خانه » هنر و ادبیات » سخت است برای رفیق نوشتن… مرتضی ممیز

سخت است برای رفیق نوشتن… مرتضی ممیز

اشاره: مرتضی ممیز را همه ی اهل فن می شناسند. با همان غرور و وقار همیشگی که نه به کسی باج می داد و نه با غیر، تعارف داشت. همین است که یادداشت او برای شهید ثالث می تواند بیشتر از هر نوشته ی دیگری؛ ” حق ” مطلب باشد و رها ار زوابط لاجرم کاری و شهری . ماجرای این نوشته، بر می گردد به یکی از ویژه نامه های مجله ی بخارا و خواهش علی دهباشی از او برای نوشتن این مقال؛ تایپ دوباره و صورت دیجیتال دادن به کلمات سربی هم به عهده ی بچه های تحریریه ی خلیج فارس بوده، تا مطالب این ویژه نامه پربارتر از قبل شود و در خور نام سهراب سینمای ایران… با هم متن این نامه را در ادامه ی این صفحه از پی بگیریم…

sdf002sd5f14s5dfs32

گفتم: خوب نیست من بنویسم، چون یک جور نان قرض دادن به هم می شود.

دهباشی گفت: چرا؟‌

گفتم: خب، آن دفعه ای که گفتگوی مرا چاپ کردی از سهراب مطلبی راجع به من گذاشته بودی، خب، حالا که من بنویسم می گویند این ها دارند به هم نان قرض می دهند

گفت: پس کی می تواند بنویسید. شما باید بنویسید دیگر.

زنم گفت: اجازه می دهید من بنویسم؟

دهباشی گفت: عالیه. شما هم بنویسید خیلی خوبه.

فیروزه گفت: اتفاقا توی این سفر من و سهراب خیلی بیشتر با هم حرف زدیم تا تو.

من گفتم: خب. اگر می خواهی تو بنویس.

بعد یک هفته گذشت و من زیر چشمی هوای زنم را داشتم که بالاخره می خواهد چه کار کند. آخر هفته کیارستمی زنگ زد و آمد خانه ما. زنم موضوع نوشتن مقاله سهراب را عنوان کرد. عباس گفت دلم می خواهد این مقاله را من بنویسم.

گفتم: خب. تو هم بنویس.

فیروزه گفت: اتفاقا عباس بنوسید بهتر می شود. دلخوری ها از بین می رود.

عباس گفت: نه. به خاطر دلخوری نیست. من می خواهم ادای احترام کرده باشم.

گفتم: می دانی قضیه چیست؟‌ خیلی سخت است که آدم برای رفیقش مقاله بنویسد می تواند همین طوری کلی درباره اش حرف بزند. در این بیست واندی سال آن قدر خاطره وجود دارد، آن قدر درباره کارهای همدیگر با هم جر و بحث کرده ایم که می شود کلی حرف زد. اما مقاله نویسی یک چیز دیگر است. آدم باید کلی حساب و کتاب کند سبک و سنگین کند. درست مثل آن است که جلوی غریبه ها حرف بزنی، باید بسنجی و بعد حرف بزنی.

عباس گفت: آره. آدم باید حرفهایش سنجیده باشد. اما می تواند با صمیمیت هم سنجیده حرف بزند و به عنوان دوست لُب مطلب را بهتر از هرکس بگوید.

بعد حرف درباره سهراب ادامه پیدا کرد. هر سه هم رای بودیم که سهراب شهید ثالث به سینمای مولف ایران رنگ و حال دیگری داد و بعد هر هنرمند همیشه خودش را تعریف می کند. قصه و داستان های فیلم و نقاشی و فلان و فلان همه رونمای کارند، اسم مستعارند. خب این نکته واضحی است. اما سهراب همیشه جوری خودش را معرفی و بیان می کند که بسیار تلخ به نظر می آید و این خود سهراب نیست.

عباس گفت: بعضی وقت ها آدم عکس ماجرا را تعریف می کند. عکس العمل نشان می دهد. سهراب آدم بسیار انسان دوستی است. اما توی فیلم هایش که نگاه می کنی، آدم هایش همه تلخ و ویرانگر هستند سهراب درست عکس خودش را نشان می دهد تا تماشاگر کمبود انسانیت را حس کند.

