خانه » هنر و ادبیات (برگ 38)

هنر و ادبیات

تراشیدم، پرستیدم، شکستم/رضا اغنمی

3520

گفتارهایی درسیاست وهویت ایرانی
مهرداد بروجردی
ناشر: نگاه معاصر. تهران
چاپ نخست: ۱۳۸۹

 

نویسنده، درپیشگفتار سابقه و سرگذشت نگارش وانگیزۀ نشر گفتارها را با خوانندگان درمیان گذاشته، پیداست که متن دفتر مجموعۀ گفتارهایی ست که «درسال های میانی ۱۳۷۳ تا ۱۳۸۷» نوشته شده و درنشریات داخل و خارج منتشر شده است؛ البته با ذکر نام روزنامه و نشریه های مورد بحث. با اشاره به دگرگونی های کشور در میانۀ دو جنگ جهانی می نویسد: «شاید هیچ زمانه ای، درتاریخ یکصد سالۀ گذشته ی ایران به اندازه ی دوره ی میانی دو جنگ جهانگبر نیازمند وارسی نباشد. کسانی این دوران را سرآغاز سیرایران به سوی مدرنیته و عرفی گرایی می دانند و گروهی جز به چشم حقارت به حال و روز ایران میانه ی دوجنگ نمی نگرند». و سپس برآمدن رضا شاه و «مدرن سازی استبدادی» او را یادآور می شود. فهرست گفتارها نشان می دهد که نویسنده درتلاش روشنگری تاریخ اجتماعی و تمیز عقب ماندگی هاست که با پاسداریِ ابزار زنگارگرفتۀ آن در هردگرگونی، در راه قداست نادانی کهن خود صیقل می زنیم .

دراین بررسی برخی ازگفتارهای این دفتر را برگزیده ام که به نظرمی رسد، ازاهمیت ویژه ای درساختارهای فکری وبازاندیشی اجتماعی موثر است.
نخستین گفتار مصاحبه ایست با شهروند امروز، شماره ی ۵۰، خرداد۱۳۸۷. موضوع مصاحبه دراطراف وطن است ومهاجرت، زیستن در خاک بیگانه، غریب وار. از پیامدهای روانی دوفرهنگی وآثارملموس آن می گوید. یادآوریِ «مقاله ای از ساعدی»، حصارخاطره هایم را می شکند ومرا دراین هوای دلگیر ابرهای سیاه لندن، به پاریس می برد و آن روز را که با ساعدی در میخانه ای نزدیکی های خانه اش به سختی گریست. و از بیم و هراس آوارگی و هدررفتن تلاش ها و آرزوهای تباه شده گفت. حالا با شنیدن :« تمام دنیا طویله مهاجر است. مهاجر می چرد و خوش می گذراند و . . . آواره، اما، از کنار سگ های جلیقه پوش پلیس با احترام و لبخند رد می شود که مبادا کارت اقامتش را بگیرند. . . . طعم حقارت را می چشد . . . آواره بیمارگونه می ترسد. . . . فکر مرگ هیچگاه او را رها نمی کند. خاطرات کفن و دفن اموات دور و نزدیک را جلو چشم دارد. می ترسد بمیرد لاشه ی صاحب مرده اش روی دست کسی بماند».

دومین گفتار عنوان « گفتاری درباره ی نگاه ملی گرایانه به هویت ایرانی» دارد. نویسنده، با دیدی به غایت انتقادی نگاهِ ملی گرایان ودگراندیشان عرفی را زیر ذره بین نقد می برد. می گوید آنان : «نیز همچون رقیبان مذهبی خویش فریب تعریفی غیرتاریخی ازهویت خورده اند و درک خودرا درقالب هایی از زبان، تاریخنگاری گزینشی و ملی گرایی پارسی مدار بنا کرده اند که اقلیت های قومی را نادیده می گیرد». نویسنده، زبان را ازبدنه اصلی هویت شمردن را رد می کند. منادیان چنین هویت را از دایرۀ تنگ و محدود زبان بیرون می کشد، « ازنگاه به تاریخ بسان میراثی مقدس» منعشان می دارد. می خواهد با چشم باز کانون هویت ایرانیان را «از زبان و قومیت به ملیت و بازشناسی پیشینه ی آداب و باورهای اقلیت های قومی ومذهبی، برخواستها و نیازهای آنان» را دریابند.
نویسنده درپایان، با آوردن آرای مستند اندیشمندانِ صاحبنظرجهانی، روشنفکران وپژوهشگران ایرانی را مخاطب قرار داده می گوید: «نمی بایست خود را درهزارتوی باورهای دقیانوسی کهنه، حدس ها و گمان ها وگفتگوهای رازورزانه زندانی کنند. رویگردانی ازاندیشه ورزی های تازه، پرستش گذشته، تفاخر به نیاکان، نگاه های توطئه باورانه به تاریخ و “کیش” وطن پرستی رهیافت های سودمندی نیستند».

آیا می توان اسلام را عرفی کرد؟ موضوع مهمی که از قرن چهاردهم به این سو، یعنی از آغازعصرروشنگری در غرب، مشغلۀ ذهنی دین باوران و سنتگرایان در خاورمیانه و بخش بزرگی از جهان اسلام شده است. نویسنده با تحلیل وتفسیر تنی چند از پژوهشگران صاحبنظر و نقل نظرات آنان؛ با توجه به سابقۀ دیرینه سالاری سنت های دینیِ اسلام می نویسد که : « امروزه در هردو جهان تشیع و تسنن، مخالفان اندیشه ی عرفی، مشروعیت سیاسی و ارزشی اخلاقی عنصر تجدد را به چالش کشیده اند. اسلام گرایان تند رو سرسخت ترین جویندگان قدرت سیاسی در کشورهایی چون الجزایر، مصر، ترکیه وتونس شده اند و زمام حکومت را در افغانستان، ایران و سودان به دست گرفته اند. این گروه فراخوان عرفی گرایان در جداسازی نهاد حکومت ازنهاد دین را دشمنی با اسلام و دسیسه ی غرب برای شکست اسلام می دانند». همو، بلافاصله اشاره ای دارد به عرفی گرایان و تلاش پیشگامان “جدایی دین از سیاست” که درمفهوم درست “سکولاریسم” رواج پیدا کرده است. «دین باید درقلمرو زندگی فردی و درچارچوب مقوله ی پرستش مجدود بماند. عرفی گرایان مقاومت اسلام گرایان دربرابر مدرنیته را نشانه ی کهنه پرستی فکری و روان پریشی فرهنگی می دانند». نویسنده که به درستی دوروی سکه را دیده، همانگونه خود پیشاپیش اعلام کرده که نظرش انتقادیست می پرسد : « آیا به راستی – و به رغم این چالش های ۀکنده از شور واحساس – می توان تحلیل نظری عینی را جایگزین قیل و قال های جدلی ساخت؟». و سپس بحثِ جالبِ :« اندیشه ی عرفی و عرفی گرایی» را می گشاید.

نویسنده، با نگاهِ پژوهشی به «مفهوم عرفی سازی وعرفی گرایی در جامعه های غربی»، ضعف های فرهنگی وغفلت ها راعریان می کند. می پرسد جامعۀ سنتی ما آیا : «خاستگاه تاریخی این مفهوم ها نیز بوده اند؟» می گوید که « به دلیل های گوناگون جامعه های اسلامی هیچ گاه پدیده هایی چون رنسانس، نهضت اصلاح دینی، انقلاب صنعتی و روشنگری را در خود نپرورانده اند. دراین جامعه ها نه هرگز نهضتی مانند لوتر از درون به شک آوری دراسلام، بسان دینی ابدی، پرداخته و نه قلم تیز کسی مانند ولتر از بیرون مقدسان را ماهرانه به ریشخند گرفته است». از زایش و پیدایش کلمه “سکولاریسم” می گوید: «نخستین بار درسال ۱۸۵۴، جی آی هولیوک، درکتابی به نام بنیادهای سکولاریسم این واژه را درمیان آورد». از بیراهه رفتنِ معنا ومفهوم راست و درست سکولاریسم درادبیات اسلامی اشاراتی دارد که قابل تأمل است. مانند: بی خدایی، لاادری گری، مادی گرایی، پوچ انگاری، نسبی گرایی اخلاقی و بی دینی. اما «حقیقت این است که تفکرعرفی هیچ یک ازاینها که گفته شد نیست». همو، با زبانی تند و تیز، با اشاره به نیندیشیدن ها، گسترش ابزارهای نزول عقلانیت و خردگرایی در جامعه های اسلامی، گشایش راه عرفی گرایان را یادآور می شود: «چالش های فکری اشعریان واعتزالیان، غزالی و ابن رشد، اخباری ها واصولی ها نمونه هایی ازین دست اند. چنین است که هم فلسفه ی عقلگرای معتزلیان و اصولی ها، هم فلسفه ی رهایی جویی صوفیان و هم رادیکالیسم بابیان همه ازهمین بستر رنگارنگ برخاسته اند».

از پیشزمینه های گذر از حصار تعصب ها وسنت های دست و پاگیر دینی به سکولاریسم در عصر روشنگری می گوید که جای بسی تأمل است : «اروپا درهمان حال که فرایندهایی چون کاتولیک زدایی، نوگرایی اقتصادی و عرفی سازی را در خویش می پروارند، از پشتیبانی نهضت های دینی ای بهره می برد که برنامه ی تاریخی بورژوازی برای عرفیسازی را بسان جهاد مقدسی، برخاسته از مشیت خداوند – و نه درتضاد با آن – وا می نمودند». اگر تنها دربارۀ وجوه افتراقِ زمینه ها، بین کشورهای مسیحی و اسلامی اندک مقایسه و مطالعه ای صورت گیرد ولو گذرا، درمییابیم که درهیچ کشور اسلامی نه تنها چنین زمینه ها مهیا نیست، بلکه، پاسخ هرمدعیِ تغییر یا نوخواهی، هر اندازه که خیراندیش و دور اندیش هم بوده باشد، سر وکارش با حکم ارتداد شرعی با دار وطناب است و بس.

درعنوان بعدی که با «اسلام ایرانی و سودای فاووستی مدرنیته» شروع شده، همین بحث ادامه دارد. که برای بیداری ازگرانخوابی، باید این گفتاررا با دقت خواند و سود برد که از بهترین گفتارهای سودمند این کتاب است.
نگاه روشنفکران ایرانی به غرب، دردوران میانی دو جنگ جهانگیر(۱۳۱۸ – ۱۲۹۸) . دراین فصل، نویسنده با اشاره ای گذرا به همسایگی ایران و روس، ازاینکه درسده ی گذشته «به روند اندیشه و تفکر روس ها روی خوش نشان نداده است . . . . . . اما از هرگونه دستبرد ایدئولوژِی سوسیالیستی برکنار مانده است. استقلال وآزادی ایران از روس وامدار آزادی فرهنگی ایران است ». البته داوری نویسنده دراین باره را اهل فن وسیاست باید بشکافند تا مفهوم درست و دقیق «آزادی فرهنگی ایران» در یک سده گذشته روشن شود. البته از حق نباید گذشت که نویسنده بلافاضله پاسخ دندان شکنِ منِ معترض را می دهد : «اگر ایران برآن است تا روند توسعه ی خویش را به شیوه ی خویش پی گیرد برای امنیت او ضروری تراز این چیزی نیست که هیچ گاه خیال مدرن سازی خود در خاطر نپرورد. من برآنم که ایران به هیچ روی گامی در راه مدرن سازی خود برنداشته و برنخواهد داشت». کمی تأمل دراین تحلیل وپاسخ به چنین داوری دو گانه، این پرسش را مطرح می کند که مگر آزادی فرهنگی، از نخستین پیشزمینه های گذر از حصار سنت های کهن به مدرنیته نیست؟ همو، بلافاصله به استناد ازیک روانشناس ناشناخته درمجله ی جهان مسلمان به سال ۱۳۱۵ / ۱۹۳۶ پس از اشاره به وضع ایرانِ درحال دگرگونی، گذر از چنگال شاهزادگان، فعالیت های حمل ونقل با چهارپایان و شتر، صحبت ازراه افتادن: هواپیما و خودروهای موتوردار و گسترش خط آهن می نویسد: « واقعیت این است که شاه ایران و وزیرانش به نبرد همه جانبه ای با نارسائی ها و کاستی های بجا مانده از گذشته های تاریخی ایران برخاسته اند. بی گمان ایران را نمی توان یک شبه دگرگون ساخت همان گونه که نمی توان تمدن روم را یک روزه بنیاد نهاد».

ازیک تحلیلگرانگلیسی دیگر روایتی آورده درسال ۱۳۲۳/۱۹۴۲ که آن نیزشنیدنی ست: « مملکت پارس باید با جهش ناگهانی و پُرسرعتی پا به قرن بیستم بنهد. ما بختیاران غربی به آهستگی روند سواد آموزی وعلم اندوزی را پیمودیم و راه به نو آوریهای اندیشگی گشودیم . . . . . . صنعت سینما هم که اینک درایران به ناگهان شکفته است، درپس فرآیند دراز دامنی درسرزمین غرب روئیده است . . . . . . ما غربیان راه درازی ره به همواری پیموده ایم. ولی برای ایرانیان قصه ازاین قرار نیست. در دوره ای کمتر از ده سال، ایرانیان خود را رودررو با فیلم های رنگی نوین می بینند، به رادیو گوش می سپارند و . . . . . . زن ایرانی در چنین دوران کوتاهی است که با نکته ی آزادی زنان آشنا می شود . . . . . . پس شگفت نیست که ایرانیان در پی تجربه ی چنین دگرگونیهای شگرفی خسته و سردرگم به نظر می رسند و حیران در سرانجام و سرنوشت معیارهای سنتی زندگی خویش مانده اند».

نویسنده، درفصلی که با عنوان: روشنفکران ایرانی و برآمدن رضاشاه» شروع کرده، با اشاره به وفاداری و خطاکاری انسان می گوید : «قهرمانان تاریخ هستی های فرابشری نیستند ». انگیزۀ داوری وفاصله زمان رخدادها را یادآور می شود: « نمی توان فاصله ی این افق های تاریخی را با روزگار کنونی» سنجید و داوری کرد. درقیاس با روشنگری غرب، آسیب های کهن جهل ملی وغفلت ها ومهم، تفاوت ها را گوشزد می کند : «درعصراروپایی روسو وکانت زمام امور فرمانروایی ایران به دست کریم خان زند و آقامحمدخان قاجار بوده است، تاریخ گشایش نخستین سفارتخانه ی ایران درلندن از سال ۱۸۰۹/۱۱۸۸ پیشتر نمی رود . . . . ایرانیان درراه و رسم دیپلماسی وچند وچون دررابطه با دیگر کشورها سال ها ازعثمانی عقب تر بودند».

از انقلاب مشروطیت به نیکی یاد کرده و ازبزرگترین رویدادهای تاریخی منطقه می شمارد. با یادی از شادروان احمد کسروی نظر او را درباره انقلاب مشروطه نقل می کند: «با پاکدلی ها آغازید ولی با نا پاکدلی ها به پایان رسید. دستهایی ازدرون وبیرون به میان آمده آن را برهم زد و ناانجام گذاشت و کاربه آشفتگی کشور وناتوانی دولت وازهم گسیختن رشته ها انجامید». نگاهِ دقیق و منصفانه به دستاوردهای دوران حکومت رضا شاه دارد. باز برمیگردد به کسروی و موانع شکست مشروطیت وعارضه های آسیب پذیرآن نهضت بیسابقه را طی سیاهه ای به نقل ازتاریخ مشروطه ایران توضیح می دهد. حوادث هولناک و پیشامدهایی که در طی آن سیزده سال از به توپ بستن مجلس مشروطه به دست محمدعلیشاه (۱۲۸۷) تا کودتای (۱۲۹۹)، قرارداد ننگین ۱۹۱۹ انگلستان و وثوق الدوله، “مرگ و میرنزدیک به یک میلیون ایرانی یعنی ده درصد جمعیت کشور درسال های جنگ” اشغال نظامی ایران به دست نیروهای انگلستان و روسیه و آلمان” و “آمد و رفت سی و شش بار برافتادن کابینه ها دردوره سیزده ساله.
” و . . . تا بگوید کدامین دست ها و عوامل: «زمینه ی اجتماعی – سیاسی واندیشگی کودتای ۱۲۹۹ را فراهم ساخته اند؟». برای توجه به بیداری و پریشانگوئی های روشنفکران قالبی می نویسد: «تاریخنگاران فرد محوراز وارسی این دورۀ سیزده ساله با به کار بستن جمله های کلی ای چون هرج و مرج برآمده از جنگ جهانگیر اول وسستی حکومت مرکزی، تن زده اند از رخداد به توپ بستن مجلس ( “شیخ فضل لله نوری و ستایش اش از به توپ بستن مجلس” بنگرید به ص۱۳۱) یکسره برسرکودتای رضاخان جسته اند».
همو با زبان ملایم و مهربان روشنگران را مخاطب قرار داده می گوید : « به باورمن تنها با نظردرچند وچون این فرآیند سیزده ساله است که می توان به درک درستی از همکاری و همراهی روشنگران ایرانی با دولت رضا شاهی دست یافت». و سپس شرح رویدادهای هولناک و ویرانگر آن سیزده سال وحشت را برمی شمارد. در زیر نویس برگ ۱۱۴همین فصل اشاره ای دارد به ورود وسایل چاپ به ایران، ومیزان روابط ایران با غرب را در آن روزگاران توضیح می دهد: « نخستین چاپخانه به دست عباس میرزا درسال ۱۸۱۵/ ۱۱۹۴ یعنی چهارصد سال پس ازگوتنبرگ پایه گذاری شد» .

این نیزگفتن دارد که نویسنده درادامه گفتارش اشاره ای دارد و مقایسه ای به شیوۀ مدرنیتۀ دستوری وآمرانۀ رضاشاه، که ازاتهامات نابخشودنی آن مردسازنده ازسوی مخالفان است: « ازحقیقت مندی این نقد نمی توان چشم پوشید اما می توان درکنار آن به سیر پیشروی مدرنیزاسیون و ساز وکار و قوام یابی آن درجامعه های غرب نیز نگریست چنانکه کارل پولانی درکتاب مشهور خویش دگرگونی شرف آورده است، به گواهی تاریخ درجامعه های غربی نیز ابتدا شیوه ی داد وستد مدرن بازار آزاد و رفتارو کنش سرمایه دارانه را بر جامعه تحمیل کرده است» ص۱۲۲.

