در آستانه «روز جهانی زن» هستیم، اما امسال اگر ما همچنان فقط از تاریخچه آغازین روز هشتم مارس بگوییم و سخنان رهبران فمنیستی قرن نوزدهم و بیستم را تکرار کنیم، بی تعارف شبیه آخوندهایی می شویم که هیچ حرفی ندارند جز این که قصه ی زندگی امامان خود را تکرار کنند و اشک مردم را در آورند.
همانطور که در فلسفه به ثبت رسیدن «روز جهانی زن» آمده: «این روز فرصتی ست برای همه ی کوشندگان راه آزادی و برابری زنان تا در مورد مسایل جاری و آینده ی کوشش های خود در مورد حقوق زنان سخن بگویند و تصمیم گیری کنند.»
و امسال چه مساله ای برای کوشندگان راه برابری و آزادی زنان (اعم از زن یا مرد) مهم تر از سخن گفتن و تصمیم گرفتن درباره جنبشی ست که با شعار «زن زندگی آزادی» شروع شد و به درستی «اولین انقلاب زنانه در جهان» نام گرفت. و مهمتر آن که این انقلاب زنانه، فرهنگی ست و نه سیاسی و اقتصادی اما در مبارزه ای شکوهمند است، با یکی از خشن ترین حکومت های جهان.
بیش از چهار دهه حکومت اسلامی بر اساس قوانینی مذهبی ابتدا تمام برابری های انسانی زن ایرانی را از او گرفت؛ تا از او نیمه انسانی قرون وسطایی بسازد. نیمه انسانی که حتی اگر بخواهد قادر نخواهد بود همچون مردان مدعی حقوق و خواست هایی سیاسی و یا اقتصادی باشد؛ سهل است، او حتی قادر نبود درباره ساده ترین حق زندگی اش که آزادی پوشش باشد تصمیم بگیرد. حکومت اسلامی درست بلایی را بر سر زنان ایران آورد؛ که برده داران قرون وسطا بر سر بردگان خود می آوردند. زن ایرانی از دید حکومت اسلامی همان تفاوتی را با مرد دارد که تفاوت برده با انسان آزاد از دید برده داران.
زنان و مردان با هوش ایرانی اما راه مبارزه با چنین حکومتی را به خوبی دریافته اند: توسل به فرهنگ ملی ـ ایرانی خودشان. همان فرهنگی که حکومت اسلامی «طاغوت»اش نامید و پس از ۴۳ سال هنوز از شنیدن نام اش می هراسد و از وحشت نشانه های ملموس و غیر ملموس اش را به ویرانی می کشد.
به باور من در چنین شرایطی مهم ترین تصمیمی که ما زنان و مردان ایرانی باید بگیریم این است که در هر گروه و سازمانی که هستیم و با هر عقیده و مرام و باوری که داریم بر این عنوان «انقلاب زنانه» تاکید کنیم. نباید از این نام ترسید. انقلاب زنانه، به معنای حذف مردان نیست، هیچ ربطی هم به این که شاه یا رییس جمهور ایران زن باشد یا مرد ندارد. اما می تواند سازنده ی پایه های آزادی و دموکراسی سرزمینی باشد که اختیار و انتخاب را حق مسلم انسان می داند.
در این روزهای حساس نگذاریم «انقلاب زنانه» ایران زیر پوشش کلمات و عناوینی فریبنده از مسیر خود بیرون رفته و به امید رسیدن به آب (همچون انقلاب ۵۷) کارش به سراب بکشد.
باید هر کدام به سهم خود کمک کنیم تا این انقلاب به بار بنشیند و اگر که به بار بنشیند روز جهانی دیگری را به زنان جهان هدیه خواهد کرد: روزی به نام «روز جهانی انقلاب زنانه». روزی که سازمان ملل متحد درباره اش می نویسد: به منظور بزرگداشت زیباترین و نیک ترین زنان و مردان ایرانزمین که به جرم آزادی خواهی، مورد تجاوز قرار گرفتند، نابینا شدند، مسموم شدند و کشته شدند اما بالاخره توانستند آزادی و دموکراسی را به یک سرزمین هدیه کنند.
* تاریخ ایرانِ پس از اسلام- عموماً – «تاریخ انقطاع»است و ما -بار ها-مجبور شدیم که از«صفر»آغاز کنیم؛بی هیچ خاطره ای از گذشته ، بی هیچ دورنمائی از آینده…
* مُدلِ توسعۀ جوامع اروپائی و تطبیق آن بر تاریخ اجتماعی ایران گمراه کننده است.
***
اشاره:
متن حاضر پیشگفتار چاپ پنجم کتاب«ملاحظاتی در تاریخ ایران»است که با ویرایشِ تازه و افزوده ها منتشر خواهد شد.موضوع اصلی کتاب بررسیِ علل و عوامل عقب ماندگی های ایران در رَوَند حوادث تاریخی است. این مقاله زمانی انتشار می یابد که یکی از برجسته ترین پژوهشگران تاریخ و فرهنگ ایران-دکتر جواد طباطبائی- از دست رفته است.علل عقب ماندگی و انحطاط ایران از دغدغه های اصلیِ دکتر طباطبائی نیز بود.یادش گرامی باد! ع.م
تجربۀ جمهوری اسلامی چونان«عُمرِ قرونی بر ما گذشته» و تأثیرات مرگباری در جامعۀ ایران داشته است.مضمونِ قصیدۀ غمبارِ انوری در بارۀ هجومِ ویرانگرِ قبایلِ«غُز»به ایران (در قرن ۶ هجری /۱۲ میلادی) شباهت شگفت انگیزی با شرایطِ هولناک ایرانِ امروز دارد:
خَبَرت هست کز این زیر وُ زَبَر شوم غُزان
نیست یـک پَی[۱] ز خراسان که نشد زیـر و زَبَر
خـبـرت هست کـه از هر چـه در او چیـزی بود
در هـمــه ایـران، امــروز نمـانده اســت اثـر؟
بــر بــزرگـان زمــانه شـده خُــردان، سـالار
بــر کریمـانِ جهان گــشتـه لئیمان، مِهتر…
کُشتـه فـرزند گـرامی را گـر نـاگاهان-
بینـد، از بیـم خـروشیـد نیـارَد مادر [۲]
انقلاب اسلامی ایران بر بسترِ بینوائی های فکریِ روشنفکرانی مانند جلال آل احمد، دکتر علی شریعتی و دیگر نظریّه پردازان«اسلام راستین» ظهور کرد. نقش این روشنفکران در تأسیسِ نظریِ انقلاب اسلامی بسیار برجسته بود و لذا، نقد عقاید آنان می تواند از بازتولید و تکرارِ اندیشه های خِرَد گریز و تجدّد ستیز جلوگیری کند.
حدود ۳۵ سال پیش(سال۱۳۶۶/۱۹۸۸) نگارنده -به قدر بضاعت خود-در این راه کوشید. این «ملاحظات» در راستای دغدغه های نگارنده در آستانۀ وقوع انقلاب اسلامی بود که در کتاب کوچکِ اسلام شناسی(بابک دوستدار،نشر کاوه،تهران، فروردین ۱۳۵۷)، حلّاج (اردیبهشت ۵۷) و آخرین شعر (مرداد ۵۷) تبلور یافته بود.
امروزه جامعۀ ایران با «عبور از شریعتی» و دیگر مُنادیان «اسلام راستین» ، آیندۀ روشنی را ترسیم می کند؛ آیندۀ روشنی که جنبشِ«زن،زندگی، آزادی» نویدبخشِ آن است.
پُرسش های اساسیِ این کتاب از جمله عبارت اند از:
۱-جدائی دین از دولت چرا نتوانست در جامعۀ ایران تحقّق یابد؟
۲-آیا اسلام ظرفیّتی برای استقرار آزادی و دموکراسی دارد؟
۳- تمامیّت خواهی (توتالیتاریسم و فاشیسم) با اسلام و اندیشه های خمینی و خصوصاً دکتر علی شریعتی چه مشترکات و پیوندی داشت؟
این کتاب تا با تکیه بر اسناد و منابع بسیار می کوشد به این پُرسش ها پاسخ دهد.
***
به نظر نگارنده،مُدلِ توسعۀ جوامع اروپائی و تطبیق آن بر تاریخ اجتماعی ایران بسیار گمراه کننده است زیرا « تاریخ ایران تاریخ ایل ها است نه تاریخ آل ها ». برخلاف جوامع اروپائی،ایرانِ پس از اسلام همواره زیر فشار هجوم های ایلات مختلف کمتر روی ثبات و آرامش به خود دیده و آن هنگام که چنین سامان و ثباتی وجود داشت (مثلاً در عصر سامانیان و آل بویه) ما شاهد رشد شهرها و رونق تجارت و صنعت و تاریخ و فلسفه و ادبیات بوده ایم[۳]
به عبارت دیگر، با حملۀ تازیان به ایران و سقوط ساسانیان روند تکاملی جامعۀ ایران در حملات قبایل مختلف از هم گسست.از این رو،تاریخ ایرانِ پس از اسلام -عموماً- تاریخ انقطاع است. هر یک از این حملات شمشیری بود که جامعۀ ایران را از ریشه و گذشتۀ خود قطع کرد به طوریکه ما مجبور شدیم ـ هر بار ـ از صفر آغاز کنیم؛ بی هیچ خاطرهای از گذشته، بی هیچ دورنمائی از آینده و…
قصیدۀ انوری و روایت عطاء ملک جُوَینی در بارۀ وضع علم و اخلاق و فلسفه بعد از حملۀ مغول را می توان به سراسرِ تاریخ ایرانِ پس از اسلام تعمیم داد:
-«مدارس درس؛ مُندرس و عالِم علم؛ مُنطمس (نابود شده) و طبقۀ طلبه در دست لگدکوب حوادث، متواری ماندند. هنر اکنون همه در خاک طلب باید کرد… کذب و تزویر را، وعظ و تذکیر دانند… هر خَسی؛ کسی. هر آزادی؛ بیزادی و هر رادی؛ مردودی… و هر دستاربندی؛ بزرگوار دانشمندی..» [۴]
در رفت و آمدِ مهاجمانِ مختلف روانِ فرهنگی و روحیّۀ اجتماعی ما نیز دچار آسیب شد چندانکه به قول فرزانۀ توس:
چـو بـا تـخت، مـنبـر بـرابــر شود-
همه نــــام،بـوبکر و عـُمّر شـود
از ایـــران و از تــرک و از تــازیــان
نژادی پـــدیـــد آیـد انــدر میان
نــه دهقان؛ نـه تُرک و نـه تازی بُوَد
سخن ها بـه کــردار بــازی بـــود
زیانِ کسان از پیِ سودِ خویش-
بجویند و دین اندر آرند پیش
به گیتی نمانَد کسی را وفا
روان و زبان ها شود پُرجفا [۵]
جلوۀ دیگری از این آسیب ها عبارت بود از:
۱-رواج عصبیّت های مذهبی و جدال های فرقه ای به طوری که هر یک از این فرقه ها محلّات و بازارهای خود را داشتند و از همزیستی با یکدیگر پرهیز می کردند.این«جنگ هفتاد و دو ملّت(مذهب)»روحیّۀ همکاری و مشارکت اجتماعی را دشوار می کرد و باعث تضعیف حس ملّی می شد چندانکه وقتی سپاهیان مغول به دروازه های نیشابور رسیدند،نیروی مُنسجمی برای دفاع از شهر وجود نداشت.
۲- سلطۀ استبداد دینی ،سرکوب دگراندیشان و انسدادِ فکر و فلسفه چنان که پس از«عصر رنسانس ایران»در دورۀ سامانیان(قرن چهارم هجری/دهم میلادی)، به تحریک رهبران فرقۀ کرّامیّه،سلطان محمود غزنوی پنجاه خروار (۱۵،۰۰۰کیلو) از کتاب های فلسفه و نجوم و رسالات مُعتزله را آتش زد « و جاسوسان برگماشت و از مواضع و مجامع ایشان [اسماعیلیّه و قرامطه] تجسّس کرد…و از شهرهای مختلف همه را به درگاه آوردند و بر درخت کشیدند و سنگسار کردند.. و همه را مُثله گردانید.»[۶]
۳-زوال فرهنگِ شاد و حماسۀ دنیاگرای ایران پیش از اسلام و اضمحلال آن در عزاداری ها و آئین های ناشادِ پس از اسلام.این اضمحلال و عزاداری ها بازتاب پریشانی های روحی مردم در حملات و هجوم های ویرانگر بود چندانکه:
-«در هر سرائی، نوحه سرائی، و در هر کاشانهای، غم خانهای و در هر جگری از سوزشِ مُصیبت، تیغی و همراهِ هر نَفَسی، ناله و دریغی»[۷]
۴-فروپاشی شهرنشینی، زوال عقلگرائی،تقویت مذهب و گرایش های صوفیانه، فقدان نگاه تاریخی (دراز مدّت) برای مهندسی اجتماعی با این اعتقاد که «دَم را غنیمت است» و «هستی روی آب است».
۵-بازتولید و تداوم سُنّت و در نتیجه، عدم رشد توسعه و تجدّد اجتماعی.
با اینهمه، در سراسر این دوران آشفتگی و انقراض-برخلاف مردم متمدّن مصر- ایرانیان با تکیه بر زبان، فرهنگ و آئین های ملّی(مانند چهارشنبه سوری، نوروز،مهرگان، شبِ یلدا و جشن سده) توانستند خود را از گذشته به حال و از حال به آینده منتقل کنند چنانکه روایتِ چنگنواز سیستانی نمونۀ درخشانی از این مدّعااست:
-وقتی سپاهیان«قُتیبه»(سردار عرب) سیستان را به خاک و خون کشیدند ، مردی چنگنواز،در کوی و برزنِ شهر – که غرق خون و آتش بود-از کشتارها و جنایاتِ«قُتیبه» قصّهها میگفت و اشکِ خونین از دیدگان آنانی که بازمانده بودند جاری میساخت و خود نیز،خون میگریست…و آنگاه، بر چنگ مینواخت و میخواند:
-«با اینهمه غم
در خانۀ دل
اندکی شادی باید که گاهِ نوروز است» [۸]
***
کتاب حاضر کوششی در شناختِ چیستیِ جامعۀ ایران در آشوب ها و آشفتگی های پس از حملۀ تازیان و تأثیرات آن در کُنِش و منِش ایرانیان است تا در این «قابِ تاریخی» تصویری از کیستیِ امروزِ ما را ترسیم کند.
با وجود استفاده از حجم عظیمی از اسناد ،کتاب حاضر خالی از کاستی و کمبود نیست با اینهمه امید است که این «ملاحظات» پرتو کمرنگی در شناخت تاریخ اجتماعی ایران بشمار آید.
به قول فرزانهای:
-« تاریخ مردم ایران، نامهای طولانی و پایان ناپذیر است که گذشتۀ دور، آن را انشاء میکند و آیندۀ دور آن را خواهد خواند و شک نیست که در عُمرِ تاریخ براین نامه بر سال ها بگذرد» [۹]
https://mirfetros.com
ali@mirfetros.com
[۱] – پِی:پایه،پای بست.
[۲] – در بارۀ قصیدۀ انوری نگاه کنید به مقالۀ نگارنده در کتاب«تاریخ در ادبیّات»:
[۳] – نگاه کنید به دو کتاب درخشان جوئل کَرَمر هر چند که بکارگیری مفهوم «رنسانس اسلامی»از سوی وی می تواند محل بحث باشد: فلسفه در عصر رنسانس اسلامی(ابو سلیمان سجستانی و مجلس او)؛احیای فرهنگی در عهد آل بویه(انسان گرائی در عصر رنسانس اسلامی)، ترجمۀ محمدسعید حنائی کاشانی،تهران،۱۳۷۵ و ۱۳۷۹
[۴] – تاریخ جهانگشا، ج۱، صص۳-۵
[۵] – منتخب شاهنامۀ فردوسی،به کوشش محمد علی فروغی و حبیب یغمائی، تهران، ۱۳۲۱، صص۶۰۹-۶۱۳
[۶] – ترجمۀ تاریخ یمینی،محمد بن جبّار عُتبی، به اهتمام جعفر شعار ، ص۳۷۰. برای درک دشواری های دگراندیشان در ابرازِ عقاید شان نگاه کنید به مقالۀ نگارنده با نام «قاب ها و نقاب های اندیشه در تاریخ ایران»:
[۷] – تاریخ وصّاف، وصّاف الحضره، ص۳۶۱، مقایسه کنید با گزارشهای محمدبن ابراهیم، سلجوقیان و غُز در کرمان، صص۱۲۹ و۱۳۴ و۱۴۴؛ سیف بن محمد هروی، تاریخ نامۀ هرات، صص۸۲-۸۳؛ افضل الدین کرمانی، بدایع الزمان، ص۸۹؛ ترجمۀ تاریخ یمینی، صص۱۹۸-۲۰۱، نسخۀ علی قویم (قویم الدوله).
[۸] – دیدگاه ها،علی میرفطروس،نشر عصر جدید، سوئد،۱۹۹۳،ص۳۳
[۹] – تاریخ مردم ایران،عبدالحسین زرّین کوب،ص۷
به پیشنهاد بنیاد میراث پاسارگاد
سال نوی ۱۴۰۲ سال «مهسای آزادی» نام می گیرد
بنیاد میراث پاسارگاد، به رسم دو دهه ی گذشته، امسال نیز در آستانه ی بزرگترین و مهم ترین عید و جشن ایرانیان، نامی را یرای سالی که از راه می رسد انتخاب و پیشنهاد می کند.
این انتخاب، چون همیشه، در چارچوب نگاهداری و نگاهبانی از میراث های فرهنگی، تاریخی، (ملموس و غیرملموس) ایرانزمین است.
هدف بنیاد میراث پاسارگاد از نامگذاری سال، متوجه ساختن مردمان به ارزش های کم نظیر فرهنگ خردمدار و مهرآفرین ایران و میراث هایی ست که در پی انقلاب اسلامی ۵۷، و به دلیل بی توجهی های عمدی، تبعیض، و فرهنگ ستیزی در سایه قرار گرفته و یا در خطر نابودی افتاده اند.
یکی از شدیدترین لطمه های فرهنگی این حکومت متوجه زنان ایرانی بوده است و ما به همین مناسبت سال ۱۳۹۷ را سال «زن ایرانی» نام گذاری کردیم*
اما امسال نامگذاری سال نوی ۱۴۰۲ خورشیدی هدف دیگری را هم دنبال می کند، و آن پشتیبانی بنیاد میراث پاسارگاد از جنبش انقلابی عظیمی ست، که زیر نام «زن، زندگی، آزادی» و با نام رمز مهسا، در سرزمین مان جریان دارد. زیرا ما به دلایل کاملا روشن باور داریم که این جنبش در همه ی ابعاد خود بیش از آن که سیاسی یا اقتصادی باشد، جنبشی فرهنگی ست. چیزی که به مبارزه ما با حکومتی فرهنگ ستیز معنایی با شکوه می بخشد.
اکنون، با تکیه بر «نام رمز» مهسای نازنینی که اولین قربانی جنبش انقلاب زن زندگی، و آزادی ست، و با توجه به همه ی دلایلی که در سال ۹۷ برشمردیم، نام سال ۱۴۰۲ را «سال مهسای آزادی» می گذاریم
سال نوی ۱۴۰۲، «سال مهسای آزادی» را پیشاپیش به شما شادباش می گوییم و آرزو می کنیم که درهای آزادی و شادمانی و آرامش هر چه زودتر به روی مردمان رنج دیده مان گشوده شود.
قصه محافل قتلهای زنجیرهای تکرار میشود
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ برابر با ۲ مارس ۲۰۲۳ ۱۰:۱۵
دخترانمان را مسموم میکنند، بعد حکایت مضحک مقصران محفلی را در شیپور گشادشان میدمند. دخترانی که با حضور پرشور خود در مدرسه و خیابان رژیم را سخت به وحشت انداختند، حالا هدف یکی از زشتترین جنایات رژیم قرار گرفتهاند. فاضل میبدی زیج مینشیند و محفلیابی میکند. خطیبزاده به دنبال هزارهگراهای آخرالزمانی است و رژیم با بهرهبرداری از فضای رعب و وحشتی که بین دانشآموزان و خانوادههایشان ایجاد کرده، بر این باور است که دانشآموزان دیگر جرئت به خیابان آمدن نخواهند داشت. با این حساب، دهها مدرسه در چهار گوشه ایران به فریاد درد آغشته شدند.
واژه «محفلی» به جمعی اشاره دارد که بدون یا با ارتباط با حکومت، کارهایی میکنند که حکومت را بدنام میکند و سوءظن مردم به دست داشتن ارگانهای حکومتی را بالا میبرد. برای مثال در جریان اسیدپاشی به زنان در اصفهان، پس از آنکه ردپای بسیج پیدا شد، فریاد برآمد که «خودسرها» برای لطمه زدن به اعتبار جمهوری اسلامی، این جنایت را مرتکب شدهاند.
من با تعبیر «محفل» خوب آشنایی دارم. در واقع در جریان تلاشهای یک سال و نیمهام برای یافتن پاسخی مناسب به سوالاتم درباره قتلهای زنجیرهای، با این تعبیر مکرر برخورد کردم. در عین حال نخستین بار آنجا دریافتم در فرهنگ حکومت ولایت فقیه، از جنایت آتش زدن بسیار دردناک سینما رکس هم با تعبیر محفلی یاد شده است و در پی آن، روحالله حسینیان از محافلی یاد میکند که هدفشان بیاعتبار کردن رژیم اسلامی در داخل و در عرصه بینالمللی است.
فراموش نمیکنم که در همان زمان، یک بار با اشاره به گروه فرقان، از آنها نیز به عنوان محفلی گمراه یاد شد. بعد از قتل فجیع دکتر کاظم سامی، نخستین بار از قاتل او به عنوان یک بیمار روانی یاد شد و بعد از «محفل روانیها» میگفتند و مینوشتند؛ اما محفلیها با قتلهای زنجیرهای ابعاد دیگری یافتند و عنوان خودسر نیز به آنان اضافه شد.
وقتی سعیدی سیرجانی را گرفتند، در زندان با او به مشکل خوردند. سعیدی اصلوفرع اعتقاداتشان را زیر سوال میبرد. بعد از مدتی، سعید امامی و معاونانش آنقدر احساس بدی میکردند که این پیرمرد دستشان انداخته است که یک شب وقتی زندهیاد سعیدی به علت یبوست چندروزه از درد و نفخ شکم فریاد میزد، با شیاف پتاسیم به جای ملین، او را به قتل رساندند. این قتل برنامهریزی نشده بوده و در واقع میخواستند سعیدی را ببرند و به قول سعید امامی، زیر شکنجه او را بسازند و برگردانند. بنابراین در اینجا به محفل نیاز نبود. اما قتلهایی مانند قتل احمد میرعلایی با برنامهریزی و با نام محفل انجام گرفت و او را دقیقا با حساب کتاب کشتند.
قتل دکتر مظفر بقایی جزو اولین قتلهایی است که در این سری انجام گرفت. بعد شمار دیگری از نویسندگان مانند برازنده یا دکتر صانعی نیز از برکات محفلها برخوردار شدند. جالب اینکه در مورد میرعلایی، بعد از کشتن با ریختن مشروب بر سرورویش و رها کردنش در کوچه و بطریبهدست، چنین افاده کردند که حضرتش از مستی به مرگ رسیده است، حال آنکه جای دو آمپول بزرگ بر بازویش را نمیتوانستند پنهان کنند.
از سال ۱۳۷۰ تا یک سال بعد از روی کار آمدن خاتمی در سال ۱۳۷۷، تعداد قربانیان محفل سرکش به ۲۸ تن میرسید که از این عده، تعدادی بسیار سرشناساند ولی در میان آنها آدمهای کمتر آشنایی هم هستند؛ مانند حاجیزاده شاعر کرمانی که با پسرش به قتل رسید.
در مورد احمد خمینی، باز محفل سعید امامی همهکاره بود. من اولین بار این حکایت را در روزنامه الوطن کویت نوشتم. بعد از آن، عماد باقی پیگیر ماجرا شد و بعد حسن خمینی بود که اعتراف کرد او را خواستهاند و با او در این باره صحبت کردهاند.
حسین خمینی، فرزند ارشد مصطفی خمینی، که پدربزرگش او را بهنوعی در قم حصر کرده بود، بعد از سفر به آمریکا و عراق به من اطلاعاتی داد که کشتن احمد به دست محفل سعید امامی را تایید میکرد. احمد خمینی اواخر عمر بسیار اسباب نگرانی شده بود و چون مرگ او میتوانست طبیعی جلوه داده شود (به علت ابتلای به دیابت و فشارخون و مسئله اعتیادش) اینها موفق شدند در داروهایی که برای او از خارج میرسید، دست ببرند و زمینه مرگش را فراهم کنند.
بعد از من، عمادالدین باقی نیز مرگ احمد خمینی را شائبهدار دانست. او به دلیل نوشتن مقالاتی درباره مرگ احمد خمینی به دادگاه احضار شد و در جلسه پنجم دادگاه گفت حاضر است نامهای کتبی از حسن خمینی بیاورد که در آن حسن خمینی به نقل از نیازی، یکی از مسئولان رسیدگی به قتلهای زنجیرهای، به اتهامات متهمان اشاره کرده است.
مرگ دیگری که به این گروه نسبت داده شد، قتل فخرالسادات برقعی بود؛ زنی از اقوام پورمحمدی که چون از فساد فلاحیان در قم مطلع بود، با گاز خانه کشته و سپس در آتش خاکستر شد. برای این جنایت عنوان محفل سیدالمرسلین انتخاب شد.
