آیا مصالحه ششم میان تهران و ریاض به بار خواهد نشست؟
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار پنج شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰ برابر با ۱۸ نُوامبر ۲۰۲۱ ۱۹:۱۵
خمینی حج را که اوجب واجبات است تعطیل کرد – AFP
فردای روزی که به جده رسیدیم، دکتر ایاد مدنی، محقق، تاریخنویس و روزنامهنگار سرشناس سعودی و مدیر موسسه مطبوعاتی عکاظ که من و دوستانم را برای انتشار ویژهنامه فارسی عکاظ برای زائران ایرانی دعوت کرده بود، در یک گپوگفت دوسه ساعته، دیدگاههای من درباره مراسم برائت از مشرکین را جویا شد و میخواست بداند که خمینی دنبال چیست؛ در مکه که مشرکی زندگی نمیکند، پس این شعار بیمعنی ره به کجا میبرد؟
برایش به تفصیل مکرهای خطرناک خمینی را باز شمردم و یادآور شدم که این مرد نه به اسلام اعتقادی دارد و نه به تشیع و هیچ بعید نیست امسال (مرداد ۱۳۶۶) با توجه به شکستهایش در جبهه جنگ با عراق، بخواهد غوغایی در حج بر پا کند. استادم، مرحوم جعفر رائد، سفیر اسبق ایران در عربستان سعودی و بنیانگذار مرکز پژوهشهای ایران و عرب (که بعد از خاموشی مرحوم رائد اداره آن را من عهده دارم) و ماهنامه روزگار نو، با ما بود و آرزو کرد حادثهای رخ ندهد. سپس به حادثه حج قبلی اشاره کرد که تا آن زمان جهان از آن بیخبر بود؛ چرا که سعودیها خبر را منتشر نکرده بودند و بعدها فهمیدیم چرا…
سی۴ در ساک حجاج
در چهارمین روز پرواز حجاج اصفهانی (در حج سال ۱۳۶۵/ ۱۹۸۶) یکی از حجاج سالخورده به علت ابتلا به دیابت و در گرمای شدید آشیانه حجاج در فرودگاه پیش از انتقال به مکه، بیهوش شده بود. همسرش با کمک یکی از حجاج ایرانی به گروه پزشکی مدینهالحاج گفته بود داروهای همسرش در ساک سبز او است؛ ساکی با علامت سازمان حج و اوقاف که دفتر حج اصفهان به همه حجاج داده بود.
یکی از پرستاران که ساک را باز کرد، در کف ساک متوجه برجستگی شد که طبیعی نمینمود. با اشاره او، ماموری در سالن ساک را وارسی و با شگفتی، زیر آستر ساک مادهای کشف کرده بود (پنج کیلو ماده انفجاری سی۴). بلافاصله محل ورود کاروان محاصره شد و ساعتی بعد، از ساک زائران کاروان خانواده شهدا اصفهان ۷۵ کیلو ماده شدیدالانفجار سی۴ به دست ماموران سعودی افتاده بود.
شنیدم که ساعتی بعد، ۱۵۰ زائر کاروان که بیگناهیشان آشکار بود، آزاد و فقط مدیر کاروان و معاونش بازداشت و به اداره پلیس منتقل شدند. زائران روستایی اصفهانی در پناه ماموران سعودی، مراسم حج را انجام دادند و در بازگشت هدایایی نیز دریافت کردند. چند هفته بعد از مراسم حج، مدیر کاروان و معاونش نیز آزاد و به ایران بازگردانده شدند؛ چون آنها صادقانه اعتراف کردند که ساکها را سپاه اصفهان بهعنوان هدیه به زائران این کاروان داده است و فرمانده سپاه نجفآباد در پاسخ به پرسش آنها که چرا ساکها سنگینتر از حد معمول یک ساک خالیاند، گفته بود ما عایقی در ساک گذاشتهایم که پاره نشود.
هاشمی رفسنجانی که در خاطراتش به این حادثه اشاره میکند. او ضمن تماس با ملک عبدالله، ولیعهد سعودی که روحیهای آشتیجویانه داشت و بهشدت طرفدار همبستگی کشورهای اسلامی بود، از او خواسته بود مهلتی داده شود تا در تهران در این رابطه تحقیق کنند. سعودیها به مدت یک سال چیزی نگفتند و بعدها رژیم اسلامی مدعی شد که مسئول این کار مهدی هاشمی، برادر داماد آیتالله منتظری و رئیس سابق دفتر سازمانهای آزادیبخش سپاه، بوده است که به دستور خمینی و فتنهانگیزی ریشهری اعدام شد.
مرحوم منتظری هنگامی که اجازه انتشار خاطراتش در الشرقالاوسط را به من داد، در پاسخ سوالم درباره قاچاق مواد منفجره در موسم حج به عربستان و اینکه چه کسی مسئول واقعی بود، مهدی هاشمی یا… با تاثر گفت: «آقا مهدی بیگناه بود. همین حضرات سپاه، همینها که جنگ را باختند، عامل این جنایت بودند که به مرحمت الهی کشف و خنثی شد وگرنه خدا میداند چند هزار نفر کشته میشدند.»
یک سال بعد ما در عربستان بودیم تا نشریهای در ۱۶ تا ۲۰ صفحه برای حجاج ایرانی و افغان منتشر کنیم. مرحوم رائد سرپرست ما بودند. من بهعنوان سردبیر، همراهانم را با دقت برگزیده بودم؛ زندهیاد ناصر مطرقی، همکارم در مرکز پژوهشها، به همراه فرخ فرزانه، دیپلمات پیشین، مهران بنیادی، پدر هنرمند سرشناس سینمای جهان نازنین بنیادی، مرتضی نگاهی، نویسنده سرشناس، شاهین اعتمادی، همکار روزنامهنگارم که از ایران رفیق یکدل بودیم، و احمد وحدتخواه، روزنامهنگار بینالمللی و مدیر موسسه ساتراپ، که سالها همدل و همراهم بود و هست. سعودیها سخت از ما حفاظت میکردند و روزی که یک کارمند ایرانایر در هتل ما ظاهر شد، بلافاصله هتل را تغییر دادند.
هیچگاه باور نداشتیم که به فاصله دو هفته در روز بدعت نامبارک برائت از مشرکین، مکه خونین و آن همه درد و اندوه را شاهد خواهیم شد. یک روز پیش از مراسم راهپیمایی برائت، به آقای کروبی، امیرالحاج خمینی، در بعثه حج تلفن کردم و در میان شگفتی و خنده همکارانم که با هم ضمیمه فارسی روزنامه عکاظ را بیرون میدادیم، با لهجه غلیظ افغانی خود را مسئول بعثه حج مجاهدین افغان معرفی کردم و گفتم ما نیز علاقهمندیم در صف سربازان خمینی در برائت از مشرکین شرکت کنیم اما عکس و پلاکارد نداریم. جناب کروبی شماره تلفن رضایی نامی را داد و گفت: «من به ایشان میگویم به شما عکس و پلاکارد بدهد.»
روز بعد این خبر را بهتفصیل نوشتم. در مکهای که حتی یک تصویر پادشاه سعودی وجود ندارد، حضرت امیرالحاج ولیفقیه هزاران تصویر خمینی را که بعضی از آنها ۲۰ متر طول و پنج متر عرض داشت و روی چلوار در همان مکه نقش زده بودند، به همراه پلاکاردهایی که شعارهایی از نوع «تبت یدا ابی لهب، شیلوا یداک یا فهد ــ بریده باد دست فهد» در گرداگرد بیتالله الحرام مکه توزیع کردند. شب قبل نیز واحد برق سپاه صدها بلندگو در لابهلای خیابانهای اطراف کعبه تعبیه کرده بود.
از ۱۰ صبح، عملا سپاه و زنان که چرخ زائران معلول جنگ را هدایت میکردند و شماری کودک از چهار سوی مکه بهسوی کعبه روان شدند. حضور آنها چنان ازدحامی در هوای ۴۵ درجهای مکه برپا کرد که رانندگان و مسافرانشان فریادزنان به خمینی نفرین میکردند و فریاد مای مای (آب آب) به گوش میرسید.
زائران ایرانی نیز وضع بهتری نداشتند؛ بهویژه زنان و معلولان. برادران غیور سپاه و سربازان گمنام امام زمان سلطنتآباد، معلولها و زنان را جلو انداخته و خود پشت آنها سنگر گرفته بودند و شعارهای تندوتیز علیه آمریکا و اسرائیل و سعودی و به نفع خمینی سر میدادند. قرار بود تصویر ۴۰-۳۰ متری ولیفقیه را از فراز کعبه به پایین آویزان کنند. رفتاری که آنها با پلیس سعودی داشتند، تکاندهنده بود. سه چهار پلیس را با دشنه کاردآجین کردند و وقتی افراد گارد ملی وارد صحنه شدند، این دلاوران غیور به همراه کروبی و محتشمی و خلخالی و دیگر بزرگان اهل ولایتفقیه، هر یک از گوشهای فرار کردند و زنهای بیچاره و معلولها را در صحنه رها کردند.
قبل از آنکه روایت خود را از آن روز شوم بگویم، گوشهای از روایت سرتاپا دروغ روزنامه جمهوری اسلامی که مدیرش خامنهای و سردبیرش مسیح مهاجری بود، نقل میکنم.
«خیل یکتاپرستان را میبینی که گروهگروه با در دست داشتن پلاکاردهایی با شعارهای «الموت لامریکا» «الموت لاسرائیل» و تصاویری از امام با فریاد اللهاکبر و لاالهالاالله از هر سو به طرف میدان معابده، نقطه شروع راهپیمایی در حرکتاند.
شماری از حجاج که بازوبند قرمز انتظامات بر دست دارند، با کشیدن صفی ممتد از میدان معابده تا پل حجون در دو طرف خیابان، شکوه و نظم خاصی به مراسم میبخشند. عدهای نیز با بازوبند سبز که کلمه «سقایه الحاج» حج به چشم میخورد با کتریهای آب سرد، گلوی خشکیده از فریاد برائت از مشرکین حاجیان را تازه میکنند و به یاد مولایشان، حسین علیهالسلام، زوار تشنهلب ایرانی یا غیر ایرانی را سیراب میسازند.
نشاط کسب رضای خدا با اعلام برائت از مشرکین سختی گرمای هوا را در خود ذوب میکند؛ از روی پل شکوه و عظمت خیل موحدین نمایانتر است و مجذوبتر، پشتبامهای اماکن و ساختمانهای دولتی در طول مسیر مملو از افراد غیرنظامی سعودیاند و گاهی در کنار آنها دوربینهای فیلمبرداری نیز دیده میشود.
در ادامه مسیر هنگامی که ابتدای جمعیت به مسجد جن میرسد، ازدحام بیشتری ایجاد میگردد، کماندوهای سعودی تقاطع شارع مسجدالحرام را با استقرار ماشینها در وسط خیابان و کشیدن دیواری از سپرهایشان، مسدود کردهاند.
در این لحظات در کنار پلیس قرار میگیرم و منتظرم تا چون سال گذشته به روی این جمعیت عظیم که حتی پس از خاتمه دادن به تظاهرات میبایست جهت متفرق شدن به سمتی برود، راهی باز کند، ولی برخلاف انتظار، بهمحض نزدیک شدن صف پیشین تظاهرات که متشکل از برادران انتظامات است، به ناگاه افراد پلیس با علامت افسر سعودی همزمان باطومهای چوبیشان را بالا بردند و به سر مردم فرود آوردند.
هیچکس انتظار چنین صحنهای را ندارد. من ابتدا تصور میکردم همچون سالهای قبل درگیری مقطعی و کوتاه خواهد بود ولی هجوم گروه دیگری از پلیسهای مستقر در نزدیکی تقاطع که توسط بیسیم همان افسر فراخوانده میشدند، وضع را وخیمتر میکند. از آنجایی که هیچکس آمادگی مقابله با پلیس را ندارد، بهناچار علیرغم فشار سیل عظیم جمعیت به سمت جلو که از حمله پلیس بیاطلاعاند، مردم سعی میکنند برخلاف جهت راهپیمایی برگردند. به ناگاه، ازدحام عجیب و خطرناکی درست در مقابل مسجد جن ایجاد میشود. فریادهای اللهاکبر در فضای حرم امنالهی طنینانداز است و لابهلای فریادهای اللهاکبر این صدا به گوش میرسد درگیر نشوید… برگردید… خونسرد باشید… مواظب خواهرها باشید… برادرها نروید، عقب بایستید …
به دلیل عدم آمادگی مردم و عدم انتظار به وجود آمدن چین صحنهای هیچکس قدرت تصمیمگیری ندارد و گاه نظر افرادی که فریاد میکشند متفاوت است… درست در همین لحظه فاجعه دردناک آغاز میگردد.
عمال شخصی سعودی که در طبقات پارکینگ چند طبقه مقابل مسجد جن از قبل مهیا شدهاند، شروع میکنند به پرتاب سنگهای بزرگ، چوب، آهن، کولر و هر وسیله سنگین دیگر بر سر جمعیت بیدفاع. اینک برای من مسلم شد که هدف اینها متفرق کردن مردم با ایجاد رعب و وحشت نیست بلکه هدف کشتن مردم آنهم با فجیعترین وضع است. چرا که هر سنگی که از طبقه ششم پایین پرت میشود، براثر ازدحام غیرقابل وصف جمعیت حداقل سه یا چهار نفر را به شدیدترین وجه مجروح یا حتی شهید میکند.
باطومهای پلیس بر سر هر کسی که فرود میآید، بلااستثنا خون فوران میزند و جامهای سفید را گلرنگ میسازد و غرق در خون میگرداند.
در همان لحظات اول، ماکت قدس زیر ضربات باطوم پلیس از هم میپاشد. فشار جمعیت ما را به سمت راست خیابان که خواهراناند، میبرد. چند لحظهای از آغاز هجوم ددمنشانه پلیس سعودی نگذشته است که صدای شلیک گلوله شنیده میشود و دیدن افرادی که بر اثر اصابت گلوله به سرشان در خون پاک و مطهرشان میغلتند، این تصور که شاید تیرهای هوایی باشند، از ذهنم میزداید!
در این بین ناگهان میبینم که هجوم وحشیانه پلیس در سمت چپ خیابان برادرها را به عقب میراند ولی علیرغم ضربات شدید پلیس در سمت راست خیابان، این جمعیت انبوه قادر به حرکت نیست. ولی هرلحظه فشردهتر میشود. فشار و ازدحام به حدی است که تنفس را بهسختی ممکن میسازد. اطرافیانم که غالبا افراد پیر یا مسناند، از فرط فشار و سختی تنفس رنگ چهرههایشان رو به کبودی است و توان تکلم را از دست دادهاند. سخت متحیر میشوم و وقتی میبینم جلوی جمعیت خالی است ولی هیچکس حرکت نمیکند، تصور میکنم مانعی در وسط خیابان و در جلوی مردم انداختهاند.
با سختی زیاد خود را از لابهلای جمعیت بیرون میکشم تا به گمان خود با کمک چند نفر دیگر از برادران مانع را برداریم و جان چندین نفر را از دست پلیس سعودی که با باطوم بر فرق مردم میکوبد و پیکرهای نحیفشان را لگدمال میکند و همینگونه از زیر باران بطری شکسته و سنگهای سنگینی که ایادی رژیم از بالا پرت میکنند، نجات دهیم؛ اما وقتی در مقابل این جمعیت راکد و در هم قرار میگیرم، منظرهای بس دلخراش میبینم که کلامم از بیان چگونگیاش و عمق فاجعه در میماند…» (۱۹ شهریور ۱۳۶۶- روزنامه جمهوری اسلامی.)
تمام روایت روزنامه آقای خامنهای دروغ محض است. ما آنجا بودیم و صحنههای دلخراش را به چشم دیدیم و شب نیز صحنههای دردناکتر را از تلویزیون سعودی به همراه فیلم سال گذشته و ارسال ماده سی۴ به حج را مشاهده کردیم.
دوسه ساعت بعد از شروع معرکه، با رسیدن گارد ملی سعودی و شماری سوارکار، غائله پایان گرفت. آتشبیاران از کروبی و خلخالی گرفته تا رضایی و شوشتری و حجازی و… گریخته بودند و در هتلشان آب یخ میخوردند. غروب هم شام جانانه زدند و بیخیال خوابیدند و آن همه زن و معلول به شب نرسیده بودند.
باز به کروبی زنگ زدم. دستیارش مهدی گوشی را برداشت. بازهم با لهجه افغانی گفتم: «درود مکه را فتح کردید.» خفهشویی گفت و گوشی را قطع کرد. اما ما با مرحوم رائد و دکتر عباس مهاجرانی واعظ تا بامدادان سوگوار و داغدار هموطنانمان ساعتهای تلخی را سر کردیم. فردا سفارت سعودی در تهران اشغال شد ومحمد الغامدی، دبیر اول سفارت، به دست پاسداران به قتل رسید.
پایان سه دوره مماشات
خمینی حج را که اوجبواجبات است تعطیل کرد. سالها خواب فتح مکه را دیده بود و حالا!!؟ اما بهمحض مرگش رفسنجانی تماسها را از سر گرفت و دو سال بعد زائران بازگشتند؛ با این تعهد که مراسم برائت به شکل محدود فقط در چادر بعثه در منا که کمتر از ۵۰۰ نفر در آن جا میگرفتند، برگزار شود.
تا اینجا سعودیها سه دوره با رژیم مماشات کرده بودند اما قسم حضرت عباس با پیدایی دم خروس در انفجارهای دهران و خبر و دستگیری عوامل دستآموز رژیم دود شد و به هوا رفت. ملک عبدالله بعدها به خاتمی که با احترامهای ویژه از عربستان دیدار میکرد، گفته بود که جورج بوش سه بار فریه، رئیس افبیآی را اینجا فرستاد تا ما بخشی از اعترافهای عاملان خبر را در اختیارشان بگذاریم؛ چون ما با دستگیری صایغ (یکی از متهمان که در تهران آموزش دیده و مواد منفجره را از راه کویت به خبر برده بود) همهچیز را میدانیم اما من حاضر نشدم برادران و خواهران ایرانیام را دم تیغ بوش بدهم.
آن سال ملک فهد روی صندلی چرخدار با حال ضعف و بیماری در فرودگاه از خاتمی استقبال کرد. ملک عبدالله در راس یک هیئت ۱۰۰ نفره به همراه حکیم عرب، عبدالعز تویجری، مشاورش، به تهران آمد و در کنفرانس سران اسلامی شرکت کرد و شبی بر بام تهران رفت تا برف را تماشا کند.
در کنفرانس جنادریه وقتی با او دست دادم، گفتم مردم ایران به پاکی همان برفاند که تماشا کردید. با مهربانی گفت: «ایرانهم به همان پاکی و زیبایی است؛ مثل مردمش و ما اعمال رژیمها را هرگز به حساب ملت بزرگی چون ملت ایران با آن تمدن و فرهنگ دیر و دور نمیگذاریم.»
چهارمین مصالحه ایران و سعودی ابعادی گسترده داشت. بین عبدالله نوری و امیر نایف، وزیر کشور سعودی، بر پیمانی امنیتی توافق شد اما با برکناری نوری، حسن روحانی آن را امضا کرد؛ آنهم در زمانی که دبیر شورای عالی امنیت ملی بود. روابط هر روز گستردهتر میشد. هاشمی رفسنجانی ۱۷ روز در سعودی بود و مرحله پنجم مصالحه با همینها شکل گرفت.
سعودیها دیگر باور کرده بودند که اختلافها برای ابد زائل شده است اما… دستگیری چند طلبه شیعه سعودی پس از بازگشت از قم به کشورشان و آشکار شدن ارتباط سپاه با آنها و آموزش نظامی دادن به آنها در منذریه و علیآباد قم، مداخلات رژیم در لبنان و قتل حریری که نور چشم ریاض بود و سپس قتل هشت سیاستمدار و روزنامهنگار و استاد لبنانی دوست سعودیها به دست حزبالله، سپاه قدس و استخبارات سوریه دوباره به بحران در روابط دو کشور دامن زد.
سعودیها پس دستگیری شیخ نمر که روحانی شیعه مزدبگیر خامنهای و سالها با ایران در آمدوشد بود و بعد از چند حمله گسترده رژیم و شخص خامنهای به عربستان و پادشاه و ولیعهدش، هرگونه گذشت در مورد شیخ نمر که در دادگاه فریاد زده بود «بهزودی رایت ولایتفقیه را بر فرق آل سعود میکوبیم»، مجاز ندانستند. با اعدام نمر، سفارت سعودی در تهران و کنسولگریاش در مشهد به آتش کشیده شد و دو روز بعد سعودیها روابط خود با جمهوری اسلامی ایران را قطع کردند.
مصالحه ششم؛ آیا سر میگیرد؟
سعودیها امیدوار بودند روحانی که سوابقی با آنها داشت، موفق شود آب رفته را به جوی بازگرداند. تا مدتها باور داشتند که اشغال و آتش زدن سفارت و کنسولگری آنها به روحانی ربطی نداشته و صرفا کار نوکران خامنهای بوده است. با این همه، جنجالها و حملات گستردهای که بر پایه ادعا و دروغ علیه آنها، بعد از حادثه سقوط یک بالابر صنعتی در نزدیکی حرم مکه و سپس حادثه تونل بین مکه و منا رخ داد و غضنفر رکنآبادی، سفیر سابق رژیم در بیروت، نیز به قتل رسید، رژیم ادعا کرد که سعودیها رکنآبادی را بهعمد کشتهاند.
ریاض با انتشار اسامی حجاج ایرانی آشکار کرد که رکنآبادی با اسم دیگری به حج آمده و آنها اصلا از حضورش بیاطلاع بودهاند. با گسترش حضور سپاه در یمن و تلاش برای ورود آنها به خاک سعودی و نیز توطئههای سپاس قدس علیه مصالحشان در عراق و لبنان و بحرین و دست در آغوشی روحانی با امیر قطر و سران حوثی، از او هم دل بریدند. سرانجام این مصطفی کاظمی، نخستوزیر عراق، بود که با پادرمیانی سعودیها را قانع کرد تقاضای روحانی برای آغاز گفتوگو در سطح نماینده ویژه را بپذیرند. سعودیها پاسخ دادند: فعلا در سطح سفرا در عراق.
بدین ترتیب مذاکرات بر سر ششمین مصالحه بین تهران و ریاض از سال پیش آغاز شد و چهار دور آن تاکنون در بغداد انجام شده است اما آیا دو کشور به یک تفاهم حداقلی رسیدهاند؟ اگر جمهوری اسلامی ایران فردا از یمن بیرون رود و حوثیها را به پای میز مذاکره با دولت قانونی رئیسجمهور منصور هادی بکشاند، به چشمبرهم زدنی باقی اختلافها تسویه خواهند شد؛ وگرنه مصالحهای در کار نخواهد بود.
مقدمه
فرایند جنبشهای اجتماعی، یک روند پیچیده غیرخطی را در برخورد با موانع سر راه خود تا رسیدن به مقصد نهایی طی میکند. در خلال این روند، وجوهی از محرکهها، دینامیسم درونی، نیروهای شرکت کننده، مطالبات، اهداف و دستاوردها، هویت آن را شکل میدهند. بر آورده نشدن خواستهای اولیهای که جنبش بر اساس آنها شکل گرفته، اغلب پایان حیات آنها محسوب نمیشود و فروکش وسکوت تحمیل شده بر آنها، با فراهم شدن شرایط مساعد به بر آمد دوباره آنها، با خواستهای جدید در ابعادی گسترده تر جایگزین میشود. برای ارائه تصویری زنده از آنچه که گفتم، بد نیست نگاهی به دوره اخیر این جنبشها در کشور بیفکنیم.
نگاهی به حرکات اعتراضی دهه اخیر کشور
جنبش سبز ۱۳۸۸ که یک جنبش مدنی با شعار “رای من کو” بود، بخش بزرگی ازاقشار متوسط و روشنفکران را جذب خود ساخت و جغرافیای محدودی از کشور را در برگفت. این جنبش در شروع خود، ساختار شکن نبود، ولی بعد از مدتی، مطالبه عمدتا حقوقی آن، به مطالبه سیاسی بدل شد، حتی مردم از رهبران خود، موسوی و کروبی هم گذشتند و شعار “مرگ بر دیکتاتور” شبانه بر بام خانه ها طنین افکندند. در زمینه حمایتهای بینالمللی نیز این جنبش از جهانیان خواست که با خود تعین تکلیف کنند که آیا با مردم ایران همراه هستند یا خیر، “اوباما اوباما یا با اونا یا با ما” انعکاس رسای این مطالبه بود. شبکههای اجتماعی، بخصوص فیسبوک نقش جدی در خبر رسانی و بسیج نیرو ایفا کرد. سرکوب سیستماتیک جنبش، ادامه آن را ناممکن کرد، ولی تجربه و خواستههای آورده نشده آن تا فرصتی دیگر، درحافظه جمعی جامعه ثبت شدند.
در دیماه ۹۶، بخشی از مردم متشکل از کارگران، اقشارتهیدست، جوانان بیکار و بازنشستگان، در اعتراض به اوضاع اقتصادی حاکم بر کشور، به خیابانها سرازیر شدند، این بار گرانی تخم مرغ ودیگر اقلام غذایی، به انگیزه اعتراضات در بیش از ۱۰۰ شهر کشور تبدیل شد. به دستور مقامات حکومتی، هزاران نفر دستگیر و دهها نفر بیرحمانه در خیابانها وزندانها به قتل رسیدند. فضای مجازی و بخصوص تلگرام، نقش برجستهای در خبر رسانی و بسیج معترضین ایفا کرد. گرچه شعارهای اصلی عبارت بودند از “مرگ بر دیکتاتور”، ” مرگ بر گرانی” و “خامنهای قاتله، ولایتش باطله”، ولی مهمترین شعار مردم معترض در خیابانها در دیماه، “اصلاح طلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا” بود. این شعار نقطه عطفی در طرز تلقی و انتظارات بخش بزرگی از جامعه ایرانی با نیروهای درون و پیرامون حکومت بود. فرصت این نیروها برای پاسخ به نیازهای حیاتی مردم، از نظر معترضین فعال و دهها میلیون حامی خاموش آنها دیگر پایان یافته بود.
یکی از ویژگیهای اعتراضات دیماه ۹۶، گستردگی جغرافیایی آن بود. سرکوب بیرحمانه، به دلیل اصلی درگیری خیابانی در چند شهر ایران بین نیروهای نظامی و انتظامی ومردم تبدیل شد. اما، اعتراضات دیماه، گرچه ناهمزمان و ناهماهنگ، زیر لوای خواستهای عمدتا صنفی همچنان ادامه یافت و کشور در سال ۹۷ نیز شاهد اعتراضات خیابانی پر شماری شد. اعتصاب سراسری معلمان و اعتصاب سراسری رانندگان کامیون، اوج گیری تظاهرات کارگران فولاد هفت تپه تا سال ۹۷ ادامه داشته است، طبق آماراز دیماه ۹۶ تا ۹۷ حدود ۹۵۹۶ حرکت اعتراضی در کشور به ثبت رسید (۱).
تا اینکه، این اعتراضات مستمر با سه برابر شدن قیمت بنزین در آبان ماه ۹۸ شکل انفجاری بخود گرفت. مردم معترض در ابعادی بسیار وسیعتر از اعتراضات دی ماه ۹۶ به خیابانها آمدند، این بار ترکیب جمعیت متنوع تر بود ولی مطالبات مردم اغلب همان مطالبات قبلی بود. این بار تقابل بین کل حاکمیت یعنی اصولگرایان واصلاح طلبان با حامیان مختلفشان از یک سو و مردم از سوی دیگر بود. اینترنت به مدت سه روز قطع شد، تا معترضین نتوانند اقدامات خود را همآهنک کرده و نیز اخبار مبارزات خود را برای کسب حمایت به خارج از ایران انتقال دهند. باز طبق دستورعالیترین مقامات جمهوری اسلامی، نیروهای انتظامی، بسیج و سپاه به جان معترضین بی دفاع افتادند وتا آنجا که توانستند قتل عام کردند. برخی خبرگزاریها تعداد کشته شدگان را حداقل چند صد نفر ذکر کردند، اما، خبرگزاری رویترز، تعداد کشته شدگان را ۱۵۰۰ نفز اعلام کرد. اخبار تکمیلی، این تعداد را بیشتر نشان میدهد، و هنور هم بطور دقیق معلوم نیست چه تعداد از مردم معترض در عرض ۴۸ ساعت با قساوت بدوی در خون خود غلتیدند. دیگر مدتهاست که “خشونت و سرکوب” در شناسنامه رژیم، حالت اسم اول و اسم فامیلی آن را پیدا کرده و ذات حکومت جمهوری اسلامی دقیقا در آن دو کلمه خلاصه میشود. بنا برتحقیقات عفو بین الملل، گزارشگر ویژه سازمان ملل و خبرگزاری رویترز، نیروهای نظامی از مهمات وسلاحهای جنگی برای سرکوب مردم استفاده کردند و عامدانه، مستقیم به مغز و قلب معترضین شلیک کردند؛ معنای و تعریف این اقدام در قوانین بینالمللی جنایت علیه بشریت است.
نظامی که از ابتدای کارش از حقوق مستضعفان صحبت میکرد، قول آوردن نفت را بر سفره مردم و وعده آب و برق مجانی می داد، امروز مردم کشوررا به مثابه دشمن اصلی خود در میدان جنگ به خاک و خون می کشد، گناه این مردم، اعتراض به افزایش قیمت بنزین در تقریبا ۲۰۰ شهرایران بود، یعنی از ۳۱ استان ایران ۲۵ استان در سطوح مختلف، نه تنها به قیمت افزایش بنزین اعتراض کردند(۲)، بلکه کل حاکمیت را به دلیل عدم توانایی در برآورده کردن نیازهای اولیه مردم در عرصه اقتصاد، بهداشت، آموزش و مسکن زیر سوال بردند. ولی رهبر نظام از افزایش قیمت بنزین حمایت کرد و معترضین را از مردم ندانست.
وقایع آبان، شکاف بین جمهوری اسلامی و ملت را عمیقتر کرد. ناله و فریاد مادران آبان، خواب راحت را از چشم مسئولین ربود و شعار آنان را در خطاب به رهبر جمهوری اسلامی به “خامنهای فرزندان ما کو؟” بدل کرد. مادران آبان، شجاعانه دادخواه خون فرزندان خود شده اند. در پی حمله سایبری وهک جایگاههای سوخت بنزین در سراسر کشور در۴ آبان ۱۴۰۰، شعار”خامنهای بنزین ما کو” نیز بر بیلبوردهای دیجیتال در جادهها ظاهر گشت.
شعار اصلی معترضین در آبانماه ۹۸ علیه کلیت نظام و رهبر بود. در واقع، این بار شعار “مرگ بر دیکتاتور” و “کشته ندادیم که سازش کنیم، رهبر قاتل را ستایش کنیم”، تبدیل به خواست معترضین بیشتری شده بود. در مقابل، نظام در آبان ماه ۹۸ درون بینهایت خشن و سرکوبگر خود را درسطح بی سابقهای به نمایش گذاشت و ننگی دیگر را در کارنامه سیاه خود ثبت کرد. اما این سرکوب کم سابقه هم نتوانست صدای مردم را خاموش سازد.
کشتار آبان، با سرنگونی هواپیمای اوکرائینی و کشتن ۱۷۸ نفر بیگناه، ادامه پیدا کرد. مدتی بعد، مردم خوزستان در اعتراض به بی آبی برعلیه وضع موجود بپا خواستند.
اعتراض به بی آبی، به انگبزه اصلی حرکت جمعی مردم در خوزستان در تابستان ۱۴۰۰ تبدیل شد، تلنبار شدن فقر و بیکاری وعدم بازسازی خوزستان بعد ازجنگ ایران و عراق با بحران آب آشامیدنی و برق، صبر مردم را لبریز ساخت. این اعتراضات در ادامه اعتصاب طولانی مدت کارگران هفت تپه نیشکر خوزستان، نشان دهنده بی توجهی عامدانه حکومت به حل مسایل مردم خوزستان بود. نکته قابل توجه این حرکت اعتراضی، حمایت شهرهای دیگر کشور از خواست مردم خوزستان بود، حکومت گرچه از روی استیصال به برخی ازمشکلات عدیده مردم خوزستان درحرف صحه گذاشت، ولی با قطع اینترنت و سرکوب و دستگیری گسترده آنان، مانع گسترش اعتراضات شد.
سرکوبهای خونین، پاسخ شایسته خود را درتحریم انتخابات ریاست جمهوری گرفت. این اقدام، یک حرکت وسیع مدنی اکثریت بزرگ مردم ایران در پشتیبانی از شعار “نه به جمهوری اسلامی” بود(۳). رهبر نظام این بار، با خیال یک دست کردن حاکمیت و انتصاب ابراهیم ریئسی از آمران کشتار زندانیان در سال ۱۳۶۷ به ریاست جمهوری و گماردن افراد سپاه در مقام وزارت، به مقابله با مردم شتافت.
آیا سرکوب یک جنبش به معنای پایان آن است؟
تصویر پیش گفته، بر بیهوده بودن هر گونه امیدی برعبرت گیری نظام حاکم از آنچه تاکنون بر سر کشور ومردم آورده به نا ممکن بودن سازش بین رژیم و مردم دلالت دارد. اعتراضات ادامه دار معلمان در مقابل مجلس و ساختمان آموزش و پرورش، اعتراض زنان علیه حجاب اجباری در اماکن عمومی، اعتراضات کارگران و بیان علنی نارضایتی وسیع مردم در کوچه و خیابان، همچنان نشان دهنده آینده پر تلاطمی است که با سکوت ومدارا در برابر رژیم، آنگونه که برخی از اصلاح طلبان توصیه میکنند، قابل پیشگیری نخواهد بود، فروپاشی در برخی زمینهها از قبل شروع شده و تاراج منابع ملی توسط چین و روسیه ادامه پیدا خواهد کرد و تنها راهی که رژیم در مقابل خود می بیند، تقویت بازوی سرکوب است. اما، جنبشهای سرکوب شده با بخش بزرگی از مشارکت کنندگان وفعالینش خصوصا در میان زنان و جوانان، نه تنها تمام نشده اند بلکه در انتظار فرصت وفرصتهای دیگر برای نیل به مقصود خویشاند.
نیاز به کلید واژه های مناسب
در این جا باید به یک کمبود مهم تحلیلی اشاره کنم؛ از نبود کلید واژگان مناسب برای توضیح و تحلیل وقایعی که درکشور پدیدار میشوند. صاحب نظرانی به بررسی اعتراضات آبان پرداخته و توصیفهای متفاوتی از قبیل جنبش، کنش اعتراضی، خیزش و شورش و اعتراضات خیابانی را درتعریف آن بهکار بردهاند. بنظر میرسد که چنین توصیفی، قبل از اینکه بر واقعیات و مضمون این حرکات متکی باشد و بیش از آنچه بر تعاریف آکادمیک استوار شود، بیشترتحت تاثیر پیش زمینههای فکری آنان بوده است(۴). ولی واقعیت اینست هم جامعه ما، اتفاقات و هم حکومت آن، در هیچکدام از چارچوبهای مفهومی پیشنهادی آنها و یا در تئوریهای مسلط موجود نمی گنجند. ممکن است آن عنوانها هر یک بتواند جنبههایی از اعتراضات آبان را توضیح دهد، ولی هیچ یک به تنهایی قادر نخواهد بود همه جنبههای آن را پوشش دهد. اعتراضات آبان را میتوان یک جا هم جنبش، هم شورش و هم کنش اعتراضی توصیف کرد، اما شورش، حادثهای است که بسرعت تمام میشود و کنش اعتراضی میتواند خاص گروهی باشد که به واقعه وحادثه معینی عکس العمل گذرا نشان میدهد ولی جنبش به دلیل اینکه بر بسترهای مناسب اجتماعی در طی یک پروسه زمانی نسبتا طولانی شکل میگیرد، پایداری بیشتری داشته و مفهوم غنی تری را در خود مستتر دارد، معمولا یک بستر اعتراضی، هر زمان میتواند با یک شعار خاص و با یک شکل خاص بروز پیدا کند، جنبش میتواند هم شامل کنشهای اعتراضی کوچکتر باشد و هم شامل گروههای معترض قبلی که دوباره به اعتراضات می پیوندند، بطور مثال در ۸۸، طبقه متوسط نقش اصلی را در اعتراضات داشت، در دیماه ۹۶، قشر فقیر و تهیدست جامعه و در دیماه ۹۸ ترکیبی از اقشار گوناگون در اعتراضات شرکت داشتند.
نکته دیگری که در تحلیل وقایع درایران باید مورد توجه قرار گیرد، مفهوم قشر یا طبقه است. کاربرد معنی کلاسیک طبقه، با واقعیتهای موجود در جامعه ما همخوانی ندارد؛ طبقه کارگر کشور یک جمعیت سیال با قشر بندیهای مختلف در درون خود است. ترکیب این طبقه واقشار دیگر، به علت فقر اقتصادی، مهاجرت از روستاها به شهرها و حاشیه نشینی دچار دگرگونیهای بزرگی شده است. بطور مثال، بخشی از اقشار متوسط، به دلیل شرایط اقتصادی اسفناک و تورم و ثابت ماندن حقوق، به سطح پایین تری نزول کرده که بخشی از جمعیت معترض آبان را تشکیل میدادند. اقشار متوسط، معمولا از قشر تحصیلکرده و کارمندان تشکیل میشود، این اقشار مابین گروههای اجتماعی مرفه و تهی دست جامعه قرار دارند. ما با اقشاری روبرو هستیم که از روستاها مهاجرت کرده، از نظر مالی به وابستگان نظام تبدیل شدهاند که در اقشار متوسط جا میگیرند ولی با فرهنگ متفاوتی ازآنهایی که به پایین ریزش کردهاند. از طرف دیگر، تعداد افراد هیات علمی دانشگاهی و دانشجویان افزایش پیدا کرده، ولی میزان فارغ التحصیلان دانشگاهی بیکار بسیار زیاد است، این گروه نیز به قشر بیکار و بدون درآمد تبدیل شده است، در نتیجه تغییراتی که دراقشارمتوسط ایجاد شده، مانع ازآن است که بتوان تقسیم بندی دقیقی مابین آنها برای تخمین پتانسیل مشارکت آنها در کنشهای سیاسی و اجتماعی مورد نظر به عمل آورد. اما میتوان گفت قشر متوسطی که مشکل جدی مالی ندارد و خواهان ایجاد تغییرات اساسی در اداره امور کشوراست، در اتحاد با طبقات و اقشار پایین جامعه، میتواند در برانگیختن و ایجاد تحولات سیاسی-اجتماعی ایران نقش قابل توجه وهدایتگری ایفا بکند، چون مطالبات وخواستهای آنان، همه عرصههای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی را در بر میگیرد.
