” نوروز ” بی گمان کهن ترین جشن ایرانی ست که از پس عبور سالیان همچنان پا برجا باقی مانده و همچنان در نزد ایرانیان تکریم می شود.
” نوروز ” هنگامه ی آغاز بهار است و نقطه ی تعادل ربیعی طبیعت. حکیم طوس این روز را به آغاز پادشاهی ” جمشید ” کیانی نسبت می دهد. هم آن پادشاهی که سالها در میان ایرانیان محبوب بود. می گویند روز به تخت نشستن جمشید برای ایرانیان عزیز و ماندگار شده؛ هم این نوروز امروزی. از پس این جشن هم، جمشید اسطوره ای سالیان سال به داد و انصاف در میان مردم حکومت می کند و آنها را هنر و صنعت می آموزد…. :
به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج تن دل ز کین
چنین روز فرخ از آن روزگار
بمانده از آن خسروان یادگار
بسیاری از محققین و پژوهندگان ادبیات و علوم کهن، رمز ماندگاری نوروز را در همراهی طبیعت با این جشن جست و جو کرده اند. جشنی که دقیقاً در زمان نو شدن و تازه شدن طبیعت و رویش دوباره ی نبات از پس سرمای زمستان آغاز می شود.
ایرانیان با آراستن سفره ای رنگین، این روز را جشن می گیرند. سفره ی ” هفت سین ” از جمله ی سفره ها و آدابی ست که در میان جملگی ایرانیان پاس داشته می شود. عدد هفت این سفره نمایه ای از هفت فرشته در دنیای کهن ایرانیان است. هم چنان که این عدد در تمامی دیگر آیین ها و فرهنگ ها نیز پاس داشته می شود. از همین جمله است هفت خان و هفت شهر و هفت اقلیم و هفت آسمان…
باب حرف ” سین ” نیز، بسیار گفته و نوشته شده. برخی از محققان، ” سین ” های هفت سین امروز را صورت تغییر یافته ی ” شین ” در دنیای باستان به حساب می آورند. می گویند در ایران باستان سفره ای بوده به نام هفت شین. متشکل از شهد و شراب و شیرنی و … ؛ در ادامه راه و پس از استقرار دین ، به خاطر ممنوعیت نوشیدن شراب در نزد پیروان این دین، شین به سین تغییر شکل پیدا کرده و نرم نرمک هفت سین صاحب هویت و قدمتی انکار ناپذیر شده.
مراسم سفره ی هفت سین، با تغییراتی اندک در جای جای ایران امروز برپا می شود. مردم، سبزه ی گندم، سکه ی تازه ضرب شده، سمنو، سنجد، ساعت و … را بر سر سفره ای گرد می آورند و معمولاً بر سر همان سفره به انتظار لحظه ی تحویل سال می نشینند.
در این میان برخی کتب تکریم شده نیز پای خود را به این سفره کشانیده اند. از همین جمله است، قرآن و دیوان حافظ شیرازی. در ایران امروز کمتر سفره ی هفت سینی ست که یک جلد از دیوان حافظ را در گوشه ای نداشته باشد. شعر حافظ شیراز آنچنان به زندگی ایرانیان گره خورده که هر جا حرف جشن و سرور و احترام و تاریخ باشد، بی شک نشانی هم از دیوان خواجه ی شیراز سراغ می شود. چنانچه در شب یلدا و چهارشنبه سوری و نوروز…
ایرانیان در پای سفره ی هفت سین، یک ماهی قرمز کوچک نیز در تنگ بلور می گذارند. هم آنچه در ادب عرفانی ما سمبل هستی و پویایی ست. دیگر از این، نسبت دادن ماهی به برج ” حوت ” ( اسفند) و لحظه ی وداع با آخرین ماه سال نیز، از جمله ی دیگر باورهای مورد قبول در این باب است.
ماهی اما، علاوه بر تنگ بلور و سفره ی هفت سین، در نخستین شام سال نو نیز، جایگاه ویژه ای دارد. می گویند که این ماهی، هم آنی ست که انگشتر حکمت سلیمان را بلعیده. بنا بر این باور، ایرانی ها در شب سال نو به جست و جوی حکمت و مکنت سلیمان که در نگین انگشتری اش جمع شده و توسط ماهی بلعیده شده، ماهی می خورند.
علاوه بر اینها، مراسم خانه تکانی و دید و بازدید از اقوام و زیارت اهل قبر نیز از جمله ی دیگر آیین های کهن سالی ست که هم امروز نیز در میان مردمان جاری ست.
” خانه تکانی ” و شست و شوی تمام زیر و زبر خانه که صورت تغییر شکل یافته ی غسل های مذهبی ایران باستان است، همچنان و پس از عبور صدها سال، در بستر اجتماعی زندگی مردم رایج است. بسیاری از مردم و طبقات عمومی جامعه با ” خانه تکانی ” به استقبال سال نو می روند تا تغییرو تازگی و متبلور شدن را از جمیع جهات تجربه و باور کنند.
جشن نوروز بی گمان مهمترین جشن ایرانی در نزد اقوام دیگر نیز به حساب می آید. لااقل هم اینکه این جشن به تغییر سال و نو شدن تقویم ایرانیان گره خورده، باعث شده تا بسیاری از اهل کوچه و خیابان و مردم عادی دنیا نیز از این جشن شنیده باشند.
بسیاری از غربیان اگر هم با چم و خم و چند و چون این جشن آگاه نباشند، کمینه اینقدر می دانند که بیست و یکم مارس، روز آغاز سال در تقویم ایرانی ست. می دانند که در این روز بهار آغاز می شود و سرمای سخت زمستان مغلوب آرامش و کند و کاو مجدانه ی بهار می شود.
این جشن، چون آن دیگر جشن های غیر مذهبی، در آغاز مورد حمایت سیستم فکری جمهوری اسلامی واقع نشد. تا انجا که بسیاری تلاش کردند از روزهای تعطیلی این جشن بکاهند و در مقابل اعیاد مذهبی را رواج و گسترش بیشتری دهند. اما خواست این عده هیچ گاه عملی نشد. نوروز عزیز و مقدس باقی ماند و به شهادت تاریخ، در ادامه نیز باقی و پابرجا خواهد ماند. چه به روایت اقوام کهن، آنچه به عمر معمول نمیرد، دیگر هرگز رنگ تباهی نمی گیرد؛ نوروز هم همین.
پیش تر از مقدمه: این گفت و گو به هشت سال قبل بر می گردد. زمانی که دور اول ریاست جمهوری احمدی نژاد روزهای آخرش را می گذراند. گفت و گویی به بهانه ی عید و در شرایطی که به قول او یک عید انتخاباتی داشتیم و امیدوار بودیم که دست به دست هم از سالهایسخت احمدی نژادی عبور کنیم. از آنجا که این گفت و گو دیگر در صفحات اینترنت موجود نیست و من آنرا از میان پوشه های شخصی ام بیرون کشیدم؛ چاپ دوباره ی مطلب را خالی از لطف مطبوعاتی ندیدم چرا که هم حال و هوای نوروز به جاست و هم عید انتخاباتی و هم بسیاری چیزهای دیگر که یک عمر است منتظریم آخر بگیرد و نمی گیرد. با این دانسته برویم به سراغ اشاره و شرح گفت و گو که بی هیچ تغییری برای خوانندگان بخش فرهنگی خلیج فارس تجدید چاپ می شود. امید که با مرور این نوشته ها لبخندی به شادی به لبانتان بنشیند…
وقتی تماس گرفتم تا برای مصاحبه وقتی تعیین کنیم و برای ارتباط راهی بجوییم، دیدیم با توجه به دوری راه و نزدیکی عید و ناگفته ی زیاد و زمان کم، بهترین راه اینه که هردو پای کامپیوتر بنشینیم و همزمان با هم گپ بزنیم پس قرار شد چت کنیم. همون تلفن نوشتاری، همون وسیله ای که ادبیات آدم رو میان گفتار و نوشتار معلق نگه می داره و آدم هی از خودش می پرسه :
” بالاخره دارم حرف می زنم یا دارم می نویسم؟” گفت و گو مون خیلی زود تر از اونی که فکر می کردم تحت تاثیر صمیمیت ” گفتار ” قرار گرفت و با گذشت زمان هم بیشتر و بیشتر از تکلف “نوشتار” دور شد.
کار مصاحبه که تمام شد، دیدم خیلی حیفه که توی این نوشته ها دست ببرم، فکر کردم اون ادیت نهایی امکان داره میزان صمیمیت نوشته رو کم کنه و یا به طبیعتش صدمه بزنه، همین شد که عیناً مطلب رو “کپی – پیست” کردم اینجا تا شما هم درست در همون حال و هوا قرار بگیرید. اگر میان این نوشته ها، کلی آدمک یاهو رو هم اضافه کنید، آنچه می خونید دیگه هیچ فرقی با نوشته ی چت ما نداره… آدمکهای خندانی که بر خلاف آدمهای واقعی، هیچ وقت خندیدنشون آخر و انجامی نداره، حتی اگر بعد از اون موضوع خنده دار، راجع به هزار موضوع محزون و غمین صحبت کرده باشی، حتی اگر از پس سین ” سوتی ” که به خنده ات انداخته، یاد سین “سفره ی نفتی” بیفتی و ساده دلی کودکانه ات حسابی تحریک بشه و غم عالم تالاپی بریزه توی دلت… هیچ دلیلی نمی تونه اون آدمک ها رو از خندیدن پشیمون کنه و این خنده ها تا زمان بی پایان باقیه. شادی همچنان به جاست گیرم که حتی حکایت به آخرش رسیده باشه و دفتر به پایان آماده باشه.
سر سفره “نفت چین” سوتی نده….
خب برای اینکه مصاحبه روال بهتری بگیره، موافقی اول از تعریف طنز شروع کنیم.
چه عالی، واقعا این نوآوری خیلی مهمه، تقریبا نود و هفت درصد مصاحبه هایی که با من می شه با همین سووال شروع می شه، خب، تعریف کنم، یا شما تعریف می کنی؟
من که نگفتم قصد نوآوری دارم، فقط فکر کردم شاید این طوری گفت و گو مون روال بهتری بگیره، همین. حالا هم اگه زحمتی نیست لطفاً یک باره دیگه طنز رو تعریف کن…
طنز یک شیوه واکنش انسانی است در قبال واقعیت، در ادبیات به یک شیوه نوشتن یا سرودن گفته می شه که طنز نویس یا طنزسرا سعی می کنه پشت پرده چیزی را که می بینیم بگه، و معمولا ما رو به خنده می بره و به فکر وادار می کنه، می شه از روی واکنش شناختش، اول پقی می زنی زیر خنده، بعد می گی اه، راست می گه ها!
ممنون، و بعد از این تعریف، بریم سراغ نوروز که قراره مبنای سخن مان باشه، اما نه! اول بذار از همین روزهای آخر اسفند شروع کنیم، اصلاً حال و هوای عید داری؟
تقریبا آره، خیلی نه، عید باز نیستم اصولا، البته گذشتن زمان رو دوست دارم و نوروز از اون زمان هایی است که خیلی به گذشتن زمان فکر می کنم و ایرانی بودنم رو دوست دارم. این که فصل های ما دقیقا منطبق با طبیعت هست. البته این روزها به انتخابات بیشتر فکر می کنم، ولی حالا که گفتی تصمیم گرفتم برم سبزه بذارم، سبزه گذاشتن خیلی خوبه، بقول حسنی کشاورزی می کنیم، ولی عیدها از همه ماهی های دنیا خجالت می کشم.
پشت پرده ی این روزها، چیزی می بینی که ما رو پقی به خنده بندازه؟
همه اش خنده است، تصور آقای بادامچیان که داره مرغاش رو توی آسانسور جا می کنه، و داره زیر مبل های خونه دنبال تخم مرغ می گرده تا رنگش کنه و این که محافظان رئیس جمهور که دو سال اول ایشون مواظب بودن که کفش شو درست پاش کنه، باید مواظبت کنند که مردم بهش کفش نزنن، یا خیلی چیزهای دیگه که می خندیم، واقعا می خندیم و مطمئنم در آینده از اینکه این روزها رو گذروندیم حس خوبی خواهیم داشت، اصولا این روزها برای گذشتن و رفتن خیلی جالب به نظر می رسند.
دقیقا اما می دونی، فکر کردن به گذشته، معمولاً با خنده همراهه، به نظر تو اینطور نیست.
آره، بخصوص خاطرات ما که همه اش پر از چیزهای جالب و زیباست مثل کودتا، انقلابی که همه همدیگه رو توش زدن، گیر کردن توی کوچه بن بست، یا فرار کردن از کشور، یا زمانی که اصلاحات بود و هفته ای یک بار می گرفتن مون، یا زمانی که با دوستان مون می رفتیم دانشگاه و همه با هم اختلاف داشتیم….. البته معمولا این چیزها رو در گذشته نمی بینیم….. می دونی، مثل دختران جوان ایرانی که می شینن پیش هم یکی شون می گه، مهشید یادته….. بعد دوتایی از خنده ولو می شن، یا اون یکی می گه نرگس جوکار، بعد دو تایی به یاد نرگس جوکار می افتن که موهاش رو شبیه سیندی لوپر درست می کرد و می زنن زیر خنده.
درست می گی. من که واقعاً زدم زیر خنده، اما کمی بیشتر از پقی، اصلاً شاید باید ممنون روزگار باشیم که در این دوره ی تاریخی دنیا اومدیم و در کشور و زبان و فرهنگی که پر از چیزهای خنده داره…
ببینید، درسته، حرف همینه، البته یک نکته مهم اینه که خیلی از ایرانی ها وقتی ده سال از ایران می آن بیرون، مثلا می رن سوئد یا نروژ یا بلژیک یا آلمان، بعد از مدتی احساس می کنن دیگه خنده شون نمی گیره. تعجب می کنن که پسرخاله یا دخترخاله شون که توی تهرانه چرا اینقدر جوک می گه و همه اش داره غش و ریسه می ره، تعجب می کنن که چرا اینها اینقدر بلند بلند می خندن، آدم حرص می خوره، واسه چی می خندی؟ این همه بدبختی داری واسه چی می خندی؟ برای همینه که از بیرون مردم داخل الکی خوش به نظر می آن و از داخل بیرونی ها یه هوا عقب مونده و دپرس و گیج. البته وقتی می ری تهران می بینی مردم توی خیابون همین جوری اخمالودن، ولی مهمونی که می ریم، همه می ترکیم از خنده، انگار نه انگار اون آدم همین آدمه، به همین دلیله که عبید زاکانی هم دقیقا در همون قرنی مهم ترین طنز فارسی رو نوشته که تلخ ترین و سیاه ترین روزگار ما بوده یه جورایی خنده و شوخی و گریه و غم قاطی یه، البته گاهی از حد می گذره. همین امروز داشتم یک چیزی می نوشتم خودم خنده ام گرفت، جالبه خیلی اوقات من طنز می نویسم، خواننده برام می نویسه فلانی مطلب تو خوندم کلی گریه کردم، بعد احمدی نژاد یک سخنرانی جدی می کنه درباره جنگ و اقتصاد و محو اسرائیل همه می خندن. راستی سووال ت چی بود؟
همونی که به بهترین شکل جوابش رو دادی، اما حالا که این حرف ها پیش اومد، بد نیست کمی از نوروز فاصله بگیریم و اول همین موضوع رو کمی بیشتر وارسی کنیم، چیزی که مطرح کردی دغدغه ی خیلی هاس، اما حالا ها گاهی شوخی های ایرانی آدم رو نمی خندونه و کاریش هم نمی شه کرد. فکر نمی کنی، ” سنس آو هیومر ” مردم تحت زبان و جغرافیاشون عوض می شه؟
دقیقا همینه، حس طنز ایرانی کاملا به جغرافیا مربوطه، زمانی بود که من از ایران می اومدم به فرنگ و برای آدمهای اینجا استندآپ کمدی می گذاشتم، اتفاقا خیلی هم جالب بود، شلوغ هم می شد، اولهاش فکر می کردم حرف هام جالبه و به همین دلیل همه می خندند، اما بعدا فهمیدم خیلی از شوخی های منو نمی گیرن و بیشتر از اینکه من چیزهای جدید و عجیبی می گم می خندن، وقتی خرسندی رو دیدم متوجه شدم دو جور حس طنز توی فضای من و ایشون هست. خرسندی برای ایرانی اروپا یعنی حس طنز واقعی و روشن، می خوام بگم اینجوری نیست که ما ایرانی ها که توی ایران هستیم و اونهایی که بیرون هستند یک حس طنز داشته باشند، می دونی خیلی از ایرونی ها به چیزهایی می خندند که برای ایرانی ساکن اروپا خندیدن بهش غیرقانونی یا غیر اخلاقی یه. مثلا لهجه یا مثلا جوک های قزوینی یا مثلا شوخی با زنان. یه جورایی نشانه شناسی و بار عاطفی طنز داخل و خارج فرق می کنه، طنز کاملا به محیط مربوطه. کاملاً.
حالا، توی این سالها که از ایران دوری، با طنز غربی هم آشنا شدی؟ منظورم البته طنز خیابونیه، نه اونی که توی کتابهاست و همه در همه جا بهش دسترسی دارند…
نه خیلی، کم، تا حدی می دونم، ولی من توی فضای غیر ایران زندگی نمی کنم.
چرا؟
من تقریبا روزی چهارده ساعت در اینترنت فارسی زندگی می کنم و از نوشتن به زبان فارسی پول در می آرم و فقط برای رفتن به سینما یا خرید یا رستوران یا سفر می رم از خونه بیرون
البته ایران هم که بودم دوست نداشتم از خونه برم بیرون.
چه جالب! به نظرت این از خانه بیرون نرفتن، جوری به کارت لطمه نمی زنه؟ ندیدن مردم یا بهتر بگم: ” کمتر دیدن مردم “، باعث نمی شه که منابع الهامت کم بشن؟
نه، این یک توهمه به نظرم. دنیای الان دنیایی نیست که توش آدمها بیرون زندگی کنند. دنیای حقیقی خیلی کوچک تر از دنیای مجازی یه این موضوع خیلی مهمه.
می دونی! این توهمه که تو فکر کنی چون رفتی خیابون بنا براین می دونی در بروکسل چه خبره، برای اینکه بفهمی در بروکسل چه خبره نباید از پای کامپیوتر جم بخوری، می فهمی، چشم ها و گوش های ما در دسترس رسانه هاست، ما فقط از خیابان عبور می کنیم. خیلی اوقات خواهرم از تهران به من زنگ می زنه و می پرسه که شیراز چه خبره…
منظورت رو متوجه می شم، اما…، اما اگر جای طنز روزانه ی فارسی خیال قصه نوشتن داشته باشی چی؟ باز هم ترجیح می دی در دنیای مجازی تنها بمونی؟
من در دنیای مجازی تنها نیستم، همه آدمهای گمشده اونجا هستند، همه فامیل هامون جمع شدن توی فیس بوک، دقیقاً مثل چهل سال قبل در آستارا. همه هستند. پنجره رو وا می کنی از حیاط بغلی پسرعموت رو می بینی. دهکده جهانی واقعا اتفاق افتاده، البته با سرعتی دیوانه وار. من اصلا برخلاف خیلی آدمها از این از بین رفتن دنیای قبلی ناراحت نیستم.
صحبت از دهکده ی جهانی کردی و دنیای مجازی، به نظر ت این دنیای مجازی، فاصله ی همیشگی میان رویا و واقعیت رو بیشتر نکرده؟
به نظرم این فاصله کمتر شده چون دسترسی به دنیای مجازی ساده تر است و دنیای مجازی برآورنده سریع رویاهای شماست. شما بسرعت در دنیای مجازی می توانید از واقعیت به رویا پناه ببرید همین زندگی را در این دوران قشنگ تر کرده است. البته خیلی ها معتقدند دنیای مزخرفی شده است، ولی آنها بیشتر این حرف ها را برای عمه شان می زنند، نه برای عمه ما، راستی عید چی شد؟
همین! یک سوال دیگر و بعد برگردیم به نوروز، می دانی همینکه قرار بود راجع به عید صحبت کنیم و سر از اینجا در آوردیم… به نظرت این ماجرا نمی تونه دلیل این باشه، که الان این مسائل فضای بیشتری از ناخودآگاه و ذهن ما رو اشغال کردن؟
دقیقا همین طور است. مثل دوستانی هستند که هر روز می بینی و خانواده ای که بیست سال است ندیدی، خانواده تو دوستانت می شوند، مثل همان رابطه ای که در سریال آمریکایی دوستان می بینیم. جویی و فیبی دو روز همدیگر را نمی بینند دل شان تنگ می شود. واقعیت این است که تحولات رسانه ای همه چیز را تغییر داده است.
