خانه » هنر و ادبیات (برگ 34)

هنر و ادبیات

شاعرانه قصه گفتن/ لیلا سامانی

جولای ماهی ست که خاطره ی تولد و مرگ یکی از زبده ترین رمان نویسان معاصر را در دل خود جای داده است. نویسنده ای که “والاس استیونس” – بر جسته ترین شاعر آمریکایی قرن بیستم -از او با عنوان “مهم ترین شاعر زنده” یاد می کرد که “قادر است واقعیت های فوق العاده و غیر عادی را به شاعرانه ترین شکل ممکن داستانی کند. “

2543

“ارنست میلر همینگوی” در بیست و یکم جولای سال ۱۸۹۹ در اوک پارک ایالت ایلیونی آمریکا و در خانواده ای متمول به دنیا آمد. مادر او “گریس هال” خواننده ی اپرا و پدرش “کلارنس ادموندز همینگوی” پزشکی ثروتمند بود. همینگوی که در طول تحصیلاتش همواره ازدرس و تکالیف اجباری گریزان بود، پس از به اتمام رساندن دوران دبیرستان، به دنبال تحصیلات عالیه نرفت و از همان ۱۸ سالگی قدم به دنیای رونامه نگاری گذاشت، او به مدت شش ماه به عنوان خبرنگار گاه نامه ی ” کانزاس سیتی استار” کار کرد، اما روح عاصی و سرکشش، او را به شرکت در جنگ فراخواند. همینگوی در جریان جنگ جهانی اول در سمت راننده ی آمبولانس همراه ارتشیان امریکا به اروپا رفت و در سال ۱۹۱۸ زیر بمباران اتریشی ها به شدت مجروح شد تا آنجا که پس از بستری شدنش در بیمارستان میلان بیش از ۲۰۰ تکه ترکش گلوله از بدنش بیرون کشیدند.
او که پس از اتمام جنگ و پس از دریافت دو مدال از سوی دولت ایتالیا به عنوان قهرمان جنگ شناخته می شد، در بازگشت به امریکا با استقبال گرم مردم شهر و محله اش مواجه شد و برای مدتی کوتاه به عنوان خبرنگار در شیکاگو مشغول به کار شد.
همینگوی در سال ۱۹۲۱ و پس از ازدواج عاشقانه با “هدلی ریچاردسن” ثروتمند به پاریس رفت و در آنجا با نوشتن مقاله هایی در نشریه ی ” تورنتو استار” نویسندگی را از سر گرفت و در همین سالها بود که به شکل جدی به داستان نویسی پرداخت، دو کتاب نخست او به نام های “سه داستان و ده شعر”( ۱۹۲۳) و ” در زمان ما” ( ۱۹۲۴) در طی اقامتش در پاریس منتشر شدند. مجموعه داستان ” در زمان ما” معرف سبک بی همتا و خاص وی در شیوه ی نگارش بود، سبکی که به رغم استفاده از جملات و پاراگرافهای کوتاه، ایجاز بیان و استفاده از واژگان ملموس و ساده تأثیر گذار و فاخر جلوه کرد و مورد استقبال جامعه ی ادبی واقع شد. پس از آن در سال ۱۹۲۶ نخستین رمان همینگوی با نام ” خورشید همچنان می دمد” انتشار یافت. رمانی که همینگوی در آن به معرفی ” نسل گمشده” می پردازد. نسلی که تمامی آرمان ها و امیدهای خود را در عرصه ی فریبکارو بیرحم جنگ جهانی اول از دست داده و هیچ ایمان و اعتقادی در کف ندارد و هماند “جیک بارنز” و “لیدی برت اشلی” برای تسلای روح سرکش و مبارزه با سرگشتگی و یاسش به الکل، خشونت و رابطه ی جنسی افسار گسیخته روی آورده است. خورشید همچنان می دمد، با وجود آنکه از خشم و سرخوردگی عمیق این نسل روایت می کند، اما نه تنها سطور داستانی اش را با دلمردگی و یاس غبارآلود نمی کند، بلکه این داستان تأثر برانگیزرا با شادابی و سرزندگی نیز تلفیق می کند:
“نمی‌دانم بعضی‌ها چطور می‌توانند این حرفهای مزخرف را به رابرت کوهن بزنند. این‌جور آدمها احساسی به آدم القا می‌کنند که انگار دنیا به آخر رسیده است. واقعاً اگر چنین مزخرفاتی را به آدم بگویند دنیا در برابر چشمان آدم ویران شده جلوه می‌کند. اما این کوهن بود که این حرفها را تحمل می‌کرد. تمام این وقایع در برابر چشمان من اتفاق می‌افتاد و من کوچکترین اجباری احساس نمی‌کردم که مانع از آنها شوم. اینها در برابر حوادث آینده جز یک شوخی دوستانه چیزی نبود.”
همینگوی پس از انتشار مجموعه داستان “مردان بدون زنان” ( ۱۹۲۷ ) و در پی آشنایی با “پائولین فیفر” ثروتمند از همسر اولش جدا شد و پاریس را به قصد کشور زادگاهش ترک کرد. او سپس در کی وست فلوریدا ساکن شد و درسال ۱۹۲۹ رمان “وداع با اسلحه” را بر اساس ماجرای عشق آتشینی که در سالهای جنگ نسبت به پرستار خود “اگنس فون کوروسکی” داشت، نوشت. همینگوی در این رمان با ظرافت و سادگی حیرت انگیز قلمش دنیای خشمگین و زمخت جنگ را با لحنی زیبا و نو به تصویر کشید و داستانی عاشقانه و تراژیک را خلق کرد، داستانی که قهرمانش “فردریک هنری” در کشمکش با دنیای بیرونی و منویات درونی خویش سرگردان و پریشان است. هنری از سویی عاشق پیشه و خسته و جوینده ی آرامش است و از سوی دیگر با دنیایی سراسر جنگ و نفرت و بیرحمی رو به روست. او سرخورده از جنگی بی سرانجام و به انحراف رفته، عاشق “کاترین برکلی” پرستار می شود. عشقی که انگیزه ی زندگی سرباز لاابالی و عاصی می شود و او را به مردی پخته و متعهد بدل می کند. اما در نهایت همین عشق هم با مرگ کاترین و نوزادش پوچ و شکست خورده می شود و هنری را با نابودی امیدها، آرزوها و مثبت نگری ها مواجه و حقیقت جنگ را برایش عیان می سازد.
همینگوی که خود از نزدیک پوچی جنگ را لمس و لگدمال شدن آرمانهای جوانان هم نسلش را مشاهده کرده بود راوی این سرخوردگی ها و تصویر گر این پوچی ها شد. تا جایی که همواره برای بیان ارزش زندگی، جلوه های گوناگون مرگ را به نمایش می کشید، نگرشی که شاید در نهایت سرنوشت وی را نیز رقم زد:

“اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهای پرافتخار افتخاری نداشتند و ایثارگران مانند گاو و گوسفند کشتارگاه شیکاگو بودند. گیرم با این لاشه‌های گوشت هیچ کاری نمی‌کردند جز این که دفنشان کنند. کلمه‌های بسیاری بودند که آدم دیگر طاقت شنیدنشان را نداشت و سرانجام فقط اسم جاها آبرویی داشتند … کلمات مجرد، مانند افتخار و شرف و شهامت یا مقدس در کنار نام‌های دهکده‌ها و شماره‌ی‌ جاده‌ها و فوج‌ها و تاریخ‌ها پوچ و بی‌آبرو شده بودند… “
در سال ۱۹۳۲ ارنست همینگوی کتاب “مرگ در بعد از ظهر” و سه سال پس از آن “تپه های سبز افریقا” را نوشت. کتاب “داشتن و نداشتن” که در سال ۱۹۳۷ منتشر کرد، شرح حال شخصیتی به نام “هری مورگان” را روایت می کند که با فریب کاری و نیرنگهای انقلابی های کوبایی مواجه شده است و از زبان او می گوید: ” گور پدر او و انقلابش، برای من چه فایده ای دارد؟ برود به جهنم با آن انقلابش! برای این که به کمک کارگران بیاید، یک بانک را می زند، کسی که برایش کار می کند را می کشد و آخر سر آلبرت فلک زده را که تا به حال به کسی بدی نکرده، از بین می برد. او هم یک کارگر بود که آنجا کشته شد..”
در سال ۱۹۳۸ ، ارنست همینگوی مجموعه داستان ” ستون پنجم و چهل و نه داستان کوتاه” را منتشر کرد که از این میان می توان به داستانهای “برنده هیچ نمی‌برد”، “تپه‌ها فیل‌های سفید را دوست دارند” و ” برف های کلیمانجارو” اشاره کرد.
داستان برف های کلیمانجاور، با قرائت یک قبر نوشته شروع می شود: ” در قله غربی کلیمانجارو ـ ماسی نگاجه ‌نگای ـ که به معنی خانه خداست، لاشه خشکیده و یخ ‌زده پلنگی افتاده است .هیچ کس معلوم نکرده است که پلنگ در آن بلندی پی چه می‌گشته است …” و پایین پای کوه کلیمانجارو “هری استریت” نویسنده ی شکست خورده و مبتلا به قانقاریا در یک کمپ شکاری در حال احتضار است، او در حالی که شبانه روز بستری ست و امیدی به زنده ماندن ندارد برای همسرش “هلن” از گذشته اش، زنانی که با آنها بوده و عشق از دست رفته اش، “سینتیا” سخن می گوید. او که عشق اش را قربانی نویسندگی خویش می داند، به جایی رسیده است که حتی موفقیتش در نویسندگی را نیز تلخ و غیر واقعی می شمرد. اما قهرمان واقعی برفهای کلیمانجارو، هلن است. او در عین جدال با خاطره ی سینتیا درذهن هری، در یاس آلودترین لحظات، با حفظ عزت نفس خود، هری را با وجود زخم مهلک و روح خراش خورده اش زنده نگه می دارد و او را کمک می کند تا از خوره ی خاطره ی گذشته و آرمانهای از کف رفته اش رها شود. از سوی دیگر هری با آنکه در نومیدی و سرگشتگی خود غرق است، اما با رها شدن از آرمان گرایی و رسیدن به واقع گرایی، به یک نوع بیداری تدریجی می رسد و درنهایت بی تعلق به گذشته خود را در حال می یابد. درپایان داستان هری خواب می بیند که برای دیدن قله ی کلیمانجارو سوار بر یک هواپیمای نجات بالا رفته است: “عالی، بالا و خورشید به طرز غیر قابل باوری سفید.”
همینگوی که در جریان جنگهای داخلی اسپانیا در مادرید با “مارتا گلهوم” روزنامه نگار و نویسنده آشنا شده بود، درسال ۱۹۴۰ او را به عنوان همسر سوم خود برگزید و با وی به کوبا نقل مکان و در همان جا رمان مشهور خود ” زنگ ها برای که به صدا در می آیند” را منتشر کرد. این رمان شرح حال واقعی سربازی آمریکایی به نام “رابرت جوردن” در حین جنگ با سربازان اسپانیایی ست. همینگوی که در بحبوحه ی جنگهای داخلی اسپانیا ، مدافع آزادی خواهان و طرفدار برپایی جمهوری بود، خود به عنوان خبرنگار از نزدیک شاهد وقایع این سرزمین بود. او هم چنین حدود چهل هزار دلار از دارایی شخصی خود را وقف فراهم کردن وسایل بهداشتی برای جمهوری خواهان کرد. “زنگ ها برای که به صدا در می آیند” داستان زندگی چند روزه ی گروهی از پارتیزان هاست که قصد دارند پلی را منفجر کنند. ” رابرت جوردن” قهرمان اصلی کتاب ، انقلابی متعصبی ست که برای انقلاب و اهدافش از جان مایه می گذارد، اما همین قهرمان به ظاهر مصمم نیز در تزلزل میان پذیرش مرگ انتحاری و زندگی به سر می برد. او در نهایت خود را فدای اندیشه های انقلابی اش می کند، در حالی که هنگام مواجهه با مرگ زندگی را بسیار ساده تر و زیباتر از آنچه تصور می کرد می یابد. حیاتی که با عشق ماریا و بهانه های ساده ی دیگر شیرین و دوست داشتنی می نماید.
همینگوی این کتاب را به همسرش مارتا تقدیم کرد که شخصیت ماریا از روی او ساخته و پرداخته شده بود. اما این دلدادگی هم دیری نپایید و همینگوی که در سال ۱۹۴۴ دلباخته ی “مری ولش” خبرنگار مجله ی تایم شد و در سال ۱۹۴۶ چهارمین ازدواج خود را با وی به ثبت رساند.

2542

در سال ۱۹۵۲ ارنست همینگوی شاهکار خود “پیرمرد و دریا” را منتشر کرد. کتابی که برخی آن را کتاب بلوغ همینگوی بر شمرده اند و آن را یکی از دلایل اصلی اهدای جایزه ی ادبی نوبل سال ۱۹۵۴ به این نویسنده می دانند.
پیرمرد و دریا روایت گر نبرد یک ماهی گیر پیر کوبایی به نام “سانتیاگو” برای زنده ماندن است. “نجف دریا بندری” که بسیاری از آثار همینگوی از جمله پیرمرد و دریا را به فارسی ترجمه کرده است، در مقدمه ی این کتاب این چنین می نویسد:
“در ادبیات غربی از “اودیسه “گرفته تا “موبی دیک”، دریا جایی است که واقعیت ژرفی را درباره ی انسان و جهان در بر دارد ،هیولایی است (به معنای فلسفی کلمه ) که اشکال گوناگون هستی از آن بیرون می آید ، انسان سرنوشت و هویت خود را در میان امواج این هیولا(این سیاله بی شکل و بیکران ) جستجو می کند . سانتیاگو در آغاز داستان اشاره می کند که بعد از هشتاد و چهار روز تلاش بیهوده می خواهد راه دریا را پیش بگیرد و به “جای دور”برود ، جایی که هیچ ماهیگیری نرفته است . در این “جای دور” چیزی صید می کند ،یا شاید چیزی او را صید می کند ،هر چه هست سانتیگو او را نمی بیند و نمی شناسد ،صید در ژرفای آب پیش می رود و ماهیگیر را با خود به جاهای دورتر و دورتر می برد ،تا جایی که از “حد “می گذرند. در این جای دور ،آن سوی “حد”معمایی که سانتیاگو را به دنبال خود می کشد از دل آب بیرون می آید و پیرمرد می بیند که شکارش موجود شگفت و زیبایی است که مانندش را تاکنون هیچکس ندیده است …”
همینگوی در پیرمرد و دریا با زبانی ساده حماسه ای دلچسب از امید و نبرد را برای رهایی از پوچی خلق کرد، حماسه ای که شکست ناپذیری و ابدیت را بر جای احساس حقارت و درماندگی می نشاند و این جمله را بر ذهن خواننده حک می کند: ” آدم برای شکست آفریده نشده، ممکن است نابود شود اما هرگز شکست نخواهد خورد.”
آثار همینگوی هم چنین مورد توجه کارگردانان هالیوودی قرار گرفت و فیلم های متعددی با اقتباس از چندین اثر او ساخته شد ، از آن جمله می توان به فیلم های “وداع با اسلحه” (۱۹۳۲)،”زنگ ها برای که به صدا در می آیند” (۱۹۴۳)، “داشتن و نداشتن” (۱۹۴۴)، قاتلین” (۱۹۴۶)، “برف های کلیمانجارو” (۱۹۵۲)، “پیرمرد و دریا” (۱۹۵۸) و “خورشید همچنان می درخشد” (۱۹۸۴) اشاره کرد.
قلم همینگوی بی تکلف است. او نبوغ خود را با نقل جمله های سنگین و درخشان مصرف نمی کند بلکه برای محسوس کردن موقعیتها و تشریح رویدادها و شخصیتها تنها به نقل حوادث و وقایع عینی و روزمره می پردازد و به توصیفات زیبا و رمانتیسیسم رایج در زمانه اش وقعی نمی نهد. سبک نگارش او آنقدر زلال و ملموس بود که در آن زمان نوعی انقلاب ادبی محسوب می شد و بسیاری را به راه تقلید از او کشاند و در همین جا بود که اعجاز کلام همینگوی عیان شد، چرا که آثار همینگوی به رغم سادگی و بی پیرایگی تحسین برانگیز و تاثیر گذار بود و با کمترین توصیف و توضیح بیشترین اثر را بر روی خواننده به جای می گذاشت، مساله ای که کمتر نویسنده ای توانست به آن دست یابد.
ارنست همینگوی که خود زخمی جنگ و جامعه بود، داستانهای روزمره ی زندگی خود و اطرافیانش را به کتابهایش کشاند. شاید از همین روست که اکثر قهرمانان او نیز به شکلی زخم خورده و عاصی اند. شخصیت های ملموسی که همینگوی با اراده و جسارتشان زنده و با مرگ و نومیدی شان شکسته می شد.
همینگوی که جسم و روحش در میدان های جنگ و در پی ماجرا جویی های پر مخاطره و باده گساری های بی رویه فرسوده شده بود، در طول حیاتش بارها در بیمارستان بستری شد و به زیر تیغ جراحی های گوناگون رفت. ماههای آخر زندگی اش ضعف جسمانی او را از حرکت و شکار نا توان کرده بود و این مساله روح نا آرام او را آزرده و افسرده ساخته بود. در سال ۱۹۶۰ همینگوی در کلینیک مایو در روچستر مینستوتا برای در مان افسردگی بستری شد و در این دوران به مدت دو ماه تحت درمان به وسیله ی شوک الکتریکی قرار گرفت. این نویسنده ی دلیر و ماجراجو که افسردگی و پیری را بر نمی تابید، سرانجام در سحرگاه دوم جولای ۱۹۶۱ در خانه اش در کچام آیداهو با تپانچه ی مورد علاقه اش به زندگی خود پایان داد و دوستداران آثارش را با این جمله ی “رابرت جوردن” قهرمان داستان “زنگ ها برای که به صدا در می آیند” بر جای گذاشت:
“مرگ هر انسانی از جان من می کاهد، چرا که من با تمام بشریت در آمیخته ام، پس دیگر کس مفرست تا بدانی ناقوس در عزای که به صدا در آمده است، این ناقوس مرگ توست…”

Pageflex Persona [document: PRS0000037_00023]رضا اغنمی
گرگ های دوندر
نویسنده: احمدضیا سیامک هروی
طرح جلد و برگ آرایی: عصمت الله احراری
تاریخ نشر: زمستان ۱۳۸۹
ناشر؟؟؟

گرگ های دوندرداستان بلندی ست ازجنگ های داخلی وآشوب های افغانستان دردهه های اخیر، که بخشی ازمنطقه جهان را با کشتارها و ناامنی های خطرناک رو به رو کرده و مهمتر، پای بیگانگان وبازار تسلیحات ویرانگر جنگی برخی قدرت های جهان را بگونه ای سخاوتمندانه به خاک افغانستان گشوده است. دربستر چنین اتفاق ناگوار وکم سابقه ای ست که تصویری هولناک از پیامد غفلت ها واشتباهات فاحش عبرت انگیز تاریخی مسئولان سیاسی کشور، درآیینۀ ذهن خوانندۀ آگاه شکل می گیرد و پرسش های بنیادی را: که ازآثار ندانم کاری ها وبیکفایتی های محض، اسیر امیال بیگانگان شدن، ملتی را به ظلم و ستم و خونریزی کشاندن، مگر حاصلی جز این ها داشته است که امروزه ملت کهنسال افغان به آن گرفتارشده است؟! بی اغراق می توان گفت دراثر تداوم سال های طولانی جنگ خانگی، خونریزی و خشونت و تجاوز و آدمکشی قُبح خود را از دست داده به صورت بخشی از عادت های زشت اجتماعی شده و خواه نا خواه تباهی انسانیت بین مردم رسمیت پیدا کرده است. گرگ های دوندر روایتگر اندوهبار چنین فاجعۀ ملی ست که نویسنده ای شجاع آشنا به فرهنگ ریشه دار کشورخود، بی کمترین احتیاط و محافظه کاری نشتری زده و ازآفت های اجتماعی پرده برداشته است.

داستان از جایی شروع شده که سُبحان یکی از بازیگران اصلی در پیرانه سر، کنارهمسرش نجیبه، در وحشت گذشته ها فرورفته است: « پایت را ازروی سینه ام بردار و دیگر از من کاری ساخته نیست. بروآدمکش دیگری پیداکن . . . . . . پایت را از روی سینه ام بردار و پسرم را پس بده». نجیبه با گفتن چایت را بخور سرد شد. به خود آمده است. درمقابل گلایه های نجیبه که تو پسرم را به این راه کشاندی من پسرم مصطفا را می خواهم. سبحان سرافکنده ، با ندامت پروندۀ ننگین و خونالود خود را می گشاید و از خون های ناحق : « خون مسافر، خون رهگذر، خون عسکر [نظامی]، خون رمه دار، خون ملا، خون معلم، خون مأمور، خون ، خون، خون، . . . گلوله و تفنگ ارزانتر از جان آدم بود و هر روز صندوق صندوق به ما می رسید. . . . مردم محله پائین، مردم محلۀ بالا را می کشتند . . . همه به جان هم افتاده بودند تا رفته رفته روستاها خالی شدند . »

پدربرای برگردانیدن تنها فرزندش مصطفا که نزد نادر (همکار سابق سبحان) که از راهزنان وآدمکشان حرفه ای ست، و مصطفا را به کوه برده، ازعبدالباقی درخواست کمک می کند که اورا تا نزدیکی های کوه برده و باقی کارباخود او. پس از گفتگوی زیاد عبدالباقی اورا به نزدیکترین محل کوه مخفیگاه نادر، که درواقع پادگان نظامی اوست می رساند. سبحان با آشنائی به منطقه محل اختفای نادر خیلی زود به آن ها می رسد. با دیدن فرزندش چند روزی را در آنجا می گذراند. سبحان با مشاهدۀ دختربچه ای ضعیف و رنجور به شدت تکان می خورد. دختربچۀ هشت ساله ای که به دستورنادر توسط لطیف نامی که آن هم برای خود مانند نادر، دم و دستگاه راهزنی و قتل و غارت و چپاول در منطقۀ دیگری دارد، از شهر ربوده و به مصطفا تحویل داده شده، او هم دختر را به کوه برده است. انگیزۀ ربودن دختربچۀ هشت ساله به نام نازنین برای انتقام گیری ازقبیلۀ قادر است که شرح آن درفصل ۲ آمده است .

