خانه » مقاله (برگ 54)

مقاله

فردیت و امامت (ترس از آزادی)/پرویز دستمالچی

4114
دمکراسیهای مدرن بر روی حقوق فرد بناشده اند و حکومت با تضمین حقوق بشر در چهارچوب حقوق اساسی- شهروندی ضامن آزادیهای فردی و اجتماعی شهروندان می شود. جوامع اسلامی میان “امامان” خودسر و فردیت خودمختار گیر کرده اند. و بنیادگرایان معمم و مکلا از جمله تمام لایه های گوناگون ولایت فقیهی در ابران نمادهای ضدیت با انسان خود مختاراند. میان خرد و رای(فردیت) که در برابر ایمان و قیمومت است، میان اندیشه آزاد یا تمکین و فرمانبری از امام(پیشوا یا رهبر) باید یکی را انتخاب کرد. انسان خودمختار چون انتخاب می کند، پس در برابر اعمالش مسئول می شود و مومنی که از امام اطاعت می کند و بنابر خواست او به راهی می رود که گویا خدایش آن را می خواهد، مبرا از مسئولیت می شود. “امام” تا زمانی می تواند پیشوا و رهبر بماند که انسان از خود بیگانه مانده باشد. اگر هر کس خود مختار و مستقل شود و خود را تنها گوشه ای از مجموعه حقیقت و موجودی با توانایی بهرگیری از خرد بداند، دیگر نه نیازی به امام یا ولی امر خواهد بود و نه هدایتهای “الهی” او. درست همانگونه که در”غرب”، در جوامع باز و دمکراتیک اتفاق افتاد و در حال اتفاق افتادن است.
تمدن مدرن هنگامی شروع شد که انسان مدرن توانست خود را از قید “جبریت” های بیرونی و درونی رها کند. دوران مدرن (عصر جدید)، دوران استقلال علم از قیمومت دین سالاران و دگمهای “مقدس”است. دوران کپرنیکوس و گالیله است که “علوم” مقدس و الهی را به مبارزه می طلبند و خرد مستقل و بیرون از حوزه دین را جایگزین آنها می کنند. انسان در سده بیست از دانش کپرنیکوس و گالیله هزاران گام فاصله گرفته و به پیش رفته است. امروز علم ثابت کرده است که جهان ما متشکل از میلیارها کهکشان و هر کهکشکان متشکل از میلیاردها منظومه است که منظومه شمسی و کره زمین ما تنها می توانند نقش پشه در قیاس با فیل را داشته باشند، یعنی هیچ. میان خورشید مرکز جهان کپرنیکوس تا جهان بیکرانی که خورشید تنها یکی از میلیاردها ستارگان آن است، تفاوت از زمین تا آسمان است. اما، انقلاب کپرنیکوس و گالیله برش تاریخی و انقلابی از دگم دینی و پایه گذاری دانش بر اساس خرد، بر اساس دانش قابل اثبات و بر اساس تجربه بود که در ادامه آن بشریت امروز به جایی رسیده است که از منظومه شمسی خارج می شود تا کهکشانها را درنوردد (انقلاب علمی،). کپرنیکوس و گالیله زمینه ای را بوجود آوردند( شک به علوم الهی، تکیه بر خرد انسان) که پایه سایرعلوم و شکست اقتدار کلیسا شدند.
انقلاب علمی در اروپا موجب گسست نگرش حاکمیت کلیسا(دین) بر فلسفه و اندیشه انسان شد. نگرش کلیسا (دینی- مذهبی، ماوراء طبیعی)، انسان، طبیعت و جهان را نظامی آفریده خدا با قوانینی (دگمهایی) ” الهی” و ثابت می دانست. پیشرفت علوم به تدریج نشان دادند که انسان، طبیعت و جهان دارای قانونمندیهای (درونی) ویژه خود هستند و رابطه علت و معلولی دارند. این شناخت موجب شد که انسان از نگرشی که همه چیز را ” اراده الهی” می دانست به نگرشی دست یابد که منتج از مکانیسم ها و جبریتهای (دترمینیسم های) خودِ پدیده است. یعنی انسان، دیگر طبیعت و جهان را نه از راه ” کتاب مقدس” و مقدسان، که از راه خرد و علم و دانش توضیح می دهد. این امر یک دگرگونی بنیادی و اساس تمدن جدید بشر است: گذار از نقل و ایمان دگم به خرد و دانش و علم قابل اثبات، پذیرش آنچه قابل اثبات است، چه در تطابق با امر “مقدس باشد یا در تضاد و تعارض با آن، که اصولا در تضاد و تعارض با آن بود و هست.
ترجمه “کتاب مقدس” مسیحیان به زبان مردم (آلمانی) و پخش آن در تیراژ غیر قابل تصور سه هزار نسخه (که برای امروز اصولا رقمی نیست) برای اولین بار در تاریخ بشر این امکان را فراهم آورد که فرد مومن خود مستقیم و مستقل با “خدایش” رابطه برقرار کند و از شر وساطت دین سالاران و کلیسا در تفسیر و تعبیر خواست “الله” رها شود. هر کس می توانست خوانش خود را از خواست الله داشته باشد. و این اولین گام بزرگ در راه شکستن اقتدار کلیسا و انحصار کلام الهی، اولین گام بزرک برای فکرمستقل، برای جنبش روشنگری،خردگرایی و دگم زدایی، برای اندیشه های بیرون از چهارچوب ” احکام وموازین” شرع و برای “سکولاریسم” از پائین بود. خرد به جای نقل و ایمان کور.
دوران مدرن، دوران گذر انسان از ایمان و نقل، به خرد و تجربه و علم و دانش است. گذر از نقل و ایمان به عقل و دانش یک انقلاب فکری است. این انقلاب در نگاه انسان به خویش و پیرامونش، پهنه سیاسی را نیز در برگرفت. خردی که شروع به نقد ” کتاب مقدس” و نظم ناشی از آن کرد و سرانجام به نقد حکومت کلیسا، یعنی یکی از “دگمهای” نظم الهی رسید. یعنی بشر دریافت که اگر “خدا” می خواست انسان را هدایت کند، او را تنها نمی گذاشت و به آسمان نمی رفت، در روی زمین، در کنار انسان میماند تا انسان با او بیگانه نشود تا در پی آن شرایطی فراهم آید که عده ای به نام “خدا” انسان را بدل به ابزار امیال زمینی خود، ابزار کسب قدرت و ثروت کنند.
بنیادگرایان اسلامی، از ولایت فقیهیان تا وهابیان، از “روشنفکران دینی” معمم و مکلایی که حکومت دینی- اسلامی- ایدئولوژیک می خواهند تا طالبان و داعش و… از فردیت، از انسان و انتخاب آزاد او می ترسند، از زنی که برای خود شخصیتی شود، از مردی که از پیروی امام سرپیچد، از تساوی حقوقی همه در برابر قانون، از قدرت خلاقیت انسان آزاداندیش، از خرد خود بنیاد، از علم و از هر چه که از چهارچوب حدود “الله” آنها بیرون رود، می ترسند. از نویسنده و هنرمند نقاد و خلاق می ترسند و در سلمان رشدی که نویسنده آزاده ای بیش نیست، “گالیله” جهان اسلام را می بینند و برایش فرمان قتل صادر می کنند. بنیادگرایان از انسانی می ترسند که نه از مرگ(به دست آنها) هراس دارد و نه میلی به “شهادت” برای اهداف آنها. از کسی می ترسند که نخواهد به “بهشت” موعود آنها برود و بخواهد بهشت خود را در روی زمین بسازد و سعادت و خوشبختی را خود تعریف کند. از کسی می ترسند که پذیرای جهنم آنها می شود و در این دنیا به دنبال اموری می رود که شرعا ممنوع اند و زندگی می کند و زندگی کردن را در بهرگیری از لذت دنیا می بیند. بنیادگرایان از شادی انسان، از شرآب و از زنان می ترسند. شربخانه ها را ویران می کنند و زنان را به زیر حجاب می برند و می خواهند آنها را در خانه محبوس کنند تا شخصیت مستقل پیدا نکنند. آنها نگران “نشوز”، نافرمانی زنان هستند و بزرگانشان فرمان به تنبیه آنها می دهند. نگران “طهارت” مومنان و استفاده از پای راست به جای پای چپ به هنگام ورود به “مکان تخلی” اند. با کودکان به رختخواب می روند و (سوء) استفاده جنسی حتا از کودکان شیرخواره را مجاز می دارند. آنها از خنده و شادی، از رنگهای شاد، از موی سر زنان، موسیقی، رادیو و تلویزیون، اینترنت و آنتن ماهواره ای می ترسند. می ترسند انسان آگاه شود. مومن را در محدوده امت به عنوان یک حلقه بی چهره از جمعی یکدست، یک فکر یک پندار و یک کردار و زیر رهبری “امام” می خواهند.
دو “چیز” چشم اسفندیار بنیادگرایان اسلامی است: فردیت و آزادی زنان، از خمینی(معمم) تا شریعتی(مکلا). زن مستقل و صاحب رای برای خمینی “فحشا” است و شریعتی زنی می خواهد که در پی تحقق “وصایت” محمد، یعنی مبارزه برای تحقق جامعه امت- امامتی (فاطمه، چرا فاطمه است) باشد، جامعه ای که در آن مومنان تحت رهبری یک امام، امت یک فکر و یک اندیشه ای و یک عملی را تشکیل دهند که در آن “فردیتی” وجود نداشته باشد: “… اُمت جامعه‌ای است از افراد انسانی که همفکر، هم عقیده، هم‌مذهب و همراهند، نه تنها در اندیشه مشترکند، که در عمل نیز اشتراک دارند… افراد یک اُمت یک گونه می‌اندیشند و ایمانی همسان دارند و درعین حال در یک رهبری مشترک اجتماعی، تعهد دارند که به سوی تکامل حرکت کنند، جامعه را به کمال ببرند، نه به سعادت…، میان دو اصل به خوشی گذراندن و به کمال گذشتن، اُمت طریق دوم را می‌‌گزیند… حتی اگر این تکامل به قیمت رنج افراد باشد… اُمت یک جامعه متحرکِ مهاجر و دارای ایده‌آل است..”(۱).
زن از نگاه بنیادگرایان معمم و مکلا باید در حجاب و در خانه بماند تا هیچ و جزیی از وسائل خانه و زیر کنترل کامل مرد باشد، مردی که در کنترل امام یا پیشوای مذهبی خویش است. از نگاه مسیحیت، زمین مرکز جهان و ثابت بود. گالیله عکس آن را اثبات نمود و فروپاشی اقتدار کلیسا آغاز شد. علم آتوریته و اقتدار کلیسا را در هم شکست. در جهان اسلام زنان و علم تمام هستی ایمانی آنها را بر باد خواهند داد. “ناقص العقل”ها در جهان اسلام سنگرها را یکی پس از دیگری فتح می کنند و این خاری است در چشمان بنیادگرایان. حتا در حکومت بنیادگرای وهابیان عربستان سعودی نیز ۳۲ % معلمان و استادان دانشگاهها(۱۹۹۰) را زنان تشکیل می دهند و این روند در تمام کشورهای و حکومتهای اسلامی، از جمله در ج.ا.ا. ادامه دارد.
امت اسلامی از همان شروع شکلگیری اش در مدینه آموخت، و بد آموخت، که باید حلقه ای از امت و پیرو”رهبر” مسلمانان باشد. زیرا پیامبر در یک دست کتاب و در دست دیگرش شمشیر بود. او (مومن) می بایست آزادی خود را قربانی صلح اجتماعی اش می کرد، و کرد. در اینجا “رحمت” در برابر “کفر” قرار گرفت. رحمت برای عضو جامعه امت مشترک الایمان و شمشیر برای کفار، مشرکان، ملحدان، منافقان و هر کسی که ایمان نمی آورد و تن به “امر به معروف و نهی از منکر” آنها نمی داد. یعنی مومن از استقلال خود و اندیشیدن مستقل از “حدود الهی” ترسید و به دوران کودکی اش برگشت یا در همانجا که بود درجا زد. او قیمومت “الله” را پذیرفت تا زنده بماند. و در نبرد میان خرد و ایمان در تاریخ هزار و چهارسد ساله، خردمندان همواره چنان سرکوب شدند (و اکنون همچنان می شوند) که چراغ علم و اندیشه خاموش ماند، مگر در دوران کوتاه و استثنایی رشد معتزله در عصر بنی عباس، که آنها نیز پس از اندکی به نفع مومنان یکدست و یک اندیشه از میان برده شدند. دورانی که علی شریعتی حدود هزار سال بعد در باره آن چنین می گوید: “… عامل استحمار در زمان بنی عباس علم است، تمدن است، هنر و ادبیات است، و تحقیق …” (۲). خرد- و علم ستیزی در سده بیست و پس از تحصیلات “عالیه” در پاریس! زمانی که سرچشمه فضل و استاد بزرگ روشنفکران دینی و زینت بخش سایت ملی- مذهبی ها(علی شریعتی)، در باره علم و تمدن و پژوهش و هنر و ادبیات چنین گوید، چه انتظاری باید از فلان آخوند بیرون آمده از حوزه داشت؟
در دنیای مدرن امروز، اگر اسلام بدل به آینه تمام قد “فردیت”های مسلمان نشود، اگر با حقوق بشر و با علم و دانش آشتی نکند، یعنی از یکسو بخواهد همچنان همان مسلمان بی چهره درون امت یکدست و یک اندیشه اش را حفظ کند، و از سوی دیگر به راه رفته اش در ضدیت با خرد خودبنیاد، با حقوق بشر و علم و دانش ادامه دهد و “فردیت” انسان مدرن را نپذیرد، نه توان پذیرش دمکراسی را خواهد داشت و نه هضم حقوق بشر را. برای ماندن راهی به غیر از پذیرش انسان مدرن، “فردیت”هایی که محتوای مسلمانی اشان را خود تعریف می کنند، وجود ندارد. یا ارتجاع سیاه و واپسگرایی، یا مسلمان خردگرا و قائم به ذاتی که حقوق بشر و دمکراسی را می پذیرد. گالیله و گپرنیکوس که با علم پایه اقتدار کلیسا را فرو ریختند، هر دو هم کاتولیک بودند و هم از پایه گذاران اندیشه های ساختارهای دمکراتیک نظم سیاسی. یعنی می توان با حفظ فردیت خود، همچنان “مسلمان” ماند، اما مدرن شد و با نیازهای انسان مدرن حرکت کرد، همچون میلیونها مسلمان مدرنی که در جوامع باز زندگی می کنند. زیرا ساختار حکومت دمکراتیک به گونه ای است که حکومت ( یا دولت) در افکار و اندیشه ها یا دین و مذهب یا مرام ومسلک شهروندش دخالتی نمی کند و در ارزشها بی طرف است. مدارا، همزیستی مسالمت آمیز یا تساحل و تسامح اجتماعی از جمله پایه های نظم دمکراتیک اند. دمکراسی و حقوق بشر از درون دین و مذهب نمی آیند و نتیجه رشد و تکامل اندیشه و معرفت انسان به ویژه پس از جنبشهای روشنگری، خردگرایی و تقدس زدایی اند. مسلمانی که به هر دلیل این دو مهم را نپذیرد، در دوران میانی (قرون وسطا) زندگی می کند. دمکراسی بر روی تکثر ارزشها بنا می شود و نه یکدستی جامعه در اندیشه و عمل. یعنی “مسلمانان” می توانند با حفظ ارزشهای فردی خود، از نگاه فرهنگی، همچنان مسلمان بمانند اما بپذیرد که برای اداره امورعمومی جامعه نه نیازی به کتاب “مقدس”هست، و نه نیازی به امام یا “ولی امر”، همچنانکه در دمکراسیهای مدرن اتفاق افتاده است. در آلمان، یکسوم شهروندان کاتولیک، یکسوم پروتستان و یکسوم بی دین و مذهب به همراه میلیونها مسلمان و پیرو سایر مرامها و مسلکها هستند. یعنی از یکسو حقوق مساوی همه در برابر قانون تضمین است و از سوی دیگر هرکس ارزشهای خود را دارد و بر اساس آنها زندگی اش را شکل می دهد. حق انتخاب آزاد پوشش برای همه تضمین است، هر کس خواست با- یا بی “حجاب” می شود.
دعوای بنیادگرایان اسلامی با “غرب”، با دمکراسی و حقوق بشر، دعوای فردیت و خود مختاری انسان آزاد و قائم به ذات با مومنی است که می خواهد در امامش حل شود. فردیت و امت دو پدیده متضاداند، یا جای این است یا جای آن. در دمکراسی، ملت جمع شهروندان خودبنیادی است که حقوق پیشاحکومت دارند و قوای حکومت منتج از اراده آنها است و نه مانند امت برعکس. برای دمکراسی و حقوق بشر اصولا مهم نیست که دین و مذهب یا مرام و مسلک شهروند چیست. زیرا دمکراسی تنها فردیت خودمختار می شناسد و بنیادگرایان اسلامی در پی ساختن امت یکپارچه با امامی (رهبری) در راس آن هستند که مومنان را هدایت کند. دمکراسی “هادی” ندارد، مدیران منتخب دارد که با رای مردم می آیند و می روند، برای زمانی محدود، و برای اداره امورعمومی جامعه و نه برای “نجات”. یعنی رسالتی در کار نیست. در جامعه امت- امامتی، در جامعه ای که حکومتش بر اساس ایدئولوژی یا احکام و موازین اسلام ساخته شود، امت اسلامی زمانی به “رحمت” الهی دست خواهد یافت که مومنان در پی هوا و هوسهای فردی و تمایلات لذت جویانه نروند، آزاد نیاندیشند و تنها از امام پیروی کنند. در دمکراسی “رحمت” هنگامی می آید که شهروندان با استفاده از خرد خویش تلاش و مصرف می کنند، بنا به نیاز و توان.
پیش از اسلام جامعه عرب “متکثر” بود. نماد آن “صنم”، بت های گوناگونی بودند که هر کس برای خود می توانست یکی داشته باشد. بت هایی که همه جا بودند، در خانه، در معابر یا در کعبه. در مکه هر خانه ای “صنم” خود را داشت، نه الزاما به عنوان خدا و برای پرستش. زیرا اگر خواست صاحب صنم برآورده نمی شد، بعضا بت را ویران می کردند و یکی دیگر می ساختند. با فتح مکه در سال ۶۳۰ میلادی توسط امت محمد و پیروزی اسلام و نابودی تمام “صنم”هاُ، تکثر عملا از میان رفت و تنها یک چیز ماند: کلام الله که پیامبر محمد آوردنده آن و خود نماد پنداری و کرداری و گفتاریش بود. و از آن زمان تا کنون، امت همچنان در محدوده ایمان به حدود، در محدوده احکام و موازین شرع، در محدوده “توضیح المسائل”ها و رساله های عملیه نگه داشته و هر نوع بدعتی سرکوب شده است. شمشیر برنده داموکلس “کفر” همواره بالای سر تمام مومنانی قرار داشت و هنوز دارد که بخواهند از حلقه یکدست امت خارج شوند و به عنوان فردیت خودی نشان دهند. اگر”رحمت” الهی واقعا رحمت است، دیگری چه نیازی به قتل دگراندیشان یا گشتهای محسوس و نامحسوس برای ارشاد، یا شلاق و تعزیر و جریمه است. این چگونه رحمتی است که عدم پذیرش آن موجب مرگ می شود؟ یعنی هدف واقعی گشت ارشاد یا امر به معروف و نهی از منکر مجبور ساختن شهروند به پذیرش “رحمت” و زندگی بر اساس احکام شرع است تا فردیت انسان نتواند شکل بگیرد. آزادی را در نطفه خفه می کنند تا کسی هوای “سرکشی” نکند و از “حدود” خارج نشود.
ولایت فقیهیان، در ج.ا.ا.، فرمانبری از “خدا” را به فرمانبری از امام، و در زمان پنهانی امام دوازدهم از انظار (آنگونه که آنها مدعی اند)، به اطاعت بی چون و چرا از حکومت مجتهدان کرده اند تا به حاکمیت ناحق خود ادامه دهند. برای امت دوران محمد، مساوات میان مومنان (آیه ۴۹ از سوره ۱۴) جذابیت داشت. و آن “مساوات” مطروحه در کتاب مقدس یا سنت پیامبر و امامان برای دوران سده بیست یکم با معیارهای حقوق بشری، تبعیض و بی عدالتی محض است. از نگاه حقوق بشر، حیثیت انسان خدشه ناپذیر است و نه حیثیت فرد “مسلمان”.
قانون اساسی مسلمانان بنیادگرا قرآن و قانون اساسی تمام نظامهای دمکراتیک اعلامیه جهانی حقوق بشر است. هر دوُ برای هر دو نگاه، خدشه ناپذیراند. اولی قانون برفراز انسان و گویا الهی است و دومی حقوق پیشاحکومت انسان است تاهیچ حکومتی نتواند برفراز زمان و مکان به حیثیت انسان و حقوقش تعرض کند. اولی در تضاد با دستاوردهای جنبش روشنگری، خردگرایی و تقدس زدایی و دومی نتیجه تاریخی- منطقی این سه جنبش است. اولی تنها انسان مسلمان می شناسد و دومی انسان را تنها به دلیل بیولوژیک انسان تعریف می کند. حقوق بشر تقسیم حقوقی انسان را از بنیاد رد می کند و حکومت را موظف به تضمین مفاد آن می داند. در دومی تقسیم انسان به خوب (مسلمان) و بد (نامسلمان) یا مرد و زن یا … پایه و اساس است. در دمکراسی حقوق مندرج در اعلامیه جهانی حقوق بشر آموزش و تعلیم داده می شود، از مهد کودک تا دانشگاه. و در حکومتهای دینی تمام این ارزشها “تکفیر” می شوند. و میان این دو، سرانجام تنها می توان یکی را انتخاب کرد.
قانون اساسی مقدس ولایت فقیهیان و تمام کسانی که حکومت ایدئولوژیک- دینی می خواهند، قرآن است. اما امضای ج.ا.ا. زیر اعلامیه جهانی حقوق بشر نیز هست. ولایت فقیهیان برای دومی (حقوق بشر) “تره” هم خورد نمی کنند و ساختار سیاسی- اجتماعی خود را بر روی اندیشه هایی بنا کرده اند که سراسر ظلم و تبعیض است. ماده هژدهم اعلامیه جهانی حقوق بشر برای بنیادگرایان اسلامی عین “شرک” است، زیرا بنابر آن: ” هر کس حق دارد از آزادی فکر، وجدان و مذهب بهرمند شود. این حق متضمن آزادی تغییر مذهب یا عقیده و همچنین متضمن آزادی اظهار عقیده و ایمان می باشد و نیز شامل تعلیمات مذهبی و اجرای مراسم دینی است. هر کس می تواند از این حقوق، منفردا یا جمعا، بطور خصوصی یا بطور عمومی، برخوردار باشد”.
آزادی تغییر مذهب!؟ آزادی اظهار و انتخاب عقیده و ایمان!؟ یا تساوی حقوقی همه در برابر قانون(ماده هفتم)!؟ اینها همگی برای بنیادگرایان معمم و مکلا و برای ایمانشان سم مهلک اند!؟ بنابر حقوق بشر، مومن می تواند، برخلاف بیان بسیار روشن و آشکار کتاب مقدس، بدون هراس از حکم “ارتداد” از اسلام خارج شود، یا بر فرض “کفر” گویی کند و (مثال) مسلمان و نامسلمان، شیعیان و سنیان یا زنان و مردان یا مجتهدان و مومنان عادی را دارای حقوقی مساوی در برابر قانون بداند!؟ بنابر حقوق بشر، هر کس حق زندگی و آزادی دارد(ماده سوم)، حتا کافران و مشرکان و ملحدان و ازدواج آزاد زن و مرد مسلمان با نامسلمانان و تساوی حقوق در زندگی مشترک (ماده شانزدهم) باید اساس حقوقی و تضمین باشد. آزادی عقیده و بیان(ماده نوزده)، ناشی بودن قوای حکومت از ملت(ماده بیست) و حق قانونگذاریش !؟ اینها همگی تنها بخشی از تضادهای بنیادین حقوق بشر با اصول ارزشی و زندگی بنیادگرایان اسلامی است که میان این دو باید یکی را انتخاب کنند. هر دو با هم، می شود جمع اضداد.
انسان سده بیست یکم، با انفجار تعلیم و تربیت وعلم و دانش، به ویژه از راه دست یابی به اینترنت، دیگر حاضر به پذیرش هر دگمی تحت عنوان “حقیقت” ناب الهی یا غیرالهی که برفراز او باشند، نیست. یا کره زمین مرکز کهکشان است و سیارات از جمله خورشید به دور آن می گردند یا برعکس؟ یا انسان از خاک ساخته شده است یا حتا یک- هزارم گرم هم خاک در وجود او نیست؟ یکی راست می گوید: علم یا ایمان؟ و”روشنفکران دینی” چون شریعتی و… تصمیم به ایمان گرفتند و از این راه پشت به تمام دستاوردهای جنبش خردگرایی و روشنگری کردند و ندیدند که بهترین هدیه “خدا” به انسان خرد است و معیار سنجش خرد، علم است و نه ایمان یا “خدا”. دمکراسی و حقوق بشر یعنی حقوق فردی و به رسمیت شناختن فردیت در برابر امت. در دمکراسی هرکس، هر شهروند امام خویش است. او آزاد به دنیا می آید و می خواهد آزاد زندگی کند. و آزادی انسان نه “فلاح” به معنای تزکیه نفس، که زندگی در جامعه بدون تعرض از سوی حکومت به حقوق اساسی و حقوق بشر او است. او آزاد به دنیا می آید، انتخاب می کند، و پس مسئول و مسئولیت پذیر می شود و می داند که قضا و قدری در کار نیست و “نجات بخشی” نخواهد آمد. او می تواند زندگی اش را زندگی کند یا آن را تخریب نماید. می تواند کار خوب یا کار بد انجام دهد، حق انتخاب با او است. او مسئول سرنوشت خویش است. کسی که سرنوشتش از پیش رقم خورده باشد، مسئولیت پذیر نخواهد شد.
اگر انسان مسئولیت نپذیرد و بخواهد به عنوان حلقه ای بی چهره از حلقه امت زندگی کند و آن کند که “امامش” از سوی الله می طلبد، در آنصورت “خدا” مسئول تمام جنایاتی خواهد شد که او انجام می دهد. و انسان نمی تواند اخلاقا ستایشگر آفریدگاری باشد که جنایتکار است. خدایی که خالق جنایت و ظلم باشد، خود نماد ظلم و بی عدالتی خواهد بود. خرد و رای فرد در برابر ایمان و جمعگرایی کور، یعنی نافرمانی از”امام”. یا خرد و اندیشه مستقل یا ایمان. مومنان پیرو آتوریته و اقتدار “رهبر”اند و فردیت خود را از میان برده اند. از نگاه آنها امت بر فرد تقدم دارد. فرد مومن متقی می ترسد از جمع خارج و در پی آن بدل به “کافر” شود. قدرت امام در بی قدرتی مومنان است. اگر هر شهروند خود منشاء “حقیقت” زندگی خود شود و با خدایش ارتباطی مستقیم برقرار سازد، دیگر نیازی به امام یا مجتهد به عنوان رابط میان او و الله نخواهد بود و انسان می تواند از زیر یوغ و سلطه دین سالاران بیرون آید.
منابع و پانویسها:
۱- دکترعلی شریعتی: علی(ع)، مجموعۀ آثار ۲۶، از معلم شهید دکترعلی شریعتی، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم، بهار ۱۳۶۲، چاپ پژمان، برگهای ۶۳۰
۲- مجموعه آثار ۵، ما و اقبال، شماره ثبت ۱۲/۸/۵۷، دفتر تدوین و انتشار مجموعه آثار برادر شهید دکتر علی شریعتی در اروپا، برگ ۲۱۵

