خانه » هنر و ادبیات (برگ 55)

هنر و ادبیات

گفت و گو با غلام حسین ساعدی / فضای حاکم، نویسنده را به دنبال خود می‌کشد

بهارک عرفان

8sd7f898غلام حسین ساعدی، سی سالی هست که دنیای زنده ها را ترک کرده و شاید به همین دلیل هم در نزد جوانترهای مشتاق به ادبیات بیشتر با آثارش شناخته شده باشد تا با حرف ها و کردارش. قدیمی تر ها اما از آشنایی او با ادب فارسی به خوبی می دانند و جسارت های فراونش در راه رسیدن به تعریف بهتری از آزادی و میل جامعه به سوی برابری همگی انسانها.
جالب اینکه او که در صف انقلابیون حکومت پیشین بود، از پس پیروزی انقلاب مجبور به جلای وطن شد و چند سالی پس از این هجرت تلخ هم به جرگه‌ی اهل اندیشه‌ای پیوست که از پس آن انقلاب شوم، حتی مجال خفتن به خاک خانه را هم پیدا نمی کنند.
او سالها در مبارزه با جکومت وقت مطلب نوشت و برای این کار از زبان استعاره بهره گرفت، جالب اینکه بنا به اشاره ی خود او، این استعارات در هر زمان دیگری و در شرایط مشابه باز هم معنی می‌دهند. همین است که آثار او در دوره ی اختناق صدها بار سیاه‌تر جمهوری اسلامی هم از جانب حکومت تاب آورده نشد و بسیاری از آثار او دیگر بار زیر تیغ ممیزی ارشاد از چاپ مجدد باز ماندند.
تحریریه‌ی ادبی “خلیج فارس” به بهانه ی بیست و نهمین سالروز درگذشت او، یکی از آخرین گفت و گوهایش را که سالها قبل در مجله ی آدینه به چاپ رسیده بود، مهیای چاپ اینترنتی کرده و در این صفحه از پی‌اش آورده. گفت و گویی که برای نسل جوان سرشار از نکات آموزنده است و برای هم سن و سالهای او هم مروری بر روزهای شده. با هم بخوانیم…

نظر شما درباره‌ی قصه‌نویسی معاصر‌ایران چیست و‌آیا قصه‌نویسی‌ایران رو به رشد داشته است؟

اگر قصه‌نویسی معاصر‌ایران را بر مبنای همان تقسیم‌بندی متعارف ادبای «پیر و پاتال» مثل سعید نفیسی از دوران مشروطیت به بعد بررسی کنیم، درمی‌یابیم که عوامل بسیاری در آن تأثیر داشته است.

گرچه عده‌ای تأکید دارند که ما در گذشته قصه یا نوعی قصه داشته‌ایم و اشاره می‌کنند به آثاری مثل «داراب نامه» و آثاری که در متون عارفانه‌ی ما وجود دارد. اما به نظر من قصه‌نویسی ما بیشتر تحت تأثیر فرهنگ غربی بوده است. ‌این تأثیر در هدایت در بعضی از آثار چوبک، در گلستان دیده می‌شود. پس یک عامل عمده در پیدایش‌ این شکل و فرم در‌ایران آشنایی با ادبیات غربی بوده است اما بر اثر عوامل گوناگون ‌این فرم یک شکل‌ ایرانی پیدا کرده است. یعنی درست است که آدم‌ها به ناچار‌ایرانی هستند و فضا هم ‌ایرانی است اما گاهی الگو، گرته‌برداری از قصه‌نویسی غرب نیست. اگر از زاویه دیگری نگاه کنیم باز به دو گروه بر می‌خوریم. در قصه‌نویسی امروز چند نفری سبک و سیاق خاصی دارند و عده‌ای اصلاً صاحب سبک به خصوصی نیستند. روی هم رفته اگر به حاصل‌ این دوران بنگریم، می‌بینیم که کارهای ماندنی زیادی خلق شده است که می‌توان آن‌ها را ترجمه کرد. تعدادی از‌این آثار به زبان‌های خارجی ترجمه شده است و اعتباری هم به دست آورده است. تارگی‌ها «ژیلبرلازار» مجموعه‌ای از قصه‌های‌ ایرانی را به فرانسه ترجمه و چاپ کرده است که با استقبال روبه‌رو شده و نقدهای مفصلی درباره‌ی آن نوشته‌اند. قصه‌های ‌ایرانی به زبان روسی نیز فراوان ترجمه شده است.

نظر شما درباره ادبیات دوره اختناق ‌ایران چیست و ‌این ادبیات را در مقایسه با ادبیات اختناق سایر ملت‌ها در چه مرتبه‌ای می‌بینید؟

اگر منظورتان از ادبیات اختناق، ادبیاتی است که در دوره‌ی اختناق وجود داشت باید بگویم که ادبیات ما در دروه‌ی اختناق به اجبار به سوی تمثیل رفته و جنبه‌یAllegorical پیدا کرد. من با‌این جنبه‌ی تمثیلی خیلی موافقم. وقتی قصه‌ای یا هر کار دیگر هنری به صورت تمثیلی بیان شود در هر دوره دیگری نیز قابل تأویل و تفسیر است. در دوران گذشته، به جز قصه‌های شعاری که من اصلاً به آن‌ها اعتقادی ندارم، قصه‌ای است که فکر می‌کنند اگر آزادی به وجود بیاید و قصه رئالیستی رشد کند، داستان نویسی ما پیشرفت خواهد کرد معتقدم که ادبیان داستانی ما اگر جنبه‌ی تمثیلی خود را از دست بدهد، ‌این بیم وجود دارد که جنبه‌ی روزمره پیدا کند، ‌این نوع ادبیات را در همان زمان نوشتن می‌توان خواند اما بعد فراموش می‌شود. اما ادبیات اصیل در تمام دنیا یک جنبه تمثیلی داشته است. سال‌ها پس از چاپ آثار کنراد و همینگ‌وی هنوز می‌توان آثار آن‌ها را خواند. البته در ادبیاتی که در دوران اختناق در‌ایران نوشته شده، گاه کارها پیچیده شده و زیاده از حد و اغراق جنبه‌ی تمثیلی و استعاره و سمبلیسم به خود گرفته است.

در قصه‌نویسی معاصر ما کسانی که واقعاً مطرح هستند، انگشت‌شمارند نظر شما درباره ی آن‌ها چیست؟

نظر من اصلاً مهم نیست. ‌این مسأله نیازمند بحث مفصلی است. مثلاً در مورد آثار هدایت، بعضی از آثار او مثل سه قطره خون، زنده به گور، داود گوژپشت به نظر من قصه نیست. ‌این نوع آثار هدایت ساختمان قصه ندارد. البته ارزش هدایت وآثار ماندنی او به جای خود باقی است اما هدایت در آن شرایط تجربه می‌کرد تا شیوه‌های جدیدی پیدا کند. مثلاً به تجربه‌های او در طنز سیاه توجه کنید. در بعضی از‌این تجربه‌ها او واقعاً قصه ساخته است. مثلاً در داستان «دون ژوان کرج» یا «بن بست» یا «زنی که مردش را گم کرد» او واقعاً فرم قصه را پایه‌گذاری کرده است. ارزش آثار هدایت در یک حد نیست درباره‌ی آثار هدایت بررسی‌های زیادی شده است و من توصیه می‌کنم که درباره آثار او مقاله‌ی «پرویز داریوش» را حتماً بخوانید.
داستان‌های اولیه صادق چوبک واقعاً بی نظیر است. مثل«خیمه شب بازی» و «انتری که لوطی اش مرده بود». بعضی از داستان‌های او شکل بسیار خوبی دارد مثلاً داستان «چراغ آخر» – و نه تمام کتاب – اما آثار بعدی او برای من مطبوع نیست. مخصوصاً سنگ صبور که من از آن بدم می‌آید. کتابی است که فکر می‌کنم بو می‌دهد. جدی می‌گویم.
در مورد آل‌احمد، گاه آثار او «شُل و ول» است. بیشتر به نثر پرداخته است. یک نثر چکشی فوق العاده. در قصه‌های آل‌احمد، نثر است که خواننده را به دنبال اثر می‌کشاند و نه آدم‌ها و اکسیون‌ها و فضا.
البته آل‌احمد چند تا داستان بی‌نظیر دارد مثل «جشن فرخنده» که داستان خوبی است. ‌این داستان در مجموعه‌ی ۵ داستان منتشر شد که از خیلی از کتاب‌های او بهتر است. در «دید و بازدید» آل‌احمد بیشتر فضا می‌سازد. فضایی که خود او در آن زندگی کرده است. به هر حال آل‌احمد چند تا داستان دارد که تا حدی قابل تحمل است. بزرگ علوی آثار «شُل و ولی» داشته است اما داستان «گیله مرد» او داستان خوبی است و ماندنی است.
گلستان نثر موزون می‌نویسد. بعضی از داستان‌های او شکل دارد. مثل «طوطی همسایه‌ی من» که داستان خوبی است. به هر حال گلستان، کارش را می‌داند. البته من بحث محتوایی نمی‌کنم.

هدایت و چوبک پیشگامان ادبیات داستانی ما هستند، اما من می‌خواستم نظر شما را درباره‌ی آثار کسانی چون تنکابنی و گلشیری بپرسم.

چند تا کار گلشیری واقعاً فوق‌العاده است. من به گلشیری اعتقاد دارم او کارش را بلد است و می‌داند که چطور قصه بنویسد، البته گاهی شورش را در تأکید بر نحوه‌ی بیان در می‌آورد و قصه در نحوه بیان گم می‌شود. اما به هر حال بعضی از کارهای گلشیری واقعاً بی نظیر است. مثلاً چند تا از معصوم‌ها مخصوصاً معصوم اول و دوم آثار متعالی و واقعاً ماندنی است.

دیگران هم آثار خوبی نوشته‌اند. مثلاً چند تا از قصه‌های جمال میرصادقی واقعاً خوب است، مخصوصاً قصه «دیوار» که من هرگز آن را فراموش نمی‌کنم.
آثار بهرام صادقی بسیار خوب است. آثاری که با دید تلخی نوشته شده است و در آن‌ها حساسیت خاصی است که آدمی‌را تکان می‌دهد.
تقوایی می‌توانست قصه‌نویس خوبی باشد. در «تابستان همان سال» فضای جنوب را خوب تصویر کرده است. حیف که کار قصه‌نویسی را رها کرد، تنکابنی را من قصه نویس نمی‌دانم. پ در قصه‌نویسی ما، کار خوب زیاد شده است. برای بررسی آن‌ها آدم باید حوصله و دقت بنشیند و تک تک آثار خوب و با ارزش را تحلیل کند.

شما در داستان نویسی ما، یک شاخص هستید و کار شما جنبه‌های مختلفی دارد که باید بررسی شود، اما «شب نشینی باشکوه» در حد آثار شما نیست. خودتان چه نظری دارید؟
شب نشینی باشکوه، یک سیاه مشق و یکی از اولین کارهایی است که من در سال ۱۳۳۸ چاپ کردم. بیست سال از زمان نوشتن آن گذشته است. یک تمرین است. تحت تأثیر قصه‌های کوتاه چخوف بودم.

درباره‌ی فضا‌های ناشناخته در کتاب‌های شما بحث‌های بسیاری شده است از جمله سپانلو در بازآفرینی واقعیت می‌نویسد که زمینه‌ی کلی کارهای شما، رئالیسم است. به علاوه مقداری فانتا (خیال و وهم) و برای نتیجه گیری هم از سمبولیسم کمک می‌گیرد. خود شما در ابن باره چه برداشتی دارید؟
انسان وقتی که می‌نویسد، تعمدی ندارد که چگونه و چطور بنویسد. فضایی که بر آدمی‌حاکم است، نویسنده را به دنبال خود می‌کشد. انسان اثر خود را می‌نویسد و بعد وقتی اثر تمام شد و شکل گرفت، دیگران آن را بررسی می‌کنند. اما ‌این بحث‌ها مربوط به بعد از خلق اثر هنری است. چیزی که نویسنده را هنگام نوشتن متأثر می‌کند و آن تأثیر چنان است که تمامی‌وجود آدمی‌را پُر می‌کند، خود به خود نوشته می‌شود. من بلد نیستم از خودم و از آثارم حرف بزنم. چون بیشتر گرفتار بیرون و دنیایی هستم که مرا احاطه کرده است.
حقیقت‌این است که من یک هزارم کابوس‌ها و اوهامی‌را که در زندگی داشته ام، نتوانسته ام بنویسم. چون همیشه زندگی شلوغ و ذهن جوشان و آشفته‌ای داشته‌ام. کابوس‌ها هر چه هم که سعی می‌کنم جلوی آن‌ها را بگیرم، می‌آیند و اندکی آدم را می‌ترسانند.

نام‌هایی که در برخی از داستان‌ها برای شخصیت‌های خود انتخاب می‌کنید، گاه حالت خاصی دارند. مثلاً نام یک نفر گاه نام سه نفر است مثل حسن حسین محمد، تعمدی در کار است؟

قصه را آدم می‌سازد، اما فضایی که نویسنده انتخاب می‌کند به ناچار منطقهی مشخصی است. انتخاب اسم چیزی است مثل گرفتن مگس روی هوا، اما‌این که داستان در چه منطقه‌ای می‌گذرد هم در انتخاب نام‌ها اثر دارد. «ترس و لرز» که شما از آن مثال آوردید در جنوب می‌گذرد و اسم‌ها جنوبی است. من سه تا اسم را با هم مخلوط نکرده‌ام. ‌این اسم‌ها در واقع در آن منطقه به همین شکل وجود دارد. من تعمدی در‌این کار نداشته ام. جنوبی‌ها با‌‌ ‌این نام‌ها آشنا هستند.

در آثار شما دو تا قصه «گدا» و «زنبورک خانه» بسیار برجسته است. فضای آن قصه‌ها را چگونه می‌بینید؟
در آن قصه‌ها، فضا و اتمسفر مهم است. البته اگر ساده نگاه کنیم، فضا، مسأله فقر و مسکن را مطرح می‌کند. اما اتمسفر‌این قصه‌ها بسیار مهم هستند چرا که در آن اتمسفر، در آن ترکیب بندی است که آن وضع روحی ممکن است به وجود بیاید. آدمی‌که گیج و منگ است، تسخیر می‌شود و نمی‌داند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. پیرمردی که معلوم نیست در اثر زوال عقل، پیری یا فقر می‌خواهد یکی از دخترانش را قالب بکند و از شرش خلاص شود و شاید قصد او‌این است که خانه را دوتایی بچرخانند. تمام آن عتاصر اروتیک و سکسی دقیقاً باید در همان فضا رخ دهد. وقتی آدم یک اتاق دارد، چنین حالتی ممکن است، آن قصه بیشتر یک کابوس است.

در آثار شما به جز «آرامش در حضور دیگران» خیلی کم به زن‌ها پرداخته شده است. عمدی در کار بوده است؟

نه تعمدی در کار نبوده است. وقتی راجع به زن فکر می‌کنند، بخصوص‌ایرانی‌ها در فضای خاصی زندگی کرده‌اند، بیشتر به زن به عنوان یک ماده نگاه می‌کنند. شخصیت گدا یک زن است. یک پیرزن. پس زن حضور دارد. در «آرامش در حضور دیگران» دو تا زن جوان هستند. به هر حال در کار من در‌این مورد تعمدی در کار نیست. بستگی دارد به‌این که در اثری که می‌نویسید ضرورت وجود زن هست یا نه؟

در «آرامش در حضور دیگران» شخصیت زن سرهنگ بسیار چشمگیر است. زنی است که در اول مرموز جلوه می‌کند و بعد باز می‌شود. زنی است متفاوت با آن چه که در بیشتر آثار داستانی‌ایران دیده‌ایم. زن سرهنگ، شخصیت تازه‌ای در ادبیات داستانی‌ایران است.

انواع و اقسام آدم‌ها وجود دارند و ترکیب آدم‌ها با هم فرق دارد. زن سرهنگ، زن خاصی است. زنی متحمل و بردبار است. با یک نوع سکون روحی، محکوم به آن نوع زندگی است و سرنوشت خود را پذیرفته است. زن جوانی که همسر سرهنگ پیری است. شوق و شور در او مرده است. دخترها به زور او را به آرایشگاه می‌برند. در عین جوانی، جا افتاده است اما نوعی آرامش روحی نیز دارد. چیزهایی که دیگران را آشفته و مضطرب می‌کند، در او اثر چندانی ندارد. پس هر چه در طول داستان جلوتر می‌رود. صاف‌تر می‌شود، تمیزتر می‌شود. ‌این نوع زنان در جامعه‌ی ما کم نیستند.

عنوان تازه، از خلیج فارس
برگرفته از: نقد و تحلیل و گزیده داستان‌های غلامحسین ساعدی- نشر روزگار ۱۳۸۱ – چاپ سوم

ترانه ای از لوچو دالا با ترجمه ی فارسی

چشمان او و شب ِ دریا…
محمد سفریان

لوچو دالا

لوچو دالا

ماجرا به سال ۱۹۸۶ بر می گردد، زمانی که ” لوچو دالا ” شبی را در شهر زیبای سورنتو و در برابر چشمان دریای همیشه مهربان مدیترانه به صبح می رساند و در همان شب هم با جادوی خیالات دور آمده از دریا، ترانه ای عاشقانه می سراید، در حال و هوای پیر و مرادش،”انریکو کروزو”، که از جمله ی بزرگترین خوانندگان اپرا در تمامی ادوار بوده.
هم آن شب، موسیقی ترانه هم به ذهن او می آید و این ترانه، هفته ای آن سوتر در استودیو ضبط می شود و مثال دیگر تمامی الهام های تاریخ، چیزی می شود، شبیه معجزه. کروزو در تمامی دنیا به شهرت می رسد و فروشی نه میلیونی پیدا می کند، چه شعر و موسیقی آنقدر زیبایند و آنقدر به دریا و عشق و اشک و چشم نزدیک اند که نمایه ای از ” زندگی ” در خود دارند.
این ترانه، بعدها توسط بسیاری از خوانندگان بزرگ دنیا بازخوانی شد و در این مورد هم با قریب چهل اجرای متفاوت به اهمیتی تاریخی دست آزید. لوچانو پاواروتی، خولیو اگلسیاس، اندره آ بوچلی، میلوا و مرسدس سوزا از جمله ی مشهورترین هنرمندانی اند که نتوانسته اند نسبت به این همه حس و زیبایی بی تفاوت بمانند و نسخه ای تازه از این ترانه را با صدایشان تجربه کرده اند.
این ترانه با ترجمه ی فارسی و ویدیوی اجرایش در ادامه ی همین صفحه از پی آورده شده؛ تا شما را به سرزمین خیالات دور ببرد و با عشقهای دیروز و امروز زندگی تان پیوندی دوباره دهد.
توضیح آخر اینکه، زندگی و آثار و احوال خالق کروزو، سوژه ی کلام ما در چمتای این هفته شده. وقت و حوصله اگر یارتان بود، تماشای چمتای متعلق به ” لوچو دالا ” که عصر شنبه به روی آنتن تلویزیون ایران فردا می رود را در برنامه ی روزانه تان بگنجانید که علاوه بر این ترانه، بسیاری دیگر از برترین های او هم راه به خورجین چمتا پیدا کرده اند…

CARUSO…

Qui dove il mare luccica
اینجا؛ جایی که دریا می ردخشه
e tira forte il vento
و باد تندی می وزه
su una vecchia terrazza davanti al golfo di Sorrento
روی این بالکن قدیمی
روبه روی خلیج ” سورینتو ”
un uomo abbraccia una ragazza
dopo che aveva pianto
یک مرد، دختری رو بعد از گریستن به آغوش می کشه
poi si schiarisce la voce e ricomincia il canto
و بعد؛ صداش رو صاف می کنه
و دوباره می زنه زیر آواز
Te voglio bene assai
تو رو دوست دارم، یه عالمه
ma tanto tanto bene sai
خیلی خیلی دوستت دارم، می دونی؟
e’ una catena ormai
یک سری چیزهاییه که باعث می شه
che scioglie il sangue dint’ e’ vene sai
که خون تو رگ هام جاری بشه، می دونی؟

Vide le luci in mezzo al mare
چراغ هایی که وسط دریا می درخشن
pensò alle notti la in America
من رو یاد شب های آمریکا می اندازن
ma erano solo le lampare
اما همه شون پنداری که تقلبی بودن
e la bianca scia di un’elica
( مثل) رد سفید جا مونده از حرکت کشتی
sentì il dolore nella musica
درد نهفته در موسیقی رو حس می کنم
si alzò dal Pianoforte
که از پیانو بلند می شه
ma quando vide la luna uscire da una nuvola
اما وقتی که ماه از زیر ابر بیرون می آد
gli sembrò più dolce anche la morte
به نظرش حتی مردن شیرین تر می آد
Guardò negli occhi la ragazza
به چشم های دخترک نگاه می کنه
quegli occhi verdi come il mare
به چشم های مثل دریا سبزش
poi all’improvviso uscì una lacrima
بعد؛ یه هو اشکش سرازیر می شه
e lui credette di affogare
و(از شدت عشق) احساس خفگی می کنه
Te voglio bene assai
تو رو دوست دارم، قد یه دنیا
ma tanto tanto bene sai
خیلی خیلی دوستت دارم، می دونی؟
e’ una catena ormai
یک سری چیزهاییه که باعث می شه
e scioglie il sangue dint’e vene sai
که خون تو رگ هام جاری بشه، می دونی؟
Potenza della lirica
واژه های ترانه چه قدرتمندند
dove ogni dramma e’ un falso
جایی که هر داستان عاشقانه تصنعی ست
che con un po’ di trucco e con la mimica
و با کمی آرایش و ادا و اطور میشه
puoi diventare un altro
رُلی حقیقی رو بازی کرد
Ma due occhi che ti guardano
ولی این یک جفت چشم حقیقی که این طور به تو خیره شده‌ن
così vicini e very
اینقدر نزدیک و اینقدر صمیمی و حقیقی
ti fanno scordare le parole
confondono i pensieri.
کلماتت رو ازت می دزدن و افکارت رو در هم می ریزن
Così diventò tutto piccolo
و اینجوری همه چیز حقیر میشه
anche le notti la in America
حتی شبهای آمریکا
ti volti e vedi la tua vita
یکهو بر می گردی و می بینی، زندگی ت چیزی بیشتر
come la scia di un’elica
از رد سفید یک کشتی روی آب نیست
Ah si, e’ la vita che finisce
آره، این زندگیه که تموم میشه
ma lui non ci pensò poi tanto
اما مرد دیگه بهش فکر نکرد
anzi si sentiva felice
e ricominciò il suo canto
برعکس، احساس رضایت کرد و آواز خوندنش رو ادامه داد

به بهانه ی هفتاد ویکمین سالروز تولد محمد علی سپانلو / تبعید در وطن…بهارک عرفان

۲۹ آبان‌ماه، زادروز محمد علی سپانلو است، “شاعر تهران” امسال هفتاد و چهار ساله شده است.