یکی از کسانی که راز محفلها را به تفصیل برایم گشود، مصطفی کاظمی بود. مصطفی کاظمی که یکی از متهمان اصلی بود، خود برایم نقل کرد (در یکی از مرخصیهایی که داشت من موفق شدم تلفنی با او صحبت کنم) که بچههای وزارت اطلاعاتــ سعید امامی و مصطفی کاظمی که به موسوی معروف بودــ اینها برای خودشان در زمین وزارت اطلاعات مسابقه فوتبال میگذاشتند. در یکی از بازیها، قربانعلی دری نجفآبادی معروف به ماستبند، وزیر وقت اطلاعات، با مرسدس بنزش میآید و کنار زمین میایستد. کاظمی دواندوان خود را به او میرساند و همزمان با او، عالیخانی، قاتل اصلی فروهرها، به آن دو میپیوندد و به دری میگویند آیا ضرورت اجرای کار (از بین بردن فروهر) به اطلاع شما رسیده است؟ دری میگوید چرا اینقدر معطلاید؟ چرا زودتر کارشان را تمام نمیکنید؟ ای کاش همه اینها را یکجا کلکشان را میکندید (این جمله به معنای وجود فهرستی از روشنفکران برگزیده برای ذبح اسلامی به دست محفل خودسر است).
دو روز بعد که دوباره این مسئله در دفتر دری و با حضور مصطفی پورمحمدی قائممقامش و سعید امامی مطرح میشود، دری میگوید انتظار نداشته باشید من نامه رسمی به شما بدهم. کاری را که شما قبلا در مورد ضدانقلاب با موفقیت انجام دادید، این بار هم بکنید و کلک همهشان را بکنید.
دستگاه وزارت اطلاعات مشارکت در قتل فروهرها را بهکل انکار میکرد. در حالی که کاظمی میگوید: ما تصورمان این بود که این کار را به دستور رهبر داریم انجام میدهیم. و وقتی با خامنهای روبرویش میکنند، گریان میگوید: مگر شما نمیخواستید اینطور شود؟ و جالب این است وقتی علی ربیعی از طرف خاتمی مامور پیگیری قضیه شد، وزیر اطلاعات وقت، یعنی دری نجفآبادی، سه بار به اسم اعظم قسم خورد که من این کاره نبودم و از این کار خبر نداشتم.
زمانی که نوار شکنجه فاطمه دری نوگورانی، همسر سعید امامی، به دستم رسید و اینها را از تلویزیون ماهوارهای ضیا آتابای پخش کردم و صدایش را روی اینترنت گذاشتم، چنان لطمهای به نظام زده شد که دیگر افسانه محفل خودسر معنایش را از دست داد. فردی را که تا دیروز ندیمه همسر رهبر بود آوردند و زیر شکنجه، به زشتترین اعترافها واداشتند. این اتهامها را به زنی زدند که همه میدانستند زنی پاکدامن بود. حالا اگر شوهرش آدمکش بود، او زنی پاکدامن و متدین بود. یعنی معلوم شد این نظام به هیچ چیز اعتقاد ندارد.
با افتضاح قتلهای زنجیرهای، دیگر از محفل خبری نبود تا اسیدپاشیهای اصفهان و قتل زنان روسپی در مشهد و حالا حکایت مسمومیت دانشآموزمان. وقتی رژیم طرحی میریزد و از محفل استفاده میکند، دو هدف را پیگیری میکند؛ نخست ایجاد رعب و وحشت در آن بخش از جامعه که موردنظر است و دوم مانع شدن از امری که فرد یا گروهی به ارتکاب آن متهماند [فروهر باید برود چون دارد ماندلای ایران میشود و مختاری میخواهد واسلاو هاول شود].
کمهزینهترین عمل برای رژیم ایجاد یک محفل نمادین یا حقیقی است (اسید پاشان اصفهان). در مورد دخترمدرسهایها، صدایشان برای شخص خامنهای و رژیمش سخت آزاردهنده است. آن همه شور که در صدای دختران نوجوان جاری است، موجی از صدا که از قم بلند میشود و «مرگ بر خامنهای» و «مرگ بر دیکتاتور» میگوید. به این پرندگان سبکبال نمیشود گلولهای شلیک کرد. گلوله بازمیگردد و چهره و عمامهات را به آتش میکشد. دنیا هم مجالت نمیدهد که غنچهها را پرپر کنی. پس راه چاره چیست؟ اینکه محفلی از آستین در آوری؛ آن هم از غیر مدد جویی.
فاضل میبدی که ظاهرا مستقیم آلوده جنایت نیست، مدعی میشود هزاره گراها مسئول مسمومیت دختراناند. رژیم هم در سایتها و روزنامههایش مدعی است گروهی موسوم به هزارهگرا مسئول این مسمومیتهای سریالی در مدارساند. این گروه و تفکر معتقد است که دختران نباید درس بخوانند یا نهایتا باید تا سوم دبستان درس بخوانند. این جریان یک جریان مذهبی و ضدمدرنیته است (تفکر طالبانی).
محمد تقی فاضل میبدی میگوید: «یک جامعهشناس که نمیتوانم نامش را بگویم، در قم پژوهشی در این زمینه انجام داد و در جلسهای این موضوع را برای برخی شرح داد. در این تحقیقاتی که انجام داد، به این نتیجه رسید که هزارهگراها این اقدامها را انجام میدهند. این مسمومیتها اتفاقی نیست. این جریان شبیه طالباناند، گرچه طالبان اجازه نمیدهد دختران به دانشگاه بروند اما این گروه میگویند دختر نهایتا تا سوم دبستان باید درس بخواند. من در شگفتم که چرا دولت و نهادهای امنیتی این جریان را دنبال نمیکند و موضوع برای مردم شفاف نمیکند؟»
این روحانی در مورد فضای حاکم بر قم بعد از این مسمومیتها توضیح داد: «در مدارس دخترانه رعب و وحشت حاکم است. جامعهشناسی که پژوهشی در این خصوص انجام داده، معتقد است مرکز ثقل این جریان در قم و اصفهان است.»
شبکه شرق درباره هزارهگرایی نوشت: هزارهگرایی تقریبا در همه فرهنگهای دینی و اجتماعی جهان یافت میشود. برخی از مسلمانان نیز تصور کردهاند که در قرآن نیز در آیهای از هزارهگرایی سخن گفته شده است.
در مقالهای تحت عنوان «هزارهگرایی؛ رویکردها و گونهها» در فصلنامه انتظار موعود، نوشته مهراب صادقنیا، در تعریف هزارهگرایی آمده است: هزارهگرایی به معنی اعتقاد به پایان قریبالوقوع نظام کنونی دنیا و پدیدار شدن حکومتی در غایت خوبی، هماهنگی و عدالتپیشگی در جهان است. مهمترین شاخصههای هزارهگرایان اول نارضایتی از وضع موجود و سپس اعتقاد به وقوع دورهای از جهان است که عدالت، صلح و رفاه در آن فراگیر میشود.
حجت الاسلام مسعود ادیب سال ۱۳۸۷ در خبرگزاری ایسنا در مورد حضور موجی از خرافهگرایی هشدار و چنین توضیح داده بود: ما در مورد اعتقاد به منجی در ادیان دیگر هم خرافهگرایی را شاهدیم. موجی از خرافهگرایی تحت عنوان هزارهگرایی را در میان مسیحیان و دیگر معتقدان به منجی شاهدیم که یکسری از آنها در جامعه ما هم بازتاب یافته است.
چند سال پیش، رسول جعفریان در یادداشتی با عنوان «هزارهگرایی، خرافات و سیاست» نوشت: «وقتی آشفتگی فکری و ناامنی سیاسی و اقتصادی از یک طرف و فقر از طرف دیگر فراگیر میشود، بساط خرافهگرایی پهن میشود. اینجا است که طالعبینها و فالگیران وارد میدان میشوند و با استمداد از باورهای هزارهگرایانه و نگاههای مشابه، سفره خویش را پهن میکنند.»
لحظهای فکر کنید چه کسی است که روز و شب در صداوسیما و منابرش هزارهگرایی را نشر میدهد و خرافه را تا آنجا میبرد که میگوید «مقام معظم رهبری» هنگام زاده شدن فریاد یا علی سر داده بود.
انتشار تصویری از پرویز ثابتی در تظاهراتی با حضور ایرانیان در میامی همراه با همسر و دخترشان، بار دیگر بهانه به دست مخالفان داده است
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
جمعه ۵ اسفند ۱۴۰۱ برابر با ۲۴ فِورِیه ۲۰۲۳ ۱۳:۳۰
شنبه ساعت هشت از شهر فرشتگان به لندن سرد و دلگرفته بازمیگشتم. داریوش باقری، دوست و همکار قدیمیام، خبرم کرد که شنبه تجمع بزرگ ایرانیان در «داون تاون» برابر شهرداری برپا خواهد شد .در این پنج ماه انقلاب زن زندگی و آزادی، در لندن بخت حضور در جمع هموطنانم را نداشتم.
تابوتی که جمهوری ولایت فقیه برای شاهزاده، من و مسیح علینژاد، علی کریمی و محسن سازگارا بر دوش مزدوران سید علی درتظاهرات روز ۲۲ بهمن، در تهران و شماری از شهرهای بزرگ به نمایش گذاشت.
خطر حمله به من (با سوزنی زهرآلود یا پنجهای بر چهرهام ، مشتی بر قلب و …) به من مکرر یاد آوری شده است. روزی به دفتر نمایندگی سید علی در ورای میداول رفتم، سریعا مرا دور کردند، اما در لس آنجلس همه شوق بود و مهر. باقری و همسر نازنینش وفریدون میرفخرایی همکار دیروز تلویزیون ملی و امروز لندن و ینگه دنیا، دهها تصویر از من و هموطنانی که با نگاهی پر مهر سراغم میآمدند، ثبت کردند. دوباره دیدن این تصاویر بلور اشک به دیدهام میآورد.
شاهزاده سه نوبت به میان جمع آمد. بار اول و نخست، بی سخنی، فقط اشک بود و همدلی با موجهایی که فریادش میزدند. من آخرین سخنران بودم، دوستی در گوشم به نرمی گفت این بار به ۸۰ هزار حاضران پیامی میفرستد. سخنانم به پایان رسیده بود. بدرودی گفتم. دوساعت پروازم را به لندن عقب انداخته بودم تا در جمع هموطنانم حاضر باشم .
شاهزاده به روی سن آمد و موجها دریا شد. نگاه به سلبرتیها، سرشناسان، پزشکان، کارشناسان «ناسا» و اهل قلم دوخته بودم که اغلب چشم تری داشتند و دلی پردرد. عسل پهلوان همکارم در «ایران فردا» و دختر عباس جان پهلوان که در هفده سالگی در مجله فردوسی، دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت … با فواد پاشایی، دبیر مشروطهخواهان لیبرال ساعتها پای کوفتند و سرود خواندند، از رفتگان گفتند و از جاودان نامها. لیلا جان فروهر آمد که شب دوش با عزیزم کامران بروخیم درخدمت او، فریبا و اسماعیل نبی صاحب کاسپین در اورنج کانتی و همسر لیلا، مجلس انسی داشتیم. خواند و زیبا خواند. مهرداد آسمانی با صدای عزیزش و ترانههای ماندگارش همچون «کیو کیو بنگ بنگ» از بهترین ترانههای گوگوش با شعر زویا زاکاریان و ترانه بسیار ماندگارش با شعرهای شهیار قنبری و موسیقی اسفند منفردزاده، رفیق هزار سالهام همان گوشه در خیابان در گوشم میپیچد؛ انگار برای من میخواند.
سعید محمدی که نام برادر اشک به دیدهاش میآورد، برادری که هواپیمای شیخ علی اکبر بهرمانی را به خارج آورد و طعمه گلولههای آدمخواران ریشهری و فلاحیان شد. هنگامه دیرآمدهای که، صدایش پرواز کبوتری بر آسمان خلیج همیشه فارس است، ساده در میان جمع اشک شوق در دیده دارد. شهبال جان شب پره و همسرش گلی بانو دوست و همکار دیر و دورم( با بلک کتز، فرهاد و ابی که دیدارش همیشه نعمت است، شهرام برادرش و دهها نغمهپردازنی که از او آموختند) تکیه به شانهاش میدهم. حالا هر دو سپید موییم و در یاد آن شبی که پس از نامزدی به کوچینی رفتیم و شهبال نواخت با برادرش و فرهاد خواند. انگارا انگار همه عشق اینجا در پرواز است.
بانویی، فرزند یکماهه در بغل و سه سالهاش در کالسکه با همسرش از راه دور آمده است. از شوق میگرید: علیرضا آیا برمیگردیم؟
– بله دخترم باز میگردیم. عمر سید علی و رژیمش کوتاه است.
حمید شبخیز و نادر رفیعی دوستان قدیمام، مثل همه دوستانم هستند. دکتر فریدون بروخیم پزشکی عاشق ایران و رامین فرزاد، دندانپزشک سرفرازی که در تمام مدت مهندسی کردن روی دندانهایم به تهران و شمیران و اصفهان و شیراز میبردم. پرده بزرگ تلویزیونش فقط سر آشتی با وطن دارد، همسر نازئینش که شب درد من، با رامین هوایم را سخت داشتند.
برای بوسیدن پیشانی عباس پهلوان به خانه عسل میرویم. ۲۰ تن از دوستانم هستند علیرضا جان میبدی و ناهید، بهمن فتحی، فریدون رازی، حسین حجازی همکار بزرگوارم و این همه را میبینم که فردا بازگردم. همه از دیدن فرزاد به وجد آمده اند. وکیل درجه یک، هممدرسهای و همدانشکدهای دکتر سیروس مشکی، دکتر سیروس کنگرلو، دکتر دانش فروغی عسل و سعید همسر دانش بنیادش، رضا پهلوان، وای هنوز خیلیها را ندیده ام.
عسل و فواد در گوشی میگویند سفرت را به عقب بینداز، شنبه پر باری داریم و تو هم سخنرانی. صبح به ویرجین اتلانتیک زنگ میزنم و پروازم به ده شب شنبه میافتد. جمعه دکتر فرزاد ساختمان دندانم را کامل میکند و شباهنگام با دوستان پزشک و دندانپزشک و داروسازش و هموطنی موسوی به یک شبکده مکزیکی میرویم. عجب شبی است انگار در شبکدهای در خانه پدری هستیم. به هتلم باز میگردم. نیما پسر مهترم در لندن مشغول ساختن فیلم تازهاش است، من اما به خانه زیبایش میروم. دخترش باران فریاد میزند بابا علی جون. عروسم «ایمی» پر از آفتاب بهاری است. مرا تحویل داریوش جان باقری میدهد. به جاده کوه سنگی. دوساعت در راهیم. موج موج ایرانی و پرچم سه رنگ شیروخورشید نشان. به «داون تاون» که میرسیم، دیگر دریا در برابرمان نیست، اقیانوس است.
پرانتزی هم باز کنم. درست بعد از این جمع عظیم پرشور و از آن پس، کنفرانس امنیتی مونیخ و دیدار با سناتورهای فرانسوی و دعوت به سخنرانی در پارلمان اروپا در استراسبورگ، موج چهارمی برمیخیزد از آنها که ترجیح میدهند سیدعلی آقا بماند اما شاهزادهای در کار نباشد. جواهرات سلطنتی، پاسپورت خارجی، دنائت و پستی در زندگی خصوصی و ناگهان پرویز ثابتی.
انتشار تصویری از پرویز ثابتی در تظاهراتی با حضور ایرانیان در میامی همراه با همسر و دخترش، بار دیگر بهانه به دست مخالفان و عقدهداران از شاهزاده رضا پهلوی میدهد تا با توپ پر به سوی او شلیک کنند. آن هم در زمانی که در پی نشست دانشگاه جورج تاون، موجی از همدلی و امید، در خانه پدری و خانههای موقت ما تبعیدیان به راه افتاد.
حضور شاهزاده در تظاهرات هشتاد هزار نفری لس آنجلس، منظرهای پیش چشمم گذاشت که وقتی برای سخنرانی دعوتم کردند با جان و دل کوتاه سخنانی گفتم. مرگ سیدعلی، و پیروزی هموطنانم را آرزو کردم.
و رفقا؟ از آنها چه بگویم که ویروس توده، مثل سفلیس شفا یافتنی نیست. چپ ملی با همه دلگیریها از گذشته اگر حرفی دارد، با شخص آقای ثابتی دارد. قصه چیست؟ آقای ثابتی که بهجز گفتگو با عرفان قانعیفرد و یکی دو گفتگوی در حاشیه، در تجمعات ظاهر نشده بود، آن روز به اصرار دخترش به تظاهرات میامی میرود. پردیس ثابتی که در عرصه علم از نخبگان زمانه است چون خود و مادر در جمعاند و پدر را نیز در کادر میکند و تصویر را در فیس بوک خود منتشر میکند.
محمد علی ابطحی، که در دادگاه بهوقت محاکمه، ذات نایافته از هستی بخش خود را نشان داد، مینویسد :شاه میآد با لشکرش!
ابطحی نمینویسد شیخ که آمد، آدمخواران گمنام امام زمان را آورد ، فلاحیان و مصلحی سه صفر هفت را و حسین طائب را. حاج قاسم یا محمد آزادی و اکبر خوشکوشک قاتلان زنده یادان دکتر شاپوربختیار و فریدون فرخزاد را.
تازه، شاهزادهای که هنگام انقلاب هفده ساله بوده، چه ارتباطی با ثابتی دارد؟
نامه جبهه ملی؟
در این میان، نامه جبهه ملی (کدامشان؟) به رضا پهلوی، مطابق نحوه خطابشان، حیرت برانگیز است و درعین حال نشان میدهد که تعالیم حضرت سنجابی و اسلامیت أقای مهندس سحابی درخون و گوشت این عالیجنابان جریان دارد.
آنهایی که جبهه ملی را در ابعاد ملی و ضدبیگانه خود باور دارند، در خارج مهندس هوشنگ کردستانی و دکتر عبدالکریم انواری هستند که دومی به علت شرایط جسمی و اندوه سالهای غربت فعال نیست. با ذبح اسلامی بختیار و برومند و فروهر و … جز این دو نماندهاند. که عضو آخرین شورای جبهه ملی بودهاند.
البته ۷۳ تا جبهه ملی سه تا هفت نفره اینجا و آنجای جهان، هراز گاه اعلامیهای صادر میفرمایند و اگر از بسیاریشان بپرسید مبانی و اصول پیدایی جبهه ملی چه بود؟ هاج و واج نگاهتان میکنند و شانه بالا میاندازند. در ایران امروز جبهه ملی یکی نیست. جبهه ملی از درون دچار تفکیک است. افسوس که این نام با خنجر زدن به دکتر بختیار در آن سی وهفت روز تاریخی به تنگی نفسی دچار شد که تا امروز ادامه دارد.
درنامه جبهه میخوانیم :«آقای رضا پهلوی … اگر شما حقیقتا به فکر رهایی ایران از چنگال استبداد و مخمصه کنونی بوده و بهطور واقعی به نظام جمهوری و رای مردم و آینده روشن این کشور پس از یکصد و بیست سال تلاش ناکام که برای استقرار حاکمیت ملی و آزادی پشت سر گذاشته، اعتقاد دارید سوگند پادشاهی ۴۲ سال قبل را لغو کنید و به اطرافیان خود بگویید از واژه «شاهزاده» برای شما استفاده نکنند و جمهوریخواهی خود را به صراحت اعلام نمایید و هواداران خود را در یک جمعیت جمهوریخواه متشکل نمایید. و آنگاه در عرصه سیاسی کشور گام بگذارید و اگر به آن سوگند و تعهد برای اعاده مشروطه سلطنتی پایبندید، به وضوح بیان کنید و یک حزب سلطنت طلب بر پا کنید تا تکلیف برای همه روشن باشد. قبل از اعلام موضع شفاف در مورد آینده، فراخوان دادن و دخالت شما در جنبش مردم ایران، سازنده نبوده و به عنوان موجسواری و ترفندی برای مصادره جنبش تلقی میگردد و نتیجهای جز جلوگیری از ایجاد وحدت ملی و تضعیف و تخریب خیزش مردم و خشنودی حکومت درمانده و به بنبست رسیده و بدون آینده جمهوری اسلامی نخواهد داشت.»
شما هنوز به نبیرههای فتحعلیشاه ایران فروش، حضرت والا و شازده میگویید آنهم صد سال بعد از تغییر سلسله قاجار از طریق رای نمایندگان مجلس مؤسسان؛ حالا به فردی که پدر و پدربزرگش شاه بودهاند میگویید پسر شاه بودن را از اسمت خذف کن!! تمامی شاهزادگان سلسلههای سرنگون شده اروپا مثل یونان، پرتقال، آلبانی، اتریش ، بلغارستان و …. هنوز لقب پرنس را یدک میکشند.
نکته دوم، طلب استعفای ایشان است از آنچه به قبول پادشاهی در قاهره معروف است.بیش از چهل سال است که شاهزاده از آن عهد بازگشته است. وقتی به صراحت از بیمقامی و بیرنگی میگوید، از مهرش به جمهوریت (مثل پدربزرگش ) واینکه حتی به پادشاهی نمادین انتخابی نظردارد. دیگر از او چه میخواهیم؟ حرکت قاهره در فردای خاموشی پدر، در شرایط روحی دردناک خاندان و جمع محدود یاران صورت گرفت. درواقع، این اقدام بیش از آنکه به وجه عملیاش نظرکند، به وجه عاطفیاش نظر داشت.
شاید برای نخستین بار زمینهای برای عبور از جمهوری ولایت فقیه یافتهایم. این لحظات حساس را با جدال کشیشان کلیسای قسطنطنیه نابود نکنیم. سلطان محمد فاتح بیرون دروازه شهر بود و کشیشان بیزنطی مسلک بر سرهم میکوفتند که آیا میخهای صلیب عیسی به لاهوتش خورد یا به ناسوتش.هفتهای بعد، محمد فاتح نام استانبول بر شهرگذاشت و چندی بعد کلیسای شهر، مسجد ایاصوفیه شد و تیغ سلطان نه فقط لاهوت و ناسوت مسیح، بلکه اتباعش را هم درید.
سید مجتبی آماده است. آیا بر دوش شما به قدرت میرسد و یا به دست شما و حمایتتان از دمکراسی، نظام سکولار، وحدت سرزمینی، حرمت نهادن به حقوق همه آحاد و اقوام ایرانی، و حمایت از رضا پهلوی و همنشینانش در جورج تاون سوار اتوبوسی میشویم که به قول شاهزاده، بلیط ورودی و صندلی رزروی ندارد. تنها با این اتوبوس، آزادی و دموکراسی دست یافتنی خواهد بود.
سپاه پاسداران در بزنگاهی تاریخی قرار گرفته است
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۱ برابر با ۱۶ فِورِیه ۲۰۲۳ ۱۰:۱۵
اگر ارقام رسمی درباره تعداد اعضای سپاه پاسداران را باور کنیم، سپاه امروز ۱۹۰ هزار نیروی نظامی دارد. تعداد کادر فنی و حرفهای سپاه (پزشکان، متخصصان رشتههای فنی، گروه تبلیغات، ارتش سایبریــ پدافند غیرعاملــ معلولان جنگ شاغل در واحدهای تخریب و تجسس سایبری و فضایی و پارازیتاندازان روی کانال تلویزیونهای سیاسی ماهوارهای) هم تا پایان سال ۱۴۰۰ نزدیک به ۱۲ هزار تن بودند.
فقط ۴۵ درصد از جمع اول و دوم پیوستگان، همچنان در سپاه فعالاند. ۴۴ درصد سپاهیها بین سالهای ۱۳۶۷ تا ۱۳۹۰ به سپاه پیوستهاند و ۹ درصد از پیوستگان سپاه در ۱۱ سال اخیر جذب سپاه شدهاند. دو درصد نیز بعد از بازنشستگی به امر خامنهای یا به درخواست فرماندهی کل سپاه و موافقت خامنهای، دوباره به خدمت فرا خوانده شدند.
نخستین دودستگی و پروندهسازی علیه شماری از فرماندهان سپاه (از سوی حسین طائب، فرمانده وقت اطلاعات سپاه) در جریان جنبش سبز آغاز شد. کسانی مثل سردار علایی، نخستین فرمانده نیروی دریایی سپاه، از نخستین فرماندهانی بودند که هزینه دلبستگی به موسوی را پرداختند. شماری هم بازنشسته و گروهی نیز اخراج شدند. با این همه، سپاه بحران را پشت سر گذاشت و خامنهای با انتصاب حسین سلامی به فرماندهی سپاه و اسماعیل قاآنی به فرماندهی سپاه قدس، در واقع آشکار کرد که برای فرماندهان آموزشدیده و لایق سپاه اعتباری قائل نیست، بلکه به دنبال نوکران دستبهسینهای است که اوامر امامانه او را بر دیده میگذارند.