سخن پایانی
به جاست اکنون بپرسیم که با توجه به پیچیدگی اوضاع درجامعه ما، و وجود یک حکومت بشدت نا متعادل و در تقابل و تضاد با دنیای مدرن، سرنوشت کشور ومردم ما به کجا منتهی خواهد شد؟ روشن است که پاسخی جز گمانه زنیهای بسیارکلی به این سوال ناممکن است. اگر کمی هم در مورد نقش عامل خارجی در این مورد بیندیشیم زیان نخواهیم دید.
اینکه روسیه و چین قادر به نجات جمهوری اسلامی از بحرانهای عمیق آن باشند مورد تردید است. مهمتر از این دو کشور، اتحادیه اروپا و آمریکا است. اگر آمریکاییها به باج خواهیهای جمهوری اسلامی تن در دهند که احتمالش منتفی نیست، اروپا نیز به دنبال آنها روانه خواهد شد و دراین صورت، یکبار دیگر منافع مردم وکشور ما، قربانی مطامع و کوته بینی آنها خواهد شد و رژیم با قوت قلب ودست بازتر، مردم را سرکوب خواهد کرد. چنین تحولی ممکن است باعث طولانی تر شدن عمر رژیم شود. اما اگر از این احتمال صرفنظر کنیم، میتوان گفت که اعتراضات آبان بر بستری گسترده از نارضایتیها در گذشته بوقوع پیوست، مطالبات مردم، نه تنها حل نشده باقی مانده اند، بلکه بر عمق وسطح آنها نیز افزوده شده است. جنبش سبز، اعتراضات دی ماه ۹۶ و آبان ۹۸، سرنگونی هواپیمای اوکرائینی و اعتراضات خوزستان و تحریم انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰، تاثیرات اجتماعی، روانی وسیاسی بسیار عمیق وماندگاری را در حافظه جامعه ایرانی بر جا گذاشته است. حوادث آینده، نمیتوانند متاثر از آن مطالبات سر کوب شده و مسایل حل نشده جاری باشد. اگر جنبشهای آتی بتوانند با ابداع وبکارگیری اشکال کم هزینه و مناسب مثل اعتصابات عمومی، استمراری بیشتر از چند روز و چند هفته پیدا کرده، به گستردگی صفوف خود افزوده، کاملا سراسری شده و در صحنه بمانند، نقطه عطف پیروزی خود را رقم خواهند زد. این توانستن فقط میتواند در شرایط همبستگی درونی گروهها و اقشار اجتماعی معترض، نزدیکی و اتحاد عمل بخشهای مختلف اپوزیسیون و خنثی شدن قدرت سرکوب متمرکز حکومتی شکل بگیرد. جمهوری اسلامی، در طول حیات خود جز تشدید جو خشونت و سرکوب، و ایجاد نفرت و نا امیدی و احساس عدم امنیت، تولید دیگری خصوصا در دوره اخیر در پاسخ به مطالبات مردم نداشته است و این محصولات سمی، نمیتوانند پیش در آمد طغیانهای نیرومند آتی نباشند. مغایرت فزاینده معیارهای ارزشی و کشور داری جمهوری اسلامی با نرمهای عقلانی برای اداره امور کشور و تامین رضایت شهروندان و ایجاد مناسباتی عادی با خارج وهمسایگان کشور، فقط میتواند آینده ای تاریک تر در میان مدت برای این حکومت رقم بزند. این حکومت مثل هر رژیم استبدادی ایدئولوژیک دیگری، مدتی است که از قله و اوج قدرت خود عبور کرده و در سراشیبی فترت، ضعف و سرنوشت میرای خود قرار گرفته است. ممکن است دست یابی به بمپ اتمی قدرت مانور آن را در مقابله با غرب افزایش دهد ولی قادر به بیمه عمر آن در مقابل مردم نخواهد بود. اگرهزاران بمب اتم شوروی سابق نتوانست مانع فروپاشی امپراتوری قدرتمند بلوک سوسیالیستی در برابر مطالبات ساکنان آن، در تاریح بشر باشد، چند بمب اتمی ساخت پاکستان، جمهوری اسلامی نشان، هم نخواهد توانست مانعی در برابر خواست اکثریت مردم ایران برای ایجاد یک سیستم حکمرانی مبتنی بر دموکراسی و سکولاریسم در کشور باشد.
منابع:
وبسایت ایران ما – یک سال قیام و اعتراض در ایران
https://www.radiofarda.com/a/more-details-on-iran-protests-in-200-cities/30303090.html
کارزار «رای نمیدهم» با هدف تحریم «فعال و گسترده» انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰ ایران راهاندازی شد
https://www.radiofarda.com/a/31233498.html
سعید مدنی، چراغ خاموش، نگاهی به اعتراضات آبان ۱۳۹۸
ناهید حسینی-آبان ماه ۱۴۰۰
بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷ تصمیم به تشکیل وزارت اطلاعات چگونه گرفته شد
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار پنج شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰ برابر با ۱۱ نُوامبر ۲۰۲۱ ۱۹:۱۵
حجاریان بعد از یک دوره معاونت واواک، خود به تیر یکی از اطلاعاتی ها تا پای مرگ رفت – عکس از مشرق
کار مجله به پایان رسیده بود و قرار بود چند تنی را ببینم . منشیام زنگ داخلی را زد و گفت از نخستوزیری. چند ماه پیش، این خانم پری کلانتری نازنین بود که گاه دو سه بار در روز زنگ میزد که آقای نخستوزیر… آن بزرگمرد زندهیاد دکتر بختیار، گاه به سئوالی، گاه درد دلی، و زمانی به دعوت برای گپی، زنگ زده است. و گاهی من زنگ میزدم برای خبری، سئوالی، یا قرار دیداری حضوری.
با تغییر نظام و آمدن مهندس بازرگان، دیدارهای من هفتگی شد. مگر آن که امری پیش می آمد و مهندس به این «قلم پُرشور» به قول خودش، زنگ میزد. آن روز ابوالفضل، برادرزاده مهندس، گفت اگر آب دستت است بگذار و بیا که مهندس کار مهمی دارد. رانندهای داشتم. جوانی نازنین به اسم بختیاری. امید- پسرم- اولین بار که دکتر بختیار را در منزلش دید، با تعجب کودک شش ساله گفت بابا علی جون، این که بختیاری نیست!
بختیاری پایین با جمع رانندگان روزنامه اطلاعات در گپ و گفت همیشه بود. داییاش اسماعیل، مسئول آبدارخانه روزنامه اطلاعات را سراغش فرستادم. آمد و با خجالت گفت که ساعتی بیرون رفته است. پیاده راه افتادم و بعد تاکسی مستقیم. خوشا روزهای تاکسیهای دو و پنج تومانی. رسیدیم و به لطف اعضای آشنا و سفارش از بالا، به اتاق ابوالفضل بازرگان رفتم و او مرا به دفتر عمویش راهنمایی کرد. آنجا مهندس به اتفاق دو تن انتظارم را میکشیدند، یک دکتر مصطفی چمران و دیگری ژنرال ف… از بلندپایگان اداره هشتم ساواک که کارش ضدجاسوسی بهویژه در نبرد با کاگب (KGB) و سازمانهای کشورهای اقمار شوروی بود. بعدها تیمسار منوچهر هاشمی، رئیس دیرپای اداره هشتم، در سالهای تبعید در لندن مرحوم تیمسار هاشمی شرح و تفصیل همکاری اداره هشتم با دولت موقت را بیان کرد و یک بار که با دکتر حسین لاجوردی در خدمتش بودیم، رازهایی را فاش کرد که یکیشان به همان روزی بازمیگشت که مهندس بازرگان مرا خواسته بود.
مهندس پرسید مجلهات درآمده؟ گفتم زیر چاپ است. فردا. گفت خبری است که فقط تو میتوانی چاپ کنی و ما را از این گرفتاری نجات دهی. بعد تیمسار ف گفت که آقای مهندس منظورشان این است که شما به عنوان یک روزنامهنگار ملی که با دخالت اجنبی بهویژه روسها سخت مخالف است ، خبر را منتشر کنید…
ناچار شدم صفحه محرمانه را عوض کنم و خبر رسیده را جا دهم. «نفر سوم سازمان مجاهدین خلق در حال دادن پرونده تیمسار مقربی به مأمور کاگب در بالاخانهای در خیابان ویلا دستگیر شد…»
مجاهدین شمشیر را از همان جا به روی من کشیدند و زهرشان را با مشت و لگد و شکستن بینی من در برمن آلمان در جانم ریختند. در برمن، درباره قتلهای زنجیرهای و نقش سعید امامی با فیلمی از او سخنرانی میکردم.
مهندس بازرگان از سوی مجاهدین و مرحوم طالقانی زیر فشار بود که سعادتی را آزاد کند. اما او و چمران که سخت با روسها مخالف بودند، نمیتوانستند به این خواست تن در دهند. ناچار به من گفتند تا خبر را در پرتیراژترین مجله آن روز، منتشر کنم.
این نخستین باری بود که دریافتم بخشی از ساواک علیرغم انحلالش توسط دکتر بختیار، با دولت موقت همکاری میکند.
در فردای انقلاب، مهندس غرضی، برادر مهندس صباغیان، و یکی دو تن دیگر، به دستور دکتر یزدی، معاون نخستوزیر در امور انقلاب، به ساواک رفتند. بعدها شنیدم که بخش مربوط به روحانیت را در همان روزها به احمد خمینی رساندهاند که مدتها این اسناد را معادیخواه و دو تن دیگر بررسی کردند و نتیجه را که ارتباط بعضی از آقایان را فاش میکرد یا از فساد اخلاقی کسانی مثل شجونی و فلسفی واعظ و موسوی شاه عبدالعظیمی و… سخن میگفت، تسلیم خمینی کردند. قابل تأمل است که ۱۴ تن از افرادی که نامشان در اسناد ساواک ذکر شده بود، در انفجار حزب جمهوری اسلامی کشته شدند؛ یکی در خیابان روزولت در راهِ رفتن به محل کارش در دانشکده الهیات به قتل رسید؛ و دیگری سالها بعد به اتهام واهی ارتباط با یک پسر ارمنی اعدام شد. یکی هم که فرزند آیتالله بزرگی بود، در راهِ سفر به مشهد زیر تریلی گذاشته شد و همراه با همسر و فرزندانش به قتل رسید.
همان اوایل انقلاب ما نام «ساواما» را بر سازمان اطلاعات ملی ایران در دفتر نخستوزیری گذاشتیم، جایی که نخست زیر نگین دکتر یزدی، دکتر چمران، عبدالعلی بازرگان فرزند مهندس بازرگان، و دستیارانی از نوع محمد غرضی و برادر هاشم صباغیان و اداره هشتم ساواک بود. مهندس عبدالعلی بازرگان در این زمینه گفته است: «ساواک ۱۱ اداره کل داشت و هر اداره کل شامل ادارات فرعی و دوایری بود. هرچند همه کسانی که در آن سازمان تلاش میکردند مسئول بودند، اما از این میان فقط اداره کل سوم با حدود ۵۰۰ کارمند در تهران و شهرستانها مسئول امنیت داخلی و برخورد با مبارزان و سرکوب مخالفین بود. اداره هفتم که یکی از رؤسایش از رفسنجانیها و تحصیلکرده بود، اصلا کارش بررسیهای سیاسی و اقتصادی برونمرزی بود. تخصص اداره هشتم که به ضدجاسوسی معروف بود، مراقبت از روسها در بیمارستانی که در تهران داشتند، مراکز اقتصادی و سایر فعالیتهایشان بود.»
همچنان که عبدالعلی بازرگان میگوید، اداره هشتم فعالیتهای گستردهای برای نظارت بر فعالیتهای شوروی در ایران داشت و بنابراین عجیب نیست که یکی از مهمترین دستاوردهایشان در ماههای ابتدای پیروزی انقلاب، کشف ماجرای محمدرضا سعادتی عضو ارشد سازمان مجاهدین خلق و ارتباط او با طرفهای روس بود. جواد منصوری، اولین فرمانده سپاه پاسداران (سفیر بعدی ایران در پاکستان و چین و معاون اسبق وزارت خارجه)، یکی از کسانی است که ضمن تایید حضور عناصر اداره هشتم در دولت موقت، ردگیری دیدار سعادتی با عناصر اطلاعاتی شوروی را به این افراد نسبت میدهد. او در این باره میگوید: «ما در همان روزهای اول به وسیله افرادی از اداره هشتم ساواک که کارشان تنها در ارتباط با جاسوسان خارجی بود و هیچ ربطی به مسائل داخلی نداشتند، مطلع شدیم که بین سعادتی و وابسته نظامی سفارت شوروی ارتباط برقرار شده است.»
در اسناد سفارت آمریکا در تهران نیز به گزارشی از ماموران این سفارت اشاره شده است که در جریان تلاش دولت بازرگان برای تشکیل دستگاه امنیتی و اطلاعاتی جدید تحت عنوان «ساواما» مورد مشورت قرار گرفته بودند. حسین فردوست نیز در خاطرات خود مدعی شده است که از اولین روزهای پس از پیروزی انقلاب، برخی از مقامهای دولت جدید با او تماس گرفتند و درباره تشکیل سازمانی نظیر ساواک با او رایزنی کردند. او هم سپهبد ناصر مقدم، آخرین رئیس ساواک را برای تصدی سازمان جدید معرفی کرد. او همچنین خاطراتی از رایزنیهایش با شهید سپهبد ولیالله قرنی و ناصر فربُد، دو رئیس ستاد کل ارتش پس از پیروزی انقلاب، نقل کرده است. این در حالی است که ابراهیم یزدی از اعضای کابینه مهندس بازرگان در کتاب «آخرین تلاشها در آخرین روزها» اخبار مربوط به ارتباط بازرگان با ناصر مقدم را رد کرده است و میگوید: «بازرگان بر خلاف شایعات موجود هیچگاه وعدهای مبنی بر انتصاب مقدم به ریاست سازمان اطلاعاتی و امنیتی جدید به او نداد.»
سخن دکتر یزدی عین حقیقت است. مهندس بازرگان با سپهبد مقدم چند بار گفتوگو کرد ولی آن که قول ریاست اطلاعات به او داد و زمانی که به دستور خمینی رضا زوارهای او را دستگیر کرد و به خلخالی سپرد تا اعدامش کند، ناجوانمردانه از وساطت شانه خالی کرد، عبدالکریم موسوی اردبیلی بود که مذاکره با آمریکاییها را هدایت میکرد.
در دوران سرپرستی دکتر چمران بر ساواما، مهدی- برادرش- عملا همهکاره بود و چمران دیگر در جبههها. مهدی از اعضای حجتیه کسانی را مثل مهندس مروج و جواد مادرشاهی به خدمت گرفت که اعتراض عدهای را برانگیخت. عزت شاهی مسئول تحقیق کمیتههای انقلاب در این باره گفته است: «در دوره مسئولیتم در بازپرسی واحد تخلفات کل کمیته، خیلی تلاش کردم تا از اسناد و مدارک ساواک محافظت شود و آدم قابل اعتمادی این کار را به عهده بگیرد. این مدارک و اسناد در جایی به نام مرکز اسناد نگهداری میشدند و فردی به نام جواد مادرشاهی را به مسئولیت آنجا گماشته بودند. مادرشاهی از اعضای انجمن حجتیه بود که قبل از پیروزی انقلاب نهتنها در امور سیاسی دخالتی نداشت، بلکه بعضی از اعضای آن در بعضی از موارد با ساواک همکاری میکردند و بدهبستانهایی داشتند. وجود مادرشاهی این فرصت را به آنها داد تا مدارک مربوط به خودشان را از میان پروندهها بیرون بکشند.» من نمیدانم این حرف تا چه حد درست است، اما بدون تردید اسناد مهمی از گنجینه اسناد بیرون برده شد. بعدها محمود احمدینژاد انبوهی از اسناد مربوط به خامنهای و نزدیکان و بستگانش در آن سه روز بیوزیری واواک از صندوقهای رمز کامپیوتری به کمک «دکتر ف-ی» بیرون برد که تا امروز حرز جوادش بوده (محافظی که هرگز از او جدا نشده) و او را از پیگرد یا کردن سرش به زیر آب- همچون هاشمی رفسنجانی- حفاظت کرده است.
در پی پیروزی بنیصدر در انتخابات ریاست جمهوری، پس از هفتهای درگیری و چانهزنی سرانجام محمدعلی رجایی عهدهدار مقام نخستوزیری شد. او خسرو تهرانی، شاگرد سابقش، را مسئول اطلاعات نخستوزیری کرد. وی نیز دوستانش مثل بهزاد نبوی و جمعی از وابستگان به سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی مثل حبیبالله داداشی، سعید حجاریان، و دوستان دیگری را که در کمیته اداره دوم کار میکردند که توسط مهندس محمد رضوی اداره میشد، به اطلاعات نخستوزیری آورد.
خسرو تهرانی بعدها گفت: «شهید بهشتی به من گفت حال که رجایی به تو اطمینان دارد، در پذیرش این سمت تردیدی نکن.» خامنهای هم توصیهای به این مضمون به او میکند. به گفتۀ تیمسار هاشمی در کتاب خاطراتش، بیش از ۹۰درصد کادر اداره هشتم ساواک تا دوران خسرو تهرانی در نهاد نخستوزیری مشغول به کار بودند: «تقریباً عوامل اصلی اداره من، بهجز رئیسشان، معاون وزارت (اطلاعات) که خواست از مملکت فرار کند و او را گرفتند و زندانی کردند، به کارشان ادامه دادند و الان هم مشغول هستند.» نام کامل تهرانی، خسرو قنبری تهرانی است.
انفجار در نخستوزیری
«در جلسه شورای امنیّت (که بعدها شورای عالی امنیت ملی شد) با انفجاری که به قتل رجایی، رئیس جمهوری، و باهنر، نخستوزیر، منجر شد»، خسرو تهرانی یکی از کسانی بود که با مختصر جراحتی، همراه با رئیس شهربانی که جراحات بسیار داشت، به بیمارستان منتقل شد، اما خیلی زود همراه با بهزاد نبوی، معاون نخستوزیر، و محسن سازگارا، معاون نبوی و مسئول رادیو، دستگیر شد. اتهامات او سهلانگاری و راه دادن عوامل نفوذی به جلسه بود، بهویژه وقتی که پای کشمیری و خروجش از کشور به میان آمد. خسرو تهرانی در به مدّت ۳ ماه هم به زندان افتاد ولی سرانجام با اثبات بیگناهی او و دوستانش و حمایت رئیس دولت موقت مهدوی کنی از زندان آزاد شد. او در سال تحصیلی ۶۴-۶۳ پس از ادغام دفتر اطلاعات نخستوزیری در وزارت اطلاعات، به دانشگاه امام صادق (ع) رفت و مشغول تحصیل شد و در سال۷۲ توانست دوره کارشناسی ارشد پیوسته خود را در آن دانشگاه در رشته علوم سیاسی و معارف اسلامی، با پایاننامهاش با عنوان «ساخت روانی و جامعهشناسانه سازمان مجاهدین خلق ایران با نگاه به مباحث تکنیکی» گذراند.
وی سابقه تدریس در دانشگاه تهران، دانشگاه علّامه طباطبایی، دانشکده فنون و علوم سیاسی، و حضور به عنوان پژوهشگر مرکز تحقیقات استراتژیک ریاست و معاونت آموزشی و پژوهشی مؤسسه آموزش عالی غیرانتفاعی ارشاد دماوند را در کارنامه خود دارد.
در کنار ساواما، سازمان اطلاعات سپاه نیز در پی تشکیل سپاه توسط محسن و مرتضی رضایی برپا شد، که زمانی علی لاریجانی نیز از مسئولان آن بود. (بحث درباره اطلاعات سپاه و دیگر سازمانهای اطلاعاتی رژیم حاکم را به وقت دیگری میگذارم.)
تشکیل واواک
سرانجام در مرداد ۱۳۶۲ در دوران ریاستجمهوری علی خامنهای، «وزارت اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی ایران» (واجا) تأسیس شد، اما هیچکس واجا را جانشین واواک نکرد.
درباره چگونگی تشکیل این وزارتخانه بحثهای زیادی شده است و باید گفت که سعید حجاریان بود که سرانجام خمینی را قانع کرد که حرف هاشمی رفسنجانی و موسوی اردبیلی و مشکینی را نپذیرد که خواهان تشکیل سازمانی زیر نظر مقام ولایت بودند و میگفتند تابعیت اطلاعات از دولتها به مصلحت نیست و خود آقا باید نظارت عالیه داشته باشد. حجاریان پیشبینی میکرد که سرانجام کار به تعزیر و شکنجه میکشد، و زیبنده نایب امام زمان نیست که مسئول معرفی شود. شگفتا که حجاریان بعد از یک دوره معاونت واواک، خود به تیر یکی از سربازان امام زمان «سعید عسکر» تا پای مرگ رفت و امروز علیل و دردمند حتی از زندگی عادیاش بازمانده است.
قانون تشکیل وزارت را هم حجاریان و دوستانش نوشتند.(۱)
برای پست وزارت، نخست اسماعیل فردوسیپور معرفی شد. او از شاگردان خمینی و از مصاحبانش در پاریس و ماههایی بود که او در نجف بود. در پاریس، یکی از پاسخدهندگان به تلفنهای مخصوص خمینی بود و در تهران یار احمد خمینی. مجلس به او رأی اعتماد نداد چون سندی وجود داشت که نشان میداد در سفر مادر تیمسار جواد معینزاده- رئیس دفتر ساواک در لندن قبل از انقلاب و رهبر ارتش آزادیبخش ایران (آرا) بعد از انقلاب- به حج، او روحانی کاروان بوده و بسیار به آن بانوی سالخورده کمک کرده است!! پیدا بود که این عبا را برای محمد محمدی ریشهری، پسر شاطر اسماعیل شابدوالعظیمی دوختهاند که رحم ندارد و به یک اشاره صدها نظامی را گلولهباران میکند و جواز اعدام قطبزاده را از خمینی میگیرد. ریشهری به وزارت رسید. سعید حجاریان، اصغر حجازی، محمدی گلپایگانی، و علی فلاحیان به معاونت منصوب شدند.
(۱) جزئیات متن قانون
قانون تأسیس وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران
ماده ۱- به منظور کسب و پرورش اطلاعات امنیتی و اطلاعات خارجی و حفاظت اطلاعات و ضدجاسوسی و به دست آوردن آگاهیهای لازم از وضعیت دشمنان داخلی و خارجی جهت پیشگیری و مقابله با توطئههای آنان علیه انقلاب اسلامی کشور و نظام جمهوری اسلامی ایران، وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران تشکیل میگردد.
تبصره ۱- اطلاعات نظامی با حفظ هماهنگی با وزارت اطلاعات بر عهده ارگانهای نظامی خواهد بود.
تبصره ۲- اطلاعات تخصصی آشکار در هر زمینه به عهده ارگان تخصصی مربوط میباشد.
تبصره ۳- هر یک از وزارتخانهها و مؤسسات و شرکتهای دولتی و نهادها و نیروهای نظامی و انتظامی که در کسب اطلاعات تخصصی خود به مسائل امنیتی برخورد نمایند، همچنین هر گونه اطلاعاتی که مورد تقاضای وزارت اطلاعات باشد، موظفند آن اطلاعات را در اختیار وزارت اطلاعات قرار دهند.
ماده ۲- به منظور انجام مشورتهای لازم جهت هماهنگی امور اجرایی اطلاعات، در حدود قانونی هر ارگان، شورایی مرکب از اعضاء زیر تشکیل میگردد:
۱- وزیر اطلاعات
۲- دادستان کل کشور
۳- وزیر کشور یا نماینده تامالاختیار او
۴- مسئول حفاظت اطلاعات سپاه پاسداران
۵- مسئول واحد اطلاعات سپاه پاسداران
۶- مسئول حفاظت اطلاعات ارتش
۷- مسئول واحد اطلاعات ارتش
۸- وزیر امور خارجه یا نماینده تامالاختیار او
۹- مسئول حفاظت اطلاعات نیروهای انتظامی
ماده ۳- اطلاعات انتظامی بر عهده نیروهای انتظامی متشکل از شهربانی، ژاندارمری، کمیته انقلاب میباشد. حوزه مأموریت اطلاعاتی هر یک از نیروهای انتظامی طبق آییننامهای خواهد بود که به تصویب وزیر کشور میرسد و هماهنگی بین آنها بر عهده وزیر کشور میباشد.
ماده ۴- کلیه امور اجرایی امنیت داخلی بر عهده ضابطین قوه قضاییه میباشد.
تبصره ۱- وزارت اطلاعات قبل از عملیات، اطلاعات لازم را در اختیار ضابطین قرار خواهد داد.
تبصره ۲- ضابطین کلیه اسناد و مدارک اطلاعاتی را که در حین عملیات به دست میآورند بلافاصله به وزارت اطلاعات تحویل خواهند داد.
ماده ۵- سپاه پاسداران ضمن تبعیت از خط مشی وزارت اطلاعات در مورد مبارزه با ضدانقلاب داخلی و مأموریتهای محوله در اساسنامه سپاه تا اعلام آمادگی وزارت اطلاعات، اطلاعات داشته و حق کسب و جمعآوری اخبار و تولید اطلاعات و تجزیه و تحلیل آن و شناسایی ضدانقلاب را داشته و این وزارتخانه را کمک میکند.
ماده ۶- واحد اطلاعات سپاه پاسداران وظایف زیر را بر عهده دارد:
۱- اطلاعات نظامی
۲- گرفتن اطلاعات لازم از وزارت اطلاعات قبل از عملیات به عنوان ضابط قوه قضاییه
۳- تحویل اخبار واصله امنیتی به وزارت اطلاعات
ماده ۷- حفاظت اطلاعات در ارتش جمهوری اسلامی ایران در قالب یک سازمان متمرکز و مستقل وابسته به ستاد مشترک با حفظ هماهنگی با وزارت اطلاعات انجام میشود. مسئول این سازمان از بین افراد مورد تأیید مقام رهبری و فرماندهی کل نیروهای مسلح با حکم رئیس ستاد مشترک نصب میگردد. عزل وی نیز با تأیید مقام رهبری با حکم رئیس ستاد مشترک انجام میشود.
تبصره ۱- کلیه افرادی که در این سازمان خدمت مینمایند، پس از تأیید سازمان سیاسی ایدئولوژیک ارتش به وسیله رئیس سازمان حفاظت اطلاعات ارتش نصب و عزل میگردند.
تبصره ۲- افراد حفاظت اطلاعات ارتش از نظر مقررات انضباطی تابع فرمانده یگان خود میباشند.
ماده ۸- حفاظت اطلاعات در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در قالب یک سازمان متمرکز مستقل وابسته به ستاد مرکزی سپاه پاسداران انجام میشود. مسئول این سازمان از بین افراد مورد تأیید مقام رهبری و فرماندهی کل نیروهای مسلح با حکم فرمانده کل سپاه پاسداران نصب میگردد. عزل وی نیز با تأیید مقام رهبری و حکم فرمانده کل سپاه پاسداران انجام میشود.
تبصره ۱- کلیه افرادی که در این سازمان خدمت مینمایند پس از تأیید نماینده مقام رهبری در سپاه پاسداران به وسیله رئیس سازمان حفاظت اطلاعات سپاه نصب و عزل میگردند.
تبصره ۲ – افراد حفاظت اطلاعات سپاه از نظر مقررات انضباطی تابع فرمانده یگان خود میباشند.
ماده ۹- حفاظت اطلاعات در نیروهای انتظامی در قالب یک سازمان متمرکز در وزارت کشور انجام میشود، مسئول این سازمان به وسیله وزیر کشور نصب و عزل میگردد. این سازمان در هر یک از نیروهای انتظامی واحدی مستقل و وابسته به همان نیرو خواهد داشت.
تبصره ۱- کلیه افرادی که در این سازمان و واحدهای مربوطه خدمت مینمایند پس از تأیید سازمان سیاسی ایدئولوژیک در شهربانی و ژاندارمری و نماینده وزیر کشور در کمیته انقلاب اسلامی به وسیله رئیس سازمان حفاظت اطلاعات نیروهای انتظامی نصب و عزل میگردند.
تبصره ۲- افراد حفاظت اطلاعات در نیروهای انتظامی از نظر مقررات انضباطی تابع فرمانده یگان خود میباشند.
ماده ۱۰- شرح وظایف وزارت اطلاعات:
الف- کسب و جمعآوری اخبار و تولید، تجزیه، تحلیل، و طبقهبندی اطلاعات مورد نیاز در ابعاد داخلی و خارجی.
ب- کشف توطئهها و فعالیتهای براندازی، جاسوسی، خرابکاری، و اغتشاش علیه استقلال و امنیت و تمامیت ارضی کشور و نظام جمهوری اسلامی ایران.
ج- حراست اخبار، اطلاعات، اسناد، مدارک، تأسیسات، و پرسنل وزارتخانه.
د- دادن آموزش و کمکهای لازم به ارگانها و نهادها جهت حفاظت از مدارک، اسناد، و اشیاء مهم آنها.
تبصره- هر یک از ارگانها و نهادها، مسئول حفاظت از مدارک، اسناد، و اشیاء مهم خود میباشند.
ه- ارائه خدمات اطلاعاتی ضروری به سازمانها و ارگانها و آگاه ساختن بهموقع آنها نسبت به توطئهها.
و- همکاری و تبادل اطلاعات و تجارب اطلاعاتی با کشورهایی که حائز صلاحیت لازم باشند.
تبصره- تعیین صلاحیت کشور مورد نظر و حوزه همکاری و میزان تبادل اطلاعات و تجارب اطلاعاتی به عهده هیئت وزیران که به ریاست رئیسجمهور تشکیل شود خواهد بود.
ماده ۱۱- خط مشی کلی و اهداف اطلاعاتی این وزارتخانه باید به تصویب هیئت وزیران که با حضور رئیسجمهور تشکیل میشود برسد.
ماده ۱۲- هیچیک از کارکنان این وزارتخانه و سازمانهای حفاظت اطلاعات و واحدهای اطلاعاتی نباید عضو هیچ حزب یا سازمان و گروه سیاسی باشند.
ماده ۱۳- دولت موظف است پس از تصویب این قانون حداکثر ظرف سه ماه لایحه ضوابط استخدام نیروهای مورد نیاز این وزارتخانه را تهیه و جهت تصویب به مجلس شورای اسلامی تقدیم نماید.
ماده ۱۴- کلیه نهادها و ارگانها موظفند همکاریهای لازم را در زمینه در اختیار قرار دادن نیروی انسانی، امکانات، و تجربیات اطلاعاتی به منظور تسهیل در انجام مسئولیتهای وزارت اطلاعات معمول دارند.
تبصره- آییننامه اجرایی این ماده به وسیله وزارت اطلاعات با هماهنگی ارگانها و نهادهای ذیربط حداکثر ظرف مدت سه ماه تهیه و به تصویب هیئت وزیران خواهد رسید.
ماده ۱۵- بودجه وزارت اطلاعات همه ساله به وسیله این وزارتخانه برآورد شده و در لایحه بودجه کل کشور منظور میگردد.
تبصره ۱- اعتبارات وزارت اطلاعات با امضای نخستوزیر و وزیر اطلاعات تخصیص یافته و به حساب هزینه قطعی منظور میگردد.
تبصره ۲- اعتبارات این وزارتخانه از شمول قانون محاسبات عمومی مستثنیٰ و تابع آییننامهای است که به وسیله وزارتین اطلاعات و اقتصاد و دارایی تهیه و به تصویب هیئت وزیران خواهد رسید.
ماده ۱۶- اعتبارات لازم جهت تأسیس وزارت اطلاعات از محل اعتبارات ردیف ۵۰۳۰۰۱ و ۱۰۲۰۰۱ قانون بودجه در سال جاری تأمین خواهد شد.
تبصره ۱- تأمین کادر و امکانات مورد نیاز این وزارتخانه حتیالمقدور از طریق انتقال کارکنان ذیصلاح و امکاناتی که در اختیار سایر نهادها و ارگانهاست انجام خواهد گرفت.
تبصره ۲- بودجه، امکانات، مدارک، و اسناد و ابزارهای امور اطلاعاتی کلیه ارگانها، نهادهایی که در این قانون وظیفه اطلاعاتی به آنها محول نگردیده یا حدود کار اطلاعاتی آنها محدود شده است، در اختیار وزارت اطلاعات قرار میگیرد.
قانون فوق مشتمل بر شانزده ماده و هجده تبصره در جلسه روز پنجشنبه بیست و هفتم مرداد ماه یکهزار و سیصد و شصت و دو مجلس شورای اسلامی تصویب و به تأیید شورای نگهبان رسیده است.
رئیس مجلس شورای اسلامی- اکبر هاشمی
بحث عدم دریافت غرامت از عراق بخاطر تجاوز عراق در جنگ با جمهوری اسلامی از جمله مواردی است که تاکنون بحث و گفتگو در مورد ان مغفول مانده است . با انکه عراق بابت حمله به کویت تاکنون ۵۳ میلیارد دلار بابت تجاوزش به این کشور غرامت داده است . اما در مورد ایران بخاطر در حاشیه رانده شدن جمهوری اسلامی در سیستم بین المللی که مربوط به سیاستهای منطقه ای علیه اسراییل و کشورهای عربی و نیز سیاست هسنه ای اتخاذ کرده بود نتوانست در شورای امنیت از حمایت قدرتهای بزرگ برای دریافات غرامتش استفاده کند وبعد از سقوط صدام نیز بخاطر پیوندهای جدیدی که ایجاد شده بود و نفوذی که ایران در زمینه های مختلف کسب در عراق کسب کرده بودکرده بود عملا بخاطر جلوگیری از ایجاد فضا علیه جمهوری اسلامی این موضوع هر گز مطرح نشد . اما با شکایت اخیر عراق از جمهوری اسلامی در حوزه حق آبه در دیوان لاهه اکنون این بحث دوباره مورد توجه قرار گرفته است ویکی از نمایندگان مجلس و عضو کمیسیون انرژی خواستار دریافت غرامت به خاطر جنگ ایران و عراق شد و اعلام کرد عراق باید بخشی از چاههای نفت خود را به عنوان غرامت جنگی به ایران واگذار کند.
علیرضا ورنصری عضو کمیسیون انرژی مجلس روز دوشنبه با اشاره به اینکه ایران به طور مستقیم باید هزار و صد میلیارد دلار غرامت ازعراق، محاسبه شده به نرخ روز، دریافت کند، خواستار آن شد که غرامت جنگی عراق به ایران توسط یک تیم تخصصی در مجامع بینالمللی دنبال شود.
وی در عین حال خاطرنشان کرد با احتساب خسارات مستقیم و غیرمستقیم جنگ در ایران، این غرامت بیشتر هم خواهد بود.
این نماینده مجلس این اظهارات را در واکنش به سخنان مسئولان عراقی در خصوص شکایت از ایران بر سر ماجرای حق آبه در دیوان لاهه مطرح کرده است.
ورناصری در بخش دیگری از اظهاراتش ا اشاره به اینکه عراق در سالهای گذشته هم بر سر مسالهی حقآبه از ایران به جامعهی بینالمللی شکایت کرده است، اظهار داشت عراق در حال حاضر هم مدعی شده است ساختوساز سدها در ایران موجب آسیب زدن به حقآبهی عراق در منطقه شده است.
این ادعای عراق در حالی مطرح شده است که پیش از این، جمهوری اسلامی هم از طریق یک کمپین محلی تلاش کرده بود که آسیبپذیری منابع آبی در ایران را به سدسازی در ترکیه نسبت دهد.
گرچه گروهی از کارشناسان آب و محیط زیست تاکید دارند سدسازی تاثیر چندانی بر ایجاد تنش آبی در سرزمینهای همجوار ندارد و سدسازی هر کشور بارشهای جوی خود این کشور را کنترل میکند و با سدسازی عمدتا به سفرههای زیرزمینی خود این کشورها آسیب وارد میشود، نه سفرههای زیرزمینی همجوار.
ضمن اینکه به گفتهی کارشناسان مسالهی تنش آبی یک تنش فراگیر در سطح خاورمیانه موسوم به منطقهی منا است و تهدید تغییر اقلیم بر کل منطقه خاورمیانه و غرب آسیا مربوط میشود فقط شامل ایرن و یا عراق نیست.
ادعای عراق در خصوص تعدی ایران به حقآبههای سرزمین عراق از طریق سدسازی در حالی عنوان میشود که بسیاری از کارشناسان تاکید دارند بخش مهمی از مشکلات خوزستان به خطر خشکسالیهای پی در پی و پیاپی است که در عراق رخ داده است و خشک شدن سرزمینهای همجوار با خوزستان در عراق است که مسائل مربوط به خشکسالی را در خوزستان تشدید کرده است.
برخی از کارشناسان محیط زیست با خارجی دانستن منشا ریزگردهای استان خوزستان تاکید دارند منشا این ریزگردها فضاهای آسیبپذیر در عراق و عربستان است که به مشکلات گستردهی محیط زیستی در خوزستان دامن زده است.
از نظر برخی از کارشناسان، تاثیر خشکیدگیها در عراق در حدی در توسعهی ریزگردها در خوزستان زیاد است که این کارشناسان در سالهای گذشته تاکید داشتند که جمهوری اسلامی ایران باید بخشی از بودجهی تخصیصیافته برای کاهش معضل ریزگردها در خوزستان و کاهش اثرات آن را به توسعهی فضاهای سبز در مناطق همجوار خوزستان در عراق اختصاص دهد تا بتوان مساله ریزگردها در خوزستان را ریشهای تر حل کند. به گفتهی برخی کارشناسان این عراق است که با بیتوجهی به گسترش بیابانزایی در عراق و همچنین تحمیل جنگ به ایران و گسترش فضاهای بیابانی، به مشکلات محیط زیستی در داخل ایران دامن زده است.
این نماینده مجلس در بخش دیگری از سخنانش با بیان این موضوع که عدم اتخاذ تدابیر مناسب از طرف دولتهای متوالی عراق در اجرای پروژههای توسعه،موجب آسیب رسیدن به زیرساختها و عدم استفاده بهینه از منابع آبی، شده که بحران آبی را در کشور عراق تشدید کرده است. همچنین به گفتهی این عضو کمیسیون انرژی، این ترکیه است که با سدسازی بر روی دجله و فرات، موجب کاهش منابع آبی عراق شده است، نه ایران.
ورناصری در بخش دیگری از سخنانش با بیان این موضوع که کویت در سالهای اخیر ۵۲ میلیارد دلار از عراق غرامت گرفته است، اظهار داشت اخیرا عراق اعلام کرده است روند کسر سه درصد از مبلغ هر بشکه نفت صادراتی در ازای غرامت حمله صدام به کویت، به زودی با تسویه یک میلیارد دلار باقیمانده به اتمام میرسد.وی افزود گرفتن غرامت از دولت عراق، حق مشروع آسیبدیدگان جنگ است که باید استرداد شود.