محمد علی سپانلو

محمد علی سپانلو

سپانلو در زمره ی معدود نویسندگان معاصرشناخته شده ی ادب فارسی در ادبیات غرب است، او با شرکت در بسیاری از گردهمایی های بین المللی ادبیات ایران را نمایندگی کرده است، از او آثار فراوانی به زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسه، هلندی، عربی و سوئدی ترجمه شده و او را مستحق دریافت نشان شوالیه ی نخل آکادمی فرانسه کرده است، نشانی که بزرگترین مدال فرهنگی این کشور است.

او که نخستین مجموعه شعرش با نام ” آه … بیابان” را در سال ۱۳۴۲ منتشر کرد، تا کنون بیش از شصت کتاب شعر، نقد و ترجمه منتشر کرده است، اما اکنون مدتهاست که آثاری از او از جمله کتاب “زمستان بلاتکلیف ما” – کتابی که در بستر بیماری شاعر سروده شده -، در تعلیق و انتظار برای اجازه ی چاپ به سر می برند.

تو گویی شعر “تبعید در وطن” را برای این روزهایش سروده بوده:

“تلخ رود/ تلخ رودی که از اعماق ایران راه می‌جوید/ در بلندی‌های ناپیدا/ صخره سنگ و علف را نیز می‌شوید/ از گدار تنگه‌ها و بازپرسی‌ها/ تا گلوگاه سیاه شهرهای ما/ مرزها را, در خطی هموار, می‌پوید/ رو به ماندابی که از ما بود و شاید نه /.سرزمینی یادگار از مرده ریگی دور/ نامدار از خاک بی‌رحم است و آب شور/ … “
سپانلو که جایزه ی “ماکس ژاکوب” ( بزرگترین جایزه ی شعر فرانسه ) را دریافت کرده است، در میهن خود از انتشار خاطراتش باز داشته می شود. همین چندی پیش، وقتی مجموعه ی “تاریخ شفاهی” به نام سپانلو رسید، ناخواسته با سانسور و حذف مواجه شد. کتابی که به گفته ی شاعر، حوادث بسیار روزها و شرح حال بسیار کسان را شامل می شد….
” این کتاب سال‌های کودکی و جوانی و دانشگاه، سال‌های شعر و ترجمه و تاسیس کانون نویسندگان، سال‌های مجلات مختلف، رویایی، اخوان، شاملو و بسیاری دیگر را دربرمی گرفت … و می‌توانست مرجعی از تاریخ شفاهی شعر مدرن ایران باشد”. او آنقدر از عدم انتشار این کتاب آزرده است، که با تلخی می گوید: “اگر وضعیت کتاب‌هایم به همین روال ادامه یابد، دیگر روحیه‌ای برایم باقی نخواهد ماند و دست از نوشتن خواهم کشید “
سپانلو، شاعری ست که بر تن اسطوره ها و افسانه های کهن، جامه ی عصر نو را می پوشاند تا روایتی نوین از آنچه ادب پیشین حکایت کرده، بازگو کند. از همین روست که آنچه در میان همه ی دل نگرانی ها و حسرتهای سپانلو، مشهود است، تاسف او از فراموشی ادب و فرهنگ سرزمینش است، چه آن گاه که از انتشار تاریخ ادبیات معاصر جلوگیری کردند و چه آن زمان که دیوان اشعار رودکی با تصحیح او اجازه ی نشر نیافت.
وصف حال این روزهای شاعر “قایق سوار تهران”، چون “سندباد غایب” است که با پارو زدن در این غرقاب مرداب گون و با یاد آوری روزهای خوش رفته، بر آن است تا از این شب سیاه به ساحل صبح و سلامت برسد…
قایق‌سوار بودیم
در ایستگاه آب
بالای نهرها
در کوچه‌باغ تجریش
از شیب جویبار
رفتیم
رو به پایین
همراه آبشار
رگ‌های شهر تهران
جاری
فصل بهار و آب‌سواری
از چشم باغ فردوس
در سایه‌ی چناران
تا قلب پارک ملت
راندیم
زیر ونک گذشتیم
تا رود یوسف‌آباد
و از فراز جنگل ساعی
تا آبراه بلور…
بالای برج‌ها
ماه
در نیلی روان
رخت عروس می‌شست
آواز نهرهایش را
تهران به هم می‌آویخت
ارکستر آب، در سرِ ما، می‌نواخت
در “بندر نمایش”
بعد از تئاتر شهر
نیروی آب کاهید
پارو زدیم
لغزان
تا حوضه‌ی امیریه
تا موزه‌ی نگارستان

در ایستگاه گمرک
نور چراغ‌ها کم شد
انگاره‌های فصل به هم ریخت
فیروزه با غبار درآمیخت
پاییز بود و آب
شهر و طلا و خواب
و یک صدا،‌که می‌دانستیم
هر لحظه ممکن است بگوید:
“برگشت نیست
آخر این خط!”

قایق رسیده بود به راه‌آهن
به واگن عتیقه‌ی میدان
بین جزیره‌های گیاهی
و صخره‌های سرگردان

که دور زد
پهلو گرفت
و ایستاد،
آن جا که روح تندیس
در زیر آبراه
نفس می‌کشید…

به بهانه ی شصت و سه سالگی شمس لنگرودی / بهارک عرفان

مرا به نیت گم شدن آفریدی…
“ساعت دوازده و بیست و پنج دقیقه نیمروز بیست و ششم آبان”، لحظه ی تولد شاعری ست که می خواهد چون ” شمس” بدرخشد تا نورش بر سیاهی شب چیره شود، می خواهد چون باران ببارد تا “غبار ستارگان را از پلک فرشتگان بروبد. او خود را ” آتش آمیخته به نطفه های ” فرشته ای می داند که بال “نازک و پرپریش” به ” پولادی از حریر” بدل شده…

 شمس لنگرودی

شمس لنگرودی

سپاسگزارم خدای من
خنده را
برای دهان او
او را
به خاطر من
و مرا به نیت گم شدن آفریدی

شاید از همین روست که واژه ی افسوس و حسرت با نام و مسلک او بیگانه است چرا که او بر هر آنچه در این زمانه می گذرد، با لبخندی پر مهر می نگرد. به همه ی آن شرنگهایی که روزگار در کامش ریخته می خندد. بر همه ی تلخی هایی که امروز بر او می گذرد – نه با نیشخند و طعنه که با مهربانی – تبسم می کند. شعر او با سخاوتی بی نظیر از امید می گوید، از عشق و از شادی و در همان حال اندیشیدن و نگریستن می آموزد به خواننده. هم اوست که با کلماتش مناعت طبع را می ستاید و با موسیقی کلامش آهنگ شیرین ” بخشش ” می نوازد.

“باغستان شلوغ است
آنانی که روی درخت‌ها نشسته و چهچهه می‌زنند
عابران‌اند
اینان که بر کناره ایستاده نگاه می‌کنند
گنجشکان
و ما میان صداها پرپر می‌زنیم
و شعر می‌نویسیم
شعرهائی میخوش”
که میوه‌های همین باغستان‌های غریب‌اند.

شمس لنگرودی ، از آن شاعرهایی ست که شعر همه ی زندگی اوست. او پر از شعر است. حرف هایش، کلماتش، زندگیش، طنزش همه و همه شعر است. شمس فارغ از هر گونه ایدئولوژی با نگاهی پراز شور و حس و رنگ، هستی را می نگرد. او با آنکه هیچ گاه داعیه ی سربازی وطن نداشته، اما برای وطن با دیده ای نگران شاعری کرده است. شعرش عاری از هر رنگ و ریا و بر آمده از نفس گرم اوست. او بی آنکه در جبهه ای سیاسی جنگیده باشد، راه برافراشتن پرچم آزادی و انسانیت را در واژگان شاعرانه اش پوییده است…

تو نخستین حرفی
که نخستین برگ های بهاری به زبان می آرند
نخستین نانی
که پس از جنگی شوم
از تنور دهکده ای خارج می شود
نخستین نامی
که بر بچه زندگی می گذاریم…
در هایت را باز کن
ما می آئیم
با عکس جوانی تو
در جیب پاره مان
و هر چه که نزدیک تر می شویم
تو جوان تر و زیباتر می شوی
درهایت را باز کن
هر چه نشانه است در کف مان
خانه توست
ای آزادی

تحرک تنیده در شعر شمس است که روزمرگی و زوال را از خاطر آدمی می زداید و میل پرواز و رهایی از تعلق را در ذهن خسته از هیاهوی روزگار بیدار می کند. گاه با خروشی رافت بار، کسالت و رخوت را از دیدگان نیمه باز سرگشتگان می زداید و گاه با نوازشی پدرانه مرهمی می شود بر سینه های زخمی آشفته حالان.

“دلتنگی
خوشه انگور سیاه است
لگد کوبش کن
لگد کوبش کن
بگذار ساعتی سربسته بماند
مستت می کند اندوه.”

او با همه ی اجزاء حیات در صلح تمام است؛ از آدمها و طبیعت گرفته، تا اشیا و اسباب زندگی امروز، اما همین شاعر خوش خو و ملایم، گاه هم زبان به طعن سیاه دلان می گشاید و همراه گلایه ی آنانی می شوند که از ریا و تظاهر به تنگ آمده اند:

“گلایل را دوست دارم
به خاطر قلبش
که از پس برگ های لطیفش پیداست
دل آدمی پیدا نیست
و سر انگشتت را سیاه می کند چون گردو
اگر بگشایی، و ببینی”

شمس لنگرودی امسال شصت و سه ساله شد اما او – به قول عباس مخبر- “کودک سپید موی ” است، کودکی سرشار از بزرگ منشی و عزت نفس. آری، شاعر ما آنقدر بزرگ است که حتی به شناسنامه و روزهای رفته و نیامده هم لبخند می زند؛ رفتن روزها را چه باک است برای او که حقیقتی پاک در سینه دارد…

لبخند همه‌مان کمی مشکوک است، مونالیزا!
همه‌مان بار داریم و نمی‌دانیم در دل‌مان چیست
همه آویزانیم و چشم به راه خریدارانیم
لبخند همه‌مان کمی مشکوک است
چه کنیم … خالق‌مان داوینچی نبود.

نگاهی به رمان رود راوی نوشته ابوتراب خسروی / نقد مذهب در فضایی سوررئال …لیلا سامانی

نثر خاص “ابوتراب خسروی”، موجب شده است که رمانها و حتی داستان های کوتاه این نویسنده بیشتر میان خوانندگان ویژه ی علاقه مند و شیفته ی ادبیات طرفدار داشته باشد. قصه هایی که خسروی می آفریند، در فضایی غریب و گاه سورئالیستی روی می دهند، او با درنوردیدن محدوده ی زمان، بسیاری از مرزها و تعلقات را بی معنا می کند و روایتی تو در تو و پیچیده را بازگو می کند که عناصر تشکیل دهنده ی آن، نه از منطق زمانی مالوف پیروی می کنند و نه فضاهای مکانی شان با یکدیگر سنخیت دارد.

ابوتراب خسروی

ابوتراب خسروی

خسروی خود دوستیش با قلم را، مدیون آشنایی با “گلشیری” می داند، شاید از همین روست که نثرش مشابه آنچه گلشیری در “معصوم پنجم” و ” جن نامه” پیاده کرده است، به کهن گرایی ، پراکندگی و پوشیدگی تمایل دارد.

رمان “اسفار کاتبان” خسروی، با آن که از درونمایه های افسانه ای، مذهبی و تاریخی – که همان زمینه ی مورد علاقه ی اوست – برخوردار است ولی نسبت به “رود روای” رمزآلودگی و پراکندگی کمتری دارد.

رمان “رود راوی”، روایت گر زندگی جوانی به نام “کیا” از امت “مفتاحیه” است، او برای آموختن طب به لاهور می رود ولی پس از دو سال، تحصیل را ترک می کند و با شاگردی در نزد “مولوی عبدالمحمود” به مکتب “قشریه” می پیوندد، مکتبی که در تقابل شدید با مفتاحیه است، تا آنجا که هر دوی این فرقه ها پیروان یکدیگر را ملحد می دانند و حتی ریختن خون مخالفان خود را مباح می شمرند. کیا، در این بین به زنی روسپی به نام “گایتری” دل می بندد، او با این زن که هم نام مادر اوست در ساحل رود “راوی” واقع در لاهور آشنا می شود و به رغم ممنوعیت آموزه های قشریه، بارها به دیدار او می رود.

اما پس از چندی، کیا به سفارش عمو- برادر پدرخوانده‏اش، “کامل”- به‏ دار المفتاح در رونیز فارس، بازمی‏گردد. کیا در بازگشت نام “گایتری” را در کتابی با خود همراه می کند و به این شکل، حضور معنایی و واژگانی گایتری را در زندگی خود رقم می زند. در رونیز، “مفتاح اعظم” فرمان می دهد، که با اجرای مراسم تسعیر، کیا را از لغرشهای گذشته اش پاک کنند، کیا، در مقابل مومنین دارالمفتاح، عریان به تخته بند بسته می شود و در حالی که درد تازیانه را بر جسم و جانش تحمل می کند، نام گایتری را صدا می زند و از روسپی لاهوری می خواهد تا از او باردار شود، تخته بند باردار می شود تا گایتری به رونیز بیاید و نطفه ی کیا را از تخته بند بگیرد.

پس از آن، کیا که از مراسم تسعیر سربلند بیرون آمده است ضمن اشتغال در “دارالشفا”، به سمت قائم مقامی مفتاح برگزیده می شود و به مطالعه در زمینه ی تاریخ فرق و نحوه ی شکل گیری آنان می پردازد.

رمان رود راوی نوشته ابوتراب خسروی

رمان رود راوی نوشته ابوتراب خسروی

او ضمن دیداری رسمی از دارالشفا هم بازدید می کند. محلی که برای نگهداری و درمان بیماران رونیز اختصاص داده شده است. یکی از شایع ترین بیماری های این مرکز، “زخم کبود” است، که موجب نقص عضو بیماران شده است، چرا که به محض حادث شدن این زخم بر عضوی از بدن، پزشکان، “تسلیب”( قطع عضو ) را تجویز می کنند. در دارالشفا همچنین قسمتی وجود دارد که در آن برای اعضای قطع شده، اعضا ی مصنوعی ساخته می شود که بسیار به اعضا ی حقیقی مشابه اند.

کیا همچنین دراین دیدار با “اقدس مجاب” برخورد می کند. زنی مجنون که زخم کبود ندارد ،موهایش تراشیده شده و سرپرستار دار الشفا می‏گوید که او قصد کشتن مفتاح را داشته است. اقدس مجاب زاری می کند و تضرع‏ کنان می گوید که این گفته تهمتی بر آمده از دسیسه است و او ارادتمند حضرت مفتاح و از مؤمنین مفتاحیه است. کیا که از گریه وفغانهای اقدس مجاب متاثر شده است، دستور می‏دهد، دیگر سر او را نتراشند و دستهایش را آزاد کنند.

از سویی گایتری که به رونیز آمده و ازتخته بند باردار شده است، فرزند کیا را به دنیا می‏آورد و سپس به لاهور باز می‏گردد. او که به علت ابتلا به زخم کبود در دار الشفا بستری شده است اجازه ی دیدار با کیا‏ را نمی‏یابد چرا که گایتری عضو فرقه ی مفتاحیه نیست.

سرانجام، درپایان داستان در مجلسی که برای نصب کیا به سمت ریاست مفتاحیه و جانشینی مفتاح اعظم ترتیب داده شده است. قدس مجاب که به‏ واسطه کیا آزاد شده، به دستبوسی مفتاح می‏آید. او در مقابل‏ چشم مؤمنان مفتاحیه با شلیک گلوله‏های پی در پی، مفتاح را می کشد و کیا را مجروح می‏کند و خودش به وسیله محافظان مفتاح کشته می‏شود.

رود راوی، داستانی ست نمادین با فضاهای سورئالیستی‏. داستانی که بر اساس بر هم ریختگی ساختار معمول بنا شده و خواننده را در فضایی میان وهم و واقعیت درگیر می کند، اما در نهایت، می توان از میان همه ی این عناصر به ظاهر از هم گسیخته و پراکنده، هدف و معنای کلی داستان و معانی نمادهای راز آلودش را دریافت.

رمان، در قالب تمثیل و نماد، مذهب را به چالش می کشد، خسروی در حقیقت با بیان نوع برخوردها و تقابلات دو فرقه ی کاملا مذهبی و متعصب، جامعه ی مذهبی پوسیده ای را به تصویر کشیده است که انسانها در آن مسخ شده و از خود بیگانه اند، تصویری که نمود آن در” تسلیب ” و اعضای مصنوعی بیماران دارالشفا، به خوبی ملموس است. فضای مخوفی که از انسانهای با اعضای تسلیبی ایجاد شده است، از اجزای سورئال داستان است و حکایت از انسانهایی دارد که از هویت و اصالت خود جدا شده اند، این انسانهای‏ تسلیب شده‏ با وجود نقص عضو هم به ورزش‏ کشتی می پردازند. آنها حتی اگر از اعضایشان تنها پشت و سینه وسر داشته باشند، باز هم میل به کشتی گرفتن رهایشان نمی کند، حرکات کند وحلزون وار این انسانها که گویی نه در دارالشفا بلکه در محبس، اسیرند، از ایستایی و رخوت جامعه ی استبداد زده ای حکایت می کند که در آن به رهبر مذهبی‏اش به چشم یک ولی‏ نگریسته می شود و تقدس و تنزهی که مردمان برای یک ولی قائلند، موجب شده که آنان از ماهیت درونی خویش تهی و به موجوداتی مصنوعی و منفعل بدل شوند.