نویسنده درکناراستبداد وثروت اندوزی رضاشاه، ازگسترش مدارس نوین، ایجاد دانشگاه، دادگستری، ارتش نوین، رادیو، شبکۀ راه آهن ودهها مراکزعلمی، فرهنگی،اجتماعی واقتصادی، با سیاهه ای چند برگی ازنویسنده ها، حقوقدان ها ، روزنامه نگاران، فرهنگیان، استادان دانشگاه و سیاستمداران آورده و خدمات آن دوران را توضیح داده است. «حقیقت اینست که پیش ازاین دوران ایرانیان درک روشنی از تاریخ ایران باستان نداشتند. این دوره آگاهی تاریخی آنان را در پی پژوهش های اندیشمندان پیشین یاد وهمتایان غربی شان دو چندان ساخت».
نویسنده، دربخش های دیگر، با برشمردن رفتارهای روشنفکران با مدرنیته و برخوردشان با دگرگونی های زمانه، ازترجمۀ آثار خارجی توسط مترجم ها می گوید وسیاهه ای مستند از نشر آثارایرانی درزمینه های گوناگون، و فضای گذشته را پیش روی مخاطبین می گشاید. دستاوردهای فرهنگی – هنری نوپا ورواج آن بین مردم را یادآور می شود.
نگاهِ پژوهشگر دربخشی از فعالیت های دوران سلطنت هردو پهلوی، به ویژه در بررسی رفتار و کردارهای روشنفکران فارغ ازتعصبات حزبی، سازمانی و گروهی منصفانه است. درزمانه ای که طاعت محض، بندگی، شعارهای احساسی و شور فزایندۀ بازار جهل، خرد فردی را به بند کشیده، گفتارهای نویسنده درتبیین حقیقت به دل مینشیند .

بزرگداشت هادی خرسندی در برنامه ی سالانه ی بنیاد ژاله اصفهانی/رهیار شریف

3445

برنامه ی سالانه ی بنیاد ژاله ی اصفهانی شامگاه شنبه ۲۵ اسفند، پنجم مارس با همکاری دانشکده مطالعات آسیائی و آفریقائی و انستیتوی خاورمیانه باشکوه و استقبال برگزار شد. این برنامه امسال به بزرگداشت هادی خرسندی طنزنویس معروف اختصاص داده شده بود و ضمن آن شاعران برنده ی جایزه ی هفتمین مسابقه ی شعری ژاله اصفهانی اعلام شدند.

 این مسابقه مطابق هر سال برای تشویق جوانان شاعر در ایران و خارج از کشور برگزار میشود و هیئتی از صاحبنظران شعر و ادب اشعار رسیده را بررسی کرده ، برندگان را اعلام میکنند.
در این برنامه شاپرک خرسندی (شاپی) کمدین معروف بریتانیا به افتخار پدرش برنامه  اجرا کرد. هارون یوسفی شاعر طنزگوی افغان و شاعر جوان افغان سهراب سیرت شعرهایی خواندند و برنامه با موسیقی دل انگیز ایرانی پایان گرفت.

در آغاز نمایش اسلاید درگذشتگان بنام سال گذشته بود و بعد اسماعیل خوئی شاعر بلند آوازه دو شعری که در ستایش هادی خرسندی سروده بود خواند و بعد فیلم مصاحبه ی سی سال پیش با هادی خرسندی دردفتر نشریه ی اصغراقا، نمایش داده شد. اینک مصاحبه گر سی سال پیش، دکتر ابراهیم هرندی با نقدی اجمالی بر طنز و شعر امروز هادی، او را از پیشروان طنز نوین ایران، در ادامه ی ایرج میرزا و دهخدا و ایرج پزشکزاد …. برشمرد خرسندی را دعوت به صحنه کرد.

هادی خرسندی منباب یک سپاسگزاری جمعی از این مراسم شعری از ژاله ی اصفهانی خواند. وی در ادامه از محمدرضا عالی پیام (هالو) شاعر طنزگوی که در زندان جمهوری اسلامی است یاد کرد و گفت که جرم او تنها و تنها سرودن شعر و خواندنش در مجلسی چند صد نفره است و هیچ گناه دیگری ندارد. خرسندی تآکید کرد که همه ی زندانیان سیاسی ایران بی گناهند و عالی پیام یکی از آنهاست. وی ضمن اشاره به جنایت های بسیار جمهوری اسلامی روشن کرد که این جنایت ها برای او بهیچوجه باعث کمرنگ شدن جنایات ساواک و کشتن مخالفان در رژیم قبلی نیست. سخنان خرسندی هیجان و پشتیبانی سالن را در خود گرفت.

3444

در پی آن کلیپ های ویدئویی شرکت کنندگان در مسابقه ی شعری، به نمایش درآمد و یک شاعر جوان افغان: سهراب سیرت که خود از برگزیدگان سال قبل این مسابقه بود، شعرخوانی کرد. آنگاه نام نیما فرقه، محمود غریبی  و ایمان صابر به عنوان برندگان اول تا سوم امسال اعلام شدند. داوران امسال مسابقه ی شعری – سعید احمدپور مقدم از ایران – سپیده جدیری – احمد کریمی حکاک – اسماعیل خویی  – فرزانه خنجدی – محمد کاظم سالمی – هادی شفیعی – عنایت فانی وحید کشاورز بودند.

در فاصله ی بخش اول و دوم برنامه، جماعت به چای و شیرینی دعوت شدند و فرصتی بود که خرسندی کتاب شعر جدید خود «شعرانه» را برای خریداران امضا کند.

در بخش دوم ابتدا ویدیویی از  ژاله اصفهانی به مناسبت روز زن پخش شد که آن زنده یاد یکی از اشعار خود را میخواند . پس از اسلاید شوی زنان موفق ایرانی، شاپرک خرسندی برنامه ای مخلوط از فارسی و انگلیسی اجرا کرد و با چند جوک راجع به پدرش و برادر ژورنالیستش  پیوند (که به علت سفر در مجلس نبود) به گرمی و شادی مجلس افزود.
پس از او هارون یوسفی به صحنه آمد. شاعر و طنزنویس افغان یاد از سال های گذشته کرد که به تشویق خرسندی  در نشریه ی اصغراقا طنز مینوشته و آنگاه شعری بنام “خواب میدیدم که طالبگشته ام” خواند  که در آن نظرات ضد انسانی و ضد زن و اعمال خشونت و جنگ علیه مردم آنها را به طنز کشیده بود.
حسن ختام برنامه آواز ایرانی حسین علیشاپور و نوازندگی ادیب رستمی و مهدی رستمی هنرمندانی بود که از ایران آمده بودند.
گویندگی و اعلام برنامه و دعوت از شرکت کنندگان را خانم ناهید  افضلی به عهده داشت و برنامه ی پر و پیمان و فشرده با نهایت نظم و دقت به اجرا درآمد و به خوشی پایان گرفت.

به قرن ها نشود کس به او قرین/رهیار شریف

نگاهی به زندگی، آثار و احوال ایرج میرزا

3439

اشاره:
بیست و دومین روز از ماه اسفند سال ۱۳۰۴، به روایت تاریخ نویسان ایرانی، روز بدورد گفتن هستی از سوی ” ایرج میرزا ” عنوان شده؛ هم آن شاعر شوخ چشمی که به واسطه ی اشعار بی پروایش، بسیار در یاد تاریخ ادب ایران باقی مانده و سوژه ی حرف و حدیث شده. به همین بهانه روزنامه نویسان هیات تحریریه ی بخش فرهنگی ” خلیج فارس “، پرونده ای از آثار و احوال او را آماده ی چاپ کرده اند که در راه معرفی این شاعر بزرگ به نسل جوان ایران، مفید فایده است. این پرونده که “ایرج و مبارزه با خرافات” نام گرفته؛ شامل شرحی بر آثار او، گزیده ای از آثارش و همچنین یک گفت و گوی خودمانی با هادی خرسندی ست که به روایت بسیاری از اهل فن تشابهات بسیاری در سبک و شیوه ی سرودن با ایرج دارد. در صفحه ی اول این پرونده مختصری از زندگی و آثار او را در پی آورده ایم که مطالعه اش در راه ورود به دیگر مطالب پرونده خالی از فایده نیست. با هم بخوانیم…

او را با اندکی اغراق خاص نقد نویسی در ادب ایران، سعدی معاصر دانسته اند؛ شاهزاده ی نه چندان مرفه حالی که در شناختن معضلات جامعه چشمی تیز بین داشت و سالها قبل تر از استقرار حکومت مذهبی، ریشه ی عقب ماندگی های ممالک جهان سوم را در تفکر سنتی – مذهبی دانسته بود و در هر مجال به وانفسای چیره شدن کهنگی سنت بر طراوت عقل و نابی طبیعت؛ هشدار داده بود.
حرف از ” ایرج میرزا ” ست، شاعر دوران مشروطه ی ایران که به اجماع اهل ادب، تاثیری شگرف بر مدرن شدن ادبیات ایران داشته. او که هنوز با نظام های ادب کلاسیک و در قالب های عروضی شعر می گفت، از جمله ی برترین شعرای نو اندیش ایران است و در آوردن مضامین تازه به ادب فارسی سرآمد دیگر هم عصرانش.
ایرج میرزا را حافظه ی امروز ایران بیشتر از همه به واسطه ی اشعار و عقاید ضد خرافی اش به یاد می آورد و این وجهه ی شعر او بیشتر از دیگر جوانب کارهای او به چشم آمده، شاید تنها به واسطه ی گرفتار آمدن ایران در دستان حکومت مذهبی.

آنچه او خرافه می نامیدش چند صباحی آن سو تر، پا به ” قانون ” مدنی ایران گذاشت و ترازوی سنجیدن کردار شد؛ همین است که اشعار ضد خرافه ی او مصداق فراوان و عینیت پیدا کردند و علی رغم رانده شدن از جانب دستگاه حکومتی، بارها و بارها با چاپ افست تکثیر شدند و در اختیار اهل کوچه و بازار قرار گرفتند.
و اما…؛ این شاهزاده ی قاجار ( که در تمام دوران زندگی بر جلال شاهی اش باور داشت) در سال ۱۲۵۰ هجری شمسی و در تبریز دیده به جهان گشود. این طور که آورده اند، او دوران تحصیل را در مدرسه‌‌ی دارالفنون تبریز گذرانده. در شانزده ‌سالگی ازدواج کرده و سه سال بعد از ازدواج هم، همسر و پدرش را از دست داده. بنا به مستندات تاریخی، او در سال ۱۲۷۵ به اروپا سفر کرده و در بازگشت دوباره به ایران، در مقام معاونت استانداری اصفهان و معاونت دارایی خراسان به خدمت اداری مشغول شده. این طور که پیداست با ادبیات فارسی، عربی و فرانسه آشنایی داشته و در شناساندن ادب غرب به مردم ایران نیز جهدی تمام کرده است.
دیوان به جای مانده از اشعار ایرج میرزا با کوشش دکتر محمد جعفر محجوب برای کتابخانه ی ادب فارسی ثبت و ضبط شده؛ با نگاهی در دیوان حاضر، به نکاتی بر می خوریم که پایه و اساس اشعار ایرج اند؛ نکاتی چون: “ساده گویی”؛ ” آرایه های ادبی”؛ “بی پروایی در استفاده از کلام رکیک”؛ “مضامین تازه تر از زمان”؛ “مدح فراون شخصیت های سیاسی” و “پرهیز از خرافه در عین علاقه به دین” …

دیوان شعرا در ادب کلاسیک ایران، با حمد خداوند شروع و با مدح پیامبر و ائمه‌ی اطهار ادامه پیدا می کند و این سنت آنقدر در ادب فارسی جا افتاده است که کمتر شاعری ست که در دیوان اشعارش این الگو را رعایت نکرده باشد، ایرج هم در این زمینه دنباله رو دیگر شعرای کلاسیک بوده و نگاهی به آثار او، با این حقیقت آشنایمان می کند که شاعر در عین جنگ و ستیز با خرافات و حجاب و دیگر آورده های افراطی مذهب، دل در گرو بزرگان دین دارد و از گفتن مدح پیشوایان دین اسلام نظیر محمد
پیامبر و علی؛ امام نخست شیعیان؛ شاد می شود.

دیگر وجهه ی آثار او، بخش آموزشی بسیار پر رنگ، در میان بسیاری از سروده هاست. ایرج (شاید) با تقلید از سعدی شیرازی، پند و اندرز فراوان به خواننده هایش می دهد و سعی می کند تا به ایشان زندگی مدرن و شهری بیاموزد. او حتی به شیوه ی خوردن و خوابیدن و خندیدن هم می پردازد و در ذکر حرمت پدر و مادر بیت های فراوانی ساز می کند. از هیمن جمله اند دو منظومه ی نام آشنای او که در تعلیم و تربیت چندین نسل پس از او مفید فایده بوده اند.
” داشت عباسقلی خان پسری…” ایرج میرزا را نخستین شعر ادبیات کودک در زبان فارسی می‌دانند. این سروده حتی با روی کار آمدن حکومت اسلامی هم در پستوخانه های ادب باقی نماند، و به طرق مختلف به گوش کودکان فارسی زبان رسید. در سالهای دهه ی شصت روایتی بر اساس این داستان، بر روی نوار کاست ضبط شد و با تیراژ بالا در میان مردم دست به دست شد؛ تا آنجا که بیراه نرفته ایم اگر این قصه را از جمله خاطرات قومی ایرانیان تلقی کنیم.
دیگر سروده ی او که به کتب مدرسه رسید؛ سروده ی مشهور “مادر” است که با مصرع شهره‌ی “داد معشوقه به عاشق پیام …” شروع می شود. این شعر علاوه بر وجهه‌ی آموزشی در زمره‌ی یک دسته‌ی دیگر از آثار ایرج هم قرار می گیرد: ” ترجمان فارسی قصص غربی “.

همان طور که پیش‌تر ذکرش رفت، ایرج از جمله‌ی نخستین روشنفکران اروپا دیده‌ی ایرانی به حساب می آید و از جمله‌ی معدود اهل قلمی که در آن زمان به دیگر لغات دنیا آشنایی داشت. او ضمن آشنایی با قصص و افسانه های غربی، و با توجه به انسی که با دیگر زبان ها داشت توانست تا بسیاری از داستان مشهور ادبیات اروپا را به فارسی برگرداند.
منظومه ی مادر هم یکی از آنها به شمار می رود. منظومه ای که از قرار معلوم اصل و نسبی آلمانی دارد، اما در میان جملگی ممالک غربی داستانی آشنا به حافظه به حساب می آید.

دیگر از این ترجمه ها، منظومه‌ی بلند “زهره و منوچهر” است که بی اغراق در میان برترین قصص عاشقانه‌ی منظوم تمامی ادوار زبان فارسی قرار می گیرد.
اهل ادب به خوبی می دانند که اساطیر یونان و روم در تمامی ادوار تاریخ سرچشمه ی خلق و گقتن بوده اند برای بسیاری از سخنوران و نویسندگان؛ از همین جمله است شکسپییر معروف انگلیسی که داستان “ونوس و آدونیس” را از روی یکی از همین قصص اساطیری به کلمه کشیده.
داستان، مطابق الگوی کهن بسیاری از اساطیر؛ بر عشقی ناب و ممنوعه استوار است و سعی در ایجاد دیدی وسیع تر برای مخاطبین زمینی دارد؛ داستان الهه ای آسمانی که در مواجهه اش با عشق و هم آغوشی دچار دردسرهای عدیده ای می شود.

ایرج میرزا روایت “زهره و منوچهر” را از روی نسخه ی فرانسوی اثر شکسپییر به فارسی آورده و در این راه از خیال بلند پرواز خودش هم مدد گرفته تا ضمن آشنا کردن فارسی زبانان با قصص اساطیری غرب، یک داستان ناب و عاشقانه ارائه داده باشد؛ داستانی سرشار از صور عاشقانه با لطیف ترین و ملیح ترین حالات و کلمات.
با این همه اما؛ نه به سخره گرفتن خرافات و نه گفتن از دل پر مهر مادر؛ نه مدح امامان و نه قصه ی پر تصویر عاشقانه؛ هیچ کدام در محبوبیت و رواج در متن شهر، به محبوبیت ” عارف نامه ” نرسیدند.

این منظومه را پر خواننده ترین منظومه ی فارسی از عصر مشروطیت تا به کنون دانسته اند، منظومه ای که هم آن طور که از نامش پیداست؛ برای ” عارف ( قزوینی ) سروده شده. آن هم با داستانی که بیش و کم؛ همه می دانندش. قضیه از این قرار است که عارف برای اجرای کنسرتی راهی مشهد شده و ایرج هم به روال رفاقت دیرینشان در خانه اش منتظر او بوده؛ اما عارف، خانه کردن در مهمان خانه را به میهمانی ایرج ترجیح می دهد و همین موضوع هم خشم فراوان ایرج را در پی می آورد.
ایرج در عارف نامه؛ با بهانه کردن عارف، به چهارسوی جامعه سرک می کشد؛ داستان معروف حجاب هم، بخشی از همین منظومه است.
” در ایران تا که باشد ملا و مفتی به روز بد تر از این هم بیفتی ”

این بیت شهره ی ایرج هم قسمتی از همین سروده است. این خط را بسیاری از اهل ادب؛ نشانه ی پیش بینی ایرج از روزگار کنونی ایران دانسته اند.
ایرج سرانجام در روزهای آخرین عمرش به تهران بازگشت و طبق روایات روزگار سخت بی پولی را سپری کرد و عاقبت هم با سکته ی قلبی جان از بدن جدا کرد. پیکر او در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد و از آن زمان تا هم امروز زیارتگاه اهل شعر و عشق شد.

جان هادی ز غصه بیمارم…/هادی خرسندی

پرونده – روایت

چند سال پیش بود که خبر آمد، بلوار ” ایرج میرزا ” در مشهد که سالها با همین نام در میان شهروندان مشخص شده بود به ” جلال آل احمد ” تغییر نام داد… این شعر هادی خرسندی که در حال و هوای همان روزها سروده شده، صفحه ی دیگری از پرونده ی ماست…

3441

دوش ایرج به خوابم آمده بود
اینچنینم به طنز میفرمود:

جان هادی ز غصه بیمارم
که ز کف رفته است بولوارم!