2m4sl6x

درفصل ۲ داستان عشق نگار و مصطفا، نامزدی آن دو، ربودن نگار توسط قادر که او نیزمانند نادر از راهزنان و آدمکشان محلی است، به تفصیل سخن رفته. نادر وقتی از دزدیده شدن دخترش باخبر می شود، با محاصرۀ قلعۀ قادر، درحالی که بساط شادمانی وعروسی را با نگار فراهم آورده، با حضورعده ای مهمان و دیگ های غذا و صدای شادمانی موزیک که به ناگهان قطع شد: «نادر دراگُنوف را برداشت و چشم به دوربین گذاشت لخت آتشی وسط قلعه می دوید وچنان می نمود که کسی خودرا آتش باشد». نادر وسیلۀ تلفن موبایل با ملا رمضان [محضردار] که درخانه قادربوده تماس می گیرد و می پرسد: «کی خودش را آتش زد؟ رمضان وحشت زده گفت نگار! نادرخان نگار» .

قلعۀ نادر زیر رگبار قشون نادر قرار گرفت :« دراگنوف زوزه می کشید و راکت های آر پی جی هم بدرقه راه می شد». ساعتی طول نمی کشد که : « نغعۀ مست موسیقی و رقص به دوزخی از دود و آتش وگلوله تبدیل شد، همه برروی هم غلتیده بودند». و نادر «نعش دخترش را به شانه انداخت تا برای دفن به کوه «آسمانی» ببرد». می بردند و جنازه نگار را دربالا ترین محل کوه دفن می کنند. به انتقام قتل نگار، نازنین هشت ساله را که دختربرادر قادر بود از مدرسه ای در حوالی منزلش ربوده و به کوه برده می شود. که درفصل ۳ شرح آن و پیداشدن باجگیرهای پانصدهزاردلاری و پس از چانه زدن های زیاد به سیصد هزار دلار معامله طاهرا جوش می خورد و مهنس خلیل پدر نازین با فروش خانه اش مبلغ فوق را آماده کرده درمحل پرداخت با گروه گانگستر دیگری برخورد کرده و همان ها با تصاحب پول فرار می کنند. صحنه های مهیج سینمایی جیمزباندی در خاطر خواننده نقش می بندد .

درفصل چهارم، لطیف یکی از راهزنان وسرگروهِ گانگسترهای افغانی، که مآمور ربودن نازنین از خیابان یا جادۀ مهتاب بوده سخن جالب و تکان دهنده ای دارد که شنیدنی و قابل تآمل است :

« ما برای یک ساعت امنیت جاده مهتاب را خریدیم. به میان آتش رفتیم و خودرا به خطر انداختیم. رفتیم دخترک را از دم مکتب برداشتیم بردیم کوه « دوشاخ». این کاررا در راه خدا نکردیم. خواستیم مصرف خود را کشیده صاحب چند قرانی شویم. پول ها را آوردند، اما پول به ما نرسید و گروه دیگری آمد، زد و برد». جالب اینکه همان لطیف که قبلا درص ۹۰ در مذمت نادرگفته «من هم آدم کشتم و شاید بیشتر از نادر کشته باشم. زن و بچه ام را ازدست دادم حتی یکی از زنانم را با دست خود کُشتم». اینجا از دل رحمی خود می گوید و رو به مصطفا: « قبل ازاینکه یک باردیگرضجه و نالۀ دخترک را بشنوم اورا بردار و ببر». مصطفا نازنین را گرفته با دوای خوابش. دخترهشت ساله را می گذارد توی توبره، پشت اسب خودش می بندند به قصدکوه آسمانی حرکت می کند .
نادر با دیدن دختربچه خوشحال شده، قصد کشتن و سوزاندن دختررا دارد ودفن اوکنار قبرنگار. که مصطفا مانع می شود. خیلی محکم جلو نادر می ایستد واصرار می کند که از کشتن دختر بچه بگذرد، اما، نادر دنبال انتقام است و قصد سوزاندن نازنین را دارد. بگو مگوی آن دو مدتی طول می کشد. نادر خشمگین از اصرار مصطفا، گریبان او را گرفته می زند زمین روی سینه اش می نشیند. مصطفا کوتاه نمی آید و می گوید: « من آسان نمی میرم اگر می خواهی مرا بکشی، برو تفنگ را بردار و با یک گلوله خلاصم کن! آن وقت هرچه دلت خواست بکن. اما تا وقتی من نفس بکشم، نازنین را غرض گرفته نمی توانی!». نادر اورا رها می کند با این شرط که «ده هزاری دالری که ازبابت او قرضدار لطیف هستم ازپدرش بگیری» مصطفا راضی از نتیجه کار پیشنهاد نادر را می پذیرد.

فصل ۶ روایت گرو گرفتن یک سرباز ایتالیایی است و برنامه ریزی شده ازسوی لطیف. همان که نازنین را درخیابان مهتاب دزدیده توسط مصطفا برای نادر فرستاده است. لطیف می گوید: «پول دخترک را برایت می بخشم و صدهزار دالر دیگرهم برایت می دهم که جمعا صد و ده هزار دالرمی شود». لطیف با پرداخت ده هزار دلارپیش پرداخت به نادر، انجام کاررا طی دوروزازنادر میخواهد. او برای کار مهیا می شود. درفصل ۷ شرح آن شکست و تدارک محیلانۀ لطیف برای ضعف قوای نادرآمده است. اما درپایان این فصلّ، حضور سبحان و نازنین درکوه، و فشارپدر برای بُردن مصطفا باخود به نزد مادر، وبریدن ازتفنگ و همکاری با نادر و اینکه سرانجام این راهزنیها و قتل و غارت ها جز نکبت و بدبختی نیست ادامه دارد تا اینکه مصطفا رو به پدربه صراحت گفت : « باتو رفته نمی توانم». آن دو درآغوش هم افتاده گریستند. سرانجام «سبحان از مصطفا متنفر شد. از فرزند جگرگوشه بدش آمد اورا دور زد .

فصل ۷ پایان کتاب و داستان گرگ های دوندر است. دوندر، أن گونه که نویسنده آورده کوه بلندی درناحیۀ هرات است و شهرباستانی هرات درچشم انداز هربیننده ازارتفاعات آن کوه جلوه گری می کند. برخورهای تند دو راهزن کهنه کار و حرفه ای به اوج می رسد. دراثربگومگوهای تند آن دو، نادر دستور زندانی شدن سبحان را می دهد. دست و پای اورا طناب پیچ کرده، و درآخرین لحظه به اتاقی می برند که نازنین درمیان تب و ضعف شدید به خواب رفته است .

نادربا تجهیزات جنگی وهمراهان مسلح عازم محل گروگانگیزی می شود. درنقا ط حساس سرراه آنها به کمین می نشینند. ناگهان «بامشاهده چهارهلیکوپتر با ارتفاع کم» دستپاچه شده «دگمۀ مخابره اش را فشار داد و گفت بچه ها زود عقب نشینی کنید که لو رفتیم» . دیر شده بود از هرسو مورد اصابت بمب و خمپاره قرار گرفته بیشترافراد کشته می شوند. نادر شکست خورده و پریشان همراه عثمان یکی از افراد زنده مانده راه می افتند به طرف پناهگاه خود . در نزدیکی های محل با سبحان درگیر می شود.

سبحان که شب قبل را درکابوس مرگ تنها فرزنش گذرانده بود، به سرو صدای آن ها درپشت سنگی کمین کرده، با نزدیک شدن نادر وعثمان می گوید «تفنگت را بنداز و خودت برو بالاسر خواهرزاده ات [عثمان] بنشین. سبحان هردورا موردهدف قرار داده می کشد. با دیدن مصطفا و ظاهر، ازپشت سنگ ها فریاد می کشد: «مصطفا بیا برویم خانه، کار تمام شد. دیگرنادری نیست . . . . . . بهتراست به خانه برگردی نزد مادرت که چشم براه است». او بازهم خودداری می کند و داستان به پایان می رسد.

جراح زخم های جامعه/لیلا سامانی

2494

“صادق چوبک”، یکی از پیشگامان داستان نویسی مدرن و از جمله بنیان گذاران قصه نویسی کوتاه در ایران در تیرماه صد سال پیش در بوشهر و در خانواده ای بازرگان متولد شد.

او دوران کودکی و نوجوانی اش را درشهرهای شیراز و بوشهر گذراند و سپس برای ادامه ی تحصیل راهی کالج آمریکایی تهران شد. وی پس از اخذ مدرک دیپلم به استخدام وزارت فرهنگ در آمد و بعدها به دلیل تسلط بر زبان انگلیسی مترجم هیات مستشاران آمریکایی شد .

او که نوشتن را از پانزده سالگی و با چاپ مقاله هایی در روزنامه ی محلی “بیان حقیقت” آغاز کرده بود، در سال ۱۳۲۴ نخستین کتابش با نام “خیمه شب بازی” که مشتمل بر ۱۱ داستان کوتاه بود را نوشت. چوبک در این مجموعه داستان با زبانی جسورانه و قلمی مسحور کننده دست به وصف تازه ای از صحنه های زندگی می زند، ایجاز خاص کلام او سبب می شود تا خواننده از همان آغاز خود را در دل رویدادها و صحنه ها بیابد. پرداختن به روابط و غریزه ی جنسی زنان یکی از موضوعاتی ست که چوبک در داستانهایش به آن توجه ویژه داشته است. موضوعی که نویسندگان معاصر او محتاطانه و در لفافه به آن می پرداختند، اما چوبک با جراتی تمام از همان نخستین داستانهایش بی پرده و صریح به این مساله پرداخت و آن را بر مدار زندگی زنان سنتی ایران هم گستراند، شیوه ای که تا آخرین اثرش، رمان “سنگ صبور” نیز پابرجا ماند.
خیمه شب بازی با داستان ” نفتی” آغاز می شود، داستانی که زندگی حسرت بار “عذرا” را روایت می کند، پیردختری که در آتش طلب جسم یک مرد می سوزد و دست به دامان امامزاده شده است:
“اما تمام زندگی عذرا یک طرف و مسافرتش به قم یک طرف. خاطره این سفر، بستگی شیرینی با زندگی او داشت. در همین مسافرت بود که برای اولین بار در عمرش، دست خشن و مردانه شوفر اتوبوس زیر بغل او را نزدیک پستانش گرفت و سوارش کرد. آن شب را هیچ‎وقت از یاد نمی‎برد و همیشه دقایق آن را به خاطر می‎آورد و از آن لذت می‎برد. لذتی جنون‎آمیز و شهوانی.”
شخصیت عذرا در داستان نفتی شالوده ی شخصیتی بسیاری از زنان داستانهای چوبک است، چوبک بر عکس بسیاری از نویسندگان پیشینش زن را به صورت قدیسه ترسیم نمی کند، او عذرا را زنی می داند با غریزه ی جنسی طبیعی، زنی که زنجیر سنت و مذهب چنان او را در بند کرده است که حتی امامزاده هم در نظرش به مردی می ماند که قادر است جوابگوی امیال تن او باشد.
از دیگر داستانهای این مجموعه می توان به ” گلهای گوشتی”، ” زیر چراغ قرمز”، “پیراهن زرشکی”، ” بعدازظهر آخر پاییز”، “مردی در قفس” و “عدل” اشاره کرد که همگی نگاه خود را به قشر فرودست و ضعیف جامعه معطوف کرده اند. کتاب خیمه شب بازی به علت داستان “اسائه ی ادب” تا ده سال اجازه ی تجدید انتشار نیافت و نهایتا با جایگزین شدن داستان “آه؛ انسان” از ورطه ی توقیف نجات یافت. چوبک در سال ۱۳۲۸، دومین مجموعه داستان خود، با نام ” انتری که لوطی اش مرده بود” را منتشر کرد. این کتاب که مشتمل بر ۳ داستان و یک نمایشنامه است، با داستان “چرا دریا طوفانی شده بود؟” آغاز می شود، داستانی که بعدها دستمایه ی ساخت فیلمی به نام “دریا” به کارگردانی “ابراهیم گلستان” و همکاری “فروغ فرخزاد” شد و به دلایلی نا تمام ماند. دو داستان دیگر این مجموعه به نامهای “قفس” و “انتری که لوطی اش مرده بود” هر دو داستانهایی تمثیلی اند که شرح نومیدانه و پوچ انگارانه ای از زندگی را ارائه می دهند، داستان”قفس” روایتی تلخ است از دنیایی که در قالب یک مرغدانی به تصویر کشیده شده است،این دنیای احاطه شده با میله های سیاه امکان اشراف و درک دنیای بیرون را از محبوسان آن می گیرد، از سوی دیگر دستی که هر روز قربانی جدیدی را برمی گزیند و باخود می برد سبب می شود پریشانی و اضطراب ساکنان این دنیای نا امن و سراسر ابهام همیشگی و فزاینده باشد. چوبک هم چنین در داستان ” انتری که لوطیش مرده بود” از ماجرای انتری سخن می گوید که در پی مرگ لوطی اش، زنجیر خود را گسسته و به آزادی رسیده است. این آزادی گرچه آرزوی همیشگی انتر بوده است، اما هیچ گره ای از کار او نمی گشاید و در نهایت سرگشته و حیران و هراسان از لمس این حس جدید و خطرات زندگی به جسد لوطی پناه می برد و مرگ را بر بی پناهی و تنهایی ترجیح می دهد.
صادق چوبک در سال ۱۳۲۹ به عنوان مترجم در شرکت نفت استخدام شد و در همین سال ها همکاری خود با مجله های ادبی را نیز آغاز کرد، او سپس برای شرکت در سمیناری در دانشگاه هاروارد به آمریکا و به دعوت کانون نویسندگان شوروی به مسکو، سمرقند، بخارا و تاجیکستان سفر کرد. چوبک پس ازآن به ترجمه در ادبیات داستانی پرداخت و کتابهای “پینوکیو، آدمک چوبی” اثر “کارلو کولودی” و “آلیس در سرزمین عجایب” نوشته ی “لوییس کارول” را به فارسی برگرداند. و در سال ۱۳۳۸ شعر “غراب” “ادگار آلن ‌پو” را ترجمه و در نشریه‌ی “کاوش” به چاپ رساند.

چوبک در سال ۱۳۴۲ نخستین داستان بلند خود با نام “تنگسیر” را منتشر کرد، داستانی که به لحاظ مضمون و درونمایه با آثار پیشینش تفاوتی بنیادین داشت و آن قرار گرفتن بستر روایی ماجرا بر داستانی حماسی بود. تنگسیر پر خواننده ترین رمان صادق چوبک است و به زبانهای مختلفی ترجمه شده است . این رمان بر پایه ی جهان بینی رئالیستی بنا شده و برخی صاحب نظران آن را به لحاظ تکنیک های نوشتاری زیباترین اثر چوبک برشمرده اند. تنگسیر از حماسه ی قیام “زار محمد” علیه کسانی که در امانت خیانت کرده و مال او را به یغما برده اند حکایت می کند، “زار محمد” بر خلاف دیگر شخصیتهای مخلوق چوبک، ما بین جبر و اختیار اراده ی خویش را قدر می نهد و با سلحشوری و دلیری برای نگهبانی از مردانگی و عزت نفس خود برمی خیزد. این رمان پر کشش و جذاب بار دیگر توانایی چوبک را در شخصیت پردازی و توصیف وقایع به نمایش در می آورد، نقل روایت ماجرا بر اساس جریان سیال ذهن، بهره گیری از مذهب، تاریخ و اسطوره و در هم آمیختن شرح دقیق جزییات رویدادها به شیوه ی واکاوی ذهنی از جمله خصوصیات درخشان این اثر به شمار می روند. چوبک دراین رمان هنرمندانه مایه هایی از شعر و نمایشنامه را نیز جای داده است و با لحنی ساده و صمیمی که برآمده از شخصیت مردمان عادی جنوب است، عادی ترین گفت و گو ها و جمله بندی ها را بی هیچ افراط و تفریطی به رشته ی تحریر در آورده است. ملاحت و ظرافتی که در لحن شخصیتهای داستان نهفته است، همچنین گزینش واژگان و جملات دلنشین مخاطب را با در سطور کتاب غرق می کند. این رمان بعدها دستمایه ی ساخت فیلمی با همین عنوان به کارگردانی “امیر نادری” و بازی ” بهروز وثوقی” شد. چوبک این رمان را به همسرش “قدسی خانم” که تا پایان عمر او را عاشقانه دوست می داشت تقدیم کرد.
این نویسنده پس از آن در سال ۱۳۴۳ مجموعه داستان “روز اول قبر” را منتشر کرد و آن را به پسرش “روزبه ” هدیه کرد. این کتاب مشتمل بر نه قصه ی کوتاه و یک نمایشنامه با عنوان هفت خط است که این نمایش توسط دانشجویان ژاپنی دانشگاه شیراز به روی صحنه رفت. مجموعه داستان دیگر او کتاب “چراغ آخر” است که در سال ۱۳۴۴ به چاپ رسید.
چوبک سپس در سال ۱۳۴۵ واپسین رمان خود با نام “سنگ صبور” را به چاپ رساند. او در این کتاب با استفاده از مونولوگ یا گفت و گوی درونی ، برای نخستین بار روایت خطی را درهم شکست تا به این طریق واقعیتهای بیرونی را در روان شخصیتهایش منعکس کند. سنگ صبور از جنایات قاتل مجنون و بی رحمی به نام “سیف القلم” سخن می گوید که عزمش را برای کشتن روسپیان شهر جزم کرده است تا با پاکسازی جامعه به رسالت اجتماعی خود عمل کند. شخصیتهای این رمان همگی طی فصولی جداگانه از زبان راوی اول شخص داستان از دغدغه های خاص خود روایت می کنند.چوبک در این داستان به رغم تعدد شخصیتها با تصویر گری ماهرانه به توصیف حالت روانی و ستیز درونی آنها با خویش می پردازد و چهره ی مشمئز کننده ای از جهل و خرافه و فقر را ارائه می دهد. “تورج فراز مند” در باره ی این اثر گفته است:
“سنگ صبور شرح داستان غم‌انگیز تنهایی‌ست،تنهایی انسانها و سرودی‌ست در ستایش آزادی، و مرثیه‌ای‌ست بر تیره‌بختیها و سوگی‌ست در اندوه زنان و کودکان‌ بی‌پناه این سرزمین و ستایشی‌ست از دانش،زیرا که جهل و نادانی در آن محکوم شده‌ است”
شخصیت “بلقیس” در “سنگ صبور” نماینده ی تمام عیارشخصیتهای زن مخلوق چوبک است، او زنی ست با ابعاد شخصیتی پررنگی تری نسبت به عذرای “نفتی”. چرا که این بار بلقیس با وجود آنکه زنی شوهر دار است، به تنهایی و انزوا کشیده شده و در این تنهایی به جنون غریزه ی جنسی مبتلا شده است، شوهر او مدام پای منقل است و از مردانگی بویی نبرده و بلقیس بعد از گذشت چندین سال ازازدواجش هنوز باکره مانده است. او تقصیر همه ی این بدبختی ها را به گردن آبله رویی خود می اندازد وگمان می کند همه ی مردها از او فراری اند تا آنجا که به “گوهر” همسایه ی روسپی اش حسادت می کند و آرزوی فاحشه بودن را در سر می پروراند. او که در تمنا و طلب جسم یک مرد می سوزد، تنها راه نجات خود از این سرگشتگی را رهایی از بند بکارتش می داند، آرزویی که پس از برآورده شدنش، بلقیس را به تنها بودن همیشگی اش آگاه می سازد و او در می یابد که رابطه ی جنسی قادربه پیوند زدن عاطفه و روح انسانها با یکدیگر نیست.
چوبک اکثر زنان داستانی اش را از میان طبقات فقیر و طرد شده ی اجتماع برمی گزیند زنانی که جامعه از آنان اجسامی مصرفی و بی ارزش ساخته است. او هم چنین سرکوب غرایز زنان به دلایل اخلاقی ، مذهبی و عرفی را یکی از محرومیتهای زنان ایرانی برمی شمرد و از فقر، عدم استقلال مالی زنان و اعتقادات خرافی به عنوان موانع زندگی انسانی آنان سخن می گوید و آن را ماحصل جبری می داند که از سوی جامعه ی ایران به آنان تحمیل می شود. چنان که حتی زن فرانسوی “اسب چوبی” در کتاب ” چراغ آخر” هم قربانی اعتقادات و رفتارهای شوهر ایرانی اش می شود. با این تفاوت که او تسلیم این وضع نابسامان نشده و برای حفظ این خانواده ی بی بنیان دست و پا نمی زند وبا بازگشت به وطن خود، شرایط زندگی اش را تغییر می دهد.

2496

اما چوبک از زنان دیگری هم سخن می گوید، زنانی که همه ی زنانگی شان را در مادر بودن خود خلاصه کرده اند، زنانی سرشار از عطوفت و رافت که صبورانه مشکلات و مصیبتها را به دوش می کشند و با جان و دل حاضرند هستی شان را فدای آسایش همسر و فرزندانشان سازند. از مادر اصغر ( بعد از ظهر آخر پاییز) و مادر جواد ( چراغ آخر) گرفته تا “شیرو”( تنگسیر) و “جهان سلطان” ( سنگ صبور).
دستمایه های داستانهای چوبک، معمولا انتقادهای تلخی ست به معایب و زشتی های جامعه. مسائلی نظیر فقر، گرسنگی، ظلم، زورگویی، دروغ، تهمت، فحشا، جهل، خرافات، بی عدالتی و … از جمله تم ها داستانهای او هستند. شخصیتهای داستان های او عموما از تیره روزترین و ستم دیده ترین افراد جامعه هستند که همواره با محرومیت دست و پنجه نرم می کنند، محرومیتهایی که منجر به مرگ یا درماندگی این شخصیتها می شود و چوبک در کسوت یک رئالیست تمام عیار و بی هیچ اغماضی این دنیای سیاه و تاریک را ترسیم می کند. او هم چنین اندیشه هایی فلسفی را با داستانهایش می آمیزد و مسائل بنیادین انسانی نظیر مرگ، هستی، پریشانی، خود بیگانگی، سرنوشت و جبر و اختیار را نیز به حیطه ی بحث می کشد. چوبک در عصری که فقر تقدیس می شد و تنگدستان به سبب فقرشان محق شناخته می شدند، به دور از آرمانگرایی و خیالبافی، فقر و جهل را زمینه ساز یکدیگر خواند و اعتقادات مذهبی و خرافی را به باد انتقاد گرفت.
آخرین اثر صادق چوبک، ترجمه ی کتاب “مهپاره” است که در زمستان ۱۳۷۰ توسط انتشارات نیلوفر در تهران منتشر شد. مه پاره شانزدهمین بخش از نسخه‌ی کهن مفصل سانسکریتی به‌ نام “جوهر اقیانوس زمان” است. این کتاب شامل مجموعه‌ ی به هم پیوسته‌ ی ۲۰ داستان عاشقانه ‌ی هندوست و طرح آن به سبک و سیاق داستان‌های “هزار و یک شب” شکل گرفته است.
صادق چوبک که در سال ۷۳ خود را بازنشسته کرده و راهی انگلستان وسپس امریکا شده بود، در اواخر عمر بینایی اش را از دست داد و سرانجام در ۱۳ تیرماه ۱۳۷۷ یک روز پیش از تولد هشتاد و دو سالگی اش در برکلی آمریکا درگذشت. بنا به گفته همسرش او در روزهای پایانی عمرش دلتنگ و بی قرار ایران بود:
” این روزهایِ آخر چه ‌قدر سخت اندوهبار بود چوبک. چه‌ قدر سخت بر او می‌گذشت. صادق راه می‌رفت و گریه می‌کرد. از این‌که در ایران نبود و دور بود گریه می‌کرد. تمام مدت اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد برای ایران. می‌گفت قدسی، آیا ممکن است که من یک‌بار دیگر به ایران بروم و آن‌جا را ببینم؟… وصیت کرد که جسدش را بسوزانیم و خاکسترش را به اقیانوس بدهیم. می‌دانید که صادق به این حرف‌ها عقیده‌ای نداشت؛ به ختم و دور هم جمع شدن و سخنرانی کردن و روضه و عزاداری. همه‌ی نوشته‌هایش را سوزاند و وصیت کرد که جسدش را هم بسوزانیم”
تو گویی همان سرنوشت زار محمد تنگسیر که پس از پیروزی بر دشمنان تن به مهاجرت اجباری می دهد، برای خالقش تکرار شده است:
“هیچوقت من دلم نمی خواس از این سرزمین برم … شاید من اصلا گور نداشته باشم ، گور می خوام چکنم.”

