خانه » هنر و ادبیات (برگ 51)

هنر و ادبیات

بررسی کتاب “محمد” / رضا اغنمی

محمد  کتاب محمد / نویسنده : ماکسیم رودنسون

محمد
کتاب محمد / نویسنده : ماکسیم رودنسون

محمد (بخش پایانی – برای دیدن دوبخش نخست این مطلب لطفا به انتهای همین صفحه مراجعه فرمایید)
نویسنده : ماکسیم رودنسون
برگردان به انگلیسی . ان کارتر
چاپ دوم به زبان انگلیسی ۱۹۹۶
ترجمه به فارسی: فرهاد مهدوی
چاپ اول تابستان ۱۳۹۱
ناشر: ؟
بخش پایانی
تولد یک دولت
نویسنده، این بخش را با روایتِ هرآنچه ازطفولیت محمد و سیرمبارزاتی تا رسیدن به مرحلۀ رسالتِ پیامبری براو رفته شروع کرده است: «پنج سال پس ازهجرت، این حزب، خود را درابعاد یک دولت، ارتقاء داد. به طوری که مورد احترام همسایگان بود. وخداوند نیز به عنوان فرمانروای عالی ازدهان پیامبر خود محمد بن عبداله سخن می گفت». اوکه محمد را «واعظ حقیقت های جاودانه» خطاب کرده از صفات برجستۀ پیامبر یاد می کند. هشیاری وصبروتحمل وتوانمندی درسیاستمداری، و مهمتر، خودداری در بروز احساسات ایشان را می ستاید: «تاآنجاکه اجازه نمی داد این احساسات تا لحظه ی مناسب، بروز پیدا کند. به صبر و تحمل طولانی و زدن ضربۀ سریع، درلحظه ی حیاتی توانائی داشت». با کاویدن روح واندیشه های پیامبر، و داوری درشیوه های دینی وسیاسی او، سیمای مردی پخته و ورزیده در سیاست های دوران را نشان می دهد؛ که در رسالتِ دینی نو، به مقام پیامبری رسیده و بخش عظیمی از مردم جهان را پیروِ آئین خود کرده است.
این پژوهشگرتاریخ، که باورهای سیاسی ودینی محمد را در اختیار مخاطبین قرار داده، با آرای قابل تأمل خود با تأکید ازشیوه های سیاسی و ایمان دینی محمد می گوید:« محمد مردی عمیقا مذهبی ماند. باورداشت که او در ارتباط و گفتگوی مستقیم با خداست». با اشاره به آیه های پراکندۀ قرآن درمدینه، با رفع مسئولیت ازشخصِ خود وتنها ازنظرگاه مردم مسلمان، می نویسد: « این نیازمند ایمان مسلمان هاست که همچنان به قرآن به عنوان کاری جهانی و بی نظیرنگاه می کنند وکمال آن را درحدی بدانند که منشاء خدائی برایش قائل باشند». گفتنی ست که به روایت ازعایشه : «عایشه مشخصا با طعنه در یک مورد گفته بود که خدا آمادگی داشت تا به خواسته های همسرش پاسخ دهد». شک و تردید خود را ابراز می دارد.
نویسنده استعدادهای پیامبر را یادآور می شود :« همچنان که درفهم استراتژی سیاسی مستعد بود در زمینه ی امور نظامی نیز استعداد داشت . او مرتبا تاکتیک های غافلگیرانه ی جنگی ابداع می کرد»
با این حال همیشه آداب ورسوم و سنت های ریشه دارعرب را درنظرداشت. درحمله به کاروان ها وبروزجنگ ها هرآنچه ازتقسیم غنائم به دست می آمد : «هیچ تمایزی بین خزانۀ دولتی (بیت المال ) ودارائی شخصی محمد نبود. . . . گذشته ازمالیات و پیشکش ها، یک پنحم غنائم دشمن به پیامبر اختصاص داشت . . . روسای عرب یک چهارم غنائم را می گرفتند».
اشاره ای دارد به نظام زن سالاری درگذشته های دور و دراز درتاریخ عرب، و نقش اساسی و مسئولیت زنان درادارۀ اجتماع و رواج چند شوهری : « . . . درمناطق و محل های مشخصی مانند مدینه، انواعی از رسم وسنت چند شوهری، نقش اساسی زنان، باهم وجود داشته است (منابع متعدد نشان می دهد که در دوره های بسیار کهن، زنان پادشاه بوده اند)، حتی دربرخی موارد، مناطق زیر سلطه ی زنان وجود داشت وارث از طریق زن ها منتقل می گردید». نویسنده با چنین برداشتی از تاریخ عرب درادامه بررسی خود، اضافه می کند:«ضوابط قرآن این هدف را پی می گرفت که سنت هایی را ریشه کن کند که برخلاف فرد گرائی بوده ودرمورد زن به خصوص بعنوان یک فرد مستقل شناخته نمی شد».
نویسنده به زمانِ جنبش پیامبرسفری به عربستان می کند. سفری طول ودراز، به چهارده قرن گذشته. دراین سفر طولانی دل تاریکیها را می شکافد. تا رخدادها را درآیینۀ زمان درمعرض دیدِ امروزیان قرار دهد. سعی دارد مخاطبین را با حوادث زمان آشنا کند؛ زمان وقوعش. به امید اینکه داوری ها همخوان با آن زمان باشد. با این حال، در انتقاد ازکاستی ها هرگز کوتاه نمی آید. درشرح روایت ها نگاهش به جنبش بزرگ و رسالت پیامبراسلام مثبت است. ازناهنجاریها نمی گذرد. درتمیز راست از ناراست شامۀ تیزی دارد به صراحت یادآور می شود. کمبودها را می گوید. و از شکل گیری پدیده نوپای قانون های تازه سخن میراند «بدین ترتیب یک سیستم قانونی شکل گرفت که باهمه ی کاستی ها، ابهامات و وابستگی هایش یه شرایط، ازجنبه های مختلف به گذشته پیشرفته تر بود». اشاره اش به تأمین نیازها وامنیت شهروندان مدینه وجامعه های مشابه و رو به توسعه هوشیارانه است: «درمجموع روند حرکت به سمت فردگرائی تشویق می گردید بدون اینکه سیستم قبیله ای را رها کرده باشند». یگانگی خدائی که “نه زاده شده و نه می زاید” را تایید می کند. ایراد محمد برمسیحیان را درست می داند. «این تصور آنها که خداوند ازسه اقنوم باعیسی ومریم ساخته شده نادرست است» دربارۀ اُمّی بودن رسول خدا، به مطلبی اشاره کرده است که حائزاهمیت است: «محمد پیامبری یهودی نبود، اُمّی بود. دریهودیت و مسیحیت کلمه ی اُمّی به فرستادن پیامبری برای کفار و مشرکین معنا می شد، یعنی کسانی که ازقوم اسرائیل نبودند. (این کلمه درواقع درست فهمیده نشد وبعدها به این صورت شد که پیامبر خواندن و نوشتن نمی دانست.) آمدن محمد توسط عیسی پیش بینی شد. اکنون میبایست به او پیوست».
ازتوسعۀ دینی وارزش جهانی ایده ئولوژی اسلام با وابستگی شدید به پیامبری که «درست و نادرست را داوری می کرد و پیام تکذیب ناپذیر خدارا منتقل می نمود و می رساند» سخن می گوید. از خطرِ آسیب های آتی و ازچگونگی ثبت وضبط درست و مستند بودن احکام درغیاب پیامبر نیزغافل نیست. که «مومنان می بایستی می توانستند کلام او را به یاد بیاورند، به آن رجوع کرده وآن را نقل کنند» و جا به جا ازقول “ریچارد بل” روایت می کند که پیامبر خدا با «بازنگری درمورد این نوشته ها را به عهده گرفت. . . . بدین سان پیامی که قرآن نامیده شد، به یک کتاب، مانند کتاب یهودی ها و مسیحی ها تبدیل گردید». درباور نویسنده، گذشته ازاحکام و فرامین دینی که دراین کتاب معتبر قرآن آمده: «داستان پیامبران سلف و نیز خلاصه یی ازتاریخ مقدس دراین کتاب آمده است، تاریخی که به قانونی جدید کشیده شد واصل تبار معنوی آن را تشکیل می داد».
ورود پیامبر اسلام پس از هفت سال دوری ازشهر زادگاهش با دوهزار تن جنگجو و مهمات کافی به مکه را روایت می کند : «او با گردنی افراشته بر می گشت و مردم اش اورا درمیان گرفته بودند. پیامبر بدون اینکه از شترش پیاده شود آئین طواف به گرد خانه ی کعبه را به جای آورد . . . . . . هفت بار فاصله ی دو تپه ی کوتاه میان صفا ومروه را پیمود. این تپه ها نزدیک محل مقدس وبا فاصله ی چهارصد متر نسبت به یکدیگر قرار دارند.قریشی ها ازفراز تپه های نزدیک می توانستند تبعیتِ انبوه مسلمانان ازپیامبر را تماشا کنند. بلال بربام کعبه بالا رفت و مسلمانان به نماز فرا خواند. . . .»
درگیری ها و انتقام کشی های پراکنده، ازهر دوطرف ادامه داشت اما، مکه ای ها به روایت نویسنده گیج شده بودند وازتصمیم گیری نهائی درمانده بودند. گرویدن ابوسفیان به اسلام، مکه ای ها را بیشتر نا امید کرده بود. «ابوسفیان مدت زیادی بود که اعتقاد داشت بایستی با پیامبر به تفاهمی دست یافت». سرانجام با وساطت او وتحت حفاظت عباس عموی پیامبر قرارگرفتنش، شروط ورود پیامبربا مسلمانان به مکه اعلام شد: «شهر درخطر نخواهد بود. اگربدون درگیری ازفاتح استقبال کنند. درمقابل قدرت پیامبر هرگونه مقاومتی بیهوده است. جان ومال همۀ کسانی که مقاومتی نشان ندهد محفوظ خواهد ماند. تنها کاری که مردم باید بکنند این است که به خانه های خود بروند ودرهارا ببندند ویا درخانه ابوسفیان پناه بگیرند.» مخالفت هند زن ابوسفیان نیز شنیدن دارد که «سبیل های او راگرفت وفریاد زد بیائید این خیک چاق پراز روغن را بکشید این برای مردم رهبرمسخره یی است» و ابوسفیان ازخطرهای آینده و پایان خونینِ ایستادگی در مقابل محمد را یادآورمی شود.
درپنجشبه ۲۰ رمضان سال هشتم هجرت (۱۱ژانویه ۶۳۰ میلادی) مسلمانان درچهار ستون از چهار سوی شهر وارد مکه می شوند. مقاومت جدی دربین نبود. پیامبر «درمیان شادی لشگریان، وانبوه مردم و اسب وشتر بر شتری سوار شد و چوبدست بلندی دردست گرفت . . . سنگ سیاه را لمس کرد وباصدای بلند این شعار اسلام را فریاد زد: “الله اکبر!” ده هزارمرد نیز این شعاررا تکرار کردند پس از آن هفت بارآئین طواف به گرد خانه کعبه را انجام داد . . . بت های داخل معبد را درهم شکست و فرو ریخت . . .». با اعلام عفو عمومی از طرف پیامبر، آرامش نسبی برقرار بود. «البته ۱۰ زن و مرد که اهانت وآزارشان فراتر از تحمل بود» به روایت نویسنده عده ای در زمان های مناسب به دست فرستاده های پیامبر ازبین رفتند. عده ای هم بخشیده شدند. درمیان آنها :«هند، زن ابوسفیان نیز که درجنگ بدر با جست و خیز وشادی و با رفتاری وحشیانه جگر حمزه عموی پیامبر را خورده بود بخشیده شد. . . . طولی نکشید که پسر و نوه ی این زن، شاه همان اسلامی شدند که او و شوهرش به سختی با آن جنگیده بودند».
بخشیده شدن هندو، من را یاد سروده ای انداخت ازشاعرتبعیدی «علیرضا بزرگ قلاتی» که درکتاب حلاج الاسرار ص۱۴۱ آورده:
«ای عجب شرع مبین بین که به ما ازسر کین/ خود درآن طایفه باهند جگر خوار نکرد».
وخواننده شگفت زده ازشیوه و رفتارهای سیاسی پیامبرازگذشت ها و تغییراتِ مصلحت آمیز حیرت آور با چنین روایتی روبرو می شود: «ابوسفیان دشمن سابق وموذی وشوهرهند متعصب اکنون یکی ازمعتمدترین مشاوران محمد شده بود. اوخاندان خود بنی امیه را به موقعیتی برترازممتازسوق می داد. نوه اش یزید فرماندار تیماء و پسرش معاویه که بعدا رهبر همه مسلمان ها شد، منشی پیامبر گردید».
پیامبر اسلام بعد ازدوهفته مکه راترک می کند وبه مدینه برمی گردد. ودرجنگی دیکر طائف را که ازشهرهای آباد و منطقه کوهستانی خوش آب وهوای عربستان است تصرف می کند.
نخستین حمله یا تجاوز به مرزهمسایه ها درسال هشتم هجرت سپتامبر ۶۲۹ صورت گرفت. این حمله از شمال مرز امپراتوری بیزانس، به «فرماندهی پسر خوانده ی پیامبر زید بن حارثه بود»
«در ذی الحجه سال دهم هجرت (مارس ۶۳۲) پیامبراعلام نمود که شخصا مناسک حج را سرپرستی خواهد کرد». این بار حضرت با همه همسران و اصحاب برجسته ش با همان تشریفات وارد مکه می شود و مراسم حج را بجا می آورد. بین انبوه جمعیت حاضر به وعظ و خطابه می پردازد و با تآیید حاضران رسالت خود را به کمال می رساند :
«امروز چه روزی است؟ – روز قربانی کردن!/ این مکان چه مکانی است؟ – مکان حرم!/ این ماه چه ماهی است؟– ماه حرام! / امروز روز حج بزرگ است. خون، دارائی وشرافت شما مقدس است، مانند همین مکان، دراین روز، ازهمین ماه، آیا پیامم را رسانده م؟/ – آری/ خدایا گواه باش!»
بیماری پیامبر و عارضۀ ضعف وسردرد شدید : «بعضی ها گفته اند که او به گوشت مسمومی اشاره می کرد که چهارسال پیش درخیبر برای لحظه ای به دهان گذاشته بود». سرانجام به رحلت ایشان می انجامد. سران قبائل و تشنه کامان قدرت به شور و مشورت می نشینند. و فراموشی خانه عایشه اما:« شب که فرو افتاد پیکر محمد را درخانه کوچک عایشه قرار داشت ازیاد برده بودند» جنازه را در همان خانه کوچک عایشه دفن می کنند.
پیروزی بر ازمرگ
فصلی خواندنی به مانند دیگر فصل های این کتاب با ارزش و مستند. با این جملات شروع می شود
«زندگی محمد به پایان رسید اما عظمتش به طور نادری آغاز شده بود».
وموخره: از محمد تا اسلام شناسی امروز آخرین فصل کتاب است.
درپایان: نیاکان محمد. نقشه ها. اسیای غربی و عربستان ۶۳۰ میلادی. اطراف مکه ومدینه. فهرست توضیحی ازواژگان عربی و اسامی شخصیت ها و گروه های قومی. یادداشت ها و مراجع. و کتاب پربار ۴۱۶ برگی بسته می شود.
خواندن این کتاب مستند با ترجمۀ روان، هرعلاقمند را تا پایان آخرین برگ ها با خود به خلوت های شکل گیری برآمدن اسلام می برد. باگذشته های قوم عرب وبا تاریخ ظهورپیامبراسلام آشنا می کند. و در رهگذر مطالعۀ روایت های این کتاب خیلی از مسائل تازه برای خواننده به ویژه جستجوگران وکنجکاوان اهل اندیشه ومذهب روشن می شود. این کتاب، نه یک کتاب بیش از یک کتاب وچندین کتاب است. باید خواند و به دقت خواند ؛ و فارغ از تعصب های ویرانگر داوری کرد .
سخن آخر اینکه، اگر «خود شناسی» علم می بود، وبه صورت عام درفرهنگ ملل راه می یافت، بجا بود که پیامبر اسلام یکی از نخستین بنیانگزاران و پیشگام منادیان آن معرفی گردد. به کمال رسیدن طفلی یتیم در آن شرایط بدوی، تقویت روح اعتماد به نفس منِ خود، طغیان علیه نظام موجود، انکار پرستش خدایان کهنسال وسنتی، زیرپا گذاشتن خیلی ازمراسم آئینی، ترویج یکتاپرستی درکانون بت پرستی، مقبولیت وپذیرفتن وحی ومدعای سخن گفتن باخدا. تحمل اذیت وآزارهای دایمی، توهین و تحقیرها ازخودی ودیگران؛ و رقتارها و شیوۀ زندگی و تصمیم گیری های درست و به موقع، جملگی دراثبات هوشمندی، و توانائیِ، سزاواری رسولِ خدا را توضیح داده است.

محمد  کتاب محمد / نویسنده : ماکسیم رودنسون

محمد
کتاب محمد / نویسنده : ماکسیم رودنسون

محمد ( بخش دوم – برای دیدن بخش اول این مقاله به انتهای همین صفحه مراجعه کنید)
نویسنده : ماکسیم رودنسون
برگردان به انگلیسی . ان کارتر
چاپ دوم به زبان انگلیسی ۱۹۹۶
ترجمه به فارسی: فرهاد مهدوی
چاپ اول تابستان ۱۳۹۱
ناشر: ؟

حضرت پس ازشنیدن صدا و دریافت پیام وحی، با ازسرگذراندن التهاب ها ودلهره های نخستین صدا ی بیسابقه، نگرانی شدیدی دردلش رخنه می کند که نکند این صدای ابلیس یا فکر و خیال بوده که در گوشش پیچیده است : «نگرانی ازاین که مبادا توسط روحی شیطانی اغفال ویا قربانی تصورات خود شده باشد» آزار می دهد. آشنائی با “ورقه بن نوفل” ونشستن پای صحبت او که ازبستگان همسرش خدیجه بوده و از دانشمندان عصر، او را تسکین می دهد وامیدوار می کند که شک وتردید ها را از دل شان باید بزداید.
خبر وحی بین مردم پراکنده می شود. آن عده که ازمدتها پیش، حضرت را به گمراه کردن مردم متهم کرده و پیوسته درصحنه حضور داشتند، این بار با تجهیزات تازه ای وارد میدان مبارزه می شوند. وحی ها پس ازمدتی توقف، درفاصله های کوتاهی پشت سرهم نازل می شود وخبرش بین مردم پخش می شود. جالب این که پس از ابلاغ هر وحی بعنوان فرمان خدا، وپخش آن رفتاراعتراض آمیز نیز شروع و بلافاصله ازطریق وحی پاسخ داده می شود. پاسخ ها به زبان عربی و با نثری پخته ومحکم ابلاغ می شود. و همین پاسخگونی ها آرام آرام عده ای را به سکوت و عده ای را به سمت و سوی تفکرسوق می دهد. اما بیشتر تردید و دودلی وسکوت است که فضای ملتهب و بحرانیِ زمانه را می می چرخاند. با این حال تسلط شخص محمد، درسخنوری وجلب جامعه درتمیزدردها ونیازهای بنیادی اجتماع، وجوه افتراق او و برجستگی اش را تأیید می کند.
« محمد رسما هیچ بدعتی نیاورد. اما محتوای آنچه می گفت، کاملا نو بود. از این بابت او از کاهن های فقیر آنچه را ازمردم عادی انتظار می رفت انجام می دادند، بسیار فراتر می رفت. ناخودآگاهِ آشکارشده ی او غنی تربود».

نویسنده، که به درستی ازشناخت تربیتی محمد و روابط قریش سخن گفته است، بارها به همدلی و همدردی آن حضرت با طبقات زیرین اشاره کرده است. «سختی هایی که خود محمد تحمل کرد او را به رفتارهای منتقدانه علیه ثروتمندان وتوانگران کشاند. اوبه طورطبیعی نسبت به افراد سازشکار نیز همین انتقادات را روا می داشت» وتا آنجا پیش رفته است که درقیاس با گویش های متداول امروزی « رفتارمحمد، مفهومی انقلابی داشت».. روش زندگی وشیوه هایی که آن حضرت پیش گرفته بود در داوری عموم به عنوان پشتیبان فقرا و یتیمان، و واقعا چنین عواطف انسانی را هم صمیانه دنبال می کرد، اکثریت طبقات زیرین را جلبِ آرمان ها و پیام هایش کرده بود. مداراگری با روسای قبایل و صاحبان نفوذ و زمین داران بزرگ، و ارجاع هرگونه امر و نهی بنیادی که باورهای دینی آن ها را ریشه کن می کرد به “وحی” و “الله” نشان می داد که آیندۀ درخشانی درانتظار اوست. مخالفت مکی ها و آزار واذیت دائمی به او وشکنجۀ نودینان وتهمت های بیشرمانه، بذر عقده و کینه را دردل محمد به بار می نشاند. که پیامدهای آن درآیندۀ نه چندان دور ضرورت پیدا می کند.
نویسنده، با آوردن آیاتی چند ازقرآن، باستایش ازنثرمحکم و زیبای آیه ها، « ناگهان فُرم ادبی (یا حتی مجموعه هایی ازشکل ادبی) ظاهرشد نوعی که از قبل توسط اجداد و پیشینیان آنها آماده سازی نشده بود و جز با معجزه یی، قابل توضیح نیست. . . . محمد هیچگونه استعداد خاص ادیبانه نداشته است». اشاره ای دارد به آسیب پذیری قرآن و بررسی “تئودورنولدک” محقق بزرگ زبان سامی از آلمان « به تفصیل درباره ی نواقص سبک نگارش قرآن نوشته است» با این همه «چون وحی به زبان عربی فخیم بیان می شد این موضوع که محمد اطلاعات خودرا از خارجی ها – اعم از یهودی ها یا مسیحی ها – گرفته رد می شد ».
به نقل از زُهری که چهل سال بعداز پس از رحلت پیامبر به دنیا آمده و اهل مکه است: «پیامبر خدا، پیام دعوت به اسلام را بطورآشکار ونهان ابلاغ می کرد. پیامی که به خواست خداوند درمیان جوانان و ضعفاء مشتاقانه شنیده می شد و درنتیجه شماربسیاری به او ایمان آوردند. کافران قریش خطائی در آنچه محمد می گفت نمی دیدند. هنگامی که محمد ازکنار آنها می گذشت، درمیان خودشان اورا نشان می دادند ومی گفتند که این مردجوان فرزند عبدالمطلب است که دربارۀ بهشت صحبت می کند».
با پیوستن عمربن خطاب به یاران پیامبر تکانی تازه درجنبش شروع می شود: «هواداران را تشویق کرد که با جرأت وجسارت نمازشان را درکنار کعبه برگزار کنند». با این حال انکارقریش، ایستادگی و سرسختی درمقابل فعالیت های پیامبر وپیشرفت قوای جنگی ایرانیان با روم، فکر مهاجرت پیامبر با ابوبکر، آن هم به پنهانی و بالاخره به خروج آن دو ازمکه می انجامد و ازطریق بیراهه وارد مدینه می شوند. خواننده قبلا ازحادثۀ اختلاف که درمدینه بین روسای قبایل پیش آمده و برخی ازآنها توسط نمایندگانی تماس هایی با پیامبر داشته اند و از ایشان برای دعوت به آن شهر نمایندگانی فرستاده اند، آگاه شده است. آن دو یعنی محمد وابوبکر پس ازآنکه وارد مدینه می شوند. حضرت با حکمیت درحل اختلاف قبیله ها می کوشد.
فقر و نیاز شدید حامیان بی بضاعت به مواد اولیۀ زندگی، وشرایط جهت تأمین منابع مالی به سبب تحکیم اهرم های قدرت و نیازهای طرفداران جنبش، پیامبر را به سمت وسوئی می کشاند که دستور حمله وغارت به کاروان های حامل مال التجاره ها را بدهد. درچند حمله و گرفتن غنائم وتقسیم اموال غارتی بین مهاجمان، باتوجه به زنده نگهداشتن سنت های ریشه دارعرب موجب رضایت و دلبستگی می شود.
مکه ای ها که ازرفتن پیامبروابوبکر به مدینه با خبرمی شوند، ظاهرا نفس راحتی می کشند. اما آینده خلاف این را نشان می دهد. نویسنده از اهمیت تاریخ این سفر می نویسد: « دوران جدیدی از همین سال شروع می شد، به عبارت دیگر، ۱۶ ژوئیه سال ۶۲۲ میلادی آغاز دوره ی هجرت شروع شد».
پیامبرباسلاح
پیامبر سوارشتری وارد مدینه شده، افسارش را رها می کند، تا شتر «درقطعه زمینی متروک متعلق به دوبرادر یتیم» زانو زده و برزمین می نشیند. حضرت همان جارامحل اقامت خود قرار می دهد. با دیوارکشی وساختمان سازی آن زمین متروکه؛ مرکز اجتماع پیروان و بنای نخستین مسجد درآئین نوپای اسلام شکل می گیرد. چند ماه بعد با انتقال خانواده پیامبر وابوبکر به مدینه و ازدواج عایشه با پیامبر صورت می گیرد : «مراسم ازدواج در ۹ سالگی برگزار گردید».توافق نامه هایی بین روسای قبایل، یهودی ومسیحی ومحمد رد وبدل می شود. هریک با تضمین هایی سست ولرزان. و سرانجام، قدرت مسلط که درید قدرت نوکیشان است ومهارامور زیرنظرمدبرانۀ محمد، با اغاز جنگ قدرت؛ تفرقه و نفاق توسعه پیدا می کند وشگفت اینکه محمد، به مانند مردی سیاستمدار پخته وکار آزموده، موفق می شود مشکلاتِ سرراه را پیروزمند وسرفراز پشت سر گذاشته و نابودی بت پرستی و تحکیم پایه های یکتا پرستی را دنبال کند. باوروایمانِ حیرت آورحضرت به پیروزی را نمی توان جزاعجاز پیامبری هشیار ولو با ده ها ترفند فکری و سیاسی، به چیزدیگری نسبت داد. پنداری نبض تپندۀ مردم و زمانه را به دست داشت.
نویسنده، با روایتِ موقعیت پیامبر، اوضاع شهرمدینه ومیزان اعتبار و اعتماد روسای قبایل به جنبش را برای مخاطبین باز می کند:« دردرجه نخست او رهبرتبعیدیان قریش بود. او همچنین با دیدگاهی کاملا مذهبی درموقعیتی قرار داشت که توسط تمام مومنین به رسمیت شناخته می شد، مومنینی که درعمل به معنی اکثریت جمعیت غیریهودی مدینه بودند. . . . درمجموع، مردم مدینه نقش محمد را به عنوان یک داور وحکم پذیرفتند. . . . چیرگی اعتقاد به الله، به عنوان خدای یکتا، با پیوستن روسای برجسته ی قبائل قطعی شد».
نویسنده، دوروی سکه را درمنظردید مخاطبین قرارداده است. ازسیاست های نوکیشان تبعیدی هرگز غافل نیست. «مدینه مرکزعقلانیت وروشنفکری محسوب میشد. تردیدی وجود ندارد که روشنفکران یهودی مطلقا مشتاق نبودند که بردرستی وحی یی که محمد دریافت می کرد، صحه بگذارند» آرای انتقادی نویسنده دراین فصل قابل تأمل است. رخداد جنگ های بدر و احد وخندق و … ازدیگر مسائل عمده ایست که دراین بخش به تفصیل از انگیزۀ وپیشامد وپیامدهای آن ها سخن رفته ست. وحاصل این که در مدینه، ابزار مادی جنبش رسالت پیامبر تأمین و تقویت قدرت را مطرح می کند. پیداست که دربستر این گونه بحران و حادثه ها درجوامع چند آئینی، میل به کین خواهی و انتقام جوئی افراد نیز وارد کارزار می شود.
«سمک یهودی شاعران [که نقش خبرنگاران زمان بودند] را علیه پیامبر تحریک می کرد» این سروده با زبان شاعرانۀ رجزخوانی درتبیین وضع آن روزگاران، عناصرتحریک آمیز رویاروئی و عوامل کشتار و گسترش خشونت وخونریزی را توضیح می دهد :
« شما به خود می بالید – واین برای شما مباهاتی است – / که کعب بن اشرف را کشتید، / سپیده دم به کشتن اش آمدید،/ اونه خیانتی کرده بود ونه عقیده ی ناپسندی داشت، / ممکن است که شب وتغییر سرنوشت / انتقام شان رابراساس “عدالت” و”انصاف” بیاورند/ برای حمله و بیرون راندن بنی نضیر/ وقطع کردن نخل ها پیش از چیدن و جمع کردن محصول شان./ تا وقتی من هستم، ما با شما روبرو خواهیم شد با نیزه های آماده و شمشیرهای آخته، در دست های افرادی که آنها را برای محافظت از خود به کار خواهند گرفت،/ هنگامی که آنها با دشمن روبرو شوند، قطعا اورا خواهند کشت،/ ابوسفیان وهمراهانش با مردم خواهند ایستاد،/ او درمقابل دشمن ضعف نشان نخواهد داد،/ مانند شیری درکوه تارج دردفاع از کنام اش،/ وماند فرزند سلسله یی نیرومند با قامتی بلند، شکارش را خواهد درید».
جنگ ها ودرگیری های پراکنده بین طرفدران پیامبر و مخالفین ازمسائلی ست که نویسنده به دقت شرح آن ها را روایت کرده است: داستان عایشه و صفوان بن معطل درشبی که آن دو درصحرا مانده بودند، البته عایشه می گوید که گردنبندش درصحرا گم شده ودنبالش می گشته و کاروان بدون او راه افتاده ورفته است. عایشه درمظان تهمت قرار می گیرد که الله با وحی ای به رسول الله رفع اتهام از عایشه می کند، وپیامبر پس از اطمینان ازپاکی عایشه، ایشان را به خانه بر می گرداند. اما، ایستادگی عایشه درقبال آن همه اتهامات علنی وشرم آوربا دفاع ازخود با سخنان محکم و منطقی، دلیری و آزادگیِ او را درتاریخ ثبت و ضبط کرده است. گفتنی ست که شک و شبهه سینه به سینه گشته و مانده، وماندگار شده تا به امروزو هنوز هم برسر زبان هاست! همچنین از ازدواج پیامبربا زینب همسر زیدبن حارثه که پسرخوانده خودش بود: «محمد درخانه عایشه بود که حالت دریافت وحی در وی مستولی گشت پس ازپایان آن حالت، لبخندی زد و گفت “چه کسی به خانه زینب می رود تا این خبر خوش را به او بدهد که خدا او را به همسری من درآورده است؟».
جنگ خندق با همۀ تدارکات وتجهیزات قوی که دشمنان ییامبرتدارک دیده بودند، به شکست منجر می شود. «درماه مارس۶۲۷ میلادی . . . سه لشگر، و درمجموع بالغ بر ده هزار نفر۴۰۰ اسب و تعدادی شتر، تحت فرماندهی عالی ابوسفیان به سمت مدینه حرکت کردند». اما دربرخورد بر خندقی که درشمال مدینه کنده بودند. – مدینه ازشرق و غرب و جنوب با کوه های سنگی “حرا” محافظت میشد – نتوانستند وارد شهرشوند. «این کار ابداعی که عرب هارا به شگفتی واداشت واین متد دفاع از مدینه را فردی ایرانی به نام سلمان پیشنهاد داد». مهاجمان که با کمبود غذا مواجه شده بودند، نتوانستند دوام بیاورند: «(۱۰هزار نفر ازقریش و ۳ هزار ازساکنان مدینه) دردوطرف خندق گرد آمدند. به مدت دو یا سه هفته رجز خواندند، ناسزا گفتند وتیرانداختند درمجموع سه نفر ازمهاجمین و ۵ نفر از اهالی مدینه کشته شدند». سرانجام مهاجمین دست ازمحاصره برداشته و به مکه باز گشتند. جنگ خندق به تحکیم موقعیت وقدرتِ پیامبرانجامید. توانائی وکاردانی هایشان اهمیت پیدا کرد.
اندک زمانی پس ازآن موفقیت بزرگ بود که حمله به قبیله ی بنی قریظه وکشتارهولناک رخ می دهد. به روایت نویسنده : «روز بعد گودالی بزرگی دربازار مکه حفرکردند . یهودی ها را دست دسته آوردند. وکنار گود گردن زدند و جسدشان را درون گودال انداختند.از۶۰۰ نفر تا ۹۰۰ نفر گزارش شده است. . . . زن ها وبچه هارا فروختند. پول و اموال منقول آن ها را تقسیم کردند. . . . ریحانه بیوۀ یکی ازاعدام شدگان به پیامبر اختصاص یافت . به اسلام گروید . . . . کشتار بنی قریظه به ارعاب و انفعال دشمن کمک کرد».
این بخش با نگاهِ تند و انتقادی نویسنده به پایان می رسد .
تولد یک دولت
ادامه دارد…

