خانه » هنر و ادبیات » بررسی کتاب کهربا / رضا اغنمی

بررسی کتاب کهربا / رضا اغنمی

sf22021sdf54100s کهربا
اثر: ژوزف بابازاده
ناشر: انتشارات آرش. سوئد
چاپ اول: زمستان ۲۰۰۴. سوئد

چندی پیش کتابی به دستم رسید که درنگاهی کوتاه از نثر پخته ومتن روایت ها نگاهی چندباره به نام نویسنده انداختم و با تردید پذیرفتم که اسم نویسنده مستعاراست و با مطالعۀ «دست آخر» ازنشانه هایی که داده و بر پیشانی نخستین برگ نشسته شک و تردیدم به یقبن بدل شد به این دلیل که : «به جا بود که این داستان با دو امضاء منتشر می شد: اول نام واقعی خود من، دوم یکی ازنویسندگان سرشناس و قدیمی کشورمان که بانی اصلی نگارش این کتاب بوده است، اویادداشت های فراوان که استخوان بندی این رمان را تشکیل داد دراختیارم گذاشت . . . دوست نویسنده ام می گفت اگر خود کتاب نتواند دوره ای از تاریخ روشنفکری ما را نشان بدهد چه اهمیتی دارد که آن را چه کسی نوشته باشد». همین پیام رندانه اش اختناق حاکم، ومهمتر، زبان و ادبیاتِ سانسور درحکومت های خودکامه را به مخاطبین توضیح می دهد.
کهربا، روایتگر محافل نواندیشان است وناظرخلوت آن بخش از روشنفکران تهران که ازدهه های سی وحوادث ۲۸مرداد به بعد را درخاطره ها زنده می کند. این نکته را باید یاد آور شد که بعد از وقایع شهریور۱۳۲۰ با حملۀ متفقین فضای سیاسی کشور دگرگون شد. تعویض سلطنت وشُل شدن زنجیر های سرکوب و اختناق، آزادی زندانیان سیاسی، توسعۀ روزنامه ها ونشریات با احزاب وگروه های مختلف با مکتب های گوناگون اما، لجام گسیخته که طبیعی هم بود رونق گرفت. دستاوردهای تحولات با شعار آزادی بیان واندیشه مورداستقبال عموم قرار گرفت. طولی نکشید که درپی فروکش کردن سر وصداهای اولیه بیش از دوگروه از آن همه فعالان در صحنه نماندند. آن دو گروه فعال چپگرایان بودند و مذهبیون. حزب توده با تشکیلات منظم، روزنامه ها و نشریاتِ پیشتاز بانوآوری ها به ویژه جوانان و تحصیل کرده ها را به خود جلب می کرد. گسترش فعالیت های حزبی، شکل گیری سازمانهای گوناگون بعدی را فراهم ساخت. سروصدای تبلیغ اندیشۀ سوسیالیستی با گرایش چشمگیر اکثر طبقات، زنگ خطری بود برای سنتگرایانِ متعصب و انحراف جوانان از رستگاری های دینی. شکل گیری فدائیان اسلام، و رونوشتِ مدرن ومتمدنانۀ آن راه اندازی حسینیه ارشاد با ساختمانی معتبر وشیک آن هم درشمال تهران با تجهیزات کاملا نو وعبادی، در تقابل با مکتب ناخدایان بود .
حسینیۀ ارشاد با قالیهای دستباف، مجهز به میز و صندلی، بلندگو زیرنوردرخشان لوسترها با مشتری های کراواتی و ادکلن زده، به پشتیبانی مالی بازاریان وثروتمندان متدین تهران اداره می شد. آین مرکز تعلیمات دینی با منبر داغ دکترعلی شریعتی کانون تجمع جوانان و اکثرا دانشجویان و روشنفکرانِ روزنامه خوان بود. دکترشریعتی که به گفتۀ برخی پیروانش قرائت تازه ای ازاسلام را تبلیغ می کرد، اما به عقیدۀ اسلام شناسانِ وطنی حرف وحدیث تازه ای نداشت جزکاهش نقش روحانیت و زدودن مقام خود ساختۀ آن ها.
