خانه » بایگانی/آرشیو برچسب ها : داغ (برگ 6)

بایگانی/آرشیو برچسب ها : داغ

جنبشی که رنگ پیروزی بر چهره دارد / علیرضا نوری زاده

شاهزاده رضا پهلوی، نباید بگذارید این فرصت بزرگ تاریخی از دست برود
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۷ مهر ۱۴۰۱ برابر با ۲۹ سِپتامبر ۲۰۲۲ ۱۲:۱۵

سر چهارراه کالج به هم رسیدیم؛ احمد بنی‌احمد، نماینده شجاع تبریز، دکتر بلوهر آصفی و دکتر کاتبی که در گروه اتحاد برای آزادی با بنی‌احمد همراه بودند، نیز با شماری از جوانان جبهه ملی و نهضت آزادی به ما رسیدند و باهم حرکت کردیم. تظاهرات روز تاسوعا بود و بر پایه توافق قبلی بین همه گروه‌ها، حتی بهشتی و هاشمی رفسنجانی و منتظری، قرار بود شعاری خارج از چارچوب قانون اساسی سر داده نشود؛ ما آزادی زندانیان سیاسی و اجرای کامل قانون اساسی را می‌خواستیم.

تا میدان ۲۴ اسفند (میدان انقلاب تهران) صف‌ها منظم و شعارها در چارچوب آنچه توافق شد، ادامه یافت. در میدان، اندکی صبر کردیم تا دسته‌هایی که از سمت جنوب می‌آمدند به جمع بپیوندند. در فاصله چند دقیقه، رفیقدوست و برادران و هم‌مسلکی‌هایش، عده‌ای از فداییان اسلام قدیم و سرسپردگان خمینی، رسیدند و عربده‌زنان، شعار «حزب فقط حزب‌الله، رهبر فقط روح‌الله» و «تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود» سر دادند.

تنها بنی احمد نبود که برآشفت؛ بلکه حتی دکتر سنجابی که چند متر آن‌طرف‌تر بود هم به فغان آمد و مرحوم بازرگان هم. اما اوباش میدان امین‌السلطان رسیدند و عملا بر تظاهرات مسلط شدند؛ همان روزی که شاه با اردشیر زاهدی از هلی‌کوپتر تظاهرات را تماشا می‌کرد و بر لبش این سوال می‌چرخید که چرا؟ چرا؟

مثل صحنه‌ای از نمایش هملت، ارتشی‌ها در چهارسوی خیابان صف کشیده بودند. در برابر صدای آرام آن‌ها که اجرای قانون اساسی را می‌خواستند و صدایشان نخستین بار عید فطر از قیطریه تا جاده قدیم شمیران طنین‌انداز شد، ناگهان به تاسوعا و عاشورا رسیده بودیم که آن شعارها رنگ باختند و شیخ فضل‌الله نوری عمامه سیاه جای سیدین سندین (اصطلاحی در انقلاب مشروطه برای اشاره به آیت‌الله سید محمد طباطبائی و سید عبدالله بهبهانی) و نواده سردار اسعد (شاپور بختیار) را اشغال کرد.

بارها نوشته‌ام که در آن ۳۷ روز آزادی و سرفرازی، هر روز صبح یا عصر با تلفن پری کلانتری، منشی نخست‌وزیر، به دیدن دکتر بختیار می‌رفتم. پیش از آن، روزها به منزل دکتر علی امینی، دکتر غلامحسین صدیقی و گاهی کلوپ فرانسه با احسان نراقی در آمدوشد بودم.

تا قبل از نخست‌وزیری دکتر بختیار، دیدارهایم با آخوندها همگی حول یک محور بود؛ آیا شاه قصد زدن دارد؟ همه‌شان در خوف و رجا بودند. یک‌ بار هاشمی رفسنجانی در خانه موسوی اردبیلی پرسید شما روزنامه‌نگاران که از پس پرده خبر دارید، آیا می‌دانید شاه قصد کوبیدن انقلاب را دارد یا میل ددر؟

دکتر امینی افسرده بود و مرتب می‌گفت که اعلیحضرت اشتباه می‌کند و باید حرف صدیقی را بپذیرد و بماند. نراقی هم به شاه گفته بود برای استراحت چندی به کیش یا رامسر برود و در غیاب او شورای سلطنت تشکیل شود. در تحریریه روزنامه هم بحث‌ها روی این سوال دور می‌زد که شاه می‌رود یا می‌ماند. مرحوم صالح‌یار، سردبیر اطلاعات، به مژده‌بخش، مسئول چاپخانه و صفحه‌بندی، گفته بود که تیترهای «شاه رفت» و «امام آمد» را در بزرگ‌ترین ابعاد آماده کند. هیچ‌کس باور نداشت که شاه می‌رود و من چشمان اشکبار بعضی از همکاران صادقم را روزی شاه که رفت، از یاد نمی‌برم.

روزی که شاه رفت، تیمسار رحیمی لاریجانی نزد دکتر بختیار آمد و با تاثر گفت که دارند مجسمه‌های شاه را با بی‌حرمتی پایین می‌کشند. دکتر بختیار گفت: «هیچ کاری نکنید، بار دیگر مجسمه‌های شاه را برپا می‌کنیم.» اما در کمتر از سه هفته، نه از تاک ‌نشان ماند و نه از تاک‌نشان؛ البته کشور فرو نریخت. بدنه سیستمی که مرحوم هویدا، بارها از آن یاد کرده بود، باقی ماند و بعد از تصفیه‌های خونین و بی‌خون تا سطح معاون مدیرکل و به‌ندرت مدیرکل در سیستم اداری و در نیروهای مسلح تا درجه سرهنگی و تعدادی سرتیپ، نظام پیشین حفظ شد. بدین ترتیب با شروع جنگ ایران و عراق، همان ارتش زخم‌خورده و فرماندهان بزرگ‌ازدست‌داده موفق شد وطن را حفظ و خواب و خیال صدام حسین برای جدا کردن خوزستان از میهن را به کابوس بدل کند.

سیستم اداری نیز با تغییراتی در سطح وزرا و مدیران ارشد، به کار خود ادامه داد. به عبارت دیگر، با همه دشمنی خمینی با شاه فقید و کینه او و بسیاری از آخوندها از پهلوی اول، از آنجا که بدنه سیستم پاک بود و انسان‌های خدمتگزاری عهده‌دار مسئولیت‌ها بودند، تا زمان عزل غیرقانونی بنی‌صدر، هزاران کارمند و مدیر در دستگاه دولت به خدمت ادامه دادند.

فردای بعد از رژیم

بعد از سرنگونی صدام حسین، آمریکایی‌ها تحت‌ تاثیر کسانی مثل احمد چلبی، نظام سیاسی، نظامی و امنیتی عراق را از ریشه کندند. هزاران نظامی عراق کشته یا اخراج شدند و وزارت خارجه عراق که از دوران پادشاهی دیپلمات‌های برجسته‌ای داشت، به وضع وحشتناکی تصفیه شد و عراق به دست مشتی هوچی و دزد الدعوه‌ای و سپاه بدری افتاد و یک تفنگچی شش‌کلاس‌سواد سپاه بدر ژنرال چهارستاره ارتش شد.

در مرحله نخست، رژیم ایران چندصد تن از عوامل خود از جمله شماری از وابستگان سپاه بدر و قدس را به عراق اعزام کرد. در جریان سفر محمدباقر حکیم به عراق، بیش از شش هزار تن از سپاه بدر و اعضای مجلس اعلا به همراه شماری از کماندوهای حزب الدعوه که بیشتر در کادرهای تروریستی آموزش دیده بودند، به عراق بازگشتند.

با حضور رهبران الدعوه و مجلس اعلا در شورای حکومتی و وزارتخانه‌ها، تعداد کثیری از این افراد در ارگان‌های نظامی، امنیتی و اقتصادی جذب شدند. تیپ الذئاب در نیروهای امنیتی عراق که به دستور آمریکایی‌ها منحل شد، به‌تمامی از وابستگان سپاه بدر تشکیل شده بود. افراد این تیپ صدها تن از سنی‌ها، روشنفکران، نویسندگان، وکلا و زنان آزادی‌خواه عراق را کشتند و عراق از آن پس، روی خوش ندید.

حال در ایران در برابر یک انقلاب واقعی بدون رهبر مشخص، آیا قصد آن داریم سرزمینمان را به امان خدا رها کنیم؟ دیروز در شاهرضا و چهارراه کالج برای براندازی پادشاهی مشروطه همدل شدیم ولی امروز تصور پیروزی بر نظام اهریمنی ولایت فقیه را در سر می‌پرورانیم. انقلاب شاخ و دم ندارد؛ همینی است که در ۱۸۹ شهر جهان در جریان است؛ شعارهایمان تقریبا مشترک است. از خشونت پرهیز شده است و به جز مواردی نادر برای دفاع از جان، به شیوه‌های دفاع از خود متوسل نشده‌ایم.

این جنبش با ابعادی کاملا ملی چون رودخانه‌ای پرخروش سر باز ایستادن ندارد و اکنون هدایت این رود پرخروش به سوی ساحل دموکراسی و برپایی جامعه‌ای آزاد به عهده کسانی است که امروز حضورشان در جنبش بزرگ ملت ما اعتبار و جایگاهی ویژه به آن داده است.

همین‌جا در نوشته‌ای، از شاهزاده رضا پهلوی خواستم حال که مرم جدش را صدا می‌کنند، در پاسخ آن‌ها کاری کارستان کند. قلع‌وقمع و بازگرداندن مردم به خانه تراژدی وحشتناکی خواهد بود که باید مانع از وقوعش شد. رضا پهلوی می‌تواند و وظیفه دارد مانع از چیرگی یاس بر دل و دیده این ملت شود که یکصدا استبداد را نفی می‌کند و آزادی و برابری می‌طلبد.

شاهزاده عزیز باید هم‌اکنون خیلی روشن خطاب به وابستگان رژیم و مدیران و نظامیان بگوید که در فردای ایران، کسی کاری به آن‌ها نخواهد داشت و قانون حاکم خواهد شد و «دزموند توتو» ایران، یعنی حقوقدانی آزاده، ماموریت ملاقات با مسئولان بلندپایه رژیم اسلامی خواهد شد تا پس از اعتراف به جرم‌های کرده، صداقت خود را در خدمت به مردم در آینده آشکار کنند. کاردینال دزموند توتو بعد از پیروزی جنبش آپارتاید، آفریقای جنوبی را از یک جنگ داخلی مهیب نجات داد.

در نگاه میلیون‌ها ایرانی، بیانیه مشترک گروه گذار به دموکراسی و طیف‌های مشروطه‌خواه و جمهوری‌طلب و شماری از فعالان سیاسی و فرهنگی که تحت حمایت شاهزاده رضا پهلوی قرار دارند، بشارت خیری است که می‌باید با همت و اراده‌ای استوار از آن حمایت کرد. تاریخ نوشته خواهد شد و جنبش بزرگ ملی ما با انسان‌هایی از تبریز و ارومیه تا زاهدان و چابهار و از کردستان که مهسا را به جنبش بخشید، تا خراسان، از آمل دلاور تا شیراز و دانشگاه پهلوی، از بوشهر تا اصفهان و از یزد تا اهواز و آبادان، فریاد می‌زند: «مرگ بر دیکتاتور» و «زنده‌باد آزادی».

در ۴۴ سال حکومت جهل و جور و فساد، هرگز چنین فرصتی نصیب ما نشد. تاریخ از کف دادن این فرصت را بر ما نخواهد بخشید.

مهسا، سرود بیداری / علیرضا نوری زاده

آن روز که ایران گریست و فریاد زد
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ برابر با ۲۲ سِپتامبر ۲۰۲۲ ۱۱:۱۵

مهسا حضور روشن فردا در چشم‌های ما است. مثل یک پرنده‌ آهسته پر کشید و جام جاودانگی‌اش را یکباره سر کشید. در شهرهای میهن من، نام عزیز او همچون شهابی سوزان پرواز کرد و سینه‌های خسته و بی آواز را جانی دوباره داد. این روزها، پرنده کرد من، با آن بال‌های کوچک و رنگین، حتی یک لحظه از جهانم پنهان نشد. با اشک می‌سرودم و او با لحظه‌لحظه‌های غریبش، بر بام شهر جاری بود. مهسا سرود بیداری بود.

در لس‌آنجلس، پنج ساعت با دهانی باز زیر دست دندان‌پزشک نامدار و عاشق ایران، دکتر رامین فرزام، دیگر بی‌حسی را نمی‌فهمم. جان و جهان او و مرا مهسا گرفته است. هردو می‌گرییم. من لعنت هم می‌فرستم. منظر سیدعلی خامنه‌ای پیش چشمم است؛ در خانه ۴۰ متری میرزا جواد؛ مادرش که در یکی از خانواده‌های روحانی ریشه داشت و «میردامادی» بود. تصویرش را در آن خانه چهارگوش ایرانشهر می‌بینم؛ حوضی کوچک و هندوانه‌ای چرخان در آب. بعد خانه‌ای که هاشمی رفسنجانی برایش خرید و پاداشش را زیر آب‌های استخر مجتمع سعدآباد در حالی که پاسداری ذوب‌شده گلویش را می‌فشرد، دریافت کرد. محبت‌های دکتر اقبال به همشهری‌اش به‌خصوص وقتی خانم خجسته، آزادی شوی خود را طلب می‌کرد. سیدعلی که به صدای عماد جان خراسانی و کمانچه بهاری و ستار عبادی، شعر امیرالشعراء فیروزکوهی و زمستان اخوان به پهنای صورتش اشک می‌ریخت.

راستی چه بر سرش آمد که در ذبح اسلامی مهسا می‌خندد و حسین بازجوی شریعتمداری، نماینده محبوبش در کیهان سوخته، مدعی می‌شود دشمنان با حمله به گشت ارشاد از اربعین انتقام می‌گیرند. مردک می‌خواهد سنی بودن مهسا را پیرهن عثمان کند و بر پیام وفا عائلی، دایی مهسا، که گفت «نه شخص من و نه خانواده‌ من به‌هیچ‌وجه معتقد نیستیم که چون کُردیم از مردم ایران جداییم. همه‌ ایران خانواده‌ ما است. همه‌ افراد باشعور این کشور خانواده‌ من‌اند. ما هرگز طرفدار چنین ادبیاتی نیستیم. ما تابع ادبیات فردوسی و مولوی و سعدی و حافظ و شهریار تمام مشاهیر کرد و فارس و عرب و ترک‌ایم. ما با ادبیات مشترکی که داریم و من الان با همان حرف می‌زنم، با یکدیگر حرف می‌زنیم. من اگر آذری بودم، با همین زبان حرف می‌زدم. زبان فقط یک حلقه‌ اتصال است. ما در یک خاک زندگی می‌کنیم و خاکمان برای ما مقدس است. از بزرگ و کوچک خانواده ما به این اعتراف می‌کنیم که ما مردم ایران بر هر زبان و هر عقیده،‌ یکی هستیم. ما فکر می‌کنیم مهسا بیشتر از اینکه مال ما باشد، مال همه مردم ایران است»، چشم می‌بندد.

این نکته هم بسیار حائز اهمیت است که در نگاه قومیتی، مخاطب مردم نیستند و چه‌بسا در مواضع و جایگاه دولتی هم رسانه‌ها و اشخاصی وجود دارند که به این موضوع دامن می‌زنند؛ اما دغدغه‌ مردم ایران مسائل دیگری است و آن‌ها متحد و یکپارچه‌اند.

وفا عائلی، دایی مهسا امینی، ضمن اشاره به پیام‌های مردم می‌گوید: «همه‌ رسانه‌ها لطف کردند و با ما تماس گرفتند. همه نشان دادند که این مسئله برایشان مهم است. تنها رسانه‌ای که با ما تماس نگرفت، صداوسیما بود. جلو پزشکی قانونی به ماشین صداوسیما گفتم چرا این چند روز پیدایتان نبود؟ گفتند ما از مقام‌ها دستور می‌گیریم! متاسفم که از بیرون بیشتر به فکرمان بودند تا داخل. این در حالی است که من جلو در بیمارستان حاضر بودم تا جوابگوی گزارشگران دلسوز باشم. مردم ایران دلشان می‌خواست کسی از داخل ندای حقیقت ما را منتشر می‌کرد؛ چنانکه بعضی از نیروهای امنیتی از جمله سرهنگ بسیار فداکار، جناب سرهنگ کوهی، برای همیشه پاره‌ تن من شد و نشان داد که ما هنوز کسانی را داریم که دلشان به حال مردمشان می‌سوزد. جا دارد از این فرصت استفاده کنم و از همه کارکنان بیمارستان کسری و تمام افرادی که با صداقت و راستی و دلسوزی مشغول خدمت به مردم این سرزمین‌اند، تشکر کنم. ذره‌ذره‌ وجود من خاک پای امثال این افراد است.»

ما با زبان ادب حقمان را پیگیری می‌کنیم

وفا عائلی از همه‌ کسانی که به‌ گفته‌ او «زحمت کشیدند و منت گذاشتند و برای مراسم تشریف آوردند»، تشکر کرد و گفت: «ما خودمان را یکی از همین مردم و مرگ مهسا را داغ ملی می‌دانیم. مهسا فرزند ما بود و خون مشترک خانواده‌ ما در رگ‌هایش جاری بود، ولی این غم و عزای یک خانواده نیست؛ عزای خانواده‌های ایران است. من به هر ایرانی که غم دارد، تسلیت می‌گویم. ما باید به تمام دنیا نشان دهیم که اگر مطالبه‌ای داریم، از راه شعور و فهم و عقل این مطالبه را پیگیری می‌کنیم. ما یورشگر و ظالم نیستیم. مردم ایران بی‌تربیت نیستند. مردم ایران بی‌شعور نیستند. همان‌طور که ادبیات ما زبان ادب و تربیت است، ما با همان زبان حقمان را می‌گیریم و حقوقمان را پیگیری می‌کنیم تا به آن برسیم…»

وفا عائلی در مورد تماس و روش برخورد افراد مسئول این‌طور توضیح داد: «بعضی افراد تماس گرفتند و معتقدیم حتما در این بخش‌ها افراد دلسوزی هستند و اگر کسی کارش را اشتباه انجام داده یا تصمیم اشتباه گرفته است، نباید تمام افراد را به یک چشم ببینیم. همه‌جا کسانی حضور دارند که کارشان را خوب انجام می‌دهند و افراد لایقی‌اند؛ هرچند بی‌حرمتی‌ هم زیاد دیدیم اما کسانی هم بودند که احترام زیادی به ما گذاشتند و برای قدردانی دستشان را می‌فشاریم.»

در برابر، احمد وحیدی که به سبب جنایت‌هایش بر کرسی وزارت کشور نشسته، با وقاحت ادعا کرده که مهسا امینی سابقه‌ صرع و بیماری زمینه‌ای داشته است. وفا ضمن رد این موضوع، می‌گوید: «به‌هیچ‌وجه این‌طور نیست. اگر بود و اگر باشد، حتما مدرک پزشکی دارد. ما تصاویری دیده‌ایم که این آقایان و خانم‌ها- البته اگر بشود آن‌ها را آقا و خانم خطاب کرد- به زن حامله هم حمله کرده‌اند. در مورد آن مادری که ضجه می‌زد دخترم مریض است و التماس می‌کرد، این‌ها می‌دانستند که آن دختر مریض است و باز هم توجه نکردند. مهسای ما اگر مریض هم بود، که نبود، و برای آن شواهد و مدارک داریم، آیا این طرز برخورد درست بود؟ آیا درست است برای اینکه صورت‌مسئله پاک شود و برای اینکه اصل موضوع تغییر کند و لاپوشانی شود، هر کاری از دستمان بربیاید انجام دهیم تا وضعیت به‌صورت دیگری دربیاید؟ این کار اشتباه است. آرامش حق همه‌ مردم ایران است. هدف ما رسیدن به آرامش است… ما می‌خواهیم در کنار همدیگر به‌درستی زندگی کنیم. به خدا مردم ایران روش درست زندگی کردن را می‌دانند. تمدنی دارند که می‌توانند به‌خوبی کنار هم زندگی کنند. وای بر کسانی که این حال خوب را از مردم می‌گیرند. امیدوارم به روزی و به جایی برسیم که بتوانیم به‌خوبی و صلح و صفا کنار هم زندگی کنیم.»

بخشی از پیام را در اینجا آوردم اما همه‌اش را ده‌ها بار خواندم. وفا با سخنانش، بر دهان تمام آن‌هایی زد که به حسین بازجو و همکارانش در روزنامه جوان و … صداوسیما و چند سایت، پیام فرستاده بودند که فیلم‌های تجزیه‌طلبان را پخش کنید! پرچم‌هایشان را نشان دهید تا مردم بترسند.

کاک عبدالله مهتدی که جان و جهانش ایران است، به عنوان دبیرکل حزب کومله و کاک مصطفی هجری، دبیرکل حزب دموکرات کردستان ایران، با بیانیه‌های خود، یاوه‌های امنیت‌خانه ولی فقیه را به شدیدترین وجهی، بی‌رنگ و بی‌اعتبار کردند.

زمانی که ندا آقاسلطان بر پهنه خیابان جان باخت، باراک حسین اوباما مشغول نوشتن نامه‌های عاشقانه برای ولی فقیه بود و رهبر جنبش سبز بازگشت به عصر طلایی سید روح‌الله خمینی را دنبال می‌کرد. خون ندا آقاسلطان را شستند و سهراب، پسر پروین خانم، را کشتند. این‌ همه قربانی دادیم؛ فقط در آبان، کمی کمتر از دو هزار نفر، و در دی‌ماه قبل از آن ده‌ها تن.

تاریخ درباره مغولان گفته بود که «آمدند و کشتند و خوردند و بردند و… رفتند». درباره ولایت فقیه چه خواهد گفت؟ آمدند و کشتند و نفاق و دروغ را جایگزین پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک کردند، جای شکنجه‌هایشان بر پوست و روح میلیون‌ها ایرانی نقش بست و همواره طلبکار ملت بودند و رویای رایش هزارساله می‌دیدند.

به گمان من، این بار در شرایطی قرار داریم که امکان زدن ریشه‌ این سرطان ۴۴ ساله فراهم است. مهم نیست که جو بایدن قیام پرشکوه ملت ما را باور نکند و موسیو مکرون دستان به خون‌آلوده سید ابراهیم را بفشارد. مهم این است که ما دست‌های هم را رها نکنیم.

شاهزاده رضا پهلوی بعد از قتل مهسا، عزای ملی اعلام کرد؛ امیدوارم خیزش ملی هم اعلام کند. او به هر روی، خواسته یا ناخواسته، در میان مردم جایگاه ویژه‌ای دارد. البته این جایگاه دائمی نیست اما آن‌قدر استحکام دارد که مانندش را سراغ ندارم. کنگره ملی که بارها از آن گفته و نوشته‌ام، امروز معنای ممکن به خود گرفته است. شاهزاده رضا به‌عنوان نمادی که در داخل کشور اعتبار دارد و مهرش در دل‌های بسیاری نهان است، می‌تواند در کنار تلاشگران ملی و چپ، آزاداندیشان کرد و بلوچ و عرب و ترک و آذربایجانی و… پیروان مذاهب و آیین‌های متعدد، در چهار سوی میهن، طرح تشکیل دولت موقت ملی را به اجرا درآورد. نمی‌توان از مردم انتظار ایثار و ازجان‌گذشتگی داشت اما از این‌سو حرکتی مشاهده نشود؛ دعوتی مشترک با اسم‌هایی پای آن؛ اسم‌هایی که به مردم اطمینان می‌دهد با فرو ریختن نظام، ایران چون سوریه و افغانستان نخواهد شد.

مهسای نازنین با جان خود، چنین فرصتی برای تحقق این آرزوی بزرگ را به ما داد. از این پس، هیچ بهانه‌ای برای تعلل و از دست دادن این فرصت تاریخی پذیرفتنی نیست.

ستون اول بیت و دفتر، داماد دولت فخیمه و پدر داماد نایب امام زمان / علیرضا نوری زاده

محمدی گلپایگانی در سال ۱۳۶۰، به سرپرستی ژاندارمری کل کشور و سپس نمایندگی خمینی در نیروی هوایی منصوب شد و در همین سمت بود که با یک دانشجوی انگلیسی محجبه آشنا شد
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱ برابر با ۱۵ سِپتامبر ۲۰۲۲ ۱۲:۳۰

زمانی که خامنه‌ای با ازدواج دختر محبوبش بشری با آقازاده محمدی گلپایگانی موافقت کرد، او و خانواده‌اش رسما به حلقه اهل‌البیت وارد شدندـ مشرق نیوز

سال‌ها بدون رقیب لقب راسپوتین سرای «مقام معظم» را داشت. بعد که سید اصغر حجازی این لقب را از آن خود کرد، شیخ ما به لقب والد داماد معظم و رئیس دیوان خلیفه دل خوش کرد. اگر اصغر حجازی از گنداب امنیت به مقام مسئول امنیت‌خانه ولی فقیه راه یافت، شیخ از جلسه شعر و گعده (نشست‌های خصوصی آخوندها) و حلقه کوکنار به جایگاه رفیع ریاست دفتر «آقا» و سپس پدر داماد حضرتش بودن رسید. دیدم ایرج مصداقی از سید اصغر نوشت، لازم دیدم از شیخنا محمد (غلامحسین) محمدی گلپایگانی، بنویسم؛ ستون اصلی دفتر و بیت و بلانسبت، اسدالله علم سید علی خامنه‌ای.

محمد محمدی گلپایگانی، زاده ۱۳۲۲ در گلپایگان، فرزند آیت‌الله میرزا ابوالقاسم محمدی گلپایگانی است. پدرش در زمان سلطنت پهلوی، از مفسران و عالمان دین و امام جمعه متنفذ گلپایگان بود. او نخستین کسی بود که به نمایندگی از آیت‌الله بروجردی عازم اروپا شد و زمین مسجد هامبورگ را خرید و مقدمات تاسیس آن را فراهم کرد. فرزندش محمد محمدی گلپایگانی از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۸ نماینده خمینی در نیروی هوایی ارتش بود.

بعد از انقلاب، بهشتی، محمدی گلپایگانی را به مصطفی میرسلیم که در سال‌های ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ رئیس شهربانی بود، معرفی کرد. محمدی گلپایگانی مسئول پاکسازی کارکنان شهربانی شد و به مدت کمتر از دو سال در این سمت ماند. سپس در سال ۱۳۶۰، به سرپرستی ژاندارمری کل کشور و سپس نمایندگی خمینی در نیروی هوایی منصوب شد. در همین سمت بود که با یک دانشجوی انگلیسی محجبه آشنا شد که جزو معلم زبان‌های نیروی هوایی بود. پس با یک نگاه، دل و دین را باخت و خرسند از اینکه در قمار عشق جای پشیمانی نیست، قدم در راه گذاشت.

