به دنبال لغو پیاپی کنسرتهای موسیقی و گمانهزنیهای گوناگون دربارهی دلایل این رویداد، اظهار نظرها به سطوح بالاتری از مدیران جمهوری اسلامی رسیده و به بحثهای جدیتری کشیده شدهاست، گفتو گوهایی که خبر از اختلاف جدی میان دولت و قوه قضاییه در این باره میدهد.
ماجرا با مصاحبهی علی جنتی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران، در نیمهی خرداد سال جاری آغاز شد، زمانی که او دخالت دادستانها و قوه قضائیه را «مانع اصلی» برگزاری برخی کنسرتها خوانده و از نامهنگاری با مقامهای قضایی برای اجرای کنسرتهای مجوزدار خبر داده بود. اشارهی آقای جنتی به لغو مجوز اجرا برای کنسرتهای شهرام ناظری و کیهان کلهر از سوی دادستانی نیشابور بود.
هر چند این اقدام مسبوق به سابقه هم بود و در فروردین ماه هم کنسرت موسیقی سنتی علی زند وکیلی در شاندیز مشهد لغو شده بود. در آن زمان بیشتر گمانهها به سوی سخنان جنجالی احمد علمالهدی، امام جمعه مشهد معطوف بود که برگزاری کنسرت در این شهر را با «مطرب بازی در حرم» برابر دانسته بود.
در همین حال علیرضا رشیدیان، استاندار خراسان رضوی، با تأکید بر اینکه در قانون «هیچ محدودیت جغرافیایی» برای برگزاری کنسرت وجود ندارد، از قوه قضاییه خواسته بود ممنوعیت احتمالی برگزاری کنسرت در این استان را ابلاغ کند تا «همه تکلیف خود را بدانند». این در حالیست که همان روز هادی صادقی، معاون فرهنگی قوه قضائیه، در مصاحبه با روزنامه شرق به صورت تلویحی ممنوعیت برگزاری کنسرت در استان خراسان رضوی را تأیید کرده بود.
در پی ادعای علی جنتی و این اظهار نظرها، غلامحسین محسنی اژهای سخنگوی قوه قضائیه ایران با تأکید بر جلوگیری از برگزاری کنسرتهای «خلاف عفت عمومی»، اعلام کرد اگر برگزارکنندگان کنسرتها در این زمینه تعهد ندهند، دادستانها از برگزاری کنسرت جلوگیری میکنند. او همچنین تصریح کردهبود: «لغو مجوز برخی کنسرتها با هدف جلوگیری از «مسائل مجرمانه، خلاف قانون، ضد امنیتی یا ضد نظم عمومی» صورت گرفته است.»
این سخنان اژهای بار دیگر واکنش علی جنتی را در پی داشت، وزیر ارشاد جمهوری اسلامی در گفتوگو با خبرگزاری «موج» و در پاسخ به اظهارات غلامحسین محسنی اژهای، سخنگوی قوه قضائیه، درباره علت لغو مجوز برخی کنسرتها گفت که این وزارتخانه مجوز برگزاری کنسرت «پاپ» در برخی شهرستانها را صادر نمیکند و علت لغو بعضی کنسرتها را هم «امنیتی» نمیداند. او همچنین در پاسخ به این اظهارات اژهای نسبت به لغو مجوز کنسرت کیهان کلهر و شهرام ناظری از سوی دادستانی اشاره کرده و از مقامهای قضایی پرسیده که آیا نواختن «کمانچه» جرم است؟ او همچنین با بیان اینکه استان خراسان «وضعیت خاصی» دارد از افزایش تعداد کنسرتهای لغو شده در این استان انتقاد کرده است. او در ادامهی سخنانش اظهارات اژهای مبنی بر لغو ۹ کنسرت از ۳۰۰ کنسرت دارای مجوز طی سال جاری را رد کرده و گفته بود که «تعداد کنسرتهای لغو شده بیشتر از این رقم است.»
گفتنیست علی جنتی پیشتر در گفتوگویی با ویژهنامه روزنامه ایران که به مناسبت سومین سال کار دولت حسن روحانی که روز دوشنبه ۲۴ خرداد منتشر شدهبود، اذعان کرده بود که برخی از امامان جمعه و نمایندگان رهبر جمهوری اسلامی در استانها «به طور کلی با موسیقی مخالفند» و به قوه قضائیه برای جلوگیری از کنسرتها «فشار میآورند».
بنا به تاکید آقای جنتی، «در موارد خاصی» بعضی از نمایندگان رهبر جمهوری اسلامی در استانها «دیدگاههای شخصی خود را اعمال میکنند» او همچنین گفتهبود: «آقایان اجتهاد خود را ملاک قرار میدهند و توجه به نظرات رهبری نمیکنند و به طور کلی با موسیقی مخالفند. ما که نمیتوانیم زیر بار این حرف برویم»
وزیر ارشاد دولت حسن روحانی تصریح کرده بود که بعنوان مثال در استان خراسان رضوی دادستان مشهد اجازه برگزاری «هیچ کنسرتی» حتی کنسرتهای موسیقی سنتی را نمیدهد و دادستان نیشابور نیز «بیخود و بیجهت» از برگزاری کنسرتهای شهرام ناظری و کیهان کلهر جلوگیری کرده است.
گفتنیست که علی رغم اشاره و انتقاد علی جنتی نسبت به «ملاک قرار دادن اجتهاد» در حوزهی هنر و موسیقی، خود او چندی پیش ، در دیدار با آیتالله ناصر مکارم شیرازی، از مراجع تقلید شیعیان در قم و در خصوص لغو مجوز اکران فیلم پرحاشیه «پنجاه کیلو آلبالو» گفته بود: «فیلم ۵۰ کیلو آلبالو به هیچ عنوان مناسب نبود و اگر از چگونگی این فیلم اطلاع داشتم، اجازه ساخت و اکران به آن نمی دادم.» او صدور پروانه ساخت و نمایش برای این فیلم را «اشتباه» خوانده و تاکید کردهبود: «این فیلم فروپاشی و سقوط خانواده را ترویج میکند و با آرایش نامناسبِ بازیگران الگوی نامناسبی را ارائه میدهد؛ بنابراین من شخصا مخالف اکران این فیلم هستم. ربطی به مخالفت برخی رسانهها هم ندارد.»
برای اولینبار در ایران داستانهایی که «سیلویا پلات» شاعر و نویسنده آمریکایی برای کودکان نوشته، منتشر میشوند. سیلویا پلات برای خوانندههای بزرگسال نامی آشناست. او یکی از بزرگترین شاعران آمریکایی عصر حاضر و نویسنده رمان بحثبرانگیز «حباب شیشه» است.
اما این شاعر آمریکایی برای کودکان هم مینوشت، پلات در کارنامه ادبی خود دو داستان بلند و یک شعر بلند برای کودکان هم دارد و بچهها میتوانند زودتر از بزرگترها با سیلویا پلات آشنا شوند و داستان «آشپزخانه خانم گیلاس» و «این یک کتوشلوار معمولی نیست» را بخوانند.
مؤسسه انتشارات قدیانی، کتاب «امیلی و جست و جو»، نوشته ال. ام. مونتگمری، نویسنده داستان آنی شرلی را منتشر کرده و در اختیار علاقهمندان به داستانهای پرفراز و نشیب و خواندنی و نوجوانان علاقهمند به ماجراهای امیلی، عاشقانهها و ورودش به دنیای نویسندگی گذاشته است.
سه رمان «امیلی در نیومن»، «امیلی و صعود» و «امیلی و جست و جو»، داستان امیلی را از کودکی تا ورود به دنیای نویسندگی روایت میکند و ماجراهای عاشقانهاش را شرح میدهد.
ال. ام. مونتگمری، نویسنده کتاب امیلی و جست و جو، در کلیفتون واقع در جزیره پرنس ادوارد به دنیا آمد. «امیلی و جست و جو»، نوشته این نویسنده کانادایی است که سارا قدیانی، آن را با زبانی ساده و روان ترجمه کرده است.مترجم توانسته ارتباط بسیار خوبی با مخاطب خود برقرار کند و این ارتباط، مخاطب را به مطالعه جلدها و داستانهای بعدی این نویسنده تشویق میکند؛ در بخشهایی از این کتاب آمده: «…اما گاهی شور و شادی وجودش را فرا میگرفت؛ وقتهایی که احساس می کرد خلاقیت، چون شعله ای نامیرا در وجودش زبانه میکشد. لحظاتی نادر که احساس می کرد به کمال رسیده و هیچ آرزویی ندارد…»
این کتاب دومین جلد از سه گانه «پتش خوآرگر» است که به قلم آرین منتشر میشود.«پَتَش خوآرگر» عنوان سه گانه دیگری از سه گانههای داستانی آرمان آرین است که مبنای وقایع آن، کتاب اوِستا و بُندَهش است. آرین، کارشناس ارشد رشته فیلمنامه نویسی از دانشگاه هنر تهران است. جوایز کتاب سال ایران، جایزه ادبی پایور و… از جمله جوایزی هستند که این نویسنده به خاطر تولید بیش از ۳۰ اثر داستانی از آن خود کرده است.
رمان «مردی از تبار اژدها» بهعنوان کتاب صد و هفتاد و نهم مجموعه «رمان نوجوان» نشر افق به چاپ رسیده و نویسنده پیش از شروع داستان آن نوشته است: «این داستان را که برای نخستین بار در تاریخ، بازآفرینی داستانهای اوستا و بندهش به کالبد رمان تقدیم می کنم به زادگاه پدریام، دیار خیال انگیز سوادکوه، آلاشت و زیرآب که روزگاری پتش خوآرگر شان می خواندند.»
بخش های مختلف رمان «مردی از تبار اژدها» به ترتیب عبارت است از: شکافندگان، اژدهای دومین، خاموشی فراموشی، دیوها و آدمها، به بند کشیدگان، پیتَوُنَ پَری دوست، ملکه نقابدار، پیشنهادی برای صلح، زیر سرو کهنسال، کورسویی برای نجات، فرّه جای فرّه، دیدار با سِتیهَنده، نُه گودال، تازندگان شرق، موش پری، تاریخ دشنهها، پیغام رهایی، سرآغاز راه، شکار پای آن برکه، جاسوسکان ناپایدار، گلیم گوش، جدایی جاودانه، شهربُد پسرِ بُستان، هیولاکُش، اَپوش دیو، بربام بلند آن انبوه سحرانگیز، آن گنجهای خفته، در جست و جوی دانایی، رادمرد، اژدهای نخستین، بازگشت خیانتکار، مازندران، آن بند زرین، گوشوروَن، بندر آموی، دیدار فاتحان، پری وشانه، شهری بر فراز دریاچه.
انتهای کتاب نیز بخشی با عنوان «درباره برخی نام ها و واژه ها» درج شده است.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:
هیاهویی که در پس درختهای دورتر بود همچنان ادامه داشت و از نبردی هولناک در قلب جنگل خبر میداد که امیدهای آن سه تن برای رسیدن کمکی هر چه زودتر را ناامید میکرد! سرانجام موش پری های وحشی تصمیم خودشان را گرفتند و آهسته در اطراف آن صخره پراکنده شدند. پیدا بود که این بار می خواهند از چند جهت حمله ور شوند و نیروی مبارزان را ناگهان در میان خودشان در هم بکوبند و خفه کنند. فِریا دست به تیردانش برد و دید که سه تیر بیشتر برایش نمانده است! پس بی درنگ یکی را برداشت و به سوی نزدیک ترین موش پری انداخت که میکوشید از راه باریک پشت صخرهها به آنها حمله ور شود. اما هیولا با هوشیاری، تیر را با لبه تیز روی بالش پس زد و به پیشروی خویش ادامه داد!
آلن پو باید یکی از پیچیدهترین شخصیتهای قرن ۱۹ محسوب میشود چراکه زندگی، آثار و رفتار او بسیار عجیب بود و این کتاب به نوعی به این زندگی پرابهام اشاره میکند. ۸۰ درصد این کتاب زندگینامه «ادگار آلن پو» است و ۲۰ درصد باقی مانده نیز حاصل ذوق و سلیقه نویسنده است که بیشتر آن را روابط بین پو و فرانسیس اوسگود شامل میشود.این اثر با شعر «کلاغ» شروع میشود، یعنی درست جایی که آلن پو به شهرت میرسد و درست در همین زمان است که با فرانسیس اوسگود آشنا میشود. در ادامه متوجه میشویم که رابطه این دو نفر رفتهرفته زیاد میشود اما شرایط حاکم بر زندگی این دو باعث میشود که نتوانند بیش از این به هم نزدیک شوند. بنابراین تصمیم میگیرند که از زبان شعر برای برقراری ارتباط کمک بگیرند و حرفهایشان را با شعر بیان میکنند. در ادامه داستان اتفاقات جالب و جذابی برای این دو نفر رخ میدهد که دلیل خواندنی شدن این اثر است.
داستان این کتاب فراتر از یک زندگینامه یا یک داستان عاشقانه است و جنبههای جذاب مختلفی دارد. شاید دلیل این اتفاق، تلفیق خوب و مناسب شعر و داستان باشد.
در پشت جلد این کتاب میخوانیم: «دیوانگی همچون قطره جوهری است که در آب پخش میشود. به زودی هیچکس دیوانه را از عاشق تشخیص نخواهد داد.
در فضای جذاب جامعه ادبی نیویورک در میانه قرن نوزدهم، فرانسیس اوسگود، زنی که شوهر هوسرانش او را ترک کرده و با دو دختر کوچکش در خانه یکی از دوستانش اقامت دارد، میکوشد تا با چاپ اشعارش در نشریات به زندگی خود و دخترانش سر و سامانی دهد.
در سال ۱۸۴۵ ادگار آلن پو شاعر و نویسنده مشهور آمریکایی که با انتشار شعر «کلاغ» به اوج شهرت و موفقیت رسیده است، با فرانسیس اوسگود آشنا میشود و دیری نمیپاید که این آشنایی به عشق پرشوری میانجامد که زندگی اجتماعی و ادبی هر دو را تحت تأثیر قرار میدهد.»
«لین کالن» (متولد ۱۹۶۴) نویسنده آمریکایی اهل ایندیانا در سال ۲۰۱۰ برای خلق رمان «آفرینش حوا» موفق به دریافت جایزه بهترین کتاب داستانی از موسسه نشر آتلانتا شد. دیگر اثر او با نام «حکومت دیوانگی» در سال ۲۰۱۱ جایزه ادبی تاونزند را بهدست آورد. خانم کالن همچنین موفق به دریافت جوایز متعددی در زمینه نگارش کتب جوانان و نوجوانان شده که از آن جمله میتوان به رمان «من دختر رامبراند هستم» (۲۰۰۷) اشاره کرد. «مادام پو» آخرین اثر این نویسنده که بر اساس حقایق تاریخی به رشته تحریر درآمده، در سال ۲۰۱۴ در آمریکا و اروپا بهعنوان یکی از پرفروشترین رمانهای عاشقانه به سبک زندگینامه معرفی شد که تاکنون به پنج زبان مختلف در دنیا ترجمه شده است.
با ظهور بیماریهای سختعلاج و کشنده، در زندگی یک شخص، روزگار آدمهای زیادی به یکباره زیر و رو میشود. از خود بیمار هراسان گرفته تا دوستان دستپاچه و اقوام مضطرب. این رویداد سودایی و غریب، به روند داستانی یک درام مانند است. قوسی که از وصف روزگار سلامتی یک فرد آغاز میشود، دوران بیماری و کسالت را تشریح میکند و سرانجام به شفا یا مرگ بیمار منجر میشود.در این میان، بیماری به عنوان یک سوژه در ادبیات داستانی، چه به عنوان استعارهای از زوال روحی که در قالب تن آشکار میشود، چه به مثابه نمادی از پلشتیهای اجتماعی و چه به سبب تشریح رئالیستی بیماری و تاثیراتش در زندگی شخصی و اجتماعی آدمها یکی از مکررترین موضوعات در ادبیات مدرن بودهاست.
توماس مان، نویسنده بزرگ آلمانی، شارح قصههاییست با مضامین بیماری، جنون و مرگ؛ از سل و وبا و سفلیس تا معلولیت و شیدایی. خودش معتقد بود که علاقه نسبت به این موضوعات در حقیقت جلوهی دیگریست از ابراز شیفتگی نسبت به زندگی. او در رسالهای با نام «گوته و تولستوی» درباره ماهیت پارادوکسیکال بیماری اینطور مینویسد:«ناخوشی دو چهره دارد و رابطهاش با آدمی دوگانه است. از یک سو خصمی به نظر میرسد که با محیط شدن بر تن انسان، او را معلول خود میکند، اما از دیگرسو میتواند پدیدهای به غایت تکاندهنده و پرتکاپو تلقی شود، آنچه بیمار به هنگام ابتلا به یک مرض تجربه میکند، پدیدهایست برای نگاه کردن به هستی از دریچهای دگرگونه. بدینسان، کسالت بیش از سلامت برای روان آدمی زاینده و پربار است.» توماس مان، در زندگیاش تجربه بیماری بلندمدت نداشت. او هشتاد سال تمام عمر کرد و سرآخر به خاطر یک بیماری قلبی چند روزه درگذشت.
مان در یکی از مشهورترین آثارش با عنوان «مرگ در ونیز»، تصویرگر شرایط و احوال برههای بحرانی از تاریخ معاصر است. قهرمان این داستان گوستاو آشنباخ نویسنده و هنرمند آلمانیست که عمری را به قاعده و شهرت و آبروی اجتماعی زیسته است، او به یکباره و با جرقهای جنونآمیز، برای فرار از ملال، به ونیز سفر میکند و در این شهر وبازده، عاشق یک پسر نوجوان لهستانی میشود. این عشق سودایی که در تقابل تام با اعتبار و انضباط اجتماعی اوست، تناقضهای زندگی و سرکشیهای درونیاش را عیان میکند و منادی رهایی او میشود. در این رمان، «وبا» در زیر لایههای شهر میخزد و منتشر میشود و آشنباخ، هنرمند عقل از کفداده؛ این مرض مهلک را هیچ می انگارد و سرآخر به مرگ عجین با رستگاری پیوندش میزند.
«کوه جادو»، عنوان کتاب دیگری از این نویسنده است که وجههای نمادین دارد. وقایع داستان در آسایشگاهی کوهستانی میگذرد و موضوعش تقابل و تعامل بیماران مختلف از ملل گوناگون اروپاست. بیمارانی که هریک فرهنگ و اندیشه و زبانی ویژه را نمایندگی میکنند و گفتار و کردارشان بازتابدهندهی سویههای سیاسی و اجتماعی خاستگاهشان است. در «کوه جادو» اقامت هفت سالهی هانس کاستورپ، قهرمان داستان در این آسایشگاه به مثابه سیر و سلوکی درونی رخ مینماید، عشق، رنج، تنهایی، غربت و حرمان مسائلیست که کاستورپ در این سیر استعلایی با آنها دست به گریبان است.
