خانه » هنر و ادبیات » جایی میان خستگی و مرگ لیلا سامانی

جایی میان خستگی و مرگ لیلا سامانی

2403

شهری در آستانه ی ویرانی، آدمهایی عاصی و سردرگم و فضایی معلق میان نشئگی و خماری؛ اینها همه موقعیت هایی هستند که مهسا محب علی خواننده را به نظاره ی آنها فراخوانده است، نظاره ای که عنوان کنایه آمیز «نگران نباش» را در پس زمینه ی ذهن آدمی مکرر می کند و با همین تکراراست که آتش اضطراب و نگرانی از لابه لای سطور این کتاب شعله می کشد.
«نگران نباش» از زبان قهرمانی مستاصل و درهم شکسته به نام “شادی” روایت می شود، قهرمانی غوطه ور در تناقض و آشفتگی. شادی چنان هویتش را گم کرده است که حتی جنسیتش را هم انکار می کند، او دختری ست تهی از نمادهای زنانگی و موهایش آنچنان کوتاه است که قادر است با کشیدن کلاهی بر سر به خیابان برود بی آنکه زن بودنش عیان شود. نام کنایی و طنز آمیز او نیز جلوه ی دیگری از تضادهای درونی اوست. او در عین انفعال و تسلیم، بیقرار است و برای تسکین پریشانی خود دست به دامان مواد مخدر شده است تا با نوعی لذت مازوخیستی روان زخم خورده اش را التیام بخشد:
“چشم هایم را می بندم و ته مانده ی تلخی زیر زبانم را قورت می دهم. تلخی پایین می رود، جانور کوچک از پاهایم بالا می آید و خودش را توی شکمم می اندازد. حالا انگار جانور کوچک هزار تکه می شود؛ تکه ها توی شکمم وول می خورند و شر می کنند توی پاهایم ؛ مثل بچه قورباغه توی رگ هایم شنا می کنند؛ پایین می روند و باز خودشان را بالا می کشند و توی لگنم رها می کنند…”( صفحه ی ۱۴)
همین اعتیاد و خماری ناشی از آن است که او را وا می دارد تا در روزی که تکانهای زلزله ، تهران را متلاطم کرده اند، به جست و جوی ساقی قدم به خیابان بگذارد و وقایع یک روز این شهر آشفته و بی بنیان را به تصویرکشد. وقایعی به مراتب تکان دهنده تر از لرزه هایی که بر جان شهر ومردمانش چنگ انداخته اند.

شادی در خانواده ای مرفه با وجهه ی اجتماعی بالا زندگی می کند، پدر او استاد دانشگاه است، مادرش در جوانی فعالیتهای چریکی و انقلابی داشته است و او و برادرش “بابک” شیفته ی موسیقی اند. اما در زیر پوست این خانواده ی به ظاهر معقول، زلزله ای عظیم خفته است. زلزله ای که نتیجه ی درون پر لرزه ی آدمهای پر تنش این خانه است و در صدد است تا بنیان خانواده را از هم بگسلاند. داستان با تصویر آشفتگی و التهاب اعضای این خانواده آغاز می شود و تابلویی درهم ریخته را پیش روی خواننده می گذارد “پدر” و “مامان ملوک” ( مادربزرگ) غایب اند، “گلین خانم ” خدمتکار در جست و جوی مامان ملوک شیون می کند، شادی با خماری و بدن دردش دست و پنجه نرم می کند و مادر و بابک در صددند تا خانواده را همراه خود کنند و به ویلای شمال پناه ببرند. در این میان “آرش”، برادر کوچک تر شادی، به شیوه ی آنارشیستهای عصیان گر از این همهمه و غوغا لذت می برد و آن را مایه ی خوش وقتی می داند، او نه تنها از آشوبی که در شهر به پا شده به هیجان آمده است بلکه آن را فرصتی برای جولان دادن و یکه تازی می شمارد:

” “تهرون داره بندری می زنه تا هرچی نامرد و آشغال و عوضیه از شهر بزنه بیرون“
یک نخ سیگار از جیب هزار و سوم شلوارم بیرون می آورم. ” که چی بشه ؟“
“چی بشه؟ زکی! خب شهر می افته دست ما” “( صفحه ی ۲۳)
در این شرایط است که شادی با ترفندی زیرکانه از زیر بار سفر رفتن طفره می رود و در جست و جوی ساقی راهی خیابانهای شهری می شود که گویی در زلزله ای دائمی غوطه ور است. شهری که عناصر آن سیال اند و معلق و متغیر. او از صبح تا شب، در شهر پرسه می زند و از خودش، خانواده اش ، دوستانش ، کوچه و خیابان شهرش و از کلاف سردرگم ذهنش سخن می گوید. این پرسه زدن شهری که گاه یاد آور “ناتور دشت” ” سلینجر” و گاه تداعی کننده ی ” همسایه ها” ی “احمد محمود است، در بسیاری از موارد مشابه شیوه ی “ویرجینیا وولف” از تلمیح و تصویر نماد ها هم بهره گرفته است. نحوه ی داستان سرایی و فضا سازی به گونه ای ست که خواننده گاه خود را در میان فضایی سورئال می یابد و گاه روایتی رئال را شاهد است و در نهایت با پایان نامحتوم داستان با تلفیقی از این دو مواجه می شود.
” دوباره از فواره بالا می روم. خیابان مثل میز غذا خوری یی ست که رومیزی اش را کشیده باشند، همه روی هم ولو شده اند و توی سر و کله ی هم می کوبند. گوشی را دوباره توی گوشم می گذارم. حوصله ی جیغ و هوار ندارم. دکمه ی الله بختکی را می زنم : ” وایسا دنیا … وایسا دنیا… من می خوام پیاده شم…”( صفحه ی ۴۵)

محبعلی در نگران نباش، به دنبال کالبد شکافی نسل هاست. او اگرچه محور داستانش را حول جوانان متولد دهه ی شصت می چرخاند ، اما از نسل آرمانگراهای شکست خورده ای چون “مامان” و “پروین” هم غافل نمانده است. نسلی که صدایشان در گوش امثال شادی و “اشکان” به مثابه ی صداهای مزاحمی ست که کارشان تنها ایجاد آلودگی صوتی ست. نویسنده همچنین نگاهی دارد به نسل در حال انقراض اشراف زاده هایی چون “مامان ملوک” که نسیان ، توهم و مالیخولیا همه ی وجودشان را گرفته در حالی که عمر تفاخر و قدرت نمایی آنان به سر آمده است:

“پله‌ها زیر پایم جرق جرق می‌کنند. زِرت پله‌های گرد چوبی‌یی که مامان ملوک این‌قدر به‌شان می‌نازید دارد در می‌رود. شاید یک ساعت دیگر، شاید یک‌روز دیگر، شاید هم همین الان. با این رقص بندری‌یی که زیرِ زمین راه افتاده بعید نیست همین الان پله‌ها از زیر پایم در بروند“( صفحه ی ۱۶)
” حتما مامان ملوک امروز که از خواب بیدار شده دوباره یادش افتاده که شب مهمانی مفصلی دارد و نیم ساعتی دنبال سوییچش گشته و بعد که نه سوییچ را پیدا کرده و نه بنزش را آخر تصمیم گرفته پای پیاده برود خرید و حالا دارد توی کوچه پس کوچه های قلهک دنبال میدان تجریش می گردد ( صفحه ی ۱۴)
از سوی دیگر شادی، اشکان، الهام ، سارا و سیامک نماینده ی نسلی هستند عاری از هرگونه آرمان و انگیزه. نسلی که هویتش را گم کرده و در برزخی پوچ دست و پا می زند. نسلی که کرختی و بی تحرکی در همه ی وجودش ریشه دوانده است تا جایی که حتی عشق را هم به تمسخر می گیرد و چرخه ی هیچ در هیچ را دور می زند:
“” تو چرا عاشق نمی شی ؟” / ” سعی کردم ولی نشد. ” / اخم می کند ” چه جوری سعی کردی ؟“/ ” تو یه روز بیست و دوتا اس ام اس ِ لاو برا همه ی پسرایی که می شناختم فرستادم . ” / “خب؟” / “خب!” / “نتیجه ؟“ / ” دو تا بیلاخ . سه تا بی خیال شو . سه تا بدون جواب . سه تا هم شماره دکتر ِ روان پزشک“” صفحه ی ۱۰۱
” نمی دانی ؟ وقتی می نشینی روی این تشکچه و برای سیامک ِ عزیزِ دلت می گیری چه فرقی می کند زمین بندری برقصد یا نرقصد ؟ همین که شلنگ میان لب های سیامک باشد و با چشم های شهلایش دل تو را ببرد دیگر چه فرقی می کند جای زمین با آسمان عوض بشود یا نشود ؟ ” صفحه ی ۹۷
شخصیتهای رمان “نگران نباش” همگی یا معتادند یا رگه هایی از جنون را به نمایش می گذارند. در این میان تنها بابک است که از این مشخصه ها مستثناست، کسی که به نظر می رسد در صدد آشتی و مصالحه با نسل پیشین است اما با دقیق شدن در سکنات او می توان دریافت که این آرامش ظاهری هم از منفعت طلبی و سودجویی موذیانه اش نشات می گیرد.