رود راوی همچنین وامدار “بوف کور” صادق هدایت است. ساختار دوگانه ی روایت و هم چنین نقش زنان داستان از جمله مشابهت های فراوان این دو داستان است.
در سطح نخستین روایت، داستان از زبان راوی بی واسطه ای حکایت می شود که زندگی ایدئولوژیک کشورش را به تصویر می کشد و در سطح دیگر از اتفاقاتی سخن می گوید که مربوط به پیشینه ی تاریخی و اسطوره ای سرزمینش است، تلاقی و تداخل این دو سطح با یکدیگراست که از رازهای سیاستمداران کشورِ راوی، پرده بر می دارد و قدرت کنونی آنان را به اتفاقات کهن، باورهای آمیخته به خرافه وحتی متافیزیک مربوط می کند.

نکته ی دیگر، مربوط به زنان داستان است، همه ی شخصیتهای زن “رود راوی”، روسپی و تن فروش اند و همگی – جز یک نفر- ، یا با مفتاح و یاران نزدیکش در ارتباطند و یا حتی مادرآنهایند.
تکرار گایتری در نقش مادر- معشوقه نیز از وقایع نمادین داستان است. بدین گونه که مادرراوی که گایتری نام داشته، زنی از اهالی پنجاب بوده و در دارالمفتاح کنیزی می کرده است، او در حالی که کیا را باردار بوده از جانب مفتاح اعظم به “کامل” هدیه می شود ، او کیا را که پدری نامشخص دارد به دنیا می آورد و پس از مدتی بر اثر ابتلا به زخم کبود می میرد. مشابهت های این دو گایتری حدسی را به ذهن متبادر می کند مبنی بر اینکه مفتاح، پدر کیاست و همین نشان از تکرار و التقاط زمانی ای دارد که بر رمان حکم فرماست.

زمان وقوع داستان‏ برای خواننده روشن نیست. چرا که از سویی سخن از اتومبیلها و پوشش‏ خاص کت و شلوار شخصیتهای داستان در میان است. ولی از سوی دیگر گفت و گوها و نحوه ی زندگی شخصیتها با آنچه در این روزگار می گذرد، متفاوت است.

کیا که از طرف مفتاح ماموریت یافته است تا نوشته‏هایی که درباره اولیاء مفتاحیه‏ در کتابخانه دار الشفا موجود است را سامان دهد. همواره میان گذشته و حال سرگردان است او در حال مرور تاریخ مفتاحیه و تورق کتابهای دارالکتاب است و شاید همین امر موجب نثر متکلف داستان شده است. چرا که داستانی پیش روی خواننده است که علاوه بر تاریخ گونه بودنش، سرشار است از مباحث فلسفی، فقه اللغت و افسانه.

مفتاح به کیا می گوید که گاهی شر به هیئت کلمات در میان کتابها ظاهر شده‏ و فرمانروایان مفتاحیه را از اریکه سلطنت می‏اندازد و اکنون‏ مؤمنان مفتاحیه به خاطر ورود شر در قالب کلمات در تاریخ رونیز دار المفتاح قادر به شناسایی اولیاء خود نیستند، از این روست که کیا را موظف‏ می کند که مرور دوباره‏ای بر این کتب انجام دهد.

کیا ساعات زیادی را در کتابخانه می‏گذراند. رسالات مورخین‏ متعددی را درباره سابقه رونیز و حاکمان آن مطالعه می‏کند. کسانی چون ابو احمد الحسن الاهوازی،ابو اخضر، الیاس‏ ابو مقصود، السیوندی، ابن القرد و حسن بن منصور خزاعی در رسالات حدود الذات فی شی، شرح المسالک، حدود الاعمال‏ فی شی،سلطان الحجر، رساله النبوغ و نوادر الوقایع هرکدام به‏ نوعی به اظهار نظر درباره اولیاء مفتاحیه و عقاید آنان می‏پردازند.

در این میان کیا به قصه ای بر می خورد که کلید قفل بسیاری از رازهای سر به مهر حکومت را در خود جای داده است و آن، داستان “ام الصبیان”، معشوقه ی “ابودجانه ی اول”، است. ابودجانه که همه ی مفتاحیان از نسل اویند، از اسرای جنگ بصره بوده است که اسم اعظم را از شیخ کندری در زندانی که با او همسلول بوده است، می‏دزدد، او سپس از زندان می گریزد و هفت شبانه روز می‏رود تا به سرزمین‏ بهشت‏گونه‏ای می‏رسد. در آنجا صیحه‏ای بر کوه می‏کشد، جنیان بر او ظاهر می‏شوند و شهری را بنا می‏کنند. با صیحه‏ای دیگر-که به‏ واسطه اسم اعظم به این‏قدرت رسیده- مردمانی در شهر پدید می‏آیند. با سابقه و خاطره و تاریخ. ابودجانه حکمران آن شهر و مردمش می‏شود. نام این شهر رونیز- از توابع فارس- است.

ابو دجانه عاشق زنی به نام “ام الصبیان” می شود اما ام الصبیان در زمین‏ تکثیر می‏شود و به همین دلیل ابو دجانه نمی‏تواند معشوقه اصلی‏اش را تشخیص‏ دهد. تا اینکه ام الصبیان پس از روسپی گری بسیار در مقابل‏ ابو دجانه به آسمان بالا می‏رود (همان چیزی که تحت عنوان “سلم السماء” از آن یاد می شود.)

ابو دجانه فرمان می دهد رصدخانه ‏ای عظیم ساخته شود تا او بتواند ام الصبیان‏ را ببیند . ابن اولاء با مصالح بسیار رصدخانه‏ای می‏سازد. او خود می‏داند که دیدن ام الصبیان در آسمان ممکن نیست لکن این‏ امر را از ابو دجانه مخفی نگه می‏دارد.ابودجانه با رؤیت آسمان‏ از رصدخانه گمان می‏کند ام الصبیان را دیده و با او حرف می‏زند. ام الصبیان به ابو دجانه می‏گوید اگر می‏خواهد که او معشوقه‏اش‏ باقی بماند باید پیغامش را به مردم زمین برساند و آن پیغام این است :”رنج است که‏ شما را به فلاح خواهد رساند.”

ابن اولاء سازنده رصدخانه از هراس از ابو دجانه، گفته‏های او را تأیید می‏کند:
ام الصبیان را با چشمانی سبز و با آن دهان و لبها دیدم که شرعیات مفتاحیه می‏گفت و وصیت می‏نمود که مؤمن‏ به مفتاحیه باشید. مفتاحیون باید بر درد مقدسی که ما بر آن نازل‏ می‏کنیم اقتدا کنند تا جسم آنان توانا گردد و روح آنان لا مکان‏ بماند و چون سحابی آسمان گردند.

ابو دجانه صیحه می‏کشد که ما دیگر شاه نیستیم که مفتاح‏ هدایت شما هستیم به ما ایمان بیاورید. تنها رنج است که شما را به فلاح خواهدبرد تا از جنس آتش شوید. بهشت،رؤیایی‏ بیش نیست. این آتش است که شما را به مکان اعلای آسمانها خواهد برد. ابو دجانه به ام الصبیان می‏گوید آنها به شما ایمان‏ آوردند. خلوص ایمانشان را بپذیر و با روح بزرگ خود در آنها حلول کن.

و از همین جاست که به نقش درد و رنجی که در سراسر رمان موج می زند می توان پی برد، صحبت از درد از همان نوشته های نخستین راوی آغاز می شود که دلیل پرداختن به وجود آن در ابتدا مبهم و گنگ است:

می‌پرسید چه اتفاقی افتاده که آدمی مثل من که تربیتی مفتاحی دارد، اصول خود را زیر پا گذاشته و بر سر درس معاندان مفتاحیه می‌نشیند […] به این نتیجه رسیدم که محصل طب نمی‌تواند عمق اجساد را نبیند، چون باید حداقل علت صوری درد را که علت مرگ هست در نسوج به عینه ببیند. و حال آنکه درد ماهیتی تجریدی دارد که تنها رد عبورش را در اجساد می‌گذارد. و در واقع آدمی مثل من به دنبال کشف ماهیت درد در کلاف سردرگمی از بو و رنگ و غرابت تن آدمی گم می‌شود و رد درد در جابه جای نسوج جسد مانده بود و لکن عین درد هیچ‌جا نبود. برای همین چیز‌ها بود که می‌باید رد درد را در جایی دیگر می‌زدم تا در مکانی دیگر به‌غیر از تن آدمی به ملاقاتش می‌رفتم. مثلاً در مکانی به عین کلام. درد که تنها در نسوج تن آدمی پرسه نمی‌زند. گاهی هم ساکن اشیاء می‌گردد.
کیا از این رو تحصیل در رشته ی طب را رها می کند، که این نوع آموزش را کافی و اقناع کننده نیافته است، او می خواهد درد و رنج آدمی را به وضوح ببیند و لمس کند. به همین سبب است که به محض بازگشت از لاهور، ناچار است طعم درد را بچشد، او باید مراسم تسعیر را که با تشریفاتی خاص انجام می شود، طی کند. دراین مراسم که روی صحنه و در حضور اعضای والا مقام جامعه ی مفتاحیه، صورت می گیرد، عموی کیا، خطابه ی حضرت مفتاح را با صدای بلند می خواند و دستور العمل اجرای مراسم را برای کیا، بازگو می کند. او به کیا می گوید که بدون احساس شرمساری، همانند روزی که ازمادر متولد شده، برهنه شود:

صدا از سمت غرفه‌ها می‌آمد که می‌گفت، کیا شرم نکن، تو هیچ اسراری نداری که پنهان کنی، مؤمنان دارالمفتاح همه محرم تو‌اند. اسرار تن تو اسرار آنهاست […] همه‌ی مؤمنان حاضر محرم اسرار دارالمفتاح هستند […] مؤمنین به عین دیوارهای خلوت تو‌اند.

صاحب صدا سپس به کیا دستور می‌دهد که خودش را در اختیار صحابه‌ ی تسعیر بگذارد. آنها به او می‌گویند که روی تخت بر شکمش دراز بکشد ” به عین آنکه خود را برای همخوابگی آماده می‌کنی” و این گونه تسعیر با فرود آمدن تازیانه، آغاز می‌شود و یکی از غریب ترین صحنه های رمان رقم می خورد، کیا در زیر ضربه های شلاق که با بی رحمی بر تن او فرود می آیند، گایتری را صدا می زند. او تختی که بر آن بسته شده را در آغوش می کشد و تصور هم آغوشی خود با گایتری را از کلمه به عینیت بدل می کند، او زمزمه می کند :” گایتری، از من‏ بار بگیر”.

اجرای این مراسم، بعد جدیدی از درد را می گشاید، نظام سیاسی و سیستم قدرت، درد را به عنوان هویتی مستقل به کار می گیرند تا به واسطه ی آن خواسته های خود را به انسانهای تحت نفوذشان تحمیل کنند، این همان پیغامی ست که “ام الصبیان”، ” فاحشه ی مقدس” از آسمان برای قوم ابودجانه فرستاده است، هم چنان که کیا با مطالعه ی یکی از رساله های دارالکتاب می خواند:

گویا بر مفتاح اول آشکار می‌کند که کافی است درد را جزو اصحاب مؤمن خود درآورد تا به فرمان او باشد. در آن صورت دارالمفتاح فرومانروای زمین خواهد شد. سربازان تو باید هیئتی از صورت‌های گوناگون درد و زخم و جنون باشند و از برای استقرار آن و جسم رعایای نافرمان باید اسباب لازم برای حلول آنها در جسم رعایا فراهم آید

این نحوه ی تفکر حتی پس از مجازات کیا هم به گونه ای به او تلقین می شود، چرا که به اوالقا می کنند همه ی آنها خادمان و جاسوسان حضرت مفتاح اند و در هیچ امری مخیر نیستند و حتی می گویند:

حضرت مفتاح فرموده‌اند تا روزی که حتی یکی از گناهان کیا هم باقی مانده باشند زخم‌ها حق ندارند مواضعشان را ترک کنند.

رود راوی هم چنان اشاره ای دارد، بر اختلافات ظاهری فرقه های مذهبی که گویی همه ی این نزاع ها و بحث و جدلها بازیچه ای ست برای بقا و تسلط هرچه بیشتر حکمرانان سلطه جو. در جایی کیا، دست ‌نوشته‌ ی الیاس ابومقصود از مصر را می خواند، دراین دست نوشته که منبع اصلی اطلاعات کیا درباره‌ی گذشته‌ ی مفتاحیه است، چنین آورده شده است:

بدان‌ ای پسر منشأ حیات بر ارض بر اصل تنازع استوار است […] در بینابین جمعین آدمیان هر آدمی باشد از برای دیگری. هیچ کس فی نفسه در امن نیست. الا ما که ایمان به اصول اباحیه از مشایخ به ما رسید. که می‌بایستی متنفر به اهالی ارض از هر نوع از جمله انس و جن و پرنده وکلهم اشیاء فی الارض بود. زیرا که از برای تنازع حتی بدون ادله باید متنفر بود. از هیمنه‌ ی این تنفر هیچ مجالی از برای تقرب ودر دام شدن نباشد .

بررسی کتاب : یادمانده های رحیم شریفی / رضا اغنمی

ewewwwیادمانده های رحیم شریفی
جلد یکم
آنچه تا شهریور۱۳۵۹ شمسی درایران گذشت
چاپ اول پائیز ۱۳۹۲ (۲۰۱۳)
ناشر: انتشرات فروغ – کلن

کتاب مدتی پیش ازطرف نویسنده به دستم رسید. دوستی ازاهالی کتاب که بعدها شنیدم به کتاب خوری شهرت دارد ومن بیخبر ازسابقه اش بوده ام، بعد از چندماه روزی سرزده به دیدنم آمد و با عذر خواهی از تأخیر کتاب را پس داد. ماجرای کتاب خوری اش را پرسیدم گفت نه دیگه مدتیست کنارگداشته ام. بعد از خواندن کتاب های امانتی را پس میدهم. علتش را پرسیدم گفت جا ندارم! خنده ام گرفت. توضیح داد که درجا به جائی وتغییر منزل حمل کتاب ها دردسر بزرگی یرایش شده، و روی اجبار این عادت دیرینه را ترک گفته است! یاد سخن آن فرزانه افتادم: فقر، گاهی اوقات افتخار آفرین است.

فهرست هفت برگی مطالب در این دفتر ۳۱۱ برگی گواهی ست برتنوع روایت های نویسنده که از زادگاه خود درگز شروع کرده با «داستان معجزۀ خروج ازایران» جلد نخست یادمانده ها را بسته است. کار مفیدی که با وارسی گذر عمرش، هرآنچه براو رفته و گذشته را دراین دفتر با مخاطبین درمیان می گذارد.

درسرآغاز، روایت زادگاه من درگز، خوانندگان را با «وضع جغرافیائی واجتماعی و اقتصادی» آشنا می کند و سپس از«تحصیلات» ش می گوید و بازدید فیوضات مدیر کل فرهنگ خراسان از لطف آباد ومدرسه ای که خود معلم کلاس اکابر بوده، درحالی که همین آقامعلم شاگرد کلاس ششم همان مدرسه است. خاطرۀ خوشی از یک شاگرد کلاس اکابر تعریف می کند از مهاجرین قفقازی و شغلش دندانسازی ست. بیان روایی و همین خاطره انگیزه ای می شود که خواننده نمی تواند کتاب را از خود دور کند. ازملاهای سه گانه شهرمی گوید و تأملی دارد دربارۀ ملا صالح : «ذاکر امام حسین بود و بزم آرای شب های عیش و نوش بزرگان شهر، عرق می خورد و آوازخوبی داشت . . . شبی در مهمانی خانه ی ما ازقول نکیر ومنکر می گفت وقتی نکیر ومنکر می آیند دف و چنگ همراه دارند ودوتائی ازمرده می پرسند بیا ببینم توی دستمالت چی داری . . .» و ازشکیب نامی اهل حال وعرق خورکه صدای خوشی داشته . . . چندی بعد درتهران بهم می رسند. شکیب درلباس تمام عیار آخوندی . شب او را به خانه اش درخیابان اکباتان دعوت می کند:« یک سینی با بطری عرق ونان و پنیر وگوجه فرنگی وماست وخیار آورد.»

درحمام عمومی شهر، خاطره ای آورده که بادآوری اش خالی ازلطف نیست. «وقتی با پدر وارد خزینه شدیم شاشم گرفت وداخل آب گرم مشغول اجرای برنامه شدم یک مرتبه با اعتراض پدرمواجه شدم که گفت پدرسوخته نشاش! متحیر ماندم که او ازکجا فهمید که من داخل آب مشغول هستم. بعدها که بزرگ شدم از پدر پرسیم. گفت هرکس داخل آب بشاشد یک حالت انبساطی درچشمانش پیدا می شود و من با نگاه درچشمان تو فهمیدم که مشغول هستی.»

نویسنده، درهنرستان صنعتی مشهد که ازطرف آلمانی ها درشهرهای بزرگ ایران تأسیس شده بود به تحصیل می پردازد. با هجوم متفقین یه ایران و اشغال کشور، خروج آلمانی ها مدارس صنعتی مدتی تعطیل می شود. ازگرانی ارزاق و کمبود مواد غذائی می گوید که روس ها با خرید های کلان خود به وجود آورده بودند.خواننده، وقتی به نرخ گوشت ونان و تخم مرغ می رسد که دراین کتاب آمده، می پندارد پای حرف و حدیث راویان اصحاب کهف نشسته، که از قرن های گمشده سخن می گویند؛ اما نه! زمان وقوع حادثه – شهریور ۱۳۲۰ است وارزاق عمومی با همان قیمت ها.

ازجنایت های پاسبانی که با ورود روس ها به درگز، با پوشیدن لباس ستوان یکم شهربانی، درمسند رئیس شهربانی درگز تکیه زده گفتنی ها دارد.« مخالفین و آنهائی را که ثروتی داشتند می گرفت سر کیسه می کرد و آن هائی که توانائی پرداخت پولی نداشتند به عنوان مخالف کمونیسم تحویل روس ها می داد.» درجمعیت نیکوکاران: که با همیاری عده ای ازهمکلاسی ها تشکیل شده ازمصطفا جباریان نام می برد: «اهل مطالعه بوده و شعرهم خو.ب می گفت» نامه هائی که ازمشهد به او می نوشت، سرپاکت ها بازشده بود. به اوخبرمی دهد. نامه بعدی که به دست شریفی می رسد روی پاکت با این بیت مزین شده: «دست غیبی گررسد برنامۀ مستورمن/ باد برسوراخ . . . آلت شب کورمن».

ازتشکیل حزب میهن دردرگز و حزب توده و دیگر احزاب و کانون مهندسین ایران درتهران که بعد از شهریور ۱۳۲۰ راه افتاده بود، با گرایش های گوناگون و درگیریهای منطقه ای با طرفداران حزب توده، دگرگونی های اجتماعی آن سال ها را یادآور شده است. یکی ازاهالی محل درحین صحبت با آخوندی خواب شب پیشین خود را برای او تعریف می کند که مرده با نکیرومنکرروبه آسمان در حال رفتن هستند و میرسند به حائی که «روزنه های بزرگ و کوچک روشنی دیده می شد. پرسیدم این ها چه هستند جواب دادند که سوراخ روزی بندگان خدا هستند» من یاد توافتادم دیدم سوراخ روزی تو خیلی تنگ است. انگشتم را کردم که گشادش کنم. «به شدت چرخاندم ازشدت درد ازخواب پریدم دیدم انگشتم توی ماتحتم قرار دارد.» وسپس یادآور می شود که: « درتبریز آخوند را بد یمن می دانستند. به بچه ها تذکر می دادند وقتی ازمنزل بیرون می روند اگرچشمشان به آخوند افتاد سه دفعه تف کنند» منِ راقم این سطور دربچگی بارها دیده بودم که وقتی مادرم چشمش به آخوندی می افتاد، رو به دیوار سکه ای ازکیسۀ پولش را درمیآورد و به عنوان صدقه به فقرا می داد.