بولوارم که بود در مشهد
شد نصیب جلال آل‌احمد

حیف شد حیف که چنان کردند
چه رقم‌ها که خرج آن کردند

من در این چیزها سوادم هست
از زمان قدیم یادم هست

توی این شهر یک زمان‌هائی
بوده‌ام پیشکار دارائی

من ز بولوار خود خبر دارم
به همه جانبش نظر دارم

یک قران خرج اگر در آن میشد
صدتومن سهم این و آن میشد

هرچه دلال این حوالی بود
شادمان از لحاظ مالی بود

هرچه آخوند بود این اطراف
سود آن برد بابت اوقاف!

روی بولوار من همه خوردند
سود آسفالت من همه بردند

دزدی اصل در مصالح بود
هرکه نه گفت زیر پا له بود

زیرسازی و قیرریزی شد
روی میزی و زیرمیزی شد

سنگریزه به نرخ مروارید
آهک و گچ نگو، طلای سفید

بابت قیمت شن و ماسه
کاسه‌ها رفت زیر نیمکاسه

قیر اعلا حراج هم کرده
باقی معامله پس پرده!

بله بولوار ایرج است آنجا
صورتش صرف مخرج است آنجا

آیت‌الله و حجت‌الاسلام
نرخ سیمان نموده‌اند اعلام!

خوب خوردند تا توانستند
بعد هریک به جانبی جستند

ناگه اعلام شد که این ایرج
بوده با دین و اهل ایمان لج

پس بپرسید زینهمه افراد
تازه دوزاری شما افتاد؟

آنهمه سال که از این بولوار
ماسه خوردید و آهک و الوار

آنهمه سال که خریدن قیر
کرد در ثروت شما تأثیر

همه بردید بهره‌ی گچ را
همه خوردید قیر ایرچ! را

آنهمه سال که مصالح کار
کرد بار تمامتان را بار

آنهمه سال من نبودم بد؟
که بیاید جلال آل آحمد؟

ناگهان بی‌ادب شدم بنده؟
کابوی نیمه‌شب شدم بنده؟

بله چون خرج تازه باید کرد
با صدور اجازه باید کرد

پس ببین فکر و ایده‌ی نو را
اولش فکر نصب تابلو را

– های تابلونویس و تابلوساز
میشود کار از شما آغاز

بنویسید تابلوئی پت و پهن
که شود دیده از حوالی صحن

تابلوئی در نکوهش ایرج
به بلندی قرین سد کرج!

بنویسید بی‌حیا بوده
خصم روحانیون ما بوده

داشت تحریک ِ کافی افکارش
بود پورنوگرافی اشعارش

از مضامین مبتذل بنویس
زشتی مثنوی غزل بنویس

تابلوی تو که خوب شد قلمی
بده صورتحساب شش رقمی

بی‌خیالات نرخ و استعلام
چک که دستت رسید من اونجام!

های ای حضرت مقاطعه‌کار
باز باید که نو شود بولوار

سابقاً این به نام ایرج بود
یک کمی هم مسیر آن کج بود!

حال باید که راستش بکنی
آنچه منظور ماستش بکنی
×××
چیست منظورشان ز مذهب و دین
رشوه، حق‌العمل، همین و همین

پول‌شان را اگر کنی تأمین
میفروشند بر تو مذهب و دین!

دینشان اسکناس و تضمینی
پورسانتش فریضه‌ی دینی!

روی این اصل میکند تغییر
نام بولوار بنده بی‌تقصیر

من فقط از خرافه میگفتم
یا ز جهل اضافه میگفتم

گفته بودم قمه نباید زد
سینه هم اینهمه نباید زد…
×××
حالیا ای جماعت سر ِ کار!
غیر تعویض نام این بولوار

به شما باز بنده شک دارم
یک عدد شک بانمک دارم

مثلاً در میان این اخبار
خبر ایرج جنایتکار!

توی این داغ داغ تبلیغات
حرف پورنوگرافی ِ کلمات

بابت حس کنجکاوی‌ها
گوش کردن به حرف راوی‌ها

من بعید از شما نمیدانم
کرده باشید چاپّ ِ دیوانم!

بفروشید راه و نیمه‌ی راه
مخفیانه به قیمت دلخواه

در بیارید پول بسیاری
واقعاً چه سیاه‌بازاری!

که شنیدم برای آنتن ِ دیش
برده‌اید این پروژه را از پیش

این طرف این متاع، ممنوع است
آنطرف، بعله، نرخ مقطوع است!
***
هیس‌س‌س! دیوان ایرج ملعون
پر اشعار سکسی و ….. و …. !

قصه با حجابی آن زن
تا بخواهی رکیک و مستهجن!

شعرهایش کلوچه است و رطب
تو بخر کیف کن پسر امشب!

باب دندان عارف و عامی
پوشش‌اش مکتبی و اسلامی

شعر پورنوگرافی ِ و بد بد
لای جلد جلال آل‌احمد

سی چهل ساله توی این کاریم
جلد نهج البلاغه‌شم داریم

بشنو که لطیفه ی قشنگی ست…/بهارک عرفان

اشعار ایرج، بی هیچ تفسیر و مفسری خود حاکی طرز تلقی او از اوضاع و احوال جامعه اند؛ همکارانمان در تحریریه ی بخش فرهنگی خلیج فارس، برخی از سروده های او را در این صفحه گرد هم آورده اند که با هم می خوانیم…

3337

انتقاد از قمه زنی

بشنو که لطیفه ی قشنگی است
این است حقیقت اصل معنیش

در دسته ی شا حسین بنگر
کان ترک کفن فکنده درپیش

خواهد که کشد سنان و خولی
کوبد قمه را به کله ی خویش

آن ترک دگر ز سینه زن ها
فریاد کشد ز سینه ی ریش

کوبیدن اشقیا از این به ؟؟
دانایی و معرفت از این بیش ؟

درویش
کیست آن بی شعور درویشی
که همیشه به لب بود خاموش

نه کند هیچ گفت وگو با کس
نه به حرف کسان نماید گوش

کارهایی کند سفیهانه
خارق عادت و مخالف هوش

مثلا در هوای گرم تموز
خرقه پشم افکند بر دوش

لیک در عین سورت سرما
تن برهنه نماید از تن پوش

فقیه
نشسته بود فقیهی به صدر مجلس درس
به جای لفظ عن اندر کتاب خود من دید

قلم تراش و قلم بر گرفت و من عن کرد
سپس که داشت در آن باب اندکی تردید

یکی ز طلاب این دید و گفت با یاران
جناب اقا عن کرد جمله عن بکنید

اشک شیخ
نعوذ بالله از آن قطـره های دیـده شیخ
چه خانـه ها که از این آب کم خراب کند

شنیده ام که به دریای هند جانوریست
که کسبِ روزی با چشمِ اشک یاب کند

به ساحل آید و بی حس به روی خاک افتد
دو دیــــده خیره به رخسـارِ آفتاب کند

شود ز تابش خور چشم او پر از قی و اشک
برای جلب مگس دیده پر لعاب کند

چو گشت کاسه ی چشمش پر از ذُباب و هَوام
به هم نهد مژه و سر به زیر آب کند

به آبِ دیـده ی سـوزنـده تر ز آتــشِ تیز
تن ذُباب و دل پشــه را کـباب کنــد

چو اشک این حَیوان است اشک دیده ی شیخ
مرو که صیدِ تو چون پشه و ذُباب کند

تصویر زن
در سردر کاروانسرایی
تصویر زنی به گچ کشیدند

ارباب عمایم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند

گفتند که وا شریعتا خلق
روی زن بی نقاب دیدند

آسیمه سر از درون مسجد
تا سردر آن سرا دویدند

ایمان و امان به سرعت برق
می رفت که مؤمنین رسیدند

این آب آورد آن یکی خاک
یک پیچه ز گِل بر او بریدند

ناموس به باد رفته ای را
با یک دو سه مشت گِل خریدند

چون شرع نبی ازین خطر جَست
رفتند و به خانه آرمیدند….

اگر از جمله ی کنجکاوان ادبیات ایران هستنید و به مرور بیشتر اشعار یرج تمایل دارید، می توانید دیوان کامل سروده های او را در نشانی زیر سراغ کنید:
http://www.lajvar.se/ketab/divan-iraj-mirza.pdf

آن وقت ها که فیلم های سکسی مثل نقل و نبات در دسترس نبود…/محمد سفریان

مرور اشعار ایرج با هادی خرسندی

3336

اشاره:
در ادامه ی پرونده ی ” ایرج میرزا ” به سراغ ” هادی خرسندی ” رفتیم تا نظر او را باب ظرافت های کاری شعر ایرج جویا شویم؛ او که سالهاست در محافل ادبی به ایرج دوران مانند شده، اعتقادی به ثانی و ثالث بودن ندارد و بر این باور است که گستره‌ی ادب ایران جا برای همگان دارد. در خاطرم هست که چندین سال قبل و در گفت و گویی با جواد مجابی( که پیش تر در خلیج فارس به چاپ رسیده ) از جایگاه ادبی ایرج جویا شدم و آقای مجابی در پاسخ عنوان کرد که در مورد ایرج اندکی بزرگ نمایی شده است؛ گفت و گو با هادی خرسندی را هم با همین سوال آغاز کردم و در ادامه پای سروده های شهره تر ایرج را به میان آوردم تا نظر او را در مورد هر کدام از آنها جویا شوم. شرح این گفت و گو که خود خالی از طنز نیست را در ادامه از پی بگیرید…

آقای خرسندی، برای شروع گفت و گو از جایگاه ادبی ایرج در گستره ی تاریخی ادب ایران بگوییم… برخی از منتقدین بر این باورند که در مورد ایرج بزرگنمایی شده، شما با ایشان همسو هستید؟

ایرج بزرگ هست و بزرگنمائی معنی ندارد. البته می شود گفت بعضی آثار او شهرت کاذب دارد. مثلا شهرتی که داستان زن باحجاب، پیدا کرده، بیشتر به خاطر هیجان انگیز بودن آن است. در روزگاری که عکس ها و فیلم های سکسی مثل نقل و نبات در دسترس نبود، خواندن مثنوی ایرج به تنهایی یا در جمع، مثل دیدن یک  کلیپ سکسی، لذتبخش و تحریک آمیز بود و شرح کتبی یک صحنه ی «پورنو» در خلوت جوان ها و فضای حجره ها، قیامت می کرد! البته تصورش شاید برای امروزی ها سخت باشد.

در ادامه، اگر موافقید برخی از اشعار او را با هم مرور کنیم و پیش تر از همه شهره ترینشان، “عارف نامه “؛ سروده ای که برخی آن را خوانده شده ترین مثنوی ادب فارسی از مشروطیت تا به اکنون داسته اند… نظر شما درباره ی چرایی موفقیت این اثر چیست؟

در این مثنوی ایرج نه تنها نام اندام های سکسی زن و مرد را ذکر می کند، بلکه به ذکر خیرشان می پردازد! یا به اصطلاح «استفاده ی ابزاری» می کند! از کم و کیف آنها می گوید و آنها را با هم «جنگ» می اندازد! همین ها، این اثر را «زیرزمینی» کرده و شهرتی اضافی به آن داده و بُردش را زیاد کرده است که به نظر من این توصیف ها و شیرینکاری های اضافی و بی مورد، شعر را از نابی هدفمند خودش دور کرده است.

همان داستان زن محجبه که در میانه های عارف نامه آورده شده را می گویید…

بله؛ ایرج تصویری از وضعیت زن داستان در آن کشاکش به دست می دهد که کمتر زن بی حجاب هم با همه ی مخالفتی که با حجاب داشته باشد، از این صحنه پردازی راضی است. من با زنان فمینیست و غیر آن بارها در این باره حرف زده ام. خوششان نمی آید. به نظر می رسد یکبار آن را خوانده باشند و پرونده اش را بسته باشند، چرا که سروده را در کل، ضد زن می بینند. آنچه سبب کنار گرفتن از این شعر شده، چندان به بی پروایی  واژه ای ایرج برنمی گردد، بلکه تحقیر زن داستان مایه بایکوت آن توسط همه زنان شده است. جالب اینجاست که مرد جوان داستان (یا خود ایرج) که با دروغ و فریب زن را به داخل خانه می کشاند و به او «بند میکند»، با معیارهای امروزی در هر دادگاه غربی، به تجاوز محکوم می شود، چرا که زن، قربانی توطئه او می شود و نمی خواهد تن بدهد، مقاومت می کند، یا به قول ایرج «جفتک» می زند و ایرج مثل هر تجاوزگر دیگر، بی اعتنا به نارضایی طرف، مقاومت او را می شکند و کار خود را «صورت» می دهد! خدا را شکر که جوان «صاف و ساده»ای هم بوده! سرانجام این جوان حیله گر و تجاوزکار، پرچم پیروزی برمی افرازد و قهرمان ضدحجاب می شود، و زن محجبه، «هیز» معرفی می شود.
به این ترتیب داستان زن باحجاب، قربانی هنرنمائی پورنوگرافیک و تخت‌گاز رفتن ایرج می شود و شهرت  و کاربرد اجتماعی آن لای دست بهره وری های شخصی خواننده می رود!

با این حساب او تنها با آوردن جملات و کلماتی که مردم دوست دارند؛ برای خودش اعتبار و شهرت آورده… منظورتان همین است؟

نه؛ هرگز. اینها هیچ از بزرگی ایرج در افشا و مبارزه با خرافات مذهبی و شعورمندی های اجتماعی نمی کاهد. ایرج با این یک بیت، که از زمان سرایش تا امروز، در زبان ما «مَثَل» همه ادوار شده است و چکیده ی ده ها مقاله انتقادی است، و کمتر ایرانی است که یکبار آنرا به زبان نیاورده باشد، جایش  آن بالا بالاهاست. تازه شعر هم نیست و فقط یک  بیان کنایی ساده است:
«با این علما هنوز مردم  – از رونق ملک ناامیدند»

این بیت اگر اشتباه نکنم در سروده ی ” بر سر در کاروان سرایی ” آورده شده؛ درست است؟

بله؛ این بیت، خط پایانی یکی از معروفترین سروده های ایرج است که به نظر من بهترین کار اوست. «بر سر در کاروانسرائی …..» این سروده ی موجز و نو و زنده، انگار همین امروز صبح و بر اساس خبری در اینترنت سروده شده است. انگار چهره مصباح یزدی و جنتی را در آن می بینیم که دم در کاروانسرا، ماتم وامصیبتا گرفته اند و سردار فیروزآبادی قلاب گرفته و سردار رادان رفته بالا و پیکره ی گچبری زن را گلمالی میکند. هیچکس چنین سه بعدی و ملموس به جنگ تنگ نظری مذهب نرفته است.

او قطعات اخلاقی و آموزنده هم بسیار دارد. مثلا قطعه ی قلب مادر که در کتب مدرسه هم آورده شده بود…

کار دیگری از ایرج، که شهرت بیخود دارد قطعه «قلب مادر» است. این به گمان من یکی از زشت ترین سروده های زبان فارسی است! شاید به علت اینکه اصلن مال ما نیست. به نظم فارسی درآوردن ترجمه قطعات ادبی و شعرهای اخلاقی ادبیات اروپا، از چالش های سراینده گان آن روزگار بود که مطبوعات به مسابقه طبع آزمائی می گذاشتند. «برو کار می کن مگو چیست کار» ملک الشعرای بهار یکی از آنهاست و قلب مادر ایرج میرزا ترجمه ی حکایتی است آلمانی. فکرش را بکنید که معشوقه ای به عاشقش می گوید مادر تو مانع سعادت ماست، تو اگر میخواهی با من باشی باید بروی مادرت را بکشی و به علاوه قلب او را «گرم و خونین» بیاری خدمت من! جوانک هم می رود سینه مادر را می درد و قلبش را چنگ می زند بیرون می آورد و می شتابد به سوی خانه معشوق و از قضا دقیقا دم در زمین می خورد و آرنجش زخمی می شود و قلب گرم مادر مثل توپ از کف اش رها می شود و می افتد آنطرف و جوانک خیز برمی دارد که قلب را بردارد که در یک انیمیشن حیرت آور و سوررئالیستی! می بیند که آن قلب خونین و مالین، می گوید: «آه پای پسرم یافت خراش ـ وای دست پسرم خورد به سنگ». الله اکبر!
وه که حیف ایرج، حیف شعر، حیف الفاظ! که چی؟ ایرج میرزا پدر خودش و آن پسرک و قافیه را درمی آورد (از در خانه مرا طرد کند ـ همچو سنگ از دهن قلماسنگ!)  که چی؟ که مادر خود را دوست بداریم زیرا مادر موجود خیلی مهربانی است و اگر ما یک روز قلب او را دربیاوریم…!؟
نمیدانم سروده ایرج چقدر به اصل حکایت آلمانی نزدیک است، اما یحیی دولت آبادی، همین داستان را نه با اغراق ایرج، به طرز ملموس و قابل باوری بسرایش درآورده که میتواند همین دیروز در تهران یا وین یا اورنج کانتی اتفاق افتاده باشد، (که خبرش را دارم!): جوان معتادی پول از مادر می خواهد و با او کلنجار می رود و در بیخودی از خود، با روان پریشان، مادر را مضروب می کند و به پنهانکاری، او را در چاه می اندازد. بعد که لب چاه می آید و نگاه می کند، صدای مادر را – نه قلب کنده شده خونین او را – میشنود که «آه فرزند نیفتی در چاه».

البته گفتن از بزرگی مادر در همه ی ادب دنیا رایج است و در این موضوع هم اغراق فراوانی صورت گرفته؛ قصص اساطیری فراوانی از عشق مادر به فرزند نوشته شده که همه شان جوری با صنعت مبالغه در آمیخته اند…

 بله. منظور من البته چیز دیگری بود… اما، چه آن و چه این، اصلا وقتی این حکایت لطیف چند سطری  را در ادبیاتمان داریم که «روزی به غرور جوانی بانگ بر مادر زدم …….». دیگر چه نیازی به این کتک کاری و خون و خونریزی ادبی داریم؟ قدری صدایت را برای مادر بلند کن تا سعدی گوش ات را بگیرد و توی سرت بزند و سر جایت بنشاند.