کوتولههای سپاه یکی بعد از دیگری به خاطر وفاداری به آقا و نورچشمی او شوشکه به دست گرفتند و در مقام فرماندهی جا خوش کردند اما در پنج ماه گذشته، دیگر شکافها پرکردنی و اختلافها حلشدنی نبودهاند. آنچه نوشتم، مستند به گزارشی از درون سپاه است. با پیوستن میرحسین موسوی به جنبش «زن زندگی آزادی»، بخش بزرگتری از سپاه بهویژه از بین پیران نسل اول و جوانترهای نسل سوم و چهارم از رژیم و ولایت فقیه فاصله گرفتهاند. بسیاری از اینان فرزندان بنیانگذاران سپاهاند که اغلب با رژیم قهرند. حال با این حساب، آیا خامنهای میتواند در معرکه نهایی خود با ملت در آیندهای نهچندان دور، به سپاه امید ببندد؟
سپاه، ضامن استقرار نظام
تشکیل سپاه پاسداران بعد از انقلاب برآمده از دو تصور نهچندان دور از هم ارکان اولیه نظام بود. (شخص خمینی با این دو تصویر بیگانه بود، چون او جایگاه خود در جامعه را چنان بالا میدید که اصولا باور نداشت گروهی حتی در میان نظامیان بلندپایه، جرات کنند فکر براندازی نظام او را در سر بپرورانند. البته خواهم گفت چگونه این نگرش بعد از سفر شاه به آمریکا و گروگانگیری دیپلماتهای آمریکایی تغییر کرد)
تصور اول را کسانی چون دکتر ابراهیم یزدی، مصطفی چمران و تا حدودی ابوالحسن بنیصدر داشتند. آنها بر این گمان بودند ــ تاثیر چپیها در این امر را نباید دور از نظر داشتــ که باید ارتش شاهنشاهی را منحل کرد اما چون خمینی با این کار موافق نبود و کسانی مثل مهندس بازرگان، تیمسار ولیالله قرنی، سرهنگ توکلی، تیمسار مسعودی و تیمسار ریاحی، نظامیان همراه انقلاب و داریوش فروهر نیز بهسختی با این نظر مخالف بودند، در سومین روز پیروزی انقلاب که اولین جلسه شورای انقلاب بعد از سقوط رژیم سلطنتی بود، طرح ایجاد یک نیروی موازی شبهنظامی متشکل از جوانان انقلابی که بافت ایدئولوژیک داشته باشد، بهتصویب رسید و همان شب، خمینی نیز به این فکر نظر موافق نشان داد؛ به شرط آنکه مراقبت کنند افراد ناصالح وارد نیرو نشوند و ماموریت این نیرو موقتی و تا زمان استقرار نهادهای جدید و حکومت اسلامی، باشد.
نخستین گروه برای تشکیل سپاه ترکیبی از بچهبازاریهای آشنا با سلاح مثل محسن رفیقدوست و نظامیهای فراری مثل غلامعلی رشید و جوانان چپ اسلامی انقلابی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی (که از پیوند هفت گروه چریکی اسلامی کوچک مثل توحیدی، صف و گروه اباذر و…)، بعضی از وارداتیها از لبنان و عراق به همراه خمینی همانند عباس زمانی ابوشریف (که خط سیری از پاکستان تا لبنان و عراق داشت) و محمد خاتمی (ابووفا که در عراق و کویت و لبنان حضور داشت و دو سال پیش سپاه قدس او را در عراق ربود و اکنون در اوین است) و تنی چند از تحصیلکردههای آمریکا و اروپا بودند که راه بعضی از آنها به لبنان نیز کشیده شده بود.
تصور دوم را روحانیون دور و بر خمینی داشتند؛ کسانی مثل بهشتی و هاشمی رفسنجانی و موسوی اردبیلی و باهنر و خامنهای که از ابتدا در اندیشه تسخیر قلعه قدرت و برقراری حکومت آخوندی بودند. آنها اعتقاد داشتند بدون داشتن نیروی نظامی نمیتوانند هدف خود را عملی کنند و زمانی که فکر تشکیل یک نیروی گارد ویژه شبهنظامی در شورای انقلاب مطرح شد آنها ضمن حمایت کامل از این فکر، بر جنبه ایدئولوژیک کار اصرار کردند. یعنی اینکه در گزینش افراد قبل از توجه به کارآمدی نظامی و دانش و هوش، باید به ایمان و وفاداری آنها به نظام توجه داشت. صاحبان این تصور تعدادی از طلبهها، بچهآخوندها و گروهی از محافظان اولیه خمینی و مدرسه رفاه را وارد سپاه کردند.
در جریان تشکیل سپاه و بعدا هدایت آن، کار به دست دیگران افتاد و حداقل در مرحله نخست و تا زمان آغاز جنگ ایران و عراق، این سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بود که توانست دیگران را از جمله ابوشریف و گروهش را که شماری از اعضای حزب ملل اسلامی و آموزش دیدگان جنبش فتح در لبنان در میانشان دیده میشدند، کنار بزند. محسن رضایی در آن تاریخ از سران سازمان مجاهدین انقلاب بود ولی زمانی که به فرماندهی اطلاعات سپاه و سپس فرماندهی سپاه رسید، ارتباطات خود را با سازمان مجاهدین انقلاب بهکلی قطع کرد.
سپاه در مقام دستگاه اطلاعات
از آنجا که با تصویب لایحه انحلال ساواک در دولت دکتر شاپور بختیار و سپس پیروزی انقلاب، عملا سازمان اطلاعات و امنیت از هم پاشیده بود، در هفتههای نخست پیروزی انقلاب هیئت مامور رسیدگی به اسناد ساواک (غرضی، استاندار بعدی خوزستان و وزیر نفت و پست و تلگراف سابق، و برادر مهندس هاشم صباغیان، معاون نخستوزیر موقت انقلاب، از اعضای این هیئت بودند) تنها در اندیشه جدا کردن اسناد مربوط به همکاری بعضی از ارباب عمائم و انقلابیون مسلمان با ساواک بودند. همچنین اسناد درباره گروههای رقیبــ مثل ارتباط شماری از تودهایها و مجاهدین و ملیون با ساواکــ را خارج میکردند تا بعدها از آنها برای ضربه زدن به رقبا شمشیری بسازند.
دولت انقلاب بر آن بود تا سازمان اطلاعات و امنیت ملی را در جایگاه ساواک قرار دهد. «ساواما» چنین متولد شد اما تا زمانی که بعضی از کارمندان اداره هشتم و تشکیلات ضدجاسوسی ساواک پیشین به کار دعوت و بعضی از دوایر ساواک احیا شوند، عملا بار جمعآوری اطلاعات و برخورد با مخالفان به عهده سپاه گذاشته شد.
اطلاعات سپاه نخست تحت ریاست محسن رضایی و سپس یک رضایی دیگر (مرتضی رضایی که مدتی جانشین فرمانده کل سپاه شد) بهسرعت بر پا شد و تعدادی از جوانان انقلابی از جمله زنداندیدههای دیروز و جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق و گروههای چریکی کوچک اسلامی جذب این تشکیلات شدند.
در آستانه انقلاب، برخی جوانان محروم و فقیر به فعالیتهای زیرزمینی رو آورده بود و در همین فضا بهمرور در گروه مسلح کوچکی که تعدادی از اسلامیهای دانشگاه و هیئتهای مذهبی برپا کرده بودند و نام منصورون بر آن گذاشته بودند، جذب شدند. محسن رضایی، عبداللهزاده وعلمالهدی از جمله افراد سرشناس این گروه بودند.
این گروه به همراه شش گروه دیگر سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را بر پا کردند. این گروهها عبارت بودند از: سازمان «بدر» که از بچههای شهرری و نازیآباد بودند و چهره سرشناس آن علی عسگری نام داشت که بعدها از اطلاعاتیها شد و چندی نیز در بدنه انصار حزبالله فعالیت میکرد، گروه «فلق» که بیشتر اعضایش از بچههای اتحادیههای اسلامی در خارج از کشور بودند و مصطفی تاجزاده، بهروز ماکویی، حسن واعظی و طیرانی در آن عضویت داشتند. گروه توحیدی «صف» که مهمترین اعضایش محمد بروجردی، حسین صادقی، اکبر براتی و اباذر بودند، گروه «امت واحده» که از بچههای زندانی و شماری از بریدهها از مجاهدین خلق تشکیل میشد و سرشناسترین آنها بهزاد نبوی، محمد سلامتی و ابوالفضل قدیانی بودند، گروههای کوچک «موحدین» و «فلاح» با کسانی چون حسن منتظرقائم، حسین شیخعطار و محمد رضوی.
این گروهها پس از مدتها مذاکره تصمیم به پیوند گرفتند. مرتضی الویری، از وابستگان رژیم و شهردار سابق تهران که مدتی هم سفیر جمهوری اسلامی در اسپانیا بود و در برپایی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی نقش ویژهای داشت، در خاطرات خود مینویسد: «هفت گروه بودیم که در کمیته استقبال از امام خمینی شرکت داشتیم…»
در آغاز تشکیل سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، این گروه با احمد خمینی، ابوالحسن بنیصدر و هاشمی رفسنجانی روابط دوستانه و نزدیکی داشت و از همان هفتههای نخست انقلاب، تلاش خود را به تشکیل کمیتههای انقلاب، دست انداختن روی ساواک و اسنادش، برپایی یک سازمان اطلاعاتی جدید و در نهایت تشکیل سپاه پاسداران معطوف کرد.
با دستیابی این گروه به قدرت، اسلحه و پول، اختلافها بین اعضای اولیه و شورای مرکزی هم آغاز شد که توضیح درباره آن و حضور آخوند مرتجعی به نام آیتالله راستی کاشانی، از نوکران سابق شیخ محمود حلبی، رهبر حجتیه، در این سازمان بهعنوان نماینده خمینی، خارج از بحث ما است. تنها این نکته را باید گفت که ذوالقدر و فلاح و رضایی از نخستین سران سازمان بودند که پس از درگیری شدید با بهزاد نبوی، سازمان را ترک کردند و خیلی زود صف دشمنان خونین سازمان را تشکیل دادند. ذوالقدر همچون محسن رضایی و شمار دیگری از اعضای اولیه مجاهدین انقلاب به سپاه پیوست و خیلی زود قابلیتهایش در عرصه مدیریت نظامی اطلاعاتی را آشکار کرد.
یکی از ویژگیهای ذوالقدر که پیش از انقلاب و در درون گروه کوچک منصورون نیز آن را آشکار کرده بود، بیرحمی و قساوت عجیبش بود. معمولا این ویژگی را با بار مثبت استفاده میکنند اما در باب ذوالقدر این ویژگی بار منفی دارد. زمانی که گروه منصورون تصمیم گرفت در کابارهها و رستورانها و دیسکوهای تهران بمبگذاری کند، کسی که با خونسردی تمام در چند رستوران از جمله خوانسالار بمب گذاشت، همین سردار سرتیپ دکتر محمدباقر ذوالقدر بود.
او در عملیات کشتار ترکمنصحرا به همراه محسن رضایی و در کردستان به همراه مرتضی رضایی و خواهرزادهاش علیرضا افشار، چنان قساوتی نشان داد که حتی دوستان نزدیکش هم از او وحشتزده بودند. ذوالقدر در نیمه نخست دهه ۹۰ قرن پیش، زمانی که به سودان فرستاده شد تا بر تشکیل واحدهای زبده و گاردهای ریاستجمهوری نظارت داشته باشد، با بن لادن و دکتر ایمن الظواهری که آن روزها در سودان بودند، روابط نزدیکی برقرار کرد. همچنان که در لبنان موفق شد با جهاد اسلامی، حماس و گروههای ضدصلح فلسطینی روابطی عمیق برقرار کند.
ذهنیت امنیتیــنظامی رهبر
سیدعلی خامنهای برخلاف خمینی که تا آخرین لحظه عمرش بر تودهها، جاذبه مذهبی و شخصیت خود تکیه داشت، چون نه جایگاه دینی و انقلابی خمینی را داشت و نه از نظر شخصیتی دارای اعتماد به نفس خمینی و قدرت و جاذبه او بود، بر دو محور امنیتی و نظامی تکیه کرد. ورود دو تن از معاونان وزارت اطلاعات (محمدی گلپایگانی و اصغر حجازی) به «بیت رهبری» و اعطای بالاترین مقام در این دفتر به آنها نخستین نشانه تغییر تکیهگاهها با رفتن خمینی و آمدن خامنهای بود.
رهبر فعلی جمهوری اسلامی که در دوران نمایندگی خمینی در وزارت دفاع و سپس ریاستجمهوریاش با بعضی ارتشیها روابط نزدیکی برقرار کرده بود و شماری از ارتشیها از قبیل علی صیاد شیرازی، قاسم علی ظهیرنژاد، حسنی سعدی، علی شهبازی، محمد سلیمی و… به او بسیار نزدیک بودند، در مقام «ولایت عظما» در یک چرخش ۱۸۰ درجهای، به سپاه دل بست و به تحبیب و تقدیر از فرماندهان سپاه پرداخت.
در این مرحله، مرتضی رضایی، محسن رضایی، محمدباقر ذوالقدر، غلامعلی رشید، علیرضا افشار، سیفاللهی، ایزدی، حسین علایی، احمد وحید، احمد موسوی، محمد باقر قالیباف، عزیز جعفری، غلامعلی رشید، در کنار سرلشکر بسیجی نیمهدامپزشک مرحوم فیروزآبادی و علی شمخانی (اولین سپاهی که با درجه دریابانی دبیر شورای عالی امنیت ملی است و فرماندهی نیروی دریایی ارتش را عهدهدار شد) و در مرحله بعد از انتخاب رفسنجانی در دوره دوم ریاستجمهوریاش، قالیباف و سردار ذوالقدر و سرلشکر امروز باقری، سردار حجازی، فرمانده پیشین بسیج، و قاسم سلیمانی، فرمانده وقت سپاه قدس، به جمع حاضران در جلسات پنجشنبهشب خامنهای پیوستند؛ جلساتی که در ساعت آخر با خروج غیرنظامیها و پیوستن چند چهره امنیتی نظیر سعید امامی، مصطفی پورمحمدی و اصغر حجازی و بعد از جریان قتلهای زنجیرهای و از بین رفتن سعید امامی، یکچند دری نجف آبادی و جواد آزاده و سپس ایروانی (قبل از ماموریت سازمان ملل) و حسین طائب و محسنی اژهای و البته مجتبی خامنهای و محمدی گلپایگانی بهمرور به «اتاق فکر رهبری» تبدیل شدند.
سپاه بعد از جنگ و مرگ خمینی و صاحب درجه و لقب تیمسار شدن حدود ۹۰ تن از فرماندهانش و بالا گرفتن کار اطلاعات سپاه با همدلی و همکاری کامل علی فلاحیان، وزیر سابق اطلاعات با سپاه و ارگانهایش، با ماموریتهای تصفیه سران و فعالان اپوزیسیون در خارج از طریق عوامل سپاه قدس و اطلاعات سپاه، میخ خود را بر زمین کوبید.
بدون نفی نقش هاشمی رفسنجانی در روند سرکوبیها و قتلها در داخل و خارج کشور، امروز کاملا آشکار شده که سپاه و دستگاه اطلاعاتش در قتل زندهیاد دکتر عبدالرحمن قاسملو که در حال مذاکره با نمایندگان رفسنجانی بود و ترور جاوداننام دکتر شاپور بختیار، در شرایطی که فرانسوا میتران، رئیسجمهوری فرانسه، برنامه سفر خود به تهران را اعلام کرده بود و بدون مشورت با رئیسجمهوری وقت و با کسب اذن بهصورت مستقیم از رهبر، دست داشته است. طبق اعترافات سعید امامی و اکبر خوشکوشک و مرتضی قبه، فلاحیان که ظاهرا خود را بیاطلاع نشان داده بود، در تمام مراحل طرحریزی و اجرای ترورهای مورداشاره مشارکت مستقیم داشت.
طرح دیگری که در اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات بدون اطلاع دولت انجام گرفت و رفسنجانی نیز بعد از قتلهای زنجیرهای به آن اشاره کرد، موضوع انتقال یک خمپارهانداز بزرگ به بلژیک برای ارسال به آلمان یا فرانسه به منظور حمله به ستاد مجاهدین خلق بود.
بعد از دوم خرداد، فرماندهی سپاه که با شگفتی رای دادن ۹۰ درصد از سپاهیان به نفع خاتمی را شاهد بود، در برابر ملامت و توبیخ خامنهای به چارهجویی برآمد و با این تصمیم که زمان ورود سپاه به میدان سیاست و تشکیل یک بازوی مردمی قدرتمند که بتواند در کارزارهای سیاسی نظرگاههای فرماندهی و رهبری را عملی کند، فرا رسیده و همزمان با بایکوت محسن رضایی از سوی خاتمی و اصلاحطلبان، محسن رضایی را از فرماندهی کنار گذاشت و یحیی رحیم صفوی جانشین او شد که هم در میان بچههای سپاه محبوبتر بود و هم حساسیتهایی که درباره محسن رضایی وجود داشت، در رابطه با او به چشم نمیخورد.
برای تشکیل این با بازوی مردمی پرتوان، فرماندهان سپاه در هماهنگی با حسن فیروزآبادی و غلامعلی رشید و عبدالله نجفی، در ستاد کل نیروهای مسلح، نخست با برگزاری دورههای آموزش سیاسی و امنیتی، بخشی از نیروهای کادر بسیج را برای ایفای نقش تازه خود آماده کردند. بخش دیگری از بسیجیها در مرحله بعد بهعنوان زنبورهای کارگر کندوی قدرت در دو نقش سرکوبگر و وحشتآفرین و سیاهیلشکر قدرت ظاهر شدند.
گمان میکنید این سپاه دست روی دست میگذارد تا بعد از رحلت «آقا»، «آقازاده» بر تخت نشیند و فرمانده کل قوا شود؟
چنین نیست و نخواهد شد. سپاه باید دست در دست ارتش در کنار مردم، پاسدار آزادی و حقوق انسان و برابری باشد. سپاه میتواند به جای آنکه با نکبت خامنهای و لعنت ملت نابود شود و سران آن مثل سران نظامی نازیها در دادگاههای ملی محاکمه شوند، مانند ارتش مصر نجاتدهنده ایران و ایرانی شود. میان عزت و ذلت فاصله کوتاهی است؛ همتی باید و عشقی به جاودانه سرزمینی که خروشش جهانی را به شگفت آورده است.
ضرب المثلی است که می گوید: ” بدهکار رو که رو بدی طلبکار میشه”. حال این قصه پر غصه ما با کارگزاران سابق رژیم جنایتکار است که به کشورهای غربی پناه آورده اند و خود را در جلوی “صف” جای داده و بجای اظهار ندامت و پشیمانی و یا روشنگری در مورد نقش خویش در جنایات اوایل انقلاب, مانند “گربه بی حیا” درِ دیزی اپوزیسیون را باز دیده و با چشم سفیدی تمام عیار طلبکار شده اند.
با تکیه به تجربه های شخصی خویش (مشخصا با شخص سروش) این مقاله روشنگرانه را در جواب موضع چندش آور, زن ستیزانه و به دور از نزاکت ایشان در قبال “نشست اپوزیسیون در دانشگاه جرج تاون” می نویسم تا امثال سروش بدانند که خاطره های تلخ و خونبار اوایل انقلاب از یاد نرفته و شاهدان عینی موجود هستند تا جواب بدهکاران ء طلبکار را بدهند.
اولین تجربه بنده از عبدالکریم سروش بعنوان یک دانشجو بعد از ظهر دوشنبه اول اردیبهشت ١۳۵٩ در قسمت شمالی محوطه دانشگاه تهران و در جمع انبوه دانشجویان بود که همگی آمده بودند تا از حریم دانشگاه در مقابل اوباش آدمکش به فرماندهی “ستاد” انقلاب فرهنگی که عبدالکریم سروش عضو ارشد, سخنگو و تئوریسین اصلی آن بود دفاع کنند. انبوه دانشجویان در بخش جنوبی دانشگاه تهران مشرف به خیابان انقلاب فعلی آنقدر زیاد بود که تنها راه پیوستن از سمت شمال (پارک لاله و بلوار کشاورز فعلی) بود. در آن روز من با چشمان خویش جسد خون آلود حداقل سه دانشجو را دیدم که توسط جنایتکاران حرفه ای و حزب اللهی به سرکردگی سروش و شرکاء “انقلاب فرهنگی” کشته شدند. اگرچه تعداد کشته ها بسیار بیشتر از آن چند به خون در غلتیده هایی بود که من از نزدیک مشاهده کردم. در نتیجه سروش در ارتکاب جنایت علیه دانشجویان در دانشگاه تهران و برخی دیگر از دانشگاه های کشور نه تنها شریک جرم و جنایت بلکه عملا آمر و “مجرم” می باشد.
دومین تجربه شخصی من از سروش بیش از ٢٠ سال پیش در لندن و در جلسه او و طرفداران متوهمش بود. وی در آن زمان به ایران رفت و آمد داشت و هنوز هم بعنوان تبیین گر و تئوریسین طرفدار پروپاقرص خمینی و همه جنایت های جمهوری اسلامی بود و شدیدا از آنها دفاع می کرد. از وی در باره نقش او در کشتار دانشگاه ها در جنایت انقلاب فرهنگی پرسیدم. وی از آن شدیدا دفاع کرد. و حتی اکنون هم خمینی را مردمی ترین و باسوادترین , پاکترین و عالمترین و شجاع ترین رهبر تاریخ ایران می داند. (لینک ١ ).
تجربه سوم بنده: بعد از کشتار دانشگاه ها و تعطیلی دانشگاهها, در زادگاهم چابهار در دبیرستان و هنرستان “معلم ساعتی” شدم اما به دلیل همان “انقلاب فرهنگی” توسط عماد افروغ (آن زمان همکار و معلم حزب اللهی دبیرستان و مامور حراست) به عنوان “معلم ضد انقلاب” اخراج شدم. تجربه چهارم اخراج از دانشگاه بعنوان “دانشجوی ضد انقلاب” بود. البته تلخی سرنوشت بنده از کمترین کمترین ها بوده و شخصا گله ای نیست. اما تلخی سرنوشت هزاران استاد و دانشجو که در دانشگاها به خون غلطیدند و یا به زندان رفتند و شکنجه و اعدام شدند هرگز قابل بخشش و فراموشی نیست. زیرا امثال عبدالکریم سروش و گنجی و سعید حجاریان و سعید امامی و غیره بعنوان تئوریسین, شارح و توجیه گر, مروج و مبلغ جنایات بودند.
حال این شخص با چنین عقبه سیاه و زن ستیزی از قیام “زن زندگی آزادی” بغایت هراسان و پریشان خاطر شده است و به پریشان گویی روی آورده است و شرکت کنندگان کنفرانس دانشگاه جورج تاون را متهم به عدم آشنایی با دردها و ارزش های مردم ایران می کند و شدیدا گله مند است چرا در این کنفرانس نامی از “مذهب حقه شیعه” و دیانت قاطبه مردم ایران در میان نبوده. این هزاک خام طمع که خود را “فیلسوف” قلمداد می کند هنوز معنی “سکولاریسم” را درک نمی کند. اما معامله و معامله گری در رژیم خونریزی که خود از معماران اولیه آن است را نیک می داند. لذا قی کردن این مهملات و ترهات مشمئزکننده جهت خودشیرینی و جلب ترحم شاید پیشاپیش ودیعه و وجهالضمانی باشد برای آزادی دامادش علیرضا ارادتی. یا وگرنه اینگونه سخیفانه سینه به تنور جمهوری اسلامی نمی چسباند.
کلام آخر: از آنجایی که سروش همواره از مولانا نقل قول می کند, نگارنده نیز چند بیت از مثنوی تقدیم ایشان می کنم:
پیـش چشمت داشتی شیشه کبـود / ز آن سبب، عالـم کبـودت می نمود
گر نه کوری این کبودی دان ز خویش / خویش را بدگو، مگو کس را تو بیش
(دفتر اول مثنوی، بیت ١۳٢٩ و ١۳۳٠)
چون به قعر خوی خود اندر رسی / پس بدانی که از تو بود آن ناکسی
(دفتر اول مثنوی، بیت ١۳٢۴)
عبدالستار دوشوکی
مرکز مطالعات بلوچستان ـ لندن
چهارشنبه ٢۶ بهمن ١۴٠١
سرگذشت سه صدراعظم تحت فرمان رهبران مقتدر
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۱ برابر با ۹ فِورِیه ۲۰۲۳ ۹:۴۵
زمانی کوتاه پس از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، این زمزمه و اندکاندک این آهنگ پرطنین در گوش ما که از همان اوایل جمهوری ولایت فقیه بانگ اعتراض برداشته بودیم، طنینانداز شد که با جداشدگان از رژیم چه باید کرد؟ تکلیف ما با خیلیها روشن بود؛ زندهیادان حسن نزیه، احمد مدنی، احمد بنیاحمد، دکتر عبدالرحمن قاسملو خیلی زود پنجه در پنجه رژیم انداختند و نبرد را آغاز کردند. البته دکتر شاپور بختیار جای دیگری داشت و در همان ۳۷ روز کوتاه ولی سنگین، جنم و اعتبار خود را آشکار کرد. مجاهدین و بنیصدر نیز از رژیم بریدند اما ره خود پیش گرفتند و ندای همدلی را پاسخ ندادند. چنین بود که شخصیتهایی چون برادر عزیزم مهدی خانباباتهرانی و دکتر حاج سید جوادی و شماری دیگر از پیوستگان به شورای مقاومت رجوی نیز دل از او برکندند.
اما اپوزیسیون ملی عملا جز در لمحههای کوتاه، نتوانست همدلی و همبستگی را پیگیر شود.
فروردین ۱۴۰۱ در حالی که داعیهداران در ملک عجم و غربت همه به خانه ابدی کوچ کرده بودند جز رضا پهلوی که حالا در دهه ششم زندگیاش با مویی سپید هنوز نماد مقاومت و پایداری است، حمید آصفی، روزنامهنگار و تحلیلگر سرشناس، در برنامه «پنجرهای رو خانه پدری» من پیشبینی کرد امسال سالی دیگر است و بهصحنهآمدگان از جنسی دیگرند. نوید انقلاب را او داد و بعد دیدیم و دیدیم و شنیدیم.
