خانه » هنر و ادبیات (برگ 58)

هنر و ادبیات

آخرین بازمانده ی نقالی کهن / به بهانه ی یک ساله شدن کوچ اش … مینا استرابادی

یک سال از خاموشی مرشد “ولی الله ترابی” یکی از آخرین بازماندگان نقالی ایران می گذرد.

xd4f5g6sd

این طومار نویس و نقال بنام، که طی پنج دهه ی اخیر در پویا نگاه داشتن این هنر اصیل تلاشهای فراوانی کرده بود، در حالی مغلوب بیماری سرطان شد، که قلبش از بی توجهی مدیران هنری نسبت به نقال و نقالی دردمند بود. “مرشد ترابی”، پس از “سعدی افشار” و “محمود استادمحمد” سومین هنرمندی ست که در طی ماه های اخیر غریبانه می کوچد، هنرمندانی که همگی در زمینه ی نمایشهای آیینی – سنتی فعالیت می کردند و این هنر را با جانشان آمیخته بودند و سرآخر هم به علت کمبود دارو، بی توجهی و فقر رخت از دنیا برکشیدند.

مرشد ترابی در سال ۱۳۱۵ و در خانواده ای تعزیه خوان متولد شد و از همان کودکی با نمایشهای سنتی و آیینی خو گرفت. او در سالهای بعد و پس از تلمذ در محضر استادان هنر نقالی مکتب تهران، خود بدل به یکی از زبده ترین استادان این رشته شد، به نحوی که سبک مخصوص به خود را در این زمینه بنا نهاد.

این نقال پرآوازه، هنری را نمایندگی می کرد که این روزها چراغش رو به خاموشی ست، هنری که روزگاری آتش کاروانسراها و قهوه خانه ها را شعله ورمی کرد و با نقالی داستانهای ملی، حماسی و اسطوره ای سرزمین مادری، جمعی سراپاگوش را، گرد هم می آورد.

حافظه ی قوی، فصاحت کلام، سخنوری و اشراف تمام و کمال بر شاهنامه از جمله خصایصی بود که “مرشد ترابی” در نقالی هایش از آنها سود می جست. قدرت بیان و انعطاف حرکات بدنی او به گونه ای بود که بیننده را برجای خود میخکوب می کرد، حرکاتی چابک، اغراق آمیز، غلو شده و صحنه پر کن. درست مثل زمانی که با دور زدن وارد صحنه می شد، “منتشا” را زیربغلش می گذاشت، دستانش را بر هم می کوبید و می گفت : ” یکی داستان است پر آب چشم / دل نازک از رستم آید به خشم” و بعد با بهره گیری از شگردهای سخن چون طومار خوانی، حال گردانی، رجز خوانی، حاشیه گویی و … صدای گرم و گیرا و زنگ دارش را از دل حنجره ی توانمندش اوج و فرود می داد و سرانجام زخم خوردن پهلوی سهراب را به تصویر می کشید.

فن بداهه گویی در کنار تسلط بر متن نقل های تاریخی و ادبی هم از جمله ی دیگر توانایی های ترابی بود، آنجا که او بی هیچ پرده پوشی با مخاطبش سخن می گفت و حتی از او برای ادامه ی نمایشش یاری می گرفت.

این استاد هنر نقالی ، علاوه بر تهیه و تنظیم چندین طومار نقالی – که اساس کار نقال است – روایت‌های گوناگون شاهنامه را نیز در چندین جلد گردآوری نموده که یک جلد آن با عنوان مشکین‌نامه توسط انتشارات “نمایش” به چاپ رسیده است.

او سرانجام در انزوا و تنهایی، در بیمارستان “مدائن” تهران و در سن هفتاد و هشت سالگی زندگی را بدرود گفت.

ترانه ای از فابریتزیو دی اندره با ترجمه ی فارسی / یه قهرمان مرده به چه کاری می آد… محمد سفریان

5a4sd5as4da54sd333حال و احوال دنیا؛ خراب بود، خراب تر هم شده. رسم بی عدالتی که عمری برقرار بود، حالا انگار همه گیر شده تا آزادی و برابری خیالی دورتر و دورتر شود.
ما هم در مجله ی موسیقی ” چمتا ” ؛ همین احوال نامروت را در کنار هدف غایی موسیقی در ترویج مهر و دوستی گذاشته ایم و به ویژه برنامه ای رسیده ایم در نکوهش جنگ و در ستایش صلح.
در این ویژه نامه؛ مروری گذرا داشته ایم بر ترانه های ضد جنگ و در این راه به ذات پلید جنگ از زوایای متفاوتی نگاه کرده ایم. ” باله ی قهرمان ” یکی از ترانه های برگزیده ی ما در این ویژه نامه است؛ ترانه ای که با صدای جاودان و همیشه برقرار ” فابریتزیو دی اندره ” جان گرفته و از دیر باز در جدول بهترین ترانه های ضد جنگ ایستاده…
ویدوئوی این ترانه؛ متن اصلی و ترجمه ی فارسی؛ همه مهیا اند و آماده… اگر دل تان از خون و جنگ و خمپاره به تنگ آمده؛ شنیدن این موسیقی شاید برای یک لحظه فراموشی مفید فایده باشد؛ تا که باز هم به اثرات جنگ بیاندیشیم و سعی کنیم تا به هر حیلت ممکن؛ از هر گونه ای از جنگ دوری کنیم…
دیگر اینکه این ویژه نامه؛ شنبه ی این هفته به روی آنتن شبکه ی تلویزیونی ایران فردا خواهد رفت؛ وقت اگر یارتان بود؛ دیدن چمتای این هفته را در برنامه تان بگنجانید که حرف چمتا یک سره صلح است و آرزویش آشتی و دوستی دائم میان تمامی ابنا بشر…

BALLATA DELL’EROE
باله ی قهرمان

Era partito per fare la Guerra
راهی جنگ شد
per dare il suo aiuto alla sua terra
تا که به سرزمینش کمک کنه
gli avevano dato le mostrine e le stele
بهش کلی نشون لیاقت دادن و کلی ستاره
e il consiglio di vendere cara la pelle.
و بهش اندرز دادن که تا آخرین قطره ی خونش بجنگه
E quando gli dissero di andare Avanti
و وقتی که بهش گفتن پیش برو
troppo lontano si spinse a cercare la verità
اون خیلی جلو رفت تا که پی حقیقت بگرده
ora che è morto la patria si Gloria
حالا که مرده؛ وطن از یاد یک
d’un altro eroe alla memoria.
شهید دیگه مغرور شده
Ma lei che lo amava aspettava il ritorno
اما جفت ش که عاشقش بود؛ منتظر برگشتن یک سرباز زنده بود
d’un soldato vivo, d’un eroe morto che ne farà
یه قهرمان مرده به چه کارش می آد
se accanto nel letto le è rimasta la Gloria
اگه کنار تختش ( تنها) شوکت
d’una medaglia alla memoria.
یه مدال افتخار اون باقی مونده باشه؟

ای مرگ، دوری کن از من… یادی از محمود درویش/ سراینده ی رنج وطن محمد سفریان

5a75wqe7eqwe

اشاره:

به بهانه ی نزدیک شدن به سالروز مرگ ” محمود درویش ” به دفتر اشعار و رسم زندگی او نگاهی دوباره انداخته ایم. در انتهای این مطلب هم ویدئویی از اشعار شاعر با صدای خود او؛ از پی آورده شده که به همت ” لیلا سامانی ” و تحریریه ی مجله ی فرهنگی چهارسو؛ تهیه و تدارک دیده شده است. مطالب این صفحه را در ادامه از پی بگیرید که آرام خانه اگر نیست؛ باز عشق هست و کلمه هم…

شعر درویش، برای هر اهل شعری خاطره انگیز است و پرشور. او با عاشقانه هایش برای دو نسل، شور و شوق ‏دلبرانه ساخت و کلمات جادویی اش را برای همه ی تاریخ بشریت به یادگار گذاشت. او با کلام میهن پرستانه اش، بارها و بارها، آزادی را ستود و از تقدس تلاش و همتی گفت که بشر در راه ‏رسیدن به آن، صرف می کند.‏

وی در همان دوران کودکی طعم “جنگ” را چشید و زشتی آن را با روح و روانش لمس کرد. خیلی زود، رانده شدن ‏از وطن و پس آمدهای ناشی از این تبعید و بی خانمانی را تجربه کرد و باز هم خیلی زود با ریزه کاریهای زیستن در ‏دنیایی آشنا شد که نمی دانست در مقابل مفاهیم تازه چه واکنشی از خود نشان دهد. دنیایی سیاست زده که همگان را به ‏ناچار در پی خود می کشانید. درویش، در نخستین دوره اشعارش، از همین مضامین استفاده کرد تا خاک زادگاهش را ‏با کیمیای کلمه و جادوی شعر به زمردی پربها بدل کند و برای دیگرانش به یادگار بگذارد.‏

شعر ماندگار درویش، به غالب زبانهای زنده دنیا از جمله فرانسه، انگلیسی و ایتالیایی و … ترجمه شد، در ایران هم ‏مترجمان زیادی از جمله دکتر علی رضا نوری زاده و دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، قسمتی از اشعار وی را به زبان ‏فارسی برگردانده اند.‏

mahmoud-darwish-by-gram[194390]این درست که طرز تلقی شعرا از جهان و وقایع آن، با جو سیاسی و اجتماعی و محیط زندگی شان ارتباط بی واسطه ‏دارد، اما بی گمان آنچه در این میانه شاعری را از خیل شعرای اجتماعی و سیاسی ممتاز می کند، همانا میزان ‏هنرمندی شاعر است و قدرت تخیل او در پدید آوردن متافورهای بدیع و ایجاد موسیقی در کلام. به همین دلیل است که ‏شعر محمود درویش مانا می شود، سر از ترانه در می آورد و هر روز و هر لحظه، زیر لب نجوا می شود.‏

در شعر درویش، این عشق است که به همه چیز هویت می دهد، مضامین وطن پرستی در شعر او، با نگاهی عاشقانه و ‏تازه سروده می شوند، تا جایی که دیگر وطن به صرف وطن بودنش نیست که دوست داشته می شود که به خاطر ‏معشوق بودنش است که عزیز است و بلند منزلت.‏

درویش، در شعر “عاشقی از فلسطین” که نخستین بار در سال ۱۹۶۴ و در مجموعه ” با شاخه های زیتون” به چاپ ‏رسید، دقیق ترین معانی وطن دوستانه را از زبان عاشقی بیان می کند که از معشوق به دور افتاده است:‏

‏” چشمانت خاری به دل است‏
خراشنده است و با این وجود عبادتش می کنم‏
حمایتش می کنم در مقابل باد ‏
خراشی می دهمش شباهنگام که دردمندم‏
روشنی می بخشد ستارگان را ‏
خراش چشم تو
امروز مرا به فردا مبدل می کند….”‏

درویش در تمام مدت زندگی اش، تنها دوره کوتاهی در وطن (فلسطین) زندگی کرده است، پس می توان نتیجه گرفت، ‏آنچه او از وطن می سراید، بیشتر زاده خیال است تا آمده از واقعیت و غم تکرار نشدن دوباره یک تجربه. ‏ این وطن پرستی آمیخته با “خیال” که در شعر موج می زند، یاد آور بیتی از برزخ است که در آن، دانته می نویسد: ‏‏”پس، باران به تخیل والای من بارید…” شعر با کلماتش می بارد و ترنم باران را در ذهن تداعی می کند.‏ در شعر و ترانه محمود درویش، همچون تمامی ادبیات عرب، زن و شراب و موسیقی، حضور دارند و ضربان اصلی ‏شعر به حساب می آیند. او حتی زمانی که شعر سیاسی می نویسد و به صراحت اندیشه چپ را در شعرش تبلیغ می کند، ‏باز هم حاضر نیست پا را از دایره سنت شعر عرب بیرون بگذارد و از زیبایی های زندگی و زن و عیش و طرب سخن ‏نگوید.‏

‏”زیباترین چشمها از آن اوست
همه خوانندگان
از این آهنگ سیراب می شوند‏
من خطا کارم که قلب تو را تنها برای خود می خواهم‏
ای گل صحرا ها‏
ای حیفا…”

این اشعار تا شعر هست ‏و تا قصیده هست و تا انسان با “کلمه” رابطه برقرار می کند و به شناخت پدیده های عالم می رود، به هیچ تأویل مهجور نمی گردند. براستی در سوگ مردی بزرگ چه می توان نوشت، وقتی که او خود با صریح ترین کلام می گوید:‏

‏”من نمی میرم، تا زمانی که در زمین قصیده هست
تا زمانی که چشمانم نمی خوابند‏
من زنده ام تا زمانی که آن شهر زنده است‏
تا زمانی که آن سه مبارز زنده اند‏
زیستنی این سان
بهترین زندگی است.‏
‏ پس ای مرگ‏
دوری کن از من‏
من نمردنی هستم.”‏

باران برهوت بوف‌کورها / بهروز شیدا

BEHRSH01بهروز شیدا در «باران برهوت بوف‌کورها» آثاری از مجموعه ادبیات معاصر ایران را برای بررسی و پژوهش ادبی برگزیده که در گفت‌و‌گو با «بوف کور» نوشته صادق هدایت‌ قرار داشته باشند. او تلاش کرده رابطه درونی بین این آثار و بوف کور را نشان دهد.

تصاویری که نویسنده در هر فصل از این کتاب آورده، بیانگر مفهوم هفت بن‌مایه بوف کور نوشته صادق هدایت‌ است: «درخت سرو»، «چمدان»، «زن اثیری – لکاته»، «زنبور- مگس طلایی»، «مرد قوزی»، «نیلوفر» و «جوی آب».
«باران برهوت بوف‌کورها» هفدهمین کتابی است که در نقد و پژوهش ادبی از بهروز شیدا منتشر شده است. با او درباره این کتاب گفت‌و‌گویی انجام داده‌ایم:

در کتاب «باران برهوت بوف کورها» شما به دنبال رد پای بوف کور هدایت در شش رمان و یک مجموعه داستان، یعنی هفت اثر بوده‌اید. چه چیزی باعث شد به فکر جمع‌آوری این مجموعه بیفتید؟

در پاسخ این پرسش شما تنها می‌توانم بگویم همیشه یک مجموعه جستار‌ بر مبنای یک طرح جمع نمی‌شود. «باران برهوت بوف‌کورها» چنین «مجموعه» شد: جستارهایی در مورد رمان‌ها و مجموعه داستانی که با بوف کور سخن می‌گفتند، نوشته شدند. به هفت عدد رسیدند. چاره‌ای نبود باید آن‌ها را «مجموعه» می‌کردم.

چرا «بوف کور» هدایت نقطه اتصال این هفت جستار شده است؟

بوف کور نقطه اتصال هفت این جستار شده است، چه این هفت جستار از گفت‌وگوی شش رمان و یک مجموعه داستان با بوف کور سخن می‌گویند. پرسش مهم اما شاید پرسش دیگری است: چرا بوف کور نقطه اتصال شش رمان و مجموعه داستانی شده است که این هفت جستار در مورد آن‌ها سخن می‌گویند؟ پاسخ شاید این است: بوف کور با هر پنج قاره‌ی‌ وجود انسان سخن می‌گوید: قاره‌ی نوع، قاره‌ی عصر، قاره‌ی ملیت، قاره‌ی اسطوره‌، قاره‌ی روان. یعنی با رنج‌های هستی‌شناسانه‌ی انسان، تاریخ انسان ایرانی، فرهنگ انسان ایرانی، کهن‌نمونه‌های برآمده از نا‌خودآگاه جمعی‌ی انسان، ویژه‌گی‌های روان‌شناسانه‌ی انسان سخن می‌گوید. انگار انسان ایرانی در بوف کور بی‌بری‌ همه‌ی درخت‌آرزوهای خویش را می‌خواند.

