خانه » هنر و ادبیات

هنر و ادبیات

هذیان / رضا اغنمی

زل زده بود به سقف، و در بی نهایتِ خود، او را تماشا می‌کرد. بهنام را دید در یک خیابان خاکی از دوچرخه روی زمین افتاد و در خون غلتید. دستپاچه شد، خواست فریاد بکشد، نتوانست. نمی‌توانست فریاد بکشد. مهنازش تو خواب بود، در کنارش خواب می‌دید. این را تو خواب دید. تو خواب بود که دید مهناز، کنارش خوابیده و خواب می‌بیند و نباید فریاد کشید. فرانک گفت نباید فریاد بکشی، مهناز بیدار می‌شود. مهناز دارد خواب می‌بیند. مگر نمی‌شنوی صدای خنده‌ها را که در لب‌های معصومش می‌شکفد. فرانک این را در خواب به او گفته بود که پدر و مادر، هر اندازه گناهکار هم که باشند، می‌روند بهشت. دست در دست پدر و مادرش، کنار نهرهای شیر و عسل، سیر و سیاحت می‌کنند. عمر جاودانه می‌یابند. یک بار هم که بچه نبود و خودش تنها بود، بهشت آمده بود تو خوابش. بهشت را دیده بود، با کاخ‌های الماس و زمرد و مجسمه های زیبا و دلربا از هر دو جنس که بهشان می‌گفتند «حوری». هروقت یاد آن خواب می‌افتاد. چشم‌هایش را می‌بست و فرو می‌رفت در عالم خوشی، در لذت سکرآوری که روحش را سیراب می‌کرد. همان شب تصمیم گرفت که دنباله آن خواب را ببیند. با این نیت لحاف را سر کشید و بقیه‌اش دید. بقیه خواب بهشت آمد سراغش. دید. این بار در خواب دید از کنار نهرهای شیر و عسل می‌گذرد. آن‌سوتر وارد کاخی می‌شود که یکدست از زمرد بود و گنبدی درخشان از الماس داشت. ذرات خورشید در کانون گنبد، رنگ نیلگون به خود می‌گیرد. نور لغزانش بر کف پوشیده از یاقوت‌های قصر می‌تابد. ترنم پرندگان و صدای بال‌هایشان، در فضا پیچیده بود. بوی زیر بال پرنده‌ها را هم شنید. بوی تن ثریا را داشت که زمانی در کلاس موسیقی کنار هم می‌نشستند وقتی آرشه می‌کشید، بوی عرق تنش را روی صورت او می‌پاشید. یک‌بار گفته بود کاش می‌شد این‌ها را جمع کنه با خودش ببره! دختر با نگاه تیز شگفت‌زده پرسیده بود چه را می‌خواهی جمع کنی ببری؟ گفته بود: بوها را! بوی تنت را. چشم‌های وحشی دختر خندیده بود. ذکر توحید و فریاد ملائک تسبیح‌گویان با شرشر نهرهای شیر و عسل، در کنار قصرها – آن‌طور که آقا بزرگ و مادر روایت کرده بود – گره می‌خورد. و او همه را به خاطر داشت.
بعد از آن هر وقت پیشامد بدی برایش اتفاق می‌افتاد، و یا خبر بدی می‌شنید فوری، می‌رفت به گوشه‌ای خلوت و دراز می‌کشید تا خواب ببیند. وقتی خواب بهشتی را می‌دید آرام می‌شد. حتا یک‌بار وسط شهر شلوغ در یک خیابان بزرگ، جراثقال متحرکی را دید که مرد جوانی از آن آویزان بود. حلقه طناب در گردن مرد او را خفه کرده بود. خفه‌اش کرده بودند. جماعتی هلهله‌کنان دورش می‌رقصیدند و بالا پائین می‌پریدند. از دیدن تن بی‌جان مرد جوان پریشان شد. گریه‌اش گرفت. نگاه خشمناک مردی ریشو او را به خود آورد. زانوهایش لرزید.
خودش را کشید کنار و به دیواری تکیه داد. ایستاد به تماشای هلهله و نگاه رهگذران. جراثقال دور شده بود و ریشوها هم رفته بودند. که یک‌باره چشمش افتاد به جواهر فروشی. با دیدن جواهرات درشتِ پشت ویترین، یاد کاخی افتاد که گنبدش از الماس بود. خیلی فکر کرد که آن کاخ را کجا دیده،‌ یادش آمد که تو خواب دیده بود. و رفت توی عالم خوش آن خواب. کنار نرده‌های یک باغ بزرگ، که در شلوغ‌ترین نقطه شهر بود، دراز کشید. خوابش برد. در پاشویهٔ استخر شیر و عسل بود که بیدارش کردند. چشم‌هایش را بهم مالید و خیز برداشت که شیرجه بزند توی استخر شیر و عسل که پاسبان یقه‌اش را گرفت و بلندش کرد. داد زد سرش که اینجا جای خواب نیست. آن هم دم در سفارت…. از نگاه‌های ترحم‌انگیز بیکاران، احساس کرد که خیال کرده‌اند خیالاتی ست یا موجی.
از کوچه باریکی که بوی تند و دل‌بهمزنی داشت، گذشت و سرازیر شد طرف بازارچه. چند نوجوان دنبال دو دختر سوت می‌کشیدند. وقتی نوجوان بود یک‌بار دنبال ژیلا سوت کشیده بود. ژیلا بهش گفته بود سوت کشیدن فایده‌ ندارد. او عاشق شعر است. آن زمان‌ها شعر سپید مد شده بود. دفتر شعری خریده برایش هدیه داده بود. ژیلا بعدها یکی از شاعران صاحب نام شد از همان سبک سپیدی‌ها! یک‌بار به او گفته بود تو کُس‌خلی. از آن بعد دیگر سرا غ دختر نرفت تا گمش کرد. هرقت خواست خوابش را ببیند بدخواب می‌شد و خوابش نمی‌برد. ژیلا در یک درگیری خیابانی کشته شده بود.
بزرگتر که شد فهمید آن نهرهای شیر و عسل و کاخ زمرد و حوری‌ها و… همه‌اش کشگه. ولی دل نمی‌کند. احساس می‌کرد که این خواب‌ها به او انرژی می‌دهد. شاد می‌شود. مایه انبساط .خاطرش می‌شود. دوست داشت همیشه بخوابد و خواب ببیند. خواب شد همه چیز او. دلبستگی‌ش خواب بود و خواب دیدن. تازه به دوران بلوغ پا گذاشته بو، که عادت کرد در بیداری هم خواب ببیند، و می‌دید. خواب، حقیقتِ زندگی‌اش بود. و خواب دیدن بود و نبودش، بخشی از زندگی روزمره او را همین‌ها شکل می‌داد. می‌گفت رویا جاودانه است و پاینده. مادرش او را کامبیز چُرتی صدای می‌کرد.
غذا کم می‌خورد. به گوشت هیچ جانداری لب نمی‌زد. با نان و پنیر و سبزی، آن هم به اندازه‌ای که سد جوم کند. فراوان راه می‌رفت. پیاده‌روی می‌کرد، گاهی هم می‌دوید. به ماراتون عادت کرده بود هرجا که برای رفع خستگی توقف می‌کرد، با مشتی آب، اطراف لب‌هایش را تر می‌کرد و به راهش ادامه می‌داد. کم حرف می‌زد. به هر کسی می‌رسید، لبخند می‌زد و با سلامی به‌سرعت از کنارش می‌گذشت. مجال نمی‌داد که جواب سلامش را بدهند. توی محل او را دیوانه بی‌آزار لقب داده بودند.
همین خلقیات استثنائی، او را منزوی می‌کرد، در مهمانی‌های خانوادگی شرکت نمی‌کرد، و اگر هم به اصرار می‌بردندش، گوشه‌ای می‌نشست و سکوت می‌کرد. زل می‌زد به انزوا و درون خودش، و حرف می‌زد؛ حرف‌هایش شنیده نمی‌شد ولی از تکان لب‌ها معلوم بود که حرف می‌زند. مادرش بارهار پرسید ه بود «با کی داری حرف می‌زنی پسر؟» گفته بود با خودم. هروقت حوصله‌ مادر از دستش سر می‌رفت شوخی و جدی می‌گفت «برو بنشین کمی با خودت حرف بزن.» انزوا و دوری از جمع، اسم او را بر سرزبان‌ها انداخت. گفتند حضورش کسالت‌بار است برای چه کامبیز را با خودت به مهمانی‌ها می‌آورید.
در اوایل، پدر و مادرش برای عادی شدن رفتار و کردار او تلاش فراوان کردند. از فالگیر و دعانویس گرفته تا دکترهای وطنی و خارجی بردندش، فالگیر دعا نوشت و دکترها دوا. گذشته از دعا و دوا هریک به تشخیص خود، توصیه‌های جنبی نیز می‌کردند. مثلاً قره سید که سرآمد دعانویسان شهر بود، بعد از مدت‌ها توصیه کرده بود که بال کبوتر نر را پس از اولین جفتگیری، در آب زمزم بجوشانند و بدهند مریض بخورد، یک ساعت طول نمی‌کشد که شفا می‌یابد. مادرش فردا صبح رفت از قاسم آقا مرغی که به بچه‌بازی شهرت داشت یک جفت کبوتر خرید و آورد انداخت توی زیرزمین. قاسم آقا گفته برد اگه هر روز مقداری نخود خام و چند دانه کشمش بهشان بدی زود تخم میذارن. واقعاً هم راست گفته بود، خیلی زود تخم گذاشتند. جایشان گرم بود. وقتی جوجه‌ها از تخم درآمدند. جشن گرفتند. سه تا بودند. مثل بچه نوزاد ازشان مواظبت کردند. ساعت دقیق و تاریخ از تخم در آمدنشان را توی دفتر ثبت کردند. یکی‌شان تلف شد و از بین رفت. دوتاشان
ماند. بعد از مدتی پا گرفتند و پریدند. گفتند این همه زحمت کشیدیم حالا از کجا بدانیم این‌ها نرند یاماده یا هر دو از یک جنس‌اند؟ دست به دامن قاسم آقا شدند. کبوترها را بردند پیشش. قاسم آقا بعد از معاینه گفت نر و ماده‌اند. پرسیدند ما از کجا بدانیم این‌ها در کدام پشت
بام جفتگیری خواهند کرد. گفت پراشانو بزنین نذارین بپرن. هروقت دیدین دارند بغبفو می‌کنن و نوک تو نوک هم میذارن حواستان جمع باشه که می‌خوان جفتگیری کنن. پرهای هر دو را زدند. آنقدر کشیک دادن که هر دو جوجه بزرگ شدند و افتادند به بغبغو و ماج و بوسه و از این
گونه دلبری‌ها .تا اینکه ساعت مقرر فرا رسید و در یک ظهر پائیزی، بعد از خاتمه عملیات جفتگیری بال کفتر نر را که خیلی هم کوتاه بود، زدند و یادشان افتاد که باید این پرها را توی آب زمزم بجوشانند. رفتند سراغ حاج ماشاءالله که از هفت‌خط‌های روزگار بود و دو روز جلوتر
از سفر حج برگشته بود، و استکانی از آب زمزم را ازش گرفتند و خوشحال و موفق پرها را انداختند توی آب زمزم جوشانده و دادند به مریض. وقتی خورد، گرفتار دل‌درد شدیدی شد و تب کرد. بعد از یک هفته که از بیمارستان برگشت گفتند مسموم شده بود. همان روز کبوترها را بردند دادند قاسم آقا که نخواستیم.
و بعد به توصیه دکترها دو بار بردند توی آب‌گرم‌هانی معدنی و آنجا خوب شستندش، بعد از دو سه سال تلاش، مأیوس شدند. به امان خدا رهایش کردند.
یک‌بار گفت شما به گربه سفید تنبل بیشتر می‌رسید تا من. پدر گفت او اقلاً این عرضه را دارد که موش‌ها را قلع و قمع کند تو چی؟
تصمیم هولناکی گرفت. خواست از آن‌ها انتقام بگیرد. رفتن تو خواب دیگران.
بار اول که پدر سرش داد کشید و بد و بیراه گفت، گفت «می‌دانم اوقاتت از کجا تلخ است پدر». پدر به طعنه ادایش را درآورد و گفت «اوقاتم از آنجا تلخ است که چرا خدا پسر خنگ و دیوانه‌ای مثل تو را به من داده؟» و او گفت «پس خیال می‌کردی به سارا جونت می‌داد که دیشب هرکاری کردی ببوسی راهت نداد و تو را از خود راند».
پدر چنان خشمگین شد که بلافاصله دستش بالا رفت و سیلی آبداری تو گوشش زد، و از خانه بیرون رفت. سراسر آن روز کلافه و حیران بود. از راز سر به مُهرش با دست پسر به ظاهر دیوانه‌اش پرده پرداشه شده بود، فکر اینکه او چگونه توانسته است در خواب او دخالت کند و راز مکتومش را برملا سازد لحظه‌ای او را راحت نمی‌گذاشت. سال‌ها بود که عاشق سارا بود. هروقت که سارا تار می‌زد و با صدای محزونش می‌خواند: یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون/ که به تیر مُژه هر لحظه شکاری گیرند. آواز خوش سارا، با رنگ پریده و چشمان مهتابی‌ش پدر را واله و بی‌قرار می‌کرد. معاشقه‌هایش با او در خلوت و خواب و خیال راز سربسته‌ای بود لاینحل. و حالا که پسر
پرده از این راز برداشته انگارخیانتی بزرگ به عشق پاک و معصوم او مرتکب شده. کینه از پسر را نباید جدی گرفت.
از بدجنسی مغرورانه خود راضی بود. پدر زیاد پا پیچش نمی‌شد حتا برای دلجوئی‌اش چند روزی او را به سفر بردند. تصمیم گرفتند که نباید بدرفتاری کند. اما نشد و این بار مادر بر سرش فریاد کشید، تنبل بی‌عرضه!
خندید و گفت: این حرف را دیشب به دائی جان فرّخ هم گفتی مادر!
ـ دائی جان فرخ؟
ـ آری مادر. دائی جان فرَخ.
ـ دائی جان فرخ‌ت که اینجا نیست.
ـ می‌دانم اینجا نیست. اما شما داشتید او را ملامتش می‌کردید. باهاش تند حرف می‌زدید. همین حرف را به او هم می‌گفتید.
ـ کی؟
ـ گفتم که دیشب. دیشب داشتی به دایی جان فرخ‌م می‌گفتی. بعد. گفت دائی جان فرخ‌م نه تنبل است نه بی‌عرضه.
مادر با بهت و حیرت نگاهش کرد و لرزید. در فکر تلخی فرو رفت.
فرّخ که کوچک‌ترین اولاد آن خانواده بود. سال‌ها پیش در بیست سالگی به‌طور ناگهانی کم شد. سال بعد پستچی نامه‌ای آورد که در فلان کشور اروپائی است.
فرار بیشتر جوان‌ها در آن سال‌ها مد شده بود. نامه‌ای هم که از فرّخ رسیده بود، درست از همان شهر بود که بنا به ظن قوی شایع بود کعبه آمال جوان‌هاست. حکرمت هم وظیفه‌دار بود که هرچیز از آنجا وارد خاک وطن می‌شد، کنترل کند. حتا پرنده‌ها را. پرنده‌های آن طرف را رنگ‌آمیزی می‌کردند تا شناخته نشود. بعد نوبت بادها شد که خیلی هم تیزپا بودند و همه چیز را خبر می‌دادند. ولی مهار کردن بادها در آن روزها غیرممکن بود. پیشرفت تکنیک به آنجاها نرسیده بود که بشود بادها را به زنجیر کشید. بعدها متخصصین فن «مهار بادها» که همه‌شان از فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌های معتبر جهان بودند، وارد خاک وطن شدند و با تعبیه لوله‌های قطوری که قطر هرکدام چندین متر بود، در سراسر مرز کنار هم چیدند، وقتی که از دور نگاه می‌کردی هیولائی قد کشیده به آسمان را می‌دیدی که این سر خاک وطن را به آن سرش وصل کرده بود. هیولا روی ریل‌های روان سوار بود و آن‌همه بادها را به مخزن‌هایی هدایت می‌کرد که شب و روز
تکنسیین‌ها و مهندسان باتجریه سرگرم تجزیه و ترکیب و شناسائی رنگ‌ها بودند. حیرت می‌کردی از آن اختراع محیرالعقول که می‌دیدی آن همه بادها به جمله‌ کوتاهی تبدیل شده، روی صفحه کاغذی بی‌جان جا گرفته است.
«بادهای امروزی قرمز است کمی مایل به سفید»، «بادهای امروزی قرمز است کمی مایل به خاکستری»، «بادهای امروزی قرمز است ولی با لکه‌های زرد و سیاه» و…
آنچه که بیشتر مورد توجه دانشمندان و بادشناسان وطنی بود، تغییر رنگ‌ها در دنباله قرمز بود. علم آن دوران بخصوص ثابت کرده بود که رنگ نخستین آن بادهایی که وارد لوله‌ها می‌شدند لایتغیر است جز بادهای اولیه که همیشه قرمز قرمز بود. عین خون جانداران، یکدست قرمز. ولی آن‌که در دنبال قرمز می‌آمد، همیشه متغیر بود، در رنگ‌های دیگر. تحقیقات مرزی هم که از بادهای شبانه‌روزی به عمل آمده بود، گواه این نظریه بود و نشان می‌داد که قرمزش همیشه ثابت است، و سیاه و ثابت. سفید و زرد و خاکستری و رنگ‌های دیگر تحت شرایط جوی تغییر می‌یافت.
پروژه «مهار بادها» و خواص شرارت‌بار آن، چنان شهرتی پیدا کرده بود که حتا عامی‌ترین مردم، از صغیر و کبیر از جرئیات آن به حد کافی آگاه بودند. برای بالا بردن سطح شعور و آگاهی مردم نجیب وطن، حکومت برنامه‌ای تنظیم کرده بود که هر روز چندین بار از رادیوها و تلویزیون‌ها و جرائد و نشریات، خبرهای بادی به اطلاع مردم می‌رسید. از طرفی چون حکومت، برای سلامتی مزاج شهروندان، وسواس حیرت‌آوری نشان می‌داد، و علاقه وافرش به جلوگیری از نفوذ بادهای مسموم، بر کسی پوشیده نبود، می‌بایست هزینه این کار را نیز بپردازد و می‌پرداخت. کارشناسان اندیشمند تجویز کرده بودند که برای سلامتی مزاج عمومی و ضرورت حفظ و بقای نسل مردم
شریفِ بادی، باید پول زیادی هزینه کرد تا این خطر بزرگ هلاکت‌بار را دفع نمود. از آن طرف دریاهای دور عده‌ای کارشناس آمده بودند می‌گفتند که ما آمده‌ایم شماها را از شر بادهای مسموم برهانیم. ما برای حفظ نسل شما عزیزان خواب و خوراک را بر خود حرام کرده‌ایم که شما محفوظ بمانید. اگر مشتی از آن میکروب‌های کشنده بادهای مسموم وارد خاک شما شود همه‌تان نابود خواهید شد. عزت‌نفس و بزرگی تاریخی‌تان معدوم خواهد شد. خصوصاً این خانواده با عظمت که از طرف آسمان‌ها مأموریت دارند تاریخ چندین صدهزار ساله شما را محافظت کنند. این حرف‌ها را آنقدر در بوق و کرنا دمیدند که واقعاً امر بر عده‌ای مسلم شد و خیالاتی به کله‌شان زد که می‌شود دور آسمان‌ها دیوار کشید و فضا را از هم جدا کرد. پیچیدگی موضوع در این بود که فقط اندک جماعت سیاه‌پوش، از درون، بیرون. معدودی اخبار این پروژه پر هزینه را دنبال می‌کردند. مردم کوچه و بازار مسئله را زیاد جدی نمی‌گرفتند. آن‌ها سرگرم عزاداری بودند و سینه می‌زدند. و حکومت نیز سرگرم کارش بود و پیش‌کسوتانِ عزاداران را تشویق می‌کرد. عده‌ای انگشت‌شمار هم که بینشان شرابخوار و لاادری کم نبودند حرفشان این بود که «این هیاهوها را راه انداخته‌اند که مردم را تخدیر کنند و سرگرمی تازه بهشان بدهند و نگذراند به هوش باشند و فکر کنند. این توطئه‌ها را چیدند تا در پشت پرده داد و ستدهای بزرگ را معامله کنند.» تا اینکه در یکی از برنامه‌های بهداشتی و آموزشی، اعلام شد که دولت به زودی، با کمک و راهنمایی‌های بسیار مفید و تکنیکیِ کارشناسان بادی که از آن سوی دریاهای دور آمده‌اند نمونه‌ای از شگفتی‌های «بادهای مهاری» را به نمایش خواهد گذاشت و این به آن دلیل است که میزان علاقه حکومت، برای حفظ بهداشت و صیانت ایمان و رعایت حقوق شهروندان برای جهانیان ثابت شود و این قدر پایشان را جفت جفت نکنند توی کفش‌های تنگ و چپ اندر قیچیِ دولت زحمتکش. و پروژه رنگ خوشبختی راه افتاد.
از روزی که خواب پدر و مادر کشف شد ترسشان روز به روز بیشتر می‌شد. می‌گفتند وقتی این یک وجبی خواب ما را آشکار کرده حتماً می‌تواند رازهای مهم دیگران را نیز آشکار کند. در همین روزها بود که در یک نیمه شب طوفانی مادر سراسیمه از خواب پرید. و فرزندش را دید که در کنارش نشسته با چشمان بسته و آرام با خودش حرف زند:
– نباید نگران باشی مادر. خواب بادها را می‌دیدی که دایی فرّخ توی بادها بود. با من حرف زد. حالا باقی داستان سندباد را تعریف کن !
مادر با چشم‌های برآمده رو به تاریکی فریاد کشید:
– تو ابلیسی… هان بگو ببینم تو ابلیسی یا جن و پری؟ تو فرزند من نیستی!
– من فرزندت هستم مادر. داشتی توی خواب داستان سندباد را تعریف می‌کردی. کسی آنجا نبود. تنها یک سایه‌ خاکستری پشت درخت کاج نشسته بود و گاهی تکان می‌خورد، کی بود؟ و رسیده بودی به آنجا که سندباد عاج ها را بار کرده بود که ببرد توی بازار بفروشد…
مادر فریادی کشید و از حال رفت.
– خب حالا آن سایه را می‌بینی پشت درخت کاج نشسته، بگو کیست؟
– یک بار آمده بود دیدن پدربزرگم. تازه پا گذاشته بودم به سه سالگی. آمده بود که پدربزرگ را با خودش به زیارت خانه خدا ببرد. و او زیر بار نمی‌رفت. اعتقاد نداشت. یک زندیق و مادی‌گرا و ملحد تمام عیار بود. وقتی سرسختی پدر بزرگ را دید، مأیوس شد. قبل از ترک خانه رو به انتهای باغ و درختان کاج گفت:
– پشت آن کاج‌ها سایه‌ی کهنه‌ای کمین کرده که سال‌هاست انتظار می‌کشد.
– آن داستان قدیمی را ببر پیش عوام‌الناس تکرار کن ‏
– همه عوامند. و خاصان انگشت‌شمار!
– و آن‌ها هستند که زندگی اشرافی انگشت‌شماران را می‌سازند.
– خلقت خدا چنین خواسته اگر نباشند، نظام جهان دگرگون می‌شود.
– نه. نه، نظام خاصان دگرگون می‌شود نه نظام جهان.
– جهان با فکر خاصان می‌چرخد، روی کرده‌ عوام.
– آن سایه را بگو برود دنبال کارش. چند سال دیگر اوضاع جهان بهم خواهد خورد. اعتبار داستان‌های کهن زیر و رو خواهد شد. همان‌گونه باورهای مردم… جهان دارد یکسره رو به افق‌های تازه می‌رود برای جهانی شدن.
این‌ها را که چندی پیش تو خواب دیده بودی مادر و…
– نه آن صحنه برخورد را خواب می‌دیدم.
– کدام برخورد؟
– برخورد آن مرد و پدربزرگ که آمده بود او را ببرد سفر حج.
– بعدها آن مرد را ندیدی مادر؟
ـ سال‌ها بعد از فوت پدربزرگ، یک روز بر حسب تصادف در یک محل خلوت او را دیدم سوار چارپایی بود و سلانه سلانه می‌رفت طرف تپه‌ای که بین چند کوه، راه باریکه‌ای شنزاری چند نفر ایستاده و او را تماشا می‌کردند. دنبالش راه افتام. نرسیده به آن‌ها دیدم همه‌شان به سجده افتادند و او بی‌اعتتا از روی آن‌ها عبور کرد. بالای سنگ سیاهی ایستاد و صدا زد هاجر! ناگهان زن جوانی که طفل شیرخواره‌‌ای در آغوشش بود از میان سنگ‌ها بیرون آمد. خسته و نزار به نظر می‌رسید. طفل را از آغوش او گرفت و دستی به سر و صورتش کشید. هاله‌ای از نور بالاسر طفل دایره زد. بچه را گذاشت. روی سنگ مسطح. و زن را بغل کرد… و از آن کارها کرد…
ـ از آن کارها کرد یعنی چه مادر؟ یعنی میگی گائید؟‌
– آن بی تربیت آری همان‌که گفتی.
– پس سرپا…

مادر نمی‌گذارد فرزندش حرف بزند و حرف او را قطع می‌کند. و ادامه می‌دهد:
– آن عده از پیروانش که تماشا می‌کردند، برایش هلهله کنان کف می‌زدند.
– طرف تو نیامد اصلاً؟
– نه وقتی داشت از تپه به طرف غار می‌رفت متوجه حضور من شد و گفت اینجا چه می‌کنی؟
– داشتم از این محل عبور می‌کردم.
– عبور می‌کردی؟… داشتی از این محل عبور می‌کردی ؟…
از تعجب او و لحن مغرورانه‌اش بهت‌زده شدم و اطرافم را نگاه کردم. صحرای خلوتی بود میان چند تپه سیاه و خاکستری زیر آفتاب سوزان. از سرگردانی من چشمانش برقی زد و به وجد آمد.
– تو به زیارت خانه خدا آمده‌ای، اطرافت را خوب نگاه کن!
در حلقه‌ انبوه جماعتی سفید پوش، در میان هلهله‌ای ناآرام که تا به آن روز ندیده بودم از تپه‌ای که می‌گفتند کوه منا، بالا می‌رفتیم.
– واقعاً به مسافرت حج رفته بودی؟ پس چرا تا حالا پنهان می‌کردی مادر؟
– حتما رفته بودم که آن‌ها را تعریف می‌کنم .
باد، صدای بادهای مهاری را در فضا پخش می‌کرد که مادر گقت دایی فرخ!
دایی فرَّخ، خسته و نزار با ساک بزرگی نزدیک شد زیرپای مادر نشست روی زمین لخت و داغ و بعد آب خواست. مادر، هاجر را که دنبال آب می‌گشت نشان داد. در دوردست‌های آن دشت کویر و خشک، دکل‌های بلند در دل فضا معلق بود. شعله‌های زرد ویکنواخت در گرمای تفیده در کانون دکل‌ها چشمک می‌زد. بادهای گرم و سوزان کویری بوی عرق تنِ جماعتی را همراه داشت. دایی فرخ کنار مخزن فلزی بزرگی شیر آب را باز می‌کرد و سروصورتش را می‌شت. هاجر را دید با پستان‌ّهای لخت و پلاسیده بالای دیوار ندبه، درحالی‌که رد پای آن زائران شیفته و مردان ریشو هریک کتاب دعایی در دست،‌با تکان دادن بالاتنه خود ورد می‌خواندند و اخلاص بندگی‌شان را به دیوارهای سنگی باستانی تجدید می‌کردند. مردی با یک کلاه شاپوی بزرگی که شبیه دیگ بود به سر داشت، دو منگوله بلند از موهای بافته بهم از دو طرف صورتش از سر آویزان بود شکم گنده‌ای داشت به اندازه یک گاو. از یک کتاب بلند جلد سیاه داشت دعا می‌خواند و از بازگشت به سرزمین موعود خوشحال بود می‌گفت درست است که از احیای عظمت دیرینه خیلی خیلی راضی ست اما آمیخته با هول و هراس کشنده روزانه آن‌ها را در جوار خانه موروثی، اصلاً رضایت ندارد. هر روز ده ها بار می‌میرد و زنده می‌شود. با این حال از تمرکز قبیله در یک‌جا الحمد می‌گفت و مثل هزاران ریشوی کله شاپویی دیوارهای سنگی آن معبد را لیس می‌زد. نگاه ترسناک هاجر روی ویرانه‌هایی بود در کرانه‌ای دور، که آتش از آسمانش می‌بارید. زنان و مردان و کودکان در میان شعله‌های آتش می‌سوختند و خاکستر می‌شدند.
دایی فرخ به خواب رفته بود مادر خرناسه می‌کشید. پدر خواب سارا را می‌دید که با مردی سرگرم عشقبازی بود. از دندان قروچه‌های پدر نشان می‌داد که حرصش گرفت ولی از ترس یا رودرواسی نمی‌تواند چیزی به زبان بیاورد.
ـ سر صبحانه دایی را کنار خود می‌نشاند. با مهربانی از حال و احوالش می‌پرسد.
ـ خوبم دایی جان. دایی جان خوبم. آن سال‌ها که نبودی همیشه یادت بودم.
– من هم همیشه به فکر تو بودم.حالا که برگشته‌ام بیشتر باهم آشناخواهیم شد.
مادر با پوزخندی به آن دو خیره شده و پدر برای جلوگیری از صحبت آن دو می‌پرسد؟
ـ هنوز آنجا جیره‌بندی و صف خواربار برقراره؟
ـ آری، این چیزی نیست که به این زودی‌ها از بین بره.
ـ پس امورات مردم هنوز تو صفه… میوه و غذا چی… گیر میاد؟
– آنجا کسی گرسنه نمی‌ماند.
پدر از پاسخ‌های دایی فرخ راضی نیست. یک‌باره مسیر صحبت را تغییر می‌دهد و با صدای بلند می‌گوید:
– اگر کمک‌های آمریکا نبود از صحنه جهان محو شده بودند.
– یعنی چه جوری محو می‌شدند؟
– قشون هیتلر همه‌شان را می‌کشت.
– به همین راحتی!
دایی فرخ نمی‌خواهد زیاد درگیر باشد. لیوان چای را نزدیک لبش گرفته می‌گوید: مثل اینکه تصمیم به کشتی گرفته‌ای. بگذاریم برای بعد. اوضاع اینجا چگونه است؟
– عالی‌ست. آن دستگاه طاغوتی بهم خورد. ادارات عریض و طویل با آن همه هزینه‌های سنگین نظامی و عوامل استکباری که به عنوان مستشار بیت‌المال ملت را غارت می‌کردند و ده‌ها سازمان پر هزینه تعطیل شد و از بین رفت. و حالا دوات و حکومت دست مستضعفان است. بعد از این پول نفت را قرار است بیارند در خانه‌ها نقد جرنگی به مردم بپردازند. آقایی که مسئول امور مستضعفان است گفته بزودی بی‌خانمان‌ها را صاحبِ خانه خواهد کرد. از این به بعد کسی غم نان و خانه نخواهد خورد. پول آب و برق هم که مالیدمردم نباید از بابت آن‌ها پولی بپردازند. حکومت یعنی این. اسلام یعنی این. ای برپدر آن‌ها که دین و ایمان را از مردم گرفتند. سال‌ها خوردند و چاپیدند و بردند. ولی باز جای شکرش باقی‌ست که خدا بالاسر این مردم بود. هم دینشان را حفظ کرد و هم وطن را ای لعنت…
ناگهان از سکوت و نگاه خیره دایی فرخ به خود آمد. وقتی جای خالی زنش و کامبیز را دید سرش را تکان داد و گفت هر وقت صحبت جدی می‌کنم این دو تا درمیرن.
دایی فرخ آرام گفت: حق دارند. و نگاه کرد به صورت مخاطب.
– حق چی دارند؟
– از قضاوت ناسنجیده‌ات. تو فکر می‌کنی این ها که آمده‌اند درد اسلام و درد مردم را دارند. جنگ، جنگ قدرت است.

شفقت / رضا اغنمی

رضا اغنمی
یکم می ۲۰۰۱
لندن

اقای شفقت که دوستان و نزدیکانش او را به علت بدخلقی وتند مزاجی هایش، مشقت می نامیدند و به همین عنوان بین دوستان و اطرافیان مشهورشده بود، ازدهات شمال کشوربا سابقه ی چهار سال طلبگی به جهت اتهاماتی چند، خلع لباس شده وازحوزه ی علمیه قم اخراج شده بود. همو، بعد ازمدتی سرگردانی با گرفتن دکه ی کوچکی دربازارسلطانی تهران با فروش زیرپیراهن و جوراب های مردانه امرار معاش می کرد. پس ازانقلاب دکه را رها کرد ودرلباس آخوندی با عبا وعمامه ی سیاه درسمت قاضی دادگاه های انقلابی تکیه زد. ازهمان اوان شروع کار مبنای دادرسی های او رساله ی آقای خمینی بود و لاغیر. رساله جایگزین قوانین مدون آیُین دادرسی های کشور درکل دادگاه اجرا می شد.
طولی نکشید که دادگاه های سراسر کشور موازین وقوانین گذشته را کنار گذاشته و طبق رساله ی آقای خمینی احکام دادرسی ها را انجام می دادند. محکوم شدن ومجازات متهم از هرنوعی که بوده ولو ناچیز. بقول عوام عطسه بیجا که از دیدگاه رساله جرم وخلاف شرع ، مبنای رای آن زندان های دراز مدت و دار و طناب نظر حامیان حکومت نوپا را جلب کرده بود. با تمجید شقاوت او در رسانه های دولتی به تقویت اش کوشیدند. به قول دوستانش ، مشقت از محل کشتارگاه جنوب تهران به نیاوران منتقل شد و در جوار بزرگان و نو رسیده ها دریک خانه ویلایی بزرگ اشرافی ساکن گردید. خانه ای که پاسداران مسلح شبانه روزی آن محل را زیر نظر داشتند و آمد و رفت به خانه ها دقیقا درکنترل پاسداران بود .
همو، بعداز دهه ای خسته از کار بقول خودش قضاوت، درفکر نمایندگی افتاد و دریکی دوملاقات با رهبری تقاضای خود را با اودرمیان گذاشت ومورد موافقت شخص ایشان قرارگرفت وقول مساعد داد. روزهای انتخابات نزدیک شده بود ودرتدارک سفر به ولایت که خبر رسید حریفِ اصلی او در ولایت، حین بازی کمرش تاب برداشته فلج شده است. مشقت از شنیدن خبر بشکنی زد با اینکه اهل رقص و قِرکمر واین جور ادا اطوارها نبود چند بار دورخود چرخید. درمقابل حیرت زن و بچه ش که با دهن باز تماشایش می کردند، لبخند کریهی زد و چیزی زیرلب گفت که زنش غرید و با نگاهش حالی کرد که «خودتی !»
درتاریکی شبانه راه افتادند. ناگهان یادش افتاد که از دوستان و آشنایان خداحافظی نکرده. زنش گفت خیلی بد شد، صبح فردا وقتی بفهمند نمی گویند عجب مرد نمک نشناس و بی چشم روئی بود که بی خداحافظی رفت؟ اخم کرد و گفت هوم و رو به طرف شهر که ازدور، زیرآسمان شبانگاهی چراغ هایش چشمک می زدند با صدای بلند فریاد کشید:
« خدا حافظِ ما رفتیم » .
زنش گفت بهتر شد .
مشقت در طول سفر غرق خیالات آینده بود. ازنگرانی در هیچ قهوه خانه و رستورانی توقف نمی کرد.از دروازۀ شهر وارد می شدند وفوری ازدروازۀ دیگر راه بیابان را پیش می گرفتند تا شهربعدی.
بین راه با دیدن کامیون های حامل گوسفندان در دروازه ی کشتارگاه ، درذهنش ناله ی قربانیان و
جاری شدن خون و شنیدن بویِ آن، چشمانش برق می زد. ودرپشت پلک های بسته، بال و پر گشوده و برشانۀ ابرها به پرواز درمی آمد. بلند پروازی ها و خودخواهی های نهفته درحال سر زیر بود که از زیر پوستۀ تنش بیرون می زد. کمتر حرف می زد و بیشتر در فکر آینده بود و دیدار دوستان سر راهی. با این که درد فتق کهنه و مزمن اذیتش می کرد اما لحظه ای از فکر کار با دوست و دشمن و خفت و خواری دادن به مجرمان غافل نبود. نقشه های زیادی در سر داشت و راه های تلافی با گذشته ها درهمجوشی با بلند پروازی ها و عقده های حقیرانه ش.
بین راه در محلی که دوست داشت شب را درخانه ی دوستی بگذراند اتراق کرد. وارد خانه دوستس شد. و خانم صاحبخانه سرگرم پذیرایی بود که دوستش به درون آمد. تا جشمش به مهمان افتاد برافروخته و عصبی پرسید «چرا این جا آمده ای؟» مشقت که درآن موقعیت انتظار چنین برخورد زننده را نداشت با گفتن این که :
«میهمان حبیب خداست. گفتم ازدوست قدیمم یادی کنم و دیداری”
سکوت کرد. صاحبخانه درآمد که:
«این مثل در خور آنسان هاست نه تو . . . با آن عدالت اسلامی واولاد پیغمبر بودنت دردادرسی های ظالمانه درلباس شمر ملعون . . . با نگاهی به زن و بچه ی مهمان، حرفش را قورتید وگفت لااله الالله و …»
با صدایی بلند گفت که «سید فوری ابادی را ترک کنید. اگه مردم بفهند! .. . به زن و بچه ات رحم کن»
ترسش از آن بود که نشر خبر بین اهل محل اورا لوبدهد. سرافکنده پیش زن و بچه با خفت همان شب رفت جای دیگری که کسی اورا نشناخت. دریک مهمانخانه کوچک شام خوردند وخوابیدند.
فرداظهر به زادگاهش رسیدند و خانه پدری را پیش گرفتند. با صلاحدید برادران و اقوام دورو نزدیک ورود اورا درشهر اعلام کردند. حضورامام جمعه و استاندار و سران حکومت درمحل برای بازدید مشقت مایه ی خوشحالی و تغییر روحیه ی زخمی و پریشان ش شد.

همان روز، رییس اطاق بارزگانی محل که ازکاندیداشدن مشقت برای نمایندگی مجلس خبرداشت،
به دیدن او رفت و قول همه گونه کمک ویاری پیروزی اورا پذیرفت.

امام جمعه صندوق سیاهِ قدیمی را که وجوهات شرعی و نذورات مردم در امامزاده ها دران محافظت می شد، دراختیارش گذاشت و با عده ای ازحامیان حکومت اطرافش حلقه زدند و با نگاه های ملتمسانه به مدح و ثنایش پرداختند:
«این شما و این صندوق سیاهِ کهن سال، این هم کلیدش که در اختیار شماست».
گفتند وهمگی با اجازه ی مرخصی محل را ترک کردند.
مشقت وقتی در خلوت شب، در صندوق را گشود از حیرت و تعجب کم مانده بود قالب تهی کند. با دهان باز خیره برآن همه شگفتی های باد آورده ماند و ماند وماند تا از هوش رفت و با دهن کف کرده افتاد روی صندوق. صبح که اطرافیان به سراغش رفتند دیدند مشقت کنار صندوق دمَر افتاده در وضع زننده و خراب. سر و صورت آشفته و لب ها کبود و ورم کرده. به سختی نفس می کشید. گریه و زاری راه افتاد که آقامون از دست رفت و خاک بر سر شدیم تا زنش سر رسید. با دیدن صندوق و آن همه ثروت و نعمت گفت :
« بی خود و بی جهت گریه نکنید داد و قال راه نیندازید. اثر صندوقِ بادآورده اورا بیهوش کرده ، حتما خلاف عقل و انتظارش بوده والا بیهوش شدن او که معنانی نداشت ».
اطرافیان، بهت زده به همدیگر نگاه کردند.
زن مشقت رو کرد به عروسش که بیش ازهمه بیتابی می کرد به سینه اش می کوبید که یتیم شدیم، آقا رفت و . . . اشک می ریخت گفت :
«آرام باش اتفاقی نیفتاده. اوبرای چیزهای معمولی بیهوش نمی شود، مگر اینکه بیش ازفهم و خیال ش باشد، آن وقت غش می کند. حالت مصروعان را پیدا می کند. مثل حالا. این حالت ارثی ست. میراث خانوادگی ست:
روایت می کنند از پدر بزرگش و می گویند وقتی در بحث و جدل از جواب دادن عاجر می ماند یا با مسئلۀ تازه ای روبرو می شد که عقلش قد نمی داد چیست، درجا غش می کرد یا مثلا اگر فرض کن زن زیبائی می دید، آن وقت لقوه اش می گرفت و شروع می کرد به لرزیدن. می لرزید ومی لرزید تا ازخود بی خود می شد و به خواب عمیقی می رفت. توی خواب حرف می زد و هذیان می گفت. وقتی بیدار می شد با چشم های نگران، خیس عرق با رنگ و روی پریده وتب آلود اطرافیان را تماشا می کرد. پلک هایش به وضع ناهنجاری می پرید. زیرلب حرف های نامفهومی می زد که هیچ کس نمی فهمید چه می گوید. پس از آن به ایما و اشاره از قول کسانی که فقط خودش قادر به دیدن آنها بوده، داستان هائی روایت می کرد.
درتآیید این ملاقات ها حتا از قول پسر جوان و زیبائی که خدمتکارش بود، شاید هم نواده ی ناتنی، گفته شده که بارها چه شب و چه روز درخلوت و نهان درحالی که آدم های نا مرعی می آمدند و می رفتند، شاهد تکان خوردن و بازبسته شدن در و تکان پرده بوده است . دراین قبیل اوقات بعد از رفتن مهمانان، پدر بزرگ لحظاتی درحال خلسه فرو می رفت و لبانش را با زبان سرخ و خشکیده ترمی کرد اول چشم چپ و بعد چشم راستش را نیمه باز می کرد و با هردودست عرق از سر و صورت می گرفت و با ریشش بازی می کرد و بعد خیره می شد به گوشه ای و چشم تنگ کرده چند کلمه ای زیر لب می گفت. طوری می گفت که تنها خودش می شنید و ناگهان با فریاد خفیفی با دست اشاره می کرد که قلم و کاغذ بیاورید. این گونه رفتارهای پدر بزرگ یکی دو بار نه بلکه خیلی وقت ها اتفاق می افتاد که بعدها از بزرگان خانواده این حکایت ها را شنید شروع کرد به تمرین. هرچه از خودش مایه گذاشت تا ادای پدر بزرگ را درآورد نتوانست حتا به گرد پایش برسد. آن خدا بیامرز هرچه بود خیلی باهوش بود ذکاوت عجیب وغریبی داشت در تسخیر روح و روان مردم و هم اینکه قدیمی بود؛ فرق می کرد با زمانه ی نوه اش که در هرده کوره ای رادیو ترانزیستوری از گردن چوپانی آویزان است. با این حال منصفانه باید گفت که رازو رمزآشوب را از پدر بزرگ به ارث برده و می توانست دنیا را به آتش بکشد. خودش نیز وقتی دید جربزه اش را ندارد تا مثل پدر بزرگ مردم را مرعوب کند کوتاه آمد. ولی هرگز مآیوس نشد. یک شب در خلوت گفته بود:
« درست است نمی توانم از همه توانائی های بالقوه پدر بزرگ استفاده کنم، ولی تا زنده ام می توانم با یکی دو چشمه ازشگردهای موروثی، حسابی خدمت خدانشناسان برسم و فرامین دینی و قرآن را اجرا کنم» .
زن دنیا دیده مشقت که اندام فربه و سینه های برآمده بزرگی داشت به فکر فرو رفت و با یادآوری دوران جوانی شوهرش، اشاره به اونجاهاش ِکرد و پس از نقل مقداری حرف و حدیث زننده مقوله صحبت را تغییرداد و گفت :
« … چندی نگذشت که مقداری حرف های تازه و امروزی هم یاد گرفت. به نظرم از دوستان تازه اش شنیده بود، برایم تعریف می کرد ومی گفت : لازم نیست انسان امروزی کپی گذشته ها باشد و مثل آنها عمل کند. تحول در سیر تاریخ و زندگی بشر همیشه ضرورت های عصر خود را عرضه می کند و ابزارهای تازه برای حرکت تحول را فراهم می سازد که باید از آن ها استفاده کرد ولو اینکه رو به آینده باشد وخلاف سنت. برای پیشرفت آرزوهای آرمانی، حتا می توان سنت های موروثی را موقتا زیرپا گذاشت. وقتی که دشمن را به خاک سیاه نشاندی و آثارش را ازبین بردی آن وقت با خیال راحت ، و این بار با فشار و خشونت تمام عیار سنت ها را زنده کن. به زور شمشیر، که شمشیر فقط همیشه حافظ ما و دین ماست. شمشیر خیلی چیز خوبیست. و الحق که زنده بود به قولش وفادار ماند».
زمان به نفع |مشقت بود. دوستان ومداحان او را یاری می دادند. ابلیس نهفته دردرونش خرناسه می کشید. آوازۀ صندوقِ سرریز و همیشه باز،همه جا پیچیده بود جماعتی گمنام ازعوام گرفته تا تادنیا دیده های خمار و آزمند دراطرافش حلقه زده هریک به حاجتِ خاصی برایش رجزخوانی کردند. در و دیوارکوی و برزن ها را با نام و القاب گوناگون او زینت می دادند. یک شهر بود و یک مشقت.
مردم شهر ودهات اطراف در مساجد وتکایا سرگرم سینه زنی و با غذاهای ها نذری شهرداری بودند که صندوق های رآی گیری نمایندگان مجلس، زیرنظر سربازان امام زمان عج الله پرشده بود.
انتخابات تمام شد و مشقت به عنوان نمانیده ی اول زادگاهش به نمایندگی مجلس انتخاب گردید.

*******
ملیحه دختر بزرگ مشقت، سال آخردبیرستان بود که برخی همکلاسی هایش، با پرهیز ازاو در باره رفتارهای ظالمانه پدرش، هرازگاهی با سخنان گزنده وشعارگونه انتقام اجتماعی را یاداور شده، ازسرنوشت پایانی هیتلر و صدام ومعمرالقذافی، سخن می گفتند که به گوشش می رسید. ملیحه بیشترشب ها با گریه وزاری درخلوت با مادر به دردل می نشست ورفتارهای تکراری همشاگرد ی ها را شرح می داد:
«اگرراه و چاره ای داشتم پا به مدرسه نمی گذاشتم و این همه « ذلت و خواری» را تحمل نمی کردم. مادر تو را به خدا بگو من چه کنم ؟!».
مادر درمانده ازاین دردهای روزانه فرزندانش عاجز شده بود. بارها آرزوی مرگ می کرد. دو پسرچهارده ساله اش نیز در مدرسه خود گرفتار خواهررا با همشاگردی ها داشتند. ومادر جز همدلی و اشگ ریختن با آن ها چاره ی دیگری نداشت. با شناخت وآگاهی ازخباثت ذاتی شوهرش مطمُن بود که اگر کوچکترین حرفی دراین باره با او درمیان بگذارد، چه بسا خانواده های زیادی ازهمشاگردان را دچار دردسرهای فراوان و حوادث فاجعه باری گرفتارکند.

