خانه » هنر و ادبیات (برگ 57)

هنر و ادبیات

مرا اسماعیل بخوانید/ لیلا سامانی

نگاهی به رمان موبی دیک به بهانه سالروز درگذشت هرمان ملویل

books

“مرا اسماعیل بخوانید، سال ها پیش، از آنجایی که آهی در بساط نبود و دلخوشی خاصی هم روی زمین نداشتم، تصمیم گرفتم بار دیگر عازم دریا شوم فکر کردم بهتر است سوار کشتی بشوم و بروم آن قسمت جهان را که آب گرفته تماشا کنم.”

این جملات سحر آمیز، سرآغاز کتابی ست که گرچه در روزگار خود قدر ندید اما با پیچیدگی فرم و جادوی کلام نهفته در لابلای سطورش، زمینه ساز ظهور مدرنیسم در ادبیات داستانی جهان شد. کتابی که این روزها مصادف است با صد و شصت و یکمین سالروز درگذشت خالق آن.

رمان “موبی دیک” شاهکار “هرمان ملویل”، نویسنده ی شهیر آمریکایی ست، رمانی بحث بر انگیز و به یاد ماندنی در میان رمان های کلاسیک جهان. این کتاب گاه در کسوت شعری حماسی از ستیز و نخوت همیشه ی بشر در مواجهه با زندگی سخن می گوید و گاه به موسیقی غم انگیزی بدل می شود که روح سرگشته و حیران آدمی را در می نوردد و او را با نادانسته های ابدی اش بر جای می نهد.

داستان، روایت تلاش ماجراجویانه ی راوی ، ناخدا و خدمه ی کشتی “پکود” است برای صید نهنگی که تنها یک نهنگ معمولی نیست: ” ملوانانی که امکان داشته‌اند این وال را در سفرهای پیشین ببینند آن را “موبی دیک” می‌نامند و یکی از ویژگیهای عجیب آن سفید بودنش است.”

ارباب و ناخدای کشتی “کاپتان آهاب” است، مردی مغرور، با صورتی خشن و ساق پایی چون عاج. او با کینه ای تسکین ناپذیر و جنونی از سر انتقام در صدد صید موبی دیک است که در یکی از صیدهای پیشین پای او را قطع کرده است. کشتی پیکود طول و عرض اقیانوس آرام را با شکار نهنگ می پیماید، اما آهاب که در جست و جوی موبی دیک است و هیچ چیز جز قتل این وال سفید عطش انتقام او را فرو نمی نشاند:

“موبی دیک! همین موبی دیک لعنتی بود که یک پایم را از من گرفت. او بود که باعث شد برای بقیه عمرم روی استخوان نهنگ راه بروم. بله همان نهنگ سفید لعنتی … من دنبال او هستم در دماغه امیدنیک و در تمامی تنگه‌های دنیا و بالاخره پیدایش می‌کنم. تنها کاری که شما باید بکنید همین است شما هم باید این جانور لعنتی را تعقیب کنید تا خون سیاهش را در اقیانوس بریزیم. حاضرید این کار را بکنید، به نظر من آدم‌های شجاعی هستید.”

65g6df6gfgسرانجام، موبی دیک رخ می نماید، آهاب سه شبانه روز او را تعقیب می کند و در این تعقیب و گریز موبی دیک که در صدد دفع نیزه های شلیک شده به سمت خود است، هر بار قسمتی از کشتی را خرد می کند و مسبب ویرانی کشتی و مرگ سرنشیانش می شود، او در روز سوم با یورشی ناگهانی گردن آهاب را می گیرد ، او را درون آب می کشد و هلاک می کند. او را که تا لحظات آخر فریاد می کشید:

“ای هیولای وحشتناک، من تا آخرین نفس مبارزه خواهم کرد حتی اگر کشتی‌ ما را غرق کنی … من دست از مبارزه با تو برنمی‌دارم…”

موبی دیک بعد از آن به تخریب بقایای پیکود ادامه می دهد و تا غرق شدن کامل کشتی و همه ی سرنشینان آن به جز “اسماعیل” آرام نمی گیرد و اسماعیل زنده می ماند تا یکی از دنیا دیده ترین روایان ادبیات شود و آخرین سطور این داستان را این چنین به پایان برساند:

“فقط من گریخته‌ام که برای شما داستان را بازگو می‌کنم. من اسماعیل از آن مهلکه نجات پیدا کردم… وقتی قایق وارونه شد نتوانستم روی آب بیایم و زیر قایق ماندم. روی آب که آمدم نزدیک بود به داخل گرداب کشیده شوم. ناگهان یک تابوت که گویی فرشته نجات من بود از قلاب خود رها شد و روی آب آمد و کنار من شناور شد. یک شبانه روز توی آن تابوت بودم، کوسه‌ها اطراف من می‌پلکیدند ولی انگار آرواره‌هایشان به هم کلید شده بود. مرغ‌های دریایی بالای سرم پرواز می‌کردند اما آزاری به من نمی‌رساندند. روز دوم از دور یک کشتی پیدا شد کشتی راشل بود که دنبال فرزند گمشده‌اش می‌گشت و اینک گمشده دیگری را پیدا کرده بود”

موبی دیک، تجسم میل سیری ناپذیر آدمی برای دانستن است. تمایلی که در این داستان به شکل خیزشی طغیان گونه از سوی “آهاب” رخ می نماید و به رغم شجاعت، تکبر و اراده ی خلل ناپذیرش، مرگ فاتحانه و تراژیک او و همراهانش را رقم می زند.

” آهاب” در میان قهرمانان آثار معمول قرن نوزدهم قهرمان بدیعی ست، او برخلاف قهرمانان کلیشه ای پیشین، نه تنها دوست داشتنی، مهربان و فداکار نیست بلکه خودخواه، خشن و سراسر نفرت است. آهاب قهرمانی تنهاست که با سرنوشت محتوم و تیره ی خود در جدال است. او در ترسیم یک دنیای قهرمانانه و سرشار از جاه طلبی اصرار دارد و لجوجانه خواهان رسیدن به پاسخ است.
موبی دیک هم چنین از منظر اخلاقی و فلسفی در قالب یک داستان تمثیلی با نثری شاعرانه که گاه با داستان های کتاب مقدس پهلو می زند، به باز سازی اسطوره می پردازد و با نگاهی حساس و موشکافانه پیچیدگی های درونی وخصایل و رفتارهای انسان ها را هم به شکل خصوصیت فردی و هم در بطن روابط اجتماعی واکاوی می کند.

لیلا سامانی - نویسنده مقاله

لیلا سامانی – نویسنده مقاله

این رمان علاوه بر وجهه ی تراژیک خود، رمانی فلسفی نیز به شمار می رود. ما بین وقایعی که بر پهنه ی اقیانوس و در طی شکار نهنگ رخ می دهند، خط اصلی داستان به صورت مداوم قطع می شود و در این میان اسماعیل به طرح بحث های علمی، مذهبی و فلسفی با دیگر شخصیتهای داستان می پردازد. این مباحث که برای نخستین بار زبان یک رمان را به مقالات علمی و فلسفی شبیه می کرد با چیره دستی و نبوغ ملویل آمیخته شده و حاصل گفت و گو ها را برای خواننده باور پذیر و ملموس ساخته است. تا جایی که در موبی دیک ما با طیف متنوعی از لهجه ها و واژگان مواجه هستیم، نقل قولهایی فراوان که ادبیات هریک متناسب با شخصیت راوی آنها دستخوش تحول می شود. از زبان مومنانه ی “استارباک”، ناخدا دوم کشتی و زبان بی قید و بند دستیارش “استاب” گرفته تا زبان عوامانه ی نیزه داری چون “کووی کگ” و یا “پیپ”. همان سیاه پوست جوانی که می گوید: “پای خدا روی رکاب دستگاه ریسندگی دنیا” ست.

موبی دیک را حماسه ای طبیعی خوانده اند، حماسه ای مملو از نماد ها و تمثیل ها. کاراکترها و اتفاق های این داستان هریک به نوعی ارجاعی دارند به شخصیتهای اساطیری و داستانهای روایت شده در کتب مقدس وبه خصوص تورات.

در پایان داستان، اسماعیل، راوی تحصیل کرده و روشنفکر این داستان پرحادثه به کمک یک تابوت کنده کاری شده که کووی کگ نیزه دار آن را برای خود ساخته بود، نجات می یابد. این تابوت که طرح های اساطیری و نقشهای بدوی اش نشانگر تاریخ حیات گیتی ست، این بار نه مرکبی برای مرگ که نوید دهنده ی حیات می شود تا بدین سان از دل مرگ زندگی را بزاید.

نگاهی به کتاب علیرضا / رضا اغنمی

sdfdsfsdfآریان گلمگانی
ترجمه شادی حامدی
انتشارات :
Red Corn Poppy books, 2011

کتاب۳۴۷ برگی که دفترخاطرات نویسنده را تشکیل میدهد، نخست درآمریکا به زبان انگلیسی چاپ و منتشر شده وبعدا در۱۳۹۲ توسط خانم شادی به فارسی برگردانده و درآمریکا چاپ و انتشاریافته است. جالب است بدانیم که این دفترخاطره ها با استقبال اهل مطالعه روبرو شده است.

کتاب که چندی پیش به دستم رسید. درنخستین نگاه وتورقی کوتاه، متأثر از سرگذشت دوران طفولیت نویسنده، با علاقه کتاب وحوادث را دنبال کردم. گوش به درد دل های علیرضا پای سخنانش نشستم . حیرت زده ازسرنوشت دوران کودکی ونوباوگی او با دلی اندوهگین ازدل سنگی پدر، تا سفر به آمریکا هم سفره شدم تا کتاب بسته شد.

کلامی ازمترجم سرآغاز کتاب است که از آشنائی خود با نویسندۀ کتاب میگوید، از طریق فیس بوک . به روایت خانم شادی پس ازمشاهدۀ طرح روی جلد ونام نویسنده و آگاهی ازنظر خوانندگان با مطالعۀ فصل اول کتاب: «بغض راه گلویم را بست. مشتاق بودم سرگذشت این پسربچه را تا آخربدانم ومشتاق تر به اینکه اگرشد، آن را برای دیگرفارسی زبانان ترجمه کنم.» و همان شب باعزمی استوار نویسنده را پیدا میکند و ترجمۀ خاطراتش را برعهده میگیرد و کتاب به فارسی منتشر میشود. همینجا بگویم که عزم راسخ و قابل ستایش خانم شادی، به کنار از چیرگی و علاقۀ حرفه ای جای سپاس دارد. همو دراین سه چهار برگ، اطلاعات مفیدی ازبرگرداندن متن به فارسی را دراختیارخواننده میگذارد و با فروتنی از خویشان ودوستان وبه ویژه ازکمک های شخص نویسنده یاد میکند که در برگردان درست واژه ها به او یاری رسانده اند.

نویسنده، دربهار۱۳۳۵ درتهران به دنیا آمده است. پدرو مادرش اهل روستای گلمکان خراسان اند. شغل پدر گروهبان ارتش ومردی به غایت بی مسئولیت درتربیت او. در دوسالگیِ علیرضا با شهناز خواهر شیرخوار به مشهد منتقل شده اند. پدر، درگلمکان عاشق دختری میشود وبا تجدید فراش، و طلاق دادن مادراو، زن جوان و دو طفل کوچک را به امان خدا رها میکند. مادرمیگوید: وقتی در مشهد بودیم «پدرت موقع طلاق همه چیزرا ازمن گرفت ومرا با تو دردستم وخواهرکوچکت دربغلم و لباسهائی که تنم بود به خیابان انداخت.» زن درمانده، دراثرفشارِهزینۀ زندگی با دوبچۀ خردسال، به سراغ شوهرسابق میرود. مرد عصبی با ترشروئی هردو بچه را درخانه گذاشته به دست عمو و زن عمو میسپارد. «گفت بریم یه جای دیگه حرف بزنیم» زن را با تاکسی میبرد به دروازه قوچان. هوا کاملا تاریک شده. رو به سمت کال قره خان و بوگند کانال که «بعضی جاهایش خیلی گود. کال قره خان پُر ازمار بود» زن با همه آشوبهای هولناک آن شب تیره، زندگی زناشوئی گذشته ها درذهنش شکل میگیرد. درانتظارعذر خواهی اوست که بگوید: «عزیزم به خاطر همه چی متأسفم من اشتباه بزرگی کردم لطفا منو ببخش بیا بریم بچه ها را برداریم و بریم خونه!» با خشم و دندان های فشرده با تهدید میگوید:« قبل ازاینکه یک شاهی بهت بدم هردوتا بچه رو می کشم» وشروع میکند به کتک زدن او باحمله های وحشیانه در آن خلوت وتاریکی. «شروع کردم به جیغ زدن، ولی هیچکس آن اطراف نبود که به دادم برسد.» زن کتک خورده را به سمت کانال میکشد. درحالیکه موهای زن را دورمشتش گره زده، «بازم میآی در خونه داداشم آبروریزی کنی؟ هق هق کنان گفتم نه آقا. بازم میری جلو پادگان حرف خرجی بزنی، آبروی منو پیش هم قطارانم ببری؟ سرم را به علامت نه تکان دادم. . . . لگدی به شکمم زد و پرتم کرد توی کال همین طور که می افتادم جیغ می زدم» خواننده ازتجسم فضای هولناک و وحشیگری مردی که با یک زن، آنهم مادر دوفرزند خود چنین عمل حیوانی را مرتکب میشود، برخود میلرزد. با لعن ونفرین به چنین وحشیگری، درد دل زن جوان را دنبال میکند: «افتادم توی آب گندیده ی کال. با ترس و لرزشروع کردم به دست وپازدن. معجزه وار، درحالی که سرم بالای آب بود، می توانستم کف پرازلجن کال را زیر پاهایم حس کنم.» مرد دربالا ایستاده وقتی مطمئن میشود که کارقربانی به پایان رسیده، محل را ترک میکند.

گم شدن شهناز، دختربچۀ شیرخواره ازحوادث دردآوراین داستان است. مادرکه صبح زود برای بردن علیرضا و شهنازکه شب گذشته را در خانه آن مرد مانده بودند مراجعه میکند تنها علیرضا را میبیند. فاطمه زن برادرآن مرد خبیث جنایتکاردرمقابل اصرار مادر که بچه ام کجاست میگوید: «سوری جون صبح زود داداشش حبیب الله اومد وبا اسدالله { پدربچه} بچه را توی یه پتو پیچیدن وبردن. مطمئنم حالش خوبه. سوری جون نگران مباش.» شهناز، دختربچه شیرخواره برای همیشه گم میشود.

«بابا» که اسم ش منصورآقا و شوهرمادرنویسنده است. خیاط است واهل رضائیه که درمشهد با مادر نویسنده ازدواج کرده وصاحب پسری به نام مهدی شده است. «بابا بی باک وقوی بود و می توانست بدون اینکه یک تارازموهای قشنگش به هم بریزد، یا بیشتر از یک نفر درآن واحد درگیرشود» بابا با ظاهری همیشه شیک اهل سینما وهرجمعه علیرضا را هم به سینما میبرد. زندگی محقرانه بابا دریک اتاق کوچک، ازطرفی، بی اعتنائی پدر بچه و خرجی ندادن به او، با داشتن شغل ارتشی و خانه و زندگی مرفه، بابا را گرآن آمده با مشورت همسر تصمیم میگیرد علیرضا را به پدرش بسپارند. «ناپدری ام مرا به “خانه ای” باز می گرداند که تازه ازآن گریخته بودم (خانه ی کسی که قراربود ازمن نگهداری کند) دلم به همین زودی برای مادرم مهدی، برادرنوزادم، تنگ شده بود.»

روایت معصومانۀ درد دل بابا ومادرش، از زبان پسربچه، خواننده را با مشکلات، زندگی آشنا میکند با همۀ عشق وعلاقه درماندگی مادر، انگارغریقی دردریای سهمناک دست وپا میزند. نمیتواند از بچه خود دل بکند. منصور نمیتواند هزینۀ نگهداری او را تأمین کند. حرفش درست است میگوید پدرش که خانه چند اتاقه دارد و زندگی مرفه چرا درفکراونیست؟ «مثل اینکه نمی فهمی سوری. پدر علیرضا مسئول بزرگ کردن علیرضاس. اون امکاناتشوداره من ندارم. هربار که این بچه فرار میکنه میاد اینجا وتوهیچی نمیگی. غیرمستقیم به شوهرپوفیوزسابقت میگی عیبی نداره که عوضی وبی مسئولیت باشه»

پدرعلیرضا با زنی که ازدواج کرده چند بچه پس انداخته درخانه تازه و نوسازی زندگی راحتی دارد، از قالتاق های روزگار است. هربار که علیرضا را به خانه ای برده و دست کسی سپرده، قرار گذاشته درمقابل پرداخت هزینۀ زندگی ماهیانه، از علیرضا نگهداری کنند. ماه اول پول را پرداخته و پس ازآن غیبش زده ونگهدارنده بچه نتوانسته اورا پیدا کند. درنتیجۀ سختگیریها وفشارسرپرست، علیرضا از خانه فرارکرده و به مادرش پناه برده است. تکرار این فرارها باعث شده که بابا و مادرش رودر رو قراربگیرند. آوارگی، نا امیدی، بیپناهی و تکرار انتقال های بچه خردسال ازاین خانه به آن خانه : «درحقیقت می دانستم تا وقتی پدر اصلی ام زنده است هیچ جا جائی ندارم. برای بچه ای درشرایط من، داشتن پدری زنده، سرحال و ظاهرا پولدار نکته ای منفی محسوب می شد.»