«دست حسرت» خنیاگر/ محمد معتمدی

2493

تصویر فوق نمونه ای از استایل باستانی و کهن آواز خوانان مشرق زمین است.
عزیزانی که در تصویر ملاحظه می کنید علیرغم استنباط عوام، موذن و یا قاری قرآن نیستند.بلکه جزو برجسته ترین خوانندگان موسیقی سنتی کشور خود هستند. احتمالاً مخاطبین حرفه ای موسیقی در این تصویر هنرمندانی چون خانم درصاف الحمدانی(تونس)، استاد عالیم قاسم اف(آذر بایجان)، خانم مناجات(ازبکستان)، خانم ریما خشیش(لبنان) را به نیکی میشناسند و خوشبختانه بنده با بسیاری از این عزیزان در فستیوال های بین المللی موسیقی سابقهء دوستی و همکاری دارم.
در اکثر کشور های شرقی، در بین خوانندگان موسیقی های مقامی و سنتی، به نوعی این استایل مشاهده می شود. حتی در آذربایجان گاهی خواننده ساز “دایره” را کنار گوش خود قرار می دهد.
مهم ترین دلیل استفاده از این استایل “مانیتورینگ” خوب و طبیعی صداست.
انسان وقتی حرف می زند یا می خواند صدای خود را از گوش میانی و از درون بدنش می شنود و هرگز آنگونه که دیگران صدای ما را می شنوند خودمان نمی شنویم. بعنوان مثال همه ما وقتی صدای ضبط شدهء خود را می شنویم حس خوبی نسبت به آن نداریم و احساس می کنیم صدایمان غیر طبیعی ضبط شده است.
خواننده هنگامی که دست خود را کنار گوش می گذارد هم صدای خود را بهتر و واقعی تر می شنود و هم از شنیدن صدای طبیعی خود انرژی بیشتری می گیرد و توان و انرژی خود را کنترل کرده و دیرتر خسته می شود.
ولی چرا قاریان قرآن معمولاً با این استایل می خوانند؟؟ اجرای صوت و لحن قرائت قرآن، به لحاظ علم موسیقی در دستگاه های موسیقی کلاسیک عرب انجام می شود. همانگونه که ما به موسیقی اصیلمان “ردیف” یا “موسیقی سنتی” می گوییم نام موسیقی اصیل و کلاسیک عرب “طَرَب” یا “مقامات عرب” می باشد.
سعدی می فرماید:
اُشتُر به شعر عرب در حالت است و طَرَب
گر ذوق نیست تو را کژ طبع و جانوری
تمام اساتید قرائت قرآن، مسلط به اغنیهء موسیقی طرب نیز هستند. مثل مرحوم عبدالباسط که نوازندهء عود و استاد بزرگ موسیقی اصیل عرب بودند.

طبق آیهء شریفهء “وَ رَتِّل القرآنَ تَرتیلا” خداوند امر فرموده که قرآن را با موسیقی و لحن زیبا بخوانید(*).
از این رو اعراب پس از نزول قرآن بهترین و غنی ترین و اصیل ترین موسیقی خود را که همان موسیقی “طرب” می باشد به خدمت قرآن و اجرای دستور الهی در آوردند.
(*این آیه شریفه تنها موردی است که در قرآن بصورت مستقیم به صوت و موسیقی اشاره شده و اتفاقاً در همین تنها مورد، برای استفادهء صحیح از موسیقی فعل امر به کار برده شده و خبری از نهی نیست!)
بنا براین، این استایل قرن ها پیش از اینکه استایل قاریان محترم قرآن باشد استایل خوانندگان و مغنیان موسیقی اصیل و باستانی عربی بوده است.
نکته جالب این است که قاریان برجستهء مصری، گاهی تلاوت هایشان بیش از یک ساعت به طول می انجامد و با اینکه در طول این یک ساعت، بدون کمک ساز، در تمامی مقام های موسیقی عرب گردش می کنند و در پایان به همان مقام اول بر می گردند ولی ذره ای تغییر کوک ندارند. این به دلیل آن است که آنها با تمرکز و به درستی به صدا و کوک خود گوش می سپارند. این در حالی است که بسیاری از خوانندگان امروزی حتی با کمک گرفتن از ساز هم قادر به ثابت نگه داشتن کوک خود حتی برای دقایقی کوتاه نیستند.
در ایران قدیم نیز این استایل در بین بسیاری از خوانندگان وجود داشته است. سعدی علیه الرحمه می فرماید:
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آنکه می خواهد در آغوش
زبانگ رود و آوای سرودم
دگر جای نصیحت نیست در گوش
دست حسرت بر بناگوش نهادن در فرهنگ و ادبیات کهن، کنایه از افسوس و دریغ خوردن است. موسیقی و ادبیات شرق معمولاً مبتنی بر یک هجران و حسرت ازلی بوده و در اکثر آواز های شرقی نیز مدام با واژه هایی نظیر: ای آمان، داد بیداد، وای، خدای من و امثالهم مواجه می شویم که حکایت از همین حسرت و هجران همیشگی دارد. نماد و ترجمان بیرونی این حسرت و افسوس، دست حسرت بر بناگوش نهادن بوده که در طول قرن ها به یک سنت و نماد تبدیل شده است.
ولی ما ایرانیان این سنت را به مرور در پیچ و خم گذر از تاریخ جا گذاشتیم، اما در کشور های دیگر که شاید زیر مجموعه های فرهنگی ایران بزرگ بودند مثل آسیای میانه هنوز این سنت حفظ شده است.
درست مثل زبان فارسی دری که هرچند خاستگاهش سرزمین ایران و تمدن پارس است اما امروزه برای شنیدن زبان درست اجدادی خود، آنگونه که حافظ و سعدی در زندگی روزمره خود سخن می گفته اند، باید به کشور هایی مثل تاجیکستان یا افغانستان سفر کنیم.

روایتی از جاودانگی با زن/محمد سفریان

2491

نگاهی به قصه ی مهپاره، ترجمه ی صادق چوبک

مهپاره را سالها پیش در ایران دیدم و چنان دلداده اش شدم که از همان اول بار که خواندمش تک تک لغات و جملاتش در همان اول جای حافظه ام خانه کرد و معنا و مفهوم عباراتش در نهان و آشکار با من بود تا حالا و شاید همیشه. و در این مدت همه حال بر آن بودم تا یادداشتی بر کتاب بنویسم و از این گنج گرانمایه بگویم، و حالا فرصت این گفتن و نوشتن دست داده چه از سالروز همزمان میلاد و مرگ مترجم فارسی اثر بهره گرفتم تا به این بهانه یادی کرده باشم از اویی که به سالهای زندگی اش تاثیر بسیاری بر ادبیات امروز ایران گذاشت و هم از قصه ای بگویم که برایم همه گنج بوده و رسم زندگی و سالهاست چنان غزلی عاشقانه در گوشم تکرار می شود…
القصه؛ تا سخن از دست خارج نشده و زمامش در اختیار است بر گردیم به مهپاره… مهپاره از جمله ی قصه هایی است که نه حس و تعقل که جان آدمی را نشانه می گیرد. از واقعیت و خیال می گوید و آمیختگی این هر دو با هم. از عشق می گوید و از جادوی هنر. از زن. از پرستش. از با زن رفتن تا جاودانگی.
اصل قصه به زبان سانسکریت است اما ترجمه هایی متفاوت از آن در اختیار دوست داران ادب قرار گرفته… و در این میان، در کنار خود قصه که شاهکاری است بی بدیل، حکایت ترجمه شدنش به زبانهای انگلیسی و ( بعد از روی انگلیسی، به) فارسی هم، خود قصه ای جذاب دارد و دلنشین.
مترجم انگلیسی در مقدمه ای که بر کتاب نوشته، عنوان کرده است که این کتاب را از برهمایی پیر به یادگار گرفته. آن هم زمانی که پیرمرد هندی لحظات آخرین عمرش را می گذرانده. ” ف. وبین” مترجم انگلیسی کتاب می گوید که برهمای پیر طاعون زده نسخه ای خطی به او سپرده و به دیگر روز از دنیا رفته. او هم متن قصه را خوانده و خود قصه بر او بسیار گرانبها تر از نسخه ی عطیقه ی خطی آمده. پس دست به کار ترجمه ی کتاب شده و قصه را از نو برای مردمان روزگار ما زنده کرده و اینها همه برمی گردد به سال ۱۸۹۸٫
مترجم فارسی اثر، زنده یاد صادق چوبک است. وی در یادداشتش بر چاپ اول فارسی( که در سال ۱۳۷۰ چاپ شده است) می نویسد که این کتاب را اول بار به پاییز ۱۳۲۰ از مسعود فرزاد گرفته. صداق چوبک، روایت می کند که استاد فرزام، کتاب را چنان چون غزلی از حافظ دانسته و از او خواسته که این کتاب را ترجمه کند.
اما از آن روز نیم قرن می گذرد تا کتاب به تمام ترجمه شود و به زبان فارسی نشیند و به دست مردمان کوچه و بازار برسد. چوبک می گوید که به سالهایی که هنوز در ایران زندگی می کرده، وقت گرانبهایش صرف خواندن کاغذ پاره ها و پرونده های ادارات مختلف می شده و برای نوشتن و خواندن وقتی بس تنگ برای او باقی می مانده تا جایی که او ترجیح می داده این وقت را بیشتر صرف نوشتن کند تا ترجمه.
او ادامه می دهد که سرانجام زندگی در ایران با آن شرایط سخت برایش محال شده و او هم چنان بسیاری دیگر از نزدیکان و همفکرانش به نیمه راه زندگی مجبور به جلای وطن شده. ره توشه گرفته راهی دیار غربت شده و در همه حال این مهپاره با او می بوده تا سال ۱۳۶۵ که مهپاره را دگر بار خوانده، کتاب را گنجی کمیاب دیده و اینبار به ترجمه اش همت گمارده اما قضای روزگار با او و این قصه سر نزاع داشته، در میانه ی کار، او سوی چشمانش را از دست داده و کار ترجمه به نیمه رها شده تا سال ۱۳۷۰ که سرانجام این ترجمه به شیوه ی شفاهی صورت گرفته و سامان داده شده و این گنج برای فارسی زبانان به یادگار مانده.
و…اما، مهپاره قصه ی زندگی است. کامل است. از عشق حکایت دارد و از حسد. از امید و از حادثه. از جاودانگی و از زن. مهپاره زن است. تکه ای از ماه که مونث می شود. آخر در زبان سانسکریت بر خلاف غالب زبان هایی که نامها را مونث و مذکر می کنند، ماه و خورشید هر دو مذکرند. از همین رو شعرا و نویسندگان سانسکریت، هر گاه می خواستند زنانگی را چونان ماه ببینند، ماه را چند پاره می کردند تا تکه ای از آن زن باشد.مهپاره هم تکه ای از ماه است و زن.
قصه، حکایت پادشاهی است انصاف پیشه که به رسم عدل و داد به فرمانروایی در سرزمینش مشغول است. همه چیز بر روال مراد است جز آنکه پادشاه قصه ی ما از زنان دوری می کند و همین موضوع آینده ی تاج و تختش را به خطر می اندازد. در ادامه وزیران و نزدیکان به شور می نشینند تا پادشاه را به زن ترغیب کنند. لیک هیچ حیلتی کارگر نمی افتد و پادشاه همچنان از زن دوری می کند. تا آنکه نقاشی به شهر می آید و طرحی از زن به او نشان می دهد. با دیدن تصویر زن خون در رگ شاه می جوشد و او به یافتن زن تصویر مایل می شود.
زن، به روایت نقاش، دوشیزه ی شهزاده ی گل چهره ی عاشق وشی است که در کاخی میان جنگل تنها زندگی می کند. و رسم بر این نهاده که هر روز یکی از دلباختگانش را به حضور بپذیرد تا عاشق از او معمایی بپرسد. اگر شهزاده نتواند پاسخ معما را بگوید، آنِ خواستگار می شود و اگر پاسخ گوید، آن خوستگار باید به لباس چاکران و غلامان در آید و تا آخر عمر خدمت دوشیزه کند…
و این دوشیزه ی همه چیز دان البته در ادب شرق نمونه های دیگر هم دارد و از همانجا هم به ادب غرب آمده و حتی در میان اصطلاحات عمومی زبان های غربی نیز خانه کرده.
کلام کوتاه، شاه قصه ی ما پس از عمری عناد با زن و دوری از زنانگی راه کاخ شهزاده در پیش می گیرد و در این راه وزیر اعظم خویش را همراه می کند تا در راه برایش از زن بگوید و در کاخ شهزاده، معمایی مطرح کند که شهزاده از پاسخش بازماند.
گفت و گوهای میان وزیر و پادشاه در راه خانه ی معشوق بسی دلکش و رمز آلود است و چنان است چون قصیده ای بلند در وصف زن… از همین جمله است آنگاه که وزیر در وصف خلقت زن حکایتی نقل می کند که خداوند که به کار آفرینش جهان رسید، هر چه مصالح سخت بود در کار آفرینش مرد تمام کرد، واله شد و به فکر فرو افتاد و سرانجام؛…
” گردی عارض از ماه و تراش تن از پیچک و چسبندگی از پاپیتال و نازکی از نی و شکوفایی از گل و سبکی از برگ و پیچ و تاب از خرطوم پیل و چشم از غزال و نیش نگاه از زنبور و گریه از ابر و سبکسری از نسیم و بزدلی از خرگوش و غرور از طاووس و نرمی آغوش از طوطی و سختی از خاره و شیرنی از انگبین و سنگدلی از پلنگ و گرمی از آنش و سردی از برف و پرگویی از زاغ و زاری از فاخته و دورویی از لک لک و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و از او زن ساخت و به دست مردش سپرد.”
در ادامه ی قصه، وزیر و پادشاه به کاخ شهزاده می رسند. وزیر هر شب سوالی مطرح می کند و شهزاده به هر سوال پاسخی در خور می دهد. تا نوزده شب از این ماجرا می گذرد. و در این نوزده شب و با این نوزده معما، کلیتی از فلسفه ی هندو، از تناسخ، از عشق، از آفت قضاوت و … نصیب خواننده می شود. فی الحقیقت قصه در این نوزده شب، در دل خود شرحی بر فلسفه ی هندو دارد و در ادامه حکایت شب بیستم دوباره چنان برگه های آغازین کتاب همه عشق می شود و همه راز. همه زن و همه سر آفرینش.
پادشاه در شب بیستم، دیگر از حیلت ورزی وزیر به تنگ می آید و می خواهد تا خود معمایی مطرح کند. از نسیم صبحگاهی مدد می گیرد و به سراغ شهزاده می رود. قصه ی خود به صدق تعریف می کند و از شهزاده می خواهد تا سوالی مطرح کند که دوشیزه ی همه چیز دان را یارای پاسخش نباشد. در برابر این سوال، شهزاده از تخت پایین می آید و خود را تسلیم پادشاه می کند که معما همه این بود. از سر صدق قصه ی خود روایت کنی و معشوق را به کمند محبت به دام اندازی…
شهزاده در ادامه ی ماجرا لب به اعتراف می گشاید که او را نیز عشقی بس عظیم به پادشاه در دل می بوده اما…
” … این خوی زنان است که دلداده را بیازارند و نوشدارویی را که درمان درد خود آنان نیز هست، به کام مرد نریزند… “
قصه سرانجام بدانجا می رسد که پادشاه و شهزاده راهی دیار پادشاه می شوند تا زندگی تازه آغاز کنند. به نخستین شب راه در جنگل بر گلبرگ های خشبو خفتند و گرد هم آمدند و یکدیگر را به صد کلام عاشقانه نواختند تا سرانجام پادشاه روی به آسمان کرد و گفت من میوه ی زندگی خویش چیدم، پس از این دیگر همه باطل است و بیهوده…
” ای ماهشورا، بگذار در بهشتی که هستم، جاودانه بمانم. یا هم اکنون زنجیر زندگیم بگسل و یا زمان را چنان که هست از حرکت بازدار و مرا در این لحظه وصل، در جهان اکنون نگهدار “
و این دعای او استجابت می شود و این دو معشوق به نگاه شیوای مه کلاه، خاکستر می شوند و از این زایش به زایشی دیگر می روند…
قصه آنقدر ناب است که هر بار که از نو می خوانی اش، جلوه ای تازه می کند. همین است البته، رمز هنر، که ثابت نمی ماند و از هر زبان که می شنویش به قول شاعر مکرر است.

زندگی و دیگر هیچ/مینا استرآبادی

شب گذشته، آخرین خبر ناگوار برای اهالی فرهنگ و اندیشه با شرحی کوتاه و چنین مخابره شد: «عباس کیارستمی، کارگردان بنام ایرانی از پس گذراندن یک دوره ی بیماری در پاریس در گذشت.» تنها برنده‌ی ایرانی نخل طلای جشنواره‌ی کن در حالی چشم از جهان فرو بست که ماه‌های پایانی عمرش را پیوسته در مبارزه با ناخوش‌احوالی به سر می‌برد. او از نگاه بسیاری از منتقدان و فیلمسازان جهان مهم‌ترین و شناخته‌شده‌ترین کارگردان ایرانی به شمار می رفت و بارها و بارها از سوی نشریات مختلف به عنوان یکی از بهترین کارگردانان جهان انتخاب شده بود.

2488

عباس کیارستمی زاده‌ی سال ۱۳۱۹ در تهران بود و پس از گذراندن تحصیلات مقدماتی برای مشق نقاشی وارد دانشگاه شد، او با وجود آنکه از دریچه‌ی کارهای گرافیکی وارد حرفه‌‌ی هنر شده ‌بود؛ ولی با این همه هرگز خودش را یک نقاش نمی‌دانست. او کار فیلمسازی را از سال ۱۳۴۹ در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز کرد. با فیلم‌های کوتاهی برای کودکان و درباره کودکان؛ مسیری که تا اواخر دهه ۱۳۶۰ با فیلم‌های بلندش ادامه پیدا کرد. نان و کوچه و تجربه و مسافر از جمله فیلم‌های کانونی او در آن سال‌ها بودند. او در گفت‌وگویی با روزنامه گاردین در سال ۲۰۰۵ درباره‌ی این برهه‌ از فعالیتهایش گفته ‌بود: « ما بنا بنود فیلمهایی بسازیم درباره‌ی مسائل و دغدغه‌های کودکی. در آغاز این تنها برای من یک شغل بود ولی همین فیلمها از من یک هنرمند ساختند.» او در فیلم «نان و کوچه» پسربچه‌ای را تصویر می‌کند که قصد دارد از کوچه‌ای عبور کن اما وجود یک سگ در کوچه مانع عبور او می‌شود. جست‌وجوی طولانی مدت کیارستمی برای یافتن کوچه و خانه‌ای مناسب و به درازا کشیدن تصویربرداری بدون کات یک سکانس چهل روز به طول انجامید تا روی بیننده تاثیری مضاعف بگذارد، این تکنیک بعدها به یکی از ویژگی‌های سبک و سیاق فیلمسازی او درآمد. استفاده از کودکان در نقش‌های اصلی، ارائه سبکی مستندوار، ساختار مینیمالیستی در فضایی ساده، حذف کارگردان، عبور از زندگی روزمره به جنبه‌های عمیق زندگی، مکالمه در ماشین و در فضایی شاعرانه و… به ساختاری کیارستمی وار تبدیل شد و منحصر در چهل فیلم سینمایی، کوتاه و مستند او ماند.
فیلم «گزارش» محصول سال ۱۳۵۶، نخستین فیلم بلند داستانی کیارستمی بود که در آن روایت‌گر دغدغه‌های و مصائب زندگی کارمندی شهری ایران شده‌بود، با وجود موفقیت نسبی فیلم از نگاه منتقدان، کیارستمی نزدیک به یک دهه پس از آن تنها فیلم کوتاه و مستند ساخت تا اینکه به فیلم تحسین برانگیز «خانه دوست کجاست» رسید.
کیارستمی با ساخت فیلم «خانه دوست کجاست» در سال ۱۳۶۵ ، به شهرتی جهانی رسید و دروازه‌های جشنواره های گوناگون به رویش باز شد. «خانه دوست کجاست؟» داستانی ساده‌ درباره یک کودک هشت ساله‌ی با وجدان را روایت می‌کند که تلاش می‌کند دفترچه دوستش را که در روستای همسایه زندگی می‌کند به او بازگرداند وگرنه دوستش را از مدرسه بیرون می‌کنند. در این فیلم معرفی باورهای سنتی روستانشینان ایران نمایش داده می‌شود که کیارستمی این موضوع را از نگاه یک کودک به مخاطب معرفی می‌کند. استفاده از فضای شاعرانه برای مناظر روستایی و بومی ایرانی هم از دیگر نکات درخشان این فیلم‌اند.

این فیلم راهگشای فیلمهای بعدی او شد، سه‌گانه زلزله ؛« زندگی و دیگر هیچ» و زیر درختان زیتون.
از آثار جنجالی کیارستمی پس از انقلاب ۵۷، فیلم نیمه بلند و نیمه مستند «قضیه شکل اول، شکل دوم» بود، این فیلم برای سی سال از اکران باز ماند و در آن بسیاری از چهره‌های سیاسی و اجتماعی روبه‌روی دوربین قرار داشتند، از کیانوری و قطب‌زاده گرفته تا بهشتی و خلخالی.