والبته پیشرفت زیادی سریع تکنولوژی، بگذریم. برسیم به عید و هفت سین، اگر می خواستی با توجه به حوادث سال هفت سینت را بچینی، از چه ” سین ” هایی استفاده می کردی؟
سوتی، سماق، سیخ، سوسک، سفره ی نفتی، اصلاً اسمش را باید بگذاریم : ” سفره ی نفت چین “، چند تا سین شد راستی؟
پنج تا.
پس از همون قدیمی ها هم سه تارو خودت بگذار.
باشه، یک جا برای “سبزه” هم بذار، همونی که اول حرفات گفتی که میری و کشاورزی ش می کنی…
سبزه رو هم می خوامش. باشه. قبوله.
و، اینکه گفتی بیش از عید حال و هوای انتخابات داری، دقت کردی که ما ایرانی ها توی سالهای کبیسه، همیشه یک عید انتخاباتی داریم…
خب، طبیعتا سال کبیسه همون سالی یه که انتخابات داریم، نه؟
نه! انتخابات چند ماه بعدشه…
آخه می دونی معمولا از اسفند شروع می شه انتخابات و تا خرداد ادامه داره. شهریور هم دهن مردمی که برخلاف نظر دولت رای دادن صاف می شه.
و بعد که هیجان ها تموم شد، سه سال سر سفره ی نفت چین سوتی می دیم و سماق می مکیم، تا سال کبیسه ی بعدی، درسته؟
دور از جون همینه! متاسفانه همینه که می گی. البته من به همون اندازه که به اومدن سال جدید و فصل بهار اعتقاد و ایمان دارم، به تغییر وضع ایران هم اعتقاد دارم. ببین این جواد بازی نیست.
واقعا می تونم از حرفام دفاع کنم.
دفاعیه ات رو هم بگو، تا برسیم به سوال آخر…
من فکر می کنم کسانی که عقل دارند بخاطر شعورشون از احمدی نژاد حمایت نمی کنند و کسانی که عقل ندارند، بخاطر اینکه شکم دارند بهش رای نمی دن. به نظر من همه چیز برای انتخاب نشدن ایشون فراهمه. امیدوارم این اتفاق بیفته. دلیل هم بیارم، یا همین شعارها کافیه؟
به درستی نمی دونم، فکر می کنی واقعاً دلیل هم لازمه؟
نه، اگر شعار بدیم مردم بهتر قبول می کنن. فکر می کنم اگر دلیل بیاریم، ممکنه شک کنن.
بی گفت و گو همینه! پس بذار هر کی خودش قضاوت کنه و جوابگوی عقل و شکم ش باشه، خب از ایران و توران گفتیم و یاد نوروز نیفتادیم، لااقل یک خاطره ی نوروزی برامون تعریف کن، شاید هوای بهار کردیم.
شب بود. خواب بودم. صدا اومد. بیدار شدم. دائی ام اومده بود به ده مون و یک ساک چهارخونه بزرگ همراهش بود که توش هفت تا اسباب بازی بود برای ماها، برای ما هفت تا خواهر و برادر، مال من یک دوچرخه پلاستیکی بود. تا صبح نشد بخوابم. فکر کنم دو یا سه سال داشتم، شاید چهار سال. یادم نیست. اون سال پدرم بخشدار بود و ما در روستای نمین زندگی می کردیم.
و اون دوچرخه ی پلاستیکی که هنوز یادت مونده، این جور چیزها رو هم می شه تو فیس بوک پیدا کرد؟
مدرنش هست، پیکان مدل ۴۷۷ زردقناری ناناز با بوق ده یازده. بغل دست راننده بشینی. خوش بحالت تکه سنگ که نداری دل تنگ گوش کنی… با پشت موی بلند. اصولا جوادسالاری موضوع مهمی است. فیس بوک خیلی مهمه، بالاترین هم.
باشد. قبول کردم. اما با این تصویری که ارائه دادی، دلم برای تاکسی های ایران تنگ شد… تو، دلت هوای حرف های توی تاکسی رو نمی کنه؟
هوای حرف های توی تاکسی، هوای حال و هوای تاکسی، هوای اون دیالوگ های ابسورد انتزاعی آدمها رو که بدون هیچ مخاطب یا بازتابی جریان داشت… دلم تنگ شده ولی به شکل نوستالژیک، دوست دارم یک بار دیگه توش بشینم، ولی دوست ندارم جزو زندگی ام باشه. می دونی، من دلم برای ایران تنگ می شه، ولی ” ذغال اخته ” ای نیستم. ذغال اخته ای ها گروهی از ایرانی ها هستند که وقتی ایران بودند ذغال اخته که می خوردن نوک دندون شون سر می شد و دوستش نداشتن، حالا توی فرانکفورت عاشقش شدن، یا مثلا توی اردبیل ته لهجه آمریکایی داشتن، توی پاریس با لهجه غلیظ ترکی حرف می زنن، بخاطر حفظ هویت، از برگه هویت دیگران استفاده می کنن…
خوداین موضوع هم کلی خنده داره، خب انگار این قصه ی دلتنگی ما قرار نیست آخری داشته باشه، بیا موضع دموکرات بگیریم و به حوصله ی مخاطب هم فکر کنیم، پس اگر حرف و حدیث خاصی برای نوروز داری بگو و شاد باش و دیگر همین.
آخهاولش حرف از ” نوآوری ” زدی، منم تصمیم گرفتم آداب و ترتیب نجویم…، شاید جایی که خود کلام ما رو می بره، یک جای ” نو” باشه، اما با تمام این حرف ها فکر نمی کنم مصاحبه ی بدی از آب در اومده باشه…
نه خوب بود. خوشم اومد. خارجی بود. سال نو رو به همه تبریک می گم و به تو هم جداگانه تبریک می گم. امیدوارم سال آینده احمدی نژاد مشغول ساختن جاده در استان یاسوج باشه بالاخره استاندار یاسوج هم باید کار عمرانی بکنه… سال نو مبارک.
من هم به نمایندگی از خوانندگان روز، سال نو رو بهت شاباش می گم و امیدوارم همه همین طور به کارهای خنده دارشون ادامه بدن و تو پشت پرده اش رو برامون بگی و ما پقی بزنیم زیر خنده. درست مثل همیشه.
اشاره: در آستانه ی سال نو، به سراغ اسماعیل خویی رفتیم، همان بزرگ خراسانی لندن نشین که روزگاری در تهران به تدریس فلسفه مشغول بوده و سالها با حس و کلمه همنشین. هم اویی که حالا و از پس گذشت این همه سال، همچنان دغدغه ی زبان فارسی دارد و فرهنگ ایرانی. دغدغه ی درست اندیشیدن و از تعصبات فکری دوری جستن. با او از فردوسی بزرگ گفتیم و اجر آن صبر که حکیم طوس به سال سی کشید. سخن از اسطوره ی جمشید به میان آمد و دورانی که عدل و داد لااقل در قصه و افسانه حی و حاضر بود. از نمودهای آن افسانه ها گفتیم در زندگی امروزمان و امیدی که می توان بر آینده داشت که به قول شاعر عاشق پیشه ی ما اگر چنان نماند، بی گمان چنین نیز نخواهد ماند. حرف های اسماعیل خویی که همگی بوی ” اندیشه ی نوروزی” می هد، همراه شماست…
مر آنروز را روز نو خواندند
آقای خویی، اگر موافق باشید، گفت و گو را با اسطوره ی جمشید آغاز کنیم و پیدایی نوروز، آنگونه که فردوسی بزرگ بیان کرده…
آری. اتفاقاً یادآوری بسیار بهنگامی است. بسیاری فردوسی را پدر زبان فارسی می دانند هرچند که چنین نیست و پدر و مادر زبان فارسی تنها مردمان فارسی زبان هستند. اما فردوسی بزرگ به راستی که پدر شعر و سخن فارسی است و همچنین پدر تاریخ نویسی ما و همچنین بزرگترین بزرگواری که توانست افسانه های ایران زمین را به نظم و شعر برگرداند. فردوسی در پیوند با نوروز در داستان پادشاهی جمشید سخن می گوید و بر بنیاد کلام او باید بپذیریم که نوروز اگر نه کهن ترین جشن ایرانی باشد، دست کم یکی از کهن ترین جشن های ایران و جهان است. البته جشنهای کهن بسیار بوده اند؛ اما متاسفانه اکنون از آنها جز نام و نشانی باقی نمانده است، اما نوروز جشنی است همچنان زنده و پابرجا.
فردوسی، نوروز را روز بر تخت نشستن جمشید معرفی می کند، درست است؟
بله. فردوسی در شاهنامه این جشن را به پیروزی جمشید و پادشاهی او نسبت می دهد، جمشید البته یک چهره ی میتولوژیک است و در شاهنامه آمده است که دوران زندگی او هزار سالی و سلطنتش هفتاد سال به درازا انجامید. البته علاوه بر جنبه های اسطوره ای قصه که آن را از واقع دور می کند، به گمان من در اینجا منظور پادشاهی یک فرد خاص مراد نظر نبوده و یک سلسله است که مقصود فردوسی است. باری در افسانه ی فردوسی جمشید پنجاه سالی از وقت خودش را صرف آموزش کشاورزی به ایرانیان می کند و بعد پنجاه سال دیگر را صرف آموزش گله داری و پنجاه سال دیگر را صرف آموزش نخ ریسی و جامه بافی و … و چنین است که در نهایت جمشید هنرهای بسیاری را به ایرانیان آموزش می دهد و پادشاهی می شود بسیار فرهیخته. سرانجام کار به جایی می رسد که روزی که جمشید بر تخت سلطنت جلوس می کند برای ایرانیان بسیار عزیز و گرامی می شود و به قول فردوسی: ” آن روز را روز نو خواندند.” و این روز نو همان نوروز است که از آن شهریار برایمان به یادگار مانده.
اشاره کردید، که نوروز از جمله ی جشنهای کهن است که تا به امروز پابرجامانده، دلیل این ماندگاری را در چه عامل و یا عواملی می بینید؟
علت اینکه نوروز از باقی جشن های ایرانی قدیمی تر و باشکوه تر است این است که ایرانیان در این جشن تنها یک خاطره ی تاریخی را به سرور نمی نشیند بلکه همچنین نشان دهنده ی هماهنگی زبان ایرانی است با طبیعت. در پیوند نوروز همین بس که بگوییم، این تنها ایرانی نیست که با طبیعت همراه می شود بلکه در این زمینه طبیعت نیز با ایران و ایرانی همراه و همدل می شود. نوروز همچنانکه آغاز سال نوی ماست آغاز سال نوی طبیعت نیز هست، نخستین روز فرودین و آغاز بهار. چنین است که حتی اگر ما ایرانیان نوروز را فراموش کنیم زمین و طبیعت آنرا از یاد نخواهند برد. پس تا زمانی که زمین و تا هنگامی که طبیعت پابرجاست نوروز گرامی است و برگزار خواهد شد و من گمان می کنم این روز، روزی جهانگیر خواهد شد هرچند که به نحوی اکنون نیز جهانگیر است. دست کم در جنبه ی طبیعتش.
برخورد شعر فارسی با بهار و نوروز چگونه بوده است؟
بهاریه های بسیاری در ادب فارسی موجود است و در حقیقت هزار سالی می شود که شاعر بزرگی نبوده که دست کم چند بیتی در وصف زیبایی های بهار نگفته باشد. بهار یکی از موضوعات کهن و پیری ناپذیر شعر و ادب است و در تمام ادبیات دنیا موضوعی قابل تامل به شمار می رود و برای تمامی شعرا عزیز است.
در این سالها شاهد کشمکش های بسیاری هستیم میان” اعیاد مذهبی ” و ” اعیاد ایرانی “، به عقیده ی شما اعیاد مذهبی می توانند در تقابل با اعیاد ایرانی قرار بگیرند؟
برای پاسخ به این سوال، باید به پیشینه ی این کشمکش توجه کنیم. ببینید، بعد از حمله ی عرب به ایران، روان ایرانی دچار یک پارگی و دوگانگی می شود. یعنی دین اسلام به زبان ایرانی تحمیل می شود و ایرانی در تمام ایام بیرون خانه ی کعبه می ماند، به قول شاعر ” به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند “… که البته نمونه هایی از این دست بسیارند و اینجا زیاد مجال نمونه آوردن نیست، اما به هر حال مقصودم این است که بگویم ایرانی هیچگاه این حمله را فراموش نکرده است، همان حمله ای که به از بین رفتن بسیاری از کتابخانه های ایران منجر شد و غارت بسیاری از شهرهای ایران را در پی داشت.
به همین دلایل است که این کینه ی عرب در روان ایرانی به گونه ای جاودانه شده است. به هر حال در درازای تاریخ، ایرانی مسلمان می شود، اما نه تمام روانش. او از یک سو ایرانی مانده و از سویی دیگر مسلمان شده است و این دو از دورن با هم تضاد دارند. یک نکته ی دیگر هم اینجا اضافه کنم که برای نمونه یهودی در خانه ی دین خودش است، دین یهود برآمده از شرایط تاریخ و جامعه ی یهود است. به همین دلیل حتی اگر زمانی تمام یهودیان از دین برگردند این دین همچنان شکوه و زیبایی اش را حفظ خواهد کرد گیرم که دیگر کسی بدان اعتقاد نداشته باشد و یا اسلام برای عرب همین است دینی آمده از فرهنگ و جامعه ی عرب و لی دین طبیعی تاریخی ایرانیان آیین زرتشت بوده است و روان ایرانی در آیین زرتشت و مهر است که روال طبیعی خودش را دارد.
پس این کشمکش و تضاد را به گونه ای به عدم هماهنگی میان زبان و طبیعت و مذهب ارتباط می دهید؟
ایرانی در پیوند با اسلام همیشه به گونه ای در جنگ است و چنان است که تضادی غریب میان ایرنی بودن و مسلمان بودن در روان ایرانی در گرفته است و این جنگ و تضاد از میان نخواهد رفت مگر آنکه یکی از دو سوی این تضاد از میان برخیزد یا بسیار کمرنگ شود. چنانچه برای مثال در مصر چنین اتفاقی افتاد. مصری ها زبان خودشان را از دست دادند و حالا دنیا مصریان را به سختی از اعراب تمیز می دهد. اما در ایران از آنجا که خوشبختانه زبان فارسی بر جای ماند (نه چنانکه گویند به همت فردوسی بلکه به همت تمامی ایرانیان…)،همراه زبان فرهنگ مان بر جای ماند و همراه این فرهنگ ایرانی بودن بر جای ماند و در پیامد این پابرجایی جنگی میان ایرانی بودن و مسلمان بودن آغازیدن گرفت.
و این تضاد باعث به وجود آمدن چالشهای بسیاری شده…
حالا از این تضاد گاهی ناسیونالیزم ایرانی بیرون می زند و گاهی فاندیمنتالیسم اسلامی. نمونه های بارز این دو در تاریخ معاصر ما هم رضا شاه و خمینی هستند که یکی از پاره ی ایرانی روانمان بیرون زده است و دیگری از پاره ی مسلمان روانمان. یکی تلاش می کند هرگونه باور دینی را از میان بردارد و دیگری در تلاش است تا نشانی از ایرانی باقی نماند و متاسفانه این ماجرا قصه ای دنباله دار است و ادامه دارد. البته دقت کنید که من با اعراب هیچ مشکلی ندارم. بلکه مشکل من با عرب زدگی است، همچنانکه با غرب زدگی. هرچند که قصه ی غرب زدگی کلاً متفاوت با عرب زدگی است. اما به هر حال مقصودم این است که غرب با غرب زدگی فرق دارد همچنانکه عرب با عرب زدگی. باید بگویم که اعراب امروز جزء مردمان ستمدیده ی دنیا هستند و من با آنها احساس رفاقت و همدردی می کنم. اما عرب زدگی بیماری ای است که بر ملیت و فرهنگ ما آسیب می رساند و البته که هر ایرانی با گوهر با این بیماری مقابله خواهد کرد به ویژه اگر از آگاهی ملی برخوردار باشد.
بار دیگر برگردیم به نوروز، این جشن برای تمام اقوام ایرانی عزیز است، درست می گویم
کاملاً. به عقیده ی من حالا که پاره ی ایرانی روانمان زیر فشار است، این فشار و سخت گیری باعث شده است همه ی ایرانیان از کرد و بلوچ و لر و حتی عرب ایرانی به خود بیایند و این جشن های ایرانی را هرچه باشکوه تر و بهتر برگزار کنند. و خوشا که چنین است.
و سر آخر اگر حرف و سخن خاصی باقی مانده؟
من نوروز را به ایران و مردمان پاکش شا باش می گویم. زنده باد ایران و ایرانی و شادی و سرمستی.
اشاره: هادی خرسندی، نامی که از روزگار روزنامه خواندن والدینمان به یادمان مانده و زمانی که خودمان روزنامه خوان شدیم صدایش را از دور می شنیدیم… تا که عاقبت این غربت های گاه به جبر و گاه به اختیار لااقل در این یک مورد خاص فاصله ها را از میان برداشت و من وهادی خرسندی شدیم همشری. تا در شهری فرسنگها دورتر از مرزهای جغرافیی ایران و زبان فارسی روزها و شب ها بنشینیم و شعر بخوانیم و از زبان و فرهنگ ایرانی بگوییم. گه گاه به معانی برخی لغات دقیق شویم و بعضی وقت ها هم از رسم و رسومات دیروز و امروز قصه کنیم. او از ایران روزهای دور و من از ایران دوره ی جمهوری اسلامی که او هیچ گاه تجربه نکرده. در حال و هوای نوروز و نو شدن سال؛ یک بار دیگر نشستیم و به قول معروف از سیر تا پیاز روزهای رفته را دوره کردیم. حاصل گفت و گویی شد بسیار بلندتر از آنچه پیش روی شماست. این بخش که شوخ چشمی و نمک بیشتری داشت را برای عیدانه ی شما خوانندگان نازنین خلیج فارس مرتب کردم تا فرصت نوروز و دل های خوش از دست مان نرود. باقی اش بماند برای بعد و در فرصت های بهتر… در ادامه بخش نوروزی شده ی این گفت و گو را از پی بگیرید. گپ و گفتی که با سن وسال شروع شد و با جوانی و عیش مدام ادامه پیدا کرد و تا به ناکجاها رفت…
– هادی جان سن و سال را چگونه می بینی؟
– منظورتان پیری است! ممنونم. سن و سال را در رابطه ی مستقیم با ندامت هایم می بینم.
– ندامت؟ پشیمانی از گذشتن سن و سال؟
– خیر، پشیمانی از خوب نگذراندن سن و سال!
– مهمترین شاخصه ی این پشیمانی؟
– تخته گاز رفتن.
– در بیراهه!
– نه اتفاقاً. تخته گاز رفتن در راه درست و سالم. یعنی در راهی که عرف جامعه درست میداند. اما امروز میفهمم که تخته گاز رفتن در راه درست هم اشتباه است. اصولاً تخته گاز رفتن در اتوبان های آلمان هم اشتباه است. منظورم سیاه و سفید دیدن و خاکستری را ندیدن و دو طرف جاده را نگاه نکردن است.
– مثال؟
– مثال اینکه مثلاً وقتی با نژادپرستی مخالفی، اگر به یک آدم نژادپرست برخوردی، خیال نکنی باید اعدامش کرد. این البته فقط یک مثال است. باید بفهمیم که آن آدم الزاماً آدم بدی نیست، بلکه درکش از دنیا و از نژاد آدم ها اینست که یک نژادی از نژاد دیگر برتر است. حالا میشود با او وارد گفت و گو شد و روشنش کرد و قانعش کرد. اگر هم قانع نشد، نباید بیش از این پاپی اش شد و باهاش کتک کاری کرد.
– باز خوب است که از اعدام به کتک کاری رسیدی.