آیا در هیچ رمان دیگری در ادبیات فارسی، جز این هفت اثر ردپا و نشان بوف کور دیده نمی‌شود؟

البته که در بسیاری از رمان‌ها و داستان‌های کوتاه دیگر فارسی ردپای بوف کور دیده می‌شود. اما چرا هفت «اثر»؟ در بوف کور نقش اعداد برجسته است؛ از آن میان نقش اعداد سه و چهار هنگام که راوی از زمانِ گم شدن زن اثیری سخن می‌گوید: «سه ماه – نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم […]»
به روایت فرهنگ نمادها چهار که عدد زوج است، عدد مؤنث است و سه که عدد فرد است، عدد مذکر. حاصل جمع چهار و سه که هفت است، نماد زنانه‌گی – مردانه‌گی است؛ عدد دوجنسی. انتخاب «هفت اثر» به این ماجراها اشاره داشته است.

چرا در میان این هفت اثر هیچ‌کدام از نویسنده ها زن نیستند؟ به نظر شما میان تأثیرپذیری از هدایت و زنان نویسنده فارسی‌زبان ارتباطی وجود ندارد؟

میان ادبیات داستانی‌ زنان و بوف کور نیز گفت‌وگوها می‌توان یافت؛ هرچند که ویژه‌گی‌های ادبیات داستانی‌ زنان در دوره‌های گوناگون تاریخی بر این گفت‌وگو تأثیری ویژه به‌جای گذاشته است. و تا آن‌جا که به من مربوط می‌شود، امید دارم دیر یا زود مجموعه جستاری را به گفت‌وگوی ادبیات داستانی‌ زنان و بوف کور «اختصاص» دهم.

چرا هر هفت جستار کتاب با شعری از ساموئل بکت آغاز می‌شود؟‌

فورم کتاب «باران برهوت بوف کورها»، درست مانند مجموعه جستار قبلی‌ من، «زنبور مست آن‌جا است»، بر مبنای دو «نیت» بنا شده است: نخست: تداخل ژانرها؛ تداخل انواعی از عکس، شعر، جستار ادبی. دوم: نوعی رابطه‌ی بینامتنی؛ یعنی پاسخ‌های یک‌سانِ سه ژانر به پرسش‌های یک‌سان؛ یعنی هم‌صدایی‌ی ژانرها در فورمی که از گفت‌وگوی آن ژانرها فراز آمده است.
ترجمه‌ی شعری از ساموئل بکت در آغاز هر جستار به همین «نیت‌ها» آمده است؛ شعر ساموئل بکت سخن جستار بعد از خود را در خود فشرده می‌کند. به گمان من «شعرهای» ساموئل بکت با جستارهای باران برهوت بوف کور «هم‌خوان‌اند».

شما در کتاب تان رابطه بینامتنی میان هفت اثر و رمان بوف‌کور را بررسی کرده‌اید. این رابطه بینامتنی چقدر در این آثار اهمیت دارد؟

اهمیت رابطه‌ی میان متنی‌ بوف کور و شش رمان و یک جستاری که در «باران برهوت بوف کورها» خوانده شده‌اند، به یک اندازه نیست. در «آثاری» همه‌ی ستون‌ها است. در «آثاری» یکی از ستون‌ها است. در «آثاری» نیز کمی کم‌تر از یکی از ستون‌ها است.

اهمیت صادق هدایت در دوره کنونی برای ادبیات فارسی و جدا از آن برای خوانندگان آثار او در چیست؟

صادق هدایت متن‌های بسیار دارد؛ پاره‌ای بسیار پراهمیت‌‌اند؛ پاره‌ای کم‌اهمیت‌تر؛ پاره‌ای بی‌اهمیت. به گمان من بوف کور پراهمیت‌ترین متن صادق هدایت است؛ بیش از هر چیز به این خاطر که «سخن» خود را در نوعی فورم چنان به تأخیر می‌اندازد که انگار «هرگز» به معنای نهایی نمی‌رسد؛ بیش از هرچیز به این خاطر که با قاره‌های گوناگون وجود «سخن‌ها» می‌گوید.

درجستجوی رد پائی از بوف کور صادق هدایت ۴ تیرماه ۱۳۹۳
متن مصاحبه بهروز شیدا با نیلوفر دهنی

ترانه ای سالواتوره آدامو با ترجمه ی فارسی / وقتی که تو مث یه بالرین می شی… محمد سفریان

czxc6565
عاشقانه هایش ناب اند و صدایش بستر حریری برای آن کلمات ساحره؛ حرف از ” سالواتوره آدامو ” خواننده ی پر آوازه ی بلژیکی – ایتالیایی ست که در دهه های شصت و هفتاد عاشقانه های فراوانی را به بازار موسیقی اروپا عرضه کرد.

ترانه ای از او با ترجمه ی فارسی در ادامه ی این صفحه از پی آورده شده، با ذکر این توضیح که برنامه های چمتا در نخستین شماره از فصل ششم به سراغ این صدای پرخاطره رفته و آثار و احوال و زندگی او را مروری دوباره کرده. وقت اگر یارتان بود، تماشای این برنامه در شنبه ی پیش رو را در برنامه ی روزانه تا ن بگنجانید؛ که ترانه های او همه از جنس عشق های ناب و افسانه ای اند و پر از جادوی دلنشین قصص قدیم.

دیگر اینکه این ترانه و دیگر ترانه های او در برنامه ی فوق هم با ذوق و همت ” لیلا سامانی ” به فارسی آورده شده اند.

من عاشق وقتی ام که …

J’aime, quand le vent nous taquine

ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﺩ ﻧﻴﺸﻤﻮﻥ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ

Quand il joue dans tes cheveux

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮔﻴﺮﻩ

Quand tu te fais ballerina

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺑﺎﻟﺮﯾﻦ ﻣﻴﺸﯽ

Pour le suivre à pas gracieux

ﻭ ﻗﺪﻣﻬﺎﯼ ﺑﺎﺷﮑﻮﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯼ

J’aime quand tu reviens ravie

ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﺤﻈﻮﻅ ﻭ ﭘﺮﺷﻮﺭ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯼ

Pour te jeter à mon cou

ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﺁﻭﯾﺰﻭﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ

Quand tu te fais petite fille

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻣﻴﺸﯽ

Pour t’asseoir sur mes genoux

ﻭ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻣﻴﺸﻴﻨﯽ

J’aime le calme crepuscule

ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﮔﺮﮒ ﻣﻴﺶ ﺁﺭﻭﻡ ﺍﻡ

Quand il s’installe à pas de loup

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺗﻮﯼ ﺧﻔﺎ ﺁﺭﻭﻡ ﻣﯽ ﮔﻴﺮﻩ

Mais j’aime à espérer crédule

ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻴﺪ ﮔﻮﻝ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﺍﻡ

Qu’il s’embraserait pour nous

J’aime ta main qui me rassure

ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻬﺎﺕ ﺗﻮﯼ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﻬﻢ ﻗﻮﺕ ﻗﻠﺐ ﺑﺪﻩ

Quand je me perds dans le noir

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﮔﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

Et ta voix est le murmure

De la source de l’espoir

ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺍﯾﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﯼ ﺍﻣﻴﺪ

J’aime quand tes yeux couleurs de brume

ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺧﻤﺎﺭ ﺗﻮ

Me font un manteau de douceur

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﭘﺘﻮﯼ ﮔﺮﻡ ﻭ ﻧﺮﻡ ﻣﻴﺸﻪ

Et comme sur un coussin de plume

Mon front se pose sur ton Coeur

ﻭ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺑﺎﻟﺶ ﭘﺮ ﭘﻴﺸﻮﻧﻴﻢ ﺭﻭﯼ ﻗﻠﺐ ﺗﻮ ﺟﺎ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ

به بهانه ی سالروز کوچ همیشگی شاعر آزادی / موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست… محسن عمادی

da65d6aاشاره:
در این روزها و سالهای زخمی استبداد که بر مام وطن بسیار دشوار عبور کرده اند؛ بسیاری از اهل فرهنگ و فرزندان نیک آن آب و خاک؛ یا به خانه در غربت رفته اند و یا دور از آرام آن خاک، روزگار غربت را تجربه می کنند؛ همین است که خواهی نخواهی معنا و مفهوم ” وطن ” بیش تر از پیش در اذهان جلوه گر شده و این پرسش بیش تر از قبل محل فکر و اندیشه شده.
” خلیج فارس ” به بهانه ی فرارسیدن دوم مرداد ماه؛ ویدئویی، ساخته ی ” محسن عمادی ” را باز نشر کرده؛ ویدئویی که به قرار سازنده اش در پی یافتن پرسشی ست برای همان سوال همیشگی شاملو؛ برای هم آنچه شاعر برای آزادی و رهایی اش؛ سالها با سلاح کلمه اش جنگید و لحظه ای پا پس نکشید. مرور توضیحات آقای عمادی هم خالی از لطف نیست و در راه رمز گشایی این گزارش بسیار مفید فایده است… پس ببینیم و بخوانیم و یاد شاعر آزادی مان را زنده کنیم…

یک – پس از غیاب احمد شاملو بود. احساس می‌کردم که هرگز حضور کسی را در نخواهم یافت که به من آن مایه توان دهد که حضور او می‌داد. سال‌ها گذشت، تا اینکه در یک کنگره‌ی شعر در اسپانیا با آنتونیو گاموندا آشنا شدم و انگار که آن غایب را بازیافته باشم با او از مفهوم شعر، کلمه و واقعیت سخن گفتم. به خاطر او بود که زبان اسپانیایی آموختم و بعد، نتیجه‌ی گفتگوهای او و کلارا خانس و من، در کتابی به اسم «از واقعیت و شعر» در مکزیک چاپ شد و شگفت آن‌که چند سال بعد خود به مکزیک آمدم. نخستین مکالمه‌ام را با گاموندا، با عباراتی از ریلکه آغاز کرده بودم و با ضرورت شعر نزد شاملو ادامه داده بودم. آن گفتگوها علاوه بر کتاب، بعدها فیلمی شد به نام «آنتونیوی عزیز». حضور احمد شاملو در هردوی آن‌ها، حضوری روشن و قطعی‌ست.

۲. کسی که سینما را چنان می‌پندارد که ژان لوک گدار، هرگز به این ویدئو نام سینما نخواهد داد. زیستن و تجربه‌ی فیلمسازانی چون کامران شیردل و ابوالفضل جلیلی، مرا شرمگین می‌کند از اینکه بضاعت و فرصتی بیش از این ندارم. این ویدئو تمامن با دوربین عکاسی شخصی‌ام فیلمبرداری شده‌است. بخشی که از ایران برایم ارسال شد، کیفیت کافی را هم نداشت. نه گروه فیلمبرداری و صدا در کار بوده‌است و نه ادیتوری بیش از خودم. همه‌ی کارهایش را درحدود یک هفته از ویرایش صدا و تصویر و زیرنویس خودم کرده‌ام، روی یک کامپیوتر شخصی. کیفیت ویدئویی که در اینترنت می‌بینید قریب ده درصد کیفیت اصلی این ویدئو است. زیرنویس‌ها هم باید اصلاح شوند تا دقت کافی را پیدا کنند و بنابراین، امیدوارم اهل سینما و ادب بر من ببخشند. گزارشی‌‌ست و حرف دلی‌ست، نه بیش و نه کم!

۳. در سفرهای بسیار، با همین ابزارهای اندک خانگی، سعی کرده‌ام با دوستان و شاعرانی که همراه لحظات شخصی‌ام بوده‌اند، روایاتی ثبت و ضبط کنم که شاید به کار تجسد خاطره بیایند. هیچکدام از این لحظات، رسمی نیستند و شاعرانی که روبروی دوربین قرار گرفته‌اند، خود را در خانه‌ی خود حس می‌کرده‌اند‌‌‌. ولی قطعن به من این اجازه را داده‌اند که این تصاویر را چنان که می‌خواهم استفاده کنم. فی‌المثل انسان نازنینی چون خوان خلمن در شرایطی روبروی دوربین من قرار گرفت که بسیار بیمار بود و دستش شکسته بود.

۴. ویدئوهایی که در محور شاملو ضبط کرده‌ام به چهره‌های این فیلم محدود نمی‌شود. بزرگان و عزیزانی چون آنتونیو گاموندا، خوزه امیلیو پاچه‌کو، السا کروس، فیلیپ اوله، مانوئل مارتینز فورخا، آنخل گیندا، انریکه سروین، فرانسواز روی، ناتالی هندل، شعله ولپی و غیره در این ویدئو نیستند. اگر زمانه همراهی کند در آینده با محور سه پرسش تبعید، ترجمه و واقعیت به پدیده‌ی شعر شاملو در سخن دیگران نزدیک خواهم شد. اینبار نه جسم‌ام اجازه می‌داد و نه روحیه‌ام و نه رخصتی که در اختیارم بود.

۵. پرسش اساسی این گزارش، همان پرسش شعر «ترانه‌ی آبی» شاملوست. از خود می‌پرسد که موطن ما کجاست؟ می‌پرسد که در فقدانِ آن‌چه که دیگر با ما نیست یا وجود ندارد، همان خاکی که دور از دسترس است، همان کودکی از دست شده، چگونه با شعر، مقاومت و خود روبرو می‌شویم. این‌که چطور، صدای شاملو در این شعر، صدای همه‌ی ما می‌شود.

۶. سپاسگزار معلم همیشه‌ام، ع. پاشایی هستم و دستِ تمامی دوستان بامداد ساری را می‌بوسم،‌ شهری که سخت دلتنگ آنم. مسئولیت هرآنچه در این گزارش آمده است با من است و نه با هیچکس دیگر. تدوین امری‌ست که قدرتمداران خود می‌دانند که چه‌ها می‌کند، خواه روایت حقیقت باشد و خواه روایت فریب. هرچه هست، خواننده‌ی شعر شاملو، خواهدش شناخت‌. و الباقی بقایتان، جان دشمن فدایتان!
منبع: سایت رسمی احمد شاملو

یادنامه ای بر پیر ادب فارسی از پاریس تا پاریز؛ از زندگی تا مرگ / مینا استرابادی

4fd8sdمحمد ابراهیم باستانی پاریزی، استاد تاریخ، نویسنده و روزنامه نگار کهنه کار ایرانی، که از جمله ی بازماندگان نسل پیشین ادبیات ایران بود، صبح روز پنجشنبه پنجم فرودرین؛ و در بیمارستان مهر تهران دار فانی را وداع گفت.
خبرگزاری های داخلی، دلیل مرگ این چهره را کهولت سن و بیماری کبدی دانسته اند؛ او در هنگام مرگ در آستانه ی نود سالگی بود.
به گزارش خبرگزاری ” مهر “، مراسم تشییع باستانی پاریزی، پنجشنبه هفتم فروردین‌ماه، از مقابل دانشکده ادبیات دانشگاه تهران برگزار می‌شود. قرار است که او در گورستان بهشت زهرا، در کنار همسرش، حبیبه حائری، دفن شود.
باستانی پاریزی فعالیت های دانشگاهی اش را در سال ۱۳۳۸ و با مدیریت مجله داخلی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران آغاز کرد و تا سال ۱۳۸۷ استاد تمام‌وقت دانشکده ادبیات بود.
او در سال ۱۳۲۱ در مجله ” بیداری کرمان ” مقاله‌ای انتشار داد با عنوان «تقصیر با مردان است و نه زنان». انتشار این مقاله سرآغازی بود بر فعالیت گسترده او به عنوان یک روزنامه‌نگار و مقالات و پاورقی‌های بسیاری در روزنامه‌های پربازتاب آن زمان، نشریاتی مانند کیهان و اطلاعات و خواندنی‌ها انتشار داد.
باستانی پاریزی علاوه بر دانشگاه و مطبوعات؛ چهره ای نام آشنا در عالم داستان نویسی و تاریخ نگاری هم به حساب می آمد. او نخستین کتابش را سال ۱۳۲۴ منتشر کرد. این اثر که شرح و تفسیری است بر نامه‌های شیخ محمد حسن زیدآبادی با عنوان «پیغمبر دزدان» منتشر شد و تاکنون بارها تجدید چاپ شده است. از باستانی پاریزی بیش از ۴۰ کتاب منتشر شده است، از جمله مجموعه هفت جلدی «سبعه ثمانیه» که هر یک بر مبنای عدد هفت استوار است.
بسیاری از اهالی قلم باب مرگ او، مطالبی چند قلمی کرده اند؛ همکارانمان در تحریریه ی بخش فرهنگی خلیج فارس، برخی از این مطالب را گرد هم آودره اند که با هم می خوانیم.