غائلۀ لسان انگریزی/رامین کامران

4113
حرفهای اخیر خامنه ای در باب زبان انگلیسی که گفته و گذشته، بدون اینکه موضوع اصلی گفتارش باشد، واکنشهایی را موجب گشته که با شادی از پیدا شدن فرصت حمله به او ابراز میشود و همیشه هم ربط درستی به آنچه که گفته است ندارد. او به تدریس انگلیسی به رغم فارسی ایراد گرفته است و گفته که زبانهای اروپایی دیگر را نیز باید تدریس کرد و توجه انحصاری به زبان انگلیسی به عنوان زبان بین المللی یا زبان علم و… نابجاست. تکرار اینکه یادگیری انگلیسی مفید یا لازم است، نه نشان از درک درست سخنش دارد و نه جواب حرفهای اوست.

چه گفته

در گفته هایش دو نکتۀ مهم و خلاف معمول هست که چندان مورد توجه قرار نگرفته و باید به آنها دقت داشت. اول از همه اینکه مخالفت با غرب از آنها مستفاد نمیشود. اگر این مخالفت کلی بود، حتماً وی صحبت از تدریس فرانسه و آلمانی و… نمیکرد.
دومی هم به همین اندازه غیرمعمول است ولی محتاج مختصری توضیح. اسلامگرایی نوعی است از فرهنگ مداری (culturalisme) و در بینشهای فرهنگ مدار، معمولاً به دو عامل اهمیتی اساسی داده میشود: مذهب و زبان. در بسیاری فرهنگها این دو را میتوان با هم و در موازات هم در مرکز گفتار فرهنگمدار قرار داد، ولی در ایران نمیتوان. نمیتوان چون این دو کمابیش با هم در موقعیت تخالفت تاریخی قرار دارد ـ فرهنگ ایران، مثل تاریخش دو لایه است. این دو لایه به کلی بیگانه و بی پیوند نیست، ولی هر کدام محور روایتی از فرهنگمداری است که در بیان ایدئولوژیکش تمایل به بی اهمیت شمردن دیگری و حتی حذف آن دارد. اسلامگرایان همیشه برتری اسلام را مد نظر داشته اند و از ابتدای انقلاب در راه تحمیل این عقیده، بسیار کوشیده اند. اصرار بر گسترش تدریس زبان عربی، به عنوان زبان اسلام، آن هم به صورت زبان زندۀ امروزی و نه محض خواندن آثار کلاسیک! در کشوری که زبان عربی در آن همیشه حکم زبان مرده را داشته، بارزترین نمونۀ این گزینش ایدئولوژیک بود و به شکست مفتضح و کامل انجامید. جالب این است که در اینجا خامنه ای تأکید را بر زبان فارسی گذاشته، کاری که اصولاً خاص انواع و اقسام ایران مدارانی است که مهری به اسلام ندارند! به دلایل پیروزی زبان پارسی در برابر حملات، در مقاله ای دیگر اشاره کرده ام و اینجا به آن نمیپردازم. به هر صورت معلوم است که خامنه ای، هم به دلیل بستگی به این زبان و ادبیاتش و هم واقعبینی، پیروزی مزبور را پذیرفته است. مقصودش دفاع از هر چه باشد، از زبان فارسی صحبت میکند.

نگرانی او از چیست

محور سخن خامنه ای زبان انگلیسی است، اما موضوع نگرانی وی بیش از آنکه فرهنگی باشد، به طرز بارزی سیاسی است. البته با در نظر گرفتن خصلت فرهنگمدار ایدئولوژی اسلامگرا، منطقی است که مسئله بدین ترتیب مطرح گردد، چون در این بینش، فرهنگ اصل است و سیاست تابع. این همه تحلیل های یاوه ای که از انقلاب اسلامی به این طرف، برخی مستشرقان بی صلاحیت و شاگردان کودنشان، محض توضیح این انقلاب بر پایۀ اعتقادات مذهبی ایرانیان به خورد ما داده اند و همه اش انعکاس کمرنگ یا پررنگی از گفتار اسلامگراست، بر این محور میچرخد.
در اینجا هم باید در درجۀ اول توجه داشت که هیچ زبانی مجموعۀ علاماتی خنثی و بی ارتباط با تاریخ حیات مادی و معنوی مردمانی که به کارش میگیرند، نیست تا بتوان بدون هیچ مشکل با یک مشت علامت معادل، جایگزینش نمود ـ فرضاً مثل ریاضیات. این امری است که بر هر دانشجوی سال اول زبانشناسی هم روشن است. تصور فراگیری هر زبان بدون اعتنا به فرهنگی که این زبان حمل میکند، باطل است. زبان را از گفته ها و نوشته های کاربران آن، فرا میگیرند. تا زندگی این کاربران و فرهنگ کشورشان را نشناسید، زبانشان را هم درست نمیتوانید یاد بگیرید. مثال خوب و دم دستی این امر ترجمه هایی است که برخی با صرف اتکأ به لغتنامه انجام میدهند، این متون قادر به رساندن جوهر مطلب نیست و اغلاط فاحش دارد.
زبان انگلیسی هم، مثل هر زبان دیگر، فرهنگی را با خود حمل میکند. این امر نه جدید است، نه خارق العاده، نه خطرناک. فقط باید به چند نکته توجه داشت. اول از همه اینکه آشنایی با هر فرهنگ به معنای قبول آن نیست. این هم یکی از مشکلات بینشهای فرهنگمدار است که افراد را در مقابل فرهنگ، منفعل و بی مقدار میشمرد و قاطعاً تابع آنچه که فرهنگ زیستگاهشان در ذهن آنها درج کرده است. در عمل داستان غیر از این است، فرد آزاد و قادر به انتخاب است و در هنگام تماس با یک یا چند فرهنگ، گزینشهای خویش را بر اساس معیارهای مختلف انجام میدهد. دیگر اینکه هیچ فرهنگی، مجموعۀ پیوسته و بی تضادی نیست که هر گوشه اش را گرفتید باقی اجباراً به دنبالش بیاید و تا گوشه ای از فرهنگی را رها کردید، باقیش هم از دست برود ـ درست بر خلاف فرضهای فرهنگمداری. در هر فرهنگی حوزه های پیوستگی و ناپیوستگی هست و گستره و فشردگی آنها با هم متفاوت است. آخر اینکه اصلاً تماس با این و آن فرهنگ الزاماً از طریق فراگیری زبان حاصل نمیگردد و در دسترس همه هست، از ورای انواع رسانه ها، ترجمه ها و… سالهاست که تلویزیون و سینما در این زمینه نقش اصلی را بازی میکند. نشستن پای تلویزیون کجا و زحمت یادگیری زبان کجا؟
خامنه ای از نفوذ سیاسی کشورهای انگلیسی زبان و در صدرشان آمریکا نگران است و تصور میکند که گسترش بی محابای زبان انگلیسی که حامل فرهنگ آنهاست، راه نفوذ سیاسی شان را صاف میکند. اینجا هم باید دید که مقصود از نفوذ چیست. اگر نفوذ سیاسی به معنای دخالت سیاسی باشد که ارتباطی به یادگیری زبان ندارد. در قرن نوزدهم که اکثریت قاطع مردم ایران خواندن و نوشتن به زبان خودشان را هم نمیدانستند، تا چه رسد به زبان خارجی، نفوذ خارجی و دخالت مضر در سیاست ایران، در نقطۀ اوج خود بود. در مقابل، انقلاب مشروطیت که به مقدار زیاد در واکنش به این خواری و به قصد تهیۀ اسباب بیرون آمدن از این موقعیت واقع شد، با نظر به فرهنگ غربی، پذیرش ارزشهای سیاسی آن و توسط کسانی انجام گرفت که با زبانهای غربی و با فرهنگ غرب بیشترین تماس را داشتند. آنهایی که از این تماس به دور بودند، از جمله آخوندهای مشروطه خواه، به درجات مختلف دنباله رو بودند. اگر هم مقصود از نفوذ، ترویج آزادی خواهی است که در فرهنگ غرب، چه در سطح فردی و خصوصی و چه در سطح جمعی و سیاسی رایج است، باید گفت که چاره ای ندارد، مردم خواستار آزادی هستند و به دستش خواهند آورد.

چارۀ کار چیست؟

خامنه ای در مقابل فشار کشورهای غربی و در صدرشان آمریکا، بر استقلال ایران که بسیار هم جدی است و با قاطعیت و پیگیری فراوان انجام میپذیرد و خسارتهای عمده هم به مردم ایران وارد آورده است، دنبال تقویت بنیۀ دفاع است. به تجربه میداند که از اسلام کار چندانی در این زمینه برنمیاید و از قدیم، یعنی از همان خرداد چهل و دو که برای خمینی و پیروانش مبدأ تاریخ شده، این ناسیونالیسم و گفتار ناسیونالیستی است که موجب تقویت اسلام شده، نه بر عکس. امروز هم همان است. آنچه با ملیت ایرانی پیوند ناگسستنی دارد زبان فارسی است، نه اسلام و هر جا هم قصد مقابله با نفوذ خارجی باشد، رکن اصلی قومیت و استقلال ایران همین زبان است. خامنه ای در جاهای دیگر هم به طرق مختلف اشاره کرده که اگر هم به اسلام پابند نیستید، اقلاً…
به اینجا که رسیدیم و زبان فارسی را عامل تقویت پیوند ملی شمردیم و خواستیم تقویتش کنیم، راه چاره همان است که سالهاست بر همه روشن است و صاحبنظران بارها در باره اش هشدار داده اند: بالا بردن کیفیت آموزش این زبان. کیفیت تدریس کمتر رشته ای در ایران به اندازۀ ادبیات فارسی متغیر است. از مدارس نمونه که بگذریم، کار بستگی دارد به بخت و اقبال شاگرد که چه معلمی به تورش بخورد، کاربلد و جدی باشد و معتقد به اهمیت کاری که میکند یا نه. قبل از انقلاب که من یادم هست، در بسیاری مدارس، تدریس فارسی یک درجه از تعلیمات دینی جدی تر بود و بعد مثل اینکه به یمن انقلاب اسلامی از آن هم عقب افتاده است. اینطور به نظر میاید که هر کس درست فارسی مینویسد، بیشتر خودش زحمت کشیده و خودآموزی کرده تا یادگیری سر کلاس. کافیست نگاهی به تولیدات روزنامه ای و حتی شبه ادبی بیاندازید تا ببینید اوضاع از چه قرار است. از یادگاری نویسی های اینترنتی صحبتی نمیکنم که کار به افتضاح نکشد.
نکته در اینجاست که با وجود این وضعیت، سخنی از تقویت آموزش زبان فارسی و بالا بردن سطح آن، نمیشنویم. بر عکس، بسیاری، از مواضع مختلف ایدئولوژیک، هم و غم خود را متوجه به حمله به این زبان کرده اند. اسلامگرایان و عربی بازیشان یک طرف، که البته چنانکه از سخنان اخیر خامنه ای معلوم بود و البته به هیچوجه هم بیسابقه نبود، خود را ناچار دیده اند دست به دامن زبان فارسی بشوند. تمامی اینهایی هم که زبان فارسی را به نادرست زبان تحمیلی میشمرند و خواستار تدریس زبانهای منطقه ای و قومی هستند، کم در راه انکار اهمیت زبان فارسی نکوشیده اند، بدون توجه به نقش تاریخی و بارز آن در حفظ پیوند ملی بین ایرانیان. خلاصه مثل اینکه مدتیست که ایرانی بودن و فارسی حرف زدن خیلی مد روز نیست و هر چه هست از سر ناچاری است.
به هر حال، دعوا در اینجا هم سیاسی است ولی در داخل خود ایران و بین ایرانیان جریان دارد و مشکل بیش از آنکه از توطئۀ خارجی یا تماس با فرهنگهای بیگانه برخیزد، از آشفته فکری خود ایرانیان سرچشمه میگیرد. توجه نکردن دولت، یا این و آن دستۀ سیاسی به اهمیت زبان فارسی و لزوم تدریس درست آن و نیز جلب توجه دانش آموزان به اهمیت آن، از جمله با بالا بردن ضریبش در امتحانات، امتیازی که تا آنجا که من اطلاع دارم، تا به حال و به نادرست منحصر به رشته های علمی مانده است، از عوامل مهم رنجوری این زبان است
زبان فارسی خونی است که در رگهای ایران میدود. برای اینکه بتواند هر چه بیشتر این تن را سیراب کند، باید به آن آزادی داد، نه فقط آزادی رواج، بلکه آزادی بیان و آفرینش فرهنگی، تا مردم کشور بتوانند هر آنچه را که میجویند، در درجۀ اول در همین زبان و فرهنگی که توسط آن حمل میشود، بیابند. منع فرهنگ بیگانه چارۀ کار نیست، تقویت زبان و فرهنگ ملی لازم است و این هم جز با آزادی میسر نمیگردد.

درجنگ فیل و فنجان مسئول کیست ؟/ حسن بهگر

4112
جنگ یا درگیری مسلحانه درجامعه ی بشری همواره وجود داشته، چه آن را ناشی از طبیعت انسان و چه زاده ی شرایط محیط بدانیم. می توانیم به سبک مذهبیان بگوییم سابقه اش به هابیل و قابیل می رسد .
آنچه مرا حیران کرده از هم پاشیدگی قواعد جنگ است که بکلی از بین رفته است . پس از تجربه ی دردناک جنگ دوم جهانی، برای جلوگیری از جنگ ، سازمان ملل ایجاد شد و قراردادهایی بسته شد که جنایات جنگی تحت حقوق بین الملل عرفی محکوم شود. حال در عمل می بینیم که هیچ یک از این قراردادها محترم شمرده نمی شود و کار به آنجا کشیده شده که آمریکا حتا برای حفظ ظاهر هم که شده، منتظر اجازه سازمان ملل برای حمله به جایی نمی شود. سرانجام هر جنگی صلح است و پس از جنگ باید قرارداد صلحی بسته شود که به معنای خاتمه ی جنگ و تعرض است . غرامت هم یکی از راه های جبران خسارات و صدمات ناشی از جنگ است اما ما با شگفتی شاهدیم که در جنگ های اخیر نه غرامتی پرداخت می شود نه قرارداد صلحی بسته می شود و مقصر اصلی جنگ هم مفقود است و نتیجه هم جز هرج و مرج نیست.
آنچه تا حال دیده و خوانده بودیم از این قرار بود که اغلب جنگ ها برای بدست آوردن منابع اقتصادی و یا برای گسترش سرزمین کشوری انجام می شود. حمله آمریکا و متحدان اروپایی اش پس از ۱۱ سپتامبر به افغانستان ، عراق و لیبی به معنای کامل نقض استقلال این کشورها و حق حاکمیت آنها بوده و افزون برآن جنگ فیل با فنجان بود و طرفین از نظر امکانات جمعیتی و تجهیزات جنگی و نظامی با هم برابر نبودند. اکنون که افغانستان ویرانه تر شده و عراق مبتلا به کشتاری روزانه گردیده؛ لیبی به لانه تروریست های مذهبی مبدل شده و سوریه ویران و با سرنوشتی نامعلوم دست به گریبان شده. آنهایی هم که ویرانی ها را به پا کرده اند، گذاشته اند و رفته اند! چه کسی مسئول است ؟ به هر در که بزنیم، نه فریادرسی هست و نه مسئولی!
درجنگ ها فقط نظامیان کشته نمی شوند بلکه مردم غیر نظامی هم کشته می شوند و یا آسیب دیده و مجبور به مهاجرت می گردند. در جنگ های اخیر خاورمیانه سیل مهاجران به اروپا مشکل ساز شد ؛ آمریکا و متحدانش اسراییل و اروپا بایستی مسئولیت خود را می پذیرفتند ولی فقط اروپا به ناچار و با باج دادن به اردوغان که شریک این جنایات است، مجبور به پذیرش بخش کوچکی از مهاجران شد و انسان های بی گناه بسیاری در سرما و در اثربیماری و گرسنگی مردند و هزاران نفر در راه مهاجرت در دریا غرق شدند و آنهایی که جان به در بردند مورد هزار نوع سؤ استفاده واقع شدند و این فاجعه ننگین هنوز ادامه دارد . بسیاری از آثار تاریخی و هنری این کشورها منهدم شدند . چه کسی مسئولیت پذیرفت؟ چه کسی مسئول خون های ریخته شده است ؟
باید صریح اعتراف کرد که ما به دوران استعماری جدیدی با ابزارهای نو و همراه با کشتارهای مهیب پا گذاشته ایم. دیگر اثری از جنبش های قدرتمند ضد جنگ، مشابه آن که در جنگ ویتنام بود مشاهده نمی شود. گویی احساسات بشری در این مورد ته کشیده است. طنز تلخ قضیه اینجاست که بیشتر آن گروه های چپی که در آمریکا در تظاهرات ضد جنگ شرکت داشتند اکنون از نومحافظه کاران سرسختی شده اند که در طراحی این جنگ های خانمانسوز مشارکت دارند.
فریاد استدلال کسانی که آمریکا را ناقض استقلال و حاکمیت ملی این کشورها می دانند به جایی نمی رسد و سازمان ملل بازیچه ی قدرت های بزرگ شده است .
زشتی این اعمال از بین رفته وتبهکاری در جهان نهادینه شده است، ولی با اینهمه این مانع نشده که با بهانه کردن همین قوانین، سیاست یک بام و دو هوا تعقیب شود؛ برای نمونه پس از گذشت ۵۰ سال از جنگ دوم جهانی اگر در گوشه ای از دنیا یک نازی پیدا کنند او را به محاکمه می کشند و خسارت می گیرند، ولی در مورد هزاران کشته در فلسطین ، افغانستان ، عراق ، لیبی و سوریه کسی مورد تعقیب قرار نمی گیرد که هیچ حتا صحبتی هم از تعقیب و محاکمه نیست.
چگونه است برخی رؤسای کشورها مانند میلوسویچ و صدام حسین برای جنایات جنگی محاکمه و مجازات می شوند ولی کشورهایی مثل اسراییل و آمریکا پایشان به این دادگاه ها کشیده نمی شود؟
کشتار انسان ها به بدترین شکل توسط بنیادگرایان مذهبی مانند داعش و پشتیبانان آنها و انهدام آثار باستانی بخشی از نتایج این جنگ ها بوده است . آثار فرهنگی و اجتماعی این جنگ ها برای سالیانی دراز باقی خواهد ماند که اکنون نمی شود آن را برآورد کرد اما یک چیز مشخص است و آن اینکه جامعه اروپا و بطور کلی غرب از این جنگ ها مصون نخواهد ماند چنانکه حملات تروریستی در اروپا بخشی از این جنگ صلیبی تازه آغاز شده است. اروپاییان که تصور مصونیت می کردند، با عملیات تروریستی داعش از این خیال به در آمدند، آمریکا چون دور است و تصور می کند که مشکلش همان یازده سپتامبر بوده و گذشته، عین خیالش نیست، تا باز واقعه ی جدیدی به خود بیاوردش که تازه باز هم معلوم نیست چه کار خواهد کرد و چگونه دنیا را بی حساب به خاک و خون خواهد کشید.
مشکل مردم خاورمیانه که دیگر جز با صفت «مسلمان» از آنها یاد نمی شود، این است که هم قربانیان اصلی این جنگ ها و تروریسمی هستند که از دلشان در آمده و هم مقصر اصلی قلمداد میشوند. این هم نوآوری جالبی است که در یک طرف یک عده قربانی داریم که مسئول هم هستند و در سوی دیگر کسانی را که این همه خرابی را به پا کرده اند و مطلقاً هیچ مسئولیتی ندارند! این که هیچ، به خاطر کشته هایی که تعدادشان به یک هزارم کشته های منطقه هم نمی رسد، خود را قربانی هم معرفی می کنند و چیزی هم از این «مسلمانان» بینوا طلبکار هستند.
اگر آدمکشی خاص جنگ است و همیشه بوده، این وقاحت در دروغگویی را باید در تاریخ بیسابقه به شمار آورد.
۲۰۱۶/۰۵/۲۳ استکهلم