– مثال زدم. مچ نگیر. یک مثال خاص و تند زدم که موضوع را برسانم. خوب است به جای کتک کاری، فقط مواظب باشیم آن آدم نژادپرست قدرت دستش نیفتد یا اکثریت پیدا نکند. اما چه بسا پیانیست خوبی باشد. پشیمانی های من بیشتر برمیگردد به یکسویه نگاه کردن به جریان ها، به آدم ها. اینکه چرا فکر میکردم همه ی مردم باید یکجور باشند، آنهم مثل من!
– اگر همه ی مردم دنیا یکجور بودند، با سلایق و خواست های مشترک، دنیا جای کسالت آوری میشد.
– دقیقاً. خصوصاً اگر مثل من میبودند! اگر همه یکجور بودند اصلاً دیگر شما لازم نمیدیدید با من مصاحبه کنید. می نشستید با خودتان مصاحبه میکردید، همین میشد. اگر قرار بود همه ِ مردم دنیا فقط صدای قمر را گوش بدهند و ماکارونی بخورند و سریال فراری تماشا کنند، در صد خودکشی خیلی بالا میرفت در حالیکه قمر یکی از بزرگترین خوانندگان دنیاست، ماکارونی هم خوشمزه است. خصوصاً وقتی ما ایرانی ها میپزیم و دم میکنیم و آن چاشنی و سوس و ته دیگ سیب زمینی. به نظر من ایتالیایی ها بیایند ماکارونی و پیتزا را از ما یاد بگیرند. هندی ها بیایند چای دم کردن را از ما یاد بگیرند. ذوقی که ما در آبکش کردن و دم کردن برنج داریم آنقدر جالب است که میتواند مصاحبه ی ما را از مسیر خودش خارج کند.
– نه اتفاقاً، میدانم که شما دستی هم در آشپزی دارید و راه مرا به پرسشی که شاید میداشتم نزدیک کرد.
– پس اجازه بدهید همینجا ربطش بدهم و وصلش کنم به دنباله ی مصاحبه. یکی از پشیمانی های من اینست که چرا از تکمیل آشپزی غافل بودم. آشپزی همانطور که خانم رزا منتظمی زنده یاد گفت، یک هنر است. گمانم دغدغه ی آشپزی برگردد به وقتی که انسان آتش را به وجود آورد. (نگفتم کشف کرد یا اختراع کرد، که دعوا نشود!) در واقع آتش خودش به وجود آمد. بحث نداریم، قدمت آشپزی شاید به قبل از اختراع آتش هم برسد، اگرچه فعل «پختن» دارد اما امروزه تهیه سالاد و ماست و خیار هم به اصطلاح زیرمجموعه ِی آشپزی است.
بهرحال آتش که میآید کم کم هنر آشپزی هم پیدا میشود. حالا من سن و سالم به آن اوایل نمیرسد اما همین ششصد هفتصد سال پیش، عبید زاکانی حکایتی دارد در مقوله ی خالی بندی که من از آن برداشت دیگری هم کردم. میگوید یکی از یکی پرسید کلنگ را چگونه میپزند. (که میدانیم پرنده ایست بلند پرواز و دست نیافتنی) طرف گفت تو اول بگیر! خوب این کافی نیست که دریابیم پختن یا کباب کردن پرنده های مختلف در زمان عبید، راه و رسم گوناگون داشته؟
یک جایی میخواندم که چه گوارا و فیدل کاسترو سر پختن کباب با همدیگر رقابت داشتند و برای هم کرکری میخواندند. آشپزی هنری است که من متاسفانه نرفتم دنبالش. حالا سوال شما چی بود؟
– یک سوال راجع به آشپزی داشتم فراموشم شد. پس یک پشیمانی شما هنرمند آشپز نشدن است و کل پشیمانی شما از اینست که چرا خودتان را الگوی آدمیت میدانستید.
– نه به این شدت البته. نسبی حرف میزنیم و کلی و فقط راجع به خودم نمیگویم. از خودم شروع کردم که به کسی برنخورد. مطلق دیدن، مطلق گرایی و در نظر نگرفتن حق آدمیت دیگران.
– داری نوعی خودزنی میکنی تا حرفت را بزنی.
– البته حق با شماست.
– به جز این با سن و سال چطوری؟
– خوبم. احساس جوانی میکنم. هایده میخواند در بهار زندگی احساس پیری میکنم، من برعکسم، در خزان زندگی احساس سیکل اول میکنم. من خیلی جوان شروع کردم. هجده ساله بودم و عضو هیِإت تحریریه روزنامه ی توفیق در کنار ابوالقاسم حالت و پرویز شاپور و خسرو شاهانی. یادم میآید اوایل دهه ی چهل سندیکای نویسندگان و خبرنگاران ایران جوانترین و سالمندترین عضو سندیکا را در بولتن ماهانه معرفی کرد. اگر گفتید جوانترین عضو سندیکا چه کسی بود؟
– بیشتر مایلم بدانم مسن ترین عضو چه کسی بود!
– شما انگار یک قدم جلوتر از من حرکت میکنید.
– شما پاس میدهی من هم میزنم توی گل. البته میدانم زنده یاد ذبیح الله منصوری بود.
– بله. من جوانترین عضو سندیکا بودم و با عجله رفتم یک دسته گل گرفتم بردم برای اقای منصوری.
– چقدر اختلاف سن داشتید؟
– نمیدانم. فقط میدانم آنوقت ها خیال میکردم چهل ساله پیر است و پنجاه ساله اضافی زنده است. اما حالا می بینم هفتاد ساله هم میشه ….
– میشه ترور نشده زنده بود! راستی چی بود آن حکایت. ظاهراً آقای خمینی حکم ترورت را امضا کرده بود.
– ترور که نه. لابد ایشون نوشته بود معدوم. نمیدانم چرا؟ چون من هیچ مشکل شخصی با ایشان نداشتم. حتماً سؤتفاهمی شده بوده، وگرنه ایشون که نشریه ی اصعرآقا و اشعار مرا که نخوانده بوده. شاهدش هم اینکه وقتی حکم کشتن سلمان رشدی را داد هم کتاب او را نخوانده بود.
– البته آیه های شیطانی به انگلیسی بود.
– امام خمینی فارسی و انگلیسی برایش فرقی نمیکرد!
– آن ترور نافرجام چه تأثیری در زندگیت گذاشت؟
– مهم ترین تأثیرش این که هنوز زنده ام! ضمناً چون قضیه مربوط به سی چهل سال پیش است الان بیشتر کاریش ندارم مگر اینکه یک روز یک مصاحبه ی جدا در این مورد و ابعادش و پیامدهایش داشته باشیم.
– حتماً. پس قولش را دادی.
چ- البته در این روزگار قاتل ها به قولشان عمل نمیکنند چه رسد به مقتول ها.
– اما برگردیم به دنبالهی صحبت. نگفتی معیارت برای جوان بودنت چیست؟
– نگفتم؟ من بعد از هفتاد سال تازه میگویم:
<<چشمان تو چای تازه دم بود با قند لبت کنار هم بود من عاشق چای قندپهلو اما متاسفانه کم بود>>
این را وقتی مینویسم احساس جوانی میکنم. می بینم آن هادی جوانی که باید پنجاه سال پیش این را میگفت، تازه دارد در من حلول میکند! بعد از آنهمه سال چای خوردن نوشیدن با قند.
این را بگویم که آن جوانی شاعران و نویسندگان، آن پرنده ی شیرین جوانی، آن مرغ طرب که خیام میگوید، آن جوانی که شهریار دنبالش میگردد، یک احساس زمانی بوده است. شاعر در همان شهر جوانی هایش پیر شده، اما ما مهاجران، زمان و مکان جدایی، هر دو را با هم از دست داده ایم. من نه تنها از روزگار جوانی دور افتاده ام بلکه به کوچه و خیابان جوانی هم راه ندارم.
– جوانی را چطور تعریف میکنی؟ جوانی چیست؟
– جوانی عشق است و شور، ذوق است و شوق، احساس اینکه خیلی کارها هست که میخواهی بکنی. خیلی چای های قند پهلو هست که میخواهی بسرایی، نوشیدن پیشکشت، خیلی قله ها هست که میخواهی فتح کنی.
– یعنی الان شما کدام قله را میخواهی فتح کنی؟
– اورست!
– دماوند فتح شد؟
– پایین ترش صرف نمیکند به جان شما. آخر الان دسترسی به دماوند برایم سخت تر از اورست است وگرنه آرزوی من است که از دماوند بالا بروم و خسته که شدم روی تخت جمشید دراز بکشم و پاهایم را توی آب های خلیج فارس تکان بدهم.
– حالا از قله هایی که قبلاً فتح کرده ای بگو. طنزنویسی را کی شروع کردی؟
– راستش طنزنویسی مرا شروع کرد. مثل آتش که خودش بروز کرد. من اصلاً حالیم نبود. یکهو دیدم یک چیزی روشن شد و داغ شد. وقتی که من در نه ده سالگی اوریون گرفتم و بستری شدم، خانمی از آشنایان کتاب شعر عباس یمینی شریف را برایم آورد. برای بچه ها شعر میگفت: <<آهای اهای ای بچه جان، توی کوچه سنگ نپران. سنگ بزنی، سر میشکنه، خدا نکرده ناگهان …>>. من سنگ نپراندن را بلد بودم اما با خواندن آن کتاب شعر گفتن را هم یاد گرفتم. یعنی یاد نگرفتم، احساس کردم که بلدم. این هم مثل همان آتشی بود که من نمیدانستم هست و به همین دلیل دنبالش هم نبودم. میگفت <<جوجه جوجه طلایی، نوکش سرخ و حنایی، من جوجه را گرفتم، او را بوسیده گفتم. تخم خود را شکستی، چگونه بیرون جستی؟، گفتا جایم تنگ بود، دیوارش از سنگ بود. به خود دادم یک تکان، مثل رستم پهلوان. تخم خود را شکستم، یکباره بیرون جستم ..>> که من با خواندن این شعر، هم خودم را شناختم هم رستم را که مثل جوجه بوده!
– چه قله ای را فتح کردی؟
– قٌدم به قله ها نرسید، به کشف تپه ها برآمدم. طنزنویسی را در هجده سالگی در هفته نامه ی فکاهی توفیق آغاز کردم. بعد از دهه پنجاه در روزنامه ی اطلاعات ستون طنز آغاز کردم. در واقع طنز روزانه در روزنامه ی های ایران را من شروع کردم. هر شب مینوشتم.
– قله است و قله ی کوتاهی نیست. قبلاً فتح نشده بود؟
– در روزنامه و بطور روزانه خیر. البته استاد دهخدا چرند و پرند را ، روزانه و در روزنامه نمی نوشت، اما قابل مقایسه نیست. قله هایی که او فتح کرد، هنوز ما داریم در دامنه اش می پلکیم.
– از کتاب شعرت «شعرانه» بگو.
– کتاب شعرم شعرانه است.
– همین؟
– دیگر چه بگویم؟ مردم مثل ورق زر بردند بطوریکه ناشرش ورشکست شد!
– تواضع میکنی؟
– نه، فروتنی است.
– خبر دارم که انتشارات باران خیلی راضی است.
– البته من هم ناراضی نیستم. فقط آقای دکتر اسماعیل خویی ناراضی است!
– از کتاب؟
– از اسم کتاب. میگوید چرا کوتاه آمده ای و «شعرانه» اسمش را گذاشته ای؟ اینها عین شعر است و خود شعر است و تواضع بیخود کرده ای. البته نظر من هم به نظر آقای خویی نزدیکتر است تا به نظر آقای احمدی نژاد و رفسنجانی!
– ولی کلمه ی خوبی ساخته ای برای نشاندار کردن کارهای خودت. شعرانه یعنی سروده ای از هادی خرسندی. من البته لای یک پرانتز و محض دانستان علاقه مندان به شعر شما بگویم که این کتاب از طریق سایت انتشارات باران و بازارچه مجازی آمازون قابل دسترسی ست… برگردیم به حرف هایمان…
– خب صحبت آقای خویی شد، تا یادم نرفته یک چیز بامزه ای بگم از همشهری دیگرمان آقای ابراهیم گلستان.
– همشهری مهاجرتی البته.
– خیال میکنی از کدام شعرانه ی من بیشتر خوشش آمده؟ اگر به حدس خودم میگذاشتند میگفتم …. نمیدانم چه میگفتم اما مسلماً حدسم غلط میشد.
– بچه ها این نقشه ی جغرافیاست؟
– نه، این رباعی:
گنجشک به روی شاخه جیک جیک جیک جیک
ساعت به سر طاقچه تیک تیک تیک تیک
من شاعرم و سکوت نتوانم کرد
خودکار مرا بیار بیک بیک بیک بیک
– خودکار بیک انگار جایی در کارهایت باز کرده. یکی دیگر هم داری:
– نه عیسایم؛، نه موسا، نه محمد
نه زرتشتم که با کردار نیک است
من آن پیغمبر بی ادعایم
که اعجازم به این خودکار بیک است.
– عجب پیغمبر بی ادعایی! کدام شعرت را بیشتر دوست میداری؟
– بگم؟ بگم؟ یا بگذارم برای انتخابات بعدی؟
– نه، میگذاریم برای مصاحبه ی بعدی اگر حالش را نداری.
——
نویسنده: محمد متین
دیگرروایتگران:
محمد متین. زهره صالحی.
مزدک و مازیار متین
به کوشش اسد سیف
چاپ اول: تابستان ۲۰۱۶ (۱۳۹۵)
انتشارات فروغ . کلن
در نخستین برگ های دفتر به دنبال فهرست، نویسنده چرایی این خاطرات را توضیح می دهد: «آنچه می خوانید یادمانده های من است از زندان ارومیه وتبریز درفاصله سال های ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۸. …» و سپس اسد سیف، در«چند نکته» با یادآوری از «هولوکاست» و فاجعه ی وحشتناک «کوره های آدم سوزی و اسارتگاه های نظام نازیسم»، نکاتی چند از جور وستم حکومت ها، زندان ها و اثرات روانی «کابوس ابدی» بر روح و روان زندانی، انگیزه اصلی خود و کلنجار رفتن با نویسنده که به تدوین این خاطرات منجر شده را شرح می دهد.
«محمد متین دوست دوران دانشجویی من است. دردانشکده ادبیات دانشگاه تبریز. جغرافیای انسانی و اقتصادی تحصیل می کردیم. . . . . . . تشویق محمد برای نوشتن خاطرات زندان گذشته از مستند کردن جنایات جمهوری اسلامی برای من علتی دیگر نیز داشت وآن اینکه تا کنون هیچ کتاب خاطرات زندان از توده ای ها منتشر نشده است . . . . . . شاید علت این باشد که حزب توده حامی بزرگ رژیمی بود جنایتکار . . . . . . پیشنهاد آخرمن به محمد این بود حال که نمی نویسی بیا بنشین باهم از دوران زندان حرف بزنیم و صحبت ها را ضبط کنیم». سرانجام اسد آنقدر پافشاری وسماجت به خرج می دهد که محمد عاجز و درمانده لنگ می اندازد و تن به صحبت می دهد. اسد پس از ضبط روایت های محمد، به سراغ همسر او خانم زهره صالحی می رود پای صحبت ایشان هم می نشیند: «استقبال کرد با او نیز چند جلسه به صحبت نشستم» درتماس با مزدک ومازیار فرزندان محمد : « دیدم که آن ها نیز خاطراتی تلخ ازآن روزها دارند به نظرم خاطرات ان ها می توانست مکمل خاطرات محمد و زهره باشند».
اسد، پایان جند نکته را با گفتن این که :«صحبت هایم با این دوستان به زبان ترکی بوده است. در واقع من هم کار ترجمه ی آن ها را به فارسی و هم ویرایش وآماده سازی کتاب را برای چاپ برعهده داشته ام» به پایان می رساند.
گفتن دارد که نویسنده، پس ازفارغ التحصیلی دوره دانشگاه تبریز، دریکی ازمدارس ارومیه درمقام معلم به تدریس پرداخته و پس از گرفتاری و زندانی شدن با شکنجه های زیاد روبه رو می شود.
خاطرات زندان را با «روایت نخست محمد متین» وسوتیتر «شاه رفت» شروع می کند. از روزهای پرتنش که به انقلاب انجامید سخن می گوید و جایگاه آقای خمینی درآذربایجان: «درسراسر ایران اگر عکس خمینی را درتظاهرات حمل می کردند، درآذربایجان این کار ممکن نبود، مگر این که خمینی درکنار عکس شریعتمداری حمل می شد». با روایت یادمانده های تلخ و حسرتبار خود، خواننده را با ظلم وستم رایج حکومتگران سرکوبگر و خون آشام دینی ببشتر آشنا می کند:
« سه سال پس از مرگ پدر، روزی درحیاط زندان یکی از زندانیان از من پرسید که توفرزند فلانی هستی؟ گفتم آری گفت: آن مرحوم آدم خوبی بود تو چرا اینجوری شدی؟ گفتم: چرا مرحوم؟ مگر پدرم مرده؟ گفت : مگر خبر نداری؟ و چنین شد که من از مرگ پدرم باخبرشدم».
در عنوان چگونه سیاسی شدم: ازتارخ محل تولد خود می گوید که سال ۱۳۲۸ و شهرسلماس است : «درارومیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم». درشانزده هفده سالگی توسط دوست دانشجوئی با فصلنامه سبز و آثار صمد بهرنگی آشنا می شود. پدرش افسر شهربانی ست ولی به رادیو پیک ایران گوش می داد. درهمین ایام است که مادر ماکسیم گورکی را می خواند. با کمک هم کلاسان کتابخوان و هم اندیشانش در دبیرستان فردوسی که درس می خوانده یک روزنامه دیواری راه می اندازند. از فقدان زمینه های اندیشه ی آزاد و نبود احزاب و گسترش فاصله طبقاتی به شدت ناراضی ست و درمانده ازحل این معضل: «مذهب تنها چیزی بود که درپناه آن به آرامش دست می یافتم». با چنین گرایش ها به خدمت نظام وظیفه می رود. با داشتن تمایلات مذهبی: «با سازمان چریک های فدائی خلق و هم چنین مجاهدین خلق به صرف مخالفت آنان با شاه احساس نزدیکی داشتم». پس ازخاتمه خدمت سربازی دوسالی به تدریس ومعلمی سرگرم می شود ودگربار احساس می کند که باید به تحصیل دانشگاهی بپردازد: «ازسال ۱۳۵۲ وارد دانشگاه تبریز شدم . . . باکسانی از هم کلاسی هایم که رابطه برقرار کرده دوست شدم. توده ای بودند من نیز به همین راه کشیده شدم». تا حضور در تهران ومشارکت درانقلاب:
«من درسقوط پادگان های مهمی چون “دپوی شهریار” که بیشترین امکانات نیروی زمینی ایران درآن جا متمرکز بود و هم چنین پادگان جی که متعلق به نیروی زمینی بود و درمهرآباد قرار داشت شرکت داشتم. غارت این پادگان را شاهد بودم. تخریب وغارت بسیاری ازبانک ها، موسسات دولتی، و فروشگاه ها را به چشم خویش دیدم درحمله دپوی شهریار در شمار نخستین کسانی بودم که به پادگان راه یافتند. سالن هایی دیدم سراسر مملو از امکانات جنگی، غذایی و تدارکاتی و تسلیحاتی که به آنی غارت شدند».
نقش اتحاد شوروی درتأیید ازحزب از وابستگی خود به حزب توده می گوید تا حد شیفتگی و قهرمان پرستی: « من نیز چون بسیاری از توده ای ها تحت تأثیر اتحاد شوروی ازیک سو وقهرمانان توده ای درتاریخ این حزب، هم چون روزبه و سیامک بودم. تمامی کشته شدگان حزب پس از کودتای ۲۸ مرداد برایم الگو بودند». تا جائی که به موازات تشکیل خانواده به قصد اضافه کردن عضوی به اعضای حزب توده ازدواج می کند: «درسال ۱۳۵۹ به این نتیجه رسیدم که با ازدواج خویش دوهدف را دنبال خواهم کرد وبا ازدواج هم به زندگی اجتماغی خویش ادامه خواهم داد و هم این که نفری دیگر را جذب این بینش خواهم کرد و بدین وسیله به راه آرمان های حزب، زندگی مشترک خود را پیش خواهم برد با دختری ازخانواده زحمتکش ازدواج کردم».
