خانه » هنر و ادبیات » پرنده‌ی من /مینا استرآبادی

پرنده‌ی من /مینا استرآبادی

مو شکافی و کند و کاو در لایه های خودآگاه و ناخود آگاه هویت زنانه ، خصیصه ای ست که در همه ی رمانهای “فریبا وفی” مشهود و ملموس است. او ذره بین دقیقش را بر روی همه ی زوایای شخصیتی زنان داستانش می گذارد و در نهایت بدون تحمیل قضاوت خود، روح کالبد شکافی شده ی زن ایرانی را در معرض نمایش قرار می دهد. او در این مسیر با زبردستی تمام، از مسیر انصاف و تعادل خارج نمی شود و خود را از افراط و شعارهای فمینیستی مصون نگه می دارد. وفی در کسوت جراحی بی طرف زمانی به واکاوی اندیشه ی “شیوا” ی روشنفکر در “رویای تبت”می پردازد و یا زمانی دیگر روان زن معمولی و بی تکلف مخلوقش در رمان ” پرنده ی من” را جست و جو می کند.

رمان “پرنده ی من” از زبان زنی ساده، متاهل، خانه دار و نسبتا جوان روایت می شود، زنی درگیر تکرار زندگی روزمره و عاصی و سرخورده ازهیچ انگاشته شدن. زنی که در کنار شوهر و دو فرزندش زندگی یکنواخت و پوچی را می گذراند. او با حالتی ترحم وار در جست و جوی پناهی است که آن را نمی یابد، روابط سرد و بی رمق او با شوهرش “امیر” بر ملالت و دلزدگی او از زندگی دامن زده است، امیر نه بی مهر است و نه مهربان، نه حاضر و نه غایب، نه مسوول است و نه ولنگار. امیر دغدغه ها، آرزوها و بلند پروازی های خود را فدای زندگی خانوادگی نمی کند. از همین روست که برای رسیدن به رویای مهاجرت به کانادا، قفس خانواده را بر نمی تابد و” پرنده “ی رویاهایش را به سوی باکو پرواز می دهد، تا شاید سکویی برای اوج به سمت آرمان شهرش بیابد، ولی در این سوی ماجرا “پرنده ” ی اندیشه و رویاهای زن مجالی برای پرگشودن نمی یابد، او بار مسوولیت پروردن و تربیت کودکانش را به دوش می کشد، با مشقت و کمبودهای زندگی دست و پنجه نرم می کند تا شوهرش خسته بال از پرواز باز گردد و باز تکرار و تکرار…
کنار امیر دراز می‌کشم. حالا نه برایش زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی به هم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون مثل نورافکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتاده‌ایم. به امیر می‌چسبم و شانه‌هایش را محکم می‌گیرم. برمی‌گردد و توی خواب بغلم می‌کند. حالا نه او شوهر است و نه من همسر. نه او مرد است و نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناه گرفته در هم. ( صفحه ی ۹۸)
راوی داستان “پرنده ی من” آن قدر بی هویت و خود ویرانگر است که حتی نامش هم مجهول است، در سراسر داستان، حتی یک بار هم کسی او را به اسم صدا نمی زند. او درگیر تناقضات و کشمکشهایی ست که روح او را خراش می دهند، او از یک سو از داشتن یک خانه ی ۵۰ متری که به تازگی “مالک” آن شده اند، حس رضایت و شادمانی دارد و آن را به مثابه ی مامن و پایگاهی استوار می بیند ولی از سوی دیگر با زبانی تمسخر آمیز از آپارتمان کوچک و رقت بارش سخن می گوید:
ولی من دلم می خواهد از خانه مان حرف بزنم. خانه ای که در آن مستاجر هیچ صاحبخانه ای نیستیم. صاحبخانه شیطان نیست ولی همان اندازه می تواند روح آدم را تسخیر بکند.(صفحه ی ۱۰)
نوبت به من می رسد می گویم مالک. و تعجب میکنم از طعم شیرین آن. می آیم بالا و کلمه را مثل شکلاتی که یک دفعه کاکائو یش دهان را پرکند مزمزه میکنم. مالک. خدایا من مالکم.مالک. .(صفحه ی ۱۳)
باید بلند شوم و چراغ را روشن کنم. روشنایی توی خانه ناجور تقسیم شده است. آشپزخانه از حالا شب است. هال عصر است و اتاق خواب روز. .(صفحه ی۱۱)
برای راوی “زیر زمین” هم واژه ای ست با بار معنایی چندگانه، زیرزمین با این که تداعی گر خاطرات ترس، دلهره، تحقیرو تنبیه های دوره ی کودکی اوست، اما در عین حال مفری است برای پناه بردنش به کنج خلوت وفراموشی. او که مجال پرواز پرنده ی فکر و آرزوهایش را بر فراز زمین نمی بیند، ناچار راه فرود را می پوید و راه خلاصی را در زیر ِ زمین می یابد.