2490
سال ۱۳۷۶ اما مصادف شد با ساخت شاهکار او، فیلم «طعم گیلاس» که برای او یکی از مهم‌ترین جایزه‌های سینمایی را به دست آورد؛ اولین و تنها نخل طلای سینمای ایران.
این فیلم، در سبک مینیمالیستی ساخته شده بود و قصه‌ی مردی را می‌گفت که با اتومبیل شخصی‌اش در حومه‌ی شهر تهران می‌چرخد و در جست و جوی کسی‌ست که در ازای دریافت مزد، مدد رسان او شود برای به سرانجام رساندن خودکشی و سر به نیست شدن‌اش. کیارستمی برای این فیلم جایزه نخل طلا جشنواره فیلم کن ۱۹۹۷ را به دست آورد. کیارستمی در مورد این فیلم گفته‌بود: تفاوت و شباهت کار ما کارگردان‌ها با روانشناسان در این است که کارگردان، در سطح جامعه معضلات را می‌بیند و نقطه درد را نشان می‌دهد ولی همان‌جا رها می‌کند و از اینجا به‌بعد، حیطه او نیست. این جامعه روانپزشکی است که پس از تشخیص به درمان درد هم می‌پردازد.» در این فیلم همایون ارشادی نقش آقای بدیعی را ایفا می‌کند. مجله تایم در سال ۲۰۰۹ این فیلم را به‌عنوان یکی از ۱۰ فیلم برتر تاریخ کن نامید.
کیارستمی بعد از «طعم گیلاس» سه بار دیگر هم برای فیلم‌های ده، کپی برابر اصل و مثل یک عاشق نامزد این جایزه شد. کپی برابر اصل را به زبان فرانسوی٬ ایتالیایی و انگلیسی در ایتالیا ساخت و مثل یک عاشق را به زبان ژاپنی و فرانسوی در ژاپن.ژولیت بینوش، ستاره سینمای فرانسه که در کپی برابر اصل بازی کرده بود٬ برای این فیلم جایزه بهترین بازیگر زن را در کن گرفت.
مثل یک عاشق آخرین ساخته سینمایی او بود که در ژاپن فیلمبرداری شد.او علاوه بر فیلمسازی در زمینه‌های دیگری هنری نیز فعال بود و تجربیاتی در عکاسی٬ چیدمان٬ شعر و کارگردانی اپرا داشت. نمایشگاه‌های مختلف عکس و چیدمان در ایران و چندین کشور دیگر برگزار کرد و اپرایی از موتزارت را روی صحنه برد.
او درباره‌ی شیفتگی‌اش نسبت به هنر عکاسی گفته بود: :«تنها اندیشیدن به آسمان ابری و ریشه های در هم درختان زیر نوری جادویی دشوار است. ناتوانی در کشف لذت دیدن یک چشم انداز دل انگیز با دیگری نوعی شکنجه است؛ به این دلیل است که من عکاسی را شروع کردم. می خواستم آن لحظه های احساس و رنج را جاودانه کنم.»
عکسهای کیارستمی افشاگر تلاش اوست برای تقطیر تصویر به عریان ترین و بنیادی ترین عناصر آن. کیارستمی هنر عکاسی را به مراتب خالص تر از فیلم ارزیابی می کرد و معتقد بود عکس ناچار نیست روایتگر باشد و وظیفه سرگرم نگه داشتن مخاطب را هم بر عهده ندارد. یک عکس به تنهایی می تواند مادر سینما باشد. این نقطه‌ای‌ست که سینما از آن آغاز می شود، یک عکس.»

روزنامه ی تعطیل/رضا اغنمی

مجموعه شعر

جمشید برزگر

کولاژ تصاویر : جمشید برزگر

طراحی جلد: اچ اند اس مدیا

چاپ اول: اچ اند اس مدیا لندن ۱۳۹۵

2457

روی جلد کتاب شامل بریدۀ روزنامه های گوناگون ایران با تاریخ نشر، ازگذشته های ماندنی تا دهه های اخیر، تلاش های برباد رفتۀ سال های دور و درازچند نسل را یادآور می شود و خاطره های تلخ را زنده می کند. گفتنی ست که صفحه آرایی هماهنگ متن دفترنیز چنان با ذوقِ هنرمندانه تدوین شده که کنار سروده های پخته وسنجیده، بریده جراید با عناوین مختلف، تصویرهای مناسب، درنهایت امر، با همان پریشانیها وتکرارحوادث همسان درگذشته ها به پایان می رسد.

جمشید، با یادی ازدستاوردهای فرهنگی که نشانی پایدار از آغاز دوران تجدد را دارد؛ دست مخاطبین را گرفته به سال های نخستین دهۀ شمسی ۱۳۱۶- ۱۸۹۸ می برد. با یادی ازروزنامۀ ثریا، تا آیندگان روزنامۀ پرتیراژی که تا مدتی بعد از انقلاب منتشر می شد وبه دست حکومت نوپا تعطیل گردید، انگشت اتهام روی آفت های ویرانگر اجتماعی سانسور و اختناق می گذارد. ممیزی وخفقان نهادینه شده در فرهنگ را با درهمریختن روزنامه وسروده ها، نشتری می زند به زخم های کهن وآفت های سانسور و اختناق تحمل ناپذیر را با زبانی محتاطانه به باد انتقاد می گیرد

سروده ها درکنار تصویر، نه تنها روایتگرتجدید حوادث گذشته، بل که هشداری ست به بیداری جامعه که به فراموشی و گرانخوابی خوگرفته است.

نخستین برگ دفتر با « برای میهنم» آغارشده. پس از فهرست دوبرگی شامل اشعار، دو عنوان درشت و جالب «مطبوعات زبان ملتند» و «ازانحصار واستبداد جز فقر و فساد برنخیزد». پیشگفتاری ست و روایت هشدار دهنده ای از ممیزی وسانسور وزارت ارشاد درجمهوری اسلامی وعلل تأخیر انتشار این دفتر.اما پایان درد دل صمیمانه اش که در پانزده سالگیِ تبعید کتاب را به چاپ رسانده ومنتشرکرده به دل می نشیند و حرمتِ و انسانیت او به مخاطبین را می رساند:

« . . . یک حس ناگفته ی ناگفتنی؛ دلتنگی غیرقابل تحمل شده ای برای نوشتن و گفتن به سیاق و زبان دلخواه با کسانی که دوست می داری با آن ها به شعر سخن بگویی یا قصه ات را برایشان تعریف کنی».

چند قطعه از سروده های جمشید راکه ازنیازهای بنیادی جامعه در راه آزادی اندیشه وبیان است وهمو به درستی، با زبانی هشیارانه طرح آن را ریخته و مطرح کرده و نشان داده که هنوز هم پس ازگذشت قرنی از دوران مشروطیت، به هرعلتی تحقق پیدا نکرده، ملت هنوز درکسب و به دست آوردن آن درتلاش است، برای این بررسی برگزیده ام .

نخستین عنوان در متن سروده ها با» روزنامه تعطیل«شروع می شود

«بی آنکه ازتلفن استفاده شود / سرطانِ خبر تمامِ شهررا گرفت / و روزنامه ی تعطیل / درشمارگان نا پیدا / به رویِ زبان ها / تکثیرشد/ . . . / تندی می زند / نبض قرمز ماهی / به روی کاشیِ خون سرد ».
دومین سروده با عنوان بعد از تیتر است بعد ازجدال تیتر ها
/ هر حرف / ردِ تمامِ تو را می جوید / ( پس اشارتی است / دراین بازی بی هوده : کی وکجا وکِی / چه و چرا و چگونه) نه، اما نه / ازاین عناصر خبری در نمی آید/ پس نوشتم / باران نجاتمان می دهد / . . . تیتر معلوم شد و روزنامه به چاپخانه رفت / اما / اینجا خیابانِ شب است وهوای رعشه».

جمشید، با ذوق وعلاقۀ هنرمندانه، نمایشگاه بزرگ با شکوهی از تلاش اندیشمندان و روزنامه نگاران را در موزۀ کوچکی به نمایش گذاشته تا ممیزی واختناق حاکم، آثار وآفت های آن در روزنامه های زمان را عریان کند. این نیزبگویم که نثر و روش نگارشی او نشان می دهد که: به ظن قوی از سابقۀ تأثیر زبانِ محتاطانۀ روشنفکران درحکومت های دیکتاتوری آگاه است و دستاوردهای پنهانی آن زبان درجوامع رو به بیداری را به درستی می شناسد؛ با تکیه به چنین باور و یقین است که با زبان محافظه کارانه و چه بسا دوپهلو پیام اصلی خود را درقالب شعر می سراید و همراه با تصویر وقایع و عنوان روزنامه ثبت و ضبط می کند. بنگرید به همین دومین سروده «بعد ازتیتر» که همراه شعر تصویری از دختر پوینده و دیگری ازمحمد مختاری (قربانیان قتل های زنجیره ای) با کلمه های «کی وکجا و کِی و چه و چرا و چگونه» که هرخواننده را به یاد بازجویان می اندازد که معمولا ورد زبان اکثر آنها دربازجوئیهاست. جمشید، با این نمایش هنرمندانه درسراسر این دفتربا دریدن پرده های خفقان پیام خود را با موفقیت به مردم رسانده است.

درشعری دیگر با عنوان :

:»ترانه بخوان تو با لبان دوخته «

بگو بگو که خورشید/ کدام وقت/ به سمت خوابِ خودش خیز برداشت/ که صبح میهن من / نماز شام می خوانند؟ / مگر ترانه بخوانی/ تو با زبانِ بریده/ تو با لبانِ دوخته/ تو با سرنگِ هوا/ که باغ مقتل صوراست و شهر، مدفنِ شاعر/ که میهنم زندان./ بیا و ببین/ نه قاضی مرتضوی/ نه این محرمعلی خان دست برداراست/ نه آن پزشک احمدی/ و نه فرشته ی شمشیرکش./ بیا و نگو که گفتنی مانده است/ برای نگفتن/ حروف بسیارند/ کدام اتفاق پیش ازاین نیفتاده بود/ کنار صندوق رای و صورت بی نام/ و این همه خورشید، کوتاه».

بااندک تأمل درمفاهیم، هریک انبانی ازدردهای اجتماعی و فرهنگی، تجاوزهای سردمداران وقلدران به حقوق مردم درذهن مخاطب نقش می بندند. انبوهِ جماعت را می بینی که با ظلم وستم جباران زمانه خوگرفته با خون وخشونت بالا آمده اند. وهمانگونه تاریخ، با همین خوی و کلمات آغشته شده است. سحرگاهان این سرزمین که خورشید دمیده شام سیاه است با مردمی معتاد به طاعت وبندگی. با زبان بندگی وطاعت نمی توان ترانه خواند. زبانت بریده است و لبانت. جمشید تاریخ سراسربندگی مردم این سرزمین را ورق زده عریان کرده تجاوزها را روی دایره ریخته .ازسرنگ هوای پزشک احمدی قاتل دکترارانی در زندان، ازباغشاه قتلگاه صوراسرافیل تا مرتضوی جنایتکاردر کشتار دستجمعی زندانیان سیاسی درسالهای پس ازانقلاب ومحرمعلیخان ممیز و سانسورچی روزنامه ها در رژیم گذشته و اینکه حتا فرشته نیز شمشیر می کشد تاعدالت خود را بنمایاند، و این که شمشیر نباشد عدالتی نیزنخواهد بود.

شگفتا! وقتی فرشته شمشیر می کشد برای خونریزی؛ شک می کنی در تمیزمنادی عدل و عدالت با چنگیزخان مغول ؟!

حرف وحدیث زبان سانسورپیش امد یاد زنده یاد عزیز نسین نویسنده نامدار تُرک افتادم : هرجا که می خواست قدعلم کند و علیه حکومتِ وقت سخنی بگوید اسامی نقش آفرینان مخالف حکومت درمتن روایت هایش را با نام چینی معرفی می کرد.

طعنۀ گزنده و تلنگری که شاعر درپایان آورده نیز اندیشیدنی ست. «کنارِ صندوق رأی و صورت بی نام / و این همه خورشید کوتاه». نوگرائی و مدرنیته وادا درآوردن با صورت های بی نام ونشان درپای صندوق های رأی با انبوهی خورشیدهای کوتاه! و روایتی تلخ از جمع آوری رأی با سجل های باطل شده مُرده ها؛ و درود بر قلم تیز که بی پروا سیاهی های نفرت آور گذشته های نه چندان دور را به نسل حاضر منتقل کرده است.

زنجیره

جمشید، درسرودۀ «زنجیره»، یأس روانی، خسته ازخیزش های بی سرانجام، ناامیدی ملتی که روزانه با دار و طناب، جنازه ونعش کشی، گورستان وعزاداری، و خشونتِ نهادینه شده سر وکار دارند، را به نمایش گذاشته است:

«چند بارمیان این کلمات تهی می گردی/ آیا نمی بینی؟/ این روزها/ یک عده باچاقو/ انشاء می نویسند/ تا ما / هر روز/ در یک مراسم تکراری/ با جنازه هایمان برویم/ سطرهای سربریده را رها کنیم / بعد/ جایی نرویم وخانه نمانیم/ چیزی نخریم/ حرفی نزنیم/ اصلا / باسایه هامان قرار نگذاریم/ تا ناگهان/ غیبمان نزند/ یا قلبمان / پیام ایست نگیرد/ یا چاقو/ انشای تازه ای ننویسد / یا طناب / روبانِ قرمزی دورِ گلو نشود / پس / در واژه ها دنبال کیستی؟ / امروز / باید یک تسلیت تازه را / امضا کنی و فردا / خطی شوی / تا دور / تابیابان/ تا گور».

»قفس«

گوش می خوابانم به سرودۀ قفس:

چقدر حسودم به اسمِ تو / که هرچقدر هم نمی پری/ ازآسمان وبال/ نشان داری/ . . . چقدر مشکوکم به حسِ قفس / که هر چقدر خالی است هم/ تویی پنهان / درونِ حجم تهی دارد».

به داشتن بال و پریدن پرنده درآسمان، حسادت خود را پنهان نمی کند، با معصومیتی لگدمال شده بی هویتی و سردرگمی آدمیان را یادآور می شود.

با آرزوی موفقیت جمشید که با سروده های سنجیده، درراه آزادی بیان واندیشه تلاش می کند.

فردوسی و شاهنامه در صحنه تآتر فرانسه

2427

تریلوژی های « رستم وسهراب » ؛ « رستم واسفندیار » و « تراژدی سیاووش »

با هنرپیشگان فرانسوی در صحنه های نمایشی فرانسه جان گرفت .

 

حماسه‌ی ملی ایران از یک بخش اساطیری، یک بخش پهلوانی و یک بخش تاریخی ترکیب شده است. بخش اساطیری از نخستین پادشاه تا جمشید،

ضحاک و فریدون، همه شخصیت‌ها« اوستایی » هستند. ظهور «زرتشت» تا پایان افسانه اسفندیار ادامه دارد. وجه مشترک بین شاهنامه‌ی

فردوسی و سروده‌های زرتشت «گاتاها» خِرَدورزی ست .

در داستان رستم و سهراب صحنه‌ی نبرد سهراب با گُردآفرید از لحظه‌های ناب این تراژدی است که شجاعت و دلیری زنان ایران را روایت می‌کند.

به ویژه زمانی که سهراب کلا‌ه‌خود گردآفرید را از سر او برمی‌دارد و تازه می‌بیند که این پیکارگر نه یک مرد، بلکه دختری است زیباروی که به

سهراب می گوید : « من گُردآفریدم و تو باید بدانی که زن‌های ایرانی ؛خیلی خوب بلدند بجنگند.» .

داستان های شاهنامه برای بییننده‌های فرانسوی خیلی جالب بود و خیلی از من تشکر کردند که چهره ی دیگری از ایران را به آن‌ها نشان دادم.

خیلی از منتقدین هم گفتند که : « با این نمایش ها ما یک سفر به ایران رفتیم. » این برای من مایه‌ی خوشبختی بود.

گفت وگو و دیدار ویژه سایت انجمن جهانی زرتشتیان پاریس با « فرید پایا » کارگردان و نمایشنامه نویس ایرانی- فرانسوی .

شاهنامه‌ی فردوسی بزرگ‌ترین و مهم‌ترین کتاب به زبان فارسی است؛ از برجسته‌ترین سروده‌های حماسه‌ای جهان. فردوسی با

سرودن شاهنامه با ویژگی‌های هدف‌مندی که داشت زبان فارسی را زنده و پایدار کرد و با طرح اساطیر و قهرمانان تاریخ ایران‌زمین

، خواست تا ایرانی‌ها هویت خود را از یاد نبرند و نیز زبان‌شان را فراموش نکنند. داستان های شاهنامه جدا از آن که یک اثر حماسی

رسمی ملی ست در بین مردم ایران نیز از محبوبیت ویژه ای برخوردار است .

22430

داستان‌های شاهنامه از مرزهای ایران فراتر رفته و توسط کارگردانان سینما و فیلم‌نامه‌ نویسان به ویژه روس ها و تاجیکان به فیلم درآمده است.

یک اپرای عروسکی « رستم و سهراب » برگرفته از شاهنامه با آهنگسازی لوریس چکناواریان در تالار رودکی به نمایش درآمده .

در صحنه‌ی تئاتر، «فرید پایا» کارگردان و نمایشنامه نویس ایرانی – فرانسوی که سبک ویژه اش به صحنه بردن نمایش های کلاسیک

به ویژه تراژدی های یونانی ست دست بالا زده و سه تراژدی از مشهورترین افسانه های شاهنامه ی فردوسی را به صحنه ی تاتر در فرانسه برده است.

فرید پایا سه تراژدی مهم شاهنامه: رستم و سهراب، رستم و اسفندیار و داستان سیاووش را با هنرپیشگان فرانسوی در صحنه‌ی تئاتر در

پاریس و شهرهای دیگر فرانسه به روی صحنه آورده است .

فرید پایا ۶۷ سال پیش در پاریس از پدری ایرانی و مادری فرانسوی به دنیا آمد. پس از تحصیلات متوسطه در رشته‌ی علوم به مدرسه‌ی

مهندسی پاریس رفت، اما بعد به سوی موسیقی و تئاتر گرایش بیشتری پیدا کرد. در مدرسه‌ی تئاتر پاریس و بعد در مدرسه‌ی «ژاک لکوک»

تحصیل موسیقی و آواز را ادامه داد و بعد به تئاتر روی آورد. تئاتر «لییر» Lierre یا «پیچک» را در سال ۱۹۸۰ بنیان گذاشت. وی بیش از

یک‌صد نمایش را در پاریس و دیگر شهرهای فرانسه و نیز در جشنواره‌های معتبر آوینیون، برلین، مادرید و مکزیکو سیتی به صحنه برده است.

اما مشکلات مالی در سال ۲۰۱۱ باعث توقف کار تئاتر لییر شد. با وجود اعتراض دوستداران تئاتر و چهره‌های پیشرو در فرانسه و کوشش

رسانه‌های فراوان، تئاتر لییر از حرکت ایستاد.

فرید پایا در گفت‌وگو با سایت مرکز فرهنگی زرتشتیان پاریس می‌گوید: « در پایان این ناکامی،زمانی که غرق ناامیدی بودم به سوی

شاهنامه کشیده شدم؛ شاعر بزرگ حماسه‌سرای ایران« فردوسی»، دست خود را به من داد و من را انتخاب کرد.

2431

در شروع گفت‌وگوی‌مان از فرید پایا، نمایشنامه‌نویس و کارگردان تئاتر می‌پرسم:

چطور شد که شاعر و حماسه‌سرای ایرانی دست‌اش را به شما داد؟

فرید پایا: مساله ی بسته شدن تئاتر لییرLierre که مسئله‌‌ای اقتصادی و سیاسی بین شهر پاریس و دولت بود؛ امکان حل شدن نداشت،

آن‌ها هنوز به من پولی می‌دادند که زیاد غُر نزنم. من با یک سری کتاب همراهم به جنوب فرانسه رفتم، اما حوصله‌ی کتاب خواندن نداشتم و

بیشتر شعر می‌خواندم. بعد از بازگشت به پاریس، رفتم سراغ شاعران ایران. ابتدا کتاب‌های شعر شاعران معاصر مانند مشیری،

سپهری و… را خواندم. در کنار این کتاب‌ها شاهنامه هم بود. یادم می آمد که داستان رستم و سهراب را مادربزرگم در زمان بچگی

خیلی برایم تعریف می‌کرد. وقتی داستان را در شاهنامه خواندم، خیلی شاد شدم. چون متن فردوسی خیلی زیباست و داستان هم خیلی دل‌گیر است.

تصمیم گرفتم این داستان را ترجمه کنم که دوستان و آشنایان فرانسوی هم بتوانند آن را بخوانند. وقتی ترجمه تمام شد،

آن را معرفی کردم و گفتم این اسطوره را به فرانسه برگردانده‌ام و می‌خواهم از آن یک نمایشنامه بسازم. قرار شد نمایش را

بسازم و در مکانی که شهر پاریس برای بازی تعیین کرده بود، بر روی صحنه ببرم.

احساس عجیبی داشتم ؛ چون سال‌ها بود که من دلم می‌خواست در باره‌ی ایران کاری بکنم، ولی جرأت نمی‌کردم به طرف

«فردوسی و شاهنامه » بروم. ولی همین‌که به سمت شعر و شعرخواندن و فردوسی بزرگ رفتم و این داستان را خواندم و

ترجمه کردم (همه چیز به خوبی پیش رفت) و فقط مانده بود که هنرپیشه‌ای برای بازی در نقش سهراب پیدا کنم. می‌خواستم هنرپیشه‌ها هم جوان

باشندهم هنرهای رزمی را خوب بلد باشند. هفته‌ی بعد یکی از دوستان مرا به دیدن یک نمایش که در یک باغ بازی می‌شد، دعوت کرد.

یک هنرپیشه‌ی جوان را در آن‌جا دیدم که باعث شگفتی ام شد. کسی که معمولاً موسیقی تئاترهای‌ام را می‌سازد، آن شب همراهم بود.

ما هم‌دیگر را نگاه کردیم و گفتیم:« این سهراب است.» روز بعد به آن جوان زنگ زدم. کاری که من از او دیده بودم، اولین کارش بود.

از او خواستم به خانه‌ام بیاید و آمد . وقتی برایش نقش سهراب را توضیح دادم، به فکر فرو رفت احساس کردم تردید دارد . گفتم عیبی ندارد،

با هم چند سانس کار می‌کنیم. می‌خواستم اولاً مهارت‌هایش را ببینم و بعد هم کمی علاقه مندش کنم. دیدم که خیلی هنرپیشه‌ی عالی‌ای است و

من می‌توانم متن را بنویسم. متن را نوشتم.