درارومیه مسئولیت تشکیلات مخفی را برعهده می گیرد. دربگیرو ببندهای مخالفان درسال۱۳۶۲که دستگیری ها شدت پیدا کرده بود اورا هم درحوالی منزلش بازداشت می کنند. در بازدید ازخانه :«وقتی خانه را جستجو کردند وامکانات مخفی وسایل انتشارات را درآن جا دیدند همان جا کتک وآزار شروع شد و مرا بازداشت کردند».
درشرح شکنجه و آزارهای وحشیانه نکته جالبی اورده که قابل تأمل است وبسی تکان دهنده. در شکنجه گاه وقتی که دست وپای بسته بر تخت و پتوئی سرش کشیده اند که شکنجه گران را نبیند: «دراین میان یک دم پتو از سرم افتاد. دو نفرجوان را دیدم که هریک کابلی بردست داشت و به نوبت می زدند، یکی از آن ها احمد غفاری بود. من او را می شناختم دانش آموزمدرسه ای بود که من درآن تدریس می کردم. جوانی بود حدود بیست ساله. هردو به شدت عرق کرده بودند این آخرین تصویری است ازشکنجه آن روز». ازآثار فلج کننده ی شکنجه و زمینگیرشدنش در دستشوئی می گوید: «موفق به دفع ادرار نشدم، بعد خون بود که جای ادرارجاری می شد . . . لباس هایم در دستشوئی کثیف شده بودند کوشیدم به پا خیزم ولی افتادم. سلول اتاقی بود یک متر دریک متر و بیست سانت . . . . . . روز بعد هنوز از درد و رنج شکنجه ی روز پیش به خود نیامده بودم که دوباره مرا مستقیم به شکنجه گاه بردند با اولین شلاق، پاهایم شکافت و خون فواره زد». ازدرد شکنجه ی خودی ها می گوید. وقتی که در رودررویی با هم اندیشان حزبی، بازجو ازآنها می خواهد که ضربه ای سیلی به گوشش بزنند: «سیلی دربرابر شلاق که چیزی نیست. ولی سیلی از یک دوست چنان ذهنم را خراشید که آرزوی مرگ کردم».
درهمان روزها، زندانبان وسیله تلفن با خانواده نویسنده تماس می گیرد: «یکی ازآنها شماره تلفن خانه ام را ازمن گرفت. زنگ زد [روبه من] گفت حالا گوش کن. صدای تلفن را بلند کرد و من فقط صدای پدرم را شنیدم که به بازجو گفت: «زنش پسری به د نیا آورده است». دوران بازجوئی که مدت ۹ ماه و به روایتی ۱۱ ماه طول کشیده، با ازسرگذراندن یک خودکشی ناموفق درسلول انفرادی ظاهرا به پایان می رسد.
ازتوهین وتحقیر زندانبان های پست وحقیر دل خونی دارد. درهرگرفتاری با نیشی زهرآگین رنج و اندوه زندانی را چند برابر می کردند. در هم سلولی با کریم جهانگیری مشهور به «کریم رشاش» با هیکل درشت وسابقه مبارزه که مدتی نیز از پیشمرگه های کرد در اردوی ملامصطفی بارزانی خدمت کرده، سخن می گوید: انسان ساده ای بود ازدهات مهاباد که دردرگیری با نیروهای سپاه دستگیر و در زندان به شدت شکنجه شده بود. به جراحاتش می رسد و پاهای ورم کرده اش را ماساژ می دهد : « در همان روزها زهره برایم اندکی غذا فرستاده بود میوه وعسل و پنیر. به او دادم تا بخورد و به خودآید چند روزبود که چیزی نخورده بود. اندکی خورد و به خود آمد وکمی جان گرفت. پس ازآن به درد دل نشست از زندگی خود گفت.« می گفت اصلا درس نخوانده و سواد ندارد». نویسنده آموزش هم سلولی را بر عهده می کیرد. «بسیار با استعداد بود. بیست روز طول نکشید که الفبارا آموخت و توانست متن های کتاب را بخواند . . . . . . رشاش گویا به عربی یا کردی به مسلسل می گویند. کریم چون مسلسل چی ماهری بود این لقب را به او داده بودند».
ازشکستن حکم اعدام وتبدیل به زندان ابد وسپس به پنج سال و دیدار با نماینده منتظری مطالبی روایت شده، که دربحران سیاست های خشن حکومت ورفتارهای وحشیانه زندانبانان، دخالت های انسانی آقای منتظری را درآیینه زمان برجسته می کند. ازملاقات با حجت الاسلام بهاری درزندان تبریز می گوید: «مرا که دید بلندشد بامن دست داد وگفت بهاری هستم از دفترآیت الله منتظری آمده ام» درد دل زندانی را گوش می کند و پس ازگفتگوبین ان دو زندانی به سلول برمی گردد اما بادآورشده:«نشان می داد که از حرف هایم متأثر شده است».
تابستان ۶۷ درزندان تبریز
با شکست عملیات فروغ جاویدان وکشتار گروهی و بی محاکمه ی مجاهدین در زندان های جمهوری اسلامی: «وضعیت عمومی درزندان ها بهترشد. رژِیم توانست به این بهانه بخش برزگی از مخالفین خود را درزندان ها بکشد» درادامه اعدام ها :«درتبریز از چپ ها تا آن جا که من خبر دارم، فقط یک نفرازاکثریتی ها به نام مجتبا مطلع سرابی را اعدام کردند. درارومیه و هم چنین تبریز اما عده اعدامی های مجاهد زیاد بود دقیق نمیدانم چندنفر، ولی حدس می زنم که بیش از چهل نفر باید بوده باشد. تمامی مجاهدینی که باما از زندان ارومیه به زندان تبریز منتقل شده بودند نیزاعدام شدند».
مقاومت هوشیارانه ی نویسنده ازمصاحبه تلویزیونی ازنکات جالبی ست که بارها ازپیامدهای آن یاد کرده است. همو، پس ازاشاره کوتاهی به سرگذشت دام افتاده ها در این وادی نیرنگ حکومت براین باور است که: « مصاحبه به نظرمن گام نخست به راه سقوط بود من با تمام وجود در برابر آن ماندم و با این که کسی را برای مصاحبه کردن محکوم نمی کنم، خوشحالم که به آن تن ندادم».
سرانجام روزی فرا می رسد که پس ازنزدیک هفت سال از زندان و شکنجه وآزارحکومت فقهای فاسد و ریاکار رها شده و به قول خودش: « با رهائی ازآن زندان، به زندان بزرگ تری انتقال یافته بودم که ایران نام داشت».
کابوس زندان چون زائده ای شوم برتن و روانش چسبیده. با احساس پوچی از رفتاردو فرزندش به شدت نگران است. از بیرنگی حس عاطفی پدر وفرزندی. می نویسد:«نه پدر خوبی برای بچه هایم بودم و نه شوهر خوبی برای همسرم. واین رنجم می داد . . . برای فرزندم پدری نکرده بودم». با اتومبیل قراضه ای که داشته به مسافرکشی می پردازد. تدبیرهمسر وفادار ومهربان او را با مشغله های خانوادگی بیشتر سرگرم می کند. با همین دریچه کم نور اندکی از کابوس ها کاسته می شود.
درعنوان خواهرم مهین. خبر زندانی شدن خواهرش را از زندانبان می شنود. زمانی که خود درزندان بوده است. مهین که عضو ساده ای درحزب توده بوده، بدون هیچگونه فعالیت سیاسی بازداشت ومورد شکنجه وآزاد قرار می گیرد. نویسنده، به پیشنهاد زندانبان که نمیخواهی خواهرت را ببینی؟ به هوشمندی پرهیز می کند. مهین باداشتن شوهر ودوبچه که به جرم عضویت در حزب توده گرفتارشده پس از ماه ها از زندان آزاد واز کشور خارج شده به سوئد پناهنده می شود. درملاقات با برادرش در خارج می گوید: «باور نمی کردند که کاره ای نیست».
تحصیل درزندان. از میزان تحصیل کرده ها و علاقه ی زندانیان به درس خوانی مطالبی روایت کرده و آماری به دست داده که، خواننده ازاحساس پاک و صمیمانه ی نویسنده به کسب دانش عمومی، از هدر رفتن تلاش های دبیری دلسوز، غرق اندوه می شود. آن عده از زندانیان که برای امتحانات متفرقه نام نویسی کرده بودند وخانواده ها لوازم وکتاب های مورد نیاز درسی را برای آنها تدارک دیده بودند، « یورش به بند آغاز می شد زندانبانان کتاب های آنان را غارت می کردند و می بردند. غارتگران فهم تشخیص نداشتند. . . . بارها شاهد بودم که درآستانه امتحانات دانش آموز زندانی را برای بازجویی به سپاه منتقل می کردند و این انتقال نمی توانست درشرایط روحی او بی تآثیربماند ».
با توبه وتواب بخش نخست روایت ها از زبان نویسنده به پایان می رسد.
روایت دوم از قول خانم زهره صالحی همسرنویسنده با عنوان:«هفت سال زندگی در هراس» آغازمی شود. روایتهای صادقانه از دلاشوبه ها و بیم وهراس زنی جوان ومسئول با دو فرزند کوچک، درتبیین اوضاع اجتماعی، سندی تاریخی ازخفقان سازمان یافته ی سلطنت فقهاست.
با «روایت سوم و چهارم از زندان مزدک و مازیار» روایت خاطره ها تمام می شود. حکم اخراج نویسنده باچند تصویر دیدنی کتاب به پایان می رسد.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
نسخه اقدم
نویسنده: مظاهر مصفا
ناشر: نشر نو
قیمت: ۴۰۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۹۲صفحه
مظاهر مصفا شاعر و مصحح نسخه های منثور و منظوم ادبیات فارسی است. او متولد سال ۱۳۱۱ در اراک و پدر علی مصفا کارگردان و بازیگر سینماست. مصفا سال های زیادی را به عنوان استاد تمام ادبیات فارسی در دانشگاه تهران تدریس کرده است. اما با جستجو در زندگی نامه او می بینیم که از خاندان مصفا، پسری به نام مظاهر در ۲ سالگی آبله گرفت و درگذشت. ۲ سال بعد، مادرش فخرالسادات، پسر دیگری به دنیا آورد که نام او را هم مظاهر گذاشتند و شناسنامه مظاهر اول را که هنوز باطل نکرده بودند، برای او نگه داشتند. به این ترتیب، مظاهر دوم، آن چنان که در منظومه نسخه اقدم می آورد، مرگ را مایه زندگی اش می داند و کودکی اش را در سایه مرگ و گفتگو با عالم مردگان آغاز کرده است.
کتاب نسخه اقدم، مجموعه چهارپاره های مظاهر مصفاست که طی ۵۰ سال گذشته از آغاز جوانی تا سال های پختگی و سالخوردگی آن ها را سروده است. بخش اعظم این کتاب را سروده های منتشرنشده این استاد ادبیات در بر می گیرد و تعدادی از اشعار نیز، پیش از این در برخی مجلات ادبی به چاپ رسیده اند. تعدادی از این شعرها نیز پیش تر در مجموعه گزیده شعری که انتشارات مروارید از او چاپ کرده، منتشر شده اند.
عناوین بخش های مختلف این کتاب عبارت اند از: دانش سرا، آرزوی محال، نسخه اقدم، کوثر سراب، بوی پاییز، آوای پاییز، آینه، اول مهر، پیرسنگی، غروب زردبند، زخم، کعبه در خون، لحظه، نقطه موهوم، پاییز، حدیث عبا، بهمن سرد، اشک دوست، کجاوه عشق، حکایت، بی دیده روشن دل، جامه جادویی، سماع و وداع.
یکی از منظومه های این کتاب را می خوانیم:
گیرم که برکنی ز دل خود هوای دوست
با آب و خاک خانه ویران چه می کنی
با عشق سینه تاب وطن درد مردسوز
با ترک تاز دشمن ایران چه می کنی
اندوه ملتی ست نهان در نگاه تو
در چشم تو حدیث غم و درد میهنی
در این محیط هول نه امکان بودنی
از این بسیط وحشت نه پای رفتنی
سوزد دلم به حال تو و ناتوانی ات
وآن چشم خسته و نگه بی گناه تو
آهوشکار نیست دگر چشمت ارچه هست
دشتی ز بی گناهی آهو نگاه تو
حال تو دیگر آمد و دیگر شدت زمان
دیگر نگشت آینه را رسم و راه نیز
از گردش زمانه شدی پیر و ناتوان
آیینه ساز هیچ ندارد گناه نیز
داستان این رمان درباره نویسنده جوانی است که تحصیل در دانشگاه را رها کرده و به نوشتن رو آورده است. این شخصیت زندگی آشفته ای دارد و طی اتفاقی که ابتدای رمان میافتد، خواب آلوده از خانه بیرون میرود و… شخصیت اول «شوماخر همیشه این جاست» خوابش میآید و به دنبال خانه دوست یا آشنایی است که برای چند ساعت بتواند در آن جا بخوابد. این شخصیت در حرکتش از اصفهان، شهر و آدم هایش را کشف می کند. هر کدام از این آدم ها، ماجرای مخصوص به خود را دارند. رمان «شوماخر همیشه این جاست» با زبان طنز نوشته شده و اتفاقاتش به سرعت رخ می دهند.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
همه توی سایه نشسته بودن و به محض این که تلگرافی می رسید یه نفر اون وسط بلند بلند می خوند و بقیه هم شعار می دادن “یا مرگ یا مصدق”. بعد که خسته می شدن، می رفتن سر جای خودشون توی سایه می شِستن، چون وسط تابستون بود و از آسمون آتیش می بارید. بعضیا هم حالشو نداشتن از توی سایه بلند شن و همون طور که توی سایه نشسته بودن با بقیه شعار می دادن و بعدش شروع می کردن به خاروندن. من هم از همون شب اول بدنم شروع کرد به خارش. اسهال کم بود. خارش هم افتاده بود به جونم و امانمو بریده بود. تا این که یه نفر یه پیت حلبی بزرگ آورد گذاشت وسط حیاط و یه نفر دیگه چندتا چوب انداخت و کمی نفت ریختن روش و آتیش روشن کردن.
هزار و یک خشم
نویسنده: رنی عهدیه
مترجم: فریده اشرفی
ناشر: ایران بان
قیمت: ۲۹۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۴۲۸صفحه
شهرزاد، اولین دختری است که داوطلبانه به همسریِ پادشاهی درمیآید که هر روز با دختری ازدواج میکند و در سپیدهدم روز بعد، او را با طنابی ابریشمین، به دار میآویزد. عمل شهرزاد همگان را به حیرت میاندازد. داوطلبانه به سوی مرگ رفتن، آن هم در شانزدهسالگی کار غریبیست. اما دلیل این کار، شاید دستِکم برای خود شهرزاد، این تصمیم را موجه میکند: انتقام!
شیوا، صمیمیترین دوست شهرزاد، از جمله دخترانی بود که در سپیدهدم بعد از ازدواجش با پادشاه کشته میشود و شهرزاد سوگند یاد میکند که انتقام او و دیگر دختران بیگناه را بگیرد.
او کارش را با ترفند قصهگویی آغاز میکند اما در شب اول، با کمال تعجب، میبیند زمانی که پایان قصهاش را به شب بعد موکول میکند، پادشاه بدون مخالفت جدی و تنها اندکی درنگ این شرط را میپذیرد.
هنگامی که فشار اطرافیان به شاه برای کشتن شهرزاد افزایش مییابد، رازی بر همگان که هر روز منتظر مرگ شهرزاد هستند، آشکار میشود: «هیولا» عاشق خاتونش شده است!
اما پس از کشف دلیل این سفاکیها و با شناخت بیشتر خلیفهی خراسان، آنچه شهرزاد را بیش از دیگران متعجب میکند این است که در کمال ناباوری و بهرغم میل باطنی، شهرزاد نیز عاشق شوهرش شده است!
این اتفاق با نارضایتی و اعلام جنگ علیه پادشاه همزمان میشود و ماجراهایی بسیار مهیج و شگفتانگیز در پی دارد که هر چه پیشتر میرویم، بیشتر مجذوب دنیای این «شهرزاد قصهگو» میشویم.
«هزار و یک خشم» اولین کتاب از سهگانه ای است که رنی عهدیه نوشته و کتاب دوم، «هزار و یک گل و خنجر» نام دارد که در مراحل انتشار است. عهدیه نویسندهای دورگه است و بههمیندلیل از کودکی به دنیاهای متفاوتی جذب میشد. او عروس خانوادهای ایرانی است و در سفری به ایران، تابلوی فرشی با موضوع یکی از داستانهای «هزار و یک شب» او را چنان مسحور ساخته که همان لحظه تصمیم گرفته افسانهای با الهام از این شاهکار ادبی برای نوجوانان بنویسد.
دژخیم میگرید
نویسنده: فردریک دار
مترجم: عباس آگاهی
ناشر: جهان کتاب
قیمت: ۱۲۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۷۶ صفحه
داستان «دژخیم می گرید» از این قرار است که دانیل مرمه برای اولین بار است که به اسپانیا آمده است. او برای گذراندن تعطیلات و نقاشی کردن، نزدیک بارسلون اتاقی در یک مهمانسرای محقر کنار دریا کرایه می کند. برای او، چشم انداز مدیترانه، صدای یکنواخت امواج و شنا زیر آفتاب، هم لذت بخش است هم الهام بخش. اما یک شب غرق در خاطرات گذشته، در اتوبانی خلوت که به سمت مهمانسرا رانندگی می کرد، با حادثهای روبرو شد که زندگی اش را دگرگون کرد.
اتفاق مرموزی که در آن شب سرنوشت ساز برای دانیل مرمه اتفاد این بود که شبحی خود را جلوی ماشین او انداخت. آن شبح زنی جوان و زیبا با جعبه ویلونی در بغل بود. دانیل زن را که بیهوش شده بود، به مهمانسرا برده و با کمک صاحب پیر آن جا، پزشک محلی را به بالینش آورد. طی روزهای آتی، زن که جراحت چندانی نداشت، اما حافظه خود را به طور موقت از دست داده بود، به تدریج گذشته خود را به یاد آورد. دانیل در این مدت دلباخته زن شد و در جست و جوی هویت او به پاریس برگشت. رفتن دانیل همان؛ و پا گذاشتن به زندگی حیرتانگیز «ماریان رنار» همان…
این رمان در ۵ بخش نوشته شده که دربرگیرنده ۲۹ فصل هستند.
در قسمتی از رمان «دژخیم میگرید» می خوانیم:
بی توجه می راندم و فقط غریزه رانندگی هدایتم میکرد. کیلومترها روی صفحه کیلومترشمار ثبت میشدند و من احساس خستگی نمی کردم. در تولوز به سرعت ناهاری خوردم و به قصد خوابیدن در لیموژ توقف کردم. ولی بعد از صرف شام، احساس کردم جان میگیرم و دوباره به طرف پاریس شتافتم.
جاده نوعی تریاک است. وقتی مدت زیادی رانندگی می کنم، به شکلی، دچار رخوت می شوم. ضمیر ناخودآگاهم به تنهایی رانندگی می کند. اوست که چراغ می زند، که هلالی های چراغ های کامیون های در حال توقف را ثبت می کند. اوست که روی پدال ترمز فشار می آورد…
در این مواقع، با وضوح خارق العاده ای فکر میکنم. گیرنده های عصبیام که تیز شده اند با پشتکار بسیار در خدمت ذهنم قرار می گیرند.
قدیمیترین مجموعه بصری تاریخ رادیکال، با بیش از ۲۰۰۰ پوستر که عمر برخی از آنها بالای صدسال است، در دسترس عموم قرار گرفت. مجموعه ژوزف ا. لبیدی کتابخانه دانشگاه میشیگان، این ماه اعلام کرد که پوسترهایش از جنبشهای اجتماعی آنارشیستی، فمنسیتی، کارگری و غیره برای نخستین بار در اینترنت به طور آزاد در دسترس قرار میگیرند. جولی هرادا، از مسئولین این مجموعه میگوید «حفظ و نگهداری از این آثار برای ما کافی نیست، مردم هم باید آنها را ببینند.»
بیشترین بخش این مجموعه را پوسترهای آنارشیستی تشکیل میدهد. بنیانگذار مجموعه، ژوزف ا. لبیدی فعال سیاسی، آنارشیست، و نویسنده است که در ۱۹۱۱ تصمیم گرفت آرشیوی از اعتراضهای اجتماعی درست کند.