ورناصری با اشاره به اینکه ایران به طور مستقیم باید هزار و صد میلیارد دلار غرامت ازعراق، محاسبه شده به نرخ روز، دریافت کند، تاکید کرد متولیان این امر ایران باید با رویه جدید در جهت گیریها، اقدامات لازم را برای پیگیری حقوق ملت ایران در مجامع حقوقی بین المللی انجام دهند و با تشکیل یک کمیته متشکل از نماینده ایثارگران، نهادهای مسئول و کارشناسان حقوقی، غرامت جنگی از عراق را محقق سازند. وی افزود عراق با توجه به شرایط مطلوب در صادرات نفت، میتواند با واگذاری تعدادی از چاههای نفتیاش به ایران برای تامین غرامتش به جمهوری اسلامی، اقدام کند.
وی در ادامه با مقصر دانستن امریکا در صورت عدم پرداخت غرامت جنگی توسط عراق به ایران اظهار داشت مطمئنأ امریکا از حق وتو در شورای امنیت علیه دعوی ایران استفاده خواهدکرد، اما در عین حال تاکید کرد دستگاه دیپلماسی جمهوری اسلامی ایران میتواند با استناد به مستندات بیشمار موجود، در این خصوص رسما اقدام کند.
ادعاها در خصوص دریافت غرامت از عراق به دلیل جنگ تحمیلی در حالی عنوان میشود، که در سالهای اخیر و با تشدید مشکلات و چالشهای بینالمللی ایران، به ویژه در حوزهی اقتصادی، ایران حتی قادز نبوده است که طلبهای خود از عراق دز زمینهی فروش برق و آب را وصول کند، چه رسد به اینکه قادر باشد غرامت جنگی از عراق بگیرد.
تنشهای بینالمللی جمهوری اسلامی، بیش از هرچیز به منافع ملی مردم ایران آسیب زده و موجب شده است تا جمهوری اسلامی ایران به خاطر چالشهایی که با جهان بر سر برنامههای هستهای دارد، از بسیاری از منافع خود و ملت ایران چشمپوشی کند و از مطالبهی بسیاری از آنها دست بکشد . سیاستهای جمهوری اسلامی و رهبران سیاسی ان بخاطر خارج کردن ایران از مدار عادی بودن یک کشور ضربه هعای سنگینی به کشور زده اند . ایران در حوزه پولی و مالی عملا از نظام بین المللی حذف شده است . و از جنبه سیاسی نیز به حاشیه رانده شده است . ورود دولت رییسی به قدرت با توجه به نحوه به قدرت رسیدنش در انتخابات غیر رقابتی و نیز سوابقش در حوزه حقوق بشر که با اعدامهای سال ۶۷ گره خورده است . عملا این وضعییت را دشوار تر کرده است . در چنین وضعییتی تند روها فقط میخواهند از عراق استفاده ایدئولوژیک کنند و حامیان رهبر درعراق را ساماندهی کنند و مجهز سازند و لذا در چنین وضعی بیش از انکه منافع کشور را دنبال کنند و خسارت جنگ با عراق را اخذ کنند اکنون در عراق بیشتر پول هزینه میکنند و ایران انقدر ضعیف شده که عراق پولهای گاز در یافتی را به ایران نمیدهد و حتی مجلس این کشور حاضر نشده که قرار داد ۱۹۷۵ الجزایردر مورد مرزهای دو کشور را که صدام بعد از حمله به کویت مجددا موذد تایید قرار داده است هنوز مورد تایید قرار نداده است . روند زوال سیاست خارجی جمهوری اسلامی برخلاف ادعاهای پرطمطراق مقامات جمهوری اسلامی مدتهاست آغاز شده است و میتواند نتایج مخاطره آمیزی برای کشور داشته باشد.
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۰ برابر با ۴ نُوامبر ۲۰۲۱ ۵:۴۵
دفتر خامنهای دوازده هزار کارمند و مشاور و وابسته و نماینده حقوقبگیر از بودجه بیتالمال دارد-عکس از ایسنا
قبل از این که خمینی از قم به تهران بازگردد، به فکر بازگشت به قم بود. او قصد داشت بعد از معالجه قلب در بیمارستان قلب ملکه مادر (که امام خمینی شد) به قم بازگردد. فرزندش احمد و دخترانش بهشدت مخالف این نظر بودند. در عین حال، به غیر از اصحاب ربعه (چهارگانه هاشمی رفسنجانی، دکتر بهشتی، آیتالله منتظری، و مطهری- که پیشتر به قتل رسیده بود- از آغاز حضور آقا را در پایتخت ضروری میدانستند)، در دولت موقت نیز مرحوم بازرگان، سحابی، فروهر، و یزدی و چمران حضورش را در تهران به مصلحت دولت موقت میدانستند تا هر روز مجبور نباشند بین تهران و قم هلیکوپتر سواری کنند؛ گاه برای شکوهای، زمانی برای استمزاجی، و روزی در جوار میهمانی رسمی برای دیداری.
در دوره بستری شدن خمینی در بیمارستان قلب، دو سه نفر مامور یافتن مکانی شدند. خانهای در دربند نخستین اقامتگاه خمینی بود، اما خیلی زود به توصیه سیدمهدی امام جمارانی، خانه قدیمی جماران با بیرونی و اندرونی، حیاط جلو، و فضای پشت خریداری شد. و بعد حسینیه به آن افزوده شد. مطابق اسناد ثبت شمیران، مالک خانه صدیقه هاشمی علیا بود. سپس مالکیت به احمد مصطفوی فرزند خمینی انتقال داده شد. قیمت خانه را لواسانی، یکی از نمایندگان و وکلای خمینی، از محل وجوهات دریافتی پرداخت کرد.
خمینی به جماران رفت. دو سه نوبت تعمیرات مختصری در بیت و حسینیه انجام گرفت. هاشمی رفسنجانی نیز به منزل مجاور خمینی نقلمکان کرد. جماران یک خانه تهرانی سنتی با بیرونی و اندرونی بود. اداره بیت در درست احمد خمینی منزلنشین باغکی در مجاورت بیت خمینی بود، و اداره دفتر نیز در دست محمدرضا توسلی و رسولی محلاتی بود. از افرادی که در دفتر آمدوشد مستمر داشتند باید به محمدعلی انصاری، محمدحسن رحیمیان، حاج شیخ حسن صانعی، سلیمی، آشتیانی، و… جمعا ۲۷ تن در یک ساختمان چهار اتاقه متصل به جماران اشاره کرد. بعدها، با تأسیس مرکز نشر آثار امام که تحت اداره انصاری بود، و اضافه شدن هیئت مشاوران، نمایندگان مستقیم، دفتر وکلا، و نمایندگیهای امام در ادارات دولتی و… جمعا هیئت عامل و حقوقبگیر بیت و دفتر آقای خمینی به ۱۰۹ تن رسید. و البته ائمه جمعه و نمایندگان در شهرهای کشور، دفتر دیگری برای رسیدگی به این امور تشکیل دادند.
بودجه دفتر و بیت خمینی تا زمان مرگ او، حدود یک و نیم میلیارد تومان بود.
از جماران تا حُر بن یزید ریاحی
دفتر ولی امر ثانی مسلمانان در چهارراه آذربایجان در حصار پاستور و کاخ- فلسطین کنونی- و سپه (امام خمینی کنونی) و میدان حُر بن یزید ریاحی- حشمتالدوله سابق- در کنار بیت مبارک، مجتمعی است با مساحتی نزدیک به هزار مترمربع (البته ۹ قصر و ویلای دیگر مثل ملکآباد مشهد، قصر قدیمی سلطنتی در رامسر، ویلاهای لواسان و سد لتیان و شاهدشت کرج، استراحتگاه و میدان سواری قصر فیروزه، و… برای استراحت و تأملات فکری آقا ساخته یا پرداخته شده است. بیچاره شاه که آن همه درباره خانه و قصرش افسانهها گفتند و با رفتنش همه دیدند شکوه و جلال آنچه قاجارها ساخته بودند هنوز هم از کاخ نیاوران شاه شکوه و عظمت بیشتری دارد. کاخ مرمر را نیز فرمانفرما برای رضاشاه ساخته بود، و شکوه قصرهای قاجاری را داشت که حالا مجمع تشخیص و قوه قضاییه و… آن را در اشغال دارند). در مداخل دفتر سیدعلی حسینی خامنهای، گاردها و ماموران فاز ۳ قرار دارند و پس از عبور از جدار امنیتی اول، بخش دوم در حراست فاز دومیهاست، که از فاز سومیها بیشتر مورد اعتمادند. در حصار فاز یک البته فقط خواص حضور دارند. پاسداران مخصوص نایب امام زمان، که تعدادشان ۱۰ گروه ۹۹ نفره است، از هزار امتحان عبور کردهاند و اغلب از میان جوانانی انتخاب شدهاند که بین ۱۸ تا ۲۵ سال عمر دارند، و شبیه به زندهخواران مرشد کامل کلب آستان علی عباس صفوی، به یک اشاره اصغر حجازی گلوی مخالفان آقا را میجوند و سینهشان را میشکافند.
چگونگی تکوین دفتر و بیت
برای آن که عرض و طول دفتر سیدعلی آقا و سپس بیت مبارک را به خوبی بشناسیم، ناچارم شما را سالها به عقب ببرم، به نخستین سال انقلاب، و حضور شیخی مفلوک به نام شیخ محمد محمدی در فرودگاه مهرآباد، که قیافهاش از فقر و فلاکتش حکایت داشت. شیخ با توصیهای از پدرزنش شیخ علی مشکینی، که از خاصه شاگردان و خدمه آقای خمینی بود، در دادستانی انقلاب مستقر شده بود. حضورش در فرودگاه، چند ماهه او را چنان به ثروت و دولت رساند که اسم محمدی برایش کوچک مینمود. بنابراین، ریشهری را بهجای شهر رئی به نامش افزود. او فرزند اسماعیل شاطر شاه عبدالعظیمی بود که در یک نانوایی اجارهای خمیر به تنور میچسباند.
ریشهری چندی بعد به سازمان قضایی نیروهای مسلح رفت و از آنجا که خامنهای نماینده رهبر (خمینی) در وزارت دفاع و مدتی نیز در سپاه بود، شیخ ریشهری خیلی زود با سیدعلی آقا ره دوستی گرفت و دست اخوت داد. در سازمان قضایی نیروهای مسلح، ریشهری به اتفاق احمد اتابکی، عباس سلیمی، و مهدی منتظری- رئیس بعدی حفاظت اطلاعات ارتش که هیچ نسبتی با آیتالله حسینعلی منتظری ندارد- گروهی را تشکیل داد که بعدها در تشکیل وزارت اطلاعات نقش مؤثری داشت. همینها علاوه بر بیش از یکهزار تن از شایستهترین و وطنپرستترین نظامیان و شماری غیرنظامی از جمله صادق قطبزاده، مرحوم مهندس رضا حاج مرزبان، احمد خادم حسینآبادی، حجتالاسلام مهدوی، در جریان زمینهسازی برای عزل آقای منتظری، مهدی هاشمی برادر داماد او را نیز اعدام کردند.
گزینش منتظری به عنوان قائممقام رهبری بیش از هر کس برای ریشهری که حالا بر کرسی وزارت اطلاعات تکیه زده بود غیرقابل تحمل بود. میدانیم که منتظری بهشدت از فارغالتحصیلان مدرسه حقانی بیزار بود. کسانی از تیره ریشهری، فلاحیان، و پورمحمدی در نگاه منتظری ملایان بیسواد پلیدی بودند که از خونریزی ابا نداشتند. به همین دلیل نیز با تمام نیرو برای برکندن آنها تلاش میکرد.
اشکال کار در این بود که ریشهری روزی یک توطئه علیه جان خمینی و رژیم کشف میکرد و از طریق احمدآقا که تمایلی به جانشینی منتظری در مکان پدرش نداشت، این کشفیات جعلی را به گوش خمینی میرساند. زمانی که روابط آقای خامنهای با خمینی به سبب جانبداری خمینی از مهندس میرحسین موسوی تیره شد، و چندی بعد در ماجرای فتوای قتل سلمان رشدی و اظهارات خامنهای در سفرش به اروپای شرقی، خمینی برای دومین بار بر دهان رئیس جمهوریاش زد، پیمان خامنهای و ریشهری شکل گرفت که مورد تایید هاشمی و احمد خمینی نیز بود. نخست طرح بیآبرو کردن منتظری و به وحشت انداختن خمینی از او به اجرا درآمد. همزمان راه تماس منتظری با استادش خمینی مسدود شد، و سپس «میثاق» شکل گرفت. بر پایهٔ میثاق قرار بر این شد که با عزل منتظری، هاشمی جلو بیفتد و خامنهای را بر کرسی ولایت بنشاند. بدون کمک ریشهری این کار غیرممکن بود. (من تا امروز میپنداشتم که انتخاب معاونان ریشهری از سوی خامنهای برای اداره دفترش به علت آشنایی وی با محمدی گلپایگانی و لابد به توصیه او بوده است، اما حالا با اطلاع یافتن از مواد میثاق بین او و ریشهری میدانم که این امر یکی از اصول میثاق بوده است.) ریشهری از خامنهای چند درخواست داشت. اولین درخواست، سپردن تولیت حضرت عبدالعظیم و امامزاده حمزه، دومی ریاست بعثه حج، سومی سپردن وزارت اطلاعات به فلاحیان بعد از او، و چهارمی سپردن امور دفترش به معاونان و مدیران بالای وزارت اطلاعات بود. خامنهای همه را پذیرفت. در حضور ریشهری، هر دو قرآن را با سوگندشان مُهر کردند.
خامنهای البته با محمدی گلپایگانی از جلسات گعده (دورهمیهای خودمانی) و شعرخوانیهای پیش از انقلاب آشنایی داشت. همینطور، با پدر اصغر حجازی آشنایی داشت که یکچند در دوران تبعید همسایهاش بود. ریشهری در کمتر از سه ماه کار منتظری را ساخت. رفسنجانی با بازنگری قانون اساسی اوّل نخستوزیری را از سر راه خودش که از ریاست جمهوری نصیب میبرد برداشت، و سپس شرط مرجعیت و اجتهاد را برای رهبری حذف کرد تا مشکل نیابت امام زمانی سیدعلی آقا حل شود. خمینی در بستر مرگ بود و احمدآقا به جایش مینوشت و امضا میکرد و مهر را زیر امضا میگذاشت. هم نامه عزل منتظری را نوشت و هم تایید تغییرات در قانون اساسی را به امضا و مُهر خمینی آراست.
نخستین فردی که از چند هفته پیش از مرگ خمینی، شب و روزش را با خامنهای سر میکرد، محمدی گلپایگانی بود. محمدی گلپایگانی پسر آخوندی شاعرمسلک و اهل بزم و حال بود که برخلاف پدر، اگرچه طبع شعر او را داشت، اما چون او درویش و بیاعتنا به قدرت و ثروت نبود. در آغاز انقلاب، با توجه به آشنایی که با خامنهای داشت، وقتی خامنهای در وزارت دفاع بود حکمی گرفت که راه ورودش را به پایگاه هوایی اصفهان (شهید منصور ستاری فعلی) هموار کرد. سال ۱۳۶۰ به علت مشکل مالی که در دفتر خرید نیروی هوایی در لندن پیش آمده بود، محمدی گلپایگانی به لندن آمد و در ساختمان کالا با سرهنگ لسانی، نماینده وقت نیروی هوایی و مأمور خرید تسلیحات، آشنا شد. آشنایی با همسر انگلیسی/ایرلندیاش که با داشتن یک فرزند و گزیدن نام زهرا، دل و دین که چه عرض کنم، عقل و هوش از سر شیخ ربوده بود، در کلاسهای انگلیسی نیروی هوایی اتفاق افتاد و به ازدواج دوم شیخ منجر شد. شیخ، زهرا را به لندن فرستاد و خانهای برایش خرید، و سال بعد به تهرانش خواند و منزل بسیار زیبایی به نامش کرد. خانم عاشق زبان فارسی هم بود. با پوشش دانشجوی ادبیات فارسی، حضور او در ایران توجیهپذیر میشد. در زمان معاونت ریشهری، سعید حجاریان گهگاه موضوع همسر بیگانه جناب معاون را مطرح میکرد، اما پشت شیخ به ریشهری و سیدعلی آقا گرم بود. بعد از انتخاب سیدعلی آقا به مقام ولایت، شیخ ناچار شد همسر دوم را به بلاد فخیمه بازگرداند و در اینجا خانهای مجلل برای او خریداری کند تا با فرزند فلج اولی و دوّمی باهوش و خوشرو، در کمال راحتی زیر سایه اسلام ناب از راه دور زندگی کند. البته شیخنا تا زمانی که از مردی و زور هر دو را داشت هر از گاهی به بهانهای به لندن میآمد تا از حلال شرعی دیدن کند، یا خانم را به تهران دعوت میکرد. اما به قول مرحوم علم، پدر پیری بسوزد که حتی زور و پول، و برای بعضیها قرص ویاگرا، نیز بیتأثیر میشود…
باری، محمدی گلپایگانی دختر خامنهای را برای پسرش گرفت. (یک دختر دیگر رهبر نیز عروس برادر باقری کنی، برادر مهدوی کنی است. برنامه نشاندن مهدوی کنی روی کرسی ریاست خبرگان بعد از این وصلت خجسته به اجرا گذاشته شد، و بعد از ریاست رفسنجانی، بار دیگر مهدوی کنی که جزو اهل بیت شده بود، بر کرسی ریاست خبرگان تکیه زد و…)
به هر روی، مجموعه اطلاعاتیهایی که به دفتر رفتند، در طول این سالیان با «سید» ماندهاند. فقط میرمحمدی جای خود را به ایروانی وزیر بازرگانی میرحسین موسوی داد که یکچند همراه با کردان امور مالی دفتر را عهدهدار بودند.
در حال حاضر، حاج علی مقدم که از ریاست جمهوری با خامنهای بود، رئیس دفتر ارتباط مردمی رهبر، مهندس حمید صنوبری رئیس دفتر محمدی گلپایگانی (و این حمید همان است که کشمیری قاتل رجایی و باهنر را وارد سیستم امنیتی نخستوزیری کرده بود)، اصغر حجازی رئیس دفتر اطلاعات رهبر، حسین طائب ملقب به میثم با وجود فرماندهی اطلاعات سپاه همچنان مشاور اصغر حجازی، حسین محمدی منشی مخصوص، و سردار شیرازی رابط آقا با نیروهای مسلح است. حداد عادل پدر همسر مجتبی، ولیعهد آقا، از مشاوران همیشه بیت است وعلیاکبر ولایتی پای گعده بعدازظهرهای رهبر است.
دفتر خامنهای دوازده هزار کارمند و مشاور و وابسته و نماینده حقوقبگیر از بودجه بیتالمال دارد. درست مثل یک کابینه، خامنهای ۲۳ مشاور در مرتبه وزیر دارد که هر کدام شورای معاونان و مشاوران خود را دارند. مشاور ارشد سیاسیاش دکتر ولایتی است، و مشاوران نظامیاش سرلشکر یحیی رحیم صفوی و سردار علی شیرازیاند. مشاور و رئیس تیم پزشکی، دکتر علیرضا مرندی و آقازاده آمریکا درس خواندهاش مشاور ویژه «آقا» در امور آمریکا و رسانههای بینالمللی و مترجم ارشد نایب امامالغایب است. جلسات مشاوران گاه بنا به نیازی که به آنها باشد خصوصی، و گاه در جلسات هفتگی برگزار میشود. رهبر در دفترش دولابچهای با مُهر و قفل ناشکستنی دارد که مِفتاحش در جیب وحید حقانیان است. از دوستی فلسطینی شنیدم که خامنهای به شماری از احباب خارجیاش از صندوق مخصوص دلار و یورو و دینار کویتی میدهد که یادگار صندوقهای پولی است که باراک حسین اوباما بعد از توافق برجام برایشان فرستاده بود.
بودجه دفتر خامنهای سالیانه بیش از یک میلیارد دلار برآورد میشود که شامل پرداختهای خارجی غیر ثبت شده او نیز میشود.
آیت الله علی خامنهای رهبر جمهوری اسلامی ایران،در مراسمی که به مناسبت تولد حضرت محمد برگزار شده بود، در سخنانی که با هدف اتحاد مسلمانان سعی کرد راه حل هایی برای خروج از بحران فلسطین و افغانستان ارائه دهد .راه حلهایی که نشان میدهد هنوز با واقعیتهای بیرونی فاصله جدی دارد و نشان میدهد که رهبر جمهوری اسلامی همچنان دچار ابهامها و خطاهای راهبردی درتحلیل تحولات منطقه ای است وی با بیان این موضوع که مسئلهی اتحاد مسلمین مسئلهی بسیار مهمی است، اظهار داشت مساله وحدت مسلمانان یک مسالهی مقطعی و تاکتیکی نیست و همیشه باید مدنظر باشد. وی سپس در مورد افغانستان وانفجار مساجد شیعیان در افغانستان آن را بخشی از توطئهها ی امریکایی دانست که قصدش ایجاد تفرقه میان شیعه و سنی است و با بیان این موضوع که این انفجارها توسط داعش صورت میپذیرد، گفت امریکاییها خودشان به صراحت اعلام کردند که داعش را خودشان به وجود آوردهاند.
این سخنان که به خوبی خطاهای تحلیلی و توصیفی مسئولا ن جمهوری اسلامی را نشان میدهد. توجه ندارد که این معضلات با اقدامات جمهوری اسلامی در ترویج شعارهای صدور انقلاب آغاز شد و هیچگاه نتوانستند این نوع شعارها را به مسیر درستی هدایت کنند و آن را به حاشیه برانند امری که هراس کشورهای منطقه خلیج فارس را برانگیخت همچنین در این تحلیل ن فعالیتهای تبلیغی جامعه المصطفی که دانشگاه تربیت مبلغ تز ولایت فقیه در کابل است و توسط نهاد رهبری اداره میشود و حساسیتهای زیادی را در افغانستان و پاکستان برانگیخته است عملا نادیده گرفته شده است .
علی خامنهای همچنین در این سخنان عمدا از انتساب انفجار مساجد شیعیان به طالبان و یا قصور انها در تامین امنیت این مساجد که در سالهای اخیر تلویحا آنها را رسمیت شناختهاند و در تلاش هستند که آنها را به عنوان یکی از جنبشهای افغان و ادامهی مجاهدین معرفی کنند، خودداری کرد .وی گفت برای جلوگیری از این حوادث این است که مسئولان محترمِ کنونی افغانستان، خودشان در این مراکز و مساجد حضور پیدا کنند، در نمازها حضور پیدا کنند، یا برادران اهل تسنّن را تشویق کنند که در این مراکز حضور پیدا کنند. واین جور کارهایی را میشود در دنیای اسلام انجام داد تا این توطئهها شکست بخورند.
این اظهارات علی خامنهای در حالی عنوان می شود که یکی از اهداف کلیدی و استراتژیک طالبان وگروههای بنیادگرا در منطقه، از جمله القاعده دامن زدن به همین نبردهای فرقه ای است که در اموزشها و اسناد خصوصی بن لادن که در حمله به منزل بن لادن کشف شد و نیز مواضع اموزشی داعش مسیله محو ومقابله با تشیع و شیعیان از جمله موضوعات محوری کار انان و خوراک انان برای بیسج نیروهای مذهبی در جومع خئودشان هست و این نیروی بسیج عمدتا با سر براوردن اسلام سیاسی توسط جمهوری اسلامی زمینه ظهورش فراهم شده است .
گرچه جمهوری اسلامی ایران در روزهای اخیر اعلام کرده است که قصد به رسمیت شناختن طالبان را ندارد، اما به نظر میرسد که علی خامنهای اصرار دارد که طالبان را که ظاهرا در حال تبدیل شدن به یکی از متحدان جمهوری اسلامی است، یک گروه مخالف با شیعه نشان ندهد. در حالی که این گروه از جنبه ایدولوژیک جریانی نیست که روواداری با شیعیان را دستور کار خودداشته باشد . این در حالیست که رسول موسوی، مدیر کل آسیای غربی وزارت امور خارجه و دستیار وزیر ه در سخنانی جنجالی که ظاهرا قرار نبوده منتشر شود طالبان را خطری جدی و راهبردی برای امنیت ملی ایران برشمروی همچنین برخلاف تبلیغات رسمی کنونی حکومتی تاکید کرده که این یک نوع سادهاندیشی است که فرض کنیم طالبان در افغانستان اگر مستقر شد، اتفاق خاصی در کشور ما رخ نخواهد داد. این مسأله نیز موضوعی نیست که از چشم و گوش و هوش مسئولین کشور در همه ردهها و تفکرات دور باشد. وی گفت تمام تلاش ایران این بوده است که طالبان به قدرت نرسد، چه در دهه ۷۰ و چه بعد از آن. حتی در سالهای اخیر تا جایی که امکانپذیر بود تلاش شد که طالب به قدرت نرسد.
این سخنان اکنون متفاوت با سیاستهایی است که سپاه پاسداران در پیش گرفته است جمهوری اسلامی ایران سالهاست با هدف تشکیل یک جبههی ضد غربی در منطقه، و رهبری آن، از گروههایی که او را در مسیر مخالفت با غرب و امریکا حمایت و پشتیبانی کنند، در دستور کار سیاسی و دیپلماتیک خود قرار داده است و به گفتهی کارشناسان این رویکرد را حتی در تقابل با منافع ملی ایرانیان قرار داده و دنبال میکند و همان موضعی است که محمدجواد ظریف آن را اولویت میدان بر دیپلماسی برای جمهوری اسلامی نامید.
ایت الله خامنه ای همچنین در مورد مسئله فلسطین و رسمی شدن روابط دیپلماتیک اسراییل و کشورهای عربی درپوشش طرح ابراهیم گفت شاخص عمده برای اتّحاد مسلمین، مسئلهی فلسطین است؛ مسئلهی فلسطین، شاخص است. وی گفت اگر چنانچه اتّحاد مسلمین تحقّق پیدا بکند، قضیّهی فلسطین قطعاً به بهترین وجه حل خواهد شد.وی سپس مسئلهی عادّیسازیهای روابط کشورهای عربی خلیج فارس با اسراییل که وی آن را رژیمی غاصب خواند خطای بزرگی نامید و آن را حرکتی ضدّ وحدت اسلامی و ضدّ اتّحاد اسلامی دانست و خواست که این کشورها از این راه برگردند و این خطای بزرگ را جبران بکنند.
این در حالیست که رهبر جمهوری اسلامی در این زمینه نیز دچار ابهام راهبردی شده و توجه ندارد که شرایط منطقه ای تغییر کرده است و تهدیدات ایران بخصوص برنامه گسترده هسته ایش، حملات روزانه پهبادی از سوی متحدانش به عربستان سعودی و نیز تهدید به حملات به امارات متحده عربی از سوی حوثی ها باعث یک چرخش راهبردی در این کشورها شد و نزدیکی سیاسی آنها را با اسراییل رقم زد و رهبر جمهوری اسلامی هیچگاه حاضر نشد علیرغم سخن گفتن در مورد وحدت انعطافی در مورد عربستان نشان دهد و حتی حکومت حاضر نشد از حمله به سفارت عربستان و اشغال سفارات این کشورعذرخواهی کند . این بی توجهی سبب شده است که درست یک روز بعد از سخنان رهبر جمهوری اسلامی و توصصیه به کشورهای عربی که از عادی سازی روابط دست بردارند ، یک هواپیمای تجاری امارات متحده عربی برای نخستین بار از فرودگاه ریاض به تل اویو پرواز کرد و بعد از ان هم هواپیمایی از تل اویو به مقصد ریاض حرکت کرد . این در حالیست که گزارشهای رسیده تحلیلی نیز حاکی از ان است که تاماههای اینده روابط اسراییل و عربستان ممکن است دستخوش تحول جدیدی ئر جهت عادی سازی شود که این تغییر بنیادی در منطقه خواهد بود .
رهبر جمهموری اسلامی توجه ندارد که در نظم جدیدی که امریکا قصد دارد درکاهش حضورش در منطقه خاورمیانه شکل دهد بهبود روابط اعراب و اسراییل یک ستون پایه اصلی ان میباشد که میتواند تصویری با ثبات را در منطقه در آینده به دست دهد و بهبود رابطه عربستان سعودی و اسراییل نقش کلیدی در این موضوع ایفا میکند و سفر هفته گذشته جک سالیوان مشاور امنیت ملی امریکا به عربستان سعودی محور عمده اش، تشویق و ترغیب عربستان سعودی در این مسیر بود .
بی توجهی ایران به تغییر سیاستهای منطقه ای و معادلات جدیدی که در حال شکل گیری است خسارتهای جبران ناپذیری به این کشور زده است . رهبر جمهوری اسلامی فکر میکند در کاهش حضور امریکا در خاورمیانه ، ایران میتواند نقش تهاجمی تری به خود بگیرد در حالیکه ایفای چنین نقشی روز به روز برخلاف توصییه های که برای وحدت مسلمین و حل مسئله فالسطین مطرح کرده است باعث نزدیکی هرچه بیشتر اعراب و اسراییل و عادی سازی روابط کشورهای باقیمانده در خلیج فارس با اسراییل خواهد شد.
آرامش دوستدار، اندیشمند برجستهی ایران، پنجم آبان ماه ۱۴۰۰ در ۹۰ سالگی در شهر کلن درگذشت.
دوستدار در سال ۱۳۱۰خورشیدی زاده شد. در سال ۱۳۳۷ برای تحصیل فلسفه به آلمان رفت و در دانشگاه بُن به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۵۰ خورشیدی مدرک دکترای خود را دریافت کرد. رساله دکترای او به “رابطه اخلاق و ارادهی سلطهگرا در آثار نیچه” میپردازد. از میان آثار آرامش دوستدار میتوان به ملاحظات فلسفی در دین و علم (۱۳۵۹)، امتناع تفکر در فرهنگ دینی (۱۳۷۰)، درخششهای تیره (۱۳۸۳)، خویشاوندی پنهان (۱۳۸۷)، زبان و شبه زبان، فرهنگ و شبه فرهنگ (۱۳۹۷) اشاره کرد. دوستدار چند سال به تدریس فلسفه در دانشگاه تهران سرگرم بود تا اینکه پس از بسته شدن دانشگاهها و انقلاب فرهنگی از دانشگاه اخراج شد و بار دیگر برای همیشه به آلمان آمد و در این کشور ماندگار شد. اندیشه کانونی نوشتههای آرامش دوستدار علل نااندیشا ماندن حوزه تمدنی اسلامی است. او میکوشد به این پرسش پاسخ دهد: چرا و چگونه یونان باستان توانست با رشد اندیشه و فلسفه، اندیشمندان اصیلی چون افلاطون، ارسطو و سقراط پرورش دهد، ولی ما نتوانستیم. آرامش دوستدار با بررسی نقادانهی فلسفه، الهیات، عرفان، ادبیات و تاریخِ حوزه فرهنگی ما جهالتِ بیست وپنج سده را میشکافد. او نشان میدهد حتی اندیشمندانی چون ابنسینا نیز، علیرغم تاثیرپذیری از ارسطو، بجای پیگیری در روش اندیشیدن یونانی، به تحریف فلسفه دست میزند تا خشونت و اندیشهکُشی در اسلام را توجیه میکند. دوستدار در آثارش نشان میدهد نااندیشا بودن ما سالمندتر از اسلام است و به دوران هخامنشی و مذهب زرتشتی میرسد. او در آثارش فرهنگ ایران را از گذشته دور تا به امروز “فرهنگی دینخُو” می نامد و “ایستا” و “ناپرسا” وصف میکند که “امکان پرسیدن را از آدمها می گیرد و از آنها بندههایی میسازد تا با توسل به مرجع دینی، به پاسخ دست یابند.” او نشان میدهد در فرهنگ دینخوی ما “هیچوقت کشمکش فکری وجود نداشته” و اگر هم بوده “یا در زمینه فقه یا شرح فلسفه اشراق و یا درگیریهایی بوده که بین شعرا پیش می آمده است”. آرامش دوستدار، در آثارش و به ویژه در “امتناع تفکر در فرهنگ دینی” همچون سقراط میکوشد اندیشیدن وپرسشگری را بهویژه در نسل جوان، برانگیزد. در پیشگفتار کتاب تاکید میکند که این اثر برای ذهن جوان نوشته شده است: به خوانندهی جوان این کتاب برای ذهن جوان نوشته شده. جوانی ذهن الزاما به سن نیست. به آن است که ذهن بتواند حتا سد درجه انعطاف پذیر باشد. بتواند آنچه را که شنیده و دیده و خوانده و خودش را از آن انباشته بروبد. از نو بشنود، ببیند، بخواند و بیاموزد و آن قابلیت هم اکنون یادشده را همچنان در خود بپروراند. بتواند یک کتاب از چند صفحه بیاموزد. در عین حال بتواند یادبگیرد که از دهها کتاب الزاماً نمی توان حتا چند سطر آموخت، و این هم، بستگی به نوع کتاب دارد و هم تجربهای که ذهن جوان رفته رفته می آموزد. اما این را نیز باید دانست که ذهن جوان را جوان نگهداشتن کار چندان آسانی نیست.” (امتناع تفکر در فرهنگ دینی، ص ۶۰) او در کتاب «خویشاوندی پنهان» در بخشی با عنوان «شاخصهای فرهنگ دینی» ویژگی بنیادین «فرهنگ دینی» را عدم پرسشگری عنوان میکند و معتقد است آنچه در فرهنگ دینی وجود دارد نه پرسش که «استخبار» است. بهترین بزرگداشت او اندیشیدن در دیدگاههای او و دقیقشدن در روش برخورد او در ریشهیابی ناپرسایی ماست.
ملاحظات فلسفی در دین و علم
نخستین کتاب آرامش دوستدار «ملاحظات فلسفی در دین و علم» نام دارد. این کتاب اثری است فلسفی که شالودهی نظری کتابهای بعدی آرامش دوستدار را میسازد. نویسنده در این اثر، تفاوت میان حوزههای بینش دینی و دید علمی را با دقت مفهومی ویژه میشکافد، تا روشن سازد که تفکر فلسفی در ماهیت خود نه بینش دینی است و نه دید علمی. از دیدگاه نویسندهی کتاب، دین و علم از آنگونه جلوههای حیات معنوی انسانی هستند که فلسفه را به معارضه میخوانند. وجه ظاهرا مشترک بینش دینی و دید علمی از یکسو و تفکر فلسفی از سوی دیگر در آن است که همگی از چیستی و چگونگی هستی جهان میپرسند.
پرتو افکندن بر مفهوم «پرسش» و ماهیت آن، یکی از کانونیترین موضوعات این کتاب است. نویسنده نشان میدهد که چون بینش دینی وابستهی کلام قدسی است و قدسیت کلام قدسی بیش از هر چیز در آن است که همه چیز را از پیش میداند، میتوان گفت که پرسش در بینش دینی ظاهری است و دین هرگونه پرسشی را در نهاد خود غیرممکن میسازد. به سخن دیگر، در روال دینی، پرسش هرگز پرسش نیست و بینش دینی به مرگ قطعی خواهد مرد، به محض اینکه نیروی پرسش واقعی در درون آن آزاد گردد.
در علم چنین نیست. از پرسش است که دید علمی میتواند به پاسخ برسد، ولی وقتی پرسش در علم به پاسخ خود رسید و پاسخ به اعتبار خود باقی ماند، پرسش دیگر پرسش نخواهد بود. پرسش علمی به خلاف «پرسش» دینی، نه ناظر و متکی بر یک مرجع، بلکه ناظر و متکی بر دانستههای مرتبطی است که از طریق تحقیق در امور حاصل میشوند. و اما در تفکر فلسفی، اعتبار هیچ پرسشی به این نیست که در ازای خود پاسخی به دست دهد. ژرفترین پرسشهای فلسفی آنها هستند که همواره از نو بر پاسخها چیره گشتهاند. تفکر وقتی فلسفی است که از پرسش برآید و در آن استوار بماند. به دیگر سخن، تفکر فلسفی به نیروی پرسش زنده است و تفکری که در تسخیر حیاتی پرسش نماند، هرگز فلسفی نیست.
آرامش دوستدار در ژرفاندیشیهای خود دربارهی بینش دینی و ماهیت دین، به تبیین وضع وجودی انسان دینی میپردازد و نشان میدهد که انسان دینی موجودی نیست که بتواند خود را در مقابل جهان و جهان را در مقابل خود ببیند و در این تقابل به ماهیت خود و جهان پی برد، بلکه او موجودی است که از سطوت و جذبه و جلال قدسی بیمناک است و در این بیمناکی، خود را در عدم صرف که همان مخلوقیت است در مییابد. بنابراین شناسایی انسان دینی چه از خود و چه از جهان، هرگز از خود او یا از جهان ناشی نمیگردد. از این رو، آنچه در بینش دینی شناسایی نام میگیرد، نه شناسایی جهان است و نه شناسایی انسان، بلکه هر چه هست صرفا معطوف قدسی و کلام اوست. بر این پایه، در پندار دینی، اندیشه ناشی از تفکر نیست تا بتواند درست یا نادرست باشد، بلکه متاثر از شهود بر قدسی و الهام از اوست. کلام قدسی نیز، در ماهیت خود، شناسایی و آفرینندگی با هم است و چون هیچ چیز از حیطهی شناسایی آفرینندهی الهی خارج نیست، اساسا چیزی به استقلال باقی نمیماند تا به شناسایی مستقیم و مستقل انسان دینی درآید.
درخششهای تیره
دومین کتاب آرامش دوستدار، «درخششهای تیره» نام دارد. وی در این اثر، «روشنفکری ایرانی» را که «هنر» آن را در نیندیشیدن میداند، به گونهای بنیادین نقد میکند و سنجشگرانه در رفتار فرهنگی ما میکاود تا کارسازی فرهنگیمان را روشن سازد. تزهای کانونی این کتاب بر آن تاکید دارند که ما در ۱۵۰ سال گذشته نیز به خلاف ظاهرش، در اسارت دیرپای فرهنگیمان همچنان «ناپرسا و نیندیشا» ماندهایم و در دورهای که کلام الهی مستقیما از افق فرهنگی برخی از متجددان خارج میشود، روال درونی به همانگونه ناپرسا میماند که پیشتر بوده است. نویسنده تاکید میکند که فرهنگ ما چون دینی بوده و مانده، در سراسر رویدادش «ناپرسندهی پرسشنما» بوده است. ناتوانی ما در پهنهی مسلط فرهنگی، ناشی از «دینخویی» و مآلا ناپرسایی فرهنگی ما بوده است. آرامش دوستدار یادآور میشود که «دینخویی» الزاما با دین به مفهوم تاریخی یا متداول آن و نیز پارسایی اصیل که از شرایط دین است کاری ندارد، بلکه رویکردیست که از اندیشدن و پرسیدن میگریزد و از نزدیک شدن به هر پرسش و بغرنج ناسازگار با دستورالعملهای فرهنگ مستولی در جامعه میپرهیزد. بطور خلاصه «دینخویی» یعنی آن رفتاری که امور را بدون پرسش و دانش میفهمد.
