خانه » هنر و ادبیات » درازنای شب از چشم دردمندان پرس / لیلا سامانی

درازنای شب از چشم دردمندان پرس / لیلا سامانی

با ظهور بیماری‌های سخت‌علاج و کشنده، در زندگی یک شخص، روزگار آدمهای زیادی به یکباره زیر و رو می‌شود. از خود بیمار هراسان گرفته تا دوستان دستپاچه و اقوام مضطرب. این رویداد سودایی و غریب، به روند داستانی یک درام مانند است. قوسی که از وصف روزگار سلامتی یک فرد آغاز می‌شود، دوران بیماری و کسالت را تشریح می‌کند و سرانجام به شفا یا مرگ بیمار منجر می‌شود.در این میان، بیماری به عنوان یک سوژه در ادبیات داستانی، چه به عنوان استعاره‌ای از زوال روحی که در قالب تن آشکار می‌شود، چه به مثابه نمادی از پلشتی‌های اجتماعی و چه به سبب تشریح رئالیستی بیماری و تاثیراتش در زندگی شخصی و اجتماعی آدمها یکی از مکررترین موضوعات در ادبیات مدرن بوده‌است.
توماس مان، نویسنده‌ بزرگ آلمانی، شارح قصه‌هایی‌ست با مضامین بیماری، جنون و مرگ؛ از سل و وبا و سفلیس تا معلولیت و شیدایی. خودش معتقد بود که علاقه نسبت به این موضوعات در حقیقت جلوه‌ی دیگری‌ست از ابراز شیفتگی نسبت به زندگی‌. او در رساله‌ای با نام «گوته و تولستوی» درباره‌ ماهیت پارادوکسیکال بیماری اینطور می‌نویسد:«ناخوشی دو چهره دارد و رابطه‌اش با آدمی دوگانه است. از یک سو خصمی به نظر می‌رسد که با محیط شدن بر تن انسان، او را معلول خود می‌کند، اما از دیگرسو می‌تواند پدیده‌ای به غایت تکان‌دهنده و پرتکاپو تلقی شود، آنچه بیمار به هنگام ابتلا به یک مرض تجربه می‌کند، پدیده‌ای‌ست برای نگاه کردن به هستی از دریچه‌ای دگرگونه. بدینسان، کسالت بیش از سلامت برای روان آدمی زاینده و پربار است.» توماس مان، در زندگی‌اش تجربه بیماری بلندمدت نداشت. او هشتاد سال تمام عمر کرد و سرآخر به خاطر یک بیماری قلبی چند روزه درگذشت.

2345

مان در یکی از مشهورترین آثارش با عنوان «مرگ در ونیز»، تصویرگر شرایط و احوال برهه‌ای بحرانی از تاریخ معاصر است. قهرمان این داستان گوستاو آشنباخ نویسنده و هنرمند آلمانی‌ست که عمری را به قاعده و شهرت و آبروی اجتماعی زیسته است، او به یکباره و با جرقه‌ای جنون‌آمیز، برای فرار از ملال، به ونیز سفر می‌کند و در این شهر وبازده، عاشق یک پسر نوجوان لهستانی می‌شود. این عشق سودایی که در تقابل تام با اعتبار و انضباط اجتماعی اوست، تناقضهای زندگی و سرکشی‌های درونی‌‌اش را عیان می‌کند و منادی رهایی او می‌شود. در این رمان، «وبا» در زیر لایه‌های شهر می‌خزد و منتشر می‌شود و آشنباخ، هنرمند عقل از کف‌داده؛ این مرض مهلک را هیچ می انگارد و سرآخر به مرگ عجین با رستگاری پیوندش می‌زند.

2346

«کوه جادو»، عنوان کتاب دیگری‌ از این نویسنده است که وجهه‌ای نمادین دارد. وقایع داستان در آسایشگاهی کوهستانی می‌گذرد و موضوعش تقابل و تعامل بیماران مختلف از ملل گوناگون اروپاست. بیمارانی که هریک فرهنگ و اندیشه و زبانی ویژه را نمایندگی می‌کنند و گفتار و کردارشان بازتاب‌دهنده‌ی سویه‌های سیاسی و اجتماعی خاستگاهشان است. در «کوه جادو» اقامت هفت ساله‌ی هانس کاستورپ، قهرمان داستان در این آسایشگاه به مثابه سیر و سلوکی درونی رخ می‌نماید، عشق، رنج، تنهایی، غربت و حرمان مسائلی‌ست که کاستورپ در این سیر استعلایی با آنها دست به گریبان است.