در مقابل دیدگاه توماس مان، آلکساندر سولژنیتسین ایستادهاست. او بر خلاف نگاه انتلکتوال مان نسبت به بیماری، قصهگوی مشاهدات و تجارب خودش میشود از دوران بستری بودناش در «بخش سرطان». او این کتاب را به سنت رئالیسم روسیه نوشته و گویا مصمم بودهاست که رویکرد رمانتیک نسبت به بیماری را رد کند. او نمیپذیرد که هنرمند باید بیمار باشد و تعریف مرض را به مثابه الهام بخش خلاقیت، موجب ظرافت طبع یا موهبتی برای تحول روانی بر نمیتابد. سولژنیتسین مبتلا به سرطان معده بود. او که وهلههای موحش احتضار و مرز میان هست و نیست را با پوست و گوشتش لمس کردهبود، بیپرده از بیماریاش مینوشت. سرطان در کتاب سولژنیتسین دهشتناک، سختعلاج و بسیار دردناک است که به یک مفهومی عینی بدل شدهاست، موضوعی برای یک رمان و نمادی برای آسیبشناسی اخلاقی، اجتماعی و سیاسی روسیهی دوران استالین. او در عین حال با خود ویرانگری قهرمان مازوخیست داستایوفسکی در«یادداشتهای زیرزمینی» هم مخالف است: « من آدم مریضی هستم … آدم بدی هستم … مرد مطرودی هستم. خیال میکنم مبتلا به درد کبد هم باشم. اما تاکنون نتوانستهام چگونگی این امراض را درست بفهمم و تشخیص بدهم. بله، خوب که دقت میکنم، اصلا نمیدانم چه مرضی دارم. در وجود من چه عضوی ممکن است واقعا ناخوش باشد. با این که برای علم طب و آقایان اطبا احترام زیاد قایل هستم، باز برای سلامتی و بهبود خود هیچگونه اقدامی نمیکنم. علاوه بر تمام اینها، خیلی بارز و آشکار و خرافاتی هستم. یک دلیلش هم تصور میکنم همین احترام بینهایتم بر علم طب و در عین حال بیاعتناییام به سلامتی و صحت مزاجم باشد …»
علاوه بر این، نویسندگان جوانمرگی مثل کافکا، دی اچ لارنس و اورول هم بودند که همگی به مرض سل مردند اما نه در آثارشان و نه حتی نامههای شخصی، به ندرت به بیماری خودشان اشاره کردهاند. در این میان آلبر کامو، ادیب و فیلسوف ابزوردیست فرانسوی، از نوجوانی به سل مبتلا بود و سرانجام در چهل و چهار سالگی و بر اثر سانحه رانندگی جان سپرد، جهانبینی فلسفیاش را در آثار ادبی با محوریت درد، رنج، بیماری و سرگشتگی بازتاب دادهاست. او در یکی از آثار برجستهاش، «طاعون» همزیستی و رویارویی آدمی با بیماری و مرگ را تشریح کردهاست. شیوع «طاعون خیارکی» در شهری از الجزایر به نام اوران، بستر شکلگیری این داستان است. شرح علائم بیماری، وحشت و آشفتگی مردم شهر و تقابل نگرش خداباورانه و لامذهب از جمله مولفههاییست که کامو از آنها سخن گفتهاست.
«واقعا اگر از حق نگذریم، آدم پشت سر یک دختر جوانمرگ ۲۵ ساله چه می تواند بگوید که خدا را خوش بیاید؛ بگوید از حیث زیبایی پنجه آفتاب بود و از هر انگشتش یک هنر می بارید؛ یا بگوید شیفته موتسارت بود و باخ، یا حتی بگوید عاشق بئاتلس بود و عاشق من!». این جملات دیباچه کتاب «داستان عشق» نوشتهی اریک ساگال است. قصهی «پر از آب چشمی» که نویسندهی سی و سه سالهاش را به شهرتی جهانی رساند. این کتاب ۱۳۰ صفحهای در سال ۱۹۷۰ پرخوانندهترین کتاب آمریکا شد، به ۳۵ زبان ترجمه شد و بیش از ۲۰ میلیون نسخه از آن به فروش رفت و علاوه بر آن اقتباس سینمایی آن هم به موفقیتی استثنایی دست آزید. سوژهی رمانتیک این داستان دهها بار از سوی نویسندگان و فیلمسازان دیگر تقلید و عبارات معروفی از آن ورد زبان مردم کوچه و بازار شد. این داستان سوزناک و تاثربرانگیز، حدیث عشق و دلباختگی پر سوز و گداز دو جوان آمریکاییست. پسری ورزشکار از طبقهی اعیان به نام اولیور بارت و دختری موسیقیدان برآمده از قشر کارگر. روزگار وصل این دو جوان دلداده که به رغم مخالفت سرسختانه خانواده ثروتمند اولیور میسر شده، چندان نمیپاید و با مرگ زودهنگام دختر جوان به خاطر ابتلا به سرطان خون به سر میرسد.
میخاییل بولگاکف، خالق رمان جاودان «مرشد و مارگریتا»، پیشتر از آنکه نویسنده باشد، پزشک بود. او در سال ۱۹۱۶ و پس از فراغت از تحصیل برای گذراندن خدمت سربازی و در کسوت یک طبیب به روستای دورافتاده نیکولسکویه اعزام میشود. بررسی بیماری و رصد اوضاع و احوال بیمار از نگاه این نویسندهی پزشک، مجموعه داستانی شدهاست با عنوان «یادداشتهای یک پزشک جوان». داستانهای این کتاب براساس ماجراهای روزمرهایست که برای این پزشک جوان و کمتجربه رخ میدهد. آنچه بولگاکف در بیمارستان صحرایی این روستای مهجور و در میان روستاییان بدوی و خرافهپرست از سر میگذراند، مثالی عینیست برای بسیاری از طبیبان تازهکار در شرایط مشابه. چنانکه در هنگام مواجهه با یک نمونه مرض فتق پیشرفته میگوید: «چهل و هشت روز پیش من با درجه «ممتاز» فارغ التحصیل شدم. اما ممتاز بودن یک چیز است و فتق چیز دیگر…»
بولگاکوف تقریباً همه رویدادهای توصیف شده در داستانها را شخصاً تجربه کرده و از سر گذرانده است: کولاک، حمله گرگها، ترس، عمل جراحی، تنهایی و مورفین. این نویسندهی شهیر در مدت حضورش در این آبادی به مورفین معتاد شد که در مقدمه کتاب و با قلم همسر اولش علت آن چنین شرح داده شده است:«بچهای را آوردند که مبتلا به دیفتری بود. میخییل ناچار شد نای او را بشکافد … سپس مشغول بیرون مکیدن مخاط گلوی او شد و گفت: میدانی، به نظرم قدری از مخاط به دهانم پرید. باید خودم را واکسینه کنم.به او هشدار دادم: مراقب باش، لبهایت باد میکند، صورتت باد میکند، دست و پایت خارش وحشتناکی میگیرد.ولی با همهی اینها گفت: باید این کار را بکنم.و مدتی بعد شروع شد. مسلما تاب تحملش را نداشت. میخاییل: لطفا فوری برای من سرنگ و مورفین بیاور. و ماجرا به این شکل شروع شد… .»
سیلویا پلات اگرچه بیشتر به سبب اشعار سودازده و جسورانهاش شهره است، اما رمان «حباب شیشهای» او به سبب نزدیکیاش با قصهی زندگی خود پلات، وسیلهایست برای جستن رد زخمهای روح بیقرار این زن عاصی. کتاب در ژانویه سال ۱۹۶۳ و با یک نام مستعار، تنها یک ماه پیش از انتحار سیلویا منتشر شد.
«حباب شیشهای» داستانیست که به یک اتوبیوگرافی پهلو میزند. روایت اصلی داستان، شرح اختلالات عصبی دختری جوان و با استعداد است که مدام با افکار خودکشی دست به گریبان است. پلات در این کتاب در حقیقت قصهگوی آشفتگیهای ذهنی بیشمار خودش شده و به نوعی روان رنجور و دردمندش را کاویدهاست. قهرمان داستان او دختریست با افکار مالیخولیایی، دختر موفق و غبطه برانگیزی که به سبب قلم درخشانش در اوان جوانی سردبیر بخش ادبیات یک مجله میشود و با بورس تحصیلی به دانشگاه میرود اما در همان حال، از درون شکسته و بیمار است و با افسردگی پیشروندهای دست به گریبان است. و اینها همه در تطابق تام و تمام با زندگی خود سیلویاست، چنانکه او در خاطراتش درباره روزهای پربار تحصیلش در کالج اسمیت نوشتهاست: «می خواهم کسی را دوست بدارم چون می خواهم دوستم بدارند، شاید بزدلانه خودم را زیر چرخ های اتومبیلی بیندازم چون نور چراغهایش مرا می ترساند. خیلی خسته ام، خیلی معمولی و آشفته.»
شرح درمان به وسیله شوک الکتریکی که هم در رمان و هم در زندگی واقعی برای سیلویا رخ داده بود، از دیگر نکات تکاندهندهی این کتاب است. پلات درباره این روزها در خاطراتش نوشته بود: «شگفت آور است که چطور بیشتر مواقع زندگی ام را گویی درون هوای رقیق حباب شیشه ای گذرانده ام.» او سرانجام و زمانی که سی ساله بود، سرش را درون فر اجاق گاز گذاشت و این حباب شیشهای را در هم شکست.
لوری مور، نویسندهی آمریکایی قصه گوی داستانهایی با بنمایههای مرگ و بیماریهای کشنده است. «پرندگان آمریکا» نام مجموعه داستانی از اوست که در سال ۱۹۹۸ یکی از ده کتاب برگزیدهی نشریه نیویورک تایمز شد. داستان یکی مانده به آخر این کتاب، با عنوان «اینجا همهی آدمها اینگونهاند»، تلخترین و گزندهترین داستان این دفتر است. راوی داستان، نویسندهی معروفیست که نوزادش به سرطان مبتلا میشود. این داستان به گمان بسیاری از منتقدان، شرح رویدادیست که هفده سال پیش برای خود لوری مور و یگانهپسرش رخ دادهاست، تا جایی که پس از انتشار این داستان، بعضی از کارکنان بیمارستانی که فرزند بیمار مور در آن تحت درمان بود، اذعان کردنده خطاهایی که مور در داستانش به آنها اشاره کرده، متوجه کادر پزشکی و پرستاری آن بیمارستان بوده است.
«اینجا همهی آدمها اینگونهاند»، شرح دلآشوبههای مادر نویسندهایست که در بخش سرطان کودکان حیران است و به دنبال چارهای برای درمان «تومور ویلمز» پسر خردسالش به آب و آتش میزند:
«در نهایت خودت به تنهایی رنج می کشی. ولی در آغاز همراه کلی آدم دیگر هستی. وقتی بچه ات سرطان دارد، فورا به سیارهی دیگری پرتاب می شوی: سیارهی پسر های کوچک کله تاس. بخش سرطان اطفال. «سرطان اطفال» دست هایت را سی ثانیه با صابون ضد باکتری میشویی تا بتوانی از آن در های بادبزنی داخل شوی. روی کفشت سرپایی های کاغذی به پا میکنی. آهسته حرف میزنی. یکی از پرستارها می گوید: «تقریبا همهی این بچه ها پسرند. هیچ کس علتش را نمیداند. آمار این را نشان می دهد، ولی هنوز خیلی از آدم های بیرون این را نمی فهمند.»»
داستان با دو ضربهی هولناک در خاطر خواننده حک میشود، یکی نحوهی رخنمایی تومور به شکل لختهی خونی در پوشک بچه: « تکان دهنده روی پوشک سفید، مثل قلب کوچک موشی در میان برف» و دیگری لحظهی رعبآوری که پزشک با مادر از بیماری کودکش پرده بر میدارد.
لیزا جنوا، دکترعصبشناس و نویسندهی آمریکایی، نخستین اثر داستانیاش را با تلفیق دانستههای علمی و مهارتش در داستاننویسی و در سال ۲۰۰۷ منتشر کرد. این کتاب با عنوان «هنوز، آلیس» نگاه بدیع و دگرگونهایست به بیماری آلزایمر. داستان این رمان دربارهی آلیس هولاند، زن پنجاه سالهایست که زندگی مطلوبی دارد. زنی که از پس یک زناشویی موفق و شاد و در میان خانوادهی بانشاط اش روزگار می گذراند و به لحاظ حرفهای هم زن موفقیست. او که استاد دانشگاه هاروارد در رشتهی روانشناسیست، به یکباره با تغییر حالات و فراموشیهای گاه و بیگاهش در مییابد که به آلزایمر زودرس مبتلا شدهاست. آلیس که عمری را صرف خواندن و نوشتن دربارهی آلزایمر کرده حالا شاهد زوال هر روزهی مغز و حافظهی خودش شدهاست و خواننده را با این روند رو به افول همراه خود میکند.
کتاب شامل بیست داستان کوتاه و خواندنی ست هریک با مضموئی ویژه در زمینه های گوناگون، اما با نگاهی به شدت انتقادی به مسائل فرهنگی و اجتماعی از زبان آموزگاری دلسوخته از هموطنان آذری زبان است. من درپیرانه سر هر آن زمان که با داستان های این بانوی فرهیخته سر وکار پیدا می کنم، خود را درمکتب مرحوم شیخ محمدحسین می بینم که سر بازار شیشه گرخانه تبریز با تنی چند ازهمسالانم پای روایت شیرین: «منت خدای را عز وجل . . .» نشسته ام و صدای زنگ دار مکتبدار درگوشم پیچده که عز وجل را کشیده گویان نگاه می کرد به دریچه کوچک سقف که ازپشت شیشه های گرد وغبارگرفته آن نوری رنگباخته به درون می تابد؛ ومن در دل نا آگاهِ بچگانه می پنداشنتم شیخ در جستجوی خدای عز وجل است که پشت دریچه وشناور در نورکدر پنهان. با حسرت نگاهش می کند واما، نمی بیند! و گفتارش را ادامه می دهد که . . .
دراین بررسی چند تا ازداستان های کتاب را برگزیده ام که هریک گوشه هایی ازدردهای ریشه دار اجتماعی فرهنگی را توضیح می دهد.
نخستین داستان این کتاب »چادر نمازمادر بزرگم « گفتار ساده و روایتی بس گزنده از مشکلات فرهنگیست .خاله با دریافت دریافت اولین حقوق معلمی خود برای مادر بزرگش یک چادرنمازی مشگی هدیه می کند اما او که سخت متعصب و مذهبی ست آن را سرنمی کند براین عقیده است که «استفاده از درآمد زن حرام است». درمجلس روضه خوانی، مادر بزرگ ازروضه خوان دراین باره میپرسد و پس ازتوضیحاتی در رعایت حجاب خانم معلم واینکه ایشان کاملا یک زن مؤمنه است موانع شرعی برطرف وحقوق دریافتی زن طیب وطاهر می شود. «مادربزرگم با خوشحالی چادررا دوخت و داخل سجاده مخصوص خودش گذاشت».
داستان بکارت دومین داستان این دفتر است .خاطره ای از دوازده سالگی نویسنده و دوستانش که چهار نفر همسن و سالند و سنبل دختر روستازاده ای که بعنوان خدمتکار و برای نگهداری طفل صاحبخانه با آن هاست. درآن جمع، روزی مهرنازدرباره بکارت می پرسد: «گفتم نمیدانم این حرف را از کجا درآورده ای؟ گفت ازمجلۀ جوانان. مامانم داشت مجلۀ جوانان می خواند و من آنجا دیدم. پریناز پرسید «خوردنی که نیست؟» مهرناز گفت : نه «پسری داشت پاره اش می کرد و خودش هم مثل اینکه پرده بود. مامانم به اتاق برگشت و نتوانستم بقیه اش را بخوانم. بعد از مامانم پرسیدم جواب داد که زیاد حرف نزن. چقدر پررو شده ای دخترها این حرف ها را نمی زنند». به پیشنهاد یکی میخواهند ازمادر نویسنده بپرسند مهرناز گفت: « کارخطرناکی است نگوئید تا تنبیه نشویم». این بحث درجلسۀ کودکانه آن جمع ادامه پیدا می کند. تا اینکه سنبل همان دختر روستایی پرده هارا کنار می زند و موضوع (قیزلیق) دختربودن را برای ان عده آشکار می کند: « در روستای ما به بکارت «قیزلیق» می گویند. این قیزلیق چیز بسیار مهمی است که هردختری به خانه شوهر می رود با خودش همراه می برد و اگردختری قیزلیق را با خودش همراه نبرد شب عروسی خانواده داماد او را سوار الاغ می کنند و روی سرش گونی یا چوال می اندازند اول توی کوچه ها می گردانند وبعد به خانۀ پدرش می فرستادند. گفتم بعد ازآن چه می شود؟ گفت مادر بزرگم تعریف می کرد که قدیمترها چنین دختری به دست پدر یا برادرش کشته می شد اما حالا ژاندارم ها همه جا هستند وکسی اجازه آدم کشتن ندارد». وسپس در خانه ماندن و با بی آبروئی زیستن این دختر خبرهای وحشتناکی روایت می کند. ولی دخترها هنوز متوجه اصل بکارت نشده پریناز ساده دلانه می گوید: «خوب می توانستند اجازه بدهند برود وازخانه پدرش بیاورد حتما یادش رقته» مهناز نیز می پرسد: « جنس این قیزلیق (بکارت) از چی بود؟» و خانم کوچک که «متأسفانه معلم هم بود». خانم بزرگ که از پشت در این حرف ها را شنیده، داد وقال سروصدا راه می اندازد که ای مادران غافل و بی خبر چه نشسته اید که «دخترهای شما به جای قصه گفتن حرف هایی از شوهر و . . . می زنند». بالاخره پریناز جرأت به خرج داده از معلم دبستانی خود البته «یواشکی» می پرسد و خانم معلم با متانت مادرانه سرکلاس درس موضوع را برای دخترها توضیح می دهد و بعد، پیامی پندآمیز برای مادرها می فرستد: «وظیفه ای را که برعهده داشتید انجام ندادید، حد اقل مزاحم آموزش غیرمستقیم من نباشید» . داستان به پایان می رسد. داستانی کوتاه و بسی عبرت آموز از غفلت و نادانی و اسارت درتعصبات خشک بدوی که درخانواده ها رایج بود.