پیشبینی حمید از شهریور تحقق یافت. موج دهه هشتادیها دنیا را شگفتزده کرد و ماه پیش پیشنهاد وکالت دادن به شاهزاده رضا پهلوی مطرح شد و آنگاه داعیهداران جدید هریک به مصلحت یا باور خود در برابر این طرح موضع گرفتند.
به آمریکا که رسیدم، با شگفتی از نشست حضوری یا مجازی شاهزاده رضا پهلوی، کاک عبدالله مهتدی، رهبر حزب کومله، بهعنوان شایستهترین نماینده احزاب و معرف اقوام ایرانی و چند چهره شناختهشده در دانشگاه جورج تاون باخبر شدم. شاهزاده و مهتدی بهعنوان دو چهره سیاسی، و الباقی بهعنوان ستارهها و چهرههای مورد حمایت و مهر بخشهایی از جامعه (قرار است) در دیداری با هم، عهد خود را با مملکت و با خود مستحکم و منسجم کنند.
البته در جمع فعالان اپوزیسیون در این نشست جای بسیاری خالی است. موضع جدید نخستوزیر هشت ساله خمینی، مهندس میرحسین موسوی و اتفاقنظر او با چهرههای سرشناس اپوزیسیون این سوال را مطرح کرده که جای موسوی کجا است و مگر نه آنکه بخشی بزرگ از مخالفان، جداشدگان از رژیم جمهوری ولایتفقیهاند و بهتناوب در چهار دهه به مخالفان پیوستهاند، پس چرا نباید موضعگیری اخیر موسوی و عبور او از خط قرمزهای نظام با تردیدهای ما روبرو شود؟
نخست بگذارید کمی از موسوی بگویم.
عنوان برادر مکتبی، عنوانی است که در دوره نخستوزیری از سوی طرفداران موسوی به او داده شد و حتی بهقدری رسمیت پیدا کرد که در سربرگهای دولتی و نامههای رسمی و سخنرانیها و مقالات و نامههای غیررسمی اغلب با همین عنوان از او یاد میکردند؛ در آن روزها، مکتبی چیزی بود مثل ارزشی یا اصولگرا، البته دو سه درجه غلیظتر.
به هر حال مهندس موسوی فارغالتحصیل رشته معماری است. رشته معماری پیش از هر چیز رشتهای هنری است. سه دانشکده معماری ایران درگذشته (معماری و هنرهای زیبای دانشگاه تهران، معماری دانشگاه ملی و معماری دانشگاه علموصنعت) در عین حال محل پرورش روشنفکران و هنرمندان ایران نیز بودهاند. میرحسین جوان در دانشکده معماری با هنر و روشنفکری آشنا و مثل همه دانشجویان مذهبی جذب افکار دکتر شریعتی شد. او بعدها وارد حلقه خاص روشنفکران مذهبی پیرامون شریعتی شد و در همان سالها با زهرا رهنورد، دختری روشنفکر، شاعر و نقاش و بدون حجاب آشنا شد و ازدواج کرد.
موسوی همزمان با مهندس بازرگان و روشنفکران وابسته به جریان نهضت آزادی و محفل دکتر پیمان که بعدها به جنبش مسلمانان مبارز معروف شدند مرتبط شد؛ در عین حال با روحانیون امروزی و روشنفکر و باسواد و جوانپسند آن روز که بعد از انقلاب علمدار استبداد و ارتجاع سید روحالله کشمیری ملقب به خمینی شدندــ کسانی چون دکتر باهنر و دکتر بهشتیــ آشنا شد و روابطی به هم زد.
اینکه ستاره اقبال این برادر مکتبی چطور درخشیدن گرفت و نامش در تاریخ ایران در کنار نام مشیرالدوله و مستوفی و مصدق و قوام نشست، به این گفتار مربوط نمیشود. اگر فرصتی باقی بود، در مقاله دیگری به این موضوع پرداخته خواهد شد. به هر حال برادر مهندس میرحسین موسوی، معمار و هنرمند و نقاش پستمدرن، بیچونوچرا روشنفکر اسلامی حتی در خلوت از نوع حرفهای آن مثل زندهیاد امیرعباس هویدا جلو میزد اما… هویدا تظاهر به روشنفکری نمیکرد؛ هرچند صادق چوبک و ابراهیم گلستان دوستانش بودند. در حالی که دوستان خلوت موسوی متظاهرانی عاقوالدینشده مثل بهزاد نبوی بودند.
ولی در مقایسه با مثلا اعضای کابینهاش (مرتضی نبوی، حسین کمالی، آقازاده و…) در عالم روشنفکری یک سروگردن بالاتر بود. از این جهت شباهت او به هویدا بیشتر است تا به مخبرالسلطنه. اگر «حاجی» اشرافزادهای باسواد اهل هنر اما سنتی و کهنهپرست بود، هویدا و موسوی، دو خَلَف او، روشنفکرانی با دیدگاههای پستمدرن بودند؛ اگرچه یکی لامذهب و دیگری مذهبی.
مشابهت بعدی این سه نخستوزیر در دوره نخستوزیری آنان است. هر سه نخستوزیر، در دورانی به نخستوزیری رسیدند که از نخستوزیری فقط نام آن مطرح بود؛ حاج مخبرالسلطنه با همه یال و کوپال اشرافی و سابقه خانوادگی و خدمتش، در خدمت قدرت مسلم زمانه بود. به قول خود او، گرفتار «رژیم انا و لا غیری» شده بود و باید «نقیر و قطمیر» را به عرض شاه میرساند.
هویدا هم که تکلیفش معلوم است. در زمان او هم، شاه در همه جزئیات دخالت میکرد و دستورها و فرمانهای شاه برای او حکم قانون را داشت. هویدا برای خودش حتی شان دوم هم قائل نبود. یک بار که در مجلس، در اشاره به شاه گفتند شخص اول مملکت، هشدار داد که «شخص اول و دوم شخص نداریم؛ در کشور ما فقط یک شخص وجود دارد و آن شاهنشاه آریامهر است».
آن دوره را همه به یاد داریم؛ اما درباره مهندس موسوی سخن گفتن از این دیدگاه مشکل است. او خود بهترین کسی است که میتواند روشن کند که آیا اختیاردار بود یا از خود اختیاری نداشت؛ این سوال مشکلی است و پاسخ آن هرچه باشد، به نفع موسوی نیست. پس بهتر است او را از گرفتاری پاسخ دادن بیرون بیاوریم و خودمان، با یادآوری وقایع آن دوران، اینطور حکم کنیم که او نیز مانند دو سَلَف یادشده خود گرفتار قدرت مسلط زمانهاش بود.
نباید یادمان برود که در دوره نخستوزیری موسوی به ایران و ایرانی و اسلام غیرانقلابی محمدی چه گذشت و قدرت مسلط چگونه به هیچکس اجازه کوچکترین اظهار وجودی نمیداد و گاه حتی در جزئیاتی دخالت میکرد که «دولت خدمتگزار برادر مکتبی» را نیز به دردسر میانداخت.
موسوی بعد از خمینی حاشیهنشین شد. آمدن به صحنه در دوم خرداد را نپذیرفت اما بعد از خاتمی به صحنه آمد و داستان پراشکچشم جنبش سبز را رهبری کرد. بعد در حصر شد اما سکوت نکرد و در چند نوبت در باب استبداد و نظام وراثتی سخنانی گفت اما هفته پیش به همه باورهای خود لگد زد و حرفهایی بر زبان راند که حرف دل ما است. عبور از رژیم، رفراندوم، مجلس موسسان، رژیم منتخب مردم و… حرکت او تکانی به جنبش داد اما نوع برخورد با او و طرفدارانش آشکار کرد که رژیم پیش از هرچیز نگران رضا پهلوی و همدلان و هماندیشان او است.
یکی از وجوه تمایز موسوی دله و دزد نبودن است و تاریخ به ما آموخته که بازی با دم شیر الیگارشی بس خطرناک است. ضمنا باید به یاد داشته باشیم که عشاق سینهچاک برادر مکتبی میرحسین موسوی از نوع روشنفکر و اصلاحطلب نیستند؛ برادران مکتبی اکبر خوشکوشک، مصطفی کاظمی، خدانیامرزیدگان روحالله حسینیان، سعید امامی و علیاکبر محتشمی و موسویخوئینیها و بهزاد نبوی و بسیاری دیگر هم از عشاق سینهچاک برادر مکتبی میرحسین موسوی بودند و هستند؛ شما بودید نمیترسیدید؟
این هر سه نخستوزیر اگرچه دست به امر بالا و حلقههای رفاقت بودند و دست هرچه سوءاستفادهچی را باز گذاشتند، هیچکدام اهل سوءاستفاده بهویژه سوءاستفاده مالی نبودند و از نظر مالی پاک بودند. در زمان آنها، دزدها پرورش یافتند اما این سه دزد نبودند.
عشاق سینهچاک مکتبی با آن نگاههای کلیشهایشان به قضایا و تاریخ و آدمها الان حتما خونشان به جوش آمده است که چطور میگویم هویدا دزد نبود. سوادشان آنقدر قد نمیدهد که از حاج مخبرالسلطنه اسم بیاورند و ایراد بگیرند. ترکیب مخبرالسلطنه آنها را به یاد خیلی دوردستهای وهمآلود تاریخ میاندازد. تازه اگر از کتاب تاریخ دوره دبستان و دبیرستانشان چیزهایی یادشان مانده باشد و از روی شباهت فلانالدوله و بهمانالسلطنه به چنین صرافتی بیفتند اما هویدا را میشناسند؛ نخستوزیر شاه بود، پس دزد و بیسواد و جامع تمام صفحات سلبیه هم بود.
برادر مکتبی! قدری حوصله و انصاف داشته باش! حاجمخبر السلطنه هدایت اشرافزادهای متمکن و وجیهالمله بود. اگرچه به اندازه مستوفی یا مشیرالدوله ثروت موروثی نداشت، از پدرش ارثیهای گران برده بود و بنابراین نه احتیاجی به دزدی داشت و نه اصولا اهل آن بود. وقتی هم که از رئیسالورزایی برکنار شد، برای امرارمعاش خود تقاضای حقوق بازنشستگی کرد و با ماهی ۳۸۰ تومان بازنشسته شد. در مورد او تاریخ و روایت کاملا موثق جز تدین و تشرع و علاقهمندی به شعائر دینی و پایبندی به نماز و روزه و مخالفت با بیحجابی گزارش دیگری به ما نمیدهد. مسجد هدایت و بیمارستان هدایت از او به یادگار مانده است. خدایش بیامرزد. اما هویدا، این مظلوم تاریخ هم اصلا اهل سوءاستفاده مالی نبود. اگر با همگنانش مقایسه کنیم، میتوانیم بگوییم از نظر مالی پاک بود.
مهندس میرحسین موسوی را دستکم نگیرید. او پس از رهبر انقلاب، معمار واقعی این جمهوری اسلامی است که الان شاهدیم. جمهوری برکشیدگان به قتل و قمع ظاهرا فراموششان شده است که چه کردهاند. همین آقای موسوی به وزیر آموزش و پرورشش دستور داده بود حماسه حضرت فردوسی را از کتابهای درسی پاک کند. فراموشی درد بیدرمانی است که گریبانگیر مردم ایران هم شده است؛ با این همه نباید موسوی را تخطئه کرد و زیر حملات قرارش داد. او جز تیشه زدن بر بنیادی که خود از معمارانش بوده، کار دیگری نمیتواند بکند؛ نه پیری اجازه میدهد و نه نسل هشتادیها او را به رسمیت میشناسند.
تاریخ قاضی بیرحم اما عادلی است و هرچیز را در جای خود قضاوت خواهد کرد. گیرم این قاضی پیر و فرتوت در صدور حکم قدری محتاط و بیحال باشد. آیا کسی باورمیکرد ملت مجسمهانداز جلو مسجد گوهرشاد مشهد فریاد بزنند رضاشاه، روحت شاد؟ آیا باور میکردید کلیپهای شاه فقید امروز پربینندهترین کلیپها شود؟ باور میکردید در ایذه و آمل و تالش و مشهد و زاهدان مردم فریاد بزنند ولیعهد کجایی، به داد ما بیایی؟
من از صمیم قلب امیدواریم که قضاوت در مورد برادر مکتبی پستمدرن میرحسین موسوی فقط قضاوتی تاریخی باشد و ایشان سرانجامی چون مخبرالسلطنه داشته باشند نه زندهیاد هویدا که بیگناه تیرباران شد و خداوند نیاورد آن روز را که از بد حادثه برادر مکتبی ما با اعتماد به پاکی و پراید سواریاش (یا مفاهیمی از این قبیل) در دادگاهی قرار گیرد که هویدا قرار گرفت. آمدن چنان روزی هرگز به صلاح ایران و ملت ایران نیست.
*دو سال قبل از انقلاب اسلامی کتاب «سقوط ۷۹» به سرنگونی شاه در سال ۵۷=۷۹ اشاره کرده بود.
*شاه:« چه کسی به انگلیسی ها اختیار داده که « للـه » و معلّمِ کشورهای خلیج فارس باشند…ایران برای تصرف جزایر ابوموسی و تُنب[کوچک و بزرگ] به زور متوسّل می شود».
* استقلال طلبیها و سرکشیهای شاه باعث شده بود تا برخی دولتمردان آمریکا از «حملۀ نظامی به ایران» یاد کنند.
بخش نخست در گویا
نفت:از طلا تا بلا!
در بخش نخست ،برخی مؤلّفههای نظریِ نگارنده در بارۀ علل و عوامل انقلاب اسلامی ارائه شده است .هدف این مقال ،گشودنِ دریچه ای تازه و متفاوت از چگونگی یا چرائیِ وقوع این رویدادِ سرنوشت ساز است.آنچه که نگارنده «نگاه مادرانه به تاریخ» نامیده بر این نکته تأکید دارد که بسیاری از شخصیّتهای ممتازِ تاریخ معاصر ایران(از جمله رضا شاه،دکتر محمّد مصدق و محمدرضاشاه) در بلندپروازیهای مغرورانۀ خود ایران را سربلند و آزاد و آباد میخواستند،هر چند که هر یک- چونان عقابی بلند پرواز -در فضای تنگِ محدودیّتها پَر سوختند و «پَرپَر» زدند.مواضعِ محمدرضا شاه در مقابله با کمپانیهای بزرگ نفتی و سرنگونی وی نمونه ای از این مدّعا است.
دکتر پرویز مینا کارشناس برجستۀ امور بینالمللی نفت ضمن تأکید بر اینکه «قانون ملّی شدن صنعت نفت -به معنی و مفهوم واقعی- با عقد قرارداد سال ۱۹۷۳ به مرحله اجرا گذارده شد»، یادآور می شود: در اوایل دهه ۱۹۷۰، رسماً از طرف ایران و شخص شاه به شرکتهای عضو کنسرسیوم اولتیماتوم داده شد که چنانچه حاضر به تجدیدنظر اساسی در شرایط قرارداد سال ۱۹۵۴ و عقد قرارداد جدیدی نشوند، به قرارداد کنسرسیوم در آخر دورۀ بیست و پنج ساله اولیّه، یعنی سال ۱۹۷۹ [۱۳۵۷]خاتمه داده خواهد شد و تمدید دورههای بعدی به مرحله اجرا گذارده نخواهد شد.شرکت ملی نفت ایران علاوه بر مالکیّت مطلق تأسیسات و ذخایر نفتی، کنترل کامل عملیات صنعت نفت در حوزۀ قرارداد، اعم از اکتشاف، توسعه، سرمایهگذاری، تولید، پالایش و حمل و نقل نفت خام و گاز و فرآوردههای نفتی را بر عهده گرفت و شرکتهای عضو کنسرسیوم فقط به صورت خریداران نفت و مشتریان ممتاز شرکت ملی نفت درآمدند[۱].
در ۹ مرداد۱۳۵۲ شاه در گفتگوی تلویزیونی با خبرنگاران تأکید کرد:
-«ما بازیچۀ هیچ کشوری از جمله آمریکا نیستیم،ما دستور نمی گیریم و دست نشانده نیستیم»[۲]
۷- با توجه به بحران شدید اقتصادی اروپا و آمریکا و افزایشِ قیمت کالاهای صادراتی این کشورها به ایران، شاه از «قیمت هر بشکه نفت در حد قیمت یک بُطری آبِ إویان» بشدّت ناراضی بود و کوشید تا از طریق «سازمان کشورهای صادر کننده نفت»(اوپِک)ضمن خاتمه دادن به اجحافهای دراز مدّتِ کمپانی های نفتی، قیمت نفت را تا ۴ برابر افزایش دهد.
۸- در ادامۀ این کوششها، شاه کوشید تا با متحد کردنِ کشورهای صادرکنندۀ نفت (اوپک) آنها را با خود همراه کند و براین اساس، اعلام شد:
-«اوپک از تهدیدات آمریکا نمی ترسد.ایران رهبری افزایش قیمت نفت را برعهده می گیرد»[۳].
۹- اینگونه استقلال طلبیها و سرکشیها باعث شده بود تا برخی دولتمردان آمریکا از «حملۀ نظامی به ایران» یاد کنند.شاه در پاسخ به تهدید«حملۀ نظامی به ایران» اعلام کرد:
– «هیچ کشوری قدرت حمله به ایران را ندارد».
قدرت نمائیهای شاه- البتّه – بی پایه نبود زیرا که در آن سالها ارتش ایران نیرومندترین ارتش منطقه بود و میرفت تا به پنجمین ارتش نیرومند جهان تبدیل شود. در واقع، همسایگی با اتحاد جماهیرشوروی و رؤیای دیرینۀ روسها برای دستیابی به آبهای خلیج فارس، حملۀ متّفقین به ایران و خلع و خروج رضاشاه از ایران (شهریور۱۳۲۰)، سودای صدّام حسین برای حمله به ایران و اشغال مناطق نفتخیز خوزستان و دیگر مسائل استراتژیک منطقه، باعث شده بود تا شاه ارتش ایران را به مدرن ترین سلاحها و جنگندهها تجهیز کند…و دیدیم که با همین سلاحها و جنگندهها بود که ارتش ایران توانست در برابر جنگ ۸ سالۀ صدّام حسین علیه ایران مقاومت کند. در همین رابطه، «مایک والاس»، روزنامه نگار معروف تلویزیون آمریکا بهنگام گفتگو با شاه وقتی از واژۀ «خلیج» -به جای «خلیج فارس»-استفاده کرد،شاه با عصبانیّت از او انتقاد کرد و «مایک والاس» را وادار کرد تا در برابر دوربینهای تلویزیونی اذعان کند که این خلیج در دوران تحصیل او ، «خلیج فارس» بوده و هم اکنون نیز «خلیج فارس» است.
با چنان میهن پرستی و غروری، شاه می گفت:
-«من نمی خواهم ناظرِ حرّاج شدنِ کشورم باشم…چه کسی به انگلیسی ها اختیار داده که « للـه » و معلّمِ کشورهای خلیج فارس باشند…ایران برای تصرف جزایر ابوموسی و تُنب[کوچک و بزرگ] به زور متوسل می شود».
و شگفتا که در همان دوران برخی سازمان های سیاسیِ در خارج از کشور- از جمله « سازمان کمونیستیِ احیا »- شعار می دادند:
-«کوتاه باد حاکمیّت استعماری و فاشیستی رژیم شاه بر جزایر عربی!» (یعنی جزایرخلیج فارس).
۱۰- طبق اسناد سازمان برنامه و بودجه ایران (تهران، ۱۳۵۵): شاه میخواست که تا سال ۱۳۷۰ ایران از استانداردهای رفاه اجتماعی، بهداشت، سطح زندگی و پیشرفتِ کشورهای اروپائی برخوردار شود و تا سال۱۳۸۰ از نظر صنعتی و رفاه اجتماعی همتراز فرانسه، انگلیس و ایتالیا گردد. از این رو، توسعۀ زیرساخت های صنعتی و طرحهای عظیم اقتصادی و اجتماعی، تاسیس کارخانۀ ذوب آهن اصفهان، تراکتور سازی تبریز، ماشین سازی اراک و تولیدات کارخانههای ایران ناسیونال، ارج، آزمایش و…صدور این تولیدات به کشورهای منطقه، رکود صنایع اروپا را دامن میزد و بی تردید موجب نارضائی صاحبان صنایع در اروپا و آمریکا بود.
سیاستهای توسعۀ صنعتی کشور، تجهیز ارتش ایران به پیشرفته ترین و مدرن ترین سلاحها (در مقابله با حملۀ احتمالی روس ها یا صدّام حسین) ، انجام اصلاحات گستردۀ اجتماعی (خصوصاً تامین بهداشت، دارو و درمان رایگان درشهر و روستا، تحصیل رایگان برای همگان از دوران ابتدائی تا دانشگاه، راهسازی ها و توسعۀ شبکههای صنعتی و تولیدی و غیره) شاه را بیش از پیش به در آمدهای نفتی نیازِمند می ساخت.شاه شاید میتوانست با عقب نشینی موقّت و پائین نگهداشتن قیمت نفت، بر غوغاها و توطئههای کمپانیهای نفتی چیره شود،ولی واقعیّت این بود که با توجه به بیماری اش،شاه احساس میکرد که زمان به نفع وی نیست و او فرصت زیادی ندارد تا طرحهای بلند پروازانهاش را تحقّق بخشد.شاه در «پاسخ به تاریخ» می نویسد:
-«مبارزۀ من، با زمان بود که شاید اکنون همه متوجۀ مفهوم و هدف آن بشوند و دریابند که چرا انقلاب در سال ۵۷ وقوع یافت و همه چیز را متوقّف کرد».
طرح شیطانی!
بر اساس مذاکرات و مکاتبات محرمانۀ شاه و سفیر وقت ایران در واشنگتن با مقامات دولت آمریکا پروفسور اسکات کوپر نشان داده که پس از ماجرای «واترگیت» و استعفای نیکسون، پایگاه سیاسی-اجتماعی جرالد فورد (جانشین نیکسون) به شدّت آسیب دیده بود و لذا، وی افزایش دوبارۀ قیمت نفت توسط شاه و رشد نارضایتی عمومی را به نفع مبارزات آیندۀ ریاست جمهوری خود نمیدانست و از این رو، زیر فشار مشاوران ارشدش در ۷ آبان ۱۳۵۵ =۲۹ اکتبر۱۹۷۶طی نامۀ تندی به شاه هشدار داد که افزایش دو بارۀ قیمت نفت برای اقتصاد جهانی فاجعه بار خواهد بود.این افزایش میتواند فشار عمدهای بر نظام مالی بین المللی وارد کند و اقتصاد جهانی را دو باره وارد رکود کند. فورد اخطار کرد:
– «صبرش در برابر رفتار پرخاشگرانۀ شاه تمام شده است…»[۴]
رئیس جمهور آمریکا گویا این ارزیابی کیسینجر در بارۀ شخصیّت شاه را فراموش کرده بود که:«محمد رضا پهلوی یک ملّیگرای پرشور ایرانی است که به شدّت به انگیزههای ستایندگان امریکایی خود بیاعتماد است» لذا هنگامی که فورد در سپتامبر ۱۹۷۴ علناً خواستار کاهش بهای نفت شد،شاه با این جملۀ بیاد ماندنی پاسخ داد:
-«هیچ کس نمیتواند چیزی را به ما تحمیل کند، هیچ کس نمیتواند به نشانۀ تهدید انگشتاش را به سوی ما بگرداند، چون ما نیز انگشت خود را به سوی او خواهیم گرداند»[۵]
در ادامه ، شاه خطاب به رئیس جمهور امریکا از«اعتیاد ناسالم کشور او به نفت ارزان »سخن راند. او از پذیرش این که مشکلات اقتصادی در غرب ناشی از قیمتهای بالای نفت است، سر باز زد.شاه سپس سخنان چشمگیری اظهار میدارد و تهدیدی نیشدار به رئیس جمهور آمریکا مطرح میکند:
– «اگر وجود ایرانی خوشبخت و به لحاظ نظامی مقتدر مخالفانی در کنگره و دیگر کانونهای قدرت[در آمریکا] دارد، منابع فراوان دیگری برای تأمین نیازهای ما وجود دارد و زندگی ما در دست آنها نیست. اگر این کانونها مسئولیت پذیر نیستند جای تأسف است اما باید مسئولیت پذیر شوند…هیچ چیز بیش از لحن تهدیدآمیز کانونهای خاص قدرت و شیوههای پدرمآبانه واکنش ما را تحریک نمیکند»[۶]
این سخنانِ تند، دشمنان شاه در کاخ سفید را مصمّم تر ساخت تا برای راحت شدن از دستِ این «یاغی» و «شرِّ مطلق»، سرنگونی شاه را در دستورِ کارِ خود قرار دهند. طرحی که هنری کیسینجر آنرا «منجر به روی کار آمدنِ یک رژیم افراطی در ایران» میدانست:
-« اگر از دست شاه خلاص شویم، با یک رژیم رادیکال مواجه خواهیم شد.»[۷]
سر دمدارِ این طرح شیطانی «ویلیام سایمون»(وزیر دارائی و سلطان انرژی در دولتهای نیکسون و فورد) بود که همراه با «دونالد رامسفلد» (یکی از سر دمداران بعدی حملۀ آمریکا به عراق در سال۲۰۰۳) با کمپانیهای نفتی و عربستان سعودی پیوند داشت.
۱۱- ملک «فهد» (سلطان عربستان) با وجود تظاهر به دوستی و ارادت عمیق به شاه، از اقتدار سیاسی و قدرت روز افزون نظامیاش در منطقه نگران بود. در سال ۱۹۷۵شایعهای مبنی بر احتمال اشغال مناطق نفتی عربستان توسط ارتش ایران، بر نگرانیهای «ملک فهد» افزود، شایعهای که چه بسا از سوی ویلیام سایمون و تیم او در کاخ سفید به گوش رهبران سعودی رسیده بود.
