خانه » هنر و ادبیات (برگ 25)

هنر و ادبیات

پرنده‌ی من /مینا استرآبادی

مو شکافی و کند و کاو در لایه های خودآگاه و ناخود آگاه هویت زنانه ، خصیصه ای ست که در همه ی رمانهای “فریبا وفی” مشهود و ملموس است. او ذره بین دقیقش را بر روی همه ی زوایای شخصیتی زنان داستانش می گذارد و در نهایت بدون تحمیل قضاوت خود، روح کالبد شکافی شده ی زن ایرانی را در معرض نمایش قرار می دهد. او در این مسیر با زبردستی تمام، از مسیر انصاف و تعادل خارج نمی شود و خود را از افراط و شعارهای فمینیستی مصون نگه می دارد. وفی در کسوت جراحی بی طرف زمانی به واکاوی اندیشه ی “شیوا” ی روشنفکر در “رویای تبت”می پردازد و یا زمانی دیگر روان زن معمولی و بی تکلف مخلوقش در رمان ” پرنده ی من” را جست و جو می کند.

رمان “پرنده ی من” از زبان زنی ساده، متاهل، خانه دار و نسبتا جوان روایت می شود، زنی درگیر تکرار زندگی روزمره و عاصی و سرخورده ازهیچ انگاشته شدن. زنی که در کنار شوهر و دو فرزندش زندگی یکنواخت و پوچی را می گذراند. او با حالتی ترحم وار در جست و جوی پناهی است که آن را نمی یابد، روابط سرد و بی رمق او با شوهرش “امیر” بر ملالت و دلزدگی او از زندگی دامن زده است، امیر نه بی مهر است و نه مهربان، نه حاضر و نه غایب، نه مسوول است و نه ولنگار. امیر دغدغه ها، آرزوها و بلند پروازی های خود را فدای زندگی خانوادگی نمی کند. از همین روست که برای رسیدن به رویای مهاجرت به کانادا، قفس خانواده را بر نمی تابد و” پرنده “ی رویاهایش را به سوی باکو پرواز می دهد، تا شاید سکویی برای اوج به سمت آرمان شهرش بیابد، ولی در این سوی ماجرا “پرنده ” ی اندیشه و رویاهای زن مجالی برای پرگشودن نمی یابد، او بار مسوولیت پروردن و تربیت کودکانش را به دوش می کشد، با مشقت و کمبودهای زندگی دست و پنجه نرم می کند تا شوهرش خسته بال از پرواز باز گردد و باز تکرار و تکرار…
کنار امیر دراز می‌کشم. حالا نه برایش زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی به هم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون مثل نورافکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتاده‌ایم. به امیر می‌چسبم و شانه‌هایش را محکم می‌گیرم. برمی‌گردد و توی خواب بغلم می‌کند. حالا نه او شوهر است و نه من همسر. نه او مرد است و نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناه گرفته در هم. ( صفحه ی ۹۸)
راوی داستان “پرنده ی من” آن قدر بی هویت و خود ویرانگر است که حتی نامش هم مجهول است، در سراسر داستان، حتی یک بار هم کسی او را به اسم صدا نمی زند. او درگیر تناقضات و کشمکشهایی ست که روح او را خراش می دهند، او از یک سو از داشتن یک خانه ی ۵۰ متری که به تازگی “مالک” آن شده اند، حس رضایت و شادمانی دارد و آن را به مثابه ی مامن و پایگاهی استوار می بیند ولی از سوی دیگر با زبانی تمسخر آمیز از آپارتمان کوچک و رقت بارش سخن می گوید:
ولی من دلم می خواهد از خانه مان حرف بزنم. خانه ای که در آن مستاجر هیچ صاحبخانه ای نیستیم. صاحبخانه شیطان نیست ولی همان اندازه می تواند روح آدم را تسخیر بکند.(صفحه ی ۱۰)
نوبت به من می رسد می گویم مالک. و تعجب میکنم از طعم شیرین آن. می آیم بالا و کلمه را مثل شکلاتی که یک دفعه کاکائو یش دهان را پرکند مزمزه میکنم. مالک. خدایا من مالکم.مالک. .(صفحه ی ۱۳)
باید بلند شوم و چراغ را روشن کنم. روشنایی توی خانه ناجور تقسیم شده است. آشپزخانه از حالا شب است. هال عصر است و اتاق خواب روز. .(صفحه ی۱۱)
برای راوی “زیر زمین” هم واژه ای ست با بار معنایی چندگانه، زیرزمین با این که تداعی گر خاطرات ترس، دلهره، تحقیرو تنبیه های دوره ی کودکی اوست، اما در عین حال مفری است برای پناه بردنش به کنج خلوت وفراموشی. او که مجال پرواز پرنده ی فکر و آرزوهایش را بر فراز زمین نمی بیند، ناچار راه فرود را می پوید و راه خلاصی را در زیر ِ زمین می یابد.
زیرزمین را دوست دارم. بعضی وقتها دوست دارم به آن جا برگردم. گاهی اوقات تنها جایی است که می‌شود از سطح زمین به آن جا رفت. مدت‌هاست که فهمیده‌ام همیشه زیرزمینی را با خود حمل می‌کنم. از وقتی که کشف کرده‌ام که آن جا مکان اول من است زیاد به آن جا سر می‌زنم. .(صفحه ی ۱۳۸)
قهرمان داستان، از جایگاه یک زن ایرانی به نابسامانی و در هم پیچیدگی شرایطش می نگرد، نگاهی که تنها به درگیری و جدال با درونش ختم می شود و به نمود بیرونی مشهودی منجر نمی شود، چرا که ضمیر او از کودکی با باورهایی نظیر تحمل، صبر و توداری عجین شده است. اما این باورها هم در زندگی زناشویی کسالت بارش، دستخوش تضاد و دوگانگی می شوند:
سکوت من گذشته دارد . به خاطر آن بارها تشویق شده ام . هفت هشت ساله بودم که دانستم هر بچه ای آن را ندارد . سکوت من اولین دارایی ام به حساب می آمد .(صفحه ی ۲۵)
[خاله محبوب گفت:] “خبر چین دوست ندارم” دستش را روی سینه استخوانی ام گذاشت :”زن باید یاد بگیرد همه چیز را این جا ، نگه دارد . فهمیدی ؟” فهمیده بودم .( صفحه ی ۳۵)
امیر از سکوت‌های من کلافه می‌شد[…] سکوت من او را می‌ترساند. کم‌کم عادت به پر حرفی پیدا کردم. حتی در مواقعی که لازم نبود. سال‌ها بعد یاد گرفتم که حرف می‌تواند حتی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد. .(صفحه ی ۲۷)
در این بین زن داستان اگر گاه لب به شکوه و اعتراض می گشاید و یا حتی فریادی از سر ناخوشی بر می آورد، معنایش قد علم کردن و فرار از استیصال نیست، بلکه ناله و فغانهایی ست که از سر ستم دیدگی و ناخوشی بر می خیزند، بی آنکه هیچ هدفی را دنبال کنند:
امیر می گوید:”صدایت را بیاور پایین” نمی آورم. بلند می شوم تا صدا بهتر پخش شود. خوشحالم که خانه مان کوچک است و او نمی تواند از دست فریادهای من در برود. آهسته می گوید:”طلاقت می دهم”مثل تیر خلاصی است که خیلی آرام و خونسرد شلیک می کند. من باید بمیرم. دراز بکشم و بمیرم. دراز می کشم ولی نمی میرم ( صفحه ی ۵۰)
وفی با بیانی موجز و رسا به تشریح دیگر زنان داستان می پردازد، او با تک جمله هایی گویا که با چاشنی طنز نیز همراه اند، شخصیت”مامان”، “خاله محبوب” و خواهرهای راوی،”شهلا” و “مهین” را به خوبی نمایانده است و در عین حال از مردان داستان هم غافل نمانده و به خوبی از عهده ی شخصیت پردازی آنان نیز بر آمده است:
مامان توی خواب هم زاری می کند ( صفحه ی ۲۹)
خاله محبوب می گوید:” من به عشق ماتیک زن جعفر شدم” ( صفحه ی۳۸)
شهلا برای هر چیز مراسمی دارد، آداب دارد، باید آن را اجرا کند ( صفحه ی ۸۸ )
مهین این روزها آواز می خواند، خرید می کند، انگلیسی حرف می زند، نامه می نویسد….( صفحه ی ۱۱۶)
از عمو قدیر و چشمکهایش وحشت داشتم [… ] چشمکی که اصلا پدرانه نبود ( صفحات ۳۴ و ۵۵)
یکی از ظریف ترین تعابیری که در رمان پرنده ی من به چشم می خورد، روایت “سیر شدن” انسانها و حربه هایی است که آنها در قبال این پدیده به کار می گیرند، با مقایسه ی این واکنشها، می توان اوج درماندگی و انفعال را در شخصیت اصلی داستان مشاهده کرد:
[امیر] وقتی از من سیر می شود مرد مجردی می شود که به اشتباه در خانه ی شلوغی مهمان است….
آقا جان وقتی از مامان سیر می شد، ویتامین را به خانه می آورد….
مامان وقتی سیر می شد اثاث خانه را توی حیاط می ریخت وچند روز پشت سرهم، زاری کنان همه جا را تمیز میکرد و به در و دیوار و زمین و همه جا دستمال میکشید….
“شهلا” وقتی سیر می شود رژیم می گیرد…..
“مهین” وقتی سیر می شود زن مردی که نمی شناسد می شود و به آن سر دنیا می رود …
من باید مفلوک تر از همه باشم که وقتی سیر می شوم [باید] سرم را روی شکم کسی که بیش از همه ازش سیرم بگذارم و به صدای آبکشی روده هایش گوش کنم و تازه شرمنده ی آن همه سیری باشم. ( صفحات ۶۰ و ۶۱ و۶۲)
زن، در” پرنده ی من” از داشتن هرگونه محدوده ی شخصی بی بهره است، امیر آنقدر در دست اندازی به این حریم، گستاخ است که از خواندن نامه ای که زن برای خواهرش نوشته هم ابایی ندارد. او با کنایه هایش در مورد پدر و مادر همسرش او را از گذشته متنفر، با تعریف از دخترهای قلمی خیابان، از حال بیزار و با نشان دادن پیرزنی مچاله از آینده نا امید می کند:
[امیر] می‌گوید:” پدر تو فقط در یک چیز نبوغ داشت، از راه به در کردن زنهای مردم”(صفحه ی ۴۹)
امیر می‌گوید: ” خیلی چاق شده‌ای مثل بوفالو. از دخترهایی که قلمی‌اند و توی خیابان راه می‌روند خوشم می‌آید؛ باریک و ظریف.”( صفحه ی ۱۱۰)
امیر پیرزنی را که به پاکت کاغذی کهنه و مچاله ای می ماند نشانم می دهد و می گوید:” بیست سال بعد ِ تو” (صفحه ی ۹)
نگاهی که وفی در این داستان به پدیده ی خیانت دارد، بسیار مشابه آن چیزی ست که در رمان “از طرف او” نوشته ی آلبا دسس پدس بیان شده است، خیانتی که گرچه از حیطه ی خیال و تصور بیرون نمی رود ولی بر جان و فکر زن چنبره زده است:
امیر خبر ندارد که روزی صد بار به او خیانت می کنم . وقتی که زیرشلواری اش به همان حالتی که در اورده وسط اتاق است . وقتی توی جمع آن قدر سرش گرم است که متوجه من نیست . وقتی سیر شده و یادش می افتد که منتظر ما نمانده است . وقتی مرا علت ناکامی هایش به حساب می آورد . وقتی زن دیگری را به رخ من می کشد . وقتی که می تواند از هر چیزی به تنهایی لذت ببرد.[…]. وقتی که تنهایم می گذارد ، به او خیانت می کنم [….] روزی صد بار از این زندگی بیرون می روم . با ترس و وحشت زنی که هرگز از خانه دور نشده است. آرام آهسته بی صدا و تا حد مرگ مخفیانه به جاهایی می روم که امیر خیالش را هم نمی کند.آن وقت با پشیمانی زنی توبه کار در تاریکی شبی مثل امشب دوباره به خانه پیش امیر باز می گردم. ( صفحه ی ۴۲)
رمان “پرنده ی من” موفق به دریافت جایزه ی رمان بنیادگلشیری و یلدا شده است، این رمان با بیانی شیوا و جسور بازگوکننده ی واقعیتهایی روزمره و در عین حال تکان دهنده است، واقعیت هایی آنقدر تلخ که وفی گاه برای باز گوییشان، ناگزیر دست به دامان طنزی گزنده شده است. گویی راوی با ریشخندی عالمانه درصدد است تا چشم خواننده را به روی معضلی بگشاید که از فرط وضوح و تکرار، به دیدنش عادت کرده است. معضلی که روح و تن یک انسان را درهم می شکند و پرنده ی ذهنش را تا ابد اسیر و محبوس نگه می دارد:
رویای من معیوب است . مثل آن بلور ترک برداشته است که حیفم آمد توی سطل آشغال بریزم ولی می دانم که دیگر به درد نمی خورد . چرخ فلکی که در آن هستم نمی تواند مرا جای دوری ببرد . می چرخم و می چرخم و در جای اولم هستم .( صفحه ی ۱۰۷)

جاذبه نوزایش یا افسون آرمان (ازدانته آلیگری تا فروغ فرخزاد)/رضا اغنمی

نویسنده: مهدی استعدادی شاد
زمان: زمستان ۲۰۱۷ – ۱۳۹۵
مکان: فرانکفورت آلمان

به روایت نویسنده تصویر روی جلد ازنقاشی های هنرمندانه ی «بوتوچلی» است که درسال ۱۴۸۵ درتابلویی زیبایی به مناسبت «مقاله ی تاریخساز» پیکومیراندولا زیرعنوان : «سخنی پیرامون شآن انسانی» منتشر کرده است. خواننده با مشاهده تابلوی باعظمت روجلد وعنوانش، خواندن و دریافتن مفهوم ذاتی کتاب را با اشتیاق دنبال می کند.
در پیشگفتار از مسافرت خود به ایتالیا وشهرفلورانس «که زادگاه دانته است و هم وارنا که آرامگاهش است» سخن می گوید و از رُنسانس یا نوزایش. درپایان همین پیشگفتار است که با یادآوری پشت سر نهادن تجریه های جُنبش روشنفکری هموظنان، می نویسد : «این جُستار نتیجه ی گفت و گو و جست و جویی است که میترا کوچکیان بانگارنده دراین سال ها داشته. او که برای “خود” شدن به دهه ها کوشیده و تاوان پرداخته . . . و بانکته بینی ها و اشاره های دقیق باعث تکامل متن شده است ازاو برای همیازی اش سپاسگزارم».

فصل بندی کتاب از یک شروع ودرشماره هفدهم برگ یکصد و سی و دو به پایان می رسد. فصل نخست ازپیدایش کلمه ی « رُنسانس» می گوید: « که عاریه ای از زبان فرانسوی بوده است . . . و ایتالیائی ها خودشان به آن دوره ی تاریخ « “رینا شمینتو” و شهر [فلورانس] را “فیرنزه”» می گویند با چنین نگاه انتقادی به شجاع الدین شفا و یا فریده مهدوی دامغانی مترجمان اثر(کمدی الهی و زندگانی او) یادآور می شود که : «مترجمانی که با همان نگاه اولیه کارشان، معلوم می ساختند زیر تأثیر جهان بینی محافظه کارانه بوده، به چالش با قالب های ذهن بومی برنیامده و بدین ترتیب جان و جنم آثار نامبرده را ضایع ونفله کرده اند». اشاره های مستند نویسنده به لغزش های مترجمان، که در این بخش آمده، دقت بیشتر او و امانتداری در ترجمه را توضیح می دهد ویادآور می شود.

درفصل دو از بت شکنی دانته، «دربینش مسیحی “تثلیث مقدس” [و اینکه] هیج نقشی برای حضور زن قائل نبوده است» سخن می گوید. در قرون وسطی ازنواندیشی و نوخواهی دانته، که فصل تازه ای درادبیات جهان، در مسیحیت گشوده، با شکستن باورهای تعصب دینی: «رابطه ی مردانه پدر و پسر و روح القدس را دگرگون ساخت». بئاتریس یا بئاتریچه آفریدۀ دانته در«کتاب زندگانی نو» درسیمای زنی با شخسیت ممتاز و کامل قد ظاهر می شود. شگفتا که نواندیشی تاریخی و بی نظیر دانته، نه تنها رخنه دربنیادهای فکری وایمانی پیروان مسیحیت پدید آورده : که «درحوزه فلسفه نیز تلقی سنتی و رویکرد ارسطویی را به چالش کشیده است». نویسنده، شهامت دانته را می ستاید. «گسست از سنت و عادت رایج زمانه را . . . وی با تأکید برسرودن به زبان محلی بدعت گذاری و از رسم و دستور تولید کتاب به زبان لاتین [زبان رسمی کلیسا و حاکمیت] سرپیچی کرده است».

درفصل سوم، نویسنده با اشاره به خاطرات خود در گذشته درباره بازخوانی آثار دانته، ومقایسه افکار او با سهروردی که در کتاب «قدرت و روشنفکران» آورده است، با روایت سفرهای سه گانه دانته در کمدی الهی و دیدن بهشت و هفت آسمان وعظمت پروردگار می نویسد : « بازهم درپی اثبات حق خود بر زمین است او باتردستی هرکنایه و قصه ای را به خدمت می گیرد و با گزارشی از تبعید نادرست خود و بی انصافی ارباب کلیسا و حماقت نهفته درکشمکش های فرقه ای به دست می دهد». درهمین جاست که مفهوم و گوهر برجستگی پیام نوخواهی وعقلانیت این اثر بزرگ دوران رُنسانس را برای پیروان ادیان توضیح می دهد : « کمدی الاهی، حدبث نفس دگراندیشی است که برای حیثیت و نام خود در برابر فرمان یورش شریعت پناهان به فراسوی این جهان گذرا سفر کرده است». با یادآوری سنت عرفانی و تلاش و تکرارهای «مدام گسست» عرفا سرانجام، نویسنده دراین مقایسه با یأس و ناامیدی، و به درستی نتیجه می گیرد هرعارفی که در مقابل باورها و احکام «خشک مقدسانه شریعت ایستادگی کرده ، اما با این قصد و نظر نه مسائل تحول تاریخی کشور خودرا حل کرده و نه با پیشرفت جهان همگام شده است».

نویسنده، درفصل چهارم بازهم گریبان بقول خودش مترجمان “خشکه مقدسان وطنی” را گرفته و از چشم پوشی برخی رابطه های آزاد زن ومرد مثلا: « کنارگذاشتن متن فرانچسسکا در دوزخ برای دانته بازگو کرده بی پیامد نبوده است . . . . . . قضیه ازاین قراربوده که در زندگی پیش از دوزخ، روزی شوهر فرانچسکا همسر خود پائولورا هنگام عشقبازی غافلگیر کرده و بزعم خود عاملین این رابطه ی ممنوع را باکشتن کیفرداده است». تیزبینی ها و دقت نویسنده در مقوله ی یادآوری ترجمه قابل حرمت است.
فصل پنجم: پیشدرآمیدی ست که نویسنده، ارتباط فکری دانته و فروغ را درفاصله زمان طولانی در پس چند قرن دگرگونی های جهانی، مورد توجه قرارداده و به احتمال قوی نخستین باراست که یک پژوهشگر ایرانی، جایگاه فکری شاعر آزاده ایرانی را بدین گونه معرفی می کند:
«جاذبه ی رُنسانس یا افسون آرمان وجه تسمیه ای دارد که به جز دانته، شخصیت دیگری را نیز شامل می شود. شخصیتی که فروغ فرخزاد است».