2432

شروع کار من مقداری وارونه بود، یعنی هنوز بودجه نداشتم، اما داشتم متن می‌نوشتم، متن تمام نشده داشتم دنبال هنرپیشه می‌گشتم و

همیشه می‌ترسیدم که در یک جای کار اشتباه کنم. ولی هیچ اشتباهی پیش نیامد. بالاخره نمایشنامه‌ی رستم و سهراب بر روی صحنه آمد و چه

بینندگان فرانسوی، چه ایرانی‌ها و چه روزنامه‌ها و منتقدین تاتر خیلی خوش‌شان آمد. همان موقع فکر کردم از فردوسی یک نمایش کم است و

داستان سیاووش و رستم و اسفندیار را هم بهتر است روی صحنه بیاورم که سه نمایش بشود. در نهایت با همان گروه، دو نمایش بعدی را هم ساختم.

شاهنامه از نظر درام‌نویسی، داستان‌پردازی و حضور شخصیت‌های تاریخی اثری است یگانه. با وجود تهیه‌ی چندین فیلم سینمایی و انیمیشن بر

اساس شاهنامه، اما در صحنه‌ی تئاتر چه در ایران و چه در جهان، روی آن خیلی کم کار شده است، چرا؟

– کار سختی است! من خودم از شاهنامه ی فردوسی ؛ نمایشی ندیده‌ام. یک سری فیلم در باره‌ی رستم وسهراب دیده‌ام، اما در بیشتر

این فیلم‌ها معمولاً رستم قهرمان است و یک آدم قوی که قلدری می‌کند را نشان داده اند . اما آن‌چه برای من از همه مهم‌تر بود،

خارج از قدرت بدنی، دنبال جهره ی انسانی رستم بودم. فکر می کردم چرا رستم خارج از جنگ و نبردهای همیشگی زمانی که تهمینه

را می بیند از این زن زیبا خوشش می‌آید؟ یا چرا به کاووس می‌گوید : « من هرگز برای تو نجنگیده‌ام، من فقط موقعی که ایران در خطر بوده جنگیده‌ام.

چون تو اصلاً خِرَد نداری. که برمی‌گردیم به سطر اول شاهنامه: به نام خداوندِ جان و خِرَد.»

به نظر من، یکی از خاصیت‌های بزرگ شاهنامه این است که خارج از داستان‌ها و اسطوره‌های زیبا، فردوسی نگاه خاصی نسبت به

شاهان دارد و این‌که آنان چگونه کشور را اداره می‌کنند؟ شیوه‌ی کشورداری‌شان خوب است یا بد. نظر فردوسی در باره‌ی اداره‌ی یک کشور

خیلی دقیق است و این نکته‌ی جالبی است که مثلاً در اسطوره‌های یونانی وجود ندارد. لازمه‌ی داشتن این جنبه در اسطوره‌ها این است که یک نفر

با یک دید خاص تمام این داستان‌ها را بنویسد، در حالی‌که اسطوره‌های یونانی که ما می‌شناسیم از منابع مختلف به دست‌مان رسیده است.

اما در شاهنامه تمام داستان‌ها نوشته‌ی یک نفر است با یک فکر خیلی دقیق در باره‌ی دنیا. مرور شاهنامه حتی نشان می‌دهد که آتش چگونه کشف شد،

چطور آتش را رام کردند، چطور شهر ساختند و… همه‌ی این‌ها از زبان جمشید گفته می‌شود.

جنبه های انسانی رستم در شاهنامه

پایه‌ی انسانی رستم را نیز می‌توان به خوبی در شاهنامه دید. رستم فقط آدمی برای جنگیدن نیست. مثلاً در داستان سیاووش، وقتی سیاووش

می‌خواهد برده‌ها را پس بدهد، کاووس موافق نیست. به طوری که رستم پیش کاووس می‌رود و به او می‌گوید که:« این کارها را باید کنار

بگذارد و برده ها را آزاد کند.» گفت و گویی که رستم در باره‌ی اهمیت صلح با کاووس دارد، خیلی صحبت درست و جالبی است.

من می‌خواستم این جنبه‌ها را حتماً روی صحنه بیاورم.

از طرف دیگر، چون من خیلی روی تراژدی کار کرده‌ام، به نظرم می‌‌آمد که این سه نمایش را باید به صورت تراژدی روی صحنه ببرم .

تراژدی یونان به این شکل است که داستانی روی صحنه می‌آید و ما را به سمت این سئوال می‌برد که چرا؟ چرا انسان این‌گونه است و…

و این پرسش ها ما را به فکر وامی‌دارد. از سوی دیگر، در تراژدی از همان اوایل معلوم است که این داستان به انتهای بدی خواهد رسید،

ولی این‌که چطور به آن‌جا می‌رویم، نظر بیننده را جلب می‌کند.

آقای پایا، طرز کار شما در این «تریلوژی‌ها» یعنی سه‌گانه‌های شاهنامه: رستم و سهراب، رستم و اسفندیار و تراژدی سیاووش چگونه بود؟

– طرز کار من این است که من از بچه‌ها نمی‌خواهم موقعی که مثلاً نقش رستم را بازی می‌کند، تصور کند که دارد پسرش را می‌کشد و یا

حتی هم‌دیگر را دارند می‌کشند. وقتی سهراب زخمی می‌شود و به زمین می‌افتد، به رستم می‌گوید:« اگر پدر من که رستم است خبردار

شود که من را کشته‌ای، تو را نابود می کند ». و این‌جاست که رستم متوجه می‌شود که این پسر اوست. پسر را بغل می‌کند. سهراب مدت

زیادی با پدرش صحبت می‌کند. ولی من از هنرپیشه‌ نقش سهراب نخواستم که با گریه و زاری این صحنه را کار کند. گفتم خوشبختی

این پدر و پسر را ببین. فقط روی خوشبختی کار کردیم؛ خوشبختی سهراب از این‌که در آغوش پدرش قرار دارد . در متن آمده است که

سهراب زخمی شده و دارد می‌میرد، زیبایی صحنه‌آنجاست که سهراب می‌گوید :« من زود به این دنیا آمدم و زود هم رفتم، خیلی می‌خواستم

با تو بیشتر آشنا بشوم و شاید روزی دوباره به هم برسیم. » سهراب این حرف‌ها را با شادی ظریفی می‌گفت. این شادی ظریف صحنه را قوی‌تر

می‌کرد و مردم بیشتر تحت تأثیر قرار می‌گرفتند که سرانجام پدر و پسر مدت کوتاهی به هم رسیدند. این‌‌طور چیزها برای من خیلی مهم بودند.

تماشاگران فرانسوی چه واکنشی نسبت به نمایش‌های شما از داستان‌های شاهنامه داشتند؟

– نخست این که خیلی از بینندگان فرانسوی ایران را خوب نمی‌شناختند. کسانی که دوست دارند کارهای مرا ببینند، آآمده بودند .

یک سری آدم‌ها هم چون منتقدین تاتر خیلی از نمایش خوب گفته بودند، مثلاً در روزنامه‌ی «کانارآ نشنه» canard enchainé نوشته بود:

“یک درس انسانی و سیاسی”! که من خیلی خوشحال شدم که انسانی را نوشته بودند. در اصل این یک داستان خیلی زیباست،

ولی اگر آدم به درون داستان برود، مسائل دیگری را می‌بینید. از جمله داستان مرگ، داستان جنگ، داستان صلح، داستان شاهانی

که همیشه با هم می‌جنگند.
برای بییننده‌های فرانسوی خیلی جالب بود و خیلی از من تشکر کردند که چهره ی دیگری از ایران را به آن‌ها نشان دادم.

خیلی از منتقدین هم گفتند که : « با این نمایش ها ما یک سفر به ایران رفتیم. » این برای من مایه‌ی خوشبختی بود.

حماسه‌ی ملی ایران از یک بخش اساطیری، یک بخش پهلوانی و یک بخش تاریخی ترکیب شده است. بخش اساطیری از

نخستین پادشاه تا جمشید، ضحاک و فریدون، همه شخصیت‌ها« اوستایی » هستند. ظهور «زرتشت» تا پایان افسانه اسفندیار ادامه دارد.

چه وجه مشترکی بین شاهنامه‌ی فردوسی و سروده‌های زرتشت «گاتاها» دیدید؟ آیا خِرَدورزی؟

– من گاتاها را خوانده‌ام و با شما صددرصد موافق هستم. در داستان رستم و اسفندیار از زرتشت خیلی چیزها گفته شده،

اما خود زرتشت روی صحنه نیست. فقط بهمن به رستم می‌گوید که پدر من، گُشتاسب دین زرتشت را قبول کرده است و از آیین« زرتشت» برای

رستم می‌گوید. ولی این‌جا کار فردوسی خیلی کار ظریفی است، چون همه‌ی صورت‌های مختلف یک شخص را نشان می‌دهد.

گشتاسب از یک طرف دین زرتشت را قبول کرده و وارد ایران کرده است ولی از آن طرف، از اسفندیار کار خیلی سختی می‌خواهد که برود

رستم را بگیرد و بیاورد و اگر این کار را نکند، پادشاهی را به او نمی‌دهد. و این دوگانگی‌هایی که فردوسی در شاهان به آن اشاره می‌کند،

برای من جنبه‌ی مهمی بود.

در داستان رستم و سهراب صحنه‌ی نبرد سهراب با گُردآفرید از لحظه‌های ناب این تراژدی است که شجاعت و دلیری زنان ایران را روایت می‌کند.

به ویژه زمانی که سهراب کلا‌ه‌خود گردآفرید را از سر او برمی‌دارد و تازه می‌بیند که این پیکارگر نه یک مرد، بلکه دختری است زیباروی.

این صحنه را شما چگونه در تئاتر نشان دادید؟

– این صحنه ی خیلی جالبی ست. سهراب با یک زن می‌جنگد و خانمی که این رُل را بازی می‌کرد، کمی هنر رزمی بلد بود.

به طوری‌که این دو با هم می‌جنگیدند ؛ و در زمانی که سرانجام سهرابگردآفرید را می‌گیرد. – در نمایش بر سر گُردآفرید کلاه‌خود نگذاشته بودیم،

چون کلاه‌خود و زره و اسلحه خیلی سنگین است و چابکی‌ای را که من از بچه‌ها می‌خواستم می‌گرفت. – وقتی سهراب به گردآفرید می‌گوید:

« گرفتمت، دیگر نمی‌توانی تکان بخوری » همزمان ، به هومن می‌گوید: « این مثل این‌که یک زن است » و خیلی تحت تاثیر قرار می‌گیرد

و او را رها می‌کند. سهراب از او می پرسد: « تو چطور زنی هستی؟» گردآفرید می‌گوید: « من گُردآفریدم و تو باید بدانی که زن‌های ایرانی ؛

خیلی خوب بلدند بجنگند.»

2434

برای این نمایش‌های شاهنامه از دکور و لباس‌های مختلف هم استفاده کردید؟

-من اصولاً از صحنه‌ی خالی خیلی خوشم می‌آید. دکور دوست ندارم. چون دکور ممکن است مردم را مجذوب کند ولی ما نتوانیم فضاهای

مختلف را با آن نشان بدهیم. مخصوصاً که در داستان‌هایی مانند داستان‌های فردوسی، قسمتی از آن در کاخ افراسیاب می‌گذرد،

مقداری در میدان جنگ است، مقداری در طبیعت است و…

فقط یک پله‌ی چوبی خیلی زیبا آخر صحنه بود و پشت آن یک پارچه‌ی خیلی بزرگ (۴×۴ متر) بود که آن را از هند خریده بودم،

بسیار شبیه پارچه‌های ایرانی هم بود. این پارچه هفت رنگ بود و وقتی نورپردازی می‌شد یا رگه‌های طلایی آن بیرون می‌زد یا نقره یا

آبی و قرمزصحنه های جالبی به وجود می آمد . برای لباس‌ها هم از مینیاتور خیلی استفاده کردیم. خانمی که ۱۵ سال است در رابطه با لباس

با هم کار می‌کنیم، و فضای نمایشی من را خوب می‌شناسد خیلی کمک کرد . از لباس‌های طرح مینیاتور در نمایش‌‌های قبلی هم استفاده کرده بودیم،

اما این‌بار لباس‌ها را از هر جهت خیلی شبیه مینیاتور طراحی کردیم.

در صحنه هم هنرپیشه‌ها از پشت پرده می‌آمدند وارد صحنه می‌شدند و یکی از آن طرف می‌رفت پشت پرده و خارج می‌شد.

از بعضی از کدهای تعزیه استفاده کردم. مثلاً وقتی یکی نامه می‌آورد، کاغذ نمی‌آورد، فقط دستش را بلند می‌کرد و آن یکی دستش

را به دست می‌زد، طوری که انگار نامه را گرفته. یا مثلاً وقتی می‌خواستند راه دور بروند، سه دور می‌چرخیدند. این‌طور کدها را از

تعزیه استفاده کردم. البته تعزیه یک نمایش مذهبی است، ولی جنبه‌ی مذهبی آن برای من مهم نبود، بلکه یک تکنیک‌های تئاتری

در آن هست که برای من خیلی جالب بودند.

از چه موسیقی‌ای استفاده کردید؟

در نمایش‌های من، همیشه موسیقی زیاد به کار گرفته می‌شود. در این نمایش هم همین‌طور بود. هم از موسیقی ارکستری استفاده کردم و هم آواز.

آواز در آن خیلی زیاد بود. مسئله‌ی جالبی هم پیش آمد؛ قبل از این‌که رستم و سهراب را بر روی صحنه بیاوریم، یک روز بچه‌ها را

جمع کرده بودم و از ایران و شاهنامه برای آن‌ها گفتم. بعد از ۱۵ روز بازی، یکی از آن‌ها آمد گفت من می‌خواهم که اسم‌ها را به

سبک ایرانی بگویم و پرسید سیاوش را در ایران چگونه تلفظ می‌کنند؟ گفتم: سیاووش. برای‌شان سخت بود، ولی همه‌ی آن‌ها سعی کرده بودند

بگویند ایران، توران ؛ افراسیاب. یکی از آن‌ها گفت: این آوایی که ما می‌خوانیم: ها‌هاها… نمی‌شود کلام‌اش فارسی باشد؟ گفتم البته!

به آهنگ‌سازی که با او کار می‌کردم گفتم تو موسیقی را بساز، من کلام فردوسی را روی آن می‌گذارم. به طوری‌که بعضی از

آوازهابا چند بیت از فردوسی همراه بود.

سیاووش یا سیاووشان در اساطیر

یکی از سه‌گانه‌های نمایشی شما از شاهنامه، « داستان سیاووش» است؛ یک تراژدی کامل و رنگین و گونه گون.

شخصیتی که نماد مهربانی، مردم‌دوستی و صلح است؛ یکی از محوری ترین شخصیت های شاهنامه که در اوستا هم نام او آمده از

پدری ایرانی و مادری تورانی به دنیا می آید و فرزند شاه کاووس است که با بدگمانی و بی خردی زمینه ی مرگ فرزند

جوان خود را فراهم می سازد. برای بزرگ داشت یاد سیاووش ؛ هنوز در نزد اقوام ایرانی در کشورهای آسیای میانه و گستره‌ای

از هرات تا مازندران و جنوب ایران، مراسمی تاثیر گذار با نام «سوگ سیاووش» یا «سیاووشان» برگزار می شود .

این تراژدی را چگونه نمایشی کردید؟
– داستان سیاووش خیلی طولانی است و می‌بایستی بعضی از قسمت‌های آن را حذف می کردم . مثلاً این قسمت را که سیاووش با

دختر پیران عروسی می‌کند و بعداً پیران به او می‌گوید با دختر افراسیاب هم عروسی کن که کشورها به هم نزدیک شوند،

این را حذف کردم. چون برای من مهم‌ترین موضوع این بود که وقتی سیاووش بر اثر دسیسه های « سودابه » از ایران می‌رود و وارد

جنگ می‌شود و رستم از او می‌خواهد گروگان‌ بگیرد که افراسیاب دوباره حمله نکند، به این‌جا می رسیم که سیاووش صلح را می‌خواهد.

او بالاخره گروگان‌ها را آزاد می‌کند و می‌رسد پیش افراسیاب. و در آن‌جا برای مدتی همه چیز درست می‌شود. من می‌خواستم سیاووش

به سرعت از این وضع به روی صحنه بیاید و کارهایی که می‌کند را بکند و بالاخره کشته شود. هدف من این بود مساله ای که روی

صحنه مطرح می‌شود، خیلی مستقیم‌تر باشد و صلح‌دوستی سیاووش خیلی برجسته تر باشد.

من یک دستکاری کوچک دیگر هم کردم و آن این‌که اولین بار که سیاووش می‌جنگد، با «گروی» می‌جنگد. فردوسی فقط آخر داستان

می‌گوید که آدمی به نام «گروی» می‌آید و سیاووش را می‌کشد. من می‌خواستم به« گروی »نقش بیشتری بدهم و نشان بدهم که سیاووش

قبلاً توانسته بود بر او غالب شود. ولی وقتی می‌آیند سیاووش را بکشند، سیاووش دیگر از خودش دفاع نمی‌کند. البته روی صحنه

سیاووش فقط زانو زده بود و او یک کارد را به طور نمادین از نیم‌متری سیاووش رد می‌کرد و یک پارچه‌ی قرمز روی او می‌افتاد.

نمایش همین‌جا تمام می‌شود و از بالای تئاتر پرپرهای گل روی زمین می‌ریخت.

2433

آقای پایا، آینده‌ی تئاتری شما باز هم با شاهنامه و اساطیرش می‌گذرد یا کارهای دیگر ؟

– نمی‌دانم! می‌خواهم کار کنم، ولی الان سرمایه‌‌اش را اصلاً ندارم. چون وضع فرانسه را خود شما بهتر می‌دانید که

از این نظرها خیلی بد شده. دارند از همه‌جا پول های فرهنگی و نمایشی را کم می کنند. طوری که پیدا کردن سرمایه کار مشکلی است.

من دلم می‌خواست دوباره این سه نمایش را سراسری بازی کنیم.- هر سه نمایش با هم و پیوسته- من قبلاً این کار را با چهار تراژدی

یونانی کرده بودم که بین آن‌ها آنتراکت می‌ گذاشتیم ، ولی یازده ساعت نمایش می‌شد. این سه نمایش با آنتراکت‌ها می‌شود یک کار

هشت ساعته. که مثلاً شنبه و یکشنبه که تعطیل است، کسانی که دوست دارند، بیایند سراسری هشت ساعت وارد عالم فردوسی بشوند.

نکته‌ی دیگری که می‌خواستم بگویم که این است من فردوسی را می‌شناختم، شاهنامه را خوانده بودم، ولی ترجمه و نمایش این سه داستان

برای من خیلی گران‌بها بود. اگر توانسته باشم کار کوچکی برای فرهنگ باستان ایران انجام داده باشم، خوشحالم. همین!

آقای فرید پایا، با سپاس از شما به خاطر این گفت‌وگوی ویژه با سایت انجمن جهانی زرتشتیان در پاریس

گفت و گو : ایرج ادیب زاده .

بازارچه کتاب ژاک پره‌ور در بهشت /بهارک عرفان

بازارچه‌ی کتاب این هفته‌ی ما سرکی‌ست به پیشخوان کتاب‌فروشی‌های گوشه‌گوشه‌ی جهان کتاب. عناوین برگزیده‌ی ما در این گذر و نظر اینهاست:

بچه‌های بهشت

نویسنده: مارسل کارنه، ژاک پره‌ور

مترجم: غلامرضا صراف

ناشر: چترنگ

تعداد صفحات: ۲۸۰ صفحه

قیمت: ۱۷۰۰۰۰تومان

مترجم در یادداشت ابتدای کتاب، می‌نویسد: «مجموعه جهان سینمای نشر چترنگ با هدف چاپ آثاری باکیفیت در تمام شاخه‌های سینما اعم از فیلمنامه، مباحث نظری، مباحث آموزشی، مصاحبه با کارگردانان و شناخت سینماگران شکل گرفته است.
جهان سینما سعی می‌کند سینما را به وسعت جهان ببیند و هر آنچه پیوندی محکم و استوار با سینما دارد در خود جای دهد. امید که نقد و استقبال شما راه‌توشه ما در این مسیر سخت و جذاب باشد.»
این کتاب شامل یادداشت دبیر مجموعه سینما، مقدمه مترجم، زندگی‌نامه مارسل کارنه، زندگی‌نامه ژاک پره‌ور، معرفی «بچه‌های بهشت» در فرهنگ سینما به قلم ژرژ سادول، گفت‌وگو با مارسل کارنه، گفت‌وگو با ژاک پره‌ور، شناسنامه فیلم، بچه‌های بهشت (بخش اول)، بچه‌های بهشت (بخش دوم) توضیح چند اصطلاح سینمایی و تئاتری و تصاویر می‌شود و در ۲۸۰ صفحه نوشته شده است.

 
2405

باغ اسرارآمیز

نویسنده: جوآنا بسفورد
مترجم: ماریانا وظیفه‌دان
ناشر: ذهن‌آویز
قیمت: ۳۵۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۰۴ صفحه

جوانا بسفورد، تصویرگری مسیحی است که با استفاده از جوهر و الهام گرفتن از جانوران و گیاهانی که در خانه روستایی‌اش، او را احاطه کرده‌ بودند، تصاویری پیچیده خلق کرده است.
در پشت کتاب «باغ اسرارآمیز»، می‌خوانیم:«به دنیای جوهری من در باغ اسرارآمیز خوش آمدید‍‍! برو به یه پرسه‌زنی در دنیای باغ اسرارآمیز که در آن به‌صورتی زیبا تصویرهایی با خودکار و جوهر خلق شده است. تصویرهایی که تمامی آن‌ها منتظرند به دنیای زندگی رنگی بیایند، اما هرکدام نیز از همه‌ مخلوقات کوچکی که منتظر پیدا شدن هستند محافظت می‌کنند. همچنین تکه‌هایی از باغ نیز وجود دارند که نیاز به کامل شدن توسط دستان شما دارد. این کتاب مناسب تمام سنین است.»
گفتنی است، به‌زودی دو کتاب «جنگل اسرارآمیز» و «اقیانوس اسرارآمیز» از همین مجموعه و از سوی همین ناشر منتشر خواهد شد.