خود ایرج هم در جای دیگر، ساده و کوتاه از مهر مادر گفته… ” گویند مرا چو زاد مادر – پستان به دهان گرفتن آموخت- دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت، ” …

بله. این سروده بسیار شیرین است. البته لازم است که تلمیح شاعرانه را به ایرج ببخشائیم که پستان به دهان گرفتن، آموختنی و آموزشی نیست و غریزی پستانداران است و راه رفتن غریزی پاداران! و خوابیدن تقریبا غریزی تمام زندگان است. لازم نیست مادر شب تا صبح پای گهواره بیدار بنشیند و در یک کورس فشرده به فرزندش خوابیدن بیاموزد! تنها همان یک بیت «یک حرف و دو حرف بر زبانم – الفاظ نهاد و گفتن آموخت»، قدری حقیقت رابطه فرزند و مادر را بیان میکند.

سوال آخر من درباره ی قیاسی ست که این سو و آن سوی شهر میان شما و ایرج گرفته می شود. حرف شما درباره ی این قیاس چیست؟

من به گرد پای ایرج هم نمی رسم. در جوانی چنین آرزویی داشتم اما امروز می بینم ایرج تالی و ثانی ندارد. به علاوه گستره سخاوتمند ادبیات ما چندان مهمان نواز هست که شاید من هم بتوانم سطری با خط خودم بر گوشه برگی از دفترش بنویسم. ملک الشعرای بهار در سوگ ایرج، بیخود و بی جهت، و به اقتضای قافیه، میگوید “سعدی شیرازی مرد!!” . اما بهتر است هرکسی خودش باشد.

هر که دادَش بیش فَجرش بیشتر/علی فرهمند (منتقد سینما و مدرس دانشگاه)

تأملی کوتاه بر آثار سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر

جشنواره‌ای که گذشت -فارغ از کیفیت فیلم‌ها- دارای فیلم‌های متفاوتی به لحاظ فرم بصری بود که هر کدام با نوع خاصی از تصویر به داستان‌گویی پرداخته بودند. «ابد و یک روز» رویکرد ناتورالیستی را در تصویرش فراهم دیده بود و «اژدها وارد می‌شود» به قصد ِ ایجاد فضای سورئال، سوژه‌اش را بسط داده بود. «دختر» و «متولد شصت و پنج» و بسیاری دیگر از فیلم‌ها هم از رویکرد رئالیستی برای بیان تصویر بهره برده بودند امّا تمام این رویکردها و تمهیدات در یک نقطه وجه اشتراک داشتند که به نوعی مهم‌ترین مسئله امروز سینمای ایران است.

24

سینمای ایران ِ این روزها و این سال‌ها، در «فضا» و «موقعیت» دچار اضمحلال شده است و این مسئله می‌تواند پیامد بدی را در سطح بین‌المللی داشته باشد کما اینکه پیامدهای بدی را تا به امروز نیز داشته است. تشابه «فضا» و «موقعیت» در فیلم‌های ایرانی به این معناست که فضا در اغلب آثار ایرانی متشنج و پر تنش است و لحن فیلم‌ها، لحنی خشمگین و موقعیتی که برای چنین فضایی فراهم می‌شود، عقده‌گشایی از طریق داد و فریاد و جنگ و دعواست. به طوری که در بیش از نود درصد آثار جشنواره امسال، دعوا و شیون و ضرب و شتم خانوادگی قابل مشاهده است.

به بیان دقیق‌تر، در آثار ایرانی و به طور خاص در آثار جشنواره امسال، «لحنی خشمگین»، «انسان‌هایی عصبی»، «دعوا و زد و خوردهای خانوادگی» به وضوح دیده می‌شد و ظاهراً چنین فضا و موقعیتی، لازمه‌ی یک فیلم خوب (!) در ایران شده است و جشنواره فجر هم به طور شگفت‌آوری امسال، پر سر و صداترین و افسارگسیخته‌ترین فیلم را به عنوان بهترین فیلم سال برگزید. با این روند، عجیب نیست که «دبورا یانگ» (منتقد سرشناس) چنان شیفته‌ی های‌وهوی فیلم «لانتوری» شده است که در ستایشش از جمله «جنگ در خیابان‌های ایران» استفاده می‌کند و یک منتقد انگلیسی در ستایش فیلمی ایرانی عنوان «جنگ‌های صلیبی خانوادگی» را در نقدش به کار می‌برد. به راستی چه اتفاقی افتاده است که در سرتاسر جشنواره باید شاهد دعواهای خانوادگی باشیم که به ضرب و شتم تبدیل می‌شود با اشک و آه خاتمه می‌یابد؟

اگر به طور دقیق‌تری این رویکرد را توصیف کنم، در ابتدا شاهد فضایی آرام هستیم و کارگردان تا جایی که می‌تواند تماشاگر را تشنه‌ی یک داد و بیداد نگه می‌دارد و سپس تا پایان فیلم، مخاطب تشنه‌ی یک آرامش لحظه‌ای باقی می‌ماند. معتقد هستم که این موج ِ سینمای پر سر و صدا امّا پوچ، تحت تقلید از سینمای فرهادی برآمده‌ و فیلم‌سازان ِ این موج فکر می‌کنند که هر چه داد و هوار بیشتر باشد، به «اُسکار» نزدیک‌تر می‌شوند. سؤال این است؛ آیا متوجه نیستید که تصویر سینمای ایران در سطح بین‌المللی، بسیار زشت و کثیف است؟ می‌دانید که منتقدان انگلیسی و آمریکایی از سینمای ایران انتظار وحشی‌گری دارند؟ اگر نمی‌دانید نقدهای انگلیسی و آمریکایی را لطفاً بخوانید.
در واقع معضل سینمای ایران از ابتدای شروع تا به امروز، معضل تقلید بوده. روزگاری تحت تقلید از ملودرام‌های هندی، «فیلم‌فارسی» خلق شد، دهه شصت به تقلید از سینمای آمریکا گذشت و فیلم‌های دهه هفتاد وامدار نگرش «کیارستمی» بود که به «اگزوتیسم» رسید. حالا سینمای دهه نود را باید حاصل جهان ِ «اصغر فرهادی» بدانیم که از محتوای عمیق آثارش گذر شده و تنها داد و بیداد و سر و صدایش در چارچوب تصویرهای آپارتمانی به جای مانده است و نیز از سینمای ایران، فیلم‌سازانی مانده‌اند بدون جهان‌بینی و علاقه‌مند به تقلید. چنین می‌شود که در ده روز جشنواره فجر، آنچه به روی پرده پیدا شد، شیون بود و زاری و وحشی‌گری و آن فیلمی که جایزه برد، وحشی‌ترین فیلم بود که شخصیت اصلی‌اش خواهر خود را به خواستگار افغانی فروخت؛ و چه دردناک‌تر است نگاه منتقدان خارجی به روزگار تاریک سینمای ایران، بی‌خبر از شب‌های روشن این سینما.

خاطرہ ای از فریدون فرخزاد/نوشته : بهمن

• طوفان بود سرمای فراوان بود …


3310

سال ۸۲ میلادی پس از ۳ بار آمدن بہ لندن در سالھای ۷۹ / ۸۰ / ۸۱ این بار رحل اقامت در این شھر گزیدم …
یادم نیست ھمان سال بود یا سال بعدش ،
کانون ایران کہ بہ مدیریت دوست عزیزم دکتر رضا قاسمی تازہ در لندن تاسیس شدہ بود ، شبی یک میھمانی در ھتل تارا برگذار کردہ بود …
مرحوم فرخزاد تصادفی روی میز ما بود و من و بیشتر افرادی کہ روی میز بودیم بجز او کسی را نمیشناختیم …
فرخزاد داستان فرارش را از ایران از طریق کوھہای مرزی برایمان تعریف کرد و لطیفہ ھای جالبی گفت ولی او بدون رعایت حضور خانوم ھا روی میز ما و میز کناریمان که به خاطر وی به میز ما توجه داشتند مرتبا واژہ ھای رکیک بکار میبرد …
من تا جایی کہ نزاکت اجازہ میداد بہ او اعتراض کردم …
سکوت کوتاھی کرد ، گویی داشت فکر میکرد جواب مرا چگونہ بدھد … خوشبختانہ او اذعان کرد کہ کار بدی کردہ است …
بعد از این آشنایی اولیه روی نت منفی بعدھا کہ کیھان برقرار شد ، دوستی ما بیشتر جوانہ زد …

من بہ دلیل شغلی با ھنرمندان خیلی در تماس بودم و آگھی ھای مربوط بہ کنسرتھایشان را در کیھان چاپ میکردم ، لذا خیلی موارد بہ کنسرتشان دعوت میشدم ۔ ولی واقعیت این است که خودم خیلی اھل کنسرت نبودم و نمی رفتم و گاھا گلہ مندی ایجاد میشد …
فرخزاد این موضوع را میدانست ،یکبار وقتی در لندن کنسرت داشت سر زدہ بہ دفتر کیھان آمد و ھمکارم خانوم لعبت والا شاعر مشھور و مرا غافلگیر کرد و با خود بہ کنسرتش برد…
او معمولا در برنامہ ھایش بہ خواندن آواز و اجراء شو اکتفا نمیکرد ، از خمینی گرفتہ بہ پایین را با طنز و جدی از دم تیغ میگذراند۔
او پس از سالہا اقامت در کالیفرنیا با دلشکستگی بسیار این شھر را ترک کرد ، و یکروز از آلمان بہ من تلفن کرد و آنجا را شھر بدون اخلاق و عشرتکدہ خواند۔

در کنسرتی کہ در تورنتو داشت استقبال زیادی از او شد ۔ وی پس از بازگشت نامہ ای از محل اقامتش شھر بن – آلمان بہ من نوشت و از حمایتی کہ از او در تورنتو و مونترال کانادا شدہ بود ، ابراز خوشحالی کرد…
و اما ماجرای قتل فرخزاد
مادر فرخزاد در حالت نزار بود و فرخزاد کہ بہ او دلبستگی شدیدی داشت ، اواخر زندگی اش افسردہ و نژند بود و دلش غنج میزد کہ در اواخر عمر مادرش او را ببیند …
پیش از این برادر کوچک فرخزاد اگر درست یادم باشد اسمش رامین بود ، زیر شکنجہ زندانبانان کشتہ شدہ بود و متعاقب آن وقتی ھمسر جوانش وقتی از این خبر غمبار مطلع شد خود را از بالای ساختمان سامان در بلوار کشاورز (الیزابت سابق) بہ پایین انداخت و کشت…

در زمانی کہ موسویان سفیر ایران در آلمان بود در ھمان شھر بن او برای فرخزاد پیغام فرستاد کہ وی دست از بدگویی از خمینی و رژیم جمہوری اسلامی بردارد و فقط کنسرتش را بدھد وگرنہ رژیم آن دیگر برادرش را ھم خواھد کشت …
البتہ فرخزاد کوتاہ نمیآمد تا اینکہ مادرش مریض شد…

یکبار یک کنسرت بزرگ در شھر کلن کہ در جوار بن است برگذار شد کہ طی آن دختر شایستہ ھم انتخاب میکردند ، مرا بہ عنوان یکی از داورھا بہ این مراسم دعوت کردند ، حضور در کنسرت را پذیرفتم ولی قبول نکردم کہ جزو داوران باشم …
در جریان انتخاب دختر شایستہ برگذارکنندہ شخصی را در بین جمعیت بہ من نشان داد و گفت ؛ این آقا اینجا برای سفارت ایران کار میکند و در ھمہ کنسرت ھا و مراسم حی و حاضر است و برای سفارت جاسوسی میکند ، از بلندگو شنیدہ کہ شما از کیھان لندن در اینجا حضور دارید از من خواستہ ایشان را بہ شما معرفی کنم ۔
گفتم کیک زرد خوردہ من علاقہ ای بہ آشنایی با ایشان ندارم …

الغرض … مرحوم فرخزاد به دلیل استیصال بزرگترین اشتباھش را در این مقطع زمانی میکند و با یکی از این رابطھا آشنا میشود و از طریق او برای موسویان سفیر پیام میفرستد کہ من میخواھم از اجرای برنامہ و ھمہ چیز دست بکشم۔
فقط اجازہ بدھید من بہ ایران بروم و مادرم را کہ آخرین لحظات زندگی اش را میگذراند ببینم ۔
سفیر کہ در توطئہ قتل وی دست داشت برایش پیغام میفرستد ؛ من در این مورد اختیاری ندارم ولی شخصی بنام دکتر ( اکبر خوشکوشک معروف به سلاخ ( توضیح از سایت خلیج فارس است ) کہ اکنون یونان است دارد بہ آلمان میآید کہ از مقامات بالای وزارت اطلاعات است با او صحبت کنید و او این راہ را برایتان باز میکند ۔۔۔
دکتر کہ یک مرد تنومندی بود بہ بن میآید و فرخزاد او و آن واسطہ را بہ آپارتمانش دعوت میکند و برایشان ھندوانہ میآورد۔
آن دو میھمان با ھمان کارد آشپزخانہ فرخزاد را با ضربات زیادی بہ قتل میرسانند …

3311

3312

3313

ممکن است این سوال برای خوانندہ پیش بیآید ، چرا من این جزئیات را میدانم ، برای اینکہ در ھمان ایام نامہ ای از ایران دریافت کردم کہ پشت پاکت نام فامیل مرا شبیہ نام خانوادگی من ولی غلط نوشتہ بود ۔ این نامہ را برادر فرخزاد از ایران برایم ارسال کردہ بود ۔ این نامه را هنوز دارم…
او چنین نوشت ؛ فریدون برادر من خیلی از شما تعریف میکرد ۔ بعد شرح ماجرا و تماس ھای برادرش را نوشت و اضافہ کرد آن رابط را پس از انجام ماموریتش بہ آرژانتین فرستادند و قاتل اصلی تر یعنی ھمان دکتر قلابی کہ شاید تخصصش دکترای سلاخی باشد بہ ایران برگشت و پس از مدتی برای اینکہ شک برنیانگیزد سفیر ایران در آلمان ھم عوض شد۔
برادر فریدون اضافہ کرد ، عدہ ای از من گلہ مند شدند چرا در مراسمی کہ ھمزمان با علاقمندان او بر سرخاکش برگذار کردند من شرکت نکردم و بہ مراسم ھمان موقع سفارت ایران رفتم ؟
خوب جمھوری اسلامی برایم خروجی، ویزا،بلیت ھواپیما و ھتل گرفت ۔ زن و بچہ ھای من ھنوز ایرانند …
من نمیتوانستم در مراسمی کہ بزعم آنان ضد انقلاب برگذار کردہ حتی اگر متوفی برادر منست شرکت کنم …

جمھوری اسلامی ھیچگاہ مسوولیت قتل فرخزاد را نہ بہ عھدہ گرفت و نہ رد کرد۔
در مورد قتل فرخزاد واقعیات / روایات و شایعات زیادی وجود دارد که از حوصله این مقال خارج است …
ولی آیا سوال انگیز نیست چرا جمھوری اسلامی باید ھزینہ ھای شرکت در مراسم خاکسپاری برادر یک ضد انقلاب را پرداخت نماید ۔ این موضوع آدم را یاد گانگسترھا و اعضای مافیا میاندازد ۔ آنان رقبا و دشمنان خود را ترور میکردند و خودشان اولین کسانی ھستند کہ شیک ترین لباسشان را میپوشیدند و با چہرہ ای دژم و اشکبار بر تابوت مقتول دستہ گل میگذاردند و اشک تمساح میریزند …
فریدون فرخزاد در یکی از سفرھایش بہ لندن کتاب مجموعہ شعرش بنام ” در نھایت
جملہ آغاز است عشق ” را در سپتامبر ۱۹۹۱ بہ من اھدا کرد و یکسال بعد در اوت ۱۹۹۲ به قتل رسید …
او در ۱۹۳۶ میلادی در چهار راه گمرک تهران به دنیا امده بود …
من اصولا عادت دارم وقتی کتاب شعر میخوانم زیر اشعار و ابیاتی کہ خوشم میآید خط میکشم تا بعدا بہ آنھا رجوع کنم ۔ کتاب فریدون را خیلی خط خطی کردم چون واقعا طبع شعر خوبی داشت …!
بہ خواھرش فروغ ارادت ویژہ داشتم و بیشتر اشعارش را دوست دارم ۔ محل تصادف و مرگ فروغ در کمتر از ۲۰۰ متری آپارتمان من در منطقہ دروس بود …

3314

فریدون فرخزاد در ابتدای کتابش نتی بہ این مضمون نوشت ؛
برای بھمن عزیزم
بہ خاطر تمام این سالھای پر از درد و رنج و بدبختی ۔۔۔
روانش شاد باد …

* لینک ترانه شب بود زمستان بود بیابان بود و لینک برنامه ای در مورد قتل او که تلویزیون من و تو لندن پخش کرد را در انتهای این متن ملاحظه فرمایید …

3315

3316

3317

3318

3319

https://www.manototv.com/videos/farokhzad/vid749

​​https://www.youtube.com/watch?v=dRF9l7BcV8c

آدم ها و آدمک ها -علی عالم زاده/ رضا اغنمی

1
چاپ اول – ۲۰۱۳ سوئد
ناشر: نویسنده – سوئد
نخستین برگ کتاب باعنوان « چند کلامی بیش ازبیان حادثه!» آمده است : «آنچه دراین جا می آید نقشه ی یک گنج است. هرچند ربوده شده. پس غیرطبیعی نیست که اگر به زبان کد تنظیم گردیده است و تنها آنان که درجستجوی آن بوده وهستند درک این که کدهای ذهنی را ازعهده برخواهد آمد وگرنه که هیچ!». خواننده با احساس اندک مبالغه درکلام به امید این که آیا توانائی قفل گشودن گنج و دریافت و فهم کدهای نویسنده را خواهد داشت یا نه به مطالعه کتاب می پردازد.
داستان از هفت سالگی نویسنده، از فرار مدرسه شروع می شود. در هوای بعداز ظهر بارانی و کوچه های خلوت ولخت و خاکستری شهر. این فرار را «آغاز یک سفر» می داند با هدف این که «تکلیف زندگی خود را درمیانه و حد فاصل بین “آدم و آدمک ها” تعریف شده است را بشناسم». وبعد، از فکر کردن ها در رختخواب و پژوهش دربارۀ توانِ قوۀ حافظۀ خود، بی آنکه وجوه افتراق اندیشه های ابتدایی، با مراحل کمال را در نظرداشته باشد خود را معرفی می کند. اعتماد به نفس ش بردل می نشیند.