باز هم نگاهی دارد به دستاوردهای رُنسانس و سال تولد آن با روایت های مختلف : «برسرعمرش». هرچه هست دیدگاه هایش وسیع و گسترده تراست: «دامنه ی تماشایش نیز گسترده تراست». اندیشه ها باز و دامنه ی فکر وعقلانیت ش دلپذیر. دستاوردش آزادی و آزادگی انسان است ازبردگی و رهایی از قلاده های تعصب.

فصل ششم : اندک خاطره ای ازخود، واشتیاق به ادبیات و ذوق نویسندگی را با خواننده ها درمیان می گذارد. واز علاقه به شعرفارسی، به درستی می نویسد: «بدون شناخت سنت شعری در زبان فارسی نویسندگی اش درست و راست از کار درنخواهد ماند و بدین دلیل نیز مطالعه ی شعر و نظم آوری پیشینیان را پیشه کرده است». در همین جستجوهاست که با فروغ آشنا می شود. با جوهر شعری و افکار والایش بیشتر کلنجار می رود تا با جنم ش نزدیک شود و می شود. رگه های جهنده ی حسی و آفریننده ی او را درمی یابد. به کتابی که نوشته «شاعران و پاسخ زمانه» وعکس هایی که تصویر فروغ را بالاسرش دارد؛ دریافته است که فروغ : «به خاطر تیزهوشی و شاخک های قوی حسی خود شاعری برجسته و پیشرو بوده است؛ چرا که درتوجه به مسئله ی رُنسانس صاحب قدم و پیشگام شده و زودتر از بقیه درک ودریافت خود از امر نوزایش را پرداخته است».

نویسنده، دراین فصل به مسائل اجتماعی، سازمان یافته، اشاره هایی دارد که با شکافتن هریک از آنها و شناساندن حلقه های اتصالی، عادت های ناهنجار اجتماعی فرهنگی را که درجامعه ریشه دوانیده مطرح می کند. در رهگذرهمین گفتارها رواج بازار زیبائی را مثال آورده که دریغم آمد اینجا نیاورم :
« نگاهی بدین کیش شخصیت «عمل زیبائی» بیندازید. وقتی خوابیدن زیر دست جراحان به اصطلاح زیباساز این قدر همه گیرشده است. این روحیه ای است که زنان ومردان را خود خواسته زیر کارد و چاقوی پزشکان می کشاند؟ درجامعه ما گویی همه ازخود ناراضیند. می خواهند جلد عوض کنند. با خود مسئله دارند . . . . . . این جنسیت های زنانه و مردانه ای که می پندارند با زیرابرو برداشتن، مرتفع سازی چروک پوست یا تغییرشکل صورت، پستان، باسن و تقویت آلت جنسی ازخود آدم جدیدی می سازند، بقول رندان کورخوانده اند. اصلا به بیراهه می روند. هیچ بحران واقعی دراین صورت حل نخواهد شد. چون بحران شخصی و اجتماعی به قیافه و بازتابش درآینه ربطی ندارد».
درفصل بعدی نیز ادامه بحث رُنسانس و ارزش ودستاوردهایش درخودی و دیگران است، به ویژه در «تاریخ فرهنگ یونان و وقوف به ارزش حیثیت انسان و استقلال فرد انسانی . . . وآموزش هنر توازن» وبراین باور است که «میان سطرهای آثار دانته و فروغ چه اشاره هائی نهفته است». با چنین زمینه ها به تولدی دیگر می رسد و برجستگی ها ونبوغ فروغ را توضیح می دهد

درفصل هشتم نویسنده،: از دوکتاب ترجمه شده به فارسی: «اثری از یاکوب بورکهارت با نام فرهنگ رُنسانس درایتالیا ترجمه محمدحسن لطفی» ودومین کتاب « اثرارنست کاسیر است با نام فرد و کیهان درفلسفه ی رُنسانس» وآن که درواقع نخستین سخنور و پژوهشگرایرانی درباره ُرنسانس بوده: «ابراهیم گلستان برای دانشجویان دانشکاه شیراز به سال ۱۳۴۸ که درکتابش با نام “گفته ها” (ناشر روزن چاپ لندن ۱۳۷۷) آمده است.
نویسنده، با اندک گله مندی می نویسد : «دفترشعر فروغ هم می توانست ارجاع مناسبی باشد به شکوفائی بحث کمک کند ولی گلستان اشاره ای بدان ندارد». اما با نگاهی دقیق بستر فکری گلستان را می شکافد و اضافه می کند که : همو «توجه را به رویدادهایی جلب می کند که در تاریخ اندیشگران و سیر اندیشه صورت گرفته و باعث رشد و ترقی شده است. دراینجا است که “جنبش رُنسانس” الگوی راهنما می شود». درهمان سخنرانیست که گلستان رُنسانس را با وضعیتی که با برآمدن صفویه در ایران، همزمان با آنچه در اروپا صورت گرفته مقایسه می کند: «در زیر رنگ یک ایمان، انسان فرهنگی تبدیل شد به فرد فرقه ای و، بعد، آدم ملی. و تعصبی که باب حکومت بود شد زائیده زبونی و فقر وفلاکت فرهنگی. امکان نشر و گسترش فکر یا تمدن نورا برد. . . . هر جور بحث و چاره جوئی این انحطاط را با پرسش “چرا” شروع باید کرد».
ازدیدگاه نویسنده، گلستان «برخودپویی وخلاقیت تأکید دارد وتقلید را نفی می کند، مسئله او در سخن یاد شده ترغیب مخاطبان به خود کاوی و تمرین اندیشه است. اوسالها پیش از اینکه آرامش دوستداری پیدا شود . . . . . . همین سخنرانی گلستان برای دانشجویان دانشکاه شیراز سند پیشکسوتی او درارائه بحثی است که برهنر اندیشیدن تأکید می گذارد و آن را لازمه تحول می خواند». پایان این فصل با گلایه از گلستان و انتقاد از سعدی، « که مفهوم زن در مجموعه ای از “آدمی” “تن آدمی شریف است نه به حان آدمیت” به حساب نمی رفته است» .

فصل ۱۳ نگاهی ست به سروده های تکان دهنده ی فروغ، که قدرت بیان زخم های «زن بودن» زیر سلطه جامعه مرد سالاری خواننده را دچار شگفتی می کند در « دفتر نخست شعری زیر عنوان “عصیان” سروده است: به دور افکن حدیث نام، ای مرد/ که ننگم لذتی مستانه داده / مرا می بخشد آن پروردگاری / که شاعررا دلی دیوانه داده/ . . . . . . بیا بگشای در، تا پر گشایم/ به سوی آسمان روشن شعر/ اگر بگذاری ام پرواز کردن / گلی خواهم شدن درگلشن شعر.»
دردفتر شعر “عصیان” « فروغ درنفی شرایط اسیری شاعر گام برداشته است:
به لب هایم مزن قفل خموشی/ که در دل قصه ای ناگفته دارم/ زپایم بازکن بند گران را/ کزین سودا دلی آشفته دارم».به پدرش نامه ای نوشته ازمونیح وبرای او فرستاده. گلایه کرده ازپدرش به خاطر بی توجهی به استعدادهای او.«درعین حال نقدعادت ها و روش تربیت عمومی ست» که به بهانه نامه به پدر، پدران و لغزش های اساسی تربیت خانواده ها را به باد انتقاد گرفته است.
فصل ۱۶ با عنوان: «برای آخرین بار به قیاس متن های دانته و فروغ در رابطه با “رُنسانس” و تفاوت ها» ست. نویسنده با اشاره به : «زندگانی نو» اثردانته ، درمقایسه با “تولدی دیگر» اثر فروغ، که پیشکش شده است به «ا. گ» به کار گرفته، می توانست اولین پرسش ونقطه ابهام را دامن بزند که این طور نشد. زیرا معلوم گشت که منظور ابراهیم گلستان است که آن زمان ها به صورت کارفرما، حامی و معشوق فروغ بوده است». درادامه، تحلیل درستی دارد و می نویسد : « گلسنان که مخاطب مستقیم سخن “رُنسانس” فروغ بوده، در واقع می توانسته این رخداد را دستمایه یک گفتگوئی سازد. دیالوگی برای پرداختن به امر ضروری پوست انداختن جامعه ی ایرانی وبازبینی الگوهای فکری و رفتاریش درآن زمان تا شاید پیشگی ری حوادث بعدی حاصل شود حوادثی که ناشی ازتداوم سنت گرائی و چیره گشتن اُمُلان و اُزگلان بر رقیبان ومعترضان بود».

درآخرین فصل ازجاودانگی فروغ می گوید تا جائی که متحجران و بنیادگران اسلامی را نیز به ستایش سراینده ی دفترهای اسیر و دیوار و عصیان و . . . کشیده است. وکتاب به پایان می رسد.
استعدادی شاد، درآشنائی با سروده ها و افکار پیشتاز فروغ، پژوهش صادقانه ای ارائه کرده که هر خواننده منصف را به سپاس وا میدارد. به امید اینکه گسسترش دقت واحساس مسئولیت ایشان در این زمینه ها موثرافتد.

بازارچه کتاب / همراه من بیا/بهارک عرفان

بازارچه‌ی کتاب این هفته‌ی ما سرکی‌ست به پیشخوان کتاب‌فروشی‌های گوشه‌گوشه‌ی جهان کتاب. عناوین برگزیده‌ی ما در این گذر و نظر اینهاست:

 

وسوسه

7087

نویسنده: واسلاو هاول
مترجم: رضا میرچی
ناشر: جهان کتاب
قیمت: ۱۰۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۲۰صفحه

 

نمایشنامه‌های واسلاوهاول رئیس جمهور فقید جمهوری چک، بازتاب دهنده خلاقیت، ویژگی‌ها، دیدگاه‌ها و جهان‌بینی او هستند. دوره‌های پرتلاطم و پرفراز و نشیبی که‌هاول در آن زندگی کرده نیز از جمله مسائلی است که در نمایشنامه‌هایش بازتاب دارد.
واسلاوهاول در جایی نوشته است: تنها امیدی، که ارزش اش را دارد، آنیست که خود پیدایش کنیم، در داخل خویش و از طرف خود. با کمک خداوند، تئاتر واسطه این امر نمی تواند باشد، تئاتر، کلیسا نیست. تئاتر باید – با کمک خداوند – تئاتر باشد. به انسان باید یادآوری کند چنانچه دیر کند، وضعیت جدی خواهد شود، نمی توان تاخیر داشت.
هاول در زمینه تحول شغلی‌اش در حوزه تئاتر، از کارگری صحنه به نمایشنامه‌نویسی رسید و بعدها به دلیل فعالیت‌های سیاسی‌اش از تئاتر رانده شد و ناچار به اشتغال به کارهای یدی شد. این سرنوشتی بود که بسیاری از روشنفکران چکسلواکی در دوران حاکمیت کمونیستی آن را تجربه کردند.
هاول پس از آزادی از زندان در بهار ۱۹۸۳، ۳ نمایشنامه نوشت که بین آثارش جایگاه مهمی دارند؛ لارگو دسیلاتو، وسوسه و بازسازی. در آن زمان، مهم ترین دغدغه ذهنی او بررسی امکان نوآوری در دورانی بود که شرایط تاریخی در آن به سرعت تغییر می کرد. یکی از مسائل مهم در مواجهه با نمایشنامه وسوسه، رابطه بین دو بعد از شخصیت‌هاول است. اول به عنوان نمایشنامه نویسی که در جهان فراواقعی قرار دارد و سپس به عنوان شهروندی پویا در دنیای واقعی که زندگی خود را صرف کنش سیاسی کرده است.
او نمایشنامه وسوسه را در ۱۰ پرده نوشته که عناوین این پرده‌ها به ترتیب عبارت است از: پژوهشکده، خانه فوستکا، باغ پژوهشکده، خانه ویلما، پژوهشکده، خانه فوسکا، پژوهشکده، خانه ویلما، خانه فوستکا، باغ پژوهشکده. او در یادداشتی پیش از آغاز متن نمایشنامه آورده است: «پیش از آغاز نمایش، در وقفه‌های بین پرده‌ها و همچنین در میان پرده‌ها موسیقی راک با طنینی «کهکشانی» پخش می شود. مهم این است که وقفه‌های بین پرده‌ها و همچنین میان پرده‌ها هرچه کوتاه تر… و با وجود تنوع و پیچیدگی متناوب صحنه … هر چه سریع تر باشد.»
این نمایشنامه نویس درباره نمایشنامه پیش رو نوشته است: نمایش وسوسه را در پاییز سال ۱۹۸۵ نوشته ام. شاید سریع نوشتن من پس از آزادی از زندان، در واقع برای حفاظت از خودم، فرار از ناامیدی و در حکم سوپاپ اطمینانی بود که باید آن را باز می کردم. از سال ۱۹۷۷ نوعی اندیشه فاوستی در ذهنم چرخ می زد. درست زمانی که برای اولین بار در زندان بودم، زمانی که شیاطین در زندان به گونه ای خاص سعی در وسوسه ام داشتند؛ چند بار سعی کردم آن را بازنویسی کنم، ولی هر بار نتیجه اش را دور انداختم.
هاول همچنین درباره این اثر نوشته است: این نمایشنامه در مورد علم، سحر، جادو و یا خرافه نیست. نمایشنامه ای درباره مردم، زندگی و جامعه است؛ مثل همه نوشته‌های قبلی من. اگر قرار باشد به نحوی ساده و به طور خلاصه چیزی در مورد معنا و یا پیامش بگویم، شاید بهتر باشد بگویم نمایشنامه ای است در مورد پیچیدگی‌ها، خطرات، بدی‌ها و چیزهای بی اهمیت زندگی روزمره. شر و بلای جاافتاده، خانگی و اهلی شده و حاضر در همه جا.

 

«به ژاپنی»

7088

مترجم: مهسا خراسانی
ناشر: منتشران اندیشه
قیمت: ۱۰۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۴۶ صفحه

 

این مجموعه داستان شامل گزیده داستان‌های کوتاه نویسندگان آمریکایی و اروپایی قرن بیستم است، نویسندگانی که آثارشان در این کتاب چاپ شده، از محبوب‌ترین و مشهورترین نویسندگان آثار ادبی به شمار می‌روند و غالب آن‌ها جوایز معتبر ادبی را از آن خود کرده و یا حتی بنیان‌گذار جوایز ادبی بوده اند که از آن میان می‌توان جان گلسورتی، آلبر کامو و شرلی جکسون را نام برد.
خراسانی درباره این اثر می گوید: ترجمه چنین مجموعه‌ای کاری دشوار و حساس بود. وفادار بودن به سبک نویسندگان در کنار انتقال صحیح مفهوم و رعایت پیچیدگی‌های ظریف ساختاری از اصول مهمی بود که در ترجمه داستان‌ها سعی کرده‌ام آن‌ها را رعایت کنم و امیدوارم نتیجه کار به تشخیص منتقدین و خوانندگان مطلوب باشد. برای انتخاب داستان‌ها علاوه بر ویژگی‌های ظریف و غنی ادبی به جذاب و پرکشش بودن آن‌ها نیز توجه کردم. حقیقتاً هر یک از این داستان‌ها جای تفکر و تعمق بسیار دارد و می‌توان آن‌ها را تک به تک از جنبه‌های مختلف مورد نقد و بررسی قرار داد.
منتشران اندیشه یکی از ناشرانی است که در طرح حمایتی انجمن صنفی مترجمان با این انجمن همکاری می‌کند. این انجمن طرح حمایتی خود در حوزه نشر برای مترجمان عضو را، در ۳ سطح ترجمه اولی‌ها، مترجمان اهل قلم و بومی‌سازی مطالعات ترجمه در دستور کار قرار داده است.
به موجب این طرح، مترجمان می‌توانند در تمام مراحل انتخاب، ترجمه، ویرایش و چاپ کتاب از مشاوره‌ رایگان برخوردار شوند. «به ژاپنی» یکی از آثاری است که در مرحله‌ اول این طرح منتشر شده است.

 

 

همراه من بیا

7089

نویسنده: شرلی جکسن
مترجم: پیمان بهرام فرهنگ
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: ۳۱۵ صفحه
قیمت: ۲۳۰۰۰ تومان

 

«همراه من بیا» آخرین رمان شرلی جکسن، بانوی نویسنده متولد سال ۱۹۱۶ است. این نویسنده یکی از مولفان مهم داستان نویسی میانه قرن بیست آمریکاست. این نویسنده را به عنوان یکی از نویسندگان منزوی ادبیات آمریکا و همچنین یکی از نمادهای ادبیات این کشور می شناسند. این نویسنده علاوه بر داستان های کوتاه، ۶ رمان در کارنامه دارد. جکسن در سن ۴۸ سالگی بر اثر سکته از دنیا رفت.
رمان مذکور اثر نیمه تمام این نویسنده است که ناتمام مانده است. بخش های باقی مانده این رمان همراه با ۱۴ داستان کوتاه جکسن در قالب کتاب «همراه من بیا» چاپ شده اند. در این کتاب ۳ سخنرانی هم در کنار این داستان ها چاپ شده است.
هراس، تنهایی، خشونت و اتفاق‌های پیش‌بینی نشده از مسائلی هستند که در آدم های داستان های جکسن دیده می شود. می توان گفت که کتاب پیش رو، گزیده ای از وجوه مختلف کاری جکسن است که همه عناصر نامبرده در آن دیده می شوند. این نویسنده اولین داستانش را با نام جَنیس در سال ۱۹۴۰ در نشریه دانشگاه سیراکیوز منتشر کرد و سپس دبیر بخش داستان این نشریه شد. جکسن در همان دوران با همسر آینده اش استنلی ادگار هایمن آشنا شد. در همان سال پس از این که هر دو فارغ التحصیل شدند، ازدواج کرده و به دهکده گرینویچ نیوانگلند و سپس در سال ۱۹۴۵ به خانه قدیمی بزرگی در بنینگتن شمالی واقع در ایالت ورمونت نقل مکان کردند.

شرلی جکسن تا پایان عمرش با شوهر و ۴ فرزندش در این خانه و بین حدود ۳۰ هزار جلد کتاب زندگی کرد. او در سال ۱۹۶۵ در خواب دچار حمله قلبی شد و درگذشت.
در این کتاب، پس از «مختصری درباره شرلی جکسن»، «پیشگفتار مولف» و رمان ناتمام «همراه من بیا»، ۱۴ داستان کوتاه این نویسنده به ترتیب با این عناوین درج شده اند:
جَنیس، دربه دری توتی، گل کلمی به موهایش، می دانم چه کسی را دوست دارم، غریبه زیبا، خانه ییلاقی، جزیره، دیدار، صخره، یک روز در جنگل، پیژامه پارتی، لوئیزا خواهش می کنم برگرد، خانه کوچک، اتوبوس.
بخش بعدی کتاب هم «سه سخنرانی، همراه با دوستان» است که عناوین آن به این ترتیب اند: تجربه و داستان، شبی که همه مان آنفلوآنزا گرفته بودیم، بیوگرافی یک داستان، بخت آزمایی، توصیه هایی به نویسندگان جوان.