 
2406

کوچه بن بست

نویسنده: آیریس یوهانس
مترجم: حمید یزدان پناه
ناشر: بوتیمار
تعداد صفحات: ۳۸۰ صفحه
قیمت: ۲۴۰۰۰ تومان

 
آیریس یوهانس یکی از نویسندگان زن مطرح آمریکایی است که آثارش همواره در فهرست کتاب‌های پرفروش آمریکا قرار گرفته است. این نویسنده تعداد زیادی آثار داستانی دارد که یک سه گانه و چند مجموعه بین آن‌ها قرار دارند. مجموعه «اوا (حوا) دانکن» یکی از مجموعه‌های مخلوق اوست که «کوچه بن بست» یکی از کتاب‌های این مجموعه است.
نسخه اصلی «کوچه بن بست» در سال ۲۰۰۴ به چاپ رسیده است. این رمان ۱۹ فصل دارد و به عنوان بهترین کتاب سال به انتخاب مجله نیوزویک انتخاب شده است.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:
«به او اعتماد نداری؟»
«اوه، فکر کنم پول را دوست دارد. تریور در فقر بزرگ شد و مجبور بود برای ادامه حیات بجنگد. اما اگر تو آدم باهوشی مثل تریور باشی مطمئنا راه های ساده تری برای کسب درآمد پیدا می کنی. مجبور نبود روی طناب بندبازها راه برود. فکر می کنم وقتی کودک بود این مشکلات را لمس کرده و در طی این سال ها به پول معتاد شده.»
«آیا برای پول به دنبال آلدو می گردد؟ منظورم طلا نیست، یا فقط خواهان هیجان تعقیب اوست؟»
«نه، فکر می کنم بیش از هر چیزی موضوعی شخصی ست. آیا تریور به تو گفت که پی تیرو تاتلیگنو در کلمبیا همراه با او یک مزدور بوده؟ مزدوری که به هر شکل باید به پول می رسید.»
چشم‌های جین گشاد شد. «نه، فقط گفت به دنبال اشیای عتیقه بوده.»
«و یکی از بهترین هایش، اما پیش از آن که زندگی نظامی را کنار بگذارد و به مدرسه برگردد برای خودش حداقلی را پس انداز کرده بود. ظاهرا پی یترو، و، تریور دوستان بسیار نزدیکی بودند و این تریور بود که او را به گایدو مانزا معرفی کرد.»

 
2407

پرچمهای سیاه

نویسنده: جابی واریک
مترجم: ابراهیم علیزاده
ناشر: دابل دی

مساله چگونگی به وجود آمدن داعش یکی از موضوعات جذابی است که طی سالهای اخیر بسیاری از کارشناسان و رهبران سیاسی کشورهای منطقه خاورمیانه بسیار به آن پرداخته و دائما یکدیگر را به شکل دهی داعش و حمایت از این گروه تروریستی متهم می کنند.
کتاب «پرچمهای سیاه» نوشته «جابی واریک» روزنامه نگار کهنه کار واشنگتن پست آمریکا است که با استفاده از اطلاعات جمع آوری شده از طریق ارتباط تنگاتنگ وی با سازمان سازمان سیا و ارتش آمریکا نگاشته شده و به همین مساله می پردازد.
واریک معتقد است ایجاد گروه داعش به دو دلیل عمده بود که یکی اشتباه دولت اردن در عفو «ابو مصعب الزرقاوی» در میان زندانیان سیاسی آزاد شده در سال ۱۹۹۹ از زندان های این کشور بود. «الزرقاوی» مدتی پس از آزادی به القاعده افغانستان پیوست. اما مورد دوم، اشتباه دو رئیس جمهور آمریکا یعنی «بوش» و «اوباما» بود. به اعتقاد نویسنده, اشتباه عمده دولت «بوش»، حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ بود که منجر به ایجاد هرج و مرج در این کشور شد و زمینه را برای ایجاد القاعده عراق به دست همین شخص یعنی «الزرقاوی» فراهم کرد.
«الزرقاوی» در شناسایی های انجام شده اشتباه توسط نیروهای اطلاعاتی آمریکا، تنها به عنوان رابط میان «بن لادن» و «صدام حسین» شناسایی شده بود. در صورتیکه ماجرا فراتر از برآورد آمریکایی ها بود.
در سال ۲۰۰۶ و پس از کشف اجساد بی سر، پیگیری ها نشان داد که سرنخ این ماجرا به القاعده عراق می رسد که «الزرقاوی» در راس آن قرار داشت. سرانجام مخفیگاه وی شناسایی شده و در همان سال توسط حملات جنگنده های آمریکایی کشته شد.
اما جریان «الزرقاوی» به کار خود ادامه داد و با ایجاد هرج و مرج ایجاد شده ناشی از شورش مخالفین سوری و حمایت دولت «اوباما» از شورشیان ضد «اسد»، زمینه برای ادامه فعالیت های آزادانه القاعده عراق در سوریه و این بار به نام «دولت اسلامی شام و عراق» یا همان داعش مهیا شد.
گفتنی است این کتاب تا به حال موفق به دریافت چندین جایزه از جمله جایزه پولیتزر شده و تقریبا تمامی روزنامه های مطرح آمریکا به نقد و بررسی آن پرداخته اند.

جایی میان خستگی و مرگ لیلا سامانی

2403

شهری در آستانه ی ویرانی، آدمهایی عاصی و سردرگم و فضایی معلق میان نشئگی و خماری؛ اینها همه موقعیت هایی هستند که مهسا محب علی خواننده را به نظاره ی آنها فراخوانده است، نظاره ای که عنوان کنایه آمیز «نگران نباش» را در پس زمینه ی ذهن آدمی مکرر می کند و با همین تکراراست که آتش اضطراب و نگرانی از لابه لای سطور این کتاب شعله می کشد.
«نگران نباش» از زبان قهرمانی مستاصل و درهم شکسته به نام “شادی” روایت می شود، قهرمانی غوطه ور در تناقض و آشفتگی. شادی چنان هویتش را گم کرده است که حتی جنسیتش را هم انکار می کند، او دختری ست تهی از نمادهای زنانگی و موهایش آنچنان کوتاه است که قادر است با کشیدن کلاهی بر سر به خیابان برود بی آنکه زن بودنش عیان شود. نام کنایی و طنز آمیز او نیز جلوه ی دیگری از تضادهای درونی اوست. او در عین انفعال و تسلیم، بیقرار است و برای تسکین پریشانی خود دست به دامان مواد مخدر شده است تا با نوعی لذت مازوخیستی روان زخم خورده اش را التیام بخشد:
“چشم هایم را می بندم و ته مانده ی تلخی زیر زبانم را قورت می دهم. تلخی پایین می رود، جانور کوچک از پاهایم بالا می آید و خودش را توی شکمم می اندازد. حالا انگار جانور کوچک هزار تکه می شود؛ تکه ها توی شکمم وول می خورند و شر می کنند توی پاهایم ؛ مثل بچه قورباغه توی رگ هایم شنا می کنند؛ پایین می روند و باز خودشان را بالا می کشند و توی لگنم رها می کنند…”( صفحه ی ۱۴)
همین اعتیاد و خماری ناشی از آن است که او را وا می دارد تا در روزی که تکانهای زلزله ، تهران را متلاطم کرده اند، به جست و جوی ساقی قدم به خیابان بگذارد و وقایع یک روز این شهر آشفته و بی بنیان را به تصویرکشد. وقایعی به مراتب تکان دهنده تر از لرزه هایی که بر جان شهر ومردمانش چنگ انداخته اند.

شادی در خانواده ای مرفه با وجهه ی اجتماعی بالا زندگی می کند، پدر او استاد دانشگاه است، مادرش در جوانی فعالیتهای چریکی و انقلابی داشته است و او و برادرش “بابک” شیفته ی موسیقی اند. اما در زیر پوست این خانواده ی به ظاهر معقول، زلزله ای عظیم خفته است. زلزله ای که نتیجه ی درون پر لرزه ی آدمهای پر تنش این خانه است و در صدد است تا بنیان خانواده را از هم بگسلاند. داستان با تصویر آشفتگی و التهاب اعضای این خانواده آغاز می شود و تابلویی درهم ریخته را پیش روی خواننده می گذارد “پدر” و “مامان ملوک” ( مادربزرگ) غایب اند، “گلین خانم ” خدمتکار در جست و جوی مامان ملوک شیون می کند، شادی با خماری و بدن دردش دست و پنجه نرم می کند و مادر و بابک در صددند تا خانواده را همراه خود کنند و به ویلای شمال پناه ببرند. در این میان “آرش”، برادر کوچک تر شادی، به شیوه ی آنارشیستهای عصیان گر از این همهمه و غوغا لذت می برد و آن را مایه ی خوش وقتی می داند، او نه تنها از آشوبی که در شهر به پا شده به هیجان آمده است بلکه آن را فرصتی برای جولان دادن و یکه تازی می شمارد:

” “تهرون داره بندری می زنه تا هرچی نامرد و آشغال و عوضیه از شهر بزنه بیرون“
یک نخ سیگار از جیب هزار و سوم شلوارم بیرون می آورم. ” که چی بشه ؟“
“چی بشه؟ زکی! خب شهر می افته دست ما” “( صفحه ی ۲۳)
در این شرایط است که شادی با ترفندی زیرکانه از زیر بار سفر رفتن طفره می رود و در جست و جوی ساقی راهی خیابانهای شهری می شود که گویی در زلزله ای دائمی غوطه ور است. شهری که عناصر آن سیال اند و معلق و متغیر. او از صبح تا شب، در شهر پرسه می زند و از خودش، خانواده اش ، دوستانش ، کوچه و خیابان شهرش و از کلاف سردرگم ذهنش سخن می گوید. این پرسه زدن شهری که گاه یاد آور “ناتور دشت” ” سلینجر” و گاه تداعی کننده ی ” همسایه ها” ی “احمد محمود است، در بسیاری از موارد مشابه شیوه ی “ویرجینیا وولف” از تلمیح و تصویر نماد ها هم بهره گرفته است. نحوه ی داستان سرایی و فضا سازی به گونه ای ست که خواننده گاه خود را در میان فضایی سورئال می یابد و گاه روایتی رئال را شاهد است و در نهایت با پایان نامحتوم داستان با تلفیقی از این دو مواجه می شود.
” دوباره از فواره بالا می روم. خیابان مثل میز غذا خوری یی ست که رومیزی اش را کشیده باشند، همه روی هم ولو شده اند و توی سر و کله ی هم می کوبند. گوشی را دوباره توی گوشم می گذارم. حوصله ی جیغ و هوار ندارم. دکمه ی الله بختکی را می زنم : ” وایسا دنیا … وایسا دنیا… من می خوام پیاده شم…”( صفحه ی ۴۵)

محبعلی در نگران نباش، به دنبال کالبد شکافی نسل هاست. او اگرچه محور داستانش را حول جوانان متولد دهه ی شصت می چرخاند ، اما از نسل آرمانگراهای شکست خورده ای چون “مامان” و “پروین” هم غافل نمانده است. نسلی که صدایشان در گوش امثال شادی و “اشکان” به مثابه ی صداهای مزاحمی ست که کارشان تنها ایجاد آلودگی صوتی ست. نویسنده همچنین نگاهی دارد به نسل در حال انقراض اشراف زاده هایی چون “مامان ملوک” که نسیان ، توهم و مالیخولیا همه ی وجودشان را گرفته در حالی که عمر تفاخر و قدرت نمایی آنان به سر آمده است:

“پله‌ها زیر پایم جرق جرق می‌کنند. زِرت پله‌های گرد چوبی‌یی که مامان ملوک این‌قدر به‌شان می‌نازید دارد در می‌رود. شاید یک ساعت دیگر، شاید یک‌روز دیگر، شاید هم همین الان. با این رقص بندری‌یی که زیرِ زمین راه افتاده بعید نیست همین الان پله‌ها از زیر پایم در بروند“( صفحه ی ۱۶)
” حتما مامان ملوک امروز که از خواب بیدار شده دوباره یادش افتاده که شب مهمانی مفصلی دارد و نیم ساعتی دنبال سوییچش گشته و بعد که نه سوییچ را پیدا کرده و نه بنزش را آخر تصمیم گرفته پای پیاده برود خرید و حالا دارد توی کوچه پس کوچه های قلهک دنبال میدان تجریش می گردد ( صفحه ی ۱۴)
از سوی دیگر شادی، اشکان، الهام ، سارا و سیامک نماینده ی نسلی هستند عاری از هرگونه آرمان و انگیزه. نسلی که هویتش را گم کرده و در برزخی پوچ دست و پا می زند. نسلی که کرختی و بی تحرکی در همه ی وجودش ریشه دوانده است تا جایی که حتی عشق را هم به تمسخر می گیرد و چرخه ی هیچ در هیچ را دور می زند:
“” تو چرا عاشق نمی شی ؟” / ” سعی کردم ولی نشد. ” / اخم می کند ” چه جوری سعی کردی ؟“/ ” تو یه روز بیست و دوتا اس ام اس ِ لاو برا همه ی پسرایی که می شناختم فرستادم . ” / “خب؟” / “خب!” / “نتیجه ؟“ / ” دو تا بیلاخ . سه تا بی خیال شو . سه تا بدون جواب . سه تا هم شماره دکتر ِ روان پزشک“” صفحه ی ۱۰۱
” نمی دانی ؟ وقتی می نشینی روی این تشکچه و برای سیامک ِ عزیزِ دلت می گیری چه فرقی می کند زمین بندری برقصد یا نرقصد ؟ همین که شلنگ میان لب های سیامک باشد و با چشم های شهلایش دل تو را ببرد دیگر چه فرقی می کند جای زمین با آسمان عوض بشود یا نشود ؟ ” صفحه ی ۹۷
شخصیتهای رمان “نگران نباش” همگی یا معتادند یا رگه هایی از جنون را به نمایش می گذارند. در این میان تنها بابک است که از این مشخصه ها مستثناست، کسی که به نظر می رسد در صدد آشتی و مصالحه با نسل پیشین است اما با دقیق شدن در سکنات او می توان دریافت که این آرامش ظاهری هم از منفعت طلبی و سودجویی موذیانه اش نشات می گیرد.

جسارت و هشیاری نویسنده در به کار گیری ادبیات و اصطلاحات رایج در گفتار ومحاوره ی نسل جدید و نام بردن از ابزارهایی چون گوشی موبایل و پلیر همراه با زمزمه ی موسیقی خاص آنها، یکی از نقاط قوت این کتاب است، مساله ای که لحن این کتاب را باور پذیر، پویا و آمیخته به طنز ساخته است:

“گوشی پلیر را توی گوشم می گذارم […] دکمه را می زنم. ” یک روز از خواب پامیشی می بینی رفتی به باد…” حوصله ی ناله و زاری هم ندارم. من هر روز که خواب پا می شوم احساس می کنم رفته ام به … ” ( صفحه ی ۴۰)

” حالا یادت نیست دیشب چه گهی خورده ای، دیگر چرا چس ناله می کنی ؟ ” صفحه ی ۷۰

“این گوشی لعنتی کجاست؟ خدا کند زیر تخت باشد. خدا را شکر… برای یک بار هم که شده همان جایی ست که فکر می کردم. از توی پاکت نامه قلب های ریز می ریزد بیرون. کلیک می کنم. اشکان است. کلیک می کنم :” دیگه نمی تونم تحمل کنم، خداحافظ” ” ( صفحه ی ۱۵)

یکی از صحنه های تلخ و گزنده ی این داستان، صحنه ی مواجه شدن شادی با جسد نیمه جان اشکان است، جوانی که برای بار چندم خودکشی کرده ولی این بار به جای قرصهای دیازپام، تریاک بلعیده است. درد مشترکی که شادی را برای کمک به او به منزلش کشانده است از او قهرمانی قدرتمند می سازد، قدرتی که به محض خوراندن شیر به اشکان و دیدن ذره های سیاه تریاکی که اشکان بالا آورده یکباره رنگ می بازد و شادی خمار را در حسرتی غم انگیز فرو می برد:

“سیاهی را بو می کنم ، ” ببینم اینو از کی کف رفتی؟ ” ( صفحه ی ۵۷)
با این همه به نظر می رسد که رمان در قسمتهایی به لحاظ تکنیکی دچار ضعف است، پرداخت شخصیتها به خصوص از فصول میانی با شتاب زدگی صورت گرفته و در برخی موارد ناقص مانده است. شخصیتهایی نظیر پسر “مو دم اسبی” یا آدم های ساکن خانه ی سارا از این جمله اند. حتی فضا سازی غریبی که از مامان ملوک با لباس کماندویی در خیابان می شود نیز خام و نا تمام است.
رمان نگران نباش، شرح درهم ریختگی و زیر و رو شدن ارزشها، هنجارها و سنتهاست، ملغمه ای که زندگی راکد و پوچ نسلی سرخورده را رقم می زند، تا آنجا که قهرمان داستان در نهایت در حالی که جعبه ای از قرصهای مخدر را درمشت می فشرد، پناه گاهی جز “کانال فاضلاب زیر میدان” و چاره ای جز پیوستن به مرداب نمی یابد:
“سراشیبی کنار رودخانه را پایین می روم. بوی آشغال گندیده می ریزد توی مخم. کانال فاضلاب زیر میدان بهترین جاست. هیچ کس پیدایم نمی کند. آرش که عمرا بیاید اینجا. مثل سگ از موشهای فاضلاب می ترسد. دراز می کشم. شیشه ی قرص بدون برچسب را توی دستم می گیرم. واقعا چه فرقی می کند؟ مهم این است که آن جانور کوچک روی مهره های پشتم راه برود…” ( صفحه ی ۱۴۶)
نگران نباش، که در سال ۱۳۸۷ و توسط نشر چشمه منتشر شده است، در طول یک سال به چاپ پنجم رسید و در همین مدت کوتاه توانست توجه منتقدان و صاحب نظران را به خود جلب کند. این رمان برنده ی جایزه ی بهترین رمان از دهمین دوره ی جایزه ی منتقدان و مطبوعات است .علاوه براین بنیاد گلشیری نیز این رمان را مستحق دریافت جایزه ی بهترین رمان سال ۸۷ دانست. “نگران نباش” از جمله کتابهایی بود که از غرفه های بیست و چهارمین نمایشگاه بین المللی کتاب جمع آوری و فروش آن ممنوع اعلام شد.