جسارت و هشیاری نویسنده در به کار گیری ادبیات و اصطلاحات رایج در گفتار ومحاوره ی نسل جدید و نام بردن از ابزارهایی چون گوشی موبایل و پلیر همراه با زمزمه ی موسیقی خاص آنها، یکی از نقاط قوت این کتاب است، مساله ای که لحن این کتاب را باور پذیر، پویا و آمیخته به طنز ساخته است:

“گوشی پلیر را توی گوشم می گذارم […] دکمه را می زنم. ” یک روز از خواب پامیشی می بینی رفتی به باد…” حوصله ی ناله و زاری هم ندارم. من هر روز که خواب پا می شوم احساس می کنم رفته ام به … ” ( صفحه ی ۴۰)

” حالا یادت نیست دیشب چه گهی خورده ای، دیگر چرا چس ناله می کنی ؟ ” صفحه ی ۷۰

“این گوشی لعنتی کجاست؟ خدا کند زیر تخت باشد. خدا را شکر… برای یک بار هم که شده همان جایی ست که فکر می کردم. از توی پاکت نامه قلب های ریز می ریزد بیرون. کلیک می کنم. اشکان است. کلیک می کنم :” دیگه نمی تونم تحمل کنم، خداحافظ” ” ( صفحه ی ۱۵)

یکی از صحنه های تلخ و گزنده ی این داستان، صحنه ی مواجه شدن شادی با جسد نیمه جان اشکان است، جوانی که برای بار چندم خودکشی کرده ولی این بار به جای قرصهای دیازپام، تریاک بلعیده است. درد مشترکی که شادی را برای کمک به او به منزلش کشانده است از او قهرمانی قدرتمند می سازد، قدرتی که به محض خوراندن شیر به اشکان و دیدن ذره های سیاه تریاکی که اشکان بالا آورده یکباره رنگ می بازد و شادی خمار را در حسرتی غم انگیز فرو می برد:

“سیاهی را بو می کنم ، ” ببینم اینو از کی کف رفتی؟ ” ( صفحه ی ۵۷)
با این همه به نظر می رسد که رمان در قسمتهایی به لحاظ تکنیکی دچار ضعف است، پرداخت شخصیتها به خصوص از فصول میانی با شتاب زدگی صورت گرفته و در برخی موارد ناقص مانده است. شخصیتهایی نظیر پسر “مو دم اسبی” یا آدم های ساکن خانه ی سارا از این جمله اند. حتی فضا سازی غریبی که از مامان ملوک با لباس کماندویی در خیابان می شود نیز خام و نا تمام است.
رمان نگران نباش، شرح درهم ریختگی و زیر و رو شدن ارزشها، هنجارها و سنتهاست، ملغمه ای که زندگی راکد و پوچ نسلی سرخورده را رقم می زند، تا آنجا که قهرمان داستان در نهایت در حالی که جعبه ای از قرصهای مخدر را درمشت می فشرد، پناه گاهی جز “کانال فاضلاب زیر میدان” و چاره ای جز پیوستن به مرداب نمی یابد:
“سراشیبی کنار رودخانه را پایین می روم. بوی آشغال گندیده می ریزد توی مخم. کانال فاضلاب زیر میدان بهترین جاست. هیچ کس پیدایم نمی کند. آرش که عمرا بیاید اینجا. مثل سگ از موشهای فاضلاب می ترسد. دراز می کشم. شیشه ی قرص بدون برچسب را توی دستم می گیرم. واقعا چه فرقی می کند؟ مهم این است که آن جانور کوچک روی مهره های پشتم راه برود…” ( صفحه ی ۱۴۶)
نگران نباش، که در سال ۱۳۸۷ و توسط نشر چشمه منتشر شده است، در طول یک سال به چاپ پنجم رسید و در همین مدت کوتاه توانست توجه منتقدان و صاحب نظران را به خود جلب کند. این رمان برنده ی جایزه ی بهترین رمان از دهمین دوره ی جایزه ی منتقدان و مطبوعات است .علاوه براین بنیاد گلشیری نیز این رمان را مستحق دریافت جایزه ی بهترین رمان سال ۸۷ دانست. “نگران نباش” از جمله کتابهایی بود که از غرفه های بیست و چهارمین نمایشگاه بین المللی کتاب جمع آوری و فروش آن ممنوع اعلام شد.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*