زیرزمین را دوست دارم. بعضی وقتها دوست دارم به آن جا برگردم. گاهی اوقات تنها جایی است که می‌شود از سطح زمین به آن جا رفت. مدت‌هاست که فهمیده‌ام همیشه زیرزمینی را با خود حمل می‌کنم. از وقتی که کشف کرده‌ام که آن جا مکان اول من است زیاد به آن جا سر می‌زنم. .(صفحه ی ۱۳۸)
قهرمان داستان، از جایگاه یک زن ایرانی به نابسامانی و در هم پیچیدگی شرایطش می نگرد، نگاهی که تنها به درگیری و جدال با درونش ختم می شود و به نمود بیرونی مشهودی منجر نمی شود، چرا که ضمیر او از کودکی با باورهایی نظیر تحمل، صبر و توداری عجین شده است. اما این باورها هم در زندگی زناشویی کسالت بارش، دستخوش تضاد و دوگانگی می شوند:
سکوت من گذشته دارد . به خاطر آن بارها تشویق شده ام . هفت هشت ساله بودم که دانستم هر بچه ای آن را ندارد . سکوت من اولین دارایی ام به حساب می آمد .(صفحه ی ۲۵)
[خاله محبوب گفت:] “خبر چین دوست ندارم” دستش را روی سینه استخوانی ام گذاشت :”زن باید یاد بگیرد همه چیز را این جا ، نگه دارد . فهمیدی ؟” فهمیده بودم .( صفحه ی ۳۵)
امیر از سکوت‌های من کلافه می‌شد[…] سکوت من او را می‌ترساند. کم‌کم عادت به پر حرفی پیدا کردم. حتی در مواقعی که لازم نبود. سال‌ها بعد یاد گرفتم که حرف می‌تواند حتی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد. .(صفحه ی ۲۷)
در این بین زن داستان اگر گاه لب به شکوه و اعتراض می گشاید و یا حتی فریادی از سر ناخوشی بر می آورد، معنایش قد علم کردن و فرار از استیصال نیست، بلکه ناله و فغانهایی ست که از سر ستم دیدگی و ناخوشی بر می خیزند، بی آنکه هیچ هدفی را دنبال کنند:
امیر می گوید:”صدایت را بیاور پایین” نمی آورم. بلند می شوم تا صدا بهتر پخش شود. خوشحالم که خانه مان کوچک است و او نمی تواند از دست فریادهای من در برود. آهسته می گوید:”طلاقت می دهم”مثل تیر خلاصی است که خیلی آرام و خونسرد شلیک می کند. من باید بمیرم. دراز بکشم و بمیرم. دراز می کشم ولی نمی میرم ( صفحه ی ۵۰)
وفی با بیانی موجز و رسا به تشریح دیگر زنان داستان می پردازد، او با تک جمله هایی گویا که با چاشنی طنز نیز همراه اند، شخصیت”مامان”، “خاله محبوب” و خواهرهای راوی،”شهلا” و “مهین” را به خوبی نمایانده است و در عین حال از مردان داستان هم غافل نمانده و به خوبی از عهده ی شخصیت پردازی آنان نیز بر آمده است:
مامان توی خواب هم زاری می کند ( صفحه ی ۲۹)
خاله محبوب می گوید:” من به عشق ماتیک زن جعفر شدم” ( صفحه ی۳۸)
شهلا برای هر چیز مراسمی دارد، آداب دارد، باید آن را اجرا کند ( صفحه ی ۸۸ )
مهین این روزها آواز می خواند، خرید می کند، انگلیسی حرف می زند، نامه می نویسد….( صفحه ی ۱۱۶)
از عمو قدیر و چشمکهایش وحشت داشتم [… ] چشمکی که اصلا پدرانه نبود ( صفحات ۳۴ و ۵۵)
یکی از ظریف ترین تعابیری که در رمان پرنده ی من به چشم می خورد، روایت “سیر شدن” انسانها و حربه هایی است که آنها در قبال این پدیده به کار می گیرند، با مقایسه ی این واکنشها، می توان اوج درماندگی و انفعال را در شخصیت اصلی داستان مشاهده کرد:
[امیر] وقتی از من سیر می شود مرد مجردی می شود که به اشتباه در خانه ی شلوغی مهمان است….