در پی پیشگفتار بالا درعنوان : «دبستانی که از آن گریختم». نگاهِ انتقادی به فضای زمانه، اسامی کوچه ومیدان ها و خیابان ها را مثال می آورد. بی اعتمادی خود را آشکار می کند: «صادق. شفیق. کورش داریوش یا مثلا میدان آزادی. آریاشهر، خاقانی، نظامی و . . . یاد قوطی کنسرو بودم هرکدام این اسامی یک قالب تهی». و کدام آزادی؟ علی جان هفت ساله کودک فراری از مدرسه، ازهمان اوایل در کلاس اول «دبستان انقلاب»، با دیدن عینک های ایده ئولوژی های گوناگون درچشم های همیشه خواب آلود، نفرت و بیزاری خود را بیرون می ریزد. رفتار وحرکت های مضحک مدیر مدرسه را بباد انتقاد می گیرد. روایت می کند که : «درمقابل هفتصد جفت چشم های ورقلمبیده در سکوتی مرگباروسنگین مانند «چوپان گرگ زذه نعره می کشید “مرگ برآمریکا” وماهم مانند خرهای جوان با انگیزه به تبعبت ازاو شعار و بد وبیراه اورا تکرار میکردیم». همو بیزار از هدررفتن ” کودکی اش” با هستی وآفرینندۀ هستی در می افتد ونفرینش می کند. برحسب عادت ریشه دار که شنیده نشیمنگاه هستی آفرین آسمانهاست و کسی را دسترسی به آن نیست؛ با بغضی کمین کرده درگلو رو به آسمان معصومانه می گوید: «وگرنه سرت را می شکستم چونان که سرنوشتم را شکستی»

سفرنامه ی باران، نویسنده روایتگر سفردردآورخود وهمراهان ا ست. جمعا پنج نفرند : «من، سیداحمد، وهاب الدین، شهاب الدین وفرخ»همگی دستبند زده بین مآموران پلیس ترکیه درمینی بوسی کثیف با راننده ای بد خلق: « سگی را می مانست که ازدله دزدی آخر حسابی چوب خورده بود». عازم زندانی دیگرکه هیچیک از آنها نمی دانند مقصد کجاست و سرنوشت آتی چیست. پیچیده درترس و نگرانی از آیندۀ نامعلوم چنگ انداخته بردل هاشان. دستگیری درتهران، هماهنگی و هم نواختی رفتار و حرکت های توهین آمیز پلیس ایران و ترکیه را یادآور می شود. روایتگر روزی ست که در تهران حوالی امیرآباد دستگیرشده «بالباس های دریده زیرآماج ضربات بیرحمانه ی مشت ولگد وباتون» چشمانش با اسپیرگاز فلفل مآموران حکومت اسلامی با صورت خیس انگارکه هردوچشم از حدقه بیرون می زند: «کشان کشان چند متری پیش رفتیم تا مآمور لباس شخصی دیگری از راه رسید . . . و دستانم را با دستبد فلزی از پشت بست . . . به محوطه ی فروشگاه شهروند رسیدیم . . . با یک مینی بوس با آن به نقطه ی نامعلومی از شهر خودم منتقل شدم». ازیکسانی ظلم و ستم و توهین به انسان در دوسوی دیوار جغرافیایی می گوید و زبان جاری تجاوز و اختناق حاکم : «اینجا نیز باهمان شکل و حال داشت تکرار می شد. هیچ چیز تغییر نکرده است. این را با تمام وجودم لمس کردم».

نویسنده، ساعت ده صبح طبق روال هفتگی که هرپناهچو میباید خود را به اداره پلیس معرفی کند به همان محل می رود وهمان جا با عده ای دیگراز پناهجویان به حالت بازداشت با دستبند سوار مینی بوس کرده به قصد نامعلومی می برند. پس از ساعت ها دلهره ازاینکه مبادا به ایران برگردانده شوند، درجاده ای ناهموار و افتادن مینی بوس درچاله چوله های خطرناک گفتند که آن عده به عراق منتقل شده اند. البته با وعده وعیدهای منت دار و راهنمایی های توخالی که آثار رهایی پلیس ترکیه از دست پناهجویان را به خواننده ها القا می کرد: «شما را به ایران نمی بریم. اما درترکیه هم حق ماندن ندارید. به جای ایران، دستورآمده که شما را به عراق ببریم. وما سپاسگزار ازاین که زادگاهمان را به قتلگاهمان پیوند نمی زنند . . .». وسرانجام درنزدیکی های مرز بین دوکشور درجایی پرت آن ها را از مینی بوس پیاده می کنند در محلی به نام «روژ هلات» .

نویسنده، دربستر روایت ها زیرشکنجۀ مچ دستها وفشار دستبند فلزی، با یادی از«گارسیا لورکا» شاعر وهنرمند جانباختۀ اسپانیولی سرودۀ معروف «درساعت پنج عصر» فدریکو را زمزمه می کند: درساعت پنج عصر/ درست ساعت پنج عصربود/ پسری پارچه ای سفید را آورد / درساعت پنج عصر/سبدی آهک، ازپیش آماده/ درساعت پنج عصر/ باقی همه مرگ بود و تنها مرگ/ درساعت پنج عصر/ باد با خود برد تکه های پنبه را به هرسوی/ درساعت پنج بود/ و زنگار، بذر نیکل و بذر بلور افتادند/ درساعت پنج عصر/ اینک ستیز یوز و کبوتر/ . . . . . . / تابوت چرخداری ست درحکم بسترش/ درساعت پنج عصر/ نی ها و استخوان ها درگوشش می نوازند/ درساعت پنج عصر/ تازه گاو نر به سویش نعره بر می داشت/ درساعت پنج عصر/ که اتاق از احضار مرگ چون رنگین کمانی بود/ زخم ها می سوخت چون خورشید/ درساعت پنج عصر/ ودرهم خُرد کرد انبوهی مردم دریچه و درها را/ درساعت پنج عصر/ آی چه موحش پنج عصری بود!/ ساعت پنج بود بر تمامی ساعت ها!/ ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!» .».

درعنوان «ظلمی درظلمت» اشاره ای گذرا دارد به گرفتاری و بازجویی و زندان اوین و قاضی طباطبایی، وبرحسب روایت راوی «هنوزتصویر مایکل جکسون که روی تی شرت مشکی آستین کوتاهِ یکی شان را فراموش نکردم اینها عموما نیروهای بسیجی بودند».و زندانی شدنش دربند هشت زندان اوین. از اومی خواستند اتهاماتی که بازپرس برای او نسبت داده بپذیرد مثلا ترور حجت الاسلام علی یونسی و . . . « شانزده اتهام انتسابی و دوربینی که آماده بود تا من مانند بنده ای مطیع تنها سر تکان دهم و بپذیرم» . نویسنده، سیاهه ای ازشیوۀ دادرسی و رفتارهای لمپنی دادرسان را با زبانی عریان، ازحرکت های ناهنجار گرفته تا زبان وادبیات بی ادبانۀ ضابطین قانون را شرح داده است. درهمین فصل است که خسته و کوفته درانتظاربازجویی درراهروها، ازخستگی وارد اتاق خلوتی شده روی یکی ازچهارپایه های کوتاه قد دراز می کشد «بادیدن میله های بالای سر و جایی که طناب دار را به آن می بستند دریافتم که نقش این چهارپایۀ کوتاه قد چیست این جا اتاقِ اعدام زندان اوین بود» .

تحت حمایت پیشمرگه های اتحادیه میهنی کردستان قرار می گیرند. با این حال، رفتار با این آواره های سیاسی دوستانه و انسانی نیست . بدرفتاری وخشونت درشهرهای مختلف عراق، درمناطق کردنشین از زندان “دهوک” و “آمدی” ادامه دارد. می گوید: «همراهانمان ازشهر(آمدی) ما را ازماشین به بیرون پرت کردند و گریختند». اینجا هم زندانی و گرفتار بازجویی می شوند. با زندانیانی از ملیت های گوناگون و چهره های کم و بیش خطرناک. ازایران، عربستان سعودی، یک قاچاقچی مواد مخدر، بمب گدار، رهبر شورشی عضو القاعده و اکثرا آدمکش . . . ». بالاخره پس از مدتی با تنی چند ازهمراهان از آن زندان به اربیل منتقل و در زندان اداره ی امنیت شهر اربیل عراق زندانی می شوند. بعد ازیک ماه اززندان آزاد و توسط معاون امنیتی کردستان عراق با نماینده سازمان ملل ملاقات کرده و ازاد می شوند. پس از دریافت حکم آزادی با هماهنگی نماینده ی سازمان ملل، به مدیرهتل قندیل معرفی شده وبا سفارش های لازم به دست او می سپارند. داستان هتل قندیل در شهراربیل وهنرمندی های سوداگرانۀ “کاک هنر” صاحب هتل ودرعین حال جوانمردی و کمک های انسانی این کِرد شریف ازحوادث خواندنی این کتاب است که نویسنده، با جزئیات خواندنی شرح آن را توضیح داده است. تماس با ایران و خبرسلامتی به خانواده، پیداکردن رابط برای دریافت وجوهی که اقوام پناهنده ها ازایران برایشان حواله می دادند ازمسائلی ست که نویسنده مشکلات درماندگی و نیازمندی و بی پولی درغربت وآوارگی را یادآورشده است. در رهگذر حوادث، و مذاکره با نمایندۀ سازمان ملل، جدایی یکی از دوستان “شهاب الدین” ازسازمان سیاسی وابسته نیز، ازمسائلی ست که نویسنده درباره آن دربرگ های پایانی به تفصیل کتاب سخن می گوید .

نویسنده دراربیل عراق، با توجه به بی حاصلی وهدررفتن زمان، با استفاده از فضای آزادی که به آن رسیده، دراندیشۀ آینده به دگرگونی و تحول فکری خود می اندیشد . کار بسیار بجایی در راه نجات ازسردرگمی ها : « درچنین شرایطی بود که بیست وهشت سالگی ام به پرسه زدن در خیابان های شهراربیل با پیمودن مسیر جهنمی اربیل تا عنکاوه و دفتر سازمان ملل و گشودن این گره ها می گذشت»، پس ازمدتی تصمیم به نزدیکی و تماس با حزب دموکرات کردستان ایران گرفته این موضوع را با رفقا درمیان می گذارد. سید احمد پذیرفت ولی «شهاب الدین درواکنش به این نظرقویا آن را نادرست خواند و رد کرد» ازسویی با حضور دوستانی چون «سیروس ملکوتی که دربخش فارسی برنامه ی تلویزیون “تیشک” وابسته به حزب دموکرات کردستان ایران» فعال بود بیشتر به موفقیت وحل مشکلاتش امیدوار می شود.

با این حال هنوز سردرگم است و نمیتواند قاطعاننه تصمیم بگیرد. توسط فرزادفراهانی با دکترعلیرضا نوری زاده تماس می گیرد « نام علیرضا نوری زاده برایم قوت قلبی محسوب می شد. دکتر بارها و بارها در شرایط گوناگون به یاری ما شتافته بود و اگر کاری ازاو ساخته بود حقیقتا کوتاهی نمی کرد. زیرفشار سنگین نگاه ها و درحالت هیجان و اضطرابی که برکاروان ما حاکم بود، بوق های تلفن یکی پس ازدیگری صدایشان ازاد.» جهانگیری مسئول دفتر سیاسی حزب دموکرات کردستان ایران در محافظت گارد مسلح خود به سراغ نویسنده و یارانش به هتل قندیل می رود که شرح آن دیداررا نویسنده بطور مشروح درعنوان «باقدسیان آسمان» آورده است. درپی آن دیدار برحسب دستورمسئول دفترسیاسی حزب، نویسنده و یارانش ، ازهتل به ساختمانی در مقرحزب، نقل مکان می کنند و تا آخرین روز ترک عراق به عنوان میهمان حزب آنجا بسر می برند. درهمانجاست که «اعلام کردند کشور سوئد پذیرفته است که میزبان ما باشد وسازمان ملل در انتظار دریافت ویزای ویژه ی سوئد است.».

نویسنده، درکنارقدردانی وسپاس از کمک های دکترعلیرضا نوریزاده و آقای جهانگیری و حزب دموکرات کردستان، ازآقایان سیروس ملکوتی، فواد پاشائی، شهرام همایون، مهندس حسن ساختمانی، علی جوانمردی و پتکین آذرمهر و دیگران نیز نام برده و ارزش کمک های آن هارا یادآورشده است. کار بسیارنیک و انسانی که باید سرمشق بیشمار ناسپاسان باشد. همو دربیشترزندان ها، – درنقل و انتقال از ترکیه تا اربیل، ازبرخوردها و رفتارهای نجیبانۀ بخشی ازکردها به نیکی یاد می کند. میهمان نوازی کردها را می ستاید. به همان اندازه خشم و کینۀ خود را از رفتارهای نفرت آوِر مأموران ترکیه فراموش نکرده و نقل می کند که چگونه “گون شکر” ضابط قانون در شهر وان در مقام رئیس پلیس مرتکب خطا شده است. اهانت به یک میهمان! توگوش جوانی می زند که به خاک او یعنی به خانۀ او پناه آورده است! دراثر شکوائیه ای که ازهمان پلیس به سازمان ملل فرستاده، دادگاه سازمان ملل پلیس خطاکار را جریمه می کند. جریمه ای که « محکومیت دولت ترکیه دررابطه با دیپورت ما، توسط دادگاه حقوق بشر اتحادیه ی اروپا بود که اتفاق مسرت بخشی بود. دولت ترکیه دراین رابطه مقصر و محکوم به پرداخت غرامت شد!» بنا به روایت نویسنده مبلغ «بیست و هفتهزار یورو ازطریق حساب ارزی وکیلمان اعلام کردیم واریزشد».
کتاب به پایان می رسد. اما به قول ضرب المثل معروف: “مدح کس گفتی اگر عیب او نیزبگو”: دنبال کردن رفتارهای سلیقه ای یکی از همراهان – شهاب الدین – آن هم درچند برگ متوالی و خسته کننده نه تنها چیزی عاید خواننده نمی کند بلکه، خشم و کینۀ نامتعارف نسبت به فردی عادی را به رخ می کشد. این کار نه اهل قلم را سزد، و نه نویسنده ای کتابخوان و اهل مطالعه که جا به جا نشان داده با فضیلت وحرمت قلم و کتاب سروکار داشته ودارد. همین و السلام .
با آرزوی روزهای خوش برای نویسنده و پاک و پاکیزگی قلم و آثارش .

ا
.

من و شهرزاد و دن کیشوت-اسد سیف/رضا اغنمی

33228

اسد سیف
چاپ : چاپخانه  مرتضوی
تاریخ انتشار: پائیز ۲۰۱۵ (۱۳۹۴)
مرکز پخش :انتشارات فروغ، کلن

دربرگ نخست می خوانیم: «این کتاب مجموعه ای است درادبیات، ازآن و درباره آن. شهرزاد قصه گو در شمار نخستین راویان داستان درتاریخ ادبیات جهان است. دُن کیشوت را نخستین رمان جهان می دانند. آن چه در این مجموعه آمده نگاه من است دراین عرصه. اگرچه کوتاه و پاره پاره».

کتاب شامل ۳۴ گفتار است در۲۴۰ برگ. که با عنوان: هزار ویک شب،روایت عشق درفرهنگ ما. شروع می شود. پس ازاشاره به ترجمه های مختلف، اسد می پرسد: «این که سرانجام کی نسخه کامل هزار و یکشب درایران منتشر خواهد شد معلوم نیست». از آندره میشل می گوید که مقدمه ای بر هزار و یک شب نوشته و در زبان فرانسه کامل ترین متن است. از حوادث متن هزار ویکشب ، از قهرمان های داستان، انسان و جن و پری ، سحر و جادو و مکر و حیله گری زنان: «دام برای مردان می گسترند تا اسیرشان کنند». شوهر ها را فریب می دهند و با معشوقه های خود عشقبازی می کنند. یکی دو تا هم نیستند همه زن ها از دم حیله گرند وعشقباز و هریک چند معشوقه زیرسر دارند. «هزار و یکشب داستان زندگی زنان است درجهانی مردسالار، زنانی که مادر، معشوقه، پرهیزکار، باهوش، ساحره، کنیز، پری روی مکارند. آنجا که به راه رسیدن به هدف ناتوان باشند، به حیله متوسل می جویند، مکر به عشق می آمیزند و فتنه به پا می دارند».

هزار و یک شب، داستان یک قوم و مردم یک منطقۀ خاصی نیست. نه محل زایش و پاگیری و وقوع آن معلوم است نه تاریخ تدوین و نویسنده و نویسندگان آن. داستانی ست که سینه به سینه از نسلی به نسل بعدی رسیده توسط قافله سالاران و سوداگران وجهانگردان، و هریک به سلیقۀ خاص خود با کم و زیاد کردن خمیرمایه های افسانه ای داستانسرایانِ محلی به شکل موجود درآمده است. اسد، که به هشیاری بنمایه های داستان را دریافته می نویسد : «هزار و یکشب از “عناصرهندی و ایرانی و یهود و پونانی و بابلی و مصری و نیز عناصر کاملا عرب به دست استادانی ناشناس و گمنام” نوشته شده است براین اساس تاریخ تدوین آن را نمی توان معلوم کرد».