دختر اهل بلاد فخیمه هم هر روز روسری را سفت‌تر بست و بر غمزه‌ها و عشوه‌های پنهانی افزود. با خبر شدن همسر اول و شماری از دوستان و ترس از رسوایی، وادارش کرد بانوی انگلیسی را به عقد خود درآورد. به دنیا آمدن فرزندان پشت هم که یکی‌ هم مشکلاتی داشت، شیخ ما را چنان به علیامخدره انگلیسی که حالا نام اسلامی گرفته بود، دلبسته کرد که فقط یکی دو روز در منزل همسر اول سر می‌کرد و باقی ایام رومئووار در خدمت ژولیت، سرود عشق بر زبان می‌راند. گاهی نیز در دوران سفر زوجه برای دیدن اهل و دیارش به لندن، دو سه‌هفته‌ای را در خانه نسبت مجللی که برای خانم خریده بود، رحل اقامت می‌افکند.

بیش از ۳۲ سال است که محمدی گلپایگانی به‌عنوان رئیس امور بیت و دفتر رهبر جمهوری اسلامی، مهم‌ترین مسئولیت‌ها را در جوار «نایب امام زمان» عهده‌دار است و به‌عنوان نماینده خامنه‌ای در گردهمایی‌ها شرکت می‌کند و پیام او را می‌خواند. محمدی ری‌شهری که در دولت اول و دوم میرحسین موسوی به وزارت اطلاعات منصوب شد، محمدی گلپایگانی را که پیشینه قضایی، اطلاعاتی و امنیتی داشت و در سال‌های دهه‌ ۶۰، مسئول عقیدتی نیروی هوایی ارتش و دادگاه‌های نظامی بود، مشاور وزیر اطلاعات کرد. او در یک دوره هم معاون پارلمانی وزارت اطلاعات شد.

در دوره ریاست‌جمهوری خامنه‌ای، گلپایگانی و اصغر حجازی معاون وزارت اطلاعات بودند. با مرگ خمینی، خامنه‌ای این دو را به «بیت» خود برد. در دوره اصلاحات و ضربه خوردن وزارت اطلاعات از محمد خاتمی، علی فلاحیان، وزیر اطلاعات سابق، و مصطفی پورمحمدی، معاون سابق وزارت اطلاعات، به بیت خامنه‌ای رفتند و یک سازمان اطلاعات موازی با وزارت اطلاعات تشکیل دادند. یک نمونه کوچک از کار این سازمان اطلاعات موازی سرکوب معترضان انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۱۳۸۸ بود که جدا از دولت و وزارت اطلاعات تنها زیر نظر خامنه‌ای فعالیت می‌کردند و رسولان پیغام‌آور ارگان‌ها و ادارات دولتی شدند.

زمانی که خامنه‌ای با ازدواج دختر محبوبش بشری با آقازاده محمدی گلپایگانی موافقت کرد، او و خانواده‌اش رسما به حلقه اهل‌البیت وارد شدند. محمدی گلپایگانی دهم خرداد ۱۳۹۰، به حوزه نیوز گفت: «من امین و رازدار رهبر و آقایم هستم و خیلی چیزها را نمی‌توانم بگویم… در سیمای ملکوتی این مرد بزرگ ذره‌ای هوای نفس وجود ندارد و ایشان جز خدمت به اسلام و بقای نظام اسلامی و خدمت به محرومان و مستضعفان هیچ هم‌وغمی ندارند. ما هرچه می‌دویم ایشان جلوترند.» او ادامه می‌دهد: «مسئولان کشورهای دیگر متواضعانه در خدمت رهبر حاضر می‌شوند»؛ البته منظور او مسئولان حزب‌الله لبنان و تروریست‌پروران و کشورهای فقیر بی‌نام‌ونشانی‌اند که باید با ذره‌بین روی نقشه پیدایشان کرد.

گلپایگانی در خرید جنجالی یک فروند هواپیمای اختصاصی برای خامنه‌ای که ۸۰ درصد از مبلغ خریدش ناپدید شد، بازیگر اصلی بود. این خبر مربوط به دولت دوم هاشمی رفسنجانی است که تصمیم گرفته شد برای خامنه‌ای هواپیمای تشریفاتی و اختصاصی خریداری شود تا او با هواپیمایی مجزا از ناوگان هوایی کشور تردد کند. البته تمام سفرهای خامنه‌ای تاکنون داخلی بوده‌اند و در دوران رهبری، سفر خارجی نداشته است.

خرید این هواپیما به علت وضعیت اقتصادی آن دوره موقتا به حالت تعلیق درآمد تا اینکه در دولت اول خاتمی، وضعیت اقتصادی و فروش نفت مقداری بهتر شد و پروژه خرید هواپیما دوباره کلید خورد. محمدی گلپایگانی مسئول پیگیری و خرید هواپیما شد و او نیز پسرش مصطفی گلپایگانی را که داماد خامنه‌ای و همسر بشری خامنه‌ای است، مجری این کار کرد.

مصطفی با وزارت دفاع وارد مذاکره شد و وزارت دفاع رسما خرید هواپیما را به عهده گرفت. پس از جست‌وجوی بسیار، وزارت دفاع با دلالی یک واسطه سوری-فلسطینی، یک فروند هواپیمای ایرباس آ۳۴۰ ساخت سال ۱۹۹۸ را که مال پسرعموی پادشاه برونئی بود، پیدا کرد اما مسائلی پیش آمد که به فرار دلال با نصف پول منجر شد و خامنه‌ای از داشتن طیاره‌ای با دستشویی طلایی محروم ماند.

برخلاف اصغر حجازی، محمدی گلپایگانی میانه چندان خوبی با مجتبی ندارد و پایان ولایت سید علی، مترادف به نقطه پایان رسیدن کارنامه محمدی گلپایگانی خواهد بود.

روایتی دیگر از وصلت محمدی گلپایگانی به روایت irangreenvoice.com

جاسوس اندرونی که محمد نوری‌زاد در نامه اخیر خود از آن نام می‌برد، همسر رئیس دفتر رهبر جمهوری اسلامی ایران است. محمدی گلپایگانی رئیس دفتر خامنه‌ای، روحانی ۶۹ ساله‌ای است که از سال ۱۳۶۸ ریاست دفتر خامنه‌ای را برعهده‌ دارد.

محمدنوری زاد در نامه اخیر خود به رهبر جمهوری اسلامی ایران، از وجود جاسوسان در اندرونی خبر می‌دهد و این سوال به ذهن می‌آید که منظور این نویسنده دفاع مقدس از جاسوس‌ها چه کسانی است؟

بر اساس اخبار رسیده به ندای سبز آزادی، محمدی گلپایگانی، رئیس دفتر رهبر جمهوری اسلامی ایران، چند سال قبل در سفری به انگلستان، با دختری جوان اهل این کشور ازدواج کرد و منظور محمد نوری‌زاد در نامه اخیرش، این همسر رئیس دفتر رهبر جمهوری اسلامی ایران است.

نوری‌زاد در بیست‌وششمین نامه خود به خامنه‌ای آورده است: «من مودب‌تر از آنم که به اندرونی کسی متعرض شوم. اما شما هم باید مثل آن باغبان زیرک باشید و این احتمال را بدهید که دخترکان موبور و چشم آبی بلاد کفر که امنای شما را نشانه رفته‌اند، ای بسا گماردگان همان باغبان باشند. چرا؟ چون خبربرندگان و خبرآورندگان آن باغبان زیرک باید متنوع باشند. جوری که اگر یکی از آن‌ها لو رفت، دیگری باشد و اگر دیگری ورپرید، آنکه در اندرونی و از هر گمان بد مبرا است، به کار بایسته‌ خود ادامه دهد.»

یکی از نزدیکان به بیت رهبر جمهوری اسلامی ایران که نخواست نامش فاش شود، به خبرنگار ندای سبز آزادی گفت: «حاج‌آقا محمدی گلپایگانی که برای یک سفر درمانی به انگلستان رفته بود، با یکی از پرستاران انگلیسی ازدواج کرد و او را به ایران آورد.» او ادامه داد که این دختر جوان هم‌اکنون در خانه او زندگی می‌کند.

هرچند روایت محمد نوری‌زاد به‌گونه‌ای دیگر است. او می‌نویسد: «تجسم کنید عده‌ای از دخترکان موبور و چشم آبی در بلاد کفر اسلام آورده‌اند و سفارت ایران در فلان کشور غربی برایشان کلاس اسلام‌شناسی دایر کرده است. حضرت حجت‌الاسلام والمسلمین به سفر خارج تشریف می‌برند؛ حتما برای گسترش بنیه و صلابت اسلام. جناب سفیر دست‌هایش را به هم می‌مالد و سربه‌زیر می‌گوید که حاج‌آقا یک تعدادی از دخترخانم‌های اینجا به دین مبین اسلام و تشیع مشرف شده‌اند و حاضرند به ایران بروند و با هرکسی که صلاح باشد، وصلت کنند. شما چه می‌فرمایید؟ حاج‌آقا گل از گلش می‌شکفد و می‌پرسد کجا هستند این اسلام‌آورندگان؟ پاسخ می‌آید همین‌جا، در اتاق مجاور! حاج‌آقا که اتفاقا خیلی هم پت‌وپهن و اشتهای سیری‌ناپذیرش شهره‌ خاص و عام است، به اتاق مجاور تشریف می‌برند. جل‌الخالق؛ حضرت پروردگار مگر زیباتر از این‌ها هم می‌تواند خلق کند؟ عجالتا همان‌جا یکی از بهترین‌ها را برای خود نشان می‌کند و همان‌جا صیغه‌ محرمیت را با رعایت حروف حلقی‌ آن، جاری می‌کند. وکیلم؟ چرا که نه؟ شما سرور من هستید.»

اخبار رسیده به ندای سبز آزادی هم حکایت از آن دارد که منظور از این جاسوسان اندرونی کسی جز همسر دوم محمدی گلپایگانی، رئیس دفتر رهبر جمهوری اسلامی ایران، نیست.

البته این روایت در مقایسه با داستان حقیقی آشنایی و ازدواج رئیس دفتر رهبر جموری اسلامی، اشتباه‌های بسیاری دارد. فقط آوردم تا روایت‌های گوناگون را نقل کرده باشم.

با امام حسین در پیشگاه کارل مارکس / علیرضا نوری زاده

ما نسل رنگ‌باخته با ندامت پیرانه‌سری، حتی یک گام مثبت آن پدر و پسر را هم نمی‌دیدیم

علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۱ برابر با ۸ سِپتامبر ۲۰۲۲ ۹:۱۵

روشنفکر عصر «طاغوت پدر»، در درجه نخست سرفرازی و پیشرفت وطن و اعتلای نام ایران و رفاه ملتش را در نظر داشت. شبکه‌های اجتماعی

نسل بعد از ما واقعا از دوران نوجوانی و جوانی خود چه دارد که بگوید؛ جز وحشت و اعدام رفقا و استبداد و ارتجاع ولایت فقیه.

اسفندیار منفردزاده اسم آن سال‌های پرشور نوجوانی‌ ما را گذاشته بود: «سال‌های خوش استبداد». ما در آن روزگار خوش استبداد متمدن، مجلات «نگین» و «خوشه» و بالاتر و پرتیراژتر از همه، «فردوسی» را داشتیم و ماهنامه «سخن» و «وحید» و «اندیشه هنر» را. هم‌نسلان ما تقریبا هر ماه جُنگی منتشر می‌کردند. اگر علی میرفطروس به تبریز ره زده بود، «سهند»ش از آنجا می‌آمد و صالحی با بازار ادبیاتش هوای شمال را در دل‌های ما می‌ریخت و البته جُنگ اصفهان حقوقی و یارانش و جنگ‌های خراسانی از مشهد و… روزهای تشنه ما را پر می‌کردند (محسن میهن‌دوست که هفته پیش خاموش شد، از خراسانی‌ها بود که به تهران آمد. خوب می‌سرود و می‌نوشت؛ یکی دیگر از نسل ما هم رفت در پی عباس جان معروفی)

ما جمعی حدودا دو سه هزار نفره در چهارسوی وطن بودیم که از این هزار، هرازگاه یکی به پایتخت می‌آمد. اگر راهش به زندان نمی‌افتاد، او را در «فردوسی» و «نگین» و «خوشه» و… به شکل مکتوب و در کافه فیروز و نادری و چارلی و… رودررو زیارت می‌کردیم. شب‌های شعر و قصه و بحث و نقد در کنار نمایشگاه‌های نقاشی و تئاتر سنگلج و به قول آل احمد کارگاه نمایش، تالار رودکی و مجله‌ای که زنده‌نام محمود خوشنام خودمان بیرون می‌داد و حشمت سنجری، خانم افسانه بقایی و گالری نگار و معصومه سیحون و گالری خیابان شاه، ژازه طباطبایی و آهن‌ها و آدم‌ها، ایران درودی که شکوه و عظمت تاریخ و وطن و زیبایی عرفان را در آن تابلوهای بی‌نظیر به نمایش می‌گذاشت و همراه همسرش که ناکام رفت، تجلی زندگی ایده‌آلی بود که همه ما ۲۰ساله‌های آن روز آرزو داشتیم. پرویز تناولی و حسین زنده‌رودی با طلسم‌ها و دایره‌های هجایی، قاسم حاجی‌زاده و منصوره حسینی، عصرهای سه‌شنبه در مجله فردوسی با سعه صدر عباس جان پهلوان، با نوری علا و موج نو، چهارشنبه‌ها با دستغیب و نیمایی‌ها، پنجشنبه‌ها و براهنی و نقد و بحث و طلا در مس و در پایان، شعرهای انقلابی ضدحکومتی را با شعله‌های جان‌بخش می از دست ساقی ترسای پیرهن‌چرکین به گلو ریختن؛ این جوانی ما بود.

چشم‌انداز ما نسل ایده‌آل‌زده سرگشته بود. این را بگویم که در روزگار استبداد آدمخوار، آن هم نه با قاشق و چنگال بلکه با پنجه‌های چرک‌گرفته در اوین و کهریزک و مسجد امیرالمومنین، فقط علی دهباشی مانده است و به‌جز از گلخانه او، دیگر ناله مستانه‌ای از جایی شنیده نمی‌شود ؛ پس ویران شود این شهر که میخانه ندارد؛ اما دهباشی بماند که در روزگار طاعون ناب انقلاب ولایی، این استثنا در قاعده کلی تزویر و ریا و مداحی، جرعه‌ای از می ناب معرفت ایرانی است.

حالا دهباشی با همه مصائب و فشارها می‌کوشد این شعله سوسو زن فرهنگ و ادب ما را به هر طریقی شده است، روشن نگاه دارد. در چهار دهه اخیر، یک نوع جدایی سنگین بین اهل قلم و اندیشه و هنر و فرهنگ ایجاد شد و حالا تنها شماری از اهل اندیشه را می‌توان دارای خصایص روشنفکری به معنای واقعی دانست که از تعداد انگشتان یک دست نیز کمترند. شما در کنار نام دکتر عباس میلانی و دکتر حسین بشیریه، محمد مجتهد شبستری و چنگیز پهلوان چند اسم دیگر می‌توانید بگذارید؟

باری، امروز که به دهه ۴۰- که ما از نیمه‌اش در حاشیه و سپس وسط معرکه افتادیم- و دهه ۵۰ می‌نگرم، درمی‌یابم که محیط روشنفکری ما در آن سال‌ها تا چه حد در چنگ ایده‌آلیسم توده‌ای و ایده‌آلیسم اسلامی گرفتار بود؛ تا جایی که رفیق همسفر آن روزهای ما، خسرو گلسرخی، که اعدامش بی‌دلیل‌ترین اعدام‌ها پیش از ظهور خمینی بود، از یک‌سو دلبسته مارکس و اندیشه جهان‌شمول دیکتاتوری پرولتاریا شده بود و از سوی دیگر، در دادگاهش به کلام حسین بن علی توسل می‌جست.

در زندان، اسلامی‌ها رختشان را روی‌ بندی که لباس چپ‌ها روی آن خشک شده بود، نمی‌انداختند و در لیوان آن‌ها آب نمی‌خوردند. آن‌وقت آقای به‌آذین در کانون نویسندگان، هر آنکه را گفته بود بالای چشم خمینی ابرو است، با شنیع‌ترین واژگان، مزدور و سگ امپریالیست‌ها و لیبرال‌ بدنهاد می‌خواند. همین نگاه بود که ما جوانان را چنان اسیر آل احمد و غرب‌زدگی‌اش کرد که رفیقمان مهدی با دو تا و نصفی شعر بال‌شکسته، گریبان روشنفکر آزاداندیشی مثل داریوش آشوری را می‌گرفت که به چه حقی به امامزاده ما، حضرت جلال آل قلم، در باب غرب‌زدگی خرده گرفته‌ای؟

من هر بار یاد آن منظره می‌افتم، به جای مهدی و یک دوجین جوان ایده‌آل‌زده مثل خودم، آن هم ایده‌آل‌هایی از نوع ترکیب سیدقطب به اضافه چه‌گوارا و خمینی و هوشی مین و…، در برابر آشوری احساس خجالت می‌کنم. در آن فضا، ابراهیم گلستان چون جرعه‌جرعه عشق در جان‌ ما می‌ریخت، مطعون و مردود می‌شد؛ آن‌ وقت آل احمد حسنعلی جعفر، آن بی‌سواد را که در بطن یک قصه کوتاه، از دهان فاطمه‌سلطان بی‌سواد، مرده‌شور مسگرآباد، شعارهای آبدوغ خیاری در باب جسدهای چاک‌چاک صادر می‌کرد، به‌عنوان نابغه قصه‌نویسی به خورد ما می‌داد.

روشنفکر عصر «طاغوت پدر»، حتی اگر ارانی‌وار دلبسته مکتب اشتراکی بود، در درجه نخست سرفرازی و پیشرفت وطن و اعتلای نام ایران و رفاه ملتش را در نظر داشت. اما روشنفکر به رسمیت شناخته‌شده عصر «طاغوت پسر»، در درجه اول در اندیشه تخریب نظم موجود بود؛ بی‌آنکه جانشینی برای آن یافته باشد. مثلا اگر شما در سال ۱۳۴۷ از تک‌تک مشتریان دوشنبه‌ظهرهای کافه فیروز، چه بزرگشان از نوع آل‌احمد و ساعدی و اسلام کاظمیه و هزارخانی و چه میانسالانشان و چه از ما نوجوانان، می‌پرسیدید که: «حضرت آقا! گیرم فردا این محمدرضا شاه رفت و دولت به کام شما شد، چه نوع حکومت و چگونه آدمی را برای به دست گرفتن قدرت در نظر دارید؟» هرگز پاسخ درست و روشنی دریافت نمی‌کردید.

پرویز نیک‌خواه و فیروز شیروان‌لو تقبیح می‌شدند، چون دنبال اصلاح از درون بودند و سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج چون اتومبیل و راننده داشتند، باید نگاه ملامت‌بار رفقای سابق حزب و جوجه انقلاب‌زده‌هایی از نوع بچه‌های نسل ما را تحمل می‌کردند. منظره آن آخرین جلسه کانون نویسندگان در مدرسه به‌آذین پیش از تجدید فعالیت کانون در ماه‌های پیش از انقلاب، از یادم نمی‌رود؛ وقتی این هر دو شاعر بزرگوار هدف حمله یکی از جوجه‌ها قرار گرفتند- البته به تحریک شاعری نامدار- که: «شما بورژواها چه می‌گویید؟»

بستر روشنفکری ما با فقرـ و گاه ادای فقردر آوردن ـ کم‌سوادی، عرق بسیار نوشیدن و گاه از عرق به دود و دم رسیدن، حرف‌های بی‌سر و ته اما نیشدار به شاه و حکومت حواله دادن، آرزوی حداقل یک بازداشت هرچند کوتاه و اقامت در کمیته یا اوین داشتن، «صد سال تنهایی» و افاضات امه سزر و فرانتس فانون و سروده‌های لورکا و نرودا را زیر بغل زدن، تقی‌زاده را دشمن داشتن و قول آل احمد در شهید بودن شیخ فضل‌الله نوری مرتجع را حق و حقیقت پنداشتن و… بستری بود که در آن، هیچی زائویی چیزی جز نوزاد کریه‌المنظر و خونریز و بدخوی انقلاب اسلام ناب محمدی ولایی نمی‌زایید.

اگر استبداد رضاشاهی را به‌درستی نفی می‌کردیم، باید حداقل انصاف می‌داشتیم که تحولات مثبت و اساسی ۱۶ سال سلطنت و دو سه سال سردارسپهی و ریاست وزرایی او را هم منکر نشویم. اما چون نگاه همه پر از نفرت و انکار بود، همه پوچی بود و ایده‌آل‌های بی‌مایه و پایه؛ نه کار سترگ داور در ادامه کار مشیرالدوله برای برپا کردن عدلیه نوین را می‌ستودیم (اما با همه توان مرگ داور را در جمع جرائم رضاشاهی منظور می‌کردیم) نه یکپارچه کردن ایران را، نه سیستم حمل‌ونقل نوین را، نه برپایی مدرسه و دانشگاه را، نه اعزام محصل به خارج را، نه نظام مالیاتی و بودجه‌نویسی را، نه انتقال زن از آشپزخانه و پستو به جامعه را، نه جدا کردن حریم دین از حکومت را و… . در نگاه ما، این‌ها‌ اصلا ارزشی نداشتند، چون ارانی در زندان پهلوی به قتل رسیده بود!

به عصر «طاغوت پسر» نیز همین نگاه را داشتیم. یعنی به روی معجزه دهه ۴۰ در عرصه اقتصادی و صنعتی و کار سترگ مردانی چون دکتر عالیخانی چشم می‌بستیم. اسم علی امینی که می‌آمد، بلافاصله حکایت کنسرسیوم مطرح می‌شد و یادمان می‌رفت که در همان ۱۴ ماه زمامداری، اگر با او همدلی شده بود و جبهه ملی پیشنهاد‌های او را به دیده ایجاب نگریسته بود، کار ما به آنجا نمی‌رسید که خمینی شمایل منجی بگیرد و قافله‌سالار انقلاب شود.

روشنفکران واقعی نفی می‌شدند و ما زیر علم هر روضه‌خوانی از نوع چپ و اسلامی آن، سینه می‌زدیم. شخصیت‌هایی مثل دکتر صدیقی و دکتر صناعی و ده‌ها تن از آن‌ها که برای اصلاح نظام و پیشرفت و سربلندی کشور با همه بایدها و نبایدها و حضور مستمر (آن‌ها فرمانده‌اند و ما فرمانبردار، یعنی همان قول مرحوم هویدا) که از دل و جان مایه می‌گذاشتند، روشنفکر به حساب نمی‌آمدند؛ اما کافی بود شما یک شعر چاپ کنید که در آن واژگانی از قبیل جنگل و شب و خون و خلق آمده باشد یا مقاله و قصه‌ای بنویسید که طعم مرگ و ویرانی و نفی ارباب تاجدار را داشته باشد تا به جمع روشنفکران اضافه شوید.

قحطی که ما گرفتارش بودیم با ظهور خمینی، آشکار شد. اما دریغ از یک «پاپاسی» که این فضای قحطی‌زده را اندک تغییری ‌دهد. چپ‌هایمان در وصف امام عصر و زمان قصیده غرا سرودند و تئوریسین سرشناسمان در ۷۰ سالگی زیر تیغ ختنه لاجوردی رفت. لیبرال‌هایمان کراوات گشودند و ریش گذاشتند و تسبیح در دست گرفتند و ملی‌هایمان، بعد از آنکه بختیار را با خنجری از پشت، ناک‌اوت کردند، پشت سر «مردی که خورشید وجودش از غرب طلوع کرد»، قامت بستند.

چهار دهه استبداد و ارتجاع و نفرت و مرگ، اگرچه در عرصه ادبیات و فرهنگ میوه خوش‌عطر و طعمی به بار نیاورد (حسن عرب معروف همیشه می‌گفت درختی را که با خاک‌انداز آب دهند ثمره‌ای جز «گند» نخواهد داشت. البته او واژه دیگری به کار می‌برد!)، ما در عرصه روشنفکری این دوران، بی‌رنگ شدن تابوها و گشوده شدن زبان‌ها، بی‌اعتبار شدن ارزش‌های بی‌پایه را شاهدیم.

آشکار شدن واقعیت حکومت دینی، فروپاشی نظام‌های توتالیتر مارکسیستی، ورشکستگی اندیشه دیکتاتوری پرولتاریا، از قدسیت افتادن امامزاده‌های چپ و راست دوران ما که این آخری‌ها آنقدر بی‌ریشه شده‌ بودند که مثلا قذافی نیز به جمعشان اضافه شده بود، ظهور انسان‌گرایی عینی در قالب سوسیال‌دموکراسی نوین، حقوق بشر و مرگ آپارتاید نژادی (مذهبی‌اش البته با زوال اسلام ناب انقلابی ولایی و سلفی به زوال خواهد رسید) همه و همه در این تحول اساسی نقش داشتند.

با این آرزو که فرزندان ما با تامل در تجارب ما، راه فردا را به‌روشنی ببینند و دیگر بار مرید آن‌هایی نشوند که هنوز در قید حیات‌اند و در تعمیم مفهوم روشنفکر در قالب رایج دهه ۴۰ و ۵۰ نقش اساسی داشتند. شماری از آن‌ها در خارج از ایران همچنان گرفتار مفاهیمی‌اند که دیرگاهی است مهر «باطل شد» را یدک می‌کشند.

خداحافظ مرجعیت / علیرضا نوری زاده

از آبروداران حوزه‌ها تا بی‌آبروها؛ برخورد نزدیک با اهالی حوزه
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۱ برابر با ۱ سِپتامبر ۲۰۲۲ ۷:۱۵

خامنه‌ای اگر در یک کار موفق عمل کرده باشد، همین به هم ریختن بساط و برکندن اساس مرجعیت است-Khamenei.ir

در این هفته‌های اخیر، چند نوبت در باب بلایی که جمهوری ولایت فقیه بر سر مرجعیت آوار کرد، نوشتم؛ این بار اما بر آنم که حکایت خمینی و خامنه‌ای و تشویه [زشت کردن چهره] معنای مرجعیت را برایتان بازگو کنم. در این میان، دوستانی از دیرودور به‌ویژه از قم و مشهد که خداجویند، چند نوبت صاحب این قلم را ترغیب کردند که سیدنا حرفی بزن که سوز دلم بغض و اشک شد… و یکی‌شان فرزند خداجوی مرجعی مغفور است که دلشکسته میل پرواز دارد.