نویسنده یکی دیگر از مشکلات بنیادین فرهنگی ما را در «روزمرگی» میداند. «روزمرگی» یعنی سطحی ماندن و رفتاری که هیچ جویایی و جنبش درون روندهای در آن دیده نمیشود تا عمقی به آن سطحیت بدهد. برای «روزمرگی» معنوی، همه چیز روشن و آشکار است. هیچ چیز نیاز به اندیشیدن ندارد و هیچ گرهی نیست که «روزمرگی» معنوی آن را فورا باز نکند. «روزمرگی» آن رویکردیست که هیچ تاریکی و ابهامی در سراسر تاریخ و فرهنگ ما نمیبیند تا آن را معروض پرسش قرار دهد.
آرامش دوستدار ژرفنگرانه در رفتار فرهنگی ما میکاود و نشان میدهد که ما در میراث فرهنگ دینی خود هرگز آگاهانه و با فاصله ننگریستهایم تا جلوه های روانی و روحی خود را در آن بازیابیم و از طریق آن به نقد خود بنشینیم. از همین رو، تا وقتی که ما تاب و جرات نگریستن در چیستی فرهنگیمان را پیدا نکنیم، تا وقتی که به وسائل لازم و کافی روحی و فکری برای کاویدن این فرهنگ که کیستیاش در حال حاضر خود ما هستیم مجهز نشویم، تا وقتی که گذشته و سنت خود را معروض شک و پرسش قرار ندهیم، روشنفکری ما متولد نخواهد شد و فرهنگ ما فرهنگ «مرادپرست» و «مریدپرور» باقی خواهد ماند. چرا که روشنفکری فقط در شناختن خویشتن تاریخی خود و جامعهی خود جوانه میزند و نه در شناساییهای روزمره و دینخویانهی آنها.
امتناع تفکر در فرهنگ دینی
سومین کتاب آرامش دوستدار «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» نام دارد. این کتاب را میتوان اصلیترین اثر آرامش دوستدار ارزیابی کرد. آن رگهی سرخی را که در آثار پیشین آرامش دوستدار به چشم میخورد، میتوان در این کتاب با برجستگی بیشتری پیگرفت. نویسنده تاکید میکند که ظلمت هر اعتقادی، حقیقت هر اعتقاد است. حقیقت بدین معنا آن ناپرسیده و نادانستهایست که با احاطهی درونیاش بر ما فرهنگی میشود، یعنی احساس جمعی را تسخیر میکند و شالودهی اعتقاد را میریزد. وی، فرهنگ استوار بر چنین بنیادی را دینی مینامد و فرهنگ ایران را در سراسر تاریخش بر این بنیاد اعتقادی و بر این پایه، دینی میداند. دو مفهوم بنیادین در این اثر، «فرهنگ دینی» و «امتناع تفکر» هستند. تز کانونی کتاب میگوید که تفکر در فرهنگ دینی ممتنع یا ناممکن است و از آنجا که فرهنگ ما در سراسر تاریخش دینی بوده، اندیشیدن در آن از همان آغاز محال بوده و همچنان مانده است. با این همه، نویسنده یادآور میشود که فرهنگ ما کاملا تهی از پرسش و اندیشه نبوده است. نمونههای نادری از پرسش و اندیشه در آن وجود داشتهاند که چشمههای فکری برخاسته از آنها، در برهوت فرهنگ دینی ما خشک شدهاند. به این ترتیب، نویسنده میان «فرهنگ دینی» و «امتناع تفکر» رابطهای علّی میبیند، به این صورت که «فرهنگ دینی» مطلقا علت است و «امتناع تفکر» مطلقا معلول آن.
آرامش دوستدار در این اثر، به بررسی مسایل زیرزمینی فرهنگ ما و نادیده ماندهها و نایافتههای آن همت میگمارد و میکوشد در دورهها و پدیدههای مهمی از ایران باستان و ایران اسلامی بکاود و بنگرد. این کاویدن و نگریستن و تحلیل های برآمده از آن، کاملا درونی صورت می گیرد و نه از دیدگاهی بیرونی. چرا که به باور نویسنده، هر فرهنگی بغرنجهای خودش را در درونش دارد و حمل میکند، بغرنجهایی که راه حلهای درونی میخواهند، نه بیرونی و عاریتی. بر این پایه، خودشناسی با معیارهای ناخودین هرگز میسر نمیگردد. شناختن، چه ناظر بر ما و چه ناظر بر جز ما باشد، همواره با این شرط صورت میگیرد که بتوانیم با آن چیزی که میخواهیم بشناسیم فاصله بگیریم. نویسنده، مشکل جدی در خودشناسی فرهنگی ما را در مقاومت درونی میبیند که خود یکی از عوارض فرهنگ دینی است. انگیزههای این مقاومت درونی اگر چه متفاوت و گاه حتا متعارضاند، ولی همین مقاومت درونی به تنهایی سمج ترین مانع در راه یافتن به خودشناسی فرهنگی ماست. پی بردن به وضع وخیم فرهنگ ما بسیار دشوار است و ما آنقدر آسانگیر و سطحی هستیم که نتوانیم وخامت وضع را ببینیم. فقط کوشش آگاهانهی توانفرسا می تواند ما را از زنده به گور شدن فرهنگی موقتا نجات دهد. فقط و فقط با آشتی ناپذیری جستجو کنندهای که موانع، و نه خودش را جدی بگیرد، شاید روزی بتوانیم دیوار خارایی این فرهنگی را که ما را چون تلهای احاطه کرده، از تو بشکافیم و بدرانیم.
خویشاوندی پنهان
چهارمین کتاب آرامش دوستدار «خویشاوندی پنهان» نام دارد. . این کتاب دربرگیرندهی مجموعه مقالات و بررسیهایی است که نویسنده به تازگی یا در سالهای گذشته به رشتهی نگارش درآورده است. با این اثر، علاقمندان به آرا و اندیشههای آرامش دوستدار میتوانند ضمن آشنایی با نوشتههای تازهی او، به مقالاتی نیز دست یابند که در دههای گذشته در نشریات گوناگون به چاپ رسیده و دستیابی به آنها برای خواننده اگر ناممکن نباشد، دستکم بسیار دشوار است.
باید افزود که برخی از نوشتههای پیشین، متناسب با پیچیدگی موضوعشان یکسره بازدیده و افزوده شدهاند و در کتاب «خویشاوندی پنهان» برای نخستین بار به صورت کنونی انتشار مییابند. از آن میان میتوان به جستارهایی در حوزهی فلسفهی زبان مانند «روشنفکری پیرامونی و مسالهی زبان»، در حوزهی شناخت مانند «دانش چیست و روال علمی کدام است» و نیز در حوزهی نقد دینی و فرهنگی مانند «نوسازی نادانی برای نادانی نوخواه» در سنجش بینشهای عبدالکریم سروش اشاره کرد.
«خویشاوندی پنهان» از نظر موضوعی به چهار بخش تقسیم شده است:
ـ جستارها
ـ مقالهها و نقدهای فلسفی
ـ یادداشتهای فرهنگی ـ سیاسی
ـ سنجش پندارها.
نویسنده در نخستین جستار خود ـ که عنوان کتاب «خویشاوندی پنهان» نیز از آن برگرفته شده ـ بار دیگر وضعیت فرهنگی ما را نقدی کوبنده میکند. افزون بر آن، در همین بخش به جستاری برمیخوریم تحت عنوان «برآمدن دین یهود در سیاست سازمانی ـ دیوانی هخامنشیان» که پرتویی است بر نظام سیاسی ـ دولتی هخامنشیان ناظر بر حفظ استقلال داخلی و اداری ساتراپیها که مشتمل بر سرزمین های بیگانه بر گرد دولت مرکزی ایران بودهاند. این جستار نشان میدهد که نخستین «یهودیت» به گونهای که ما امروز میشناسیم، در نتیجهی آیین کشورداری هخامنشیان پدیدآمده است.
بخش مقالهها و نقدهای فلسفی، افزون بر «آدم دیوانه کیست» که گزارشی از نویسنده بر سخنی از نیچه فیلسوف بزرگ آلمانی است، به سنجش ترجمههایی از آثار فلسفی به زبان فارسی، دشواریهای انتقال اندیشهها از زبان اصلی به زبان ترجمه و توانشهای زبان ترجمه برای دریافت این اندیشهها اختصاص دارد. در این راستا به ترجمههای «چنین گفت زرتشت» اثر نیچه و «سنجش خرد ناب» اثر کانت پرداخته شده است.
بخش سوم کتاب، دربرگیرندهی یادداشتهای فرهنگی و سیاسی است. این یادداشتها در نخستین دههی برپایی «جمهوری اسلامی» به نگارش درآمدهاند و افزون بر بررسی تاثیرات ویرانگر این رویداد بر جامعهی ایران، به کاوشهایی دربارهی برخی مفاهیم بنیادین سیاست مانند جدایی کشورداری از دین و پیوند میان فرهنگ و سیاست اختصاص دارند. این بخش، احاطهی نویسنده بر موضوعات سیاسی را نشان میدهد. وی با ژرفبینی به تنگناهای فرهنگی جامعهی ایران برای برون رفت از مخمصهی حکومت دینی اشاره میکند. گذشت ایام، دیدگاههای وی را در زمینهی موانع و مشکلاتی که آن زمان دیده و نشان داده، به روشنی تایید میکند.
واپسین بخش کتاب، به سنجش پنداشتها اختصاص دارد. در این بخش افزون بر نقدی دربارهی شبهتئوریهای عبدالکریم سروش و پاسخی به کژفهمیهای نادر سعیدی جامعهشناس مقیم آمریکا از کتاب «درخششهای تیره»، نقدی گسترده دربارهی دیدگاههای آنهماری شیمل عارفهی آلمانی عرضه شده است. این نقد به مناسبت اعطای جایزهی صلح به آنهماری شیمل، به زبان آلمانی نوشته شده بود، آن زمان برای همهی روزنامههای معتبر آلمانی فرستاده شد، ولی به دلیل سیاست فرهنگی وقت آلمان نسبت به اسلام و جمهوری اسلامی، هیچیک از آنها حاضربه چاپ آن نشدند. متن مندرج در کتاب «خویشاوندی پنهان»، تنها ترجمهی متن آلمانی نیست، بلکه برای فارسی زبانان بازنگاری شده است.
احد قربانی دهناری
۶ آبان ۱۴۰۰ – ۲۸ اکتبر ۲۰۲۱
برای مطالعه بیشتر
داریوش آشوری، در جسارت اندیشیدن: بررسی فشردهی کتاب آرامش دوستدار
http://ashouri.malakut.org/archives/upload/2006/01/doustdar.pdf
فیسبوک آرامس دوستدار
https://www.facebook.com/ArameshDoostdar
جواد تسلیمی: اسطورهزدایی از افسانه مادری در رمانِ «غلاف»
رُمانِ «غلافِ»[۱] پونه روحی شرحِ حالاتِ درونیِ زنِ جوانی است که پس از تولّدی دوباره و دوگانه، با جدا شدن از امرِ نمادین و سفر به دنیای خیال، به تدریج تبدیل به بیگانهای سازشناپذیر میشود و اسطورۀ مادریِ گفتمانِ مردسالارِ حاکم را به پرسش میکشد. داستان در اتاقِ زایمانِ بیمارستان، هنگامِ زایمانِ زنی که نامش موناست، آغاز میشود. لحظاتی بعد ناگهان مونا با نوزادی بر سینههای برهنهاش بر روی تختِ اتاقِ زایمانِ بیمارستان به خود میآید. اما در خاطرِ او هیچ چیزی از گذشته باقی نمانده. گویا با خروجِ نوزاد از بدن، حافظه هم از مغز بُرون جسته است. او نمیداند کجاست و چگونه به آنجا آمده و آنجا چه میکند. حتی همسرش برای او یک غریبه است. بدین ترتیب مونا هم مانندِ مردِ مهاجرِ کتابِ قبلیِ پونه روحی، «مرد عرب»، به مثابۀ یک بیگانه، خارج از نظم سمبلیک قرار میگیرد. علاوه بر این فراموشیِ مونا او را نه تنها از دیگران بلکه از خود هم بیگانه میکند و همانطور که در ادامۀ داستان میخوانیم، مخفی کردنِ این فراموشی از طرف مونا، به این بیگانگی بُعد دیگری میافزاید و او در چشمِ دیگران هم به یک بیگانه تبدیل میشود.
زایمان و بیگانگی
بیگانگی یکی از مفاهیمی است که در طولِ تاریخِ فلسفه، موردِ بحث بین فیلسوفان بوده است. به گمانِ کارل مارکس، یکی از دلایلِ اصلیِ بیگانگیِ انسان از خود و از دیگران، نظامِ حاکم بر بازارِ کار و کارِ مزدی است. مارکس در «دستنوشتههای اقتصادی – فلسفی ۱۸۴۴» با الهام از نظریاتِ هگل از گونههای مختلفِ بیگانگی که نتیجۀ کارِ مزدی است نام میبرد و به تحلیلِ دقیقِ آنها میپردازد. به نظر مارکس هنگامی که فردِ مزدبگیر نیروی کار خود را برای تامینِ معاش میفروشد، وجود او به دو پاره تقسیم میشود: یک پارۀ معنوی که متعلق به خود اوست و یک بخشِ مادی که متعلق به کسی است که نیروی کار او را خریده است. به این ترتیب کارگری که نیروی کارِ خود را میفروشد، چه بخواهد و چه نخواهد وارد یک پروسۀ بیگانگی میشود که او را نه تنها از خود بلکه از کارگران دیگر، از جامعه و همچنین از انسان به عنوان گونهای از موجودات زنده و در نتیجه نسبت به هستی هم بیگانه میکند.
در فیلمِ «عصر جدیدِ» چاپلین با به تصویر کشیدنِ پروسۀ تولیدِ ماشینی و نظامِ کارِ مزدی، ضمن اشاره به این بحث مارکس، جزء دیگری از بیگانگی، بیگانگی از سکسوالیتۀ خویش، هم به آن اضافه میشود، آن جا که مردِ کارگر در خارج از محلِ کار، نوکِ پستان زنی را مانند پیچی میبیند که بایستی به وسیلۀ آچار تنظیم شود. اگر در نظریۀ مارکس و فیلمِ «عصر جدید» نظامِ حاکم بر بازارِ کار عامل اصلی بیگانگی است، در رمانِ «مردِ عربِ» پونه روحی، دیازپورا و در داستانِ «غلافِ» او، زایمان علتهای مختلفِ ورود فرد به دنیایی دیگر و بیگانگی اوست.
داستانی پُر از خلاء و ابهام
در رمانِ «غلاف» شخصیتِ اصلیِ داستان، به دلیلِ فراموشی و همچنین پنهان کردنِ این مسئله از دیگران، نه تنها از خود بلکه از خانوادۀ خود و دیگران جدا و بیگانه میشود. او دیگر پارۀ ارگانیک جامعه نیست. همه چیز، یعنی کُلِ داستان، در ذهنِ او جریان دارد. بنابراین ما خوانندگانِ داستان به درون ذهنیاتِ زنی دعوت میشویم که از هنگام زایمان همه چیز را فراموش کرده و همۀ چیزهایی که از نگاه او در داستان میخوانیم و “میبینیم”، حتی وجود همسرش و دیگران، میتواند توهمی بیش نباشد. همه چیز بر پایۀ ابهام است. مانندِ کاراکترِ اصلیِ داستانِ «سال گذشته در مارینباد» آلن رب گریه، اینجا هم هیچ چیز قادر به کمک کردن به مونا، برای به خاطر آوردن گذشتهاش، نیست. مونا مانند یک رهگذر، یک مسافر بیگانه، در پیِ چیزی در گذشتۀ زندگیِ خود است. اما برخلافِ کاراکترهای ادبیاتِ داستانی که در گذشته سفر میکنند (مانند راویِ رُمانِ «در جستجوی زمان از دست رفته»ی مارسل پروست، یا «خانمِ دالووِیِ» ویرجینیا وولف، و یا پسرانِ داستانِ «خودکشیِ باکرهها»ی جفری اجنیدس) او امکان سفر به خاطرههای گذشته را ندارد. فراموشیِ او به این معنی است که زمان، یعنی گذشته، و خاطره برای همیشه از دست رفته است. غیبتِ زمان در این داستان البته به معنیِ غیبتِ مکان هم هست. مونا به دلیلِ فراموشی، مکانها را هم دیگر به یاد نمیآورد. در نتیجه همه چیز مبهم، ناآشنا، چند پاره، بی آغاز و بدون پایان است. مانند زنِ فیلمنامۀ «کامیونِ» مارگریت دوراس، او دائم در تکاپوی کشف هویتِ خود است. با این تفاوت که مونا در وضعیتی دیگر و بسیار متفاوت، در هنگام زایمان، همه چیزش را، حافظه و هویتش، را از دست میدهد و به عبارتی از نو متولد میشود.
بنابراین رُمانِ «غلاف»، مانند رُمانِ قبلیِ نویسنده، «مردِ عرب»، در مورد بیگانگی است اما در فُرمی کاملا متفاوت و نو. متنی که کامل نیست و این امکان را به خواننده میدهد تا از طریقِ بازنویسیِ متن آن را به سمت کامل شدن پیش ببرد. داستان پُر از خلاء و فضاهای خالی است. به همان اندازۀ نوشتهها، یا شاید بیش از آنها، نانوشتهها در این متن نقش دارند. زبانی سرشار از سکوت، مکث و تعلیق، متن را فرا گرفته و از خواننده دعوت به مشارکت و مداخله میکند. چرا مونا حافظهاش را از دست داده؟ و چرا درست هنگام زایمان این رخداد اتفاق افتاده؟ اینها پرسشهایی هستند که متن به آنها پاسخ نمیدهد. پاسخِ این پرسشها به خوانندگان و تخیّل آنها واگذار میشود. از همان ابتدای کتاب قبل از شروعِ داستان، خبر از کوسههایی داده میشود که از دریا به خشکی آمدهاند و با شجاعت و غرور بر باریکراهها پرسه میزنند. عملی غیرمنتظره و غیرعادی که خبر از داستانی شگفتانگیز و نامتعارف میدهد. کوسهها در خشکی، قهقهۀ خندۀ مکررِ موجهای سیاه، و زنی که در اتاق زایمان «دوقلویی» میزاید که یکی از آنها خودش است و خودِ دیگرش هم هنگام زایمان به صورت سمبلیک «میمیرد». چرا اینهمه ابهام، اینهمه پرسشِ بیپاسخ؟ چرا اینهمه خلاء و دشواری در درک و فهمِ جریانِ داستان؟
داستانِ یک زنِ بیگانه در یک فُرمِ ادبیِ بیگانه
در دنیای مدرن، در دنیایی که روزمرگی و عادت، تواناییِ دیدن، شنیدن، و حس کردنِ زیباییها را نزد انسانها تقلیل داده، ادبیاتِ هنری و نامتعارف با کنارهگیری از دنیای آشنای روزمره، با ناآشنا کردن آشناها، با دشوار کردن فُرمها، با خلق فضاهای بیگانه، و با عرضۀ مجموعۀ منحصر به فردی از نیازهای ادراکی، ما را در فرایندی غیرکاربردی و سرشار از لذّت و سرخوشی غرق میکنند. فرایندِ درک به وسیلۀ آشناییزدایی دشوارتر و در نتیجه طولانیتر میشود و به ذهنیتِ ما جانی تازه میبخشد و مغزِ ما را دوباره متوجۀ عناصری میکند که در روزمرگی به حاشیه رانده شدهاند. نویسندگانِ رمانها هم با تغییرِ زبانی که تبدیل به زبان روزمره، و ابزاری برای بیانِ روزمرگی شده و ما آن را به صورت خودکار به کار میبریم، از طریقِ آشنایی زداییِ واژگان، کارکردِ زبان را دگرگون میکنند. آنها با به کار بردنِ زبانِ نامتعارف، با گزینشِ طرحی نو و به چالش کشیدنِ قوائد حاکمِ بر آن ژانر ادبی و قرار دادن خواننده در فرایندی ناآشنا، بیگانه و غیر کار بردی، ضمن خلقِ اثری نو و زیبا او را به اندیشیدن و تفکر دعوت میکنند. به عنوانِ مثال وقتی که در رمانِ «بارِ هستیِ» میلان کوندرا، ناگهان راویِ داستان رو به خواننده میکند و با او سخن میگوید و بدین ترتیب با افشای تمهیدات نویسندگی در رمان کاری نامتعارف میکند، با این عدمِ رعایتِ قوانینِ داستاننویسی، خوانندۀ رمان را به تفکر وامیدارد. به گمان تِزوِتان تودوروف «هدفِ هنر ایجادِ احساسی از چیزهاست، چنانکه دیده میشوند، نه چنانکه شناخته میشوند، و یا به تحلیل در میآیند. در هنر آنچه که به حساب میآید تجربۀ ماست از فراشدِ ساختن، و نه فرآوردۀ نهایی.» بدین ترتیب ادبیات به انسان کمک میکند تا دنیای خیال را که بر اثرِ سلطۀ نظمِ نمادین از دست رفته و یا فراموش شده، دوباره به یاد بیاورد. به نظرِ میلان کوندرا پیشرفتِ علوم و رشدِ رشتههای تخصصی، منجر به پرورشِ انسانهایی شد که جهان را تنها از نگاه فنی، تخصصی و علمی میبینند و در نتیجه هستی را، به قول هَیدِگِر، فراموش کردهاند. در این وضعیت هنرِ رمان این است که به بررسیِ آنچه که در درون انسان میگذرد، بپردازد تا بتواند از زندگیِ پنهانِ احساسات پرده بردارد و «آن هستیِ فراموش شده» را آشکار کند.
غلاف، رمان [به سوئدی] نوشته پونه روحی
در رمانِ «غلاف»، بیگانگی فقط یکی از موضوعهای اصلیِ داستان نیست بلکه ساختارِ داستان، یعنی فُرم آن، هم بر بیگانهسازی بنا شده است. فُرم و محتوی در این رمان در یک پیوند دیالکتیکی و دیالوگی با هم قرار میگیرند و از طریقِ دشوارسازی در فهم و تعلیق در ماجرا زیبایی میآفرینند. خواننده با متنی ارتباط برقرار میکند که با زبانی غنی و متفاوت، زبانِ روزمره را تازه و نو میکند و حالاتِ درونیِ یک زنِ جوان را با پرسشها، ترسها، نگرانیها، اضطرابها، دردها، حسرتها، آرزوها، و امیدهایش تشریح میکند. بیگانگیِ فُرمِ داستان، خواننده را دعوت به دنیایی جدید و ناآشنا میکند، همزمان که فراموشیِ شخصیتِ اصلیِ داستان، او را و همچنین خواننده را، به قلمرویی نو و بیگانه میسُراند. فراموشیِ مونا هویتِ قبلیِ او را پاک میکند و به او هویتی جدید میدهد. به این ترتیب یکی دیگر از موضوعاتِ اصلیِ رمانِ «غلاف» رابطۀ فراموشیِ مونا و هویت اوست. به عبارت دیگر، رمان به بررسیِ تاثیرِ فراموشی بر هویتِ مونا میپردازد. و از آنجاییکه از همان شروعِ داستان مونا همه چیز را فراموش میکند، همۀ داستان به نوعی بررسیِ جزء به جزء اثراتِ فراموشی بر هویتِ اوست.
رابطۀ فراموشی و هویت در رُمان «غلاف» از منظر حلقۀ سهگانۀ لَکان
به گمانِ ژاک لَکان، روانِ انسان ساختاری همانند یک حلقۀ سهگانۀ در هم تنیده دارد. نوعی در هم تنیدگی که در علمِ هندسۀ موضعی «گره بُرومه» نامیده میشود. نام این حلقههای در هم تنیده امر واقعی، امر خیالی و امر نمادین است. وضعیت روانیِ هر فردی بستگی به نوع پیوندی دارد که در دورههای مختلفِ زندگی میان این سه عنصر ایجاد میشود. این مدل از ساختارِ روانِ انسان به نوعی ادامه و تکاملِ مدلِ سه گانۀ فروید است، که بر اساس نهاد، من و فرامن شکل گرفته، با تفاوتهایی از جمله این تفاوت مهم: نزدِ فروید بلوغ و یا اعتدال روانی نتیجۀ یک “منِ” قوی و آگاه است. یعنی یک سوژۀ مستقلِ آگاهِ عاقلِ دکارتی که بر هستی و جهان حاکم است. یک سوژۀ یکدست و منسجم. در نگاه لَکان اما این سوژه منقطع و منقسم است، سوژهای میان تهی، پاره پاره و دائم در حال تحول و تکامل که برخلاف سوژۀ فرویدی که قادر به برقراریِ دیالوگی عمیق با “آن دیگری” نیست، در تقابل و پیوند دیالکتیکی و دیالوگِ عمیق با دیگری میتواند وجود داشته باشد و شکل بگیرد. سوژهای متغیر، متحول، و در حال رشد که نیاز به ارتباط دیالکتیکی با “دیگری” دارد. ارتباطی که از طریق زبان صورت میگیرد. به عبارت دیگر، زبان نزد لاکان، همان گونه که هَیدِگِر میگوید، خانۀ هستی است. انسان در زبان شکل میگیرد و زیست میکند. یعنی بر خلافِ منطقِ عقلِ سلیم این انسان نیست که زبان را میسازد بلکه برعکس این زبان است که خالقِ انسان و هویت اوست. علاوه بر این، ناخودآگاه در دستگاه فکریِ لَکان ساختاری زبانی دارد.
در تئوری لَکان مرحلهای از رشدِ کودک، به نام مرحلۀ آینه، اهمیتِ بسزایی دارد. کودک در این مرحلۀ پیشازبانی، که بین شش تا هجده ماهگی است، با دیدنِ تصویرِ خود در آینه، در تصورِ خویش به کشفِ وجودِ مستقلِ خود میرسد، و تمایزِ خود از دیگری و از جمله مادر را تشخیص میدهد. او در این مرحله در دنیای خیالی یا نشانهای، که دنیایی بیشتر تصویری است، به سر میبرد. در مرحلۀ بعد او وارد دنیای نمادین، یعنی دنیای پیچیدۀ نظم اجتماعی و یا قلمرو نظم پدری با قوانین و نظمِ حاکمِ پدر سالار، میشود. ورودِ کودک به این دنیا از طریقِ زبان صورت میگیرد. بنابر این زبان یکی از عناصر مهم “امر نمادین” است. امرِ واقعی اما هیچگاه دست یافتنی نیست بلکه یا از طریق امر خیالی به تصور فرد در میآید و یا از طریق زبان بیان میشود. به عبارت دیگر امر واقعی آن چیزی است که از ابتدا وجود داشته و شناخت آن از طریق فرد از طریق تصور (امر خیالی)، و یا زبان (امر نمادین) صورت میگیرد. انسان بنابراین هیچگاه موفق به شناختِ کاملِ امر واقعی نمیشود بلکه آن را از طریق امر خیالی و امر نمادین تفسیر میکند. از طریقِ این تفسیرها است که ما به وجودِ امر واقعی پی میبریم. کرونا مثالِ خوبی برای بیانِ این مسئله است. هر فرد، یا گروهی، تصوری از این بیماری دارد. برخی آن را کیفرِ انسانِ گناهکار میخوانند، بعضی آن را توطئۀ چینیها میدانند، بعضی دیگر آن را نقشۀ قدرتهای حاکم برای کنترل و کاهش جمعیت تصور میکنند، گروهی آن را نتیجۀ دخالت بیش از حد انسانها در طبیعت میپندارند، و گروهِ دیگری آن را ادامۀ منطقیِ سروریِ نظامِ سود میخوانند. به عبارتِ دیگر کرونا هجومی از سوی امر واقعی است که به خودیِ خود بی معنا است و از طریق تفسیرهای مختلف، معنا پیدا میکند.
در رمانِ «غلاف»، فراموشیِ کاملِ مونا او را به امرِ واقعیِ لَکانی برمیگرداند. از دست دادنِ حافظه به معنیِ تولدِ دوبارۀ اوست، به مثابۀ یک سوژۀ خالی و میان تهی، یک قابِ خالی، یک غلاف. چند ساعت پس از زایمان، مونا وارد مرحلۀ بعدی میشود، در آینه به خود نگاه میکند و از خود میپرسد: «آیا این من هستم؟ پوست، بدن و این چشمها؟ آیا این گوشتی است که افکار را پوشانده؟»[۲]. از آنجاییکه مونا هنوز واردِ امر نمادین نشده و با قوائد اجتماع آشنایی ندارد، او همۀ چیزها را از طریقِ تصوراتش، تفسیر میکند. او حالا در دنیای زنانگی، یعنی امر خیالی، پرسه میزند. مونا هم مانندِ مادرِ افسردۀ داستانِ «کاغذدیواریِ زردِ» شارلوت پرکینز گیلمن، اِلِنِ داستانِ «دستِ شبحِ» سِلما لاگِرلوف، لُلِ رمانِ «شیداییِ لُل. و. اشتاینِ» مارگریت دوراس، افیلیای پس از جنونِ نمایشنامۀ «هملتِ» شکسپیر، و زنِ دیوانۀ حبس شده در اتاقِ زیر ِشیروانیِ رمانِ «جین ایرِ» شارلوت برونته، یکی از زنانِ فراری، یا رانده شده از امر نمادین، و یا زندانیِ آن، در ادبیات داستانی است. او یک انحراف از نظمِ حاکم است، یک بیگانه، یک بیمار در ساختاری که در آن نگاهِ مردانه و مردسالارانه صدای منطقی و عقلِ سلیم محسوب میشوند.
فراموشی به عنوان یک مکانیزم دفاعی؟
یک پرسشِ دیگر در موردِ فراموشیِ مونا در داستان «غلاف» این است: فراموشیِ مونا چه دلیل یا دلایلی میتواند داشته باشد؟ در موردِ علتِ فراموشیِ مونا هم داستان چیزی نمیگوید اما شاید بتوانیم به کمک نشانههایی که در داستان موجود است و نظراتِ برخی از نظریهپردازان حدسهایی در این مورد بزنیم.
به گمانِ فروید، فراموشی مکانیزمی دفاعی برای ادامۀ زندگی است. زیرا آن چیزی که در گذشته اتفاق افتاده آن قدر برای انسان دردناک است که یادآوریِ آن میتواند موجب رنجِ شدید روانی، جنون و یا حتی خودکشی او بشود. اما فراموش کردنِ وقایع به معنیِ از بین رفتنِ آنها نیست. وقایع فراموش شده در ناخودآگاهِ ما مخفی میشوند و هنگامی که آگاهیمان به استراحت میرود (مثلا وقتی که میخوابیم) آنها دوباره ظاهر میشوند. با در نظر گرفتنِ این تئوری، چه تصوری در موردِ فراموشیِ مونا میتوانیم داشته باشیم؟ چه بر سرِ او آمده که او میخواهد نه تنها آن اتفاقات بلکه کلِ زندگیش را فراموش بکند؟ آیا فراموشیِ کل گذشته به معنیِ این است که همۀ زندگیاش غیرقابل تحمل و یا بیهوده بوده و به خاطر آوردنِ آنها حالش را بد میکند؟ آیا او با بارداری موافق نبود؟ از زندگی با همسرش راضی نبود؟ سبکِ زندگیِ طبقۀ متوسطِ مرفه سوئدی راضیاش نمیکرد؟
یک نکتۀ دیگر، اگر باز هم بخواهیم به تئوریهای فروید برگردیم، این است که داستان در وضعیتی بسیار گنگ و مبهم، با دردهای مونا و تابیدنِ نوری در چشمهایاش ،شروع میشود. اینها میتوانند نشانههای خواب و یا کابوس هم باشند. علاوه بر این، تمامِ داستان به صورتی مبهم و در ذهنِ مونا میگذرد و ما همه چیز را از نگاهِ او میبینیم. آیا در خوابها و یا کابوسهای او هستیم؟ آیا همانطور که فروید میگوید این بخشی از ناخودآگاه موناست که در خواب به سراغ او آمده است؟
تنها کسانی که در داستان نامی دارند مونا، تِرِز و یک شخصیت غایب به نام یِتِر [۳] است که بارها نامش از زبانِ مونا و ترز شنیده میشود. ترز میگوید که او، یعنی یتر، همیشه دوست داشت با ما باشد ولی ما نمیخواستیم با او باشیم. نامهای مونا و ترز نامهای تیپیک سوئدی هستند، اما یتر یک نام ترکی (نامی بیگانه در سوئد) است. اگر ترز را کودکیِ مونا در نظر بگیریم آنگاه این عدمِ علاقه به رابطه با یتر، میتواند پس زدنِ دیگریِ بیگانه را، که بسیاری از کودکان غیر سوئدی در مهدکودکها یا دبستانهای سوئد تجربه کردهاند و میکنند، تداعی بکند. فرهنگی که در آن از همان دوران کودکی، بعضیها با انتخابِ بهترین دوست، یک جمعِ کوچکِ بسته تشکیل میدهند و مانع ورودِ دیگران به این جمع میشوند و بقیه را از ورود به جمعِ «خودی» پس میزنند. آیا این آرزوی یتر، که میخواست با مونا و ترز باشد و دائم مزاحم به حساب میآمد و پس زده میشد، نشانهای از پس زدنِ بیگانه نیست؟ اگر مونا، ترز و یتر سه هویت مختلفِ مونا باشند آنگاه آیا تلاشِ مونا برای یافتنِ یتر به معنیِ اقدامِ او برای تماس با بخشی از وجود خویش است که در زندگیاش برای او بیگانه شده بود؟ پاسخِ این پرسشها را نمیدانیم. متنِ داستان هم چیز بیشتری در مورد این موضوعات نمیگوید اما انتخاب نامها به این صورت در داستانی که هیچ فرد دیگر به جز این سه نفر نامی ندارند راه را برای تفسیرهای گوناگون، و از جمله این برداشتها و برداشتهای دیگر، باز میکند. به جستجویمان در موردِ علتهای فراموشیِ مونا ادامه میدهیم.
فراموشی به مثابۀ آلودهزدایی؟
به گمانِ ژولیا کریستوا، در کتابِ «نیروهای وحشت: جستاری در موردِ آلودهزدایی»، یکی از مهمترین مراحلِ رشدِ کودک زمانی است که او شروع به جداسازیِ خود از دیگران میکند. در این پروسه که میتواند پیش از مرحلۀ آینۀ لاکان آغاز شود، کودک به وسیلۀ پسزدنِ بخشی از خود که در تصور او آلوده انگاشته میشود (از طریقِ ادرار، مدفوع، بالا آوردنِ شیرِ مادر، و حتی جدایی از آغوشِ مادر) سعی در ایجادِ مرزی بینِ خود و دیگری میکند. کریستوا نامِ آلوده زدایی[۴] را برای این پروسه انتخاب میکند. به گمانِ کریستوا این عمل، یعنی به دور انداختن یا دفعِ آن چیزی که بخشی از وجودِ خودِ شخص به نظر میرسد، یکی از اساسیترین تحولاتِ سوژۀ همیشه در حال تحول است.
آلوده زدایی در اوایلِ کودکی شروع میشود ولی در سراسرِ زندگیِ شخص (به شکلی فیزیکی و روانی) ادامه دارد. از این منظر فراموشیِ مونا درست در پروسۀ زایمان میتواند نتیجۀ دو آلودهزداییِ همزمان باشد: یکی بیرون انداختنِ بخشی از بدنِ خود، یعنی نوزاد، و دیگری به دور انداختنِ بخشی از مغزِ خود، یعنی حافظه. بنابراین فراموشیِ کاملِ مونا در پروسۀ زایمان را میتوان به نوعی آلوده زداییِ مونا از هر آنچه که او در زندگیاش تا به حال از نظمِ حاکم آموخته، تلقی کرد. یعنی پس زدنِ گفتمانِ حاکم و فرهنگِ مصرفیِ غالب بر جامعه، و بر زندگیِ او، که در آلبومهای عکسها و فاکتورهای خریدِ کالاهای مصرفی ثبت شده است. به همین خاطر هنگامی که او به مسافرتها و به جنبههای دیگر زندگیِ مصرفیاش در آلبومهای عکسهای گذشته نگاه میکند خود را خیلی دور از آن مونا میبیند و او را نمیشناسد. ما در واقع دو مونا در داستان داریم: یکی مونای قبل از زایمان که فقط در آلبوم عکسها وجود دارد و گویا قهوۀ سفید (قهوه با شیر) مینوشید، و دیگری مونای پس از زایمان که قهوۀ سیاه مینوشد. دو مونای متضاد، دور از هم و کاملا جدا از هم.