در چنان شرایطی، با تلاشهای شاه در ۱۷دسامبر ۱۹۷۶=۲۶ آذر ۱۳۵۵ کنفرانس «دوحه»برای افزایش دو بارۀ قیمت نفت تشکیل شد.در این کنفرانس، عربستان سعودی در یک توافق محرمانه با آمریکا، غافلگیرانه در مقابل چشمان بُهت زدۀ شاه اعلام کرد که تولید نفت خود را از ۸ میلیون و ششصد هزار بشکه در روز به۱۱میلیون و ششصد هزار بشکه افزایش میدهد. در حالیکه شاه قبلاً گفته بود که «اگر ما زیرِ نرخِ تعیین شده ،نفت بفروشیم، به اوپک خیانت کرده ایم و من از فکر چنین اقدامی اِکراه دارم».
با کودتای غافلگیرانۀ نفتیِ عربستان، شاه دچار شوک عظیمی شد به طوری که در گفتگو با اسدالله عَلم گفت:«ما ورشکست شدهایم! ما با یک حرکت عربستان کیش و مات شدهایم».
این سخنِ شاه – چنانکه گفته ایم – به معنای ورشکستگی مالی و اقتصادی ایران نبود زیرا رژیم شاه در همان زمان به کشورهای مختلفی وام داده بود و در صنایع بزرگی (مانند شرکت صنعتی عظیم گروپِ آلمان) سرمایه گذاری کرده و سهام ۱۳۵ کمپانی و کارخانۀ عظیم درِ دنیا را خریده بود و لذا میتوانست با فروش این شرکت ها و یا با وام گرفتن از «صندوق بین المللی پول»،بحران مالی موجود را از سربگذراند.
به نظر می رسد که شاه، در پُشت کودتای نفتی عربستان و آمریکا،توطئه ای می دید که سرنگونی رژیم اش را هدف قرار می داد ،همچنانکه کیسینجر در سال۱۹۷۴ به آن اشاره کرده بود.
سقوطِ ۷۹=۵۷
۱۲- دو سال پیش از حوادث ۱۳۵۷ (اوایل سال ۱۹۷۷)کتاب «سقوط ۷۹» اثر«پُل-آردمَن» (متخصّص امور مالیِ بین المللی و دلّال کمپانیهای نفتی) در آمریکا منتشر شد.شباهتهای حیرت انگیز حوادث و قهرمانان اصلی کتاب(یعنی محمد رضاشاه و پادشاه عربستان سعودی)،جلوۀ دیگری از طرح سرنگونی شاه بود.
دکتر امیر اصلان افشار(رئیس کُل تشریفات دربار) درگفتگو با نگارنده از «چای زهر آلود!» و نگرانی های شاه برای مسموم کردنش یاد کرده است.
به روایت فیلیپ کاپلان ،دیپلمات برجسته در ستاد برنامهریزی و سیاستگذاری دولت آمریکا در سال ۱۹۷۸:
-«دیوید وایزمن -افسر بلند پایۀ سازمان سیا در تهران- مأمور کشتنِ شاه شده بود».
https://mirfetros.com
ali@mirfetros.com
ادامه دارد
[۱] – تحوّل صنعت نفت ایران؛نگاهی از درون،پیشین، ، صص۳۵-۳۸
[۲] -روزنامۀ اطلاعات، ۹ مرداد۱۳۵۲
[۳] – روزنامۀ اطلاعات ۲۳ آبان ۱۳۵۵
۴-Shah Rejects Bid By Ford For Cut In Prices Of Oil,” The New York Times, September 27, 1974
به نقل از: نفت و کنفرانس«دوحه»،اندرو اسکات کوپر
۵-National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders: Iran – The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library.
به نقل از: کوپر،همان
۶-National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders: Iran — The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library.
به نقل از: کوپر،همان
۷-National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/3/76, folder «Ford, Kissinger, Scowcroft,» Box 20, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.
بام مدرسه رفاه و کلاسهای مدرسه علوی، قربانگاه آزادگان خانه پدری
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ برابر با ۲ فِورِیه ۲۰۲۳ ۹:۱۵
دیو با چشم گریان و نگران فردای وطنی که ۳۷ سال کوشیده بود به اعتلا و سربلندیاش برساند، رفت و فرشته با عمامه و خودپرستی و تفی که با صدای «هیچی» به تاریخ و فرهنگ و هویت ملت پرتاب کرده بود، از سفر آمد. جبهه ملی سنجابی برشدن خورشید این بار از مغرب (فرانسه) را به امت اسلام تهنیت گفت و فراموش کرد این مسافر شاگرد سید ابوالقاسم کاشانی و یار و یاور فداییان اسلامی است که قصد جان دکتر فاطمی را کردند.
فداییان آقا را آن روی سکه مارک خواندند و تودهایها او را پسر عم لنین دانستند. سید یکشبه در دیوان چپ و راست و میانه، ایرانپرست و امتخواه شد و اقوام و اقلیتهای مذهبی حتی عرق فروشی سر شاهعباس و میخانه چارلی خیابان شاه هم تصویرش را به دیوار زدند.
با زندهیاد بهرام افرهی و هوشنگ قانعی روز بعد از وصول تحفه خمین به تهران در کافه خیابان سنایی دختر رز را میستودیم. کرکره مغازه تا نیمه پایین بود. بهرام گفت: وارطان تو که مرید آقایی، چرا کرکرهات نیمه است؟ با خنده گفت: نیمی برای آقا بسته و نیم دگر برای شما باز! تا شش ماه عرق در کوکا سرو میشد. بعد که سخت گرفتند، ماءالشعیر با لوبیا و زبان و برای خواص نیم بطری از شراب خانگی رنگ محتسب خورده. به یک سال نکشید که میکده در چنگ محتسب ساندویچفروشی شد و عرق پنهانی در شیشه و با دوچرخه پسر ساقی ترسا در خانه تحویل شد.
با منصور پاکنشان در سرچشمه به یک خشکبارفروشی بزرگ رفتیم. منصور آشنا بود. گفت: حاج آقا عدسپلو نذری داریم و کشمش اعلا میطلبیم. حاجی به شاگردش گفت: برای منصورخان از آن بیدانههایش بیار خدایناکرده ضرری به او و مهمانانش نزند. در میخانهها به برکت اسلام ناب بسته شد، شیرهکش خانهها رونق گرفتند. عرقها کور میکرد اما به قول آن ظریف، پهلویها ۵۷ سال زور زدند ملت عرقخور شود، آقا در عرض یک سال ملت را عرقساز کرد.
خمینی آمد. تیمسار رحیمی لاریجانی که به زندهیاد دکتر شاپور بختیار علاقه بسیار داشت، بعد از سفر شاه و شهبانو به نخستوزیری آمد با چشمانی گریان که آقای نخستوزیر! پیکرههای شاه و رضا شاه کبیر را پایین میکشند، چه کنیم؟ دکتر بختیار با آرامش گفت: هیچ کاری نکنید. اگر از این فتنه رها شدیم، بار دیگر مجسمهها را بالا میبریم. در ثانی شاه نیاز به مجسمه ندارد. او باید در دلها حضور داشته باش و نه فقط در چشمها.
شاه رفته بود و حالا خورشید بنا بر اعلامیه دکتر سنجابی، از مغرب بالا میشد تا بر فراز ایرانزمین پرتو افکند. اما از روزی که آمد، مرگ و نفرت و جنگ و ترور میهن ما را تسخیر کرد.
به عنوان دبیر بخش سیاسی روزنامه اطلاعات از روز قبل با زندهیاد علی باستانی، نقاط استقرار خبرنگاران را مشخص کرده بودیم. هواپیما نشست، فروهر پیاده شد و یکراست به سوی سنجابی و صف مستقبلان رفت: «پیامی از آقا برای قرهباغی دارم» و رفت. قرار بود «رهبر محبوب» به سوی مستقبلانش بیاید که در آن سرمای سخت ساعتها منتظرش بودند و اغلب از پیران دیر؛ اما آقا دست در دست خلبان فرانسوی پایین آمد، در بنز نشست و به سوی فرودگاه قدیمی رفت که حالا پس از ریزش سقفش مدرن شده بود و مخصوص حجاج و بعضی پروازهای داخلی بود. وارد شد. شاگردان مدرسه علوی سرود «خمینی ای امام» را خواندند. هاشم صباغیان آقا را ترو خشک کرد و کاروان به راه افتاد.
محسن رفیقدوست با پولهای اهدایی قذافی (۵۰ میلیون دلار که از طریق سرگرد جلود، معاونش، در پاریس به اشراقی تحویل شد) یک بلیزر خریده و در و پنجره را با آهن و حلبی جوش داده بود تا جلو هر ضربهای را بگیرد. او نمیدانست که شاه پیشازاینها حتی به کنت الکساندر دومارانش، مهمترین مقام امنیتی و رئیس سازمان اطلاعات و امنیت فرانسه که در سالهای آخر حکومت پهلوی ملاقاتهای زیادی با شاه فقید داشت و در یکی از این ملاقاتها، در آن روزهایی که خمینی در فرانسه بود، برای خلاصی از وضع موجود پیشنهادی به شاه فقید داده بود، جواب رد داده بود.
با ورود خمینی، سر تیم خبرنگاران در مهرآباد همراه دکتر منصور تاراجی، سردبیر پیشین روزنامه که برای تحصیل به فرانسه رفته بود، به همراه رسول صدرعاملی که نوجوانی سخت دلبسته عکاسی و نوشتن بود و در اطلاعات هفتگی و جوانان کار میکرد و به من محبتی داشت و با پذیرش زندهیاد فرهاد مسعودی و اصرار من که قابلیتهایش را میدیدم به فرانسه رفته بود که دوره ببیند، این هر سه به روزنامه آمدند. رسول شیفته و مشتاق رفت تا حلقههای فیلمش از سفر خمینی را چاپ کند. سر تیم خبرنگاران در فرودگاه مات و مبهوت میگفت: خود حضرت علی است. علی باستانی با طبع شوخش گفت: تو حضرت علی را کجا دیدی، نکند منظورت آن تصویر ترسآور موزه لوور است؟ اما تاراجی با تامل گفت: خدا رحم کند و بعد سوال جان سیمپسون را نقل کرد و «هیچی» خمینی را. صداوسیمای ملی فیلم را پخش کرد ولی نظامیان که در تلویزیون بودند، مانع از ادامه پخش شدند. دکتر بختیار زنگ میزد و زندهیاد دکتر سیروس آموزگار مرتب به مرحوم برزین، مدیر رادیوتلویزیون، میگفت چرا پخش نمیکنید تا مردم «هیچی» آقا را ببینند و برزین مانع نظامی را یادآور میشد.
انقلابیهای هیئت موسس که تازه متوجه گاف امام شده بودند، بار دیگر شب وقت پخش، مانع از پخش کامل آن شدند، در حالی که همان شب بعد از پلو مرغ حاج عراقی در زیرزمین مدرسه علوی، فیلم سفر آقا از پاریس تا بهشت زهرا پخش شد. شب ۲۱ بهمن هم پخش فیلم در خوابگاه همافران به درگیری افسران متعهد نیروی هوایی و همافران منتهی شد که به خیابان کشیده شد و بعد تسلیم ارتش و… تو گویی که بهرام هرگز نبود.
قرار بود خمینی مستقیما به بهشت زهرا برود و سر راه در دانشگاه توقف کند تا روحانیونی را که به سردستگی مرحوم منتظری بیدلیل تحصن کرده بودند، از مسجد دانشگاه بیرون آورد؛ اما خمینی را به بیمارستانی در مسیر بردند و بعد به خانه دوست قدیمیاش حاج روغنی، مدیر کمپانی فورد انگلیسی، رفت؛ همانجایی که سال ۱۳۴۲ نیز مدتی در آن بیتوته کرده بود.
مهدی، پسر حاج روغنی، همکلاس من بود. روزی مرا به خانهشان برد تا با چهره خشمآلود سید روحالله مصطفوی کشمیری ملقب به خمینی آشنا شوم. مسچیان، ناظم و معلم انشای ما که آزادمردی بود، فردای آن روز از من پرسید چگونهاش دیدی؟ گفتم عنتر بن شداد! طوری خندید که به گریه افتاد.
پدرم نیز در نجف وقتی در حرم حضرت علی با او روبرو شد، پشت به او کرد و گذشت. اما من سینهبهسینهاش شدم و دستش را بوسیدم. گفت: حاجآقاتان چرا نیامدند؟ خجالتزده گفتم: حتما شما را ندیدند. با لحنی کینآلود گفت: نخواستند ببینند. آزرده از پدرم پیدایش کردم و گلهمند گفتم: بابا چرا خجالتم دادی؟ چرا با آیتالله خمینی مصافحه نکردی؟ پدرم با غضب گفت: آیتالله حکیم و شیرازی و شاهرودی است. این مرد آفتالله است و قاتل سادهلوحانی که فریبش را خوردند. پدرم در ۴۹ سالگی وقتی به لندن آمده بود که با من و برادرم دیدار کند، به سکته قلبی خاموش شد و نماند تا تحقق تعبیر خود از خمینی را ببیند.
ظهر ۲۲ بهمن هنوز دکتر بختیار ناهارش را نخورده بود که رضا مرزبان، آن دلاور شهید، و سرهنگ ضرغام آمدند که دکتر باید برویم، اوباش نزدیک شدهاند و دکتر که از خیانت فردوست و همدلی قرهباغی و حاتم و… با او به شدت عصبانی بود، برخاست. کیف کوچکش را برداشت. با او بودم و اشکبار. پری جان کلانتری، منشی وفادارش، پرسید: دکتر چه ساعتی برمیگردید؟ و دکتر گفت: برمیگردم. به دانشکده افسری رفت و از آنجا با هلیکوپتر به دیدار سناتور جفرودی شتافت و بعد دیداری با بازرگان داشت. من به روزنامه رفتم و حکایت بدرود نخستوزیر مومن به مشروطه را برای چاپ سوم روزنامه نوشتم.
دوسه شب نخست به تخت نشستن خمینی، هرجومرج در همهجا غالب بود. قبلا نوشتهام و نیاز به تکرار ندارد. ۶ عصر بود و تازه از روزنامه به خانه رسیده بودم و شامی خوردم که مرحوم سید هادی خسروشاهی نابهنگام ساعت ۸ زنگ زد که بیا امشب اینجا آتشبازی است.
یک بار دیگر و برای آخرین بار روایتم را از شب ژنرالها بازمیگویم. به عکاس روزنامه زنگ زدم که بجنب و او جنبید و با جیپ روزنامه آمد. پیش از آن شب، در طول انقلاب، افرادی را که تیرخورده بودند، دیده بودم. حتی یک نفر را که روی بام روزنامه اطلاعات تیرخورده و به قتل رسید، دیده بودم اما هیچگاه پیش نیامده بود که کسی را در برابرم بکشند.
وقتی به مدرسه رفاه رسیدم، دیدم خلخالی عدهای را جمع کرده و توی اتاقی زیر تختهای نشانده است. روی تخته نوشته شده بود: «و لکم فی القصاص حیوه یا اولی الالباب». و اینها اغلب با دستهای بسته مینشستند پشت به آن تخته و از آنها عکس میگرفتند بعد هم محاکماتی که اصلا محاکمه نبود. از آنها میپرسیدند: اسم، شهرت و شغل و بعد خلخالی میگفتند: «مفسد فی الارض» و حکم را صادر میکردند.
نزدیک ساعت ۱۱-۱۰.۵ شب بود. خلخالی یک لیست ۲۴ نفره را برداشت و پیش خمینی که در ساختمانی مابین مدرسه علوی و مدرسه رفاه مستقر بود، برد. ابراهیم یزدی آن شب خیلی سعی کرد اعدامی صورت نگیرد. او بر این باور بود که اگر هم قرار است اعدامی انجام شود، به خاطر ابعاد بینالمللی آن بهتر است محاکمه آن علنی و با وکیل مدافع باشد. مهندس بازرگان هم بهشدت با هرگونه اعدام و محاکمه انقلابی مخالف بود.
به هرحال لیست را که نزد خمینی بردند، مهندس بازرگان خبردار شد و سعی کرد تلفنی خمینی را متقاعد کند که جلو این کار را بگیرد. بازرگان تلفنی و دکتر یزدی و گویا بنیصدر حضوری، مداخله کردند و در نهایت موفق شدند این لیست ۲۴ نفره را به چهار نفر تقلیل دهند. خمینی دور اسم چهار نفر را خط کشید: تیمسار ناجی، فرماندار نظامی اصفهان، ارتشبد نصیری، رئیس ساواک، سرلشکر خسروداد، فرمانده هوانیروز و سپهبد مهدی رحیمی، فرماندار نظامی تهران.
گویا تیمسار رحیمی به دلیل اینکه حاضر نشد به افراد پلیس بگوید تسلیم بشوند، در آن مصاحبه معروف، که بنده هم آنجا بودم، هدف اهانت و اعتراض دکتر یزدی قرار گرفت. به هر حال حکم این چهار نفر را تایید کردند.
در حالی که برف سنگینی روی زمین نشسته بود، این افراد را روی پشتبام بردند. عدهای از خانواده شهدا، خانواده کسانی که در زمان شاه اعدام شده بودند، هم آنجا بودند. از جمله خانواده رضاییها؛ پدر رضاییها را آوردند و به دستش مسلسل دادند که گلوله بزند به تیمسار نصیری و او همین جور به نصیری نگاه کرد و بعد گریه کرد و مسلسل را پس داد و گفت: من نمیتوانم آدم بکشم. بعد عدهای آمدند که چون دور صورتشان چفیه زده بودند، گفتند که اینها فلسطینیاند. در حالی که اینگونه نبود و چند تا از بچههایی بودند که بعدها جذب سپاه شدند. یک افسر ارتش هم بود که در آن زمان جزو محافظان خمینی شده بود.
برای ثبت در تاریخ، باید بگویم رفتاری که تیمسار رحیمی و تیمسار خسروداد در برابر جوخه اعدام داشتند، بسیار شجاعانه بود. تیمسار رحیمی سلام نظامی داد و «جاوید شاه» گفت و همچنین «پاینده ایران». تیمسار خسروداد هم گفت: چون در اینجا من ارشدم، خودم حکم تیر به خودم را صادر میکنم. هیچکدام اجازه ندادند چشمهایشان را ببندند.
نصیری در یک حال غریبی بود؛ چون قبل از این اتفاق در زمان دستگیری در زندان جمشیدیه، او را دار زده بودند و طناب پاره شده بود. چهرهاش زخمی بود و صدایش هم درنمیآمد. اصلا انگار در این دنیا نبود.
تیمسار ناجی هم بسیار افسرده و اندوهگین بود و میگریست. ولی بههرحال رحیمی بسیار دلاورانه جان داد؛ به گونهای که بعدها آیتالله خمینی از او به عنوان یک نمونه یاد میکرد و میگفت که اگر قرار است کسی بمیرد، حداقل مثل او شجاعانه بمیرد.
تیراندازی کردند و کسی که صورتش را پوشانده بود به آنها تیر خلاص زد. ساعت نزدیک ۴ صبح بود که گفتند آقا آمد. او آمد روی پشتبام و به جنازههایی که بیجان و با بدنهای پر از گلوله روی برف افتاده بودند، نگاه کرد.
بعد از آن آمبولانسی آمد و قرار شد اجساد را به پزشکی قانونی منتقل کنند. من در همان فاصلهای که متوجه وقوع اعدام شده بودم به عکاسی که همیشه در روزنامه اطلاعات با من بود، زنگ زدم. او آمد و ما تنها کسانی در آنجا بودیم که از آن واقعه عکس گرفتیم و همراه با جنازهها به پزشکی قانونی رفتیم.
ساعت نزدیک ۶ صبح بود که من به خانه برگشتم و دقایق طولانی زیر دوش آب داغ ایستادم. بعد به همسرم گفتم: من ننگ روزگار را از تنم شستم. جنایت دیشب نشان داد که این انقلاب انقلاب خون و خشونت و وحشت است.
صبح جمعه بود که به روزنامه اطلاعات رفتم. به مرحوم صالحیار، سردبیر، زنگ زدم و گفتم که شرح ماجرا و عکسها را دارم و میخواهم یک شماره مخصوص در این مورد در بیاورم. ایشان موافقت کردند و ما اولین روزنامهای بودیم که تا ظهر روز جمعه که هیچ روزنامهای هم چاپ نمیشد، شرح اعدام این افراد را در چهار صفحه همراه باعکس منتشر کردیم. بسیاری شوکه شدند. خیلیها این اتفاقات را باور نداشتند.
فرشتهای که هیچ احساسی در بازگشت به وطن نداشت؛ بر بام مدرسه رفاه مرگ پاشید.
در آستانه ی جشن ملی سده هستیم؛ یکی از بزرگترین جشن های آتش که از دیرباز برای ایرانیان به یادگار مانده است. این جشن، علاوه بر ستایش آتش و نور – که همواره در گوهر فرهنگ ایرانی ما وجود داشته، جشنی آئینی برای گستراندن همبستگی و همکاری اجتماعی بوده است. هر ساله، در روز دهم بهمن ماه، مردمان ایرانی، با هر مذهب و مرام و جنسیتی، پیر و جوان، در نقاطی از شهرها و روستاها با همکاری یکدیگر به تدارک این جشن مشغول شده و بر بلندی ها، یا در محوطه های باز، آتشی بزرگ می افروختند و ساعت ها به جشن و پایکوبی می پرداختند.
متاسفانه، با وقوع انقلاب اسلامی، جشن های ملی و غیر مذهبی ما یا ممنوع شده و یا مورد بی توجهی قرار گرفتند. و در این راستا حکومت اسلامی برگزاری جشن سده را ممنوع اعلام کرده است، و از سال ۲۰۱۵(۱۳۹۳) فقط هموطنان زرتشتی اجازه داشته اند به شکلی بسیار محدود آن را برگزار کنند.
با این حال، مردمانی که در گوهر فرهنگ شان همبستگی، مهربانی، و شادمانی نهادینه است، چه درایران و چه در کشورهای دیگر جهان، هر ساله با هر امکانی که دارند، جشن سده را پاس می دارند.
بنیاد میراث پاسارگاد، امسال در میانه ی جنبش انقلابی مردمان ایران، ضمن شادباش، از باورمندان به فرهنگ خردمدار ایرانی می خواهد تا آئین ملی سده را، امسال بیش از سال های گذشته، در هر کجایی که هستند و با هر اندازه امکانی که دارند، برگزار کرده و آن را در حافظه ی فرزندان خود به ثبت برسانند؛ درست همانگونه که قرن هاست مادران و پدران ما اجازه نداده اند تعصب های مذهبی جشن های گرانقدر فرهنگ ما را از حافظه ی ملی ما پاک کند.
منبع قدرت همهی نظامهای تمامیتخواه توهم تودهها است. پیشوا یا رهبر تمامیتخواه و نیروهای متوهم به یکدیگر اعتماد به نفس میدهند. گسترش جنبش انقلابی، تودههای متوهم را دچار تردید و تزلزل میکند، در رهبران نظام شکاف و تردید ایجاد میکند و خشونت رهبر یا پیشوا را عریانتر.
میثم جبلی، برادر پیمان جبلی رئیس صدا و سیما که این روزها به کانادا پناهنده شد در گفتوگو با مجله تایم و ایران اینترنشنال افشاگرانه گفت: «فرهنگ غالب در نظام جمهوری اسلامی مملو از مرگ، دروغ و زشتی است.»
رژیم، علیرضا اکبری معاون سابق وزارت دفاع را به جرم جاسوسی برای انگلیس، سه سال پیش دستگیر کرد، ولی این روزها در اوج مبارزه انقلابی مردم و تحریم و محکومیت جهانی اعدام کرد.
در بخشی از بولتنهای محرمانه خبرگزاری فارس میخوانیم که خامنهای در دیدار با غلامعلی حداد عادل، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام، زنجمورهکنان می پرسد: «که چرا برخی خواص سکوت کردند؟»
این پرسش همراه با وحشت خامنهای، نشان آن است به آنجا نزدیک میشویم که فقط علی میماند و حوضش. یکی دیگر از نشانههای شکاف در نظام را انتقاد غلامحسین غیبپرور، جانشین خامنهای در قرارگاه زمینی امام علی، شامگاه جمعه ۹ دی میتوان شنید. او تاکید کرد که «از سکوت برخی «خواص» گله داریم … نباید در چنین شرایطی دچار تردید شویم … موضوع کشف حجاب نیست، دهنکجی به همه مسلک پیامبر است … آنها انقلاب را تنها گذاشتند».
بزرگترین ترس رهبران حکومت اسلامی از جمله خامنهای، «ریزش» در نیروهای نزدیک و وابسته به حکومت است. در یک سخنران در مصلی قائمشهر که از حمید اباذری، مشاور فرمانده کل سپاه، روز پنجشنبه، هشتم دی ماه، از شبکه تبرستان (شبکه استانی صدا و سیمای مازندران) منتشر شد، او اذعان میکند که فرماندهان ارشد و «مسئولان درجه یک نظام» مقابل علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی، «ایستادند». او از عدم تایید رفتار حکومت با معترضان از سوی روحانیون بلندپایه و همچنین فرماندهان ارشد سپاه پاسداران انتقاد میکند و میگوید: «امروز داریم میبینیم چه بزرگانی، چه خواصی کم آوردند.» او در این سخنرانی بدون اشاره به نامی خاص در مورد برخی روحانیون میگوید که با کلی «القاب» و «برو بیا در بیتشان» در مورد اتفاقات اخیر واکنشی نشان نداده و حرفی نزدند.