ایران آبستن شگفتیهای شورانگیزی است../بهرام چوبینه

…………برای فائزه رفسنجانی جایزه ای پیدا کنید

2304

افسوس که جایزه ای معتبر و شناخته شده جهانی برای ایجاد»شور و آشوب،بحث و مجادله،بانگ و فریاد…و یا شگفتی آفرینی اجتماعی« پیرامون رعایت و احترام به “حقوق شهروندی” و “منشور جهانی حقوق بشر”،در جهان وجود ندارد…وگرنه من خانم فائزه رفسنجانی را بخاطر ملاقات»شگفت انگیزش« از زندانی بهایی خانم فریبا کمال آبادی،برای دریافت جایزه»شگفتی آفرینی اجتماعی« کاندید میکردم…

در کشوری که »دیکتاتوری اسلامی« و »استبداد ولایت مطلقه فقیه« بر قرار است…در کشوری که اسناد و فتاوی مجتهدین و ملایان طراز اول مرده و زنده، علیه بدیهی ترین حقوق انسانی ایرانیان بهایی،بزرگترین اقلیت دینی کشور ایران در دسترس همگان است…در کشوری که تقریباً نزدیک به ۲۰۰ سال بهائیان را بخاطر ایمانشان به آئین ایرانی بهایی،هر شب و هر روز کشتار، شکنجه،زندانی کرده اند…و اموالشان را ملایان و حکومتگران برای استفاده شخصی خود مصادره و از همه حقوق انسانی محروم نموده اند…

اکنون زنی با تربیت مذهبی و از پدری بنام »آیت الله هاشمی رفسنجانی«، یکی از مشهورترین بنیانگذاران و مسئولین طراز اول جمهوری اسلامی، که در همه لحظات زندگیش دشمنی و کینه خود را علیه بهائیان بیان کرده، نوشته و منتشر نموده و از هیچ عملی علیه نابودی بهائیان روی گردان نبوده است…اکنون دختر او، فائزه رفسنجانی، با جسارت و دلیری به دیدار یک بهائی زندانی که زمانی با او هم بند و هم زنجیر بوده است میرود و از شماتت پدر و کینه و خشم دیگر ملایان قدرتمند حکومت اسلامی بیمی بدل راه نمی دهد…جای شگفتی دارد…من شگفتی خود را نمی توانم پنهان دارم…ایران آبستن شگفتیهای شورانگیزی است…

بهرام چوبینه

چرا تشکیلاتی مثل کنفدراسیون در 37 سال گذشته بوجود نیامده /سام قندچی

23
روز گذشته بخش چهارم گفتگوی اخیر آقای مهدی خانبابا تهرانی (۱) از رهبران کنفدراسیون سابق با آقای علی لیمونادی در تلویزیون ایرانیان منتشر شد که بحثی شنیدنی در این مورد است که چرا در همه سالهای بعد از انقلاب در خارج کشور تشکیلاتی نظیر کنفدراسیون نتوانسته شکل گیرد (۲). البته کارهایی را که فعالین کنفدراسیون می کردند امروز به مراتب بیشتر انجام می شود. مثلاً نگاهی بیاندازیم به کارهای دفاعی برای زندانیان سیاسی یا طرح مسائل حقوق بشری زنان، همجنسگرایان، بهاییان و دیگر گروه هایی که از حقوق اولیه محرومند. یا فعالیتهای بین المللی وقتی به مدد اینترنت، ایرانیان صدایی رسا در عرصه جهانی دارند. یا فعالیتهای فرهنگی و آموزشی که صدها برابر دوران کنفدراسیون انجام می شود. فقط نگاهی به سایت بالاترین نشان می دهد که همه اینگونه فعالیتهای دفاعی، بین المللی، و فرهنگی و کلاً افشاگری همه جانبه رژیم به مراتب از دوران کنفدراسیون بیشتر صورت می گیرد. اما چرا نتیجه کار به جنبش و تشکیلاتی سیاسی و مدنی نظیر کنفدراسیون حتی در خارج کشور، منتهی نشده است؟

واقعیت این است که آنچه در بنیان همه فعالیتهای کنفدراسیون، برای اعضا، کادرها و رهبران عامل حرکت بود تلاش برای عدالت اجتماعی، استقلال، و آزادی بود که خط فاصل اپوزیسیون آن دوران را با رژیمی که در قدرت بود ترسیم می کرد. امروز ما با رژیمی روبرو هستیم که خود نه تنها مدعی عدالت اجتماعی و استقلال است بلکه می گوید برای دستیابی به همان اهداف در مقابل قدرتهای جهان قرار دارد. در واقع همه رژیمهای ایدئولوژیک نظیر شوروی نیز اینگونه بودند و به همین دلیل نیز سالها طول کشید تا اپوزیسیونی ضد آنها قوام پیدا کند و بتواند نشان دهد کمونیستهای در قدرت که مالکیت خصوصی را لغو کرده بودند خود مالکین اصلی کشور شده و مسأله اصلی عدالت اجتماعی همان امتیازات ویژه خود آنهاست. حتی اگر قرار بود به مرحله عالی کمونیسم هم برسند و به هر کس به اندازه نیازش بدهند همان مقامات حزب کمونیست تصمیم گیرنده بودند که نیاز هر فرد جامعه را تعیین کنند. سالها طول کشید تا مردم واقعیت کاذب عدالت اجتماعی کمونیسم را ببینند (۳) و همچنین درک کنند وقتی رهبران شوروی و کشورهای بلوک شرق می گویند استقلال کشورشان در معرض حمله غرب است دروغ می گویند و خود آنها در کشورهایی نظیر افغانستان تجاوزگر هستند.

به عبارت دیگر تا سالها آنچه برای اپوزیسیون شوروی وجود داشت تکیه بر موضوع دموکراسی بود و رهبران شوروی هم آن را رد نمی کردند و حتی با اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا آنرا بعنوان ابزاری برای تضمین عدالت اجتماعی و استقلال نشان می دادند. اپوزیسیون جمهوری اسلامی در ۳۷ سال گذشته با معضل مشابهی روبرو بوده است. ضمناً سابقه نیروهای اصلی اپوزیسیون موجود در خارج در عرصه دموکراسی نیز مسأله است. در شوروی اپوزیسیون آن کشور تا ۴۰ سال همین مسأله را داشت که نیروهای موجود در آن خود در عرصه دموکراسی سابقه خوب و معتبری نداشتند و تنها وقتی اپوزیسیون قدیم شوروی با کهولت سن تمام شد و اپوزیسیون تازه ای را کسانی نظیر سولژنیتسین در روسیه یا امثال واسلاو هاول در چکسلواکی سابق شکل دادند، جنبش دموکراسی خواهی ضد شوروی توانست همه جا گیر شود.

کلاً شاید دلیل عدم شکل گیری تشکیلاتی نظیر کنفدراسیون در ۳۷ سال گذشته واقعیت روبرو بودن با رژیمی ایدئولوژیک است که دست بر قضا موضوع سکولاریسم یعنی جدایی مذهب و دولت را مهمتر از هر موضوع دیگری می کند اما متأسفانه اپوزیسیون ایران سکولاریسم را در صدر اهداف خود قرار نداده است (۴).

به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران

سام قندچی، ناشر و سردبیر ایرانسکوپ

تهران و ریاض؛ دو رقیب، با دو راه و نگاه متفاوت/رضا تقی زاده

2302

کنار گذاشتن علی النعیمی، وزیر نفت هشتاد ساله سعودی به فرمان ملک سلمان، و جانشینی وی توسط خالد الفلیح، وزیر بهداشت و عضو قدیمی شرکت نفت آرامکو، اجرای طرح جاه طلبانه محمد بن سلمان نایب ولیعهد، (چشم انداز سال ۲۰۳۰) را برای نوگرایی اقتصادی و بی‌نیاز ساختن کشورش به درآمدهای نفتی کلید زده است.

فرزند ملک سلمان، نایب ولیعهد و وزیر دفاع ۳۰ ساله عربستان علاوه بر جوانگرایی در هیات حاکمه سعودی، قصد دارد از راه اجرای برنامه‌های اقتصادی متنوعی که پیش‌تر در سایر کشور‌های خلیج فارس تجربه شده، بنیه اقتصادی ریاض را تقویت کرده و قدرت رقابت کشور متبوع خود را در منطقه افزایش دهد.

طرح بی‌نیاز ساختن هزینه‌های جاری کشور به درآمدهای نفتی، برای نخستین بار پیش از انقلاب در ایران معرفی و با سرمایه گذاری‌های کلان در صنایع پیشرفته اروپایی (کروپ آلمان، ارودیف فرانسه و ۵۰ خرید درصد سهم مالکیت میدان گازی فراساحلی بریتانیا در ۴۰۰ کیلیومتری شهر ابردین) پیگیری شد.
هدف دولت وقت ایران از سرمایه‌گذاری در مجموعه‌های صنعتی پیشرفته و موسسات بزرگ تجاری جهان (از جمله تلاش برای خرید هتل‌های زنجیره‌ای اینترکنتیننتال و شرکت هواپیمایی پان آمریکن) از یک سو کوتاه کردن راه دست یابی به فن آوری‌های پیشرفته، و از سوی دیگر در آمدزایی ماندگار از منابع متنوع به‌جای هزینه کردن درآمدهای ناشی از فروش نفت خام بود.

بعد از انقلاب سال ۵۷ و تغییر ساختاری در الگوهای اقتصادی و مناسبات خارجی ایران، کویت در جمع کشورهای حوزه خلیج فارس نخستین کشوری بود که تجارب اقتصاد نفتی ایران را مورد استفاده قرار داد به طوریکه در ابتدای دهه نود و زمان اشغال نظامی توسط ارتش عراق میزان سرمایه‌های خارجی کویت ۱۵۰ میلیارد دلار برآورد می‌شد و درآمدهای غیر نفتی آن کشور معادل درآمدهای صدور نفت خام بود.
قطر و امارات نیز بعد از کویت و پیش از عربستان، با هدف کاهش تکیه بر درآمدهای ناشی از فروش انرژی فسیلی در این مسیر حرکت کرده‌اند.
ایران با وجود پیشگامی در استفاده از درآمدهای نفتی در سرمایه‌گذاری‌های مولد و ماندگار طی دهسال گذشته بیش از هشتاد درصد درآمدهای ارزی خود را صرف هزینه‌های جاری ساخته و آنرا از میان برده است. کاهش اخیر تکیه بودجه سالانه بر درآمدهای نفتی نیز ناشی از کاهش حجم صادرات و کاهش قیمت نفت بوه تا تغییر الگوی مصرف درآمدهای نفتی.
چشم انداز پانزده ساله سعودی
چشم انداز عربستان برای آینده بدون نیاز مستقیم به درآمدهای فروش نفت خام با قدرت گرفتن محمد بن سلمان فرزند ۳۰ ساله پادشاه سعودی و تمایل او به جوانگرایی در هیات دولت شکل گرفت. سند منتشر شده ماه گذشته در این رابطه، نخستین نقشه محمد بن سلمان برای ترسیم هدفهای طرح چشم انداز او بشمار می‌رود.
نایب ولیعهد عربستان که از حمایت کامل پدر خود در متنوع ساختن اقتصاد عربستان و جوانگرایی هیات حاکمه برخوردار است و ناظران پیشبینی می‌کنند که رسما ریاست هیات دولت را هم بر عهده بگیرد، قصد دارد با اجرای طرح‌های نو در یک ساختار اداری کهنه و حکومت سنتی، از حمایت طبقه جوان کشور برخوردار شود.
همزمان با انتشار هدف‌های چشم انداز پانزده ساله، عربستان قصد فروش ۵ در صد از شرکت نفتی آرامکو (شرکت دولتی نفت سعودی) و تغییر ساختار این موسسه بزرگ را اعلام کرد.
نخستین اقدام آرامکو بعد از اعلام تغییرات ساختاری، خرید سهام متعلق به شرکت شل و مالکیت کامل بزرگ‌ترین پالایشگاه نفتی آمریکا «پورت آرتور» با ظرفیت پالایش روزانه ۶۰۰ هزار بشکه نفت در ایالت تگزاس بود.
با فروش سهام آرامکو، تبدیل آن به یک مجموعه «صنعتی-سرمایه گذاری» با ارزش حد اقل ۲ هزار میلیارد دلار، و همچنین ایجاد صندوق ذخیره ارزی به ارزش ۳ هزار میلیارد دلار، عربستان سعودی ناگزیر از تغییر زیرساخت‌های اجتماعی، اقتصادی و تعدیل رفتار‌ها در یک جامعه سنتی است.
محمد بن سلمان اعلام داشته که قصد دارد همزمان با اجرای طرح چشم انداز، نسبت نیروی کار زنان را از ۲۲ در صد کنونی به ۳۰ درصد افزایش دهد.
موسسه مطالعاتی معتبر «چتم هاس» در لندن اخیرا با انتشار گزارشی پیرامون تحولات تازه در عربستان سعودی، ضمن ابراز تردید‌هایی نسبت به بخت به نتیجه رسیدن کامل هدف‌های چشم‌انداز، تحقق هدف‌های پایه طرح را موکول به باز‌تر شدن جامعه سعودی، افزایش بازدید کنند گان خارجی، آمادگی برای گشودن در‌ها، حسابرسی‌های روشن‌تر، شفافیت بیشتر و ایجاد آمادگی برای مشارکت وسیع‌تر با دنیای خارج دانسته است، که اتخاذ تصمیم اخیر سعودی‌ها برای صدور «کارت سبز» و حق اقامت دائم برای اتباع خارجی گامی در این راه محسوب می‌شود.
عربستان در اجرای تغییرات تازه از تمهیدات نظامی و امنیتی نیز غافل نمانده است چنانکه قصد دارد تا ۱۵ سال آینده سهم مصرف بودجه نظامی خود را که سومین بودجه نظامی دنیا بعد از آمریکا و چین بشمار می‌رود، به‌منظور تولید ادوات جنگی و دفاعی در داخل کشور، از ۲ درصد کنونی به بیش از ۵۰ در صد افزایش دهد.
چشم انداز ایران
در ابتدای دهه هشتاد شمسی، مجمع تشخیص مصلحت جمهوری اسلامی با تدوین یک سند اقتصادی، چشم انداز توسعه ۲۰ ساله ایران را ترسیم کرد.
در تبیین افق چشم‌انداز برای جامعه ایرانی که قرار است در سال ۱۴۰۴ شمسی (۲۰۲۵ میلادی) محقق شود قید شده: «جامعه‌ای توسعه یافته، متناسب با مقتضیات فرهنگی، و تاریخی و متکی بر اصول اخلاقی و ارزش‌های اسلامی و انقلابی و تاکید بر مردم سالاری دینی، آزادی‌های مشروع، فرصتهای برابر، توزیع مناسب درآمد، دور از فقر، فساد و تبعیض، متعهد به انقلاب و نظام اسلامی…، دست یافته به جایگاه اول اقتصادی، علمی و فناوری در سطح منطقه آسیای جنوب غربی، شامل آسیای مرکزی، قفقاز و کشورهای همسایه، و تولید رشد پر شتاب اقتصادی.»
زمان آغاز اجرای طرح چشم انداز، در قالب ۴ برنامه ۵ ساله عمرانی، سال ۱۳۸۴ اعلام شد که در انتهای نخستین برنامه ۵ ساله، نتایج بدست آمده با فاصله‌ای زیاد از هدف‌های تعیین شده بازماند.
پیگیری هدف‌های توسعه اتمی جای اولویت دادن به توسعه منابع فسیلی (نفت و گاز)، خارج شدن شرکت‌ها و سرمایه‌گذاران خارجی از ایران، اعمال تحریم‌ها، گسترش فساد اداری و سیاسی، افزایش درگیری بین جناح‌های حکومت و ضعف دولت وقت در کنترل تورم، در شکست طرح چشم انداز جمهوری اسلامی موثر بودند.
نشانه‌های شکست اجرای طرح چشم انداز را در پایان نخستین برنامه پنجساله، می‌توان در مقایسه هدف‌ها با دستآورد‌ها دید چنانکه ایران از بالا‌ترین نرخ بیکاری و تورم در منطقه جنوب غربی آسیا رنج می‌برد، نرخ رشد درآمد سرانه ایران همچنان منفی است (مردم هر سال فقیر‌تر می‌شوند)، نرخ رشد تولید ناخالص ملی بر اساس تائید دولت کنونی در پایان برنامه پنجساله اول مابین ۳ تا ۶ در صد منفی بوده (آمارهای متناقض)، ایران در ردیف ۷۵ ضریب ریسک سرمایه گذاری خارجی قرار دارد، سهم صنعت در تولید ناخالص ملی ایران به ۱۶ در صد کاهش یافته در حالی که سهم کشور‌های پیشرفته تا ۷۰ در صد است.
درآمد سرانه در ایران ۱۴۰۰ دلار اعلام شده در حالی که درآمد سرانه کشور همسایه قطر بیش از ۱۰۰ هزار دلار، ترکیه نزدیک به ۶۰۰۰ و در کشورهای صنعتی بین ۳۵ تا ۴۰ هزار دلار در سال است.
سهم صادرات غیر نفتی ایران (بدون در نظر گرفتن میعانات گازی و محصولات پتروشیمی) حدود ۲۰ میلیارد دلار برآور می‌شود حال آنکه ترکیه دارای بیش از ۲۵۰ میلیارد دلار صادرات، مالزی بیش از ۲۶۰ میلیارد دلار و کره جنوبی بیش از ۷۵۰ میلیارد دلار صادرات سالانه است.
با اعلام تحریم‌های تنبیهی یکجانبه آمریکا و اروپا از ابتدای سال ۲۰۱۲ روند تخریبی اقتصاد ایران سرعت بیشتری گرفت اما تمهیدات اقتصادی لازم برای مقابله با عوارض عقب‌ماندگی از سوی دولت اتخاذ نشد.
با روی کار آمدن دولت روحانی روند سقوط اقتصادی، رشد تورم، افزایش بیکاری و کاهش تولیدات صنعتی و کشاورزی ادامه یافت ولی کند‌تر از پیش شد بطوریکه دولت در بهترین شرایط تنها امیدوار به حصول رشد اقتصادی صفر در سال جاری است.
طی اقدامی متفاوت با دیدگاه‌های دولت، رهبر جمهوری اسلامی «اقتصاد مقاومتی» را مطرح ساخت که بیش و کم مانند سند چشم انداز ۲۰ ساله، تنها به تعریف هدف‌ها بسنده می‌کند و نه تدوین برنامه‌های عملی.
اقتصاد مقاومتی مورد علاقه رهبر جمهوری اسلامی درون گرا است و بیش از اقتصادی بودن رهنمود‌های آن، دارای هدف‌های سیاسی و میل مقابله با «تسلط نظام سلطه» و تقویت «فرهنگ جهادی» است.
بخش اعظم اقتصاد ایران دولتی است و موسسات مالی و تجاری منسوب به بنیاد‌ها و نهاد‌ها بر اقتصاد ایران مسلط شده‌اند و بسیاری از آن‌ها در صادرات و واردات دست باز دارند و حتی از پرداخت مالیات نیز طفره می‌روند.
در شرایطی که حتی محافظه‌کار‌ترین نظام‌های حکومتی مانند عربستان اقتصاد خود را به منابع خارجی پیوند می‌زنند، از درآمدهای فروش نفت و گاز برای سرمایه گزاری‌های مولد و ماندگار بهره می‌گیرند و درهای اقتصاد و تجارت خود را بروی شرکای خارجی باز می‌کنند، ایران بدون داشتن برنامه روشن و مدون برای قرار گرفتن در مسیر رشد، پیوستن به جامعه جهانی، توسعه همکاری با همسایگان، همچنان بر حفظ «اصول و ارزش‌ها» و ادامه راهی اصرار می‌ورزد که تاکنون کشور را از طبیعت آن برای رشد باز داشته است

صدای شکستن یک تابو!/ تقی روزبه

ماجرای دیدارفائزه هاشمی با فریباکمال آبادی زندانی بهائی به مرخصی آمده، و انتشارعکس این دیدار بازتاب گسترده در صفوف رژیم و رسانه های آن داشته است و موجب خشم و برانگیختگی بسیاری از سران و مراجع .اگر در نظربگیریم که تصورریشه دار و رسوب کرده سردمداران نظام نسبت به بهائیت ترکیبی از نفرت مذهبی و سیاسی عمیق است، که بر طبق آن نه فقط بهائیت به عنوان آنین و مذهب برسمیت شناخته نمی شود و نجس دانسته می شود که باید با آن ها معاشرتی نداشت و درصورت ناچاری بلافاصله خود را تطهیرکرد، آن گاه اهمیت شنیدن صدای شکستن این تابو بیشتر روشن می شود.

2294

برطبق این باور همه بهائیان به عنوان یک فرقه ضاله و وابسته به اسرائیل و انگلیس و و دیگرقدرت های بزرگ هستند که بالقوه جاسوس انگاشته می شوند و سوای داوری مذهبی از این جنبه هم جمهوری اسلامی همواره خود را موظف می داند بهر شکل که شده آن ها را ایزوله نگهداشته و تحت کنترل و فشارسیستماتیک قراردهد. اگر نگرانی از فشارهای جهانی نبود، ابعادفشارها و خشونت سبعانه رژیم بسیار بیش از این بود. بی تردید شکستن تابوی سکوت و یا عدم معاشرت در سطح جامعه از مدتها پیش شروع شده است و اساسا اکثرافرادجامعه- مگرقشرهای هنوزمتعصب مذهبی- به خودی خود و بیرون از فضا و اقدامات حاکمان، حساسیت ویژه ای به آن ها نداشته و اصولا اگر مردم بحال خود وانهاده شوند، وجه همزیستی و تحمل همدیگر فارغ از عقیده و مذهب و مرام، امری طبیعی است، و تبدیل شدن این تفاوت ها و تمایز ها به نقار و نفرت پراکنی و جنگ و خونریزی امری غیرطبیعی و بیمارگونه است. اما آن چه که اکنون جلب توجه می کند، دو مشخصه تازه در شکستن شدن این تابواست:
نخست آنکه، این کار در میان صفوف طبقه سیاسی حاکم صورت می گیرد و بهمین دلیل هم چون افکندن بنزین به دعواهای درونی حاکمیت آن را شعله ورساخته و با پژواک بزرگی همراه شده است که خود در انداختن نورافکن به چهره رژیمی با ماهیت تبعیض آفرین و درجه بندی شهروندان و نیز شکستن بقایای این تابو در سطح جامعه کارسازاست. این تیری است که رهاشده حتی ابرازبرائت هاشمی از خطای دخترش که قبل از همه زیرفشارحامیانش، روحانی و غیرروحانی، صورت گرفت نمی تواند از تیزی و برندگی آن بکاهد. حتی اگر فائزه هم بقول رفسنجانی بخواهد خطایش را جبران کند، دیگر کسی نیست که نداند کدامیک از این کنش ها از جبن و تزویر است و کدامیک واقعی!

دومین ویژگی این رویداد نقش زندان در جوش دادن گسست هاست. زندان قاعدتا جائی است که طبقه های حاکم و دولت ها برای ایجادجامعه انضباطی و سربفرمان، و تأدیب متمردینبخاطرتخطی از نرمهای موردنظرخود از آن بهره می گیرد و این بهره گرفتن از زندان در جمهوری اسلامی که اساسا برای تأدیب به کاربردوسائل سخت افزازی متوسل می شود،ابعادگسترده ای دارد. اما درعین حال جائی است برای بهم رسیدن و تعامل و آشنائی و نزدیک شدن گرایش هائی که رژیم در بیرون از زندان با برافراشتن دیواره هائی چون مذهب و فرهنگ و تبلیغات و سرکوب و ایجادترس، آنها را دور از هم و بیگانه ساخته است. از جمله جوش خوردن و پیوندبین معلمان و کارگران نیز بخشا از طریق زندان صورت گرفته است. دردمشترک و مقاومت مشترک و دشمن مشترک، موانع ودیوارهای مصنوعی را که مانع پیوندجنبش ها و پیشروان و فعالان است بتدریج ذوب کرده و کلنگ بردیوارهای فرقه گرائی می کوبد.

