خانه » هنر و ادبیات (برگ 50)

هنر و ادبیات

بررسی کتاب حلقه گمشده، سیروس نهاوندی … رضا اغنمی

حلقه گمشده، سیروس نهاوندی

حلقه گمشده، سیروس نهاوندی

حلقه گمشده، سیروس نهاوندی
باقر مرتضوی
چاپ : مرتضوی – کلن آلمان
تاریخ انتشار: زمستان ۱۳۹۳
پخش: انتشارات فروغ. کلن، آلمان

کتاب با این یادآوری شروع شده است:
«تقدیم به جان باختگان ” شب یلدا”ی سال ۱۳۵۵ به زنده یادان: محمدعلی کاریاب (باربا)، رحیم تشکری، جلال دهقان، مینا رفیعی، حسن زکی زاده، مسعود صارمی، ماهرخ فیال و همچنین پرویز واعظ زاده مرجانی»

فهرست دوبرگی مطالب شامل ۱۸ مصاحبه با فعالان و زندانیان سیاسی ست که هریک میزان آشنائی وهمکاری های خود با نهاوندی را درمیان گداشته اند. علاوه برآن آثارمکتوبی ازصاحبنظران که طی مقاله وجزوه هایی دربارۀ نهاوندی و فعالیت های سازمانیِ او منتشر کرده اند. درمجموع، دیدگاه های دقیق و روشن نویسنده در “حلقه ی گمشده” به دنبال کشفِ راز نهفتۀ کسی ست که ده ها انسانِ مبارز و اندیشمند را درقربانگاه استبداد به مسلخ فرستاده است.
نویسنده، در پیشگفتاری با عنوان «چرائی» انگیزۀ تدوین این کتاب پژوهشی، سیروس نهاوندی را معرفی می کند. دربستر حوادث آن سال های بحرانی و پرحوادث، فعالیت های اورا یادآورمی شود. از مشکلات خود در دسترسی به اسناد سخن می گوید آن هم درحالی که «رد پای سیروس نهاوندی همه جا به چشم می خورد».
مرتضوی، با احساس مسئولیت سنگین چون وامداری متعهد به رفقای جانباخته، ازچندسال پیش برای جمع آوری اسناد ومدارک و نشستن پای صحبت فعالان سیاسی و زندانیان سابق را شروع کرده تا هرچه زودتر پرده ازرازها بردارد. من خود شاهد تلاش های بی وقفۀ او بودم و آگاه از خلق و خوی وسواسی اش در تمیز سره از ناسره؛ می دیدم که معضل ننگین “سازش” نهاوندی مسئله ی ذهنی او شده است. تا جائی که درهرفرصت مناسب و برخورد با فعالان سیاسی دوران در جستجوی سرنخی ازماجرای او می شد. اشاره اش به نکته ای درخور یادآوری ست در شناختِ بحران دگرگونی ها در جوامعی چون ایران بسی پند آموز است: «سیروس نهاوندی بسی بیش از یک شخص است. او در جامعه های استبداد زده پدیده ای آشناست. بوده اند کسانی که بیش و کم همان کرده اند که سیروس نهاوندی با ما کرده؛ هم امروز نیز در تحلیل آخر، آدمی ست و قدرت ها و ضعف هایش . درزندان، تنهائی، تهدید وشکنجه های روحی وجسمی وهمه، تتهائی، تهدید و شکنجه ها را یکسان بر نمی تابند. برخی می شکنند و خُرد می شوند وبرخی تسلیم می شوند وبرخی پس از گذر ازدوزخ، خود دچار استحاله می شوند و به دوزخیان می پیوندند. برخی مسخ می شوند وچون مسخ شدگان عمل می کنند و برخی . . . اما آنچه مسلم است بسیاری از آنها به درجات مختلف دچارعذاب وجدانند. برای رهائی ازاین عذاب نیزبهترین کار سخن گفتن است و بازگفتن واقعیت و بازنمودن خویشتن خویش!» .
دراین کتاب پژوهشی ۵۷۴ برگی، پس از چرائی نخستین گفتار از اسد سیف تحت عنوان : «نگاهی کوتاه به آغاز وانجام حزب تودۀ ایران» آمده است که فعالیت حزب تودۀ ایران را از آغاز تا سقوط شرح داده است. اسد بابررسی فشردۀ خود پروندۀ سنگین و پرهیاهوی حزب توده را به درستی زیر دره بین نقد برده و چون داوری با وجدانِ پاک و پاکیزه نظرخود را روایت کرده است :
«حزب توده ازهمان آغاز نمادی ازتجدد و تجدد خواهی درایران بود. جهان بزرگتری را طلب می کرد که درآن زن ومرد برابرباشند. برای قانون کار و محیط انسانی کار در کارگاه ها و کارخانه ها مبارزه می کرد؛ برتحصیل جوانان و بازگشایی مدارس ودانشگاه ها تآکید داشت. در اقتصاد کشور تحول می جُست. مخالف رژِیم ارباب رعیتی بود؛ ازعلم و دانش می گفت، برای هنر و ادبیات ارزشی ویژه درنظر می گرفت و مطالعه را پاس می داشت و رفاه و عدالت اجتماعی را طلب می کرد. همه این ها باعث می شد که قشر وسیعی از روشنفکران، کارگران و دهقانان و طبقۀ متوسط جامعه، به آن جلب شود. خلاف دیگر احزاب ایرانی، درهای حزب بی هیچ تبعیضی برروی همه افراد، ورای خاستگاه و تعلق های دینی وقومی آنان، گشوده بود. به همین علت حضور گستردۀ ارامنه ی ایرانی و زرتشتیان و یهودیان در صفوف حزب، درتاریخ ایران بی مانند است».
اسد، با چشم باز دوروی سکه را می بیند با شکافتن تاریخ در درون ماجراهای زمان می غلتد. با وارسیدن اوضاع اجتماعی نقبی به دلِ قشرعظیم لایه های زیرین می زند. به استادی، چون نقاشی ماهر نیازهای مبرم آن ها را به تصویر می کشد. به ضرورتِ آگاه شدن ازپشت پرده، سرکی می زند به محافل رهبری حزب توده ایران « رهبری حزب جهان را می دید، پیشرفت های اتحاد شوروی را پس از جنگ می شنید و می کوشید فردایی ازایران بسازد که ” امروز” (آن روز) شوروی باشد. افراد ساده حزبی اما به مشکلات روز مره خود می اندیشیدند. می خواستند زمین داشته باشند، کار داشته باشند، و خانه ای برای آسایش. شاید به همین علت بود که حزب هیچگاه نتوانست توده حزبی را به دفاع ازسیاست های اتحاد شوروی بسیج کند. وطن آنان که زندگی روزمره شان باشد. درجهان وطنی رهبران حزب نمی گنجید». جان مطلب را درجملۀ آخر باید بررسید. سیاستِ رهبران حزب توده غافل از اندیشه ها و آمال اکثریت مردم بود. همین غفلت و درک نادرست ازخواسته های مردم بود که زمینه های دوری از حزب را فراهم ساخت. تلاش رهبران حزب، درجا انداختن فکرجهان وطنی نفرت عموم را دامن زد و برنامه های سازنده و بس مفید و اساسی را بی اعتبار کرد و حزب را بدنام نمود.
جستار دوم:
سازمان انقلابی حزب توده درایران (۱۳۵۵ – ۱۳۴۸) باقر مرتضوی
نویسنده پس از توضیح شکل گیری سازمان انقلابی حزب توده درداخل کشور و فعالیت های پنهانی و گرفتاری تنی چند ازفعالان سازمان توسط ساواک، اشاره ای دارد به :«تصویری که کوروش لاشائی ازموقعیت سازمان انقلابی در آن مقطع تاریخی ترسیم می کند. . . . نه پایگاه اجتماعی داشتیم نه نفوذی درمیان کارگران، نه امکان ارتباط با دوستان قدیمی واعضای خانواده مان عملی بود. درنهایت تمام اتکای ما به چند رفیقی بود که علنی بودند و هریک هزار و یک گرفتاری داشتند. هرگونه رابطه و تماس با آن ها نیز دردرجه ی اول، موقعیت شان را به خطر می انداخت. چنان که درمورد مهوش جاسمی همین طور شد. چون با او تماس گرفتم، پس از دستگیری من . . . مجبور شد مخفی شود. تازه همه ی این ها وقتی بودند که شانس می آوردی و گرفتار نمی شدی …» .
مرتضوی، دوره دوم فعالیت سازمان را شرح می دهد و ازفرار ساختگی سیروس نهاوندی از زندان توسط ساواک خبر می دهد. نهاوندی توسط مهوش جاسمی با واعظ زاده تماس می گیرد واوهم با آغوش باز نهاوندی را می پذیرد. نویسنده پرسشی مطرح می کند که قابل تأمل است «چرا واعظ زاده هوشیاری سیاسی به خرج نداد وبه اصل اولیه ی بی اعتمادی مطلق به کسی که اززندان گریخته است بی اعتنا ماند به گمان نویسنده ی این سطورچند مسئله دراین بی توجهی نقش کلیدی دارد». مرتضوی با شمردن یکایک دلایل غفلت و تسامح را یادآور می شود و بادل پُردرد اضاقه می کند که «به این ترتیب واعظ زاده درهای تشکیلات تهران سازمان انقلابی را به روی سیروس نهاوندی گشود». نخستین قربانی کوروش لاشائی است «مدتی پس از آن که نهاوندی او را درخانه ی واعظ زاده دید به چنگ ساواک افتاد. لاشائی که برجسته ترین چهره ی سیاسی و تئوریک سازمان انقلابی درخارج از کشور بود».
وشگفت اینکه داستان فرار نهاوندی از زندان «به تشویق لاشائی و واعظ زاده . . . به دست محسن رضوانی به صورت جزوه ای به نام تجاربی چند ازمبارزه دراسارت . . . . . .درده ها هزار نسخه درداخل و خارج ازکشور، تکثیروتوزیع می شود».
با تشکیل “سازمان آزادیبخش خلق های ایران” توسط ساواک، نهاوندی ازاعضا و امکانات سازمان انقلابی استفاده می کند. کار این درآمیختگی به آنجا می کشد که «درسال ۵۵ – ۵۱ دکتر معصومه طوافچیان (شکوه) و مهوش جاسمی (وفا) کلاس های ایده ئولوژیک و سیاسی سازمان آزادیبخش را درشهرهای مختلف ایران (شیراز، اصفهان، رشت …) اداره کردند وهم چنین تحقیقات [درزمینه ی] شناخت [جامعه ی] ایران و[جنبش] دانشجوئی و غیره را»: چرا که سازمان آزادیبخش در زمینه ی آموزش از خودش مایه نداشت» .
غفلت سازمانی وفریب خوردن اعضاء چنان ریشه داربوده، که این روایتِ مرتضوی شنیدنی ست: « در نهمین جلسه ی کمیته ی اززندان تا تبعید درشهربرلن (۲خرداد ۱۳۵۷) و دربرابرپرسش زنده یاد کیومرث زرشناش، مسئول حزب توده ی ایران دراروپای غربی، زنده یاد سعید سلطانپوراعلام داشت: سیروس نهاوندی، عضو سازمان انقلابی، مآمور ساواک است». همودرزیرنویس می نویسد: «این لحظه برای نگارنده و بی تردید برای رفقای آن روز من، یکی ارسیاهترین لحظه های زندگی مان به شمار می آید. دنیا به دورسرم چرخید. نفس درسینه ام به سختی بیرون می آمد وخیس عرق شده بودم. باور نمی کردم . . . . . . من وسعید رابطه ی عاطفی عمیقی باهم پیدا کرده بودیم. شش ماه بود درخانه ی من زندگی کرده بود که قدم او و رفقایش را روی چشمم گذاشته بودم. شب و روزباهم بودیم. دربحث و گفت گو، ورزش، استخر و شنا، شام، نهار . . . کلامی درباره ی نهاوندی و وابستگی این عنصر پلید به ساواک نشنیده بودم . . .». پس از اعلام خبرتوسط سلطانپور اعلامیۀ سازمان دانشجویان سازمان انقلابی درخارج از کشور خبر را منتشر می کند.
تعحب آور اینکه عده ای از اعضای سازمان انقلابی به نهاوندی شک وتردید داشتند اما نمی توانستند با ظن وگمان یا استنباط های شخصی خود بعنوان سند ومدرک با اومقابله کنند. گفتنی ست که دراین گونه برخوردها چشم پوشی ازضعف رهبران سازمان بزرگترین خطاست؛ آنهم درحالی که مرتضوی دررهگذرحوادث ازشک و تردیدهای اعضای سازمان، جسته و گریخته سخن می گوید: «ازاواخز۵۴ خود پرویز [واعظ زاده] ازاین که چرا به انتقادات و سئوالات ما پاسخ نمی دهند». وسپس ازشک و تردید چند نفر از اعضای فعال سازمان «از داود ایوز محمدی ومسعود مولازاده وهمچنین از هادی گرامی فرد و صفرقهرمانی به روایت از کامران رفیعی» یاد می کند.
سیاوش پارسانژاد به سردی از نهاوندی یاد می کند: «می خواست بگوید که من، سیروس نهاوندی، یک کاری کردم ویک کروه مخصوص خودم را دارم. بعدهم که نشد وآن گروه ازبین رفت. بعد ساواکی شد می خواست درداخل ساواک قدرتی باشد و یک کاری بکند، یعنی بیشتر یک حالت خود خواهی و خودپرستی درش بود…» .
محسن رضوانی هم درمصاحبه درپاسخ این پرسش مرتضوی «دراین مدتی که نهاوندی باساواک همکاری می کند، هیچ چیز مشکوکی دررفتار اوندیدید که شما را اندکی به فکر وادارد؟ » می گوید: «چرا اولین چیزی که مرا به شک انداخت این بود که به قول معروف خیلی “هندوانه زیربغل من می گذاشت” همیشه می کوشید با من دررابطه ی مستقیم باشد. می خواست به شکلی پرویز واعظ زاده را دوربزند ومستقیم با من رابطه برقرارکند. واعظ زاده نیز این ارتباط مستقیم را تآیید می کرد. من زیر بارنرفتم. نهایت این که پذیرفتم واعظ زاده نیزدرتمامی ارتباط های ما باشد. چندین نامه به من نوشت. نکته ی دیگر این که اصرار زیادی داشت که من به ایران برگردم هرچند که خودم پیشراز داوطلبان رفتن به ایران بودم. ولی اصرار او درمن شک برانگیخت. دراین میان کسی را به خارج فرستاد که پس ازفرار اززندان محافظ او بود. می گفت شوفر تاکسی است. رفقای ایران به ما نوشتند مواظب او باشید. ما اورا به هامبورک فرستادیم. دوستان اورا درخانه ای جا دادند. پس ازمدتی صدای بچه ها درآمد که این آدم نه تنها انقلابی نیست بل که لمپنی به تمام معناست. من او را چند بار شخصا دیدم. آدمی بی سواد ولمپن بود. این آدم و رفتار او درمن شک برانگیخت . یک تآثیر منفی برمن گذاشت.» راننده تاکسی لمپن که مدعی بود درایران تحت تعقیب است به روایت رضوانی پس ازسه ماه خوردن و خوابیدن «یک دفعه غیبش زد».
هادی جفرودی نیز درمصاحبه می گوید زمانی که درزنجان درزندان انفرادی بوده. واز رادیوی یمن وعراق فرار نهاوندی را اززندان می شنود: «شک کردم به این دلیل شک بردم که گفته بودند اورا به بیمارستان بردند و در آن جا از یک فرصتی استفاده کرده و فرار کرده تا آنجا که من اطلاع دارم در زندان ساواک از زندانیانی که درشمار سرپرونده ها بودند، محافظت دقیق می کردند مخصوصا سیروس که پرونده اش با سفیر امریکا وزدن بانک ارتباط داره. این هارا که به بیمارستان می بردند یا مآموری بالای سرشان هست، تمام مدت، چون مرا هم دوسه بار بیمارستان بردند و یا این که با دستبند و پایبند به تخت می بندند به همین دلیل شک برم داشت . . . . . . ما را بردند به زندان اوین رحیم بنائی چون ازگذشته مرا می شناخت یه من اطمینان می کرد درمورد سیروس به من گفت که اولا به فرارش مشکوکم، دوم اینکه وقتی فرار کرد، رفت باکسانی تماس گرفت مثل شوهرخواهرش و خواهرش که در زندان بود و آنها را زود آزاد کرده بودند. . . . . . . . . .
ما فرار سیرئوس را باور نداشتیم . مسعود مولازاده
مسعود مولازاده درمصاحبه با باقرمرتضوی پس ازروایت شرح حال خود، از آشنائی با داود ایوز محمدی سخن می گوید. اشاره ای دارد به برگزاری جلسه های مخفی دونفری که باهم داشتند و پیوستن سیروس نهاوندی به آن دو درتهران. زندانی شدن مسعود به اتهام کتابخوانی باعده ای از جوانان خوزستانی به همان اتهام، و انتقال او به زندان اهواز، که پس ازمحاکمه وگذراندن دورۀ محکومیت و ازاد شدن، مدتی دربندرشاپور روی اسکله کار می کند و بعد به تهران می رود وسرگرم تدریس می شود. مسعود بعد ازمشارکت درعملیات مصادره بانک ایران و انگلیس و طرح ناموفق گروگانگیری سفیر آمریکا: «ما درآذر ۱۳۵۰ دستگیر شدیم و دوسال درزندان اوین بودیم». سیروس نهاوندی را در زندان می بیند . «توی سلول های طبقه بالا بودم که صدای سیروس را شنیدم که با صدای بلند به نگهبان ها می گفت مرا سوزاندند. شلاق زدند. و . . . دیگرهیچ خبری ازسیروس نداشتم تا روزی که اصغر ایزدی با مورس به ما اطلاع داد سیروس نهاوندی اززندان فرار کرده. آن موقع هم دربند عمومی بودیم. داود ایوز محمدی که درنزدیکی من بود پرسید چه می گوید.؟ گفتم می گوید نهاوندی اززندان فرار کرده. داود گفت بگو معلوم نیست ومن به اصغر گفتم که معلوم نیست این خبردرست باشد. واقعیت این است که بچه های ما فرارسیروس را باور نداشتند».
مولازاده دراین مصاحبه، احساس های خام دوران جوانی خود را با زبانی سنجیده و پخته نقدمی کند: « در زندان اعتقادم به کارمخفی را ازدست دادم. به این نتیجه رسیده بودم که کارمخفی، آزادی و استقلال فکر را ازآدم می گیرد. البته کار مخفی همراه با چاشنی دیکتاتوری درشرایط مخفی بدون اینکه بخواهی نخواهی برای دیگران تصمیم می گیری یا برایت تصمیم می گیرند. واین باب طبع من نیست».
مسعود درپایان مصاحبه، نگاه “تمسخر” آمیزبرخی زندانیان سیاسی وخاطره نویس ها را به باد انتقاد گرفته است که قابل تآمل است. به درستی، با اندوه وتآسف می گوید: «انسان هایی که ازخیلی چیز های زندگی گذشتند انسان هایی که برای بهروزی مردم تلاش کردند. مبارزه کردند و به همین دلیل ساده سر اززندان درآوردند. ایده آل وآرمان داشتند که انسانی وبزرگ بود. این آدم ها حالا به بوته ی نسیان به فراموشی سپرده شده اند. نام سازمان شان هم ازسازمان رهائی بخش خلق های ایران تبدیل شده است به سازمان آزادیبخش یا گروه سازمان سیروس نهاوندی».

یادمانده هایی ازگروه نهاوندی . رقیه (فران) دانشگری
خانم دانشگری ازقول یکی ازهمبندان سابق می گوید:«اززبان یکی ازنگهبانان اوین شنیده بود که شخص سیروس نهاوندی درقزل حصار است و ساواک ازاو و ملاقاتی هایش با چلوکباب پذیرائی می کند». حیرت آور این که هیچیک ازاعضای سازمان این سخنان را باور نمی کند و نمی پذیرد. به حساب شایعات ساواک می گذارند «حساسیت خاصی دراو برنیانگیخت وما را نسبت به سیروس نهاوندی دچارشک نکرد. این راهم به پای شایعه سازی های معمول ساواک گذاشتیم برای خراب کردن انقلابیون». خانم دانشگری ازدستگیری دوست خود درآخرآذرماه ۱۳۵۵ می گوید که درخانۀ دوطبقه ای دریکی از محلات شمال شهر تهران درمحاصره ی ساواک گرفتار می شوند. «عده ی پُرشماری از دختران و پسران جوان درکمیته روبرو می شوند که همه درهمان شب و ازخانه های مختلف به آن جا آورده شده بودند. تعداد بازی خوردگان اسیر آن شب تا ۲۲۰ نفر تخمین زده می شود». خانم دانشگری که درطول زندانی بودن، فراراشرف دهقانی وفرارسیروس نهاوندی را تجریه کرده دربارۀ رفتار زندانبانان می گوید: «یکصدم آن چه پس از فرار اشرف برما رفت. پس ازفرار سیروس نهاوندی اتفاق نیافتاد من هرگز اززندانیان سیاسی مرد نشنیدم که نظام زندان، پس از فرار سیروس نهاوندی دچار دگرگونی اساسی شده باد …».
درنامۀ محمدعلی حسینی مسئول استان فارس سازمان آزادیبخش باعنوان «فصلی ازراه و رنج»، در پاسخ به سئوال نویسنده درباره زندگی اشرافی نهاوندی آمده است: «نخست آن که سیروس اگرسوار پونتیاک که سهل است سوارجت بوئینگ هم می شد، دست کم مرا نه تنها به این شک نمی انداخت که دارم با ساواک کار می کنم، بلکه، شاید، بر ابهت تشکیلاتی که دارم با آن کار می کنم می افزود.» و سپس پنداری که ازگرانخوابی بیدارشده زبان به ملامت خود می گشاید. پژواک سخنان عبرت آموزش در فضای استبداد زده دل ها را می لرزاند؛ سادگی وفریبِ تحمیلی به عده ای تحصیل کرده با آرزوهای انسانی، که دنیای آرمانی خود را با بیم وهراس زیرساطور وسرنیزه؛ درفکر واندیشه های دیگران می جُستند. سراب، نه! :«. . . خوشبختانه (شاید) دردوره ای زنده مانده ایم و با دو چشم خود دیده ایم که خورشیدمان کجاست: آزادی، آزادی و بازهم آزادی؛ واین آرمان شهرسوسیالیسم، بی آزادی، ناکجا آبادی است هول انگیز. ناکجا آبادی که گروه بزرگی ازجوامع انسانی، عموما درنیمه ی اول قرن بیستم، پس از گذر از رنج ها و بیابان های هول و هایل، به جهنم دره ی آن فرو افتادند . . . . . . ما محفلی بی تجربه، به گونه یی تصادفی و اتفاقی، به تشکیلاتی پیوسته بودیم که ازابهت آن داستان ها شنیده بودیم».

