اشاره:
در میان این همه اخبار و حادثه ی ناگوار که گریبان فرهنگ جامعه را گرفته، در کشاکش لغو یکی پس از دیگری کنسرت های موسیقی و خانه نشینی بسیاری از بزرگان سینما و تئاتر، در روزگاری که شعرا و نویسندگان از سانسور و ممیزی و صف های طویل ارشاد به فغان آمده اند و زبان های نازنین ایران زمین، مجال آموزش و ترویج ندارند… انگار روزنامه ی کیهان و شخص حسین شریعتمداری، مهمتر از بازتاب یک کامنت تویتری ساده، حرف دیگری برای گفتن نداشته اند… ماجرا از جانبی مضحک می نماید و از جانبی دیگر یک تراژدی تام و تمام است… اینکه شناخته شده ترین روزنامه ی یک مملکت، از یک کامنت باب خبری در آن سوی دنیا، چنین جنجالی درست کند، نه در دیگر کشوری رخ داده و نه رسم و آیینی از روزنامه نگاری- حتی از نوع زردش – ست؛ با این همه اما انگار که جنجال و زورگویی و هوچی گری ایشان، این بار هم جواب داده باشد، چه تنها چند روزی پس از آن حاشیه ها، بهرام رادان مجبور به عذرخواهی شد، تا با انتخابی شخصی، شهرت و موقعیت کاری را به واقعیت و باورش ترجیح داده باشد. همکارمان ” مینا استرابادی ” در تحریریه ی بخش فرهنگی خلیج فارس، گزارش کاملی از این جنجال ارائه کرده که با هم می خوانیم…
هفتهی گذشته دیوان عالی ایالت متحده آمریکا طی اعلامیهای ازدواج همجنسگرایان را مطابق با قانون اساسی این کشور خواند و همهی ایالتها را به پذیرش حق ازدواج برای زوج های همجنس گرا ملزم دانست. این تصمیم که با حمایت دولت باراک اوباما رییس جمهور کنونی آمریکا ممکن شده است، ابراز خوشحالی او از این تصمیم قضات دیوان عالی آمریکا را در پی داشت.
اما همین خبر مجال ابراز نظر و بحث و موضع گیری را در فضای مجازی فراهم آورد. واکنشهایی که گاه موجبابت کشمکش و حواشی فراوان شدند و اسبابی شدند برای رقم خوردن خبرهای تازه .
اما شاید پرحاشیهترین این اظهار نظرها مربوط باشد به توییت جنجال برانگیز بهرام رادان؛ بازیگر مشهور سینمای ایران، او در این یادداشت کوتاه چینن نوشتهبود:
« رای دیروز دیوان عالی آمریکا در قانونی اعلام کردن ازدواج همجنسگراها اتفاقی تاریخی بود، شاید به اندازه لغو بردهداری… از لینکلن تا اوباما…»
همین چند جمله کافی بود تا خشم رسانههای داخلی ایران برانگیختهشود و مطالب بسیاری در حمله به بهرام رادان منتشر شود تا اینکه سرانجام روزنامهی اصولگرای کیهان به سردبیری حسین شریعتمداری خواستار ممنوعیت بازیگری این هنرپیشه و حذف تصاویر او در برخی از اتوبانها شد و نوشت: «بازیگر تبعه کانادا به تازگی به استقبال از قانونی شدن ازدواج همجنسبازان در آمریکا رفته است. او نه تنها این اتفاق را “تاریخی” توصیف کرده، بلکه از آن به عنوان “شکسته شدن تابو” یاد کرده است.»
اما از سوی دیگر بهرام رادان که تنها کمی پس از انتشار این توییت و پس از مواجهه با واکنش منفی برخی کاربران شبکههای اجتماعی، یادداشتش را حذف کرده بود در پاسخ به این حملات، طی یادداشتی که در برخی خبرگزاری های داخلی منتشر شد چنین توضیح داد:
« در پی انتشار مطلب منتسب به اینجانب در فضای مجازی لازم دیدم تا توضیحات ذیل را در اختیارتان قرار دهم:
با توجه به علاقه مطالعاتى و تجربیات شخصى نگارنده در حوزه مسائل فرهنگی و اجتماعی در کشورهاى مختلف و نظر به این که در کشور ایالات متحده، تعداد افراد مذهبى در این کشور به حدى بالاست که أساسا اتخاذ چنین تصمیمى توسط دموکراتها، آنهم درست همزمان با دور نهایى مذاکرات با ایران و در یکسال و نیم باقیمانده به انتخابات این کشور باید دلایل سیاسی خاص ویژهای داشته باشد که منجر به تصویب ناگهانى چنین قانون عجیبى شده است.
در مطلب منتسب که تنها چندى پس از انتشار و به منظور جلوگیرى از سوءاستفاده حذف شد، فقط اشاره به «تاریخى بودن» تصویب این قانون شده بود و به هیچ وجه کلامى از تأیید و حمایت در آن نبود، پرواضح است که چنین رفتارهایى در قانون، عرف و شرع ما محکوم است، لذا حرکت غیرمسئولانه برخى سایتها در بد تیتر کردن، به خودانگاشتن و بزرگنمایى این مسئله، تنها آب به آسیاب دشمن ریختن بود و نیت من فقط کنجکاوى از پس پرده ماجرا و دلایل این اقدام بود نه تایید و حمایت از آن.»
این توضیح اما روزنامهی کیهان را قانع نکرد، چنان که در مطلبی دیگر عنوان کرد،رادان در یادداشت خود نه تنها نسبت به حمایت از اوباما و تصویب قانون ازدواج «همجنسبازان» عذرخواهی نکرد، بلکه به رسانهها بابت انتشار نظرش حمله کرد.
کیهان همچنین نوشت که یکی از زیرمجموعههای وزارت ارشاد ، بهرام رادان را برای ارائه برخی توضیحات احضار کرده است.
سرانجام روز پنجشنبه ۱۱ تیر، روزنامه کیهان نامهای را با امضای بهرام رادان منتشر کردکه خطاب به «جناب آقای شریعتمداری، مدیر مسئول محترم روزنامه کیهان» نوشته شده و رادان در مقدمهی آن توضیح داده که با این نامه میخواهد «نظر خود را شفافسازی و تبیین» کند، در متن این نامه آمده است:
۱. آنچه به عنوان نظر بنده در فضای مجازی در خصوص رأی دیوان آمریکا در خصوص قانون همجنسگراها منتشر شد اشتباه بوده و در شأن مردم ایران نبوده است که از این بابت عذرخواهی میکنم.
۲. منظور از بزرگنمایی، بد تیتر زدن اشاره به رسانههای بیگانه خارج از کشور بود که منتظر فرصت هستند تا از یک هنرمند وطنی نماد مخالفت و جدایی طلبی بسازند.
۳. در مملکتی آب حیات مینوشیم که ازدواج سنت پیامبر و امری پسندیده است. قوانین آمریکا هیچ محلی از اعراب در جمهوری اسلامی ایران ندارد و در کشور ما صراحتاً ازدواج همجنسگراها امریست قبیح و ناموزون با شرع و عرف و قانون.
دومین تجربه ی بین المللی فرهادی ژانویه ی آینده کلید خواهد خورد…
به گزارش خبرگزاری های داخلی، ” اصغر فرهادی ” کارگردان نام آشنای سینمای ایران، این روزها در تدارک دومین پروژه ی بین المللی اش است. این طور که پیداست پروژه جدید فرهادی محصول مشترک کشورهای فرانسه و اسپانیا است. این نویسنده و کارگردان برنده اسکار که نگارش فیلمنامه جدیداش را سال گذشته به پایان رسانده بود،طبق برنامهریزیهای صورت گرفته قصد دارد مهرماه سال ۱۳۹۵ (ماه اکتبر سال ۲۰۱۶) این فیلم را در اسپانیا کلید بزند.
اصغر فرهادی پس از چند پروژه ی موفق در ایران، و مشکلات لاجرم ممیزی وزارت ارشاد، برای رهایی از قید های سانسور به سینمای ازاد فرانسه روی آورده و در نخستین گام فیلم | گذشته ” را با تهییه کننده های فرانسوی ساخته و پرداخته کرد. نکته ی جالب خبر جدید اما، حضور چهره ی سرشناس دنیا، ” پدرو آلمادوار ” کارگردان سینمای ملودرام اسپانیا، در فیلم تازه ی فرهادی ست. مطابق خبرهای رسیده، الکساندر ماله گی مدیر کمپانی ممنتو از کشور فرانسه که تهیه «گذشته» فرهادی را نیزبه عهده داشت و پدرو آلمادوار فیلمساز شهیر اسپانیایی، به طور مشترک فیلم جدید این کارگردان را تهیه خواهند کرد.
فرهادی که در نخستین فیلم بین المللی اش، با تلفیقی از بازیگران ایرانی و فرانسوی کادر بازیگری اش را برگزیده بود، در پروژه ی تاره تنها از بازیگران آمریکایی و اسپانیایی بهره گرفته است. قصه فیلم نیز به زبان انگلیسی و اسپانیولی روایت خواهد شد؛ تا این طور شاهد یک فیلم تمام اروپایی با کارگردانی یک کارگردان ایرانی باشیم.
علاوه براین، اخبار اراغئه شده از سایت های خبری ایران، حکایت از آن دارد که این روزها فرهادی قصد دارد پیش از سفر به اسپانیا و آغاز پیش تولید پروژه بینالمللیاش، هفتمین فیلم سینمایی خود را در ایران کلید بزند. این طور که پیداست، او قرار است یکی از طرحهای نوشته شدهاش را به زودی در ایران جلوی دوربین ببرد.
اصغر فرهادی که حالا چهره ای به معنا؛ ” جهانی ” در سینمای دنیا به حساب می آید؛ نخستین مزه های شهرت بین المللی را با فیلم ” جدایی نادر از سیمین ” تجربه کرد و با برنده شدن جایزه ی اسکار برای آن فیلم، در ردیم کارگردان های صاحب سبک و شناخته شده در آمد.
صفحهی بازارچهی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشیهای شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…
اردشیر محصص
اردشیر محصص
نویسنده: سیدامیر سقراطی
ناشر: پیکره
قیمت: ۱۳۰۰۰ تومان
این کتاب نخستین کتاب مستقل درباره معرفی اردشیر محصص است که به بررسی آثار و شخصیت این هنرمند مهم جریان نوگرایی در هنر ایران میپردازد.
سیدامیر سقراطی در این کتاب به دورههای مختلف کاری این هنرمند از هفته نامه «توفیق» تا روزنامه «نیویورک تایمز» پرداخته است. همچنین نویسنده به چرایی اهمیت آثار اردشیر محصص در هنر معاصر ایران و به خصوص در کاریکاتور نوین ایرانی اشاره میکند. پرداختن به گوشههای پنهان زندگی این هنرمند مهم و اثرگذار از ویژگیهای مثبت این کتاب است.
سقراطی در بخشی از این کتاب نوشته است: «اردشیر محصص ستایش شدهترین هنرمند ایرانی در عرصه بین المللی است که کاریکاتور ایرانی را به جهانیان شناساند. او کاریکاتور ایرانی را که محدود به جنبههای کمیکِ عامه پسند بود به ساختار بین المللی و زبانی جهانی نزدیک کرد. محصص اولین کسی است که کاریکاتور را در قالب کتاب منتشر کرد، کاریکاتور را به گالریها برای تماشا و فروش برد و در نشریات معتبر جهانی عرضه کرد.»
سقراطی در بخشی دیگر تاکید میکند: «محصص نه تنها کاریکاتور را در ایران ارتقا بخشید بلکه در سطح بین المللی هم به زبانی دست یافت که برای جهانیان تازگی داشت تا آنجا که نشریات مهمی برای ستایش آثارش ویژه نامه منتشر کردند.»
اردشیر محصص در ایده و اجرا به سابقه تصویری فرهنگ ایران همچون آثار چاپ سنگی، نقاشی عامیانه، نقاشی قهوهخانه توجه ویژه میکند. او در تصویرگری آثارش به بیانگری خط نظر دارد؛ طراحی در آثارش، کاریکاتور را به هنرهای تجسمی نزدیک می کند؛ کاری که پیش از محصص در کاریکاتور ایران جایی نداشت. در سال ۲۰۰۶ میلادی، مجموعهای از کاریکاتورهای محصص در موزه هنرهای مدرن نیویورک به نمایش درآمد.
دام
دام
نویسنده: تادئوش روژهویچ
مترجم: محمدرضا خاکی
ناشر: بیدگل
قیمت: ۱۴۵۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۹۵
این نمایشنامه به برشهایی از زندگی فرانتس کافکا میپردازد. نویسنده که زمان زیادی از عمرش را تحت تاثیر کافکا بود، این نمایشنامه را برای رهایی از این تاثیر و خداحافظی با کافکا نوشت.
نمایشنامه «دام» نوشته تادئوش روژهویچ، شاعر و نمایشنامهنویس مشهور لهستانی، جدیدترین ترجمه منتشر شده دکتر محمدرضا خاکی است که به تازگی از سوی نشر بیدگل منتشر شده است. این نمایشنامه برشهایی از زندگی فرانتس کافکا، نویسنده اثرگذار آلمانی زبان اهل کشور چک است.