بهرحال رژیمی که زندان بجای آن که وسیله تأدیب و تمکین از نرمهای اجتماعی طبقه حاکمه و در خدمت ایجاجامعه انضباطی باشد، به جائی برای تقویت نافرمانی و رفع گسست ها تبدیل شود، آن رژیم با چالش بزرگی بنام ریزش اقتدار و بی اثرشدن ابزارهای تنبیهی مواجه است. هم چنان که رژیمی که تابوشکنی به درون صفوفش تسری پیداکند، با معضل کندشدن یکی دیگر از ابزارهایکنترل یعنی تابوسازی مواجه است. چنین روندی بخشی از یک روندبزرگترشکستن یک به یک و گام به گام اقتداررژیم است که جریان دارد. به عنوان یک نمونه دیگر، شکستن اقتدارانحصاررسانه ای است که رژیم بخوبی آن را در چندماه اخیر لمس کرده و بحران مخاطب صدا و سیما، و فراخوان خامنه ای برای حضورفعال در جبهه رسانه های مجازی واکنشی است به افول این بازوی مهم اقتداررژیم!

بحران ونزوئلا و فرجام خرده پارادایم سوسیالیسم دولتی سوار بر جنبش های اجتماعی!/تقی روزبه

همزمان با بحران برزیل و خلع رئیس جمهور از قدرت برای به محاکمه کشاندن وی، بر شدت بحران و فعالیت مخالفان در ونزوئلا هم که اکثریت مجلس را نیز در اختیاردارند افزوده و آن ها را تشویق به برداشتن خیزبلندی برای برکناری رئیس جمهور-مادورو، سلف هوگوچاوز- کرده است. رئیس جمهور نیز متقابلا با تمدیدحالت فوق العاده و برگزاری مانورنظامی با آن چه که تؤطئه و کودتا خوانده، و با تهدید به مصادره و سرکوب و زندان و و… به مقابله با آن پرداخته است*.

2293

ونزوئلا با بحران های متعدد و حادی که اهم آن ها بحران اقتصادی با تورم سه رقمی، سقوط قیمت نفت به عنوان منبع اصلی درآمددولتی متکی به رانت نفتی، خشکسالی شدید و بی سابقه ای که سالهاست ادامه دارد و بحران سیاسی ناشی از حاکمیت دوگانه در کشور، و به آن ها باید افزود فشارهای دولت آمریکا را، مواجه است که در شرایط و افق کنونی راه خروجی هم برای آن دیده نمی شود. کشور عملا در حالت فوق العاده و امروز به فردا اداره می شود. جیره بندی، قطع مداوم برق خانه ها و کارخانه ها و کاهش ساعات کارمدارس و ادارات و کارخانه ها و…کشاکش های خیابانی بین رقبا …. همه دست به دست هم داده و کشوری را که دارای بزرگترین ذخائرنفتی جهان است بهم ریخته است. نارضایتی ها و بهم ریختگی ها به چنان حدی رسیده است که برخی ناظران و دولت ها، سرنوشتی چون رئیس جمهوربرزیل را هم برای او ییش بینی می کنند. فارغ از این که پی آمدنهائی این وضعیت چه باشد، نگاهی به این بحران ها از آرژانتین و برزیل و حالا ونزوئلا و البته کشورهائی مثل بولیوی و … گرچه با شتاب کمتری در همین مسیربحران زا قرار دارند؛ ضرورت نقدریشه ای از این نوع باصطلاح گذاربه سوسیالیسم و توهمات و اغواگری هائی که این نوع دولت ها به عنوان مدلی برای نیل به سوسیالیسم و رهائی از سیطره سرمایه داری برانگیختند و یا بعضا برمی انگیزند را، مطرح می سازد. این کار برای اجتناب از بیراهه روی ها و شفاف تر کردن مسیرکلی حرکت به سمت سوسیالیسم و رهائی با توجه به تجربه نزدیک به دودهه را پیش از پیش ضروری می سازد.

نباید فراموش کنیم که چاوز و جانشین او و برخی نظریه پردازان چپ مثل مایکل لبویتز از این مدل حرکت هم چون سوسیالیسم قرن بیست و یکم یاد و آن را تئوریزه می کردند، و بطورکلی دلبستگی بخش مهمی از چپ به این مدل ها پنهان نیست. دلبستگی به مدلی از گذار با ترکیب اهرم فشار از بالا و پائین، از بالا بهمراه نوعی دولت اجتماعی و متکی به حمایت اجتماعی از پائین. به گمان من دوران تجربه و جاذبه این نوع خرده پارادایم دولت های سوار برجنبش های اجتماعی که نمونه آن را به نحو خودویژه ای در یونان هم دیدیم و یا تاحدی در مشی حزب پودموس در اسپانیا شاهدش هستیم، به پایان خود رسیده است. واقعیت آن است که در جهان گلوبالیزه شده توسط سرمایه جهانی، دولت ها سوای رنگ و بوی محلی و برخی خودمختاری ها در حوزه های محدود، و علیرغم تناقضات و کشمکش ها، در کل و در کارکردهای عمومی بخشی از تقسیم کار و اجزاءماشین«دولت جهانی» سرمایه داری جهان گستر محسوب می شوند که توسط قوی ترین و اصلی ترین حلقات هژمونیک زنجیره جهانی سرمایه داری و اهرم های اقتصادی و سیاسی و فرهنگی تحت کنترل آن ها، در قیاس حتی فاقدقدرت مانور و خودمختاری و توان سمت گیری دولت های موسوم به گذار در عصردولت- ملت ها بوده و در صورت هر نوع تخطی توسط مکانیزم های گوناگون جهانی تنبیه شده و سرجایشان نشانده می شوند [ تنبیه جمهوری اسلامی برسر برجام به عنوان یک دولت یاغی تنها یک نمونه از آن بود. روسیه نیز با همه اقتدارش بخاطرهمین نوع یاغی گری در اوکراین و… تنبیه شده و تاوان سنگینی می پردازد]. باین ترتیب سکانداری دولت توسط مدعیان چپ و یا حامیان جنبش های اجتماعی و ضدسرمایه داری، فرجامی جز کنارآمدن با سرمایه داری و تبدیل شدن به کارگزارآن و یا در صورت امتناع غرق شدن در انبوه بحران های غیرقابل کنترل و اعبتار از دست داده راهی ندارند. وضعیت کنونی ونزوئلا نمونه ای از شق اخیراست. در همین ونزوئلا پس از گذشتن ۱۶سال از تجربه این نوع خرده پارادایم معطوف به سوسیالیسم دولتی، و با عنوان پرطمطراق سوسیالیسم قرن بیست ویکم، شاهدیم که مادورو برای بزرگترین شرکت موادغذائی که خصوصی است- و مشابه آن ها فراوانند- خط و نشان می کشد که اگر بقدرکافی تولیدنکنند و یا تعطیل کنند دولت آن ها را مصادره خواهد کرد. این نوع تهدید به مصادره کردن، حتی اگر عملی شود، کاری که در طی ۱۶ سال و در اوج قدرت صورت نگرفته است، و صرفنظر از این که تا چه حد مورداستقبال کارگران باشد یا نه؛ معلوم هم نیست که با تنگناهای موجود پس از مصادره توسط دولت چه گونه خواهد توانست به کارادامه دهد و از پس چالش ها و بحران های موجود برآید و رضایت کارگران را جلب کند. این نوع واکنش به بحران، جز کوبیدن بر طبل دولتی کردن و رانده شدن بیش از پیش به مسیرهمان سوسیالیسم دولتی تجربه شده و شکست خورده نیست. نتنجه این گونه سمت گیری و حرکت به سوسیالیسم نیز نهایتا جز قرارگرفتن در مقابل نارضایتی های عمومی و تشدیدسرکوب، آشفته کردن صفوف جنبش و به بورژوازی امکان نفس تازه کردن و سر بلند کردن و خلاصه تقویت صفوف نیروهای ارتجاعی حاصلی ندارد. هم اکنون دولت آمریکا روزشماری می کند و بی تردید با انواع مداخلات آشکار و پنهان، که دولت ونزوئلا زیرفشاربحران کاملا فرسوده شده و راه برای نیروهای همسو با سرمایه جهانی گشوده شود.

جنبش ها و فعالین و جریان های چپ اگر در مسیرپیشروی خود مجهز به آگاهی منفی از آن چه که نباید انجام داد و تکرارکرد، آگاهی منفی که از دل تجربه بیرون آمده و بر وجه منفی دیالتیک تمرکزدارد، باشند؛ در واقع گامی بزرگ برای پیشروی به سوی رهائی برداشته اند. بر این اساس آن ها قاعدتا باید با استنادبه تجربه های صورت گرفته از سودای تصرف و سکانداری ماشین دولتی، یعنی از توسل به سازوکارهای سرمایه داری برای نیل به هدف رهائی- اگر که مدعی آنند- اجتناب ورزند. عدم تکرارتجربه های منفی و بهره گیری از آگاهی منفی- آن چه که نباید بشود- اولین و اساسی ترین گام برای جلوتررفتن است. در این صورت بهتر می توان به دست آوردهای مثبت و ساختن شالوده های جوامع سوسیالیستی خدمت کرد. آن ها نباید در تباهی های بی پایان نظام سرمایه داری مشارکت کنند و مسئولیت رتق و فتق آن را به عهده بگیرند و باین ترتیب هم اعتبارخود و چپ را به بادهند و هم مجال و فرصتی برای سرمایه داری جهت نفس کشیدن و خروج از بحران فراهم آورند. این آن چیزی است که متأسفانه در آمریکای لاتین و نه برای باراول، درحال اتفاق افتادن است و درسی است که فرجام”پاره الگو” یا خرده پارادایم گذاربه سوسیالیسم متکی به دولت و سوار بر موج جنبش های اجتماعی، و مشخصا تجربه های برزیل و ونزوئلا و تاحدی آرژاتتین و…. به ما می آموزد. توپ را باید به زمین خودبورژوازی انداخت و به جای ورود به سازوکار و زمین بازی آن و پاسخ گوشدن در برابرمصائبی که نظام سرمایه داری می آفریند، علیه اش به پاخاست!

*- رئیس جمهوری تهدید کرد که کارخانه های تعطیل را مصادره می کند

مناسبات تهران – واشنگتن؛ دوستی با «دشمن»/رضا تقی زاده

نمی‌توان علیه «دشمن» تبلیغات کرد و همزمان از آن توقع تسهیلات مالی و اداری داشت.

33504

بعد از امضای توافق جامع اتمی (برجام) پیشبرد گام به گام «مناسبات کاری» تهران– واشنگتن، و پرهیز از تحریکات رسانه‌ای و میدانی می‌توانست نه تنها مبادلات تجاری بر پایه دلار و برخورداری ایران از منابع پولی آمریکا را مقدور سازد، که همچنین پرداخت ۲ میلیارد دلار غرامت به قربانیان تروریسم از کیسه ایران را مانع شود.
انجام مبادلات دلاری می‌توانست هراس بانک‌های بزرگ را از داخل شدن در مبادلات پولی با افراد حقیقی و حقوقی ایرانی رفع و تدریجا به عادی‌سازی فضای تجارت خارجی ایران بیانجامد. معاف شدن از پرداختن غرامت به قربانیان تروریسم نیز ارزشی معادل دو میلیارد دلار پول نقد داشت.

بی اعتنا نسبت به بار منفی دشمنیِ کور با آمریکا، علی خامنه‌ای، نظامیان و اصولگرایان حکومت اسلامی تهران، در هر فرصت ممکن ساختار سیاسی، نمادهای ملی، دولت و قانونگذاران آن کشور را مورد حمله قرار دادند.

منع واردات اتومبیل‌های آمریکایی به ایران تازه‌ترین اقدام خصمانه تهران است که در رابطه با واشنگتن اخیرا در پیش گرفته شد.

ابراز تنفر و ادامه‌ی دشمنی رهبر جمهوری اسلامی نسبت به آمریکا در حالی صورت می‌گیرد که نمایندگان دولت او به منظور طرح درخواست‌های مالی راهی کشور «دشمن» می‌شوند- چنانکه جواد ظریف برای گفتگو پیرامون ضبط دو میلیارد دلار دارایی‌های ایران به منظور پرداخت غرامت به قربانیان تروریسم به نیویورک رفت و همزمان، ولی‌الله سیف رییس بانک مرکزی جمهوری اسلامی نیز برای در خواست انجام معاملات دلاری به دیدن جک لو وزیر خزانه‌داری آمریکا شتافت.

رییس جمهوری کنونی آمریکا نیز طی هفت سال گذشته علاوه بر نامه‌نگاری‌های آشتی‌جویانه به رهبر جمهوری اسلامی، بیش از هر رییس دولت سلف خود برای سوق دادن حکومت مذهبی تهران به سمت و سوی جامعه جهانی گام برداشته است . بعلاوه، دولت اوباما به منظور گسستن زنجیر تحریم‌ها از پیکر اقتصاد ایران، با وجود مقاومت‌های کنگره، با دولت تهران همراهی سازنده‌ای داشته است.
اما، در نتیجه ادامه رفتارهای خصومت‌آمیز تهران و سماجت نسبت به مسدود نگاهداشتن مسیر عادی‌سازی گام به گام مناسبات با آمریکا، طی چند ماه اخیر واشنگتن نیز از مبادرت به هر اقدام تازه جهت کمک به ایران پرهیز کرده است.
کارتون‌های احمد بارکی زاده
تائید رسمی مصوبه قانونی ۲۰ دسامبر سال ۲۰۱۵ کنگره در مورد محدودیت سفر بدون ویزا به آمریکا و همچنین خودداری از صدور دستور لازم برای مجاز ساختن مبادلات بر پایه دلار برای ایران، دو نمونه‌ای است که در صورت حفظ مناسبات کاری دو کشور و خودداری تهران از ادامه تحریکات ضد آمریکایی، می‌توانست شکل متفاوتی داشته باشد.
نمی‌توان از یک سو دولتی را «خبیثه»، «شیطانی» و «دشمن» خواند و از سوی دیگر انتظار برخوردار شدن از ظرفیت‌ها و تسهیلات مالی و اداری آن را داشت.

مصالح ملی و مناسبات با آمریکا

مفهوم سیاست خارجی اتخاذ راهکارهایی است در رابطه با کشورها، نهادهای بین‌المللی و منطقه‌ای، به منظور دفاع از منافع ملی و همچنین تامین حداکثری هدف‌هایی که در رابطه با مناسبات برونمرزی تعیین شده‌اند.

برای هر کشور متعارفی (غیر انقلابی و عموما انتخابی) مناسبات برونمرزی فراحزبی، و در مقایسه با تفاوت‌های جناحی دارای اولویت است.

به این دلیل، چارچوب سیاست خارجی کشورهای متعارف، معمولا متاثر از مولفه‌های ثابت مانند جغرافیا، فرهنگ، زبان و همچنین ملاحظات امنیت و منافع ملی است و با آمدن و رفتن دولت‌های مختلف، تغییرات در آن بیشتر رفتاری است تا ساختاری.

در مناسبات خارجی علاوه بر عوامل ثابت، پاره‌ای متغیرها- مانند سیاست خارجی کشورهای دیگر- می‌توانند روند مناسبات برونمرزی یک کشور را تحت تاثیر قرار داده و آن را به واکنش وا دارند چنان که، بعد از اشغال شبه جزیره کریمه توسط ارتش روسیه، آن کشور تحت تحریم قرار گرفت و روابط خارجی مسکو با آمریکا و جامعه اروپا تغییر کرد.

نمونه شناخته شده دیگر، واکنش جیمز مونرو رییس جمهوری وقت آمریکا به توسعه‌طلبی استعماری اروپا در قاره آمریکا (شمالی و جنوبی) است که «دکترین مونرو» نام گرفت و مناسبات آمریکا با کشورهای اروپایی را متحول ساخت.

سیاست خارجی از با اهمیت ترین ابزارهای دفاع از منافع و حریم ملی یک کشور و اهرم افزایش اعتبار بین‌المللی و قدرت رقابت (اقتصادی، مالی، فرهنگی، ورزشی..) در جامعه جهانی است.
تعیین اولویت‌ها و هدف‌های سیاست خارجی نیز با در نظر گرفتن همین مولفه‌ها صورت می‌گیرد، چنان که «جمهوری سوسیالیستی خلق چین» طی سه دهه گذشته، مناسبات خود با آمریکا را بر پایه پرهیز از تنش و توسعه تجارت خارجی قرار داده است.

در نقطه مقابل چین، (و کشورهای دیگری مانند ویتنام و کوبا که همچنان خود را سوسیالیستی و متعهد معرفی می‌کنند) جمهوری اسلامی قرار دارد که بی اعتنا نسبت به تغییرات سی سال اخیر جامعه جهانی، شکل گرفتن نظم نو، توسعه دهکده جهانی، قدرت گرفتن موسسات و بنگاه‌های فراملیتی و توسعه ارتباطات دو جانبه و چند جانبه، و در عمل نادیده انگاشتن کامل منافع و مصالح درازمدت ایران، اولویت‌های سیاست خارجی خود را بر پایه ضدیت با آمریکا، ادامه رقابت شیعه-سنی، حمایت از تروریسم، تجهیز گروه‌های مسلح و استخدام سربازهای اجاره‌ای برای انجام جنگ‌های نیابتی و نفی موجودیت اسرائیل قرار داده است.

جمهوری اسلامی ۳۷ سال است که بدون تغییر ساختاری در جهان‌بینی خود (با وجود تغییرات رفتاری محدود و مقطعی بعضی از دولت‌های آن) شعارهای مرگ بر آمریکا و ضدیت با «شیطان بزرگ» را سر می‌دهد در حالی که دنیا طی این زمان تغییرات شگرفی را تجربه کرده است. در این مجموعه حکومتی و ساختار فکری آن، جای تعجب نیست که دبیر سابق شورای امنیت ملی (سعید جلیلی) موضوع پایان‌نامه دکترای خود را «سیاست خارجی محمد» پیامبر مسلمانان انتخاب کند.
ایران و آمریکایک اختلاف مالی و ملاحظات حقوقی آن

در این میان، به دنبال بر مصوبه اخیر دادگاه عالی آمریکا دایر بر پرداخت غرامت به قربانیان اقدامات تروریستی سال ۱۹۸۳ حزب‌الله لبنان، که طی آن شماری از شهروندان آمریکایی به قتل رسیدند، جواد ظریف، به جای داخل شدن در گفتگوهای سازنده با همتای خود و یافتن راه حل مشکل، اقدام آمریکا را «راهزنی در روز روشن» خواند و به سازمان ملل شکایت برد.

دولت اوباما هم که می‌توانست با اقدام بموقع از حاد شدن موضوع پیشگیری به عمل آورد، در قبال تصمیم دادگاه عالی کشور خود سکوت اختیار کرد، شاید به این دلیل ساده که بار هزینه‌های ادامه ایستادن در کنار حکومت متخاصم و پرخاشجوی تهران را برای دولت و حزب دمکرات، به ویژه در سال برگزاری انتخابات افزایش ندهد.

موضوع احکام دادگاه‌های محلی آمریکا و پرداخت غرامت به قربانیان تروریسم طی ۲۰ ساله گذشته بین ایران و آمریکا مطرح بوده ولی تهران هرگز موضوع را جدی تلقی نکرده است. با صدور حکم اخیر دادگاه عالی آمریکا، موضوع اینک فوریت اجرایی یافته است.

بنا بر اصول پایه حقوق بین‌الملل، کشورها در مقابل احکام دادگاه‌های محلی کشورهای دیگر از امنیت قضایی برخوردارند و احکام صادره در دادگاه‌های یک کشور علیه کشور دیگر لازم‌الاجرا نیست. در این زمینه دعاوی متعددی مطرح شده که یکی از تازه‌ترین نمونه‌ها اعلام حکم سال ۲۰۱۲ دیوان بین‌المللی کیفری در مورد دعاوی آلمان و ایتالیا پیرامون پرداخت غرامت ناشی از نقض حقوق بشر توسط حکومت نازی‌ها در فاصله سال‌های ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۵ است که دادگاه لاهه با استناد به «مصونیت دولت‌ها در برابر احکام دادگاه‌های محلی کشور دیگر»، دعاوی ایتالیا را مورد پشتیبانی قرار نداد.

اجرای احکام دادگاه‌های محلی آمریکا علیه ایران نیز بر همین پایه می‌توانست معلق بماند چنانچه از یک سو مناسبات کاری تهران– واشنگتن همراهی و همکاری دولت آمریکا را موجب می‌شد و از سوی دیگر منابع ۲ میلیارد دلار دارایی‌های متعلق به ایران در آمریکا شناسایی نمی‌شد.

33503

حجم احکام صادره در دادگاه‌های آمریکا علیه ایران به حدود ۵۰ میلیارد دلار می‌رسد در حالی که عملا در وضعیت موجود پرداخت تا دو میلیارد دلار غرامت از کیسه ایران مقدور است، مگر دارایی‌های دیگر متعلق به ایران نیز شناسایی و به دادگاه‌های آمریکایی معرفی شوند.

وجود احکام مالی علیه ایران در دادگاه‌های آمریکا به صورت بالقوه قادر است مبادلات تجاری آینده بین ایران و آمریکا را نیز با مشکل روبرو سازد، به این ترتیب که اعتبارات گشوده شده به نام ایران در آمریکا قبل از انجام نقل و انتقال با حکم دادگاه ضبط و به عنوان منبع پرداخت غرامت مورد استفاده قرار بگیرد.

دولت‌های حکومت اسلامی ایران با ارتکاب دو خطا زمینه پرداخت غرامت دو میلیارد دلاری را عملا فراهم ساختند؛ نخست به جای داخل شدن در گفتگو با دولت وقت آمریکا و یافتن راه حل مشکل در این مورد، سکوت اختیار کردند و بعد با اطلاع از وجود احکام دادگاه‌های آمریکایی در مورد درخواست غرامت، علاوه بر دارایی‌های حل و فصل نشده گذشته، بیش از دو میلیارد دلار دیگر نیز در زمان دولت احمدی نژاد اوراق بهادار آمریکایی را اختیار آن کشور باقی گذاشتند.

تنها اقدام متقابل ایران در برابر احکام دادگاه‌های آمریکایی، صدور احکام ادعایی و تلافی‌جویانه و بی‌ثمر در دادگاه‌های داخلی و طلب غرامت از آمریکا معادل مطالبات آنها بود.

احکام دادگاه‌های ایران به دلیل در اختیار نداشتن هر نوع دارایی متعلق به آمریکا (منهای بنای سفارتخانه آن کشور) نمی‌توانند اجرایی شوند مگر با همکاری دولت آمریکا و انجام یک معامله پایاپای، به این ترتیب که هر دولت اجرای احکام دادگاه‌های داخلی خود را بر عهده گرفته و موضوع را فیصله دهد. (در فاصله سال‌های ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۵ خزانه‌داری آمریکا بیش از ۲۰۰ میلیارد دلار جریمه ارتکاب خلاف علیه بانک‌های متعدد وضع کرده و از محل دریافت بخشی از جریمه‌ها دولت می‌تواند غرامت‌های مورد ادعا– از جمله اقدامات تروریستی سال ۱۹۸۳ حزب‌الله در لبنان را پرداخت کند.)

در این مورد خاص مانع دیگری را کنگره آمریکا ایجاد کرده که با انتساب آن به جمهوری اسلامی، خودداری ایران از قبول و اجرای احکام دادگاه‌های داخلی آن کشور و پرهیز از پرداخت غرامت با استدلال بر معافیت‌های مورد تائید دیوان بین‌المللی کیفری دشوارتر می‌شود. به موجب مصوبه کنگره «کشورها و نهادهای منتسب به تروریسم جهانی از شمول امنیت قضایی کشورها در برابر احکام دادگاه‌های محلی آمریکا مستثنی می‌شوند»!

یک واقعیت غیر قابل انکار این است که اقتصاد ایران وابسته به تجارت خارجی و متکی بر مبادله منابع انرژی فسیلی (نفت و گاز) با کالاهای مصرفی است و هزینه بی اعتنایی به این واقعیت، تا پیش از تغییر الگوی تولید و تجارت و زیرساخت‌های اقتصاد ایران، که شعار بی محتوای «اقتصاد مقاومتی» نوید آن را می‌دهد، ادامه رکود کنونی و افزایش فقر عمومی است.