مشاور فرمانده سپاه در ادامه همچنین از دودستگی میان فرماندهان ارشد نظامی در جمهوری اسلامی در قبال سرکوب اعتراضات میگوید: «کسان زیادی را دیدیم، بریدند. به چشم خود دیدم سرداران بزرگی که کم آوردند… مقابل ارزشها ایستادند، مقابل آقاشان [خامنهای] ایستادند، مقابل نظام ایستادند.»
او با توجه به شرایط کنونی ایران گفت با این که سردار سپاه است اما نمیداند فردا چه اتفاقی در کشور میافتد و افزود: «دیدم به چشم سرداران بزرگی که کم آوردند فرماندهان خود من که لحظه لحظه جنگ را بودند زخم برداشتند کم آوردند، مقابل ارزشها ایستادند.»
او درباره برخی از «خواص و بزرگان» نیز گفت: «تو اینقدر القاب پشت سرت است؛ کلی بیتات برو و بیا دارد. چرا حرف نمیزنی؟ مگر نمیبینی با این نظام مقدس و این حقیقت عالی چه رفتارهایی میکنند؟ مگر نمیبینی نسبت به آقا و ولی این جامعه چه رفتارهایی و چه توهینهایی میشود؟ بلند شو حرفت را بزن؛ تو ناسلامتی جزو خواصی؛ تو نان انقلاب را خوردی!»
در همین حال علاوه بر اعلام برائت برخی شخصیتهای سیاسی و مذهبی، همچنین خانواده جانباختگان جنگ ایران و عراق، بدری حسینی خامنهای، خواهر خامنهای هم اواسط آذر با انتشار نامهای سرگشاده از علی خامنهای و «خلافت مستبدانه» او اعلام برائت کرد و گفت: «برادرم صدای مردم ایران را نمیشنود و بهنادرستی صدای مزدوران و جیرهخوارانش را صدای مردم ایران میشمارد.»
بازداشت وسیع معترضان و صدور احکام سنگینی چون اعدام از طریق اتهاماتی چون «محاربه، افساد فی الارض و بغی» انتقادات برخی مسئولان پیشین قوه قضائیه و روحانیون عالی از جمله مرتضی مقتدایی، محمدعلی ایازی، مصطفی محققداماد، اسدالله بیاتزنجانی و محسن کدیور را نیز به همراه داشته است.
ریزش در نظام از همان آغاز پیدایش آن شروع شد. از مخالفتهای آیت الله طالقانی، شریعتمداری و منتظری، خاتمی تا جنبش سبز و تا حذف کامل همهی نیروهای اصلاح طلب از گردونه قدرت و به حاشیه راندن آنها و تسلط کامل جریان اصولگرا در همهی ابعاد رهبری، شورای نگهبان، قانونگذاری، قضایی، نظامی، امنیتی و … امیدبخش است که این جریان یکدست اصولگرا هم در درون خود پیوسته تجزیه می شود. با اندیشههای پیشین خود و مواضع خامنهای در تعارض قرار میگیرد. بر طرفداران نظام تاثیر جدی میگذارد و آنها را دچار تردید میکند. شخصیتهای که از مواضع خود عدول کرده و صف خود را از حکومت اسلامی جدا کردند کم نیستند. بیشک این ریزش با اوجگیری جنبش «زن، زندگی، آزادی» ادامه مییابد. از آن میان میتوان از انتقادات جدی برخی شخصیتها نام برد: عماد افروغ؛ علی مطهری؛ احمد توکلی، امیر محبیان؛ حشمت الله فلاحت پیشه؛ محمد نوری زاد (نویسنده و فعال هنری)، علی شکوهی؛ مهدی نصیری (مبلغ در روزنامه کیهان)؛ سعید زیباکلام؛ محمد مهاجری؛ حشمت الله طبرزدی؛ رضا داوری اردکانی (نظریهپرداز غربستیزی)، علی لاریجانی، جوادی آملی (نظریهپرداز ولایت فقیه)؛ آذری قمی (نظریهپرداز روزنامه رسالت)؛ رسول جعفریان؛ ناطق نوری؛ هادوی تهرانی و ….
در توئیتی از صادق زیبا کلام میخوانیم: جناب رئیسی از خواص گلایه فرموده اند که چرا سکوت اختیار کرده اند. دلم میخواست از جناب شان سئوال میکردم که خواص از کدام فعل نظام میبایستی دفاع میکردند؟ آیا عملکرد نظام جایی و چیزی برای دفاع یا حداقل توجیه باقی گذارده است؟
اعتراضات سراسری نوین در ادامهی جنبشهای پیشین در ایران در روز ۲۶ شهریورماه ۱۴۰۱پس از مرگ زنده یاد مهسا امینی آغاز شد و به سرعت ماهیتی انقلابی و ضدحکومتی به خود گرفت. این اعتراضات با وجود سرکوب مرگبار و خونین همچنان به شکلهای مختلف ادامه دارد و تردید، تزلزل و شکاف را در سران رژیم و هواداران و نیروهای سرکوب آشکارتر کرده است.
ما باید این تردید و شکاف را به فال نیک بگیریم و در تسریع، ژرفش و تعمیق آن بکوشیم و آن را به سود انقلاب مردم ایران به کار گیریم. ما زمانی قادر به تسریع ریزش و بهرهگیری از شکاف در نظام هستیم که همبستگی ملی در جبههی گسترده ضدفاشیستی را حفظ و تعمیق کنیم. هرگونه ایجاد تفرقه بر اساس جمهوریخواهی یا مشروطهخواهی؛ مرکزگرایی یا فدرالیسم؛ سکولاریسم یا لائیسته به نفع رژیم است. تلاش ما ایجاد نظامی دموکراتیک است که مردم بتوانند در آن نظام انتخاب کنند.
هرگونه تلاش برای تضعیف و تخریب شخصیتها و احزابی که برای سرنگونی رژیم مبارزه میکنند، به نفع رژیم است. ملاک باید مواضع و عملکرد امروز آنها باشد.
با گسترش همکاری و ائتلاف ضدفاشیستی و با محکمتر کردن همبستگی برای ریزش بیشتر در هواداران رژیم و نیروهای سرکوبگر، برای سرنگونی رژیم اصلاحناپذیر، دوش به دوش هم با سعهصدر، رواداری و احترام متقابل مبارزه کنیم.
زن، زندگی، آزادی
احد قربانی دهناری
۵ بهمن ۱۴۰۱ – ۲۵ ژانویه ۲۰۲۳
* انقلاب اسلامی در یکی از سکولار ترین کشور های خاور میانه به وقوع پیوسته بود آنچنانکه علی شریعتی و مرتضی مطهری از «حالتِ نیم مُرده و نیم زندۀ دین» سخن می گفتند.
*آیت الله خوئی به فرح پهلوی: «شما همسرِ پادشاه یک کشور شیعه هستید .عکسهای شما نباید در روزنامهها چاپ شوند . شما نباید بدون حجاب اسلامی در انظار عمومی ظاهر شوید.شما نباید با من دست بدهید».
*طرح سرنگونی شاه، ۵ سال پیش از وقایعِ ۵۷ کلید خورده بود!
***
اشاره:
سالگشتِ رویدادهای مهم تاریخی،فرصتی است تا در بارۀ علل و عوامل وقوعِ آنها بیاندیشیم.گذشتِ زمان و فرو نشستن غبارهای سیاسی-ایدئولوژیک چه بسا که زنگ و زنگار را از آئینۀ حوادث بزُداید و باعث شفّافیّت و تجدید نظر در ارزیابی ها گردد.
انقلاب اسلامی تأثیرات مرگباری در جامعۀ ما داشته چندانکه می توان آنرا به یک«انقطاع دیگر در هستی تاریخی ایران»تعبیر کرد.مجموعۀ این تأثیراتِ مرگبار ضرورت بازاندیشی به این رویداد سرنوشت ساز را دو چندان می کند.
نگارنده در مقالاتی به این موضوع پرداخته است[۱].این مقالات در راستای دغدغه های نگارنده در آستانۀ وقوع انقلاب اسلامی بود که در کتاب کوچک اسلام شناسی(بابک دوستدار،نشر کاوه،تهران، فروردین ۱۳۵۷)،حلّاج (اردیبهشت ۵۷) و آخرین شعر (مرداد ماه ۵۷) تبلور یافته بود. مقالۀ حاضر نیز طرحی مقدّماتی در این باره است که امیدوارم پژوهشگران دیگر در غنا و تکمیل آن بکوشند.این مقاله چند سال پیش نوشته شده و اینک با اضافاتی بازنشر می شود.امید است که بازخوانی آن بتواند به بازاندیشی این رویداد سرنوشت ساز یاری کند. ع.م
در سال های اخیر،با آزاد شدن اسناد مربوط به رَوَند سرنگونی رژیم شاه و خصوصاً انتشار متن مذاکرات محرمانۀ شاه و سفیرِ وقت ایران در واشنگتن با مقامات دولت دموکرات آمریکا -که در تحقیقِ درخشانِ پروفسور اندرو اسکات کوپر انعکاس یافته – می توان با توطئه ها و تبانی های بین المللی برای سرنگون کردنِ شاه آگاه شد[۲].
چند نظریّۀ نارسا:
۱-اسلامگرائی شاه
پژوهشگرانی که«اسلامگرائی شاه»را عامل عُمده ای در وقوع انقلاب اسلامی می دانند این نکته را فراموش می کنند که ایران در آن زمان طبق قانون اساسی مشروطیّت،حکومتی شیعه بوده و بر این اساس،همۀ شاهان متعهّد به رعایت «اصول اسلامی»بودند ولی با اجرای اصلاحات ارضی-اجتماعیِ شاه در سالهای ۱۳۴۰-۱۳۵۷ و خصوصاً دادن حق رأی به زنان و رشد طبقۀ متوسّط شهری،رژیم شاه-به تدریج-از فضای های مذهبی فاصله گرفت و ضمن توجّه به تاریخِ ایران باستان، تاریخِ اسلامی(هجری) را از تقویم رسمی ایران حذف کرد.
مانند دکتر مصدّق،شاه نیز شخصیّتی دیندار بود،امّا سیاست های اجتماعی، فرهنگی و هنریِ رژیم دینمدار نبود خصوصاً در بارۀ آزادی و حقوق زنان، قوانین مربوط به حمایت از خانواده و… جشن هنر شیراز، جشنوارۀ توس ،برنامه های هنری تالار رودکی،کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نیز -در واقع-«جلوهای از عظمت ملّی و خویشتن گرایی ایرانیان» بود.
به خاطرِ سیاست های عرفی و سکولارِ محمد رضا شاه،سلطان حسن دوم (پادشاه کشور اسلامی مراکش)به شاه و فرح پهلوی می گفت:
-«شما چه کشور اسلامی هستید که پادشاهش در مراسم رسمی ، شراب می نوشد و ملکه اش بدون حجاب اسلامی در انظارِ عمومی ظاهر می شود!؟».
شهبانو فرح پهلوی ،ضمن یاد آوری سخن ملک حسن دوم،در گفتگو با نگارنده از دیدار خود با آیت الله خوئی در نجف (اواخر آبان ۵۷) و «توصیه های اسلامیِ» وی چنین یاد کرده اند:
-«شما همسرِ پادشاهِ یک کشور شیعه هستید .عکسهای شما نباید در روزنامهها چاپ شوند . شما نباید بدون حجاب اسلامی در انظار عمومی ظاهر شوید.شما نباید با من دست بدهید …».
با توجه به مسئلۀ حجاب در جنبش«زن،زندگی،آزادی» اینک می توان به اهمیّت عملکردهای عُرفی و غیر اسلامیِ شاه و فرح پهلوی بیشتر پی بُرد. بنابراین،کوشش دکتر عبّاس میلانی برای نشان دادنِ خصلتِ مذهبیِ«شاهِ مُرغدل» و استناد او به خواب های کودکی شاه و به قرآن کوچکی که مادرِ شاه به وی داده بود و یا اشاره به تأسیس«حسینیّۀ ارشاد» و واریز کردنِ آن به حسابِ«اسلامگرائی شاه» منصفانه و موجّه نیست.گفتنی است که در آبان ۱۳۵۱ به دستور شاه، حسینیۀ ارشاد تعطیل گردید و تا سال ۱۳۵۷ بازگشایی نشده بود!
در واقع،اصلاحات اجتماعی رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه باعثِ تضعیف مذهب-به عنوان یک آرمان حکومتی- شده بود. انقلاب ۵۷ در یکی از سکولار ترین کشورهای خاور میانه به وقوع پیوسته بود؛کشوری که دکتر علی شریعتی و مرتضی مطهری در بارۀ موقعیّت مذهب در ایران از «حالتِ نیم مُرده و نیم زندۀ دین» سخن می گفتند. از این گذشته،وقوع دو رویدادِ عُمدتاً سکولار (یعنی انقلاب مشروطیّت و جنبش ملّی شدن صنعت نفت) تلقّیِ رویداد ۵۷ به عنوانِ «انقلاب اسلامی»را دچار تردید می کند.
۲-انسداد سیاسی و استبداد
نظریۀ «انسداد سیاسی و استبداد» نیز برای تبیینِ وقوع انقلاب در ایران نارسا است چرا که در سال های ۱۳۵۰ دیکتاتوری هائی مانند سنگاپور و کرۀ جنوبی وجود داشتند که سطح استبداد و دیکتاتوری شان بسیار بیشتر از ایران بود بی آنکه بخواهند از«انقلاب»گذر کنند.از این گذشته،فروکاستن آزادی ها به «آزادی سیاسی» نوعی تقلیلگرائیِ گمراه کننده است.به عبارت دیگر،رژیم شاه اگرچه دارای محدودیّت هائی در عرصۀ فعّالیّت های سیاسی بود،امّا فعالیّت ها و آزادی ها در عرصه های فردی،فرهنگی،هنری، اقتصادی و اجتماعی (خصوصاً آزادی زنان)بسیار گسترده بود. هم از این روست که می توان آن دوره را «درخشان ترین و شکوفاترین دوران فعّالیّت های فرهنگی و هنری در ایرانِ معاصر» دانست.
۳-بحران اقتصادی
نظریّۀ«سیاستهای تورّم زای شاه در بودجۀ توسعه» و در نتیجه،«بحران اقتصادی و وقوع انقلاب» نیز ،جامع و روشنگرِ این رویداد نیست.بحران اقتصادی ، خود را در سقوط ارزش پول ملّی نشان می دهد(مانند آنچه که اینک در ونزوئلا و جمهوری اسلامی می بینیم). یک سال قبل از انقلاب اسلامی صندوق بین المللی پول در نشست عمومی خود «ریال ایران» را وارد گروه ۱۶ پول مهم جهان کرد و تأکید نموده بود که «ریال ایران» وارد مجموعه «حق برداشت ویژه» خواهد شد و در کنار دلار آمریکا، مارک آلمان، لیره انگستان، فرانک فرانسه، ین ژاپن، دلار کانادا و ….می تواند ذخیرۀ ارزی سایر ملل قرار گیرد. بر این اساس، ایران دارای یکی از معتبرترین پاسپورت ها در جهان شده بود.
بنابراین،در آستانۀ انقلاب اسلامی هرچند که با کودتای نفتی عربستان و آمریکا درآمدهای نفتی ایران کاهش یافته،بسیاری از پروژه های عمرانی متوقّف شده و گرانی برخی کالاها موجب نارضایتی هائی شده بود ولی این امر نه تنها موجب سقوط ارزش پول ملّی نشده بود بلکه پول ایران در شمارِ ارزهای بین المللی قرار گرفته و با افزایش ارزش ریال در برابر دلار،نظام پولی جدیدی در دنیا به وجود آمده بود.
در متن همین خبر،شاه -بار دیگر- اخطار می کند:
-«اگر دولت های غربی قیمت اجناس صادراتی خود را تقلیل ندهند ،قیمت نفت بازهم افزایش خواهد یافت».
از این گذشته، رژیم شاه ضمن اینکه به برخی کشورها وام داده بود، سهام ۱۳۵ شرکت بزرگ بین المللی( مانند شرکت گروپ آلمان) را نیز خریده بود و لذا با پس گرفتن آن وام ها یا با فروش سهام شرکت گروپ آلمان می توانست بر «بحران اقتصادی» فائق آید.
نفت،عامل سرنوشت ساز!
با توجه به این نکات،نگارنده در بررسی انقلاب اسلامی به نقش کمپانی های نفتی در تحوّلات سیاسی ایران معاصر تأکید کرده آنچنانکه معتقد است:
-«تاریخ معاصر ایران با نفت نوشته شده است».
به عبارت دیگر:سرشت و سرنوشت تحوّلاتِ سیاسی ایران معاصر (از تبعید رضاشاه تا تضعیف و سقوط دولت مصدّق و سرنگونی محمد رضا شاه) را نمی توان فهمید مگر اینکه ابتداء مسئلۀ نفت و نقش کمپانی های بزرگ نفتی در حیات سیاسی ایران فهم و درک گردد.
با این اعتقاد،نگارنده در مقاله ای انقلاب اسلامی را «کودتای انقلابی علیه شاه» نامیده است.
مهندسی افکار عمومی!
اعتقاد به «دست انگلیسی ها»و«تئوری توطئه»در میان ایرانیان(با وجود جنبه های اغراق آمیز آن)در واقع،از تجربه های تلخ تاریخی و سیاسی مردم ما ناشی می شود.بر این اساس بود که دکتر مصدّق نیز معتقد بود:در ایران ، کارها فقط به دست و خواست دولت انگلیس انجام می شود .[۳]در اینجا می توان از نقش تبلیغات رادیوهای وابسته به دولت انگلیس در سه رویداد مهم تاریخ معاصر ایران یاد کرد:
۱-سقوط و تبعید رضاشاه،
۲- تضعیف وسقوط دولت مصدّق
۳-سرنگونی محمدرضاشاه.
سِر ریدر بولارد (سفیر کبیر مقتدرِ انگلیس در ایران)در خاطرات و گزارش های محرمانه اش تأکید می کند که با تبلیغات دروغ و پخش خبرهای اغراق آمیز از طریق رادیو بی بی سی و رادیو دهلی:«روالِ عادی حکومتِ رضاشاه را مختل کردیم و در نهایت،باعث سقوط وی شده ایم».[۴]
ادوارد برنیز (استاد و متخصّصِ دستکاریِ افکار عمومی) در کتاب «پروپاگاندا» معتقد است:
-«تودۀ مردم (Masse) موجوداتِ بی هویتّی هستند که با تبلیغات (پروپاگاندا) می توان آنها را به شکلِ موجوداتی دست آموز درآورد».
در مقاله ای به نمونه ای از«مهندسیِ افکار عمومی» اشاره کرده ام .موج راهپیمائی های مردمیِ در اواخر سال۵۷ شاید با مفهوم «کودتا» مغایر باشد، ولی با توجه به تقارن این راهپیمائی ها با روزهای تاسو عا و عاشورا و تبلیغات گستردۀ رادیو – تلویزیون ها (خصوصاً بی بی سی) در دامن زدن و گاه هدایتِ این تظاهرات ها می توان گفت که حضور مردم در صحنه،به بسیاری از کودتا ها خصلتی انقلابی یا مردمی می دهد.در چنان شرایطی به قول ادوارد برنیز:
-«توده های مردم – عموماً- به صورت پیاده نظامِ سیستمِ تبلیغات( پروپاگاندا ) عمل می کنند».
بنابراین،منظور نگارنده از کلمۀ «انقلابی»- در ترکیب«کودتای انقلابی»- ناظر به دو موضوع اساسی زیر است:
۱-تدارکِ سرنگونی رژیم شاه از بالا ( توسط کمپانی های نفتی و دولت های حامی آنها ) و تبلیغات گستردۀ نشریات و رادیو-تلویزیون های غربی علیه شاه،
به راه انداختن انقلاب های مصنوعی توسط دولت های غربی استراتژی نوینی است که آخرین نمونۀ آنرا در به اصطلاح «انقلاب لیبی»و سرنگون کردن رژیم محمد قذّافی(در سال ۲۰۱۱)بیاد داریم؛کشوری که اگر چه با نوعی دیکتاتوری سیاسی هدایت می شد،امّا از نظرِ رفاه اقتصادی و اجتماعی پیشرفته ترین کشور در میان کشورهای آفریقائی بود و در آن، زنان بیش از همۀ کشورهای آفریقائی و مسلمان دارای حقوق و جایگاه اجتماعی بودند.در آستانۀ حمله به لیبی،بیش از نیمی از دانشجویان دانشگاه ها در لیبی زن بودند. برخورداری از خدمات درمانی ، بهداشتی و آموزش رایگان و همچنین استفاده از وام های بدون بهره و آب و برق رایگان نیز از دیگر دستآوردهای حکومت قذّافی بود.
در چنان شرایطی،تصمیم قذّافی برای ملّی کردن منابع نفتی و گازی لیبی ، سرمایه گذاری حیرت انگیز وی برای تأسیس بزرگترین منابع آب شیرین در لیبی، تمایل او به خارج کردن ۱۵۰ میلیارد دلار سرمایۀ آن کشور از بانک های اروپا و آمریکا،سودای قذّافی برای ایجاد بانک آفریقائی و جانشین کردن دینار لیبیائی بجای دلار یا یورو، و غیره…عوامل اصلیِ حمله به لیبی و سرنگون کردن قذّافی بودند.
طرح سرنگونی شاه!
چنانکه خواهیم دید طرح سرنگونی رژیم شاه، ۵ سال پیش از وقایع ۵۷(یعنی در سال ۱۳۵۳= ۱۹۷۴)کلید خورده بود. رَوَند تدارک این سرنگونی را میتوان چنین ترسیم کرد:
۱- پس از سقوط دولت مصدّق، محمد رضا شاه می خواست که بر اجحافات دراز مدّتِ کمپانی های نفتی خاتمه دهد و حاکمیّت مطلق ایران بر منابع و صنایع نفتی را تحقّق بخشد.با این آرزو،در سال ۱۳۴۶ بهنگام افتتاح کارخانۀ عظیم ذوب آهنِ اصفهان در حضور الکسی کاسگین(نخست وزیر شوروی) شاه با لحنی تند و تهدید آمیز خطاب به کمپانی های بزرگ نفتی اخطار کرد:
-«در سال ۱۹۷۹[یعنی درست در سال ۵۷]قرار داد نفت با کنسرسیوم نفت خاتمه پیدا خواهدکرد و شرکت های نفتیِ فعلی در ردیف بلندی خواهند ایستاد و بدون هیچ مزایائی،مثل دیگران برای خرید نفت ایران باید بیایند صف بکشند . در سال ۱۹۷۹= ۵۷ ما قرارداد نفت خودمان با کنسرسیوم را دیگر به هیچوجه تمدید نخواهیم کرد… ».
ایستادگی و عِصیان شاه در برابر خدایان نفتی و عقوبت بعدی آن،یادآورِ سرشت و سرنوشتِ«پرومته در زنجیر»در مقابل«زئوس»(خدای خدایان) بود؛ موضوعی که در بخشی از نقد کتاب دکتر عباس میلانی به آن اشاره کرده ام.
۲- در ۲۲ اسفند ۱۳۴۷ شاه به کنسرسیوم نفت اخطار کرد که « درآمد ایران باید ظرف دو ماهِ آینده به یک میلیارد دلار برسد و گرنه ایران نصف منابع نفتی خود را در اختیار خواهد گرفت». گفتنی است که چند ماه قبل از این اخطار، شاه پالایشگاه نفت تهران را (درتاریخ ۳۱ اردیبهشت ۴۷) افتتاح کرده بود. به دنبال این اخطار،شاه تأکید کرد:
-« آنچه من می گویم کاملاً روشن است.من می گویم نفت، مال ما است اگر استخراجش نمی کنید ما خودمان آن را استخراج خواهیم کرد».
۳- نکتۀ بسیار مهم دیگر اینکه، در گفتگو با روزنامه نگاران در ۵ بهمن ۱۳۴۹شاه پیشبینی کرده بود:
-«بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی می دهد!»
۴-در ۹ مرداد ۱۳۵۲با تلاشهای شاه، ایران به حاکمیّت کامل بر صنایع نفت ایران نائل شد به طوریکه بقولِ دکتر پرویز مینا (کارشناس برجسته و مدیر وقتِ امور بین المللی شرکت نفت):
– «با در نظر گرفتن شرایط و اصول مندرج در قرارداد جدیدِ نفت می توان نتیجه گرفت که قانون ملّی شدن صنعت نفت -به معنی و مفهوم واقعی- با عقد این قرارداد در سال ۱۹۷۳ به مرحله اجرا گذارده شد»[۵]
۵-دوران ریاستِ جمهوری نیکسون ،دوران طلائی روابط شاه با کاخ سفید بود که طی آن،شاه نه به عنوان یک«مُهرۀ دست نشانده»بلکه به عنوان شخصیّت و شریکی مستقل و قابل احترام نگریسته می شد.سفیر وقت ایران در آمریکا، دکتر امیر اصلان افشار در گفتگو با نگارنده از روابط بسیار نزدیک خود با ریچارد نیکسون و خانواده اش یاد کرده است .
با ماجرای «واترگیت» و استعفای نیکسون این دوران طلائی به پایان رسید و جانشین او -جرالدفورد – با دعوت از شاه به آمریکا در سال ۱۹۷۴(۱۳۵۳)کوشید به نگرانی های کمپانی های نفتی و مردم آمریکا در بارۀ افزایش روز افزون قیمت نفت توسط شاه پایان دهد.