حزب توده غیرقانونی شده بود اما حضوری کمرنگ داشت. چپگرایان به زیرزمین پناه برده درانواع و اقسام گروه ها با برنامه های مختلف وبیشتر مبارزۀ مسلحانه را دنبال می کردند. دورۀ تعلیمات چریکی درمراکز ویژه درکشورهای دور و نزدیک جهان سازمان یافته بود که جوان های پرشور را جذب می کردند. ازمنظر پویندگان آزادی این گونه کانون ها مقام و منزلت قبله گاه را داشتند و با احترام ازآن ها یاد می شد. با اندوه باید گفت که چه بسا ره به مسلخ بود و اکثررهروان، پاکدلانه و معصومانه جان باختند. واقعۀ ننگین ۲۸ مرداد زمینه های گسترش تدارک قیام مسلحانه را فراهم ساخته بود. و در رهگذر این تحولات بخشی از جوانان حساس و تحصیل کرده دچار انفعال و بی بندباری شدند.
کهربا، میوۀ شوم وتلخ آن توسری خوردن هاست که گوشه هائی از وقایع گذشته را در زمانۀ حکومت اسلامی، البته که نویسنده، با نام مستعار می گشاید. کار بسیار بجا که : ( با تکرارهای ادواری، با سرکوب های فزاینده) با نشان دادن صحنه هایی از بازیگران مجامع و محافل روشنفکری آن دوران، دلمشغولی ها و رفتارهای آن ها را توضیح می دهد. گفتن دارد که ایشان، یک روی سکه را می بیند و داوری می کند که چنین گزینشی کاریک نویسنده ومنتقد آگاه وبا انصاف نیست. نگاه به آن روی سکه و مشاهدۀ فضای بحرانی آن دهه ها، تجربه های تازه و پرباری نیز روایت ومستند کرده است: نخبگان فکری وهنری بسیاری را دربرهوت سانسور وسرکوب به بارآورد. اما اینکه نویسندۀ کهربا دگرگونیها وتجربه ها را نادیده می گیرد و کارنامه روشنفکری را تنها ازمنظر «پائین تنه» می بیند و به وضع زننده و دل بهمزن تعریف می کند، یک انحراف عریان و لودهنذۀ عقده های شخصی خود و سرریز شدن آن عقده هاست.
نخستین روایت کهربا «تی با» ست. دختری بی پروا درنهایت بی اخلاقی صحنه ای از مجالس شبانه را روایت می کند. تمایلات جنسی خود را باصراحت رو می کند.ازکورتاژ کردن ش . ازقول مهریش بغل خوابی های او را تعریف می کند «مثلا پریروزها به من می گفت: می دونی، با یه ایتالیائیه بودم، چه بدنی داشت! چقدرخوب بود! . . .می دونی … چه بدنی! چقدرخوب بود! البته من این جوری نیستم . . . ولی آدم به فکرش می یاد که بگه زن خجالت بکش! تو سنی ازت رفته . . . دودفعه شوهرکردی . . . بچه ات قد منه . . . حالا یه چیزی شده، چرا تعریف می کنی؟ » و سپس ازمهمانی همان شب که پس از تریاک کشی وخوابیدن دورمنقل و درتاریکی، «پای من زیرچادر بود، اما دست منوچهرآراج رو فهمیدم. . . . اون وقت ، آن گوشۀ چادررو اززیرپنجه ام کشید و حسابی کف پای منو تو دستش گرفت، هی ناز می کرد، من هم راستش خوشم می اومد . . . همچنین چنبرزده بود و یواش یواش مثل مار می سُرید و بالا . . .» واین درحالی ست که شوهر یا دوست پسرش درگوشه دیگر پای منقل به خواب رفته است.
دومین بخش به نام کبوتر از ریاکاری ها وپای منبرنشستن تحصیل کرده ها و رجال حکومت می گوید «حسن دخترهای تلفنی را اول صیغه می کرد، هربار لب به نجسی می زد توبه می کرد و کفاره می داد. سهم امام می پرداخت، ماه رمضان روزه نگرفته بود حالا می خواست فطریه بدهد! . . . منوچهر گفت ایوالله فقط قصۀ بیسوادها نیست بد نیست سری بزنی به این مجالس درویش ها وذکر «مدی تیشن» . . . بروببین چقدر دکتر، چقدر مهندس، تحصیل کرده ها، حتی امرای ارتش و سناتورها دو زانو در محضر قطب می شینن، مثل ننه مرده ها گریه می کنن ومراد میخان . . .» با مشاهدۀ دختری زیبا که «با قلبی ازطلای سفید به گردنش آویخته بود . . . حواسشان پرت شده بود . . . منوچهر گفت کفشت را درآر، باد می خوره به پات کیف می کنی ».