جستارهای ادبی بانگ، کاری از همایون فاتح
دو شخصیت در دو دنیا، ولی در یک بدن
مونای پس از زایمان که کاراکترِ اصلیِ داستان است، مونای جدا شده از امر نمادین است که کاملا به امر خیالی پناه برده. از دست دادنِ حافظه، و به دنبال آن ناپدید شدنِ مونای گذشته و زندگیِ گذشته، امکان شنیدنِ صدای دیگری را برای او فراهم کرده، «صدایی در درونِ او که همیشه وجود داشته و چیزها را به گونهای دیگر میبیند و حس میکند»[۵]. حالا او آرزوی سبُکی، آرزوی پرواز مانند پرندهای در پهنۀ آسمان را دارد؛ آرزوی آشیانهای در بسترِ آسمان، دور از زمین و دور از زندگیِ شهری، طوری که «هرگز نیازی به بازگشت به اتاقخوابش نباشد»[۶]. حسِ مونا به همه چیز و همه کس تغییر کرده و گویی او در حال پی بردن به این مسئله است و از خود میپرسد: «آیا او این حس را همیشه داشته، یا چشماناش باز شده؟»[۷]. از طرف دیگر با نشانههایی که از مونای قبل از زایمان در داستان داریم (مانند عکسهای او در آلبوم عکسها، از جشن عروسی گرفته تا سفرهای لوکسِ تابستانی و زمستانی) به نظر میرسد که او برعکس، غرق در امر نمادین و به دور از دنیای خیالِ خود بود. به این ترتیب به نظر میرسد که مونای امرِ نمادین، در یک آلودهزدایی به شکلِ از دست دادن حافظه در پروسۀ زایمان، کاملا پاک شده. به عبارت دیگر مونا با تولدِ دوباره به قلمرو پیشانمادین، یعنی به دنیای خیال، بازگشته و روانپریشیِ او نتیجۀ غلبۀ کاملِ امرِ خیالی است. او در زندگیِ مصرفی و آپارتمانِ لوکساش دیگر احساسِ راحتی نمیکند. او احساسِ خوبی نسبت به همسر و پدر و مادر همسرش، نمایندگانِ امرِ نمادین، ندارد و میخواهد از آنها دور باشد. غیبتِ پدر و مادرِ خودِ مونا هم نشانۀ غیبتِ امر نمادین در دنیای جدیدِ او است. مونا میداند که اگر او زندگیِ قبلیاش را بپذیرد همه چیز آسان میشود و زندگیِ راحت و لوکسی خواهد داشت. تنها شرط این است که «او به پرسشها و جستجویش پایان بدهد و همه چیزها را بپذیرد و متشکر باشد». اما او نه تنها این زندگیِ لوکسِ دروغین و لذتهای بیمعنی را پس میزند بلکه همانند «مدهآ»، شخصیت اصلیِ نمایشنامۀ ائوریپیدس، حتی فرزندی را که امر نمادین به او تحمیل کرده، یعنی مادرانگیِ تحمیلیِ امر نمادین، را نمیپذیرد. زندگی در نظمِ نمادین برای مونا مانندِ زندگی در یک زندانِ بزرگ با دیوارهای نامرئی است و تلاش برای فرار از این وضعیت مانند تلاشِ همان پرندهای است که در اتاقِ آپارتمانِ او گیر کرده و برای بیرون پریدن از این قفس بارها به شیشۀ پنجره میخورد و به زمین میافتد. در این فضا او حتی وقتی که قهوهاش را بدون شیر مینوشد احساسِ راحتی نمیکند. او تنها زمانی که از آپارتمان خارج میشود میتواند خودش باشد، و تنها زمانی احساسِ سبکی و آزادی میکند که در حیاطِ ساختمان، در باغِ خانه، به ملاقات تِرِز میرود.[۸] اگر تِرِز را کودکیِ مونا یا کودکِ درونِ مونا در نظر بگیریم، آنگاه با به خود آمدنِ مونا در طبیعت، به دور از زندگی در امر نمادین و جامعۀ مصرفی، مواجهیم. ملاقاتهای او با تِرِز در واقع در «باغِ درون»، در یک باغِ مخفی که به نظر کریستوا برای درک هستیِ خود در جامعۀ مدرن لازم است، صورت میگیرد. او تنها هنگامی که از طبقۀ سومِ ساختمانی که در آن زندگی میکند (امر نمادینِ لَکانی و یا فرامنِ فرویدی) به پایینِ خانه، به باغِ حیاطِ خانه (امر خیالِ لَکانی و یا نهادِ فرویدی) میرود، و پا به فضایی که به زیبایی و با جزئیاتِ کامل در داستان وصف شده میگذارد، در میانِ گیاهان، گلها، بوها، و رنگها، در ملاقات با تِرِز، احساسِ زنده بودن میکند.
به گمانِ کریستوا، در نتیجۀ سلطۀ کامل و قاطعانۀ امر نمادین و از دست رفتنِ دنیای خیال، روانِ انسان انرژیِ خویش و نیروی زندگی افزایی را که دنیای خیال برای او به ارمغان آورده از دست میدهد و فرد بیشتر شبیه به یک موجود بیاراده میشود تا یک انسان متعادل. فردی که فاقدِ هر گونه انرژی خیالی است احتمالا مُرده، و یا از پیش مرده است. از طرفِ دیگر، کسی که منحصرا متاثر از بارهای خیالی، خارج از مسیرِ ورود به معنا و هویت به سر میبرد، یک روانپریش محسوب میشود. به نظر میرسد که این دو حالتِ کاملا متفاوت، توصیفی برای وضعیت دو مونای رمانِ «غلاف»، (مونای گذشته و مونای حال) است. در یکی، مونای قبل از زایمان، امر نمادین هژمونی دارد و در دیگری، مونای پس از زایمان، امر خیال. تعادلِ امر خیال و امر نمادین، که برای سلامتِ روان لازم است، در هر دو به هم خورده است. در رُمان قبلیِ پونه روحی، «مرد عرب»، یکی از شخصیتهای اصلیِ داستان، زنِ جوانی به نامِ یاسمن، برای حفظ «خود» و استقلال خود سرانجام به خواستهها و انتظاراتِ همزیاش پیتر (که از او فرزند، خانوادۀ هستهای و آنچه که نظم حاکم از آنها انتظار داشت، طلب میکرد) پاسخ منفی میدهد. اما گویا مونای قبل از زایمان، یاسمنی بود که از خواستههای درونی خود، از دنیای خیال، کاملا گذشت و به پیتر جواب مثبت داد. بدین ترتیب فاصلۀ بین خواستههای یاسمن و پیترِ رُمانِ «مرد عرب»، در رُمانِ «غلاف» درونی میشود. بیگانگیِ بین دو فرد اینجا تبدیل به بیگانگی فرد از/با خود میشود.
علاوه بر این فراموشیِ مونا هنگام زایمان و اتفاقاتِ پس از آن در داستان، یعنی یادآوریِ این مسئله که مادر شدن فقط به معنی شادی، خوشی، و غلتیدنِ در میان گلها و شکوفهها، بر بستر ابرها نیست، بلکه همچنین به معنیِ درد، رنج، افسردگی و عوارضِ دیگرِ جسمانی و روانی برای مادران است، اسطورۀ مادری را که گفتمان حاکم برای مطیع کردنِ زنان در نظام مرد سالار آفریده، تبدیل به ضد اسطوره میکند. واقعیت این است که حتی در جامعۀ رفاهی مانند سوئد، لوکیشنِ داستانِ «غلاف»، زنان علاوه بر تحملِ همۀ دردها و دشواریهای دوران بارداری و زایمان، بخشی از حقوقشان و همچنین بخشی از مزایای دیگرِ آیندۀ زندگیشان مانند حقوقِ بازنشستگی را، به خاطرِ غیبتِ ناشی از زایمان در بازارِ کار، از دست میدهند.
بیگانۀ سازشناپذیر
فراموشیِ مونا او را از یک زنِ مطیعِ گفتمانِ حاکم تبدیل به بیگانهای شورشی و سازشناپذیر میکند و افسانۀ مادرانگیِ گفتمانِ حاکمِ پدر – مرد سالار را آلودهزدایی میکند. کریستوا در اشاره به بخشی از کتابِ «پدیدارشناسی روح» هگل با اشاره به آنتیگونه، کاراکترِ زنِ نمایشِ سوفوکل مینویسد: من به این تصویر از زن به عنوانِ بیگانهای سازشناپذیر بسیار علاقهمندم. به نظر او تلاش زنان برای حفظِ این بخش به عنوان بخشی آشتیناپذیر شاید همواره به ما اجازه دهد آن چیزی باشیم که هگل طنز ابدیِ اجتماع مینامد. کریستوا نقش زنان را نوعی هوشیاری میداند، یک غریبگیِ همواره مبارز و همواره معترض. اما زمانی که زنان، یا بخشی از زنان، اسیرِ تصویرِ زن به عنوان مادر، و احترام به قوانین پدرانه میشوند آنها این هوشیاری و قدرتِ مبارزه و اعتراض را از دست میدهند. و خطرِ از این جدیتر برای زنان خطرِ مقید ماندنشان به اسطورۀ مادری به عنوان درمانِ بیماریهای ناشی از نظم نمادین است. به نظرِ کریستوا افرادِ جوامع مدرن، بیشتر در خطر از دست دادنِ دنیای خیال هستند تا خطر از دست دادنِ «واقعیتی» که امر نمادین، یعنی گفتمان حاکم، برای آنها ساخته است. به گمانِ او علت اصلی این موضوع نه فقط به خاطر سلطۀ امر نمادین بلکه بیشتر به خاطر این است که افراد حساسیت خود به انرژی خیالی را از دست دادهاند.
بیماریهای جدید روح در جامعۀ نمایش
گی دبور از طریقِ پیوندِ مباحث فوئرباخ، در کتابِ «ذات مسیحیت»، در مورد جانشینیِ واقعیت به وسیلۀ نشانهها، و مارکس، در جلد اول «کاپیتال»، در موردِ نقشِ کالا در شیوۀ تولید سرمایهداری، تصویری مارکسی – فوئرباخی از جوامع مدرن، در کتابِ «جامعۀ نمایش»، ارائه میدهد. جوامعی که به تسخیرِ تبلیغاتِ بازرگانی و تصاویر تهی درآمدهاند، و افراد جای آرزوهای خود را با مصرف بی پایان پُر کردهاند. همان طور که مارکس ثروتِ جوامعِ سرمایهداری را «تجلیِ انباشتِ بیاندازۀ کالاها» میخواند، دبور زندگی در جوامع مدرن را «تجلیِ انباشتِ بیاندازۀ نمایشها» میداند. از نظر مارکس سرمایه، مجموعهای از اشیا نیست بلکه یک رابطۀ اجتماعی است. در نگاه دبور هم نمایش، نه به عنوان مجموعهای از تصویرها، بلکه به عنوان یک رابطۀ اجتماعی میان افراد است که از طریقِ تصاویر بازتاب مییابد (تز ۴). به نظر دبور نمایش همان سرمایه است که در درجۀ خاصی از انباشت به تصویر تبدیل میشود (تز ۳۴). در جامعۀ نمایش انسانها از طریق آنچه که میخرند، میپوشند، و مصرف میکنند خود را تعریف میکنند، و آرزوهای خود را از طریقِ مصرفِ کالاها و خدماتی که در بازار عرضه میشود ارضا میکنند. آنها در واقع برای برطرف کردن «نیاز»هایی که گفتمانِ حاکم از طریق بازاریابی و تبلیغات برایشان ساخته، مصرف میکنند.
سلطه و جذابیتِ تصویرها در جامعۀ نمایش به اندازهای است که کریستوا، در کتابِ «بیماریهای جدیدِ روح» از یک نوع بیمارِ جدید به نام «انسانِ مدرنِ خودشیفته» خبر میدهد. «خودشیفتهای که حتی اگر رنج ببرد احساسِ پشیمانی نمیکند، خودشیفتهای که حتی اگر افسرده نباشد تمام حواسِ خود را متوجه چیزهای بیاهمیت و بیارزشی میکند که لذتی منحرفانه به او میبخشند، اما امیال واقعیِ او را ارضا نمیکنند.» او از انسانهای مدرنی خبر میدهد که همواره رنج میبرند بدون آنکه از این امر آگاه باشند، انسانهایی که در حالِ از دست دادن روحشان برای بی حس ماندن در برابر فقدانی که در خود احساس میکنند از موادِ مخدر و مشروبات الکلی کمک میگیرند. و «اگر مواد مخدر و مشروبات الکلی زندگی آنها را در کام فرو نبرده باشند، جراحتشان را با تصاویر تهی و مصرف کالاها التیام میبخشند.» جامعۀ نمایش از طریقِ قدرتِ فوقالعادۀ تصاویر از یک طرف امیال و اضطرابهای فرد را کنترل و مهار میکند، و به این طریق «نیازهایی» را که در او بوجود آورده، برآورده میکند، ولی همزمان تواناییِ او برای میل کردن را تقلیل میبخشد.
این فرایندِ متضادِ جستجوی ارضا کردنِ میل در جامعۀ نمایش، انسان را از خود بیزار و بیگانه میکند. این بیزاری از خود، این از خودبیگانگی در جامعۀ نمایش، به گمان کریستوا، میتواند زندگیِ روانیِ افراد را نه تنها مسدود و محدود بلکه ویران بکند. «جامعۀ نمایش، نوعِ جدیدی از بیمارانِ هیستریک و وسواسی خلق میکند که لزوما روانپریش نیستند اما ناتوانیِ بیمارانِ روانپریش از نمادینسازی لطماتِ روانیِ طاقتفرسای خود را دارند، ناتوانی از بازنمایی کردن.» بنابر این کریستوا از دو نوع بیگانگی نام میبرد: یکی بیگانگی در میان افرادِ افسرده که با کلامِ خود بیگانه شدهاند و دیگری بیگانگیِ فرد با تنِ خود. این دومی همان بیگانگیای است که مارکس هم از آن نام میبرد. ریشۀ این بیگانگی در تئوریهای مارکس به نظامِ تولید و بازارِ کار برمیگردد، اما به گمانِ کریستوا بازارِ مصرف و مهمتر از آن شیوعِ فرهنگِ مصرفی بنیانِ این بیگانگی است.
این شکافِ بینِ تن و روان در سوژۀ مدرن، روح او را ناخوش و زندگیِ او را بیمعنا کرده و نیازی مبرم به نگاه انتقادی به همراه شورش در مقابلِ نظمِ نمادین بوجود میآورد. سرپیچیای که برای روانِ انسان و جامعه ضروری است و برای فرد لذّت و سرخوشی به ارمغان میآورد. موضوعی که البته در سنتِ سرپیچیِ اروپائیان تاریخی طولانی دارد. از شکِ دکارتی گرفته تا آزاداندیشیِ روشنگری، از نفیِ دیالکتیکیِ هگل تا تفکرِ انتقادیِ مارکس، از ناخودآگاهِ فروید تا دیگریِ لاکان، و هستیشناسیِ سیاسیِ هانا آرنت. و در کنار اینها ما شاهدِ شورشهای پی در پی در بسترِ هنر، ادبیات و فرهنگ هستیم: از «من متهم میکنم» زولا گرفته تا شورشهای هنری مانند سوررئالیسم، باوهاوس، و موجهای نو در ادبیات و سینما؛ از آرتو، دوراس، اشتوکهاوزن، پیکاسو، و پولاک گرفته تا فرانسیس بیکن و انیس واردا. اما از طرف دیگر، شکستِ چپ و ایدئولوژیهای شورشی در سازماندهیِ گروهها و طبقاتِ ناراضی و آسیب دیده، به همراه هجوم و گسترشِ موفقیتآمیزِ فرهنگِ مصرفی، نگاه انتقادی و فرهنگِ سرپیچی را در خطر نابودی قرار داده است.
به نظر میرسد که سوژۀ مدرن، این سوژۀ بیگانه از خود، که برای تحملِ رنجِ اطاعت و بردگی در محلِ کار، و در جامعه، خود را به وسیلۀ تصاویرِ تهی و مصرفِ بیش از اندازه، بیحس و مدهوش کرده، برای به دست آوردنِ دوبارۀ روحِ از دسترفتهاش در نیازی مبرم به طغیان در برابر نظمِ نمادینِ حاکم به سر میبرد. از آنجاییکه انقلابهای سیاسی تا به حال با وجودِ دستاوردهای بزرگ و مهم هنوز موفق به آزاد کردنِ روحِ انسانها نشدهاند شاید این نیازِ بشر بتواند از طریق جنبشها و انقلابهای روانشناختی و فرهنگی تحقق پیدا کند. چون این انقلابها، از دیدگاه کریستوا، تنها انقلابهاییاند که میتوانند اثراتِ سیاسیِ بادوامی داشته باشند.
دالِ ممتاز آلودهزدایی
پیشتر گفته شد که به بیرون انداختن یا دفعِ آن چیزی که بخشی از وجودِ خودِ شخص به نظر میرسد، یعنی آلودهزدایی، یکی از اساسیترین تحولاتِ سوژۀ همیشه در حال تحول است. از این منظر ادبیات، به مثابۀ هنر، دالِ ممتازِ آلودهزدایی است. زیرا نویسنده مانندِ زنِ باردار از طریقِ بیرون ریختنِ آنچه که در وجودش است و پردازش آنچه که موجبِ رنجشاش میشود دست به خلقِ اثر میزند و محنتهای روان را نشان میدهد. ژوزفین کلوگارت در رمانِ «یکی از ما در خواب است» با ظرافتی شاعرانه به توصیفِ سیبهای سرخی میپردازد که هنگامِ شب از شاخههای درخت آویزانند و سپس ادامه میدهد: «اینکه ما نمیتوانیم سیبها را در تاریکی ببینیم به این معنی نیست که آنها نمیدرخشند». ادبیات در این منظر به مثابۀ نیرویی شبخیز عمل میکند، مانند حشرۀ شبتابی که در شب پرواز میکند، و یا به مثابۀ کبریتی که فقط چند لحظه در شب روشن میماند، نه برای از بین بردنِ شب و تاریکی بل برای نشان دادنِ ظلمت و آنچه که در آن وجود دارد. و با پرسه زدن در عمقِ وجودِ انسان و هستی، ادبیات، به مثابۀ هنر، شاید بتواند مانند یک زلزلهسنج از زلزلهای که در راه است و کسی از آن خبر ندارد، به ما خبر بدهد.
احمدی بابک (۱۳۸۲)، ساختار و تأویل متن، نشر مرکز.
پروست مارسل (۱۳۷۶)، در جستجوی زمان از دست رفته، ترجمۀ مهدی سحابی، نشر مرکز.
دوراس مارگریت (۱۳۹۲)، کامیون، ترجمۀ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر.
شکسپیر ویلیام (۱۳۸۱)، هملت، ترجمۀ م. ا. به آذین، نشر آتیه.
مکآفی نوئل (۱۳۸۵)، ژولیا کریستوا، ترجمۀ مهرداد پارسا، نشر مرکز.
مولّلی کرامت (۱۳۸۴)، مبانی روانکاوی فروید – لَکان ، نشر نی.
منابع غیر فارسی
Bronte Charlotte (1847/2014), Jane Eyre, Stockholm: Modernista.
Duras Marguerite (2011), Lol v. Steins hänförelse, Stockholm: Modernista.
Debord Guy (1983/1994), Society of the Spectacle, New York: Zone Books.
Eugenides Jeffrey (1993/2002), The Virgin Suicides, London: Bloomsbury.
Euripides (431BC/2012), Medea, Lund: Ellerströms Förlag.
Feuerbach Ludwig (1841/2011), The Essence of Christianity, Cambridge: Cambridge University Press.
Freud Sigmund (1899/2010), The Interpretation of Dreams, New York: Basic Books.
Freud Sigmund (1923/2018), The Ego and the Id, New York: Dover Publications Inc.
Freud Sigmund (1940/2011), An Outline of Psycoanalysis, London: Penguin Classics.
Heidegger Martin (1927/2008), Being and Time, New York: Harper Prennial.
Klougart Josefin (2014), En av oss sover (One of Us Is Sleeping), Stockholm: Bonniers Förlag.
Kundera Milan (1984), The Unbearable Lightness of Being, London: Faber.
Kundera Milan (1988), Romankonsten, Stockholm: Bonniers Förlag.
Kristeva Julia (1980/1982), Powers of Horror: An Essay on Abjection, New York: Columbia University Press.
Kristeva Julia (1995), New Maladies of the Soul, New York: Columbia University Press.
Kristeva Julia (2000), The Sense and Non-Sense of Revolt: The Powers and Limits of Psychoanalysis, New York: Columbia University Press.
Lacan Jacques (1966/2001), Ecrits: A Selection, London and New York: Routledge.
Lacan Jacques (1973/1998), The Four Fundamental Concepts of Psycho-Analysis, New York: Norton & Company.
Lagerlöf Selma (1898/2012), Spökhanden (The Ghost Hand), Stockholm: Novellix Förlag.
Marx Karl (1844/2007), The Economic and Philosophic Manuscripts of 1844, New York: Dover Publications.
Marx Karl (1867/1990), Capital Volume 1, London: Penguin.
McAfee Noelle (2004), Kristeva, New York & London: Routledge.
Perkins Gillman Charlotte (1892/1981), The Yellow Wallpaper, London: Virago Modern Classics.
Robbe-Grillet Alain (1962), Last Year at Marienbad, New York: Grove Press.
Rohi Pooneh (2014), Araben, Stockholm: Ordfront Förlag.
Rohi Pooneh (2021), Hölje, Stockholm: Ordfront Förlag.
Woolf Virginia (1925/2003), Mrs Dalloway, Stockholm: Bonniers Förla
از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
قرار بود که امروز یادداشتی در بارۀ دوست فرزانه ام دکتر داریوش کارگر منتشر کنم امّا در گذشتِ دریغ انگیز ایران درّودی،آن یادداشت را به هفتۀ آینده بُرد.این امر – یک بارِ دیگر- نشان می دهد که «تاریخِ ما،تاریخ بیقراری ما بود». ع.م
۱۳ شهریور ۱۳۹۵ برابر با ۳ سپتامبر ۲۰۱۶
پس ازمدّت ها،دیشب-باردیگر- فیلم مستند«ایران درّودی؛نقاش لحظه های اثیری»را دیدم.این چهارمین فیلم مستند بهمن مقصودلو در بارۀ شخصیّت های هنری و فرهنگی ایران است.فیلم های قبلی او: اردشیر محصص و صورتکهایش (۱۹۷۲)، احمدشاملو:شاعر بزرگ آزادی (۱۹۹۸)، احمدمحمود،نویسندۀ انسانگرا (۲۰۰۴) با استقبال خوبی روبرو شده بود،فیلم«ایران درّودی…»-امّا-چه از نظر محتوا و سیرمنطقی رویدادها و چه از نظر کیفیّت فیلمبرداری،رنگ و نورپردازی دارای غنای بیشتری است.این فیلم مستند حاصل چند سال کار بهمن مقصولو است که در روزهای پایانی آن،من نیز شاهد تلاش های وی در پاریس برای به انجام رساندن آن بودم،و این فرصتی بود تا با«ایران»ملاقات و گفتگوهائی داشته باشم:عاشقی جان شیفته که با وجود جایگاه بلندش در هنر ایران و جهان،تواضع و فروتنی اش برایم ستایش انگیزبود.
-«نخستین بار که عشق به سراغم آمد ادعای مالکیّت جهان را کردم.همه کس و همه چیز را متعلّق به خود دانستم.امروز -تهی از خود خواهی و تصاحبها- تنها مالک تنهایی خویشم . نگاهی عاشقانه به زندگی دارم.عدم حضورم را اعلام میکنم.این است نظام عشق… هیچکس نبودن».
این سخنِ«ایران» یادآورِ سخنِ عارف بزرگ و همولایتی خراسانی اش-ابوسعیدابو الخیر-است که در معرفی خویش گفته بود:«هیچکس بن هیچکس».(اسرارالتوحید،بامقدّمه وتعلیقات شفیعی کدکنی،ج۱، ص۲۶۵).
اوّلین نقاشی ایران درّودی-با نام«سیاوش»- در اوایل سال های ۵۰ -بر روی جلد مجلۀ تماشا مرا غافلگیرکرده بود:بیان یک حماسۀ تراژیک در خط و رنگ.نمی دانم که این نقاشی تا چه حد متاثّر از سوگ سیاوش شاهرخِ مسکوب(۱۳۵۰) بود،امّا مرا – به شدّت – تکان داده بود.
ایران درودی
نقاشی های ایران درّودی ما را به تماشای تاریخ و فرهنگ ایران می بَرَد،و اگر بدانیم که واژۀ «تماشا» مشتق ازکلمۀ«مشی»(راه رفتن) است،آنگاه درمی یابیم که نگاه کردن به تابلوهای ایران درّودی نوعی سیر و سیاحت همراهِ با سلوک و تآمّل است،هم ازاین روست که تماشاگر در برابر هر تابلو،متوقّف و متفکر می مانَد.نقاشی های او «شبیه سازیِ»واقعیّت ها نیست بلکه ایران درّودی نقّاش فضاهای سوررئال بر بسترِ واقعیّت ها است.
ایران درّودی با تاریخ و فرهنگ و عرفان ایران پیوندی عمیق و-همانندمانیِ نقّاش- نور در ذهن و ضمیرِ هنرمندانه اش، حضوری مستمر دارد و اگربدانیم که در بینش باستانی ایرانیان،رنگ را نخستین دختر نور می شناختند،آنگاه،تابش رنگ ها و حضور پله هائی که به نور و بلور می رسند،معنا و مفهومی خاص می یابند و بقول مولانا: پلّه پلّه تاملاقات خدا(نور).
بسیاری از تابلوهای ایران،نمودارِ جوانه های جوانِ جان های شعله ور از عشق است که در فضاهای اثیری به بلورهای نور و روشنائیِ جاوید می رسند.بنابراین می توان گفت که تابلوهای ایران درودی،مکاشفۀ عارفانۀ رنگ هاست.در این مکاشفۀ چند صدائی و چند صورتی است که ایران درّودی از«چشمِ شنوا» یادمی کند.
نقاشی های درّودی سرزمینی است که باهمۀ تطاول ها و تاراج ها و خونریزی ها و خشکسالیهایش «از اینگونه رُستن» را تصویر می کنند.
ما با نقاشی هایش زمستان تاریخ و فرهنگ ایران(تابلوی تخت جمشیدِ یخ زده در بعد از انقلاب اسلامی) را تجربه می کنیم ،با تابلوی«نفت»،به تطاول و تاراج «رگ های زمین، رگ های ما»دست می یازیم، با «باران نور»به کشف و شهودی عارفانه و عاشقانه می رسیم و…با تابلوی«سیاوش»در ظلمات ظالمِ زمانه زمزمه می کنیم:
شاهِ ترکان سخن مدّعیان می شنوَد
شرمش ازمظلمۀ خون سیاوُشش باد!
درّودی می گوید:«تخت جمشید نبض تاریخ من است» و از این رو،تکرار نمادِ تخت جمشید در بیشتر تابلوهای وی نشان دهندۀ تداوم و ماندگاریِ تاریخ و فرهنگ ایران است حتّی در دورانی که «کسانی در باغچهها سنگِ دل شان را میکارند».از این نظر می توان ایران درّودی را ایرانی ترین زنِ نقّاش در تمام تاریخ معاصرایران نامید.
فیلم«ایران درّودی…»درعین حال،روایت تاریخ ۷۰-۸۰ سالۀ ایران است که از جنگ جهانی دوم آغاز می شود و تا زمان حال گسترش می یابد.بنابراین،فیلم بهمن مقصودلو،سَیرِ تثبیتِ وجود و حضور زن ِایرانی در تاریخ معاصرایران نیز هست که ایران درّودی یکی ازنمایندگان برجستۀ آن به شمارمی رود.
روزی که حسن بهجای حسین ولایت روحالله را پذیرا شد
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار پنج شنبه ۶ آبان ۱۴۰۰ برابر با ۲۸ اُکتُبر ۲۰۲۱ ۱۲:۱۵
آخرین تصویر موجود از حسین خمینی
سیدعبدالرضا حجازی در مدرسه علوی، در همان غروب بازگشت، احمد را با خود برد. بعد از انقلاب، این غیب شدنهای بعد از ناهار منظم شد، و کسانی دیگر نیز به گعده آنها (نشستهای خودمانی آخوندها) پیوستند. معادیخواه و زندهیاد صادق طباطبایی از این پیوستگان بودند.
سیداحمد (متولد اسفند ۱۳۲۴) اگرچه بعد از درگذشت برادرش مصطفی بسیار به پدر نزدیک شد، اما نه سواد آقا مصطفی را داشت و نه سلطه او را بر پدرش. تا پایان عمر هم، نه ملا شد و نه مجتهد. همان احمد تیم فوتبال شاهین قم بود که به لطف آقای تولیت و محبت مرحوم هویدا، جواز سفر به کربلا و مجاورت پدرش را یافت. بعد هم به لبنان رفت و امام موسی را دید و درخواست سفارشی کرد که سید به خواهرش، همسر مرحوم سلطانی طباطبایی، توصیه کند که دست وی را برای مصاهرت [دامادی] در خاندانش و ازدواج با فاطیخانم رد نکند. امام چنین کرد و احمد خمینی داماد خاندانهای صدر و سلطانی طباطبایی شد.
برخلاف احمد، حسین فرزند مصطفی، پسر بزرگ خمینی، در اول آبان ۵۶، یک سال پیش از انقلاب، به علت سکته قلبی و بالا بودن حد کلسترول و فشار خون بالا در خواب در نجف درگذشت. مخالفان شاه کوشیدند مرگ او را جنایت ساواک قلمداد کنند، اما خود خمینی هم زیر بار این قصه نرفت و در ختم پسرش در نجف نیز، وقتی محتشمیپور و خوئینیها از شهادت آقامصطفی گفتند، خمینی اجازه تعزیهخوانی نداد. یادگار مصطفی برای سید روحالله، یک پسر و دختری بود. مریم، دختر مصطفی، پزشک شد و دیرسالی در دبی با همسرش طبابت و زندگی میکرد. نوه پسری، حسین بود، که این حکایت در باب اوست و آنچه بر سرش آوردند.
حسین با پدر در نجف
حسین متولد ۱۳۳۸در قم بود، و بعد نیز همراه با مادر، به پدر و پدربزرگ در نجف پیوسته بود. برخلاف عموجان احمد، حسین در هجده سالگی هم ملای کاردان و باسوادی بود که سیاست را میفهمید. با مسائل خاورمیانه آشنا بود و قاپ پدربزرگ را دزدیده بود. خیلی زود با من دوست شد. شبی که عرفات، سه روز پس از به تخت نشستن خمینی، به تهران آمد، همراه با قطبزاده به استقبالش رفتیم. عرفات حیران گفت که تا دیروز فانتومهای اسرائیلی بر سرمان بمب میریختند، حالا به استقبالمان آمدهاند. در مدرسه علوی، دور سفره قیمه، عرفات و هانی حسن با شگفتی با مقایسه میزهای آنچنانی که در قصرهای حکام منطقه برایشان میچیدند، لقمه زدند و سر و روی خمینی را بوسیدند. احمدآقا مثل فاتحان جنگ چشم میچرخاند و دست بر گردن و شانه عرفات میانداخت. اما حسین سنگین جا سفت کرده بود و دو سه بار که خمینی خواست مثلا جملهای به عربی به عرفات بگوید، غلطهایش را تصحیح کرد. (حاجآقا در منادی باید بگویید یا ابا عمار و نه ابوعمار.)
حسین سخت با بنیصدر و قطبزاده رفیق شد، اما از دکتر یزدی خوشش نمیآمد. همراه با پدربزرگ به قم رفت، که پدربزرگ مادریاش علامه مرتضی حائری، پسر حاج شیخ عبدالکریم حائری، بنیانگذار حوزه علمیه، در آنجا اقامت داشت. وی استعداد او را دیده بود که هم در علوم جدیده و هم در قدیمه (حوزهای) بسیار متفاوت با طلبههای همسن و سالش بود. خمینی هم دلش میخواست حسین طلبه شود. او خیلی زود دریافته بود که حسین مخالف کشتار و تصفیههاست و چشم به ملیون و طالبان جدایی دین از حکومت دارد.
با عمو، روزهای خوش نخست
اما سرانجام پدربزرگ، بیاعتقاد به همه مبانی عرفانی و پیوندهای اخلاقی و فامیلی، حکم تیر نور دیده و نوه محبوبش را داد، در حالی که احمد، مثل پدرش، در همه دسیسهها برای از میان برداشتن ملیها، ملی-مذهبیها و در نهایت برکناری آیتالله منتظری و به تخت نشاندن خامنهای نقش مؤثر و فعالی داشت.
بگذارید روایت «دیدهبان ایران» از روزنامه جمهوری اسلامی، و «صحیفه نور» را از اختلاف نیا و نوه باز گویم.
«امام خمینی: نوه من را با تیر بزنید!»
«امام خمینی به مرحوم آیتالله اشراقی گفتند که به مسئولان کمیته مشهد پیغام دهید که سیدحسین خمینی تحتالحفظ به تهران اعزام شود و اگر دست به سلاحش برد، او را با تیر بزنند. تدقیق پیرامون مدل رفتار امام با بستگان و منسوبان یکی از مواردی است که اگرچه طی سالهای اخیر کموبیش مورد اشاره قرار گرفته است، اما به نظر میرسد که بازخوانی نوع رفتار ایشان با نوه خود، سیدحسین خمینی، فرزند ارشد حاج آقا سیدمصطفی خمینی، حاوی نکات ظریفی است. سیدحسین خمینی اگرچه در ابتدای انقلاب اسلامی بسیار جوان بود، اما در عرصه سیاسی فعالیت محسوسی داشت، بهگونهای که یکی از طرفداران شناخته شده جریان ابوالحسن بنیصدر… بهشمار میرفت و حتیٰ پس از عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا توسط امام خمینی در خرداد ۱۳۶۰ و همچنین رأی مجلس شورای اسلامی به عدم کفایت رئیس جمهوری چند روز بعد از آن، حاضر به مرزبندی با بنیصدر نشد.»
روز بازگشت به ایران با عمو و پدربزرگ
«در سال ۱۳۵۹، سیدحسین خمینی (فرزند آقا مصطفی) که نوه امام بود، در زمانی که اختلاف بین بنیصدر و رجایی شدید شده بود، به مشهد میرود و به نفع بنیصدر سخنرانی میکند. مردم به او حمله میآورند و میخواستند سیدحسین خمینی را بزنند و وی که مسلح بوده و سلاح کمری داشته است، دست به سلاح کمریاش میبرد. بچههای کمیته جلوی او را میگیرند، میبرندش در یک اتاق دیگر.
مسئولان کمیته از همان جا با دفتر امام تماس میگیرند. پیغام به امام داده میشود که آقای سیدحسین خمینی، نوه شما، در مشهد از بنیصدر دفاع کرده است. مردم به او هجوم آوردهاند و او دست به اسلحه برده است. ما چکار کنیم؟ امام به مرحوم آیتالله اشراقی میفرمایند که به مسئولان کمیته مشهد پیغام دهید که سیدحسین خمینی تحتالحفظ به تهران اعزام شود، و اگر دست به سلاحش برد، او را با تیر بزنند.
آقای اشراقی به دفتر میآید و از طریق آقای رحمانی، که بعدها نماینده امام در نیروی انتظامی شد، از طریق ایشان به بچههای کمیته پیغام میدهد. ولی بخش دوم پیام امام را آقای اشراقی نمیدهد، و فقط میگوید که امام گفته آقای سیدحسین خمینی تحتالحفظ به تهران اعزام شود. وقتی ایشان پیش امام برمیگردد، امام میپرسد شما دستور من را ابلاغ کردی؟ ایشان میگوید بله. امام گفت: آقای اشراقی کامل ابلاغ کردی؟ آقای اشراقی که نمیتوانسته دروغ بگوید میگوید: نه حضرت امام؛ من قسمت دومش را نگفتم. امام به آقای اشراقی میفرمایند برمیگردی مجددا تلفن میزنی و هر دو قسمت پیام من را میدهید. سیدحسین خمینی تحتالحفظ به تهران اعزام شود، اگر دست به سلاحش زد، با تیر بزنید.»
(روزنامه جمهوری اسلامی، ۱۳۷۸/۶/۱۰؛ نقل از سیدحمید روحانی-زیارتی، مورخالدوله خمینی که غثوسمین [دروغ و راست] را بسیار به هم بافته است.)
نامه خمینی خطاب به نوه خویش
برخورد خمینی با سیدحسین خمینی فقط به خاطرهٔ نقل شده در این زمینه محدود نمیشود. اگرچه پس از وفات سیدمصطفی، سیدحسین که فرزند او بود نزد روحالله خمینی جایگاه ویژهای داشت و از محبوبیت خاصی برخوردار بود، اما مرزبندی نکردن وی با جریان بنیصدر و مجاهدین موجب شد تا خمینی در نامهای خطاب به او بنویسد:
«پسرم، حسین خمینی! جوانی برای همه خطرهایی دارد که پس از گذشت آنها انسان متوجه میشود. من میل دارم کسانی که به من مربوط هستند، در این کورانهای سیاسی وارد نشوند. من امید دارم که شما با مجاهدت در تحصیل علوم اسلامی و با تعهد به اخلاق اسلامی و مهار کردن نفس امّاره بالسوء، برای آتیه مورد استفاده واقع بشوی.»
و در ادامه نیز با تاکید بر وارد نشدن سیدحسین به بازیهای سیاسی، به عنوان واجب شرعی تاکید میکنند: «من علاوه بر نصیحت پدری پیر، به شما امر شرعی میکنم که در این بازیهای سیاسی وارد نشوی و واجب شرعی است که از این برخوردها احتراز کنی؛ من به شما امر میکنم به حوزه علمیه قم برگرد و با کوشش، به تحصیل علوم اسلامی و انسانی بپرداز.»
(نقل از صحیفه نور، جلد ۱۴، صفحه ۳۴۵)
سخنرانی مشهد
حسین خمینی در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۰ در مسجد گوهرشاد مشهد سخنرانی کرد که پدربزرگش را کلافه کرد. سخنان او در آنجا چنین مضامینی داشت از جمله این که اظهار کرد که کشور به سوی فاشیسمی میرود که از گذشته خطرناکتر است. وی حکومت ایران را استبدادی دانست که رنگ دین به خود گرفته است. حسین خمینی از نیروهای مترقی و حتی روحانیون دعوت کرد تا جبههٔ واحدی در برابر فاشیسم و استبداد دینی تشکیل دهند. او همچنین از شکنجه و زندانی شدن مخالفان حکومت انتقاد کرد.
این سخنرانی، که در ابتدا توسط عدهای با شعار مرگ بر منافقین با تأخیر آغاز شد، در نهایت با دخالت همین اشخاص، نیمهتمام به پایان میرسد.
احمد بعد از پدر و شرکت در توطئه عزل مرحوم منتظری و به تخت نشاندن خامنهای، تازه فهمید چه کلاهی سرش گذاشتهاند. وقتی در قم بود، با پشیمانی به دیدار برادرزادهاش حسین میرفت که مثل او گرفتار «گل کوکنار» شده بود و در کنار درس- به ویژه بعد از درگذشت علامه حائری پدربزرگ مادریاش، سخت بسته و دلبسته کوکنار شده بود. سرانجام، به فرمان خامنهای، احمد نزد پدرش فرستاده شد. من این را نخستین بار با نگاه به اعترافهای سعید امامی دریافتم و در روزنامه کویتی الوطن به چاپ رساندم. عمادالدین باقی که پیگیر امر بود، علیرغم خطراتی که آن روزها ذکر اسم من در روزنامههای داخل کشور داشت، اشاره کرد که موضوع قتل احمد را نخستین بار فلانی عنوان کرد.
طبیعی است که با رفتن احمد، پرچمداری آلخمینی با حسن بود که حالا حقاً مجتهد جامعالشرایط شده بود و درس خارج میداد. اما رژیم، حسن پسر احمد را که هنوز سبیل سبز نکرده بود، در مقام میراثخواری خمینی تثبیت کرد، در حالی که میراثدار حسین بود.
خامنهای علاقهمند بود که حسن دامادش شود، اما حسن که سودای دیگری در سر داشت، بهمحض آن که یکی از عمهجانها به این موضوع اشاره کرد، مادر را به خواستگاری ندا، دختر آیتالله موسوی بجنوردی از مدرسان حوزه و محل رجوع علمای جوان، فرستاد و خیلی زود ازدواج سر گرفت. به این ترتیب، بجنوردی هم که قرار بود رئیس قوه قضاییه شود، در فهرست معاندان ولی فقیه جا گرفت. اما حسین با جنبش سبز به عراق رفت و… از اینجایش را بگذارید از سایت ۱۰۰۰ در قم نقل کنم.