مذاکرات شاه در آمریکا با موفقیّت ها و موافقت های نِسبی همراه بود، امّا در آخرین لحظات اقامت در آمریکا،شاه در یک مصاحبۀ مطبوعاتی بار دیگر برافزایش قیمت نفت تا سقف ۲۰-۲۵%تأکید کرد.موضعگیری شگفت انگیز شاه باعث شد تا روزنامه های معتبر آمریکا این عنوان را تیترِ نخستین صفحات خود قراردهند:
-«آمریکا در زمان بازدید شاه ،تسلیم شد».
از این هنگام مخالفان شاه در کاخ سفید به تلاش های شیطانی خود برای سرنگون کردن وی افزودند.
۶- در یکی از جلساتِ شورای امنیّت ملّی آمریکا در سال۱۹۷۴ (۱۳۵۳)هنری کیسینجر -با وجود رابطۀ دوستانه و ستایش آمیزش با شاه- به نظرِ برخی از دولتمردان آمریکا اشاره کرد:
-«اگرشاه بخواهد خط مشی کنونی خود را ادامه دهد و سیاستی را که درچهارچوب سازمان کشورهای صادرکنندۀ نفت[اُوپک] اتخاذکرده ، تغییرندهد،ممکن است این تصوّر برایش حاصل شود که نفوذش در منطقه دائماً افزایش خواهد یافت…تردیدی نیست که شاه اکنون سیاستی اتخاذ کرده که بتواند فشار بیشتری بر ما وارد آورَد،چه بسا ممکن است روزی فرارسد که ما دیگر سیاست شاه را به سودِ خود تشخیص ندهیم. شاه این سودا را در سر دارد که کشورش را به یک قدرت بزرگ تبدیل کند،نه به کمک ما بلکه با استفاده از وسایل دیگری،از جمله،همکاری بیشتر با همسایگان روس اش…در دولت آمریکا برخی بر این عقیده اند که یا باید شاه دست از سیاست های نفتی خود بردارد و یا ما باید او را عوض کنیم» [۶]
[۲] -در این باره،کتاب«سقوط بهشت»، اثر اسکات کوپر،با ترجمۀ دکتر رضا تقی زاده نیز بسیار روشنگر است.
[۳] – برای نمونه نگاه کنید به:خاطرات و تألّمات مصدّق، صص۳۴۱-۳۴۲.
[۴] – برای آگاهی از نقش «بی بی سی»در سقوط رضا شاه نگاه کنید به مقالۀ مسعود لقمان:«رادیو و جابهجایی قدرت در شهریور ۱۳۲۰؛ سقوط یک شاه به کمک بی.بی.سی»، ماهنامۀ تحلیلی، آموزشی و اطلاعرسانی مدیریت ارتباطات، شمارۀ ۹، بهمنماه ۱۳۸۹
یک موناکویی وفادار به تاجوتخت آلبرت دوم را بشناسیم
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۶ بهمن ۱۴۰۱ برابر با ۲۶ ژانویه ۲۰۲۳ ۱۰:۳۰
هفته گذشته در حاشیه «من وکالت میدهم» به شاهزاده رضا پهلویــ وکالتی که دست او را در عرصه بینالمللی برای همدل کردن جهان با مردم ایران بازتر خواهد کرد و با رهایی وطن به پایان میرسد و میلیونها ایرانی در وطن و غربت سرنوشت حکومت و نظامی دموکراتیک، سکولار و غیرمتمرکز را رقم خواهند زدــ سه اتفاق روی داد.
حملاتی که به این کارزار شد، منهای سه چهار دلسوز منتقد که اعتبار شاهزاده را فراتر از وکالت میدانستند، جمعی ورشکستگان به تقصیر، شماری مبتلا به بیماری «آنتی پهلویسم» و جمعی ماندگان در ۲۸ مرداد و دهه ۴۰ و ۵۰ بودند که انگار شاه فقید در صحنه قدرت است و همین الان پسرش میخواهد سیدمجتبیوار بر تخت نشیند و دمار از روزگار مخالفان پدر درآورد. در حالی که او از ۳۰ سال پیش (یا بیشتر) تکلیف خود را روشن کرد که «من نه شاهم و نه قصد دارم خود را بهعنوان رهبر به مردم تحمیل کنم». یک بار هم اشاره کرد که به جمهوری بیشتر اعتقاد دارد اما موظف است گزینه مردم ایران را بر دیده نهد؛ اگر او را خواستند و مسئولیتی به او واگذاشتند، میکوشد بهاندازه توانش در خدمت ملت باشد. او در عین حال تاکید کرد که به دموکراسی، پلورالیسم، نظام غیرمتمرکز و سکولار و اداره جمعی کشور باور دارد.
کدامیک از مدعیان رهبری اپوزیسیون اینگونه شفاف آرمانهای خود را بیان داشتهاند؟ دوستی از چپهای قدیمی میگفت اگر رضا پهلوی باعث آزادی ایران شود، مردم حتما او را انتخاب میکنند! وحشت کردم. گفتم: یعنی اینکه ایران آزاد نشود و نکبت و درد و فقر و کشتار ادامه داشته باشد، گور پدر رهایی وطن؟!
حال به این سه رویداد میپردازم. عدهای با حسن نیت و در لفظ و معنی اتفاقا بهرهمند از نعمات عصر پهلوی از هنرمندان و روزنامهنگاران مدعی شدند این کارزار را جمهوری اسلامی به راه انداخته و روی رقمی نهچندان بالا نگهش داشته است؛ خلاصه اینکه گول نخورید. به اعتقاد من، آنچه دوست عزیزم فرهاد مشرقی (ف.م) نوشت، پیشنهاد مناسبی بود: «شاهزاده! واکنشها را دیدی، منتظر ننشین. کارت را با قدرت دنبال کن.» و من اضافه میکنم نباید گذاشت رژیم جهل و جور و فساد از این معرکه پیروز بیرون آید.
البته دوست عزیزم دکتر شایان سمیعی ریزهکاریهای متوقف کردن هشتگ من وکالت میدهم را بازگفت. رژیمی با ارتش سایبری و مزدوران همهجایی، پیدا است که آرام ننشیند و این کارزار را راه بیندازد که شاه فقید و شهبانو جواهرات سلطنتی را بردهاند؛ آن هم با اراجیف جهرمی، سخنگوی دولت! و بعد تکذیب وزیر میراث فرهنگی، سردار حاج عزت ضرغامی، که «رفتم موزه جواهرات سلطنتی بانک مرکزی دیدن کردم، جواهرات سرجایش بود و تاجها هم»؛ البته اظهار لحیهای هم کرد که توبیخ نشود.
یک رژیم تا چه حد باید به فلاکت و ازهمگسیختگی رسیده باشد که سخنگوی دولتش، حتما به توصیه امنیتخانه ولایت، ادعای کذبی را با رسمیت عنوان کند و بعد وزیر سابق ارشاد که پیرو مکتب گوبلز است، چهار روز بعد علنا بگوید جواهرات سرجایشاناند؟
درست مثل زمان تبعید رضا شاه کبیر که هنوز به کرمان نرسیده بود، مخلصان دو روز پیش سلطنت در مجلس بانگ برداشتند که امت چه نشستهاید که رضا شاه جواهرات سلطنتی را برد. مرحوم فروغی هیئتی از جمله هوچیهای مجلس را مامور بازدید از جواهرات سلطنتی کرد و آنها در سندی تاکید کردند که همهچیز سر جای خود است؛ تازه آنوقت رضا شاه با تاثر از کرمان خارج شد.
بعد از خروج شاه و شهبانو نیز در آن فضای پرهیاهوی سال ۱۳۵۷، در باب جواهرات سلطنتی سروصدای بسیار برخاست. با آنکه بانک مرکزی خبر را تکذیب کرد، قصه ادامه یافت تا آنکه زندهیاد دکتر محمدعلی مولوی به ریاست بانک مرکزی رسید. این انسان آزاده و از مدیران عصر پهلوی لطف بسیار به من داشت و در مجله امید ایران که سردبیرش بودم، مقالات اقتصادی بهیادماندنی منتشر کرد که حتی امروز با خواندن آنها درمییابیم که ما مو میدیدیم و او پیچش مو. این مرد وارسته که نتوانست بیش از یک سال در مقام خود بماند، هیئتی از بانک، شورای انقلاب، آخوندهایی مثل قدوسی را به بانک خواند و با ارائه نام و شماره جواهرات ثبتشده در فروردین ۱۳۵۶، از آنها خواست گنجینه جواهرات را بهدقت بازرسی کنند. این ۱۱ بازرس رسمی و بیمقام پای سندی را امضا کردند که بهموجب آن تایید شد جواهرات دستنخورده سرجایشاناند. مرحوم مهندس بازرگان هم که دوست دکتر مولوی و انتخابکننده او بود، با آنکه دیگر نخستوزیر نبود، کپی نامه را به شورای انقلاب برد و به دست هاشمی رفسنجانی داد و به این ترتیب جنجال خاتمه یافت.
اتفاق دوم پیوستن خانم شهناز تهرانی، هنرمند صحنه و سینما و موسیقی، به جمع وکالتدهندگان به شاهزاده رضا پهلوی بود. خدا میداند این بانوی هنرمند طی سالهای تبعید ناخواسته چه کشیده است. ناگهان خانم لیلی گلستان، دارنده مدال شوالیه فرانسه، با عباراتی زشتتر از زشت، هم به هواداران وکالت و هم به خانم تهرانی اهانت کرد و او را فاحشه خواند. تهرانی پاکدلانه پاسخی مودبانه به او داد.
پدر لیلی، بزرگمرد سینما و قصه و ادب، مردی است که وقتی شهرزاد را شناخت، از حمایت و تشویق او کوتاهی نکرد. شهرزاد رقصندهای در کابارههای جنوبشهر تهران بود. کیمیایی او را به «قیصر» برد. من وقتی او را دیدم و دفتر شعرش را به من داد، به عباس جان پهلوان، سردبیرم در فردوسی، گفتم. مرا مامور مصاحبهای با او کرد که روی جلد مهمترین مجله روشنفکری آن زمان چاپ شد: «زنی که از ظلمات آمد» ابراهیم گلستان عزیز که کتاب را گرفته بود، چنان به شعرهای شهرزاد دل بست که وقتی اخوان ثالث به لندن آمد و دلگیر و افسرده بود، گلستان کتاب را به او داد که بخوان و اخوان از طبع شهرزاد و زیبایی شعرهایش گریسته بود.
گلستان که عمرش دراز باد، حالا در ۱۰۰ سالگی نیز با همان بزرگعاطفهها و زیباییشناسی شگفتانگیز، در برابر دختری قرار میگیرد که نام او را دارد اما بزرگی و عاطفه و ادب را از پدر به ارث نبرده است و وقتی با واکنش علاقهمندان به خانم تهرانی و ایرانیزادهها مواجه شد، کوشید کار زشتش را ماستمالی کند و شهامت نداشت بگوید شهناز عزیز پوزش میطلبم.
موضوع سوم نیز بسیار قابل تامل است. در هجمه عجیب به رضا پهلوی، ناگهان دستگاه عدل علی از دنبالهچیهای امنیتخانه مبارکه کشف کرد رضا پهلوی ایرانی نیست و با ناشیگری، برگی از گذرنامه سیاسی شاهزاده را منتشر کرد.
کلثوم ننه و میرسیدعلی بابا از یالقوزآباد به هر کلکی خود را میرسانند به انگلستان. اول پناهنده میشوند با «تراول داکومنتی» که در آن ذکر شده است برای سفر به همهجا جز ایران. بعد از پنج سال هم میروند پیش وکیل و سوگند یاد میکنند به تاجوتخت بریتانیا وفادار باشند، بعد هم میشوند انگلیسی؛ اما برای میلیونها ایرانی ملیت در همان حد پاسپورت فرنگی باقی میماند.
اواخر جنگ ایران و عراق بود. شبی با نیما، پسر کوچکم که امروز فیلمسازی سرشناس در هالیوود است، اخبار میدیدیم. نیما کنارم نشسته بود. پرسیدم نیما تو که اینجا به دنیا آمدهای، انگلیسی هستی؟ پسر هفتسالهام گفت من ایرانیام. گفتم نیما اگر با ایران جنگ شد و تو را فرستادند تا با ایران بجنگی، چه میکنی؟ با صدای مهربانش گفت بابا علی جون (لقب من نزد فرزندان و حالا نوههایم) شب که شد یواشکی میرم توی آب شنا میکنم طرف ایران، نزدیک که شدم داد میزنم من ایرانیام نزنید. همان وقت این تجربه را که مرا تکان داد، بر کاغذ آوردم و شعری هم نوشتم: «آن سوی آبها وطنم بود / خاک عزیز گمشده من / جاری میان روح/ تنم بود …»
باری گذرنامهای داریم که سفر را آسان میکند، فقط همین. البته وضع در آمریکا که همه مهاجرند، کمی فرق میکند.
حالا بگذارید از رضا پهلوی بگویم. پاسپورت سیاسی سلطنتیاش یکشبه از اعتبار میافتد؛ زندهیاد محمد انورالسادات دستور میدهد برای تمام اعضای خاندان پهلوی گذرنامه سیاسی ویژه صادر شود. طبیعی است به سبب مسائل امنیتی و در خطر بودن خاندان پهلوی و نزدیکانشان، ذکری از ایران در پاسپورت نیست. با به قتل رسیدن سادات و انتقال خانواده پهلوی به مراکش و بعد اروپا، داشتن پاسپورت ضروری میشود. با اشارهای، همه آنها قادرند گذرنامه فرانسوی بگیرند و تغییر ملیت بدهند تا بتوانند سفر کنند، اما نمیپذیرند. شهبانو با خانواده شاهزاده موناکو و شاهزاده رنه آشنایی دیرینی دارد. امیر بلافاصله دستور میدهد برایشان گذرنامه سیاسی صادر شود. موناکو کشوری صاحب ارتش و وزارت خارجه و امنیتخانه نیست؛ بنابراین پذیرش گذرنامهاش تعهدی برای خاندان پهلوی ایجاد نمیکند.
به آمریکا میروند. بلافاصله به آنها پیشنهاد دریافت گذرنامه میشود. باور میکنید شاهزاده ۴۰ سال است با گرین کارت در آمریکا زندگی میکند و حاضر به تغییر ملیت نشده است؟ در آمریکا شرایطی برای تغییر ملیت وجود دارد که عملا فرد را به کشور جدیدش متصل میکند. دهها هزار ایرانی در آمریکا هر سال لحظهشماری میکنند آمریکایی شوند و گذرنامه آمریکایی را در جیب بگذارند.
جوانی که وطن و جایگاهش به کمک دولت کارتر از او گرفته شد، ۴۰ سال پیش به آمریکا رفت؛ جایی که دوره خلبانی میدید و ناگهان، خورشید در میهنش پرکشید و ارتجاع سیاه بالهایش را گسترد. همه توصیه میکنند، حتی دوستان آمریکایی پدرش، که آمریکایی شو! اما فردی که به فرمانده نیروی هوایی کشورش پیام داده با تجاوز عراق به کشورم، آمادهام به عنوان یک خلبان در دفاع از خاکم به نیروی هوایی بپیوندم (زندهیاد تیمسار باقری پیام را به مرحوم بنیصدر داده بود که چه کنیم و بنیصدر نامه را گرفته بود) آیا میتواند شهروند آمریکا شود و اگر جنگی در گرفت، به عنوان خلبان آمریکایی در جنگ شرکت کند؟ بدیهی است که نواده رضا شاه چنین نمیکند و نکرد. ایرانی ماند و خواهد ماند تا بخت دیدار خانه پدری را داشته باشد.
معاون علی شمخانی که اخیرا اعدامش کردند، سالها به عنوان دوملیتی به ایران در آمدوشد بود. هزاران کودک و همسر و نزدیکان پایوران ولایت فقیه گذرنامههای خارجی دارند. همسر رئیس دفتر نایب امام زمان یک بانوی انگلیسی است!! حالا داشتن گذرنامه امارت موناکو برای شاهزاده نشانه بیوطنی شد. امنیتخانه جمهوری اسلامی با افادات احمدعلی انصاری، بروتوس خاندان که نمک خورد و نمکدان شکست، از همه زندگی شاهزاده و خانوادهاش باخبر است. به قول یک امنیتی پناهجسته در غرب، حتی دروغهای انصاری را از راستهایش تفکیک کردهاند و وقتی بادکنک خروج جواهرات سلطنتی و تاج و نیمتاج هنوز دو سه متر بالا نرفته میترکد، لازم است عدل علی به میدان فرستاده شود تا گذرنامه رو کند.
در کلاب هاوس بودم. متخصصی از اصفهان زنگ زد که اصولا پاسپورت فتوشاپ است. گفتم درست هم که باشد، در آن محل تولد ذکر شده اما هیچ جا ذکر نشده که دارنده این گذرنامه به شاهزاده رنه (امیر راحل و آلبرت دوم امیر فعلی) وفادار است و ماهی یک بار با دسته گل سر مزار همسر هنرپیشه زیبای او، گریس، حاضر میشود و فاتحه میخواند.
تیتری که بر این تصویر زده بودند، مرا به تحیر واداشت: «گروه هکری عدل علی یک سند محرمانه!! از زندگی شاهزاده رضا پهلوی را افشا کرد!» اول فکر میکنی سند محرمانه لابد به یک زندگی عاطفی تعلق دارد یا اینکه شاهزاده به آمریکا قول داده اگر او را شاه کنند، دارقوزآباد را به آمریکا میبخشد. نه بالاتر از این، به امیر موناکو وعده داده چون در کشورش رمل و بیابان ندارد، او بخشی از خور و بیابانک را به اسمش میکند تا هر زمان هوس دیدن گردوغبار کرد، در بیابانک توقفی بکند.
خدای را (بازهم) مسجد من کجا است؟ من از اینان دلم گرفته است، وطنم را میخواهم، دماوند و مزار پدر و مادرم و برادرانم را. میخواهم بر مزار مجیدرضا رهنورد آواز بخوانم. خودش خواسته بود. از همه شما که راه بازگشت مرا ویران میکنید، دلگیرم.
جنبشهای اجتماعی در جوامع مختلف، در ایجاد تغییرات اجتماعی نقش به سزایی داشته¬اند؛ انسانها در فرایند پیچیده تغییرات اجتماعی ، نقشهای جدید و کنشهای جدید اجتماعی را تجربه می کنند. تغییراتی که به واسطه رشد تکنولوژیکی و صنعتی در جوامع امروز رخ داده¬اند، موجب بروز مفاهیم، ارزشها و تعاریف نوینی شده¬اند که کارآیی و تأثیر گذاری مفاهیم سنتی را به چالش می¬کشند و انسانها را مجبور به پذیرش سبک جدیدی از زندگی و باز تعریف هویت فردی و جمعی خود می¬کنند. این تغییرات منجر به شکل گیری کارگزاران و سوژه های جدید اجتماعی شده است که از آنها تحت عنوان جنبشهای نوین اجتماعی یاد می¬شود. این جنبشها به لحاظ ذهنی و عینی در تقابل با ساختارهای مسلط قرار میگیرند و آنها را وادار به دگردیسی میکنند. جنبشهای نوین اجتماعی با نشانه گرفتن ساختارهای فرهنگی و اجتماعی، تولید گفتمان و سامانه های هویتی نوین در پی ایجاد تغییرات در جامعه هستند. این نوشتار تلاش دارد تا به صورت اجمالی به نقش هویت و گفتمان در کنشهای اجتماعی و به صورت خاص در «جنبش ژینا» و اهمیت آن دردست پیدا کردن جنبش به اهدافش توجه کند. در انتهای مقاله، ضرورت تدوین یک گفتمان مشترک برای جنبش مورد بررسی قرار می گیرد.
چه چیزی در جنبشهای امروزی نوین است؟
با خلاصه کردن تعاریف موجود در مورد جنبشهای اجتماعی می توان به ویژگیهای مشترکی در تعریف جنبشهای اجتماعی دست یافت: جنبشهای اجتماعی فعالیت جمعی آگاهانه، مبتنی بر خرد جمعی و کم و بیش سازمان یافته ای هستند که گروهی از کنشگران از طریق آن، از فرصتها و محدودیتها علیه نظم موجود استفاده کرده، در پی تحقق هدف یا اهداف خاص خود هستند.
همه تغییرات اجتماعی در بستر مناسبات و ساختار جامعه شکل می گیرند. جنبشهای نوین اجتماعی هم در بستر تغییرات سریع و نوین جوامع امروزی شکل گرفته اند. جهانی شدن با خلق زمینههای جدید اجتماعی و بسترهای نوین سیاسی، باعث شکل گیری نیروهای جدید اجتماعی بر اساس الگوها و مبانی رفتاری متفاوتی شده است. بر خلاف دوره کلاسیک تحولات اجتماعی، که منفعت اقتصادی و ایدئولوژی احزاب و دستیابی به قدرت سیاسی نیروی محرک رفتار جمعی بودند، شرایط جدید در قرن اخیر تحول پارادایمیکی را پدید آوردند و مؤلفه جدیدی به نام هویت منبع اصلی تحرکات و کنشهای جمعی گردیده است.
به قول مایکل کنی(Micheal Kenny) تحولات جاری در برخی جوامع غربی از دهه ۱۹۶۰ به بعد، تکوین نوع جدیدی از سیاست با عنوان سیاست هویتی یا سیاست هویت منجر شده که به نوبه خود به برآمدن نیروهای اجتماعی نوین دلالت مینماید. سیاست هویت به توصیف و تحلیل آن دسته از نیروهای اجتماعی میپردازد که در صدد سیاسی کردن شکافهایی هستند که پیش از این شکافهایی طبیعی و غیرسیاسی تلقی میشدند (Kenny, 2004:3) به دیگر سخن، سیاست جدید، تقسیم کلاسیک سیاست به چپ و راست و احزاب سیاسی را به تغییر داده و تعریف سیاست را آن قدر گسترش می دهد تا موضوعاتی که قبلا سیاسی قلمداد نمی شدند را نیز در بر بگیرد. وقتی سخن از جنبشهای نوین اجتماعی به میان می¬آید به ظهور بازیگران جدید اجتماعی دلالت می¬کند که خواسته های جدیدی از جامعه را نمایندگی می-کنند؛ خواسته هایی که در بستر صورت بندیهای جدید اجتماعی شکل می¬گیرند و نمادی از مناسبات نوین جوامع امروز هستند. به همین دلیل نیز دارای ویژگیهایی هستند که آنها را از جنبشهای پیشین مجزا می¬سازد ازجمله: دارا بودن سازمانهای شبکه¬ای، افقی و غیر هرمی و منعطف، رسانه محوری، داشتن اهداف جهان شمول و فعالیت در افق جهانی، قدرت گریزی، هویت محوری، تمرکز برجامعه مدنی وسبک زندگی روزمره، دوری از مناسبات طبقاتی وتقسیمات حزبی و… این جنبشها در حقیقت در صدد ارائه معنای جدیدی از زندگی هستند که در عین گرایش به سوی همگرایی به حوزه های مستقل فردی هم احترام می گذارند. آنها به دنبال تحقق دموکراسی معانی می¬باشند. جنبشهای فمینیستی، جنبش جوانان، جنبشهای قومی ، جنبشهای دانشجویی، جنبش حمایت از حقوق دگر توانان، جنبش طرفداران صلح، جنبش دفاع از محیط زیست و حقوق حیوانات و…. از نمونه های جنبشهای نوین اجتماعی می¬باشند. کیت نش (Kate Nash) یکی از صاحبنظران برجسته جنبشهای نوین اجتماعی، ویژگیهای این جنبشها را اینگونه بیان می کند:
۱- غیرابزاری هستند یعنی بیان کننده علایق و نگرانیهای جهانشمول می باشند و نماینده منافع مستقیم گروههای مدنی هستند
۲- بیشتر به سوی جامعه مدنی جهت گیری شده اند و نه دولت یعنی این جنبشها نسبت به ساختارهای بوروکراتیک متمرکز بد گمان هستند و به سوی تغییر عقاید و باورهای عمومی جهت گیری شده اند و نه صرفاً تغییر نهادهای حاکم، به علاوه این جنبشها بیشتر به جنبه هایی نظیر فرهنگ، شیوه زندگی و مشارکت در سیاست اعتراض سمبلیک توجه دارند تا به ادعای حقوق سیاسی – اقتصادی
۳- این جنبشها به شیوهای غیررسمی باز و انعطاف پذیر سازماندهی شده اند.
۴- این جنبشها به شدت به رسانه های جمعی متکی اند و از طریق آنها درخواستهایشان مطرح میشود، اعتراضاتشان نمایش داده میشود و اندیشه هایشان برای تسخیر اندیشه و احساس عمومی به گونه ای مؤثر بیان میگردد
(, ۱۳۸۲:۱۷۷-۱۸۱کیت نش)
مانند هر پدیده اجتماعی، این جنبشها نیز نیازمند وجود شرایط و بسترهای خاص خود می¬باشند. نظریات موجود در مورد تبیین بسترهای شکل گیری جنبشهای نوین اجتماعی را می توان به دو دسته تبیین ارزشی و ساختاری تقسیم کرد که نکته مشترک در این دو دسته این است که مهمترین لازمه تحقق جنبشهای نوین در یک جامعه، گذر ازجامعه صنعتی و ورود به جوامع فراصنعتی است. جامعه فرا صنعتی جامعه ای است که در آن تولید اطلاعات و ارایه خدمات رفاهی بیشتر از تولیدات مادی و صنعتی اهمیت پیدا می کند. کارگران یقه سفید یعنی کسانی که در تولید اطلاعات و دانش تخصص دارند جایگاه بالاتری نسبت به کارگران یقه آبی یا کارگران یدی و بخش تولید صنعتی پیدا می کنند. در جامعه فرا صنعتی نیازهای اقتصادی و نیازهای اساسی زندگی از قبیل مسکن، غذا، بهداشت، حقوق اساسی سیاسی و اجتماعی محور مطالبات نیست و ارزشها و مطالبات فرا مادی برای کارگزاران و کنشگران اجتماعی مطرح می گردد، یعنی افزایش رفاه و رضایت عمومی از طریق ارایه خدمات بیشتر موضوع اصلی سیاست می شود.