داستان سوم پیش ازظهر گرازش ها ساعتی است ساعت اول از دادگاه سه نویسنده درمسکو خوانندگان را باخبر می کند. گزارش ساعت ۱۰ هم بگو مگو وخنده و متلک پرانی ست تا می رسد به آنجایی که رئیس شرکت درصحبت با افضلی می گوید «سرخاب سفیدآب عشوه رو زیاد می کنه، کس رو تنگ نمی کنه». با ورود دختری که قلبی از طلا به گردن داشت» سخنرانی متوقف می شود. و داستان از خانه ای درشهرنوتهران بامشتریان: یعنی: امین «علاقمند به ادبیات روس» و منوچهرمترجم آلبرکامو، و بابا نویسنده کتاب. بگومگوی چندش آور یکی ازخانم ها را بایک مشتری که (خیلی بهش می آمد اسمش نارملا باشد) ولی معلوم می شود که سوزان است وعیش و خوشگذرانی های خود را درآن خانه شرح می دهد.
گزارش ساعت ۱۱ اما فضا را دگرگون می کند. نویسنده، اینجا درقالب خودِ «نویسنده» فرو می رود: « دادرسی اعمال نویسنده قبلاباید در وجدان او عمل آمده باشد . . . سه نوجوان نو قلم روسی که به جرم «عرفان» محاکمه می شوند. این روشنفکران که دراذهان به صورت شهیدان زمانه جلوه گر شده اند، سقوط نقد اجتماعی رانشان می دهند».
گزارش ساعت ۱۱و۲۰ دقیقه: درمجلس شورای ملی یکی ازنمایندگان که «سخت به ادبیات جدید به ویژه شعرنو حمله کرده» باید پاسخ داده شود. این تصمیم ازطرف دبیرسرویس سیاسی روزنامه کیهان که درآن زمان حتما رحمان هاتفی بود و بعد ها درجمهوری اسلامی اعدام شد، گرفته می شود و از نویسنده نیز می خواهند مقاله ای دررد نظرات آن نمایندۀ مجلس بنویسد. دراین بخش، نویسنده مقداری صحبت های جدی را مطرح می کند.
دفترچه های کهنه راوی طیبه است وگزارشی از یک مهمانی، بحث وجدل روشنفکران. تمسخرتحقیر آمیز روایتگرنیزشنیدنی ست. همو ازگویش یک «نویسنده و روانپزشک» ترک زبان که به احتمالی غلامحسین ساعدی است با کلمات سبک وجلف درباره اش؛ با اظهارنظرهای فاضلانه که لو دهندۀ بی مایگی هاست. گوش می سپارم به سخنان نویسنده : « به عقیده من درشرایط فعلی باید همین اخلاق فردی و ارزش های انسانی را چسبید. رفاقت، عشق، برادری، این ها درتاریخ ما تبلور اسطوره ای دارند» بعد می گوید «. . . بسیاری علماء و متفکران امروز را می شناسیم که تقریبا قوادی می کنند. . . . و همو دربرگ پیشین همین بخش می گوید: «با این رهبران فکری عجیب و غریب که چشم جوان ها دنبال آنهاست، نسل جوان به اقطاب حاد و نسجیده ای پرت شده است» وسپس اربت سازی های سیاسی وتازه به دوران رسیده ها که برجایگاه رهبری تکیه زده اند بحث می کند. و خبر ازدواج «تی با» یعنی طیبه خانم وکالتا با ابوالفضل را نقل می کند.
درص ۶۳ بابا که همان بابا زاده است ونویسنده به طیبه که با شوهرش ابوالفضل درمهمانی شیرین درخانه اوهستند می گوید :« نه خانم عزیز خدا کند که درون و بیرون آدم یک چیز باشد».
دریک تکه آواز در مکالمۀ تلفنی، طیبه خانم یا همان «تی با» باعشوه غمزه از بابازاده می پرسد: « عشق قدیمی ات رو فراموش کردی؟ مثل اینکه خیلی رقیب دارم» سخنان عاشقانه بین آن دو بطور وضوح رد و بدل می شود. هردو هرزه و بی اخلاق. انگار نه انگارکه ابولفضل شوهرطیبه با نویسنده و منوچهرسابقۀ طولانی سه یار دبستانی دارند . و ناگهان صحنه عوض می شود. با زبانی نرم و زیبا روایتگردلسوز دگرگونی های اجتماعی – سیاسی زمانه می شود. چهره نگاری می کند. بازتاب گسترده درذهن و پیش چشم خودرا به تصویر می کشد. درترافیک سنگین، نورچراغ هایی که خاموش وروشن می شود؛ آوازساحرانه بانو دلکش درحوالی کاخ سنا :«حریمی ازسکوت، حریمی، ازتنهائی مذهبی. گل قاصد رهاتر چرخید وپائین تر رفت . . . همهمۀ نرم وخفۀ موتورها آغازشد و بالا آمد».