«آیا میدانید حسین خمینی (نوه امام خمینی) در مصاحبه با علیرضا نوریزاده چه گفت که برق شهر قم به مدت بیست دقیقه قطع شد؟
بهمن ۱۳۵۷ بود. طبق معمول، بسیاری از مردم برای دیدار با خمینی به مدرسه رفاه رفته بودند. ناگهان دستور داده شد تمامی کسانی که برای ملاقات رفته بودند هرچه سریعتر از آنجا خارج شوند. صدای بلند مشاجره از اتاق خمینی به گوش میرسید. شخصی یکریز در حال انتقاد از عملکرد بعضی از آخوندها و جریانات حزباللهی و از سویی دیگر حمایت از بنیصدر بود. خلخالی با تعدادی از افراد گروهش از ترس آبروریزی بهسرعت به اتاق خمینی وارد شدند و شخص مذکور را با وساطت سوار ماشین کردند و با خود بردند. چند روز بعد، وقتی خمینی در نامهای فعالیت سیاسی را بر سیدحسین خمینی حرام اعلام نمود، بسیاری متوجه شدند [که] آن شخص معترض کسی نبود جز سیدحسین خمینی، تنها فرزند ذکور سیدمصطفی خمینی. سیدمصطفی دارای دو فرزند بود. یکی مریم که پزشک بود و پس از ازدواج سالها در بیمارستانی در دبی طبابت مینمود، و دیگری حسین که از همان روزهای آغازین انقلاب به مخالفت با پدربزرگش برخواسته بود. اما آنچه در مدرسه رفاه گذشت، پایان کار نبود. پس از آن درگیری لفظی، مدتها خبری از سیدحسین نبود و تنها بعضی اوقات در برخی مجالس خصوصی دوستان در قم ظاهر میشد و بلافاصله به منزل بازمیگشت.
چندین سال به همین منوال گذشت، تا در سال ۲۰۰۴ سیدحسین دوباره خبرساز شد.
در خانهاش در قم، شکسته، خسته
وی پس از حمله نظامی آمریکا به عراق، به آن کشور سفر کرد و با مصاحبههای خبری خود بسیاری از سران رژیم را مبهوت کرد. وی در اولین مصاحبه خود با رادیو یاران، که اتفاقا علیرضا نوریزاده آن را انجام داد، سخنانی به زبان آورد که به گفته بسیاری، وقتی آن مصاحبه از برنامه پنجرهای رو به خانه پدری باز پخش میشد، برق شهر قم به مدت بیست دقیقه قطع شد. وی در سخنان خود بهشدت به انتقاد از ولایت فقیه پرداخت: «ولایت فقیه یک بدعت است. ما با آن مخالفیم، مثل اکثریت مردم ایران. قرار نبود که آیتالله خمینی ولایت فقیه بیاورد. او وعده دموکراسی و آزادی و عدالت داده بود. وقتی انقلاب رخ داد، ولایت فقیه اساساً جزء ثوابت و مبانی انقلاب نبود. به طور کلی اکثریت علما مثل مرحوم آیتالله العظمی خوئی با ولایت فقیه به شکل امروزیاش مخالف بودند… انقلاب فرزندان راستین خود را بلعید و از مسیر خود منحرفش کردند. انقلاب از آزادی میگفت و از مردمسالاری، اما به سرکوبی فرزندان برجستهاش کشیده شد. با طالقانی چنان کردند که روی از همگان برای مدتی پنهان کرد. بسیاری از انقلابیها به قتل رسیدند و جمعی به صف مخالفان پیوستند. یا چون بنیصدر به تبعیدگاه اجباری رفتند یا چون بهشتی در شرایطی مبهم به قتل رسیدند، یا همچون منتظری خانهنشین شدند. انقلاب اما در زندگی مردم تأثیر بسیار داشت. امروز دیگر کسی استبداد را قبول نمیکند. امروز جامعه ما قابلیت داشتن آزادی و دموکراسی را دارد.»
و اما، وی در دومین مصاحبه با روزنامه (انآرسی هندلزبلاد) که از روزنامههای معتبر هلند است، در حالی که در بغداد و در منزل یکی از آشنایان خود زندگی میکرد و کنار بسترش یک جلد قرآن و یک اسلحه بود، مسئولان نظام را تهدید به گشودن قفل سربسته دهانش کرد:
«علیرغم ناامنی در عراق و خطراتی که از جانب مأموران مخفی جمهوری اسلامی برایم وجود دارد، اکنون فضای باز و آزاد در عراق به من امکان میدهد قفل سربسته دهانم را باز کنم و آنچه را رهبران ایران به نام مذهب و خدا بر سر مردم ایران میآورند افشا سازم. بدانید دیکتاتورهای مذهبی قادر نخواهند بود مانع من شوند. مهمترین خواست من، جدایی دین از حکومت است، چرا که تا زمان امام دوازدهم هیچکس نمیتواند به نام خدا و اسلام حکومت را به دست بگیرد.»
سیدحسین پس از عراق به آمریکا و در اقدامی عجیب به دیدار رضا پهلوی رفت. وی در آن دیدار به رضا پهلوی پیشنهاد اتحاد با وی در مقابل رژیم، به شرط صرفنظر کردنش از پادشاهی کرد. همچنین، آن دیدار را دیدار دو جوان ایرانی که هر دو از اسارت رنج میبرند توصیف کرد. وی همچنین در درخواستی از بوش خواست که با حمله نظامی به ایران موجبات آزادی ایران از دست حکومتی را که پدربزرگش بنا نهاده است، فراهم آورد: «باید در ایران آزادی و مردمسالاری برقرار شود. حال یا ما خود میتوانیم این کار را بکنیم یا ناچاریم از قدرتهای خارجی کمک بگیریم. تا کی میتوان در زندان بود؟ سرانجام برای رهایی باید به جایی متوسل شد. فقط جهان آزاد به رهبری آمریکاست که میتواند دموکراسی را به ایران بیاورد.»
در حالی که فقط ۶ ماه از سفر سیدحسین به عراق و آمریکا میگذشت، خبری او را بهشدت برآشفت. طی تماسی از ایران، همسر و فرزندانش را تهدید به مرگ کردند. در آن شرایط، بسیاری از نزدیکانش از وی خواستند که از بازگشت به ایران صرفنظر کند، چون معلوم نبود چه چیزی در ایران انتظارش را میکشید. با همه این اوصاف، سیدحسین تصمیم به بازگشت گرفت، و در تماسی با مادربزرگش (ثقفی تهرانی- همسر خمینی) خواستار حمایت وی برای بازگشتش به ایران شد… به گفته برخی از مطلعین، پس از تماس سیدحسین با بانو ثقفی، وی طی تماس با برخی از مسئولان نظام و اشخاص درگیر با این پرونده، اقدام به تهدید آنها کرد. درباره این تهدید دو نوع روایت نقل میشود: ۱- ثفقی طی تماس با برخی عوامل رژیم گفت که اگر یک مو از سر حسین کم شود، زبان به گفتن ناگفتهها خواهم گشود (دربارهٔ چگونگی قتل احمد خمینی، و جعلیاتی که از قول آقای خمینی پس از مرگ او پیرامون اهلیت آقای خامنهای برای رهبری عنوان شده بود). ۲- ثقفی تهدید کرده بود که در صورت دستگیری حسین و برای اعتراض، خلع حجاب کرده، به خیابان خواهد رفت.
اما آن تهدید هرچه بود، بسیار کارساز شد. به طوری که محسنی اژهای، مسئول پرونده، فقط پس از گذشت چند روز پرونده را مختومه اعلام کرد.
معصومه حائری یزدی، مادر حسین خمینی، و دختر علامه مرتضی حائری
دو سال از بازگشت سیدحسین به ایران گذشته بود که وی بار دیگر در مصاحبه با شبکه خبری العربیه به علی خامنهای تاخت: «…رهبر کنونی ایران بههیچوجه از شئون و رهبری پدربزرگم برخوردار نیست. من کتابفروشی دور حرم حضرت علی را به تدریس در قم ترجیح میدهم.» وی همچنین در نقدی شدید، حجاب اجباری را زیر سوال برد: «اینها به زور و با اعمال خشونت و وحشیگری زنان را به حجاب داشتن وامیدارند. رنگ چادرها و روسریها همه تیره است. چرا نباید زنان و دختران ما در انتخاب پوشش خود آزاد باشند؟ امروز حکومت زنان را به بدترین شکل در حجاب کرده است. قلب آدم میگیرد وقتی این همه سیاهپوش را میبیند. من به شکل طبیعی طرفدار حجاب اختیاری هستم، اما معتقدم زنان باید آزاد باشند تا پوشش خود را برگزینند. آن که میخواهد بیحجاب بیرون آید، باید آزاد باشد، و عقیدهاش مورد احترام جامعه باشد.»
وی همچنین در قسمتی دیگر از سخنانش از تلاش برخی از عوامل رژیم برای ترور او در یک تصادف ساختگی خبر داد.
اما این بار نیز، پس از مصاحبه، ناگهان خاموش شد و بیصدا در حبس خانگی در قم به زندگی ادامه داد. تا ۲۸ مه ۲۰۰۹ که بار دیگر در مصاحبهای با العربیه زبان به سخن گشود. وی ضمن تاکید بر اندیشه علمای پیشین، به دلیل اعتقاد آنان به جدایی دین از سیاست، خواستار جدایی دین از سیاست شد. وی همچنین با ابراز تردید نسبت به شعارهای انتخاباتی اصلاحطلبان، کل سیستم انتخابات را زیر علامت سوال برد. وی به صراحت گفت که این حاکمیت است که برنده را تعیین میکند، نه ملت: «خاتمى را مردم بر سر کار آوردند، ولیکن او نتوانست از پیروزی خود بهخوبى استفاده کند و خواستهاى مردم را برآورده سازد، زیرا اختیارات قانونى لازم را نداشت.» وى درباره شعارهاى اصلاحطلبانه مهدی کروبی در زمینه اصلاح ساختار سیاسی، مبارزه با فساد، و دفاع از قومیتها، زنان، و روشنفکران، اظهار داشت: «مثلی است فارسی که مىگوید خانه از پای بست ویران است، خواجه در فکر نقش ایوان است. اظهارات کروبی مصداق این مثل است.» وی همچنین افزود: «لازم است در کشور احزاب آزاد چپ و راست و ملىگرا فعال باشند و دین را از سیاست جدا کنند. راهحل در این است که انتخاباتى آزاد و سالم با شرکت همه اقشار مردم برگزار گردد و مجلسى قانونگذار تشکیل شود و به تدوین قانونى اساسی که بر مبنای دیدگاه صحیح اسلامی تصحیح شده باشد، بپردازد.»
سیدحسین توضیح داد که منظور او از قانونى اساسی بر مبنای دیدگاه صحیح اسلامی، این است که مشکلات موجود در قانون اساسی ایران برطرف شود و از اندیشه صحیح اسلامی در تهیه قانون جدید استفاده گردد، و آن اندیشهاى است که علمای شیعه از بدو تشیع تا کنون بر مبنای آن بار آمده و اظهار نظر کردهاند و به طور خلاصه مىتوان آن را جدایی دین از سیاست نامید.
سیدحسین که هماکنون با ۵۱ سال سن [در زمان انتشار آن مطلب، و امروز ۶۲ سال] همچنان در حبس خانگی در قم به سر میبرد، وعده بیان ناگفتههایی را در مورد علت مرگ پدرش و اتفاقات اوایل انقلاب میدهد که بسیاری در انتظار آن نشستهاند. آیا در صورت زبان گشودن، سرنوشت عمو احمد در انتظارش خواهد بود، یا آن که به قول خودش «پدربزرگم این بلا را برسر ملت ایران نازل کرد، من ایران را از این بلا پاک خواهم کرد.»
هوشنگ چالنگی از چهرههای شاخص «شعر دیگر»، یکشنبه پیش از میان ما پرکشید.
هوشنگ چالنگی در تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۱۹ در مسجد سلیمان متولد شد. او که مانند بسیاری از نویسندگان و شاعران ایرانی معلم بود فعالیت ادبی خود را از سالهای دهه ۱۳۴۰ آغاز کرد. چالنگی از پایهگذاران شعر موج نو و شعر دیگر است.
نخستین بار احمد شاملو در مجله «خوشه» چالنگی را به جامعه ادبی ایران شناساند. چالنگی اما به زودی راه خود را از شعر سپید جدا کرد و با اینحال معتقد بود که احمد شاملو بزرگترین شاعر معاصر ایران است، چنانکه شعر ایران را میتوان به دوران قبل و بعد از شاملو تقسیم کرد. به تعبیر او شاملو «مشروطهای در مشروطه شعر ایران» بود. نخستین اشعار او در سالهای دهه ۱۳۴۰ همراه با شاعران دیگری که به جریان «شعر دیگر» تعلق داشتند در کتابی منتشر شد. چالنگی تا سال ۸۲ کتاب مستقلی منتشر نکرد و با این حال حضور تاثیرگذاری در شعر معاصر ایران داشت و نام او همواره در نشریات ادبی آن زمان مطرح بود. رضا براهنی در مقالهای در ماهنامه «تکاپو» از شعر او به عنوان نمونههای قابل اتکا در شعر فارسی یاد میکند. زندهیاد منوچهر آتشی در ماهنامه کارنامه (شماره ۳۶) بررسی کاملی از جهان شعری چالنگی به دست داده است. آنجا که میایستی (۱۳۸۰)، نزدیک با ستارهٔ مهجور (۱۳۸۱)، زنگولهٔ تنبل (۱۳۸۳)، آبی ملحوظ (۱۳۸۷) و گزینه اشعار (۱۳۹۱) آثاری است که از هوشنگ چالنگی منتشر شده است. چالنگی در مصاحبهای با روزنامه شرق گفته است: «هرگز روش خاصی را پیروی نمیکنم. در واقع بیشتر سعی میکنم خودم را بنویسم نه سایهای کاذب را». چالنگی در همان مصاحبه بر فردیت شاعر تأکید دارد: «شعر به فردیت برمیگردد. به تک تک شاعران هر بوم و وطنی برمیگردد. اینکه بخواهند قایل به این باشند که شعر چگونه سروده میشود یا اینکه مدرنیسم چگونه اتفاق میافند شاید قابل بحث باشد اما اینکه بخواهند شعر را به طور کلی منتفی کنند این هرگز امکانپذیر نیست».
یارعلی پورمقدم، داستاننویس درباره چالنگی میگوید: یکی از مشتریان ثابت اینجا هوشنگ چالنگی بود که او هم به جایِ بارِ باشگاه بیبیان دکه مادام را انتخاب کرده بود و تا وارد میشد ما جغلهجاهلها میدانستیم که باید به احترام حضورِ سرِ طایفهی شعرِ جنوب، صدایمان را پایین بیاوریم و دست از شوخمستی برداریم. خناق میگیرم اگر به این نکته پیشپاافتاده اشاره نکنم که بعد از مایاکفسکی او خوشقدوبالاترین شاعر عالم بود.
به گمانم نخستین بار عنوان مثلث بیق بر ابوالحسن بنی صدرو ابراهیم یزدی و صادق قطب زاده از سوی زنده یاد منوجهر محجوبی در نشریه أهنگراطلاق شد (محجوبی و دوستانش ، فردای انقلاب ، چلنگر را برپاداشتند اعتراض تولیت غیر مشروع روزنامه یعنی حزب توده و تحریک خانواده صاجب امتیازش ، محجوبی را ناچار کرد چلنگر را آهنگر کند)
از آنجا که هیچیک از ما روزنامه نگاران فعال در مقام نویسنده و دبیر و سردبیر روزنامه ها و مجلات آن روز ، جرأت برخورد و انتقاد از خمینی و قاطبه اهالی ولایتش را یا نداشتیم یا ملاحظه مردم و انقلاب را میکردیم و یا در چنبره حزب طراز نوین و دنباله چی هایش بودیم. گمان جمع اخیر این بود که خمینی قائد أعظم ضد امپریالیست و همدل و همراه طبقه کارگر و زحمتکشان جهان است ولی اطرافیانش مثل بنی صدر و یزدی و قطب زاده بد هستند و باید زیرآبشان را زد. کمتر کسی از ما به کراوات بازرگان و وزرایش ، صادق طباطبائی ، دریادار دکتر مدنی ،و بویژه ابراهیم یزدی ، صادق قطب زاده و بلوزهای مارکدار بنی صدر کمتر توجهی داشتیم . از خود نمی پرسیدیم که اینها اغلب فارغ التحصیلان دانشگاههای بزرگ آمریکا و اروپا هستند و در بستر نهضت آزادی و یا جبهه ملی رشد کرده اند و قلبا ضد کمونیستند و روی خوشی به اتحاد جماهیر شوروی آن روز نشان نمیدهند حال آنکه آخوندهای در حاشیه خمینی از نوع خوئینی ها ، محتشمی پور و ریشهری روبه قبله مسکو نماز میگزارند و ضد روسهاشان مثل بهشتی و مفتح و مطهری به لقاءالله فرستاده میشوند و رفسنجانی با مداخله خانم عفت مرعشی همسرش از نیمه راه بهشت بازگردانده میشود . با اجرای سناریو اشغال سفارت آمریکا به کارگردانی خوئینی ها و بازی دانشجویان خط امام ، پرده های بعدی نمایش (حذف ملی ها ، بعضی از باصطلاح ملی مذهبی ها ، لیبرالهاد و مسلمانان ضد شوروی… ) به صحنه آمد.
در واقع از فردای انقلاب گروههائی که بعضاً از ارادتمندان قدیمی حزب توده بودند حملات خود را در اجتماعات، تظاهرات و نشریاتی که حداقل در شش ماهه اول حکومت آقای خمینی نظارت مستقیمی روی آن اعمال نمیشد، روی سه تن از همراهان آقای خمینی متمرکز کردند. مثلث بیق (بنیصدر، یزدی، قطباده) سه یکه سوار انقلاب ـ چون هر کدام ساز خود را میزدند ـ اما در یک نقطه اتفاق نظر داشتند، ضدیت با شوروی و نگرانی از عملکرد وابستگان مسکو. البته همانطور که پیش از این آمد مرحوم مهندس بازرگان و یارانش در کنار جبهه ملی و حزب جمهوری خلق مسلمان نیز در نگاه حزب توده و ارباب روسی، وابسته به غرب و لیبرال مسلک و ضد شوروی محسوب میشدند. ماشین تبلیغاتی حزب توده و گروههای همسو ، به هرمیزان که ضدیت افرادی مثل قطبزاده و ابراهیم یزدی و بنی صدر و صادق طباطبائی و امیر انتظام با شوروی بیشتر میشد، با حدت و شدت بیشتری دشمنی با آنها را دنبال میکرد. بستن کنسولگریهای شوروی در اصفهان و رشت توسط قطبزاده، و نامه تاریخی او به گرومیکو وزیر خارجه و عضو پولیت بورو، و پیش از آن پخش خبرهائی مبنی بر دیدارهای مقامات دولت با مسؤولان غربی از جمله ملاقات صادق طباطبائی برادر همسر احمد خمینی، و فرد مورد اعتماد مهندس بازرگان با مقامات فرانسوی و آلمانی، ملاقاتهای مهندس امیرانتظام در حوزه مأموریتش در اسکاندیناوی با دیپلماتهای غربی و خاصه آمریکائی با تأیید و مجوز از مهندس بازرگان و بعد از او وزیر خارجه صادق قطبزاده، در کنار شایعات و اخبار اغلب بی پایهای که در مورد تماسهای دکتر ابراهیم یزدی با آمریکائیها منتشر میشد همه و همه برای آنکه این افراد هدف توپخانه شوروی آن روز و وابستگان ایرانیاش قرار گیرند کفایت میکرد. نقش حزب توده در حذف و قتل قطبزاده و کنار زدن دکتر یزدی و صادق طباطبائی و به زندان انداختن مهندس امیرانتظام وعزل بنی صدر… موضوعی است که خود کیانوری در چند جا از جمله مقاله پنجاه و دو صفحهای منتشره در ۹ اردیبهشت ۷۸ به آن اقرار میکند. نکته جالب اینکه وقتی حزب توده باخبر شد ممکن است صادق طباطبائی که پشت پرده مأموریتهائی را در سفرهایش به اروپا انجام میداد و میکوشید غرب را وادار به بیطرفی در جنگ ایران و عراق کند، به وزارت خارجه انتخاب شود، سخت نگران شد. اما این نگرانی به برکت طرحی که یک تودهای قدیمی ساکن پاریس از طریق دوست دختر آمریکائیاش در زوریخ هنگام سفر صادق طباطبائی به آلمان از راه زوریخ هشتم ژانویه ۱۹۸۳ به اجرا درآورد (گذاشتن بسته تریاک در ساک وی) برطرف شد. بعدها در جریان رسیدگی به پرونده دیگری مقامات سویسی با خانم آمریکائی گفتگو کردند و او فاش ساخت که طرح را با نظر دوست پسرش ایرانی اش به اجرا درآورده و هدف بیآبرو کردن و سوزاندن برگه شانس طباطبائی برای رسیدن دوباره به قدرت بوده است. به این ترتیب در فاصله سه سال و پیش از آنکه حزب توده با پناه بردن کوزیچکین رئیس KGB در تهران به سفارت انگلیس و اعترافات او که چندی بعد از طریق مأمور ویژه بریتانیا در پاکستان به دست دو تن از نمایندگان رژیم رسید (عسکراولادی تازه مسلمان یکی از آنها بود) ) KGB، تمام شخصیتهائی را که تمایلات ضد شوروی داشتند از مقامات عالیه کنار زد. سر یکی به دار رفت، آن دگری بنی صدر عزل شد و ره تبعید گرفت، یزدی و صادق طباطبائی خانه نشین شدند و مرحوم مهندس بازرگان و یارانش هزینهای سنگین پرداختند، یاران مهندس هنوز هم هزینه میپردازند، دهها تن از افسران میهن پرست آزاده نیز به بهانه شرکت در طرح کودتاهای نوژه، قطبزاده و نیما اعدام شدند. کیانوری در یادداشت پنجاه و دو صفحهای خود صراحتاً میگوید از طریق کبیری کودتای قطبزاده را خنثی کرده است. در عزل بنیصدر و کنار زدن دکتر یزدی و گروگانگیری سفارت آمریکا و ماجرای صادق طباطبائی کشف گروه نیما نیز نقش حزب توده و در پشت سرش KGB انکارناپذیر است. اینها را گفتم تا به آقای خامنهای برسم که وحشتزده در دوران ریاست جمهوری نزد آقای منتظری میرود که میخواهند صد نفر تودهای را اعدام کنند، اینها به ما خدمت کردهاند. همان روز مطابق گفته «ک…» از اعضای دفتر آقای خمینی، سیدعلی آقا به جماران میرود «آقای خامنهای عمامه به زمین زد و گفت این بیچاره کیانوری کودتای نیما و نوژه و جریان قطبزاده را لو داد، صدها تن از نوکران و جاسوسان آمریکا و انگلیس و ضد انقلاب و منافقین را تحویل ما داد، جریان طبس را فاش کرد. او نواده شیخ فضلالله است، انصاف نیست اعدام شود.» دیدارهای کیانوری با مرحوم سید هادی خسروشاهی نماینده وقت آقای خمینی در وزارت ارشاد علنی بود اما دیدارهای شبانه او با آقای خامنهای پنهانی انجام میشد. آقای خامنهای تقریباً از اواخر دوران ریاست جمهوری و سپس در دوران رهبریش همواره در محاصره مأموران KGB بوده است. این درست که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در آغاز دوران ولایت ایشان فرو پاشید اما KGB عزیز سر جایش ماند. و حضرت ولادیمیر پوتین اعتبار و جایگاهش را را در فدراسیون روسیه تضمین کرد. بگذارید از علاءالدین بروجردی، از بهاصطلاح اصولگرایان مجلس و رئیس کمیسیون امنیت ملی و روابط خارجی مجلس گفتهای (به مضمون) را بیاورم. بروجردی در جمعی گفته بود در سفری که در رأس هیأتی از نمایندگان به روسیه داشتم سه نماینده مطبوعات از جمله حسین شریعتمداری نماینده ولی فقیه و مدیر کیهان با ما همراه بودند. در روسیه هرجا میرفتیم وضع شریعتمداری با همه فرق میکرد. همه درها به رویش باز بود. روزی که به دوما (پارلمان روسیه) رفتیم، شریعتمداری دیرتر از ما آمد با این بهانه که سر درد دارد و بعداً به ما ملحق میشود البته خبرنگار صدا و سیما به من گفت که صبح زود او را با یک اتومبیل لیموزین که پردههای سیاه داشته از جلوی هتل بردهاند. با همان اتومبیل نیز او را به پارلمان آوردند. در سفارت ایران مترجم سفارتمان که پیرمردی از عشاق ایران بود به یکی از نمایندگان مجلس گفته بود این آقا و منظورش شریعتمداری بود کُد مخصوص دارد. ما هیچکدام نفهمیدیم مترجم از کجا این راز را میدانست… در بازگشت، بروجردی نخست به معاون حقوقی مجلس و وزارت اطلاعات موضوع را گفته بود. بعد هم در نامهای جریان را برای آقای خامنهای شرح داده بود. نه تنها اقدامی در رابطه با گزارش صورت نگرفت بلکه شریعتمداری از جریان باخبر شده بود و مدتی نیش و نوشهایش دامان بروجردی را گرفت منتها از بالا دستور رسید که فعلاً خفه و او هم خفه شد.
شاه ماند ، قطب زاده اما رفت
پایان کار مثلث بیق ، تراژدی تلخی است که در اغلب انقلابها تکرار شده و لابد میشود . چهار دهه از آن روز که شاه خاموش شد،میگذرد . فرزندانم را به سینما برده بودم. فیلمی از سندباد در سینمای گلدیس در میدان پایانی خیابان یوسف آباد نمایش میدادند . از سینما که بیرون آمدم چراغهای روشن اتوبوسها که در ایستگاه پایانی پشت هم متوقف بودند، و تاکسیهائی که بعضاً بوق هم میزدند، خبر میداد که اتفاقی افتاده است. در ایستگاه اتوبوس چند زن میانسال و پیر مردی به انتظار سوار شدن بودند. چشمان همۀ آنها نمزده بود. و اندوه از سر و جانشان میبارید. به یکیشان نزدیک شدم؛ پرسیدم چه خبر شده؟ ملامتبار نگاهم کرد، شاید به این دلیل که ریش داشتم، بعد با صدای حزینی گفت؛ شاه مرد، حالا راحت شدید؟! اینجا و آنجا چهرههائی حزین، ماشینهائی که نه چراغ روشن داشت ونه رانندگانش بوق میزدند، پاسبان سر چهار راه تقاطع عباس آباد ـ بخارست، حسابی تو بغض بود. با اینهمه در آن فضای انقلاب زده که دیگر تیتر بزرگ روزنامهها جذابیتی نداشت، «شاه مرد» سلسله تیترهائی را که با «شاه رفت» آغاز و با «امام آمد» به نیمه رسیده بود، به پایان رساند. چند ماه پیش از آن، روزی با ایرج شهریار الملکی در دفتر صادق قطب زاده در وزارت خارجه بودیم. (ایرج صاحب نمایشگاه فی بال در تخت طاووس بود و طبقه بالای نمایشگاه را به قطب زاده داده بود با ۱۵۰ هزار تومان تا ستاد انتخاباتش را برپاکند . قطب زاده جیب خالی داشت و پز عالی ) ظاهراً آقای خمینی به او گفته بود اگر شاه را برگردانی حتماً رئیس جمهور میشوی. صادق سخنان او را باور داشت. در گیر و دار گفتگو، خانم خرّمی همسر فقید دوست و همکار آن روزها در رادیو تلویزیون ـ بهروز رضوی ـ خبر داد که تلفنی از پاریس است. صادق بی خیال از حضور ما گوشی را برداشت وبه انگلیسی مشغول صحبت شد. در همان دقایق نخست فهمیدیم که صحبت بر سر استرداد شاه است. وکیل آرژانتینی صادق با او سخن میگفت، بلا فاصله برخاستیم و با سر خدا حافظی کردیم. ایرج به هق هق افتاده بود. در طول راه به سوی خانه اش بر بام پایتخت در اتومبیل سپیدی که کاروان شادیهامان در روزهای پیش از فتنۀ بزرگ بود، مدام میپرسید؛ علی، چه خواهد شد؟ یعنی اینها شاه را میگیرند؟ آن روزها میگفتند قفسی میسازیم در زمین فوتبال امجدیه و شاه را در آن زنجیر میکنیم تا خلایق یکایک بیایند و نا سزائی به او بگویند و… به ایرج دلداری دادم که چنین نخواهد شد. محال است دنیا اینگونه ناجوانمردی کند… چند ماه بعد شاه در قاهره خاموش شد و سادات چنانش به احترام به خاک سپرد که شاید در وطن خویش نیز چنینش به گور نمیسپردند. قطبزاده اما؛ در سحرگاهی خونین در اوین گلوله باران شد و گورش را نیز مدتها، حتی عزیزانش نمیدانستند در کدام گوشه است. با ایرج بر مرگ تلخش گریسته بودیم.چنانکه آن روز در دفتر قطب زاده الفکر دستگیری شاه و در قفس کردنش به وحشت و اشک افتادیم . دکتر یزدی با تضمین و حمایت خمینی ، زنده ماند. چند نوبت به زندان افتاد اما حتی خامنه ای نیز ملاحظه اش را داشت . سرطان همه جانش را گرفته بود به لطف دامادش دکتر نوربخش گپی تلفنی با هم داشتیم . به گلایه پرسید چرا دوستان و همکارانت اینهمه با من دشمنند ؟ منظر مدرشسه رفاه و نیمه محاکمه تیمساران رحیمی و نصیری را به یادش آوردم گفتم مردم آن منظره را هرگز فراموش نکردند بخصوص که حزب توده غیر مستقیم شایع کرد دست رحیمی را از بازو با تبر بریده ای . … سکوت کرد حس کردم اشک میریزد . بنی صدر به آرزویش رسید ، عنوان نخستین رئیس جمهوری ایران را در کنار نام خود ثبت کرد . در جنگ صادقانه بی تجربه نظامی با ارتشی های کاردان و دلیر، سر بلند ما ند . در روز خروج به اجبار از خانه پدری بر مرکوب مسعودی سوار شد و در پاریسی که او را با گشاده روئی پذیرابود زیر بال رجوی را گرفت که به علت متهم بودن به عمل تروریستی ، راه ورودش به فرانسه بسته بود . شورای مقاومت برپاکرد و رئیسش شد ، بعد با معانقه رجوی و طارق عزیز پشب به رجوی کرد که با وصلت با فیروزه دخترش ، داماد پرزیدنت معزول شده بود . چهار دهه در غربت با جشم انداز گورستان مجاورش در میان خانواده و دو سه دوست صادق زندگی کرد ، شهادتش در دادگاه برلین در پرونده جنایت میکونوس همراه با ابوالقاسم مصباحی (شاهد سی ) زاویه ای را در تاریخ برویش گشود که ماندگارش کرد . مردم قطب را بخشیدند ، یزدی را تا پایان در هیأت بازجوی مدرسه رفاه دیدند و بنی صدر با همه نقاط مثبت در کارنامه اش ، پشت یک نقطه منفی ماندگارشد . حکایت به روزی برمیگشت که زنده یاد دکتر شاپور بختیار جهت دیدار و مذاکحره عازم پاریس بود من ، صالحیار ، رحمن هاتفی و فیروز گوران از اطلاعات و کیهان و آیندگان قرار بود همسفرش باشیم . سحرگاهان نازنین بانو کلانتری خبرم کرد سفر لغو شده ، به صالحیار بگویم . ساعتی بعد فهمیدیم به توصیه و اصرار مرحوم منتظری و آقای بنی صدر نظر خمینی تغییر کرده و خواستار استعفای بختیار و بعد سفر به پاریس شده است … راستی اگر بختیار با عنوان نخست وزیری میرفت و موفق میشد ما و بنی صدر و یزدی و قطب زده و خود بنی صدر کجا بودیم .با دیدن تصاویر خاکسپاری اش مطمئن بودم بنی صدر که بارها پیش از انقلاب به ریاست جمهوری رسیدنش را پیش بینی کرده بود باور نمیکرد پایانش در گورستان ورسای رقم خواهد خورد .
اینکه بگوییم دلدادههای هم بودیم، چیز زیادی از اتفاقی که افتاد روشن نمیکند؛ اینکه بگوییم دوست بودیم، حتا کمتر از آن چیزی را روشن میکند. نه، اگر قرار است همه چیز را بفهمم، باید همه چیز را بگویم، که شاید تا انتها، سر دربیاورم چیزی که بین من و سارا کول اتفاق افتاد درست بود یا غلط. شناخت شخصیت شناخت سرنوشت آن شخصیت است، به این معنی که اگر کسی بتواند شخصیتاش را بشناسد و تا میزانی کنترلاش کند، میتواند سرنوشتاش را بشناسد و تا همان میزان هم کنترلاش کند.
برای شروع، صحنه اینجوریست که من مرد قصه هستم و دوستم سارا کُول، زنِ قصه. حالا دیگر میتوانم قصه را تعریف کنم، چون ده سالی پیرتر شدهام و دیگر شبیه آن روزگارم نیستم، سارا هم مُرده. لازم به ذکر است که در هنگام شنیدن این قصه ممکن است فکر کنید زیادی مغرورم، ولی من دیگر اصلاً بَروُروی آن روزگار را ندارم، بگذارید این را بگویم، آن زمانها بهشدت خوشتیپ بودم. این را هم بگویم، اگر سارا نمُرده بود لابد خیال میکردید آدم بیعاطفهای هستم ولی خب سارا خیلی بیریخت بود. راستش بیریختترین زنی بود که در تمام عمرم دیدهام. نظر شخصی من است البته. پیش آمده با چندتایی زن باشم که حتا از سارا هم بیریختتر بودند، ولی آنها بهوضوح عیب و علتی داشتند، یا مجروح شده بودند یا به خاطر مرضی ناجور از شکل افتاده بودند. ولی سارا طبیعی بود، و من هم خوب میشناختمش، چون سه ماه و نیمی خاطرخواه هم بودیم.
برویم سراغ صحنهی ماجرا. با اینکه ده سال پیش اتفاق افتاد میشود در زمان حال تعریفش کرد، چون هیچ چیز داستان ربطی به زمان رخدادنش ندارد، جای داستان هم میتواند محلهی کانکوردِ نیوهمپشایر باشد مثلاً، که البته واقعاً هم همانجا اتفاق افتاد ولی جای قصه هیچ اهمیتی ندارد، پس میتواند همان کانکوردِ نیوهمپشایر باشد، که دست بر قضا من خیلی خوب میشناسمش و میتوانم کلی ازش جزییات بگویم و داستان را باورپذیر کنم. آخرهای ماه مِی، عصر چهارشنبه، حوالی ساعت شش، مردی وارد یک بار میشود. مکان، کافهای همسطح خیابان و رستورانی در طبقهی بالای آن است که با پیچک و گلدانهای آویزی تزیین شده و کفپوشی از جنس تختهی خام دارد، میز ناهارخوریهای چوبیِ چهارنفره با صندلیهای لهستانی و کنار یکی از دیوارها ردیفِ حدوداً ششتاییِ مبلهای یکسرهی نیم دایره چیده شدهاند به شکل غرفههای مجزای نیمهتاریک، با پشتیهای یُغر. سه یا چهار مرد بین بیستوپنج تا سیوپنجساله، پای پیشخوان، مینوشند و درست مثل مردی که همین حالا وارد بار شد همه کتوشلواری هستند و یقه و کراوات را شل کردهاند. لابد همه هم وکیل هستند، از این وکیلهای جوانِ مجرد که با رفقای جان، مارتینی میزنند و غیبت میکنند تا زمانِ تنها چپیدنشان توی آلونکهای آپارتمانیِ بیهویتشان را عقب بیندازند، جایی که قرار است شامشان را که غذای آماده است توی مایکروفر بگذارند، بعد هم بردارند و ببرند روی کاناپهی جلوی تلویزیونهایی با صدای بسته که مجری هم دائم نیشش باز است بنشینند و نگاهی به چندتا از کارهای فردا در دفتر دستکشان بیندازند. قماشی که اغلبشان تقریباً جوانهایی شریف، تحصیلکرده، سختکوش، سطحی و کمی هم غمگین هستند. آدمِ داستان ما، رانِلد، که به او ران میگوییم، از خیلی جهات شبیه این جماعت است با این فرق که به طرزی غیر معمول خوشقیافهتر از آنهاست و همین او را کمتر از آنها غمگین نشان میدهد. ران بیزحمت جذاب است، اعجوبهای ژنتیکی، کشیده، لاغر، متناسب و تمیز. ایرادهاش، یک خال گوشتی کوچولو گوشهی چپ چانهی مربع ولی نه چندان توی چشماش، موهای طلایی کمی پرپشتْ روی دستهای برنزهاش، و یکجورهایی هم باسن تختش است، که اگرچه در مجموع نمیگذارد عین مانکن فروشگاههای مردانه به نظر برسد، ولی خوشگلاش میکند، یعنی از آنجور خوشگلیهایی که معمولاً در زنهای زیبا میبینیم. آدم خوبیست، خیلی، و خب در نتیجه خودش شاید متوجه نمیشود که چقدر دلبر است، به چشم زن و مرد، به چشم پیر تا جوان و حتا بچهها، تا آدمهای خوش قیافه، که خیلی زود حساب کار دستشان میآید این مرد انقدر جذاب است که بهتر است بیخیال رقابت با او شوند، تا آدمهای بیقیافه که با دیدنش احساس آرامشبخشی پیدا میکنند از اینکه میفهمند از این پس باید غبطهی نداشتن کدام قیافه را بخورند.