تدارک رفتن به خارج
در روزهای تعطیلات نوروزی بود که مشقت با همسرش به سفرحج عمره رفتند. وملیحه فرصتی پیدا کرد، تا به قول خود از مذلت «زندان خانگی» رها شود. به سراغ پسرعمه ی مادرش مراد خان رفت که قاچاقچی مسافر به خارج بود. وبا عجز و التماس تقاضای خود را با او درمیان گذاشت و گرفتاری را شرح داد که:
« باید ازاین فرصت استفاده کنم و ازکشورخارج شوم. اضافه کرد که مبادا کسی ازخانواده این موضوع را بداند».
مرادخان به شنیدن درد دل ملیحه گفت پسرش بهرام نیزبرای سربازی احضارشده حتما باید از کشورخارج شود. پس فردا عازم پاکستان هستیم و ازآنجا به آلمان . پاسپورتت را حاضر کن. ملیحه گفت من پاسپورتم کجا بود! بالاخره با پاسپورتی به نام مهتاب بامشخصاتی که خواهر بهرام است و فرزند دوم مرادخان، وسیله ی همان شخص ازکشورخارج شدند و به شهر کلن در آلمان رسیدند.
ملیحه ازصندوق امانت های پدرمبلغی دلار برداشت و به جایش یاد داشت خداحافظی را در دو نسخه نوشت یکی را گذاشت توی صندوق:
« پدر جان با یک دنیا معذرت من را ببخشید که مجبور شدم مقدارکمی پول ازصندوق امانت شما را برداشتم برای مخارج راه. من شرمگینم که این کاررا بدون اجازه شما انجام دادم. بی گمان بر این باورم که اگرخودتان بودید خیلی بیشترشاید ده برابرش را به من می دادید.
مامان وبابا هردو را می بوسم. انشاالله آنجا که رسیدم با شما تماس خواهم گرفت».
روز موعود آن سه (مرادخان. بهرام وملیحه»عازم فرودگاه شدند. وقت خروج ازخانه نسخه ی دوم یادداشت بالا را گذاشت روی طاقچه اتاق خواب برادران برای اطلاع آن ها. ان دوبرادرازدو روزپیش رفته بودند خانه خاله جان اقدس وهمراه پسرخاله شان سهراب همگی به شمال رفته بودند: روی پاکت نوشته بود:
«من رفتم بعدا تماس می گیرم»
خداحافظ.

لب دوخته‌ها/رضا اغنمی

رضا اغنمی
دانا چو دید بازی این چرخ حقه‌باز
هنگامه باز چید و در گفتگو ببست
حافظ

لب دوخته‌ها
تشکیل مراسم باشکوه جشن سالروز انقلاب باحضور رجال درجه اول و سران نعلین پوشان و چکمه پوشان با انبوهی از صاحب‌نامان، به خاطر آن روز در تاریخ معاصر کشور بود. جمع رجال با مهمانان و نمایندگان و خبرنگاران خارجی و داخلی در جایگاه ویژه در میان محافظین در ایوان سرپوشیده با دید مسلط به میدان رژه واقعا تماشایی بود و ابهت خاصی داشت. موزیسین‌ها در لباس رسمی مارش نظامی اجرا می‌کردند. در فاصله استراحت و سکوت آن‌ها از بلندگوهای قوی آیه‌های قرآنی پخش می‌شد و روح مؤمنان را غرق شادی می‌کرد. جاه و جلال و آرایش محل برای میلیون‌ها تماشاگر، روایت بزرگی از اهمیت جشن و حادثه را یادآور می‌شد. من نیز با دوست همیشه اخمو و عبوسم در حالی‌که در آن سرما کلاه شاپوی حصیری بر سر داشت که سالی پیش در تایلند خریده بود هنوز یادم نرفته وقتی که برسرگذاشت خنده‌ی یخزده و بدمزه‌ی مرا تا دید، گفت برای تو نخریدم خریدم که سر کنم و خنده‌های زهرماری تو را ببینم و شاید لبخندی هم بزنم!
رژه با حضور دانش‌آموزان مدارس پسران آغاز شد. سپس دختران دانش‌آموز همگی با حجاب اسلامی در حالی‌که به‌سمت بالکن سرپوشیده محلی که رهبر و رجال نشسته بودند، نگاه می‌کردند با قدم‌های تند نظامی رژه رفتند و تماشاگران با کف‌زدن‌های طولانی تشویق‌شان کردند.
با شروع رژه نظامیان مسلح و تریلی‌های بلند که حامل موشک‌های قطور و طولانی بودند، فریاد کف‌زدن تماشاگران و صدای مارش نظامیان اوج گرفت.
پشت سر تریلی‌ها‌ی موشک و نظامیان رژه‌ی زنان شروع شد. آن عده در حالی‌که صورت‌هایشان کلاً پوشیده و تنها چشم‌هایشان از دو حفرۀ کوچک دیده می‌شد و با دقت به‌سوی بالکن دوخته شده بود، با نظم و ریتم موزیک قدم می‌زدند و پیش می‌رفتند. یکی از میان تماشاچیان خیلی آرام به کناردستی گفت:
«نمایش لب دوخته‌هاست!»
پچپچه در صف دهن به دهن تکرار شده در میان کف‌زدن‌ها صدای «لب دوخته‌ها» به اطرافیان و کم‌کم در طول صف‌ها گسترده‌تر شد. اما، به وقت خاموشی رفتن هیاهوها و صدای کف‌زدن‌ها، فریاد جمعی لب دوخته‌ها نظر مأموران امنیتی را جلب کرد. نگاه دقیق با چشم‌های تیز و هراسناک و گردش مأموران مسلح بین تماشاگران شروع گردید. سکوت انبوه جمعیت، و تظاهر به تماشای رژه مأموران را گیج و پریشان کرده بود. چیزی به پایان مراسم نمانده، به ناگهان بلندگوها خاموش شدند. تاریکی اطراف بالکن و محل نشست مدعوین و بزرگان و رجال از خاموشی برق خبر می‌داد که ولوله از همان‌جا و همان نکته شروع شد. با بلند شدن صدای سوت ممتد و اخطار، مأموران امنیتی به حالت دو به‌سمت درهای ورودی بالکن و محل نشست رجال تماشاگران را وحشت‌زده نمود به‌طوری‌که با شروع ازدحام انبوه جماعت به‌سوی دروازه‌های خروجی هجوم بردند.
باد تازه صدای اذان گویان را از دور و نزدیک در فضا پخش می‌کرد. که ازدخام و هیاهوی غیرمنتظره انبوه تماشاگران، که با بیم و هراس و دستپاچه به‌سوی درب‌های خروجی در حرکت بودند، آثار غیرعادی بودن اوضاع و خطرهای پیش‌بینی نشده را برای حاضران یادآور می‌شد .
صدای مؤذن‌ها رو به خاموشی می‌رفت که ناگهان فریاد دسته‌جمعی:
«لب دوخته‌ها! لب دوخته‌ها! نمایش لب دوخته‌ها لب دوخته‌ها!» بلند شد و در فضا پیچید.
صدای آژِیر ماشین‌های آتش‌نشانی آرام آرام نزدیک می‌شد و با ریتم آهنگین فریاد لب دوخته‌ها! لب دوخته‌ها! درآمیخته بود که چراغ‌های بلند پایه‌ی محوطه روشن شد. بالکن مخصوص مدعوین و رجال خالی و خالی شده بود با چراغ‌های روشن. و مهم این‌که حضور امنیتی‌های تازه‌نفس و چشم‌گیر که با نگاه‌های وحشتناک و شرارت‌بار آمادۀ هجوم به تماشاگران در حال خروج از محل بودند.
سکوت و رفتار هشیارانۀ انبوه جماعت، از دلخوری آن عده مهاجم که بی‌صبرانه در انتظار بهانه‌ای بودند برای حمله با آن تعداد بی‌شمار تازه‌وارد، به‌شدت دلخور و ناامیدکننده، ستودنی و قابل ستایش بود.

حجم نا تمام عشق/ رضا اغنمی

حجم نا تمام عشق

نام نویسنده : ترانه مؤمنی
نام ناشر: مهری . لندن
چاپ اول : ۲۰۲۰ میلادی .۱۳۹۹ شمسی

کتاب، مجموعه ای ازداستان های کوتاه است که با پیشدرآمدی از نویسندۀ مشهور: « احمد خلفائی » آغاز شده است همو، سرضرب به سراغ متن اثر رفته می نویسد:
«در اینجا ما شاهد رهائی کلمات هستیم رهائی از همه چیزوازجمله از دست شاعر و پرواز درآسمانی که خود می شناسند آسمان پرواز آنها گویا، همزمان همان اعماق ماست
اعماقی تاریک و بی انتها. گاهی جمله هایی می خوانیم که انگاراز ته نا پیدای این آسمان ، از ته چاه برما آمده باشند».
زبان ساده وصمیانۀ راوی، خواننده را جلب و جذب می کند. وتا انتهای پیام پربازش با خود می برد، تا مقولۀ کهن و پیرانه سال بزرگترین، بنیادی ترین و محبوبترین مادۀ تداوم هستی انسان و اسانیت را ازتاریکی های تاریخ، بیرون بکشد، بی کمترین آرایه در بیآورد و هماهنگ زمان با فرهنگ رایج روزجلوه های روشن و همیشه تابناک «عشق» را نمایان کند.
همو اضافه می کند:« وقتی می گوییم کلمات نویسنده یا شاعررا نوشته اند بدان معنی نیست که آن ها حهت های نوشته را تعیین کرده اند. پس بیهوده نیست که صحبت از کشف می شود. نویسنده با واژه ها به راه هایی رفته است که خود به آن ها نمی اندیشیده است. واین راه ها برای خواننده نیز یک کشف است».
نویسنده، چان مطلب و مفهوم واقعی نظردرست خود را با خواننده درمیان گذاشته.
از آمدن و رفتن کسی می گوید و از گفتن همان ، سخنی دربارۀ عشق که:
« با رفتنش اثری عمیق درذهن وفکر راوی به جا گذاشته است».
اشارۀ جالب و هوشمندانه ای دارد، و پرسشی که در پایان مقال آمده :
«ترانه مؤمنی با وجود همه این ها، بیشر از آن که از آمدن بگوید از رفتن می گوید.
از رفتن می گوید. گویا زفتن بیش از آمدن بوده است. و وقت آن است. واقعیت این است که راوی حجم ناتمام عشق ، منتظر کسی است که آمدن و رفتنش چندان نقشی بازی نمی کند. معشوق در خود اوست. درهمان واژه ها که درآمدن و رفتنی خلاسه نمی شوند».
فهرست داستان ها نشان می دهد که درپس پیشدرآمد، نخستین داستان با عنوان:
(نام دیگر عشق) آغاز و آخرین داستان با عنوان: (سال ها) به پایان می رسد. به طورکلی این کتاب شامل بیست وهشت داستان کوتاه است که برخی ازآن ها را باید با دقت بیشتر و تامل خواند وبا نوآوری های ادبی نوشکفته ش آشنا گردید.
دراین معرفی و بررسی، برخی از داستان های این اثرزیبا و خواندنی را برگزیده ام .
نخستین داستان عنوان:
« نام دیگرعشق»
را برپیشانی خود دارد:
«باید نفس بکشم دراین زندگی دردها را روی پوست نازکم حس کنم. بخوابم و بیدار شوم بی آنکه بدانم کجایی و درکدام هوا نفس می کشی. دستخط تو روی دفترچۀ خاطراتمان گوشه ای نشسته وحرف تازه ای برای گفتن ندارد. اولین بوسۀ زیر توسکاهای مهربان. اولین خاطره ی درهم گمشدن پشت پرچین های باغ ، میان اقاقیها، اولین نامه با ترس و دلهره های بی تاب و اولین آهنگ برای ساختن چیزی در حافظه ی خاکستری. و بعد شکنجه های دمادم. می شد گرمای دست تورا، دست مهربان وبخشنده ی تو را، کنار خودم داشته باشم . . . . .. ومن جوانی ام را به توهدیه داده باشم. تمام این ها شدنی بود اگر عشق حرف اول را نمی زد».
همو، سپس ازنامه های تلنبار شده می گوید که . . . سال ها ازتاریخ شان گذشته است. از تاریخ هم به نوعی شکنجه یاد کرده و به درستیی توضیح می دهد:
«وقتی ندانی کجای کار ایستاده ای و فکر کنی به شمارش موهای سپید لابلای سیاهی موهایت، من فکر می کنم به موهای تو، به خطوط صورتت و به عمق چروک ها در قیاس با عمق های خودم درعکس دونفره. می خندی. وآن قدر زیبا به چشم می آمدی .. . .» .
زبان پراحساس و بسی عاشقانۀ پاکیزۀ جوانی، گوشه هایی ازفرهمگ سربلند وتعالی ی انسانگرایی را درچوامع پیشرفته یادآور می شود؛ و نه درمیان مردمی که در اسارت فرهنگ های دیرینه سال گذشته های دور ودراز که در بند غل و زنجیر طاعت بندگی گرفتارند! حس درد و ترس از توهمات، طاعت ویرانگر نهادینه شده درافکار و حالت اعتیاد پیدا کرده به مرحلۀ یردگی و بندگی .

تو بدون من

داستان کوتاهی ست در دو صفحه:
« تورا از تمام غروب هایم خط زده ام. تمام آرزوهای تو درمن مرده اند. از دریا و خاطره های خیس آن روز چیزی نگو. وقتی در دریای خودت می توانی یک زندگی را باز سازی کنی می توانی همه چیزرا ازنو بسازی. نه مثل من که همیشه از چیزهای سوخت شده می نویسم و حرف می زنم . توچیزی را ازدست ندادی. تا بدانی رد پای خستگی چه گونه از رفتن باز می دارد. آدمی را. برای توچیزی دیرنشده و نخواهد شد». ارترس و وحشت وانواع بیم و هراس، آثار و نموداری هاییش دربین آدمنان می گوید. با اعتماد به نفس :
«من هیچ ترسی دروجودم ندارم. چیزی هست که مرا دربازی های گوناگون پر وخالی می کند. ازتمامی حس ها. ولی نمی توان گفت ترس است. وقتی چیزی برایت مهم نباشد و ازخودت و جانت هم گذشته باشی دیگر ترس معنایی ندارد. می دانم آن قدرمهم نبودی که ترس خسته ات خستگی هایت را بردارم»
روایتگر آگاه، مقولۀ بحث را با این پیام انسانگرایانه به پایان می رساند:
«باقی سطرها پر از هیچ های من است که تو دوست شان نداری و آزرده خاطرت می کند. اگرهنوز فکر می کنی من روخ پلیدی دارم ازاین سطر به بعد دیگر نخوان»
روح بزرگوار و گسترۀ مناعت طبع راوی، خواننده را به سپاس وتعظیم وا می دارد.

چشم ها
این گونه شروع می شود:
« درحاشیه دور ایستاده ام چیزی عجیب نمی آید. چیزی نیست عجیب باشد. حوادث دست آموزدست های اهلی توبود. می توانم چراهایم را بردارم وکمی ازخودم را برای روزهای اخر جهان بگذارم. و یا ازتو پیش از وقوع هرحادثه دست بکشم . می توانم فکر کنم به منی که ایستاده درحاشیه ی روزی خالی، با توهم آدمهایی که نمی آیند انعکاس ابن روشنی سال هاست.».
ازاینکه چشم ازاوبرداشته، وبا این کارش اورا ازدرون خالی کرده، دل آزردگی خودرا پنهان نمی کند: « رهایت من کنم تا میان بیگانگی دهان ها جایی برای خودت پیدا کنی. تا دیر نشده باید بروی و از دهان های دیگری گفته شوی. من آوازهای بی دهان وبی حنجره را دوست دارم و اینکه چیزی یه سمتم کشیده نشود حتی اگراز بی نهایت تو بیاید. به جاده نگاه کن کسی که راه را در جیبش پنهان می کند من نیستم. من از هر پنجرۀ بی رابطه می گذرم. و از هر رنگی به شب های تو می رسم. ازمن چیزی بیرون نمی آید. جر چرخه های بیهوده ی خیالی. مرا با خیال دیگری آشنا نکن.»

روایتگر آگاه و اندیشمند، با تسلط یه شناخت جامعۀ با حس بیدار «دیدن و تماشا» : « من چشم های تو را پیش ازافتادن دیده بودم. نگاهی رها در احتمال های سخت. می شد جشمانت را ببندی وهمه چیزهمانجا تمام شود. می شد ازحوالی شعرکناره گیری کرد وتنها هوا را دوست داشته باشی. این هم می شد ک من چشمان تورا پس از افتادن در قاب آسمان ببینم. حالا که آسمان هم آن قدرها بزرگ نیست میخواهم درخودم گم شوم».
همو در پایان اضافه می کند که :
می خواهم کمی ازخودم برای خودم نگاه دارم. دراین روزهایی که سخت می گذرند . می خواهم فکر کنم به تو به بوی خاک ویادگاری که برایم درجهان می گذاری».
عنوان بالا با روایت بالا به پایان می رسد .

هذیان
با چنین روایتی آغاز شده است:
« از ستاره آغاز شد. مفهومی که ازحروف حرف های تو بیرون می آمد و به انحنای عشق کشیده می شد از ستاره بود، آویزی که برگردن بی تاب خواب می بستی تا رؤیا را به ترسیم نور روایت کنی. تفسیرتواز شب عشق بود. تفسیر تو از تمانم جهان عشق بود. حالا پیچیده های میان پرده های غربت وچیزی بیدارت نمی کند.جنگ وحشی باد تورا نمی ترساند. دل کندن برایت همه چیز است.تورا برمی دارم و جایت خواب را می نشانم. بیداری دیگری شاید هنوز باشد. با دوچشمت زود سراسیمه می رفتی چشمان خیس زمین ترا از یاد نمی برد. اگر فکر می کنی این داستان باتو تمام می شود این طور نیست. تمام جهان تنهاست وتوهم ایستاده ای درقایقی که میان افقهای دورش مرده ای»
و سپس همان غایب ایده ال خود را به نزدش دعوت می کند که :
«اگر میخواهی برگرد همیشه کنار من جایی هست تا همه را برای تو به بیزاری از خودم برسانم. همیشه هستم تا جایی برای بخشیدن تو کنار بگذارم گفته بودم تورا نمی فهمند . فهم تو درقد و قواره های این جهان نییست اگر هنوز مرا می شناسی برگرد وقتی شب از غم ترک بر می دارد من ان جا ایستاده ام تا تورا تماشا کنم واگرهنوز انجا ایستاده باشی رهایت نمی کنم».
راوی، با همان زبان پیچیده و گهگاه رواشن این گفته را هم یادآور می شود و بیشتر خواننده را در وهم و خیال و واقعیت گرفتار:
این ها حرف های من نبود. حرف های کسی بود که میان خواب و بیدارصدایش را چسانده بود به گوشم . توهم این زمزمه های خالی همیشه بامن است. اینکه باخودم حرف می زنم وتا می خواهم دستی را بگیرم به خودم وصل می شوم. این حرف ها از هذیان تبی می آبد که دشواری اش را دوست دارم. . . . . . . . . من تنها فرزند صدایی هستم که کسی نمی شنود. مرا کنار آنچه که نمی شنوند رها کنید. ازاین جا تا هذیان بعدی فاصله ای نیست. از بیزاری تان نمی ترسم.همین که گوشهایم به سمت جهان شما بسته بماند کافی ست. . . . . . . این حرف ها یعنی از ادم بودن کناره گرفته ام . همه چیز از من آغازشد».
سال ها

آخرین عنوان این اثر پرمحتوا و خواندنی ست. گفتن دارد که روایتکر، با آگاهی ونگاه خلاقانۀ قابل توجه خود، درپرورش و به کارگیری کلمات و جملات، سبک تازه ای را درادبیات فارسی پی ریخته، تاجایی که با همۀ نا آشنایی و غیرمآنوس بودن رابطه ها، نتیجه گیری.نهایی مفاهیم متن را جلای تازه ای بخشیده است.
با آرزوی موففیت پژوهشگرگرامی بانو ترانه مؤمنی.

باغ ایرانی/رضا اغنمی

۲۰۲۲/۱/ ۱۵

اسم کتاب: باغ ایرانی
اسم نویسنده: کیارا متزالاما
اسم مترجم: عماد تفرشی
اسم ناشر: نوگام: لندن
تاریخ نشر: خرداد .۱۳۹۸ – ژوئن. ۲۰۱۹

این کتاب ۲۲۲ صفحه ای با ۳۱ عنوان شماره ای که درلندن منتشر شده است. بخشی از خاطرات دخترخانم هشت ساله ای ست که همراه پدر، که به عنوان سفیر ایتالیا درایران منصوب شده در نوامبر۱۹۸۰ به تهران رفته است.

در نخستین برگ کتاب امده:
«اغلب دردنیای سودمندگرای ما، انجام کارها محض خوش آمد شخصی، بیهوده وحتی بی وجدانی به حساب می آیند.
شخصا فکر می کنم این فهرست نباشد وعمیقا معتقدم که بهترین دلیل برای انجام کاری لذت بردن ار ان ست. فربا استارک، مقدمه، بردشت های قاتلان»

عنوان ۱
داستان، با گیرافتادن ماشین در ترافیک سنگین شروع می شود:
« اتومبیل ما مثل زنجیزه ای از آهن قراضه بود» وسپس از جعفر رانندۀ سیلو می گوید: ازآئینه چشم برآن ها داشته با لبخندی برلب که از رسیدن خانوادۀ سفیر خوشحالی خود را نشان می داد:
«همه بوق می زدند. اگرچه هیچ تآثیری نداشت. ماشین ما مجهز به آژِیر بود و می توانست نسبت به بقیه امتیازی محسوب شود. ولی پدرم مخالف استفاده ازآن بود . صدای آژیر ممتد و ذلخراش همانند ناله بود. از پنجرۀ ماشین های دیگری که پِر از کودکان همسن وسال ما بودند نگاه می کردم با این تفاوت که ما می توانستیم آن ها را ببینیم ولی آنها نه. ماشین ما به شیشه های دودی و ضد گلوله مجهز بود. شیشۀ ماشین های دیگر پائین بودند و بازوها بیرون، صدای فریادها و موسیقی بلند به
صورت حقسقی به گوش ما می رسید. مثل این بود که ماشین ما در درون پنبه پیچیده باشد».
راوی سپس از مادرش می گوید که :
« با یک حرکت عصبی روسری اش را برداشت، گفت:
«این زن های بیچاره چطور در این گرما هلاک نمی شودند؟».
پدرم جواب داد: «النا شروع نکن به غر زدن و خدا را شکر کن که این ماشین کولر دارد چون قبلی نداشت، اگرسوء قصد به سفیرآلمان نبود . . . ».
«بله حق با توست. ولی انتظار این گرما و هوای آلوده ر انداشتم . . . نمی توانم نفس بکشم».
از ضد گلوله بودن ماشین و چهاردریجه :
که « می شد از طریق آن لولۀ مسلسل را بیرون برد و به خارج شلیک کرد» سخن رفته و جعفر راننده آن ها را نشان می دهد.
راوی، از برادرش پاتولو و اتفاقی که در فرودگاه مهرآباد برآنها رفته و از ازدحام فرودگاه می گوید و از رسم و سوم عادی مردم محل :
«اولین باری نبود که در میان چنین ازدحامی از جمعیت قرار گرفته بودیم. از فرودگاه دیگری در خاورمیانه گذشته بودیم. ولی مهرآباذ تهران ویژگی خود را داشت. مردها به خاطر ریششان سیه چرده می نمودند. خیلی ها درلباس سربازی و تفنگ به دوش، زن ها نیز همه با چادر سیاه از فرق سر تا نوک پا. برخی از آنها دولبه ی چادررا به دندان می گزیدند تا دست هایشان برای چمدان و بغل گرفن بجه ها آزاد باشد. خوشبخانه من نُه سالم بود هنوز یچه یه حساب می آمدم . اگر چه خیلی از سن و سال های من روسری داشتند به همین دلیل همه به ما نگاه می کردند. ازموقعی که پیاده شدیم بیشتر ترسم ازاین نگاه ها بود تا کلاشینکف ها، چکمه های چرمی، چادرهای سیاه، صداها وفضای متشنج حاکم».
دربازرسی بدنی درفرودگاه تهران از مهربانی خانم بازرس می گوید که با داشتن ظاهری ترسناک، از رؤژ لب شانل ی هدیۀ مادر به بازرس: «زن ، با چشمانی به سیاهی شب لبخندی زد ». ازقول مادرش تعریف می کند که :« این زن ها با نگاه شان حرف می زنند. اگر خوب توجه کنی می توانی تنها از طریق نگاهشان بفهمی چه فکری دارند و چه چیزی می خواهند»
همو، اضافه می کند که پس از آن گفتار و سفارش اکید مادر بود:
«ازآن موقع یاد گرفتم با نگاه در چشم زنان نا گفته هایشان را در سکوت کشف کنم». و سپس از علاقه خود به این گونه نگاه که درقاب چادر قرار گرفته وهمه وقت به سرمه و ریمل آراسته بود می گوید و یادگیری این همه آرایش را که از دختر جعفرراننده یاد گرفته .
با رسیدن آن ها به خیابان نوفل لوشاتو درمرکز شهربه سفارتخانه عنوان یک به پایان می رسد.

عنوان ۲
داستان این گونه آغاز می شود:

اتومبیل از در ماشین روی آهن گذشت . پلیس ایتالیائی محافظ با ادای سلام نظامی گفت:
«عالیجناب سرکار خانم » در پشت سرما بسته شد. جعفر پیاده شد و در را به روی مادرم گشود. بلافاصله افراد دیگری آمدند و چمدان ها را خالی کردند. نور شدید باعث شد نگاهم را پایین بیندازم. کمی وقت گذاشتم تا چشمانم را به دیدن اطراف عادت دهم».

از فضای دلچسب باغ ودرپاچۀ مصنوعی صفای یل چوبی که به خانه وصل می شد سخن رفته : « درآن جزیرۀ چهار بید مجنون کاشته شده بودند که شاخه هایشان در آن گرمای طافت فرسای تابستانی به ارامی تکان می خوردند گویی که درختان پیر خسته اند وسرشان به سوی زمین، نمای سفید اقامتگاه و ستون های نئو کلاسیکش آن را شبیه معبد کرده بود. زود فهمیدم که برای بچه ها ساخته نشده . مادرم قیافّۀ دلخور من را که دید گفت خیالت راحت باشد اینجا زیاد نمی مانیم. حتی لازم نیست به خودمان زحمت باز کردن چمدان ها را بدهیم. به زودری می رویم فرمانیه، اقامتگاه تابستانی، خواهی دید که آنجا راحت خواهیم بود».
همو اردیدار خود همراه با پائولو ازاتاق های بزرگ و سالن پذیرایی وگوشه و کنار آن خانۀ ی بزرگ اشرافی، ارچاچراغ و کف پوشبیده با قالی: «یک پیانو درآن سالن به صورت حزن آلودی جشن و مهمانی های همراه با رقص وپایکوبی درگذشته ها بودند».
از پیانو نواختن پدرش می گوید واینکه: «درتمام تهران نتوانستیم کسی را پیدا کنیم برای کوک کردن پیانو» .
پدر، از زور وفشار بیکاری به سرودن شعر می پردازد:
«تو که با گوشه ی چشم می نگری/ می گزی با دندان ها/ آن سیه چادر را/ که تورا پوشانده/ تو نداری زیبایی/ آن که دارنذ زنان دهلی/ چون بپوشی تو مواهب / که طبیعت داده ست / لیک رخ نمی پوشانی تو/ . . . . . . پرده اندازی تو/ راه عریانی توست / نوع عاشق شدن شرقی توست».

پدر از نخستین سفر خود به ایران می گوید.: که تمام فرودگاه های کشور تعطیل بود. ازطریق باکو پایتخت آذربایجان ، که روس ها ی همیشه زورگو آن منطقه ی وسییع وآباد را به اضافۀ دوازده شهر ایران را تصرف کرده اند که : «بعدا به استان جنوبی دراتحاد جماهیر شوروی تبدیل شده بود و از نقطۀ نظر استراتژیک به دریای خزر راه داشت، دریایی که یکی از مهم ترین مناطق نفتی دنیاست»
پدر، سپس به بچه هایش وعده می دهد که یک روزی ان ها را برای تماشای و گردش دریایی به آن منطقه ببرد.
بالاخره از رسیدن به نوشهر می گوید، با دل پر درد و شاکی از مسافرت با کشتی که :«خلاصه در این کشتی هیچ چیزخوبی برای خوردن پیدا نمی شد جز نوشابۀ زرد بد مزه و بیسکویت دریایی که مثل سنگ سفت بودند و احتمالا ماه ها از تاریخ مصرفشان گذشته بود».
از شلوغی و بلبشوی گمرگ می گوید و شهرزیبا و پرگل ی نوشهر:
« خوشبختانه صحیح وسالم رسیدیم به نوشهرهمه جا پرازگل بود . چمدان هارا مثل زباله پرت می کردند پایین . . . مشاورسفارت آمد ومن را نجات داد. باهمکار فرانسوی خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم . . . . . . و حالا دیگر احساس خوبی داشتم رسیدن به تهران فتح سرزمین موعود نبود. خیلی زود فهمیدم که سال های سختی درپیش داریم درست روز قبل از روز مرده ها رسیدم؟ . . . برادرت مدتی است غش کرده».

عنوان ۱۲
روایتگر خوش ذوق، این فصل را نیزاز خود شروع می کند و ازمشاهده ها وکارهایی که باید انجام دهند، صبح آن روز زودتر از روزهای معمول ارخواب بیدار شده :
« درآشپزخانه کسی نیود. وقتی مورتو رسیده بود برادرم ازتخت پائین می پرید و به سوی او می دوید تا صورتش را با لیس های او بشوید ودریین لوس بازی آنها رو کردم به دختر چادری» و می گوید که امروز یابد دوتایی بروند انتهای باغ برای دیدار با مسعود. دراین دیدار می باید که: «تی شرت را بدهیم به او. این رازی ست که نباید فاش کنی».

با توجه به رواج مسمومیت غذایی در بین مردم جهان، از دقت کردن در تهیه و تآمین امنیت و سالم بودن هر گونه مواد غذایی و خورد وخوراک :
«خریدن هرنوع غذا ازدکه ها درتمام نقاط جهان برای ما ممنوع بود. مثلا درخیابان های تهران شیرینی می فروختند و بچه ها با دیدن شیرینی، شیرینی می دویدند. ممنوع. نانی که برروی ریگ پخته می شد و عطر عالی داشت ممنوع بود. فانتا، لیموناد، زمزم کولا و آبنبات ممنوع بود. دراین بخش پدرم از آیت الله خمینی سختگیرتر بود. هرچیزباید ازمغازه یا آشپزخانه ی مطمئن می آمد اگر از جالیز ما بود که چه بهتر».
راوی، با تی شرت، به محل موعود رفته و باسوت زدن، مسعود را می بیند. تی شرت رانشانش داده می گوید این یک هدیه است :
«قدمی پس رفت و تقریبا مثل اینکه ترسیده بود آن را نمی خواست. نمی توانست، بگیرد؟ ایراد ازکجا بود؟ صورتش جدی شده بود. سرش را تکان داد. بعد بدون خدا حافظی از دیوار بالا رفت و غیبش زد».
اخرین روایت این عنوان یه پایان می رسد.

عنوان ۲۰
مسعود را درهمانجا ، تی شرت نارنجی و لبانی خندان درانتظارش می بیند. دست او را می گیرد. یه قول خودش: « دستی که شروع می کردم به شناختنش». نزدیک اصطبل شترها. ازگربه و توله ها می گوید در رنگ های مختلف که بین علف های زرد وول می خوردند تازه : «درحال چشم باز کردن به دنیا بودند». مسعود ازدرخت پربار انجیر چند تا میوه چیده به او می دهد و با لذت می خورد. بعد از مدتی گفتگو وتماشای سر و صدای زنبورهای اطراف. وقتش رسیده که مسعود باید برود.

سرمیز غذاخوری، برادر مسعود که ازقورباغه و آوازخوانی ان ها، به نفرت یاد می کند، راوی پاسخ می دهد که :« نفرت انگیز یعنی چی، خیلی هم زیبایند . قورباغه هایی می شوند که شب ها می خوانند و آوازشان خیلی خوشت می آید». صحبت برسر خورد وخوراک قورباغه ها که حشره ولارو ست. سرانچام با تهیه چند قورباغه:
«پائولو سرگرم بچه قورباغه هایش شد، مگس ها وحشره ها دیگررا خورده بودند. به نظر می آمد نسبت به روز قبل کمی بزرگتر شده اند، دم کوتاه تر و بدن چاق تر. باغ رفتیم تا سنگ و خزه جمع جمع کنیم و براشان محل سکونت بسازیم آب اضافه کردیم. در حمام خود جایشان دادیم».
راوی از بیماری چند روزۀ خود می گوید که بعد ازسه روز حالش بهتر شده و فصل بیستم داستان به پایان می رسد.

عنوان ۳۱

آخرین فصل این کتاب داستانی ست که به روایت راوی: «شنبه ها بعد از مدرسه برای ناهار به خانۀ مادر بزرگ» می رفتند مادر با ماشین ابی رنگی که به تازکی ها خریده بود و اسم ش را فرمانیه آبی گذاشته بودند به دنبال بچه ها به مدرسه می رفت و آن ها را برمی داشت دستجمعی برای ناهار خوری می رفتند خانۀ مامان یزرگ، که شنبه ها ریزوتو، شینسل میلانی و سیب زمینی سرخ کرده ی او حرف نداشت درست می کرد پرسید: پانولینو چه می گویی؟
پاسخ می دهد که «من به فرمانیه برنمی گردم» علتش را می پرسند.. «هیچ وقت مخالفتش را پنهان نکرده بود» صحبت برسرآضافه کردن یک سگ پیش میآید. مادر می گوید: «ممکن است بابا بتواند یک سگ دیگربگیرد». پانولو جواب می دهد که من سگ دیگر نمی خواهم.
راوی با تغییر موضوع بحث :« یکی از دلایلی که می خواستم به فرمانیه برگردم درست این بود باز یافتن برادرم. تنها بودن ما دونفر. رها ازقیودی که رم به ما تحمیل می کرد. کمبود مورتو برای من هم بود. ولی شاید گرفتن یک سگ دیگری اشتباه نبود»
راوی می گوید: «اگر سگ دیگری بگیریم اول باید ازپاسداران اچازۀ اوردنش به ایتالیا را بگیری .
مادر بزرگ پرسید: «این پاسداران کی هستند؟» جز با مامان هرگز با کسی درمورد زندگیمان در تهران صحبت نمی کردیم . . . . . . . تنها سال ها بعد تمام آن ساختار اجتماعی به روی سرم خراب می شد. ما داشتیم به یکی از خطرناکتربن ونا مهرانترین نقاط جهان می رفتیم. دوست داشتم حبرت زدگی افرادی که می پرسیدند: « امسال برای تعطیلات کجا می روی؟ ». را ثبت کنم.

« به تهران»

کمی قبل از نشست هواپیما مهماندارها حجابشان را مرتب کردند.
صدای سپاسگزاری: «باتشکر از شما برای پروازتان با ایران ایر»
پدر راوی با جعفر به پیشواز آنها آمده بودند سوارماشین شدند و رو به فرمانیه:
«با صدای آژیر درباز شد. باغ ایرانی ما را مجددا مثل یک روّیا درآغوش گرفت».
کتاب خواندنی با زبان و نثر سنجیده و بسی شیرین بانوی نویسندۀ آگاه «کیارا متزالاما یه پایان رسید.

طوطی/ رضا اغنمی

نام کتاب : طوطی
نام نویسنده: زکریا هاشمی
نام ناشر: مهری لندن ۲۰۲۱ میلادی – ۱۴۰۰ شمسی

طوطی

این کتاب ۳۷۴ صفحه ای که اخیرا توسط نشرمهری درلندن چاپ ومنتشر شده با کتاب دیگری با نام (عیّار) مشابه صفحات طوطی، روی جلد کتاب مزین با تصویرزیبای دو جوان قد کشیده دست در دست هم ، (نویسنده ودوست ش) خواننده را درگیر افکار جوانمردان می کند.
عناوین کتاب با شمارۀ ۱ شروع و در ۴۷ به پایان می رسد.
حوادث داستان درشهرنو تهران می گذرد. راوی نویسندۀ نامی و خوش ذوق، خود در نقش یکی از بازیگران درنقش اول. آشنا با فرهنگ اجتماعی، می و میخانه و عیش خانه ها و به قولی از عیاشان زمانه است، که شهرنو تهران را می شناسد و خانه های آن محل، ازلات ها و باجگیرها گرفته تا خانم رئیس ها درآمد و رفت است.
یا اندک تآمل در روایت های اثر می توان به فکر باز و سنجش اندیشه های اجتماعی او پی برد.

یز این باورم که بررسی این اثر جالب و پرمحتوا که بی اغراق، یادآوربخشی ازفصول جامعه شناسی ست، راوی وصاحب قلم خوش ذوق با نثری پخته و زیبا مخاطبین خود را درفاحشه خانه های شهرنو تهران با آمال و آرزوهای تلخ و شیرین قربانیان گوناگون آشنا می کند. من نیز پای سخنان راوی، و بیشتر درآشنایی با آثارش، گوش می خوابانم به روایت های هنرمندی که دست دردست دوستش بهروز، با خنده های مهرامیز، برای خوشگذرانی وارد «شهرنو» می شوند. عده ای را می بینند در حال وزنه برداری هستند و با بلند کردن هالتر سرگرمند. راوی به قصد برداشتن هالتر:
«نزدیک جمع شدیم. یکی از مو فرفری ها مقداری سنگ اضافه کرد، با زور بلند کرد. چند نفری ماشاء اله گفتند . جوانک هم باد در زیربغل انداخت و کنار ایستاد ونوبت رفیقش شد. او کتش را دآد دست جوان اولی و هالتررا بلند کرد. برای او هم ماشاء الله گفتند.
نزدیک هالتر شدم و به صاحب وزنه گفتم:
«داشم ، همۀ سنگ هارو بزن ببینم».
حاضران بانگاه تعجب زا نگاهش می کنند:
«من هم بی اعتناء و مغرور، پاکت سیگاررا از جیب پبراهنم درآوردم ودادم به بهروز و روی هالتر خم شدم و بعد ازکمی مکث و جا به جا کردن انگشتانم دستم روی میله، ناگهان یک ضرب انداختم بالا. ازمست بودن و زیادی سرعت، کم مانده بود وزنه را ازپشت پرت کنم. اما به خیر گذشت. بهروز دو ریال پول خرد داد به صاحب وزنه و چند نفری هم به من ماشاءالله گفتند».

درعنوان ۲
درب یکی ازفاحشه خانه ها را زده وارد می شوند. حیاط شلوغی گفتم: «شب جمعه اس. دونفری رفتیم گوشۀ حیاط ایستادیم. بهروز سیگار درآورد و تعارف کرد بعدازانکه سیگارمان را آتش زدیم، بهروز رفت روی تخت پهلوی عده ای نشست من هم همان جا ایستاده به دیوار تکیه داده بودم وبه سیگار پک می زدم. ناگهان درحیاط بازشد، خانم رئیس درحالی که چادرش را دردست گرفته بود از راهروی باریک وارد حیاط شد و داد زد:
«چه خبره؟ وای الان رئیس داره می آد زود باشین برین بیرون».
خانم رئیس وسردسته ودربازکن مردم را بیرون کردند وبلافاصله دربازکن پشت درب را انداخت
خانم رئیس رفت طرف بهروز و با عصبانیت داد زد:
«… د بالله زودباش دیگه جا خوش کردی؟»
یهروز بی اعتناء گفت: «واسۀ چی برم؟ لابد کار دارم که اومدم دیگه. زن گفت: الان رئیس میاد» بهرور گفت «بیاد.». زن گفت: «پدر ومادرتان را درمی اره». بهروز گفت: «عجب درشهرنو را ببندن». زن با التماس گفت قربونتم بیا برو. من همانطور گوشۀ حیاط به دیوار تکیه داده و به سیگارم پک می زدم. که دختری خوش قیافه با روی ترش به طرفم آمد و با تشدد گفت :
«وای مگه نمی فهمی مگه با تو نیستن بیا برو گورت را گم کن دیگه»
براندازش کردم و به ته سیگارم پک زدم با عصبانیت دستم را گرفت و کشید و گفت:
«اوی مگه مگه کری؟ با توام!»
بهروز با مشاهده برخورد آن دو، وارد معرکه شده داد می زند:
مگه نمی بینی حرف نمی زند اولال است. دختر رهایش کرده با تعجب می گوید :«لاله !».
دخترک، پشیمان از رفتارش با مهربانی ودلسوزی دست او را گرفته می گوید:
«بیا این گوشه وایستا تا رئیس رد بشه».
راوی که لال شده،، با دیدن چیز براقی روی زمین، آن را برداشته می بیند یک گوشوارۀ طلاست.
به دختر خانم نزدیک شده چشم می دوزد به صورت دختر! همو از بهروز می پرسد آو ازمن چه می خواهد انگار حرفی دارد؟ پاسخ می دهد :
حتما می خواهد با تو سیگار بکشه! زن با نگاهی به لال می گوید بریم تو اتاق.

پس از درگیری با یکی ازمشتریان، ورفع و رجوع آن: «طاووس آهسته پهلویم خزید و قلقلکم داد. بی حوصله دست هایش را رد کردم وگفتم:«ولم کن تو هم حوصله داری». یک مرتبه دستش رفت وسط پاهایم. بی اختیارمچاله شدم وزانوهایم به شکمم چسبید و با تعجب گفتم چرا همچی می کنی؟
با پررویی گفت «خوش به حال کسی که باهات می خوابه»

راوی لال! ادامه می دهد:
«جنده های دیگر دور ما جمع شده بودند من به مشت بسته ام اشاره کردم. گفت تو دستت چیه؟» و روکرد به بهروزپرسید: تو دستش چیه؟» بهروزبا ابی اعتنایی گفت من چه می دونم».
زن با چشمان خندانش دوباره به من خیره شد .
گفت :«دستت باز کن ببینم»
چشم هایم را هم گذاشتم صورتم را بردم جلو نزدیک او بهروز گفت می گه صورتم را ماچ کن تا دستم را باز کنم.»
زن او را می بوسد و با مهرانی می گوید باز کن. با چشم های خیره به او باز می کند. گوشوارۀ طلا کف دست لال می درخشد. دخترهای اطرافش همه خوشحال می پرسند کحا بود؟ و او گوشۀ حیاط را نشان می دهد.
دختر می پرد و او را بغل کرده بوسه بارانش می کند. و می برد به اتاقش و روی تخت نشانده برمی گردد از بهروز چیزی می پرسد. انگار شک و تردیدی دارد. بهروز می گوید دروغم چیه. برمی گردد می گوید سرشبی گوشواره ام را گم کردم یکصد وپنجاه تومن پولش بود.فکرمی کردم یکی از آن لات های بی پدر ومادر باج خور دزدیده اند! کیفش را باز می کند که پراز ژتون های رنگی . . . خالی کرده، لال ازدستش گرفته شروع می کند به شمردن آنها. هفده تا یود که دریک روزبا مردهای گوناگون خوابیده بود!
دخترک، دردهای نا گفته و پنهان خود را با مرد لال که حیرت زده درسکوت چشم براو دوخته شرح می دهد:

« اسمم طوطیه. دینم یهودیه اینجا هایده صدایم می زنن. کسی ازدینم خبرنداره فقط به تومیگم. شنیدم که مسلمونا نترسن خودشان می گن که نترسیم. آدم می کشن که نترسن. اما یهودیا ترسون چون آدم نمی کشن. بیچاره او مرد اونم مسلمون بود واسه اینکه مسلمون بود کشته شد. تو بموقع چوب نترسیت و نخوری ها؟ دلم میخواد تورا دوست داشته باشم . . . تو می خوای با من باشی؟ آره؟».
را وی، با مکثی کوتاه فکری کرده سیگاری آتش زده و برلب می گیرد.
بازی استادانۀ راوی، در مواقع ضروری درنقش یک مرد « لال» از مسائلی ست که خواننده را از مهارت اجرای نقش های گوناگون و پختگی ی او حلب می کند.

سرانجام آن دو خانه را ترک می کنند با این وعده که بهروز فردا مرد لال را با خود به آنجا ببرد. و سپس به خانه طاووس می روند. با دیدن بدن لخت ش:
«مادرزاد مهین بدون پوشش خوابیده بود، چند لحظه ای همان طوربه بدن لختش خیره شدم. بعد آهسته سریدم بغلش. جنبی زد وپشت کرد. دستم را گذاشتم روی لمبرهای سفتش و بازی کردم. یک مرتبه رویش را برگرداند و با دلخوری گفت: ازاون وقت تا حالا کجا بودی؟
گفتم: «توی کافه»
گفت :«آره تو بمیری»
گفتم تویمیری»
گفت:«جون تو»
گفت: «آنقدرعرق بخورتا جونت بالا بیاد».
می گوید: «دهانش را با یک ماچ بستم. به حال آمد. بدمصب حشری تا صبح رُسسم را کشید.

پس از شرح درگیری ها و چاقوکشی های شهرنوی، درعنوان ۴ به خانه ی طاووس می روند که پشت سماور نشسته و سرگرم صحبت با فاطی.
با دیدن خانم زیبایی، طاووس که متوجه نگاه ها آن دو شده می گوید:
«تف به آن چشمان هیزت، با فریبا خانوم آشنا بشین. تازه امروز آمده اینم هاشم آقا و بهروزخان که تعریف می کردم».
زن برگشته با چشم های خمارش می گوید:
«خوشبختم هاشم آقای هرجایی.»
همه زدند زیرخنده من هم ابلهانه خندیدم و خودش هم آهسته خندید. ازجایم بلند شده پهلویش روی فرش نشستم فریبا با چشم هایش مرا سنجید . . . . . . دم گوشش گفتم:
«امشب جواب داد:
«تازه، امروز شروع به کار کردم».
نگاهم کرد اقدس بچه دار با اقدس مراغه ای داخل شدند. اقدس بچه دار یکراست رفت طرف بهروز و افتاد توی بغاش وماچش کرد و رو به من گفت:
«داری واسۀ امشب می پزیش؟».

راوی، ازناله وگریه های گهگاهی ی، فریبا می گوید، پیداست، که اثار غم و اندوه روزمرگی ها ست و تن فروشی ها، در دل های آکنده از فقر و نیازهای معیشت زندگی !

در عنوان ۵ گفتگوهای جدٌی بین فریبا و راوی، البته بیشتر از سوی فریباست.
فرببای هفده هیجده ساله، از نفرت و بیزاری زندگی درشهرنو ازخود می گوید:
«من توشهرنو نمی مانم».
گفتم : «ارواح عمه ت»
گفت: خاطرت جمع باشه فوقش تا یک ماه دیگه اینجا باشم»
گفتم« یه شاهی بده آش
به همین خیال باش»
فریبا، درآخر گفتگو می گوید:
«خاطرت جمع باشه فوقش یکی دوماه دیگه اینجا باشم».