سومین داستان چرا او که اعتراض کرد سوخت. داستان شرح حال زن شجاعی ست که زورگوئی و کتک زدن شوهرش را بر نمی تابد و برخلاف رسم و رسوم مرد سالاری زمانه قد برافراشته و با این سنت ننگین و شرم آور مقابله و مبارزه می کند . اما بزرگترها اعتراض های او را قبول ندارند و داستان با سخنان کهنه و عوامانۀ رایج که بر سر زبان هاست شروع می شود: «زن وحاضر جوابی؟ زن و مقاومت در مقابل مردش؟ مگر خانه خاله جان است که هرکاری و هر حرفی دلت خواست بزنی؟». او هم پاسخ می دهد با همان لحن و کنایه اما درست ومنطقی : « که خانه شوهرخانه خاله جان نیست خانه مشترک ماست، ما شریک زندگی هستیم نه ارباب رعیت. همانگونه که من اجازۀ بی ادبی و فحاشی ندارم، او هم چنین اجازه ای ندارد. همانگونه که من اجازۀ دست بلند کردن روی او ندارم، او نیز چنین اجازه ای ندارد». گفتگوها ادامه دارد. اما پیداست که هراندازه که سخنان مرد وطرفدارانش، ازسنت و میراث های پوسیدۀ خفت و ننگینی زن حمایت می کنند و به رخ می کشند، زن نیز با همۀ بی پناهی، یک تته دراین مبارزه به درستی، و حفظ منزلت و شخصیت انسانی و به ویژه مقام مادرانۀ خود تلاش می کند و سرسختانه به مقاومت ادامه می دهد. سرانجام کار به طلاق می کشد و زن به خانۀ پدر برمی گردد. نگهداری بچه ها برعهده پدر است و همو مانع دیدار مادر با فرزندانش بوده. مادر از فشار روحی بیمار وخانه نشین می شود. زخم زبان اطرافیان نیز فشار را دو چندان می کند: «ما که گفتیم تحمل کن و حرفمان را گوش نکردی می دانستی که بچه هایت را ازآغوشت می کشند». بچه ها بزرگ شده و دلخوشی مادر آن شده که پنجشنبه هرهفته : «از خانه بیرون بیاید و سرکوچه به انتظار دیدار فرزندانش بایستد».
. حکایت دخترکی نذر شد.داستان از نذر کردن به سادات و برخی ها که به مستجاب بودن شهرت داشته و بین مردم عوام سنتی به نظر کرده معروف هستند شروع می شود.
نویسنده با اشاره به این عادت موهوم وباورعوامانۀ جا افتاده نذر کردن به برخی ها، داستان دختر پانزده ساله ای را روایت می کند که به مرضی ناشاخته دچار شده و درحال ناگواری دربستر بیماری افتاده . «دکتر پیشنهاد کرد که بیماررا به فلان بیمارستان ببرند که شانس بهبودی اش زیاد است. پدر ومادر که ازبیم داغ فرزند به هراس افتاده بودند، شروع به دعا ونذر و نیاز کردند که ای خدا بچه مان از مرگ نجات پیدا کند، دخترک مان را به میرزا سید فلانی شوهربدهیم» فرزند را به بیمارستان می برند و شفا پیدا کرده به خانه بر می گردانند. «این چنین بود که دخترک سیزده ساله را به میرزا سید که بزرگتر ازپدرش بود دادند». نویسنده با اندوه می نویسد: «این حکایت را نوشتم تادرگوشه ای از جریده سیاه مشقم به یادگار بماند». و سپس درد دل دخترک سیزده ساله را که از جهل پدر ومادر و جامعۀ خوابرفته در اوهام، مجبور به هم بستری با پیرمردی شده است، بایاتی ها به زبان مادریِ ترکی را آورده که بسی گزنده و تکان دهنده است : « بو ائودن قاچماق ایستیرم / آناما قاییتماق ایستیرم/ من هله خیرداجا قیزام/ قولچاق اویناماق ایستیرم./ . . . وئرین منه قولچاغیمی / قایتارین منه اویونجاغیمی / آنامی گویلوم ایستیری / وئرین بابا اوجاغیمی» ترجمه بایاتی ها : «فرار ازاین خانه را می خواهم / پیش مادرم رفتن می خواهم/ من هنوز دختر بچه ام / بازی با عروسک را می خواهم. / عروسکم را پس بدهید / اسباب بازیم را پس بدهید / دلم برای مادرم تنگ شده / خانه[ اجاق] پدری ام را پس بدهید».
نارگیله دانه انار.بازیگر اصلی این داستان نارگیله دختری از یک خانواده مرفه و به شدت متعصب و مذهبی است .
او پنح برادر دارد و تنها دخترخانواده است . دختری ست درس خوان و زیبا. بنا به اقتضای جوانی عاشق بیقرار فردین بازیگر فیلم های فارسی و ستارۀ محبوب جوانان و دختران زمانۀ خود است . آرزوی نارگیله همبازی شدن با فردین به جای فروزان و پوری بنائی است. دردبیرستان دختری از کلاس یازدهمی ها که از علاقه او به فردین و آرزوهایش کاملا آگاه بوده، پیام میآورد که یکی از بستگان فردین را می شناسد که او می تواند وسیلۀ آشنائی نارگیله را با فردین فراهم سازد. دراین بین پسرعموی نارگیله که به تازگی زنش ازدنیا رفته و سه بچه ازاو مانده است به خواستگاری اش می آید که نمی پذیرد. نارگیله توسط همان پسری که خودش را فامیل فردین معرفی کرده است به تهران فرار می کند که هنرپیشه شود و همبازی فردین. در تهران معلوم می شود باندی که برای فریب دخترها و کشاندن آن ها به روسپیگری فعالیت می کنند این آقا پسر نیز از همدستان آن هاست. نارگیله با مشاهدۀ صحنه های برخورد لمپنی دو نفری که در اولین ملاقات به سراغش آمده اند متوجه قضایا شده می گوید : « خدای من با دست خودم توی دام افتاده ام که یک دفعه سر و صدا به پا شد جمال [همان آقا پسردلال محبت] التماس می کرد و در حالی که به لکنت زبان افتاده بود می گفت جناب سروان به خدا . . .» . مآموران کلانتری می ریزند توی خانه و جمال و آن دو مرد لات و نارگیله را به کلانتری می برند. درکلانتری با پسرعمو همان که از او خواستگاری کرده واو نپذیرفته رو به رو می شود: «پسرعموی عاشق من که نسبت به رفتار من مشکوک شده و تعقیبم کرده و آدرس خانه را به مأمورین کلانتری داده بود. درواقع او مرا از یک عمر بدبختی و فلاکت فاحشگی نجات داد». نارگیله با ازسرگذراندن تجربه های تلخِ سادگی و شیفتگی، تصمیم می گیرد با پسرعموی خود ازدواج کند «مردی که مرد بود زندگی جدید خود را آغازکند». و داستان به پایان می رسد.
داستان های شهربانو از گرفتاری های خانوادگی روایت های تلخی دارد. گوشه هایی از تحول و دگرگونی اجتماعی و فاصلۀ حلقه های سنت ومدرنیته را یادآور می شود. دربستر این دگرگویی هاست که روایت های تجربی در جلوه های گوناگون از درون خلوت خانه های مردم باهمه اختلاف های طبقاتی، به ادبیات راه پیدا می کند. همو، أفت های جهل عمومی و پیامدهای پنهان نگه داشتن خیلی از مشکلات جنسی را به باد انتقاد می گیرد، تا این پیام ماندگار که : «آزادی فکر و اندیشۀ عقلانی از آغوش مادر در خانواده ها جان می گیرد وهمگانی می شود» را برساند و با تأکید بر فضیلت انسان، گُسست غُل و زنجیر طاعت و بندگی را یادآور شود.
بیداری ها و بیقراری ها نوشته هائی هستند«خطی به دلتنگی»که می خواستندنوعی«یادداشت های روزانه»باشند ولی-دریغا-که گاه،از«خواستن»تا«توانستن»،فاصله بسیاراست.
«بیداری هاوبیقراری ها»،تأمّلات کوتاه وگذرائی هستندبرپاره ای ازمسائل تاریخی،سیاسی وفرهنگی ما:دغدغه هاودریغ هائی درشبانه های غربت، وشراره هائی ازآتشِ جان که امیدوارم درجان های بیدار بگیردوباعث تامّلی گردد…بقول احمد شاملو:تاریخ ما،بیقراری بود.
۶فرورین ۱۳۹۵=۲۵مارس۲۰۱۶
دستنوشته ها نمی سوزند
دارم کتاب«دستنوشته ها نمی سوزند»رامی خوانم که حاوی نامه ها ویادداشت های روزانهء میخائیل بولگاکف وهمسرش است:روایتی ازرنج وشکنج های نمایشنامه نویس برجسته ای در دوران استیلای خونبارِاستالین.نویسندهای که باکتاب درخشان«مرشدومارگریتا»درادبیاّت معاصرروسیه تثبیت وجاودانه شده است.چقدراین رنج وشکنج ها آشناهستند.بایدمقاله ای دربارهء آن بنویسم.
بولگاکف
۵خرداد۹۵=۲۵می۲۰۱۶
حسن روحانی وتقاضای انجام رفراندوم
ظاهراً حسن روحانی در تویترخود«برای اجرای مسئلهء بسیارمهمی که برای همه اهمیّت دارد» خواستارانجام رفراندوم شده است.
فکرمی کنم این دومین باری است که روحانی چنین پیشنهادی را مطرح می کند.جداازهدف های سیاسی پنهان این پیشنهاد(ازجمله تعیین غیرمنتظرهء احمدجنّتی به ریاست مجلس خبرگان ودرنتیجه،بیم از انتخاب رهبرآینده،خصوصاًسیدمجتبی خامنه ای)،به نظرمن اپوزیسیون می تواندازاین پیشنهادبه نفع شعارهای خوداستفاده(یاسوء استفاده!)کند.به دوست عزیزی نوشته ام:
بااین ماشین قراضهء«اُپوزیسیون»من فکرمی کنم که ملّت ما به آزادی ورهائی ملّی نخواهدرسید… اپوزیسیون آزادیخواه ایران بایدازاین شعارروحانی استفاده(یاسوء استفاده کند)وآنرا به سطح یک خواست ملّی وبین المللی ارتقاء دهد.
بسیارروشن است که حکومت اسلامی حاضربه انجام یک همه پُرسی آزادودموکراتیک نخواهدبود،امّااگراستیلای چندین سالهء نظامیان دربرمه(میانمار)،انتخابات اخیردرآن کشوروپیروزی قاطع ِحزب« آنگ سان سوچ» رابیادآوریم،آنگاه شایدبتوان گفت که باتوجه به ضعف وزبونی شدیدرژیم درعرصهء خارجی وباتوجه به نارضائی های گستردهء داخلی وامکان ِ بروز ِشورش های کور،انجام ِ همه پرسی- البته نه بامشخصّات وتمایلات حسن روحانی- برای عبور مسالمت آمیز ازجمهوری اسلامی،می تواند ممکن وراهگشاباشد… هدف من،راهی است که بتوان باکمترین هزینه،زودتر این شیّادان وشعبده بازان شریر را از حاکمیّت غاصبانه به زیرکشَد،هم ازاین روست که من شیوهء پیشنهادی را«مذهب علیه مذهب»یا«رفراندوم علیه رفراندوم»می نامم. فکرمی کنم که باشعارهای خودشان(میزان رآی ملّت است) بایدبه جنگ اینان رفت وحالا که آقای روحانی قدم به میدان گذاشته،چه بهتر:جاناسخن اززبان ما می گوئی…
طرح همه پُرسی(زیرنظرسازمان های بین المللی)،نقاب ازچهرهء روشنفکران ملّی و«ملّی-مذهبی»(خصوصاً عبدالکریم سروش،گنجی،کدیورو…)برخواهدداشت که سال هاست مُدعی«مرجعیّت آرای مردم»اند ولی، باکَندنِسنگرهای مصنوعی»(مانند«کودتای۲۸مرداد»یا «قبض وبسط شریعت»و…)-عملاً -برای بقا و استمرارجمهوری اسلامی می کوشند…
بهرحال،نظرمن فقط مبتنی براین باورِ دیرینه است که معتقدم:۱روزبیشتر ِحکومت اسلامی،۱سال ایران مارا به عقب(یاعقب تر) خواهدبُرد.
مسئله اینست!
۱۴خرداد۹۵=۳ژوئن۲۰۱۶
دربهاران،برف می بارد!
هفتهء پیش بودکه حجم پُرشکوه گل های سرخِ رُز دروسط حیاط ،مارا بسیارسرزنده وشاداب کرده بودولی توفان شب گذشته آنهارا تاراج کرده است.
شکوفه های پراکندهء درختان یاس-که درتراکم خود بخشی ازحیاط خانه را«کوچه باغ» کرده اند-اینک زمین را چنان سپیدکرده اندکه ناگهان بیاداین شعرعلیرضاشهلاپور-شاعرتبریزی- افتادم:
ماه رمضان که برای مسلمانان به ماه امساک و روزهداری اختصاص دارد، برای ایرانیان با مولفههای خاطرهانگیز و سنتهای دیرینی گره خوردهاست که بیشترشان به گاه غروب و هنگامهی افطار مرتبطاند. یکی از این المانهای مردمی، ذکریست با عنوان «ربنا» که با صدای محمدرضا شجریان، موسیقیدان شهرهی ایرانی، اجرا شدهاست. «ِربنا» در حقیقت گزیدهای از ۴ آیه از سورهی آل عمران در قرآن است که حدود ۳۰ سال از شبکههای مختلف رادیو و تلویزیون و در لحظهی افطار پخش میشد. این آوا برای ایرانیان، بیش از آنکه نمایهای مذهبی باشد، تداعیگر روح معنویتیست که جامعهی ایران در سالهای دور خود را با آن همساز و همخوان میپنداشت و به نوعی با احساس و خاطرهی جمعی مردم آمیخته شدهاست.
این نوا که حالا دیگر به شمایل یک نماد ملی در آمده، از شش سال پیش و به دنبال جبههگیری محمدرضا شجریان نسبت به حوادث پس از انتخابات سال ۸۸؛ به سیاههی تحریم صدا و سیما پیوسته و به این صورت صدا و تصویر این هنرمند کاملا از رسانهی ملی حذف شدهاست. این در حالیست که این خوانندهی پرآوازه پیش تر اعلام کرده بود صدا و سیما حق اجازه پخش صدای او را ندارد؛ ولی در این میان «ربنا» را هدیهی خودش به مردم ایران خوانده و آن را استثنا کردهبود.
اما حالا و همزمان با فرارسیدن ماه رمضان، بحران تازهای در باب این دعای ملی- مذهبی آغاز شدهاست، ماجرا از آنجا شروع شده که یک هفته پیش روزنامه هفت صبح در گزارشی خبر داد که تلویزیون بالاخره به پخش ربنای استاد شجریان رضایت داده و آنطور که شنیده می شود، شبکه یک به احتمال خیلی زیاد آن را در برنامه قبل از افطارش می گذارد. پس از انتشار این خبر، اخبار ضد و نقیض بسیاری باب صحت و سقم آن پخش شد. و تایید و تکذیبها یکی پس از دیگری باب این جنجال تازه از سوی مدیران صدا و سیما در سایتهای و شبکههای اجتماعی و تلگرامی منتشر شد. تا اینکه سرانجام روزنامهی «ایران» نزدیک به دولت حسن روحانی، طی گفت و گویی اختصاصی با محمدرضا شجریان از قول این چهره سرشناس موسیقی، که در خارج از کشور مشغول درمان است نوشت: «ربنا متعلق به من نیست. متعلق به مردم است. جزو زندگی و عواطف مردم است و هیچکس حق ندارد آن را از مردم بگیرد. من که صاحب این اثر هستم و در واقع آن را خلق کردم هم می گویم متعلق به مردم اســت. من ربنا را هرگز از مردم دریغ نکردم. حال اگر اقتضای سیاست اســت که صدای من را به هیچ صورتی پخش نکنند، خودشان میدانند ولی دروغ نگویند که ربنا را من نگذاشتهام پخش کنند.»
شجریان در این گفت و گو که با عنوان «جهان من ایران است» منتشر شد، تلویحا به رییس جمهور سابق ایران هم اعتراض کرد و گفت: « شما فرض کنید هر نظامی مثال در نظام جمهوری اسلامی که همه آن را پذیرفتند، یک آدمی میآید یک کار اشتباهی میکند. ما به او تذکر میدهیم. این تذکر دلیل آن نیست که با نظام جمهوریت مخالفیم. این آدم اشتباهی کرده به او تذکری میدهیم. یا وقتی به یک نفر می گوییم تو حق توهین کردن به مردم را نداری این درافتادن با کل نظام نیست» اما «عدهای میخواهند سوءاستفاده کنند که چون این شخص به وزیر یا رئیس جمهور گفته این کار را اشتباه انجام دادی، پس این آدم با اصل جمهوری مخالف است که این ستم است.»
محمدرضا شجریان به روزنامه ایران همچنین گفته بود: «برای دل مردمم میخوانم» و «اگر شنونده من خوشحال است من هم خوشحالم و موسیقی شاد ارائه میکنم. اگر ناراحت است مطابق حال او کار ارائه میدهم. من کار اجتماعی انجـام میدهم کار سیاسی نمیکنم. کار من اجتماعی است و از درد اجتماع می گویم. گاهی به خود اجتماع باید تذکر بدهیم و بگوییم اشتباه میکنید. و گاهی دولت دارد در مورد مردم اشتباه میکند ما می گوییم که اشتباه نکن و مــردم چیز دیگری میخواهند. این کار یک تذکر است. مثل یک روحانی که روی منبر دارد تذکری میدهد بــه مردم میگوید ایــن کار را نکنید، این کار سیاسی نیست. اما اگر مردمی را دور هم جمع کنیم و حزبی تشکیل دهیم؛ وقتی یارگیری میکنید و میخواهید به قدرتی برسید و یک ایدئولوژی را پیاده کنید این میشود کار سیاسی. من نه یارگیری کردم، نه کنفرانس برای عدهای گذاشتم که کاری انجام دهیم. اگر این کارها را میکردم میشد سیاسی. من کاری هم که میکنم برای مردمانی است که با هر اعتقادی که دارند زندگی میکنند.»
یک روز پس از انتشار این گفت و گو، روزنامه کیهان که تحت نظر نماینده رهبر جمهوری اسلامی منتشر می شود در تیتر یک خود به شدت این چهره سرشناس موسیقی ایران و البته دولت و شخص حسن روحانی را آماج حمله خود قرار داد ونوشت: «خوانندهای که طی سالهای اخیر بارها در شبکههای بهایی-صهیونیستی همچون من و تو، بیبی سی فارسی و صدای آمریکا حضور یافته بود و با عناصر بهایی و فاسد این شبکهها عکس یادگاری گرفته بود، احتمالا در ماه مبارک رمضان از صداوسیما پخش خواهد شد! » این روزنامه در اقدامی بی سابقه عکس صفحهی اول خود را به تصویری از صفحه یک روزنامه ایران با طرح چهره محمدرضا شجریان و همینطور تصاویری از از بهروز وثوقی، گوگوش، گلشیفته فراهانی و برخی دیگر چهرههای خارج از کشور با شجریان اختصاص داده و در کنار آن عکس هایی از ملاقات حسین فریدون برادر حسن روحانی با مصطفی تاج زاده پس از آزادی این چهره اصلاح طلب جای داده است.