تصویر خاطره انگیزی ازاولین کنگره حزب ایران درمنزل اللهیارصالح دربهار۱۳۲۷ فضای خوش آن دهه آغازین آزادی ها را درخاطره ها زنده می کند. فصلی پرشور و التهاب، ودرآن دهه بود که بذرهای تازه ای درسرزمین نفرین شده جوانه زد. انگیزۀ هرز رفتن بذرها وبیراهه افتادن ها، امید و نا امیدی و پریشانی ها حکایت دیگری ست که درلایه های سنگین نادانی وجهالت های ریشه دارمان ازبین رفت.

نویسنده درمشهد، ازفعالیت خود درحزب ایران خاطره هایش را شرح می دهد. ازعضویت رضا مظلومان و سامی و علی شریعتی و . . . یاد می کند. دکترمظلومان (کورش آریامنش) به دست آدمکشان جمهوری اسلامی در آلمان به قتل رسید. دکتر «سامی در زمان نخست وزیری بازرگان وزیربهداری شد و با وضع دلخراش توسط رژیم اسلامی درمطبش کشته شد» علی شریعتی نیزسال ها قبل ازانقلاب ازهستی رهید.

شریفی به نقل از رسالۀ شیخ فضل الله نوری می نویسد: «شیخ رساله ای دارد به نام”تذکرِه الغافل و ارشادالجاهل” که درآن به صراحت نوشته است مساوات و حریت مؤذی ومخرب رکن قویم قانون الهی است زیرا قوام و دوام اسلام برعبودیت است وآزادی قلم وبیان ازجهات کثیره منافی قانون اسلام است.» ص ۸۳.

درداستان اسناد و چمدان بقائی آمده است : اسنادی که درتهران به بقائی سپرده شده بود و درچمدان اوبود گم می شود.اسنادی که دردادگاه لاهه ازطرف دکترمصدق باید به دادگاه ارائه می شد. «همه ناراحت بودیم . تنها فردی که آرام نشسته بود دکترمصدق بود. درلحظاتی که تشکیل جلسه نزدیک شد او آسترلباسش را شکافت و اسناد را بیرون آورد و درنهایت خونسردی گفت در کیف نگذاشتم که به سرنوشت کیف بقائی دچار نشود.»

دکترمصدق هشیارتز ازآن بود که به آدم های مثل بقائی اعتماد کند. تردید او دربارۀ خیلی ها، درسیر حوادث آشکارشد ونظراتش را تآیید کرد. پنداری درهمکاری های اولیه پی برده بود که روزی از پشت خنجر خواهد زد، استاد دانشگاه ومدرس فلسفه درتوطئۀ قتل رئیس شهربانی کشور- افشارطوس نقش اول را برعهده خواهد گرفت. نویسنده که دراثرتجربه های خود با ذاتِ این قبیل آدم ها آشنا بوده ازپایان بازیگریِ او می گوید: «. . . نصیب بقائی فقط یک نشان درجه یک رستاخیزشد وسرانجام به سرنوشت شومی گرفتارآمد وبا تحمل زندان و شکنجه در زمان خمینی زندگی اش پایان یافت و مکی سرش بی کلاه ماند».

در: «بررسی کمیته مرکزی درمورد پیام آیزنهاور»،«باری روبین» مسئول اجرای طرح چکمه حوادث کودتا را شرح می دهد: «اجرای کودتا توسط ما انگلیسی ها ۷۰۰ هزار پوند خرج برداشت. چون به نتیجه نرسید ما به آمریکائی ها متوسل شدیم» وبعد، ازتقسیم پول درجعبه های بیسکویت بین سیاستمداران و متنفذین ایرانی توسط برادران رشیدیان سخن می گوید. غارت خانه مصدق و شکستن گاو صندوق اسناد محرمانه، با همکاری ارتش واوباشان شهری، ازمسائلی ست که بازخوانی اش خواننده را سخت متأثر می کند. و دکترمصدق، به جرم ملی کردن صنعت نفت و بریدن دست بیگانه ازمنافع ملی با کمک ارتش، ازسوی بیگانگان با چنین عقوبت گرفتارمی شود! اما، درآفاق وجدان بشری آن که سرفراز ماند و درخاطره های ملی ابدی شد، همان زندانی دائم العمر بود که دراحمدآباد از هستی رهید و درخانۀ تبعیدی خود به خاک رفت. وشگفتا که کمتر ازسه دهه نگذشت که سرانجام پایانی آمران و ابزارهای قدرت بسی عبرت آموز بود!

در«تشکیل نهضت ملی، نویسنده، با یادآوری تاریخ و سیرشکل گیری آن، درپایان جان مطلب را ادا کرده است: « نقش بازرگان و رفقایش همیشه درجبهه ملی منفی بود و آن چنان اعتقادی به جبهه ملی و مصدق نداشتند. با اشاره به کتاب امیدها و ناامیدی ها، نوشته دکترسنجانی وسهند شماره ۲۰ » گروه بازرگان را معرفی می کند.ازفعالیت های شغلی خود درشهرهای گوناگون و تجربه هایش می گوید و ناراستی های برخی مجریان که خواندنی وبسی پندآموز است. درباره پیمانکار فرودگاه آبادان ازمهندس مقدم نام می برد که بنده راقم این یادداشت زمانی باایشان که دربرنامه های مخابراتی در فارس و جزایر جنوب مسئولیت های اجرایی داشتم آشناشدم. کارفرما نورتوروپ پیح آمریکائی بود و او مهندس ناظر. خودش را نوۀ حاج شجاع الدوله مراغه ای معرفی کرد وبا افتخار ازکشتارهای وحشیانه پدربزرگشان یاد می کرد.

ازآبادان و فاتحه خوانی سرقبر درگذشتگان روایت شنیدنی دارد. هوای داغ منطقه اجازه نمی دهد فاتحه خوانان بنشینند و برسرقبراموات قرآن بخوانند قبلا آیه های رحمت را می خوانند و در مشک فوت کرده وسرقبرها که میرسند : «سرمشک را باز می کنند ومقداری باد قرآن را روی قبرها رها می کنند.»

نویسنده در: جبهه ملی و نهضت آزادی اشاره ای دارد به رفتارهای بازرگان، و این که همیشه سر ناسازگاری با جبهه ملی داشته. به روایت ازکتاب امیدها و نا امیدی ها اثردکترسنجابی، در جلسه ای که سنجابی وبازرگان هم بودند، نشریه ای به امضای نهضت آزادی به دستشان می رسد که دکتر صدیقی وسنجابی و باقرکاظمی و صالح فرصت طلب معرفی شده بودند و اضافه برآن : «وقتی که ملت برای مبارزه ظاهر می شود آنها هم ازسوراخ ها بیرون می آیند و درروزهای دیگر معلوم نیست کجا هستند.» و بازرگان درپاسخ اعتراض به این رفتارعلنا می گوید نویسندگان رفقای ما هستند. دراین خاطره جا به جا از اختلاف ها بین سران جبهه ملی و نهضت آزادی و دوروئی برخی ها سخن رفته که خواننده را به شدت متأسف می کند. بیجا نبوده که دراین وادی اختلاف و نفاق، شاه یکه تاز میدان شده، اداره امورکلی کشوررا شخصا برعهده بگیرد.همان طوری که علم هم در خاطرات ش آورده «بخشدار هم که می خواست خودش تعیین» می کرد همه کارها با شاه بود. و اگر جز این می بود، پیشرفتی حاصل نمی شد. «اقبال ازجریان نفت وقراردادها ومذاکرات کناربود. وزیرخارجه دخالتی درامورخارجه نداشت. هویدا اگر حرفی می زد شاه می گفت . . . خورده است (نقل ازجلد دوم خاطرات ۴»

خدمت در آذربایجان شرقی، کارهای مفید و بنیادی نویسنده درسازمان بیمه های اجتماعی دراجرای مسئولیت ها، نشان می دهد که علاقمندی نویسنده به رفاه اجتماعی و پایبندیِ اجرای درست قانون را بیشتر مد نظردارد. بااین حال روایت های تلخ وشیرین او از تبریز و شرح خلق وخوی اجتماعی مرا که سال ها از زادگاهم دورشده ام، با خود به آن دیار کهن کشید وخاطره هایم را زنده کرد. به ویژه وقتی که رسیدم به «تیمسار هاشمی و فرش شهرداری تبریز»؛ حوادث وحشتناک آن روز یخبندان تبریز وهجوم ارتش به فرماندهی سرتیپ هاشمی و انبوه جنازه های خونین و یخزدۀ قربانیان در گورستان طوبائیه که امروزه بخشی از دانشگاه شده است. و من و چند نفر ازهمسالان با هدایت ریش سفیدان به توصیۀ مرحوم حاج میرزا فتاح شهیدی مجتهد شهر که درخانه محقری زندگی می کرد، درخیایان کهنه بالای مسجد کبود درهمسایگی مرحوم حاج محمدحسین سبحانی استاد حکمت ومدرس کم نظیر– پدر آیت الله جعفرسبحانی– ازصبح زود رفته بودیم به کمک کارکنان برای خاکسپاری جنازۀ آنها، که در راه فریب سیاست بازان جان شیرین خود را ازدست داده بودند. فقر و فلاکت شان خیلی ها را به گریه انداخته بود. به سرو صدایی که ازسوی خیابان می آمد دویدیم ببینیم چه خبرشده، کامیون های ارتش حامل سربازان مسلح با زن هایی که دایره می زدند و با وضع زننده و چندش آوری می رقصیدند درمیان هیاهوهای زنده باد ومرده باد. دو روزی ازفرارسران حکومت گذشته شهر بی صاحب و حکومت یک سالۀ پیشه وری متلاشی شده بود. درآن دوروز خورده حساب ها جماعتی را سوگوارکرد وتیمسار هاشمی خود را فاتح شهرخواند. وچوبه دارها برای کشتار رسمیِ آن ها که ماندن در وطن را برفرار به روسیه ترجیح دادند. بگذریم که اراین بیراهه رفتن اجباری پوزش می طلبم.

فعالیت های نویسنده درمآموریت کرمان وسایرشهرهای کشور، در رابطه با برخی مسئولان، گوشه هایی از چهره اداره کنندگان را عریان می کند. با کنار رفتن پرده از چهره ها عمق فساد اجتماعی و آلودگی های ریشه دار روشن می شود.

ازقول مهندس علی قلی بیانی، حزو اولین گروهی که به دستوررضاشاه به فرانسه رفتند، روایتی دارد که شنیدنی ست. برای خداحافظی بدیدن سنگلجی رفتیم.« او ضمن تجلیل ازاین اقدام و توصیه به ما گفت سعی کنید تمام وقتتان را صرف آموزش کنید این کشور احتیاج به افراد تحصیل کرده دارد تا کشور ازجهل و خرافات نجات یابد. بازرگان موضوع نماز و جایگاه نمازگذاری و قبله را پرسید. سنگلجی با نگاهی ازآن نگاه های عاقل اندرسفیه، جواب داد تشریف ببرید آنجا محل ها یی وجود دارد که بالایش نوشته اند توالت آنجا وضو بگیرید و نمازبخوانید ازمسجدهای ما تمیزتر است. بازرگان چشم هایش گرد شد و با تعجب به سنگلجی نگاه کرد . . . سنگلجی پرسید تو معنی نماز و فلسفه آن را میدانی . . . اگرنمیدانی واجب نیست. . . . جرآت کرد مجوز آن را بپرسد. سنگلجی جواب داد آیۀ قرآن را خواند«العسر مع السرا». درباره قبله پرسید. سنگلجی پاسخ داد که خدا درهمه جا وجود دارد. وبازرگان باخودش یک آفتابه به فرانسه می برد و در برگشتن اولین کتابی که می نویسد درباره طهارت است.

اخراج بختیار از جبهه ملی. با نخست وزیری بختیار، خبر اخراج او از جبهه ملی اعلام شد. دراین باره نویسنده جزئیات آن را شرح میدهد.
نویسنده، «درباره روشن گری های آقای بنی صدر»، نخستین رئیس جمهورحکومت اسلامی، از ناراستی های او می گوید. این مدعا که کارگردان اصلی خمینی بوده را رد کرده و به استناد « روزنامه انقلاب اسلامی به تاریخ ۲۶ در ماه ۱۳۵۸ می نویسد «من خودازنویسندگان اصل ۱۱۰ ولایت فقیه بودم واینکه می گویند به این اصل درمجلس خبرگان رأی نداده ام باید به شمابگویم که دروغ گفته اند ازهفت نفری که این اصل را نوشتند یکی خود من بوده ام».

با «داستان معجزه خروج ازایران» کتاب به پایان می رسد.
روایت های زیادی دراین کتاب از اختلاف های سران جبهه ملی ونهضت آزادی ودودوده بازی های حزب توده آمده که قابل درک است ودردآور. پنداری همگان یکدست وهمدل با صحابۀ مسجد ومنبر اتحادی نانوشته و ناگفته داشتند که کشوررا دربست به ملایان واگذارند. وسرانجامش نیز همین شد. این که آیا کل مردم ایران باافکار واندیشه های گوناگون دریک پایگاه مذهبی زیرطاق طاعت وبندگی میزیند ومتحد هستند، نباید تردید داشت. پیروزی آقای خمینی درنهایت این مسئله را تأیدد کرده است.

شایستگی نویسنده وصداقت او درتوضیح وقایع ازاهمیتِ ویژه ای برخورداست. همو دربازنگری به حوادث، مخاطبین را با روایت های تازه آشنامی کند. ازکردارهای پیشگامان ونام آوران وتنگ نطری ها پرده برمی دارد. جا دارد بگویم که این خاطرات صمیمانه را بیش از آن که انتظار داشتم صادقانه وسالم دیدم. وکلام آخر این که مطالعه این دقتر پرباررا به دوستان اهل کتاب توصیه می کنم.

ترانه هایی از جنس جنون و سکس و دراگ… محمد سفریان

لو رید

لو رید

سال گذشته در چنین روزهایی لو رید هنرمند یاغی و سرگشته ی آمریکایی رخت از جهان برکشید، هنرمندی که علاوه بر آوازخوانی در بسیاری از زمینه های هنری دیگر هم فعالیت کرده بود؛ از ترانه سرایی و نواختن ساز، تا آواز و عکاسی و بازی در سینما.

لو رید با نام شناسنامه ای لوئیس الن در دوم مارس سال ۱۹۴۲ و در یک خانواده ی معمول و میانی از یهودیان آمریکا و در بروکلین به دنیا آمد و از همان روزگار کودکی ساز به دست گرفت و به شیوه ی خودش گیتار زد. او بعدها آنقدر با سازش اخت شد که مثال دلخستگان شرقی، گیتارش را به دین و مذهب تشبیه کرد و برایش جلوه ی قدسی قائل شد.

لو از جمله ی معدود هنرمندانی ست که علی رغم جنون و بی قانونی تمام، راه درس و مشق مکتبخانه ای را رها نکرد. او مثال بسیاری از جوانان شهری به دانشگاه رفت و نویسندگی خلاق و کارگردانی سینما آموخت تا بعدها از همین دانش آکادمیک و شیوه ی اندیشیندن منظم، در متن ترانه هایش بهره بگیرد و نامش را بیشتر از همه به عنوان ترانه سرایی موفق که احوال انسان و جامعه اش را به خوبی می شناسد، در یاد تاریخ حک کند.

منفعت محیط دانشگاهی برای لوئیس جوان تنها در آشنایی با شیوه ی اندیشیدن خلاصه نشد؛ چه همان فضا بود که اسباب آشنایی ” لو ” با ” دلمور شوارتز” شاعر برجسته ی امریکایی را فراهم کرد، هم او که بنا به اعتراف رید زبان شاعرانه و ایجاز کلامی به او آموخت و با فن استعاره و تشبیه آشنایش کرد. لو رید بعدها ترانه های ” پسر اروپایی” و خانه ی من” را به او تقدیم کرد.
در کنار تحصیل در دانشگاه فعالیت های اجتماعی او هم از همان سالها آغازیدن گرفت. تجربه ی نوازندگی برای برنامه ی رادیویی “گشت و گذاری بر روی ریل لغزان” را شاید بتوان بسان نخستین تجربه ی حرفه ای او دانست. او در این برنامه مخاطبینش را با موسیقی جاز و آر اند بی یا همان ریتم اند بلوز آشنا می کرد و از بزرگان و گذشته ی این موسیقی نمونه می آورد.

نیویورک؛ کلان شهر پر جنب و جوشی که منبع الهام برای بسیاری از هنرمندان تاریخ شده؛ به سال ۱۹۶۴ میزبان لو رید شد و با دنیایی تازه آشنایش کرد؛ با تجربه ی همان کافه ها و کاباره هایش؛ آسمان خراش ها و محله های فقیرنشینش؛ تماشاخانه های گونه به گونه و دخترکان تن فروش خیابانی. هم اینجا بود که ذهن لو رید را به دنیایی تازه سوق داد. او بعدها از همین اجتماع اضداد بهره گرفت و در ترانه هایش از سکس، دراگ، فقر و دیگر چالش های انسان شهرنشین گفت…

The Velvet Underground: Lou Reed, Nico, Andy Warhol, and the Sounds of Dissent (1966-1985)

The Velvet Underground: Lou Reed, Nico, Andy Warhol, and the Sounds of Dissent (1966-1985)

او در گام بعدی با تلفیق شیوه ی اختصاصی نواختن گیتارش با موسیقی جا افتاده ی راک اند رول گروه راک آوانگارد ” Velvet Underground” یا همان ژرفای مخملین را تشکیل داد که با حمایت “اندی وارهول” هنرمند شهیر آمریکایی به شهرت رسید. حرف و حدیث باب موفقیت این گروه بسیار است؛ ژرفای مهملین در رونق گیشه و دنیای پیچیده ی سرمایه آنقدرها موفق نبود اما این گروه را تاثیرگذارترین گروه موسیقی آن دوران نام کرده اند. تا انجا که ” برایان انو ” تهییه کننده ی بنام موسیقی در اظهار نظری جالب عنوان کرده که تمامی آنهایی که موسیقی ولوبت آنرگروند را خریدند در ادامه راه زندگی شان یک بند موسیقی راه انداختند.

نام این گروه به گونه ای به نام اندی وارهول هنرمند نام آشنای هنرهای بصری گره خورده. او روی جلد یکی از آلبوم های این گروه را طراحی کرد، نقشی که تصویر یک موز را نشان می داد که در انتهای آن نوشته شده بود به آرامی پوستش را بکنید و ببینید. این اثر که نمونه ای از ترکیب هنر عامه پسند با موسیقی بود، بعدها به یکی از شهره ترین کاورهای قرن بدل شد و در کتب و مراجع بسیاری از پی آمد.

Walk on the wild side

Walk on the wild side

تجربه ی کار گروهی برای بسیاری از هنرمندان دنیا در افق محال جلوه کرده، همین یکه تازی ها و عدم هماهنگی با اغیار هم باعث شد تا لو رید در سال ۱۹۷۱ گروه ژرفای مخملین را ترک کند و تنها یک سال آنسوتر نخستین آلبوم سولو یش را به بازار عرضه کند. دو ترانه ی “روز عالی” ( Perfect Day (و “به دیوانگی بزن”(Walk on the wild side) که از جمله ی مشهورترین آهنگهای آن روزگار شدند، یادگار نخستین فعالیتهای تک نفره ی او هستند. ترانه‌هایی که بعدها از جانب بسیاری از بزرگان موسیقی پاپ و راک همچون رابی ویلیامز و پتی اسمیت بازخوانی شدند. افزون بر این ترانه Walk on the wild side از سوی مجله معتبر “رولینگ استون” به عنوان یکی از پانصد ترانه‌ی برتر تاریخ موسیقی پاپ و راک برگزیده شده است.

