خانه » هنر و ادبیات » شیاطین در کویر/رضا اغنمی

شیاطین در کویر/رضا اغنمی

نام کتاب: شیاطین در کویر
نام نویسنده: بیژن زرمندیلی
مترجم: عماد تفرشی
ناشر: نوگام – لندن
چاپ اول: خرداد ۱۴۰۰ (ژوئن ۲۰۲۱)

این کتاب ۲۳۲ صفحه ای را مطابق معمول درگذشته ها، بانویی گرامی درخانه م به من هدیه می کند و به سرعت (د الفرار) بی آن که شرمندگی مرا ازمناعت طبع ذاتی خود دریابد. بگذریم که دراین دنیای وانفسای کرونایی! حس انسانیت و انسانگرایی، با همۀ گرفتاریهای غربت و تبعید اجباری هنوز نورافشانی ریشه ای خود را دارد و بس!
صفحۀ فهرست در دو سطر شامل: شیاطین در کویر . . . ۹ و معرفی نویسنده . . . ۲۲۹ . و درپس آن صفحه: به سیلویا و صمد.
از تابلویی می گوید که:
« کلی تابلویی دارد به نام آنجلونووس. نقش فرشته ای است که گویی درحین اینکه از چیزی دور می شود نگاهش بران متوقف مانده است. چشمانش خیره، دهانش باز، بال هایش گشوده است. چهره ی فرشتۀ داستان باید چنین باشد. رویش به گذشته است درسلسله حوادثی که پیش روی ماست. او تنها فاجعه ای می بیند که بی وقفه ویرانه برروی ویرانۀ زیرپاهایش آوار می کند. او می خواهد خویشتن دارباشد. مرده ها را بیدار و خرابی ها را مرمت کند. اما طوفانی از بهشت برمی خیزد و بال هایش را درهم می پیچاند و او دیگر قادربه بستن آن ها نیست. درحالی که آوار ویرانه های تلنبار شده به آسمان سر می کشند، طوفان او را به سوی همان آینده ای می راند که به آن پشت کرده است. آنچه را پیشرفت می خوانیم، همین طوفان است.» از: آ«نجلوس نووس. والتر بنیامین».