به روایت نویسنده، مادرش یکی ازهشت فرزند خانواده، درسیزده سالگی تن به ازدواج میدهد. «درآن زمان مادرم هنوزبه سن قانونی برای ازدواج نرسیده بود و صغیر محسوب می شد . . . برای دور زدن قانون بزرگترها تصمیم گرفتند . . . از امکان صیغه استفاده کنند». نویسنده گوشه های دردناکی از زندگی فلاکت بارخود و مادرش را ازسینۀ خاطرات پردردش مکتوب کرده که روایتگرفقر فرهنگی وچیرگی جهل عمومی ست. نخستین فرزند درگرگان به دنیا آمده ودر یک سالگی فوت میکند دومین فرزند علیرضاست وسومین شهنازشیرخواره «خواهرم، که بعدها ناپدید شد. درمشهد و درست پیش از طلاق مادرم به دنیا آمد.»

مادر دراتاق کوچک اجاره ای درخانه ای شلوغ با مستأجرهای گوناگون، وهمگی ازطبقه تهیدستان و کارگران، با پشم ریسی و دستمزدی ناچیزسرگرم میشود. وازاین راه شکم خود و بچه را سیر میکند. درهمان خانه است که ازدواج دوم مادر و بابا فراهم میشود. «رقیه خانم، مرد جوان و مادرم را به هم معرفی کرد و گفت : این پسردائیم منصوره. ازتهرون اومده دیدن ما. این هم سوری جونه که این همه برات گفته بودم منصورجون.»

اسد پدرعلیرضا که دراین اثر با نام “اسد بنفشه” معرفی شده است خود ومادرش داستان عاشقانه ای دارد که در زمانه خود، بیشتر بین عشاق ودلداده های جوان، به ویژه درروستاها رایج بود. بنفشه مادر اسد، درجوانی عاشق یکی ازجوانان گلمکان شده به مشهد فرارمیکنند. پدر بنفشه که کدخدای روستاست این عمل دختر را برنمیتابد. با احساس شرمندگی ورود آن دو را به روستا ممنوع اعلام میکند {حق داشته کدخدای گلمکان باشی و دخترت را یک کشاورز”بیل به دوش” بردارد ببرد خدمت ضامن آهو، اوهم ندید بگیرد!؟ مگه کشگه کدخدائی؟ } عشاق دلخسته با فروکشیِ آتش عشق نخستین، میخواهند به روستا برگردند، کدخدا با این شرط موافقت میکند که « چیزی ازاو درخواست نکنند معنی دقیق ترش این است که بنفشه ازارث محروم شد» . با مرگ شوهربنفشه، اسد کوچولو با تن دادن به کارهای سخت ومشقت بار نان آور خانواده می شود. «کارکردن درمزرعه های خشخاش بود برای چند ریال درروزباید قبل از طلوع آفتاب به سرکارمیرفت وخشخاش تیغ میزد . . . او را با انگشتانی زخمی و خون آلود به خانه می فرستاد». علیرضا، که طعم زهرآگین خشونت را ازبچگی چشیده، با همۀ نفرت که از پدر ستمکار و قسی القلبِ خود دارد، درنهایت انصاف، با داوری درستش و تحسین آمیز میگوید: «من روانشناس نیستم، ولی فکرمی کنم گذشته ی پدرم وکودکی ازدست رفته اش درشکل دادن به شخصیت او بی تأثیرنبوده است شاید تیغی که با آن دل خشخاش ها را می شکافت نه تنها بر انگشتان کوچک او بلکه برقلب و شخصیتش نیز زخم هائی برجای گذاشته بود.»

دریکی ازخانه ها که پدر علیرضا را برای نگهداری او گذاشته بود، پسربزرگ صاحبخانه به نام کیا با او گرم میگیرد و دست نوازش با لبخندی مهرآمیز درمعرفی به برادران همسن وسن وسال اومیگوید «اینها مرا داداش صدا میزنند. توهم برادرمنی میتوانی داداش صدا بزنی.» ازآن پس کیا دوست خوب و یار ویاورش میشود. درهمان خانه است که پدرکیا “رحیمی” صاحبخانه مرد مریض احوال و درشت هیکلی با داشتن سه زن وتعدادی بچه ریز ودرشت، الفبا را به او یاد میدهد «به من نوشتن وخواندن یک عدد و دو حرف را آموزش می داد» برای اسم نویسی در دبستان نیازبه سجل داشتند که دست پدربود ومخالف شدید مدرسه رفتن علیرضا. اما با سماجت کیا بالاخره سجل را ازپدرگرفته با اسم نویسی علیرضا دبستان را شروع میکند. « کیا، با ارائه ی دوقطعه عکس کوچک سیاه و سفید، شناسنامه ام وچند تومان پول مرا دردبستان محله ثبت نام کرد. حالامن رسما دانش آموربودم.» دورۀ دبستان او از دردناکترین قصه های این دفترست. هراندازه که دیگران درفکرتربیت این بچۀ بی پناه و آواره هستند، پدر بیرحم ومروت، انگار بوئی ازانسانیت وعواطف پدروفرزندی نبرده، نه تنها درفکر بچۀ معصوم خود نیست، سعی میکند با رفتارهای ایذائی او را عقب مانده ومعلول تا پای مرگ بکشاند.

کوچ بابا ومادر به تهران، زندگی شش سالۀ علیرضا درخانه رحیمی، و توجه مادرکیا که همه جا با احترام با لقب “مادربزرگ” ازاو یاد میکند، به اضافه راهنمائی ها و مراقبت های آموزندۀ کیا ی جوان، درتربیت علیرضا آثار نیک میگذارد. سال های سرنوشت ساز روبه نوجوانی، با همه دردهای تنهائی ودوری ازمادرافق های تازه ای را میگشاید که نشانه های بیداری وعادت به واقعیت های هستی را یادآور میشود. بذرهای شناخت درضمیرناخودآگاه ش آرام ارام به بار می نشیند. خوشه های پایداری بالا میآید. رویاروئی با سختیهای زندگی بخشی ازروز مرگی و قابل تحمل میشود. درتعطیلات تابستانی کارمیکند. با چرخ دستی بستنی الاسکا میفروشد. در این دوره گردی ها گفتنی های زیاد دارد. ازآقا مرتضی کتک میخورد. مردی که سر وصدای “بستنی آلاسکا دارم الاسکا” ی او خواب قیلوله اش را بهم زده . درکاربعدی استادکارش شده.

کیا، پس از دبیرستان وارد ژاندارمری شده ازمشهد به سبزوار میرود. با دختردلخواهش “مروارید” ازدواج و صاحب فرزندی شده. عروس خانواده درتعطیلات به مشهد میرود. روزی به ناگهان شیرش بند آمده بچه گرسنه. مندعلی شیرفروش محله جلو چشم علیرضا، درصبحگاهی مه گرفته با چاقوی مردی کشته شده است. هرسه زن رحیمی دور مروارید حلقه زده اند. « یکی کاسه ای را زیرپستان هایش گرفته بود و بقیه به نوبت پستان هایش را مالش و فشار میدادند . . . نا امید وخسته . . . درعین ناباوری» آقای رحیمی با بوی عرقی که شب پیش خورده بود وارد اتاق میشود بین آن جمع مقابل مروارید زمین می نشیند. بدون توجه به بهت و حیرت زنها پستان عروسش را میک میزند. «شیرازپستان های مروارید فواره زد. آقای رحیمی پیروزمندانه به زن ها نگاهی انداخت وگفت یه مشت زن بی لیاقت.»

علیرضا، درروایت دوران تحصیلی، خواننده را با خود در سیاهی فقر و بی پناهی میغلتاند. با زبان ساده و عریان مشکلات خود را توضیح میدهد. «چهارده ساله شده بودم . . . می خواستم آخرین امتحان را بدهم که ازمدرسه اخراجم کردند. هنوز بیست وهشت تومان از شهریه را بدهکاربودم»

ماهی سیاه کوچولو را به یاد میآورد. اثرصمد بهرنگی معلم روستاهای آذربایجان را « ماهی سیاه کوچولو، با عقل و شجاعت، راهی مقصدی دور دست شد و درطول این راه سفری پرماجرا را پشت سرگذاشت». راهی تهران میشود به عزم دیدار مادرش بعد از نُه ده سال. درنارمک، درخیاطی، آقا منصور «بابا» را پیدا میکند و به دیدارمادرش میرود. دیدار مادربا فرزندش، صحنه جالبی ازغلیان مهرمادر و فرزندی که دراشگ چشمها، زیبائیِ عاطفه ها را نشان میدهد. با کمک بابا علیرضا در تهران میماند و درمدرسه ای درحشمتیه اسم نویسی میکند. سپس به آبادان میرود به دیدن کیا که درآن شهر زندگی میکرد. درآبادان طبع شعرعلیرضا افق های تازه ای به رویش میگشاید . با اسم نویسی دریکی ازمدارس مشغول تحصیل میشود. دراعزام محصل ازطرف نیروی دریائی ایران به آمریکا اسم نویسی کرده و به امریکا میرود. با انقلاب اسلامی ایران در آمریکا ماندگار میشود.

علیرضا، و نگاه او به جهان پیرامونی، فارغ ازخودی وبیگانه، خواننده را دردنیای بچگانه با دردها و آرزوهای معصومانۀ او دل ها را تکان می دهد. هر مخاطب با شناخت رنج های غم انگیز سالهای طفولیتش علاقمند به سرنوشت پایانی او نمیتواند کتاب را ازخود دور کند. اضافه کنم که نویسنده، در چنین جای کتاب ازخویشاوندان نزدیکش هوشنگ و جمشید گلمکانی به نیکی واحترام یاد کرده که اولی درتهران سردبیر«ماهنامه فیلم» و دومی درپاریس کارگردان و مستندساز مشهوری ست که صاحب این قلم سالهاست ازنزدیک با او آشنائی دارد. انسان وارسته و صمیمی و از خادمان فرهنگی کشور در تبعید است.

درپایان این نکته را نیزباید یادآورشوم که : بازیگر اصلی داستان در بستر روایت ها، از بچگی در آرزوی یک نوازش، یک سرپناه و سیرکردن شکم ومهمتر ورود به تحصیل، درمقابله با بد سیرتی های پدر، و هرآنچه براو رفته را تاب آورده. پذیرفته. به استواری چون بذرهای مقاومت در دل نورس و پاک خود پرورانده و به بار نشانده است. وبا عبوراز پیچ و خم زندگی، راه خود را برگزیده به سرفرازی . این راز پنهانی علیرضا است با پیام والایش.

به بهانه ی سالروز خاموشی ژرژ سیمنون / انسان؛ آنگونه که هست…لیلا سامانی

روزهای نخست سپتامبر سالروز خاموشی “ژرژ سیمنون” یکی از پرکارترین نویسندگان قرن بیستم است، نویسنده ای که طی حیات هشتاد و شش ساله اش بیش از ۲۰۰ رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه خلق کرد.

ژرژ سیمنون

ژرژ سیمنون

او خود هدفش از داستان نویسی را ” تلاش برای جستجوی انسان آنگونه که هست” عنوان می کرد و می گفت: ” آنچه من جستجوی انسان می نامم جستجوی خودم است . چون مانند دیگران انسان ساده ای بیش نیستم”

“ژرژ سیمنون” با نام کامل “ژرژ ژوزف کریستین سیمنون” در سال ۱۹۰۳ در لی یژ بلژیک به دنیا آمد و دوران کودکی و نوجوانی خود را در همین شهر و در خانواده ای متوسط گذراند. پدراو حسابدار یک شرکت بیمه بود، مادرش اتاق های خانه را اجاره می داد و خود او همزمان با تحصیل به مشاغل مختلفی چون شاگردی در کتابفروشی می پرداخت. تا آن که پدرش به بیماری سختی دچار شد و ژرژ ناگزیر به ترک تحصیل شد.

سیمنون در داستان “نسب” ( ۱۹۴۸) به انعکاس ریز بینانه ی این برهه ی زندگی اش پرداخته، هم آن دوره ای که او را به سمت و سوی روزنامه نگاری و نویسندگی سوق داد.
او سپس در سال ۱۹۲۲ به همراه “رژینه” همسر آینده اش به پاریس عزیمت کرد و در آنجا با نامهای مستعار گوناگون به نگارش داستانهای عاشقانه و رمان های عامه پسند و همین طور روزنامه نویسی در نشریات مختلف پرداخت. آثاری که تنها برای کسب در آمد و با انگیزه های مادی نوشته شدند و امکان مسافرت وی به دور دنیا را بین سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۵ فراهم آوردند. سفرهایی که تجربه ها و مکانهایشان بعدها در تمامی داستانهایش به کار گرفته شدند.

3456ژرژ سیمنون در سال ۱۹۳۱شخصیت “بازرس مگره” را آفرید، شخصیتی که قهرمان اصلی داستان‌های پلیسی او شد و شهرتی کم نظیر را برای این نویسنده به ارمغان آورد.
بازرس مگره ی مخلوق سیمنون بر خلاف نمونه های مشابهش چون شرلوک هلمز و یا موسیو پوآرو، نه تنها هیچ رازی را از خواننده مخفی نمی کرد، بلکه وی را در جریان تمامی جزییات هم قرار می داد، اما با همه ی این اوصاف هوش و ذکاوت سیمنون مانع از آن می شد که خواننده رد پایان داستان را حدس بزند.

مگره پلیس حرفه ای و زیرکی ست که تنها به هوش و توانایی اش بسنده می کند و خود را از روش های علمی بی نیاز می بیند، او بر خلاف هولمز و پوآرو کارآگاه خصوصی نیست، بلکه پلیسی میانسال، باهوش، تنومند، مهربان و خانواده دوست است.

سیمنون در بین سالهای ۱۹۳۱ تا ۱۹۷۲ بیش از صد و نود داستان نوشت. داستانهایی که یا به ژانر جنایی با محوریت شخصیت بازرس مگره تعلق داشتند و یا به تصویر گرفتاری انسان ها در محیطی آکنده از یاس و حیرانی و جبر می پرداختند. محیطی تیره و تار با فضایی سنگین که گویی تداعی کننده ی دوره ی کودکی خود او بودند.

رمان “سایه بازی” یکی از آثار این نویسنده است که دفتر کشف راز یک قتل را ورق می زند. در این کتاب خواننده همراه با تحقیقات کاراگاه مگره پیش می رود و با جنبه های متناقض و پیچیده ی شخصیت مقتول آشنا می شود. سایه بازی تنها کشف راز مرگ “کوشه” نیست، بلکه عیان ساختن حقایقی از زندگی انسانهای مختلفی ست که در دنیایی از حسادت و حرص و خشونت غرق شده اند.

شخصیتهایی که ژرژ سیمون در سایه بازی خلق کرده است، نمادی از انسانهای پرورده ی عصر تکنولوژی و صنعت اند. انسانهایی که در پشت نقاب پر زرق و برق این دنیای مدرن، با ترسهایی بدوی و خشونتهایی غیر انسانی دست و پنجه نرم می کنند.

“دلواپسی های مگره” ( ۱۹۵۷) یکی دیگر از آثار برجسته ی این نویسنده است، داستان این کتاب همانند دیگر آثار سیمنون در متن دلمشغولی ها و حوادث روزمره ی زندگی رخ می دهد و به همین جهت برای خواننده ملموس و واقعی می نماید. او در این کتاب با زوایه ی دید ی متفاوت به روایت داستان می پردازد و از انسانهایی سخن می گوید که با ترس، امید، عشق، احساس، وجدان، غفلت و دیگر عواطف انسانی زندگی می‌کنند و گاه بر یکی از این حس‌ها غلبه پیدا می‌کنند و برخی مواقع مغلوب آنها می‌شوند. پرداخت شخصیت در این داستان مشابه دیگر آثار سیمنون عمیق و کامل و در عین حال ساده و روان صورت گرفته، خود او در باره ی آفرینش شخصیتهای داستانی اش گفته است:

” من شخصیت‌های آثارم را از چوب می‌تراشم. بارها و بارها تراش‌شان می‌دهم و سعی می‌کنم هر شخصیت مثل یک مجسمه باشد؛ محکم، سنگین و کاملاً سه‌بعدی. درخلق شخصیت از گوگول تقلید می‌کنم چرا که شخصیت‌های آثار او در عین اینکه کاملاً معمولی هستند، واقعی و سه‌بعدی خلق شده‌اند.”