ماه نو بحث های سیاسی آن سالهای بحرانی را دنبال می کند. درمهمانی خانه شیرین که نقاش ماهرو معروف است و «نقاشی هایش روی دیوار پرتوی ازیک نگرش عارفانه را منعکس می کرد». درآن جمع به اصطلاح روشنفکری صحبت کنفدراسیون و سلطنت شاه است که باید سلطنت کند و نه حکومت. مهندس آراج می گوید «حداقل ازهفتاد مؤسسۀ فرهنگی، سناتورها وشخصیت های علمی و سیاسی علیه رژِیم امضاء جمع کردیم. بزرگترین افشاگری علیه رژِیم بعد از۲۸ مرداد بود! و کسرا که مخالف نظرات اوست حرفش را قطع کرده می گوید« این رویاهای بورژواست . پیروزی طبقۀ ستم کش ازطریق جمع کردن امضاء به دست نمی آید . . .» نویسنده سپس کسرا و همسر او نرگس را معرفی می کند: «نرگس دخترخوشگلی بود جوان، لطیف ومعصوم. . . پدرخواندۀ او قصاب ثروتمندی بود که بچه دار نمی شد. او و همسرش نرگس را ازیتیم خانه آورده و درناز ونعمت بزرگ کرده بودند. عشق آن ها این دختر بود که به دانشگاه فرستاده بودند همان هفته های اول، دختر، فریفتۀ همکلاسی اش کسرا شده بود». پس از انقلاب کسرا گرفتار و محکوم به اعدام می شود. نرگس در زندان دختری می زاید و سپس آزاد می شود وبا دخترسه ساله اش به کپنهاک رفته وآنجا به پناهنده ها می پیوندد.
طیبه دراین مهمانی درتمجید از بابازاده، واستاد استاد گفتن هایش، منوچهررا وا می دارد: « منوچهر چشمکی به ابوالفضل [شوهر طیبه] زد رقیب پیدا کردی!» طیبه گفت : «باور کنید ایشان برای من چطور بگم . . . مقدس هستد». این سخنان غلو آمیز یک زن درحضور شوهر آن هم مردی مانند ابوالفضل که نمازش ترک نمی شود وپایبند سنت های مذهبی است بعید به نظر می رسد. انشاء نویسی جوانان مدرسه ای را یادآور می شود. شگفت آور پاسخ بابازاده است با آن بی بندباری های ریاکارانه و متظاهرش که به پند واندرز دادن به عوامان کسب آبرو کرده وبه استادی رسیده!به این پاسخ نویسنده دقت کنید: « نه خانم عزیز خدا کند درون و بیرون آدم یک چیزباشد». گوینده کسی است که با طیبه، زنی که شوهردارد وهمسررفیق خودش؛ یاردبستانی است رابطۀ جنسی دارد، وبی کمترین شرم و حیا آن را مکتوب ومستند کرده است. خلط مفاهیم و ریاکار بی اخلاقی مثل بابازاده را مقدس خواندن، جز ریشخند به خواننده چه مفهومی داشته باشد؟! تعجب آوراین که جزابوالفضل که سرگرم مطالعه کتاب است همگی درآن جمع درعیش و نوشند با چه حرکات جندش آور وادبیات لمپنی .
دربچۀ ته شهر: اعتصاب دانشجویان، محاصره دانشگاه توسط مآموران انتظامی حمله کوماندوها به داشجویان و ضرب وشتم بیرحمانۀ آنها دردرون دانشگاه تهران وآتش زدن ماشین دکتر منوچهراقبال توسط دانشجویان، نارضائی ها و نا امنی ها در مراکزعلمی و دانشجوئی را توضیح می دهد.