2347

در مقابل دیدگاه توماس مان، آلکساندر سولژنیتسین ایستاده‌است. او بر خلاف نگاه انتلکتوال مان نسبت به بیماری، قصه‌گوی مشاهدات و تجارب خودش می‌شود از دوران بستری بودن‌اش در «بخش سرطان». او این کتاب را به سنت رئالیسم روسیه نوشته و گویا مصمم بوده‌است که رویکرد رمانتیک نسبت به بیماری را رد کند. او نمی‌پذیرد که هنرمند باید بیمار باشد و تعریف مرض را به مثابه‌ الهام بخش خلاقیت، موجب ظرافت طبع یا موهبتی برای تحول روانی بر نمی‌تابد. سولژنیتسین مبتلا به سرطان معده بود. او که وهله‌های موحش احتضار و مرز میان هست و نیست را با پوست و گوشتش لمس کرده‌بود، بی‌پرده از بیماری‌اش می‌نوشت. سرطان در کتاب سولژنیتسین دهشتناک، سخت‌علاج و بسیار دردناک است که به یک مفهومی عینی بدل شده‌است، موضوعی برای یک رمان و نمادی برای آسیب‌شناسی اخلاقی، اجتماعی و سیاسی روسیه‌ی دوران استالین. او در عین حال با خود ویرانگری قهرمان مازوخیست داستایوفسکی در«یادداشتهای زیرزمینی» هم مخالف است: « من آدم مریضی هستم … آدم بدی هستم … مرد مطرودی هستم. خیال می‌کنم مبتلا به درد کبد هم باشم. اما تاکنون نتوانسته‌ام چگونگی این امراض را درست بفهمم و تشخیص بدهم. بله، خوب که دقت می‌کنم، اصلا نمی‌دانم چه مرضی دارم. در وجود من چه عضوی ممکن است واقعا ناخوش باشد. با این که برای علم طب و آقایان اطبا احترام زیاد قایل هستم، باز برای سلامتی و بهبود خود هیچ‌گونه اقدامی نمی‌کنم. علاوه بر تمام این‌ها، خیلی بارز و آشکار و خرافاتی هستم. یک دلیلش هم تصور می‌کنم همین احترام بی‌نهایتم بر علم طب و در عین حال بی‌اعتنایی‌ام به سلامتی و صحت مزاجم باشد …»

2348

علاوه بر این، نویسندگان جوانمرگی مثل کافکا، دی اچ لارنس و اورول هم بودند که همگی به مرض سل مردند اما نه در آثارشان و نه حتی نامه‌های شخصی، به ندرت به بیماری خودشان اشاره کرده‌اند. در این میان آلبر کامو، ادیب و فیلسوف ابزوردیست فرانسوی، از نوجوانی به سل مبتلا بود و سرانجام در چهل و چهار سالگی و بر اثر سانحه رانندگی جان سپرد، جهان‌بینی فلسفی‌اش را در آثار ادبی با محوریت درد، رنج، بیماری و سرگشتگی بازتاب داده‌است. او در یکی از آثار برجسته‌اش، «طاعون» همزیستی و رویارویی آدمی با بیماری و مرگ را تشریح کرده‌است. شیوع «طاعون خیارکی» در شهری از الجزایر به نام اوران، بستر شکل‌گیری این داستان است. شرح علائم بیماری، وحشت و آشفتگی مردم شهر و تقابل نگرش خداباورانه و لامذهب از جمله مولفه‌هایی‌ست که کامو از آنها سخن گفته‌‌است.

2349

«واقعا اگر از حق نگذریم، آدم پشت سر یک دختر جوانمرگ ۲۵ ساله چه می تواند بگوید که خدا را خوش بیاید؛ بگوید از حیث زیبایی پنجه آفتاب بود و از هر انگشتش یک هنر می بارید؛ یا بگوید شیفته موتسارت بود و باخ، یا حتی بگوید عاشق بئاتلس بود و عاشق من!». این جملات دیباچه‌ کتاب «داستان عشق» نوشته‌ی اریک ساگال است. قصه‌ی «پر از آب چشمی» که نویسنده‌ی سی و سه ساله‌اش را به شهرتی جهانی رساند. این کتاب ۱۳۰ صفحه‌ای در سال ۱۹۷۰ پرخواننده‌ترین کتاب آمریکا شد، به ۳۵ زبان ترجمه شد و بیش از ۲۰ میلیون نسخه از آن به فروش رفت و علاوه بر آن اقتباس سینمایی آن هم به موفقیتی استثنایی دست آزید. سوژه‌ی رمانتیک این داستان ده‌ها بار از سوی نویسندگان و فیلمسازان دیگر تقلید و عبارات معروفی از آن ورد زبان مردم کوچه و بازار شد. این داستان سوزناک و تاثربرانگیز، حدیث عشق و دلباختگی پر سوز و گداز دو جوان آمریکایی‌ست. پسری ورزشکار از طبقه‌ی اعیان به نام اولیور بارت و دختری موسیقیدان برآمده از قشر کارگر. روزگار وصل این دو جوان دلداده که به رغم مخالفت سرسختانه خانواده ثروتمند اولیور میسر شده، چندان نمی‌پاید و با مرگ زودهنگام دختر جوان به خاطر ابتلا به سرطان خون به سر می‌رسد.