چگونه از خواب خرگوشی بیدارشدیم: منیرصبور
درمصاحبه با مرتضوی پس ازشرح پاره ای ازسخنان مقدماتی از اشنائی خود با سازمان وفعالیت های خود درخانه تیمی می گوید: «ازجمله تهیه ی جزوه های سازمان و خواندن و بررسی آن ها و انتقاد وانتقاد ازخود، جمع آوری اطلاعات، حق عضویت، کوه نوردی، ساختن پناهگاه درکوه . . . می بایست تمام زندگی گذشته خودت را می نوشتی بعد نوبت می رسید به دوستان مستعد که مرحله به مرحله و موبه مو جزئیات زندگی آن ها را نیز باید می نوشتی وبه مسئولت می دادی. البته درهمین راستا، گردآوری خبر و مکتوب نمودن آن هم فراموش نمی شد و درغیراین صورت کم کار محسوب می شدی» ازهمکاری سعید حدائق با رسولی بازجو وشکنجه گرساواک روایتهای شنیدنی دارد. وقتی از روابط دوستانه با رسولی از او می پرسد: « مرا متقاعد کرد که دارد رد گم می کند» و ازاحیای دوباره سازمان با منیرسخن می گوید. جالب اینکه در آذر۱۳۵۵ سعید او را برای شرکت درجلسه دعوت می کند. منیربه علت آمدن پدرش به تهران نمیتواند درجلسه شرکت کند. فردا خبردار می شود که همانشب، خانه ازطرف ساواک مورد حمله قرارگرفته است. منیر فراری شده به بیرجند می رود.
نهاوندی یکی از موفق ترین جاسوسان ساواک، جستاری ازعباس میلانی که یکی ازسنجیده ترین آثار برجسته این کتاب مستند پرباراست.
میلانی که برای نخستین باراست به فارسی دراین باره سخن می گوید: «دوست همیشه مهربانم باقر مرتصوی، از من خواست که روایتم ازاین داستان تلخ را به عنوان اوراق افزوده برای کتابی بنویسم که او درباره اش سال ها کند وکاو کرده با اکراه واشتیاق پذیرفتم. بازنویسی یک واقعه درحکم باز زیست آن است و کیست که بخواهد حتا دمی درسایه ی شوم پلیدی وپلشتی وقت بگذراند ودرعین حال کیست که گمان نکند با تلاشی هرچند سیزیف وار دربازنوشت تجربه های خود شاید بتوان نسل های آینده را ازدام چنین پلیدی ها وارهاند. بالاخره این که باقر مرتصوی انسانی یکسره پرمهر و همیشه پرشور است و دمی با او بودن، حتا درصفحات کتابش درمان هزاران پلشتی است. اجرش مشکور وشورش مستدام باد».
میلانی، که برای تدوین کتاب «شاه» با پرویز ثابتی تماس گرفته بود به روایت ازقول او می نویسد : « وقتی نهاوندی آغاز به همکاری با ساواک کرد، گفتم بهترین راه “فراردادن” اوست. شگرد قدیمی سازمان های پلیسی است که زندانی “فراری” یا آزادشده را چون طعمه برای صید بیشتری به آب خوش باوری های جوانان باز پس بیاندازند. ثابتی می گفت که برآن شدیم که برای مقبول کردن فرار تیری به پای اوبزنیم. جراحی آوردند که تیررا درست به جایی بزند که نهاوندی این مآمورجدید ساواک را ازکار نیندازد. ولی درعین حال برای هم رزمان سابق وآینده اش قابل قبول جلوه اش دهد، وچنین شد که واعظ زاده قصه را باور کرد و به کمک یارانش زخم را مرحم گذاشت و به کمک آرمان پرستی هم زمان و خوش باوری و حتا خامی برخی ازآنها اسطوره ی مبارز آزاد شده پدید آمد» .
میلانی، درمسافرت سازمانی به کرمانشاه، در ملاقات با رهبرگروه منطقه از او می شنود: «”رفقا می گویند در رآس سازمان آزادیبخش” مۀمور ساواک است. می گفت طبعا نگران اند. توصیه کرد هفته بعد واعظ زاده هم با من به سفر بیاید تا با او، که درواقع مسئول اصلی سازمان بود مذاکره کند». میلانی برمی گردد تهران وبا واعظ زاده مسئله را درمیان می گذارد. واعظ زاده با خنده وکمی عصبانی می گوید توطئۀ روس هاست. «قاعدتا کا گ پ برای جلوگیری از رشد جریانات ضد شوروی و درآن رروزها اوج جنگ سیاسی شوروی و چین بود – چنین شایعاتی را پخش می کنند. . . . . . . . . . روایت پررنج نقشی که نهاوندی درزندگی من وما که فریبش را خوردیم بازی کرد هم درمفهوم سنتی تراژیک است و هم درچشم انداز نگاه تراژیکی که برخاسته ی عصر تجددش می دانند. درمفهوم سنتی سرنوشت ترازیک نتیجۀ نقطۀ ضعفی درشخصیت “قهرمان” است. نهاوندی بی شک “قهرمان” نبود ولی قاعدتا ضعفی شگفت در شخصی اتش اورا به نقش تراژیک رهنمون شد»

میلانی درپایان با دلی پردرد واندوه جان سخن را یادآور می شود. پنداری، روایتگرِ سرنوشت جامعه ای درگرداب اوهام، که قرنهاست با تقدیس جهل وبزرگداشت سنت های ننگین عرفی شده در آمیخته ومعتاد شده است. دریغم آمد سخنان عبرت آموز وبسی سنجیدۀ اورا نیاورم:
آرمان طلبی ومنجی پرستی عرفی شده ی ما هم مصداقی ازاین تلاش بود و ازبد روزگار بخشی اربهایی که برای این تلاش پرداختیم افتادن به دام “منجیان کاذب و کذایی چون سیروس نهاوندی بود».
این بررسی را همین جا می بندم. و امیدوارم دوستان علاقمند ازمطالعه این کتاب مستند و پرمحتوا سود ببرند. ودراندوه آن عده از– سادگی وساده اندیشی، این گونه فعالان سیاسی – همدل باشند. وکلام آخراینکه دربارۀ باقرمرتضوی نویسنده سختکوش «حلقه های گمشده» من هم با میلانی هم اندیشه ام: «اجرش مشکور وشورش مستدام باد».

بی بی سی و انقلاب پنجاه و هفت…

گفت و گو با شاداب وجدی و لطفعلی خنجی
محمد سفریان

دکتر شاداب وجدی و لطفعلی خنجی را خیلی ها می شناسند، خاصه ساکنین لندن. زوجی فرهنگی که بیشینه ی عمرشان را در راه فرهنگ و زبان فارسی صرف کرده اند. دکتر وجدی از جمله اساتید ادب فارسی ست که از پس از مهاجرت به بریتانیا هم به آموزش این زبان ادامه داده و لطفعلی خنجی هم روزنامه نگار و گوینده ی کهنه کار بی بی سی ست که سالها با صدای آشنایش، ایرانیان را در جریان اخبار و احوال دنیا قرار می داد.
در روزهای بهاری لندن به سراغ این دو نازنین رفتیم تا ضمن گپی دوستانه، بیشتر از احوال این روزها و فعالیت های گذشته شان جویا شویم. خاطرات این دو، خاصه گفته های آقای خنجی درباره حال و هوای انقلاب پنجاه و هفت و نقش بی بی سی در تحولات ایران، به غایت شنیدنی و دوست داشتنی ست و صد البته چونان چون سندی از برگه های تاریخ معاصر. شرح این گفت و گو را در ادامه ی این مطلب از ی بگیرید….

ccc6ythg7u

احوال زبان فارسی در غربت…

خانم وجدی، شما سالها در ایران به عنوان یک ” مدرس ” ادبیات مشغول بودید، اگر موافق اید، گفت و گو را با همین موضوع و بحث زبان فارسی در خارج از مرزهای جغرافیایی ایران شروع کنیم، شما در زمینه ی تدریس زبان، چه فعالیت هایی در خارج از ایران داشتید؟
پاسخ: من سالها عضو هیأت تدوین سؤالات امتحانی “جی -سی – اس – ای” فارسی دانشگاه کیمبریج بودم و بعلاوه بیش از ده سال در در دانشکده مطالعات شرقی و آفریقایی دانشگاه لندن زبان و ادبیات فارسی تدریس می کردم.

اساسا، فعالیت هایی که در این باب شده رو چطور ارزیابی می کنید؟ و به گمان تون برای بچه های نسل دوم مهاجرت، دونستن زبان فارسی چه منفعتی می تونه داشته باشه؟
پاسخ: چندین مدرسه آموزش زبان فارسی در لندن فعالیت دارند که بازده کارشان چشمگیر است. امّا در باره منفعت یادگیری زبان فارسی باید بگویم که دانستن هر زبانی راهی است برای آشنایی با فرهنگ آن زبان که وسعت بیشتری به سیّالی ذهن انسان می دهد (و اگر ان زبان زبان مادری باشد چه بهتر).

جامعه ی ادبی ایران، شما رو به عنوان یک شاعر می شناسه، لطفا کمی هم از فعالیت های شعری تون برای ما بگید… و همین طور از مخاطبین تون…
پاسخ: از وقتی که به خارج آمده ام چهار مجموعه از اشعار من چاپ شده است که یکی از آنها در ایران انتشار یافته است. علاوه بر ان دو مجموعه به زبان انگلیسی یکی در لندن و توسط ناشر انگلیسی “فارست بوکز” و دیگری در آمریکا انتشار یافته است که ترجمه این شعرها را مدیون همسرم هستم. ترجمه آلمانی مجموعه ای از اشعار من در آلمان انتشار یافته است و مترجم این اشعار خانم اینگرید اشتول است که خودش شاعر است و با ادبیات فارسی هم اشنایی دارد. ترجمه سوئدی منتخبی از اشعار من هم در سوئد انتشار یافته است. مترجم این مجموعه آقای یان میلوش است که رومانیایی است ولی به زبان سوئدی هم شعر می گوید.

و ارزش ادبی آثاری که در این سی و پنج سال و در غربت خلق شدند، شما چه جایگاهی برای این آثار قائل هستید؟ ( گمان نمی کنید که عصبانیت و دل تنگ نویسنده و شاعر از ارزش ادبی این آثار کاسته باشه ؟ )
پاسخ: خوب است بگویم که انگیزه شاعر در سرودن شعر بیشتر دلتنگی و ناخوشنودی از زندگی اجتماعی و گاه خصوصی است. مثلاً هنگامی که حافظ می گوید”عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت / که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت / من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش / هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت، پیداست که از زهد فروشی و عیب جویی دیگران به تنگ آمده است و می خواهد افق های بازتری را پیش روی خواننده شعرش بگذارد.
در این سالها که بخشی از جامعه ی فرهنگی ایران از خاستگاهش بریده شده، همه ی غربت نشین ها از نبود ( یا کمبود ) مخاطب شکوه می کنن، شما با این موضوع چطور کنار اومدید؟
پاسخ: فکر می کنم با بسط وسایل ارتباط جمعی این کاستی تا حدّ زیادی بر طرف می شود و نگران آن نیستم.

راهی هم برای ارتباط با بچه های داخل ایران سراغ کردید؟ اشعارتون به دست اونها هم می رسه؟
پاسخ: همان طور که گفتم سه مجموعه از شعرهای من در ایران انتشار یافته است (“خم کوچه”، “سرودی برای دستهایی کوچک” و “یک روز دیگر”). یک مجموعه دیگر هم پنج سالی است که منتظر اجازه نشر است که امیدوارم با اندکی بازتر شدن فضا این اجازه صادر شود. البته ناگفته پیداست که مجموعه ای که اجازه نشر بگیرد در برگیرنده همه شعرها نخواهد بود و با در نظرگرفتن ملاحظاتی چاپ خواهد شد.

سوال بعدی من، راجع به آقای خنجیه… زندگی با او چه تاثیری در فعالیت های فرهنگی شما گذاشته؟ در چه مواردی از ایشون تاثیر گرفتید و …
پاسخ: خوب … دو نفر که با هم زندگی می کنند روی طرز تفکر یکدیگر اثر می گذارند. ترجمه انگلسی بعضی از اشعار من توسط همسرم بر نقش فرهنگی و فعالیتهای فرهنگی من اثربخش بوده است. در موارد دیگر، از نظر تفکّر سیاسی و نگاه به جریانهای تاریخی تحت تأثیر یکدیگر بوده ایم.
آقای خنجی، شما رو حافظه ی ایرانی بیشتر به عنوان ژورنالیست سابق بی بی سی به خاطر می آره، اگر از مرور خاطرات قدیم، محزون نمی شید کمی از اون روزهای اول براموون بگید و آغاز همکاری تون با بی بی سی…
پاسخ: چرا محزون بشوم؟ بنده از سال ۱۹۶۸ میلادی به بی بی سی پیوستم و این کار من تا سال ۲۰۰۰ میلادی ادامه یافت. تحصیلات من در رشته ای نبود که به کار ژورنالیسم یا ترجمه و نگارش و سخن پراکنی بخورد امّا علایقم چرا. خوشبختانه شما اصطلاح ژورنالیسم را به کار برده اید که در این مورد اصطلاح درستی است. در اغلب موارد ما را “گوینده” خوانده اند و چاره ای هم نبوده است زیرا در زبان فارسی اصطلاحی که دقیقاً معادل کلمه “برودکاستر” انگلیسی باشد نداریم. امّا در بساط بخش فارسی بی بی سی (و سایر دوایر خارجی آن) کسی صرفاً گوینده نبود بلکه در عین حال نویسنده و مترجم و تهیه کننده و اداره کننده بود. به عبارت دیگر هر کس دستپخت خودش را تحویل می داد. اخبار ابتدا عمدهً ترجمه بود اما در سالهای آخری که من در بی بی سی بودم و امور کامپیوتری شده بود کسی که مسؤول اخبار بود به جای آن که به خبرخانه بی بی سی برود در پشت کامپیوتر خودش می نشست و تا حدی در انتخاب اخبار مناسب آزادی عمل داشت.همانها را ترجمه می کرد و در پشت میکرفن، بولتن فارسی را عرضه می داشت. مهمترین خبرهای بین المللی به خواست خبرخانه بی بی سی در هر بولتنی گنجانده می شد، امّا در وراء آن آزادی عمل زیاد بود. برنامه روزمره دیگر برنامه جام جهان نما بود که گزارشها و تفسیرهای سیاسی جاری و گاه بررسی های مطبوعاتی را در بر می گرفت (و همچنین مصاحبه هایی را- با شخصیتهای سیاسی یا با صاحب نظران). این برنامه ی روزمرّه اختصاصی نبود بلکه همه ماها بنوبت مسؤولیت “تولید” آن را به عهده می گرفتیم. از اینها که بگذریم به برنامه های کم و بیش اختصاصی هفتگی می رسیم در زمینه های گوناگون: از شعر و ادب گرفته الی برنامه علمی هفته و برنامه پاسخ به نامه های شنوندگان. این آخری که گاه “پیک شامگاهی” و گاه “پیگ شبانگاهی” یا “پیک بامدادی” عنوان داشت سالیان دراز از برنامه های اختصاصی این بنده بود و از آن طریق رشته های الفتی بین بنده و شنوندگان ایرانی و شنوندگان افغان برقرار شده بود که حتی هنوز هم که بنده به فسیلهای باستانی پیوسته ام تا حدّی پابرجاست. رشته های الفت با شنوندگان افغان به حدّی نیرومند بود که بعضی از شنوندگان مرا افغان می پنداشتند.

راستی، حالا که حرف بی بی سی شد، این رو هم بپرسم، خب یه نظریه ای در بخشی از ذهنیت ایرانی رخنه کرده که بی بی سی اسباب انقلاب ۵۷ شد، شما که از درون با این شبکه ی خبری کار می کردید تا چه اندازه با این فرضیه موافق اید؟
تا این حد موافقم که با توجه بی این که بی بی سی ماجرای انقلاب را بازگو می کرد خواه نا خواه بر جریان انقلاب تا حدّی اثر می گذاشت و این به سود جریان انقلابی و به زیان نظام پادشاهی بود. اما این را نباید به طرفگیری تعبیر کرد. قضیه را می توان به جنگی بین دو کشور تشبیه کرد. رادیویی که اخبار جبهه های جنگ را عیناً همانگونه که هست بازگو کند محصولش بی شک به نفع طرف برنده تمام خواهد شد (بی آن که به نفع طرف برنده موضعگیری یا پارتی بازی کرده باشد). انقلاب اسلامی هم چنین حالتی را داشت، بویژه با توجه به این که رادیو و تلویزیون خود ایران مّدتی در اعتصاب و تعطیل بود. با این حال در ابعاد قضیه نباید اغراق کرد (رادیوی بی بی سی فقط یکی دو ساعت در شبانه روز برنامه فارسی داشت). شاید ایرادهایی وارد باشد. مثلاً در یک مورد، آیت الله خمینی بیانیه ای یا فراخوانی برای گردهم آییی در فردای آن روز صادر کرده بود و این بیانیه بازگو شد. ایرادی که در این خصوص می تواند وارد باشد آن است که فراخوان خبر نیست و باید صبر کرد تا آن تظاهرات برگزار بشود و سپس خبری در آن خصوص داده شود. اما باید توجه کرد که در آن مرحله آیت الله خمینی به شخصیتی کم و بیش دارای اهمیت بین المللی بدل شده بود و صرف جملاتش (بدون توجه به محتوا) خبر محسوب می شد. در جریان انقلاب، بخش فارسی بی بی سی یک بار با آیت الله خمینی مصاحبه کرد. اما باید توجه کرد که چهار بار با دکتر شاپور بختیار مصاحبه کرد و یک بار با دکتر کریم سنجابی. مهندس بازرگان در آن مرحله حاضر به محاسبه نشد و همچنین مقامات نظام پادشاهی به هیچ وجه حاضر به مصاحبه نمی شدند. گاه در فحوای کلام بعضی از همکاران می شد نوعی همدلی با انقلاب را کشف کرد. اما نباید از کاهی کوهی ساخت و این را از موجبات کمک به انقلاب دانست. مفهوم این گونه رویکرد صرفاً چیزی است از این گونه: “اینجانب علی فرزند نقی هم قلبم با شماست”. کاهی را کوهی نگنیم و احساسات علی فرزند نقی را از موجبات انقلاب نپنداریم. بزرگترین انقلابهای تاریخ در زمانهایی رخ داده اند که نه رادیویی در میان بوده است و نه تلویزیونی: انقلاب کبیر فرانسه، انقلاب اکتبر روسیه، انقلاب مشرو طیت ایران و قس علیهذا. اصولا چشم دوختن به خارج و جست و جو کردن سرنوشت ایران در محصول رادیوها و تلویزیونهای خارجی پدیده ای ناسالم است. چند سال پیش بنده پیر و پاتال در مقام یک فسیل بازنشسته در برنامه نوروزی تلویزیون فارسی بی بی سی شرکت داشتم. در پایان از من پرسیده شد آیا پیامی هم برای مردم ایران دارم؟ پاسخ دادم که آری؛ پیام من آن است که به ما و سایر رادیوها و تلویزیونهای خارجی گوش ندهند بلکه درون نگری پیشه کنند و سرنوشت خود را در درون ایران بجویند. چشم دوختن به خارج و جست و جوی سرنوشت ایران در سیاستهای خارجی بیراهه است. البته در جهان به هم پیوسته ای زنگی می کنیم و منزوی نیستیم اما در بیشتر موارد سرنوشت یک ملت را در درجه نخست خود آحاد آن ملت رقم می زنند. در مورد انقلاب اسلامی سخنم را با این نکته به پایان می برم که از درون ایران سرلشگری علیه نظام پادشاهی کودتا نکرد و از بیرون ایران لشگری به ایران شاهنشاهی حمله نبرد. هرچه بود از مردم بود و از ماست که بر ماست. فراموش نکنیم که شخص پادشاه ایران در پیامی خطاب به مردم ایران گفتند: “ندای انقلاب شما را شنیدم”.