گفتم: درست زدی تو اصل مطلب، خیلی خلاصه و مفید. مثلا آدم های فیلم هایی که در ایران ساخته؛ آدم های خوبی هستند که زندگی خیلی تلخی دارند مثل یک اتفاق ساده و یا طبیعت بی جان. اما آدم هایی که توی فیلم های فرنگی اش هستند؛ بی رحم هستند علاوه بر تلخی، بی رحم هستند، مثل خاطرات یک عاشق یا اتوپیا یا دوران بلوغ.

ما فقط همین فیلم ها را از سهراب شهید ثالث دیده بودیم به اضافه آخرین فیلمش به نام گل های رز برای آفریقا و در آن پسر جوانی بود که همه را آزار می داد. از زن خودش گرفته تا همکار و مادر و هرکس دیگر را. خیلی خشن، تلخ و آزاردهنده بود و به بن بست رسیده بود.

فیروزه گفت: نه در فیلم های آلمانی اش هم پرسناژهای مهربان فراوان هستند. در واقع فقط اغلب همان پرسناژهای اول تلخ و بی رحم هستند. در فیلم در غربت کارگر ترک با اینکه نقش اول را دارد اما تلخ نیست. بلکه تنهایی تلخی دارد.

عباس گفت: فرنگی ها همه تلخ نیستند. ما داریم برخوردهای تلخ آن ها را نگاه می کنیم.

من رفته بودم توی فیلم های سهراب شهید ثالث و توی سینمای ذهنم هر تکه ای از آن ها را که دلم می خواست تماشا می کردم. از این فیلم به آن فیلم می پریدم. اولین فیلمی که از سهراب دیده بودم سیاه و سفید بود که اتفاقا پوسترش را کیارستمی ساخته بود. آن روزها، روزهای جوانی ما بود. روزها خوبی بود. با هم زیاد گرفتاری و تکلف نداشتیم. یک جوری همه با هم کار می کردیم. یادم است عباس برای خیلی ها سناریو می نوشت و یا فیلم هایشان را مونتاژ می کرد. مثلا می آمد و می گفت: بلند شو بگذار این قسمت را برایت مونتاژ کنم. بعد ممکن بود یک سر بنشیند و تا آخر کار برود. سهراب هم همین طور بود. وقتی فیلم سیاه پرنده را تمام کردم مانده بودم که چه جور موسیقی ای روی قسمت آخر فیلم بگذارم تا کار جا بیافتد. سهراب سر رسید و فیلم را روی موویولا به او نشان دادم. گفت:

یک تکه ویلن سل می خواهد. مال کارهای ویوالدی.

من اصلا نفهمیدم ویوالدی چه ربطی به سیاه پرنده دارد. فردا آمد و یک تکه از کارهای ویوالدی را گذاشت روی فیلم. انگ جا افتاد. منتهی سهراب اخلاق خاصی دارد. وقتی حالت آشتی و صلح و صفا دارد؛ آدم معرکه و مهربان و رفیقی است. اما ممکن است یکهو یک کلمه بی هوا از دهنت در برود و او را کله پا کنی. بعد می رود که می رود. یک روز وارد آتلیه شدم. دم در حیاط سهراب ایستاده بود. گفتم :

چرا ویلانی؟

سهراب سکوت کرد بعد آرام سرش را انداخت پایین و رفت. رفت که رفت و یک سال با من قهر بود. توی این یک سال فیلم یک اتفاق ساده را ساخته بود و من بر حسب تصادف آن را در غیابش روی موویولای وزارت فرهنگ و هنر دیدم. درخشان بود. درست کردن کاری که شسته و رفته و بدون زوائد باشد خیلی سخت است. بعد این فیلم را روی پرده سینمای جشنواره ی فیلم تهران هم دیدم. محشر بود. از سینما که بیرون آمدم دیدم سهراب زیر درخت آن طرف خیابان ایستاده و جماعت تماشاگر را می پاید. سهراب هم حساسیت زیادی روی عکس العمل های تماشاگرانش دارد. تا مرا دید رویش را برگرداند. من دور زدم و از پشت سر به طرف او رفتم و یکهو بغلش کردم و بوسیدمش. با سختی مرا پس زد و رفت. بعد یک روز تلفن زد و گفت:

پوستر فیلم را می کشی ؟

خیلی خوشحال شدم. بعد از یک سال با من آشتی کرده بود و تا حالا که بیست واندی سال می شود و هنوز آشتی است. و این امر خیلی نادری است چون معمولا بیشتر قهرهای سهراب بیست سال طول می کشد. با این حال و با این که سهراب ومن ذاتا آدم های مودبی بار آمدیم ولی نمی دانم چرا اغلب با بددهنی با هم حرف می زنیم. اغلب فکر می کنم این چه حرفهای مزخرفی است که مثل نقل و نبات به هم پرتاب می کنیم. اصلا این حرف ها مال قاموس ما نیست. اما سر فیلم طبیعت بی جان وضع این طور نبود. اصولا سرکار همدیگر که می رویم یکهو وضع کاملا عوض می شود. خیلی جدی، کاملا پاک و تمیز حرف می زنیم و این امری است که بدون تصمیم قبلی پیش می آید.