 

مهندسی که دلباخته اعداد بود

7090

نویسنده: پی‌یر بوالو و توماس نارسژاک
مترجم: عباس آگاهی
ناشر: جهان کتاب
تعداد صفحات: ۱۹۰ صفحه
قیمت: ۱۴۰۰۰ تومان

 

داستان این رمان، از یک کارخانه تجهیزات اتمی و با به قتل رسیدن ژرژ سوربیه دانشمند و مهندس ارشد این کارخانه آغاز می شود.
قاتل مهندس بدون به جا گذاشتن اثری از خود، در کمتر از ۱۵ ثانیه محل را ترک می کند. تنها مدرک موجود از قتل، یک پوکه فشنگ است. قاتل، اختراع مهندس سوربیه را هم که یک محفظه ۲۰ کیلویی سوخت موشک باشد، با خود برده است. این محفظه حاوی مواد رادیواکتیو است؛ استوانه ای که در صورت دستکاری شدن می تواند نیمی از پاریس را با خاک یکسان کند.
سربازرس ماروی، مسئول رسیدگی به پرونده قتل مهندس سوربیه می شود و در روند رسیدگی به این پرونده، به طور پیاپی با سوء قصدهای دیگری به همان شیوه با همان سلاح روبرو می شود. عامل سوء قصدها فردی ناشناس است و همیشه با سرعتی باورنکردنی از محل می گریزد…
در قسمتی از این رمان می خوانیم:
ماروی برگشت و دید که آندره در جریان بیرون رفتن شان قرار گرفته است. سربازرس شوخی کنان گفت:
«شوهرتون رو با خودم می برم. خیلی طولانی نمی شه، ولی اون می تونه بهم کمک کنه…»
ماروی از پیش می دانست که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و تعقیب، حکم گردشی را پیدا خواهد کرد، ولی ناگهان بدش نیامده بود که با بلیآر، آن لحظه های از یاد رفته را تجدید کند. و حدس می زد که بلیآر هم به سهم خود همین هیجان شادی بخش را حس می کرد. دسیسه ای کوچک و مردانه که می بایست، جلوی آندره، چیزی از آن نشان ندهند. شام تقریبا با شادی و خنده پایان یافت. حالا بلیآر چرب زبانی می کرد. سر حال آمده بود، خدمت می کرد. او بود که دیرش می شد بروند بیرون، و زنش لبخند می زد. هنگامی که آندره رفت تا بطری کنیاک را بیاورد، بلیار به طرف دوستش خم شد و پرسید: «هنوز فکر می کنی که موضوع مربوط به جاسوسی می شه؟»
«من اصلا هیچ فکری نمی کنم. ولی روشنه که مونژو به حساب خودش کار نمی کنه.»
«اما اگه موضوع جاسوسی مطرح نباشه؟»
«می خوای که مونژو با استوانه چه کار کنه؟»
«چون به عقیده تو استوانه در اختیار اونه؟»
«من چه می دونم؟ فعلا رابطه ای رو بین مونژو، استوانه و یک شخص ناشناس که باید پیداش کنیم، حس می کنم. همین و بس. نمی دونم این رابطه چیه. اما یقین دارم که رابطه ای وجود داره و این خودش بد نیست.»

اشتیاق و راز و سرخوشی به بهانه زادروز ولادیمیر ناباکوف/ لیلا سامانی

هشتم می سال ۱۹۲۳؛ یک بالماسکه‌ی خیریه‌ در برلین، «نیمرخ یک نقاب سیاه گرگ‌آسا و لبهای ترد» یک زن جوان، قلب یک مرد، یک شاعرجوان نوظهور را «تکان» می‌دهد. زن نقاب را پس نمی‌زند و به این ترتیب سوژه‌ی یکی از سروده‌های شاعر عاشق‌پیشه می‌شود. شعری با عنوان «مواجهه» که در مجله‌ی رُل (نشریه‌ی لیبرال‌های مهاجر روس) و با امضای مستعار «و. سیرین» منتشر می‌شود.

Untitled-5

آن زن «ورا سلونیم» بیست و یک ساله بود و مرد قصه ولادیمیر ناباکوف بیست و چهارساله. و «مواجهه» شکسپیری این دو جوان روس‌تبار، سرآغاز یکی از زیباترین عاشقانه‌های تاریخ.
ناباکوف در آن زمان تازه از دل‌شکستگیِ جدایی از عشق نخستین زندگی‌اش بیرون خزیده‌بود وهنوز هم سوگوار مرگ تراژیک پدرش بود. «مواجهه» با «ورا» اما، توده‌ی تاریک حول او را با تلالو نوری از امکان بروز عشق، خوشبختی و طراوت شکافت و او این «احتمال»، این «اگر» را در شعر زیبایش جاودان کرد. ورا از دل آن «شب جاری» و آن «سکوت شناور»، همچون نوری بر «شریان اطلسین تاریکی» تابید و شاعر جوان را با این شعر پر آرزو بر جای گذاشت:
«اشتیاق و راز و سرخوشی
و همچون یک استدعای دوردست
که قلبم می‌بایست به آن کوچ کند.
آه اگر تو قسمت من باشی…»
و بله، ورا، قسمت او شد. همسرش، مادر یگانه فرزندش. نخستین خواننده‌ آثاراو، منشی، مترجم‌، طراح لباس‌، سخنگو، راننده‌، محافظ شخصی و الهه‌ پرستیدنی‌اش.‌
یک ماه بعد از نخستین دیدار بود که اولین نامه را برای ورا نوشت: «نمی‌توانم، کلمه‌ای بنویسم بی آنکه بشنوم تو چطور ادایش می‌کنی و قادر نیستم کوچک‌ترین لحظه‌ای را که بی تو زیسته‌ام، بی حسرت در ذهنم مکرر کنم» و بیست ماه بعد از آن «مواجهه» با هم ازدواج کردند و همزیستی عاشقانه‌شان که ناباکوف، «بی ابر» وصف‌اش می‌کرد بیش از نیم‌قرن ادامه داشت. یکی از طویل‌ترین ازدواج‌های ادبی که با مرگ مرد عاشق به سر آمد.
کتاب قطور «نامه‌هایی به ورا» شرح فراز و فرود این رابطه‌ی تنگ و غریب است که در خلال نامه‌های یکسویه‌ی ناباکوف به همسرش روایت می‌شود. ورا پیش از مرگ، تمامی یادداشتهای خودش را نابود کرده‌بود تا معنای لقبی که ناباکوف به او داده بود را هویدا کند: «نقاب من!» با همه‌ی این احوال، کتاب با حضور این زن غایب می‌درخشد و ترسیم‌گر شمایل زنی‌ست که از یک سو روحش به تلنگری می‌خراشد و از دیگر سو در مقام یک بادی‌گارد برای شوهرش، همواره تپانچه‌ای در کیف دستی‌ حمل می‌کند. عشق بی‌حصر ناباکوف به پروانه‌ها را می‌ستاید و ناجی دست‌نوشته‌های «لولیتا» می‌شود. حضور خاموشی که مغازله‌ی همسرش با «ایرینا گوادانی‌نی» را تاب می‌آورد و واژه‌های سحرانگیز اورا مرهم بیقراری‌اش می‌کند. وقتی که ناباکوف «بدبختی» را برای ورا «قدغن» اعلام می‌کند و می‌نویسد: «هیچ قدرتی در این دنیا یارای آن را ندارد، که حتی ذره‌ای از این عشق بی‌آخر را زایل کند.»

پولیتزر در ستایش ادبیات متعهد رهیار شریف

امسال برندگان بخش‌های مختلف جوایز «پولیتزر» سال ۲۰۱۷ در حالی در دانشگاه کلمبیا معرفی شدند که جوایز بخش روزنامه‌نگاری پر بود از تحسین و تقدیر از رونامه‌نگاران معترض و افشاگر متعهد. بر این اساس، «شبکه روزنامه‌نگاران تحقیقی بین‌المللی» (ICIJ)، شرکت رسانه‌ای مک‌کلاچی آمریکا و روزنامه «میامی هرالد» برای افشای پرونده فرار مالیاتی ثروتمندان و سیاستمداران – موسوم به «اسناد پاناما» – جایزه پولیتزر را دریافت کردند. در افشای این اسناد چند روزنامه اروپایی هم نقش داشتند اما جایزه پولیتزر تنها به روزنامه‌نگاری آمریکا اهدا شد.

Untitled-4

یک جایزه دیگر پولیتزر به دو روزنامه «نیویورک تایمز» و «واشنگتن پست» رسید. دیوید فارنتولد از «واشنگتن پست» برای گزارش‌های
انتقادی‌اش از دونالد ترامپ، رئیس جمهوری آمریکا در دوران کارزار انتخاباتی این جایزه را دریافت کرد. او از جمله درباره رفتار جنسی ترامپ علیه زنان بخشی از یک گزارش ویدئویی پنهان را منتشر کرده بود.
از دیگر برندگان بخش روزنامه‌نگاری می‌توان به پگی نونان از وال استریت ژورنال برای گزارشش درباره انتخابات آمریکا و عکسهای دانیل برهولاک درباره جنایت و کشتار در فیلیپین اشاره کرد.
همچنین جایزه پولیتزر به یک روزنامه کوچک خانوادگی در ایالت آیووا تعلق گرفت. این روزنامه «استورم لیک تایمز» نام دارد و این جایزه را به‌خاطر گزارش‌هایش درباره آلودگی هوا توسط شرکت‌های کشاورزی دریافت کرد.
این روزنامه محلی در سه هزار نسخه منتشر می‌شود و مدیران آن دو برادر به نام‌های آرت و جان کولن هستند. اغلب هشت کارمند این روزنامه را اعضای خانواده این دو برادر تشکیل می‌دهند.
در بخش ادبیات داستانی هم رمان «راه‌آهن زیرمینی» نوشته «کولسون وایت‌هد» موفق به کسب جایزه شد. این رمان پیش از این موفق به کسب چندین جایزه از جمله جایزه کتاب ملی آمریکا شده و داستان آن درباره زن جوانی‌ست که به وسیله سیستم راه‌آهن خیالی از نظام برده‌داری در آمریکا فرار می‌کند.
هیات داوران جوایز «پولیتزر» درباره‌ی علت انتخاب این کتاب چنین اعلام کردند: « به سبب تلفیق هوشمندانه واقع‌گرایی و تمثیل که خشونت برده‌داری و درام فرار را در داستانی برای جامعه معاصر آمریکا آمیخته است.»
گفتنی‌ست «بری جنکینز» کارگردان فیلم برنده اسکار «مهتاب» نیز مشغول ساخت یک مینی‌سریال با اقتباس از این رمان برای کمپانی آمازون است.
اما در بخش نمایش‌نامه‌ی این جایزه ادبی، «لین ناتیج» برای نمایش‌نامه‌ی «عَرق» برای دومین بار موفق به کسب جایزه پولیتزر شد. هیات داوران، این نمایشنامه را درام متنوع و درعین حال قدرتمندی توصیف کرده‌اند که مخاطبان را با کارگرانی که در رویای آمریکایی به سرمی‌برند، مواجه می‌کند
جایزه بخش ادبیات غیرداستانی نیز «متئو دزموند» برای کتاب «اخراج: فقر و منفعت در شهر آمریکایی» به عنوان برنده شناخته شد. این کتاب برای جستجو و تحقیق عمیقی که نشان داد چگونه اخراج‌های عمومی پس از بحران اقتصادی ۲۰۰۸ بیشتر نتیجه یک فقر عمومی بود، شایسته این جایزه شناخته شد.
کتاب «بازگشت: پدران و پسران» هشام مطر جایزه «پولیتزر» سال ۲۰۱۷ را در بخش زندگی‌نامه از آن خود کرد. این اثر مرثیه‌گونه‌ای‌ست که از زبان راوی اول شخص، برای خانه‌ی پدری سرداده می‌شود و در عین حال با احساساتی کنترل شده به بررسی گذشته و حال در منطقه‌ای جنگ زده می‌پردازد.
کتاب پرفروش «وقتی نفس هوا می‌شود» نوشته «پول کالانیتی» نویسنده درگذشته هندی – آمریکایی نیز در این بخش دوم شد.
در بخش تاریخ ، این جایزه به هیثر آن تامپسون (پانتئون) به خاطر کتاب «خون در آب: زندان آتیکا وقیام ۱۹۷۱ و میراث آن» رسید. این اثر برای ارایه تاریخی شفاهی که با استانداردهای بالا در داوری علمی انجام شده و در عین حال در پرس‌وجو و جستجوی حقیقت در مورد شورش زندان آتیکا در سال ۱۹۷۱ کاملا سرسختانه عمل کرده است، شایسته دریافت این جایزه شناخته شد.
همچنین جایزه بخش شعر این جایزه ادبی به «تیهیمبا جس» برای کتاب «در هم‌ریخته» رسید.هیا داوران این کتاب را کاری شاخص خواندند که با ترکیبی از هنر نمایشی با هنر عمیق‌تر یعنی شعر خلق شده‌است تا به کشف خاطره جمعی و به چالش کشیدن مفاهیم معاصر از جمله نژاد و هویت بپردازد.
«پولیتزر» مجموعه جوایزی در حوزه‌های روزنامه‌نگاری، ادبیات و موسیقی است که از معتبرترین جوایز دنیا به حساب می‌آید. این جایزه از سال ۱۹۱۷ به صورت سالانه با نظارت دانشگاه کلمبیا به روزنامه‌نگاران و نویسندگان، شاعران و موسیقی‌دانان اعطا می‌شود. جایزه «پولیتزر» به ‌نام بنیان‌گذار آن «جوزف پولیتزر» روزنامه‌نگار مجاری‌تبار آمریکایی قرن نوزدهمی نام‌گذاری شده‌ است. برندگان جوایز «پولیتزر» مبلغی۱۰ هزار دلاری دریافت می‌کنند.

«مرگ خبر نمی‌کند»/ مینا استرآبادی

روزهای پایانی نخستین ماه بهار، مصادف شد با مرگ غیر منتظره‌ی عارف لرستانی، بازیگر ۴۶ ساله‌ی ایرانی و از چهر‌ه‌های سرشناس مجموعه های طنز تلویزیونی.

Untitled-3

عارف لرستانی زاده‌ی پانزدهم بهمن سال ۱۵۰ در کرمانشاه بود. آغاز کار او به عنوان بازیگر بر می‌گردد به همکاری‌اش با مجموعه «جنگ ۷۷» به کارگردانی مهران مدیری. خود او درباره‌ی نحوه‌ی آشنایی‌اش با مهران مدیری چنین گفته‌است:
« مهران مدیری را جایی در حد سلام و علیک دیدم. دوستم من را معرفی کرد: «عارف لرستانی، از بچه‌های تئاتر. در سال سوم بازیگری تئاتر درس می‌خواند.» یک ماه و نیم و دو ماه بعد، آقای مدیری یک کاری را شروع کرد و به دوستم گفته بود آن دوستت که آن شب با تو بود را بیاور می‌خواهیم کاری را شروع کنیم. نمی‌دانم اصلاً چرا یادش بود؟ دعوت به کار شدم و شروع کارم سال ۷۷ با آقای مدیری بود. خیلی خوب و لذت‌بخش بود و تا الان فکر می‌کنم حدود ده تا کار با هم انجام داده‌ایم.»
عارف لرستانی در مجموعه‌های تلویزیونی پرمخاطبی مانند «قهوه تلخ»، «در حاشیه»، «کوچه مروارید»، «شوخی کردم»، «ویلای من» و «مرد دوهزار چهره» و همچنین در فیلم‌های سینمایی «شام عروسی» (۱۳۸۴)، «انتخاب»، (۱۳۸۳)، «معادله» (۱۳۸۲) و «مانی و ندا» (۱۳۷۹) هم نقش‌آفرینی کرده است.
خشایار الوند نویسنده سینما و تلویزیون به رسانه‌های داخلی درباره علت درگذشت عارف لرستانی گفته است:
«ظاهراً دیشب سکسکه‌اش می‌گیرد و چون سکسکه‌اش بند نمی‌آمده به همراه همسرش به بیمارستان می‌روند و آنجا دو آمپول آرامبخش البته دقیق نمی‌دانم، به او تزریق می‌شود و به خانه می‌آید و می‌خوابد اما متأسفانه در خواب سکته می‌کند.»
درگذشت عارف لرستانی در میان هنرمندان شناخته شده ایرانی پربازتاب بوده است. پرویز پرستویی، رامبد جوان، حمید فرخ‌نژاد، مهناز افشار، سام درخشانی، جواد رضویان، برزو ارجمند و گروهی دیگر از دست‌اندرکاران سینما و تلویزیون در شبکه‌های اجتماعی تأثر خود را از درگذشت این هنرمند کرمانشاهی با مخاطبانشان در میان گذاشته‌اند.
عارف لرستانی به زادگاهش علاقمند بود. او در گفت‌وگویی با اشاره به مشکلات زیست‌محیطی کرمانشاه می‌گوید:
« چندین بار به بچه‌های فعال محیط زیست کرمانشاه درباره آتش‌سوزی‌های جنگل‌های بلوط گفتم حاضرم کمک کنم، بیایم و در کنفرانس هایتان به ‌عنوان آدمی که چند نفر او را می‌شناسند شرکت کنم، اما تماسی نگرفتند.»
عارف لرستانی از رخوت فرهنگی در دوران ریاست جمهوری محمود احمدی‌نژاد و بی کفایتی صدا و سیمای جمهوری اسلامی هم گلایه‌مند بود:
« بعد از آقای احمدی‌نژاد ما در شرایط خوبی نیستیم. ما خودمان در تهران گیر کرده‌ایم. تلویزیون چند تا سریال جدید ساخته؟ آماری که تلویزیون تهران درباره بینندگانش داده ۸ تا ۱۱ درصد است. وقتی خودشان این را می‌گویند واقعی‌اش ۲ درصد است. کسی تلویزیون نگاه نمی‌کند. »
عارف لرستانی در یکی از آخرین گفت‌وگوهایش در مجموعه دورهمی از مرگ‌اندیشی خودش و کنجکاوی‌اش نسبت به ماهیت مرگ صحبت کرده‌بود.
او همچنین پیشتر و در صفحه‌ی شخصی اینستاگرام‌اش، با انتشار عکس پدربزرگش از آرزوی خود برای دفن شدن پس از در کناراو گفته و نوشته‌بود: «عبدالحسین لرستانی، پدر بزرگم مردی که در روستای سیمینه سمت سراب نیلوفر کرمانشاه دفن شده. من هیچ وقت او را ندیدم و او هم هیچ وقت مرا ندید. سالها قبل خیلی قبل تر از اینکه من به دنیا بیایم مرده بود. با اینکه هیچ وقت همدیگر را ندیدیم دلم می خواهد وقتی مردم کنار او در روستای سیمینه دفن شوم، احساس می کنم کنارش آرام خواهم بود. خیال مردن ندارم اما مرگ خبر نمی کند.»

اقتصاد و امنیت / رضا اغنمی

6058

تاریخ شفاهی. زندگی و آثار علینقی عالیخانی.