علیرضا طبایی، شاعر و پژوهشگر ادبی:

باستانی پاریزی تنها یک استاد ممتاز تاریخ نبود، بل، ادیبی گران‏سنگ، فرزانه ‏ای والا، نویسنده ‏ای توانا، طنزپردازی برجسته و هنرمند، شاعری خوش ‏قریحه و افزون بر همه اینها، بزرگمردی بود که با حافظه وقاد و اعجاب‏ آفرین، به درستی زمان و مکان کاربرد هر سخن، هر شعر، هر لطیفه، هر خاطره و یادبود را در می ‏یافت و کلام و سخن و متن و پژوهش خود را با چاشنی آنها می ‏آمیخت، و از این معجون دلنشین، ارمغانی بایسته و شایسته می ‏آفرید که مخاطب را تا آخرین سطر و آخرین واژه از افسون خود رها نمی ‏کرد و می ‏شد آن را بارها و بارها خواند و باز هم در همان افسون شناور شد.
باستانی پاریزی به راستی یکی از استوانه ‏های فرهنگ و ادب در روزگار ما بود. آنچه او در طول نزدیک به یک قرن آفرید، از مقاله و پژوهش و شعر و سخنرانی و طنز، گنجینه ‏ای است که دست روزگار را بر آن، امکان تطاول نیست. و در کنار این هنرآفرینی، استاد ممتاز تاریخ و فرهنگ ایران زمین، سالیان سال به پرورش شاگردان و دانشجویان و جوانان مستعدی همت گماشت که راه و سیره او را ادامه خواهند داد و آموخته‏ ها و اندوخته ‏های ارزشمندی را که از او فرا گرفته‏ اند، به نسل‏ های بعدتر خواهند سپرد تا نام و آثار استاد باستانی پاریزی، همواره بر پیشانی تاریخ و فرهنگ روزگار ما در طول زمان درخشان باقی بماند.
باستانی پاریزی، استاد فروتن و فرزانه بزرگواری بود که اندوخته ‏های علمی و ادبی و فرهنگی خود را، سخاوتمندانه و با بزرگ ‏منشی در اختیار دوستداران و جویندگان فضل و علم و دانش قرار می‏ داد. او بزرگ‏مردی بود که به راستی عاشق ایران، فرهنگ و ادب پارسی و هنر و فضیلت‏ هایی بود که میراث و گنجینه قوم ایرانی است. و افزون بر این، او با تمام وجود به زادگاه خود «پاریز» و سرزمین بالندگی خود کرمان عشق می ‏ورزید. عدد هفت برای او، چون واژه ‏ای مقدس، عزیز بود و تعدادی از کتاب ‏ها و آثار خود را با سود جستن از این عدد جادویی، نام‏گذاری کرده است: نای هفت‏ بند، اژدهای هفت ‏سر، خاتون هفت ‏قلعه، آسیای هفت ‏سنگ، کوچه هفت ‏پیچ، زیر این هفت ‏آسمان، سنگ هقت ‏قلم و سرانجام هشت ‏الهفت.
همراه این آثار که همه، مجموعه مقالات و پژوهش‏ های اوست، آثار ارزشمند دیگری در زمینه‏ های کرمان ‏شناسی، مجموعه شعر و زندگی‏نامه بزرگان نگاشته است که همه گواهی بر گستردگی دامنه آگاهی‏ ها و نشانه موشکافی و دقت و حافظه اوست که از آن جمله می‏ توان به: پیغمبر دزدان، فرماندهان کرمان، وادی هفت‏ واد، گنجعلی‏ خان، یادبود (مجموعه اشعار)، کورش کبیر یا ذوالقرنین، تلاش آزادی، یعقوب لیث، شاه منصور، از پاریز تا پاریس، حماسه کویر و … اشاره کرد.

علی دهباشی

باستانی پاریزی تاریخ را به میان مردم برد و آثارش در میان غیردانشگاهیان هم نفوذ بسیاری داشت.
سردبیر و مدیر مسئول مجله «بخارا» با اشاره به اینکه بیشترین آثار باستانی پاریزی در مجله کلک و بخارا چاپ می‌شد، در گفت‌و‌گو با ایسنا، گفت: من این افتخار را داشتم که در طول ۲۵ سال انتشار مجله کلک و بخارا با اظهار لطف باستانی پاریزی همواره مقالات او را در این دو مجله چاپ کنم و آخرین نوشته او هم در شماره نوروزی مجله بخارا چاپ شد.
او ادامه داد: به نظر من باستانی پاریزی یکی از مهمترین مورخین تاریخ ایران است که توانست تاریخ را از حالت خشک و غیر جذاب دربیاورد و به میان مردم ببرد.
این پژوهشگر افزود: باستانی پاریزی با توانایی که در پرداختن به موضوعات تاریخی ایران داشت توانست جامعه غیردانشگاهی را با تاریخ آشنا کند. به شهادت چاپ‌های مکرر کتاب‌هایش، آثار او در میان مردم نفوذ بسیاری داشت و باستانی پاریزی مورخ تاریخ مردم ایران است. او به شخصیت‌هایی می‌پرداخت که هرگز در کتاب‌های تاریخ به آن صورت که باید اهمیت نداشتند و او به آن‌ها این اهمیت را داد و من درگذشت او را به همه دوستدارانش تسلیت می‌گویم.

هوشنگ مرادی کرمانی

با اظهار تأسف از درگذشت باستانی پاریزی و برگزار نشدن مراسمی برای بزرگداشت او، این استاد دانشگاه را شناسنامه کرمان خواند.
او ادامه داد: من همیشه گفته‌ام هیچ نویسنده و هنرمندی وجود ندارد که به اندازه باستانی پاریزی با تاریخ زادگاهش گره خورده باشد. حتی شهریار را نمی‌توان با تبریز گره زد چون دیگرانی هم بوده‌اند که تبریز را شناسانده‌اند، اما باستانی پاریزی شناسنامه فرهنگ و تاریخ کرمان است. نکته بعدی اینکه باستانی پاریزی تاریخ بسیار تلخ، غمبار و سرشار از تنش ایران را شیرین کرد و از دبیرستان و دانشگاه به خانه‌ها برد و مردم تاریخ را خواندند که لذت ببرند به جای اینکه امتحان بدهند.
مرادی کرمانی ادامه داد: باستانی پاریزی نگاهی مردمی به تاریخ داشت و مردم را در تاریخ پررنگ کرد. تاریخ، تاریخ حکمرانان و زورگویان است اما او تاریخ را مردمی کرد و از مردم زمانه حرف زد. من متخصص نیستم اما در ایران کمتر کسی است که به مردم در زیر سایه تاریخ اهمیت بدهد.
این نویسنده با اشاره به اینکه باستانی پاریزی به روستاهای کوچک هویت بخشید، گفت: باستانی پاریزی کتابی دارد به نام «روستازادگان دانشمند» یا «حماسه کویر». او در این کتاب به زنان و مردانی که از روستاهای کوچک و مرحوم برخواستند و کارهای بزرگ علمی کردند، هویت داد. چیزی که در گذشته، آدم‌ها پنهان می‌کردند را به افتخاری برای آن‌ها بدل کرد. بسیاری علی‌آباد، حسین آباد و فیض آباد را از آخر اسم خود حذف می‌کردند اما بعد از کتاب باستانی پاریزی، هر کس پشت اسمش، اسم روستایی بود به آن افتخار می‌کرد.

مجید تفرشی

توجه خاص باستانی‌پاریزی به زندگی افراد کمتر شناخته‌شده یا در تاریخ مورد توجه قرار گرفته‌نشده بسیار ستودنی و مرجعی مهم است. این اهمیت آنجا بیشتر نمایان می‌شود که توجه داشته باشیم که اطلاعات ما از مسوولان محلی و مدیران میانه ایران بسیار کم است و بانک اطلاعاتی جدی و منبع قابل اعتماد یکپارچه‌ای در ایران در این‌باره وجود ندارد. یکی دیگر از نکاتی که از استادم باستانی‌پاریزی آموختم و امیدوارم هرگز از یاد نبرم، مساله بررسی اشتباهات توسط خود پژوهشگر و به تعبیر خاص باستانی «خودمشت و مالی» است. عرصه پژوهش‌های تخصصی و به خصوص تاریخی، گاهی حس ناپسندی را به آدمی القا می‌کند که از انتقاد سالم دیگران آزرده شود و خود نیز به بازنگری و اصلاح اشتباهاتش دست نزند. باستانی از نخستین کسانی در ایران بود که با شهامت با اذعان به این اصل بدیهی که انسان جایز‌الخطا و بلکه واجب‌الخطا است، شجاعانه، بیش از دیگران و پیش از دیگران به اشتباهات و سهویات نوشته‌های خود توجه کرده است.
آخرین نکته‌ای که از استادم محمدابراهیم باستانی‌پاریزی به یادگار دارم این است که برخلاف توهم عوام و حتی برخی از کوته‌اندیشان عرصه تاریخ‌نگاری، اسناد تاریخی، چه منتشر شده و چه منتشر نشده، اوراق یک‌بار مصرفی نیستند که با استفاده یک محقق یا حتی انتشار کامل آن‌ها از اعتبار ساقط شوند و دیگر به درد کس دیگری نخورند. باستانی معتقد است که ده‌ها و صد‌ها نفر می‌توانند روی یک سند تاریخی کار کرده و تحقیقات و نظرات متفاوتی را بر اساس آن سند انجام دهند. چنان که خود باستانی در آثار مختلفش با مهارت و استادی مفاهیم و مطالبی را از منابع و اسناد بیرون کشیده و عرضه کرده که چندین محقق قبل از او که بر روی همین منبع کار کرده بودند به آن توجهی نکرده بودند.

اجرای طرح امنیت اخلاقی در حوزه فرهنگ / قلمرو تازه ی نیروهای نظامی…

در حالی که طبق وعده های حسن روحانی، دولتمردان و اهالی سیاست، می بایست که از دهالت در امور فرهنگی دوری می کردند؛ احمدرضا رادان، جانشین فرمانده نیروی انتظامی ایران، از ورود پلیس امنیت اخلاقی به حوزه فرهنگی خبر داد.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران، ایسنا، رادان گفت: ” پلیس در بحث امنیت اخلاقی با افرادی که تیشه بر ریشه فرهنگ می‌زنند قطعا برخورد هدفمندی خواهد داشت و با مظاهر علنی غیراخلاقی نیز برخورد سازمان یافته خواهیم داشت.”
به گفته وی ” نیروی انتظامی در بخش فرهنگ، تأمین امنیت صاحبان فرهنگ در عرصه‌های مختلف را در دستور کار قرار داده است.”
رادان به طور واضح توضیح نداده که پلیس امنیت اخلاقی در حوزه فرهنگ دست به چه اقداماتی خواهد زد.

به بهانه یک ساله شدن خاموشی محمود استاد محمد/ خر عاشق و شاعر شهر قصه… مینا استرابادی

fdsku8973495jaskldf

یک سال پیش و در شامگاه دوم مرداد، “محمود استادمحمد” از چهره های شاخص و تاثیر گذار هنر تئاتر ایران، در سن شصت و سه سالگی و از پس نبردی دوساله با سرطان کبد در گذشت.
محمود استاد محمد، درآبان سال ۱۳۲۹ در تهران به دنیا آمد. او فعالیت نمایشی خود را در نوجوانی و پس از آشنایی با استادش محمد آستیم و سپس نصرت رحمانی و عباس نعلبندیان و با بازی در نمایش های “بیژن مفید” و عضویت در آتیله تئاتر آغاز کرد و در سال ۱۳۴۷ با بازی در نمایش “شهر قصه” در نقش “خر خراط” به شهرت رسید. خری که جز خراطی عاشقی را هم پیشه کرده بود و عمق ساده دلی، شرافت و یکرنگی قشر کارگر را در این مونولوگ ماندگار نمایش ایران فریاد می زد:
“آره داشتیم چی‌ می‌گفتیم؟
بنویس…
ما رو دیوونه و رسوا کردی
حالیته؟؟
هر چی بود زیر سر چشم تو بود
یه کاره تو راه ما سبز شدی
ما رو داغون کردی
حالیته ؟ ”
استاد محمد پس از آن، در سال ۱۳۴۸ در نمایش “نظارت عالیه” به کارگردانی “ایرج انور” به ایفای نقش پرداخت. وی پس از انحلال آتیله تئاتر، در سال ۱۳۵۰ به بندر عباس سفر کرد و در آنجا گروه نمایشی “پتوروک” را تشکیل داد.
این هنرمند، پس از انقلاب، همانند بسیاری از همقطاران سرخورده اش، به کانادا مهاجرت کرد، مهاجرتی که سیزده سال به طول انجامید .
او درسال ۱۳۷۷ دوباره به ایران باز گشت و فعالیت هنری خود را از سر گرفت. در کارنامه ی هنری او نگارش نمایشنامه‌های بسیاری همچون “آ سید کاظم”،”شب بیست و یکم”‌،”تهرن”،”کافه مک ادم” و… به چشم می خورد.
اهالی تئاتر و نمایشنامه نویسان ایرانی، “آسید کاظم” را “یکی از ماندگارترین آثار ادبیات نمایشی ایران” خوانده و استاد محمد را به عنوان طلایه دار جریانی توصیف کرده اند که با وارد کردن زبان مردم کوچه و بازار به ادبیات نمایشی، زبان تئاتر را به زبان روزمره ی مردم نزدیک کرد.
استادمحمد، اردیبهشت ماه گذشته از روی تخت بیمارستان به نقد وضعیت تئاتر امروز در ایران پرداخته و از قدر ندیدن امثال”سعدی افشار” انتقاد کرده بود. او به “خلق و اجرای آثار بی هویت” در عرصه ی نمایش ایران اشاره کرده و گفته بود: ” جریانی به اسم تئاتر آوانگارد، تئاتر پست مدرن و پرفورمنس شکل گرفته که از بس زبان الکنی دارد خودش هم نمی‌فهمد چه می‌گوید، چه برسد به تماشاچی داخل سالن. آنها که در تئاتر کشور خود به چنین جریانی دست پیدا کرده‌اند دورانی را پشت‌سر گذاشتند که ما در ایران هنوز آن مسیر را طی نکرده‌ایم. بکت به این دلیل به نویسنده‌ای بزرگ تبدیل شد که پشت دست نویسنده‌ای پرقدرت به نام جیمز جویس نشست و واژه به واژه از فردی شنید که کافی بود کلمه‌ای بگوید تا جریانی در جهان به راه بیفتد. پس بکت به حق به اثری که خلق کرد و جایگاهی که رسید دست پیدا کرد، چون عقبه و پشتوانه‌ای به نام جویس داشت.وقتی زبان اجرای آن‌ها الکن است مشکل به خودشان برمی‌گردد نه مخاطب، اگر قرار باشد هر شکلک درآوردن بی‌معنا روی صحنه را تئاتر پست مدرن بنامیم کاری ندارد، من هم این کلاه را بالا می‌اندازم و می‌گیرم و می‌گویم تئاتر پست مدرن اجرا کردم.”
از دیگر کارهای محمود استاد محمد می‌توان به “شب بیست و یکم”، “سیرى محتوم”، “چهل پله تا مرگ”، “عکس خانوادگی” و “سپنج رنج و شکنج” اشاره کرد.
استاد محمد دو سال گذشته به دلیل ابتلا به سرطان کبد، از فعالیت در عرصه ی تئاتر باز ماند و سرانجام در حالی بدرود حیات گفت که از سوی مسولان فرهنگی کشور، هیچ گونه پی گیری ای جهت تامین نیازهای دارویی اش صورت نگرفته بود.
چند صباحی پیش تر از مرگ او؛ “مانا استادمحمد”، دختر این هنرمند، در گفت و گو با خبرگزاری ها گفته بود: “ما ناچاریم ماهی ۲۰ میلیون تومان بپردازیم تا داروهای پدرم را تهیه کنیم.” شرایطی که به نوشته ی خبرگزاری های داخلی ایران، به دلیل وضعیت آشفته ی دارو، بغرنج تر هم شده بود، تا آنجا که این هنرمند طی روزهای آخر نتوانسته بود داروی بیماری‌اش را مصرف کند. این در حالی است که طبق نظر پزشک معالجش، حتی وقفه چند روزه‌ای نباید در مصرف داروها ایجاد می‌شد. بیماری ای که خود استادمحمد سرسختانه امیدوار به شکستش بود: “من زود به خانه برمی‌گردم و کار بیماری را می‌سازم، دوتا سرطان که چیزی نیست … این روزها بیشتر از تمام عمر شوق نوشتن را در وجودم احساس می‌کنم، هیچوقت چنین حسی نداشتم. حتی از ده دقیقه هم نمی‌گذرم و به محض پیدا کردن فرصتی می‌نویسم.”