اما رمز موفقیت سیمنون در آفرینش شخصیت‌هایی چنین واقعی، را باید در تجارب طولانی‌اش در کسوت خبرنگار صفحه ‌ی حوادث روزنامه ریشه یابی کرد، حرفه‌ای که سبب شد وی با شخصیت و رفتار اقشار مختلف جامعه آشنا شود و از این آشنایی برای آفرینش شخصیت‌های داستان‌هایش بهره بگیرد.

imagesاز دیگر آثار این نویسنده می توان به “کارد و طناب” “امضای مرموز”، “کاراگاه در کاباره”، “شبی در چهار راه”، “بیگانگان در خانه”، “مرگ در پاریس”،” سایه ی گیوتین”، “دیوانه ای در شهر” و “تبهکار” اشاره کرد.

سیمنون در داستانهای پلیسی اش به کند و کاو در لایه های نا خود آگاه انسانها می پردازد و از دیدگاه روانشناختی عقده های خفته، ترسهای ذهنی و امیال سرکوب شده ی آنها – که در زیر نقاب زندگی روزمره نهفته شده اند – را زیر ذره بین قرار می دهد، همان عقده ها وسرخوردگی هایی که در شرایط خشم و بحران از درون شعله می کشند و منجر به رقم خوردن بی رحمانه ترین جنایتها و فجیع ترین خشونتها می شوند.

او با خلاقیتی مثال زدنی و با بهره گیری از فضاسازی های ادیبانه و هنرمندانه همین داستانهای پلیسی – جنایی اش را مبدل به متون ادبی می سازد ، تا جایی که منتقد سخت گیری چون “آندره ژید” هم این داستانها را در حیطه ی ادبیات خالص طبقه بندی می کند.

اما شهرت سیمنون تنها به علت داستانهای پلیسی متعددش نیست، او تصویر گر مکانها و فضاهای رنگارنگ و متفاوتی ست که با آداب و رسوم و اقشار مختلف اجتماعی آمیخته شده اند. فضاهایی که در عین واقع گرایانه بودن، شاعرانه و وهم آلودند. این نویسنده در داستانهایش از شهرهایی سخن می گوید که با مه و باران احاطه شده اند و از زندگی مردمانی روایت می کند که در تیرگی این دنیای مخوف به اسارت سرنوشتی محتوم در آمده اند. اما سیمنون نیز چون دیگر نویسندگان هم عصر خود بی آن که برای آرامش روح و درمان پریشانی او راه حلی ارائه دهد، تنها به روایت تنهایی و سرگشتگی انسان در جامعه ی مدرن اکتفا می کند و ترجیح می دهد با حذف مذهب، سیاست، جنگ ، تاریخ و مسائل ماوراءالطبیعه از آثارش ، فقط به ترسیم آلام و رنجهای بشر امروز بپردازد. تقریبا در همه ی رمانهای سیمنون آدمی از مقاومت و مبارزه ناتوان می شود و منفعلانه و نومیدانه به نظاره ی فروپاشی زندگی خود می نشیند . شاید از همین روست که این نویسنده آثار خود را “رمان تراژدی” خوانده است.

pm860314dسیمنون در فاصله ی سال‌های ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۵ به همراه همسر دوم خود “دنیس” در امریکا زندگی کرد.او سپس به فرانسه بازگشت و آخرین روزهای‌ زندگانی‌اش را در سویس سپری کرد.
وی در سال ۱۹۷۴ دست از داستان نویسی کشید، از همسر دوم خود جدا شد و به لوزان نقل‌ مکان کرد تا با ترزا-همراه جدید زندگی‌اش-زندگی ساده‌ای را آغاز کند اما خودکشی دخترش ماری ژو در سال ۱۹۷۸ ، این آرامش را بر هم ریخت و سبب شد که سیمنون سالهای پایانی عمر را در اندوه و تنهایی سپری کند. او در سال ۱۹۸۴ به علت تومور مغزی تحت عمل جراحی قرار گرفت و سرانجام در شامگاه چهارم سپتامبر ۱۹۸۹ در هنگام خواب از دنیا رفت

نگاهی به صوراسرافیل / نامۀ آزادی … رضا اغنمی

pphbhebh
سهراب یزدانی
چاپ اول ۱۳۸۶ ¬ تهران
۲۸۸ صفحه

فهرست مطالب پس ازپیشگفتار، شامل شش فصل و سپس مشخصات هفته نامه صوراسرافیل را با گزینه منابع ونمایه معرفی می شود. بزدانی، درپیشگفتار می نویسد: «پژوهش درباره صوراسرافیل را درحدود پنج سال پیش آغاز کردم. . . . برای استفاده از فرصت مطالعاتی به انگلستان بروم. بخشی ازاین کار محصول آن دوره است. . . . درسال ۱۳۸۲، این شرح تحقیقاتی به شورای پژوهشی ستاد برگزاری صدمین سالگرد مشروطیت ارائه شد و به تصویب رسید.» نخست بگویم که ازخواندن این خبر، ازبدگمانی بیجای خودم، خودم را ملامت کردم. در زمامه ای که سال هاست با برآمدن حکومت اسلامی و تسلط همه جانبۀ مقامات سنتیِ مذهبی، که مخالف سرسخت مشروطه وآزادی مردم بودند وهستند و به نظربرخی از علمای مذهبی به مانند آیت الله کنی، آزادی را «کلمۀ قبیحه» خواند و درنامه معروفش به ناصرالدین شاه نوشت : این کلمه قبیحه آزادی را موقوف فرمائید»، دراین شک وتردید، بودم که با دیدنِ عنوان ِ فصل نخستِ کتاب : «پرورش درزمانۀ استبداد» به خودآمدم. آری در بند غل و زنجیر هم میشود به آزادی اندیشید حتا زیربار فشارِ سنگینِ حلقه های آهنینِ اختناق، که نفس کشیدن را سنگین و سنگین تر می کند.

«هفته نامۀ صوراسرافیل با کوشش وفکر و قلم سه نفر منتشر می شد: میرزا قاسم خان تبریزی، میرزا جهانگیرخان شیرازی و میرزا علی اکبرخان قزوینی (دهخدا). نویسنده یکایک آنها را معرفی می کند. میرزاقاسم خان «به مقام های گوناگون دولتی رسید» جهانگیرخان صوراسرافیل «انقلابی سودازده ای که سرانجام شهید انقلاب شد وآوازه ای اسطوره ای یافت» و علی اکبردهخدا «نویسنده ای نامدار و دانشمندی بزرگ شد و یادگار فرهنگی سترگی ازخود برجا گذاشت». و سپس آبشخور اندیشه ها و بستر فکری هریک را می شکافد. در بررسی و پژوهش خود سیرزندگی ان سه را زیرنظردارد. با دقت دنبال می کند.« جهانگیر درخانواده ای تهیدست به دنیا آمد. درخردسالی پدرش درگذشت و عمه و جده اش به سرپرستی او پرداختند.» آن خانواده مدتی درتهران و سپس به شیراز برمی گردند . «چهارده ساله بود و با آن که روزگار سختی داشت، به درس خواندن پرداخت. . . . فارسی و عربی . . . ریاضی و نجوم نیزآموخت ونزد فرصت شیرازی منطق خواند». زمانی که انتشار صوراسرافیل را برعهده داشت، با افکار «ازلیان » آشنا شد. «ادوارد براون او را یکی از مبارزان ازلی عصرمشروطه شمرد». یزدانی، با تردیدی نزدیک به یقین، دوران کودکی اورا درشیراز، که زمانۀ رواج اقلیت های دینی بود زیر ذره بین میبرد. پیداست که دوران شکل گیری فکری و اندیشه گری رو به کمال جهانگیرخان، با سرآغاز زمانۀ دگرگونی ها و گفتگو های کهنه ونو مصادف بوده است. حضور او درجلسه های درس حاج شیخ هادی نجم آبادی مجتهد اول تهران که «بعد از ظهرها بیرون خانه اش روی زمین می نشست. فقیر وغنی و پیروان ادیان و مذاهب مختلف دورش را می گرفتند و درباره مسائل گوناگون آزادانه سخن می گفتند. با این شیوه او بذر تردید را درذهن های آماده می کاشت و خرافات رایج را می زدود». حاج شیخ هادی نجم آبادی، از معدود علمای فاضل تشیع بود که اعتباری برای ” تقیه ” قائل نبود. و اعتمادی به این گونه فرمایشاتِ ریائی نداشت و برای میرزا رضا کرمانی قاتل ناصرالدینشاه، «مراسم خصوصی ساده ای برگزارکرد». بی تردید تأثیرافکار نجم آبادی دراین جوان جستحوگرقابل تأمل است. درجوانی با علاقمندی بسیارادبیات را دنبال کرده و با مطالعه و تصحیح دو کتاب از میرزا آقاخان کرمانی– منظوم نامه باستان و آیینۀ سکندری – او را تصحیح می کند و با متون گذشته آشنا می شود. و آخرمیرسد به معرفی دانشمند بزرگ و کم نظیر تاریخ علی اکبر دهخدا : «وی درسال ۱۲۹۷/۱۲۵۸ – ۱۲۵۹ ش درمحله سنگلج تهران زاده شد. پدرش باباخان، ملاکی متوسط بود که در روستای خود در نزدیکی قزوین را فروخته و به تهران آمده و دراین شهر ماندگار شده بود. . . . در۹ سالگی علی اکبر، پدرش را از دست داد.» ازآن پس پسربچه زیر نظر مادر، درحالی که املاک موروثی توسط دیگر افراد خانواده حیف و میل شده بزرگ میشود. زیر نظر مادری لایق و دانا که « دهخدا اورا مثل اعلای مادری» می دانست.

دهخدا به علت همسایگی دیوار به دیوار با حاج شیخ هادی نجم آبادی، درکلاس درس او ده سال به تحصیل میپردازد. «با آنکه چندان سن وسالی نداشت، درجلسه های درس و بجث شیخ شرکت میکرد» در«بیست سالگی وارد مدرسه سیاسی شد» و درآنجا بود که «به پهنۀ تازه دانش و آگاهی سیاسی دست یافت» نویسنده اینجا تأمل بسیار با ارزشی کرده که جای بسی قدردانیست. او، انگیزۀ تشکیل مدرسه سیاسی و بنیان گذار و گرداننده واقعی مدرسه سیاسی – میرزا حسن پیرنیا – را معرفی می کند. ازتدریس علوم جدید درآن مدرسه و مدرسان و کوشندگان آن مدرسۀ نوپا نام می برد. تحصیل دهخدا درآن مدرسه ناتمام می ماند. پس ازدوسال گذران درکشورهای اروپا و چند ماه در باکو به ایران بر میگردد. مدتی دریک شرکت پیمانکاری امین الضرب که جاده سازی خراسان را با مشارکت و نظارت روسها عهده دار بوده کار می کند. از درگیری های مهندس بلژیکی و پیمانکار روسی گفتنی ها دارد. ظلم و ستم مضاعف به دهقانان و زارعین مسیر راه که زراعت شان را ویران کرده اند به شدت انتقاد می کند: «مقاطعه گر مزبور . . . به اسم این که حکم ازشاه دارد تقریبا درده هزار مترمربع زمین بیچاره رعیت، در صورتی که تازه زراعت شان سبزشده، کارکرده است و این بدبخت ها را که مورد همه طور جور وتعدی هستند به بدبختی تازه دچار نموده.» دهخدا، با این برخوردها، با توجه به گذشته سخت و دوران تحصیلی و لولیدن درلایه های گوناگون اجتماع، پخته تر شده وبا این عناصر ریشه ای جامعه شناسی ست که درسرزمین مادری خود با «مکتب فکری» اجتماعی پرورش مییابد.

نویسنده، نگاهی دارد به برآمدن سیدعلی محمد شیرازی، پیشوای باب واعدام او درسال ۱۲۲۹ و دوپاره شدن نخستین پیروان به: ازلی – بابی. شرح شورش های خونین پیروان آئین باب با اطلاعات مفید در “بیان فارسی” کتاب مقدس و مناسک مذهبی دینی بابیان. «برخی از احکام بیان را نیز می توان همسو با ملی گرایی نو پدید ایرانیان دانست. برای نمونه “بیت الله” را درشیراز می داند و نخستین روز فروردین را “یوم الله” می خواند». از خردستیزی پاره ای از احکام بیان نیزغافل نیست. «بیان آموختن دانش هایی را که به شناخت باب نمی انجامد، نهی می کند. کتاب هایی که دراثبات دین باب نیستند، باید نابود شوند. اموال غیربابی ها برآنان حرام است وبابیان می توانند آن اموال را تصاحب کنند. زنان بابی با مردان برابر نیستند. حتی تکلیف زیارت ازآنان برداشته می شود. زنانی که نزدیک مکان های مقدس زندگی می کنند، فقط شب ها اجازه طواف پیرامون آن هارا دارند». یزدانی، دردنباله بحث، و توضیح درباره کتاب نقطه الکاف وتأمل روی هشت بهشت مینویسد: «نویسنده هشت بهشت را شیخ احمد روحی یا میرزا آقاخان کرمانی دانسته اند، یا کار مشترک هردو تلقی کرده اند». نویسنده با نگاهِ انتقادی به متن هشت بهشت، واشاره به روایت های اثر مینویسد: «هدف شان استقرار برابری اجتماعی نیست و کاری به کار مسئله محوری ندارند. نشان زمینداری ومناسباتی که زاییده آن بودند – ندارند. هیچ پیشنهادی برای بهبود وضع دهقانان ایران یا دیگرقشرهای فرودست ارائه نمی کنند. به موفعیت زنان نگاهی می اندازند، اما آن هارا با مردان برابر نمی دانند و …». یزدانی با نگاهی به غایت نقادانه، پرده از چهرۀ این مدعیان نوخواهی برمی دارد و بنیادِ ایمانیِ آئین باب را «بیان منطق آن ها اعتقاد به وحی استوار است» اعلام می کند. با چنین باور به وحی پیداست که باید «هرگونه سرپیچی از احکام کتاب بیان یا تردید دراعتبار آن ها، کفر و ارتداد شمرده میشود. مفاهیم آزادی وعدالت چارچوب دینی دارند. نوع حکومت آرمانی نیز حکومت دین سالار قدیسان بابی – ازلی است». گفتن دارد که برخی از پیشگامان مشروطیت، با تمایلات نزدیک به ازلی ها، و دراشنائی با اندیشه های آنان دررابطه بوده اند. «برخی ازکسانی که، درست یا نادرست، ازلی شناخته می شند – مانند ملک المتکلمین، سیدجمال الدین واعظ اصفهانی، یحیی دولت آبادی و میرزا جهانگیرخان درزمرۀ رهبران مردمی تندرو وبا نفوذ مشروطه درآمدند» از نزدیکی شادروان ثقه الاسلام تبریزی وآیت الله سید محمد طباطبائی وستارخان نیز با ازلیان کم و بیش بین مردم سخنانی رایج بود. یزدانی با شکافتن اندیشه های ازلیان وتأثیرآن در پیشروان مشروطه ازجهانگیرخان، این پرسش را پیش می کشد که : «دیدگاه اجتماعی – سیاسی او چندان تفاوتی به نگرش دیگر روشنفکران متجدد میهنش نداشت. دیدگاه سیاسی و اجتماعی او را اندیشه های دیگری شکل دادند که درآئین ازلی پیدا نمی شدند.» با این حال نباید فراموش کرد که در دگرگونیهای اجتماعی – سیاسی هرگونه تغییرات مسئلۀ روز میشود و باشور ی برسرزبان ها میافتد ونقل مجالس ومحافل میگردد. یکی از اندیشمندان چهان نیزگفته است که «هیچ کار بزرگی درجهان بی شور و شیفتگی به انجام نمی رسد.». آنچه عاید مردم میشود برنامه های بنیادی ست که برای رفاه و تأمین عدالت اجتماعی با مبارزه به دست میآورند.