کیهان همچنین در یادداشتی محمدرضا شجریان را «خواننده فاسد» خوانده و نوشته است: «در حالی که بر اساس گزارش مرکز پژوهشهای مجلس شورای اسلامی، عدد بیکاران در خوشبینانهترین فرض،به ۶ و نیم میلیون نفر رسیده و هر دقیقه هم ،یک ایرانی بیکار می شود، برخی بعد از سه سال به دست گرفتن مهمترین شریانهای سیاسی و تصمیم گیری،به این نتیجه رســیده اند که مشکل مردم بیکاری و ازدواج و رکود نیست» بلکه «مشکل پخش ربنای فان خواننده فاسدی است که تصویرش را می بینید و یا ملاقات با فلان مجرم است.»
این واکنش روزنامه کیهان، بازتابهای زیادی در شبکههای اجتماعی داشته است. از جمله، در یکی از کانالهای تلگرامی نوشتهاند: «صفحه یک روزنامه کیهان، اول ماه رمضان، با عکسهایی از گوگوش، بهروز وثوقی، و گلشیفته. التماس دعا آقای شریعتمداری!»
علاوه بر این، سایت رجانیوز، در واکنش به این جنجال ها در یک یادداشت تند او را به «دیاثت فرهنگی» و «وطن فروشی» متهم کرد. این یادداشت البته پس از چند ساعت با حذف این صفات از متن آن اصلاح شد اما متن و فحوای آن استوار ماند، در این یادداشت آمده بود:« چرا باید نابترین لحظههای مناجات مردم مومن ایران با صدای خوانندهای که دین را قبول ندارد عجین شود؟!» «سخنان هتاکانه او علیه دین مبین اسلام و همچنین فعالیتهای عملی او در حمایت از براندازان و مخالفان نظام جمهوری اسلامی ایران، اصلیترین عاملی است که حتی آب زمزم هم توانایی شستشو و تطهیر آن را ندارد و تنها در صورتی قابل بخشش و گذشت از سوی مردم کشور عزیزمان است که با عذرخواهی و ابراز ندامت صریح همراه باشد. قطعا مقامات ارشد رسانه ملی خود بر این مساله اشراف کامل دارند و نیازی به هشدار درباره قصور احتمالی در اثر فشارهای رسانهای در این زمینه وجود ندارد اما به جهت یادآوری، بد نیست برخی مواضع توهینآمیز شجریان نسبت به احکام اسلامی و انقلاب اسلامی بازخوانی شود تا مشخص گردد که مظلومنمایی این روزهای او، ناشی از استیصال و رویگردانی مردم از اقداماتش است و نه از سر ارادت به باورهای مردم این سرزمین.»
نویسندهی این یادداشت در ادامه به بازخوانی مصاحبههای محمدرضا شجریان با رسانههای فارسی زبان خارج از کشور پرداخته که این خواننده طی آنها نسبت به سیاستهای سرکوب و سانسور در جمهوری اسلامی اعتراض کرده بود.
در پی جنجالهای پیش آمده بر سر اکران فیلم «پنجاه کیلو آلبالو» ساختهی مانی حقیقی، سرانجام حبیب ایلبیگی، معاون ارزشیابی و نظارت سازمان سینمایی ایران اعلام کرد، مجوز اکران مجدد برای این فیلم، صادر نشده است.
این مدیر فرهنگی در گفت و گو با خبرگزاری ایلنا تاکید کرد: «نمایش این فیلم در تهران تمام شده و با ادامه نمایش آن موافقت نشده است. ما نیز ابلاغ کردیم فیلم هر کجای دیگری که نمایش دارد؛ باید نمایش آن متوقف شده و فیلم از سینماها جمعآوری شود.»
بنا به گفتهی او دلیل عدم صدور مجوز اکران مجدد برای ۵۰ کیلو آلبالو اعلام نارضایتی برخی مراجع تقلید و همچنین علی جنتی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران از محتوای این فیلم بوده است.
گفتنیست پیشتر علی جنتی، در دیدار با آیتالله ناصر مکارم شیرازی، از مراجع تقلید شیعیان در قم گفت: «فیلم ۵۰ کیلو آلبالو به هیچ عنوان مناسب نبود و اگر از چگونگی این فیلم اطلاع داشتم، اجازه ساخت و اکران به آن نمی دادم.»
او صدور پروانه ساخت و نمایش برای این فیلم را «اشتباه» خواند و گفت: «این فیلم فروپاشی و سقوط خانواده را ترویج میکند و با آرایش نامناسبِ بازیگران الگوی نامناسبی را ارائه میدهد؛ بنابراین من شخصا مخالف اکران این فیلم هستم. ربطی به مخالفت برخی رسانهها هم ندارد.»
در واکنش به سخنان وزیر ارشاد، مانی حقیقی، کارگردان فیلم طی نامهای سرگشاده خطاب به او تاکید کرد فیلمی که به نمایش عمومی در آمده در واقع همان فیلمی است که از سانسورهای متعدد وزارت ارشاد بیرون آمده و اکنون این وزارتخانه میخواهد باز هم آن را سانسور کند. به گفتهی حقیقی فیلمنامه «پنجاه کیلو آلبالو»، «١۴ اصلاحیه داشته، دوبار توسط شورای پروانه نمایش بازبینی شده و ١٧ اصلاحیه بر آن اعمال کرده است.»
در متن نامه این سینماگر آمده بود: «جناب آقای وزیر، اصل مشکل من با اعمال سانسورهای جدید در فیلمم نیست، هرچند این را تصمیمی نادرست و خارج از چارچوب اخلاقی مدیریت فرهنگی کشورم میدانم. بحران، جدیتر و نگرانکنندهتر از این است: ماجرای تولید و اکران فیلم «پنجاه کیلو آلبالو» حاکی از این است که مدیریت فرهنگی کشور من دراینزمینه بیضابطه، مغشوش و غیراصولی بوده است. بههمیندلیل، من دوستانه و برادرانه از شما تقاضا میکنم که کار را به کاردان بسپارید. »
پاسخ وزیر به این نامه،عدم صدور مجوز اکران مجدد، برای این فیلم بود.
فیلم «۵۰ کیلو آلبالو» با فیلمنامهای از مانی حقیقی و فرهاد توحیدی، پس از سه بار گرفتن پروانه ساخت بالاخره سال گذشته، به کارگردانی مانی حقیقی ساخته شد و در اکران اولیهاش در تهران و شهرهای بزرگ، با فروش ۱۳ میلیارد و ۳۰۰ میلیونی ، دومین فیلم پرفروش نوروز ۹۵ و سومین فیلم پرفروش تاریخ سینمای ایران شد.
داستان این فیلم از یک جشن عروسی آغاز می شود. در میانه مراسم ماموران برای دستگیری داماد خلافکار وارد میشوند و میهمانان هم فرار میکنند. در این میان ریختن آب آلبالو روی پیراهن پسری باعث آشناییاش با دختری میشود و اتفاقات ناخواسته ای برای آنها می افتد.
تعداد زیادی از ستارگان سینمای ایران از جمله آزاده صمدی، علی صادقی، ساعد سهیلی، مهران غفوریان، افسانه بایگان، فرهاد آییش، بهنوش بختیاری، امید روحانی، سیامک انصاری و سروش صحت در آن بازی میکنند.
اشاره:
همزمان با شانزدهمین سالروز مرگ هوشنگ گلشیری، نویسندگان بخش فرهنگ و ادب خلیج فارس، همراه یاد و خاطره ی این نویسنده ی جریان ساز معاصر شده اند. در ویژه نامهی خلیج فارس، نگاهی به اندیشه ی گلشیری انداختهایم و یکی از مهمترین آثار او را بررسی کردهایم… این مطالب را در ادامه از پی بگیرید…
«شازده فقط حرکت نرم چرخ ها را روی قالی حس کرد. موش ها داشتند چیزی را می جویدند. شازده داد زد: ” مراد، باز کسی مرده؟ هان؟»[i]
“هوشنگ گلشیری” نویسنده ای است که در لحظه لحظه ی زندگیش، داستان نویس بود. او نوشتن را با تمام وجود زندگی می کرد، آنقدر که به روایت همسرش، “فرزانه طاهری” حتی وقتی فرزند نوپای خود،”باربد” را به پارک برده بود، مشغول داستان نوشتن بود و بنا به گفته ی خود او، می دانست که فقط به اندازه ی نوشتن این جمله وقت دارد، چون تا جمله تمام شود باربد رسیده به جدول خیابان و او باید برود و برش گرداند. او چنان به نوشتن خو داشت که مسکن و مأوایش را هم نوشته هایش معنا می دادند. به قول خودش:” نه ! من خانه ای ندارم، سقفی نمانده است، دیوار و سقف خانه ی من همین هاست که می نویسم . همین طرز نوشتن از راست به چپ است . در این انحنای نون است که می نشینم . سپر من از همه ی بلایا، سرکش کاف یا گاف است” .
گلشیری راهی را که هدایت، در پایه گذاری ادبیات داستانی مدرن کلنگ زده بود و ساعدی آن را نمودی بارزتر داده بود، به اوج رساند با این همه اما قلم توانا و پرصلابتش از بیان درد و رنجی که آغشته به بازیهای نامیمون سیاست بود، فاصله نگرفت. چنان که منیرو روانی پور می گوید:” اگر از زمانه می نالیدی یا هر چیز دیگری، می گفت همین را بردار و بریز توی کارت.این درد را بریز توی کارت. ” و این همان شیوه ای بود که خود او در همه ی آثارش می پیمود.
با پیگیری و بررسی آثار گلشیری می توان مدار وضعیت نویسندگان و روشنفکران ایرانی را در طول چند دهه رصد کرد. مداری که همواره در چرخشی باطل سرگردان است و شاید به همین دلیل داستانهای گلشیری منقضی نشده و برای هر لحظه و هر سال جدید، باز هم نو و ملموس است. آنجا که در مجموعه داستان اولش، ” مثل همیشه” در سال ۴۷، به واکاوی زندگی روزمره و یکنواخت زندگی کارمندان شهری می پردازد، باورمان می شود که تحمیل تکرار و سکون همواره یکی از حربه های حکومتهای خودکامه بوده است، آنچه امروز هم چون سمی مهلک بر جان مردم افتاده است.
گلشیری در “شازده احتجاب” با برچسب انقضا زدن به اشرافی گری، راوی فروپاشی نظام ارباب و رعیتی و خان سالاری است: ” تمام تنه ی شازده تنها گوشه ای از آن صندلی اجدادی را پر می کرد. و شازده صلابت و سنگینی صندلی را زیر تنه اش حس می کرد”. او در این رمان در پس نثری که گاه سلیس وساده و گاه سنگین و پیچیده است، تردیدی عمیق را ذهن خواننده ایجاد می کند، هیچ چیز در این رمان قطعی و محکم نیست. کتاب با این که شرح حال شازده ای قجری است، هیچ نکته ی مکتوم و مبهمی را در درک وقایع باقی نمی گذارد.تا جایی که جیمز باکن اسکاتلندی این کتاب را به انگلیسی ترجمه می کند، کتابی که به نظر می رسد،- با توجه به ذکر آیینها و سنتها،- رمانی کاملا ایرانی باشد.
او در “بره ی گمشده ی راعی “ سرگشتگی و حیرانی روشنفکران را در آستانه ی انقلاب ۵۷ به تحریر درمی آورد. مشابه این تصویر را می توان در داستان ” بخدا من فاحشه نیستم” هم مشاهده کرد. به تصویر کشیدن در گیری و کشمکش روشنفکران، در زمینه تعارض آرمانها و واقعیات زندگیشان با یکدیگر، این رمان را تلخ و یأس آلود و در عین حال پر جذبه و واقعی کرده است؛ چرا که زندگی مرده و منفعل و غمبار قشری به تصویر در آمده است، که زمانی چشم امید جامعه به یاری آنان بوده است. “بره گمشده ی راعی” داستان روشنفکران سازشکار و به زبانی خائن و بریده از مردم است که با لاابالی گری و پوچ انگاری، درِ تحرک و پویش را بر خود بسته اند:” میتوانم دستهایم را جلو صورتم بگیرم، جلو دهانم تا صدایم بیرون نیایید و با لرزش شانهها بخندم. حتی اگر تصمیم بگیرم میتوانم بیصدا بخندم”.
گلشیری پس از آن هم در داستان “آینه های دردار” به بیان تکان دهنده تری از اوضاع نویسندگان معاصر ایرانی می پردازد، نویسندگانی که داستان نویسیشان با نگاه به سیاست گره خورده است وبه همین دلیل در معرض آسیب، دستگیری، شکنجه و حتی نابودی هستند. روشنفکرانی که این بار در تردید میان ماندن و رفتن از وطن هستند. تلاطم میان ماندن و رفتن با طرح این پرسش در پس زمینه ی ذهن خواننده دنبال می شود، که آیا ماندن و منفعل بودن خیانت به وطن محسوب می شود یا هجرت و در تکاپو بودن، وفاداری به آن و یا برعکس؟ شکی که داستان به آن پاسخی قاطع نمی دهد: ” مینا آینهای دردار خرید، گفت: آدم وقتی هردو لنگهاش رامیبندد، دلش خوش است که تصویرش در پشت این درها ثابت میماند.”
“شاه سیاه پوشان” هم اثر دیگری منسوب به گلشیری است که به شکل غیر رسمی در ایران انتشار یافت، کتاب این بار شرح حال نویسندگان دردهه شصت است. داستانِ اسارت نویسنده ای در دست عناصر اطلاعاتی، که باز هم مشابه بسیاری از آثار گلشیری، راوی، خود قهرمان اصلی داستان نیز هست. تلفیق قصه های کهن ایرانی با مشقات جامعه ی روشنفکر و دغدغه های مبارزان سیاسی در سالهای پایانی جنگ، درون مایه ی اصلی این داستان است.
تا این که در رمان نسبتا طولانی ” جن زده” که این بار دیگر به قول راوی داستان، نه از زبان یک انسان عادی بلکه از قول جن زده ای بیقرار نقل می شود، همانند بره ی گمشده ی راعی در پی هویتی ناپیدا و مفقود است، بی خویشتنی غریبی که او را به دیار حیرانی و سرگشتگی کشانده است. این رمان همانند شازده احتجاب مملو است از فلاش بکهای ظریف وهنرمندانه . ” جن زده” رمانی بود که گلشیری در حفظ کلمه کلمه ی آن وسواس داشت و شاید به همین دلیل نتوانست آن را از محاق توقیف برهاند و آرزویش مبنی بر انتشار آن در ایران برایش دست نیافتنی ماند.
با این اوصاف، واضح می نماید که هوشنگ گلشیری نویسنده ای برای همه ی اعصار است، اویی که خود رنج زندان، سانسور و اختناق را کشیده بود، در صدد انتقال دانسته هایش به نسلهای در راه بود، گویی می دانست که دشمنی سیاه استبداد، با جوهر قلم نویسندگان، را پایانی نیست. شاید از همین رو ست که گفته بود: “اگر در آبی خُرد نهنگی پیدا شود راه جاده اش گویا این است که آب را گل آلود کند تا نبیند که نهنگ است و من البته اگرنهنگ این آب خرد داستان نویسی ایران باشم، این طورها زیسته ام: گاهی سر به دیواره ها کوبیدم، چه با کار سیاسی، چه با شرکت در همه جلسات و دوره های کانون از ۴۷ تا حالا، چه با مقالاتی در نقد. از این روزها گذشته سعی کرده ام که به نسل بعد بی توجه نمانم تا از این آب خرد همان نبیند که من دیده ام. حالا دیگر راه به دریا پیدا کرده ام، یعنی می توان رفت یا ماند، بس، دیواره ها تحمل پذیرتر شده اند، شاید مفر اصلی نزدیک تر شده است، مرگ”
باری، “نهنگی که” به قول “کیومرث نجاتی پور:”… دریا را به تنگ آمده بود، اقیانوس آسمانها را طلبید” ولی هنوز ” آینه های دردار” خواب او را می بینند، به قول خودش:
…اگر به ناگهان نباشم هیچ جا، فکر می کنند حتما جایی هستم، همین دور و برها شاید.[ii]
[i] هوشنگ گلشیری،”شازده احتجاب”
[ii] هوشنگ گلشیری، ” خانه روشنان”، دست تاریک دست روشن
“هوشنگ گلشیری” خالق جهان داستانی دوگانه ای ست، جهانی که از یک سو بر پایه ی تکنیکهای داستان نویسی مدرن بنا شده و از سوی دیگر با ناقص انگاشتن معرفت علمی، به مولفه های غریب و پر رمز و راز پست مدرن هم چنگ انداخته است.
گلشیری بسیاری از آثارش را به شیوه ی جریان سیال ذهن و با الهام از بنیانگذاران مدرنیسم داستانی چون “جیمز جویس” و “مارسل پروست” نوشت ولی در همان حال به تأسی از نویسندگان پست مدرن مانند “ساموئل بکت ” با رد قهرمان گرایی و تئوری های زیبایی شناسی سنتی، مضامینی چون فرسودگی، خستگی و پوچی را در تار و پود نوشته هایش تنیده است.
گلشیری در رمان معروفش “شازده احتجاب” با برچسب انقضا زدن به اشرافی گری، راوی فروپاشی نظام ارباب و رعیتی و خان سالاری است: ” تمام تنه ی شازده تنها گوشه ای از آن صندلی اجدادی را پر می کرد. و شازده صلابت و سنگینی صندلی را زیر تنه اش حس می کرد”. او در این رمان در پس نثری که گاه سلیس وساده و گاه سنگین و پیچیده است و با استفاده از روش جریان سیال ذهن، تردیدی عمیق را ذهن خواننده ایجاد می کند، او در این رمان به بیان بی هدف و بی ترتیب ادراکات و افکار شازده می پردازد، افکاری که با خاطره ها و تداعی های آزاد ذهنی او گره خورده اند و نمایشی از عدم ثبات و نظم فکری انسان را به دست می دهند.
اما اوج نگاه تلفیقی گلشیری را باید در رمان “بره ی گمشده ی راعی” جست و جو کرد. اثری که نه تنها شیوه های مدرن روایت را با زبان روایی سنتی ایرانی می آمیزد که این آمیختگی را با ترکیب حوادث گذشته و حال با یکدیگر، موکد می کند.
“بره ی گم شده ی راعی” ترسیم کننده ی زندگی غمبار و منفعل روشنفکرانی ست که از سویی با آرمانهای زنگار گرفته و سرخوردگی های اجتماعی و سیاسی شان مواجه اند و از سوی دیگر در درک چرایی زندگی روزمره و خانوادگی شان عاجز مانده اند. روشنفکرانی که در وجود همگی شان رگه هایی از خودکامگی و تمامیت خواهی به چشم می خورد، وضعیتی که آنان را به تقدیس گذشته ی موهوم و خیال پردازی برای ظهور یک منجی دچار کرده است.