عنوان ۴۷ آخرین فصل: این گونه آغاز می شود:
«جلو شهرنو از تاکسی پیاده شدیم»
صحبت بین آن دو، برسرآمدن طوطی و لاغرشدن اوست و اینکه:
«یارو اززندان آزاد شده»، رفیق اولش. «مادر جنده خیلی اذیتش می کنه»
به خانۀ همیشگی رفته و طوطی را می بینند.
طوطی می گوید: «کی از شهرنو سیر می شین؟
بهروز گفت: «من یاهاشم؟» طوطی می گوید هر دوتون.
طوطی می گوید:« این همه زن بیرون ریخته»
بهروز: کجا؟
طوطی «تو خیابونا خونه ها»
زن مگه اشغاله، که تو خیابونا ریخته باشه؟»
آره والله، از آشغالم آشغال تره»
«ما که ندیدیم»
طوطی می گوید شماها چشمتون تو شهرنو بازشده دیگه جای دیگه رو نمی بینین. شما دوتارو چشاتون و بستن انداختن تو این خراب شده. اونوقت بازکردین و اینجارو دیدین».
صدای درزدن و فریاد مردی با صدای کلفت، طوطی را ساکت می کند. پریشان حال ازروی راوی بلند شده می گوید: «زود باش هاشم جون، زود ازپنجره بپر توحیاط».خانم رئیس ازاو می خواهد که فردا شب بیاد هایده شب خواب مهمان دارد. مرد فریاد می کشید کدوم ناکسه که پهلوی او خوابیده؟» مست غریبه باچاقوی بزرگ به دست، با شکستن درب وارد اتاق شده، درحالی که. طوطی راوی را هل می دهد به سمت پنجره، مرد با دیدن هاشم می گوید: هاشم لاله تویی . . . الان ننه ت را به عزات می شونم ناکس. بی همه کس»
راوی، طوطی را کناری زده با جا خالی کردن تعادل مرد مست را برهم می زند. اما چون خودش هم مست بود حریف نشده با هیکل سنگینش روی او می افتد:
«طوطی برای دفاع ازمن خودش را فدا کرده درهمان لحظه که من افتاده بودم زمین، مرد حمله کرد، طوطی خودش را انداخت روی من و چاقوی مرد ازپشت گردن طوطی را پاره کرده بود.
به صدای سوت پاسبان و داد و بیداد مردم و دستبند زدن قاتل . .

اثری جالب، خواندنی وماندنی درادبیات اجتماعی کشور، از نویسنده ای لایق که چنین اثر آگاهانۀ اجتماعی – ادبی و گرانمایه را به ادبیات افزوده است.

پیشینه های اقتصادی – اجتماعی جنبش مشروطیت وانکشاف سوسیال دموکراسی درآن عهد/ رضا اغنمی

پیشینه های اقتصادی – اجتماعی
جنبش مشروطیت
و
انکشاف سوسیال دموکراسی درآن عهد

نویسنده: دکتر خسرو شاکری
ناشر: نشراختران – تهران
چاپ اول ۱۳۸۴

این کتاب ۵۴۳ صفحه ای درنخستین برگ: « به یادهوارد سی، باسکرویل وسرگو ک. گامدلیشویلی برای : علی اکبر دهخدا انسان دوست مبارز مشروطه خواه و دانش پژوه» شروع و پس آن دربارۀ نویسنده و لیست عناوین اثارش، فهرست کتاب و . . . متن کتاب باعناوین گوناگون تحت فصل۹ – ۱ ازصفحۀ ۴۵ شروع شده تا صفحه ۴۶۸ ازان بعد تصاویر و نمایه، کتاب تاریخی وبسی پر محتوای جالب اجتماعی – فرهنگی و سیاسی به پایان می رسد.
در پیشدرآمد آمده است که :
«جاذبه ی آثار خسرو شاکری درامکان بازیابی جایگاه و نقش تغییرات داخلی ایران دردگرگونیهای منطقه ی خاور میانه وحتی فراتر ازآن، در متن بین المللی آنها، نهفته است. درواقع نگرش دنیای غرب به این منطقه مدت ها اسیر رو درروهایی های ناگهانی با امپراتوری عثمانی بود که سرنوشت خود ایران را ازنظر پنهان می داشت و بعدها نیز با پیدایش ملت عرب راه را برآن بست وبالاخره حرکت روسیه و بعدها اتحاد شوروی، به سوی جنوب توجه ناظران را از آن چه درداخل ایران در جریان بود منحرف کرد».
با این تحلیل و تعریف تاریخی براین گمان است :
«اما به راستی می شد به این نکات توجه کرد که نهضت مشروطیت درایران بر جنبش ترک های جوان مقدم بود. استقرار جمهوری شوروی درشمال ایران (گیلان) نخستین نمونه ی تاریخی تلاش شوروی برای تسلط بر شرق، درخارج ازمرزهای امپراتوری پیشین تزاری، بود، ضمنا جنبش های خودمختاری درآذربایجان و کردستان، بیرون از مرزهای شوروی ۲۵ – ۱۳۲۴ ، نخستین رویارویی عمده ی جنگ سرد بود؛ این محمد مصدق ایران بود که برای نخستین بار در۱۳۳۰ دربرابر قدرت های امپریالیستی ایستاد پیش ازآن که ناصر در صحنه ی بین المللی ظاهرشود. و بالاخره امروز، نیز این انقلاب اسلامی ایران است که رهبری اسلام انقلابی را برعهده گرفته است».
نویسندۀ پیشدرآمد که «مارک فرو، استاد مدرسه ی مطالعات عالی علوم اجتماعی (پاریس) وسردبیر مجله ی آنال» می باشد این نکته را یادآور می شود:
«خسرو شاکری به عنوان یک تاریخ پژوه پیموده و می پیماید، وبه ما امکان می دهد برتاریخی که او توانسته است به تمامیت و درلحظه ی حساس بازسازی کند، احاطه پیدا کنیم». پیشدرامد به پایان می رسد.

پیش گفتار

اثر حاضر تلاشی است به منظوریازسازی و بررسی تاریخ خط مشی سیاسی جناح چپ درایران و پیشینه های روسی – قفقازی آن دردوره ی انقلاب مشروطیت ایران . یعنی هنگامی که برای نخستین بار ریشه گرفت و رشد کرد. همچنین تاریخ سال های شکل گیری جنبش سوسیالیسی در این کشور بین انقلاب نخست روسیه در ۱۹۰۵ (۱۲۸۴ش) است که طی آن ایران برای نخستین بار تحت تاثیر سازمان یافته ی مارکسیسم روسی قرار گرفت. و رژیم مشروطه ی ایران با سرنیزه های تزاری و درسایه ی حمایت دولت بریتانیا درپایان ۱۹۱۱ نیمۀ ( دوم ۱۲۹۰ ش) سرکوب شد. این رخداد تآثیری ماندگار در تحولت بعدی خط مشی چپی ها در ایران به جای گذاشت».
از «نفوذ هشتادساله ی مداوم روس ها درپنج نسل » واثار آن می گوید و فعالیت های چپ اندیشان. به درستی، نکتۀ مهمی را یادآور شده که قابل تآمل است.

«شایان توجه است که چندین کتابی که به تاریخ چپ ایران پرداخته اند عملا تاریخ مهم و بنیادی سوسیال دموکراسی را نادیده گرفته اند.هیچ کدام ازپژوهش هایی که به انقلاب مشروطیت ایران پرداخته اند و نیز به بررسی این بخش که نقش قاطعی در موفقیت آن انقلاب به ویژه درمرحله دوم ان درپس به توپ بسته شدن مجلس، همت نگماشته اند. درواقع، انتشار بیش از صد کتاب درباره ی ایران از زمان پیدایش حکومت اسلامی، که هیچگاه بدون هدف بیغرضانه ی، بالابردن محتوی اسلامی انقلاب مشروطیت ایران نبوده اند، پرده ی ضخیم تری برنقش قاطع سوسیال دموکراسی در پیروزی انقلاب مشروطه ی ایران افکنده اند ».
نویسنده سپس اهمیت پژوهش را یادآور می شود :
« این پژوهش بر خلاف آثاری که تا کنون درمورد تاریخ چپ ایران منتشر شده است، ثمره ی دو دهه تحقیق پرزحمت و موشکافانه برروی منابع بایگانی و اسناد چاپ شده ی ایرانی، آذری، ارمنی، گرجی، روسی و انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و آمریکایی است. . . . امید می رود که این پژوهش به درک بهتر نه تنها انقلاب مشروطیت ایران، بلکه تحولات سیاسی پس ازآن در ایران کمک کند.
پیشگفتار در ص ۲۵ به پایان می رسد.
دراین بررسی، بااطمینان و اشتیاق کامل برای شرح محتوای اثر، حهت پرهیزازطولانی بودن گفتار، برخی از فصل ها برگزیده ام.
درپس عناوین: سپاسگزای – گاهشمار رخدادها – مقدمه، متن اثر از صفحۀ ۲۵ شروع می شود:

فصل۱
استعمار و نظام اجتماعی – سیاسی ایران
درآمد
«انکشاف» ویژه ی سازمان های گوناگون چپ ایران که ازآغاز انقلاب مشروطیت رو به فزونی گذاشت، پیوند نزدیکی با تغییرات اقتصادی ایران داشت، که درنتیجه ی جنگ های۹۱ – ۱۱۸۳ و ۷ – ۱۲۰۵ ایران و روس که طی آن ایران قلمروهای خود را درقفقاز به امپراتوری توسعه طلب تزاری واگذاشت، صورت گرفت، ازدست دلدن ایالت های قفقاز صرفا آغاز یک رشته حوادث طولانی بود که سرانجام به برچیدن سلطنت استبدادی [قاجار] انجامید. ازدست دادن مناطق شمالی ارس به رایطه ای که پادشاهی مرکزی ایران با ساکنان محلی این ایالات برقرار کرده بود پایان نداد، الحاق این نواحی به روسیه تنها خصلت این رابطه را تغییر داد . . . . . جالب آن که، ازدست رفتن ایالت های به لحاظ سیاسی گرفته شده ی قفقاز آن ها را برای بیش از یک قرن ونیم آینده به میان صحنه ی سیاسی ایران برگرداند».
دوشکست ایران از روسیه و ازدست رفتن مناطق بزرگی از خاک وطن:
« نه تنها ایران را به سطح یک کشور وابسته تنزل داد، بلکه به لحاظ داخلی نیز پیشدرآمد تغییرات فراگیری شد که قرار بود در افق سیاسی آن نظام به ظاهر تغییر ناپذیر ودارای مشروعیت الهی رخ نماید
ظهورقاجاریه و جنگ با روسیه
از تهاحم ویرانگر افغان ها به ایران، قبل از برآمدن قاجاریه، می گوید دراوایل قرن هیجدهم میلادی: « نتیجه ی مستقیم روال عمومی ایران، چه بلحاظ اقتصادی و سیاسی، در اواخر حکومت صفویه بود. پس ازآن نوبت پادشاهی نادرشاه افشار رسید. به دنبال شکست افغان ها از نادرشاه افشار، سپاه ایران به هندوستان حمله برد و به ماجراجوهایی دیگر نیز دست زد . . . . حنگی که فتحعلیشاه بدون آمادگی آغازکرد و به معامدۀ گلستان انجامید. . . . شاه زیرفتوای روحانیت شیعه که (ازترس ازدست دادن نفوذش) خواستار جهاد علیه روسیه ی مسیحی شد، که یا اهالی مسلمان قلمروهای از دست رفته بدرفتاری کرده بود، تن به ماجراجویی عاری ازخرد دیگری داد و به جنگ دوم دست زد. این جنگ از۱۲۰۵ تا ۱۲۰۷ طول کشید که طی آن ارتش ایران به طرز خفت باری شکست خورد و تبریز، مقر ولیعهد اشغال شد و روس ها یکیار دیگر شرابط معاهدۀ صلح را دیکته کردند . . . معاهدۀ دوم تنها به قیمت از دست رفتن سرزمین های دیگر تمام نشد، بلکه ازآن مهمتر ایران مجبورشد حق فضاوت کنسولی (کاپیتولاسیون) رابه روسیه واگذار کند . . . . . بعد از معاهدۀ ترکمن چای ارزش [تومان] کاهش یافت و به نیم رسید».
فصل ۶
سوسیال دموکراسی۲ :
گروه های سوسیال دموکراسی ارمنی
پیدایش سازمان های انقلابی ارمنی
این گونه شروع می شود:
«در این فصل به بررسی آن بخش از سوسیال دموکراسی ایران می پردازیم که ارمنیان ایجاد و پیگیری کردند، که با فرقه ی اجتماعیون عامیون، مجاهد، دربیش از یک جهت تفاوت زیادی داشت. روشن خواهد شد که چگونه پیشزمینه های فرهنگی متفاوت این دو گرایش اصلی سوسیال دموکراسی در ایران بر تحولات سیاسی بعدی کشور در رشد سازمان های حزبی درایران اثرگذاشت».
و سپس همو، اشاره می کند به: «حزب هنچاک که دراوت۱۸۸۷ (امرداد۱۲۶۶) درژنو تآسیس شد. ارمنیان دیگری در ۱۸۹۰/ ۱۲۶۹ درتفلیس «فدراسیون انقلابی ارمنی موسوم به داشناکسوتیون ( که به اختصار به آنان داشناک ها می گفتند) را تآسیس کردند. به نظر می رسد که درحالی که هنچاک اساسا ازغرب فعالیت خود را سازمان می داد، داشناک ها به زودی برآن شدند مراکز فغالیت خود را درایران برپا دارند. و ازآنجا فعالیت های خود را در ترکیه انجام دهند».
درعناوین : روشنفکران انقلابی ارمنی وگسترش دموکراسی درشمال ایران– گروه سوسیال دموکرات تبریز – گروه سوسیال دموکرات گیلان – سوسیال دموکرات های ایرانی و مناسباتشان با سوسیال دموکراسی اروپایی و:
نقش سوسیال دموکرات های ایرانی – قفقاز
دراحیای حکومت مشروطه:

باید یادآورشد که دخالت عناصر سوسیال دموکرات در بستری آشنا صورت گرفت. که تآثبرتاریخی خود را در طی سال های گذشته و به ویژه از زمان انقلاب ۱۹۰۵ روسیه برجای گذاشته بود. این واقعیت برای ناظران خارجی درایران کاملا آشکار بود. بریتانیایی ها در۱۴ ژانویه ی ۱۹۰۷ / دی ۱۲۸۶ گزارش دادند که «جنبش اصلاحی در رشت نیرومند است و تحت تآثیرارتباط و همکاری تنگاتنگ با باکو قرار دارد. آنان خود را فدایی می نامند. گزارش بریتانیایی ها تعداد آنان را بین سه تا پنج هزار نفر برآورد می کرد». همو، از اوردن نام فدایی، خاطرۀ فدائیان «اسماعسلی» ها را یادآورشده،«تآکید داشت که رویکرد انقلابی وحتی تروریستی بخشی ازجنبش اصلاح طلب در رشت، ناشی ازتآثیر زیانبار فدائیان باکو است». این روایت نیز قابل تآمل است:
«درجریان این پژوهش به دفعات به وجه بین المللی و فرقه ی اجتماعی عامیون، مجاهد وگروه های سوسیال دموکرات ارمنی ایران و فعالیت های آن ها اشاره شده است. اکنون زمان آن رسیده است که بعد بین المللی جنبش و یاری و همبستگی بین المللی با مبارزه ی مشروطه خواهان مشخص شود.
….. گزارش های گوناگون حاکی ازاین بود که مجاهدین به ایران اسلحه می فرستند و مبالغی که از کارگران یدی مهاجرحمع آوری وغالبا برای خرید اسلحه وارسال آن به ایران ازآن استفاده میکردند»
درادامۀ همین فصل آمده: «آی. ای. زینوویف مقام سابق وزارت امورخارجه تزاری، وهمچنین
وزیر مختار روسیه درتهرلن درخاطراتش دخالت سوسیال دموکرات های ارمنی را دردفاع ازانقلاب مشروطیت یادآور می شود».

پژوهشگرآگاه، درپایان این بخش حاصل تلاش های «سوسیال دموکرات های ارمنی» می نویسد:
«بسیار مهم است که دراین جا به چند نکته درمورد سوسیال دموکرات های ارمنی درمجموع تآکید کنم. نخست درخطیرترین و دشوارترین لحظه ها، که ستارخان برای شکستن محاصره ی تبریز تلاش میکرد، تنهاعده ای از سوسیال دموکراتهای ارمنی درکنارش بودند.ازآن گذشته در دشوارترین لحطۀ
مقاومت، که دولت های روسیه وانگلیس، به کنسول های خود توصیه می کردند اتباع خود را ازآن شهر مصیبت زده تخلیه کنند، ستار بازهم با کمک چند سوسیال دموکرات ارمنی پایداری کرد».
از شجاعت و دلیری سوسیال دموکرات های ارمنی به نیکی یاد کرده می نویسد:
«هنگامی که سربازان روسی حجاب یا لباس زنان مسلمان را درخیابان های تبریز پاره می کردند، تنها انقلابیون ارمنی بودند که درآن جا ازاین قربانیان نگون بخت دفاع می کردند. باآن که به خوبی می دانستند که در نتیجۀ این کار، زنان و کودکان خودشان مورد حمله و تعرض قرار خواهد گرفت».
گفتار پرمحتوای تاریخی این فصل با روایت سنجیذۀ پژوهشگر که دربالا آمد به پایان می رسد:

فصل ۷
حزب دموکرات ایران ۳
پایه گذاران واقعی
نخستین حزب به سبک اروپایی که درایران به وجود آمد فرقۀ دموکرات ایران بود. افزون بر تاریخ رسمی ای که درمورد این حزب نوشته شده چهره های معروف همیشه به طور ثابت به عنوان پایه گذاران ورهبران حزب دموکرات ایران شناخته شده اند. سیدحسن تقی زاده، محمد طاهر تنکابنی، حسینقلی خان نواب، شیخ ابراهیم زنجانی، ابراهیم حکیمی (حکیم الملک)، سید محمد رضا مساوات، سلیمان میرزا اسکندری، حیدرخان عمواوغلی، محمد امین رسول زاده، که همه ی آنان بجز نفرآخر، روشنفکران ایرانی، مسلمان تبار بودند».
همو، ازانتشار مکاتبات بین تیگران تر- هاکوپیان و ورام پیلوسیانتز با سیدحسن تقی زاده می نویسد:
« معلوم می شود که پایه گذاران واقعی و گردانندگان پشت پرده ی حزب و روزنامه ی آن ایران نو در واقع چند روشنفکر ارمنی بودند که از گروه سوسیال دموکرات تبریز انشعاب کرده بودند. بهتر است بیش ازبحث درمورد برنامه واساسنامۀ حزب، به بررسی تا حدی مفصل این مدرک بپردازیم» نویسنده، به تفصیل به شرح ماجرا پرداخته و شکل گیری آن نهاد را مستند می کند.
ازتوسعۀ احزاب سیاسی درکشور سخن رفته . . . و سرانجام در یک فهرست از۲۲ نامزد حزب دموکرات ایران یرای انتخابات آتی که دراختیار تقی زاده گذاشته میشود، برخی ازآنها در عرصه ی سیاست از سرشناشان بودند.
نویسنده، از جدیت وتلاش پیلوسیانتز درپیگیری ونتیجۀ امور محوله به مجریان، به تآکید:
« به تاریخ ۲۸ شهریور۱۲۸۸ ازتقی زاده خواست نتایج کارش را درسازماندهی کمیتۀ تهران، به او اطلاع دهد. اوهمچنین خاطرنشان کرد که به گفتۀ محمد رضا مساوات، شانس یافتن افراد تحصیلکرده تر در تهران بیشتر بود واو به آسانی میتوانست افراد مورد نیازرا برای کمیتۀ مرکزی تهران بیابد. او به تقی زاده اصرار می کرد که انان به افراد پرتحرک و به راستی میهن دوست نیازدارند».
در ادامۀ این بحث، در نامۀ بعدی می نویسد: «که حزب دموکرات ایران دیگر یک «خیال» نیست، زیرا اکنون واقعا وجود داشت. او به تقی زاده اطمینان می داد که هیچ خبر دیگری نمی توانست به اندازۀ خبر موجودیت واقعی حزب دراو تا این اندازه شادی برانگیزد». ص۲۶۳

برنامه و اساسنامه ی حزب دموکرات ایران

باید بطورخلاصه گفت که این حزب ظاهرا کم وبیش الگوی حزب سوسیال دموکرات آلمان،یک گروه دارای سازماندهی متمرکزبود، یک نظام سلسله مراتبی عمودی برپایۀ هسته ها، مجمع ها وکمیته های محلی، کمیته های کنفرانس ایالتی ویک کمیتۀ مرکزی و کنگره های ادواری.همانطورکه ازیک حزب دارای کنترل مرکزی انتظار می رفت، تمام بیانیه های عمومی درسطح محلی وایالتی می بایست پیشاپیش ازمرکز بازبینی و کنترل می شد».
باعنوان نتیجه گیری این فصل به پایان می رسد.

بگویم که: روایت های مستند حوادث اجتماعی – سیاسی و فرهنگی آن سال ها، خواننده را، با زمانۀ( گذر ) که بیداری ملی بود آشنا می کند و به ویژه تلاش انجمن های محلی ایالت های گوناگون کشور که با مخالفت و مقاومت و دخالت عناصرسنتی درآگاهی و بیداری خواب رفته های قرون، در گیربودند، بیشترآشنا می کند.
باسپاس از نویسندۀ فاضل و دانسمند گرامی: شادروان دکتر خسرو شاکری.
بررسی این کتاب خواندنی بااطلاعات مفید و کم نظیر را می بندم با این سفارش به دوستان قلم و کتاب که حتما این اثر خواندنی، آگاه کنندۀ ذهنیت ها، با روایت های سیاسی فرهنگی تاریخی را مطالعه کنند.

به بهانه نهضت آذربایجان/ رضا اغنمی

هفتاد و ششمین سالگرد نهضت آذربایجان
یکم

هفتاد و ششمین سالگرد نهضت آذربایجان بهانه ای شد تانگاهی دیگر به پیشینه های دوپاره شدن آن خطه بیندازیم. همچنین جهت انتشار چند کتاب ضد و نقیض و حاشا کردن حقوق ملی و انکار هویت برخی ازملیت های کهن ایرانی از طرف مقامات رسمی و”ستایشگران گمراه وطن”، که تعصب شان آفت بزرگیست برای صیانت ایران، با خانواده های کهن که با استناد به شواهد تاریخی، مدنیت این سرزمین را بنیاد نهاده اند.
مقاله حاضر سعی براین دارد که با توجه به اسناد و مدارک، گوشه هائی از تاریخ دوپاره شدن آذربایجان و انگیزه های نارضائی ومطالبات قانونی مردم آن سامان را یادآوری کند. نگارنده با اعتقاد به یکپارچگی ایران وحفظ دستاوردهای فرهنگی و تآکید برآزادی جنسیت و مذهب و زبان و یکسانی حقوق همه افراد ملیت های کشور، براین باور نیز پای میفشارد که تا زمانی که آزادی های بلاشرط فردی واجتماعی تآمین نشود، مشکلات ملی درهمه زمان ها مورد استفاده بیگانگان وخودکامگان داخلی خواهد بود به ویژه با محاصره ایران از سوی بیگانگان غرب وشرق . . . و دامن زدن به اختلاف های قومی با استفاده از تضییقات تحمیلیِ استبداد حاکم و فشار حکومت گران فاسد، تکرار حوادث گذشته؛ و این بار بس خونین و ویرانگر دور از انتظار نیست .

آذربایجان * و پیشینه دوپاره شدن آن
روابط سیاسی ایران و روسیه با روی کار آمدن پتر کبیر (۱۶۸۲) دستخوش تحولات گردید.(۱) مناسبات عادی بین دوکشور که برمبنای همسایگی درمسائل تجاری و مسافرتی دور میزد، به یکباره دگرگون شد. تاریخ نگاران وصیتنامه ای را به پتر کبیر نسبت میدهند که درماده ۹ آن توصیه کرده «نزدیک شدن به قسطنطنیه و هند و … نفوذ تا خلیج فارس با تضعیف ایران … و پیش روی تا هندوستان که انبار گنجینه های جهان است … » اجرای مراحل آغازین و صیتنامه با حمله روس ها به ایران، مقارن بود با حمله افغان ها و تضعیف سلسله صفویه. در نتیجه شهرهای شیروان، داغستان، گرگان، باکو و رشت یعنی سراسر شهرهای مرزی ایران به دست روس ها افتاد. پتر کبیر در سال ۱۷۲۵ درگذشت. (۲) جانشین او (خواهر زاده اش) انا ایوانوا امپراتریس روسیه شد. درسال ۱۷۳۲ همو طبق معاهده رشت با نادرشاه، ایالات ساحلی خزر را به ایران برگرداند. چندی بعد نادرشاه باکو و دربند را گرفت و بار دیگر ضمیمه خاک ایران نمود. در زمان کاترین دوم اجرای اهداف وصیتنامه پتر کبیر مورد توجه قرار گرفت. گرجستان که از طرف دولت های مسلمان عثمانی و ایران پیوسته مورد تهدید بود، زیر چتر حمایتی کاترین دوم رفت و این بهانه ای شد برای دخالت علنی روسها در پوشش نجات ترسایان. درسال ۱۷۹۵ آغامحمدخان قاجار دریک لشگر کشی گرجستان را محاصره و تفلیس را تصرف کرد. (۳) با این اقدام زمینه های رویاروئی با روس ها فراهم آمد و قوای نظامی روس باکو و قفقاز را محاصره کرده و درداغستان و شیروان اردو زدند. الحاق گرجستان به امپراطوری تزار درسال ۱۸۰۰ آخرین امیدهای ایران و عثمانی را نقش برآب نمود. تاسال ۱۸۱۰ روس ها بخش اعظم سرزمین های قفقاز و باکو را درآن سوی رود ارس دراختیار گرفته بودند. سقوط لنگران ایرانیان را به وحشت انداخت با مداخله انگلیس ها در ۱۲ اکتبر ۱۸۱۳ عهدنامه گلستان به امضا رسید. (۴) وظاهرا جنگ اول ایران و روس خاتمه پذیرفت.
آن صلحنامه روی سه ماده تأکید داشت:
واگذاری اراضی و تعیین حدود مرزها نظارت درامور داخلی ایران و روابط تجاری. (۵) و این آغاز نوعی مستعمره شدن ایران بود که آثارش در حوادث بعدی جلوه گر شد.
جنگ دوم ایران و روس به بهانه این که روس ها «گوگجه» را تصرف کرده اند آغاز شد. حال آنکه «طبق اسناد روس و انگلیس دولت ایران گوگجه را با «قپان» معاوضه کرده بود.» (۶)
مدارک و مستندات آن جنگ نشان میدهد که آغاز گر آن جنگ خانمانسوز، از فتنه گری پیشوایان دینی نشئت گرفته است. هم عباس میرزا هم آنان که حکم جهاد صادر کرده اند همگی فریب خورده انگلیسیها بوده اند. با تصرف گوگجه احساسات مردم برانگیخته شد. ملایان حکم جهاد دادند. زمینه اش قبلا توسط شخص عباس میرزا فراهم شده بود. همو بود که از فتحعلیشاه خواست تا سید محمد اصفهانی (۷) و آقا احمد نراقی را از عتبات به ایران دعوت کند که برای تهییج مردم مسلمان به جنگ با روسیه کافر، با کمک دیگر علما مانند حاج ملا احمد تبریزی حکم جهاد بدهند. جنگ آغاز میشود. قشون ایران در قره باغ پیروزیهائی کسب میکند. «چهار صد سربریده نزد فتحعلیشاه به اردبیل فرستادند. سپس به غارت دهات و دکان ها پرداختند». (۸) با حمله قوای تزار قشون ایران درگنجه با شکست فاحشی رو به رو میشود. روس ها ایروان و تبریز را تصرف میکنند. «با ۱۵ هزار سواره نظام اجیر شده از رعایای آذربایجانی شاه … (۹) عازم تهران میشوند که با وساطت انگلیسی ها بین راه در منطقه ای به نام ترکمانچای توقف میکنند و قرار داد ترکمانچای بین ایران و روسیه بسته میشود. طبق ماده ۶ آن قرارداد، دولت ایران گذشته از آن که چندین شهر آباد و زرخیز را از دست میدهد؛ مبلغ ده کرور غرامت جنگ را به روسیه میپردازد.(۱۰)
بعد از خاتمه جنگ ایران و روس و جدا شدن بخش عمده ای از حاصل خیز ترین شهرها از بدنه جغرافیائی ایران، حکام قاجار با همان خیره سریهای موروثی به غارت مردم ادامه می دهند. تسلط سیاسی روس ها به ایران و خشم مردم از بی لیاقتی حکومتگران ستمگر، نهب و غارت روستائیان از سر گرفته میشود.
«یکی از افسران عباس میرزا … واحدی از قشون آذربایجان را به این ده که از دهات سلماس بود گسیل داشت واهالی را که در حدود سیصد نفری بودند به خوی میآورد. مردها را درمقابل چشم کودکانشان سربرید. زن ها را به سربازان داد و کودکان را بخشید.(۱۱)
در ادامه فشارهای فزاینده دولت به مردم و به ویژه روستائیان و کشاورزان، کوچ تدریجی آغاز میشود. ارامنه آذربایجان که از گذشته های دور درتولیدات کشاورزی و مآلا دررونق اقتصاد منطقه نقش مهمی داشتند ناتوان و درمانده از ستم مضاعف شریعتمداران و حاکمان وقت، خاک ایران را ترک میکنند.
«با رفتن ارامنه … آذربایجان ایران که به شصت هزار نفر میرسید اوضاع این ولایت سخت به نا بسامانی و وخامت گرائید.» (۱۲) وبه دنبال آن کوچ روستائیان مسلمان به قفقاز آغاز میشود. خالی شدن دهات درمناطق ارومیه و ارسباران و به دنبال آن قحطی وبا و وطاعون ۱۲۴۶ قمری، با قیمانده رمق را از اهالی گرفت. قشون که از فرط نارضایتی یک بار کاخ عباس میرزا را به ویرانی کشاند غارت کرد. … » (۱۳)
شدت گرفتن رقابت روس و انگلیس و سرازیر شدن کالاهای انگلیسی و روسی، اقتصاد بومی را نابود میکند. و در چنین بحران و دگر گونیهاست که آذربایجان دوپاره شده با خانواده های جدا ازهم، با احساسی مشترک درحسرتی غریبوار، با حفظ علائق فرهنگی و سنتت دیرپای خود، باز شدن درها را انتظار میکشند.
فقر و فلاکت، تباهی و جهل عمومی در اوج است و موریانه غفلت پایه های سلطنت قاجار را می پوساند. میجی، با مدیریتی کاملا هشیارانه، درآن سوی آسیا، باکمک مردم طرح تازه ای برای نوسازی ژاپن میریزد. اما، این طرف در بیخ گوش عثمانی ، جشن عمرکشان، جنگیری و قمه زنی دلمشغولی مردم خواب آلود است وشاه قاجار برای تهیه مخارج سفر به ارو.پا، چوب حراج به دست گرفته؛ منابع درآمد ملی را به بیگانگان وا میگذارد. در چنین روزهاست که مردی ازسلاله عصیان، ناصرالدین شاه را درحرم شاه عبدالعظیم به قتل میرساند. میرزا رضای کرمانی با یک تیر هدفمند قلب استبداد را می درد و ازکار میاندازد. قلب جنایت کار خودکامه از تپش باز میایستد. سر و صدای نوخواهی که از چندی پیش از گوشه و کنار ایران شنیده میشد همراه با فریاد مشروطه خواهی بلند میشود. با صدور فرمان مشروطیت ومبارزه مردم، سرانجام دوران تازه ای درحیات سیاسی مردم شروع میشود؛ مشروطه ای با الگوهای استبدادی.
بااین حال، مشروطیت نوپا، افق های روشنی را ازدرون سیاهی استبداد باز کرد که قابل تمیز بود. با تمام کمبودها و ضعف هایش، دستاوردهای پایه ای وپرثمری داشت رو به کمال. این درست است که در امحای بد آموزی های سنتی به ویژه در تقسیم قدرت چندان موفق نشد، با این حال درتعیین ابعاد قدرت،حد و مرز مشروعیت ها را برای مردم؛ آن هم به صورت قانون توضیح داد. نفاذ قانونی قدرت را با آرای نمایندگان مردم درمجلس تصویب کرد . برای شاه محدودیت هایی قایل شد. اختیارات درباریان و مجریان کشور را زیر چتر قانون گرفت. برای اولین بار حقوق فرد درجامعه تثبیت شد. اینکه به مرحله عمل نیامد، از نیت قانونگزار نبود ازفطرت سنت بود.
برهم زدن نقش طبقاتی از دیگردستاوردها بود. بعدازهجوم چند باره طلاب دینی و آتش زدن و تعطیلی مدارس نوین، و فرار بنیانگذارش «رشدیه»، نخستین جلوه های آن از دوران نخست وزیری سردارسپه شروع شد و عمومیت یافت. نشستن بچه های اشراف درکنار فرزندان طبقات فرودست روی یک نیمکت و زیر یک سقف در مدارس از کارهای نیک آن دوران است که تآثیرات همه جانبه ای به بار آورد وشکاف اجتماعی را ازبین برد. اصلاحات، عمران وآبادی کشور در سطوح گوناگون، ولو آمرانه، کوتاه کردن دست های آلوده اصحاب دین از حوزه قضا و تعلیم و تربیت، سپردن قانون به دست قضات واستادان تحصیل کرده، وتدوین محاسبات دولتی وتآسیس دانشگاه وده ها مراکزهنری وعلمی گرفته تا تآسیس بنادر وجاده های بین شهری، ورود زنان به خدمات دولتی و ملی، سیمای کهن اجتماعی را بهم ریخت.
بزرگترین آفت ملی دراین دوران، بی توجهی دولت ها به حقوق فردی وناچیزشمردن شئونات مردم بود. مشروطیت با همه دگرگونیها و نوخواهیها، هرگز نتوانست استبداد کهن راریشه کن کند. اینکه بعد ازقرنی که از مشروطیت سپری شده، هنوز مردم ایران با فشارها و خفقانهای دوران استبداد زندگی میکنند؛ بهترین گواه است. اندیشه سیاسی تکان نخورد . فشارحکومت ها در مهار کردن آزادی های سیاسی، حاصل ویرانگر خود را در انقلاب ناسنجیده بهمن ۵۷ به نمایش گذاشت. هشت دهه بعد از انقلاب مشروطه، درمیان بهت و حیرت جهانیان، مردم شوریده حال ایران با عقل شیعی، خودرا به آغوش اسلام بدوی انداختند. سرکوب های بعد از مشروطیت ، و شکست های چند خیزش ملی، زمینه های تکوین سلطنت فقها را به طور خزیده فراهم میساخت که ورود به این مقال از عهده این بحث خارج است.

حمله متفقین به ایران و طلیعه دگرگونی ها:
درسحرگاه سوم شهریور ۱۳۲۰ در بحبوحه جنگ دوم جهانی، ایران بی دفاع ازطرف قوای متفقین موردحمله قرار گرفت. انگلیسی ها جنوب ایران را باقوای قهریه تصرف کردند . وروس ها سراسر شمال و شمالغربی را از سرخس تا ارس دراختیار گرفتند. درچنین اوضاع بنابه سنت تاریخی، آذربایجان سهم مهاجمین شوروی شد و با تمام تجهیزات جنگی مثل یک دولت متجاوز، کران تا کران در سراسر آن خطه بساط خود را پهن کرد و به امر و نهی پرداخت. طولی نکشید که با تمام ادعاهای سوسیالیستی و حفظ حرمت همسایگی قدرت اصلی حکومت را درخطه شمال و آذربایجان مختل کرد. (۱۴)
ورود قوای متفقین اوضاع کشوررا بهم ریخت. نمایندگان سیاسی دول مهاجم فشارآوردند که رضاشاه باید از سلطنت خلع شود و کشور را ترک کند. رضاشاه ازایران رفت و تاج و تخت را به فرزند ارشدش محمدرضا شاه سپرد. به قول روزنامه های آن زمان، شاه جوانبخت براریکه شاهی تکیه زد. مقارن با این تغییرات، زندانیان سیاسی آزاد شدند که در مجموع به یکصد نفر نمیرسیدند. ازمیان زندانیان سیاسی چند نفری گرد هم آمدند و نخستین حزب منسجم ایرانی را پی ریختند. دراندک مدتی طیف عظیم از طبقات گوناگون درآن حزب گرد آمدند. نیروی حزب توده وپشتیبانی مردم چشمگیربود.
«روز پنجم آبان ماه ۱۳۲۳ درتظاهرات علیه حکومت ساعد حدود ۱۵۰ هزارنفرروشنفکر وکارگر به خیابان ها ریختند» (۱۵).
حزب توده ایران درشهرهای بزرگ و کوچک به فعالیت پرداخت. با جلب کارگران و کشاورزان و دهقانان و روشنفکران و تشکیل حوزه های آموزشی برای جوانان، اکثریت مردم و به ویژه فرودستان را با حقوق مدنی و سیاسی آشنا کردند. طبیعی بود که زمین داران و مالکان عمده و کارخانه داران و سرمایه داران این حرکت ها را بر نمی تافتند و با برچسب لامذهب و وطن فروش با تحریک اجامر و اوباش به مقابله پرداختند. یک تاجر معروف مالک کارخانه فرشبافی در تبریز، دختر خردسال بافنده را به جرم اینکه برادرش عضو حزب توده است به باد کتک گرفت و آنقدر زد که دختربچه فلج و زمین گیر شد. نفرت از تاجر که موجب فلج شدن دختر بچه ۹ دهساله شده بود در ذهن مردم ماندگار شد تا چندسال بعد وقتی از دنیا رفت، جنازه اش را بطور مخفی ازشهرخارج و با عجله به قم رساندند و به خاک سپردند و مدتها بعد مرگش را اعلام کردند.
اشاره به اهانت های مستمر عبدالله مستوفی استاندار خبیث که در دوران خدمتش لحظه ای از توهین و تحقیر به مردم بومی غافل نماند و با افکار عقب مانده، خشم و نفرت مردم را به حکومت برانگیخت تا جائی که در عکس العمل اسفبار حرکت های توهین آمیز آن مرد کثیف، انبوه مردم تحقیر شده، ستیز با حکومت مرکزی را برگزیدند. مستوفی با رفتارهای مغرضانه وغیرانسانی خود، درناراضی تراشی مردم بزرگترین خیانت ها را مرتکب شد. پرده بر حقایق کشید. با وارو نشان دادن نیازهای مردم منطقه، دشمنی و خصومت مرکز را برعلیه مردم آذربایجان بسیج نمود. شگفتا که چنین عنصر مغرض و بیکفایت در دوران بازنشستگی تاریخ نگاری را بر میگزیند که کارش بیشتر به نقالی شبیه است تا تاریخ نویسی. روایت کسروی درباره او صدق میکند :
«تاریخنگارانی که جز چاپلوسی و ستایشگری خواست دیگری نداشته اند و … از برای نان خوردن راه های دیگر فراوان است. » (۱۶).
گفتن دارد که آذربایجان، در کنار ضربه های خودی و مآموران نالایق مرکزی، هرگز از گاهی نیز از حمله ها و کشتارهای همسایه روسی عزادار میشد. روزهای سیاهی که مجلس شورای ملی در تهران، به سرکردگی لیاخف بمباران میشد، در مرز بیله سوار، هموندان لیاخف وشاپشال به بهانه فرار اسبی به خاک ایران، با گذشتن ازمرز، برسر جماعتی بی خبر از دهقانان ریخته و آن هارا قتل عام میکنند. (۱۷). یا در حمله به آذربایجان در دوران مشروطیت و محاصره تبریز به بهانه آذوقه رسانی به مردم شهر، جنگ خیابانی راه میاندازند وبه کشتارجنون آمیز مردم کوچه و بازار میپردازند. « … خبردار شدیم که حدود چهارهزار و پانصد نفر از نظامیان روسی در داخل شهر پراکنده شده اند. آنها به فرماندهی افسران خود مناطق خروجی شهر را اشغال کرده بودند و عابرین را متوقف و تفتیش میکردند.» (۱۸) و « … کنسول تزار … در سرزمینی که بدون جنگ و مقاومت اشغالش کرده بود علاوه بر قتل عام و غارت اموال و هستی آنها، دخترها و زن هایشان را هم به عنوان غنائم جنگی همراه با اموالشان میبرد.» (۱۹) یحیا دولت آبادی از تجاوزهای مکرر وجنگ های موحش روس ها درتبریز گزارش های تکان دهنده ای دارد.» (۲۰) دار آویختن هشت تن از پیشقراولان انقلاب مشروطه، در عاشورای ۱۳۳۰ و غارت کردن وبمب گذاردن و ویران کردن خانه ستارخان و ده ها جنایت هول انگیز روس ها، هنوز درخاطره های قومی آذربایجانی ها باقی ست. همچنان که نیرنگبازی حکومت وقت (سردار اسعد بختیاری) در طرح دعوت ستارخان به تهران به منظور مهمان کشی با زمینه های خدعه آمیز که با تبانی شخص صدر اعظم مشروطه و دول خارجی (۲۱) صورت گرفته، هرگز از ذهنیت آذربایجانیان و نسل های آینده زدوده نخواهد شد. ستارخانی که در سخت ترین روزهای مبارزه وقتی کنسول روس پیشنهاد کرد:
«بیرقی از کنسولخانه روس فرستاده شود و او به درخانه اش زده در زینهار دولت روس باشد.» در مقابل باختیانف ایستاد و با گردنی فراز پاسخ داد:
«جنرال کونسول من میخواهم هفت دولت به زیر بیرق ایران بیاید، من زیر بیرق بیگانه نروم.» (۲۲).
ایکاش یک جو از غیرت و شرافت این دلال اسب قره داغی «فارسی مدان»، دروجود این همه رجال کراواتی و دستاربند مرکزنشین وجود داشت که امروزه شاهد فروش دختران ایرانی دربازار مکاره دوبی وفاحشه خانه های خلیج فارس نمیشدیم!
این یادآوری از آن جهت قابل تآمل است که مدعیان نفخ کرده بی رگ و ریشه، که برحفظ حدود و ثغور خاکی کشور وناموس وطن تآکید دارند، و هنوز در ورق پاره ها وبلندگوهای آلوده خود، کشتار مردم بی پناه را، روز نجات ملی میخوانند، آیا به حکم وجدان در این فاجعه های مصیبت بار نیز تآملی کرده اند؟ آیا مفهوم پیام ستارخان عامی روستازاده را درک کرده اند؟ و ابعاد فاجعه را که در بالا اشاره شد، دریافته اند؟

حزب توده، در دورانی که قحطی وبیکاری سراسرمنطقه را فراگرفته بود، در آذربایجان تشکیل شد. روزی نبود که درمحله های تبریز چند نفری سرگیرآوردن یکی دو نان سنگک کشته نشوند.
«کنسول انگلیس درتبریز، دراواخرسال ۱۳۲۱ مینویسد که حزب توده و اتحادیه های کارگری آن حزب شنوندگان مشتاقی دربین کارگران گرسنه پیدا کرده است؛ کارگرانی که قیمت نانشان از اواسط سال ۱۳۲۰، به هشت برابر دستمزد هایشان رسیده است …» (۲۳)
نو آوری های آن حزب درآذربایجان نیزمورد استقبال قرار گرفت. این که حزب توده ایران بعدها به بیراهه رفت حکایت دیگری ست. ستیزه جوئی ها و کارشکنی های دائمی حزب توده با دولت ملی دکتر مصدق، درنهضت ملی کردن صنعت نفت، هنوزهم وجدان های آگاه را آزار میدهد. تهمت و افتراها وسرمقاله های سراسرناسزای روزنامه های حزبی که به تضعیف دکترمصدق انجامید؛ لکه ننگینی از خطاکاری ها و نابخردی های حزب توده ایران است. اینکه برخی سران حزب باتصمیم گیریهای غلط ویابه سفارش حزب برادرخلاف مصالح ملی، آلوده به خیانت شدند، نباید گریبان دیگران را گرفت و ده ها هزار عضو ساده یا طرفدار بیخبر را خائن و گناهکار شناخت. به حکم عقل سلیم، میباید که کارنامه حزب را از زوایای گوناگون سنجید. تاریخ شکل گیری وفعالیتش را درنظر گرفت و سپس به داوری نشست. درآن دهه، همزمان با تشکیل حزب توده ده ها حزب و سازمان درگوشه و کنار کشور راه افتادند که سالی نشده تعطیل شدند. منظور اصلی ابدا مقایسه نیست، باعلم به اینکه قیاس های نطری همیشه به بیراهه میافند. به یقین راز ماندگاری حزب توده – ولو رنگ باخته – را باید، درخدماتش، درنحوه بیداری مردم وارسید. این نوشته باچنین هدف، یعنی تآثیر پذیری جامعه دربسط وتوسعه ادبیات وهنروآثارفرهنگی اجتماعی را توضیح میدهد.
اساسا یک کاسه کردن عملکردهای حزب توده خلط مبحث خواهد بود. آن که زمینه های بنیادی سازندگی و ابزار تکان همگانی و غنای فرهنگی جامعه را فراهم میسازد هدفش افزایش شعور همگانی ست برای درک بهتر هستی. پس فرق فاحشی دارد با دلالی که قراردادهای نفتی و دیگر معاملات سیاسی را دنبال میکند. این قبیل اختلاط ها و پریشان گوئی های گمراه کننده، تهی کردن ذات مفاهیم است از واقعیت ها .
حزب توده ایران با برنامه های مترقی، نسل تازه ای را به وجود آورد. فرهنگ سیاسی را متحول کرد که از قرن ها پیش به حالت نزع افتاده بود. جوانان را به خواندن و مطالعه کتاب واداشت. طبقات مردم را با هنر و ادبیات روزجهان آشنا کرد. روزنامه و نشریه و کتاب را در سطح گسترده دراختیار عموم قرار داد. برای فکر و اندیشه جوانان راه های تازه ای باز کرد. حاصل آن تلاش ها، نویسندگان وهنرمندانی بودند که ازآن مکتب سر برآوردند و تا چندین دهه حاکم برادبیات و هنر و پیشتاز تحولات در سیر اندیشه گری شدند. هنوز هم درعرصه های فرهنگی و هنری حضور دارند. نسل دهه های بعدی تحت افکار آنان و تابعی از افکار آن پیشگامانند. آموزشی که حزب توده به جامعه داد، این نکته را نیزروشن کرد که رشد فکری جامعه در فضای سانسور و خفقان پلیسی هم غیرممکن نیست. ادبیات مردم زیر چتر سانسور، با زبان رازآلود خود میتواند به حیاتش ادامه دهد. البته این سخن کم بها دادن به تحول و پیشرفت هنر و ادبیات درفضای آزاد نیست، بلکه تآکید در کمرنک کردن قدرت سانسور و خفقان، درجوامع استبدادی است.
از نطرگاه سیاسی. شکی نیست که حزب توده مورد تآیید شوروی ها بود. همانگونه حزب اراده ملی سید ضیا طباطبائی مورد تآیید انگلیسی ها بود. همانگونه که بنا به اقوال عموم ، اهل عمائم وابسته انگلیسی ها و هکذا زمینداران و سرمایه داران. و اساسا این فکرهنوز رایج است که اگر ایرانی جماعت بخواهد یک کار جمعی به ویژه سیاسی، انجام بدهد، باید زیر پرچم یکی از دولت ها سینه بزند و الا کارش به سامان نمی رسد. کارکشته ها و قدیمی ها میگفتند تشکیل و راه انداختن هرگروه و سازمان و حزب و سندیکا بدون کسب اجازه دو دولت نیرومند روس وانگلیس محال است. انگار که بی ارادگی و با ساز دیگران رقصیدن، مرده ریگ سنتی ونهادی شده ایست که مردم پذیرفته اند.
شکل گیری فرقه دموکرات در آذربایجان که دراشغال قوای نظامی شوروی بود، هرگز مایه شگفتی نبود. دولت مرکزی اصلا از مدتها پیش آن منطقه را به امان خدارها کرده بود. استاندار از مدتها پیش به مرخصی رفته و درتهران مانده بود. در ۲۱ شهریور ۱۳۲۴ (روز تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان) تآسیس آن به اطلاع همگان رسید، حزب توده با تشکیل فرقه موافق نبود، با این که بعضی از رهبران فرقه عضو حزب توده بودند. کنگره بزرگ گشایش یافت. «روز ۲۹ مهرماه ۱۳۲۴ به نام کنگره خلق آذربایجان در میان شور و شعف عمومی به وسیله حاج عظیم خان برادر ستارخان سردار ملی گشایش یافت. (۲۴) کنگره خلق آذربایجان که از نطرگاه مردم عملکردش مانند مجلس موسسان بود با حضور هفتصد نفر که درانتخابات محلی به آن کنگره راه یافته بودند با اکثریت آرا تشکیل فرقه دموکرات و دولت ملی آذربایجان را تصویب کرد. متعاقب آن کابینه دولت تشکیل و صدراعظم آن کابینه (جواد زاده) سیدجعفر پیشه وری بود که هرگز عضو حزب توده نبود.(۲۵) سال ها درتهران سردبیر روزنامه حقیقت بود. بعد ازرهائی اززندان سردبیری روزنامه آژیررا برعهده داشت.

