خانه » هنر و ادبیات » سیاه مشق های یک معلم -دفتر سوم/رضا اغنمی

سیاه مشق های یک معلم -دفتر سوم/رضا اغنمی

4229

نویسنده: شهربانو باقر موسوی

مجموعه داستان

چاپ نخست ۱۳۹۰

ناشر: اچ اند اس

کتاب شامل بیست داستان کوتاه و خواندنی ست هریک با مضموئی ویژه در زمینه های گوناگون، اما با نگاهی به شدت انتقادی به مسائل فرهنگی و اجتماعی از زبان آموزگاری دلسوخته از هموطنان آذری زبان است. من درپیرانه سر هر آن زمان که با داستان های این بانوی فرهیخته سر وکار پیدا می کنم، خود را درمکتب مرحوم شیخ محمدحسین می بینم که سر بازار شیشه گرخانه تبریز با تنی چند ازهمسالانم پای روایت شیرین: «منت خدای را عز وجل . . .» نشسته ام و صدای زنگ دار مکتبدار درگوشم پیچده که عز وجل را کشیده گویان نگاه می کرد به دریچه کوچک سقف که ازپشت شیشه های گرد وغبارگرفته آن نوری رنگباخته به درون می تابد؛ ومن در دل نا آگاهِ بچگانه می پنداشنتم شیخ در جستجوی خدای عز وجل است که پشت دریچه وشناور در نورکدر پنهان. با حسرت نگاهش می کند واما، نمی بیند! و گفتارش را ادامه می دهد که . . .

دراین بررسی چند تا ازداستان های کتاب را برگزیده ام که هریک گوشه هایی ازدردهای ریشه دار اجتماعی فرهنگی را توضیح می دهد.

نخستین داستان این کتاب »چادر نمازمادر بزرگم « گفتار ساده و روایتی بس گزنده از مشکلات فرهنگیست .خاله با دریافت دریافت اولین حقوق معلمی خود برای مادر بزرگش یک چادرنمازی مشگی هدیه می کند اما او که سخت متعصب و مذهبی ست آن را سرنمی کند براین عقیده است که «استفاده از درآمد زن حرام است». درمجلس روضه خوانی، مادر بزرگ ازروضه خوان دراین باره میپرسد و پس ازتوضیحاتی در رعایت حجاب خانم معلم واینکه ایشان کاملا یک زن مؤمنه است موانع شرعی برطرف وحقوق دریافتی زن طیب وطاهر می شود. «مادربزرگم با خوشحالی چادررا دوخت و داخل سجاده مخصوص خودش گذاشت».

داستان بکارت دومین داستان این دفتر است .خاطره ای از دوازده سالگی نویسنده و دوستانش که چهار نفر همسن و سالند و سنبل دختر روستازاده ای که بعنوان خدمتکار و برای نگهداری طفل صاحبخانه با آن هاست. درآن جمع، روزی مهرنازدرباره بکارت می پرسد: «گفتم نمیدانم این حرف را از کجا درآورده ای؟ گفت ازمجلۀ جوانان. مامانم داشت مجلۀ جوانان می خواند و من آنجا دیدم. پریناز پرسید «خوردنی که نیست؟» مهرناز گفت : نه «پسری داشت پاره اش می کرد و خودش هم مثل اینکه پرده بود. مامانم به اتاق برگشت و نتوانستم بقیه اش را بخوانم. بعد از مامانم پرسیدم جواب داد که زیاد حرف نزن. چقدر پررو شده ای دخترها این حرف ها را نمی زنند». به پیشنهاد یکی میخواهند ازمادر نویسنده بپرسند مهرناز گفت: « کارخطرناکی است نگوئید تا تنبیه نشویم». این بحث درجلسۀ کودکانه آن جمع ادامه پیدا می کند. تا اینکه سنبل همان دختر روستایی پرده هارا کنار می زند و موضوع (قیزلیق) دختربودن را برای ان عده آشکار می کند: « در روستای ما به بکارت «قیزلیق» می گویند. این قیزلیق چیز بسیار مهمی است که هردختری به خانه شوهر می رود با خودش همراه می برد و اگردختری قیزلیق را با خودش همراه نبرد شب عروسی خانواده داماد او را سوار الاغ می کنند و روی سرش گونی یا چوال می اندازند اول توی کوچه ها می گردانند وبعد به خانۀ پدرش می فرستادند. گفتم بعد ازآن چه می شود؟ گفت مادر بزرگم تعریف می کرد که قدیمترها چنین دختری به دست پدر یا برادرش کشته می شد اما حالا ژاندارم ها همه جا هستند وکسی اجازه آدم کشتن ندارد». وسپس در خانه ماندن و با بی آبروئی زیستن این دختر خبرهای وحشتناکی روایت می کند. ولی دخترها هنوز متوجه اصل بکارت نشده پریناز ساده دلانه می گوید: «خوب می توانستند اجازه بدهند برود وازخانه پدرش بیاورد حتما یادش رقته» مهناز نیز می پرسد: « جنس این قیزلیق (بکارت) از چی بود؟» و خانم کوچک که «متأسفانه معلم هم بود». خانم بزرگ که از پشت در این حرف ها را شنیده، داد وقال سروصدا راه می اندازد که ای مادران غافل و بی خبر چه نشسته اید که «دخترهای شما به جای قصه گفتن حرف هایی از شوهر و . . . می زنند». بالاخره پریناز جرأت به خرج داده از معلم دبستانی خود البته «یواشکی» می پرسد و خانم معلم با متانت مادرانه سرکلاس درس موضوع را برای دخترها توضیح می دهد و بعد، پیامی پندآمیز برای مادرها می فرستد: «وظیفه ای را که برعهده داشتید انجام ندادید، حد اقل مزاحم آموزش غیرمستقیم من نباشید» . داستان به پایان می رسد. داستانی کوتاه و بسی عبرت آموز از غفلت و نادانی و اسارت درتعصبات خشک بدوی که درخانواده ها رایج بود.

