خانه » هنر و ادبیات » همسایه طبقه بالای لیلی مشرقی /مینا استرآبادی

همسایه طبقه بالای لیلی مشرقی /مینا استرآبادی

داستان کوتاه و سمبولیک «همسایه طبقه بالا» که هفته‌ی گذشته و همزمان با پنجمین سالگرد حصر رهبران جنبش سبز، در روزنامه‌ی ایران و به قلم «لیلی مشرقی» منتشر شده‌بود، از سوی رسانه‌های حکومتی، مصداق توهین به آیت الله ‌خامنه‌ای شمرده و نوعی «فضاسازی علیه نظام و دفاع و تطهیر سران فتنه» قلمداد شده‌است. در پی این اعتراضات جعفری دولت‌آبادی، دادستان عمومی و انقلاب تهران هم ، از احضار مدیرمسئول روزنامه ایران به دادسرای فرهنگ و رسانه خبرداده‌است.

22690

داستان کوتاه «همسایه طبقه بالا»، ضمن روایت داستانی نمادین، از زبان یک کودک، از پیرمردی قصه‌ می‌کند که خود را ارباب و مالک خانه می‌پندارد، پیرمردی متوهم، مرموز و عجیب که شیفته‌ی عصاست، از سروصدای بچه‌ها بیزار است و برای حفظ آرامش و سکوت خانه، مدام با کوفتن عصایش به همسایگان تذکر می‌دهد، پیرمرد داستان «لیلی مشرقی» زندان‌بان سه پرنده‌است که آنها را در قفسی با روکش سیاه گرفتار کرده‌است.
همزمان با انتشار این یادداشت، برخی رسانه‌های نزدیک به حکومت با رمزگشایی و تفسیر این داستان، آن را کنایه‌ای به رهبر جمهوری اسلامی خوانده‌‌اند، از جمله سایت «افسران جنگ نرم» در این زمینه، نوشته‌است:
«متاسفانه توهین و حمله به رهبری و نظام توسط طیفی از جریان اصلاح طلب رویدادی جدید و بدیعی نیست اما اینکه این بار بانی برخوردهایی از این دست، روزنامه دولت تدبیروامیدی باشد که رئیس جمهور آن با حمایت‌های بی دریغ رهبری تایید صلاحیت شد و توانست با پیروزی در انتخابات و پروسه طولانی برجام دولت خود را به سومین سال پیاپی بکشاند، عجیب و بدیع می‌نماید.»
همسایه طبقه بالا
همسایه طبقه بالا، آدم عجیبی بود. خیلی کم او را می‌دیدیم. گاهی وقت‌ها که توی حیاط بازی می‌کردیم، انگار از پشت پنجره داشت ما را نگاه می‌کرد. سرمان را که برمی‌گرداندیم، دیگر پشت پنجره نبود. خانه ما، ‌ زیرزمین بود، او بالای سر ما زندگی می‌کرد.
سر و صدای زیادی از او نمی‌شنیدیم، گاهی فقط صدای عصایش را می‌شنیدیم که بر زمین می‌زد و احتمالاً منظورش آن بود که ما کمتر سر و صدا کنیم.
همسایه طبقه بالا فکر می‌کرد ما مستأجر او هستیم، اما پدر می‌گفت همسایه بالایی فقط توهم دارد؛ مادر هم حرف‌های پدر را تأیید می‌کرد و می‌گفت که این خانه را با هم ساختند اما موقع ثبت سند گویا همسایه طبقه بالا امضا‌ها را انجام داده بود و حالا خودش را مالک تمام خانه می‌دانست.
ما بچه‌ها زیاد چیزی درباره سند و مدارک نمی‌دانستیم؛ اوایل همسایه بالا از این حرف‌ها نمی‌زد، گفته بود که این خانه برای همه ماست، با هم ساختیم. اما کم‌کم انگار از ما طلب داشت و طوری نگاه‌مان می‌کرد که توی دلمان آشوب به پا می‌شد.
یک روز همسایه طبقه بالا آمد توی حیاط و سه تا از پرنده‌های حیاط را گرفت و انداخت توی قفس و خیلی سریع رفت طبقه بالا. ما نگران شده بودیم و توی دلمان آشوب بود. حواسمان بود که زیاد توی حیاط آفتابی نشویم. بعد هی سرک می‌کشیدیم که شاید قفسش را از پنجره ببینیم.
پدر می‌گفت بیخودی تلاش نکنید نمی‌توانید آن‌ها را ببینید. مادر هم می‌گفت، یک بار که رفته بود بالا تا به همسایه بالایی سر بزند، دیده بود که روی قفس را با پارچه تیره‌ای پوشانده است و گاهی به آن‌ها غذا می‌دهد. از مادر پرسیدیم که آیا پرنده‌ها را دیده است که گفته بود نه.
ما دلمان برای آن‌ها پر می‌کشید. همسایه بالایی انگار نه انگار که آن‌ها پرنده هستند، حتی دستمال تیره را از روی قفس برنمی‌داشت. اوایل فکر می‌کردیم خودش خسته می‌شود و آن‌ها را بیرون می‌آورد اما خبری نشد که نشد. حالا پنج سال از آن ماجرا گذشته است. همسایه بالایی فکر می‌کند آن‌ها پریدن را فراموش کرده‌اند. ما هم همین فکر را می‌کردیم.
اما مادر می‌گوید، آن‌ها پرواز را فراموش نمی‌کنند حتی اگر بالی برای پریدن نداشته باشند. همسایه بالایی، این روز‌ها آرام و قرار ندارد، شب‌ها توی خواب راه می‌رود و صدای قدم‌هایش را می‌شنویم. پدر نگران است و مادر هم به روی خودش نمی‌آورد. اما ما همچنان به پرنده‌های توی قفس فکر می‌کنیم.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*