علاوه بر شیوه ی اختصاصی نواختن ساز و خط دادن به دیگران؛ صداقت و رک گویی سروده های رید هم برای اهل فن جالب آمده. تا آنجا که بی باکی و تهور ترانه های او را با روزگار خوش باب دیلن مقایسه می کنند. رید در بسیاری از ترانه هایش رها از قضاوت های دیگران، بی باک و بی پروا از جنون و سکس و مواد مخدر گفت و حتی یکی از آلبوم های انفرادی اش را هم ” هرویین ” نام کرد.
راه و رسم زندگی خصوصی او هم برازنده ی یادآوری ست؛ او که از همان روزهای اولیه ی درک از جنسیت، تمایلات دوجنسگرایانه داشت در نوجوانی و در اقدامی غریب توسط پزشکان به شک الکتریکی سپرده شد تا از این به اصطلاح بیماری، رهایی پیدا کند. رید در بیشینه ی گفت و گو ها و نوشته هایش با آمیزه ای از غم و زهرخند از آن تجربه ی تلخ یاد کرده و ترانه هایی را هم در شرح آن حزن عظیم سروده.علاوه بر این او برای چند سالی هم عشق و لطافت زنانه را تجربه کرد و به زندگی زناشویی روی آورد. برخی از ترانه های او هم به پاس عشقش به سیلویا مورالس همسر و شریک زندگی اش سروده شده.

این یاغی بی خانه و مجنون در پی روی آوردن فراوان به نشئه ی افیون و خمر شراب، سالها با بیماری کبدی دست و پنجه نرم می کرد؛ هم این بیماری هم سرانجام او را از پای در آورد و رمق ادامه دادن را از او گرفت. لو رید سرانجام در هفتاد و یک سالگی و در یک شب معمول پاییزی نیویورک بدرود حیات گفت تا این طور پرونده ی زندگی یکی از بزرگان قرن آخر گیرد و حکایت زندگی اش به پایان آید.

پا نویس: در حال و هوای روزهای مرگ لو رید، مجله ی موسیقیایی چمتا، سال گذشته و در چنین روزهایی شماره ی هفتگی اش را به زندگی و آثار و احوال این خواننده اختصاص داد. شما می توانید ویدوی این برنامه را در ادامه ی این مطلب ببینید…

نگاهی به زندگی و مرگ ماری آنتوانت / قربانی قساوت تاریخ… لیلا سامانی

آغاز نوامبر هر سال یادآور تولد “ماری آنتوانت” است، زنی که تنها به دلیل چشم گشودن در خانواده ای سلطنتی، قربانی قساوت تاریخ و بی شرمی سیاست شد.

ماری آنتوانت

ماری آنتوانت

کتاب “زندگی و سرانجام ماری آنتوانت”، نوشته ی “پیر نزلوف” که به قلم “ذبیح الله منصوری” به فارسی برگردانده شده است، از زندگانی آخرین ملکه ی فرانسه روایت می کند. ماری آنتوانت اتریشی از تبار یک خانواده ی هفتصد ساله بود و تمامی نیاکانش به مدت هفت قرن پادشاه بودند. تربیت و پرورش در چنین خاندانی بود که بی اختیار ذهنیت خودبزرگ بینی و تکبر را در اندیشه ی “ماری” زیبا، ریشه دارساخته بود.
ماری آنتوانت در سن چهارده سالگی و درآغاز نوجوانی، به همسری شاهزاده لویی در آمد و چهار سال پس از آن، زمانی که همسرش به پادشاهی فرانسه رسید، او نیز شهبانوی این کشور نام گرفت. اما تجمل پرستی و غرور وی که برخاسته از روح اشراف زاده ی او بود، سر منشا بسیاری از تهمت ها و شایعات ناروا و غلو آمیز درباره ی وی شد. فرانسویان به ماری آنتوانت، لقب “مادام ضرر” داده بودند، چرا که معتقد بودند او از اموال عمومی برای خود و بستگان اتریشی اش بهره می برد و با دست و دل بازی خزانه ی فرانسه را تهی کرده است، اما با مطالعه ی کتاب و آشنا شدن با شخصیت ماری آنتوانت، می توان دریافت که او این اعمال را نه از سر دنائت و چپاول، بلکه از روی ناپختگی و خامی مرتکب شده است. او زنی ست که چون دیگر زنان معمول روزگار، برای آرام کردن روح سرکشش، می آزماید ومی پوید. شاید از همین روست که نصایح مادر فرزانه و برادرش که بر تخت امپراتوری اتریش تکیه زده، را از گوشی می شنود و از گوش دیگر بیرون می کند.
ماری آنتوانت، ملکه ی زیبای فرانسه که به دلیل ضعف جسمانی لویی شانزدهم مدتها از نوازشهای شورانگیز زناشویی محروم مانده بود، به سبب معصومیت ذاتی و زیبایی خیره کننده اش مورد توجه بسیاری از مردان دربار فرانسه بود و همین امر دایره ی اتهاماتی که نام او را احاطه کرده، را وسیع تر کرده بود، تا جایی که هیچ کس جز شوهرش او را پاکدامن نمی شمرد و این افترا حتی در آوازهایی که برزبان مردم کوچه و بازار جاری بود، مشهود و بارزمی نمود:
آیا می‏خواهی یک قرمساق،
یک حرامزاده، و یک فاحشه را بشناسی؟
پادشاه، ملکه، و
آقای دوفن را ببین.

کتاب با این که وجود روابط عاشقانه میان ملکه و ” فرسن”، قهرمان جنگ، را کتمان نمی کند اما به کرات به این موضوع اشاره دارد، که به رغم وجود این احساسات عاشقانه هیچ مدرکی برای اثبات وجود روابط پنهانی و خیانت ماری به همسرش وجود ندارد. چنان که لویی- فیلیپ دو سگور چنین گفته است که :”او (ملکه) آبروی خود را از دست داد، ولی عفت خود را حفظ کرد.”
ماری آنتوانت مانند هر زن دیگری طالب معشوق خود بود، اما تفاوت، در اینجاست که او از نفوذ و قدرت خود برای نزدیک تر شدن به فرسن بهره می گرفت، به نحوی که از درخواست گوستاو سوم مبنی بر اینکه لویی شانزدهم، فرسن خوش سیما را با درجه ی سرهنگی به عنوان افسر “هنگ سلطنتی سوئد” در ارتش فرانسه تعیین کند، حمایت کرد تا شاید به واسطه ی این انتصاب فرسن زمان بیشتری را در کاخ ورسای و نزدیک به او بگذراند.
کتاب هم چنین به شرح وقایعی می پردازد که به انقلاب فرانسه انجامید، مردم فرانسه که به جای لفظ ملکه، ماری آنتوانت را با عنوان تحقیر آمیز اتریشی خطاب می کردند، او را به همراهی با عناصر ارتجاعی دربار و مخالفت با اصلاحات متهم می کردند، آنها معتقد بودند که اطرافیان لویی شانزدهم و در راس آنها ماری آنتوانت او را به ابطال تصمیمات مجلس موسسان مبنی بر لغو سیستم فئودالی فرانسه و روش ارباب و رعیتی وادار کرده اند. این باورها و هم چنین شایعه ی لگد مال کردن پرچم فرانسه از سوی ماری آنتوانت، او را بیش از پیش در نزد مرد گرسنه و خشمگین منفور ساخت. شایعاتی که برخی مورخین بر این عقیده اند که از سوی شبکه ی فراماسونری و سرویس اطلاعاتی انگلستان مهندسی شده بودند. حتی آن گفته ی معروف ماری آنتوانت که بر سر زبان مردم همه ی اعصار جاری شده است و او را به هنگام مواجهه با مردم معترض که شعار می داده اند: ” ما نان می خواهیم” با این جمله که “اگر نان ندارند شیرینی بخورند” توصیف کرده است، قدم دیگری بود در راه گسترش نفرت و حتی تمسخر او و دربار فرانسه.
اما سرانجام تظاهرات در مقابل کاخ ورسای به شورش مسلحانه بدل شد و مردم با شکستن حصار کاخ و کشتن سربازان محافظ آن، به ساختمانی که ماری آنتوانت در آن سکونت داشت حمله ور شدند، ماری آنتوانت به قسمت دیگر کاخ که مخصوص پادشاه بود گریخت. شورشیان از خانواده سلطنتی خواستند که ورسای را ترک گفته و به پاریس بیایند و لوئی شانزدهم که از ادامه شورش بیمناک بود این تقاضا را پذیرفت.
خانواده سلطنتی پس از انتقال به پاریس بیش از پیش تحت فشار قرار گرفتند و لوئی شانزدهم که عملا سلب اختیار شده بود، تصمیم گرفت مخفیانه از پاریس خارج شود و در نقطه دیگری از خاک فرانسه برای بازیافتن قدرت و اختیارات خود تلاش کند. اما این گریز با شکست مواجه شد و خانواده ی سلطنتی با اهانت و تحقیر، به پاریس بازگردانده شدند پس از آن اتهاماتی نظیر خیانت، توطئه با بیگانگان و فساد که همواره متوجه ماری آنتوانت بودند، پر رنگ تر و بیرحمانه تر شدند. پس از رای مجلس به خلع لویی شانزدهم از سلطنت و زندانی شدن اعضای خانواده ی وی در قلعه ی تامپل، جناح تندرو کنوانسیون به سرکردگی “روبسپیر”، پیشنهاد اعدام لویی شانزدهم را مطرح کرد، تا این که لویی شانزدهم روز ۲۱ ژانویه سال ۱۷۹۳ در سن ۳۹ سالگی به وسیله گیوتین اعدام شد.
روزی که حکم مجلس کنوانسیون را مبنی بر محکومیت لویی شانزدهم به او ابلاغ کردند ، به لویی گفتند که بعد از اجرای حکم ، خانواده‌ی او را به خارج خواهند فرستاد. بعد از اینکه لو یی شانزدهم به قتل رسید آنتوانت در این فکر بود که آیا به این وعده وفا خواهند کرد یا نه….
پس از اعدام لوئی شانزدهم، ماری آنتوانت و پسر هشت ساله اش “لوئی شارل”، که در قلعه تامپل زندانی بودند بعد از مدتی با یورش عده ای به این زندان از یکدیگر جدا شدند، آنها با این بهانه که نگران وضع تربیت پسر ۸ ساله ‌‌ هستند، فرزند خفته در خواب را ازمادر جدا کردند. بعد ها در جریان محاکمه‌ی ماری آنتوانت، زمانی که کودک خردسال را به دادگاه آوردند، مادر دریافت که کودکش را برای تربیت به سیمون پاره دوز سپرده‌اند.
صورت آماس کرده‌ی کودک و رنگ و روی زرد او نشان از روزگار تلخ کودک داشت
ماری آنتوانت تا روز محاکمه اش در ۱۴ اکتبر ۱۷۹۳ در زندان “کونسیرژری” محبوس بود. او با لباس تیره مستعملی که از روز اعدام شوهرش بر تن داشت در جلسه دادگاه حضور یافت و مشاهده چهره شکسته و غمزده او جمعیت حاضر در جلسه را مبهوت ساخت. ماری آنتوانت روزی که در محضر دادگاه جنایی انقلاب حاضر شد ۳۸ سال داشت، ولی سالهای وحشتناک ۱۷۹۰ تا ۱۷۹۲ و چهارده ماه زندان و ضربه اعدام شوهرش به قدری او را درهم شکسته بود که پیرزنی شصت ساله یا بیشتر به نظر می رسید. موهای سرش تقریبا سفید شده بود و از شدت لاغری استخوان های صورتش دیده می شد.

لیلا سامانی - نویسنده مقاله

لیلا سامانی – نویسنده مقاله

موارد اتهام ماری آنتوانت که در ادعانامه دادستان ذکر شده و براساس آن برای متهم تقاضای اشد مجازات شده بود، مشارکت وی در جنایات شوهرش لوئی شانزدهم و ترغیب او به کشتار مردم و شدت عمل در برابر انقلابیون، حیف و میل اموال عمومی، سوء استفاده از موقعیت، مکاتبه با دشمنان خارجی انقلاب و توطئه علیه کشور بود. ماری آنتوانت در آخرین دفاع خود گفت: “من هیچ گناهی ندارم مگر اینکه همسر لوئی شانزدهم بودن را برایم گناهی نابخشودنی بشمارید، و اگر این تنها گناه من باشد، به عنوان یک زن و طبق قوانین و عرف موجود چاره ای جز اطاعت از همسر خود و همدردی با او نداشته ام.” ولی دادستان در پاسخ او ادعاهای قبلی خود را تکرار و گفت ماری آنتوانت شریک تمام جنایاتی است که در دوران سلطنت لوئی شانزدهم در فرانسه رخ داده است.
آنچه بیش از همه، در این میان چهره ی خشن انقلاب فرانسه را هویدا و بی انصافی و ظلم روا شده به این زن را عیان ترمی سازد، شهادتی ست که کودک خردسالش در دادگاه علیه او می دهد:
“…سیمون پاره دوز به کودک گفته بود بگوید مادرش به مناسبت اینکه فساد اخلاقی داشته ، کودک را طوری مورد نوازش قرار می‌داده که با اصول انسانیت و اخلاق موافق نبوده است. این را هیچکس نپذیرفت.حتی تماشاچیانی که در دادگاه بودند این گواهی را نپذیرفتند و احساس کردند که شهادت مزبور جعلی است.”
اتهامی که ماری آنتوانت در پاسخ به آن چنین گفت:

اگر پاسخی نمی دهم به خاطر آن است که نمی توانم، چون یک مادرم ! همانند همه مادرهایی که در این جمع حضور دارند.
از دیگر اتهاماتی که فرانسویان ماری آنتوانت را شدیدا به آن محکوم می کردند، فساد اخلاقی بود، مساله ای که هیچ گاه ثابت نشد ولی انقلابیون آن را به مثابه ی حربه ای در دست خود می دیدند تا شاید به این وسیله زخمهای برنده تری بر روح این زن بنشانند.
آخرین جلسه دادگاه ساعت چهار صبح روز ۱۶ اکتبر تشکیل شد و رای دادگاه مبنی بر محکومیت اعدام ماری آنتوانت قرائت گردید. حکم اعدام ساعت ده صبح همان روز در میدان کنکورد اجرا شد و سر ماری آنتوانت با همان گیوتینی که برای اعدام شوهرش از آن استفاده شده بود از تن جدا گردید. ماری آنتوانت قبل از اجرای حکم اعدام چند ساعتی فرصت داشت که وصیتنامه ای بنویسد. ولی جز چند سطر بیشتر نتوانست بنویسد.
لویی شانزدهم وقتی بالای سیاستگاه ایستاد خطاب به مردم گفت،مردم من بی‌گناه هستم. ولی آنتوانت هیچ نگفت و فقط قبل از اینکه سرش را از سوراخ گیوتین عبور بدهند، چشمها را متوجه آسمان کرد. آنقدر زنها که اطراف گیوتین جمع شده بودند، فریاد می‌زدند که کسی نمی‌‌‌توانست صدای سیاستگاه را بشنود. ولی وقتی سر آنتوانت از سوراخ خارج شد، دانستند که عنقریب ساطور فرود خواهد آمد. صدای فرود آمدن ساطور را هم کسی نشنید و همین قدر دیدند که برقی جستن کرد زیرا وقتی ساطور فرود می‌آمد نور آفتاب بدان تابید.

الکترای سوفوکل و ماجرای اعدام ریحانه جباری / علی اصغر رمضان پور

sdsssf5

پوستر اجرای نمایش الکترا

امشب از بخت دیدن نمایش “الکترا” در نمایشخانه اولد ویک در لندن برخوردار بودم. نمایشی که بازی کریستین اسکات توماس ، کارگردانی ایان ریکسون و ترجمه فرانک مگ گینس از متن یونانی ( نوشته سوفوکل) ان را به اجرایی برجسته از یک اثر کلاسیک ، در چشم منتقدان بریتانیایی تبدیل کرده است.
نماشنامه الکترا را محمد سعیدی در سال ١٣٣۵ به فارسی برگردانده است.
من نمایش را در حال و هوای در گیری ذهنی با مساله اعدام ریحانه جباری دیدم. صرف نظر از مناقشه میان ناظران ماجرای اعدام ریحانه ، انچه نقطه پیوند این نمایش و ماجرای اعدام شده، مساله حق انتقام است.
الکترا دختر أگاممنون، پادشاه- قهرمان یونانی، چند سال پس از مرگ پدر به لحظه انتقام خون پدر نزدیک می شود. او امید دارد که برادرش ارستیس انتقام خون پدر را از مادر خود بگیرد که أگا ممنون را کشته و با دشمن او همبستر شده است.
نقش الکترا را کریستین اسکات توماس بازی می کند که احتمالا بسیاری از ما با بازی او در ماه تلخ رومان پولانسکی أشنا شده ایم. منتقد گاردین بازی او را بازنمایی روشن و تکان دهنده زنی رنج دیده توصیف کرده است که پیچیدگی ایستادن بر سر حق انتقام در برابر خرد کسانی را نشان می دهد که الکترا را به پذیرفتن واقعیت مرگ پدر و گذشتن از انتقام توصیه می کنند. نخستین توصیه گر مادر الکتراست که مدعی است أگا ممنون را به این دلیل کشته است که او دخترش را برای نجات تروا نزد خدایان قربانی کرده است.
بازی خانم اسکات توماس به نحو خیره کننده ای کشاکش های روانی و فلسفی را بر سر برگزیدن رویای مبهم اجرای عدالت از یک سو و تن دادن به واقعیت از سوی دیگر، برای تماشگر قابل فهم می کند.
اگرچه اجرای عدالت در الکترا تنها با ریختن خون مادر و همراه غاصبش أگستوس امکان پذیر است اما این خونریزی به زبان امروز ما به نماد اجرای عدالت تعبیر می شود.
کسانی که الکترا را به صرفه نظر کردن از اجرای عدالت می خوانند به تب تابی بی توجه هستند که جان الکترا را در عشق به پدر فراگرفته است. الکترا و برادرش ارستیس انتقام را لازمه وفاداری به عشق پدر می دانند. وفاداری که سرشتی اخلاقی و مورد پذیرش خدایان دارد. حتی اگر به قیمت ریختن خون مادر به دست فرزند باشد.
همانطور که مرگ اگاممنون نتیجه بی وفایی معشوقه او یعنی مادر الکتراست ، کشته شدن مادر پاداش وفاداری فرزندان به پدر است.
معادله پیچیده ای که قضاوت را دشوار می کند. و این نقطه پیوند این افسانه یونانی با وضعیت بشری کسانی است که خواهان ریخته شدن خون به مثابه انتقام هستند و وضعیت کسانی که بخشش را توصیه می کنند. اگرچه بیشتر جامعه غربی، امروز مرگ را به مثابه سزای مرگ نمی پسندد( و از جمله من ) اما سوفوکل نشان می دهد که نهاد أدمیان هنوز ریختن خون به نشانه انتقام قتل ناروا را خوشتر و پذیرفته شده تر در قاموس خدایان می داند.
روی دیگر سکه الکترا اما عشق است با نماد دوگانه ان: عشق مادری که تن به خیانت می دهد و عشق دختری که در أتش انتقام می سوزد. این سرشت بی رحم و افسانه ای عشق معنایی دارد متفوت با أنچه امشب، در شب هالویین می شد در خیابان ها ی لندن دید. عشقی که به سادگی بازی کودکانه دختران و پسران امروز است.
قضاوت کردن دشوار است أنجا که گریزی نیست همانطور که هر انتقامی با حسرتی تاسف بار همراه است. می توان در این تردید کرد که ریحانه عادلانه محاکمه شده است اما نمی توان ماجرای پیچیده انتقام و گذشت را به سرنوشت جنگ رسانه ای بر سر این یا أن نظر کاهش داد.