دکلمه ای از پابلو نرودا با صدای شاعر و ترجمه ی فارسی / عشق؛ زن؛ زیبایی… لیلا سامانی

از جمله مشهورترین شعرای عصر جدید بود و در صف معدود روشنفکرانی که از سیاست، پلی به سوی زندگی بهتر آدمیان ساخته بودند.
عاشقانه هایش ناب بودند و سرشار از صوور خیال، با تصویری بدیع و اسطوره ای از زیبایی و دنیای اعجاب انگیز زنانه؛ و شعرهای اجتماعی اش هم، راه و رسمی برای زندگی بهتر. در این مجال، دوازدهمیمن روز ماه جولای که سالروز تولد “پابلو نرودا” ست را بهانه ای کردیم برای گفتن دوباره و چند باره از این شاعر و سیاستمداری شیلیایی. مردی که واژگان شاعرانه اش گاه حریری از غزل به تن می کنند و گاه چون تازیانه ای می شوند بر گرده ی بیداد. نرودا، بیش از آن که شاعر سیاست باشد، شاعر مردم است. او با نگاه ریزبین و شاعرانه اش جای جای زندگی مردم سرزمین اش و بالاتر از آن دنیا را می کاود و از بطن هر نگاه، هر حادثه و هرلحظه شعر می زاید. پیوندی که او میان شعر و سیاست برقرار ساخت هم، در راستای همین میل عمیقش به ارتباط با مردم کوچه بازار بود، شعری که در عین بلاغت ادبی، از ابهام ها و پیچیدگی های معماگونه بری بود. زبانی ساده و صمیمی که با وجود تصویر رنج ها و دردهای مردمان، شادی و امید در آن موج می زد. دکلمه ای از شاعر با ترجمه ی فارسی در ویدئوی برگزیده ی ما آورده شده؛ با این توضیح که این ویدئو به همت اعضای تحریریه ی مجله ی فرهنگی چهارسو زیرنویس شده است. دیگر اینکه این برنامه هر هفته شنبه غروب به روی آنتن شبکه ی جهانی ایران فردا می رود و طی زمانی ۴۰ دقیقه ای؛ چندسوی دنیای فرهنگ و هنر ایران و جهان را می کاود. وقت اگر یارتان بود؛ تماشای چهارسو را در برنامه ی هفتگی تان بگنجانید…

سهراب به یاد ماندنی است… مرتضی ممیز

asdf563vcc
اشاره: سهراب شهید ثالث را مخالفان و موافقان سینما، پرچمدار سینمای مولف ایران می دانند؛ او را شاعر لحظات بیهوده ی زندگی نام کرده اند و نخستین فیلمسازی که به معنا و مفهوم؛ ” جهانی ” بود. او شانزده سال پیش و در روز دهم تیر ماه، مثال بسیاری از دوستان و همدوره ای هایش، جهان ممکن را در غربت و دور از امن خانه بدرود گفت و رفت؛ هر چند که او خود بارها و بارها، مفهوم ” وطن ” را به چالش کشیده بود و ارادت به خاک را بی دلیل دانسته بود.
هیات تحریریه ی بخش فرهنگی ” خلیج فارس ” در مطلب این صفحه یاد او را با یادداشتی از مرتضی ممیز زنده کرده؛ با این توضیح که این مطلب در کتاب یادنامه ی سهراب که به همت شهاب ثاقب و توسط نشر سخن به بازار آمده بود؛ چاپ شده… ” خلیج فارس “، مطالعه ی این مطلب را به همه ی دوست داران سینما و پژوهندگان فرهنگ معاصر توصیه می کند؛ چه مرورش، ورقی دوباره بر تاریخ است با قلمی صمیمی و تیزبین…

من؛ فیروزه؛ عباس…

گفتم: خوب نیست من بنویسم، چون یک جور نان قرض دادن به هم می شود.

دهباشی گفت: چرا؟‌

گفتم: خب، آن دفعه ای که گفتگوی مرا چاپ کردی از سهراب مطلبی راجع به من گذاشته بودی، خب، حالا که من بنویسم می گویند این ها دارند به هم نان قرض می دهند

گفت: پس کی می تواند بنویسید. شما باید بنویسید دیگر.

زنم گفت: اجازه می دهید من بنویسم؟

دهباشی گفت: عالیه. شما هم بنویسید خیلی خوبه.

فیروزه گفت: اتفاقا توی این سفر من و سهراب خیلی بیشتر با هم حرف زدیم تا تو.

من گفتم: خب. اگر می خواهی تو بنویس.

بعد یک هفته گذشت و من زیر چشمی هوای زنم را داشتم که بالاخره می خواهد چه کار کند. آخر هفته کیارستمی زنگ زد و آمد خانه ما. زنم موضوع نوشتن مقاله سهراب را عنوان کرد. عباس گفت دلم می خواهد این مقاله را من بنویسم.

گفتم: خب. تو هم بنویس.

فیروزه گفت: اتفاقا عباس بنوسید بهتر می شود. دلخوری ها از بین می رود.

عباس گفت: نه. به خاطر دلخوری نیست. من می خواهم ادای احترام کرده باشم.

گفتم: می دانی قضیه چیست؟‌ خیلی سخت است که آدم برای رفیقش مقاله بنویسد می تواند همین طوری کلی درباره اش حرف بزند. در این بیست واندی سال آن قدر خاطره وجود دارد، آن قدر درباره کارهای همدیگر با هم جر و بحث کرده ایم که می شود کلی حرف زد. اما مقاله نویسی یک چیز دیگر است. آدم باید کلی حساب و کتاب کند سبک و سنگین کند. درست مثل آن است که جلوی غریبه ها حرف بزنی، باید بسنجی و بعد حرف بزنی.

عباس گفت: آره. آدم باید حرفهایش سنجیده باشد. اما می تواند با صمیمیت هم سنجیده حرف بزند و به عنوان دوست لُب مطلب را بهتر از هرکس بگوید.

بعد حرف درباره سهراب ادامه پیدا کرد. هر سه هم رای بودیم که سهراب شهید ثالث به سینمای مولف ایران رنگ و حال دیگری داد و بعد هر هنرمند همیشه خودش را تعریف می کند. قصه و داستان های فیلم و نقاشی و فلان و فلان همه رونمای کارند، اسم مستعارند. خب این نکته واضحی است. اما سهراب همیشه جوری خودش را معرفی و بیان می کند که بسیار تلخ به نظر می آید و این خود سهراب نیست.

عباس گفت: بعضی وقت ها آدم عکس ماجرا را تعریف می کند. عکس العمل نشان می دهد. سهراب آدم بسیار انسان دوستی است. اما توی فیلم هایش که نگاه می کنی، آدم هایش همه تلخ و ویرانگر هستند سهراب درست عکس خودش را نشان می دهد تا تماشاگر کمبود انسانیت را حس کند.

گفتم: درست زدی تو اصل مطلب، خیلی خلاصه و مفید. مثلا آدم های فیلم هایی که در ایران ساخته؛ آدم های خوبی هستند که زندگی خیلی تلخی دارند مثل یک اتفاق ساده و یا طبیعت بی جان. اما آدم هایی که توی فیلم های فرنگی اش هستند؛ بی رحم هستند علاوه بر تلخی، بی رحم هستند، مثل خاطرات یک عاشق یا اتوپیا یا دوران بلوغ.

ما فقط همین فیلم ها را از سهراب شهید ثالث دیده بودیم به اضافه آخرین فیلمش به نام گل های رز برای آفریقا و در آن پسر جوانی بود که همه را آزار می داد. از زن خودش گرفته تا همکار و مادر و هرکس دیگر را. خیلی خشن، تلخ و آزاردهنده بود و به بن بست رسیده بود.

فیروزه گفت: نه در فیلم های آلمانی اش هم پرسناژهای مهربان فراوان هستند. در واقع فقط اغلب همان پرسناژهای اول تلخ و بی رحم هستند. در فیلم در غربت کارگر ترک با اینکه نقش اول را دارد اما تلخ نیست. بلکه تنهایی تلخی دارد.

عباس گفت: فرنگی ها همه تلخ نیستند. ما داریم برخوردهای تلخ آن ها را نگاه می کنیم.

من رفته بودم توی فیلم های سهراب شهید ثالث و توی سینمای ذهنم هر تکه ای از آن ها را که دلم می خواست تماشا می کردم. از این فیلم به آن فیلم می پریدم. اولین فیلمی که از سهراب دیده بودم سیاه و سفید بود که اتفاقا پوسترش را کیارستمی ساخته بود. آن روزها، روزهای جوانی ما بود. روزها خوبی بود. با هم زیاد گرفتاری و تکلف نداشتیم. یک جوری همه با هم کار می کردیم. یادم است عباس برای خیلی ها سناریو می نوشت و یا فیلم هایشان را مونتاژ می کرد. مثلا می آمد و می گفت: بلند شو بگذار این قسمت را برایت مونتاژ کنم. بعد ممکن بود یک سر بنشیند و تا آخر کار برود. سهراب هم همین طور بود. وقتی فیلم سیاه پرنده را تمام کردم مانده بودم که چه جور موسیقی ای روی قسمت آخر فیلم بگذارم تا کار جا بیافتد. سهراب سر رسید و فیلم را روی موویولا به او نشان دادم. گفت:

یک تکه ویلن سل می خواهد. مال کارهای ویوالدی.

من اصلا نفهمیدم ویوالدی چه ربطی به سیاه پرنده دارد. فردا آمد و یک تکه از کارهای ویوالدی را گذاشت روی فیلم. انگ جا افتاد. منتهی سهراب اخلاق خاصی دارد. وقتی حالت آشتی و صلح و صفا دارد؛ آدم معرکه و مهربان و رفیقی است. اما ممکن است یکهو یک کلمه بی هوا از دهنت در برود و او را کله پا کنی. بعد می رود که می رود. یک روز وارد آتلیه شدم. دم در حیاط سهراب ایستاده بود. گفتم :

چرا ویلانی؟

سهراب سکوت کرد بعد آرام سرش را انداخت پایین و رفت. رفت که رفت و یک سال با من قهر بود. توی این یک سال فیلم یک اتفاق ساده را ساخته بود و من بر حسب تصادف آن را در غیابش روی موویولای وزارت فرهنگ و هنر دیدم. درخشان بود. درست کردن کاری که شسته و رفته و بدون زوائد باشد خیلی سخت است. بعد این فیلم را روی پرده سینمای جشنواره ی فیلم تهران هم دیدم. محشر بود. از سینما که بیرون آمدم دیدم سهراب زیر درخت آن طرف خیابان ایستاده و جماعت تماشاگر را می پاید. سهراب هم حساسیت زیادی روی عکس العمل های تماشاگرانش دارد. تا مرا دید رویش را برگرداند. من دور زدم و از پشت سر به طرف او رفتم و یکهو بغلش کردم و بوسیدمش. با سختی مرا پس زد و رفت. بعد یک روز تلفن زد و گفت:

پوستر فیلم را می کشی ؟

خیلی خوشحال شدم. بعد از یک سال با من آشتی کرده بود و تا حالا که بیست واندی سال می شود و هنوز آشتی است. و این امر خیلی نادری است چون معمولا بیشتر قهرهای سهراب بیست سال طول می کشد. با این حال و با این که سهراب ومن ذاتا آدم های مودبی بار آمدیم ولی نمی دانم چرا اغلب با بددهنی با هم حرف می زنیم. اغلب فکر می کنم این چه حرفهای مزخرفی است که مثل نقل و نبات به هم پرتاب می کنیم. اصلا این حرف ها مال قاموس ما نیست. اما سر فیلم طبیعت بی جان وضع این طور نبود. اصولا سرکار همدیگر که می رویم یکهو وضع کاملا عوض می شود. خیلی جدی، کاملا پاک و تمیز حرف می زنیم و این امری است که بدون تصمیم قبلی پیش می آید.

یک روز سهراب به من گفت که فیلم جدیدی را می خواهد بسازد و می خواست که برایش طراحی صحنه کنم. اما روزهایی که می خواست فیلمبرداری کند من گرفتار بودم فقط قبل از رفتن با عجله و تند تند راجع به فضای کار با هم حرف زدیم و مشورت کردیم. بعد او رفت. من فقط توانستم دو سه روز سر فیلمبرداریش بروم. تمام فیلم را طی هشت روز فیلمبرداری کرد. اتاق سوزن بان را با کمک هوشنگ بهارلو رنگ آمیزی کرده بود. وقتی من رسیدم هنوز صحنه های داخل اتاق را می گرفتند. نگاه کردم، دیدم رنگ آبی اتاق کمی توی ذوق می زند. هوشنگ گفت:

آره درسته ولی توی فیلم درست می شود.

و شده بود. بعد سهراب و هوشنگ هی به من تعارف جدی می کردند که کادر و زاویه صحنه ها را از ویزور دوربین چک کنم. هر دفعه که از ویزور نگاه می کردم می دیدم همه چیز سر جایش میزان است.

هوشنگ به من گفت: از وقتی تو آمدی سهراب حالش خوب شده.

در آن دو سه روز، چند صحنه کار را برایشان ساختم. یکی از صحنه ای بود که پسر سوزن بان فیلم مرخصی سربازیش تمام شده بود و باید بر می گشت به سربازخانه و پدر و مادر پیرش سخت غمگین و ساکت بودند و عکس العملی نشان نمی دادند.