روژهویچ در یادداشتی که برای این نمایشنامه نوشت، اشاره کرد که مدتها در زندگی خود تحت تاثیر فرانتس کافکا بود و این اثر را برای رهایی از این تاثیر و خداحافظی با کافکا نوشت. این یادداشت در آخر کتاب ترجمه و منتشر شده است.
نمایشنامه در قالب ۱۵ تابلو تنظیم شده که عناوین هرکدام به ترتیب به این شرح است: «اتاق خدمتکار»، «چند سال بعد»، «قربانی توبه کاری»، «فروشگاه مبل»، «والدین»، «در اتاق یک هتل»، «محاکمه خود»، «حلقهها»، «اعلام کننده»، «برادران و خواهران»، «من با دستان دوستم آتش میزنم»، «پیشِ سلمانی»، «برو اونو ببین»، «اون هیچوقت بالغ نمیشه» و «در برابر دیوار».
خاکی در بخشی از مقدمه خود بر این ترجمه درباره سابقه ترجمه آثار روژهویچ به زبان فارسی نوشته است: «اولین نمایشنامهای که از تادئوش روژهویچ به فارسی منتشر شده، نمایشی به نام «پیرمرد مضحک» است که پیش از انقلاب، توسط آربی اُوانسیان و صدرالدین زاهد ترجمه شد و در ۳۰ آبان ۱۳۵۶ در تئاتر چهارسو به کارگردانی اُوانسیان به اجرا درآمد. متن این نمایشنامه هم به تعدادی محدود، در همان زمان توسط کارگاه نمایش چاپ و منتشر گردید.»
تادئوش روژهویچ، شاعر، رماننویس، نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس معاصر لهستانی در سال ۱۹۲۱ در شهر رادومسک به دنیا آمد و در ۲۴ آوریل ۲۰۱۴ درگذشت. روژهویچ در کشور خود با ۲۰ عنوان کتاب شعر منتشر شده، بیشتر به عنوان یک شاعر معروف است تا نمایشنامهنویس. وی بارها نیز از سوی آکادمی سوئد به عنوان کاندیدای دریافت جایزه نوبل ادبی معرفی شد.
از این نویسنده تاکنون نمایشنامههایی چون «پیرمرد مضحک» با ترجمه مشترک آربی اُوانسیان و صدرالدین زاهد، «شهادت، یا یک کم آسایشی که داریم/فهرست» و «فهرست» هر دو با ترجمه محمدرضا خاکی، به فارسی ترجمه و منتشر شده است.
لذت خیانت
لذت خیانت
نویسنده: موریس بلانشو، پل دومان، جودیت باتلر
مترجم: نصراله مرادیانی
ناشر: بیدگل
قیمت: ۱۰۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۵۱
این کتاب شامل مقالاتی درباره هنر ترجمه و چگونگی آن به قلم موریس بلانشو، نویسنده و اندیشمند مشهور فرانسوی، پل دومان، متفکر فرانسوی و جودیت باتلر، فیلسوف آمریکایی، ست.
مقالههای منتشر شده در این کتاب به ترتیب انتشار عبارتند از: «ترجمه کردن» موریس بلانشو، «ترجمه از» موریس بلانشو، «نتایج: «رسالت مترجم» والتر بنیامین» پل دومان و «لذت خیانت» جودیت باتلر. موریس بلانشو، یکی از مشهورترین اندیشمندان و منتقدان ادبی فرانسوی در سطح جهانی است. از جمله مهمترین کتابهای منتشر شده او به فارسی «از کافکا تا کافکا» است.
جودیت باتلر نیز فیلسوف پساساختارگرا و منتقد فمینیست آمریکایی است. وی دارای کرسی تدریس در رشته ادبیات در دانشگاه کلمبیای آمریکاست. «ادعای آنتیگونه» یکی از مشهورترین کتابهای اوست که با ترجمه بابک سلیمی زاده به فارسی منتشر شده است. پل دومان نیز یکی از متفکران مشهور فرانسوی است که ناماش با مساله مشهور «شالوده شکنی» گره خورده است. کتابی درباره زندگی و اندیشههای این متفکر در ایران با عنوان «پل دومان» نوشته مارتین مک کوئیلان با ترجمه پیام یزدانجو منتشر شده است.
مرادیانی در بخشی از یادداشت خود بر این کتاب نوشته است: «هر یک از مقالات کتاب حاضر در زمان و زمینه متفاوتی به رشته تحریر درآمده و منتشر شده است. دو مقاله نختس نوشته متفکر و منتقد فرانسوی موریس بلانشو، مقاله سوم به قلم نظریه پرداز و منتقد ادبی پل دومان و مقاله پایانی نوشته جودیت باتلر، متفکر آمریکایی است. بلانشو دو مقاله اول را با فاصله چیزی نزدیک به دو دهه در دو کتاب خود با عنوانهای «کار آتش» (۱۹۴۹) و «دوستی» (۱۹۷۱) به چاپ رساند. مقاله دومان نخست در سال ۱۹۸۳ و سپس در کتاب «مقاومت در برابر نظریه» (۱۹۸۶) با اندکی تغییر به چاپ رسید و مقاله باتلر به سال ۲۰۰۴ منتشر شد… نقطه پیوند مقالات این کتاب تاثیرپذیری همه آنها از «رسالت مترجم» والتر بنیامین است.»
متنهایی برای هیچ
نویسنده: ساموئل بکت
مترجم: علیرضا طاهری عراقی
ناشر: نی
قیمت: ۶۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۸۸
این کتاب شامل ۱۳ متن است که ساختار و محتوای آن آمیزهای است از شعر، داستان و فلسفه که در قالبی مانند نمایشنامه شکل گرفتهاند. ویژگی مهم این کتاب در همین شناور بودن میان مرزهای قوالب است و این کار با چنان ظرافت و مهارتی انجام شده که ممکن است خواننده در تشخیص این که چه وقت نویسنده در قلمرو داستان به شعر و از شعر به فلسفه رسیده، دچار تردید میشود.
«متنهایی برای هیچ» کتاب شاخصی در معرفی ویژگیهای سبکی بکت به عنوان یک «ابزوردنویس» است. مفاهیم مطرح شده در این متنها بیان پارادوکسهایی چون هستی و امکان نیستی، بود و نبود، وجود و امکان و… است که در نهایت در حالتی دایرهوار به سوی «هیچ انگاری» (نیهیلیسم) ختم میشود. مخاطب با مطالعه این کتاب ــ البته در قالب نوشتاری دیگری ــ با مفاهیم مطرح شده در نمایشنامه «در انتظار گودو» آشنا میشود.
«در انتظار گودو»، «آخرین نوار کراپ»، «آخر بازی»، «مالون میمیرد»، «فاجعه»، «مورفی»، «نام ناپذیر» و «گمگشتگان» نام شماری دیگر از نمایشنامهها و رمانهای منتشر شده بکت به زبان فارسی است.
اشاره: مرتضی ممیز را همه ی اهل فن می شناسند. با همان غرور و وقار همیشگی که نه به کسی باج می داد و نه با غیر، تعارف داشت. همین است که یادداشت او برای شهید ثالث می تواند بیشتر از هر نوشته ی دیگری؛ ” حق ” مطلب باشد و رها ار زوابط لاجرم کاری و شهری . ماجرای این نوشته، بر می گردد به یکی از ویژه نامه های مجله ی بخارا و خواهش علی دهباشی از او برای نوشتن این مقال؛ تایپ دوباره و صورت دیجیتال دادن به کلمات سربی هم به عهده ی بچه های تحریریه ی خلیج فارس بوده، تا مطالب این ویژه نامه پربارتر از قبل شود و در خور نام سهراب سینمای ایران… با هم متن این نامه را در ادامه ی این صفحه از پی بگیریم…
گفتم: خوب نیست من بنویسم، چون یک جور نان قرض دادن به هم می شود.
دهباشی گفت: چرا؟
گفتم: خب، آن دفعه ای که گفتگوی مرا چاپ کردی از سهراب مطلبی راجع به من گذاشته بودی، خب، حالا که من بنویسم می گویند این ها دارند به هم نان قرض می دهند
گفت: پس کی می تواند بنویسید. شما باید بنویسید دیگر.
زنم گفت: اجازه می دهید من بنویسم؟
دهباشی گفت: عالیه. شما هم بنویسید خیلی خوبه.
فیروزه گفت: اتفاقا توی این سفر من و سهراب خیلی بیشتر با هم حرف زدیم تا تو.
من گفتم: خب. اگر می خواهی تو بنویس.
بعد یک هفته گذشت و من زیر چشمی هوای زنم را داشتم که بالاخره می خواهد چه کار کند. آخر هفته کیارستمی زنگ زد و آمد خانه ما. زنم موضوع نوشتن مقاله سهراب را عنوان کرد. عباس گفت دلم می خواهد این مقاله را من بنویسم.
گفتم: خب. تو هم بنویس.
فیروزه گفت: اتفاقا عباس بنوسید بهتر می شود. دلخوری ها از بین می رود.
عباس گفت: نه. به خاطر دلخوری نیست. من می خواهم ادای احترام کرده باشم.
گفتم: می دانی قضیه چیست؟ خیلی سخت است که آدم برای رفیقش مقاله بنویسد می تواند همین طوری کلی درباره اش حرف بزند. در این بیست واندی سال آن قدر خاطره وجود دارد، آن قدر درباره کارهای همدیگر با هم جر و بحث کرده ایم که می شود کلی حرف زد. اما مقاله نویسی یک چیز دیگر است. آدم باید کلی حساب و کتاب کند سبک و سنگین کند. درست مثل آن است که جلوی غریبه ها حرف بزنی، باید بسنجی و بعد حرف بزنی.
عباس گفت: آره. آدم باید حرفهایش سنجیده باشد. اما می تواند با صمیمیت هم سنجیده حرف بزند و به عنوان دوست لُب مطلب را بهتر از هرکس بگوید.
بعد حرف درباره سهراب ادامه پیدا کرد. هر سه هم رای بودیم که سهراب شهید ثالث به سینمای مولف ایران رنگ و حال دیگری داد و بعد هر هنرمند همیشه خودش را تعریف می کند. قصه و داستان های فیلم و نقاشی و فلان و فلان همه رونمای کارند، اسم مستعارند. خب این نکته واضحی است. اما سهراب همیشه جوری خودش را معرفی و بیان می کند که بسیار تلخ به نظر می آید و این خود سهراب نیست.
عباس گفت: بعضی وقت ها آدم عکس ماجرا را تعریف می کند. عکس العمل نشان می دهد. سهراب آدم بسیار انسان دوستی است. اما توی فیلم هایش که نگاه می کنی، آدم هایش همه تلخ و ویرانگر هستند سهراب درست عکس خودش را نشان می دهد تا تماشاگر کمبود انسانیت را حس کند.
گفتم: درست زدی تو اصل مطلب، خیلی خلاصه و مفید. مثلا آدم های فیلم هایی که در ایران ساخته؛ آدم های خوبی هستند که زندگی خیلی تلخی دارند مثل یک اتفاق ساده و یا طبیعت بی جان. اما آدم هایی که توی فیلم های فرنگی اش هستند؛ بی رحم هستند علاوه بر تلخی، بی رحم هستند، مثل خاطرات یک عاشق یا اتوپیا یا دوران بلوغ.
ما فقط همین فیلم ها را از سهراب شهید ثالث دیده بودیم به اضافه آخرین فیلمش به نام گل های رز برای آفریقا و در آن پسر جوانی بود که همه را آزار می داد. از زن خودش گرفته تا همکار و مادر و هرکس دیگر را. خیلی خشن، تلخ و آزاردهنده بود و به بن بست رسیده بود.
فیروزه گفت: نه در فیلم های آلمانی اش هم پرسناژهای مهربان فراوان هستند. در واقع فقط اغلب همان پرسناژهای اول تلخ و بی رحم هستند. در فیلم در غربت کارگر ترک با اینکه نقش اول را دارد اما تلخ نیست. بلکه تنهایی تلخی دارد.
عباس گفت: فرنگی ها همه تلخ نیستند. ما داریم برخوردهای تلخ آن ها را نگاه می کنیم.
من رفته بودم توی فیلم های سهراب شهید ثالث و توی سینمای ذهنم هر تکه ای از آن ها را که دلم می خواست تماشا می کردم. از این فیلم به آن فیلم می پریدم. اولین فیلمی که از سهراب دیده بودم سیاه و سفید بود که اتفاقا پوسترش را کیارستمی ساخته بود. آن روزها، روزهای جوانی ما بود. روزها خوبی بود. با هم زیاد گرفتاری و تکلف نداشتیم. یک جوری همه با هم کار می کردیم. یادم است عباس برای خیلی ها سناریو می نوشت و یا فیلم هایشان را مونتاژ می کرد. مثلا می آمد و می گفت: بلند شو بگذار این قسمت را برایت مونتاژ کنم. بعد ممکن بود یک سر بنشیند و تا آخر کار برود. سهراب هم همین طور بود. وقتی فیلم سیاه پرنده را تمام کردم مانده بودم که چه جور موسیقی ای روی قسمت آخر فیلم بگذارم تا کار جا بیافتد. سهراب سر رسید و فیلم را روی موویولا به او نشان دادم. گفت:
یک تکه ویلن سل می خواهد. مال کارهای ویوالدی.