با عنایت به این موضوع کاملاً روشن است که ظهور بسترها و شرایط لازم برای تکوین جنبشهای نوین اجتماعی در کشورهای در حال توسعه مانند ایران، یا از اساس مفقود است و یا با موانع بیشتری رو به رو می¬باشد. اما باید این نکته را در نظر گرفت که جنبشهای نوین اجتماعی به طور کامل از جنبشهای کلاسیک مجزا نیستند و با توجه به ساختار و شرایط جامعه ای که در آن ظهور می کنند می توانند ترکیبی از ویژگیهای جنبشهای کلاسیک و نوین را همزمان دارا باشند.
در مورد جامعه ایران، می دانیم که روند تحولات ساختاری در ایران حداقل از ۱۰۰ سال پیش، روندی درونزاد نداشته و این امر همواره تحولات ساختاری و ارزشی درایران را در تقابل دوگانه سنت و مدرنیته قرار داده است. پس از انقلاب ۵۷ و قدرت گرفتن طبقه روحانیت در ساختار سیاسی، ما همواره طی ۴۴ سال گذشته شاهد تقویت گفتمان سنتی و دین محور مبتنی بر ایدیولوژی ولایت فقیه و حاکمیت امام زمان در ایران بوده ایم در عین اینکه در این ایدیولوژی ما رد پایی از عناصر اندیشه سیاسی مدرن مانند جمهوریت و اصل تفکیک قوا را می بینیم. اما در سالهای اخیر با رشد جمعیت جوان تحصیلکرده و با توجه به ظهور تکنولوژی ارتباطات و اطلاعات، رشد فرایند جهانی شدن (به خصوص جهانی شدن فرهنگی)، افزایش ارتباطات فرا مرزی، نقش رسانه ها در تکوین هویتهای فردی و اجتماعی و شکل گیری مطالبات اجتماعی، تعریف حقوق انسان و سبک زندگی در بستری جهانی مبتنی بر اصول و اندیشه های مدرن سیاسی، شاهد تشدید تقابل سنت و مدرنیته و تضادهای ساختاری، اجتماعی و بحران ارزشها و هویت در جامعه ایران هستیم.سالهاست که تحلیل گران معتقدند ساختار اجتماعی و مطالبات مردمی در ایران در جهتی کاملا متضاد با ساختار سیاسی حرکت می کند و شکاف عظیمی بین این دو وجود دارد. حکومت و ملت ایران مسیری کاملا متضاد از یکدیگر طی می کنند.
مردم ایران خصوصا نسل جوان طبقه متوسط، علی رغم درگیر بودن در تامین نیازهای معیشتی و اساسی خود مانند مسکن و خوراک و شغل و … همسو با دیگر مردم جهان که در جوامع رشد یافته زندگی می کنند از حقوق فرامادی خود آگاهی دارند و مطالبه این دو سطح از حقوق به خوبی درتحولات اخیر ایران و شعار محوری جنبش ژینا (زن، زندگی، آزادی) نمایان است. آنها خواهان یک زندگی معمولی، یک سبک زندگی و رفاه نسبی منطبق بر اصول جهانی حقوق بشر مانند همه مردم جهان هستند. آنها سامانه هویتیشان، یعنی تعریف از (خود) و نوع تعاملات خود با دنیای بیرون را ، نه بر اساس تعلیمات و گفتمان مسلط حکومت که همسو با مولفه ها و موازین جهانی حقوق بشر شکل می دهند. برای اولین بار در تاریخ کهن ایران حتی از زمان هخامنشیان به بعد، نهاد دین و روحانیت و گفتمان دینی قدرت خود را در تکوین هیوت فردی و اجتماعی و شکل دهی به کنشهای اجتماعی و سیاسی از دست داده است و به آرامی موازین و گفتمان جهانی حقوق بشر جایگزین آن می شود. نزاع موجود درجامعه ایران امروز، نزاع طبقاتی و ایدیولوژیک و سوار بر بال احزاب نیست بلکه نزاعی اجتماعی، سیاسی بین سازه های هویتی و گفتمانی است . هویت و سبک زندگی در جامعه امروز ایران به یک امر سیاسی تبدیل شده است. البته این اصلا به معنای آن نیست که طبقات مختلف به خصوص طبقات کارگری در تغییرات اجتماعی نقشی ندارند بلکه به این معناست که تغییرات اجتماعی در ایران امروز ماهیتی فرا طبقاتی پیدا کرده است. طبقات اجتماعی “تنها” بر اساس مناسبات آنها با ابزار تولید و روند تولید تعریف نمی شوند بلکه آنچنان که تورن (Alain Touraine ) معتقد است روابط افراد و طبقات مختلف اجتماعی در یک بستر فرهنگی تعریف می شود. از نظر او، کنشگران جدید امروزی با استفاده از ابزار عصر مدرن یعنی رسانه ها و مطبوعات، مراکز تولید فکر و اطلاعات هستند که با زیر سئوال بردن ساختار فرهنگی و هویتی مسلط در جامعه، راه را برای ایجاد تحولات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی باز میکنند. بنابراین به نظر من طبقات کارگری و دیگر شکافهای جامعه در ایران، علاوه بر مطالبات معیشتی سیاسی و اقتصادی، همسو با دیگر گروههای جامعه خود را زیر چتری فراتر و وسیعتر که سبک زندگی و هویت جدیدی را مطالبه می کند، سازماندهی می کنند.
جنبش ژینا به عنوان یک کارگزار قدرتمند و موثر برای ایجاد تغییر، در میان این تضادها و دوگانگیها ظهور کرد. حال سئوال اصلی اینجاست که چگونه این جنبش می تواند در تحقق خواسته های خود موفق باشد؟
قبلا گفته شد که جنبشهای اجتماعی فعالیت جمعی آگاهانه هستند مبتنی بر خرد جمعی. هیچ جنبش اجتماعی بدون شکل گیری یک” ما” ی مشترک شکل نمی گیرد. این ” ما” ی مشترک در قالب یک نظام هویتی تعریف می شود. کاستلز (Manuel Castells ) هویت را ” فرایند ساخته شدن معنا بر پایه یک ویژگی فرهنگی یا یک دسته ویژگیهای فرهنگی که بر دیگر منابع برتری دارند می داند” او از قول کالهون Craig Calhoun )) می گوید: ما هیج مردم بی نامی نمی شناسیم، هیچ زبان یا فرهنگی را سراغ نداریم که بین خود و دیگری، ما و آنها تمایز برقرار نساخته باشد. شناسایی خویشتن که همواره نوعی برساختن محسوب می شود، هرگز به تمامه از داعیه های شناخته شدن به طرق خاص به وسیله دیگران جدایی پذیر نیست. (کاستلز ۲۲:۱۳۸۰). بنابراین تعریف، هویت یک برساخته اجتماعی، محصولی مبتنی بر مراودات زبانی، فرهنگی و تعامل معانی و ارزشها است. از این زاویه ما به موضوع گفتمان وارد می شویم.
از نظر فوکو ((Michel Foucault از نظریه پردازان سرشناس در حوزه قدرت و گفتمان، کلید فهم وقایع سیاسی و اجتماعی فهم گفتمان مسلط در جامعه است . از نظر او گفتمان محل تلاقی دانش و قدرت است. در هر دوره ای، قدرت مسلط در جامعه دانش مطلوب خود را نیز ساماندهی می کند و با استفاده از صورت بندیهای زبانی و ارتباطی باورها و ذهن مردم را کنترل می کند و برای آنها تعیین می کند که چه باید بگویند، چگونه فکر کنند و درباره چه چیز صحبت کنند یا نکنند. اما پاول گی (Paul Gee) از این هم فراتر می رود و می گوید: «گفتمان متضمن چیزی بیش از زبان است. گفتمانها همواره متضمن هماهنگ کردن زبان با شیوه عمل، تعامل، ارزشگذاری، باور داشتن، احساس، بدنها، لباسها، وی همچنین نمادهای غیرزبانی، اشیا، ابزارها، تکنولوژی ها، زمان و مکان است» (Paul Gee، ۲۵:۱۹۹۹). از نظرلاکلاو و موفه Laclau and Mouffe)) دو تن از نظریه پردازان مهم نظریه گفتمان، مفصل بندیهای سیاسی و گفتمانی است که تعیین می کنند ما چگونه عمل کنیم وحتی فکر کنیم. از نظر این دو، گفتمان فراتر از زبان و معانی و ارزشها، حتی نهادهای اقتصادی، سیاسی و مذهبی یک جامعه را می سازد. گفتمانها همه جهان ما را میسازند.
با عنایت به تعاریف گفته شده از هویت و گفتمان مشخص میشود که گفتمان و هویت مولفه های مشترکی با یکدیگر دارند و در حقیقت این دو، رابطه مستقیمی با یکدیگر دارند. هر چارچوب گفتمانی هویت منحصر به فرد خود را دارد. هنگامی که گفتمانی در یک جامعه مسلط میشود هویت برآمده از دل آن گفتمان با منابع قدرت پیوند برقرار میکند و گفتمانهای دیگر را به حاشیه می راند. پس هر جنبشی برای اینکه بتواند به قدرت مسلط در جامعه تبدیل شود و به فرایندهای سیاسی و ساختار قدرت دست پیدا کند نیاز به ایجاد یک «ما»ی مشترک ، یک هویت و نظام معنایی مشترک بین طرفداران خود دارد و این هویت در دل یک گفتمان شکل میگیرد. هر جنبشی که بتواند نظام معنایی خود را در ذهن جمعی جامعه تثبیت کند و حمایت عمومی را جلب کند به گفتمان هژمونیک در جامعه تبدیل می شود و می تواند بر ساختار قدرت در جامعه تأثیر گذار باشد. مفصل بندی یک گفتمان حول اهداف و شعارهای اساسی یک جنبش نیاز ضروری هر جنبشی محسوب می شود و این ضرورت برای جنبش ژینا هم وجود دارد. تجربه تاریخی در دیگر کشورها نشان می دهد که ایجاد یک هویت مشترک، خرد جمعی و شور مشترک بین رهبران و حامیان جنبش می تواند موج عظیمی از سرمایه های مادی ومعنوی جامعه را به سمت جنبش بسیج نماید تا حدی که افراد جان خود را نیز در راه اهداف جنبش فدا کنند.
یکی از مهمترین مولفه ها در تحلیل و مفصل بندی گفتمان، مولفه دال مرکزی است. به شخص، نماد یا مفهومی که سایر مفاهیم و یا دالها حول محور آن جمع و مفصل بندی می شوند، دال مرکزی (کانون یا گره گاه مرکزی) می گویند. کل نظام معنایی یک گفتمان بر دال مرکزی استوار است و بقیه دالها، مفاهیم ونشانه ها بر اساس یک رابطه و کنشی که رابطه ذهنی و قراردای که مدلول نامیده می شود با این دال مرکزی پیوند می خورند و مفصل بندی می شوند. گفتمانها خصلت غیریت سازی دارند یعنی با تعیین حدود خود و مشخص ساختن مرز بین خودی و ناخودی، گفتمانهای رقیب را به حاشیه می رانند و سعی در کسب موقعیت برتر و هژمونیک در جامعه دارند. علاوه بر خصلت غیریت سازی، گفتمانها رابطه بین گفتمانی هم دارند، یعنی از دالها، مدلولها و مفاهیم و نشانه های گفتمانهای موجود در جامعه استفاده می کنند و حول یک دال مرکزی آنها را با هم می آمیزند.
برای ارایه یک مثال برای این ویژگیهای گفتمان، به گفتمان مسلط در بین انقلابیون۱۳۵۷ رجوع می کنم. همه ما می دانیم که گروههای چپ و احزاب کمونیستی از سالهای دراز قبل از انقلاب ۵۷ فعالیتهای خود را به صورت کاملا سازماندهی شده و حتی مسلحانه علیه شاه آغاز کرده بودند. اما هیچ گاه نتوانستند پایگاه اجتماعی برتر را در جامعه پیدا کنند و گفتمان و مطالبات خود را به گفتمان برتر علیه شاه تبدیل کنند. ادبیات آنها، اهداف و مطالباتشان و دال مرکزی گفتمان چپ که مبتنی بر تفکرات کمونیستی بود هیچ گاه نتوانست در بسیج افکار عمومی به سمت جنبش چپ در ایران موفق باشد. اما در این بین کسانی مانند دکتر شریعتی ظهور کردند که از قدرت و نفوذ دین و روحانیت در بسیج و هدایت افکار عمومی و منابع مادی و معنوی در جامعه ایران آگاه بود. او روایتی انقلابی از اسلام ارائه داد و گفتمان اسلام انقلابی را حول دال مرکزی مذهب شیعه و شخصیتهای مهم تاریخ شیعه مفصل بندی کرد در عین حال از یک رابطه بین گفتمانی استفاده کرد و از پتانسیل قدرتمند تفکرات انقلابی چپ هم استفاده کرد. او دو گفتمان ایدئولوژیک اسلام سیاسی – انقلابی و تفکرات چپ را با هم در آمیخت و ملغمه متضادی تحت گفتمان «کمونیست اسلامی» به وجود آورد که همه ما می دانیم تاثیر به سزایی در همگرایی روحانیت و گروههای چپ داشت و از طرفی در بسیج افکار عمومی و مانبع مادی و معنوی جامعه به سمت انقلاب بسیار موثر بود. زبان و ادبیات، و سرمایه فرهنگی در جامعه ایران که شریعتی دراین فرایند از آن استفاده کرد زبانی عامیانه و اصطلاحا کوچه بازاری بود او ازمنبر و ادبیات منبری و زبان تهییج که در جامعه ایران بسیار پذیرفته شده و همه گیر بود استفاده کرد و تمامی دالها مدلولها، نشانه ها و مفاهیم دو گفتمان چپ و اسلام انقلابی را مبتنی بر مقاصد خود والبته با زبانی ساده و قابل فهم – که حتی برای کم سواد ترین فرد جامعه هم قابل فهم بود- دوباره مفصل بندی کرد. گفتمان نوظهور کمونیست اسلامی بعدها به گفتمان مردم سالاری دینی و ولابت فقیه در گفتمان خمینی و طرفدارانش تبدیل شد. در شکل زیر می توانید تصویری از دال مرکزی و نشانه های گفتمان خمینی را ببینید. مدلولهای (مفاهیم و تعاریف) مورد توجه در این گفتمان تعاریف و مفاهیمی قراردادی وذهنی هستند که از طریق رسانه ها، مطبوعات، دستگاه آموزشی و کنترل فرایند اجتماعی شدن طی سالهای بعد از انقلاب برای مردم تعریف و نهادینه شدند.
شکل ۱- مفصل بندی گفتمان خمینی،دال مرکزی و نشانه های آن
(استاک و دیگران ۱۵۴:۱۳۹۶)
تلاش شریعتی و امثال او و نقش ساده سازی مفاهیم در بسیج منابع به سمت جنبش در نظریه آزاد سازی مفهمومی داگ مک آدام تشریح می شود. او معتقد است درست همانند فرایند ایجاد آگاهی مشترک اگر قرار است افراد به سـمت جنبش بسیج شوند می بایست تفسیر مشترکی نسبت به دنیای اطراف خود و نقش خود به عنوان کارگزار داشته باشند… تنها زمانی که افراد درک درستی از فرصت پیش آمده داشته باشند بسیج آنها به سـمت اهداف جنبش محقق خواهد شـد. سـازمانها ]ی جنبش[ در این میان نقش حاملان این درک مشـترک را بازی می کنند.مک آدام فرایند ایجاد این درک مشـترک بین سـران جنبش و افراد جامعه را آزاد سازی مفهومی مینامد (McAdam, 1982:52) به زبان ساده موفقیت یک جنبش در آن است که سازمانهای هدایت کننده و اتاقهای فکر جنبش تمامی اهداف آرمانها و مولفه های هویتی خود را به زبانی قابل فهم و ساده برای حامیان خود تعریف کنند به گونه ای که مثلا در جنبش ژینا، درک اقشار عادی جامعه از جمله کارگران و کشاورزان – باسطح دانش سیاسی و اجتماعی کم- و تمامی گروهها با زمینه های طبقاتی و قومیتی و هویتی و گرایشهای سیاسی متفاوت، باید دقیقا مطابق با همان درکی باشد که رهبران و فعالان در حلقه مرکزی جنبش از شعار «زن زندگی آزادی» دارند. وقتی ما شعار «آزادی» را به عنوان یکی از شعارهای محوری این جنبش قرار می دهیم تمامی اقشار متفاوت جامعه با هر سطح از سواد و نیازهای متفاوت، از جمله نیازهای معیشتی، باید به این درک برسند که چگون تحقق آزادی در کشور می تواند به تامین مطالبات آنها نیز کمک کند و چگونه می تواند در افزایش سطح رفاه کلی جامعه و تامین معیشت آنها تاثیر گذار باشد. این تلاش باید برای همه شعارها و اهداف جنبش در نظر گرفته شود. همه اقشار جامعه باید به این احساس مشترک برسند که نیازهای متفاوت آنها در شعارها و اهداف و برنامه های مختلف جنبش دیده می شود و مورد توجه قرار گرفته است حتی نیروهای دلسرد شده از حکومت که قصد پیوستن به مردم را دارند نیز باید در برنامه، اهداف و کنشهای فعالان جنبش نشانه هایی از امنیت و امان گرفتن را، در صورت پیوستن به جنبش درک کنند. از این زاویه است که نقش تشکیل سازمانهای منسجم هدایت کننده و یا نمایندگان جنبش در مفصل بندی گفتمان جنبش و آزاد سازی مفهومی اهمیت پیدا می کند. موضوعی که مدتی است به نام ائتلاف یا اتحاد شخصیتهای مهم جنبش در جامعه ایران مطرح می شود.
با عنایت به ویژگیهای ذکر شده برای جنبشهای نوین اجتماعی به نظر من می توانیم جنبش ژینا را در چارچوب نظریه جنبشهای نوین اجتماعی تعریف کنیم. آنچنان که گفته شد فرایند بسیج منابع ، شیوه کنش و رهبری و سازماندهی جنبشهای نوین اجتماعی برخلاف جنبشهای کلاسیک روندی از پائین به بالاست و متکی بر احزاب و گروههای سیاسی نیست. این جنبشها به صورت مستقیم ساخت قدرت را هدف قرار نمی دهند بله با گسترش و تقویت جامعه مدنی ساخت سیاسی را تحت تآثیر قرار می دهند. از طرف دیگر این جنبهشا هویت محورند و هر هویتی در یک چارچوب گفتمانی تعریف می شود. یعنی اگر ما به دنبال ائتلاف یا اتحاد و تشکیل سازمان هماهنگی و اتاق فکر برای جنبش ژینا هستیم تا بتوانیم خرد و اراده جمعی را بسیج کنیم و روند مفصل بندی گفتمان و تکوین هویت جمعی جنبش را هدایت کنیم نباید بر ائتلاف سازمانها و احزاب سیاسی تاکید کنیم بلکه بر عکس باید بر اتحاد و ائتلاف گروههای مدنی در ایران تاکید کنیم. چهره های شاخص و مورد تائید در جامعه از فعالان محیط زیست، فعالان قومهای محتلف، فمینستها، هنرمندان، ورزشکاران، فعالان حقوق بشر، فعالان کارگری، کشاورزان، فعالان LGBTQ، دانشجویان، معلمان و اساتید دانشگاه و حتی روحانیت مخالف با گفتمان خمینی و ولایت فقیه و دیگر اقشار و گروههای مدنی باید در راستای ایجاد این ائتلاف و سازماندهی با یکدیگر متحد و هم صدا شوند. به قول ژان پل سارتر: وقت آن رسیده است که وضعیت را از چشم کسانی ببینیم که بیش از همه آسیب دیده اند. این اتحاد گروههای مدنی، می تواند فشار موثری را بر گروههای سیاسی و احزاب وارد کند و آنها را مجبور به انعطاف پذیری و تغییر در چارچوبها و ایدئولوژی شان می کند. احزاب و گروههای سیاسی برای ادامه حیات در جامعه مجبورند که همواره خود را همسو با مطالبات عمومی سازماندهی کنند.
پایان بندی
به نظر من، تمامی فعالان خرده جنبشهای پراکنده در جامعه ایران و تشکلهای مدنی مختلف، باید تلاشها و مطالبات خود را تحت دال محوری «حقوق بشر» متحد و منسجم کنند. حقوق بشر مانند اقیانوسی است که مفاهیم و موازین بسیار متعدد و گسترده ای را در خود پوشش می دهد و می تواند چتر وسیعی را برای برای پوشش دادن مطالبات متنوع مردم پدید آورد. گفتمان جنبش ژینا باید بر اساس دال محوری «حقوق بشر» و نشانه هایی که در اهداف ۱۷ گانه توسعه پایدار وشاخصهای آن که در سند ۲۰۳۰ سازمان ملل تعریف شده اند بنا شود. (شکل ۲)
دال مرکزی
نشانه ها
شکل ۲- مفصل بندی گفتمان حقوق بشر، دال محوری و نشانه ها
اما مهمترین عامل در پیوند این دالها و نشانه ها در مفصل بندی گفتمان، تعریف مفاهیم و مدلولهای گفتمان است. امری که نیازمند ارسال اطلاعات و مفاهیم به ذهن مخاطبان و هواداران جنبش می باشد. در جامعه ای که اطلاعات و رسانه ها نقش اساسی را در تعیین مناسبات جامعه بازی می کنند پیروز میدان رقابتهای اجتماعی، آن گروه یا سازمانی خواهد بود که بتواند در روند تولید اطلاعات و آن چه که با ذهن و باورهای مردم سر و کار دارد مسلط شود. همانگونه که قبلا ذکرشد برای اجرای این مهم نیاز به دسترسی وسیع به سیستم آموزشی و کنترل فرایند اجتماعی شدن داریم که مسلما جنبش فاقد این امکان است. اما به نظر من، جنبش می تواند از پتانسیل رسانه ها و شبکه های اجتماعی استفاده کند و در فقدان یک شبکه آموزشی ملی فراگیر، مبتنی بر آموزه های جهانی حقوق بشر، نوعی آموزشکده یا باشگاه اندیشه آنلاین ایجاد کند. گرچه این امر می تواند موانع و مشکلاتی را سر راه داشته باشد اما به نظرم حداقل ثمره این تلاش این است که یک منبع قابل اعتماد، با پشتوانه اندیشمندان و متخصصان مختلف در حوزه های مختلف حقوق بشر، مبتنی بر اصول و آموزه های جهانشمول در اختیار مردم قرار می گیرد که راه را بر خیلی از کج فهمیها و انحرافات اهداف جنبش می بندد و می تواند در ایجاد اگاهی مشترک بین مردم نقش مهمی بازی کند. تکوین و تعریف گفتمان مشترک برای جنبش نه تنها می تواند در بسیج منابع فکری، اجتماعی و سیاسی نقش موثری بازی کند بلکه می تواند تصویری روشن از آینده جنبش و مطالبات آن، هم برای هواداران جنبش و هم برای ناظران بین المللی تهیه کند.
اجرای این مهم نیازمند همت جمعی و هماهنگ و سازماندهی شده تمامی اندیشمندان و صاحبنظران در حوزه های مختلف اجتماعی، اقتصادی جامعه شناسی، روانشناسی اجتماعی، حقوق بشر، توسعه پایدار، رسانه و آموزش و کلیه تخصصهای مربوطه است. برای تحقق اهداف جنبش ژینا، بیش از آنکه ما نیازمند اتحاد و ائتلاف گروههای سیاسی باشیم نیازمند تشکیل یک اتاق فکر متشکل از کلیه اندیشمندان و فعالان مدنی شاخص و مورد اعتماد مردم، در حوزهای مختلف مربوط به حقوق بشر، توسعه پایدار، آموزش و رسانه هستیم .
صفورا مشایخی
فعال حقوق بشر و حقوق معلولان
S.mashayekhi.1982@gmail.com
منابع:
-استاک، روح الله و دیگران، “چگونگی مفصل بندی دلالتهای فرهنگی- سیاسی در گفتمان امام خمینی”، فصلنامه مجلس و راهبرد، سال بیست و پنجم، شماره ۹۶، زمستان ۱۳۹۷
-کاستلز، مانوئل، “عصر اطلاعات: اقتصاد، جامعه و فرهنگ”، ترجمه احمد علیقلیان و افشین خاکباز، علی پایا (ویراستار)، جلد اول، تهران: انتشارات طرح نو، ۱۳۸۰
-نش، کیت، “جامعه شناسی سیاسی معاصر، جهانی شدن، سیاست، قدرت”، ترجمه محمد تقی دلفروز، تهران: انتشارات کویر، ۱۳۸۲
-Doug McAdam, “Political Process and the Development of the Black Insurgency, 1930–۱۹۷۰”, ۱۹۸۲, USA, University of Chicago Press
-James Paul Gee, “An Introduction to discourse analysis: Theory and method”. Routledge. 1999.
-Kenny, Micheal, “The Politics of Identity: Liberal Political Theory and the Dilemmas of ‘Difference”, Cambridge, Polity Press, 2004