نخستین صفحۀ کتاب را باز می کنم .
۱ . دیدار
پیرمرد و دختر بچه با فاصله ازهم راه می روند. دختر بچه چند گام عقب تر، پیرمرد غرق در افکارش و دور، گویی که تنها نجات یافته روی زمین ازآن دنیای کن فیکون شده است. معلوم نیست از کجا می آیند و مقصدشان به کجاست: باهم و جدا ازهم درآن جاده اند و راه می روند. هر ازگاهی کامیونی می گذرد. ولی به زودی درغروبی که به انتظار تاریکی نشسته محو می
شود : پیرمرد توجهی به آسمان عجیب و زیبای بالاسر ندارد .
دختربچه ناگهان بر زمین می نشیند. و پیرمرد دیگر صدای پایش را نمی شنود. برمی گردد و او را در حال نگاه کردن به آسمان می یابد. آسمان به دو نیمه تقسیم شده است و هرکدام رنگ های پر شکوه خود را دارند. ولی به زودی باقی ماندۀ ان خورشید تابان از افق محو خواهدشد پیرمرد به عقب برمی گردد و درکنار او می نشیند».
در پس این روایت ساده و زیبا، عنوان « ۱ . دیدار» است و راوی اول شخص مفرد، که در کنار حکیمه نوه اش نشسته :
« روزهاست درسفریم گاهی پیاده رفته ایم وگاه کامیونی ما را سوار کرده است». نوه ام از سیزده سالگی اش کوچکتر به نظر می آید. درست یک ماه قبل از زلزلۀ، پنجم آذرماه سال روز تولدش بود. لباس پشمی نازک و سرمه ای رنگی با گل های کوچک سرخ و زرد به تن دارد. پالتویی کوتاهتر از لباس زیری اش، اورا ازسرمای زمستان حفظ می کند. جوراب های سفیدش کثیف اند و کفشهای پوشیده ازخاک وگل. شانه ی کوچک سبزی از زیر همان روسری که موهای سیاهش را پوشانده بیرون زده است. پاهایش لاغرند و قدم هایش مردد انگار بخواهند یکباره متوقف شوند.
از رخت و لباس زمستانی که به تن دارد:
«کت کهنه قهوه ای رنگ وشلواری خاکستری کلاهی پشمی به سر دارم با آن سبیل های خاکستری وریش اصلاح نشده هنوز هفتاد سالم نشده است. از بم ناخواسته و بی هدف به طرف خلیج جنوب «راه افتادیم» راننده ای با پیکان قدیمی ترمز کرده به آن ها می گوید :
« دارم میرم جبرفت اگر می خواهید می توانید سوارشوید که من هم تنها نباشم»
آن دو سوار می شوند. پدربزرگ کنار راننده می نشیند و نوه در صندلی عقب، راننده راه می افتد.
هوا تاریک است وشب :
راننده میل به حرف زدن و وقت کشی دارد با حرف زدن شاید چرتش گرفته و ترسیده که خواب غافلگیرش کند.
راننده شروع می کند به حرف زدن:
«هرماه این جاده را طی می کنم می روم پیش دخترم کرمان، با پسرحاج حسن ازدواج کرده او را می شناسید؟ شیرینی فروشی دارد. آن بزرگه، دهنه ی بازار. همه چیز می فروشد. زعفران، پسته، زردچوبه، این ها را من هم درجیرفت می فروشم. آنجا محصولات کشاورزی داریم که مستقیما می فروشم. برای همین ماهی یکبار می روم سراغ حاج حسن . برایش جنس های مرد نیاز مغازه اش را می برم تقریبا شریکیم ودخترم ازاین دیدارهای منظم خوشحال می شود».
مسافر می گوید: «بدون هیچ جوابی گوش می دهم. عادت دارم احترام بگذارم هرچند وقت یکبار به طرف راننده برمی گردم که نشان دهم به حرف هایش گوش می دهم اما افکارم جای دیگری است»
همو، سپس اسم خود را که مشدعلی است وحاجی هم هستم . و اضافه می کند:
« ده سال پیش به همراه والدۀ بچه ها رفتیم مکه. می دانی که در سن وسال ما وقتی توی مسجد محله ات سری داخل سرها داری – در جیرفت همه من را می شناسند – نمی توانی برای مدت زیادی وطایف دینی ات را عقب بیندازی. برای همین به مادر بچه ها گفتم، وقتش رسیده دینمان را به خدا ادا کنیم و به طرف مکه راه افتادیم».
مسافر هم ناچار می شود خودش را معرفی کند:
« اقا سلطانی هستم! معلم ام درمدرسه ی بم درس می دادم.»
راندده می پرسد: این دختر بچه ، دخترتان است؟
نه خیر نوه ام است. دختر پسرم اسمش حکیمه است. کم حرف می زند. راستش مدت هاست حرف نمی زند ببخشیدش اگر سلام نکرد بچۀ بی ادبی نیست. فقط پرحرفی نمی کند. به راحتی حرف نمی زند.».
مخاطبش با بی میلی و بدون علاقه می گوید :
«پس معلمی! یعنی که درس میدهی، خدا حفظت کنه»
مشدعلی چنان درخود و دنیای شغل وتجاری خود و دختر، و اعتقادات مذهبی و دین وخدا غوطه ور است که، سخنان و «کلمات عجیبی را که حکیمه بر زبان میآورد، نمی شنود صدای حکیمه چیزی بین خنده و گریه است سعی می کند کلمه ای بگوید چیزی شبیه خون! ولی حروف به هم می پیچند. فقط من می دانم مقصودش چیست».
از مشدعلی و شکم بزرگ او و جوش آوردن رادیاتور اتومبیل می گوید و با این گفتار:
« بم و زلزله را دیگر به تمامی فراموش کرده بود. شاید هم اصلا نفهمیده یود که من و نوه ام از زلزله زده هاییم». این بخش کتاب به پایان می رسد.