مجموعه تاریخ شفاهی و تصویری ایران معاصر(جلد۴)

ناشر: سازمان اسناد وکتابخانه ملی ایران

چاپ دوم بهار۱۳۹۴

کتاب پس ازدو پیشگفتار از ناشر ومولف، با عنوان «نوبت اول» شروع می شود که به صورت مصاحبه بین آقایان عالیخانی و حسین دهباشی انجام گرفته و درنهایت به تدوین متن این اثر انجامیده است. آقای عالیخانی از زادگاه خود در نزدیکی های ابهر، دراستان زنجان می گوید وتولدش دربهمن ۱۳۰۷ : «چون پدرم رئیس املاک رضاشاه بود و به همین خاطر کودکی ام درتاکستان و ورامین گذشته». پس از حادثه شهریور ۱۳۲۰ و خاتمه کار پدردردربار، به تحصیل درتهران می پردازد. خاطره خوشی از دوران تحصیل در دبیرستان البرز دارد و از دکتر محمد علی مجتهدی رئیس سختکوش آن موسسه فرهنگی. دریک مجلس شام سالانه فارغ التحصیلان : « سرمیزشام، به من گفت می خواهم یک چیز را محرمانه به تو بگویم قلبم دیگر اجازه نمی دهد کار در دبیرستان البرز را ادامه بدهم و می خواهم خودم را بازنشسته کنم» عالیخانی از تعداد فارغ التحصلان البرز در سال های مدیریت او می پرسد: «رقمی را که دکتر مجتهدی کفتند دقیقا به خاطرم نیست. از روی تخمین گفت ده یا دوازده هزار نفر». عالیخانی فکری به خاطرش می رسد و با اودرمیان می گذارد. می گوید :« من می خواهم برای قدردانی از خدمات شما با این اشخاص تماس بگیرم تا یک مبلغی را جمع کنیم ودراختیار شما بگذاریم تا هرکاری دلتان می خواد با آن بکنید» پاسخ داد:« می روم لاهیجان و آنجا یک مدرسه حرفه ای درست می کنم». علاقه به دگرگونی و ترقی و پیشرفت جامعه، مناعت طبع و بزرگواری این مرد فرهنگی، هر خواننده را با چنین رفتار انساندوستانه ش به تعظیم وتکریم وا میدارد. وسپس از میزان قدرت و تدریس معلم ها و مهمتر: « یک مزیتی هم که البرز داشت این بود که دبیرستان مستقل اداره می شد وتابع وزارت فرهنگ نبود».

مصاحبه گر، ازواقعه ی آذربایجان و شکل گیری حکومت یکساله فرقه دموکرات به رهبری سید جعفر پیشه وری، با کمک شوروی درسال های ۲۵- ۱۳۲۴ به نفرت یاد می کند، که ایکاش اندکی انصاف به خرج می داد واشاره ای ولو گذرا به انگیزه های نارضائی مردم آذربایجان می کرد، درآن سال های پریشان، نوآوری های بیسابقه ی آن حکومت یکساله را هم یادآور می شد. کتمان رخداد های تاریخی، نه درشاأن فرهیخته هاست ونه فضیلت قلم را سزد! در ان یک سال: سدّ اختناق فرهنگ تحمیلی شکست. زبان مادری میلیونها ایرانی دربند آزاد شد. تدریس زبان آذری درمدارس، نخستین دریچه های آزادی را گشود. با امید به آینده، بذرحرمت به حکومت وحراست سرزمین مادری را دردل بچه دبستان ها کاشت. آغازعمران شهری، تشکیل دانشگاه، رادیو مرکزی در تبریز، آزادی زنان، اصلاحات و تقسیم اراضی بین روستائیان، تأمین امنیت راه ها، و . .. . فضای سیاسی هم به گونه ای نبود که مردم تمایلی به جدائی از بدنه ایران داشته باشند. اساسا صحبت جدائی مطرح نبود. اگرهم بود، پشت پرده دور ازذهن و دید مردم بود وهیچ گونه زمینه ی اجتماعی نداشت. تقاضای اساسی مردم اجرای قانون انجمن ایالتی وولایتی برطبق ماده ۱۰۸ و۱۱۰ قانون اساسی بود. حرف و حدیث اصلاحات بود واجرای قانون مشروطیت که درتمام دوران مشروطیت هرگز اجرا نشد. بگذریم . . .

درآن سال ها یعنی درآذر سال ۱۳۲۵ مقارن با بهم خوردن حکومت یک ساله و حرکت ارتش شاهنشاهی ازمرکز به آذربایجان، به روایت از آقای ابراهیم گلستان ازقول دکتر فریدون کشاورز که سفیر روس درتهران یا مقام بلندپایه ای از قول استالین به ایشان گفته بود :« انقلاب برای ایران خیلی زود و نارس است. علاقه ای هم به جدائی آذربایجان از ایران نداریم. این یک مسئله ی داخلی ایران ست ».
اما صاحب این قلم که درچهارده سالگی شاهد آن هجوم مغول وار ارتش شاهنشاهی بودم، تلی از نعش قربانیان بی پناه در گورستان طوبائیه ی تبریز را دیدم که با راهنمائی برخی محلی ها، به دست همان ها و ارتشیان به قتل رسیده بودند. برسرزبان ها بود که هزاران نفر دراستقبال از ارتش کشته شدند.آثار جنایت های آن روزها در دیگرگورستان های پراکنده شهرنیز به چشم می خورد.
درباره سید جعفر پیشه وری نیز باید گفت که انسان شرافتمند وپاکی بود. سختی کشیده ای که ازبچگی با فقر آشنا بود. عارضه های نادانی و بیسوادی را به درستی درک کرده بود. هرگزخائن نبود و دلسوز تهی دستان و بیشترحامی طبقه ی خود. اهل قلم وکتاب و اندیشه بود. روزنامه نگار ساده دلی بود که از نخستین دوران تحصیل در مدرسه ای درباکو درس خواندن را با جاروکشی وشیشه پاک کنی همان مدرسه، به پایان رسانده بود. درحکومت یکساله فرقه دموکرات آدربایجان، درمقام نخست وزیری، زمستان سالی که شب و روزخیابان های تبریز را اسفالت می کردند، خیلی ها در مراجعه از میهمانی های شبانه با دیدن پیشه وری بین کارگران حیرت زده می شدند و فردا صبح آن دیدار ناباورانه را نقل مجالس می کردند. اما، سرانجام سخن عبرت آمور آتاکیشی اوف، تجربه سازشد که به سید جعفر پیشه وری گفت : «آن که تورا آورده می گوید برو!». و در رودررویی با باقراوف با آن سرنوشت دردناک و شوم به قتلگاه فرستادند! طولی نکشید که باقراوف نیز به دست استالین به قتل رسید!

مستندترین کتاب درباره واقعه آذربایجان اثرزیر است:

«سرزمین های غریب و مردم خوش خلق» نوشته ویلیام او داگلس قاضی امریکائی. نسخه کامل این کتاب تحت این لینک در دسترس همگان است:

از این یادآوری ضروری، ازخوانندگان بی نهایت پوزش می طلبم.

6061

عالیخانی، از همنسلان خود می گوید: ازکسروی ومحمد مسعود ومحمدعلی فروغی و ازاساتید دانشگاه به نیکی یاد کرده است. از فرار سران حکومت ملی آذربایجان به شوروی، و تمجید از ورود ارتش شاهنشاهی به منطقه و بالارفتن محبوبیت شاه . گذاشتن ریل در راه آهن تاکستان تا برسد به زنجان و تبریز. ازنخستین سفرهای خود به خارج می گوید ودر بیست و یک سالگی یه فرانسه رفته به تحصیل می پردازد.با یادی ازمبارزات دکترمصدق و سیدابواقاسم کاشانی، نوبت اول مصاحبه بسته می شود.

نوبت دوم

با قوام شروع می شود که به قول کتاب «آذربایجان را به ایران برگردانده بود» و همچنین مصدق که «زحمات زیادی کشیده بود و می خواست صنعت نفت را ازدست انگلیسی ها خارج کند». البته که «زاهدی هم گیلان بود و باغائله شیخ خزغل درخوزستان جلوی تجزیه بخش های عرب نشین ایران را گرفته بود». تیکه تیکه، دگرگونی دهه های گذشته را یادآور می شود: ضعف و ملوک الطوایفی دوران قاجاریان، برآمدن و رفتن رضاشاه، آغازسلطنت محمدرضا شاه و تحولات دوازده ساله تا خروج غیرمنتظره ی شاه از کشور وبرآمدن سپهبد زاهدی وسقوط مصدق که به کودتای بیست و هشت مرداد یکهزار وسیصد وسی ودو شهرت پیدا کرده است، را برای اکنونیان توضیح می دهد. کودتا را نمی پذیرند. روایت های مستند آمران وعاملان کودتا را هم قبول ندارند: « چون ما آن جزئیاتش را که نمی دانستیم. ما فقط می دانستیم با هواپیما رفته به بغداد و رُم و برگشته . یعنی خیلی جزئیات را نمی دانستیم. ولی بعد که با [اسدالله] علم درباره دوره مصدق برایم درد ودل می کرد خوب یک چیز دیگر ازآب درمی آمد ولی آن موقع که ما نمی دانستیم. یادتان باشد شاه هم تمام همکارانش را از اشخاصی انتخاب کرد که آن دوره [کودتا] را نمی شناختند». یعنی همان (تقیّه) آخوندی! ازشناخت خود با ادبیات و نویسندگان نامی فرانسه و عقاید رایج سیاسی زمان، و آشناشدن ش با ارتورکوستلر« که آدم فوق العاده ای بود. آندره ژید هم کتابی درباره سفرش [به شوروی] نوشت. این کتاب هم خیلی اثرداشت». روایت این گونه خاطرات از حضور هفت ساله تحصیلی ش درفرانسه، همراه با اطلاعات مفیدی که دراختیارمخاطبین گذاشته، بسی پربار بوده است. حاصل و بهره ی درخشان آن قدرت و توانائی ها بود که به زمان خدمت، اقتصاد کشور را تکان داد. تکانی بیسابقه با تلاشی صمیمانه و کم نظیر درعصر محمدرضا شاه پهلوی لیاقت وکارآئی و مهمتر پاکی خود را مستند کرد.
درباره اکتشاف نفت درشارجه، مطالبی آورده که قابل اندوه و بسی تأمل است درمذاکره با شیخ شارجه برطبق پیشنهاد او قرار می گذارند که یک هیئات زمین شناسی ازایران برای مطالعه اکتشاف نفت به اشارجه بروند. «چون درفلات قاره [حوزه های نفتی] مال ابوظبی پیدا شده بود. مال دوبی هم هنوز روشن نبود. گفتم روی این حساب وبا توجه به این که تمام این منطقه ازنظرزمین شناسی همانند است شانس اینکه شما هم نفت داشته باشیدهست چرا به این کار نرسیدید؟» وبالاخره قرار براین می شود که ازایران هیئآتی تعیین و عازم منطقه می شوند. «شیخ شارجه که کاوش های نفتی یک شرکت امریکائی درمنطقه به نتیجه نرسیده بود این موضوع را با من درمیان گذاشت و حاضرشد امتیاز نفتی خودش را دراختیار شرکت ملی نفت ایران قرار بدهد» شیخ با سفری به ایران و ملاقات با عبدالله انتظام وهویدا مدیراداری شزکت نفت، «کارشناسان نفتی که به شارجه رفتند درآن زمان نتوانستند تشخیص بدهند که این کشوردارای منابع هیدرو کربن به صورت نفت و گاز است ودرنتیجه این توافق عاطل ماند». درپایان می گوید: « پس ازمدتی برگشتند و گفتند آنجا هیچ شانسی نداریم. اسم زمین شناس ها را نمی آورم چون بخصوص یکی شان بعدا از دوستان خیلی نزدیک من شد. ولی واقعا خیلی سرسری کار کرده بودند [بهتراست بگویم] که بی تجربه بودند. نمی خواهم بگویم سرسری [کار کرده] بودند چون با علاقه رفتند کار بکنند ولی وارد نبودند. درحالی که داشتیم کسانی که [کاررا بلد باشند]. و نوبت دوم این اثر بسته می شود.

نوبت سوم: با این پرسش: «پس اشتباه از انتظام و نفیسی بود؟ آغاز می شود

در اثر این اشتباه فاحش زمین شناسان شرکت نفت، با تأسف یادشده و ازهدررفتن جایگاه ایران درمنطقه ی خلیج فارس. عالیخانی که درآن زمان بیست و نه ساله بوده و با شیخ شارجه طرف مذاکره برای آماده کردن او به همکاری با ایران، چنان با اشتیاق دراین باره سخن گفته وازهدررفتن ش غمگین است که درپس سالها، خواننده در سیمای پیرانه ی او آثار غم سنگین آن شکست را می بیند و همدل با او دراندوه آسیب های ناکامی شریک ش می شود.
درباره افغانستان می گوید: «ایران اولین کشوری بود که گفت افغانستان درمعرض خطر کودتا قرار دارد». ازقول محمدرضاشاه می گوید وقتی داود سرکار آمد :«شاه نهایت اصرارش را می کرد [و می گفت] که آقا یک مشت افسر جوان دور این جمع شده اند وکلک این شخص را خواهند کند[خیلی اصرارمی کرد که کمک بکنبم به داود ونگذاریم که افغانستان به طرف چپ برود. اینها باورشان نمی شد». پیش بینی شاه ایران درست ازآب درآمد و جهانیان دیدند و می بینند که پس از داودخان سال هاست که این کشور فقیر درآتش جنگ خانگی گرفتارشده است. زمانی جولانگاه امریکا، زمانی شوروی و بازهم آمریکا وسال هاست طالبان از هرنوع ش! و دررهگذر این حوادث ویرانگر و خانمانسوز است که ایران، ازسوی جنگ افروزان متجاوز محاصره شده است.
در بستر این روایت ها ازتیمسار بختیار و تیمسار حسن پاکروان معاون او که هردو درتشکیل ساواک اولیه در کشور مسئولیت داشتند سخن رفته وازجلسه های محرمانه آن دو که بالاخره به استعفای تیمسار بختیار می انجامد و سرانجام نابودی و به قتل رسیدن او. ازمسافرت های محرمانه به اسرائیل ومذاکره با نمایندگان آن دولت درباره انتخاب چند مشاور و معاملات نفتی سخن رفته است. عالیخانی که کارش را درساواک برای توسعه ی امورصنعتی و کشاورزی کشور شروع کرده، درمسافرت به اسرائیل، پس ازاطمینان از توانائی های مشاوران اسرائیلی درامور ساختمانی، کشاورزی وآبیاری درمدت سه چهار روز صحبت های مقدماتی مفیدی راانجام داده به کشور برمی گردند. جمشید آموزگار وزیر کشاورزی ازشنیدن خبرهمکاری با اسرائیل استقبال می کند: «گفت من آرزو دارم این اتفاق بیفتد».
درباره حساسیت های مردم ازروابط با اسرائیل و تمایل به پان عربیسم جاری درجامعه، ومعامله نفت با اسرائیل سخن رفته، که عالیخانی یا تأیید این که :«طرح دشت قزوین برنامه درجه فوق العاده ای بود» با گفتاری خیرخواهانه فارغ ازآرمان های شعاری پاسخ می دهد: «می خواستیم چیزهایی به خورد مردم بدهیم که مطابق سلیقه خودمان بود و ممکن بود درست نباشد».
روایت، و اظهارنظرعالیخانی در باره تیمساربختیار شنیدنی ست: «وقتی به هتل برگشتم، آن دوست دیگر من که همراه بختیار بود [ نام دوستش را هرگزنمی گوید] گفت «امروز اینجا غوغایی بود” تو نبودی بشنوی» پرسیدم «چه اتفاقی افتاده؟» گفت روسای سی آی ای با بختیار ملاقات داشتند و بختیار به من هم گفت توبیا درجلسه بنشین» ولی خب این دوست من حرفی نمی زده فقط گوش می کرده. آنجا بختیار به شدت انتقاد کرده بود وازاینکه اطرافیان شاه فاسدند و این کشور احتیاج دارد به یک [کابینه] که بتواند با کفایت و جدیت کاربکند. بدون اینکه نتیجه گیری کند گفت یک چنین حرف هایی زدند». درنوبت چهارم آمده است: « وقتی که سوار هواپیما شدیم که بیاییم تهران بختیار گفت: « من می خواستم به شما بگویم که من استعفا داده ام». خاطره قتل تیمسار بخیتار و شایعاتی که درآن زمان برسر زبان ها بود، گفته می شد «که بختیار رئیس مقتدرساواک درملاقات با کندی مطالبی از حکومت شاه برای او فاش کرده وعلیه شخص شاه سخنانی گفته تا جائی که او را نسبت به سیاست های شاه بدبین کرده، درحقیقت مرتکب خیانت به شاه شده و به مکافات آن نیز به تیر غیب! [شهریار] گرفتار و کشته می شود»، پس آن شایعه ها حقیقت داشته است. همکاری با انتظام و امیرعباس هویدا درشرکت نفت و ازروابط کاری بین آنها، ازویلیام دارسی که درسال ۱۹۰۰ میلادی ونخستین قرارداد اکتشاف به او واگذار شد. کشف نفت درخوزستان: «ازعجایب بود که لایه اول نفتی درمسجدسلیمان، درعمق خیلی کم چند صدمتری کشف شود». نوبت چهارم به پایان می رسد.

در ریاست دانشگاه تهران

در این گفتگوی پُربار و ماندنی، ناگفتنی های تاریخی بسیار نهفته است که به احتمال زیاد، جای دیگر کمتر درباره آن ها سخن رفته و هرگز مکتوب و مستند شده است. مثلا در ردیف بیست وسوم، موضوعی آمده است که پرسشگر می پرسد:«فرمودید یک عکسی هم دیده بودبد که شاه داشت ازیک پادگان بازدید می کرد و لباس هایی تن سربازان ایرانی بود که امریکلئی ها به عنوان کمک نظامی داده بودند. روی کمربندشان عبارت «یواس آرمی» ارتش امریکا حک شده بود» پاسخ می دهند که «این بی دقتی است حالا شما ازیک کشوری کمک نظامی هم می گیرید اقلا به این چیزها باید توجه بکنید دیگر. یو اس آرمی یعنی چه؟ با اشاره به سلطنت رضاشاه و تمجید از انضباط آن دوران»، ار بی مبالاتی حکومت وقت شکایت کرده است. به روایت از خاطراتش پس از پایان تحصیلات وقتی به ایران بر می گردد با مشاهده رفتار آمریکائی با زبانی تلخ می گوید : «می دیدم رابطه مسئولان امریکا با مسئولان ایرانی، حالت ارباب و نوکری دارد»! به پرسش هایی چند، درباره گزارش های نادرست مقامات امریکا به دقت گوش می دهد و بلافاصله پاسخ می دهد “غلط است” و اصل مطلب را با جزئیات توضیح می دهد. پایان ردیف بیست وسوم، درملاقات با مرحوم آیت الله حکیم که فوق العاده تحت تأثیر قرارگرفته، با تمجید ازمقام و وقار و شخصیت ایشلن یادآور می شود که منرلش : «خارج از نجف، درشهر کوفه بود. کوفه درکنار رودخانه فرات قرار گرفته.. . . منزلی که من رفتم عبارت بود ازیک خانه خیلی خیلی ساده ای که کاملا به سبک خانه های روستائی ایران ساخته شده بود دریک حیاط محقر خیلی کوچک که یک ایوان داشت داخل آن هم سه یا چهارتا اتاق بود، . . . محقر و ساده.

نوبت بیست و چهارم که آخرین گفتمان این کتاب ۷۱۹ برگی ست با یادآوری از جشن شیراز و حضور آقای عالیخانی در «هیئت امنای جشن هنر شیراز» شروع شده است. دراین بخش نیز مسائلی پیش آمده که برخی ها برای نخستین بار است که تنها بین خواص مطرح بوده و به قول امروزی ها رسانه ای نشده بود یا صاحب این قلم بیخیرمانده است. از این فساد دروزارت اقتصاد باتوجه به گزارش سفارت امریکا، و اسامی اشخاصی با نام های برگزیده ازسوی گزارشگر سفارت، که درنهایت مورد حیرت و تعجب اقای عالیخانی و طبعا نادرست بودنش را با شگفتی پاسخ می دهد. درباره کارخانه سیمان وتولیدات آنها نیز پرس وجوهایی شده است . سرانجام با کار بسیار نیک فرهنگی – تاریخی و زمینه های انتشار «خاطرات علم» که توسط آقای عالیخانی منتشر ومورد استقبال عموم قرار گرفت. پس ازآن اسناد مدارک، و چند تصویر ماندنی و اعلام و سپس صفحاتی چند به انگلیسی درمعرفی اثر، کتاب به پایان می رسد.