کتاب، شرح حال “سید محمد راعی” ست، مردی میانسال، دبیر دبیرستان و اهل کتاب و قلم که در آپارتمان کوچکش روزگار می گذراند. فصل اول کتاب به بیان درگیری های ذهنی راعی می پردازد، راعی که در مهتابی خانه اش نشسته و آرام آرام عرق می خورد، خواننده را به کنار خود می نشاند و او را از ذهن و روانش گذر می دهد. در این همنشینی که از یک غروب تا صبح روز بعد به طول می انجامد، روابط راعی با جهان پیرامونش آشکار می شود، روابطی که نزدیک ترینش، به رابطه ی جنسی راعی با زن خدمتکارش، “حلیمه” بازمی گردد. زنی که در خیال راعی گاه به شکل زنی “اثیری” رخ می نماید، گاه “لکاته” می شود و گاه چهره ای “مادر ” گونه به خود می گیرد.
این عدم شناخت سرشت زن و پروردن تصاویر آشفته و خیالی از او، یکی از درخشان ترین چشم اندازهای روایی ادبیات فارسی معاصر را رقم می زند. چشم اندازی که طی آن راعی با دیدن دست خوش تراش زنی که از پنجره ی ساختمان روبه رو برای کشیدن سیگار یا انداختن کاغذی باطله بیرون می آید، چنان مشوش می شود که در صدد خلقت زن از روی “دست” او برمی آید. سردرگمی کنایه آلودی که از نگاه ناقص و نیمه ی روشنفکران ایرانی نسبت به زن نشان دارد.
“آقای راعی همچنان به دستها نگاه کرد. دستها چاق بود و کوتاه و یا زیر لفاف چادر نماز و آستینهای بلند. و آن دست، آن دو خط محو، که تراشی از سفیدی را از پرده و چهارچوب متمایز میساخت همچنان یگانه ماند، آنقدر که هر دستی حتی با افزایش یا کاهش پردهای از گوشت یا با تنگ کردن چشم دستی دیگر بود. میدانست که بر پشت همین دست، روی همین لکـﮥ بزرگ، مردی حتماً دیشب دهها بار بوسه زده است، و یا همین انگشت کوتاه و گوشتالود با حلقـﮥ باریکی که انگار نبود، قبل از اینکه از خانه بیرون بیاید طرﮤ خمشده بر چشم کودکی خوابآلود را عقب زده است. خوب غذا میپزد. با همین دستها نمک را به اندازه میریزد و سینی چای را آنقدر تمیز میشوید که آدم میتواند عکس خودش را، شکسته هم شده، توی آن ببیند. اما نبود، هیچکدام همان نبود. اگر لازم میشد حاضر بود همه را ببوسد، حتی دستهای گوشتالود و کوچک حلیمه را که همیشه سرخ میزد و لکههای سفیدش جا عوض میکردند، اما نمیتوانست بپذیرد که اینها هیچکدام با آن یکی که دو شب متوالی دیده بود، گر چه از دور، شباهتی داشته باشند. و این یکی پر از چین و چروک بود و انگشتهای لاغرش هیچ حلقهای نداشت. و آن دست با آن منحنی که در فضا رسم میکرد تا بر چهارچوب پنجره فرود آید، یا پرده را عقب بزند، با انگشتهای احیاناً کشیده و سفید، که سیگار مدتی در میان انگشتهای وسطی و سبابهشان دود میکند، حتی اگر تمام دیروز عصر را به کهنهخیس کشیدن همـﮥ سرسراها و پلهها گذرانده باشد ممکن نبود به این زودی و در میان این دستها پیدا شود.”
کتاب در فصل دوم با نقالی راعی در سر کلاس درس از قصه ی “شیخ بدرالدین” ادامه می یابد. داستان که با نثر موجز و روان گلشیری بیان می شود، از زندگی مرد زاهدی می گوید که تمام عمر را به عبادت و ریاضت گذرانیده است، اما پس از صدور فتوای سنگسار زنی زناکار تا لحظه ی مرگ گرفتار تصویر آن زن با چانه ی خون چکان و شکسته اش می شود. اسارتی که به وسوسه ی گناهی خیال آلود منجر می شود و او را به ورطه ی شک و تردید می افکند. راعی که گویی تصویر امروزین شیخ بدرالدین است، می کوشد تا این شک و تردید به ایمان و سنت را به دانش آموزانش هم القا کند، اما در همین حال به “آقای صلاحی” دبیر نقاشی نزدیک می شود، مردی که گرچه معتقد است با افشای راز بی دینی و ولنگاری اش موجب مرگ زن متدینش شده ولی درعملی انتقام جویانه پیکر عریان و بیجان او را سوژه ی نقاشی اش کرده است.
فصل سوم و طولانی ترین فصل کتاب، فصل التقاط روایت با اسطوره هاست. این فصل نخست شرح مختصری از عشق راعی به زنی با نام “مینو” را بیان می کند، زنی که با خیانتش راعی را از بازگشت به “بهشت” منع می کند تا این بار افسانه ی دگرگونه ای از خلقت آدم روایت شود و زن را به مثابه ی “مینو” تصویر کند.
“مینو گفته بود: “من باید بگویم، به خاطر خودم هم شده، تو بالاخره باید بفهمی من چطور آدمی هستم.”
راعی گفته بود: “اگر میخواهی میشود به همین جا تمامش کرد. دیگر هم احتیاجی نیست خرابش کنیم.”
”اگر بناست تمام بشود، چه بهتر که همه چیز روشن بشود.”
و گفته بود همه چیز را، و بعد هم خیره نگاهش کرده بود، با موهای کوتاهکرده، پسرانهزده، و همان انحنای گردن، که راعی زده بود چپ و راست. و به دختر گفت: ”زدمش، فقط، چپ و راست روی هر دو گونـﮥ گلانداختهاش. حتی نپرسیدم که چرا؟ یا مگر چه شده بود؟ یا مگر نمیدیدی، نمیفهمیدی؟””
داستان در ادامه به بطن زندگی از هم پاشیده ی دوست راعی با نام کنایه آمیز “وحدت” سرک می کشد، مردی معتاد، شکست خورده در زندگی زناشویی و نمادی از روشنفکران سرگشته، مردی که در توجیه بی ریشگی و ویرانی اش کاوشی تاریخی اسطوره ای می کند و حکایت “سرو کاشمر” را نقل می کند که نهالش به دست زرتشت غرس و ریشه اش توسط اعراب بریده شد:
“نگاه کرد، ورق زد، یکی دو تا را طرف راستش انداخت: “بله درست است. صاحب تاریخ بیهق نوشته است: و از آن وقت که این درخت کشته بودند تا بدین وقت هزار و چهار صد و پنج سال بود. میبینی؟ هر دو درخت هنوز بوده است، یکی به کاشمر، یکی هم به فریومد. فکرش را بکن با وجود دو قرن استیلای عرب هنوز چیزی ادامه داشته، آنهم سروهایی کشتـﮥ زردشت، گشنبیخ، بسیارشاخ، و به نسبت این حوزﮤ فرهنگی گیریم که شعلهای در اجاقی. آنوقت …”
باز ورق زد، و هر برگ خوانده و نخوانده را جلوش میریخت، بیآنکه ببیند که کجا.
«المتوکل علیاللهجعفربنالمعتصم خلیفه را این درخت وصف کردند، و او بنای جعفریه آغاز کرده بود، نامه نوشت به عامل نیشابور که باید آن درخت ببرند و بر گردون نهند و به بغداد فرستند و جملـﮥ شاخههای آن در نمد دوزند و بفرستند، تا درودگران در بغداد آن درخت راست باز نهند و ساقهها به هم باز بندند، چنانکه هیچ شاخ و فرع از آن درخت ضایع نشود، تا وی آن ببیند آنگاه در بنا به کار برند.””
“بره ی گمشده ی راعی” با حضور راعی درمراسم خاکسپاری همسر صلاحی خاتمه می یابد. صحنه هایی که با توصیف دقیق و کامل از مراسم کفن و دفن آغاز می شوند و با روایت تکان دهنده و مفصل صلاحی از کفتر پرانی و تریاک کشی پدرش ادامه می یابند. صلاحی در واگویی خاطراتش از تنها صحنه ی گریستن پدرش می گوید و دلبستگی و بیم و امید پدر خود نسبت به “سینه سرخ” اش را تشریح می کند و درنهایت عاجزانه می گرید. گریه ای که با خنده ی از سر سرگشتگی راعی می آمیزد و هر دو را پریشان و حیران برجای می نهد:
“همین است که هست، نباید گریه کرد. نمیشود. من بیرون از مجموعهام. آقای صلاحی اگر عینک نگذارد، زیر نور شمع یا در پرتو غروبی ناقص میتواند ببیند که موفق شده است. و من اگر بنشینم، همینجا، روی این سنگ قبر _ گور هر که میخواهد باشد _ میتوانم دستهایم را جلو صورتم بگیرم، جلو دهانم تا صدایم بیرون نیاید و با لرزش شانهها بخندم. میشود. حتی اگر تصمیم بگیرم میتوانم بیصدا بخندم.”
گلشیری، “بره ی گمشده ی راعی” را به سبک “جیمز جویس” و “ویلیام فاکنر” و با الهام از اسطوره ها و نمادهای ملی و مذهبی نگاشته و با استحاله هایی ناگهانی واقعیت و خیال و اسطوره و حقیقت را به هم تبدیل کرده است. او حقایق وقایع زندگی امروز را در قاب داستانهای اساطیری جای می دهد تا شاید با زدودن غبار ابتذال، به وجه اساطیری زندگی روزمره ی بشر حیران امروز دست یابد و معنایی دگرگونه برای این زیستن پوچ پیدا کند.
فضای خلق شده در این داستان در مواردی به جهان کافکایی شبیه می شود، جهانی که در گذار از سنت به مدرنیته و با فروریختن پایه های جهان معنوی و گسستن پیوندهای انسانی، تنهایی و ترس را برای آدمی به ارمغان آورده است. گلشیری برای نمایش همین گذار متناسب با تداعی های ذهنی پراکنده ی قهرمان داستان، از اشعار و عبارتهای قدیمی و مذهبی استفاده می کند.
یکی دیگر از دغدغه های مطرح شده در این رمان، مساله ی شناخت “زن” است، زنی که میان دو قطب اثیری و لکاتگی معلق است و در جهان آرمانی مردان جایگاهی نمی یابد.
با این همه زنان در رمان بره ی گمشده ی راعی با تردیدها و مقاومت های مردان به جدال برمی خیزند، جدالی که گرچه نابرابر است اما بازتابی ست از تلاش برای نمایندگی زنانگی راستین. چنان که رد بوی حلیمه، خیال موهای بلند مینو و حتی دست بیرون مانده از پنجره مبدل به دلخوشی ها و علقه های راعی به زندگی می شوند. در این میان زن در جایگاه مادر دنیایی ست سراسر آرامش و پناه گاهی محکم و بی تردید:
” خواهش میکنم حرف نزن، فقط باش، با دست هات، با لچک سرت و با این دو چشم هنوز درخشان و این پوست و این طرح صورتت که انگار همیشه همینطورها بودهای، و میمانی و یا انگار این طرهٔ خاکستری همینگونه که حالا هست همیشه با لالهٔ گوشت ملازمه داشته است.”
این داستان هم چنین با کند و کاو ذهنی و گره زدن روایت با سنت حکایت پردازی مردان داستان را نمونه های امروزین “شیخ بدرالدین” دانسته است، مردانی که همگی با ناکامی عاطفی مواجه اند و نگاهشان به زن مطابق نگاه راوی “بوف کور” است.
نام کتاب بر آمده از روایات مذهبی “عهد عتیق” است و به جست و جوی هویت فردی- اسطوره ای قهرمان داستان دلالت می کند. جست و جویی از سر غریب افتادگی و دلمردگی در فضایی سودا زده و رو به زوال. فضایی راکد که انفعال و انتظارش زاییده ی شکستها و ناکامی های جریانهای سیاسی سالهای پس از کودتای بیست و هشتم مرداد است، کودتایی که روح فرسودگی و آرمان باختگی را بر تمامی آثار ادبی آن دوران دمیده است.
این کتاب که نخستین بار در سال ۱۳۵۷ و توسط انتشارات زمان به چاپ رسید، در حقیقت بخش نخست از یک رمان دو جلدی ست که با چاپ جلد اول به اتمام رسید. پایانی که نیمه ماندنش آن را به دنیای پست مدرن ها نزدیک می کند.
این کتاب که شامل خلاصه آثار، نقد و بررسی و شناختنامه داستانهای هوشنگ گلشیریست، با «شرح احوال» شروع میشود که سال شمار زندگی و آثار گلشیری در آن معرفی شده است. «باورداشتهای اندیشگانی»، «سنتگذاری»، «گذر از سنت»، «شگردهای نوقدمایی»، «دلالت های ضمنی در پس زمینه روایت»، «تاثیرپذیریها»، «از منظر منتقدان» و «گلشیری و داستان نویسان دیگر» از جمله فصل های دیگر این کتاب هستند.
انگیزههای نگارش، سلوک سیاسی، تقابلها و عدم قطعیت، تاریخی نگری، نثر نویسی، دورههای نویسندگی، زاویههای دید، حدیث نفس، زمان، نمایشی کردن روایت، شخصیتپردازی، استثنا گزینی در نگرش و نگارش، کنایه، سمبولیسم، درونه گیری، تمثیل پردازی، شیوه اشارتی و … از جمله موضوعاتی هستند که در فصل های این کتاب به آنها پرداخته شده است.
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
به اعتقاد عبداللهیان «بیشتر مردان داستانهای گلشیری روشنفکران اجتماعی و یا مبارزان سیاسیاند. در بعضی از داستانهایش، راوی مردی است که به دنبال شناخت است. خود را در قضایا و روابط اجتماعی داخل میکند تا از طریق شناخت دیگران خودش را بشناسد. این مرد که احتمالا از روی شخصیت خود گلشیری ساخته شده است مردی تنها، ساکت، منزوی و فاقد احساسات معرفی میشود. در کریستین و کید، شازده احتجاب، نمازخانه کوچک من، عکسی برای قاب عکس خالی من، هر دو روی یک سکه، معصوم ۳ و ۴، مثل همیشه و یک داستان خوب اجتماعی میتوان این مرد را دید. در این داستانها، گرچه شخصیت اول داستان راوی است، اما از خودش خیلی کم تعریف میکند و بیشتر گفتارها و رفتارهای افراد دیگر قصه را، از چشم خودش نقل میکند و دو داستان مثل همیشه و یک داستان خوب اجتماعی به شیوه سوم شخص نوشته شده و نویسنده ترجیح داده است از بیرون به خود بنگرد. این روال در داستانهای بعد از انقلاب نویسنده نیز مثل آینه های دردار ادامه می یابد.
پایان رابطه
نویسنده: گراهام گرین
مترجم: احد علیقلیان
ناشر: پارسه و نامک
تعداد صفحات: ۲۶۳ صفحه
قیمت: ۱۸۰۰۰ تومان
یکی از درونمایههای اصلی رمانهای گراهام گرین، انسان همیشه در تعقیب است که به نظر او حقیقت سرنوشت بشر را نمایان میکند و دلمشغولیاش مصیبت انسان هبوط کرده، دوپارگی ذهن آدمی، جاذبه پنهانی و موذیانه شر، جاذبه خیر و بیمعنایی زندگی (زشتی و پلشتی) جامعه است. جهانی که گرین توصیف میکند، بیشتر جهان آدمهای شهری بیریشه و دلکنده از ایمان است که او آن را با وضوحی چشمگیر و تخیلی ستودنی ترسیم میکند. گرین در باب این جهان تامل میکند و آن را با دهشت و شفقت – هردو- به خواننده عرضه میکند.
بخشی از داستانهای گرین درباره مسیحیت، خداباوری و تردیدهای اعتقادی انسان است. در رمانهای کاتولیکی گرین، بهویژه در «پایان رابطه»، دین ناگزیر بخشی از قلمرو تاریک و ناخوشایند میشود، و او شخصیتهایی دوپاره را توصیف میکند که میان عشق به خدا و عشق انسانی دچار تردید شدهاند.
«پایان رابطه» را یک رماننویس روایت میکند، اما این نه رمانی دربارۀ نوشتن، که داستان تلاقی عشق و ایمان است. عشق، نفرت و حسادت تابع ریاضی انگیزههای غریزی هستند که پیوسته در تلاشند یکدیگر را از میدان به در کنند. نبوغ گراهام گرین در این کتاب، در روایت داستان از زبان فردی بیایمان است که تناقضهای سرگیجهآور عشقی پرشور و بحرانی روانی را به تصویر میکشد.
حاصل زندگی این نویسنده انگلیسی، ۲۲ رمان، ۱۲ فیلمنامه، چهار کتاب کودک، دو زندگینامه شخصی، چند مجموعه داستان کوتاه و دهها مقاله و نقد فیلم بود. معروفترین فیلمی که بر اساس یکی از فیلمنامههای او ساخته شد «مرد سوم» (۱۹۴۹) با بازی اورسون ولز بود.
این کتاب گزیدهای از داستانهای بهاء طاهر است که در دورههای مختلف زندگی و نویسندگی او نوشته شده و سومین کتابی است که از این نویسنده مصری به زبان فارسی منتشر میشود. پیش از این رمانهای «واحه غروب» و «عشق در تبعید» از این نویسنده با ترجمه رحیم فروغی در ایران منتشر شده بود.
مترجم آثار بهاء طاهر در یادداشتی در پشت جلد کتاب «زمستان ترس» نوشته است: دنیای داستانی بهاء طاهر بازتاب تجربههای پر افت و خیز زندگی اوست. این نویسنده مصری فراخور موقعیتهای گوناگونی که در عمر تا اکنون هشتاد و یک سالگیاش در آنها قرار گرفته است، از منظرهای متفاوت به جهان نگریسته و با نوشتن – که به گفته خودش، در جوانی میپنداشته جهان را تغییر میدهد – ما را نیز در این منظرها مینشاند. نگاهی به تاریخ انتشار داستانهای این مجموعه (زمستان ترس) هدف مرا از این گزینش و ترجه روشن میکند. به گمانم اکنون خواننده فارسی زبان به نمونههای گوناگونی از کارهای طاهر دسترسی دارد و میتواند سیر تکاملیاش را از دیدگاههای مختلف پیگیری کند و درباره افت و خیزهایش بیندیشد.
بهاء طاهر سال ۱۹۳۵ در جیزه مصر به دنیا آمد. در دانشگاه قاهره ادبیات و تاریخ و روزنامه نگاری خواند و از سال ۱۹۵۷ تا سال ۱۹۷۵ در شبکه دو رادیوی مصر که به شبکه فرهنگ شناحته میشد، کار کرد. سال ۱۹۷۵ از کار برکنار شد و برای گذران زندگی از راه ترجمه، پنج سال در کشورهای مختلف در رفت و آمد بود. از سال ۱۹۸۱ تا سال ۱۹۹۵ در مرکز سازمان ملل در ژنو به عنوان مترجم کار کرد. پس از آن به کشورش برگشت و هنوز در قاهره روزگار میگذراند.