محمد  کتاب محمد / نویسنده : ماکسیم رودنسون

محمد
کتاب محمد / نویسنده : ماکسیم رودنسون

محمد (بخش اول)
نویسنده : ماکسیم رودنسون
برگردان به انگلیسی . ان کارتر
چاپ دوم به زبان انگلیسی ۱۹۹۶
ترجمه به فارسی: فرهاد مهدوی
چاپ اول تابستان ۱۳۹۱
ناشر: ؟
کتاب، با اشاره – یادداشت مترجم شروع می شود. نوسنده را معرفی می کند: « ماکسیم رودنسون متفکر و شرقشناس نام آشنای فرانسوی». وبعد توجیهات نویسنده و مترجم را باتوجه به پیشامدهای گستردۀ چند ساله که درگوشه وکنار جهان، دین اسلام و پیروان آن را با حوادث خونین ویرانگر و چالش های تازه، و زیادی مواجه کرده، توضیح داده است. تآکید برشخصیت نویسنده و مقام علمی، با بنیادهای فکریِ او قابل تآمل است :
«کتاب ماکسیم رودنسون درباره ی پیامبر از ویژه گی های خاصی نیز برخوردار است. نویسنده، یک تاریخ نگار و متفکر فرانسوی است، یک یهودی زاده، یک مارکسیست، یک عضو سابق حزب کمونیست. یک حامی صریح جنبش فلسطین. یک تئوریسین، یک نیروی چپ مستقل ونیزبه گفته ی خودش یک«اته ایست» و ملحد است. کسی است که به ماورالطبیعه ومتافیزیک به خدا و فرشته و وحی و نبوت اعتقادی ندارد! با این حال باز به گفته ی خودش چون محمد شخصیتی است که وجود داشته و اسلام نیزقطعا وجود دارد . . .» با ایمان به چنین باوریست که «خود را برادر پیامبرخدا «محمدبن عبدالله» می داند، ودرنهایت همین علاقمندی او را برآن می دارد تا به تالیف کتاب محمد و نقل تاریخچه ی دوران اولیه اسلام بپردازد».
با معرفی بالا، گذشته ازآشنائی خواننده با نویسنده، هرگونه احتمال فریب واعمال نفوذ دوست و دشمن درمتن اثرمنتفی شده و مخاطبین روایت ها، با اطمینان خاطرمطالعه را ادامه می دهند. جا دارد بگویم که این شیوۀ ستودنیِ مترجم را باید ارج نهاد. ازمدح وقدح خبری نیست. روایتهای کتاب از ظرفیت بی طرف بودن پژوهشگری پخته و منصف حکایت ها دارد.

 ماکسیم رودنسون

ماکسیم رودنسون

دراین بررسی از مقدمه و دیباچه و پیشگفتار ویادداشت مقدمه برچاپ فرانسه وانگلیسی می گذرم و ازنخستین فصل کتاب که باعنوان «معرفی یک جهان» است بررسی را آغاز می کنم.
نویسنده دست مخاطبین را گرفته با خود به ژرفای تاریخ می برد به یکهزار وسیصد سال پیش که : « از زمان بنای احتمالی روم سپری شده، کمی بیش از پانصدسال از تولد عیسی مسیح و نیز کمی بیش از دویست سال از زمانی می گذشت که کنستانتین امپراتور روم بیزانس را به قسطنطتنیه تغییر داده بود» .
پیروزی مسیحیت، درسایۀ عظمت امپراتوری روم با گسترش جهانی رو به رو می شود. و شگفت این که توسعۀ دین عیسای مسیح: «همچنان درغربی ها، هون ها، ایرانی ها، هندی ها، مادها، ایلامی ها، وتمام سرزمین پرشیا هیچ محدودیتی برای کلیساها و کشیش ها وجوامع بزرگ مسیحی وجود نداشت»
از مسافرت راهبه ای به نام آتیریای مقدس یاد می کند که در حوالی سال۴۰۰ میلادی درسفری به دور دنیا برای دیدن اماکن متبرکه «محل به دنیا آمدن عیسی مسیح، محل عروج او به آسمان»، و این زمانیست: « رومی که اکنون به تباهی افتاده از جمعیت خالی ست». نویسنده اما باشگردی استادانه، مسافرت را ادامه می دهد و به سال ۵۳۷ میلادی می رسد که از«پایتخت قسطنطنیه، روم دوم، دیدن کنیم. شهری که درآن زمان، باداشتن انبوهی ازکلیساهای هعروف، شناخته می شد، که بهترین و معروف ترین آن سانتا صوفیه [ایا صوفیه (حکمت مقدس)– م] بود. این کلیسای باشکوه دردسامبر ۵۳۷ میلادی افتتاح می شود و امپراتور بیزانس اعلام می کند «من ازسلیمان پیشی گرفته ام» وسپس جاه وجلال باعظمت صومعه ها و خیابان های عریض، زیبا و دلگشای قسطنطنیه را روایت می کند.
اشاره ای دارد به وضع یهودیان درایران : «درمقابل آزار واذیت مسیحی ها محافظت می شدند . . . نسطوریان و یهودیان درایران درشرایط تقریبا مرفه ای بسر می بردند. آنها دردیگر نقاط جهان، به ایران به عنوان پناهگاهی امن نگاه می کردند».

asd-mu

در معرفی یک سرزمین نویسنده نگاهی دارد به گذشته های دور ودراز اعراب وسرزمین باستانی وشیوۀ زندگی آنها. «درهزارۀ دوم پیش ازمیلاد مسیح، ساکنان این مناطق شتررا اهلی کردند.». با این خدمت بزرگ، مشکل تأمین معاش خود وسفرهای دور ونزدیک حل می شود. مسافرت و حمل ونقل تجارتی بین شهرها، دربیان های سوزان و بی آب وعلف مناطق شوره زار آسانتر شد. «شتر، امکان رفت و آمد به مقصد های دور و دست را فراهم می ساخت. شتر می تواند تا۱۸۰ کیلو باررا حمل کند. روزانه بیش از ۶۰ کیلومتر مسافت را بپیماید. و همچنین قادراست درمدت ۲۰ روز بدون آب درگرمای تا درجه ۱۲۰ فارنهایت دوام بیاورد».
نویسنده تاریخِ عرب را ازنخستین برگ ها گشوده وبا دقت کم نظیری مورد مطالعه قرار داده، زیر ذره بین نقد، نطر خود را ارائه کرده است. همو دربیشتر روایت ها درکنارنظرات انتقادی، عظمت و حرمت انسانی عرب را در شرایط بسیار سخت و دشوار یادآور می شود. اوضاع زمانه و محیط زیست قوم عرب، وشیوۀ زندگی آنان را به خوانندگان می شناساند. در زمانه ای که نه دولتی وجود داشت ونه مقررات مکتوبی درجهان :« تنها حفظ زندگی افراد اطمینانی بود که عرف، عادت وسنت ارائه می داد وقیمت گرانی هم داشت. خون دربرابر خون، و زندگی در برابر زندگی. شرم ابدی دامنگیر مردی می شد که برخلاف سنت کین خواهی و انتقام گیری، به قاتل اجازه می داد زنده بماند. ثارکه درعربی به معنی انتقام کشی است یکی از ستون های جامعه ی بدوی بشمار می رفت » از مساوات اجتماعی می گوید و برابری «هرگروه رهبر یا سید خود را انتخاب می کرد».
دراین فصل ازمراسم ازدواج ها و ستایش ها و مراسم کفن ودفن از دنیا رفته ها وسایرشیوه های زیستی اعراب به ویژه درباره تجارت عربستان و حضورعرب ها در روم و ایران، روابط با مردمان منطقه ودیگرسرزمین ها به تفصیل سخن رفته است.تا جائی که در تمدن عربسنان جنوبی : «اکثرمدارک شفاف ما دراین زمینه احتمالا به زبان عربی است که حتی پیش از اسلام کلمات یونانی و لاتین وسایرکلمات خارجی، عمدتا آرامی وارد این زبان شده اند واین چنین انطباق یافتند که ازریشه های اصلی زبان عرب قابل تشخیص نبوده اند».
از اختلاط اقوام ومردمان دیگرسخن رفته: «زرتشتی ها درسواحل خلیج فارس بودند. و ازهمین جا نفوذ و حتی سلطۀ ایرانی ها گسترش یافت. یهودیت درآبادی های حجاز شایع بود. دراینجا یهودی ها زمین ها را وسیعا زیر کشت برده بودند وبه پرورش خرما اشتغال داشتند. ومهمتر ازهمه ی اینها در عربستان جنوبی خانواده های مهمی بودند که به یهودیت گرویدند. یک شاعر یهودی، یا شاید یک عرب یهودی شده بود.» اینها نشانه هایی از تسهیلات فکری آن مردمان ساده دل دردوسه هزارسال گذشته بود، که به ذاتِ هستی و زنده ماندن بیشتر حُرمت قائل بودد تا رواجِ خشونت و قتل نفس و خونریزی های وحشیانۀ امروزی!
نویسنده، اززمینه های پذیرش وگرایش عمومی به آئینِ جدید حضرت محمد ص هرگزغافل نیست. نقبی می زند به درون اقشارگوناگون تا آمال و نیازهای جامعه را دریابد. می بیند که مردم درمانده و اکثرا چادرنشین های عرب بُت پرست «چون اعراب مانند افراد مزدور وکمکی، به امپراتورهای بزرگ اتکا داشند»، درمقابل پیشرفت و رفاهِ دیگرادیان توحیدی مانند یهودیت و مسیحیت، مشروعیت بت ها را مورد تردید قرار داده اند. «بعضی ها به صورت مبهم درجستجوی چیز تازه ای بودند، و با الهام از ایده های خارجی ها، توانائی بت های بی شمار قبیله را مورد تردید قرار می دادند. البه از الله می ترسیدند. . .»
با این زمینه های اجتماعی بود که ضرورت شکلگیری یک آئین عربی ازبطن عربستان با نیروی چادرنشین ها وبا هدایت «یک مرد نابغه گشوده می شد».
نوآوریهائی این بخش با اطلاعات تازه و مفیدی که دارد مطالعه اش ضروری است.

تولد یک پیامبر
نویسنده این بخش را این گونه آغاز کرده است:
«هیج کس به طوردقیق نمی داند زمان تولد محمد – که قرار بود پیامبرخدا بشود چه زمانی بوده است» وسرانجام به ظن قوی پذبرفته که درسال ۵۷۱ میلادی آن حضرت درمکه پا به هستی گذاشته است. از فوت والدین و بزرگ شدن آن درنزد عموی خود ابوطالب وهمراه بردنش با کاروان تجاری به سوریه، آشنائی این نوجوان با خارج از فضای شهر و دیاری که درآنجا پرورش یافته؛ ازدواج با حضرت خدیجه و بچه دارشدن آن دو، ودرگیری ها با عمویش ابولهب، درحالیکه به روایت های زیاد و مستند : « رقیه و شاید ام کلثوم نیز با پسر عموهای خود، پسران ابولهب ازدواج کردند». این نیز شنیدن دارد: « ونیز گفته شده که اگر تمام مجوز جنسی (زنا) را درجهان به ۱۰ قسمت تقسیم کنند ۹ قسمت آن به عرب ها می رسد».
تحقیر وتوهین اعراب، توسط یهودیان و مسیحیان نیز، شاید از انگیزه های آزار دهنده ای بوده که آن حضرت را از درون مجهز می کرد، تا به مقابله با این رجزخوانی های تبعیض آمیز و مغرضانه برخیزد. وحشی خواندن اعراب برسرزبانها بود. «هم یهودی ها وهم مسیحی ها، عرب را تحقیر می کردند، وآنها را وحشی می دانستند». پیامبر اسلام با رسالت بزرگ خود باآوردن دین عربی هویت تازه ای برای قوم خود به ارمغان آورد. یکتاپرستی را گسترش داد. درکنار این ها، روابط عشیرتی، فاصلۀ طبقاتی و جهل مسلط در اقشارزیردستان عرب ، درزمانه ای که تحولات گوناگون ونوآوری های دو دین یهود ومسیح درحال توسعه بود؛ در کمال بخشیدن به اندیشه های یکتاپرستیِ رسالت پیامبراسلام، ازعمده ترین مسائلی است که نویسنده به دقت دنبال می کند.
دنبالۀ سلوک نفس با خلوت کردن محمد ص درغار حرا، جمع شدن عده ای از مردم بومی، به ویژه جوانان ازهرطیف و طایفه های گوناکون که مجذوب سخنان ورفتارهای کریمانۀ ایشان شده بودند، از مسائلی است که دراین فصل به هشیاری سخن رفته است. درمنشاء ومبداء احادیث نیزیادآورشده است که :
«قدیمی ترین مجموعه ی تاریخی احادیث که در دسترس ماست به ۱۲۵ سال پس از دوران زندگی پیامبرتعلق دارد». واینکه : «محمد درآستانه تحولی بود که به زندگی اومعنا می بخشید وانتقام گیری اش از قدرت و ثروت را تضمین می نمود. اوبا مبانی ایده های تازه ی یهودی ها ومسیحی هاآشنا بود . . . سرفرازی محمد و نیزادراکی واقعی که او ازارزش خود داشت ترکیبی از او فراهم می ساخت که به محمد می گفت شاید او نیزدرهنگامه ی روز قیامت نقشی داشته باشد. کشش باطنی وتمایل طبیعی اش نیز اورا برای تحولی بزرگ مهیا می کرد».

تولد یک مکتب
این فصل طولانی ترین بخش این کتاب است که نویسنده درنهایت سعی کوشیده است حاصل کوشش های رسول خدا و زحمات او درموفقیت رسالت بزرگش را به خوانندگان روایت کند. زمانی که خواننده احساس می کند، دوران کمال آن حضرت با همۀ سختی ها و درگیریهای قبیله ای با دوست و دشمن فرا رسیده وقتش است که رسالتش را علنی کند.
ازنیایش ها و خلوت کردن آن حضرت باخدای خود، درغار حرا شروع می کند. ریاضب کشی در تاریکی دل کوهی زمخت «درچند کیلومتری شمال شرق مکه – ازمناطق لخت و بی آب علف»، بدون کمترین نقش ونگاری اززیبائی های طبیعی، بلکه هراسناک درمنظر دیدِ هر تماشاگرعادی ست. «هیچکونه زیبائی نداشت. ورنگ یکنواخت و خسته کننده ی آن از زرد چرکین، به قهوه ای کمرنگ چرک وخاکستری تیره درتغییر بود» نویسنده، انگیزۀ گزینش این مکان دل آزار و چرکین را که آن حضرت انتخاب کرده است، در «الهام از تمرین و ممارست از زاهدان یهودی ومسیحی» قلمداد کرده است. خواننده قبلا خوانده است که حضرت محمد با آئین قبیله ای بزرگ شده، با مراسم بت پرستی آشنا بوده است: «نشانه های روشنی دراین زمینه وجود دارد. او نیز مانند سایر افراد به آئین پدران خود عمل می کرد».
قبلا اشاره شد که بدگوئی های توهین آمیز دربارۀ اعراب، شاید دردل پیامبر اسلام اثرکرده وبرای هویت بخشیدن به قوم خود رسالت بزرگ ش را به جدّ دنبال کرده است. توانائی های فکری و درک درست ایشان ازقدرت جاذبۀ مردم وایمان به وحدانیت خدای یکتا، ازطریق نیایش وتمرکز تمام نیروی فکری در ذهن، جهت تجلی خدا، وظهور خدا در ذهنیت؛ و نقش بستن آن درخیال، همین است وحی و ارتباط با خدا. نویسنده روایت می کند :
«روزی بدون هیچ مقدمه یی صدایی با او سخن گفت. این اولین باری بود که او به این روشنی چنین احساس عجیبی پیدا می کرد. هیچ توضیح دیگری درباره ی تأثیر آن برزاهد مکه وجود ندارد. صدا، سه کلمه را به زبان عربی گفت که دنیا را تکان داد:
«تو پیغمبر خدا هستی»
محمد گفت: من ایستاده بودم. اما به زانو درافتادم. وخود را کشیدم درحالی که قسمت بالای سینه ام می لرزید. به نزد خدیجه رفتم . گفتم “مرا بپوشان، مرا بپوشان،” تا اینکه ترس ازمن دور شد.»
سورۀ «قرآنی یاایهالمدّثر» یادآور این رخداد حیرت انگیز جهانی ست.
ادامه دارد

گردش لاجرم چرخ گردون / نگاهی به حضور بهار در شعر دنیا… لیلا سامانی

نشانه‌شناسی فصلها از جمله موضوعاتی‌ست که عمیقا در ادبیات جهان ریشه دوانده‌است. شاید به این سبب که تغییر فصول از دیرباز رویداد مهمی در زندگی بشر به شمار می‌رفته‌است، چرا که همین پدیده‌های طبیعی بوده‌اند که به بشر ِوابسته به زمین، زمان شخم، کاشت و درو را گوشزد می کرده و بقای او را رقم می‌زده‌اند. همین درهم تنیدگی سرنوشت بشر و تغییرات اقلیمی‌ست که فصول را در دنیای ادبیات به وسیله‌ای برای تمثیل‌گرایی نویسندگان بدل کرده‌است.

d-asd5-e43-3

اما بهار نقطه‌ی آغازین چرخه‌ی فصلهاست. زمان تولد دوباره و شکوفایی، موسم شادابی و امیدواری. هنگامه‌ای که طبیعت بر سرما و رخوت زمستانی چیره می‌شود و در تناسخی دگرباره حیاتی نو را آغاز می‌کند.
گیاهان نورسته از دل خاک، بارانهای نوازشگر بهاری، درختان ملبس به شکوفه، پروانه‌های رهیده از پیله، پرندگان از کوچ برگشته و … از جمله مظاهر این فصل پرشوراند.
بهار برای بیشتر اهالی ادب نشانه‌ای‌ست از ابدیت زندگی. فصلی که شالوده‌ی بالندگی‌ست وحیات و میل بشر به بقا از آن نشات می‌گیرد. از همین روست که آثار ادبی بسیاری با دستمایه قرار دادن بهار و پدیده‌های آن خلق شده‌اند.این آثار گاه به وصف زیباییهای این فصل بسنده‌ می‌کنند و گاه آن را برای ترسیم دغدغه‌های بشری و بیان رویدادهای اجتماعی و سیاسی بر می‌گزینند.
شاعرانی چون والت ویتمن، امی لاول و رابرت برنز از یاسهای بهاری، به عنوان استعاره‌ای از امیدِ در راه و تجدید زندگی بهره برده‌اند. در این میان امی لاول شاعر آمریکایی و برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر شعر، در اشعار کوتاهش که به هایکوهایی مدرن مانند اند به بهار و مظاهر طبیعت نگاهی ویژه دارد:

در اتاقم ماندم
به برگ‌های تازه‌ی بهار اندیشیدم
آن روز شادمانه بود

والت ویتمن

این شاعر قرن نوزدهم که به پدر شعر سپید آمریکا ملقب است، بیش از همه به خاطر خط‌شکنی‌اش در جریان ناتورالیسم ادبی شهره است. اشعاربی‌پروا و صریح او به سبب مفاهیم همجنسگرایانه‌شان همواره محل بحث و جنجال بوده‌اند. او در نخستین بند از یک شعر طویل‌اش با عنوان «آن هنگام که گلهای یاس آخرین بار درآستانه‌ی در شکفت» می‌نویسد:
ای بهاری که بازگشتت ابدیست، ارمغان سه‌گانه‌ای که
تو به یقین برایم خواهی آورد، این است
یاسی که شکوفنده‌ی جاودانی‌ست،
ستاره‌ای که در باختر فرو می‌رود و
و یاد مردی که عاشق اویم

ویلیام شکسپیر

این ادیب بزرگ بریتانیایی در شعر «آهنگ بهار» پس از آن که وصفی نغز از بهار و طبیعت شورانگیزش به‌دست می‌دهد، با شوخ‌چشمی همیشگی‌اش زبان به طنازی باز می کند و نوای فاخته ها در بهار را کنایه‌ای به مردان متاهل قلمداد می‌کند
هنگامه‌ای که گلهای کاسنی ابلق اند و بنفشه آبی رنگ
و گیاهان خودروی کوه سفید- نقره‌فام
و آلاله‌های وحشی زرد چرده
مرغزار را با شوری دگرگونه رنگ‌اندود می‌کنند
در آن هنگام فاخته بر شاخسار هر درخت
مردان متاهل را به ریشخند‌ می‌گیرد و نغمه سر می‌دهد
“کوکو. کوکو. کوکو!” چه واژه‌ی ترسناکی
و چه ناخوشایند برای گوش یک مرد متاهل

دیوید هاربرت لارنس

نویسنده و شاعر بریتانیایی و خالق رمان جنجالی «معشوق بانو چترلی» که بیشتر از یک هزار شعر از خود برجای گذاشته است، منظومه‌ی بلندی دارد با نام «در حسرت بهار»،او در بخشی از این چکامه با واژگانی که سویه‌های اعتراضی در آنها هویداست، می‌گوید:
دلم می خواست در این دنیا بهار برقرار بود
بگذارید بهار بماند
بیاید، بخروشد، موج خون بزند!
بیاید، آفرینش بشتابد!
زندگی بیاید! سراسر این توده فاسد را بجنباند!