لندن/ شب هالووین
سی و یکم أکتبر ٢٠١۴

تصویر ها: پوستر اجرای نمایش، بازی کریستین اسکات توماس در الکترا و حضور او در جشنواره فیلم کن

به بهانه ی زادروز سیلویا پلات، شاعر زخم و تنهایی / بهارک عرفان

سیلویا پلات

سیلویا پلات

بیست و هفتم اکتبر مصادف است با سالروز تولد سیلویا پلات شاعر و رمان نویس شهیر آمریکایی. زنی که علاوه بر اشعار جسورانه و دردمندش، به واسطه ی جذبه و جنون بی مانندش و همین طور زندگی سراسر رنج و بسیار کوتاه و سرنوشت تراژیکش، به چهره ای یگانه در ادبیات قرن بیستم بدل شد.

پلات خیلی زود با ساز و کار شعر حرفه ای آشنا شد و زمانی که در هجده سالگی به کالج اسمیت راه یافت کارنامه ی درخشانی از نوشته های به چاپ رسانده اش را با خود به همراه داشت. سیلویا در طول دوران تحصیل ش هم بیش از چهارصد شعر تازه سرود.

او در محافل ادبی لندن با شاعر پر آوازه ی انگلیسی تد هیوز اشنا شد و خیلی زود با او ازدواج کرد.
اما رابطه ی پر فراز و نشیب این دو دلداده پس از شش سال به جدایی کشید و دختر جوان، یک سال پس از آن جدایی و با تجربه ی روزگاری بسیار سخت، در فوریه ی سال ۱۹۶۳ در پی از هم پاشیدگی روانی به زندگیش پایان داد تا خودخواسته بیشتر از سی سال از لذت زندگی بهره نبرد.

آثار واپسین این شاعر فرمی سورئال دارند، گویی وجودی قدرتمند و عمیق او را در چنگ گرفته است. مرگ در این اشعار به تجسم کشیده شده و و دردهای روحی او به خوبی قابل لمس اند.
سیلویا پلات، ژانری را در ادبیات انگلیسی بنیان گذاشت که شعر “اعتراف گونه” نامیده می شود. شعر “پدر” که یکی از اشعار مشهور اوست، تا کنون در بیش از هزار مقاله و کتاب موشکافی شده و برهنه ترین سرود اعترافی نام گرفته است.

پدرسیلویا یکی از هواداران المان نازی بود و در دانشگاه رشته حشره شناسی تدریس می کرد. او در پی ابتلا به بیماری ” قانقاریا ” پایش را از دست داد و سر انجام در سال ۱۹۴۰ جان سپرد ، مرگ پدر شوک شدیدی بر دخترک هشت ساله اش وارد کرد، چنان که زیر نقاب چهره ی درخشان و شاداب او همواره شخصیتی از هم گسیخته و نا امید پنهان شده بود، اثر این شوک بعد ها در اشعاری چون “پدر” بر جا ماند…

سیلویا پلات در این شعر برای آنکه از کابوس یادهای پدر آزاد شود، نخست او را “نازی” و خود را “نیمه یهودی” در نبرد چندین ساله مینماید.
شعر طولانی لاله ها یکی دیگر از اشعار برجسته ی اوست. این شعر هویدا گر رستگاری و سرگشتگی شاعر است. شعر فضای بیمارستان را ترسیم می کند. شاعر بعد از عمل جراحی و بیهوشی روی تخت دراز کشیده و به دسته گل لاله ای که برایش هدیه آورده اند و کنار تختش است خیره شده است.

فضای این شعر ، حالات روانی و بیمار گونه ی شاعر را به تصویر می کشد . در تمام مدت شعر ، مخاطب دچار تردید باور کلمات است . هیچ گاه نمی شود به یقین آرامش و نوری را که شاعر از آن ها حرف می زند باور کرد ، همانقدر که سرخی و زخم ها را . کلمات به هذیان شبیه اند ، آنجا که از از دست دادن با شادمانی حرف می زند و از نفس کشیدن با اضطراب .

شعر لاله ها سرگشتگی انسان است . سرگشتگی و ناباوری و توهم امید . هیات تحریریه ی بخش فرهنگی ” خلیج فارس ” ترجمه ی این شعر را با زیر نویس فارسی برای شما فراهم آورده. با این توضیح که مجله ی فرهنگی چهارسو در برنامه ی آتی اش، بررسی آثار و احوال این شاعر برجسته را در برنامه اش گنجانده. اگر به دانستن بیشتر در مورد شعر او کنجکاوید، می توانید تماشای این برنامه در شنبه ی آینده را در برنامه ی هفتگی تان بگنجانید.

به بهانه ی سالروز خاموشی هانس ورنر هنتسه/ صدایی به رنگ زندگی … لیلا سامانی

هانس ورنر هنتسه

هانس ورنر هنتسه

روزهای پایانی اکتبر امسال مصادف است با دو ساله شدن خاموشی “هانس ورنر هنتسه” یکی از برجسته ترین آهنگسازان اواخر قرن بیستم . او که بیش از همه برای ساخت موسیقی تئاتر، اپرا و باله همین طور تعهد نسبت به هنر سیاسی شهرت داشت، در طول عمر حرفه ای خود ده سمفونی تاثیر گذار نوشت و بدین سان ارثیه ای وزین و پربار از خود برجای گذاشت.

“هانس ورنر هنتسه” در یکم ژوئیه ی سال ۱۹۲۶ در گوترزلوه در آلمان به دنیا آمد. پدراو معلم مدرسه بود و هنتسه از همان ابتدا با تفکرات سوسیالیستی آموزش دید، او در برانشوایگ آلمان نخستین آموزشهای موسیقی را آغاز کرد و گفته شده که نخستین قطعه موسیقی خود را در ۱۲ سالگی برای پیانو تصنیف کرد.

دوران کودکی و نوجوانی هنتسه مصادف بود با به قدرت رسیدن حزب نازی در آلمان و کشته شدن پدرش در دوران جنگ جهانی دوم در جبهه ی شرق. او در ۱۸ سالگی به خدمت سربازی اعزام شد و تجربیاتش از دوران اسارت در یک اردوگاه زندانیان جنگی بریتانیایی باعث نفرت ابدی او از فاشیسم شد.

هنتسه این نفرت عمیق را با عشق وافرش به موسیقی و با ساختن آهنگهایی در بزرگداشت هوشی مین و چه گوارا به صدا در آورد و برای همیشه جاودانه کرد.
پس از پایان جنگ و در سال ۱۹۴۵به هایدلبرگ رفت و به فراگیری نظریات موسیقی پرداخت و سپس در اوایل دهه ۱۹۵۰ در دارمشتات و سپس در پاریس در رشته آهنگسازی به تحصیل پرداخت.
در این دوارن هنتسه از آوانگاردهای کلاسیک مدرن به شمار می رفت، اما رفته رفته علاقه ی وافراو به ارتباط گسترده با مخاطبان موسیقی او را از نوگرایی افراطی بازداشت و به سمت و سوی ذائقه ی عمومی کشانید. او با تقویت زمینه‌های اجتماعی و سیاسی آثار خود در ونمایه ، محتوا و پیام آن را به عنوان محرک ذوق و سیاق هنری خود تعیین کرد و آثاری آفرید که طرفدارانش دیگر تنها به کارشناسان و منتقدان محدود نمی شد و مردم سراسر جهان را دربرمی گرفت.

موسیقی هنتسه مولفه های موسیقی مردمی را هم شامل می شود. موسیقی ای که از عناصر جاز تا مایه های ملودیک موسیقی سبک روز را در خود جای می دهد و تصاویری پدید می آورد که وجوه چندگانه و التقاطی آن دنیای رنگارنگی از موسیقی را به نمایش می گذاشت، چنان که خود او در زندگی نامه اش نوشته بود:

“در کارهایم تأکید دارم که رنگ‌های سرخ و سیاه، سبز و آبی وجود دارد، احساسات و عوالم روحی بسیاری که می‌توانند در موسیقی بیان شوند.”

هانس هنتسه هم چنین به خاطر تعداد شگرف آهنگ‌هایی که به صورت پیاپی برای تئاتر ساخته نیز جایگاه غیر قابل انکاری در نمایش معاصر اروپا دارد. موسیقی او سبک‌های بسیار گوناگونی دارد و از استراوینسکی، موسیقی ایتالیایی، موسیقی عربی و جاز، و همچنین مکاتب سنتی آهنگسازی آلمان تأثیر گرفته‌است.

این آهنگساز خلاق، در سال ۱۹۵۳ به دلیل عدم تحمل اطرافیانش نسبت به عقاید چپ او و هم‌جنسگرایی‌اش، آلمان را به مقصد ایتالیا ترک کرد و در آنجا به عضویت حزب کمونیست ایتالیا در آمد.
در میان نزدیک به ۱۴۰ اثر هنتسه، بیش از ۴۰ کار صحنه‌ای، ده سمفونی، کنسرت‌ها، موسیقی مجلسی، اوراتوریو و قطعات آوازی و یک رکوئیم (موسیقی مردگان) شامل نه کنسرت دیده می‌شود.

از جمله آثاراپرایی این هنرمند می توان به اپرای سوگنامه برای عاشقان جوان، اپرای بلوار تنهایی، اپرای شاهزاده هامبورگ و اپرای لرد جوان اشاره کرد.

نگاهی به کتاب بارانِ برهوتِ بوف کورها / رضا اغنمی

fsdfs2514

بارانِ برهوتِ بوف کور ها /  نویسنده: بهروز شیدا

بارانِ برهوتِ بوف کور ها /
نویسنده: بهروز شیدا

نویسنده: بهروز شیدا
ناشر: نشرباران
چاپ اول: ۲۰۱۴

بارانِ برهوتِ بوف کورها شامل هفت جستار است با هفت شعر کوتاه از ساموئل بکث، که نویسنده، پیش ازعنوان آثارِ مورد نظر با آوردن سروده ای ازبکث؛ هفت کتاب را به نقد وبررسی برگزیده است. نباید فراموش کرد که روش و نگاهِ بهروز به نقد و نقادی، حال و هوای تازه ای دارد با نوگرائی های قابل تأمل. بیشترین توجه او تیزبینی درخوانش هرمتن درگستردگی و تمیزِ چند گانگی مفاهیم است و برانگیختن حس مخاطبینِ خود دراین مسیر. بنگرید بعنوانِ هشدار دهندۀ همین دفتر. او میداند چه میکند وچگونه نشانه گیری هایش را درکانون هدف ها بنشاند. همو آگاهانه، سرچشمۀ تعبیراتش را درادبیات متمرکز کرده. برایش فرقی نمیکند معاصر وکلاسیک حتی ادبیات اسطوره ای. در بستر فکری او «نقد» و «نقدنگاری» باهمۀ تفاوت ها وشکاف های تاریخی وفرهنگی حضوردارد وهماهنگیِ های نانوشتۀ عده ای ازنویسندگان. شاید بی دلیل نباشد اشاره به تأثیر روانیِ پیام نهانیِ این شیوۀ نقادیِ علمی در خوانندگان: دقت کافی در مطالعهِ هرمتن و هرموضوع، و توجهِ مضاعف رویِ دیگر ابعاد متن، درکِ درست و شکافتن و کنجکاوی. با تأمل و گسترش فکری در مفاهیم. به یقین عبور ازهمین سدّهاست که گرفتاریِ خواننده به ویژه منتقدان، در دام تعصب و تک اندیشی ها را منتفی میکند؛ معضل بنیادی فرهنگی را. روش تحسین آمیزی که بهروز به درستی با دنبال کردن نشانه ها، یافته های تازۀ خود را در قالب روایت ها دراین دفتر با خوانندگان درمیان گذاشته است.

جستار اول : «سایه ی سنگین نیمه تمامی های ما» ست و روایتی از«رمان سانسور یک داستان عاشقانه ی ایرانی» اثرشهریار مندنی پور نویسنده سرشناس. که به فارسی نوشته شده و توسط خانم سارا خلیلی به انگلیسی ترجمه شده ولی هنوزنسخه فارسی منتشر نشده است. امید این که وزارت ارشاد و سوداگرانِ حاکمِ حوزه علمیه را فراغتی حاصل آید و به این گونه امورفرهنگی نیز برسند و نشر کتاب فوق فراهم شود.

متن روایت «سانسور داستان عاشقانه ی ایرانی» ست. دارا وسارا دوجوان عاشق. «سارا دردانشگاه تهران ادبیات فارسی میخواند درکتابخانه ای دارا او را میبیند که برای تهیه بوف کورآمده است. با یک نگاه عاشق سارا میشود در نزدیکی های خانه اش با پهن کردن بساط کتابفروشی با سارا آشنا میشود و کتاب بوف کور را به سارا میفروشد و با شگردی هنرمندانه، پیام عاشقانۀ خود را به او میرساند: «زیر بسیاری از حروف این کتاب هم علامت گذاشته است. این حروف درکنار هم نامه ی عاشقانه ای را می سازند… دیگرنامه های عاشقانه ی دارا اما از حروف کتاب هایی ساخته می شوند که سارا باید از کتاب خانه ی عمومی تهران قرض کند.»

و اما دارا دانشجوی هنرهای زیبا که به دلیل عضویت دریک سازمان چپ دستگیر و به دوسال زندان مجکوم شده. پس ازگذراندن دوران محکومیت، درتلاش معاش سرگرم پخش و فروش فیلم های مجاز وغیرمجاز میشود و این بار به جرم پخش فیلم غیرمجاز دستگیر و راهی زندان میشود برای یک سال. پس از رهائی از زندان « سارا را در مقابل در اصلی دانشگاه تهران باز می یابد».
سارا خواستگاری پیداکرده به نام سنباد. «سنباد هنگام پیروزی انقلاب اسلامی کارمند اداره ی ثبت احوال شیراز است» مانند خیلی از هموطنان شریف با رنگ عوض کردن های موسمی «به یکی از کارگزاران حکومت جدید تبدیل شده است» با کسب انحصاری وارد کرن مداد ازچین به ثروت رسیده وجزو تازه به دوران رسیده ها سری میان سران حاکم دارد. در همان دوران خواستگاری و درشبی برفی ست که «سارا ازدارا می خواهد برای اثبات عشق اش به او خطر کند و ازخانه بیرون بیاید دارا چنین میکند تاخانه سارا می آید.» در پشت خانه سارا را درآغوش میکشد و نوازش، که به ناگهان ماشین گشت پلیس سرمیرسد وآن دو را دستگیر میکنند. سارا درمقابل قول ازدواج با سبناد وسیلۀ او آزاد میشود، اما سنباد «چون به وسعت عشق سارا به دارا پی میبرد، سارا را برای همیشه ترک می کند.»

ازنقش آفرین های دیگراین داستان دکترفرهاد است. «دکترفرهاد پزشکی فقیرنواز است» مطبش مرکزمداوای لایه های پائین دست و فقیرترین های اجتماعی ست. روزی «جسد مردی قوزی را دردرمانگاه اش می یابد. جسد را یکی در مطب گذاشته فرارکرده است. دکترفرهاد جسد را در صندوق عقب ماشین می گذارد تا جائی از شر آن خلاص شود.» جسدِ مرد قوزی، اما از پشت ماشین کهنۀ دکترفرهاد، به بیرون از جائی که پنهانش کرده سایه گسترده است. تاجائی که هر از گاهی چشم های مرد قوزی در تیررس نگاه بازیگران داستان آرامش آنها را بهم میریزد. روزی که سارا درخانه داراست. درخلوت خانه سارا زیربوته یاسمن دوچشم پنهان را می بیند. «چشم های مرد قوزی است» به دارا میگوید و دارا «وحشت زده به حیاط می دود، جسد یک مردقوزی را می بیند که به درخانه خیره شده است.»
نگاهِ دارا به سارا، که چند باربا دکترفرهاد آن دورا درحال صحبت دیده، چشم های پیرمرد قوزیِ بوف کور است. دارا قبلا بوف کور هدایت را خوانده است.

دارا و سارا درسالن انتظاربیمارستانی نشسته اند که با ورود یک زن یسیار زیبارویی درحلقۀ : « چهارمرد با لباس های غریبی به تن دارند . . . و یادآور لباس فرماندهان نظامی ی ایران درهزار و پانصدسال پیش است.» سارا، عروس خونین را به بیمارستان آورده اند. دکترفرهاد عروس را نجات میدهد «دکترفرهاد کسی است که عروس “داماد وحشی” را جراحی کرده است» سارای نظامی کیست؟ بهروز با آوردن او به صحنه درمنظومه خسروشیرین، خوانندگان را با سارا، شاهراده ارمنی که با خسرو ساسانی ازدواج کرده و درشب زفاف هرآنچه براو رفته آشنا می کند : «همه ی مردان جزیورش وحشیانه بر زنان راه دیگری نمی شناسند». همه مردها خلق وخوی خسرو [ساسانی] را دارند. یورش وحشیانه درهمه مردهاست. دارا، درمجلس عروسی دخترعموی سارا، درباغی در دامنه البرز وقتی سارا را درحال صحبت با دکترفرهاد میبیند «به این فکرمی افتد که سارارا ترک کند. میگوید «توسارایی نیستی که من میشناختم» سارا پاسخ میدهد : « . . . تنها کسی که من را همان طور دید که هستم، شاعری بود که دست فروشی میکرد.»

«درتکه ای ازسانسوریک داستان عاشقانه ایرانی پتروویچ، مأمور سانسور وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی زیر واژه ها وجمله هائی خط می کشد» اسم مأمور سانسور ومأموریتِ پتروویچ بودار است و نیشدار، تداعیِ شایعۀ سلطۀ پنهانی وگستردۀ روسیان درحکومت اسلامیِ، رخنۀ اندیشه های سوسیالیستی مُدل شوروی و شیوه های امنیتیِ آن دوران؛ سانسورمطبوعات، ادبیات، بازداشت های مخالفین و کشتارها، انگار که کپی برابر اصل است! با این حال متوجه میشود که نویسنده داستان، رندتر ازاوست و به«جای رقص ازحرکات موزون استفاده کرده است».اما ازتناقض های مسلط نیز نباید غافل ماند. درچند سطر بالا، سارا میگوید « می خواهم برای توبرقصم». بهروز به هشیاری تضادها و تناقض های جاری را گوشزد میکند و میرود سراغ جوی آب و رقص وبوف کور تا نشانه های فرهنگ جاری در روایت های گوناگون را در قالب دیگربا بیانی تازه و نوشکفته مطرح کند.

درپیاده روبساط کتابفروشی پهن شده با کتاب های گوناگون. دارا وسارا به تماشای کتاب ها مشغولند. دارا کتاب فروش را میشناسد. نصرت رحمانی است – شاعر یک لاقبا که درهمان دهه های پرشور سرودۀ «کفر» ش اجازۀ چاپ پیدا نکرد؛ کفر برسر زبانها افتاد و بر درو دیوارها نوشته شد، اما طعنه هایش به آفرینش وآفریننده درخاطره ها ماند و ماندگار شد روانش شاد باد – به سارا پیش نهاد یک معامله را می دهد. «دستنوشته ی قدیمی خسرو وشیرین درمقابل روسری سارا» وبعد توضیح میدهد «این دستنوشته ها مال پانصد و سی و هشت سال پیش است» از مداخله دارا که میگوید ده بیست میلیون می ارزد عصبی شده زیرلب پاسخ میدهد «من هرگز درزندگی ام چیزجعلی نداشته ام» وسارا روسری را به شاعر میدهد. کتاب خسروشیرین را میگیرد و میروند. سارا قبلا درعروسی دخترعمویش به دارا گفته : «تنها کسی که من را همان طور دید که هستم، شاعری بود که دست فروشی میکرد.»