سومین داستان چرا او که اعتراض کرد سوخت. داستان شرح حال زن شجاعی ست که زورگوئی و کتک زدن شوهرش را بر نمی تابد و برخلاف رسم و رسوم مرد سالاری زمانه قد برافراشته و با این سنت ننگین و شرم آور مقابله و مبارزه می کند . اما بزرگترها اعتراض های او را قبول ندارند و داستان با سخنان کهنه و عوامانۀ رایج که بر سر زبان هاست شروع می شود: «زن وحاضر جوابی؟ زن و مقاومت در مقابل مردش؟ مگر خانه خاله جان است که هرکاری و هر حرفی دلت خواست بزنی؟». او هم پاسخ می دهد با همان لحن و کنایه اما درست ومنطقی : « که خانه شوهرخانه خاله جان نیست خانه مشترک ماست، ما شریک زندگی هستیم نه ارباب رعیت. همانگونه که من اجازۀ بی ادبی و فحاشی ندارم، او هم چنین اجازه ای ندارد. همانگونه که من اجازۀ دست بلند کردن روی او ندارم، او نیز چنین اجازه ای ندارد». گفتگوها ادامه دارد. اما پیداست که هراندازه که سخنان مرد وطرفدارانش، ازسنت و میراث های پوسیدۀ خفت و ننگینی زن حمایت می کنند و به رخ می کشند، زن نیز با همۀ بی پناهی، یک تته دراین مبارزه به درستی، و حفظ منزلت و شخصیت انسانی و به ویژه مقام مادرانۀ خود تلاش می کند و سرسختانه به مقاومت ادامه می دهد. سرانجام کار به طلاق می کشد و زن به خانۀ پدر برمی گردد. نگهداری بچه ها برعهده پدر است و همو مانع دیدار مادر با فرزندانش بوده. مادر از فشار روحی بیمار وخانه نشین می شود. زخم زبان اطرافیان نیز فشار را دو چندان می کند: «ما که گفتیم تحمل کن و حرفمان را گوش نکردی می دانستی که بچه هایت را ازآغوشت می کشند». بچه ها بزرگ شده و دلخوشی مادر آن شده که پنجشنبه هرهفته : «از خانه بیرون بیاید و سرکوچه به انتظار دیدار فرزندانش بایستد».