2350

میخاییل بولگاکف، خالق رمان جاودان «مرشد و مارگریتا»، پیشتر از آنکه نویسنده باشد، پزشک بود. او در سال ۱۹۱۶ و پس از فراغت از تحصیل برای گذراندن خدمت سربازی و در کسوت یک طبیب به روستای دورافتاده نیکولسکویه اعزام می‌شود. بررسی بیماری و رصد اوضاع و احوال بیمار از نگاه این نویسنده‌ی پزشک، مجموعه داستانی شده‌است با عنوان «یادداشت‌های یک پزشک جوان». داستانهای این کتاب براساس ماجراهای روزمره‌ایست که برای این پزشک جوان و کم‌تجربه رخ می‌دهد. آنچه بولگاکف در بیمارستان صحرایی این روستای مهجور و در میان روستاییان بدوی و خرافه‌پرست از سر می‌گذراند، مثالی عینی‌ست برای بسیاری از طبیبان تازه‌کار در شرایط مشابه. چنانکه در هنگام مواجهه با یک نمونه مرض فتق پیشرفته می‌گوید: «چهل و هشت روز پیش من با درجه «ممتاز» فارغ التحصیل شدم. اما ممتاز بودن یک چیز است و فتق چیز دیگر…»
بولگاکوف تقریباً همه رویداد‌های توصیف شده در داستان‌ها را شخصاً تجربه کرده و از سر گذرانده است: کولاک، حمله گرگ‌ها، ترس، عمل جراحی، تنهایی و مورفین. این نویسنده‌ی شهیر در مدت حضورش در این آبادی به مورفین معتاد شد که در مقدمه کتاب و با قلم همسر اولش علت آن چنین شرح داده شده است:«بچه‌ای را آوردند که مبتلا به دیفتری بود. میخییل ناچار شد نای او را بشکافد … سپس مشغول بیرون مکیدن مخاط گلوی او شد و گفت: می‌دانی، به نظرم قدری از مخاط به دهانم پرید. باید خودم را واکسینه کنم.به او هشدار دادم: مراقب باش، لب‌هایت باد می‌کند، صورتت باد می‌کند، دست و پایت خارش وحشتناکی ‌می‌گیرد.ولی با همه‌ی این‌ها گفت: باید این کار را بکنم.و مدتی بعد شروع شد. مسلما تاب تحملش را نداشت. میخاییل: لطفا فوری برای من سرنگ و مورفین بیاور. و ماجرا به این شکل شروع شد… .»

2351

سیلویا پلات اگرچه بیشتر به سبب اشعار سودازده و جسورانه‌اش شهره‌ است، اما رمان «حباب شیشه‌ای» او به سبب نزدیکی‌اش با قصه‌ی زندگی خود پلات، وسیله‌ای‌ست برای جستن رد زخم‌های روح بیقرار این زن عاصی. کتاب در ژانویه سال ۱۹۶۳ و با یک نام مستعار، تنها یک ماه پیش از انتحار سیلویا منتشر شد.
«حباب شیشه‌ای» داستانی‌ست که به یک اتوبیوگرافی پهلو می‌زند. روایت اصلی داستان، شرح اختلالات عصبی دختری جوان و با استعداد است که مدام با افکار خودکشی دست به گریبان است. پلات در این کتاب در حقیقت قصه‌گوی آشفتگی‌های ذهنی بیشمار خودش شده و به نوعی روان رنجور و دردمندش را کاویده‌است. قهرمان داستان او دختری‌ست با افکار مالیخولیایی، دختر موفق و غبطه‌ برانگیزی که به سبب قلم درخشانش در اوان جوانی سردبیر بخش ادبیات یک مجله می‌شود و با بورس تحصیلی به دانشگاه می‌رود اما در همان حال، از درون شکسته و بیمار است و با افسردگی پیشرونده‌ای دست به گریبان است. و اینها همه در تطابق تام و تمام با زندگی خود سیلویاست، چنانکه او در خاطراتش درباره روزهای پربار تحصیلش در کالج اسمیت نوشته‌است: «می خواهم کسی را دوست بدارم چون می خواهم دوستم بدارند، شاید بزدلانه خودم را زیر چرخ های اتومبیلی بیندازم چون نور چراغهایش مرا می ترساند. خیلی خسته ام، خیلی معمولی و آشفته.»
شرح درمان به وسیله شوک الکتریکی که هم در رمان و هم در زندگی واقعی برای سیلویا رخ داده ‌بود، از دیگر نکات تکان‌دهنده‌ی این کتاب است. پلات درباره این روزها در خاطراتش نوشته بود: «شگفت آور است که چطور بیشتر مواقع زندگی ام را گویی درون هوای رقیق حباب شیشه ای گذرانده ام.» او سرانجام و زمانی که سی ساله بود، سرش را درون فر اجاق گاز گذاشت و این حباب شیشه‌ای را در هم شکست.