واقعیت دیگر این است که بازگشت ایران به جامعه جهانی، افزایش همکاری‌های منطقه‌ای و بخصوص عادی شدن تجارت خارجی ایران، بدون عادی شدن مناسبات خصمانه تهران با واشنگتن و دست کم استقرار نوعی مناسبات کاری بین دو کشور امکان‌پذیر نیست.

با وجود این واقعیت‌های روشن و قابل درک، و بی اعتنا نسبت به مصالح و منافع ملی ایران، رهبر جمهوری اسلامی و حلقه تنگ نظامیان و اصولگرایان همچنان بر طبل خصومت با آمریکا می‌کوبند.
[کیهان لندن شماره ۵۸]

بحثی پیرامون بسط مبارزه طبقاتی به حوزه قدرت!/تقی روزبه

3831

اصغرایزدی:

می نویسی:* “بسط مبارزه طبقاتی به حوزه قدرت، یعنی به حلقه مفقوده ای که در نگاه کلاسیک ها موجود بود و چه بسا به تقدیس آن هم چون ابزاری انقلابی و نجات بخش که پرولتاریا باید آن را تصرف و تصاحب کرده و بکارگرفت دخیل بسته بودند”. بنظر می رسد نتوان همه کلاسیگ ها را در این نگاه سهیم دانست، از جمله مارکس که با توجه به تجربه کمون پاریس، به یک تجدید نظر اساسی نسبت به مبارزه طبقاتی پرولتاریا و دولت پرداخت؟.

تقی روزبه:

با تشکر از یادداشتت، مارکس ضمن آنکه نهایتا به پژمردگی و مرگ دولت باورداشت اما همانطور که در انتقاد به برنامه گوتا که چندسال پس از کمون نوشته، به یک دولت کارگری در مرحله گذار به عنوان دیکتاتوری پرولتاریا باورداشت (البته فاکت های دیگری هم وجوددارند). اما دیکتاتوری و دولت چیزی جز انباشت قدرت جداشده و مشرف بر جامعه و توسل به آن برای نیل به اهداف نبود. نظرات انگلس هم پیرامون درکش از مقوله اتوریته و این که اتوریته چپست؟ که بهرحال می دانیم که چقدر با مارکس همدم و همفکر بود گواهی برهمان درک دارد. بنظرمن لنین هم در شرایط روسیه دقیقا و تا آن جائی که ممکن بود بر اساس همین نظرات مارکس پیش رفت (حتی اصل ایده حزبی را از او گرفت، منتها به آن شکل ویژه ای چون انقلابیون حرفه ای و… داد). او بزعم من انصافا بر نظرات مارکس پیرامون دولت نوع کمون و نقدبرنامه گوتا اعتقاد و تأکیدداشت، و مشکل همانطور که در نوشته من هم آمده در همان گزاره های مارکس (کلاسیک ها) ریشه داشت…. اما آن چه که از دل تجربه و عمل آن هم در شرایط روسیه بوجودآمد داستان دیگری است… ضمنا کمون پاریس هم که البته از بحث ما جداست یک فرصت دوماهه بیشتر نداشت تا معلوم شود که جهت گیری واقعی آن به چه سمت خواهد بود و با محدودیت هایش چه خواهد کرد. ضمن آنکه در همین دوماه سوای نقاط قوتی که داشت بامحدودیت هائی چون نمایندگی و قدرت تفویض شده به عده ای محدود و .. .. مواجه بود. کلا همه این نظرها و تجربه ها را بنطرم باید در بسترتاریخی خود هم به لحاظ نقاط قوتشان که جهشی به جلوبودند و هم محدودیت هایشان موردبررسی و نقد قرار داد.

اصغرایزدی:

به راستی من هنوز نمی توانم با قاطعیتی که تو به مارکس باورهائی را درباره دولت و حزب نسبت می دهی، همراه شوم؛ و اینجا منظورم فقط مارکس است و نه دیگران ازجمله انگلس و لنین و… نمی دانم آیا اخیرا تو آثاری از مارکس را بار دیگر، و از منظر گرایش فکری که اکنون به آن باور داری، خوانده ای و نتیجه گیری‌های تو از نگاه مارکس به حزب و دولت مبتنی بر یک خوانش جدید است و یا این خوانش همان دریافت‌های گذشته و ماسیده بر ذهن ما است؟ این پرسش از آن جهت اهمیت دارد که همه ما نیاز داریم بر پرتو شکست تاریخی “مارکسیسم روسی ” و زایش گفتمان چپ جهانی، که شاید و تا حدودی به توان آنرا همچون دریافت “تغییر جهان بدون کسب قدرت سیاسی” بازنمائی کرد، آثار مارکس را باز خوانی کنیم. برای خود من یک تجربه اخیر آموزنده بوده است: ١- برای پاسخ به این پرسش که آیا در رساله “مانیفست کمونیست ” و آخرین پیشگفتارهای آن بعد از کمون پاریس، آیا مارکس به چیزی(نهادی) به عنوان یک حزب کمونیست، یک حزب مستقل و خاص برای کمونیست‌ها، باور داشته است؟ فقط با تمرکز برای پاسخ به این پرسش، بار دیگر ” مانیفست کمونیست” را خواندم. نتیجه‌گیری من آن است که نه فقط چنین نظری وجود ندارد، بلکه برای مارکس حزب کارگری همانا جنبش طبقاتی پرولتاریا است. در مانیفست هرکجا از حزب کارگری صحبت به میان می آید، منظور همان جنبش کارگری است و نه نهاد و سازمانی جدا از جنبش طبقاتی پرولتاریا. بنابراین این که می نویسی: “لنین اصل ایده حزبی را از مارکس گرفت” برای من، حداقل و تا آنجا که به رساله “مانیفست کمونیست” مربوط می شود، اثبات شده نیست. شاید مارکس در آثار دیگرش “اصل ایده حزبی” را خاطر نشان کرده و بر ضرورت تشکیل آن تاکید کرده باشد؛ که در آن صورت لازم است منابع آن ذکر شود. ٢- نمی توان به نفی دولت، و از جمله نفی دولت/ملت رسید و درعین حال جایگاه تاریخی پیدایش کمون پاریس را در نظریه سیاسی کمونیسم کمرنگ نمود. کمون پاریس نه با کوتاهی عمر آن و نه با محدودیت‌های تاریخی و اشتباهات آن، بلکه با درهم شکستن ماشین دولتی بورژوائی، شروع عصر تاریخی نفی دولت، عصر تاریخی خود “حکومتی” همه‌ی مردم بود. این جوهره کمون پاریس است. این که کمون پاریس توسط دولت بورژوائی در هم شکست، این که دولت‌های “کمونیستی” قرن بیستم، از شوراهای انقلاب روسیه تا برپائی “دولت-حزب کمونیستی”- که ربط چندانی به کمون پاریس ندارند- خدشه‌ای به زایش کمون پاریس همچون طلیعه شروع یک جهان تاریخی نو، جهانی عاری از دولت، بوجود نمی آورد. واقعیت آن است که خوانش لنین از مارکس درباره نگاه به کمون پاریس و دیکتاتوری پرولتاریا بر بستر جامعه عقب مانده و استبدادی روسیه و از چنین منشوری عبور کرد و با ایده سوسیالیسم در یک کشور و حزب انقلابیون حرفه ای، که ربطی به مارکس نداشت، “پرورده” شد؛ همان‌گونه که خوانش کائوتسکی از مارکس بر بستر تجربه کشورهای پیشرفته سرمایه داری و دمکراسی، همانا با نفی انقلاب و بازگشت به کسب قدرت سیاسی و پذیرش نظام پارلمانی منجر شد.(آیا جدال کنونی میان بخشی از چپ سنتی ایران پیرامون”دولت کارگری وحق رای عمومی” همانا جدال میان لنین و کائوتسکی نیست؟). تو به درستی می‌نویسی: ” دولت چیزی جز انباشت قدرت جداشده و مشرف برجامعه و توسل به آن برای نیل به اهداف نبود.” این نقش و کارکرد دولت از همان آغاز پیدایش دولت و تا کنون بوده است. اما جوهره تجربه کمون پاریس درهم شکستن همین قدرت جدا شده و سلطه بر جامعه بوده است. برای مارکس یک جامعه کمونیستی، یک جامعه بدیل و پساسرمایه‌داری، نه در یک کشور معنا داشته است و نه با بقاء دولت می‌توانست ملزم باشد( برای زودودن آن‌چه از “مارکسیسم روسی” در باره جامعه سرمایه‌داری و کمونیسم بر اذهان ما ماسیده است، خواندن برخی از خوانش‌های نو از آثار مارکس از جمله کتاب اخیرا به فارسی منتشر شده: درک مارکس از بدیل سرمایه‌داری. نویسنده‌ پی‌تر هیودیس، ترجمه‌ حسن مرتضوی و فریدا آفاری، برای من مفید بوده است). کشف مارکس از جوهره کمون پاریس، نه به مثابه یک دولت نوین و برای یک کشور، بلکه یک کشف بزرگ و تاریخی برای فهم خودحکومتی مردم در یک جامعه کمونیستی بوده است!.
برای مارکس پژمردگی و مرگ دولت، به معنای پژمردگی و مرگ دولتی بود که توسط پرولتاریا کسب شده بودو این کمون پاریس بود، که به مارکس نشان داد که پژمردگی و مرگ دولت ، نه از طریق کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا، بلکه با درهم شکستن دولت بورژوائی و برپائی حود حکومتی مردم در شکل “نه دولت” صورت خواهد گرفت، وجوهره کمون پاریس خود حکومتی مردم و نفی دولت بود ( به رغم همه محدودیت‌های تاریخی آن)، کمون پاریس هر چند به پاریس محدود ماند و هر چند عمر کوتاهی داشت، و هرچند همچنان عناصری از ساختاردولت بورژوائی( و بطور کلی دولت در معنای عام تاریخی) را دربرداشت، اما “نه دولت” بود.

تقی روزبه:

۱- همانطور که اشاره کرده بودم، نقدبرنامه گوتا و تشکیل دولت دیکتاتوری پرولتاریا سالها پس از کمون صورت گرفته است. حزب سوسیال دموکراسی آلمان الگوی موردتأییدمارکس بود، آن قدر که آن را حزب مارکس می گفتند، و تمامی تحولات و تغییرات و انحراف و… آن را به دقت مدنظرداشت، و آن حزبی برای تصرف قدرت سیاسی و تشکیل دولت کارگری بود و قس علیهذا…. اختلافات باکونین و مارکس در بین الملل کمونیستی نیز حول همین نوع رویکردها بود.

۲- تصادفا من هم ابتدا از مانیفست و درک مارکس از حزب، مشابه همین نوع دریافت را که می گوئی داشتم، و بارها آن را خواندم و مبالغه نیست اگر بگویم لااقل ده مقاله در همان سمت و سو نگاشته ام. اما اساس مانیفست تصرف قدرت سیاسی (دموکراسی) توسط طبقه کارگر و تبدیل خود به طبقه حاکم بود و مارکس هنوز آن موقع متوجه نبود که بدون حزب تصرف قدرت سیاسی ممکن نیست و تصرف قدرت هم بدون تفویض قدرت به عده ای محدود ممکن نیست و برپاکردن ماشین دولتی …… و مانیفست هم در این موردها شفافیت و صراحت لازم را ندارد.او در آن جا از کمونیست ها هم چون بخش پیشرو و آگاه کارگران در بطن جنبش کارگری و متمایز از احزاب دیگر سخن گفته و در نوشته های دیگرش از حزب کارگران بارها نام برده…..مارکس البته برجنبش طبقه و نیز خودگردانی و سوسیالیسیم بدست کارگران باورداشته است و این ها نقاط قوت او هستند، اما نحوه دست یابی به آن را از مسیرتصرف قدرت سیاسی جستجو می کرده است. تجربه کمون پاریس درک مبهم مارکس در مانیفست در موردچگونگی تصرف قدرت سیاسی را روشن ترکرد. کمون را مارکس هم چون نمونه دیکتاتوری پرولتاریا و شکل رهائی سیاسی برای رهائی اقتصادی توصیف کرد… دولت نوع کمون و “نه دولت”که هردو بکارگرفته شده اند خود یک پارادوکس است که موردمشاجره رویکردهای مختلف است… درهم شکسن ماشین دولتی هم همینطور. چرا که برخی آن را درهم شکستن ماشین دولتی بوروژآئی می دانند و نه ماشین دولتی از نوع کارگری برای دوران گذار… بنظرمن مارکس برای یک دوره گذار ماشین دولتی از نوع کارگری را می پذیرفت و حتی فرموله کننده آن است چنان که در برنامه گوتا که پس از تجربه کمون نگاشته شده است از آن دفاع می کند. با این همه باید آن را در متن تناقضات مارکس در کشاکش بین تجربه و عمل و نظرات رهائی بخش او مبنی برعبور از دولت و نقش طبقه کارگر در ساختن سوسیالیسم بدست کارگران و نه نخبگان و حزب دید. اما تلاش برای تفسیریک طرفه، قاطع و بدور از تناقضات راه بجائی نمی برد و کمکی هم به مشکل امروز ما نمی کند؛ مگر کشاندن مجادلات به ناکجا آبادگذشته بجای خیره شدن به مبارزه طبقاتی و تجربه های زنده … البته منطورم درحوزه پژوهش های تاریخی که هیچ گاه هم نتیجه قطعی و پایان بخش ندارد نیست بلکه منظورم در میدان مبارزه طبقاتی است. ناتمام

۳- اما بعدها به این نتیجه رسیدم، جنگ قرائت ها همیشه در طول تاریخ پیرامون نظریه پردازان بزرگ وجود داشته است که هرکس با سو و جهت گیری خود آن را تفسیر و تأویل می کند و باید از آن فاصله گرفت و گرنه نقدی به معنای واقعی صورت نخواهد گرفت. به گمان من این نوع نظریه پردازان را باید در بسترتاریخی اشان با همه نقاط قوت و تناقضاتشان قرار داد. آنگاه بود که نقدهای من تغییرجهت داد و در پرتوتجربه های پسا مارکس از خودمارکس و دولت انتقالی او و این سوال که چرا دولت انتقالی بجای پژمرده شدن شکوفا شد شروع شد. یعنی به نقدی در باره نظرات او در موردتصرف قدرت در مانیفست و در انتقاد به برنامه گوتا رسید…. باین ترتیب بهتر توانستم فارغ از این نوع جهت گیری ها به نقد تجربه ها به پردازم. اساسا درک ماهیت قدرت هم چون مناسبات اجتماعی و تنیده با سرمایه از دست آوردهای پسامارکس است که هنوز هم اصلا جانیفتاده است. بحث هم فقط دولت نیست بلکه شبکه های قدرت در تمامی سطوح خرد و کلان است. بعنی قدرت فقط دریک نقطه کانونی شده نیست بهمین دلیل هم به سادگی قابل جراحی و یا سرنگونی نیست.
ضمنا لنین با انقلاب جهانی شروع کرد و امیدوار بود [براین نظربود] که بدون انقلاب در اروپا و کشورهای پیشرفته روسیه نمی تواند به سوسیالیسم گذار کند. اما پس از کسب قدرت و عدم وقوع انقلاب جهانی مسیردیگری را رقم زد که تئوریزه هم شد.
نکته پایانی: یکی از نقدهای من نقد رویکردبازگشت به مارکس است. چندین مطلب در این باره نوشته ام و برآنم که این نوع رویکردها رو به گذشته دارد و نه رو به آینده و سترون است. در زمان مارکس انقلاب اول صنعتی روی داده بود اکنون صحبت از انقلاب چهارم پساصنعتی با پی آمدهای عظیم جدیداست. سرمایه داری بسی پوست اندازی کرده و جهانی شده با تبعاتی بزرگ که مارکس نمی توانست تصوری از آن داشته باشد. بطورکلی با این نظر که بین مارکس و تجربیات پس از او و مشخصا مدل انقلاب در شرق از یکسو و سوسیال دموکراسی در غرب از سوی دیگر دیوارچینی بکشیم موافق نیستم (البته بین آن ها نمی توان رابطه اینهمانی را نیز برقرارکرد). این تحربیات هرکدام به نحوی و با الهام و تفسیری از نظریات او ریشه می گرفتند. که البته اکنون می توان از سنتزفرجام آندو شاخه به عنوان پارادایم سومی که مبیین پیوندجداناپذیری سوسیالیسم و آزادی و یک سری مختصات مهم دیگراست سخن گفت که در حال شکل گیری و عروج است. از قضا این سنتز به یک تعبیر به مارکس که هم چون تنه مشترک آن دو شاخه بودند نزدیک می شود. اما تناقضات آن تنه هم چنان هست و تنها با ارجاع به تجربه و دستاوردهای پسامارکس می توان در جهت فهم و حل آن ها حرکت کرد. کانون دعوا و مجادله را بجای تیزکردن این یا آن قرائت از مارکس که سترون و بی حاصل است باید به زندگی و تجربیات و دستاوردهای بشربرد.

اصغرایزدی:

بسیار سپاسگزارم که از تجربه سیرتغییرات فکری و انتقادی خود سخن گفته ای. به گمان من اگر تجربه کمون پاریس این اهمیت تاریخی را داشت که مارکس آن را به مثابه یک کشف بزرگ تاریخی بداند و خود را ملزم دید که همین نکته را در پیشگفتار چاپ‌های بعدی مانیفست کمونیست خاطر نشان سازد، در عصر ما که در آن به سر می بریم تجربه بزرگ شکست تاریخی سوسیالیسم دولت و حزب محور، و تحولات سرمایه داری جهانی و عصر اطلاعات به مراتب عظیم‌تر از آن است که طرفداران وفادار به کمونیسم و جهان دیگر نخواهند در پرتو این تجربه عظیم به نقد”تناقضات آن تنه و درجهت فهم آن” و دستیابی به یک تئوری راه گشا راه نسپارند؛ و خلاصه با همان نگاهی که تو به درستی در بخش ۳ کامنت خود توجه من را به آن جلب کرده ای. برنکات مهمی دراین بحث انگشت گذاشتی، موفق باشید

چهارگزاره در بسط مفهوم مبارزه طبقاتی/تقی روزبه

3829

روزجهانی کارگر فرصتی است برای مرورزنجیرها و اندیشیدن در موردچگونگی گسستن از آن ها. چهار نکته زیر در همین باره است:

۱- درکی کلیشه ای و عقب مانده از تکوین و تعمیق مبارزه طبقاتی وجود دارد که ناشی از نادیده گرفته شدن تحولات زمانه، انقلابات متعددصنعتی و تغییرات عظیمی است که در طی بیش از یک سده در ساختارطبقاتی و در مناسبات جوامع انسانی صورت گرفته است. چنین نگرشی مانع از درک دامنه و اشکال نوین این مبارزه و گستره پرتنوع طبقه و نیروهای اجتماعی حامل آن و لاجرم بروزنوعی نابهنگامی گشته است. ابعادتحولات نوین وجودچندین حلقه مفقوده در مفروضات رهائی بخش گذشته را بیش از پیش عیان ساخته است. البته تمامی فرضیات و دانش ها و داده های پیشین، بویژه در موردتحولات اجتماعی که با پویش و پیش بینی ناپذیربودن همراه است، در بسترتجربه و آزمون اجتماعی بطورطبیعی و بدون استثنا محکوم به تغییر و تکامل هستند و اگر جز این بود عجیب و غیرعلمی بود و به پیشگوئی های پیامبرانه شباهت پیدامی کرد. اما مشکل نگاه سنتی امروزه حتی فراتر از جامدنگری و دلبستگی به کلیشه هاست. او نه فقط حامل درک های کلیشه شده از اصل مبارزه طبقاتی است، بلکه بیش از پیش تحت نفوذ نظام حاکم دل به سازوکارهای بورژوائی بسته و به عنوان بخشی از این نظام در نقش اپوزیسیون آن عمل می کند. شرکت، و دخیل بستن به سازوکارهائی چون پارلمان بورژوائی و یا نظام سلسه مراتب و هرمی و دخیل بستن به تشکل هائی چون سندیکاها و اتحادیه ها نمونه هائی از آن است. درک از مبارزه طبقاتی عملا و عمدتا به سطح مبارزات جاری و صنفی کارگران برای بهبودوضعیت تنزل یافته است که حداکثر باید گام به گام ارتقائش داد. چنین رویکردی عملا ستایشگرمبارزه کارگران هم چون ابژه هائی در چهارچوب نظام بورژوائی و خادمان تولیدسرمایه است. این نگاه البته ربطی به سوسیالیسم و رهائی کارگران از زنجیرهای مناسبات سرمایه داری حتی در نزدکلاسیک هائی که معمولا زیرچترآن ها جمع می شوند، ندارد. کارگری که در چهارچوب مناسبات سرمایه داری، به مثابه کارگر مشغول کاراست در حقیقت مشغول تولید و بازتولیدزنجیربردگی خود است که بدون هدف گرفتن این زنجیر قادر به گسستن از آن نخواهد بود. بدیهی است در چنین حالتی او اهرمی برای فرارفتن از سیستم ندارد. چرا که همه اهرم هائی چون سندیکا و اتحادیه که او در اختیاردارد و یا سعی می کند داشته باشد، جملگی ابزاری در همسازی با نطم موجود و در خدمت بازتولید سرمایه و البته سازوکاری برای چانه زنی در آن چهارچوب هستند. در چنین حالتی او تنها بر ضخامت پیله ای می افزاید که مشغول تنیدن آن است و خود زندانی آن است. در این رویکرد هیچ رابطه معنا دار و ارگانیکی بین نفی سیستم که در حرف ممکن است ادعا شود، با مبارزات جاری و مشخص وجود ندارد. اگر کارگران هزارسال هم باین شیوه مبارزه کنند، حتی اگر بتوانند اعتراضات بزرگی هم از نظرکمی حول این گونه مطالبات هم سازمان بدهند، تغییری در این واقعیت که آن ها هم چنان در چهارچوب نظم بورژوائی و رنجیرهای تنیده شده آن قرار دارند نمی دهد، که البته ربطی به مبارزه برای خروج از بردگی کارمزدی، برپاکردن سوسیالیسم و جهانی نو و خالی از استثمار ندارد. بنابراین وقتی از مبارزه در چهارچوب سیستم و مناسبات بورژوائی سخن گفته می شود قبل از هرچیز ناظربه نقش کارگران هم چون مولد و پروارکننده سرمایه است که در نتیجه آن سرمایه داران و طبقه و دولت حامی آن، سرنوشت انسان و محیط زیست را بدست می گیرند. از همین منظر قبل از هرچیز این نوع مناسبات اجتماعی و شیوه زندگی است که باید با هدف گونه دیگری از مناسبات و زندگی موردنقد قرارگیرد. افزودن فی المثل چندشعارخشک و خالی بدون زیرسؤال بردن این شیوه و اصل بردگی توفیری در اصل قضیه نمی دهد و تنها در حکم رنگ و لعاب زدن به مبارزه جاری معطوف به همسازی با سرمایه تحت عنوان مبارزات طبقاتی است. دفاع از کارگر به مثابه ابژه یعنی دفاع و ستایش از او هم چون کسی که خالق ارزش اضافی است و بنابراین ستایش از کارگر به مثابه کارگر فضیلتی نیست که بشود بدان بالید. در مبارزه طبقاتی تأکیداصلی برنقش مرکزی مبارزه علیه بندنافی است که سرمایه داری از ِقبل آن تغذیه می کند. یعنی نقدکارگر به مثابه کارگر و مولدارزش اضافی و تأکید بروجه فراروندگی و ضدسرمایه داری آن. بر این اساس است که مبارزات رایج اتحادیه ای برای بهبودشرایط کارمزدی، جز مبارزات بورژوائی طبقه یعنی مبارزه در چهارچوب سیستم و بهبودشرایط کاری نیستند. از ِصرف چنین مبارزاتی رهائی برنمی خیزد. امروزه حتی این نوع مبارزات بیش از پیش بدلیل حفظ و نجات وضع موجود، در حالت تدافعی قرارگرفته اند که معلول تغییرات ساختاری عظیم سرمایه داری، جهانی شدن، دامن زدن به رقابت و بکارگیری نیروی کار ارزان در اقصی نقاط عالم توسط سرمایه و لاجرم دامن زدن به رقابت ها در اشل جهانی و در میان صفوف جهانی کارگران است. چنین روندی به مقدارزیادی از تأثیرگذاری و قدرت چانه زنی گذشته کارگران در چهارچوب دولت- ملت ها، این یا آن کشور و از جمله در خودکشورهای اصلی صادرکننده سرمایه کاسته و این درحالی است که سرمایه داری دستخوش عمیق ترین بحران های پس از رکودبزرگ ۱۹۳۰ شده است. بهمین دلیل مدتهاست که معلوم شده این نوع مبارزه و آن نیروی اجتماعی وابسته به آن، دیگر به شکل گذشته، نیروی محرک و پیشرو برای گسستن از نظم حاکم برجهان به شمارنمی رود. و برهمین اساس هم دیگر آن چپ سنتی و آن نوع سازماندهی های حزبی و سندیکائی و… دیگر کارآئی ندارد و قادر به حضور و نقش آفرینی گذشته ها نیست و نخواهد بود. چنین تغییراتی دارای تبعات زیادی به لحاظ ساختاری و بروز اشکال نوین مبارزاتی و نوع سازماندهی، عروج نیروهای پیشرو تازه و تقویت خصلت فراملی آن، مدت مدیدی است که اتفاق افتاده، اما گویا پذیرش آن برای تقدیس کنندگان کلیشه ها و آن هائی که بیش از حال و آینده در گذشته سیر می کنند دشواراست. نمونه آن جنبش مه ۶۸ فرانسه بود که وقتی میلیونها کارگرجوان بیرون از حوزه اقتدارسندیکاها و حزب کمونیست صاحب نفوذ، به آن جنبش پیوستند و در کناردانشجویان به شورش برخاسته بودند، با کارشکنی شدیدحزب و سندیکاهای رسمی که موجودیت خود را در ایفای نقش اپوزیسیون چپ در نظام سرمایه داری تعریف می کردند مواجه شدند.