ران کنار بار مینشنید. روزنامهی عصرِ جلوی دستش را باز میکند و پیش از اینکه بتواند چیزی بخواند، بارتندِر با وجود اینکه بارها این وقت روز او را آنجا دیده، به خصوص بعد از طلاقِ ران در پاییز پارسال، هنوز صداش میکند «جناب» و ازش میپرسد چی مینوشد. بعدِ سه سال ازدواج، ران طلاق گرفت چون زنش تصمیم گرفته بود پیِ موقعیت شغلیاش برود و کار ران جلویاش را گرفته بود، زن به عنوان یک طراح لباس مجبور بود در نیویورک باشد، حالآنکه ساکن نیوهمپشایر شده بود که ران تازه کارش را آنجا شروع کرده بود. توافق کردند تا زمانی که ران بتواند کاری نزدیکی نیویورک دستوپا کند جدا زندگی کنند، اما بعد از چند ماه، لابهلای ملاقات زناشویی، شروع کرد به خوابیدن با زنهای دیگر، زن هم با مردهای دیگر خوابید و ترتیب ازدواجشان داده شد. به رفقاش که با وجود کمی خوشگلتر بودن ران، هم او و هم همسرش را دوست داشتند، توضیح داد «چیز مهمی نیست». بهشان اطمینان داد که «خیلی بچه بودیم وقتی ازدواج کردیم، دلدادههای دبیرستانیِ هم بودیم، حالا هم هنوز بهترین رفقای همیم». آنها درکاش کردند، و البته خیلی از رفقای ران، خودشان هم آن روزگار طلاق گرفته بودند.
ران یک اسکاچ و سُودا با مزه، سفارش میدهد و عقب مینشیند به خواندنِ روزنامهاش. وقتی مشروب حاضر میشود، پیش از اینکه یک قلپ ازش بنوشد، با دقت یادداشت روزنامه دربارهی پیدا شدن سر و کلهی کایوتیها در نیوهمپشایر شمالی و ورمانت را تمام میکند. سیگاری روشن میکند. دوباره میخواند. یک لحظه از خواندن میایستد و جرعهای مینوشد. همهی آدمهای آنجا، سه مرد نشسته اطراف بار، بارتندرِ لاغرِ دراز و آدمهای نشسته توی مبلها و غرفههای آن پشت، این کارهای عادی او را تماشا میکنند.
وقتی زنی که در ادامه معلوم میشود سارا کول است، از یکی از مبلهای عقب بلند میشود بیاید سراغش، او به بخش آگهیها رسیده و لابد دنبال مستخدمی میگردد که هفتهای یکبار بیاید و آپارتمانش را تمیز کند. از کنار، بهش نزدیک میشود و مینشیند بغلدستاش. چکمهی قهوهای سوختهی کابویی پوشیده، جین چسبان، و یک تیشرت زرد که مثل روکشِ سوسیس، خفت به بازوهاش، پستانهاش و شکمش چسبیده. مرد کمی بعد متوجه خواهد شد که زن سی و هشتساله است، حداقل ده سالی هم از سناش پیرتر میزند که در مجموع بیستسالی مرد را از زن جوانتر نشان میدهد. (خیلی سخت بشود سن دقیق ران را حدس زد؛ از یک بیست و پنجسالهی جا افتاده تا چهل سالهای خوب مانده بهش میخورد، پس سن واقعیاش خیلی اهمیتی ندارد.) زن چشم میگرداند و میگوید «اینجا کنار بار هم جای بدی نیستا». رو میگرداند به طرف مرد و میپرسد «یکمی نورش کمه، چیچی میخونی؟» و جفت آرنجهاش را میاندازد روی بار.
ران با لبخندی ریز روی لبهاش، نگاهش را از روزنامه میگیرد، به چهرهی بیریختترین زنی که تا آنموقع دیده یا تصورش کرده نگاهی میاندازد و همانطور آرام لبخندش را ادامه میدهد. احساس میکند دارد گرفتار آن چشمهای میشیِ کمی مورب و ریز میشود، عقب میکشد، چند لحظهای آن پوست لک و پیس، دماغ کوفتهای، دهان وارفته، دندانهای کج و کوله و فاصلهدار، و آن چانهی گُندهی عقب رفته را برانداز میکند. موهای مثل تپهی کاه و حنایی رنگ شدهاش را نظری میاندازد تا روی گردن و گلو، روی لکهای آکنه که پوست خاکستری را سوزانده و دوباره نگاهش را بر میگرداند به چشمهاش و باز حس میکند دارد گرفتارش میشود.
میپرسد «چی فرمودین؟»
با تقهای یک نخ از پاکت سیگار نعناییاش برمیدارد و ران بیمعطلی براش فندک میکشد. دوباره که حرف میزند، دود سیگار را از آن منخرین بزرگ و بالهشکلِ دماغ بیرون میدهد. صداش کلُفت و تودماغیست، گرم؛ شبیه یکجور صدای شکلاتی رنگ. «پرسیدم که چیچی میخونی که خب حالا دارم میبینمش.» با صدای بلند پِقّی میخندد. «روزنامههه رو!»
ران هم میخندد. «روزنامههه! کانکورد مانیتور!» تَوهُّم نزده، به وضوح چیزی را که جلوی چشمش است میبیند و پیش خودش قبول میکند –نه، اصلاً اعتراف میکند- که دارد با نچسبترین زنی که در عمرش دیده حرف میزند، و چیزی که حیرتزدهاش کرده این است که انگار همصحبت خوشگلترین زنی شده که در عمرش دیده یا شاید هم خواهد دید، تصمیم میگیرد قدر لحظه را بداند، سعی میکند نگهاش دارد جوری که انگار گویِ طلاست، انگار یک چیزیست که به شکلی غیر متناسب سنگین است که -اگر با ظرافت ولی با دقت و سفت نگهاش ندارد- از دستش سُر خواهد خورد و تمام سالن را تا لبهی چاه خواهد غلتید پایین و قعر چاه خواهد افتاد، و برای همیشه او را از دست خواهد داد. فقط خاطرهای خواهد بود، چیزی که وقتی بعد از سالها تصاویر محو میشوند و تمام میشوند تا فقط در گفتار باقی بمانند، آدم مشتاقانه و با تعجب ازش یاد کند. ذهن و بدناش از خوابآلودگیِ خودمشغولی برخاسته، و تمام توجهاش روی زن متمرکز میشود، روی سارا کول، قیافهی زشتاش، صورت گُرازیاش، صدای کلفت و تندتند حرف زدناش، هیکل خپل قناساش، و به چنگ زدن به این لحظهی پیشرو فکر میکند، شروع به پرسوجو ازش میکند، برایش مشروب میخرد، بهش لبخند میزند، تا اینکه خیلی زود حتا برای خودش هم روشن میشود که این زن را و وجودش را، با همهی کاستیها و فلاکتاش، خیلی جدی طلب میکند.
البته که اسمش را هم میپرسد، و زن به تشویق یکی از دو زن همراهش که هنوز آنپشت توی مبلها نشستهاند، داوطلبانه چندتا نکته هم در مورد خودش میگوید. صندلی بلندی که روش نشسته را میچرخاند رو به رفقاش، دو زن، آنها هم همه بیریخت (با قیافههایی به مراتب قابل تحملتر از خودش) که مثل خودش لباس پوشیدهاند، چکمههای کابویی و کلاه و شلوار جین دارند، و ذوقزده بهشان لبخندی پیروزمندانه میزند. یکی از زنها، که موی بلاند دارد و فَکّاش از صورتش بیرون زده و کلی سایه به چشمهاش مالیده، بهش چشم غُرّه میرود، و انگار که خجالت کشیده باشد، میچرخد و برمیگردد رو به بار و همگی به نِیهایشان محکم مِک میزنند.
سارا سر صحبت را دوباره باز میکند و هر چی ران میخواهد بهش میگوید، در مورد کارَش در چاپخانهی رامفورد، در مورد شوهر سابقش که ازش طلاق گرفته و اینکه چه مادرقحبه و بیشعور و «مریض» بوده، اینها را جوری میگوید، انگار که یکهو خیلی با ران خودمانی شده باشد. در بارهی سهتا بچهاش هم به ران میگوید، کوچکتره دختر است، سال آخر دبیرستان و عشقِ پسربازی، دوتای دیگر پسرند، دبیرستانی و دیگر تقریباً هیچوقت خانه نیستند. از بچههاش جوری با نگرانی و علاقهای واقعی حرف میزند که ران تحت تأثیر قرار گرفته. میبیند که با چه لذت و دردی توأمان در بارهیشان حرف میزند؛ وقتی هم که اسمهاشان را میپرسد، برق و روشنی در چشمهاش میبیند.
اضافه هم می کند که «تو زن خوبی هستی».
زن لبخند میزند و نگاهش را به لیوانخالیاش میدوزد. «نه، نه نیستم. ولی تو مرد خوبی هستی که اینو بهم میگی.»
ران، اشارهای به بارتندر میکند که لیوان سارا را پر کند. وایتراشن مینوشد. لابد یکی دو ساعتیست که از اینها نوشیده که اینقدر راحت به نظر میرسد، راحتتر از زنهایی که اغلب بی دعوت یا معرفی میآیند کنارش سر صحبت را باز میکنند.
زن ازش در مورد خودش میپرسد، دربارهی شغلاش، طلاقاش، اینکه چندوقت است ساکن کانکورد شده، ولی ران علاقهی زیادی به این که از خودش بگوید ندارد. بیشتر دلش میخواهد در بارهی زن بداند، اگرچه میداند که حرفهای زن در مورد خودش حتماً قابل پیشبینی و عادی خواهند بود و جوری هم که او تعریف میکند بیشتر پیشپاافتاده و کلیشه میشوند. ران به شوهر این زن فکر میکند. به اینکه کدام بدبختی میتواند عاشق سارا کول بشود؟
۲
آن صحنه، در بارِ آزگودز در محلهی کانکورد، با رفتن ران تمام شد، تک و تنها، بعد از اینکه دومین مشروب سارا را هم حساب کرد، و سارا هم برگشت پیش دوستهاش در غرفهی کنار دیوار. من نمیدانم به رفقاش چه گفت، ولی حدس زدنش سخت نیست. سه زن نمیتوانستند خیلی با هم صمیمی بوده باشند، مثلاً همکار هم در چاپخانهی رامفورد بودند، هر روزِ خدا بروشورِ تیویگاید را از درازای نوارنقاله جمع میکردند و کارتن میکردند. همگی از کارشان متنفر بودند، و هرازگاهی هم بعد از کار، وقتی که شیفت روز بودند، کلاه و چکمهی کابوییشان را که همهی روز در کمدِ لاکِر نگه میداشتند میپوشیدند و در راه برگشت به خانه، دنبال جایی بودند که با هم یکی دوتا گیلاس مشروب بزنند. این اولین بارشان بوده که به آزگودز سر زدهاند، جایی که قبل از این سراغش نمیرفتند چون شنیده بودند که فقط وکلا و بیمهچیها آنجا میروند. سارا بوده که به بقیه گفته چرا باید همچین حرفی باعث شود آنجا نرویم و وقتی هیچکس جوابی نداشته، سرانجام سه تاشان تصمیم گرفتهاند که سری به آزگودز بزنند. ران درست فکر کرده بود، وقتی ران وارد شد، یکساعتی میشد که آنها آنجا بودند و سارا یککمی مست بود. با صدایی که کمی بلندتر از معمول بود رو به رفقاش گفت «باس بازم بیایم اینجا».
که باز هم آمدند آنجا، آن جمعهای که ران باز با روزنامهی عصر سر و کلهاش پیدا شد. کیفدستیاش را کنار صندلی پایهبلند جلوی بار زمین گذاشت، مشروب سفارش داد و آرام، عمدی، مثل یک آدم منزوی، بیعجله و خسته شروع به خواندن صفحه یکِ روزنامه کرد. حواسش به سه زن کلاه و بوتِ کابوییپوشِ نشسته در مبلهای آن عقب نبود، ولی آنها او را دیدند، و چند دقیقه بعد سارا باز وَر دلش نشسته بود.
«سلام»
برگشت، دیدش، و بلافاصله به همان لحظه بازگشت که گماش کرده بود، به شب پیش، که به محض بیرون آمدن از بار، زشتترین زنی که در همهی عمرش دیده را فراموش کرده بود. زن حالا به نظرش عجیبغریبتر هم میآمد که همین باعث میشد آن لحظه برایش ارزشمندتر هم بشود، پس یکبار دیگر انگار لحظه را در دستانش گرفته باشد شروع به صحبت کرد، که ازش چیزی بپرسد و نظرش را بگوید و جواب او را بشنود.
پیشتر گفتم که من مرد این داستان هستم و دوستم سارا کول که حالا مُرده، زن داستان. باز که به آن شبی فکر میکنم که برای دومین بار سارا را دیدم، به خود میلرزم، نه از سر ترس بلکه با شرم. اوایلی که وارد ماجرای سارا شدم، چندان دغدغهای در بارهی لحظه نداشتم، که نگهاش دارم، که تماماش را زندگی کنم که گویی آن لحظاتِ جداافتاده، نه از پس دقایقی پشت هم در زندگی او یا من آغاز شده و نه به لحظاتی بیربط در زندگیهای جداگانهی ما ختم شده. راحتتر از شب پیش حرف زد، و من همانقدر مشتاق و به دقت گوش سپردم که شب پیش، باز هم با همان انگیزه، که در برابرم نگهاش دارم، که از متن زندگیاش بیرون بکِشماش، و در متن زندگی خودم، انگار که شئای باشد، جا کنم. نمیدانستم این چقدر بیرحمانه است. وقتی کاری را پیشتر هرگز انجام ندادهای و آن کار به وضوح و به سادگی درست یا غلط نیست، تمام مدت نمیفهمی که بیرحمانه است، فقط پیش میروی و انجامش میدهی، و شاید بعدترها بفهمی که ممکن است بیرحمانه عمل کردهای. فقط اینطور خواهی فهمید که آیا کاری که کردهای غلط بوده یا درست.
وقتی مشروب میخوردیم، گفت از همسر سابقاش به خاطر رفتاری که با بچهها داشته متنفر است. همانطور که پای چکمه پوشاش را که روی میلهی صندلی بود، عصبی تکان تکان میداد گفت «موضوع اونقدرها پول نیست». «منظورم اینه، از پسش برمیام، خیلی سخت، ولی شکمشون رو سیر میکنم و به قدر وسعم به لباسشون میرسم. خب آخه نه یک خط چیزی براشون مینویسه نه چیزی. حتا یه زنگ هم بهشون نمیزنه. زنگ هم میزنه فقط داد و بیداد سر منه چون دارم میکِشمش دادگاه بلکه بتونم یکمی از خرجیای که میباس میداد به بچهها رو ازش بگیرم. اما حتا به فکرشم نمیرسه که با بچهها حرف بزنه. یک کلمه هم ازشون نمیپرسه.»
گفتم «عجب حرومزادهایه»
با صدایی از سر پشیمانی گفت «آره بابا، آره. اصلاً نمیفهمم چرا باهاش ازدواج کردم. یا موندم توی ازدواج. بخدا چهاردهسال آزگار. جادویی چیزیم کرده بود، چه میدونم، تیپ و قیافهای هم نداشت.»
بعد از دومین مشروبش تصمیم گرفت که باید برود. بچههاش خانه بودند، جمعه شب بود و فردا تعطیل و میخواست حتماً شام را با آنها بخورد و ببیند کجا میروند و با چهجور آدمی قرار بیرون رفتن گذاشتهاند. بهم گفت «شبهایی که فرداش مدرسه دارند قرار نمیگذاریم». «منظورم اینه که آدم باید قاعده قانون داشته باشه، میدونی.»
موافقت کردم، و با هم رفتیم بیرون، زن و مرد، همه زیرچشمی ما را میپاییدند. حواسم بهشان بود، میدانستم چه فکری میکنند، و برایم مهم نبود، چون فقط داشتم تا ماشین همراهیاش میکردم.
عصر خنکی بود و غروب مثل لحافی خاکستری روی محله کشیده میشد. ماشینش، یک بیوکِ گُندهی سبز لجنی بود، دستکم مال ده سال پیش که داغان و خطخطی و تقریباً اوراقی شده بود. دستانداخت به دستگیرهی سمت راننده و کشید. هیچی. در باز نمیشد. دوباره سعی کرد. من هم سعی کردم. هیچی.
بعد دیدمش، یک قُریِ شکلِ هفت، روی گلگیر چپِ جلو، که از لولا به در گیر میکرد، و در محل تلاقی آهنِ در و آهنِ گلگیر مانع شده بود و محکم نگهاش داشته بود. گفتم «اون تو که بودیم یکی لابد دنده عقب گرفته زده بهت».
آمد جلو و چند ثانیهای به قُری نگاه کرد، و با گریه رو به من کرد. نالهکنان گفت «وای خدایا، خدایا، خدایا!»، دهنِ گشادِ قورباغهایش باز مانده بود و خیسِ آب دهنش بود، و زبان سرخش آویزان روی دندانهای فاصلهدارش تکان میخورد. «پول اینو نمیتونم بدم، نمیتونم!» صورتش سرخ شده بود، و حتا در گرگومیش میدیدم از اشک پف کرده، و چشمهای ریزش پشت گونههای خیسِ اشک تقریباً گم شده بود. شانههاش پایین افتاده بود و دستهاش دو طرفاش آویزان شده بود.
کیفدستیام را زمین گذاشتم و به طرفاش رفتم و همینطور که خیس اشک روی شانهام گریه میکرد، دستهام را دورِ تناش انداختم و به خودم چسباندماش. چند ثانیه بعد خودش را جمع و جور کرد و اشکهاش به فینفین کاهش پیدا کردند. کلاه کابوییش عقب رفته بود و در یک زاویهی جاهلوارِ مسخره ونزدیک به افتادن به کلهاش چسبیده بود. یک قدم از من فاصله گرفت و گفت «از اونیکی طرف سوار میشم.»
تقریباً پچپچ کنان گفتم «بسیار خب. اشکالی نداره.»
آرام از جلوی ماشین گُندهی زشت رد شد و درِ شاگرد را باز کرد، و به طرز ناجوری خودش را کشید روی صندلی راننده تا پشت فرمان جاگیر شود. بعد استارت زد و موتور با غرشی راه افتاد. انبارِ اگزوز گرفته بود. بدون یک کلمه حرف، یا حتا دستتکان دادن، زد توی دنده عقب و با صدای بلندی ماشین را از پارک بیرون کشید، و از محوطهی پارکینگ انداخت توی خیابان و رفت.
برگشتم که ماشینم را روشن کنم، چشمم افتاد به درِ بار، و دیدمشان، که از بارتندِر و دو زنی که همراه سارا آمده بودند تا دو مردی که توی بار نشسته بودند همه به من زل زده بودند. وکیل بودند، و دورادور میشناختمشان. لبخند میزدند، من هم بهشان لبخند زدم و سوار شدم، زدم بیرون و مستقیم رفتم آپارتمانم.
۳
یک شبی چند هفته بعد، ران سارا را در آزگودز میبیند، و بعد از اینکه برایش سه تا وایتراشِن و برای خودش سه تا اسکاچ میگیرد، و در حقیقت به قصد خوابیدن باهاش، با ماشیناش – یک داتسون کوپهی خوابیده که سارا عاشقش است – میبردش خانهی خودش.
من هنوز هم مردِ این داستان هستم و سارا هم، زنِ داستان، اما قصه را دارم اینجوری تعریف میکنم چون آنچه الان باید به شما بگویم گیجم میکند، شرمنده میشوم، و غمگینام میکند و به همین دلیل ممکن است نادرست تعریفاش کنم. اگر سارا را از آنچه واقعاً بود زنی بهتر نشان دهم و خودم را بدتر از آنچه بودم یا هستم؛ بهتر میتوانم حقیقت را بیان کنم، یا برعکس، سارا را بدتر از چیزی که بود کنم و خودم را بهتر جلوه دهم. حقیقت این است که، من کاملاً و به شدت بهتر بودم، و او نبود، به شدت نبود، هم من میدانستم این را و هم او. او به نیّتِ خوابیدن با مردی از آزگودز بیرون رفت که از همهی آنهایی که میشناخت خیلی خوشگلتر بود، و من به نیت خوابیدن با زنی بیریختتر از همهی زنهایی که قبلاً دیده بودم. یکجورهایی با هم وضع مساوی داشتیم.
نه، کاملاً هم اینجوری نبود. (دیدید؟ به این خاطر باید داستان را جوری بگویم که دارم میگویم.) اصلاً مطمئن نیستم او هم همان احساسی را دارد که ران دارد. باید این را هم بگویم، بر خلاف اینکه مرد، جذابترین هیکلی که او تا حالا دیده را دارد، لابد صادقانه دوستش هم دارد. لابد حواس زن به بیریختی خودش بیشتر است تا به زیبایی مرد، همانطور که مرد خیلی بیشتر از زیبایی خودش، متوجه بیریختیِ زن است، چون ران برخلاف چیزی که ممکن است من رسانده باشم، فکر نمیکند خودش چندان زیبایی بهخصوصی داشته باشد. فکرش را هم نمیکند که دیگران چنین نظری در مورد زیبایی او داشته باشند. همانطور که قبلاً گفتم، ران آدم خوبیست.
ران قفل در آپارتمانش را باز میکند، جلوتر میرود داخل، و کلید لامپ کنار کاناپه را میزند. یک آپارتمان کوچک، تکخوابه و مدرن است، یکی از سی آپارتمان عین هم در یک مجتمع بزرگ روی تپههای شرق مرکزشهرِ کانکورد. سارا در چهارچوبِ در عصبی ایستاده و داخل را دید میزند.
مرد می گوید «بیا تو، بیا تو،». با خجالت داخل میشود و در را پشت سرش میبندد. کلاه کابوییاش را برمیدارد، بعد سریع دوباره میگذارد روی سرش، از هال رد میشود، و روی یک مبل راحتیِ طلایی جا خوش میکند، گویی در آغوش امن مبل پنهان میشود. ران، از پشت سر، ایستاده در ورودی آشپزخانه، یک دست را روی شانهاش میگذارد، و زن خودش را جمع میکند. دستش را بر میدارد.
«مشروب میل داری؟»
همانطور که روی دیوار مقابلش به پوستر بزرگ قاب شدهی تبلیغِ توردوفرانس به زبان فرانسه خیره شده، میگوید «نه… فکر کنم نه،». توی یک تورفتگی گوشهی هال، یک دوچرخهی خاکستری نقرهایِ دَه دنده به دیوار تکیه داده شده، درخشان و حاضربهیراق، بالابلند مثل یک اسب اصیل مسابقه.
سارا سعی میکند پاش را روی پایش بیندازد، اما توی مبل خیلی پایین نشسته و دَمِ باسناش پاهاش زیادی کلُفت هستند، و سرانجام پس از یک تلاش، با یک پای روی هوا مانده و یک پای به پهلو خم شده، منصرف میشود. قیافهاش جوریست که انگار از یک جای خیلی بلند پرت شده.
ران از آشپزخانه سرک میکشد، پشت مبل میبیندش که گرهی پاهاش را باز کرده، بعد باز برمیگردد توی آشپزخانه. چند دقیقه بعد برمیگردد. «بیتعارف. دلت میخواد یه وایتراشن برات درست کنم؟»
«نه.»
ران، بازهم از پشتسر، دست روی شانهی سارا میگذارد، و این بار او خودش را جمع نمیکند، خیلی راحت هم نیست. همینطوری مثل یک تکه چوب خشک نشسته، به روبهرو خیره شده.
مرد آرام میپرسد «ترسیدی؟». بعد هم اضافه میکند «من ترسیدهم».
«خب، نه، من نترسیدهم.» و لحظهای ساکت میماند. زن رو میکند بهش ولی به چشمهاش نگاه نمیکند «تو ترسیدی؟ از چی؟».
«خب… همیشه این کارو نمیکنم، میدونی؟ زنی رو بیارم خونه که…» حرفاش را میخورد.
«که توی بار بلندش کردی.»
«نه. منظورم اینه، ازت خوشم میاد، سارا، واقعاً. میدونی چیه، فقط بلندت نکردم از بار. من و تو رفیق شدیم با هم.»
بدون اینکه به چشمان خیرهی مرد نگاه کند، میپرسد «میخوای باهام بخوابی؟».
ادبیات غرب، کاری از همایون فاتح
به نظر با اطمینان جواب میدهد «بله.». نه جرعهای از نوشیدنیاش میخورد نه حتا بهش لب میزند. فقط میگوید «بله،»، رُک و واضح، نه خیلی هول، و نه بعد از مکثی از سر تردید. یک جملهی ساده برآمده از واقعیتی ساده. مرد میخواهد با زن عشقبازی کند. زن ازش پرسید، مرد هم جوابش را داد. از این سادهتر میشد؟
مرد میپرسد «تو دلت میخواد با من بخوابی؟»
روی مبل میچرخد و دوباره روش را برمیگرداند رو به دیوار، و با صدایی آهسته میگوید، «البته که میخوام، اما… توضیحش سخته.»
لیوانش را که روی میز میگذارد، بین کاناپه و مبل، «چی؟ اما چی؟»، هر دو دستش را روی شانههای زن میگذارد و به آرامی میمالدشان. میداند ادامه دادن این وضعیت مأیوس کننده است ولی نمیخواهد راحت دست بکشد. تا به اینجای کار پیش آمده بیکه به مانعی بربخورد (جز آنهایی که خودش سر راه خودش گذاشته)، بیکه مطمئن باشد چه چیزی ممکن است منصرفاش کند. چون اینها را نمیداند، در نتیجه، این را هم نمیداند چقدر با تحَکّم باید باشد یا اینکه اغواگرانه باهاش برخورد کند. با خودش فکر میکند به راحتی ممکن است تلاشاش را متوقف کند، برای همین نمیخواهد فرصتی به زن بدهد. به مالش دادن شانههای خمیریاش ادامه میدهد.
«تو و من… ما خیلی فرق داریم.» زن اینرا میگوید و به دوچرخهی کنج خانه نگاه میکند.
مرد میگوید «یکیمون نره… یکی هم ماده،»
زن میگوید «نه، اون نه. منظورم اینه، فرق داریم. همین. خیلی فرق داریم باهم. بیشتر از تو… تو خوبی، ولی نمیدونی منظورم چیه، و این یکی از چیزهایی که باعث میشه خوب باشی. ولی ما فرق داریم. ببین،» میگوید «باید برم. من همین الآن باید پاشم برم.»
مرد دستهاش را عقب میکشد و لیوانش را دست میگیرد، لبی تر میکند، و همچنان که از پشت لبهی لیوان نگاهش میکند، زن با تقلّا، از روی مبل پا میشود و به سرعت سمت در میرود. در آستانه میایستد، کلاهش را روی سرش میزان میکند، و بر میگردد و نگاهی میکند.
«ما میتونیم دوست باشیم. باشه؟»
«باشه. دوست.»
«بازم توی آزگودز میبینمت، مگه نه؟»
«آره بابا، حتماً.»
«خوبه. میبینمت.» زن این را که میگوید و در را باز میکند.
در بسته میشود. مرد دُورِ کاناپه قدم میزند، تلویزیون را روشن میکند، و جلوش مینشیند. یک تیویگاید از روی میزعسلی برمیدارد و ورق میزند، متوقف میشود، روی لیست انگشت میگذارد و پایین میرود، پیدا میکند، مجله را کنار میگذارد و کانال را عوض میکند. در ابتدا بلافاصله ربطِ بین مجلهی توی دستش و زنی که همین حالا ترکاش کرد را نمیفهمد، با اینکه میداند زن تمام روزش را صرف بستهبندی مجلههای تیویگاید توی کارتنهایی میکند که به انبارهای همهی اطراف نیو اِنگلَند ارسال میشوند. شبی دیگر یادِ این ربط خواهد افتاد؛ اما تا آن موقع ارتباطشان دیگر اینطور عاشقانه نخواهد بود. خیلی دیر خواهد فهمید منظور او از «فرق داشتن» چیست.
۴
اما این نکتهی داستان من نیست. البته که یکی از وجوه این داستان است، اگر بخواهید میشود گفت وجه تفاوت طبقاتی و سیاسی داستان است، اما علت اصلی نوشتن این داستان نیست. من دارم داستان را تعریف میکنم که بفهمم بین من و سارا کول در آن تابستان تا اوایل پاییزِ ده سال پیش چه اتفاقی افتاد. اینکه بگوییم دلدادههای هم بودیم، چیز زیادی از اتفاقی که افتاد روشن نمیکند؛ اینکه بگوییم دوست بودیم، حتا کمتر از آن چیزی را روشن میکند. نه، اگر قرار است همه چیز را بفهمم، باید همه چیز را بگویم، که شاید تا انتها، سر دربیاورم چیزی که بین من و سارا کول اتفاق افتاد درست بود یا غلط. شناخت شخصیت شناخت سرنوشت آن شخصیت است، به این معنی که اگر کسی بتواند شخصیتاش را بشناسد و تا میزانی کنترلاش کند، میتواند سرنوشتاش را بشناسد و تا همان میزان هم کنترلاش کند.
اما بگذارید داستان را ادامه بدهم. دفعهی بعدی، در آپارتمان او در انتهای جنوب کانکورد من و سارا با هم بودیم، یک واحد مسکونی استیجاری در طبقهی دوم ساختمانی در خیابان پِرلی. چند هفتهای به آزگودز نرفته بودم، عمداً و برای اینکه با سارا مواجه نشوم، اگر چه اصلاً دوست ندارم این را قبول کنم. بهانههایی تراشیدم و دلایل و انگیزههایی برای خودم ساختم که بعد از کار، جاهای دیگری بروم. ولی فکر و ذکرم تا آنموقع شده بود سارا، اینکه باهاش عشقبازی کنم، که البته، در واقع خوابیدن باهاش چیزی نبود که بشود بهش گفت آرزو، یکجور وسواس فکری پیچیدهی غیرعادی بود. یکجور شهوت بود بدون اینکه میلی در کار باشد، بخواهم بیشتر توضیح بدهم، شاید در واقع یکجور تجاوز بود، انگار همین خطر را پسِپشت این وسواس احساس کردم که راهم را کج کردم تا دوباره به سارا برنخورم.
اگرچه، باز هم دیدمش و واضح است که بدون قصد قبلی. کاری در پایین شهر، در ادارهی پست داشتم که تصمیم گرفتم سر راهم پیراهنهام را هم از خشکشویی ساثمِین در خیابان پِرلی بگیرم. شنبه صبح بود و روز تعطیل. این مسیر دوچرخهسواریِ همیشگی شنبههای من بود. یادم نبود بارها اینرا از سر شکایت بهم گفته بود که ساکن خیابان پرلیست – که محلهی ناجوریست، حیاطهای کثیف پُرِ آتوآشغال، پر از لاشهی ماشین قراضههای قدیمی و رها شده جلوی آن گاراژهای سیمانی و ساختمانهای کلنگی و سهچرخههای پلاستیکی زرد و قرمز افتاده روی پیادهروهای تَرَک افتاده- ولی تا چشمم بهش افتاد یادم افتاد. خیلی دیر شده بود که راهم را کج کنم و باهاش مواجه نشوم، من داشتم رکاب میزدم و شلوارک و تیشرت تنم بود، و پیراهنهای آهار خورده و تا شدهام در کیسهای به سبدِ پشت دوچرخه قلاب شده بود، و او از پیادهروی کنار خیابان داشت مستقیم به طرفم میآمد، و دوتا کیسهی بزرگ خرید را با خودش میکشید. من را دید، من هم پیاده شدم. حرف زدیم، و ازش خواستم بگذارد در حمل کیسههای خرید کمکش کنم. کیسهها را برداشتم او هم دوچرخه را در حالی که جوری گرفته بود که انگار میترسد خرابش کند، راه میآورد. رسیدیم جلوی پلههای ورودی ساختمان. روی پلکان چوبی همهجور آشغال از کیسهزبالهی پاره گرفته تا پوست تخممرغ و تفالهی قهوه و ظرف غذاهای مانده، تا روی پیادهرو پخشوپلا بود. محض توضیح بهم گفت «هرچی به طبقه پایینیها میگم آشغال نریزید به خرجشون نمیره». دوچرخه را تکیه داد به نردهها و دستانداخت به کیسههای خرید.
گفتم «من برات میارم بالا». یادش دادم چطور زنجیر را از دوچرخه باز کند و به نردهها قفلاش کند و ازش خواستم لباسها را هم با خودش بیاورد بالا.
در را که به ورودی تاریک باز میکرد گفت «یه آبجو که میخوری؟». راهپلهی تنگ مقابلم با بسته شدن در از نظرم محو شد، ظلماتی شد متراکم و هوایی که بوی نایِ روزنامهی باطله میداد.
گفتم «آره» و دنبالش از پلهها بالا رفتم.
«ببخشید اینجا چراغ نداره، بهشون گفتم ولی هنوز درستش نکردند.»
«مشکلی نیست، دارم میبینمت و دنبالت میام» اینرا گفتم، و حتا در تاریک روشنای راهرو رگهای کبود و درشتی که از پشت پاهای زمختش تا پایین بههم پیچیده بود را میدیدم. شلوارک سفید و تنگ برمودا، دمپایی لاستیکی حمام و سویشرت بی آستینِ صورتی پوشیده بود. تصور کردم مثلاً در صف خرید سوپر مارکت ایستاده باشد. من هم یک غریبه پشت سرش، با دیدنش، حتماً سرم را برمیگرداندم و نگاهی به جلد مجلههای توی قفسه، تیویگاید، پیپِل، د نشنال اینکوایرر میانداختم، چون چیز چشمگیری در سر و وضعش نبود، چیزی که به روشنی به چشمم بیاید و بودن باهاش اینطور برایم ناجور نباشد. با این حال داشتم خودم را به خانهاش دعوت میکردم، و با دقت زل زده بودم به پشت پاهای داغاناش، سر و ریخت غمانگیز و بدلباساش و نداریاش. بدم هم نیامده بود، از سر کنجکاوی علمی نبود که آنطوری بهش زل زده بودم، بهش علاقه داشتم، برای همین هم به هیچ وجه حس یا فکر نکردم که مثل یک منحرف دارم چشمچرانی میکنم. کنارش احساس صمیمت داشتم، باهاش لاس میزدم و میخواستمش، حتا شاید یککمی داشتم تند میرفتم.
فکرش را بکنید. مَرد، برنزه، خوشبدن، شلوارک قرمز ورزشی و سندل چرم ایتالیایی پوشیده، با تیشرت بدننمای چسبان طراحی و ساخته شدهی اسکاندیناوی، پشت سر زنی به رنگ شیربرنج وارد آپارتمان میشود، چاق، کوتوله، و بیریخت با قیافهی ناجور که هر چه سعی میکند نمیتواند عیب و علتهایش را پنهان کند. با دست به مرد اشاره می کند بیاید سر میز توی آشپزخانه، کیسههای در دستش را که میگذارد روی میز، نگاهی معمولی به اطراف اتاق میاندازد. میپرسد «پس اون آبجویی که منو باهاش گول زدی چی شد؟». آپارتمان تاریک است و پر شده از اثاثیهی قدیمی و یُغر، خرتوپرتهای دست دوم و بنجل که برای پر کردن یک خانهی بزرگ توی دهات یا یکی از آپارتمانهای بزرگ کلنگیِ توی بلوار، چهل پنجاه سال پیش خریده شده، بعد هم افتاده دست یک عتیقه فروش و از آنجا به سمساری و دستفروش کنار خیابان و بنجلفروشی سقوط کرده تا سرانجام توسط سارا کول خریده شوند و تا خیابان پِرلی بار شوند تا زن به کمک بچههایش هِنّوهنکنان و خیس عرق از آن راهپلههای تنگ، خِرکِششان کنند توی راهروی تاریک. مبل و کاناپهی زیادی پُر شده، گت و گُنده، با کمدکشویی زشت و صندلیهای نَنویی روکشدار، و توی آشپزخانه، یک میز چوب افرای قدیمی به جای میزناهارخوری، و نیم دوجین صندلیهای چوب بلوط سنگین مجلسی، یک گنجهی بلند با در شیشهای، همه پوسته داده، رنگ و رو رفته و پر از زدگی، سنگین چمباتمه زدهاند روی کفپوش لاستیکی سبز لجنی.
خانه تر و تمیز است و کمابیش مرتب چیده شده، و با همهی اینها، مرد در آنجا راحت به نظر میرسد. به سمت هال قدم میزند و سرَکی میکشد به سه اتاق خوابی که دو سوی راهروی پشت هال قرار دارند. از دور رو به زن با صدای بلند میگوید «جای خوبیه!». دارد قاب عکسهای سه تا بچهاش را روی بوفه سیاحت میکند که کنار هم -مثل روی یک محراب- چیده شدهاند. بلند میگوید «بچههای خوشگلیاند!». واقعاً هم هستند. موطلایی، صورتهای گِرد، تمیز و به شدت معمولی، چهرههایی دلپذیر که چنانکه بهشان گفته شده، خیره ماندهاند به گوشهی پایین مایل به سمت راستِ کادر دوربین، انگار که دارند سعی میکنند اسم مرکز ایالت مانتانا را به خاطر بیاورند.
وقتی به آشپزخانه برمیگردد زن دارد خریدها را سر جاشان میگذارد و پشتش به اوست. دوباره میپرسد «اون آبجویی که باهاش گولم زدی کجاست؟». در چهارچوب در روی یکپا فیگور میگیرد، انگار رقاصی باشد که تکیه داده نفسی چاق کند. «به نظرم، امروز خیلی توی خودتی سارا،» با صدای آهستهای میگوید. «همه چی خوبه؟»
بی حرفی، کیسههای خرید را رها می کند، از عرض اتاق رد میشود و به سمت مرد میآید، دستهاش را بالا میآورد و سر مرد را در دو دست میگیرد، لبهاش را میبوسد، تنش را به او میچسباند، دستهاش را تا روی باسن مرد پایین میآورد و به سمت خودش میکشد، با چشمهای بسته، و با صورتی خشمگین به لب گرفتن ادامه میدهد. مرد دستهاش را روی شانهی زن میگذارد و عقب میکشد، و چهره به چهره میمانند، با چشمانی تماماً باز، گویی متحیر و ترسیده باشند. مرد دستانش را میاندازد و زن باسن مرد را رها میکند. کمی بعد، پس از چند ثانیه، مرد در سکوت رو میگرداند، به سمت در میرود، و آنجا را ترک میکند. پیش از اینکه در را پشت سرش ببندد، آخرین چیزی که میبیند، زن است که ایستاده در قاب درِ ورودی آشپزخانه، صورتش خیره به پایین کمی مایل، با همان چهرهی دلپذیر که بچههاش در عکسهایشان داشتند، و سعی میکند، مرکز مانتانا را به خاطر بیاورد.
۵
فردا صبحاش سارا جلوی در آپارتمانم پیداش شد، صبح تعطیلِ یکشنبه بود، خنک و بارانی. بستهی پیراهنهای تازه اتوشویی شدهام را با خودش آورده بود که توی آشپزخانهاش جا گذاشته بودم، و در را که باز کردم فقط بسته را گرفت به سمتم، انگار که کادوی عذرخواهی باشد. یک کلاه و بارانی زرد پلاستیکی پوشیده بود و بیشتر از اینکه شبیه زنی جاافتاده که میخواهد بستهای را درِ منزل دوستش تحویل دهد باشد، شبیه دختربچهای بُغ کرده بود که جلوی معلمی عصبانی ایستاده. در هر صورت دلیلی نداشت از چیزی شرمنده باشد.