نگاهی به زندگی و آثار خورخه لوئیس بورخس / رهیار شریف

من کشتم تا دیگری تراژدی بنویسد…

2402

ژوئن سی سال پیش، خورخه لوییس بورخس نویسنده و شاعر برجسته‌ی آرژانتینی در حالی در ژنو درگذشت که درست مشابه یکی از قهرمانهای داستانی مخلوقش، در آخرین روز هستی‌اش بر زمین با مرگ آنطور مواجه شد که هر آدمی با خفتن…
او همانند کارلوس فوئنتس، دیگر نویسنده‌ی برآمده از آمریکای لاتین، اروپا را برای مرگ و دفن برگزیده‌بود، بورخس حالا سی سال است که در گورستان «سن جورج» ژنو آرمیده ‌است، محلی که همانند «پرلاشز» فرانسه، محل دفن نام‌آوران است.
او در آگوست سال ۱۸۹۹ و در بوینس آیرس اسراسر آمیز زاده شد. پدر و مادر او با آن که هر دو از افراد تحصیل کرده و اهل کتاب آن روزگار به شمار می رفتند، اما نمادی از تقابل ایدئولوژی ها، فرهنگ ها و عقاید متضاد بودند. تضادهایی که منجر به شکل گیری شخصیت خاص بورخس گشت و «افسانه ی زندگی» او را رقم زد. او از سویی تاریخچه ی خانواده ی مادری کاتولیک و متعصبش را ورق می زد و خاطرات حماسه گونه ی آنان درباره ی شرکت در فتوحات نظامی، جنگهای داخلی و مبارزات استقلال‌طلبانه ی آرژانتین را مرور می کرد و از سوی دیگر با خاندان انگلیسی تبار و پروتستان پدری اش رو به رو بود که از سوی کاتولیک های قشری به ارتداد و بی خدایی متهم می شدند.
پرورش در این دنیای سراسر ماجرا و همهمه ، رویارویی با این ایدئولوژی های دوگانه و آموزش همزمان دو زبان انگلیسی و اسپانیایی، زمینه ی اصلی رشد فکر و شکل گیری تخیلات قوی بورخس را فراهم کرد و او از همان کودکی شیفته‌ی دنیای پر رمز و راز و سودایی ادبیات شد.
او تفکرات ذهن متلاطم و عاری از تعصبش را با تجربه های زندگی‌اش در هم آمیخته و با زبان شاعرانه‌اش آراسته است، به گونه ای که خود او بعدها در مصاحبه هایش این دوگانگی فرهنگی و ذهنی را دستمایه‌ی خلق آثار خود دانست.
بورخس، در سال ۱۹۰۸ زمانی که نه سال بیشتر نداشت، ترجمه ی اثری از اسکار وایلد با نام «شاهزاده ی خوشبخت» را در روزنامه ای محلی به چاپ رساند . و بعد در پانزده سالگی به همراه خانواده اش عازم اروپا شد و در سویس به ادامه ی تحصیل مشغول شد. این سفر موجب آشنایی او با زبان فرانسه و فراگیری زبان آلمانی شد و نوجوان حریص خواندن را به مطالعه ی آثار فیلسوفانی مانند نیچه و شوپنهاور سوق داد. بورخس پس از آن در سال ۱۹۱۹ و درطی اقامتی یک ساله در اسپانیا موفق به چاپ شعر «سرودی برای دریا» در مجله ی گارسیا شد و دو کتاب دیگرش که یکی شامل مقالاتی سیاسی و دیگری مجموعه شعری با نام «سرودهای سرخ» بود را پیش از به چاپ رساندن نابود کرد.
اما بازگشت بورخس به آرژانتین مصادف بود با شعله ور شدن آتش قلم شور انگیزش. تا جایی که او در بین سالهای ۱۹۲۱ تا ۱۹۳۰ علاوه بر چاپ هفت کتاب – مشتمل بر چهار جلد مقالات و سه مجموعه شعر- موفق به تاسیس سه مجله و همکاری منسجم و منظم با دوازده نشریه شد.
آغاز کار بورخس به عنوان داستان نویس به حدود سن چهل سالگی او باز می گردد، داستان های کوتاهی چون تلون، اوکبار، اوربیس ترتیوس، کتابخانه بابل، بخت‏آزمایی بابل، ویرانه‏های مدور و…که انقلابی در فرم داستان کوتاه کلاسیک ایجاد کردند و او را به نویسنده ی پست مدرن را ملقب ساختند. خود او در باره ی علاقه اش به داستان کوتاه و گریزش از رمان نویسی چنین می گوید:
«در طول یک دوره زندگی که وقف کتاب شده است، من فقط معدودی رمان خوانده‏ام و بیش‏تر موارد هم تنها از سر وظیفه خودم را به صفحات آخر رمان رسانده‏ام. در عین حال، همیشه خواننده و بازخواننده داستان‏های کوتاه بوده‏ام… با این‏حال در مقام نویسنده، سال‏ها فکر می‌‏کردم که نوشتن داستان کوتاه از من ساخته نیست و تنها پس از یک سلسله تجربه‏های خجولانه، طولانی و بسته، در زمینه هنر روایت بود که نشستم تا داستان واقعی بنویسم. شش سال از ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۳ طول کشید تا از طرح بسیار خودآگاهانه مردان جنگیده به نخستین داستان کوتاه سرراستم، مردی از گوشه خیابان برسم… روی هر صفحه حسابی عرق می‌‏ریختم؛ هر جمله را با صدای بلند می‌‏خواندم…»
«هرگز رمان ننوشته‌ام. چه به نظر من رمان برای نویسنده نیز همچون خواننده در نوبت‌های پی‌در‌پی موجودیت می‌یابد. حال آن که قصه را می‌توان به یک‌باره خواند. به قول پو: چیزی به نام شعر بلند وجود ندارد»
خورخه لوییس بورخس از جمله مخالفان سرسخت فاشیسم و از منتقدین جدی پرون – دیکتاتور آرژانتین- بود، مخالفتی که در سال ۱۹۴۶ منجر به برکنار شدن وی از سمتش در کتابخانه ی شهرداری و انتقال او به شغل سطح پایین بازرس ماکیان و خرگوش‏ها دربازارهای عمومی‌ شد.
بورخس از همان آغاز شکل گیری گروه های فاشیستی و ضد یهود در آرژانتین به نهضت هایی پیوست که در جهت تقبیح جنگ با یهود و مخالفت با نازیسم مبارزه می کردند. از جمله ی این فعالیت هامی توان به رایزنی او در کمیته ی مخالفان جنگ علیه یهود و قبول عضویت در تشکیلات “‌نخستین کنگره مبارزه با نژاد‌پرستی‌” اشاره کرد. اما بورخس به همان اندازه که از این نژاد پرستی رنج می برد، از هرج و مرج و آشوبی که گریبان گیر آرژانتین شده بود نیز آزرده خاطر و بیزار بود، تاجایی که به علت مخالفت جدی‌اش با مبارزات مسلحانه در آمریکای لاتین – به رهبری چه گوارا – از سوی سوسیالیستها «نویسنده ی راست گرا» لقب گرفت و ازطرف منتقدان نویسنده‌ای خوانده شد که گرچه ناسیونالیست نبود اما به دموکراسی هم اعتقاد نداشت. بورخس در این دوران علاوه بر انتشار مقالات سیاسی و جدلی، آثار متعدد خود اعم از شعر و داستان را نیز منتشر ساخت. آثاری که در آنها مسائل سیاسی و اجتماعی عصر خود را به نمایش کشید و زشتی و پلشتی توتالیتاریسم، نازیسم و نژاد پرستی را عیان کرد:
وقتی به صلیبم می‌کشند، من باید صلیب و میخ ها باشم
وقتی جام را به دستم می‌دهند، من باید دروغ باشم
وقتی در آتشم می‌افکنند، من باید دوزخ باشم.
من باید هر لحظه‌ی زمان را نماز بگزارم و سپاسگزارش باشم
من از همه‌ی اشیاء تغذیه می‌کنم.
وزن دقیق کائنات، تحقیر، هیاهو
من باید مدافع زخم های خود باشم.
نه شفا می‌طلبم و نه بیماری
من شاعرم.
در سال ۱۹۴۴ بورخس مجموعه داستان «موجودات تخیلی» را چاپ کرد، کتابی مشتمل بر هفده داستان که به خوبی سبک خاص بورخس را به نمایش در می آورد. سبکی ادبی و فلسفی که با وهم و عناصر مابعد الطبیعه آمیخته شده و با استدلالهایی فریبنده خواننده را حیرت زده می کند. او در این کتاب از موجودات اساطیری و متون قدیمی یهود سخن می گوید که زاییده ی ذهن انسانها در طول اعصار متمادی هستند.
بورخس در سال ۱۹۵۰ به ریاست کانون نویسندگان آرژانتین انتخاب شد؛ اما این کانون نیز از آنجا که به یکی از معدود سنگرهای ضد دیکتاتوری بدل شده بود، بسته شد.
پس از وقوع انقلاب در سپتامبر سال ۱۹۵۵ و به قدرت رسیدن ژنرال ادواردولوناردی بورخس به ریاست کتابخانه ملی آرژانتین منصوب شد و درست یک سال بعد، نامزد احراز کرسی استادی ادبیات انگلیسی و امریکایی در دانشگاه بوینوس‏آیرس شد و در آن دانشگاه استخدام گشت.
از دیگر آثار این نویسنده آرژانتینی می‌توان به کتابهای “الف و چند داستان دیگر”، “هزار توهای بورخس”، “کتابخانه‌ بابل”، اطلس “، “ویرانه‌های مدور” و “اولریکا وهشت داستان دیگر” اشاره کرد. آثاری که به علت غنای فرهنگ و اندیشه ی نویسنده اش در زمینه های فلسفی، اساطیری و ادبیات کهن عبری، مسیحیت و اسپانیایی آنها را مبدل به آثاری اسطوره ای ساخته است:
اعمال ما، راه خود را دنبال می‌کنند
راهی که بی پایان است.
من شاه خود را کشتم
تا شکسپیر بتواند تراژدی آن را بسراید.
* کتاب اول موسی. باب چهارم. آیه ی هشتم
در نخستین صحرا بود
دو بازو، سنگی بزرگ را پرتاب کرد.
فریادی نبود، خون بود.
آنجا نخستین مرگ بود.
من نمی‌دانم، هابیل بوده ام یا قابیل.
بورخس به علت یک بیماری ارثی خانوادگی ، حدود نیمی از عمر خود را در نابینایی به سر برد، او تا شصت سالگی نزد مادرش زندگی کرد و در کسوت “هومر” زمانه بخش بزرگی از آثار خود را در تاریکی خلق کرد. او که سی سال پایانی عمرش را با چشمانی بی نور گذراند، در همین سالها به اوج شهرت و محبوبیت رسید، جوایز مختلف گرفت (جایزه ادبی ناشران اروپایی- ۱۹۶۱) و برای ایراد سخنرانی مدام به اروپا و امریکا دعوت می‌شد، اما اغلب آه می‌کشید و از این که دیگر نمی‌توانست کتاب بخواند، رنگها را تشخیص دهد و هرم ، ساعت شنی و نقشه‌های جغرافیایی را ببیند اندوهگین بود، خودش می گفت: “شهرت نیز همچون کوری به‏تدریج به سراغم آمد. هرگز آن را انتظار نداشتم. هرگز آن را نجسته بودم. نستورایباررا و روژه‏کایوا که در نخستین سال‏های دهه ۱۹۵۰ جرئت کردند و آثار مرا به زبان فرانسه ترجمه کردند، نخستین حامیان من بودند. به گمان من، اقدام پیشاهنگانه آنان راه را برایم هموار ساخت تا در سال ۱۹۶۱ با ساموئل ‏بکت در جایزه فورمانتور شریک شوم”
این نویسنده کمی پیش از مرگش با “ماریاکوداما” همبازی و دوست دوران کودکی اش ازدواج کرد و سرانجام در ژوئن سال ۱۹۸۶ در ژنو در گذشت:
حتی یک ستاره در شب نمی ماند
شب نخواهد ماند
من می میرم، و با من، وزن ،
جهان بی تحمل نیز.
من پاک می کنم ، اهرام را ،
مدالهای عظیم را،
جهان و چهره ها را.
من باید گذشته ی انبار شده را پاک کنم.
باید از تاریخ غبار بسازم، غبار از غبار.
هم اکنون به آخرین غروب می نگرم.
آخرین پرنده را می شنوم.
پوچی را به کسی نمی دهم.

‌آواز شورشی قدغن! /مینا استرآبادی

2401

«من می‌دانم چرا این شورشی آواز می‌خواند»، عنوان مجموعه‌ عکسی‌ست از نیوشا توکلیان، فوتوژورنالیست پرکار و جوان ایرانی. این مجموعه، منتخبی‌ست از برجسته‌ترین آثار پیشین این عکاس که از سری‌عکسهای او با نامهای «نگاه کن»، «گوش بده» و « صفحات سفید آلبوم عکس یک ایرانی» برگزیده شده‌اند. عکسهایی که در حقیقت ویترینی از رخدادهای حقیقی ایران و تراژدی‌های سراسر دنیای امروز اند ، روشنگر و در عین حال تکان دهنده.
این آثار برگزیده بنا بود در نمایشگاهی که از ۹ ژوئیه در سنگاپور آغاز می‌شود به نمایش در آید. اما آژانس توسعه رسانه سنگاپور با صدور بیانیه‌ای اعلام کرده‌است که به نمایش ۱۵ عکسی که شبه نظامیان پ ی د اختصاص دارد، اجازه‌ی نمایش داده نخواهد شد . این مقام مسول همچنین این عکسها را مصداق اقدام علیه «نظم عمومی» و «امنیت ملی» خوانده‌ است. اشاره‌ی این آژانس به عکسهایی‌ست که در آنها زنان کرد در لباس‌های نظامی و سلاح بردوش ، به چشم می خورند.
در این بیانیه قید شده که این عکسها متعلق به «اعضای سازمان تروریستی‌ست که مرتکب خشونت و عملیاتهای انتحاری می شوند» و تاکید شده‌است که سنگاپور به رفتار قاطع علیه افراط گرایی ادامه داده و اجازه نمایش عکسهایی که تهدیدی برای امنیت عمومی و ثبات در کشور است را نخواهد داد.»
گفتنی‌ست این نمایشگاه در چارچوب جشنواره هنری بین المللی سنگاپور برگزار می‌شود و نمایشگاه‌های هنری در سنگاپور، کنسرتها و نمایشها، باید از سوی مسئولان دولتی، تایید شوند.
گفته می‌شود برخی سوژه‌های عکس‌های این عکاس ایرانی این شورشیان وابسته به «یگان‌های مدافع خلق»‌اند که از حزب کارگران کردستان ترکیه، پ کاکا، منشعب شده‌اند. این حزب در فهرست سازمان‌های تروریستی ایالات متحده آمریکا و اتحادیه اروپا است.شبه نظامیان یگان‌های مدافع خلق در شمال سوریه علیه نیروهای گروه «حکومت اسلامی» یا داعش می‌جنگند.
اونگ کنگ سن، دیبر نمایشگاه، گفته که تصاویر ممنوعه به صورت «تصاویر تیره شده» به نمایش درخواهد آمد.

رستاخیز ایرانیان / رضا اغنمی

باززایی علمی، فرهنگی واجتماعی ایرانیان

(سدۀ سوم تا پنجم)

 
 
2397
 

نویسنده: محمود کویر

چاپ اول: ۲۰۱۶ / ۱۳۹۵ انگلستان

طراح جلد: پارسوا باشی

ویراستار: محسن افشاری مهر

ناشر» : نشرمهری – لندن

 

درآمد، نگاهی ست به حملۀ اعراب بدوی به ایران و سلطۀ دویست سالۀ قوم و قبیله ای تازه مسلمان شده، که حامل رسالت عدل الهی، یکسانی مقام انسان ها فارغ از رنگ و جنس و مذهب بودند و حضرت محمد بن عبدالله رهبرشان برگزیده خداوند یکتا منادی حق طلبی و عدالت بود. عربها ایران را ویران کردند دار وندار مردم را چاپیدند و بردند به عربستان تا قبله گاه جان تازه ای گرفت و درکنارش رونق بازار طاعت و بندگی با مرکز تجارت برده فروشان و به رسم زمانه، ازاین که اسرا به عنوان برده فروخته شده، مایۀ فخر ومباهات و مغروز از گذشته های دور هستند. نومسلمانان بنا به رسم و رسوم زمان کشتار وغارت و تصرف مال دیگران را با «عنوان غنانم جنگی » حلال خواندند و به دستور خداوند نسبت دادند. زیر پرچم عدل خداوند یکتا هرگونه جنایت و تجاوزرا ازواجبات دین شمردند. با چنین زمینه ها مردم مغلوب این سرزمین با پذیرفتن اسلام مسلمان شدند. درپایان ماجرا دریافتند که فرق چندانی نداشته و ندارد که عاملان و آمران برگزیدۀ خدا باشند یا هیتلر و استالین؛ حتا شیخ صادق خلخالی!

کویر، اما از پشت حصار سیاه و ظلمت کهنسال تاریخ، دریچۀ نور و نورانی را روی مخاطبین ش می گشاید. با دلی سرشار از خیرخواهی و امید : «برانم که تاریخ نه زندان اندیشه های گذشته، بلکه زهدان اندیشه های نو است» . و مهم اینکه تلنگری میزند پندآموز :« برتاریخ نیاویزیم، ازتاریخ بیاموزیم». در «درآمد» ازبیداری ایرانیان می گوید و درپس دویست سالی که عرب ها ایرانی ها را با اسلام آشنا کردند و مردم هم مسلمانی را با جان و دل پذیرفتند، تا جائی که در تکمیل ادبیات و رونق دینی نیز با نوشتن کتب گوناگون آموزگارعرب ها شدند: « دویست سال رزمیدند و سپاه نادانی و خود کامگی را درهم شکستند». و ستیز ادامه دارد ستیز بین دانائی و نادانی. حرکت و ایستائی. طغیان و طاعت.

2398

کویر، مکتب هزارساله را گشوده، و نگاهی دارد به دگرگونیها وتحولات درونیِ غالب ومغلوب، ازگفتن دربارۀ غالب به هرعلتی چشم پوشیده، ازمغلوب سخن می گوید. دستاوردهای نوظهور و شگفتی های بی نظیر آن را با افتخار اعلام می کند : «ازدریای دانش ایرانی کلمه و کتاب آورده ام. شما را می خوانم به مهمانی دانایی. به مهمانی رازی، پورسینا، بیرونی، خوارزمی و خیام، فردوسی و . . . . . . ما گنجینه هایی گرانقدر ازدانش و ادب و فرهنگ در اختیار داریم که چراغ راه آینده هستند. برای رسیدن به آینده ای روشن باید ازگذشته بیاموزیم بی آن که به گذشته بیاویزیم. کوشیدم تا این پژوهش، نه زندان اندیشه های کهنه، بلکه زهدان اندیشه های نو باشد».

کویر گفتار خود را از ساسانیان شروع می کند . دوران سلطنت ساسانیان را یکی از بهترین دوران تاریخ ایران معرفی می کند. «سرزمین ایران درمدت نزدیک به پانصدسال یکی از آبادترین و با شکوه ترین دوره های تاریخی خود را گذرانید». سپس ازدانش و صنعت و شهرسازی و رفاه مردم آن چنان که : «سرخوشی سرمستانه ای دامن گسترد که بیچارگان و دیوان خشم و کین را ازیاد بردند» . از«خدای نامه» کهن ترن کتاب تاریخ ایران که روزبه پسر داودیه ، معروف به ابن مقفع اصل کتاب را از زبان پهلوی به عربی ترجمه کرده است. از «آئین نامک» که کتاب قانون و آئین جنگ و لشکر کشی وفنون جنگی، پند و اندرزهای شاهان بوده می گوید وهمچنین از «گاهنامک» و «یادگار زریران» و «اندرزنامه آذرباد مهراسپندان» و . . . که به زبان پهلوی بوده و برخی ازآن ها به عربی ترجمه شده و اما از نسخ های اصلی هیچگونه اثری نمانده است.

از برخی کتاب ها و تأثیرا آن ها نام برده، که قابل تأمل است. مثلا از کتاب داستانی «هزار افسان» یاد کرده که بعدها : « یا هزار و یک شب که سپس تر نامش را تازیان به الف لیله گردانیدند وازیزرگترین شاهکارهای ادبی جهان به شمار می رود» . با توجه به روایت پژوهشی کویر بر مبنای همین کتاب : «بوکاچیو داستان دکامرون را بربنیاد آن نوشت و فرهنگ اروپا را تکان داد» . همچنین است که بهشت و دوزخ دانته برگردانی از «اردیویراف نامه»، اثر «موبدی به نام اردایویراف نوشته است. سپس ابوالعلاء معری براساس آن رسالۀ الغفران را نوشت و درآستان رنسانس دانته، کمدی الهی خود را برآن بنیاد نهاد» اینجا از زنده یاد داریوش کارگر باید یاد کنم که رسالۀ دکترای خودش را در دانشگاه اوپسالا با ترجمه و تصحیح «اردیویراف نامه» به پایان رساند و با صبروتحمل دردهای جانکاه بیماری خدمت بزرگ فرهنگی را نیز انجام داد. روانش شاد و یادش همیشه گرامی باد .

کویر ازچند کتاب نام برده که بین آن ها از«نخستین داستان کودکان جهان است». به روایت کویر این کتاب های کهن از میراث ادبیات آن دوران است از زمانۀ ساسانیان: «کتاب خرس وخرگوش – مسک زنانه – شاه زنان و سرود نامه – قوانین اجتماعی زرتشتیان درعهد ساسانی – شگفتی های سیستان – کتاب فرهنگ پهلوی – بهرام و نرسی نامه – پرسش و پاسخ خسرو ومرزبان – نوشین نامه و کتاب سیرت نامه. از قدمت شعر و شاعران که حرمت اجتماعی قابل توجهی بین مردم داشتند سخن رفته اشاره ای دارد به گاتاهای زرتشت، و برخی الحان به مانند : خسروانی، اورامن، لاسکوی و پهلوی یا فهلوی که با برآمدن اسلام: « برخی از آن ها در دورۀ اسلامی رایج بوده، گواه وجود یک شعر تاریخمند دردورۀ ساسانی است».

از مدرسه ای نام می برد که « به دستورفیروز درنصیبین برپا گردید. تعداد دانشجویان آن را تا ۸۰۰ تن نوشته اند».

گسترش مدارس و مراکرفرهنگی وتأسیس دانشگاه مهم گندی شاپور که شاپوراول بنیانگزارش بود «کتابخانۀ این دانشگاه را نوشته اند که دارای ۲۵۹ اطاق و پُرازکتاب هایی به زبان پهلوی، سریانی، هندی بوده است» و جالب این که دراین مرکز علمی « پزشکی ایرانی، هندی و پونانی هرسه آموزش داده می شده است» این دانشگاه پس از حملۀ عرب بسته و ویران شد. ولی آن پیام بزرگ انسانی که در بالاسرش نوشته شده بود در دل تاریکی های تاریخ توحش همچنان ماندگار شد و می درخشد : « دانش و فضیلت برتر از بازو و شمشیر است».

گسترش مراکزعلمی وآموزشی، هنری، صنعت و تجارت و توجه به آبادانی شهرها و رفاه مردم از مسادلی است که در زمان ساسانیان مورد توجه آن دودمان بوده و کویر با توجه به مدارک تاریخی حاصل پژوهش های خود را دراختیار مخاطبین قرار داده است. درفصل ادبیات با توجه به سخنوران نامی منطقه، برادبیات خراسانی تکیه کرده و با برجسته کردن آثار شاعران و سخنوران منطقه خراسان صفحاتی پربار گشوده است.

کویر، از محمد زکریای رازی، دانشمند قرن سوم هجری سخن می گوید : «درتاریخ اندیشه ی ایرانی وی جایگاهی ویژه دارد و همانندی برایش نمیتوان یافت». پاک وپاکیزه سخن گفتن نویسنده، ازتعارفهای مرسوم نیست جوهر صدق وصفای کلام است که بردل می نشیند، فضیلت کلام اندیشۀ صاف و سالم گوینده تو را دنبال خود می کشاند. تا با آثارعلمی رازی و تلاش های فرهنگی اش آشنایت کند. شرحی گذرا ارائه می دهد ومقام او را می ستاید. با تأکید از کمال علم و دانش او می نویسد: «نوشته های او به دست دشمنان اندیشه از میان برده شده . از نخستین فیلسوف و اندیشه ورز بزرگ ایرانی وجهان نشانی اندک به جای ماند». رازی در جوانی عود می نواخت و گهگاهی شعر نیز می سروده است. به کیمیاگری روی آورده و چشمش آسیب می بیند. برای درمان چشم آسیب دیده به پزشکی مراجعه کرده آن گونه که درلغتنامه دهخدا آمده: «وی پانصد اشرفی طلا به عنوان دستمزد از او گرفت و گفت کیمیاهمین است نه عملیات تو. پس رازی ترک کیمیا کرد و درسن بیش از چهل سالگی به آموختن پزشکی پرداخت». میان آثار رازی از مهمترین اثر پزشکی او به نام الحاوی یاد می کند که نسخه های خطی آن «در کتابخانه دانشگاه آکسفورد و کمبریج انگلستان و سایر کتابخانه های بزرگ جهان موجود است». بنا به روایت کویر این کتاب تا پایان قرن نوزدهم دربرنامه درسی دانشگاه های معتبر اروپائی برای دانشجویان پزشکی تدریس می شده است. «من لایحضر الطبیب» کتابی ست از رازی برای کسانی که به طبیب دسترسی نداشته اند « شیخ صدوق با سرقت عنوان کتاب، کتابی باعنوان لایحضر الفقیه» درفقه شیعی نوشت». نویسنده،، سپس از رازی، بیرونی، خیام نیشابوری و بنیان اندیشه های فلسفی وی سخن می گوید که هریک به نوبۀ خود از خواندنی ترین بخش های این دفتر پژوهشی است. از شیخ اشراق سهروردی با عنوان «دانای گل سرخ سهروردی» با این سرودۀ هشداردهنده آغاز می کند : «هان! تا سر رشته ی خود گم نکنی / خود را ز برای نیک و بد گم نکنی: / رهرو تویی و راه تویی، منزل تو/ هشدار که راه خود به خود، گم نکنی». بعد از کشتار اندیشمندان به جرم کفرگوئی سخن میراند که به دست دستاربندان کاسبکار و بیمایه به قتل رسیدند و «کمر برنابودی فلسفه بستند. واین رویکرد تا روزگار ما نیزادامه یافته است».

کویر با نگاهی به تاریخ گذشته، عاملان وآمران ستیز با تفکر و فلسفه را که از دوران بیرونی وابن سینا آغازیده، انگیزۀ قتل شیخ شهاب الدین سهروردی وعین القضات همدانی را که درادامۀ آن تکفیرهاست یاد آور می شود.

اخوان صفا – خوارزمی – پورسینا – خاندان شاکر خراسانی – فارابی فیلسوف وآخرین عنوان کتاب «شکست» و سخن نغز بیهقی: «بیابان ایشان را پدر ومادر است، چنان که ما را شهرها».