سهراب گفت: یا الله فضا را درست کن.

رفتم عقب. آمدم جلو کمی در محوطه باغچه خانه که کنار خط راه آهن در شمال بود راه رفتم. بعد رفتم شیلنگ آب را برداشتم و با این که فضا و محیط کاملا مرطوب و نمور بود همه جا را خیس خیس کردم انگار که باران مفصل سیل آسایی باریده است. بعد پسر سرباز از این فضا رد شد و عکسش توی چاله هایی که آب جمع شده بود افتاد و از در خانه بیرون رفت.

پدرش ته صحنه رفتن او را نگاه می کرد.

فیلمبرداری هم به همین سادگی تمام شد. سهراب نگاهی به من کرد و سری تکان داد. همان طور که کنار دوربین و هوشنگ ایستاده بودم هوشنگ آستین مرا کشید.

پرسیدم: چه طور بود؟

گفت: قشنگ بود.

بعد دم و دستگاه دوربین را جمع کردند و بردند کنار یک پنجره پیرزن باید از پشت پنجره که شیشه های خاکی داشت؛ پسرش را با نگاهش بدرقه می کرد. رفتم با دستم مقداری شیلنگ آب زدم به شیشه ها و پنجر ها طوری شد که ادامه باران ایستاده صحنه قبلی را تداعی می کرد و هم یک جوری اشک های پیرزن را.

سهراب همین سادگی کار می کرد. اغلب فقط یک برداشت از صحنه ها می گرفت. خیلی کم دو یا سه برداشت می کرد. کار عمده ای هم روی هنرپیشه ها نمی کرد. فقط می گفت که تو از آن جا بیا برو این جا یا فلان جمله را این طوری بگو. دوربین هم این جا باشد و احتمالا یک نور هم فلان جا. فضای کار خیلی ساکت، خیلی خلوت و شاید تا حدی خشک بود و همه هرچه را که سهراب به آن ها می گفت مثل یک دستور تکراری و آشنا انجام می دادند. آدم باور نمی کرد که دارد یک فیلم ماندنی در تاریخ سینمای دنیا ساخته می شود. هیچ نوع ادا و اطوار تیم های پروداکشن سینمایی را نداشت.

فیروزه گفت: ولی توی طبیعت بی جان کار قشنگی که کردی آن بود که چمن ها را آتش زدی.

گفتم: چمن ها را آتش نزدم. یک صحنه بود که مامور راه آهن با درزین می آمد و علاوه بر آذوقه روزانه، حکم بازنشستگی سوزن بان ر ا هم به او می داد و دوربین ابتدا جای چشم های سوزن بان ورود درزین را نگاه می کرد. این بود که من در اطراف ریل مقداری وسایل اسقاط انداختم و علف های خشک را هم سوزاندم و محیط یک جوری شد که فضای پیش درآمدی را برای خبر بد صحنه بعدی درست می کرد.

عباس گفت: پوستر فیلم هم خوب بود.

گفتم: هوشنگ بهارلو به من کمک کرد. اول همین پوستر را بدون زمینه خاصی ساختم. بعد هوشنگ گفت حالا که اسم فیلم طبیعت بی جان است بهتر است یک حالتی از نقاشی هم داشته باشد.

گفتم : اصلا دوست ندارم پوستر را به صورت نقاشی اجرا کنم.

گفت: نه منظورم این نیست. مثلا یک بافت بوم نقاشی بهش بدهی شاید بد نشود.

ایده خوبی بود. همین کار را کردم.

فیروزه گفت: ولی پوستر را با نقاشی هم اجرا می کردی خوب بود.

گفتم: کنتراست کردن عکس، ضمن آن که یک حالت گرافیکی محکم و سختی به پوستر می داد که اشاره ای هم به محتوای موضوع فیلم داشت؛ در عین حال از واقعیت تصاویر هم کم نمی کرد.

دوباره فیروزه گفت: همه شماها خیلی دوست دارید سختی ها را نشان دهید.

عباس گفت: نه من فقط شهادت می دهم. من قضاوت نمی کنم که زندگی سخت است هنرمند باید فقط شهادت بدهد. قضاوت کردن به واقعیت جهت غیر واقعی می دهد. یک روز هوا برفی و سرد بود. من داشتم توی خیابان زرتشت می رفتم. جلوی من مادری بچه ناخوشش را لای پتو پیچیده بود و به طرف بیمارستان مهر می برد صورت بچه بی حال و تب کرده به طرف من بود و مرا نگاه می کرد بدون آن که مادرش متوجه شود؛ برای بچه دست تکان دادم این جوری می دانی چه شد؟

ما سکوت کردیم عباس گفت: نه. حدس می زنی چه اتفاقی افتاد؟

من گفتم: ما هر حدسی بزنیم تو یک چیز دیگر می گویی.

عباس گفت: خیلی برایم عجیب بود… دیدم بچه با تمام بدحالی دستش را با زحمت از لای پتو در آورد و برای من تکان داد. اصلا نمی دانید چه حالی به من دست داد. هیچ وقت این صحنه از جلوی چشمم محو نمی شود. بعدا در فیلم زندگی ودیگر هیچ همین صحنه را گذاشتم.

فیروزه گفت: چه طوری؟

عباس گفت: همان صحنه ای که بچه تو گهواره خوابیده بود و گریه می کرد و یک دستش را گچ گرفته بودند.

آن جا به فرهاد خردمند گفتم برو جلو و برای بچه دست تکان بده. او هم همین کار را کرد. بچه گریه اش را قطع کرد بعد آن یکی دستش را در آورد و جواب فرهاد را داد.

فیروزه گفت: به هر حال همه شماها همه کارهایتان یک جوری تلخ است.

گفتم: خیلی از فیلم های سهراب را که توی آلمان ساخته ندیده ام ولی توی فیلم آخرش تلخی را به نهایت رسانده و از آن تلخ تر هم داستان فیلم بعدش است که می خواهد بسازد ا ز من هم خواست که دوباره بروم و طراحی صحنه هایش را انجام دهم، اما نمی شود رفتن به آلمان هزار مکافات دارد.

فیروزه گفت: در گل های رز برای آفریقا فقط پسر جوان هست که سعی می کند همه چیز را تلخ و ویران کند. اما سهراب بعد از هر صحنه تلخ یک جوری فضا را خوش می سازد. آن صحنه موزیک گذاشتن توی کافه یادت هست. همان صفحه های موزیک باکس کافه ریویرای توی قوام السلطنه خودمان بود. حالت خوش و غمگینی را به وجود آورده بود.

منبع : کتاب یادنامه ی سهراب شهید ثالث (ناشر : شهاب ثاقب-سخن )

نگاهی به زندگی و آثار هرمان هسه / شما را ساخته اند که خودتان باشید… لیلا سامانی

بیش از یک قرن از تولد “هرمان هسه” ادیب و نویسنده ی آلمانی – سویسی می گذرد. نویسنده ی برجسته ای که در تمام زندگی اش با بی اعتنایی به سلطه گری و جاه طلبی های سیاسی تنها از آزادگی و پالودگی روح آدمی سخن گفت و در جدالی عیان با اندیشه های ناسیونالیستهای افراطی در مقام حمایت از آزادی نوع بشر بر آمد، شاید از همین روست که نام او درمیان سطور تاریخ ادبیات قرن بیستم این چنین درخشان و متمایز است.
هرمان هسه در دوم ژوییه ی سال ۱۸۷۷ در آلمان متولد شد. او که فرزند دو مبلغ مذهبی بود، تا پیش از رسیدن به استقلال شخصی به علت تضادهای درونی با پدر و مادر و آموزه های آنان با روح حساس و سرکشش در نبرد بود. فرار از کلیسای ماول بروان – که در آن بورس تحصیلی در رشته الهیات پروتستانتیسم داشت – ، خودکشی های نافرجام ، بزهکاری و سپری کردن دوره هایی در دار التادیب از جمله ی نتایج این جنگ و جدل ها بود.

da424
اما با همه ی این اوصاف، شغل پدر و کتابخانه ی عظیم پدر بزرگ مادری اش، دکتر”هرمان گوندرت” هند شناس مشهور، موجبات آشنایی هرمان هسه با ادبیات و دوستی اش با قلم را فراهم آورد. او نخستین شعرش با نام “مادونا” را در سن هژده سالگی در نشریه ای اتریشی منتشر کرد و سه سال بعد از آن مجموعه اشعاری با نام ” ترانه های رمانتیک” را در تیراژی ۶۰۰ نسخه ای به چاپ رساند. کتاب گرچه از سوی مخاطبان مورد استقبال قرار نگرفت، اما ذره ای از عطش و شور هسه برای نوشتن نکاست، تا آنجا که سرانجام اشعار و متون ادبی منتشر شده ی او در نشریات متعدد توجه موسسه ی انتشاراتی “فیشر” را به خود جلب کرد. این موسسه که در حال حاضر هم یکی از معتبرترین ناشران آلمان به حساب می آید، در سال ۱۹۰۴ رمان ” پیتر کامنتسیند” این نویسنده را منتشر کرد و بدین سان شهرت را برای این نویسنده ی جوان به ارمغان آورد.

هسه در همین سال با “ماریا برنولی” ( همسر اولش) ازدواج کرد و همراه او شهر را به قصد روستایی دور افتاده در جنوب آلمان ترک گفت. در همین زمان بود که آمیختگی زندگی اش با طبیعت، سفر و کوهنوردی های متعدد، دستمایه های داستانی جدیدی را برای او آفرید و بیزاری و انقطاعش از مدرنیته و شهر نشینی در همه ی آثارش هویدا ساخت.

رمان “زیر چرخ” (۱۹۰۶) نمونه ی بارز همین نگرش اوست، که از تناقضات تحمیل شده به بشر امروز از سوی جوامع مدرن سخن می گوید و با گریز زدن به خاطرات نوجوانی خود از خشونت ها و مصائب مدارس شبانه روزی پرده برمی دارد.

هسه که در سال ۱۹۱۲ به سویس مهاجرت کرده و تابعیت آن کشور را پذیرفته بود، در سال ۱۹۱۴ و همزمان با جنگ جهانی اول، از انزوا و عزلت خودخواسته اش بیرون آمد و این بار به شیوه ای اجتماعی و سیاسی زبان به سخن گشود، وی بر خلاف بسیاری از روشنفکران و نویسندگان آلمانی هم عصر خود، ضمن تقبیح جنگ و برپایی تظاهرات صلح جویانه از اسرای جنگی حمایت می کرد و از مفاهیمی چون صلح جهانی و حقوق بشر سخن می گفت، مفاهیمی که حتی در دنیای امروز هم از جمله آمال بشر محسوب می شوند.

هسه، پس از به اتمام رسیدن جنگ ، رمان “دمیان” ( ۱۹۱۹) را با نام مستعار” امیل سینکلر” منتشر کرد، رمانی که به یکی از مشهورترین آثار هسه بدل شد و “توماس مان” آن را شاهکاری فراموش نشدنی خواند. دمیان شرح شاعرانه ی زندگی پررنج نسل پس از جنگ است، نسلی که بند مذهب را از پایش می گسلد و برای احیای هویت خویش دست و پا می زند.

هرمان هسه در سال ۱۹۲۲ کتاب “سیذارتا” را به چاپ رساند، این کتاب که ماحصل تجربه های سفر وی به هند و علاقه ی شخصی اش به عرفان شرقی و تفکرات بودیستی بود، تصویر گر تکامل عرفان زمینی هسه است. او در این رمان با زبانی بی تکلف از ثقیل ترین اندیشه های عرفانی سخن می گوید و ضمن تحلیل مبانی فلسفه ی هندو، از آرزوی باطنی اش برای آرام گرفتن جوامع بشری روایت می کند. کتاب شرح حال جوانی برهمن زاده به نام”سیذارتا” ست که برای رسیدن به مقصد خود برای دوری از راحت طلبی، “عشق شهوانی” و خود بینی از خانواده ی خود می گسلد و سالها را به ریاضت می گذراند، اما پس از چندی در می یابد همین ریاضت نیز به اندازه ی همان سرخوشی و آسودگی او را از ورطه ی حقیقت ناب دور کرده است، او تصمیم به ترک ریاضت می گیرد و حتی پس از ملاقات با بودا هم منصرف نمی شود و با خود می گوید:

“سر آنچه در ساعت تنویر فکرو رسیدن به مقام بودایی یا همان بیداری از خواب غفلت برتو گذشت در تعالیمت یافت نمی شود و دانش چیزی نیست که از کسی به کس دیگر منتقل شود و رستگاری را نیز نمی توان با تعالیم به دست آورد”.
اما “گرگ بیابان” (۱۹۲۷) ، “سفر به شرق” ( ۱۹۳۲) و”بازی تیله های شیشه ای” ( ۱۹۴۳) از جمله آثاری هستند که با وجود روایت اندیشه های همیشگی هسه، با زندگی اجتماعی و توده های مردم نیز در آشتی اند.
رمان گرگ بیابان در واقع تلفیقی ست از آموزه های عرفان شرق و غرب. رمانی که نمایانگر فلسفه ی جوینده، تعقل پرسشگر و روح متعالی نویسنده است. هسه در این رمان با زبانی ادبی و فاخر، از مشقت و بی خانمانی انسانهایی می گوید که انسانیتی ژرف در دل و اندیشه هایی والا در سر دارند و با قلمی استادانه می نویسد:“او که به جای صبر، در پی موسیقی؛ به جای لذت‌جویی، در پی شادی؛ به جای پول، در پی معنویات و به جای انجام وظیفه در یک مؤسسه در پی کار است، چنین کسی در جهان زیبای ما وطنی نخواهد یافت.”
لیلا سامانی - نویسنده مقاله

لیلا سامانی – نویسنده مقاله

هسه در “سفر به شرق” ضمن ارائه ی ادراکی جدید از زندگی و انسانیت، تحول فکری و فردی خود را نیز به تصویر می کشد. او در این کتاب از سفری درونی و جاودان سخن می گوید، سفری که شرح جوییدن و پوییدن آدمی ست برای یافتن حقیقت وجودی اش:
“شرق مورد نظر ما سرزمینی خاص و محدوده ی جغرافیایی را شامل نمی شد، بلکه شرق برای ما زادگاه روح بود که جان را شکوفا و جوان می کرد، همه جا بود و هیچ جا نبود، همه ی زمان ها را به هم پیوند می داد و متحد می ساخت”
اثر دیگر او رمان دوجلدی “بازی تیله های شیشه ای” ست، کتابی که جهانشهری آرمانی را در قرن بیست و سوم میلادی توصیف می کند و خواننده را به سوی تصورسرزمین کمال مطلوب سوق می دهد.
هسه در این رمان ضمن تصویر آرزوهایش برای بشریت از سرزمینی سخن می گوید که در قلمرو آن خبری از همهمه و بحران های جوامع شهری نیست و کمال جویان و مشتاقان عالم معنا در آن رها از آزار و اذیتهای سلطه جویان سکنی دارند. کتاب که در حقیقت انتقاد ادبی و گزنده ی هسه به فاشیسم هیتلری ست، تابلویی ست که از یک سو تلفیق فلسفه ی غرب و عرفان شرق و از سوی دیگر درهم تنیدگی فرمولهای علمی و نتهای موسیقی را به نمایش در می آورد.

جسارت هسه در تجربه کردن و کشف حقایق درآثاراو به خوبی مشهود است، تا آنجا که کتابهای او به مثابه ی مشوقی برای تغییر و تحول نگرش آدمی به زندگی هستند، کتابهایی که قهرمانان آشنا و قویش به ندای ذهنی خواننده تلنگر می زنند و او را به خود شناسی دعوت می کنند: “دنیا به وجود نیامده است که کسی بخواهد آن را بهتر کند. شما را هم نیافریده اند که بهتر شوید. شما را ساخته اند تا خودتان باشید.”