من اصلا نفهمیدم ویوالدی چه ربطی به سیاه پرنده دارد. فردا آمد و یک تکه از کارهای ویوالدی را گذاشت روی فیلم. انگ جا افتاد. منتهی سهراب اخلاق خاصی دارد. وقتی حالت آشتی و صلح و صفا دارد؛ آدم معرکه و مهربان و رفیقی است. اما ممکن است یکهو یک کلمه بی هوا از دهنت در برود و او را کله پا کنی. بعد می رود که می رود. یک روز وارد آتلیه شدم. دم در حیاط سهراب ایستاده بود. گفتم :
چرا ویلانی؟
سهراب سکوت کرد بعد آرام سرش را انداخت پایین و رفت. رفت که رفت و یک سال با من قهر بود. توی این یک سال فیلم یک اتفاق ساده را ساخته بود و من بر حسب تصادف آن را در غیابش روی موویولای وزارت فرهنگ و هنر دیدم. درخشان بود. درست کردن کاری که شسته و رفته و بدون زوائد باشد خیلی سخت است. بعد این فیلم را روی پرده سینمای جشنواره ی فیلم تهران هم دیدم. محشر بود. از سینما که بیرون آمدم دیدم سهراب زیر درخت آن طرف خیابان ایستاده و جماعت تماشاگر را می پاید. سهراب هم حساسیت زیادی روی عکس العمل های تماشاگرانش دارد. تا مرا دید رویش را برگرداند. من دور زدم و از پشت سر به طرف او رفتم و یکهو بغلش کردم و بوسیدمش. با سختی مرا پس زد و رفت. بعد یک روز تلفن زد و گفت:
پوستر فیلم را می کشی ؟
خیلی خوشحال شدم. بعد از یک سال با من آشتی کرده بود و تا حالا که بیست واندی سال می شود و هنوز آشتی است. و این امر خیلی نادری است چون معمولا بیشتر قهرهای سهراب بیست سال طول می کشد. با این حال و با این که سهراب ومن ذاتا آدم های مودبی بار آمدیم ولی نمی دانم چرا اغلب با بددهنی با هم حرف می زنیم. اغلب فکر می کنم این چه حرفهای مزخرفی است که مثل نقل و نبات به هم پرتاب می کنیم. اصلا این حرف ها مال قاموس ما نیست. اما سر فیلم طبیعت بی جان وضع این طور نبود. اصولا سرکار همدیگر که می رویم یکهو وضع کاملا عوض می شود. خیلی جدی، کاملا پاک و تمیز حرف می زنیم و این امری است که بدون تصمیم قبلی پیش می آید.
یک روز سهراب به من گفت که فیلم جدیدی را می خواهد بسازد و می خواست که برایش طراحی صحنه کنم. اما روزهایی که می خواست فیلمبرداری کند من گرفتار بودم فقط قبل از رفتن با عجله و تند تند راجع به فضای کار با هم حرف زدیم و مشورت کردیم. بعد او رفت. من فقط توانستم دو سه روز سر فیلمبرداریش بروم. تمام فیلم را طی هشت روز فیلمبرداری کرد. اتاق سوزن بان را با کمک هوشنگ بهارلو رنگ آمیزی کرده بود. وقتی من رسیدم هنوز صحنه های داخل اتاق را می گرفتند. نگاه کردم، دیدم رنگ آبی اتاق کمی توی ذوق می زند. هوشنگ گفت:
آره درسته ولی توی فیلم درست می شود.
و شده بود. بعد سهراب و هوشنگ هی به من تعارف جدی می کردند که کادر و زاویه صحنه ها را از ویزور دوربین چک کنم. هر دفعه که از ویزور نگاه می کردم می دیدم همه چیز سر جایش میزان است.
هوشنگ به من گفت: از وقتی تو آمدی سهراب حالش خوب شده.
در آن دو سه روز، چند صحنه کار را برایشان ساختم. یکی از صحنه ای بود که پسر سوزن بان فیلم مرخصی سربازیش تمام شده بود و باید بر می گشت به سربازخانه و پدر و مادر پیرش سخت غمگین و ساکت بودند و عکس العملی نشان نمی دادند.
سهراب گفت: یا الله فضا را درست کن.
رفتم عقب. آمدم جلو کمی در محوطه باغچه خانه که کنار خط راه آهن در شمال بود راه رفتم. بعد رفتم شیلنگ آب را برداشتم و با این که فضا و محیط کاملا مرطوب و نمور بود همه جا را خیس خیس کردم انگار که باران مفصل سیل آسایی باریده است. بعد پسر سرباز از این فضا رد شد و عکسش توی چاله هایی که آب جمع شده بود افتاد و از در خانه بیرون رفت.
پدرش ته صحنه رفتن او را نگاه می کرد.
فیلمبرداری هم به همین سادگی تمام شد. سهراب نگاهی به من کرد و سری تکان داد. همان طور که کنار دوربین و هوشنگ ایستاده بودم هوشنگ آستین مرا کشید.
پرسیدم: چه طور بود؟
گفت: قشنگ بود.
بعد دم و دستگاه دوربین را جمع کردند و بردند کنار یک پنجره پیرزن باید از پشت پنجره که شیشه های خاکی داشت؛ پسرش را با نگاهش بدرقه می کرد. رفتم با دستم مقداری شیلنگ آب زدم به شیشه ها و پنجر ها طوری شد که ادامه باران ایستاده صحنه قبلی را تداعی می کرد و هم یک جوری اشک های پیرزن را.
سهراب همین سادگی کار می کرد. اغلب فقط یک برداشت از صحنه ها می گرفت. خیلی کم دو یا سه برداشت می کرد. کار عمده ای هم روی هنرپیشه ها نمی کرد. فقط می گفت که تو از آن جا بیا برو این جا یا فلان جمله را این طوری بگو. دوربین هم این جا باشد و احتمالا یک نور هم فلان جا. فضای کار خیلی ساکت، خیلی خلوت و شاید تا حدی خشک بود و همه هرچه را که سهراب به آن ها می گفت مثل یک دستور تکراری و آشنا انجام می دادند. آدم باور نمی کرد که دارد یک فیلم ماندنی در تاریخ سینمای دنیا ساخته می شود. هیچ نوع ادا و اطوار تیم های پروداکشن سینمایی را نداشت.
فیروزه گفت: ولی توی طبیعت بی جان کار قشنگی که کردی آن بود که چمن ها را آتش زدی.
گفتم: چمن ها را آتش نزدم. یک صحنه بود که مامور راه آهن با درزین می آمد و علاوه بر آذوقه روزانه، حکم بازنشستگی سوزن بان ر ا هم به او می داد و دوربین ابتدا جای چشم های سوزن بان ورود درزین را نگاه می کرد. این بود که من در اطراف ریل مقداری وسایل اسقاط انداختم و علف های خشک را هم سوزاندم و محیط یک جوری شد که فضای پیش درآمدی را برای خبر بد صحنه بعدی درست می کرد.
عباس گفت: پوستر فیلم هم خوب بود.
گفتم: هوشنگ بهارلو به من کمک کرد. اول همین پوستر را بدون زمینه خاصی ساختم. بعد هوشنگ گفت حالا که اسم فیلم طبیعت بی جان است بهتر است یک حالتی از نقاشی هم داشته باشد.
گفتم : اصلا دوست ندارم پوستر را به صورت نقاشی اجرا کنم.
گفت: نه منظورم این نیست. مثلا یک بافت بوم نقاشی بهش بدهی شاید بد نشود.
ایده خوبی بود. همین کار را کردم.
فیروزه گفت: ولی پوستر را با نقاشی هم اجرا می کردی خوب بود.
گفتم: کنتراست کردن عکس، ضمن آن که یک حالت گرافیکی محکم و سختی به پوستر می داد که اشاره ای هم به محتوای موضوع فیلم داشت؛ در عین حال از واقعیت تصاویر هم کم نمی کرد.
دوباره فیروزه گفت: همه شماها خیلی دوست دارید سختی ها را نشان دهید.
عباس گفت: نه من فقط شهادت می دهم. من قضاوت نمی کنم که زندگی سخت است هنرمند باید فقط شهادت بدهد. قضاوت کردن به واقعیت جهت غیر واقعی می دهد. یک روز هوا برفی و سرد بود. من داشتم توی خیابان زرتشت می رفتم. جلوی من مادری بچه ناخوشش را لای پتو پیچیده بود و به طرف بیمارستان مهر می برد صورت بچه بی حال و تب کرده به طرف من بود و مرا نگاه می کرد بدون آن که مادرش متوجه شود؛ برای بچه دست تکان دادم این جوری می دانی چه شد؟
ما سکوت کردیم عباس گفت: نه. حدس می زنی چه اتفاقی افتاد؟
من گفتم: ما هر حدسی بزنیم تو یک چیز دیگر می گویی.
عباس گفت: خیلی برایم عجیب بود… دیدم بچه با تمام بدحالی دستش را با زحمت از لای پتو در آورد و برای من تکان داد. اصلا نمی دانید چه حالی به من دست داد. هیچ وقت این صحنه از جلوی چشمم محو نمی شود. بعدا در فیلم زندگی ودیگر هیچ همین صحنه را گذاشتم.
فیروزه گفت: چه طوری؟
عباس گفت: همان صحنه ای که بچه تو گهواره خوابیده بود و گریه می کرد و یک دستش را گچ گرفته بودند.
آن جا به فرهاد خردمند گفتم برو جلو و برای بچه دست تکان بده. او هم همین کار را کرد. بچه گریه اش را قطع کرد بعد آن یکی دستش را در آورد و جواب فرهاد را داد.
فیروزه گفت: به هر حال همه شماها همه کارهایتان یک جوری تلخ است.
گفتم: خیلی از فیلم های سهراب را که توی آلمان ساخته ندیده ام ولی توی فیلم آخرش تلخی را به نهایت رسانده و از آن تلخ تر هم داستان فیلم بعدش است که می خواهد بسازد ا ز من هم خواست که دوباره بروم و طراحی صحنه هایش را انجام دهم، اما نمی شود رفتن به آلمان هزار مکافات دارد.
فیروزه گفت: در گل های رز برای آفریقا فقط پسر جوان هست که سعی می کند همه چیز را تلخ و ویران کند. اما سهراب بعد از هر صحنه تلخ یک جوری فضا را خوش می سازد. آن صحنه موزیک گذاشتن توی کافه یادت هست. همان صفحه های موزیک باکس کافه ریویرای توی قوام السلطنه خودمان بود. حالت خوش و غمگینی را به وجود آورده بود.
منبع : کتاب یادنامه ی سهراب شهید ثالث (ناشر : شهاب ثاقب-سخن )
در ادامه ی نگاه به زندگی و هنر شهید ثالث، گفته هایی از اهل هنر ایران و جهان؛ باب زندگی و آثار و احوال شهید ثالث را از میان گفته ها و مصاحبه ها و یادداشت های فراوان کوتاه کرده و در این صفحه به چاپ دوباره رسانیده ایم تا خواننده های بخش فرهنگی خلیج فارس و جوان ترهای علاقه مند به سینما برای درک بهتر از شخصیت هنری او، کار راحت تری داشته باشند… با هم بخوانیم…
پرویز دوایی:
پرویز دوایی
شخصیت خیلی جذابی بود؛ هم سر و ریخت و رفتارش و هم حرفهایش. قدباریک و بلند، لاغر مثل دوک، خوشخنده و شیرین، صدای خیلی گرم، و یادم هست که کت و شلوار مخمل سیاه میپوشید، موها و چشمها هم مثل زغال سیاه، و زیر کتاش پیراهنِ سفیدی داشت، و گاهی کت را روی دست میانداخت و این پیراهن انگار که یکی دو نمره بزرگ تر از سایز او بود که به تن لاغرش لق میخورد، و برای ما یکجوری یادآور لباسهای آرتیستهای فیلمهای شمشیربازیِ قدیم بود که شلوار سیاه داشتند با پاچههای باریک، و پیراهنِ سفید با آستینهای گشاد پفکرده و مُچهای بسته؛ پیراهنهائی که مثلاً “ارول فلین” توی فیلم “کاپیتان بلاد یا شاهینِ دریا” تناش بود؛ و روی این شباهت (که به خودش هم گفته بودیم) در کنار اسم “سوخراب” گاهی بهش میگفتیم: “ارول، ارولِ عزیز”، و این اسم انگار که به دلش چسبیده بود که بعدها، خیلیوقت بعدش، توی یک نامهای بهیادم آورد. خودم یادم رفته بود.