جا دارد که این اثرپربار به دقت مطالعه شود و اسرار نهان مانده درسینه های مسئولان و نقش آفرینان امور بنیادی کشور، مکتوب ومستند گردد. حال که این رجل خیرخواه، پیشقدم شده، جرئت نشان داده ولو با اندک وسواس و محافظه کاری با سینه پردرد پیش رفته و این باب نیمه بسته را گشوده، دیگر مدیران ومسئولان گذشته که درقید حیاتند، به مانند ایشان درادای دین ملی خود با دکترعالیخانی همگام شوند.

خندان به قیمت «توفیق» ارتجاع/ لیلا سامانی

سال جدید خورشیدی، مصادف شد با انتشار خبر درگذشت حسین توفیق، یکی از کهنه‌کاران در عرصه‌ی مطبوعات ایران. او در سن ۸۸ سالگی و به خاطر ابتلا به عفونت ریه در بیمارستان فیروزگر تهران درگذشت. حسین توفیق همراه با دو برادرش عباس و حسن توفیق نشریه توفیق را در سال‌های پیش از انقلاب منتشر می‌کرد. نشریه‌‌ای که بسیاری آن را نخستین نشریه‌ی کاملا اختصاصی فکاهی در ایران خوانده‌اند. این مجله اما بیش از نود سال پیش، به همت پدر برادران توفیق و با شعار «بخند تا دنیا به ریشت نخندد» پای گرفت و پس از نیم قرن فعالیت در تیرماه سال ۵۰ خورشیدی از انتشار بازماند.

5094

با تمام این احوال، آشنایی با این مجله برای نسلی که چندین دهه با تولد، انتشار و خاموشی این نشریه فاصله دارد، تنها به شنیده‌هایی از پدران و پدربزرگها و یا نهایتا دیدن چند تصویر آرشیوی خلاصه می‌شود.
درگذشت حسین توفیق اما برای ما در بخش فرهنگی خبرنامه‌ی خلیج فارس بهانه‌ای شد برای بازنشر مصاحبه‌ای با هادی خرسندی، شاعر و طنز پرداز ایرانی، او که سالهاست از طریق نشریات متفاوت با طنز مطبوعاتی ایران در ارتباط بوده‌است. این گفت‌وگو پیشتر و به مناسبت چهلمین سالروز انتشار مجله‌ی توفیق انجام شده‌بود، آقای خرسندی در این مصاحبه به سویه‌ی دیگری از کارکرد این نشریه
نگاه می‌کند و بر این باور است که نوشته‌های توفیق بیشتر بار عامیانه و کوچه بازاری داشتند و کمتر از ظنز فاخر و ادبی بهره می‌گرفتند.

شرح این گفت و گو را در ادامه از پی بگیرید…

4963

– آقای خرسندی، می‌خواستم در ابتدای گفت و گو از شما بپرسم شما چه عناصری را در توفیق ِ توفیق دخیل می دانید؟

– فکاهی بودن و شیرین‌کاری های توفیق برای ملت شوخ طبع و بذله گوی ما جاذبه داشت. از این اصل کلی که بگذریم یکه تاز بودن و بی رقیبی، نقش اساسی در این مورد داشت. من در جریان بودم که مدیران توفیق با دوستانی که در حکومت داشتند پیشاپیش پای هر رقیب احتمالی را که قرار بود به میدان بیاید قلم میکردند. بسیاری تقاضاهای انتشار نشریات فکاهی در آن دوران بی جواب می‌ماند. گاهی علاقمندان انتشار نشریه ای فکاهی مجبور می‌شدند نشریه شان را به صورت ضمیمۀ نشریۀ ای که اجازه انتشار میداشت (مثل تهران‌مصور و صدای مردم) منتشر کنند، چرا که امتیاز جداگانه به آنها نمیدادند.

– با این حساب نقش و تاثیر این نشریه را در تربیت طنزنویسان و ارتقا طنز معاصر چگونه ارزیابی می کنید؟

– سوال وارد نیست! روزنامه فکاهی توفیق چنانچه از اسمش برمیآید، نشریه «فکاهی» بود و نه ادعای «طنز» در آن بود و نه معمولاً خبری از آن. داغترین سوژه هایش در آخرین سالهای انتشار، بند کردن به پیپ و عصای هویدا و ازدواج نخست وزیر و کنایه به ناتوانی های او بود: «تو که ماه عسل کاری نکردی – چطور داماد میشی؟ هیهات هیهات!» (روی جلد یکی از شماره های توفیق با کارتونی از بازگشت امیرعباس هویدا از ماه عسل)
توفیق در «تربیت طنزنویسان» نقشی نداشت، بلکه در بی تربیت کردن آنها نقش مؤثر داشت: مثلاً نشریه ای بود شدیداً ضد زن. کارتون ها و شعرها و لطیفه ها در تمسخر و تقبیح زن جماعت در توفیق بسیار بود. این زن، مادر زن بود، یا مادر شوهر، یا عیال، یا همسر، یا «دختر حوا». یا زنی که کنار دریای شمال مایوی دو تکه پوشیده بود یا دختر خانمی که مینی ژوپ به تن داشت و یا زنی که منشی مدیرکلی بود. توفیق رویهمرفته نگاهی هیز و ارتجاعی به زن داشت.

گفتم «رویهمرفته»، یادم آمد: وقتی راج کاپور بازیگر سینمای هند به ایران آمده بود، در لابه لای خبرها آمد که راج کاپور میخواهد با خانم پوران (خواننده معروف) فیلم مشترک بسازد. این «شعر» به مناسبت این خبر در توفیق آمد:

آنچه من از ورود حضرت راج
شدم آگاه روی رویهمرفته
میگذارم در اختیار شما
خواه و ناخواه رویهمرفته
چونکه پوران ز هجر راج کاپور
میکشد آه رویهمرفته
خواهد اکنون بپا کند با او
فیلم کوتاه رویهمرفته

این را شاعرتمام وقت توفیق که زمانی از پایه های روزنامۀ چلنگر و وردست محمدعلی افراشته بود، سروده بود. ببنید توفیق چه جوری نویسندگان را «تربیت» میکرد!

5096

در سال ۴۰ که من به توفیق رفتم تعریف میکردند که حسن آقا (صاحب امتیاز توفیق که کاریکاتور هم میکشید و مرد هم موقری بود) یک روز صندلی را بلند میکند که بزند توی سر اردشیر محصص! محصص چون در کاریکاتور نوآوری داشت بیش از مدتی کوتاه در توفیق دوام نیاورد.
در دهه ۴۰ در اوج داغ شدن بازار مینی ژوپ ناگهان شایع شد که در چهارراه سیدعلی تهران (که محله قدیمی اعیان نشین بود) خانمی مینی ژوپ پوش بر بساط میوه فروشی مشغول جدا کردن میوه بوده که ناگهان یک عمله از قفا او را می بیند و به او حمله میکند ….

شایعه با آب و تاب در محافل مذهبی چرخید (اگر از همانجا راه نیفتاده بود) و حکایت «عمله و مینی ژوپ» تا ماه ها نقل و نقل مجالس بود. این رباعی شیرین! هم به این مناسبت در «توفیق» چاپ شد:

«در چهارره سیّدعلی رفتم دوش»
«دیدم دوهزار دلبر مینی پوش»
«هریک به زبان حال با من میگقت»
«کو آن عمله کجاست آن میوه فروش؟»

در سال هائی که به جبر زمان، حضور زنان ایرانی در ادارات دولتی و غیر دولتی پررنگ میشد، و اوقات مرتجعین را تلخ کرده بود، توفیق با نگاهی مذهبزده و پسمانده، مرتب کارتون ها، شعرها و لطیفه های در بارۀ روابط مدیرکل ها با منشی و ماشین نویس منتشر میکرد. میزان بالا رفتن حساسیت بسیاری پدرها و برادرها و شوهرها از بازتاب این شیرینکاری های بی معنی و نامربوط را نمیشود اندازه گرفت البته. بله البته چیزهای خنده داری مینوشتند!!

– سوال بعدی من، درباره‌ی طیف خوانندگان این مجله است و اینکه آیا توفیق فقط مخاطبان خاص را درگیر میکرد یا مخاطب عام را هم جذب میکرد؟

– خوانندگان خاص و خواص توفیق همان خوانندگان عام وعوام آن بودند. روشنفکران و دانشجویان و چپی ها عنایتی به توفیق نداشتند. توفیق عامیانه مینوشت و طیف اصلی خوانندگانش بازاری ها و مذهبی ها و فوقش ملی – مذهبی ها بودند. بسیاری نویسندگان و شاعرانش هم از همین طیف بودند. یکیشان تاجر آجر بود (شیرین هم شعر میگفت) یکیشان نامه نویس دم پستخانه و یکی حجره دار بازار. توفیق از لحاظ ارزش ادبی و سیاسی چیزی بود در آن سر طیف کتاب هفتۀ شاملو، مثلاً.
توفیق خرافه ستیز نبود بلکه بود گرایش بازاری داشت. این دعای عربی «من الله توفیق و علیه تکلان» در صفحۀ آخر تمام شماره‌های آن چاپ میشد و معروف‌ترین شعار تبلیغاتیش «همشهری شب جمعه دو چیز یادت نره!» هم بار حاج آقائی و شب جمعه ای داشت!

– از آنجا که غالبا طنزنویس وصاف حال و روایت زمانه‌ی خویش است، به نظر شما توفیق تا چه حد توانسته بود، بر زمان چیره شود و ماندگاری را جایگزین عبور دوران کند؟

– جواب را از ورق زدن هر یک از شماره های پنجاه ساله توفیق میتوانید پیدا کنید. توفیق در پس زمان مانده بود. یک مقدار شایعات عامیانۀ عوام خوشخیال پشتوانۀ کارش بود. مثلاً وقتی ملکۀ انگلستان به ایران آمد شایع شد که توفیق شاه را به صورت حاجی فیروز کشیده که در پای پلکان هواپیما «ارباب خودم سلامو علیکم» برای الیزابت دوم میخواند. برای ما که در توفیق بودیم شنیدن این شایعه، هم مضحک بود هم مدهش! (هم برای صاحبانش باعث شادی.)

امروز ما از طنز کتاب «التفاصیل» فریدون توللی حرف میزنیم، «چرند و پرند» دهخدا را هنوز میخواینم و طنز صادق هدایت هنوز برایمان زنده است و نسیم شمال و ایرج میرزا …. اما از توفیق چه مانده؟ کدام حرف؟ کدام شعر؟ کدام طنز توفیق امروز قابل نقل است؟ کدام «ماندگاری»؟.

– با توجه به اینکه در برهه‌های مختلف سانسورها و توقیفهای متعدد سد راه انتشار توفیق بودند، به نظر شما چه عامل و یا عواملی موجب شده بود که این نشریه نزدیک به نیم قرن پایداری کند و حیاتش را حفظ کند؟

– سانسور و توقیف مطبوعات محدود و منحصر به توفیق نبود. همه نشریات زیر بازرسی و ممیزی و توقیف بودند. توفیق چون میدان بازی و شوخی داشت شهیدنمائی می‌کرد و الم شنگه راه می‌انداخت. بسیاری از نویسندگان و خبرنگاران نشریات مختلف بازداشت و زندانی و ممنوع القلم می‌شدند اما با توفیق چنین برخوردی نمیشد. یادم هست که در دهۀ ۴۰ دولت اسدالله علم به تعطیل فله ای یک دوجین نشریات مخالف‌خوان پرداخت، اما البته توفیق مستثنا بود.
«اسدالله علم جهت مقابله با نشریات و کنترل فعالیتهای آنها دوست دیرینه‌اش جهانگیر تفضلی را به عنوان سرپرست انتشارات و تبلیغات منصوب کرد. تفضلی در این راه با بهانه‌های واهی نشریات ضد دولتی را توقیف کرد و صرفاً به جرایدی اجازه فعالیت داد که در چارچوب برنامه‌های دولت علم گام برمی‌داشتند».

(از سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران)

برای «نیم قرن پایداری و حیات» توفیق اگر جز سر نهادن به ضوابط و استفاده از روابط، عوامل دیگری متصور است، لطفاً آن عوامل را موجب پایداری و حیاتش بدانید!

«اکتشافات ابن سینا» برای کودکان/مینا استرآبادی

5080

ماریا پوپوا، نویسنده‌ی بلغاری تبار مقیم آمریکا در وبلاگ مشهورش “BrainPickings” و به مناسبت روز جهانی کتاب کودک، کتابی تصویری از زندگی ابن سینا، طبیب سرشناس ایرانی، را معرفی کرده‌است. او دلیل علاقه‌اش به کتاب‌های اینچنینی را در اهمیت پاسداشت شخصیتهای اینچنینی عنوان کرده‌است. شخصیت‌هایی که به لحاظ تاریخی تاثیرگذار و الهام‌بخش‌اند.

این کتاب را فاطمه شرف‌الدین، نویسنده‌ی لبنانی با عنوان «اکتشافات ابن سینا» نوشته و تصویرگری آن را انطلاق محمدعلی، نقاش عراقی ساکن ایران برعهده داشته‌است.

5081

«یک تجلیل عمومی از حس کنجکاوی و پشتکار بی‌امان برای آموختن» این خصایصی‌ست که پوپوا برای این کتاب بر می‌شمرد. کتابی که در آن دو زن از اهالی خاورمیانه، قصه‌گوی زندگی یکی از دانشمندان پیشرو در «عصر طلایی اسلام» شده‌‌اند.
میزان دلپذیری این کتاب با افزوده‌شدن تصاویر گوناگون به پس‌زمینه‌های یکسان دوچندان شده‌است. کتابی که در آن واحد هم علمی‌-تاریخی‌ست و هم یک کتاب معاصر کودک.

5082

نقاشی‌های خیره‌کننده‌ی این کتاب ادای دینی‌ست به نقاشی‌های نسخ خطی کتابهای کهن اسلامی و نثر غنایی اول شخصی که نویسنده برای روایت زندگی‌نامه‌ی ابن سینا به کار گرفته‌است، شارح کودکی او به عنوان یک تشنه‌ی خواندن و آموختن و همینطور راوی اکتشافات علمی و پزشکی‌ اوست در طول حیاتش.

5083

5086

5087

5088

5090

5091

… و بالاخره تاجگذاری ادبیات بر سر شاه فولک / رهیار شریف

سرانجام، باب دیلن، پس از گذشت شش ماه از اعلام نتیجه‌ی آکادمی ادبی نوبل، این جایزه‌ی ارزشمند را در یک محفل خصوصی و پشت درهای بسته و دور از حضور نمایندگان رسانه‌ها دریافت کرد. این آوازخوان ترانه‌نویس، پس از دریافت لوح و مدال نوبل در استکهلم برای اجرای کنسرتی به روی صحنه رفت. او در این کنسرت کلمه‌ای بابت دریافت جایزه‌اش حرف نزد.

Untitled-8

انتخاب امسال کمیته‌ی ادبی نوبل سراسر حاشیه و ماجرا بود. کمیته نوبل اکتبر سال گذشته اعلام کرد که جایزه نوبل ادبی به خاطر «خلق بیانی شاعرانه مبتنی بر سنت موسیقی آمریکایی» به باب دیلن، خواننده و ترانه‌سرای آمریکایی تعلق می‌گیرد.

برگزیدن ساختارشکنانه‌ی یک ترانه‌سرا وخواننده از همان آغاز اعلام، واکنشهای مثبت و منفی بسیاری را موجب شد.

این جنجال‌ها اما با عدم پاسخگویی این خواننده‌ی «خانه‌به دوش» (A Rolling Stone) به تماس‌های مکرر آکادمی شدت گرفت، تا آنجا که یکی از اعضای این آکادمی او را «متکبر و بی‌ادب» خواند. سرانجام باب دیلن پس از دو هفته سکوت شگفتی و قدردانی‌اش را به خاطر بردن این جایزه را اعلام کرد و گفت که آن را «با افتخار» می‌پذیرد. او در عین حال اعلام کرد به خاطر «تعهدات دیگر» نخواهد توانست در استکهلم و در این مراسم حاضر شود و شخص دیگری به جای او جایزه‌اش را دریافت خواهد کرد.

ارزش جایزه نوبل ادبی هشت میلیون کرون سوئد است. برای دریافت این مبلغ دیلن موظف است در طی شش ماه خطابه نوبل‌اش را در قالب یک پیام ویدیویی یا حتی یک ترانه تقدیم آکادمی نوبل کند، در غیر اینصورت او ممکن است پاداش مالی را از دست بدهد.

به گفته دبیر دائمی آکادمی سوئد ظاهراً دیلن در هفته‌های آینده نسخه نهایی پیام ویدیویی‌اش را برای آکادمی ارسال می‌کند.

باب دیلن، پیش از این گفته بود هرگز وقت نکرده به این فکر کند که آیا ترانه‌های او در قلمرو ادبیات هم جای می‌گیرد یا نه.او گفته بود تعجب می‌کند که چگونه در صف نویسندگانی مانند آلبر کامو و ارنست همینگوی قرار گرفته. دیلن گفته بود: «اگر می‌دانستم روزی نوبل ادبی می‌گیرم، مثل این بود که من بگویند روزی به کره ماه سفر می‌کنی.»