۴ . کویر

«روزی که دوربین عکاسی را دست گرفتم و شروع کردم وقت های آزادم را به پرسه زدن در شنزارها، فرزندانم فهمیدند دورۀ عزاداری ام تمام شده است».
روایتگر ازتعطیلی مدارس در روزهای جمعه شروع می کند. ازگشت و گذار سحرگاهی در کویر: «همان کویری که اجدادمان آن را کویرلوت، با معنای “صحرای لخت و بی آب و علف» نام گذاری کرده اند. درباره ی کویر افسانه های زیادی تعریف می کنند. می گویند این کویر قبلا دریایی بوده و به دست حضرت سلیمان با دوستانش که غول هایی به نام آرد و بیل بودند ایجاد شده است. دریا روز تولد حضرت محمد خشک شده است. و درجای خالی آن کویری از زمین خشک که زیر نور خورشید می درخشید و نور ماه را بر روی سنگ های نمک انعکاس می داد باقی مانده است».
به روایت راوی، ازافسانه های دیگر نیز سخن رفته است: «حکایت ازدریایی دارد که تا زمان سلطنت انوشیروان، عادل ترین و بخشنده ترین حاکم درمیان امپراتورهای ایران باستان وجود داشته و با نفرین اهریمن، شبح زشتی ها، خشک شده و تا همین امروز، کویر هنوز دریاچه و چشمه هایی در درونش پنهان دارد که آبشان شور وتلخ است».
گفتنی ست: که سلسلۀ ساسانیان بنا به اسناد موجود، ازسفاکترین خاندان ظلم و ستم و خونریزی های تاریخ بودند. دراین باره بنگرید به «۱»

ازقابلیت ها ودیدنی های شگفت انگیزکویر و آثار مارکوپولو« دربارۀ گذرش ازاین صحرا» سخن رفته: « مجذوب نوشته های گردشگرسوئدی، اشون هدین دربارۀ ماجراهایش هنگام عبور ازکویر لوت تا مرز بلوچستان و پاکستان بودم».
نویسنده ازخاطره های خود می گوید: «بعضی روزها هنگام بازگشت از مدرسه وکمی پیش از غروب، درکناره ی کویر می نشستم و رسیدن گروه جنگجویان سواره کار (مغول) را پیش خودم مجسم می کردم . . . درتصوراتم خشم ویرانگرشان را می دیدم که درشهر وروستا فرو می ریخت. فردایش آنچه درذهنم مجسم کرده بودم به مباحث درس هایی منطقی درباره ی تاریخ وتخریب شهر بم تبدیل می شد».
اشارۀ زیبایی دارد به رفتار شیرین “مادر” از دوران کودکی ونوجوانی ش:
«روایت های شبانه ی مادرم را درباره ی کویر وجن هایش، ارواح قوی، سوزنده و شوخشان به یاد می آوردم:
«روزها درکویر می گردند، کاروان ها را دست می اندازند وشترها را می ترسانند. ولی باز همان ها هستند که راه را هم نشانشان می دهند تا گم نشویم برعکس روز، شب ها می آیند بم و ازبرجی به برج دیگرمی پرند. اگر خوب دقت کنید می توانید صدای خنده های خبیث شان را بشنوید. . . . مادرم صبح روز بعد خیلی جدی می پرسید: صدای جن ها رو شنیدید؟ بلافاصله می گفتم: «من بله» و او با خنده می گفت : « تو اون ورتر از جنی. به شیطون کوچیک».

ازفیلم برداری درسال ۱۹۷۵ بم که برای چندمین بار محل صحنه برداری فیلم صحرای تاتارها شد، سخن می گوید: «آنها مرا به عنوان مشاوراستخدام کرده بودند تا به تکنیسین ها فوت وفن یافتن محلی را که بشود درآنجا برف پیدا کرد. تعیین فصل بارش و تشخیص مسیرآب راه هایی را یاد بدهم که باران در کویر می ساخت و بعد به صورت ده ها نهر درپای کوه ازبین می رفت. یادم مانده که کارگردان فیلم اسمش ژورلینی بود یادداشت برمی داشت می خواست همه ویژگی های تاریخ بم و ویرانه هایی که پائین دژ قرارداشت را بداند و اینکه چه بادهایی دربخش بالای دژ ازمیان دالبرهای
راهرویی می گذرند که میدان مشق را احاطه کرده اند».
از اینکه دربم به دنیا آمده و والدین واجدادش همه وقت دران شهر کهن سال زندگی کرده اند سخن می گوید و معنی بم را: آوازی که با تن زیر شروع می شود.