اسد، که شهرزاد و قصه های شهرزاد را، ازدید های گوناگون مورد بحث قرار داده، پس ازاشاره به استوره و دنیای سحر و جادو، قربانی شدن دخترکان جوان و عروس های یکشبه که پس از برداشتن بکارت به قتل می رسند، به فضایی پا می گذارد تا باطن حیوانی و خوی پلید شهریار را بکاود. شرحه شرحه می کند. روایت های دفتر سیاه و به غایت هولناکِ وحشیگری های «هیولایی زن کش» را برای خواننده ها می گشاید: «درسراسر هزار و یکشب ازشهریار جز کردن و کشتن کاری دیگر دیده نمیشود. پنداری همه دنیا به آن عضو جنسی او خلاصه می شوند. شهریار می گاید و می کشد. مکالمه نمی فهمد. فقط فرمان می دهد. زبان او زبان قهر و خشونت است. . . . دخترکان “فتح شده” زنانی خاموشند که هیچ صدایی از آنان به گوش نمی رسد. آنان به فرمان شهریار، ننگِ تجاوز و بار خشونت را در تنهایی خویش به گور می برند». دربارۀ شهرزاد اما از «تفاوتی بنیادینِ» او با دیگر زنان می گوید. که با تاریخ و زندگی شاهان آشناست. با تکیه به همین آگاهی هاست که ایستادگی او دربرابر شهریار، دوراندیشی و آینده نگری شهرزاد را برجسته می کند. از سیمای روشن او درمقابل شهریار و هویت مستقل شهرزاد می گوید «آینده نگری از ویژگی های اوست. شهرزاد نقطۀ مقابل شهریار است او به تدبیر می کوشد تا گره از مشکلات باز گشاید. شاه اما جز خشونت چیزی نمی فهمد». سرانجام شهرزاد با قصه های شیرین خود شهریار خونخواررا وامیدارد که ازخون او بگذرد و با فرزندانش او را آزاد کند.

اسد، در دومین عنوان این دفتر «قصه های خواهر شهرزاد» از خواهر شهرزاد یاد می کند و از کشفیات جدید ادبیات داستانی که مربوط به “دین زاد” خواهر کوچکترشهرزاد است. «درماه یونی سال ۲۰۱۰ درنمایشگاه گنجینه موزه شخصی “آقاخان” ازآثار هنر اسلامی که دربرلین برگزار شد “کلودیا اوت”، زبان شناس، شرق شناس، موزیسین و

مترجم “هزار و یکشب” به زبان آلمانی دست خط نسخه ای باستانی از کتابی را مشاهده کرد که به سال ۱۲۳۵ میلادی تدوین شده بود. این اثر عنوان “کتاب قصه های ۱۰۱ شب” را با خود داشت». به روایت اسد، ۱۰۱ شب شامل ۲۴ قصه و چهار یا پنج عدد ازقصه های خواهر بزرگترش شهرزاد است. محتوای قصه ها بیشتر به آثار «سال های نخست جهان گشایی اسلام برمیگردد وبیشترمتوجه اندولس و مغرب است ومناطق غرب و شرق جهان اسلام را باهم در رابطه قرا میدهد. ۱۰۱ شب ریشه از مغربی های اسپانیا دارد».

«گیل گمیش، داستان بلوغ انسان»، ازگزینه هایی ست که اسد، دراین مجموعه آورده است. اما پیشاپیش بگویم که نگاهِ پژوهشیِ اسد به فرهنگِ کهن، و، آرای تفسیری و پژوهشیِ او به ریشه ها و پیشزمینه های شکوفایی آن فرهنگ جای ستودن دارد. گیل گمیش یادگاری ازکهن ترین اقوام “سومریان” است که مبدع نخستین خط میخی درجهان بودند. زیستگاه اصلی آن ها ازهزاره سوم تا هزاره دوم پیش ازمیلاد با تمدن درخشان «سرزمین میان دو رود دجله و فرات بودند». به روایت نویسنده، درسال ۱۸۴۹ در شهرموصل (عراق) درتپه نمرود در قصرنینوا که در گذشته های دور قصر با جلال و شکوه آشوربانیپال بوده « شهری به دست «هوخشتره» پادشاه ماد ویران و با خاک یکسان شد درقصر نینوا کتابخانه ای عظیم یافتند که درآن سی هزار کتاب درالواح گلی وجود داشت». به روایت اسد، در این کشفیات «حماسۀ گیل گمیش یکی از مشهورترین آنان است. این داستان را یکی از زیباترین . و کهن ترین محصولات فکر بشر در تمامی تمدن مشرق زمینی به شمار آوردند» و سپس، از راهیابی داستان گیل گمیش به تورات و کتب دیگر ادیان سخن می گوید. با«نخستین خالقان تمدن» اشاره ای دارد به موقعیت جغرافیایی مصر و بین النهرین و مردم آن دو منطقه، تمدن های آغازین آن دو؛ قدرت تفکر مردم را می ستاید. ازمیراث جاودانه آن دو قوم برای بشریت می گوید: « آن چه در پی تحقیق و کاوش در سال های اخیر زندگی مردم مصر و میانرودان آشکارگشته، مبهوت و خیره کننده است». لیافت و توانایی و برخورداری از«هوش ریاضی بالایی» جدول ضرب و تقسیم را ابداع کردند دایره را به ۳۶۰ درجه تقسیم کردند و برای دست یافتن به مساحت اشکال هندسی قوانینی ابداع نمودند. تقویم ساختند». به روایت کتاب، هدف از علم ستاره شناسی، آشنایی با خواست خدایان بوده و ازاین طریق کار سیاست را پیش بردن در روی زمین. به احتمال زیاد، رشد خدایان زمینی، به تاریخ فکر بشریت ازآن دوران راه پیداکرده است.

اسد، در«دین ونقش آن درجامعه های نخستین»، دفتری از آثارمثبتِ دین را می گشاید. به موازات رشد تمدن ها از تولید و پرورش وگسترش خدایان زمینی می گوید: «دین، علم عصر جادو بود. عالمان دین یعنی جادوگران، کاهنان و پادشاهان، چگونگی کارکرد طبیعت را برای مردم تفسیر می کردند. هم آنان بودند که به زندگی خدایان تکامل بخشیدند. دنیای پس ازمرگ را کشف کردند. ازقوانین حکومتی احکام آسمانی ساختند. تا انسان ها را مجبور به اطاعت از دستورات خدا کنند». در رهگذر تاریخ امیال کاهنان و پادشاهان باعنوان اراده خدایان، و ایمان و باورهای دینیِ نخستین مردمان میانرودان به را توضیح می دهد ازداشتن اعتبار و احترام خدایی شاهان که : «خود به عنوان خدا حرمت داشتند . . . به فرامین شاه به عنوان احکام آسمانی می نگریستند.» سخن می گوید. در کنار چنین حرمت به خدا، هرپدیدۀ طبیعی مانند آب وآتش، باد و آسمان و زمین و شب و روز را ازآثار خوب و بخشندۀ خدا، خوشی ها وشادی ها را از برکت ورحمت خدابی می پنداشتند؛ همچنانکه مرگ و امراض گوناگون را از ارواح بد و شوم. کاهنان با کشف خدایان جدید به تکاپو می افتادند تا : «طی آیین هایی، آدمیان را ازشر روح های خبیث دور دارند». این لوح ها ازوضع زندگی مردم درآن سال های دور وکهن اطلاعات تازه ای دراختیار امروزیان گذاشته، ازآن جمله است دربارۀ زنان: « زنان درآن جامعه در مرتبه ای پایین تر از مردان قرار داشتند. بااین همه مردان مجاز به آزار زنان و کودکان نبودند. خانواده را استحکامی و هر زناکاری را مجازات اعدام تهدید می کرد. سرقت و شهادت دروغ مجازات اعدام داشت. مقررات تجارت و روابط بازرگانی نیز درآن دیده می شد. جامعۀ میانرودان بر طبقات استوار بود».

در«گیل گمیش، کهن ترین اثر ادبی» اثر بجا مانده :«دردوازده لوح گلی ست به زبان سومری هرلوح شش ستون سیصد سطری می باشد. نسخه هایی ازآن نیز به زبان اکدی موجود است تاریخ تحریر آن را هزارۀ سوم پیش ازمیلاد حدس می زنند. این اثر درسال ۱۸۵۳ توسط”هرمزد رسماس” از آسوریان موصل کشف شد. جرج اسمیت مورخ انگلیسی آن را ترجمه کرد. نخستین ترجمه ی فارسی آن توسط دکتر منشی زاده درسال ۱۳۳۲ منتشرشد». این نخستین اثرجهانی ست که قهرمان داستان با «داشتن بیم از گذشته وآینده، در راه استقلال ازخدایان عمل می کند». به ظن قوی نخستین بذرهای خدایی – انسانی، میراث همان فرهنگ سومریان است که بعدها «درادبیات یونان درداستان تایتان ها، آنان فرزندان اورانوس و گایا هستند. درداستان زنوس نیز با شخصیت های ایزدی – انسانی این رابطه را حتا دراستورۀ عیسا مسیح نیز دید». این بخش گیل گمیش با همۀ راز داریهای استوره ای، با بارِ داستانیِ فوق العاده قوی و استوار، ازخواندنی ترین گفتارهای نویسنده است که با خواننده ها در میان می گذارد.

«گیل گمیش، در فلسفه ی هستی»، «گیل گمیش درافسانه و تاریخ» و، با «عشق ورزی درگیل گمیش» گفتار سنجیده و پُرمغزاین اثر باستانی به پایان می رسد.

دن کیشوت، نخستین رمانِ جهان، چهارمین گفتار این دفتراست که اسد، به شیوۀ پژوهشی خود، این اثر جاودانه و کم نظیر جهانی را چون نقاشی ماهر درتابلوی زیبایی به نمایش می گذارد. تماشاگر مسحور از آفریدۀ “سروانتس” و اسد درمعرفی شخصیت و رفتارهای او، نقبی میزند به روان این نجیب زادۀ حادثه جوی اسپانیایی: «پیشه ای برگزید که تا پایان عمر در حفظ آن کوشید. سه بار به خانه برگشت. . . . آخرین بار که بازگشت، بیمارشد به بستر افتاد. اعتراف کرد که راهی اشتباه درپیش گرفته بود. وصیتنامه ای نوشت و درگذشت». گفتند که دیوانه شده، ولی هرگزنبود. دیوانه نبود. او خلاف رسم و رسوم نوپا و دگرگون شدۀ زمان گام برداشته بود. «آن چه را که تا دیروز نام وافتخار به همراه داشت، امروز می توانست شخصیتی مضحک درپرده ای از یک نمایشنامه باشد برای خنداندن دیگران». می دانیم که سروانتس، نویسنده داستان کیشوت ارتشی بود و درجنگ علیل شد و خانه نشین. با نوشتن دن کیشوت به شهرت و پول رسید. همو در: « ۱۶۱۵ مرگ به سراعش آمد و درگذشت. او مُرد اما دن کیشوت شاهکاری جاویدان به جا ماند. به همه زبان های زنده دنیا ترجمه شد . چهار قرن است که هم چنان خواننده دارد». اسد، گفتاراین بخش را با چنین جملات پایان می دهد دن کیشوت را « نخستین رمان درتاریخ ادبیات جهان می دانند».

«آرش به چهار روایت»، پنجمین نوشتار این دفتراست که اسد باشمردن آرش های تاریخی وفرهنگی، بقول “فضلا ” شأن نزول”هریک ازسه گفتار، آرش چهارم را باعنوان «آرش درتبعید، (روایت پرویزقلیچ خانی از آرش)، می نویسد: « ازبهمن سال ۱۳۶۹ (فوریه ۱۹۹۱) به مدیریت پرویز قلیچ خانی درپاریس منتشر می شود. ۱۰۴ مین شمارۀ آن دراسفند ۱۳۸۸منتشر شده است». اسد، با برشمردن سیاست فرهنگی و فعالیت های هنری سیاسی و متنوع آرش، از زحمات پرویز قلیچ خانی و خانم نجمه موسوی دبیرنشریه، نویسنده ومترجم پرکار می گوید و پایان سخن این که : « کسی که به عنوان استوره ای ازدنیای ورزش گام پیش گذاشت، درسالهای تبعید،هستی خویش درجهانی دیگر جستجو کرد با بهره از شهرت ومحبوبیت ازفعالیت های حزبی و سازمانی کناره گرفت تا با انتشار آرش ترکشی آماده کند که کمانداران آن تبعیدیان هستند».

اسد، با روایت های جالب وبسی سنجیده هریک درفضای ویژه ای از تکان اندیشه ها در “هشداری و بیداری”، خواننده را با خود می گرداند و با عناوین گوناگون: «زندگی کوتاه است. زنان و اتاقی از آن خود. رنج تحمل ناپذیر سوفیا. زنی گم شده درتاریخ . عشق و حدیث مرگ . تآثیرکودتای ۲۸ مرداد درادبیات داستانی. کودتای ۲۸ مرداد و تأثیر آن درشعر فارسی. . . . جهان کافکائی و جمهوری اسلامی . . . . انسان خدای کشتار. در جستجوی زمانِ از دست رفته. دنیای شیطانی مسکو. . . . . . .علم برای بشریت و یا علیه آن . زندگی در پیش رو» که آخرین گفتاراست، با مفاهیم تازه آشنا می کند و کتاب بسته می شود .

چاپ : چاپخانه مرتضوی

تاریخ انتشار: پائیز ۲۰۱۵ (۱۳۹۴)

مرکز پخش :انتشارات فروغ، کلن

قتل های ناموسی، تبعیض های نژادی و آزار جنسی در یک شب هنری /رهیار شریف

گزارش کامل هشتاد و هشتمین مراسم اسکار

عصر روز یکشنبه، و در بیست و هشتمین روز از فوریه ی سال دو هزار و شانزده، عاقبت بهترین های سینمای دنیا، به انتخاب کارشناس های یکی از قدیمی ترین آکادمی های سینمایی دنیا، معرفی شدند.

Untitled-2dds

در هشتاد و هشتمین جشن اسکار، که از روز انتخاب نامزدها، شور و هیجان خاصی به خود گرفته بود، بسیاری از فیلم های سینمایی و همین طور موضوع های روز دنیا موضوع حرف و کلام شدند؛ این آکادمی که از سالها قبل انگ ” سیاسی ” بودن به خود گرفته، در این دوره هم با پر رنگ کردم برخی از فیلم ها که به موضوعات اجتماعی و سیاسی پرداخته بودند؛ دیگر بار در پر رنگ تر کردن این تصور گامی تازه برداشت.

cdn.indiewire.psdops.com

نخستین مورد به چشم آمده در مراسم اسکار این دوره؛ حضور یک مجری سیاه پوست در پی اعتراض های فعالین مدنی و هنری به حضور کمرنگ هنرمندان سیاهپوست در میان نامزدهای اسکار بود. کریس راک مجری سیاه پوست برنامه در این باب گفت: «ما فقط می‌خواهیم به بازیگران سیاهپوست به اندازه بازیگران سفیدپوست فرصت و موقعیت داده شود» . جالب تر اینکه او بسیار راحت و آرام و خونسرد با شوخی‌هایش به عرصه‌های حساسی مثل تبعیض جنسیتی و تبعیض نژادی پا گذاشت. او در بخش دیگری از سخنانش و در اعتراض به این مشکل که سری دراز در در دنیا و خاصه آمریکای امروز دارد؛ گفت:
” اگر هنرپیشه‌های زن و مرد را در اهدای جوایز جدا می‌کنید چرا سیاهپوستان را جدا نمی‌کنید؟ ”
…؛ و اما در مراسم شب گذشته؛ بهترین کارگردان، بهترین بازیگر مرد، بهترین بازیگر زن، بازیگران مکمل، بهترین فیلم مستند و بهترین فیلم انیمیشن و … به حاضرین و مردم دنیا معرفی شدند.

33176

جایزه ی بهترین فیلم این دوره، به فیلم ” اسپات لایت ” رسید که مضمونی سیاسی و اجتماعی دات و در نقد مذهب سخن می گفت. این فیلم داستانی دارد درباره سرپوش گذاشتن کلیسا بر آزار و سوء استفاده جنسی از کودکان توسط ۷۰ کشیش در بوستون.
موضوع فیلم اسپات لایت کار روزنامه نگاری منحصر به فردی است که در سال ۲۰۰۲ بنیان های کلیسای کاتولیک را به لرزه درآورد. چهار خبرنگار روزنامه بوستون گلوب که نام گروه تحقیقی آنها اسپات لایت بود، مطلب مستندی را در مورد سرپوش گذاشتن کلیسا بر آزار و سوء استفاده جنسی از کودکان توسط ۷۰ کشیش در منطقه بوستون تهیه و چاپ کردند. همین داستان هم دستمایه ی این فیلم شده بود، فیلمی که از نگاه کارشناس های اسکار، برترین فیلم بلند در سال ۲۰۱۵ بوده است.
جایزه اسکار بهترین کارگردانی برای دومین سال پیاپی به ” الخاندرو اینیاریتو” برای “برخاسته از گور” رسید. او سال گذشته برای فیلم ” بردمن ” این جایزه را برنده شده بود. ایناریتو در هنگام دریافت جایزه اش، ابراز امیدواری کرد که رنگ پوست افراد روزی همانقدر بی‌اهمیت شود که کوتاهی و بلندی موی افراد.
اما در میان آثاری که موفق به دریافت بیش از یک جایزه شدند، فیلم های “مدمکس؛ جاده خشم” با شش اسکار و “برخاسته از گور” با سه اسکار، از جمله اسکار بهترین بازیگر مرد نقش اول برای لئوناردو دی کاپریو از جمله ی خبرساز ترین فیلم های حاضر در این رقابت بودند.
جالب اینکه لئورناردو دیکاپریو که طی حضور دو دهه ای اش در سینمای هالیوود، شش بار نامزد دریافت این جایزه بوده، عاقبت طعم برنده شدن اسکار را چشید و به جمع بازیگران تاریخ ساز آکادمی اسکار پیوست.

33177

جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد نقش مکمل نیز به ” مارک رایلنس “، برای بازی در فیلم “پل جاسوسان” رسید.
” بری لارسون ” و ” الیشیا ویکاندر ” هم به ترتیب برای بازی در فیلم های اتاق و دختر دانمارکی برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر زن نقش اصلی و مکمل شدند.
“داستان خرس” برنده بهترین انیمیشن کوتاه شد. انیمیشن «داستان خرس»، را ” گابریل وارگاس”، انیماتور شیلیایی ساخته که در حقیقت نخستین فیلم کوتاه این هنرمند و محصول استودیوی خود اوست.
داستان این فیلم در باره ی یک خرس دلشکسته ی پیر است که هر روز یک شهر فرنگ مکانیکی را به گوشه خیابان حمل می‌کند و رهگذران خیابان می توانند در ازای پرداخت یک سکه، از دریچه ی این ماشین جادویی، داستان زندگی یک خرس سیرک جدامانده از شهر و خانواده اش را تماشا کنند. بنا به روایت کارگردان، این فیلم از داستان پدر بزرگ خود او الهام گرفته شده که پس از کودتای پینوشه در یازدهم سپتامبر سال ۱۹۷۳ به مدت دو سال زندانی و پس از آن به انگلستان تبعید شد.
جایزه اسکار بهترین مستند بلند نیز به فیلم “ایمی” رسید. مستندی درباره زندگی و مرگ ایمی واینهاوس،‌ خواننده بریتانیایی که در زمانه ی رسیدن به قلل شهرت و محبوبیت، به کلاب بیست و هفت ساله های جادویی پیوست و مانند، ژمیس ژاپلین و جیم موریسون و جیمی هندریکس و دیگر اعضای این کلاب، در بیست و هفت سالگی بدرود حیات گفت.