احمد رضا احمدی:
احمد رضا احمدی
در همه ی دوران زندگی جسورانه ترین روزها را در او دیدم، زندگی و بلاغت خلاقیت و بدعت چندان زمانی شعله می زند و می سوزد و خاکستر می شود و سپس سکوت و مرگ، اما “سهراب” با چنان وضوحی آتش افروخت که آتش هنوز برجان می تازد و جرقه می زند و آتش هنوز خاکستر نیست، این اقبال سهراب، را در نسل ما باید در این استعاره جست و جو کرد که چشمان ما و گوشهای ما در جست و جوی شاخه ای ست که عمر طولانی می خواهد. همه ی عمر ما در آن سپری شد که این شاخه میوه دهد. سهراب این شاخه را صدا کرد و شاخه سرانجام میوه داد. هنگام که رنج باشد، نیستی نیست، هستی هست. با رنج است که به زبان تازه ای می رسیم برای درک رنج و عقوبت انسان بر روی زمین “سهراب” زبان می آفریند که طعم جراحت روح دارد. با “سهراب” بینا شدیم، دیدیم.
آیدین آغداشلو:
آیدین آغداشلو
بخشی سترگ از آبرو و اعتبار سینمای ایران مدیون راه شهیدثالث است. راهی که آن را به تنهایی آغازید و در آن به هیچکس باج نداد و کوتاه نیامد..
ﺳﻬﺮاب ﻫﻤﯿﺸﻪ در ﮐﺎرﻫﺎﯾﺶ ﺣﺪﯾﺚ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. او از ﺷﻌﺎر، ﺳﺎﻧﺘﯽ ﻣﺎﻧﺘﺎﻟﯿﺰم و اﺣﺴﺎﺳﺎت گراﯾﯽ ﻧﻔﺮت ﺑﺴﯿﺎر داﺷﺖ و ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﻧﺤﯿﻒ و ﭘﯿﺶ ﭘﺎاﻓﺘﺎده ای او را رﻧﺞ ﻣﯽ داد. او ﻣﻬﺮ ﺳﺮﺷﺎری ﻧﺴﺒﺖ به هر ﻣﻮﺟﻮدی داﺷﺖ ﮐﻪ در ﻣﻌﺮض ﻣﺨﺎﻃﺮه ﻗﺮار ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ. او ﻣﺮدم ﮔﺮﯾﺰی ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮدم را تحقیر نکرد. ﺳﻬﺮاب ﺷﻬﯿﺪ ﺛﺎﻟﺚ رﻓﻘﺎی اﻧﺪﮐﯽ داﺷﺖ و ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺗﻨﺎﻗﺾ ﻫﺮ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ از طریق اثرش حل می شود. سهراب بی جایگزین بود و شیوه اش را در دورانش کسی تکثیر نکرد. حرف تلخی به کسی نمی زد و با کسی تندی نمی کرد.انسان شریفی به تمام معنا بود و وقتی سهراب در گذشت، جهان جای تنگ تری شد.
محمد حقیقت:
محمد حقیقت:
بهنظر من، در یک کلام میشود سهراب شهید ثالث را با نیما در شعر مقایسه کرد. سهراب بهنوعی نیما یوشیج سینمای ایران است. یعنی نوآوریها و کارهای جدیدی انجام داد که دیگران از ایشان الهام گرفتند. نوآوریهایی از قبیل خیلی ساده به زندگی آدمها نگاه کردن، حالت شعرگونه را از زندگی عادی روزانهی مردم گرفتن و در فیلم تصویر کردن و همچنین استفاده از صداهای خارج کادر برای نشان دادن آنچه تماشاگر روی پرده نمیبیند، یعنی صداهای اضافی خارج کادر.
سینما بهقول شهیدثالث، حالتی چندضلعی دارد. یک ضلع آن همان است که شما روی پردهی سینما میبینید و حالت تصویری دارد. اضلاع دیگر آن بیرون از این کادر هستند. او حتی در اولین فیلم کوتاهش [قفس] هم از همین مسئله استفاده کرده است.
سهراب شهیدثالث از نظر شخصیتی، بهنظر من، شخصیت بسیار والای انسانی داشت. باوجود اینکه درآمد آنچنانی نداشت، ولی همواره همان مقدار درآمد را با دوستانش و یا بچههایی که بیپول بودند تقسیم میکرد و دائم به آنها کمک میکرد.
یادم هست و شخصا دیدم که ایشان به بچههای ایرانیای که در خارج بودند و محدودیت مالی شدید داشتند، کمکهای فوقالعادهای میکرد و خیلی انسان بود. بهنظر من، انسانگراییای که در فیلمهایش هست، با شخصیت خود ایشان هم کاملاً چفت است.
“ایواساکی” فیلمساز ژاپنی
“ایواساکی” فیلمساز ژاپنی
“کارگردانِ جوان طبیعت بیجان بگونهیی شوربرانگیز، حتی جزئیاتِ فیلماش را به دقت بررسی کرده بود. این کارگران ایرانی مرا به یاد “یاسوجیرو اوزو” میاندازد. کار شهیدثالث اما بسی محکمتر و استوارتر از هنر اوزو است.”
” بنگت فورسلند “، منتقد سوئدیِ
” بنگت فورسلند “، منتقد سوئدی
سینمای شهیدثالث برای یک سوئدی، یادآور عکسهای سون جانسون از کارگران و کشاورزان است. با همان صمیمیت و نزدیکی.. و بیهیچ تظاهر.. نماهای مدرسه در یک اتفاق ساده از برخی دیدگاهها یادآور چهارصد ضربهی “فرانسوا تروفو” (فیلمساز فرانسوی) است. واپسین فیلم او طبیعت بیجان، به نئورئالیسم ایتالیایی و به ویژه به فیلم اومبرتود نزدیک است..”
این شعر از احمد رضا احمدی، که از جمله یاران همیشه همراه و صمیمی او بوده هم، حسن ختام پرونده ی ” خلیج فارس ” درباره ی زندگی و آثار و احوال شهراب شهید ثالث…
او را شاعر لحظه های کسالت بار زندگی نام کرده اند؛ بنیان گذار سینمای رئال ایران و پیشگام راهی که بعدها به نام امثال کیارستمی و نادری تمام شد و فیلم هایشان را به جشنواره های خارجی کشانید. از ” سهراب شهید ثالث ” می گوییم، همان مردی که جنبه های بسیاری از زندگی را به نیکی دریافته بود. معنی روزهای تکراری و بی معنا را می دانست؛ از فقر و فرودستی فرهنگی و اقتصادی آگاهی داشت و به واسطه ی سفرهایش در جوانی و همین طور انقلاب نامیمون پنجاه و هفت، با تن و جانش معنای سفر و مهاجرت و غربت را درک کرده بود و اینها همه را در فیلم هایش انعکاس داده بود.
شانزده ساله بود که سودای فیلمسازی به جانش نشست و زان پس با دوربینش به چهارگوشه ی دنیا سفر کرد تا خالق فیلم هایی تازه و متفاوت برای سینما باشد و راهگشای بسیاری از سینماگران در راه.
در کتب تذکره این طور آورده اند که ” سهراب شهید ثالث” در هجده سالگی راهی فرانسه شده تا در مدرسه ی شهره ی ” ایدک ” مشق فیلمسازی کنند. این اقامت اما زمان زیادی دوام نیاورده چه درس و کار همزمان و گرانی زندگی در فرانسه آنقدر به سهراب جوان فشار آورده که او درس و مشق و مکتب خانه را رها کرده و سر از اطریش در آورده تا نزد پروفسور ” کراوی ” تمرین کارگردانی و هنرپیشگی کند.
جالب اینکه اقامت این جوینده ی پر شوق در سرزمین ” امپراطوری شرقی ” هم دوام چندانی نیاورده. این بار بیماری از راه رسیده و سهراب جوان را به دیگر سرزمینی رهنمون شده. شهید ثالث در پی ابتلا به بیماری سل؛ دیگر بار راهی فرانسه شد تا علاوه بر پی گیری درس و مشقش در مدرسه ی فیلمسازی؛ به معالجه ی تن بیمارش هم بپردازد.
سهراب شهید ثالث
شاید هم آن تن بیمار و تجربه ی زندگی کم تحرک بود که ذهنش را با ” سکون ” و ” بطالت ” آشنا کرد تا او چند صباحی آن سوتر؛ عمیق ترین و متفکر ترین فیلم های ایران را در راستای همین دو مفهوم در برابر دوربین ببرد و از ایستایی و کسالت زندگی برای بسیاری از مردمان روی زمین بگوید؛ این روزهای باطل و یک جور را چونان چون شعری کند و جامه ای از تصویر به جانشان بنشاند.
سهراب در ادامه ی سفر و پس از درک مضامین متفاوت زندگی اروپا؛ قاره ای که پس از تحمل دو جنگ خانمان سوز و دشوار با سرعت بسیار زیادی به سوی زندگی صنعتی و آرامش ذهنی می رفت؛ در سال ۱۹۶۹ به ایران بازگشت و از همان روزهای نخست به فیلمسازی روی آورد. شهید ثالث از پس ساختن چند فیلم کوتاه به فیلم های بلند و پر آوازه اش رسید و با ” یک اتفاق ساده ” و “طبیعت بی جان” به شهرت هنری دست پیدا کرد. شهرتی فراتر از سینما و مرزهای جغرافیایی ایران.
شهیدثالث نخستین فیلم بلندش، ” یک اتفاق ساده ” را در ۱۳۵۲ ساخت که به رغم استقبال سرد و مخالفت های مسئولان، برنده جایزه بهترین کارگردانی از دومین جشنواره فیلم تهران شد. فیلم بعدی او ” طبیعت بی جان ” هم، جایزه خرس نقره ای جشنواره فیلم برلین را به عنوان بهترین کارگردان برای او به ارمغان آورد تا او با استفاده از شهرت و آوازه اش، به فیلمسازی در ممالک غربی روی آورد و نامش را به عنوان فیلمسازی “آلمانی” در تاریخ سینمای جهان به ثبت برساند.
او را شاعر لحظات بیهده ی زندگی دانسته اند. روای لحظات مرده و فیلسوف سینما. شهید ثالث در جملگی فیلم هایش با روایتی آرام و کند؛ سعی داشت تا بی رحمی های گریز ناپذیر طبیعت را به تصویر در آورد. آدم های فیلم های او، همگی شخصیت هایی تلخ بودند و صاحبان زندگی های ملال آور. آدم هایی که بی آنکه گناهی کرده باشند، تقاصی سخت می دهند. شب و روزهایشان مثال هم است و به سالیان، تنها یک روز را زندگی می کنند.
او با قصه کردن از بدیهیات زندگی باعث شد تا لحظات مرده و بی هیجان هم هویت بگیرند و به متن داستان بیایند. شهید ثالث با دوری جستن از رزق و برق های سینمایی و پیچیدگی های گه گدار تصنعی داستان؛ خالق سینمای ” رئال ” ی شد که از واقعیت زندگی و تکرار بی دلیل و یکسانش می گفت.
سینمای رئال او؛ خیلی زود بدل به ” الگو ” و سرمشقی برای آیندگان شد و کار را تا جایی پیش برد که بسیاری که از موفقیت های سینمای بعد از انقلاب به واسطه ی همین تقلید و الهام از آثار او نصیب فیلمسازهای به اصطلاح موج نوی ایران شد.
دیگر مشخصه ی متمایز کننده ی شهید ثالث، درک درست از مفهوم جهان وطنی بود. سهراب که از سالهای نوجوانی به دور دنیا رفته بود، زندگی کارگری لمس کرده و انجام داده بود و رفته رفته به جامعه ی روشنفکری غربی رسیده بود؛ درک بسیار درستی، از مفهوم عمومی ” انسان ” داشت و ذهنش فراتر از مختصات انسان ایرانی بود. می توان این طور گفته که مفهوم جهان وطنی که در سالهای اخیر و در پی کثرت استعمال تا حدود زیادی از معنای راستین و درستش دور افتاده؛ سالها پیش تر در زندگی و آثار او عیان بود.
شهید ثالث در جملگی آثارش ” انسان ” در مفهوم کلی اش را اشاره رفته بود و به چند و چون قوانین رایج در جغرافیا و فرهنگی خاص، کاری نداشت. انسان تنها مانده ی او که ذره ذره قربانی بی رحمی طبیعت و شهر می شود؛ در ایران و آلمان و آفریقا و در همه حال؛ ” انسان ” است؛ رها از هر ایدئولوژی و یا مشخصه ای که میان او و نمونه ای همگانی از ” نوع بشر ” فاصله بیاندازد.
در این میان اما، برخی از منتقدین و اهل سینما، سینمای کم حرکت و تقریبا ایستای او را نپسندیده اند. منتقدین سینمای او، شهید ثالث را به فرار کردن از فن سینما و دشواری های لابد ساختن فیلم متهم می کنند و این ایستایی را چونان چون ” چاره ” ای بر نتوانستن های او قلمداد می کنند. می گویند که او به واسطه ی همین چاره اندیشی آموزگار فیلم ساختن شده برای بسیاری از افرادی که با فن سینما آشنایی کامل ندارند. حرف و گفته ای که از جوانبی هم صحیح انگاشته می شود. چه، همین فرار از فن سینما، شوربختانه در سالهای اخیر به دوربین ثابت و سینمای کسالت باری رسید که به هر چیزی می مانست، الا سینما.