هشتمین بخش الوساوس است با ادبیاتی سخیف: « پنهانی می رود به سوی مؤمنه و پستان [ش] راستش را می مالد . . . زنجیرۀ رقاصان مقابل ما می جنبند، می بینند . . . رسوائی! (یا من ؟) بتواند از وسط آنها بلغزد، درست درحضورشوهرش! کمی مشکل است . . . بیشتر آلت های تناسلی است، کلمات ترانه زوزه های شهوی یرگشته مهریش و آهنگساز، یکوری، روبروی هم . . . اختلاط می کنند؛ . . . آن دیگری می خواهد آۀت را لای پاهای مهری بگذارد، همین زوری لای پای مؤمنه که بدنش لغزان و ممنوع است، اما آمادۀ عشق قاچاقی . . . من می خواهم به زنم برسم، اما . . . آلکس ملعون، ازمیان دود بیرون می آید، زنم را بغل می کند و سخت لبهایش را می بوسد. ملعون خبیث ! مزدور اجنبی! تخم وترکۀ شیطان! . . . صورتهایشان را به سختی ازهم جدا می کنم؛ ولی هی، این که زن من نیست . . . . . . روی صندلی چمپاتمه می زند . . . شورت پایش نیست و با انکشت به سرعت سرسام آوری به خود دخول و خروج می کند . . . . . . شیرین یک خیار به شاعره می دهد. . . . شاعره با خیار انجام می دهد، آن قدر گشاد و خیس شده که خیار به راحتی ناپدید وباز آشکار می شود. شیرین یکوری میخوابد، شورتش را تاروی زانو پائین می کشد ولی دامنش را بالا نمی زند، مهریش دسته جارو را میان پای او فرومی کند و در می آورد و بازتکرار می کند مثل پیستون دریک ماشین فعال …» این مزخرفات نویسندۀ عقب ماندۀ مفلوک عقده ای ادامه دارد تا پایان دفتر.
در پیاده روها نگاهش از ابتذال ها فاصله می گیرد. بین مردم می چرخد. رهگذران را زیرنظر دارد. بادید باز وفارغ از نمایش های روایی پائین تنه ای وبه قول فرنگی ها «اروتیکی». انگار از خفقانِ تنگناهای جمعی آن محافل فاصله گرفته از دگرگونی ها می گوید وازنوآوری های آن سال ها. از کتابفروشی ها وشاعران وخیابان های نوساز و سینماها و کافه ها «حضور زمزمه وار کافه شیرین کنار قهوه خانه صابرآتشین [پدرگوگوش خواننده پرآوازه] با قلیان،رقص لزگی ونوازندگانی که کاسۀ تاررا سرشانۀ خود می گذاشتند» و اشاره ای دارد به کافه فردوس که زمانی پاتوق صادق هدایت بوده با یارانی چند. اما، نه نمی تواند، معتاد شده. هرزه گوئی را نمی تواند رها کند. باید روایتگرصحنه ای ازیک سینما که « آبرودارها به آنجا نمی رفتند» باشد با تماشاگران که : « درتمام مدت بی رودرواسی استمناء کنند . . . با انزال آن ها برموزائیک کف سینما باشد». صیانت ازکلیت آمال خود در ارضای عقده های ریشه دارش را مستند کند.
درکافه کنسرت گفتگوها ومناظرۀ فضای روشنفکری وقت، بیشترگشوده شده است. کسرا، شوهر نرگس مترجم آلبرکامورا که منوچهر نام دارد مرد جوان عیاشی ست که ازاوایل رمان حضور دارد و خوانندگان با منش ورفتارهای اوآشنا شده اند : «آقای مهندس! خیلی حرف ها داشتم، ولی اخیرا کتابی را که شما ترجمه کرده اید خواندم؛ لابد می دانستید که آلبرکامو دشمن رئالیسم سوسیالیستی بود؟» مترجم پاسخ می دهد: « بله، وقتی درتصادف کشته شد رادیو مسکو گفت بزرگترین دشمن رئالیسم سوسیالیستی درگذشت، (روی کلمۀ بزرگترین تآکیدکرد) ». صحبت آن دوبه جایی نمی رسد. منوچهر ازنرگس تقاضای رقص می کند و آن دو با هم می رقصند. شکست غیرمنتظرۀ مصرازاسرائیل و استعفای عبداناصربه درگیری روزنامه نویس با منوچهرو سردبیر، سخنان گزندۀ کسرا با نویسنده، که درواقع مخاطبش منوچهراست اورا می کوبد « بجای زندگی با اندیشه، با روسپیان زندگی کنید». وبگو مگو بین آن دو. دراین گیرودار«شاعر جنوب شهر» ناگهان «آلتش را لخت و سیخ شده روی میزگذاشت». سرگارسن مشتریان را ازکافه بیرون می کند.