.
حکایت دخترکی نذر شد.داستان از نذر کردن به سادات و برخی ها که به مستجاب بودن شهرت داشته و بین مردم عوام سنتی به نظر کرده معروف هستند شروع می شود.
نویسنده با اشاره به این عادت موهوم وباورعوامانۀ جا افتاده نذر کردن به برخی ها، داستان دختر پانزده ساله ای را روایت می کند که به مرضی ناشاخته دچار شده و درحال ناگواری دربستر بیماری افتاده . «دکتر پیشنهاد کرد که بیماررا به فلان بیمارستان ببرند که شانس بهبودی اش زیاد است. پدر ومادر که ازبیم داغ فرزند به هراس افتاده بودند، شروع به دعا ونذر و نیاز کردند که ای خدا بچه مان از مرگ نجات پیدا کند، دخترک مان را به میرزا سید فلانی شوهربدهیم» فرزند را به بیمارستان می برند و شفا پیدا کرده به خانه بر می گردانند. «این چنین بود که دخترک سیزده ساله را به میرزا سید که بزرگتر ازپدرش بود دادند». نویسنده با اندوه می نویسد: «این حکایت را نوشتم تادرگوشه ای از جریده سیاه مشقم به یادگار بماند». و سپس درد دل دخترک سیزده ساله را که از جهل پدر ومادر و جامعۀ خوابرفته در اوهام، مجبور به هم بستری با پیرمردی شده است، بایاتی ها به زبان مادریِ ترکی را آورده که بسی گزنده و تکان دهنده است : « بو ائودن قاچماق ایستیرم / آناما قاییتماق ایستیرم/ من هله خیرداجا قیزام/ قولچاق اویناماق ایستیرم./ . . . وئرین منه قولچاغیمی / قایتارین منه اویونجاغیمی / آنامی گویلوم ایستیری / وئرین بابا اوجاغیمی» ترجمه بایاتی ها : «فرار ازاین خانه را می خواهم / پیش مادرم رفتن می خواهم/ من هنوز دختر بچه ام / بازی با عروسک را می خواهم. / عروسکم را پس بدهید / اسباب بازیم را پس بدهید / دلم برای مادرم تنگ شده / خانه[ اجاق] پدری ام را پس بدهید».

نارگیله دانه انار.بازیگر اصلی این داستان نارگیله دختری از یک خانواده مرفه و به شدت متعصب و مذهبی است .
او پنح برادر دارد و تنها دخترخانواده است . دختری ست درس خوان و زیبا. بنا به اقتضای جوانی عاشق بیقرار فردین بازیگر فیلم های فارسی و ستارۀ محبوب جوانان و دختران زمانۀ خود است . آرزوی نارگیله همبازی شدن با فردین به جای فروزان و پوری بنائی است. دردبیرستان دختری از کلاس یازدهمی ها که از علاقه او به فردین و آرزوهایش کاملا آگاه بوده، پیام میآورد که یکی از بستگان فردین را می شناسد که او می تواند وسیلۀ آشنائی نارگیله را با فردین فراهم سازد. دراین بین پسرعموی نارگیله که به تازگی زنش ازدنیا رفته و سه بچه ازاو مانده است به خواستگاری اش می آید که نمی پذیرد. نارگیله توسط همان پسری که خودش را فامیل فردین معرفی کرده است به تهران فرار می کند که هنرپیشه شود و همبازی فردین. در تهران معلوم می شود باندی که برای فریب دخترها و کشاندن آن ها به روسپیگری فعالیت می کنند این آقا پسر نیز از همدستان آن هاست. نارگیله با مشاهدۀ صحنه های برخورد لمپنی دو نفری که در اولین ملاقات به سراغش آمده اند متوجه قضایا شده می گوید : « خدای من با دست خودم توی دام افتاده ام که یک دفعه سر و صدا به پا شد جمال [همان آقا پسردلال محبت] التماس می کرد و در حالی که به لکنت زبان افتاده بود می گفت جناب سروان به خدا . . .» . مآموران کلانتری می ریزند توی خانه و جمال و آن دو مرد لات و نارگیله را به کلانتری می برند. درکلانتری با پسرعمو همان که از او خواستگاری کرده واو نپذیرفته رو به رو می شود: «پسرعموی عاشق من که نسبت به رفتار من مشکوک شده و تعقیبم کرده و آدرس خانه را به مأمورین کلانتری داده بود. درواقع او مرا از یک عمر بدبختی و فلاکت فاحشگی نجات داد». نارگیله با ازسرگذراندن تجربه های تلخِ سادگی و شیفتگی، تصمیم می گیرد با پسرعموی خود ازدواج کند «مردی که مرد بود زندگی جدید خود را آغازکند». و داستان به پایان می رسد.

داستان های شهربانو از گرفتاری های خانوادگی روایت های تلخی دارد. گوشه هایی از تحول و دگرگونی اجتماعی و فاصلۀ حلقه های سنت ومدرنیته را یادآور می شود. دربستر این دگرگویی هاست که روایت های تجربی در جلوه های گوناگون از درون خلوت خانه های مردم باهمه اختلاف های طبقاتی، به ادبیات راه پیدا می کند. همو، أفت های جهل عمومی و پیامدهای پنهان نگه داشتن خیلی از مشکلات جنسی را به باد انتقاد می گیرد، تا این پیام ماندگار که : «آزادی فکر و اندیشۀ عقلانی از آغوش مادر در خانواده ها جان می گیرد وهمگانی می شود» را برساند و با تأکید بر فضیلت انسان، گُسست غُل و زنجیر طاعت و بندگی را یادآور شود.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*