۱- آخوندهای پیش از انقلاب

حداقل در آن سه دهه پایانی دوران پهلوی، روحانیت در ایران، بدون در نظر گرفتن مراتب و جایگاه فقهی آن‌ها-در سه دایره فکری قابل شناختن بوده‌اند. من فقهی می‌گویم نه علمی چون استفاده از صفت اعلم برای مرجع اعلا به‌ منزله احاطه فرد بر علوم تجربی و حتی علوم انسانی نبود و نیست؛ بلکه علوم در مفهوم حوزوی آن، فقه است و تا حدودی در منطق و فلسفه قدیم و ادبیات و دانش انساب خلاصه می‌شود. البته علمایی چون مهدی حائری هم بوده‌اند که مجتهد مسلم بود و به‌ندرت چلوار بر سر داشت یا امام موسی صدر که حقوقدانی آگاه بود یا علامه طباطبایی که ریاضیات می‌دانست و امثال آن‌ها که از علوم جدید نیز بی‌بهره نبودند.

دایره نخست که در آن از مرجع اعلا و مراجع سرشناس گرفته تا مدرسان نامدار و بی‌نام و سرانجام خطیبان و روضه‌خوان‌های گاه نام‌آشنا حضور داشتند، نگاه عمده و اصلی روحانیت به شئون زندگی غیرسیاسی و صرفا مذهبی بود.

در این نگرش سنتی، روحانیون ضمن اینکه به سنت پایبند بودند و درباره تحول جامعه به‌ سوی مدرن شدن نظر مساعدی نداشتند، مخالفت خود را در حد غرولند ابراز می‌کردند یا آن را زمانی بر زبان می‌راندند که یکی از مسئولان به دیدار آنان- مراجع- می‌رفت.

در این دایره، حکومت در تعبیر شیعه اثنی‌عشری آن به ولی عصر و در دوران غیبت او به ملک عادل ظل‌الله متعلق بود و اطاعت از ولی امر پس اطاعت از اولی الامر واجب شمرده می‌شد. مرحوم آیت‌الله حاج آقا حسین بروجردی شخصیت برجسته این دایره بود؛ ضمن اینکه در دو دیگر نیز اعتبار و احترام داشت. پس از او، شخصیت‌هایی چون سید محسن حکیم و شاهرودی و خویی در نجف و شریعتمداری، خوانساری، گلپایگانی، مرعشی نجفی، حاج شیخ بهاءالدین نوری، عبدالله مسیح تهرانی ملقب به چهل‌ستونی، حاج حسین خادمی اصفهانی، مرتضی حائری یزدی، رضی شیرازی، علامه مرحوم حاج شیخ علی مقدادی اصفهانی (فرزند مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی) حسن سعید فرزند آیت‌الله چهل‌ستونی و سید محمد روحانی برادر میانی سید صادق و مرحوم سید مهدی روحانی و… از برجستگان دایره علمای سنتی غیرآلوده به سیاست و حواشی آن بودند.

از خطبا و منبری‌های سرشناس در این دایره می‌توان از شخصیت‌هایی چون حسینعلی راشد، سید محسن بهبهانی، سبزواری، سید مهدی قوام‌زاده، برادران میرفخرایی (جندقی) نوغانی، مناقبی و البته ادیب و خطیب بزرگ دکتر عباس مهاجرانی یاد کرد. اشراف روحانیت همگی در این دایره بودند.

دایره دوم متعلق به آخوندهای سیاسی بود که در جمعشان بعد از حاج سید ابوالقاسم کاشانی، تا قبل از سال ۴۲، شخصیت‌های بسیار نام‌آوری بودند. یکی حاج حسن طباطبایی قمی که از نظر تفکر دینی به گروه نخست نزدیک بود ولی در رویارویی با حکومت از قطب‌های گروه دوم به شمار می‌رفت. دومی میلانی بود که در مشهد اقامت داشت و بدون آنکه علیه حکومت مواضعی تند و علنی بگیرد، در پس پرده، روحانیون تندرو و مخالف دستگاه را به مخالفت برمی‌انگیخت.

خمینی پیش از رویدادهای ۱۵ خرداد، به علت مشرب فلسفی و عرفانی خود در دایره نخست جایی نداشت، اما در دایره دوم بسیار محبوب بود. با این‌ همه، ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ او را در کنار حاج حسن طباطبایی قمی و بهاءالدین محلاتی قرار داد. منتها هنگامی که جانش به خطر افتاد و پیدا بود اگر قصد جانش را هم نکنند، زندانی طولانی در انتظارش خواهد بود، برای رهایی به برجستگان دایره نخست امید داشت. به عبارت دیگر، این شریعتمداری بود که با آمدن به تهران و شهرری و گرفتن امضای گلپایگانی و مرعشی نجفی در تایید مرجعیت خمینی، موفق شد او را نجات دهد.

جالب اینکه میلانی در آن تاریخ حاضر نشد خمینی را تایید کند. همچنین سرشناس‌ترین روحانیون همکار با دولت شاهنشاهی، سید محمد بهشتی، حاج شیخ مرتضی مطهری، شیخ محمد مفتح، محمدجواد باهنر، واعظ طبسی، مهدوی کنی، لاهوتی، هاشمی‌نژاد، مجدالدین محلاتی و از منبری‌های سرشناس، سیدعبدالرضا حجازی که با تایید خمینی و به دست ری‌شهری اعدام شد، هم از این جمله بودند.

سرانجام به دایره روحانیون موافق و موید نظام می‌رسیم که تعداد نامدارانشان کم بود اما آن ۵۰ میلیون تومان بودجه محرمانه نخست‌وزیری، بودجه ویژه در شرکت نفت و مستمری‌های ماهیانه کُددار ساواک برای راضی نگه داشتن آن‌ها صرف می‌شد. همین‌جا توضیح دومی لازم است؛ اینکه در میان روحانیون گروه نخست کسانی هم بودند که بدون تظاهر یا موضع‌‌گیری مستقیم، قلبا حکومت را تایید می‌کردند و به علت روابطی که با بعضی از دولتمردان وقت داشتند، اغلب خواسته‌ها و شکایات خود را از طریق این افراد به اطلاع شاه می‌رساندند. مروری بر یادداشت‌های اسدالله علم این مورد را به‌خوبی آشکار می‌کند.

۲- آخوندهای بعد از انقلاب

همراه خمینی، شاگردان، دوستان و همدلانش نیز به‌سرعت در جایگاه‌های حساس قدرت قرار گرفتند. دست‌کم در آن روزها و ماه‌های نخست، با شماری آخوند سرشناس روبرو بودیم که اگر همگان آن‌ها را نمی‌شناختند، حداقل در جمع خواص شناخته‌شده بودند. در واقع ناشناس‌ترین این‌ها شیخ اکبر هاشمی نوقی بهرمانی ملقب به رفسنجانی بود که عملا در زمانی کوتاه بعد از منتظری، به شخصیت سوم انقلاب تبدیل شد.

با خروج روحانیون سرشناس از دایره قدرت، برخی با ترور (بهشتی، مطهری، مفتح، باهنر، دستغیب، اشرفی اصفهانی، ربانی شیرازی، قاضی و…) برخی با مرگ (طالقانی) یا قتل به دست رژیم (لاهوتی) یا کنار زده شدن (مجتهد شبستری، گلزاده غفوری، علی حجتی کرمانی و…)، جمع دیگری از آخوندها که در میانشان هم مریدان و سرسپردگان قطب‌های دایره نخست حضور داشتند مانند جنتی، شیخ محمد یزدی، مصباح یزدی، غیوری، احسان‌بخش و هم چهره‌های مفلوک و درمانده و بعضا تندرو و انقلابی از نوع هادی غفاری و محمدی ری‌شهری و علی فلاحیان، همه به جمع اصحاب «آقا» پیوستند.

برخلاف اغلب آخوندها، کسانی چون هاشمی رفسنجانی، مروارید، باهنر و سیدعبدالرضا حجازی به مظاهر زندگی بسیار توجه داشتند. همین سید علی آقا رهبر، علی‌رغم تنگدستی، خوش قبا و عبا و عمامه بود. ساعت مچی می‌بست، حلقه ازدواج از جنس پلاتین در دست داشت، پیپ می‌کشید و عاشق توتون کاپیتان بلک و آمفورا بود. رابطه‌اش با رادیو و تلویزیون و غنای طبیعی هم فراتر از توجه افراد معمولی به این رسانه‌ها بود. به عرفان و تصوف دلبسته بود و با دراویش از جمله گنابادی‌ها، رابطه نزدیکی داشت و چون سال‌هایی از دوران تبعید خود را در شهرهای سنی‌نشین گذرانده بود، اصلا تعصب نداشت و با پیروان دیگر مذاهب و ادیان بسیار دوستانه برخورد می‌کرد. خامنه‌ای به همنشینی با اهل ادب و موسیقی و دورهمی‌های غیرآخوندی سخت دلبسته بود و یک ساعت همنشینی با عماد خراسانی و استاد عبادی و شازده قهرمان و امیرالشعراء امیری فیروزکوهی را برتر از هزار ساعت نشستن با آیات عظام و حجج اسلام می‌دانست.

حال، چنین فردی را مجسم کنید که با یک قیام و قعود مجلس خبرگان به کارگردانی شیخ علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی، صاحب بیت رهبری، لقب آیت‌الله‌العظمی، نیابت امام زمان، فرماندهی کل قوا، ولایت مطلقه و سلطان بروبحر می‌شود. خود را لحظه‌ای جای او بگذارید. آیا رفتار و گفتار شما جز این می‌شد که امروز در رفتار و گفتار سیدعلی آقا مشاهده می‌شود؟ برخلاف خمینی که به تثبیت خود نیاز نداشت و دیگران را به چیزی نمی‌گرفت، خامنه‌ای هنگام تاسیس دفتر خود، نخست دو رفیق امنیتی‌اش یعنی محمدی گلپایگانی و اصغر حجازی (که هر دو از معاونان ری‌شهری بودند) را همه‌کاره دفتر کرد. حالا خیالش راحت بود که در امور امنیتی کسی سرش را کلاه نخواهد گذاشت؛ اما از این مهم‌تر، تعامل با علما بود. اینکه او را نیز به‌عنوان مرجع و قائد و رهبر بپذیرند.

در دو سه ساله نخست رهبری، این رفسنجانی بود که با روابط آشکار و پنهان با مراجع و روش ماکیاولیستی و البته زبان چرب و نرمش توانست شماری از مدعیان خامنه‌ای را کنار زند یا به تمکین وادارد. آن چند تنی هم که از خودی‌ها بودند و به علت آشنایی کامل با خامنه‌ای به هیچ روی ریاست او بر مذهب را نمی‌پذیرفتند- نظیر موسوی اردبیلی- یا حق‌وحساب کلان گرفتند و عقب نشستند یا هم چون آذری قمی به عقب رانده شدند.

خامنه‌ای به‌مرور، در حالی که ضمن دادن امتیاز به موتلفه و راست‌های رژیم، با تایید رفسنجانی چپ‌ها را هم کنار زد، تورش را در حوزه پهن کرد تا گربه‌ماهی‌ها را شکار کند. از آنجا که مرجعیتش جا نیفتاده بود، آمدند و مراجع هفتگانه را راه انداختند تا او نیز از سفره مرجعیت سهمی داشته باشد. وحید خراسانی با جمع کردن رساله‌اش عقب کشید، میرزا جواد تبریزی و بهجت فومنی روی خوش نشان ندادند، اما فاضل لنکرانی و ناصر ابوالمکارم شیرازی و صافی گلپایگانی آستان بوسیدند و قدر دیدند و بر صدر نشستند و حساب‌هایشان هشت رقمی شد. کار منتظری را به هم به‌مرور ساختند تا ۱۳ رجب بعد از پیروزی خاتمی که دندانش را شکستند و او را در حصر خانگی‌ گذاشتند.

با رحلت تبریزی و بهجت از یک‌سو و درگذشت سید محمد شیرازی که ۱۵ سال در حصر خانگی بود و فرزندش، مرتضی، را فلاحیان به آتش کشیده بود، خامنه‌ای احساس کرد دیگر به واسطه نیازی ندارد تا مرجعیت را به تمکین وا دارد. ضمن اینکه واسطه‌ امین یعنی شیخ علی اکبر هاشمی رفسنجانی هم حالا لقب آیت‌الله گرفته بود و خود را هم‌عرض او می‌دانست.

در چنین احوالی، درها به روی درجه۳‌های حوزه باز شد و بنجل‌های پرونده‌دار صاحب‌عمامه حکومت از نوع یزدی و مقتدایی هم به قم اعزام شدند تا به نام نامی سیدعلی سکه بزنند و خطبه بخوانند.

۳ـ روحانیت امروز

رویدادهای پس از انتخابات اخیر (انتصاب سید براهیم رئیسی) فرصتی تاریخی پیش آورد تا روحانیت شیعه در ایران اعتبار و جایگاه خود را مشخص کند. خمینی به ترکیب این نظم دست نزد اما جانشین او، هزینه صدور کوچک‌ترین اطلاعیه در حمایت از مردم را برای اهل حوزه چنان بالا برد که کمتر کسی جرات داشت کلامی علیه «مقام معظم» بر زبان آورد. این امر البته به جایگاه مرجعیت لطمه زد اما مراجع دیگر بابت وجهه و مقلدان و مریدان نگران نبودند. اگر درگذشته باید قناعت‌وار تظاهر می‌کردند یا ذکر قدوس بر زبان داشتند تا فلان حاج آقا ۱۰۰ هزار تومان وجوهات به داماد یا آقازاده‌شان تسلیم کند (معمولا در بیت مراجع دامادها یا آقازاده‌ها مسئول دریافت وجوهات بودند)، حالا از دفتر نایب امام زمان حواله‌های میلیاردی به دستشان می‌رسید.

کافی بود که سرشناسان حوزه، حداقل آن‌ها که تا خرخره به وجوهات مرحمتی «مقام معظم رهبری» آلوده نشده بودند، به تقلب بزرگ در انتخابات اخیر یا اعتراض مردمی سال ۱۳۸۸ و سرکوب جنبش سبز، کشتار و شکنجه و تجاوز در آبان ۹۸ و دی‌ماه ۹۶ در زندان‌های رژیم و… اعتراض می‌کردند و با مردم همدلی نشان می‌دادند. امروز در حوزه‌ها به‌جز نفس‌های به ناله آمیخته دو سه تن، صدایی جز کلام ستایش‌آلود و مداحی‌های ارباب عمائم بزرگ و کوچک به گوش نمی‌رسد.

بسیاری از روحانیون شرافتمند یا همچون استاد مجتهد شبستری و یوسفی اشکوری در تبعیدگاه، عبا و عمامه کنار نهاده‌اند یا چون محقق داماد با سرفرازی به تدریس و تحقیق، حساب خود را از حوزویان جدا کرده‌اند.

خامنه‌ای اگر در یک کار موفق عمل کرده باشد، همین به هم ریختن بساط و برکندن اساس مرجعیت است. غیر از آن سه چهار تنی که نامشان آمد، الباقی چنان در تجارت و اموال و وجوهات ارسالی از دفتر آقا آلوده‌اند که در سال‌های اخیر، مشاور مذهبی احمدی‌نژاد و روحانی شده‌اند و فاجعه‌بارتر اینکه در عهد بی‌بدیل سید ابراهیم رئیسی شش‌کلاسه، به او دست بیعت دادند. البته حرفشان پشیزی اعتبار ندارد.

حالا عصر صادرکنندگان فتوای قتل آزادی‌خواهان و محکوم کردن آزادی‌های اجتماعی جامعه از جمله مسئله بدحجابی است؛ همان‌ها که بدحجابی را باعث فزونی زلزله می‌دانند و کسی نیست از آن‌ها پرسد که آیا تجاوز به زندانیان و قتل بی‌گناهان گناهی سنگین‌تر از بیرون ماندن طره‌ گیسو نیست؟

ما هنوز ابراهیم گلستان را داریم / علیرضا نوری زاده

۱۰۰ سال واژه ساده‌ای نیست؛ خاصه آنکه ۱۰۰ سال زندگی را در عرضش زیسته باشی. گلستان تکرارشدنی نیست
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۳ شهریور ۱۴۰۱ برابر با ۲۵ اوت ۲۰۲۲ ۱۲:۳۰

در میان همه آنچه در فردای خاموشی هوشنگ ابتهاج (ه الف سایه) نوشته شد، یادداشت عزیزانم جمشید برزگر و سپس امیر طاهری با تامل و دلنشینی، بهترین تصویرسازی از کوهی بود که دل با عشق و زیبایی داشت و سر با استالین و حزب توده. من ابتهاج را دوست داشتم؛ به‌ویژه آنکه درباره‌ام کاری سترگ کرد. روزی در حیاط رادیو در میدان ارگ بودم که صدایم کرد. گفت دیشب برنامه‌ات را درباره‌ ام‌کلثوم شنیدم و تصمیم گرفتم کاری بزرگ را به تو واگذار کنم. ۲۶ سالم بود و تازه از انگلستان بازگشته بودم. در دفترش به من گفت که دلم می‌خواهد از ۳۰ آهنگساز بزرگ با حال و هوای شاعرانه‌ات تجلیل کنی. یک برنامه هفتگی نیم‌ساعته با عنوان «آهنگسازان ما».


برنامه را به این صورت ترتیب دادم که آهنگسازی از نوع یاحقی، تجویدی، خرم، ملک و… را دعوت می‌کردم. می‌آمدند و در اتاق فرمان می‌نشستند. بعد من در استودیو، گوشی بر گوش و اغلب با چشم بسته، ۱۲-۱۰ دقیقه درباره مهمانم سخن می‌گفتم و بعد، هوشنگ جان قانعی که رفت و گاه فریدون جان توفیقی که هزار سال بماند، مهمان را که اغلب اشک به دیده داشت، به استودیو می‌آوردند و گفت‌وگویمان آغاز می‌شد.

برنامه چهارم از حلقه‌های تجویدی بود که دیدم ابتهاج در اتاق فرمان است و با گفته‌های من می‌گرید. بعد از برنامه، چنان محبتی کرد که تا امروز از یادم نرفته است. نامه‌ای برای زنده‌یاد محمود جعفریان نوشت و برنامه مرا بهترین‌ها خواند. جمعا قصه ۲۰ آهنگساز را روایت کرده بودم که صدای اسلام و انقلاب و سید روح‌الله کم‌کم برخاست.

ابتهاج چنانکه امیر طاهری تصویر کرده بود، دکتر جکیل و مستر هاید نبود. غول زیبایی بود با دلی همیشه عاشق و مغزی که از دهه ۲۰ شمسی، از ادبیات رفیق استالین پر شده بود و ۸۰ سال او را رها نکرد. او در واقع تجلی روشنفکر پس از جنگ جهانی بود. از خانواده‌ای متشخص و ثروتمند می‌آمد و آرمان‌های زیبایش که در شعر او رنگین و عاشق جلوه‌گر بود، در سیاست به ترکستانش کشاند.

من اما امروز قصد ندارم درباره او بنویسم. بلکه از عملاق (غول زیبا) دیگری می‌گویم که در کلام و رفتار و اندیشه، زیبا ماند و می‌ماند. چرا در حیاتش از او ننویسم که ۱۰۰ را پشت سر گذاشته و هنوز وقتی صدایش را می‌شنوم، انگار بر نسیم سحری سوار است. چرا صبر کنم؟ شاید من زودتر از او خاموش شدم.

کلاس دهم و نوشیدن قصه‌های گلستان

از نخستین هفته ورود به کلاس چهارم ادبی، بهرام را شناختم. بهرام منوچهری، همکلاسی بعدی دانشکده حقوق و وکیل دادگستری که با ظهور خمینی، خیلی زود پر زد و رفت.

بهرام در همان هفته‌های نخست ما را شگفت‌زده کرد. می‌آمد و در کلاس «سگ ولگرد» هدایت، «عارف‌نامه‌» ایرج میرزا، «جعفرخان از فرنگ برگشته» و… را از حفظ می‌خواند. هنوز هم صدایش در گوشم زنگ می‌زند. می‌دانست شعر می‌گویم و کتاب می‌خوانم. هر بار شعری می‌سرودم، به دستش می‌دادم و او شعرم را با صدای بلند می‌خواند.

روزی گفتم که من هم قصه‌ای در سینه دارم و دلم می‌خواهد بخوانم. کلاس ساکت شد. شاید مرتضی عقیلی، رفیق دیرسال و هنرمند سرشناس سینما و تئاتر، یادش باشد. جمشیدی، دوست صمیمی و همشهری بهرام، چپ‌چپ نگاهم کرد که …؟ معلم نازنینمان، غروی، که برادرش دوست پدرم بود، بفرمایی زد. هنوز چند جمله‌ای نخوانده بودم که بهرام گفت به‌خدا، این شعری زیبا است و من نخستین قصه «جوی و دیوار و تشنه» را خواندم؛ با همان ضرب‌آهنگ دلنشین. کلاس بهت‌زده شد. گلستان در جانم جاری بود. تحسین بهرام را حس می‌کردم. جمشیدی هم بهت‌زده بود. آقای غروی در حیرتی مضاعف، خطابم کرد: «نوری‌زاده این را از کجا آوردی؟» گفتم: «از بعد از صعود جوی و دیوار و تشنه؛ به همین سادگی!»
«من سنگ را گرفته بودم و طوفان مرا می‌کوفت و تکیه‌گاه ساده‌ام از سیل سست می‌گردید. جز ماندن کاری نمی‌شد کرد. ماندم؛ ماندم، ماندم اما چه ماندنی که نبودن بودــ ماندن برای دوباره به یاد آوردن؛ ماندن به انتظار نامعلوم. گون دوباره گل قاصدی به باد خواهد داد؟ باران چه بر سر سوسن می‌آورد؟ باریکه‌های برف کجا رفتند؟ در لانه‌های مورچه باران چه خواهد برد؟ سیلاب با باغ خشک چه خواهد کرد؟ از رعدهای مکرر یا بر سینه‌های تپه قارچ نخواهد رُست؟ یا هنوز باز با بال‌های بی‌جنبش، گسترده و معلق، بالای ابر کمین کرده است؟ از تخته‌سنگ نمی‌شد سوال کرد.»

و قصه‌خوانی ما تکرار شد. بهرام منوچهری از هدایت می‌خواند، من از عزیزم ابراهیم گلستان، او ایرج میرزا می‌خواند، منم امید خراسانی می‌خواندم. او ایام حبس دشتی می‌خواند، من از «شب عروسی بابام» عباس جان پهلوان.

گلستان چنان افسونم کرد که روزی حسین الهامی، رفیق نازنین شاعر و نویسنده‌ام، با خواندن یکی از مقالاتم در روزنامه اطلاعات که متن و نص آن سیاسی بود، در تحریریه کنارم آمد و گفت: «علیرضا چکار کردی؟ زبان گلستانی در تفسیر سیاسی را باور نمی‌کردم اما تو کردی. شعر نوشته بودی با تیتر نور و میلاد و قلم… و این فردای یک بازداشت موقت در فرمانداری نظامی در روزهای ازهاری بود.»

همیشه گلستان را نوشیده‌ام. وقتی مراثی این دوهفته برای سایه را می‌خواندم، با خود گفتم شاید نباشم اما حالا که هستم. هفته پیش تصویری از معلم همیشه‌ام دیدم؛ اول آن‌کس که خریدار شدم، عباس پهلوان، در بستر بود و علیرضا جان میبدی در کنارش. قلبم فرو ریخت. آیا ما قدر او را دانسته‌ایم؟ آیا در شان دکتر صدرالدین الهی و اسماعیل پوروالی و دکتر سیروس آموزگار و حسن شهباز که رفتند و احمد احرار و عباس پهلوان و دکتر جلال متینی که سایه عزیزشان بر سر ما است، قدمی برداشته‌ایم؟ یا بزرگمرد قصه و اندیشه، ذوالقرنینمان، ابراهیم جان گلستان، را در شان و جایگاهش گفته‌ایم و نوشته‌ایم؟ چرا ما ملت مرده‌پرست فقط وقتی نیستند، به صدا در می‌آییم؟

به این گوشه از حرف‌های گلستان در نوشته حسن فیاد در «زمانه» نگاه کنید: «من همیشه در هجرت بوده‌ام. هجرت نه یعنی از این مکان جغرافیایی به مکان جغرافیایی دیگر رفتن. هجرت یعنی از حالی به حال دیگر؛ از یک فضای فکری به فضای فکری تحول‌یافته‌ای رفتن. هجرت‌‌ همان تغییر انسانی است. گذر از درکی به درک دیگر که بهتر، بالا‌تر، کامل‌تر، یا کامل‌شونده‌تر باشد. هجرت در درک معنی‌ها و آماده شدن، سفر آماده شدن و تحول آماده بودن‌ها برای روشن‌تر پی بردن، روشن‌تر فهمیدن، بهتر معنی‌ها را پیدا کردن برای به کار بردن‌هایشان. هجرت یعنی سفر برای یافتن صلاح، به صالح‌تر شدن تا صالح‌تر بودن. هجرت جغرافیایی نیست. ادبیات مهاجرت با بلیت قطار یا هواپیما خریدن راه نمی‌افتد. به راه نیفتاده. لطفا به من نفرمایید که افتاده. ماست و خیار یا دیزی شده است مک‌دونالد. از یک شهر به شهر دیگری رفتن اما با‌‌ همان کیسه و کوله‌بار عقیده‌هایی که مشخصا نسنجیده‌ای‌شان و با آن بارت آورده‌اند یا بار آمده‌ای. چه فرق می‌کند که قبله‌تان روبرویتان است یا در دست چپ یا راست؟ این هجرت نیست. میخکوب بودن است. جهل‌ها‌‌ همان جهل‌ها و نفهمی‌ها و عقیده‌های تیزاب سنجش نخورده،‌‌ همان عقیده‌های مثل قیر به کفشتان چسبیده و شما را به جایتان چسبانده که تازه، همه‌اش هم حسرت‌‌ همان مکان سابق پشت افق، مفقود. چند صد سال پیش زنده‌یاد مسعود سعد نالید نالم چونای من اندر حصار نای/ پستی گرفت همت من زین بلند جای این را برای همه نسل‌های آینده‌ای که «از اصل خود» دور مانده‌اند و باز روزگار وصل خود را می‌جویند، گفت که بیخود آیندگان زحمت تکرار را نکشند.»