دفترچه های کهنه (۲) راوی طیبه خانم است. اما، ازچشم خواننده رد پای نویسنده پنهان نیست. گفتگو بین بابازاده و «نویسنده ای که یک دست داشت» حتما به آذین است. بحث محدودیت آزادی در سوسیالیستی استالینی بین آن دو نویسنده. درعنوان اول آذر، خبر همجنس بازی مهریش و کشف آن توسط شوهرش پاشا، درحین عشقبازی با «یکی از جی جی های شیرین را به اصطلاح تور کرده»، وشوهر وقتی بیشتر عصبانی می شود که می بیند «خانم ها دو تا خیار به هم گذاشته اند». عنوان سوم دی « شیرین بازهم خودکشی کرد» آغاز می شود که نجات پیدا می کند.«می نالید ازدست عهد شکنی و دروغ گوئی مردها. می گفت به دختر های من چه کار دارند ازخودم تاوانش را می دهم؟…» به عرق خوری وتریاک کشی علی شریعتی، اشاره شده که به نظر می رسد درست نیست و تهمت ناجوانمردانه است؛ که دراین کتاب دربارۀ دیگران نیز آمده است. وچقدرتآسفبار، بی کمترین احساس مسئولیت.
وسرانجام بخش ۱۸با عنوان درغیاب، کتاب به پایان می رسد. زمانه ای که اوضاع کشور دگرگون شده. رژِیم سلطنتی رفته و آقای خمینی برتخت قدرت تکیه زده. همان که ازمدت ها پیش وعدۀ آزادی داده بود وبعد گفت «خدعه کردم». خدعه و خشونت رواج پیدا کرد. ملکۀ ذهن های کُند انبوه مقلدین و مؤمنین سر به راهِ مسلمین شد. نویسنده دراین بخش پایانی با آوردن بازیگرانی روی صحنه، رفتارهای موسمی، رنگ عوض کردن ها وفرصت طلبی ها را یادآور می شود. درآیینۀ زمان اخلاق عمومی را درمعرض دید همگان می گذارد. با دسته گلی دنبال گور«سیده طیبه کلاچای» درگورستان بهشت زهرا می گردند. یکی ازبازیگران که دانشجوی دکترای علوم اجتماعی ست : « درباغ طوطی، نزدیک قبر ستارخان، سنگ فرسودۀ مزاری را کشف کرد، مزار یکی از یازده همسر پدرش را». و کتاب بسته می شود.
این کتاب ۲۷۷ برگی، نه وقایع نگاری ست ونه داستان یا رمان اجتماعی. به نوعی درهمریخته از آشفته فکری ها؛ نشانگرفضای بخشی از محافل روشنفکری سطحی درفضای بحرانی، زیرسانسور و سرکوب است. ومهم، برجسته کردن مسائل جنسی، با زبانی بس تهوع آور! نیش زدن وبدنام کردن این شاعره ونقاش وآن نویسنده وهنرمند، و شگفت اینکه با همه پنهان کاری دراسم گزاریِ بازیگران، هرخواننده ، به ویژه هم نسل های نویسنده، همۀ آن ها را می شناسد، با تمیز سره ازناسره، ازتهمت ها وچرکینیِ عقده هایِ نهفتۀ نویسنده به نفرت ازاو یاد می کند. معلوم نیست لجن مال کردن این وآن با این گونه ادبیات سخیفِ لمپنی، چه چیزی عاید نویسنده شده که همۀ یاران و اطرافیان خود را دراز کرده؛ غافل ازآن که خود را بیشتر و بیشتر بدنام و بی آبرو کرده است.
اما درپایان بقولی ازحافظ «عیب من جمله بگفتی هنرش نیز بگو» سخت متاسف شدم از نویسنده ای با این نثر زیبا وگهگاه سنجیده اش، با گفتمان های بسیار دلچسب، که هنراروتیک عقب مانده ی جهان سومی را به نمایش گذاشته است. بابازاده، هم روایتگر، هم اروتیک نویس ماهر و توانائی ست که در قلۀ این رشته ازادبیات و هنر تکیه زده؛ جا دارد درمحافل فرهنگ وادبیات همین رشته به عنوان نویسندۀ پیشتاز معرفی شود.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*