۵ رؤیا
«هنوزاینجا نشسته ام، بیرون قهوه خانه درنخلستانی که تا پای کوه گسترده است. با یاد خانه ام در بم. کودکی ام و جوانی ام قلبم به درد می آید. دلتنگی نیست قادر به فهم احساسات خودم و پیدا کردن صفتی برایشان نیستم. خاطرات جسمم را به درد می آورد.مانند مشتی درشکم، سیلی ای به صورت. ولی روحم ازآن مصون می ماند».
پریشان است وذهن بهمریخته: «مغز زلزله زده ی من دیگر نه گذشته ای دارد و نه آینده ای. حال هم برایش یکنواخت است».
راننده بیدارشده کامیون با مسافرش حرکت می کند. حکیمه خواب زلزله را دیده و ریزش سقف حمام را که به ناگهان همه جا را خون میگیرد: «خون .خون» این بارخون را کامل ادا می کند و می کوشد زمانی که شاهد ریختن سقف حمام بوده را تعریف کند.
پدربزرگ از رفتاروآرامش همیشگی حکیمه می گوید:
« اصلا شباهتی به خواهر و برادرهایش نداشت اهل فامیل می گفتند: چشم زاغ ها موجوداتی عجیب و ازنسل فرشته ها هستند . . . . نگاهش را مات می کرد، گویی به جایی دیگر به دوردست ها می نگرد . . . . پدر حکیمه هربار که همسرش از عجیب بودن دخترشان گلایه می کرد جواب می داد البته که کمی عجیب است مگرهمۀ بچه ها یکسانند». حکیمه دروقت بلوغ از دیدن پاهای خونین گریه سرمی دهد ومادرش او را آرام کرده می گوید:
«چیزی نیست، حکیمه به زودی عروس می شوی».

عنوان ۶ زلزله
در پس روایتی کوتاه از«حماسۀ گیلمش – سفر درجنگل:
«ساعت پنج و بیست و دقیقه روز پنجم دی ماه هزاروسیصد وهشتاد وسه، بیست وششم دسامبر سال دوهزاروسه وجمعه است و روزتعطیلی ونیایش. کمی قبل تر برخاسته به حیاط رفته بودم و درحوض دست وپاهایم را شسته آماد شده بودم برای اقامۀ نمازصبج. سال هاست به نمازخواندن درکناره ی کویر عادت دارم. آنجا خودم را به خدا نردیک تر حس می کنم . . . ازکویر صدای مبهمی طنین اندازمی شود و نور سفید ماتی را می بینم که برج ها را دربرمی گیرد. دلم آشوب می شود . . . صدای طنین غرشی که ازاعماق زمین برمی خیزد. . . . . . تقریبا زیر شن ها دفن می شوم. . . . هوا تیره تار و سنگین است به سختی نفس می کشم. . . . دوبرج فرو می ریزند و از میدان مشق، غبار زردی به هوا بر می خیزد. تمام شهر پوشیده از مهی آلوده است. جن ها هم غیبشان زده. چهره ی فرزندان و نوه هایم توی ذهنم رژه می روند . . . : نکند [زلزله] جعفر، طاهر، مسعود حکیمه ام را کشته باشد» ص ۴۳
با دلهره و نگرانی سوی شهر جدید می رود. چند قدمی خانه ویران شده حکیمه را روی نیمکتی که درحیاط سالم مانده می شناسد. نزدیکش رفته می گوید:
«حکیمه من پدربزرگم. حکیمه می شنوی؟ حکیمه عکس العملی نشان نمی دهد وبی حرکت مانده بلندش می کنم. تنش را با حولۀ خیس خشک می پوشانم. سعی می کنم ازآن جا دورش کنم. مقابل جسد مادرش می ایستم. قلبش ازتپش ایستاده». پیرمرد، جسد همۀ خانواده را در خانه های ویران شده شان پشت سر می گذارد همچنان درخانه خودش. کنارجسد پسرش جعفرپدرحکیمه، از کمد پول و جواهرات خانمش را با لباس گرم برای حکیمه برداشته ، خانۀ ویران شده را ترک می کند.
حکیمه بی حرکت نشسته:
«معلوم نیست آیا به آنچه دراطرافش می بیند واقف است یا نه! به من نگاه نمی کند».
درشهرجدید، از صدای ناله و ضجۀ دلخراش زخمی ها می گوید و آژِیرآمبولانس ها و ملاهایی که قرآن به دست برای آمرزش روح مردگان قرآن می خوانند.
درسرکشی خانه های فرزندان و اقوامش، همه را، با تن های متلاشی زیرآوار سقف های فرو ریختۀ زلزله آغشته در خون یافتند.