رها از سینما و دغدغه های هنری، جنگیدن همیشگی او با ظلم و جور هم برای اهل اندیشه جالب آمده. این کارگردان شهره ی سینمای ایران در زمان هر دو حکومت معاصر رابطه ی خوبی با اهل قدرت نداشت. پیش از انقلاب و در زمان حکومت پیشین؛ سهراب شهید ثالث به سیاه نگاری از جامعه ی ایران متهم می شد و به همین دلیل ساده از حلقه ی نزدیکان حکومت فاصله می گرفت. پرهیز سینمای او از هیاهوی گیشه هم باعث می شد تا این فیلم ها در نبود حمایتی دولتی؛ از رونق بازار هم بی نصیب بمانند و به پستوخانه های روشنفکرانه ی جامعه تبعید شوند. تا آنجا که آثار او با تمام جذابیت ها و سادگی شان در ارتباط با مردم عام و اهل کوچه بازار موفق نبوده اند و تنها با مخاطبینی خاص و اندک ارتباط برقرار کرده اند. پس از انقلاب هم، جایی برای اندیشه ی رهای او در سینمای اسلامی شده باقی نمانده بود. شهید ثالث چند سالی پس از انقلاب و برای رهایی از سانسورهای لابد وزارت ارشاد راهی اروپا و سپس آمریکا شد تا از این انقلاب به اصطلاح مردمی هم خیری ندیده باشد.
ناگفته پیداست که برخی از فیلم های او نه به حمایت و میل دولت و تنها به واسطه ی احسان سرمایه گذارهای خصوصی ساخته و پرداخته می شدند؛ از همین جمله است، ” پرویز صیاد ” که با کسب درآمد از سینمای تجاری، به هنر خاص و به اصطلاح روشنفکرانه ی شهید ثالث مدد می رساند تا این فیلم ها متولد شوند و جایی در صندوق خانه ی سینمای دنیا، جا خشک کنند.
شهید ثالث پس از تجربه ی سالهای متمادی فیلمسازی در خارج از کشور؛ در سالهای آخر عمر؛ بار دیگر با یک بیماری مهلک دست به گریبان شد، تا این بار نیز چونان چون روزگار جوانی اش، به بهانه ی علاج و دوا رخت عزیمت به سوی دیگری از دنیا ببندد و راهی آمریکا شود.
وی پس از چند سال زندگی در آمریکا، سرانجام در تیرماه هزار و سیصد و هفتاد و هفت خورشیدی؛ تسلیم اراده ی الهه ی مرگ شد و بدرود حیات گفت.
چندی پیش کتابی به دستم رسید که درنگاهی کوتاه از نثر پخته ومتن روایت ها نگاهی چندباره به نام نویسنده انداختم و با تردید پذیرفتم که اسم نویسنده مستعاراست و با مطالعۀ «دست آخر» ازنشانه هایی که داده و بر پیشانی نخستین برگ نشسته شک و تردیدم به یقبن بدل شد به این دلیل که : «به جا بود که این داستان با دو امضاء منتشر می شد: اول نام واقعی خود من، دوم یکی ازنویسندگان سرشناس و قدیمی کشورمان که بانی اصلی نگارش این کتاب بوده است، اویادداشت های فراوان که استخوان بندی این رمان را تشکیل داد دراختیارم گذاشت . . . دوست نویسنده ام می گفت اگر خود کتاب نتواند دوره ای از تاریخ روشنفکری ما را نشان بدهد چه اهمیتی دارد که آن را چه کسی نوشته باشد». همین پیام رندانه اش اختناق حاکم، ومهمتر، زبان و ادبیاتِ سانسور درحکومت های خودکامه را به مخاطبین توضیح می دهد.
کهربا، روایتگر محافل نواندیشان است وناظرخلوت آن بخش از روشنفکران تهران که ازدهه های سی وحوادث ۲۸مرداد به بعد را درخاطره ها زنده می کند. این نکته را باید یاد آور شد که بعد از وقایع شهریور۱۳۲۰ با حملۀ متفقین فضای سیاسی کشور دگرگون شد. تعویض سلطنت وشُل شدن زنجیر های سرکوب و اختناق، آزادی زندانیان سیاسی، توسعۀ روزنامه ها ونشریات با احزاب وگروه های مختلف با مکتب های گوناگون اما، لجام گسیخته که طبیعی هم بود رونق گرفت. دستاوردهای تحولات با شعار آزادی بیان واندیشه مورداستقبال عموم قرار گرفت. طولی نکشید که درپی فروکش کردن سر وصداهای اولیه بیش از دوگروه از آن همه فعالان در صحنه نماندند. آن دو گروه فعال چپگرایان بودند و مذهبیون. حزب توده با تشکیلات منظم، روزنامه ها و نشریاتِ پیشتاز بانوآوری ها به ویژه جوانان و تحصیل کرده ها را به خود جلب می کرد. گسترش فعالیت های حزبی، شکل گیری سازمانهای گوناگون بعدی را فراهم ساخت. سروصدای تبلیغ اندیشۀ سوسیالیستی با گرایش چشمگیر اکثر طبقات، زنگ خطری بود برای سنتگرایانِ متعصب و انحراف جوانان از رستگاری های دینی. شکل گیری فدائیان اسلام، و رونوشتِ مدرن ومتمدنانۀ آن راه اندازی حسینیه ارشاد با ساختمانی معتبر وشیک آن هم درشمال تهران با تجهیزات کاملا نو وعبادی، در تقابل با مکتب ناخدایان بود .
حسینیۀ ارشاد با قالیهای دستباف، مجهز به میز و صندلی، بلندگو زیرنوردرخشان لوسترها با مشتری های کراواتی و ادکلن زده، به پشتیبانی مالی بازاریان وثروتمندان متدین تهران اداره می شد. آین مرکز تعلیمات دینی با منبر داغ دکترعلی شریعتی کانون تجمع جوانان و اکثرا دانشجویان و روشنفکرانِ روزنامه خوان بود. دکترشریعتی که به گفتۀ برخی پیروانش قرائت تازه ای ازاسلام را تبلیغ می کرد، اما به عقیدۀ اسلام شناسانِ وطنی حرف وحدیث تازه ای نداشت جزکاهش نقش روحانیت و زدودن مقام خود ساختۀ آن ها.
حزب توده غیرقانونی شده بود اما حضوری کمرنگ داشت. چپگرایان به زیرزمین پناه برده درانواع و اقسام گروه ها با برنامه های مختلف وبیشتر مبارزۀ مسلحانه را دنبال می کردند. دورۀ تعلیمات چریکی درمراکز ویژه درکشورهای دور و نزدیک جهان سازمان یافته بود که جوان های پرشور را جذب می کردند. ازمنظر پویندگان آزادی این گونه کانون ها مقام و منزلت قبله گاه را داشتند و با احترام ازآن ها یاد می شد. با اندوه باید گفت که چه بسا ره به مسلخ بود و اکثررهروان، پاکدلانه و معصومانه جان باختند. واقعۀ ننگین ۲۸ مرداد زمینه های گسترش تدارک قیام مسلحانه را فراهم ساخته بود. و در رهگذر این تحولات بخشی از جوانان حساس و تحصیل کرده دچار انفعال و بی بندباری شدند.
کهربا، میوۀ شوم وتلخ آن توسری خوردن هاست که گوشه هائی از وقایع گذشته را در زمانۀ حکومت اسلامی، البته که نویسنده، با نام مستعار می گشاید. کار بسیار بجا که : ( با تکرارهای ادواری، با سرکوب های فزاینده) با نشان دادن صحنه هایی از بازیگران مجامع و محافل روشنفکری آن دوران، دلمشغولی ها و رفتارهای آن ها را توضیح می دهد. گفتن دارد که ایشان، یک روی سکه را می بیند و داوری می کند که چنین گزینشی کاریک نویسنده ومنتقد آگاه وبا انصاف نیست. نگاه به آن روی سکه و مشاهدۀ فضای بحرانی آن دهه ها، تجربه های تازه و پرباری نیز روایت ومستند کرده است: نخبگان فکری وهنری بسیاری را دربرهوت سانسور وسرکوب به بارآورد. اما اینکه نویسندۀ کهربا دگرگونیها وتجربه ها را نادیده می گیرد و کارنامه روشنفکری را تنها ازمنظر «پائین تنه» می بیند و به وضع زننده و دل بهمزن تعریف می کند، یک انحراف عریان و لودهنذۀ عقده های شخصی خود و سرریز شدن آن عقده هاست.
نخستین روایت کهربا «تی با» ست. دختری بی پروا درنهایت بی اخلاقی صحنه ای از مجالس شبانه را روایت می کند. تمایلات جنسی خود را باصراحت رو می کند.ازکورتاژ کردن ش . ازقول مهریش بغل خوابی های او را تعریف می کند «مثلا پریروزها به من می گفت: می دونی، با یه ایتالیائیه بودم، چه بدنی داشت! چقدرخوب بود! . . .می دونی … چه بدنی! چقدرخوب بود! البته من این جوری نیستم . . . ولی آدم به فکرش می یاد که بگه زن خجالت بکش! تو سنی ازت رفته . . . دودفعه شوهرکردی . . . بچه ات قد منه . . . حالا یه چیزی شده، چرا تعریف می کنی؟ » و سپس ازمهمانی همان شب که پس از تریاک کشی وخوابیدن دورمنقل و درتاریکی، «پای من زیرچادر بود، اما دست منوچهرآراج رو فهمیدم. . . . اون وقت ، آن گوشۀ چادررو اززیرپنجه ام کشید و حسابی کف پای منو تو دستش گرفت، هی ناز می کرد، من هم راستش خوشم می اومد . . . همچنین چنبرزده بود و یواش یواش مثل مار می سُرید و بالا . . .» واین درحالی ست که شوهر یا دوست پسرش درگوشه دیگر پای منقل به خواب رفته است.
دومین بخش به نام کبوتر از ریاکاری ها وپای منبرنشستن تحصیل کرده ها و رجال حکومت می گوید «حسن دخترهای تلفنی را اول صیغه می کرد، هربار لب به نجسی می زد توبه می کرد و کفاره می داد. سهم امام می پرداخت، ماه رمضان روزه نگرفته بود حالا می خواست فطریه بدهد! . . . منوچهر گفت ایوالله فقط قصۀ بیسوادها نیست بد نیست سری بزنی به این مجالس درویش ها وذکر «مدی تیشن» . . . بروببین چقدر دکتر، چقدر مهندس، تحصیل کرده ها، حتی امرای ارتش و سناتورها دو زانو در محضر قطب می شینن، مثل ننه مرده ها گریه می کنن ومراد میخان . . .» با مشاهدۀ دختری زیبا که «با قلبی ازطلای سفید به گردنش آویخته بود . . . حواسشان پرت شده بود . . . منوچهر گفت کفشت را درآر، باد می خوره به پات کیف می کنی ».
داستان سوم پیش ازظهر گرازش ها ساعتی است ساعت اول از دادگاه سه نویسنده درمسکو خوانندگان را باخبر می کند. گزارش ساعت ۱۰ هم بگو مگو وخنده و متلک پرانی ست تا می رسد به آنجایی که رئیس شرکت درصحبت با افضلی می گوید «سرخاب سفیدآب عشوه رو زیاد می کنه، کس رو تنگ نمی کنه». با ورود دختری که قلبی از طلا به گردن داشت» سخنرانی متوقف می شود. و داستان از خانه ای درشهرنوتهران بامشتریان: یعنی: امین «علاقمند به ادبیات روس» و منوچهرمترجم آلبرکامو، و بابا نویسنده کتاب. بگومگوی چندش آور یکی ازخانم ها را بایک مشتری که (خیلی بهش می آمد اسمش نارملا باشد) ولی معلوم می شود که سوزان است وعیش و خوشگذرانی های خود را درآن خانه شرح می دهد.
گزارش ساعت ۱۱ اما فضا را دگرگون می کند. نویسنده، اینجا درقالب خودِ «نویسنده» فرو می رود: « دادرسی اعمال نویسنده قبلاباید در وجدان او عمل آمده باشد . . . سه نوجوان نو قلم روسی که به جرم «عرفان» محاکمه می شوند. این روشنفکران که دراذهان به صورت شهیدان زمانه جلوه گر شده اند، سقوط نقد اجتماعی رانشان می دهند».
گزارش ساعت ۱۱و۲۰ دقیقه: درمجلس شورای ملی یکی ازنمایندگان که «سخت به ادبیات جدید به ویژه شعرنو حمله کرده» باید پاسخ داده شود. این تصمیم ازطرف دبیرسرویس سیاسی روزنامه کیهان که درآن زمان حتما رحمان هاتفی بود و بعد ها درجمهوری اسلامی اعدام شد، گرفته می شود و از نویسنده نیز می خواهند مقاله ای دررد نظرات آن نمایندۀ مجلس بنویسد. دراین بخش، نویسنده مقداری صحبت های جدی را مطرح می کند.