ویلیام بلیک

این فصل اعجاب انگیز از نگاه این شاعر عارف مسلک انگلیسی، هم دور نمانده‌است. اشعار بلیک سرشار از تمثیلها و نمادهایی‌ست که با تلمیح‌های شاعرانه به تصاویر کتاب مقدس اشاره‌دارند، او در عین وابستگی‌اش به این روایات، از انسان و رویاها و دغدغه‌هایش هم غافل نیست. بلیک انسان و زندگی‌اش را در قاب اسطوره می‌نهد و تلواسه‌هایش را تشریح ‌می‌کند. او منظومه‌ای را برای توصیف زندگی انسان در چهار نوبت شبانه روز – بامداد، ظهر، عصر و شامگاه- سروده و عناوین آنها را با چهار فصل سال مرادف کرده‌است، در بخشی از شعر«به بهار» می‌خوانیم:
ای بهار، ای که با طره‌های ژاله بارت
از میان پنجره‌های روشن بامداد به ما می‌نگری
فرشتگان چشمانت را بر جزیره باختریمان بدوز
سرزمینی که یکنوا و بانگ زنان نزدیکی‌ات را مژده می‌دهد
ای بهار (ترجمه : محمد رجب پور)

هنری دیوید ثورو

این فیلسوف تعالی گرای آمریکایی در شاهکار جاودانش «والدن» تصاویری بی‌بدیل از طبیعت و جلوه‌های رنگارنگش به دست‌ می‌دهد. این کتاب روایتی مستند از زندگی ثورو در یک کلبه‌ی جنگلی‌ست. جایی که روزگار نویسنده حوالی آبگیر «والدن» و در خلوت تمام او با طبیعت می‌گذرد. ثورو در فصل هفدهم این کتاب با عنوان «بهار» توصیفی یگانه از بهار بکر و بدوی به دست می‌دهد :
« بهار جاودانه بود و نسیم صبا با گرمایی دلچسب گلهایی که بی بذر زاده می‌شدند را نوازش می‌کرد.»

ویلیام باتلر ییتس

این شاعر ایرلندی؛ در زمره‌ی پیشگامان ادبیات در قرن بیستم و برنده‌ی نوبل ادبی سال ۱۹۲۳ است. سمبولیسم او در لفافه‌ای از اسطوره‌های بومی و عرفان مستور است. او شاعری تلخ‌اندیش است و به فرهنگ جوامع مدرن و ارزشهای فرهنگی عصر کنونی به دیده‌ شک می‌نگرد، شعر «چرخ» یکی از آثار اینچنینی اوست:
در زمستان بهار را می خوانیم
و در بهار، تابستان را
پس از آن که حلقه هایِ انبوهِ پرچین
گفتند زمستان بهترین است
دیگر هیچ چیز خوب نیست
چون بهار نیامده
و ما نمی دانیم آرزویِ گور است
که خونِ ما را می آزارد ( برگردان: بهنود فرازمند)

کوبایاشی ایسا

از این شاعر هایکو سرای ژاپنی، هایکوهای بهاری فراوانی برجای مانده‌است. اشعار او با قدمت نزدیک به دو قرن هنوز هم برای مخاطب امروزی زنده و ملموس است. کوبایاشی با وجود زندگی غم‌انگیز و سرشار از تلخ‌کامی‌اش اشعاری امیدوارانه و در ستایش زندگی سروده‌است. او با تکیه بر باور مردمان شرق این دور مسلسل را نه تنها پوچ بلکه سیر و سلوکی عارفانه می‌پندارد که حاصلش بلوغ و تکامل آدمی ست. او فرا رسیدن بهار را ادامه‌ای می انگارد بر گردش لاجرم چرخ گردون. ایسا در بیشتر هایکوهای بهاری‌اش «پروانه» را به مثابه‌ی مولفه‌ای منادی این فصل معرفی می کند، همان موجودی که پس از تناسخهای پیاپی، سرانجام در دگردیسی انجامینش بال پرواز می‌گشاید:
“پروانه
از شاخه‌ای به شاخه دیگر
غروب برکه؛
یک اتفاق بهاری.”

“پروانه‌وار
از شاخه‌ای به شاخه دیگر
چنین است راه و رسم بودا
درین جهان.” ( برگردان: سید علی میرافضلی)

مر آن روز را روز نو خوانند… نگاهی به تاریخچه ی جشن نوروز / محمد سفریان

” نوروز ” بی گمان کهن ترین جشن ایرانی ست که از پس عبور سالیان همچنان پا برجا باقی مانده و همچنان در نزد ایرانیان تکریم می شود.

haftsiiindne

” نوروز ” هنگامه ی آغاز بهار است و نقطه ی تعادل ربیعی طبیعت. حکیم طوس این روز را به آغاز پادشاهی ” جمشید ” کیانی نسبت می دهد. هم آن پادشاهی که سالها در میان ایرانیان محبوب بود. می گویند روز به تخت نشستن جمشید برای ایرانیان عزیز و ماندگار شده؛ هم این نوروز امروزی. از پس این جشن هم، جمشید اسطوره ای سالیان سال به داد و انصاف در میان مردم حکومت می کند و آنها را هنر و صنعت می آموزد…. :
به‌ جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن‌ روز را روز نو خواندند
سر سال‌ نو هرمز فرودین‌
برآسوده‌ از رنج‌ تن‌ دل‌ ز کین‌
چنین‌ روز فرخ‌ از آن‌ روزگار
بمانده‌ از آن‌ خسروان‌ یادگار
بسیاری از محققین و پژوهندگان ادبیات و علوم کهن، رمز ماندگاری نوروز را در همراهی طبیعت با این جشن جست و جو کرده اند. جشنی که دقیقاً در زمان نو شدن و تازه شدن طبیعت و رویش دوباره ی نبات از پس سرمای زمستان آغاز می شود.
ایرانیان با آراستن سفره ای رنگین، این روز را جشن می گیرند. سفره ی ” هفت سین ” از جمله ی سفره ها و آدابی ست که در میان جملگی ایرانیان پاس داشته می شود. عدد هفت این سفره نمایه ای از هفت فرشته در دنیای کهن ایرانیان است. هم چنان که این عدد در تمامی دیگر آیین ها و فرهنگ ها نیز پاس داشته می شود. از همین جمله است هفت خان و هفت شهر و هفت اقلیم و هفت آسمان…
باب حرف ” سین ” نیز، بسیار گفته و نوشته شده. برخی از محققان، ” سین ” های هفت سین امروز را صورت تغییر یافته ی ” شین ” در دنیای باستان به حساب می آورند. می گویند در ایران باستان سفره ای بوده به نام هفت شین. متشکل از شهد و شراب و شیرنی و … ؛ در ادامه راه و پس از استقرار دین ، به خاطر ممنوعیت نوشیدن شراب در نزد پیروان این دین، شین به سین تغییر شکل پیدا کرده و نرم نرمک هفت سین صاحب هویت و قدمتی انکار ناپذیر شده.
مراسم سفره ی هفت سین، با تغییراتی اندک در جای جای ایران امروز برپا می شود. مردم، سبزه ی گندم، سکه ی تازه ضرب شده، سمنو، سنجد، ساعت و … را بر سر سفره ای گرد می آورند و معمولاً بر سر همان سفره به انتظار لحظه ی تحویل سال می نشینند.
در این میان برخی کتب تکریم شده نیز پای خود را به این سفره کشانیده اند. از همین جمله است، قرآن و دیوان حافظ شیرازی. در ایران امروز کمتر سفره ی هفت سینی ست که یک جلد از دیوان حافظ را در گوشه ای نداشته باشد. شعر حافظ شیراز آنچنان به زندگی ایرانیان گره خورده که هر جا حرف جشن و سرور و احترام و تاریخ باشد، بی شک نشانی هم از دیوان خواجه ی شیراز سراغ می شود. چنانچه در شب یلدا و چهارشنبه سوری و نوروز…
ایرانیان در پای سفره ی هفت سین، یک ماهی قرمز کوچک نیز در تنگ بلور می گذارند. هم آنچه در ادب عرفانی ما سمبل هستی و پویایی ست. دیگر از این، نسبت دادن ماهی به برج ” حوت ” ( اسفند) و لحظه ی وداع با آخرین ماه سال نیز، از جمله ی دیگر باورهای مورد قبول در این باب است.
ماهی اما، علاوه بر تنگ بلور و سفره ی هفت سین، در نخستین شام سال نو نیز، جایگاه ویژه ای دارد. می گویند که این ماهی، هم آنی ست که انگشتر حکمت سلیمان را بلعیده. بنا بر این باور، ایرانی ها در شب سال نو به جست و جوی حکمت و مکنت سلیمان که در نگین انگشتری اش جمع شده و توسط ماهی بلعیده شده، ماهی می خورند.
علاوه بر اینها، مراسم خانه تکانی و دید و بازدید از اقوام و زیارت اهل قبر نیز از جمله ی دیگر آیین های کهن سالی ست که هم امروز نیز در میان مردمان جاری ست.
” خانه تکانی ” و شست و شوی تمام زیر و زبر خانه که صورت تغییر شکل یافته ی غسل های مذهبی ایران باستان است، همچنان و پس از عبور صدها سال، در بستر اجتماعی زندگی مردم رایج است. بسیاری از مردم و طبقات عمومی جامعه با ” خانه تکانی ” به استقبال سال نو می روند تا تغییرو تازگی و متبلور شدن را از جمیع جهات تجربه و باور کنند.
جشن نوروز بی گمان مهمترین جشن ایرانی در نزد اقوام دیگر نیز به حساب می آید. لااقل هم اینکه این جشن به تغییر سال و نو شدن تقویم ایرانیان گره خورده، باعث شده تا بسیاری از اهل کوچه و خیابان و مردم عادی دنیا نیز از این جشن شنیده باشند.
بسیاری از غربیان اگر هم با چم و خم و چند و چون این جشن آگاه نباشند، کمینه اینقدر می دانند که بیست و یکم مارس، روز آغاز سال در تقویم ایرانی ست. می دانند که در این روز بهار آغاز می شود و سرمای سخت زمستان مغلوب آرامش و کند و کاو مجدانه ی بهار می شود.
این جشن، چون دیگر جشن های غیر مذهبی، در آغاز مورد حمایت سیستم فکری جمهوری اسلامی واقع نشد. تا انجا که بسیاری تلاش کردند از روزهای تعطیلی این جشن بکاهند و در مقابل اعیاد مذهبی را رواج و گسترش بیشتری دهند. اما خواست این عده هیچ گاه عملی نشد. نوروز عزیز و مقدس باقی ماند و به شهادت تاریخ، در ادامه نیز باقی و پابرجا خواهد ماند. چه به روایت اقوام کهن، آنچه به عمر معمول نمیرد، دیگر هرگز رنگ تباهی نمی گیرد؛ نوروز هم همین.

پرستش شادی و سرور در آیین چهارشنبه سوری / رهیار شریف

نگاهی به پیشینه ی جشن چهارشنبه سوری

باب تاریخچه و پیشینه ی تاریخی جشن ” چهارشنبه سوری ” حرف ها و سخن های فراوانی به میان آمده. بیشینه ی تاریخ نگاران و باستان شناسان دنیا، سابقه ی این جشن را به ایران پیش از اسلام نسبت می دهند، زمانی که ” آتش ” به دیده ی ایرانیان( و البته دیگر تمدن های دنیای باستان) مقدس انگاشته و پرستش می شده است.
متون ادب باستانی ایران و بخش تاریخنگارانه ی شاهنامه، پیدایش آتش را به ” هوشنگ ” نسبت می دهند. حکیم طوس اینگونه از اساطیر به جای مانده از دنیای باستان روایت می کند که؛ هوشنگ روزی به شکار رفته بوده و در راه ماری دیده بوده. می گویند که او سنگی را به قصد جان مار به سویش پرتاب می کند، اما سنگ به او نمی رسد و در عوض به تخته سنگ دیگری می خورد، شراره ای می جهد و آتشی گرم می شود. گرمای مطلوبی که تا بدان روز برای مردمان ناشناخته بوده.

asd-4shanbe

می گویند که جشن ” سده ” ( که امروز در آداب و رسوم و زندگی روزمره ی مردم از میان رفته است) از هم آنجا آمده. جشنی برای تقدیس و ستایش و پرستش آتش.
از دیگر سو اما، همراهی این جشن با روز ” چهارشنبه ” باعث شده تا غالب مورخان بر این نظریه اجماع داشته باشند که این جشن با شکل و شمایل امروزی، به روزگار پس از حمله ی اعراب و آغاز ایران اسلامی بر می گردد. چه در تقویم ایرانیان پیش از اسلام اثری از تقسیم بندی هفته ای و روزانه وجود نداشته. هم این استدلال است که باعث شده تا این جشن نشانه ای از فرهنگ ( یا لااقل تقسیم بندی های) اسلامی را هم با خود به همراه داشته باشد.
باب چهارشنبه نیز حرف و حدیث در ادبیات و علوم انسانی دنیای باستان زیاد است. چهارشنبه، از قرار تقویم های امروزه ی مردم دنیا، پنجمین روز هفته است. در تقسیمات نجومی این روز را به سیاره ی ” مشتری ” نسبت می دهند. نظامی در هفت پیکر بی مانندش، در روز چهارشنبه قصه ی دختر اقلیم پنجم را روایت می کند. شاهزاده ی مغربی که در گنبد آبی کبود نشسته و در گوش شاه خوش مشرب( بهرام گور) قصه های مردم سرزمینش را روایت می کند.
علاوه بر آنچه ذکرش رفت؛ ” چهارشنبه ” در دنیای قدیم، روز حساب و کتاب نیز به حساب می آمده. همین است که هنوز در بسیاری از شهرستان ها و آبادی های ایران، بازار های روزانه ی خیابانی در روز چهارشنبه برگزار می شود؛ ” چهارشنبه بازار ” .
می گویند که برپایی این جشن آتش در روز چهارشنبه، نشانه ای از اتمام چهارفصل سال دارد و هنگامه ای است برای وداع با زمستان.
علاوه بر آنچه ذکرش رفت، برخی دیگر از تاریخنگاران، بر این باورند که عدد چهار و به تبع آن روز چهارشنبه در نظام فکری ایرانیان شوم و نحس به حساب می آمده. منوچهری دامغانی در این باب می گوید:
چهارشنبه که روز بلاست باده بخور به ساتکین می خور تا به عافیت گذرد
رسوب های به جای مانده از همین باور است که جشن آتش آخر سال را به روز چهارشنبه پیوند می دهد. هم آن برافروختن آتش و مدد گرفتن از شعله ی پویا و پر حرارت و خاموشی ناپذیر آتش، برای رفع نحسی چهارشنبه.
با تمام این تناقض ها و حرف و حدیث های گونه گون، آنچه در این میان مسلم جلوه می کند، سابقه ی چندین صد ساله ی این جشن ( تقریباً با همین شکل و شمایل امروزین) در میان ایرانیان است.
کهن‌ترین سندی که از جشن چهارشنبه سوری یاد کرده، تاریخ بخارا ، نوشته ی بوبکر محمد بن جعفرنرشخی در سده چهارم هجری شمسی ست. دراین کتاب درباره آتش افروزی در جشن چهارشنبه سوری گزارش هایی ارائه شده است. تاریخنگار، در قسمتی از این گزارش می نویسد:
” چون امیرمنصور بن نوح سامانی به سرای بنشست اندرماه شوال سال سیصد وپنجاه (خورشیدی) به جوی مولیان (که نام محلی است) مقرر فرمود تا آن سرای را دیگر بار عمارت وهرچه (ازآتش) هلاک وضایع شده بود بهتر ازآن بحاصل کردند آنگاه امیرسدید بسرای بنشست هنوز سال تمام نشده بود که چون شب (چهارشنبه) سوری چنانکه عادت قدیم است آتش عظیم افروختند پاره‌ای آتش بجست وبه سقف درگرفت ودیگر باره جمله سرای بسوخت وامیر سدید هم شب به جوی مولیان رفت “
اما این جشن در روزگار امروز نیز همچنان پا برجاست. در دوران معاصر و پس از استقرار نظام ” جمهوری اسلامی ” بیشینه ی متفکرین و تئوریسین های نظام، سالها کوشیدند تا این جشن را از حافظه ی تاریخی ایرانیان پاک کنند. اما در راه به منزل رساندن این خواسته، هیچ توفیقی کسب نکردند.
جشن چهارشنبه سوری اما، در این سالها به طبیعت دیگر اموری که در خفا صورت می گیرد، تغییر شکل های فراوانی داده و از فرهنگ های آتش بازی غربی تاثیرهای فراوانی گرفته است. برخی از از آیین ها و قسمت های فرعی این جشن نیز تقریبا از میان رفته است. از جمله، مراسم قاشق زنی و فال گوش ایستادن دختران دم بخت.
در این سالها و از پس ندانم کاری های پیاپی سیستم فرهنگی جمهوری اسلامی، آتش های ساده و رقص های بی غش، جایشان را به صدای نارنجک های خیابانی و فشفشه های غربی داده اند و موسیقی غربی جایش را با صدای ساز ایرانی عوض کرده. با این همه اما بنیان آتش افروزی و شالوده ی اصلی این جشن از پس این همه مقاومت رژیم مذهبی همچنان پابرجا باقی مانده.
جمهوری اسلامی ایران، پس از سالها تلاش برای از میان بردن شادی و سرور و جشن های خیابانی، سرانجام تسلیم خواست عمومی شد؛ تا آنجا که رئیس جمهور جنجالی جمهوری اسلامی، پس از سی و سه سال از استقرار این نظام، سرآخر در صحن عمومی مجلس شورای اسلامی، از این جشن با اسم چهارشنبه سوری یاد می کند و اقرار می آورد که مردم ایران این روز را جشن می گیرند و به شادی و سرور می پردازند، چه با همراهی حکومتیان و چه در برابرشان.

نگاهی به زندگی، آثار و احوال سیمین دانشور… تاریخ نویس دل آدمی / لیلا سامانی

روز جهانی زن مصادف است با سالروز خاموشی بانوی داستان نویسی ایران، زنی که با قلم روان و پر رمز و رازش فاتح قلل رفیعی در داستان نویسی ایران معاصر بود. چه رمان بی مانند “سووشون” او، به عنوان پر خواننده ترین رمان ایرانی، مشت نمونه ی خروار این فتوحات است. او هم چنین نام خود را به عنوان نخستین نویسنده ی حرفه ای زن در ایران تثبیت کرده و نثر مخصوص به خودش را با تکنیکی خاص به کار گرفته است تا دریچه های نوینی را برای افزودن درونمایه های نمادین در ادبیات داستانی بگشاید.

 سیمین دانشور

سیمین دانشور

نفوذ “سیمین دانشور” در عرصه ی ادبیات داستانی آنقدر عمیق و گسترده است، که پرداختن به رمان نویسی معاصر ایران را ناگزیر از یادآوری نام او کرده است.

سیمین دانشور در سال ۱۳۰۰ در شیراز دیده به جهان گشود. او که فرزند محمدعلی دانشور (پزشک) و قمرالسلطنه حکمت (مدیر هنرستان دخترانه و نقاش) بود، تحصیلات مقدماتی اش را در شیراز به پایان رساند و پس از کسب رتبه ی اول در امتحانات نهایی دیپلم، برای ادامه ی تحصیل در رشتهٔ ادبیات فارسی راهی دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران شد. او کار خود در زمینه ی مقاله نویسی را با نام مستعار ” شیرازی بی نام” در روزنامه ی ایران و رادیو تهران آغاز کرد و پس از آن در سال ۱۳۲۷، نخستین کتاب خود را به چاپ رساند. کتابی با عنوان ” آتش خاموش” که در حقیقت اولین کتاب داستانی منتشر شده ی یک زن ایرانی محسوب می شد. او در همین سال با ” جلال آل احمد” نویسنده و روشنفکر ایرانی آشنا شد و دو سال بعد از آن در سال ۱۳۲۹ این آشنایی منجر به ازدواج گشت. اما عمر این زندگی مشترک با مرگ نابهنگام آل احمد، به دو دهه هم نرسید.

دانشور کتاب دوم خود، مجموعه داستان “شهری چون بهشت” را در سال ۱۳۴۰ منتشرکرد، کتابی که داستان “بی بی شهربانو” ی آن، خبر از توانایی خاص این نویسنده در زمینه ی پرداختن به دغدغه های ذهنی زنان می داد. نثر دانشور در این کتاب به نحو محسوسی تحت تاثیر” اُ هنری” ، نویسنده ی امریکایی ست؛ مساله ای که می توان آن را از گره خوردن مفاهیم متضاد در یکدیگر دریافت.

سیمین دانشور، اثر جاودانه ی خود، “سووشون” را تنها کمی پیش از بدرود همسرش با حیات منتشر کرد. انتشار این کتاب نشان داد، که تحصیل دوساله ی او ( ۱۳۳۱- ۱۳۳۳) در رشته ی زیبایی شناسی دانشگاه استنفورد، تا چه میزان بر گیرایی و شیوایی نثر او تاثیر گذارده است. گویی تسلط او بر تکنیکهای داستان نویسی با دانسته هایش در زمینه ی علم زیبایی شناسی و فن زیبا نوشتن آمیخته شده و رمانی با سبکی خاص را پیش روی خواننده قرار داده بود. اما جذبه ی این رمان تنها به دلیل نثر روان و دلنشین و داستان گیرایش نیست، دانشور با نگارش این رمان در حقیقت داستان نویسی معاصر فارسی را به لحاظ درگیری با معنا یاری رسانده است و این همان رمز ماندگاری این اثر است. اثری که هنوز و از پی گذشت چندین دهه از چاپ نخست آن تازه است و غبار زمان رنگ کهنگی بر اوراقش ننشانده است. دانشور که هرگز قلم خود را درگیر محدودیت مکتبی خاص نساخته، در این رمان استادانه و با خلاقیتی جسورانه، دست به ترکیب عناصر متناقض مکتب سمبولیسم و رئالیسم زده است، شالوده ی این ملغمه آنقدر استوار و محکم است که می توان دانشور را از این نظر صاحب سبک برشمرد.

 سید علی موسوی گرمارودی در کنار سیمین دانشور

سید علی موسوی گرمارودی در کنار سیمین دانشور

رمان “سووشون” که در حقیقت به معنی “سیاوشان” است، به داستان سیاوش، قهرمان اسطوره ای ایران، اشاره دارد، اسطوره ای مظهر طهارت، معصومیت، بی آزاری و هم چنین منادی صلح و آرامش. دانشور با این نامگذاری نمادین، این عنصر اسطوره ای را به جهان امروز کشانده و با مهارت تمام هریک از شخصیت های داستانی خود را در جایگاهی استوار قرار داده است و با نثر شاعرانه و ظریفش، داستانی پر ماجرا، پر جنب و جوش و سراسر تحرک را با درونمایه ای نوید دهنده آفریده است، داستانی که با وجود وجه تراژدی گونه اش، امید بخش و پر شور است.

رمان سووشون

رمان سووشون

داستان از تحولات منطقه ی فارس در سالهای جنگ جهانی دوم حکایت می کند و آکنده است از شخصیتهایی که هریک نماینده ی یک گروه اجتماعی یا سیاسی مشخص است. تم اصلی داستان بر مدار انسانهای مبارز و آزاده می چرخد که “یوسف” نماد آن است و از همین رو اوست که قهرمان اصلی داستان به شمار می رود، اما آنچه با لطافت در این رمان گنجانده شده، نقش برجسته و پررنگ زنی به نام “زری” ست، داستان با آن که از زاویه ی سوم شخص روایت می شود، اما حضور سراسری و همیشگی زری و روایت داستان از زاویه ی دید او، این شخصیت را در لفافه تبدیل به شخصیت اول داستان می سازد. او قهرمان ملموس و بی ادعایی ست که خانواده و اجتماع از او موجودی بی حاشیه و سازش کارساخته است او با آن که تحصیل کرده و تا حدودی مدرن است، اما از برهم خوردن آرامشش هراس دارد. او در صدد است، در بحبوحه ی جنگ و آشوب و بیماری و قحطی که بر سراسر ایران گسترده شده است، خانواده ی کوچک خود را از همه ی این بلایا محافظت کند، اما سرانجام این مصائب راه خود را به کاشانه ی او می گشایند، در طی همین ستیزها که با چاشنی ماجراهای عاطفی بر بستر زندگی اجتماعی مردم روایت می شود، زری به شیوه ای حماسی و پرشور مبدل به قهرمانی سازش ناپذیر و مقاوم می گردد، هرچند یوسف در راه آرمان گرایی خود به شهادت می رسد، اما موج بیداری و تکاپو را نه تنها در دل زری، که در دریای مردم به خروش می آورد و در نهایت خواننده را با پیام تسلیتی آکنده از امید و نوید که از سوی “مک ماهون” خطاب به “زری ” نوشته شده، بر جای خود میخکوب می کند:

“گریه نکن خواهرم، در خانه ات درختی خواهد رویید ودرخت هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت ها از باد خواهند پرسید: در راه که می آمدی سحر را ندیدی؟”

شاید لقب “تاریخ نویس دل آدمی” که ” حسن عابدینی”، دانشور را شایسته ی آن دانسته است از همین نگاه فلسفی، اجتماعی و تاریخی او در این رمان نشات گرفته باشد.

دیگر اثر سیمین دانشور، ” جزیره ی سرگردانی” ست که در سال ۱۳۷۲ منتشر شد، ادامه ی این رمان در دو جلد دیگر با نام های ” ساربان سرگردان” (۱۳۸۰) و ” کوه سرگردان” نگاشته شدند، اما موضوع چاپ رمان ” کوه سرگردان” که مدتها در محاق توقیف و انتظار برای گرفتن مجوز بود، به بحثهایی حاشیه ای کشانده شد و انتشار این کتاب تا به امروز میسرنگشته است. دانشور در این رمان، داستان سرگردانی انسانها را روایت می کند، کتاب این بار هم چون “سووشون” از زبان راوی سوم شخص روایت می شود و شخصیتهای گوناگونی در آن پرداخته شده اند، اما این بار قهرمان اصلی داستان، به وضوح یک زن است. زنی به نام ” هستی” که یکی از سرگشتگان این رمان است. دختری که تحت تاثیر شرایط زندگی اجتماعی، خانوادگی و فردی خود و هم چنین در کشمکش با زنانگی اش، با رویکردی فلسفی و پرسشگرانه، راه آزادی را عشق می داند، اوکه در گیر و دار تضادهای پیرامون خود، آشفته و هراسناک می شود؛ گاه از ناپایداری سیاست شکوه می کند و گاه با استواری هنر دلشاد می شود، گاه از رابطه ی عاشقانه، پر ماجرا و مجهولش با “مراد”ِ چریک به هیجان می افتد و گاه آرامش یک زن عادی را می طلبد:

“شعر تحویلم نده! پا گذاشته ‌ام به بیست و هفت سالگی و من‌هم مثل همه ی زن‌ها به‌ یک کانون گرم و چند تا بچه که پدرشان تو باشی احتیاج دارم”

سیمین دانشور

سیمین دانشور

در این میان ” سلیم” با حضور اتفاقی اش در زندگی هستی، او را به وادی عشقی دیگر رهنمون می کند، ” سلیم” جوانی ست با تفکراتی مرکب از دیدگاه های مذهبی عرفانی و علمی . او پیرو اندیشه های دکتر شریعتی ست و افکارش از ” جلال آل احمد” نیز تاثیر گرفته است.

در این میان هستی به تردیدی دیگر نیز دچار می شود و سرانجام آرامش را بر هیجان عشق ترجیح می دهد و تسلیم عشق سلیم می گردد.