حالا که بحث داغه، بذارید در همین باب ادامه بدیم، به نظر شما بی بی سی ( فارسی ) طی این سالها چه تغییرات عمده ای کرده؟ شما به عنوان یه ژورنالیست کهنه کار تا چه حد سیستم کاری این مجموعه رو قبول دارید و گمان می کنید این شبکه ی خبری چه نقشی در ایران امروز بازی می کنه؟
سؤال نیکویی مطرح کرده اید زیرا هر پدیده ای را باید نه به گونه ی ایستا بلکه به گونه ی پویا (یا به قول اهل فرنگ به گونه ی “دینامیک”) بررسی کرد. بی بی سی همواره یکسان نبوده است و رابطه اش با دولت بریتانیا نیز همواره یکسان نبوده است. در مورد دوایر خارجی و بویژه بخش فارسی به یاد آوریم که بخش فارسی بی بی سی در دسامبر ۱۹۴۰ همچون پاسخی یا واکنشی دربرابر صدای فارسی رادیوی برلین (در زمان حاکمیت هیتلر و آلمان نازی) تأسیس شد و در ابتدا “رادیوی جنگ” بود و قرار بود که برنامه هایش در خدمت هدفهای جنگ باشند. از همین رو بود که بخش نوبنیاد فارسی هم همان خط را دنبال می کرد، مثلا از جمله برنامه ای فکاهی ارائه می داد که یکی از پرسوناژهایش یک افسر آلمانی به نام سرلشکر “فون شارتن شورت” بود. در مورد ایران نکاتی منفی علیه شخص رضاشاه پخش می کرد که از دیدگاه دولت بریتانیا عامل آلمان یا متحد آلمان شمرده می شد. اما درباره اثربخشی آن برنامه ها بسیار اغراق شده است. در آن زمان کمتر کسی در ایران رادیو داشت و رادیو بساطی بود غول پیکر و یک کالای تجملی شمرده می شد. و به هر حال دیدیم که کسی علیه رضاشاه قیام نکرد بلکه او در دنبال اشغال نظامی ایران وادار به کناره گیری شد. در زمان نخست وزیری زنده یاد دکتر محمّد مصدق من برنامه های فارسی رادیوی بی بی سی را گاه و بیگاه می شنیدم و تا آنجا که بتوان به قضاوت کودک اعتماد کرد آنها را تا حدّی مغرضانه می یافتم. ولی عیب او جمله بگفتی هنرش نیز بگوی. در آن زمان کارکنان بخش فارسی بی بی سی به نشانه اعتراض به فحوای کلام سیاسی برنامه ها به مدت یکی دو هفته دست به اعتصاب زدند و حرف خود را تا حدّی از پیش بردند. به آنان وعده داده شد که مطالب و بررسی های مطبوعاتی به نفع موضع دولت ایران و شخص مصدّق هم در برنامه ها گنجانده خواهد شد و آنان به سر کار بازگشتند. تصور کنید که اگر در همان زمان (عصر استالین) اعتراضی از این قبیل در بخش فارسی رادیوی مسکو عنوان می شد چه بلایی بر سر کارکنان ایرانی آن رادیو نازل می گشت. نقطه عطف روابط یا سوء روابط بی بی سی با دولت بریتانیا ماجرای سوئز در سال ۱۹۵۶ است، یعنی هنگامی که دولتهای اسرائیل و فرانسه و بریتانیا دست به تبانی زدند و به مصر حمله بردند. دولت انتونی ایدن می خواست با زرنگی این را به بی بی سی بقبولاند که همان گونه که بی بی بی سی در زمان جنگ علیه آلمان نازی در خدمت هدفهای جنگ بود اکنون هم باید چنین باشد. امّا بی بی سی سخت بر موضع مستقل خود پافشاری کرد و خاطرنشان ساخت که این جنگ به هیچ وجه یک جنگ میهنی نیست، دست کم نیمی از مردم بریتانیا با آن مخلفند و آنرا یک تجاوز می دانند، و در کوچه ها و خیابانها علیه آن دست به تظاهرات می زنند. بعلاوه حزب اقلیت (اپوزیسیون) که حزب کارگر باشد قویا با آن مخالف است و خلاصه کلام آن که بی بی سی حاضر نیست در این ماجرا بلندگوی دولت باشد یلکه باید به نظرات مخالف هم به همان اندازه پوشش بدهد. دولت ایدن که از این بابت طرفی نبست جدا از بی بی سی رادیویی به زبان عربی در شهر لیماسول قبرس به راه انداخت تا تبلیغات خودش را عرضه بدارد. نظیر همین رویارویی در زمان نخست وزیری مارگارت تاچر و در جریان جنگ با آرژانتین بر سر جزایر فالکلند بروز کرد. دولت تاچر بناچار رادیویی جدا از بی بی سی به زبان اسپانیولی در جزیره آسانسیون در اقیانوس اطلس بپا کرد تا نظرات خودش را در مورد جنگ فالکلند عرضه بدارد. در دنبال اشغال کویت توسط عراق و حمله نظامی دول غربی به عراق هم همین ماجرا تکرار شد و یکی از وزیران دولت تاچر بی بی سی را بنگاه سخن پراکنی بغداد نامید. می بینیم که رابطه بی بی سی با دولت همواره یکسان نبوده است. این درست است که بودجه دوایر خارجی بی بی سی مستقیماً توسط دولت تأمین می شود و از این رو وزارت خارجه بریتنایا این حق را برای خود محفوظ داشته است که بگوید بی بی سی به چه زبانهایی برنامه پخش کند و چند ساعت در هفته. در وراء این حق قرار نیست دولت حق دیگری داشته باشد بلکه قرار است که بی بی سی به صورت یک دستگاه ژورنالیستی مستقل عمل کند. اگر از بنده پرسیده شود که آیا دولت اعمال نفوذ نمی کند پاسخ بنده این خواهد بود که هرگاه بخواهد اعمال نفوذ کند این کار را من غیر مستقیم و از طریق این فرد و آن فرد صورت می دهد. اما این کار را ما کارکنان بخش فارسی بی بی سی و سایر دوایر خارجی بی بی سی هم انجام می دادیم و هرکس به اندازه خودش نفوذ و اختیار داشت. پیش تر به برنامه پیک شبانگاهی اشاره کردم. گاه و بیگاه شنونده ای در باب زنده یاد دکتر محمد مصدق و جنبش تحت رهبری او پرسشی مطرح می کرد. پاسخ من همواره به نفع او و جنبش او بود ولی هیچگاه نه خلاف واقع بود و نه شعارگونه. در حال حاضر هم با مشاهده برنامه های تلویزیون فارسی بی بی سی می توان دید که خط خاصی عرضه نمی شود بلکه نظرات گوناگون و چند وجهی است. مقداری از عیب کار در خود ماست که به چندگونگی و پلورالیسم عادت نکرده ایم بلکه می خواهیم “واقعیت” را بشنویم (و معمولاً “واقعیت” از نظر ما به معنای نظرات خود ماست و لا غیر). بساط بی بی سی تنها یکی از رسانه های خبری و تفسیری در جهان است. توصیه بنده آن است که هموطنان همه چیز را بخوانند، به همه چیز گوش بدهند، و همه چیز را ببینند ولی سرنوشت خود را در این قبیل چیزها نجویند بلکه خودشان تصمیم بگیرند.

خانم وجدی، نظر شما درمورد بی بی سی و اساسا رسانه های خارج از کشور چیه؟ چقدر روال کاری این رسانه ها رو در این برهه ی تاریخی و برای گذار به سمت دموکراسی مفید می دونید؟
پاسخ: بطور کلی در مورد رسانه های خارج از ایران فکر می کنم حتماً مفید هستند زیرا کم و بیش اخبار نسبتاً درست را پخش می کنند و بعلاوه باب بحث و گفت و گو را باز می کنند و نشان می دهند که بازگوکردن نظرگاههای متفاوت گناه نیست بلکه راهگشای رسیدن به حقیقت است

( سوال از هر دو ) خب، برسیم به دوران بازنشستگی… روزگار بازنشستگی تون رو چطور می گذرونید؟ ( راجع به پختگی اندیشه ی آدمی در این دوران چه نظری دارید؟ )
پاسخ: چندی پیش در پاسخ دوستی که پرسید بازنشستگی چگونه می گذرد پاسخ دادیم که بازنشستگی شغل وقت بگیری است. در زمان اشتغال رسمی به همه ی کارهایمان می رسیدیم اما در حال حاضر گاه از کارهایمان عقب می افتیم زیرا دائماً مشغول کاری بوده ایم، از ترجمه یا نگارش گرفته الی امور دیگر. در خصوص پختگی اندیشه نظرمان این است که اندیشه در سنین کهنسالی الزاماً بارورتر نیست امّا پشتوانه وزین تری از تجربه و آزمون در پس خود دارد. جامعه آینده از آن نسل جوان و نسل میانه سال است و تصمیم گیری هم باید در حیطه صلاحیت آنان باشد. امّا البته می توانند از تجربیات نسل ماقبل درس و پند بگیرند. هرگاه در این خصوص سؤالی از ما پرسیده می شود می گوییم: “آن کار که ما کردیم تو مکن. ما خراب کردیم. بر شماست که درستش کنید”

آقای خنجی، من پیشتر باب ترجمه ها تون و ترجمه ی ” شرق شناسی ” باهاتون گفت و گو کردم که حالا اون گفت و گو رو هم در این پرونده تجدید چاپ می کنیم، از اون وقت به بعد چه آثار تازه ای رو ترجمه کردید و چه کارهایی رو در دست دارید؟
پاسخ: از میان آثار ناقابلی که ارائه داده ام می توانم به دو اثر در باب زبان لارستانی اشاره کنم که زبان مادری من است: “دستور زبان لارستانی بر مبنای گویش خنجی” (ناشر: بنیاد دانشنامه فارس، شیراز) و “نگرشی تفصیلی بر زبان لارستانی و گویش خنجی” (ناشر: نشر ایلاف، شیراز). به ترجمه هایم از اشعار استاد اسماعیل خویی و همسرم شاداب در جای دیگری اشاره کرده ام. آثار ناقابل دیگری در دست انتشار است (از جمله ترجمه انگلیسی رمان “از هرات تا تهران” به قلم آقای محسن نکومنش فرد و ترجمه انگلیسی رمان “چه کسی باور می کند، رستم؟” به قلم خانم روح انگیز شریفیان. کتاب اخیرالذّکر در ایران برنده جایزه “هوشنگ گلشیری” شد – اصل فارسی کتاب را عرض می کنم نه ترجمه ناقابل انگلیسی آن را که هنوز انتشار نیافته است). خود را به کارهاا و خرده ریزهای دیگری هم سرگرم کرده ام (طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد). ترجمه این بنده از کتاب “شرق شناسی” ادوارد سعید که در جای دیگری از آن نام بردید توسط “امیر کبیر” انتشار یافت و ضمناً جایزه “کتاب فصل” به عنوان بهترین ترجمه به آن تعلق گرفت. از میان آثار ناقابل دیگری که از بنده انتشاریافته است می توان به ترجمه فارسی “انگیسی هادر میان ایرانیان” به قلم دنیس رایت اشاره کرد و به ترجمه انگلیسی “سمفونی مردگان” به قلم آقای عبّاس معروفی. ترجمه هایی هم هست که هنوز انتشار نیافته است، مثلا در همکاری با آقای دکتر محمد نفیسی کتاب “تنبیه الامّه و تنزیه الملّه” را که از قلم آیت الله حاج آقا حسین نایینی است به انگلیسی ترجمه کرده ایم. نایینی از روحانیون نسبتاً روشن بین دوره انقلاب مشروطیت بود. از جمله عقیده داشت که دمکراسی پارلمانی اروپایی بسیار هم خوب است و در اصل مأخوذ از اسلام است. درست بودن یا غلط بودن حرفش مطرح نیست؛ مهم آن است که او در برابر ارتجاع مذهبی بعضی از روحانیون دوره انقلاب مشروطیت قد علم می کرد.

من این سوال رو از خانم وجدی پرسیدم، دوست دارم این سوال رو از شما هم بپرسم آقای خنجی که زندگی با یه شاعر و آموزگار ادبیات، چه تاثیری در حرفه ی شما داشته؟ چقدر از او تاثیر گرفتید و تاثیر پذیری در چه زمینه هایی بوده …
پاسخ: مسلما زندگی با شاداب از بسیاری جهات بر من اثربخش بوده است، از بینش اجتماعی و سیاسی گرفته الی آشنایی بیشتر با جهان شعر و ادب. از دیگاه سیاسی و اجتماعی من تا حدی از صورت یک موجود “ایدئولوژیک” به در امده ام و تا حدی به پراگماتیسم یا واقعیت گرایی روی آورده ام. از نظر فرهنگی، البته همه ما ایرانیها تا حدی به شعر و ادب علاقمند هستیم اما در مورد من این علاقمندی بر اثر هم نشینی تا حد قابل ملاحظه ای گسترش یافته است. من که اهل علوم دقیق بوده ام یعنی تحصیلاتم در عرصه ریاضیات و سایر علوم دقیق بوده است پایم به ورطه شعر هم کشانده شده است. شاعر از آب در نیامده ام اما مترجم شعر چرا. از جمله اشعار استاد اسماعیل خویی و اشعار خود شاداب را به انگلیسی ترجمه کرده ام.

 

نامه ی سهراب سپهری به احمد رضا احمدی

ایران سرزمین مادرهای خوب و روشنفکرهای بد…
بهارک عرفان

دوم اردیبهشت هزار و سیصد و نجاه و نه، سالروز مرگ سهراب سپهری ست؛ همان شاعر بزرگ معاصر ما که نامش همیشه در میان برترین سرایندگان شعر نوی ایران به چشم می خورد. هم او که نقشی انکارناپذیر در قوام گرفتن میراث نیما داشته و با سروده هایش دری نو رو به عرفان ایران گشوده. عرفانی امروزی که بیشتر از مضامین آسمانی؛ از حرف های طبیعی و زمینی سخن می گوید و بیشتر از بزرگان عرفان ایران، از مشخصه ها و مولفه های عرفان هندی تاثیر گرفته است.

gdfb--op0-9oi-9w

شعر با احساس و بسیار لطیف سپهری در سالهای استقرار جمهوری اسلامی هم، شاید به واسطه ی کم خطر بودن و دوری فراوانش از سیاست، بارها و بارها از جانب رسانه های حکومتی مورد تبلیغ قرار گرفت و در روزگاری شعر و داستان و دیگر محصولات فرهنگی؛ غربتی سخت را تجربه می کردند، بارها و بارها به رادیو و تلویزیون ملی آمد و در هر فرصتی تکرار شد.
با این همه و علی رغم دوری او از حال و هوای سیاست و آزادی باز مصلوب وطن؛ شعر او لااقل از منظر فردی و برای رسیدن به یک رهایی درونی بسیار مفید فایده است و سرشار از راه ها و نکات عملی برای میل به آرامش؛ برای درک بهتر زندگی و لمس نکوتر معنای امروز و حالا و اکنون.
روح بی دغدغه و سروده های او بارها و بارها و در فرصت های فراوان مورد نقد قرار گرفته اند؛ همین است که در این مقال، که قصد یادآوری دوباره ی او را دارد، برای رهایی از دام تکرار، سری به نوشته های شخصی او می زنیم و در میان نامه های به جا مانده از او، دو نامه را برای چاپ در این صفحه بر می گزینیم.
نامه ی اول به تاریخ سوم رمضان امضا شده و مربوط به زمان اقامت سپهری در نیویورک است. نامه خطاب به ” احمد رضا احمدی ” دوست شاعر او که در ایران سکونت دارد؛ نامه ی یک شاعر نقاش به شاعری دیگر، پر از احساس و حرف های ملموس و دوست داشتنی؛ نامه ی دوم، نوشته ی او به روزنامه ی کیهان ورزشی ست، نامه ای که بیشتر از همه نشانه ی نکته سنجی اوست و مهر تاییدی بر دقت او در انتخاب کلمات و معنای ایشان.
برآنیم که این دو نامه، هم زنده کننده ی یاد شاعر سفرکرده ی ما هستند و هم دریچه ا تازه رو به شخصیت و روح همیشه سبز او… با هم بخوانیم…

ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت های دلپذیر

احمدرضای عزیز، تنبلی هم حدی دارد. این را می دانم. ولی باور کن فکر تو هستم. و سپاسگزار نامه هایت. من به شدت در این شهر مانده ام. آن هم در این شهر بی پرنده و نا درخت. هنوز صدای پرنده نشنیده ام (چون پرنده نیست، صدایش هم نیست.)
در همان امیرآباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک جیک؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در این شهر گولاش می خورم. مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه سبزی بود. الهام گولاش کمتر است. غصه نباید خورد. گولاش باید خورد، و راه رفت، و نگاه کرد به چیزهای سرراه. مثل بچه های دبستانی، که ضخامت زندگی‌‏شان بیشتر است. می دانی باید رفت بطرفِ و یا شروع کرد به. من گاهی شروع می کنم. ولی همیشه نمی شود. هنوز صندلی اطاقم را شروع نکرده ام. وقت می خواهد. عمر نوح هم بدک نیست. ولی باید قانع بود. و من هستم. مثلا یک چهارم قارقار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: چهار سوم قناری را می شنوم. می بینی، قانع تر شده ام. راست است که حجم قارقار بیشتر است، ولی در عوض خاصیت آن کمتر است.
مادرم می گفت قار قار برای بعضی از دردها خاصیت دارد.

من روزها نقاشی می کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلو جا هست. پس تندتر کار کنیم. باید کار کرد. ولی نباید دود چراغ خورد. اینجا دودهای زبرتر و خالص تری هست. دودهای با دوام و آب نرو. در کوچه که راه می روی، گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه ات می نشیند و این تنها ملایمت این شهر است. و گرنه آن جرثقیل که از پنجره اطاق پیداست، نمی تواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند.

اصلا برازنده جرثقیل نیست. اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی این شهر نمی شود نرم بود و حیا کرد و تهنیت گفت. نمی شود تربچه خورد. میان این ساختمان های سنگین، تربچه خوردن کار جلفی است. مثل این است که بخواهی یک آسمان‌‏خراش را غلغلک بدهی. باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعناء پیدا می شود، ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در اینجا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب تر است. و یا از فلز به آن طرف. من نقاشی می کنم، ولی نقاشی من نسبت به گالری های اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را می کند. و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد، چون سوار آدم می شود.

من خیلی ها را دیده ام که به نقاشی سواری می دهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر می کنم شعر مهربان‌‏تر است.
ولی نباید زیاد خوش خیال بود. من خیلی ها را شناخته ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده اند. باید مواظب بود. من شب‌‏ها شعر می خوانم. هنوز ننوشته ام. خواهم نوشت.
من نقاشی می کنم. شعر می خوانم. و یکتایی را می بینم. و گاه در خانه غذا می پزم و ظرف می شویم. و انگشت خودم را می برم. و چند روز از نقاشی باز می مانم. غذایی که من می پزم خوشمزه می شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و فلفل و یک قاشق اغماض.

غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد می گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است. آدم چه دیر می فهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً.
ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت های دلپذیر.
و همین.
نیویورک، سوم رمضان

پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است… گزیده هایی از سروده های سهراب سپهری

اشاره:
چشم ها را باید شست؛ کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ؛ آری، تا شقایق هست زندگی باید کرد؛ گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟ بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه عشق تر است؛ زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است… این خطوط و بسیاری دیگر مثال اینها، از جمله سروده های سهراب سپهری اند که در سالهای اخیر، از پس تکرار فراوان در میان اهل ادب و مردمان معمول هم، به هیات مثل در آمده اند و بارها و بارها در بزنگاه های زندگی مرهم دردها و یا چاره ی مشکلات شده اند. در مجموعه مطالبی که با همت اعضای هیات تحریریه ی بخش فرهنگی خبرنامه ی خلیج فارس و به بهانه ی سالروز درگذشت شاعر مهیا شده اند، یکی هم گزیده ای از سروده های نام آشنای اوست که به همت همکارمان “مینا استرابادی” انتخاب و گردآوری شده اند. با هم بخوانیم و یادش را دیگر بار زنده کنیم…

kjfjk-sdfj00-94-3

زندگی خالی نیست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

635307208574313750روزی خواهم آمد
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد…
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ …
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد …
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت

لحظه ها می گذرد
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من…
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز…

DSCF65551

حرفی از جنس زمان
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت …

لادن اتفاقی نیست…
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟
چرا مردم نمی دانند
که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟

قارچ های غربت
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست …

زیر باران باید با زن خوابید
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون” است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است …

باید امشب بروم
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟

حادثه عشق…
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است
که از حادثه عشق تر است …

اتنخاب عناوین از خلیج فارس

نامه ی سهراب سپهری به تحریریه ی کیهان ورزشی

ترازوی اخلاق مناسب ورزش و هنر نیست…سهراب سپهری

اشاره: در مطلب پیشین، با بیان مقدمه ای عنوان کردیم که به بهانه ی سالروز مرگ سهراب سپهری بر آن شده ایم تا دو نامه ی به جا مانده از او و همین طور برخی از سروده هایش را با هم مرور کنیم. در صفحات دیگر این پرونده، سروده ها و نامه ی او به احمدرضا احمدی را از پی آوردیم؛ نامه ی دوم او خطاب به مجله ی کیهان ورزشی که حاوی نکات بسیاری از مباحث جامعه شناختی و زبان شناسی ست را در این صفحه از پی بگیرید…

sassa6yh77ui8-p

کلمات ” فوتبالیست ” و ” گلر ” چطور ساخته شده اند؟

به مجله شما علاقمندم ، تنها نشریه فارسی است که می‌خوانم ، به اندازه کافی با کتاب‌ها و مجلات فرهنگی سر و کار دارم . آنچه می‌خوانم به قلمروی دیگر مربوط است ، چون کارم چیزی دیگر است ، حاشیه نروم ، حرف‌هایی دارم ، از حرف‌ها شروع کنم آن هم به ترتیب و در پی ارقام :

یک – کلمه فوتبالیست را از کجا آورده‌اید ؟ در فارسی کلماتی ساخته‌ایم مثل “فیلمساز” ، در این جا ریشه یک فعل را گرفته‌ایم و دنبال یک واژه فرنگی گذاشته‌ایم. اما در ترکیب این کلمه تابع دستور زبان خودمان بوده‌ایم. شما “فوتبالیست” را از فرنگی‌ها گرفته‌اید و یا با ابتکار خود ساخته‌اید ؟ برای ما ساخته‌اید و یا به خاطر آنان؟ و تابع چه دستوری ؟ همینظور واژه “کلر” را ؟

دو – آیا بهتر نیست پاره‌ای را با حروف لاتینی هم بنویسید ؟ البته خوانندگان شما می‌دانند ” جرج بست ” را چگونه تلفظ کنند . اما “Everton” را چطور ؟ بارها شنیدیم که این نام را ارتون (به ضم الف و سکون را) تلفظ کرده‌اند.

سه – نویسندگان شما گاه می‌نویسند “سنتر فوروارد” و گاهی “سانترفوروارد” . یک بار “بریان کید” و بار دیگر “بارایان کید” . آیا تلفظ کلمه‌ای واحد آن هم در این گونه موارد همیشه همان نیست ؟

چهار- صبح شنبه در کیهان ورزشی می‌خوانیم که روز پیش تماشاگران امجدیه بیست و پنج هزار نفر بوده‌اند ، عصر در صفحه ورزشی روزنامه کیهان ، سخن از بیست هزار نفر در میان است. آیا برای تعیین ارقام درست راهی نیست؟ مگر تعداد بلیت‌های فروش رفته را نمی‌توان پرسید ؟

پنج – قیمت بلیت‌های امجدیه بر چه مبنایی بالا و پایین می‌رود ؟ یک روز پنج شنبه بهای بلیت زیر جایگاه صد ریال است و درست فردای آن روز قیمت آن به دویست ریال می‌رسد ، چه حسابی در کار است ؟ اگر اهمیت مسابقه مطرح باشد پس با این همه تیم که بازی هرکدام در سطح خاصی است ، قیمت بلیت زیر جایگاه باید پنج ریال و پانصد ریال نوسان پیدا کند ، نکند عوامل جدی هم موثر باشد ، خودتان می‌دانید که در سرزمین‌های دیگر بهای بلیت مسابقات نمی‌تواند چنین نوسان‌های تند و نا به هنگامی داشته باشد.

شش – چه می‌شد اگر ما بهای اشتراک بلیت‌های مسابقات را به فدراسیون و یا باشگاه‌ها می‌پرداختیم و آنها بلیت مسابقه را برای ما می‌فرستادند ، چه موانعی در سر راه موضوع اشتراک هست ؟ در کشورهای پیشرفته چه می‌کنند؟

هفت – چرا بلندگوی امجدیه قبل از هر مسابقه (چه بزرگ و چه کم اهمیت) اسامی بازیکنان و داوران را اعلام نمی‌کند ، مگر این کار چقدر وقت گوینده را می‌گیرد؟ این را چطور باید یاد آوری کرد؟

هشت – جمعه‌ها درست در همان وقتی که در امجدیه مسابقه فوتبال در جریان است ، تلویزیون ملی فیلم مسابقات فوتبال را پخش می‌کند. آیا مسئول برنامه ورزشی تلویزیون تا این حد از آن چه در زمینه ورزشی می‌گذرد بی خبر است ؟ و نمی‌داند که علاقه‌مندان واقعی برنامه او همان تماشاگران امجدیده‌اند ؟ اگر میسر است این را از مجله گوشزد کنید.