بهروز، دراین دیدار و گفتگوها، درنقش یک نقاد پرتوان از رازِ پنهان پرده برمیدارد: آن هم با چه فروتنی، تا درد و غم سنگینِ ساراهای روزگارانِ سیاه وخفقانِ همۀ دوران ها را روایت کند، با درستی و شرافتِ یک انسانِ متعهد به پاکی و پاکیزگی قلم تاهرجا که سارا هست « روسری ازسر بردارد» ازسرها بردارند. وهمه ساراهای جهان سیاه را از بندگی و طاعت برهاند.
درسانسور یک داستان عاشقانه ایرانی سارا درتظاهرات دانشجوئی با تابلوئی که به دست دارد:«مرگ بر آزادی، مرگ بر اسارت» ظاهر میشود. اولی شگفت انگیز است نه؟ اما شک وتردید راوی هم شنیدن دارد : « پلاکادری که سارا در دست دارد آزادی شاید تنهائی، یعنی شیرین بدون خسرو؛ . . . . یعنی جوی جدائی و وجوه مشترکِ عناصر فرهنگی با دیگرگوینده ها: خسرو وشیرین نظامی، سارا [ی] ناصر رحمانی و بوف کورهدایت»

پایان این جستار، یادآورتکرارها و وفاداری به عادت های سرسنگین است. «مقابل دانشگاه تهران هنگامه ای برپاست. و سارا از سخنان مرد قوزی خشمگین است که کسی او را صدا میکند. [. . . ] سارا به دقت پشت نرده ها می نگرد. چیزی آنجا نیست مگر از تنه ی چنارها وسروهای کهن محوطه ی دانشگاه [. . . ] بعد می شنود : دارا هستم [. . .] » درأیینه خیال سارا، بوف کور شکل میگیرد با سروکهنه و جوی آب پای درخت ، مردقوزی، زن سیاهپوش، نیلوفر کبود وسایه ای از جاودانگی که سیاهه ای نیست «جز تنهائی، جدائی، غریبه گی ثمرندارد.»

بررسی دیگر درباران برهوت بوف کورها، آخرین جستار باعنوان «که قلم وقلمدان هردو، درچمدان شماست» میباشد. بهروز دراین جستار نگاهی دارد به رمان عشق کُشی، نوشته ی محمد بهارلو. اینجا نیزبه شیوۀ دیگر فصل ها، متن با سروده ای از بکث آغاز میشود : «می آیند/ ناهمانند و همانند/ برای هریک ناهمانند و همانند است/ برای هریک غیاب عشق همانند است.»

دراین داستان نیر، بهروز نشانه های بوف کوررا کشف میکند. باتغییرهائی کم و بیش متفاوت با آنچه هدایت نقل کرده است. دربوف کورهدایت، راوی پس ازتریاک کشی وقتی ازخواب بیدار میشود «می خواهد «سرتاسر» زنده گی خود را برای سایه اش روایت کند» درعشق کشی بهارلو، راوی میگوید:« . . . من همان قدر نازک وشکننده . . . وقتی که بچه بودم. درست یادم بود سایۀ تنم روی دیوار عرق کردۀ حمام می افتاد.»

زن اثیری دربوف کورهدایت،«به خانه ی راوی می آید و دررخت خواب اوجان می دهد». درعشق کُشی بهارلو، «زن اثیری برتختی درزیر خانه فاروق نشسته است: « چشم های خسته اومثل این که چیزغیر طبیعی که همه کس نمی تواند ببیند، مثل اینکه مرگ را دیده باشد .» به روایت بهروز درعشق کُشی، نشانه هایی از “سگ ولگرد” و”سه قطره خون” هدایت نیز دیده میشود. درسگ ولگرد هدایت، پس از کشته شدن پات، توسط مأمورشهرداری، « حالا سه کلاغ گرسنه بالای جسد پات پرواز می کنند، به طمع دو چشم میشی اش.» درعشق کُشی، “چشمهای سگ” اندکی متفاوت روایت میشود: « درته چشمهای او یک روحِ انسانی . . . مثل همان چیزی که در چشمانِ آهوی زخمی دیده می شود.»

درسه قطره خون هدایت ” درتیمارستانی که «احمد بستری است» پس ازعجز والتماس کاغذ و قلمی گیرآورده مینویسد: سه قطره خون. دراین تیمارستان قفسی خالیست: «دراین قفس قناری ای زندانی بوده که گربه ای آن را دریده است. نگهبانان گربه را با تیرزده اند و سه قطره خون گربه زیردرخت کاج چکیده است. ناظم اما ادعا می کند خونی که زیر درخت کاج چکیده است خون مرغ حق است.» نشانه های سه قطره خون درعشق کُشی: «مرغ حق سه گندم از مال صغیر خورده و هرشب آن قدر ناله می کند تا سه قطره خون از گلویش بچکد.»

این نشانه های هماهنگ که همه اش با حروف ضخیم در داستان عشق کُشی آمده، تأمل انگیزاست. بهروز با مکثی گذرا این پرسش اساسی را مطرح میکند که :«صحنه هائی از سه قطره خون که درعشق کُشی حضوردارند به تمامی مطابق همان چیزی نوشته شده اند که درسه قطره خون می بینیم؟»، خود، پاسخ پرسشگونۀ خود را با «آیا این است که حضور سه قطره خون درعشق کُشی تنها نشانه ای ازحضور صادق هدایت را برجسته می کند؟ که با تغییر متن بوف کور، متن سه قطره خون نیز تغییر می کند.»

آخرین نگاه نویسنده دراین دفتر، روایت رضا براهنی است دربازنویسی یک اثر. با توجه به اینکه براهنی درتوضیحات خود واژه ی بوگام داسی رامیشکافد: «بوگام داسی درخدمت آلت رجلیت است» دایه با پستان های دولچه ای مرد شده ریش درآورده است. پدر راوی عاشق بوگام داسی شده. اما به وقت آبستنیِ او: «هیچ کس نمی داند جنینی که در زهدان او رشد میکند از پدر راوی ست یا عموی او.» جهت شناسائیِ پدر جنین به پیشنهاد بوگام داسی به اتاقی میروند برای آزمایش، که درآن اتاق مارناک قرار دارد. مارناک در زبان هندی یعنی دومار. مار یکی را میخورد و آن یکی را می اندازد بیرون. اما او «چنان مسخ شده است که هیچکس نمی داند پدر راویست یا عموی او.»

مار، دربوف کور نماد شیطان است به نماد بوگام داسی هم تبدیل می شود؛ به نماد زنی روسپی. و سرانجام اینکه : بنا «به روایت بازنویسی بوف کور، صادق هدایت هم دست راوی ی بوف کور است؛ که جهان مردانه ای ساخته است که درآن زنان یا روسپی اند یا مرده اند یا به سکوت محکوم شده اند.»

آیا این سرچشمه گی آثار هدایت برای نوشیدن وسیراب کردن نسل های بعدی در ادبیات، قابل بحث و نقد نیست؟ البته از این که که آثارهدایت منشاء افکار و اندیشۀ خیلی ازاهالی قلم شده تحسین آمیزاست، اما ازطرف دیگرحکایت ضعف و انفعال نسل های بعدی را روایت نمی کند؟ بهروز که با نقد نگاری درمکاشفه متونِ ادبی قلم میزند، با نقبی ازطریق آثار گوناگونِ ادبی، آرام آرام ازضعف ها و فرسودگی ها پرده برمیدارد و درنقش روایتگری صاحبنظرِ سختگوش، میراث های جامعه ی دربند امروزی راعریان میکند و به درستی، سرنوشتِ نسلِ معتاد به سانسور را در پای درختِ سرو با تمامیِ نیمه سنگینِ تمامیت ها به نمایش می گذارد : «سانسور یک داستان عاشقانه ی ایرانی را ببندیم. درخت سرو منزل آخرما است ؛ سایه ی سنگین نیمه تمامی های ما است.» ۳۳.

به بهانه ی سالروز درگذشت فرانسوا تروفو / بی پدر …

لیلا سامانی

فرانسوا تروفو

فرانسوا تروفو

سی سال از مرگ “فرانسوا تروفو” کارگردان شهیر فرانسوی می گذرد، کارگردانی که بدنه ی سینمای سنتی فرانسه را پوسیده می دانست و خود را سردمدار موج نوی سینما لقب می داد.

” فرانسوا تروفو ” در روز ششم فوریه سال ۱۹۳۲ به دنیا آمد. او بچه‌ای “نامشروع” با پدری مجهول الهویه بود و سرپرستی اش را مادربزرگش بر عهده داشت. دوران کودکی و نوجوانی فرانسوا با شیطنت و شرارت در خیابان ها سپری شد، برهه ای که گرچه او را پسرکی ولگرد و یاغی معرفی می کرد اما تاثیر بی پناهی و تنهایی این سالها آن چنان عمیق و ماندگار بود که آثار هنری او را نیز تحت الشعاع قرار داد. تا جایی که بررسی فیلم های تروفو به گونه ای پرداختن به زندگی و احوال شخصی اوست. از این نمونه می توان به نخستین فیلم بلند او با نام ” چهارصد ضربه ” نام برد، فیلمی که در حقیقت مبدا رسمی موج نو در سینمای فرانسه به شمار می رفت و نمایشی بود از کودکی پر مشقت و سراسر اضطراب کارگردان آن.

زندگی تروفو با سینما و عشق دیوانه وار او به این هنر عجین شده بود، او که ازهمان کودکی پناه بردن به سالن سینما را مسکن دردهای روح ش یافته بود، می کوشید تا تصاویری از تاریکی ها و فراز و نشیب های زندگی خود را بر روی پرده ی عریان سینما ارائه دهد، تصاویری که با مسائل فلسفی، فرهنگی و اجتماعی گره می خوردند و مواردی چون تاثیر خانواده بر زندگی فرد، تنش میان فرد و جامعه، بحران شخصیتی و جستجوی دیوانه وار برای یافتن عشق را به نمایش می گذاشتند.

چهارصد ضربه

چهارصد ضربه

تروفو طی مدت بیست و چهار سال بیست و یک فیلم بلند کارگردانی کرد که به جرات نیمی از آنها درخشان اند و بعضی شان شاهکارهایی بی همتا. او با شور و شیدایی مثال زدنی اش نسبت به سینما، در عین پایبندی به سنن ادبی وسینمایی نویسندگان و کارگردانانی چون “بالزاک” و “هیچکاک” کلیشه ها و قراردادها را در هم می شکست و در حقیقت سینما را می زیست شاید از همین رو بود که خودش می گفت: ” من بازتاب زندگی را به خود زندگی ترجیح می دهم”

او در بیست و شش سالگی با اکران نخستین فیلمش، ” چهار صد ضربه” در جشنواره ی کن جایزه بهترین کارگردانی را از آن خود کرد. فیلمی که رها از سنتهای سینمای داستان گوی فرانسه و بدون استفاده از جمله های ثقیل ادبی، یک داستان ساده را به شیوه ای روان و طبیعی روایت می کرد و تنها به صراحت و القای زنده و موثر داستان به بیننده می اندیشید و در این راه تکنیکها و ترفند های سینمایی را نیز به کار می گرفت.

چهارصد ضربه، زندگی پسری با نام ” آنتوان دوانل” در آستانه ی بلوغ را روایت می کند که زیر فشارهای مدرسه، خانواده و جامعه به ستوه آمده و در صدد است تا این فقدان محبت را با عشق بی حدش به سینما و ادبیات جبران کند. این فیلم کاوشی بدیع در احوال نوجوانی به تنگ آمده از قید و بند خشک جامعه ی فرانسه ی بعد از جنگ است، این نوجوان که “ژان پیر لئو” ایفا گر نقش آن است طی مدت بیست و پنج سال در پنج اثر دیگر تروفو نیز رخ می نماید و با او می بالد. از جوانک خجول و بی دست و پای ” عشق در بیست سالگی” و جوان خام و بلند پرواز ” بوسه های ربوده شده” گرفته تا مرد متاهل ” کانون زناشویی” و سرانجام جوان بی قرار و سراسیمه ی ” عشق فراری”، عشق فراری که با صحنه ای مشابه صحنه ی دویدن در “چهار صد ضربه” به انتها می رسد، از تلاش ناکام آدمی برای رسیدن به قرار و آرامش حکایت دارد.

چهار صد ضربه

ژول و ژیم

اما در میان آثاری از تروفو که به شخصیت دوانل نمی پردازند، آثاری وجود دارند که از نظر ساخت و نوع نگرش تروفو به داستانی که روایت می کند شاخص و برجسته اند، از این جمله می توان به فیلم ” به پیانیست شلیک کنید” اشاره کرد، که در آن تلاش اولین، بر خلق شخصیتی خیالی استوار است؛ مشابه این مورد را می توان در مورد “کاترین” در فیلم ” ژول و ژیم ” هم مشاهده کرد، این فیلم یکی از غریب ترین عاشقانه های سینما به شمار می رود، فیلمی که تضادها، نیرنگها، سرخوردگی ها، توافق ها و تبانی های زندگی را به نمایش می گذارد و به آن ظرافتی حزن انگیز و دوست داشتنی می بخشد. دراین فیلم در هم تنیده شدن عناصر متضادی چون کمدی و غم در یکدیگر ژانرها را درهم محو می کند و هنرها را به پژواک می افکند.

اما فیلم دیگر تروفو “عروس سیاه پوش” در واقع ادای دینی آشکار و هشیارانه است به هیچکاک و سینمای دلهره ی او و هم چنین شاهدی ست بر تسلط بی چون و چرای تروفو بر زبان و ساختار این ژانر از سینما.

تروفو هم چنین فیلم “فارنهایت ۴۵۱″ را با اقتباس از کتاب “ری بردبری” کارگردانی کرد، این فیلم جامعه ای عاری از آزادی اندیشه را نشان می دهد که در آن کتابها سوزانده می شوند و تروفو این مساله را در ابعاد فاجعه ای چون هولوکاست به تصویر کشیده است.

لیلا سامانی - نویسنده مقاله

لیلا سامانی – نویسنده مقاله

تروفو در فیلم “سرگذشت آدل ه” از آدل روایت می کند که می کوشد تا وصول به مطلوب خود را در قالب کتاب خاطراتش محقق کند اما راه به جایی نمی برد پس به ورطه ی خیالبافی های عاشقانه ، گوشه گیری و جنون در می غلتد، این فیلم در حقیقت تجلی نگاه فیلم ساز است به احساسات انسانی از طریق عشقی ناکام.

“شب آمریکایی” دیگر فیلم تروفو ست که در حقیقت یکی از عاشقانه ترین و بی پرده ترین فیلم هایی است که درباره سینما ساخته شده است ، تصویری ناب از عالم سینما با همه ی شور ها و شکست هایش، سینما و زندگی در “شب آمریکایی” چنان به هم آمیخته شده‌اند که تفکیک‌شان از هم غیرممکن است و اندوهی که در فیلم موج می‌زند هنوز هم تأثیرگذار به نظر می‌رسد.

از دیگر فیلم های تروفو می توان به ” مردی که زن ها را دوست داشت”، ” پول تو جیبی”، “اتاق سبز” و “آخرین مترو” اشاره کرد.

فرانسوا تروفو در ۲۱ اکتبر ۱۹۸۴ در ۵۲ سالگی در بیمارستان نویی پاریس به بیماری سرطان مغزی درگذشت.