دوران سلطان محمو د غزنوی دوران ظلم و ستم و رواج ویرانی و کتاب سوزانی ست. کویر می نویسد:« به روزگارغزنویان بسیاری از کتابخانه های با ارزش وبزرگ ازبین رفتند. کتابخانۀ با شکوه صاحب بن عباد که به گفته خود او صد وهفده هزار جلد کتاب داشتند و صاحب بن عباد نام آن را دار الکتب ری گذارده بود به چنین سرنوشتی گرفتار آمد هنگامی که سلطان محمود غزنوی به ری وعراق دست یافت دستورداد کتاب ها را بسوزانند».

کتاب پژوهشی کویر با «نمایه کتاب نامه» و «زندگی وکار نویسنده» به پایان می رسد. اما در پس این گفتارهای مفید و تاریخی، برگ های پایانی کتاب شامل بیست تصویر ترسیمی و کمیاب با نام های: رگ شناسی وطب منصوری – شناخت بدن وقانون. پورسینا – رازی وبیرونی. قطر و محیط زمین – نفشه . بیرونی و کتاب قانون. پورسینا – اسرار حروف. پورسینا و داروسازی – استرلاب ایرانی و کتاب ستاره شناسی صوفی رازی – صوفی. ستاره شناس و ترازوی حکمت خازنی – ساعت شمعی و اختراعات برادران شاکر چهارتصویر – استخری نقشه فارس. و کتاب بسته می شود.

بیداری ها وبیقراری ها(3)/علی میرفطروس

اشاره:

غمِ این خُفتهء چند

خواب درچشمِ ترم می شکنَد

(نیما)

«بیداری ها و بیقراری ها» نوشته هائی هستند «خطی به دلتنگی» که می خواستند نوعی«یادداشت های روزانه» باشند،دریغا که-گاه-از«خواستن»تا«توانستن»،فاصله بسیاراست.

2375

درسالهای مهاجرت نامه های فراوانی به دوستانم نوشته ام که متضمن بسیاری ازدیده هاو دیدگاه های نگارنده است.دریغا که بسیاری ازآنها در دسترسم نیست هرچندوجودفتوکپی برخی ازآنها میتواندبه غنای این یادداشت ها بیفزاید.

«بیداری هاوبیقراری ها»تأمّلات کوتاه وگذرائی هستندبرپاره ای ازمسائل فرهنگی ،تاریخی وسیاسی :دغدغه هاودریغ هائی درشبانه های غربت تبعید که بخاطرخصلت خصوصی خود،گاه ،روشن و رام وآرام ؛ وگاه،آمیخته به گلایه وآزردگی وانتقاداند.شایدسخن«تبعیدی یمگان»-بعدازهزارسال-اینک سرشت وسرنوشت مارا رقم می زنَد.

این یادداشتهای پراکنده،حاصل پراکندگی های جان و شوریدگی های ذهن و زبان است درگذارِزمان؛«حسبِ حالی» که باتصرّفی درشعرحافظ می توان گفت:

حسبِ ‌حالی بنوشتیم وُ شد ایّامی چند

محرمی کو؟که فرستم به تو پیغامی چند

****

حدیث بردارکردن ِ«حلّاج»دربازارکتاب

۲۳آبان۱۳۹۰=۱۴نوامبر۲۰۱۱

ایکاش که جای آرمیدن بودی

یااین ره دور را رسیدن بودی

این روزها،این شعرخیّام را زمزمه می کنم.برای چندمین باردراین سال ها،یادداشت های مربوط به کتاب«حلّاج»را روی میزگذاشته ام.نمی دانم که«جای آرمیدن»یاآن«راحتِ جان»کِی فرامی رسدتادوباره بنشینم واین«ورق پاره های جان»را سروسامان دهم؟،بقول دلکش:

-«آتشی زکاروان به جامانده!»…

حسین بن منصور حلّاج را درمنطقه ای بنام«باب الطاق»به دارکشیدند،بازاری پُرجمعیّت که ازمراکزمعروف کتابفروشان و صحّافانِِ بغدادبود.حالا«مهدی…»زنگ زده که:چه نسشتی دلِ غافل!؟فکری به حال کتابهایت بکن!،در«شهرفرشتگان»(لوس آنجلس)این کتاب ها را فراوان چاپ و تکثیر می کنندوباقیمتی گزاف می فروشند.

گفتم:من هم شنیده ام.ظاهراً«دولتِ ما به ملّتِِ ما میره وملّتِ ما به دولتِ ما!»…

سال ها پیش باپیگیری های یکی ازدوستان در«انجمن فرهنگی نیما»( لوس آنجلس)، وقتی یکی ازاین«ناشران تاجر» یا«تاجران ناشر»را شناسائی کردیم،گفت:

-بله! ما ۵هزارنسخه ازکتاب حلاج را چاپ کرده ایم ولی درآمدش را برای مبارزان کردستان فرستاده ایم…

گفتم:عجب ملّت شهیدپروری هستیم ما!

****

اسناد«بی بی سی»دربارهء آیت الله خمینی

۲۲خرداد۱۳۹۵=۱۱ژوئن۲۰۱۶

انتشاراسناد بی بی سی دربارهء مکاتبات آیت الله خمینی با کندی وخصوصاً جیمی کارتر،یک باردیگرموضوع چرائی سقوط محمدرضاشاه وچگونگی به قدرت رسیدن آیت الله خمینی را در معرض دید وداوری همگان قرارداده است.جدا ازرسانه های جمهوری اسلامی،برخی از«قهرمانان انقلاب شکوهمنداسلامی»(ماننددکترابراهیم یزدی)نیزدرمطالبی،ماهیت این اسناد را موردانکاروتکذیب قرارداده وآنها را«کوششی برای تخریب چهرهء مبارزاتی آیت الله خمینی»دانسته اند.

ایکاش این آقایان به دعوت بی بی سی «لبیک»می گفتندتادریک بحث اقناعی ومستند،کمّ وکَیف این اسنادوزمینه ها وزمانه های نگارش آنهارا موردبحث وبررسی قرارمی دادند…امّا همین اسنادِ بی بی سی- روشن می کنندکه سرنگون کردن شاه،سال هاپیش ازسال ۵۷ (اززمان کندی) کلیدخورده بود.زنده یادخلیل ملکی نیزدرنامه های خوددرهمان سال ها(ازجمله درنامهء ۲۹دسامبر۱۹۶۳=۸دیماه ۱۳۴۲)تاکیدمی کندکه درآن سال ها آمریکا- «بازور و فشار سعی کردکه جبههء ملّی را جانشین رژیم شاه کند»،ولی رهبران ومسئولان جبههء ملّی«درسنگرِ راحتِ منفی بافی موضع گرفتند».(نامهء اسفند۱۳۴۱=مارس ۱۹۶۳،خطاب به دکترمصدّق).

کندی درنوامبر۱۹۶۳=آذرماه۱۳۴۲ به قتل رسید ولی طرح تغییررژیم شاه به جانشینان دموکرات وی-خصوصاً به جیمی کارتر-رسید،طرحی که شاه در۵بهمن ماه سال ۴۹ نسبت به آن هشدارداده بود.

2376

اخطارشاه

درهرحال، فکرمی کنم اسناد«بی بی سی»برخی ازنظرات مرا- دربارهء«کودتای انقلابی علیه شاه»- مورد تائیدقرارمی دهند،طرحی که-بعدها- دربارهء «انقلاب مردم لیبی»!!وسرنگون کردن معمّرقذافی نیز عملی و اجراءشد.بنابراین،برای اثبات زوایای دیگراین ماجرا بایدمنتظرِ آزادسازی وانتشاراسناددیگربود.بقول شاعر:

باش تا صبح دولتت بدَمد!

این هنوز ازنتایج سَحَراست

****

ملینامرکوری وشیرین عبادی

۲۴خرداد۱۳۹۵=۱۳ژوئن۲۰۱۶

یادداشت قبلی من دربارهء «حسن روحانی وتقاضای انجام رفراندوم» موردبحث بسیاری ازدوستان قرارگرفته است.

من فکرمی کنم که بسیاری ازرهبران سیاسی ما-پس ازسرکوب خونین جنبش سبز-ازمحدودیّت ها ،ممکنات وتوقّعات مردم ما- درداخل کشور-بی خبرند وبهمین جهت،سال های سال است که بامنشورهای پُرشور-دریک «دُورباطل»-به دُورِخودشان می چرخندوبحث های شان،بیشتر،«ذکرمصیبت ِ صحرای کربلا»است.

درسال های ۱۹۶۷-۱۹۷۴،هنرمندبرجستهء یونانی«ملینا مرکوری» بامبارزات پیگیروسفرهای متعدّدبه کشورهای مختلف جهان،ضمن جلب نظر دولت های جهانی،دریک کارزارمبارزاتیِ متحدومتشکل توانست یونان را ازچنگ دیکتاتوری سرهنگ ها آزادکند.

2377

مرکوری۲

حال،سئوآل اینست که ما -بااینهمه هنرمند وحقوقدان جهانی- چرانتوانسته ایم کاری کنیم؟واصلاً فلسفهء وجودی کسانی مانند خانم شیرین عبادی(برندهء جایزهء صلح نوبل)چیست؟ودرحالیکه مردم ما سال ها است برای برگزاری یک مهمانی ساده ،یک اعتراض صنفی وکارگری ،شلاق ها می خورند،انتشارِ هرازگاهیِ گزارشی دربارهء این یاآن زندانی سیاسی چه دردی را دوامی کند؟

2378

عبادی ونوبل

۷۵میلیون ایرانی درزندان بزرگی بنام ایران اسیروزندانی هستنند،چرااین «دلواپسان حقوق بشر»،دراقدامی هماهنگ ومتشکل وجهانی،برای انجام یک همه پرسی آزادودموکراتیک(زیرنظرسازمان های بین المللی)اقدامی نمی کنندتاجهانیان بدانندکه آیامردم ایران- اصلاً-«حکومت آیات عظام» را می خواهند؟یانه؟

حالا که صحبت ازیونان وملینامرکوری شد،یادم است که سال ها پیش درملاقات بایکی ازرهبران شاخص اُپوزیسیون به وی گفته بودم:

-می دانیدکه پس ازسقوط دیکتاتوری سرهنگ ها دریونان،چه شعاری بیش ازهمه ،دیوارهای آتن ودیگرشهرهای یونان را پُرکرده بود؟

گفت:نه!

گفتم ،این شعار:

–وقتی یونان درآتشِ دیکتاتوری سرهنگ ها می سوخت،اعلیحضرت کنستاتین دوم،کجابودند؟وچه می کردند؟

آی عشق!آی عشق! چهره سرخ ات پیدا نیست/ مینا استرابادی

2359

فریاد “سرخی تو از من” با پرشی سریع از روی گدازه های سرخ آتش افروخته شده در سه شنبه آخر سال، در تهران آغاز می شود:
این جا تهران است. سه شنبه آخرسال است و هوا بوی دود می‌دهد. صدای سیگارت، ‌فشفشه و نارنجک لحظه‌ای قطع نمی‌شود. آسمان یک‌دست خاکستری است و بادی ملایم لباس‌ها وملافه‌هایی را که روی بندرخت‌ها پهن شده‌اند تکان می‌دهد. اداره هواشناسی پیش بینی کرده‌است امروز باران خواهد بارید…
شرح همهمه و آشفتگی این هیولای چنبره زده بر زندگی مردمان، خواننده ای را که در مقام ناظری مبهوت، به شخصیتهای پیش روی رمان نگاهی گذرا می کند، مجذوب و در عین حال متأثر می کند. “سپیده شاملو”، با این شروع خلاقانه و بدیع، بی آنکه نامی از کاراکترهای مخلوقش بر زبان آورد، با ایجازی خاص به معرفی همگی آنان می پردازد:
” … در زیرزمین ساختمان اسکان پسربچه‌ای جلوی پای زنی ترقه می‌اندازد. زن که پشت ویترین مغازه لگو ایستاده و با دقت همه اسباب‌بازی‌ها و قیمت‌هایشان را نگاه می‌کند تکان می‌خورد…. دختر جوان و لاغر اندامی از جمعیت جدا می‌شود ….. به طرف نگهبانی می‌رود و مرد نگهبان با لبخندی به لب او را به داخل اتاقک دعوت می‌کند….. مطب خانم دکتر روانکاوی شلوغ است…. وانتی پر از وسایل خانه جلوی آپارتمانی پارک شده…. پسربچه‌ای در اتاقش نشسته موشک و فشفشه‌هایش را می‌شمرد. پدر در آشپزخانه است وسرش را میان دست‌هایش گرفته‌است…. زنی درخانه‌اش که اتاقی است پر از کتاب، خودکارش را روی میز می‌گذارد.“
پس از آن با شروع فصل دوم، به واکاوی و شرح جزییات یکایک آنان می پردازد، سرخی تو از من، رمانی است با سه شخصیت محوری به نامهای” لیلا” ، “فرزانه” و” نگار”. این سه زن ساختار مثلث گونه ای را پدید می آورند، مثلثی که دیگر کاراکترهای موجود در رمان را محاط خود می کند. نخستین حادثه ی این رمان با خودکشی فرزانه، آغاز می شود، زن تن فروش ۱۹ ساله ای که به جهت مشکلات روحی و نیاز به درمان، با دکتر روانکاوی به نام لیلا مواجه می شود، ولی با این حال علی رغم جلسات مشاوره و سعی لیلا در بهبودی او، فرزانه پس از خودکشیهای ناموفق، سر انجام، با پرتاب خود از بالای برج روح نا آرام و متلاطم در بند تنش را آزاد می کند. لیلا که از این واقعه به شدت متاثر و مغموم است، در صدد بررسی مجدد پرونده ی او و دستیابی به مردی بر می آید که فرزانه با او ارتباط داشته و این ارتباط به شیوه ای مرموز او را می آزرده است، در پی همین کاوش است که لیلا با نگار زنی که به تازگی از همسرش جدا شده و حالا در خانه ی سابق فرزانه سکونت دارد، آشنا می شود. این آشنایی و همچنین شکل گیری ارتباط نگار با مردی که خود را ” حسام” معرفی می کند و پیداست که پیش از آن با فرزانه رابطه داشته است، لیلا را به کشف حقایقی درباره ی فرزانه و نگار را به سمت به یاد آوردن انچه در کودکی بر او رفته است، هدایت می کند.
با گشوده شدن قفل اسرار حوادث این داستان، می توان به جسارت و شهامت سپیده شاملو در پرداختن به اموری که صحبت و بررسی درباره ی آنها، در جامعه ی محدود و بسته ی ایران، همواره تابو و خط قرمز بوده است، پی برد. و آن مساله ی تجاوز محارم و به طور خاص پدران به دختران خردسال است، در رمان سرخی تو از من، رد پای این معضل اجتماعی را می توان در زندگی هر سه ی این زنان مشاهده کرد.
نگار شاید پیچیده ترین و معماگونه ترین شخصیت این رمان است، زنی با شخصیتی سه وجهی که مثلث دیگری از سه شخصیت متقاوت را در دل مثلث بیرونی رمان ایجاد می کند ، زنی که در آن واحد هم “نگار” است، هم “آزاده” و هم “متین”. نگار که در واقع همان “متین” کودک است، پس ازمورد تجاوز قرار گرفتن از سوی پدر و اطلاع مادرش از آن، به بهزیستی سپرده می شود تا از دسترس و آزار پدر مصون باشد. پدری که با وعده ی نان خامه ای، جسم و جان کودک خود را از هم می پاشاند.
وحشت و نفرت نگار از وقایع کودکی تا آنجا پیش رفته است که در بررسی خاطراتش متین را از دوستان دوره ی کودکی خود بر می شمرد و با تلقین باور خودکشی متین در ناخود آگاهش، سعی در فراموشی ستم رفته برخود می کند. فوبیا ی نگار از حیواناتی چون مارو سگ و راه پله های مخوفی که او را به یاد صحنه های آزار و دست درازی پدر بر او می اندازد و یا نفرت غریب و ناشناخته ی او از بوی شکر و شیرینی که به واسطه ی شغل قنادی پدر برروان او چنگ انداخته است، خواننده را در جهت شناخت علل روان پریشی و فرافکنی نگار رهنمون می شود. از سوی دیگر نگار، آزاده است، آنچه که او آرزو دارد باشد، زنی معمولی با زندگی و خانواده ای معمول و آرام. از آن روست که در معرفی خود به ” حسام” نام آزاده را برخود می گذارد.
ولی در طرف دیگر ماجرا، او نگار است، زنی که به رغم عشق و علاقه میان او و همسرش ( “بهروز”) ناچار به ترک او و دلخوش بودن به دیدار هفتگی با فرزندش ” فرهاد” شده است.
دلیل این جدایی گرچه در داستان به وضوح بیان نمی شود ولی با ریز شدن در درگیریهای فکری نگار می توان به ریشه و علت آن پی برد:
…چرا نرفته بود دکتر تا برایش ترمیم کند؟ اگر رفته بود شاید همه چی عوض می شد…
و یا کنایه های گاه و بیگاه همسرش که به نظر می رسد از سمت خانواده اش تحریک می شود، همراهی او را به عنوان همسر در کنار بهروز غیر ممکن می سازد:
شب زفاف که بهروز چیزی به روی خودش نیاورد. آورد؟ اولین بارکه گفت کی بود؟ هفته اول؟ چی گفت؟ از یارو گفت؟
درزاویه ی دیگر داستان، لیلا ست، دکتر روانشناسی با وجهه ی اجتماعی شایسته ، رفاه مالی و زندگی به ظاهر آرام، ولی درپس این آرامش، روانی آشفته و رنجور نهفته است، رد پای پدر خائن در زندگی و خاطرات کودکی او هم هویداست، چرا که مادر او “هما” در دوازده سالگی، بر سر باخت پدر در نرد، به مردی مسن و صاحب زن و بچه واگذار شده است و پس از آن با برچسب خیانت از خانه ی همسر رانده شده و دست به خودکشی می زند:
این است که هربار اسم خودکشی می‌آید تصویر مادرش هما را می‌بیندکه موهای پریشانش روی چشم‌های روشن‌اش را گرفته و یقه پیراهن طوسی‌اش تا سینه باز است…
همه ی این حوادث و تنش هاست که از لیلای به ظاهر موفق، زنی ترسو و منفعل می سازد تا آنجا که در قبال همسرش “داریوش” که به طور مداوم و نیمه علنی در کنار معشوقه ی خود “مهناز” روزگار می گذراند، حربه ای جز سکوت و تسلیم ندارد :
سه‌شنبه‌ها مهربان‌تراست…. هفت سال است که هفته‌ای یک روز به خانه مهناز می‌رود و شب هم همان‌جا می‌ماند…..
او حتی شهامت و جسارت پذیرش عشق دکتر “مهرتاش”که به او خالصانه و دوستانه مهر می ورزد را هم ندارد:
مهرتاش: طبق آخرین فرمولی که من کشف کرده ام بین تعداد دروغ هایی که انسان می شنود و تعداد دروغ هایی که می گوید یک رابطه مستقیمی وجود دارد .
مهرتاش:تو اگر پتانسیل عشقی که توی وجود ته استفاده کنی هستی و اگر بخوای بر خلاف طبیعتت چیزی رو به خودت بقبولانی نیستی . همین
گریز از زنانگی و تلاش در جهت کتمان حقایق زندگی از او هم چون نگارو فرزانه، زنی روان پریش و آشفته حال ساخته است. تا جایی که دختر جوانش ” نازنین” هم از عجز و تظاهر او به ستوه آمده است.
برقراری رابطه ی همکاری و سپس دوستی میان نگار و لیلا که وجود نامرئی فرزانه دلیل شکل گیری آن است، موجب گشودن دریچه ای برای درمان روان بیمار نگار و یافتن پاسخ معمای زندگی فرزانه می شود. رمان که از اندک رمانهای فارسی با نگرش روانشناختی است، روشهای درمانی ذکرشده در روانشناسی فروید از قبیل “تداعی آزاد”، “تفسیر” و”مقاومت” را می پیماید و در این بستر است که درمان در نهایت به مکانیسم “انتقال ” منجر می شود. چرا که نگار پی می برد، حسام یا همان “آقای دوستدار” پدر فرزانه – با نام واقعی سمانه- است، پدری همانند همان پدر قناد با بوی نان خامه ای، پدری با نجواهای ” خفه شو” در زیر راه پله های پیچ در پیچ و سیاه. نگار خنجر کین و خشمش را در قلب او فرو می کند، گویی انتقام همه ی سالهای از دست رفته و تباه شده ی ” فرزانه” ها و ” نگار” ها را در همین ضربه خلاصه می کند.
علاوه بر این اوصاف،رمان سرخی تو از من که برنده ی جایزه ی ادبی روزی روزگاری در سال ۱۳۸۵ شده است، همچون دیگر اثر شاملو،- “انگار گفته بودی لیلی”- که در سال ۷۹ موفق به کسب جایزه ی بنیاد گلشیری شد، رمانی مدرن است با این تفاوت که از سانتیمانتالیسم فاصله گرفته و درک شخصیتها و حال و هوای زندگی شهری آنان برای خواننده آسان و ملموس است. اشاره به پدیده هایی چون بیجه ،شب‌خیز ، رستوران نایب، روز ولنتاین و… همگی لوازمی جهت تصویر جزییات روزمره‌ای است که خواننده به خوبی با آنها آشناست.
پایان کتاب هم به همان زیبایی شروع داستان روایت می شود، با این تفاوت که دیگر همه ی آن شخصیتهای ناشناخته برای خواننده کشف شده و آشنا هستند:
بهروز با پای گچ گرفته پشت میز اداره نشسته است…. فرهاد مساله های ریاضی حل می کند …] فرهاد[ گوشه ی دفتر تمرینش می نویسد، مامان… لیلا امروز مطب نرفته کیک تولد گردی را از یخچال در می آورد و پاورچین پاورچین به اتاق نگار می رود، نگار توی اتاقش روی تخت دراز کشیده…. دوستدار در بخش سی سی یو بستری است … داریوش در آپارتمان مهناز روی کاناپه ای نشسته … مهناز در آشپز خانه آرام اشک می ریزد…. مهرتاش در خانه اش نشسته … دور غلطهای تایپ شده‌ی متن کتاب خط می کشد… مستانه در پایان آخرین جمله ی کتابش نقطه می گذارد و نفس بلندی می کشد.
با وجود این پایان به ظاهر دوست داشتنی، حدیث این سه زن آشفته حال و روان رنجور، داستان مکرر بسیاری از زنان این سرزمین است زنانی که به دلیل وجود سایه ی سیاه قوانین زن ستیز بر وجودشان و به دنبال تقابل با مردانی که قانونی مردسالارانه از آنان حمایت می کند، تباهی، بی هویتی و ویرانی از همه سو آنان را تهدید می کند.