آقا جان وقتی از مامان سیر می شد، ویتامین را به خانه می آورد….
مامان وقتی سیر می شد اثاث خانه را توی حیاط می ریخت وچند روز پشت سرهم، زاری کنان همه جا را تمیز میکرد و به در و دیوار و زمین و همه جا دستمال میکشید….
“شهلا” وقتی سیر می شود رژیم می گیرد…..
“مهین” وقتی سیر می شود زن مردی که نمی شناسد می شود و به آن سر دنیا می رود …
من باید مفلوک تر از همه باشم که وقتی سیر می شوم [باید] سرم را روی شکم کسی که بیش از همه ازش سیرم بگذارم و به صدای آبکشی روده هایش گوش کنم و تازه شرمنده ی آن همه سیری باشم. ( صفحات ۶۰ و ۶۱ و۶۲)
زن، در” پرنده ی من” از داشتن هرگونه محدوده ی شخصی بی بهره است، امیر آنقدر در دست اندازی به این حریم، گستاخ است که از خواندن نامه ای که زن برای خواهرش نوشته هم ابایی ندارد. او با کنایه هایش در مورد پدر و مادر همسرش او را از گذشته متنفر، با تعریف از دخترهای قلمی خیابان، از حال بیزار و با نشان دادن پیرزنی مچاله از آینده نا امید می کند:
[امیر] می‌گوید:” پدر تو فقط در یک چیز نبوغ داشت، از راه به در کردن زنهای مردم”(صفحه ی ۴۹)
امیر می‌گوید: ” خیلی چاق شده‌ای مثل بوفالو. از دخترهایی که قلمی‌اند و توی خیابان راه می‌روند خوشم می‌آید؛ باریک و ظریف.”( صفحه ی ۱۱۰)
امیر پیرزنی را که به پاکت کاغذی کهنه و مچاله ای می ماند نشانم می دهد و می گوید:” بیست سال بعد ِ تو” (صفحه ی ۹)
نگاهی که وفی در این داستان به پدیده ی خیانت دارد، بسیار مشابه آن چیزی ست که در رمان “از طرف او” نوشته ی آلبا دسس پدس بیان شده است، خیانتی که گرچه از حیطه ی خیال و تصور بیرون نمی رود ولی بر جان و فکر زن چنبره زده است:
امیر خبر ندارد که روزی صد بار به او خیانت می کنم . وقتی که زیرشلواری اش به همان حالتی که در اورده وسط اتاق است . وقتی توی جمع آن قدر سرش گرم است که متوجه من نیست . وقتی سیر شده و یادش می افتد که منتظر ما نمانده است . وقتی مرا علت ناکامی هایش به حساب می آورد . وقتی زن دیگری را به رخ من می کشد . وقتی که می تواند از هر چیزی به تنهایی لذت ببرد.[…]. وقتی که تنهایم می گذارد ، به او خیانت می کنم [….] روزی صد بار از این زندگی بیرون می روم . با ترس و وحشت زنی که هرگز از خانه دور نشده است. آرام آهسته بی صدا و تا حد مرگ مخفیانه به جاهایی می روم که امیر خیالش را هم نمی کند.آن وقت با پشیمانی زنی توبه کار در تاریکی شبی مثل امشب دوباره به خانه پیش امیر باز می گردم. ( صفحه ی ۴۲)
رمان “پرنده ی من” موفق به دریافت جایزه ی رمان بنیادگلشیری و یلدا شده است، این رمان با بیانی شیوا و جسور بازگوکننده ی واقعیتهایی روزمره و در عین حال تکان دهنده است، واقعیت هایی آنقدر تلخ که وفی گاه برای باز گوییشان، ناگزیر دست به دامان طنزی گزنده شده است. گویی راوی با ریشخندی عالمانه درصدد است تا چشم خواننده را به روی معضلی بگشاید که از فرط وضوح و تکرار، به دیدنش عادت کرده است. معضلی که روح و تن یک انسان را درهم می شکند و پرنده ی ذهنش را تا ابد اسیر و محبوس نگه می دارد:
رویای من معیوب است . مثل آن بلور ترک برداشته است که حیفم آمد توی سطل آشغال بریزم ولی می دانم که دیگر به درد نمی خورد . چرخ فلکی که در آن هستم نمی تواند مرا جای دوری ببرد . می چرخم و می چرخم و در جای اولم هستم .( صفحه ی ۱۰۷)

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*