سیدجعفر پیشه وری و زندگی سیاسی او

پیشه وری درسال ۱۲۷۲ در روستای زاویه خلخال چشم به دنیا گشود. دوازده ساله بود که همراه والدینش در جستجوی لقمه نانی به قفقاز رفت. آن سال ها وضع نا به سامان اقتصادی، فقر و فلاکت و بیکاری هرساله عده ای از گرسنگان ایران را رهسپار آن طرف مرزها میکرد. فریدون آدمیت مینویسد:
« تنها در ۱۹۰۴ برای پنجاه و چهار هزار و هشتصد و چهل و شش (۵۴۸۴۶) عمله معمولی ایرانی ویزای مهاجرت به روسیه صادر شد. در ۱۹۰۵ سیصدهزار ایرانی به روسیه رفته که قسمت اعظم آن را کارگران تشکیل میدادند. (۲۶)
کسروی درآغاز نهضت مشروطه به کثرت کارگران ایرانی درمنطقه باکو اشاره ای دارد. مینویسد : «کارگران کان های نفت در صابونچی و بالاخانی به ده هزار تن میرسیدند.» (۲۷).
پیشه وری در (سرگذشت من) مینویسد: از ۱۲ سالگی درتلاش معاش بودم» با پیشخدمتی درمدارس تحصیل میکند. در هنگام تحصیل با مفاهیم سوسیالیزم آشنا میشود. «در ۱۲۹۹ همراه اعضای حزب عدالت دریاری رساندن به نهضت جنگل از بادکوبه وارد انزلی شد وبه فعالیت درکنار دیگر انقلابیون شمال پرداخت.» (۲۸) در نهضت جنگل با عنوان کمیسر خارجه در دولت میرزا کوچک خان شرکت میکند. «در سومین کنگره کمونیست بین الملل در جلسات ۲۲ ژوئن و ۱۲ ژوئیه ۱۹۲۱ شرکت کرد و نطقی درباره تعدد حزب کمونیست در کشورهای خاور میانه ایراد کرد.» (۲۹). پیشه وری درباره آمدنش به ایران مینویسد:
«در شدیدترین دوره نهضت گیلان، ملیون تصمیم گرفتند مرکز فعالیت خودرابه تهران انتقال دهند و در آنجا علیه استبداد و ارتجاع و زورگوئی مبارزه کنند. بیش از هرکسی من دم نظر بودم و همه از من انتظار فعالیت و کار داشتند. من هم تردید به خود راه ندادم. … خودم را به تهران رساندم و از آنجا عده بیشماری را پیدا کرده و دست به دست آنها داده وارد کار شدم. هنوز جنگل داشت تازه تمام میشد، در صورتی که ما درتهران علاوه بر سازماندهی جدی سیاسی، شورای مرکزی اتحادیه کارگران را که اعضایش آن روز به هفت هزار بالغ میشد، موفق شده بودیم تشکیل بدهیم. شورای اتحادیه کارگران ارگان خود را تآسیس کرد. این روزنامه حقیقت بود» (۳۰).
انتشار حقیقت در فضای اختناق رضاشاهی درمیان آزاد اندیشان جایگاه والائی پیدا میکند. سرمقاله ها ار پیشه وری است. حقیقت مورد یورش عمال شهربانی قرار میگیرد. با تعطیلی روزنامه، فعالیت های حقیقت به خارج ازایران منتقل میشود. «روزنامه و مجلات خود را توانستیم از دیوار چینی که پلیس رضاخان دور ایران کشیده بئد برسانیم.» (۳۱)
دکتر مصطفا الموتی که از نزدیک با پیشه وری آشنائی داشت مینویسد: «پیشه وری با آراکل میکائیلیان (سهراب سلطان زاده) همکاری نزدیک داشت.» (۳۲). درسال ۱۳۰۹ گرفتار و به ده سال زندان محکوم میشود. درسال ۱۳۱۷ با زندانیان سیاسی جدید آشنا میشود. « جوانان که همه تحصیل کرده و کتاب خوانده بودند از دیدن ماها که هشت و نه و ده سال در زندان به سر برده و روحیه خود را نباخته بودیم تشویق شدند و ما را سرمشق خود قرار داده و نیروی معنوی گرفتند. (۳۳). بعد از ده سال زندان کشیدن به کاشان تبعید میشود و همانجا مجددا با چند نفر دیگر زندانی میشود. بیست روز بعد از حمله متفقین به ایران از زندان آزاد و عازم تهران میشود. درتهران روزنامه آژِیر را با کمک یاران هم اندیش خود پی میریزد. وشروع به کار میکند. فریدون کشاورز مینویسد:
«همانطور که درابتدای صعود سردار سپه (رضاشاه) روزنامه حقیقت را منتشر میکرد پرفروش ترین روزنامه تهران بود، کریم کشاورز یرادرم که با پیشه وری از سال های انقلاب گیلان دوست نزدیک و همکار بود در روزنامه آژِیر با او همکاری میکرد.» (۳۴).
در دوره ۱۴ قانونگزاری از تبریز به نمایندگی مردم تبریز انتخاب شد. دراثر مخالفت عده ای از وکلا، «اعتبارنامه اش را مجلس رد کرد.» (۳۵). حال آنکه انتخاب او از تبریز طبیعی بود. برخی از صاحبنظران صحت آن انتخابات را تآیید کردند. «انتخاب پیشه وری از تبریز طبیعی بوده است.» (۳۶). کسروی مینویسد: «ازمجلس کارهائی سر زد که جز غرض ورزی معنائی نداشت. برای مثال میگویم. اعتبارنامه پیشه وری را چرا نپذیرفتند؟ علتش چه بود؟ آیا اکثریت حق دارد به دلخواه یکی را بپذیرد و یکی را نپذیرد؟ اگر میگویند پیشه وری هوادار شوروی بود، هوادار شوروی دیگران هم بودند. پس چرا تنها این را به کنار زدند؟ اگر میگویند انتخابش طبیعی نبود، اولا آنچه من شنیدم انتخاب پیشه وری ازتبریز طبیعی بوده است ثانیا کسانی که انتخابشان طبیعی نبود، در مجلس بسیار بودند. فلان مرد که یک عمر درتهران زیسته، دراین جا هرچه تلاش کرد به جائی نرسید و از فلان گوشه آذربایجان از شهری که ده نفر اورا نمیشناختند وکیل درآمد پس چرا او را رد نکردید؟ آیا این ها جز دیکتاتوری چه معنائی دارد؟» (۳۷).
جالب اینکه موقع رآی گیری مجلس به اعتبارنامه پیشه وری، « دونفر ازفراکسیون حزب توده … ازدادن رآی به اعتبارنامه پیشه وری خودداری نمودند.». (۳۸).
حکومت ملی آذربایجان یک سال بیشتر دوام نیاورد. دربهارسال ۱۳۲۵ وقتی قوای نظامی شوروی ایران را ترک کرد، مقدمات حمله ارتش شاهنشاهی به آذربایجان فراهم آمد. موسوی نیزکه بعدها ( به سناتوری انتخابی آذربایجان برگزیده شد) درملاقاتی که تابستان آن سال در رامسر با شبستری و سلام الله جاوید داشته وقتی در وسط دریا درحال شنا ازآن ها میپرسد که « چه پیشنهاد میکنید؟ دراینجا بمانیم یا به آنجا بیائیم؟ … بیایید به این همشهریتان راست راستکی حقیقت را بگوئید. آنها نگاهی به روی همدیگر کردند و نیم چشمکی هم به هم زدند و هر دو به اتفاق جواب دادند: ” هنوز که وضع روشن نیست. فعلا صبر کن تا ببینیم چه پیش میآید. به هرحال آذربایجان فعلا آمدنی نیست.» (۳۹)
با این حال، حکومت ملی سرفراز بود. درآن یک سال با تمام توانش کار کرد. با امکانات محدود و درآمدهای محلی عمران وآبادی را به طور مثبت پی گرفت. اصلاحات آمرانه نبود. با نیازهای محلی هماهنگی داشت .هرگز، به زور پلیس چادر از سر زنها گرفته نشد. کسی مانع مراسم مذهبی نگردید. حکومت در صدد بستن مساجد یا منع مراسم مذهبی نبود و با تمایلات مردم حرکت میکرد. بزرگترین خدمت حکومت حفظ احترام وخدمت به خلق الله بود و کار بنیادی، آشنا کردن با حقوق مدنی و گشودن افق های تازه جهانی به روی مردمی که از آموزش به زبان مادری خود منع شده بود و درخانه خود به زبان دیگری سخن میگفت.
حکومت یک ساله برآزادی زن تآکید داشت. برنامه زنان و شکستن موانع رشد زنان، این نیمه بزرگ و صبور ومربی شگفتآوربشری را درسرلوحه اصلاحات قرارداد. تشکیلات زنان با آموزش های لازم دختران جوان را وارد عرصه های گوناگون اجتماعی کرد. با شکل گیری تشکیلات زنان (قادین لار تشکیلاتی)، مربیان تعلیم و تربیت برای اعزام به دهات، وسایل ورود زنان برای خدمت در نهضت سواد آموزی همگانی پایه گزاری شد. به موازات آن عده ای از زنان برای آموزش نیروهای انتظامی فراهم آمد. قفل نکبت بار از روی لب های دوخته شده برداشته شد. حرف زدن به زبان مادری آزاد شد. دهقان و کاسبکار درمراجعه به ادارات دولتی به مترجم نیاز نداشتند. دردها و نیازهای خودرا به زبان مادری به ضابط قانون میگفتند. خفت و خواری ندانستن زبان فارسی را نداشتند. درخانه پدری با زبان مادری نفس میکشیدند. تدریس درمدارس نیز با زبان مادری بود. فرا گیری زبان فارسی بعد از سه یا پنج سال به عنوان زبان دوم در برنامه های آموزشی گنجانده شد. عمران و آبادی و راهسازی وتعطیل قمارخانه ها وفاحشه ها وقلع و قمع باجگیران و اوباشان و تآمین امنیت شهر و روستا مورد رضایت و امیدواری مردم بود. باورهای دینی و مذهبی مردم مورد احترام بود. دستور انتخابات مجلس ملی آذربایجان با «بسم الله الرحمن الرحیم » آغاز میشود (۴۰).
و شگفت اینکه برای نخستین بار درتاریخ ایران برای زنان حق رآی داده میشود و زنان درانتخابات شرکت میکنند. (۴۱).
تقسیم اراضی: روزنامه آذربایجان درتاریخ پنجم اسفند ماه ۱۳۲۴ ضمن اعلام شروع تقسیم اراضی نوشت :
«تعداد املاک خالصه اعم از انتقالی، فروخته شده، بازخریداری و سایر انواع بالغ بر سه هزار پارچه آبادی است . املاک دشمنان حکومت ملی که آذربایجان را ترک نموده اند ۴۳۷ پارچه میباشد که درآمار فوق منظور نشده است. با تقسیم این املاک به نظر میرسد یک میلیون نفر از دهقانان صاحب زمین خواهد شد. و متعاقب آن آگهی مربوط به شروع تقسیم خالصجات در شهرهای میاندوآب، خوی، اهر و اطراف تبریز درتاریخ ۷/۱۲/۲۴ از طرف وزارت کشاورزی آذربایجان انتشار یافت. بنا به تصمیم حکومت ملی قرار براین بود که تقسیم اراضی تا پایان اسفند ماه سال ۱۳۲۴ خاتمه یابد.(۴۲). اخذ مالیات از زمین داران وسرمایه داران و گسترش فرهنگ و هنر بومی و راه سازی روستاها و ساختن مدارس و حمام و درمانگاه در دهات آذربایجان و تآسیس دانشگاه و ایجاد رادیو و اهمیت دادن به توسعه وشناسائی «حقوق زنان» ازیادگارهای نیک حکومت یک ساله فرقه دموکرات است که هنوز خاطره های خوش آن روزگاران در ذهنیت ها باقی ست.
صادقانه ترین تحلیل از روزنامه جبهه ارگان حزب ایران نیز شنیدنی ست:
« … نهضت آذربایجان آزادیخواه، اصلاح طلب و مترقی است. املاک را تقسیم میکند. عوارض را حذف مینماید. تمام عملیات در جهت ترقی دادن سطح زندگی دهقانان انجام میگیرد و درآذربایجان درعرض یک سال ۵۰۰ مدرسه میسازند. بیمارستانهای متعدد ساخته دانشگاه تشکیل میدهند. کودکستان و تیمارگاه آماده میکنند. یعنی در بالا بردن سطح دانش اهالی کوشش فراوان مرعی میدارند. با تمام قوا راههارا تعمیر کرده خیابانهارا اسفالت میکنند. از ناامنی جلوگیری کرده درمقابل فساد به سختی مبارزه میکنند. (۴۳)
« … گشودن درمانگاه ها و کلاس های سواد آموزی، تآسیس دانشگاه، یک ایستگاه رادیوئی ویک انتشاراتی … حتا مخالفان فرقه هم به ناچار پذیرفتند که درعرض این یک سال خدمات و کارهایی بیشتر از دوران بیست ساله رضاشاه انجام گرفته است.» کنسول انگلیس نیز درتبریز مینویسد: « … فرصت یافتم با برخی ازمقامات فرقه دموکرات … به نظر میرسد آنان از قشر ماهر طبقه کارگر صنعتی هستند … گرچه مقامات حزب دموکرات جذابیت برخی مقامات پیشین فارس را ندارند، زیرکی و تجربه عملی زیاد آنها شگفتی آور است آنها به امور محلی خود علاقمندمد و شک ندارم که از مدیران شهری که قبلا از تهران فرستاده میشدند بسیار تواناترند … » (۴۴)
این برنامه ها بیانگر آمال جمعیِ شیفتگان آزادی ومدافعان بیداری طبقه فرودستان و محرومان جامعه بود که در رآس آن پیشه وری قرار داشت وهمو بود که دربرابر قدرتمند قلدری مانند باقراوف ایستاد، وقتی باقراوف گفت : «بزرگترین اشتباه و درعین حال علت شکست فرقه این بود که به اندازه کافی روی وحدت آذربایجان شوروی و ایران تکیه و تآکید نکرد.» پیشه وری با گردن فرازی و درنهایت دلیری و شجاعت پاسخ داد:
« برعکس نظر رفیق باقراوف من عقیده دارم که بزرگترین اشتباه ما و علت شکست فرقه ما این بود که ما به اندازه کافی روی وحدت خدشه ناپذیر آذربایجان ایران با ایران، روی وحدت وهمبستگی ما با تمام ایران و مردم آن و جدائی ناپذیر بودن آذربایجان ایران ازایران تآکید نکردیم.(۴۵).
همین صراحت کلام، بیانگر استقلال رآی پیشه وری ست که به جزای آن هم به مسلخ رفت. اوهرگز در فکر جدائی آذربایجان ازایران نبود. هیچگونه سندی دردست نیست که پیشه وری به جدا شدن آن خطه ازبدنه اصلی ایران رآی داده باشد. بهترین گواه خالی گذاشتن پست وزارت خارجه درکابینه اش میباشد. «مجلس ملی کسی را برای وزارت خارجه تعیین نکرد تا ازاتهام توطئه برای جدا کردن آذربایجان از ایران مبرا بماند.»
(۴۶).
او که درجوانی کمیسر خارجه در دولت انقلابی جنگل بوده، و درارتباطات جهانی از نقش وزارت خارجه آگاهی داشته، چگونه درآن یک سال درفکر وزارت خارجه نبوده؟ بدون شک نیازی به تشکیل آن وزارتخانه نمیدید . هدف اصلی او اصلاحات داخلی و مداوای درماندگی های پیرانه بود که ذهنیت نسل ها را موریانه وار پوک کرده بود. تلاش پیشه وری، برای رفاه عموم بود و مصوباتش بیشتر در حول اجرای قانون انجمن های ایالتی و ولایتی دور میزد.
درسال ۱۳۷۵ کتابی به چاپ رسیده که در صفحه ۱۳۰ آن سندی هست خطاب به آقای صدقیانی رئیس اتاق تجارت وقت تبریز. تاریخ نامه ۰۳/۱۱/۲۴ است با علامت شیر و خورشید و تاج سلطنتی. همانگونه که پرچم سه رنگ ایران با علامت شیر و خورشید در حکومت یک ساله فرقه باقی ماند. (۴۷)
ای کاش تاریخ نگاران وطنی، با چشم باز و وجدان آگاه به این گونه پرنسیب های پیشه وری نیز اشاره میکردند، و تنها به قاضی نمیرفتند و اورا درمظان تهمت بیگانه پرستی قرار نمیدادند. عامل بیگانه و متجاسر معرفی نمیکردند. آن هم بین مردمی که حداقل، امروزه، آبشخور فرهنگ روزمرگی اش ازبیگانه به اوج رسیده و هزار و اندی سال است که درآغوش متجاوزین غلتیده و به فرهنگ بدوی آن مینازد و ننگینی ها و بی هویتی های اجنبیان را مایه نجات میداند؛ آن هم با چه شور و ایمان و یقینی! و، از همه مهمتر این که متجاسرین را به زعامت خود برگزیده سرنوشت حیات و ممات را به دست آنها سپرده است؛ و شرم آورتر، پرچم است با نشان سیک های هندو که بالاسر میلیونها ایرانی در اهتزاز است.

کشتار از زنجان آغاز شد
یک سال بعد وقتی ارتش شاهنشاهی از مرکز به سوی آذربایجان هجوم آوردند، تفنگداران و نوکران ذوالفقاری ها در زنجان، کشتار مردم بی پناه را شروع کردند. به خانه یکی از روحانیان که مورد احترام اهالی شهر بود حمله بردند و پیر مرد را از طبقه دوم خانه اش به وسط خیابان پرت کردند. و به طور وحشیانه ای به قتل رساندند. گناهش این بود که بارها با تجاوزات و ستمکاری های خانواده ذوالفقاری مخالفت کرده بود. «اولین قربانی این تظاهرات شیخ محمد آل اسحق پیرمرد روحانی شهر بود که نمایندگی آیت الله اصفهانی را داشت.» (۴۸) . روحانی دیگری که محضرداری امین و مورد اعتماد مردم بود در دفترش به رگبار بستند. پرونده برایش درست کردند که خدا نشناس است و همکار پیشه وری. فرزند آن روحانی که طفل پنج ساله ای بود و درآن روز ننگین شاهد جنایت هولناک بود وسیله اقوامش به قفقاز رفت. همانجا تحصیل کرد. ازدانشگاه تاشکند فارغ التحصیل انستیتوی اسلامی گردید. زمانی که آیت الله خمینی در نجف بود بارها به دیدنش رفت. با او عهد پیمان بست. در معیت او به ایران آمد. حضورش در شورای انقلاب فرصتی برایش فراهم آورد تا با دلی پر از بغض و کینه انتقام یتیمی خود و پدر مظلومش را بگیرد.
درباره قتل و غارت مزدوران و اوباشان ذوالفقاریها و ارتش طفرنمون شاهنشاهی سخنان نفرت انگیزی بر سر زبان ها بود. شاهدان عینی از وحشیگری ها حکایتها نقل کرده اند که از شنیدنش موی تن آدمی سیخ میشود. نوشته اند :
درباسمنج سربریده علی قهرمانی را بالای سر نیزه زدند و همچون اعصار قدیم گرد سرنیزه به چرخ زدن و رقصیدن پرداختند.(۵۱).
من نویسندۀ این روایتها درآن سال، نوچوانی بودم پانزده ساله ، با برادر بزرگم رفته بودیم باسمنج برای مراسم عاشورا که دعوت داشتیم. با دیدن همین سربریدۀ خونالود، چنان وحشتزده شدم که برادرم به دروغ گفت: أین شبیه است و دست ساز نه سربریدۀ واقعی آدم. برای گریه کردن مردم! و مرا ساکت کرد .

قبل از ورود ارتش به تبریز، انتظامات هر محل را ریش سفیدان برعهده گرفته بودند. بگیر و ببند و خرده حساب های شخصی هنوز شروع نشده بود. با ورود ارتش که دسته ای از فواحش و اوباشان فراری دراطرافشان پایکوبی میکردند و عربده میکشیدند، در خیابان های یخ زده و تقریبا خلوت تبریز به نمایش پرداختند. همه جا بوی خون و انتقام گرفته بود. تیمسار هاشمی که بارعام داد، فرصت طلبان به دست بوسش رفتند. تیمسار گفته بود « هرکس هرکجا متجاسری سراغ دارد فوری معرفی کند.» بگیر و ببند و کشتار مردم بی دفاع آغاز شد. چوبه های دار وسط شهر برپا گردید. درمیدان شهرداری که به مبدان ساعت هم شهرت داشت) هفته اول، زندان عمومی و بازداشتگاه شهربانی بعد از سالی آرامش بار دیگر سرو صداهای گذشته را از سر گرفت. مالکین که ازتهران برگشتند، دهقانان و کشاورزان را گله وار روانه زندان ها کردند. عقده های چرکین در دل های حریص و زخم خورده زمینداران طماع سر باز کرده بود و خونابه های انتقام بر سر دهقان گرسنه و لخت و بیمار خالی میشد.
دادگاه های نظامی، هزاران تن از شیفتگان آزادی و تهیدستان آذربایجان را به اتهام متجاسر و بیگانه پرست و وطن فروش، روانه مسلخ کردند. گفته میشد که بیش از سی هزار خانواده از آذربایجان به دیگر نقاط کشور تبعید شدند.
یک سال پس از هجوم ارتش به آذربایجان و کشتار مردم بیدفاع منطقه، روزنامه نگاری از اهالی محل که از مخالفین سرسخت حکومت فرقه دمکرات، و نماینده فعال سیدضیاالدین طباطبائی بود و برای حزب اراده ملی فعالیت میکرد دریک گزارش منصفانه ای خبرداد :
« … آذربایجان دریک قحطی بیسابقه و دریک بحران اقتصادی و بیکاری و فشار مسئولین امر دست به یخه است … بوی مرگ فضای آن را پرکرده است … هرکس به آذربایجان پای میگذارد، اول به فکر پرکردن جیب خود میباشد. » همو، درگزارش دیگری از بازدید شاه از شهر مرند مینویسد شاه وقتی جلو صف روحانیان رسید از حاج شیخ محمدعلی پرسید: «ممکن است بپرسم نیاز اولیه و خواست اصلی این مردم چیست؟ … میگوید مردم این شهر سلامتی شاهنشاه را خواستارند شاه میگوید متشکرم ولی بعد چی؟ این بار شیخ سر خود را بلند کرده و چشم به چشم شاه میدوزد و با صدای محکم و رسائی، درحالیکه با انگشت خود، صف مقابل، هیئت حاکمه و مآمورین دولتی، از جمله منصور و شاه بختی را نشان میدهد میگوید: بفرمائید شر اینان را از سر ما کم کنند.» (۵۲)

جان مطلب را ویلیام داگلاس آمریکائی که چندی بعد از آن کشتار ننگین از آذربایجان دیدن کرد، درکتاب «سرزمین عجیب با مردمی مهربان» مینویسد: به دنبال ارتش، مالکین فراری باز گشتند. آن ها به دریافت بهره مالکانه همان سال اکتفا نکردند، بلکه بهره مالکانه سال قبل را نیز از دهقانان پس گرفتند و آن چنان روستائیان را غارت کردند که ذخیره غذائی خود را هم از دست داده و گرفتار گرسنگی شدند.

*****
پانویس ها
*آذربایجان – آتورپاتگان : ایالتی ازایران واقع درشمال غربی این کشور، و آن از شمال و شمال شرقی به مرز ایران و روس ازمغرب به مرز ایران و ترکیه و ازمشرق به بحرخزر محدود است.نجدیست ناهموار و دارای قلل آـتشفشانی مانند سبلان و سهند و در مرکز آن حوضه وسیع نسبتا پستی است که دریاچه ارومیه درآن قرار دارد. آب و هوای آذربایجان درشمال و شرق سرد و در مغرب معتدل و درجنوب حوضه دریاچه گرم و مرطوب است.باران سالیانه به ۵۰ سانتیمتر میرسد. (فرهنگ فارسی محمد معین)
۱ – رقابت روس و انگلیس درایران و افغانستان، پیو – کارلوترنزیو، ترجمه عباس آذین بنگاه ترجمه و نشر کتاب تهران ص ۲۳
۲ و ۳ همان ص
۴ – همان ص ۲۵
۵ – همان ص ۲۵
۶ – از ماست که برماست. هما ناطق ص ۱۹ چاپ سوم ۲۵۳۷ انتشارات آگاه
۷- همان ص ۲۱
۸ – همان ص ۱۸
۹ و ۱۰ رقابت روس و انگلیس … ص ۳۱
۱۱ – از ماست که برماست ص ۱۲۰
۱۲ و ۱۳ – همان ص ۴۷
۱۴ – در یکی از مسافرت ها که به منظور سرکشی به عشایر شمال آذربایجان به آن نواحی رهسپار بودم با آن که از طرف فرمانده سپاه شوروی جوازعبور داشتم دربین راه دو نوبت مورد بازجوئی پست های نظامی شوروی قرار گرفتم که حتا چمدان هایم را نیز بازدید نموده و بازرسی کردند.(خاطرات سرتیپ علی اکبر درخشانی ص ۵۱۱ چاپ امریکا.)
۱۵ – من متهم میکنم حزب توده ایران را، فریدون کشاورز ص ۱۰۹ و گذشته چراغ راه آینده است ص ۱۹۸ جامی – انتشارات زبرجد تهران
۱۶ – ازماست که برماست. پیشین ص ۸۲
۱۷ – « … پاسداران روس در زمان به بیله سوار تاخته دست به کشتار گشادند. سی و هفت تن را بیگناه کشته و گمرکخانه را با یکصد و سی پنج خانه نفت ریخته آتش زدند. و سراسر دیه را تاراج کردند. چهار روز پس از آن بار دیگر به خاک ایران تاخته در دیه ” زرگر” هفده تن را کشته و دویست و هفتاد خانه را آتش زده سراسر دیه را تاراج کردند. سپس از آنجا به “شیرین سو” گذرگاه شاهسونان رفته بیست تن را هم درآنجا کشتند. سه روز دیگر باز به “جواد کندی” ریخته پس از تاراج و کشتار هفتاد و پنج خانه را آتش زدند … و دراندک زمانی چند دیه را ویرانه گردانیدند.» تاریخ مشروطیت ایران احمد کسروی ج ۲ ص ۵۵۱
۱۸ و ۱۹ – تبریز مه آلود. محمد سعید اردوبادی ترجمه سعید منیری انتشارات دنیا تهران ج ۳ صص ۶۷۵ و ۷۷۸
۲۰ – …« قشون روس به تبریز که رسید بنای مداخله را گذارد و خواست صمدخان را وارد شهر و مجاهدین را مقهور کند. یعنی خواست مشروطه خواهان تبریز را تسلیم مستبدین نماید. مجاهدین تمکین نکردند و ما بین آن ها و قشون روس جنگ درگرفت. چون قشون روس دراین شهر سابقه تاریخی موحشی دارد که درآن تاریخ چون داخل تبریز شدند مردم درکشتن و مفقود کردن آنها به هر وسیله بود کوتاهی نکردند. دراین موقع یا مردم درنظر داشتند آن قصه تاریخی را تجدید نمایند یا آن که روس ها ترس داشتند آن قصه تجدید شود این بود سخت ایستادگی کردند. چند روز جنگ درگیر بود. از طرفین جمعی کشته شدند. یک دفعه هم به روس ها شکست وارد ساختند. ولی معلوم است که یک عده مجاهد در جنگ با چند هزار قشون مرتب روس تا یک اندازه تاب مقاومت دارد.» حیات یحیا ج ۳ چاپ چهارم ۱۳۶۲ انتشارات فردوسی ص ۲۰۲
۲۱ – ستارخان به تقاضای سفرای روس و انگلیس درتهران که مطابق دستور دولت های متبوعشان عمل می کردند، به وسیله دولت ایران از تبریز اخراج شده است. به نظر سفرا و هم چنین به نظر نمایندگان کنسولی درتبریز، اخذ این تصمیم به طور مطلق ضروری بود. چون مادام که ستارخان و باقرخان در تبریز باقی بمانند و مادام که طرفداران مزاحم آن ها خلع سلاح نشوند امید برقراری نظم و اعتماد عمومی در شهر نمیتوانست باشد.» (مکی نون وود گزارشات رسمی از مذاکرات پارلمانی سال ۱۹۱۰ جلد شانزدهم ص ۲۲۸۷ به نقل از نشریه کنکاش شماره نهم بهار ۷۲ چاپ آمریکا به قلم م. امیرآبادی مطلق.)
۲۲ – تاریخ مشروطیت احمد کسروی ص ۶۹۴
۲۳ – ایران بین دو انقلاب. یرواند آبراهامیان. چاپ دوم ۱۳۷۷ نشرنی تهران ص ۴۸۱
۲۴ – گذشته چراغ راه آینده است. ص ۲۸۰
۲۵ – من متهم میکنم … فریدون کشاورز انتشارات رواق تهران چاپ دوم زمستان ۱۳۵۷ ص ۶۷
۲۶ – فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران. فریدون آدمیت چاپ نوید، آلمان غربی ۱۳۶۴ ص ۱۵
۲۷ – تاریخ مشروطیت کسروی. ص ۱۹۳
۲۸ – جنبش های انقلابی ایران. احمد رناسی. چاپ بازتاب ساربروگن – آلمان پائیز ۱۳۶۶ ص ۳۶۳
۲۹ همانجا ص ۴۴۶
۳۰– سرگذشت من. سیدجعفر پیشه وری ص ۵ و ۶
۳۱ – همان ص ۸
۳۲ – ایران درعصر پهلوی. مصطفا الموتی – چاپ لندن جلد ۹ ص ۸
۳۳ – سرگذشت من … پیشین ص ۹
۳۴ – من متهم میکنم حزب توده ایران را …ص ۶۶
۳۵ – گذشته چراغ راه آینده است .ص ۱۷۸
۳۶ – به نقل از شهریه سهند چاپ پاریس شماده ۷ ص ۲۸۴
۳۷ – به قلم یک نفر ایرانی «کسروی» ۱۳۲۴ انتشارات اردیبهشت تهران
۳۸ – من متهم میکنم … پیشین ص۶۷
۳۹ – یاد مانده ها از برباد رفته ها. خاطرات سیاسی و اجتماعی دکتر محمحسین موسوی. انتشارات مهر کلن آلمان چاپ نخست ۱۳۸۳ ص۱۲۷
۴۰ – گذشته چراغ راه … پیشین ص ۲۸۳
۴۱ – همان جا
۴۲ – همان صص. ۲۶ – ۳۲۵
۴۳ – یرواند آوانسیان. ایران بین دو انقلاب. نشر نی تهران چاپ دوم پیشین ص ۵۰۴
۴۴ – همان ص۴۹۴
۴۵ – من متهم میکنم … پیشین ص ۶۵
۴۶ – یرواند آوانسیان … پیشین ص ۴۹۵
۴۷ – بازار تبریز درگذر زمان.ناشر اتاق بازرگانی و صنایع و معادن تبریز. ۱۳۷۵ بهروز خاماچی..
۴۸ – گذشته چراغ … پیشین ص ۴۰۲
۵۱ – همان ص ۴۲۲
۵۲ – خاطرات درخاطرات رحیم زهتاب فرد چاپ اول آذر۱۳۷۳ پخش دریچه تهران.ص ۳۷۹

یکم

هفتاد و ششمین سالگرد نهضت آذربایجان بهانه ای شد تانگاهی دیگر به پیشینه های دوپاره شدن آن خطه بیندازیم. همچنین جهت انتشار چند کتاب ضد و نقیض و حاشا کردن حقوق ملی و انکار هویت برخی ازملیت های کهن ایرانی از طرف مقامات رسمی و”ستایشگران گمراه وطن”، که تعصب شان آفت بزرگیست برای صیانت ایران، با خانواده های کهن که با استناد به شواهد تاریخی، مدنیت این سرزمین را بنیاد نهاده اند.
مقاله حاضر سعی براین دارد که با توجه به اسناد و مدارک، گوشه هائی از تاریخ دوپاره شدن آذربایجان و انگیزه های نارضائی ومطالبات قانونی مردم آن سامان را یادآوری کند. نگارنده با اعتقاد به یکپارچگی ایران وحفظ دستاوردهای فرهنگی و تآکید برآزادی جنسیت و مذهب و زبان و یکسانی حقوق همه افراد ملیت های کشور، براین باور نیز پای میفشارد که تا زمانی که آزادی های بلاشرط فردی واجتماعی تآمین نشود، مشکلات ملی درهمه زمان ها مورد استفاده بیگانگان وخودکامگان داخلی خواهد بود به ویژه با محاصره ایران از سوی بیگانگان غرب وشرق . . . و دامن زدن به اختلاف های قومی با استفاده از تضییقات تحمیلیِ استبداد حاکم و فشار حکومت گران فاسد، تکرار حوادث گذشته؛ و این بار بس خونین و ویرانگر دور از انتظار نیست .

آذربایجان * و پیشینه دوپاره شدن آن
روابط سیاسی ایران و روسیه با روی کار آمدن پتر کبیر (۱۶۸۲) دستخوش تحولات گردید.(۱) مناسبات عادی بین دوکشور که برمبنای همسایگی درمسائل تجاری و مسافرتی دور میزد، به یکباره دگرگون شد. تاریخ نگاران وصیتنامه ای را به پتر کبیر نسبت میدهند که درماده ۹ آن توصیه کرده «نزدیک شدن به قسطنطنیه و هند و … نفوذ تا خلیج فارس با تضعیف ایران … و پیش روی تا هندوستان که انبار گنجینه های جهان است … » اجرای مراحل آغازین و صیتنامه با حمله روس ها به ایران، مقارن بود با حمله افغان ها و تضعیف سلسله صفویه. در نتیجه شهرهای شیروان، داغستان، گرگان، باکو و رشت یعنی سراسر شهرهای مرزی ایران به دست روس ها افتاد. پتر کبیر در سال ۱۷۲۵ درگذشت. (۲) جانشین او (خواهر زاده اش) انا ایوانوا امپراتریس روسیه شد. درسال ۱۷۳۲ همو طبق معاهده رشت با نادرشاه، ایالات ساحلی خزر را به ایران برگرداند. چندی بعد نادرشاه باکو و دربند را گرفت و بار دیگر ضمیمه خاک ایران نمود. در زمان کاترین دوم اجرای اهداف وصیتنامه پتر کبیر مورد توجه قرار گرفت. گرجستان که از طرف دولت های مسلمان عثمانی و ایران پیوسته مورد تهدید بود، زیر چتر حمایتی کاترین دوم رفت و این بهانه ای شد برای دخالت علنی روسها در پوشش نجات ترسایان. درسال ۱۷۹۵ آغامحمدخان قاجار دریک لشگر کشی گرجستان را محاصره و تفلیس را تصرف کرد. (۳) با این اقدام زمینه های رویاروئی با روس ها فراهم آمد و قوای نظامی روس باکو و قفقاز را محاصره کرده و درداغستان و شیروان اردو زدند. الحاق گرجستان به امپراطوری تزار درسال ۱۸۰۰ آخرین امیدهای ایران و عثمانی را نقش برآب نمود. تاسال ۱۸۱۰ روس ها بخش اعظم سرزمین های قفقاز و باکو را درآن سوی رود ارس دراختیار گرفته بودند. سقوط لنگران ایرانیان را به وحشت انداخت با مداخله انگلیس ها در ۱۲ اکتبر ۱۸۱۳ عهدنامه گلستان به امضا رسید. (۴) وظاهرا جنگ اول ایران و روس خاتمه پذیرفت.
آن صلحنامه روی سه ماده تأکید داشت:
واگذاری اراضی و تعیین حدود مرزها نظارت درامور داخلی ایران و روابط تجاری. (۵) و این آغاز نوعی مستعمره شدن ایران بود که آثارش در حوادث بعدی جلوه گر شد.
جنگ دوم ایران و روس به بهانه این که روس ها «گوگجه» را تصرف کرده اند آغاز شد. حال آنکه «طبق اسناد روس و انگلیس دولت ایران گوگجه را با «قپان» معاوضه کرده بود.» (۶)
مدارک و مستندات آن جنگ نشان میدهد که آغاز گر آن جنگ خانمانسوز، از فتنه گری پیشوایان دینی نشئت گرفته است. هم عباس میرزا هم آنان که حکم جهاد صادر کرده اند همگی فریب خورده انگلیسیها بوده اند. با تصرف گوگجه احساسات مردم برانگیخته شد. ملایان حکم جهاد دادند. زمینه اش قبلا توسط شخص عباس میرزا فراهم شده بود. همو بود که از فتحعلیشاه خواست تا سید محمد اصفهانی (۷) و آقا احمد نراقی را از عتبات به ایران دعوت کند که برای تهییج مردم مسلمان به جنگ با روسیه کافر، با کمک دیگر علما مانند حاج ملا احمد تبریزی حکم جهاد بدهند. جنگ آغاز میشود. قشون ایران در قره باغ پیروزیهائی کسب میکند. «چهار صد سربریده نزد فتحعلیشاه به اردبیل فرستادند. سپس به غارت دهات و دکان ها پرداختند». (۸) با حمله قوای تزار قشون ایران درگنجه با شکست فاحشی رو به رو میشود. روس ها ایروان و تبریز را تصرف میکنند. «با ۱۵ هزار سواره نظام اجیر شده از رعایای آذربایجانی شاه … (۹) عازم تهران میشوند که با وساطت انگلیسی ها بین راه در منطقه ای به نام ترکمانچای توقف میکنند و قرار داد ترکمانچای بین ایران و روسیه بسته میشود. طبق ماده ۶ آن قرارداد، دولت ایران گذشته از آن که چندین شهر آباد و زرخیز را از دست میدهد؛ مبلغ ده کرور غرامت جنگ را به روسیه میپردازد.(۱۰)
بعد از خاتمه جنگ ایران و روس و جدا شدن بخش عمده ای از حاصل خیز ترین شهرها از بدنه جغرافیائی ایران، حکام قاجار با همان خیره سریهای موروثی به غارت مردم ادامه می دهند. تسلط سیاسی روس ها به ایران و خشم مردم از بی لیاقتی حکومتگران ستمگر، نهب و غارت روستائیان از سر گرفته میشود.
«یکی از افسران عباس میرزا … واحدی از قشون آذربایجان را به این ده که از دهات سلماس بود گسیل داشت واهالی را که در حدود سیصد نفری بودند به خوی میآورد. مردها را درمقابل چشم کودکانشان سربرید. زن ها را به سربازان داد و کودکان را بخشید.(۱۱)
در ادامه فشارهای فزاینده دولت به مردم و به ویژه روستائیان و کشاورزان، کوچ تدریجی آغاز میشود. ارامنه آذربایجان که از گذشته های دور درتولیدات کشاورزی و مآلا دررونق اقتصاد منطقه نقش مهمی داشتند ناتوان و درمانده از ستم مضاعف شریعتمداران و حاکمان وقت، خاک ایران را ترک میکنند.
«با رفتن ارامنه … آذربایجان ایران که به شصت هزار نفر میرسید اوضاع این ولایت سخت به نا بسامانی و وخامت گرائید.» (۱۲) وبه دنبال آن کوچ روستائیان مسلمان به قفقاز آغاز میشود. خالی شدن دهات درمناطق ارومیه و ارسباران و به دنبال آن قحطی وبا و وطاعون ۱۲۴۶ قمری، با قیمانده رمق را از اهالی گرفت. قشون که از فرط نارضایتی یک بار کاخ عباس میرزا را به ویرانی کشاند غارت کرد. … » (۱۳)
شدت گرفتن رقابت روس و انگلیس و سرازیر شدن کالاهای انگلیسی و روسی، اقتصاد بومی را نابود میکند. و در چنین بحران و دگر گونیهاست که آذربایجان دوپاره شده با خانواده های جدا ازهم، با احساسی مشترک درحسرتی غریبوار، با حفظ علائق فرهنگی و سنتت دیرپای خود، باز شدن درها را انتظار میکشند.
فقر و فلاکت، تباهی و جهل عمومی در اوج است و موریانه غفلت پایه های سلطنت قاجار را می پوساند. میجی، با مدیریتی کاملا هشیارانه، درآن سوی آسیا، باکمک مردم طرح تازه ای برای نوسازی ژاپن میریزد. اما، این طرف در بیخ گوش عثمانی ، جشن عمرکشان، جنگیری و قمه زنی دلمشغولی مردم خواب آلود است وشاه قاجار برای تهیه مخارج سفر به ارو.پا، چوب حراج به دست گرفته؛ منابع درآمد ملی را به بیگانگان وا میگذارد. در چنین روزهاست که مردی ازسلاله عصیان، ناصرالدین شاه را درحرم شاه عبدالعظیم به قتل میرساند. میرزا رضای کرمانی با یک تیر هدفمند قلب استبداد را می درد و ازکار میاندازد. قلب جنایت کار خودکامه از تپش باز میایستد. سر و صدای نوخواهی که از چندی پیش از گوشه و کنار ایران شنیده میشد همراه با فریاد مشروطه خواهی بلند میشود. با صدور فرمان مشروطیت ومبارزه مردم، سرانجام دوران تازه ای درحیات سیاسی مردم شروع میشود؛ مشروطه ای با الگوهای استبدادی.
بااین حال، مشروطیت نوپا، افق های روشنی را ازدرون سیاهی استبداد باز کرد که قابل تمیز بود. با تمام کمبودها و ضعف هایش، دستاوردهای پایه ای وپرثمری داشت رو به کمال. این درست است که در امحای بد آموزی های سنتی به ویژه در تقسیم قدرت چندان موفق نشد، با این حال درتعیین ابعاد قدرت،حد و مرز مشروعیت ها را برای مردم؛ آن هم به صورت قانون توضیح داد. نفاذ قانونی قدرت را با آرای نمایندگان مردم درمجلس تصویب کرد . برای شاه محدودیت هایی قایل شد. اختیارات درباریان و مجریان کشور را زیر چتر قانون گرفت. برای اولین بار حقوق فرد درجامعه تثبیت شد. اینکه به مرحله عمل نیامد، از نیت قانونگزار نبود ازفطرت سنت بود.
برهم زدن نقش طبقاتی از دیگردستاوردها بود. بعدازهجوم چند باره طلاب دینی و آتش زدن و تعطیلی مدارس نوین، و فرار بنیانگذارش «رشدیه»، نخستین جلوه های آن از دوران نخست وزیری سردارسپه شروع شد و عمومیت یافت. نشستن بچه های اشراف درکنار فرزندان طبقات فرودست روی یک نیمکت و زیر یک سقف در مدارس از کارهای نیک آن دوران است که تآثیرات همه جانبه ای به بار آورد وشکاف اجتماعی را ازبین برد. اصلاحات، عمران وآبادی کشور در سطوح گوناگون، ولو آمرانه، کوتاه کردن دست های آلوده اصحاب دین از حوزه قضا و تعلیم و تربیت، سپردن قانون به دست قضات واستادان تحصیل کرده، وتدوین محاسبات دولتی وتآسیس دانشگاه وده ها مراکزهنری وعلمی گرفته تا تآسیس بنادر وجاده های بین شهری، ورود زنان به خدمات دولتی و ملی، سیمای کهن اجتماعی را بهم ریخت.
بزرگترین آفت ملی دراین دوران، بی توجهی دولت ها به حقوق فردی وناچیزشمردن شئونات مردم بود. مشروطیت با همه دگرگونیها و نوخواهیها، هرگز نتوانست استبداد کهن راریشه کن کند. اینکه بعد ازقرنی که از مشروطیت سپری شده، هنوز مردم ایران با فشارها و خفقانهای دوران استبداد زندگی میکنند؛ بهترین گواه است. اندیشه سیاسی تکان نخورد . فشارحکومت ها در مهار کردن آزادی های سیاسی، حاصل ویرانگر خود را در انقلاب ناسنجیده بهمن ۵۷ به نمایش گذاشت. هشت دهه بعد از انقلاب مشروطه، درمیان بهت و حیرت جهانیان، مردم شوریده حال ایران با عقل شیعی، خودرا به آغوش اسلام بدوی انداختند. سرکوب های بعد از مشروطیت ، و شکست های چند خیزش ملی، زمینه های تکوین سلطنت فقها را به طور خزیده فراهم میساخت که ورود به این مقال از عهده این بحث خارج است.