برای مبارزه علیه بردگی کارمزدی و ساختن جهانی نو از سوی کنش گران ضدسیستم، قبل هرچیز باید خط الرأس یعنی تغییر مناسبات اجتماعی و قطع کردن رابطه نیروی کار و انباشت سرمایه را ، هم چون جبهه اصلی و مقدم نبرد از سوی مبارزان ضدسیستم هدف گرفت و سطوح دیگر مبارزه را در پیوند با آن قرارداد.
روزکارگر فرصتی است برای تأکید بر “طبقه کارگر” فارغ از محدودنگری های رایج، از محلی گری و روزمرگی و حصارهای تنگ ملی و نژادی و مذهبی، و از کارگر به مثابه کارگر و به عنوان طبقه ای فرارونده و با تعینی جهانی. بورژوازی، بویژه وقتی در شرایط بحرانی و خطرفروپاشی نظم مستقرخود، با تلاشی دوچندان به رقابت درمیان صفوف کارگران، به گرایشات ملی ، نژادی ومذهبی و… دامن می زند تا مانع از شکل گیری و فعلیت یافتن یک طبقه و جنبشی جهانی و نیرومند در برابرخود گردد. و این در حالی است که خود کمابیش و در قیاس با کارگران هم چون یک طبقه جهانی حاکم و دارای نهادهای فراملی عمل می کند. توازن نیروی دو طرف در طی چندین دهه، بدلیل همین شکاف ها با وجودبحرانی که سرمایه داری با آن دست و پنجه نرم می کند به ضررکارگران و زحتمکشان بهم خورده است. با تشدیدبحران و واقعیت تضعیف شتابان مرزهای سنتی و حتی خطرفروپاشی مرزهای رسمی، بردامنه آن چه که در گذربه جهانی شدن سرمایه به عنوان بحران دولت- ملت ها سربلندکرده، بر تنش های قومی، ملی و مذهبی و سودای دیوارکشی ها دامن زده است؛ که خود براهمیت شکل گیری جنبش فرارونده طبقه جهانی و همبستگی آن در برابرسرمایه داران برای برون شداز بحران و فاجعه افزوده است. البته داشتن نگاه جهانی به نیروی کار و استثمارشوندگان به معنی انکارخودویژگی های محلی و بومی در چهارگوشه جهان نیست، بلکه به این معناست که به آن ها اساسا از منظر وجه مشترک و جهانی اشان نگریست و نه با ویژگی های خود تعین بخش. نباید فراموش کرد که ریشه بسیاری از این نوع نکبت و فلاکت در جوامع عقب مانده، اساسا ناشی از رشدناموزون سرمایه در فرایندجهانی شدن و فعال ساختن واپسگرائی ها و مناسبات و رسوبات گذشته در مسیرتؤسعه نفوذ خود به جوامع کمترتوسعه یافته صورت می گیرد. یک نکته دیگر در بسط معنای کارگر و مبارزه طبقاتی، مغفول ماندن کاربی مزد و بازتولیدی در چرخه کامل تولید در نگاه سنتی است. قابل فهم است که در نظام سرمایه داری چرا این نیروها مشمول دریافت مزد نشده اند و چرا به عنوان نیروی کار برسمیت شناخته نشده اند. بورژوازی تاریخا برای کسب سودبیشتر، بخشی از تأمین نیازهای جامعه و هزینه های تولید را به گردن خانواده ها و همسران کارگران (و اساسا زنان) و بدون پرداخت دستمزد انداخته است. بدون بهره کشی خاموش از این عرصه نیروی کار، این حد از سود و انباشت شدنی نبود. بهمین دلیل برسمیت شناخته نشدن این عرصه مغفول مانده نیروی کار توسط سرمایه در میان کلاسیک ها، نمی تواند به معنی نادیده گرفتن آن ها و ارزش افزائی آن ها در صفوف گسترده کارگران باشد. البته علاوه برآن تنوع و گستردگی طبقه کارگر امروزه شامل لایه های متنوعی از جمله کارموقت و ناپایدار و بیکاری ساختاری که نه فقط بخشا به عنوان نیروی ذخیره برای پائین نگهداشتن نرخ دستمزد بکارگرفته می شود، بلکه بدلیل رشدشتابان تکنولوژی هم دائما برحجم آن افزوده می شود و بحران مازادنیروی کار را واردمراحل تازه ای می کند، و نیز افزایش اهمیت کارذهنی همه و همه بخشی از تحولات گستره نیروی کاراست که ورود به آن ها خارج از حوصله این نوشته است.

۲- انباشت قدرت و بسط مبارزه طبقاتی

در نگاه سنتی رابطه ارگانیکی بین انباشت سرمایه و انباشت قدرت وجود ندارد و حال آن که این دو همزادیکدیگرهستند. انباشت سرمایه همواره با انباشت قدرت، و ارزش اضافی با قدرت افزوده و تصاحب شده همراه هستند. اگر مناسبات سرمایه داری یک رابطه اجتماعی مبتنی براستثماراست، قدرت هم به همان سان، مناسبات اجتماعی مبتنی بر سلطه است که اجتماعی و سوسیالیزه کردن هردو برای گذر از سرمایه داری از اهمیت یکسان و همزمانی برخوردارند.
مبارزه طبقاتی علیه سرمایه بدون مبارزه علیه انباشت قدرت بیگانه شده سترون و ناممکن است، همانطور که عکس آن نیزصادق است. این مبارزه در تمامی سطوح و یاخته های جامعه اعم از حوزه اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و در گفتمان ها جاری است. بسط مبارزه طبقاتی به حوزه قدرت ، یعنی به حلقه مفقوده ای که در نگاه کلاسیک ها موجود بود و چه بسا به تقدیس آن هم چون ابزاری انقلابی و نجات بخش که پرولتاریا باید آن را تصرف و تصاحب کرده و بکارگیرد دخیل بسته بودند. این در عین حال نقدی است به نگاه یک جانبه نسبت به مبارزه طبقاتی.

۳- محیط زیست و بسط مبارزه طبقاتی

سومین نکته مهم در بسط مبارزه طبقاتی را باید در حوزه بسط تضادسرمایه داری با طبیعت و سرشت کالاسازی و سودپرستی آن در برخورد با طبیعت و محیط زیست دانست که امروزه به مرزهای انفجار و خطر( آنتاگونیسم) نزدیک می شود. مناسبات سرمایه داری با تشدیدتضادانسان با انسان و تضادانسان با طبیعت بطور توأمان، و سرشت مشترک آن ها، امروزه بیش از هر زمانی به مبارزه طبقاتی کیفیت و ابعاد دو چندان و جهانی بخشیده است.

۴- جنبش های نوین و بسط مبارزه طبقاتی

جنبش ها مهم ترین عامل تغییر و تحول هستند. معجزه این تغییرگفتمان را می توان در گردش به چپ و علیه سرمایه داری در مقیاس جهانی، در طی سال های اخیرمشاهده کرد. مشخصا چنین تحولی را می توان در فضای سیاسی-اجتماعی آمریکا و انگلیس- دوکشوراصلی که مهدخیزش نئولیبرالیسم بودند- پس از عروج جنبش اشغال وال استریت و نیز دیگرجنبش ها در طی سال های اخیر در اروپا، از یونان و اسپانیا و … تا اخیرا در فرانسه مشاهده کرد. این جنبش ها اساسا حامل پارادایم جدید و مختصات نوینی هستند که با گذشته و آموزه های کلیشه شده توسط چپ سنتی همسازی ندارد.

اهمیت جنبش های اجتماعی جدید مانند آن چه که خیرش های موسوم به شبانه فرانسه نشان می دهند، هم در نشانه گرفتن خط الرأس و کلیت سیستم است و هم تجربه اشکال نوینی از دمکراسی مستقیم و مشارکتی برای کنش گری، هم چون سوژه توسط بی شماران. این گونه مبارزات که خود در حال آزمون و خطا و غنا یافتن هستند، با اشغال فضا- مکان ها و بیرون کشیدن آن از چنگ بورژوازی و خلق فضا مکان های جدید برای کنش های جدید، در صورتی که بتوانند با سایرمبارزات کارگران و زحمتکشان و آن “نودو نه درصدی ها”، در عرصه های دیگر در کارخانه و محلات و … گره بخورند و بتوانند در خدمت همگراکردن انواع مبارزات باشند و آن را با مبارزه علیه سیستم گره بزنند، و همانطور که می گویند مکانی برای بهم پیوستن و رویش جنبش جنبش ها باشند می توانند به عنوان حرکت و نیروئی پیشرو با دمیدن روح مبارزات فراسیستمی در کالبدفرسوده مبارزات درون سیستمی، به مبارزاتی که مدت هاست در چهارچوب سیستم دچارفرسایش و درجا زدن شده اند، به عاملی تأثیرگذار تبدیل شوند بدون آن که بخواهند خود نقش حزب و رهبران و سکانداران را که دوران نقش آفرینی اشان سپری شده است بازی کنند. آن چه که ما شاهدیش هستیم، تجربه شکل گیری کنش های جمعی در اشکال نوین است، با مختصاتی بالکل تازه که در آن رابطه نوینی بین کنش جمعی و آزادی فردی به آزمون نهاده می شود. اما نباید نادیده گرفت که این جنبش ها نه فقط به لحاظ داشتن مختصات نوین رهائی بخشی چون ضدهژمونی و فراسنتی بدیع هستند، بلکه به لحاظ برانگیختن لایه ها و نیروهای اجتماعی جدید و تحت استثماری که درنظم موجود جایگاه تثبیت شده ای ندارند و امیدی هم به گشایش سیستم در آینده ندارند، با روحیه ضدسیستم و ضدسرمایه دارای خود ظرفیت بیشتری در گسست از تاروپود های شیوه زندگی بورژوائی و زنجیرشدگی به سیستم و لاجرم فراروی از آن دارند. به لحاظ داشتن این دوخصیصه –افق های نوین و ظرفیت گسستن- این جنبش ها می توانند نقش پیشقراولان و رزمندگان راه رهائی را در اشکال نوینی که در حال شکل گیری و آزمون و خطاست، ایفاء کنند. البته دلبستگی به کلیشه ها و جایگاهی که گرایشات سنتی در نظام اجتماعی جوامع کنونی برای خود تعریف می کنند، سبب می شود که آن ها در برابرتغییرات و برآمد پارادایم نوین در مسیررهائی به عنوان نیروی بازدارنده و ماند ظاهر شوند. آن ها سخت شیفته جهانی هستند که یک عمر با آن مأنوس شده و نگران از دست دادن موقعیت و بی اعتباری آموزه های رسوب کرده در خودهستند. آن ها چه بسا با افتخار به چسبندگی خود به گذشته و سنت گرائی افتخارکرده و از نظام هرمی و مبتنی برنمایندگی (سلب حق مداخله و تصمیم گیری از خود و واگذاری آن به نخبگان و برگزیدگانی که خارج از کنترل آن ها هستند) بجای دموکراسی مستقیم و مشارکتی، دفاع می کنند. آن ها با روح دیالتیک منفی که در کالبداین جنبش ها با اجتناب از تمکین به اهداف و برنامه های از پیش تعیین شده جریان دارد، احساس بیگانگی می کنند. تصورجهانی افقی و تغییرجهانی که هرم طبقاتی آن با نظام سلسه مراتب از بالا به پائین بهم تنیده و سر پانگهداشته شده است، جهانی فارغ از روابط عمودی و بدون رهبری و سلسه مراتب که از ارکان وجودی نظام های طبقاتی هستند، دشواراست. رؤیای جهانی خالی از مناسبات و جادوی قدرت بیگانه شده، و مضمون ترانه تصورکن جان لنون ( تصورکن که همه مردم، دنیارا به اشتراک بگذارند!) در آن ها، شوری برنمی انگیزد!. مبارزه توأمان با مناسبات درهم تنیده شده سرمایه و قدرت برای آن ها عبور از خط قرمزهائی است که در ذهنشان رسوب کرده است. این که در این پارادایم خط قرمزداشتن خود خط قرمزاست، احساس لدت بخش رهائی از بندها را در آن ها بر نمی انگیزاند!. هضم سرودانترناسیونال با چنین مضمونی برای آن ها ثقیل است: نه خدا نه مذهب نه میهن نه سرمایه، نه دولت و نه هیچ قدرت و سلسه مراتب مشرف بر زندگی بشر!

نام بیش از ۱۰۰ پزشک دگراندیش که در حکومت اسلامی اعدام شدند،/ مسعود نقره‌کار

3826

دکتر محمدرضا عاملی تهرانی ـ اعدام در آغاز انقلاب

کشتارهای ششگانۀ دگراندیشان سیاسی و عقیدتی، و مخالفان حکومت اسلامی کشتارهائی نقشه مند و برنامه ریزی شدۀ حکومتی – دولتی بوده اند. تا به امروز ( اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۵) حکومت اسلامی مرتکب ۶ کشتار بزرگ از دگراندیشان سیاسی و عقیدتی، روشنفکران و مخالفان خود شده است. هر کدام از این کشتارها با توجه به شرایط حکومتی واجتماعی برای دستیابی به هدفِ حذف دگراندیشان و روشنفکران و مخالفان، ویژگی های خاص خود را داشتند. ابعاد توحش و جنایت ها در تمامی این کشتار ها فاجعه بار و در سطح فجایع انسانی و ملی، و مصداق “جنایت علیه بشریت” بوده اند. کشتارهای سال های ۵۹-۵۷، سال های ۶۲-۶۰ ، کشتار در خارج از مرزهای جغرافیایی کشور، کشتار تابستان سال ۶۷، قتل های زنجیره ای و کشتار فعالان و هواداران جنبش سبز این ۶ کشتار حکومتی – دولتی اند، کشتارهائی که ده ها هزار قربانی گرفتند. معنای این سخن این نیست که حکومت اسلامی به همین ۶ کشتار بسنده کرده است. قتل و ترور دگراندیشان و مخالفان به طور پراکنده و به اشکال مختلف در طول ۳۸ سال حاکمیت اسلامی در میهنمان وجود داشته، و تا هنگامی که این حکومت تمامیت خواه مذهبی در قدرت است، این روند و بلیه ادامه خواهد یافت، چرا که ذات و ماهیت فکر و اندیشگی این استبداد دینی آلودۀ جهل وجنایت بارگی ست.

در زیر نام تعدادی از پزشکان، دانشجویان پزشکی، دندانپزشکان و داروسازانی که توسط حکومت اسلامی اعدام و یا به اشکال مختلف به قتل رسیدند، آورده شده است. این سرمایه های ارزشمند انسانی و اجتماعی به “جرم” دگراندیشی سیاسی و عقیدتی، و مخالفت سیاسی با حکومت اسلامی به قتل رسیدند.
این لیست کامل نیست، آن را کامل کنید. این لیست می تواند حاوی اطلاعات نادقیق باشد، آن را اصلاح کنید. (من در کتاب “مقدمه ای برکشتار دگراندیشان در ایران” با استناد به آنچه که در یک نشریه هفتگی در خارج از کشور خوانده بودم، تاریخ مرگ پروفسور حکیم را سال ۱۳۶۰ و نحوه مرگ را اعدام نوشتم، که صحیح نبود. در این لیست اصلاح شده است.).در لیست قربانیان قتل های زنجیره ای نام دکتر تقی تفتی نیز آمده است. دکتر تفتی، همسر و دو فرزندش به سال (۷۱) ۱۳۷۲ در خانه مسکونی شان در خیابان پاسدارانِ تهران با ضربات کارد به قتل رسیدند. تنها منبعی که دکترای وی را “پزشکی” اعلام کرده است، روزنامه نشاط است. *