گلستان عشق را در معنی زمینی‌اش زندگی کرد و در معنای معنوی‌اش تا امروز همچنان بدان وفادار است. او در جان و جهان عشقش چنان می‌دمد که به پروازش می‌آورد؛ چنانکه فریاد می‌زند:

آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش، همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه می‌دانند
همه می‌دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم

همه می‌ترسند
همه می‌ترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دو نام
و هماغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق‌های سوخته بوسه تو

و صمیمیت تن‌هامان، در طراری
و درخشیدن عریانی‌مان
مثل فلس ماهی‌ها در آب
سخن از زندگی نقره‌ای آوازی است
که سحرگاهان فواره کوچک می‌خواند

آیا این قصه عشق که در زیباترین نوشته‌های گلستان و شعرهای فروغ تجلی پیدا می‌کند، به تنهایی برای آنکه گلستان در جان و جهان ما جاری باشد، کفایت نمی‌کند؟ یا زمان آن نیست که غول‌های نازنینمان را پیش از آنکه مرثیه‌خوانشان شویم، یاد کنیم و فریاد کنیم؟

۱۰۰ سال واژه ساده‌ای نیست؛ خاصه آنکه ۱۰۰ سال زندگی را در عرضش زیسته باشی. گلستان تکرارشدنی نیست. پس تا هست، بگوییمش، بنیوشیمش، فریادش کنیم و در کوی و برزن و بازار، آوازخوان زیبایی شویم. گل سرخ را شناخته‌ایم. پس شاید کار ما این است که «سپهری‌وار» میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدویم. با این اشاره که این بار کار ما یافتن آوازخوان است و نه فقط آواز.

ما گلستان را داریم؛ در عصر بی‌گلستانی که روایتگران و شاعران ذوب‌شده در ولایت «آقا» نعلین ولایت بر دیده می‌نهند و کفش او را می‌بوسند، گلستان ز هرچه رنگ تعلق داشت- چه پیش و چه پس از انقلاب- خود را رها کرد. آیا کس دیگری چون او را در این ۱۰۰ سال سراغ داریم که چنین راست‌قامت، آوازخوان عشق و حقیقت باشد و خم نشود؟ پس تا هست، ارج نهیمش و قدرش را بدانیم.

مرگ خامنه‌ای و سه سناریو پیش رو / علیرضا نوری زاده

ولی فقیه ثالث، شورای نظامی سپاه، یا پهلوی سوم و ولیعهدی شاهدخت نور؟
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۱ برابر با ۱۸ اوت ۲۰۲۲ ۸:۱۵

ساعاتی پس از مرگ خامنه‌ای، میلیون‌ها ایرانی در شهرهای بزرگ به خیابان‌ها می‌آیند و شعار مرگ بر ولایت فقیه سر می‌دهند.سایت خامنه‌ای

سرنوشت نسل ما و نسل‌های پس از ما در گرو یکی از سه سناریو زیر است که یکی با حمایت روسیه، دومی با توپ و تانک و مسلسل، و سومی با اراده ملت و قیام ملی، یا ما را یا به پگاه روشن آزادی خواهند برد یا به عهد سیاه استبداد نظامی با دایره‌ای محدود از آزادی‌های اجتماعی یا سناریو سوم که استبداد و ارتجاع، تخلف و تبعیض نژادی و مذهبی و جنسیتی عمده‌ترین نشانه‌هایش خواهد بود.

این سناریوها سرنوشت نه یک نسل، بلکه سرنوشت نسل‌های بسیاری را ترسیم خواهند کرد. بگذارید تک‌تک این سناریوها را بدون ارائه درصد آماری بخت هر کدام، برایتان تصویر کنم.

سناریو اول

یک روز زمستانی با تدارکاتی که از ماه‌ها بعد از متاستاز [گسترش بیماری سرطان] در اعضا و جوارح سید علی الحسینی ترتیب داده شد، حداد عادل در اتاق پیشدری بیت به همراه مجتبی و مصطفی و علی‌اکبر ولایتی مشغول نوشتن اطلاعیه رحلت نائب امام زمان‌اند. مسعود و میثم به همراه صادق خرازی و سید ابراهیم رئیسی به مشهد رفته‌اند تا به‌ اتفاق علم‌الهدی، مقبره ولی فقیه ثانی را برای مراسم تدفین آماده کنند. علی‌اکبر ولایتی قبل از این جلسه، پنهانی با سفیر روسیه ملاقات کرده و ضمانت‌های لازم را گرفته است.

حداد عادل به‌ اتفاق علی‌اکبر ولایتی اطلاعیه را می‌نویسد: «بسم‌الله الرحمن الرحیم، انالله و انا الیه راجعون. از آنجا که جامه مرگ پوشیدنی و شربت لقاءالله نوشیدنی است، با قلبی شکسته و روحی آزرده عروج ملکوتی رهبر معظم انقلاب حضرت آیت‌الله امام سید علی حسینی خامنه‌ای را به اطلاع مردم شهیدپرور سرفراز ایران اسلامی و امت وفادار و عاشق ولایت می‌رساند…»

هرجور شده آقای بابان را پیدا می‌کنند که اعلامیه را بخواند. بهروز رضوی با همه وعده‌وعیدها راضی نمی‌شود و ثناگوی طالقانی، مرثیه‌خوان سیدعلی نمی‌شود. در فاصله چند ساعت، شهرها سیاه‌پوش می‌شوند. صداوسیما پیام تسلیت ولادیمیر پوتین، بشاراسد، امیر قطر، ملا آخوند طالبانی و تنی چند از رهبران عراق را به همراه آه و ناله حسن نصرالله و عبدالملک حوثی، اسماعیل هنیه، زیاد نخاله و شماری از سرسپردگان ولایی پخش می‌کند و به اطلاع امت همیشه در صحنه می‌رساند که نماینده ویژه رئیس‌جمهوری بورکینافاسو و جمهوری اریتره برای خاکسپاری «پیکر مطهر امام خامنه‌ای» پس‌فردا جمعه به تهران و سپس مشهد مقدس سفر خواهند کرد. ساعت ۸ صبح فردا پنجشنبه مجلس محترم خبرگان برای گزینش مقام معظم رهبری به ریاست حضرت آیت‌الله سید احمد خاتمی که در دوران نقاهت آیت‌الله‌العظمی احمد جنتی ریاست خبرگان را عهده‌دارند، تشکیل جلسه خواهد داد.

گزارش زنده صداوسیما

توجه! توجه! هموطنان عزیز هم‌اکنون همکار ما برادر زینعلی غاصب‌الکرسی گزارش زنده‌ای از مجلس محترم خبرگان به اطلاع دل‌های عزادار و چشمان گریان می‌رساند (صدای هق‌هق برادر زینعلی به همراه ناله‌های خواهر الهام چرخنده فضا را تسخیر می‌کند). برادر زینعلی سرانجام اعلام می‌کند با توجه به وصیت «مقام معظم رهبری» و اظهارات حضرت حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید حسن خمینی، مدظله‌العالی، که فرمودند حضرت امام، نورالله‌ مضجعه، در زمان کودکی او و حضرت حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید مجتبی حسینی خامنه‌ای، هر بار آن‌ها را مشاهده می‌کردند با لبخندی توام با تحسین می‌فرمودند: «حسن جان! این سید مجتبی مثل پدرش فره الهی دارد.» و اینکه امام می‌دانستند که فرزند خلف مقام معظم رهبری راحل رهبری انقلاب را پس از رحلت والد معظمشان عهده‌دار خواهند شد، سرانجام از ۸۴ نماینده خبرگان، ۸۲ تن حضرت حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید مجتبی خامنه‌ای را به رهبری برگزیدند.

باقی حکایت هم معلوم است؛ ادامه استبداد و ارتجاع و عزلت ایران و البته عشوه‌های آشکار و پنهان ولی فقیه ثالث برای دولت علیه روسیه و اعلان تاسیس سلسله جلیله حسینی الی ظهور المهدی.

سپاه؛ مرحله آماده‌باش

سیدعلی خامنه‌ای برخلاف خمینی که تا آخرین لحظه عمر بر توده‌ها و جاذبه مذهبی و شخصیت خود تکیه داشت، چون نه جایگاه دینی و انقلابی خمینی را داشت و نه از نظر شخصیتی اعتمادبه‌نفس خمینی و قدرت و جاذبه او دارا بود، تکیه‌گاه خود را بر دو محور امنیتی و نظامی قرار داد. ورود دو تن از معاونان وزارت اطلاعات (محمدی گلپایگانی و اصغر حجازی) به دفتر رهبری و اعطای بالاترین مقام‌ها به آنان نخستین نشانه‌های تغییر تکیه‌گاه‌ها با رفتن خمینی و آمدن خامنه‌ای بودند.

رهبر جمهوری اسلامی که در دوران نمایندگی خمینی در وزارت دفاع و سپس دوران ریاست‌جمهوری با ارتشی‌ها روابط نزدیکی برقرار کرده بود و شماری از ارتشی‌ها از قبیل علی صیاد شیرازی، قاسم علی ظهیرنژاد، حسنی سعدی، علی شهبازی، محمد سلیمی و… با او روابطی بسیار نزدیک داشتند، در مقام «ولایت عظما»، در چرخشی ۱۸۰ درجه‌ای، به سپاه دل بست و به تحبیب و تقدیر از فرماندهان سپاه پرداخت.

در این مرحله، مرتضی رضایی، محسن رضایی، محمدباقر ذوالقدر، غلامعلی رشید، علیرضا افشار، سیف‌اللهی، ایزدی، حسین علایی، احمد وحید و احمدی موسوی در کنار سرلشکر بسیجی دامپزشک فیروزآبادی و کمی دیرتر سرلشگر محمد باقری در جایگاه فیروزآبادی و علی شمخانی- که اولین سپاهی بود که با درجه دریاداری فرماندهی نیروی دریایی ارتش را عهده‌دار شد- و در مرحله بعد از انتخاب رفسنجانی در دوره دوم ریاست‌جمهوری‌اش، قالیباف و سردار حجازی، فرمانده بسیج، و قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس، به جمع حاضران جلسات پنجشنبه‌شب خامنه‌ای پیوستند؛ جلساتی که در ساعت آخر، با خروج غیرنظامی‌ها و پیوستن چند چهره امنیتی (سعید امامی، مصطفی پورمحمدی و اصغر حجازی و بعد از جریان قتل‌های زنجیره‌ای و از بین رفتن سعید امامی، یک‌چند دری نجف‌آبادی و جواد آزاده و سپس ایروانی و محسنی اژه‌ای و البته مجتبی خامنه‌ای و محمدی گلپایگانی) به‌مرور عنوان «اتاق فکر رهبری» به آن اطلاق شد.

بعد از جنگ و مرگ خمینی و صاحب درجه و لقب تیمساری شدن حدود ۹۰ تن از فرماندهانش و بالا گرفتن کار اطلاعات سپاه با همدلی و همکاری کامل علی فلاحیان، وزیر سابق اطلاعات، سپاه و ارگان‌هایش با ماموریت‌های تصفیه سران و فعالان اپوزیسیون در خارج که به دست عوامل سپاه قدس و اطلاعات سپاه صورت گرفت، میخ خود را بر زمین کوبیدند.

بدون نفی نقش هاشمی رفسنجانی در روند سرکوب‌ها و قتل‌ها در داخل و خارج ایران، امروز کاملا آشکار شده است که سپاه و دستگاه اطلاعات آن در قتل زنده‌یاد دکتر عبدالرحمن قاسملو که در حال مذاکره با نمایندگان رفسنجانی بود و دکتر شاپور بختیار، در شرایطی که فرانسوا میتران، رئیس‌جمهوری فرانسه، برنامه سفر خود به تهران را اعلام کرده بود، بدون مشورت با رئیس‌جمهوری وقت و با اذن مستقیم رهبر عمل کرد و بعدها- طبق اعتراف‌های سعید امامی و اکبر خوش‌کوشک و مرتضی قبه- مشخص شد فلاحیان که ظاهرا خود را بی‌اطلاع نشان داده بود، در تمام مراحل طرح‌ریزی و اجرای ترورهای اشاره‌شده، مشارکت مستقیم داشت.

طرح دیگری که اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات بدون اطلاع دولت انجام داد و رفسنجانی نیز بعد از قتل‌های زنجیره‌ای به آن اشاره کرد، موضوع انتقال یک خمپاره‌انداز بزرگ به بلژیک برای ارسال آن به آلمان یا فرانسه با هدف حمله به ستاد مجاهدین خلق بود.

بعد از دوم خرداد، فرماندهی سپاه که با شگفتی، رای دادن ۹۰ درصد از سپاهیان به نفع خاتمی را شاهد بود، در برابر ملامت و توبیخ خامنه‌ای به فکر چاره‌جویی افتاد و با این تصمیم که زمان ورود سپاه به میدان سیاست و تشکیل یک بازوی مردمی قدرتمند که بتواند در کارزارهای سیاسی نظرهای فرماندهی و رهبری را عملی کند، فرا رسیده است، هم‌زمان با بایکوت محسن رضایی توسط خاتمی و اصلاح‌طلبان، او را از فرماندهی سپاه کنار گذاشت و جایش را به یحیی رحیم صفوی داد که هم در میان بچه‌های سپاه از رضایی محبوب‌تر بود و هم حساسیت‌هایی که درباره محسن رضایی وجود داشت، در رابطه با او، به چشم نمی‌خورد. بعد از او، جعفری فرمانده سپاه شد و بعد حسین سلامی معروف به «حسین خرفت».

در خصوص بازوی مردمی پرتوان (بسیج)، فرماندهان سپاه در هماهنگی با حسن فیروزآبادی و محمد باقری و غلامعلی رشید و عبدالله نجفی در ستاد کل نیروهای مسلح، نخست با برگزاری دوره‌های آموزش سیاسی و امنیتی، بخشی از نیروهای کادر بسیج را برای ایفای نقش تازه خود آماده کردند. بخش دیگری از بسیجی‌ها هم در مرحله بعدی به‌عنوان زنبورهای کارگر کندوی قدرت در دو نقش سرکوب‌گر و وحشت‌آفرین سیاهی لشکر قدرت ظاهر شدند.

سناریو دوم

با این پیشینه، ظهر روزی زمستانی با اعلام خبر رحلت «مقام معظم رهبری»، پیش از تشکیل جلسه خبرگان اطلاعیه‌ای از صداوسیما پخش می‌شود و هم‌زمان، واحدهای سپاه مراکز حساس از جمله مجلس شورای اسلامی، مجلس خبرگان، ریاست جمهوری، صداوسیما و ۵۰ مرکز مهم سیاسی، نظامی، اقتصادی و تبلیغاتی و مذهبی را در تهران، قم، مشهد و… تحت کنترل می‌گیرند.

اطلاعیه کم‌وبیش به این شرح است: ملت قهرمان ایران! در این شرایط حساس که با رحلت حضرت آیت‌الله سید علی خامنه‌ای دست‌های خیانت از آستین سرسپردگان بیگانه بیرون آمده، فرزندان غیور و وطن‌پرست شما در سپاه پاسداران که مراتب اخلاص و ایثار خود را در دفاع مقدس به وجه احسن آشکار کرده‌اند و طی ۴۵ سال گذشته، با ازخودگذشتگی و به گوش جان شنیدن سخن حضرت فردوسی که «چو ایران نباشد تن من مباد»، برای آنکه ایران ایرانستان نشود، در نشست بامداد امروز شورای انقلاب، تا تشکیل مجلس موسسان و انتخابات آزاد مجلس شورای ملی، تصمیم‌های موقت زیر را اتخاذ کرده‌اند:

الف- شورایی متشکل از فرماندهان نیروهای مسلح به ریاست سپهبد غلامعلی رشید برای یک سال امور کشور را عهده‌دار خواهد شد.

ب- از آنجا که مبنای سیاست ما بی‌طرفی و آشتی با جهان است، علاقه خود را برای تجدید رابطه با ایالات متحده و کلیه همسایگان اعلام می‌داریم.

ج- فعلا برای یک ماه، وضع فوق‌العاده در کشور برقرار است. پیکر آخرین رهبر انقلاب فردا صبح بنا به تقاضای فامیل محترمشان، در مشهد مقدس به شکل خصوصی به خاک سپرده خواهد شد.

د- شورای انقلاب سپهبد عطاءالله صالحی را به‌عنوان فرمانده نیروی مشترک سپاه و ارتش، دریادار علی شمخانی را به‌عنوان نخست‌وزیر موقت، سرلشکر یحیی رحیم صفوی را به‌عنوان رئیس صداوسیما برگزیده است؛ سایر انتصاب‌ها را دریادار علی شمخانی اعلام خواهد کرد.

ه- با توجه به علاقه ملت ایران به پرچم سه‌رنگ شیروخورشیدنشان، از این پس این پرچم جاودانه نماد دولت ملی موقت ما خواهد بود. پاینده ایران و ملت ایران!

امضا: سپهبد غلامعلی رشید، رئیس شورای انقلاب

سناریو سوم

ساعاتی پس از مرگ خامنه‌ای، میلیون‌ها ایرانی در شهرهای بزرگ به خیابان‌ها می‌آیند و شعار مرگ بر ولایت فقیه سر می‌دهند. سپاه با نقشه‌هایی که کشیده است، در مرحله‌ای، رویاروی مردم قرار می‌گیرد اما ساعتی بعد، با ورود ارتش به صحنه و پیوستن شمار کثیری از واحدهای سپاه به ارتش، وضع دگرگون می‌شود. مردم با حمایت ارتش، صداوسیما را تسخیر می‌کنند. نخستین اطلاعیه شورای ملی ایران آزاد را خانم فاطمه سپهری از رادیو قرائت می‌کند. شورا با حمایت از نظام پادشاهی مشروطه، از خاندان پهلوی می‌خواهد هرچه زودتر به میهن بازگردند. (رویایی به نظر می‌رسد اما آیا پیروزی خمینی هم یک وهم نبود که تحقق یافت؟)

دو ماه پیش که شاهزاده رضا آن پیام جانانه را داد و بعد، در سالروز مشروطیت، با استناد به کتاب «مشروطه ایرانی» محقق فرزانه، دکتر ماشاءالله آجودانی، آشکار کرد که همه آرزویش تحقق خواست سوم مشروطه‌خواهان یعنی دموکراسی است، عده‌ای از آن‌ها که هویتشان با کینه‌جویی از پهلوی‌ها عجین شده است، در ذهن‌های خالی‌ خود صدای پای فاشیسم را شنیدند و ۲۳.۵ فرد در شش حزب واهی، از یاد بردند که ملت فریاد می‌زند: «رضا شاه! روحت شاد!» و کسی را با پدربزرگ و شوهرعمه جان آن‌ها کاری نیست.

دو تصویر سناریو اول و دوم را دیدید. حالا تصویر سناریو سوم را هم ببینید. شهبانو فرح از هواپیما پیاده می‌شود. صدها تن از شخصیت‌های برجسته ایران از زن و مرد در فرودگاه مهرآبادند. شاهزاده رضا پهلوی و خانواده‌اش به همراه خواهرش، به سوی استقبال‌کنندگان می‌رود که پیشاپیش آن‌ها خانم فاطمه سپهری قرار دارد. شهبانو و نوادگانش او را می‌بوسند. شورای موقت اداره کشور تا تشکیل مجلس موسسان قدرت را به دست می‌گیرد. گارد نظامی سرود «ای ایران» را می‌نوازد و سه فرمانده ارشد ارتش و دو فرمانده سپاه خوشامد می‌گویند.

در نخستین اطلاعیه شورا که فریدون فرح‌اندوز و آذر پژوهش قرائت می‌کنند، برابری ایرانیان فارغ از نژاد و تیره و مذهب و جنس، اعلام می‌شود. انوشیروان کنگرلو بیانیه دعوت از همه ایرانیان برای بازگشت به کشور را از صداوسیما قرائت می‌کند و مهندس رضا قطبی می‌پذیرد که برای یک سال حکومت موقت، سرپرستی صداوسیما را عهده‌دار شود.

من جز این سه سناریو پیش رو چیزی نمی‌بینم و سومی را انتخاب می‌کنم. گزینه شما را نمی‌دانم!

مرجعیت و سیادت، دو قربانی بزرگ انقلاب / علیرضا نوری زاده

با غیبت لامحاله آیت‌الله سیستانی به‌عنوان مرجع اعلا، آیا مرجعیت با آخوندهای درجه دو ادامه خواهد یافت؟
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱ برابر با ۱۱ اوت ۲۰۲۲ ۱۳:۱۵

 تامل کوتاهی در تاریخ ایران روشن می‌کند که از زمان شاه اسماعیل صفوی تاکنون هیچ زمامداری به اندازه خمینی آدم نکشت‌ـ KHAMENEI.IR / AFP

پیش از انقلاب سید‌ روح‌الله خمینی، جایگاه مرجعیت در بین شیعیان بسیار والاتر از مثلا جایگاه پاپ اعظم بین پیروان مسیحیت و مذهب کاتولیک بود؛ چون پاپ را عده‌ای از کاردینال‌های عضو شورای‌ عالی واتیکان با مرگ یا کناره‌گیری پاپ اعظم برمی‌گزیدند؛ در حالی که مراجع شیعه با پذیرش عامه و میزان مقلدان اعتبار می‌یافتند.

بدیهی است آن که مرجعیت تام پیدا می‌کرد، مثل سید ابوالحسن اصفهانی و آخوند نایینی و خراسانی در عراق و بروجردی و شریعتمداری و گلپایگانی و مرعشی نجفی و حاج آقا حسن قمی در ایران، علاوه بر اعتبار نزد مومنان و مقلدان، نزد حکام نیز منزلت ویژه‌ای داشت.

عمامه سیاه و عنوان سیادت نیز جایگاه مرجع سید را والاتر از مرجع عام (عمامه سفید) می‌کرد. عمامه سیاه، شال سبز و لقب «سید» برای دارنده‌ آن نزد مردم عامی هم نوعی تمایز ایجاد می‌کرد که نظیر آن در کمتر جامعه‌ای نمود دارد. در جوامع اهل سنت، آخوند کارمندی در خدمت دولت و اوقاف است و در مغرب و یمن و به‌طور محدودی در مصر که علوی‌ها و سادات نیمچه‌ اعتباری دارند، هیچ‌گاه این اعتبار در حد آنچه سادات در ایران- حداقل از زمان صفویه به بعد- صاحب شدند، نبوده است.

فرقه‌های صوفیه در جهان عرب به‌ویژه مصر، برای مشایخ خود کرامات قائل‌اند. بعضی از این مشایخ که در اهل سنت ایران نیز در نمونه‌هایی چون مشایخ نقشبندیه (که در سرتاسر جهان اسلام پیروانی دارند) آن‌ها را می‌‌بینیم، با آنکه نسبشان به اهل بیت می‌رسد، این ارتباط هرگز تمایزی به آن‌ها نمی‌دهد. هاشمی‌ها در اردن و علوی‌ها در مغرب (سلسله پادشاهی) نیز با اهل بیت مرتبط‌ یعنی سیدند؛ اما این سیادت در سلسله مراتب مذهبی، جایگاه خاصی به آن‌ها نداده است. سادات افغانستان نیز تنها در حوزه روستا و بین عوام شیعه اندک اعتباری دارند.

با این همه، اگر به تاریخ سلاله‌های سرشناس روحانی در عراق نگاه کنیم، مراجع بزرگی را می‌بینیم که از سادات نبودند اما جایگاهشان به هیچ روی فرودست‌تر از جایگاه مراجع عمامه سیاه یا سید نبود. تنها در ایران است که صفوی‌ها با جامه مقدس پوشاندن بر قامت هر آنکه ادعا کرد علوی و منتسب به خاندان نبوت و اهل بیت است، از یک سو با یک حکایت جعلی خود را به سادات وصل کردند (شیخ صفی‌الدین اردبیلی جد شاه اسماعیل از مشایخ سرشناس اهل سنت بود و هرگز ادعای سیادت نداشت) و از سوی دیگر، دکان پررونقی را گشودند که تا امروز برای صاحبان و کارگزاران و حتی جاروکش‌های آن آب و نان فراوانی داشته است.

در این نوشته، نخست به این سوال پاسخ می‌دهم که آیا سیادت فضیلت است؟ و اگر چنین است، حکم افرادی که خود را منتسب به خاندان نبوت و اهل بیت می‌دانند اما فجیع‌ترین جرائم را مرتکب می‌شوند، انواع رذائل را در کارنامه اعمالشان دارند و اصولا به هیچ اصل اخلاقی و دینی پایبند نیستند، چه خواهد بود؟

سید احمد خاتمی، عضو خبرگان و امام جمعه موقت پایتخت، علم‌الهدی، پدرزن ابراهیم رئیسی و عضو خبرگان و نماینده رهبر جمهوری اسلامی، و سید حسین موسوی تبریزی که اخیرا مدعی شد در کشتارهای ۶۰ و ۶۷ نقشی نداشته است، همگی از سادات‌اند. لابد شجره‌نامه قرص و محکمی هم دارند و مرحوم حاج‌آقا شهاب مرعشی نجفی که استاد علم انساب بود، نیز احتمالا شجره طیبه خاندان آن‌ها را یافته و ثابت کرده است که ۳۵ پشت آن‌ها به امام جعفر صادق می‌رسد.

در مقابل، مرحوم شیخ حسینعلی منتظری به قول شایع «عام» بود، عمامه سفید بر سر می‌گذاشت و پدر و جد و نیای بیستم او نیز از عالمان دین نبودند و در نجف‌آباد زراعت می‌کردند. من پدر آقای منتظری را اوایل انقلاب دیدم و با او مصاحبه‌ای هم کردم که همان زمان منتشر شد. پیرمردی خوش‌رو و بامزه بود که در ۷۵ سالگی صاحب فرزندی شده بود. زمینی داشت و زراعت می‌کرد. گاهی عمامه‌ای هم بر سر می‌گذاشت و در روستا روضه می‌خواند. من این منتظری را هزار بار باشرف‌تر، متدین‌تر و انسان‌تر از سید احمد خاتمی می‌دانم که خود را ذریه‌ زهرای مرضیه می‌داند و اسم فاطمه که می‌آید، اشک تمساح هم می‌ریزد.

این سادات جور در طول دو سه قرن اخیر ضربه‌های سنگینی به وطن و مردمان ما وارد کرده‌اند. سه تن از آخوندهایی که علیه روس‌ها حکم جهاد دادند و عباس میرزای بیچاره را به نبردی نابرابر مجبور کردند و ۱۷ شهر ایران را به روس‌ها بخشیدند، از همین سادات اصیل بودند که مو لای درز انتسابشان به خاندان نبوت نمی‌رفت.

وقتی پسر نوح نبی با بدان می‌نشیند و خاندان نبوتش گم می‌شود، آیا مردک آدمخواری را که عمامه سیاه بر سر گذاشته و مدعی است ۳۶ پشتش به حسین بن علی می‌رسد اما عملکردش ۱۰۰ درجه بدتر از حرمله است، باید همچنان به‌صرف سیادت و عمامه سیاه مقدس بدانیم و اطاعتش را واجب فرض کنیم؟

در روایات مربوط به اهل بیت، اسماعیل را داریم که به ادعای راویان مورداعتماد شیعه به علت شراب‌خواری از امامت معزول شد؟ و مگر حسن مثنی و علویان طبرستان را نداریم که برخی به علت آدمکشی و پرخوری و شهوت‌رانی منفور عموم بودند؟ تازه آن‌ها که سید اصیل بودند و با چهار پشت به امام دوم و یا سوم می‌رسیدند.