هرمان هسه در سال ۱۹۴۶ موفق به دریافت جایزه ی نوبل ادبی شد و از سال ۱۹۳۲ میلادی جایزه‌ای به نام او (Hermann-Hesse-Preis) به دیگر نویسندگان برگزیده اهدا می‌شود.

به من بگو ای پری چهره / ترانه ای از ناظم غزالی با ترجمه ی فارسی … محمد سفریان

ترانه ها و صدایی که مثال خاستگاه شان، پیر اند و سرشار از رمز و راز و شیرینی؛ ترانه هایی در وصف زیبایی زن و شرح عشق جانسوز شرقی؛ حرف از موسیقی دلنشین ” ناظم الغزالی ” ، بت موسیقی مردمی عراق است که تاثیری شگرف بر موسیقی مشرق زمین گذاشت و خیلی زود هم جهان زنده ها را بدرود گفت و به مادر عجایب پیوست.
” ناظم غزالی ” با سرودن ترانه ها و تنظیم آهنگ ها و اجراهای نابش، موسیقی عراق را در نزد مردمان دنیا پر رنگ کرد و نشانه ای از شکوه این سرزمین در روزگار گذشته شد.
حالا و در این وانفسا شاید تکرار دوباره ی ترانه ای از ناظم مرهم درد سرزمینی مهن و پر افسانه ای باشد که امروز در دام تندروهای مذهبی گرفتار آمده و مزه ی آرامش را از یاد برده.
ترانه ای از او با ترجمه ی فارسی به همراه نشانی ویدئوی این ترانه که به همت تیم چمتا با زیر نویس فارسی ارائه شده در ادامه ی این صفحه از پی می آیند. با این توضیح که برنامه های چمتا در دوازدهمین شماره از فصل پنجم به سراغ این صدای دوست داشتنی سرزمین ناموس اعراب رفته و زندگی و آثار و احوال ” ناظم غزالی ” را مروری دوباره کرده؛ دیگر اینکه این ترانه و دیگر آثار او هم، به سعی و لطف ” جمال بزرگ زاده ” و ” رمضان ساعدی ” به فارسی آورده شده اند.
وقت و حوصله اگر یارتان بود، تماشای چمتای این هفته در شنبه ی پیش رو را در برنامه تان بگنجانید که به قول شاعر ما نی خوش نغمه و ساز خوش آهنگ، انده می برند از خاطر تنگ…

قولی یا حلو …

قولی یا حلو منین الله جابک
ای دختر زیبا روی به من بگو خدا تو را از کجا آورده است
خزن جرح قلبی من عذابک
زخم دلم از جفای تو آماس کرده است
قولی وش شفت منی أذیه
به من بگو چه آزاری از من دیده ای
قلبک من صخر ما حن علیا
که اینگونه نسبت به من سنگدل شده ای
بیدی جبت لنفسی حجایه
با دست خودم برای خودم دردسر ساختم
خلیت الخلق تحجی ورایا
و حالا همه مردم پشت سرم درباره ام حرف میزنند
قولی یا حلو منین الله جابک
ای دختر زیبا روی به من بگو خدا تو را از کجا آورده است
خزن جرح قلبی من عذابک
زخم دلم از جفای تو آماس کرده است
قولی یا حلو شجابک علیا
ﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ، ﭼﺮﺍ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺁﻣﺪﯼ
جمدت الالم والهم بیا
ﺁﺗﺶ ﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺳﺮﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ ﺍﺳﺖ
وانا اللی اجرحت ایدی بیدیا
این من هستم که با دستان خود دستم را زخمی کردم
هویتک وانت مغتر بجمالک
عاشق تو گشته ام اما تو مغرور زیبائی خودت هستی

نگاهی به زندگی و آثار صادق چوبک / راوی صادق زخم های جامعه … لیلا سامانی

“صادق چوبک”، یکی از پیشگامان داستان نویسی مدرن و از جمله بنیان گذاران قصه نویسی کوتاه در ایران در تیر ماه ۱۲۹۵ خورشیدی در بوشهر و در خانواده ای بازرگان متولد شد. او دوران کودکی و نوجوانی اش را درشهرهای شیراز و بوشهر گذراند و سپس برای ادامه ی تحصیل راهی کالج آمریکایی تهران شد. وی پس از اخذ مدرک دیپلم به استخدام وزارت فرهنگ در آمد و بعدها به دلیل تسلط بر زبان انگلیسی مترجم هیات مستشاران آمریکایی شد .

zzzxsde54602
او که نوشتن را از پانزده سالگی و با چاپ مقاله هایی در روزنامه ی محلی “بیان حقیقت” آغاز کرده بود، در سال ۱۳۲۴ نخستین کتابش با نام “خیمه شب بازی” که مشتمل بر ۱۱ داستان کوتاه بود را نوشت. چوبک در این مجموعه داستان با زبانی جسورانه و قلمی مسحور کننده دست به وصف تازه ای از صحنه های زندگی می زند، ایجاز خاص کلام او سبب می شود تا خواننده از همان آغاز خود را در دل رویدادها و صحنه ها بیابد. پرداختن به روابط و غریزه ی جنسی زنان یکی از موضوعاتی ست که چوبک در داستانهایش به آن توجه ویژه داشته است. موضوعی که نویسندگان معاصر او محتاطانه و در لفافه به آن می پرداختند، اما چوبک با جراتی تمام از همان نخستین داستانهایش بی پرده و صریح به این مساله پرداخت و آن را بر مدار زندگی زنان سنتی ایران هم گستراند، شیوه ای که تا آخرین اثرش، رمان “سنگ صبور” نیز پابرجا ماند.

خیمه شب بازی با داستان ” نفتی” آغاز می شود، داستانی که زندگی حسرت بار “عذرا” را روایت می کند، پیردختری که در آتش طلب جسم یک مرد می سوزد و دست به دامان امامزاده شده است:
“اما تمام زندگی عذرا یک طرف و مسافرتش به قم یک طرف. خاطره این سفر، بستگی شیرینی با زندگی او داشت. در همین مسافرت بود که برای اولین بار در عمرش، دست خشن و مردانه شوفر اتوبوس زیر بغل او را نزدیک پستانش گرفت و سوارش کرد. آن شب را هیچ‎وقت از یاد نمی‎برد و همیشه دقایق آن را به خاطر می‎آورد و از آن لذت می‎برد. لذتی جنون‎آمیز و شهوانی.”

شخصیت عذرا در داستان نفتی شالوده ی شخصیتی بسیاری از زنان داستانهای چوبک است، چوبک بر عکس بسیاری از نویسندگان پیشینش زن را به صورت قدیسه ترسیم نمی کند، او عذرا را زنی می داند با غریزه ی جنسی طبیعی، زنی که زنجیر سنت و مذهب چنان او را در بند کرده است که حتی امامزاده هم در نظرش به مردی می ماند که قادر است جوابگوی امیال تن او باشد.

از دیگر داستانهای این مجموعه می توان به ” گلهای گوشتی”، ” زیر چراغ قرمز”، “پیراهن زرشکی”، ” بعدازظهر آخر پاییز”، “مردی در قفس” و “عدل” اشاره کرد که همگی نگاه خود را به قشر فرودست و ضعیف جامعه معطوف کرده اند. کتاب خیمه شب بازی به علت داستان “اسائه ی ادب” تا ده سال اجازه ی تجدید انتشار نیافت و نهایتا با جایگزین شدن داستان “آه؛ انسان” از ورطه ی توقیف نجات یافت. چوبک در سال ۱۳۲۸، دومین مجموعه داستان خود، با نام ” انتری که لوطی اش مرده بود” را منتشر کرد. این کتاب که مشتمل بر ۳ داستان و یک نمایشنامه است، با داستان “چرا دریا طوفانی شده بود؟” آغاز می شود، داستانی که بعدها دستمایه ی ساخت فیلمی به نام “دریا” به کارگردانی “ابراهیم گلستان” و همکاری “فروغ فرخزاد” شد و به دلایلی نا تمام ماند. دو داستان دیگر این مجموعه به نامهای “قفس” و “انتری که لوطی اش مرده بود” هر دو داستانهایی تمثیلی اند که شرح نومیدانه و پوچ انگارانه ای از زندگی را ارائه می دهند، داستان”قفس” روایتی تلخ است از دنیایی که در قالب یک مرغدانی به تصویر کشیده شده است،این دنیای احاطه شده با میله های سیاه امکان اشراف و درک دنیای بیرون را از محبوسان آن می گیرد، از سوی دیگر دستی که هر روز قربانی جدیدی را برمی گزیند و باخود می برد سبب می شود پریشانی و اضطراب ساکنان این دنیای نا امن و سراسر ابهام همیشگی و فزاینده باشد. چوبک هم چنین در داستان ” انتری که لوطیش مرده بود” از ماجرای انتری سخن می گوید که در پی مرگ لوطی اش، زنجیر خود را گسسته و به آزادی رسیده است. این آزادی گرچه آرزوی همیشگی انتر بوده است، اما هیچ گره ای از کار او نمی گشاید و در نهایت سرگشته و حیران و هراسان از لمس این حس جدید و خطرات زندگی به جسد لوطی پناه می برد و مرگ را بر بی پناهی و تنهایی ترجیح می دهد.

asd1123refd
صادق چوبک در سال ۱۳۲۹ به عنوان مترجم در شرکت نفت استخدام شد و در همین سال ها همکاری خود با مجله های ادبی را نیز آغاز کرد، او سپس برای شرکت در سمیناری در دانشگاه هاروارد به آمریکا و به دعوت کانون نویسندگان شوروی به مسکو، سمرقند، بخارا و تاجیکستان سفر کرد. چوبک پس ازآن به ترجمه در ادبیات داستانی پرداخت و کتابهای “پینوکیو، آدمک چوبی” اثر “کارلو کولودی” و “آلیس در سرزمین عجایب” نوشته ی “لوییس کارول” را به فارسی برگرداند. و در سال ۱۳۳۸ شعر “غراب” “ادگار آلن ‌پو” را ترجمه و در نشریه‌ی “کاوش” به چاپ رساند. چوبک در سال ۱۳۴۲ نخستین داستان بلند خود با نام “تنگسیر” را منتشر کرد، داستانی که به لحاظ مضمون و درونمایه با آثار پیشینش تفاوتی بنیادین داشت و آن قرار گرفتن بستر روایی ماجرا بر داستانی حماسی بود.

تنگسیر پر خواننده ترین رمان صادق چوبک است و به زبانهای مختلفی ترجمه شده است . این رمان بر پایه ی جهان بینی رئالیستی بنا شده و برخی صاحب نظران آن را به لحاظ تکنیک های نوشتاری زیباترین اثر چوبک برشمرده اند. تنگسیر از حماسه ی قیام “زار محمد” علیه کسانی که در امانت خیانت کرده و مال او را به یغما برده اند حکایت می کند، “زار محمد” بر خلاف دیگر شخصیتهای مخلوق چوبک، ما بین جبر و اختیار اراده ی خویش را قدر می نهد و با سلحشوری و دلیری برای نگهبانی از مردانگی و عزت نفس خود برمی خیزد. این رمان پر کشش و جذاب بار دیگر توانایی چوبک را در شخصیت پردازی و توصیف وقایع به نمایش در می آورد، نقل روایت ماجرا بر اساس جریان سیال ذهن، بهره گیری از مذهب، تاریخ و اسطوره و در هم آمیختن شرح دقیق جزییات رویدادها به شیوه ی واکاوی ذهنی از جمله خصوصیات درخشان این اثر به شمار می روند.

چوبک دراین رمان هنرمندانه مایه هایی از شعر و نمایشنامه را نیز جای داده است و با لحنی ساده و صمیمی که برآمده از شخصیت مردمان عادی جنوب است، عادی ترین گفت و گو ها و جمله بندی ها را بی هیچ افراط و تفریطی به رشته ی تحریر در آورده است. ملاحت و ظرافتی که در لحن شخصیتهای داستان نهفته است، همچنین گزینش واژگان و جملات دلنشین مخاطب را با در سطور کتاب غرق می کند. این رمان بعدها دستمایه ی ساخت فیلمی با همین عنوان به کارگردانی “امیر نادری” و بازی ” بهروز وثوقی” شد. چوبک این رمان را به همسرش “قدسی خانم” که تا پایان عمر او را عاشقانه دوست می داشت تقدیم کرد.
این نویسنده پس از آن در سال ۱۳۴۳ مجموعه داستان “روز اول قبر” را منتشر کرد و آن را به پسرش “روزبه ” هدیه کرد. این کتاب مشتمل بر نه قصه ی کوتاه و یک نمایشنامه با عنوان هفت خط است که این نمایش توسط دانشجویان ژاپنی دانشگاه شیراز به روی صحنه رفت. مجموعه داستان دیگر او کتاب “چراغ آخر” است که در سال ۱۳۴۴ به چاپ رسید.
tangdir

چوبک سپس در سال ۱۳۴۵ واپسین رمان خود با نام “سنگ صبور” را به چاپ رساند. او در این کتاب با استفاده از مونولوگ یا گفت و گوی درونی ، برای نخستین بار روایت خطی را درهم شکست تا به این طریق واقعیتهای بیرونی را در روان شخصیتهایش منعکس کند. سنگ صبور از جنایات قاتل مجنون و بی رحمی به نام “سیف القلم” سخن می گوید که عزمش را برای کشتن روسپیان شهر جزم کرده است تا با پاکسازی جامعه به رسالت اجتماعی خود عمل کند. شخصیتهای این رمان همگی طی فصولی جداگانه از زبان راوی اول شخص داستان از دغدغه های خاص خود روایت می کنند.چوبک در این داستان به رغم تعدد شخصیتها با تصویر گری ماهرانه به توصیف حالت روانی و ستیز درونی آنها با خویش می پردازد و چهره ی مشمئز کننده ای از جهل و خرافه و فقر را ارائه می دهد. “تورج فراز مند” در باره ی این اثر گفته است:

“سنگ صبور شرح داستان غم‌انگیز تنهایی‌ست،تنهایی انسانها و سرودی‌ست در ستایش آزادی، و مرثیه‌ای‌ست بر تیره‌بختیها و سوگی‌ست در اندوه زنان و کودکان‌ بی‌پناه این سرزمین و ستایشی‌ست از دانش،زیرا که جهل و نادانی در آن محکوم شده‌ است”

شخصیت “بلقیس” در “سنگ صبور” نماینده ی تمام عیارشخصیتهای زن مخلوق چوبک است، او زنی ست با ابعاد شخصیتی پررنگی تری نسبت به عذرای “نفتی”. چرا که این بار بلقیس با وجود آنکه زنی شوهر دار است، به تنهایی و انزوا کشیده شده و در این تنهایی به جنون غریزه ی جنسی مبتلا شده است، شوهر او مدام پای منقل است و از مردانگی بویی نبرده و بلقیس بعد از گذشت چندین سال ازازدواجش هنوز باکره مانده است. او تقصیر همه ی این بدبختی ها را به گردن آبله رویی خود می اندازد وگمان می کند همه ی مردها از او فراری اند تا آنجا که به “گوهر” همسایه ی روسپی اش حسادت می کند و آرزوی فاحشه بودن را در سر می پروراند. او که در تمنا و طلب جسم یک مرد می سوزد، تنها راه نجات خود از این سرگشتگی را رهایی از بند بکارتش می داند، آرزویی که پس از برآورده شدنش، بلقیس را به تنها بودن همیشگی اش آگاه می سازد و او در می یابد که رابطه ی جنسی قادربه پیوند زدن عاطفه و روح انسانها با یکدیگر نیست.
چوبک اکثر زنان داستانی اش را از میان طبقات فقیر و طرد شده ی اجتماع برمی گزیند زنانی که جامعه از آنان اجسامی مصرفی و بی ارزش ساخته است. او هم چنین سرکوب غرایز زنان به دلایل اخلاقی ، مذهبی و عرفی را یکی از محرومیتهای زنان ایرانی برمی شمرد و از فقر، عدم استقلال مالی زنان و اعتقادات خرافی به عنوان موانع زندگی انسانی آنان سخن می گوید و آن را ماحصل جبری می داند که از سوی جامعه ی ایران به آنان تحمیل می شود. چنان که حتی زن فرانسوی “اسب چوبی” در کتاب ” چراغ آخر” هم قربانی اعتقادات و رفتارهای شوهر ایرانی اش می شود. با این تفاوت که او تسلیم این وضع نابسامان نشده و برای حفظ این خانواده ی بی بنیان دست و پا نمی زند وبا بازگشت به وطن خود، شرایط زندگی اش را تغییر می دهد.
اما چوبک از زنان دیگری هم سخن می گوید، زنانی که همه ی زنانگی شان را در مادر بودن خود خلاصه کرده اند، زنانی سرشار از عطوفت و رافت که صبورانه مشکلات و مصیبتها را به دوش می کشند و با جان و دل حاضرند هستی شان را فدای آسایش همسر و فرزندانشان سازند. از مادر اصغر ( بعد از ظهر آخر پاییز) و مادر جواد ( چراغ آخر) گرفته تا “شیرو”( تنگسیر) و “جهان سلطان” ( سنگ صبور).