آنچه این رمان را جذاب و بحث برانگیز ساخته است، تصویری ست که دانشور از سه شخصیت زن این داستان ارائه می دهد، زنانی که هریک نماینده ی نسلی متفاوتند، در یک سوی ماجرا هستی ست، دختری نقاش با تحصیلات عالیه و تحت تاثیر افکاری والا و همنشین استادانی چون، “سیمین دانشور”، ” حمید عنایت” و ” خلیل ملکی”. او نماینده ی نسلی ست که بین دو شیوه ی فرهنگی متفاوت و دو طبقه ی اجتماعی متضاد معلق شده است.هر آنچه پیرامونش می گذرد تضاد و تعارض است، تضادهایی که این نسل را به آشفتگی و سرگردانی کشانده است.

سیمین دانشور

سیمین دانشور

“عشرت” مادر هستی، نمادی از نسلی ست که در سالهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد ، هویت و زندگیشان ویران و خدشه دار گشته است. و قشر تازه به دوران رسیده ای را به میدان کشانده است که بیزاری از سنت و توسل پوشالی به تمدن و دنیای غرب را به این شیوه توجیه می کنند:

“عقده ی حقارت و غربزدگی و ارضای آن به وسیلهء شرق‏زدگی”

پدر هستی، مبارزی بوده است که در راه دفاع از دکترمصدق جان داده است. عشرت بعد از مرگ او با مردی متمول ازدواج کرده تا به این ترتیب آرامش زندگی را بر لغزندگی سیاست برتری دهد، درست مانند همان کاری که هستی هنرمند و روشنفکر انجام می دهد.

اما زاویه ی دیگری در این مثلث زنانه وجود دارد و آن مادربزرگ – ” خانم نوریان” است، زنی که سابقا معلم بوده است و هنوز به اصالتهای سنتی، فکری و عاطفی دوره ی مصدق پایبند است. او که عمری ست با یاد جان باختن تنها پسرش روزگار می گذراند، به یاد او و پیراحمد آباد اشک می ریزد و نوه هایش، “شاهین” و ” هستی” را سرپرستی می کند. او یکی از زیباترین مونولگهای رمان را در خلوت تنهایی خود، از ذهن می گذراند:

“….و وقتی تمام بدن در حال آرامش است،مغز غلط می‏کند مضطرب شود. سر دلم هم غلط می‏کند به شور و جوش بیفتد. بی‏خود به بچه‏اکم نق‏ زدم.اما چه کنم دست خودم نیست. آدمیزاد هزار جور حالت دارد. دلم‏ نمی‏خواست عیدم این‏جور سوت و کور باشد. هرچند هستی از قول گوته‏ گفته باشد که تنهایی راز دانایی است…”

نویسنده، تضادهای درونی هر سه ی این زنان را با تبحر تحلیل کرده و ستیز آنان را در خلوتشان با خود به نمایش گذارده است، جدالی که برای یافتن خود حقیقیشان روی می دهد و مختص ذات پیچیده ی زن است، چرا که مردهای داستان چنین کشمکشی را تجربه نمی کنند.

زنان در این رمان نسبت به “سووشون” جسور ترند، آنها دنیای مردانه را با حدت بیشتری به نقد می کشند و به قوانین عرفی جامعه با دیده ی تردید می نگرند. نظام مردسالارانه را بر نمی تابند و از ابراز تفکرات سیاسی خود ابایی ندارند.

جلد دوم این رمان، با عنوان ” ساربان سرگردان” نمایشی ست از استحاله ی کاراکترهای سرگردان جلد اول. از سویی سلیم بنا به اعترافات کذب هستی که به علت ارتباط قبلی اش با مراد، دربند ساواک اسیر شده، تصور خیانت او را در ذهن می پروراند، به همین سبب او را ترک کرده و با نیکو ازدواج می کند او در نهایت چنان دگرگون می شود که گویی باورش به خدا را نیز از کف داده است. از سوی دیگر مراد و هستی با کمک “ساربان سرگردان” و با نقشه ی “احمد گنجور” – شوهر مادر هستی- از زندان می رهند و با یکدیگر ازدواج می کنند و در حقیقت مدیون دستگاه سلطنت می شوند که روزی با آن در ستیز بوده اند. پس از آن، مراد سیاست را فراموش می کند و در فکر گذران مادی زندگی مشترکش، به کسب و کار مشغول می شود. اما در طرف دیگر ماجرا استحاله ی شاهین از دیگران بارزتر است، او که انفعال و بی تحرکیش در سراسر داستان هویداست پس از سقوط سلطنت، صاحب مقام و مکنتی جالب توجه می شود. این رمان با تیراژ ۸۸۰۰۰ نسخه ای بی سابقه ترین شمارگان چاپ را از آن خود کرد ، تا فتح دیگری برای این نویسنده رقم بخورد.

با این همه اما، مهارت سیمین دانشور تنها به داستان نویسی ختم نمی شود، ترجمه هایی چون “سرباز شکلاتی” (برنارد شاو، ۱۳۲۸) و”باغ آلبالو”( آنتوان چخوف) و یا آثاری غیر داستانی چون “غروب جلال” (۱۳۶۰) و “ذن بودیسم” نیز از دیگر آثار او به شمار می روند.

دانشور با آنکه در داستانهایش همواره به چالش های اجتماعی و فرهنگی می پرداخت، اما از غم طلبی و یاس گرایی که برخی از نویسندگان در صدد رواج آن بودند و هستند، گریز داشت. او از زنان و حقوق برباد رفته شان می گوید بی آنکه زبانش به تلخی آلوده شود، فرهنگ را نقد می کند بی آنکه لحنش عتاب آلود گردد، ازکشمکش های مابین سنت و تجدد سخن می گوید بی آنکه حکمی براند، خرافات را هدف قرار می دهد، بی آنکه تمسخری چاشنی سخنش کند و عصیان زن را به تصویر می کشد بی آنکه افراط و شعارزدگی را پیشه کند. همین کلام مطمئن است که چون دست نوازش مادرانه از لابه لای سطور کتابهای فناناپذیر او بر سر خوانندگانش کشیده می شود و آرامش و امید را میهمان دلهای آنان می سازد. کلامی که حتی با سردی جسم سیمین دانشور، هم چنان گرم و پر طنین باقی خواهد ماند.

زن و تابوهای اجتماعی / لیلا سامانی

دفترچه ممنوع

دفترچه ممنوع

نگاهی به رمان ” دفترچه ممنوع ” اثر آلبا دسس پدس
به مناسبت سالروز تولد آلبا دسس پدس

“آلبا دسس پدس”، نویسنده‌ای ست که با وجود گرایشهای فمینیستی‌اش، سعی کرده است تا کمتر از مسیر تعادل و انصاف خارج شود. او در رمانهایش به بررسی کشمکش درونی و بیرونی زنانی می‌پردازد که از قوانین مردسالارانه‌ی حاکم بر زندگیشان به تنگ آمده‌اند. همانهایی که در تقابل میان خواسته‌های باطنی و آنچه از سوی اجتماع و خانواده به آنان تحمیل می شود، معلق شده اند. این چالش عظیم که از دیرباز معضل بسیاری از زنان در همه جای جهان بوده است، سبب شده که داستانهای این نویسنده‌ی ایتالیایی- کوبایی برای زنان بسیاری ملموس و آشنا باشد. مساله ای که شاید با حرفه‌ی روزنامه نگاری دسس پدس نیز، چندان بی ارتباط نباشد.

dfs45itu574323

شخصیتهای مخلوق پدس، معمولا زنان مشوشی هستند که در حیطه‌ی زندگی خانوادگی، دچار اضطراب و تلخ اندیشی شده اند، آنها یا زنان جوانی هستند که خود را تنها می دانند و یا زنانی میانسالند که از فراموش شدن و ندیده شدن در رنجند. از همین روست که برای فرار از این پوچی ونابسامانی، به مسکن عشق پناه می برند، عشق هایی که هیچ راهی به سوی امنیت و آرامش گمشده‌ی آنان باز نمی کند و نتیجه‌ی پناه بردن، به این گریزگاه موقت، چیزی جزآشفتگی بیش از پیش روان پیچیده ی این زنان نیست، چرا که از این پس با ورود معضلی جدید به نام “تردید”، فصلی دیگر از استیصال آنان آغاز می شود.

 آلبا دسس پدس

آلبا دسس پدس

ورود همین تردید است که به واکنشهای متفاوتی منجر می شود، برای مثال، این کشمکش، در رمان ”از طرف او”، “الساندرا” را به افسردگی و ناامیدی مبتلا می کند و در نهایت در پی جنون آنی او، قتل شوهرش رقم می خورد و یا در ”عذاب وجدان” قهرمان زن داستان در تردید میان ماندن در کنار همسر و رفتن به نزد معشوقش دست و پا می زند، اما در” دفترچه‌ی ممنوع ” شکل این تعلیق و دودلی و همچنین واکنش قهرمان به آن متفاوت است.
رمان “ دفترچه ی ممنوع” وصف حال زن چهل و سه ساله ای به نام “والریا” ست، زنی که در میان حلقه ی وظایف خانه داری، کار بیرون از منزل و رسیدگی به مشکلات دو فرزند جوانش”میرلا” و “ریکاردو”، محاصره شده و مزه‌ی اندیشیدن به خود و زنانگی اش را به فراموشی سپرده است. او از این که وقتی را تنها به خود اختصاص دهد، احساس گناه می کند وحتی ثبت وقایع روزمره در “دفترچه” ای که به تازگی آن را خریده است، را عملی “ممنوع” قلمداد می کند. او در حالیکه وجود چنین دفترچه ای را پنهان می کند، در جست و جوی کنج خلوتی ست تا بتواند در آن بیندیشد، بنویسد و خود را بیابد. زاویه ای که او هر چه در خانه اش می جوید، آن را نمی یابد، والریا، در خانه ای که او باید آن را برای شوهر و فرزندانش تبدیل به مامنی امن سازد، جایی برای بودن ندارد، از همین روست که به سکوت و خلوت بعد از ظهرهای شنبه در محل کارش پناه می برد، اما این خلوت هم با حضور رییس شرکت و ابراز عشقش نسبت به او برهم می ریزد و از آن پس “تردید” هم به دایره ی معضلات زندگی والریا افزوده می شود.
داستان درسالهای پس از جنگ جهانی دوم رخ می دهد، زمانی که ایتالیا، بحران اقتصادی شدیدی را از سر می گذراند و این امر سبب شده است تا خانواده ی چهار نفره ی والریا در وضعیتی پایین تر از سطح متوسط به سر ببرند و همین مشکلات اقتصادی بر معضلاتی نظیر شکاف میان والدین و فرزندان، افسردگی والریا و نگرانی همسرش دامن زده است.
والریا، زنی ست، طالب دیده شدن. او شخصیت خود را فراموش شده و تصاحب شده می داند، او از این که همسرش، “میشل” مانند فرزندانش، او را “ماما” می نامد و یا مادرش با نام مصغر “ب. ب” او را خطاب می کند، رنج می برد.
چون باز هم مرا به این نام خواند، گریه‌ام شدت پیدا کرد، سال‌هاست که دیگر من برای او فقط «ماما» هستم ….
او در جست و جوی “والریا” ست. در واقع او با خریدن دفترچه برای ثبت افکار مختص خودش، دست به عصیان می زند، دفترچه ای که خواننده از همان آغاز داستان، با این جملات کنایه آمیز به ممنوعیت خریدش پی می برد:
دکان سیگار فروشی خیلی شلوغ بود… منتظر نوبتم بودم که در ویترین مغاره متوجه یک کتابچه شدم… همان طور که توی کیفم پی پول خرد بیشتری می‌گشتم گفتم: «یک دفترچه هم بدهید». اما وقتی سرم را بلند کردم دیدم که صاحب مغازه قیافه‌ای جدی به خود گرفته: « نمی‌شود، ممنوع است!» و بعد آهسته به من حالی کرد که روزهای یکشنبه یک پلیس دم در مغازه می‌ایستد که جز سیگار چیز دیگری به فروش نرود….

 آلبا دسس پدس

آلبا دسس پدس

اما والریا با شروع نوشتن وقایع روزانه اش، بیش از پیش به خلا های زندگیش پی می برد.او در مسیر این عصیان هرچه پیش می رود، مایوس تر می شود، چرا که در می یابد، چگونه روزهای زندگیش را صرف خدمت به دیگرانی کرده است که هرگز ایثار او را قدر ننهاده اند و او را همواره از خود حقیقی اش دور نگاه داشته اند، با این همه، والریا زنی بی شهامت و فرصت سوز است برای نمونه حتی واکنش او در دست رد زدن به سینه ی رییسش عملی ست که بیش از آنکه بر آمده از حس وفاداری باشد، ادامه ای ست بر همان هراس ها، خودسانسوری ها و خود فراموشی های همیشگی، او نهایتا در مقابل همه ی تحمیلها، ستمها و استثمارها تسلیم می شود و با سوزاندن دفترچه اش، خود را به فراموشی کامل می سپرد تا بتواند با آسودگی ناشی از ” جهل مرکب”، به روزهای سرد و یکنواخت گذشته برگردد و دیگر نگران هویت گمشده اش نباشد، چرا که او در واقع با سوزاندن دفترچه دست به خودکشی شخصیتی زده است.
این آخرین صفحه است. دیگر چیزی در آن نخواهم نوشت، و روزهای آینده همچون این صفحه های سفید آرام و سرد خواهند بود….

والریا، زنی ست که در مورد همه ی بعد های شخصیتش دچار سوء تفاهم است، او نه درک درستی از سن و وجهه اش دارد و نه حتی با زنانگی خود آشناست، او با آن که تنها چهل و سه سال دارد و با دوستش “کلارا” که نماد زنانگی و شادابی ست، همسن است، خود را پیر و شکسته می داند،
… نمی‌فهمم چطور کلارا می‌تواند این کار را بکند، چون او دیگر جوان نیست و هم سن من است. میشل با آنکه خوب می‌دانست کلارا همسال من است مثل اینکه تعجب کرده باشد گفت: ظاهرا کلارا خیلی جوان و بشاش است …
او با آنکه در مقابل آینه اندام خود را همچنان سالم و برقرار می یابد، اما از همین کار هم احساس گناه می کند، او گمان می کند، زندگی او صرفا باید در جهت حمایت از شوهر و فرزندان و تر و خشک کردن آنان سپری شود. والریا گاهی عدم وجود روابط زناشویی با میشل را با سن بالا و حضور بچه ها، توجیه می کند و می نویسد:
شاید دلیلش وجود بچه در پشت دیوار اتاق خواب است که از سالها پیش نمی‌گذارد ما با هم مثل زمان عروسی یا موقعی که بچه ها کوچک بودند باشیم. باید منتظر بود آنها از خانه بیرون بروند، باید مطمئن بود و نگرانی داشت که هر لحظه ممکن است وارد شوند ، … شب در تاریکی باید سکوت اختیار کرد و روز باید آنچه را که روی داده از ترس این که مبادا آن را از چشمان‌مان بخوانند فراموش کرد … اگر بچه‌ها ما را غافلگیر می‌کردند، اخم کرده و با حالت دل به هم خوردگی سکوت می‌کردند من از تصور حالت آنها بر خود می‌لرزم….

fg5520;li

اما با بررسی دیگر اعترافات او مشخص می شود که سابقه ی فرار او از زنانگی، به سالهای جوانی او بر می گردد:
وقتی با میشل نامزد بودیم، من هم با او عشقبازی می‌کردم، ولی تظاهر می‌کردم که این عمل را بر خلاف میل خود انجام داده و فقط به خواسته دل او، بدون رضای خودم، جواب می‌دهم و همین طور هم شب عروسی و هر شب دیگری که با میشل عشقبازی می‌کردم….
… دیگر اکنون به یکدیگر نامه‌ای نمی‌نویسیم، ما هر دو از احساسات عاشقانه خود، همچون گناه خجالت می‌کشیم و به این شرم عادت کرده‌ایم و در نتیجه رفته رفته این احساس واقعا برایمان تبدیل به گناه شده است…
البته وجود چنین مسائلی در هویت زنی چون والریا، آنچنان هم امری شخصی و ذاتی نیست و گاه بر می گردد به تابوهایی که جامعه به او تحمیل کرده است و والریا با آنها تربیت شده و خو گرفته است:

فیلمی که به دیدنش رفته بودیم … داستان زن و مردی بود که عاشق یکدیگر شدند … در یک صحنه آرتیست‌ها یکدیگر را بغل کرده و می‌بوسیدند، بعد از یکدیگر جدا شده و به چشمان هم مدتی نگاه می‌کردند و باز همدیگر را در آغوش گرفته و می‌بوسیدند. دلم می‌خواست آن صحنه را تماشا نکنم؛ حس می‌کردم هرگز این قدر ناراحت نشده بودم. با وجود اینکه حالا دیدن چنین صحنه‌هایی در یک فیلم خیلی عادی است به نظرم می‌رسد خیلی بی پرده است و می‌بایستی آنها را سانسور کنند، مخصوصا دیدن چنین صحنه‌هایی برای جوانها اصلا مناسب نیست … وقتی چراغ‌های سالن روشن شدند آن قدر ناراحت بودم که خیال می‌کردم لخت مادرزاد آنجا ایستاده‌ام ….
همین تناقضات درونی و اعتقادی ست که والریا را به دوگانگی شخصیتی کشانده است، او از سویی در جست و جوی یافتن خود است و از سویی از جسارت و شجاعت لازم برای این کاربرخوردار نیست، والریا در حالی که از شنیدن متلک های مردان خیابان شوقی در دلش بیدار می شود، اما بلافاصله خود را سرکوب می کند و می نویسد:
مرد جوانی بود در حدود ۳۵ سال داشت. وقتی از کنارش گذشتم چیزی زمزمه کرد که اول ملتفت نشدم ولی بعدا یک مرتبه فهمیدم چه گفته است، یک کلمه احمقانه، تکرارش در اینجا واقعا مسخره است، شاید او نمی‌توانست حدس بزند که من صاحب دو فرزند بزرگ هستم، وقتی به گفته او فکر می‌کنم دلم می‌خواهد بخندم، او گفته بود: چه خانم زیبایی!
… به هر حال حالا می‌توانم به خودم اعتراف کنم که این حادثه مرا در خوشی و شعفی فروبرده که از زمان دختری تا کنون دیگر حس نکرده بودم.

 آلبا دسس پدس

آلبا دسس پدس

والریا، با وجود این که هر هفته شنبه بعد از ظهر را در کنار رییسش، “گوییدو” می گذراند، با او به گردش می رود و بازوی او را در زیر بازوی خود حس می کند ولی نمی تواند، درخواست عشق او را به تمامی بپذیرد و درخواست او را برای سفر رد می کند، در حالی که او این تصمیم را نه از سر عشق و وفاداری به میشل، بلکه از روی ترس و ریاکاری همیشگیش گرفته است:
… وقتی از هم جدا شدیم دلم می‌خواست به دنبالش دویده و او را صدا کنم. می‌دانستم که این آخرین امکان جوانی من است که دارد دور می‌شود … باید از روز اول که او از من تقاضا کرد با او به مسافرت بروم قبول می‌کردم چون در حقیقت جز این آرزویی نداشته‌ام. صرف نظر کردن من یک بار دیگر نشانه‌ای است از ترسو بودن که میرلا اسم آن را دورویی و تظاهر می‌گذارد …
و یا در جایی دیگر اعتراف می کند:
آرزو می‌کردم حتی اگر شده برای یک روز، فقط یک روز یک شب مثل آنها زندگی کنم. مردی را ملاقات کنم که نه بدانم اهل کجاست و نه او اسمم را بداند. کم کم با این رویا حس می‌کردم واقعا دلم می‌خواهد چنین چیزی پیش بیاید. دلم می‌خواست متمول بودم … و علاوه بر همه اینها مرد دیگری جز میشل مرا دوست می‌داشت. نوع دیگری غیر از آن که میشل مرا دوست داشته است، آن‌طور که من خود عشق را قبول دارم مرا دوست بدارد….
والریا همچون دیگر قهرمانان داستانهای “پدس” با اینکه از مردان زخم خورده است ولی در مقابل زنان به جنگ بر می خیزد، او اذعان می کند که همواره نسبت به دخترش، “میرلا” سنگدل تر بوده است و با پسرش “ریکاردو” با نرمی رفتار کرده است، او بر رابطه ی میرلا و “کانتونی” برچسب بی اخلاقی می زند و با تجسس در روابط این دو، درصدد است تا ارتباط عاطفی آنان را با یکدیگر مختل کند. او حتی وقتی از بارداری “مارینا”، دوست دختر پسرش، مطلع می شود، همه ی تقصیرها را متوجه مارینا می داند و او را آماج شماتت های خود قرار می دهد.
مردان داستان “دفترچه ی ممنوع” مردانی خودخواه و سلطه جو هستند، برای نمونه، ریکاردو که شرافت خواهرش را برای ارتباط با کانتونی زیر سوال می برد، به دنبال بارداری مارینا، خود را برای ازدواجی زود هنگام محق می داند و یا میشل، درحالی که کلارا را برای شادابی و خوشگذرانی اش می ستاید، رابطه ی عاشقانه را برای سن خود و والریا مناسب نمی داند. این مردان که از ظرافتهای دنیای زنانه، هیچ اطلاعی ندارند، گاه به نظر می رسد عامدانه دست به خرد کردن هویت زنان پیرامونشان می زنند. البته پدس با معرفی شخصیتی چون “کانتونی” مثال نقض همین مردان را هم به تصویر کشیده است.
با این اوصاف، به نظر می رسد، تنها زن جسور و واقع بین این داستان، میرلا ست، اویی که در تقابل بارز با مادرش قرار دارد، نیازهای خود را به خوبی شناخته است و برای رسیدن به آنها حاضر است، سد خانواده را هم پشت سر بگذارد. میرلا نمایانگر نسلی از زنان است که عصیان خود را به انجام می رسانند و در این راه هیچ تعصب و تابویی را بر نمی تابند، او درجایی خطاب به مادرش می گوید:

نویسنده مقاله: لیلا سامانی

نویسنده مقاله: لیلا سامانی

… به نظر تو در زندگی تان عشق هم وجود دارد؟ این فقر و بدبختی، این زحمت بی پایان، این از همه چیز گذشتن، این دویدن از اداره تا بازار! غافلی که با این سن و سال چطور خرد شده‌ای؟! ماما خواهش می‌کنم، تو نمی‌خواهی چیزی از زندگی بفهمی، ولی من همیشه تو را زن فهمیده‌ای شناخته‌ام. فکرش را بکن، این چه زندگی است که تو و پاپا دارید؟ چرا نمی‌خواهی بفهمی که پاپا دارد از بین می‌رود و تو را هم به دنبال خودش می‌کشد….
به هر روی، آنچه آلبا دسس پدس از میان اوراق سوخته ی دفترچه ی ممنوع به خواننده نمایانده است – و “بهمن فرزانه” استادانه آن را برای خوانندگان فارسی زبان ترجمه کرده است – حکایت از زندگی سوخته ی زنانی دارد، که نسبت به خود و هم جنسشان بی رحم و ظالمند، آنها یا با منویات درونی خویش بیگانه اند و یا اگر نیستند، ازجلوه کردن حقیقت شخصیت و یا حتی شناخت راستین خود در هراسند، همان زنانی که با سوزاندن هویتشان و زدن نقاب تظاهر، تحت الفاظی چون وفاداری، ایثار و از خود گذشتگی، راه را برای تسلط بیش از پیش قوانین مردسالارانه باز می گذارند.

بررسی کتاب “روشنگر تاریکی ها” / رضا اغنمی

 روشنگر تاریکی ها: خاطرات جبار باغچه بان و همسرش

روشنگر تاریکی ها: خاطرات جبار باغچه بان و همسرش

روشنگر تاریکی ها
جبار باغچه بان و همسرش

چاپ نخست ۱۳۸۹ – تهران
مرکزپخش نشر چیستا
انتشارات موسسه فرهنگی هنری و پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان

فهرست کتاب با: یاد نوشته های صفیه میربابایی (باغچه بان) شروع می شود. سپس: یادنوشته های جبارباغچه بان و سرانجام تسخیر قله آرزوها (ثمینه باغچه بان) است وبا آلبوم عکس ها به پایان می رسد.
یاد نوشته های صفیه میربابایی (باغچه بان) خاطرات ایشان ازدوران بچگی شروع می شود. ازسه چهارسالگی شان. زمانی که پدرش اسماعیل ازاسکی شهر[شهر کهنه] ترکیه به ایروان کوچیده در آنجا با «علویه خانم که دختر جوان وزیبائی بوده ازدواج می کند» حاصل این زناشوئی زلیخا و صفیه و پسری به نام فرید است. پس ازمدتی پدر به ناگهان دارائی خود را به حراج گذاشته، با فروش خانه و زندگی زن وبچه را به امید مادربزرگ رها می کند و به اسکی شهر برمی گردد. و این مصادف زمانی ست که جنگ بالکان شروع شده و هفت سالگی صفیه خانم که بعدها باهمسری جبار عسگرزاده، به خانم باغچه بان شهرت می رسد.