طاهر اولین داستانش را سال ۱۹۶۴ در مجله الکاتب منتشر کرد و اولین کتابش؛ مجموعه داستان خواستگاری، سال ۱۹۷۲ به چاپ رسید. از مجموعه داستانهای او میتوان به: خواستگاری، دیشب خوابت را دیدم، به آبشار رفتم، من پادشاه آمدم، و نمیدانستم طاووسها پرواز میکنند، اشاره کرد. رمانهای این نویسنده نیز به ترتیب انتشار عبارتند از: شرق نخلستان ۱۹۸۵، ضحا گفت ۱۹۸۵، خاله صفیهام و دیر ۱۹۹۱، عشق در تبعید ۱۹۹۵، نقطه نور ۲۰۰۱، واحه ی غروب ۲۰۰۶. افزون بر اینها چند ترجمه و کتابهای دیگری نیز در سایر حوزههای ادبی از او منتشر شده است.
بهاء طاهر غیر از جایزههای داخلی کشور مصر، جایزههایی را از جمله جایزه بهترین رمان ترجمه شده در کشور ایتالیا در سال ۲۰۰۰ برای رمان خاله صفیهام و دیر، جایزه آلزیاتور ایتالیا سال ۲۰۰۸ برای رمان عشق در تبعید و جایزه جهانی رمان عربی (بوکر عربی) سال ۲۰۰۸ برای رمان واحه غروب دریافت کرده است.
قیمت نفت
کتاب «قیمت نفت» به قلم «روبرتو اف. آگویلرا» و «مارتین رادتزکی» توسط انتشارات دانشگاه کمبریج منتشر شد.
قیمت نفت طی یک دهه اخیر تا کنون به شدت دستخوش تغییرات عجیبی قرار گرفته است. حتی قیمت این ماده گرانبها از چند سال پیش به این سو آنقدر روند صعودی عجیبی داشته که قیمت نجومی آن، برای مدت ها همگان را به خود خیره کرده بود.
اما قیمت طلای سیاه، پس از مدتی به حال رکود درآمد و پس از آن نیز سیر نزولی خود را آغاز کرد. سوال اینجاست که چه عواملی باعث سیر صعود و یا نزولی نفت طی این چند سال اخیر شدند؟ آیا امکان اینکه قیمت ها مجددا رو به افزایش بگذرند وجود خواهد داشت؟
«روبرتو اف. آگویلرا» و «مارتین رادتزکی» در کتاب اخیر خود به نام «قیمت نفت» که به وسیله انتشارات دانشگاه کمبریج به چاپ رسیده، ضمن بررسی عوامل تاثیرگذار بر افزایش و کاهش قیمت جهانی نفت، پیش بینی خود نسبت به آینده نرخ طلای سیاه را نیز بیان کرده اند.
این دو نویسنده معتقدند اگرچه قیمت نفت، طی چند دهه اخیر همواره روند افزایشی را تجربه کرده، اما به گفته آنها قیمت این ماده گرانبها اکنون دیگر اشباع شده و بازار دیگر کشش افزایش قیمت ها را نداشته و نخواهد داشت. لذا از این پس، بخش سرازیری یا بازگشت نزولی نمودار قیمت نفت آغاز خواهد شد و این قیمت ها هر روز کاهش بیشتری خواهند یافت.
نویسندگان این کتاب، آغاز دوران سیر نزولی قیمت نفت را انقلاب نفتی می خوانند که ریشه آن در تلاش کشورها برای تثبیت اقتصاد جهانی نهفته است. آنها همچنین با شبیه دانستن این انقلاب با مداخله انسانی – نظامی، سیاست و دیپلماسی، معتقدند که قیمت نفت نیز دستخوش اراده کشورها برای کنترل قیمت ها شده است.
درنخستین برگ کتاب عنوان: «به مادرم» تکانم داد. چشم هایم را پُر کرد. نتوانستم درآن شلوغی و غوغای جمعیت مشتاق دراولین ساعت های گشایش «نمایشگاه کتاب لندن» طاقت بیاورم. به انتهای سالن رفتم با نجوای نویسنده که صدای معصومانه، اما حسرتبارش درگوشم پیچیده بود: «روزی دست های تو به خوابم می بردند؛ عمق آب ها، لای فلس پری ماهی ها. با لالائی های تو، روی بادها می راندم، پشت رخش سفید، گوشه ی تیر آرش کمانگیر . . . ». نزدیک شدن تنی چند ازدوستان با سروصدای حاضران ، حلقۀ خاطره ها و سیمای مه گرفته مادر راازذهنم می زداید. آرام آرام به اکنون برمی گردم. بگذریم. حالا که کتاب را ورق می زنم، ازتوانائی و زبان پختۀ نویسنده، صمیمت و پاکی گفتارش نمی توانم کتاب را ازخود جدا کنم؛ سایه به سایۀ او روایت هایش را دنبال می کنم.
داستان، اززبان اول شخص راوی شروع می شود. زن جوانی که درزادگاه خود درایران طلاق گرفته و بیوه یا بقول خودش «میوه» شده. خیلی راحت میگوید: به هرکجا برای هرکاری مراجعه می کرد، تا می فهمند بیوه است می خواهند اول «ترتیب مرا بدهند». اما داستان طلاق گرفتن دردفترخانه رسمی که مسئول ش یک آخوند معمم است شنیدن دارد. محضردار با تمهیداتی محیلانه پس از انجام تشریفات قانونی طلاق می گوید: «دیگرآزاد شدید، ازهفت دولت آزاد شدید». وسپس با رفتاری هوسانه، یعنی میل به “میوه” خوری، صحنه ای از بیشرمی دستاربندان درقدرت را به نمایش می گذارد. راوی قبلا به نیت مرد پی برده و دیده که محضردار با چرخاندن کلید دستگیرۀ خروجی دررا بسته است. «به طرف در هولم داد به عقب از پشت خوردم به صندلی ها. تعادلم را از دست دادم. چادر از سرم افتاد و کیف ازشانه ام چابک پیش آمد و با دودست مرا چسباند به دیوار. از زور بازویش هنوز گیج بودم که نمی دانم چطوردستش از روپوش و شلوارم گذشت و رفت توی شورتم. عبایش را چنگ زدم و با زانوی راستم کوبیدم به وسط پاهایش. نمی دانم کجایش خورد ولی کارگر شد لحظه ای که دستش آزاد شد و سکندری رفت پریدم آن ورمیز . . . و قندان چینی را از روی میز برداشتم و باهمه توانم از پنجره پرت کردم بیرون. صدای مهیب شکستن شیشه دراتاق پیچید. استکان های درگاهی برگشتند و پرازخرده شیشه شدند. . . . صدای مردی از خیابان به گوش رسید و صدای پاهایی که ازپله ها بالا می آمدند».
در بیرون، درکف پیاده روخیابان چشمش به شیشه خرده های پنجره می افتد و قندان شکسته روی اسفالت. چند جوان درصف نانوایی یکی «با لهجۀ غلیظ شاهرودی گفت : دفترطیلاقه دِگه. میون دعوا زن وشوور حلوا که پخش نمی نَن». ایران را به قصد انگلستان ترک کرده تقاضای پناهنده می کند. مدت سه سال در گلاسکو و سپس با نقل مکان به لندن در خانه یکی ازبستگان دور پدری «نوۀ عمۀ ناتنی پدرم» مدتی با آنها زندگی می کند. درصف موزه لندن، با دختری به نام نیما اهل شیراز و دوست پسرش”گراهام” آشنا شده، راوی کتاب نیز درمعارفه با آن دوخود را با نام “حنا” معرفی می کند. ازاین به بعد است که خواننده با اسم روایتگرکتاب آشنا می شود.
نویسنده دربرگ هایی چند باخاطره های خوش دوران گذشته با فرهاد را توضیح می دهد تا به ایستگاه قطار می رسد به عزم رفتن به خانه ای از اقوام دور پدری، که بارها از رفتارهای خشک و سخنان آمرانۀ آن زن و مرد کمونیست به دلخوری یاد کرده است. «منیژه ده سال اوین بود وقتی بیرون آمده بود هیچکس فکر نمی کرد زنده بماند. عمه می گفت توی زندان دست منیژه را رطیل زده و همچنین می گفت دستش را ازسه جا شکسته اند». با این حال، حنا این واقعیت را نیز درمیان می گذارد که درلندن نه کسی را می شناخت و نه پناهگاهی داشت می گوید وقتی به منیژه تلفن کردم و گفتم که «کیس پناهندگی ام رد شده و دیگرخانه و حمایت مالی ندارم با مهربانی گفت «بیا پیش من تا کار پیدا کنی و بری رو پای خودت بایستی». حنا، درهمان شب اول دریک گفتگوی کوتاه سرمسائل سیاسی، با تندروی های صاحبخانه آشنا می شود: « ازلحن خشن او گونه هایم می سوخت. تازه فهمیدم که چه دگمه ای را فشار داده ام. مثل این که جلوی یک حزب اللهی می گفتی خدا نیست».
مهمتر، تحمل زجرآور زیستن مشترک درآن خانه که منیژه برای او توضیح می دهد: « می تونی شب ها روی این کاناپه بخوابی . . . ملافه و پتوهم تو صندوقخانه ست. رنگ زرد مال توست . . . وقتی خونه هستی ساکت باش.، مخصوصا درطول روز، تلویزیون یا موزیک باعث میشه من تمرکزم را از دست بدهم . . . کسی را این جا دعوت نکن . شماره تلفن این جاروهم به کسی نده . . . این جا هرکسی غذای خودش را می پزد حتی چای ریختن . . . و کسی سئوال زیادی از کسی نمی پرسه». حنا با شنیدن این مقررات وقتی روی کاناپه دراز می کشد با چشمان پرازاشک به خواب می رود.
حنا پس از مدتی دریک لباسشویی کارپیدا می کند و هزینه زندگیش تأمین می شود. روزی درکافی شاپ هنگام خوردن ساندویچ، نیما رو به حنا می گوید «می دونی حنا، من ازبوسیدن دخترا خیلی بیشترازپسرا لذت می برم. بی تعارف بگم لزبین ام». و سپس داستانی ازسیزده سالگی خود و تجربه های نخستین تماس با پسر و دختر را روایت می کند که از اولی بیزار و ازدومی که ندا وهمکلاسش بوده: «شوخی شوخی ازپشت منو چسبید و فشاری به من داد خوشم اومد. یه چیزی مثل برق تو بدنم چرخید. قلبم می زد. همونجاعاشقش شدم. . . . همه می گفتن چه دختر زشتیه ولی به چش من زیباترین الهه ای بود که تا به حال دیده بودم». و سپس همبسترشدن خود و ندا را توضیح می دهد ودرمییابد که طرف چقدر هم با تجربه تشریف دارند. تا اینکه برادر ندا متوجه روابط جنسی آن دو شده، جلو نیمارا می گیرد : «توکه اینقدر خوب میدی پس چرا به من نمی دی؟» . درگیر می شوند و مادرندا سرمی رسد و با اعتراض به پسرش که «خجالت نمی کشی دست رو دختر مردم بلند می کنی؟ اونم رودنده عنی افتاده بود گفت اینکه دختر نیست. جونوره. میاد اینجا ندارو دست مالی می کنه. چشای مادرش روباید می دیدی چیزی نمونده بود سکته کند».
درد دل نیما نیزشنیدنی ست. از آشفتگی های خانوادگی پرده برمی دارد. می گوید : «یه داداش دارم که ازمن پنج سال بزرگتره و با قرص اعصاب زنده است از دست این پدرجاکشم دوسال تو بیمارستان روانی بستری بود . مامانم هم که بیست سالم بود ازدنیا رفت. بابام اعصاب براش نذاشت. اگرازکشور نمی اومدم بیرون الان ازتو دیوونه خونه پیدام می کردن. تو ایران بودن خود به خود دیوونه ات می کنه وای به حالیکه خانواده ای دیوونه هم داشته باشی. لزبین ام باشی. باباتم دوست دختر برادرتو قُر بزنه. ببین چه می شود». خواننده به ویژه آن ها که پاک طینت هستند و به سنت های خانوادگی پایبندند، حرمت همسر و تربیت اولاد واخلاق اطفال خود را از اهم وظایف زندگی می دانند، این ناهنجاری های بیشرمانه را بر نمی تابند. آفت های سقوط اخلاقی درخانواده ومهمتر، پیامدهای اجتماعی آن را می شناسند.
عریان نویسی نویسنده راباید ستود. به خصوص زبان باز و چه بسا لخت وعاری ازهرنوع آرایش کلامی وادبی متداول همین روایت ها که ازقول نیما آورده، اصیل ترین و ماندنی ترین سندی ست از چهرۀ اجتماع اکنونی ایران که شیوا، با تیزبینی و هشیاری مستند کرده است.
نیما، ازحنا کیس اش را می پرسد. منتظر پاسخ نمانده کیس اورا شرح می دهد: «توشوهر داشتی وبا دوست شوهرت ریختی روهم، تورو دستگیر کردن و اززندان فرار کردی یا که ازدست شوهرت فرار کردی تا سنگسار نشوی». حنا حیرت زده می نویسد: «یک لحظه دهانم باز ماند. دقیقا همین بود تو اینارو از کجا می دونی؟». نیما، ازیکسانی کیس زن های ایرانیان پناهنده، روایت های گوناگون و شرم آور را توضیح میدهد «مثلا یکی نوشته من از بچگی دوست داشتم جنده باشم» یکی دیگر هر هفته درآمستردام می رفت جلو سفارت ایران « لباس زیرشو درمیآورد خبرنگارا این قدراز پستوناش عکس گرفتند تا بالاخره بهش جواب دادند. پستوناشم خداییش قد دوتا نخود بود. ولی خب همون دوتا نخود جهانی شدند».
نویسنده، از گرفتاری و زندانی شدن خود می گوید. درسلولی تاریک وتنها و ناگهان چشمش می افتد به نوشته هایی در دیوار. از محکومی پای اعدام به نام رضا عطاران از سازمان مجاهدین خلق. «چندماه است که فقط بااین دیوارها حرف زده ام. غذای گرم نخورده ام و شب ها لرزیده ام. آفتاب را فراموش کرده ام فردا مرا به سمنان می برند به برکت اسلام خمینی حکم اعدام مرا تیرباران صادر کرده اند. ای کسی که این را می خوانی دعا کن که شجاعانه بمیرم. . . . مادرم مراببخش که پسرخوبی برایت نبودم. مرگ مرا طاقت بیار». دیگرنامه دیواری ازآمنه قرابی ۱۹ ساله که لباس عروسی اش را سفارش داده : « . . . من تا جامعه ی بی طبقه توحیدی دست دردست خدا و خلق ایستاده ام. تو که می دانی من از صدای تیر می ترسم». زندانی کناری اش به دیوار می کوید و میگوید «شصت وسه روزه این جام هنوزحکم نگرفته ام جرم تو چیه». پاسخ می دهد «میگویندچهارسال پیش چرا ازدیوارمدرسه پریدی بیرون رفتی تظاهرات جلو کتابفروشی طالقانی». دربازجوئی معلوم می شود که شوهرحنا دوهفته پیش اورا درکوچه در انظار دیگران کتک زده است. این خبررا بازجو به رخ می کشد که ما همه چیزرا می دانیم. سرانجام با امضای توبه نامه آزاد شده همراه شوهرش به خانه برمی گردد. شوهرش می پرسد: « بهت دست هم زدند؟» . او پاسخ می دهد نه. اما بازجو که اسمش نادر است، زمانی که حنا در دانشگاه مشهد دانشجوست و شب ها درخوابگاه دانشگاه می خوابد، وسیلۀ تلفن اورا برای بازجویی احضار می کند که درآینده به آن اشاره خواهم کرد.
فصل شش رمان روابط عاشقانۀ حنا با گراهام اهل جامائیکا – دوست پسر سابق نیما – ست که نویسنده با زبانی بس عریان و زیبا مخاطبین را همراه خود در وادی عشق وعشقبازی می گرداند وسرگرم می کند. این نیزبگویم که خواننده قبلا سردی رابطه نیما و گراهام را دریافته. لزبین بودن نیما سبب دوری اوشده، فرصت مناسبی برای حنا و برقراری رابطه با گراهام شده است. درهمان دیدارست که آن دو ازنخستین رابطۀ جنسی خود سخن می گویند.
فصل هفت رمان، روایت گذراندن یک روز خوش با راج هندی است که حنا در مغازه لباس شویی با این مشتری آشنا شده است. راج از روابط خانوادگی وشرح حال حنا می پرسد واو سرگذشت خود و سبب آمدن به انگلیس و مشکلات خود را با او درمیان می گذارد. نوبت به راج می رسد. او هم شمه ای ازحال و احوال خانواده اش و وضع شغلی خود را برای حنا تعریف می کند. به روایت حنا:«یک خواهر دارم که کاناداست. مادرم ایرانه. پدرم هم پنج سال پیش فوت کرده است». راج :«فقط یک برادر کوچکتر ازخود دارم و یک پدرپیر. هرشنبه به پدرسرمیزنم . . . یازده سال پیش ازدواج به سبک هندی ولی خب برای من آمد نداشت دو هفته بیشتر دوام نیاورد».
فصل هشت، راج با نیت حمایت از حنا تلاش می کند که مشکلات اقامت او را درانگلستان حل کند. قبلا ازقول حنا، درباره نیما و نادر که می گفتند دفتری درلندن دارد برای کمک به پناهنده ها درامور دریافت مدارک اقامت قانونی، سخنانی شنیده بود که درباره اش ازاو می پرسد وحنا پاسخ می دهد: «این کسی که به نیما کمک می کنه اسمش نادره ». می شناسم قبلا بازجو بود. بازجوی خود من بود و حالا اینجاست. دفتردستکی راه انداخته برای مهاجرت و اخذ ویزا و اقامت به پناهندگان. درپانزده سالگی از دیوار مدرسه پریده بودم بیرون رفته بودم دریک اعتصاب شرکت کنم. چهارسال بعد یعنی درنوزده سالگی « این آدم یعنی همین نادر بازجوی من بود».