دفترچه های کهنه راوی طیبه است وگزارشی از یک مهمانی، بحث وجدل روشنفکران. تمسخرتحقیر آمیز روایتگرنیزشنیدنی ست. همو ازگویش یک «نویسنده و روانپزشک» ترک زبان که به احتمالی غلامحسین ساعدی است با کلمات سبک وجلف درباره اش؛ با اظهارنظرهای فاضلانه که لو دهندۀ بی مایگی هاست. گوش می سپارم به سخنان نویسنده : « به عقیده من درشرایط فعلی باید همین اخلاق فردی و ارزش های انسانی را چسبید. رفاقت، عشق، برادری، این ها درتاریخ ما تبلور اسطوره ای دارند» بعد می گوید «. . . بسیاری علماء و متفکران امروز را می شناسیم که تقریبا قوادی می کنند. . . . و همو دربرگ پیشین همین بخش می گوید: «با این رهبران فکری عجیب و غریب که چشم جوان ها دنبال آنهاست، نسل جوان به اقطاب حاد و نسجیده ای پرت شده است» وسپس اربت سازی های سیاسی وتازه به دوران رسیده ها که برجایگاه رهبری تکیه زده اند بحث می کند. و خبر ازدواج «تی با» یعنی طیبه خانم وکالتا با ابوالفضل را نقل می کند.
درص ۶۳ بابا که همان بابا زاده است ونویسنده به طیبه که با شوهرش ابوالفضل درمهمانی شیرین درخانه اوهستند می گوید :« نه خانم عزیز خدا کند که درون و بیرون آدم یک چیز باشد».
دریک تکه آواز در مکالمۀ تلفنی، طیبه خانم یا همان «تی با» باعشوه غمزه از بابازاده می پرسد: « عشق قدیمی ات رو فراموش کردی؟ مثل اینکه خیلی رقیب دارم» سخنان عاشقانه بین آن دو بطور وضوح رد و بدل می شود. هردو هرزه و بی اخلاق. انگار نه انگارکه ابولفضل شوهرطیبه با نویسنده و منوچهرسابقۀ طولانی سه یار دبستانی دارند . و ناگهان صحنه عوض می شود. با زبانی نرم و زیبا روایتگردلسوز دگرگونی های اجتماعی – سیاسی زمانه می شود. چهره نگاری می کند. بازتاب گسترده درذهن و پیش چشم خودرا به تصویر می کشد. درترافیک سنگین، نورچراغ هایی که خاموش وروشن می شود؛ آوازساحرانه بانو دلکش درحوالی کاخ سنا :«حریمی ازسکوت، حریمی، ازتنهائی مذهبی. گل قاصد رهاتر چرخید وپائین تر رفت . . . همهمۀ نرم وخفۀ موتورها آغازشد و بالا آمد».
ماه نو بحث های سیاسی آن سالهای بحرانی را دنبال می کند. درمهمانی خانه شیرین که نقاش ماهرو معروف است و «نقاشی هایش روی دیوار پرتوی ازیک نگرش عارفانه را منعکس می کرد». درآن جمع به اصطلاح روشنفکری صحبت کنفدراسیون و سلطنت شاه است که باید سلطنت کند و نه حکومت. مهندس آراج می گوید «حداقل ازهفتاد مؤسسۀ فرهنگی، سناتورها وشخصیت های علمی و سیاسی علیه رژِیم امضاء جمع کردیم. بزرگترین افشاگری علیه رژِیم بعد از۲۸ مرداد بود! و کسرا که مخالف نظرات اوست حرفش را قطع کرده می گوید« این رویاهای بورژواست . پیروزی طبقۀ ستم کش ازطریق جمع کردن امضاء به دست نمی آید . . .» نویسنده سپس کسرا و همسر او نرگس را معرفی می کند: «نرگس دخترخوشگلی بود جوان، لطیف ومعصوم. . . پدرخواندۀ او قصاب ثروتمندی بود که بچه دار نمی شد. او و همسرش نرگس را ازیتیم خانه آورده و درناز ونعمت بزرگ کرده بودند. عشق آن ها این دختر بود که به دانشگاه فرستاده بودند همان هفته های اول، دختر، فریفتۀ همکلاسی اش کسرا شده بود». پس از انقلاب کسرا گرفتار و محکوم به اعدام می شود. نرگس در زندان دختری می زاید و سپس آزاد می شود وبا دخترسه ساله اش به کپنهاک رفته وآنجا به پناهنده ها می پیوندد.
طیبه دراین مهمانی درتمجید از بابازاده، واستاد استاد گفتن هایش، منوچهررا وا می دارد: « منوچهر چشمکی به ابوالفضل [شوهر طیبه] زد رقیب پیدا کردی!» طیبه گفت : «باور کنید ایشان برای من چطور بگم . . . مقدس هستد». این سخنان غلو آمیز یک زن درحضور شوهر آن هم مردی مانند ابوالفضل که نمازش ترک نمی شود وپایبند سنت های مذهبی است بعید به نظر می رسد. انشاء نویسی جوانان مدرسه ای را یادآور می شود. شگفت آور پاسخ بابازاده است با آن بی بندباری های ریاکارانه و متظاهرش که به پند واندرز دادن به عوامان کسب آبرو کرده وبه استادی رسیده!به این پاسخ نویسنده دقت کنید: « نه خانم عزیز خدا کند درون و بیرون آدم یک چیزباشد». گوینده کسی است که با طیبه، زنی که شوهردارد وهمسررفیق خودش؛ یاردبستانی است رابطۀ جنسی دارد، وبی کمترین شرم و حیا آن را مکتوب ومستند کرده است. خلط مفاهیم و ریاکار بی اخلاقی مثل بابازاده را مقدس خواندن، جز ریشخند به خواننده چه مفهومی داشته باشد؟! تعجب آوراین که جزابوالفضل که سرگرم مطالعه کتاب است همگی درآن جمع درعیش و نوشند با چه حرکات جندش آور وادبیات لمپنی .
دربچۀ ته شهر: اعتصاب دانشجویان، محاصره دانشگاه توسط مآموران انتظامی حمله کوماندوها به داشجویان و ضرب وشتم بیرحمانۀ آنها دردرون دانشگاه تهران وآتش زدن ماشین دکتر منوچهراقبال توسط دانشجویان، نارضائی ها و نا امنی ها در مراکزعلمی و دانشجوئی را توضیح می دهد.
هشتمین بخش الوساوس است با ادبیاتی سخیف: « پنهانی می رود به سوی مؤمنه و پستان [ش] راستش را می مالد . . . زنجیرۀ رقاصان مقابل ما می جنبند، می بینند . . . رسوائی! (یا من ؟) بتواند از وسط آنها بلغزد، درست درحضورشوهرش! کمی مشکل است . . . بیشتر آلت های تناسلی است، کلمات ترانه زوزه های شهوی یرگشته مهریش و آهنگساز، یکوری، روبروی هم . . . اختلاط می کنند؛ . . . آن دیگری می خواهد آۀت را لای پاهای مهری بگذارد، همین زوری لای پای مؤمنه که بدنش لغزان و ممنوع است، اما آمادۀ عشق قاچاقی . . . من می خواهم به زنم برسم، اما . . . آلکس ملعون، ازمیان دود بیرون می آید، زنم را بغل می کند و سخت لبهایش را می بوسد. ملعون خبیث ! مزدور اجنبی! تخم وترکۀ شیطان! . . . صورتهایشان را به سختی ازهم جدا می کنم؛ ولی هی، این که زن من نیست . . . . . . روی صندلی چمپاتمه می زند . . . شورت پایش نیست و با انکشت به سرعت سرسام آوری به خود دخول و خروج می کند . . . . . . شیرین یک خیار به شاعره می دهد. . . . شاعره با خیار انجام می دهد، آن قدر گشاد و خیس شده که خیار به راحتی ناپدید وباز آشکار می شود. شیرین یکوری میخوابد، شورتش را تاروی زانو پائین می کشد ولی دامنش را بالا نمی زند، مهریش دسته جارو را میان پای او فرومی کند و در می آورد و بازتکرار می کند مثل پیستون دریک ماشین فعال …» این مزخرفات نویسندۀ عقب ماندۀ مفلوک عقده ای ادامه دارد تا پایان دفتر.
در پیاده روها نگاهش از ابتذال ها فاصله می گیرد. بین مردم می چرخد. رهگذران را زیرنظر دارد. بادید باز وفارغ از نمایش های روایی پائین تنه ای وبه قول فرنگی ها «اروتیکی». انگار از خفقانِ تنگناهای جمعی آن محافل فاصله گرفته از دگرگونی ها می گوید وازنوآوری های آن سال ها. از کتابفروشی ها وشاعران وخیابان های نوساز و سینماها و کافه ها «حضور زمزمه وار کافه شیرین کنار قهوه خانه صابرآتشین [پدرگوگوش خواننده پرآوازه] با قلیان،رقص لزگی ونوازندگانی که کاسۀ تاررا سرشانۀ خود می گذاشتند» و اشاره ای دارد به کافه فردوس که زمانی پاتوق صادق هدایت بوده با یارانی چند. اما، نه نمی تواند، معتاد شده. هرزه گوئی را نمی تواند رها کند. باید روایتگرصحنه ای ازیک سینما که « آبرودارها به آنجا نمی رفتند» باشد با تماشاگران که : « درتمام مدت بی رودرواسی استمناء کنند . . . با انزال آن ها برموزائیک کف سینما باشد». صیانت ازکلیت آمال خود در ارضای عقده های ریشه دارش را مستند کند.
درکافه کنسرت گفتگوها ومناظرۀ فضای روشنفکری وقت، بیشترگشوده شده است. کسرا، شوهر نرگس مترجم آلبرکامورا که منوچهر نام دارد مرد جوان عیاشی ست که ازاوایل رمان حضور دارد و خوانندگان با منش ورفتارهای اوآشنا شده اند : «آقای مهندس! خیلی حرف ها داشتم، ولی اخیرا کتابی را که شما ترجمه کرده اید خواندم؛ لابد می دانستید که آلبرکامو دشمن رئالیسم سوسیالیستی بود؟» مترجم پاسخ می دهد: « بله، وقتی درتصادف کشته شد رادیو مسکو گفت بزرگترین دشمن رئالیسم سوسیالیستی درگذشت، (روی کلمۀ بزرگترین تآکیدکرد) ». صحبت آن دوبه جایی نمی رسد. منوچهر ازنرگس تقاضای رقص می کند و آن دو با هم می رقصند. شکست غیرمنتظرۀ مصرازاسرائیل و استعفای عبداناصربه درگیری روزنامه نویس با منوچهرو سردبیر، سخنان گزندۀ کسرا با نویسنده، که درواقع مخاطبش منوچهراست اورا می کوبد « بجای زندگی با اندیشه، با روسپیان زندگی کنید». وبگو مگو بین آن دو. دراین گیرودار«شاعر جنوب شهر» ناگهان «آلتش را لخت و سیخ شده روی میزگذاشت». سرگارسن مشتریان را ازکافه بیرون می کند.
دفترچه های کهنه (۲) راوی طیبه خانم است. اما، ازچشم خواننده رد پای نویسنده پنهان نیست. گفتگو بین بابازاده و «نویسنده ای که یک دست داشت» حتما به آذین است. بحث محدودیت آزادی در سوسیالیستی استالینی بین آن دو نویسنده. درعنوان اول آذر، خبر همجنس بازی مهریش و کشف آن توسط شوهرش پاشا، درحین عشقبازی با «یکی از جی جی های شیرین را به اصطلاح تور کرده»، وشوهر وقتی بیشتر عصبانی می شود که می بیند «خانم ها دو تا خیار به هم گذاشته اند». عنوان سوم دی « شیرین بازهم خودکشی کرد» آغاز می شود که نجات پیدا می کند.«می نالید ازدست عهد شکنی و دروغ گوئی مردها. می گفت به دختر های من چه کار دارند ازخودم تاوانش را می دهم؟…» به عرق خوری وتریاک کشی علی شریعتی، اشاره شده که به نظر می رسد درست نیست و تهمت ناجوانمردانه است؛ که دراین کتاب دربارۀ دیگران نیز آمده است. وچقدرتآسفبار، بی کمترین احساس مسئولیت.
وسرانجام بخش ۱۸با عنوان درغیاب، کتاب به پایان می رسد. زمانه ای که اوضاع کشور دگرگون شده. رژِیم سلطنتی رفته و آقای خمینی برتخت قدرت تکیه زده. همان که ازمدت ها پیش وعدۀ آزادی داده بود وبعد گفت «خدعه کردم». خدعه و خشونت رواج پیدا کرد. ملکۀ ذهن های کُند انبوه مقلدین و مؤمنین سر به راهِ مسلمین شد. نویسنده دراین بخش پایانی با آوردن بازیگرانی روی صحنه، رفتارهای موسمی، رنگ عوض کردن ها وفرصت طلبی ها را یادآور می شود. درآیینۀ زمان اخلاق عمومی را درمعرض دید همگان می گذارد. با دسته گلی دنبال گور«سیده طیبه کلاچای» درگورستان بهشت زهرا می گردند. یکی ازبازیگران که دانشجوی دکترای علوم اجتماعی ست : « درباغ طوطی، نزدیک قبر ستارخان، سنگ فرسودۀ مزاری را کشف کرد، مزار یکی از یازده همسر پدرش را». و کتاب بسته می شود.