حمله متفقین به ایران و طلیعه دگرگونی ها:
درسحرگاه سوم شهریور ۱۳۲۰ در بحبوحه جنگ دوم جهانی، ایران بی دفاع ازطرف قوای متفقین موردحمله قرار گرفت. انگلیسی ها جنوب ایران را باقوای قهریه تصرف کردند . وروس ها سراسر شمال و شمالغربی را از سرخس تا ارس دراختیار گرفتند. درچنین اوضاع بنابه سنت تاریخی، آذربایجان سهم مهاجمین شوروی شد و با تمام تجهیزات جنگی مثل یک دولت متجاوز، کران تا کران در سراسر آن خطه بساط خود را پهن کرد و به امر و نهی پرداخت. طولی نکشید که با تمام ادعاهای سوسیالیستی و حفظ حرمت همسایگی قدرت اصلی حکومت را درخطه شمال و آذربایجان مختل کرد. (۱۴)
ورود قوای متفقین اوضاع کشوررا بهم ریخت. نمایندگان سیاسی دول مهاجم فشارآوردند که رضاشاه باید از سلطنت خلع شود و کشور را ترک کند. رضاشاه ازایران رفت و تاج و تخت را به فرزند ارشدش محمدرضا شاه سپرد. به قول روزنامه های آن زمان، شاه جوانبخت براریکه شاهی تکیه زد. مقارن با این تغییرات، زندانیان سیاسی آزاد شدند که در مجموع به یکصد نفر نمیرسیدند. ازمیان زندانیان سیاسی چند نفری گرد هم آمدند و نخستین حزب منسجم ایرانی را پی ریختند. دراندک مدتی طیف عظیم از طبقات گوناگون درآن حزب گرد آمدند. نیروی حزب توده وپشتیبانی مردم چشمگیربود.
«روز پنجم آبان ماه ۱۳۲۳ درتظاهرات علیه حکومت ساعد حدود ۱۵۰ هزارنفرروشنفکر وکارگر به خیابان ها ریختند» (۱۵).
حزب توده ایران درشهرهای بزرگ و کوچک به فعالیت پرداخت. با جلب کارگران و کشاورزان و دهقانان و روشنفکران و تشکیل حوزه های آموزشی برای جوانان، اکثریت مردم و به ویژه فرودستان را با حقوق مدنی و سیاسی آشنا کردند. طبیعی بود که زمین داران و مالکان عمده و کارخانه داران و سرمایه داران این حرکت ها را بر نمی تافتند و با برچسب لامذهب و وطن فروش با تحریک اجامر و اوباش به مقابله پرداختند. یک تاجر معروف مالک کارخانه فرشبافی در تبریز، دختر خردسال بافنده را به جرم اینکه برادرش عضو حزب توده است به باد کتک گرفت و آنقدر زد که دختربچه فلج و زمین گیر شد. نفرت از تاجر که موجب فلج شدن دختر بچه ۹ دهساله شده بود در ذهن مردم ماندگار شد تا چندسال بعد وقتی از دنیا رفت، جنازه اش را بطور مخفی ازشهرخارج و با عجله به قم رساندند و به خاک سپردند و مدتها بعد مرگش را اعلام کردند.
اشاره به اهانت های مستمر عبدالله مستوفی استاندار خبیث که در دوران خدمتش لحظه ای از توهین و تحقیر به مردم بومی غافل نماند و با افکار عقب مانده، خشم و نفرت مردم را به حکومت برانگیخت تا جائی که در عکس العمل اسفبار حرکت های توهین آمیز آن مرد کثیف، انبوه مردم تحقیر شده، ستیز با حکومت مرکزی را برگزیدند. مستوفی با رفتارهای مغرضانه وغیرانسانی خود، درناراضی تراشی مردم بزرگترین خیانت ها را مرتکب شد. پرده بر حقایق کشید. با وارو نشان دادن نیازهای مردم منطقه، دشمنی و خصومت مرکز را برعلیه مردم آذربایجان بسیج نمود. شگفتا که چنین عنصر مغرض و بیکفایت در دوران بازنشستگی تاریخ نگاری را بر میگزیند که کارش بیشتر به نقالی شبیه است تا تاریخ نویسی. روایت کسروی درباره او صدق میکند :
«تاریخنگارانی که جز چاپلوسی و ستایشگری خواست دیگری نداشته اند و … از برای نان خوردن راه های دیگر فراوان است. » (۱۶).
گفتن دارد که آذربایجان، در کنار ضربه های خودی و مآموران نالایق مرکزی، هرگز از گاهی نیز از حمله ها و کشتارهای همسایه روسی عزادار میشد. روزهای سیاهی که مجلس شورای ملی در تهران، به سرکردگی لیاخف بمباران میشد، در مرز بیله سوار، هموندان لیاخف وشاپشال به بهانه فرار اسبی به خاک ایران، با گذشتن ازمرز، برسر جماعتی بی خبر از دهقانان ریخته و آن هارا قتل عام میکنند. (۱۷). یا در حمله به آذربایجان در دوران مشروطیت و محاصره تبریز به بهانه آذوقه رسانی به مردم شهر، جنگ خیابانی راه میاندازند وبه کشتارجنون آمیز مردم کوچه و بازار میپردازند. « … خبردار شدیم که حدود چهارهزار و پانصد نفر از نظامیان روسی در داخل شهر پراکنده شده اند. آنها به فرماندهی افسران خود مناطق خروجی شهر را اشغال کرده بودند و عابرین را متوقف و تفتیش میکردند.» (۱۸) و « … کنسول تزار … در سرزمینی که بدون جنگ و مقاومت اشغالش کرده بود علاوه بر قتل عام و غارت اموال و هستی آنها، دخترها و زن هایشان را هم به عنوان غنائم جنگی همراه با اموالشان میبرد.» (۱۹) یحیا دولت آبادی از تجاوزهای مکرر وجنگ های موحش روس ها درتبریز گزارش های تکان دهنده ای دارد.» (۲۰) دار آویختن هشت تن از پیشقراولان انقلاب مشروطه، در عاشورای ۱۳۳۰ و غارت کردن وبمب گذاردن و ویران کردن خانه ستارخان و ده ها جنایت هول انگیز روس ها، هنوز درخاطره های قومی آذربایجانی ها باقی ست. همچنان که نیرنگبازی حکومت وقت (سردار اسعد بختیاری) در طرح دعوت ستارخان به تهران به منظور مهمان کشی با زمینه های خدعه آمیز که با تبانی شخص صدر اعظم مشروطه و دول خارجی (۲۱) صورت گرفته، هرگز از ذهنیت آذربایجانیان و نسل های آینده زدوده نخواهد شد. ستارخانی که در سخت ترین روزهای مبارزه وقتی کنسول روس پیشنهاد کرد:
«بیرقی از کنسولخانه روس فرستاده شود و او به درخانه اش زده در زینهار دولت روس باشد.» در مقابل باختیانف ایستاد و با گردنی فراز پاسخ داد:
«جنرال کونسول من میخواهم هفت دولت به زیر بیرق ایران بیاید، من زیر بیرق بیگانه نروم.» (۲۲).
ایکاش یک جو از غیرت و شرافت این دلال اسب قره داغی «فارسی مدان»، دروجود این همه رجال کراواتی و دستاربند مرکزنشین وجود داشت که امروزه شاهد فروش دختران ایرانی دربازار مکاره دوبی وفاحشه خانه های خلیج فارس نمیشدیم!
این یادآوری از آن جهت قابل تآمل است که مدعیان نفخ کرده بی رگ و ریشه، که برحفظ حدود و ثغور خاکی کشور وناموس وطن تآکید دارند، و هنوز در ورق پاره ها وبلندگوهای آلوده خود، کشتار مردم بی پناه را، روز نجات ملی میخوانند، آیا به حکم وجدان در این فاجعه های مصیبت بار نیز تآملی کرده اند؟ آیا مفهوم پیام ستارخان عامی روستازاده را درک کرده اند؟ و ابعاد فاجعه را که در بالا اشاره شد، دریافته اند؟

حزب توده، در دورانی که قحطی وبیکاری سراسرمنطقه را فراگرفته بود، در آذربایجان تشکیل شد. روزی نبود که درمحله های تبریز چند نفری سرگیرآوردن یکی دو نان سنگک کشته نشوند.
«کنسول انگلیس درتبریز، دراواخرسال ۱۳۲۱ مینویسد که حزب توده و اتحادیه های کارگری آن حزب شنوندگان مشتاقی دربین کارگران گرسنه پیدا کرده است؛ کارگرانی که قیمت نانشان از اواسط سال ۱۳۲۰، به هشت برابر دستمزد هایشان رسیده است …» (۲۳)
نو آوری های آن حزب درآذربایجان نیزمورد استقبال قرار گرفت. این که حزب توده ایران بعدها به بیراهه رفت حکایت دیگری ست. ستیزه جوئی ها و کارشکنی های دائمی حزب توده با دولت ملی دکتر مصدق، درنهضت ملی کردن صنعت نفت، هنوزهم وجدان های آگاه را آزار میدهد. تهمت و افتراها وسرمقاله های سراسرناسزای روزنامه های حزبی که به تضعیف دکترمصدق انجامید؛ لکه ننگینی از خطاکاری ها و نابخردی های حزب توده ایران است. اینکه برخی سران حزب باتصمیم گیریهای غلط ویابه سفارش حزب برادرخلاف مصالح ملی، آلوده به خیانت شدند، نباید گریبان دیگران را گرفت و ده ها هزار عضو ساده یا طرفدار بیخبر را خائن و گناهکار شناخت. به حکم عقل سلیم، میباید که کارنامه حزب را از زوایای گوناگون سنجید. تاریخ شکل گیری وفعالیتش را درنظر گرفت و سپس به داوری نشست. درآن دهه، همزمان با تشکیل حزب توده ده ها حزب و سازمان درگوشه و کنار کشور راه افتادند که سالی نشده تعطیل شدند. منظور اصلی ابدا مقایسه نیست، باعلم به اینکه قیاس های نطری همیشه به بیراهه میافند. به یقین راز ماندگاری حزب توده – ولو رنگ باخته – را باید، درخدماتش، درنحوه بیداری مردم وارسید. این نوشته باچنین هدف، یعنی تآثیر پذیری جامعه دربسط وتوسعه ادبیات وهنروآثارفرهنگی اجتماعی را توضیح میدهد.
اساسا یک کاسه کردن عملکردهای حزب توده خلط مبحث خواهد بود. آن که زمینه های بنیادی سازندگی و ابزار تکان همگانی و غنای فرهنگی جامعه را فراهم میسازد هدفش افزایش شعور همگانی ست برای درک بهتر هستی. پس فرق فاحشی دارد با دلالی که قراردادهای نفتی و دیگر معاملات سیاسی را دنبال میکند. این قبیل اختلاط ها و پریشان گوئی های گمراه کننده، تهی کردن ذات مفاهیم است از واقعیت ها .
حزب توده ایران با برنامه های مترقی، نسل تازه ای را به وجود آورد. فرهنگ سیاسی را متحول کرد که از قرن ها پیش به حالت نزع افتاده بود. جوانان را به خواندن و مطالعه کتاب واداشت. طبقات مردم را با هنر و ادبیات روزجهان آشنا کرد. روزنامه و نشریه و کتاب را در سطح گسترده دراختیار عموم قرار داد. برای فکر و اندیشه جوانان راه های تازه ای باز کرد. حاصل آن تلاش ها، نویسندگان وهنرمندانی بودند که ازآن مکتب سر برآوردند و تا چندین دهه حاکم برادبیات و هنر و پیشتاز تحولات در سیر اندیشه گری شدند. هنوز هم درعرصه های فرهنگی و هنری حضور دارند. نسل دهه های بعدی تحت افکار آنان و تابعی از افکار آن پیشگامانند. آموزشی که حزب توده به جامعه داد، این نکته را نیزروشن کرد که رشد فکری جامعه در فضای سانسور و خفقان پلیسی هم غیرممکن نیست. ادبیات مردم زیر چتر سانسور، با زبان رازآلود خود میتواند به حیاتش ادامه دهد. البته این سخن کم بها دادن به تحول و پیشرفت هنر و ادبیات درفضای آزاد نیست، بلکه تآکید در کمرنک کردن قدرت سانسور و خفقان، درجوامع استبدادی است.
از نطرگاه سیاسی. شکی نیست که حزب توده مورد تآیید شوروی ها بود. همانگونه حزب اراده ملی سید ضیا طباطبائی مورد تآیید انگلیسی ها بود. همانگونه که بنا به اقوال عموم ، اهل عمائم وابسته انگلیسی ها و هکذا زمینداران و سرمایه داران. و اساسا این فکرهنوز رایج است که اگر ایرانی جماعت بخواهد یک کار جمعی به ویژه سیاسی، انجام بدهد، باید زیر پرچم یکی از دولت ها سینه بزند و الا کارش به سامان نمی رسد. کارکشته ها و قدیمی ها میگفتند تشکیل و راه انداختن هرگروه و سازمان و حزب و سندیکا بدون کسب اجازه دو دولت نیرومند روس وانگلیس محال است. انگار که بی ارادگی و با ساز دیگران رقصیدن، مرده ریگ سنتی ونهادی شده ایست که مردم پذیرفته اند.
شکل گیری فرقه دموکرات در آذربایجان که دراشغال قوای نظامی شوروی بود، هرگز مایه شگفتی نبود. دولت مرکزی اصلا از مدتها پیش آن منطقه را به امان خدارها کرده بود. استاندار از مدتها پیش به مرخصی رفته و درتهران مانده بود. در ۲۱ شهریور ۱۳۲۴ (روز تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان) تآسیس آن به اطلاع همگان رسید، حزب توده با تشکیل فرقه موافق نبود، با این که بعضی از رهبران فرقه عضو حزب توده بودند. کنگره بزرگ گشایش یافت. «روز ۲۹ مهرماه ۱۳۲۴ به نام کنگره خلق آذربایجان در میان شور و شعف عمومی به وسیله حاج عظیم خان برادر ستارخان سردار ملی گشایش یافت. (۲۴) کنگره خلق آذربایجان که از نطرگاه مردم عملکردش مانند مجلس موسسان بود با حضور هفتصد نفر که درانتخابات محلی به آن کنگره راه یافته بودند با اکثریت آرا تشکیل فرقه دموکرات و دولت ملی آذربایجان را تصویب کرد. متعاقب آن کابینه دولت تشکیل و صدراعظم آن کابینه (جواد زاده) سیدجعفر پیشه وری بود که هرگز عضو حزب توده نبود.(۲۵) سال ها درتهران سردبیر روزنامه حقیقت بود. بعد ازرهائی اززندان سردبیری روزنامه آژیررا برعهده داشت.

سیدجعفر پیشه وری و زندگی سیاسی او

پیشه وری درسال ۱۲۷۲ در روستای زاویه خلخال چشم به دنیا گشود. دوازده ساله بود که همراه والدینش در جستجوی لقمه نانی به قفقاز رفت. آن سال ها وضع نا به سامان اقتصادی، فقر و فلاکت و بیکاری هرساله عده ای از گرسنگان ایران را رهسپار آن طرف مرزها میکرد. فریدون آدمیت مینویسد:
« تنها در ۱۹۰۴ برای پنجاه و چهار هزار و هشتصد و چهل و شش (۵۴۸۴۶) عمله معمولی ایرانی ویزای مهاجرت به روسیه صادر شد. در ۱۹۰۵ سیصدهزار ایرانی به روسیه رفته که قسمت اعظم آن را کارگران تشکیل میدادند. (۲۶)
کسروی درآغاز نهضت مشروطه به کثرت کارگران ایرانی درمنطقه باکو اشاره ای دارد. مینویسد : «کارگران کان های نفت در صابونچی و بالاخانی به ده هزار تن میرسیدند.» (۲۷).
پیشه وری در (سرگذشت من) مینویسد: از ۱۲ سالگی درتلاش معاش بودم» با پیشخدمتی درمدارس تحصیل میکند. در هنگام تحصیل با مفاهیم سوسیالیزم آشنا میشود. «در ۱۲۹۹ همراه اعضای حزب عدالت دریاری رساندن به نهضت جنگل از بادکوبه وارد انزلی شد وبه فعالیت درکنار دیگر انقلابیون شمال پرداخت.» (۲۸) در نهضت جنگل با عنوان کمیسر خارجه در دولت میرزا کوچک خان شرکت میکند. «در سومین کنگره کمونیست بین الملل در جلسات ۲۲ ژوئن و ۱۲ ژوئیه ۱۹۲۱ شرکت کرد و نطقی درباره تعدد حزب کمونیست در کشورهای خاور میانه ایراد کرد.» (۲۹). پیشه وری درباره آمدنش به ایران مینویسد:
«در شدیدترین دوره نهضت گیلان، ملیون تصمیم گرفتند مرکز فعالیت خودرابه تهران انتقال دهند و در آنجا علیه استبداد و ارتجاع و زورگوئی مبارزه کنند. بیش از هرکسی من دم نظر بودم و همه از من انتظار فعالیت و کار داشتند. من هم تردید به خود راه ندادم. … خودم را به تهران رساندم و از آنجا عده بیشماری را پیدا کرده و دست به دست آنها داده وارد کار شدم. هنوز جنگل داشت تازه تمام میشد، در صورتی که ما درتهران علاوه بر سازماندهی جدی سیاسی، شورای مرکزی اتحادیه کارگران را که اعضایش آن روز به هفت هزار بالغ میشد، موفق شده بودیم تشکیل بدهیم. شورای اتحادیه کارگران ارگان خود را تآسیس کرد. این روزنامه حقیقت بود» (۳۰).
انتشار حقیقت در فضای اختناق رضاشاهی درمیان آزاد اندیشان جایگاه والائی پیدا میکند. سرمقاله ها ار پیشه وری است. حقیقت مورد یورش عمال شهربانی قرار میگیرد. با تعطیلی روزنامه، فعالیت های حقیقت به خارج ازایران منتقل میشود. «روزنامه و مجلات خود را توانستیم از دیوار چینی که پلیس رضاخان دور ایران کشیده بئد برسانیم.» (۳۱)
دکتر مصطفا الموتی که از نزدیک با پیشه وری آشنائی داشت مینویسد: «پیشه وری با آراکل میکائیلیان (سهراب سلطان زاده) همکاری نزدیک داشت.» (۳۲). درسال ۱۳۰۹ گرفتار و به ده سال زندان محکوم میشود. درسال ۱۳۱۷ با زندانیان سیاسی جدید آشنا میشود. « جوانان که همه تحصیل کرده و کتاب خوانده بودند از دیدن ماها که هشت و نه و ده سال در زندان به سر برده و روحیه خود را نباخته بودیم تشویق شدند و ما را سرمشق خود قرار داده و نیروی معنوی گرفتند. (۳۳). بعد از ده سال زندان کشیدن به کاشان تبعید میشود و همانجا مجددا با چند نفر دیگر زندانی میشود. بیست روز بعد از حمله متفقین به ایران از زندان آزاد و عازم تهران میشود. درتهران روزنامه آژِیر را با کمک یاران هم اندیش خود پی میریزد. وشروع به کار میکند. فریدون کشاورز مینویسد:
«همانطور که درابتدای صعود سردار سپه (رضاشاه) روزنامه حقیقت را منتشر میکرد پرفروش ترین روزنامه تهران بود، کریم کشاورز یرادرم که با پیشه وری از سال های انقلاب گیلان دوست نزدیک و همکار بود در روزنامه آژِیر با او همکاری میکرد.» (۳۴).
در دوره ۱۴ قانونگزاری از تبریز به نمایندگی مردم تبریز انتخاب شد. دراثر مخالفت عده ای از وکلا، «اعتبارنامه اش را مجلس رد کرد.» (۳۵). حال آنکه انتخاب او از تبریز طبیعی بود. برخی از صاحبنظران صحت آن انتخابات را تآیید کردند. «انتخاب پیشه وری از تبریز طبیعی بوده است.» (۳۶). کسروی مینویسد: «ازمجلس کارهائی سر زد که جز غرض ورزی معنائی نداشت. برای مثال میگویم. اعتبارنامه پیشه وری را چرا نپذیرفتند؟ علتش چه بود؟ آیا اکثریت حق دارد به دلخواه یکی را بپذیرد و یکی را نپذیرد؟ اگر میگویند پیشه وری هوادار شوروی بود، هوادار شوروی دیگران هم بودند. پس چرا تنها این را به کنار زدند؟ اگر میگویند انتخابش طبیعی نبود، اولا آنچه من شنیدم انتخاب پیشه وری ازتبریز طبیعی بوده است ثانیا کسانی که انتخابشان طبیعی نبود، در مجلس بسیار بودند. فلان مرد که یک عمر درتهران زیسته، دراین جا هرچه تلاش کرد به جائی نرسید و از فلان گوشه آذربایجان از شهری که ده نفر اورا نمیشناختند وکیل درآمد پس چرا او را رد نکردید؟ آیا این ها جز دیکتاتوری چه معنائی دارد؟» (۳۷).
جالب اینکه موقع رآی گیری مجلس به اعتبارنامه پیشه وری، « دونفر ازفراکسیون حزب توده … ازدادن رآی به اعتبارنامه پیشه وری خودداری نمودند.». (۳۸).
حکومت ملی آذربایجان یک سال بیشتر دوام نیاورد. دربهارسال ۱۳۲۵ وقتی قوای نظامی شوروی ایران را ترک کرد، مقدمات حمله ارتش شاهنشاهی به آذربایجان فراهم آمد. موسوی نیزکه بعدها ( به سناتوری انتخابی آذربایجان برگزیده شد) درملاقاتی که تابستان آن سال در رامسر با شبستری و سلام الله جاوید داشته وقتی در وسط دریا درحال شنا ازآن ها میپرسد که « چه پیشنهاد میکنید؟ دراینجا بمانیم یا به آنجا بیائیم؟ … بیایید به این همشهریتان راست راستکی حقیقت را بگوئید. آنها نگاهی به روی همدیگر کردند و نیم چشمکی هم به هم زدند و هر دو به اتفاق جواب دادند: ” هنوز که وضع روشن نیست. فعلا صبر کن تا ببینیم چه پیش میآید. به هرحال آذربایجان فعلا آمدنی نیست.» (۳۹)
با این حال، حکومت ملی سرفراز بود. درآن یک سال با تمام توانش کار کرد. با امکانات محدود و درآمدهای محلی عمران وآبادی را به طور مثبت پی گرفت. اصلاحات آمرانه نبود. با نیازهای محلی هماهنگی داشت .هرگز، به زور پلیس چادر از سر زنها گرفته نشد. کسی مانع مراسم مذهبی نگردید. حکومت در صدد بستن مساجد یا منع مراسم مذهبی نبود و با تمایلات مردم حرکت میکرد. بزرگترین خدمت حکومت حفظ احترام وخدمت به خلق الله بود و کار بنیادی، آشنا کردن با حقوق مدنی و گشودن افق های تازه جهانی به روی مردمی که از آموزش به زبان مادری خود منع شده بود و درخانه خود به زبان دیگری سخن میگفت.
حکومت یک ساله برآزادی زن تآکید داشت. برنامه زنان و شکستن موانع رشد زنان، این نیمه بزرگ و صبور ومربی شگفتآوربشری را درسرلوحه اصلاحات قرارداد. تشکیلات زنان با آموزش های لازم دختران جوان را وارد عرصه های گوناگون اجتماعی کرد. با شکل گیری تشکیلات زنان (قادین لار تشکیلاتی)، مربیان تعلیم و تربیت برای اعزام به دهات، وسایل ورود زنان برای خدمت در نهضت سواد آموزی همگانی پایه گزاری شد. به موازات آن عده ای از زنان برای آموزش نیروهای انتظامی فراهم آمد. قفل نکبت بار از روی لب های دوخته شده برداشته شد. حرف زدن به زبان مادری آزاد شد. دهقان و کاسبکار درمراجعه به ادارات دولتی به مترجم نیاز نداشتند. دردها و نیازهای خودرا به زبان مادری به ضابط قانون میگفتند. خفت و خواری ندانستن زبان فارسی را نداشتند. درخانه پدری با زبان مادری نفس میکشیدند. تدریس درمدارس نیز با زبان مادری بود. فرا گیری زبان فارسی بعد از سه یا پنج سال به عنوان زبان دوم در برنامه های آموزشی گنجانده شد. عمران و آبادی و راهسازی وتعطیل قمارخانه ها وفاحشه ها وقلع و قمع باجگیران و اوباشان و تآمین امنیت شهر و روستا مورد رضایت و امیدواری مردم بود. باورهای دینی و مذهبی مردم مورد احترام بود. دستور انتخابات مجلس ملی آذربایجان با «بسم الله الرحمن الرحیم » آغاز میشود (۴۰).
و شگفت اینکه برای نخستین بار درتاریخ ایران برای زنان حق رآی داده میشود و زنان درانتخابات شرکت میکنند. (۴۱).
تقسیم اراضی: روزنامه آذربایجان درتاریخ پنجم اسفند ماه ۱۳۲۴ ضمن اعلام شروع تقسیم اراضی نوشت :
«تعداد املاک خالصه اعم از انتقالی، فروخته شده، بازخریداری و سایر انواع بالغ بر سه هزار پارچه آبادی است . املاک دشمنان حکومت ملی که آذربایجان را ترک نموده اند ۴۳۷ پارچه میباشد که درآمار فوق منظور نشده است. با تقسیم این املاک به نظر میرسد یک میلیون نفر از دهقانان صاحب زمین خواهد شد. و متعاقب آن آگهی مربوط به شروع تقسیم خالصجات در شهرهای میاندوآب، خوی، اهر و اطراف تبریز درتاریخ ۷/۱۲/۲۴ از طرف وزارت کشاورزی آذربایجان انتشار یافت. بنا به تصمیم حکومت ملی قرار براین بود که تقسیم اراضی تا پایان اسفند ماه سال ۱۳۲۴ خاتمه یابد.(۴۲). اخذ مالیات از زمین داران وسرمایه داران و گسترش فرهنگ و هنر بومی و راه سازی روستاها و ساختن مدارس و حمام و درمانگاه در دهات آذربایجان و تآسیس دانشگاه و ایجاد رادیو و اهمیت دادن به توسعه وشناسائی «حقوق زنان» ازیادگارهای نیک حکومت یک ساله فرقه دموکرات است که هنوز خاطره های خوش آن روزگاران در ذهنیت ها باقی ست.
صادقانه ترین تحلیل از روزنامه جبهه ارگان حزب ایران نیز شنیدنی ست:
« … نهضت آذربایجان آزادیخواه، اصلاح طلب و مترقی است. املاک را تقسیم میکند. عوارض را حذف مینماید. تمام عملیات در جهت ترقی دادن سطح زندگی دهقانان انجام میگیرد و درآذربایجان درعرض یک سال ۵۰۰ مدرسه میسازند. بیمارستانهای متعدد ساخته دانشگاه تشکیل میدهند. کودکستان و تیمارگاه آماده میکنند. یعنی در بالا بردن سطح دانش اهالی کوشش فراوان مرعی میدارند. با تمام قوا راههارا تعمیر کرده خیابانهارا اسفالت میکنند. از ناامنی جلوگیری کرده درمقابل فساد به سختی مبارزه میکنند. (۴۳)
« … گشودن درمانگاه ها و کلاس های سواد آموزی، تآسیس دانشگاه، یک ایستگاه رادیوئی ویک انتشاراتی … حتا مخالفان فرقه هم به ناچار پذیرفتند که درعرض این یک سال خدمات و کارهایی بیشتر از دوران بیست ساله رضاشاه انجام گرفته است.» کنسول انگلیس نیز درتبریز مینویسد: « … فرصت یافتم با برخی ازمقامات فرقه دموکرات … به نظر میرسد آنان از قشر ماهر طبقه کارگر صنعتی هستند … گرچه مقامات حزب دموکرات جذابیت برخی مقامات پیشین فارس را ندارند، زیرکی و تجربه عملی زیاد آنها شگفتی آور است آنها به امور محلی خود علاقمندمد و شک ندارم که از مدیران شهری که قبلا از تهران فرستاده میشدند بسیار تواناترند … » (۴۴)
این برنامه ها بیانگر آمال جمعیِ شیفتگان آزادی ومدافعان بیداری طبقه فرودستان و محرومان جامعه بود که در رآس آن پیشه وری قرار داشت وهمو بود که دربرابر قدرتمند قلدری مانند باقراوف ایستاد، وقتی باقراوف گفت : «بزرگترین اشتباه و درعین حال علت شکست فرقه این بود که به اندازه کافی روی وحدت آذربایجان شوروی و ایران تکیه و تآکید نکرد.» پیشه وری با گردن فرازی و درنهایت دلیری و شجاعت پاسخ داد:
« برعکس نظر رفیق باقراوف من عقیده دارم که بزرگترین اشتباه ما و علت شکست فرقه ما این بود که ما به اندازه کافی روی وحدت خدشه ناپذیر آذربایجان ایران با ایران، روی وحدت وهمبستگی ما با تمام ایران و مردم آن و جدائی ناپذیر بودن آذربایجان ایران ازایران تآکید نکردیم.(۴۵).
همین صراحت کلام، بیانگر استقلال رآی پیشه وری ست که به جزای آن هم به مسلخ رفت. اوهرگز در فکر جدائی آذربایجان ازایران نبود. هیچگونه سندی دردست نیست که پیشه وری به جدا شدن آن خطه ازبدنه اصلی ایران رآی داده باشد. بهترین گواه خالی گذاشتن پست وزارت خارجه درکابینه اش میباشد. «مجلس ملی کسی را برای وزارت خارجه تعیین نکرد تا ازاتهام توطئه برای جدا کردن آذربایجان از ایران مبرا بماند.»
(۴۶).
او که درجوانی کمیسر خارجه در دولت انقلابی جنگل بوده، و درارتباطات جهانی از نقش وزارت خارجه آگاهی داشته، چگونه درآن یک سال درفکر وزارت خارجه نبوده؟ بدون شک نیازی به تشکیل آن وزارتخانه نمیدید . هدف اصلی او اصلاحات داخلی و مداوای درماندگی های پیرانه بود که ذهنیت نسل ها را موریانه وار پوک کرده بود. تلاش پیشه وری، برای رفاه عموم بود و مصوباتش بیشتر در حول اجرای قانون انجمن های ایالتی و ولایتی دور میزد.
درسال ۱۳۷۵ کتابی به چاپ رسیده که در صفحه ۱۳۰ آن سندی هست خطاب به آقای صدقیانی رئیس اتاق تجارت وقت تبریز. تاریخ نامه ۰۳/۱۱/۲۴ است با علامت شیر و خورشید و تاج سلطنتی. همانگونه که پرچم سه رنگ ایران با علامت شیر و خورشید در حکومت یک ساله فرقه باقی ماند. (۴۷)
ای کاش تاریخ نگاران وطنی، با چشم باز و وجدان آگاه به این گونه پرنسیب های پیشه وری نیز اشاره میکردند، و تنها به قاضی نمیرفتند و اورا درمظان تهمت بیگانه پرستی قرار نمیدادند. عامل بیگانه و متجاسر معرفی نمیکردند. آن هم بین مردمی که حداقل، امروزه، آبشخور فرهنگ روزمرگی اش ازبیگانه به اوج رسیده و هزار و اندی سال است که درآغوش متجاوزین غلتیده و به فرهنگ بدوی آن مینازد و ننگینی ها و بی هویتی های اجنبیان را مایه نجات میداند؛ آن هم با چه شور و ایمان و یقینی! و، از همه مهمتر این که متجاسرین را به زعامت خود برگزیده سرنوشت حیات و ممات را به دست آنها سپرده است؛ و شرم آورتر، پرچم است با نشان سیک های هندو که بالاسر میلیونها ایرانی در اهتزاز است.

کشتار از زنجان آغاز شد
یک سال بعد وقتی ارتش شاهنشاهی از مرکز به سوی آذربایجان هجوم آوردند، تفنگداران و نوکران ذوالفقاری ها در زنجان، کشتار مردم بی پناه را شروع کردند. به خانه یکی از روحانیان که مورد احترام اهالی شهر بود حمله بردند و پیر مرد را از طبقه دوم خانه اش به وسط خیابان پرت کردند. و به طور وحشیانه ای به قتل رساندند. گناهش این بود که بارها با تجاوزات و ستمکاری های خانواده ذوالفقاری مخالفت کرده بود. «اولین قربانی این تظاهرات شیخ محمد آل اسحق پیرمرد روحانی شهر بود که نمایندگی آیت الله اصفهانی را داشت.» (۴۸) . روحانی دیگری که محضرداری امین و مورد اعتماد مردم بود در دفترش به رگبار بستند. پرونده برایش درست کردند که خدا نشناس است و همکار پیشه وری. فرزند آن روحانی که طفل پنج ساله ای بود و درآن روز ننگین شاهد جنایت هولناک بود وسیله اقوامش به قفقاز رفت. همانجا تحصیل کرد. ازدانشگاه تاشکند فارغ التحصیل انستیتوی اسلامی گردید. زمانی که آیت الله خمینی در نجف بود بارها به دیدنش رفت. با او عهد پیمان بست. در معیت او به ایران آمد. حضورش در شورای انقلاب فرصتی برایش فراهم آورد تا با دلی پر از بغض و کینه انتقام یتیمی خود و پدر مظلومش را بگیرد.
درباره قتل و غارت مزدوران و اوباشان ذوالفقاریها و ارتش طفرنمون شاهنشاهی سخنان نفرت انگیزی بر سر زبان ها بود. شاهدان عینی از وحشیگری ها حکایتها نقل کرده اند که از شنیدنش موی تن آدمی سیخ میشود. نوشته اند :
درباسمنج سربریده علی قهرمانی را بالای سر نیزه زدند و همچون اعصار قدیم گرد سرنیزه به چرخ زدن و رقصیدن پرداختند.(۵۱).
من نویسندۀ این روایتها درآن سال، نوچوانی بودم پانزده ساله ، با برادر بزرگم رفته بودیم باسمنج برای مراسم عاشورا که دعوت داشتیم. با دیدن همین سربریدۀ خونالود، چنان وحشتزده شدم که برادرم به دروغ گفت: أین شبیه است و دست ساز نه سربریدۀ واقعی آدم. برای گریه کردن مردم! و مرا ساکت کرد .

قبل از ورود ارتش به تبریز، انتظامات هر محل را ریش سفیدان برعهده گرفته بودند. بگیر و ببند و خرده حساب های شخصی هنوز شروع نشده بود. با ورود ارتش که دسته ای از فواحش و اوباشان فراری دراطرافشان پایکوبی میکردند و عربده میکشیدند، در خیابان های یخ زده و تقریبا خلوت تبریز به نمایش پرداختند. همه جا بوی خون و انتقام گرفته بود. تیمسار هاشمی که بارعام داد، فرصت طلبان به دست بوسش رفتند. تیمسار گفته بود « هرکس هرکجا متجاسری سراغ دارد فوری معرفی کند.» بگیر و ببند و کشتار مردم بی دفاع آغاز شد. چوبه های دار وسط شهر برپا گردید. درمیدان شهرداری که به مبدان ساعت هم شهرت داشت) هفته اول، زندان عمومی و بازداشتگاه شهربانی بعد از سالی آرامش بار دیگر سرو صداهای گذشته را از سر گرفت. مالکین که ازتهران برگشتند، دهقانان و کشاورزان را گله وار روانه زندان ها کردند. عقده های چرکین در دل های حریص و زخم خورده زمینداران طماع سر باز کرده بود و خونابه های انتقام بر سر دهقان گرسنه و لخت و بیمار خالی میشد.
دادگاه های نظامی، هزاران تن از شیفتگان آزادی و تهیدستان آذربایجان را به اتهام متجاسر و بیگانه پرست و وطن فروش، روانه مسلخ کردند. گفته میشد که بیش از سی هزار خانواده از آذربایجان به دیگر نقاط کشور تبعید شدند.
یک سال پس از هجوم ارتش به آذربایجان و کشتار مردم بیدفاع منطقه، روزنامه نگاری از اهالی محل که از مخالفین سرسخت حکومت فرقه دمکرات، و نماینده فعال سیدضیاالدین طباطبائی بود و برای حزب اراده ملی فعالیت میکرد دریک گزارش منصفانه ای خبرداد :
« … آذربایجان دریک قحطی بیسابقه و دریک بحران اقتصادی و بیکاری و فشار مسئولین امر دست به یخه است … بوی مرگ فضای آن را پرکرده است … هرکس به آذربایجان پای میگذارد، اول به فکر پرکردن جیب خود میباشد. » همو، درگزارش دیگری از بازدید شاه از شهر مرند مینویسد شاه وقتی جلو صف روحانیان رسید از حاج شیخ محمدعلی پرسید: «ممکن است بپرسم نیاز اولیه و خواست اصلی این مردم چیست؟ … میگوید مردم این شهر سلامتی شاهنشاه را خواستارند شاه میگوید متشکرم ولی بعد چی؟ این بار شیخ سر خود را بلند کرده و چشم به چشم شاه میدوزد و با صدای محکم و رسائی، درحالیکه با انگشت خود، صف مقابل، هیئت حاکمه و مآمورین دولتی، از جمله منصور و شاه بختی را نشان میدهد میگوید: بفرمائید شر اینان را از سر ما کم کنند.» (۵۲)

جان مطلب را ویلیام داگلاس آمریکائی که چندی بعد از آن کشتار ننگین از آذربایجان دیدن کرد، درکتاب «سرزمین عجیب با مردمی مهربان» مینویسد: به دنبال ارتش، مالکین فراری باز گشتند. آن ها به دریافت بهره مالکانه همان سال اکتفا نکردند، بلکه بهره مالکانه سال قبل را نیز از دهقانان پس گرفتند و آن چنان روستائیان را غارت کردند که ذخیره غذائی خود را هم از دست داده و گرفتار گرسنگی شدند.

*****
پانویس ها
*آذربایجان – آتورپاتگان : ایالتی ازایران واقع درشمال غربی این کشور، و آن از شمال و شمال شرقی به مرز ایران و روس ازمغرب به مرز ایران و ترکیه و ازمشرق به بحرخزر محدود است.نجدیست ناهموار و دارای قلل آـتشفشانی مانند سبلان و سهند و در مرکز آن حوضه وسیع نسبتا پستی است که دریاچه ارومیه درآن قرار دارد. آب و هوای آذربایجان درشمال و شرق سرد و در مغرب معتدل و درجنوب حوضه دریاچه گرم و مرطوب است.باران سالیانه به ۵۰ سانتیمتر میرسد. (فرهنگ فارسی محمد معین)
۱ – رقابت روس و انگلیس درایران و افغانستان، پیو – کارلوترنزیو، ترجمه عباس آذین بنگاه ترجمه و نشر کتاب تهران ص ۲۳
۲ و ۳ همان ص
۴ – همان ص ۲۵
۵ – همان ص ۲۵
۶ – از ماست که برماست. هما ناطق ص ۱۹ چاپ سوم ۲۵۳۷ انتشارات آگاه
۷- همان ص ۲۱
۸ – همان ص ۱۸
۹ و ۱۰ رقابت روس و انگلیس … ص ۳۱
۱۱ – از ماست که برماست ص ۱۲۰
۱۲ و ۱۳ – همان ص ۴۷
۱۴ – در یکی از مسافرت ها که به منظور سرکشی به عشایر شمال آذربایجان به آن نواحی رهسپار بودم با آن که از طرف فرمانده سپاه شوروی جوازعبور داشتم دربین راه دو نوبت مورد بازجوئی پست های نظامی شوروی قرار گرفتم که حتا چمدان هایم را نیز بازدید نموده و بازرسی کردند.(خاطرات سرتیپ علی اکبر درخشانی ص ۵۱۱ چاپ امریکا.)
۱۵ – من متهم میکنم حزب توده ایران را، فریدون کشاورز ص ۱۰۹ و گذشته چراغ راه آینده است ص ۱۹۸ جامی – انتشارات زبرجد تهران
۱۶ – ازماست که برماست. پیشین ص ۸۲
۱۷ – « … پاسداران روس در زمان به بیله سوار تاخته دست به کشتار گشادند. سی و هفت تن را بیگناه کشته و گمرکخانه را با یکصد و سی پنج خانه نفت ریخته آتش زدند. و سراسر دیه را تاراج کردند. چهار روز پس از آن بار دیگر به خاک ایران تاخته در دیه ” زرگر” هفده تن را کشته و دویست و هفتاد خانه را آتش زده سراسر دیه را تاراج کردند. سپس از آنجا به “شیرین سو” گذرگاه شاهسونان رفته بیست تن را هم درآنجا کشتند. سه روز دیگر باز به “جواد کندی” ریخته پس از تاراج و کشتار هفتاد و پنج خانه را آتش زدند … و دراندک زمانی چند دیه را ویرانه گردانیدند.» تاریخ مشروطیت ایران احمد کسروی ج ۲ ص ۵۵۱
۱۸ و ۱۹ – تبریز مه آلود. محمد سعید اردوبادی ترجمه سعید منیری انتشارات دنیا تهران ج ۳ صص ۶۷۵ و ۷۷۸
۲۰ – …« قشون روس به تبریز که رسید بنای مداخله را گذارد و خواست صمدخان را وارد شهر و مجاهدین را مقهور کند. یعنی خواست مشروطه خواهان تبریز را تسلیم مستبدین نماید. مجاهدین تمکین نکردند و ما بین آن ها و قشون روس جنگ درگرفت. چون قشون روس دراین شهر سابقه تاریخی موحشی دارد که درآن تاریخ چون داخل تبریز شدند مردم درکشتن و مفقود کردن آنها به هر وسیله بود کوتاهی نکردند. دراین موقع یا مردم درنظر داشتند آن قصه تاریخی را تجدید نمایند یا آن که روس ها ترس داشتند آن قصه تجدید شود این بود سخت ایستادگی کردند. چند روز جنگ درگیر بود. از طرفین جمعی کشته شدند. یک دفعه هم به روس ها شکست وارد ساختند. ولی معلوم است که یک عده مجاهد در جنگ با چند هزار قشون مرتب روس تا یک اندازه تاب مقاومت دارد.» حیات یحیا ج ۳ چاپ چهارم ۱۳۶۲ انتشارات فردوسی ص ۲۰۲
۲۱ – ستارخان به تقاضای سفرای روس و انگلیس درتهران که مطابق دستور دولت های متبوعشان عمل می کردند، به وسیله دولت ایران از تبریز اخراج شده است. به نظر سفرا و هم چنین به نظر نمایندگان کنسولی درتبریز، اخذ این تصمیم به طور مطلق ضروری بود. چون مادام که ستارخان و باقرخان در تبریز باقی بمانند و مادام که طرفداران مزاحم آن ها خلع سلاح نشوند امید برقراری نظم و اعتماد عمومی در شهر نمیتوانست باشد.» (مکی نون وود گزارشات رسمی از مذاکرات پارلمانی سال ۱۹۱۰ جلد شانزدهم ص ۲۲۸۷ به نقل از نشریه کنکاش شماره نهم بهار ۷۲ چاپ آمریکا به قلم م. امیرآبادی مطلق.)
۲۲ – تاریخ مشروطیت احمد کسروی ص ۶۹۴
۲۳ – ایران بین دو انقلاب. یرواند آبراهامیان. چاپ دوم ۱۳۷۷ نشرنی تهران ص ۴۸۱
۲۴ – گذشته چراغ راه آینده است. ص ۲۸۰
۲۵ – من متهم میکنم … فریدون کشاورز انتشارات رواق تهران چاپ دوم زمستان ۱۳۵۷ ص ۶۷
۲۶ – فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران. فریدون آدمیت چاپ نوید، آلمان غربی ۱۳۶۴ ص ۱۵
۲۷ – تاریخ مشروطیت کسروی. ص ۱۹۳
۲۸ – جنبش های انقلابی ایران. احمد رناسی. چاپ بازتاب ساربروگن – آلمان پائیز ۱۳۶۶ ص ۳۶۳
۲۹ همانجا ص ۴۴۶
۳۰– سرگذشت من. سیدجعفر پیشه وری ص ۵ و ۶
۳۱ – همان ص ۸
۳۲ – ایران درعصر پهلوی. مصطفا الموتی – چاپ لندن جلد ۹ ص ۸
۳۳ – سرگذشت من … پیشین ص ۹
۳۴ – من متهم میکنم حزب توده ایران را …ص ۶۶
۳۵ – گذشته چراغ راه آینده است .ص ۱۷۸
۳۶ – به نقل از شهریه سهند چاپ پاریس شماده ۷ ص ۲۸۴
۳۷ – به قلم یک نفر ایرانی «کسروی» ۱۳۲۴ انتشارات اردیبهشت تهران
۳۸ – من متهم میکنم … پیشین ص۶۷
۳۹ – یاد مانده ها از برباد رفته ها. خاطرات سیاسی و اجتماعی دکتر محمحسین موسوی. انتشارات مهر کلن آلمان چاپ نخست ۱۳۸۳ ص۱۲۷
۴۰ – گذشته چراغ راه … پیشین ص ۲۸۳
۴۱ – همان جا
۴۲ – همان صص. ۲۶ – ۳۲۵
۴۳ – یرواند آوانسیان. ایران بین دو انقلاب. نشر نی تهران چاپ دوم پیشین ص ۵۰۴
۴۴ – همان ص۴۹۴
۴۵ – من متهم میکنم … پیشین ص ۶۵
۴۶ – یرواند آوانسیان … پیشین ص ۴۹۵
۴۷ – بازار تبریز درگذر زمان.ناشر اتاق بازرگانی و صنایع و معادن تبریز. ۱۳۷۵ بهروز خاماچی..
۴۸ – گذشته چراغ … پیشین ص ۴۰۲
۵۱ – همان ص ۴۲۲
۵۲ – خاطرات درخاطرات رحیم زهتاب فرد چاپ اول آذر۱۳۷۳ پخش دریچه تهران.ص ۳۷۹

گرگ سیاه/رضا اغنمی

گرگ سیاه

به من میگن گرگ سیاه. بذا بگن. چه عیب داره من که گرک نیستم. خودم این را بهتر میدونم. باید جنگلا چسبید. بیخودی که سرزبان ها نیفتاده و معروف نشده ام. لابد یه قدرتی دارم که خودم خبر نداشتم و ندارم! کاریشم نمیشه کرد. حالا توی این جنگل خودمون جهنم، جنگلای دیگه هم منو به این اسم میشناسن. بذا بشناسن. اصلن به عقل جن هم نمی رسید یه روزی میشم گرگ سیاه و اینقده شهرت پیدا می کنم. حالاشم نباید رو این اسم فکر کنم کارای زیادی در پیشه. اسم که مهم نیس. گرگ نه روباه ، خر، فیل، خرس، خرچنگ و قورباغه چه فرقی میکنه. اسم که اعتبارنمیاره. قدرت مهمه و شهرت پیداکردن. اصل این دوتاست. منم که اینارو میخواستم ازاول. بَسَسمه. عمری روش کارکردم. اما باید ببینم کدوم ناکس این اسم را برام انتخاب کرده تا حسابشو برسم. حالا وقتش نیس کارای مهمتراز اون دارم. وقت تلف کردن جایز نیس. باشه برا یه وقت دیگه اما یادت باشه که نذاری مفتکی از دستت درره ها!
نیگاکن ببین چه خبره؟ جنگل بهمریخته. سر و صدا و داد و قال جونورا تماشا کن هیاهوی کلاغا و لاشخورا، که برام میرقصن و آواز میخونن. از کجا فهمیدن رقص و آوازشون را دوست دارم؟ عنترا وخرسا و روباها از سر و کول هم بالا میرن تا منو ببینن. حتا تا اون بالا بالاها برده نم تا آسمونا تا کره ی ماه. عجب شهرتی پیدا کردم قضا قورتکی یه مرتبه شدم سلطان جنگل.
هه هه … وقتی روی پر شاهین از آن طرف آبها رسیدم یه نظری از بالا انداختم پائین. مُخم سوت کشید اولش که نمیدونسم جنگل اینقده بزرگه. دومش هم فکر نمیکردم این همه جونورای جورواجوراینجاهستن که پیشوازم میان با اون دم جنبونداشون، شیلنگ تخته انداختناشون. شترا و گاوا و دستۀ خرا چه جفتک مینداختن! میمونا رو دیگه نگو. کیف کردم از شیشکی ها و معلق زدناشون.
تماشائی بود واقعن. بره ها و گوسفندا با ایل و تبار صف بسته بودن و بع بع میکردن. اما حساب این طوطیای فضول را باید رسید. نیومده بودن. زبونشونم درازه باید ارٌه کرد تا نسلوشون تبدیل به کلاغ بشه! پرستوها را هم باید کاری کنم اینقده بال و پرنکشن این ور و اونور نپّرن. خبرمیبرن و خبر میارن. ییلاق قشلاق یعنی چه؟ همش بهانه است. همشون خبرچینی میکنن. از ما به اونا ازاونا به ما. وقتی خبرای اون طرفیهارو میارن اینجا چشم و گوش زبون بسته ها باز میشه. یه عده سر بهوا میشن. پدربزرگ وصیت کرده بود نذارین این جونورا ازقفس برن بیرون. ولی من برای محکم کاری گفتم، همه شونا جمع کنن یه جا و ناغافل پراشون را سه تیغه کنن و بین چهاردیواری بیندازن تو حبس.
همین دیروز بود که روباه آمده بود دیدنم. با تعظیمای دولاّ سه لاٌ، چند قدمی ام ایستاد. خنده ام گرفت از ریشش که کف پاشو جارو میکرد یه چند تائی تخم کفترا کرده بود تو نخ سبزرنگی وتودستش بازی میداد و لب میجونبوند. گفت :
«قربان تعظیم عرض میکنم. اگه اجازه میدین عرض محرمانه ای دارم؟».
گفتم «بگو ما که محرم و غیر محرم نداریم!» گفت «شرمم میشه.» گفتم «درآئین ما اصلن شرم و حیا وجود نداره.» گفت « نمیشه میشنفن.» گفتم «حیوونی این طرفا نیس جزمن و تو که بشنفه.» ُبر و ُبر نگاهم کرد. درنگاه تیز و حرومی اش خواندم که چیزی باید بگه که روش نمیشه. نگفت. با کله سه گوشه ایش اشاره به درخت بلندی کرد و با چشای نانجیبش گفت «ببین!»
درخت بزرگ وتناوری بود و برگ هاش به زردی میزد انگار آفت زده بود و داشت خشک میشد. تنه قطورش درحال پوسیدن بود. صدای خش خش عجیبی از اون توش میومد. پنداری موریانه افتاده بود به جونش. ترسیدم بیفته لِهُم کنه. پس کشیدم. روزی که آمدم جنگل سبز وخرم بود. با چشمه ها و رودخانه های پرآب، پهن و بزرگ و با صدا. شبنم نشسته بود رو برگ درختای سرسبز. ابر شفاف پشت مَهِ خاکستری ایستاده بود بالای جنگل. جونورا دست میزدن و میرقصیدن. ازاین کاراشون حرص میخوردم. بدتر از همه اینکه از امیدا و آینده ها و بهترا حرف میزدن. من که تو عمرم به این چیزا عادت نداشم شکم روی پیدا کردم. تا ازبال شاهین پایین آمدم یکراست بردَنَم عملیات. حالا چرا درختا به این روز افتادن حکمتی باید توکار باشه. آفتابو ببین چقدر کدر شده رو به سیاهی میره، باشه بذار بره چه بهتر! سیاه بشه خیلی خوبه بالاتر ازهمه رنگاس میگن.
چرا قاطی پاتی شده ام حرف توحرف میآره فکرم. داشتم میگفتم که پرنده ای اونجا نبود. روباه گفت «هستن شما نمی بینین. خبرچیناشونا گذاشتن اون بالا خودشون رفتن برای تخم گذاشتن. از وقتی که تشریف آوردین مخفی کاری میکنن. چن شب و روز نخوابیدم تا کشف کردم. مگه خبرای بیرون به شما نمیرسه؟»
«نه! این قبیل خبرا به چه دردم میخوره؟ ببینم مگه اینا سابقن کجا تخم میذاشتن؟»
«بالای درختا روی لانه هاشون »
«پس چرا حالا مخفی کاری میکنن؟»
«ازترس شما. میگن تشریف آوردین تخماشونو بخورین، نسل پرنده ها را توجنگل نابود کنین . برای همینه که زِبِلاشون توغارها و زیر سنگای بزرگ و امن تخم میذارن. اینا که هنوز اون بالا موندن میگن شیر چکاری به ما داره؟»
شیر دیگه کییه؟ اختیاردارین قربان.
«پس هنوز شیرم!»
«چه فرمودین قربان؟»
«فرمودم که …. به تو چه ربطی داره که چه فرمودیم تو حرفتو بزن!»
«معلومه که ربطی نداره شما درست فرمایش میفرمایین ولی بنده نفهمیدم به کی وچی ربط داره به من یا به حضرتعالی یا به این فضولا که بیخانمان شدن؟ عرض میکردم که ازترس شما فرارکردن. دررفتن به چنگلای بیرون و قایم شدن بیچاره ها ازترس جونشون زیر پوست شاخه ها تخم میذارن. ازحواس پرتی میترسم صداها مونو بشنفن!»
گفتم «بیا جلو!»
«جرأت نمیکنم قربان.»
پرسیدم چرا؟
گفت « ازاون چشم ها وپوزه تون … یال تون چه شده ؟ »
راستی، نکنه گرگ شده ام و نمیدونم. چندی پیش که آب میخوردم دیدم عکسمو تو آب. دیدم که پوزه ام دراز شده یالمَم نیس شده عوضش یه دُم گرگی درآورده ام. طبع و مزاجم هم برگشته مدتیست. وقتی هم شکمم پراست دلم میخواد هرجانداری را بی جان کنم. بعضی از دوستان قدیمم هم وقتی به من میرسن طوری نیگام میکنن که انگار شاخ درآورده ام. ازم وحشت میکنن. برم یه بار دیگه باید توی آب خودمو نیگا کنم مطمئن شم . آب هم که گیرم نمیاد. اما اگر شده باشم چی؟ چرا میلرزم؟ چرا شاشیدم!
این که نگرانی نداره همه حیوونا میشاشن! گرگم شدین که شدین چه بهترمیخواستین شیرجنگل را بیرون کنین و جاش بنشینین بیرونش کردین رفت وجاشا گرفتین. فرقی ام برای جانورای جنگل نمیکنه. این جنگل با دیگرجنگلا فرق داره. جانوارای اینجا یه سلطان میخان. همین. سلطانی که عرّوتیز کنه. سلطانی که ازش حساب ببرن وهرازگاهی هم بیخود وبیجهت فریادا ی تند و تیز بکشه و جنگیارو بترسونه. وقت و بیوقت چندتائی ازجانوران را لاجون کنه. اگه هم وقت نکنه و نکُشه، با عروتیزاش چنان رعب و وحشتی به جونشون بیندازه که خودشون ریق رحمت را سربکشن. اینا بدون سلطان نمیتونن نفس بکشن. باوردارن که جنگل از روز اول سلطان داشته وصاحب اصلی تو راهه خیال میکنن شمایین! ازکارخدا هیچ حیوونی سر درنمیاره چی برسه به شما گرگ سیاه که جای شیرنشستین ازکجا معلوم که اونای دیگه هم از اول مثل شما یک حیوون عوضی نبودن؟ تازه کدوم جانوره که تو این هیری ویری این چیزا به فکرش برسه و جرأت داشته باشه یه دقه فکر کنه. عقل و هوش همه از سراشون پریده!»
بس من شدم شیر حنگل. خبرنداشتم. نمی دونستم!
به روباه امان دادم. جلو اومد گفت «گوشتونو بذارین رو لبم!» منم گوش راستم را گذاشتم رو لبش. یواشکی گفت «با من بیایین.»
روباه از جلو ومن پشت سرش. جنگل چقدر ویران شده به این زودی. بالا سررا که نیگا میکردی لاشخورها بودن و دستۀ کلاغ ها وغار غاراشون پیچیده بود درفضای جنگل. با سر و صدای بچه روباه های کله گرگی، تا آن روز ندیده بودم. چه مارهای گنده و خوش خط و خالی عمل آمده و چسبیده بودن به تنه خشک درختا و روی اسکلت ها داشتند آواز میخواندن. دنبال نهر آبی میگشتم که دور از چشم روباه خودمو تو آب تماشا کنم. ازش پرسیدم پس اون همه نهرها و رودخانه ها چه شده؟
گفت «همش خشک شدن! حیوانات از بی آبی تلف شدن بعضی ها هم رفتن جنگلای دیگه!»
«پس تو چرا نرفتی؟»
«من تازه اول کارمه. نسل تازه را نمی بینین؟ گذشته از اون ماندم درخدمت شما دلم نمیاد از شما جدا شم!»
«اینارو راس راسی میگی یا داری چاخان میکنی؟»
«هه – هه من و چاخان! اونم با شما. اول ها که تشریف آورده بودین چرا ولی حالا دیگه نه.»
«مگه حالا چه اتفاقی رخ داده؟»
«جسارت میشه … نمی دانم … »
«حرفتو بزن چرا مِن و مِن میکنی اینجا که جانوری جز من و تو نیس. چیزی میبینی که ازمن پنهان میکنی؟»
«یعنی میفرمائین که خودتون نمدونین؟»
«نه که نمیدونم. اما خیالاتی شده ام. انگار یه جوری شده ام که نمیدونم. روز اول که آمدم، تو خودتو انداختی بغل من. ولی حالا چه شده که ازم میترسی ازچه نگرانی وهی پشت سرتو نیگا میکنی؟»
«یعنی اگه بگم شما یه … شده این مرا نمیخورین؟»
«نه! نه! نمیخورم. مگه من مردار خورم. هه هه هه … گذشته از اون تو به من خدمت کرده ای مگه میشه فراموش کنم؟»
«منم هرگز جرأت ندارم بگم که شما …»
«پس حالا که نمیگی بیا خدمتی دیگر بکن منو ببر سر یک نهر آبی رودخانه ای، اگه گیر آوردی بلکه خودمو تماشا کنم ببینم چی ام شده است؟»
«حضور سلطان عرض کردم که رودخانه ها و نهرها خشک شدن اما اطاعت، باید به من فرصت بدین برم بگردم وقتی مطمئن شدم خبرتون کنم ببرمتون سر آب»
«یادت باشه بگرد زود پیدا کن.»
«حالا کمی یواشتر، داریم نزدیک میشیم لطفن عرّ و گوزتونا بخورین تا صداهامونو نشنفن. ازاین ور پشت اون سنگ لای علفا باید قایم شیم و سینه خیز بریم نزدیکشون. اونجام هرچی شنیدین لطفن صداتون درنیاد حساب منو داشته باشین با اینا کار دارم.»
چند تایی ازپرنده های جنگل گوشه ای جمع شده بودند. طوطی و پرستو و قناری و توکا که سر و صدا کنان سر و کول هم میپریدن. چند کلاغ پیر از بالای درخت سوخته ای به حرفای آنها گوش میدادند.
طوطی میگفت: « باور کردنی نیس! تو این جنگل کهنۀ قدیمی همه با هم دشمن شده، همدیگر را می کشند و می خورند یا لاشه هایشان را می اندازند روی زمین داغ بوگندشان همه جا پیچیده. گوزن و آهو به دستۀ درندگان باز شده مثل گرگ و گرازهای وحشی شده اند در مزارع و کشتزارها، راحت و آسوده یللٌی تلٌلی میکنن حیوانت ضغیف را پاره پاره می کنن خیوانی هم تا به امروز پیدا نشده که آنها را بشناسد و سرجایشان بنشانند . ظاهرشان عین گوسفند وبره وبزغاله وکره خرا هستند مو نمی زنند با حیوانات اهلی. وقتی هم با پوزه ه ای خونین می بینی حیرت می کنی عینهو مثل گوسفند و بره های نجیب و آرام! انگار طبیعت ذاتی شان بهمریخته وعوض شده همه ، چیزشان. گرگا را نمی شود در گله های گوسفند ازهمدیگر تشخیص داد.
هدهد دیده بود که دریک گذرگاه خلوت چند شیر وپلنگ با دیدن گلۀ گوسفند، فرارکرده بودند یعضیها که نتوانستند فرار کنند، گوسفندان وحشی آن ها راگرفته و خورده بودند. روابط قدیمی حیوانات ونظام امورجنگل آن چنان زیر و رو شده که گرگ ومیش وگوسفندان و میشان و بزغاله ها و کره خرها، جانشین شیر و پلنگ وببروگراز، کفتار وخرس و لاشخور ها شده دست در دست هم میرقصن و پا یکوبی میکنن. میگن و میخندن. من که عقلم قد نمیده چه اتفاقی افتاده که گله ی گاو و گوسفندان و الاغ ها ، تبدیل به گرگ های کله سیاه و کله سفید شده اند!
کلاغ پیری که سیصدسالی ازعمرش گذشته بود. میگفتن تاریخ روابط حیوانات و جنگل را فوت آبه. گفت:
«همان روز که ازبال شاهین پائین آمد ازآن شلوغی حیرت کردم. همه جانورای جنگل جمع بودن جائی که بیسابقه بود. هیچ جانوری دراین جنگل یاد ندارد که حیوانات دسته جمعی در محلی جمع شوند. گرگ ها، محافظ گوسفندان و دیگرجانوران باشن من که از دیدن این منظره خشکم زده بود پریدم بالای تیرچراغ برق و فریاد کشیدم جیغ زدم داد بیداد راه انداختم چه خبر شده؟ همین آقا طوطی گفت خفه شو. وقتی دید خفه نمیشم، ازعقابی که کنار دستش بود سنگی خواس توکا شنید بالی زد – همین که پریده روی آن یکی و داره کُس یارورا جِرمیده – رفت وچند تاسنگ آورد و داد به طوطی. اونم پرت کرد به طرفم. چند تا از بالام ریخت. غرقه بخون فرار کردم. نشستم روی درخت لختی که در وسط رودخانه ی بزرگ و معروفی که آبش ته کشیده وخشک شده بود، لاشخور ها پائین را تماشا میکردن. بین اونا چندتائی بودن مثل خودم گُه گیجه گرفته بودن. ازآنچه درجنگل می گذشت باورشان نمیشد. چند تا کلاغ پیرو جوان را دیدم که یهو پراش ریخت و هریک درگوشه ای افتادند رو زمین داغ. جان دادند.

نوجوان بودم که مادربزرگم دردویست ونودسالگی مرد. بالاش ریخت و خودش طعمه لاش خورای جنگل شد. قبل ازمرگش همه داستانای جنگل را ازسیرتاپیازبرام گفته بود. چقدر حرف میزد. اولا فکر میکردم چاخان میکنه اما روزی مادرم گفت که برخلاف خیلی پیرا، بین ما رسم و رسوم این نیس که کلاغی بیاد و برای اولاد خودشم چاخان کنه. اگر بود به من میگفت. یعنی مثلن می گفت که گوسفندها بدل می شدند به گرگ با کلاهک های سفید وسیاه.
طوطی بود یا سیره گفت:
«آره راس میگه این کارسابقه نداشته با اینکه ازریخت وقیافه نحس وگُهش بیزارم خصوصن ازآن غارغارای دلهمزنش. اما گمان کنم حقه ای تو کار یاروست. پوست عوضی تنش کرده! همان روز که اومد اونجا حرف زد. روباه دندوناشو دیده بود. میگفت من دندونارا میشناسم. دیده بود که چه جور به بره ها و گوسفندا زل زده بود و خط و نشون می کشید. روباه می گفت لرزش گرفته بود. گلاب به روتان خودشو خراب کرده بود از ترس!»
هدهد گفت:
«عقل همه را دزدیده. کاری ش هم نمیشه کرد. باید چارچشمی مواظب خودمون باشیم. من از این گوسفندا وگاوا و الاغا بیشتر حرص میخورم که دوراورا گرفتن و خوداشونو چسبوندن به اون. نمیدونم چه سری تو کارشه که مدتیس دنبال آب میگرده. دوسه بارم تو جنگل گم شده. هیچ جا را بلد نیس. راستی مطمئن هستین که مال این جنگله؟»
پرنده ها وحشت زده بهمدیگه نگا کردند. پرهای طوطی لرزید و سیخ شد. خواست پرواز کنه نتونس از درماندگی زل زد به شانه به سر.
سلطان رو به روباه پرسید:
«نظرت چیس؟»
«سلطان شمائید! هرچه تصمیم بگیرین غلام خانه زاد باید اطاعت کنه. من تنها ازیک توطئه پرده برداشتم.»
«یعنی بازم هستن جاهای دیگه؟»
«مطمئن نیستم. باید بگردم تا پیدا کنم.»
«بهتره بگردی پیداشون کنی. همه شان را میخورم. اما خودمانیم ها! جنگل هرچه خلوت ترامن تره. آن درختا همش کمینگاه دشمن بودن. میرفتن قایم میشدن و توطئه راه میانداختن. حالا بهتره راحت میشه پیداشون کرد وخورد. پرنده هاهم بجهنم که رفتن. همین کلاغا بسّمونه! صدای اون پیره را باید برید. اما زیاد درفکرش نیستم که تخم ترکه هاشون روز به روز زیاد میشن. وقتی فکرمیکنم که هریک ازاینا دستکم تا سیصدسال آینده شب و روز ازمن و شگردام درپشت بامها غار وغورخواهن کرد ازلذت غش میکنم و ریسه میرم. باقی دشمنانم هم یک چن سالی که بگذره عادت میکنن. اینا از قدیم یاد گرفتن. روباه های کله گرگی که بزرگ شن جنگل یه دست میشه و آروم!»
«گوسفندارا چرا نمیگین حضرت سلطان؟»
«گوسفندا؟ گوسفندا؟ مگه چی شدن؟ چه بلائی سرشان اومده؟»
«بلا که نه، فقط عوض شدن! نسلشون ورافتاده. یعنی دیگه گوسفندی نمونده مگه ندیدین حالا مثل … »
نه! نه! ندیدمشون کجا؟ … »
«چطورندیدین همین حالا از جلومون گذشتن جست و خیز میکردن و زوزه میکشیدن با پوزه های خونین!»
« …. اونا که گرگ بودن. آری گرگ بودن نه گوسفند … گرگ هه هه هه …»
روباه با دیدن دندونای نیش سلطان و برقی که دریک لحظه در چشاش درخشیدهل کرد و پرید بالای سنگی وخواست فرار کند که سلطان خندید و گفت:
«باز که به سرت زده. تو چرا اینقده بیخودی از ما میترسی؟ احمق جان تو نباشی که کار من زاره الان تو فکر این بودم که کار جنگل اینقده پیش رفته و همه چیز بر مرادمه زیاد طول نمیکشه که توهم مثل ما میشی! مگه نگفتی که گوسفندا هم کله گرگی شدن. خوب این که خیلی خوبه احمق جان پس چرا دیگه وحشت میکنی؟ روباه های کله گرگی و گوسفندای کله گرگی. این پیشرفت برای جنگلیاست باید درتاریخ ثبت بشه. منم قصدم از اول همین بود. اصلن خیالات پدر بزرگمم همین بود دم دراز بدبخت!»
روباه نگاه دیگری به سلطان کرد. گرگ بزرگ سیاهی با پوزه بلند درچند قدمی اش بود که شرارت و درندگی ازدو حفره چشم هایش شعله می کشید.
صدای خنده سلطان بلند شد:
«هه هه هه! ببین کله ات چه جوری شده؟ نگفتم توهم مثل من میشی.»
روباه که فکر میکرد چرتش گرفته بخود آمد. از روی سنگ سیاه پائین پرید. دست در دست سلطان هردو به جست و خیز پرداختند.
غریو شادی آن دو درجنگل پیچید. با زوزه هزاران جانورکله گرگی که از اعماق جنگل برمیخاست درهم آمیخت. وپرندگان، وحشت زده با بال های شکسته و خونالود از هر سوی جنگل می گریختند. جنگل بوی مرگ گرفته بود.انبوه جانوران با پوزه های خونالود درمیان لاشه ها جست و خیز می کردنذ. لاشخورها نیزهمدیگررا می خوردند که حیرت آوربود.
هرگوشه جنگل تلی ازجمجمه ها بالا می رفت و با درختان خشکیده جنگل زیرآفتاب داغ تجزیه می شدند.
بیستم ژوئن ۱۹۹۴ – لندن

شیاطین در کویر/رضا اغنمی

نام کتاب: شیاطین در کویر
نام نویسنده: بیژن زرمندیلی
مترجم: عماد تفرشی
ناشر: نوگام – لندن
چاپ اول: خرداد ۱۴۰۰ (ژوئن ۲۰۲۱)

این کتاب ۲۳۲ صفحه ای را مطابق معمول درگذشته ها، بانویی گرامی درخانه م به من هدیه می کند و به سرعت (د الفرار) بی آن که شرمندگی مرا ازمناعت طبع ذاتی خود دریابد. بگذریم که دراین دنیای وانفسای کرونایی! حس انسانیت و انسانگرایی، با همۀ گرفتاریهای غربت و تبعید اجباری هنوز نورافشانی ریشه ای خود را دارد و بس!
صفحۀ فهرست در دو سطر شامل: شیاطین در کویر . . . ۹ و معرفی نویسنده . . . ۲۲۹ . و درپس آن صفحه: به سیلویا و صمد.
از تابلویی می گوید که:
« کلی تابلویی دارد به نام آنجلونووس. نقش فرشته ای است که گویی درحین اینکه از چیزی دور می شود نگاهش بران متوقف مانده است. چشمانش خیره، دهانش باز، بال هایش گشوده است. چهره ی فرشتۀ داستان باید چنین باشد. رویش به گذشته است درسلسله حوادثی که پیش روی ماست. او تنها فاجعه ای می بیند که بی وقفه ویرانه برروی ویرانۀ زیرپاهایش آوار می کند. او می خواهد خویشتن دارباشد. مرده ها را بیدار و خرابی ها را مرمت کند. اما طوفانی از بهشت برمی خیزد و بال هایش را درهم می پیچاند و او دیگر قادربه بستن آن ها نیست. درحالی که آوار ویرانه های تلنبار شده به آسمان سر می کشند، طوفان او را به سوی همان آینده ای می راند که به آن پشت کرده است. آنچه را پیشرفت می خوانیم، همین طوفان است.» از: آ«نجلوس نووس. والتر بنیامین».

نخستین صفحۀ کتاب را باز می کنم .
۱ . دیدار
پیرمرد و دختر بچه با فاصله ازهم راه می روند. دختر بچه چند گام عقب تر، پیرمرد غرق در افکارش و دور، گویی که تنها نجات یافته روی زمین ازآن دنیای کن فیکون شده است. معلوم نیست از کجا می آیند و مقصدشان به کجاست: باهم و جدا ازهم درآن جاده اند و راه می روند. هر ازگاهی کامیونی می گذرد. ولی به زودی درغروبی که به انتظار تاریکی نشسته محو می
شود : پیرمرد توجهی به آسمان عجیب و زیبای بالاسر ندارد .
دختربچه ناگهان بر زمین می نشیند. و پیرمرد دیگر صدای پایش را نمی شنود. برمی گردد و او را در حال نگاه کردن به آسمان می یابد. آسمان به دو نیمه تقسیم شده است و هرکدام رنگ های پر شکوه خود را دارند. ولی به زودی باقی ماندۀ ان خورشید تابان از افق محو خواهدشد پیرمرد به عقب برمی گردد و درکنار او می نشیند».
در پس این روایت ساده و زیبا، عنوان « ۱ . دیدار» است و راوی اول شخص مفرد، که در کنار حکیمه نوه اش نشسته :
« روزهاست درسفریم گاهی پیاده رفته ایم وگاه کامیونی ما را سوار کرده است». نوه ام از سیزده سالگی اش کوچکتر به نظر می آید. درست یک ماه قبل از زلزلۀ، پنجم آذرماه سال روز تولدش بود. لباس پشمی نازک و سرمه ای رنگی با گل های کوچک سرخ و زرد به تن دارد. پالتویی کوتاهتر از لباس زیری اش، اورا ازسرمای زمستان حفظ می کند. جوراب های سفیدش کثیف اند و کفشهای پوشیده ازخاک وگل. شانه ی کوچک سبزی از زیر همان روسری که موهای سیاهش را پوشانده بیرون زده است. پاهایش لاغرند و قدم هایش مردد انگار بخواهند یکباره متوقف شوند.
از رخت و لباس زمستانی که به تن دارد:
«کت کهنه قهوه ای رنگ وشلواری خاکستری کلاهی پشمی به سر دارم با آن سبیل های خاکستری وریش اصلاح نشده هنوز هفتاد سالم نشده است. از بم ناخواسته و بی هدف به طرف خلیج جنوب «راه افتادیم» راننده ای با پیکان قدیمی ترمز کرده به آن ها می گوید :
« دارم میرم جبرفت اگر می خواهید می توانید سوارشوید که من هم تنها نباشم»
آن دو سوار می شوند. پدربزرگ کنار راننده می نشیند و نوه در صندلی عقب، راننده راه می افتد.
هوا تاریک است وشب :
راننده میل به حرف زدن و وقت کشی دارد با حرف زدن شاید چرتش گرفته و ترسیده که خواب غافلگیرش کند.
راننده شروع می کند به حرف زدن:
«هرماه این جاده را طی می کنم می روم پیش دخترم کرمان، با پسرحاج حسن ازدواج کرده او را می شناسید؟ شیرینی فروشی دارد. آن بزرگه، دهنه ی بازار. همه چیز می فروشد. زعفران، پسته، زردچوبه، این ها را من هم درجیرفت می فروشم. آنجا محصولات کشاورزی داریم که مستقیما می فروشم. برای همین ماهی یکبار می روم سراغ حاج حسن . برایش جنس های مرد نیاز مغازه اش را می برم تقریبا شریکیم ودخترم ازاین دیدارهای منظم خوشحال می شود».
مسافر می گوید: «بدون هیچ جوابی گوش می دهم. عادت دارم احترام بگذارم هرچند وقت یکبار به طرف راننده برمی گردم که نشان دهم به حرف هایش گوش می دهم اما افکارم جای دیگری است»
همو، سپس اسم خود را که مشدعلی است وحاجی هم هستم . و اضافه می کند:
« ده سال پیش به همراه والدۀ بچه ها رفتیم مکه. می دانی که در سن وسال ما وقتی توی مسجد محله ات سری داخل سرها داری – در جیرفت همه من را می شناسند – نمی توانی برای مدت زیادی وطایف دینی ات را عقب بیندازی. برای همین به مادر بچه ها گفتم، وقتش رسیده دینمان را به خدا ادا کنیم و به طرف مکه راه افتادیم».
مسافر هم ناچار می شود خودش را معرفی کند:
« اقا سلطانی هستم! معلم ام درمدرسه ی بم درس می دادم.»
راندده می پرسد: این دختر بچه ، دخترتان است؟
نه خیر نوه ام است. دختر پسرم اسمش حکیمه است. کم حرف می زند. راستش مدت هاست حرف نمی زند ببخشیدش اگر سلام نکرد بچۀ بی ادبی نیست. فقط پرحرفی نمی کند. به راحتی حرف نمی زند.».
مخاطبش با بی میلی و بدون علاقه می گوید :
«پس معلمی! یعنی که درس میدهی، خدا حفظت کنه»
مشدعلی چنان درخود و دنیای شغل وتجاری خود و دختر، و اعتقادات مذهبی و دین وخدا غوطه ور است که، سخنان و «کلمات عجیبی را که حکیمه بر زبان میآورد، نمی شنود صدای حکیمه چیزی بین خنده و گریه است سعی می کند کلمه ای بگوید چیزی شبیه خون! ولی حروف به هم می پیچند. فقط من می دانم مقصودش چیست».
از مشدعلی و شکم بزرگ او و جوش آوردن رادیاتور اتومبیل می گوید و با این گفتار:
« بم و زلزله را دیگر به تمامی فراموش کرده بود. شاید هم اصلا نفهمیده یود که من و نوه ام از زلزله زده هاییم». این بخش کتاب به پایان می رسد.

۴ . کویر

«روزی که دوربین عکاسی را دست گرفتم و شروع کردم وقت های آزادم را به پرسه زدن در شنزارها، فرزندانم فهمیدند دورۀ عزاداری ام تمام شده است».
روایتگر ازتعطیلی مدارس در روزهای جمعه شروع می کند. ازگشت و گذار سحرگاهی در کویر: «همان کویری که اجدادمان آن را کویرلوت، با معنای “صحرای لخت و بی آب و علف» نام گذاری کرده اند. درباره ی کویر افسانه های زیادی تعریف می کنند. می گویند این کویر قبلا دریایی بوده و به دست حضرت سلیمان با دوستانش که غول هایی به نام آرد و بیل بودند ایجاد شده است. دریا روز تولد حضرت محمد خشک شده است. و درجای خالی آن کویری از زمین خشک که زیر نور خورشید می درخشید و نور ماه را بر روی سنگ های نمک انعکاس می داد باقی مانده است».
به روایت راوی، ازافسانه های دیگر نیز سخن رفته است: «حکایت ازدریایی دارد که تا زمان سلطنت انوشیروان، عادل ترین و بخشنده ترین حاکم درمیان امپراتورهای ایران باستان وجود داشته و با نفرین اهریمن، شبح زشتی ها، خشک شده و تا همین امروز، کویر هنوز دریاچه و چشمه هایی در درونش پنهان دارد که آبشان شور وتلخ است».
گفتنی ست: که سلسلۀ ساسانیان بنا به اسناد موجود، ازسفاکترین خاندان ظلم و ستم و خونریزی های تاریخ بودند. دراین باره بنگرید به «۱»

ازقابلیت ها ودیدنی های شگفت انگیزکویر و آثار مارکوپولو« دربارۀ گذرش ازاین صحرا» سخن رفته: « مجذوب نوشته های گردشگرسوئدی، اشون هدین دربارۀ ماجراهایش هنگام عبور ازکویر لوت تا مرز بلوچستان و پاکستان بودم».
نویسنده ازخاطره های خود می گوید: «بعضی روزها هنگام بازگشت از مدرسه وکمی پیش از غروب، درکناره ی کویر می نشستم و رسیدن گروه جنگجویان سواره کار (مغول) را پیش خودم مجسم می کردم . . . درتصوراتم خشم ویرانگرشان را می دیدم که درشهر وروستا فرو می ریخت. فردایش آنچه درذهنم مجسم کرده بودم به مباحث درس هایی منطقی درباره ی تاریخ وتخریب شهر بم تبدیل می شد».
اشارۀ زیبایی دارد به رفتار شیرین “مادر” از دوران کودکی ونوجوانی ش:
«روایت های شبانه ی مادرم را درباره ی کویر وجن هایش، ارواح قوی، سوزنده و شوخشان به یاد می آوردم:
«روزها درکویر می گردند، کاروان ها را دست می اندازند وشترها را می ترسانند. ولی باز همان ها هستند که راه را هم نشانشان می دهند تا گم نشویم برعکس روز، شب ها می آیند بم و ازبرجی به برج دیگرمی پرند. اگر خوب دقت کنید می توانید صدای خنده های خبیث شان را بشنوید. . . . مادرم صبح روز بعد خیلی جدی می پرسید: صدای جن ها رو شنیدید؟ بلافاصله می گفتم: «من بله» و او با خنده می گفت : « تو اون ورتر از جنی. به شیطون کوچیک».

ازفیلم برداری درسال ۱۹۷۵ بم که برای چندمین بار محل صحنه برداری فیلم صحرای تاتارها شد، سخن می گوید: «آنها مرا به عنوان مشاوراستخدام کرده بودند تا به تکنیسین ها فوت وفن یافتن محلی را که بشود درآنجا برف پیدا کرد. تعیین فصل بارش و تشخیص مسیرآب راه هایی را یاد بدهم که باران در کویر می ساخت و بعد به صورت ده ها نهر درپای کوه ازبین می رفت. یادم مانده که کارگردان فیلم اسمش ژورلینی بود یادداشت برمی داشت می خواست همه ویژگی های تاریخ بم و ویرانه هایی که پائین دژ قرارداشت را بداند و اینکه چه بادهایی دربخش بالای دژ ازمیان دالبرهای
راهرویی می گذرند که میدان مشق را احاطه کرده اند».
از اینکه دربم به دنیا آمده و والدین واجدادش همه وقت دران شهر کهن سال زندگی کرده اند سخن می گوید و معنی بم را: آوازی که با تن زیر شروع می شود.

۵ رؤیا
«هنوزاینجا نشسته ام، بیرون قهوه خانه درنخلستانی که تا پای کوه گسترده است. با یاد خانه ام در بم. کودکی ام و جوانی ام قلبم به درد می آید. دلتنگی نیست قادر به فهم احساسات خودم و پیدا کردن صفتی برایشان نیستم. خاطرات جسمم را به درد می آورد.مانند مشتی درشکم، سیلی ای به صورت. ولی روحم ازآن مصون می ماند».
پریشان است وذهن بهمریخته: «مغز زلزله زده ی من دیگر نه گذشته ای دارد و نه آینده ای. حال هم برایش یکنواخت است».
راننده بیدارشده کامیون با مسافرش حرکت می کند. حکیمه خواب زلزله را دیده و ریزش سقف حمام را که به ناگهان همه جا را خون میگیرد: «خون .خون» این بارخون را کامل ادا می کند و می کوشد زمانی که شاهد ریختن سقف حمام بوده را تعریف کند.
پدربزرگ از رفتاروآرامش همیشگی حکیمه می گوید:
« اصلا شباهتی به خواهر و برادرهایش نداشت اهل فامیل می گفتند: چشم زاغ ها موجوداتی عجیب و ازنسل فرشته ها هستند . . . . نگاهش را مات می کرد، گویی به جایی دیگر به دوردست ها می نگرد . . . . پدر حکیمه هربار که همسرش از عجیب بودن دخترشان گلایه می کرد جواب می داد البته که کمی عجیب است مگرهمۀ بچه ها یکسانند». حکیمه دروقت بلوغ از دیدن پاهای خونین گریه سرمی دهد ومادرش او را آرام کرده می گوید:
«چیزی نیست، حکیمه به زودی عروس می شوی».

عنوان ۶ زلزله
در پس روایتی کوتاه از«حماسۀ گیلمش – سفر درجنگل:
«ساعت پنج و بیست و دقیقه روز پنجم دی ماه هزاروسیصد وهشتاد وسه، بیست وششم دسامبر سال دوهزاروسه وجمعه است و روزتعطیلی ونیایش. کمی قبل تر برخاسته به حیاط رفته بودم و درحوض دست وپاهایم را شسته آماد شده بودم برای اقامۀ نمازصبج. سال هاست به نمازخواندن درکناره ی کویر عادت دارم. آنجا خودم را به خدا نردیک تر حس می کنم . . . ازکویر صدای مبهمی طنین اندازمی شود و نور سفید ماتی را می بینم که برج ها را دربرمی گیرد. دلم آشوب می شود . . . صدای طنین غرشی که ازاعماق زمین برمی خیزد. . . . . . تقریبا زیر شن ها دفن می شوم. . . . هوا تیره تار و سنگین است به سختی نفس می کشم. . . . دوبرج فرو می ریزند و از میدان مشق، غبار زردی به هوا بر می خیزد. تمام شهر پوشیده از مهی آلوده است. جن ها هم غیبشان زده. چهره ی فرزندان و نوه هایم توی ذهنم رژه می روند . . . : نکند [زلزله] جعفر، طاهر، مسعود حکیمه ام را کشته باشد» ص ۴۳
با دلهره و نگرانی سوی شهر جدید می رود. چند قدمی خانه ویران شده حکیمه را روی نیمکتی که درحیاط سالم مانده می شناسد. نزدیکش رفته می گوید:
«حکیمه من پدربزرگم. حکیمه می شنوی؟ حکیمه عکس العملی نشان نمی دهد وبی حرکت مانده بلندش می کنم. تنش را با حولۀ خیس خشک می پوشانم. سعی می کنم ازآن جا دورش کنم. مقابل جسد مادرش می ایستم. قلبش ازتپش ایستاده». پیرمرد، جسد همۀ خانواده را در خانه های ویران شده شان پشت سر می گذارد همچنان درخانه خودش. کنارجسد پسرش جعفرپدرحکیمه، از کمد پول و جواهرات خانمش را با لباس گرم برای حکیمه برداشته ، خانۀ ویران شده را ترک می کند.
حکیمه بی حرکت نشسته:
«معلوم نیست آیا به آنچه دراطرافش می بیند واقف است یا نه! به من نگاه نمی کند».
درشهرجدید، از صدای ناله و ضجۀ دلخراش زخمی ها می گوید و آژِیرآمبولانس ها و ملاهایی که قرآن به دست برای آمرزش روح مردگان قرآن می خوانند.
درسرکشی خانه های فرزندان و اقوامش، همه را، با تن های متلاشی زیرآوار سقف های فرو ریختۀ زلزله آغشته در خون یافتند.

«بخش بزرگی ازشهر باخاک یکسان شده است و صحبت ازبیش از پنج هزار مرده می رود. مقامات دارند ازکرمان می آیند وازپایتخت گروه های امدادی به شهرمی رسند تا با برپایی چادرهای بزرگ درکنار خیایانی که رو به شمال است نجات یافته ها را سامان دهند. درچهره ی مردان و زنانی که در خرابی ها پرسه می زنند بیش ازدرد وسردرگمی، بی هویتی موج می زند. مردمان به نظر شبیه موجوداتی می آیند که ازسیاره هایی دورآمده اند»
نویسندۀ هشیار و آگاه زمانه، صحنۀ مصیبت بار طبیعت پنهان را تا جایی که سیاهی های هستی، مانند اوهام، که عقلانیت را تهدید می کند، درهمین گفتارها با مخاطبین درمیان گذاشته و هشدار می دهد و آفت های ویرانگرش را بارها و بارها یادآور می شود.

عنوان ۳۴ روزنه
اخرین عنوان این کتاب خواندنی ست:
ازبیمارستان شریعتی و اشنلیی با آن می گوید: آن طرف شهر است. [احتمالا بنرعباس:»] طرف بلوار شهید ناصر. یک ماهی هم آنجا بستری بوده . از دکترها و پرستاران، این خادمان اصیل و دلسوز جامعه می گوید. از مهربانی ها و انسانگرایی این صنف پاکدل و زحمتکش: «تب داشتم و دلیلش نامعلوم بود. آنها مرا خوب کردند. چندسال پیش بود دوره ای که هنوز می رفتم دریا. هنوز نفهمیدم دردم چه بود. دکترها برایم توضیح دادند. اما من نمی خواهم از مرض ها چیزی بدانم. هروقت حالم خوب نیست می روم پیش آن ها و ازشان می خواهم خوبم کنند».
همراه با رضا سوار تاکسی شده به بیمارستان می روند. ازآشنایی رضا با پرستاران که زمانی بعلت مرض عفونی آنجا بستری بوده. پرستاری ازمادربزرگ شدن خود خبرمی دهد.
آن دوبرای ملاقات بیماری رفته اند که پرستاری می گوید :«چند روز پیش نیروهای کمیته آوردند که سینه پهلوی شدیدی کرده بود ما درحال معالجه هستیم. با هیچکس حرف نمی زند و به هیچ سئوالی جواب نمی دهد».
بالاسر بیمار ایستاده حکیمه را صدا می کند.
حکیمه نگاهش کرده با صدایی آهسته می گوید:
«پدربزرگ مرا ببر خانه».

پس از معرفی نویسندۀ آگاه و اندیشمند، کتاب پربار اجتماعی و بسی خواندنی به پایان می رسد.

________________________________
۱
ساسانیان و قتل عام وحشیانۀ مزدکیان
ازقول “برزویۀ طبیب”
جامعه ی ناسالم عصر ساسانی، برپایۀ امتیازات و اختلافات طبقاتی استواربود.» ازامتیازات روحانیان و نظامیان و لشکریان و ملایان زرتشتی و بزرگترین رقیب شخص شاه شاهان یاد می کند و از محرومیت اکثریت تهی دستان: اکثریت مردم فرودست، به حکم قانون محکوم به ادامۀ زندگی توآم با محرومیت خود می شدند. به این دلیل، وقتی که مزدک با اندیشۀ عدالتخواهی وتساوی اقتصادی و اجتماعی دست به تبلیغ زد، انبوهی از مردم به او پیوستند . قباد پادشاه وقت هم برای رهایی ازنفوذ مؤبدان که با عنوان حامیان شریعت زرتشتی عملا برهمۀ امور قضایی و اداری مسلط بودند، به کیش مزدک درآمد. تا این که سرانجام، انوشیروان، مزدکیان را ازمیان برد». کتاب : «حقوق ایران» اثر پروفسورسیدحسن امین. انتشارات دایرۀ المعارف ایران شناسی ۱۳۸۶ تهران ص ۱۸– ۱۱۶ ».

بخش دوم برخوردها در زمانۀ برخورد اثر ابراهیم گلستان/ رضا اغنمی

۲۰۲۱ /۱۱/۱۰
لندن

فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتی دگر است.
فرخی سیستانی

نگاهی:
به
برخوردها درزمانۀ برخورد
اثر ابراهیم گلستان

برخوردها درزمانۀ برخورد
بخش دوم

عنوان ۵
آخرین فصل کتاب این گونه شروع می شود:
«از اداره راست رفتم به استخر. آب آرام وصاف بود کسی توی آب نبود. خط های سیاه کاشی کف استخر مستقیم و صاف می رفتند جز جایی که کف عمیق تر می شد. امتدادشان قوس بر می داشت رفتم تو لباس کندم و جستم درآب و زیرآب چشم باز کردم تمام طول تا دیوار ته و از زیر آب درنیامده چرخی زدم و نیم دیگر استخر را رفتم. تا دیگر ریه می خواست رو بیایی و بررو شنا کنی. خوب بود. آب خوب بود وشنا خوب بود و خوب بود خلوت بود استخر. اما دوباره خانقلی آمد اشاره کرد بیایم کنار رفتم».
ابوسعیدی، خبر امدن هیات ات خلع ید را می دهد و حضوردرجلسه بعدازظهر همان روز را: «مسئولین ارشد نشریه های شرکت را هیآت خواسته بود ببیند. می بردنمان آنجا. شرکت یک خانه داده بود به هیآت در محلۀ باوارده شمالی دربخش خانه های درجه دوم و سوم برای کارمندهایی کماپیش رتبه دار غیر انگلیسی شرکت».
ازگرمای اتاق می گوید وچهارنفربودنشان و احتیاط کاری دکترحمید نطقی که:
« رند و باهوش بود و حواسش فقط به هرچه نطق یا نوشتۀ کمال آتا نورک بود و ترجمه های به ترکی از پیتی گریلی ایتالیایی که من خبرندارم کیست هرچند نزدیک چهارسالی که من درابادان گذراندم کماپیش پیوسته ازاو چیزهایی ازاو برای من می خواند چیزهایی ازاو به من می گفت. از ترکیه گذشته و ترکی. از آمال قوم ترک که در واقعیت او بسیاری قوم های دیگر را درخود داشت، از اینکه قوم ترک درواقع ستون زبان و تمدن فرهنگ دنیایی است، ازاینکه آسیای صغیر و آناتولی از پیش از سلطان محمد فاتح پیش از سلجوقیان و بیزانسی ها، و ارمنی ها وحتی پیش از یونانیان و حکومت اورارتو وهیتی ها و پیش از افسانه های اساطیری و همر همیشه ترک بوده است. از تمامی اینها هیچ کس درتمام ترکیه به اندازۀ دکتر حمید نطقی اطلاع جمع نیاورده بود. باهوش تر بود ازان که چنین عقیده ها را خودش داشته باشد. . .» ص ۱۰۰
در محل سکونت هیآت خلع ید به اتاق هایی که آن ها ساکن هستند. سر می زنند آقای مهندس بیات را می بینند ایشان حواله می دهد به دکتر علی ابادی که دراتاق مجاورند. ایشان هم با اظهاربیخبری از وقت تشکیل جلسه، درانتظار تصمیم گیرنده که معلوم نیست چه کسی ست آن عده را سرگردان

ص ۶
می کنند ؟! حیرت آور اینکه چاپ اعلامیه و دخالت تیمسار کمال که دران دیروقت شبانه نشر اعلامیه مقدور نبوده، هم بیات و هم علی آبادی می پرسند: چه اعلامیه یی؟ :
«گفتم اعلامیه را قبلا آوردند. بعد تیمسار کمال را آوردند تیمسار یک کامیون سرباز را هم آوردند اما روزنامه زیرچاپ بود فرصت نبود تیمسار کمال هم دیدند . . . اعلامیه را آن آقای حزب ایرانی آوردش».
«یعنی تیمسارکمال شخصا نیاورد؟»
« تیمسار کمال یک کامیون سرباز آورد».
. . . . . گفتم زود خودش را کشت بیهوده خودش را کشت نموند تا ببیند»
پرسید کی؟
گفتم : «فرمود ” ما خر درچمنی هستیم پدران ما خر درچمنی بودند. خدا کند که از علف چریدن نیافتیم” همین چند هفته پیش ها». [صادق هدایت].
گفت نفهمیدم
گفتم: «واقعیت با تمام وضوحش گاهی نفهمیده می مونه». ص۱۱۵
«مزدا در هر جمعی مشخص بود چون هم بلند و راحت وهم شوخ کم عیار و مصر گفتگو می کرد وهم ازآن مهمتر ومشخص تر «ر» ها را غلیظ «غ» می گفت درآلمان درس خوانده بود . . . . . از کارش من بی خبر بودم می گفت مجموعه ای از ابزارشیشه ئی عتیق که گرد اورده بود در دنیا نظیر ندارد. اما ان روزها برای هرکس وهرچیز ایرانی دردنیا نظیر نمی دیدند. ایران در هرچیز منحصر به واحد بود . . . . درنتیجه اعتقاد جماعت به بی نظیری مجموعۀ عتیقۀ پرارج که مزدا داشت یا می گفت که دارد».
درآن روزجلسه مزدا با مشخصاتی که دربالا آمد، نخستین کسی ست که با آنها روبرو می شود.
راوی، حیرت زده می پرسد :
« شما چکار می کنید اینجا؟
سئوالم سئوال نبود اصلا یونگ بود دربرابر پیشگش»
وصحبت های دوستانه وخاطره انگیز ازگذشته ها بین ان دو.
مزدا علت حضورشان درآن جا می پرسد. جواب می دند که احضارمون کرده اند
صدای مردی توی آینه ازروی صندلی می گفت:
« آقایان چرا ایستاده ن؟ صندلی کمه؟ جلوتر بفرمایین».
ما به هم نگاه می کردیم. مزدا گفت فرمودند بفرماۀید . . . . مزدا دراین میان رفته بود پیش دیگران در ان سر اتاق که اول بود. صدا دوباره درامد که اقا شما بفرمایید».
من صاحب صدا مرد توی آینه را نمی شناختم. ندیده بودمش. ولی حالاهم که زیرقیچی بود و چرخیده بود کمی، با نیمی ازپشت و رویش به من، نیم دیگرش درآئینه گفته بود:
«بله بسیارخب و داشت می گفت ما خواستیم دیداری کنیم با آقایان چند کلمه حرف داشتیم که لازم است برای روشن شدن . . . . وقیجی همچنان جغ جغ می کرد . . . پشتش . . . . . . در ایینه رویش تمام رو به رویم بود»
گفتم «کجا بفرمایم. ان جا که مشغول اصلاحید».
مردی که مو می چید وا ایستاد. مرد میان ملاف سفید روی صندلی نشسته که چرخیده بود تا رویش به من باشد گفت اصلاح من چکار به کارمان دارد؟»
گفتم عینا .
گفت: این آقا که کارش را می کند ماهم رسیدگی می کنیم یه کاری که باهم داریم»
گفتم «صرفه جویی دروقت».
گفت «عینا». جا به جا پسم داد» ص ۱۲۱

ص ۷
نویسنده با درک درست ازاصلاح سروصورت و سخنانش، به تلف کردن وقت او پی برده است. می نویسد:
«ازعمد بود یا از رعونت بود؟ از بی خیالی بود یا از زور بی کاری؟ اعتنا نکردن به بحران بود یا
تاب بار بحران را نیاوردن و گریز ازان بود. . . . . . یا برای آرایش؟ اصلاح زلف و محاسن که از مستحبات است آیا مثل مطالعۀ چرخ باد بزن برقی یا قرائت زادالمعاد ومثنوی درجایی حدیثی و روایتی، جواب استخاره یی یا دلیل علمی مستحکمی برایش هست که آن را وسیلۀ مجربی برای خلع ید شرکت از صنایع نفتی شناخته باشند؟ قیچی حیغ حیغ می کرد ومن فکر می کردم چه قدر می شد رفت، تا کجا می شد رفت؟»
بالاخره با تآکید برای دیدار با هیات، مزدا، که نمی خواست تندی پیش بیاید، دخالت کرده می گوید: این اقای گلستان است ایشان ازجوانان با استعداد خوش ذوق اند. عکاس قابلی هستند در مسابقه اول شدند مقاله های سیاسی شان – ص ۱۲۳
حرفش را مرد میان ملافه برید. گفت آشناهستم. سابقا مقاله یشان را در روزنامه می خواندم. بیش تر گویا به وضع سیاسی بود ازکشورهای محتلف خارجی، زیاد ضد امریکا. اصولا درحمایت از همکاران چپ رو بنده کاری که درموازنۀ وضع دردنیای امروزه مطلوب چندان نیست کاری که درموقعیت کشور خطرناک است . . . . . خداوند ازهمان اول پشت و پناه ما بوده است و خواهد بود . . . تاریخ و حضرت باری پناه پشت ما هستند. ما با استفاده از عوامل موجود درکارمان موفقیم» ص ۱۲۴
نویسنده از مزدا اسم سخنران را می پرسد:
«مزدا به من نگاهی کرد که انگار باور نکرده بود چه می پرسم. برای باور هم نبود که پرسیدم. شاید برای پرده پوشاندنش به روی این پرسش با استفاده از فرصتی که این پرسش پیش آورده بود».
نویسنده سخنان کوتاه ابوسعیدی را شرح می دهد و به پایان می رساند :
«آن چه دیشب اتفاق افتاد در یک وضع استثنایی اتفاق افتاده …»

مرد میان ململ سفید رو به روی ایینه حرفش را برید و گفت : لازم نیست ذکری بفرمایید
اوضاع استثنایی همیشه اتفاق می افتد.افرادی که مسئولند باید همیشه آمادۀ تصادم با روحیه های پریشان و فکرهای ناقص و مخدوش ازنقاض ولج باشند. جوان هوشیار آرامی که دیشب بی مهری بهش کردند بسیار خوب درس خوانده ومهذب و نمونۀ ادب وتربیت از یک خانوادۀ قدیمی کشور– اقا شما اهل کرمانید من می شناسمتان، باید بسیارخوب اشنا به مقام و کمال علمی این خاندان باشید . . . به عقل و تجربه های بزرگترها مطمنن باشیم. مطیع شان باشیم اگر برادربزرگتریم باید تحمل نشان دهیم دربرابرخامی، درقبال قلت طرفیتی که گاه گاه می بینیم . . .». پاسخ این اظهارنظر در پایان اثر امده آست.
سلمانی پس ازاصلاح مشتری ازدر بیرون می رود.اما مرد: «روی صندلی نشسته و چرخیده بود و پشت به ما داشت. ازتوی آیینه بی آنکه به من نگاه کند گفت:
اقای گلستان که هنوز ایستاده اند همان جا.
چیزی نگفتم.
گفت: خواهش کردیم چند بار نزدیک تر بفرمایید، نفرمودند. جای اولشان ماندند.
هیچ نگفتم. می دیدم دبگر به من نگاه می کرد. می آمدند بهتر می شد. شنید. حرف می شد زد.
هیچ نگفتتم. و می دیدم بی آن که ازصندلی بلند شود چرخید واکنون از ته آیینه، از روبه رو به من مستقیما گفت «ایشان سئوال یا صحبتی دارند؟».
پس از رد و بدل چندی دربارۀ گفت وشنود: «به لحن اینکه دستم می اندازد گفت: مثل جیوه توی گرماسنج». ۱۲۷
ص ۸
گفت وشنود بین آن دو درصفحاتی چند ادامه دارد ونویسندۀ آگاه وفاضل زمانه: با گفتاری جالب و سنجیده می نویسد:
«گفتم تمام این احضار و انتظار و این بساط تنها برای این که من دیشب فرمان پرت حاشیه ای را از یک جعلق پر ادعای خودپسند خالی از منطق، که درعین حال تقصیر کار خطای به گردن خودش نبود قبول نکردم. جالب است اینکه؛ این شباهت الگوها و این شباهت نتیجه های الگوها – خواه فرق سن ها را ندیده بگیریم یا برعکس بگیریم با وجود همین فرق سن.ص ۱۳۶
پایان گفتار بس عبرت آموز تاریخی، وجهل جا افتادۀ ملی وعادی شدۀ در ذهنیت ملت باستانی را به رخ می کشد:
«مزدا در هر جمعی مشخص بود چون هم بلند و راحت وهم شوخ کم عیار و مصرو . . . دکتر نطقی گفت: چه شد پس؟
آقای ابوسعیدی گفت: «نمی دانم» اشاره هردوشان به این احضار ها و آوردنمان به این اتاق بود»
مزدا گفت : «حالا چکار می کنید؟»
گفتم: «حالا؟ الان که این جاییم می دونین احضارمون کردن. هیآت می خواهد ما را ببینه اما ما هیآت را نمی بینیم».
لبخندهایش برگشت. صدای مرد توی آیینه، از روی صندلی می گفت « اقایان چرا ایستاده ن؟ صندلی کمه؟ جلوتر بفرمایین»
ما به هم نگاه می کردیم. مزدا گفت «فرمودند بفرمایید».
. . . . . گفتم کجا بفرمایم آنجا که مشغول اصلاحید».
مردی که مو می چید وا ایستاد. مرد میان ملاف سفید روی صندلی نشسته، که چرخیده بود تارویش به من باشد گفت: اصلاح من چه کاربه کارمان دارد؟».
گفتم «عینا»
گفت: «این آقا کارش را می کند ماهم رسیدگی می کنیم به کاری که ماداریم»
گفتم : «صرفه جویی دروقت»
گفت : «عینا» به جا پسم داد.
گفتم: « کاری که ما داریم گفته اند هیآت احضارمان کرده است»
بگومگو بین نویسنده و همان مرد ادامه دارد تا نویسنده درباره سخنانشان می گوید:
شباهت: به یک صحنه ازیک فیلم .
فیلم؟ یعنی این ها تمام فیلم بود پیش حضرت آقا؟
آرام گفتم:« نه به این معنی یک صحنه از یک فیلم خاص را به ذهن می آورد»ص۱۲۸
گفتگوی خارج ازموضوع بین آنها را، نویسنده بیان می کند:
«باورهم نمی کنم که ما را احضار کرده اند به اینجا برای گفت و گو دراین موضوع»ص۱۳۲
گفت« چه عیب دارد گفت گو دراین موضوع »
گفتم اتلاف وقت کار ما نیست. گفتگوی ان دو ادامه پیدا می کند تاآنجا که نویسنده می گوید:
« عرفان خانوادگی چکار به نفت یا به خلع ید دارد؟ نسبت های خانوادگی چکار دارد به قابلیت و صلاحیت؟ هفت صدسال پیش گفت «از فضل پدر تورا چه حاصل؟» اما شما هنوز چسبیده اید به آن دوره و آن دیدی که سعدی ردش می کرد. میراث وکاست فره ایزدی برایتان هنوز شرط تصدی و بزرگی است. مثل توی قصه های شاهنامه و دید وعقیده های روزگارساسانی که خود شدند تضمین شکست دستگاه فاسد ساسانی. ازیک سو و پیروزی آسان اسلامی ازسوی دیگر، قابلیت برایتان یک ترتیب تخمه ای است. گمان می کنید بزرگواری ارث است و توی خانواده می ماند و پاکی و عصمت یک هدیه الهی است . . . »ص ۱۳۷
مرد هنوز نشسته کنار آینیه، بی برگردانش درآیینه حرفش را برید گفت:

ص ۹
«چطور است مهندس جان خودتان این کار را تقبل بفرمایید که این اداره را خودتان سرپرستی بفرمایید».
حواسم رفته بود که مرد داشت چیزهایی را هم چنان می گفت و من درفکرهای خود بودم.اما دوباره و این با ازروی اراده زدم درمیانۀ حرفش گفتم:«اقای ابوسعیدی من رفتم بیرون . بیشتر ازاین نمی مانم. میروم بیرون منتظر می مانم تاشما بیایید . . . اگز هیآت که احضازتان کرده است پیدا شد پرسیدند، شما بفرمایید حوصله اش سررفت ازبس پیداتان نشد نیامدید تشریف ها را برد. هیآت بی هیآت. نخواستیم» و رفتم. ص۱۴۰
کاظم راننده اداره رفته بود به آن دست درسایبان ایستگاه که مردم درانتظار آمدن اتوبوس بودند
و . . . کتاب به پایان می رسد.
درپایان بگویم که این اثر پر محتوای کم نظیر و خارق العاده درادبیات ایران را باید به دقت خواند و از گفتارهای پرمغز و هشیاردهنده اش سود برد. هربرگی ازاین اثر گرانبها، دنیایی ست از بیداری و درک درست تجربه های زندگی مردی آگاه و دانشمند با نوآوری های علمی وهنری زمان را که جهل و اوهام را به زنجیر کشیده است.

مرد دانشمندی که سال ها پیش گفته و نوشته:
«فکر اندیشۀ پاک وسالم، زمینۀ می خواهد زمینۀ پاک وسالم: «من ازبدی خوشم نمیآید. ارآن بدی که به من نزدیکترباشد بیشتر بدم میآید. بدی خودیها بیشتر ازبدی غریبه ها ازاردهنده است.» بنگرید به گفته ها اثرابراهیم گلستان ص۱۸۳ .
پایان

برخوردها در زمانۀ برخورد اثر ابراهیم گلستان/ رضا اغنمی

فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتی دگر است.
فرخی سیستانی

نگاهی:
به
برخوردها درزمانۀ برخورد
اثر ابراهیم گلستان

درسال های گذشته وقتی با همین “عنوان” دستخط نوشته ای ازهمین نویسنده را روی میزش دیدم، از دیدن انتخاب عنوان سنگین و سنجیده اش، درآرزوی تکمیل و انتشارش شوخی و جدی گفتم: شما را به خدا این یکی را بایگانی نکنید؟ بانگاهی سنگین ولی مهربانانۀ همیشگی گفت:
«ازگذشته ها شروع کردم ولی باید دقت کرد و نوشت».
وبا تآسف افزود چه فایده . . . با این کتاب خوان ها ! تا اینکه :
فردای روزی که به مناسبت زاد روز نود و نه سالگی شان مراسمی درخانه شان برگزار بود، و عده ای از نزدیکان و دوستان جمع بودند، به ویژه حضورآقای دکترعباس میلانی که برای شرکت در مراسم آمده بودند و، برای من هردیدار وملاقات و سخنانش سرشاراز نوآوری هاست، خبر رسیدن کتاب برخوردها درزمانۀ برخور را که در تهران چاپ و منتشر شده است دادند.

کتاب یکصد و چهل و یک صفحه ای، با نوآوریهایی که دارد اخیرا درتهران توسط نشر«بازتاب نگار» منتشر شده در نخستین صفحه با خط دستی آمده:
«این کتاب از باهم آمدن چند گزارش میآید که پنجاه سالی پیش نوشته شده بودند و امروز پیشکش میشود به دو آشنای کم مانند که پایدارند درکار پاک بودن ، و درک، و دردرستی و در دوستی – به رضا اغنمی و عباس میلانی. ا – گلستان».

آغازکتاب با چنین گفتاری شروع شده است:
«این کتاب ازباهم آمدن دوگزارش در می آید که من سال ها پیش نوشته بودم دربارۀ آغاز پیشامد برجسته یی که زمانی کوتاه پیش تر ازآن نوشتن ها روی داده بود.این دو گزارش، ازنگاه اول، شاید از هم جدا و به هم بی ربط به دیده بیایند هرچند هردو باهم در فاصلۀ کوتاهی بستگی دارند به همان رویداد مهم و وسیع و یگانه یی که شد سازندۀ آینده ای متفاوت ازگذشته برای ایران و مردم ایران و همسایگانش وبرای کل وضع سیاسی و صف آرائی اجتماعی جهانی. این رویداد ملی شدن، یا درست تر گفته شود ملی کردن صنعت نفت ایران بود. که از روزهای پایانی سال ۱۹۵۰ به تقویم عمومی مرسوم دردنیا، شکل پذیریش درصحن خود کشور ایران بود ونیروی اجرایش از هماهنگی بی سابقه ای که انگاریکی شدن خواست مردم ایران بود.هرچند که دراین اندکی شک وجود دارد که واقعا و کاملا و منحصرا چنین بوده باشد. ولی چنین یکی بودن خواست و اندیشۀ یک ملت عملا و شدیدا پیدا شده بود وبسیار اثرگذار، و به نوعی ماندگار هم شده بود و جا گرفته بود . درجمع کوشش برای برقراری نظام جهان دیگری».
این سرآغاز با زبانی زیبا، استوار، پرقدرت ، انگار جامعه شناسی آگاه، دانشمند وآینده نگر، سرنوشت همه جانبۀ ملتی را روایت کرده و در«یکی شدن آنها»، با دلسوزی همگی را با اتحاد و هم رایی به سمت وسوی دروازۀ تحول هدایت می کند.
نویسنده با آثار گوناگون: داستان و فیلم هایی که ساخته، با نوآوری هایش جایگاه فکری و هنری خود را درتاریخ ادبیات و هنرکشورثبت کرده است ونیازی به یادآوری آنها نیست. تلاش های فکری و تداوم اندیشه گری او قابل حرمت است و ستایش، که درآستانۀ صد سالگی، از وقایع چندین دهۀ گذشته با تجدید خاطره «ملی شدن صنعت نفت ایران» را برای نسل حاضر درزمان، روایت می کند. این درک و حس درست و بنیادی وعلاقه به سرزمین مادری را باید ارج نهاد.
از حرکت ها و رفتارهای اجتماعی می گوبد و با ابن جمله به پایان می رسد :
«واین است و چنین بوده است و راه و راز حرکت سیر پیشرفت آدمی، پیشرفت وتعالی تمدن انسان. ابراهیم گلستان مرداد ۱۴۰۰ .

۱
تقویم می گفت در زمستانیم، اما گرما و حالت هوا بهاری بود. در چشم انداز چیزی نبود جز خط سیز تار گردآلود. از نخل های حاشیۀ شط دور با دشت صاف که درخاک آن نمک راهی به ریشه و روییدنی نداده بود وخاک پف کرده از نم و نم بعد پیش آفتاب خشکیده پوک بود و قشر نازکش از
کمترین فشار قدم می شکست. پا درآن فرو می رفت. محله یی که من درآن اتاق داشتم میان آن بیابان بود. محلۀ اتاق های خالی بسیار دور ازشهر. من خواسته بودم درآن اتاق داشته باشم. چون درست دور بود ازشهر، دور از بو و دود و صداها و رفت و آمدها. ازبندر و اداره ها و باشگاه و ساکنان معدودش، کارمندان مجرد شرکت دراول هرصبح می رفتند سرکار روزانه یا برمی گشتند از کارهای شب نوبت برای خوابیدن. آن جا، تمام روز دنیای خالی ساکت بود. اتاقم فقط برای خواندن و نوشتن بود. جایی که خانه بود جای دیگر بود».

نویسندۀ اندیشمند، پس از توضیحات بالا و معرفی وضع روزمرگی محل ازکار و شغل و مسئولیت روزانۀ خود می گوید:
« کار اداری من ازغروب بود تا نیمه شب. ولی از صبح می آمدم تا ظهر دراین جای دنج کار می کردم برای خودم کتاب می خواندم یا می نوشتم یا نوشته هایم را خط می زدم می انداختم دور. برای کردن این کار دومی به کار اولی نیاز بود اما غرض ازکار اولی دومی نبود. البته هرچند حاجت به آن همیشه بود و هست. آن جا کسی سراغ من نمی آمد جز رانندۀ اداره که هر روز ظهر می آمد مرا می برد وهر روز صبح ها می آوردم. حالا یکی دوساعت ازآوردنم گذشته ویک ساعتی به بردنم مانده، در می زدند. هیچ کس هم نبود ازآشناهایم که بداند من آنجایم، یا جای خصوصی ام آن جاست ، جز همین دو رانندۀ اداره. سرک کشیدم ازمیان شیشه های پنجره دیدم یکی از همان دو راننده است. دررا که باز کردم گفت رئیس گفته است بیایم. پرسیدم دراین وقت بیوقتی چه کار به من دارد گفت ازلندن مهمانی آمده است دراداره که می خواهند من ببینمش. رفتم».
از دوستان ش: صالح ابوسعیدی، دکترحمید نطقی ومنوچهر مستشاری وعبدالله وزیری ئ ابوالقاسم حالت و رفتار های آن ها می گوید:
« یک آقای مهتدی هم بود اما این را که اوآیا آن روز حتما ان جا بود یا نبود درست یاد ندارم هم چنان که اسم کوچک او را هرچند هرگز ازیادم نرفته است آن گفته که یک روزاززبان او دررفت. آن یک روز ظهر بود و تابستان و ما چهار پنج تائی چپیده در اتومبیل اداره برای نهار می رفتیم و سرراه، وقتی که ایستادیم تا یکی مان پیاده شود دیدیم چند گنجشک برشاخه ی نازک درختی آونگ وار درباد جنبنده دراز خاردار استوائی میموزا جیک جیک می کردند و می جستند. آقای مهتدی به آن ها گفت «گنجشک ها ما این جا اسیر پوینت وامتیاز و امید اضافه حقوق مان هستیم شما که نیستید چرا پر نمی زنید ازاین هوای گرم و پر ازبوی بد بیرون؟». آقای مهتدی رفیق سالیان دراز و صمیمی آقای ابوسعیدی بود جوری که درموارد اساسی گوناگون همراه و مثل هم بودند از جمله در امرسعی مستمرشان به کسب بسط دانش و فرهنگشان. از منبع ماهانه شان، ریدرز دایجست. منوچهر مستشاری تنیس باز ماهر بود که عشقش به این بازی زبانزد بود از مهارتش دراین بازی دکترنطقی که ازدانشگاه استانبول رتبۀ دکتری درحقوق سیاسی گرفته بود تمام نطق های آتاتورک را حفظ داشت و تمام ترجمه های پیتی گریلی ایتالیائی را خوانده بود به ترکی، و جز کتاب خواندن وبعد از ساعت های اداره توی خانه ماندن و همراه با زن بسیار مهربان و رامش باز کتاب خواندن تفریحی یا ورزشی نداشت».
پایان این بخش یا گفتاری بس هشیلرانه و خرد گرایانه وهماهنگ با دگرگونی های زمان:
« برایش گفتم که سدهای اجتماعی قدیم باروی کارآمدن نظم دین نو افتاد؛ سواد داشتن ازقید رسم خاص «کاست» ازانحصار دستۀ روحانی و دبیر و کارمند دفتر ودستک های دیوانی درآمد و هوش و قریحه ها به افق های تازه رو آورد و مردم تک تک می آمدند، اما می آمدند، توی شعر وفهم و فکر کردن ها. سواد و دانش ها. دین به توسعۀ فکر کاری نداشت. چون کوشش پیروزمندانه اش بر این نفع بود و غنیمت. کاری نداشت اگر هم مخالفت نداشت. اگر پیشرفت دین تازه که دیوارهای دورِۀ پیشین ترک برداشت نور تفکر تازه از شکاف ترک ها یه تو آمد».

۲
«شب گرم بود و، بیرون، چراغ های خیایان به نور نقره ئی – بنفش روشن بود و در روشنایی شان سوسک های درشت پرواز می کردند. توی اتاق ازهوا خنک کن کهنه که زر و زر می کرد بوی نمورخاک مانده وپوشال می آمد. سوسک ها، بیرون، در پروازشان به حباب چراغ ها که می خوردند درق! بر زمین می افتادند، وبارها دیده بودیشان که روی بال ها بسته شان به پشت افتاده اند وپاهاشان درهوا تقلا داشت وهرگاه از دور می شنیدی که اتومبیل می آِید صبر می کردی گوش می دادی که یک صدای ترکیدن مثل صدای ترقه زودتر دراید که در می آمد هم. اگر که چرخ از روی سوسک رد می شد. شب، هرشب، پر بود ازصدای چنین ترکیدن و انتظار ترکیدن».

ازکارهای شبانه خود می گوید:
« . . . و حالا که درآغاز سال های سی بودیم. ازنمونه های نوین تکامل ابزار خبررسانی بود. یک تیغه داشت که آغشته بود با مرکب و روی نوارکاغذی که از چرخه وا می شد و رد می شد خرت خرت می لرزید و می لغزید و ازلرزه اش که به ضرب و ادارۀ امواج رادیو که ازآن سردنیا می فرستادند حرف حرف هرکلمه یک به یک به نقش می آمد . . . ماشین نویس های هندی نوبت کار نقش حروف روی نوار درازرا . . . برای من می اوردند تا نوشته را مرتب کنم و به فارسی درآورم برای چاپ در روزنامۀ فردا صبح. شب اکنون به نیمه بود، و برعکس هرشب دیگر که دریک چنین ساعت کارم را تمام کرده بودم و می خواستم یک ساعتی برای خودم باشم تا کتاب بخوانم یا چیز دیگر بنویسم یا به خانه برگردم. هنوز کارداشتم زیرا خبرزیاد بود و هی هنوزهم می آمد».

از جدال بزرگ ملی دولت ایران با انگلیس دربارۀ ملی شدن صنعت شرکت نفت می گوید:
«دوران داغی بود دردنیا بزرگترین خبرها حکایت ایران ونفت ایران بود».
از حوادث ایران درآن سال های آگاهی و بیداری مردم، درآن شب سخنان بکر و بسی شوق انگیز، تازه وناب می گوید:
«در ماه های پیش درایران وقایعی که ازلحاظ کشورمهم وسنگین بود، بسیار و پشت سرهم اتفاق می افتاد. ازایجاد مجلس سنا وکشتن نخست وزیرها، هِژیر و رزم آرا و دررفتن سران حزب توده از زندان و تبدیل و گسترش جنبش بزرگ اجتماعی توده به چیز تازه یی که منحصر نمانده بود به توده. یک جور مرکز ثابت برای گردش پرکار حس اجتماعی فراهم شد وشور تقاص انسانی. میل هراس خوردۀ مغفول، آگاه می شد و آزاد می شد برای جنبیدن و تن می جست و پیکر به هم می بست در آرمان یکتای به اسم ملی با چهره یی که چهره ی مصدق بود. اندیشه های پاک وطلب های جاه و موج ساده و جوش جوانی و خبث روان و امید رفاه و آرزوی زندگانی راحت مانند نهرهای پس از رگبار ازهرسو به سوی بستر سیلاب می رفتند تا سیل دیگر منحصر نمانده بود در حدود تکه خاکی که ایران بود، رخنه می انداخت درپایه های نظم و اقتصاد دنیایی. گردانندگان دنیا از آن هراس داشتند و هر چند در جست و جوی قاپ زدن درآن بودند آن را به صورت دیوانگی می نمایاندند یا شایدهم به همین جور می دیدند. آن شب خبر زیاد بود، نمی شد کتاب بخوانی نباید برای خواب می رفتم. گوشی را برداشتم تلفن کنم به خانه بگویم که دیر می آیم». تلفن را که شاخۀ دراتاق دیگر داشت برمی دارد:
«صدای رئیس اداره به گوشم خورد، رئیس جولیوس ادوارد انگلیسی بود ازخانواده یی یهودی، روسی – ترکی، که درآغاز قرن کوچ کرده بودند اول به عثمانی بعد هم به مصر. درخانواده اش هنر مقام رسمی داشت. . . . . جولیوس ادوارد اکنون داشت درتلفن خبرهای هم الان رسیده را برای کسی می خواند. صدایش را که شنیدم اول گمان بردم ازبیرون با هندی ماشین نویس گفتگو دارد . شب ها اداره بسته بود وهیچکس انجا نبود جز من که کار ترجمه و نظم دادن خبر برای روزنامه فردا صبح دستم بود . . . . . گوشی را نگاه داشتم وگوش می دادم. پیدا بود با کسی که از اداره بیرون است گفتگو دارد. لحنش هوای احترام داشت. یک لحظه بعد ان صدای دوم ازاو خواست چیزی را که خوانده بود برایش دوباره بخواند. آن تکرار خبرکه داشت اکنون دوباره می خواندش دربارۀ قرارداد تازۀ شرکت نفت آرامکو، و دولت سعودی بود. تا زر و زر صدای هوا خنک کن توی اتاق را تلفن به آن سر برساند. گوشی را به گوش فشار دادم و با دستم دهانه را بستم. به بیرون نگاه می کردم».
با گفتاری شاعرانه و بسی ساحرانه فضای بیرون را شرح می دهد و ازنیاز زاغه نشین ها درسکوت و آستانۀ شروع تاریکی شبانه:
«برفراز پالایشگاه مشعل های بلند گاز در گرمای گردآلود شعله می انداخت.شب ازچراغ های برج های پالایش مشبک بود، و هیکل پفال مخزن ها با تاریکی خود را می نمایاندند پشت چراغ های جیوه ئی کنار خیابان که گردشان گروه سوسک ها طواف می کردند، صحرای خالی بود با خاک پوک شور و گود کندۀ گسترده اش که بازماندۀ نفت لجن شدۀ ته نشستۀ مخزن ها پس از شستشوی مخزن ها درآن می ریخت. ودم دم غروب وقتی هوا هنوز روشن اما خنک تربود زن های زاغه های ساحل بهمنشیر می آمدند ازلجن های دلمه بستۀ گودال در سطل های دسته جمعی شان برای سوخت می بردند».

درگستره ی اندیشۀ آگاه وجستجوگرش به هزارسال برمی گردد:
« در روزگار آن قبادیانی تک گرد تک که درهمین جزیرۀ بایر به عابد تک و تنها – نشسته یی برخورد اکنون هزارسال رفته بود وبرای خاک بخت کم پهنا بسیار باد وگرمی وباران وابر پست و آفتاب بلند برنده مکرر گذشته بود تا امروز، تا ناگهانی دراین سی سال دراین فقط سی سال بیغولۀ مسطح متروک تبدیل گشته بود به انبوه جنگل فولاد و احتیاج و رنج و دود به خاک و بوی ناخوش آغشته، وآدم های ازهرکجا به جستجوی رزق رسیده که وضع سخت زندگی شان بهتر ازجاهای دیگر
بود . . . . . . برای نخستین بار درتمامی تاریخ مملکت مردم مردی با به میل خود به حکومت گماشتند و دل به حرف او بستند و معنی محل مشترک زندگانی شان را درجایی که او می گفت در شکلی که او می گفت می جستند . . . . یک بارهم برای چنین پیر .مرشدی به کار افتاد — بی هیچ جور تضمینی برای دوام جان خرد خیر خواهنده. مصدق، اکنون یک دسته ازکسانی را که به هر صورت ودلیل و تصادف دراطراف او بودند فرستاده بود به خوزستان برای نظارت درکارکندن دست دراز شرکت بیگانه درامور صنعت نفت».
سرپرستی آن عده با آقای بازرگان بود که مردی مذهبی و با ایمان و همان که زمانی نوشته یا گفته بود که «[چند] وجب در چند [ وجب ] آب کر، سالم و پاک است» .

شبی دیروقت مردی از یاران بازرگان، نامه را برای چاپ در روزنامه نزد نویسنده می برد که
مدیر ومسئول روزنامه شرکت نفت است. واو نمی پذیرد. تاجایی که سرتیپ کمال فرمانده نظامی دخالت می کند و اصرار برای چاپ آن نامه ، ولی چاپ نمی شود. گفتگوهای تند چه تلفنی و چه حضوری آن دو بسی خواندنی و شنیدنی ست، اما، ایستادگی و پافشاری نویسنده، بسی مسئولانه و شجاعانه. همو، درگفتگو با سرتیپ کمال می گوید:
«چیزی که دارد اتفاق می افتد یک امر خصوصی نیست. ملی شدن یک امر ملی است. این از اسمش دست کم پیداست. انحصار و خصوصی نیست. خاصه خرجی نیست. رفیق بازی نیست . مربوط به ایران است نه به فرد . . . . . پیشرفت میسر نیست اگر شعور ساده یی توی کارنباشد اطاعت به درد نمی خورد. اگرشعور کم باشد خطرناک است. امشب دیدیم یک چنین چیزی چندان گیر نمیاید. گیر نمیآید دست کم فعلا ». ص ۷۰/ ۶۹
پندآموز روایتیی از نویسنده ای هشیار و دلسوز به سرنوشت ملتی همیشه خوابرفته، شیفتۀ اوهام، و خوانندۀ اثر در تماشای تابلویی زیبا از پدیده های هستی ، که نویسنده زشت وزیبایی ها را با مردم درمیان گذاشته است.

ادامه دارد

دوزخ روی زمین قزل حصار63 – 62/رضا اغنمی

نام کتاب: دوزخ روی زمین قزل حصار۶۳ – ۶۲
نام نویسنده:: ایرج مصداقی
نام ناشر: الفبا ماکسیما سوئد. ۱۳۸۷
پشت جلد کتاب آمده:
تقدیم به زنانی که تجربه ی واحد مسکونی و قیامت را ازسرگذراندند.

این کتاب ۳۰۰ برگی اخیرا توسط یکی از دوستان دیرینۀ اهل کتاب و قلم به دستم رسید. از آنجایی که نویسنده به «جرم آزاده گی و آزادیخواهی شهرت دارد» کم وبیش با آثار وافکارش نیز آشنا هستم که اهل درد و زندان کشیدۀ دوران حکومت استبدادی آخوندی ست، در نخستین فرصت اثر پربار و سنجیده اش را دست گرفتم.
فهرست مطالب چهاربرگی با : «پیشگفتار» شروع با«نقشۀ زندان قزل حصار، واحد مسکونی بند قیامت وتوضیحات» به پایان می رسد.
درپس پیشگفتارپنج صفحه ای و: «عنوان دکترین شوک » وسپس با عنوان:
«جنایت درپوشش مذهب واخلاق،
شکنجه درجمهوری اسلامی و مبانی ایدئولوژیک آن»
یادآوری این پیام آن مرد سیاه اندیش سیاهیها و . . . ، خواننده را برای تکان های هشدار دهنده آماده می کند:
روزهایی که خداوند تبارک و تعالی برای تنبیه ملت ها یک چیزهایی را وارد می کند یک زلزله ای وارد می کند. یک سیلی وارد می کند یک توفانی وارد می کند که شلاق بزند به این مردم که آدم بشوید، این ها هم یوم الله است. روح الله خمینی، سخنرانی در مدرسه فیضیه به مناسبت اولین سالگرد هفده شهریور ۵۷ ».

پیشگفتار: می گوید:
«درسال ۱۳۸۷ یادآور پایان گرفتن سومین دهه ی حیات نظام جمهوری اسلامی ایران است نظامی که درطول سی سال، کارنامه ای مشحون از بی عدالتی، ظلم وتباهکاری درمعرض قضاوت تاریخ نهاده است».
با درک و حس آگاهانۀ زمان، منادیان فریبکار اسلام و پیشگامان فاسد و متجاوزجمهوری اسلامی را به باد انتقاد گرفته پرده های ننگین غا رتگری آنها را کناری زده و به عریانی سخن از چپاول بیت المال دردوران حکمرانی ملایان عقب مانده و سیاه اندیش می گوید و برمی شمارد.

مقدمه ۱
ازصفحۀ بیست در«۱ – ۴ » با گفتاری درست و سنجیده آمده است:
«در ک این هستی پررمز و راز و همه ی شگفتی های آن برای انسان فانی چنان پیچیده و دشوار است و درک حضور همیشگی و زنده ی مرگ که دست دردست زندکی راه می رود چنان هراس آور که انسان به سختی می تواند خود را از حس نیاز، باور و تکیه به مفهومی ماورایی به نام «مذهب» رها سازد؛ مذهبی که دلداریش می دهد تا با پناه گرفتن درآرامش امن آن، برهراس تنها بودن در این خاک تهی تاریک و سیاه و سرگردان درمیان انبوه ستارگان، و سیارات شناور درکهکشان چیره شود و با دلهره هایش کنار آمده آرام گیرد».
نویسنده و پژوهشگرآگاه، اشارۀ بجایی دارد: به نظرجالب مارکس که دور ازحقیقت نیست، درتآیید عقلانیت وگسترۀ خردگرایی: «درمقدمۀ برنقد فلسفه ی حقوق هگل:
« درتبیین خصوصیات مذاهب، ضمن پرداختن به ابعاد فلسفی پیدایش مذاهب در جوامع مختلف، وجه آرامبخش مذاهب را مورد نکوهش قرار می دهد، نه به خاطر آنکه فاقد زیبائی است بلکه به این خاطر که بجای ظاهری زندگی، زیبایی صوری وفریبکارانه می دهد. لایه های زیرین زندگی واقعی را به همان صورت زشتش بدون تغییر باقی می گذارد . . .».
ازمردم کشور و مذهب می گوید : «درجامعۀ امروزایران، گویا مذهب را به خاطر زیبایی هایش، هرچند ظاهری – بلکه بخاطر زشتیهایش و آنچه که تحت نام آن انجام میگیرد، میباید به ترازوی نقد سپرد و به داوری اش نشست».
در عنوان ۲ مقدمه از گذشته های تاریخی هولناک مذهب و قدرتمندان حاکم زمان میگوید:
« قدرتمندان وقتی به لباس مذهب در می آیند جنایات خود را تحت لوای روح اخلاق درجامعه و مبارزه با دشمنان خدا پیش می برند و برای فجیع ترین جنایات خود نیزتوجیه های مذهبی جور می کنند . مسیح می گفت: «حق کسی را نریزید» و اربابان کلیسا بظاهر برای نمایش اطاعت خود ازفرامین مسیح برای مجازات کسانی که مجرم معرفی می کردند به صلابه کشیدن و سوزاندن اچتهاد می کردند . . . مدعی بودند اگرآزار و اذیت می شوید در عوض جادو جنبل وارواح شیطانی از شما دور می شوند.» نویسنده درزیرنویس ص ۲۱ محل و زمان روایت ها و جنایت ها را آورده است.
جالب است که نویسنده دردکشیده و دلسوختۀ، در زیرنویس ۱۷ همین صفحه :
«اینگونه توجیهات مذهبی درابعاد گسترده توسط مقامات جمهوری اسلامی مورد استفاده قرار گرفته است و می گیرد. زمانی ازآن جا که معتقد بودند دختران باکره بعد از مرگ به بهشت می روند قبل ازاعدام به آنها تجاوزمی کردند. حجت الاسلام سیدحسن مرتضوی رئیس زندان اوین درسال ۶۷ پس ازپایان پروژۀ کشتار گستردۀ زندانیان سیاسی نزد باقربرزوِیی رهبرگروِه مستضعفان که درمورد کشتار زندانیان مجاهد ازاو پرسش کرده بود، ضمن ادای سوگند جلاله پاسخ داده بود خون ازدماغ هیچ مجاهدی نیامده است. همگی آن ها را به زیر زمین استادیوم آزادی و…انتفال داده ایم. مرتضوی راست میگفت. زندانیان مجاهد را دار زده بودند و خونی ازدماغ کسی برزمین ریخته نشده بود . . . محمد شاه قاجار سوگند یاد کرده بود که به قائم مقام خیانت نکند وتیغ به روی او حرام است . . . دستور خفه کردن قائم مقام درباغ نگارستان را داد. یکی از محرکان این جنایت امام جمعۀ تهران بود». زیرنویس ص ۲۲

۳
مقامات سیاسی قضایی و امنیتی جمهوری اسلامی مدعی هستند در زندان هایشان شکنجه نمی کنند.بلکه مجرمان و دشمنان خدا را تعزیز» می کنند. نویسنده، معنی ومفهوم درست «عزر» را می شکافد: « تعزیر» از«عزر» به معنای ملامت سرزنش کردن، ملامت کردن، تآدیب کردن وجلوگیری کردن به کاررفته است بنگرید زیرنوبس ۲۱ص۲۳ همو، روایت خمینی ومحمدی گیلانی را دربارۀ تعزیزآورده: «اسلام اجازه می دهد حتی اگر زیر تعزیز آن ها جان هم بدهند، کسی ضامن نیست که عین فتوای امام است» زیرنویس ص۲۳ .
مقامات جمهوری اسلامی، با استفاده از فرهنگ مذهبی حاکم، دربخش های وسیعی ازجامعه و برای قداست بخشیدن به انواع و اقسام مجازات های بیرحمانه، بعناوین مذهبی مانند «مفسد فی الارض»، «محارب باخدا» «یاغی، ملحد، کافر ومرتد» . . .متوسل میشوند وبا دستاویز قرار دادن متون مذهبی، ان ها بسادگی می توانند هرگونه جنایتی را
توجیه کنند».
در زیرنویس۲۳ و ۲۴ ازدستور شورای کلیسا بیرون کشیدن جنازۀ جان ویلکیف که فیلسوفی برجسته وعالم الهی دانشگاه آکسفورد محسوب میشد ازخاک بیرون کشیدند واورا نیز به خاطر حمله به کلیسای مسیح محکوم نموده واستخوان هایش را به آتش کشیدند». مآخذ این روایت را نیز آورده است. بنگرید به زیرنویس۲۳ص۲۴
ازگورستان خاوران درجنوب شرقی تهران، به ظلم وستم وحشیانۀ حکومت ملایان اشاره های بجایی شده است. و مهمتر، وسیله قراردادن حکومت، درگسترش دادن وقایع عاشورای عاشورا وذکرمصیبت شهدای کربلاست. ودرست که بنگری: فریب عوام درپوشاندن
برخی وحشیگری های تمام عیار، مراسم مذهبی است!
نویسندۀ آگاه زمانه با تآکید دربیداری مردم می نویسد:
«خمینی بعنوان مرجع تقلید درسال ۱۳۶۰ حکم می کند که همسایه موظف به جاسوسی در موردهمسایۀ خود است. او ازهمۀ مردم میخواهد که نقش جاسوسی خبرچینی حاکمیت را به عهده بگیرند .رسما فتوا می دهد کسانی که ازاین امر سرپیچی کنند همسرانشان برآنها حرام هستند. او مشروعیت پیوند زناشویی را نیز منوط به جاسوسی برای حاکمیت می کند» ص ۲۵
۴
آغازاین بخش با گفتار دلیرانۀ نویسنده، که نشانۀ قدرت نقادی در متون مذهبی ست: « برای شناخت پدیدۀ زندان و شکنجه در جمهوری اسلامی ابتدا بایستی ایدئولوژی رژیم را که برخاسته ازنگاهی بنیادگرانه به دین و برپایه ی قرائتی ویژه شکل گرفته است، شناخت دراین بخش، من به مذهب ویا به درستی و نادرستی روایت های مذهبی و نیز قرائت های متفاوت ازآیات قرانی کاری ندارم. بحث من چیزی جدا از گفتمان خشونت در مذهب و یا قرائت های خشن از مذهب است و بیشتر برآنم که نشان دهم رهبران جمهوری اسلامی نظام سراپا شکنجه وکشتارخود را برچه پایه ای و با دستاویز به کدام یک از متن ها و روایت های مذهبی قرار داده اند» رفتارهای مقامات امنیتی ودستگاههای قضایی که بیشترشکنجه وزندان وکشتاراست شرح میدهد با چنین روایت درست و مستند:
« برای اعتلای « دین خدا» با ازخود گذشتگی به انجام هرکاری بودند هرچند درسال های بعد ازتعداد اینگونه افراد کاسته شد وبسیاری از آنها استحاله شدند. نگاهی گذرا براین بخش ازتجارب وحشتناک حاکمیت جمهوری اسلامی و نیزمروری کوتاه از دستاورد های جامعۀ بشری، بیش ازپیش نه تنها ضرورت جدایی دین، بلکه هرنوع ایده ئولوژی حکومت و سیاست را الزامی می نماید».

شقاوت، بی رحمی، خشونت درعهد عتیق

بخشیدن صبغۀ الهی به خشونت صرفا به برداشت تفسیرگرایانۀ منادیان متحجر ازاسلام منحصر نمی شود.
«تورات «۲۱) بعنوان قدیمی ترین متن مذهبی و روایتگر سرگذشت پیامبران و اقوامی که هزازان سال پیش در بین النهرین، کنعان و مصر زندگی می کردند خشونت و شقاوت را که ویژگی آن دوران بوده تئوریزه وتقدیس می کند».
با چنین روایت تاریخی وآوردن نام «یهوه» که خدای یهودیان است، خدای پرقدرت جهانی را معرفی می کند: «”یهوه” خدای بنی اسرائیل درتورات خدایی است پرقدرت، بی رحم و بی گذشت و نمایشگر درک انسان آن دوره ازقدرت و عدالت، که درهیآت خدا به تصویر درمی آِید» پژوهشگرآگاه، سکوت یا دگرگونی های زمان را فراموش نکرده بلافاصله اضافه می کند: «ازآنجایی که درزمان نگارش تورات، ادیان دردوران اولیۀ تکامل خود به سر می بردند دراین کتاب پدیده های متافیزیکی مرتبط با دنیایی دیگر از قبیل قیامت، جهنم و بهشت مطرح نمی شوند. مجازات و پاداش عمل که در واقع نشآت گرفته از قانون حمورایی است در همین دنیا به دست پیغمبر خدا و قوم برگزیدۀ او به بیرحمانه ترین شکل اعمال می شود. تورات نه تنها مورد تآیید یهودیان بلکه مسیحیان نیزهست و قرن ها درکنیسه ها کلیساها ومداریس دینی یهودیان و مسیحیان مورد بحث وبررسی بوده است».
نویسنده، ازبیرحمی های باورنکردنی یهودیت “به فرمان یهوه” روایت های تکان دهنده دارد:
«یوشع ین نوم» (جانشین موسی) وپیروانش به فرمان خدا به شهر”اریحا” حمله آورده «هرآنچه در شهر بود، ازمرد وزن جوان وپیر گاو وگوسفند والاغ زا به دم شمشیر هلاک کردند. شهر را با آن چه درآن بود به آتش سوزاندند»
این روایت نیز شنیدنی ست:
« داوود پیامبراز پشت بام بتشیع همسر زیبای اوریا حتتی را درحال شستشوی بدنش میبیند کسانی را فرستاده، بتشیع را نزد اومیآورند.داود بااوهمبسترشده وبتشیع باردار میشود. داود برای رسیدن به وصالش اوریا را با نیرنگ به جنگ می فرستد وبا خدعه به قتل می رساند و زن را برای همیشه تصاجب می کند.»
این بخش با چنین روایتی به پایان می رسد:
«کلیسای مسیح پس از به دست گرفتن قدرت بااستناد به آنچه درکتاب مقدس آمده و با اقتدا به پیامبران بنی اسرائیل، به سرعت ازمقام کلیسای شکنجه شده و زجردیده به کلیسای شکنجه گر ظالم تبدیل می شود».
مجازات های دینی، توحش دوران بربریت را درذهن مخاطب یادآور می شود.

خمینی، پیشوای شقاوت و بی رحمی درعصر جدید
درایدئولوژی ای که خمینی نمایندۀ شاخص ومعرف آن است نیز رحم وشفقت جایی ندارد وگاه اگر سخنی ازآن می رود معنایی واژگونه می یابد هرچند او برخلاف تفسیر تورات به مفاهیمی همچون بهشت و جهنم و روز جزای فقهی درآن دنیا معتقد است. و به تبلیغ آن می پردازد اما از مجازات دنیوی گناهکاران نیز لحظه ای غفلت نمی کند. خمینی منطق انسان را چنین بیان می کند:
«منطق انبیا این است که “اشدا” باید باشند برکفار و برکسانی که برضد بشریت هستند، بین خودشان هم رحیم باشند وآن شدت هم رحمت است برآن ها» ۵۲ . درزیرنویس آمده: صحیفۀ نورمؤسسۀ نشرامام خمینی جلد نوزدهم ص۱۴۱ اینترنتی».
نویسندۀ آگاه و پژوهشگر جستجوگر اثر، اضافه می کند:
«در شریعت خمینی وپیروانش «یوم الله» روز مرگ و نیستی وعذاب است. او درسخنرانی اش به مناسبت اولین سالگرد هفده شهریورسال ۵۷ خطوط نظام مورد نطرخود را به روشنی ترسیم کرد و از جمله برای آن که در فرمان کشتار مخالفان سیاسی را مشروع جلوه دهد با یک شبیه سازی تاریخی مذهبی چنین می گوید:
«یوم خوارج روزی که امیرالمؤمنین سلام الله علیه شمشیر را کشید واین فاسدهارا این غده های سرطانی را درو کرد، این هم “پوم لله” بود. امام علیه السلام دید که اگر اینها باقی باشند فاسد می کنند ملت را تمامشان را کشت الا بعضی که فرار کردند. این یوم الله بود» با تآکید ازقول خدا درکشتارهای دستجمعی بیگناهان، به نام یوم الله اضافه می کند: «روزهایی که خدا تبارک تعالی برای تنبیه ملتها یک چیزهایی را وارد می کند که زلزله ای . . . توفانی . . . که این مردم آدم باشند این ها هم یوم الله است».
از روایت ها وگفتارهای دین و مذهب پیداست که کار همیشگی خدا ی باریتعالی کشتار مردم است و السلام. وپیام آورانی به مانند امام خمینی که فرمودند اقتصاد مال خراست!
با :«ارتداد زمینه ساز اعمال فشار و شکنجه» این بخش درص ۵۷ به پایان می رسد.

قزل حصاردوزخ روی زمین
مقدمه:« خمینی بنیان گذارجمهوری اسلامی روزی درپاسخ به اعتراض های سازمان ها و نهادهای بین المللی مدافع حقوق بشردرخصوص وضعیت محاکمات، صدور احکام ظالمانه وشرایط زندان های جمهوری اسلامی گفت: «حبس های ما هم مثل حبس های سابق نیست. حبس هایی است که درآن اشخاص به هیچ وجه مورد اهانت، حتا نیستند».درزیرنویس ص۶۰با شماره۱۱۴ مآخذش آمده است. نویسندۀ با وجدان، و اعتقاد کامل به انسانگرایی با احساس تعهد قلم اضافه می کند که: اوتا آنجا پیش رفت که درجمع سرپرستان هیئتهای عازم به کشورهای خارجی درخصوص زندانیان سیاسی و چکونگی برخورد زندانبان ها یا آن ها به دروغ مدعی شد: «توی حبس هم گاهی وقت ها [زندانیان] مآموران را می زنند، گاهی وقت ها می کشند از این جهت خوب اینها را جزا دادند یک جزای عادلانه . . . زندان قزلحصار یکی ازمحل هایی ست . . . که درآن تحت تربیت زندانی انجام گرفته است».

وسخن آخر اینکه در عنوان «حس فراموش شدگی» مطلبی دیدم که باید گفته شود:
«وقتی اعتمادت سلب می شود و این احساس ریشه می گیرد که هیچ پناهگاهی نداری حس فراموش شدگی غالب می شود. ترکیب احساس عدم اعتماد با احساس درماندگی و ازهمه بدتر فراموش شدگی، زندانی را درموقعیت بسیارخطیری قرار می دهد. دراین شرایط، د ر ذهن تعدادی از زندانیان که به همکاری با بازجویان تن داده بودند تنها بازجو بود که می توانستند آن ها را به دنیای خارج وصل کند. به این ترتیب، انها به صورت بیمارگونه ای به بازجویان
خود وابسته می شدند . . . . . . . واین مجموعه ی متناقض باعث می شد که دریک احساس گناه شدید دست وپا زنند این دست وپا زدنها درعین حال با یک تردید اساسی در دربارۀ اعتقادات وارزهایشان همراه بود» ص ۱۳۷ .

برای پرهیزازطولانی شدن بررسی باید بگویم که نویسندۀ این اثربا درک و احساس مسئولیت وجدان، و قلم وکتابت، همانگونه که درگفتارهایش آمده، پژوهشگری فاضل وقابل اعتماد، اندیشمندی درستکاراست به دور از وسوسه های روزانۀ حکومتی و پیروان و مهمتر، رها از غل و زنجیر تعصب های ویرانگرعقلانیت تا آنجایی که در این اثر، نه سخن نا روا و ناسنجیده ای آمده نه وعده وعیدی واسباب عافیتی از دنیای نابوده ونیامده. با اطمینان و اعتماد کامل بگویم که این اثر پربار را گنجینه ای پر و پیمان یافتم با اطلاعات مفید واسنادی مستند و قوی، علمی وعقلانی که باید ارج نهاد و حرمت قلمی و اجتماعی صاحب اثر را حفظ نمود.
با آرزوی موفقیت وسرفرازی نویسندۀ این اثرجالب و خواندنی درادبیات تبعید. ا امید که هموطنان گرامی ازمطالعه ی این کتاب غفلت نکنند.