نه – آیا بهتر نیست کیهان ورزشی هرهفته برنامه مسابقات فوتبال را به اطلاع خوانندگان خود برساند ؟ این کاری بود که در گذشته‌ها می‌کرد و کاری درست بود ، انگار جواب خود را باید در بی‌نظمی کار فدراسیون جستجو کنم؟

ده – مفسرین ورزشی که زیر جایگاه می‌نشینند تا آن جا که ما دیده‌ایم ، کمتر به جریان بازی توجه دارند ، حرف می‌زنند ، شوخی می‌کنند ، می‌خندند. تفسیر و گزارش آنان تا چه میزان می‌تواند دقیق باشد ؟ وقتی تمام دقایق بازی را در مجله‌ای شرح می‌دهند ، جز این که فکر کنم از روی نوار مسابقه نوشته‌اند چاره‌ای ندارم. آیا چنین نیست ؟ و یا این که من قادر نبودم در جمع پر هیاهوی خبرنگاران ، نویسندگان دقیق و تیزبین را هم زیر نظر داشته باشم؟

یازده – چرا هیچ وقت کار یک داور را بررسی نمی‌کنید و همه جنبه‌های خوب و بد آن را باز نمی‌مایید؟ مگر انتقاد درست داوری مجاز نیست ؟ چه کس باید داور را به خوب و بدش آگاه کند ؟ اگر باز نمودن لغزش های یک داور اعتقاد مردم را نسبت به او سست می‌کند ، چه بهتر که این اعتقاد سستی گیرد. چرا باید مردم به داور بد ، اعتقاد بی‌جهت داشته باشند ؟ اما جنبه مثبت قضیه را هم در نظر باید گرفت. شاید انتقاد اصولی شما مددکار داور بود و قدرت داوری‌اش را افزونی دهد ، همیشه این تماشاگران نیستند که در سر راه داوری خوب ، سنگ می‌اندازند . مگر همین داور مسابقه تاج – عقاب (در روز جمعه اول بهمن ماه) اعصاب همه ما را در امجدیه به بازی نگرفت . از شما می‌پرسم ، اگر همین داور باز هم داوری یک مسابقه را به عهده بگیرد و سطح داوری‌اش همان باشد ، واکنش کیهان ورزشی چه خواهد بود ؟ تعبیر “داوری ضعیف” و یا “داوری پر سوت ” ارزش انتقادی ندارد ، این را قبول کنید.

دوازده – جزو مبانی انتخاب مرد فوتبال سال ، اخلاق و نیک رفتاری ، نیز به حساب آورده‌اید. اما فکر نمی‌کنید مرد فوتبال نمی‌تواند لزوما مرد اخلاق هم باشد ؟

چه بهتر که یک بازیکن خوب خصایص اخلاقی خوب هم داشته باشد ، اما شما می‌خواهید در عرصه فوتبال قهرمان اسطوره انتخاب کنید. توجه به شایستگی اخلاق انتخاب شما را مشکوک می‌کند. درست مثل این خواهد بود که تابلوی بد یک نقاش را به خاطر اخلاق پسندیده نقاش آن در خور ستایش بدانید ، با معیارهای اخلاقی ، نه هنر را می‌توان سنجید و نه ورزش را ، خود بهتر می‌دانید که چه بسیارند بازیکنان خوب که خشن و عاصی و پر خاشگرند . جرج بست چندان ملایم و نیک رفتار نیست. با این همه توپ طلایی می‌گیرد.

وقتی که در چند شماره کیهان ورزشی نظریات مربیان و داوران را برای انتخاب مرد فوتبال می‌خواندم ، چند سوال را برای خود مطرح کردم : این آقایان متخصصان تا چه پایه در جریان مسابقات هستند ؟ آیا بستگی آنان به باشگاه خاص و یا دوستی شان با افرادی معین در اظهار نظرشان بی‌تاثیر بوده است ؟ آیا توجه به عامل اخلاقی نیز سابقه ورزشی پایه‌های این انتخاب را تا حدی سست نکرده است ؟ هیچ کدام از این آقایان به بازی خوب اکبر افتخاری توجه نداشته‌اند اما از مصطفی عرب نام برده‌اند که بازیکنی است متوسط ولی با انضباط و یا همایون بهزادی که در شرایط امروزی بازی‌اش ضعیف است . اگر انتخاب مرد فوتبال “سال” مطرح است ، انگار نباید روی سوابق یک بازیکن تکیه کرد.

سیزده – با تعصب بی‌پایه چه باید کرد؟ هم راننده تاکسی طرفدار تیم پرسپولیس است. هم شاگرد بقال ، هم دانشجو و هم کارمند اداره . بسیار خوب ، هر کس می‌تواند علاقه‌اش را به چیزی ببندد، اما علاقه داشتن هم دلیل منطقی می‌خواهد. اهالی منچستر حق دارند طرفدار تیم های شهر خود باشند، مردم لیدز بجاست که تیم خود را دوست بدارند، ساکنان چلسی طبیعی است که بیش‌تر از تیم خود دفاع کنند . اما در شهر شما و من ، یک بت همگانی پیدا می‌شود، دلبستگی مسری است و طرفداری، اتفاقی و بی دلیل صورت می‌گیرد. خواهید گفت: چه اشکالی دارد؟ حرفی ندارد، اما وقتی که در امجدیه نشسته‌اید ، این طرفداری و تعصب محیطی نا مطلوب ایجاد می‌کند .

و شما نمی‌توانید به دلخواه تماشا کنید . من هم مثل شما از تیم پرسپولیس بازی‌های خوبی دیده ام . اما سرانجام- مثل کسان دیگری که می‌شناسم – تصمیم گرفتم روزهایی که تیم پرسپولیس بازی دارد به امجدیه نروم. شور و هیجان تماشاگر چیزی گیرا و پسندیده است و اگر نباشد میدان ورزشی نه جان دارد و نه معنی ، تشویق بی حساب تماشاگران ، بچه‌های پرسپولیس را نمایشگر و شاید خود نما بار آورده است. اینان از تماشاگران آشنای خود کمبودی بزرگ دارند ، انگار احساس غریبی می‌کنند. وقتی که قیافه گریان همایون بهزادی را پس از مسابقه در مسجد سلیمان روی صفحه کیهان ورزشی دیدم ، با خودم گفتم چه چیز جز تر و خشک کردن تماشاگران تهرانی ، این بچه را چنین عزیز دردانه بار آورده است؟ زیاد نوشتم این را می‌دانم ، اما اگر بگویم این تنها نامه‌ای است که در تمامی عمرم به یک نشریه ورزشی نوشته‌ام ، شاید مرا از این اطناب معذور دارید.

یادی از محمد تقی بهار در گفت و گوی پرویز خانلری و صدرالدین الهی

شام تاریک ما را سحر کن…
رهیار شریف

” مرغ سحر ” شاید که مردمی ترین ترانه ی تمام تاریخ موسیقی ایران و همگام ترین و همراه ترین سروده ایرنیان در هنگامه های سخت وطن بوده باشد. ترانه ای که بیش از صد سال از تاریخ سروده شدنش می گذرد و در این عمر دراز بارها و بارها توسط بسیاری از خوانندگان ایران آواز شده و در تمامی لحظات سخت ایران به خیابان ها آمده و در قالبی خودجوش و هیاتی دسته جمعی به گوش مام میهن خوانده شده.

sdfdd55ty-0po0-

دوم اردیبهشت ماه، در تقویم ایرانیان به عنوان روز کوچ همیشگی شاعر مرغ سحر شناخته می شود. هم او که از جانب دکتر پرویز خانلری، ” آخرین ادیب بزرگ ” ایران نامیده شده…

پرویز خانلری

پرویز خانلری

” ….؛ به نظر من بهار آخرین «ادیب بزرگ» ایران بود. «ادیب» تعریف جامع‌الاطرافی است که در نزد قدما متداول بوده برای معرفی کسانی که در کلیه «علوم ادبی» به مرحله کمال می‌رسیده‌اند در مقابل فقیه و حکیم که به علمای علوم نقلی و عقلی گفته می‌شده. این‌که می‌گویم بهار آخرین ادیب بزرگ ایران بود از آن جهت است که او تمام دانش‌های ادبی قدیم را در خدمت ذوق و استعداد شاعری خود گرفته بود و به اصطلاح به علم خود عمل می‌کرد و نشان می‌داد که خوانده‌هایش را در میدان آزمایش به کار گرفته و با نهایت استادی موفق شده است. در میان استادان خود، ما ادبایی مانند آقایان همایی و فروزانفر داشتیم، اما من به جرأت در مورد مرحوم بهار کلمه «ادیب بزرگ» را به کار می‌برم.”
بهار در دوران بسیار بلند فعالیت حرفه ای اش، چه در جامه ی یک مرد ادب و چه در مقام یک سیاستمدار و وزیرمملکتی، همواره کوشید تا اندیشه های وطن پرستانه را از قالب سنتی به شکل امروزین و به اصطلاح مدرن در آورد و همزمان با عصر ناسیونالیستی در غرب، به حب وطن در ایران هم، سر و شکل و وجاهت عاقلانه دهد.

خانلری در گفت‌وگویی با صدرالدین الهی که در کتاب «نقد بی‌غش» منتشر شده، خاطره‌ای قابل تأمل از دوران وزارت محمدتقی بهار بیان می‌کند که مرور این خاطره می تواند هم بسان یادآوری دوباره از مرگی بزرگ باشد و هم مهر تاییدی بر اندیشه های والا و درک از مفاهیم عمیق و کهن سال ادبیات. ادبیاتی که سالها و سالها توسط مردم کوچه و خیابان ( که صاحبان واقعی کلام هستند ) پاس داشته شده و از پس این همه جنگ و نزاع و کشورگشایی، همواره زنده مانده و حالا قبایی از دوستی و اتحاد دوخته بر تن یک یک مردم آن دیار…
دمتر خانلری در شرح آن خاطره و در همان منبع، این طور می گوید:

صدرالدین الهی

صدرالدین الهی

” در نخستین کنگره‌ نویسندگان ایران که در خانه «وُکس» به همت انجمن فرهنگی ایران و شوروی تشکیل شد، کنگره در دوره دوم نخست‌وزیری قوام‌السلطنه بعد از شهریور ۲۰ و در جریان داد و ستدهای قضیه آذربایجان بود و قدرت کامل حزب توده و صف‌بندی به قول شما امروزی‌ها کهنه و نو در مقابل هم. بهار وزیر فرهنگ بود و در روز افتتاح کنگره صحبت بسیار کوتاه اما جالبی کرد. در کنگره دو سخنرانی سر و صدای زیادی راه انداخت. یکی من که درباره نثر معاصر فارسی صحبت کردم، و دیگری احسان طبری که در حقیقت به عنوان نقد بر صحبت من، مسأله نقد ادبی را مطرح ساخت. خانم دکتر فاطمه سیاح هم، که یک زن نمونه در شناخت مسائل ادبی و یک سخنور برجسته بود، حرف‌هایی داشت و گفت. در فاصله صحبت‌ها، در وقت صرف چای، طبری که در حقیقت بیان‌کننده اعتقادات ادبی حزب توده و طراح راه ادبیات به حساب می‌آمد، ناگهان به چنگ خانم سیاح افتاد. مرحوم بهار ایستاده بود و گروه معدودی دورش بودند. خانم سیاح به طبری که می‌خواست یک تأییدیه از بهار در مورد حرف‌هایش بگیرد، پرید، خیلی هم سخت و اشاره کرد که تمام موضوع صحبت طبری و مفاهیم آن چکیده تزهای اخیر شوروی است در مورد ادبیات و این‌که چطور باید ادبیات را هدایت کرد. من دقیقا این صحبت را به یاد ندارم، فقط به خاطرم هست که طبری کم‌کم کوتاه آمد و خاموش شد و خانم سیاح هم که با وجود گرفتاری خاص و عصبیت شدید بلند بلند حرف می‌زد و تقریبا می‌خواست بگوید که این سروصداها هدایت‌شده است، او را ول نمی‌کرد. طبری بسیار مؤدب و سنجیده بود، اما در مقابل استدلال‌های خانم سیاح و نام مأخذی که او پشت سر هم به روسی ذکر می‌کرد، کاملا عاجز مانده بود. وضعیت بسیار سختی پیش آمده بود. بهار، هم رییس کنگره بود و هم وزیر فرهنگ و هم دوست قوام‌السلطنه و هم مهمان انجمن فرهنگی ایران و شوروی.
بالأخره خوب یادم است که وقتی خانم سیاح به او گفت: جناب آقای ملک‌الشعرا، آخر شما هم یک چیزی بگویید همین‌طور که نمی‌شود این آقایان ادبیات فارسی را خراب کنند. بهار به عصایش تکیه داد و گفت:‌ خانم، اگر قرار بود ادبیات فارسی با کنگره‌ای که من رییس آن هستم و آقایان مدعوینش خراب یا آباد شود، ما حالا یا مستعمره روس بودیم یا تحت‌الحمایه انگلیس. دلواپس نباشید این آقای جوان هم وقتی به سن ما رسیدند آرام‌تر و پخته‌تر درباره لزوم تجدد ادبی سخنرانی خواهند کرد.”

بررسی کتاب ستارۀ دنباله دار / رضا اغنمی

ستارۀ دنباله دار
مهرنوش خرسند
انتشارات الف با – لندن
چاپ دوم پائیز ۱۳۹۳ – لندن

gf56--pol09lki

درپیشانی پیشگفتار سرودۀ زیبا وماندگار زنده یاد فروغ فرخزاد آمده است:
«درسرزمین قدکوتاهان / معیارهای سنجش / همیشه برمدار صفر سفر کرده اند/ چرا توقف کنم؟ / کسی مرا به آفتاب/ معرفی نخواهد کرد/ کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد بُرد / پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی ست» .
از خود و دیگرزنان می گوید و روایت هایی ازدردهای ریشه دار زن دراین سرزمین همیشه زن ستیز؛ وسپس مجازات های بدحجابی تا اسیدپاشی های وحشیانۀ دلالان بهشت ودوزخ را. با حسرت به یاد : «ققنوس افسانه ای می افتم شاید اگر داروین زنده بود تغییری دربخشی ازنظریاتش می داد این که زن ها وشاید زن ایرانی ازتیرۀ ققنوس هستند هربارآتش می گیرند، می سوزند و خاکستر می شوند اما باز به شوق پرواز ازمیان خاکسترها می رویند و جوانه می زنند و عاشقانه می خوانند» .
کوکب ، فصل اول این دفتر است . راوی نیز کوکب خانم دختر شانزده ساله ایست که در بکی از روستاهای ایران چشم به دنیا گشوده وبا پسرعمویش غلامرضا که «پدرش از ده سالگی فرستاده شهر تا هم کمک حال عمو باشه وهم درس بخونه». پدرکوکب که هر وقت کارمهمی می خواست انجام دهد شال سبز دورگردنش می انداخته و همیشه نهج البلاغه بالاسرش بوده به نقل از آن کتاب که فرموده: «زنان امانت خدا نزد شماهستند به ایشان زیان نرسانید و برایشان سخت نگیرید، اما همیشه سخنانش رو با این جمله تمام می کرد: آقاعلی فرموده اند با زنان مشورت نکنید که زنان دارای عقل و ایمان ناقصند» کوکب نیزدرچنین فضای مذهبی دچارتوهم قداست شده روزی که با گلاب دست و صورت خود را شسته است بی بی ازدیدن او واحساس بوی گلاب ازحال می رود واو را درهاله ای ازنورمی بیند. ازآن پس هرکس مشکلی در روستا داشته نذر و نیازی به کوکب می کند تا حاجتش پذیرفته شود.
جشن عروسی کوکب وغلامرضا به خیروخوشی برقرار می شود. ومراسم شب زفاف که بقول راوی داستان داماد مثل همیشه باعجله وارد اتاق شده «وباهمان عجلۀ همیشگی مالک من شد بعدهم عرق کرده از رختخواب بلند شد و با انگشت به پنجره کوبید. صدای شلیک تیرهمه جا رو پُر کرد این یک رسم بود پایان شب زفاف خبر موفقیت داماد و روسفیدی عروس با شلیک یک گلوله به اطلاع اهالی رسانده می شد».
این داستان در زمان سلطنت رضاشاه رخ می دهد و داماد شغلش رانندگی دولتی است و مصادف با فرمان کشف حجاب اجباری. غلامرضا که قبل ازعروسی به کوکب قول داده بود به مکتب برود و خواندن و نوشتن یاد بگیرد، دریک موقعیت قول اورا یادآور می شود، و او چنان پرخاش می کند که کوکب به یاد عادت مادرش افتاده می گوید آقا «غلط کردم گُه خوردم» .
با دستوردولت کارمندان با زن های خود ده روز دیگرباید درمراسم شرکت کنند.
روابط پنهانی غلامرضا با بدری خانم و مشاهده کوکب شوهرش را که ازاتاق او بیرون می آید و دهنش بوی زهرماری می دهد و بالاخره توافق آن دو و شگفتا تغییر وتحول حیرت آور شوهرسابقا غیرتی: « من مجبور نمی کنم. اما تاکی می تونی تو خونه زندونی بشوی؟ تو باید بری مدرسه. باید درس بخونی. من وتو نمی تونیم مثه مشدی و رقیه خانم زندگی کنیم . . . » وکوکب با چشم های پُر پاسخ می دهد: «می مونم . . . می یام باهات و حجابم رو بر می دارم. می رم مدرسه. و اشکهایم سرازیر شد» .
کوکب، با کت و دامن و آرایش مو و کلاهی به سر با رضایت غلامرضا کشف حجاب می کند. نالۀ زن، ادامه دارد. فریاد نالۀ زن درخلوتِ روحش لانه کرده است :
« از دور دست ها صدای نالۀ می اومد، نالۀ یک زن!» .
فصل دوم خورشید
پدر خورشید سرایدار باغ حاج کاظم بود. حاج کاظم ادای روحانیان را در می آورد اما «روحانی نبود». وقتی با مهمانهایش درباغ جمع می شدند صحبت های آنها درباره نماز و روزه و احکام مذهبی، وبهشت و جهنم دورمی زد و لاغیر. خورشید دوازده ساله شده ونماز وروزه براو واجب : «دوازده سالم بود نماز و روزه بهم واجب شده بود. باید ازنامحرم رو می گرفتم ونباید با پسرا بازی می کردم. اما خیلی وقتا شیطون گولم می زد ودنبال علی برادردوقلویم می دویدم توکوچه و با بچه ها بازی می کردم و اونقدرغرق بازی می شدم که یادم می رفت نماز بخونم. خیلی وقتام حجابم هم از سرم می افتاد . . . تازه ماه رمضان هم طاقت گشنگی و تشنگی رو نداشتم دور از چشم همه می رفتم سرقابلمه و هرچی دستم می رسید می خوردم . . . » .
خورشید بین میهمان های باغ با خانم نجم آشنا می شود. خانواده نجم با چند جعبه کتاب آمده اند. در نخستین دیدار کتابی به خورشید می دهد، وقتی متوجه می شود که سواد ندارد «خانم نجم دلسوزانه نگاهم کرد و گفت دوست داری باسواد بشی؟ بغض به شکل اشک روی گونه هایم سرازیرشد و با شوق تکان دادم» .
خانم نجم اهالی روستارا درباغ جمع کرده و درباره سوادآموزی زن ها صحبت می کند. «مردهاشون هم می اومدن. آقای نجم شروع می کرد با مردها از حقوق کارگرها وحق حقوق کشاورزها می گفت» . خانم نجم از روی روزنامه درباره مسائل پزشکی واحترام بین زن و مرد و این که «مردها حق ندارند بیشتر از یک زن بگیرن مرد نباید به زنش بگه ضعیفه اونهم زنی که تربیت بچه هارو بعهده دارند». پیداست که حرفهای تازه خیلی ها را خوش نمی آمد. مردها دست زن و بچه را گرفته می رفتند ولی فردا دوباره برمی گشتند. خورشید روزی ازمهرانگیز دختر خانم نجم می پرسد آیا شما ازجهنم خدا نمی ترسید؟ و او با لبخندی پاسخ می دهد :«جهنم یعنی بی سوادی» .
روزی اتوبوسی باعده ای زن ومرد وارد باغ شده وآن جمع رابا خود به جایی می برد. خورشید هم پنهانی سواراتوبوس می شود. بعد ازمدتی درمقابل ساختمان بزرگی توقف کردهمگی نیز پیاده شده « کتابها رو مقابل ساختمان روی زمین ریختن و پس ازلحظه ای به آتیش کشیدن . . . زنی با صدای رسا فریاد می زد زنان مکار نیستند، مکار کسی یه که با نوشتن چنین مهملاتی به زنها به خواهران ومادران شما توهین می کنه. به زنها ستم می کنه. دوران جاهلیت دیگه سپری شده». حاجی کاظم پیدا شده و بازوی خورشید را میگیره «تو اینجا چی کار میکنی؟» خورشید را با کلی ملامت و دعوا و پند واندرزها به خانه بر می گرداند.
خورشید، درآشنائی باخام نجم باخواندن و نوشتن آشنا شده و روزنامه ای را نیزبین لباس های خود پنهان کرده که هرازگاهی با آن تمرین می کند. حاجی سرمنقل تریاک با حضورمادر و پدرخورشید خواستگاری ازخورشیدرا مطرح می کند. خورشیدبلافاصله پاسخ می دهد: «من تازه همسن نوه شمام وحاجی پاسخ می دهد که این پیشنهاد بیشتر به صلاح شما بود تا بنده . . .» پدرخورشید دربگومگو با همسرش می گوید:«همین قدر که می تونه بخونه بنوبسه بسه سواد زیاد نجابت رو از زن می گیره» سرانجام صیغۀ عقد خوانده می شود و خورشید به خانه حاجی منتقل می شود. اما پس از مدتی بین آن دو اختلاف پیدا می شود. خورشید در مراجعت ارنزد پدر ومادرش حاجی را درخانه در بغل زنی می بیند. ومی گوید: «دیدمتون . . . شمارو دیدم» حاجی می گوید: « عجب! . . . حسادت کردی؟».
حاجی به عادت همیشگی در خانه را قفل می کرد وکلید را باخود می برد. زن درخانه مجبوس میماند تا برگشتن. در این بین اکبر که پادو وراننده حاجی و گرفتار لکنت زبان بود، روزی مقداری شاتوت وروزنامه برای خورشید می آورد و به عادت همیشگی با پریدن ازدیوارودادن شاتوت ازهمان راهی که وارد خانه شده محل را ترک می کند. خورشید نیزشاتوت را می خورد وظرف وروزنامه درحیاط می ماند حاجی با دیدن آن شکش گرفته وپس ازبازجویی میخواد خورشید رابه خا نه پدرش برگرداند. خورشید نیز وامانده می گوید« غلط کردم حاجی . . . گه خوردم . . . منو ببخش» و حاجی می رود که غروب برگردد سکته کرده می میرد. زن ها و فرزندان حاجی او را در حالی که حامله است از خانه بیرون می اندازند. «روحانی گفت: زن صیغه ای ارث نمی بره».
با پناه گرفتن خورشید و پدرش درخانۀ خانم نجم، نویسنده، نشانه هایی ازفعالیت های تندروان مذهبی را یادآور می شود واین فصل را با این جمله به پایان می رساند :
«واحساس کردم دست های مردانه ای رو که منو از زمین بلند کرد» .
ناهید فصل سوم
ناهید که روایتگر دوران زندگی خود است، مصادف با سلطنت پهلوی دوم و زمانۀ شهبانو فرح است. زمانۀ دوچرخه سواری دختران، مجله های گوناگون زنان و مشارکت دخترها درمسایقات جهانی دخترشایسته وسپاه دانش وبهداشت و ورزش زن ها. ناهید کاپیتان تیم والیبال مدرسه است. خدمت چهارماهه زیر پرچم را هم انجام داده است. ناهید برادری دارد به نام شاهرخ به مرضی دچار شده و پزشکان از معالجه او درمانده اند. نامه ای به شهبانو فرح می نویسد و ازایشان کمک می خواهد. دو ماه بعد خبر می دهند و پزشک دربار را معرفی می کنند و به معالحه او می پردازند . شاهرخ از بیماری نجات پیدا می کند. از آن پس هرگرفتاری برای مادر پیش می آید از شهبانو فرح کمک می گیرد.
بین همدوره ها ناهید، مصطفی برای تحصیل به فرانسه می رود و ناهید با پوشیدن لباس سپاه دانش با عده ای عازم روستائی به نام زابل درسیستان و بلوچستان می شود. «روستا فاقد هرگونه امکاناتی بود. نه مدرسه داشت نه حموم. نه ساختمان بهداشت و نه آب بهداشتی. تراخم و زرد زخم همۀ ده رو گرفته بود. خیلی ازاهالی اگر بُزی یا گوسفندی داشتند باهم یک جا می خوابیدند آغل و خونه شون یکی بود». بین این سپاهیان جوانی به نام آرش از مشاهدۀ فقر وفلاکت مردم به شدت متآثر، با چشم های گریان شروع به سروده هایی ازخسرو گلسرخی می کند که با چهرۀ برافروختۀ رمضانی مدیر مسئول مواجه می شود. «ارش ورقه شو به رمضانی داد وبه طعنه گفت: خداراشکرکه شهبانو چندین سال پیش اومدن اینجا و وضع این مردم بیچاره رو دیدن و بهش رسیدگی کردن. قطره ها رو خیلی زود می خوام. تراخم همه رو گرفته». رمضانی ازساختمان جدید بیمارستان و توجهات شاه مطالبی یادآور می شود آرش می خواند: «جشن غافل ماندن ار احوال خلق/ جشن یغما بردن اموال خلق / جشن صدها سال شاهنشاهیست / جشن جهل وظلمت و گمراهیست.» رمضانی با پوزخندی آن جمع را ترک می کند.
ناهید که بعنوان کاندیدای دخترشایسته اسم نویسی کرده، انتخاب شده به تهران دعوت می شود. ولی با مشاهدۀ وضع پریشان بچه های نیازمند و درماندۀ روستا، ازشرکت درمسابقه خودداری کرده همانجا می ماند.
نویسنده، دراین جا صحنه زیبائی از عشق، ومهمتر ازپاکی وفضیلت همدلی با درماندگان و نیازمندان می آفریند. آرش که ازفداکاری انسان دوستانۀ ناهید به وجد آمده است می گوید: «تو امروز دختر شایسته جهان شدی. نه با جسمت، با روحت» همو که به استادی فلوت می زد آن شب فلوتش را از جیب درآورده و مشغول نواختن شد: «این باربرخلاف همیشه نه چشمهایش را بست و نه به افق خیره شد. به من نگاه می کرد. گرم وعاشقانه وعمیق. تاب نگاهش را نداشتم . . . زیباتر از همیشه می نواخت آنقدرزیبا که هیچکس نفس نمی کشید. که انگارهمه مردم شهرهمۀ دنیا سکوت کرده بودند. انگار همه غرق دراین نوای جادوئی شده بودند. نواخت و نواخت. بغض کرده بود. چشمهایش از اشک پُر شده بود نتوانست ادامه بدهد . . . اگر . . . زیرنگاه همین ستاره ها، زانو می زدم و از شایسته ترین دختر دنیا خواستگاری می کردم . اما، افسوس . . . افسوس . .. افسوس که . . . ».
با آمدن احمدی آرش غیبش می زند وخبردستگیری و زندانی شدن ش به گوش می رسد. اما یادگاری از او درپوستۀ درختی که نوشته بود قد می کشد: «درسرزمینی که بهاررا نمی شناسد / عشق درمن جوانه زد / و از امشب تا همیشه من و ستاره ها هرشب به تو خیره می شویم . . . . . .» .
اعلامیه های خمینی وخبرفرار ازپادگانها به زابل هم رسیده است. ناهید و دوستان در تهران درخانه تیمی پنهان شده اند. پدرناهید به جرم داشتن کتاب های ممنوعه وسیلۀ ساواک دستگیر و زندانی شده است. روزهای تظاهرات خیابانی ناهید زخمی ومصطفا که ازپاریس برگشته درکنارش تیرخورده و جان میبازد. ناهید زخمی درحالت بیهوشی آرش را بالاسرش می بیند، «یک دستش ازکار افتاده و یک گوشش ناشنواست». شاه رفته خمینی آمده است. ناهید وآرش بهم می رسند و ازدواج می کنند. آرش دستگیر واعدام شده، ناهید با بچه نوزادش زندانی ست.
ناهید درمقابل جوخۀ اعدام، نگاهش به پاسداری ست که آشناست: « انگارمنو نمی بینه انگار صدامو نمی شنوه. انگار درعالمی دیگه س . در چشم های شیشه ای او روح نیست. آتش !! » .