این کتاب ۲۷۷ برگی، نه وقایع نگاری ست ونه داستان یا رمان اجتماعی. به نوعی درهمریخته از آشفته فکری ها؛ نشانگرفضای بخشی از محافل روشنفکری سطحی درفضای بحرانی، زیرسانسور و سرکوب است. ومهم، برجسته کردن مسائل جنسی، با زبانی بس تهوع آور! نیش زدن وبدنام کردن این شاعره ونقاش وآن نویسنده وهنرمند، و شگفت اینکه با همه پنهان کاری دراسم گزاریِ بازیگران، هرخواننده ، به ویژه هم نسل های نویسنده، همۀ آن ها را می شناسد، با تمیز سره ازناسره، ازتهمت ها وچرکینیِ عقده هایِ نهفتۀ نویسنده به نفرت ازاو یاد می کند. معلوم نیست لجن مال کردن این وآن با این گونه ادبیات سخیفِ لمپنی، چه چیزی عاید نویسنده شده که همۀ یاران و اطرافیان خود را دراز کرده؛ غافل ازآن که خود را بیشتر و بیشتر بدنام و بی آبرو کرده است.
اما درپایان بقولی ازحافظ «عیب من جمله بگفتی هنرش نیز بگو» سخت متاسف شدم از نویسنده ای با این نثر زیبا وگهگاه سنجیده اش، با گفتمان های بسیار دلچسب، که هنراروتیک عقب مانده ی جهان سومی را به نمایش گذاشته است. بابازاده، هم روایتگر، هم اروتیک نویس ماهر و توانائی ست که در قلۀ این رشته ازادبیات و هنر تکیه زده؛ جا دارد درمحافل فرهنگ وادبیات همین رشته به عنوان نویسندۀ پیشتاز معرفی شود.
یادی از سعید سلطان پور؛ جانباخته ی عدل حکومت اسلامی
زندگی و مرگی که سراسر به داستان و افسانه می مانست؛ حکایت مبارزه در برابر ظلم و ایستادن تا آخرین لحظه ی زندگی و سر آخر جانباختنی غریب؛ در شب زفاف.
حرف از ” سعید سلطان پور ” است؛ هم آن نویسنده و معلم ساده زیست ایران که از جمله ی نخستین جانباختگان راه مبارزه با حکومت ناعادلانه ی ” جمهوری اسلامی ” بود و سرآخر هم به تراژیک ترین شکل ممکن؛ و درست در شب عروسی؛ تیرباران شد و ققنوس وار ترک دنیا کرد.
سعید سلطان پور
سعید سلطان پور ، کارگردان تئاتر ، نمایشنامهنویس و شاعر ایرانی در سال ۱۳۱۹ در سبزوار به دنیا آمد . مادرش آموزگار بود و خود او هم پس از دورهٔ دبیرستان در آموزشگاههای جنوب تهران به آموزگاری پرداخت .
این طور که پیداست؛ روح و روان شاعر و انسان دوست او؛ در همان ایام و با کار در محلات فقیرنشین جنوب شهر تهران ، با مشکلات اجتماعی آشنا شده تا او در همان روزگار جوانی و به سال ۱۳۴۰ برای نخستین بار در جنبش اعتراضی آموزگاران شرکت کند و پای در راه دشوار و دراز “مبارزه ” بگذارد .
در دیگر سو و همزمان با تدریس و مبارزه؛ روزگار جوانی او با ادبیات و نمایش هم گره خورد. سلطان پور با تأسیس هنرکدهٔ آناهیتا به این مرکز فرهنگی پیوست و از سال ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۴ به فعالیت هنری پرداخت و مشق تئاتر کرد . او در اجرای نمایشنامهٔ ” سه خواهر” اثر آنتون چخوف همکاری کرد و همزمان با شرکت سازنده در تئاتر ، از سال ۱۳۴۴ تا ۱۳۴۸ دورهٔ دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران را به پایان رسانید.
در سال ۱۳۴۷ جنگ شعر صدای میرا را که در خلال سالهای ۴۷–۱۳۴۰ سروده بود و ۵۸ شعر داشت ، در دویست صفحه چاپ و روانه ی بازار موسیقی کرد . در این میان نخستین شعر سیاسی سلطانپور مربوط به قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بود. در این شعر سعید سلطانپور، همراه توده های مردم از سرنگونی قدرت وقت می گوید و شور و خیزش آنروز را به شعر می آورد.
همزمان با چاپ صدای میرا در سال ۱۳۴۷ کتاب ممنوعالانتشار شد . سعید سلطان پور در سال ۱۳۴۸ در پی یک سال تلاش شبانهروزی ، کاری از ” هنر یک ایبسن ” به نام ” دشمن مردم ” را به نمایش در آورد . این طور که می گویند، در شب یازدهم نمایش ، ساواک به تئاتر هجوم آورد ه و سالن را تعطیل کرده تا مبارزه ی او با حکومت وقت علنی تر از پیش شود.
” …
تا که در بند یکی بندم هست
با تو ای سوخته پیوندم هست
گر چه در تب تند شکنجه میسوزم
ز خون ریخته خورشیدها میافروزم
… ”
اینها قسمت هایی ست از سروده های ” آوازهای بند ” . سلطان پور که در کشاکش مبارزه بارها و بارها به زندان افتاده بود؛ سرانجام در سال ۱۳۵۳ به جرم انتشار آوازهای بند که در سلولهای کمیته و اوین سروده بود و به جرم داشتن افکار مارکسیستی و سوسیالیستی و به اتهام پیوند با سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در اوین و بند پهلوی زندانی شد .
این چهره ی فرهنگی – سیاسی تاریخ معاصر ایران؛ پس از تحمل سه سال زندان، و با باز شدن حداقلی فضای سیاسی در سال ۱۳۵۶ از زندان آزاد شد و مستقیما از زندان به کانون نویسندگان رفت و گشایش دوباره ی این کانون را موجب شد.
این مبارزات که سرآخر به انقلاب اسلامی انجامید؛ در وهله ی اول یک شادی عمومی برای او و مردم به ارمغان آورد؛ اما صد افسوس که این شادی چونان چون شب تیر و روز دی ماه کوتاه بود و نیامده به ترس و وحشتی بی سابقه تبدیل شد.
سلطان پور در کنار بسیاری دیگر از چهره های فرهنگی در همان ما های نخست انقلاب؛ از دور شدن این تغییر اجتماعی از آرمان های اولیه اش خبر شد و محکم تر از پیش مبارزه برای آزادی مثالی را ادامه داد.
سعید سلطان پور پس از انقلاب پنجاه و هفت؛ به نمایندگی از سوی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در انتخابات مجلس ، کاندیدا شد و از این تریبون در گردهمایی چند صد هزار نفره در میدان آزادی در تهران برای جبهه انقلاب و علیه حکومت سخن گفت .
در زمانه ای که اکثریت رهبری نیروهای چپ در کنار حکومت جمهوری اسلامی بودند و دست در دست حزب توده گذاشته بودند؛ سعید سلطان پور؛ سکوت را جیز ندانست و فریاد بر آورد :
” اگر با شهامت خود ایستادهایم ، اگر میدانیم که حق با ماست ، سکوت نکنیم … ”
سعید سلطانپور نخستین بار در سال ۱۳۵۹ و هنگام پخش تراکت در تهران به وسیلهٔ گشت سپاه دستگیر شد و پس از چند دوره ی کوتاه زندان عاقبت سعد سلطان پور در ۲۷ فروردین ۱۳۶۰ و در شب عروسیاش برای آخرین بار دستگیر و این بار به جوخهٔ اعدام سپرده و تیر باران شد .
” … نغمه در نغمهٔ خون غلغله زد ، تندر شد
شد زمین رنگ دگر ، رنگ زمان دیگر شد
چشم هر اختر پوینده که در خون میگشت
برق خشمی زد و برگردهٔ شب خنجر شد
… ”
از جمله ی ماندگارترین فعالیت های فرهنگی سلطان پور یکی هم تهیه ی یک کاست دوزبانه بود که خوب است تا در این مقال هم یادآوری دوباره شود؛ این اثر حاصل همکاری سعید سلطان پور و عاشیق عبدالعلی نوری ست . لحن حماسی این اثر یکی از نمونههای خوب هماهنگی موسیقی عاشیقی و جریانات چپ در سال های پر تلاطم اواخر دهه پنجاه است . سرآخر این نوشته را با ذکر بندی از این سروده های به آخر می آوریم…
یاشیل دیر باشین اردک
هلا اردک که تاجت نیلگونه
آل دیر قوماشین اردک
پر و بال سفیدت غرق خونه
همیشه جت گزردین
تو با غمخوار خود بودی همیشه
هانی یولداشین اردک
چرا تنهایی و بی آشیونه
مساحت احساس
نویسنده: مهدی رفیع
ناشر: نی
قیمت: ۱۸۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۱۶
نویسنده در این کتاب با تحلیل و واکاوی کتاب «اتاق آبی» سهراب سپهری به تدوین و شرح نظریه این شاعر در زمینه تاریخ هنر نقاشی پرداخته است. این نظریه سهراب سپهری در اصل نوعی تاریخ سیاسی نقاشی است.
مساحت احساس در پنج فصل نوشته شده است. در فصل نخست ۳۰ سال حضور حرفهای سهراب سپهری در هنر نقاشی بررسی شده و در نهایت از منظر فلسفی آثار او در این عرصه را دورهبندی شده است. نویسنده همچنین در فصل دوم کتاب نیز به معرفی و تحلیل کتاب «اتاق آبی» این شاعر اثر گذار پرداخته است. جالب است بدانید که اتاق آبی در اصل، اتاقی بود که در زمان کودکی سهراب در منزل آنها وجود داشت و سهراب به این اتاق عشق میورزید و مدام در آن حضور داشت.
سپهری در «اتاق آبی» جنبههای مختلف نقاشی شرق و غرب را با هم از منظر «هستی شناختی» مورد همسنجی قرار داده و در ادامه بر اساس آن به یک نظریه جدید در زمینه تاریخ هنر نقاشی میرسد که این تاریخ، به گونهای تاریخ سیاسی هنر نقاشی است.
رابطه بین موسیقی و نقاشیهای سهراب سپهری، محتوای فصل چهارم کتاب است. سهراب از اواخر دهه ۴۰ تا حدود نیمه اول دهه ۵۰، یکسری آثار انتزاعی خلق کرد.
در فصل پنجم کتاب رابطههای بین نقاشی و شعر بررسی شده و رخ دادن این رابطهها را با استفاده از برخی اشعار سهراب و همچنین برخی از اشعار فروغ فرخزاد، به طور عملی نشان داده شده است. بخش انتهایی کتاب، شامل تصاویر رنگی برخی تابلوهای نقاشی سهراب سپهری در ۲۴ صفحه است.
هنر دربارهای ایران
هنر دربارهای ایران
نویسنده: ابوالعلا سودآور
مترجم: ناهید محمدشمیرانی
ناشر: کارنگ
قیمت: ۲۰۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۴۲۶
با توجه به این نکته که عمده حامیان هنر در ایران باستان، پادشاهان و دربار آنها بوده اند این کتاب را میتوان به مثابه منبع کاملی در حوزه مطالعات تاریخی هنر ایرانی در نظر گرفت.
به باور بسیاری از منتقدان و محققان هنر ایران «هنر دربارهای ایران» یکی از نخستین و کاملترین پژوهشهایی است که به طور اختصاصی به مطالعه تاثیر دربار پادشاهان و امرا بر سیر تطور و تحول هنر ایرانی پرداخته و آن را مورد واکاوی قرار داده است.
«هنر دربارهای ایران»یکی از نخستین و کاملترین پژوهشهایی است که به طور اختصاصی به مطالعه تاثیر دربار پادشاهان و امرا بر سیر تطور و تحول هنر ایرانی میپردازد.
نویسنده سعی کرده تا مخاطب غربی و نیز مخاطبان ایرانی را با پیچیدگیها و ظرافتهای هنر دربارهای ایران آشنا کند. بسیاری از تاریخنگاران هنر ایرانی و اسلامی در پژوهشهای خود به این نکته اشاره کردهاند که یگانه حامی هنر در طول قرنهای مختلف تمدن ایرانی، پادشاهان و دربار آنها بودهاند. بنابراین این کتاب را میتوان به مثابه منبعی کامل در حوزه مطالعات تاریخی هنر در ایران در نظر گرفت.
کتاب ۱۰ فصل و سه پیوست دارد. عناوین فصول دهگانه کتاب به ترتیب عبارتند از «هنر ایرانی دوره مغولان»، «هنر ایرانی دوره تیموریان»، «هنر ایرانی در دربار سلطان چین میرزا بایقرا»، «سلسلههای ترکمن»، «صفویان»، «نقاشی در قرن دهم هجری»، «رضا عباسی و نقاشیهای اصفهان»، «فرهنگ ایرانی و مغولی هند»، «نفوذ مکاتب هند و اروپایی» و «ایران در سده ۱۳ و ۱۴ هجری».
منشی رازدار
منشی رازدار
نویسنده: تی. اس. الیوت
مترجم: معصومه بوذری پو
ناشر : قطره
قیمت: ۹۵۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۷۰ صفحه
الیوت «منشی رازدار» را با الهام از نمایشنامه «ایون» اثر اوریپید، نمایشنامهنویس مشهور یونان باستان، نوشته است. «ایون» در کتاب مجموعه نمایشنامه «هلن و سه نمایشنامه دیگر» با ترجمه محمد سعیدی در ایران منتشر شده است.