هرادا در اینباره میگوید «او از اهمیت این آثار آگاه بود و دلش میخواست مردم از آنها استفاده کنند و یادبگیرند، ما هم این کار را ادامه دادهایم و با گردآوری و اشتراک مستنداتی که تاریخ از پایین را ثبت میکنند، در حال یافتن تکههای گمشده گذشتهمان هستیم.»
بعضی از این پوسترها واقعا شگفتآورند: یک پوستر آنارشیستی از سال ۱۹۸۸ یادآور نقاشی رقص ماتیس است؛ در پوستر ۱۹۸۲ راهپیمایی عدالت و صلح نیویورک، پاهای رنگارنگ مردمی را میبینیم که از یک کبوتر سفید بیرون زدهاست:
یک پوستر تظاهرات ۱۹۹۶ در بوستون دستهای مشتکرده را نشان میدهد که از آپارتمانها بیرون زده و خواهان نظارت بر قیمت اجارهخانههاست. این مجموعه شامل طیفهای گسترده سیاسیست؛ از آنارشیستهای فرانسوی که میگویند «بدتر از هیتلر، استالین، و فرانکو، بمب هستهایست»، تا کارگران صنعتی جهان که به کوکلسکلان میتازند.
بیماریهای و جنایات، ۱۹۱۲:
تاج گلی برای روز کارگر ۱۸۹۵:
آخرین اعتصاب، ۱۹۱۲:
«در دنیای کار چی به چیه؟» کارگران صنعتی جهان، شیکاگو
«پیکنیک بزرگ و اتحاد دوباره همه رادیکالهای شهر شیکاگو»
هشتم مارس امسال، صد و هفتمین سالروز بزرگداشت روز جهانی زن است، روزی که به پاس قدردانی از دستاوردهای فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و اجتماعی زنان در سراسر جهان به آنها پیشکش شدهاست. زنانی که همچنان برای آزادی، فرصتهای برابر و دنیایی عاری از تبعیض جنسیتی میکوشند. به مناسبت این روز نگاهی گذرا کردهایم به برخی کتابهای تاثیرگذار در حوزهی زنان و جنبشهای فمینیستی:
۱- «اتاقی از آن خود» نوشته ویرجینیا وولف
یکی از مشهورترین آثار وولف، کتابیست مشتمل بر سخنرانیهای او در کالج نیوهام و گرتن. این سخنرانیها که در سال ۱۹۲۸ تحت عنوان «زن و ادبیات» ایراد شده بودند، در سال ۱۹۲۹ در کتابی تحت عنوان «اتاقی از آن خود» چاپ و منتشر شدند. در این کتاب است که وولف آن جمله ی معروفش را بر زبان می آورد:
«زنی که می خواهد داستان بنویسد، باید پول و اتاقی از آن خود داشته باشد و این کار همان طور که خواهید دید، معضل بزرگ ماهیت واقعی زن و ماهیت واقعی داستان را حل نشده باقی خواهد گذاشت.»
نویسنده در این کتاب، با بررسی تاریخ ادبیات زنان، تاثیر سبک و ارزشهای مردسالارانه در آثار زنان، در حقیقت دست به نوعی «نقد فمینیستی» میزند. او در صدد است با کند و کاو در لایه های شخصیتی زن و هویدا کردن تبعیضهای جنسیتی روا شده به او، از به انزوا رفتن زن در دانش بشری– و به طور خاص، در ادبیات- بگوید و پس از آن آیندهی زن را در حیطهی داستان نویسی و ادبیات پیش بینی کند.
کتاب با آن که اثری غیر داستانی محسوب می شود و در دسته ی آثار ژورنالیستی وولف به شمار می رود، ولی در حقیقت تلفیقیست از داستان و مقاله. چرا که کتاب مشحون است از داستان، ویرجینیا کتاب را با نحوهی آماده شدنش برای سخنرانی در دانشگاه آغاز میکند و با شرح وقایع پیش رو، سیستم آکادمیک و نگارش انگلستان، که زن ستیز و زن گریز است را به نقد میکشد. او داستان جین وبستر را روایت می کند که «اتاقی از آن خود» ندارد، و در اتاق پذیرایی مشغول نوشتن «غرور و تعصب» است اما همواره در این تشویش به سر می برد که همسر یا خدمتکارهایش سر رسند و از رمان نوشتن او آگاه شوند.
۲- «جنس دوم» نوشته سیمون دوبوار
سیمون دوبوار این کتاب را با الهام از اصول جنبش مدرن فمینیسم نوشتهاست. او در «جنس دوم» به تجزیه و تحلیل تبعیضهایی پرداخته که در طول تاریخ جنس زن را نشانه گرفته است، این کتاب در دو بخش نوشته شدهاست، بخش اول به تشریح و بررسی پدر سالاری و بخش دوم به تحلیل تجارب ویژهی زندگی زنان اختصاص دارد.
سیمون دوبوار در این کتاب به مدارک موجود تاریخی استناد میکند و از دلایلی سخن می گوید که زنان را ناچار به پذیرش جنس درجهی دوم در جوامع انسانی و شهری کرده است. او در این مسیر از علومی چون زیست شناسی، علوم طبیعی، اسطوره شناسی، فلسفه و جامعه شناسی بهره گرفته است. کتاب در اثر گذارترین بخش خود تحت عنوان «زنان متاهل» به بررسی داستانها و نگاشته های دفتر خاطرات زنان نویسنده ای چون “ویر جینیا وولف” و “ادیت وارتون” می پردازد و از مردانی چون “استاندال”، “مونتاین” و “دی.اچ لورنس” به سبب سخن گفتن از جانب شخصیتهای زن داستانهایشان انتقاد می کند و این انتقاد را با افشای نحوهی رفتار آنها با زنان زندگیشان همراه می کند. او مصرانه از زنان می خواهد که برای آزادی و احقاق حقوق خود تلاش کنند و استقلال مالی را شرط لازم برای این آزادی می داند. او اما تاکید می کند که پیروزی زنان در این نبرد در حقیقت نه به برتری آنان بلکه به برابری منجر می شود و شیرینی این پیروزی کام مردان را نیز شیرین خواهد کرد:
«وقتی که نیمی از بشر از چرخه بردگی نیمه دیگر رها شد و همراه با آن سیستم دروغ و ستم نیز از بین رفت، همه پی خواهند برد که مفهوم حقیقی رابطه زن و مرد چه مزیتی به تفاوت نابرابر زنان و مردان در وضعیت کنونی دارد»
۳- «قصهٔ کُلفَت» اثر مارگرت اتوود
این کتاب داستانی که در سال ۱۹۸۵ منتشر شد، نمونه از یک اثر پادآرمانی ست، سرزمین خیالی توصیف شده در این داستان پس از یک انقلاب به وجود آمده و قوانین آن بر اساس متن انجیل و قواعد مذهبی وضع شده اند. یکی از ویژگیهای این حکومت تبعیض جنسی شدید در مورد زنان است. به شکلی که در این نظام توتالیتر زنان به طبقات اجتماعی مختلفی تقسیم می شوند، در این میان ” کلفتها” طبقه ای هستند که وظیفه شان زادن و خدمت کردن به زنان طبقه ی بالاتر است. این زنان بی نام اند و با نام مالکان وقتشان خوانده می شوند، داستان از زبان یکی از زنان این طبقه روایت می شود. خواندن این کتاب به دلیل ” زبان بی پرده و محتوای ضد مذهبی” در برخی ایالات آمریکا ممنوع اعلام شده است.
۴- «حباب شیشه» نوشته سیلویا پلات
سیلویا پلات اگرچه بیشتر به سبب اشعار سودازده و جسورانهاش شهره است، اما رمان «حباب شیشهای» او به سبب نزدیکیاش با قصهی زندگی خود پلات، وسیلهایست برای جستن رد زخمهای روح بیقرار این زن عاصی. کتاب در ژانویه سال ۱۹۶۳ و با یک نام مستعار، تنها یک ماه پیش از انتحار سیلویا منتشر شد.
«حباب شیشهای» داستانیست که به یک اتوبیوگرافی پهلو میزند. روایت اصلی داستان، شرح اختلالات عصبی دختری جوان و با استعداد است که مدام با افکار خودکشی دست به گریبان است. پلات در این کتاب در حقیقت قصهگوی آشفتگیهای ذهنی بیشمار خودش شده و به نوعی روان رنجور و دردمندش را کاویدهاست. قهرمان داستان او دختریست با افکار مالیخولیایی، دختر موفق و غبطه برانگیزی که به سبب قلم درخشانش در اوان جوانی سردبیر بخش ادبیات یک مجله میشود و با بورس تحصیلی به دانشگاه میرود اما در همان حال، از درون شکسته و بیمار است و با افسردگی پیشروندهای دست به گریبان است. و اینها همه در تطابق تام و تمام با زندگی خود سیلویاست، چنانکه او در خاطراتش درباره روزهای پربار تحصیلش در کالج اسمیت نوشتهاست: «می خواهم کسی را دوست بدارم چون می خواهم دوستم بدارند، شاید بزدلانه خودم را زیر چرخ های اتومبیلی بیندازم چون نور چراغهایش مرا می ترساند. خیلی خسته ام، خیلی معمولی و آشفته.»
شرح درمان به وسیله شوک الکتریکی که هم در رمان و هم در زندگی واقعی برای سیلویا رخ داده بود، از دیگر نکات تکاندهندهی این کتاب است. پلات درباره این روزها در خاطراتش نوشته بود: «شگفت آور است که چطور بیشتر مواقع زندگی ام را گویی درون هوای رقیق حباب شیشه ای گذرانده ام.» او سرانجام و زمانی که سی ساله بود، سرش را درون فر اجاق گاز گذاشت و این حباب شیشهای را در هم شکست.
«حباب شیشهای» با زبان موجز و لحن عاری از پشیمانیاش، نمودار پیامدهایست که در زندگی زنان، از پس فداکردن آرزوهای شغلی و هنریشان رخ میدهد، قربانیهایی که در مسیر زندگی در یک «حباب شیشهای» گیر میافتند.
۵- «رنگ بنفش» نوشتهی آلیس واکر
این کتاب در سال ۱۹۸۲ منتشر شده و برنده ی جایزه ی پولیتز همین سال هم شده است. این کتاب ماجرای دختری سیاهپوست در دهه ی ۱۹۳۰ است که زندگی سختی را به عنوان یک زن و یک شهروند درجه دوم میگذراند. سکسیسم و نژاد پرستی مضامین اصلی این کتاب هستند. قهرمان این داستان به طور مستمر از سوی مردی که دختر، «پدر» خطابش میکند مورد تعرض قرار میگیرد. فرزندانش از او گرفته میشوند، خواهرش را از او جدا میکنند و به یک ازدواج تلخ و سیاه گرفتار میشود. اما در نهایت یک زن مستقل، به او یاد میدهد که عنان سرنوشتش را در دست بگیرد.
در کشاکش اخبار پر حاشیه ی این روزهای آمریکا سرانجام برندگان جایزه ی سینمایی اسکار مشخص و معرفی شدند تا ایرانیان هم در این هیاهو نقشی بسزا داشته باشند و در صدر عناوین مطبوعاتی دنیا قرار بگیرند.
ماجرا شهره تر از آن است که برای ورود و نقد و نظر حاجت به بیان تاریخچه ای داشته باشد. هر آن کس که دستی در عالم خبر دارد می داند که روی کار آمدن رئیس جمهوری جدید در آمریکا مصادف شد با تصمیم های غیر انسانی و خارج از تعقل فراوان و کشیدن مرزهایی تازه که آدم ها را بیش تر از قبل تفکیک می کرد. این بار ساکنین و تبعه ی چندین کشور که از جانب مطبوعات فارسی با عنوان ” غالبا مسلمان ” مواجه شده بودند از ورود به خاک سرزمین رویاها منع شده بودند و ویزاهای بسیاری دیگر هم از اعتبار ساقط شده بود.
می دانیم که این امر تبعات فراوانی برای ما ایرانیان و دیگر کشورهای غالبا مسلمان برجای گذاشت. می دانیم که جوانهای بسیاری از دیدار والدینشان منع شدند و می دانیم که پناهندگان بسیاری که در افروختن آتش جنگ هیچ نقشی نداشتند در پی ماه ها سفر و دربدری از دست تکان دادن برای مجسمه ی آزادی ناکام ماندند.
در جبهه ی روبرو برخی از اهل قلم دست به کار شدند. اکتیویست های اجتماعی هم رخت اعتراض به تن کردند و در شهرهای مهم دنیا دور هم جمع شدند. سیاسیون عقل مدارتر هم این میهمان تازه وارد را به ” قانون “حواله دادند؛ آخر این کار مشخصا توهین به برابری آدم ها بود و آن وقت که از جانب پدرخوانده ی دنیا اجرا می شد؛ نکوهشی بیشتر را مستوجب می شد.
خبر آمد که حالا دیگر حتی بچه های فیلم فروشنده که نماینده ی ایران در مراسم اسکار هستند هم شامل این قانون تازه میشوند و ویزای توریستی آمریکای ایشان به قول مطبوعاتی ها در هاله ای از ابهام قرار گرفته. همان روزهای اول ترانه علیدوستی خرجش را از باقی بچه ها سوا کرد و مستقلا نامه ای نوشت و گفت که در اعتراض به این قوانین ناجوامردانه؛ نمی آیم. حالا همه ی نگاه ها به اصغر فرهادی بود. هم او که به واسطه ی برنده شدن جوایز فراوان در جشنواره های معتبر حالا دیگر به یک ” برند ” بین المللی بدل شده و حرف هایش نه در همشهری و اعتماد ملی و … که در گاردین و نیویورک تایمز و ریپوبلکا به چاپ می رسید.
آقای فرهادی بنا به گفته های خودش مدت زمانی را به فکر کردن اختصاص داد و بعد از چند روزی تفکر، عاقبت در گوشه ای از نیویورک تایمز مرقوم فرمود که در اعتراض به سیاست های ترامپ ترجیح می دهد تا در خانه باقی بماند. او از دنیای بی مرز گفت و خطکشی های سیاستمداران را همه جایی دانست و … تا تلویحا جانب ” مردم ” را گرفته باشد.
اینها همه را همه ی ما می دانستیم اما شاید کمتر در خاطرمان مانده باشد که آقای فرهادی نخستین هنرمندی نبوده و نخواهد بود که از حضور در یک مراسم پرزرق و برق سر باز می زند. برگه های تاریخ همین اسکار را اگر ورق بزنی نمونه های فراوانی از این دست پیدا می کنی. به یادماندنی ترینشان اما؛ داستان مارلون براندو و اعتراضش به سیستم سرمایه داری هالیوود که مجال زندگی دلخواه را از سرخپوست های عامی آن خاک گرفته است.
” ﺳﺎﭼﻴﻦ ﻟﻴﺘﻞﻓﺜﺮ”، زن موسیاه زیبا رویی بود که خط وربطی با جریان های روشنفکری و اداهای اتلکتوآلی نداشت. او از جانب ” مارلون براندو ” به اسکار فرستاده شد تا با لباس سنتی سرخپوستان به روی سن برود، جایزه را پس بزند و بگوید: ﻣﺎﺭﻟﻮﻥ ﺑﺮﺍﻧﺪﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ پذیرش این جایزهی ” ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ” ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺩﻟﻴﻞش ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﻨﻌﺖ ﻓﻴﻠﻤﺴﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﺑﻮﻣﻴﺎﻥ ﺁﻣﺮﯾﻜﺎ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
فرهادی که در فیلم های پیشین ش بیشتر دغدغه ی مردم میانی جامعه را داشته و در فیلم های اولیه اش هم غالبا از فقر گفته و احوال طبقات فرودست؛ این بار و در آخرین ساخته اش وامدار مردی است که در بیشتر آثارش به جنگ با رویای آمریکایی رفته. در همین نمایشنامه ی ” مرگ فروشنده” میلر با تمامی نشانه های آمریکای رویایی و رویای آمریکایی گلاویز شده و آنها که گوش شنوا دارند را از عاقبت جامعه ی سرمایه داری آگاه کرده. میلر خواسته که دلیل ارزمشند بودن آدمها شرافت و انسانیت و جان شیرین برابر شان باشد نه ملک و تحصیلات و ثروت و حتی احتمال مرگ و درآمد حاصل ازبیمه ی عمر…
فرهادی با وام گرفتن از نمایشنامه ی میلر و بنا به موضع گیری های قبلی و حرف های گاه و چندش، خواهی نخواهی خودش را همراه عموم مردم کرده و کوشیده تا از ترازوهای سنجش اعتبار آدمی در غرب فاصله بگیرد.
همین است که حالا بسیاری از فعال های مدنی، انتخاب او در معرفی نمایندگانش را نمی پسندند و آن را امری در ادامه ی اندیشه ی افرادی همچون میلر نمی دانند. آقای فرهادی با معرفی یک فرد ثروتمند و یک دانشمند ایرانی؛ پیش تر از هر چیز وارد همان بازی ای شده که قوانینش از جانب ترامپ فریاد می شود. همان قوانین ساده لوحانه ای که آدمیزاد را علاوه بر مرزهای جغرافیایی ازمنظر ثروت و قدرت و زیبایی و دین و باور و تحصیلات و … هم از یکدیگر متمایز می کند. گویی که کارگردان بنام ما؛ ( شاید ناخواسته ) با قبول کردن شرط های بازی آقای ترامپ حالا قوی ترین بازیگران موجودش را به زمین فرستاده تا از حق ایرانی ها دفاع کنند.
در صورتی که شرکت نکردن در این بازی و یا بازی کردن با نیروهایی بهتر، فرصت تبلیغاتی بزرگی بود که در حالتی شبیه معجزه به آقای فرهادی رسیده بود. تصور کنید فرق میان آن بانوی سرخ پوست محلی که به روی سن آمد تا بگوید که مارلون براندو جایزه ی شما را نمی خواهد تا پروفسور و ثروتمند ایرانی ای که جایزه را گرفتند و گفتند که آقای فرهادی ما را انتخاب کرده چون در کار فضا هستیم. این یعنی که وقتی از بالا به زمین نگاه می کنی مرزی نیست و همه ی زمین تنها یک کره ی خوشگل واحد است… گویی که دار و دسته ی ترامپ تا کنون به حرف هایی مشابه و اینچنینی بر نخورده بودند.
به خاطرمان بیاید از این همه مادری که در پی یک امضای ترامپ از دیدن فرزندانشان محروم شدند. به خاطرمان بیاید از این همه آواره ی یمنی و سوری و عراقی که کشان کشان به سرزمین رویاها رسیده اند و حالا در انتظار بلیط برگشت به جهنم نشسته اند. خیال مان برود به دو عاشقی که از پی مشقت های فراوان عاقبت در سرزمین آن سوی آب ها به زیر یک سقف مشترک رفته اند اما امضای آقای ترامپ دوباره میان این دو دلداده فاصله ای انداخته. فاصله ی که دلمان خوش بود ازسر صد سال جنگ مدنی کمتر و کمترش کرده ایم.
نماینده ی فرهادی و ما می توانست یکی از این هزار و فردی بسیار تاثیر گذار تر باشد تا حقانیت ما این بار از طریق سیستم تبلیغاتی بسیار گسترده ی خود آمریکا فریاد شود. یک مادر ایرانی؛ یک کودک سوری؛ دوعاشق یمنی؛ یک تنهای از همه جا مانده ی عراقی… مگر نه اینکه دنیای ما مرز ندارد. مگر نه اینکه ما برای وصل کردن آمده بودیم… پس دیگر چه فرقی می کند ترک و هندو و مسلمان و ترسا یش… مهم فریاد کردن حق های ضایع شده است چه از نوادگان نجیب زاده ی فرانسوی چه از فرزندان فاحشه ی بخارایی…
پانویس: بحث انتخاب نماینده های آقای فرهادی طی روزهای اخیر موضوعی برای بحث بوده در شبکه های اجتماعی. من اما با الهام از نوشته ی خانم” لیلا سامانی ” همکارمان در مجله ی فرهنگی چهارسو این نوشته را قلمی کردم. خوب است که بگویم یادداشت کوتاه او در صفحه ی فیس بوک ش مرا به این فکر برد و این اندیشه را در سرم آورد که سنجیدن انسان ها به ترازوهای متداول شهری اگر ناصواب است در همه حال ناصواب باقی می ماند؛چه حاصل ش به سودمان باشد چه به ضرر.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
با آخرین نفسهایم
نویسنده: لوئیس بونوئل
مترجم: علی امینی نجفی
ناشر: هوش و ابتکار
قیمت: ۳۹۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۴۶۴صفحه
لوئیس بونوئل، کارگردان و فیلمساز مشهور اسپانیایی است. بونوئل را به جرات میتوان از پایهگذاران و پدر فیلمسازی سورئالیسم دانست. از وی تاکنون مقالات زیادی در مطبوعات به چاپ رسیده است و برخی فیلنامههایش به فارسی برگردانده شده است.