زهره فصل چهارم
آخرین فصل این دفتر زهره فضای دانشگاهی را از درون دانشگاه روایت می کند. زمانه ایست که احمدی نژاد همان که رهبر فرمود عقیده او به من نزدیک است وهشت سال تمام برملتی درمانده و همیشه گریان تحمیل کرد. زهره بزرگ شدۀ پرورشگاه است. بدون قوم و خویش و شناختی از پدر ومادر. دختری تحصیل کرده و لایق. مادرفرهاد رو دررو از اوخواستگاری می کند. هردودریک دانشگاهند. ازدواج سر می گیرد. مادر درهمان نخستین دیدار با زهره درد دل کرده وازجدائی خود گفته : «پدرش خیلی وقته که ولمون کرده ماهم یه جورایی تنهاییم. مثه تو. فامیل فرهاد میشن فامیل تو ومن هم مادرت». حاج قنبر پدر فرهاد با شرکت درجشن شب عروسی، یک اتومبیل پراید به عروس ودامادهدیه می کند. به روایت داستان، حاج قنبر دردستگاه دولت اسلامی صاحب مقام است، مقامی که همیشه پنهان مانده. مادر فرهاد معلم بازنشسته است که حالا درخانه با شیرینی پزی و فروش آن سرگرم است زن باتقوا و نمازخوانیست که با اسلام حکومتی سازگار نیست. همان طور فرهاد نمازخوان و خدا باوراست. حلال وحرام سرش می شود. شب ها با مسافرکشی امرار معاش می کند. زهره دختری می زاید اسم ش را ستاره می گذارند درجریان انتخاب دورۀ دوم احمدی نژاد که تقلب های سازمان یافتۀ آن خشم مردم را برانگیخت وبه خیابانها ریختند فریاد کشیدند : «رآی من کو؟» فرهاد و زهره هم بین جمعیت بودند و فرهاد موقع عکس گرفتن ازپاسداری که زن میانسالی را زمین زده وحشیانه کتکش می زد، مآموران مسلح سرش ریخته به جرم عکاسی دستگیر درکهریزک زندانی و زیر شکنجه به خونریزی دچار و جان میبازد. ستاره هفت ساله شده، حاج قنبر پدرفرهاد، او را باسجل ش ازمادر می گیرد وبرنمی گرداند. بلکه بچه را به اهوازبرده وبا اسم نویسیِ او در مدرسه ای نزد خود نگهمیدارد. مادرمسئله را دنبال می کند و پس از پیداکردن ستاره دراهواز با ترفندی شجاعانه، شبانه از طریق دریا خود را به کشور امن می رساند و کتاب بسته می شود.
نویسنده، دراین کتاب خواندنی با نگاهی سنجیده و انتقادی دردهای انباشتۀ «زن» را درگذرتاریخ کشور و دگرگونی های یکصد سال اخیرمورد بحث قرار داده. جدال سنت و مدرنیته را با روایتی تازه در ادبیات تبعید به مخاطبین توضیح داده است: با «کوکب» از دوران سلطنت رضاشاه و پس از آن با «خورشید و ناهید» ازدوران محمد رضا شاه پهلوی، با «زهره» دوران حکومت اسلامی را در آئینۀ زمان؛ چون تابلویی عبرت آموز درمنظردیدِ عموم به نمایش گذاشته است. نمایشی بس اندوهناک از دردهای نهفته و ریشه دار زن ، که پایه های سنگین تعلیم وتربیت بشریت را از ژرفای تاریخ برعهده داشته وهنوزهم دارد. شگفتا که روایتِ شوم تحقیر زن و زن ستیزی، از اهداف نهائیِ برخی حکومت های عقب ماندۀ دینی قرارگرفته و کانون خیلی از مشکلات اجتماعی شده است .

آنچه باید گفته شود… در سوگ گونتر گراس نویسنده ی آزادی خواه آلمان

sd42k-pol

بهارک عرفان
اشاره:
گونترگراس؛ نویسنده ی شهیر آلمانی که سالها با آثار و گفته هایش در دفاع از حقوق انسان و آزادی انسانی کوشید، پس از تحمل دوره ای از بیماری، سرانجام دنیا و مردمانش را بدرود گفت و به دیار دیگر رفت. یادداشت حاضر قرائتی ست گذرا بر زندگی و آثار و احوال او؛ در این نوشته از جمله به شعری از او بر می خوریم که در ماه آوریل سال گذشته به چاپ رسیده و سر و صدای زیادی در دنیای سیاست بر پا کرده بود. شعری که به روایت این مقال به یک بیانیه‌ی سیاسی پهلو می‌زد. گراس در این نوشته، اسرائیل را خطری علیه صلح جهانی قلمداد کرده و حمله نظامی به ایران را عامل محو کردن این سرزمین از گیتی و نابودی مردمی دانسته‌ بود که زیر «یوغ یک قلدر » گرفتار شده اند. شعر فوق به همت اعضای تحریریه ی مجله ی فرهنگی چهارسو، با زیر نویس فارسی در اختیار شما دوستان همیشگی ماست. با هم بخوانیم و ببینیم…

گونتر گراس

گونتر گراس

برای او طبل بنواز، اسکار کوچولو…

آوریل امسال مصادف شد با خاموشی گونترگراس، نویسنده‌ی برجسته‌ی آلمانی و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات در سال ۱۹۹۹.
مردی که آثارش هم به واسطه‌ی فخر ادبی و هم به سبب نمایش بی پرده‌ی واقعیتهای تاریخی و سیاسی زبانزد بوده‌اند. کمیته‌ی جایزه‌ی نوبل در تقدیم‌نامه‌ی خود او را این چنین توصیف کرده بود:
« به خاطر تصویر کردن چهره‌ی فراموش‌شده‌ی تاریخ در قالب طنزی سیاه [این جایزه به او تعلق میگیرد] از زمان توماس مان تا کنون هیچ نویسنده آلمانی با چنین قدرتی از وجدان آزاد بشری سخن نگفته است. در زمانه ای که خرد به خواب رفته، این نویسنده همچنان با جدیت سرگرم روشنگری است.»
همزمان با درگذشت گونترگراس، سلمان رشدی دیگر نویسنده‌ی شهیر و جنجالی در پیامی کوتاه در توییتر خود نوشت: « بسیار غم‌انگیز است. یک منبع وحی، یک غول پیکر و یک دوست. برای او طبل بنواز، اسکار کوچولو.»
مقصود رشدی از «اسکار کوچولو» اشاره به شخصیت اصلی شاهکار گراس، «طبل حلبی» ست. پسرکی که قد و قواره‌اش را در سه سالگی ثابت نگه می‌دارد و تنها به نواختن طبل حلبی‌اش دلخوش است. گراس از زوایه‌ی دید این قهرمان ناقص الخلقه و هشیار وقایع مربوط به جنگ، شرایط پیش آمده در لهستان و روی کار آمدن هیتلر را روایت می‌کند.
رمان طبل حلبی، گراس را به یکی از مهم‌ترین نویسندگان جهان بدل کرد. از این کتاب، بیش از سه میلیون نسخه به فروش رسیده و به ۲۴ زبان ترجمه شده است.
نسخه سینمایی این اثر در سال ۱۹۷۹ به کارگردانی فولکر شلوندورف تهیه شد و توانست اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی‌ زبان و نخل طلای کن را از آن خود کند.
گونتر گراس زاده‌ی ۱۶ اکتبر ۱۹۲۷ و شهر گدانسک لهستان است. او در سال ۱۹۴۴ به‌عنوان نیروی کمکی در نیروی هوایی آلمان فعالیت کرد و پس از آنکه مجروح شد تا سال ۱۹۴۶ در زندان آمریکایی‌ها در ایالت بایرن در اسارت بود.او در بازجوئی‌های مقدماتی افسران آمریکائی، به عضویت خود در شاخه مسلح حزب نازی موسوم به اس‌اس اعتراف کرد، اما تا سال ۲۰۰۶ از آن به افکار عمومی چیزی نگفت. اعتراف او به این امر جامعه آلمانی را شگفت‌زده کرد چرا که گراس از جمله نویسندگان چپ‌گرا بود.
گونتر گراس در سال‌های ۱۹۴۸ – ۱۹۴۷ در دوسلدورف آموزش سنگ‌تراشی دید و از سال ۱۹۴۸ تا ۱۹۵۲ در آکادمی هنرهای زیبای همین شهر گرافیک و مجسمه‌سازی خواند. او تا سال ۱۹۵۹ که رمان «طبل حلبی» را نوشت در پاریس زندگی کرد.

گراس پس از آن در سال ۱۹۶۱ «موش و گربه» و در سال ۱۹۶۳ «سال‌های سگی» را هم منتشر کرد.گراس در کنار آثار ادبی، شعرها و نمایشنامه‌هایی که از خود به جای گذاشته آثاری نیز در زمینه طراحی و مجسمه‌سازی دارد. طرح‌های بسیاری از آثار ادبی گراس کار خود او هستند.
” در حال کندن پوست پیاز” دیگر اثر این نویسنده است ، این کتاب روایتی‌ست که گونتر گراس از زندگی خود مابین سالهای ۱۹۳۹ تا ۱۹۵۹ ارائه می دهد. او در این کتاب قوه‌ی حافظه‌اش را که چون لایه های پیاز بر روی هم قرار گرفته اند واکاوی می‌کند. او به قصد محاکمه ی خود و یادآوری خاطراتش شروع به پوست کندن این پیاز می کند و درهمین حین اشک می ریزد، اشک ریزانی که با شروع جنگ جهانی دوم و دوازده سالگی نویسنده آغاز می شود :
“سال‌ها پیش هم مثل امروز همیشه جذاب بوده و هست که خود را در پس سوم شخص استتار کنی: وقتی هم که توانست تا دوازده را بشمارد، چیزی آغاز شد و چیزی خاتمه یافت، اگر چه هنوز هم خیلی دوست داشت در آغوش مادر جا خوش کند، ولی چیزی که آغاز شد و چیزی که خاتمه یافت، فرصت می‌داد تمام و کمال به نقطه‌ای برسیم که می‌خواهیم؟ آن چه شامل حال من می‌شود، آری. در جایی که بزرگ می‌شدم، وقتی هم‌زمان از هر گوشه‌ای جنگ شروع شد، کودکی‌ام در فضایی تنگ تمام شد.”
گفتنی‌ست چندی پیش دفتری از شعرهای کوتاه گونتر گراس با نام «بوی برف می آید» با ترجمه ی خسرو کیان راد و به همت نشر مشکی در ایران منتشر شده است.
این دفتربرگردان فارسیِ چهل شعرِ کوتاه گونتر گراس با ترجمه خسرو کیان‌راد است که از زبان آلمانی صورت گرفته‌است . این اشعار بخشی از شعرهای کتابی از این نویسنده است که چاپ پنجم آن در سال ۲۰۰۹ همراه با نقاشی‌های آبرنگ این نویسنده آلمانی منتشر شد. بیشتر شعرهای این دفتر از چهار سطر تجاوز نمی‌کند ومی توان گفت که این اشعار از حیث کوتاهی به هایکوهای ژاپنی شباهت دارند.
این اشعار از منظر درونمایه، در نگاه نخست خواننده را به یاد یادداشت‌های کوتاه روزانه می‌اندازد. از دیگر ویژگی‌های این دفتر بازی‌های زبانی و خلق واژه‌هاست. برای نمونه «آب- شعر» یکی از این واژه‌هاست که برای ترکیب شعر و نقاشی آبرنگِ همراهش به کار رفته است.
گراس در طول زندگی خود به‌عنوان یکی از روشنفکران سرکش عرصه سیاسی مطرح بوده و بارها اظهارنظرهای او در مسائل سیاسی جنجال‌برانگیز شده‌اند.
از جمله‌ی این اعلام موضع ها شعری‌ست با عنوان «آنچه باید گفته شود» که در آوریل سال ۲۰۱۴ و در روزنامه‌های زوددویچه تسایتونگ، نیویورک تایمز و لا رپوبلیکا منتشر شد، او در این شعر که به یک بیانیه‌ی سیاسی پهلو می‌زد، اسرائیل را خطری علیه صلح جهانی قلمداد کرده وساختن بمب اتم از سوی ایران را مورد تشکیک قرار داده بود. او حمله نظامی به ایران را و عامل محو کردن این سرزمین از گیتی و نابودی مردمی دانسته‌بود که زیر «یوغ یک قلدر » گرفتار شده اند. گراس با انتقاد از سیاست خارجی غرب و به خصوص آلمان، مدعی شد که دولت آلمان به جبران گذشته و تحت عنوان پرداخت غرامت جنگی به اسرائیل کمکهای تسلیحاتی می‌کند.
از دیگر آثار گونترگراس، می‌توان به مجموعه اشعار (۱۹۷۱)، از دفتر خاطرات یک حلزون (۱۹۷۲)، کفچه ماهی (سفره ماهی) (۱۹۷۷)، ماده‌موش (۱۹۸۶)، قرن من (۱۹۹۹)، بر گام خرچنگ (۲۰۰۲)، آخرین رقص (۲۰۰۳)، داستان‌های هانس کریستیان آندرسن از دیدگاه گونتر گراس (۲۰۰۵)و جعبه (۲۰۰۸) اشاره‌ کرد.

حیران آدمیان غفلت زده… به مناسبت سالروز انتشار کتاب “شازده کوچولو” / محمد سفریان

اشاره:
هفتاد و دو سال از انتشار کتاب شازده کوچولو می گذرد؛ کتابی که بی گمان، از جمله ی موثرترین کتب ادب دنیا در قرن گذشته بوده و با ترجمه هایی فراوان در چهار گوشه ی دنیا خوانده شده؛ همکارمان ” محمد سفریان ” در بخش فرهنگی خبرنامه ی چهارسو، گزارشی از تاریخ و گذشته و تاثیرات این کتاب بر فرهنگ عامه آماده کرده که خواندنش در این حال و هوا خالی از لطف نیست. مطلب فوق با این توضیح روبروی شماست که این یادداشت صورت تکمیل شده ی نوشته ای دیگر از همین نویسنده است که پیش تر در بخش هنری سایت روز آنلاین به چاپ رسیده بود. با هم بخوانیم…

as-95as-96s3d3-a

فراموش کردن اصالت زندگی…

شازده کوچولو اول بار در سال ۱۹۴۳ به چاپ رسید تا امسال هفتاد و دومین سالروز تولدش را جشن بگیرد. این کتاب در مدت هفتاد سال زندگی، بدل به پرخواننده ترین کتاب “غیر مذهبی” دنیا شده و بیشترین فروش را پس از انجیل عیسی مسیح به خود اختصاص داده است.
شاید بی راه نباشد اگر ادعا کنیم در جملگی فرهنگ ها و زبان ها، این کتاب در زمره ی اولین نوشته هایی ست که در برابر اذهان کنجکاو قرار می گیرد. تا آنجا که در دنیای شهری امروز، کمتر کسی ست که دستی (حتی از بسیار دور) بر آتش اندیشه داشته باشد و هیچگاه نگاهی بر این کتاب نیانداخته باشد.

آنتوان دو سنت اگزوپری

آنتوان دو سنت اگزوپری

” آنتوان دو سنت اگزوپری” نویسنده ی این قصه، فرزند یک اشراف‌زاده فرانسوی بود. او طی خدمت سربازی‌اش آموزش خلبانی دید و از همان موقع شیفته پرواز شد. ” هوانورد ” ؛ نخستین رمان این نویسنده هم با واسطه و بی واسطه به شغل اصلی اگزوپری اختصاص دارد؛ چنان چون شازده کوچولو که از زبان یک خلبان روایت می شود. در جریان جنگ جهانی دوم و پس از اشغال فرانسه، سنت اگزوپری به آمریکا پناه برد، اما هرگز نتوانست خودش را با شیوه زندگی آمریکایی تطبیق دهد. تذکره نویسان این طور نوشته اند که این نویسنده در حادثه ای مشابه آنچه روایتش را در کتاب شرح داده؛ در صحرایی بی آب و قوت گرفتار آمده. این طور می نماید که حادثه ی خراب شدن هواپیما و دوری از وطن در هنگام جنگ جهانی و همچنین روابط عاشقانه ی خصوصی زندگی اش، سبب ساز نگارش قصه ای شده که از همان اولین بار به چاپ رسیدن محبوب مردمان دنیا شده و به بسیاری از زبان های زنده ی دنیا برگردانده شده است.
داستان، سرگذشت شاهزاده‌ای کوچک‌اندام، با چشمانی هشیار و تخیلی سرشار است. موجودی که از سیاره‌ای دور به زمین ما سفر کرده. کاراکتری آمده از ناکجا با مشخصه های ” پری ” در ادبیات و ترانه ی کلاسیک ما. هم او که سیر آفاق و انفس کرده اما هنوز در اندیشه گلی است که در سیاره‌ای دگر تنها مانده. او که در سفری شگرف و غافل به دنیای ما آمده، همه چیز را با بهت و حیرت می‌نگرد و شیوه ی زندگی آدمیان را دور از روال عقل سلیم باز می شناسد.
حیرت “شازده کوچولو” از این است که ساکنان زمین به ارزش نعمت زندگی پی نبرده‌اند. او دریغ می‌خورد که آدمی از غریزه و احساس طبیعی خود دور افتاده و به جای گوهر ناب زندگی به عدد و رقم و قانون و قرارداد بی پایه روی آورده است.
اگزوپری در این کتاب از روح و روان زلال انسان گفته و عاشقانه زیستن را ستوده است. وی با ارائه ی کاراکترهایی به یادماندنی، از بلاهت زندگی شهری گفته و دنیایی که با ترجمه ی احمد شاملو در میان فارسی زبان ها به ” دنیای آدم بزرگ ها ” شهره شده است. دنیایی اسیر عدد و رقم و سردرگم در میان دلخوشی های کم عمق.
شازده کوچولو برای راوی خسته و از خانه جامانده ی داستان، از آدم هایی قصه می کند که هر یک به کاری مشغولند و در راه این اشتغال از اصل زیستن جامانده اند و در غفلت و دوری از غریزه و اصالت وجودی شان روزگار می گذرانند.
او از آدمی می گوید که از ” تصاحب ” لذت می برد؛ دیگری که از ” اکتشاف زمین ” خرسند می شود؛ آدمی که اسیر ” قانون” فرسوده شده و خودستایی که دربه در پیدا کردن ” بنده ” است.
نگاه اگزوپری به زندگی آدمیزاد بر روی زمین آنقدر باورپذیر است که این قصه در عین سورئال بودن و دوری جستن از حوادث واقع، به گونه ای واقعی ترین قصه ی تاریخ شده؛ چه، کاراکترهایی از این دست؛ از جانبی از قماش مردمان کوچه و بازارند و از جانبی دیگر، نمونه های راستین ارباب قدرت و سیاستی که همه به وفور در هیاهوی زندگی پیدا می شوند.
شازده کوچولو همچنین از مار و روباهی می گوید که بسیار بهتر از آدم ها زندگی می کنند. هم آنها که با درک درست از مرگ و زندگی و عشق و رفاقت در واقع یادآور خلق و خوی اصیل انسان( یه عنوان نمونه ای از موجود زنده ) هستند که شوربختانه در هیاهوی شهر گم شده است.
شاید همین باورپذیر بودن و با دنیای همه ی آدمیان ( از پیر و جوان ) ارتباط برقرار کردن بوده باشد که باعث شده تا این کتاب در میان بیشینه ی مردم دنیا محبوب باشد و فارغ از ترجمه های بازاری فراوان و بازی های تبلیغاتی – که معمولا در محدوده ی یک زبان و یک حیطه ی جغرافیایی باقی می مانند – در تمام دنیا طرفدار داشته باشد.
شازده کوچولو، تاکنون به یکصد و پنجاه زبان ترجمه شده و در بعضی از زبان‌ها هم چندین ترجمه ی متفاوت از این کتاب به بازار آمده. طبق یک نظر‌‌سنجی که در سال ۱۹۹۹ در فرانسه به عمل آمد و در روزنامه پاریزین به چاپ رسید، شازده کوچولو محبوب‌ترین کتاب مردم در قرن بیستم بوده و از این رو “کتاب قرن” نام گرفته است.‌‌ همان طور که پیش‌تر هم اشاره‌اش رفت، این کتاب که در سال ۱۹۴۳ به چاپ رسیده بود؛ امسال هفتاد ساله شد.
این کتاب همچنین ترجمه‌های متعددی به زبان فارسی دارد که در این میان ترجمه‌های احمد شاملو (وی نام مسافر کوچولو را برای ترجمه‌اش بگزید)، محمد قاضی و ابوالحسن نجفی بیشتر از بقیه محبوب خوانندگان فارسی زبان شده‌اند.
همچنین احمد شاملو در سال ۱۳۵۹ نوار صوتی داستان مسافر کوچولو (شاهزاده کوچولو) را همراه با کتاب و با موسیقی گوستاو مالر منتشر کرد تا این قصه خواهی نخواهی یکی از لالایی‌های بچه‌های نسل بعد از انقلاب لقب بگیرد و به گونه‌ای در شریان فکری جامعه نفوذ کند.