یک روز سهراب به من گفت که فیلم جدیدی را می خواهد بسازد و می خواست که برایش طراحی صحنه کنم. اما روزهایی که می خواست فیلمبرداری کند من گرفتار بودم فقط قبل از رفتن با عجله و تند تند راجع به فضای کار با هم حرف زدیم و مشورت کردیم. بعد او رفت. من فقط توانستم دو سه روز سر فیلمبرداریش بروم. تمام فیلم را طی هشت روز فیلمبرداری کرد. اتاق سوزن بان را با کمک هوشنگ بهارلو رنگ آمیزی کرده بود. وقتی من رسیدم هنوز صحنه های داخل اتاق را می گرفتند. نگاه کردم، دیدم رنگ آبی اتاق کمی توی ذوق می زند. هوشنگ گفت:

آره درسته ولی توی فیلم درست می شود.

و شده بود. بعد سهراب و هوشنگ هی به من تعارف جدی می کردند که کادر و زاویه صحنه ها را از ویزور دوربین چک کنم. هر دفعه که از ویزور نگاه می کردم می دیدم همه چیز سر جایش میزان است.

هوشنگ به من گفت: از وقتی تو آمدی سهراب حالش خوب شده.

در آن دو سه روز، چند صحنه کار را برایشان ساختم. یکی از صحنه ای بود که پسر سوزن بان فیلم مرخصی سربازیش تمام شده بود و باید بر می گشت به سربازخانه و پدر و مادر پیرش سخت غمگین و ساکت بودند و عکس العملی نشان نمی دادند.

سهراب گفت: یا الله فضا را درست کن.

رفتم عقب. آمدم جلو کمی در محوطه باغچه خانه که کنار خط راه آهن در شمال بود راه رفتم. بعد رفتم شیلنگ آب را برداشتم و با این که فضا و محیط کاملا مرطوب و نمور بود همه جا را خیس خیس کردم انگار که باران مفصل سیل آسایی باریده است. بعد پسر سرباز از این فضا رد شد و عکسش توی چاله هایی که آب جمع شده بود افتاد و از در خانه بیرون رفت.

پدرش ته صحنه رفتن او را نگاه می کرد.

فیلمبرداری هم به همین سادگی تمام شد. سهراب نگاهی به من کرد و سری تکان داد. همان طور که کنار دوربین و هوشنگ ایستاده بودم هوشنگ آستین مرا کشید.

پرسیدم: چه طور بود؟

گفت: قشنگ بود.

بعد دم و دستگاه دوربین را جمع کردند و بردند کنار یک پنجره پیرزن باید از پشت پنجره که شیشه های خاکی داشت؛ پسرش را با نگاهش بدرقه می کرد. رفتم با دستم مقداری شیلنگ آب زدم به شیشه ها و پنجر ها طوری شد که ادامه باران ایستاده صحنه قبلی را تداعی می کرد و هم یک جوری اشک های پیرزن را.

سهراب همین سادگی کار می کرد. اغلب فقط یک برداشت از صحنه ها می گرفت. خیلی کم دو یا سه برداشت می کرد. کار عمده ای هم روی هنرپیشه ها نمی کرد. فقط می گفت که تو از آن جا بیا برو این جا یا فلان جمله را این طوری بگو. دوربین هم این جا باشد و احتمالا یک نور هم فلان جا. فضای کار خیلی ساکت، خیلی خلوت و شاید تا حدی خشک بود و همه هرچه را که سهراب به آن ها می گفت مثل یک دستور تکراری و آشنا انجام می دادند. آدم باور نمی کرد که دارد یک فیلم ماندنی در تاریخ سینمای دنیا ساخته می شود. هیچ نوع ادا و اطوار تیم های پروداکشن سینمایی را نداشت.

فیروزه گفت: ولی توی طبیعت بی جان کار قشنگی که کردی آن بود که چمن ها را آتش زدی.