دستمایه های داستانهای چوبک، معمولا انتقادهای تلخی ست به معایب و زشتی های جامعه. مسائلی نظیر فقر، گرسنگی، ظلم، زورگویی، دروغ، تهمت، فحشا، جهل، خرافات، بی عدالتی و … از جمله تم ها داستانهای او هستند. شخصیتهای داستان های او عموما از تیره روزترین و ستم دیده ترین افراد جامعه هستند که همواره با محرومیت دست و پنجه نرم می کنند، محرومیتهایی که منجر به مرگ یا درماندگی این شخصیتها می شود و چوبک در کسوت یک رئالیست تمام عیار و بی هیچ اغماضی این دنیای سیاه و تاریک را ترسیم می کند. او هم چنین اندیشه هایی فلسفی را با داستانهایش می آمیزد و مسائل بنیادین انسانی نظیر مرگ، هستی، پریشانی، خود بیگانگی، سرنوشت و جبر و اختیار را نیز به حیطه ی بحث می کشد. چوبک در عصری که فقر تقدیس می شد و تنگدستان به سبب فقرشان محق شناخته می شدند، به دور از آرمانگرایی و خیالبافی، فقر و جهل را زمینه ساز یکدیگر خواند و اعتقادات مذهبی و خرافی را به باد انتقاد گرفت.
آخرین اثر صادق چوبک، ترجمه ی کتاب “مهپاره” است که در زمستان ۱۳۷۰ توسط انتشارات نیلوفر در تهران منتشر شد. مه پاره شانزدهمین بخش از نسخه‌ی کهن مفصل سانسکریتی به‌ نام “جوهر اقیانوس زمان” است. این کتاب شامل مجموعه‌ ی به هم پیوسته‌ ی ۲۰ داستان عاشقانه ‌ی هندوست و طرح آن به سبک و سیاق داستان‌های “هزار و یک شب” شکل گرفته است.
لیلا سامانی - نویسنده مقاله

لیلا سامانی – نویسنده مقاله

صادق چوبک که در سال ۷۳ خود را بازنشسته کرده و راهی انگلستان وسپس امریکا شده بود، در اواخر عمر بینایی اش را از دست داد و سرانجام در ۱۳ تیرماه ۱۳۷۷ یک روز پیش از تولد هشتاد و دو سالگی اش در برکلی آمریکا درگذشت. بنا به گفته همسرش او در روزهای پایانی عمرش دلتنگ و بی قرار ایران بود:
” این روزهایِ آخر چه ‌قدر سخت اندوهبار بود چوبک. چه‌ قدر سخت بر او می‌گذشت. صادق راه می‌رفت و گریه می‌کرد. از این‌که در ایران نبود و دور بود گریه می‌کرد. تمام مدت اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد برای ایران. می‌گفت قدسی، آیا ممکن است که من یک‌بار دیگر به ایران بروم و آن‌جا را ببینم؟… وصیت کرد که جسدش را بسوزانیم و خاکسترش را به اقیانوس بدهیم. می‌دانید که صادق به این حرف‌ها عقیده‌ای نداشت؛ به ختم و دور هم جمع شدن و سخنرانی کردن و روضه و عزاداری. همه‌ی نوشته‌هایش را سوزاند و وصیت کرد که جسدش را هم بسوزانیم”
تو گویی همان سرنوشت زار محمد تنگسیر که پس از پیروزی بر دشمنان تن به مهاجرت اجباری می دهد، برای خالقش تکرار شده است:
“هیچوقت من دلم نمی خواس از این سرزمین برم … شاید من اصلا گور نداشته باشم ، گور می خوام چکنم.”

نگاهی به کتاب سوداگری با تاریخ/ رضا اغنمی

sdf8ed5e8

این کتاب ۶۷۷ برگی مستند، همانگونه که درپیشانی اش عنوان شده، پاسخی ست به ناراستی های کتاب «آسیب شناسی یک کتاب» که آقای علی میرفطروس درباره ی دکترمحمد مصدق نوشته است.
در نخستین برگ کتاب بیتی پُر مغزاز کمال خجندی هشدار عبرت آموزی ست که مخاطبین را جلب میکند:
« زننگ و بد نتوان رَست تا خرد باقی ست
که جامه ازکف هشیار، مشکل است ربود.»

نویسنده دربرگهای آغازین، انگیزۀ تدوین این کتاب میگوید: «نوشته های ایشان را چنان نااستوار، پراکنده، و سرشار از ناراستی ها یافتم . . . . . . نوشته های ارزنده ای هم درتارنماهای مجازی در نقد کتاب ایشان به چاپ رسیده بود که گمان می کردم . . . نویسنده ی آسیب شناسی یک شکست، نقد آن نویسندگان را آویزه ی گوش سازد و کژداوری های خویش را راست گرداند.» با چنین سخنان تیز و عریان خواننده با میل بیشتر گوش میسپارد به روایت های نویسنده ای که با قدرت قلم، به استواری، قد برافراشته سرفراز به مصاف نویسنده ای رفته که در همین اثر او را (دروغ پرداز، بی بار وبُنه، ناراست و کینه ورز، سوداگر، تاریخساز، دستبرد[ن] به اسناد، شلخته و پریشان مغز ودروغگو … و ده ها صفت زیبنده مفتری درهمین روال؛ و کمتر برگی دراین کتاب پُر برگ مستند به چشم میخورد که نویسندۀ آسیب شناسی را مجالی دهد و فرصتی برای ساخت و بافت دروغی تازه.
نویسنده کتاب با اشاره به سایرآثارآقای میرفطروس مینویسد: «اگرچه درآیینک پژوهشگرانه، کارهای استواری نمی باشند، دست کم کوششی ستودنی به شمار می آیند ومن با یکبارخواندن آن ها، اگرچه داوری های نویسنده را وزین و درست نیافتم، به سوداگری سیاسی آشکاری هم برنخوردم . . . کتاب آسیب شناسی یک شکست، اما فسانه ای دگراست. من پس ازخواندن این کتاب دریافته ام که تا به امروزنوشته ای را ندیدم که به نام پژوهشگری وتاریخ نویسی، چنین دشمنی کینه توزانه ای با راستی داشته باشد …افزون برنادرستی های آشکار وچشمگیری که گواهی برگریزان بودن آقای میرفطروس ازکار زمانگیر وپُررنج پژوهشگری است، نویسنده درسرتاسر کتاب کنایه های خنک را بی آن که بر سندی استوارباشند، به نام راستی های خلل ناپذیر به خواننده می نمایاند و . . .» ودلسوزانه، درمقایسۀ ایشان با جماعتی که از سرنگونی مصدق به جاه ومقام رسیدند تکیه کرده: « آقای میرفطروس که قالیچه ای هم از کودتای ۲۸ مرداد نصیبش نشده و تازیانه خودکامگی را هم چشیده، به سوداگری تاریخ بپردازد و مانند پنبه زنان به واخیدن راستی ها نشیند». اشاره می کند به پیش درآمد چند برگی آن کتاب و ازکینه ای می گوید که «سرچشمه اش جز سوداگری نتوانستی بود، به ویران کردن جایگاه بزرگمردی نشسته است که در دادگاه نظامی، بیست وپنجسال سانسور و سی واندی سال دروغ پردازی های پس ازآن نتوانست جایگاه بلند او را از حافظۀ مشترک مردم بزداید.»
این بیان آشکار وشجاعانۀ نویسنده نشان می دهد که با تکیه به اسناد و مطالعۀ بیغرضانه و آگاهانه درسنجۀ وجدان با تمیز راستیها به جنگ ناراستیهای سوداگران بیمایه رفته است. پیام پند آموزش خطاب به آقای میر فطروس و هماندیشانش، در حفظ امانت های تاریخی و راستی ها شنیدنی ست :

«ای کاش آقای میرفطروس زمان ارزشمندی از زندگی خویش را که به درهم چیدن این ناراستی ها و پرونده سازی دروغین پرداخته است، به بررسی راست گویانه ی تاریخ وا می گذاشت. و ازاین رهگذر، تاریکی هایی از تاریخ تیرگیها را روشن می ساخت. شوربختانه که او با الماسه ای کُند به ویران کردن تندیسی برخاسته که سوهان تاریخ آن را سنگ تراشی کرده است.» ص۴۶

نویسنده، در«ویران سازی تاریخ به نام پژوهش درتاریخ»، ناراستیها را می شکافد. درآشنائی مخاطبین خود با «یکی از «پشتیبانان» کتاب آسیب شناسی یک شکست» واز این که ویرایش یادمانده آقای امیراصلان افشار به آقای میرفطروس واگذارشده، بخشی از منبع مستندات تاریخنگار را روشن می کند. با نقل روایت های شفاهی همان پشتیبان، درمقایسه با اسناد مکتوب دادگاه رسیدگی به شکایات ایران در دادگاه لاهه، با ذکرنام وسوابق و صلاحیت نمایندگان منتخب ایران، با استناد به یادمانده ی اصغر پارسا در بخش «مأموریت لاهه» در کتاب فرزند خصال خویشتن، به طعنه مینویسد : «همگی ساختگی و نادرست اند و تنها آقای افشار است که راست می گوید. آن هم در گفت و گو با «مورخی» که تاریخ سازی ودستبرد به اسناد را به بلندای تازه ای برکشیده وآن را راه و رسم گذران زندگی ساخته است.» ص۶۲ . شگفت آور اینکه هراندازه مسئولان دادگاه لاهه از رفتار دیپلماسی نمایندگان ایران با احترام سخن گفته اند و از اسناد ارائه شده به دادگاه تجلیل کرده اند، مورخ شیفته و پشتیبان ایشان،همان که گفته «روحشان از نمایندگی برای مجلس از مراغه خبردار نبوده» زیرنویس ص۴۸. در توهین و تحقیر نمایندگان ملت ایران آن هم درآن موقعیتِ سرنوشت سازِ ملی، درعریان کردن بغض و کینه کوتاه نیامده اند واقعا که جل الخالق! «سودای ایشان پژوهشگری و راستی نویسی نبوده است. بلند آواز نادانِ گردن افروخته ای است که می خواهد دانایان را به بی شرمی بیافکند!».
بلند آواز نادان گردن افروخت/ که دانا را به بی شرمی بیانداخت. سعدی .ص۶۶
در«مصدق اسلام پناه!» نویسنده درافشای ناراستی های تاریخنگار مانند: بستن مدارس مختلط توسط کابینۀ مصدق پاسخ درست ومستند می دهد. اینکه پژوهشگر تلاش می کند کل خرابیها وعوامل بنیادیِ ضعف سیاسی، فرهنگی و اجتماعی کشور را به گردن مصدق بیندازد، مایۀ حیرت است و تأمل تا رسیدن به آبشخوراصلی. یادآور تکرار رفتار های زشت اجتماعی ست با خوانش های هرازگاهی نام آوران عوام پرور کوچه و بازار! همان روش نابخردانه و مغرضانه را که پس از برافتادن رضاشاه، نخست اهل عمائم ، وکلای مجلس و رجال بوقلمون صفت، و به دنبال آن با تشکیل سازمان های سیاسی به ویژه حزب توده، با استفاده از حضور قشون متجاوز شوروی در کشور، همۀ کمبودها وعقب ماندگی وخرابی سده های پیشین را به حساب شانزده سال حکومت رضاشاه گذاشتند و در روزنامه های گوناگون و پرتیراژ خود دربی آبروکردن آن مرد مستبد، اما، خادم و سازندۀ کم نظیر در تاریخ ایران کوتاهی نکردند . دراثبات خلاف گوییها درهمین بخش، ضروریست یادآوری کنم که : دسترسی به اطلاعات مستند دربارۀ همین مسئله زحمت و دردسر زیادی ندارد. هر دانش آموز و روزنامه خوان عادی میتواند بامراجعه به کتابخانه های کشوردربایگانی روزنامه های بعد از شهریور ۱۳۲۰ اطلاعات درست را کسب کند و با حفظ امانتداری، اسناد تاریخی را همانگونه که بوده و هست ثبت کند. روایت درست تاریخ اینست که در آن سال با شکستن استبداد رضا شاهی، تقویت بنیاد های دینی دربین دانش آموزان مدارس در دستورکاردولت قرارگرفت. منادی این کارآیت الله قمی بود که ازکابینه دوم سهیلی شروع شد – از بهمن۱۳۲۱ تا پایان۱۳۲۲– و در دولت های بعدی نیز دنبال گردید. اعتراض های کتبی شاد روان کسروی و نامه های اعتراضی صادق هدایت به شهید نورائی اسناد معتبری است در این باره که همگی دردست است: «حالا که دکترصدیق برگشته، شورای وحشتناکی از آخوندها تشکیل داده و معتقد است که در تعلیمات دینی مدارس مسامحه شده و باید هرچه زودتر جبران شود.» بنگرید به کتاب: «صادق هدایت هشتاد و دونامه به شهید نورائی.» ناصر پاکدامن کتاب چشم انداز پاریس چاپ دوم زمستان۱۳۷۹ ص ۱۲۱. همچنین: «ازآغاز این سال تحصیلی (مهر۱۳۲۶) تدریس تعلیمات دینی در دبیرستانها اجباری شد و درس فقه وارد برنامۀ تحصیلی مدارس گردید» همان ۲۱۵.
آقای میرفطروس دانشجوی ادبیات دانشگاه تبریز که درآن سالهای پرشروشور دانشجوئی، با همۀ کتابخوانی و جستجوگری اش، آیا واقعا نمیدانسته که پس از شهریور۱۳۲۰ آغازگر تدریس درس های اسلامی درمدارس کشور، مصدق اسلام پناه نبوده، بلکه درنخست وزیری سهیلی بود وسال ها پیش از مصدق، که پیشنهادهای آیت الله قمی پذیرفته شد. بنگرید به سند صص۸۶ – ۸۵ تا ناراستی های پژوهشگر آشکار شود. در بی پایه بودن مدعای آقای میرفطروس – نسبت اسلام پناهی به مصدق سخنان خانم نیره اعظم احتشام رضوی، همسرنواب صفوی هم شنیدنی است: «مصدق درحالی که به نواب قول داده بود دردوران نخست وریزی اصول اسلامی را رعایت کند، کارخانه های مشروب سازی تأسیس کرد و آن را تعطیل نکرد.» ص۹۶ . پرسش اینکه ایشان، که بقول خودشان سردبیر نشریۀ [سهند] در تبریز بودند، قاعدتا از اجباری شدن درس های اسلامی درمدارس بی خبر نبوده و همچنین از تغییر و تحول زمانۀ پس از برافتادن رضا شاه از سلطنت. آنهم با آن همه سر و صداهای دائمی و فعالیت های روزافزون دانشجویان دانشگاه تبریز که پژوهشگر شخصا مشارکت داشت و فعال بودند تا جائی که همان سال اول یا دوم دانشجوئی بازداشت و به عنوان سرباز صفر به کرمان تبعید شدند! و خبر داستان رگ زدن شان به تبریز رسید و باقی قضایا که مقولۀ دیگریست؛ ومایه حیرت و باور نکردنی با چنین دستمایه، سردبیریِ نشریۀ سهند شدن .