2352

لوری مور، نویسنده‌ی آمریکایی قصه گوی داستانهایی با بن‌مایه‌های مرگ و بیماری‌های کشنده است. «پرندگان آمریکا» نام مجموعه داستانی از اوست که در سال ۱۹۹۸ یکی از ده کتاب برگزیده‌ی نشریه نیویورک تایمز شد. داستان یکی مانده به آخر این کتاب، با عنوان «اینجا همه‌ی آدمها اینگونه‌اند»، تلخ‌ترین و گزنده‌ترین داستان این دفتر است. راوی داستان، نویسنده‌ی معروفی‌ست که نوزادش به سرطان مبتلا می‌شود. این داستان به گمان بسیاری از منتقدان، شرح رویدادی‌ست که هفده سال پیش برای خود لوری مور و یگانه‌پسرش رخ داده‌است، تا جایی که پس از انتشار این داستان، بعضی از کارکنان بیمارستانی که فرزند بیمار مور در آن تحت درمان بود، اذعان کردنده خطاهایی که مور در داستانش به آنها اشاره کرده، متوجه کادر پزشکی و پرستاری آن بیمارستان بوده است.
«اینجا همه‌ی آدمها اینگونه‌اند»، شرح دل‌آشوبه‌های مادر نویسنده‌ایست که در بخش سرطان کودکان حیران است و به دنبال چاره‌ای برای درمان «تومور ویلمز» پسر خردسالش به آب و آتش می‌زند:
«در نهایت خودت به تنهایی رنج می کشی. ولی در آغاز همراه کلی آدم دیگر هستی. وقتی بچه ات سرطان دارد، فورا به سیاره‌ی دیگری پرتاب می شوی: سیاره‌ی پسر های کوچک کله تاس. بخش سرطان اطفال. «سرطان اطفال» دست هایت را سی ثانیه با صابون ضد باکتری می‌شویی تا بتوانی از آن در های بادبزنی داخل شوی. روی کفشت سرپایی های کاغذی به پا میکنی. آهسته حرف میزنی. یکی از پرستارها می گوید: «تقریبا همه‌ی این بچه ها پسرند. هیچ کس علتش را نمیداند. آمار این را نشان می دهد، ولی هنوز خیلی از آدم های بیرون این را نمی فهمند.»»
داستان با دو ضربه‌ی هولناک در خاطر خواننده حک می‌شود، یکی نحوه‌ی رخ‌نمایی تومور به شکل لخته‌‌ی خونی در پوشک بچه: « تکان دهنده روی پوشک سفید، مثل قلب کوچک موشی در میان برف» و دیگری لحظه‌ی رعب‌آوری که پزشک با مادر از بیماری کودکش پرده بر می‌دارد.

2353

لیزا جنوا، دکترعصب‌شناس و نویسنده‌ی آمریکایی، نخستین اثر داستانی‌اش را با تلفیق دانسته‌های علمی و مهارتش در داستان‌نویسی و در سال ۲۰۰۷ منتشر کرد. این کتاب با عنوان «هنوز، آلیس» نگاه بدیع و دگرگونه‌ای‌ست به بیماری آلزایمر. داستان این رمان درباره‌ی آلیس هولاند، زن پنجاه ساله‌ایست که زندگی مطلوبی دارد. زنی که از پس یک زناشویی موفق و شاد و در میان خانواده‌ی بانشاط‌ اش روزگار می گذراند و به لحاظ حرفه‌ای هم زن موفقی‌ست. او که استاد دانشگاه هاروارد در رشته‌ی روانشناسی‌ست، به یکباره با تغییر حالات و فراموشی‌های گاه و بیگاهش در می‌یابد که به آلزایمر زودرس مبتلا شده‌است. آلیس که عمری را صرف خواندن و نوشتن درباره‌ی آلزایمر کرده حالا شاهد زوال هر روز‌ه‌ی مغز و حافظه‌ی خودش شده‌است و خواننده را با این روند رو به افول همراه خود می‌کند.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*