دعوتش کردم بیاید داخل، و دعوتم را پذیرفت. آن صبح خاکستری، من داشتم نیویورک تایمز صبح یکشنبهام را میخواندم و قهوهام را مینوشیدم، روی کاناپه لم داده بودم و ربدوشامبر حمام و پیژامهام تنم بود. بهش گفتم کت و کلاه خیساش را دربیاورد و از کمد رختآویز کنار در آویزان کند، داشتم میرفتم سمت آشپزخانه برایش قهوه بریزم که ایستادم، رو به او کردم و نگاهش کرد. درِ رختآویز را به روی بارانی و کلاه زردش بست و رو به من ایستاد.
دیگر چکار میتوانستم بکنم؟ باید این را توضیح بدهم. آن لحظهی ده سال پیش را طوری یادم است انگار ده دقیقه پیش اتفاق افتاده، بستهی پیراهنهام روی میز پشت سرش بود، روزنامهها روی مبل کاناپه و زمین پخش و پلا بودند، صدای باد و باران که بیرونِ ساختمان را میشست، و سکوتِ اتاق، درست روبهروی هم ایستادیم و جلوی چشم هم، همزمان شروع کردیم به کَندنِ لباسهایمان، ربدوشمابر من، بلوز و دامن او، بالاپوش پیژامهام، زیرپوش و سوتین او، شلوار پیژامهام، و شورت او، تا اینکه هر دو در نوری خاکستری و خیره، لخت ایستاده بودیم، دو گونهی لخت از یک تیره، یکی نر، و یکی ماده، البته که نر جوانتر و کمتر از ماده جای زخم دارد، ماده خوشفرمیِ کمتری نسبت به نر دارد، هر دو فرد، پوستی روشن با کپهی تیرهای از مو در ناحیهی تناسلیشان، هر دو فرد، مبهوت ایستادهاند، گویی مِیلی عظیم میانشان، پس از مدتها، سرانجام رها شده است.
۶
آن صبح در رختخواب من ساعتهای طولانی با هم عشقبازی کردیم و به سادگی کشیده شد به بعد از ظهر. حرف زدیم، مثل همهی آدمهایی که نیمی از روز یا نیمی از شب را در رختخواب با هم میگذرانند. از گذشتهام برایش گفتم، نامها و شرح همهی آنهایی که عاشقشان بودم یا عاشقم بودند، زن سابقم در نیویورک، برادرم در نیروی هوایی، پدر و مادرم در مجتمع آپارتمانیشان در فلوریدا، از هدفها و رؤیاهایم و حتا به چندتا از ترسهایم هم اعتراف کردم. با حوصله و تفکر به حرفهایم گوش داد و بسیار کمتر از من حرف زد. او خیلی از این چیزها را پیشتر گفته بود، و لابد اگر چیزی برای گفتن باقی مانده بود، متعلق به حلقهای نزدیکتر از صمیمیت بود یا اساساً گفتنی نبود.
چند هفتهای که گذشت همدیگر را دیدیم و اغلب عشقبازیکردیم و همیشه هم در آپارتمان من. بعد از آمدن به خانه از سر کار، بهش تلفن میکردم، اگر هم نه، او تلفن میکرد، و بعد از چهار کلام که بینمان رد و بدل میشد، یکی به دیگری میگفت امشب هم را ببینیم، نیمساعت بعدش هم دم در خانهی من بود. عشقبازیمان پر شور بود، پر از مهارت، مهربانانه، و به شدت ارضا کننده. اغلب در بارهاش با هم حرفی نمیزدیم، یا اغراق نمیکردیم، آنطور که برخی زوجها میکنند، وقتی خودشان هم غافلگیر میشوند، از اینکه بی دردسر از هم کام میگیرند. هر از گاهی با هم شوخی میکردیم و سر به سر هم میگذاشتیم و به مسخره اشاره میکردیم که تنها کاری که با هم میکنیم عشقبازیست و البته هم آنقدر مرتب اینکار را میکردیم که فرصتی برای چیز دیگری نبود.
بعد یک شب گرم، یکشنبهای بود در ماه آگِست، روی ملافههای مچالهی تخت کنار هم دراز کشیده بودیم، سیگار میکشیدیم و بیهدف گپ میزدیم، که سارا پیشنهاد کرد برویم جایی و لبی تر کنیم.
«حالا؟»
«آره. هنوز زوده. مگه ساعت چنده؟»
ساعت دیجیتالی کنار تخت را نگاهی انداختم، «نه و چهلونه.»
«بیا، دیدی؟»
«همچین زود هم نیست. تو که معمولاً تا ساعت یازده میری خونه، تقریباً دیگه دهه.»
«نه، فقط یهکم از نه گذشته. بستگی داره چطوری به چیزا نگاه کنی. تازه، شب یکشنبهست، ران. نمیخوای بزنی بیرون و رقصی چیزی کنی؟ یا فقط همین یه کار رو درست بلدی؟» خندید و سقلمهای به پهلوم زد. «بلدی برقصی؟ دوست داری برقصی؟»
اما او اصرار کرد، با خنده اشاره کرد یک بارِ کولردار خیلی خنکتر از آپارتمان من خواهد بود، و مجبور نیستیم برویم به بارِ رقص، میتوانیم برویم آزگودز، گفت «فقط هم به خاطر تو».
من جایی را پیشنهاد دادم به نام اِلرَنچو، رستورانی با سالنی بزرگ و تاریک برای نشستن و نوشیدن ، و بارِ رقص که چندین مایل بیرونِ شهر در بزرگراه پورتزموس قرار داشت. رستوران حدود ساعت نه بسته میشد و بار تبدیل به یکجور کافه سر راهی میشد با اجرای موزیک یک دستهی کوچکِ کانتری-غربی، و مشتریهایی که از چهار پنجتا دهات شمال و شرق کانکورد به آنجا میآمدند. یکدفعه در رستوران غذا خورده بودم ولی بار را ندیده بودم، کسی را هم نمیشناختم که آنجا رفته باشد.
سارا لحظهای ساکت ماند. بعد سیگاری روشن کرد و ملافه را روی تن لختاش کشید. «تو نمیخوای کسی از ارتباط ما چیزی بدونه، مگه نه؟ آره؟»
«موضوع این نیست، من فقط از شایعه بدم میاد، و با کلی آدم کار میکنم که اغلب توی آزگودز سر و کلهشون پیدا میشه. به خصوص شب یکشنبه.»
محکم گفت «نه،». «تو از اینکه با من دیده بشی خجالت میکشی. باهام میخوابی ولی دلت نمیخواد با من بری توی جمع.»
«اینطوری نیست سارا»
باز ساکت بود. آسوده دستم را از روی او دراز کردم تا پاکت سیگار و فندکم را از روی میز پاتختی بردارم.
ناگهان گفت «تو بهم بدهکاری ران»، دستم را از بالای سرش برگرداندم. «به من بدهکاری.»
خودم را عقب کشیدم «چی؟»، سیگاری روشن کردم، و ملافه را روی خودم کشیدم.
«گفتم بهم بدهکاری.»
«چی داری میگی سارا؟ من فقط دلم نمیخواد کلی حرف پشت سرم باشه، همین. دلم میخواد زندگی خصوصیم رو خصوصی نگه دارم، همهش همین. هیچی بدهکاری هم بهت ندارم.»
«رفاقت بهم بدهکاری. و احترام. رفاقت و احترام. آدم نمیتونه اینکارهایی که با هم کردیم رو بکنه، بدون اینکه به طرف مقابل احترام و رفاقت بدهکار بشه.»
«من واقعاً نمیفهمم در مورد چی حرف میزنی سارا.» و ادامه دادم «تو که میدونی من دوستتم. که بهت احترام میذارم. واقعاً اینطوره.»
«واقعاً اینی که میگی رو باور داری، نه؟»
«آره»
لحظاتی طولانی چیزی نگفت. بعد آهی کشید و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت، «پس بیا با هم بریم توی جمع. مسألهی من آزگودز و یا کسایی که باهاشون کار میکنی نیست، مجبور نیستیم بریم اونجا و اونها رو ببینیم،» گفت «ولی باید جاهایی مثل الرنچو، و چندتا جای دیگه که من میشناسم باهام بیای، که اونایی که من باهاشون کار میکنم هستند، آدمهایی که من میشناسمشون هستند، حتا شاید یه چندتا مهمونی هم با هم بریم، چون من دعوت میشم بهشون، میدونی. منم دوستهایی دارم، منم چندتا فک فامیل دارم، تازه، باید خونوادهم رو هم ببینی. وقتی پیش توام بچههام خیال میکنند من میرم الواطی از این بار به اون بار، دوست ندارم اینو، باید بیای ببینیشون که شبهایی که خونه نیستم بدونند کجا هستم. و یه وقتهایی هم باید بیای خونهی من و عصر رو با ما بگذرونی!» صداش همینطور که درخواستهای خودش را اعلام میکرد و میفهمید که حق دارد بلندتر میشد، تا جایی که تقریباً داشت سرم داد میزد. «تو اینا رو بهم بدهکاری. وگرنه آدم بدی هستی. به همین سادگی.»
و حق داشت.
۷
مردِ خوشتیپ حسابی به سر و وضعش رسیده است. کتِ تکِ سورمهای، پیرهن نخودی یقه باز، شلوار پارچهای سفید، کفش راحتی سفید. بقیهی آدمها، مثل زنِ بیریختِ همراهِ مرد خوشتیپ، معمولی پوشیدهاند، دمدستی، مثل همه – شلوار جین و چکمهی کابویی، بلوز یا پیرهن کابویی یا تیشرتهایی با نوشتههای چاپی درشت جلوی سینه، و خیلی از زنها هم کلاه کابویی سرگذاشته و عقب دادهاند و زیر چانه گره زدهاند. مرد کسی را در بار، یا اگر هم در پارتی باشند در اتاق نمیشناسد، اما زن اغلب آدمهای آنجا را میشناسد، و با خوشحالی مرد را به آنها معرفی میکند. مردها بهش لبخند میزنند و باهاش دست میدهند، روی شانهی کتاش میزنند و ازش میپرسند کجا مشغول است، خط کاریاش چیست، که باعث میشود بعدش کم کم ساکت شوند. زن خوشوبشی باهاشان میکند، اما آنها کم کم ساکت میشوند حتا پیش از این که مرد ساکت شود. زنی که همراه مرد کتِ تک پوش آمده، مجلس را دست گرفته. او با مرد کت پوش حرف میزند، با مردهای ایستاده کنار یخچال حرف میزند، یا اگر در بار باشند، با مردهای سر میز حرف میزند، و همینطور با زنهای دیگر. همینجور حرف میزند و در تکگوییهای با صدای بلند وراجی میکند، با جوکهای بیمزه ریسه میرود، و مشروب زیاد میخورد، تا اینکه مست کند، شل و ول حرف بزند، تلو تلو بزند، و مرد بهش بگوید وقت خداحافظیست و از آنجا تا ماشین بیاوردش و برش گرداند آپارتمانش در خیابان پرلی.
هفتهای دوبار همین بساط است، و بعدتر سه بار و بعد – در الرنچو، در آکس بُو در نورثوود، در آپارتمان ریتا و جیمی در خیابان تورندایک، بیرون شهر در وارنر، خانهی جدید بتسی بیلِر، و، این آخری، در کلبهای کنار دریاچهی سوناپی، همراه یک سری جوان از بخش حمل و نقل چاپخانهی رامفورد. ران دیگر وقتی از کار به خانه برمیگردد به سارا زنگ نمیزند؛ منتظر تماس او میماند، و بعضی وقتها هم، وقتی میداند اوست که زنگ میزند، تلفن را جواب نمیدهد. معمولاً، میگذارد پنج یا شش تا زنگ بخورد، بعد دستمیاندازد گوشی را بردارد. کت و جلیقهاش را درآورده و گرهی کراواتاش را شل کرده و دارد شاماش را، رولت گوشت یخزده را، میگذارد در مایکروفر.
«الو؟»
«سلام.»
«حالت چطوره؟»
«خوب، فکر کنم. یکم خسته.»
«هنوز خماری از مشروب دیشب؟»
«نه، خوبم. فقط خستهام. از یکشنبهها متنفرم.»
«خوش گذشت دیشب؟»
«اِی، آره، یه جورایی. کنار دریاچه خوش میگذره. ببین راستی،» اینرا واضحتر میگوید که «پاشو یه سر بیا اینجا امشب. بچهها بعدش میخوان برن بیرون، اگر قبل هشت برسی، میتونی ببینیشون. خیلی دلشون میخواد تو رو ببیند.»
«بهشون جریان رو گفتی؟»
«آره بابا، خیلی وقته. به بچههای خودمم نباید میگفتم؟»
ران ساکت است.
«تو نمیخوای بیای اینجا امشب. نمیخوای بچهها ببیننت. موضوع همینه، تو نمیخوای بچههای من ببیننت.»
«نه، نه بابا، فقط… کلی کار ریخته سرم…»
با صدایی جدی اعلام میکند «باید بشینیم حرف بزنیم»
مرد هم میگوید «باشه، بشینیم حرف بزنیم.»
قرار میگذارند زن او را در آپارتمان مرد ببیند و حرفهاشان را بزنند، بعد هم خداحافطی میکنند و گوشی را میگذارند.
همینطور که ران دارد غذا را گرم میکند و روی میزناهارخوری آشپزخانه، تنهایی شام میخورد، و سارا غذای بچههایش را میدهد، و ما هم داریم به انتهای داستان من نزدیک میشویم، باید اعتراف کنم که من مطمئن نیستم سارا کول مرده باشد. چندسال پیش اتفاقی به یکی از دوستان چاپخانهاش برخوردم، یک زن مو بلاند با فَکّ بیرون زده. اسمش، خودش یادم انداخت، گلِندا بود؛ چند باری من را در آزگودز دیده بود، یکبار هم که با سارا رفته بودم الرنچو، با هم ملاقات کرده بودیم. تعجب کردم که یادش بود و کمی خجالت کشیدم که اصلاً نشناختماش، و از همین خندهاش گرفت و گفت، «اصلاً عوض نشدیا، جناب!» من هم وانمود کردم او را یادم میآید، اما گمانم او میدانست که برایم غریبه است. رفته بودم رنگ بخرم که بیرونِ فروشگاه سییرز در خیابان ساثمانتین ایستادیم به گفتوگو. من تازه ازدواج کرده بودم، و من و زنم داشتیم دکور آپارتمانم را عوض میکریم.
«والا، نه، مدتها پیش از اونجا رفت. خیلی وقته. شنیدم برگشته به شوهر سابقش. اسمش یادم نیست؟ یهچیزی کول.»
از او پرسیدم آیا از این موضوع مطمئن است، گفت نه، فقط اینطرف آنطرف در بارها و چاپخانه به گوشاش رسیده بود، ولی به نظرش راست میآمد. گفت مردم میگفتند سارا برگشته به شوهر سابقاش و توی یک واگن در پارکی نزدیک هوکست باهاش زندگی میکرده، بعد هم همان زمستان همه با هم برگشتهاند فلوریدا چون مرد کارش را از دست داده بوده. گفت، طرف نجار بوده.
گفتم «فکر میکردم باهاش بدرفتاری میکرده. فکر میکردم کتکش میزده و از اینجورکارها. خیال میکردم ازش متنفره،»
«اوم، خب، آره، اینکه یارو حرومزاده بود، درسته. من یه چند دفعهای دیده بودمش، اصلاً هم ازش خوشم نیومد. کوتاه، زشت، وقتی هم مست میکرد بیادب میشد. ولی میدونی اینجا چی میگن؟»
«چی میگن؟»
«اوم، میدونی، همینی که آب آخرش گودال خودشو پیدا می کنه.»
«ولی سارا وقتی مست میکرد بیادب نمیشد.»
زن خندید «آررره، ولی خب کوتاه و زشت که بود!»
چیزی نگفتم.
«البته سوء تفاهم نشه، من سارا رو دوست داشتما. ولی تو و اون… خب، خیلی کنار هم مسخره بودید. البته خودش اینو نمیفهمید لابد با اونهمه افاده و اون شوهرش.» و بعد زن خیلی جدی گفت «منظورم اینه، با این قد و قوارهای که تو داری… اون سارای بدبختِ پیر و موطلایی… منظورم اینه، اونجوری که بچههای چاپخونه سر و ریختش رو دست میانداختند، حتا شنیدنش هم ضایع بود.»
گفتم «خب… من عاشقش بودم،»
زن چشمهای وقزدهاش را برد بالا که یعنی باور نمیکنم. پوزخند زد. گفت «آره بابا، عاشقش بودی جونم،» و یکی زد روی بازویم. «آره که بودی.» بعد لبخند از صورتش جمع شد، رو گرداند و راهش را کشید و رفت.
وقتی کسی که دوستش داشتهای میمیرد، واقعیتِ مرگش را میپذیری، ولی او در خاطراتت به حیاتاش ادامه میدهد، در رؤیاهات و خیالاتت. باهاش گفتوگوی ذهنی داری، چیزی جالب که میبینی، به خاطر میسپاری حتماً برایش تعریف کنی و بعد یکهو یادت میافتد عزیزت مُرده، و شبها، وقتی خوابی، آن مُرده به دیدارت میآید. با سارا، هیچکدام از اینها اتفاق نیفتاد. وقتی از زندگیام رفت، از بیخوبن رفت، جوری که انگار هیچوقت وجود نداشته. زمان گذشت تا بتوانم به او، آنهم فقط به عنوان مُرده فکر کنم و توانستم در بارهاش حرف بزنم، بگویم که دوستم سارا کول مرده، که توانستم این داستان را بگویم، و اینگونه او وارد خاطراتم، رؤیاهایم و تخیلاتم شد. اینجوری بود که دریافتم واقعاً عاشقش بودم، حالا هم شروع کردهام بر مزارش زاری کنم، که آرزو کنم کاش زنده بود، که برایش از چیزهایی بگویم که نمیدانستم یا نتوانستم زمانی که زنده بود بهش بگویم، زمانی که نمیدانستم عاشقش بودم.
۸
زن حدود ساعت هشت به آپارتمان ران میرسد. پایین از بیرون، صدای ماشیناش را میشنود که با نعرهی آن انبار اگزوز پارهاش توی پارکینگ مجتمع میپیچد، جَلدی از آشپزخانه خودش را به پنجرهی هال میرساند و بیرون را دید میزند و انگار که از توی تلسکوپ، میبینداش که خودش را از آنطرف ماشین، میکشد رو صندلی شاگرد که بتواند بیرون بیاید، بعد در تاریک روشنای غروب، به آرامی سمت آپارتمان راه میافتد. عصری گرم است، و او شلوارک سفید برمودایاش را پوشیده، با سویشرت بی آستین صورتیاش، و دمپایی حمام. ران از آن لباسها متنفر است. متنفر است از جوری که شلوارکِ تنگ، پله میکند روی گوشت تناش، لای رانهاش و کپَلاش، متنفر است از آن حفرههای تاریکِ زیربغلاش، که از سویشرت میزند بیرون، متنفر است از صدای لخ لخی که دمپاییاش راه میاندازد.
لحظاتی بعد، صدای نرم در زدن میشنود. در را باز میکند، از زن رو برمیگرداند و میرود توی آشپزخانه، از آنجا رو میکند بهش و سیگاری روشن میکند و تماشایاش میکند. زن در را میبندد. او به زن مشروب تعارف میکند، که نمیپذیرد، و تقریباً رسمی دعوتش میکند که بنشیند. با دقت، وسط، روی کاناپه مینشیند، با پاهای چفت هم روی زمین، انگار در جلسهی مصاحبهی کاری نشسته. بعد مرد نزدیک میشود و مینشیند روی مبل راحتی، خونسرد، یک پار را از زانو میاندازد روی آنیکی پا، انگار که قرار است برای استخدام باهاش مصاحبه کند.
«خب»، مرد میگوید، «میخواستی حرف بزنی.»
«آره. ولی تو الآن از دستم عصبانی هستی. دارم میبینم. ران، من کاری نکردم.»
«من از دستت عصبانی نیستم.»
لحظهای ساکت میمانند. ران پُکی دیگر به سیگار میزند.
سرانجام، زن نفسی عمیق میکشد و میگوید، «دیگه نمیخوای با من باشی، مگه نه؟»
چند ثانیهای صبر میکند و جواب میدهد، «بله، درسته.» و از روی مبل پا میشود، به سمت دوچرخهی خاکستری-نقرهای میرود و در مقابلش میایستد، انگشت میکشد روی میلهی باریک بدنه از زین تا فرمان آبکاری شده با کروم.
زن با صدایی آهسته میگوید «خیلی مادر جندهای،». «از شوهر سابقم هم بدتری.» بعد تقریباً پقّی میکند و نیشخندی میزند، و آنجاست که مرد میفهمد که زن دارد میگوید ولکناش نیست. به سردی تفهیمش میکند که با این زن گیر افتاده. «خیال کردی من فقط یه تیکه گوشتمام، و تنها کاری که لازمه بکنی اینه که زنگ بزنی قصابی و سفارشت رو کنسل کنی. خب، حالا میفهمی که اینبار فرق میکنه. تو نمیتونی که سفارشت رو کنسل کنی. من گوشت نیستم، من مثل اون دوستدخترهای خوشگل مامانیت نیستم که اراده کنی بدوبدو پاشن بیان و وقتی هم که خسته شدی بذارند برند. من فرق دارم. من چیزی برای از دست دادن ندارم، ران. هیچی. این بار، با من گیر افتادی ران.»
مرد به نوازش دوچرخهاش ادامه میدهد.
«نه، اینطور نیست.»
زن تکیه میدهد و پا روی پاش میاندازد. «فکر کنم حالا اون مشروبی که تعارف کردی رو دلم بخواد.»
«ببین سارا، بهتره که همین حالا پاشی بری.»
صریح میگوید «نه،» و با لحنی متکبرانه ادامه میدهد «وقتی اومدم بهم مشروب تعارف کردی. هیچی از وقتی که اومدم عوض نشده. برای من که نشده، برای تو هم. من اون مشروبی که گفتی رو میخوام،».
ران رویاش را از دوچرخه برمیگرداند و یک قدم به سمتش میرود. صورتش به یک نقاب تغییر یافته. از لای دندانهای کلید شدهاش میگوید «دیگه شورش رو درآوردی، به حد کافی تحملت کردم،».
با لبخندی ساختگی بهش میگوید «عزیز دلم میشه یه مشروب برام درست کنی؟»
ران بهش دستور میدهد که برود.
او نمیپذیرد.
از بازوش میگیردش و روی پا بلندش میکند.
زن آرام شروع به اشک ریختن میکند. همانطور ایستاده سرش را بالا میآورد و به صورت ران نگاه میکند و گریه میکند، اما به سمت در تکان نمیخورد، و مرد هُلاش میدهد. دوباره که تعادلاش را پیدا میکند، به گریه ادامه میدهد.
مرد یک قدم عقب برمیدارد و دستهاش را به کمرش میزند، به زن میگوید، «یالا برو بیرون، جندهی ایکبیری،» همین که اینها را به او میگوید، کلمات که یکی یکی از دهانش بیرون میآیند، او به زیباترین زنی که در تمام عمرش دیده تغییر پیدا میکند. کلمات را اینبار محکمتر تکرار میکند «برو بیرون، جندهی ایکبیری.» موهاش طلایی، چشمانقهوهایش اندوهناک و عمیق، دهانش برجسته و مهربان، اشکهاش، اشکِ عشق و فقدان، و دستان کشیده و نوازشگرش، تمام تناش، تن و دستهای زنی فداکار که بیرحمانه عشقاش را پس زده بودند. برای بار سوم همان حرف را تکرار میکند. «دست از سرمبردار، جندهی ایکبیریِ حال بههمزن.» را که باز میگوید، زن گویی در نوری طلایی احاطه شده، در مِهای گرم و غلیظ به ارابهای در راه خروج قدم میگذارد. و بعد او رفته، و مرد باز تنها شده است.
اطراف اتاق را نگاهی میکند، گویی در جستوجوی او باشد. نشسته روی مبل راحتی، صورتش را در دستانش پنهان میکند. اینطور نیست که انگار زن مُرده باشد؛ تو بگو انگار مرد او را کشته باشد.
شاید قابل فهم باشد که چرا ایرانیان شیفته ایران و ایرانی ماندن؛ همواره به کوروش فخر می فروشند. شاید این افتخار مرهمی بر درد فضای فکری و عاطفی تاراج شده ایرانیان باشد. زیرا که زیاده روی های پشیمان آور، هم آزادی و رهایی اندیشه ایرانیان را گرفت و هم در روزگار پر فریب و موسم عسرت، احوال کنونی مان ، خود حدیث پراکندگی و پریشان حالی و گاه پریشان گویی ما است.کوروش، بهانه ای است تا تصویری از یک آرمان شهر و یک ایران شهر گمشده را بازسازی کرد. دستاویزی است تا از اختاپوس مذهبی مُلایان شیعه ، انتقام جُست که اسلام اسلام گفتن شان، ایران ما را به این حال و روز دردناک درآورده است. کوروش، نشان درد اشتیاق است ؛ شوق به رهایی؛ شوق به شادی؛ شوق به آدمیت؛ شوق به زیستن. اما اگر کوروشی هست؛ در این مجموع پریشانی ما چه می کند؟
کشورهایی که راه پر سنگلاخ دمکراسی را پیموده اند – مانند لهستان، کنیا، اوکراین، کلمبیا و …- کوروش که نداشته اند. اما ایران صاحب کوروش و او که خالق اولیه منشور حقوق بشر بود؛ امروز پایمال مُلایان شیعه اند و نام ایران با تروریسم اسلامی و خشونت و خمینیسم آمیخته شده است. نسل جوان، چه تصویری از کوروش بسازد وقتی که مقام های رژیم جمهوری اسلامی، ۴۲ سال است سادیسم وار و بیمارگونه به جعل تاریخ مشغول اند و هر جا فرصتی بیابند به نفی تاریخ ایران می پردازند… از خلخالی دیوانه که خواست با لودر تخت جمشید و پارسه را نابود کند تا میرحسین موسوی و لاریجانی که کل ماجرا را دروغ نامیدند تا سردارهای سربار که دهان شان را می گشایند و به تاریخ ایران نفرین و ناسزا می گویند. تاکتیک و شعار حکومت شان، همین نفی تاریخ کهن ایران و ایرانی است. پیکار براندازی ندارند. با تعصب خشک و تفکر بیات شده و جمود مذهبی ۱۴۰۰ ساله دل خوش اند… با کتاب های مطهری و آل احمد و شریعتی و بازرگان و بنی صدر صفا می کنند. آن گروه دگر هم هنوز در رجوی و مارکسیست و حزب توده و کیانوری و طبری و شوروی و … شنا می کنند؛ با بحث و تفکر و اندیشه هم که از اساس قهرند.
همه گروه های شرکت کننده در بلوای ویرانگر ۵۷ در لجن مالی کردن تصویر ایران کهن، مسابقه گذاشته اند.تا حد مرگ به دنبال گریز از واقعیات اند. مُلاهای منبرها هم در مغزشان، حدیث و آیه می سازند و همانجا به خورد خلق الله می دهند. از دیدشان، مردم خرافی و متوهم و غرقه در موهومات ، انها را بیشتر از روشنفکران دوست دارند و هنوز مردم به دین اعتقاد دارند! اما همین نمایندگان فاسدترین و خونریزترین و منفورترین حکومت الله بر زمین تا اسم ایران باستان می آید، پرخاش می کنند. اسیر همان زندان اوهام و بت پرستی هستند. امیدی هم به رهایی این قبیله اصرار و انکار نیست.راه حل منطقی هم نمی توان جست. فعلا مصلحت و منفعت شان در نشخوار تاریخ سیاه ۱۴۰۰ ساله است. آنهم از دریچه ای تنگ و مملو از شعار و نعره کشیدن ها و گاه زاری کردن برای نمایش هایی مانند محرم و …
برای نسل جدید نوگرا باید گفت به راستی نماد هویتی ما کجاست؟ کوروشی هست؟ کدام کشور در جهان هست که نصف تاریخ کشورش را قیچی کند؟
گاهشماری شاهنشاهی در ۲۴ اسفند ۱۳۵۴بعد از جلسهٔ مشترک مجلس شورای ملی و مجلس سنا، به عنوان تقویم رسمی کشور ایران اعلام شد. دیگر تقویم یاگاهشماری هجری خورشیدی، تقویم رسمی کشور نبود. در این مصوبه مبدأ تقویم خورشیدی از هجرت محمد عرب پیامبر اسلام شبه جزیره عرب به تاریخ تاجگذاری کوروش بزرگ ایرانی تغییر یافت. برمبنای این گاهشماری سال ۱ شاهنشاهی برابر بود با ۵۵۹ پس از میلاد و سال ۲۵۰۰ شاهنشاهی با ۱۳۲۰ هجری خورشیدی آغاز پادشاهی محمدرضا پهلوی بود.
اما همین موضوع، عقده و گره اختاپوس مذهبی مُلای ایران شد. دیگر خبری از نادرشاه و رضاشاه نبود که بساط شان را جمع کند. و بعد از رفتن رضا شاه، کار و بارشان تروریسم اسلامی بود و سر به نیست کردن هر منتقدی که مُلایان را ویروس جامعه ایران می خواندند. نمونه اش : ترور احمد کسروی در ۲۰ اسفند ۱۳۲۴ ، در اتاق بازپرسی ساختمان کاخ دادگستری تهران به ضرب «گلوله و ۲۷ ضربه چاقو توسط افراد گروه«فدائیان اسلام [ یا خمینی].
خمینی و پیروان مارکسیست کمونیست و یا اسلامی اش، تقویم شاهنشاهی بر اساس هویت تاریخی ایران را با سادیسم، شارلاتانیسم و هوچی گری؛ نوعی دهن کجی به اعتقادات دینی و تلاش برای اسلامزدایی از کشور ارزیابی کردند. خمینی در پیام عید فطر سال ۱۳۵۵ آن تاریخ را هم حرام و نغمه شوم مخالفت با اسلام عدالتخواه دانست و شاه را کثیف خواند.
به راستی کدام روشنفکر در جامعه داخل و خارج از ایران، در سال ۱۳۵۵ به خمینی اعتراض کرد؟ در کدام روزنامه ، کسی از اباطیل خمینی ، گله کرد؟ هیچ کس!
شاه فقید ایران در کتاب پاسخ به تاریخ ص ۱۵-۱۶ نوشته : ” بنیان گذار شاهنشاهی ایران، کوروش است که به حق وی را بزرگ لقب داده اند. کوروش شاهنشاهی ایران را بر چندگونگی ادیان و رعایت عدالت بنیان نهاد. کوروش را می توان در حقیقت بنیان گذار فکر امروزی صیانت حقوق بشر نیز خواند چرا که نخستین کس در جهان عهد عتیق بود که منشوری آزادمنشانه در این زمینه تدوین و اعلام کرد. کوروش بزرگ، داریوش و خشایار شاه، شاهنشاهان قهرمان تاریخ ما هستند و در افسانه ها، ادبیات و هنر کشور ما مقامی بس والا دارند.”
شاه فقید جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران با نام رسمی ۲۵۰۰مین سال بنیانگذاری شاهنشاهی ایران بهدست کوروش بزرگ را برگزار کرد و این از دیدگاه شرکت کنندگان در بلوای ۵۷ و جنایت و مکافات همراهی با خمینی و خودکشی دسته جمعی مردم ایران، گناهی نابخشودنی بود.
شاه ایران با برگزاری آن جشنها بهمناسبت دوهزاروپانصد سال تاریخ مدون شاهنشاهی ایران خواست تا در ۱۲ تا ۱۶ اکتبر ۱۹۷۱ – سه شنبه ۲۰مهر تا شنبه ۲۴ مهر ۱۳۵۰- در تخت جمشید( پارسه) سران حکومتی و پادشاهان ۶۹ کشور جهان را دعوت کرد و شرکت کردند تا تمدن و تاریخ کهن ایران را ارج نهند!
پیشنهاد برگزاری این جشن هم نخستین بار توسط شجاعالدین شفا مطرح شد. و علاوه بر آن ، برج شهیاد ( برج میدان آزادی امروز در تهران؛ طرح حسین امانت معمار) به یادبود جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران در تهران طراحی و ساختهشد. در جریان همان جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران، منشور حقوق بشر کوروش بزرگ به رغم مخالفت دولت وقت بریتانیا، برای چند روز به ایران آورده شد و به نمایش درآمد.
از طرفی شجاع الدین شفا، معاون دربار شاهنشاهی، کوشید تا تصمیم گرفته شود که تاریخ شاهنشاهی با مبدأ تاریخ تاجگذاری کوروش بزرگ به جای تاریخ هجری یک فرد عرب از یک شهر به شهر دیگر در قبل از حمله اعراب به ایران استفاده شود.
اما فرصت طلبی شریفامامی هم خیانت به شاه فقط نبود ، بادمجان دور قاب چینی و چاپلوسی برای مُلاهای شیعه بود. در ۵ شهریور ۱۳۵۷ این قانون توسط همین نخست وزیر شاه فقید لغو شد تا دل مُلایان پیرو تروریسم اسلامی نرنجد و خمینی در تبعید، شاد شود که اسلام برای اُمت اسلامی زنده است و کوروش و ایران مهم نیست!
انگار مزاحم و مانع موفقیت دولت آشتی ملی او همین نام کوروش و تقویم شاهنشاهی بود! آیا آن باج علنی به مُلای شیعه، راه توحش اطرافیان خمینی را سد کرد؟ واقعه سینما رکس آبادان در ۲۸ مرداد ۱۳۵۷ رخ داد و دست کم ۴۲۰ نفر توسط اطرافیان سخیف و وحشی و جاهل خمینی به قتل رسیدند.
در ان هنگام از همه جا، آوای وحش می آمد و کسی از کار ارزنده شاه، قدردانی نکرد! تعارف هم نباید داشت، بیشتر مردم خرافی و مذهب زده ایران هم دل در گرو اباطیل مُلاهای فریبکار، غارتگر، بنیادگرا و ضد ایران و ایرانی داشتند که سابقه وافر در استحمار جامعه ایرانی پاک باخته داشتند البته در جامعه کسی نمی دانست کوروشی هم هست؟ در هوس قمار ویرانگر ۱۳۵۷ بودند.
دستگاه اختاپوس مذهبی مُلایان کینه توز شیعه در ایران، همچنان در پی نگهداشتن مردم ایران در داخل زندان تاریخ مذهب شان و اسیر شرع تاریک شان هستند. تا همچنان مردم ایران را در گاهواره جهل و خرافات در خواب نگه دارند.
این دکان داران دین دوستدار کمونیسم شوروی و چین، با عطش تخریب به ستیزه با هویت ملی، فرهنگ کهن و اصالت فرهنگی برمی خیزند و عنصر ایرانی تمدن کهن را مضر می دانند. پس با نظام واپس گرا و حکومت مطلق العنان دستگاه خلافت اسلامی ولایت فقیه، تعصب ، غرض ، تکفیر و چماق، اندیشه ارتجاع سخیف ، دشنام و غضب، به دشمنی با کوروش و غرور فرهنگ ایرانی برخاسته اند. مغزشوئی حساب شده با استدلال های سفسطه آمیز و بی محتوی هم از دستگاه های تبلیغاتی اسلام چماق دار صاحبان نعلین و عبای سیاه، مرتب به گوش می رسد. تا جامعه خفتگان گرفتار درد، بیدار نشود!
امروز حدود۵۰ سال از تلاش شاه مملکت برای توجه به کوروش گذشته است. هر وقت جامعه ایران، از ابتذال قداست جعلی دستگاه شوم اختاپوس مذهبی شیعه در ایران آگاه شد، آن گاه به سوی کوروش بازخواهند گشت.
اگر کورشی هست؛ رهایی از زندان تاریخ لازم است.باید از بند و دام خرافات و موهومات مذهبی مُلایان گریخت و آن گاه از نو، تاریخ و تمدن و فرهنگ کهن دیار را بازشناخت و ایران فرو رفته در لاک و زنجیر جهل و خرافات و بیسوادی و زبونی و تحقیر را نجات داد. وگرنه در بر همان پاشنه خواهد چرخید. یورش های تازی و ترک و مغول و تاتار و قزلباش به جنگ با نام و یاد کوروش برنخاستند اما مُلای واپس گرا، وقیح و هرزه زبان شیعه برخواست تا در کنار توسعه فقر و ویرانی ایران؛ هویت ایرانی به اوج ابتذال و عقب ماندگی و ظلمتکده جاهلیت سقوط کند.
اگر کورشی هست؛ بین کوروش خالق و شهسوار دمکراسی با مُلای دستار به سر شیاد و چماقدار دیکتاتوری رابطه ای نیست.
کتاب پشت پرده کودتا: اوباش، فرصت طلبان، ارتشیان، جاسوسان، به قلم علی رهنما و ترجمه ی فریدون رشیدیان در نشر نی به چاپ رسیده است.
کتاب پشت پرده کودتا
کتاب حاضر می کوشد خرده تاریخ مفصل آن دست وقایع را ارائه دهد که در ۲۸ مرداد به اوج خود رسیدند. این کتاب نه درباره ی مصدق است نه فهرستی است از هدف های دولت او و دستاوردها یا شکست های این دولت، بلکه بیشتر پژوهشی است در باب سرنگونی مصدق و نیز در خصوص شرایط تحقق این سرنگونی. هم مصدق و هم متحدان و مخالفانش این وقایع را به راه انداختند، به آن ها واکنش نشان دادند، و با آن ها تعامل برقرار کردند. از این رو، هر مطالعه ای درباره ی سرنگونی می بایست هم به مصدق و طرفدارانش، و هم به کسانی که او را سرنگون کردند، بپردازد و موقعیت ها و اعمال هر دو طرف را تجزیه و تحلیل، ارزیابی و گزارش کند. این مطالعه با تکی بر شواهد و مدارک به کاربسته، نهایتا قصد دارد به این سوال پاسخ دهد که آیا برکناری مصدق از قدرت، به دست خارجی ها طرح و اجرا شد، یا این که این واقعه یک کودتا، یک انقلاب، یک قیام خود جوش ملی و یا چیز دیگری بود. با غلبه ی مواضع قطبی شده، احتمالا هرگونه نتیجه گیری ای برچسب طرف دار مصدق و یا ضد مصدق بودن را به این اثر و نویسنده ی آن خواهد زد. بازتعریف تاریخچه ی ۲۸ مرداد، همچون تاریخچه ی هر کشمکش اجتماعی_سیاسی دیگری، به بروز بعضی دلخوری ها و برآمدن پاره ای از قضاوت ها می انجامد. اثر حاضر تاریخچه ای است از وقایع ۲۸مرداد برای کسانی که کنجکاوند بدانند در آن روز چه اتفاقی افتاد و چگونه چنین نتیجه ای حاصل شد