این زندگی من رو متوقف می کنه…
نمی ذاره که اون همه حرف رو بهت بزنم… نمی ذاره توی چروک چشات نیگاه کنم

ولش کن اصلاً… می ترسم ادامه بدم بازم به ناچاری بیفتم.
بگذریم… اون شب، کمی با هم دور زدیم، تا فردا غروبش که من و اون با هم تنها شدیم. ماشین یکی از دوست هام رو گرفته بودیم. بچه ها همه سر کار بودن. قرار شد که من و نیکولتا کمی توی رم بگردیم تا حوالی ساعت ده که کار بچه ها تموم شه و همه با هم بریم شام…
من گفتم زیاد حالم خوش نیست، نمی تونم برونم، تو بشین من می شم تور گاید. شهر و کوچه هاش رو توضیح می دم برات. گفت اوکی، من شوفرتم امروز، امر بفرمایید کجا بریم؟

خب، انوروز خیلی جاها رفتیم و خیلی کارها کردیم، از کتاب فروشی و میدون اسپانیا و چشمه ی آروزها، تا گورستان تیبورتینا و کتاب فروشی ایرونی کوچولوی آقا فریدون… اما نامه هه داره زیادی دراز می شه؛ اینکه که تا همین جاش رو قبل از اینکه پشیمون بشم برات می فرستم… باقیش رو تو فرصت بعدی…

من عادت دارم ته نوشته هام می نویسم، حرف تمام است، حالا دیگر شادی تو…
اما این بار حرف تمام نیست و باز هم شادی تو …

فعلاً

پ . ن یک: من الان یه لحظه از پای میزم بلند شدم و رفتم کمی رو مبل توی هال لم دادم و چند دقیقه به موسیقی متن فیلم ” In the mood for love” گوش کردم… لابد دیدی و شندیدی، نه؟
حالا برای احتیاط بیشتر، هم اینجا لینکش رو برات می ذارم…

تو رو اگر شنیده باشی، نمی دونم به کجا می بره، اما من رو هر بار به صد خانه و صد راه و صد عشق نیمه مانده و این بار هم به گذشته ها و یاد روزگار رفته و خاطره ی روزهای با تو بودن… به تو فکر می کردم که یادم اومد، هیچ نشونی ازت ندارم. بعد از اون ور، یادم اومد که تازگی ها بهم پیشنهاد شده بود که یه ستون دلخواه رو تو یه سایت تازه دست بگیرم. به سرم زد جای اینکه این نامه رو به نشونی اینترنتی سابق تو بفرستم که درست نمی دونم هنوز بهش سر می زنی یا نه، بذارمش تو اون ستون تازه. فکر کردم این حکایت موندن و رفتن و مبارزه کردن و فرار کردن و وطن دوستی و جهان وطنی شدن و هزار و یک مفهوم دیگه ایه که این روزها تو سر من و ( احتمالاً ) تو می گرده، لابد قصه ( شایدم ، درد) مشترک هزار تا آدم مث من و تو هم باشه که توی روزگار سخت امروز و بنا به جبری که دوره و زمونه به آدم هاش تحمیل می کنه، از هم دورند. نه؟

حالا اینکه این موضوع فقط حکایت همین دوره و زمونه است یا نه، یه مشکل همیشگی، اون باز یه بحث دیگه است… یاد یه شعر میرزا نصیر اصفهانی افتادم:

فلک را جور بی‌اندازه گشتست جهان را رسم و آیین تازه گشتست
هَزار امروز هم‌آواز زاغ است گل از بی‌رونقی‌ها خار باغ است
نه خندان غنچه نه سرو از غم آزاد نه گل خرم نه بلبل خاطرش شاد
غم دیرینه گر در سینه داری چه غم گر بادهٔ دیرینه داری
دو چیز اندُه برد از خاطر تنگ نی خوش نغمه و مرغ خوش‌آهنگ
فلک را عادت دیرینه این است که با آزادگان دائم به کین است

” … عادت دیرینه این است …” هر چند که من فکر می کنم، هر چی تاریخ رو به جلو می ره، اینکه انسانی از حق انسانی خودش محروم باشه، بیشتر رنگ و بوی فاجعه و تراژدی می گیره… نمی دونم باهام موافقی یا این طور فکر نمی کنی … بگذریم، شرح و بسطش بمونه برای بعد…

حالا کسی چه می دونه، شاید نوشتیم و شد… یه وقت دیدی تو هم پیداش کردی و خوندی و دلت به جواب دادنی بود، نوشتی و همین جا چاپش کردی… اگر هم نه که شاید اینجا روزی تبدیل بشه به ستون نامه های بی جواب… یا مثلاً یه چیزی توی این مایه ها… ، چه می دونم؟

حالا دیگه خورشید به درستی بالا اومده و نو روز همه ی کوچه رو گرفته و من می رم که بخوابم.

… ( ادامه دارد )