روایت های از خاک برخاستۀ انقلاب / رضا اغنمی

نام کتاب:
روایت های ازخاک برخاستۀ انقلاب
نام نویسنده:
فرد هالیدی (گفتگو با کنشگران رهبران سیاسی ایران
نام مترجم :
ترجمه وتالیف: لیلا فغفوری آذر – شاهین نصیری
نام ناشر: نشرباران سوئد
چاپ نخست: ۲۰۲۰ — ۱۳۹۹

این کتاب ۱۲۶ صفحه ای درپس شناسنانۀ کتاب با فهرست : دیباچۀ مترجمان وگردانندگان، آغاز و با منابغ به پایان می رسد.
معرفی و پیشینۀ شغلی لیلا فغفوری آذر – شاهین نصیری و فردهالیدی، از شیوه های مفیدی ست که درچاپ و نشراین کتاب به کار گرفته شده است. و همچنین:
«ازادی این کلمۀ زیبا و دوست داشتنی را هیچکس نمیتواند فراموش کند. آزادی انسان ازقید گرسنگی، بی سوادی و بی عدالتی، زور و استبداد ، مفاهیم کهنه که حافظ منافغ انسان علیه انسان است […] چگونه می توان درمیان مردمی که درچنگال استبداد، گرسنگی، بی سوادی و وحشت اسیرند احساس آزادی کرد؟ بشریت امروز این واقعیت را درک می کند که تا زمانی که در روی زمین یک انسان زندانی، یک انسان گرسنه، یک انسان مظلوم، یک انسان محروم و یک انسان بی فرهنگ وجود داشته باشد، آزادی آنها یک کلمۀ توخالی و بدون مفهوم است.
(شکرالله پاک نژاد، ۱۳۵۶ دفاعیات صفحۀ ۶۱)

و سپس عنوان:
دیباچه
چهل و یک سال پیش، وقوع رخدادی یکه درایران که درادبیات سیاسی جهان «انقلاب ایران» نام گذاری شد، بستر سیاسی، اجتماعی و طبقاتی این سرزمین را عمیقا زیر و رو کرد. بی تردید، اغلب ایرانیانی که به هر شکل و میزان در وقوع این انقلاب نقش داشتند، قادر به پیش بینی روز دقیق این رخداد در زمستان سال ۵۷ نبودند. کسی تصور نمی کرد که موقعیت زمان مکانی ایرانیان انچنان دگرگون شود که اعلیحضرت همایونی در جستجوی پناهگاهی درفراسوی مرزها باشد و ضرابخانۀ بانک مرکزی تصویر نمایندۀ خدا بر زمین را روی سکه ها ضرب کند. شاید ازهمان روزهای نخستین انقلاب، بسیاری ازایرانیان آرزوی ترسیم و بازیابی جایگاه و شخصیت سرکوب شده وتحقیر شده شان را درجهانی نوین که ازپس انقلاب سر برمی آورد، در ذهن می پروراندند، اما کسی خیال چنمی کرد ضرباهنگ قلب همچنان جامعۀ بپا خاسته با آوای استقلال و آزادی، قراراست در چرخدندۀ
سرکوب واعدام و جنگ از کار باز ایستد . . . . . . . واین انسان است که باید برای رهایی، تاریخ را از بندهای فراموشی و خاطره زدایی برهاند. آنچنان که «والتر بنیامین» آشکارا می دید. سنت سرکوب شدگان به ما می آموزد وضعیت اضطراری ای که درآن زندگی می کنیم، در زندگی سرکوب شدگان، نه یک استثنا بلکه امری همواره حاکم است. (درزیرنویس همان صفحه ماخذ گفتارآمده است). ما به مفهومی ازتاریخ نیازمندیم که این وضعیت را دریابد و به آن پاسخ دهد تاشاید روزی درسرزمین خاوران، زنان ومردانی گرد هم آیند و برسر مزارها از آفرینش شهری خبر دهند که درآن آزادی دیگر یک کلمۀ توخالی بدون مفهوم نباشد».

سال سوم انقلاب
فرد هالیدی

«سومین سال انقلاب ایران شاهد فروپاشی نهایی انقلابی سیاسی ایران است که خمینی را درآغاز انقلاب به قدرت رسانده بود. این دوره همچنین شاهد ظهور یک اپوزیسیون درتبعید است که بسیاری ازنیروهایی را که درسرنگونی دیکتاتوری سلطنتی نقش داشتند دور خود جمع کرده است. بر
اساس اسناد موجود به نظر می رسد که حکومت خمینی فعلا توانسته از طریق سرکوب گسترده، حتی شدید تر ازآنچه شاه به کار می بست، نیروهای اپوزیسیون را محدود کند. نیروهای اسلامی هم که اکنون درقدرت هستند ظاهرا توانسته اند بعد ازبحران سال ۱۳۶۰ مجددا نفس گیری کنند. البته ممکن است انها تنها ظواهری گمراه کننده باشد وانقلاب ایران درآستانۀ تجربۀ یکی دیگر از همان تکان هایی باشد که در روند پر تلاطم که تاکنون را شکل داده است».
درپس حس ودرک درست گفتارهای سنجیدۀ این رجل نامدار سیاسی وادبی، پنداری، روایتگری دلسوز و امین گوشه هایی از درماندگی سرگذشت ملتی کهنسال، آشنا و خودی را یادآور می شود!

همو، از آزادی گروگان های آمریکایی در سومین سال انقلاب می گوید: «این رخداد به یک بحران بین المللی پایان داد و خطر اقدام نظامی آمریکا علیه ایران را دفع کرد. با این حال آزادی گروگان ها به هیچگونه آتش بسی میان جناح هایی از رژیم که بحران گروگانگیری در وهلۀ اول از درون انها سر برآورده بود منتهی نشد. شرایطی که براساس آن گروگان ها ازاد شدند حاکی از یک شکست بزرگ برای ایران بود. باز پرداخت فوری پول هایی که به بانک های آمریکایی بدهکار بودند، درنوع خود یک امتیاز دهی بی سابقه در تاریخ انقلاب های مدرن بود. اسناد اصلی این بحران، با عوام فریبی غیر معمول حزب جمهوری اسلامی از مردم ایران پنهان شد. همچنین توافق الجزایر میان ایران و آمریکا مبدل به فرصتی برای احیای جنگ میان بنی صدر که درآن زمان رئیس جمهور ایران بود و مخالفانش در حزب جمهوری اسلامی شد. در اردیبهشت ۱۳۶۰ خمینی قویا در مقابل بنی صدر قرار گرفت ومجلس هم به پیروی ازاو حکم به برکناری اولین رئیس جمهوری منتخب ایران داد. برخی ادعا می کنند که حزب جمهوری اسلامی از احتمال مرگ قریب الوقوع خمینی به وحشت افتاده و بهمین دلیل به چنین بحران هایی دامن می زنند. برخی نیز معتقدند که مخالفت حزب جمهوری اسلامی با حامیان بنی صدر درنهادهای مختلف حکومتی منجر به توقف عملکرد دولت شده بود. بنی صدر پیش بینی می کرد که نیروهای نظامی با دستگاه های غیر نظامی دربرابربرکناری او مقاومت کنند. اما بعداز اینکه چنین چیزی رخ نداد مجبور شد در خردا ماه مخفی شود. . . .».
از سقوط بنی صدر وپیامدهای ان می گوید:
«درگیری گسترده تری میان رهبری حزب جمهوری اسلامی که آن زمان درقدرت بود با نیروهای اپوزیسیون چپگرا شد ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ راهپیمایی های خیابانی بزرگی درتهران و دیگر شهرها اتفاق افتاد. افراد زیادی در درگیری های میان مجاهدین ودیگر گروه های اپوزیسیون با سپاه پاسداران کشته شدند. هفتم تیر و بعد از ان مجددا در ۸ شهریور ده ها تن از رهبران حزب جمهوری اسلامی از جمله ایت الله بهشتی (رئیس شورای انقلاب و دیوانعالی کشور)، محمد جواد باهنر(نخست وزیر) و محمدعلی رجایی (رئیس جمهوری) در انفجارهایی کشته شدند. هزاران تن ازحامیان مجاهدین خلق در خیابان ها یا در زندان اعدام شدند وهزاران نفر دیگر نیززندانی شدند . . . . . با پایان سال سوم به نظر می رسید که نظام حاکم موفق شده در برخی ازجبهه های حیاتی پایگاه هایی را به دست اورد» با گفتاری سنجیده از شیوۀ پژوهشی و رفتار حکومتی ایران با مردم اضافه می کند:
« حکومت درحال پی ریزی پایه هایی درحوزۀ اقتصادی بود . درسال ۱۳۶۰ سال حاصلخیزی، برای کشاورزان بود. صادرات نفت به حدود یک میلیون بشکه در روز رسید. که از ۴۰۰ هزار بشکه دراوایل سال ۱۳۶۰ بالاتر رفته بود. با درنظر گرفتن واردات حدود یک میلیارد دلار درماه، درآمد نفت برای تامین مبادلات با خارج تقریبا کافی بود واقدام رژیم در ملی کردن تجارت خارجی نیز امکان قطع واردات کالاهای لوکس را فراهم کرده بود. بیکاری گسترده و هدر دادن سرمایه ها وتورم ادامه داشت. اما به نظر می رسید روند فاجعه آمیز سال گذشته متوقف شده است. ایران با به کارگیری روحیۀ برتر خود درجنگ با عراق توانست پیروزی هایی کسب کند. نیروهای متجاوز را بیرون راند. و محاصرۀ آبادان را بشکند. با این حال شروط ایران برای صلح درهمان چارچوبی که عراق آن را نمی پذیرفت باقی ماند. تسلیم بدون شرط، پذیرفتن تجاوز ازسوی عراق پرداخت.غرامت جنگی تا ۱۰۰ میلیارد دلار و بازگشت به توافق ۱۹۷۵ (به معنای نفی هرگونه تعییر درمرزها). ایران اصرار داشت که هیچ ادعای ارضی دربارۀ عراق ندارد. جنگ موجب تخلیۀ بخش بسیار وسیعی از منابع ایران شده بود. کشاندن جنگ به درون مرزهای عراق و تحمیل شرایط ایران برای تحقیر عراق، آن هم در آستانۀ نشست کشورهای جنبش عدم تعهد که برای سپتامبر۱۹۸۲ (مرداد و شهریور ۱۳۶۱) در بغداد برنامه ریزی شده بود، موضوعی بود که سران حکومت ایران را وسوسه می کرد».
نویسندۀ آگاه، سپس از پایان نزاع ایران و آمریکا دربارۀ گروگانگیری امریکاییان ازسوی ایران می گوید و فروش اسلحه ازسوی اتحاد جماهیرشوری، به ایران و عراق در جنگ آن دو کشورهمسایه و مسلمان! و می افزاید:
«شوروی درقالب قراردادهای تجاری دوجانبه و ارائه امکانات ترانزیتی به کشتی های بازرگانی که از طریق کانال هایش به بنادر جنوبی دریای خزر می روند به ایران کمک های اقتصادی می کند. کرۀ شمالی هم برخی از تجهیزات نظامی ایران را تآمین می کند. پیوندهای اقتصادی با تعدادی ازدولت های منطقه ای (مانند پاکستان ، ترکیه و لیبی) توسعه پیدا کرده و پیوندهای دیپلماتیک با سوریه، لیبی و الجزیره گسترش یافته است. درهمان ایام به دنبال درز اخباری مبنی بردریافت کمک نظامی ایران از اسرائیل، روابط با سازمان آزادی بخش فلسطین به شدت رو به زوال است» ص۲۳
ازتغییرات نوپا می گوید و شکل گیری تشکیلات « سپاه پاسدارن»:
«ساختارمنسجم وخشونت امیزی به خود گرفته است. دادگاه های انقلاب تبدیل به دستگاه هماهنگی برای نمایندگی ازطرف قدرت حاکم می شوند. حکومت دستگاه های توده ای خود را (کمیته، شبکه ی مساجد و جهاد سازندگی به ابزارهای سازمان یافته تری تحت تسلط سپاه پاسداران تغییر داده که بطور ویژه برای توزیع منابع در میان حامیان رژیم به کار گرفته میشوند. به نظر میرسید که دولت توانسته ظرفیت بسیج و گردهایی گستردۀ مردمی درشهرهای بزرگ را برای کاربردهای ایدنولوژیک، مشوق های مالی و اجبار به دست بگیرد».
با اشاره به شخصیت آیت الله خمینی: « همچنان برای جلب حمایت انهاییکه میخواهند ازحکومت روی گردانند به کار گرفته می شود. وسرکوب وحشیانه، ترور وعوام گرایی درتحکیم نسبی نظام نقش مهمی داشته است. علاوه بر برخورداری از پشتیبانی نهادهای حکومتی، حزب حاکم و مساجد، حکومت خمینی از حمایت برخی ازاحزاب چپ مانند حزب توده، فدائیان(اکثریت) وشاخه ای از حزب کارگران سوسیالیست ایران بهره می برد . . . ملاحظۀ اصلی آنها، فراتراز دغدغۀ بقای خودشان، باور به ضد امپریالیست بودن حکومت خمینی، وتآکید برضرورت اتحاد حد اکثری دربرابرتهدید ضد انقلاب بود».

نویسندۀ کنجکاو، ازنیروهای اپوزیسیون درخارج، و با تقسیم بندی آنها درسه گروه نظرحود را شرح میدهد که هماهنگ است با ائتلاف و شیوۀ رفتاروتصمیمات آنها: «شاپور بختیار آخرین نخست وزیر حکومت پهلوی در این ائتلاف حضور ندارد. غیبت بختیار بیشتربرسر لجاجت شخصی است تا اینکه ریشه درمخالفت های سیاسی داشته باشد. ازدیدگاه امینی مشکل اولیه پیش روی ایران برقراری مجدد قانون ونظم است. دستۀ دوم از نیروهای اپوزیسیون شامل بخشی ازگروه های مارکسیست می شود که ازنظرشان رجوی و بنی صدر به راست گرویده اند. فدائیان (اقلیت) برنامه رجوی را رفرمیستی می دانند و از نظرآنها بنی صدر فردی بورژوا است نباید جایی دریک ائتلاف داشته باشد . . . . . این ائتلاف دراکتبر ۱۹۸۱ درپاریس تشکیل شده است».اظهارنظرنویسنده دراین عنوان اینگونه به پایان می رسد: «به نظر نمیرسد که سال چهارم انقلاب بیش ازاین پیش بینی پذیرباشد».
فصل های: «دیکتاتوری تحت نام اسلام – نقشی که امریکائی ها بازی کردند منزجر کننده بود – روحانیت انقلاب رامصادره کرد – من ایدئولوژی رژیم را شکست دادم – ما تنها تهدید موجود برای خمینی هستیم – بزرگترین مانع شخص خمینی است – تمام مخالفان انقلاب را باید کشت – «میراٍث مصدق، امروزگفتگو با هدایت متین دفتری ص ۱۰۷– گفتگو با شکرالله پاک نژاد.» کتاب به پایان می رسد.
با تاملی کوتاه درسه عنوان پایانی، یکم: محمد مصدق یبن رجال سیاسی ایران از بی نظیران بود. درپاکی و نیک نفسی ودرایت وبینش سیاسی به ویژه در حفظ منافع کشور، ازخادمان و وطن پرستی بیهمتا بود. یادمانده های او سرشاراز حسن نیت، شجاعت وتسلط به قوانین حقوقی درسطح جهان بود دفاعیات قانونی اودرجدال شرکت نفت ایران وانگلیس، دردادگاه لاهه شهرت جهانی اورا گسترش داد. پیشوایی اودرحادثۀ ملی کردن صنعت نفت، ازیادمانده های این رجل شجاع حقوقدان وخیرخواه در تاریح کشوراست. رفتارپهلوی دوم با او، زندانی ومحاکمه اش ذره ای از والایی و او نکاست. دراثر کینه توزی درباروپهلوی دوم، پس از انقضای مدت زندان، محبوس کردن او درخانۀ مصدق در احمدآباد، باحضور تفنگداران ساواک چند سالی طول کشید. سرانجام در ۱۳ اسفند ۱۳۴۵ درهشتاد وهفت سالگی در بیمارستان نجمیه تهران که متعلق به خودش بود دراثرسرطان فوت کرد، در همان خانۀ احمدآبادش به خاک سپرده شد. روانش شاد و نامش در جدول خادمان وطن جاودانه باد.
فردهالیدی، ازهدایت متین دفتری می گوید واین مرد فاضل حقوقدان را معرفی می کند:
هدایت متین دفتری درسال ۱۳۱۲ درخانوادۀ سرشناس باپیشینۀ دیوانی به دنیاآمد (متین دفتری ۱۹۸۴). او نوۀ محمد مصدق، رهبر جبهۀ ملی وفرزند احمد متین دفتری، یکی از سیاستمداران بلند پایۀ دوران پهلوی است (هالیدی ۱۹۸۳). از رفتن او به انگلستان دردوران جوانی و تحصیلاتش: «دیپلم گرفت وسپس در دانشگاه کمبریج انگلستان در رشتۀ حقوق تحصیل کرد. بازگشت او به ایران درسال ۱۳۳۵ با زندانی شدن وتبعید پدربزرگش همزمان شد. (متین دفتری ۱۹۸۴؛ هالیدی ۱۹۸۳). او فعالیت های سیاسی خود را باشرکت درسازماندهی جبهۀ ملی سوم گسترش داد.و نمایندگی سازمان دانشجویان جبهۀ ملی را برعهده گرفت. دراین دوران چندین بار ازسوی ساواک مورد توبیخ و ضرب و جرح قرار گرفت. (سماکس ۱۹۶۸ ) .
ازپیوستن متین دفتری دراواخر دهۀ ۴۰ به وکلای پیشرو وشرکت او دربنیانگذاری جمعیت حقوقدانان می گوید: «درگرماگرم انقلاب به عنوان نایب رئیس کانون وکلا به طور فعالانه شرکت کرد. پس از پیروزی انقلاب به همراه جمعی از سوسیالیست های همفکر، جبهۀ دموکراتیک ملی را بنیان گذاشت و یکی ازجهره های کلیدی این گروه سیاسی محسوب می شد.(هالیدی ۱۹۸۳). جمعیت دموکراتیک ملی ازنخستین گروه های سیاسی بود که به مخالفت علنی با نظام جمهوری اسلامی روی آورد. درمرداد ۱۳۵۸،این تشکل پس ازسازماندهی اعتراضات علیه سانسور مطبوعات مجبورشد به فعالیت مخفی روی بیآورد. (متین دفتری(۱۹۸۴). پس ازبرکناری بنی صدر درپی اوج گرفتن موج سرکوب درسال ۶۰ ، متین دفتری مجبور به خروج ازایران شد». ص۱۰۸
درعنوان: آیا دیکتاتوری روحانیون، اجتناب ناپذیربود؟
می نویسد: «اگر مردم به ویژه روشنفکران به اندازۀ روحانیون دوراندیشی داشتند اوضاع جنین نمی شد . دور بر فروردین ۱۳۵۶ روحانیت، شروع به سازماندهی کمیته ها و انجمن های اسلامی درایران وخارج کرد. درآن زمان روشنفکران سکولار تنها به فکر مبارزه با شاه، ان هم به صورت پراکنده بودند. تا جایی که من به یاد می آورم تا روزی که خمینی به ایران آمد و بازرگان را بعنوان نخست وزیر معرفی کرد، کسی واقعا تصور نمی کرد که نتیجۀ این انقلاب یک حکومت دینی باشد. البته گروه های مذهبی درایران بودند که شعار مذهبی را سر می دادند. بسیاری ازمردم کتاب خمینی دربارۀ حکومت اسلامی را نخوانده بودند واو را جدی نمیگرفتند»
اشارۀ جالبی دارد به وعدۀ خمینی: «خمینی صریحا اعلام کرد که وظیفۀ بازرگان فراهم کردن شرایط برای ایجاد یک مجلس مؤسسان است، مجلسی که اعضای آن به طور دموکراتیک انتخاب شوند.او دراین مورد به مردم خیانت کرد».
خمینی، وقتی وارد کشور شد دراستقبالی که ازاوشد، بی نظیربود. درهمان اوان گفت :«اقتصاد مال خر است» همگان خندیدند. وقتی جابجا شد وبه قدرت رسید، سرمست از لذت قدرت مقام وعبا وردا، به کشتاروقتل عام هزاران زندانی سیاسی، که بیشترازمشایعینش بودند، آن هم بدون دادرسی پرداخت دست درعمامۀ سیاه، بی کمترین خجالت ازمذهب و مذهبیون، وقتی ازوعده هایی که قبلا از : «آب و برق مجانی و پشتیبانی از مستضعفان چه شد؟ گفت : «خدغه کردم». آیۀ قرانی الله خیرالماکرین را شاهد آورد. و میلیون ها انسان فریب خوردۀ مذهب را به مسخره گرفت، و شگفتا از این باورمندان و انبوه عوام ودانا و جامعه! که برای چنین مرد فریبکار پیشوای مذهبی، بارگاهی ساخته شد با گنبد طلایی که امروزه روز زیارتگاه مسلمین شده است!
با عنوان: درمیان دوموج زندگی می کنیم.
گفتگو با شکرالله پاک نژاد کتاب به پایان می رسد
این اثر خواندنی که بخشی از تاریخ پرماجرای سال های تحول ودگرگونی های سازندۀ بنیادی کشور دردوران پربار پهلوی دوم (باحضور داروطناب) است، آن هم از نظرگاه نویسنده ای خارجی و آگاه، که با درک وحس درست به پژوهش اوضاع ایران پرداخته را باید ارج نهاد و به دقت خواند و از اطلاعات مفید اثرش سود برد.

تاریخ حقوق ایران/ رضا اغنمی

نام کتاب:تاریخ حقوق ایران
نام نویسنده: پروفسور سیدحسن امین
نام ناشر: انتشارات دایره المعارف ایران شناسی. تهران
چاپ دوم: ۸۸۸ صفحه. تاریخ نشر: ۱۳۸۶

نخستین بررسی ی این کتاب پر حجم وپرمحتوای کم نظیرمدتی پیش منتشرشد. و این نوشتار، نگاه دوباره ای ست برای گفتارهای سنجیده و پرمغزش که، به احتما ل زیاد اولین بار است فصلی منسحم از «تاریخ حقوق ایران» گذشته وحال کشور را در این خوانش به درستی دریافت.
کتاب قطور با ۳۹ برگ به انگلیسی، همانگونه که در پیشانی اش آمده، شامل “تاریخ حقوق ایران” است و پیشاپیش از نویسنده فاضل وحقوقدان برجسته ی کشور از تدوین ونشر چنین اثر بنیادی باید به نیکی یاد کرد و برزحماتش ارج نهاد.
در پس فهرست طولانی (سیزده و نیم صفحه) ای کتاب، مقدمه وسپس بخش های خواندنی درشانزده بخش ،با متمم قانون اساسی عصرمشروطیت – کتاب شناسی – نمایه – بخش انگلیسی به پایان می رسد.
مقدمه با چنین گفتاری آغاز شده است:

۱ – اهمیت تاریخ حقوق
«مرز تاریخی میان توحش وتمدن، سامان یافتن نظام حقوقی ” و قبول قواعدی به مثابه قانون (داد) در روابط جمعی است. به این معنی که هرگونه تشکل اجتماعی و تعامل مدنی به حد اقلی ازقانونمندی نیاز دارد وبرای استقرار و استمرارهر نوع دولت و حکومت، ازتجمع های بدوی پیش اریاییان در تجدد ایران و دولت شهرهای کوچک یونان باستان گرفته تا امپراتوری های بزرگ ایران وچین وروم – وجود قواعد وقوانینی برای برقراری نظم عمومی، تعیین حقوق و تکالیف اعضای جامعه، تمشیت از تمدن بشری بدون توجه به مبادی و مبانی نظام حقوقی اقوام وملل پیشین و به عبارت دیگر “تاریخ حقوق” مقدور نیست؛ زیرا نه تنها داشتن قانون، ولو در ساده ترین اشکال و بدوی ترین درجات. شرط تمدن و فرهنگ است. بلکه قوانین حاکم برهرعشیره یا قبیله یا قوم یا ملت نیزجلوه ای ازدرجه ومرتبه تمدن و فرهنگ آن جماعت وآیینه ی مدنیت آن جامعه است، چرا که اولا ارتقاء جماعت به جامعه یعنی دوام وقوام تجمع های انسانی مستلزم قوانین وقواعد رفتاراجتماعی است.ثانیا نظام حقوقی با دیگر نهادهای اجتماعی پیوندی نزدیک و ارتباطی تنگاتنگ دارد. ثالثا “بنای عقلاء یا عرف و عادت” و به عبارت دیگر رفتار اجتماعی هرجامعه محصوصا در دوران هایی که قوانین هنوز مدون و مکتوب نشده است، سنگ زیربنای نظام حقوقی هرجامعه شمرده می شود».
اشاره ی جالبی دارد به ارج و مقام تاریخ حقوق، درگستره ی پیشرفت اجتماعات بشری. می نویسد:
تاریخ حقوق بخشی از تاریخ تمدن است وآگاهی از سیرتطور وتکامل تمدن، مستلزم درک درستی ازئهادهای حقوقی مختلف که دراعصار و قرون گذشته است. چرا که طرفنطر از اسباب وعللی که موجب ظهور و سقوط دولت ها وفراز و فرود تمد ن ها و فرهنگ های کهن درگوشه و کنار جهان شده است درهمه حال داشتن نوعی نظام حقوقی درمفهوم عام آن لازمۀ ادامۀ هرگونه دولت و مدنیتی بوده ومی باشد. این واقعیت درهمه ی تشکل های مردمی ازجماعت های بدوی وکوچک شکار وشبانی گرفته تا جامعه های پیشرفتۀ صنعتی صادق است. به این معنی که از نظر ماهوی، تعامل (اعم از تعاون یا تقابل) اعضای معدود یک تشکل جمعی بدوی (همچون تعامل بین شکارگران و ماهی گیران با گردآورندگان) با روابط بسیار پیچیده دریک جامعه صنعتی (همچون تعامل بین کارفرمای یک کارخانه ی بزرگ رایانه سازی و کارکنان متخصص آن) ازیک مقوله اند ولذا تعیین تکلیف درمورد تضاد منافع وحل اختلاف میان افراد و اصناف و طبقات مختلف در هرنوع تشکل جمعی مستلزم داشتن یک نظام حقیقی به منطور تنظیم روابط مردم وحفظ نظم دراجتماع است. ص ۲۰ .

۲- تعریف و مختصات نظام حقوقی

نظام حقوقی مورد مطالعه درتاریخ حقوق همان شیوه های رفتاری است که تخطی ازآنها موجب تنبیه متخلف ازسوی مراجع صلاحیت دارجامعه شود. یعنی مجموعۀ قوانین و احکامی به صورت فروع و مقررات – که ازسوی مراجع صلاحیت دار به منظورایجاد نظم عمومی وحفظ منافع حقیقی یا موهوم جامعه با هیآت حاکمه وضع شده وضمانت اجرا داشته باشد بنا براین ارکان و عناصر هرنظام حقوقی چه بقول خواجه نصیر طوسی مبتنی برشرع ( الهی) یا مبتنی برطبع (بشری) باشد عبارت است از کلبت و شمول قوانین آن نسبت به همۀ افراد، آیجاد تکلیف برای اطاعت ازقانون ودرنهایت ضمانت اجرا درصورت تخلف از آن».
وسپس اضافه می کند:
«درحالی که عناصر کلیت و ایجاد تکلیف که دو رکن نخستین نظام حقوقی است، از مقولۀ قانونگزاری و تشریع (درصلاحیت قوۀ مقننه) است، عنصر ضمانت اجرا از مقولۀ حق داوری و دادرسی و سازمان قضایی (درصلاحیت قوۀ مقننه) است. بنا براین شکل گیری نظام حقوقی به طور عام و تدوین قانون به طور خاص، یکی از درخشان ترین مراحل توسعه و تکامل جوامع بشری محسوب است. نیز ناگفته معلوم است که وجود هرگونه نظام حقوقی اعم ازبدوی ومترقی، ساده و پیچیده، نیک و بد، عادلانه یا ظالمانه، مستلزم نهاد حل اختلاف، از طریق “داوری” یا “دادرسی” است که درنهایت اجرای نظام حقوقی آن جامعه را ضمانت وتآمین می کند.
نویسندۀ حقوقدان درپایان عنوان دو، با تسلط به مقوله یا «علم وفرهنگ حقوق» قواعد و ضمانت اجرایی ان را یاداور می شود:
«حقوق دادرسی و قواعد شکلی، ضامن اجرای قوانین ماهوی و قواعد موجد حق است. به عبارت دیگر برای تفسیر واجرای قانون، در انواع و اشکال مختلف نظام های حقوقی، درکنار مراجع قانونگزاری که با تصویب قوانین ماهوی حقوق وتکالیف اعضای جامعه را معین می کند، باید مرجعی نیز برای داد خواهی و دادرسی یعنی تعیین تکلیف درموارد نقض قانون وجود داشته باشد».

۳ معرفی موضوع کتاب

«موضوع این کتاب “تاریخ حقوق” یعنی کشف رخدادهای به وقوع پیوسته درایران در زمینۀ حقوق و به عبارت دیگر مطالعۀ چگونگی پیدایش و تحول نهادهای حقوقی است».
برای تفهیم سخنان عالمانۀ خود، چون مدرسی فهیم و با سابقه دایرۀ گفتارش را گسترش می دهد:
«می دانیم که تاریخ “علم ” است و چار چوب های منظم ویژۀ خود را دارد. علم تاریخ به عنوان یکی ازعلوم اجتماعی، همسایۀ جامعه شناسی، مردم شناسی و حتی علوم سیاسی است. به عقیدۀ گیدنز و فیلیپ آبراهامیان رشتۀ مطالعاتی تاریخ وجامعه شناسی تمایزی نیست، اما به عقیدۀ ما تاریخ و جامعه شناسی به رغم وجود اشتراک فراوان از جهات متعدد به ویژه از جهت روش شناختی باهم متفاوت اند. موضوع کتاب حاضر، مبحثی انتزاعی نیست، بلکه رخدادها، واقعیت ها وعینیت های موجود در فضای زندگی پیشینیان است. این رخدادهای حقوقی وقضایی علی الاصل بااسناد ومدارک قابل اثباتند. ولی گاهی هم نسبت به پیشینه های قبل ازتاریخ — بر اساس شواهد وقرائن و امارات اما به هرحال براساس استدلال و عقل، باز افرینی می شوند. با حفظ این فصول علمی کتاب حاضر نه “جامعه شناسی حقوق ایران وبلکه تاریخ حقوق ایران نام دارد وبه سلسله مراتب تاریخی از نظام های حقوقی مختلف حاکم برحوزۀ تمدنی ایران بطورعام و ازشکل گیری نظام های قضایی (یعنی نهادهای دادرسی کیفری ومدنی آیین ها و شیوه های رسمی و غیر رسمی حل اختلافات حقوقی وحدود صلاحیت مراجع قضایی) به منظور خاص سخن می گوید».
با توضیح علمی از«خروج موضوعی جامعه شناسی ازتاریخ حقوق ایران» سخن می گوید با این یادآوری که:
«البته دامنه تاریخ بسیارمحدود است. ازعمرزمین بیش ازچهار میلیارد (چهارهزارمیلیون ) سال، و ازپیدایش زندگی برزمین سیصد میلیون سال” وازپیدایش اولین چنس دوپا برروی کرۀ خاک بیش از سه میلیون وپانصدهزار سال می گذرد. اما مدارک انسان شناسی، از زندگی جمعی بشر وآغاز نوعی یکجا نشینی ما را به بیش از ده هرارسال رهنمون نمی شود. . . و بقول ویل دورانت (مؤلف تاریخ تمدن) ان را باید از نیمه خواند».
باید حق داد و ادای وظیفه کرد.این گفتار بنیادی نویسنده قابل احترام وتآمل است:
«با اینکه موضوع کتاب تاریخ حقوق است نه جامعه شناسی حقوق، باید بگویم که مقصود ما ازحقوق همان مفهوم جامعه شناسی آن ست نه تشریح وحیانی که بطور دفعی یا تدریجی ارمنبع وحی ومبادی مابعدالطبیعه برپیامبران الهی نازل شده باشد. همچنین باید بگوییم که موضوع کتاب، حقوق به معنای اخص (قواعد و قوانین دارای ضمانت اجرا) است و لذا شامل قواعد اخلاقی، اندرزنامه نویسی و توصیه ها، یا “عهد” نامه ها ( همانند عهدهای سلاطین ساسانی که درشاهنامه منعکس است) نمی شود.
هرچند این اخلاقیات به نوبت خود به شکل غیرمستقیم درتعیین ساختار نظام حقوق اساسی و اداری و مالیاتی موثربوده و رعایت حقوق دیگران را تضمین کرده است.
ذکر این نکات دراین مقدمه ازاین نظر واجب است که تعریف ما ازموضوع این مطالعه، جامع ومانع باشد و ازهرگونه اشکال مقدر پاسخ گوید.

پایان این بخش با:
۸ – پیشینه تحقیق و سخن پایانی مؤلف :

فکر نگارش این کتاب پس ازتدریس ونشر کتاب «نظام های حقوقی خاور میانه که نویسنده در۱۹۸۵ م به انگلیسی تآلیف و در انگلستان منتشر کردم درسر من افتاد. بخشی ازاین کتاب هنوز به سفارش دکتر احسان یار شاطربرای دایرۀ المعارف ایرانیکا به انگلیسی نوشته ومنتشرشده بود و سپس خلاصه ای ازآن را به سفارش دکتر ناصر تکمیل همایون برای دفتر پژوهش های فرهنگی به فارسی تلخیص ودر۱۳۸۱ با عنوان «دادرسی ونظام قضایی، درشمار مجموعۀ ازایران چه می دانیم؟» ازسوی دفتر پژوهش های فرهنگی در تهران چاپ شد.
نویسنده درخاتمه با تواضع و فروتنی اضافه می کند که :
«تنها به سابقۀ علاقه به عدالت و قانون آماده شده است به کسانی که در طول تاریخ دراز آهنگ حوزۀ تمدنی ایران ازآغاز تا امروز در راه خدمت به عدالت قدمی برداشته یا برمی دارد و برخواهند برداشت، تقدیم می کنم».

بحش دوم
از پیش آریائیان تا تشکیل دولت ماد

درسرزمینی که بعدها (ازعصرساسانیان به بعد) ایران زمین وایران شهرخوانده شد، پیش ازمهاجرت آریائیان، اقوامی بدوی به صورت جماعت های پراکنده به دور از تمدن ها می زیستند. بیشتر این تشکل های جمعی به حدود ده هزار سال پیش می رسد. انسان ما قبل تاریخ برای زندگی جمعی نیاز به سرزمینی داشت که آب وگیاه برای مصرف او و جانوران دیگر درانجا کافی باشد. کرانه های خلیج فارس ودریای مازندران، دریاچۀ ارومیه، دریاچۀ هامون و بسیاری ازدره ها و چشمه سارها درفلات ایران ازاین حیث، همانند مصر و میان رودان، مهمترین شرایط را برای زندگی جمعی دراختیار مردم می گذاشت. نخستین فعالیت های کشاورزی درفلات ایران درحدود نه هزارسال پیش و نخستین استفاده از فلزات در حدود هفت هزار سال پیش درگوشه و کنار فلات ایران شروع شد. برای نمونه امروز وجود سکونتگاه های کوچک جمعی به شکل زاغه نشینی و یکجا نشینی درتپه زاغه در دشت قزوین، تپۀ سیلک در جنوب غربی کاشان، تپۀ حسنلو درجنوب غربی دریاچۀ ارومیه، تپۀ یحیی وتل ابلیس دراطراف کرمان، شهر دقیانوس دراطراف جیرفت وشهر سوخته درکنار دلتای روئ هیرمند به اثبات رسیده است».

اخرین عنوان بخش دوم: درپس حقوق اداری و مالیۀ عمومی، “نتیجه” است که با اشاره به عصر ساسانی، قانون مؤبدان ودین زرتشت، باچنین گفتاربه پایان می رسد:
«نظام حقوق سیاسی یعنی شریعت زرتشتی برتر از ارادۀ حاکم (خواستۀ فردی شخص شاه) تلقی می شده ومبنای اصلی حقوق
درعصرساسانی اصول ومبانی عدالت ایزدی و مینوی( وبه قدرت و سلطۀ بشری و حکومتی) بوده است.

بخش سوم
ارماد و پارس تا برآمدن ساسانیان

۱ – مادها
«قوم ماد مردمی آریایی نژاد درایران باختری بودند که ازحدود قرن نهم پیش از میلاد درمناطق آذربایجان (ماد کوچک)، عراق عجم و کردستان (ماد بزرگ) و ری واطراف آن (رگا) سکونت داشتند. ری در دوران مادها ازمراکزمهم حکومتی بود. به قولی کردها تیره ای ازقوم ماد و از نژآد تیره های زاگروس (گوتی، لولویی و دیگران ) اند.این طوایف پراکنده که در بیرون از مرز های دولت آشور یعنی در حصار و حریم خارجی آن کشور می زیستند، درآغاز، فاقد دولت واحد و درنتیجه فاقد قدرت مرکزی ونظام حقوقی متمرکز و سراسری بودند».
پژوهشگر، اشاره ای دارد به زمان و تاریخ شکل گیری تشکیلات عشیره ها و محل و مکان سکونت آن ها:
«تا قرن هفتم پیش از میلاد، هرعشیره یا دهکدۀ کوچک مادی – مانند ساکنان خوروین (برغان). سیلک (کاشان)، قیطریه، دروس، سلطنت آباد و گلندوک (تهران)، پیشوا (ورامین)، کهریزک (ری) و جاهای دیگر– با استقلال از قبایل دیگر زندگی می کردند. این اقوام با یکدیگر روابط داد و ستد تهاتری ( تجارت کالا به کالا) داشتند و به تدریج ازبومیان کهن کشاورزی آموختند . این همه، مادها ازنظر سیاسی ئو نظامی محصور دو دولت نیرومند آشور ازیک سوی واورارتو(در دامنه های جنوبی قله های کوه قفقاز) ازسوی دیگر بودند. نخستین اشاره به قوم ماد در کتیبه ای از ۸۳۷ پیش از میلاد است که حملۀ شلمنصر (شالمانزر) سوم (پادشاه آشور) به پارسوا درکوه های کردستان، را گزارش می کند».
درزیرنویس همین ص۷۷ گزارش (تاریخ تمدن اثرویل دورانت ترجمۀ آحمد آرام ذکر شده است.
این بخش با چنین روایتی به پایان می رسد:
« هخامنشیان به تجهیز ارتش و عمران و آبادی اهمیت فراوان می دادند و به همین دلیل دراین دوره، اقتصاد کشاورزی نسبت به گذشته رونق یافت. ازآنجا که آب و زمین، ملک دولت بود با ابتکار دولت سدها و پل های بسیار بنا و کاریزها وقنات های متعدد حفر شد و برای تشویق کشاورزان مقرر شده بود که هرکس زمین بایری را زیر کشت بیاورد و آن را آباد کند عایدات آن زمین تا پنج پشت ازآن او و اعقابش خواهد بود».

بخش چهارم
شاهنشاهی ساسانیان
۱ – مدخل
«شاهنشاهی یکپارچه ومتمرکز ساسانی به دست اردشیر بابکان تآسیس شد و پس از چهار صد سال واندی به دست تازیان که کیش اسلام را به ایران ارمغان آوردند، منقرض گردید. اردشیرکه خود مؤبد زاده (فرزند بابک پسر ساسان ازمؤبدان فارس بود) دین و دولت را توامان کرد و درسال ۲۲۶ م در مراسم تاجگذاری خود با تآکید بردادگری عدالت گستری خویش گفت:
وخاطر آسوده دارید که قوی و ضعیف یا دنی و شریف همگان را از عدالت بهره مند خواهیم داشت وعدالت را رسمی پسندیده و آیینی متبع خواهیم کرد.
پژوهشگر آگاه زمان، باز هم، از قول اردشیر می افزاید:
«در اهمیت دادگری و عدالت گستری است که:
الف – شاه باید داد بسیار کند که داد مایۀ همۀ خوبیهاست. مانع زوال وپراکندگی ملک است ونخستین اثار زوال ملک این است که داد نماند و چون پرچم ستم به دیار قومی بجنبد، شاهین داد با آن مقابله کند وآن را واپس زند».
ب – نیرو جز با سپاه پدید نیاید. سپاه جز به مال، مال جزیه آبادانی، آبادانی جز ازراه دادگری».
با این سرودۀ زیبای فردوسی «ب» به پایان می رسد:
بدان که شود شاد و روشن دلم
که رنج ستم دیدگان بگسلم. (از شاهنامۀ فردوسی).

۲ – نظام حقوقی ساسانی
این گونه آغاز می شود:
«بی هیچ تردیدی نظام حقوقی ایران با برسرکارآمدن اردشیر بابکان دچار تحول عمیق شد. اما این تحول به حکم تجربۀ تاریخی نمی توانست درخلاء اتفاق افتد وبنا براین بستراجتماعی، فرهنگی و حقوقی ایران پیش ازساسانیان (به ویژه آموزه های آریایی زرتشت پیامبر ایرانی)، را ازیک سوی و نیز تعامل ایران با نظام های حقوقی ایران برون مرزی وبه اختصاص نظام مهم حقیقی امپراتوری روم را ازسوی دیگر باید ازعوامل مؤثر این تحول حقوقی شناخت».

وسپس درعنوان « ۲- ۱ اتحاد دین و دولت» پژوهش را ادامه می دهد :
« احکام کیش زرتشتی یعنی اوستای داتیک مهم ترین منبع بودین ونمادین نظام حقوقی عصرساسانی بود. ساسانیان ازهمان آغاز با تشکیل یک حکومت واحد «شاهنشاهی دینی» با روحانیان زرتشتی متحد شدند. و تمهید همۀ محاکمه ها و عقود وپیمان ها را به دست روحانیان زرتشتی سپردند. به نوعی که به قول آگاثیاس، «هیچ امری به زعم ایرانیان وجهۀ شرعی ندارد مگر این که یک مغ آن را تصدیق و تصویب کند (۲ درزیرنویس آمده :«صالح، علی پاشا”قوه مقننه و قضائیه، تهران، کمیسیون ملی یونسکو، ۱۳۴۲ ج۲ ص۹۶۰، همو، تاریخ حقوق، تهران دانشگاه تهران صص۱۴۴ – ۱۴۵.
و اضافه می کند که: «درنظام حقوقی ساسانی، دین و دولت لازم وملزوم یکدیگر و دوستون محکم نظم عمومی محسوب می شدند. مضمون عبارت عربی “والدین والملک توآمان، (دین ودولت توام و باهم اند) که دربسیاری ازمنابع عصراسلامی به عنوان حدیث نبوی یاد شده است، حدیث نبوی نیست و منسوب به اردشیر بابکان است. چنانکه ابوعلی مسکویه رازی تمام این عبارت را ازعهدنامۀ اردشیر چنین نقل کرده است. و نویسنده با آوردن متن گفتار، منبع آن را درزیرنویس ص۱۱۵ کتاب آورده است.
پژوهشگر، در اهمیت فضای این گفتار می نویسد:
«این وصیت اردشیر را فردوسی درمقام «سپردن اردشیر کار پادشاهی را به شاپور» درهفتاد و هشت سالگی اردشیر به این عبارت نقل کرده است:
«چنین دین وشاهی به یکدیگرند/ توگویی که درزیریک چادرند/ . . .چو دین را بود پادشا پاسبان/تواین هردو را جز برابرمخوان».

همچنان که دولت و دین درنظام سیاسی توآمان تلقی می شد، دین و داد، یعنی دین ورزی و دادگستری نیزتوامان خوانده می شد. چنانکه خاقانی با اشاره به عصر کیقباد و کسری تصریح دارد:
«عدل است و دین دوگانه ز یک مادرآمده/ فهرست ملک ازاین دوبرادر نکوتر است . . . . این داد کرد و ان ستم اورد وعاقبت/ هم حال دادگر و ستمگرنکوتراست».
پژوهشگر، سپس با دید به غایت دقیق و انسانی می نویسد:
البته برغم این شهرت های کاذب، جامعۀ ایران درعصرساسانی ازبرابری برخوردارنبود. ابوالحسن بیهقی گزارش می کند که:
«اکاسره ظلمه بوده اند مگر انوشیروان ودرعهد اکاسره، هیچ رعیت زهره نداشتی که طعامی نیکو و لذیذ بختی، یا جامۀ پاکیزه دوختی، یا فرزند را علم و ادب آموختی یا ستوری گرانمایه داشتی . . . و انوشیروان ازمیان ایشان عادل بود۱و۲ .نیز، یرهمین سیاق به گزارش تنسر، اردشیربابکان ” میان اهل درجات وعامه تمیزی ظاهر وعام پدید آورد به مرکب ولباس و سرای و بستان و زن و خدمتکار . . . چنانکه هیچ عامی با ایشان مشارکت نکند در اسباب تعیش ونسبت مناکحه محظور باشد از جانبین». (درزیرنویس منابع را از تاریخ بیهقی با ذکر صفحات آورده است) ص۱۱۶

نویسده، ازقول “برزویۀ طبیب” ظلم وستم و فقر وفلاکت وضلالت گسترده مردم تیره بخت زمانه را شرح داده بنگرید به ص ۷- ۱۱۶ کتاب تا سیه روزی و پیامدهای های به قول نویسنده :
«جامعه ی ناسالم عصر ساسانی، برزویه آن را نشان می دهد، برپایۀ امتیازات و اختلافات طبقاتی استواربود.» ازامتیازات روحانیان ونظامیان ولشکریان و ملایان زرتشتی و بزرگترین رقیب شخص شاه شاهان یاد می کند و از محرومیت اکثریت تهی دستان:
«اکثریت مردم فرودست، به حکم قانون محکوم به ادامۀ زندگی توآم با محرومیت خود می شدند. به این دلیل، وقتی که مزدک با اندیشۀ عدالخواهی وتساوی اقتصادی و اجتماعی دست به تبلیغ زد، انبوهی از مردم به او پیوستند . قباد پادشاه وقت هم برای رهایی ازنفوذ مؤبدان که با عنوان حامیان شریعت زرتشتی عملا برهمۀ امور قضایی واداری مسلط بودند، به کیش مزدک درآمد. تا این که سرانجام، انوشیروان، مزدکیان را ازمیان برد». ص۱۱۸ سطراول.

درعنوان: ۵ – اوضاع قضایی درصدارت امین السلطان» آمده است:
«اما اگر کسی به فرمان های ناصرالدین شاه مغرور می شد و به امید نجات ازستم والیانی چون ظل السلطان به شخص شاه متوسل می شد، عاقبت بسیار وخیمی را انتظار می کشید. برای نمونه یک تن از بازرگانان اصفهان که ظل السلطان طلب کلان او را نمی داد به ناصرالدین شاه عارض شد. وقتی خبر این جسارت ، یعنی مطالبۀ حق شرعی وعرفی ازسوی این داد خواه بی پناه به ظل السلطان رسید ، او را احضار کرد و خطاب به او گفت: تو باید دل و جگر بزرگی داشته باشی که از من به شاه شکایت کرده ای! پس به عملۀ عذاب خود دستور داد که سینۀ آن بازرگان بیچاره را بشکافند و جگرش را درآورند و به ظل السلطان نشان دهند تا وی ببیند که این عامی خام با چه دل و جرآتی ازاو به شاه شکایت کرده است. ص ۴۳۲ .
پژوهشگر، نمونۀ دیگری از ظلم وستم :
«جلال الدوله (پسرظل السلطان) به تهران آمده، نقل کرده است که درتهران: باچند نفرازمتظلمین دیگر که آنان هم سرگردان بودند قرارداد کردیم که روزی که شاه به شاه عبدالعظیم می رود مجتمعا در سر راهش برای جلب توجه، حلقوم های خود را ببریم. روز معهود همین که کالسکه، نمودار شد، اظهار کردم: رفقا شروع کنید. و حلقوم های خود را ببرید. ولی هیچکدام اقدامی نکردند، ناچار خودم شهامت به خرج داده حلقوم خودم را بریدم و خون جاری شد».۱ (درزیزنویس یک آمده است:
فرهنگ، احمد، “حاجی مهدی سربریده” خاطرات و اسناد۱۳۶۴

اخرین عنوان درفهرست کتاب: بخش شانزدهم – اسناد۱۲ ، متمم قانون اساسی مشروطیت است درپس آن کتابشناسی – نمایه بابخش انگلیسی وکتاب به پایان می رسد.