تا پیش از صفویه، اگر مردم برای علویان و سادات اعتباری قائل بودند، بیشتر به علت تمرد آن‌ها از خلفای مقیم بغداد بود؛ بعد هم که بساط عثمانی‌ها پهن شد، عداوت جنبه ملی بین آل علی و آل عثمان پیدا کرد. صفویه فرهنگی را در جامعه ایران رواج دادند که ۱۰۰ سال پس از سرنگونی آن‌ها به دست محمود افغان تبعه ایران، هر روز سیدی در گوشه‌ای از ایران مدعی انتساب به صفویه می‌شد و فتحعلی‌شاه قاجار، خاقان قدرقدرت، نیز مجبور بود رعایت هر سید جلنبری را که ادعای ولایت داشت، بکند و خود را مکلف و معین از طرف او بخواند.

قصه سادات و صفوی‌ها به این‌جا ختم نمی‌شود. سید بهبهانی در صدر مشروطیت، در اندیشه شاهی بود و بارها پرسید که صفویه جقه شاهی را کجای عمامه‌شان می‌زدند. یک کارآموز مدرسه صنعتی به نام میرلوحی، با «نواب صفوی» خواندن خود، چند سالی فتنه‌ای گران در ایران به پا کرد و با ترور دولتمردان سرشناس از جمله رزم‌آرا و هژیر و احمد کسروی، متفکر آزادی‌خواه، رعب و وحشت بسیار در دل‌ها برانگیخت و اگر همدلی و همراهی مرجعیت وقت، مرحوم حاج آقا حسین بروجردی، با حکومت نبود، چه بسا داستان تلخ سال ۱۳۵۷ در دهه ۳۰ خورشیدی رخ داده بود.

خمینی هم سید بود؛ آن هم از سادات کشمیری. تامل کوتاهی در تاریخ ایران روشن می‌کند که از زمان شاه اسماعیل صفوی تاکنون هیچ زمامداری به اندازه او آدم نکشت. آن وقت عده‌ای امروز به مزار او می‌روند و دخیل می‌بندند که بیمارشان شفا یابد یا وضع مالی بد آن‌ها بهتر شود. آن که در حیاتش ویران کرد و کشت، در مماتش چگونه عامل بهبودی و سلامت و رفاه و آبادانی خواهد شد؟

سید و غیرسید اگر جرمی مرتکب شد، حق مردم را خورد، به عرض و ناموس مردم تجاوز کرد، مصالح ملی را فدای مطامع خود کرد، مجرم است و باید او را محاکمه کرد. دست‌وبالتان نباید بلرزد که چون طرف سید است، اگر به او آزاری برسد، حضرت عباس غضب می‌کند و امام زمان ظهورش را به تاخیر می‌اندازد. حتی محمدرضا شاه نیز چنین گمانی داشت. تیمسار اویسی دو بار، تیمسار مقدم یک بار و سرانجام مارانش، رئیس اطلاعات فرانسه، به او گفته بودند که می‌شود کلک خمینی را به‌راحتی کند؛ اما او پاسخ داده بود که مگر می‌شود سید را کشت؟

این باور واقعا ما را بدجور گرفتار کرده است و با آنکه علوی امروز شال فلسطینی بر گردن می‌اندازد و رذل‌ترین افراد را به عنوان مسئولان عالی‌رتبه نظامش معرفی می‌کند، هنوز هم هستند کسانی که برای توجیه بندگی‌ و سرسپردگی و اطاعت خود، سیادت او را بهانه می‌کنند.

در طول چند هفته اخیر شاهد بودیم که در دو سوی معرکه، دو سید یکی با عمامه و دیگری با شال سبز میدان‌دار صحنه بودند. خامنه‌ای سید است و میرحسین موسوی نیز ردای سیادت بر تن دارد. اما انتساب به اهل بیت مانع از آن نشد که حسین بازجو (شریعتمداری)، یار و مشیر و مشاور رهبر و هم‌پیاله شربت کوکنار، موسوی را عامل آمریکا و داعش و منافق و مفسد نخواند.

تردیدی ندارم که پیامد رویارویی‌های اخیر چنان خواهد بود که دیگر کسی با دو متر چلوار سیاه بر سر و یک لقب سید در پیش نام که تا امروز ادعای متمایز بودن از دیگران را به یک اصل مسلم در جهان تشییع تبدیل کرد، قادر باشد معرکه‌گیری‌اش را ادامه دهد. این باور عام در سال‌های اخیر هر روز کمرنگ‌تر شده است.

در انگلستان، لردها و ارل‌ها و شاهزادگان اصیل بسیارند اما هیچکدام به دلیل انتساب خود مصونیت ندارند. در دیگر نقاط جهان نیز وضع درباره خاندان‌های اصیل یا «نوبل»(اشراف) و ریشه‌دار کم‌و‌بیش همین گونه است. تنها در ایران و تا حدی عراق است که این بساط سیادت برای یک عده آدم جائر (ستمکار) و محتال (حیله‌گر) قداست ایجاد کرده است.

در طول ۴۴ سال گذشته، چند سید جائر و آدمخوار دیده‌اید که برخی هم از جمله شکنجه‌گران بی‌رحم زندان‌های ولی فقیه اول و دوم بوده‌اند؟ اصولا لقب سید بین «اطلاعاتی‌ها» لقب متداولی است و «بازجوی عزیزِ» زنده‌یاد سعیدی سیرجانی نیز از سادات اصیل بود.

این‌ها را نوشتم تا به این نکته برسم که «جناب آقای سیدعلی بن جوادالحسینی الخامنه‌ای» با عمامه سیاهش هیچ مزیتی بر دیگر حکام جور ندارد و عملکردش طی ۳۴ سال گذشته (دوران ولایت) به‌ صورت عام و در چند هفته اخیر به وجه خاص، جایگاه او را در کنار جباران عهدشکن و سرکوبگر تاریخ تثبیت کرده است. از این پس، حتی آن‌ها که با سخنان او و روضه اخیرش به گریه افتادند و گاه از سر ریا و شماری از سر صدق بر سر و روی کوفتند، باید بدانند که نه تنها مقام ولایت قدسیتی ندارد، بلکه با عملکرد خود بر هرچه قداست است، مهر باطل زده‌ است.

یادمان نرود اصغر حجازی و آقا مجتبی و سعید مرتضوی نیز سیدند. البته ناسیدهایشان عملا بهتر از سیدها نبوده‌اند؛ اما حداقل ادعای اتصال به خاندان اهل بیت را ندارند.

مهندس بازرگان بر این باوربود که مهم‌ترین قربانی انقلاب اسلام است. مرحوم آیت‌الله شریعتمداری هم تشییع و مرجعیت را قربانیان اصلی انقلاب خمینی می‌دانست. امروز نه مرجعیت اعتباری دارد و نه سیادت جایگاهی ویژه. با غیبت لامحاله آیت‌الله سیستانی در آینده‌ای نه چندان دور- با توجه به سن ایشان- مرجعیت عامه و اعلا نیز به خاک سپرده خواهد شد و آخوندهایی که لقب عظما را برای خود منظور می‌دارند، لقب صغری نیز نصیبشان نخواهد شد.

خامنه‌ای و عاملش نوری المالکی منفورترین‌ها / علیرضا نوری زاده

امروز خامنه‌ای منفورترین شخصیت غیرعراقی در این کشور است
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱ برابر با ۴ اوت ۲۰۲۲ ۷:۱۵

عراق روزهای سرنوشت سازی را می‌گذراند. دیگر نه سیستانی مشکل‌گشا است و نه اسماعیل قاآنی، فرمانده نیروی قدس سپاه ـ سایت خامنه‌ای

تقریبا ۲۰ متر مانده به مکتبه‌الاسد، چند دکان پارچه‌فروشی با طاقه‌طاقه چادرهای کرپ‌دوشین، چند تسبیح و انگشترفروشی، یک قنادی، دکان حاج مهدی کبابی، دکان فستق شامی (پسته و بادام) و بستنی شامی یک گوشه از این بازارچه را تشکیل می‌دادند. در دورانی که رفت‌وآمد به سوریه برای ایرانی‌ها ممکن بود، این قسمت شلوغ‌ترین بخش بازارچه بود. دریغا که ایرانی‌ها، این زوار برجسته و سخاوتمند عتبات و شام و حجاز در روزگار شاه، در عهد ولایت فقیه به روزی افتادند که دمپایی پلاستیکی و پسته و حلقه ازدواج و … می‌فروختند تا چند لیره بی‌ارزش سوریه به دست بیاورند.

در این میان، یک مغازه پارچه‌فروشی با چند صندلی لهستانی قدیمی پاتوق عراقی‌های شیعه مخالف صدام بود. صاحب‌ دکان از بچه‌های کاظمین و شاگردش یک شیعه متعصب از مریدان حسین الشامی بود که در بازارچه او را مالک صدا می‌زدند. با مشتری‌های ایرانی کمی فارسی حرف می‌زد. در آن سال‌هایی که رژیم ولایت فقیه در عراق پیشگام بود، زمانی که مجلس اعلا- ساخته سپاه- وجود داشت و هادی العامری، فرمانده نظامی‌ آن، درجه سرهنگی و بعد سرتیپی سپاه را داشت، الدعوه نیز در این دوران صاحب واحدهای ترور و خرابکاری زیردست سپاه پاسداران بود؛ البته چون در چند عملیات برای نیروهای صدام حسین خبرچینی کردند، از جبهه فراخوانده شدند و کارشان به شرکت در بازجویی و شکنجه اسرای عراقی در بازداشتگاه‌های تهران و گرگان منحصر شد. در همین پادگان گرگان بود که ده‌ها اسیر عراقی هنگام بازدید نمایندگان صلیب سرخ جهانی از شرایط خود زبان به شکوه گشودند؛ به‌ویژه چند آسوری. اواخر کار ده‌ها کشته و مجروح از میان اسرای عراقی به جا ماند که قاتلان بیشتر آن‌ها از حزب الدعوه و از همان گاردهای بازجو بودند.

عالیجناب نوری کامل محمدحسن المالکی که امروز قادر است نصف دمشق را با یک حواله ساده خریداری کند و در عراق به او «قارون کاظمین» می‌گویند، مردی با بیش از ۱۰۰ میلیون دلار پس‌انداز، ثروتمندترین سیاستمدار شیعه در عراق، همان شاگرد پارچه‌فروشی زینبیه است.

مالکی‌ها بعد از صدام

بعد از سرنگونی صدام حسین، رژیم جمهوری اسلامی در مرحله نخست، صدها تن از عوامل خود از جمله شماری از وابستگان سپاه بدر و قدس را به عراق اعزام کرد. در جریان سفر محمدباقر حکیم به عراق، بیش از شش هزار تن از سپاه بدر و اعضای مجلس اعلا به همراه شماری از کماندوهای حزب الدعوه که بیشترشان در کادرهای تروریستی آموزش دیده بودند، به عراق بازگشتند.

تعداد کثیری از این افراد با حضور رهبران الدعوه و مجلس اعلا در شورای حکومتی و وزارتخانه‌ها به ارگان‌های نظامی، امنیتی و اقتصادی جذب شدند. تیپ «الذئاب» (گرگ‌ها) در نیروهای امنیتی عراق که به دستور آمریکایی‌ها منحل شد، تماما از وابستگان سپاه بدر تشکیل شده بود. افراد این تیپ صدها تن از سنی‌ها و نیز روشنفکران و نویسندگان، وکلا و زنان آزادی‌خواه عراق را کشتند.

در طول این سال‌ها، علاوه بر ورود عوامل رژیم به ارگان‌های نظامی و امنیتی، سه ارگان وزارت اطلاعات، سپاه قدس و اطلاعات سپاه گاه به‌صورت مشترک و زمانی به‌طور جداگانه، در حداقل ۱۱ شهر عراق، اداره ستادهایی را عهده‌دار بودند. سفرای رژیم نیز همگی از اطلاعاتی‌های سرشناس سپاه قدس و دارای سابقه کار اطلاعاتی در لبنان و خلیج فارس بودند و هستند. عمده‌ترین مراکز فعالیت‌های اطلاعاتی رژیم بصره، نجف، کربلا، کوفه، کاظمین، مدینه‌الصدر، العماره، الناصریه، الدیوانیه و شهرهای سلیمانیه و اربیل در شمال عراق در منطقه کردستان‌اند.

علاوه بر این مراکز، رهبر جمهوری اسلامی در نجف، با اعزام محمد مهدی آصفی، رهبر معنوی الدعوه، به این شهر به‌عنوان نماینده اصلی، وکلایی همچون نورالدین اشکوری را مامور کرد تا با دلار سلطه او را بر این شهر برقرار کنند. بعد از آن‌ها که به لقاء الله‌شان رفتند، اباذری و حسینی و نجفی مامور شدند که این آخری به کرونا درگذشت.

در این میان، سیستانی که علاوه بر مخالفت با ولایت فقیه، کلا آبش با سیدعلی آقا به یک جوی نمی‌رفت، از چند سو محاصره شد. نخست آنکه سیدمحمدرضا، آقازاده او، چنان با عمار حکیم، پسر عبدالعزیز، رئیس مجلس اعلا، یک جان در دو قالب شدند که اوامر مطاع اصغر حجازی را که از طریق عمار می‌رسید، روی چشم می‌گذاشت. تکلیف شهرستانی، داماد سیستانی، که دستش زیر ساطور دادگاه ویژه قم است، نیز کاملا روشن است.

از سوی دیگر، اطلاعات سپاه تمام خانه‌های نیمه‌ویران اطراف خانه سیستانی را خرید یا اجاره کرد و آخوندهای نوکر رژیم را در آنجا اسکان داد. کلیه وسایل استراق سمع نیز بر درودیوار خانه سیستانی نصب است. روزی موفق الربیعی، مشاور امنیت ملی نخست‌وزیر سابق عراق، به دیدن سیستانی رفته بود و مسائلی از جمله ابعاد دخالت‌های رژیم ولایت فقیه در امور عراق را با او در میان گذاشته بود. چند هفته بعد، او به تهران سفر کرد و در اولین دیدارش با محسنی اژه‌ای، وزیر وقت اطلاعات، اژه‌ای به او گفته بود: «نزد آقای سیستانی شکایت از ما نبرید، حرفی دارید مستقیم به ما بگویید.»

موفق الربیعی در دیدار با سیستانی حتی خواهش کرده بود محمدرضا در اتاق نباشد و در تهران فهمید که واقعا دیوارها موش و موش‌ها گوش دارند.

در طول دو دهه گذشته، منهای دوران نخست‌وزیری دکتر ایاد علاوی (یگانه بخت عراقی‌ها برای برون‌رفت از مصیبت) سپاه بدر با رخنه مستمر به درون تشکیلات امنیتی، انتظامی، ارتش، تشکیلات دولت، دستگاه قضایی و رسانه‌های دیداری- شنیداری و مکتوب و نمایندگانی در مجلس، در کنار حزب الدعوه با دو جناح (اخیرا جناح سومی نیز سر برداشته است) به استوار کردن پایه‌های قدرت خود مشغول بوده‌اند.

این توضیح ضروری است که حکیم و ارکان مجلس اعلا از جمله سید محمود هاشمی شاهرودی، رئیس مرحوم قوه قضاییه، در زمان تشکیل آن، همگی از بسترالدعوه برخاسته بودند. مرحوم آیت‌الله سید محمدباقر صدر پدرخوانده و مرشد فکری الدعوه بود. محمدحسین فضل لله و عباس الموسوی، دبیرکل سابق حزب‌الله، و گروه‌های شیعه‌ای که بعد از انقلاب ایران در عربستان سعودی و کویت و بحرین پا گرفتند و با اندیشه «دعوت» در واقع یک اخوان‌المسلمین شیعه را پایه‌گذاری کردند، از حاشیه درس او به پا خاستند.

در رژیم گذشته، الدعوه بعد از انتقال به ایران با ساواک و دستگاه‌های نظامی ـامنیتی ایران همکاری بسیار نزدیکی داشت. مرحوم سید مهدی حکیم، برادر بزرگ عبدالعزیز و محمدباقر (عموی عمار حکیم)، شماری از فعالان الدعوه را به ایران برد و با همکاری نزدیک با دستگاه‌های امنیتی ایران در اجرای سوءقصد نمایشی به ژنرال عبدالغنی الراوی، عضو شورای انقلاب عراق که به ایران پناهنده شده بود، مستقیما شرکت داشت. به علت همین روابط دیرین، مهدی حکیم کوتاه زمانی پس از خاتمه جنگ ایران و عراق، در هتل هیلتون خارطوم به دست ماموران امنیتی صدام حسین به قتل رسید. مهدی حکیم هیچ مهری به خمینی و انقلاب ایران نداشت و در لندن زندگی می‌کرد.

باری بعد از انقلاب، جناح سری نظامی الدعوه با آموزش‌های نظامی سپاه، به‌عنوان مهم‌ترین تشکیلات نظامی سری فعال در عراق، چندین عملیات را با شهامتی شگفتی‌برانگیز به اجرا درآورد؛ از آن جمله سوءقصد به صدام در شهرک الدجیل و سوءقصد به طارق عزیز در دانشگاه المستنصریه که در واقع بهانه صدام برای حمله به ایران شد. سوءقصد به عدی، فرزند صدام، هم از جمله عملیات نظامی جناح زیرزمینی حزب الدعوه بود؛ اما جناح سیاسی این حزب می‌کوشید خود را تا حدودی از زیر سایه سنگین رژیم ایران بیرون بکشد.

ابراهیم الجعفری که رهبری یک جناح را داشت، بعد از دو سه سال اقامت در ایران، به لندن آمد و نوری المالکی نیز در دمشق بود. جناح حسین الشامی نیز بیشتر از تهران دلبسته لندن بود. مجلس اعلا و سازمان بدر به سبب مهر وابستگی که به علت ارتباط با رژیم بر پیشانی دارند، در جریان انتخابات نخست‌وزیر، چه قبل از انتخابات و چه بعد از آن، موفق نشدند فرد موردنظر خود را بر کرسی نخست‌وزیری بنشانند. تنها عادل عبدالمهدی و نه حسین شهرستانی که تحت‌ حمایت حکیم و عامری بود، توانست ریاست دولت را به دست گیرد.

با این حال، نوری المالکی دو دوره نخست‌وزیری عراق را عهده‌دار شد؛ دوره‌هایی که سیاه‌ترین روزهای عراق طی آن رقم خوردند. نزاع شیعه و سنی با تلاش المالکی برای پس زدن سنی‌ها شدت گرفت. داعش ظهور کرد و نیمی از عراق را تصرف کرد. فساد دستگاه حکومتی فقط با جمهوری اسلامی قابل مقایسه بود. حزب الدعوه، عصائب اهل حق، جداشده از جیش المهدی مقتدا صدر و النجباء، حزب‌الله عراق و میلیشیای المهدی، همچنان روبه‌قبله ولی فقیه و سپاه نماز می‌گزارند.

گروه دیگر شیعیان طرفداران مقتدی صدرند. جالب است بدانید که در انتخابات ماقبل اخیر عراق، صدر با حزب کمونیست عراق در یک جبهه بودند. در تکوین گروه صدر، علاوه بر جوانان جیش المهدی و جوانان متعصب شیعه عرب، بعضی از تکنوکرات‌ها و دانشگاه‌دیده‌های مجذوب مکتب فکری سید محمدصادق صدر نیز یک حلقه فکری برای مقتدی صدر ایجاد کردند.

امروز پیروان مقتدی صدر و هواداران اندیشه «ایران برهّ برهّ» یعنی ایران باید عراق را ترک کند، گرد هم آمده‌اند. بر اساس آمار نشریه «صدای ملت» که مدیرش شیعه است، امروز خامنه‌ای منفورترین شخصیت غیرعراقی در این کشور است. در میان عراقی‌ها، نوری المالکی منفورترین و مصطفی الکاظمی، نخست‌وزیر، و دکتر برهم صالح، رئیس‌جمهوری، محبوب‌ترین‌ها به شمار می‌روند. در پاسخ این سوال که عمده‌ترین پشیمانی شما چیست؟ ۶۵ درصد گفته‌اند «آن‌طور که باید از دکتر ایاد علاوی حمایت نکردیم»؛ همان پشیمانی که ما ایرانی‌ها درباره دکتر شاپور بختیار و افغان‌ها درباره دکتر نجیب‌الله دارند.

بحران عراق با حضور طرفداران مقتدی صدر در مجلس و سلطه شعار بر شعور، چشم‌انداز مبهمی را پیش رو قرار داده است. نوکران جمهوری ولایت فقیه با آن‌ همه بردن و خوردن و جنایت، دست‌بردار نیستند و کردها با اختلاف‌هایشان بخت خود را برای آنکه نیرویی تعیین‌کننده باشند، به دست خود کمرنگ کرده‌اند.

عراق روزهای سرنوشت سازی را می‌گذراند. دیگر نه سیستانی مشکل‌گشا است و نه اسماعیل قاآنی، فرمانده سپاه قدس، که بیشتر به یک رمال و شمع‌فروش می‌ماند.

44 سال یا روسری یا توسری / علیرضا نوری زاده

خمینی و خامنه‌ای و صحابه در سنگر حجاب نیز شکست خورده‌اند. امروز زن ایرانی زیباترین نماد مقاومت در همه جهان است

علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۱ برابر با ۲۸ ژوئیه ۲۰۲۲ ۱۸:۳۰

نخستین بار شهرزاد را در حیاط کوچک استودیو آریانا دیدم. با مسعود کیمیایی حرف می‌زد و مسعود در نیمه ساختن قیصربود. عصر همان روز مسعود گوشه‌ای از کافه را فیلمبرداری می‌کرد. همانجا که بهمن جان مفید تکه معروف «من بودم حاجی نصرت، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم» و شهرزاد بی‌پروا رقصید. در یک استراحت نیم‌ساعته مسعود گفت می‌دانی این خانم چه شعرهایی می‌گوید؟ یک لحظه نگاهش کردم کتابچه‌ای دردستش بود و می‌خواند.

روز بعدش سردبیرم، عباس پهلوان، که شهرزاد را شناخته بود مرا مامور کرد با او به گفت‌وگو بنشینم، گفت‌وگویی که لحظه لحظه‌اش را به یاد دارم و همان‌طور که مجله فردوسی با نهادن تصویر سوسن برپشت جلد مجله اول روشنفکران و دانشجویان ایران با مصرعی از منصور اوجی «این سوسن است که می‌خواند» سوسن را در بین دانشجویان و اهل اندیشه چهره کرد و بعد پهلوان با فیلمنامه «فریاد» او را برامواج نور و صدا به سینما کشاند، این بار نیز این فردوسی و عباس پهلوان بودند که شهرزاد را در تصویری متفاوت به اهل شعر و سینمای متفاوت عرضه کرد.

دو روز با او نشستم و عنوان مطلب و روی جلد فردوسی شد «زنی که از ظلمات آمد» با یک دفتر شعر، زندگی درهم‌شکسته، برادر غیرتی که در دفاع از خواهر کوچک‌تر از شهرزاد، کسی را زده بود و حالا درزندان روزگار تلخی را طی می‌کرد. شهرزاد که بر صحنه کافه‌های لاله‌زار می‌رقصید، این بار از واژه‌های سیاهی می‌گفت که قلبش را می‌فشارند. «گزارش مصاحبه» مرا پهلوان چون همیشه با تیترها و آرایشش ، خیلی پرسروصدا کرد.

هفته‌ها بحث بر سر شهرزاد بود که با قیصرگل کرده بود و بعد طوقی حاتمی و داش آکل کیمیایی و … و تصویر خود را به‌عنوان بازیگری پرتوان در کنار شاعری عاشق و صادق، به‌عنوان یکی از مطرح‌ترین چهره‌های اهل سینما و شعر تثبیت کرد. ابراهیم گلستان بزرگ‌مرد ادب و سینما او را ستود و پوری بنایی حمایتش کرد تا «مریم و مانی» را بسازد. سال‌های دوری از ایران، از او چندان خبر نداشتم و در بازگشت می‌دیدم چه پرتوان می‌گوید و می‌نویسد و بازی می‌کند.

جلو دفتر نخست‌وزیری ولوله بود. بامدادان، همسرم که پرستار بیمارستان پهلوی بود با شماری از دوستان پرستار و پزشک و دانشجویان آموشگاه اشرف پهلوی در پاسخ به صدای زن آزاده و مبارز ایرانی به جلو دفتر نخست‌وزیری رفته بود. من و تنی چند از همکاران روزنامه‌نگارم هم رفتیم. بانو مهرانگیز منوچهریان، حقوقدان و دیپلمات برجسته، دعوت کرده بود که بیایید قصه جده بزرگمان که به اسارت به مدینه برده شد، تکرار می‌شود.

۱۷ اسفند برابر ۸ مارس بود و انقلاب ۲۵ روزه بود .خمینی حکم حجاب داده بود و جوجه‌هایش مثل حسن روحانی راهی ادارات شده بودند تا اسلام ناب را بر سر زنان ایران هوار کنند. در برابر دفتر نخست‌وزیری بعد از دانشگاه و صداوسیما صدها زن و دختر حتی بعضی با روسری فریاد می‌زدند حجاب نه. روبه‌رویشان تکیه‌داده بر نرده‌های دفتر نخست‌وزیری اوباش اسلامی با واژه‌های رکیک خطاب به آن‌ها که می‌توانستند خواهر، مادر، دختر، همسر و از اقوامشان باشند، فریاد می‌زدند یا روسری یا توسری و در مقابل طنین آوای دختران ایران زمین جاری بود که ، نه روسری نه توسری، که جای توست سروری.

یکباره خشکم زد ، شهرزاد را دیدم همان شهرزاد طوقی و داش آکل، شهرزاد مانی و مریم و سه دفتر شعر، با گیسوان سیاه پریشان بر شانه، دوربینی به دست در جمع خواهرانش، صحنه پرشور نخستین فریادها علیه خمینی و ارتجاع در راه را به تصویر می‌کشید. همان جوانان و میانسالانی که تماشاگر فیلم‌های او بودند و برای دیدنش فریاد می‌کشیدند، حالا به او ناسزا می‌گفتند که «جایی خودم خلاصت می‌کنم» و دست‌ها را به علامت تپانچه‌ای بالا و پایین می‌بردند.

بانویی میانسال که روسری به سر داشت، وقتی که جوانان آن سوی خیابان پاستور لب به رکاکت گشودند و حیا را کنار گذاشتند و جفا پیشه کردند، با شهامت جلو یکی از سردسته‌های اوباش ایستاد و بعد از زدن سیلی محکمی به او، گفت شرم کن پسرم من مادر تو هستم، این‌ها دو خواهرت هستند و این همسرت است. جوان سر به زیر انداخت و گم شد اما اوباش ماندند.