نقد و بررسی کتاب “اسم من نیلی” اثر مهشید شریف / رضا اغنمی

مهشید شریف

مهشید شریف

اسم من نیلی
مهشید شریف
چاپ نخست ۲۰۱۴
ناشر ؟؟؟
این کتاب که به دو زبان فارسی و انگلیسی چاپ ومنتشرشده است دومین اثر از معدود آثار ارزشمند خانم مهشید شریف است که دراین تازگی ها ازدوستی دریافت کردم. اولی «درک متقابل» که بررسی و نقد آن هنوز درسایت هاست، و دیگری با «اسم من نیلی» دومین اثرخواندنی ایشان که دوبار این رمانِ چند بُعدی را با لذت خواندم. صادقانه بگویم اگرفرصت پیدا کنم برای سومین بار نیز خواهم خواند. زبانِ عریان و مهمتر، انگیزه های تازه و گوناگون این رمان با بازیگری (نیلی) که روایتگر زندگی خود است؛ خواننده را چنان مهار می کند که نمی تواند از دنبال کردن لجبازی های به ظاهر ناهنجار، رنگین و بچگانۀ او بدون تآمل بگذرد و کتاب را ازخود دور کند.
داستان ازآنجا شروع می شود که نیلی درپس سال ها آرزو وانتظار درسوئد، با ازسرگذراندن تجربۀ سرد و گرم زندگی به هیجده سالگی رسیده وبا اخذ پاسپورت به ایران می رود و شب هنگام در فرودگاه مهرآباد چشم انتظار عمه زری و اقوام پدری ست برای بردن او. تلفن همراهش زنگ می زند. عمه زری می گوید «نازنین من، ماشینمون بین راه خراب شد، نشد بیام پیشواز تو . . . تاکسی های فرودگاه امنه، تو بیا اینجا . . . . . . » با تاکسی به خانه می رود. خانه ای که عمه زری به نام پدر خریده و درآنجا ازاو مراقبت می کند.
اسم من نیلی

اسم من نیلی

داستان روایت می کند که : پدرنیلی موقع ساختن پلی درایلام در«توی منطقه ای مین گذاری شده» با انفجاز دینامیتی بازمانده از حوادث جنگ ایران وعراق فلج شده مغزش به شدت آسیب دیده و کاملا زمینگیرشده است. از پیامدهای جنگ بی حاصل ایران وعراق این مصیبت دامنگیر خیلی ازهموطنان شده بود که مین گذاری در نقاط جنگی با تلفات جانی هنوز هم قربانی می گیرد و هر از گاهی خبر ناگوارش به گوش ها می رسد. بگذریم. همسر او با دو دخترش نسترن و نیلی پدر را به سوئد می برند و دربیمارستانی به معالجه او می پردازند که موثر واقع نمی شود. تصمیم می گیرند پدررا به ایران برگردانند. عمه زری پرستاری او را برعهده می گیرد. همسر، با دو فرزندش نیلی و نسترن در سوئد می مانند. نیلی قهرمان داستان چهارساله است با خواهربزرگش نسترن. نیلی از دوری پدر به شدت ضربه می خورد. باوابستگی شدید عاطفی به پدر و دوری از او با روح و روان پریشان و زخم خورده به شدت لجوج ویک دنده. با چنین روحیۀ ضرب دیده وقتی پایش به مدرسه می رسد به درس ومشق علاقه نشان نمی دهد. معلم ها شاکی هستند. حتا در روابط با مادربه شدت گستاخ است. «مامان با دایی مهران حرف می زد یکدفعه از دهنم پرید: خاک برسرت! . . . . . . نسترن به پهلویم سقلمه زد. فکر کردم می گوید به مامان بگویم چی گفته ام . گفتم . . . خاک برسرت . . .» پیداست که اینگونه برخوردها تنبیه و کتک زدن ها را پیش می کشد . و می کشد پس ازکتک جانانه : «به زور بدن آش و لاشم را ازچنگال مامان بیرون کشید و با یک ضربه مرا پرت کرد توی اتاقم». ازتکرار چنین رفتارهای نابهنجار به جرم دزدی ازطرف پلیس زندانی می شود. «سیزده سالم بود که رسما به جرم دزدی محکوم شدم که دوره ای را درکانون اصلاح و تربیت که مخصوص بچه های بزهکار و زیر هیحده ساله بود بگذرانم» پس ازمدت کوتاهی آزاد می شود اما مشاوران سختگیر مدرسه او را رها نمی کنند وبرای تربیت سالم او درتلاشند. نزد خانواده ها و مربیان رسمی که با این قبیل بچه ها سر وکار داشته وتجربه هائی دارند می فرستند، که نیلی شرح آشنائی و رفتار آن ها و دیگر همدوره ای های خود را به درستی با زبان ساده و شیرین “لاتی” روایت کرده است.
یکبار که توسط خاله نازی به یک خانوادۀ کشاورز اسکاتلندی معرفی شده می رود. سر دعای قبل از شام خنده اش گرفته با صاحب خانه درگیر می شود و برمی گردد به خانه: «در که باز شد ساکم را پرت کردم گوشه ای و صاف رفتم به طرف اطاق خاله نازی. گوشی به دست کشیدمش بیرون و محکم کوباندمش به دیوار: «یه بار دیگه منو این جور جاها بفرستی، درجا می کشمت.» . . . مامان پرسید: چی می خوای تو حرف حسابت چیه ؟ . . . گفتم می خواهم برم ایران پیش بابایی زندگی کنم. مامان پوز خندی زد و جیغ کشید: پیش یه بدبخت مریضی که عقلشو از دست داده؟»
درآشنائی با گیو که دربخش «پشت پلک های بسته» آمده است، دریچه های تازه به روزمرگیِ نیلی گشوده می شود. هم اندیشی های محسوس، عشق وعلاقۀ و روابط خصوصی با گیو بیشترسرگرمش می کند. دربخش «قمار دوستی» فرارش با گیو ازخانۀ مامان ها ورفتن آن دو به استکهلم، خانه پدر گیو که با زن دومش” ان ماری” درآنجا زندگی می کرد و ورود پنهانی شان به خانه: « همین که پا توی راهرو گذاشتیم زن انگلیسی باباش با پتوئی که دور خودش ییچیده بود از اتاق آمد بیرون. تا چشمش به ما افتاد با تمام وجود جیغ کشید. هرچه گیو گفت بابا منم . . . فایده نداشت. « ماری به ما حمله کرد . . . زن شوکه شده بود خون جلوی چشمش را گرفته بود و با مشت و لگد به جان من وگیو افتاده بود. از دهان گیو خون می آمد. یکهو دیدم ازهم وارفت و پخش زمین شد. . . .» با آمدن آمبولانس ورفتن به بیمارستان و شکایت گیو کار به دادگاه می کشد و آن ماری وحشت زده از این کار، با پس گرفتن شکایت گیوسرپرستی اش را پذیرفته و به خانه پدری برمی گردد. و درزیر زمین بزرگ خانه به کار سرگرم می شود. «پدرش را که به زحمت می شد جزو زنده ها حسابش کرد پایش را ازتصمیم های همسرش بیرون کشیده بود. . . . . . . گیو دوسال ازمن بزرگتر بود. درس هم نمی خواند. ازوقتی برگشت دیگر برای خودش پادشاهی می کرد». آن ماری از نبوغ گیو سخن می گوید و بین مردم پخش می کند.
گیو به خرید وفروش دربازارهای روزانه به دست دوم فروشی می پردازد. ازفروش آت اشعال هایی که درزیر زمین جمع آوری کرده بودند، کار را شروع می کنند. زیر زمین خلوت می شود. اعتیاد او به شرط بندی در مسابقات اسب دوانی مورد شکوه و نارضائی نیلی است که گاهی نیز دراین برد وباخت ها بُردهای خوبی دارد. هرچه هست زندگی عاشقانه وآزادانۀ آن دوجوان به خوشی می گذرد.
هیجده سالگی نیلی مادرش درب صلح و صفا را می گشاید: «یک ماه مانده به هیجده سالگی ام مامان راه آشتی درپیش گرفت. انقلاب بزرگی بود. دوستان وهمکارانش را دعوت کرده بود. نسترن و آقازاده وخاله نازی و شوهر سوئدی اش هم آمده بودند. ازخانه ما هرچهار نفر رفتیم. بابای گیو و آن ماری من و گیو. گیو، شیک ومرتب وآرام بود با مهمانان مامان خوش وبش می کرد. هیچ ابائی نداشت درجمع ازما بهتران ازکار ساده ای که مغازه ی دست دوم فروشی داشت حرف بزند. انگار داشت درمورد یک شرکت بزرگ خرید وفروش وسایل فنی حرف می زد. به شکل غریبی آن ها را می خنداند انگار آدم دیگری شده بود.» درهمان مهمانیست که آن ماری به تعریف ازنیلی زبان می گشاید. «تعریف هایی می کرد که خودم داشتم شاخ درمی آوردم . . . . مامان با حسرت به دهان آن ماری نگاه می کرد. . . . . . دلم شور می زد که نکند بامامان جنگی راه بیفتد . . . نسترن دست کمی ازمن نداشت».
نیلی، بین مهمانها مردی را می بیند که از رفتارمادر دوست پسرش را می شناسد. پس ازبگومگو با نسترن جوش آورده رو به مامانش می گوید : «لازم نیست چیزی رو پنهان کنی، سال هاست می دونم» نفسش داشت بند می آمد. خواست چیزی بگوید، نشان دادم علاقه ای به شنیدن وراجی هایش ندارم. توی نگاهش حس قدردانی عجیبی بود که تا آن روز ندیده بودم».
نیلی هیجده ساله شده با دریافت پاسپورت به هدفی که سال ها درآرزویش بود می رسد. خواننده از همان اوایل رمان با آمال نیلی آشنا شده و به انگیزۀ ناسازکاری هایش نیز کم وبیش پی برده است که هدف نهائی او از چهارسالگی رفتن نزد پدر و زیستن در کنار اوست. این آرزو درتمامی سال ها ملکۀ ذهن او بوده است.
و موفق می شود با رفتن به ایران پدرش را ازنزدیک ببیند. عمه زری دستی به سرو صورت نیلی می کشد و از راهرو کوچکی او را نزد پدرش می برد. «خودم را ازچنگ عمه درآوردم وبه طرفش دویدم. موهای جوگندمی کوتاه . . . صورت تازه اصلاح شده اش . . . چشم های سیاهش که همچنان به نفطه ای خیره مانده بود . . . سرم را روی زانوهایش گذاشتم. هر دو دستش را روی سرم گذاشنم و انگار بیهوش شدم . . . . . . ازپشت پرده های اشک، بابایی را ازفرق سر تا نوک پا نگاه کردم، ضجه می زدم و اشک می ریختم. دیدن آن مرده ی زنده نمی بایست آن قدر سخت می بود که سیزده سال مایه ی رنج شبانه روزی من شده باشد . . .»
نیلی درهمان دیدار نخست باپدرش، از درون خالی می شود. خالی ازاندیشه های خیالی وپوچ خودش دربارۀ حضور فیزیکیِ سالم پدر: «آن همه کشمکش بامامان و نسترن وبقیه. بی معنا و بی خاصیت بوده، شاید حق با آن ها بود؛ واقعیتی را می دیدند که من قادر نبودم ببینم». خیلی زود با واقعیت تلخ و ناگوار ازدست رفتن پدر را می پذیرد. «نزدیکی های ظهر حس می کردم سالهاست درآن خانه در کنار بابایی زندگی می کنم» اوکه با خواندن پرونده پزشکی پدر پی برده بود: دلیل اصلی فلج شدن پدرش انفجار دینامیتِ باقیمانده از جنگ ایران وعراق بوده است، شکل گیری نهادی برای جمع آوری دینامیت درمناطق جنگی را در ذهنش می پروراند . که درآیده به نتیجۀ آن اشاره خواهم کرد. تصمیم می گیرد درایران بماند و با تدریس زبان انگلیسی کار کند. عمه زری دو اتاق مجهزبا میز و صندلی برای تشکیل کلاس های درسی در اختیار او می گذارد و خود اسم نویسی داوطلبان را برعهده می گیرد.
دیدارنیلی با خانواده پدری که به دیدارش آمده اند، ازجالبترین صحنه های این رمان است که مهشید به استادی و بسی تیزبینانه فرهنگِ اجتماعی را زیر ذره بین نقد توضیح می دهد « یکی دوروز بعد فامیل پدری ام ازراه رسیدند. زن، مرد، کوچک و بزرگ، دختر و پسر. ماشین پشت ماشین. عمه گفت : این جا پاتوق فامیله. من که نمی تونم با پدرت جایی برم اونا می آن»
صحنه ای که نویسنده دراین رمان آفریده، نگاه نقادانه ایست به فرهنگِ جاری و پُرهیاهوی ما که درتاغار سنت و مدرنیته گیر افتاده؛ با زبانی گزنده :
«ازماچ و بوس های پشت هم که خلاص شدم، یک دفعه متوجه دخترهای زیبای فامیل پدرم شدم. عین هنرپیشه های هالیوودی، خوشگل و آرایش کرده، با دماغ های نوکتیز و شیک دور برم می پلکیدند. دخترها هم من را زیرذره بین گرفته بودند. شلوار جین کهنه و تی شرت رنگ و رو رفته ای تنم بود. موهای سیاه آویزان روی شانه هایم و ابروهایی که هنوز دست نخورده بود . . .» و نیلی مچاله شده درگوشه ای زیرحس حقارتِ سنگین ازپرسش های ناشناخته: ازتازه های موسیقی پاپ و خواننده های سوئدی . . . دخترها که متوجه شده اند نیلی ازاین مقوله ها پرت است صحبت از آرایش می کنند: «این جا آرایش یک مبارزه است» و باقی قضایا . . . وایمیلی برای گیو می فرستد: «مثل اینکه من و او ازهمه خنگتریم. همه، فرهنگ و دنیای پاپ را از حفظند جز من و او. نوشتم اگر برگردم دیگر به ترویج فرهنگ ایرانی او توجه نمی کنم. درجا به سوئدی نوشت : مبارکه»
نیلی تصمیم می گیرد درایران بماند. عمه زری با سابقۀ تدریس فلسفه تهیه وتدارک کلاس ها را برعهده می گیرد در همان خانه . نیلی بعد از هشت ماه اقامت نزد بابایی به سوئد برمی گردد. در فرودگاه گیو به پیشوازش آمده است. آن ماری روش تدریس زبان را به نیلی تعلیم می دهد. ومدرک تدریس زبان برایش می دهد. «بعد از دوماه فشرده با من کار کرد وآماده ام کرد تا امتحان بدهم. یک برگه کاغذ دادند دستم که به اعتبار آن هرجای دنیا می توانستم انگلیسی تدریس کنم.»
با کمک استفان، به “انجمن ضد مین” راه پیدا می کند. همو خبر میدهد که یک ماه دیگر انجمن کنگره ی سالانه دارد. نیلی خطابه ای آماده کرده و درهمان کنگره با نطق خود نظرها را به این مسئله جلب میکند و به عضویت انجمن پذیرفته می شود.
گیو تحت تآثیر تبلیغات مردی مصری شدیدا اسلامی شده، نماز می خواند و عبادت می کند. مخالفت های نیلی به جایی نمی رسد. با ازدواج شرعی رسما زن و شوهرمی شوند. مرد مصری قبلا خبر آمدن امام لندنی را به گیو رسانده بود «امام لندنی شیادتر از مرد مصری به نظر می آمد. به انگلیسی وعربی حالی مان کرد که بعد ازدعا خواندن او محرم می شویم. . . . خلاف شب قبل که نگذاشت توی تختش بخوابم، لخت شدم و پریدم زیر پتو. وقتی سنگینی گیورا روی تنم احساس کردم، همه دنیا مال من شده بود»
نیلی چندی بعد به ایران برمی گردد. با عشق وعلاقۀ یک معلم به تدریس زبان سرگرم می شود. روزی می رسد که وسط کلاس درس، عمه زری ازآمدن مردی دم در خبرش می کند: « دویدم. قبل ازآنکه چیزی بگویم خودم را درآغوشش انداختم و دست هایم را دور گردنش حلقه کردم».
رمان به پایان می رسد.
بعد التحریر:
پیام اصلی نیلی، باور به قدرت فردگرائی و نشرفکر واندیشه ی «خود» است. خانم مهشید، در تمیز بهره گیری از بذر این مادۀ پربار و سازندۀ انسانی بسیار موفق بوده و با شکستنِ پاره ای از سنن و عادت های مرسوم، – هتک حرمت به مادر– شاید خشم و کینۀ خیلی ها را برانگیزاند. من به نوبه خود ازاین بابت ازرفتارهای نیلی دلگیرم. اما شواهدی درهمین روایتها هست و نشان می دهد، که نادیده گرفتن احساس نیلی از طرف مادر، عدم درک او از عواطف انسانی بچۀ چهارساله ش، به نفرت و خشونت کشیده شده است. این راز پنهان مانده، را نویسنده ازپشت پردۀ سنن و رسوم دست و پاگیر ریشه دار بیرون کشیده درمعرض داوری قرار داده است.

رویاهایی از جنس طرح و کلمه / لیلا سامانی

نگاهی به آمیختگی نقاشی و داستان در دنیای هنر

آثار هنری و ادبی نمایه‌ای از جهان اندیشه‌ی هنرمندان و نویسندگان‌اند، بازتابی هستند از برداشت آدمی از جهان و رخدادهای پیرامونش. دستاوردهایی که از بطن ذهن خالقشان زاییده می‌شوند و با شیره‌ی خلاقیت و جوهر جهان بینیشان می بالند تا به اندیشه‌ نمودی بیرونی ببخشند. از همین رو بین همه‌ی اقسام هنر پیوندی ماهوی برقرار است، در این میان اما نقاشی و ادبیات از ظریف‌ترین و مرغوب‌ترین آفریده‌های ذهنی بشرند که همواره با هم در تعامل بوده‌اند. توصیف مناظر، شرح صحنه‌ی رویدادهای داستانی و تجسم چهره‌ی شخصیتهای ادبی همانقدر وامدار نقاشی‌ست که روح بخشیدن به یک نقاشی و تنیدن روایتی داستانی در پس یک تابلو، متاثر از ادبیات.
با پرسه‌ای کوتاه در دنیای ادبیات می‌توان نمونه‌‌های بسیاری از این در هم‌تنیدگی کهن سراغ کرد. داستانهایی که از تاثیر و تاثر ژرف این دو حیطه‌ بر یکدیگر قصه می‌کنند

۱- دختری با گوشواره مروارید اثر تریسی شوالیه (۱۹۹۹)

دختری با گوشواره مروارید اثر تریسی شوالیه (1999)

دختری با گوشواره مروارید اثر تریسی شوالیه (۱۹۹۹)

این رمان بر اساس تابلوی مشهوری با همین نام اثر یوهانس ورمر نقاش برجسته‌ی هلندی نوشته شده است. تابلویی که رمز و راز نهفته در آن هنوز و پس از گذشت چهار قرن مستور باقی مانده است.
تریسی شوالیه در این کتاب، دختر سوژه‌ی این تابلو را به عنوان قهرمان اصلی داستانش بر گزیده و کوشیده‌است روایتی از زندگی شخصی و اجتماعی ورمر به دست دهد. او بر اساس یکی از گمانه‌های موجود دخترک را خدمتکار خانه‌ی ورمر پنداشته و به جهان نقاش چیره‌دست هلندی رخنه کرده‌است. به این ترتیب دخترک از دل تابلو بیرون می‌آید، لبهای نیمه باز اسرار آمیزش را می گشاید و راوی قصه‌ای می‌شود سرشار از رنگ و نقش و آمیخته با عشق و رویا:
«حالا که فرصتی یافته بودم اتاق را از زیر نظر گذراندم. اتاقی مربع و بزرگ بود، اما نه به بزرگی سالن طبقه ی پایین،با پنجره های باز، روشن و با روح می نمود . دیوارهای دوغاب زده و زمینی که با سنگ مرمر سفید و خاکستری و کاشیهای تیره تر به طرح صلیبهای چهار گوش فرش شده بود. ردیفی از کاشی های دلفت با طرح کوپید، رب النوع عشق، در قسمت زیرین دیوار نصب شده بود تا دیوارهای سفید را از لکه های جارو و زمین شویی محافظت کند ….» ( مترجم: طاهره صدیقیان)

۲- ماه و شش پشیز اثر ویلیام سامرست موام (۱۹۱۹)

 ماه و شش پشیز اثر ویلیام سامرست موام (1919)

ماه و شش پشیز اثر ویلیام سامرست موام (۱۹۱۹)

سامرست موام در این کتاب با اقتباس از زندگی پر فراز و نشیب «پل گوگن» نقاش شهیر و تمدن‌گریز فرانسوی، روایتی داستانی و خیال‌انگیز از زندگی یک نقاش تنگدست و شیفته‌ی نقاشی ارائه می‌دهد . هنرمندی که تاب تحمل شهر و دغدغه‌های بی آخرش را ندارد و به خانواده، پول، موقعیت اجتماعی و سلامت تن خودش هم بی توجه است، از همین رو دل از جامعه‌ی متمدن اروپا می‌برد و رهسپار تاهیتی می‌شود تا در بکارت و بدویت این جزیره غرق شود.
«برخی اوقات یک فرد به محلی می رسد که به نحوی اسرار آمیز احساس می کند بدان تعلق دارد . احساس می کند که وطن او همانجا است و میان صحنه هایی که هرگز ندیده و مردمی که هرگز نشناخته است اقامت می کند چنانکه گویی از هنگام تولد با آنها آشنا بوده است. در آن محل است که عاقبت می آساید .» ( مترجم: پرویز داریوش)

۳- تصویر دوریان گری اثر اسکار وایلد ( ۱۸۹۱)

تصویر دوریان گری اثر اسکار وایلد ( 1891)

تصویر دوریان گری اثر اسکار وایلد ( ۱۸۹۱)

این کتاب یکی از آثار مشهور ادبی‌ و یکی از دلایل شهرت جهانی اسکار وایلد است. این رمان ترسناک تخیلی روایتگر داستان مرد جوان و خوش‌سیمایی به نام «دوریان گری» است که سوژه‌ی تابلوی دوست نقاشش «باسیل هاوارد» قرار می‌گیرد . روح گری اما با این پرتره پیوند می خورد؛ به شکلی که اثر گذر عمر و ردپای بدسگالی‌ها تنها در تصویر او در تابلوی نقاشی نمود پیدا می‌کند و در عوض چهره‌ی حقیقی‌اش زیبا و شاداب باقی می ماند. دوریان گری تحت تاثیر جهان بینی «لرد هنری» بر این باور است که زیبایی،جوانی و لذت تنها ارزشهای زندگی ‌اند و باید آنها را به هر قیمتی حفظ کرد. بر این اساس او رفته رفته بدل به صورتکی زیبا و آراسته با جوانی ابدی ‌می‌شود، حال‌آنکه سیمای او در بوم نقاشی به خاطر گذر زمان و پلیدکاریهایش روز به روز کریه‌تر و پیرتر می‌شود. داستان سر آخر با تصویری تکان‌دهنده پایان می‌گیرد و ذهن خواننده را با عمیق ترین مفاهیم زیبایی‌شناسی و فلسفی درگیر می‌کند.