بازارچه کتاب – بازخوانی خاطرات برنده‌ی نوبل / بهارک عرفان

بازارچه‌ی کتاب این هفته‌ی ما سرکی‌ست به پیشخوان کتاب‌فروشی‌های گوشه‌گوشه‌ی جهان کتاب. عناوین برگزیده‌ی ما در این گذر و نظر اینهاست:

 

وقتی حالت بده کسی سراغت رو نمی‌گیره

5076

نویسنده: باب دیلن
مترجم: محمدعلی برقعی
ناشر: دنیای اقتصاد
قیمت: ۲۰۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۹۵صفحه

پیش از این ترجمه ترانه‌های باب دیلن در قالب دو جلد توسط انتشارات گل آذین منتشر شده است و حالا ترجمه جلد اول خاطرات این ترانه سرا و خواننده که چند ماه پیش برنده جایزه نوبل ادبیات شد، به چاپ رسیده است. این چهره را برجسته ترین و تاثیرگذارترین ترانه سراهای نیم قرن اخیر آمریکا می‌دانند که شعر و ترانه، پاره جداناشدنی تاریخ و فرهنگ آن است.
دیلن، زبان و صدای تازه‌ای به کالبد بی‌جان موسیقی همه پسند دهه ۶۰ آمریکا دمیده و ترانه‌هایش حاصل تفکر و ذهنیت شخصی‌اش بوده‌اند. اما مردم فکر می‌کردند دیلن از اعماق دل آن‌ها می‌خواند. لقب‌هایی مانند «صدای نسل نو» به همین دلیل به او اعطا شده است. باب دیلن، موسیقی فولک را از انحصار عده‌ای خاص که بیشتر به شکل سنتی راجع به ملوان‌ها و سربازها می‌خواندند، بیرون آورد. او سبک فولک _ راک را آفرید و با باب کردن آهنگ‌های طولانی، جوانان را به سمت شعر کشاند.
باب دیلن، علاوه بر موسیقی و شعر، در حوزه نقاشی، نویسندگی و فیلم سازی هم تجربیاتی داشته و توانسته جوایزی چون اسکار، گلدن گلوب و گرمی‌را در کارنامه خود ثبت کند. دلیل آکادمی‌نوبل هم برای اعطای جایزه نوبل ادبی به دیلن، بیان شاعرانه تازه از دل سنت ترانه سرایی آمریکا اعلام کرد.
کتاب «وقتی حالت بده کسی سراغت رو نمی‌گیره» شامل جلد اول زندگی نامه این چهره آمریکایی، از عناوین مجموعه «زندگی نامه» انتشارات دنیای اقتصاد به چاپ رسیده است. باب دیلن در این کتاب، تنها از خود و خاطراتش نمی‌گوید. او با زبان خاص خود، که مترجم اثر گفته سعی کرده آن را حفظ کند، حال و هوای جامعه ای را که در آن می‌زیسته و شکوفا شده، اخبار روز و شرایط سیاسی را شرح داده است.
این کتاب ۶ بخش دارد که به ترتیب عبارت اند از: آماده شدن برای اجرا، سرزمین از دست رفته، صبحی دوباره، ای رحمت، رود یخ، باب دیلن به روایت

نامزدی آقای ایر

5077

نویسنده: فرهاد بردبار
مترجم: عاطفه حبیبی
ناشر: چترنگ
قیمت: ۱۴۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۶۷ صفحه

دراین کتاب، آقای ایر مردی منزوی است که همسایه‌هایش از او می‌ترسند. او خیلی پایش را از در خانه‌ بیرون نمی‌گذارد؛ فقط هفته‌ای یک‌بار به کلوب بولینگ می‌رود، جایی که در آن همه خیال می‌کنند او یک پلیس است. وقتی زنی در حوالی محل زندگی آقای ایر به قتل می‌رسد، سرایدار خانه انگشت اتهام را به سوی او نشانه می‌گیرد و از این به بعد پلیس چشم از او برنمی‌دارد و هر روز و هر ساعت تعقیبش می‌کند. غافل از اینکه تنها گناه آقای ایر این است که یک دل نه صد دل عاشق دختری اشتباه شده است.
رمان «نامزدی آقای ایر» اثر نویسنده بلژیکی، ژرژ سیمنون پیش از این دو بار به انگلیسی ترجمه شده است و در سال ۱۹۸۹ اقتباسی سینمایی از آن روی پرده رفت.
رمان‌های روان‌شناختی سیمنون آمیزه‌ای از پرداخت استادانه و کالبدشکافی هوشمندانه روان انسان‌هاست. او ترس‌ها، عقده‌های روانی، گرایش‌های ذهنی و وابستگی‌هایی را توصیف می‌کند که در زیر نقاب زندگی یکنواخت روزمره پنهان هستند و ناگهان با انفجاری غیرمنتظره به خشونت و جنایت منتهی می‌شوند. روزنامه گاردین از سیمنون به عنوان یکی از مستعدترین نویسندگان قرن بیستم نام برده است و ویلیام فاکنر، نویسنده شهیر آمریکایی، در موردش می‌گوید: «خواندن آثارش را دوست دارم. او مرا یاد چخوف می‌اندازد.»

 

بچه‌های خاص خانه خانم پریگرین

5078

نویسنده: رنسام ریگز
مترجم: پیمان اسماعیلیان
ناشر: پیدایش
قیمت: ۳۷۰۰۰ تومان

رمان «بچه‌های خاص خانه خانم پریگرین» که تیم برتون، کارگردان آمریکایی براساس آن فیلمی کارگردانی کرده را با ترجمه پیمان اسماعیلیان منتشر شد.
ماجرای رمان «بچه‌های خاص خانه خانم پریگرین» از این قرار است که پدربزرگِ جیکوب طی حادثه‌ای کشته‌ می‌شود. جیکوب اعتقاد دارد که هیولایی وحشتناک به پدربزرگش حمله کرده و او را کشته است.
او برای کشف راز این حادثه تصمیم می‌گیرد به جایی دور سفر کند؛ جزیره‌ای متروک و خانه خانم پرگرین؛ یتیم‌خانه عجیبی که پدربزرگ در آن بزرگ شده استجیکوب به‌زودی می‌فهد که بچه‌های خانه خانم پرگرین بیشتر از آن چیزی که از پدربزرگ شنیده‌ است عجیب و غریب هستند. حوادث عجیب و خطرناک یکی پس از دیگری اتفاق می‌افتد و…
اگرچه این کتاب بیشتر در ژانر ادبیات وحشت قرار می‌گیرد اما تیم برتون، کارگردان معروف آمریکایی نیز با اقتباس از این رمان، فیلمی ساخته که بیشتر در ژانر تخیلی و فانتزی قرار می‌گیرد.

 

دژخیم می‌گرید

5079

نویسنده: فاطمه بن­ محمود
مترجم: رحیم فروغی
ناشر: پیدایش
قیمت: ۱۱۰۰۰ تومان

فاطمه بن‌محمود متولد تونس‌، فلسفه‌خوانده و معلم است. در این کتاب مجموعه‌ای از داستانک‌های (داستان‌های مینی‌مال چندخطی) این نویسنده تحت عنوان دو دفتر و به نام‌های ‌«از سوراخ در» و «جنگل در خانه» گردآوری شده است.
نثر بن‌محمود بسیار ساده و بی‌تکلف است و داستانک‌های او مضامین مختلفی همچون عرفان، زندگی، عشق و… را دربردارد. این داستان‌های مینی مال گاهی با طنز نیز همراه می‌شود.
در یکی از داستانک‌های این کتاب آمده: «شاه می‌ترسید مردم هوس آزادی به سرشان بزند. همه پرنده‌ها را در قفس زندانی کرد. اما ترس، دست از سرشان برنمی‌داشت. قفس‌های دیگری آورد و تخم پرنده‌ها را هم، در قفس به بند کشید…»

پیامبر/رضا اغنمی

5062

نویسنده: قادر عبدالله
ترجمه : سهیلا
نشرباران. سوئد
طرح جلد: مهدیس میدانی
چاپ اول:۲۰۱۲ (۱۳۹۱ )

در پشت جلد ضمن معرفی نویسنده، از فعالیت های ادبی قادرعبدالله ساکن هلند با سابقه ممتد یاد شده ، همچنین ازجوایزی که برنده شده است: «به خاطرمجموعه داستان «عقاب ها» جایزه شارلوت کولر، به خاطر رمان دختران وپارتیزان ها، جایزه بهترین مقاله نویس ازسوی انجمن روزنامه نگاران هلند ۱۹۹۷دریافت مدال ملکه به پاس تلاش به زبان هلندی مدال شوالیه لژیون دونور فرانسه، دکترای افتخاری دانشگاه گرونیگن وجایزه بهترین کتاب خارجی سال ۲۰۰۹ درایتالیا به خاطر رمان «خانه مسجد».
نخستین برگ کتاب با عنوان «زید منشی محمد» شروع می شود. در سراسر کتاب زید راوی اول شخص است. زید، دربچگی همراه مادرش به شهرطائف می رود در ازدحام مردم در بازار گم می شود. مادر نگران و پریشان به هر دکه و سوراخ سرمی زند فرزند پنج ساله خود را پیدا نمی کند. زید دزدیده می شود. خاطره مادر و بازار ازخاطره ش زدوده می شود. پس از: « دوسال تمام در آخورها و انبارهای برده داران مانند سگ زندگی می کردم» بنگرید به ص۴۲. درهفت سالگی برده فروشی او را به خدیجه می فروشد. درخانه اشرافی و مجلل خدیجه لباس نو و ترو تمیز می پوشد. با ورود شوهرش می گوید «ببین برات یک هدیه آوردم. شوهرش محمد ابن عبدالله نام داشت. او بعدها پیغمبرخدا شد».

ازآن روز فرزند پیامبر می شود. اما پیامبر در جستجوی والدین حقیقی زید است. پیدا می کند. آن ها ازدیدن او درلباس پاکیزه وتمیز ناباورانه نگاهش می کنند. هفته ای را درخانه با پدر ومادرش می گذراند. روز جمعه پدرش اورا به خانه خدیجه برمی گرداند «می گوید خوشبختی او دراین خانه با شماست». خدیجه، آموزش خواندن و نوشتن زید را بر عهده می گیرد. زید می گوید: « اما من نگاهم به محمد بود».
ازتغییر حالت پیامبر در زمان وحی می گوید:«می لرزید. به زمین می افتاد. و زانو می زد، سرش را مانند اسبی به زمین فشار می داد وچیزی نامفهوم زمزمه می کرد . . . . می ترسیدم و نمی دانستم چه باید بکنم. هراسان پیش خدیجه می دویدم او را خبر می کردم . . . اما بعدها فهمیدم این وظیفه من است که کنار محمد بمانم. به این کارعادت کردم». زید بالاسر پیامبر آن قدر می ایستاد تا پیامش را بگیرد و بخوابد. تا رحلت رسول خدا، در خدمت شان بوده : «من مردی شده بودم موهایم سیاه بوده و نیمی از سبیل هایم سفید شده بود».

با فوت پیامبر، «عمر مهم ترین رهبر اسلام بوده . . . او مردی زیرک ورهبر و سرداری بی رحم بود» زید را فرا خوانده تا سوره ها و گفته های محمد را جمع اوری کند: «ما هیچ سوره ای از او نداریم گفته ها و سوره هایش را جمع آوری کن. دراین کار عجله است».
زید با فرمان عمربن خطاب، جمع آوری آیه ها وگفته های پیامبر را برعهده می گیرد. نخستین کارش ملاقات با زنان پیامبر بوده: «آن ها کاغذهایی را به من دادند که جمله ها و آیه هایی از محمد روی آن ها نوشته بود و همچنین آیه هایی که روی لباس ها ملیله دوزی یا روی زیور آلات شان حکاکی شده بود».
سالی طول می کشد تا زید، تمام آیه ها و گفته های پیامبررا از همان منابع که قبلا گفته شد، جمع آوری کرده و شتابان نزد عمر می رود: « جلوی او زانو زدم و گفتم: قرآن». اما کار به این سادگی ها نبود. شش گروه دیگر دست اندرکار بودند : «هر کدام به نوعی قرآن را جمع آوری کرده بودند» به زید اعتراض می کردند که قرآن را خودش نوشته و ربطی به محمد ندارد. سیاست عمر کارساز می افتد. ازانتشار قرآن زید جلوگیری می کند و می گوید تنها به : «به عنوان مرجع استفاده شود». سرو صداها را می خواباند. بعد ازکشته شدن عمر و جانشینی عثمان، بار دیگر مسئله ی نشر قرآن مطرح می شود. روزی عثمان همان شش گروه را با بار شترها : «که پراز دست نوشته های قرآن بود درخانه پذیرفت. بعد آن ها را بیرون فرستاد که دررا قفل کنند . . . عثمان مرا صدا زد و گفت “زید همه را بخوان برای آن وقت بگذار، آنچه را که احتیاج است به نوشته هایت اضافه کن و بقیه را گنار بگذار». با خاتمه کار روزی زید عثمان را خبر می کند. به دستور عثمان خانه خلوت می شود. اومی ماند و صاحب خانه. زید می گوید:« من پشت میزتحریر نشستم قرآن را باز کردم وفهرستی از نکته هایی که درآنها تردید داشتم به عثمان نشان دادم». با صلاح دید عثمان مطالب دیگری اضافه و وارد قرآن می شود.«آن ها را به صد وچهارده فصل تقسیم کردم. “قرآن درصد و چهارده سوره برای هر فصل یک عنوان انتخاب کنم . مثل میز، زنبور، چهارپایان، زنان، مریم و غیره». عثمان قبول کرده می گوید: «همین بس است تمامش می کنیم! بقیه را ازبین ببر . . . همه را بسوزان». به کمک هفت مرد اسب سوار درحالی که قرآن را درلای پارچه ای سبزرنگ گذاشته بودند به مسجد برده در جایگاه ویژه ای می گذارند. «عثمان شمشیرش را برآورد و به روی کتاب گذاشت گفت : «این قرآن محمد است. هیچکس جرئت حرف زدن نداشت. همه از جا برخاستند که قرآن را ببینند».

درعنوان «مکه» ازبافت شهر مکه و بت های سنگی وچوبی که «حدود سیصد و شصت و پنج بت . . . به آنها طلا و زینت آلات آویزان بود» سخن رفته سپس اشاره ای دارد به همسایه ها شرق وغرب عربستان. «ایران پارسیان از هزاران سال پیش یک رژیم پادشاهی، یک دین، یک خدا، داشتند که “اهورا مزدا” نام داشت. غرب روم صغیر انها هم یک خدا یک پیامبر داشتند که اسمش عیسی بود و کتابشان هم انجیل بود ».
درعنوان «باهیرا کشیش مقدس» آمده است که روزی کشیس باهیرا درصومعه با دیدن پسربچه ای باموهای مشکی فرفری، حلو اورا گرفته اسمش را می پرسد و همچنین اسم پدر وقبیله اش را. او می گوید محمد.
«کشیش باهیرا لحظه ای می ایستد و بعد جلو می رود خم می شود و . . . می گوید تو یک انسان برگزیده هستی». عرب ها در کتاب ها نوشته اند که کشیش با زیر و رو کردن کتاب های قدیمی در حضور ابوطالب عموی پیامبر، از علائم ماه دربدن او می گوید: «کشیش و طالب با دستانی لرزان لباس محمد را بالا می زنند و با تعجب نشانه ی ماه را در میان شانه های او مشاهده می کنند». همین برای عرب ها نشانه ای بود که «محمد جانشین عیسی است».
عنوان «درجستجوی ورقد» ازمسافرت های محمد با کاروان ها به شهرهای دور و نزدیک خبر می دهد: «محمد هنوز بیست سال نداشت که به زندگی در زمینه کار تجارت آغاز به کار کرد . . . رشوه خوار نبود ودرستکار بود . . . در کاروانسراها با تاجران دیگری که ازپادشاهی بزرگ پارس، مصر و اتیوپی و روم صغیر می آمدند برخورد می کرد واینگونه بود که او با زرتشت پیغمبر فارس ها وعیسی و موسی و فرعون های مصر آشنا شد».
درعنوان ابراهیم سرمشق محمد، ازعلاقه ی محمد به ابراهیم سخن رفته : «ابراهیم که از نژاد عرب ها بوده کسی که درست نقطه مقابل موسی و عیسی بود . . . . . . ابراهیم ضد بتهای مردم قبیله اش بود می خواست که آنها را ازبین ببرد. حتی روزی با یک تبر آن ها را شکست. ابراهیم را گرفتند ودرآتش انداختند».
عنوان «خدیجه اولین زن محمد»، ورقد که بازرگان معتبری بوده وسیله آشنائی محمد با خدیجه را فراهم می سازد. از شخصیت خدیجه و احترام شخصی زید به او: «او نه تنها بانوی من بلکه برای من بیش از این ها ارزش داشت. او مادر من نبود ولی می توانست مادرم باشد . . . . . . پانزده سال بزرگتر از محمد بود و چهار فرزند داشت. خدیجه به او سه هزار شتر داد و صدها آدم دراختیارش گذاشت. محمد بی سواد بود. خدیجه به او خواندن و نوشتن یاد داد».
در«خدیجه، برای محمد انجیل می خواند». زید ازخاطره های گذشته می گوید و از خانه خدیحه زمانی که خدیجه برای محمد کتاب انجیل می خواند: «تا آن موقع هنوز ندیده بودم که یک زن کتاب بخواند یا مردی سرش را روی پاهای زنی بگذارد».
قصه ی کودکی موسی را که خدیجه ازانجیل برای محمد، خوانده درذهن کودکانه زید لانه بسته، در بزرگ سالی آن را بازخوانی می کند: «اشک در چشم هایم جمع می شد. قصه ی کودکی موسی بود. فرعون به مردمش فرمان داد” پسران نوزاد را به رودخانه بیاندازند، اما دختران می توانند زنده بمانند». شرح روایت در انجیل، آب انداختن موسی طفل سه ماهه، توسط مادرش: «درسبدی حصیری گذاشت و درآن را با گل پوشاند و سبد را دررودخانه به دست آب داد» شنیدن این گونه قصه ها زمینه فراهم آورده: « تا محمد در قرآن ازصد بار بیشتر به این مسئله اشاره کرده است». از بد خطی محمد شکوه می کند، می نویسد که :« او مرد سخن گفتن بود». ازسکوت وآرامش محمد واین که بیشتر اوقات با خود و دراندیشه با خود بود، بارها سخن گفته است.

درعنوان: «غار حرا» که دربیرون شهر مکه قراردارد و بخشی از زندگی محمد شده :«مدت پنج سال تمام، یعنی از سی و پنج سالگی تا چهل سالگی بارها ازاین کوه بالا رفته است» راز و نیاز درخلوت خود و خدایش برکسی معلوم نشده. با مشورت خدیجه، روزی زید، محمد را تا کوه دنبال می کند. درغار کسی نبود «چند کتاب و قلم و چند دست نویس . . . چند تکه پوست که روی آن ها نوشته شده بود . . . مثل خط میخی بود. کتاب ها را ورق زدم انجیل و تورات و تاریخ مردمان قدیم وکتاب پیامبر پارسیان میان آنها بودند. و یادداشت هایی درمورد ستارگان و کهکشان. آیا این کتاب ها متعلق به محمد بودند؟». محمد را درستیغ کوه می بیند نشسته روی سنگ در سکوتی مطلق. به شنیدن صدایی که سال ها در انتظارش بود.

درعنوان «جبرئیل، پیام می آورد» از تردید سخن رفته : « محمد رااز درون می خورد. چهره اش زرد و لاغر شده بود. میل به خوردن را از دست داده بود . . . . . مردی بی سواد، . . . همه ی سرمایه ی همسرش را به باد داده بود . . . آخرین دعوای محمد و خدیجه را خوب به یاد دارم. خدیجه می گفت این که زندگی نیست نه برای تو . نه برای من؟ تاکی می خواهی در غار زندگی کنی؟» محمد، در پاسخ خدیجه هیچ نمی گوید.«عبایش را برمی داشت ازدر بیرون می رفت و دوباره به غار پناه می برد» تا روز موعود که «هفدهم عود بود شب دوشنبه». جبرئیل نازل می شود و محمد را صدا می زند: «دستی ازمیان نوربیرون آمد ونوشته ای را دربرابر محمد گرفت و گفت: اقراء محمد! بخوان محمد!» نمی تواند بخواند پس از اصرار جبرئیل می خواند: «اقراء بسم ربک الذی خلق. بخوان به نام پروردگارت» جبرئیل پس از خواندن حکم خدا ناپدید می شود.
عنوان «فرشته در اتاق»، دیدارهای تکراری را یادآورشده و محمد بارها جبرئیل را درخلوت خود ملاقات می کند. تا جائی که می گوید:
«فکر می کنم که دیوانه شده ام. صداهائی می شنوم صدای فرشته را می شنوم».
زید درعنوان: «علی پسرعموی محمد» ازملاقات خود درمسجد با مولا علی سخن می گوید. «او می دانست که من درباره زندگی محمد می نویسم». از روزی می پرسد که محمد پس از دیدار با جبرئیل، با حالتی نزار و پریشان با ابوبکر و عمر و عثمان برخورد کرده و علی تنها کسی ست که ازمذاکرات آن چهارنفر خبر داشته است. به روایت علی: «محمد با حرف های تازه اش آنها را دچارحیرت می کند : «اقراء بسم ربک الذی» عمر می گوید: « محمد، تو مأموریت را آغاز کرده ای» آن دو دیگرنیز با راهنمائی ها یی او را تإیید می کنند. «عمر شانه راست محمد را بوسید. عثمان شانه ی چپ محمد را بوسید و ابوبکر پیشانی محمدرا».