شخصیت بونوئل محدود به قالب و شرایط خاصی نیست و سنتشکنی به تمام معنا است. کتاب «با آخرین نفسهایم» گواهی است از جسارتهایش در تمام طول عمر.
بونوئل توجه زیادی به اخلاقگرایی دارد و در روابطش میان انسانها مهربانی و آشتی برایش اولویت دارد. مهربانی او را شاید بتوان از لحن وی دریافت، لحنی که در کتاب «با آخرین نفسهایم» همراه با شرم و نجابتی مثال زدنی است. او در متنهایش به دور از هر گونه خودستایی است، تا جایی که در مصاحبه با دوست خود ماکس میگوید : «از خودم که حرف میزنم، حالم بد میشود. این کار همیشه حالم را بد میکند»
با این وجود اندیشه و تجربیات او و دانستن هر چه بیشتر پیرامون وی همیشه مورد توجه اهالی سینما و منتقدان بوده است. در کتاب پیش رو بونوئل زندگیش را به تفصیل شرح میدهد و ما را با ژرفای ذهن خود آگاه میسازد.
هیفاء بیطار داستاننویس سوری است که در سال ۱۹۶۰ در شهر لاذقیه متولد شده و تا به حال رمانها و مجموعه داستانهای مختلفی را در کارنامه کاری خود ثبت کرده است. این نویسنده در داستان هایش، رنج ها و مشکلات زنان کشورش را به تصویر می کشد. عادتها و باورهای غلط و ظالمانه حاکم بر جامعه، از دیگر موضوعاتی هستند که این داستان نویس در آثارش آنها را به چالش می کشد.
«زیرزمین میدان عباسیین»، «زن دو طبقه» و «شادیهای کوچک؛ شادیهای واپسین» از جمله رمان های مشهور این نویسنده هستند. عنوان اصلی رمان «یادداشت های روزانه یک زن مطلقه»، «یومیات مطلقه» است که در بیروت به چاپ رسیده است.
جعبه سال ها، سه گانه مقدس، میانجی، دادگاه استیناف، زلزله، سفر آزادی، عالی جناب، جنون، پدر، رانده شده، مادر، عنوان بخش های مختلف این رمان هستند.
ترجمه فارسی این رمان از روی نسخه چاپ دومش که در سال ۲۰۰۶ در بیروت منتشر شده، انجام شده است.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:
تصمیم گرفتم خودم را آزمایش کنم تا ببینم آیا واقعا شفا پیدا کرده ام یا نه. برای همین بدترین حوادثی را که در گذشته موجب رنج و عذابم شده بودند یکی یکی به خاطر آوردم. در کمال تعجب دیدم این حوادث به راحتی از ذهنم می گذرند، بی آنکه احساس ناخوشایندی در من به وجود آورند، انگار که هیچ ربطی به من ندارند و اصلا برای من اتفاق نیافتاده اند. احساس کردم از نو متولد شده ام. با خودم گفتم تولد واقعی، همین است؛ تولدم از رَحِم رنج و درد. این موضوع آدم را در مقابل همه بیماری های خطرناک مثل افسردگی، غم و ناامیدی مقاوم می کند. اعتماد به نفسم را دوباره به دست آوردم. دیگر آن زمان که بنده ترس بودم، به سر آمده بود؛ ترس از شوهری که قدرتش را بر پایه ترس من بنا کرده بود و اگر ترس من از او نبود هیچ قدرتی نداشت. سال های هدر رفته عمرم را به یاد آوردم؛ سال هایی که زندانی ترس بودم. به یاد آوردم چطور شبها در اثر کابوس های عجیب و غریب از خواب بیدار می شدم و ساعت ها با ترس و لرز می نشستم و آمدن روزی را پیش بینی می کردم که شوهرم با حمایت قانون، دخترم را از چنگم در می آورد.
مترجم در پیش گفتار این کتاب نوشتهاست: این کتاب زندگی نامه فکری کارل پوپر، فیلسوف بلند آوازه معاصر است که در آن پوپر ما را با سوانح زندگی و سیر و سلوک عقلانی خود آشنا می کند. پوپر این اثر را به خواهش آرتور شیلپ دبیر مجموعه فلاسفه زنده نوشته بوده و ابتدا با این عنوان فلسفه کارل پوپر در همین مجموعه فلاسفه زنده منتشر شد. سپس چندین بار و به صورت مستقل و با عنوان عطش باقی، تجدید چاپ شد. اگر چه پوپر در این اثر ما را با سوانح زندگانی خود آشنا می سازد. اما بیشتر درباره اندیشه ها و آرای خود سخن می گوید؛ درواقع، این اثر مجمل حدیثی مفصل آرایی است که در کتاب های متعددش می توان یافت. لذا مترجم برای استفاده بهتر و بیشتر خوانندگان کتاب؛ خوانندگانی که شاید آشنایی با زمینه و سابقه برخی مباحث و اندیشه های پوپر را نداشته باشند، ضمن تامین پانوشت ها و توضیح برخی نکات در پای برخی صفحات، تصمیم به تهیه مقدمه ای در معرفی آرای پوپر به عنوان پیش درآمدی برای ورود به عالم اندیشه های این متفکر بزرگ نمود و طرح خود را پس از جمع آوری مواد لازم و نوشتن و بازنویسی مکرر آن سرانجام در حدود ۵۰ صفحه سامان داد که اکنون در آستانه این ترجمه قرار می گیرد.
همانطور که آمد مترجم مقدمه ای بر این کتاب با هدف آشنایی خوانندگان با آرای پوپر نوشته است، در این مقدمه می نویسد: کمتر متفکری را می توان یافت که از حیث کیفیت و حجم کار و نفوذ فکری با وی برابری تواند کرد. آرای او متعدد و متنوع است و طیف گسترده ای از موضوعاتی همچون فلسفه علم، معرفت شناسی، فلسفه اولی، معرفت شناسی اجتماعی، علوم، ریاضیات، سیاست، هنر و… شامل می شود. به قول بریان مگی نویسنده کتاب پوپر کمتر حوزه ای می توان یافت که مورد روشنگری پوپر قرار نگرفته باشد.
در این مقدمه مترجم آرا پوپر را در سرفصل هایی مانند پوپر و فلسفه، پوپر و عصر روشنگری، پوپر و عقل گرایی انتقادی، پوپر و معرفت شناسی بیان می کند. مثلا در بیان پوپر و عقل گرایی انتقادی می گوید: اما عقل و عقل گرایی مورد دفاع او عقل و عقل گرایی انتقادی است. او انتقادی را معادل عقلانی می گیرد و کار عقل را نقد می داند و به توان سلبی عقل معتقد است. از این دیدگاه با استدلال می توان تنها بطلان امری را نشان داد و دلیل فقط توان نفی دارد. در تقابل با این، عقل گرایی غیر انتقادی قرار دارد که معتقد است، عقل توان ایجابی هم دارد و با کمک استدلال می توان صدق را ثابت کرد و دلیل توان اثبات هم دارد. از این دیدگاه با استدلال و از طریق اثبات می توان به صدق راه پیدا کرد.
یا درباره پوپر و معرفت شناسی می نویسد: پوپر خود را فیلسوف می خواند و کار فیلسوف را هم پاسخ به سوالاتی می دانست که به نحو علمی و تجربی نمی توان به آنها پاسخ گفت. وی در وهله نخست فیلسوف علم شناخته می شود، اما وی درباره خود می گوید که «علاقه من صرفاً به نظریه معرفت علمی نیست، بلکه به نظریه معرفت به طور کلی است» (حدس ها و ابطال ها ۲۱۶) . معرفت شناسی که به مسائل مربوط به نحوه شناخت و کشف جهان هستی مربوط می شود و از قدمتی کهن برخوردار است، بر حول دو سوال عمده در گردش بوده است: ما چگونه به جهان خارج علم پیدا می کنیم و چگونه می توانیم نسبت به علم خود اطمینان کسب کنیم. اما بعد از رنسانس و رواج رویکرد عقلانی سوال اصلی معرفت شناسی عبارت گردید از اینکه ما چگونه می توانیم معارف خود را توجیه عقلانی کنیم؟ یا معرفت عقلانی چگونه به دست می آید؟
تابستان در زمستان بهتر توصیف میشود
نویسنده: هنریک ایبسن
مترجم: علی کوچهری
ناشر: افراز
قیمت: ۳۰۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۳۳۶ صفحه
«تابستان در زمستان بهتر توصیف میشود» جملهای برگرفته شده از یکی از نامههای شخصی ایبسن است که اشارهای به تبعید خودخواستهاش دارد. نامههای منتشر شده در این کتاب-که برای نخستین بار ترجمه شدهاند- در شناخت بیشتر و بهتر از ایبسن نقش بهسزایی دارند. او با نگارش این نامهها نهتنها تصویری از جنبههای نمایان خودش از آنچه انجام میداده است، ارائه میدهد بلکه تصویری از جنبههای بسیار خصوصی خودش، از آنچه فکر میکرده و میخواسته است را نیز به نمایش میگذارد.
بهعبارتی دیگر، ایبسن با این نامهها شیوه زندگی و نوع شخصیت خودش را ترسیم کرده است. اما اگر صرفنظر از آخرین نمایشنامهاش، «وقتی ما مردگان از خواب برمیخیزیم»، «نامههایش» بهعنوان آخرین نمایشنامهی او- که نوشتن آن حدوداً ۵۵ سال طول کشید- تلقی شوند، نمایشی است دارای یک شخصیت اصلی بهنام هنریک ایبسن و چندین شخصیت ادبی سرشناس و غیر ادبی که تمام رخدادهای آن در اسکاندیناوی، ایتالیا و آلمان بهوقوع میپیوندند.
قهرمان این نمایش، نمایشنامههای ملی-تاریخی، عاشقانه، فلسفی، واقعگرایانه را در آن زمان، روانشناسی و نمادین مینویسد. آثاری که او برای خلق آنها، شیوه زندگی و حتی شخصیت برخی از دوستان و آشنایان نزدیک و گاه خود را نیز الگوی کار قرار میدهد؛ چنانکه شرایط سخت دوران نوجوانی و خاطرات خویش را در نمایشنامه «پییِر گینت» بهعنوان الگو برای توصیف زندگی در «خانه یون گینت ثروتمند» استفاده میکند و دوران کهولت و مرگ خود را در نمایشنامه «یان گابریل بُرکمان» – که سرانجام یک مشت آهنیِ سرد، قلب او را از کار میاندازد- و در نمایشنامه «وقتی ما مردگان از خواب برمیخیزیم» – بازگشت احتمالیش به عالم هستی- را تصویر میکند تا هرآنچه را که توسط آدمهای کاغذیاش میخواهد بگوید به جامعه منتقل کند.
پس از خواندن نمایشِ «نامههایش» این سؤال بزرگ مطرح میشود: اگر بر فرض محال، این خالق تئاتر مدرن در آنزمان- که تاحدودی مدافع حقوق برابری زنان، خواهان جهانی بدون مرز و خواهان تغییرات اساسی در ساختار آموزشی بود- به عالم هستی برگردد، آیا همانند شخصیت مجسمهساز در نمایشنامهی «وقتی ما مردگان از خواب برمیخیزیم»، مورد سرزنش قرار خواهد گرفت؟
عاقبت برندگان اسکار سال ۲۰۱۶ معرفی شدند و این بار در جایزه ای که بسیار بیشتر از هنر و سینما رنگ و بوی سیاست و ویزا و مرز و خاک و … داشت، نوبت به ایران رسید تا برای دومین بار این جایزه ی معتبر را برنده شود و سینمای داخلی ایران را بیشتر از قبل با صنعت سینمای دنیا آشنا کند.
فروشنده؛ آخرین اثر فرهادی که بنا به ارادت قلبی فرهادی به آرتور میلر نویسنده ی چپ گرای آمریکا به همین نام عنوان گذاری شده، حالا یکی دوسالی هست که در جشنواره های معتبر و مهم شرکت می کند و جایزه های فراوانی را هم از این جشنواره گردی ها نصیب برده. این بار اما فرمان های ضد انسانی رئیس جمهور ترامپ و اعتراض متمدانه ی آقای فرهادی و بازیگران فروشنده به این حکم باعث شده بود تا کارگردان بهترین اثر غیر انگلیسی زبان در سالن حضور نداشته باشد و جایزه ی اسکار به نماینده های او؛ دکتر فیروز نادری دانشمند ناسا و خانم انوشه انصاری ثروتمند ماجراجوی ایرانی اهدا شود.
درست یک روز پیش از این مراسم و در قلب اروپا اما؛ این ” صادق خان ” شهردار پاکستانی الاصل لندن بود که در اقدامی سمبولیک پای هزاران فعال اجتماعی را به میدان تاریخی ترافالگار باز کرد تا این فیلم را در پرده ای بزرگ و سینمایی رو باز به نمایش در آورد:
عصر روزیکشنبه؛ بسیاری از ایرانی ها و طرفداران سینما در این میدان ۱۷۰ ساله ی تاریخی که به پاس رشادت های نیروی دریایی بریتانیا در جنگ با فرانسه و اسپانیا در تنگهی ترافالگار با این نام معتبر شده؛ گرد هم آمدند تا تماشای فروشنده را بهانه ای کنند برای اعتراض به سیاست های ترامپ. رئیس جمهور تازه به قدرت نشسته ی کاخ سفید.
بسیاری از فعالین حقوق بشری و هنرمندان اروپایی در عصر روز یکشنبه به روی صحنه رفتند و در برابر سیاست های جدایی طلبانه ی آقای ترامپ از صلح و آرامش گفتند و دنیایی بری از جنگ و تنش را خواستار شدند.
صادق خان شهردار لندن هم که به گونه ای میزبانی افتخاری این مراسم را بر عهده داشت گفت که ما در لندن همچنان پذیرای فرهنگ ها و اقوام متفاوت هستیم و به جای مرز سر پل کشیدن داریم.
گفتنی اینکه در پی اکران عمومی در بسیاری ازکشورهای دنیا، فیلم فروشنده طی روزهای آتی به اکران عمومی در بریتانیا هم خواهد رسید و طرفداران سینمای فرهادی می توانند در فرصتنی مغتنم این فیلم را در سالن سینما به تماشا بنشینند.
توضیح آخر اینکه عکسهای مراسم میدان ترافالگار را ” کامیار بهرنگ ” روزنامه نویس و عکاس مستقل ساکن لندن برداشته. تیم فرهنگی خلیج فارس ضمن تشکر از او امیدوار است تا با پوشش تصویری این مراسم اسباب رضایت شما را فراهم آورده باشد.
اگر از مشتاقان عالم سینما و از پیگیران رویدادهای هنری باشید ، حتما خبر دارید که هشتاد و نهمین مراسم اهدای جوایز سینمایی اسکار به زودی برگزار خواهد شد، ما هم به همین بهانه پرسه ای در سیاهه ی نامزدهای دریافت جایزه ی اسکار بهترین انیمیشن کوتاه زده ایم :
( توضیح دیگر ایکه این مطلب پیشتر از اعلام نهایی برندگان به نگارش در آمده بود. تصمیم جمعی ما در خلیج فارس اما بر چاپ این مطلب مقرر شد، آن هم به واسطه ی توضیحات دلچسبی که در ادامه ی هر فیلم آمده. توضیحاتی که برای جوان ترهای مشتاق به انیمیش بسیار راه گشا می نمایند و دانستنشان خالی ازلطف نیست. )
۱- فیلم کوتاه «پایپر» piper، نخستین تجربه کارگردانی آلِن باریلارو Alan Barillaro انیماتور پرکار شرکت پیکسار است و یکی از بختهای اصلی دریافت معتبرترین جایزه سینمایی ست. استقلال، جدا شدن از خانواده و پیوستن به دنیایی ناشناخته و در کنار آن نحوهی چیره شدن بر ترسها و مواجهه با خطرات محیطی، دغدغه هایی ست که کارگردان در این اثر شش دقیقه ای به آنها پرداخته است.
۲- فیلم تاثیر گذار و خوش ساخت «زمان عاریه»، حاصل تلاش پنج سالهی آندرو کوتز (Andrew Coats) و لو هاموهاج (Lou Hamou-Lhadj) انیماتورهای نامدار و کهنه کار صنعت انیمیشن است و شرکت تازه تاسیس کوروم فیلمز (Quorum Films) تهیه کنندگی آن را برعهده داشتهاست.
این انیمشین که در ژانر درام وسترن ساخته شده، تصویری بی بدیل از مفهوم زمان ارائه میدهد ، زمانی که گاه مثل هیولایی با نمودار کردن خاطرات تلخ گذشته زندگی را سخت و زهرآلود میکند. در این فیلم انگار زمان در لحظه ی رخداد یک سانحهی غم انگیز ثابت شده و قهرمان سرخوردهی داستان برای همیشه با حسرتها و خطاهاش مواجه است.
۳- «مروارید»، به کارگردانی پاتریک آزبورن ” Patrick Osborne انیماتور برجسته آمریکاییست . این کارگردان دو سال پیش هم برای انیمیشن کوتاه «ضیافت» جایزه اسکار را از آن خود کرده بود.
داستان این فیلم کوتاه دربارهی آوازخوان دوره گردیست که همراه دخترکش دورادور شهرهای مختلف می چرخند و دختر کوچک با عشق به موسیقی و ماجراجویی بزرگ می شود، تمام داستان در ماشین باری آنها می گذرد و سیر زندگی و رابطه این پدر و دختر را تصویر می کند.
۴- در خلاصهی داستان فیلم «وایشای نابینا» آمده است:
از لحظهای که متولد شد، وایشا دختری خیلی خاص بود. او با چشم چپش فقط میتواند گذشته را ببیند، و با چشم راستش تنها میتواند آینده را ببیند. گذشته آشنا و امن است و آینده شوم و تهدید کننده. زمان حال برایش یک نقطه کور است.
تئودور اوشف کارگردان این فیلم، فارغ التحصیل گرافیک از دانشگاه هنرهای زیبای صوفیه است. او به خاطر طراحی پوستر به ویژه برای تئاترها بسیار مشهور است. او در حاشیهی فیلم کوتاهش چنین نوشتهاست: حدود شش سال پیش، یک داستان کوتاه قدرتمند از یک نویسنده بلغاری جوان بنام گئورگی گوسپودینوف خواندم. در آن زمان روی پروژههای بسیاری کار میکردم اما این داستان در پشت ذهنم به عنوان یک فیلم مانده بود. روزی اولیویه کاترین، تهیهکننده فرانسوی، پیشنهاد یک ماه اقامت نوشتاری به من در فرانسه داد و من تنها ایدهای که در ذهن داشتم همین وایشای نابینا بود. خلاصه داستان را در دو ساعت با کمک دخترم الکس که ۱۳ ساله بود نوشتم. وقتی قصه را برایش تعریف کردم، هیجان زده شده بود، پس گفتم: «خوب، اگر الکس آن را دوست دارد، میتواند یک فیلم خوب بشود.» من میخواستم یک فیلم برای بچههای ۹ ساله تا ۹۹ ساله بسازم. داستان وایشا از تمام مرزها، فرهنگها و ادوار فراتر است.
«وایشای نابینا» پیش از این، برنده بهترین انیمیشن کوتاه جشنواره شیکاگو و نامزد خرس نقرهای بخش نسل نوی جشنواره برلین و نامزد بهترین انیمیشن جوایز انی شده است.
۵- شربت گلابی و سیگار به کارگردانی رابرت ولی و محصول کشور کانادا و انگلستان، داستان صادقانه و تکان دهندهایست دربارهی رابطه آشفته رابرت با دوست کاریزماتیک خود تخریبگرِ دوران کودکیاش، که برای کمک از یک بیمارستان نظامی در چین و آوردن رابرت به خانه در ونکوور تلاش میکند.