واما درباره نواب صفوی، آقای امینی چند جا گریبان تاریخنویس را میگیرد ونادرستی های مفتری را توضیح میدهد. « آقای میرفطروس که باچنان دست و دل بازی ناپژوهشگرانه وبه نادرست ازپیوند فدائیان اسلام بامصدق یاد می کند کم ترین اشاره ای به این نمی کند که نواب صفوی وبسیاری ازیارانش پیش از زمامداری مصدق و۲۷ماه پس از آن، آزاد می زیستند. . . .» ۱۴۰. وسپس از دیدار نخست نواب صفوی باشاه با واسطه گری امام جمعه تهران میگوید. شگفت اینکه «خانم نیّره سادات احتشام رضوی، اولین بارهمسرآینده خود نواب صفوی را در کاخ گلستان میبیند.» ۱۴۱. با چنین زمینه های محکم یعنی پنهان ماندنِ این همه اسناد معتبر از دیدِ پژوهشگرِ مدعی، جا دارد که ایشان را تاریخ نویس ماهر وسوداگری توانا نامید!

نواب درنامه ای خطاب به مصدق اسلام پناه البته [به قول پژوهشگر] دربارۀ تبعید فدائیان اسلام او را جنایتکار میخواند « … ببین چه جنایاتی درتاریخ جنایتکاران سفاک دنیا بود که نسبت به مسلمانان نکردی.» ص۱۴۵. بعد از۲۸مرداد درزمان محاکمه دکترمصدق میگوید : « . . . من اگر به جای رئیس دادگاه بودم . . . حکم اعدام او را [مصدق] را صادرکرده، خیال مردم را از شرهو و جنجال دیوانه ی خطه ی شرق راحت می کردم. من نه عادلم و نه عاقل ، زیرا اگرعادل بودم برای اجرای عدالت مصدق را می کشتم» نبرد ملت – روزنامۀ رسمی فدائیان اسلام ۲۳ ابان ۱۳۲۲. ص ۱۴۸. امینی برگ هایی چند دراین کتاب مستند، به برخی روزنامه های مخالف و فحاش و دشنام های رکیک آنها که هدفشان مستقیما شخص مصدق است، اشاره ای کرده، که چشم پوشی پژوهشگر ازانها بی دلیل نیست. بنگرید به برگ های ۱۵۲– ۱۴۷. همچنین پرو بال دادن آقای زاهدی نخست وزیر وقت به آقای نواب صفوی که از نظرگاه اقای میرفطروس دربست پنهان مانده است. بیجا نبوده که یکی ازاتهامات مصدق در دادگاه فرمایشی، بی دینی و کم اعتقادی او به مبانی اسلام بود.
آقای امینی، دراعتراض به روایت خلاف و نادرست آقای میرفطروس که درچاپ سوم برگ ۱۱۷آمده مینویسد : «مصدق درمقدمه ی بلند این رساله، ضمن انتقاد از تأثیرات قوانین اروپایی برقانون اساسی مشروطیت، برتطابق مشروطه با تعالیم اسلامی تأکید کرده و از رواج تجدد گرائی درایران انتقاد کرده است.» نویسنده، با نقل روایت بالا، انگار که از شنیدن دروغ و اتهام بزرگ برافروخته شده، گریبان مفتری را گرفته است:
«من آقای میرفطروس را به چالش می کشم که بندی ازاین پیشگفتار را که گواهی براین افزوده ها در چاپ سوم باشد به خوانندگان نشان دهد تا همگان با اوهمآوا شوند که مصدق با پیشرفت ومدرنیته سر ناسازگاری داشته است. و . . . » ص۱۱۱. با تأکید برخوانش دوباره و دقیق آن پیشگفتار و اشاره به «زیرنویس برگ۱۱۷ناسزانامه اش ازآنها یاد کرده، برگهای پیشین و پس ازآن بخش را هم خواندم و نشانی ازاین سخن سراپا دروغ و افترا آمیز میرفطروس نیافتم» ص۱۱۱. از بی اطلاعی نویسنده از متن پیشگفتار بلند، سخت به او می تازد. «اگرمیرفطروس پژوهشگری جدی و راست گو می بود و نیم نگاهی به آن پیشگفتار بلند می افکند، شاید چنین دروغی را روا نمی ساخت.» ص ۱۱۳. آقای امینی، برای اطمینان و اثبات دروغ روایتگر، اصل چهاربرگ به زبان فرانسه که مورد استناد بوده را بین برگهای ۱۱۵ – ۱۱۴ کتاب ضمیمه کرده اند.

در رهگذرحوادث، اشاره ای به خدمات آقای جلال متینی رئیس وقت دانشگاه فردوسی شده « ترجمه و تفسیرقرآن نام آور به تفسیر کمبریج را پیش از چاپ از سوی انتشارات فرهنگ درسال ۱۳۴۸، تصحیح کرده اند و تفسیری برعشری که ترجمه و تفسیری است از بخشی از قرآن در سده های چهارم یا پنجم . . . و سردبیری نشریۀ نامه استان قدس رضوی در شماره ۳۸ این نشریه نوشته اند» و خدمات اسلامی او را توضیح داده اند. اقای متینی اشاره ای دارد به مصدق درمجلس پنجم موقع رأی گیری به ماده واحده برای انقراض قاجار. «کلام الله مجید از بغل خود درآورده و به مسلمان بودن خود شهادت داده است.» باید پرسید هدف از طرح این سخن بیربط نیشدار به مصدق چیست؟ نه باور به قرآن کفر است و نه ایمان دینی مایۀ خفت و ذلت؟ خواری و ذلت درسوداگری و داد و ستدهای مدعیان روشنفکری و رنگ عوض کردن های موسمی و موضعی اهل سیاست وقلم است. آقای متینی که ایمان دینی وداشتن قرآن و قسم خوردن به آن را با نیش و کنایه برای مصدق، جرم قلمداد می کند، خودشان با خدمات ارزندۀ اسلامی تا آستانه انقلاب، از بازوهای تقویتی دستاربندان بودند که آقای امینی آن را در بالا شرح داده است. تازش و فریادش بیدلیل نیست: «آیا اندکی آزرم از بایستگی های انسانیت و راست گوئی و «استادی» نیست؟» ص ۱۱۸

مصدق، در ملاقاتی با شیخ محمدتقی فلسفی واعظ معروف، که حامل پیامی بوده از مرحوم آیت لله بروجردی دربارۀ فعالیت های بهائیان نظر خود را می گوید: «دکترمصدق بعد از تمام شدن صحبت من به گونه ی تمسخرآمیزی قاه قاه و با صدای بلند خندید و گفت آقای فلسفی، ازنظر من مسلمان و بهائی فرق ندارند؛ همه از یک ملت و ایرانی هستند.» ص۱۲۰
در شهریور۱۳۰۰ احمد قوام لایحۀ «اقامه عزاداری خامس آل عبا درعمارت بهارستان» را به مجلس برد و در نشست پانردهم شهریورماه پذیرفته شد. «به ابتکار رضاخان سردارسپه عزاداری بزرگی در قزاقخانه برگزارشد.» ص ۱۲۲
در «مصدق وآزادی روزنامه نگاری» هربرگی اراین کتاب مستند، با سند ومدرک درست، پرده از ناراستیهای پژوهشگربرمیدارد. از قول علی بهزادی و محرمعلی خان و جا به جا کردن آدم ها و گفته ها روایت تلخی از سقوط اخلاق را توضیح میدهد. شرم آور اینکه این تهمت ها و ناراستی ها، در زمانه ای صورت می گیرد که هنوز نسلی از آن دوران در قید حیاتند و حوادث را به خاطردارند. راقم این سطور بهترین خاطرۀ خوش آزادی بیان وآزادی مطبوعات آن دوران را به یاد دارد. بساط روزنامه فروش ها درسر هر کوی و برزن پُر و رنگین بود. روزنامه های اسلامی، ملی، توده ای موافق ومخالف دریک بساط، نمونه ای ازآزادی و رنگین فکریهای زمانه بود با درگیری مشتریان که هرازگاهی درسربساط روزنامه فروشها رخ میداد. دراین فکر ها بودم که رسیده بودم به این بخش کتاب که : «در دوران مصدق شمار روزنامه های موافق و رودررو به ۳۷۳ رسید.» ص ۱۵۴. در زیرنویس همان اشاره شده به نامۀ بی سابقۀ دکترمصدق به شهربانی، و انتشارآن درروزنامه ها، که تا آن زمان ازهیچ نخست وزیری دیده نشده بود. دراردیبهشت ماه سال ۱۳۳۰ نامه ای به شهربانی کل کشور نوشت : «از امروز در جراید کشور آنچه راجع به شخص این جانب نگاشته شود هرچه نوشته باشند و هر که نوشته باشد به هیچ وجه نباید مورد اعتراض و تعرض قرارگیرد.» این واقعیت را نمی توان انکار کرد که پس از زمامداری دوران نخست وزیری مصدق هرگز آن روزهای خوش آزادی قلم و بیان دیده نشد تا روزهای انقلاب ۱۳۵۷ که آفتاب لب بام بود .
امینی، باشکافتن روایتهای پژوهشگر، شگردهای اورا فاش میکند: «شایسته بودکه آقای میرفطروس می نوشت که بهزادی این را از زبان محرمعلی خان نوشته و درهیچ جای دیگر، کسی از روزنامه نگاران دشمن مصدق هم آن را بازگونکرده است . . . . . . . . آقای میرفطروس این راهم ازخواننده پنهان داشته که محرمعلی خان پس ازگفتن آن سخنان از زبان فاطمی، این راهم از زبان فاطمی بازگو کرده است میدانی محرمعلی خان دولت [مصدق] سانسور را لغوکرده جلوی بگیروببندفرماندارنظامی را گرفته الان مطبوعات اجتماعات و احزاب کاملا آزاد هستند.» ۵۷– ۱۵۶.
هر برگی ازاین کتاب فاش کنندۀ ناراستی های پژوهشگراست. درباره استخدام شعبان جعفری معروف درشهربانی که با عنوان شعبان جعفری، کارمند دولت مصدق» شروع می شود. آقای امینی شرح دقیق و درست واقعه را توضیح می دهد: «کینه توزی مورخ دروغ پرداز با مصدق به پایه ای است که از یکسو مزینی را شاهد می گیرد که معاون نخست وزیر نخستین کسی بوده که بهره گیری ازلات ها را به رئیس شهربانی پیشنهاد کرده وآن افسر شرافتمند زیر بار نرفته و کناره گرفته است و ازسوی دیگرهنگامی که “سندی” را می یابد که استخدام شعبان جعفری را به دستور همان افسر شرافت مند پای بند اصول نشان می دهد بی آن که نام اورا بیاورد اورا “رئیس شهربانی منصوب و منتخب مصدق” می خواند و نام چنین دون رفتاری را، پژوهش تاریخ می نهد.» ص۳۲۵.

در«رفراندوم وکودتا» آقای امینی روی جمله ای تکیه کرده و میپرسد : درکدام سند سیا یا وزارت امورخارجه و دیگران برگی توان یافت که پس از دست زدن مصدق به رفراندم، کسی نوشته باشد، «اعلیحضرت پادشاه ایران راه قانونی و مسالمت آمیز برکناری مصدق را یافته اند، و دیگرنیازی به کودتا نیست.» ۵۳۴. و سپس شرح توطئه و حضورعوامل سیا «فرستاده ی ویژه ی ایالات متحد، کرمیت روزولت، سرپرست پروژه ی کودتا و اسدالله رشیدیان که هیچ سمت دولتی نداشت . . .»، ناراستی های پژوهشگر را توضیح می دهد.» ۵۳۵.

درقانون اساسی و حقوق پادشاه آقای امینی، پس از توضیح دربارۀ حقوق قانونی پادشاه با تکیه به قانون اساسی کشور، برآشفته ازداوری آقای میرفطروس مینویسد: «این درس حقوق نخوانده، حقوق دان شده، برپایۀ کدام پژوهش حقوقی که انجام داده و یا کدام بررسی حقوقی، با چنین شلختگی و پریشان مغزی پیرامون یک اصل مهم قانون اساسی داوری می کند؟» ص ۵۷۲.
امینی درسیمای وجدان بیدار و خاموش ملتی، با پیشوای آن نهضت بزرگ ملی ظاهر میشود. تاریخ را ورق میزند. با بررسی اسناد دو روی سکه را میبیند وداوری منصفانۀ خود را با زبانی بس استوار تدوین و منتشر میکند. و خواننده درآئینه خیال سوداگران شرم زده را میبیند با پایانی بس درمانده و اسارتبار. و آرزو میکند شاید عجز و درماندگی نابخردانِ نیازمند را چاره ای شود!
این بررسی را همین جا می بندم. با این پیام به اهل کتاب، به ویژه دوستداران تاریخ؛ که این اثر مستند و پرمغز را با دقت بخوانند و داوری کنند. آرای درست خوانندگان وداوری آنها پاک ترین سپاس است وسالم ترین ادای احترام به پژوهشگر. پاداشی به حق، به خاطر زحماتی که در تدوین این کتاب پرمحتوا و یاد ماندنی متحمل شده اشت.
اهل کتاب با شیوۀ دیرینۀ آقای میرفطروس و تاخت و تازش به منتقدینِ خود آشنا هستند. میدانند که بی طاقتند. نقد و انتقاد را بر نمیتابند و درمانده از تمیز دوست و دشمن اند. هرگونه اظهارنظرخود را واجب الاطاعه میداند. درهر جمله یا پاراگرافِ، درهر موضوع که با آرای ایشان همخوان باشد، ولواز دشمن، آن را برمیگزیند و بعنوان سند مکتوب میکند، باقی جمله یا پاراگراف را نادیده می گیرد. همو درپوشش شیوه های عوامانه با ارایش حامیان خیالی از حرمت تلاش هایش میکاهد. احترام نقد و عقل نقاد در نظر ایشان تا آنجا مورد پذیرش است که نظرشان بی چون و چرا پذیرفته شود. متأسفانه شیوۀ مغرضانه و جانبدارانۀ آقای میرفطروس نه روش معرفتی ست و نه سبک نقد علمی .
به قول آقای احمد افرادی و نقد ارزشمندی که چند سال پیش به کتاب (آسیب شناسی …) نوشت ، نکتۀ مهمی را دربارۀ آقای میرفطروس یاد آورشد که تکرارش ضروری ست :
واقعیت آن است که، رفتار محققانه ی ایشان (در محترمانه ترین کلام) نامش کتابسازی است .