خاطرات دوران کودکی وجوانی ایشان ازغم انگیزترین خاطره هاست. اوکه ازسال های ۱۹۰۸ برابر با ۱۲۸۷ شمسی ، ویرانی جنگ اول جهانی و حوادث مناطق جنگی را روایت می کند، از پیامدها و بی خانمانی ها دربدری ها و آوارگی را به چشم دیده و ازسرگذرانده است خواننده را چنان عرق غم واندوه می کند که ناخواسته در درد بزرگ قهرمان داستان که خاطرات نویسنده است شریک می شود ونمی تواند کتاب را زمین بگذارد.

baghchebbannde

نویسنده از استانبول می گوید. از زمانه ای که با خانواده در آن شهر زندگی می کنند: «حالا هفت سال داشتم و من را درمدرسه دانش مکتب فرستاده بودند. نمی دانم این جنگ چه مدت به درازا کشید. پیوسته خبرهایی از شکست ارتش ترکیه می رسید و کشته شدن غیرنظامی های تُرک به گوش می رسید» پدر به مرض سل دچار شده می داند که زیاد عمر نخواهد کرد. به شدت نگران است. برای حفظ زندگی خانواه اش به ایروان برمی گردند. پس از فروش خانه و اثاثیۀ زندگی عازم منطقۀ قفقاز وایروان می شوند :
« ازاستانبول تا شهر باطوم را با کشتی سفر کردیم. هفت شبانه روز روی دریا بودیم دریا طوفانی بود وهرلحظه بیم آن می رفت که کشتی غرق شود وبالاخره به باطوم رسیدیم پس ازاقامتی کوتاه با قطار به سوی ایروان راهی شدیم. . . . . . . پدر بعداز شش ماه فوت می کند. جنگ هنوز ادامه داشت و رفته رفته صورت زشت خود را بیشتر به مردم نشان می داد. . .» توسط دایی اش که ساکن تبریز بوده عازم آن شهرمی شوند ولی انجا نیزبه خاطربد خلقی های مادربزر گ نمی توانند دوام بیاورند وناچار به ایروان بر می گردند. روایت عبور از رود ارس را شرح می دهد تاریکی شبانه است و ازدحام وهیاهو؛ زیرغرش باران تند و شدید:
«چشم چشم را نمی دید تنها صدای صوت و حرکت قطارها ازیک سو وغرش رود ارس وهمهمه مردم ازسوی دیگرشنیده می شد . . . یک مرد شوهرعمه ام که ما به او عمو می گفتیم دو زن – مادرم وعمه ام وما پنج بچه که یکی شان حیدر کوچولو، پسرعمه ام بود درحال عبور ازپل بودیم.» عمو گم می شود وآنها بدون مرد وارد قطار می شوند. سالدات های روس در تدارک حمله به این خانوادۀ بدون مرد هستند. دوران جنگ است وناامنی و تجاوزها. مسئول قطار که یک مرد ارمنی است ازاین خانواده مسلمان حمایت می کند وامنیت ان ها را درمقابل تجاوز سالدات های روس حفظ می کند. عمو پیدا می شود و ماجرا را می شنود با سپاس ازآن مرد ارمنی، می خواهد پولی هم به او بدهد که می شنود: «قونشو [همسایه] برای انجام این کار ازشما پولی نخواهم گرفت من هم زن و بچه دارم و مدت هاست که از وضع شان بی خبرم . . . »
باشروع جنگ جهانی اول اوضاع بدتر و پریشانی ها اوج می گیرد. « ما درکنار راه جسدهای مرده ولاشه های گندیدۀ جانوران را می دیدیم و ازبوی تعفن آنها نفس های مان تنگ شده بود. بیماری وبا و تیفوس نیز همه جا را فرا گرفته بود».
جنگ ارامنه با مسلمان ها درمنطقه شروع شده بود. کلیساها ومساجد ویران شده، تمام آبادی های سر راه خالی وساکت، و ازسکنه خبری نبود. «پس از سه یا چهارشبانه روز درحالی که همه مان با مرگ دست پنجه نرم می کردیم به قصبه ایگدیرکه خالی ازسکنه بود رسیدیم . . . . . . چه بسیار انسان هائی که مردند یا ناپدید شدند. یکی ارناپدید شده ها خواهرمن زلیخا بود که هیچگاه نتوانستیم پی به سرنوشت او ببریم»
دراین روزها که شانزده ساله است با جبارعسگرزاده – باغچه بان بعدی – که همشهری همدیگربودند و مهاجر، ازدواج می کند . پس ازگدراندن روزهای بسیارسخت ودربدری ها بالاخره وارد ایران شده سر از مرند و تبریز درمیآورند وبعد ها، شیراز و تهران مسکن اصلی آنها می شود.

جبارباغچه بان
آنگونه که باغچه بان خود را معرفی می کند ایشان « در۱۹ اردیبهشت ۱۲۶۴ برابر با ۸ مه ۱۸۸۵ در شهرایروان زاده شدم. پدربزرگم رضا از اهالی تبریز بود پدرم عسگر نام داشت که درشهرایروان با معماری وقنادی زندگی می گذراند. به رسم آن روزگار سواد اندک پایه را درمکتب خانه ای دریک مسجد آموختم» وسپس ازخُلقیات ورفتارهای پدرش که «مردی درستکار اما خشن و مستبد بود» یاد می کند. نوجوانی و جوانی را با ایمان مذهبی می گذراند. روزه خواری های پنهانش را بامادر درمیان می گذارد: «خدا دیده و فهمیده و روزقیامت مرا خواهد انداخت توی جهنم». مادر او را دلداری داده می گوید: « بیخودی می ترسی خدا به تو کاری نخواهد داشت. خدا هیج بچه ای را آتش نمی زند» درپند و اندرز مادرانه ازعدم تحمل و تسلیم او به گرسنگی چند ساعته، یادآورمی شود: «مردی که زورش به خودش نرسد به هیچ چیز دیگری زورش نخواهد رسید».
درپانزده سالگی با ترک تحصیل به کار می پردازد. به طور پنهانی درخانه به برخی دختران آموزش می دهد. «درهمان روزگارجوانی خبرنگار روزنامه های قفقاز ومجله فکاهی «ملانصرالدین» شدم» دربیست سالگی ۱۲۸۴ برابر ۱۹۰۵ میلادی درجنگ های ارامنه ومسلمان به زندان می افتد. درزندان نشریه ای فکاهی به نام “ملا نهیب” منتشر می کند: « ومن درمدت یک هفته پنجاه نسخۀ هشت صفحه ای با دست می نوشتم». با وارطان نامی آشنا می شود که زندانی سیاسی و مرد پخته و با دانشی ست. در زندان پیرمردی ارمنی که همیشه انجیل می خواند روزی در درگیری با وارطان، وحمایتِ نویسنده از پیرمرد با وارطان اول درگیر و بعد آشنا و دوست می شود: «اونخستین درس زندگی را به من آموخت. درس صلح و آرامش، درس استدلال و منطق ، به جای جدل ومناقشه، دوستی ما به این ترتیب آغاز شد» درسه ماهی که باهم بودند هرروزبا هم به صحبت می نشینند. «درواقع آموزش مرا به عهده گرفته بود. ازتاریخ وجغرافیا و علوم طبیعی و پیدایش دنیا ومنشاء حیوان و انسان برایم درس گفت» نویسنده با قدردانی از وارطان و شمردن صفات انسانی او می افزاید «دربارۀ وارطان همین بس که بگویم اویک فرشته بود که به شکل انسان با اندیشۀ برابری انسان ها برمن ظاهرشد او زندان را برای من به کلاس درس بدل کرد. وارطان با درس های خود برای همیشه مرا از زندان افکار پوسیده ام رهانید».
ازفلاکت های مردم ونا به سامانی های اجتماعی که پیامدهای جنگ اول و جنگ های ارامنه و مسلمان ها بود دربرگ های زیادی روایت های تلخی دارد که به نظر می رسد درست ترین و صحیح ترین اطلاعات باید بوده باشد. به روایت همین خاطره : «سیاست های دولت های بزرگ براین بود که مردم وقوم های گوناگون را به جان هم بیاندازند» به همان میزان که ارامنه مسلمان ها را می کشتند، مسلمان ها نیزارامنی ها را می کشتند. ویرانی و تلفات از هردو طرف بود.
از دکترصفی زاده نامی اسم برده که درارتش روسیه خدمت می کرد. از انسانیت و نیکنامی وخوش سیرتی او می گوید. درآن روزهای سخت جنگ ارمنی – مسلمان «اسباب جراحی و داروهای لازم را به زین اسب می بست و برای درمان زخمی ها داوطلبانه راهی جبهۀ جنگ می شد. گاهی سه چهار روز به خانه بر نمی گشت و بیشتربا لباس و چکمه درصحرا می خوابید و اززخمی ها پرستاری می کرد . . . . . دکتر صفی زاده درسال ۱۲۹۷ هجری شمسی، مانند دیگر مهاجران ازراه ماکو وارد ایران شد . . . . . . و در۱۳۰۳ با درجۀ سرگردی وارد ارتش ایران شد ومدت سیزده سال در شاهپور سلماس اقامت و زندگی کرد» . . . کوچکترین فرزند او دکتر اکبر صفی زاده درتبریز به درمان مردم و تدریس دردانشگاه مشغول است».
جبارباغچه بان در۳۴ سالگی در۱۲۹۸ « با خانوادۀ پریشان خود وارد خاک ایران شدند» در شهر مرند مسئولین اجازه نمی دهند به سمت تبریزحرکت کند به ناچار درآن شهرماندگار می شود. با کمک حزب تجدد با سمت آموزگار با حقوق ماهی ۹ تومان درمدرسۀ احمدیه مرند به کار مشغول می شود. ازنخستین روزشروع کارش به نفرت یاد می کند. ازهوای نامطبوع وتهوع آورکلاس ولباس های پاره ومندرس وتن های کثیف شاگردان به ویژه سرهای کچل آنها : «چون ازخودم پولی نداشتم ازآشنایان کمک مالی می گرفتم به مصرف دوا ودرمان و تمیزکردن سرو گردن شاگردانم می رساندم . . . خودم سر بچه ها را با دست خود می شستم ودوا می زدم و می بستم . . . » ترتیب لباس یک شکل برای شاگردان واجرای بازی نمایشنامه ای به نام “خورخور” نوآوری های اورا برسر زبان ها می اندازد. همو با گرفتن امتیازبرای تأسیس یک دبستان دخترانه که «فرهنگیان لوازم مدرسۀ احمدیه را برای این دبستان نوبنیاد دراختیارم گذاشتند . . . درافتتاح دبستان عده ای از اهل بازار، با فریب و نقشۀ یک روحانی تیره فکربه سرم ریختند وبا اجیرکردن چند شرخر مرند قصد جانم را کردند که به خانه شجاع نظام که حاکم مرند بود پناهنده شدم»
نوآوری های این معلم دلسوز، به مزاج مدیردبستان که پدرزنش وکیل بانفوذی بوده خوش نیامده با توطئۀ و پشتیبانیِ او، درتدارک طرد این معلم تلاش می کند که موفق نمی شود. در این میان بلوری شهردار تبریز نیاز به آموزگاری دارد برای یک دبستان تازه تأسیس درتبریز که نویسنده درخور مقام و منصب این کار، به تبریز منتقل می شود.
درتبریزبا کمک وهم اندیشی با فیوضات رئیس فرهنگ آدربایجان، که ازفرهنگیان محلی بود با تأسیس (باغچه اطفال) موفق می شود. با یاد آوری از توانائی ها و ابتکارات شخص خودش به قروتنی اشاره می کند: « . . . کارهای من مانند یک شعبده باز چینی تحسین همه را بر [می] انگیزد. البته خودم نیز مانند شعبده بازان از معرکه هائی که برپا می کردم لذت می بردم».
با تغییر رئیس فرهنگ وآمدن دکتر محسنی نام ازمرکز، اوضاغ زیرورو می شود. این شخص مغرض که نسبت به مردم آذربایجان و زبان آذری بدبین و دشمنیِ خاصی داشت وسینه به سینه بد دهنی ها و توهین هایش ورد زبان مردم بومی تبریز بود، همیشه به ننگینی از او یاد می شود. «دکتر محسنی به جای این که سوابق وعلائق فرهنگیان را تقدیر وتشویق کند، دستور اکید داد که درادارۀ فرهنگ، کارمندان با مراجعان مدرسه ها دربیان با یکدیگر باید به زبان فارسی گفت وگو کنند. ادامه این روش به آنجا منجرشد که «روزی عده ای خانه اورا محاصره کرده باسنگ به جانش سوء قصد کردند تا بالاخره والی مجبورشد برای حفظ حان او یک دسته سربازبفرستند» این کارشکنی ها بالاخره اثرمنفی خودرا بروز می دهد درسال ۱۳۰۶ با قطع کمک های مالی ازطرف فرهنگ “باغچۀ اطفال” تبریز منحل شد.
با انتقال فیوضات به شیراز، فرصت مناسبی پیش آمده که نویسنده به شیرازبرود. درآن سالها مسافرت ازاین شهربه آن شهر درایران، احتیاج به جوازعبور و ورود داشت. اوبرای گرفتن جواز به شهربانی می رود و پس ازده روز سرگردانی موفق نمی شود. با سرهنگی که معاون درگاهی است دربگومگوی تندی سرهنگ فریاد می کشد « من چه می دانم، به هرجهنم دره ای که می خواهی برو» با چند ناسزا. و نویسنده هم فریاد می کشد وسرتیب درگاهی ازاتاقش بیرون آمده لگدی به اومی زند و زمین میافتد ویک راست میبرندش زندان. پس ازدوسه روزاز زندان بیرون می آید. داستان کسی که ضمانت او را برعهده گرفته و از زندان نجات داده است، از شنیدنی ترین داستان های عحیب است که درآیینۀ زمان، اوضاع دوران را به درستی درمعرض تماشای تاریخ گذارده است. نویسنده، دربارۀ ضامن خود که یک همشهری یعنی اهل ایروان است توضیح می دهد:
«دراواخر جنگ بین المللی اول که سلطنت “رومانوفها” با انقلاب خونین بالشویکها واژگون و زندانها شکسته شد سرتاسر روسیه درنا امنی واغتشاش می سوخت» فرار و مهاجرت خانواده ها و مردم شهر ها به نقاط دیگر جهان را نقل می کند. همو با دوبخش کردن این مهاجران، یعنی دکتر و مهندس و بازرگان و زندانی های ازسیبری برگشته که همراه و با هم به ایران رفتند و سکونت کرده و به کار مشغول شدند؛ دربستر این روایت با تمیز ومعرفی افراد شیادان را نیز معرفی می کند. عده ای نیز همان کارهای گذشتۀ خود را، البته با تغییر لباس و وضع ظاهری ازسرگرفتند. ضامن ایشان که عبای تاکرده زیربغل با تسبیح بلند دردست داشت، یکی ازآن شیادهای سابقه دار بوده «این شخص به جرم تجاوز به عنف در زندان های سیبری زندانی بود». دولت وقت ایران باشناسائی این افراد به طوری استفاده می کرد. نویسنده این موضوع را با کنایۀ تلخی روایت می کند:
«دراین پناهگاه یعنی ایران، گروه اول، گروه برجسته، نه فقط خوشکامی ندیدند، بلکه با ناکامی های زیادی هم مواجه شدند. ولی برعکس گروه دیگر که دستشان را به خون “عشقی ها” و “مدرس ها” سرخگون کردند و بسیار موفق بودند. بعضی شان صاحب ملک و ثروت های کلان و مقام های رفیع شدند. . . »
نویسنده پس ازرهائی ازآن زندان با رانندۀ جوانمردی به شیراز می رود «فقط چهارریالی را که به مأمورین درگاهی درسر جاده بود فوق العاده گرفت».
خاطرۀ خوش از شیرازوصفای مردم آن سرزمین را به زیبائی شرح می دهد. بافعایت های فرهنگی خود که مورد استقبال بوده، و ازاحترام محلی ها به نیکی یاد می کند. وسپس به تهران بر می گردد و با تشکیلات تازه ای که راه انداخته سرگرم می شود.
پس از شیراز به تهران آمده وسال ها درتهران با راه انداختن مراکز آموزشی خدمت می کند از علی اصغر حکمت وزیر فرهنگ وقت به نیکی یاد کرده است. این مرد خودساختۀ متواضع و بی ادعا، «با وجود این که اطلاعات تکنیکی و تحصیلات فنی نداشتم و اطلاعاتم درمورد کارهای مکانیکی از حد ساختن یک زنگ اخبار تجاوز نمی کرد، تصمیم با ساختن تلفن گنگ گرفتم اسبابی که کر و لال ها با گرفتن میلۀ آن به دندان می توانند ازطریق استخوان فک ارتعاشات صوتی را دریابند» این دستگاه را به ثبت می رساند. و سپس تجربه پانزده سالگی خود در این مورد را شرح می دهد.
ازتوضیح بیشتردرباره این کتاب می گذرم که به درازا می کشد. اما گفتن دارد که نویسنده، برگ هایی مستند از تاریخ اجتماعی زمان را بی کمترین بیراهه رفتن ها بیان کرده است. شاید انتشار خاطرات در پس ۴۴ سال پس ازفوت نویسنده، درتبیین خاطره های پنهانی بی رابطه و بی اثر نبوده است.
دربارۀ تشکیل دبستانی برای “کر ولال” ها که ازمدت ها پیش فعالیت را شروع کرده بود می نویسد: « سال های بین ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۶ برای دبستان کر ولال ها حیات جدیدی محسوب می شود» وسپس از کمک های وزیر فرهنگ وقت دکترمهران با سپاس یاد می کند. وفعالیت های چندسالۀ آن را با جرئیات شرح می دهد. ازناکارآمدی جمعیت هیئت مؤسسان و بی انظباطی اعضای جمعیت، دل خونی دارد وبه بدی ازآن ها یاد می کند. «به جای اولویت دادن به برنامه تربیت معلم، اصرار ورزیدند بنای جدید دبستان وایجاد شبانه روزی درصدر برنامه قرار گیرد».
سرانجام با اتمام ساختمان «آموزشگاه کر و لال های باغچه بان» دریوسف آباد مرکزیتی در تهران تأسیس می شود وآموزش این عده ازمحرومان جامعه را به طور رسمی برعهده می گیرد.
جبارباغچه بان وهمسرش صفیه خانم میربابائی، با تلاش های پُردوام خود میراثِ بزرگی به یادگار گذاشتند و با این کار فرهنگی درخدمت بشریت، نام خود را جاودانه ساختند.

گزارش سخنرانی دکتر کریمی حکاک در لندن / شاملو از شعر تا شاعر… محمد سفریان

حرف شعر بود و احوالات شاعرانه؛ حرف حضور سیاست و اوضاع جامعه در ادبیات و حرف خیالهای دور و نزدیک؛ اینها همه، در شبی که به حالات و احوال «احمد شاملو» اختصاص پیدا کرده و «شاملو در یک نگاه» عنوان گرفته بود.
دکتر احمد کریمی حکاک که از جمله چهره‌های آکادمیک و علمی ادبیات شرق در محافل دانشگاهی به حساب می‌آید؛ این روزها طی حضوری یک ساله، در لندن به سر می برد تا دانشکده‌ی تازه تاسیس مطالعات ایرانی دانشگاه مطالعات شرقی و آفریقایی لندن را رنگ و رونق بیشتری دهد. همین است که بسیاری از محافل ادبی و فرهنگی لندن، فرصت حضور ایشان را غنیمت دانسته و با برپایی برنامه‌هایی ادبیات ایران را دیگر بار به بحث و گفت‌و‌گو نشسته اند.

hakakkryew

عکس از عماد صدر

این بار نوبت به دو نهاد فرهنگی “بنیاد ژاله اصفهانی” و “انجمن سخن” رسیده بود تا با تجربه‌ی یک همکاری مشترک؛ علاقه مندان به شعر معاصر ایران را پای صحبت‌های دلنشین دکتر حکاک بنشانند. هم او که از جانب مجری برنامه، “ادیب سخنور” نامیده شده بود.
این برنامه که عصر روز جمعه بیست و هفتم فوریه و در سالن اجتماعات برونئی دانشگاه سواز برگزار می شد، هم آن طور که از نامش هم پیدا بود بنا داشت تا از جلوه‌های متفاوت شعر و زندگی شاملو بگوید و دیگر بار آثار و احوال شاعر آزادی ایران را مورد واکاوی قرار دهد.

احمدشاملو

احمدشاملو

عنایت فانی؛ مجری با سابقه ی تلویزیون بی بی سی فارسی که وظیفه‌ی گرداندن این برنامه را به عهده گرفته بود از پس ارائه‌ی یک معرفی کوتاه از دکتر حکاک، گفت که این برنامه در دو بخش مجزا تدارک دیده شده و بنای کار بر این است که در بخش اول سخنران برنامه از جلوه‌های کاری و شخصی شاملو بگوید و در دیگر بخش هم سروده‌هایی از او خوانده و به بحث گذارده شوند.
پس از صحبت‌های آقای فانی؛ دکتر حکاک نوبت کلام را در اختیار گرفت و با ارائه‌ی سر فصل هایی به صورت بسیار خلاصه و اجمالی شعر شاعر را در هر فصل مورد واکاوی قرار داد. موسیقی، عشق؛ آزادی، آرمان خواهی؛ وطن پرستی؛ استفاده از طبقات مختلف زبانی؛ نظم و آهنگ در شعر؛ سیاست و احوال جامعه و آثار پژوهشی شاملو از جمله‌ی سرفصل‌هایی بودند که مورد توجه دکتر حکاک قرار گرفته بودند.
آقای حکاک در قسمت‌های ابتدایی کلامش از موسیقی شعر شاملو گفت و عنوان کرد که بنا به اقرار خود شاعر، “حسرت اندوخته شده‌ی ناشی از دسترسی نداشتن به موسیقی” شاملو را به سمت شعر کشانیده. او همچنین از موسیقی رایج در شعر او هم گفت که در مقاطعی مثال شعر پریا سطحی بوده و در دیگر زمانی هم به عمق رفته و با جان شعر در آمیخته.
فقر؛ فقر و نداری عیان شاملو در کودکی دیگر موضوع مورد اشاره‌ی آقای حکاک بود. او گفت که شاملو به خاطر همان فقر به احوال طبقه ی مستمند توجه پیدا کرده و در ادامه هم به همان خاطر به احزب سیاسی خاص کشیده شده و (و روزی هم به خاطر دفاع از شعر و اندیشه اش از همان حزب جدا شده)…
حرف از تحصیلات مدرسی شاملو هم به میان آمد. سخنران اشاره کرد که همه می دانند که شاملو سواد مدرسی شایانی نداشت و همین موضوع هم باعث دو موضع متفاوت او در این مورد شده بود. یکی جنگ و ستیز او با علم مدرسی و دیگری ترس او از این حوزه که این هر دو در آثار و گفته‌های او مشهود است. آقای حکاک از همین مدخل به حافظ تصحیح شده به سعی شاملو رسید و گفت که آن حافظ به خاطر آنکه از جانب یک شاعر تصحیح شده، زیباست ولی از نگاه او فاقد اعتبار است چرا که با روش‌های تصحیح دانشگاهی تنظیم نشده؛ همین طور که کتاب کوچه‌ی او خوب است ولی به کل با امثال و حکم دهخدا متفاوت است.
آقای حکاک همین طور از اظهار نظرهای غیر تخصصی شاملو باب ادب کلاسیک ایران گفت و عنوان کرد که حرف‌های او باب فردوسی به کل یاوه است و به دور از درک درست ادبی. وی همچنین بلافاصله بعد از این کلام نکته‌ی جالب دیگری را یادآور شد و گفت:

احمد شاملو

احمد شاملو

” اینها البته هیچ ربطی به شعر او ندارد و شعر او خیلی هم خوب است. برخی مثلا می گویند که کسی که چنین نظر خارج از مدار عقلی عنوان کرده معلوم است که شعر خودش هم بی اعتبار است؛ اما هر گز چنین نیست. خیر. شعر او از نظرهایش جداست و ما بهتر است که خود شعر را قضاوت کنیم و از حواشی دوری کنیم.”
مباحث ناسیونالیستی و باورهای وطن‌پرستانه هم دیگر از حرف‌های دکتر حکاک بودند. او گفت که شاملو مثال ما در عصر ناسیونالیستی زندگی می کرده و طبیعی است که این احساسات را هم داشته باشد و در شعرش هم بیاورد. آقای حکاک همچنین عنوان کرد که اخوان به نسبت شاملو بسیار بیشتر از این اعتقادهای وطن پرستانه‌ی افراطی داشته اما شاملو وطنش را بسیار دوست داشته در حالی که وطن او همه‌ی دنیا بوده و می توان او را شاعری جهان وطن دانست.
عشق؛ قرار و بی قراری و عصیان‌گری هم دیگر از موارد اشاره شده بودند. آقای حکاک گفت عصیانگری شاملو بسیار شبیه عصیانگری فروغ بوده؛ منتها از نوع مردانه‌اش.
این بحث در ادامه به “آزادی” رسید؛ همان کیفیت آرمانی که جوری با نام شاملو سنجاق شده. آقای حکاک گفت که شاملو بیشتر از همه‌ی مفاهیم فکری، از آزادی گفته و او براستی که شاعر آزادی است. جالب اما نکته‌ی دیگر سخنران در این باب بود، آقای حکاک گفت شاملو از فقدان آزادی گفته و در ستایش‌اش هم شعر سروده؛ اما تعریف مشخص و واضحی از این معنا ندارد و سر آخر معلوم نمی شود که آزادی از نگاه او چگونه کیفیتی است.
قسمت‌های پایانی بخش اول هم به جنگ‌های همیشگی میان شاعران سبک کلاسیک فارسی و شاعران شعر نو اختصاص داشت؛ همانجا بود که دکتر حکاک به بزرگ‌تر شدن کار نیما توسط اخوان و شاملو اشاره کرد و با ارائه‌ی یک تاریخ اجمالی از این جدال بدین جا رسید که این نزاع ها و حرف ها اکنون به آخر رسیده و حالا وقت لذت بردن از این هر دو گونه‌ی شعر است و چه خوب که هر دوی این موارد در شعر امروز ساری و جاری‌اند و وجود دارند.
پس از سخنان ابتدایی، بخش دوم در قالبی بسیار صمیمی و دوستانه شروع شد؛ روال کار این طور بود که شعرهایی از شاملو که پیشتر در هیات دفترچه‌ای در اختیار حاضرین هم قرار گرفته بودند، توسط افراد داوطلب قرائت می‌شد و در پس آن افراد برداشت‌هایشان را از آن اشعار عنوان می‌کردند و دکتر حکاک هم پاسخگوی سوال های ایشان می‌شد.

sd44shamloos

عکس از عماد صدر

شعر اول که توسط عنایت فانی؛ مجری برنامه خوانده شد؛ “هجرانی” بود که به قول دکتر حکاک ریشه در نوستالژی دوری از وطن و علاقه‌ی زیاد شاعر به خانه اش داشت و در روزگار دوری او از ایران سروده شده بود.
این بحث حب وطن در ادامه به خاطره‌ای شنیدنی از یکی حاضرین انجامید؛ خانمی گفت که روزگاری ساکن سوئد بوده و اخوان هم برای شعرخوانی به آنجا آمده بوده. او گفت که مردم از شاعر خواستند که شعر زمستانش را بخواند و او گفت که آن شعر را دیگر دوست ندارد، چرا که شعر به عربی ترجمه شده. این خانم عنوان کرد که از این گفته‌ی اخوان افسرده شده و خواست تا نظر آقای حکاک را هم در این مورد بداند. آقای حکاک در اظهار نظری جالب؛ پس از موافقت با نظر فرد سوال کننده گفت که البته بهتر است که ما آنقدرها هم کمال گرا نباشیم و از شعرا هم انتظار اشتباه داشته باشیم. او در مثالی واضح تر عنوان کرد که وقتی به دیدن یک رقص می‌رویم، از حرکات زیبای رقصنده دلخوش می شویم و کاری به عقاید سیاسی او نداریم و همین موضوع هم در مورد شاعر صادق است و بهتر است که ما کاری به عقاید ایشان نداشته باشیم و تنها از شعرشان لذت ببریم.
در اشعار بعدی هم مباحثی باب وزن و قافیه در شعر شاملو و همین طور استفاده از طبقات مختلف زبانی در آثار او مطرح شد تا جلوه‌های فنی کار هم از بحث و کلام دور نماده باشند. آقای حکاک همچنین در تذکری بسیار هوشمندانه از نسخ فراوان اینترنتی گفت که معمولا با سلیقه و سواد کم تایپ شده اند و هر گز جان شعر را توان انتقال دادن ندارند. او ادامه داد که دانشجویان و کنجکاوان به ادبیات بهتر است که از نسخه‌های چاپی استفاده کنند که احتمال خطا در آنها کمتر است.
اگر که بیهوده زیباست شب؛ برای چه زیباست شب… ؟ شعر شب شاملو هم با سوال یکی از حاضرین به این محفل دوستانه آمد و از جمله باب معنای دوازده گلوله سوال شد که به روایت برخی از حاضرین به کشته شدگان سیاهکل و آن واقعه‌ی تاریخی مربوط می شد.
دیگری از حکومت شاملو بر ذهن جامعه‌ی روشنفکری ایران پرسید و اینکه چه چیز شاملو را شاملو کرده‌است. آقای حکاک هم حکومت شاملو بر اندیشه ی روشنفکران ایران را رد کرد و گفت که این موضوع برداشت شخصی شماست و امثال اخوان همیشه حاضر و ناظر بوده اند و شاملو هیچگاه یکه‌تاز میدان نبوده. او همچنین از فروغ یاد کرد که تا زنده بود ستاره بود و بعدها هم ستاره ماند. پاسخ دکتر حکاک به بخش دوم سوال هم جالب بود، : “شعرش. البته که شاملو با شعرش شاملو شده”
حرف از دوری شاملو و دیگر شعرا از شهر و مصادیق شهری هم به میان آمد. آقای حکاک اشاره کرد که شاملو از شهر به دامان معشوق پناه می برد و سپهری هم شهر را با سقف بی کفتر صدها اتوبوس‌اش می شناسد؛ در صورتی که به نگاه من این یک اشتباه است. او گفت که نکوتر می بود که شعرای امروز همراه زمانه‌ی خودشان می شدند و این طور با شهر به مشکل بر نمی خوردند؛ صورت دیگری از هم این بحث هم پیش تر از این گفته شده بود، آنگاه که عنوان شد که در شعر ما واژه های روز پیدا نمی شوند و واژه ها هنوز از همان قاموس قبلی می آیند. آقای حکاک گفت که من آرزو داشتم که شاعری از کالباس و اتوبوس و … بگوید؛ اما چنین چیزی هنوز در شعر ما نیامده است.
بحث تکثر تفسیر هم به میان آمد و این طور عنوان شد که از جمله زیبایی‌های شعر یکی همین تکثر تفسیر است و خوب است که می توان از شعر برداشت‌های متفاوت داشت.
این برنامه ی دوستانه و صمیمی عاقبت با اعلان خبر دو شب شعر دیگر در هیاتی مشابه آخر گرفت. این طور که گفته شد، شب های فروغ فرخزاد و مهدی اخوان ثالث هم با همکاری این دو بنیاد و با سخنرانی دکتر حکاک برگزار خواهند شد که اولی در ۲۴ ام ماه آوریل آتی خواهد بود و دومی هم در فرصتی دیگر در بهار در راه.