حنا زمانی که دردانشگاه مشهد دانشجو بوده و شب ها درخوابگاه دانشگاه می خوابید. نادر، اورا روزی تلفنی احضار می کند و آدرس می دهد: « برای یک بازپرسی روتین روز جمعه ساعت سه باید حاضرباشم. حتی گفت بهتره درباره بازجوییم با کسی حرف نزنم. گقتم من چه کارباید بکنم؟ گفت نگران نباش کمکت می کنم آدرس هم به من داد» حنا سروقت به محل میرود. باغی ست خلوت که یک بسیجی جوان سال در به رویش باز کرده به اتاقی هدایت می کند. تا نادر وارد شده پس ازسلام وعلیک ومقدمه ای کوتاه به زور موهای سر حنا را می تراشد و با وحشیگری و لخت کردن زن بی پناه، به تجاوز وحشیانه می پردازد: « من با تمام قدرتم پریدم به طرف میز، ماشین اصلاح رو برداشتم وپرت کردم توی صورتش. انتظارنداشت. خون ازصورتش فواره زد. ازدرد فریاد می کشید . . . سینی استکان هارو پرت کردم طرفش جا خالی داد خورد به آینه. صدای مهیبی داد. آینه صدتکه شد. استکان شکسته ها و خرده آینه ها ریختند کف اطاق. اون نعره می کشید جندۀ پتیاره مادروت و . . . آرنجم رو گرفت وکشید لیزخوردم روی شکسته های آینه . . . کمرم رو محکم گرفت وچنان تا کرد که احساس کردم مهره هام شکست. من از درد نعره می کشیدم. همان طور که تاشده بودم تکه آینه ای که به دستم رفته بود روکشیم بیرون. ازکف پاها و دستم خون شتک زد روی زمین. ولم کرد تندی برگشتم با تمام زورم اون تیکه آینه را جایی نزدیک گردنش فرو کردم . . . خون بود که از گلویش فواره می زد».
درحالی که خون ازسر وصورتش جاری ست با شکستن شیشه در ورودی خودش را نجات می دهد و ازباغ خلوت امنیتی مشهد به سمت خیابان فرار می کند. شرح این ماجرای سراسرهول و وحشت را نویسنده دربرگ های پایانی آورده است : «اشک های راج را روی گونه هایم احساس می کنم». حنا شبانه با جمع کردن وسایل خود ازخوابگاه دانشگاه مشهد، منطقه را به قصد تهران ترک می کند.
فصل ده، راج داستان را دنبال می کند.
او ازشنیدن سرگذشت حنا به شدت متأثر و تکان خورده از حنا میخواهد هرآنچه را که برای او روایت کرده بنویسد. درنوشتن سرگذشت دردآور وحرکت های وحشیانۀ نادراصرار می کند. حنا باحضور درکتابخانه محل، هرآنچه براو رفته را می نویسد و ازنیما آدرس نادر را گرفته به ضمیمۀ نامه برای راج ایمیل می کند. راج نیزنامه را دست وکیل داده پس ازچند روزخبرمی دهد که کوهن نامه رامطالعه کرده این بار کیس حنا را با میل پذیرفته است. به اتفاق هم به دفتر وکیل میروند. کوهن با عذرخواهی از راج، می گوید من باید با حنا بطورخصوصی صحبت کنم. راج بیرون می رود. وکیل پس ازسخنان مقدماتی ازحنا می پرسد: «واقعا تمام این ماجرایی که بین شما وبازجوی تان رخ داده واقعی است؟» نگاهش شکافنده است و انگار تا ته وجودم را می بیند». پاسخ می دهد: «متأسفانه بله یادآوری آن هنوزهم ناراحتم می کند راستش اگر دوباره با او روبه رو نمی شدم این خاطرات هرگز زنده نمی شدند والان هم این کیس من نبود». وکیل پذیرفته ومی گوید راج را صدا کنید. پس ازامضای وکالتنامه، راج نیز چک هزار پوندی امضا کرده به وکیل می دهد. حنا می گوید: «ته دلم ازاوخجالت می کشم». راج حنارا برای ادامه تحصیل و اخذ تخصص در رشته ای تشویق می کند. سخنان راج، نه پند واندرز بلکه ازصمیمت و دوراندیشی اوست. او درنقش یک حامی با وجدان، کمال انسانیت را درحق حنا انجام می دهد. حنا با دریافت کتاب های اهدایی راج مربوط به رشته تحصیلی «مشاوره و روان درمانی» که انتخاب کرده خوشحال می شود.
درفصل سیزده، حنا با راج به معبد هندوها میروند. حین تماشای تندیسها وآثارفرهنگی هندوها، راج روایتی از گاندی نقل می کند: «دریکی از سخنرانی هاش، “گیتا” کتاب مقدس هندوهارو رو به رویش گذاشت و بعد به ترتیب تورات و انجیل و قرآن را روی آن قرار داد یه مرد هندو که عصبانی شده بود از گاندی پرسید چرا گیتارو زیر همه کتاب های دینی گذاشتی؟ گاندی پاسخ داد چون سرچشمه ی همه ادیان ازهمین کتابه». پس از معبد به جنگل های گیت می روند. در آنجا حنا نیما و بهار را به راج معرفی می کند. بهار زن جوانی ست شوهردار. شوهری بدخلق و سختگیر. بهار نقاش و چهره نگار ماهری ست که حنا از تماشای آن ها وحشت می کند. درهمان روز معارفه است که حنا می پرسد چیزجدیدی نکشیدی؟ بهار«عکس نقاشی های جدیدش را نشان می دهد. دختر یک چشمی است که درموهای بلند مشکی اش غرق شده است. موها دورتا دورگردن و بدن او را احاطه کرده اند. به نظرم وحشتناک می آید چیزی در آن یک چشم هست که مرا می ترساند. . . . تصویر دیگر دختری است با موهای بلند که حالت موها مثل پاهای رطیل است یک چشم دختر بسته است و چشم دیگر با وحشت به نقطه ای نامعلوم خیره است دهان دختر بازاست وحالت جیغ دارد. در دهان باز تنِ گرد و پشمالوی رطیل پیداست». خانوادۀ بهارازبهائیهاست. نیما عاشق بهاراست. هردو لزبین هستند. شوهر بهار از لزبین بودن همسرش و روابط او با نیما بی خبر است.
راج حنا را به خانه اش می رساند. صاحبخانه از پشت پنجره او را درحال پیاده شدن ازماشین راج می بیند، حنا وارد خانه می شود. توی راهرو بوی تریاک وعلف پیچیده است.
صاحبخانۀ حنا مردی ست ایرانی به نام اسماعیلی. معتاد به تریاک که هرروز چند نفردورمنقل درخانه اش به تریاک کشی جمع می شوند. روزاول هم به حنا گفته از آنجایی که کرایه این خانه را دولت می پردازد ما حق اجاره دادن اتاق های خالی مان را نداریم شما باید بعنوان فامیل ما یا مهمان خودتان را معرفی کنید. با کمال تأسف باید بگویم که امثال اسماعیلی ها کم نیستند درخارج ازکشور. این گونه تقلبات ننگین را برخی هموطنان محترم که به دزدی و مال مردمخوری معتادند دراین کشور نیز مرتکب می شوند. سبب ناراحتی صاحبخانه هم از یکی دوبارآمدن راج همین بوده. می ترسد لوبرود. در گفتگو با حنا متوجه مشکلات اقامت او ومسائل پناهندگی ش می شود و به معرفی شخص کارچاق کنی می پردازد : «آقا نادر یه زمونایی خودش تودستگاه دولت بوده کپی همه سربرگا ومدارکو داره نت وُورکی اش خوبه …» به کاربردن این کلمه ازدهان آقای اسماعیلی بعید است». حنا با شنیدن این خبرهمان روزاتاق را خالی کرده به خانه راج منتقل می شود.
فصل نوزده حنا درخانه راج با دیدن کیف داروهای راج به بیماری دیابت او پی می برد. به مسافرت پنج روزه به کورن هال می روند. درصحبتی طولانی بین آن دو هریک با شمردن آمال و مشکلات خود خواننده را با برخورد دوفرهنگ آشنا می کند. بنگرید به برگ ۲۸۳ درباره هندیان نجس ازقول راج : «مثلا درساعاتی از روز که طول سایه ها بلنده نباید درجاهای عمومی ظاهر بشن» چون که معتقدند: «روی کسی بیفته دیگری روهم نجس کنه».
درفصل بیستم نیما درمکالمۀ تلفنی خبر فرار نادر را میدهد :«در دکونشو تخته کردن.خودشم فراریه دقیقشو نمی دونم مثل اینکه رفته طرفای قبرس».
فصل بیست و یک درحالی که حنا و راج آماده رفتن به بازارهیپی های لندن بودند تلفن نیما خبرناگواری دربارۀ بهار می دهد. آن دو با عجله خود را به های گیت می رسانند. با دیدن پلیس درخانه متوجه خود کشی بهارمی شوند. «نیما باصدای بریده بریده می گوید «رو بازویش نوشته بود صدا گفت این کارو کنم». خواننده قبلا به یاد دارد که بهار هرازگاهی صداهایی از درون خود می شنیده است. – حادثۀ «ونسان ونکوک» نقاش نام آورهلندی به یادم آمد که گوش چپش را برید وقتی سبب این کار را پرسیدند پاسخ داد: « برای رهائی ازصداهای هولناکی که ازمدتی پیش درگوشم می پیچد». همو در۳۷ سالگی به روایتی با گلوله ای ازهستی رهید. شگفتا که بزرگترین شاهکارهای هنری بسته می شود. سلام لندن کتابو ».–را در افسردگی و دلپریشی های روانی آفرید
درپایان بگویم که این رمان خواندنی، بخشی از تاریخ اجتماعی پناهندگان درخارج ازکشور است که روی روایت ها باید به دقت تأمل کرد و دردها را شناخت و شکافت. صراحت کلام نویسنده در تبیین آفات کهن فرهنگی و شرح روابط انسانی درحل مشکلات پناهنده ها؛ فارغ ار ملیت و جنسیت به ویژه زبان ساده و بی تکلف نقش آفرین های رمان، ازآثار نیک و با ارزشی است که به همت خانم شیوا شکوری بار ادبیات تبعید را سنگین و پربار کرده است.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
خوش آمدی آدم برفی
واپسین روز اردیبهشت امسال پیامآور خبر درگذشت پرویز کلانتری یکی از نقاشان پیشگام ایرانی بود، هنرمندی که بسیاری از ایرانیان از نخستین سالهای تحصیل با نقاشیهای او آشنا شدهاند. شیوه خاص او در تصویرگری کتابهای درسی، در ذهن اکثریت قریب به اتفاق ایرانیانی که از دهه چهل به اینسو راهی مدرسه شدهاند، به نمونه و نمادی از دوران دبستان بدل شده است و به این اعتبار، باید این دسته از تصویرگریهای او را یکی از پربینندهترین نمونههای نقاشی معاصر ایران دانست.او در عین حال، تصویرگر کتابهای کودک متعددی بوده است.
«ما گلهای خندانیم» عنوان مجموعه داستانهای تصویری برای کودکان است که پرویز کلانتری در آن ایران و قومیتهای مختلف ایرانی را معرفی کرده است.
پرویز کلانتری در مجموعه «ما گلهای خندانیم» کودکانههای داستانی و تصویریاش را از ایران به تصویر کشیده و در قالب هر جلد از این مجموعه ۵ جلدی به یکی از اقوام ایرانی پرداخته و آداب و رسومشان را با زبانی ساده و کودکانه معرفی کرده است.
«خوش آمدی آدم برفی» که مربوط به اقوام بختیاری است را خود پرویز کلانتری نوشته و تصویر گرده اما امکان تصویرگری بقیه کتابها به سبب بیماری برای این هنرمند پیشکسوت فراهم نشد.
از این رو تصویرگری ۳ جلد دیگر این مجموعه به پیشکسوتان دیگری چون فریده شهبازی، نفیسه شهدادی و رویا بیژنی سپرده شد که از ارادتمندان کلانتری هستند.
کتاب مربوط به اقوام کرد از این مجموعه در دست تصویرگری است و به زودی از سوی انتشارات شهر قلم منتشر میشود
خانواده گیتری
نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
مترجم: ساناز سهرابی
ناشر: افراز
تعداد صفحات: ۸۰ صفحه
قیمت: ۸۵۰۰ تومان
اریک امانوئل اشمیت، متولد سال ۱۹۶۰ در فرانسه و از نمایشنامه نویسان شناخته شده بین المللی است. «خرده جنایتهای زناشویی» و «موسیو ابراهیم و گل های قرآن» از جمله آثار این نویسنده هستند که در کنار دیگر نمایشنامه هایش، در ایران بیشتر معروف شده اند. امانوئل اشمیت در زمینه نگارش داستان و رمان نیز فعالیت دارد.نمایشنامه «خانواده گیتری» از این نویسنده در سال ۲۰۱۳ منتشر شده است.
در قسمتی از این نمایشنامه می خوانیم:
سایه شارلوت لیزه در قالب خانم فونتن ناپدید شد.
ساشا گیتری گفت و گویش را با کارگردان، در حالی که جویده جویده صحبت می کند، ادامه می دهد.
کارگردان: در واقع، مشکلات تان را در ملاء عام حل و فصل می کردید؟
ساشا گیتری: بهتر است از آنچه واقعی است در نمایش حرف بزنیم… ژول رونار می گفت نویسنده دراماتیک مسئول آثارش است.
کارگردان: من هرگز جرات این کار را نداشتم.
ساشا گیتری: جرات چه را؟
کارگردان: شستن لباس های کثیفم، نسبت دادن بدخلقی ام به فونتن…
ساشا گیتری: چه؟ من متواضع نیستم درسته؟
کارگردان: من چیزی نگفتم آقا.
ساشا گیتری: اما به آن فکر کردید! چه عادت عجیبی، خدای من… متواضع، انگار حسن است! آیا تا به حال کسی را دیده اید که به خاطر فروتنی اش به افتخار، ثروت و خوشبختی رسیده باشد؟ به عقیده من این ها بیشتر خودخواهی است که ما را به آن جا می کشاند.
تفنن و سرگرمیهای مهاجران آلمانی
نویسنده: یوهان ولفگانگ فون گوته
مترجم: سعید پیرمرادی
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: ۱۷۰ صفحه
قیمت: ۱۲۰۰۰ تومان
این کتاب تعدادی از داستانهای کوتاه گوته شاعر بزرگ آلمانی را در بر میگیرد که ابتدای آنها، یادداشت خانم پروفسور کاتارینا ممزن برای ترجمه فارسی آنها نوشته است. گوته شاعر و نویسنده آلمانی است که بیشتر او را به خاطر ترجمه غزلیات حافظ و سرودن دیوان شرقی غربی خود که تحت تاثیر اشعار حافظ سروده شده، میشناسیم. کاتارینا ممزن محقق آلمانی ادبیات است که مسئولیت سردبیری مجموعه بیست جلدی آثار گوته در کالیفرنیا را به عهده دارد.
گوته داستانهای این کتاب را در سن ۴۵ سالگی خود، بین سالهای ۱۷۹۴ تا ۱۷۹۵ نوشته است؛ زمانی که اروپا تحولات سیاسی بزرگی را پشت سر می گذاشته است. پس از انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ بسیاری از کشورهای اروپایی، دست خوش آشوبهای سیاسی شدند و عملیات نظامی لرزههای عظیمی بر پیکر این جوامع انداخت. شرکت گوته در اولین جنگ ائتلافی به اتفاق حاکم زاکسن _ انهالت، کارل آگوست، سرآغاز «تفنن و سرگرمیهای مهاجران آلمانی» را ساخته است.
«تفنن و سرگرمی های مهاجران آلمانی»، «آنتونلی آوازه خوان»، «داستان ضربههای اسرارآمیز»، «داستان باسومپیر درباره فروشنده دل ربا»، «داستان باسومپیر درباره روسری»، «حقوق دان»، «فردیناند و اتیلیه» و «افسانه» عناوین داستان هایی هستند که در این مجموعه به چاپ رسیده اند.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
قایق ران پیر پرسید: «چه آوردهاید؟ زن جواب داد، همان سبزیجاتی که نورهای جادویی به شما مقروض هستند.» و بار خود را نشان داد. مرد وقتی از هر نوع سبزی فقط دو دانه دید دلخور شد و مصرانه گفت که قادر به قبول آن ها نیست. زن ملتماسانه خواهش کرد و گفت: «دیگر نای رفتن به خانه ندارم، و سنگینی باری که هنوز باید به دوش کشم، تتمه رمقم را خواهد ربود.»
پیرمرد بر جواب رد خود پافشاری کرد و به او اطمینان خاطر داد که حتا خودش هم در این تصمیم گیری نقشی ندارد. او گفت: « من باید سهم خودم را نه ساعت در کنار هم قرار دهم و اجازه ندارم قبل از آن که یک سوم آن را به رودخانه تحویل داده باشم، چیزی را قبول کنم.» پس از چک و چانه های فراوان، پیرمرد گفت: «اما یک راه وجود دارد: اگر شما در حضور رودخانه ضمانت و قبول کنید که بدهکارید، من آن شش دانه را بر خواهم داشت، البته این کار مخاطراتی هم دارد.» پیرزن گفت: «اگر به قول خودم وفا کنم، خطری که متوجه من نخواهد شد؟» پیرمرد جواب داد: «نه، ابدا و اصلا.» و ادامه داد: «دست خود را در رودخانه فرو کرده و عهد ببندید که در عرض بیست و چهار ساعت دین خود را ادا کنید.»
خلیج آه
قسمت آخر از سه گانه نگهبان با عنوان خلیج آه به قلم نورا رابرتز با همکاری نشر برکلی روز چهاردم ژوئن سال جاری منتشر و روانه بازار کتاب می شود.
بر این اساس، نورا رابرتز عاقبت قسمت سوم و پایانی سه گانه نگهبان را با نام خلیج آه را به سرانجام رساند. او در این سه گانه که در ژانر آثار علمی تخیلی قرار می گیرد از ملکه های آب و آتش و یخ داستان هایی را حکایت می کند که مخاطبان جوان و نوجوان زیادی را با خود همراه کرده است.
او سومین جلد از این سه گانه را به امپراطوری آب ها اختصاص داده و از جنگ نیروهای خیر و شر و ماجراجویی آنها داستان هایی خواندنی برای مخاطب به تصویر کشیده است.
به گفته منتقدان و کارشناسان کتاب نورا رابرتز یکی از نویسندگان خوش ذوقی است که قلمی توانا برای نگارش داستان های علمی تخیلی دنباله های دارد و در ژانر وحشت نیز تا به امروز خوش درخشیده است.
از نورا رابرتز تا امروز بیش از ۲۰۰ رمان منتشر شده و نام این نویسنده در فهرست نویسندگان پرفروش در آمریکا و اروپا قرار گرفته است. او بسیاری از رمان هایش را با نام مستعار جی دی راب منتشر کرده و از مجموعه داستان ها و رمان های وی تا امروز بیش از ۵۰۰ میلیون نسخه در جهان منتشر شده است.
آخرین قسمت از سه گانه نگهبان به زبان انگلیسی و با همکاری نشر برکلی روانه بازار کتاب خواهد شد. این اثر در ۳۵۲ صفحه و در روز چهاردهم ژوئن سال جاری به دست علاقمندان این مجموعه خواهد رسید.