33175

جایزه اسکار بهترین مستند کوتاه هم به فیلم دختری در رودخانه رسید که باز هم سوژه ای اجتماعی – سیاسی داشت و به قتل های ناموسی در پاکستان می پرداخت.
بخش ویژه اسکار امسال، درباره کمپین مبارزه با آزار جنسی بود. این معضل که در سالهای اخیر بیش تر از قبل قربانی گرفته و موضوع حرف و سخن بوده، در مراسم اسکار امسال، با کلمات کوتاه یک سیاستمدار و ترانه ی یک خواننده ی غریب الاحوال بازتاب داده شد. در آغاز، ” جو بایدن” ، معاون اول رییس جمهوری آمریکا روی سن آمد و گفت ” باید این فرهنگ را تغییر بدهیم و هیچ زن یا مردی مورد آزار جنسی قرار نگیرد.” او سپس لیدی گاگا را معرفی کرد.
لیدی گاگا ترانه ای با عنوان” Til It Happens to You” را برای قربانیان آزار و مزاحمت جنسی اجرا کرد. در هنگام اجرای او چند همراه به روی سن آمدند که روی دست شان شعارهای دلگرم کننده ای هم چون؛ “تقصیر تو نیست”، “من هم قربانی هستم” و “نجات یافته آزار جنسی” حک شده بود.
به هنر نزدیک ترین بخش مراسم اما، شاید معرفی ” انیو موریکونه ” موتزارت سینمای دنیا به عنوان برترین آهنگساز فیلم این دوره بود. انیو موریکونه که پیش تر شش بار نامزد، این جایزه شده بود، عاقبت برای فیلم ” هشت نفرت انگیز ” برنده ی این جایزه شد و به قول مطبوعاتی ها اسکار را به خانه برد.
موریکونه اگرچه بیشینه ی شهرتش را وامدار ساخت موسیقی متن برای فیلم‌های سینمایی‌ و آثار موسیقیایی در سبک کلاسیک مدرن است، اما آثار موفق بسیاری هم در زمینه‌ی ترانه‌های پاپ ایتالیایی خلق کرده. یکی از آثار مشهور او ترانه‌ی ” اگر خواندن ِ تو ” است که با صدای ” مینا ” اجرا شده و از جمله ی سبزترین ترانه های مردمی این کشور به حساب می آید. پایان بخش گزارش اختصاصی خبرنامه ” خلیج فارس ” از مراسم اسکار، ویدئوی این ترانه است که به همت بچه های مجله ی موسیقیایی چمتا، به فارسی ترجمه و زیر نویسی شده است.

بازارچه کتاب چکامه‌ی گذشته، مرثیه‌ی زوال /بهارک عرفان

صفحه‌ی بازارچه‌ی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشی‌های شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…

33171
پهلوان نامه
ناشر: چشمه
قیمت: ۱۵۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۰۹ صفحه
کتاب «پهلوان نامه» شامل مجموعه مقالاتی درباره پهلوانی با گردآوری کتایون مزداپور، زهرا باستی و مهران افشاری، به تازگی راهی بازار نشر شده است.
واژه پهلوان به معنی «مرد پارتی» است و پارت‌ها همان طور که مشخص است گروهی از مردمانی بودند که به ایران مهاجرت کردند و یکی از ۳ گروه اصلی آریایی‌ها محسوب می‌شوند. در دوران‌های بسیار باستانی تا امروز، واژه پهلوان در فرهنگ ایرانی حضور داشته و سراغ پهلوانان را هم در افسانه‌ها و شعر و ادبیات فارسی می توان گرفت، هم تاثیر و اهمیت شان را بر تاریخ ایران ملاحظه کرد.
کتاب «پهلوان نامه» مجموعه‌ای از مقالاتی را در بر می‌گیرد که هم درباره پهلوانان افسانه‌ای بحث می‌کنند و هم درباره پهلوانان واقعی ایران مطالبی را در بر می گیرند. از جمله پهلوانان واقعی ایرانی که در این مقالات به آن ها پرداخته شده، می‌توان به پوریای ولی و غلامرضا تختی اشاره کرد.
این کتاب ۱۰ مقاله را درباره پهلوانی و البته ورزش‌هایی چون تیراندازی که پهلوانان اهل آنها بودند، شامل می شود. مقالات این کتاب پیش تر در مجله یا کتابی چاپ نشده اند و برای اولین بار است که منتشر می شوند. عناوین مقالات این کتاب به ترتیب عبارت است از: «برادرم فیروز، پهلوان بود»، «پهلُون شیرازی»، «رساله ای در تیراندازی و کمانداری»، «کوراوغلو، پهلوان عاشیق»، «از مکتب خانه نرگس خانم تختی، تا دیداری کوتاه با جهان پهلوان»، «رستم در دیوارنگاره های پنجکنت»، «پیشینه کوتاهی از کشتی در ایران»، «پوریای ولی؛ در خدمت و خیانت تذکره نویسان»، «روایتی از داستان پهلوان ایرانی»، «سیمای پهلوانان کشتی گیر در سیاحت نامه اولیا چلبی» و «نازارِ پهلوان پنبه».
زهرا (نیلوفر) باستی، اکبر افسری، مهران افشاری، هاشم رجب زاده (دانشگاه ریوکوکو_ ژاپن)، زهره زرشناس، ویلم فلور، فرزاد مروّجی، کتایون مزداپور، علیرضا مقدم و آنوشیک ملکی نویسندگان مقالات این کتاب هستند.
در قسمتی از مقاله «پیشینه کوتاهی از کشتی در ایران» می خوانیم:
کشتی هم فعالیتی جنگی بود که اشراف زادگان و سپاهیان به آن می پرداختند و هم به عنوان یک ورزش، مورد توجه ورزشکاران حرفه ای و تازه کار بود. شواهد آشکاری از وجود چنین فعالیتی در ایران پیش از اسلام وجود ندارد اما بسیار بعید می نماید که این فعالیت در آن عهد وجود نداشته بوده است.
بی شک کشتی پس از چیرگی مسلمانان بر ایران رایج شد و از اینجا مشخص می‌شود که کشتی ادامه یک سنت مربوط به ایران پیش از اسلام نیست. از این گذشته قوانین اسلام کشتی را مجاز می دانست «چرا که پیامبر خود گاهی کشتی می‌گرفت» و برای دیگران انگیزه ای می شد تا به این ورزش رزمی بپردازند. در ایران عهد اسلامی، عمدتا مردان نیرومند یک محله که زیر دست استادان ماهر تربیت شده بودند کشتی می گرفتند، بعدها، دست کم از زمان صفویان، آنها در مکانی به نام زورخانه تمرین می کردند و کشتی می گرفتند.

33172
چکامه گذشته/ مرثیه زوال
نویسنده: شاپور بهیان
ناشر: نشر داستان
تعداد صفحات: ۲۵۴ صفحه
قیمت: ۱۸۰۰۰ تومان
مقالات گردآوری شده در این کتاب، درباره متون ادبی هستند که البته نویسنده در مقدمه کتاب به این مساله اشاره کرده که قصدش از نوشتن این مطالب، تفسیر متون ادبی نبوده است. «نخواسته ام نشان دهم که متن بازنمود واقعیتی است. متن را بازنمود واقعیت در نظر نگرفته ام. برعکس، برمبنای این فرض عمل کرده ام که متن، خود، واقعیتش را می سازد و این واقعیت از خلال گفتمان های یک دوره شکل می گیرد. به عبارت دیگر، کوشیده ام نشان بدهم واقعیت در هر اثر چگونه ساخته می شود، نه این که چگونه بازنمایی می شود.»
مقالات این کتاب به ترتیب در ۲ بخش اصلی «نقد ادبی» و «نظریه پردازی» تقسیم بندی شده اند که برخی از آن ها، پیش تر در جمع اعضای مجله «زنده رود» خوانده و چاپ شده اند. در مقالات «نقد ادبی» بهیان به بررسی آثاری از ادبیات امروز ایران پرداخته است که در این مقالات، نویسنده را به عنوان مولف گفتمانی در نظر گرفته که نحوه دیدن و ساختن واقعیت، او را مشروط کرده است. نوینسده این اثر درمقالات فصل دوم کتاب هم تا حد زیادی از این روش استفاده کرده است اما چون به موضوعات کلی تری متمایز از موضوعات مقالات فصل اول پرداخته، آن ها را در این فصل آورده است.
عناوین مقالات فصل «نقد ادبی» به این ترتیب است: «چکامه گذشته/ مرثیه زوال»، «در مصاف با دیگری»، «نویسنده همچون شمن است»، «صادق هدایت و نوشتن درباره ی دیکتاتور»، «صادق هدایت و حزب توده ی ایران»، «مهمان ناخوانده در شهر پلید»، «داستان های توده ای ابراهیم گلستان»، «از دُژستان تا آرمان شهر» و «ملت سازی در عصر رضاشاه».
«رمان به عنوان ترجمه»، «دیکنز، رورتی، کوندرا»، «عزایم خوانی در شب آخرین داوری»، «گئورگ لوکاچ و آیرونی»، «مدخلی بر نوع شناسی داستان کوتاه»، «یادداشت های داستانی»، «نویسنده، ادبیات و اقلیت»، «رمان تاریخی لوکاچ» و «سایه روشن های گارد جوان».
در قسمتی از مقاله «رمان به عنوان ترجمه» از این کتاب می خوانیم:
این را پیش تر گفتیم که مهم ترین تمهیدی که سروانتس در دن کیشوت به کار می زند ایجاد این باور در خواننده است که متن در دست او ترجمه ای است از متنی دیگر. البته کتابِ اول دارای یک «من» مولف است که حتما خودِ سروانتس است. اما بعد پای نویسنده ی دیگری را به میان می آورد بی آن که به نقش او اشاره کند. کم کم معلوم می شود که بد فکری هم نیست. در فصل هشت کتابِ اول در میان نبرد دن کیشوت و ملاکی خشمگین، ناگهان روایت خود را قطع می کند و اعلام می دارد که نویسنده ی اولی گزارش داده که نتوانسته چیز دیگری درباره ی فتوحات این سلحشور به صورت مکتوب به دست آورد. نویسنده ی «دوم» باور نمی کند که هیچ گزارشی باقی نمانده باشد…

33173
مرفی
نویسنده: ساموئل بکت
مترجم: سهیل سمی
ناشر: ققنوس
تعداد صفحات: ۲۷۹ صفحه
قیمت: ۱۵۰۰۰ تومان
نسخه اصلی که این ترجمه از روی آن انجام شده، در سال ۲۰۰۹ به چاپ رسیده است. رمان «مرفی» از بعضی جهات، شبیه به جهان بکت است. زندگینامه نویسان او به خطوط موازی میان این رمان و زندگی خود بکت اشاره کرده اند. این نویسنده زمان نوشتن این اثر، در لندن به روان کاو مراجعه می کرده و اشاره به روان شناسی کولپه در این رمان هم از همین تجربه ریشه می گیرد.
بکت در آن زمان، عامدانه برای تجربه کردن فضا و روحیه ها، برای دیدار با جفری تامپسن، دوستش، به بیمارستان بتلم رویال می رفت. در رمان «مرفی» هم مطالبی وجود دارد که به خاطرات و دیده ها و شنیده های بکت از دوران کودکی تا بزرگسالی اش مربوط می شوند. با وجود تمام تمسخرها و شرح های عینی، روشن است که نویسنده با مرفی همدلی دارد.
بین رمان های بکت، «مرفی» چند شخصیت و طرحی کم و بیش روشن دارد. در این رمان، واقعا اتفاقاتی روشن رخ می دهد که شخصیت ها برابرشان واکنش های مشخص دارند، یعنی عکس رمانی چون «نام ناپذیر». حتی در رمان «وات» هم، مخاطب با چیزی شبیه به آنچه از رمان به معنای معمول کلمه در نظر است، مواجه می شود. بکت رمان «مرفی» را به زبان انگلیسی نوشت و شاید به همین دلیل باشد که در این اثر، هرچه می خواسته با زبان و لایه های معنایی آن انجام داده است.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:
اما مقدمات خاص دیگری هم بود که مرفی نمی توانست آن ها را فراهم کند. او سنگ مناسبی را که ضامن موفقیت بود در اختیار نداشت. در واقع، اصلا هیچ سنگی نداشت. تصور این که این فقدان چطور باعث می شد که طالع نحسش تداوم پیدا کند لرزه به اندامش می انداخت. عدد خوش یُمن یک سال آزگار با یکشنبه مقارن نمی شد، و تا یکشنبه ۴ اکتبر ۱۹۳۶ هیچ یک از ریسک های بزرگ و جدید مرفی با حداکثر احتمال موفقیت قرین نمی شد. این هم نگرانی ای همیشگی بود، چون او اطمینان داشت که مدت ها پیش از این تاریخ، پیشگویی کوچک خودش متکی بر سیستمی خارج از سیستم اجرام سماوی، که او هیچ اعتمادی به آن نداشت، یعنی سیستم خودش، تحقق خواهد یافت.
در مورد کار مرفی نمی توانست این تصور را از ذهنش بیرون کند که در طالعش چیزی اضافه و زیادی است، و این که وقتی تقدیر مقرر شد، آن وقت شرح جزئیات و مشخصات بیشتر دیگر زائد خواهد بود…

33174
ترمینال ۳
نویسنده: لارش نورن
مترجم: عاطفه پاکبازنیا
ناشر: میلکان
از این نمایشنامه نویس سوئدی به‌عنوان مطرح‌ترین و برجسته‌ترین نمایشنامه‌‌نویس این کشور نام برده می‌شود که در روز ۹ مه ١٩۴۴ در استکهلم متولد شده است. نورن در سال ١٩۶٣ با جاپ مجموعه شعر «یاس و برف» در محافل ادبی مطرح شد و پس از چاپ این کتاب، به سراغ تئاتر و ادبیات نمایشی رفت.
بنا به گفته‌ی مترجم این کتاب نمایشنامه‌نویسی در واقع نقطه عطف زندگی لارش نورن است. نمایش‌های او همواره فضای تئاتر، نقد و روشنفکری سوئد را تحت تاثیر قرار داده اند. نورن در شعر از سبک سورئال پیروی می‌کرد، اما در نمایشنامه به سمت کارهای واقعگرا می‌رود، اما رگه‌هایی از ابزورد هم در آثارش دیده می‌شود. نمایشنامه‌های او در مورد بحران هویت انسان‌هاست و در آن ها، شخصیت ها مدام در حال مبارزه برای پیدا کردن هویت گم شده‌شان‌ هستند. او بر فضای جامعه معاصر و بحران روابط میان انسان‌ها تاکید دارد، این بحران می‌تواند جمع کوچک خانواده یا در اعماق اجتماع باشد.
نمایشنامه «ترمینال ۳» داستان دو زوج است که در مکانی نا‌مشخص و زیرزمینی با هم برخورد می‌کنند. یکی از آن‌ها برای تولد فرزندشان و دیگری برای گرفتن جسد فرزند خود در این فضای مه‌آلود حضور دارند. نورن فضاها را به صورت مشخص تعریف نمی‌کند و توضیح صحنه به معنای کلاسیک در این نمایشنامه وجود ندارد. در دیداری که طی روزهای گذشته در شهر استکهلم با لارش نورن داشتم، ترجمه این کتاب را به او هدیه کردم.