زید، تلاش های دائم محمد وتوهین و تحقیر و آزار و اذیت های مردم کوچه بازار مکه را به ایشان، جا به جا شرح می دهد. مردی که کارش خرید و فروش اسب بوده روزی درحین سخنرانی محمد دربازار اسب فروش ها به او می گوید: «تو که نه سواد خواندن و نه سواد نوشتن داری؟» محمد درپاسخ می گوید: «من هم می دانم. خدا می داند. او به همه چیز آگاه است» پرسش هایی ازطرف اشخاص گوناگون با مسخره وپرخاش پیش می آید و« درحالی که زیر لب غرولند که هیچ نمی داند و هیچکاری هم بلد نیست» محل را ترک می کردند. مردم درانتظار معجزه از او بودند واین گره مشکل درعنوان «آشا، شاعر مکه» با دست شاعر گشوده می شود: «یک شب مستخدمم را نزد او فرستادم و به او گفتم که این پیام را درگوش محمد زمزمه کند” محمد سوره های تو معجزه های تو هستند” من، زید، زمانی که آشا این را گفت چشمانم پرازاشک شد». پس از آن درمقابل هر پرسشگر: معجزه ات کو؟ «محمد این بار با صراحتی بیشتر جواب داد سوره هایم! کتاب من! قرآن معجزه من است». آشا درمقام شاعر بزرگ مکه با اشاره به نبوغ محمد: «هرچه او می گفت ازتفکرات خداوند بود. با این حرف او یک فدرت الهی به سخنانش می داد. . . . شیوه ی بیان او تازه بود ونثرش تکان دهنده بود، اما او تقلب می کرد. او داستان های قدیمی طایفه های دیگررا بر می داشت و دریک قالب زیبای عربی جاسازی می کرد و به شیوه ی خودش به بازار می داد».

درعنوان «الله. قرآن . اسلام»، آشا، روان محمد پیامبر را می کاود: « محمد مردی بود که رویای بزرگ درسر داشت . . . او دروغ می گفت . . . او درواقع دروغ می ساخت و خودش به این ساخته ها اعتقاد داشت . . . او می گفت گفتارهای قرآن به او نازل شده، اما او همه را از خودش در می آورد . . . و من ازاین همه قدرت تخیل او، لذت می بردم». از زیبائی سوره ها و قسم هایی که در قرآن آمده به تحسین یاد می کند. زید، با شنیدن این همه روایت های تازه از زبان آشا، یکی از سروده های آشا را برایش می خواند. زید از مخالفت های ابولهب که عموی پیامبر بود می گوید. همچنین ازعلی و نظراتش درباره پیامبر « اوهمان محمد بود که غیرممکن را ممکن می کرد».
عنوان: «دستورالعملی تازه یا فرمانی جدید» محمد برای شکست قدرت حاکم در مکه، قانون های تازه را بین مردم پخش می کرد وطرفدارانش روزبه روز بیشتر می شد. در اثر زد و خورد بین طرفداران پیامبر وحکومت: «شورای مکه تصمیم گرفت به این نا آرامی پایان دهد» اخراج محمد و یارانش ازمکه، از تصمیمات مهم بود. همچنین ممنوعیت جای خواب و غذا به محمد و یارانش و . . . فرمان های شورای شهررا روی پارچه ای نوشته بالای دیوار کعبه آویزان می کنند. «پیرترین مردان شهر هم نمی توانستند به یاد بیاورند که تا به حال کسی به این شکل از شهر اخراج شده باشند». عمر وعثمان هردوپنهان می شودند. محمد نیزمدتی در خانه عمویش به صورت مخفی زندگی می کند. «درعنوان یاسر» بنا به روایت زید، آنها مدتی در دره شعیب زندگی می کنند:«زیر نظرعثمان مردان شروع به کشت وکار زمین کردند». پس از سه سه سال زندگی مخفی دردره شعیب، با تدبیرعمر با زید، آن دو درتاریکی شب به مکه می روند عمر می گوید: «پا بگذار روی شانه ام وبرو روی پشت بام . . . لوحه ی فرمان شورا که به دیوار آویزان شده طناب را ببُرولوحه را لوله کن وباخودت بیار». زید فرمان عمر را انجام داده به شعیب برمی گردند. مدتی بعد خدیجه از دنیا می رود.

درعنوان «موصب، قرآن را بهترازهرکسی می شناخت» با معرفی اوکه از طرفداران محمد بوده وحافظه خوبی هم داشته «سوره های محمد را بیان می کرد. آن ها را می نوشت و به صورتی آنها را تفسیر می کرد که محمدرا دچارتعجب می کرد». زید می گوید شبی که محمد مرا بالای کوه برده بود گفت : «ازطرف الله پیامی دریافت کرده ام تا دین اسلام را در یثرب ترویج کنم». روز دیگر درحالیکه «سوره های محمد را درجیب عبایم گذاشتم»، با شش تن عازم پثرب می شوند. حضور تنی چند از خانواده مادری محمد دریثرب، کمک بزرگی بود برای پیشبرد اهداف ایشان.

درعنوان «یثرب، بهشت شهرها» ازطراوت شهر وباغ های آباد با درختان میوه و زنان زیبا « یثرب به خاطرخوب بودن آب وهوا زنانی زیبا پوست بودند که با چشمانشان تورا می خوردند» آمنه، مادر پیامبر نیزاهل یثرب بود. در دیدارهای دوستانه ی خود با سران عرب، آن ها را علیه یهودیان متحد کرد. گفتن دارد که به علت تحقیرعرب ها ازسوی یهودی ها دریثرب، تبلیغ دین تازه عربی زمینه های بجا و مساعدی داشت تا پیامبر با خاطری آسوده، اما بی سروصدا به جمع آوری طرفداران دین عرب سرگرم شود وموفق هم می شود. «او به آنها گفت “ما به شما یک کتاب مقدس عرب زبان خواهیم داد و یک رهبر». پیامبر از مکه به یثرب هجرت می کند. « درواقع دنیای اسلام ازاین تاریخ شروع می شود».
درعنوان«سلمان پارسی، سردارایرانی» زمانی که پیامبر درمدینه بود و سلمان با معرفی عمر به یاران محمد پیوسته، شبی که «محمد و سلمان تنها درمسجد نشسته بودند»، تدارک حمله به کاروان تجارتی آماده شده و برکاروان می تازند:«ما با ۳۰ اسب و ۱۵۰ شتر با بارهای مواد خوراکی وکالا وارد شهرخوشبخت مدینه شدیم». حالا که «مزه ی خوش این سرقت را چشیدند دومین غارت راحت تر انجام دادند». مکه دروحشت راهزنان فرو می رود. درحمله دیگر به کاروانی بزرگ غنائم زیادی نصیب طرفداران اسلام می شود. «۷۲۳ شتر با باری از ابزار جنگی، شمشیر ودیگرلوازم آهنی ۹۳ رأس اسب تعلیم دیده ی میدان جنگ و مقادیر زیاد که شامل چندین بار شتر، نوشیدنی وخوراکی های متنوع و لباس و کفش و اسرای جنگی و ۴۷ نفر زنانی که با کارواینان بودند». شکست لشکریان مکه، به محمد و نبوغ وحقانیت اوکمک می کند.
در عنوان«یهودیان» ازضرورت حمله شدید لشکر مکه به مدینه وعقب نشینی ابوسفیان سخن رفته است. با این که قبلا به یاران محمد ضربه ای سخت وارد کرذه وشایعه زخم مهلک و کشته شدن محمد برسرزبان ها بود. با یادآوری اختلاف با یهودیان، وکشف توطئه : «قوم بن نظیر توطئه کرده بودند تا او را بکشند محمد به موقع متوجه شد وتوانست فرار کند» نزول وحی پاره کردن قرارداد با یهودیان، «اوتمام نخلستان هایشان را به آتش کشید. این کار محمد کمر یهودیان را شکست». یهودیان با دست خود خانه هایشان را ویران و با خاک یکسان کردند و محل زندگی خود را ترک کردند. «پول و طلا را باید تحویل می دادند». شهرمدینه خروج یهودیان را جشن گرفته وشادی کردند. «مدینه یکپارچه پشت محمد ایستاد». با قدرت گرفتن محمد، بزرگان مکه باردیگر به جنب و جوش افتاده و دراندیشه ی مقابله با پیامبر بودند.
زید، به سراغ یکی از خاخام های یهود رفته تا خاطره های اورا نیزیادداشت کند. خاخام پیر پس ازمعرفی خود می گوید: «تمام عمرم را در کنیسه ها زندگی کرده ام و کتاب های قدیمی را خوانده ام. ولی هیچ پیامبری به اندازه ی محمد این همه خشونت به کارنبرده است . . . ما دیگر جاره ای نداشتیم که قبول کنیم او یک پیامبر است و الله یک خدای تازه و قرآن یک کتاب مقدس است. . . نصف بیشتر کتابش را یعنی بیش از دوسوم آن را از روی کتاب ما تورات برداشته است. . . . او پیغمیر دزدان بود». عنوان خندق جنگ خندق و شکست لشکرمکه و این که «محمد جنگ را بدون ریخته شدن خون برده بود» قابل توجه است. درعنوان«مصالحه» برای نخستین بار ،« محمد و ابوسفیان باهم دست دادند» اما، شگرد حیرت آورپیامبر، نزدیک شدن او به حبیبه است. حبیبه دختر ابوسفیان، زمانی که بیوه و با سه فرزندش درحبشه زندگی می کرد، با دریافت نامه و هدایایی ازطرف محمد، وسیله ی زید، از او دعوت می کند که به مدینه برود. حبیبه با فرزندانش به مدینه رفته با محمد ازدواج می کند. «خبر درشهر پخش شد. به گوش ابوسفیان رسید . . . . . . محمد یک عضوقبیله ی ابوسفیان شد. هیچکس درمکه بدون اجازه ی ابوسفیان حق کشتن محمد را نداشت».

با عنوان «کعبه»، مکه فتح می شود. با شکستن بت ها «درطول شب ده ها نفر از خانه هایشان بیرون کشیدند وکشتند» محمد بعداز پانزده روز به مدینه برگشت. در عنوان «قران و شمشیر» ازنامه های پیامبر به پادشاه پارسیان، پاره کردن آن، پس ازهفت سال حمله به سرزمین «پارس به فرمان عمرسربازان خانه ها را غارت کردند و عمر خودش قصرپادشاه را به آتش کشید».
«سفر شبانه»، روایت معراج پیامبر را توضیح می دهد.
عنوان «اوهمه چیزرا تدارک دید» ازمرگ پیامبر می گوید و با این جمله: «ابوبکر شمشیرمحمد را بست و رو به مکه به نماز ایستاد. همه فهمیدند که محمد رفته است».
«زید سخن می گوید» پیامی ست بسی قابل تأمل. نویسنده، درسیمای زید، از وادی خاموشان ابدی، به پیروان پس ازنسل خود پیام می فرستد. پنداری، زید درقبر به کمال رسیده، دل آزرده ازسکون و سکوت قرون پیروان. نیش می زند. نیش برای بیداری و تحول وشاید، گسست قلّاده ها! : «الان که شما این را می خوانید، من زید مدت هاست که مرده ام. زید خودش را درقبرش خوشبخت احساس می کند زمانی که وظیفه اش را خوب انجام داده باشد. محمد برای او انجام داد من اما برای محمد».
کتاب به پایان می رسد.

در ایران امروز رقص مدرن وجود ندارد…/ لیلا سامانی

گفت و گو با شاهرخ مشکین قلم

اشاره: در آستانه ی سال نو و رقص دوبارهی بهار، با شاهرخ مشکین قلم همکلام شدیم، هماویی که یکی از موفقترین و شناخته شده ترین هنرمندان ایرانی در نزد هنردوستان غربیست. شاهرخ که در این سال ها کار تئاتر و رقص را همگام و به موازات هم پیش برده، توانسته است در کنار رقصهای فولکلور ایران با یادگیری رقصهای نمایشی اندونزی همچون “باریس“(Barris)، و “توپنگ“(Topeng) و همچنین رقص های فولک هندی مانند “کتک“ (Katak) ، کاتاکالی(Katakali) و کابوکی (Kabuki) ژاپن، حرکات نمایشی دنیای شرق را با حرکات تاتر غرب بیامیزد و به گونه ای ” تازه ” برقصد، همان رقصی که به گفته ی شاهرخ علی رغم سود بردن از موسیقی و شعر فارسی، رقصی تماماً «ایرانی» به حساب نمی آید، با او گفتیم از رقص و بهار، از طبیعت و دغدغه‌های رقص ایرانی… حاصل این گفت و گو پیش روی شماست:

4967

مرا انسانی نیک بودن، نهایت کفایت است

شاهرخ جان، ابتدا از اجزای سازنده ی رقص شروع کنیم و «طبیعت» و «آداب و رسوم زندگی اجتماعی»، به نظر تو کدامیک از این عوامل در شکل گیری رقص امروزی نقش بیشتری داشته اند؟

اولا که من در این زمینه تنها می توانم نظر خودم را ارائه دهم. برای اینکه نمی توانم و نمی خواهم که نظر خودم , که تنها یک دیدگاه بسیار بسیار مختصر است و به دانش من محدود می شود را جای حکم ابلاغ کنم. بنابراین تنها به گفتن این نکته اکتفا می کنم که هر دو داده ایی را که به آن اشاره میکنی‌ کاملاً در آفرینش و شکل گیری رقص سرچشمه هستند و نقش قابل توجه یی بازی میکنند. یعنی همانقدر داده های طبیعی در رقص وجود دارد که آداب و سنن زندگی مردم.

پس لطفاً به صورت بسیار مختصر این دو را برایمان تشریح کن و ابتدا از طبیعت بگو که این روزها برای ما جلوه ی بیشتری دارد…

اگر بخواهیم به ریشه های طبیعی رقص اشاره کنیم، باید ابتدا به ریشه های اصیل طبیعت بپردازیم و بد نیست قبول کنیم که غالب این داده های طبیعی آمده از آفریقا هستند. اگر ابتدا دو فرضیه ی مهم را بپذیریم کارمان برای این تحلیل کمی آسوده تر می شود، نخست اینکه قبول کنیم که بر خلاف نظریه پردازانی همچون آقای شفا که ریشه ی هر چه هست و نیست را از ایران می دانند، قبول کنیم که در قاره ی آفریقا نشانه های طبیعی بیشتر از باقی نقاط دنیا جلوه گرند و دیگر اینکه بپذیریم که پیشرفت تمدن و زندگی مدرن در قاره ی آفریقا سرعت بسیار پایین تری نسبت به باقی دنیا دارد. کما اینکه بسیاری از فرم های اولیه ی زندگی بشری هنوز در این قاره مشاهده می شوند. با میل به این دو فرضیه، و نگاهی به زندگی اقوام آفریقایی و رقص فولکلوریک امروز به راحتی دستگیرمان می شود که غالب ارتباطات و حالات و حرکاتی که در رقص به وجود آمده است، تمامی دست نشانده ی نیاز های روز مره ی مردم است و کاملاً با شرایط اقلیمی سازگار است.
مثل بسیاری از رقص های فولکلور که در بسیاری از نقاط دنیا می بینیم. رقص باران، رقص کاشت، رقص نیایش و … این ها همگی آمده از زندگی روزمره ی مردم است. رقص در هوای سرد و یا هوای گرم و یا حتی رقصیدن تنها به منظور آنکه به خلسه بروی… گاهی رقص برای دفع بلا و … یا مثلاً رقص شکار که همچنان هم پابرجاست… اساساً این گونه رقص ها در تقلید و پیروی از طبیعت به وجود می آیند.

البته این تقلید که می گویی در ذهن ایرانیان معانی مجازی بسیاری ایجاد می کند…

خب به نظر من اینجا تقلید آن معنی مجازی ذهن ایرانی را نمی دهد. اینجا تقلید نه برای مسخره کردن است و نه برای تحقیر بلکه برعکس برای بزرگداشت است. این البته در هنرهای دیگر هم جلوه گر است. مثلاً بسیاری از بزرگان تئاتر بر این عقیده هستند که یکی از برگترین و دشوار ترین بازیگری ها در تئاتر، تقلید از هنرپیشگان دیگر است.

برگردیم به بحث قبلی و این بار از تاثیرات آداب و رسوم زندگی مردم در رقص بگوییم…

و اما آداب و رسوم اجتماع که رقص را متحول کرده است و اندیشمندانه در آن تغییر به وجود آورده است. برای این کار هم ابتدا از موضوع اسطوره استفاده کردند. تا به رقص نیرویی خدایی بدهند، منظورم این است که جلوه های اساطیری در رقص ایجاد کردند. و بعد در درازای زمان همین طور میزان این نفوذ اجتماعی بیشتر شده است تا این اواخر… مثلاً در سالهای شصت که رقص از همه چیز جدا می شود، حتی از موسیقی و وارد یک مرحله ی بی نیازی و بی ارتباطی می شود. البته عوامل بسیاری در تکامل رقص دخیل بوده اند و در یک مصاحبه ی کوتاه، نمی توان تمامی آنها را بررسی کرد، مثلاً زمانی که نشانه های زیبایی شناسی به رقص اضافه شد… رقص باروکBAROQUE تکامل پیدا کرد و از زمان لویی چهاردهم باله به وجود آمد. باله ای که برای نیازهای بدن طراحی شده بود و زیبایی شناسی در آن نقش بسیار داشته است.

درست است، سوالی که مطرح کردم برای یک مصاحبه ی مطبوعاتی آن هم از نوع اینترنتی اش بسیار کلی بود، اما در همین مجال کوتاه هم نکات بسیاری عنوان شد، بگذریم و برویم سراغ ایران، رقص های امروز ایران را دنبال می کنی؟

در ایران امروز چیز زیادی که بشود از آن به عنوان رقص یاد کرد وجود ندارد، شاید تنها همان رقص صوفیانه و رقص های فولکلوریک… در ایران امروز به واقع رقص مدرن وجود ندارد.

و این رقص صوفیانه که اشاره کردی، به گمانت جلوه هایی از طبیعت را می شود در این رقص هم پیدا کرد؟

بله. خب حتماً. داده های طبیعی بی گمان در این رقص هم مانند هر رقص دیگری دخیل بوده اند. اما در اینجا نکته ی مهمی نهفته است و آن اینکه ریشه ی سمأع و دیگر رقص های عرفانی هیچگونه ارتباطی با مذهب ندارد. نه اسلام و نه هر دیانت دیگری. نه به جشن و شادی های معمول بر می گردد و نه به هر چیز دیگری که در ذهن ماتریال خانه کرده. بنابراین اگر امروز سعی می کنیم یک چنین رقص بسیار عجیب و بزرگی را با دیانت و یا هر چیز دیگری مربوط بدانیم، بیشتر به دلیل بی دانشی منتقدان و نظریه پردازانمان است و نه هیچ چیز دیگر.

اما در ادبیات کلاسیک ایران واژه های رقص و طبیعت بسیار موازی و هم ردیف وجود داشته اند و به نوعی با هم پیش رفته اند…

درست است. نمونه های این چنینی در شعر فارسی بسیار داریم. اما ریشه ی رقص، آن هم از نوع عرفانی اش، آنقدر بزرگ است که در یک مکتب و فلسفه نمی گنجد.