با تشکیل گروه اجتماعیون عامیون درتهران، یزدانی دراین بررسی، نگاهی دارد به این گروه وتاریخ شکل گیری آن با تاثیر از شاخۀ بلشویک، سوسیال دموکرت روسیه. «چند روشنفکر مسلمان یک گروه مطالعه سیاسی درباکو تشکیل دادند». طولی نکشید که در «دسامبر ۱۹۰۵ فرقۀ اجتماعیون عامیون ایرانیان درباکو شکل گرفت». تقسیم شدن گروه به ۲ بخش و ایجاد یک گروه مخفی به نام فدائیان، که «مأمور انجام عملیات ضربتی، نظامی تروریستی بودند. به هنگام مأموریت اسلحه و بمب دراختیارشان گذاشته می شد »، خلاف افکاربنیانگزاران و درتبیین برباد رفتن آمال اولیۀ روشنفکران مسلمان بود که نویسنده به هشیاری یادآورشده است. این درحالی است که درساختار رسمی هیج یک ازاحزاب سوسیالیست اروپائی، مانند حزب سوسیال دموکرات روسیه، وجود نداشت». این روش مخفی کاری تروریستی، تنها (حزب سوسیالیستهای انقلابی وچودداشت ) ص ۴۱.SR

در سلطنت ۴۸ سالۀ ناصرالدینشاه ا درحدود ۳۶ عنوان نشریه ادواری منتشر می شد، که دردورۀ دهساله مظفرالدین شاه .به پنجاه وهشت عنوان رسید. با افتتاح مجلس اول در مهرماه ۱۲۸۵ روزنامه «جریده ملی» به پشتیبانی انجمن ایالتی آذربایجان درتبریزمنتشرشد. این برای « نخستین بار بود که روزنامه ای بدون اجازه حکومت خودکامه درایران منتشر می شد» ص۵۷ . یک ماه پس ازآن بود که روزنامه مجلس در تهران منتشر شد. «این روزنامه با دستخط مطفرالدین شاه اجازه انتشار یافت.» گسترش روزنامه نگاری درشهرها دگرگونی های نوآوری را به دنبال داشت. افق های تازه ای گشوده شده بود که مردم را با اندیشه های نو آشنا می کردند. عصرمشروطه سیمای کهن و پوسیدۀ جامعه را بهم ریخته بود. روزنامه ملانصرالدین که درباکو منتشرمی شد آزادانه درآذربایجان و تهران و دردیگرشهرها در دسترس مردم بود. مقالات گزنده با کاریکاترها که عاملان جهل را به باد انتقاد میگرفت، خشم ولیعهد که حاکم آذربایجان هم بود، را برانگیخت. به تشخیص علما مطالب کفرآمیزبود. بیداری عوام را برنمی تابیدند. ضبط ملانصرالدین به جایی نرسید. بافشار آزادیخواهان تبریز و میانجیگری نمایندگان آدربایجان درمجلس باردیگر به آزادی پخش شد» ص ۶۲
صوراسرافیل درمقایسه با دیگرنشریات زمانه «اندیشه های سامان یافته و ایدئولوژیک داشت و به تندروی خود چارچوبی مشخص می بخشید».اودرحل مسائل ومعضلات کلیدی جامعه دررواج نوآفرینی هائی بود که دگرگونیهای بنیادی را پی یزی می کرد. یزدانی، دربستر رویدادها وشناساندن روح زمانه، ازقول محمداسماعیل رضوانی رویات می کند.

روایتِ پژوهشگر ازقول محمداسماعیل رضوانی، درشناساندن رویدادها وروح زمانه شنیدنی ست: «مشروطیت قیامی بود درمخالفت با همه سنت ها وآداب وعاداتی که عرف وعادت طی چندقرن درایران پدیدآورد.» به باور او، گسست از عرفیات وعادات دست و پا گیر، با عوامل درهم تنیدۀ «منادیان جهل» اکثریتِ جامعه را نیز دربرمی گیرد.

درفصل ۳ صحنه سیاست: یزدانی، پس از اشاره به فضای اجتماعی و اتحاد گذرای برخی طبقات فرادست، ار جنب وجوش و نجوای آرام تکان ملی سخن میگوید. وسپس سرمقاله شماره یکم صور اسرافیل با عنوان «دوکلمه خیانت» به قلم دهخدا را روایت میکند. سرمقاله خطاب به شاه است شاه مستبدی که درپی آن همه جنایتهای خانمانسوز سرانجام از کشورگریخت پناهدۀ روس ها شد. آنچه دراین سرمقاله پُرمغز و گزنده، عبرت آموز و بسی پندآموزاست : « شاه دو راه دربرابرخود دارد: حالت ابوعبدالله شقی اسپانیولی و میکادوی ژاپنی هردو ثبت تواریخ وآثار هستند وعالم نیز به حسب ظاهرعالم اختیار، و انسان هم فاعل مختار» پایان زندگی هردو: یکی ننگین وبدنام وآن یک موجبات سرافرازی ملت ژاپن گردید. بنگرید به زیرنویس کتاب ص۹۴. دراین بخش، از۳۲ شماره صوراسرافیل چاپ تهران، انعکاس تلگراف ها درهمان روزنامه، پرده از مظالم حکوت کرمان و به ویژه میزراعبدالحسین و پسرش فیروزمیرزا نصرت الدوله فرمانفرما و حیف ومیل های مالی و تقلبات و فسادآنها برداشته شده، افشاگری ها که تکان دهنده است؛ و بیانگرآزادی بیان در اوان شکوفائی و نوپائی مشروطیت. ازمافیای حکومت کرمان تحت نام شبکه خانوادگی: « نایب الحکومه، کلانترشهر، گردانندۀ حکومت، حاکم رفسنجان و انار، حاکم اقطاع و افشار ومجتهد شهرهمه ازیک خانواده بودند.»۱۱۶

درفصل ۴ زمین و برابری: صوراسرافیل با توجه به به انگیزه های انقلاب فرانسه وبررسی تضادها، براین مسئله باور داشت که « تضاد محصول جامعه ای بود که درآن مالکیت خصوصی رواج داشت». یزدانی، با نگاهی به آرای فلاسفه و روشنگران و«اصحاب دائره المعارف» و تأکید برمقولۀ آزادی وبرابری، تضادِ آن دو را نیز برمبنای آرای لیبرالیسم و سوسیالیسم مطرح میکند. همو، با انگشت نهادن روی کمبودهای جنبش مشروطیت ایران، اشارۀ جالبی دارد که درآن دوران بحرانی و پُرالتهاب : « صوراسرافیل به بحث مفصلی درباره مسئلۀ ارضی ایران گشود رساله ای که به صورت مقاله های پیوسته از شماره ۱۷ تا ۳۰ درصوراسرافیل منتشر شد». پژوهشگر درباره نویسنده ویا نویسندگان این مقالات به کنکاش میپردازد که کاربسیارشایسته وبحاست؛ اما به قلم هرکسی و به هرمنظوری که بوده باشد، صوراسرافیل این معضل ریشه دار اجتماعی را به اطلاع همگان میرساند وراه حل ها را هم نشان میدهد گو این که دراین پیمان و تعهد اجتماعی، سرِ پُرشورش را عاشقانه برباد میدهد.

یزدانی، درپایان این فصل اشاره ای دارد به: اندیشه های سیاسی ومهارعقاید سیاست های عملی وگرایش صوراسرافیل به سوسیالیسم و یادآوری این نکته مهم « روزنامه [صوراسرافیل] گوشه هایی ازبرنامۀ آن احزاب [سوسیالیست] را به خدمت گرفت، اما پیروآن ها نشد. این یکی ازنخستین نمونه های اندیشۀ مستقل سوسیالیستی در کشورما بود».
بی تردید این بخش کتاب با تحلیل و اطلاعات بیشتربه ویژه دربارۀ محدودیتِ مالکیت زمین های زراعتی به کشاورزان و دهقانان، وشکافتن مکتب های سیاسی ازخواندنی ترین فصل این دفتر پرباراست.

فصل پنجم : برخورد دوجهان. نویسنده دراین فصل نیز فعالیت های صوراسرافیل را دنبال می کند. با شکافتن سنت و مدرنیته با دیدگاهی روشن و زبانی ساده و همه فهم، مفهوم واقعی سنت را شرح میدهد. دراین تقسیم بندیِ ضروری، به درستی مینویسد: «تجدد، این جهان ایستا و بسته را برهم زد.» و سپس برخوردهای اصحاب دینی کلیسا وسایرادیان را با پیامدهای تجدد شرح میدهد. روشنگران عصرتجدد با آگاهی از قدرت خلاقه انسان وعقل وشعور ذاتی مردم پیشگامان ادیان را به باد انتقاد گرفتند «فیلسوفان کلیسارا عاملی سراپا منفی می دانستند. بسیاری ازآن ها به الهیات مسیحی بی اعتقاد بودند وروحانیان رادچار فساد و انحطاط اخلاقی می دانستند» بر این مسئله حیاتی پای می فشردند که : «به جای مسائل آن جهانی، به جهان کنونی توجه شد.[شود] عقل و تجربه جای به جای اعتقاد به نیروهای دیگرنشست» اوج درگیری صوراسرافیل با سنتگرایان دراین بخش روایتِ تلخی ست از ریشه های جهل عمومی، که نویسنده به درستی توضیح داده است.

درفصل ششم: چرند و پرند. نقش یرجسته دهخدا، در صوراسرافیل با داستان هایی با زبانی عام پسند و با نثری پخته و روان و عظمت کار ونفوذش درجامعه، زمانی اوج میگیرد که زمانۀ رخدادها ۹۵% مردم بیسواد و آن باسوادها نیزغیرازعلمای دینی، و اندک جماعتی، با اندک سواد بازاری ومیدانی؛ استقبال جامعه ای ملتهب از روزنامه ها در جهت آگاه شدن از تحولاتِ ناشناخته ها مایۀ شگفتی ست. دورانِ نه چندان کوتاه، اما سرنوشت ساز در آستانۀ دگرگونیها که امید رهائی ملتی ازغل و زنجیر استبداد و خفقان را داشت که به کمال نرسید اما، با همه کاستیها افق های تازه ای گشود رو به تمدن جهانی. وتمرین ملتی درتاریک و روشنای سنت و مدرنیته با امید وامید آفرینی در رهیدن از گرداب جهل وعادت های کُهن؛ و تجربه ای دیگری شد و، لوده دهنده ی ساده لوحی و بی اندیشگی های ریشه دارِ ملی.

رئیس جمهور محبوب مخملباف در ونیز… رهیار شریف

کهن ترین جشنواره ی سینمایی دنیا، در هفتاد و یکمین سال برگزاری اش، آثاری از سه فیلم ساز ایرانی را هم در برنامه هایش جای داده که این موضوع با توجه به دوری سینمای ایران از جشنواره های جهانی در سالهای اخیر موضوع قابل توجهی به حساب می آید.

E7235610-F93D-46D5-AC19-E66C3E2BD088_cx0_cy7_cw0_mw1024_s_nدر این میان، حضور دو فیلم ساز معترض که در جریان انتخابات پیشین ریاست جمهوری از سینمای تماما دولتی ایران طرد شده بودند، نکته ای شایان توجه برای اهالی سینمای ایران است. در بین این سه فیلم، ” قصه ها ” ی رخشان بنی اعتماد در بخش مسابقه و ” پرزیدنت ” محسن مخملباف در بخش افق ها به نمایش در آمده اند و فیلم مخملباف گشایش گر این بخش نیز بوده است.

خانم بنی اعتماد، که در جریان حوادث پس از انتخابات از جمله ی هنرمندانی بود که در کنار مردم قرار گرفته و در شرایط سخت و از داخل ایران، با امضای بیانیه ها و مصاحبه های فراوان در نکوهش خشونت حکومت گفته بود؛ به واسطه ی همین حرف های انسان دوستانه اش، برای چند سالی از کار و فعالیت در ایران باز ماند و ” قصه ها ” یش را در صف ممیزی دید.

فیلم اخیر وی، چند سالی از نمایش در ایران محروم مانده و حالا برای اولین بار در ونیز به روی پرده می رود. دومین فیلمساز ایرانی ونیز که در جریان اعتراض به خشونت های خیابانی در کنار بنی اعتماد قرار می گیرد اما، در آن دوران در ایران زندگی نمی کرد و در خارج از ایران به خشونت های خیابانی خیره شده بود؛ محسن مخملباف در اقدامی جالب پا را از شیوه های مرسوم اعتراض یک هنرمند فراتر گذاشت و عملا در قامت یک مرد سیاسی ظاهر شد.

همین موضوع هم سبب شد تا فعالیت های سینمایی او برای چند سالی تحت الشعاع آثار و عقاید سیاسی اش قرار بگیرد. او که در تمام سالهای قبل هم خواهی نخواهی یک فیلمساز سیاسی به شمار می رفت و در بیشینه ی فیلم هایش ارتباط نزدیکی با سیاست داشت ( و در دوران رژیم پیشین هم روزهای زندان را تجربه کرده بود ) در فیلم آخرش هم، هم آن طور که از عنوان اثر بر می آید، یک سوژه ی کاملا سیاسی را برای روایت انتخاب کرده.

هر چند که خود آقای مخملباف این فیلم را در خدمت زندگی بهتر انسان ها معرفی کرده و گفته که در این فیلم کوشیده تا نگاه مخالف خشونت را دامنه ی وسیع تری ببخشد.
او در ادامه ی صحبت هایش با ارباب جراید، فیلمش را ” ماندلایی ” دانسته و همچنین گفته که در دنیای امروز که وحشی گری و خشونت از ارکان جدایی ناپذیرش شده، حضور تنها یک ماندلا برای برقراری صلح و آرامش کافی نیست.

وی که در فیلم های پیشینش هم به ممالک شرقی سفر کرده و در افغانستان و تاجیکستان و هند فیلم ساخته بود، این بار به گرجستان رفته و فیلم آخرش را به کمک بازیگران حرفه ای این کشور ندارک دیده. جالب اینکه تعداد این بازیگران حرفه ای در آماری جالب توجه پنجاه نفر عنوان شده.

آقای مخملباف گفته که این فیلم به تراژدی های آماده از یک انقلاب در جامعه می پردازد و دشواری های روزهای قبل و بعد از انقلاب را روایت می کند.

محسن مخملباف

محسن مخملباف

محسن مخمباف که در سالهای دهه ی هفتاد از جمله ی مشهورترین فیلم ساز های ایران در میان مخاطبین غربی به شمار می رفت در سالهای دهه ی هشتاد و نود با موفقیت پیشینش فاصله ای دراز گرفت و هرگز نتوانست تا روزهای خوب قبل را تکرار کند.
فیلم های آخر او، که اجازه ی اکران در ایران نداشتند، از جانب جشنواره ی معتبر خارجی و همین طور مردم و منتقدین داخلی با واکنشی سرد مواجه شدند، تا نام او رفته رفته از صف فیلم سازهای معتبر ایران کنار رود.

حال باید منتظر اکران عمومی این فیلم در سینماهای اروپا ماند و واکنش مردم و مطبوعات نسبت به آخرین اثر او را دید تا برای قضاوت باب ادامه ی زندگی هنری او، گواه و شواهد بیشتری در دست داشت. این اکران عمومی بناست تا در روزهای اولیه ی ژانویه ی آتی و از کشور فرانسه شروع شود.

اما، سوای از محسن مخملباف و رخشان بنی اعتماد، سومین فیلمساز ایرانی حاضر در ونیز، رامین بحرانی ست که اصالتی ایرانی دارد، اما در آمریکا متولد شده و طبیعتا فعالیت های هنری اش را در آن کشور دنبال می کند. او به روایت مطبوعات یکی از مستعد ترین کارگردان های نسل جدید سینمای مستقل آمریکا محسوب می شود و نو آوری های فراوانی در نگاه سینمایی اش دارد. آقای بحرانی نیز با فیلم ” نود ونه خانه ” در جشنواره حاضر است.

سیمین بهبهانی، بانوی غزل معاصر / دکتر شاداب وجدی

شعر سیمین همه بیت الغزل معرفت است/آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش

65612
سیمین یکی از قلّه های شعر معاصر فارسی و وجود عزیزش نمونه درخشان انسانیت و شهامت بود. نور تابانی که در سراسر شعر سیمین بهبهانی می بینیم بازتابی است از شخصیت او، شخصیتی که در برابر کاستی ها نمی تواند خاموش بماند. می گوید:

کولی برای نمردن باید هلاک خموشی
یعنی به حرمت بودن باید ترانه بخوانی

اعصار تیره دیرین در خود فشرده تنت را
بیرون گرا که چو نقشی در سنگواره نمانی

این دو بیت نقطه مرکزی دایره ای است که هستی شعر سیمین بهبهانی را با همه تصویرها و ضرب آهنگ های برآمده از وزن و همنوایی کلمات در خود جای می دهد. سیمین بهبهانی به حرمت هستی ترانه می خواند و هم از این رو تمامی جلوه های هستی را، از زشت و زیبا، در شعر خود جای می دهد. شعر سیمین درختی است با شاخه های بسیار که پربارترین آنها عشق به انسان است و من از میان همه ویژگی های شعر سیمین می خواهم تنها به همین شاخه پربار اشاره کنم. از آن روزهایی که سیمین همراه با غزل دوبیتی های متوالی هم می سرود این نور و گرمی در شعرهایش احساس می شد: گرمی ناشی از عشق به انسانیت و بویژه عشق به انسانهای محروم. در همه این شعرها شاعری را می بینیم که با دردها و رنجهای انسانهای محروم و رنج کشیده جامعه نفس می کشد: شعرهایی مانند “نغمه روسبی”، “جیب بر”، “معلّم و شاگرد”، و “به سوی شهر” که در همه آنها مسائل اجتماعی و دردهای انسان نه به صورت شعار بلکه با بیانی شاعرانه و بسیار نزدیک به متن زندگی مطرح شده است. در این شعرها شاعری را می بینیم که ذهنش آمیخته است با غمنامه زندگی همنوعانش.

BudaUp4IcAAL9Qpسالهای بعد می بینیم که سیمین تنها قالب غزل را برای بیان بر می گزیند امّا اوزان رایج را برای بیان اندیشه های خود کافی نمی بیند و به ابداع وزنهایی آغاز می کند که بتواند گردونه اندیشه ها و عواطف وسیع تر و امروزی تر باشد. درباره این وزنها به ذکر این نکته اکتفا می کنم که وزنهای ابداعی سیمین از آهنگ طبیعی کلام برخاسته است و مصراعها همه از پاره های جملاتی است که با آنها گفت و گو می کنیم. به همین دلیل در بسیاری از غزلها هیچ تغییری در بافت طبیعی جمله داده نشده است و سیمین بدون تکلف و با صمیمیت با ما گفت و گو می کند. یک قسمت از نزدیکی هایی که با شعر سیمین احساس می کنیم و عبور از پل رابطه را آسان می کند طبیعی بودن این وزنهاست و جدا نبودنشان از کلام روزمرّه. این را هم در پرانتز بگویم که گزینش غزل که یکی از فرمهای کلاسیک شعر فارسی است، آن هم در زمانی که همه شاعران به سوی شعر نیمایی جلب شده اند، خود شهامتی است، زیرا در خلاف جریان آب شنا کردن هم شهامت می خواهد و هم قدرت. و امّا محتوای غزلها: در سالهای بعد از انقلاب، و بویژه در سالهای جنگ با عراق، نبض شعر سیمین همچنان با دردهای هموطنانش همنواست. این همنوایی را از جمله در شعرهای “شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد”، “دوباره می سازمت وطن”، و “این کجا سپیده دم است” می بینیم. در گذر همین سالهاست که سیمین در کتاب “کلید و خنجر” می نویسد: “ما نویسندگان واژگان خود را از میان دود و آتش و خون و از میان جهل و جنگ و جنون گذر داده ایم. ما نوشته ایم تاریخ را، اما نه شمار جنگ زدگان و کشتگان و شهیدان و معلولان و اسیران را بل که علل را، نفس تخریب را، چرایی ها را، چگونگی ها را. می گویید نه؟ کتابهایمان را بخوانید”. در این بیان تاریخ بسیاری از شاعران دیگر نیز با سیمین همنوایی دارند. تاریخ ارقام و آمار را ارائه می دهد و شاعر حقایق ملموس را. سیمین می گوید: “شعرهای خود را پیش رو گذاشته ام؛ از سالهای پس از ۱۳۵۷ چه می تواند باشد؟ دفترهامان را باخون نقش زدیم. بی گمان از آن همگان هم از این دست است”. می بینیم که سیمین تکروی نمی کند بلکه خودش را همراه و هم قدم با سایرشاعران می بیند.

در شعرهایی که سیمین در جریان جنگ ایران و عراق سروده است می بینیم که از تشبیهات و استعارات زیبا خبری نیست (بر خلاف غزلهای عاشقانه سیمین که مملو از زیبایی های برآمده از صنایع شعری است). در این شعرها آنچه هست جریان ساده و طبیعی زندگی است. مثل این که سنگینی و دردناکی روزهای جنگ حوصله ای یا در واقع جایی برای آرایه های شعری باقی نگذاشته است. اما تصویرهای این شعرها جاندار و طبیعی است. می گوید: “اخبار تازه چه داری؟ / امروز نوبت شیر است / خوب است و خوبتر از این / سیگار و چای و پنیر است / چیزی از جبهه شنیدی؟ / چیزی نظیر همیشه / بیداد کشته دشمن / فریاد خصم اسیر است”. می بینیم که در اینجا شعر چقدر به زنگی آمیخته است. و وقتی می گوید: “از یوسفت خبری شد؟ / دیروز نامه اش آمد”. در پشت همین ضمیر کوچک “ت” احساس شدید مادری و نوعی مهربانی توأم با درد نهفته است. همین “ت” کوچک چندین لایه احساس به این مصرع می دهد. و باید توجه کرد که در اینجا سیمین چگونه قالب کلاسیک را که سطح زبان ادبی است و زبان فاخر ادبی می طلبد با سطح دیگری از زبان یعنی خودمانی ترین و صمیمی ترین سطح زبان گفتاری در هم آمیخته است، بی آن که ناهماهنگی و جدایی بین این دو سطح احساس شود. این خود هنر بزرگی است.

در همین سالها در شعر دیگری از سیمین می خوانیم: “این سال چارم جنگ است / اخبار ساعت شش گفت / تصمیم صلح ندارند / این رأی مرشد پیر است / دیگر نمانده جوانی / کودک ذخیره جنگ است / این رودخانه بتدریج / با خون ادامه پذیر است”. در شعر دیگری، شعری که زندگی در آن جریان دارد، می گوید: “امروز برف می بارد / یک ظرف آش دلخواه است / با گوشت؟ / نه، چه می گویی؟ / دستم ز گوشت کوتاه است / سبزی؟ زیاد هم بد نیست / سبزی میان یخبندان / زرد و گران و آلوده / یک مشت گل پر از کاه است”. در ادبیات فارسی داریم شعرهایی که مضمونشان گفت و گوی بین دو نفر است: “گفتم غم تو دارم / گفتم غمت سر آید / گفتم که ماه من شو / گفتا اگر بر آید”. اما در اینجا سیمین “من گفتم و او گفت” را حذف کرده است؛ و با این همه طبیعت مکالمه در شعرش هویداست.

یکی از خصوصیتهای والای شعر سیمین در آن است که او در خارج از چهارچوب ایدئولوژیک با ما سخن می گوید و شعرش تنها سرشار از عواطف انسانی است. در “کلید و خنجر” می نویسد: “انقلاب به ثمر می رسد / عکس هول انگیز کشتگان / چاپ شد در فوق العاده ها / در دست پیر و جوان می چرخد / فریاد می زنم نمی توانم ببینم / جنازه بر زمین است / که بر خطوط مهیبش / گلوله نقطه چین است”. در جای دیگری از “کلید و خنجر” می خوانیم: “در اریبهشت ۵۹ روح جنگ طلبی را در شاگردانم، از پسر و دختر، مشاهده می کنم. وحشت زده می گویم: ای کودک امروزین / دلخواه تو گر جنگ است / من کودک دیروزم / کز جنگ مرا ننگ است”. می بینیم که سیمین کسانی را که مخالف او فکر می کنند محکوم نمی کند و بدین ترتیب در شعرش وسعت را ارائه می دهد. این وسعت نظر و سعه صدر را حتی در مورد کسانی دارد که با او به دشمنی برخاسته اند. سیمین در یکی از غزلهایش هنگامی که بعضی از نشریات نیش قلم او را متوجه او کرده اند می گوید: “مار اگر خانگی است در امان می گذارمش / گرچه بیداد می کند همچنان دوست می دارمش” این نوعی تفکّر مسیحایی است، تفکّری که از عشق و محبت سرچشمه می گیرد، آن هم در زمانه ای که کینه و انقامجویی تجویز می شود. هر کسی نمی تواند این ظرفیت، این قابلیت، و این بزرگواری را داشته باشد.

در ابتدا گفتم که یکی از ویژگی های شعر سیمین دفاع از محرومان جامعه است و البته شعر سیمین نمی تواند خالی از دفاع از کسانی باشد که بر آنها ستم مضاعف رفته است – یعنی زنان. سیمین در کولی واره هایش، که به گفته خودش می تواند در وجود “او” چه آسان بسراید و به نظر من اوج زبان شعری سیمین است، از بار ظلمی که زنان در قرنهای گذشته بر دوش کشیده اند سخن می گوید. در “کولی واره چهارم”: “جور قرون گذشته / ره جسته در استخوانت / با این دمل برنیاید / نشترگذار زمانه”. در “کولی واره پانزدهم” می گوید: “بالا گرفته کار جنون / کولی، دوباره زار بزن / بغض فشرده می کشدت / فریاد کن، هوار بزن / آتش گرفته جان و تنت / پوشیده بس نشد سخنت؟ / شد تیره جان روشن تو / این پرده را کنار بزن / حق حق فکنده حق طلبی / آخر نه کم ز مرغ شبی / دیوار خامشی بشکن / گلبانگ یار یار بزن”. و در کولی واره یازدهم می بینیم که چگونه زشتی و قباحت سنگسار را با زبانی سرشار از عاطفه بیان می کند. این کولی واره این گونه آغاز می شود: “سوار خواهد آمد / سرای رفت و رو کن / کلوچه بر سبد نه / شراب در سبو کن”. و چند مصراع بعد: “زگوشه خموشی / سه تار کهنه برکش / سرودی از جوانی / به پرده جست و جو کن / سکوت سهمگین را / از این سرا بتازان / بخوان، برقص، آری / بخند و های و هو کن / سوار چون در آید در آستان خانه / گلی بچین و با دل نثار پای او کن / سحر که حکم قاضی رود به سنگسارت / نماز عاشقی را به خون دل وضو کن”. به پایان این کولی واره که می رسیم مثل این که در فضای شعر حافظ تنفس می کنیم. سیمین در پایان این شعر کلماتی را که در محدوده کلمات مذهبی هستند به کار می برد، مانند نماز و وضو. اما در بافت کلام با به کار بردن کلمه “عاشقی” به همراه نماز و خون دل برای وضو زهر معنای مذهبی را می زداید و نماز و وضو را در هاله معانی جدید قرار می دهد که با پاکی و فداکاری همراه است.

آخرین نکته ای که می خواهم در این باره بگویم آن است که ممکن است ممکن است گفته شود که این گونه غزلهای اجتماعی هنگامی که شرایط اجتماعی تغییر کند ممکن است اثر خود را از دست بدهند. این سخن در مورد شعر هایی که بظاهر شعر هستند اما از جوهر شعر تهی هستند صادق است ، اما در مورد شعرهای سیمین چنین نیست. در اینجا می رسیم به این نکته که آنچه شعر را پایدار نگاه می دارد زیبایی ای است که شاعر در بیان و بافت شعر عرضه می کند و شعرهای اجتماعی سیمین از این خصوصیت برخوردارند.

ترانه ای از پتسی کلاین با ترجمه ی فارسی / بوسه های فراموش نشدنی… محمد سفریان

پتسی کلاین

پتسی کلاین

دوران زندگی حرفه ای اش کوتاه بود. بسیار کوتاه. اما او در همین مجال اندک، تاثیری شگرف بر موسیقی محلی و مردمی کشورش گذاشت و بسیاری از ترانه های همیشه سبز تاریخ را برای صندوق خانه ی فرهنگ آدمیزاد باقی گذاشت.
حرف از پتسی کلاین، بانوی موسیقی محلی و مردمی آمریکاست که در میانه های سومین دهه ی زندگی اش، و با حادثه ی سقوط هواپیما دنیای زنده ها را بدرود گفت و رفت.
ترانه ی اخیر از جمله ی شیرین ترین و دلنشین ترین عاشقانه های اوست که علاوه بر صدای زنانه و مهربان، از نعمت ترانه ی ناب و موسیقی تاثیر گذار هم بهره گرفته تا این طور یکی از برترین و فاخر ترین عاشقانه های دنیا را بسازد.
متن ترانه، ترجمه ی فارسی و ویدئوی اجرای او، همه در زیر آورده شده اند. بخوانید و ببینید و گوش کنید و با ساده ترین و ممکن ترین حیلت به جنگ ناملایمات زندگی روید، که به قول شاعر ما نی خوش نغمه و مرغ خوش آهنگ؛ اندوه می برند از خاطر تنگ.
دیگر اینکه، مجله ی موسیقیایی چمتا در برنامه ای این هفته اش به سراغ زندگی و آثار و احوال این خواننده ی بزرگ رفته و ترانه های ماندگار او را معرفی کرده. وقت اگر یارتان بود؛ لذت شنیدن موسیقی او را از روح و جانتان دریغ نکنید.
این برنامه، عصر شنبه به وقت بریتانیا به روی آنتن تلویزیون جهانی ایران فردا می رود. شما همچنین می توانید ویدئوی این برنامه و بایگانی تمام برنامه های پیشین را در صفحه ی مربوط به چمتا در سایت ایران فردا و همین طور صفحه ی رسمی این برنامه در شبکه ی ارتباط اجتماعی فیس بوک پیدا کنید.

I fall to pieces
من خرد می شم
Each time I see you again
هر دفعه که تو رو دوباره می بینم
I fall to pieces
من خرد می شم
How can I be just your friend?
آخه چطور من می تونم فقط یه دوست معمولی تو باشم
You want me to act like we’ve never kissed
تو می خوای که من یه جوری رفتار کنم انگار که ما هیچ وقت همدیگه رو نبوسیدیم
You want me to forget (to forget)
تو می خوای که همه چی رو فراموش کنم
Pretend we’ve never met (never met)
وانمود کنم که هیچ وقت تو رو ندیدم
And I’ve tried and I’ve tried, but I haven’t yet
و من هی سعی کردم و سعی کردم اما هنو نتونستم
You walk by and I fall to pieces
تو که از کنارم رد می شی من خرد می شم
I fall to pieces
من خرد می شم
Each time someone speaks your name (speaks your name)
هر بار که یکی اسم تو رو می آره
I fall to pieces
من خرد می شم
Time only adds to the flame
و زمان فقط کارم رو زارتر می کنه

You tell me to find someone else to love
تو بهم گفتی که یه یار تازه پیدا کنم
Someone who’ll love me too (love me too)
یکی که من رو دوست داشته باشه
The way you used to do (used to do)
همون جوری که تو داشتی
But each time I go out with someone new
اما هر بار که با یه آدم تازه می رم بیرون
You walk by and I fall to pieces
تو از کنارم رد می شی و من تیکه نیکه می شم
You walk by and I fall to pieces
تو رد می شی و من داغون می شم

رومی بی اجازه ماند…. وزارت خارجه به نوازنده های بنام خارجی ویزا نداد / بهارک عرفان

سرانجام پس از کش و قوس های فراوان؛ کنسرت بین المللی حافظ ناظری که در خبرها از آن با عنوان ” سمفونی رومی ” یاد شده بود؛ لغو شد و علاقه مندان موسیقی ملل در ایران پس از ماه ها انتظار، جای شرکت در کنسرت و لذت بردن از اجرای اساتید موسیقی دنیا، خبر لغو این برنامه را دریافت کردند.

کنسرت مذکور بنا بود تا در روز چهاردهم شهرویور ماه جاری و با نوازنده‌های بین‌المللی و شهرام ناظری در تالار وزارت کشور تهران برگزار شود. کلیه مقدمات لازم برای برگزاری باشکوه این کنسرت در تهران هم به مدت شش‌ماه درحال انجام بود، ولی رایزنی‌های انجام‌شده برای صدور روادید نوازنده‌های سرشناسی که قرار بود در این برنامه حضور داشته باشند، در این مدت به نتیجه نرسید. سرانجام باتوجه به مدت‌زمان اندکی که تا تاریخ موردنظر باقی مانده بود، این برنامه لغو شد.

” حافظ ناظری ” پس از لغو این برنامه، گفت:

” هدف ما برای این کنسرت اجرای برنامه‌ای متفاوت و با کیفیت بالا برای مردم عزیز ایران و درعین‌حال نشان‌دادن و معرفی فرهنگ ملی ایران به جهان بود. خبرهایی که در رسانه‌های جهانی درباره آلبوم «بعد یازدهم» منتشر شده، نگاه جهانیان را بیشتر از گذشته به‌سمت موسیقی ایران معطوف کرده و این کنسرت می‌توانست فرصت مناسبی برای نشان‌دادن بیش‌تر ظرفیت‌ها و واقعیت‌های فرهنگ و جامعه ایرانی به جهان باشد… ”

او که سالهاست در آمریکا زندگی می کند، در ادامه ی حرف هایش، همچنین یادآور شده:

” من سال‌های سال دور از وطن برای چنین روزی لحظه شماری می کردم و هماهنگی‌های بسیاری برای اجرای این برنامه انجام داده بودیم ولی متاسفانه تا این لحظه روادید این هنرمندان صاحب نام صادر نشده است و ما زمان بسیاری را برای برگزاری این کنسرت از دست دادیم و همین باعث شد کل برنامه را لغو کنیم… ”

این طور که پیداست، ” سمفونی رومی” ربطی به اشعار مولانا جلال الدین بلخی ندارد. بنا به توضیح دست اندرکاران این برنامه، سمفونی فوق الذکر، یک پروژه گسترده موسیقایی است که تلاش می‌کند موسیقی غرب و شرق را به هم نزدیک کند. آلبوم «بعد یازدهم» که در سال ۱۳۹۲ منتشر شد، بخشی از پروژه سمفونی رومی است.

«دیپاک چوپرا» (فیلسوف هندی)، «ذاکر حسین» (نوازنده سر‌شناس ساز «طبلا» و برنده نخستین جایزه گرمی در بخش World Music سال ۱۹۹۲ و نامزد دریافت جایزه گرمی در سال ۲۰۱۱)، «گلن ولز» (نوازنده سازهای کوبه‌ای و برنده چهار جایزه گرمی)، «مت هایموویتز» (نوازنده ویلنسل و نامزد دریافت چندین جایزه گرمی)، «پاول نیوبائر» (نوازنده ویولا و کاندیدای جوایز متعدد جهانی) و «ژوهانس موزر» (نوازنده مطرح ویولنسل) از جمله نوازندگانی‌ بودند که قرار بود از کشورهای دیگر به ایران بیایند و شهرام و حافظ ناظری را روی صحنه تالار وزارت کشور همراهی کنند، اما وزارت امور خارجه به آنان ویزا نداد.

nazeri_1اما علاوه بر سهل انگاری وزارت خارجه در فراهم آوردن شرایط لازم برای تبادل های فرهنگی، برخی از کارشناسان سنگ اندازی های شورای عالی موسیقی را هم دیگر دلیل لغو کنسرت دانسته و ذهنیت سنت گرای حاکم بر این شورا گواه این ادعا دانسته اند.

در همین باب؛ ” هوشنگ کامکار ” که یکی از اعضای عالی شورای موسیقی است، پیش از لغو کنسرت «سمفونی رومی» در روزنامه شرق مقاله‌ای در انتقاد از شیوه‌های رسانه‌ای حافظ ناظری نوشتخ و او را به بی‌دانشی متهم کرده بود.

کامکار در این مقاله بر حافظ ناظری خرده گرفته و گفته که او برای بازارگرمی از نوازندگان خارجی‌ و نام‌های لاتین مانند «سمفونی» و «سوئیت» استفاده کرده و سعی کرده تا با این حیله، اثرش را مهم جلوه دهد.

هوشنگ کامکار در ادامه ی این مقاله، همچنین، حافظ ناظری را به جلوه‌فروشی رسانه‌ای و خودبزرگ‌بینی متهم کرده و گفته که او قصد رقبت با پدرش را دارد.
در دیگر سو، حافظ ناظری هم به روزنامه شرق گفته که لغو این کنسرت زیان مالی سنگینی را به او تحمیل کرده و به اعتبار موسیقی معاصر ایران در نزد جهانیان هم صدمه زده است.
لغو این کنسرت در شرایطی اتقاق می افتد که از جمله شعارهای بنیادین دولت روحانی، یکی برگرداندن ایران به قافله ی جهانی بود و جلوگیری از انزوای بیشتر اقتصاد و فرهنگ کشور.

نگاهی به زندگی و آثار خورخه لوئیس بورخس/ نه شفا می طلبم و نه بیماری؛ من شاعرم

لیلا سامانی

روزهای پایانی آگوست مصادف است با زادروز “خورخه لوییس بورخس” نویسنده و شاعر برجسته ی آرژانتینی. کسی که خود درباره ی زادگاه اسرار آمیزش چنین می گوید:
55d5g
“در بوینوس‏آیرس زاده شدم؛ درست در دل آن شهر؛ به سال ۱۸۹۹؛ در خیابان توکومان؛ میان خیابان‏های سویی‌پاچا و اسمرالدا؛ در خانه‏ای کوچک و نامشخص که به والدین مادرم تعلق داشت. حتماً خیلی زود به محله پالرمو نقل مکان کرده بودیم؛ چون خاطرات نخستینٍ من از آن‏جا، از خانه دیگری است با دو حیاط خلوت؛ باغی با تلمبه‏ای بادی و تکه‌زمینی بایر، در طرف دیگر باغ. پالرمو در آن زمان -پالرمویی که ما در آن زندگی می‌‏کردیم – در حاشیه بی‌‏برگ و بار شمالی قرار داشت و بسیاری از مردم، شرمنده‏تر از آن که بگویند در آن‏جا سکونت دارند، به‏طور گنگ می‌‏گفتند که در شمال شهر زندگی می‌‏کنند. در پالرمو، مردمی‌ بی‌‏چیز و معمولی زندگی می‌‏کردند؛ اما عناصر نامطلوب‏تری هم بودند. پالرموی اراذل هم بود که کومپادریتوس خوانده می‌‏شدند و به سبب چاقوکشی‌‏هایشان مشهور بودند؛ اما فقط بعدها پالرموی آنان تخیل مرا به خود مشغول داشت؛ چون منتهای سعی خودمان را می‌‏کردیم – سعی بلیغمان را- تا آن را نادیده بگیریم. برخلافِ همسایه‏ مان اواریستوکاریه‏گو، که نخستین شاعر آرژانتینی بود که امکانات ادبی موجود در آن‏جا را کشف کرد.”

خورخه لوییس بورخس

خورخه لوییس بورخس

پدر و مادر بورخس با آن که هر دو از افراد تحصیل کرده و اهل کتاب آن روزگار به شمار می رفتند، اما نمادی از تقابل ایدئولوژی ها، فرهنگ ها و عقاید متضاد بودند. تضادهایی که منجر به شکل گیری شخصیت خاص بورخس گشت و “افسانه ی زندگی” او را رقم زد. او از سویی تاریخچه ی خانواده ی مادری کاتولیک و متعصبش را ورق می زد و خاطرات حماسه گونه ی آنان درباره ی شرکت در فتوحات نظامی، جنگهای داخلی و مبارزات استقلال‌طلبانه ی آرژانتین را مرور می کرد و از سوی دیگر با خاندان انگلیسی تبار و پروتستان پدری اش رو به رو بود که از سوی کاتولیک های قشری به ارتداد و بی خدایی متهم می شدند.

پرورش در این دنیای سراسر ماجرا و همهمه ، رویارویی با این ایدئولوژی های دوگانه و آموزش همزمان دو زبان انگلیسی و اسپانیایی، زمینه ی اصلی رشد فکر و شکل گیری تخیلات قوی بورخس را فراهم ساخت و او را از همان کودکی به دنیای پر رمز و راز و پیچیده ی ادبیات علاقه مند نمود.
او تفکرات ذهن متلاطم و عاری از تعصبش را با تجربه های زندگی خویش ترکیب کرده و با زبان شاعرانه اش آراسته است، به گونه ای که خود او بعدها در مصاحبه هایش این دوگانگی فرهنگی و ذهنی را دستمایه ی خلق آثار خود عنوان کرد.

بورخس، در سال ۱۹۰۸ زمانی که نه سال بیشتر نداشت، ترجمه ی اثری از “اسکار وایلد” با نام ” شاهزاده ی خوشبخت” را در روزنامه ای محلی به چاپ رساند . او سپس در سن پانزده سالگی به همراه خانواده اش عازم اروپا شد و در سویس به ادامه ی تحصیل مشغول شد. این سفر که موجب آشنایی او با زبان فرانسه و فراگیری زبان آلمانی بود، او را به مطالعه ی آثار فیلسوفانی چون نیچه و شوپنهاور علاقه مند ساخت. بورخس پس از آن در سال ۱۹۱۹ و درطی اقامتی یک ساله در اسپانیا موفق به چاپ شعر “سرودی برای دریا” در مجله ی گارسیا شد و دو کتاب دیگرش که یکی شامل مقالاتی سیاسی و دیگری مجموعه شعری با نام “سرودهای سرخ” بود را پیش از به چاپ رساندن نابود کرد.

اما بازگشت بورخس به آرژانتین مصادف بود با شعله ور شدن آتش قلم شور انگیزش. تا جایی که او در بین سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۳۰ علاوه بر چاپ هفت کتاب – مشتمل بر چهار جلد مقالات و سه مجموعه شعر” موفق به تاسیس سه مجله و همکاری منسجم و منظم با دوازده نشریه شد.

آغاز کار بورخس به عنوان داستان نویس به حدود سن چهل سالگی او باز می گردد، داستان های کوتاهی چون تلون، اوکبار، اوربیس ترتیوس، کتابخانه بابل، بخت‏آزمایی بابل، ویرانه‏های مدور و…که انقلابی در فرم داستان کوتاه کلاسیک ایجاد کردند و او را به نویسنده ی پست مدرن را ملقب ساختند. خود او در باره ی علاقه اش به داستان کوتاه و گریزش از رمان نویسی چنین می گوید:
Escritores-y-sus-gatos-Jorge-Luis-Borges
“در طول یک دوره زندگی که وقف کتاب شده است، من فقط معدودی رمان خوانده‏ام و بیش‏تر موارد هم تنها از سر وظیفه خودم را به صفحات آخر رمان رسانده‏ام. در عین حال، همیشه خواننده و بازخواننده داستان‏های کوتاه بوده‏ام… با این‏حال در مقام نویسنده، سال‏ها فکر می‌‏کردم که نوشتن داستان کوتاه از من ساخته نیست و تنها پس از یک سلسله تجربه‏های خجولانه، طولانی و بسته، در زمینه هنر روایت بود که نشستم تا داستان واقعی بنویسم. شش سال از ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۳ طول کشید تا از طرح بسیار خودآگاهانه مردان جنگیده به نخستین داستان کوتاه سرراستم، مردی از گوشه خیابان برسم… روی هر صفحه حسابی عرق می‌‏ریختم؛ هر جمله را با صدای بلند می‌‏خواندم…”

“هرگز رمان ننوشته‌ام. چه به نظر من رمان برای نویسنده نیز همچون خواننده در نوبت‌های پی‌در‌پی موجودیت می‌یابد. حال آن که قصه را می‌توان به یک‌باره خواند. به قول پو: چیزی به نام شعر بلند وجود ندارد”

خورخه لوییس بورخس از جمله مخالفان سرسخت فاشیسم و از منتقدین جدی پرون – دیکتاتور آرژانتین- بود، مخالفتی که در سال ۱۹۴۶ منجر به برکنار شدن وی از سمتش در کتابخانه ی شهرداری و انتقال او به شغل سطح پایین بازرس ماکیان و خرگوش‏ها دربازارهای عمومی‌ شد.

jorge-luis-borgesبورخس از همان آغاز شکل گیری گروه های فاشیستی و ضد یهود در آرژانتین به نهضت هایی پیوست که در جهت تقبیح جنگ با یهود و مخالفت با نازیسم مبارزه می کردند. از جمله ی این فعالیت هامی توان به رایزنی او در کمیته ی مخالفان جنگ علیه یهود و قبول عضویت در تشکیلات “‌نخستین کنگره مبارزه با نژاد‌پرستی‌” اشاره کرد. اما بورخس به همان اندازه که از این نژاد پرستی رنج می برد، از هرج و مرج و آشوبی که گریبان گیر آرژانتین شده بود نیز آزرده خاطر و بیزار بود، تاجایی که به علت مخالفت جدی اش با مبارزات مسلحانه در آمریکای لاتین – به رهبری چه گوارا – از سوی سوسیالیستها “نویسنده ی راست گرا” لقب گرفت و ازطرف منتقدان نویسنده ای نام گرفت که گرچه ناسیونالیست نبود اما به دموکراسی هم اعتقاد نداشت. بورخس در این دوران علاوه بر انتشار مقالات سیاسی و جدلی، آثار متعدد خود اعم از شعر و داستان را نیز منتشر ساخت. آثاری که در آنها مسائل سیاسی و اجتماعی عصر خود را به نمایش کشید و زشتی و پلشتی توتالیتاریسم، نازیسم و نژاد پرستی را عیان کرد:

وقتی به صلیبم می‌کشند، من باید صلیب و میخ ها باشم
وقتی جام را به دستم می‌دهند، من باید دروغ باشم
وقتی در آتشم می‌افکنند، من باید دوزخ باشم.
من باید هر لحظه‌ی زمان را نماز بگزارم و سپاسگزارش باشم
من از همه‌ی اشیاء تغذیه می‌کنم.
وزن دقیق کائنات، تحقیر، هیاهو
من باید مدافع زخم های خود باشم.
نه شفا می‌طلبم و نه بیماری
من شاعرم.

در سال ۱۹۴۴ بورخس مجموعه داستان “موجودات تخیلی” را چاپ کرد، کتابی مشتمل بر هفده داستان که به خوبی سبک خاص بورخس را به نمایش در می آورد. سبکی ادبی و فلسفی که با وهم و عناصر مابعد الطبیعه آمیخته شده و با استدلالهایی فریبنده خواننده را حیرت زده می کند. او در این کتاب از موجودات اساطیری و متون قدیمی یهود سخن می گوید که زاییده ی ذهن انسانها در طول اعصار متمادی هستند.
لیلا سامانی - نویسنده مقاله

لیلا سامانی – نویسنده مقاله

بورخس در سال ۱۹۵۰ به ریاست کانون نویسندگان آرژانتین انتخاب شد؛ اما این کانون نیز از آنجا که به یکی از معدود سنگرهای ضد دیکتاتوری بدل شده بود، بسته شد.
پس از وقوع انقلاب در سپتامبر سال ۱۹۵۵ و به قدرت رسیدن ژنرال ادواردولوناردی بورخس به ریاست کتابخانه ملی آرژانتین منصوب شد و درست یک سال بعد، نامزد احراز کرسی استادی ادبیات انگلیسی و امریکایی در دانشگاه بوینوس‏آیرس شد و در آن دانشگاه استخدام گشت.

از دیگر آثار این نویسنده آرژانتینی می‌توان به کتابهای “الف و چند داستان دیگر”، “هزار توهای بورخس”، “کتابخانه‌ بابل”، اطلس “، “ویرانه‌های مدور” و “اولریکا وهشت داستان دیگر” اشاره کرد. آثاری که به علت غنای فرهنگ و اندیشه ی نویسنده اش در زمینه های فلسفی، اساطیری و ادبیات کهن عبری، مسیحیت و اسپانیایی آنها را مبدل به آثاری اسطوره ای ساخته است:

اعمال ما، راه خود را دنبال می‌کنند
راهی که بی پایان است.
من شاه خود را کشتم
تا شکسپیر بتواند تراژدی آن را بسراید.
* کتاب اول موسی. باب چهارم. آیه ی هشتم
در نخستین صحرا بود
دو بازو، سنگی بزرگ را پرتاب کرد.
فریادی نبود، خون بود.
آنجا نخستین مرگ بود.
من نمی‌دانم، هابیل بوده ام یا قابیل.

borges9بورخس به علت یک بیماری ارثی خانوادگی ، حدود نیمی از عمر خود را در نابینایی به سر برد، او تا شصت سالگی نزد مادرش زندگی کرد و در کسوت “هومر” زمانه بخش بزرگی از آثار خود را در تاریکی خلق کرد. او که سی سال پایانی عمرش را با چشمانی بی نور گذراند، در همین سالها به اوج شهرت و محبوبیت رسید، جوایز مختلف گرفت (جایزه ادبی ناشران اروپایی- ۱۹۶۱) و برای ایراد سخنرانی مدام به اروپا و امریکا دعوت می‌شد، اما اغلب آه می‌کشید و از این که دیگر نمی‌توانست کتاب بخواند، رنگها را تشخیص دهد و هرم ، ساعت شنی و نقشه‌های جغرافیایی را ببیند اندوهگین بود، خودش می گفت:

“شهرت نیز همچون کوری به‏تدریج به سراغم آمد. هرگز آن را انتظار نداشتم. هرگز آن را نجسته بودم. نستورایباررا و روژه‏کایوا که در نخستین سال‏های دهه ۱۹۵۰ جرئت کردند و آثار مرا به زبان فرانسه ترجمه کردند، نخستین حامیان من بودند. به گمان من، اقدام پیشاهنگانه آنان راه را برایم هموار ساخت تا در سال ۱۹۶۱ با ساموئل ‏بکت در جایزه فورمانتور شریک شوم”

این نویسنده کمی پیش از مرگش با “ماریاکوداما” همبازی و دوست دوران کودکی اش ازدواج کرد و سرانجام در ۱۴ ژوئن ۱۹۸۶ در ژنو در گذشت:

حتی یک ستاره در شب نمی ماند
شب نخواهد ماند
من می میرم، و با من، وزن ،
جهان بی تحمل نیز.
من پاک می کنم ، اهرام را ،
مدالهای عظیم را،
جهان و چهره ها را.
من باید گذشته ی انبار شده را پاک کنم.
باید از تاریخ غبار بسازم، غبار از غبار.
هم اکنون به آخرین غروب می نگرم.
آخرین پرنده را می شنوم.
پوچی را به کسی نمی دهم.

نقد کتاب : کاغذ رنگی هایِ مچاله شده (سه قاپ) / رضا اغنمی

1920368_10152631579639554_1426591368_nنویسنده: زکریا هاشمی
ویراستار: ناصرزراعتی
چاپ اول: زمستان ۱۳۹۲ – ۲۰۱۴
ناشران: خانه هنر وادبیات {گوتنبرگ سوئد} و باشگاه ادبیات

سرآغاز کتاب از «گلستان فیلم» شروع میشود. مشوق نویسنده برای نوشتن داستان ابراهیم گلستان است و فروغ فرخزاد. زکریا که از مسافرت چند روزه برگشته، ازآنچه دیده و به نظرش جالب آمده به کوتاهی تعریف میکند. و گلستان میگوید بنویس من ازت می خرم. «بنویس همین الان شروع کن. عجله هم نکن. تنبلی هم نکن. فکر کن و بنویس.» چند برگی مینویسد و گلستان میبیند. سفارش اولیه را یادآورمیشود: «اینا فایده نداره بُروازاول بنویس». فروغ هم میپرسد قراربود هرچی مینویسی بدی من بخونم پس … ؟ زکریا آنچه را که گلستان گفته برایش تعریف میکند. فروغ میگوید: «ببین اقای هاشمی، چقدر سفارش کردم عجله نکن، فکر کن وبنویس» قصدم ازآوردن این گفتگوها هماندیشی آن دو در نوشتن درست با فکرسالم است. درست نوشتن با فکرکردن به بارمینشیند. نوشتن خوب با فکرکردن سالم جان میگیرد. بیجا نبوده و نیست که آن دو درقلۀ شعر و ادبیات فارسی تکیه زده اند.

و سه قاپ با چنین جانمایۀ بنیادی شکل گرفته است، با زبانی که گویش بازیگرانش ویژۀ قشری از پائین شهری های تهران است. محل حوادث نیز اکثرا درجنوب شهر و قبرستان ها و یخچال وصفنارد و محل های خلوت وهرازگاهی نیز در باغچه ونک میگذرد با آدم های گوناگون که به روایت های هاشمی همگی از دم «قاپ باز» حرفه ای هستند با بُرد و باخت های کلان. با جماعتی که کلا جنوب شهری و درردیف پائین ترین لایه های شهری قراردارند. دراین گونه محافل حضور زن جوان و زیبا که رفیقه یا به گویش خودشان نشمۀ یکی از+کلان قاب بازان است و برخوردار ازمنزلتی؛ که دراین اثر نیز در چند مجلس به حضور آنها اشاره شده است.

بُرزو قهرمان این کتاب است. که در بیشتر مجالس قاپبازی درنقش اول ظاهر میشود. با اخلاقی برگرفته از عیاران و قلندران وجاهل مسلک ها. رفتار مودبانه ای دارد.هشیار است و وقت شناس باسری نترس. دست و دلباز است و خوش سیرت و خوش صورت. با اخلاقی ناخوانا با شغلی که پیش گرفته است؛ دور از رفتارهای لمپنی ست. بقول قدیمیها سر سفرۀ بابا ننه بزرگ شده است. با درک موقعیت ها و تمیز حریف ها شگردهایی بکار میگیرد که همیشه برنده است.

داستان در جنوب شهرتهران میگذرد. خاطره ای از گدشته های نویسنده با دوستی ورزشکار و قاپبازبین عده ای از قهوه خانه ای حوالی چهارراه عباسی شروع میشود. چاقوکشی، آمدن پاسبان، و فرار چاقوکشان، گرفتاری چاقو خورده که زمین افتاده و هنگام بُردنِ زخمی به کلانتری از دست پاسبان فرار میکند. روایتگر که به نظر میرسد خود یکی از آن بازیگران باید بوده باشد، جمع شدن ورفتن به محل بازی را روایت میکند. عده ای درقبرستان امامزاده حسن جمع شده و ازآنجا باید به محل بازی بروند. «حسن جوجو گفت یالا بچه ها . . . معطل نکنبن، بریم . . .دیرشد» هرسه نفرباهم گفتند” «کجا؟» «یخچال . . . پیشِ نوروز . . .» عباس گفت « اما قرارمون زاغه أیِ پشت قبرستونه . . .» «جامونو لو دادن . . . جاندارا اونجا منتظرمونن» «برزو گفت پس اسمال زاغی و بقیه چی؟ » « اونا منو فرستادن که شومارو خبرکنم دیگه . . .» «علی تاتار گفت: چه جوری بریم؟ دوره اون جا . . .» «حسن جوجو گفت کالسگه دواسبه پشت دیوار منتظره . . .بریم» و میروند. وحالا همگی به محل رسیده ازدرشگه پیاده شده واردیخچال میشوند..«سمت چپ راهروِ دو در چوبی بزرگی بود که ازشکافِ دولنگه نیمخ باز آن نورِ سفیدی افتاده بود تویِ راهرو تاریک و جاورا روشن کرده بود از داخل ساختمانِ ترازوخانه، صدایِ کمانچه به گوش می رسید» بعدازسلام وعلیک و احوالپرسی ها «اقدس {رفیقۀ اسدالله خان که بارفروش نامدار میدان تره بار تهران است} رفت جایی نشست که زاغی نشسته بود. چوب آلبالوی قرمز رنگی را که تکیه داده شده بود به گوشه تاقچه، برداشت و ازسکو آمد پائین ونزدیک جمع شد و چوب را ازبالای سر اسدالله دراز کرد طرف زاغی وگفت «بیگیر اسمال آقا . . .چوبت و . ..» زاغی چوب را گرفت و گفت: «قربون تو» بعد دست کرد از جیب کُتش قاپ ها را درآورد و ریخت وسط وبعد همگی ازحیبشان پول درآوردند گذاشتند زیرپایشان یا کف دستشان مچاله کردند.» بازی شروع میشود.

جالب حضورزنها دراین محفل هاست. هم اینکه آزادی “بیان” بدون کمترین قید وبند. گفتگوی زیر نمونه ای ازآنهاست و قابل تأمل: علی تاتار که از بازی گذشته مبلغی از همبازی ها طلبکاراست، میگوید «من تاپولامو نگیرم، بازی نشه». اقدس خانم دخالت میکند. «علی بدون اینکه به اقدس نگاه کند، با اخم گفت ما را با شما کاری نیست آبجی» و اسداله به اقدس میگوید «تودخالت نکن» رو به دیگران میگوید خوب بهش بدین دیکه مگه نمی بینین واسه چندرغاز داره خودشو پاره می کنه» و برزو میگوید«چه یه قرون چه یه ملیون . . . حقش و می خواد . . .حق حقه داشم! کسی که یه خورده ضعیفه، نباهاس حقش رو پامال کرد.» .بالاخره با رد و بدل کردن چند متلک جدی وشوخی از طرفین، بازی شروع میشود. دربازی همان شب است که باتقلب های حریف، برزو بازنده میشود. «برزو به طور کلی پاک باخته شد ودمغ» و پی میبرد و مُچ زاغی و اسدالله میرغضب را میگیرد که با قاپ های تقلبی برنده شده بود و کار به تهدید و بگومگو میکشد.

بُرزو همان روز به سراغ عموی مریم خانم میرود . عموی زنش. که دربازار تهران تجارتخانه ای دارد. کسی ست که داروندار برادرش را بالا کشیده است. به زور مقدای ازگاوضندوق او پول میگیرد و تهدید میکند که « پولارو میدم به مریم و وکیلش که همین روزا، حقش و ازگلوت بکشه بیرون . . . این پولا و این حجره همه ش مال مریمه فهمیدی؟» به رباط کریم رفته درکاروانسرائی شلوق فرو میرود. پس از سلام وعلیک وعبوراز بین همسایگان به سمت پله های طبقه بالا و اتاق خود میرود. پولی که ازحاج عموی مریم گرفته پس از برداشتن مقداری، اسکناس های نو واتوکشیده را به همسرش میدهد. وماجرای حاج عمورا برایش تعریف مکیند وآخرسرسفارش میکند که حتما به دیدن وکیلش برود. وموضوع ارثیه را که جاج عمو بالا کشیده دنبال کند.

مجلس بعدی در شاه عبدالعظیم میگذرد، در یکی ازکوچه پسکوچه ها درخانۀ قاسم و ننه قاسم که دلال محبت است و عملی. علی قمی همراه رفیقه اش شهین، درآخربازی که بازنده بوده، بعداز تمام شدن بازی و ترک خانه ، دریک کوچه خلوت چاقو به دست گریبان برزو و علی تاتاررا میگیرد که پول های باخته را پس بگیرد اما موفق نمیشود وآن دو فرار میکنند. اما ازحوادث جالب آن شب آشنائی برزو و زهره است و سرگذشت غم انگیز او. زهره دختزی دارد به نام مریم که با مادر زهره در کوچه میرزامحمود وزیر زندگی میکند. و زهره با نام اکرم توسط ننه قاسم به مردان عیاش تهرانی معرفی میشود. برزو روزی به دیدن زهره میرود. به آدرس خانۀ مادرش درکوچه میرزامحمود وزیر. بادیدن مریم پنج ساله ونوازش او، پاکتی به او هدیه میدهد. اسکناس های نو. همان که وقت دادن پول هایی که ازحاج عمو گرفته به همسرش، مقداری ازآن هارا برداشته بود عینا به دخترکوچک او هدیه میدهد.

ارثیه مریم، توسط وکیلش از حاج عموی بازاریِ میراثخوار پس گرفته میشود. خانۀ پدری مریم درخیابان بوذرجمهری به مالکیت او درمیآید. از کاروانسرای رباط کریم به خانه خود اسبابکشی میکند. مریم حامله شده . این خبررا روزی به برزو میدهد که برزو میخواهد برای بازی خانه را ترک کند و مریم به شدت مانع بیرون رفتن او میشود و برزو سیلی محکمی به گوش او میزند، اما بلافاصله پشیمان شده و بانوازش ازاو عذر خواهی میکند.

آخرین محفل قاپبازان پس از مشروبخواری فراوان آنعده دریک کافه رستوران ساز و رقصی، در یک کاروانسرای شاه عباسی، دایر میشود. توسط اسدالله میرغضب وزاغی و دوستانش، ازبین بردن بُرزو و یارانش را تدارک دیده شده است. قاپبازان با کله های داغ از عرقخوری فراوان دررستوران، بازی را به چاقوکشی میکشاند. جند نقر لت وپارشده وبرزو توسط چاقوی اسدالله میرغضب زخمی و علی تاتار کشته میشود و چند تای دیگر زخمی درپشت بام شاه عباسی از پای درمیآیند. برززو خشتع و خونین به خانه اش میرسد. وداستان بسته میشود.

اما زبان روائی کتاب، صرفنظراز دیالوگ های قاپ بازان، بعضی جاها قابل تأمل است. نویسنده با سابقۀ بازیگری و آشنائی با شگردهای نمایشی، درپاره ای ازیرگ های این دفتر از زبان تأتری سود برده ونمایشی زیبا از دیالوگ ها توانائی های خود را نشان داده است.

انتشار این دفتر را باید به فال نیک گرفت وبه هنرمند فروتن، زکریا هاشمی شادباش گفت به امید اینکه دیگرآثار دردست ایشان نیز منتشرشود و به دست خوانندگان برسد.

ترانه ای از لوئی آرمسترانگ با ترجمه ی فارسی / چه دنیای اعجاب انگیزی… محمد سفریان

براستی کدام صفت برازنده ی صدای اوست؟ زیبا؟ یگانه؟ قدرتمند؟ مخملین؟ و یا بسیاردیگرانی از همین دست که در این سالها باب صدای او شنیده ایم و خوانده ایم؟

لوئی آرمسترانگ

لوئی آرمسترانگ

پاسخ، هر کدام اینها که باشد؛ او همچنان پدر معنوی موسیقی جاز و از جمله ی پیشگامان بسط این موسیقی در گوشه گوشه ی دنیاست. حرف از لوئیس ( لویی ) آرمسترانگ مرد بلند آوازه ی موسیقی سیاهان است که با تلاش بی آخرش، در اندازه و مختصات موسیقی جز تغییرات فراوانی به وجود آورد.

ترانه ای از او با ترجمه ی فارسی و لینک ویدئوی ترانه در سایت یوتیوب در ادامه ی این صفحه از پی آورده شده؛ ترانه ای که از جمله ی محبوب ترین و شهره ترین آثار اوست و نمونه ای کاملا مدرن از موسیقی جز با تجربه ی تغییرات و شکست های فراوان در ملودی و صدای خواننده. این ترانه در سالیان به نسبت دراز زندگی اش؛ همواره وسیله ای بوده برای صمیمیت بیشتر میان مردم روی زمین و یادآور زیبایی های طبیعت برای آدم های ساکن این کره ی خاکی.

متن و اجرای ” دنیای اعجاب انگیز ” را در ادامه از پی بگیرید؛ با ذکر این توضیح که مجله ی موسیقیایی چمتا در برنامه ی آتی اش؛ آثار و احوال این مرد بزرگ را سوژه کرده و از زندگی و هنر او گفته. وقت اگر یارتان بود، تماشای این شماره ی چمتا در شنبه ی پیش رو را در برنامه ی هفتگی تان بگنجانید که صدای این مرد براستی که هم زیباست، هم یگانه و هم قدرتمند و انگار که نشسته بر بستری از مخمل…

what a wonderful world

I see trees of green,

من درختهای میون بیشه رو دیدم
red roses too.

و همینطور گل های سرخ رو
I see them bloom,

دیدم که اونها شکوفه کردن
for me and you.

( انگاری که فقط ) واسه من و تو
And I think to myself,

و من با خودم فکر می کنم
what a wonderful world.

که چه دنیای اعجاب انگیزی ئه

I see skies of blue,

من آسمون های آبی رو دیدم
And clouds of white.

و ابرهای سفید رو
The bright blessed day,

روزهای آفتابی و آروم
The dark sacred night.

و شب های سیاه و روحانی رو
And I think to myself,

و من با خودم فکر می کنم
what a wonderful world.

که چه دنیای اعجاب انگیزی ئه
The colors of the rainbow so pretty in the sky

رنگ های رنگین کمون توی آسمون خیلی قشنگ ان

Are also on the faces of people going by

همین طور صورت آدم هایی که از تو خیابون رد می شم

I see friends shaking hands saying how do you do

من دوستهایی رو می بینم که به هم دست می دن و چاق سلامتی می کنن

They’re really saying I love you.

و از ته دل شون همدیگه رو دوست دارن

I hear babies crying, I watch them grow

من دیدم، بچه هایی که یه روزی گریه می کردن چه جور بزرگ شدن

They’ll learn much more than I’ll never know

اونها یه روزی خیلی بیشتر از من می بینن و یاد می گیرن

And I think to myself what a wonderful world

و من با خودم فکر می کنم؛ چه دنیای هیجان انگیزی ئه

Yes I think to myself what a wonderful world.

آره؛ من با خودم فکر می کنم، راستی که چه دنیای جالبی ئه

بوسه های مرد و گذشته ی زن… بهارک عرفان

نیمه دوم ماه آگوست مصادف است با سالروز تولد ” تد هیوز” ، همان مرد خوش زبانی که در آغاز به واسطه ی عشق ش به سیلویا پلات و رابطه ی زناشویی ش با او در میان مردم به شهرت رسید و کمی آن سو تر هم با اتکا به اشعارخودش؛ ملک الشعرای بریتانیا شد.

تد هیوز

تد هیوز

هیوز در سال ۱۹۸۴ موفق به دریافت نشان ملی ملک الشعرایی شد. آن هم درست در زمانی که تمام گذشته اش مثال یک کابوس سیاه پیش رویش بود. مصائبی چون زندگی در فقر روزهای دانشجویی و زندگی پر حاشیه ای که با سیلویا پلات داشت به واقع که از زندگی او آشفته بازاری ساخته بودند، آرام ناشدنی.