۴- نام من، سرخ اثر اورهان پاموک ( ۱۹۹۸)

نام من، سرخ اثر اورهان پاموک ( 1998)

نام من، سرخ اثر اورهان پاموک ( ۱۹۹۸)

اورهان پاموک، نویسنده‌ی ترک تبار و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبی که در آغاز سودای نام‌آوری در نقاشی را در سر داشت، در این اثر نقش و نگار را همراه قلمش کرده و تمامی کاراکترهای اصلی داستانش را از میان نقاشان برگزیده‌است. داستان با روایتی معمایی و برای گشودن راز قتل پیچیده‌ی یک نقاش در قرن شانزدهم پیش می‌رود و در خلال آن تاریخ نقاشی را در سرزمینهای اسلامی مرور می‌کند. نام من، سرخ همانند مینیاتورهای داستان، ظریف، پیچیده و پر از رمز و راز است. اثری داستانی که گاه به تابلویی عظیم پهلو می‌زند و نویسنده‌ای که در مقام نگارگر قلم را نقش می‌زند.
او در این اثر از کتاب کلاسیک ادبیات شرق هم یاد می‌کند و با تلمیح‌های گوناگون به داستانهای نظامی و اشعار شاهنامه‌ی فردوسی، دینش به این آثار را ادا می‌کند.

۵- دختر زمان اثر ژوزفین تی (۱۹۵۱)

دختر زمان اثر ژوزفین تی (1951)

دختر زمان اثر ژوزفین تی (۱۹۵۱)

« من هیچ قاتلی را به یاد ‌نمی‌آورم که شبیه او باشد» اینها جملاتی‌ست که «آلن گرنت» کارآگاه پلیس و قهرمان داستان دختر زمان به زبان می‌آورد، آن هم زمانی که به خاطر عمل جراحی ناشی از تصادف در بیمارستان بستری‌ست و با دیدن یک پرتره تمامی ذهنش مشغول می‌شود. او که در زمینه‌ی تشخیص چهره‌ مهارتش زبانزد است به جست ‌وجوی صاحب نقاشی بر می آید و در می یابد که صاحب این پرتره «ریچارد سوم» است، گرنت که به زندگی او علاقه‌مند شده درصدد بر می آید تا درباره‌ی زندگی این شاه تحقیق کند و پرده از اسرار زندگی او بردارد. ژوزفین تی این کتاب را با الهام از نمایشنامه‌ی «ریچارد سوم» اثر ویلیام شکسپیر نوشته‌است، با این تفاوت که تصویر شکسپیر از این پادشاه بریتانیایی قرن پانزدهم را غلط می‌انگارد و بچه‌کشی او را منکر می‌شود.

۶- به سوی فانوس دریایی اثر ویرجینیا وولف ( ۱۹۲۷)

به سوی فانوس دریایی اثر ویرجینیا وولف ( 1927)

به سوی فانوس دریایی اثر ویرجینیا وولف ( ۱۹۲۷)

در یک تابستان گرم، خانواده‌ی رمزی پذیرای مهمانان مختلفی‌ست. در میان این مهمانها «لی لی بریسکو» ی نقاش، کشیدن پرتره‌ی خانم رمزی را آغاز می‌کند، زنی که توجه و ستایش همه‌ی مهمانها را بر انگیخته‌است. ده سال بعد، پس از مرگ خانم رمزی و زمانی که خانواده‌ی رمزی از هم پاشیده شده، مهمانها دوباره به خانه‌ی قدیمی بر می گردند لی لی بریسکو که اکنون به کشف و «شهود» کامل رسیده نقاشی‌اش از چهره‌ی خانم رمزی را تکمیل می‌کند و یادآوری برای سفر خانواده به فانوس دریایی می‌شود.
به سوی فانوس دریایی اثری‌ست درباره‌ی ماهیت جاودانه‌ی هنر. رمان در یکی از بدیع ترین شیوه‌های روایی سکان روایت را به دست یکایک شخصیتها می‌دهد تا از «پنجره» ی نگاهشان خود را ترسیم کنند. توصیفاتی که با نقاشی شانه می‌ساید و ترکیبی از قصه و تصویر به دست می‌دهد.
«لی لی انگار که چیزی در آنجا به یادش آورده باشد، به سرعت رو به بوم نمود. آنک – نقاشی‌‌اش. آری، با تمام سبزها و آبی‌هایش و خطهایی که به قصد راه بردن به چیزی بالا و کنارش کشیده شده‌بود. اندیشید: به دیوار اتاقهای زیر شیروانی آویزانش می کنند، از بین می رود. قلم مویش را از نو به دست گرفت و از خود پرسید: مگر چه اهمیتی دارد؟ به پله‌ها نگاه کرد، خالی بود. به بوم نگاه کرد؛ تار بود. با شوری ناگهانی گویی که لحظه‌ای آن را به روشنی می‌دید، خطی در وسط کشید، به انجام رسید؛ تمام شد. و در همان حال که در نهایت خستگی قلم‌مویش را بر زمین می‌گذاشت، اندیشید: آره، به شهود دست یافتم.» ( مترجم: صالح حسینی)

۷- سهره اثر دونا تارت (۲۰۱۳)

سهره اثر دونا تارت (2013)

سهره اثر دونا تارت (۲۰۱۳)

کتاب سهره سومین رمان دونا تارت است و توانسته جایزه‌ی پولیتزر را برای این نویسنده به ارمغان آورد، این کتاب داستان زندگی تئو دکر پسربچه‌ی سیزده‌ ساله‌ی آمریکایی‌ست. مادر او در موزه‌ی متروپولیتن نیویورک نقاشی مورد علاقه‌اش را نشان پسرک ‌می‌دهد و تنها چند دقیقه بعد انفجاری رخ ‌می دهد ، مادر جان می‌سپارد و پسرک به طرز معجزه آسایی جان به در می‌برد. این انفجار دنیای تئو را بر هم می ریزد و او را منزوی و سرخورده می‌کند. او تنها یک راه برای رفع پریشان حالی و کاستن دلتنگی برای مادرش دارد، پیدا کردن آن نقاشی فریبنده‌ی اسرار آمیز: سهره اثر کارل فابریتیوس.
کارل فابریتیوس در این نقاشی گرم و زنده، پرهای سهره را با تاش‌های زیبا و آزاد مثل یک امپرسیونیست نقاشی کرده، با این حال حس غمگینی در مورد این نقاشی وجود دارد. پرنده نقاشی او در عین زیبایی تنها و آسیب پذیر است.

بازارچه کتاب با بهارک عرفان

صفحه‌ی بازارچه‌ی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشی‌های شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…

قالین / نویسنده: سید‌طاهر صباحی

قالین /
نویسنده: سید‌طاهر صباحی

قالین
نویسنده: سید‌طاهر صباحی
ناشر: گویا
کتاب «قالین» دربردارنده چکیده‌ای از تاریخ و هنر قالی‌بافی مشرق زمین است، دکتر طاهر صباحی در این کتاب ، تجربه سال‌ها تحقیق، گردآوری و تجارب خود را در قالب تاریخچه‌های کامل و تحلیل‌گرایانه از هنربافندگی ارائه داده است.
او در این کتاب با ارایه تصاویر با کیفیت و متعدد قالی‌های کهن و گرانبها منبع تصویری ارزشمندی را به هنرمندان، محققین و دوستداران هنر شرقی هدیه کرده است

بخش مهمی از این کتاب به معرفی تکنیک‌ها و ابزارهای بافندگی، مواد اولیه رنگ‌ها و مسائل مربوط به نگهداری و مرمت قالی اختصاص دارد.
این کتاب به همراه بیش از هزار تصویر رنگی از قالی‌های موزه‌ها و مجموعه‌های تاریخی سراسر دنیا، با دقت و کیفیتی درخور به چاپ رسیده است.

باربد و زمان او / نویسنده: عسکر علی رجب‌ اُف

باربد و زمان او /
نویسنده: عسکر علی رجب‌ اُف

باربد و زمان او
نویسنده: عسکر علی رجب‌ اُف
مترجم: احمد صدری
ناشر: آرون ۹
قیمت: ۹۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۴۸
«باربد و زمان او» عنوان پژوهشی ست درباره جزئیات هنر باربد، موسیقی‌دان و نوازنده پُرآوازه دوره ساسانی که از خلال تواریخ فارسی و عربی و توسط عسکر علی رجب‌ اُف، پژوهشگر موسیقی ایران، به رشته تحریر در آمده است. این اثر نخستین کتابی‌است که به شکل اختصاصی به معرفی و تحلیل آثار این هنرمند اسطوره‌ای می‌پردازد.
این کتاب اثری از یک پژوهشگر تاریخ موسیقی ایران زمین، پروفسور عسکر علی رجب اُف است. او دکتری و فوق و دکتری خود را در رشته تاریخ موسیقی ایران، از اتحاد جماهیر شوروی اخذ کرده و این نخستین کتابی از اوست که به فارسی ترجمه می‌شود. احمد صدری ترجمه این کتاب را از اصل روسی آن بر عهده داشته است.
باربد نوازنده، شاعر و موسیقی‌دان شهیر دوره ساسانی بوده که اطلاعات کمی درباره او در تواریخ فارسی و عربی آمده است. مشهورترین داستان درباره باربد، ماجرای نواختنش در دربار خسرو پرویز است که با اعجاز نوازندگی، خبر مرگ اسب مورد علاقه شاه (شبدیز) را به او الهام می‌کند.

کتاب با مقدمه‌ای کوتاه از نویسنده آغاز می‌شود و هفت فصل اصلی به نام‌های «دوره نزهت و احیا»، «عصر درخشان موسیقی»، «باربد و روزگار او»،‌ «افول و ناکامی»، «باربد و تحول افکار موسیقی»، «شهرت و جاودانگی باربد» و «اشعار شاعران» را در بر می‌گیرد.
اگرچه موضوع موسیقی در دوره ساسانی و رشد زیاد آن، توسط بسیاری محققان و موسیقی‌دانان از جمله کریستین‌سن، کلنل وزیری، عباس اقبال، روح‌الله خالقی، مهدی برکشلی و سعید نفیسی مورد مطالعه قرار گرفته است اما درباره باربد، خنیاگر شهیر دوره ساسانی و یکی از پایه‌گذاران موسیقی استادانه فارسی زبانان، رساله مستقلی نوشته نشده بود. این کتاب، نخستین اثری است که اختصاصا به نقش و مقام تاریخی این موسیقی‌دان می‌پردازد.

انتقاد- چگونگی موسیقی در ایران

انتقاد- چگونگی موسیقی در ایران

انتقاد- چگونگی موسیقی در ایران
نویسنده: حسن زندباف
ناشر: موسسه فرهنگی – هنری زندباف
قیمت: ۹۸۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۵۶

حسن زندباف، آهنگساز، محقق و مولف در حوزه موسیقی، در تازه‌ترین کتاب خود با عنوان «انتقاد: چگونگی موسیقی ایران»، با اشاره به غیرعلمی‌بودن موسیقی ایران و نظریه‌مند نشدن آن، در تلاش است با زبانی ساده و غیر تخصصی به انتقاد از وضعیت موجود موسیقی ایران بپردازد.
این هنرمند و مدرس ۷۵ ساله موسیقی ایران که تاکنون تالیفات و گردآوری‌های متعددی در زمینه‌ تاریخ موسیقی ایران و جهان و همچنین در زمینه تشریح برخی عناصر بنیادی موسیقی از جمله ریتم، داشته است، در این کتاب با تمرکز بر موزیسین‌های امروز ایران، انتقادات خود را از بی‌محتوایی حجم زیادی از قطعات ساخته‌شده و بی‌اعتنایی آهنگسازان به تحولات اجتماعی و فرهنگی و نبود فضای رسمی و جدّی نقد در موسیقی، به تفصیل و با ذکر جزئیاتی جالب و خواندنی ارائه کرده است.
این کتاب در دو فصل کلی نوشته شده است که در یکی به تفصیل موسیقی معاصر ایران مورد مطالعه و در فصل دوم فشرده‌ای از فرهنگ غرب و هنر موسیقی در آن ارائه می‌کند.
عناوین مطالب این کتاب که به خوبی معرّف شیوه و رویکرد مولف به موضوع است به این شرح است: «چرا به نقد موسیقی خودمان نشسته‌ام»، «قضاوت»، «موسیقی در تهران»، «تهران چگونه تهران شد»، «استناد به تاریخ معاصر»،‌ «حکومت پهلوی»، «نگاهی فشرده به سیاست خارج از کشور»، «لوطی»، «تاریخ موسیقی»، «پهلوی دوم»، «هنرستان موسیقی – کنسرواتور»،‌ »هنرستان موسیقی ملی»، «موسیقی بعد از انقلاب ۵۷»، «شوراهای موسیقی»، «نوع موسیقی در ایران – سازها»، «ردیف‌های موسیقی»، ‌«صدای انسان»،‌»سرزمین آمریکا»،‌»موسیقی در آمریکا»، «تفاوت موسیقی کلاسیک با موسیقی‌های روز»، «گنگستر»،‌ »اما موسیقی خودمان در حال حاضر»، «کلمات نوشتاری»،‌ «خشونت»، «جعبه ریتم»،‌ »موزیک – فیزیک – شنوایی»،‌ »شکل‌گرفتن هنرها نزد انسان‌های اولیه»، «بیان سازها – جریان فیزیک»، «چرا بعضی از شخصیت‌های فرهنگی عصر ما دروغ می‌گویند؟»، «تاریخچه پول»، «چگونگی پول»،‌ «طنز موزیکال»،‌ »نگرشی به هنر غرب»، «فشرده‌ای از فرهنگ و هنر در اروپا»، «فرهنگ و هنر مدرن» و «هنر معاصر»‌.
این کتاب بیش از انکه به دنبال ارائه مباحثی علمی و تخصصی باشد، به بررسی و واشکافی تحولات موسیقی ایران در ۷۰ سال اخیر با زبان و بیانی ساده و روشن می‌پردازد و بسیاری رویدادها و تحلیل‌های جالب و کمتر شنیده شده‌ای درباره موسیقی ایران را در برمی‌گیرد.

گفت‌وگو با برگمان / نویسنده: رافائل شارگل

گفت‌وگو با برگمان /
نویسنده: رافائل شارگل

گفت‌وگو با برگمان
نویسنده: رافائل شارگل
مترجم: آرمان صالحی
ناشر: شورآفرین
نشر شورآفرین در ادامه‌ انتشار مجموعه‌ی گفت‌وگو با کارگردانان جهان، «گفت‌وگو با برگمان» را با ترجمه‌ی آرمان صالحی منتشر کرد. از این مجموعه، پیش از این گفت‌گو با تروفو، تارکوفسکی، آنجلوپولوس، وودی آلن و چاپلین منتشر شده است .
مجموعه‌ گفت‌وگو با کارگردانانِ، رهنمونی است به دنیای شخصی و هنری این آدم‌های خاص، به‌ویژه برای برای خواننده-ببننده‌ای که می‌خواهد از مولفه‌های گوناگون تشکیل‌دهنده یک فیلم و کُلیتی که این عناصر را شکل می‌دهد به دریافتی روشنگر و هنرورانه نایل آید. همین شناخت است که موجب می‌شود خواننده – بیننده راه‌های ورود به دنیای فیلمساز و ادراکِ فیلم را کشف کند تا بتواند به داستان و کاراکترهای فیلم نزدیک شود: دست‌یافتنی به مددِ کلمه و کلام فیلم‌ساز در یک سفر مکاشفه‌آمیز برای لذتِ آگاهی از آفریده‌های‌شان در مدیوم سینما.
کتاب «گفت‌وگو با برگمان» به ما این فرصت را می‌دهد که برگمان را در قالب یک کنشگر اجتماعی مشاهده کنیم. او در مصاحبه‌ها بارها و بارها از تعلق خاطر خود به خلق هنری در یک چیدمان مشارکتی اشاره می‌کند و می‌گوید که علاقه‌اش به سینما و تئاتر، صرفا به خاطر ماهیتِ گروهیِ این هنرها است. مصاحبه هم یک کنش گروهیِ دوسویه است؛ هرچند برگمان اغلب طرف صحبت خود را دست می‌اندازد و به سخره می‌گیرد ـ به‌خصوص زمانی که با مصاحبه‌کنندگان آمریکایی به زبان انگلیسی سخن می‌گوید ـ هرگز از پاسخ‌دادن به پرسش‌ها طفره نمی‌رود.
این کتاب همان‌قدر که به توانمندی فنی و اندیشه‌های برگمان پرداخته، بر هنر مصاحبه و رمزو راز ذاتی و جذاب آن نیز تمرکز دارد. علاوه بر این، کتاب در مقاطع گوناگون به سراغ روند آفرینش هنری برگمان نیز می‌رود. ازاین‌رو علی‌رغم خلوت‌گزینی برگمان زمانی که به مصاحبه‌گران اجازه‌ی ورود به دنیای خود را داده، فرصتی استثنایی برای مشاهده‌ پشتِ پرده‌ی پُررمزور از آثارش را در اختیار آن‌ها قرار داده است.
در این کتاب، برگمان در قالب یک انسان موذی، یک‌دنده، خوداصلاح‌گر، خودویرانگر، منزوی، خوش‌گذران، تلخ‌زبان و البته جذاب ظاهر می‌شود. ویژگی‌هایی که در شخصیت‌ها و لحن فیلم‌های او نیز بازتاب یافته است…

نگاهی به کتاب اتاقی از آن خود، اثر ویرجینیا وولف به مناسبت سالروز در گذشت نویسنده / لیلا سامانی

کتاب اتاقی از آن خود، اثر ویرجینیا وولف

کتاب اتاقی از آن خود، اثر ویرجینیا وولف

شصت و چهار سال از انتحار “ویرجینیا وولف”، نویسنده‌ی صاحب‌نام بریتانیایی می‌گذرد، زنی که همان قدر که از زبده ترین نویسندگان زن در قرن گذشته است، به همین میزان هم از برجسته ترین فمینیستهای این عصر به شمار می رود. داستان های او در بنیان گذاری نوشته های زنانه نقشی اساسی را عهده دار بودند. سبک نگارش وولف مخصوص به خود اوست؛ به قول شاهرخ مسکوب:
” وولف نویسنده ای است که هیچ چیز و همه چیز را می گوید. چیزی برای گفتن ندارد . اگر چه خیلی چیزهای گفتنی دارد و می گوید . هرچه هست پنهان است انگار با خودش حرف می زند . نقال عجیبی است . قصه پرداز توانایی است که قصه ندارد…” زندگی پر پیچ و خم وولف که منتج شده از آسیبهای روحی شخصی و اجتماعی بود، در نهایت او را به مرز جنون کشاند، روان پریشی تاسف باری که منجر به خودکشی او در رودخانه ی “اوز” با جیبهای پر از سنگ شد. او در زندگی شخصی اش سالها مورد تعرض جنسی برادر نا تنی اش قرار می گرفت، که این امر روحیه ی حساس و شکننده ی او را در هم خرد کرده بود، ویرجینیا تجربه ی مادر شدن نداشت و خود می گفت: “جالب است ،بسیاری از نویسندگان بزرگ فرزند نداشته اند !”
وولف معتقد بود مرد و زن به دلیل وجود شرایط جسمی و طبیعی متفاوت، آثاری متمایز از یکدیگر خلق می کنند، میل او به تجمع و گردهمایی های اجتماعی زنانه بسیار زیاد بود، تا جایی که همواره در این تجمعات به عنوان سخنران حضور می یافت و این حرکت را به موازات خلق آثار ادبی اش ادامه می داد.
یکی از مشهورترین آثار این نویسنده، کتابی ست مشتمل بر سخنرانی های ویرجینیا در کالج “نیوهام” و”گرتن”. این سخنرانی ها که در سال ۱۹۲۸ تحت عنوان ” زن و ادبیات” ایراد شده بودند، در سال ۱۹۲۹ در کتابی تحت عنوان ” اتاقی از آن خود” چاپ و منتشر شدند. در این کتاب است که وولف آن جمله ی معروفش را بر زبان می آورد:
” زنی که می خواهد داستان بنویسد، باید پول و اتاقی از آن خود داشته باشد و این کار همان طور که خواهید دید، معضل بزرگ ماهیت واقعی زن و ماهیت واقعی داستان را حل نشده باقی خواهد گذاشت”
نویسنده در این کتاب، با بررسی تاریخ ادبیات زنان، تاثیر سبک و ارزشهای مردسالارانه در آثار زنان، در حقیقت دست به نوعی ” نقد فمینیستی” می زند. او در صدد است با کند و کاو در لایه های شخصیتی زن و عیان نمودن تبعیض های جنسیتی روا شده به او، به انزوا رفتن زن را در دانش بشری – و به طور خاص، در ادبیات -هویدا کند و پس از آن آینده ی زن را در حیطه ی داستان نویسی و ادبیات پیش بینی کند.