نویسنده مطلب : محمد سفریان
عکس ها از عماد صدر

بررسی کتاب درک متقابل / رضا اغنمی

درک متقابل
مهشید شریف (فاتحی)
نشر گیسوم
چاپ اول ۱۳۹۰

مجید شریف

مجید شریف

نویسندۀ کتاب خانم مهشید شریف همسر زنده یاد مجید شریف، ازقربانیان قتل های زنجیره ای است. کتاب توسط دوستی ازاهالی قلم به دستم رسید. این واقعیت را نباید نادیده گرفت که درایران با همۀ محدودیت ها کتاب های بسیارخوب وبا ارزش چاپ و منتشر می شود که پس ازسال ها نشر و توزیع آنها خبرش به گوش هموطنان درخارج می رسد. جای بسی تأسف است که با حضور چندین ده هزازهموطن مقیم لندن یک کتابفروشی ایرانی وجود ندارد. آن چند کتابفروشی های گذشته به بقالی و کافی شاپ تبدیل شدند. گفتن دارد وجای سپاس که هرمز نیکخواه هرازگاهی درنشست های عمومی بساط رنگین کتابهاش را البته با چه زحمت و مرارت پهن می کند و نیاز اهل مطالعه و کتاب را بر طرف می کند.
درک متقابل، داستان دانشجوئی است با نام آفتاب بُرهان که درچهار سالگی با داشتن برادری به نام علی شش ساله، مادرش را که به سرطان سینه دچار بوده ازدست می دهند. پدربا زن دیگری ازدواج کرده و روزی با دوکودک دوقلو واردخانه می شود. ازآن پس زندگی برای علی وآفتاب درخانه پدری بامحدودیت ها مواجه می شود. علی هرغروب بعد ازتعطیل کلاس درس درمغازۀ کفش فروشی آقای سرو کاری پیدا کرده و برخی شب ها در اتاقی که بالای مغازه بود می خوابید. بعدها آفتاب نیزبه علی می پیوندد و مدت ها درهمانجا باهم زندگی می کنند. آن دو با ازسرگذراندن دوران مشقت بار تحصیلات ابتدائی و متوسطه، درکنکوردانشگاه قبول می شوند. «چند سال اول دانشگاه را باعلی همکلاس بود. سال های خوش دانشجوئی را باهم می گذراندند تا وقتی که علی درس را رها کرد و رفت بامریم ازدواج کند وکار و بارش را راه بیندازد. ازآن پس تنها شد. یکریزدرس خواند و تصمیم گرفت با اولین مردی که سرراهش پیدا شود ازدواج کند» و با عادل، تاجر جوان ازدواج می کند.
مدت هاست ساختن دستگاه ماشینی برای ماموگرافی، جهت معالجۀ مبتلایان به مرض سرطان سینه، ملکۀ ذهن آفتاب شده است. این اندیشه بِکراز زمانِ طفولیتِ او، که دست مادرش در دستش به ابدیت پیوسته ریشه دوانیده است. درحال حاضرکه دردانشگاه تحصیل کرده ومدرس رشتۀ مهندسی پزشکی است با جدیت تصمیم خود را دنبال می کند.
استاد او دردانشگاه دکتربابک آذرنوش است که درتصادفی همسر و فرزند خود را ازدست داده و خودش نیز به شدت آسیب دیده است. با افسردگی شدید، روی صندلی چرخدار خانه نشین شده؛ تا جائی که آمد و رفت ها وملاقات هایش را با همه قطع کرده است.
دانشجویان آذرنوش که ازحادثه تصادف و ازاینکه ازتدریس او محروم مانده اند سخت متآثر هستند. اما دکترحامی بیکار ننشسته و درتلاش است راهی برای این مشکل پیدا کند. دکترحامی که ازطفولیت با پدر آذرنوش همبازی بوده و با رفتارهای آذرنوش ومهمتر ازمقام علمی او به درستی آگاه است، خانم آفتاب برهان را تشویق تا حد اجبار، وادارش می کند که با نزدیک شدن به او و کاستن افسردگی هایش علاقمندی به حرفۀ خود را شاید بازیابد. تلاش دکترحامی به ویژه پیگیری و تحمل واستقامت خانم آفتاب درچنان موقعیت و درقبال بی اعتنائی های ناخواستۀ آذرنوش واقعا که حیرت آورست.
پس از مدت ها انتظار آفتاب که اولین ایمیل آذرنوش را دریافت می کند «درکمال ناباوری، همه را امیدوار می کند. با دریافت ایمیل دوم که خبرداده بود به محل تازه ای می رود ودرآنجا شاید امکان دیدار با آفتاب فراهم شودهمین دوجملۀ مختصرآفتاب را به رقص آورده بود» آفتاب که این خبر را به دانشجویان می دهد فریاد شادی با صدای سوت درکریدورها می پیچد. و بچه ها به سروکول هم می پرند. «حسی در همه پیدا شده بود که اگر دکتر به آفتاب توجهی نشان بدهد شاید حاصل آن دردرس و رشتۀ آنها بی تآثیر نباشد.
با این همه، مقاومت و بی اعتنائی آذرنوش ادامه دارد. دراین بین با وارد شدن آقاعبدالله کارگرخانه برای کمک به آفتاب، که آذرنوش به ایشان معرفی کرده اندک گشایشی در جمع و جورکردن و تنظیم اوراق و پرونده ها و کتاب های فراوان که دراطراف ریخته و پراکنده شده مؤثر واقع می شود.
درهمان روزهاست که آفتاب درمطالعۀ اوراق، با دنبال کردن نامه نگاری های آذرنوش با «مؤسسۀ سوئدی الکنا» متوجه می شود که «نشان جایزۀ لارس لکسل سوئدی به او هنوز توی کتابخانه دکتر حامی است. یک هفته ازتصادف دکترنگذشته بود که سوئدی ها به ایران آمدند تا جایزه را به او بدهند و دکتر حامی اشکریزان آن را گرفت و درکتابخانه اش جا داد».
آفتاب خوشحال وشادمان از این که این اوراق را در بین نامه ها پیدا کرده است.« وقتی سیستم های گاما نایف با پرتوهای ایزتوپ کبالت شصت به تحقیق گذاشته شده بود، دکترآذرنوش کسی بود که بهترین گزارش کارکرد آن را نوشته بود. آفتاب می توانست الگوریتم جدیدی روی محاسبات دکتر بچیند، یعنی همان بازی علمی ای که سال ها آرزو داشت بتواند با سلول های سالم وناسالم مردم بکند»
خانم آفتاب ازکُندی کارها رنج می بُرد. آن گونه که انتظار داشت پیشرفتی درکارها نمی دید. روزی تصمیم گرفت به دیدن مادر آذرنوش که درطبقۀ بالای خانه زندگی می کردند برود. رفت. مادربا استقبال ازآفتاب، از دل آشوبه وترس ولرزهای اولیه فرزندش دراوایل که وارد کار دانشگاه شده بود، اندکی توضیح می دهد واضافه می کند که با احتیاط مسئولیت ها را پیش می بُرد تا آرام آرام علاقه پیدا کرد و این تصادف پیش آمد. «حالا که مریض شده بیشتر توحال وهوای گذشته رفته و دارد مقاومت می کند. ازطرفی، برای مردی که زندگی اش این طوری داغون شده چه راه باقی مونده؟ بابک چهل روهم رد کرده.»
آفتاب که ازاین گفتگو بامادربسیار راضی برمی گردد و به قول نویسنده «حالت فاتح قدرتمندی را داشت که قلمرو خود را به خوبی می شناخت» تصمیم می گیرد که باید به وضع موجود دکترعادت کند و بسازد. تا کارها را پیش ببرد.
دراین گرفتاری ها روزی ازطرف هیئت علمی دانشگاه آزاد واحد خرم آباد، ازآفتاب دعوت می کنند که برای «چهارمین همایش بین المللی مهندسی پزشکی» حضوربهمرسانند. مقاله ای را که تهیه کرده و قبلا دکترحامی نیزتأییدش کرده با خوشحالی در ذهنش مرور می کند:
«منحنی تراکم و بررسی عوامل مؤثر درپردازش تصویرهای دیجیتالی در دستگاه های ماموگرافی اف۲۱»
آفتاب به خرم آباد می رود بقول خودش «هم گشت بود وهم درکنفرانس شرکت کرد». اما دلش پیش کارها بود وآذرنوش. درتوهّم است. گذرا ازذهنش می گذرد: نکند این فکرها که می کند بیشترین توجه او به آذرنوش است. دکترحامی به حسابش می رسد. ازاو می ترسید. «ازاول قرار گذاشته بود که هرنوع ارتباط کاری با دکترآذرنوش از فیلتراو رد شود»
آفتاب پس ازچند بارتلفن به آقاعبدالله دربارۀ دکترپاسخ شنید که ازاتاقش بیرون نیامده، و درخواب است بالاخره به خانه دکتر می رود واورا منتظرمی یابد. حیرتزده ازاین کاراو و با دیدن تغییردکور و تزئینات خانه با تابلوهای تازه که بردیوارنصب شده بیشترتعجب می کند. مطابق معمول سرگرم کار می شود که دکتر برمی گردد و می پرسد: «خلاصه وجمع وجور به من بگید این چندماهه که با دفترودستک های من سروکله می زنید چی دستگیرتان شده چی می خواید من براتون بگم؟» آفتاب که ازاین پرسش دستپاچه شده رنگ و روباخته ومتعجب ازاین تغییرحالت و لحن و گفتگوی گرم پاسخ می دهد و نیاز های سه گانۀ خود را که مربوط به پروژه اصلی ست مطرح می کند. سخن به درازا می کشد. «دکترکنارمیزآفتاب ماند ومهربانانه کارهای اورا مرورکرد خط به خط راهنمائیش کرد» آفتاب پاسی ازشب گذشته به خانه برمی گردد.
تمام فصل زمستان آفتاب درآمد و رفت به خانۀ دکتربود. که درخرداد باید از تِزش دفاع می کرد. امیدش بود و«باورداشت که دکتر می تواند دردنیای رادیولوژی غوغا کند». دراین روزها آقاعبدالله سخنانی از وخامت وضع دکتر، همچنین درباره مادراو گفته و دواهائی که به او می داده، بیشترحس ترحم آفتاب تحریک می شود .
آذرنوش ازآفتاب می خواهد او را به رودهن ببرد: «اونجا آلاچیق کوچکی دارم که دلم برایش تنگ شده» آفتاب با رانندگی ماشین دکتر به رودهن می روند وشب را درخانۀ کوچکی دروسط باغ می گذرانند. همان شب دکترتا صبح با تعریف روابط دکترحامی و مادرش وتمام جزئیات تصادف ومرگ دخترخوانده اش مونا وهمسرش که مادرمونا بوده، وازوخیم بودن حالش با ناامیدی ازآینده سخن می گوید. درهمان شب وهمانجاست که همه یادداشت ها و نامه های خود را درچند دفتر به آفتاب وا می گذارد، با دنیایی فرمول های علمی واطلاعات تازه و دست اول، که تا آن شب برای آفتاب ناشناخته بودند. صبح وقتی وارد خانه می شود رو به عادل با اشاره به «کتاب ها و دفترهای دکترکه روی میزتوالت گذاشته می گوید:
«دکترداشت وصیت می کرد!»

افسردگی وانزواطلبی آذرنوش، آفتاب را به شدت ناراحت کرده است به هردری می زند تا انگیزه ای پیداکند برای مداوای دردهای روحی او؛ اما باسرسختی دکترخسته ودرمانده تلاش تازه و راه تازه ای برمی گزیند. ممارست آفتاب دراین باره به بررسی آلبوم عکس های خانوادگی رفقا ونامه های جوانی وشناسائی دوستان دور و نزدیک دکتر می رسد. دست به دامن دکترحامی شده با پرس وجوازدوستان دوران دانشجوئی آذرنوش، برای پیدا کردن سرنخی. صحبت ها به طول می کشد. اما آفتاب دکترحامی را رها نمی کند. پرسش ها را مانند بازپرسی کار کُشته پیش می برد؛ تا می رسد به مسئلۀ اعتماد.
«چه می دونم؟ داستانش مفصله . . . بعدها فهمیدم علاقه ای به این رشته هم نداشته. فکر می کنم تشویق های بی حساب و کتاب من ورؤیاپردازی های مادرش کاردستش داد.» آفتاب می پرسد: «مگه شما ها چه کارش کردین؟» پاسخ می شنود: «بی اعتنائی، بی اعتنائی به خواسته هایش. همین کافیه که یه نفرو از پا دربیاره» می پرسد: «حالا چه اصراری به این بی اعتنائی داشتین؟» حامی می گوید: «اصراری نبود! یه دفعه چشم باز کردیم، دیدیم داریم فقط خواست خودمان را مطرح می کنیم. جایی به او ندادیم که مثل ماها نفس بکشه». مادرش هم جایی به آفتاب گفته: «انگار هنور منو نبخشیده. مثل بچۀ چند ساله داره از من انتقام می گیره. بابا من یه غلطی کردم و مجبورش کردم این رشته رابخونه. اینکه گناه من نیست. پریشب می گه دیگر حاضر نیست منو ببینه …» (تأکید ازمن)
جا به جا سبب این تأکید را بگویم و بگذرم: جوهروسوژه اصلی این رمان زیبا وماندگار، درهمین بی اعتنائی ونادیده گرفتن اندیشه وتمایلاتِ “فرد” ی ست، که مهشید شریف به استادی و زیبائی کوشیده است تا صحنه های سیاه ودردناکی ازاین معضل ریشه دار و کهن فرهنگیِ ما را درسیمای آفریدۀ خود، “بابک آذرنوش” به نمایش بگذارد.
روزهای بحرانی که دکتر دراتاق سیاه و بی نوری خود را حبس کرده بود، آفتاب وارد راهروسیاه بی نور و پرده های کشیدۀ سیاه اتاق تاریک دکترشد می گوید: «واقعا دلم می خواست بدونم چی زیر سقف این آسمون دل شمارو یه ذره می تونه شاد کنه تا یه رنگی غیرازسیاهی براتون مهم بشه» بازهم از دکترحرکت یا پاسخی دیده و شنیده نمی شود. مأیوس ازدربیرون می رود، و تلاش را ازسر می گیرد.
درهمین تلاش ها به اسم سمیرا نجف زاده برخورد می کند که دردوران دانشجوئی نامه های عاشقانه به بابک آذرنوش نوشته است. دریکی ازکوچه های خواجه نصیرطوسی نشانی اورادرکوچه شباهنگ پیدا کرده وپس ازملاقات دعوت به میهمانی بزرگی می کند. به بهانۀ زاد روزآذرنوش که ۲۹ خرداد است. روزدیداروجمع شدن همدوره های بابک آذرنوش درباغ رودهن با کمک علی وعادل تدارک دیده است. مادرودکتر حامی را هم راضی کرده است. این نیزبگویم که آفتاب با همۀ برازندگی درسعی وجدی بودن گهگاهی مرتکب شیطنت هایی هم می شود که روایتگرِ شادی وآزادگی اوست: «روزی که از دست تعارف های سمیرا نجف زاده خودش را نجات داده و به خیابان گریخت، کوچه های باریک و پرجمعیت را پشت سرگذاشت تا به ماشین رسید. پشت فرمان نشست. نفسی کشید با دنباله های شال بلندش خود را باد زد:
« – بیچاره دکتر چه طوری می تونسته عاشق این خانم بشه!»
آقاعبدالله روزی به آفتاب زنگ می زند که فوری خودش را به خانه برساند. آفتاب رفته و آقاعبدالله او را به انباری می برد و کیسه های زباله را نشان می دهد و می گوید این ها مدارک و کاغذهایی است که درکارتن ها بود و دکترپاره کرده ریخته تو این کیسه ها وازمن خواسته است بیرون بریزم. آفتاب کیسه ها را که کارهای تحقیقی آذرنوش بود از آنجا برده و در دانشگاه به دانشجویانش می سپارد که آن ها را بهم بچسبانند.
آفتاب، «دریک صبح با طراوت بهاری درجمع استادان دانشگاه ازپایان نامه اش دفاع کرد.» نویسنده اینجا هم با مهارتی پُرعاطفه صحنۀ بیماری مادر آفتاب را برای مخاطبین توضیح میدهد. ازکابوس کوتوله های آسیب دیدۀ زخمی [ویروس های سرطانی] با اشارۀ کوچکی می گذرد. اما دلهرۀ یأس آمیز آفتاب را که هرلحظه درانتظار ورود آذرنوش است چشم به در ورودی دارد؛ «لحظه هائی اورا مانند خدائی که برفراز کائنات حضور دارد تجسم می کرد . . . با حدت و شدت از فرمول هایش دفاع می کرد بازفکر دکتر به سراغش می آمد واین باراورا قربانی حادثه ای می دید که چنان غافلگیرش کرده که توان دوباره ایستادن را از او گرفته است».
آفتاب به آذرنوش گفته بود: خجالت می کشد و متآسف است که نتوانسته انگیزۀ زندگی را دراو بیدارکند» دکتر زیرش نوشته بود: «حتی پس ازمرگش دردنیای دیگرهم او را ستایش می کند»
میهمانی رودهن که دکترآذرنوش نیزحضورداشت با حضورهمدوره های دانشگاهی و دیگردوستان برگزارمی شود. دکترخاموش وساکت درمیان دسته گل ها وفریاد رقص و موزیک، فارغ ازهیاهوها درخود فرو رفته بود. نویسنده، با هنرنمائیِ رقتباری وضع روحیِ آذرنوش را با مخاطبین درمیان می گذارد:
«دکتر مثل غارنشینی که تازه ازغار درآمده باشد چشمش را ازتاریکی به روشنائی کم نوری دعوت می کرد بی آنکه سرش را بلند کند یا تمایلی به دیدن کسی نشان دهد، همان جا بی حرکت کنار دیوار اتاق روی صندلی خود نشسته بود. . . . . . . جز مادر دکتر سمیرا نجف زاده ه یکسره گریه می کرد. . . . دهانش مثل ماهی ای که تازه ازآب بیرون افتاده باشد باز و بسته می شد. سمیرا نجف زاده گریه می کرد و بقیه درسکوت بهت زده کسی را نگاه می کردند که روزی برایشان مفهوم داشت . . . »
بخش هشت آخرین فصل این کتاب است.
وشاهکارآفتاب، درپایداری ویکدندگی اش درپشتیبانی ازپروژه ی آذرنوش وباوربه نتایج مثبت آن. دیداروگفتگوهای یکجانبه وپاسخ نشنیدنها و بی اعتنائی های چه بسا تحقیرآمیز؛ اندرزها و شماتت ها ودرتمامی این برخورها، تحمل ومتانت شگفت انگیزآفتاب، پنداری این زن اسطورۀ مقاومت است وصبر! که در زمانۀ ما مهشید شریف آفریده است! درآخرین لحظه ها طنین دوکلمه را می شنود:
«منتظربودم»
آفتاب ازشنیدن این جملۀ کوتاه تکان می خورد. «حال تازه ای پیدا می کند. . . . احساس کرد دارد پرواز می کند. رؤیاها و ایمان او، جلوی نابودیِ پنهان استادی مرشد را گرفته بودند. خنکی نسیم را برچهرۀ خود احساس کرد».
آفتاب، باوکالت قانونی، وداشتن اجازۀ دسترسی به منابع و تنظیم گزارش پایانی موضوع تحقیق را ازدکتر آذرنوش کسب می کند. و راهی استکهلم می شود. درسالنی با حضور دانشمندان پشت تریبون قرار می گیرد :
« خانم ها وآقایان! من آفتاب برهان به نمایندگی ازدانشمندان کشورم اینجا ایستاده ام دکتر بابک آذرنوش» و صدای کف زدن حضارزیر سقف سالن می پیچد.
آفتاب، پس ازخواندن گزارش درمیان کف زدن های ممتد حاضران ازجلسه بیرون آمده به مادر دکترتلفن می کند و اوگوشی را به گوش آذرنوش می گیرد. آفتاب می گوید :
«می دونم صدای منو می شنوین . . . آخرسر خورشید شما طلوع کرد!».
مادر با صدای خفه ای می گوید : یه لحظه جشمشو بازکرد. به خدا یه لحظه چشمشو باز کرد!.
ساعتی بعد دکترخاموش می شود. ازهستی می رهد. آفتاب که خبر را شنیده شتابزده به تهران برمی گردد.
با آرزوی موفقیت خانم مهشید با این اثرسنجیده وکم نظیرش به امید این که کتاب های تازه اش به موقع دردسترس علاقمندان قرار گیرد.

به بهانه ی سالروز خاموشی پرویز فنی زاده / پنداری دود شد رفت هوا … رهیار شریف

ffdf225033201

شاید “نگاه نافذ”، اولین توصیفی باشد که در کنار نام “پرویز فنی زاده” به ذهنها تداعی می شود. نگاهی که چون آن روحی بود که بر نقشهای گونه گونه ی او دمیده می شد و تا عمق جان بیننده رخنه می کرد. نقشهایی که گرچه همگی از یکدیگر متفاوت بودند، اما آن نگاه نافذ و آن انعطاف هنرمندانه را در همه حال با خود به همراه داشتند.
پرویز فنی زاده متولد هفتم بهمن سال ۱۳۱۶ در تهران بود و اولین پیشه ی خود را به عنوان مصحح و حروف چین در روزنامه ی اطلاعات تجربه کرد. همان روزها در کنار کار در روزنامه، در کلاس های هنرهای دراماتیک – در سال ۱۳۳۷ – نیز شر کت می کرد. او همراه تعدادی از دوستانش گروه تئاتر “گل سرخ ” را تشکیل داد، اما پس از پیوستن به گروه تئاتر ” پاسارگاد” از کار در روزنامه دست کشید و به بازیگری حرفه ای تئاتر روی آورد. فنی زاده در سال ۱۳۴۵ به استخدام اداره ی هنرهای دراماتیک در آمد و استعداد خود را در ایفای نقشهای طنز به نمایش گذاشت. در همین سال بود که با “هایده غیوری” ازدواج کرد و تا پایان عمر با او زندگی کرد. حاصل ازدواج آنها دو دختر به نام های “دنیا” و “هستی” ست.