لیست پزشکان

۱- دکتر محمدرضا عاملی تهرانی ( متخصص بیهوشی، ۱۸ اردیبهشت سال ۱۳۵۸، اعدام)
۲ -دکتر جواد سعید ( ۱۸ادریبهشت ماه ۱۳۵۸، اعدام)
۳- دکتر بقائی یزدی( ۱۹ اردیبهشت ۱۳۵۸، اعدام)
۴- دکتر اکبر بهادری( جراح عمومی و جراح استخوان- اُرتوپد، ۲۰ اردیبهشت ۱۳۵۸ ، اعدام)
۵- دکتر جمشید اعلم( جراح گوش و حلق و بینی، ۲ مهرماه ۱۳۵۸، اعدام)
۶- دکتر ابوالقاسم رشوند سرداری( رزیدنت جراحی، ۳۰ مرداد سال۱۳۵۸، اعدام)
۷- دکتر فرخ رو پارسا (۱۸ اردیبهشت ۱۳۵۹ ،اعدام)
۸- دکتر اسماعیل نریمیسا( ۶ تیرماه سال ۱۳۵۹، اعدام)
۹- دکتر فرامرز سمندری ( ۲ تیرماه ۱۳۵۹، اعدام)
۱۰- دکتر کامبیز صادق زاده( ۳۰ مرداد سال ۱۳۵۹، توسط عوامل حکومت اسلامی ربوده شد .مفقود الاثر)
۱۱- دکتر حشمت الله روحانی (( ۳۰ مرداد سال ۱۳۵۹، توسط عوامل حکومت اسلامی ربوده شد .مفقود الاثر)
۱۲- دکتر یوسف عباسیان ( ۳۰ مرداد سال ۱۳۵۹، توسط عوامل حکومت اسلامی ربوده شد .مفقود الاثر)
۱۳- دکتر حسین نجی( ۳۰ مرداد سال ۱۳۵۹، توسط عوامل حکومت اسلامی ربوده شد .مفقود الاثر)
۱۴- پرفسورمنوچهرحکیم ( استاد تشریح – اندام شناسی در ۲۲ دی ماه ۱۳۵۹ در مطب اش در تهران به قتل رسید.)
۱۵- دکتر فیروز نعیمی ( ۲۳ خردادماه ۱۳۶۰، اعدام)
۱۶- دکتر ناصر وفائی( ۲۳ خرداد، ۱۳۶۰، اعدام)
۱۷- دکتر مسیح فرهنگی ( سوم تیرماه ۱۳۶۰ ، اعدام)
۱۸- دکتر پرویز فیروزی( ۷ مرداد ماه ۱۳۶۰، اعدام در تبریز)
۱۹- دکتر مسرور دخیلی( ۷ مرداد ماه ۱۳۶۰ اعدام در تبریز)
۲۰- دکترمحمد صادق اقمشه ( مرداد سال۱۳۶۰ – اعدام)
۲۱- دکتر فهیمه عقیلی ( مردادماه ۱۳۶۰، اعدام)
۲۲- دکتر علیرضا( محسن) سعادت نیکی( شهریور ۱۳۶۰، اعدام)
۲۳ -دکتر حسین دشتی( شهریور۱۳۶۰- اعدام)
۲۴- دکتر ناصرجعفرزاده راستین( مهرماه ۱۳۶۰-اعدام)
۲۵- دکتر عزت الله فروهی بروجنی( ۶ دی ماه ۱۳۶۰ ، اعدام)
۲۶- دکتر سیروس روشنی اسکوئی( ۶ دی ماه ۱۳۶۰، اعدام )
۲۷- دکتر مرتضی شفائی( سال ۱۳۶۰، اعدام)
۲۸- دکتر فرشچیان (سال ۱۳۶۰، اعدام)
۲۹- دکتر محسن موسوی ( سال ۱۳۶۰، اعدام)
۳۰- دکتر مصطفی مقدم ( تهران-زمستان ۱۳۶۰، اعدام)
۳۱- دکتر علی مقدم ( جراح، سال ۱۳۶۰- اعدام در تبریز)
۳۲-دکتر صدیقه ولیخانی ( سال ۱۳۶۰، اعدام)
۳۳-دکتر اروسوئی( سال ۱۳۶۰- اعدام)
۳۴- دکتر منصور اسکندری( سال ۱۳۶۰- اعدام)
۳۵- دکتر صادق افشار( سال ۱۳۶۰- اعدام)
۳۶- دکتر لطف الله نژادیان( سال ۱۳۶۰، اعدام در سنندج )
۳۷- دکتر محمود اکبریان( سال ۱۳۶۰- اعدام)
۳۸ -دکتر ناصر جعفرزاده( سال ۱۳۶۰- اعدام)
۳۹- دکتر حبیب الله مباشری( سال ۱۳۶۰- اعدام در مشهد)
۴۰- دکتر محسن موسوی( سال ۱۳۶۰ – اعدام)
۴۱- دکتر منصوردارا( چشم پزشک، سال۱۳۶۱، قتل زیر شکنجه)
۴۲- دکتر شاهین تاج ترقی( سال ۱۳۶۱- اعدام)
۴۳- دکتر پنبه ای ( سال ۱۳۶۱- اعدام)
۴۴- دکتر مسعود رهبر( فروردین سال ۱۳۶۱، اعدام)
۴۵- دکتر خسرو سالاریان( بهمن سال ۱۳۶۱، اعدام)
۴۶- دکتر علی سلامی ( سال ۱۳۶۱، اعدام)
۴۷- دکتر رحیم عبدالهی ( عبدالعلی) مقدم ( تهران -سال ۱۳۶۱، اعدام)
۴۸ – دکتر زهرا( مینو) عمرانیان( سال ۱۳۶۱، اعدام)
۴۹- دکتر رحیم مقدم ( سال ۱۳۶۱، اعدام)
۵۰- دکتر بهرام افنان ( ۲۶ خرداد سال ۱۳۶۲، اعدام)
۵۱ – دکتر مرتضی روحانی (مرداد سال ۱۳۶۲، اعدام)
۵۲- دکتر لقاهی ( سال ۶۳-۱۳۶۲، اعدام)
۵۳- دکتر فرهاد اصدقی( ۲۶ آبانماه ۱۳۶۳ ، اعدام)
۵۴- دکتر روح الله تعلیم (۱۸ آذرماه ۱۳۶۳، اعدام)
۵۵- غلامحسین ابراهیم زاده( پائیز سال ۱۳۶۲، قتل در زیر شکنجه )
۵۶- دکتر طبری ( سال ۱۳۶۲ ، اعدام در بابل)
۵۷- دکتر عنایت الله عباسی ( سال ۱۳۶۲، اعدام)
۵۸- دکتر شاهینه مدرسی ( سال ۱۳۶۲)
۵۹-دکتر علی مقدم (سال ۱۳۶۲، اعدام درتهران)
۶۰- دکتر امیر ( رجبعلی) مهدیانی ( سال ۱۳۶۲)
۶۱- دکتر نصرالهی (زمستان ۱۳۶۲، اعدام در بروجرد)
۶۲- دکتر تقی سلطانی( ۱۳۶۳- ترور، قتل)
۶۳- دکتر رشیدی ( سال ۱۳۶۳، اعدام در کرج)
۶۴-دکتر حسن رضائی ترکی( سال ۱۳۶۳، اعدام)
۶۵- دکتر مسعود رهبر( سال ۱۳۶۴، اعدام در ماهشهر)
۶۶- دکتر بهروز کریمیان( سال ۱۳۶۴، اعدام)
۶۷- دکتر احمد دانش( جراح کلیه ، تابستان سال ۱۳۶۷، اعدام)
۶۸-دکتر محسن فغفور مغربی( تابستان سال ۱۳۶۷، اعدام)
۶۹- دکتر طبیبی نژاد( سال ۱۳۶۷ ، اعدام)
۷۰- دکتر حمیده سیاح ( متخصص اطفال، اهواز، تابستان سال ،۱۳۶۷، اعدام)
۷۱- دکتر فیروز صارمی ( متخصص بیماری های سرطانی، سال ۱۳۶۷، اعدام)
۷۲- دکتر کاظم سامی ( روانپزشک، آذرماه ۱۳۶۷، قتل در مطب )
۷۳- دکتر یدالله لطف الله نژادیان (اعدام)
۷۴- دکتر منیژه همدانی (تهران، اعدام)
۷۵- دکتر شهین وفائی (سنندج، اعدام)
۷۶- دکتر زرین پرتوی( اعدام)
۷۷- دکتر غفور حسینی ( اعدام)
۷۸- دکتر جمشید حکمتی ماسوله(اعدام)
۷۹- دکتر محمد علی محمدی ( بیمارستان شریعتی تهران، اعدام)
۸۰- دکتر علی مطفریان ( متخصص جراحی عمومی و جراحی ترمیمی ، ۱۱ مرداد سال ۱۳۷۱، اعدام)
۸۱- دکتر جمشید پرتوی( متخصص قلب، ۱۰ دی ۱۳۷۷، ترور، گفته شده پزشک احمد حمینی بود)
۸۲- دکتر پرویز خاکسار( متخصص بیماری های قلب و عروق، ۲۳ دی ماه ۱۳۷۷، ترور، قتل)
۸۳- دکتر فلاح یزدی( زمستان ۱۳۷۷- گفته شده پزشک آیت الله منتظری بود، قتل در حضور خانواده)
۸۴- دکتر فیروز نیما،( فروردین ۱۳۷۸، قتل درمطب با ضربات چاقو)
۸۵- دکتر زهرا بنی یعقوب ( ۲۲ مهر ماه ۱۳۸۶، قتل در زیر شکنجه)
۸۶- دکتر رامین پوراندرجانی ( ۱۹ آبانماه سال ۱۳۸۸، مرگ در ساختمان نیروی انتظامی تهران )
۸۷- دکتر عبدالرضا سود بخش ( متخصص بیماری های عفونی، ۳۰ شهریور ۱۳۸۹، قتل در مطب)
دانشجوی پزشکی
۸۸-شاهین ناهید( دانشجو پزشکی، سال ۱۳۵۹، اعدام)
۸۹- مسعود صالحی راد( دانشجو پزشکی، سال ۱۳۵۹، تبریز، ترور)
۹۰- طیب نجم الدینی ( دانشجو پزشکی، سال ۱۳۵۹، ترور)
۹۱- حمید ندروند( دانشجو پزشکی، ۱۳۶۰، اعدام در اردبیل)
۹۲- دکتر رحمان پرهوده ( دانشجو پزشکی- انترن، سال ۱۳۶۰، اعدام)
۹۳-دکتر کریم جاویدی( دانشجو پزشکی، انترن، سال ۱۳۶۰، اعدام)
۹۴- لطیف قاسم زاده اردبیلی(دانشجو پزشکی، بهارسال ۱۳۶۰، اعدام)
۹۵-حسن ارفع ( دانشجو پزشکی، قتل در زیر شکنجه)
۹۶-منیژه هدائی( دانشجو پزشکی، تیرباران ۱۳۶۱)
۹۷-دکتر محمد رضا نصیری( دانشجو پزشکی، انترن، سال ۱۳۶۲)
۹۸- کوروش کیانی ( دانشجو پزشکی، اعدام)
۹۹-محمد سماک ( دانشجو پزشکی، اعدام)
۱۰۰- جواد حیدری کایدان،( دانشجو پزشکی، اعدام)
۱۰۱- شهرام محمدیان باجگیران(دانشجو پزشکی، سال ۱۳۶۴، اعدام)
۱۰۲- محمد طبابتی ( دانشجو پزشکی- تابستان سال ۱۳۶۷، اعدام)
۱۰۳- عباسعلی منشی رودسری( دانشجو پزشکی ، تابستان سال ۱۳۶۷، اعدام)
۱۰۴- دکترمجتبی مطلع سراب( دانشجو پزشکی ، انترن، ۲۱ فروردین سال ۱۳۶۸، اعدام)
۱۰۵- زهرا ایزدی ( دانشجو پزشکی- قتل در سال ۱۳۷۳)
دندان پزشکان
۱۰۶- دکتر اسماعیل زهتاب( دندانپزشک، مردادماه ۱۳۵۹)
۱۰۷- دکتر علیرضا خرم( دندانپزشک، پائیز ۱۳۶۰، اعدام)
۱۰۸- دکتر مهدی مهدی زاده ( دندانپزشک، سال ۱۳۶۲، اعدام)
۱۰۹-دکتراحد خرم هنرنما( دندانپزشک)
۱۱۰- دکنر علی بنان یا بنا زاده( دندانپزشک، سال ۱۳۶۰، اعدام)
۱۱۱-دکتر رضا واعظی( دندانپزشک)
۱۱۲- دکتر محمد عمیم( دندانپزشک، اصفهان، اعدام)
داروسازان
۱۱۳- دکتر مهدی انوری( دکتر داروساز، ۲۶ اسفند ۱۳۵۹ ، اعدام)
۱۱۴-دکتر ناهید رجوئی( دکتر داروساز، تابستان ۱۳۶۲، اعدام)
۱۱۵- دکتر محمد غلامی( دکتر داروساز، سال ۱۳۶۲، اعدام)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت و منابع:
پی نوشت :پزشکان و سیاست
پزشکان به ندرت به دنبال سیاست رفته اند. دلائل این عدم تمایل به ویژگی های شغلی، توانمندی مالی و رفاهی، احساس رضایت از انجام کار مثبت برای مردم، اعتبارو وجهه اجتماعی، و خصوصیات اجتماعی و روانیِ افرادی که به دنبال دستیابی به این شغل هستند، بر می گردد. سیاست و طبابت جنس و جنم نزدیک بهم نیستند. با این حال در جهان و جامعه خودمان پزشکانی بوده اند که در راه سیاست گام نهاده اند.
هنگامی که دانشجوی پزشکی بودم به زندگینامه نویسی ( بیوگرافی) پزشکانی که با سیاست و فرهنگ سرو کار داشتند، پرداختم. برای من جذاب وجالب بودند انسان هائی که شغل آب و نان دارپزشکی را ول کرده و به دنبال کار پُر درد سرِ سیاست و فرهنگ رفته بودند. سالوادورآلنده، ارنستو چه گوارا، جرج حبش، اگوستینونتو، منوچهر اقبال، جمشید اعلم، جهانشاه صالح، یحیی عدل، محمد قریب، هوشنگ اعظمی، هوشنگ تیزابی، و در حوزه فرهنگی فردریش شیلر، آنتوان چخوف، میخائیل بولگالف، سامرست موام، یوسف ادریس، محمد حسین شهریار، غلامحسین ساعدی، تقی مدرسی، بهرام صادقی، اصغر الهی در لیست کار من بودند، که هنوز هستند!
منابع:
*علی انصاری، قتل ها، حلقه های یک زنجیر، روزنامه نشاط ، شماره پنجم، ۱۸ اسفند ماه ۱۳۷۷/ تهران
۱-آرشیو روزنامه کیهان، سال ۵۸-۵۷ / و ویکیپیدیای فارسی
۲- ماه منیر گلستانه، پروازها و یادگارها، بیاد شهیدان بهائی ایران، ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۱، ناشر: مؤلف / و رجوع کنید به مجله های عندلیب و پیام بهائی.
۳- شهیدان ما، سازمان راه کارگر،آبانماه ۱۳۶۷/ و تارنماهای سازمان راه گارگر و تارنماهای احزاب و سازمان های سیاسی دیگر.
۴- مجموعه اسامی و مشخصات ۱۲۰۲۸ تن از” شهدای انقلاب نوین” ، انتشاران سازمان مجاهدین خلق، تاریخ انتشار ۱۵ شهریورماه ۱۳۶۴
۵- مقدمه ای بر کشتار دگراندیشان در ایران، انتشارات فروغ ( کلن –آلمان)، چاپ دوم، سال ۲۰۱۳
۶- لیست اسامی جان سپردگان دهه شصت، ایران تریبونال
۷- لیست اسامی قربانیان قتل های زنجیره ای در تارنماهای مختلف / و کتاب مقدمه ای بر کشتار دگراندیشان در ایران

«کودتای سپاه اشکالی ندارد، جای دوری نمی‌رود»/اکبر گنجی

محسن رضایی از سپاه بیرون آمد تا از طریق فعالیت سیاسی رئیس جمهور شود. منتها هر بار که نامزد ریاست جمهوری یا مجلس شد، مردم با رأی خود او را پس زدند. این فرد متوهم وقتی با چنین واقعیت سختی مواجه شد، دوباره به سپاه بازگشت تا شاید از این راه به مدارج بالای قدرت دست یابد. درباره توهمات و مجیزگویی های او پیش از این مقاله هایی منتشر کرده ایم( به عنوان نمونه رجوع شود به مقاله های “عمله خامنه‌ای”، “جنگ: کودتای سپاه، زدن برجک آیت‌الله منتظری و رهبران فتنه”، “کودتای فرماندهان متوهم سپاه” ، “محسن رضایی؛ نماد نظام مجیزگویی فقیه سالار”).

2262

او تاکنون حداقل دوبار خاطره مهمی نقل کرده که مطابق آن، آیت الله منتظری به آیت الله خمینی خطر کودتای سپاه را گوشزد کرده است. محسن رضایی در ۲۳ تیر ۱۳۸۹ به مسئولان واحد اطلاعات سپاه در سال‌های ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۲ گفته است :

“آقای منتظری خدمت امام رفته و به امام گفته بود شما این‌همه از سپاه حمایت نکنید. امام فرموده بود: چرا شما این حرف را می‌زنید؟ آقای منتظری گفته بود: اینها ممکن است کودتا کنند…آقای منتظری چنین حرفی به امام می زند که این‌همه شما دارید از سپاه حمایت می‌کنید، فردا ممکن است کودتا کنند. امام به آقای منتظری گفته بود: خوب چه اشکال دارد؟ اینها بچه‌های خودمان هستند، جای دوری نمی‌روند! احمد آقا چند روز بعد برای من که تازه از جبهه برگشته بودم، تعریف کرد. در حقیقت، احمد آقا می‌خواست بگوید که امام چقدر شماها را قبول دارد و چقدر دوستتان دارد. به من گفت: دیروز آقای منتظری آمد و چنین حرفی زد. امام هم این‌طوری با وی برخورد کرد”.

محسن رضایی در مهر ماه ۱۳۹۳ در سیمای جمهوری اسلامی گفت :

“سال ۱۳۶۳، بعد از عملیات خیبر، انتهای ۶۲ و آغاز ۶۳، یکی از دوستان ما پیش یکی از ائمه جمعه کشور می‌رود، ایشون در می‌یاد به ایشون می‌گه که شما فکر می‌کنید ما نمی‌دانیم شما دنبال چی هستید؟ حالا وسط درگیری و جنگ و زد و خورد، می‌گوید حاج آقا مگر ما دنبال چی هستیم؟ می‌گوید خوب شما دنبال این هستید که محسن رضایی را رئیس جمهور کنید، مگر از روی خون ما رد بشوید. آقای منتظری رفته خدمت حضرت امام، به امام گفته بودند که شما چرا این قدر از فرماندهان سپاه دفاع می‌کنید؟ امام گفته بود برای چی دفاع نکنم؟ آقای منتظری گفته بود آخه اینها ممکن است کودتا بکنند. امام یه کمی بهش نگاه کرده بود، [سپس] گفته بود: حالا چون اینها بچه‌های خودمان هستند، جای دوری نمی‌رود. زده بود تو برجک آقای منتظری”.

محسن رضایی سخنان خصوصی سال ۱۳۸۹ در منزلش را در ۱۰ بهمن ۱۳۹۴ در وبسایتش تحت عنوان “ماجرای واگذاری اطلاعات سپاه به وزارت اطلاعات چه بود؟ تحویل آش با جاش!” منتشر کرد. سایت راست افراطی رجانیوز در ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵ همان را تحت عنوان “آش را با جاش تحویل دادیم!/ آقای منتظری در سال ۶۰ می گفت ممکن است سپاه کودتا کند” باز نشر داد، که قابل تأمل بسیار است.

تکرار بیان این خاطره و عدم واکنش نسبت به آن، از منظرهای گوناگون قابل نقد و تحلیل است:

یکم- دروغ گویی محسن رضایی: مدعای اشکال نداشتن کودتای نظامی سپاه با وصیت نامه آیت الله خمینی تعارض بنیادین دارد. آیت الله خمینی در پایان وصیت نامه اش در ۲۶ بهمن ۱۳۶۱ می نویسد:

“اکنون که من حاضرم، بعض نسبتهاى بی واقعیت به من داده می ‏شود و ممکن است پس از من در حجم آن افزوده شود؛ لهذا عرض می کنم آنچه به من نسبت داده شده یا می ‏شود مورد تصدیق نیست، مگر آن که صداى من یا خط و امضاى من باشد، با تصدیق کارشناسان؛ یا در سیماى جمهورى اسلامى چیزى گفته باشم”.

مدعای کاذب محسن رضایی با هیچ یک از این مصادیق انطباق ندارد. دروغ خود را به احمد خمینی نسبت می دهد که او هم در قید حیات نیست.

دوم- مخالفت شدید آیت الله خمینی با دخالت سپاه در امور سیاسی: آیت الله خمینی مخالف فعالیت سیاسی نظامیان و دخالت آنان در امور سیاسی بود. این نکته را بارها اعلام کرد و حتی در وصیت نامه اش نوشت :

“وصیت اکید من به قواى مسلح آن است که همان طور که از مقررات نظام، عدم دخول نظامى در احزاب و گروه ها و جبهه ‏ها است به آن عمل نمایند؛ و قواى مسلح مطلقاً، چه نظامى و انتظامى و پاسدار و بسیج و غیر اینها، در هیچ حزب و گروهى وارد نشده و خود را از بازی هاى سیاسى دور نگه دارند. در این صورت می ‏توانند قدرت نظامى خود را حفظ و از اختلافات درون گروهى مصون باشند. و بر فرماندهان لازم است که افراد تحت فرمان خود را از ورود در احزاب منع نمایند. و چون انقلاب از همۀ ملت و حفظ آن بر همگان است، دولت و ملت و شوراى دفاع و مجلس شوراى اسلامى وظیفۀ شرعى و میهنى آنان است که اگر قواى مسلح، چه فرماندهان و طبقات بالا و چه طبقات بعد، برخلاف مصالح اسلام و کشور بخواهند عملى انجام دهند یا در احزاب وارد شوند که ـ بى‏اشکال به تباهى کشیده مى‏شوند ـ و یا در بازی هاى سیاسى وارد شوند، از قدم اول با آن مخالفت کنند. و بر رهبر و شوراى رهبرى است که با قاطعیت از این امر جلوگیرى نماید تا کشور از آسیب در امان باشد”.

آیت الله خمینی به صراحت می گفت سپاه باید از مناقشات سیاسی، جهات سیاسی، امور سیاسی و…به دور باشد. به صراحت می گفت انتخابات و مجلس ربطی به شما ندارد. به سه نمونه زیر بنگرید:

“همه دنیا که دنبال این هستند که ارتششان از امور سیاسی کنار باشد آنها یک چیزی می فهمند که می گویند این را؛ ما که می خواهیم که سپاه و ارتش جند الله باشند و دسته بندی نداشته باشند و جهات سیاسی را کنار بگذارند برای این که اگر جهات سیاسی و مناقشات سیاسی در سپاه رفت و در ارتش رفت، باید فاتحه این سپاه و ارتش را ما بخوانیم” (صحیفه امام، ج ۱۹، ص ۱۱).

“به شما چه ربط دارد که در مجلس چه می گذرد؟ در امر انتخابات باز هم به من اطلاع دادند که بین سپاهی ها باز صحبت هست، خوب انتخابات در محل خودش دارد می شود، جریانی دارد، به سپاه چه کار دارد که آنها هم اختلاف پیدا بکنند، برای سپاه جایز نیست این، برای ارتش جایز نیست این” (صحیفه امام، جلد ۱۹، ص ۱۲).

“باید سعی کنید جهات سیاسی در سپاه وارد نشود،که اگر افکار سیاسی وارد سپاه شود، جهات نظامی آن از بین می رود”(صحیفه امام، جلد ۱۸، ص ۴۵).

آیا چنین فردی با چنین افکاری، کودتای نظامی سپاه را تأیید می کرد و استدالش این بود که بچه های خودمانند و جای دوری نمی رود؟ روشن است که محسن رضایی دروغ می گوید.

سوم- شکست سیاسی مردمی: محسن رضایی از سپاه بیرون آمد و وارد فعالیت سیاسی شد تا رئیس جمهور شود. بعد از این شکست های انتخاباتی، دوباره لباس سرلشکری بر تن کرده و به سپاه بازگشته است. گویی به کلی از کسب رأی از طریق انتخابات نا آمید شده و به دنبال آزمایش راه های دیگری است. البته شخصاً بازگشت به سپاه را معلول نگرانی نسبت به “حفظ اقتدار نظام و امنیت ملی” قلمداد می کند.

او اینک با لباس نظامی فعالیت سیاسی را دنبال می کند و به تهدید گروه ها سیاسی و رقبا می پردازد. در ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵ در مراسم بزرگداشت سالروز عملیات بازی دراز از ضرورت حضور سپاه در کلیه عرصه ها دفاع کرد و گفت :

“در هر بعدی که دستاوردهای انقلاب تهدید شود، باید وارد عمل بشویم. سپاه و بسیج در برابر جناحی و فردی که بی قانونی کند و وارد نادرستی شود و موجب ناامنی شود ، سکوت نمی کند و اجازه نمی دهد که کسی و یا جناحی چه ازجناح چپ باشد و چه از جناح راست از رقابت های سیاسی عبور کند و وارد فاز براندازی نظام شود. ما پاسداران جناحی نیستیم ،انقلابی هستیم وخود را پاسدار انقلاب می دانیم . هرکه و هرجناحی که وارد براندازی نظام شود و یا وارد فعالیتهای ضدانقلابی شود پاسداران و بسیجیان جلوی آنها را خواهند گرفت…گروه ها وشخصیتها و سیاسیون از هم انتقاد کنند و در چارچوب قانون یکدیگر را نقد کنند ولی وارد محدوده بر اندازی نظام نشوند. هر فردی و هر جناجی باید رعایت کنند. اگر عده ای در مساله امنیت یا اقتصاد بخواهند نفوذ کنند و پای استعمار و آمریکا را باز کنند، پاسداران انقلاب سکوت نمی کنند”.

این سخنان تهدید آمیز از زبان یک فرمانده نظامی خارج می شود. این گونه سخنان تهدید آمیز همه روزه توسط سپاهیان بیان می شود. به عنوان مثال به دو نمونه زیر بنگرید:

حمیدرضا مقدم فر- مشاور رسانه ای فرمانده سپاه- در ۸ اردیبهشت ۱۳۹۵ گفت : “افرادی که در جریان فتنه ۸۸ جزء ارکان فتنه بودند امروز در بعضی از تصمیم گیری ها و مسئولیت های کلان کشور حضور دارند و این به معنای نفوذ سیاسی است”. او دانش آموختگان دانشگاه های غربی را هم نفوذیانی به شمار آورد که شالکه فکری شان در غرب شکل گرفته است.

علی سعیدی- نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران- در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵گفت : “امروز برخی عده ای از عمامه به سرهای ما فکر می کنند برخی مشکلات را می توان با توسل به سکولاریسم غربی حل کرد…چه دلیلی دارد در عصر ولی فقیه ما شاهد کج فهمی افراد نسبت به دین باشیم؟ کج فهمی که در سه حلقه کارگزاران، اصلاح طلبان و کیان و حلقه نیاوران بروز و ظهور پیدا کرده است”.

چهارم- انتقام شکست های پیاپی و عادی سازی کودتای سپاه: حرکتی که با انتخاب حسن روحانی به ریاست جمهوری در سال ۹۲ آغاز شد و با توافق هسته ای تداوم یافت، با رأی اعتراضی مردم و حذف “مثلث جیم” در انتخابات مجلس خبرگان رهبری و تشکیل مجلسی “میانه رو” از طریق حذف محافظه کاران افراطی دنبال شد.

آیت الله خامنه ای نشان داده است که همیشه به شکست ها از راه انتقام و مقابله واکنش نشان می دهد. او به صراحت گفته است که هنوز نتوانسته ایم دولت اسلامی تشکیل دهیم و اینک وقت تشکیل دولت اسلامی است(رجوع شود به مقاله “خامنه‌ای و سودای ناممکن اسلامی کردن دولت و جامعه و تمدن”).

آیت الله خامنه ای با مسائل عدیده ای پیش رو دارد. تعیین هیأت رئیسه مجلس خبرگان رهبری در چهارم خرداد، تعیین جانشین خود در شرایطی که قوه مجریه و مقننه، قوه مجریه و مقننه در دست محافظه کاران افراطی نیستند، طرح برجامیزه کردن داخل توسط روحانی/اعتدالیون/اصلاح طلبان، مطالبه رفع حصر، مطالبه برقراری رابطه با آمریکا و بهبود روابط با کشورهای منطقه، و…

آیت الله خامنه ای برای حل این مسائل و دیگر مسائل بزرگ، به شدت نیازمند سپاه و بسیج است. نظامیان اینک نیز حضوری گسترده در قلمرو سیاست و اقتصاد دارند، حضور ناروایی که با انقلاب و جنگ آغاز شد(رجوع شود به مقاله “جنگ ایران و عراق: ابزار قدرت و ثروت”). اما احتمالاً در شرایط غیر قابل پیش بینی آینده به دخالت بیشتر آنان نیاز باشد.

طرح مدعای دروغ بلا اشکال بودن کودتای نظامی سپاه با این توجیه مضحک که راه دوری نمی رود ، چون بچه های خودمان هستند، توسط سر لشگر محسن رضایی در رسانه هایی چون سیمای جمهوری اسلامی و دیگر رسانه ها، برای عادی سازی اذهان عمومی است. به مردم و نیروهای سیاسی گفته می شود که “امام خمینی فرموده اند” اگر سپاه کودتا کند نه تنها بد نیست، بلکه خوب هم هست. بچه های خودمانند.

مگر آنها “برادران قاچاقچی خودمان” نیستند که به طور سازمان یافته در قاچاق ها و فسادهای بزرگ دست دارند؟ اگر هم کودتای نظامی کنند، می شوند “برادران کودتاگر خودمان”. سکوت نیروهای سیاسی در برابر این دروغ سازی های بزرگ محسن رضایی غیر قابل فهم و ناموجه است. این دروغ، دروغ کوچکی نبوده و نیست که بتوان در برابر آن سکوت کرد. خطر، خطر بزرگی است، حتی اگر احتمال آن ضعیف باشد، چه رسد به این که سپاهیان همه روزه در حال تهدید و بگیر و ببند بوده و هستند.