بازارچه کتاب به نام عشق/بهارک عرفان

صفحه‌ی بازارچه‌ی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشی‌های شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…

22691ب‌نام عشق
مترجم: کاوه میرعباسی
ناشر: کتاب‌سرای نیک
قیمت: ۷۰۰۰ تومان
نامه به نزدیکانِ همدل و محرمان اسرار بسان نقب‌هایی هستند به دنیای درون مشاهیر و چه بسیار جنبه‌های نهفته سرشت و شخصیت‌شان را آشکار می‌کنند. به واسطه همین نامه‌ها درمی‌یابیم فلان فرمانروای جبار چه نازک دل بوده در عرصه عواطف و برعکس. شاعری شهره به لطافت احساسات و ظرافت طبع چه سفاک بوده در روابط عاشقانه. علاوه بر شرح این نکات کمتر شناخته‌شده، این نامه‌ها، اطلاعات فرهنگی، ادبی، هنری و تاریخی جالبی هم به خوانندگان عرضه می‌کند.
از مجموعه «نامه‌های نامداران» که در انتشارات کتاب‌سرای نیک و به سرپرستی کاوه میرعباسی منتشر می‌شود، به تازگی چندین عنوان کتاب منتشر شده است. یکی از این کتاب‌ها مشتمل است برنامه‌های ناپلئون بناپارت، لودویگ فون بتهوون، جورج گوردون بایرون و خورخه لوئیس بورخس به همسرانشان که با ترجمه کاوه میرعباسی و در قالب اثری با عنوان «ب‌نام عشق» منتشر و راهی ویترین کتابفروشی‌ها شده است.
ناپلئون بناپارت رهبر نظامی و سیاسی و همچنین امپراتور فرانسه در اوایل قرن نوزدهم، در ۹ مارس ۱۷۹۶ با ژوزفین بورهانه (معروف به ماری ژوزف رز تاشر دولا پاژری) ازدواج کرد. ناپلئون دو روز پس از مراسم عروسی، فرانسه را به قصد حمله به ایتالیا ترک کرد و در این دوران نامه‌های عاشقانه بسیاری به همسرش نوشت. در نامه‌های ناپلئون بناپارت به همسر نخستش، ژوزفین، که البته در سال ۱۸۱۰ از هم جدا شدند – چیزی جز عشق و احساس دیده نمی‌شود.
لودویگ فون بتهوون پیانیست و موسیقیدان آلمانی‌تبار، اگرچه هرگز ازدواج نکرد اما غم شدیدی در سینه داشت. بتهوون حوالی سال ۱۸۰۰ با جولیا گوچیاردی (۱۷۸۴-۱۸۵۶) ملاقات کرد و رابطه عاشقانه میانشان شکل گرفت. او سونات ۱۴ پیانوی خود را که به سونات «مهتاب» معروف است، به جولیا تقدیم کرد. مراسم ازدواج با مخالفت پدر جولیا و احتمالاً به دلیل نسب غیراشرافی بتهوون برهم خورد و جولیا در سال ۱۸۰۳ با شخص دیگری ازدواج کرد.
بتهوون از ۱۸۱۱ تا ۱۸۱۲ به سختی بیمار بود، از سردرد و تب شدید رنج می‌برد. در این دوره – و به احتمال زیاد در ۱۸۱۲ – در چشمه آب معدنی بوهم در تپلیتسه، یک نامه عاشقانه نوشت که هرچند هویت دریافت کننده مورد نظر، موضوع مداوم بحث است – او را «محبوب ابدی» لقب داده‌اند. البته این نامه هرگز فرستاده نشد و پس از مرگ تهوون در میز کارش پیدا شد.
در این کتاب همچنین چند نامه جورج گوردون بایرون، ششمین لرد بایرون و شاعر انگلیسی و از پیشگامان مکتب رمانتیسم، به لیدی کارولین لمب (۱۷۸۵-۱۸۲۸) آمده است.
خورخه لوئیس بورخس، شاعر، رساله‌نگار و داستان نویس آرژانتینی که نوشته‌هایش جزو آثار کلاسیک سده بیستم به شمار می‌آیند، در اوت ۱۹۴۴ در منزل آلفردو بیئوی کاسارس، دیگر نویسنده بلندآوازه آرژانتینی و دوست صمیمی‌اش، با استلا کانتو (۱۹۱۹-۱۹۹۴) بانوی نویسنده آرژانتینی و از نوادگان یک خاندان قدیمی اروگوئه‌ای، آشنا شد. در دومین ملاقاتشان، هر دو متوجه شدند که به جورج برنارد شاو عاقه‌مند هستند. بورخس عاشق استلا شد. استلا کانتو در سال ۱۹۸۹ کتاب «پرهیب بورخس» را نوشت که زندگینامه بورخس و شرح رابطه آنهاست. این از کتاب، نامه‌هایی در کتاب «ب‌نام عشق» آمده است.

22692اعزام مجدد
نویسنده: فیل کلى
مترجم: سمیرا چوبانى
ناشر: کوله پشتى
تعداد صفحات: ۲۲۹۶ صفحه
قیمت: ۱۸۰۰۰ تومان
«اعزام مجدد» به عنوان نخستین کتاب منتشر شده‌ این نویسنده، موفق به کسب جایزه ۲۰۱۴ کتاب ملی امریکا در بخش داستانی و جایزه انجمن منتقدان ملی ۲۰۱۴ جان لئونارد شد. مؤسسه چاتاکوا در ماه می ۲۰۱۵، جایزه چاتاکوا را به این کتاب اهدا کرد.در ماه ژوئن ۲۰۱۵ نیز انجمن کتابداران امریکا «اعزام مجدد» را برنده جایزه ادبی دابلیو. وای بوید به خاطر بهترین اثر در بخش داستان‌های نظامی اعلام کرد. همچنین این کتاب برنده جایزه وارویک در سال ۲۰۱۵ شده است.
کلی در این کتاب تجربیات سربازان و کهنه سربازانی را به تصویر می‌کشد که در زمان جنگ عراق خدمت کرده‌اند.کلی که خود در سال‌های ۲۰۰۵ تا ۲۰۰۹ در نیروی تفنگداران دریایی ایالات‌متحده خدمت کرده، در سال‌های ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۸ به استان الانبار عراق اعزام ‌شده بود.
کِلِی قبل از اعزام به عراق و در زمان جنگ هیچ برنامه‌ای برای نوشتن کتاب نداشت اما در مدت چهار سال با پژوهش‌های دقیق و بسیار ریزبینانه داستان‌های این کتاب را نوشته و یکی از بهترین آثار را در زمینه داستان‌های نظامی و شرح وقایع جنگ خلق کرده‌است.
در بخشی از داستان «دعا در کوره» می‌خوانیم:
«بیست سال پیش، قبل از اینکه کشیش بشم، تو مسابقات مشت‌زنی وزن ششم شرکت می‌کردم. خشم چیز خوبیه برای اینکه قبل از مبارزه قدرتت زیاد بشه، اما وقتی مبارزه شروع می‌شه اتفاق متفاوتی می‌افته. یه‌جورایی حال می‌کنی باهاش. پرخاشگری و تهاجم فیزیکی، منطق و احساسات خودشو داره. این چیزیه که تو صورت رودریگوئز می‌بینم.
حتی اسم‌شو نمی‌دونستم. چهار ماه بود که اعزام شده بودیم، بیرون از مرکز درمانی چارلی قرار داشتیم؛ جایی که جراحان بهش می‌گن زمان مرگ دوازدهمین نفر گردان‌مون دنتون زاخیا فوجیتا. اسم فوجیتارو اون‌روز یاد گرفتم..»

22694دست از این مسخره بازی بردار، اوستا
نویسنده: مو یان
مترجم: بابک تبرایی
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: ۱۹۳ صفحه
قیمت: ۱۴۰۰۰ تومان
گوآن مویه نویسنده چینی در سال ۱۹۵۵ متولد شد و در ۱۱ سالگی در پی انقلاب فرهنگی چین، مدرسه را رها کرد و به کشاورزی و دامداری و بعدها کارخانه و ارتش رو آورد. او پس از آشنایی با ترجمه چینی آثار همینگوی، فاکنر و مارکز وارد آکادمی هنرهای ارتش شد و کار نوشتن را به صورت جدی دنبال کرد. او در سال ۱۹۸۴ نام مستعار مو یان را برای خود انتخاب کرد که به معنی «حرف نزن» است. مو یان در سال ۲۰۱۲ برنده جایزه نوبل شد و رمان هایی چون «ذرت خوشه ای سرخ»، «منظومه های سیر» و «زندگی و مرگ دارند از پا دَرَم می آورند» را در کارنامه دارد.
«دست از این مسخره‌بازی بردار، اوستا» ۶ داستان کوتاه را با عناوین «شِن گاردن»، «دوا»، «آن که بالا می رود»، «آدم و دَد»، «بچه آهنی» و «بچه ی سرراهی» را در بر می‌گیرد. مو یان در مقدمه‌ای که برای این کتاب نوشته است، می آورد: «من بچگی ام را در علفزارها گذراندم و از تحصیلات رسمی بهره اندکی بردم، و عملا هیچ چیز درباره نظریه های ادبی نمی‌دانم. به همین دلیل برای نوشتن محبور بوده ام تنها و تنها به تجربه‌های خودم و درک شهودی ام از دنیا اتکا کنم. مُدهای ادبی‌ای که محافل ادبی را کامل به انحصار خود درمی‌آورند، نظیر بازنویسی آثار نویسندگان خارجی به چینی، به درد من نمی‌خوردند. می‌دانستم باید چیزی را بنویسم که به نظر خودم طبیعی بیاید، چیزی که آشکارا متفاوت بود از آن چه دیگر نویسندگان، چه غربی و چه چینی، می نوشتند.»
در قسمتی از داستان «بچه آهنی» از این کتاب می خوانیم:
قطار پر سروصدا به سمت شمال شرقی می رفت و ما تا زمانی که دُمش هم از نظر ناپدید شد، نگاهش می کردیم. بعد از این که قطار رفت، همان طور که وعده داده شده بود، بزرگ ترها آمدند تا بچه هاشان را ببرند. «بی عرضه» را بردند، «ببعی» را بردند، «ستون» و «لوبیا» را هم بردند، تا این که فقط من ماندم.
سه پیرزن بردندم آن طرف حصار و گفتند «برو خونه!»
من خیلی وقت بود فراموش کرده بودم کجا زندگی می کنم و با گریه به یکی از پیرزن ها التماس کردم مرا به خانه ام ببرد. ولی او به کناری هُلم داد، رویش را برگرداند و برگشت تو و دروازه را هم پشت سرش بست. بعد با یک قفل برنجیِ بزرگ و برّاق محکمش کرد. من ایستادم بیرون حصار به گریه و جیغ التماس، ولی آن ها بهم محل نگذاشتند. از شکافی در حصار، سه پیرزنِ همشکل را دیدم که دیگ کوچکی را آوردند توی حیاط، زیرش را آتش کردند و تویش روغن سبز روشنی ریختند. آتشِ زیرِ دیگ که زبان کشید بالا، روغن شروع کرد به کف کردن. بعد کف هم ناپدید شد و از لبه های دیگ دود سفیدی بلند شد. پیرزن ها چندتا تخم مرغ شکستند و جوجه های کوچک کرک آلود را با چوب های غذاخوری یک بار مصرف انداختند توی دیگ. جوجه ها توی روغنِ داغ چرخ خوردند و جلزولز کردند و بوی گوشت پخته ازشان بلند شد. بعد پیرزن ها جوجه های پخته را از توی روغن درآوردند، یکی دوبار فوت شان کردند و انداختند توی دهان شان. لپ هاشان باد کرده بود _ اول یک لپ و بعد، آن یکی لپ _ و لب هایشان با صدا به هم می خورد. از چشمانِ تمام مدت بسته شان اشک سرازیر بود…

همسایه طبقه بالای لیلی مشرقی /مینا استرآبادی

داستان کوتاه و سمبولیک «همسایه طبقه بالا» که هفته‌ی گذشته و همزمان با پنجمین سالگرد حصر رهبران جنبش سبز، در روزنامه‌ی ایران و به قلم «لیلی مشرقی» منتشر شده‌بود، از سوی رسانه‌های حکومتی، مصداق توهین به آیت الله ‌خامنه‌ای شمرده و نوعی «فضاسازی علیه نظام و دفاع و تطهیر سران فتنه» قلمداد شده‌است. در پی این اعتراضات جعفری دولت‌آبادی، دادستان عمومی و انقلاب تهران هم ، از احضار مدیرمسئول روزنامه ایران به دادسرای فرهنگ و رسانه خبرداده‌است.

22690

داستان کوتاه «همسایه طبقه بالا»، ضمن روایت داستانی نمادین، از زبان یک کودک، از پیرمردی قصه‌ می‌کند که خود را ارباب و مالک خانه می‌پندارد، پیرمردی متوهم، مرموز و عجیب که شیفته‌ی عصاست، از سروصدای بچه‌ها بیزار است و برای حفظ آرامش و سکوت خانه، مدام با کوفتن عصایش به همسایگان تذکر می‌دهد، پیرمرد داستان «لیلی مشرقی» زندان‌بان سه پرنده‌است که آنها را در قفسی با روکش سیاه گرفتار کرده‌است.
همزمان با انتشار این یادداشت، برخی رسانه‌های نزدیک به حکومت با رمزگشایی و تفسیر این داستان، آن را کنایه‌ای به رهبر جمهوری اسلامی خوانده‌‌اند، از جمله سایت «افسران جنگ نرم» در این زمینه، نوشته‌است:
«متاسفانه توهین و حمله به رهبری و نظام توسط طیفی از جریان اصلاح طلب رویدادی جدید و بدیعی نیست اما اینکه این بار بانی برخوردهایی از این دست، روزنامه دولت تدبیروامیدی باشد که رئیس جمهور آن با حمایت‌های بی دریغ رهبری تایید صلاحیت شد و توانست با پیروزی در انتخابات و پروسه طولانی برجام دولت خود را به سومین سال پیاپی بکشاند، عجیب و بدیع می‌نماید.»
همسایه طبقه بالا
همسایه طبقه بالا، آدم عجیبی بود. خیلی کم او را می‌دیدیم. گاهی وقت‌ها که توی حیاط بازی می‌کردیم، انگار از پشت پنجره داشت ما را نگاه می‌کرد. سرمان را که برمی‌گرداندیم، دیگر پشت پنجره نبود. خانه ما، ‌ زیرزمین بود، او بالای سر ما زندگی می‌کرد.
سر و صدای زیادی از او نمی‌شنیدیم، گاهی فقط صدای عصایش را می‌شنیدیم که بر زمین می‌زد و احتمالاً منظورش آن بود که ما کمتر سر و صدا کنیم.
همسایه طبقه بالا فکر می‌کرد ما مستأجر او هستیم، اما پدر می‌گفت همسایه بالایی فقط توهم دارد؛ مادر هم حرف‌های پدر را تأیید می‌کرد و می‌گفت که این خانه را با هم ساختند اما موقع ثبت سند گویا همسایه طبقه بالا امضا‌ها را انجام داده بود و حالا خودش را مالک تمام خانه می‌دانست.
ما بچه‌ها زیاد چیزی درباره سند و مدارک نمی‌دانستیم؛ اوایل همسایه بالا از این حرف‌ها نمی‌زد، گفته بود که این خانه برای همه ماست، با هم ساختیم. اما کم‌کم انگار از ما طلب داشت و طوری نگاه‌مان می‌کرد که توی دلمان آشوب به پا می‌شد.
یک روز همسایه طبقه بالا آمد توی حیاط و سه تا از پرنده‌های حیاط را گرفت و انداخت توی قفس و خیلی سریع رفت طبقه بالا. ما نگران شده بودیم و توی دلمان آشوب بود. حواسمان بود که زیاد توی حیاط آفتابی نشویم. بعد هی سرک می‌کشیدیم که شاید قفسش را از پنجره ببینیم.
پدر می‌گفت بیخودی تلاش نکنید نمی‌توانید آن‌ها را ببینید. مادر هم می‌گفت، یک بار که رفته بود بالا تا به همسایه بالایی سر بزند، دیده بود که روی قفس را با پارچه تیره‌ای پوشانده است و گاهی به آن‌ها غذا می‌دهد. از مادر پرسیدیم که آیا پرنده‌ها را دیده است که گفته بود نه.
ما دلمان برای آن‌ها پر می‌کشید. همسایه بالایی انگار نه انگار که آن‌ها پرنده هستند، حتی دستمال تیره را از روی قفس برنمی‌داشت. اوایل فکر می‌کردیم خودش خسته می‌شود و آن‌ها را بیرون می‌آورد اما خبری نشد که نشد. حالا پنج سال از آن ماجرا گذشته است. همسایه بالایی فکر می‌کند آن‌ها پریدن را فراموش کرده‌اند. ما هم همین فکر را می‌کردیم.
اما مادر می‌گوید، آن‌ها پرواز را فراموش نمی‌کنند حتی اگر بالی برای پریدن نداشته باشند. همسایه بالایی، این روز‌ها آرام و قرار ندارد، شب‌ها توی خواب راه می‌رود و صدای قدم‌هایش را می‌شنویم. پدر نگران است و مادر هم به روی خودش نمی‌آورد. اما ما همچنان به پرنده‌های توی قفس فکر می‌کنیم.

«کشتن مرغ مقلد گناه است»/رهیار شریف

نیمه‌ی انجامین فوریه‌ی امسال، مصادف شد با مرگ هارپر لی، نویسنده‌ی آمریکایی و خالق رمان مشهور «کشتن مرغ مقلد».

22689

هارپر لی در ۲۹ آوریل ۱۹۲۶ در شهر مونرو ویل از ایالت آلاباما زاده‌شد و در همین شهر کوچک بالید، او در نوزده سالگی برای تحصیل رشته‌ی حقوق به دانشگاه آلاباما رفت و نخستین اثر ادبی اش را در سال ۱۹۶۰ و در سی و چهارسالگی منتشر کرد. کتابی که شهرت جهانی او را موجب شد و جایزه ی پولیتزر را هم برایش به ارمغان آورد. «کشتن مرغ مقلد» یکی از آثار مهم قرن بیستم است و موضوع آن درباره‌ی بی‌عدالتی‌های نژادی و ناهنجاری‌های اخلاقی‌ست. این کتاب که به یک زندگی‌نامه‌ی خودنوشته پهلو می‌زند، الهام هارپرلی‌ست از شخصیتها و رویدادهای زندگی خود و نزدیکانش. برخی صاحب‌نظران بر این باورند که «اسکات فینچ» راوی نوجوان این داستان در حقیقت خود نویسنده‌ است. او قصه‌گوی روند پرونده‌ای‌ست که طی آن اتیکاس فینچ، وکیل کارکشته‌ و پدر مهربان دو نوجوان، قصد دارد از مردی سیاه‌پوست که بهاتهام تجاوز به عنف متهم است، دفاع کند.

این رمان، در سالهای اوج گیری مبارزات مدنی و اعتراضات آفریقایی‌تباران آمریکایی برای به دست آوردن حقوق برابر، همین سوژه را دستمایه‌ی داستانش کرده بود و از جوان سیاهی می گفت که بی گناه به محکمه رفته‌است و وکیل منصف و انسان دوست داستان، با تمامی دانش و عاطفه و انسانیتش برای احقاق حق یک جوان معصوم تلاش می کند.

در سال ۱۹۶۲ رابرت مولیگان فیلمساز آمریکایی با اقتباس از این رمان فیلمی ساخت با همین نام و با بازی گریگوری پک، فیلمی که برای این بازیگر خوشنام هالیوود جایزه‌ی اسکار را هم به ارمغان آورد.

دومین رمان هارپر لی با نام «برو و دیده‌بانی بگمار» در میانه دهه ۱۹۵۰ به نگارش درآمد اما انتشار آن تا سال ۲۰۱۵ یعنی ۶۵ سال پس از نگارش‌اش به تعویق افتاد.

داستان «برو و دیده‌بانی بگمار» مثال رمان نخست هارپر لی در شهر خیالی میکوم در ایالت آلاباما می‌گذرد و این بار اسکات فینچ، برای دیدن پدر وکیل‌اش، اتیکاس از نیویورک به این شهر می‌رود. عنوان این کتاب، برگرفته از آیه‌ای در کتاب اشعیا از عهد عتیق است که می گوید: «برو و دیده‌بانی بگمار تا آنچه‌ را می‌بیند اعلام‌ نماید.»

* از متن کتاب