به تمام این حواشی می توانیم خودکشی پلات رو هم علاوه کنیم که درست بعد از جدایی از هیوز اتفاق افتاد. همون حادثه ای که از سوی مردم و روزنامه ها به بی مهری هیوز مربوط شد و روزگار این جوان رو سخت تر از سخت کرد.

اما تد هیوز با پشت کاری مثال زدنی و قدرتی جالب توجه به دشواری های زندگی اش چیره شد و علاوه بر دریافت نشان ملک الشعرایی به یکی از بزرگ ترین شاعران انگلیسی قرن بیستم هم تبدیل شد.
شعر “هیوز” سرشار از نبوغ و کشف هاى تازه است. نگاه او به جهان نگاه شاعریست که هرچه در اطرافش وجود دارد را دوباره روایت مى کند. تخیل او مى تواند اشیا و اتفاقات، زندگى و لحظه ها، کلمات و نشانه ها را پیوند بزند.

او این توانایى را داشت که نه تنها اتفاقات زندگى بلکه تمام آنچه در اطرافش در جریان بود را به زبان شعر بیان کند. او با پشت سر گذاشتن معضلات جدى شعر در سال هاى پس از جنگ جهانى دوم در نهایت شعر خودش را خلق کرد. شعرى که مفاهیم جدیدى داشت و هر سطر و هر کلمه اش را خود شاعر آفریده بود.

مجموعه ی «کلاغ» از زیباترین آثار تد هیوز به شمار می آید. کلاغ ِ تد هیوز در سفرش ازپی کشف جهان به بازسازی افسانه و اسطوره های کهن می پردازد.
تکه ای از اشعار او با صدای شاعر ؛ به همت اعضای تحریریه ی مجله ی فرهنگی چهارسو به فارسی ترجمه و زیرنویس شده. این ویدئو را ببینید با قید این توضیح که این برنامه هر شنبه غروب به روی آنتن تلویزیون جهانی ایران فردا می رود.

نگاهی گذرا به دومین فستیوال بین المللی تئاتردر لندن / علی اشرافی

اشاره:
ماجرای فستیوال تئاتر ایرانی لندن، از منظر خبری؛ شاید واقعه ای بیات و خارج از زمان باشد؛ نگاه حاضر به این رویداد اما؛ بیشتر از جنبه ی گزارشی، نقد و بررسی و حرف دلی ست که از خامه ی یکی از افراد همیشه حی و حاضر در برنامه های فرهنگی و هنری لندن نگاشته شده است. ” علی اشرافی ” منتقد هنری و مدرس زبان ساکن لندن؛ سالهاست که وقایع هنری ایرانیان خارج نشین را با دقت و وسواس دنبال می کند؛ همین است که مطالعه ی این مطلب علاوه بر رویداد مورد بحث، نمایه ای از تکاپوهای ایرانیان برای زنده نگاه داشتن هنر و فرهنگشان در روزگار سخت تبعید را هم به دست می دهد. ” خلیج فارس ” با تشکر از او؛ این مطلب را در ضمیمه ی فرهنگی خبرنامه اش؛ چاپ می کند. با هم بخوانیم…

645c6d456sd

آن­چه در زیر می خوانیم به ­هیچ روی نقد کارشناسانه و همه­جانبه­ی نمایش­هایی که در فستیوال موضوع گفت- و- گو به­روی صحنه رفت، نیست و نمی­تواند باشد. به این دلایل آشکار که نه شمار بالای نمایش های فستیوال و نه بضاعت من در نقد و بر­رسی و نه حوصله این نوشته چنین مجالی را به دست نمی­دهند.

بیشتر بخوانید »

ترانه ای از نیکولا دی باری با ترجمه ی فارسی ساز من؛ کمی آروم تر بنواز محمد سفریان

NICOLA-DI-BARIدیگر از اصحاب موسیقی آرام بود و مرد روستایی موسیقی ایتالیا در سالهای دهه ی شصت و هفتاد. نیکولا دی باری؛ فرزند دیار گرم و آفتابی پولیا از سرزمینهای جنوبی ایتالیاست و از جمله ی هنرمندانی که تا به انتهای دوران حرفه ای اش همواره در ستایش زندگی روستایی و بی آلایش آواز خواند و هیچگاه تن به مناسبات شهر نداد.
بیشینه ی ترانه های او با اوصافی از طبیعت بکر آمیخته شده اند و صدای دلنشین و قدیمی او هم مکمله ای شده بر آن همه صداقت و یکرنگی، تا که حاصل، صدایی باشد در ستایش انسان و طبیعت در مفهوم راستینش.
او در سالهای دور، مرد اول بیشینه ی فستیوال های داخلی ایتالیا بود اما به واسطه ی همان شخصیتی که از هیاهو دوری می کرد در معرفی آثارش به مردمان دنیا؛ موفقیت شایانی به دست نیاورد و شهرتش از مرزهای چکمه ی سبز فراتر نرفت.
ترانه ی حاضر که به فارسی هم برگردانده شده از جمله ی عاشقانه های همیشه سبز موسیقی مردمی ایتالیاست و در میان خاطره ساز ترین ایشان. متن این ترانه و لینک ویدئویش را در ادامه ی همین صفحه دنبال کنید.
خبر آخر اینکه؛ مجله ی موسیقیایی چمتا در برنامه ی این هفته اش به مرور زندگی و آثار و احوال این هنرمند بی ادعا پرداخته؛ وقت اگر یارتان بود، تماشای چمتای این هفته را در برنامه ی هفتگی تان بگنجانید که در این روزهای جنگ و دروغ و خون و مرگ؛ حرف از صلح و آرامش و صدای گیتار، مرهمی ست بر این همه درد که از زمین و آسمان بر زندگی مان تحمیل می شوند.

Chitarra suona più piano
ای ساز من؛ کمی اروم تر بنواز
qualcuno può sentire
نه که یکی دیگه هم بشنوه
soltanto lei deve capire
آخه فقط اون باید متوجه شه
lei sola deve sapere
فقط اون باید بفهمه
che sto parlando d’amore
که دارم از عشق حرف می زنم
cantano i grilli nel grano
مث جیرجیرک روی خوشه ی گندم آواز می خونم
e un passero sul ramo
مث گنجیشک روی درخت
nessuno dorme questa sera
امشب هیچکی نمی خوابه
nemmeno lei a quest’ora
حتی اون تو این وقت شب
stringe il cuscino e sospira
بالش اش رو مچاله می کنه و آه می کشه
la luna e ferma nel cielo
ماه تو آسمون جم نمی خوره
la lucciola sul melo
( حتی ) کرم روی درخت سیب هم بی حرکت مونده

chitarra mia suona più piano
گیتار من آهسته تر بزن
anche se incerta la mano
حتی اگه دست هام مطمئن نباشن
suona chitarra che l’ora
گیتارم تو بزن که حالا وقتشه
l’ora di darle tutto il bene che ho nel cuore
وقتشه که تموم عشق و حس توی دلم رو براش بگم
di dirle addio per sempre o perdonare
باهاش برای همیشه وداع کنم یا که ازش طلب بخشش کنم
e amarla come un altro non sa fare
( بگم که ) بلد نیستم اون رو مث بقیه دوست داشته باشم
l’ora di respirare un poco d’aria pura
وقتشه که یه کم هوای تازه بریزم توی تنم
un prato e verde quando e primavera
که چمنزار فقط تو بهار سبز می شه
il sole e caldo e poi scende la sera
( حالا ) آفتاب داغه و بعد هم می افته پایین
per noi la notte odora di fieno
واسه ما شب بوی علف می ده
io dormo sul tuo seno
من ( امشب ) روی سینه ی تو می خوابم
dio come batte il suo cuore
خدای من… این دلم چه تند می زنه
la gente sogna a quest’ora
آدم ها این جور وقت ها رویا می بینن
dormi chitarra che l’ora
گیتار من تو هم بخواب که وقتشه
l’ora di darle tutto il bene che ho nel cuore
وقتشه که تموم عشق و حس توی دلم رو براش بگم
di dirle addio per sempre o perdonare
باهاش برای همیشه وداع کنم یا که ازش طلب بخشش کنم

زندگی، آثار و احوال فریدون فرخزاد وقف کردن زندگی در راه شادمانی خلق… محمد سفریان

اشاره:
نیمه ی مرداد، هر ساله یادآور یکی از تلخ ترین مرگ های تاریخ معاصر ایران است. مرگی با نهایت خشونت و در انتهای سنگ دلی؛ مرگ مردی که با سلاح کلمه و آواز به جنگ باورها و سنت های غلط رفته بود؛ هم او که در سالهای نه چندان دراز زندگی اش؛ با جادوی شادی و سرخوشی به نزاع با دیو غم و پریشانی رفته بود و سرآخر هم جان شیرینش را در راه این هدف فدا کرد؛ در این مجال یاد و خاطره ی فریدون فرخزاد را زنده کردیم؛ تنها چند روزی پس از سالروز کوچ ش به دیار آرامش… شرح این مطلب را در ادامه از پی بگیرید…

67397319440595541021

فریدون فرخزاد

از جمله ی تاثیرگذارترین چهره های موسیقی مردمی ایران بود و آیینه ی تمام نمای شادی و سرمستی. جلوه ای از هنر معترض بود و نمونه ای درست و تمام از معنای راستین وقف کردن زندگی در راه شادمانی خلق…
فریدون فرخزاد در مهرماه ۱۳۱۷ شمسی و در خانواده ای از اهل ادب ایران؛ و در محله های جنوبی تهران متولد شد و از همان روزگار نوجوانی انس و الفت بی پایانش به علوم انسانی را عیان کرد. او پس از تحصیل در مدرسه ی دارالفنون و آشنایی اولیه با شعر و زبان فارسی؛ رخت عزیمت به اروپا بست و در آلمان به تحصیل علم سیاست پرداخت.
زندگی فرخزاد در اروپا؛ با موفقیت های چشمگیری همراه بود؛ او علاوه بر سرودن شعر به زبان آلمانی توانست تا پای خودش را به رادیوی آلمان هم باز کند… با این همه اما علاقه ی وافر او به سرزمین آبا و اجدادی اش باعث شد تا او تمامی زحمات و موفقیت هایش در دیار ژرمن ها را نادیده بگیرد و به منظور ارتقای فرهنگ مردمی به ایران بازگرد.
فرخزاد خیلی زود با شرایط فرهنگی ایران هم سازگاری پیدا کرد. شعر و ترانه و موسیقی و برنامه تلویزیونی موفق ” میخک نقره ای ” از جمله فعالیت های او در این دوران به حساب می آیند. او با شناخت درست از موسیقی و شعر؛ توانست تا ملودی های جا افتاده ی موسیقی غربی را با ترانه های زبان فارسی پیوند دهد و طرحی نو در موسیقی ایران در اندازد. طرح و نقشی تازه که با رخوت و کاهلی جنگی عیان داشت و با وجد و شادی صلحی تمام.

در روزگاری که موسیقی ایرانی، تنها به ساز و آواز سنتی محدود می شد و نخستین تکاپوهای موسیقی پاپیولار هم بیشتر به تقلیدی کورکورانه از نمونه های غربی شباهت داشتند ؛ سعی فرخزاد در ارتقای درک عمومی مردم از موسیقی بسیار موثر واقع شد؛ تا آنجا که برخلاف رای روشنفکران دوران که او را به سطحی بودن متهم می کردند؛ ارباب راستین فرهنگ؛ نخستین نشانه های موسیقی شهری و مدرن ایران را به تلاش های بی مزد و منت او نسبت می دهند.
او علاوه بر ستایش شادی و نکوهش ظلم در برنامه های تلویزیونی اش؛ بسیاری از چهره های امروز موسیقی پاپیولار ایران را هم به مردم معرفی کرد و با بسیاری از بزرگان دوران هم برنامه اجرا کرد تا این طور شوی تلویزیونی او به یکی از پر مخاطب ترین برنامه های وقت رادیو و تلویزیون بدل شود و خاطرات شیرنش هم از پس عبور ایام فراوان؛ همچنان در دل ها باقی بماند و فراموش نشود…
علاوه بر میخک نقره ای؛ پرده ی نقره ای سینما هم دیگر از مجال های فعالیت هنری او به حساب می آید. او در سال۱۳۵۰ در فیلم دلهای بی آرام، به کارگردانی اسماعیل ریاحی ظاهر شد و در کنار ایرج قادری و شهلا ریاحی دو چهره ی بنام سینمای وقت به ایفای نقش پرداخت، تا استعداد بی مثالش را در این زمینه هم سنجیده باشد.
فرخزاد با درک درست از موقعیت تاریخی اش؛ مردمان میانی جامعه را با اوضاع و احوال دنیا آسنا می کرد و به زندگی نیک اندرزشان می داد. با این همه اما، شیوه ای که او برای بیان نصایح به حق و انصاف اش انتخاب کرده بود آنقدر شیرین و شاد بود که آنچه مورد نظر او بود، بی هیچ ابرام و اصراری به جان مخاطب می رفت و در زندگی روزمره اش نمود پیدا می کرد.

علی رغم تمامی فعالیت ها و موفقیت های هنری؛ کار اصلی او انگار همان سیاست بود و تلاش برای به شدن امور زندگی مردمان. اعتراض های بی پایان او به ظلم و جور حکام اما، هیچگاه از جانب سیستم های امنیتی تاب آورده نشد؛ تا آنجا که در دوران هر دو حکومت وقت مغضوب اهل قدرت بود. این طور که آورده اند، همراهی او با بازماندگان یکی از جانباختگان جنبش چپ ایران؛ باعث شد تا او در سال ۱۳۵۵ از رادیوی ملی اخراج شود…

وقوع انقلاب اسلامی برای او و بسیاری از اهالی موسیقی ایران؛ دلیلی برای کوچ اجباری از وطن شد. فرخزاد اما بر خلاف بسیاری از همکارانش؛ هرگز چهره ی منفعل و در کنار ایستاده ای از خود نشان نداد. اگر پیش تر از این، مبارزه ی سیاسی را در کنار کار موسیقی اش انجام می داد؛ پس از انقلاب پنجاه و هفت؛ رسما بدل به بلندگویی برای اعتراض شده بود و بیشتر از یک شو من و خواننده، از یک معترض نترس نشان داشت، هم او که به قول شاعر ما اسرار هویدا می کرد و از چوبه ی دار هراسی نداشت.
زندگی خصوصی او هم نشانه ی تمامی ست از ” انسان ” بودن. او در روزگاری که تابوهای فراوان ذهنی، زندگی مردمان میانی و حتی طبقه ی اهل فکر جامعه را در بر گرفته بود؛ فاش و اشکار از عشق بی حد و مرز گفت و هرگز به اندیشه ی گه گدار احمقانه ی بدنامی شهری اعتنا نکرد. فعالیت های نوع دوستانه ی او هم گواه دیگری بر ادعای انسانیت تام و تمام اوست. فرخزاد در سالهای جنگ ایران و عراق؛ چند بار به مناطق جنگی سفر کرد و سبب ساز زندگی دوباره برای بسیاری از کودکان زخمی جنگ شد. کمک های شایان او به افراد بی بضاعت در روزگاری که دولتمندی نصفه و نیمه ی اقتصادی را تجربه می کرد هم دیگر از نشانه های قلب پر سخاوت او به حساب می آید.

سرانجام؛ زبان سرخ، سر سبزش بر باد داد؛ چه اعتراض های دائمی او به استبداد دینی و به سخره گرفتن قوانین مذهبی از جانب او؛ باعث شد تا حکومت وقت زنده بودنش را تاب نیاورد و برای حذف فیزیکی اش دست به کار شود. او در روز شانزدهم مرداد هزار و سیصد و هفتاد و یک خورشیدی در آپارتمان کوچکش در شهر بن آلمان به قتل رسید.
هفتصد مارک، قرض بانکی، چند ماه کرایه ی عقب افتاده و گوری رایگان؛ همه ی آن چیزی بودند که او از پس زیستن سالیان در راه اعتلای فرهنگ ایران، اندوخته داشت. او به سنگدلانه ترین شیوه ی ممکن و با ضربات پیاپی چاقو به قتل رسید تا بار دیگر قساوت اهل قدرت و ظرفیت کم ایشان در پذیرش انتقاد نمودی علنی پیدا کند. گمان قریب به یقین، قتل او را به سیستم امنیتی جمهوری اسلامی نسبت می دهد؛ با این همه اما فقدان قانونی فراگیر و مرجعی ذی صلاح در حکومت ایران باعث شده که مسببین قتل او پس از بیست و یک سال همچنان ناشناخته باقی بمانند.

پانویس: نوشته ی حاضر صورت خلاصه شده ای از متن برنامه ی ” چمتا ” ست که پیشتر از تلویزیون ایران فردا پخش شده است. شما می توانید ویدئوی این برنامه را در صفحه ی آرشیو چمتا پیدا کنید.

آرشیو چمتا