A Room of One's Own

A Room of One’s Own

کتاب با آن که اثری غیر داستانی محسوب می شود و در دسته ی آثار ژورنالیستی وولف به شمار می رود، ولی در حقیقت تلفیقی ست از داستان و مقاله. چرا که کتاب مشحون است از داستان، ویرجینیا کتاب را با نحوه ی آماده شدنش برای سخنرانی در دانشگاه آغاز می کند و با شرح وقایع پیش رو، سیستم آکادمیک و نگارش انگلستان، که زن ستیز و زن گریز است را به نقد می کشد. او داستان ” جین وبستر” را روایت می کند که ” اتاقی از آن خود” ندارد، و در اتاق پذیرایی مشغول نوشتن ” غرور و تعصب” است اما همواره در این تشویش به سر می برد که همسر یا خدمتکارهایش سر رسند و از رمان نوشتن او آگاه شوند.
وولف در این کتاب طی شش فصل، به صورت مداوم از لزوم استقلال مالی و تامین مادی زنان سخن می گوید، و این موضوع را شرط لازم برای آزادی معنوی آنان تلقی می کند، او در فصل سوم، دلیل نبودن یک “شکسپیر” در میان زنان را بر آمده از نظام مردسالارانه ی سرکوب گری می داند که مجال گشودن بال و پر را به زنان نمی دهد، او برای روشن ساختن مقصودش، دست به دامان مثالهایی گوناگون می شود تا آنجا که در خیال خواهری به نام “جودیت” برای شکسپیر می آفریند که به اندازۀ برادرش با استعداد است، وی سعی می کند او را در موقعیتی مثل شکسپیر قرار دهد و در نهایت به این نتیجه می رسد که جودیت نه تنها مانند برادرش موفقیتی کسب نمی کرد بلکه حتی نظام سنت‌گرایانه ی زمانه‌ اش او را به کشتن می‌داد. در پایان فصل او می گوید :
“آنچه امروز جالب و سرگرم کننده است، حتماً روزی تند و جدی تلقی می شده …. برای شما که خود را به دانشگاه رسانده اید و اتاق نشیمن – یا شاید فقط اتاق خوابی ؟- از آن خود دارید، آسان است که بگویید نبوغ نباید به اظهارنظرها اعتنا کند ، که نبوغ باید فراتر از آن باشد که به حرفهایی که درباره اش می گویند اهمیت بدهد.بدبختانه این دقیقاً مردان و زنان نابغه اند که بیش از همه به آنچه دربارۀ آنها گفته می شود اهمیت می دهند… باردیگر به پرسش اصلی خود بازگشتم که کدام ذهنیت برای خلاقیت مناسب تر است ، و فکر کردم این حساسیت آنها بدبختی مضاعف است. زیرا ذهن هنرمند برای انجام این کار عظیم ، یعنی آزاد کرد کامل و تمام عیار اثری که در وجود اوست ، باید ملتهب و پرآشوب باشد.”
او علت نبود تمایل زنان برای هنرمند شدن در قرن نوزدهم را تحقیر و تهدید آمیخته با هویت زن و تسلط نظام سلطه جوی مردانه می داند، زنی که ” ذهنش به دلیل لزوم اعتراض به این و مخالفت با آن فرسوده می شد و نشاط و سرزندگی اش کاهش می یافت” او با ارجاع به کتاب تاریخ انگلستان ( نوشته ی پروفسور ترلیان) می گوید:
“کتک زدن زن حق مسلم مرد بود و بدون شرمندگی درمیان طبقات بالا و پایین جامعه رواج داشت… همچنین اگر دختری از ازدواج با همسری که والدین او انتخاب کرده بودند، امتناع می کرد، زندانی می شد، کتک می خورد، و زیر مشت و لگد خرد و له می شد، بی آنکه ضربه ای به افکار عمومی وارد شود. “

fsdf9-202ss

“چرا زنان در عصر الیزابت شعر نمی سرودند ، در حالی که نمی دانم چه تحصیلاتی داشتند؛ آیا نوشتن می دانستند؛ … چه تعداد از زنان قبل از بیست و یک سالگی بچه دار می شدند، در یک کلام از هشت صبح تا هشت شب چه می کردند”
نویسنده بر این باور است که آثاری که تا کنون در باره ی اخلاق، زبان ، تاریخ و … نقل شده، کاملا مردانه اند، چرا که از زبان مردان نقل شده اند و در نتیجه بر این نکته تاکید می کند که زنان نیز می باید روایات خود را از همه ی این پدیده ها ابراز کنند، او طالب رشد زن در همه ی عرصه ها و بالیدنش به عنوان یک انسان است.
وولف با نقل و بررسی گفته های مردان به ظاهر اندیشمند، به این نتیجه می رسد که مردان روشنفکر نیز هیچ گونه اتفاق نظری درباره ی زن ندارند و هریک به نوعی با تحقیر کردن زن، قصد برتری جویی و به رخ کشیدن قدرت مردانه شان را دارند.
او همچنین به تحلیل شخصیت زنان نویسنده در قرون گذشته چون “جین آستین و “دوشیزه برونته” و فمنیستهایی چون “ربکا وبست” می پردازد و تاثیر شرایط زندگی اجتماعی آنها را برروی اشعار و آثارشان مورد بررسی قرار می دهد، او با تورق دفتر شعر “لیدی وینچسلی”- شاعری که در قرن هفدهم می زیسته است- فریاد اعتراض خشم آلود او را از شرایط حاکم بر هویت زنان انعکاس می دهد:
“افسوس زنی که قلم به دست می گیرد،
به نظر دیگران موجودی بس گستاخ است…”
برای چند دوست و برای غمهایت بخوان
تو هرگز برای باغهای شهرت و افتخار ساخته نشده بودی..”
“نوشتن، خواندن، فکر کردن، سوال کردن،
چون ابر بر زیبایی ما سایه می افکند و وقتمان را تلف می کند…
در حالی که مدیریت ملال آور خانه ی بندگی
به عقیده ی برخی مهم ترین هنر و فایده ی ماست”

وولف در این کتاب در حقیقت با گذر از گذشته، زن امروز را مورد خطاب قرار می دهد، تا حقوق حقه اش را پیش چشمانش روشن سازد، حقوقی چون حق حضور همه جانبه، حق نوشتن، حق تملک، حق استقلال مالی، حق زندگی و حق بودن…

یادی از دکتر باستانی پاریزی / معلم فروتن تاریخ… رهیار شریف

پنجم فروردین ماه مصادف است با سالروز مرگ مردی که از جمله ی فعال ترین شخصیت های حوزه ی ادب و فرهنگ ایران در تاریخ معاصر بوده است، : ” دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی ” .
هم او که در بیشینه ی رسانه های ادبی تجربه اندوخته بود و در عالم ادب، از شعر و داستان تا تاریخ نگاری و روزنامه نویسی را آزموده بود و در همگی این شیوه های ادبی هم صاحب سبکی مجزا و متمایز و شخصی بود.
از او به عنوان فردی نام برده اند؛ که بسیار پیش تر از دیگران تاریخ را به زندگی طبقات میانی جامعه آورد و با روایتی ساده و شیوا از تاریخ، علاوه بر دست آزیدن به شیوه ای شخصی، مردمان کوچه و بازار را هم با این بزرگترین معلم بنی آشنا کرد و بدیشان درس زندگی داد.
به همین بهانه و در حالی که یک سال از مرگ این معلم فروتن ادبیات و تاریخ ایران می گذرد؛ تحریریه ی خلیج فارس شمه ای از زندگی نامه ی او را در قالب خطوطی چند، دیگر بار آماده ی چاپ کرده است که با هم می خوانیم…

98da-53-25w

نوشته ای کوتاه از یک زندگی بلند …

استاد باستانی پاریزی در سوم دی ‌ماه ۱۳۰۴ ه.ش در پاریز، از توابع شهرستان سیرجان در استان کرمان متولد شد. وی تا پایان تحصیلات ششم ابتدایی در پاریز تحصیل کرد و در عین حال از محضر پدر خود مرحوم حاج آخوند پاریزی هم بهره می‌برد.

دکتر باستانی پاریزی

دکتر باستانی پاریزی

پس از پایان تحصیلات ابتدایی و دو سال ترک تحصیل اجباری در سال ۱۳۲۰ تحصیلات خود را در دانشسرای مقدماتی کرمان ادامه داد و پس از گرفتن دیپلم در سال ۱۳۲۵ برای ادامهٔ تحصیل به تهران آمد و در سال ۱۳۲۶ در دانشگاه تهران در رشتهٔ تاریخ تحصیلات خود را پی گرفت. باستانی پاریزی به گواه خاطراتش از نخستین ساکنان کوی دانشگاه تهران (واقع در امیر آباد شمالی) است.

در ۱۳۳۰ از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد و برای انجام تعهد دبیری به کرمان بازگشت و تا سال ۱۳۳۷ خورشیدی که در آزمون دکترای تاریخ پذیرفته شد، در کرمان ماند. او دوره دکترای تاریخ را هم در دانشگاه تهران گذراند و با ارایه پایان‌نامه ‌ای درباره «ابن اثیر» دانشنامه دکترای خود را دریافت کرد. وی کار خود را در دانشگاه تهران از سال ۱۳۳۸ با مدیریت مجله داخلی دانشکده ادبیات شروع کرد و تا سال ۱۳۸۷ استاد تمام‌ وقت آن دانشگاه بود و رابطه تنگاتنگی با این دانشگاه داشت.

شوق نویسندگی وی در دوران کودکی و نوجوانی در پاریز و با خواندن نشریاتی مانند حبل‌المتین، آینده و مهر برانگیخته شد. باستانی، اولین نوشته‌های خود را در سال‌های ترک تحصیل اجباری (۱۳۱۸ و ۱۳۱۹) در قالب روزنامه ‌ای به نام باستان و مجله‌ای به نام ندای پاریز نوشت، که خود در پاریز منتشر می‌کرد و دو یا سه مشترک داشت.

نخستین نوشته او در روزنامه های آن زمان، مقاله‌ای بود با نام «تقصیر با مردان است نه زنان» که در سال ۱۳۲۱ در مجله بیداری کرمان چاپ شد. پس از آن به عنوان نویسنده یا مترجم از زبان‌های عربی و فرانسه، مقالات بی‌شماری در روزنامه‌ها و مجلاتی مانند کیهان، اطلاعات، خواندنی‌ها، یغما، راهنمای‌کتاب، آینده، کلک و بخارا چاپ کرده‌ است.
اولین کتاب باستانی پاریزی، پیغمبر دزدان نام دارد که شرح نامه‌های طنزگونه شیخ محمدحسن زیدآبادی است و برای نخستین بار در سال ۱۳۲۴ در کرمان چاپ شده‌ است. این کتاب تاکنون به چاپ شانزدهم رسیده‌ است. وی بیش از شصت عنوان کتاب تألیف و یا ترجمه کرده‌ است. کتاب‌های باستانی پاریزی برخی شامل مجموعه برگزیده‌ای از مقالات وی هستند که به صورت کتاب جمع‌آوری شده‌اند و برخی از ابتدا به عنوان کتاب نوشته شده‌اند.
از میان نوشته‌های او، هفت کتاب با نام «سبعه ثمانیه» متمایز است که همگی در نام خود عدد هفت را دارند، مانند خاتون هفت قلعه و آسیای هفت سنگ. بعدا کتاب هشتمی با عنوان هشت‌الهفت به این مجموعه هفت‌تایی اضافه شده‌ است. به جز کتب و مقالات، باستانی پاریزی شعر هم می سرود و اولین شعر خود را در کودکی در روستای پاریز و در آرزوی باران سروده بود. منتخبی از شعرهای خود را در سال ۱۳۲۷ در کتابی به نام «یادبود من» به چاپ رسانده‌ است.
بر خلاف عمده کتاب‌های تاریخی‌ که نثری سرد و سنگین دارند، بیشتر نوشته‌های تاریخی باستانی پاریزی پر از داستان‌ها و ضرب‌المثل‌ها و حکایات و اشعاری است که خواندن متن را برای خواننده آسان‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌کند. در کشورهای اروپایی تاکنون رساله‌هایی درباره ایشان و شیوه نوین تاریخ‌نگاری وی عرضه شده است.

84_IMG_0074

شاید یکی از علل اقبال مردم به آثار دکتر باستانی، علاوه بر صداقتش در نقل تاریخ و مبارزه با استبداد، جهل و استحمار، این است که ایشان راه نفوذ بین مردم را به درستی پیدا کرده است. هیچ خواننده‌ای هنگام خواندن آثار ایشان احساس خستگی نمی‌کند و خواسته و ناخواسته مسحور قلم ایشان می‌شود که تاریخ را در قالب ادبیات و رمان تاریخی ارائه می‌کند.
خواننده هنوز از لذت خواندن نثر تاریخی دکتر، فراغت نیافته، اشعار نغز و دلنشین و بایسته‌ای را جلوی خود می‌بیند و بلافاصله خاطرات تاریخی، او را مبهوت می‌سازد‌، تا جایی که ناخودآگاه زمان را فراموش کرده و هنگامی به خود می‌آید که کتاب یا حداقل آن فصل از کتاب را مطالعه کرده است. به نظر می‌رسد این اول ماجراست، زیرا خواننده علاوه بر احساس رضایت، به فکر فرو می‌رود و این تفکر و تعقل، باعث شکل‌گیری اندیشه جدیدی در ذهن او می‌شود.
در کویر مطالعاتی ایران زمین در دوران معاصر‌ که بسیاری به دلایل مختلف با کتاب قهر کرده‌اند، هنر دکتر باستانی عرصه را برای آشتی دوباره مردم با کتاب فراهم می‌کند، تنها کافی است خواننده به یکی از این آثار دست یابد و خواندن را آغاز کند، آنگاه باید تا تای تمت، کتاب را همراهی کند و این را می‌توان معجزه دکتر باستانی لقب داد. در گذشته نه‌ چندان دور، آثار بزرگان دیگری این‌ گونه بوده و هر کدام از آنها ـ صرف نظر از اندیشه‌های متفاوتی که داشته‌اند ـ سهم بزرگی در همگام شدن مردم با کتاب ایفا کرده‌اند.

به بهانه ی مرگ توماس ترانسترومر / اشعاری از جنس زندگی و طبیعت … محمد سفریان

اشاره:
از جمله ی اخبار ناگوار حوزه ی ادب و فرهنگ در نوروز امسال، یکی خبر مرگ ” توماس ترانسترومر ” شاعر سوئدی برنده ی جایزه ی نوبل بود که در بیست و ششم ماه مارچ، بدورد حیات گفت و با زندگی ای وداع کرد که بسیار خوب می شناختش، چه از جمله ی بارزترین نشانه های شعری او ملموس بودن جلوه های حیات در تمامی سطور آثارش بود که خود مهر تاییدی ست بر این ادعا.
همکارمان ” محمد سفریان ” در تحریریه ی بخش فرهنگی خلیج فارسی، به بهانه ی مرگ این شاعر بزرگ؛ نگاهی به چند و چون اشعار او انداخته و دیگر بار آثار و احوال او را در نظر آورده. با هم این یادداشت نقد واره را می خوانیم…

sdf-63026-s-3

قندیل های یخین: گوتیک وارونه…

توماس گوستا ترانسترومر، شاعری ست که به گفته ی خودش همه ی چهره های گذشته اش را با خود حمل می کند، او استادانه آمیزه هایی از رنگهای متفاوت هستی را بر بوم بی روح زندگی ماشینی بشر امروز می پاشد و انسان گیج و سردرگم امروز را به آرامش و امید فرا می خواند. از همین روست که اشعار او در همه ی فرهنگ ها و سرزمین ها معنا یافته و او را با دریافت جایزه ی نوبل، در تاریخ ادبیات جهان ماندگار کرده است.
نفوذ اشعاراین شاعر سوئدی تنها به اروپا و کشورهای اسکاندیناوی محدود نمی شود بلکه گستره ی آن از آمریکای شمالی گرفته چین و ویتنام وسعت یافته است . آن چنان که او نیزخود را متعلق به هیچ جای زمین نمی داند:
من در بستر خود خوابیدم
و بیدار شدم در ته یک کشتی
… این آفریقا نیست.
این اروپا نیست.
این هیچ جا نیست مگر ” این جا”[۱] ترانسترومر منشاء همه چیز را در خود انسان می بیند، و در صدد است که با استفاده از تکنیک های روانشناسی در اشعارش، همگان را به پذیرش حقیقت زندگی دعوت نماید. او در جست و جوی گره زدن تاملات درونی و نمودهای بیرونی حیات و هستی ست:
دو حقیقت به هم نزدیک می شوند. یکی از درون می آید، یکی از بیرون و آنجا که به هم می رسند فرصتی داریم تا خود را ببینیم.[۲] ترانسترومر، به دور از انتقادهای کلیشه ای و سطحی که همواره مدرنیته را نشانه گرفته اند، تار تجدد را در پود سنت می تند و شاعرانه های فلسفی ش را پر می کند از لحظه هایی که همه ی ما آنها را زندگی می کنیم، از ” ریش تراشیدن دم صبح” و ” پیش خزیدن اتوبوس در شب زمستانی ” گرفته تا اسارت در ” ترافیک پرهیاهوی بزرگ راه ها” او بی آنکه ازاین روزمرگی و تکرار ِعجین شده با مدرنیته به ستوه آید و لب به شکوه گشاید، حتی ماشین ریش تراشی اش را به هلی کوپتری بدل می کند که او را به پرواز در می آورد و با غرشش فرمان اغتنام لحظه های حیات را می دهد:
از دل غرش فریاد زد:
چشم هایت را خوب باز کن
آخرین بار است که این را می بینی
بلند شدیم به هوا
به پرواز درآمدیم در ارتفاع پایین بر فراز تابستان
چفدر خوشم آمد، اهمیتی دارد؟[۳]

14274718948077

استعاره های ویژه و هنر جان بخشی به همه ی اجزاء طبیعت و اشیاء زندگی مدرن امروز و تلفیق این دو باهم، در همه ی اشعار او موج می زند:
“سیرسیرک ها دیوانه وار می دوزند بر چرخ های خیاطی”[۴] “این شیر تنهای آب قد علم کرده است در لا به لای رزهای خودرو “[۵] “ماشین بخار، قبراق چون قلب آدمی”[۶]

“خورشید رسوخ می کند از شیشه ی پنجره ها
وگرم می کند سطح میزها را
که آنقدر محکم اند که تاب می آورند سنگینی تقدیرهای بشری را”[۷] “درخت گیلاس پر شکوفه می نوازد کامیون هایی را که به خانه آمده اند.”[۸] “کاج همچون عقربه ی ساعت ایستاده است”[۹] “مگس ها نامه های میکروسکوپی می خواندند”[۱۰] “یخ از گوشه ی بام آویخته است
قندیل های یخین: گوتیک وارونه
چارپایان آبستره، پستان های شیشه ای”[۱۱] توماس ترانسترومرهم چنین شاعری ست که همواره از آرمانگرایی و وابستگی به ایدئولوژی پرهیز کرده است، او از سویی جنبش های توده ای که در تلاش برای جلب اطاعت کوکورانه ی هوادارن خود هستند را، بی هدف و پوچ می پندارد:
“در گفت و گوی معاصران دیدم شنیدم من پشت چهره هاشان جریانی را
که می رفت و می رفت و می کشاند موافق و نا موافق را
و آن موجود با چشم های چسب زده
که می خواهد در جهت تند آب برود در دل آن
پرتاب می کند خود را به جلو بی آن که بلرزد
با ولعی زیاد در پی سادگی “[۱۲]

sf20-50s5r

و ایدئولوژی های بشری را از فرط پوچی به “انبانه های هوا”ی “جلبکهای کیسه دار” مانند می کند، که گرچه در ظاهر جلبک را بالا نگه می دارند، اما در حقیقت از هرگونه اندیشه ای تهی هستند.
اما ترانسترومر، از سوی دیگر، با گزیدن راه اعتدال، به دور از شعار زدگی و افراط و با شجاعت و واقع بینی، انگشت نقدش را به سمت سیاست، محدودیت ، سانسور و حتی مذهب نشانه رفته است:
“حالا نامه پیش سانسورچی ست. چراغ را روشن می کند.
کلماتم در نور به هوا می جهند مثل میمون ها بر میله ها
می جنبند، آرام می گیرند و دندان نشان می دهند.
لابه لای سطور را بخوانید. ما دویست سال دیگر با هم ملاقات می کنیم
روزی که میکروفون های دیوارهای هتل از یاد رفته اند
و بالاخره می توانند بخوابند، فسیل شوند.”[۱۳] “بیدار که می شدم صدایی گفت:
« ما میادین جنگ که مغروریم

از مردگان بسیارمان…»”[۱۴] ” خیزاب های منجمد علف هرز، معابد علف هرز، متنی فوران کننده، اوپانیشادهای علف هرز، ناوگان وایکینگی علف هرز، سرهای اژدها، نیزه ها، امپراتوری علف هرز”[۱۵] “درون کلیسا، این کاسه ی گدایی ست
که خود به خود بر می خیزد از زمین
و طی می کند ردیف نیمکت ها را.”[۱۶] “کلیسای جامع سیاه شده، سنگین چو ماه، جذر می کند و مد.”[۱۷] با این اوصاف ترانسترومر، شاعری ست که محدوده ی زمان را در نوردیده وبا نگاهی که شاید از ذهن و دستان هنرمندش برآمده است، زندگی در جهان امروز را شاعرانه ای مرکب از موسیقی، معماری و نقاشی می داند، او حتی “مرگ ” را هم “از وزش افتاده” می بیند و نقش جنبش و تحرک را بر آن حک می کند:
“در اعماق خاک
می لغزد روح من
خاموش چون یک شهاب”[۱۸] او که ” در میان چلچله ها به خواب ” رفته و ” در میان عقاب ها بیدار” شده، اکنون از بر زبان آوردن واژه های رام نشدنی عاجز است، اما قلبش هنوز ” چون قورباغه ای در لا به لای علف های خیس شبانگاه” به “جهش هایش” ادامه می دهد و “چنگالک کوک پیانو” یش “نوای خود را منتشر می کند.”

پانوشت : کلیه ی اشعار از کتاب ” مجمع الجزایر رویا”، ترجمه ی” مرتضی ثقفیان”

[۱] وردهای زمستانی
[۲] پرلودها
[۳] پنچره ی باز
[۴] بالتیک ها
[۵] بالتیک ها
[۶] بالتیک ها
[۷] موسیقی آرام
[۸] لامنتو
[۹] زمان تحویل شبانه روز
[۱۰] لیسبون
[۱۱] شش زمستان
[۱۲] کنار رودخانه
[۱۳] به دوستان پشت یک مرز
[۱۴] اکلاهما
[۱۵] خانه ی آبی
[۱۶] مجمع پراکنده
[۱۷] در اعماق اروپا
[۱۸] معمای بزرگ