«منشی رازدار» سه پرده و هفت شخصیت دارد و روایت داستانی آن به این شرح است: سِر کلود مالهمر، سرمایه دار ثروتمند تصمیم میگیرد، کالبی را که فرزند نامشروع خود میداند، به عنوان منشی استخدام کند و در کار تجارت غیرقانونی و قاچاق به کار وادارد. کالبی تاکنون در خانه خانم گازرد بزرگ شده و سرکلود برای اجرای این تصمیم نیاز دارد الیزابت همسر خود را نیز فریب دهد تا میلی باطنی نسبت به کالبی پیدا کند، و او را پسرخوانده خود به حساب آورد. الیزابت که تحت تعلیمات رواندرمانی و تزکیه نفس به زنی عجیب و پیچیده تبدیل شده، تقریبا متقاعد میشود کالبی فرزند خود او از شوهر اولش بوده که بعد از گم شدنش در کودکی تاکنون سرنوشتی دیگر برایش رقم خورده است، در همین حال لوکاستا انجل، دختر خوانده سر کلود و موضوع تمایل ازدواج او با ب. کاگن مطرح میشود و علیرغم اینکه هرچه میگذرد و هویتهای افراد بیشتر کشف میشود، اما روابط آنها تارتر و مبهمتر میشود.
توماس استرنز الیوت، مشهور به تی. اس. الیوت، (۱۹۶۵ ــ ۱۸۸۸) یکی از مشهورترین شاعران و نمایشنامهنویسان بریتانیایی در سطح جهان است. الیوت در سال ۱۹۴۸ برنده نوبل ادبیات شد. آثار وی در زمینه نقد ادبی نیز شهرت بسیار دارند.
رسه های اروپایی
رسانههای اروپایی
نویسنده: استیلیانوس پاپاتاناسوپولوس و رالف نگرین
مترجم: هومن عابدی
ناشر: سروش
قیمت: ۱۵۰۰۰تومان
تعداد صفحات: ۲۸۲ صفحه
کتاب «رسانههای اروپایی» به دنبال ارائه گزارشی در خصوص رسانه های معاصر و تمرکز آن، هم روی تحولات و هم روی مشکلات پیش روی رسانه ها در اروپاست. کتاب حاضر با پوشش طیف گسترده ای از بازارهای رسانهای، بخشهای جدیدی را که در حال ظهور هستند، بررسی می کند و عواملی را که موجب جلو بردن تجارت رسانه ای در قرن بیست و یکم می شود، به اختصار توضیح می دهد و نیز به بررسی ساختار فعلی بخش های مختلفی می پردازد که بازار رسانه ای اروپا را تشکیل می دهد؛ بازیگران و مسائل عمده را شناسایی و ارزیابی می کند و به مرور کلی هر یک از بخش های این صنعت میپردازد.
نویسندگان این کتاب که دو کارشناس شناخته شده رسانههای اروپایی هستند، با زبانی شیوا مخاطب را با مسائل «اقتصاد سیاسی رسانه ها در اروپا»، «اروپاسازی رسانه ها» و «پروژه فرهنگی- سیاسی اروپا» آشنا میکنند که اروپا مکانی مناسب برای بررسی فرایندهای رسانهای است.
توصیف مسائل، پویایی ها و واقعیت های بخش رسانه ای اروپا با ترکیب جدیدترین اطلاعات در خصوص این عرصه، ارزیابی نقادانه اینکه آیا شاهد ظهور رسانه های اروپایی هستیم یا آنچه می بینیم تنها دنباله مجموعهای از رسانه های داخلی مجزاست که در یک بستر اروپایی پدید می آیند و در آخر بررسی بحثهای موجود درباره نقش رسانهها در شکل گیری حوزه عمومی اروپا و هویتی اروپایی از جمله اهدافی است که کتاب حاضر آن را دنبال می کند.
این کتاب به سه بخش تقسیم شده است. بخش اول به ساختار رسانه های اروپایی می پردازد و نگاهی کلی به عملکرد این رسانه ها دارد. فصل دوم به دنبال توصیف برخی از ابعاد ساختاری اولیه رسانه ها در اروپاست. این فصل مروری خواهد داشت به ویژگی های مشترک و نیز ویژگی هایی که سیستم ها را از یکدیگر و از سایر نقاط جهان تفکیک می کنند و فصل سوم به بحث در خصوص تحولات رسانه های نوین در اروپا، به ویژه در حوزه های تلویزیون دیجیتال، نفوذ اینترنت، توسعه تلویزیون های اینترنتی و تلویزیون های همراه میپردازد.
تمرکز بخش دوم کتاب بر اروپایی سازی رسانههاست. بحث اصلی در فصل چهارم این است که اتحادیه اروپا در سی سال گذشته به دنبال پایه گذاری سیاست هایی در جهت «اروپایی سازی» کل بخش ارتباطات در کشورهای عضو خود بوده است و بحث اصلی در فصل پنجم این است که ازدیاد پایگاههای رسانه ای، بخش اروپایی را از نظر همگرایی و دیجیتالی شدن بخش ارتباطات رسانه ای دگرگون کرده است.
دو فصل پایانی کتاب، بخش سوم آن را که به ابعاد سیاسی و فرهنگی اروپا و اتحادیه اروپا می پردازد، تشکیل می دهند. فصل هفتم به بررسی این بحث میپردازد که آیا حوزه اروپایی وجود دارد یا نه. این فصل به طرح بحث های اصلی در مورد این پرسش و شواهدی که وجود آن را یا تأیید یا تکذیب می کنند، میپردازد. فصل هشتم مفهوم «اروپا» و «اروپایی سازی» را مورد بررسی قرار می دهد و به طرح این پرسش میپردازد که چگونه رسانهها موضوعاتی را پوشش میدهند که به بالا گرفتن مسائلی در خصوص مرزهای فیزیکی، فرهنگی، سیاسی اروپا دامن میزنند.
فصل نهم تمام بحثهایی را که در کتاب مطرح شد، جمع بندی میکند و راهکاری برای پاسخ به اصلی ترین پرسش این تحلیل که آیا در اروپا بخشهای رسانهای متفاوت و مجزایی وجود دارد یا می توان گفت که یک بخش رسانه ای (واحد) اروپایی در حال ظهور است؟ ارائه می کند.
زن، زیبایی و اغوای آسمانی…
روزهای واپسین ژوئن مصادف است با سالروز در گذشت “برت استرن” عکاس شهیر آمریکایی. مردی که با شیفتگی جنون آلودش به عکاسی توانست انقلابی عظیم در صنعت عکس، تبلیغات و فرهنگ چاپ به پا کند.
برت استرن در سوم اکتبر سال ۱۹۲۹ در بروکلین نیویورک به دنیا آمد و با عکسهای تبلیغاتی قدم به دنیای عکاسی گذاشت. از جمله آثار مشهور او در این دوران عکسی ست که یک گیلاس ودکا ی”اسمیرن اُف” را روبروی یک هرم مصری نشان می دهد، حیلتی هنرمندانه که حرف “وی (V)” را دربطن گیلاس انعکاس داده است. در ادامه همین تصاویر با مفهوم و خلاقانه بودند سبب ساز ماندگاری استرن در حرفه ی عکاسی شدند.
برت استرن متعلق به نسل عکاسانی چون “ایروینگ پن” و “ریچارد اودون” بود، نوابغی که عکاسی مد و پرتره را با مولفه هایی دگرگونه نمایاندند و خالق تصاویری اغواگر و تاثیر گذار شدند.
استرن از تلفیق دلبستگی اش به زن ها و عشقش به عکاسی، خالق مجموعه ای بی نظیر از عکسهای زنانه شد، او که زنان را “الهه” توصیف می کرد، در طول پنجاه سال فعالیت هنری اش، زیباترین زنان هنرمند زمانه ی خود را از دریچه ی لنز دوربینش نگریست و شکارچی لحظاتی شد که در آنها فیگورهای معمولی زنانه به رقصی طراحی شده مانند شده بود، فیگورهایی محصور در قاب با روحی زنده. زیبارویانی چون “الیزابت تیلور”، “بریژیت باردو”، “آدری هپبورن”، “سوفیا لورن” و “ناتالی وود” از جمله بازیگران معروف هالیوود بودند که سوژه ی عکس- پرتره های استرن شدند، اما با این حال این عکاس آمریکایی، آوازه ی جهانی خود را وامدار عکاسی روایت گونه اش از واپسین روزهای زندگی “مرلین مونرو” این ستاره ی نامی اما تنها ست.
استرن در سال ۱۹۶۲ چند هفته پیش از مرگ مریلین مونرو این امکان را یافت که سه روز تمام، در هتلی در لسانجلس با مرلین مونرو تنها باشد و زنی – که تا آن روز تنها ویژگیهای تنانه اش دیده شده بود- را از دریچه ی دیگری نگریست. استرن دوربینش را به مثابه ی چاقوی جراحی به کار گرفت تا با پس زدن نقاب از روی پیکر دلربای مونرو، آشفتگی های ذهنی و روح زخمی او را عیان سازد و زنی بی پناه، دلواپس و دلسرد را به نمایش گذارد. این عکسها از زوال ستاره ای محزون و سرگشته روایت می کردند که میان تمنای یافتن پناهگاهی گرم و ساده ازسویی و اسارت در شهرت و دنیای پر زرق و برق هالیوود، از سوی دیگر، دست و پا می زد.
استرن در این تور سه روزه ، دو هزار و پانصد و هفتاد و یک پرتره ی برهنه و نیم برهنه از مرلین مونرو تهیه کرد و بخشی از آنها را پس از مرگ غم انگیز او در پنجم آگوست همان سال منتشر کرد.
او خود در این باره گفته بود : ” شما هرگز نخواهید فهمید که با رفتن مرلین من چه احساسی دارم .او سرشار از احساس بود حتی اگر این احساس آمیخته با درد بود.[…] من در [ مرلین ] اینها را دیدم: خدا، زندگی ، عشق.”
اما مجله ی ووگ از انتشار تعدادی از این عکسها سرباز زد، عکسهایی که ۲۰ سال بعد در سال ۱۹۸۲ میلادی در قالب کتابی با عنوان “آخرین نشست” و تعدادی دیگر در کتاب دیگری در سال ۲۰۰۰ میلادی انتشار یافت.
مردان و زنانی که تصاویرشان از ورای عدسی دوربین استرن به ثبت رسیده است، همگی علاوه بر حالات ظاهری، از جهت خصایص روحی هم مورد توجه قرار گرفته اند، تک چهره هایی که هریک وجه متمایز کننده ی خود را در مقابل نگاه جادویی “استرن” پررنگ تر ساخته اند، از ملاحت “آدری هپبورن” و غرور “سوفیا لورن” گرفته تا سبک سری ” سو لیون ” (“لولیتا” ) و خونسردی “مارلون براندو”. چنان که خود او می گوید : ” نیروی نگاه بسیار شگفت انگیز است.زمانی که در آرزوی کسی هستی که درست مقابل توست نیروی خاصی وجود دارد و تنها با نگاهت می توانی احساست را منتقل نمایی.”
ما ملتی تاریخ مندیم و از جهات مختلف بر تاریخ تأثیر عمیق گذاشتهایم. هگل در کتاب فلسفه تاریخ میگوید: «تاریخ جهان به معنای درست با تاریخ ایران آغاز میشود» بنابراین بر هر ایرانی واجب است که از دانش تاریخ مطلع باشد. گفتهاند که تاریخ هر قوم شناسنامه آن و نیز چراغ راه آینده آن است. متأسفانه امروز تاریخهایی که به نگارش درمیآیند رسیدن به آن حد و هدف را به بیراهه میکشند.
مراسم آخرین بدرود با رضا دانشور، نویسنده ایرانی که شامگاه ۲۷ مه در حومه پاریس درگذشت،روز شنبه با حضور چهرههای فرهنگی و سیاسی در گورستان پرلاشز پاریس برگزار شد. پیکر خسرو خوبان به خواسته ی خودش سوزانده شد و خاکسترش به امانت گذاشته شد . همه جور آدمی آمده بودند ازچپ های جورواجور که دیگر حرارتی در مورد زحمتکشان و حزب طبقه کارگر نشان نمیدادند . سلطنت طلب و مجاهد و سبز و غیره اما هیچکس نه به رضا دانشور اشاره ای داشت نه کتاب باارزش و به یاد ماندنی خسرو خوبان او که به نظر من مهم ترین رمان دوران تبعید ایرانی هاست …
آیا این دوباره سوزاندن نویسنده ایرانی نبود . زمانی که او نیاز به اندکی آسایش برای نوشتن کتاب هایش داشت و البته پولی برای زندگی؛ همین خانم ها وآقایان که با لباس های تیره آمده بودند البته با چهره های بی تفاوت ؛کسی به سراغ او نرفت و کتاب هایش را نخرید جز یک نفر که خود نویسنده ی برجسته و متعهد یست که یار ویاور این سال های او بود . قطعا زمانی که از در گورستان افسانه ای پرلاشز بیرون می آمدم از این اظهار رضایت که این بار هم نوبت ما نبود از خود دلگیر می شدیم. مدت هاست میل غریبی به گردش در خیابان با پیژاما دارم… از دست این هموطنان … یاد خسرو خوبان همیشگی باد .