این انیمیشن اولین فیلم رابرت ولی است که پیش از این به عنوان انیماتور و سازنده اپیزوذهای تلویزیونی فعالیت داشته است. «شربت گلابی و سیگار» که بر اساس نوول گرافیکی به همین نام ساخته شده است، نامزد جوایز انی بوده است. کارگردان در گفتگویی اعلام کرد که به دلیل آشنا نبودن به نرم افزارهای تخصصی انیمیت، این فیلم را با فوتوشاپ و افترافکت ساخته است.
نویسنده: شادروان حسن صادقی (مدیر)
به کوشش پروفسور حسین صادقی
ناشر: انتشارات شبنم دانش
چاپ اول: ۱۳۹۰- تهران
نویسنده، ازخادمان فرهنگ بوده و بنا به یادداشت پشت جلد کنار تصویر، سال ۱۲۸۶ در روستائی به نام «چکنه» در منطقه نیشابور چشم به دنیا گشوده. تحصیلات اولیه الفبای فارسی و قرآن را درمکتب زادگاه گذرانده. با طی دوره ابتدایی و علوم قدیمه درقوچان ومشهد، درسال ۱۳۰۷ موفق می شود پروانه گشایش دبستان ابتدائی را در روستای چکنه که زادگاهش بوده ازمقامات دولتی اخذ نماید. به سبب نبودن معلم، خودش تعلیم شاگردان را برعهده می گیرد. تلاش های فرهنگی ایشان زمانی قابل تأمل و احترام می شود که : «از ۱۳۰۷ تا ۱۳۳۷ که مشغول خدمت درفرهنگ سرولایت بوده موفق می شوند ۳۵ دبستان و دو دبیرستان یکی پسرانه و دیگری دخترانه در چکنه و دهات دیگر سرولایت دایر کنند» روانش شادبادا.
درپس پیشگفتاری کوتاه و سروده ای «درتاریخچه تأسیس دبستان بصیری وفرهنگ نوین در سرولایت باعنوان «شمه ای ازاوضاع طبیعی، سیاسی واقتصادی سرولایت نیشابور با مختصری از سرگذشت حسن صادقی از۱۲۹۰ تا۱۳۷۳ شمسی». . .» متن کتاب، اطلاعات محلی و سرگذشت نویسنده را در اختیار خواننده می گذارد. اوضاغ جغرافیائی و کشاورزی منطقه را شرح می دهد: «سرولایت که بخش وسیغی ازنیشابور (در۷۲ کبلومتری جنوب شرقی جکنه) با مساحتی یک دهم مساحت کشور سویس است، پس از معرفی حدود و همسایه های جغرافی می نویسد: «این بخش وسیع دارای یکصد و هفتاد پارچه آبادی و پنجاه و هشت هزار جمعیت است». ازآب وهوا و اراضی حاصلخیز، محصولات فراوان دیم کاری ها، درزمین های مسطح و کوهستانی اطلاعات مفیدی را با جزئیات توضیح می دهد. ازآسیب های خشکسالی نیز در منطقه غافل نیست روستائیان : «ناگزیر می شوند برای کارگری به شهرها و نقاط دور دست بروند. از گله داری وضعف آن در میان بومیان و روستائیان گله مند است.
«تعداد ماده گاو هم زاد نیست. برای تعلیف دام ها چراگاه وجود ندارد». از گویش و زبان محاوره مردم و ساکنان روستاها می گوید: «زبان اهالی سرولایت غالبا ترکی می باشد و طبق نوشته های ابوعثمان عمروبن بحر معروف به جاحظ درکتاب فضائل الاتراک، عده زیادی ترک زبان حتی قبل از ظهور اسلام در صفحات شمالی خراسان سکونت داشته اند و درزمان سلاطین سلاجقه یک عده ترک زیان سلجوقی هم به آنها اضافه شده اند. بنا براین از ۱۷۰ پارچه آبادی سرولایت در۱۳۰ پارچه به ترکی و درچهل پارچه به کردی و فارسی تکلم می کنند». ازصنایع دستی که منحصر به گلیم بافی و قالیچه است سخن رفته. ازبه کارگیری بچه ها دراتاق های نمناک برای کلیم و قالی بافی به شدت انتقاد کرده، به درستی یادآورشده است که فضای این قبیل مکان ها برای سلامتی و بهداشت اطفال زیر دوازده سال خطرناک است.
ازاوضاع سیاسی سرولایت و آداب و رسوم و باورهای بومی، روایت های خواندنی و شیرینی دارد که برخی ها بسی جالب و شاید گفت در ردیف استوره های تاریخی ست که سینه به سینه به امروزیان رسیده است. ازآثار کهن و قدیمی اطراف سر ولایت و قصرهای ویران شده و غارهای سرد و طولانی که نشان از گذشته های دور دارد و مخفی گاه عده ای بوده برای تأمین امنیت از هجوم مهاجمان، یاد می کند: «قریه کلیدر(۵/۱۰) کیلومتری جنوب شرقی چکنه نیز در میان دره کم عرض ولی به طول چندین فرسخ واقع شده دارای آثار قدیمه زیادی است. دراین دره آبی که ازکوه بینالود سرچشمه می گیرد جاری است دراطراف این آب درخت های جوز(گردو) زیادی کاشته شده
که عمر بغضی از انها به چند صد سال می رسد». از امامزاده یحیی فرزند زیدبن علی بن الحسین که در چهار کیلومتری کلیدر واقع شده و دیگر ابنیه یاد می کند : « دو کبلومتر بالاتر در ارتفاعات بغل کوه غار بزرگی است که جلو غار را با سنگ های بزرگ و ساروج (مخلوطی از آهک با خاکستر یا ریگ) کار کرده اند. فقط مدخلی باقی گذارده اند» . از داخل غار و حوض قیراندود وتنورخانه وحتی مستراح یاد کرده است که نشان می دهد محل سکونت عده زیادی بوده آن غار برای مدت طولانی : «دنباله آن غار راهرو باریکی به عرض دومتر وارتفاع چهار متر مشاهده می شود که هیچوقت نتوانسته اند به آخر آن برسند. زیرا تاریک و فوق العاده سرد است و حتما چندین کیلومتر امتداد دارد. آنچه مسلم است این غار دز هنگام جنگ و گریز پناهگاه و دژ مستحکمی بوده است».
در «خان بازی های محلی» از شخصی به نام حاج غلامعلی ذِهانی نام برده که در زمان والیگری احمد قوام السلطنه در خراسان، روزی که قوام می خواسته از سرولایت عبور کند به سمت تهران، حاجی برای خودمائی «بجای استقبال وانسانیت دستور می دهد چند تیرهوائی خالی کنند و میخواسته است به والی بگوید که چنین شخص با نفوذی هم دراینجا وجود دارد». قوام بی اعتنا راهش را ادامه می دهد. چند روزبعد دستور می دهد حاجی ذِهابی که درکسوت درویشی، قداره بندی پیش گرفته را دستگیر وبساط او را برچینند: «یک عده سرباز با یک عراده توپ برای دستگیری و درصورت ایستادگی سرکوبی او به محل . . . . . . به محض اینکه گلوله اول به برج اصابت می کند یک بدنه برج با رختخوابها و حاجی و برادرش که بدان تکیه نموده بودند به وسط کاروانسرا پرت وجناب حاجی به یک گلوله توپ بلافاصله تسلیم و خلع سلاح شده راهی زندان مشهد می گردد».
در«عقاید دینی» پس از نکوهش برخی مراسم ازجمله عزادارایی های مذهبی ازقبیل قمه زنی و زنجیر زنی و دیگر خود آزاری ها، روایتی آورده که شنیدن دارد: عده ای ازشبیه خوان های اطراف تهران پس از چندروز شبیه خوانی متوجه می شوند که پول قابل توجهی عایدشان نشده با حیب خالی روی برگشت به خانه نداشتند . به ناگهان خبر می رسد که شاهزاده عین الدوله صدراعظم وقت ازآنجا عبور خواهد کرد. شبیه خوان ها تصمیم می گیردند با نشان دادن جنازه یکی از همکاران جوانشان، پولی از او بگیرند. جوان را به عنوان مُرده سر راه او قرار می دهند. با انداختن پارچه سفیدی روی جنازه به گریه و زاری می پردازند. تا عین الدوله می رسد و دستور می دهد کفن و دفن را انجام دهند: «رسم عین الدوله هم این بود اگر در مسافرت به مرده ای برخورد، باید حتما آن را دفن کن کند والا مسافرتش بدشگون وبدفرجام خواهدبود» جنازه را که به برای شستشو می برند یکی ازهمکارانش یواشکی به اوموضوع را فهمانده قول می دهد که به محض چال کردن اورا نجات بدهند. موقع شستشو: «غسّال آب را نیم گرم نموده مرده را میشوید. لیف و صابون میزند این مرده جوان که هیچگاه دست نرم و لطیف و لیف وصابون ندیده بود تحریک می شود ونمیتواند خودداری کند بی اختیار لَندش (لَند = آلت اتلسلی مرد) بلند می شود. وقتی غسّال می فهمد موضوغ از چه قراراست قدری پنبه به چوب هیزم دم گاو(دم گاو بوته بلند و خشنی است) پیچیده به ماتحت مرده فرو می برد، مُرده از درد و سوزش ماتحت از روی تخته غسّالی برخاسته فرار می کند» حاضران می خندند. عین الدوله که به انگیزه شیبه خوانها پی برده، پولی به آن ها می دهد و نصیحت می کند که : « درآتیه مرتکب چنین عمل خلافی نشوند».
از آداب و رسوم مردم سرولایت – مرکزبخش – تعلیم و تربیت مکتبی واخلاق مردم ده روایت های خواندنی از رسم و رسوم محلی وجنگ و جدال های خانوادگی و عمومی سخن رفته که در مجموع، فاصله طبقاتی و انگیزه های مالی و بگومگوهای رایج زمانه را یاد آور می شود.
در«چکنه قدیم» که: « تا قوچان ۳۶ کیلومتر است»، از ناامنی راه سخن رفته . زمانی که نویسنده برای تحصیل در دبستان، درشهرقوچان می زیست: «می شنیدیم قره سوران (ژاندارم) برای محافظت راه دارند. ولی نه قره سوران می دیدیم ونه امنیتی حاصل بود. یکی ازقره سوران ها به خودم نقل کرد و گفت حقوق ما را خان که رئیس قره سوران ها است میگیرد وماهم بناچار برای امرار معاش شب ها سر راه گرفته قافله ها را لخت میکنیم».
ازسرگذشت مردی فرهنگی می گوید که برای نخستین بار درشهرقوچان یک مدرسه تأسیس کرده بود: «جوان ترک بنام بخشعلیخان، دیپلمه از دبیرستان عشق آباد روسیه بود با دو برادرش که سمت آموزگاری داشتند. فوق العاده جدیت نموده و زحمت می کشیدند بچه ها را ازلحاظ تحصیل و ورزش که حتی تفنگهای چوبی رنگ آمیزی شده داشتند پیشرفت شایانی می نمودند. تعداد محصلین در حدود هشتاد الی نود نفر بود. ازهرنفر ماهی یک تومان شهریه می گرفتند. . . . مردمان عادی به خصوص کسبه ازمدرسه استقبالی نداشته تکفیر می نمودند. . . . بعد ازدوسال مدرسه دولتی شد» مدیرمدرسه مأیوس شده به عشق آباد برمی گردد . «درانجا هم به جرم اینکه جاسوس ایران است پس از چند ماه اورا ترور کردند».
درعنوان:«تأسیس دبستان بصیری و فرهنگ نوین» آمده است که :«درسال ۱۳۰۷ که درمشهد فرهنگ سرو صورتی پیدا میکرد، مدرسطه متوسطه ای هم به نام دانش دایر شده بود». این سند نشان میدهد که نخستین دبیرستان متوسطه در مرکز خراسان درهمان سال ودرسومین سال سلطنت رضاشاه تأسیس شده است. به روایت نویسنده : «نیشایور نیزدر آن تاریخ یک دبستان شش کلاسه داشت». دراین بخش، نویسنده، بااین که تکراریست بازهم ازمشکلات راه انداختن مدرسه در روستای زادگاهش واین بار از کارشکنی های اهل محل می گوید، که پس از تهیه اثاثیه ازقبیل میزو نیمکت و حمل آن به روستا و خانه ای برای محل دبستان «منزل دوم پدرم را که اکنون محل بخشداری است باماهی ۱۵ ریال اجاره نموده به مدرسه اختصاص دادم» برای نام نویسی بجه ها اعلامیه هایی نوشته و بر در و دیوارها نصب می کنند. عده ای در مخالفت با راه اندازی مدرسه اعلامیه هارا کنده ومی گویند که «پسرمیرزاحسین میخواهد بچه های مارا ازدین خارج نماید». نام نویسی تعطیل! نویسنده، با شگردی جامعه شناسانه وارد عمل می شود. با ترتیب روضه خوانی درخانه اش، سخنرانی جالب بازبانی نرم کارساز شده ونام نویسی از ۷ نفر به ۱۷ نفر می رسد تاپایان سال تحصیلی. اما از دیدگاه محلی ها، رفتار واخلاق خوب بچه های مدرسه با دیگربچه ها، مطلوب و قابل تمیزاست. در دومین سال تعداد محصلین به ۳۳ نفر و در سال ۱۳۱۰ به ۳۹ نفر بالغ می شود. با تقویت درس های دینی و راه اندازی نمازخوانی، توجه اهالی بیشترجلب شده. درسال ۱۳۱۱ مدرسه چهار کلاسه می شود : « تا کلاس ششم دانش آموز داشتم. درموفغ امتحان سالیانه شاگردان را به قوچان و نیشابور برای امتحان میفرستادم». اشاره ای دارد به هجوم ملخ دریائی به منطقه نابودی کشتزارها و مزارغ که به فقر وفاقه اهالی می انجامد. شگفتا که عامل و بانی این فاجعه ی غیرمنتظره، ازنظرمردی جاهل و متعصب مذهبی، تأسیس دبستان بوده، و ویرانی آن بنیاد آموزشی را نشانه می گیرد که موفق نمی شود. حضور رئیس معارف و آزمایش درسی از بچه های دبستان روستا، اهمیت تلاش های مسئول مدرسه را ثابت می کند. با تشویق کارکنان دبستان در تأیید زحمات و خدمات، سرو صدای مخالفان ونادانان خاموش می شود.
«سیاست استعماری انگلیس و تریاک فروشی دولت»، دزدیهای »مأمورین دولتی وخانها،« پیشرفت فرهنگ سرولایت» و . . . . . . درپایان فتوکپی قرارداد استخدام و تقدیرنامه ها و تصاویر زیبا از ساختمان های مدارس کهن و نوسازی شده و خانه ها کتاب ۲۲۸ برگی به پایان می رسد.
عشق وعلاقه ی نویسنده برای تعالی رشد جامعه، قابل احترام است. در بستر روایت های کتاب، خواننده احساس می کند که همدل با او در کنارش، در گشت وگذارروستا و شهرهای اطراف، صبر و تحمل را تجربه می کند و یاد می گیرد. بدون کمترین بی حوصلگی با فرودستان پای صحبت نشسته با درک درد و رنج تحجر، آسیب های عقب ماندگی ها را یادآور می شود. با سختی ها گلاویزمی شود و مشکلات را حل می کند. فشارهای سنتی را می فهمد. با اهداف نهائی سنتگرایان و ابزار بیمایه ی نابخردان آشناست با هر نوعش. مداراگری ست پخته و صبور.
این نیز بگویم که: معرفی هرگوشه از وضع جغرافیائی وجامعه شناختی این سرزمین متنوع، امری ضروری وجای سپاس دارد. مردم کشور با همه ی ناهمگونی های بومی، هریک برخوردار ازسنن باستانی با فرهنگی کهن؛ یادمامنده ای گرانقدراز تاریخ اجتماعی این مرز وبوم است، که شادروان حسن صادقی درک کرده با مکتوب کردن خاطراتش درنقش روایتگری صبور، گوشه هایی از اوضاع پریشان و نکبت بار پایانی سلاطین قاجار را، در آستانه ی دگرگونی های کشور مستند کرده است.
هم دوره ای هایش هم کمتر او و بزرگی آثارش راشناخته اندچه برسد به جوان های نسل امروز که دانش شان در حد مقاله است وشبکه های اجتماعی.این گفت و گوی بلندتلفنی اما تا حدود زیادی از او وروزگارش می گوید. گفت و گویی میان مسعود بهنود وابراهیم گلستان که بایادی از هدایت آغاز شده و به نثر و شیوه ی ترجمه و درویش مسلکی رحمت الهی رسیده. عنوان خود نوشته گویا ترین است؛ : ” به یاد آنان که یاده شان مانده است، رحمت الهی …” با هم بخوانیم…
به یاد آنان که یادشان مانده است. رحمت الهی
– سلام
– سلام . کجا هستی چند روز است؟
– سری رفتم به استراسبورک و امروز برگشتم. حالتان چطورست.
– تفاوتی نکرده . من عادت به بی تحرکی ندارم و این سکون بدست و خسته می کند.
– شما که همیشه کاری دارید…
– بله و مشغولم سخت…
– حالا من از این فرصت استفاده کنم بپرسم شما آخرین باری که هدایت را دیدید چه سالی بود. یادتان هست.
– نه دقیق… اما حدود ۱۹۵۰ بود به گمانم . چون بعدش من رفتم آبادان و او هم رفت پاریس.و دیگر برنگشت…
– اتفاقا این روزها داشتم درباره دادگر چیزی می نوشتم یاد آن حکایت هدایت و شما و رحمت افتادم…
– هاهاهاها بله … راستی از رحمت خبر داری. هیچ کس ازش خبر ندارد. یکی می گفت مرده است
– سه چهارماهی به هر در زده ام که خبری ازش بگیرم. فهمیدم آخرین خبری که از وی دارند دو سال پیش بوده که رفته پیش دکتر کوثری به تربت جام. شما دکتر کوثری را دیده بودید. یادتان هست
– کمی بگو درباره اش.
– دکتر کوثری یک دکتر شوایتزر به تمامی معنا بود. مردی یگانه. پزشکی به راستی بی نظیر. او از دوستان خیلی نزدیک صادق هدایت بود و تصور می کنم دیده باشیدش. رحمت الهی هم در این بیست سی سال اخیر از همه جا راحت تر وقتی بود که می رفت پیش او. هر چقدر می خواست می ماند. دکتر تمام مدت شبانه روز مشغول مداوای بیماران بود و در همین حال زندگی می کرد و هیچ نمی دانست از کجا این دارو ها می آید که او به رایگان به هر کس می داد. در دو اتاقی که یکی مطبش بود و یکی محل اقامتش از صبح تا شام می نشست. رحمت هم وقتی پیشش بود از ان اتاق همان طور جویده جویده مثل همیشه اش با او حرف می زند.
– رحمت الهی همیشه همین طور بود. می دانی که هیچ وقت حمام نمی کرد. با ادکلن خودش را می شست. همیشه هم شنگول بود با بطری بغلیش.
– از زمانی که یادم هست همین طور بود و هر چند روزی خانه دوستی بیتوته می کرد. به هر کس هم اسمی می داد. به من می گفت سید.به چوبک می گفت دسته شاخی (چون چوبک هم مثل تو از این عینک های سیاه شاخی می زد)،
– به من می گفت شانه زده. ده تا معنا داشت بعضی وقت ها طوری می گفت که شنیده می شد شانزده (عدد ۱۶) . یک بار نادرپور از من پرسید مگر تو با عدد شانزده ارتباطی داری. گفت خب ازش بپرس. گفت چکار دارم یکهو یک چیزی بارم می کند. تا یک بار آقای انجوی بهش گفت چرا به این بچه میگی شانزده. گفت خری. شونزه چیه این چارده هم نیس. من میگم شاه نه زده … انجوی گفت حالا یعنی چی… گفت یعنی شازده نیست. چون شازده ها … گشادند. این وروجک از صبح تا شب می دود.
– رحمت الهی، صادق خان هدایت را چه صدا می کرد؟
– فکر نمی کنم اسمی داده بود. معمولا بهش می گفت آقا اما می دانم به حسن قایمیان می گفت حسن موش. به دکتر خانلری می گفت خانلرخان. به مین باشیان می گفت شیش بالیان.