dasdlllr
پرویز فنی زاده در نمایش های بسیاری به نقش آفرینی پرداخت که از جمله ی معروف ترین آنها می توان به “خوشا به حال بردباران”، “فرانسوا”، “مستاجر”، “باغ وحش شیشه ای”، “خسیس”، “ای بی کلاه آی با کلاه”، “پرواربندان”، “وای بر مغلوب”، “یک نوکر و دو ارباب”،‌ “حسن کچل” و “چوب به‌دست‌های ورزیل” اشاره کرد.
در ادامه راه نمایش، استعداد بی بدیل فنی زاده در بازیگری مانع از محدود شدن او به عرصه ی تئاتر شد، تا جایی که بعدها در دو دستاورد مهم تاریخ سینما و تلویزیون ایران، “رگبار” و “دایی جان ناپلئون” نقش هایی پررنگ و ماندگار ایفا کرد.
مش قاسم به یادماندنی تلویزیون، اما زمانی پا به عرصه سینما گذاشت که “بهروز وثوقی” در اوج شکوفایی بود و “عزت الله انتظامی” آینده ی سینمای ایران به حساب می آمد. او در سال ۱۳۴۴ در فیلم ” خشت و آیینه” ی “ابراهیم گلستان” در نقش یک روشنفکر پر مدعا و ساز مخالف زن ظاهر شد و بعد از آن در سال ۱۳۴۸ در فیلم “گاو” “داریوش مهرجویی” نقشی کوتاه را بر عهده گرفت، فیلمی که برای سایر بازیگرانش بستر قدرت نمایی و جاده ی هموار شهرت شد، اما به فنی زاده مجالی برای عیان ساختن استعدادش نداد. او در سال ۱۳۵۱ در فیلم سینمایی “رگبار” که اولین فیلم بلند “بهرام بیضایی” بود در نقش “آقای حکمتی” ظاهر شد. فنی زاده در این فیلم بازیگر رلی شد که در سینمای ایران بدیع و بی سابقه بود. معلمی خجول و گوشه گیر که در عین خجلت دل به عشق زنی سپرده، معلمی فرهیخته که بار رنج و افسوس های دانسته هایش را به دوش می کشد … ؛ فنی زاده این حس عزلت طلبی و سرگشتگی وآن عشق عمیق را به شکلی قوی و هنرمندانه تلفیق کرد، تا آنجا که “آقای حکمتی” در خاطره ی قومی نسل ما نماد انسانهایی شد که به سبب دانش و انسانیتشان از جامعه طرد می شوند. هم آنهایی که انگار از جهانی دیگر به این عرصه ی ظالم و بیرحم آمده اند و در قبال نادانی، زورگویی و تمسخر دیگران، جز کنج عزلت چاره ای نجسته اند. او عاشق می شود، شکست می خورد، کتک می خورد، مبارزه می کند، برمی خیزد، مایوس می شود و در نهایت مغلوب دستهای ننگین پشت پرده می گردد. بازی چشم گیر او به خاطر بازی در این فیلم در پنجمین دوره ی جشنواره سپاس ( ۱۳۵۲) جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد را از آن خود کرد.
پس از آن در سال ۱۳۵۲، فنی زاده بازهم در نقشی فرعی ظاهر شد و آن ” اسماعیل” فیلم ” تنگسیر” بود، “امیر نادری” در این فیلم، نقش شاگرد مشروب فروشی را برعهده ی فنی زاده گذارده بود، نقشی که گرچه حاشیه ای محسوب می گشت، اما فنی زاده با آن نگاه یگانه اش در سکانسی که “زار محمد ” را پیش روی خود می بیند، صحنه ای آفرید که تاثیر آن بر ذهن بیننده محو شدنی نیست، او مشابه همین نگاه را در فیلم “گوزن ها” ( ۱۳۵۴) ی ” مسعود کیمیایی” به نمایش گذارد. هم اویی که با چشمانی مملو از هراس و وحشت از دست ماموران به اتاق “قدرت” پناه می برد و با چشمان هراسان و ازحدقه در آمده اش به خوبی حس تعلیق و ترس را به تماشاگر القا می کند.
او در فیلم “شام آخر”(۱۳۵۵) اثر “شهیار قنبری” در نقش “مرتضی” مرد سرخورده ای ظاهر شد، مردی سست اراده که درپی طلاق همسرش به شیدایی وجنون رسیده است، فنی زاده در این نقش آشفتگی های روحی یک فرد روان پریش را به تصویر کشید، پریشانی هایی که گاه به مازوخیسم و گاه به فتیشیسم نزدیک اند و بیننده را برجای خود میخکوب می کنند. فنی زاده در سال ۱۳۵۷ در فیلم “سرخ پوست ها” ساخته ی ” غلامحسین لطفی” شرکت کرد فیلم که نگاهی به موضوع سیاه لشگرها در سینمای ایران دارد، از جوانان عشق فیلمی روایت می کند که همگی آرزوی ستاره شدن در سر می پرورانند، در این بین فنی زاده، نقش فردی را بازی می کند که عاشق “بیک ایمان وردی” است وبه امید دیدن او از شهرستان به تهران آمده و برای او هیچ چیز جز”بیک ایمان وردی” ارزش فکر کردن ندارد .
فنی زاده هم چنین در دو مجموعه ی تلویزیونی “دایی جان ناپلئون” در نقش ” مش قاسم” (ناصر تقوایی، ۱۳۵۴) و “سلطان صاحبقران” (علی حاتمی،۱۳۵۵) در نقش “ملیجک” استعداد خارق العاده ی خود را عیان ساخت. وی در سلطان صاحب قران با بازی جسورانه و شگفت آورش زاویه ی دیگری از هنرخود را به جلوه در آورد. اما آنچه نام فنی زاده را برای همیشه حتی در ذهن مردم کوچه و بازار زنده نگاه داشته است، فرو رفتن او در کاراکتر “مش قاسم” است. “مش قاسم” یکی از اساسی ترین شخصیت های داستان “دایی جان ناپلئون” است ، او نوکری ست که به تعبیر “هوشنگ گلمکانی” اصیل ترین آدم این باغ وحش انسانی است. او دایی جان ناپلئون را ولی نعمت خود می داند و همیشه و در هر حال حامی اوست. آدمی ست که در عین سادگی، زیرک است، هر از گاهی برای خود شیرینی نزد ارباب با گفتن دروغی با این سرآغاز” ای بابام جان آن موقع که حضرت آقا …” هم وظیفه ی نوکری را انجام می دهد و هم با زیرکی خود را شریک جنگ های ضد استعماری اربابش علیه “انگلیسای بی ناموس” می کند. او در صدد است تا با حقیقی نشان دادن رویاهای دایی جان جایگاه خود را نزد ولی نعمتش حفظ کند و خود را به عنوان تنها شاهد زنده ی جان فشانی های این سردار خیال پرداز جلوه دهد. فنی زاده بی آنکه از مرز اعتدال عبور کند، نقش این کاراکتر را با طنزی دیدنی بازی می کند. او گاه کمدی را تبدیل به ملو درام می سازد و گاه برعکس. او گاه بی شیله پیله و مهربان جلوه می کند و گاه آب زیرکاه و موذی:
“آقا ما این بی ناموسی را گردن بگیریم که اهالی غیاث آباد آب داشته باشند میخواهیم صد سال دیگر هم آب نخورند”
” هی … تو ولایت ما یه یارو بود که یه وقتی عاشق یه دختر شد … دختره رو که شوهر دادن ، او هم همچی دود شد و رفت هوا”
او جملات “خودمان یک همشهری داشتیم” یا “در غیاث اباد…” را بارها بر زبان می آورد اما هر بار به نحوی متفاوت. برای همین است که طنز مش قاسم هرگز رنگ ابتذال به خود نگرفته و هنوز بعد از گذشت بیش از سی سال تکیه کلام های مش قاسم ورد زبان مردم کوچه و بازار است. کلام هایی چون “دروغ چرا تا قبر آآآ…” و یا ” پنداری دود شد رفت هوا…” عباراتی هستند که تنها فنی زاده می توانست آنها را جاودان کند.
فنی زاده هم چنین در فیلمهای “غریبه” (شاپورغریب ۱۳۵۱)، “قربون هرچی خوشگله” (نظام فاطمی ۱۳۵۲) ، ” بوف کور” ( کیومرث درم‌بخش ۱۳۵۴)، “جمعه “( کامران قدکچیان ۱۳۵۶) ، “باغ بلور” ( ناصر محمدی ۱۳۵۷)، “قدغن”( علیرضا داود نژاد ۱۳۵۷) نیز ایفای نقش کرد.
فنی زاده از جمله هنرمندانی بود که همواره با کمبودهای مادی و تنگناهای معیشتی برای گذران زندگیش دست به گریبان بود. شاید هم این نیاز ها و رانده شدن ها هم سبب شد تا او به بازی در آثار کم مایه هم تن دهد. سینمای فرودستی که جایگاه فنی زاده را خواهی نخواهی پایین آورد. خود او گفته بود: “وقتی جایزه بهترین بازیگر را از دست “جوزف لوزی” می گرفتم. داشتم فکر می کردم اگر دوستم لباس به من قرض نمی داد، چگونه باید در این مراسم شرکت می کردم.”
او در مدت ۲۰ سال فعالیت خود در تئاتر در هفتاد نمایشنامه بازی کرد و در نهایت در پنجم اسفند ماه سال ۱۳۵۸ ، در ۴۲ سالگی و زمانی که در فیلم سینمایی اعدامی (محمد باقر خسروی) مشغول بازی بود، سینمای ایران را دریغا گوی خود کرد. پیرامون مرگ فنی زاده شایعات بسیاری در میان مردم رواج دارد. باور رایج علت مرگ او را تزریق افیون می‌داند؛ اما دوستان و نزدیکانش مرگ وی را به زخمی نسبت می دهند که بر سر صحنه ی اعدامی برای او پیش آمده بود، زخمی که منجر به کزاز شد و سرآخر او را از پای در آورد.

قصه ی دختر افغان در رقابت اسکار… مینا استرابادی

امسال در میان نامزدهای کسب جایزه‌ی بهترین فیلم کوتاه، فیلمی ساخته‌ی یک کارگردان ایرانی تبار به چشم می‌خورد. «تلخون حمزوی» خالق فیلم کوتاه «پروانه» یکی از پنج فیلمی ست که در این بخش برای دریافت جایزه وارد گود رقابت شده بود.

parvaneh-oscar

تلخون حمزوی این فیلم کوتاه را به زبان آلمانی تهیه کرده و آن را از طرف کشور محل سکونتش سوئیس، راهی اسکار ۲۰۱۵ کرده است.
تلخون حمزوی در سال ۱۹۷۹ در تهران متولد شده و در ۷ سالگی به سوئیس مهاجرت کرده است. او از دانشگاه هنر زوریخ و در رشته‌ی فیلم‌سازی مدرک فوق لیسانس گرفته و فیلم کوتاه «پروانه» را پیش از این در چند جشنواره خارجی دیگر هم شرکت داده است.
او در سال ۲۰۱۲ با این درام کوتاه تحصیلش را با بهترین نمره به پایان رساند. این فیلم کوتاه پس از آن در جشنواره سولوتوم به نمایش درآمد، اما جشنواره‌های لوکارنو و وینترتور آن را نپذیرفتند.
اما حمزوی این فیلم سی دقیقه‌ای را در جشنواره‌های دیگری نیز به نمایش درآورد و کمی بعد موفق شد نخست جایزه جشنواره فیلم دانشگاه‌های آلمان را در شهر مونیخ از آن خود کند. در سال ۲۰۱۳ موفقیت بعدی او با دریافت جایزه بعدی در برلین رقم خورد و کمی بعد جایزه نقره اسکار دانشجویی را گرفت.
فیلم کوتاه ۲۵ دقیقه‌ای «پروانه» درباره دختری افغان است که به اردوگاه پناهندگان سوئیس وارد شده، اما زمانی که از وضع بد سلامت پدرش آگاه می‌شود تصمیم می‌گیرد تمام پولش را که به شکل غیرقانونی به دست آورده، برای خانواده‌اش ارسال کند؛ او برای این کار مجبور است به شهر زوریخ برود و از آنجا که گذرنامه معتبر ندارد، قادر نیست پول را ارسال کند و در همین زمان با دختری به نام «امیلی» آشنا می‌شود و ماجراهایی برای این دو در ادامه فیلم رخ می‌دهد.
حمزوی فیلم دوره‌ دانشجویی‌اش را به شیوه‌ای شبیه روزنامه‌نگاری تهیه کرده است. او با پناهجویان مصاحبه کرده، کتاب‌های موضوعی مرتبط را خوانده و تلاش کرده خودش را در کسوت آن‌ها تصور کند که تازه وارد سوئیس شده‌اند. به نظر می‌رسد تجربه شخصی او به عنوان مهاجر به سوئیس تنها بخش دیگری از معمای این فیلم باشد.
«آیا» به کارگردانی «اودد بینن» و «میهال برزیس»، «بوگالو و گراهام» به کارگردانی «مایکل لناکس»، «لامپ کره ای» ساخته هو وی و ژولین فره و«تماس تلفنی» ساخته مت کرکبای و جیمز لوکاس، دیگر فیلم‌های کوتاهی هستند که از میان ۱۴۱ فیلم شرکت‌کننده در این بخش، برای حضور در مراسم اسکار ۲۰۱۵ انتخاب شده‌اند.
هشتاد و هفتمین مراسم اسکار، شامگاه ۲۲ فوریه ۲۰۱۵ در سالن دالبی هالیوود برگزار شد.

بازارچه کتاب با بهارک عرفان

صفحه‌ی بازارچه‌ی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشی‌های شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…

تاریخ راک اند رول

تاریخ راک اند رول

تاریخ راک اند رول
نویسنده: آدام ووگ
مترجم: آرش عزیزی
ناشر: ققنوس
قیمت: ۱۱۰۰۰ تومان
شصت و هفتمین جلد از مجموعه «تاریخ جهان» نشر ققنوس، به تاریخ تحولات سبک موسیقی موسوم به « Rock and Rooll » راک اند رول، اختصاص دارد. نویسنده این کتاب آدام ووگ و مترجم آن آرش عزیزی است.
Rock and Rooll یکی از مهم‌ترین سبک‌های موسیقی‌های عامه‌پسند است. این سبک در دهه ۱۹۵۰ در ایالت‌های جنوبی ایالات متحده آمریکا، رایج شد و به سرعت در تمام آمریکا و اروپا و همچنین ایران، به محبوبیت خاصی دست پیدا کرد. آلویس پریسلی، خواننده و بازیگر سینمای آمریکایی، یکی از هنرمندانی است که در رواج این موسیقی نقش مهمی را ایفا کرد. از وی امروزه با عنوان سلطان راک ‌اند رول یاد می‌شود.
کتاب «تاریخ راک اند رول» ۹ فصل دارد که عناوین آنها به ترتیب عبارتند از «رویش از ریشه»، «اولین انفجار راک»، «پاپ وارد می‌شود: صنعت موسیقی راک اند رول را کشف می‌کند»، «هجوم بریتانیا»، «آن موسیقی شیرینِ روح»، «دهه شصت: انفجار راک»، «اوایل دهه ۷۰»، «انرژی جدیدی از زیر زمین» و «دهه‌های هشتاد و نود».
کتاب همچنین شامل یک موخره با عنوان «موسیقی ادامه دارد» است که در آن آینده موسیقی Rock and Rooll پیشبینی شده است. نویسنده همچنین تعدادی از منابع مهمی را که مخاطبان انگلیسی زبان می‌توانند برای مطالعه بیشتر به آنها رجوع کنند، معرفی کرده است. هیچکدام از این منابع تاکنون به فارسی ترجمه نشده‌اند.
از دیگر مجلدات مجموعه «تاریخ جهان» نشر ققنوس که با ترجمه آرش عزیزی منتشر شده‌اند می‌توان به این موارد اشاره کرد: «عصر وایکینگ»، «مسابقه فضایی» و «جنگ کریمه».

فلسفه از تعبیر جهان تا تغییر جهان

فلسفه از تعبیر جهان تا تغییر جهان

فلسفه از تعبیر جهان تا تغییر جهان
نویسنده: موسی اکرمی
ناشر: نگاه معاصر
قیمت: ۳۰۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۸۸
تعبیر جهان؛ تغییر جهان؛ پیوند میان تعبیر جهان و تغییر جهان و بالاخره ویژگی‌های ساختاری و قانونی جهان مطلوب آینده، چهار ستون تفکر فلسفی و کنشگرانه‌ای است که نویسنده کتاب «فلسفه از تعبیر جهان تا تغییر جهان» بنای اثر خود را بر آن استوار کرده و از فراز این بنا در پی پاسخگویی به پرسش‌های بنیادین فلسفی است.
کتاب «فلسفه از تعبیر جهان تا تغییر جهان» دربرگیرنده مجموعه مقالات فلسفی و دیدگاه نویسنده در زمینه مسائل متنوع و چالش‌انگیز فلسفه از گذشته تا دوران معاصر است که در سال جاری به بازار کتاب‌های فلسفی گام نهاده است.
اکرمی، نویسنده کتاب «فلسفه از تعبیر جهان تا تغییر جهان» در مقدمه این کتاب از چهار موضوع به عنوان چهار ستون اندیشه و عمل همه اندیشه‌ورزان کنشگری یاد می‌کند که گذر از جهان احتمالاً نامطلوبی که در آن زیست می‌کنند و دستیابی به جهان کمابیش آرمانی آینده، مهم‌ترین دغدغه زندگی‌شان است. چهار ستونی که عبارت‌اند از تعبیر جهان، تغییر جهان، پیوند میان تعبیر جهان و تغییر جهان و بالاخره ویژگی‌های ساختاری و قانونی جهان مطلوب آینده. وی معتقد است، برای کسانی که فلسفه‌ورزی را مهم‌ترین دلبستگی نظری‌ـ‌عملی زندگی خود می‌دانند، فلسفه در مرکز مربع این چهارستون جای دارد و آنها را به هم پیوند می‌دهد.
در مورد مفهوم «تعبیر جهان» در این کتاب می‌خوانیم: تعبیر جهان را می‌توان به معناهای زیر دانست: یافتن یک معنای ویژه در جهان؛ یا خواندن یک معنای ویژه از جهان؛ یا دادن یک معنای ویژه به جهان؛ یا نگاه ویژه به جهان؛ یا بیان دریافت ویژه‌ای از جهان، از دیدگاه یکی از نگرش‌های مدعی شناخت تعبیری یا از دیدگاه یک نگرش ارزشی یا ارزش‌شناختی.»

ستوان آینیشمور

ستوان آینیشمور

ستوان آینیشمور
نویسنده: مارتین مک‌دونا
مترجم: زهرا جواهری
ناشر: افراز
قیمت: ۷۲۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۷۷
این اثر که سرشار از طنزی تلخ است و در قالب نودمین اثر مجموعه نمایشنامه‌های برتر جهان انتشارات افراز منتشر شده است، نامزد جایزه تونی سال ۲۰۰۶، برنده جایزه آلفرد رادوک سال ۲۰۰۶، برنده جایزه لوسیل لورتل سال ۲۰۰۶ و برنده جایزه اوبی سال ۲۰۰۶ بوده است.
داستان این نمایش هشت کاراکتری در ۱۹۹۳ در مکانی خیالی به‌نام جزیره آینیشمور بخش گالوی می‌گذرد. نمایشنامه «ستوان آینیشمور» یکی از متفاوت‌ترین آثار ترجمه شده از مارتین مک‌دونا در ایران است. در این نمایشنامه یک گربه خانگی متعلق به یکی از کاراکترهای این اثر به نام «پادریک» به دلایل مبهمی می‌میرد. پادریک که تروریست بین‌المللی است، برای کشف علت مرگ گربه‌اش و احیانا پیدا کردن قاتل او برنامه‌هایش برای بمب‌گذاری و کشتار مردم در رستوران‌ها را کنسل می‌کند.
روزنامه گاردین این نمایشنامه مارتین مک‌دونا را اثری سرشار از طنز تلخ سرگرم‌کننده‌ای دانسته که در پس آن زنجیره‌ای از خشونت و بدبختی‌های مردم ایرلند عنوان می‌شود…
مارتین مک‌دونا متولد ۱۹۷۲، نمایشنامه‌نویس، فیلمنامه‌نویس و کارگردان سینما و تئاتر، اهل ایرلند است. «مرد بالشی» از دیگر نمایشنامه‌های ترجمه‌شده این نویسنده به فارسی است.

نوابغ و مشاهیر معلول جهان

نوابغ و مشاهیر معلول جهان

نوابغ و مشاهیر معلول جهان
نویسنده: منصور بُرجیان
ناشر: سروش
قیمت: ۹۵۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۳۰
بعضی از افراد به علت نداشتن درک درست و جهان بینی صحیح و فقر فرهنگی، معلولیت را به عجز و ناتوانی تعبیر کرده و معلولان را کمتر مورد توجه قرار داده‌اند. اما در این کتاب بر این موضوع که در خلق آثار بدیع و بی‌بدیل، این مغز و روان است که خلاق و سازنده است نه اعضای فیزیکی انسان تاکید شده است.
منصور برجیان که خود از ناحیه دو پا فلج است به تدوین کتابی همت گمارده است. او در این کتاب به دنیای مخترعان، دانشمندان و هنرمندان معلول جهان قدم گذاشته و نقص جسمانی آنها را در مقابل روح بزرگ و با عظمت آنان کوچک دانسته است.
عامه مردم کنجکاوند که بدانند نوابغ و مشاهیر معلول چگونه مردمی بوده اند، چگونه و از چه راه می زیسته اند، خلق و خوی و زندگی شخصی ایشان چگونه بوده، خوشبخت بوده اند یا نه، در عشق و ازدواج حال ایشان به چه منوال بوده است با عامه مردم و دانشمندان و ادیبان بزرگ چه ارتباطی داشته اند چه طور به این موفقیت ها دست یافته اند تأثیر این موفقیت ها در زندگی مادّی و معنوی ایشان چگونه بوده است و بالاخره چگونه توانسته اند بر مشکلات معلولیت خود فائق آیند و مسیر تکامل و تعالی را شایسته طی کنند.
برجیان در این کتاب علاوه بر زندگی‌نامه نوابغ و مشاهیر معلول به این دست پرسش ها نیز به طور غیرمستقیم پاسخ داده است و کتاب را خواندنی تر از زندگی‌نامه های صرف کرده است. مولف در این کتاب به زندگی نوابغی چون هلن کلر، ابراهیم خان زند، آلبرت اینشتین، لودویک بتهوون، سارا برنارد، نورعلی برومند، غلامحسین بنان، خورخه لوئیس بورخس، مارسل پروست، لویی بریل، جوزف پولیتزر، ادگار دگا، میگوئل دو سروانتس ساودرا، رودکی، فرانکلین دلانو روزولت، نجفقلی سرشار قراچه داغی، حسین طه، جان فورد، محمد قاضی، فوانسیسکو گویا و هومر و … می‌پردازد.