مهندس بازرگان که با وجود اعتقاداتش هرگز همسر و دخترانش را وادار به رعایت حجاب نکرده بود (دخترش همکلاسی من در دانشکده حقوق بود و چه زیبا و محتشم اما بی‌حجاب همراه با دو دوست زیبا و پر دانشش نازنین یگانه و لعیا غفوری، سرآمد دختران کلاس ما بودند).

بازرگان در دوران نخست‌وزیری خون دل می‌خورد و موجه‌ترین همکارش مهندس امیرانتظام را برای تسلای بانوان تظاهر‌کننده فرستاده بود. امیر انتظام با چهره مهربان و واژگان آرامش‌بخشش قول داد مانع از حجاب اجباری شوند. کمی بعد، نماینده مرحوم آیت‌الله طالقانی هم آمد که «دخترانم، خوهرانم آرام باشید، نگذارید دشمنان سوءاستفاده کنند.» پیرمرد انگار نمی‌دانست رئیس دسته دشمنان سید روح‌الله مصطفوی برای خود او نیز نقشه‌ای سیاه کشیده است. زنان ایستادند. دلاورانه، سروآسا و خروشان، تنی چند از آنان به داخل دفتر نخست‌وزیری دعوت شدند و با امیرانتظام و ابوالفضل، برادرزاده مهندس بازرگان، گفت‌وگو کردند. شهرزاد پرتوان در تکاپو بود بهترین تصویرها را ضبط کند و کرد.

بامدادی، ونگ‌ونگ اشراقی داماد، ولی از رادیو درآمد که بی‌چادر هرگز! عفت زن به حجاب است. تا ظهر نشده بود حرف‌هایش را بلعید و پوزش خواست. از مرحوم شریعتمداری پرسیدیم گفت هرگز حجاب حتی در زمان پیامبر و ائمه، اجباری نبوده است. بهشتی هم دنبالش را گرفت و هاشمی هم تصویری با عفت خانم انداخت که در سوءقصد کذائی نجاتش داده بود.

جنگ به یاری خمینی و استحکام سنگر اولش «حجاب» آمد. شهرزاد در غبار استبداد پنهان شد و فیلمش را کسی ندید. مهرانگیز منوچهریان و دولتشاهی و شوکت ملک جهانبانی خاموش شدند، مهشید امیرشاهی از خانه پدری بیرون شد تا در خانه مادر شهامت جبلی خود را بر سر خمینی بکوبد که پیش از ظهورش کوبیده بود. گیتی پورفاضل که در امید ایران با شهامت می‌نوشت با تعطیلی مجله به دستور خمینی چندی خاموش بود تا در وکالت با شیرین عبادی و نرگس محمدی هم‌صدا شود.

اما جنگ زنان را دو زندانه کرد با شوی و فرزند در جبهه و نان‌آور خانه شدن، آن‌قدر گرفتار حفاظت از خانه و فرزند بودند که مجالی برای اندیشیدن به حقوق خود نمی‌یافتند. خمینی و دارودسته‌اش خود را فاتح مطلق می‌دانستند. زنان را به چادرهای رنگ‌ورورفته، چهره‌های ماتم‌زده، بی آرایش و پیرایش، به مطبخ‌نشینی محکوم کردند. البته برای خودشان بسترهم بر قرار بود وگرنه جنی در هزار سالگی دختری در سن نبیره‌اش را به حجله نمی‌برد.

من وقتی بانوی مبارز فاطمه سپهری را می‌بینم و می‌شنوم که در بهترین سال‌های جوانی شوهرش در جبهه شهید می‌شود و او فرزند را به دندان می‌گیرد و برای رهایی از نگاه ذوب‌شدگان فاسد در ولایت‌، چادر فرو نمی‌اندازد اما فریاد مرگ بر استبداد و رضا شاه روحت شاد سرمی‌دهد، می‌بینم خمینی و خامنه‌ای و صحابه در سنگر حجاب نیز شکست خورده‌اند.

سید علی خامنه‌ای ۴۴ سال پس از سلطه بحارالانوار ملاباقر مجلسی بر روح القوانین منتسکیو، مبارزه پرشکوه زنان ایران را علیه حجاب اجباری به غرب و خارجی نسبت می‌دهد و در دیدار با مداحانش، امام جمعه‌ها، می‌گوید: «به بهانه‌ حجاب و این‌ها باز قضیه‌ زن را مطرح کرده‌اند» و این موضوع «از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی همواره مطرح بوده است ناگهان وسائل تبلیغاتی و رسانه‌های رسمی و دولتی آمریکا و انگلیس و بعضی جاهای دیگر و مزدورانشان و پیروانشان هجوم می‌آورند در یک برهه‌ای سر قضیه‌ زن و یک بهانه‌ای هم پیدا می‌کنند مثل مسئله‌ حجاب و این چیزها.»

همین چیزها است که ستون فقرات ولایت جهل و جور و فساد را می‌لرزاند.

نسرین ستوده، گیتی پورفاضل، نرگس محمدی، هدی عمید، نجمه واحدی، شیرین عبادی، مهرانگیز کار، شهران طبری و … شمار اندکی از جمع زنان مبارز میهن ما هستند که طی این همه سال در زندان و خانه، در سفر و حضر، در وطن و در تبعیدگاه فریاد آزادی سر داده‌اند. حجاب اجباری را نفی کردند و طرح عفاف سید روح‌الله و سید علی و من اتبعهما را به مزبله تاریخ انداخته‌اند. امروز زن ایرانی زیباترین نماد مقاومت در همه جهان است. خامنه‌ای خدای ۶۰ را و سید ابراهیم رئیسی، رئیس القتله، قانون ۸۴ را به رخش می‌کشد. قانون ۹۰ و ۱۰۰ و ۵۰۰ را هم که بیاورید فرقی نمی‌کند. نوادگان فرخ رو پارسا، شوکت ملک جهانبانی، هاجر تربیت، مهرانگیز منوچهریان تا رسیدن به ساحل آزادی و عدالت و سکولاریسم، این بحر مواج را طی خواهند کرد.

آیا این مایه افتخار زن و مرد ایرانی نیست که دو بانوی جوان ایرانی کاملیا انتخابی فرد(سردبیرمهم‌ترین نشریه روزانه الکترونیکی فارسی)، نازنین انصاری، ناشر و رئیس شورای سردبیری کیهان لندن، و بانوان دیگری از جمله شعله شمس، همسر زندیاد حسن شهباز سردبیر مهم‌ترین فصلنامه فرهنگی و سیاسی و اجتماعی و ادبی در خارج کشور «ره آورد»، و نوشابه امیری بعد از سردبیری نخستین یومیه الکترونیکی در جنبش سبز و بعد از آن، امروز در عرصه رسانه، ثابت‌قدم و استوار بر قلعه ولایت جهل و جور و فساد می‌تازند؟ رژیم سنگر عفافش را به دست الهام چرخنده و دیگر چرخنده‌های ریزودرشت مؤنث و مذکر سپرده است.

یک ترانه زویا زاکاریان، یک آواز حمیرا، یک مقاله شیرین عبادی و یک حضور لیلی حاتمی و نیکی کریمی و گلشیفته فراهانی در کن و ونیز و برلین، یک کنسرت گوگوش، یک شعر تازه شهرزاد و فراتر از این، دوام و حضور پرنقش، محتشم‌ترین بانوی اول همیشه ایران، شهبانو فرح پهلوی، معنایی جز این ندارد که آقای خامنه‌ای، مجتبی‌، علم‌الهدی، اژه‌ای‌، فلاحیان‌، رئیسی! شما سنگر را باخته‌اید. پس فساد و فریب و جنایت از آن شما باشد و باشید تا پایانتان در لوله‌های زنگ‌زده در بیابانی، قذافی‌وار رقم زده شود. اما از آن بانوانی که نام بردم، عزت و افتخار و شوکت و پیروزی نصیب ملت ما خواهد شد.

دیدار ولادیمیر و سیدعلی؛ فروش وطن به روبل روسی / علیرضا نوری زاده

اسلام ناب محمدی انقلابی برای «اوروس» قوانین خاصی وضع کرده است

علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۱ برابر با ۲۱ ژوئیه ۲۰۲۲ ۹:۳۰

پتر کبیر با آرزوی رویت خلیج همیشه فارس روی در نقاب خاک کشید و ولادیمیر پوتین امروز خلیج فارس را از آن خود می‌داند_ سایت خامنه‌ای

تماشای دیدار ولادیمیر پوتین، رهبر قاطبه اهالی اوروس و چچنستان و تاتارستان و غازان و آرخانگلسک، با ولی امر مسلمانان کره ارض، مرا به تاثری عمیق واداشت. همه‌ جرائم جمهوری ولایت فقیه یک‌ طرف و فروختن حاکمیت ملی و خاک و دریای ما به بیگانه یک‌ طرف. به یاد شعار خمینی و میلیون‌ها هموطن تب‌زده می‌افتم که بانگ برمی‌آوردند «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی»؛ شعاری که از همان آغاز دروغ و بی‌پایه بود.

روز جمعه بود و عرفات به‌عنوان نخستین مهمان انقلاب با هواپیمای شیخ زاید از امارات به تهران آمده بود. فقط قطب‌زاده خبر داشت و گفت تو هم که او را می‌شناسی، بیا با هم برویم و رفتیم. عرفات مثل بچه‌ها ذوق‌زده بود و بیخودی می‌خندید. قطب‌زاده با او در اتومبیل نخست‌وزیری عازم مدرسه رفاه شد. هانی حسن که نخستین سفیر فلسطین در ایران شد و با او از بیروت رفاقت داشتم، هم در ماشین من نشست و باقی همراهان ابوعمار با یک اتوبوس ایران ناسیونال خیلی شیک رهسپار مدرسه رفاه شدند.

هانی حسن در راه پرسید: «علی چه فکر می‌کنی؟ آیا خمینی به ما کمک خواهد کرد؟» بعد در حالی که خیابان‌های تهران را تماشا می‌کرد، گفت: «هرگز باورمان نمی‌شد که شاه به این آسانی فرو بشکند.» بعد خودش افزود: «البته با نامردی دوستان آمریکایی‌اش!»

یک روز بعد از طرح صلح راجرز، وزیر خارجه آمریکا، ابوعمار که برای حمله به عبدالناصر تحت فشار گروه‌های چپ و تندرو بود، از ناصر پرسید آیا واقعا شما به آمریکایی‌ها اعتماد می‌کنید؟ ناصر پوزخندی زد و گفت: «ابو عمار! عمه ۹۰ ساله‌ام را هم دست آن‌ها نمی‌دهم تا مراقبش باشند.»

به مدرسه رفاه رسیدیم و ماچ و بوسه‌های عرفات و حسین و احمد خمینی و بوسه بر دست آقا زدن و بعد سفره پهن شدن و قیمه به رگ زدن. حیرت عرفات و همراهانش که از کاخ شیخ زاید می‌آمدند، قابل وصف نیست. سفره آخوند و قیمه‌پلو و لقمه با دست زدن و… قرار شد عرفات و همراهان برای داشتن امنیت کامل، در کاخ نخست‌وزیری بخوابند. هانی حسن را من رساندم. این بار محمد شریف مهدوی، پسر آیت‌الله حاج شیخ عبدالله شاهرودی، هم با ما بود. شریف با دو کلمه انگلیسی دانستن و عمامه بزرگ و هیکل تنومندش مدتی بعد مامور خرید گوشت از استرالیا شد و بعد سفیر در کنیا و عاقبت سفیر در آفریقای جنوبی و هنوز به ۵۵ سالگی نرسیده، چند هفته‌ای پس از وصلت نوه‌اش با نوه آل هاشمی رفسنجانی، ناگهان ورپرید.

هانی حسن زمزمه‌وار پرسید: «فکر می‌کنی این‌ همه تظاهر و فریبکاری پایدار باشد؟» پاسخی ندادم. محمد شریف در ماشین بود. هانی حسن ادامه داد: «ما بزرگانی از نوع عبدالناصر و عبدالکریم قاسم و ملک فیصل را دیده‌ایم. خمینی دربان خانه آن‌ها هم نیست. از فرودگاه نگاه می‌کردم. همه‌جا شعار لاغربیه و لاشرقیه به چشم می‌خورد. فکر می‌کنی کارتر این‌ها را آورده که شعار لا غربیه را بالا ببرند؟»

از بی‌پروایی هانی در شب نخست ورودش به تهران حیرت کردم. دو سه روز بعد، به روزنامه اطلاعات آمد و خواهش کرد این جملات را برای زنده‌یاد صالح‌یار، سردبیر و علی باستانی، معاون او، و دبیران سرویس‌ها ترجمه کنم. گفت: «این حرف‌ها را کسی به شما می‌زند که هم ناصر و کاسترو و نکرومه و بن بلا را دیده است و هم کاریکاتورهای انقلابی از نوع قذافی و نمیری را؛ حواستان جمع باشد. من در همین دو سه روز هم صداقتی ندیدم. شما فکر می‌کنید آخوندها با قطب‌زاده و یزدی و بنی‌صدر و مصدقی‌ها کنار بیایند. این‌ها آمده‌اند جنگ شیعه و سنی راه بیندازند. فردا قلم می‌شکنند و پس‌فردا مغزهای آزاداندیش را. هم شرقی می‌شوند و هم غربی؛ بستگی به مصلحتشان دارد.» من دو سه بار از ترجمه کامل حرف‌های او خودداری کردم چون در جمع ما توده‌ای‌های تازه‌ختنه‌کرده هم بودند و لابد اخبار جلسه را عینا منتقل می‌کردند.

مرحوم سیدهادی خسروشاهی، سفیر رژیم در واتیکان و بعد رئیس حفاظت منافع در مصر، در کتابش شرح می‌دهد که در زمان نمایندگی خمینی در ارشاد، کیانوری دو سه روز یک‌ بار می‌آمد و درباره ارتش و ملیون اخبار مثلا محرمانه به من می‌داد تا به امام بدهم. حکایت نوژه را به‌طور کامل با اسم‌های حقیقی و رمز و محل ملاقات‌ها را به من سپرد. توده‌ای‌های اطلاعات بعدها که اسناد ساواک منتشر شد، همگی ساواکی با حقوق‌های ناچیز از آب درآمدند.

هانی حسن مدت زیادی در مقام سفارت دوام نیاورد و مدتی ابو ایمن، معاونش، و سپس صلاح الزواوی سفیر شد که دو سال پیش بعد از ۴۰ سال سفارت، به رحمت خدا رفت و حالا دخترش جانشین او است.

تزار ولادیمیر و سلطان سید علی

روس‌ها با مشاهده احوال ایران در چنگ آخوندها در عهد دو شاه آخری صفوی هم در اندیشه فتح قفقاز و آسیای میانه بودند اما ظهور نادر، پسر پوستین‌دوز ابیوردی، آن‌ها را به تامل واداشت و بعدهم آغا محمدخان قاجار با دلاوری، قفقاز و ماورا آن را تا گرجستان و قلعه شوشی تحت سلطه ایران درآورد؛ گو اینکه پای همان قلعه شوشی به قتل رسید.

طرح پتر کبیر برای تسلط بر قفقاز و دیگر سرزمین‌های ایرانی، در وصیت‌نامه منتسب به او برای بازماندگانش باقی ماند. در آن وصیت‌نامه اشاره شده بود که هندوستان مخزن ثروت عالم است و برای رسیدن به آن، باید تمام موانع موجود را از میان برد و با انحطاط و اضمحلال ایران به سمت خلیج فارس و آب‌های گرم پیشروی کرد. (امیراحمدیان، ۱۳۸۳، ص ۱۶۳) کاترین دوم هم برای عملی ساختن وصیت منسوب به پتر کبیر درصدد تصرف قفقاز برآمد. (طالع، ۱۳۸۰)

روس‌ها با بهانه‌هایی بی‌پایه جنگی را به ایران تحمیل کردند که به معاهده گلستان منجر شد اما دوره دوم جنگ‌ها، از دست رفتن ۱۷ شهر قفقاز علاوه بر سست‌عهدی دولتیان و شخص فتحعلی‌شاه و گرفتار شدن عباس میرزا میان برادران حسود و درباریان فاسد، یک عامل مهم دیگر هم داشت؛ روضه‌خوانی مثل سید علی حسینی خامنه‌ای که نام سید محمد مجاهد بر خود گذاشته بود و با آنکه می‌دانست عباس میرزا چند سالی برای تجدید قوا و سربازگیری وقت لازم دارد، با طرح شعارهایی نظیر شعارهای خامنه‌ای علیه آمریکا و اسرائیل، منتها این بار علیه کفار روس بر سر منبر و تحریک عوام، شاه را در شرایطی قرار داد که ناچار شد جنگ را از سر بگیرد.

متن دو نامه از عباس‌میرزا و یک نامه از فتحعلی‌شاه در دست است که موافقان و مخالفان جنگ و اهداف آن‌ها را از دعوت روحانیون آشکار می‏‌کند. نامه فتحعلی‌شاه به عباس‌میرزا صراحت بیشتری دارد. این نامه در سوم ذی‌حجه ۱۲۴۱ ق، یعنی چند هفته مانده به آغاز جنگ با روسیه، نوشته شد: «در هر مورد من قصد و نظر شما را انجام داده‏‌ام. شما مصلحت دانستید آقا سیدمحمد با روسای مذهبی به اینجا آورده شوند. بسم‌الله؛ آن‌ها آمده‌اند. شما به من گفتید به سلطانیه بیایم. بسم‌الله: من اینجایم. شما پول می‌خواستید، دادم؛ اگر پول بیشتری می‌خواهید، من آورده‌‏ام. شما وضع سرحد و احوال امور را می‌دانید. اگر فکر می‌کنید صلح مصلحت است، صلح کنید. اگر خواهان جنگ‌اید، آن را شروع کنید و مسئولیت آن را به گردن بگیرید؛ چون مرا تا اینجا کشانده‏‌ای، دیگر بهانه نیاور که من همراهی نکرده‌‏ام.» (تیموری، ۱۳۸۴، ج ۲، ص ۱۱۰۳/ گزارش ویلاک به کنینگ، اف.او۶۰/۲۷)

همین سید محمد مجاهد پس از شکست نیروهای ایرانی، به روس‌ها پیغام داد که بیایید که وقت نبیذ است و صلح و عشق سلامت… بعد هم که مردم شارلاتان‌بازی او را کشف کردند، به نجف گریخت.

منظره خامنه‌ای در برابر پوتین را پیش چشم آورید. روضه‌خوانی که به هزار توطئه و نیرنگ غرب و شرق، بر کرسی سلطانی نشسته، جنایتکاری چون پوتین را که تا امروزعامل قتل یک میلیون سوری و اوکراینی است، می‌ستاید و در برابر دل‌های داغدار بازماندگان جنایت دیگر پاسدارانش در سرنگونی هواپیمای مسافربری اوکراینی، به پوتین آفرین و مرحبا می‌گوید چرا که «در قضیه اوکراین، چنانچه شما ابتکار عمل را به دست نمی‌گرفتید، طرف مقابل با ابتکار خود، موجب وقوع جنگ می‌شد… اگر راه در مقابل ناتو باز باشد، حدومرزی نمی‌شناخت و اگر جلو آن در اوکراین گرفته نمی‌شد، مدتی بعد به بهانه کریمه، همین جنگ را به راه می‌انداختند».

بی‌حیایی و بی‌شرمی تا کجا؟ ۱۴۰۰ سال است برای حسین و ۷۲ تن از اقوام و یارانش روضه و دسته و عزاداری و اشک و ناله به راه انداخته‌اند. آیا خون نیم میلیون سوری و اوکراینی، از خون حسین و علی‌اکبر و اصغر کمرنگ‌تر بود؟

پتر کبیر با آرزوی رویت خلیج همیشه فارس روی در نقاب خاک کشید و ولادیمیر پوتین امروز خلیج فارس را از آن خود می‌داند. به فرمان ولی فقیه و نوکرانش، برای زن ایرانی پا نهادن در دریا و استخر از معاصی کبیره است و مرتکب به شدیدترین وجه مجازات می‌شود اما برای آقایان و بانوان روسی در بوشهر، پلاژ و محل‌های شنا ویژه برپا است و اسلام ناب محمدی انقلابی برای «اوروس» قوانین خاصی وضع کرده است.

سیدعلی که در جنگ با روس‌ها همچون سید محمد مجاهد طعم شکست را چشیده، حالا درمقام ولی امر به پوتین که علی‌اکبر ولایتی، مشاور اعلایش، شباهت‌هایش با مسیح را کشف کرده است، می‌گوید: «یک مسئله مهم در موضوع سوریه اشغال مناطق حاصل‌خیز و نفت‌خیز شرق فرات به‌وسیله آمریکایی‌ها است که این قضیه باید با بیرون راندن آن‌ها از آن منطقه علاج شود.»

او همچنین با بیان اینکه غربی‌ها با روسیه قوی و مستقل به‌کلی مخالف‌اند، خطاب به پوتین می‌گوید: «آمریکایی‌ها هم زورگو و هم حیله‌گرند و یکی از عوامل فروپاشی شوروی سابق فریب خوردن در مقابل سیاست‌های آمریکا بود. البته روسیه در دوره جنابعالی استقلال خود را حفظ کرده است.»

از این پس پوتین باید از شوق سر به آسمان ساید که سید علی استقلالش را تایید کرده است. مردی که خود استقلال و حاکمیت سرزمینش را به بیگانگان می‌فروشد، حالا مدعی است که روس‌ها مستقل‌اند.

به‌عنوان یک روزنامه‌نگار ایرانی از مشاهده همان دو دقیقه فیلم دیدار ولادیمیر و سید علی، احساس شرم کردم و یک لحظه تصاویر قوام‌السلطنه در برابر استالین و شاه فقید در مقابل برژنف و کاسیگین را پیش دیده نهادم. آیا ما ملت در حق خود این‌ همه ظلم کردیم که سروری را زیر پا اندازیم و به نوکری رهبرمان برای روسیه تن در دهیم؟

اسلام ما و اسلام آن‌ها / علیرضا نوری زاده

خمینی دین رافت و مهر را مصادره کرد و ملاعمر و بن‌لادن و البغدادی پشت قباله‌اش را مهر کردند
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱ برابر با ۱۴ ژوئیه ۲۰۲۲ ۱۰:۱۵

روح‌الله خمینی، فاضل لنکرانی و مصطفی خمینی- دفاع‌پرس

امیر طاهری، دوست و همکار عزیزم، دوهفته پیش در مقاله خود در ایندپندنت فارسی، با عنوان «محاکمه در پاریس و پرسش‌های آینده» موضوع‌هایی را مطرح کرد که به اعتقاد من باید روی آن‌ها تامل کرد و فقط به چشم یک مقاله به آن ننگریست و سرسری از آن نگذشت.

طاهری در جایی از مقاله‌اش نوشته بود: «چگونگی همزیستی تمدن‌ها با همه تفاوت‌ها، اختلاف‌ها و ضدیت‌هایشان با یکدیگر، همچنان در مرکز دغدغه‌های جهانی قرار دارند. آیا می‌توان ضدیت را به اختلاف و اختلاف را به تفاوت تبدیل کرد و بر اساس آن تفاوت، به همزیستی در متنی از احترام متقابل و با توجه به منافع مشترک در صحنه بین‌المللی رسید؟ آیا اسلام در خمینی، ابوبکر بغدادی، ملا محمد عمر و صلاح عبدالسلام خلاصه می‌شود؟» [صلاح عبدالسلام سرکرده تروریست‌هایی بود که ۱۳۰ انسان بی‌گناه را در فرانسه به قتل رساندند و تعداد زیادی را مجروح کردند. آن‌ها در پاریس محاکمه و به زندان‌های طولانی محکوم شدند]

سوال طاهری می‌تواند با اغماض، پاسخی چنین داشته باشد که خیر؛ خمینی و بغدادی و امیرالمومنین کابل و دنباله‌روهایشان نمایندگان اسلام نیستند؛ اما کسی مثل من که دیرزمانی است پیام اسلام را آن‌گونه که در غرب و شرق طنین افکنده دنبال می‌کند، از مدت‌ها پیش به این نتیجه رسیده‌ است که دست‌کم با عملکرد پیروان اسلام انقلابی ناب محمدی در دو وجه شیعه و سنی آن، صدای آن اسلام دیگر کمتر به گوش می‌رسد و در بسیاری از نقاط اصلا طنینی ندارد که شنیده شود.

متاسفانه از زمان روی کار آمدن خمینی، در یک رقابت شوم میان اهل سنت و شیعه ولایی، نوعی رقابت برای عرضه نسخه «اسلام من اصلی است» به راه افتاد. از ابوالعلاء مودودی تا ملاعمر و از بن‌لادن تا البغدادی و اخوان‌المسلمین مصر و… تا بوکوحرام در غرب آفریقا، همگی به عنوان پیام‌آوران متعصب و افراطی اسلام به‌ رسمیت شناخته شده‌اند.

وقتی کشور قطر که چهاراسبه می‌تازد تا در جامعه مدرن جهانی برای خود جایی پیدا کند، حامی نخست طالبان و حماس می‌شود و مدت‌ها در سوریه با حمایت از جبهه نصرت و هیئت تحریر شام عملا این گروه‌های تروریستی متعصب و جاهل را تقویت می‌کند تا حکومت اسلامی‌ خود را برپا کنند و در دوحه پذیرای ملاهایی می‌شود که می‌خواهند اسلام داعشی را در افغانستان پیاده کنند؛ یا ایالات متحده آمریکا، در مقام بزرگ‌ترین دموکراسی و آزادترین جامعه جهان، کلید ورود به کابل را به دست کسانی می‌دهد که بن‌مایه اندیشه و رفتارشان ضد تمام ارزش‌هایی است که آمریکا به آن باور دارد، آیا می‌توان از اسلام دیگری سخن گفت؟

غرب دموکرات هم از همه‌چیز کاملا خبر دارد و با اینکه در دستگاه‌های امنیتی‌ خود لابد هزاران سند و مدرک از تروریست بودن رژیم ولایت فقیه در دست دارد و رفتار ۴۴ ساله رژیم با ملت ایران از یک سو و تجاوز و دخالت‌هایش در کشورهای منطقه و فراتر را از سوی دیگر شاهد است، لحظه‌ای از دلجویی از رژیم و دادن امتیاز‌های پیداوپنهان دادن به جمهوری ولایت فقیه کوتاهی نکرده است. (به همین به‌ اصطلاح مذاکرات اتمی توجه کنید) آیا می‌توان باور کرد که دنیای آزاد اسلام دیگری جز اسلام امیرالمومنین کابل و نایب امام زمان تهران و دنباله‌روهای آن‌ها را به‌ رسمیت بشناسد؟

هیلاری کلینتون و رئیسش باراک حسین اوباما برای براندازی حسنی مبارک و تقدیم مصر به اخوان المسلمین از هیچ کوششی دریغ نکردند و اگر پایداری و شجاعت مصری‌ها و ارتش ملی مصر نبود، امروز پرچم اسلام ناب اخوانی در شمال و شرق آفریقا و شاید هم غرب آن به اهتزاز درآمده بود. این خنده‌دار است که بگوییم آمریکا خمینی را نمی‌شناخت و اعزام رمزی کلارک به پاریس از سر کنجکاوی بود. آیا همیلتون جردن آن‌قدر کودن بود که قسم‌های حضرت عباس دکتر ابراهیم یزدی را باور کند و بعدها مدعی شود که خمینی همه را فریب داد؟ راستی اگر ماجرای گروگان‌گیری ۵۲ دیپلمات در تهران در هر نقطه دیگری از جهان (غیرمسلمان) رخ داده بود، واکنش آمریکا همان بود که در رابطه با ایران شاهد بودیم؟

همه این نمونه‌ها مرا به تامل واداشت که آیا جهان به وجه عام و غرب به شکل خاص، به اسلام ناب محمدی انقلابی در دو وجه سلفی سنی و ولایی شیعه نیاز دارد و در عین حال، آیا غرب رویارویی نهایی این دو وجه را به مصلحت خود می‌داند؟

پیش از انقلاب، من هرگز در غرب مسلمان بودن خود را پنهان نکردم. وقتی مرحوم اردشیر زاهدی، سفیر ایران در آمریکا، سرآمد سفرای شرق در مرکز جهانی غرب بود و هنگامی که عده‌ای جوجه‌مسلمان تندرو غیرایرانی نخستین پرچم گروگان‌گیری اسلامی در ینگه‌دنیا را بالا بردند، همین سفیر مشکل‌گشا شد و غائله را خاتمه داد، ما احساس غرور می‌کردیم. از اینکه محمدرضاشاه و ملک فیصل، دو پادشاه فقید، دست وحدت اسلامی می‌دادند نگران نمی‌شدیم و زمانی که شهبانو برای افتتاح نمایشگاه هنر اسلامی ایران به لندن می‌آمد، ناراحت نبودیم که چرا ما اسلام‌پناهیم.