– اصلا همه حکایت از آن جا شروع شد که گفتم … داشتم درباره عدل الملک دادگر چیزی می نوشتم یاد رحمت و یا شما و هدایت افتادم.
– آره ان روز از کافه رز آمدیم بیرون، چوبک کار داشت رفت. دیر وقت بود من هم خیال رفتن داشتم که هدایت گفت بمان . رفتیم تا یک سری بزنیم به میکده ای اول خیابان منوچهری. خانه دادگر هم همان اول منوچهری بود.
– بالای سردر خانه اش یک نقش گچی بود می گفتند قبلا صلیب شکسته نازی بوده است.
– فکر نکنم. ولی اگر هم بوده لابد دوران رضاشاه بوده که بعید است. اما موقعی که من میگم مال بعد از رضاشاه است.
– یعنی حدود سال های ۲۵ که از المان برگشته بود دادگر.
– بله دیگر… هدایت و رحمت الهی و حسن قائمیان و من رفتیم طرف خیابان منوچهری که دیدیم جلو خانه دادگر بلوایی است. یک پیرمرد مفنگی یهودی غائله درست کرده بود و به دادگر می گفت چرا پول مرا نمی دهی. دادگر هم با لباس خانه دم در بود و سعی می کرد او را ساکت کنه و مرد هی فریاد می کشید. رحمت یکهو وارد دعوا شد و سر عدل الملک داد زد چرا پول مردم را نمیدی مرتیکه … چرا مردم را آزار میدهی … دادگر با اخم و برای دور کردن رحمت گفت میدونی من کیم… رحمت گفت چرا نمی دانم. همانی که آژدان بهت گفت هیشگی …نیستی …آقا اشاره به روزی که عدل الملک را رضاشاه از ریاست مجلس خلع کرد و بهش یک روز مهلت داد که بره . او رفت آلمان و تا رضاشاه زنده بود نیامد.
– همان جا گفتند که سرپاس آیرم که سر رضاشاه را کلاه گذاشته و به آلمان گریخته بود بهش پیشنهاد داد که رییس جمهور در تبعید ایران بشود و گفته شده با گورینگ هم ملاقاتی کرد اما از ترس رضا شاه نپذیرفت. حتی می گفتند هیتلر خواسته او را و بهش پیشنهاد داده که با کمک آلمان جانشین رضا شاه شود …. اما زمانی که شما دیدید وقتی بود که برگشته بود ایران و کاره ای نبود.
– اره …ولی به هر حال عدل الملک بود و گاهی صحبت نخست وزیریش می شد. پاسبان در خانه اش بود و حالا رحمت افتاده بود به جانش، و ول نمی کرد و صادق خان هم با خنده ها و گاه گاهی با کلمات تایید آمیز تیزترش می کرد… عده زیادی هم جمع شده بودند. که یکهو پسر دادگر با آن قد بلند ورزیده با گیوه ملکی از خانه به در آمد و نهیبی به همه زد و چون دید رحمت یک لاقبا هم دارد متینگ می دهد گفت تو چی میگی… و با تحکم گفت. حالا همه چشم ها به رحمت دوخته شده بود که او هم سر به زیر انداخت و گفت …زت یاد. و رو به یهودی بیچاره گفت چرا مزاحم … آقا شدی.
– این همان پسر دادگرست که با شما همشهری شده بود.
– از این نظر که افخم حکمت با خواهر او ازدواج کرده بود که او هم بسیار زیبا و بلند قامت بود.
– یک بار هم من در همان نزدیکی در کافه گل سرخ اول خیابان چرچیل با بیژن الهی در معیت آل احمد وارد شدیم. یعنی در حقیقت ما جوجه ها دنبال او که داشت حرف می زد . کمی داخل کافه تاریک بود و حرف های آقاجلال ادامه داشت که یکهو از تاریکی یک صدایی درآمد همان طور بریده بریده که می دانید گفت اقا … الان دیگر رو … سبیل شاه نقاره می زنن. یکهو یک چیز نگی نوچه ها بزننت. اقا… نوچه دارن … بچه دارن… باغ دارن… باغچه دارن …میقات دارن قیقات دارن …
– یعنی چی ؟
– اشاره به سفرنامه حج آل احمد، خسی در میقات
– آهان… تنها بود رحمت.؟
– نه احمد آقا لنکرانی هم باهاش بود. یادتان که هست؟
– چطور نیست .احمد از همه برادران آقاتر و به قاعده تر بود. بقیه هم خوب بودند اما احمد اهل جنجال و خودنمایی نبود. یک اصالتی داشت.
– شما حسام لنکرانی را دیده بودید به نظرم. من تا سالها باور نمی کردم که خسرو روزبه او را کشته باشد تا این که اعترافات به خط روزبه را دیدم. اصلا شاملو تصور می کنم شعری را که در جوانی در رثای خسرو روزبه ساخته بود به همین خاطر از کتابش حذف کرد .
– من نمی دانم حقیقتش را . اما می دانم پشت پرده سیاست و قدرت همیشه از این حرف ها بوده است.
– آخه نوشته بعد از کشتن حسام و دفن او در همان زیر زمین، می رود به خانه لنکرانی و بچه هایش به او آویزان می شوند عموعمو گویان… باورنکردنی و چندش آورست. این همان حزبی است که روشنفکرانی مانند دکتر ارانی به راه انداختند و چشم همه در ادبیات و هنر و هر چیز مدرن به دنبالش بود…. این همان سال هایی است که شما هم همه هستی خود را وقف حزب کردید.
– زمانی که مسوول حزب در مازندران بودم. همه هستی ام را گذاشتم و خستگی نمی شناختم. از صبح تا شب کار می کردم. یک سال تعطیل عید برای سرکشی به حوزه های کارگری شیرگاه و پل سفید می رفتم که در قطار برخوردم به هدایت که با بزرگ علوی و چوبک از پیش گلبادی برمی گشتند.
– منوچهر خان کلبادی از بابل. حتما رحمت الهی هم همراهشان بود.
– نه در آن زمان رحمت هم برای حزب، روزنامه صفا را منتشر می کرد، روزنامه عبدالصاحب صفایی نماینده بابل را. با مهندس سهیل یک اتاق بزرگ در خانه ای در شاهی اجاره کرده بودند و آخر هفته ها می آمد ساری پیش ما. یک بار رفتم به دیدنش دیدم تمام دور اتاق را کتاب چیده بودند چون طاقچه و کتابخانه نداشت در نتیجه تمام دور اتاق به آن بزرگی کتاب بود. روی زمین چیده شده.
– رحمت الهی در این زمان مترجم شناخته شده ای بود. نبود؟
– بله. آن هم نه مترجم عادی. من سال ۱۳۲۱ اول بار آموک استفن زوایک را با ترجمه وی خواندم. هنوز یادم هست که با چه رسایی ترجمه کرده بود. گوش کن حرکت کشتی روی آب را زوایک چطور نوشته و رحمت چطور ترجمه کرده: »سکان کشتی همچون کلنگ دهقان، در این مزرعه سیاه اسرار، بالا و پایین می رفت.»
– یعنی شما از هفتاد و چهار سال پیش هنوز این نثر را از بر هستید.
– از بس که درست و دقیق است.
– بله در عین مشنگی و شوخی و دست انداختن ها، بیخودی و مستی ها، پنهان نبود که چقدر در زبان هایی که می داند متبحر است. پانزده سال پیش که آخر بار او را دیدم همان طور بود که همیشه. در جیب کتش یک گذرنامه با مقداری اسکناس لایش و با سنجاق قفلی دوخته شده بود به جیبش. مدتی هر روز دیده می شد و ناگهان گم می شد و بعد شش ماه تلفن می کرد و بی مقدمه می پرسید آقا شان زده هستن… . و می آمد و بود و به کس هم آزاری نداشت و هفته ای یا ده روزی بعدش هم می گفت زحمت رفت…. به خودش می گفت زحمت زمینی (معکوس رحمت الهی) . یک جمعه با پرویز داریوش آمده بود خانه آقای انجوی در کاشانک. عده ای از جمله شرف خراسانی فیلسوف هم بودند. ننشسته شروع کرد: ایشان سید ریش ان… (اسمی که هدایت روی انجوی شیرازی گذاشته بود) ما فقرا هم معلومه… من فقری ام، اینم (اشاره به پرویز داریوش) فخری… زحمتم … اما بهم میگن رحمت … ایشانم یک چیز دیگن …بهشون میگن شرف اونم خراسانی ….
– گفتی آخرین خبر از رحمت چی بود.
– رفته عید دو سال قبل به تربت، پیش دکتر کوثری، همان سال خبر درگذشت دکتر رسید، قبل یا بعد از وی رحمت الهی هم همان جا تسلیم شده است. هر کس از دنیا می رفت رحمت می گفت کت و شلوارش خالی شد. حیف از این ها که بی جانشین هستند. و می روند. بخت ما بود که این آخرین نسل تن رها کرده های باسواد را دیدیم یک چند.
– از این جوانان امروز گمان ندارم کسی رحمت اللهی یا پرویز داریوش را بشناسد. این عیبی نداره. خودشون و مملکتشون را بشناسن خوبه دیگه.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
قربانی
نویسنده: جویس کرول اوتس
مترجم: علی قانع
ناشر: چترنگ
قیمت: ۳۱۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۴۱۱صفحه
ادنتا فرای زن میانسال سیاهپوستی است که پریشاناحوال خیابانها را در جستوجوی دختر چهاردهسالهاش میگردد؛ دختری که روز بعد وقتی دستوپابسته در زیرزمین یک کارخانه متروکه پیدا میشود، ادعا میکند مورد تعرض گروهی قرار گرفته است. داستان «قربانی» به پروندهای حلنشده در نیویورک دهه ۸۰ میپردازد و در هر فصل از کتاب ماجرا از دید یکی از شخیصتهای داستان روایت میشود.
جویس کرول اوتس، نویسندهای است که کتابهایش بارها در فهرست پرفروشترینهای نیویورک تایمز قرار گرفتهاند. او این بار دست به نگارش رمانی زده است که تأثیر غمانگیز خشونت جنسی، نژادپرستی، بیرحمی و قدرت را بر زندگی آدمهای بیگناه به تصویر میکشد.
این کتاب بر اساس پروندهای واقعی نوشته شده و سعی دارد به جنبههای متفاوت آن معنا ببخشد. نیویورک پست مینویسد: «قربانی» را باید در میان بهترین کارهای اوتس جای داد. روایت او با حوصله و به تدریج، آجر به آجر داستان را بنا میکند و زمینه اجتماعی ماجرا را برای خوانندهاش روشن میکند. قربانی هجونامهای است بر روابط میان نژادها.
در مقدمه این کتاب آمده است؛ خط، هنر تثبیت ذهنیات است. خط را می توان بزر گترین اختراع بشر دانست. به کمک این اختراع، تاریخ تمدن بشر به یادگار مانده است. انسان اولیه، برای حفظ امور مورد نیازش، به رسم صور آنها پرداخت و اولین گونه نوشته، حدود بیست و دو هزار سال پیش، به شکل «تصوی رنگاری » پدید آمد؛ سپس جای خود را به «اندیش هنگاری » داد. در این روش، اندیشه ها با علائمی مستقل از زبان نمایش داده م یشدند. این روش نیز ناکارآمد بود زیرا رابط های منطقی بین علائم نگارشی و اصوات مربوط وجود نداشت.
پس باید سبک دیگری جایگزین می شد که ارتباط بیشتری با زبان گفتار داشته باشد. در نتیجه، «صوتنگاری » خلق شد. صوتنگاری نیز به نوبه خود به مرحله «آو انگاری » (سیلابی) و در نهایت «الفبایی » کشانیده شد. از ثبت اولین بر تصاویر بر روی دیوار غارها در حدود بیست و دوهزار سال پیش تا اختراع خط میخی به عنوان اولین خط توسط سومری ها در بین النهرین در حدود هزاره سوم ق.م. تقریباً هفده هزار سال طول کشید. این کتاب، مروری است بر سیر تکاملی خط و نوشتار در تمد نهای بزرگ جهان.
نوشتار و سواد در کل نیرو های مثبت تلقی شده اند. تمام والدین امروزی می خواهند فرزندانشان توانایی خواندن و نوشتن داشته باشند ولی در طول تاریخ بیش از ۵٠٠٠ ساله نوشتار نگرشی منفی نسبت به گسترش آن وجود داشته است که شاید خیلی آشکار نبوده است. در قرن پنجم ق.م، سقراط فیلسوف یونانی(کسی که هیچگاه یک کلمه هم چاپ نکرد) در داستان خدای مصری توت، خالق اسطوره ای نوشتار، به این نگاه دوگانه ما نسبت به «گفتار قابل دیدن» اشاره می کند.
توت، پس از این خلق روشنفکرانه اش، نزد پادشاه آمد تا پاداش سلطنتی دریافت کند، اما به جای تحسین، پادشاه به او گفت: «تو اکسیری خلق کرده ای که از حافظه نیست، بلکه از یاداوری است؛ و تو به شاگردانت ظاهر عقلانیت را عرضه می کنی نه عقلانیت واقعی را؛ زیرا آنها چیزهای زیادی را بدون آموزش می خوانند و به نظر می رسد چیزهای زیادی می دانند ولی در اکثر موارد نا آگاهند».
سکوت
نویسنده: شوساکو اندو
مترجم: حمیدرضا رفعت نژاد
ناشر: نشر نو
قیمت: ۱۸۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۳۲ صفحه
نسخه اصلی این کتاب در سال ۱۹۸۰ توسط انتشارات تاپلینگر در نیویورک منتشر شده و مقدمه ای از مارتین اسکورسیزی کارگردان آمریکایی نیز برای آن چاپ شده است. شوساکو اندو در سال ۱۹۲۳ در توکیو متولد شده و ۱۰ ساله بوده که پدر و مادرش از هم جدا شده اند. او پس از این جدایی، به همراه مادرش به شهر کوبه رفت. مهم ترین اتفاق زندگی اندو در ۱۱ سالگی اش رخ داد و این بود که غسل تعمید دید و کاتولیک شد. او در این باره می گوید: کاتولیسیسم برایم مثل لباسی از پیش دوخته بود که باید آن را به تن می کردم و می دیدم که اندازه ام است یا باید از شرش خلاص شود. بارها سعی کرده ام ترکش کنم، اما نشده است، نه این نخواهم، نمی توانستم ترکش کنم.
«سکوت» به گواه بسیاری از منتقدان، مهم ترین اثر اندو است. او ژاپن را مردابی می بیند که هرچیز را از درون می پوساند و هر بذری را که در آن زمین کاشته شود تباه می کند. این رمان او، داستان جنگی است بین باران مدامی که از ابرهای سنت و فرهنگ کشورش می بارد و بذر مسیحیتی که با چنگ و دندان می خواهد در آن خاک ریشه بداوند؛ مثل پروانه ای که به دام عنکبوت گرفتار شده باشد. اندو را گراهام گرین ژاپن خوانده اند. ایمان و باور شخصی او هم، مانند گرین، با دین و آیین کشورش تفاوت دارد.
اندو و گرین، درد این سوال را درک کرده اندکه وقتی نه از رومیان اند و نه از یهودیان، چه صلیبی را باید به دوش بکشند و خداوند چه سرنوشتی را برایشان مقدر کرده است؟ آخرین فیلم ساخته شده توسط مارتین اسکورسیزی، با اقتباس از این رمان و با همین نام ساخته شده است.
اسکورسیزی در مقدمهاش بر این رمان مینویسد: سکوت برای من حکایت کسی است که ابتدا قدم به راه مسیح گذاشته اما دست آخر از شرورترین شخصیت مسیحیت، یعنی یهودا سر در می آورد. عینا جا پای او می گذارد و در این راه است که قادر به درک نقش یهودا میشود. این یکی از دردناک ترین معماها در تمام مسیحیت است. نقش یهودا چه بود؟ مسیح درباره او چه فکر می کرد؟ ما امروز چه درکی از او داریم؟ با کشف انجیل یهودا، طرح این سوالات واجب تر هم شده است. اندو بی پرده تر از هر هنرمند دیگری که می شناسم به مساله یهودا می پردازد. او این نکته را درک کرده که مسیحیت برای بقا و وفق دادن خود با فرهنگ های دیگر و در بزنگاه های تاریخی، نه فقط به نقش مسیح، بلکه به نقش یهودا نیز محتاج است. این رمان را اولین بار حدود ۲۰ سال پیش دست گرفتم، تا به حال به کرات آن را خوانده ام و می خواهم از روی آن فیلمی بسازم. برایم منبع الهامی است که آن را جز در اندکی از آثار هنری نیافته ام.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:
آسمان تاریک شده بود. ابرها به آرامی از بالای کوه نزدیک زمین می آمدند. این جا جلگه چیزو کانو بود. انگار بوته ها بر زمین می خزیدند و تا چشم کار می کرد خاک قهوه ای و تیزه بود. سامورایی ها با هم بحث می کردند و به محض این که حرفشان تمام شد، دستور دادند کشیش را از اسب پایین بیاورند. طولانی نشستن بر پشت اسب، آن هم با دست هایی که محکم بسته شده بود، کار خودش را کرده بود؛ تا پایش را بر زمین گذاشت دردی نفس بُر در ران هایش دوید و خم شد.
یکی از سامورایی ها با چپق بلندش تنباکو دود می کرد. کشیش از وقتی به ژاپن آمده بود تنباکو ندیده بود. سامورایی دو سه پک زد و دود را بیرون داد و چپق را دست به دست چرخاند. حکومتی ها در این بین مراقبش بودند.
بالای تخته سنگی چندنفرشان می ایستادند و می نشستند و برای مدتی طولانی به سمت جنوب نگاه می کردند. بعضی هایشان پشت صخره ای خودشان را خلاص می کردند. آسمان شمال صاف بود، اما ابرهای متراکم و سنگین دم غروب از جنوب حرکت می کردند. کشیش گه گاه به جاده ای که از آمده بودند نگاهی می انداخت، اما از کیچی جیرو خبری نبود. احتمالا در راه عقب افتاده بود یا شاید از تعقیب آن ها خسته شده بود و راهش را کشیده و رفته بود.
«آن ها این جایند! آن ها این جایند!»یکی از ماموران با اشاره به جنوب فریاد زد و از همان سو دسته ای از سامورایی ها با خدم و حشمشان، شبیه همان هایی که آن جا منتظر بودند، به آرامی نزدیک می شدند. سامورایی چپق به دست، به سرعت پشت اسب پرید و به تاخت به پیشواز آن ها رفت. از همان روی اسب تعظیمی کرد و آن ها هم به سردی جوابش را دادند. کشیش فهمیده بود قرار است به دست ماموران جدیدی سپرده شود.
داستان این رمان را شخصیتی با عنوان مانی زرشناس، باستانشناس دانشگاه کلمبیا (نیویورک) روایت میکند که به همراه یکی از پژوهشهایش، مخاطب را به چهار هزار سال پیش میبرد و اندوه و رنج، شور و شادی، عشق و تپش نخستین مردم متمدن باستان، ساکنان تپه سیلک و همزمان مردم جهان امروز را برای او آشکار میکند بر همین اساس منتقدان این رمان را قصه از خودبیگانگی و تنهایی انسان عنوان کردهاند.
اکرم پدرامنیا در مقام مولف و مترجم در دانشگاه تهران در رشته ادبیات انگلیسی تحصیل کرده است و پس از آن در دانشگاه علومپزشکی ایران در رشته پزشکی تحصیل کرده و در خارج از ایران نیز در رشته ایمونولوژی و Health Informatics به تحصیل ادامه داده است.
وی در ایران و در مقام مترجم آثاری چون از دولتهای فرومانده نوام چامسکی، گیلگمش اثر جون لندن و لطیف است شب اثر اسکات فیتزجرالد را منتشر کرده است و در مقام تالیف نیز سه رمان نفیر کویر، زیگورات و زمستان تپههای سوما را منتشر کرده است.
رمان زیگورات پس از نخستین انتشار نامزد دور نهایی جایزه ادبی مهرگان در سال ۱۳۹۳ نیز بوده است.
این رمان پیش از این و در سال ۱۳۹۰ از سوی نشر قطره منتشر شده بود.