نگاهی به کتاب مجاهدان مشروطه اثر سهراب یزدانی…رضا اغنمی

مجاهدان  مشروطه

مجاهدان مشروطه

مجاهدان مشروطه
سهراب یزدانی
ناشر: نشر نی – تهران ۱۳۸۸
چاپ دوم ۱۳۸۹– ۳۴۱ صفحه

بازنگری به حوادث گذشته، و بازآفرینی تاریخیِ ملی از رفتارهای تحسین آمیزی ست که عده ای از فرهنگ دوستان درسال های اخیر پی گیری می کنند. آن هم درزمانه ای بس بحرانی که از برگزیده های حاضر درحاکمیت سیاسی، در نفی و انکار تاریخ گذشتۀ این سرزمین باستانی کمرهمت بسته تا هر آنچه رنگ و بوی ایران و ایرانیت داشته و دارد را نابود کنند، رفتار وکردار خائنانه ای که یادآور ظلم و ستم دولت های اشغالگر با مفلوک ترین قوم و قبیلۀ تحت سلطه می باشد.
درچنین دورانِ گذار در زمانه ای که توسری خوری ملی ازسوی حاکمان بامناسک مذهبی گره خورده است، بازنگری به هراثرفرهنگی – اجتماعی که از بیداری و رهائی مردم ازسلطۀ فکری اصحابِ طاعت و بندگی و جهلِ سنتی سخن می گویند؛ گزینه ها را باید ستود و ازگسترش هرگونه اثری که در راه روشنگری فرهنگِ ملی گام برمی دارند پشتیبانی کرد.
نویسنده با گشودن فصلی از «تبریز پیش از مشروطیت»، فضای عمومی شهر را با توجه به زمان، از دیدگاه های گوناگون روایت می کند: این که « آذربایچان به هنگام سلطنت قاجار مهمترین ایالت ایران . . . . . . وحکومت منطقه ازدوران سلطنت فتحعلی شاه به ولیعهد واگذار شده بود . . . . . . و مرکز فرمانفرمائی ولیعهد شهرتبریز بود که، به همین مناسبت، لقب «دارالسلطنه» داشت، ولی نمای شهر نشانگر آن مقام وعنوان نبود» به روایت ازمخبر السلطنه نقل می کند که در ۱۲۵۸ شمسی وقتی به آن شهرپا نهاد وگویی غبار غم بردلش نشست. او نوشت: « ورود به تبریز ابدا بدان نمی ماند که شخص به شهربزرگی ورود کرده است. کوچه ها تنگ، پیچاپیچ؛ مدتی باید بین دو دیوار گلی عبور کرد تا شخصی به مرکز برسد» با این روایت از بافت بدقواره و سیمای کسالت بار شهر «تبریز در ابتدای سده بیستم میلادی، پس ازتهران پرجمعیت ترین شهر کشوربود» جمعیت آن زمان شهرتبریز را بین ۲۰۰ هزار تا ۲۴۰ هزارروایت کرده اند. وسپس با ذکر نام های شانزده کوی تبریز، ازتنیدگی و درآمیختگی ساکنان هرکوی که مخلوطی از تاجر و پیشه ور و صنعتگر وپیله ور وکارگر بوده است و « دوچی [دَوَچی] (شتربان) بزرگ ترین کوی تبریز شمرده می شد» ساکنانش ازلایه های پائین شهری بودند و درعین حال عده ای از تجار توانگر هم دراین محل می زیستند. بیشترین محلات تبریز تا سال های اخیر همین وضع را داشت. و سپس اشاره ای دارد به رونق اقتصادی که به علت موقعیتِ جغرافیائی تبریز« از شمال با روسیه و ازغرب با عثمانی که دراین شهر بهم می پیوستند.» از سقوط اوضاع اقتصادی ایران با دخالت «روسیه راه عبور کالا ازقفقاز را به روی اروپائیان وایرانیان بست» اطلاعات درست ومستندی به اکنونیان می دهد. واین که تبریز یکی از راه های اصلی تجارت کشور بود، اضافه می کند که در۱۲۸۲ ش، درآستانه مشروطیت، ۲۵ درصد واردات کشور به تبریز می آمد و ۱۵ درصد صادرات ازاین شهر راهی خارج می شد.» درهمین دوران است که سراهای تازه ساز تجاری دربازار ساخته شده. با سنگفرش خیابان ها و احداث مغازه های نوساز سیمای شهرعوض می شود. با اتصال سیم تلگراف و تلفن و تأسیس کارخانه برق گام تازه ای درراه تحولات برداشته می شود.
یزدانی، آماری از ورود بازرگانان خارجی به تبریز و رونق کارقالیبافی وسایر رشته های تولیدی و اقتصادی ارائه کرده با اطلاعات تازه که حاکی از دقت و امانتداری او دربررسی اسناد اس. همو که از سلطۀ و رقابت دو دولت روس وانگلیس هرگزغافل نیست، مسائل ومشکلاتِ زمانه را می شکافد. در بازنگری تاریخ و روایت آن: «می توان گفت که اقتصاد شمال ایران – ازجمله آذربایجان – تحت تأثیر خواسته های سیاسی دولت روسیه شکل می گرفت. از ابتدای سدۀ بیستم روسیه کوشید تا امپراتوری خود را درخاور زمین بگسترد. . . . اتباع روسیه براقتصاد تبریز دست ائداختند و دامنۀ فعالیت شان به روستاهای آذربایجان کشید» اشاره ای دارد به رشد فکری وفرهنگی بازرگانان و تماس آن ها با قفقاز واسلامبول، که آبشخور اصلیِ رشد فکری وفرهنگی آن جماعت بود. نشریات عثمانی و «روزنامۀ شورای اُمت، نشریۀ “ترکان جوان” ونوشته های میرزاملکم خان درخانه حاج میرزا آقا فرشی» خوانده می شد. ازلوطیان تبریز و نقشِ آن ها در جنگ ها ی دوران استبداد صغیر روایت های شنیدنی دارد. «تبریز شهری لوطی خیز بود» این لوطیان، با همه خصلت های لمپن وار، درکنار مردم بودند. لوطیان با باورهای بنیادی به اجرای عدالت برای درماندگان و حمایت ازطبقات ضعیف جامعه بین مردم مشهوربودند «دربین لوطیان اعتقاد به عدالت ریشه داشت» هم ستارخان هم باقرخان پس از عبور ازتجربه های لوطی بازی ولوطیگری بر سر زبان ها افتادند و با دردهای اجتماعی آشنا شدند.
تشکیل گروه اجتماعیون وعامیون ایرانیان درباکو و شروع همکاری مبارزان قفقاز و ایران، آمدن حیدر تاری وردیف به ایران که بعدها به حیدرعمواوغلی معروف شد، و درتهران گروه زیرزمینی «اجتماعیون وعامیون را بنیاد نهاد». که پس ازمدتی «مرکزغیبی» نامیده شد : «تبریزی ها به جای اسم بردن از اجتماعیون عامیون، آن را مرکزغیبی یا مرکز می گفتند». گذشته از تهران با توسعۀ شعبه های این گروه در«شهرهای مشهد، رشت، اصفهان وخوی» به کارافتادند و به فعالیت پرداختند. همچنین اشاره شده به فعالیت های علی مسیو درمراکز غیبی. این ها بخشی ازمسائل مورد بحث فصلی ست که یزدانی دربازنگریِ تاریخ با مخاطبین درمیان نهاده است.
یزدانی، درتحلیل نهائی جهت تمیزتفکرسیاسی اجتماعیون تبریزوباکو آن دوگروه را مقابل هم می نشاند وتفاوت ها را می شکافد : «بیشتر اعضای آن مسلمانانی معتقد بودند، گروهی به لیبرالیسم سیاسی دلبستگی داشتند، وچند تنی شیفتۀ سوسیالیسم بودند ولی اعتقاد سوسیالیستی این گروه حتی کم رنگ تر از اجتماعیون باکوبود». و سپس اضافه می کند که اجتماعیون تبریز بیش ازهرچیز به نابودی استبداد، استواری حکومت مشروطه و پیشرفت اقتصادی کشور می اندیشیدند. میهن دوستی براندیشۀ آنان چیرگی داشت گاه نیز پشتیبانی ازفرودستان در رفتار آن ها نمود می یافت» .
این تحلیل آگاهانۀ پژوهشگر نشان می دهد آن برگزیده ها که ازلایه های گوناگون و بیشتر از طبقۀ زیرین متوسط جامعه بودند، به هشیاری ازبافت فکری مردم، ابزارها و رمز وراز برخورداری از دستاورد های ترقی و پیشرفت های اجتماعی بی خبر نبودند. اندک تأملی درآن محموله های فکری که بر شمرده نشان می دهد که آبشخور بنیادی هریک ازآنها ؛ ازبارفرهنگی – اجتماعی و نیازهای اصلی مردم زمانه مایه گرفته است .
درپیدایش مجاهدان
یزدانی، این فصل را از امضای فرمان مشروطیت توسط مظفرالدین شاه قاجار و پیوستن آذربایجانیان به پیکار مشروطیت آغاز می کند. زمانه ای که محمدعلی میرزا حکمران آذربایجان درتبریز با اقتدار استبدادی «نمی گذاشت اخبار پایتخت آرامش منطقه را برهم بزند». با شروع انتخابات مجلس اول در تهران ودیگر شهرها، بالاخره «مظفرالدین شاه به برگذاری انتخاب درآذربایجان تن داد.» و انتخابات درسراسرآذربایجان بانظارت نهادی به نام «مجلس ملی» که به همت و ابتکاراعضای فرقه اجتماعیون وعامیون شکل گرفته بود انجام گرفت. مجلس ملی که بعدا به «انجمن ایالتی آذربایجان» تغییرنام داد آن چنان گسترش پیدا کرد که : «درهمۀ امور دولتی ومملکتی» دخالت می کرد. با رفتن محمد علیشاه به تهران برای جانشینی مظفرالدین شاه، دسته های مسلح مجاهدین درتبریز به وجود آمد. با تشکیل این گروه که از لایه های گوناگون اجتماعی شکل گرفته بود، آموزش های نظامی و سوارکاری زیرنظر معتمدان هرمحل در سراسر محلات شهر شروع شد. چند نفری که ازباکو آمده بودند و«تهاجم دولت تزاری و انقلاب روسیه را به چشم دیده بودند وقوع ضدانقلاب را درایران ممکن می دانستند.» و به گردانندگان مراکز غیبی هشدار دادند که درآشنائی با خوی استبدادی محمدعلی شاه «برپائی سازمان مُسلح ملی ضروری ست. بقای مشروطیت نیازمند به چنین سازمان ملی است.
مجاهدین در جلوگیری از احتکارمواد غذائی و سایر مایحتاچ ضروری مردم وتأمین امنیت، البته با پشتیانی لایه های پائین دست اجتماع چنان قدرتی نشان داد وبه درستی عمل کرد که اداره امور شهرها را به دست گرفت. «حتی تأمین آذوقه شهر به یاری مجاهدان صورت می گرفت. . . . درروزنامه انجمن می خوانیم که مجاهدان درباب . . . اجبار محتکرین به فروش غله [ازانجمن] تکلیف می خواستند» .
اشاره به کشتار روستائیان درملک حاج میرزاحسن مجتهد اعلم تبریز درحوالی قره چمن، که به غارت خانه مجتهد ونفی بلد اوگردید، ازموارد دردناکیست که آزمندی روحانیت، این سخن بنیادیِ شادروان «حاج میرزا فتاح شهیدی» یک عمامه هم از روحایت دزدیده و به سرگذاشته اند»، را برای چندمین بار یادآور می شود. از زندگی ننگین و ظلم و ستم این روحانی وخانواده اش درتبریز که چندین روستا را درمنطقه به زور و تزویر تصاحب کرده بود، داستان های شرم آوری برسرزبان ها بود. محمدسعید اردوبادی که دردوران استبداد صغیر درتبریزحوادث را به دقت دنبال می کرد درکتاب «تبریزمه الود، روایتی دیگراز مشروطیت» غارت خانه حاج میرزاکریم آقا امام جمعه تبریز را شرح می دهد: «دراین موقع، ناگهان دم درغلغله ای برپا شد؛ صندوقچه ای را یک نفرکول کرده بود و باخود می برد، زدند؛ صندوقچه افتاد و شکست؛ داخل آن شیشه های کنیاک درآمد؛ غارتگران شیشه ها را بر می داشتند ودر جیب هایشان می چپاندند.» همان – ترجمه سعید منیری – جلد اول ص ۲۲۴– چاپ دوم – انتشارات دنیا بهار۱۳۶۴ تهران.
با ورود مخبرالسلطنه هدایت به عنوان والی آذربایجان به تبریز که « بی میل نبود مشروطه خواهان را به تسلیم بکشاند»، توطئه ها، با تفرقه اندازی در بین مجاهدین شروع شد. «مخبرالسلطنه مدعی بود که ستارخان او وانجمن ایالتی را عاجز کرده است. “هرچه وجود او دربلوا مفید بود، فعلا مضراست”» دنبالۀ آن شکایت را نماینده روس ها پی گرفت : «حضورآن دو سردار در تبریز موجب نا امنی شهرو اخلال کارها می شود.» و این درحالیست که نمایندگان سیاسی آن دولت های سه گانه : روس و انگلیس و عثمانی : «جبهۀ خارجی ستارخان و باقرخان را تشکیل می دادند.» به روایت مستندِ نویسنده، « رئیس الوزرای دولت تزاری روس و ایزولسکی وزیرخارجه آن کشور– از رفتار جسورانۀ مجاهدان نسبت به سربازان روسی خشمگین بودند»
یزدانی ازرنگ عوض کردن های قاتلان مشروطه خواهان و یک شبه مشروطه خواه شدن جنایتکارانی ماندد صمد خان شجاع الدوله، عین الدوله وصدرالاشراف، قاضی مزدور و آدمکش دادگاه باغشاه، که دوفرد اخیر درمشروطیت به نخست وزیری رسیدند حوادث دوران را به درستی توضیح می دهد.
با هجوم سربازان مجهز روسیۀ تزاری به اردبیل به بهانۀ خاموش کردن بلوای رحیم خان سرکرده ایلات، ستارخان باعده ای ازمجاهدان به اردبیل اعزام می شود. پس ازمدتی نه چندان موفق به تبریز برمی گردد. درمراجعت «مخبرالسلطنه را متهم کرد که برای مجاهدان دراردبیل دام گسترده و در فرستادن کمک به آن ها کوتاهی کرده است» اوبه درستی دریافته بود که حوادث رنگ دیگری به خود می گیرد و درحال شکل گیریست؛ تا دورکردن آن دو سردار از تبریزحتمی شد. ستارخان که با سرنگونی محمدعلیشاه کارخود را تمام شده می دانست و ازسادگی می پنداشت که استبداد، تنها در محمدعلی شاه متمرکز است و بس! : «اوهنگام اقامت در شهبندری عثمانی به رسول زاده چنین گفته بود: دیگر وظیفۀ ما به پایان رسید. کارما سربازی بود. وظیفۀ ما برانداختن وداغون کردن کهنه بود. . . . . . . اکنون زمان ساختن فرارسیده است. برای این کار به نیروهای دیگری یعنی به علما و متفکران احتیاج است باید سازندگان و بنا کنندگان را هرکجا باشند باید پیدا کرد و پشت شان ایستاد و گفت کار کنید . . . [اما] ستارخان به دو دلبل، درگیر مبارزۀ سیاسی شد. یکم – ترکیب و ماهیت حکومتگران جدید – دوم وضع مجاهدان».
پژوهشگر، این نکتۀ مهم را به درستی می شکافد و سرنوشت بد خیم وسازمان یافتۀ ضدِ مشروطیت را توضیح میدهد: «حکومتگران جدید تفاوتی با پیشینیان نداشتند. درواقع دگرگونی چشمگیری درترکیب گروه های حکومت کننده رخ نداده بود. ستارخان دربارۀ آن وضع به زبان ساده خود چنین می گفت: ما زحمت کشیدیم وخود را به کشتن دادیم نتیجه را دیگران بردند».
دراثرتهدید ایزولسکی وضرب الاجلی که او قائل شد: « اگردولت ایران تا بیست و هفتم اسفند ۱۲۸۸ خواسته های روسیه را درمورد ستارخان وباقرخان و سایرمجاهدان برنیاورد سپاهیان روس واردخاک ایران خواهند شد. سرادوارد گری ازاین خواست روسیه پشتیبانی کرد.» به زبان ساده، آن دو سردار تبریزی به زورفشار دولت های مداخله گر روس و انگلیس اززادگاه خود تبعید شدند. به تهران رفتند. «مخبرالسلطنه و ژنرال زنارسکی آن پیروزی رابهم تبریک گفتند» ص۲۱۸ استقبال مردم تهران ازآن دوسردار کم نظیربود. ستارخان بامجاهدین وارد پارک اتابک می شوند. چند روزبعد قوای نظامی روسیه وارد تبریز می شود. دولت با رأی مجلس به بهانۀ خلع سلاح مجاهدین درتهران، یپرم خان رئیس شهربانی را مآمور خلع سلاح و جنگ به پارک اتابک مآمورمی کند. درگیری چندساعتی طول می کشد وآن دوسردار تسلیم می شوند. «باقرخان بی حرمتی دید و کتک خورد. ستارخان را با زانوی تیرخورده دریکی ازراهروهای ساختمان یافتند. ۵ تن ازدولتی ها و ۱۵ مجاهد برخاک افتادند» گفتنی ست که قوام السلطنه که درنوجوانی درمقام معاون عین الدوله درتبریزخدمت کرده بود و درآن روزها نیز درمقام وزیرجنگ درتمام مدت توی کالسکه به تماشا نشسته پس ازختم ماجرا به نزد عین الدوله و فرمانفرما رفته «خبرشکست مجاهدان و زخمی شدن ستارخان را به آنها داد». هردوسردارتا نیمه های مهرآن سال درزندان نظمیه محبوس میشوند. «درحدود۲۷۰ مجاهد وغیرنظامی دستگیر وروانه زندان شدند». به نشانۀ نفرت مردم ازچنین رفتارناجوانمردانه دولت مستوفی الممالک، بازار تهران ۵ روز تعطیل می شود.
پایان کتاب، فصل دهم با عنوان «مجاهدان شورشی» بازگوئی فجایع غیرانسانی و وحشیانۀ نظامیان روس درتبریز، دستگیری مجاهدان و مشروطه خواهان وآزادیخواهان و تشکیل دادگاه های فرمایشی با محکومیت های ازپیش آماده شدۀ اعدام پیشگامان وبیداران، حمله شجاع الدوله به شهر ورفتارنوکرمأب اوباروسیان متجاوز؛ قتل یفرم درجنگ باطرفداران سالارالدوله دردهی به نام شورجه درحوالی همدان، درگیری های مجاهدان بختیاری با فرمانفرما وکشته شدن یارمحمدخان فرمانده نیروی شورشی، فرار سالارالدوله و پناهنده شدن او به کنسولگری روسیه درکردستان وسرانجام این که با برکناری صمصام السلطنه و برآمدن علاءالسلطنه «پایتخت شاهد زد وخوردهای بختیاری ها با افراد ژاندارمری شد . . . و واپسین نیروی نظامی ملی این گونه ازمیان رفت.»
کتاب را می بندم. غرقه درسیاهی های گذشته، ازبازنگری هشیارانۀ پژوهشگر به گذشته های تاریک وطن، در نخستین دهۀ مشروطیتِ نوپای ایران. فریاد وجدان تاریخ درگوشم می پیچد که سوگوارانه از تباهی آرزوها؛ عواملِ شکست مشروطیت را از زبانِ پاکِ یزدانی توضیح می دهد.

به بهانه روز بزرگداشت حضرت حافظ

حافظ؛ آینه آمال ما
غلامرضا امامی

adsd23
اشاره: شمس الدین محمد شیرازی که در اشعارش ” حافظ ” تخلص اختیار کرده و با همین نام هم به شهرت رسیده، بی هیچ تردیدی شهره ترین شاعر ادب کلاسیک ایران در میان مردم کوچه و بازار است و دیوان اشعارش قداستی در میان خلق دارد چونان چون کتاب مقدس.

اشعار او در درازای تاریخ ایران، همواره وسیله ای بوده اند برای عبور از بزنگاه های زندگی و مرهمی بر دردهای لاجرم گردش چرخ؛ گاه وسیله ای برای گمان نیک نسبت به آینده شده اند، گاه دلخوشی حالا و دیگر گاه هم شیرینی خوب به یاد آوردن روزگار شده.

بیستم مهرماه، در تقویم ایران با عنوان روز حافظ نام گذاری شده، روزی گه به گمان قوی سالروز تولد محمد شمس الدین هم بوده؛ بخش فرهنگی خبرنامه ی خلیج فارس به همین بهانه، یادداشتی جذاب و خواندنی از ” غلام رضا امامی ” نویسنده و مترجم ساکن رم را تجدید چاپ کرده تا هم یاد حافظ را زنده کرده باشد و هم قلم این یار بی ادعای ادب امروز را؛ با هم بخوانیم…

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب…

«در غزل‌های سبک‌خیز و تند آهنگ تو
خنکای سیال دریاست
و فوران کوه‌وار آتش نیز». نیچه

امروز، روز حافظ است. رند عالم‌سوزی که چونان سرو سرسبز ستبر شیراز، استوار و پایدار‌ رو به آسمان آبی آگاهی و آزادی با جام جهان‌بینی در دست ره می‌سپرد. حجاب ابرهای سیاه تعصب و تحجر را می‌درد با سرود خوشش بر سر زلف سخن شانه می‌زند، زهره و فلک را به رقص می‌آورد و بانگ می‌زند:

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست / عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

عطر کلامش همچون بوی بهارنارنج کوچه‌باغ‌های قصرالدشت شیراز به بهاران جان را به پرواز می‌آورد. حافظ، حافظه تاریخی ماست از پس صدها سال، سد زمان و مکان را می‌شکند و آینه‌ای از احوال و آمال ما را روبه‌رویمان به نمایش می‌گذارد و حتی خود به زایران مزارش ندا می‌دهد:

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد شد

حافظ نمونه و نمودار و تجسم پررازورمز ماست؛ پایی در زمین و دستی در آسمان، نگاهی به گذشته و چشمی به آینده. سر در جیب اندیشه فرو برده و دل به زیبایی از کف داده و در این نبرد میان دل و دماغ، میان عشق و عقل، مهر را برگزیده:

فدای پیرهن چاک مهرویان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز

شعر حافظ به کاشی‌های اصفهان می‌ماند و به قالی کرمان؛ ساده در اوج پیچیدگی، زیبا در نهایت و عمق، هماهنگی در کمال استقلال و… . بیهوده نیست که عارف عالم میرزا جواد ملکی تبریزی در قنوت نماز شبش به فارسی به ترنم می‌خواند:

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن

سروده‌های او سال‌ها و قرن‌هاست که در هر مسجد و مدرسه و مسندی خوانده می‌شود و هرکس از آن باغ گلی می‌چیند، از دیوانش فالی می‌گیرد و در آن رویاگونه و آرزویی چشم می‌دوزد:

حافظم در مجلسی دُردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم

حافظ راز دوام پیوستگی فرهنگی ماست، در شب‌های سرد، در روزهای گرم، در فراق و وصال، در امید و نومیدی، در شادی و غم، در عزا و عروسی، همه‌جا در کنار ماست؛ چونان رنگین‌کمانی زمین را به آسمان پیوند می‌دهد، جسم را به جان، گذشته را به حال و حال را به‌آینده، قال را به حال، ایهام و ابهام را به روشنی و خود می‌داند که بر چه قله‌ای ایستاده است که چنین خوش می‌خواند:

ندیدم خوش‌تر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سینه‌داری

شگفتا که او چون همشهری‌اش، سعدی، سیر آفاق نکرد. حافظ در مدت عمر خود، سفری کوتاه به یزد کرد و گفت دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت، گذری به هرمز کرد، دریا را دید و به شیراز بازگشت و گفت:

شیراز و آب رکنی و این باغ خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است

اما شاعر شیدای شوریده شیرازی ما سیر انفس کرد، دل آدمی را دید، به سرای ابدی و اسم اعظم هستی دست یافت و ماندگار شد و جاودان ماند. گوته برای آنکه به گلشن شعر او سر زند و معنی «رند» را دریابد، فارسی فراگرفت. من نمونه خط فارسی او را در سندی دیده‌ام. تاگور که نزدیک مزارش رسید، به زانو به دیدارش رفت و سلامش گفت؛ همان حافظیه زیبا که روزها و شب‌ها عاشقان گردش می‌آیند و سخنش را می‌شنوند که:

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد شد

گویی هنوز شاعر ما در کار آفریدن نقش‌هاست. درحال خواندن نغمه‌هاست و همه عاشقان و دلدادگان جهان را به میهمانی خویش می‌خواند و مائده‌ای آسمانی بر سفره گسترده عشق می‌نهد. همان میهمانی که گوته خطاب به حافظ ما گفت:

میخانه‌ای که تو برای خویش پی افکنده‌ای
فراخ‌تر از هر خانه‌ای است
پرنده‌ای که روزگاری ققنوس بود در ضیافت توست…
در خود فرو می‌روی ابدی
از خود پرواز می‌کنی ابدی
رخشندگی همه عمق‌ها
و مستی همه مستانی.