فیلم کمدی«پنجاه کیلو آلبالو» ششمین ساخته مانی حقیقی که از اسفند ماه گذشته بر روی پرده سینماها رفته حالا و در واپسین روزهای اکرانش موضوع جنجال و حاشیه شدهاشت. تمام این اتفاقات که با اهدای یک کاسه آلبالوی فاسد از سوی بسیج دانشجویی امام صادق(ع)، به رئیس سازمان سینمایی آغاز شد و با اظهار نظر وزیر ارشاد نزد آیتالله مکارم شیرازی ادامه یافت، حالا به انتشار نامهای اعتراضآمیز از سوی مانی حقیقی منجر شدهاست.
او در این نامهی سرگشاده که خطاب به علی جنتی وزیر ارشاد نوشته شده، تاکید کرده است فیلمی که به نمایش عمومی در آمده در واقع همان فیلمی است که از سانسورهای متعدد وزارت ارشاد بیرون آمده و اکنون این وزارتخانه میخواهد باز هم آن را سانسور کند.
در متن نامه این سینماگر آمده است: «جناب آقای وزیر، اصل مشکل من با اعمال سانسورهای جدید در فیلمم نیست، هرچند این را تصمیمی نادرست و خارج از چارچوب اخلاقی مدیریت فرهنگی کشورم میدانم. بحران، جدیتر و نگرانکنندهتر از این است: ماجرای تولید و اکران فیلم «پنجاه کیلو آلبالو» حاکی از این است که مدیریت فرهنگی کشور من دراینزمینه بیضابطه، مغشوش و غیراصولی بوده است. بههمیندلیل، من دوستانه و برادرانه از شما تقاضا میکنم که کار را به کاردان بسپارید. »
ماجرای ساخت «۵۰ کیلو آلبالو» به سال ۱۳۸۸ و ریاست جواد شمقدری بر سازمان سینمایی باز میگردد. این فیلم در ابتدا قرار بود به تهیهکنندگی محمد شایسته و کارگردانی شهرام شاهحسینی ساخته شود، اما بین این دو همکاری دیگری اتفاق افتاد و «خانه دختر» ساخته شد، فیلمی که سرنوشت اکران آن چیزی جز حکم بایگانی نبود.
اما «۵۰ کیلو آلبالو» با فیلمنامهای از مانی حقیقی و فرهاد توحیدی، پس از سه بار گرفتن پروانه ساخت بالاخره سال گذشته، به کارگدانی خود حقیقی ساخته شد و اینروزها هم هفته آخر اکران خود را با فروش ۱۳ میلیارد و ۳۰۰ میلیونی به عنوان دومین فیلم پرفروش نوروز ۹۵ و سومین فیلم پرفروش تاریخ سینمای ایران میگذراند. اما اکران این فیلم که به صورت قانونی و با مجوزهای وزارت ارشاد در سینماهای کشور صورت گرفته، با حاشیهسازیهایی همراه بود.
نقطهشروع این حواشی به اواخر فروردینماه امسال و تقدیم یک کاسه آلبالوی فاسد از سوی بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق (ع) به حجتالله ایوبی، رئیس سازمان سینمایی بر میگردد. البته ایوبی نیز اعلام کرد که این هدیه را نمیپذیرد و به میناب عادت دارد، یک ماه پس از آن و در ۲۴ اردیبهشتماه بود که علی جنتی وزیر ارشاد نیز در دیدار با آیتالله مکارم شیرازی اعلام کرد: «فیلم ۵۰ کیلو البالو به هیچ عنوان مناسب نبود و اگر از چگونگی این فیلم اطلاع داشتم اجازه ساخت و اکران به آن نمیدادم.»
پس از آن بود که حسین نوشآبادی شخنگوی وزارت ارشاد در نشست هفتگی با خبرنگاران اظهار نظر دیگری از سوی وزارت ارشاد درباره فیلم «۵۰ کیلو آلبالو» را مطرح کردو گفتسخنان جنتی «به این معنی نیست که مسئله اکران فیلم در شورای نظارت و اکران طرح نشده است، چرا که حتماً این فیلمها فرایند قانونی را برای نمایش عمومی طی کردند اما مطلب ایشان مبنی بر این بود که برخی ملاحظات، صورت نگرفته است.» او با تأکید بر سخن وزیر ارشاد گفت در این فیلم «برخی ضوابط رعایت نشده و این فیلم برای پخش در شبکه خانگی اصلاح میشود».
نکته جالب اینجاست که مانی حقیقی، کارگردان و نویسنده «۵۰ کیلو آلبالو» که معروف به اظهار نظرهای جنجالی است، در مدت اتفاقات عجیب و غریب درباره این فیلم واکنشی نشان نداده بود. اما درست در هفته آخر اکران این فیلم، او نیز با توجه به اظهار نظرهای مدیران سینمایی، نامه سرگشادهای خطاب به علی جنتی نوشته که نکات جالب توجهی را در آن یادآورد شده است. او در این نامه موارد متعدد سانسور در جریان ساخت این فیلم را یادآوری کرده و گفته است پیش از ساخت «۵۰ کیلو آلبالو»، «فیلمنامه آن ۱۴ اصلاحیه داشته، دوبار توسط شورای پروانه نمایش بازبینی شده و ١٧ اصلاحیه بر آن اعمال کرده و سپس، بعد از گذر از تمامی این مراحل، بهعنوان یکی از فیلمهای پربینندهترین اکران سال، یعنی اکران نوروزی، توسط شورای صنفی نمایش انتخاب شده».
گفتنیست در فیلم «۵۰ کیلو آلبالو» بازیگران مطرح سینمای ایران که بیشتر آنها در عرصه سینمای کمدی ایفای نقش میکنند بازی دارند. از جمله فرهاد آئیش، ویشکا آسایش، افسانه بایگان، سروش صحت، سیامک انصارى، على صادقى و بهنوش بختیارى. مانی حقیقی پیش از این فیلمهای داستانی «آبادان»، «کارگران مشغول کارند»، «اژدها وارد میشود»، «کنعان» و «پذیرایی ساده» را کارگردانی کرده است.
در پی درخشش فیلم «فروشنده» در جشنواره فیلم کن و همراه با موج شادی و تبریکهای شورمندانهی علاقمندان به سینما و فرهنگ ایران، وزارت ارشاد جمهوری اسلامی و همینطور برخی رسانههای نزدیک به جناح تندرو واکنشهای متفاوتی داشتهاند.
با آنکه ابتدا وزیر ارشاد ایران و رییس سازمان سینمایی اعطای جایزه بهترین بازیگر مرد به شهاب حسینی و اعطای جایزه بهترین فیلمنامه به اصغر فرهادی برای فیلم «فروشنده» از سوی جشنواره کن را تبریک گفتهبودند، اما ، سخنگوی وزارت ارشاد در تازهترین واکنشاش گفتهاست به دلیل کمک مالی یک بنیاد سینمایی در جشنواره فیلم دوحه و مشارکت کمپانی فرانسوی ممنتو در تهیه فیلم «فروشنده»، این فیلم در ایران با «ملاحظات داخلی» اکران خواهد شد. و تاکید کرده است که : « نباید عنان بخش خارجی سینما را به کشورهای دیگر بسپاریم.»
او در ادامه عنوان کردهاست که حضور در جشنوارههای جهانی کافی نیست، بلکه فیلمهای ایرانی میبایست «استاندارد» باشند و «ایدههای ما» را عرضه کنند، به گونهای که بتوان برای معرفی فرهنگ و تمدن ایرانی «محتواسازی» کرد. این مدیر فرهنگی همچنین گفته است: « برای جمهوری اسلامی ایران زیبنده نیست که فیلمهایش از طریق کشور یا شرکت غیر ایرانی عرضه شود تا موجب تحقیر ما در سطح بینالملل نشود و در این بین شرایطی را نبینیم که یک شرکت عربی واسطه و میزبان ما باشد.»
گفتنیست فیلم «فروشنده» ساخته اصغر فرهادی قرار بود در جشنواره فیلم فجر به نمایش درآید، اما در آن زمان در مرحله صداگذاری بود و هنوز آماده نمایش نشده بود. کمپانی ممنتو با مشارکت اصغر فرهادی این فیلم را تهیه کرده و یک بنیاد سینمایی در بحرین هم به این فیلم کمک مالی کرده است. کسانی که با اکران این فیلم در ایران مخالفت دارند، تلاش میکنند از تنشهای سیاسی بین ایران و کشورهای حاشیه خلیج فارس از جمله بحرین استفاده کنند.
نکته جالب توجه اینجاست که حسین نوشآبادی در عین حال چنین اذعان کرده است : «البته ما هنوز فیلم را ندیدهایم و بر اساس قسمتهایی از فیلم که در فضای مجازی منتشر شده و نقدها و گزارشهایی که خواندهایم نظر میدهیم اما قطعا افتخار سینمای ایران در سطح جهانی مایه مسرت است».
دیگر از اینها هم روزنامه «کیهان» به سردبیری حسین شریعتمداری هم اصغر فرهادی را متهم کرده که در فیلم «فروشنده» مفاهیمی مانند غیرت و ناموسپرستی و دفاع از حریم خانواده را به چالش کشیده است اصغر فرهادی پس از بازگشت از فرانسه و در فرودگاه خمینی در تهران در پاسخ به چنین حاشیهسازیها و اتهاماتی گفت: « این جو برای من تمام میشود و به چنین شرایطی عادت کردهام.»
شامگاه دوم خرداد برای نخستین بار در تاریخ جشنواره فیلم کن فرانسه، جایزه بهترین بازیگر مرد و بهترین فیلمنامه به دو هنرمند ایرانی تعلق گرفت.جایزه بهترین فیلمنامه به اصغر فرهادی برای فیلم «فروشنده» رسید و جایزه بهترین بازیگر مرد را هم شهاب حسینی برای این فیلم دریافت کرد.
پس از این رویداد، علی جنتی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران در پیامی اهدای جایزههای جشنواره کن به اصغر فرهادی و شهاب حسینی را «نشانگر توان حرفهای سینماگران» ایرانی دانست که «بارها خلاقیت خود را به نمایش گذاشتهاند».
حجتالله ایوبی، رییس سازمان سینمایی وزارت ارشاد، احمد مسجد جامعی وزیر سابق ارشاد، رضا میرکریمی مدیر عامل خانه سینما، محمدرضا عارف منتخب اول تهران در مجلس دهم و بسیاری از بازیگران و کارگردانان سینمای ایران این موفقیت را به اصغر فرهادی و شهاب حسینی تبریک گفتهاند.
نگاهی به کتاب “آدلف” نوشته بنژامن کنستان
ترجمه: مینو مشیری
benjamin constant
“بنژامن کنستان” را برخی بهترین نظریه پرداز مدرنیته سیاسی بر شمرده اند، یک تئوریسین لیبرال که فعالیتهای سیاسی اش، شهرت نویسندگی او را تحت الشعاع قرار داده، با این همه شاهکار او، آدلف، از آن دست رمانهایی است که در ذهن ادبیات کلاسیک غرب چون خاطره ای ماندگار حک شده است.
رمان “آدلف” که همنام شخصیت اصلی داستان است، روایت جوانی اشراف زاده و بی قید و بند است با شخصیتی از هم گسیخته و متناقض. او سرگشته ای سهل انگار است که ازسویی از هر آنچه باعث پیوستگی و وابستگی است گریزان است و از سوی دیگر، غرور وافر و روابط به قول خودش ” غیر اخلاقی” با زنان، او را دچار تلاطم درونی کرده است:
… احساس گنگی عذابم می داد و به خود می گفتم مایلم دوستم بدارند. پیرامونم را می نگریستم: نه کسی را می دیدم که عشقی در من برانگیزد نه کسی را که قابل عشق من باشد ….( صفحه ۳۵)
آدلف با چنین هویت خودشیفته ای که گویا هیچ کس را درخور خود نمی بیند، با دیدن النور غرق در عشق می شود و تنها او را شایسته ی فتح می یابد.
“النور” در زمان آشنایی با آدلف معشوقه ی چندین ساله ی “کنت”ی پرنفوذ است، معشوقه ای زیبا، پر همت، فداکار و مهربان که حتی در دعاوی حقوقی “کنت” هم همراه و حامی اوست. با این وجود او قواعد بی قید و شرط و اصول زندگی اجتماعی را بر نمی تابد و این از نحوه ی زندگی کردن او نمایان است.
“النور” نمادی از گسستگی از مرزبندیها و بدیهیات قواعد اجتماعی است. او با بی اعتنایی به همه ی عرفهای تصنعی، رها و بی تعلق از هر آنچه او را پایبند و اسیر می کند، روزگار می گذراند؛ آنقدر که آن زمان که حس عشق متقابل نسبت به “ادلف” را در وجود خود حس می کند، به زندگی چندین ساله ی خود با کنت و دلبستگی به فرزندانش پشت پا می زند و به همراه “آدلف” که ۱۰ سال از او جوان تر است راهی سرنوشتی مبهم و نامعلوم می شود. این دو بدون توجه به تاثیرات و نگاه های جامعه زندگی مخفی و سپس علنی خود را، با یکدیگر از سر می گیرند.
اما این علقه و کشش پس از چندی جای خود را به تکرار و روزمرگی می دهد. دلبستگی و احساسات عمیق “آدلف” رنگ می بازد و عشق جای خود را به ملال می دهد، ملالی که دلیل اصلی آن، تمایل آدلف برای بازگشت به نظم نمادین حاکم بر جامعه است، او النور را که به علت بحرانهای مالی و شرایط تبعید پدرش زنی بی پناه و بی وطن است، چون مانعی بر سر راه خود می بیند. چرا که النور از سمت جامعه ای که شیوه زندگیشان بر مداراین نظم مستقر می چرخد، طرد شده است و به گمان ادلف این النور است که او را از تمکن مالی پدرش و موقعیت اجتماعی که خود را مستحق آن می داند محروم کرده است. “ادلف” در کشمکش میان خواسته های مادی و تمایل به النور، که نقض کننده ی این خواسته هاست؛ دچار سرگشتگی و بیقراری می شود.
در نهایت آنچه آدلف را برای ترک النور قانع نمی کند، حس ترحم نسبت به اوست؛ احساسی که النور بعد از پی بردن به آن از شدت غصه، جان می دهد.
آدلف که در ابتدا تصور می کند مرگ النور، می تواند بشارت آزادی او باشد، خیلی زود در می یابد که این آزادی همراه با تنهایی یاس آور و مخوفی است که او را از همه حتی خود بیگانه می کند:
“پیش از این برای خودم دل می سوزاندم، از این که چشمی دوستدار مواظب کارهایم است و سعادت آن شخص به آن کارها بستگی دارد، کلافه می شدم. اکنون کسی مواظبم نبود؛ کارهایم برای کسی اهمیت نداشت؛ کسی به خاطر روز ها و ساعت هایم با من بگو مگو نمی کرد؛ وقتی بیرون می رفتم صدایی برای بازگشت مرا نمی خواند. اکنون حقیقتا آزاد بودم. دیگر کسی مرا دوست نداشت. برای همه بیگانه ای بیش نبودم.” ( صفحه ۱۲۹)
در پایان داستان، آدلف حیران و بیقرار در حالیکه به قول خودش برای اولین بار حس درد جانکاه و کابوس وداع ادبی را در می یابد، بنا به وصیت النور به خواندن کاغذهایش می پردازد، نوشته هایی که معانی جدیدی از عشق را برای ادلف معنا می کند:
” به من بگویید، دیاری هست که دنبالتان نیایم؟ خلوتی هست که در آن پنهان نمانم تا نزدیک شما باشم بی آن که باری سنگین در زندگیتان بشوم؟….”
بی دلیل نیست که “آدلف” را سفاکانه ترین و تلخ ترین رمان عشقی خوانده اند، رمانی که با بیانی گزنده بیان کننده ی آن است که چگونه غبار زمان جلوه ی راستین عشق را می پوشاند و مصلحت اندیشی و منفعت طلبی، رنگ و روی پر تلالویی به خود می گیرند.
“بنژامن کنستان” در مقدمه ی چاپ دوم کتابش می گوید:
“من درکتابم، از شوربختی های واضح و حاصل از ارتباط های عاطفی ای که ایجاد و سپس گسسته می شوند سخن نمی گویم؛ از دگرگونی شرایط، از داوری خشن مردم و بدخواهی سیری ناپذیر جامعه، که ظاهرا از قرار دادن زنان بر پرتگاه و سقوط آنان لذت می برد، نمی گویم. این ها همه نگون بختی هایی عامیانه اند. من از درد و رنج قلب می گویم، از ناباوری زجر آوری که بی وفایی در روح زن ایجاد می کند، از سرگشتگی ناشی از تبدیل اعتماد به خطا، تعبیر فداکاری به گناه در چشم همان مردی که همه چیزشان را نثار او کردند…. من از حرمت فرو خورده ای می نویسم که تلف شده است”
رمان “ادلف” از سوی دیگر شامل مفاهیم روانشناسی است، تا آنجا که بسیاری از صاحب نظران “بنژامن کنستان” را پیشگام روانشناختی نو نامیده اند. “کنستان” در این رمان با نگاهی بیرحمانه و ریزبینانه، دل انگیزترین عواطف انسانی را زیر ذره بین قرار می دهد و به واکاوی احساسات، خواسته ها و تفکرات بشری می پردازد.
او حتی به تاثیرات عمیق حوادث دوران خردسالی درپرداخت هویت فردی نیز اشاره می کند، به عنوان نمونه، در ابتدای داستان آدلف از زنی روایت می کند که اندیشه و روحیاتش در شکل گیری شخصیت او در کودکی بسیار موثربوده است، زنی که به قید و بند های ساختگی تن نداده و زندگی خود را با سختی و بی هیچ لذتی ولی فارغ از هرگونه باید و نبایدی گذرانده است. گویی راز کشش و تمایل ادلف به النور در این نکته نهفته است.
با همه ی این اوصاف، آدلفی که کنستان ساخته و پرداخته، شخصیتی دور از ذهن نیست، او هم متکبر است هم ضعیف النفس، هم جوانمرد است هم سودجو، هم مهربان است و هم ظالم. او چون بسیاری از همنوعان خود، جذبه و لطافت عشق ایثار گرانه ی النور را تا آنجا می طلبد که این عشق، شکل ایده آلیستی و سلطه جویانه به خود نگیرد. چرا که آنجاست که پیروز این میدان، زندگی آرام و بی دغدغه و مطابق عرف و روال اجتماع است و صدای النورفقط پس از مرگش التهاب واقعی عشق را در دلش بیدار می کند:
“… شما تنها در میان جماعتی گام بر خواهید داشت که برای ملحق شدن به آنها شتاب دارید! این جماعتی را که امروز به خاطر بی تفاوتی شان از آنها ممنونید، خواهید شناخت و شاید روزی دلزده از قلبهای خشک آنها، دلتان برای قلبی تنگ شود که به خاطر شما می تپید، که برای دفاع از شما حاضر بود با هزار خط بجنگد و شما حتی حاضر نبودید با نگاهی به آن پاداش دهید.”( صفحه ۱۳۱)