نگاهی به ره آورد فصلنامه آزاد اندیشان ایران / رضا اغنمی

rahavardddd54r5

ره آورد شماره ۱۰۹ در۲۸۸ برگ را که از ۳۳ سال پیش شروع به فعالیت ومنتشر می شود، این بار در ملاقات با دوستی از فرهیختگان با اجازه از روی میزش برداشتم و درتورق کوتاهی نتوانستم سر جایش برگردانم. قرض گرفتم.
روی جلد این شماره اختصاص دارد به تصویر زیبائی ازهنرمند پُرکار و متواضع خانم ایران درودی به مناسبت گفتگوئی که خانم مینو بدیعی با ایشان داشته اند. بعدا به آن می پردازم. دراین بررسی جهت پرهیزازطول کلام برخی از مطالب را برگزیده ام .
نخست ازسرودۀ پرمغز پشت جلد شروع می کنم که با عنوان “کتاب عمرمن” ازحسن شهباز بنیانگذار ره آرود آمده است :
«کتاب عمر من/ فریاد رنج و درد انسان است: نه آن رنجی که عاشق،/ ازبُت نامهربان دارد./ نه آن دردی که دانا،/ ازفضای آسمان دارد./ کتاب سرگذشتم،/ نعره های نسل ها آزاد فکران است/ خروش سال ها تاریخ استبداد ایران است. / ازآن روزی که دردامان مادر،/ دیده بگشودم،/ نمی دانم چه روزی بود،/ شاید قرن ها پیش از ظهورحضرت زرتشت،/ مرا با خشم هستی سوز شاهان آشنا کردند./ مرا از مهد آزادی جدا کردند./ دهانم را به هرعذری، / به مشت آهنین بستند./ روانم را به هر رنگی،/ به نیرنگ و ریا بستند. . . . . . .»
سرمقالۀ به قلم خانم شعله شمس شهباز که سردبیر ره آوردهستند باعنوان “لکه ی خونین دیگری در سابقه ی حقوق بشرِ جمهوری اسلامی” درباره اعدام “ریحانه جباری” دختر جوانی که درنهایت دلاوری وشجاعت برای حفظ شرف وناموس خود، دستش به خون طبیبی هرزه آلوده شده و پس از هفت سال زندان وشکنجه وپرونده سازی دردستگاه قضای امنیتی اعدام شد «چون ریحانه حتی با تحمل شکنجه های قرون وسطائی، اعتراف نمی کند که به دلخواه آغوش به روی مقتول گشوده وعمل اورا تجاوز جنسی می نامد به “قصاص” محکوم می شود، چشم درمقابل چشم ودست درمقابل دست . . .» وجالب اینکه به روایت ازقول قاضی که حکم قصاص ریحانه را داده «که من باسنجیدن تمام گوشه و کنار ماجرا، حکم قصاص را صادرکردم چون مقتول، هنگام اقامه ی نمازبوده . . .» به قول عموی ریحانه «آخرمرد حسابی اگرشما می خواهی نماز بخوانی چرا دختر ۱۹ساله را به آپارتمان خود می بری؟» حیرت انگیز این که حکومت هردروغ وتقلب را با بزک ودوزک به خورد مردم میدهد انتظار دارد که حتما باید بپذیرند. روح و روان ریحانه جباری شاد باد با شیرپاکی که خورده وپرورش یافته و با دلیری شرافتمندانه درمقابله با یک متجاوز هرزۀ بی آبرو، نام نیکِ خود را جاودانه ساخت.
مقاله سپس اشاره ای دارد به اسیدپاشی های اصفهان. « دراصفهان، دست کم به حدود چهارده دختر و زن جوان حمله می شود و به سرتاپایشان اسید می پاشند. دختری که با تلفن همراه به مادرش خبرمی دهد که درامن وامان است طعمه ی اسیدپاشی موتورسواری ناشناس می شود. زن جوانی که برای خرید جشن تولد پسرش ازخانه بیرون می رود بی هیچ دلیلی دولیتراسید به سراپایش پاشیده میشود . . . درهمین حال فریدون اللهیاری مدیرکل میراث فرهنگی و گردشگری اصفهان می گوید داستان اسید پاشی آن قدر گسترده و جدی نیست، فضا آمیخته به شایعه شده است ».
***
از «بسوزیم، نسازیم » نوشابه امیری نتوانستم بگذرم. زبان رسایش فریاد ملتی درمانده است که زیر بارهجوم مغول وارحکومت، وجدان بیدارجهانیان را تکان می دهد:« درتمام سال های استقرارحکومت اسلامی، نه، حتی پیش از آن، روزها که نیامده به نام رژیم شاه سینما به آتش و برصورت زنان تیغ کشیدند. کابوس کم نداشته ایم. هربارهم به خود گفته ایم بالاتر ازسیاهی رنگی نیست. حکومت اما، نشان داده ازتبار سیاهی که باشی بالاترت، بازهم سیاه تر است، و سیاهی سیاهکاران اندازه ندارد. درهمین بی اندازه بودن است که مردمان از هراس گسترده سیاه بعدی، دل خوش می کنند، به سیاهی موجود و انتخاب شان می شود آن که و آن چه کم تر سیاه است.
چنین است که نه قتل عام جمعی مردمان درجای جای میهن نه بردار کردن گروهی زندانیان در سیاه چال های حکومتی، نه بی سیرت کردن پسران درکهریزک، و فروش دخترکان میهن در بازارهای جنسی خارجی، نه قتل های زنجیره ای وکارد آجین کردن بهترین فرزندان ایران درخانه و خیابان … هنوز طومار ظلم بر نچیده و هرروزهم سیاهی بیشتری را شاهدیم.
حالا هم نوبت رسیده است به سوزاندن با اسید، کابوسی دیگر که دِل نشانه می گیرد و همراه با بوی سوختگی دخترکانی بی گناه ویران می کند بودن را بودن ما را نه بودن آنان که پایه های قدرت، بر سوخته های ما بنا کرده اند، آنانکه درعراق میّتی مومیائی شده، ملتی را به “دوروز عزای عمومی” مهمان می کنند، اماسوزش فرزندان ما، حتی لرزشی برصدایشان نمی نشاند. سوختن ما نه آنان که «کیهان» را “نقدی”، بالا کشیده و بهایش به خون ما پرداخته اند. نه آن مجلس نشینان که به گواه دیگرهمپالگی هایشان درمیان شان هم دزد یافت می شود، هم قاتل وهم جاعل، نه آن زمین خواران خیمه زده برقوۀ به اصطلاح قضائیه ونه آن کهنسالان به خواب رفته خبره . . . سوختن ما، ما که هراس، خانه نشین مان کرده و دردمندانه سراغ «چشم خواهران» می گیریم.
داستان این سوزش راهم بازهمان فیلمنامه نویسانی می نویسند که سال هاست مردمان ساده و بیگناه را ازخانه هایشان بیرون می کشند و بر زنان لباس فحشا و برمردان لباس زنانه می پوشانند. «عامل خارجی» و «جاسوس» و مزدورشان . . . می خوانند تا رد گم کنند که کس نداند زخمی ها درچه تار عنکبوت نکبت باری، گرفتار آمده وتاری تنیده ازنفرت وعقب ماندگی تاریخی و منافع میلیاردی که می رود تا نفس ایران را بگیرد. . . . . . . »
نوشابه، برگی ازکارنامۀ ننگین حکومت را ورق زده وچون ادعانامه ای ازسوی ستمدیدگانِ درمانده زیربیم وهراس گزمه های حکومت، حکومت فاسد را به دادگاهِ وجدان بشریت فراخوانده است .
این دوبیت ازسرودۀ دکترعارف پژمان نیزشنیدن دارد: «مذهب حاکم این شهراسید افشانی است/ جاده جولانگه گرگ است زجلاد مپرس!/ داعش اینجاست، مرو شام و حلب ای غافل/اصفهان نصف جهان است زبغداد مپرس.»
***
مصاحبه خانم بدیعی با خانم ایران درودی هنرمند بزرگ وتوانا درخانه ایشان انجام می گیرد. بین تابلوهایی که با درخشش هنری ازدر و دیوار آویزانند. با گشاده روئی ازدوران بچگی اش می گوید وازخانوادۀ فرهنگی اش. در خانه اشرافی پدرش چشم به دنیا گشوده است. در۱۱شهریور۱۳۱۵ شب هنگام درخانه بزرگ آبااجدادی درمشهد. پدرش تحصیل کردۀ مسکو دررشتۀ معماری. واین ها را درکتاب “درفاصلۀ دو نقطه” آورده است : «مادرم نخستین درس پیانورا به من داد. درخانه ای که به دنیا آمدم آثار نقاشان بزرگ روسی، دیوارها را پوشانده بود و پیانوئی که جزو جهیز مادرم بود درکنار این تابلوها به چشم می خورد»
خانم بدیعی صحبت ازنمایشگاه هایشان را پیش کشیده می گوید ۶۰ نمایشگاه انفرادی در ایران و دیگر کشورها داشته اید. وهنرمند پاسخ می دهد : «افتتاح نمایشگاه هایم اوج لحظات درخشان زندگیم هستند. ولی درمیان این نمایشگاه ها رضایتم ازبرگزاری چهار نمایشگاهم استثنائی بود. ازآن جمله توکیو در گالری دوران ۱۹۷۵ ، موزه هنرهای زیبا مکزیک ۱۹۷۶، موزه هنرهای معاصر تهران ۲۰۰۸ و نمایشگاهم درمورد هنرهای معاصرتهران ۲۰۱۳ به مناسبت رونمائی پانزدهمین چاپ کتاب “در فاصلۀ دو نقطه . . .”! گنجینۀ موزه تعداد۹ اثر متعلق به گنجینۀ موزه وتعدد۱۲ اثربرگزیده ام را به نمایش درآورده بود. این آخرین نمایشگاه که موج جمعیت به دیدن خودم می آمد ازبقیه، برایم تکان دهنده تر بود. در واقع این پاداش پُر ارزشی بود که ملت ایران به من داد». پرسش وپاسخ درباره تابلوی مشهورنفت، بنیاد ایران درودی، فعالیت های کارگردانی فیلم وتابلوهایی که دربارۀ منطقۀ کویر آفریده اند دراین مصاجبه آمده که روایتی از خلاقیت وعشق و اندیشۀ هنرمندانه بانو درودی ست. و درپایان مصاحبه خانم بدیعی می پرسد «خدارا چگونه توصیف می کنید؟» خانم درودی ازنظم جهان هستی و کهکشان ها می گوید و اضافه می کند که «هیچ هنرمندی را نمی شناسم که اثری بیافریند وبه قدرت مافوق ونظم الهی ایمان نیاورد. آرزوی من در این مقطع اززندگی، رسیدن به ایمانی است که با آن درجانم ریزش نوررا ببینم، آیا غیرممکن، ممکن نیست؟ مصاحبه با شعری که زنده یاد احمد شاملو “برای ایران درودی وتلاش رنگینش” سروده به پایان می رسد.
***
«مآمور با سابقۀ پیشین سازمان سیا وفعال سیاسی امروز گفتگوی «ره آورد» با فیلیپ جیرالدی نوشته مسعود عسگری سروستانی» و۵۰ سال کار برای تصحیح شاهنامه : گفتگوبا استاد جال خالقی مطلق و الهه خوشنام» و سپس بخش دوم باعنوان: ایران تفحصی درگذشته، دریچه ای به آینده» مقاله ای جالب و خواندنی ازحسن منصوراستاد اقتصاد درباره تورم. اعلام جرم ازقلم فاضل غیبی. نقش شاه ایران در موفقیت های اوپک طی دهۀ هفتاد نوشته دکتر پرویزمینا. نگاهی راهبردی به زیرساخت پیدایش داعش ازحسن مکارمی. بخش سوم ادب، فرهنگ ، دین وفلسفه: زیر نظر دکتر مسعود عسکری سروستانی و اندیشه های نوبخش ششم روزگازسرگشتگی ازدکتر: ن. واحدی. گفتمان سیاسی دربین ایرانیان هنوز گفتمانی «توده ای» است. از: مسعود عسکری سروستانی . بخش چهارم: (بازتاب احساس) زبان، و سبکِ شعرِ نیما یوشیج از دکتراسماعیل خوئی . با دوغرل ازهمین شاعر. کوچه ای درشهر به یاد «فریدون مشیری» دکتر مهشید مشیری. اقلیت ها از میترا مفیدی داستان زیبا وخواندنی ست. بخش پنجم درگذرگاه تاریخ: روایت اسنادی [از] نقش روسیه وشوروی دربحران جنگ جهانی اول در ایران. از دکترالهام ملک زاده (ایران دانشگاه تهران) استاد یار پژوهشکدۀ تاریخ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی. چکیده:
اینجا مکثی باید کرد و تأملی دراین پژوهش خانم ملک زاده، با ارج نهادن به زحمات ایشان که از پریشانی های دوران قاجارپرده برداشته وفلاکت ملی و نکبت های زمانه را عریان تر کرده اند. پژوهشگر در عنوان «قحطی نواحی شمالی ایران (مازندران وگیلان و قزوین)، با انتقاد از «اغراق گوئی» پطروفسکی سفیر اتحاد شوروی دراکتبر ۱۹۳۱، نگاهی به روابط گذشتۀ ایران و روسیه را مطرح کرده می نویسد : «دراسفند ۱۲۹۳ تقریبا از اواخرژانویه ۱۹۱۵ دولت روسیه به همه سرحدات دستور داد که به هیچوجه نگذارند آذوقه وارزاق ازهرقبیل به ایران حمل شود، ولیکن تجار محلی را تشویق و ترغیب نمائید که هرقدر ممکن است همه روزه مقدار کلی مال التجاره [و] آذوقه از هرقبیل درایران یافت می شود خریده به روسیه حمل کنند. . . . . . . براثرکمبود آرد و وارد نشدن آن از روسیه قیمت برنج با تمام فراوانی آن ۷۵ ریال افزایش یافته . . . به گفتۀ رئیس گمرک اگر مصادر امور می خواستند ازقحط و غلای مازندران جلوگیری کنند لازم بود دولت ایران مقابله به مثل کند و درصورتی که دولت روس اجازه صدور آرد وقند ندهد، حمل برنج را به خارج قدغن نماید.» به دنبال این گرازش آمده است که : «بنا بر گزارشی که ازبارفروش رسیده بود، اهالی شهر ازخوف قحط و غلا خواسته بودند جبرا و قهرا از صادرت برنج جلوگیری نمایند. درواکنش به حرکت مردم “قونسولگری روس، رئیس بلدیه را حبس کرده و حکومت مازندران نیز در برابر این خود سری آشکار کنسولگری نتوانست کاری انجام دهد.»
مطالعۀ این پژوهش که متکی به اسناد وضمانم منتشرشده است، برای علاقه مندان از خواندنی ترین مطالب این شماره ره آورد است.
بخش ششم یادها وخاطره ها. زیر نظر: میترا مفیدی
انگشت شست : ازسیروس آموزگار نویسندۀ خوش قلم وباتجربه. خاطره ای ازدوران تحصیل در دبیرستان فردوسی تبریز و ملاقات جالبش با علی دهقان مدیرکل مقتدر فرهنگ آذربایحان که ازشیرین ترین مطالب خواندنی این شماره است. دومین مقاله از آقای احمد احرار است با عنوان « . . . واو یک معلم بود. «بایاد طاهره های گمشده» ازصدالدین الهی.
بخش هفتم نقد و معرفی کتاب زیرنظر: امیرحسین دیانی: کتاب “دوقرن فراز ونشیب” مطبوعات و سیایت درایران – احمد احمد احرار- ا. ح. دیانی. کتاب مقدس ایرانیان، شاهنامه فردوسی به کوشش سهراب چمن آرا ناشر شرکت کتاب، نقد ومعرفی از اردشیر لطفعلیان . یارای ماندن” شعرهای سبا خویی” روح انگیز شریفیان. و معرفی کتاب: به نام خان کشیش ازعلی وحید رودسری. رک و پوست کنده “احوال ما زنان” آسیه جوادی (ناستین) از دکتر مینو وزیری – گرجی. «مهمان» اثرنصرت مدرس – معرفی ازسعید امامی . کتاب “صبح بیداری” تاریخ دیانت بابی و بهائی در نی ریز – نوشته حسین عهدیه وهیلاری چمن – معرفی مسعود عسکری سروستانی – ادامه کتاب – ۶ خظ از زندان از انتشارات مردمک نوشابه امیری .
بخش هشتم : نامه های خوانندگان. بخش نهم ” بدرود با مشاهیری که رفتند.
بخش دهم دانش وفن آوری زیر نظر: کامبیز زارع: سرطان یا زهر پیچک – دکترمسعود سرشاهی. نقش گازدرآینده صنعت انرژی جهانی و جایگاه آن – سیروس عشایری . سازونوای ایرانی (گفتار دوازدهم) جایگاه آواز و موسیقی – دکترجلال ستاری. پارادوکس رشداقتصادی و منافع آب – احمد آل یاسین .
بخش دوازدهم (دوستی می گفت) زیرنظر: میترا مفیدی : شمع و گل و پروانه و بلبل . وآخرین نوشتار خواندنی « دوکلمه حرف حسابی» با عنوان : نقش منارجنبان و تیمورلنگ در اسید پاشی های اصفهان از “برزو پناهی” روزنامه نگار باسابقه، که ازجذاب ترین نوشته های این شماره است. به نقل جملات پایانی این نوشته را به پایان می رسانم :
«بنده معتقدم وزارت شریفه و نجیبه ی اطلاعات با بهره گیری از دانش و به ویژه کمروئی برادرانی چون محمد جواد لاریجانی و علی یونسی و احمد خاتمی اولا مانند تیمور لنگ و برکاته برای مدتی کوتاه شهر اصفهان را به محاصره درآورند واجازه ندهند هیچ جُنبنده ای حتی منارجنبان از آن خارج شود و دوما، از طریق آزمایش خون و تطبیق” دی . آن” اخلاف تیمور را شناسائی کرده به جرم اسیدپاشی، بلافاصله اعدام کنند والسلام اسیدپاشی تمام.
خدا را چه دیدید،ای بسا ازاین طریق کشف شد که شخص تیمورلنگ شخصا اسیدپاشی در اصفهان را سازماندهی کرده است.
رجاء واثق دارم که دستگاه قضائی ولایت از محاکمه و اعدام، منارجنبان، هم که دراین ماجرا با جلب توریست ها، همکاری آن ها را دراسید پاشی به روی دختران نازنین ما میسرساخته است غافل نخواهد ماند.
پایان.

بررسی کتاب “کاساندرا مقصر است” / رضا اغنمی

 کتاب کاساندرا مقصر است

کتاب کاساندرا مقصر است

مجموعۀ داستان
فهیمه فرسائی
چاپ اول سوئد ۲۰۱۴
چاپ ونشر ازکتاب فروشی ارزان

کاساندرا کیست؟
کاساندرا در اسطوره های یونان، دختربریاموس وهکابه است. زیبا ترین دختر پریاموس بود و بسیاری به امید ازدواج با او درجنگ تروا همراه با بریاموس شدند. آپولون عاشقش شد و به او پیشگویی آموخت. اما چون کاساندرا به عشق او پاسخی نداد، آپولون اورامحکوم کرد که همیشه صحیح پیشگوئی کند و اما کسی او را باور نکند. کاساندرا سقوط تروارا پیشگوئی کرد اما همه اورا دیوانه پنداشتند. پس ارشکست تروا، آباس درمقابل بالادیوم (تصویرآتنه) به او تجاوز کرد. آتنه برای تنبیه، یونانی های بسیاری را درراه بازگشت به وطن نابود کرد. سرانجام کاساندرا را به آگاممنون هدیه کردند. و از او صاحب دو پسرشد، میلائوس، بلوبوس. سرنوشت آگاممنون وکلوتایمنسترا وفرزندان شان را پیشگوئی کرد و به دست کلوتایمنستر کشته شد. از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

fahimeh-farsaee

توضیح بالا ازآن جهت ضروریست، که درسنجۀ آرای گوناگون خوانندگان، ارزش والای کارنویسنده ودقت در تنظیم روائی و هرآنچه درذهن «شهلا» بازیگر اصلی داستان میگذرد، همخوانیِ آن ها با اسطورۀ یونانی، که روایتگرحماسۀ تقریبا سی قرن گذشته است را نشان داده باشد.
دفترشامل سه داستان است. نخستین داستان کاساندرا مقصر است. دومی وسومی دروغ های مقدس و زندگی آب رفته. اضافه برآن ها درباره ی داستان زندگی آب رفته و برگردان بریده ای ازمصاحبه با فهیمۀ فرسائی درباره ی داستان کاساندرا مقصر است اززبان آلمانی؛ که بلندترین داستان این دفتر می باشد.
داستان از زمانی شروع می شود که شهلا خانم درشب “جشن خیابانی” شهرکه هنوز«بساط رقص و آوازوآبجوخوری از وسط خیابان برچیده نشده» پس ازگذراندن شب خوش و خوردن چندآبجو وشراب با «ک»، سوار دوچرخه عازم خانه می شود. اما درمسیر خانه بدون توجه به میله ها و نوار دورنگ راهبندان – که دراروپا در مواردی که کارگران درتعمیرات آبرسانی و گاز وتلفن نیازباشد با بستن موقت راه کارشان را انجام میدهند – تصادف کرده زیر ریزش نم نم باران به زمین میافتد. با کمک رهگذران وخبرکردن و آمدن آمبولانس سر از بیمارستان درمیآورد. پس ازمعاینه های اولیه و عکسبرداری معلوم می شود که: «شکستگی در سه جا. سمت چپ. سرتیزدومی می توانست جدار سطحی ریه بیمار را پاره کند! همین، نه . . . عالیه . . . خوبه مشکلی نیست!» و او را در اتاقی بستری می کنند که درکنارش «پیرزن خُروخُرو خوابیده ست که انگارمرده است ولی تمام مدت در رُل یک ببر زخمی نقش بازی می کند». دوزن اکرائینی درمیان نظافتچی های بیمارستان با نام های نادیا و کاتیا حضور دارند که کاتیا طرح دوستی با شهلا می ریزد. شهلا که تمام ملافه ها را با ادرار خود به کثافت کشیده و ازاین بابت خجالت زده و به شدت ناراحت است ازآن دو می خواهد ملافه ها را طوری نابود کنند که اثری ازآنها برجا نماند وآن دو با گرفتن ۵۰ یورو این کاررا انجام می دهند. نادیا پس از عملیات ملافه زدائی ها ناپدید می شود. وکاتیا رابطۀ خود را با اخذ پول هرازگاهی به شهلا کمک می کند و وعدۀ بیرون بردن یا فرار شهلا ازبیماستان را می دهد، البته در مقابل گرفتن پول، کم کم توقعش زیاد می شود تا به جا دادن و سکونت درخانۀ شهلا خانم که به سرانجام نمی رسد.
شهلا پسری دارد به نام پیروز که طبیب است و در یکی اربیمارستان های برلن کارمی کند ولی مدتی است که روابط آن دو به سردی گرائیده وازهمدیگربیخبرند. علت دوریِ پیروز از آنجاست که شهلا «دماغش را درسفر به ایران عمل کرده دلخوراست. برای همین هم درفرودگاه وانمود کرد که او را نشناخته است. به نظر پیروز مادرش باعمل دماغ وچربی های شکم آبروی اورا به عنوان یک ایرانی جلوی اولریکه [ دوست دختر پیروز] برده بود».
شهلا که درگذشته معلم علوم طبیعی بوده و با گرفتن چند کتاب ازکتابخانۀ دانشگاه با اساطیر یونان آشنائی مختصری پیدا کرده؛ ولی درکل به این بخش ازتاریخ بی علاقه بوده. اما خواننده با مطالعۀ روایت درمییابد که شهلا روی تخت بیمارستان به روایت کاساندرا که از روی سی دی‌ به IPOD او توسط پسرش پیروز منتقل شده، گوش می‌کند. کاساندرا با گفتن جملاتی که در داستان آمده، شهلا را تکان می دهد. با دقت به مفهوم گفتارها گوش می خواباند. شگفت زده از پیشگوئی ها و هماهنگی با سرنوشت مشترک زن، در حماسه های اسطوره ای که روایتگر سرنوشت و وضعیت خود شهلاست. و از این طریق بر شخصیت او تاثیر می‌گذارد. دگرگون می شود. از این رو شهلا در سفری همراه با کاساندرآ به تجربیات تازه‌ تری دست می‌یابد. ازنظر شخصیتی تغییر می‌کند. همو درهرگرفتاری با سخنان پخته وسنجیده و هماهنگ با رخدادها از کاساندرا ودیگرقهرمانان حماسه ای یاد کرده و نقل قول هایشان را به دقت یادآور می شود. روزی که دکترها و چند زن ومرد سفیدپوش برای معاینه و دیدن بیماران وارد اتاق می شوند وقتی به او می رسند شهلا غرقه درتریت ادرار خود و ازخجالت زیر پتو رفته است «دست پاچه کلماتی درهم برهم به آلمانی گفت نه … نه … پتوهم نه … نیست نبود… نمی خواهد.» ازکاساندرا یاد می کند که : «با صدای محزون ومحکم کورینا هارفوخ گفت آشکار بود که تروا سقوط می کند. همه ی ما ازبین رفته بودیم». باز درهمان دیداردکترها از بیماران است که وقتی مطمئن می شود ازاطاق بیرون رفتند و ازاین مخمصه رهیده نفس راحتی می کشد و از قول کاساندرا می گوید : «مرا از آن رو که بی اختیار قهقهه می زدم به حال خود گذاشتند آن گونه که دیوانه ها را به حال خود رها می کنند».
اصولا شهلا، آفریدۀ فرسائی، زن امروزیست با تربیت و تحصیل کرده. نه به سنت های پوسیده پایبند است ونه باورمند رسم و رسوم عامیانه. آزادۀ زنیست با درک وشعورانسانی متمدن با شرم وحیای فوق العاده ستودنی که تک و تنها زندگی می کند. نویسنده دربسترداستان جابجا درمعرفی آفریدۀ خود خُلقیات او را یادآورمی شود زمانی که شهلا دربیمارستان متوجه می شود: «مثل تریت توشاش دارم خیس می خورم . . . وای!» چنین صحنه ای را به نمایش میگذارد:«ناگهان احساس کرد که ران پای راستش می لرزد. از سر وحشت چنان یکه خورد که اشک ریختن را ازیاد برد. با دست پاچگی به زیر و روی ران دست کشید. وقتی به علت لرزش بی وقفه ی پا که خیال کرد در اثر زنگ تلفن دستی اش بوده، پی برد، مدتی باخود کلنجار رفت. تابتواند دست درجیب خیس ازادرار شلوار فروکند خود را لعنت کرد که چرا دستگاه تلفن را بعد ازقطع زنگ آن، درجیب شلوار گذاشته بود. ک، نسبت به صدای چهچهه ی بلبلی که پیروزبرای زنگ تلفن او انتخاب کرده بود، حساسیت داشت. هنوزاولین بوسه را درخلوت رستوران ازهم نگرفته بودند که صدای چهچهه ی بلبل بلند شد وآن دورا ازخُلسه ی لذت لمس لب های هم، پس از سه ماه جدائی تحلیل برنده بیرون کشیده بود. ک، پرسیده بود”نمیشه این بلبل را خفه کنی؟”
آنچه دراین باره باید گفته شود مهارت وآگاهی نویسنده است که دربیشترین حرکت های شهلا، و مهم، درمواقع ویژه و گرفتاری های غیرمنتظره، درخیال او شکل می گیرد، ذهن فعال نویسنده با چیرگی تام حلقۀ اتصال به اسطوره را اززبان بازیگران روایت می کند. پنداری، اسطورۀ حماسه ها ملکۀ ذهن اوست .
گم شدن پروندۀ شهلا دربیمارستان نیز مسائل تازه ای را پیش می کشد و دروغگوئی کاتیا را. و در رهگذر حوادث شهلا از پدر بزرگ ومادربزرگش حاج نصرالله ومعصومه خانم ومسافرت آنها برای زیارت امام رضا به مشهد دردوران جوانی خاطره ای را روایت می کند که شنیدن دارد. مادربزرگ پس ازاین که حاج نصرالله را قانع می کند که شهلا را باخود به سفر ببرند« یک چادرسفید پرازگل های ریزصورتی برای او دوخت وسفارش کرد که درحرم حضرت رضا خوب رویش را بگیرد و مواظب باشد که چادر ازسرش لیزنخورد. اگرموهات پیداشه به جای این که ثواب کنی، می ری به جهنم»
حاجی نصرالله همراه عیال وشهلا با قطارعازم مشهد می شوند. بین راه دربازدید مأموران قطار، ازآنجا که حاجی برای شهلا بلیط نگرفته اورا زیر صندلی پنهان می کند. داستان پنهان کردن شهلا زیر صندلی وبرخوردش با زباله وکثافت ولاشه موش چندش آور، صحنه پردردیست از خست وتقلب متظاهرین به دین و ایمان که درفرهنگ جاری ریشه دوانده است. شهلا وقتی می بیند که «دم موش مرده درگوشش فرو رفته و با صدایی خفه معصومه خانم را صدا کرد: خانم بزرگ، خانم بزرگ» ومأموربا شنیدن صدا و مشاهدۀ شهلا ازحاجی می پرسد پس صبیه خانم کی باشه؟ حاجی قسم وآیه « به سر جدم این ارقه تو قطار گم شده بود وما داشتیم دنبالش می گشتیم که شما وارد شدید» وحاجی در مقابل اصرارمأموران برای خرید بلیط پس ازچانه زدن های زیاد می گوید «چه بلیتی؟ یه بار خریدم. بسه این ارقه که آدم نیست، پول دوتا بلیت حرومش شه» وحمایت جانانۀ معصوم خانم ازشهلا درآن گیرودار خفتبار: “کسی با این بچه کار داشته باشه با من طرفه” باز هم کاساندرا درذهن شهلا جان می گیرد. همراه با کریستا وولف وکورینا هارفوخ همصدا باهم: «حالا تاریکی به سویم می آید. دیگر نمی خواهم چیزی را ثابت کنم. وای برما که زندگی را درک نمی کنیم».
شهلا وفتی ازکاتیا می شنود که «بهت دروغ گفتم ازاول پرونده کسی که باید عمل می شد را پیدا کرده بودم» کاساندرا درگوشش زمزمه می کند :«زنده بودن ازنظر من به چه معناست؟ نهراسیدن ازدشوارترین ها برای تغییر تصویری که ازخود داری»
وشهلا تصمیم می گیرد به فرزندش پیروزبگوید «به خاطر اینکه بگم زنده ام تغییر تصویر دادم شاید دلخوریش برطرف شد»
داستان به پایان میرسد.
کاساندرا مقصر است، ازماندنی ترین داستان های تبعیدیان است که خانم فرسائی به بارادبیات تبعید افزوده است. نثرپخته و روانی زبان خواننده را تا پایان روایت ها می کشاند ومجال نمی دهد کتاب را ازخود دور کند.
این نیزبگویم دریغ ازاینکه برگردان مصاحبه را به صورت “بریده ای” آورده اند و ازنقل کل مصاحبه خودداری کرده اند. با این حال همان بریده ای، درمعرفی داستان بهترین بررسی و دریچه ایست به نگاهِ نقادانه؛ که شخص نویسنده با سعۀ صدر گشوده است.
اما کلام آخردربارۀ نویسنده همانگونه که درپشت جلد آمده است: خانم فرسائی فارغ التحصیل رشتۀ حقوق قضائی از دانشگاه ملی است. با سابقۀ فعالیت های فرهنگی و داستان نویسی درمطبوعات که مدتی نیز دستگیر ومحکومیت پیدا کرده اند و پس ازانقلاب ۵۷ ایران را به قصد آلمان ترک کرده و در همکاری با روزنامه های آلمانی و فارسی ازجمله “رادیو آلمان” موفق شده دورۀ فوق لیسانس رشتۀ حقوق قضائی دانشگاه کلن را نیز به پایان برساند. ازایشان تا به حال پنج رمان و داستان به زبان آلمانی منتشرشده است. برخی ازاین کتاب ها به انگلیسی – فارسی و اسپانیائی ترجمه شده اند. یک نمایشنامه و دوفیلمنامه نیز درکارنامه هنری ایشان ثبت شده است.آخرین نمایشنامه ایشان با عنوان “سبزی مسموم قلب” درسال ۲۰۱۲ به زبان آلمانی به روی صحنه رفت. خانم فرسائی موفق به دریافت چندین جایزه و بورس های ادبی نیز شده اند. ازجمله جایزه ی “داستان تبعید” سوئد، بورس ادبی هاینریش بل و فیلم نامه نویسی ایالت نوردراین وستفالن .

پرسه‌های اعجوبه‌ی سینما / برگزیده‌ای از عکسهای تازه منتشرشده از استنلی کوبریک… بهارک عرفان

asd220koobrik

استنلی کوبریک، در برهه‌ی زمانی مابین سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۰ به عنوان یک عکاس تمام وقت در مجله‌ی آمریکایی «لوک» کار می‌کرد. او در این زمان هنوز کوبریک افسانه‌ای و بنام سینما نشده بود، بلکه تنها پسر نوجوانی بود از خیابان برانکس نیویورک با استعدادی خارق‌العاده در عکاسی.

es1کوبریک اغلب اوقات با یک دوربین عکاسی‌ در زادگاهش پرسه می‌زد و زندگی روزمره‌ی شخصیتهای گوناگون پیرامونش را سوژه‌ی عکسهایش می‌کرد. عکسهایی از کلوبهای شبانه، خیابانها، مردمان رهگذر، زنان در حال خرید، اعتصابهای کارگری، رویدادهای ورزشی و هنری و … همین تجارب بودند که نگرش فلسفی کوبریک نسبت به زندگی را به سویی دیگر سوق دادند و سالها بعد سبب ساز رقم خوردن مسلک یگانه‌اش در فیلمسازی شدند.
به تازگی موزه‌ی شهر نیویورک، از میان ۱۵۰۰۰ عکسی که کوبریک در فاصله‌ی هفده تا بیست و دوسالگی تهیه کرده، تعدادی را برگزیده و به نمایش گذاشته است، عکسهایی که شمار زیادی از آنها برای نخستین بار منتشر می‌شوند.

es2

es3

es16

es4

es5

es6

es7

es8

es9

es10

es11