همه‌چیز به‌قاعده بود. شاه هم به زیارت ثامن الائمه می‌رفت و هم به تماشای اپرای مادام باترفلای می‌نشست. هم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان داشتیم، هم پژوهشگاه فلسفه با همین دکتر سیدحسین نصر فرقه مریمیه و کیف‌کش او، غلامعلی حداد عادل (البته در آن روزها که کراوات می‌زد)؛ مسجد دانشگاه برپا و در کنارش باشگاه فردوسی با ساز و آواز به‌ راه بود. دکتر گردیزی، دوست اهل افغانستانم که در مقطع دکترای حقوق تحصیل می‌کرد و بعدها رئیس بخش دری دویچه وله شد، یک‌ بار به من گفت: «خوش به حالتان کشوری دارید که هم مدرن است هم پایبند به معنویت و احیاء رمضان و عاشورای حسینی.»

اسلام برای ما جزئی از هویت ملی‌مان بود، نه تمام آن. خدا همچنان بخشنده مهربان بود و ما کسی را که قاصم جبار باشد و مکار و منتقم قهار نمی‌شناختیم. ماه رمضان اغلب صادقانه- و بسیاری از ملاهای حاکم از سر تظاهر- روزه می‌گرفتیم. رمضون یخی در ماه محرم لب به «دوا» (عنوان می نزد جاهل‌ها) نمی‌زد و خانم سوسن اگر یک میلیون هم به او می‌دادند، شب‌های احیاء و عاشورا روی صحنه نمی‌رفت.

در مصر هم چنین وضعی را شاهد بودم. محمد بیومی شب جمعه کنار نیل «بیره» (آبجو) می‌نوشید و نزدیک صبح دهانش را آب می‌کشید و آماده می‌شد ظهر به نماز جماعت شیخ شعراوی برود. در لبنان و سوریه و اردن و عراق و ترکیه و پاکستان و افغانستان هم چنین بود. هتل‌های کابل لبریز از جوانان اروپایی بودند که اغلب با یک اتومبیل کوچک از اروپا به ترکیه و ایران و افغانستان و هند سفر می‌کردند. یک‌ بار با شهیار قنبری به هتل‌های شمس‌العماره رفتیم و از جوانان اروپایی مسافر شرق گزارشی جانانه تهیه کردیم که در مجله فردوسی چاپ شد.

اغلب این جوان‌ها در سال‌های پیش از دانشگاه آمده بودند تا شرق مسلمان را ببینند و چقدر دلبسته فرهنگ و زندگی ما شده بودند؛ دختر و پسر درهم می‌لولیدند و اسلام‌ ترسی نداشت. اصلا اسلام‌هراسی نه برای ما مسلمانان و نه برای غربی‌ها، معنایی را افاده نمی‌کرد؛ نه حزب‌اللهی در میان بود و نه داعشی. انقلابی‌ها اغلب رو به‌ قبله مسکو یا پکن و بدشانس‌هایشان مثل حسن جداری رو به آلبانی انورخوجه نماز می‌گزاردند. تندروترین گروه‌های فلسطینی را مسیحیانی مثل جورج حبش و نایف حواتمه رهبری می‌کردند و ابوحسن سلامه‌ای در بیروت بود، یکی از رهبران خوش‌تیپ فتح که در هتل فنیسیای بیروت با جورجینا رزق، ملکه زیبایی لبنان و جهان، نرد عشق می‌باخت و عروسی‌شان حادثه مهم لبنان شد. (ابوحسن سلامه در ۲۲ ژانویه ۱۹۷۹ با برنامه‌ریزی اسرائیل در بیروت به قتل رسید. جورجینا آن زمان فرزندشان را شش‌ماهه باردار بود)

در آن زمان، اسلام‌ خدایی بخشنده و مهربان داشت و امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان، با آواز مرضیه و گلپایگانی غرق شعف می‌شد؛ منشی‌اش دختری زیبا از مسیحیان لبنان بود و نوروز پیش از انقلاب، از اینکه به دلیل موقعیتش نمی‌تواند در کنسرت گوگوش در سالن کازینو لبنان در جونیه شرکت کند، متاسف بود. ملای شیعه اعلای ما سید کاظم شریعتمداری بود و خطیبان بزرگ شهر راشد و دکتر سید محسن بهبهانی و دکتر عباس مهاجرانی بودند. یک ذبیحی داشتیم و یک بهاری؛ حالا ۲۰ هزار نوحه‌خوان فقط در تهران داریم. از اسلام عصر نوجوانی ما اگر چیزی هم به جا مانده باشد، رخ در نهان کشیده است و دیدنی نیست.

حالا در ایران و افغانستان و تا حدودی عراق، از فرخ‌رو پارسا و مهرانگیز منوچهریان و دکتر آناهیتا و فاطمه کیلانی و سمیره صراف اثری نیست. در تهران گوهرالشریعه و خواهر مری، در افغانستان متعلقه ملا هیبت‌الله و در عراق، رقیه‌السادات نجفی جای آن‌ها را گرفته‌اند. تنها در اردن و مغرب و تا حدی مصر و تونس است که زنان همچنان محترم‌اند. در امارات متحده عربی، وزرای زن سرآمد کابینه‌اند و در عربستان سعودی، حضور بانوان در وزارت و صدارت و نمایندگی هرروز گسترده‌تر می‌شود اما پرچمداران اسلام ناب در این کشورها هم از توطئه و تلاش برای خنثی کردن کوشش‌های حاکمیت برای امحای تعصب و تندروی دست برنداشته‌اند و شهروندانی که تحت تاثیر پیام اسلام ناب انقلابی محمدی در دو وجه شیعه و سنی آن‌اند، در برابر جایگزینی اسلام معتدل و امروزی مقاومت می‌کنند.

تا زمانی که غرب دستمال ابریشمی به‌دست به توجیه و ماله‌کشی جنایت‌ها و انحراف‌های اسلام‌مداران مکتب خمینی/اخوان طالبانی مشغول است و در جست‌وجوی رضایت سیدعلی و امیرالمومنین کابل است، مصیبت اسلام ناب محمدی انقلابی اول برای ما و بعد برای جهان ادامه خواهد داشت.

پایان ولی فقیه چگونه رقم خواهد خورد؟ / علیرضا نوری زاده

آن «سیدعلی» و این «ولی لم‌یزلی»؛ قدرت چه بر سر سید غزل‌خوان دوتارنواز آورد

علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱ برابر با ۷ ژوئیه ۲۰۲۲ ۱۴:۳۰

استحاله سیدعلی آقای شوخ‌طبع شاعرمسلک اهل بزم به ولی‌امر مسلمانان جهان اینک با رویای بمب اتم و تکرار تجربه کیم ایل سونگ، خامنه‌ای را در مسیر خطرناکی انداخته است‌ـ KHAMENEI.IR / AFP

این آخری‌ها با آنکه سخنان ولی امر (سیدحسن نصرالله و نوری المالکی و قیس خزعلی و عبدالملک حوثی و البته مشتی عیار قلب‌ساخته و زر نمایش‌داده، گروهی که غیرت و مردانگی را از روح و دل به زباله‌دان قدرت انداخته و دل و دین با نام نامی سیدعلی پرداخته‌اند) ملال‌آور، تکراری و همواره عصبانی‌کننده است، همچنان بارها می‌خوانم، می‌شنوم و چنگ بر واژگانش می‌کشم که سید با خودت چه کردی؟

جمال عبدالناصر وقتی به قدرت رسید، تا پایان عمر همان جمال، یا به‌ قول مصری‌ها گمال، باقی ماند؛ از بیک‌باشی (سرگردی) به سرهنگی رسید، ده‌ها میلیون عاشق داشت و روزی که مرد، کمتر از سه هزار جنیه (به نرخ آن روز حدود ۵۰۰ دلار) در حسابش بود و بابت خریدن خانه برای دختر اولش ۱۱ هزار جنیه به بانک رهنی بدهکار بود. با این‌ همه و با وجود دگرگونی‌های شگرفی که در جامعه مصر ایجاد کرد و با اجرای اصلاحات ارضی و برپایی صنایع فولاد، مصر را به خانه اول صنعتی شدن برد، به دلیل دو جنگ بیهوده با اسرائیل و دشمنی با آمریکایی که مهم‌ترین حامی‌اش بود، عقل مصری‌ها و میلیون‌ها عرب را از کار انداخت و شعار را جایگزین شعور کرد.

در مرگش من که نوجوان بودم زار می‌زدم و عباس جان‌پهلوان می‌کوشید آرامم کند. تنها وقتی به مصر رفتم و محمد بیومی، دانشجوی حقوق دانشگاه عین‌الشمس، مرا نزد خانواده‌اش برد و من معنای فقر حقیقی را لمس کردم و سه سال بعد که دوباره به مصر رفتم و دیدم محمد وکیل شده و در یک شرکت آمریکایی کار می‌کند و با وام بانک مصر، خانه کوچک و تمیزی برای پدر و مادرش تهیه کرده است و ستایش انورالسادات را از او و خانواده‌اش شنیدم، تازه فهمیدم عبدالناصرها در عین پاکدامنی و ساده‌زیستی، با خیالات خام و نسنجیده خود، چه بلایی سر ملتشان می‌آورند و کسانی مثل سادات و محمدرضا شاه و محمدظاهر شاه و ملک حسین با وجود بمباران انقلابی‌های عصر خود، با برقراری بهترین روابط با شرق و غرب، چه چشم‌انداز شوق‌انگیزی را با دل و جان، برای کشورهای خود ترسیم کردند.

سادات به قتل رسید و ظاهرشاه با کودتای پسرعمو داوود خان به غربت فرستاده شد. روزی که بازگشت، همه امید مردمش برای سعادتمند شدن بود اما خلیل‌زاد و کرزی و سید علی خامنه‌ای با هم تاس همدلی انداختند و با یک لقب «بابا»، کارش را ساختند. ملک حسین چند روز مانده به مرگ به کشورش بازگشت و برادرش حسن را که سخت با اخوان‌المسلمین همدلی می‌کرد، بعد از ۴۰ سال، از ولیعهدی عزل کرد و عبدالله، پسر همسر انگلیسی‌ مطلقه‌اش، را به تخت نشاند و این عبدالله تا امروز ثابت کرد که پسر حسین بن طلال است و با وجود تهیدستی، کشورش را به بهترین شکل اداره می‌کند و نیمه دموکراسی‌ خود را جا انداخته است. اما تلخ‌تر از همه سرنوشت شاه ایران بود که در پی یک خودکشی جمعی ملتش و نامردی دوستان غربی‌اش، با اشک و سرطان در بیمارستان معادی قاهره خاموش شد.

پایان قذافی و صدام را هم دیدیم که اولی مجنون و معتاد ملتش را در جهل مرکب نگه داشت و دومی با آنکه عراق را با اقتدار به قدرتمندترین و پیشرفته‌ترین کشور منطقه بعد از ایران بدل کرده بود، می‌پنداشت با برپایی تلویزیون شباب و اتوبان بغداد-بصره و توپ ۳۰۰ متری شاه منطقه می‌شود.

در یک دور تسلسل باطل، اردن ماند و در مصر عبدالفتاح السیسی آمد و عراق به دست پارچه‌فروشان دور کوچه‌های زینبیه دمشق مثل نوری المالکی افتاد تا روی صدام را سفید کنند. صدام دزد نبود؛ اما این‌ها هم صدام‌وار می‌کشند و هم ولایت فقیه‌وار می‌دزدند. در لیبی محشر کبرا به پا است و در یمن با رسیدن پای جمهوری اسلامی و مرگ بر آمریکا و لعنت بر یهود، ملتی پردرد و رنج و فقیر تکه‌تکه می‌شوند. در لبنان، حزب خدا کوکایین قاچاق می‌کند و با پول ملت ایران شهرک گلستان می‌سازد.

برمی‌گردم به خامنه‌ای؛ یکی از همان جنون‌زدگانی که با وهم دشمنی با آمریکا می‌کشد و می‌بندد و میهن را به‌سوی نابودی می‌غلتاند.

راستی این سیدعلی حسینی خامنه‌ای کیست؟

من بارها درباره سیدعلی حسینی خامنه‌ای نوشته‌ام و گهگاه نیز کسانی بر اثر همین نوشته‌ها، مرا متهم کرده‌اند که به سید بی‌علاقه نیستم و چون او را از گذشته‌ای دور می‌شناسم، اغلب رعایت حالش را می‌کنم.

البته آن سیدعلی خامنه‌ای که من می‌شناختم، در روز به تخت رهبری نشستن روی در نقاب خاک کشید. به معنی دیگر، من آن خامنه‌ای پیش از انقلاب را می‌شناختم و تا پایان دوران ریاست‌جمهوری‌اش هم عملکرد او را از مثلا شیخ علی‌اکبر هاشمی بهرمانی، متفاوت می‌دانستم؛ اما این نایب امام‌زمانی را که چنان در خودباختگی غرق شده که نمرودوار ره به خدایی می‌کشد و رایت خدای سال ۶۰ را بالا می‌برد، نمی‌شناسم؛ خدای قاصم جبار مکاری که رسولش خمینی، جبرییلش احمد آقا، خالدبن ولیدش محسن رضایی و عزراییلش صادق خلخالی و دستیارانش از نوع ری‌شهری و لاجوردی و حاج داوود و پورمحمدی و همین شش‌کلاسه سید ابراهیم رئیسی بودند.

من این ولی فقیه را بیگانه‌ای می‌دانم که دشمن ایران و ایرانی است؛ بنابراین در پرداختن به شخصیت او نیز از دو نگاه او را بررسی می‌کنم.

سید علی حسینی تبریزی فرزند سید جواد تبریزی ملقب به میرزای تبریزی در آستانه انقلاب، روحانی نسبتا جوانی بود که در جمع بچه‌مذهبی‌های مشهد و شماری از اهل شعر و سخن و هنر در مشهد و تهران شهرتی داشت. در جمع برادران و خواهران، سید علی و بدری خانم نزد پدر و مادر جایگاه ویژه‌ای داشتند و سید علی در میان اهل قلم و نظر هم معتبر و محترم بود.

مرحوم میرزا جواد، پدر خامنه‌ای، ملای زاهد و قناعت‌پیشه‌ای بود که به نان خشک و یک خانه ۱۰۰ متری در پایین‌خیابان مشهد قانع بود و در برابر هیچ احدی سر خم نمی‌کرد. البته حاج آقا حسن طباطبایی قمی، ملای اول خراسان، و مرحوم میلانی هوای او را داشتند؛ به‌خصوص از آن زمان که پای سید علی به بیت آقا باز شد و با حاج آقا محمود، فرزند مرجع سرشناس مشهد، آشنایی و دوستی پیدا کرد. (هرچند سال‌ها بعد همین محمود را که به وطن بازگشته بود، به زندان انداخت و آزار داد)

سیدعلی آقا از ۱۹-۱۸ سالگی با ورود به حلقه مستمعان مرحوم محمدتقی شریعتی (پدر علی شریعتی) کم‌کم ره به سیاست کشید و هم‌زمان با حضور در محفل انس عماد خراسانی (هر زمان که در مشهد بود)، در شعر و موسیقی نیز طبع‌آزمایی می‌کرد.

معاشرت با فکلی‌های مشهد طبعا روحیه‌ای متفاوت از روحیه جوجه‌آخوندهای متشرع همسن‌وسالش به او داده بود. حتی زمانی که با نزدیک شدن محرم و صفر مقلدان حاج آقا حسن طباطبایی قمی استدعا می‌کردند که آقا منبری مورداعتمادی را به ولایت و دیار آن‌ها روانه کند، سیدعلی خامنه‌ای به دلیل آشنایی که با حاج آقا محمود طباطبایی، فرزند آقا، داشت، راهی کرمان می‌شد. در آنجا دو مجلس پروپیمان در انتظارش بود که هم روحش را تازه می‌کرد و هم جانش را از عطر گل کوکنار می‌انباشت. پاکت آخر روضه هم معمولا از پاکت مرحمتی صاحبان عزای حسینی در دیگر شهرها ضخیم‌تر بود؛ در عین حال، در کرمان همیشه فرصت دست می‌داد که به آستان شاه نعمت‌الله ولی در ماهان هم سری بزند و با درویشان حلقه ماهان هم‌آوازشود و دزدکی مراتب ارادت خود به پیروان ولایت عرفان سرکار آقا (ابراهیمی) را ابراز کند.

خامنه‌ای در کوتاه‌زمانی که به قم آمد و با مرحوم سید هادی خسروشاهی و علی آقا حجتی کرمانی و علامه رضا صدر آشنا شد، آشکار کرد که اهل بحث و فحص حوزوی و شریعت بازی نیست. حضورش در درس منتظری هم به چند هفته نکشید؛ در حالی که به درس مرحوم علامه طباطبایی سخت دلبسته بود.

خامنه‌ای اصولا اعتنایی به اهل شریعت نداشت؛ به‌خصوص که مدتی بود با فرزند محمد تقی شریعتی یعنی علی شریعتی هم آشنا شده بود و سخنان او را درباره روحانیت متحجر ایستا و روحانیت مترقی پویا و شیعه صفوی و شیعه علوی بسیار می‌پسندید.

خامنه‌ای در بازگشت به مشهد، با دختر آقای خجسته، یکی از بازاری‌های علاقه‌مند به پدرش، ازدواج کرد و شگفتا که برخلاف قاعده عیالمندی شدن و گوشه‌نشینی، سیدعلی آقا درست بعد از ازدواج، نیش زدن به دستگاه از روی منبر را آغاز کرد. چند باری که گرفتار شد، مرحوم تیمسار بهرامی به دادش رسید و یک‌ بار مانع از آن شد که سید را به اوین ببرند و زندان را با تبعید به ایرانشهر عوض کردند. هر بار که سید علی دچار مشکل می‌شد، همسر او که به‌حق بانویی متشخص و مقاوم بود، دست بچه‌ها را می‌گرفت و به تهران می‌آمد تا پیگیر کار همسرش بشود و حداقل دو بار پادرمیانی دکتر اقبال مشکل‌گشای خامنه‌ای شد.

حلقه درس مشهد

خامنه‌ای با آنکه می‌توانست در تهران به عنوان خطیبی خوش‌سخن اسم‌ورسمی در کند، همیشه ترجیح می‌داد در زادگاهش مشهد بماند. من در سال ۱۳۵۱ بعد از خاتمه سربازی و در آستانه سفر به انگلستان، سری به مشهد زدم و در آنجا دریافتم که خامنه‌ای جلسه‌ای برپا می‌کند که در آن، شماری از بچه‌محصل‌ها و معدودی دانشجو شرکت می‌کنند. جلسه‌ای هفتگی که ظاهرا برای تفسیر قرآن است اما به جز یک ربع اول، باقی جلسه به بحث درباره حافظ و مولانا و عطار و گاه فردوسی و اخوان ثالث و عماد خراسانی و موسیقی و عرفان می‌گذرد. عباس سلیمی نمین هم از جمله شاگردانش بود.

نکته جالب دیگر توجه خامنه‌ای به ارتش و شهربانی بود. او از همان ابتدای انقلاب با شماری از ارتشی‌ها و افسران شهربانی که به انقلاب پیوسته یا از قبل با شاه مخالف بودند مثل تیمسار مسعودی، امیر رحیمی، سرتیپ مجللی، قرنی و… حشرونشر داشت. بعد هم که به عنوان نماینده خمینی و معاون وزارت دفاع وارد دولت شد، بار دیگر حلقه‌ای از افسران جوان را دور خود جمع کرد که چهره‌های شاخصشان نامجو، فکوری، صیاد شیرازی، آشتیانی، سلیمی، صالحی، عقیقی روان، موسوی، محمدی‌فر، دیانت و… بودند. اغلب این افراد با حمایت خامنه‌ای در ارتش، به بالاترین مقام‌ها رسیدند.

ریاست‌جمهوری

رنجی که خامنه‌ای در دوران ریاست‌جمهوری از دست خمینی کشید، بدون شک از رنجی که بعدها خاتمی از دست او کشید، کمتر نبود. خمینی که در زمان انتخاب خامنه‌ای گفته بود ما از سر ناچاری و چون آدم نداشتیم، به ورود روحانیون به عرصه اجرایی و انتخاب خامنه‌ای رای دادیم، در درگیری خامنه‌ای با میرحسین موسوی، جانب موسوی را گرفت و حتی یک بار توی دهان رئیس‌جمهوری زد که «جنابعالی معنای حکومت اسلامی را نفهمیده‌اید» و حکایت احکام ثانویه را مطرح کرد که «بله ما حتی می‌توانیم حج را متوقف کنیم و مبانی دین را نیز و جنابعالی وارد این معقولات نشوید».

یک‌ بار هم سر جریان سلمان رشدی دست بالا برد که توی دهان سید بزند؛ چون او گفته بود که اعلام پشیمانی رشدی کافی است. با مرگ خمینی و مخالفت شورای نگهبان با شورای رهبری، با وصیت شفاهی جعلی خمینی که فقط رفسنجانی آن را شنیده بود و مهدوی کنی که شتابان از سفر لندن بازگشته بود، آن را تکرار کرد (وقتی خامنه‌ای، این سید جلیل، را دارید دنبال کسی نگردید)، در زمانی که کروبی و توسلی و سید احمد سرگرم وداع با خمینی و به خاک سپردن او بودند، در سقیفه خبرگان، با ۵۳ یا ۵۴ رای از ۷۲ عضو حاضر، خامنه‌ای به رهبری انتخاب شد.

خامنه‌ای وامدار رفسنجانی تا دوسه سال کوشید اصول شراکت را رعایت کند اما به مرور و با قدرت گرفتن «دفتر مقام معظم رهبری» و وسوسه‌های دو معاون سابق وزارت اطلاعات محمدی گلپایگانی و اصغر حجازی که همه‌کاره دفترش بودند و از بامداد تا شام در گوش سید می‌خواندند که اگر میخ ولایت را محکم به پیشانی نظام نکوبید، این شیخ علی‌اکبر قالیچه را از زیر پای شما می‌کشد، سرانجام بعد از جنبش سبز و شنیدن فریاد مرگ بر خامنه‌ای، هاشمی را زیرآبی به لقاءالله فرستاد، حصر موسوی و کروبی را ادامه داد، احمدی‌نژاد هم یاوه‌گو لقب گرفت و روحانی عروسک پشت‌پرده شد؛ طائب به حصری بی‌حصر رفت و شش‌کلاسه‌ای را بر تخت ریاست نشاند تا زمین را برای «آقا مجتبی» هموار کند؛ همان‌طور که قذافی و صدام برای سیف‌الاسلام و قصی چنین خیالی در سر داشتند.

استحاله سیدعلی آقای شوخ‌طبع شاعرمسلک اهل بزم و … به ولی‌امر مسلمانان جهان و نایب برحق امام عصروالزمان و جایگزینی پیپ و نی دود به سبحه و حب و شربت شفنتوس (شربت تریاک) اینک با رویای بمب اتم و تکرار تجربه کیم ایل سونگ و پسر و نوه‌اش، خامنه‌ای را در مسیر خطرناکی انداخته است که پایانش چندان از پایان قذافی و صدام دور نخواهد بود و فقط مردم می‌توانند با پایین کشیدن نمرود، مانع از وقوع فاجعه شوند.

کودتای خامنه‌ای علیه دست‌ پروردگانش / علیرضا نوری زاده

آخوندی که درجه‌ای معادل «سرتیپ» داشت و فرماندهی بسیج و حفاظت و حراست اطلاعات در کارنامه‌اش بود، با یک حکم صوری مشاور حسین سلامی شد
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۹ تیر ۱۴۰۱ برابر با ۳۰ ژوئن ۲۰۲۲ ۱۱:۰۰

AddThis Sharing Buttons
Share to Facebook
Share to TwitterShare to پست الکترونیکیShare to TelegramShare to WhatsApp

«کاظمی»‌ها درسپاه زیادند، مثل‌هاشمی‌ها و موسوی‌ها در دستگاه حکومتی، و این کسی که به جای طائب آمد، از نوع سردار احمد کاظمی نیست که در مقام فرمانده نیروی زمینی سپاه، به فرمان آقا دچار «سانحه هوایی» شود (همان‌ گونه که زنده‌یاد سپهبد فلاحی همراه نامجو و…، به تیر غیب از داخل خاک ایران، به قتل رسیدند و هواپیمای هرکولس سی ۱۳۰ آن‌ها خاکستر شد، یا همان‌گونه که به فرمان ولی فقیه ثانی، سرلشکر منصور ستاری، فرمانده نیروی هوایی در اصفهان دود شد وبه آسمان رفت).

این محمدآقا اما صنمی است. قرار بر این بود که سردار محقق جانشین طائب برکرسی او نشیند، اما ناگهان کاظمی مورد عنایت قرار گرفت، ولی حکمش را بفرموده خدایگان، حسین سلامی زد، نه فرمانده کل قوا.