«بخش بزرگی ازشهر باخاک یکسان شده است و صحبت ازبیش از پنج هزار مرده می رود. مقامات دارند ازکرمان می آیند وازپایتخت گروه های امدادی به شهرمی رسند تا با برپایی چادرهای بزرگ درکنار خیایانی که رو به شمال است نجات یافته ها را سامان دهند. درچهره ی مردان و زنانی که در خرابی ها پرسه می زنند بیش ازدرد وسردرگمی، بی هویتی موج می زند. مردمان به نظر شبیه موجوداتی می آیند که ازسیاره هایی دورآمده اند»
نویسندۀ هشیار و آگاه زمانه، صحنۀ مصیبت بار طبیعت پنهان را تا جایی که سیاهی های هستی، مانند اوهام، که عقلانیت را تهدید می کند، درهمین گفتارها با مخاطبین درمیان گذاشته و هشدار می دهد و آفت های ویرانگرش را بارها و بارها یادآور می شود.

عنوان ۳۴ روزنه
اخرین عنوان این کتاب خواندنی ست:
ازبیمارستان شریعتی و اشنلیی با آن می گوید: آن طرف شهر است. [احتمالا بنرعباس:»] طرف بلوار شهید ناصر. یک ماهی هم آنجا بستری بوده . از دکترها و پرستاران، این خادمان اصیل و دلسوز جامعه می گوید. از مهربانی ها و انسانگرایی این صنف پاکدل و زحمتکش: «تب داشتم و دلیلش نامعلوم بود. آنها مرا خوب کردند. چندسال پیش بود دوره ای که هنوز می رفتم دریا. هنوز نفهمیدم دردم چه بود. دکترها برایم توضیح دادند. اما من نمی خواهم از مرض ها چیزی بدانم. هروقت حالم خوب نیست می روم پیش آن ها و ازشان می خواهم خوبم کنند».
همراه با رضا سوار تاکسی شده به بیمارستان می روند. ازآشنایی رضا با پرستاران که زمانی بعلت مرض عفونی آنجا بستری بوده. پرستاری ازمادربزرگ شدن خود خبرمی دهد.
آن دوبرای ملاقات بیماری رفته اند که پرستاری می گوید :«چند روز پیش نیروهای کمیته آوردند که سینه پهلوی شدیدی کرده بود ما درحال معالجه هستیم. با هیچکس حرف نمی زند و به هیچ سئوالی جواب نمی دهد».
بالاسر بیمار ایستاده حکیمه را صدا می کند.
حکیمه نگاهش کرده با صدایی آهسته می گوید:
«پدربزرگ مرا ببر خانه».

پس از معرفی نویسندۀ آگاه و اندیشمند، کتاب پربار اجتماعی و بسی خواندنی به پایان می رسد.

________________________________
۱
ساسانیان و قتل عام وحشیانۀ مزدکیان
ازقول “برزویۀ طبیب”
جامعه ی ناسالم عصر ساسانی، برپایۀ امتیازات و اختلافات طبقاتی استواربود.» ازامتیازات روحانیان و نظامیان و لشکریان و ملایان زرتشتی و بزرگترین رقیب شخص شاه شاهان یاد می کند و از محرومیت اکثریت تهی دستان: اکثریت مردم فرودست، به حکم قانون محکوم به ادامۀ زندگی توآم با محرومیت خود می شدند. به این دلیل، وقتی که مزدک با اندیشۀ عدالتخواهی وتساوی اقتصادی و اجتماعی دست به تبلیغ زد، انبوهی از مردم به او پیوستند . قباد پادشاه وقت هم برای رهایی ازنفوذ مؤبدان که با عنوان حامیان شریعت زرتشتی عملا برهمۀ امور قضایی و اداری مسلط بودند، به کیش مزدک درآمد. تا این که سرانجام، انوشیروان، مزدکیان را ازمیان برد». کتاب : «حقوق ایران» اثر پروفسورسیدحسن امین. انتشارات دایرۀ المعارف ایران شناسی ۱۳۸۶ تهران ص ۱۸– ۱۱۶ ».

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*