گفتم: چمن ها را آتش نزدم. یک صحنه بود که مامور راه آهن با درزین می آمد و علاوه بر آذوقه روزانه، حکم بازنشستگی سوزن بان ر ا هم به او می داد و دوربین ابتدا جای چشم های سوزن بان ورود درزین را نگاه می کرد. این بود که من در اطراف ریل مقداری وسایل اسقاط انداختم و علف های خشک را هم سوزاندم و محیط یک جوری شد که فضای پیش درآمدی را برای خبر بد صحنه بعدی درست می کرد.

عباس گفت: پوستر فیلم هم خوب بود.

گفتم: هوشنگ بهارلو به من کمک کرد. اول همین پوستر را بدون زمینه خاصی ساختم. بعد هوشنگ گفت حالا که اسم فیلم طبیعت بی جان است بهتر است یک حالتی از نقاشی هم داشته باشد.

گفتم : اصلا دوست ندارم پوستر را به صورت نقاشی اجرا کنم.

گفت: نه منظورم این نیست. مثلا یک بافت بوم نقاشی بهش بدهی شاید بد نشود.

ایده خوبی بود. همین کار را کردم.

فیروزه گفت: ولی پوستر را با نقاشی هم اجرا می کردی خوب بود.

گفتم: کنتراست کردن عکس، ضمن آن که یک حالت گرافیکی محکم و سختی به پوستر می داد که اشاره ای هم به محتوای موضوع فیلم داشت؛ در عین حال از واقعیت تصاویر هم کم نمی کرد.

دوباره فیروزه گفت: همه شماها خیلی دوست دارید سختی ها را نشان دهید.

عباس گفت: نه من فقط شهادت می دهم. من قضاوت نمی کنم که زندگی سخت است هنرمند باید فقط شهادت بدهد. قضاوت کردن به واقعیت جهت غیر واقعی می دهد. یک روز هوا برفی و سرد بود. من داشتم توی خیابان زرتشت می رفتم. جلوی من مادری بچه ناخوشش را لای پتو پیچیده بود و به طرف بیمارستان مهر می برد صورت بچه بی حال و تب کرده به طرف من بود و مرا نگاه می کرد بدون آن که مادرش متوجه شود؛ برای بچه دست تکان دادم این جوری می دانی چه شد؟

ما سکوت کردیم عباس گفت: نه. حدس می زنی چه اتفاقی افتاد؟

من گفتم: ما هر حدسی بزنیم تو یک چیز دیگر می گویی.

عباس گفت: خیلی برایم عجیب بود… دیدم بچه با تمام بدحالی دستش را با زحمت از لای پتو در آورد و برای من تکان داد. اصلا نمی دانید چه حالی به من دست داد. هیچ وقت این صحنه از جلوی چشمم محو نمی شود. بعدا در فیلم زندگی ودیگر هیچ همین صحنه را گذاشتم.

فیروزه گفت: چه طوری؟

عباس گفت: همان صحنه ای که بچه تو گهواره خوابیده بود و گریه می کرد و یک دستش را گچ گرفته بودند.

آن جا به فرهاد خردمند گفتم برو جلو و برای بچه دست تکان بده. او هم همین کار را کرد. بچه گریه اش را قطع کرد بعد آن یکی دستش را در آورد و جواب فرهاد را داد.

فیروزه گفت: به هر حال همه شماها همه کارهایتان یک جوری تلخ است.

گفتم: خیلی از فیلم های سهراب را که توی آلمان ساخته ندیده ام ولی توی فیلم آخرش تلخی را به نهایت رسانده و از آن تلخ تر هم داستان فیلم بعدش است که می خواهد بسازد ا ز من هم خواست که دوباره بروم و طراحی صحنه هایش را انجام دهم، اما نمی شود رفتن به آلمان هزار مکافات دارد.

فیروزه گفت: در گل های رز برای آفریقا فقط پسر جوان هست که سعی می کند همه چیز را تلخ و ویران کند. اما سهراب بعد از هر صحنه تلخ یک جوری فضا را خوش می سازد. آن صحنه موزیک گذاشتن توی کافه یادت هست. همان صفحه های موزیک باکس کافه ریویرای توی قوام السلطنه خودمان بود. حالت خوش و غمگینی را به وجود آورده بود.

منبع : کتاب یادنامه ی سهراب شهید ثالث (ناشر : شهاب ثاقب-سخن )

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*