حسین طائب (میثم در بیت) دوشنبه احضار شده بود و مجتبی و نه پدرش، به او خبر رفتنش را داده بود، و می‌گویند وداعشان اشک‌آلود بود؛ مثل وداع احمد خمینی با اسدالله لاجوردی. ۱۳ سال در اطلاعات (وزارت و سپاه) و سه سال مسئول هماهنگی بیت و دفتر با دستگاه‌های اطلاعاتی، مجتبی را مثل فرزندی به او پیوند داده بود. آن دو با هم نقشه به خون کشیدن جنبش سبز را طراحی کردند و سپس به اجرا درآوردند، و وقتی طائب محسن روح‌الامینی را به مرتضوی سپرد تا در کهریزک علیه پدرش (دوست نزدیک خامنه‌ای) از او اقرار بگیرد و اوباش مرتضوی او را خرد کردند، روح‌الامینی را احضار کرد و گفت «پسرت را شهید می‌خوانیم، اما اگر صدایت دربیاید، اعترافات (ساختگی) پسرت را درباره تو و ارتباطت با میرحسین موسوی فاش می‌کنم». روح‌الامینی هیچ نگفت و به پابوس «رهبر» هم رفت.

چهارشنبه، طائب با همکارانش وداع کرد و کاظمی با احترام زیاد، دفتر ریاست را تحویل گرفت. عصر آن روز، حمله قلبی مصلحتی اورا به بیمارستان بقیه‌الله‌الاعظم کشاند، اما توصیه شد که ملالی نیست جز دوری از میز. و روز بعد به مشهد رفت تا با رفیق دیر و دور علم‌الهدی گعده‌ای داشته باشد (مجالس خصوصی ملایان).

در رابطه با طائب داستان‌های بسیاری روایت شده است؛ از سوء‌قصد ساختگی تا بی‌عرضگی در حفاظت از جان فرماندهان سپاه و علمای اتمی، اما آنچه او را با سر به زمین زد و آن همه اعتماد و محبت سیدعلی به او را به نفرت و بی‌اعتمادی تبدیل کرد، سه پرونده بود (یادمان باشد که او با پرونده‌سازی علیه رحیم مشایی و بقایی، از مدیران تیم احمدی‌نژاد، و ربودن نیما (روح‌الله زم) و محمد خاتمی، از بنیان‌گذاران سپاه، از عراق و ترور عباس یزدانی، از افراد تیم مهدی‌ هاشمی در پرونده «استات‌اویل» و «شاهد» تخلف رژیم در پرونده شکایت شرکت کرسنت از رژیم در لاهه، و نیز ترور سعید کریمیان، مدیر «جم تی‌وی» و مسعود مولوی، نیروی جدا‌شده از بدنه نظام، درترکیه، تقدیرنامه‌های چپ و راست از خامنه‌ای و پسرش دریافت کرده بود. البته جمشید شارمهد را وزارت اطلاعات در مسقط ربود و او این موفقیت را به وزیر وقت اطلاعات تبریک گفت.

بازگردیم به سه پرونده‌ای که بعد از دستیابی محمود علوی (وزیر اطلاعات) و حسام‌الدین آشنا (مشاور روحانی) به جزییات آن‌ها، آن دو خامنه‌ای را در جریان گذاشتند و سیدعلی آقا هم سیداصغر حجازی، رئیس امنیت خانه شخصی‌اش، را مامور کشف صحت و سقم گزارش روحانی/علوی کرد.

آن سه پرونده، نخست مرتبط با کارشناسان محیط زیست بود که درپی دو حمله موفق اسرائیل به نطنز و ملارد دستگیر شدند. در بهمن ۹۸ خبری با این چهارچوب منتشر شد:

«غلامحسین اسماعیلی، سخنگوی قوه قضاییه ایران از قطعی شدن حکم ۵۸ سال زندان برای هشت فعال محیط زیستی که در زندان به سر می برند خبر داده است. او روز سه شنبه ۲۹ بهمن در یک نشست خبری با خبرنگاران اتهام این فعالان محیط زیستی را اقدام علیه امنیت ملی ذکر کرده است… توضیحات سخنگوی قوه قضاییه ایران نشان می‌دهد که احکام صادر شده از سوی شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب برای فعالان محیط زیستی عینا و بدون هیچ تغییری در دادگاه تجدیدنظر تایید شده است.

نیلوفر بیانی و مراد طاهباز سنگین‌ترین احکام را از سوی شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب دریافت کرده و هر یک به ۱۰ سال زندان و «رد وجوه دریافتی از آمریکا» محکوم شده‌اند. هومن جوکار، طاهر قدیریان هر یک به هشت سال زندان، امیرحسین خالقی، سپیده کاشانی و سام رجبی هر یک به شش سال زندان، و عبدالحسین کوهپایه به چهار سال زندان محکوم شده‌اند.

پیش‌تر کمپین گزارش داده بود که اتکا به اعترافات اجباری که با تحت ‌فشار قرار دادن متهمان در جریان بازجویی‌‌ها به دست‌آمده است، محور اصلی اولین جلسه دادگاه، هشت حافظ محیط زیست زندانی بود که در شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی ابوالقاسم صلواتی و به صورت غیرعلنی برگزار شد و هیچ مدرکی دال بر اتهام ارائه نشد. براساس همین گزارش، برخی از فعالان محیط زیست بازداشت‌شده با تهدید به مرگ مجبور به اقرار علیه خود شده‌اند و ماموران اطلاعات سپاه پاسداران علیه این فعالان با استناد به اعترافات غیرواقعی که تحت اجبار و فشار شدید از آن‌ها به دست آمده، پرونده‌سازی کرده‌اند.

یک منبع آگاه به کمپین گفته بود که برخی از این فعالان محیط زیست ماه‌ها تحت بازداشت انفرادی و شکنجه روانی، تهدید به قتل، تهدید به تزریق دارو‌های توهم‌زا، و تهدید به دستگیری و قتل اعضای خانواده خود قرار داشتند و برخی از این فعالان برای اجبار به اعتراف علیه خودشان، ضرب و شتم شده‌اند.

احکام سنگین زندان برای فعالان محیط زیست در حالی صادر شده که شورای امنیت ملی، وزارت اطلاعات، و سازمان محیط زیست ایران، اتهامات منتسب‌شده به این فعالان را رد کرده‌اند و محمدحسین آقاسی که وکالت دو نفر از این زندانیان را برعهده داشته، به کمپین گفته است که دلایل و مستندات قوی دال بر اتهامات در پرونده‌های این فعالان وجود نداشته است.»

با قتل کاووس سیدامامی، محیط‌شناس برجسته، زیر شکنجه، طائب سر به آسمان سایید که یکی را زدم، بقیه را نیز از حیز انتفاع می‌اندازم.

دومین پرونده مربوط به علی دیواندری بود. علی دیواندری (دیواندره‌ای) با هشت نفر دیگر از متهمان پرونده «اخلال در نظام اقتصادی کشور» بودند. دیواندری متهم ردیف پانزدهم در پرونده اکبر طبری هم بود که پیش‌تر برای او و هشت متهم دیگر، ۲۴ جلسه دادگاه تشکیل شده بود و در نهایت به حبس محکوم و روانه زندان شده بود.

او زیر سخت‌ترین شکنجه‌‌ها قرارگرفت، اما با پرداخت ۱۵۰ میلیارد تومان به یکی از معاونان طائب، تبرئه شد. فارس‌نیوز خبر تبرئه شدن او را نوشت و پس از همین توضیحات بالا، افزود: «با این حال، قوه قضاییه روز گذشته حکم برائت علی دیواندری را به عنوان مدیرعامل پیشین بانک‌های ملت و پارسیان و رئیس سابق پژوهشکده پولی و بانکی کشور صادر کرد.»

و سرانجام، سومین و مهم‌ترین پرونده، به عبدالرسول دری اصفهانی مرتبط بود که به‌علت تلاش‌های صادقانه‌اش در مذاکرات برجام، از روحانی نشان عالی خدمت گرفته بود، و طائب به اتهام جاسوسی دستگیرش کرد.

هدف طائب، زدن او و سیروس ناصری، دیپلمات سرشناس نظام بود. ناصری با اشاره‌ هاشمی رفسنجانی شبانه «جیم شد»، اما دری به دام افتاد.

به گزارش رسانه‌های ایران، «عبدالرسول دری اصفهانی، یکی از بانفوذترین افراد حاضر در تیم مذاکره‌کننده هسته‌ای، در دادگاه به اتهام جاسوسی محاکمه و محکوم شد.»

اسناد فوق را جواد کریمی قدوسی، عضو کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس و نماینده مردم مشهد در «خانه ملت»، در اختیار خبرنگار «موج» قرار داده بود.

در بخشی از حکم دادگاه برای دری اصفهانی آمده است: «دری اصفهانی در ملاقات حضوری با جک استرا، وزیر اسبق انگلیس و مشاور عالی M16، یک بسته اطلاعاتی به جک استرا تحویل می‌دهد و به همین دلیل از سوی وزیر اسبق انگلیس مورد تقدیر قرار می‌گیرد.»

کریمی قدوسی تاکید کرد که باید مردم و مسئولان از محتوای این گونه دادگاه‌ها مطلع شوند.

صفحه‌ای از حکم علیه دری اصفهانی چنین بود:

دری با بدترین شکنجه‌ها حاضر به پذیرش اتهام‌هایش نشد. ریاست جمهوری، وزارت خارجه، و وزارت اطلاعات اتهامات طائب به دری اصفهانی را بی‌پایه و دروغ دانستند. ظریف هم در شورای‌ عالی امنیت ملی گواهی داد که «یک میلیارد و هفتصد میلیون دلار تحویلی در ژنو (هواپیما به هواپیما) را از تصدق چانه‌ زدن‌های دری گرفتیم. او بسیار خردمند، ماهر در گفت‌وگو، و وفادار بود».

وقتی نامه روحانی و علوی و سخنان ظریف به خامنه‌ای رسید، او اصغر حجازی را مامور رسیدگی کرد. حجازی که طائب را رقیب می‌دانست، بی‌گناهی دری و کارشناسان محیط زیست و داستان رشوه ۱۵۰ میلیاردی دیواندی را تایید کرد. این‌جا بود که خامنه‌ای تصمیم به عزل فردی گرفت که در سفر اخیرش به عراق، به قیس الخزعلی، رئیس «عصائب حق»، و‌ هادی العامری، رئیس سازمان بدر، گفته بود «آقا از من خواستند به شما بگویم زهرتان را سر آمریکایی‌ها خالی کنید و انتقام حاج‌قاسم (سلیمانی) را بگیرید». این گفته‌ها را نیز‌هادی العامری در سفری کوتاه به ایران همراه با سیدمجتبی حسینی، نماینده خامنه‌ای در نجف، به اطلاع اصغر حجازی رسانده بود. به معنای دیگر، چنان‌که مرحوم علم در خاطراتش چندین بار ذکر می‌کند، «الملک عقیم»؛ مگر می‌شود طائب از قول نایب امام زمان داستان جعل کند؟

با این تفاصیل، آخوندی که درجه‌ای معادل «سرتیپ» داشت و فرماندهی بسیج و حفاظت و حراست اطلاعات در کارنامه‌اش بود، با یک حکم صوری مشاور حسین سلامی شد که شش کلاس رئیسی را هم نخوانده است.

سردار محمد کاظمی که جای طائب را گرفت و حکمش را سلامی داد نه سیدعلی، از کسانی است که دست بخواهی، سر و پا هم می‌آورد: «به تیغ و به خنجر به گرز و کمند / برید و درید و شکست و ببست / یلان را سر و سینه و پا و دست» (با پوزش از حضرت فردوسی)

ظاهرا این سردار نوکر آقا خواب‌هایی هم دیده بوده که یکی از آن‌ها تعبیر شد و آن ربودن و کشتن روح‌الله زم و ربودن محمد خاتمی، با یاری سلفش، حسین طائب، بود. در این زمینه هم سه سال پیش خبری با این مضمون در فضای مجازی منتشر شد:

«بر اساس این گزارش، سرتیپ «محمد کاظمی» سردار «در سایه‌» سپاه پاسداران، طی روزهای اخیر شخصا در مورد آمدنیوز با سردار احمد حق‌طلب، غلام حلقه‌به‌گوش خود در سازمان اطلاعات سپاه، جلسات متعددی را برگزار کرده و با دستور وی، واحدهای عملیات برون‌مرزی را برای اجرای طرح ترور یا ربایش مخالفان و سرشاخه‌های روح‌الله زم فعال کرده است. همچنین، طرح‌ریزی عملیات ربایش «آرش شعاع‌شرق» خبرنگار آزاد در ترکیه، ترور دکتر «ناصر کرمی»، فعال محیط زیست در نروژ، ترور «امیر عباس فخرآور» به دلیل برخی ارتباطات در کنگره آمریکا، تخلیه‌ اطلاعاتی و ترور «سیدمجتبی واحدی»، مشاور پیشین مهدی کروبی، در آمریکا، ترور یا ربایش «سید محمد حسینی»، مجری سابق تلویزیون، تخلیه‌ اطلاعاتی و ترور «علیرضا نوری‌زاده» مدیر تلویزیون ایران فردا، ترور تعدادی از پرسنل نظامی خارج‌شده، نظامیانی از ایران که بیشتر در ترکیه، امارات، ارمنستان و آذربایجان استقرار دارند، تخلیه‌ ‌اطلاعاتی و ترور «محسن سازگارا»، فعال رسانه‌ای مقیم آمریکا، ترور یا ربایش سرگرد خلبان احمدرضا خسروی…، را در دستورکار احمد حق‌طلب، معاونت عملیات سازمان اطلاعات سپاه، قرارداده است.»

لینک خبر منتشر شده در ۲۵/۲/۲۰۱۸ را این‌جا می‌گذارم، چون بسیار مفصل است و سرتان را بیشتر از این درد نمی‌آورم.

بی‌اعتبارترین رئیس دولت رهبر کجا می‌رود؟ / علیرضا نوری زاده

یک سال پس از سناریوی جانشینی، جایگاه خود رهبر هم در خطر است

علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲ تیر ۱۴۰۱ برابر با ۲۳ ژوئن ۲۰۲۲ ۱۴:۴۵

رفت‌وآمد با خامنه‌ای که احمدی‌نژاد را از نوحه‌خوانی به ریاست‌جمهوری رساند، در مورد رئیسی موثرتر افتادـ KHAMENEI.IR / AFP

این جناب حجت‌الاسلام‌والمسلمین، پرزیدنت سید ابراهیم رئیس‌الساداتی، ملقب به رئیسی خالی‌الذهن همه‌چیزدان، از جمله محصولات خالص ولایت فقیه است که اگر انقلاب نشده بود، لابد در حوزه نجف تدریس می‌کرد. چون برخلاف استاد و رهبرش، سید علی خامنه‌ای، اهل نطق و خطابه و روضه نیست و به‌ قول مرحوم استاد سنگلجی، در بلاغت و فصاحت و صدا (غنا) همپای «قلاغ» (کلاغ) است.

سید ابراهیم پنج‌ ساله بود که پدر را از دست داد و خانواده به فقر مضاعف گرفتار آمد. پدرش روضه‌خوان فقیری در نوغان مشهد بود که به لطف و توصیه مرحوم نوغانی، منبری اول مشهد، گاهی به مجالس کوچک در نوغان و طبرسی و پایین خیابان دعوت می‌شد.

به لطف مدیر مدرسه جوادیه که مدیر آن از دوستان پدرش بود، دوران ابتدایی را به‌سختی طی کرد و از آن‌جا که مادر توان تامین هزینه‌های زندگی را نداشت، ناچار در خانه مرحوم نوغانی و دو روحانی دیگر کار می‌کرد. سید ابراهیم به اشاره دایی جان در مدرسه نواب به تحصیل مقدمات پرداخت. زنده‌یاد استاد مهدوی دامغانی، که برایم چون پدر بود و تازه درگذشته است، می‌فرمود این آقا سید استعداد طلبگی نداشت. سه سال سر جامع‌المقدمات زور زد. مرحوم آیت‌الله حاج آقا حسن قمی وقتی شنید بچه سیدی فقیر و سرگردان برای پنج تومان شهریه ماهانه به مدرسه نواب می‌رود و هدف آزار و تحقیر طلبه‌های بزرگ‌تر قرار می‌گیرد، به هاشمی‌نژاد که طلبه‌ای بزرگسال و درسخوان بود، توصیه کرد از این بچه مواظبت کند.

در سال‌های بعد، او با حضور در جلسه قرآن سید علی خامنه‌ای و تحصیل در مدرسه موسوی‌نژاد اندک‌اندک دوستانی پیدا کرد و به لطف همین دوستان، خرج راهی یافت و به‌ سوی قم شتافت. چند سالی در مدرسه آیت‌الله بروجردی و بعد مدرسه آیت‌الله پسندیده، برادر خمینی، بر سر زید و عمر زد اما نه عربی درست یاد گرفت و نه فقه و اصول؛ نه خطیب شد و نه روضه‌خوان؛ طلبه علافی بود که عصرها در دروس نوری همدانی و چندی در درس مروی (تولیت بعدی مزار امام رضا) فاضل هرندی، دوزدوزانی، ستوده و طاهری خرم‌آبادی حاضر می‌شد.

طاهری بعد از کشتار ۶۷ گفته بود که در وجنات او بلاهت را دیده بودم، شئامت [نکبت و شومی] را نه؛ معلوم است که خوب تظاهر می‌کرد. یک‌چند در مدرسه استاد محقق داماد را زد اما چون بی‌سوادی‌اش آشکار شد، ره به‌ سوی غیر کشید و بیت و درس مشکینی و خزعلی و احمد بهشتی ماوایش شد. مدتی کوتاه نیز هنگام اقامت در تهران به مسجد سپهسالار می‌رفت و در درس مطهری حاضر می‌شد.

بعد از انقلاب سوراخ دعا را خیلی خوب پیدا کرد؛ مشغول حوزه بود که ناگهان با آزادی منتظری از زندان، نعلین زیر بغل به زیارتش رفت و مراتب ارادت و کوچکی را مکرر به احباب منتظری یادآور می‌شد. همین منتظری در آن مجلس مشهور، توی دهان او و مروی زد که «غلط کردید بچه‌های بی‌گناه مردم را به خون کشیدید؛ حالا انتظار دارید من شیخ گناهکار شما را تایید کنم؟»

اولین ماموریتش در مسجد سلیمان بود. ماموریتی خونین. این بچه ازحوزه‌دررفته برای مقابله با مارکسیست‌ها انجمنی درست کرد که جوانان آزاده بختیاری و عرب ایرانی را شبانه دستگیر می‌کردند و بامدادان نه از تاک‌ نشان بود، نه از تاک‌نشان.

از مسجد سلیمان به پادگان عقیدتی سیاسی ۰۲ شاهرود رفت تا فنون معدوم کردن و توجیه جنایت را بیاموزد و آموخت. دادیار و دادستان کرج شد و با حکم قدوسی، «برید و درید و شکست و ببست/ یلان را سر و سینه و پا و دست».

رئیسی سپس به تهران آمد و در محاکمات انقلابی و جانشین دادستان انقلاب بود. در سال ۶۷، گزارش‌های رسیده به خمینی به دریافت حکم قاضی ویژه و سرزدن به چند استان از جمله لرستان و سمنان و کرمانشاه منجر شد. تا آنکه خمینی برای کشتار بعد از مرصاد او را انتخاب کرد. او کیف‌کش نیری و اشراقی و پورمحمدی بود اما برای کشتن از آن‌ها حریص‌تر بود. امضایش پای احکام اعدام حداقل شش هزار و ۳۰۰ تن مسجل است.

بعد از مرگ خمینی، با آن سابقه درخشان و حضور در درس خامنه‌ای، به دستور او و با حکم محمد یزدی، رئیس وقت قوه قضاییه، دادستان تهران شد. بعد از پنج سال خوش‌خدمتی به عرش ولایت، رئیس سازمان بازرسی شد و سپس فرش معاون اولی قوه قضاییه را زیر پایش انداختند. بعد هم دادستان کل کشور، دادستان ویژه دادگاه روحانیت، تولیت آستان رضوی، رئیس قوه قضاییه، تولیت امامزاده صالح، عضو خبرگان و مجمع تشخیص مصلحت ولی فقیه و… شد.

رفت‌وآمد با خامنه‌ای که احمدی‌نژاد را از نوحه‌خوانی به ریاست‌جمهوری رساند، در مورد رئیسی موثرتر افتاد و آقا او را برای محللی سیدمجتبی زیر نظر گرفت و به او دو بار فرمان داد در انتخابات ریاستجمهوری شرکت کند. بار اول بازی را به روحانی باخت ولی بار دوم، ابر و باد و مه و خورشید و فلک و سپاه و امنیت‌خانه مبارکه دست‌به‌کار شدند تا تاج ریاستی را که قالیباف از آن خود می‌دانست، او بر سر بگذارد. مشکل دکترا هم در مدرسه سپهسالار حل شد. مهری و امضایی و بعد، سید ما شد آیت‌الله دکتر سید ابراهیم رئیسی؛ لقب پرزیدنت در مرحله بعدی تقدیم شد.

سید علی خامنه‌ای در طول سال‌های پس از انقلاب، به‌ویژه در دوران رهبری، خطاهای بزرگی مرتکب شد که بعضی به نفعش تمام‌ شد اما خطایش در گزینش رئیسی به‌عنوان محلل «آقا مجتبی» دقیقا مفهوم روشن تیر به پای خود زدن است. خامنه‌ای همیشه به محمود هاشمی شاهرودی محبت داشت؛ او استاد مسلمش بود، برایش رساله‌ دو زبانه نگاشت، بی‌ادعا بود و حتی در ریاست مجلس اعلا درست نقطه مقابل محمدباقر حکیم بود که کوس لمن‌الملکی می‌زد و برای همین هم تکه‌تکه شد و جایزه‌اش را فولادی گرفت؛ اما شاهرودی به سرطانی مهلک دچار شد و ناگهان بانگ برآمد که خواجه مرد و خامنه‌ای بار دیگر نظر به چپ کرد و رئیسی‌نوازی‌اش شروع شد.

تامل در احوال خامنه‌ای آشکار می‌کند که حضرتش احتمالا در یک ارزیابی سرانگشتی حساب کرده بود که رئیسی را خودمان بزرگ کرده‌ایم، نوکر دست‌به‌سینه ما است و مثل شاهرودی معلم ما هم نبوده است که گاه در خلوت به خضوع در برابرش مجبور شویم. بعد هم داماد علم‌الهدی است که جداندرجد در خدمت امنیت‌خانه خودمان بوده و بارها وفاداری‌اش به مجتبی را هم ثابت کرده است. (فکر می‌کنم که خامنه‌ای در خود با این موضوع‌ها در جدال بوده است)

در اولین دوره نامزدی رئیسی برای نشستن روی تخت ریاست، هدف خامنه‌ای شکستن شاخ روحانی بود. چون آشکار بود رئیسی هم‌وزن روحانی نیست ولی می‌تواند شاخش بزند؛ اما آبروریزی رئیسی رهبر رژیم را به تامل واداشت. باید رئیسی را ورزش می‌داد. تولیتش در مشهد پس از مروی، رفیق گرمابه و گلستانش، نوعی ممارست برای مشاغل اجرایی بود. در عین حال جیبش هم پر شد و به‌گفته یکی از خراسانی‌های اصیل، رئیسی بعضی روزها با همسر و دو دخترش به ویلای احمدآباد می‌رفت و کسانی را هم دعوت می‌کرد و مثل پادشاه فقید بر صدر میز ناهارخوری می‌نشست و نوکران چپ و راست غذا سرو می‌کردند و او لبخندزنان احباب را به تمتع از سفره‌خانه ثامن اهل‌بیت دعوت می‌کرد و گاهی نیز با پدرزن و آقازاده‌هایش به ییلاق شاندیز می‌رفت و به جان پهلوان، خدایگان ملک و دولت شاندیز، دعا می‌کرد.

در دی ۱۳۹۷، مجتبی در سفری به مشهد از میل ابوی به دیدن سید ابراهیم گفت و به او مژده داد که راه مشهد تا پاستور برایش هموار شده است. رئیسی با حکم رهبر رئیس قوه قضاییه شد. تا هم ریاست را تجربه کرده باشد و هم مزایای نوکری آقا را با جان‌ودل لمس کند.

خامنه‌ای برای آنکه رئیسی در همان آغاز در برابر مردم حرمتی پیدا کند، از امضای پیش‌نویسی که عباس عراقچی در آخرین سفر از وین سوغات آورد، ممانعت کرد؛ این امتیاز نباید نصیب روحانی می‌شد. رئیسی می‌آید، تیمش را به وین می‌فرستد و بعد گوسفند و گاو ذبح می‌کنند که به‌به چه برجامی، خیر ببینی رئیسی.

چنین کنند بزرگان که کرد باید کار… رئیسی منصوب شد و پشت کردن مردم به صندوق رای را زیرسبیلی در کرد اما علی‌رغم تکلیف علی باقری کنی، اخوی داماد مقام معظم، به رفتن به وین و دستیابی به چیزی فراتر از مسوده عراقچی، نزد عالم و آدم سرشکسته شد؛ چون رهبر تصمیم گرفت از بایدن خواب‌آلود امتیاز بیشتری بگیرد و سپاهش را از فهرست تروریست‌ها خارج کند. اما تیرش به سنگ خورد؛ البته نه سنگ بایدن بلکه سنگ کنگره، مطبوعات و متحدان آمریکا در منطقه به‌ویژه عربستان سعودی و اسرائیل.

۱۰ ماه رفت‌وآمد و اقامت باقری و همراهان خردمند در اتاق‌های شبی ۱۵۰۰ یورو و گاهی برای واجب شرعی همسران را به وین بردن، عاقبت با دعوای باقری که امید «ظریف» شدن داشت و جلیلی که رویای پرزیدنت شدن در سر می‌پروراند، برجام ۲ را تا مقبره تشییع کرد.

یک سال پیش، خامنه‌ای با خیال راحت، آینده مجتبی را در کنار رئیسی تضمین‌شده می‌دانست اما امروز رئیسی در کمتر از یک سال به بی‌عرضه‌ترین، بی‌سوادترین رئیس قوه مجریه در ۴۴ سال گذشته وبی آبروترین نزد ملت شناخته شده و تجربه ولی فقیه برای ساختن عروسک جلو پرده ولایت تا ظهور سید مجتبی از پس پرده، به تجربه‌ای به قول جوانان امروز «فشل» تبدیل شده است.

سیب هنوز در آسمان به سرعت در حال چرخ زدن است اما من مرگ ولایت فقیه را با چشم دل می‌بینم. «هیچی» خمینی بعد از ۴۴ سال نباید هم جز رئیسی «هیچ بن هیچ» ثمری داشته باشد.