انسان عاقل در برابر خطرات بزرگ و مهلک سکوت نمی کند. وقتی خطرهای مهلک براساس دروغ های بزرگ در حال ساخته شدن هستند، دموکراسی خواهان و مدافعان حقوق بشر نباید سکوت کنند. نظامیان باید به کلی عرصه سیاست و اقتصاد را ترک کرده و به وظایف حرفه ای خود که حفاظت از مرزهای ملی کشور است بپردازند، نه این که با دروغ بافی برای کودتا زمینه سازی ذهنی کنند. این دروغ را جدی گرفته و با آن باید مقابله کرد.

ایران / پرونده هسته‌ای ایران نفس تنگی «برجام» و فشار‌های خامنه‌ای/دکتر رضا تقی زاده

3739

همزمان با گفتگوهای موازی در واشنگتن مابین ولی الله سیف و جک لو وزیر خزانه داری آمریکا، و همچنین ظریف و جان کری وزیر خارجه آمریکا پیرامون امکانات تسهیل مبادلات تجارت خارجی ایران بر پایه دلار، علی خامنه‌ای، در واکنش به تروریست نامیدن حزب الله لبنان از سوی عربستان، دولت آن کشور را فاسد خواند.
حمله تند علی خامنه علیه حکومت سعودی در زمانی صورت گرفت که باراک اوباما در ریاض پاسخگوی انتقادات تند میزبان خود از گشاده دستی‌های واشنگتن در قبال جمهوری اسلامی در جریان مذاکرات اتمی منجر به «برجام» بود.
سال گذشته در اجلاس مشابه سران کشورهای عصو شورای همکاری‌های خلیج فارس، که دوحه پایتخت قطر میزبان آن بود، با در خواست و توصییه آمریکا، سران عرب شرکت کننده «برجام» را رسما مورد پشتیبانی قرار دادند.
حدود یک سال پس از آن، کشورهای عرب، در کنار انتقادات متعددی که بر سیاست خارجی آمریکا در رابطه با خاورمیانه و خلیج فارس وارد می‌سازند، واشنگتن را مشوق غیر مستقیم اقداماتی می‌بینند که جمهوری اسلامی در سوریه، یمن، عراق و لبنان پیگیری می‌کند.
ابراز خشم علی خامنه‌ای علیه رهبران ریاض، مصداق ضرب المثل فارسی «گفتن به در- بمنظور شنیدن از سوی دیوار» بود وعملا دولت کنونی آمریکا را مورد نظر داشت که «برجام» را بزرگ‌ترین دستاور سیاست خارجی «درونگرای» خود می‌داند.
جناح راست حاکمیت جمهوری اسلامی و در راس آن علی خامنه‌ای بر این باور‌ند که آمریکا در جریان رسیدن به «برجام» ایران را بازی داده، و پس از خنثی ساختن توان و خارج ساختن ذخیره‌های هسته‌ای در اختیار ایران، اینک از انجام تعهدات خود در چارچوب توافق یاد شده طفره می‌رود.
دولت اوباما به دلیل فشارهای داخلی و جریان رقابت‌های انتخاباتی آمریکا و تا حدودی به دلیل اعمال فشار‌های خارجی (عربستان و اسرائیل) قادر به انعتاف پذیری بیشتر در قبال جمهوری اسلامی نیست.

انتظارت آمریکا از «برجام»

اوباما پس از افزایش فشارهای اقتصادی علیه ایران از ابتدای سال ۲۰۱۲ و گشودن در مذاکرات اتمی با جمهوری اسلامی پس از کاهش توان ایستادگی آن، دو هدف مشخص را تعقیب می‌کرد:
۱-مسدود ساختن مسیر حرکت ایران به سوی بمب اتمی، بدون صرف هزینه و یا توسل به ظرفیت نظامی
۲- بازگرداندن تدریجی ایران به جامعه جهانی و همکاری‌های منطقه‌ای، از راه توسل به تغییرات داخلی و دگردیسی نظام از درون.
الگویی که اوباما در رابطه با کوبا به نتیجه رساند، قرار بود در مورد ایران نیز عملی شود؛ پیش فرضی که در نتیجه مقاومت و ناسازگاری نظامیان و با حمایت رهبر جمهوری اسلامی تحقق آن نیمه کاره ماند، و به دلیل کامل نبودن، مانند هر بنای نیمه ساز دیگری، یا محکوم به تکمیل اضطرای است و یا تخریب.

هراس تهران از گشودن در‌ها

حاکمیت جمهوری اسلامی از گستره و عمق نارضایتی‌های درون جامعه بخوبی آگاه است و گشودن درهای سیاسی را هم تای باز گردن دریچه‌هایی می‌بیند که به شکستن سد و جاری شدن سیلاب منجر خواهد شد.
شاخه اصولگرای حاکمیت اسلامی تهران، دگردیسی از درون را نیز که علی خامنه‌ای اخیرا به بهانه دعاوی دگر اندیشان فرضی مورد انتقاد قرار داد، بر نمی‌تابد. از این جهت نه داوطلبانه درهای مناسبات متعارفی با غرب بخصوص آمریکا را خواهد گشود، و نه از توسعه آزادی‌های فردی و اجتماعی و سیاسی استقبال خواهد کرد.
حاکمیت جمهوری اسلامی و علی خامنه‌ای به این دلیل به ذاخل شدن در مذاکرات با آمریکا و توافق اتمی تن دادند که بتوانند از راه خنثی ساختن تحریم‌ها، توان مالی از دست رفته را باز یافته و بدون نزدیک شدن سیاسی به آمریکا در فرصت بعدی به راه گذشته بازگردند.
جمهوری اسلامی همچنین انتظار داشت که با شکستن تحریم‌ها از سوی اروپا، سد تمام تحریم‌ها شکسته خواهد شد و ادامه اعمال فشارهای مالی و اقتصادی از سوی آمریکا ناممکن؛ پیش فرض دیگری که در ارزیابی درست از آن جمهوری اسلامی دچار اشتباه شده بود.
ماه‌ها بعد از اجرای «برجام»، بازار داخلی ایران کوچک‌ترین نشانه‌ای دایر بر بازگشت رونق و اعتماد را بروز نداده در حالی که از روز ۱۶ ماه ژانویه سال جاری جامعه اروپا موانع متعددی را که در راه توسعه تجارت با ایران وجود داشت از راه برداشته است-منجمله؛ خدمات بانکی و بیمه، تحریم علیه نفت و گاز و مواد پترو شیمی، کشتیرانی، کشتی سازی، صنایع حمل و نقل (توافق‌های فروش هواپیمای مسافربری و کمک ایتالیا به توسعه راه آهن در ایران)، مبادلات طلا و فلز‌های گران ب‌ها.
با وجود اشتیاق فراوان اروپا و آسیا به فروش کالا و خدمات به ایران، تجارت خارجی ایران هنوز قادر به حرکت متعارفی و آزاد نیست، به یک دلیل ساده که آمریکا و نظام پولی آن از حلقه مبادلات خارجی ایران خارج مانده است.
جمهوری اسلامی از یک سو نمی‌خواهد با واشنگتن از در سازش سیاسی و عادی شدن تدریجی مناسبات داخل شود، و از سویی خدمات و تسهیلاتی را از آمریکا طلب می‌کند که در هیچیک از سند‌های مذاکرات اتمی به آن اشاره‌ای نرفته است.
چنانچه رفتارهای خارجی جمهوری اسلامی از یک منبع هدایت می‌شد، و در رابطه با آمریکا، مانند کوبا، به سمت عادی سازی می‌رفت، دادن اجازه دسترسی به بازارهای مالی و معاملات بر پایه دلار به ایران انتظار معقولی می‌نمود – ولی با بسته نگاه داشتن در مناسبات سیاسی و نام بردن از رهبران آمریکا با الفاظ غیر متعارفی و تهدید زبانی و عملی متحدان منطقه‌ای آن کشور بر آوردن این انتظار نه در توان دولت کنونی آمریکا است که عمر آن بر لب بام است و نه در سلیقه ساکن بعدی کاخ سفید.

آزادی مذهب و عقیده در ایران آینده

3737

گفتگوی شبکه تلویزیونی کلیسای جهانی ۲۲۲ (فرشید سیدمهدی) با کورش زعیم
نهم فروردین ۱۳۹۵خ، ۲۸ مارس ۲۰۱۶م

سید مهدی: مایل بودم خودم را معرفی کنم. من فرشید سید مهدی، مسیحی مسلمان زاده، ازسال ۱۹۹۲ در خدمت شبانی کلیسای ۲۲۲ در هلند و در عین حال کارمند سازمان کلیسای جهانی ۲۲۲ میباشم. مسئولیت من در سازمان جهانیمان مدیریت شبکه تلویزیونی کلیسایمان میباشد. برای آشنائی بیشتر به این سایت مراجعه کنید: Farsinetwork. Com

پرسش ۱: آقای زعیم، بسیاری از مسیحی زادگان ایرانی مانند ارمنیان و آسوریان و همچنین بخش بزرگی از مسیحیان نو کیش بعلت عدم وجود آزادی در ایران از دسترسی به منابع اعتقادی و آرمانی جبهه ملی محرومند و خاطره یا اطلاع زیادی از گذشته جبهه ملی ندارند، به همین دلیل با اظهار تشکر از شما که دعوت ما به این مصاحبه را قبول نمودید، میخواستیم از زبان شما بشنویم که در رابطه با آزادی مذهب و این مهم که مذهب رسمی ایران اسلام شیعه میباشد، نظر جبهه ملی ایران در این باره چیست و آیا جبهه ملی ایران اعتقاد به وجود یک مذهب رسمی برای ایران دارد؟ و اصولا در فردای آزاد سرزمینمان چنانچه جبهه ملی در راس حکومت قرار گیرد و تاثیر گذار در اداره مملکت باشد آیا ما باز دارای یک مذهب رسمی خواهیم بود؟

کورش زعیم: منشور جبهه ملی ایران که خودم یکی از تدوین کنندگان اصلی آن بوده ام (در ۱۳۵۸، ۱۳۶۵ و۱۳۸۴) با ذکر احترام برای دین مبین اسلام که مذهب بیشینه مردم ایران است، آزادی کامل همه مذهبها و باورها و برابری همه مردم ایران را تضمین کرده است: ” بند ۲- جدایی دین از حکومت: حکومت دین سالار، حاکمیت ملی را برنمی تابد و همبستگی ملی را آسیب پذیر می سازد. ما متعهد به استقرار حاکمیت ملی و حکومت برگزیده مردم هستیم که در آن هیچ کس فراتر از قانون برخاسته از اراده ملت نیست. با توجه به وی‍ژگیهای ساختار جامعه ایران، همه شهروندان ایران باهر باور دینی دربرابر قانون برابر خواهند بود وحق مشارکت دراداره همه امور جامعه و کشور را بدون هیچ محدودیتی خواهند داشت.”
بنابراین، ما در قانون اساسی آینده ایران هیچ اشاره ای به دین و مذهب نخواهیم داشت و هرگونه تفتیش عقیده هنگام استخدام دولتی یا نامزدی انتخابات یا نامنویسی در مدرسه ها و دانشگاهها و غیره جرم خواهد بود. من بارها نوشته ام اگر در پرسشنامه های نامنویسی ادارات، دانشگاه ها یا انتخابات، از دین و مذهب شخص بپرسند، آن وزیر مربوطه باید بجرم تفتیش عقاید بیدرنگ برکنار شود. مراجع مذهبی هم باید از دخالت در قانون کشور با مقررات و قانونهای فرقه ای خود پرهیز کنند.

پرسش ۲: در زمان رژیم گذشته، بسیاری از مسیحیان کشورمان تا سطح مدیرکلی و حتی معاون وزیر پیش رفته بودند؛ ولی بعد از انقلاب اسلامی تمام اقلیت های مذهبی و حتی سࣳنی کیشان مسلمان بعنوان ایرانیان درجه دو یا سه محسوب میگردند و اجازه ورود به سطوح عالی اداره کشور را ندارند ولی از سوی دیگر با کمال تعجب، اینطور که برای ما در خارج کشور تعریف میکنند، برخورد ایرانیان با مسیحیان از گذشته صمیمی تر و دوستانه تر گشته و پدیده جالبی که این اواخر بچشم میخورد تعداد ایرانیان غیرمسیحی که در کریسمس خانه شان را با درخت کریسمس تزئین میکنند رو به ازدیاد است. آیا این از نظر شما نوعی دهن کجی به رژیم میباشد یا علت آنرا در جای دیگری باید جستجو نمود؟ در ضمن باید این را هم به اطلاع برسانم که در دستگیریهای اخیر در برخی از شهرستانها درخت کریسمس را بعنوان مدرک جرم ضبط و ضمیمه پرونده کرده اند.

کورش زعیم: من بارها نوشته ام و در مصاحبه ها و سخنرانی هایم تاکید کرده ام، که همه شهروندان ایران باید بتوانند برپایه شایستگی و استعداد خود، و بی هیچ محدودیت، به هر مقامی که بخواهند برسند. من بارها در حضور روحانیان بلندپایه هم گفته ام که همه دین ها، اعم از زرتشتی، مسیحی، یهودی، بودایی، بهایی و غیره باید بتوانند به بالاترین مقام های کشوری و لشگری برسند، اگر شایستگی آن را داشته باشند یا مردم به آنان رای بدهند. من اصلن نمیخواهم بدانم دین چه کسی چیست؟

فراموش نکنید که از زمان پیدایش مسیحیت، ایران همیشه پناهگاه مسیحیان بوده، و بسیاری از مسیحیانی که در پلستین و روم زیر فشار و تهدید بودند به ایران پناه می بردند. در نسل کشیهای ترکیه پس از جنگ یکم، و نیز در کشورهای مسیحی اروپای خاوری پس از انقلاب کمونیستی شوروی، بسیاری به ایران مهاجرت کردند. ایرانیان با مسیحیت احساس خانوادگی فرهنگی می کنند، زیرا نزدیک به همه آداب و رسوم مسیحیت از فرهنگ آیین مهر ایران برآمده است. حتا جامگان رسمی پاپا، کاردینالها، اسقفها، و سلسله مراتب مذهبی کاتولیک. نام پارسی پاپا یا پاپ، درخت نوئل یا کریسمس، آیین عید پاک، پاپا نوئل، زادروز حضرت مسیح که همان یلدای ایرانیست، و غیره و غیره همه سرچشمه ایرانی دارند.

ایران در درازنای تاریخ پناهگاه یهودیان هم بوده است. از زمان فتح بابل و نجات یهودیان در بند و بیانیه حقوق بشر کورش بزرگ تا جنگ یکم و جنگ دوم، آنان از ستم و وحشیگری رژیم های بابل و تزار و نازی به ایران پناه میاوردند. ایران تنها کشوری بود که خود راه فرار یهودیان به ایران را فراهم و حتا برای نجاتشان گذرنامه ایرانی برایشان صادر میکرد. بخش عمده ای از ایران باستان هم بودایی بودند. آثار بودایی در افغانستان که آریانای ایران بوده، و تندیس بزرگ بودا که توسط طالبان منفجر شد، نشان از اهمیت و گستردگی آیین بودا در ایران دارد.

3738

همه این آثار و شواهد ثابت میکند که در ایران همیشه آزادی دین و عقیده بوده و مردم به هیچوجه دارای تعصب دینی نبوده اند. آنچه در ایران ارج گذاشته می شده “خࣲرؘد و دانایی” بوده است. سرشت مردم ایران زمین آزادگی است. به همین دلیل نزدیک به چهار دهه فساد و خشونت جمهوری اسلامی نتوانسته فرهنگ مردم ایران را به عقب افتادگی قبیله های ماقبل تاریخ سرزمین های انیرانی تبدیل کند. اینها اسلام را که دین صلح و دانایی است به ابزار قدرت و ثروت اندوزی با نیرنگ و دروغ تبدبل کرده اند. از آنجا که سرشت ما ایرانیان آزادگی و مردمدوستی و آزادی گزینش است، ما مغز اینان را نیز دگردیس خواهیم کرد. تغییرات مثبتی که شما امروز به آن اشاره می کنید تغییر در سرشت مردم ایران نیست، بلکه نشانگر تحول در مغز سردمدارانی است که آهسته آهسته تسلیم فرهنگ ایرانی میشوند. همین روند تحول فکری و رفتاری را ما پس از حمله عرب و مغول هم شاهد بودیم، بطوری که عرب همه جا دانش ایرانی را که به اجبار به عربی نوشته میشد، از آن خود معرفی، و مغول و تاتار زبان و ادبیات پارسی و دانش ایرانی را ترویج میکردند.

پرسش ۳: ما یکی از کلیساهای بزرگ در اقصی نقاط جهان میباشیم و همکیشان ما در ایران نیز حضور دارند. بخشی از اعضای کلیسای ما ایرانیان مسیحی زاده میباشند ولی بخش بزرگی را ایرانیان نو ایمان تشکیل میدهند که تغییر دین داده و به مسیحیت گرویده اند. من خود یکی از همین نو کیشان میباشم که دارای سمت بالائی در کلیسای خودمان میباشم. شاید اطلاع از این موضوع برایتان جالب باشد که هم مسیحی زادگان و هم نو مسیحیان دارای علاقه و حتی تعصب زیادی نسبت به سرزمینشان ایران دارند. مراسم کلیسائی از سوی نوازندگان سازهای ایرانی همراهی میگردند و سرودهای مذهبی بزبان فارسی بر روی پرده بزرگی منعکس میشود و گروه کر همراه با موزیک و با همخوانی حاضران در کلیسا سرودهای فارسی مسیحی را میخوانند که انسان محال است احساسات خود را از اینکه هموطنانمان اینطور شاد و پرشور میخوانند و مینوازند بتواند کنترل کند. این در حالیست که مسئله تغییر دین در کشور ما یک مسئله حاد و حتی خطرناک میباشد و کسانیکه آزادانه دین خود را تغییر داده اند و تعدادشان رو به ازدیاد است با خطر جانی روبرویند، نه از سوی مردم بلکه از سوی رژیم. از نظر شما در یک ایران آزاد هموطنان ملی ما چگونه برخوردی با هموطنان تغییر دین داده خود خواهند داشت و اصولا نظرشان درباره تغییر دین چیست؟

کورش زعیم: من به جمله “هموطنان ملی ما چگونه برخوردی با هموطنان تغییر دین داده خواهند داشت” شما سخت اعتراض دارم. هموطنان شما همان هستند که هزاران سال است بوده اند. منظور شما این رژیم یکسونگر انحصارگر واپسگرای تعبدی و تحمیلی است که با شما سر ستیز دارد. رفتار تحمیلی مذهبی نظام حاکم همان است که شدیدتر و غلیظ تر آنرا اکنون در گروه داعش شاهد هستیم: یا اندیشه ما را بپذیر یا باج بده یا بمیر!” این اندیشه، گفتار و رفتار ایرانی نیست. ما در گذشته نزدیک به سه سده گرفتار چنین خشونت داعشی بوده ایم. ولی در ایران اکنون نظام حاکم هم کم کم متوجه شده که با خشونت و تحمیل اندیشه های دوران غارنشینی نمیتواند بر این مردم آزاده و دانشمند حکومت کند؛ و بنابراین در حال تغییر رفتار است.

پرسش ۴: آیا در جبهه ملی جدائی مذهب از حکومت به معنای جدائی مذهب از سیاست نیز میباشد؟ به عنوان مثال در کشوری آزاد مانند هلند که محل اقامت من نیز میباشد احزاب مسیحی در کنار احزاب چپ، راست و میانه قرار دارند و در تمام تصمیم گیری و رای گیریها نیز شرکت دارند.

کورش زعیم: ما نمیتوانیم و نباید جلوی مشارکت اندیشه های گوناگون، چه مذهبی و چه ایدئولوژیهای دیگر را در اداره کشور بگیریم. این خلاف آزادی اندیشه و بیان است و حقوق مدنی شهروندان را پایمال میکند. تحت یک قانون اساسی مردم سالارانه که شامل رعایت بیانیه جهانی حقوق بشر، حقوق بشری که خودمان پایه گذار آن بوده ایم، هر کس با هر اندیشه میتواند در اداره کشور مشارکت داشته باشد. ولی هیچ کس حق ندارد باورها و آموزه های شخصی خود را که مخالف قانون اساسی باشد در قانونگزاری دخالت بدهد.

پرسش ۵: از نظر شما مرز آزادی مذهب و آزادی عقیده در کجاست؟ چون همانطور که خود مطلع هستید در بعضی مذاهب قوانین دینی و اصول شریعت وجود دارد که حتی قتل را مجاز میشمارد که از اصول انسانی بدور است. آیا این اصول نیز مشمول اصل آزادی عقیده نیز میگردند؟

کورش زعیم: مذهب به عنوان یک عقیده آزاد است، ولی ترویج آن در راستای زیر پا گذاشتن قانون برآمده از رای مردم، یا خودسرانه به عنوان قانون عمل کردن، یک جرم امنیتی خواهد بود. در ایران آینده اعدام لغو خواهد شد، و هر کس برخلاف قانون مجازات تعیین کند خود مجرم تلقی خواهد شد. من حتا خواهم کوشید مجازات زندان را هم لغو کنیم. راههای بهتری برای رویارویی با بزهکاری و جنایت وجود دارد که من آنرا در طرح “زندان سازندگی” خود شرح داده ام.

آخرین پرسش: آیا آنچه که در این مصاحبه ابراز داشتید نظرات شخصی خودتان میباشد یا نظر سازمانی شماست؟ آیا در مورد سئوالهائی که با شما مطرح کردیم تناقضی بین نظر خودتان با جبهه ملی وجود دارد؟

کورش زعیم: من در اینجا آنچه را ما در منشور جبهه ملی ایران آورده ایم بازخوانی و تفسیر کرده ام. این منشور که از ۱۳۸۲ تا ۱۳۸۶، در پژوهش نهایی و تدوین (توسط دکتر هرمیداس باوند، دکتر علی رشیدی، زنده یاد دکتر پرویز ورجاوند و خود من) و تصویب بوده که در۱۳۸۶ در شورای مرکزی جبهه ملی ایران به تصویب رسیده است. اگر کسی با آن مخالفت کند، عضو جبهه ملی نیست. البته جزییاتی وجود دارد که در خفقان خطرناک جمهوری اسلامی نوشتنی نبود. آنها را من در اینجا تفسیر کرده ام.

سید مهدی: در خاتمه امیدواریم این سعادت را داشته باشیم که روزی یا در ایران یا در خارج کشور بتوانیم مقدم شما را به یکی از کلیساهای خودمان خوشامد بگوئیم. آیا هیچوقت در کلیسائی حضور داشته اید؟ با تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید.

کورش زعیم: من هم امیدوارم که بزودی شما بتوانید در امنیت کامل به میهن خود باز گردید، و خوشهال خواهم شد از یکی از کلیساهای شما دیدار کنم. کلیسای ارمنیان ایران تا اوایل دهه ۶۰ پس از انقلاب که هنوز ممنوعیت رسمی بوجود نیامده بود، گاهی مرا به رویدادهای مذهبی خود، مانند زادروز حضرت مسیح و عید پاک، و نیز کنسرت های باشگاه آرارات دعوت میکردند. زنده یاد اسقف اعظم آرداک مانوکیان، که استاد دانشگاه تهران و مرد دانشمندی بود، به من لطف ویژه داشت. او درباره کتاب “امپراتوری شوروی به کجا میرود؟” من که در آن از جمله پیش بینی کرده بودم که ارمنستان هم تا ده سال دیگر آزاد و مستقل خواهد شد، به من گفت “خدا از دهانتان بشنود”. در ۱۳۶۱، که خطر دستگیری و زندان و حتا اعدام میرفت، رهبر جوانان حزب داشناکسیون ارمنی سراغ من آمد که در صورت دستگیریم، آنان مامور حفاظت از خانواده من هستند.