و خود تو چطور، تو در رقص ت تا چه میزان از طبیعت تاثیر گرفته ای؟

من هم گمان می کنم که دوره های بزرگ طبیعی را در زندگی کوتاه چند دهه ای ام سپری کرده ام. ببینید، من در محیطی بار آمده ام که بسیار بسته و محدود بوده و به طبع این محیط بسته، چهارچوب های فکری و هنری محیط هم بسیار محدود و ناچیز بوده اند. طوری که همگی جلوه های هنری باید به گونه ای به سنن کلاسیک و یا فولک ( مثلاً) مربوط می بوده اند یا اسطوره های ایرانی و زیبایی شناسی شرقی که با نوع غربی اش تفاوت بسیار دارد. من تمام این چهارچوب ها را داشته ام و از تمامی شان گذشته ام تا جایی که امروز اگر بخواهم برای نوروز برقصم، قطعه ای را انتخاب می کنم که کاملاً از موسیقی زدوده است. تمام حرکات من آمیزه ای است از صنایع متفاوت رقص در تمامی دنیا. آمیزه ای است از تمام چیزهایی که در این سالها آموخته ام. ماجرا این است من هرگز قصد ندارم به خودم دروغ بگویم و این رقص را » کاملاً ایرانی » نام کنم همان طور که بنا ندارم به مخاطب هم دروغ بگویم که این رقص تماماً ایرانی است.

و اینکه گفتی برای عید قرار است بدون موسیقی برقصی، به نظر تو خود رقص نوعی موسیقی نیست؟ یا بگذار منظورم را بهتر بیان کنم به عقیده‌ات هنر رقص، لذت را از حس شنوایی به حس بینایی منتقل نمی کند؟

در دهه پیش من نیز به چنین باوری بودم. کما اینکه سالها اعتقاد داشتم رقص سایه‌ی موسیقی‌ست. اما حالا دیگر اینطور فکر نمی کنم. ببین حالا که داریم از طبیعت حرف می زنیم، این را بگویم که در همین طبیعت بارها و بارها شاهد رقص هستیم بدون کوچکترین ارتباطی با موسیقی. رقص باد، سکوت کویر، پرواز پرنده ای و جابجا شدن چلچله ای. رقص آب روان و نمونه های بی شمار دیگر. اینها همه خارج از چهار چوب موسیقی صورت می گیرد. خوش اقبالی من این بوده است که در همین زندگی کوتاهم، هنرمندان ناشنوای بسیاری را دیده ام… و دستگیرم شده که برای آن آدم ناشنوا هم رقص در همان درجه ی اهمیت است که برای شنوا. بنابر این اگر رقص ارتباط مستقیم با حس شنوایی دارد پس چگونه یک ناشنوا این طور و با این احساس می رقصد؟

و اینکه به مناسبت نوروز و در تلویزیون فارسی زبان می‌رقصی، اینها نشانی از آن فرهنگ ایرانی نیست؟

نه! ببین من ایرانی بودنم را دوست دارم اما قرار نیست که این ماجرا اصل و بنای تمام فکر و حافظه‌ام باشد. امروز من پس از سالها به این نتیجه رسیده‌ام که هیچگونه مرز و چهارچوبی را برای خودم نبینم و نپسندم. من اگر بتوانم به انسان بودنم مفتخر باشم، همان برایم نهایت کفایت است.

همه اعتبار فرهنگی و سیاسی و اجرایی دولت به سخره گرفته شد…/محمد سفریان

گفت و گو با علی اصغر رمضان پور

4966

علی اصغر رمضان پور از جمله ی مدیران خوشنام فرهنگی در دوره ی اصلاحات است. در دوران او و به شهادت اهل قلم اوضاع و احوال مطبوعات و کتاب رونق فراوانی گرفت و مجوزهایبسیاری برای کتاب های سرگردان صادر شد. همین مجوزها و راه آمدن با اهل فرهنگ هم به ذائقه ی حکومتیان متحجر خوش نیامد تا او هم عاقبت مجبور به ترک ایران شود و مسافر قطاری که نزدیک به چهاردهه است روشنفکران و اهالی فرهنگ ناراضی را با خود به سرزمین های دور می برد. او که حالا از جمله مفسرین فرهنگی – سیاسی در رسانه های این سوی آب به حساب می آید در آستانه ی سال نو میهمان تحریریه ی فرهنگی خلیج فارس شد و با همان صبر و حوصله ی همیشگی اش پاسخگوی من و همکارانم. آقای رمضان پور که سعی کرده در تفسیرهایش بیشتر از همه جانب عقل را بگیرد بر این باور است که دولت روحانی در برآورن شعارهای فرهنگی اش توفیق شایانی نداشته. او همچنین درباره ی جنجال های ایجاد شده در راه کنسرت ها هم نظر جالبی دارد: ” … فقط کنسرت ها لغو نشد بلکه همه اعتبار فرهنگی و سیاسی و اجرایی دولت به سخره گرفته شد… ” شرح این گفت و گو را در ادامه ی همین صفحه از پی بگیرید…

آقای رمضان پور، در روزهایی انتهایی سال سراغ شما آمده ایم تا به عنوان یک مسئول فرهنگی سابق؛ از دستاوردهای دولت روحانی در نخستین دوره ی فعالیتش جویا شویم؛ به عقیده ی شما آن گشایش فرهنگی که در انتخابات وعده داده شد در این چهار سال جامه ی عمل به تن کرد یا خیر…

برای پاسخ به سوال شما بهتر است سرکی به گشته بکشیم. خب سال های ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد با  آن چنان دشواری و سختی برای اهل فرهنگ و هنر همراه بود که نفس رها شدن از دست مدیران وزارت ارشاد در دوره او خودش یک گام به پیش محسوب می شود.
وزارت ارشاد در دوره احمدی نژاد عملا با کنار نهادن بیشتر مدیران کاربلد که سابقه آشنایی با امور فرهنگی داشتند به محل تجمع نیروهای دادستانی و نهادهای امنیتی تبدیل شده بود. با توجه به این شرایط، بر سر کار آمدن مدیرانی با طبع ملایم تر و متمایل به داشتن رابطه ای محترمانه تر با اهل فرهنگ، امکان رابطه بهتر میان دولت و اهل فرهنگ را فراهم آورد.
اما از این تحول دیپلماتیک که بگذریم، آقای روحانی نتوانست بخش عمده شعاری را که در انتخابات وعده داده بود، در عمل محقق کند. روزی که او تبلیغاتش را شروع کرد در مورد فرهنگ این طور گفت: ” واگذاری کار فرهنگ به اهل فرهنگ ” که خب دیدیم که نشد. اما تا حدی شرایط کار برای بخش عمده ای از اهل فرهنگ و هنر در دوره او بهتر شد. منظورم این است که روحانی توانست به شرایط کنترل امنیتی مستقیم و آشکار در فضا های فرهنگی و در مدیریت فرهنگی پایان دهد و نوعی همکاری برای حل مشکلات آنان را سازمان دهد. با وجود این اداره امور فرهنگ و اتخاذ تصمیم های مهم در نشر و سینما و تاتر و موسیقی و هنرهای تجسمی همچنان در دست دولت باقی ماند. و بنیادهای اصلی نطام سانسور و فشار های تندروها علیه اهل فرهنگ در بیشتر زمینه ها همچنان ادامه یافت.

اگر موافقید کمی بیشتر به جزئیات برویم و این عملکرد را در حوزه های متفاوت بررسی کنیم؛ در حوزه ی نشر که تخصص اصلی شماست، اوضاع چطور بوده؟ روند ممیزی و چاپ کتاب ها تغییری به خود دیده … یا اساسا ” اتفاق ” مهمی رخ داده؟

واقعیت این است که بسیاری از کتاب های در محاق سانسور مانده در دوره علی جنتی مجوز گرفت و گروهی از ناشران محروم مانده از امکان فعالیت و حتی حضور در نمایشگاه ها امکان فعالیت یافتند. سرعت صدور مجوز افزایش یافت و نمایشگاه های کتاب دوباره رونق گرفت. از نظر ادبی، بسیاری از نویسندگان جوانی که در دوره احمدی نژاد آثار خود را از طریق اینترنت و فضای مجازی منتشر می کردند توانستند کتاب های خود را منتشر کنند. اگرچه برخی از نام های بزرگ مانند محمود دولت آبادی و کتاب کلنل او همچنان در محاق سانسور مانده و نویسنده های شناخته شده تری مانند امیرحسن چهل تن همچنان از انتشار آثارشان محروم هستند.
در مجموع سخت گیری در دادن مجوز کمتر شد و کارهای نشر به روال عادی برگشت و بازار نشر نیز تا حدی دوباره رونق گرفت. اما این به معنای تحقق شعار اصلی دولت روحانی یعنی واگزاری کار بررسی پیش از چاپ به ناشران نبود. شعاری که در عمل قابل اجرا نبود. بنا بر این می توان گفت اتفاقاتی رخ داد که برای بازار نشر ایران مهم بود اما باز هم باید تکرار کنیم که ساختار اصلی سانسور کتاب در ایران، یعنی بررسی پیش از چاپ توسط دولت، تغییری نکرده.

در سینما اساسا سطح کیفی فیلم ها مشخصا بهتر شد؛ اما حواشی و جو امنیتی همچنان در این حوزه حاکم است. به نظر شما زور دولت در این زمینه به دیگر أرکان قدرت رسید؟ بگذارید کمی مشخص تر بگویم، مثلا به باور بسیاری مسعود فراستی بلندگوی سپاه و بیت در عرصه ی سینماست؛ شما حضور افرادی از این دست را چطور بررسی می کنید؟

اگر به خاطر داشته باشید، خانه ی سینما در زمان احمدی نژادبسته شد. خب بازگشایی دوباره خانه سینما نخستین گام مثبتی بود که در دوره تصدی آقای ایوبی برداشته شد. ایوبی به عنوان معاونت سینمایی تا زمانی که بر سر کار بود با هر گونه توقیف فیلم های سنمایی مخالفت کرد و از سینماگران دفاع کرد اما زور معاونت سینمایی حتی به معاون حقوقی وزارت ارشاد، که سخنگوی آن بود، نیز نمی رسید که علیه برخی فیلم ها و سینماگران مستقل حرف می زد. به دلیل نبودن همین یکدستی در وزارت ارشاد مداخله کمیسیون فرهنگی مجلس و در مواردی دادستانی و قوه قضاییه در سه سال نخست دوره ریاست جمهوری روحانی به توقیف شدن برخی فیلم ها منجر شد. اما درکل، سینما در دوره روحانی هم از بخت استقبال بیشتر در داخل برخوردار بود و هم از بخت استقبال در سطح بین المللی. این امر خود به خود نارضایتی و انتقاد برخی از چهره های منتقد با نفوذ را به همراه آورد. منتقدان بانفوذی مانند مسعود فراستی و بهروز افخمی که همواره به نهادهای امنیتی کنترل کننده سینما و مورد حمایت سپاه پاسداران نزدیک بوده اند و بازگو کننده بخشی از انتقاد های به ظاهر فنی این جناح به سینمای روشنفکری ایران بوده اند. این منتقدان طبق معمول همه سال های اخیر از تریبون صدا و سیما برای ابراز مخالفت با سیاست های سینمایی طراحی شده وزارت ارشاد و مدیران‌ آن استفاده کرده اند که این بار حتی موفق شدند معاون سینمایی را برکنار کنند.

در مورد موسیقی هم که به نظر دولت یک بازنده تمام بود؛ این همه کنسرت ها که لغو شد و این همه اعتراض آقای روحانی که به جایی نرسید…

بله. موسیقی ناموفق ترین برنامه فرهنگی در دولت روحانی بود. هجوم هماهنگ چهره های تندرو و بسیج و امامان جمعه و قوه قضاییه جایی برای عرض اندام ومدیران وزارت ارشاد در تهران و استان های دیگر باقی نگذاشت. حتی کار به تنش هایی رسید که به نزاع میان امامان جمعه و دولت و استانداران دامن زد. بر این اساس می توان گفت برنامه های دولت روحانی در زمینه موسیقی در عمل از سوی نهادهای مورد حمایت علی خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی متوقف شد. فقط کنسرت ها لغو نشد بلکه همه اعتبار فرهنگی و سیاسی و اجرایی دولت به سخره گرفته شد. حتی نیروی انتظامی نیز رسما علیه وزارت ارشاد شورش کرد. این تحولات یک بار دیگر نشان داد که تا زمانی که قوه قضاییه و نیروی انتظامی از برنامه های فرهنگی یک دولت حمایت نکند، این برنامه ریزی ها فاقد ارزش عملی هستند.

با این أوصاف اگر بخواهیم دوباره به سوال اول برگردیم؛ همچنان رویکرد فرهنگی دولت قابل دفاع است؟

رویکرد فرهنگی دولت نسبت به دولت احمدی نژاد قابل دفاع است اما در مقایسه با استاندارد های مورد نظر اهل فرهنگ و هنر، نه. دولت روحانی تا آخرین سال خود همچنان از دادن اولویت به مساله فرهنگ پرهیز کرده و همه توان خود را صرف رسیدن به توافق اتمی و در مرحله بعد اجرای برجام کرد. بنا بر این به نظر من انتقاد اصلی به دولت روحانی نه به دلیل رویکردهایی است که اتخاذ کرد بلکه به دلیل فرعی دانستن امر فرهنگ است. دولت روحانی عقب نشینی در حوزه فرهنگ را به روشی برای گرفتن امتیاز در زمینه های سیاسی تبدیل کرد. به این ترتیب در دوره ۴ ساله دولت روحانی یک بار دیگر اهل فرهنگ و هنر قربانی ساخت و پاخت سیاسی اهل قدرت شدند.

سر آخر یک سوال کمی خارج از موضوع؛ بسیاری بر این باورند که تیم آقای روحانی درک درستی از قدرت مطبوعات ندارد. می گویند که دولت حاضر از ظرفیت های تبلیغاتی استفاده نمی کند در صورتی که احمدی نژاد خوب از قدرت مدیا می دانست و بسیاری از سایت های خبری را همراه خود کرده بود. نظر شما در این باب چیست؟

موافقم. دولت روحانی دولتی به نسبت دولت احمدی نژاد دولتی پیر، کم حرف و بی بهره از هیجان های مورد نیاز در امور تبلیغاتی بود. این البته به معنای آن نبود که از تیم تبلیغاتی قوی برخوردار نبوده. اتفاقا گروه مطبوعاتی آقای قوچانی، یعنی یکی از قوی ترین تیم های مطبوعاتی فعال در ایران، در اختیار دولت روحانی بود. اما اگر دقیق تر نگاه کنیم، به پیروی از نگاه مارشال مک لوهان باید بگوییم که رسانه همان پیام است. پیام دولت احمدی نژاد جنجال آفرین بود اما پیام دولت روحانی سرد و و غیر جذاب است. به تعبیر دیگر مخاطب رسانه ای احمدی نژاد توده های مردم بودند اما مخاطب اصلی حرف های دولت روحانی قشر محدودی از نخبگان نزدیک به قدرت و بخش مرفه تر طبقه متوسط است. به طور کلی دولت روحانی فاقد لایه تشکیلاتی ای بود که نقش ارتباط میان دولت و رسانه ها و اقشار مختلف مردم را بازی کند. نه روشنفکرانی از این دست در دولت بودند و نه حزب عمده حامی او از چنین قدرتی برخوردار بود و نه ارتباط نزدیکی با اصلاح طلبان فعال داشت.

امسال یک عید انتخاباتی داریم و بهاری پر هیجان؛ قبل تر از پایان دوست دارم پیش بینی تان را از انتخابات پیشِ رو بدانم.

به احتمال زیاد روحانی دوباره به ریاست جمهوری انتخاب خواهد شد. اما در سیاست ایران هیچ چیز غیرقابل انتظار نیست. بنا بر این احتمال آن وجود دارد که انتخابات به دور دوم برسد. و احتمال کمتری نیز برای پیروزی یک رقیب میانه رو از میان اصولگرایان. به هر حال به رغم سردی ای که اکنون در فضای سیاسی دیده می شود باز هم انتخاباتی پر بحث و هیجان درمیان خواهد بود.

نوروزانه /اسماعیل خویی

شعری نوروزی ازاسماعیل خویی با اجرای داریوش اقبالی، عیدی هیات تحریریه ی بخش فرهنگی خلیج فارس به شما نازنینان همراه …

Untitled-8

کام همگان با د روا کام شما نه‌ / ایام همه خرم و ایام شما نه‌
زان گونه عبوسید که گویی می نوروز / در جام همه ریزد و در جام شما نه
وان گونه شب اندوده که با صبح بهاری / شا م همگان می‌ گذرد، شا م شما نه‌‌
و انگار که خورشید بهارانهٔ ایران / بر بام همه تابد و بر بام شما نه
ای مرگ پرستان، بپژوهیدم و دیدم / هر دین بخدا ر‌ه برد، اسلام شما نه
قهقاه بهاران بسوی خلق به شاد باش / پیغام خدا آرد و پیغام شما نه‌
ای جزٔ دگر آزاری انعام شمایان / مایان همه را عیدی و انعام شما نه
از عشق و جمالید چنان دور که گو یی / مام همگان زن بود و مام شما نه‌
وان سان چه غرامد دلتان کز تف دانش / خام همگان پخته شود، خام شما نه‌
وین زلزله کز علم در ارکان خرافه است / خواب همه آشوبد و آرام شما نه
وین صاعقه در پردهٔ اوهام جهانی / زد آتش و در پردهٔ اوهام شما نه‌
و آنگه ز دوای خرد و عاطفه، درمان / سر سام جهان دارد و سر سام شما نه‌
سنجیدم و دیدم که نشانی ز تکامل / احکام نرون دارد و احکام شما نه‌
و اندر حق فرهنگ هنر پرور ایران / اکرام عمر دیدم و اکرام شما نه‌
وین قافلهٔ پیشرو دانش و فرهنگ / از گام همه برخورد، از گام شما نه
وین مام طبیعت به فر آوردن انسان / وام هجرش هست، ولی وام شما نه
‌ ای معنی‌ آ مال شما را نه‌ جزٔ آ لام / کام همگان باد روا ، کام شما نه‌
ای دین شما دین الم زان که به تسبیح / جزٔ نیم پسایند، الف لام شما نه‌
وی جزٔ الم، البته الم تا دگران راست / سر چشمهٔ انگیزش و الهام شما نه‌
شادی گوهر ماست که ما جان بهاریم / ای ملت گریه به جزٔ انعام شما نه‌
ما هم چو گل از خندهٔ خود سر بدر آریم / بر کام خدا، نه از قبل کام شما نه
وینگونه در این عید روان آهوی امید / رام همهٔ ماست، ولی رام شما نه‌
ای عام شما در بدی و صفتی خاص / وی خاص شما نیک تر از عام شما نه‌
پوشید عبا زیرا پوشاک بشر را / اندام همه زیبد و اندام شما نه‌
ای مردم ما را بجز اندیشه و دانش / بیرون شدی از مهلکهٔ دام شما نه‌
بس مدرسه هر سوی به سر تا سر ایران / وا باد ولی مکتب اوهام شما نه
بادا که ببازار جهان دکهٔ هر دین / وا ماند و دکانک اصنام شما نه‌‌
ای تا به سیاست کسی‌ اعدام نگردد / تدبیر سیاسی بجز اعدام شما نه‌
گر بخشش خصمان خدا خواهم از خلق / نام همه شان میبرم و نام شما نه‌
یعنی‌ که سر انجام همه نیکو / خواهم به سر انجام و سر انجام شما نه‌
ای از پس خون دلمان نوشی جزٔ مرگ / از بهر دل خون دل آشام شما نه‌

اجرای داریوش از این شعر: