«لئوناردو تاجآبادی» خواننده اُپرا، تاکنون چند ترانه به زبان فارسی خوانده است. آخرین ترانه او «بانوی شرقی» نام دارد. او این ترانه را بیش از کارهای قبلیاش میپسندند، زیرا عقیده دارد که او با این ترانه از سوژه عاشقانه فاصله گرفته و ترانهای در دفاع از حقوق زنان ایرانی خوانده است. او پس از خواندن این ترانه پیامهای تهدیدآمیزی از داخل و خارج از ایران دریافت کرد.
لئوناردو در پاسخ به این که آیا خود را فمینیست میداند به زمانه میگوید: «من فمینیست نیستم اما طرفدار حقوق زنان هستم». به نظر او درباره وضعیت و مشکلات زنان ایرانی باید تاجایی که میشود سخن گفت و تلاش کرد.
چند سالی است که آواز و خواندن برای لئوناردو معنای دیگری یافته است. او میگوید: «آدم باید در خواندن هدفی را دنبال کند. آهنگ عاشقانه را همه دارند میخوانند و خیلی هم زیباست. ولی من دوست دارم آهنگهایی بخوانم که حرفی برای گفتن داشته باشند.»
یکی از کارهای دیگر او بازخوانی ترانه «آشیانه» فریدون فرخزاد است. به گفته او فریدون فرخزاد شخصیت شجاع، حقیقتگو و صادقی داشت و این یکی از دلایل انتخاب او برای بازخوانی این ترانه فرخزاد است. لئوناردو این ترانه را با «فرزانه کوهن» خواننده ایرانی مقیم اسرائیل، به دو زبان عبری و فارسی بازخوانی کرده است. آنها این ترانه را به مناسبت بزرگداشت فریدون فرخزاد و نیز به عنوان نمادی از پیوند و دوستی بین دو ملت ایران و اسرائیل خواندهاند.
لئوناردو تاجآبادی در تهران به دنیا آمد و پس از اخذ لیسانس زیستشناسی در این حوزه کار میکرد که ناگهان مسیر زندگی او با آموختن آواز تغییر کرد. او اکنون در فرانسه زندگی و تحصیل میکند. لئوناردو در ایران و خارج از ایران شاگرد اساتید آواز بسیاری بوده است و خود را خوانندهای میداند که باید همیشه درحال یادگیری بیشتر و بیشتر باشد.
گفتوگوی رادیو زمانه را با لئوناردو تاجآبادی بشنوید:
از دستاوردهای خوشایند نمایشگاه کتاب لندن در روزهای ششم و هفتم مه امسال، حضورتنی چنداز ناشران دراین شهر وآشنائی با اهل فرهنگ و قلم وکتاب در زیر یک سقف بود و مهمتر دیدار برخی نویسندگان فارسی زبان افغانستان و تاجیکستان و ایرانی ها باهمدیگر. در این ملاقات ها بود که مبادله برخی کتاب ها ولو اندک، بین نویسنده ها مبادله شد و با کمک مدیر انتشارات مهری دوجلد نیزبه دستم رسید و «گرداب سیاه» ازآن هاست. کتابی که ازنخستین برگ، روایتگر وحشتِ هولناک جنگ وهجوم ویرانگر مردان مسلح طالبان و داعش و . . . در شهرهای افغانستان است. نویسنده، صحنه هایی از وقایع جنگ های خانگی روزانه را به نمایش می گذارد: «درگیرو دارصداها درچاه تاریکی و درازی سقوط می کنم. به پائین کشیده می شوم سبک مثل پر کاهی. اما سبکی ام دیری نمی گذرد سنگین می شوم، سنگین و سنگین تر و به سرعت در سیاهی قیرگونی فرو می روم. صداها هم به دنبالم می آیند، رها کردنی ام نیستند. . . . همانطور که بیشتر و بیشتر ته می روم دوچشم وحشت زده را می بینم که ازمن طلب کمک می کند. کودکی است. صورت معصوم وچرکینی دارد می لرزد . . . . . .» جنگ و ویرانی ادامه دارد. یک انتحاری را می بیند که سویچ را می فشارد اما انفجاری رخ نمی دهد. زیرگلوله باران برزمین می افتد وجاری شدن خون و باقی قضایای بیم وهراس مرگ. «گلوله های زیادی ازاو عبور می کند و برسنگ فرش جاده، در ودیوار عکاس خانه می نشیند».
نویسنده، که تیرخورده دربیمارستان زیردست دکتراسماعیل تحت عمل است صدای او را می شناسد : «نفس می کشد . . . قلبش به کار افتاد . . . سیرومش را وصل کن! زود شو!». بیماردرخواب و بیداری گاه، کابوس وگاه خیال ازخود و اطرافیان می گوید. ازسنگ فرش شنی که درحال فرو رفتن درون آن است و دستی گرم و سنگین برپیشانی اش : «شن ها مرا می بلعند. داغ داغ اند، داغ مثل خاکستری که آتش تنور ازخود برجا می گذارد. می سوزم. شکم و بازویم بیشتر می سوزند اودستش را از پیشانی ام برمی دارد». خواب و خیال، و .گهگاهی کابوس ادامه دارد.
نویسنده، این بار درملاقات با عزرائیل، توهمات ته نشین شده دراذهان، فرهنگ سنتی و روایت های رایج مذهبی را مطرح می کند. درحالی که تمام تنش زخمی ست، زخم گلوله های طالبان، باعزرائیل دوست می شود و هرازگاهی که به سراغ او می آید تا قبض روح کند با شگرد خاصی اورا دست به سر می کند. درنخستین ملاقات به عزرائیل می گوید من نمی خواهم بمیرم، زن و فرزند دارم. عزرائیل پاسخ می دهد که «با این زخم هایی که داری می میری واگر زنده هم بمانی دیگرآن مرد سالم، چُست و چالاک نخواهی بود». سیب تعارفش می کند و عزرائیل اخم کرده می گوید: «اصلن خبر داری چرا جدت آدم، از بهشت رانده شد؟ چرت می زنم وناگهان به یاد می آورم که جدم آدم گناهی
کرده است که ازبهشت رانده شده». عزرائیل می گوید: «پس اگر میخواهی باهم دوست باشیم. دیگر برایم میوه تعارف نکن». اوهم می پذیرد که دیگرمرتکب اینگونه اعمال خلاف یعنی تعارف سیب به او نشود. دوستی بین نویسنده و عزرائیل ادامه پیدا می کند. صفا و صمیمیت آن دو به حدی می رسد که شوخی و متلک هم بارعزرائیل می کند و درمقابل، عزرائیل هم همۀ درد دل هایش را با او درمیان می گذارد. این را هم میداند که عزرائیل، درهردیدار«چندبارمحوونمایان می شود وبرای آخرین بارغیبت طولانی می کند». این عادت را قهرمان داستان پذیرفته. در دیداری که عزرائیل بی خبرغیبش زده پس از برگشتن، ازاومی پرسد کجا رفتی؟ می گوید:« رفتم پکتیا، بعد رفتم کویته وازآن جا رفتم دمشق، خبری هم ازبغداد گرفتم ازآنجا رفتم فلسطین، سری هم به قاهره زدم، چشم اندازکوتاهی به افریقا هم داشتم و آخر کار رفتم اندونزی». می گوید: «باورم نمیشود درچند لحظه کوتاه این همه جا را رفته باشد. شوخی نکن! بعید است این همه جارا دریک پلک به هم زدن رفته باشی!». عزرائیل « می خندد. خنده اش از ته دل است». وسپس ازدشواری کار و قبض روح درگذشتگان شکایت می کند وبا اشاره به سونامی در اندونزی می گوید: در«یک دم هزارها نفر مردند. خیلی درمیان آب ها این طرف و آن طرف دویدم». به شوخی می گوید «مثل اینکه علاوه برروح قبض کردن شنا هم بلدی!» عزرائیل می خندد و گم می شود. درملاقات های روزانه ازمرگ و میردوستان وآشناها و برخی گم شده ها در افغانستان خبرهای تازه ازاو می شنود.
باری که عزرائیل از گشت وگذار پنج قاره برگشته می گوید: «خیلی کار سختی داشتم. می خندم و می پرسم خوب این همه ارواح را کجا تلنبار می کنید» از پاسخ طفره رفته می گوید «نه دیگر، قرار نیست چیز بیشتری برایت تعریف کنم وقتی رفتی می فهمی».
قهرمان داستان درکابوس فرومی رود وبا دختر گدایی که درعکاسخانه دیده و باگلوله ای کشته شده در تاریکی دنبال او راه می افتد. به همدیگر معرفی می شوند. اسم دختر فرشته واودکتر بیمارستان است. دخترعروسک تیرخورده را به او می دهد که برای خواهر کوچکش بدهد. کابوسی به شدت هولناک، انگار که زهرِ بیم وهراس ناامنی وکشتارهای بی سرانجام افغانستان دررگ های خواننده به راه افتاده است.
درعنوان ۴ کابوس ادامه دارد. نویسنده در تاریکی مطلق ازنردبانی روبه آسمان بالا می رود به قصد رسیدن به ماه. اما نمی رسد و «سقوط می کنم. هرچه پائین می روم سرعت سقوطم بیشتر و بیشتر می شود. حالا ترسی ازبرخورد با زمین دارم. . . . سیاهی قیرگون مرا درآغوش می گیرد». درقلۀ کوه بلندی که آشناست به زمین می افتد. «کوه را می شناسم، “شیردروازه” است این کوه را هزاران بار از پنجره دفترم دیده ام. قدمی برمی دارم و روی سنگی می نشینم. لحظه هایی نمی گذرد که از بغل دستم صدایی می شنوم: « داکترجان سلام!» اوعبدالفتاح است با ریش دراز. وقتی می پرسد اینجا چه می کنی؟ پای راستش را بالا کرده :«آمده ام برایم پا بخرم. نگاه کن! حالا پا دارم». درصحبت بین آن دو معلوم می شود که پا مصنوعی نیست. دوستی از جنگ برگشته به کابل آمده : «دست وپای آدمی پیوند زد. حالا سُچه شده است. هیچ عیبی ندارد، او به من آدرس داد. شوخی می کنی؟ پارچه اش را بالا می زند و می گوید: بیا نگاه کن! دست بزن! خون دارد؛ پای اصلی است». او دستش را روی پای عبدالفتاح می گذارد و می گوید :« پایش گرم و نرم است». وسپس توضیح می دهد که هرعضوی از تن آدمیزاد بخواهی برای فروش دربازار ازهمه نوع ش : «جگر، قلب، شش، چشم ، گوش، معده » موجود است.ازشب سیاه و خونخواری حاکمان و همهمه شهر می گوید: «وقت غذای شام است. حاکمان شهر خون می خورند». اشاره ای دارد به نشست ارواح شاهان افغانستان دربالای کوه شیر
دروازه و کابل زیرپایشان. زنبورک شاه، تیمورشاه، بابرشاه و . . . می گویند اگر باردیگر به قدرت برسند طور دیگری حکومت خواهند کرد «هنوزهم برای خود رویاها دارند»! غافل ازآن که آبشخور ویرانی ها، وکشتارهای خونین امروزی را همان ها پی ریختند. همانها که جهالت را درمناسک عبادت برای مردم واجب ولازم شمردند. پایان این بخش با نثری زیبا در مجمع شاهان و روسای جمهور، در حالیکه شاهان هنوزتاج برسردارند، خنده ها وقهقهه ها، باضجه ونالۀ درماندگان درهم میلولند وسراسر آسمان افغانستان را جولان می دهند، تا: در« ارگ می روند و دردفترهای بیشمار آن فرو می ریزند و گم شوند».
با چنین نمایش هنرمندانه، نویسنده اضافه می کند: «سرم دور می خورد ودوباره درپرتگاه سیاه سقوط می کنم». –
بخش ششم فصلی اززندگی نویسنده است. و آشنایی با دختر از ترکمن ها به نام «آلاز» – آتش– در دانشگاه کابل. آن دوجوان دانشجوی پزشکی عاشق همدیگر می شوند، اما رسوم سنتی خانواده دختر مانع ازدواج آن دو می شود و دختردانشگاه را رها کرده و در اثر جنگ داخلی افغانستان با خانواده اش به شهر دیگری کوچ می کند و آن دو همدیگر را گم می کنند. مسعود که دنبال آلاز وخانواده اش رفته درپرس وجوها همسایه می گوید: زنش تیرغیبی خورد و مرد، دکانش را دزدها بردند و آه در بساطش نماند و دست دخترش را گرفت و رفت».
سال ها بعد درست بیست و یک سال بعد، زمانی که مسعود سرگرم طبابت است و دارای زن ودو بچه، آلاز، با تلفن تماس می گیرد وقرارملاقات می گذارد. زیردیوار زنی نشسته در«لباس سیاه و رنگ رو رفته وهیچ موی موج داری درگردن وشانه هایش معلوم نمی شود. هیچ چیزش به آلاز نمی ماند .وقتی نزدیکش می رسم آهسته صدا می زنم آلاز! او به نرمی سرش را بالا می کند و من همانجا مات می شوم باورم نمی شود زنی که از روی زانوها سربلند کرده است آلاز باشد. این زن چهره دیگری دارد وآلازچهره ی دیگری. صورت این پرازچین وچروک، لکه داغ است . . . . . . از سروصورتش غم می بارد . . . آلاز جوان بیست ساله است و این یکی به هفتاد ساله ها می ماند». درقهوه خانه ای به درد دل آلاز گوش می خواباند. سرگذشت دردآلود وفلاکت های اورا می شنود. روایتی غم انگیز.
پس از مرگ مادرازکابل به کویته میروند. پدر گرفتارمرض قلبی شده و بایستی عمل شود اما پولی در بساط نیست. برای تأمین هزینه عمل دخترش را می فروشد البته بعنوان شوهر. هزینه بیمارستان را می پردازند. پدر دوروزپس ازعمل فلبی فوت می کند.«پدرم مرد ورفت ، من ماندم و شوهری که مرا خریده بود حالا ازاو پنج طفل دارم. اوهم مرد. پاکستانی بود، دوزن دیگرهم داشت. هنوز داغ مشت و لگدهایش درتنم است. . . . . . . دیگر نتوانستم با یک گرده و تن ضعیفم مزدوری کنم. بچه هارا نزد کاکایشان گذاشتم وگریختم. نزدیک به یک سال می شود که من به کابل برگشتم . . . درخانه یک ترکمن شب وروز می گذرانم . . . پسراو برایم گفت که تو همان وقت آمدی سراغ ما را گرفتی » .
در فصل دهم روایت شنیدنی دارد. دوستی به نام جبارخان دارد که پسرش سلیم شاه را نزد او برده به شکایت: «داکتر به دادم برس این ناخلف نه دردی دارد و نه رنجی» و ماجرارا شرح می دهد. که شاه سلیم چندی پیش به ناگهان گم و پس ازنُه ماه پیدا شد. درپرس وجومعلوم می شود که دراین مدت رفته پاکستان. اضافه می کند: «نمی دانم درآنجا چه به خوردش داده اند که پاک دیوانه شده است می گوید انتحار می کند تا به بهشت برود. آنجا حورها منتظرش هستند می گوید این دنیا فانی است و می خواهد هرچه زودتر به دنیای ابدی برود . حورها منتظرش هستند ». پند واندرزهای طولانی دکتروپیامدهای
کشتن آدم ها اثری نمی کند. مخصوصا سخنان منطقی دکتر که با زبانی نرم ودوستانه ازصمیم قلب بااو صحبت می کند ونتیجه نمی گیرد. پدر سرانجام او را به حکومت تحویل داده وپسرش زندانی می شود. درفصل یازدهم: مسعود کنار آلاز هردو تیرخورده و زخمی روی زمین افتاده اند. «سلیم شاه مسلح در پناه ماشین فوتوکپی جا خوش کرده است و هرناآگاهی را که از سمت وزارت داخله به آنجا می رسد به تیر می بندد. حالا دخترک را می بینم که درکنج عکاسخانه رفته و خودش را بردیوار چسبانده است و می لرزد. می دانم که دقایقی بعد سلیم شاه اورا هم می کشد» عزرائیل را می بیند. او به هوا می پرد و اوهم به دنبالش. . . . . . . درسردخانه آلاز را می بیند و دست اورا لمس می کند. بیرون می رود «دلم می خواهد ببینم دیگر بامن چه می گذرد . . . تعداد دیگری هم کشته و زخمی آورده اند. سلیم شاه هم درمیان آنهاست. . . . . . . ازدیدن او ناراحت می شوم . . . نمی خواستم خون او دراین جا با خون آلاز، فرشته، فرهاد و بی گناه های دیگر یکی شود» .
فصل پانزدهم پایان کتاب است. عزرائیل سرزده پیدا می شود. مسعود جلواورا غفلتا می گیرد. بطوری که عزرائیل: « ترسیدم باورکن . . . مثل ارواح سرراه سبز می شوی خیریت است؟ . . . می گوید کجا شدی نا رفیق . . . فکر نمی کنی که روحی را سرگردان کردی و رفتی. باور کن دراین شفاخانه لعنتی یک ساعت برابر یک قرن است بیا و مرا ازاین فلاکت نجات بده!».
نویسنده، برگ های پایانی این کتاب را در کابوسی ازگدشته های دور ونزدیک به نمایش می گذارد. با عزرائیل پرواز می کند. «عین پرنده ای که بال می گسترد و فرود می آید. نرم برروی سقف شفاخانه سردار محمد داودخان می نشینم. او به من نگاهی می کند و می گوید: این هم زمان حال، توهم برو و ازآن دخترک احوالی بگیر. به یادداشته باش که سیل بینی بیش نیستی». واو با دیداری که تکرارگذشته هاست، درگشت و گذاری درخاطرها، می داند که زمان مرگ خودش فرا رسیده است. «می روم در بالا بلند حفرۀ بودا جا خوش می کنم. سمفونی باد در حفره ها و چاله ها طنین انداز است و در دور و دست، سپیدارها همه با هم سرشور می دهند». و کتاب بسته می شود.
این نکته را نیزباید یادآوری کنم که : نویسندۀ گرداب سیاه، با آوردن عزرائیل به صحنۀ داستان و ادامۀ دوستی باشگردهای ویژۀ خود، ازمواردی ست که درادبیات فارسی به ندرت آمده، آن هم با چنین دست و دلبازی و گشاده فکری. پنداری، هشداریست به انبوه باورمندان در راه بیداری که اینگونه اوهام را پذیرا شده اند.
گرداب سیاه، رُمانی ست ازآثار ماندنی که تاریخ فاجعۀ خونین و ویرانگرجنگ خانگی افغانستان را مستند کرده است. زبان پخته و خلق وخوی نرم و انسانی او ستودنی، وتوانائی ولیاقت نویسنده را یادآور می شود. ازروایت ها ونمایش صحنه های خونین بیم وهراس به ویژه قربانیان و رهگذران کوچه و بازار، امانتداری نویسنده ای با ایمان درسیمای زبان گویا، اما پنهان مردم افغانستان در ذهن خواننده شکل می گیرد.
روزهای پایانی ماه می مصادف است با سالروز تولد ژرژ پروسپر رمی (Georges Prosper Remi) مشهور به هرژه herge، نویسنده و کارتونیست برجسته بلژیکی و خالق تن تن مشهور.
هرژه در بیست و دوم ماه می سال ۱۹۰۷ در خانواده ای متوسط و در حومه بروکسل به دنیا آمد و بعدها بدون آنکه به صورت آکادمیک مشق هنر کرده باشد، تنها با تکیه بر قریحهای که از همان کودکی در او موج میزد، طراحی و نقاشی را به عنوان حرفه اش برگزید.
هرژه بعد از پایان دوران مدرسه در روزنامهی “قرن بیستم” شروع به کار کرد و کمی بعد به واسطهی استعداد اصلیاش مسولیت ضمیمه هفتگی ویژه نوجوانان این روزنامه با نام “بیستم کوچولو” به او واگذار شد. اولین ماجرای تنتن هم به صورت داستان دنبالهدار در روز دهم ژانویه سال ۱۹۲۹ در همین نشریه منتشر شد، با عنوان «تنتن در شوروی».
و اینطور بود که از قلم روزنامهنگاری نقش خبرنگاری خیالی ترسیم شد که آوازهاش از روزنامهنویسان دنیای واقع فراتر رفت. ماجراهای تنتن، این خبرنگار ماجراجوی خیالی، پیش از آنکه بهصورت کتابی مستقل انتشار یابند، به صورت داستانهای دنبالهدار در نشریهای که از آن یاد شد و بعدها هم در نشریه معروف “Le Soir” و نشریه “تنتن” به چاپ رسید.
اما انتشار تن تن از همان آغاز راه با موفقیت همراه بود. هر پنجشنبه که ضمیمه نوجوانان به همراه روزنامه “قرن بیستم” منتشر میشد، تعداد نسخههای فروخته شده دو برابر بود. این میزان بعدها به سه برابر و زمانی حتی به شش برابر رسید. در سال ۱۹۳۴ بود که انتشارات “کاسترمان” بلژیک نشر ماجراهای تنتن بهصورت کتاب را برعهده گرفت و به زودی پی برد که تیراژ این کتابها جوابگوی تقاضای بازار نیست.
از آن زمان تا کنون بیش از ۲۵۰ میلیون نسخه از ماجراهای تنتن و میلو در سراسر جهان به فروش رفته و این داستانها به دهها زبان، از جمله فارسی، زبان مردهی لاتین و زبان ساختگی اسپراتنتو ترجمه شدهاند.
تن تن در ماجراهای بعدی به جنگ قاچاقچیان مواد مخدر رفت، به ماه سفر کرد و یک قبیله گمشده را کشف کرد. اما این پسرک خبرنگار باید به جنگ منتقدین نیز می رفت. تصویری که وی از آفریقا به دست داد توسط برخی از منتقدین، نژادپرستانه قلمداد شد و اینکه نویسنده در دوره اشغال نازی ها نیز تن تن را منتشر کرد، باعث شد اتهاماتی مبنی بر همکاری با نازی ها متوجه وی شود.
یکی از دلایل جذابیت و موفقیت ماجراهای تنتن، دقت، ظرافت و وسواسی است که هرژه در جزئیات تصویرهای هر ماجرا به کار برده است. دنیایی که هرژه به تصویر میکشد دنیایی تماما واقعی ست. تا جایی که برخی صاحب نظران نشان داده اند که که لباسها، اتومبیلها، هواپیماها، ساختمانها، حتی اسم کتابها و هزار و یک نکتهی ظریف و جزئی دیگری که در ماجراهای تنتن گنجانده شده، الگویی واقعی داشتهاند.
ویژگی و یگانگی تن تن ، این است که ماجراهایش گذشته از سرگرم کنندگی، روایت تاریخ معاصری اند که از دنیای بین دو جنگ جهانی آغاز شده تا جهان اوج دوران جنگ سرد امتداد می یابد؛ استعمار، نژادپرستی، رقابت میان دو ابرقدرت، مافیا، جنگ نفت و همه دیگر شاخصهای تاریخ معاصر در داستانهای هرژه با همان اصالت کتابهای تاریخ نمود دارند. تن تن، قهرمان دنیای واقعیات است و نه شخصیتی فانتزی، داستانهایش کاملاً رئالیستی و برگرفته از رویدادهای واقعیست، دسیسهها و زد و بندهایی که از آنها پرده بر می دارد، همانهایی است که مردم در روزنامه ها می خوانند.
برای نمونه، دوربینهایی که در برخی ماجراها به چشم میخورند، بر اساس بروشور تبلیغاتی شرکت معروف لایکا (Leica) تصویر شدهاند. مدل لباسها برگرفته از مجلههای مد روز بوده و هرژه برای کشیدن قایقها و زیردریاییهایی که در شماری از داستانها دیده میشوند، بوروشورهایی را الگو قرار داده که از جمله در نمایشگاههای دریانوردی جمعآوری میکرده است.
در سال ۱۹۷۶ فیلم مستندی از زندگی هرژه روی پرده سینماها رفت و در ۲۹ سپتامبر همان سال, به پاس ۵۰ سال خدمات هنری هرژه, مجسمهی برنزی تنتن و میلو در بروکسل پرده برداری شد. پس از آن و در سال ۱۹۷۹ اداره پست بلژیک تمبر یادبود تنتن را برای اولین بار در جهان منتشر کرد. این اولین بار بود که کشوری به انتشار تمبر از سری ماجراهای کمیک استریپ یا نقاشیهای دنباله دار اقدام میکرد. در سال ۱۹۸۲ انجمن اختر شناسی بلژیک، به مناسبت ۷۵ سالگی تولد هرژه سیارهای بین مریخ و مشتری را به نام هرژه نامگذاری کرد.
هرژه در طول چندین دهه فعالیت هنریش مجموعا ۲۳ داستان کامل و یک داستان نیمهتمام از ماجراهای تنتن خلق کرد ولی در میانههای سال ۱۹۸۱ بود که نخستین علایم بیماری سرطان خون در او پدیدار شد.
این نویسنده و نقاش برجسته سرانجام، در سوم مارس ۱۹۸۳ در بلژیک از دنیا رفت و با مرگ او آخرین کتاب تنتن به نام تنتن و هنر آلفا ناتمام ماند. بر طبق وصیت ژرژ، هیچ هنرمندی بعد از وی حق خلق داستان جدیدی از این مجموعه را ندارد و در حقیقت با خاموشی او دفتر داستانهای تنتن هم برای همیشه بسته شد.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
از پائیز…
کتاب «از پائیز…» شامل زنجیرهای از شعرهای پائیزی از سرودههای کهن تا امروزین در قالبهای مختلف و با انتخاب پوران فرخزاد از سوی نشر پوینده منتشر و راهی بازار کتاب شد.
پائیز را فرهنگ نویسان با خزان یکی میدانند. با این گمان و برداشت که: چون این نامواژه، از نگاه گاهشماری در گردش سالهای خورشیدی، تنها برای زمانی ویژه با رویدادها و نمودهایی یکسان ساخته و برگزیده شده، پس باید که یک نهاد و درونمایه یگانه داشته باشد. بیآنکه سرشت این دو نامواژه، یا چرایی زایش آنها و چه بودگی ساختارِ واژگانی هر یک، بررسی و به نمایش گذارده شود.
اما درباره چیستی واژه خزان باید گفت چناانکه میدانیم زایش هر وواژه در هر زمان بر پایه نماد و نمودِ ریشه یا ریشههایی است که بتوان به یاریگری آنها، آن نیاز ویژه را برآورده ساخت. برای نمونه، نامواژه تابستان، آمیزهای است از واژه «تابیدن و تابش» و «ستان» به معنی جایگاه و هنگام که اشارهای است به تابش خورشید و گرما. یا زمستان که آن نیز اشارهای به هنگام سرما و سردی هواست. و واژه بهاران به هنگام بهیِ هوا، جوانه زدن درختان، و شکوفه برآوردن آن گیاهان است.
به این ترتیب، نامواژه خزان نیز، همین راه را رفته و میباید از همین نهادهای ویژه سرچشمه گرفته و برآمده باشد؛ برآمده از بارانهای موسمی و نمای خیسی و خیس شدن زمین. اشاره به زمانی که زمین در انتهای گرمای تابستان آبهای جمع شده در پهنه زیرین خود را وانهاده، غرقه در تشنگی است و به بارانهای خزانی نیاز مبرم دارد. بدین سان میتوان گفت خزان هنگام وزش بادهای سرد، برگریزان، خزان کردن گیاهان، خیس شدن زمین و بر نشانیدن برگها در خاک است؛ همان خیسان. همنگونه که منوچهری دامغانی گفت: خیزید و خز آرید که هنگام خزان است.
کتاب «از پائیز …» را شاید بتوان شیره بررسیهای تمامی نامداران شناخته شده که دل در گرو فصل زیبای پائیز و بارانهای دلنواز خزانی دارند، باشد. پوران فرخزاد، شاعر که در اینجا به عنوان یک گزینشگر عمل کرده است، کوشیده است با گردآوری اشعار خزانیِ شاعراان پارسیگوی چه پیشینیان و چه کنونیان در دفتر «از پائیز …»، مخاطبش را نیز تا حد ممکن با دیدگاههای آنها آشنا کند.
از جمله شاعران مطرحی که در این مجموعه، شعرهای خزانیِ آنها آمده، میتوان به فرخی سیستانی، منوچهری دامغانی، نصرت رحمانی، پرویز ناتل خانلری، مهدی اخوان ثالث، سیمین بهبهانی، قیصر امینپور، فریدون توللی، یدالله رویایی، منصور اوجی، محمدرضا شفیعی کدکنی، رضا براهنی، فروغ فرخزاد، عمران صلاحی، محمدعلی سپانلو، شمس لنگرودی، سیروس شمیسا، ضیا موحد، سیدعلی صالحی، احمد شاملو، رابرت فراست، شارل بودلر، پل ورلن، هران هسه، فدریکو گارسیا لورکا، مارگرت بیکل، رابیندرانات تاگور، ژاک پروه و دیگران اشاره کرد.
کتاب ۴۳۰ صفحهای «از پائیز …» که مشتمل بر فصولی تحت عناوینی مانند از کهنها، از غزلها، از رباعیها، از چهارپارهها، از ترانهها، از گسستهها، از سپیدها، از مثنویها، از مستزاد، از مخمسها و از بازگردانیهاست، در شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و با بهای ۲۸ هزار تومان راهی کتابفروشیها شده است.
آمریکای درمانده
این روزها حتی کسانی که اهل سیاست و علاقمند به دنبال کردن اخبار نیستند نیز لااقل یک بار نام «دونالد ترامپ»، نامزد انتخابات ۲۰۱۶ ریاست جمهوری آمریکا را به خاطر مواضع تند و بعضا عجیب وی شنیده اند.
بدون شک «دونالد ترامپ»، صرف نظر از گرایش های تند و تیزش، توانسته به یکی از شگفتی های بزرگ در صحنه سیاست آمریکا تبدیل شود. اما سوال اینجاست که چرا مواضع تند «ترامپ» هر روز طرفداران بیشتری در آمریکا پیدا کرده و بسیاری از مردم این کشور از وی حمایت می کنند؟ چرا شخصیت های معروف تری چون «هیلاری کلینتون»، خود را در تقابل با «ترامپ» تا این حد درمانده حس می کنند؟
«دونالد ترامپ» در کتاب جدید خود به نام «آمریکای درمانده» که توسط انتشارات «تری شولد» به چاپ رسیده است، ضمن انتقاد از روش سیاستمداران هر دو حزب این کشور در امور کشورداری طی چند سال اخیر، به توضیح برنامه های خود برای آنچه وی بازسازی آمریکا می خواند پرداخته است. وی معتقد است دوران سیاست های شعاری به پایان رسیده و از اینجا به بعد باید بر خلاف گذشته عملگرا بود.
نویسنده کتاب «آمریکای درمانده»، ضمن انتقاد از وضع اقتصاد و درمان در این کشور معتقد است نظام درمانی در آمریکا باید به سمتی پیش برود که هم پزشکان راضی باشند و هم مردم.
وی در بخش دیگری از کتاب خود با انتقاد از عملکرد نظامی آمریکا طی چند سال اخیر معتقد است آمریکا باید به دوران اوج خود در عرصه نظامی بازگشته و به جای نشستن و از دور نگاه کردن به درگیری های جهان، در آنها پیروز شود. در همین راستا نیز، وی یکی از اهداف خود را نوسازی ارتش این کشور قید کرده است.
اما طبق نوشته های این کتاب، یکی از مهم ترین دلایل مخالفت «ترامپ» با ورود مهاجرین به آمریکا، به این دلیل است که بر اساس اعتقاد وی، نیروی کار خارجی طی چند سال اخیر بازار کار را از دست نیروی آمریکایی درآورده و همین مساله یکی از اصلی ترین دلایل رشد بیکاری در این کشور شده است.
البته مهاجرین خارجی تنها دلیل بیکاری از نگاه «ترامپ» نیستند. چرا که وی در بخش دیگر از این کتاب با اشاره به سیستم آموزش در آمریکا، از آن انتقاد کرده و معتقد است دانشگاه های این کشور باید به گونه ای دانشجویان خود را تربیت کنند که پس از اتمام درسشان توانایی رقابت با هم رده های بین المللی خود برای کسب شغل مورد نظر را داشته باشند.
این نامزد ریاست جمهوری آمریکا، یکی دیگر از دلایل رکود اقتصادی و بیکاری در این کشور را صادر شدن کارخانه های آمریکایی به کشورهای دیگر همچون چین و در نتیجه بیکار شدن نیروی کار آمریکایی دانسته و بازگرداندن کارخانه های این کشور به سرزمین مادری خود را یکی از برنامه های اقتصادی خود در صورت پیروزی در انتخابات معرفی کرده است.
با توجه به توضیحات مختصر بالا در مورد این کتاب، شعارهای «ترامپ» هرچند پوپولیستی و عوام فریبانه هم به نظر برسند، اما به نظر می رسد دلیل اقبال بلند وی نزد مردم آمریکا، همین شعارهایی است که گویی حرف دل آنها را زمزمه می کند.
تناقض توسعه دمکراسی
واژه دمکراسی طی سالهای اخیر تبدیل به یکی از داغ ترین مباحث برای هر محفلی از هر طبقه و با هر سطحی از دانش نسبت به آن شده است. اما به راستی تعریف و اصول دمکراسی چیست؟ آیا کشورهایی چون آمریکا که داعیه رهبری جریان دمکراسی خواهی را در جهان به دوش می کشند، قوانینی و سیاستی منطبق بر اصول دمکراتیک دارند؟ آیا سیاست خارجی این کشور و بسیاری دیگر از هم قطاران غربی اش منطبق با اصول دمکراتیک تبلیغ شده توسط خودشان است؟
«لینکلن آ. میشل»، نویسنده، تحلیلگر، خبرنگار نشریه «نیویورک آبزرور» و استاد مدرسه روابط بین الملل دانشگاه کلمبیا در آمریکا با رویکرد انتقادی نسبت به تعاریف غلط مطرح شده در باب دمکراسی، مشخصا به بسط تناقض های موجود در سیاست آمریکا در برخورد با این مفهوم می پردازد.
«میشل» در کتاب خود که توسط انتشارات موسسه بروکینگز منتشر شده، معتقد است میان دو جنبه عملی و نظری دموکراسی، تناقض هایی شگرف و تامل برانگیز وجود دارد. یعنی آنچه دولت های به ظاهر دموکراتیک در عمل انجام می دهند با گفته هایشان تناقضی آشکار دارد.
به عنوان مثال وی به موضوع آمریکا اشاره می کند که بر خلاف گفته های مقام های این کشور در محکوم کردن رژیم های غیر دموکراتیک، با همه آنها ارتباط خوبی دارد و اتفاقا از آنها حمایت هم می کند. نویسنده کتاب، با اشاره به مثال های عینی، به این تناقض ها در سیاست خارجی آمریکا اشاره می کند.
از سوی دیگر به اعتقاد نویسنده، بسیاری از آنهایی که در این زمینه چه به صورت عملی و میدانی و چه در مقام نظر و در قالب پژوهشکده ها کار می کنند، مفهوم دموکراسی و توسعه آن را به درستی متوجه نشده اند و همین امر موجب به انحراف رفتن این مفهوم در مقام تئوری شده است.
«میشل» همچنین در ادامه با اتکا به منطق بروکراتیک، راهکارهایی را برای برون رفت از این وضع پیچیده ارائه می کند.
وی همچنین در بخش دیگری از کتاب، این فرضیه را مورد آزمایش نظری قرار می دهد که آینده دموکراسی در جهان آینده که به نظر او آمریکا دیگر قدرت هژمون آن نخواهد بود، به چه سمت و سویی خواهد رفت.
تاوان
نمایشنامه «تاوان» نوشته آرتور میلر با ترجمه جعفر میرزایی و مریم حسینی توسط نشر افراز منتشر و راهی بازار نشر شد.
این کتاب به عنوان صد و سی و نهمین عنوان مجموعه «نمایشنامه های برتر جهان» این ناشر چاپ شده و نسخه اصلی اش در سال ۱۹۶۸ نامزد نهایی جایزه تونی بوده است.
آرتور میلر نمایشنامه نویس شناخته شده آمریکایی و مولف نمایشنامه هایی چون «مرگ فروشنده»، «همه پسران من» و … است. او در این نمایشنامه به سراغ یک خانواده دیگر آمریکایی رفته است. در این خانواده دو برادر وجود دارد که یکی جراحی موفق و دیگری پلیسی معمولی و متوسط است. این دو بعد از سال ها به خاطر فروش اسباب و اثاثیه پدرومادرشان با یکدیگر روبرو می شوند. در نتیجه اتفاقات گذشته را مرور می کنند و این مرور کردن، موجب شناخت کیفیت زندگی هر یک از آن ها می شود.
نمایشنامه «تاوان» دو فلسفه متفاوت درباره زندگی را به تصویر می کشد. کلایو برنز منتقد روزنامه نیویورک تایمز، این اثر را یکی از سرگرم کننده ترین و جذاب ترین نمایشنامه های میلر می داند. این منتقد می گوید این نمایشنامه در خور نمایش بوده و از تکنیک های نمایشی کلاسیک وحدت زمان، مکان و عمل پیروی می کند، و دلبستگی میلر به همراه استعدادهای بی نظیرش را به عنوان قصه گوی مادرزاد، متجلی می کند.
این نمایشنامه ۴ شخصیت دارد که به ترتیب عبارت اند از: ویکتور فرنتس مردی تقریبا ۵۰ ساله، استر فرنتس زنی تقریبا ۴۰ و چند ساله، گرگوری سالمون پیرمردی قوی هیکل و والتر فرنتس مردی پنجاه و پنج ساله.
جایزه معتبر ادبی «من بوکر» در سال ۲۰۱۶ به هان کانگ نویسنده کرهای تعلق گرفت. این نویسندهی جوان به همراه «دبورا اسمیت» – مترجم کتاب به زبان انگلیسی – برنده این جایزه ۵۰ هزار پوندی شد و نویسندگان مطرحی چون «اورهان پاموک»، برنده جایزه نوبل و «النا فرانت»، نویسنده آثار پرفروش جهانی را از دور رقابت کنار زد.
دیگر رقبای این نویسندهی اهل کره جنوبی، یان لیانکه، نویسنده چینی، رابرت سیتالر، نویسنده اتریشی و همچنین خوزه ادواردو آگوالوسا نویسنده آنگولایی بودند.
اورهان پاموک با رمان «بیگانهای در من» که به فارسی با عنوان «شوری در سر» منتشر شده در جایزه «من بوکر» شرکت داشت.
هان کانگ در رمان «گیاهخوار» داستان یک زن کرهای را روایت میکند که زندگی پر ملال و کسالتباری دارد. هنگامی که او قصد میکند تغییری در زندگی روزانهاش ایجاد کند، با عرف و خانواده و اخلاق مسلط درگیر میشود. هیأت داوران «منبوکر» از این اثر به عنوان یک رمان «تکاندهنده» که به «ژرفای بیگانگی شخصیت اثر» راه میبرد یاد کرده است.
هان کانگ شاعر و رماننویس بنامی در کره محسوب میشود. او برنده جایزههای مختلفی شده است و خوانندگان همیشه از او انتظار نگارش کتابهای جذاب را دارند. اما شهرت جهانی او مرهون تلاشهای «دبورا اسمیت»، مترجم ۲۸ ساله انگلیسیست، او این کتاب را در زمان تحصیلش در دوره دکتری در دانشکده مطالعات شرقی و آفریقایی دانشگاه لندن خوانده بود و داستان غیرمعمول و نثر ساده آن متاثرش کرده بود. او تلاش کرد که کتاب را خودش ترجمه کند اما زبان کرهایاش به اندازهای خوب نبود که بتواند سبک زبانی خانم «هان» را منتقل کند. یک سال بعد تصمیم گرفت دوباره تلاش کند و یک نسخه کوتاه از ترجمه خود را برای یک ناشر انگلیسی فرستاد که بر اساس ده صفحه اول کتاب تصمیم گرفت کتاب را منتشر کند.
این کتاب در سه فصل نوشته شده و داستانش درباره «یئونگ های»، زن خانهدار دلمردهایست که خوابهای وحشتناکی میبیند و پس از آن ناگهان تصمیم میگیرد دست از خوردن گوشت بردارد و گیاهخوار شود. شوهر بدخلق یئونگ و پدر متعصباش گیاهخواری او را نشانه طغیان و شورشاش علیه سنتهای جامعه قلمداد میکنند. شهرآشوبی یئونگ، زندگی خانوادگی او را متلاطم میکند و بر روابطش با آدمهای پیرامون تاثیر میگذارد، از جمله شوهر خواهر هنرمندش که نسبت به یئونگ و خال مادرزادی گیاهوارهاش گرایش جنسی دارد. «یئونگ های» اما، سرانجام سر به جنون میگذارد و خود را تا سر حد مرگ گرسنگی میدهد و انتظار دارد تبدیل به یک درخت شود.
هان کانگ، دانشآموخته ادبیات کره از دانشگاه «یونسی»ست و اولین اشعارش را در سال ۱۹۹۳ منتشر کردهاست. اولین رمان او تحت عنوان «سال سیاه» یک داستان ماجراجویانه درباره زنی گمشده بود که در سال ۱۹۹۸ منتشر شد. در همان زمان بود که داستان کوتاهی به ذهنش رسید که در آن یک زن تبدیل به گیاه میشود.او این ایده را از شعر «یی سانگ» شاعر کرهای الهام گرفت که نوشته بود «من معتقدم انسانها بهتر بود گیاه آفریده میشدند.»
در سال ۲۰۱۶ برای نخستین بار جایزه «من بوکر» با جایزه مستقل ادبیات داستانی خارجی ادغام شد و همچنین برای اولین بار بود که این رویداد ادبی به شکل سالانه برگزار شد.
پیش از این جایزه ادبی «منبوکر» به صورت دوسالانه به مجموعه آثار یک نویسنده اعطا میشد.
در پی لغو کنسرت مجوزدار کیهان کلهر، علی جنتی، وزیر ارشاد در دولت حسن روحانی، در واکنش به این رویداد، به شکل غیر مستقیم در این باره ابراز ناتوانی کرده و اعلام کردهاست که قوه قضاییه «این گونه اقدامات را جزء حقوق خودشان میداند.»
بنا بر گزارشی که خبرگزاری ایرنا منتشر کردهاست، آقای جنتی به روال همیشگی از برگزاری کنسرت موسیقی در کشور حمایت کرده، اما در عین حال اذعان کرده است که قدرتش در این باره حتی از یک دادیار قوه قضاییه نیز کمتر است.
کیهان کلهر، موسیقیدان برجسته ایرانی که دارای شهرت بینالمللی است، هفته گذشته به همراه گروهش عازم شهر نیشابور بود تا در روزهای ۲۱ و ۲۲ اردیبهشت کنسرت برگزار کند که خبردار شد دادستان این شهر این برنامهها را لغو کرده است. این در حالی ست که در تمامی گزارشها تاکید شده است که «تمام مجوزهای لازم» برای برگزاری این کنسرت از جمله مجوز شورای تامین استان، اداره اماکن و وزارت ارشاد گرفته شده بود و صورتجلسه شورای تامین «به رویت اعضای گروه رسیده بود».
حالا علی جنتی، گفتهاست در این خصوص «در حد بضاعت خود» با رییس قوه قضائیه مکاتبه کرده و آنها به او گفتهاند « که به دادستان مشهد و دادستانهای استان ابلاغ کرده اند که به نوعی همراهی کنند.» او در ادامه گفتهاست: «البته قوه قضاییه اینگونه اقدامات را جزو حقوق خودشان می دانند. بطوری که حتی یک دادیار می تواند فردی را دستگیر، کاری را توقیف و جایی را مهر و موم کند و خودشان را مستقل از قوه مجریه می دانند.»
گفتنیست سال گذشته هم اداره اماکن نیروی انتظامی به کیهان کلهر و گروه بروکلین رایدر اجازه برگزاری کنسرت در تهران را نداد. که پس از اعتراض مدیران وزارت ارشاد به ممانعت اداره اماکن نیروی انتظامی از برگزاری این کنسرت، سعید منتظر المهدی، سخنگوی نیروی انتظامی، روز ۲۳ خرداد ۹۴ اعلام کرد که این کنسرت با «حکم قضایی» لغو شده است.
دلیل عدم برگزاری کنسرت آقای کلهر در نیشابور مشخص نشده است. اما کنسرتهای موسیقی در استان خراسان رضوی بارها لغو شده است. گفته میشود که مخالفتهای احمد علمالهدی، امام جمعه مشهد با برگزاری کنسرت موسیقی در مشهد و شهرهای دیگر این استان از عوامل لغو این کنسرت هاست.
احمد علمالهدی، امام جمعه مشهد، هشتم اسفند سال ۹۳ برگزاری کنسرت موسیقی را «مطرببازی و ولنگاری» دانسته و گفته بود که چون تمام شهر مشهد حرم امام هشتم شیعیان است، برگزاری کنسرت در این شهر «مطرببازی» در حرم او به حساب میآید.
حالا علی جنتی در حرفهای تازهاش این نکته را به شکل دیگری گفته است: «اجرای کنسرت در خراسان رضوی به خاطر وجود مرقد مطهر حضرت رضا با رعایت و مراقبتهایی صورت میگیرد»
نویسنده: گیدئون لِوی
مترجم: فرهاد مهدوی
طرح روی جلد: پارسوا باشی
ناشر: ؟؟؟
چاپ اول: تابستان ۱۳۹۴ – لندن
مترجم در سرآغاز کتاب شرح آشنائی خود با نویسنده و موضوع متن کتاب را توضیح داده است. «به طور اتفاقی برنامه یی از برنامه های «هارد تاک» از تلویزیون بی بی سی را تماشا می کردم . . . . . که گیدئون لِوی روزنامه نگار چپ گرای اسرائیلی و نویسنده و ستون نویس هفتگی روزنامه ی معروف هاارتض – روزنامه تحصیل کرده ها و روشنفکران اسرائیل – شرکت داشت». مترجم به مصاحبه گوش می خواباند و ازشنیدن سخنان به حق و عریان لوی از ظلم و ستم فاحشی که برمردم فلسطین رفته، شدیدا تحت تأثیر قرار می گیرد. آنهم اززبان یک روزنامه نگاریهودی، شهروند اسرائیلی. تصمیم می گیرد که زمینه های تماس و آشنائی با این روزنامه نگار و نویسنده با وجدان شجاع یهودی را فراهم سازد. موفق می شود و با دریافت کتاب، همراه با نامه ای کوتاه ازنویسنده که با عنوان« یادداشتی برای خوانندگان فارسی زبان – گیدئون لوی»، دنبال «اشاره» آمده، ترجمه این اثر جالب و پر محتوا را به ادبیات تبعید اضاقه می کند. پیشاپیش بگوبم که این اقدام نیک مترجم از اشتیاق و علاقمندی انسانی او به جور وستم وحشیانه ای که بیش از نیم قرنی است بر مردم فلسطین تحمیل شده وهمچنان ادامه دارد، در مقایسه با سکوت دنیای ننگین وجدان های مسخ سوداگران جهانی، جای قدردانی دارد و بس.
روزنامه گاردین کتاب «مجازات غزه» را با این عنوان معرفی کرده است : «استقبال از کتابی که اسرائیلی ها می خواهند تا خشم خود را ابراز کنند». گاردین، با تأیید نویسنده کتاب که «او یک اسرائیلی است که به حفظ شرافت کشورش کاملا متعهد است»، کشتار هولناک کودکان فلسطینی توسط اسرائیلیها را روایت می کند: «درعملیات سرب گداخته، یعنی سه هفته از دسامبر ۲۰۰۸ تا ژانویه ۲۰۰۹ ، تعداد ۱۳۳۰ فلسطینی کشته شدند که ۴۳۰ تن از آنان کودک بودند».
مصاحبۀ نویسنده کتاب با «استیون ساکر دربرنامه هارد تالک»، بسی جالب و خواندنیست. تازگیهایی دارد شنیدنی که چه بسا از دیدگاه های عموم پنهان مانده است. با مطالعۀ مصاحبه ی یازده برگی، هر خوانندۀ منصف علاقۀ مترجم برای پیدا کردن نویسنده و تماس با او برایش روشن می شود. نویسنده که درسرتاسر مصاحبه از اسرائیل با عنوان اشغالگر یاد می کند. قوانین جنگ بین دوطرف را مطرح می کند. یاداور می شود که : «بین تخلیه شهرک نشین ها، ویرانی و کشتار درغزه تفاوت هست». قاطعانه می گوید: «اسرائیل وقتی از غزه بیرون رفت، این تکه سرزمین را به نوعی قفس تبدیل کرده بود. بزرگترین قفس جهان. اسرائیلی ها این کاررا بدون هرگونه مذاکره یا توافق با فلسطینی ها انجام داده بودند. اسرائیل این کاررا صرفا به دلیل ملاحظات خودش انجام داد چون برای نگهبان راحتتر بود که بیرون زندان بنشیند تا این که خودش هم توی زندان باشد! این هیچ ربطی به صلح؛ پایان اشغال یا توافقات ندارد؛ انتظار داشتید مردمی که درقفس زندگی می کنند چه کار کنند؟ به طرف اسرائیل گل پرتاب کنند؟ تا ابد توی این قفس بنشینند و فقط منتظر باشند که خدا به آنها کمک کند؟ می شود چنین انتظاری داشت؟».
درمقابل پرسش : « شما ازکلمۀ فاشیسم استفاده کردید و گفتید که درگذشته سعی کردم این کلمه را به کار نبرم، اما فکرکنم وقتش رسیده که برای توصیف انچه که امروز دراسرائیل می گذرد از واژۀ فاشیسم استفاده کنم» پاسخ می دهد : « من علائم اولیۀ فاشیسم را می دیدم وهنوز هم آن را می بینم بیماری را هرچه زودتر کشف کنید بهتر است . . .» مصاحبه کننده حرف او را بریده می گوید : «چگونه جرئت می کنید چنین چیزی را به مخاطبان اسرائیلی خود می گوئید آن هم با خاطرجمعی که این کشور دارد. خود شما پسرآواره های آلمانی و چکی هستید که با بخت و اقبال توانستند از چنگ نازیسم فرار کنند». پاسخ می دهد : «من نشانه های اولیه را می بینم. وفتی بعضی ازاسرائیلی ها که بسیاری ازآن ها را من می شناسم ازاین که بروند علیه این جنگ تظاهرات کنند می ترسند، آن هم ترس فیزیکی؛ وقتی یکی ازسران پارلمان اسرائیل پناهجویان افریقائی را سرطان می خواند، وقتی یکی از رهبران حزب لیکود می گوید من به خاطر نوشته هایم درباره ی جنگ باید به جرم خیانت دردادگاه محاکمه بشوم، این ها علائم اولیه بیماری هستند. نگرانی اصلی من این نیست که ما فاشیست هستیم، درمقاله هم نوشتم که ما هنوز به مرحلۀ فاشیسم نرسیده ایم ولی نگرانی اصلی من این است که …» پرسشگر باز حرف لوی را بریده می گوید که اگر قرار باشد در این جا چیزی به فاشیسم تشبیه بشود آن ایده ئولوژی و ذهنیت رهبران حماس است و…». درمقابل این پرسش که :« اگریکی از پسران شما با یک راکت حماس مجروح بشود یا حتی بدتر ازآن کشته بشود، ممکن است نظرشما تغییر کند؟». پاسخ می دهد : «نه به هیچوجه . . . . . . اتفاقات ناگوار شخصی نمی تواند این اعتقاد را عوض کند. آنقدر به من اعتبار بدهید که اعتقاداتم بسیارعمیق تر ازاین حرف هاست». پاسخ های سنجیدۀ او و دفاع از حقوق فلسطینی های آواره در سرزمین خود، قابل ستایش است. به ویژه با بحران های ویرانگر و اتفاقات خونین روزانۀ جهان، ضرورتِ حرمت به انسانیت وهمزیستی مردم را گوشزد می کند.
عنوان : «خنجری درپهلوی اسرائیل»، گفتاری ست از روزنامه لوموند، که گیدئون لوی، ژورنالیست برجسته ی اسرائیلی و برنده جایزه را با چنان عنوانی معرفی کرده، اشاره ای دارد به تجاوزات وحشیانۀ اسرائیل : « اسرائیل درسال ۲۰۰۹ باریکه ی غزه را مورد تهاجم قرارداد، این تهاجم تجاوزکارانه بیش ازیکهزار فلسطینی را کشت و زیرساخت ها درغزه را ویران کرد، زیرساخت هایی که همین حالا نیز فقیر و زیرفشار محاصره است. کتاب مجازات غزه، نشان می دهد که چگونه زمینه ها برای انهدام فراهم شده بود، و سپس نتایج این تهاجم را نیز مستند کرده است».
ابعاد فاجعۀ هولناک غزه، درمقدمۀ شش برگی کتاب، خوانندۀ منصف را با دردِ بی پناهی فلسطینی ها آشنا می کند. گیدئون لوی می نویسد: « این احساس را داشتم که قلبم متوقف می شود. بیش از ۱۳۰۰ نفر کشته شده بودند، یعنی بیش از یکصد برابر تلفات اسرائیل، این نسبت وحشتناکی است که به ندرت مقایسه می شود. بیش از۵ هزار نفر مجروح، و ۲۴۰۰ ساختمان ویران شده بود که ۳۰ مسجد، ۱۲۱ کارخانه و کارگاه و ۲۹ مرکز آموزشی را شامل می شد. به خانه های ۳۵۰ هزار تن ازساکنان غزه آسیب وارد شده بود، چیزی فراتر ازآمار رسمی. رقم واقعی ابعادی وحشتناک دارد». ومهمتر، فاشگونی شجاعانۀ نویسنده است که پرده های فریب و ریا را می درد و سران نمایندگی اتحادیه اروپا را بی آبرو می کند: «درحالی که جنگ ادامه و بمب ها درغزه فرو می ریخت، هیئت نمایندگی سران اتحادیه ی اروپا به اورشلیم آمد تا به اهود المرت – نخست وزیر اسرائیل – روحیه بدهد و اورا تشویق کند. این نمایی وحشتناک و رژه ی شرم اور اروپای نوبود. هیجکدام از آنها به خود زحمت ندادند که ازغزه دیدن کنند تا جنایاتی را که اسرائیل درآنجا مرتکب شده به طور مستقیم و دست اول ببینند». اشاره جالبی دارد درپایان همین مقدمه که شنیدنی ست، میزان آزادی و حدود دموکراسی در اسرائیل را یادآور می شود :«دراسرائیل طاقت فرساست که بخواهی حرفت را بنویسی، حرفی که خواننده ی چندانی نخواهد داشت. با این وصف شاید این کتاب آنچه را که تا کنون گفته شده، اثبات کند، در اسرائیل هنوز صداهای مخالفی وجود دارد».
در۲۰۰۶ از «تحریم عادلانه تا تاریکی غزه»، شش مقاله آمده که نویسنده درباره فشارهای تحمیلی اسرائیل به مردم ستمدیدۀ بومی، نوشته و منتشر کرده است. فریاد می کشد که یک میلیون و پانصد هزار نفر فلسطینی در قفس اسرائیل به زندانند. با مستند کردن تجاوزهای یکجانبۀ اسرائیل، شیوه های پنهانی کشتارها به ویژه قتل عام کودکان فلسطینی را توضیح داده است: «ما هنوز حاضر نیستیم از مرگ وتخریب و وحشت صحبت کنیم. طی دو ماه گذشته، اسرائیل ۲۲۴ فلسطینی را کشته است که ۶۲ تن ازآن ها کودک و۲۵ تن زن بوده اند . . . امروزه اسرائیل با اتکاء به شیوه ی دیگری از ترور، برخانه ها به طورنامحدود بمب می اندازد، موشک می زند، گلوله باران می کند وتمام خانواده ها را یکجا می کشد. بیمارستان ها با ۹۰۰ بیمار تحت درمان تخریب شده اند. هفته گذشته در بیمارستان شفا، تنها جایی که ارزش دارد به آن بگویی بیمارستان، صحنه یی جانگذار دیدم، کودکانی را دیدم که اعضای بدنشان را ازدست داده، دهان بند طبی بردهان داشتند و برای تمام باقی مانده ی عمرشان باید معلول و مفلوج روزگار بگذرانند».
در۲۰۰۷ از «احمدی نژادهای کوجک شروع و درحضورژورنالیست های اسرائیلی ارغزه ضروری است» به پایان می رسد که شامل پنج مقاله در همان روال گذشته، سنجیده و مستند از ویرانی و تخریب و کشتار مردم بی پناه غزه است. نویسنده با معرفی «رُم کسپی» حقوقدان برجستۀ اسرائیلی به مقاله ای که همو نوشته اشاره می کند: «نه تهاجم زمینی و نه حملۀ هوایی، بلکه گذاشتن دام و تله . . . ازلحظه ای که راکت شماره ۸ شلیک می شود، دولت اسرائیل دست به کارشود. تا غزه را اززیرساخت های اساسی اش مانند سوخت، آب و برق و تلفن منقطع ومحروم سازد. و ازاین که دیگران بتوانند این امکانات را برای غزه فراهم سازد جلوگیری کنند. ” به عبارت دیگر، منابع زیستی و حیاتی یک میلیون و پانصدهزار نفر ساکنان غزه را قطع کنند» و سپس اضافه می کند که «شیطان ازاین پس فقط درتهران نخواهد بود وهمین حا درمیان ما شیطنت می کند. اسرائیل را جریان کوجک و تیره یی از احمدی نژادهای سفید وآبی پرکرده است. اگر رئیس جمهورایران تخریب اسرائیل را پیشنهاد می کند، آن ها که ازاحمدی نژاد کوچکترند پیشنهاد می دهند که روستاهای فلسطینی را تخریب و صاف کنند وهمه ی جمعیت را گرسنگی بدهند و درواقع همه را بکشند». نویسنده، از وزرای دولت اسرائیل و اهداف نهائی آنها می گوید از وزیرداد گستری اسرائیل شروع کرده می نویسد: «مردی که باید قانون را رعایت کند گفت ما مجازیم که همه چیزرا نابود کنیم. وزیرصنعت و تجارت، “الی یشایی” نیزکه نماینده ی یک حزب مذهبی و دارای رهبری “معنوی” است ازجیم رامون عقب نمانده، او پیشنهاد داد نابودی شالوده و زیرساخت های لبنان وهمچنین “با خاک یکسان” کردن روستاها را هدف قرار دهند. . . . . . . خاخام سابق، “مردخای الیاهو” گفت به خانه ها شلیک کنید. وزیر مسستمری گفت یک موشک قسام داخلی بسازید و با آن غزه را هدف قرار دهید. وزیرامنیت ملی، “اودی دیچر” گفت اهداف تروریستی کافی نیست، آن دیگری شکایت داشت که چرا ساکنان بیت لاهیا، و بیت خاتون در زندگی آرامی بسر می برند. “لیبرمن” پیشنهاد داد که برای هر ضربه به سدورت، به محله های شهرغزه ضربه بزنیم . سرلشکر “امیرانی” می گفت غزه را به محله های مختلف تقسیم کنیم و این محله ها را یکی یکی نابود کنیم».
روایت هولناکی که دراثبات بیمایگی و دیوانگی برخی از رجال امروزی دنیاست به ویژه درجهان سوم. نه تنها حقوقدان برجسته اسرائیلی نیزهمپالگی احمدی نژاد است، بلکه دیگررجال دولت اسرائیل همه ازیک قماشند، انگارآبشخور تربیتی و ریشه های زیستی و اندیشگی این حمع معدود یکسان است، آدمخوار و فاسد و منادی خشونت و خونریزی! نویسنده با اندوهی که خواننده را به شدت متاثرمی کند، این فصل دفتر تکان دهنده اش را با این جملات به پایان می رساند: «هیچیک از این افراد که اسم شان در بالا آمده به خاطر گفته های شان مجازاتی ندیدند و هیجکدام نیز کنار گذاشته نشدند. این، آن چیزی است که ما هستیم. این تصویر اخلاقی ماست».
جنگ علیه کودکان، نویسنده: صحنۀ هولناکی از کشتارهای سازمان یافتۀ کودکان را می گشاید. آماری مستند از قتل عام کودکان را ارائه می دهد و بی تقاوتی مهاجمان را به این کشتارهای وحشیانه مطرح می کند. ازقتل ۲۱ کودک درطی دو هفته می گوید و اسرانیلی ها به این بهانه که «فلسطینی ها برای به کاربردن موشک های قسام از کودکان استفاده می کنند». حال آنکه کودکان «درحالی کشته شدند میوه خرنوب جمع آوری می کردند وسه نفر بعدی نیز، . . . درحال بازی و دویدن بوده اند». و تآسفبار این که برای : «نیروهای دفاعی اسرائیل هیج اهمیتی ندارد که قربانیانشان کودکان باشند. آنها به هرکس که مشکوک شوند شلیک می کنند حتی اگر کودک باشند. . . . نیروئی که به پرتاب کننده گان موشک ها آتش می کند ارتشی است که کودکان را می کشد». داستان هولناکی از وحشیگری اسرائیل درسال نو ۵۷۶۷ عبری روایت می کند . از قتل کودکی ۱۴ روزه درآغوش مادر معلول. ازکشتار اطفال درمهد کودک، در برخورد موشکهای اسرائیلی «۲۲ کشته پشت سرخود برجای گذاشته ومحله را با خاک یکسان کردند» پنداری نوچه های هیتلر از آئین یهودیت سربرآورده، درمعامله ای کثیف همدست با صهیونیست جهانی، خونبهای کشتارفلسطینی ها را با تأمین امنیت زندگی تاخت زده اند.
در۲۰۰۸ «تمام چراغ ها خاموش شده است» گیدئون لِوی، مسئولان حکومت اسرائیل را به دادگاه وجدان عمومی می کشاند. از«کمیته ی وینوگراد» می گوید: «این کمیته درمورد کشوری که جنگی را علیه همسایه اش به راه انداخته، هزاران نفر از شهروندانش را کشته، کشتار جمعی را موجب گردیده، مهمات ترسناک را به کار گرفته و به کشتار بی گناهان تا امروز ادامه داده حرفی نمی زند؛ کمیته ی وینوگراد کمیته ی متروکه است». همو درمقایسۀ نیرو و تجهیزات تخریب وکشتارجنگی اسرائیل، {– فلسطینی ها با ابزارجنگی اولیۀ تیر و کمان ازسویی و اسرائیلی ها با موشک های دور برد و هوا پیماهای اف ۱۶ –} از سوی دیگرمی نویسد : «اگرتمام ساکنان باریکه ی غزه به خاطر موشک های قسام مستحق مجازات هستند بس تمام اسرائیلی ها نیز به خاطر اشغال، باید مجازات شوند». و با شکافتن انگیزه های بی سرانجام جنگ، نتیجه می گیرد که هدف نهائی کشتار و ویرانی بود.
درمقاله ۲۳ مارس ۲۰۰۸ تحت عنوان «با دوستانی مانند اینها» می نویسد: میهمانان وبازدیدکنندگان از اسرائیل، باید هولوکاست را در دیوار غربی و حالا درسدروت، محل زیارتی ی ملی، گرامی بدارند . . . . . . ترکیبی از سدروت و هولوکاست، اسلام هراسی بین المللی و حاکمیت حماس درغزه، کاررا هموار کرده است». ازموضع رهبران اروپائی، دراین باره با عنوان گیج کننده یاد می کند: « مقامات اروپایی چشمان خود را بسته و به طور خود کار خط امریکا را در زمینه ی حمایت کور از اسرائیل پیش گرفته وغزه را تحریم کرده اند». همین رفتار نادیده گرفتن تجاوز اشغالگرانه اسرائیل را فرانسوی ها نیز پیش گرفته اند. ومردم غزه هنوز درقفس زندان اسرائیل به بند کشیده شده اند.
در مقالۀ ۲۴ ژوئیه «عنوان مُد کاترپیلار» ازتخریب یکهزار و چهارصد وچهارخانه خبر میدهد.«۱۰ هزار و ۷۰۴ فلسطینی، بی خانمان شدند. درکمپ پناهندگان در جنین، اسرائیل ۵۶۰ خانه را تخریب کردند. راننده ی بلدزر افسایه یی گفت که او چقدر ویسکی خورده تا توانسته است “جنین را به زمین فوتبال” تبدیل کند. درعملیات رنگین کمان، که بولدزرهای دیگری کار می کردند، اسرائیل ۱۲۰ خانه را طرف یک روز درکمپ برزیل در رفح تخریب کردند».
در مقاله ۳۱ دسامبر ۲۰۰۸ باعنوان «ساخت هیولا ازبهترین مردان جوان ما» می نویسد: « این مردان جوان، طرف چهار روز ۳۷۵ تن را کشتند».
۲۰۰۹ باعنوان: «و أنجا بدن ها در زمین پراکنده اند»، آخرین فصل کتاب است و شامل ۱۸ مقاله در همان روال فاشگویی با زبان تند انتقادی از تجاوزهای خونین و سبعبت ارتش مجهز تا بیخ دندان با سلاح های مدرن درمقابله با مردم درمانده و مفلوک فلسطین که بقول نویسنده در قفس زندان به بنداند.
درمقالۀ اول فوریه عنوان «سکوت حقوق دانان» آمده است: «۴۱هزار وکیل دراسرائیل وجود دارد که به عنوان وفاداران به دولت قانونی مشغول به کارهستند. این ارتش بزرگ وسنگین، یک بار دیگر از عملکرد خود منحرف نشده است. سوءظن عمیقی درسراسر جهان وجود دارد که اسرائیل یک رشته جنایات جنگی مرتکب شده است. حقوقدانان کشور ما اما به سازش خود چسبیده اند و ادامه می دهند».
درمقاله ۱۹ مارس ۲۰۰۹ «فقط دروغ» به نقل از اُلمرت : «ما به هرکاری دست می زنیم باعملیات باران های تابستانی آغاز شد که بازپرداختی بود برای انتقام جوئی و آدم ربایی. ۲۰ عضو پارلمان فلسطین و ۸ وزیر ازخانه هایشان ربوده و زندانی شدند». دولت اسرائیل و آدم ربائی! تعجب آور این که نخست وزیر دولت یعنی فرمانده آدم ربایان به ظاهر متمدن! بی کمترین شرم و حیا می گوید : «ما از هیچ تلاشی فروگذاری نکردیم، اما با سازمانی بی رحم، سبع، ستمگر و عاری از احساسات اولیه ی انسانی مواجه هستیم . . . . . . نخست وزیری که علیه مردمی محاصره شده و درمانده درغزه دست به تهاجم زده – ۱۳۰۰ تن از آنها را کشته و یکصد هزار تن را با ارتشی که بی رویه خشونت به خرج می دهد، بی خانمان کرده – اخلاقا حق ندارد که از بیرحمی، سبعیت و کمبود ترحم حرف بزند».
با گاهشمار که شامل شرح رویدادها به ترتیب زمانی و تاریخچۀ، پیشینه و تحولات فلسطین است این کتاب مستند و پرمحتوا به پایان می رسد. باسپاس از مترجم فاضل که بخشی از تاریخ پرماجرای سرزمین های اشغالی فلسطین را با زبانی پخته و رسا به ادبیات ایران در تبعید افزوده است.
مظفر بقایی از چهره های سرشناس سیاسی ایران است. او فرزند میرزا شهاب از رجال دوره ی مشروطیت در چهارم تیرماه ۱۲۹۰خورشیدی در شهر کرمان به دنیا آمد. مظفر در ۱۸ سالگی در دوره ی دوم کنکور اعزام محصلین به خارج شرکت کرد و راهی فرانسه شد. نامه های که به پدرش در این زمان نوشته از نبود گرایش های مذهبی او حکایت می کند. او در یکی از این نامه هایش می نویسد : «…اگر کسی بخواهد طابق النعل به نعل از روی یک کتابی مثل جامع عباسی مسلمان باشد از خدا روزهای ۵۰ ساعتی درخواست کند، زیرا فقط برای …. {کذا}هر دفعه از روی این دستورات سه ساعت وقت لازم است. » اما این مانع از این نبود که بعدها در مقابل مردم به دینداری تظاهر بکند و اشگ به چشمانش بیاورد و احساسات مذهبی آنها را تهییج کند. از فروردین ۱۳۱۸ به شغل دبیری اشتغال ورزید. او همواره با ملایان روابط نیکویی داشت از آن جمله دوستی وی با آیت الله کاشانی، آیت الله بروجردی و با سران جمهوری اسلامی توسط آیت زبانزد همگان است. در سال ۱۳۲۰ دکترای او در دوران ریاست فرهنگ زنده یاد دکتر غلامحسین صدیقی به تصویب رسید و وی گرچه با سمت استاد زیبایی شناسی و اخلاق به دانشگاه راه یافت ولی باید گفت که در تمام طول زندگانی خود به چیزی که پایبند نبود همان اخلاق بود. وی در تاسیس حزب دموکرات قوام السلطنه، در تاسیس جبهه ملی و درکودتای ۲۸ مرداد نقش داشت و او از حمله کنندگان به خانه ی دکتر مصدق بود. او توطئه قتل افشار توس رئیس شهربانی دولت ملی مصدق را تدارک دید و قتل سرگرد سخایی افسر هوادار حکومت ملی در کرمان به تحریک وی و توسط آدمکشان مخفی حزب وی صورت پذیرفت . او امیدوار بود که پس از کودتا، دولت زاهدی یک دولت انتقالی برای نخست وزیری او شود ولی شاه او را سر دوانید.
در سال ۱۳۳۹ که فضای سیاسی کمی تغییر کرد او نیز به میدان آمد و این بار نیز بعلت نداشتن حمایت آمریکا با شکست روبرو شد. پس از انقلاب ۵۷ در تغییر سمت و سوی حکومت به ولایت مطلقه فقیه و راندن ملیون از صحنه نقش کلیدی بازی کرد. او با سرلشکر پاکروان و سرلشکر مقدم و سرلشکر قره نی هر سه دوستی داشت . اولی و دومی با داشتن اطلاعات بسیار وسیع و عظیم بطور غیر مترقبه ای اعدام شدند و سومی در روزهای نخسیتن پس از انقلاب به تیر غیب دچار شد. گروه بقایی در به مرجعیت رساندن خمینی نقش داشت. آیت در نامه های خود اشاره به تشکیلات مذهبی به عنوان ‹تشیع›می نماید که برای رقابت با گروه بازرگان تشکیل شده بود. اینکه گفته می شود آیت پیشنهاد دهنده ولایت مطلقه فقیه بوده با توجه به روابط نیکویی که بین این او و منتظری بوده است بسیار محتمل می نماید. با این حال بعید است که بقایی با آن توافقی داشته باشد. آشکار است که کینه او به دکترمصدق موجب آن بوده است که به جو مصدق ستیزی دامن بزند وبه همین سبب نیز مورد مهر ومحبت گروهی از عمامه به سران قرار داشت با اینهمه به نظر می رسد پاره ای از اصول را زیر پا ننهاد. او در باره ی رفراندوم قانون اساسی براین باور بودکه: « اگر همه ی دنیا به این قانون رای موافق بدهد من رای نخواهم داد. من به این قانون که روح جمهوری و حاکمیت انسانی را بر سرنوشت خود نقص می کند اعتقاد ندارم. و به چیزی که اعتقاد ندارم تحت هیچ مصلحتی رای نمی دهم. من پیش ازآنکه مسلمان باشم ایرانی هستم و ایرانی خواهم بود. به همین دلیل الله اکبر را اگر چه کلمه مقدسی است به جای شیروخورشید بر روی پرچم ایران تجویز و تایید نمی کنم.» (علی محمد آقا، افول یک مبارز، تهران، بی تا ۱۳۶۵- به نقل از زندگینامه سیاسی دکتر مظفربقایی – حسین آبادانیان -موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی رویه۳۲۳)
در سال ۱۳۵۹ با کشف کودتای نوژه فرمانده نظامی کودتا سپهبد مهدیون، از بستگان سببی محمد محمدی نماینده ی روزنامه کیهان درکرمان و عضو حزب زحمتکشان و از یاران نزدیک بقایی بود. در همان ایامی که قصد کودتا وجود داشت، در اوایل مردادماه، محفلی از هواخواهان بقایی به ظاهر برای صرف کشک و بادمجان برگزارشده بود. متعاقب کشف شبکه کودتا عده ای از جمله بقایی در آن مجلس بازداشت شدند. (همانجا رویه ۳۱۹) بقایی که در ۲۱ تیرماه ۱۳۵۹ به اتفاق ۶۵ نفر دیگر دستگیر شده بود، ده روز بعد با سپردن تعهد مبنی براینکه از ایران خارج نشود آزاد شد، اما گردش کار پرونده مدتی ادامه یافت و بالاخره منجر به برائت او از اتهامات منتسبه شد. (همانجا رویه ۳۲۵) در ۲۷ دی ماه ۱۳۶۴ به دعوت منصور رفیع زاده به آمریکا رفت. مسیر پرواز دهلی – توکیو – هاوایی بود. در هاوایی رفیع زاده به استقبال بقایی آمد و از آنجا به نقاط مختلف آمریکا مسافرت کرد. در دوازدهم بهمن ماه آن سال احمد احرار نامه ای به بقایی نوشت و رسیدن نامه ی او را اطلاع داد. او ضمن ابراز شگفتی از سفر دور دنیای بقایی ادامه داد: گمان می کنم علاوه بر سفرآمریکا سفر کانادا هم در طالع حضرتعالی نوشته شده باشد و بر اساس محاسبات بنده در اردیبهشت و خرداد نوبت پاریس و نیس خواهد رسید که به قدوم شریف مزین شود. بعد هم انشالله در خدمتتان می رویم به تهران و کرمان برای برگزاری مراسم کشک و بادمجان. چون دیروز خواندم که آقای دکتر امینی در مصاحبه ای با یک روزنامه ی سوئدی گفته است درماه های مارس و آوریل حوادث مهمی در ایران روی می دهد و فعلاً بیشتر از این نمی توانم چیزی بگویم . عرض کردم که عصر حوادث غیر منتظره است.»(همانجا رویه ۳۲۶) بنا به عقیده عوامل واواک وی برای سرنگونی جمهوری اسلامی و برگرداندن حکومت سلطنتی با اویسی وارد گفتگو شده بود. (زندگینامه سیاسی دکتر مظفربقایی – حسین آبادانیان -موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی رویه ۳۲۳) او در سال ۱۳۶۵ راهی آمریکا شد و ۱۲ شهریور ۱۳۶۵ روزنامه کیهان نوشت مظفربقایی از ایران گریخت .اما وی با منصور رفیع نیا ازدوستان قدیمی اش که از روسای ساواک زمان شاه بود و بنابه اعتراف خود(خاطرات منصور رفیع – آخرین رئیس شعبه ساواک در آمریکا ) تبدیل به مامور سیا شده بود تماس گرفت و با حبیب الله لاجوردی در تنظیم شرح زندگانی و خاطرات خود شرکت جست ولی جمهوری اسلامی این نوارها را که قرار بود پس از مرگ وی منتشر شود دزدید و به مطالب آن دسترسی پیداکرد و در بازگشت از آمریکا ( آبان ۱۳۶۵ ) او را دستگیر و زندانی کرد. بقایی با حقوق بازنشستگی یک استاد دانشگاهی استطاعت سفر به دور دنیا را نداشت و مسلماً برای ماموریتی عازم این سفر دور ودراز شده بود. احرار در نامه ای از توصیه وی به سیا صریحاً سخن می گوید«…وقتی از من استمزاج شد که چه دستی می تواند درشرایط امروزی ایران معجز نشان دهد، ید بیضا و عصای موسا را توصیه کردم و چند روز نگذشت که جواب رسید:OK (همانجا رویه ۳۲۴ )
ولی شکنجه و زندان از این ید و بیضای دکتر بقایی تنومند یک موجود نحیفی ساخت با زخم های هولناک و بسیارکریه که سرانجام هم مشخص نشد ناشی از بیماری دیابت بود یا بیماری سفلیس که رژیم ادعا می کند. و این مساله نیز در پرده ی ابهام ماند که او با وجود اینکه مسایل او لو رفته بود و با توجه به لحن روزنامه ی کیهان که او را فراری نامیده بود چرا به ایران برگشت و خطر را به جان خرید؟
آیا آن دست های مرموزی که از وی در لحظات حساس پشتیبانی کرده بودند از وی دست شسته بودند؟
آیا یکی از این دست های مرموز هیات موتلفه نبود؟
فراموش نکنیم که آیت روابط نیکویی با هیات موتلفه داشت و گروه بقایی از مرجعیت خمینی پشتیبانی کرده بود. در جلد دوم خاطرات عزت الله سحابی به نقل از شریعتمداری بازجو نقل شده که بقایی مامور سیا بوده و چندی قبل نیز جمهوری اسلامی نام آیت را از فهرست شهدا برداشت. بقایی و آیت چه نقشی در جمهوری اسلامی داشته اند؟
با وجود آنکه اسدالله بادامچیان مدیر نشریه «شما» هرگونه ارتباطی را با حزب زحمتکشان منکر شده ولی درعمل بارها هیات موتلفه در ارگان خود از آیت بعنوان شهید نام برده و حتا در ۱۵ مرداد ۱۳۷۷ عکس وی را به چاپ رسانده بود. هنوز نه تنها نقش کلیدی بقایی در کودتای ۲۸ مرداد بلکه پس از انقلاب و هدف او از این سفر تا کنون درهاله ای از ابهام قراردارد. همینقدر می دانیم که پیش از کودتای ۲۸ مرداد بقایی باعنوان کمیته مرگ اعلامیه هایی در حمایت از اسلام وعلیه علیه حکومت ملی دکتر مصدق را چاپ و پخش می کرده است.
چرا جمهوری اسلامی باید مصاحبه بقایی را بدزدد؟
جمهوری اسلامی از اشکار شدن چه رازی وحشت دارد؟
چندی بعد خبرگزاری مهر به نقل از محمد محمد رضایی نماینده بیجار در مجلس خبر از ربوده شدن وصیتنامه بقایی از کتابخانه مجلس داد: :« سرقت اسناد ملی – تاریخی از کتابخانه مجلس -گم شدن وصیتنامه “مظفر بقایی” تنها گوشهای از سهلانگاریهایی است که در زمینه حفظ میراث فرهنگی و تاریخی کشور در مجلس و کتابخانه آن اتفاق میافتد. در دوره گذشته بر اثر سهل انگاری مدیریت کتابخانه مجلس ، بیش از ۱۰۰۰ جلد کتاب از این کتابخانه خارج شده است. »*
بعد از انتشار این خبر عده ای با حمله به نماینده بیجار سخنان او را تکذیب کردند و سرانجام مشخص نشد که برسر وصیتنامه بقایی چه آمده و چرا متن آن انتشار نیافته است .
اکنون می دانیم که بقایی در توطئه قتل مصدق در ۹ اسفند و قتل افشار توس و در حمله و تخریب خانه دکتر مصدق نقش داشته است و پس از انقلاب ۵۷ به سبب روابط قدیمی که با هیات موتلفه بویژه با حاج مهدی عراقی و دیگر چهره های جمهوری اسلامی داشت و اقدامات مشترکی کرده اند که از چند و چون آن بی خبریم . کوشش ناکام جمهوری اسلامی برای از بین بردن مصاحبه بقایی و سپس دزدیدن وصیتنامه او زندگی بقایی را هرچه بیشتر در پرده ای از ابهام فروبرده است .
——
پایه دینی- اعتقادی “امر به معروف و نهی از منکر” آیه ۱۱۰ از سوره آل عمران است، به ترجمه قمشه ای:
” شما (مسلمانان حقیقی) نیکوترین امتی هستید که بر آن قیام کردند که(برای اصلاح بشر) مردم را به نیکوکاری وادار کنند و از بدکاری باز دارند و ایمان بخدا آوردند و اگر از اهل کتاب همه ایمان می آوردند بر آنان در عالم چیزی بهتر از آن نبود لیکن برخی از آنها با ایمان و بیشتر فاسق و بدکارند(۱)”.
با ترجمه ابوالقاسم پاینده: ” بهترین دسته ای که بر این مردم نمودار شده اند شما بوده اید بنیکی وامیدارید و از بدی باز میدارید و بخدا ایمان دارید. اگر اهل کتاب مومن میشدند، برایشان بهتر بود بعضی از آنها مومنانند و بیشترشان، از دین برون شدگانند (۲)”.
و قانون اساسی ج.ا.ا. در این باره می گوید: ” در جمهوری اسلامی ایران دعوت به خیر، امر به معروف و نهی از منکر وظیفه ای همگانی و متقابل برعهده مردم نسبت به یگدیگر، دولت نسبت به مردم و مردم نسبت به دولت است. شرایط و حدود و کیفیت آنرا قانون معین می کند… “(اصل هشتم).
امر به “معروف” یعنی امر به اجرای آنچه از نگاه اسلام درست، و نهی از “منکر”، یعنی امر به آنچه (باز هم) از نگاه اسلام نادرست است. علاوه بر جنبه شرعی آن به معنای وظیفه مومنان در هدایت و “راهنمایی” دگرباشان، بنابر قانون (ا.ج.ا.ا.)”امر و نهی” به معروف و منکر می تواند از سوی فرد مومن، یا گروه مومنان نسبت به دیگران یا دولت نسبت به مردم باشد و جنبه قانونی دارد که همگی ناقض حقوق بشر و تعرض از سوی عده ای که می پنداراند از درستکاران اند به حقوق سایر شهروندانی است که گویا از “ارزشهای” الهی- حقیقی منحرف شده اند.
آمران به “معروف” و ناهیان از”منکر” ایمانی راسخ دارند که انسان در اساس و ذات خود کافر و همواره نافی “حقیقت” است و به گژراهه می رود و مومنان مسلمان که “بهترین”اند(آیه بالا) باید آنها را به راه راست (صراط المستقیم) راهنمایی کنند. یعنی مومنان شرعا موظف اند کمک کنند انسان با تقوا، انسان متقی ساخته شود. و انسان متقی (از نگاه مومنان) گویا با امر به معروف و نهی از منکر، که هر دو امر به اصول و احکام اسلام ناب محمدی است، ساخته می شود، یکی به سبک وهابیان، یکی به شیوه ولایت فقیهیان و دیگری به شکل داعش و غیر.
در زمان پیامبر محمد، در میان امت اسلامی، در بیابانهای عربستان، با جمعیتی اندک و قبایلی کوچک، چیستی اسلام مشخص بود. یعنی اسلام و ایمان همان چیزی بود که محمد می گفت و “خوبان” همگی یار و پیرو او بودند، هر که با او نبود از دشمنان(کافر، ملحد، مشرک، منافق و…) بود که یا باید ایمان می آورد یا کشته می شد یا اهل کتابی که باید جزیه می پرداخت. آنچه را محمد در آن زمان به نام قانون الهی بیان می کرد،عملا برگرفته از همان روابط و مناسبات و سطح تکامل قبایل اعراب بیابان نشین آن دوران بود و پس، تقریبا کم و بیش، مورد پذیرش امت(اندک) و اطرافیان محمد. آن قواعدی که در طول زمان بدل به “احکام و موازین شرع ” و مقدس شدند هنوز نه با فرهنگهای دیگر درگیر بودند و نه مانند امروز با تمدن نوین و انسان نوینی که قائم به ذات و خردگرا و “فردیتی” برای خویش است، انسانی که نمی خواهد حلقه بی چهره از یک امت یکدست و یک شکل و یک اندیشه با کرداری یکسان باشد. اسلام به زور “شمشیر” در سده بیست و یکم دیگر ممکن نیست.
از محمد تاکنون بیش از هزار و چهار سد سال سپری شد و هر گروه مومنی “معروف و منکر” را به گونه ای دیگر تعریف کرد، بسته به فرهنگ و نیاز، با ضرورتهای قدرت و حفظ آن، از وهابیان تا ولایت فقیهیان. به چه چیز باید امر به انجام و از چه چیزی نفی کرد؟ یکی امامزاده می سازد و دیگری حتا قبر پیامبر را هم تخریب می کند. یکی امامت را عین کفر می شمارد و دیگری امامت را اساس دین و مذهبش کرده است. یکی چون بوکو حرام اصولا خواندن هر نوع “کتاب”به غیر از قرآن را حرام می داند و دیگری تنها خواندن کتابهای”دینی” را مجاز می شمارد. همه مدعی اند، از اهل سنت تا شیعیان، از پیروان مکاتب شافعی، مالکی، حنبلی تا زیدی، از خوارج تا پیروان پنج امامیان، هفت امامیان و دوازده امامیان، از وهابیان (منشعب از حنبلی) تا اصولیان( منشعب از دوازده امامی)… و سدها مکتب و دهها شاخه دیگر همگی خود را مسلمان واقعی و سایر مکاتب و مذاهب را کافران و مرتدان یا… می نامند. یکی ولایت فقیهی می شود، دیگری بوکو حرامی، یکی طالبان می شود و دیگری پیرو القاعده، همه باهم در حال جنگ اند و کمر به قتل دیگری بسته اند، زیرا می پندارند معروف یا “حقیقت” مطلق در نزد آنها است و بس و دیگران باید نهی از منکر شوند. امر به معروف و نهی از منکر هر گروه با دیگری از”ارشاد” زبانی تا حذف فیزیکی پیش می رود. هر یک می خواهد دیگری را با امر به معروف (یعنی اعتقادات خود) و نهی از منکر(یعنی دست کشیدن از اعتقاداتش) مجبور به پذیرش ارزشهای خود کند. همه همدیگر را ارشاد(اسلامی) می کنند، زیرا می پندارند آن دیگری جاهل و نادان و کافر یا از راه راست “منحرف” شده است، پس باید ارشاد شود تا شاید متقی گردد و رفتارش بر اساس احکام و موازین “الهی” گردد، اگر با اندرز نشد، با شمشیر. به یک نمونه “مدرن” آن، به شریعتی نگاه کنید:
“… متاسفانه یک عده از روشنفکران مسلمان که می خواهند اسلام را با روح و زبان امروز بیان کنند، و به هر فکر و سلیقه ای که روح زمان ما می پسندد و مد می شود رو میکنند، امروز صلح جهانی، هم زیستی مسالمت آمیز، عدم تعصب، آزادی و احترام به همه افکار وعقاید مد شده است… آن وقت روشنفکران مسلمان ما یا مسلمانان تازه روشنفکر ما هم خود را برای لیبرالیست ها و دمکرات ها و اومانیست ها، لوس می کنند که اسلام از سلم است و سلم یعنی صلح و صلح هم یعنی همزیستی مسالمت آمیز و سازشکارانه میان طبقات و مذاهب و افکار و عقاید… عجبا! اسلام صلح نیست، اسلام جنگ است… با بزک کردن و امروزی وانمود کردن اسلام کاری از پیش نمی رود، حقیقت را باید آنچنان که هست شناخت، نه آنچنانکه می پسندند… اسلام جنگ حق و باطل است، از آدم تا انتهای تاریخ (آخرالزمان) است… این نکته نخست آموزنده و تامل آور است که از میان اصحاب پیغمبر اسلام حتی یک تن را نمی شناسیم که مجاهد مسلح و پیکار جوی واقعی و عملی نباشد، هر مسلمان بخودی خود در زندگی- نه در حالات و حوادث استثنائی- یک پاتیزان مسلح است. اسلام تنها مذهبی است که فقط به موعظه و پند و اندرز نمی پردازد بلکه خود برای تحقق کلمه، شمشیر هم می کشد. اگر بخواهند از پیغمبر اسلام مجسمه ای بریزند باید در یک دستش کتاب باشد و در دست دیگرش شمشیر(۳)… پیغمبر ما… پیغمبری نیست که کلمات وحی را اعلام کند و خاموش بماند… (او) برای تحقق این پیغامها… شمشیر می کشد و به همه حکومتهای این جهان هم اعلام می کند یا تسلیم این راه بشوید یا از سر راه من کنار بروید… و هر کس نرفت به رویش شمشیر می کشم. پیغمبر مسلح است چون پیغمبر متعهد است. کسی نیست که به مردم آنچنان که هستند بخواهد خوش بگذرد، یک مصلح، یک تغییر دهنده مردم و تغییر دهنده جامعه است. اگر رأی فاسد است رأی را ملاک انتخاب و تعیین عقیده و راه خودش نمی کند، بلکه عقیده و مسیر او متعهد است که این رأی را عوض کند… (۴)”.
ایمان یا رای(فردیت) اساس تفاوت اسلام با دمکراسی است. جامعه مدرن نه آمر به معروف دارد و نه ناهی از منکر، چه از سوی مومنان به دیگران، چه از سوی حکومت برای شهروندان. در دمکراسی در باره ارزشها می توان به گفتگو نشست، اما تنها گفتگو، آن هم در صورت تمایل دو سو، اجباری در کار نخواهد بود. در دمکراسیهای پارلمانی متکی به حقوق بشر، حکومت نه وزارت ارشاد دارد و نه گشت ارشاد محسوس یا نامحسوس ، زیرا حکومت هیچ ارزشی را بر دیگری ترجیح نمی دهد و مقدم نمی دارد، اگر چنین کرد، اصل اساسی دمکراسی، یعنی تکثر بر اساس حقوق فردی را زیرا پاگزارده است و حکومت تک ارزشی و تامگرا خواهد شد. “ارشاد” از پائین یا از بالا تنها از ویژگیهای نظامهای غیردمکراتیک است تا شهروندان مطیع بسازند.
برای امر به معروف و نهی از منکر، ابتداء باید روشن کرد که اصولا معروف و منکر کدامند. معروف و منکر حکومتگران در ایران، ارزشهای دین اسلام، مذهب شیعه دوازده امامی، مکتب اصولی( پیرو ولایت فقیه) هستند. و حتا در آنجا نیز توافق کامل بر سر معروف و منکر وجود ندارد، هر کس “ساز” خود را می نوازد. اولین اشکال “امر به معروف و نهی از منکر” در این است که بخشی از شهروندان جامعه ما هر چند ایرانی، اما پیرو دین و مذهب دیگری به غیر از مذهب رسمی کشوراند و دمکراسیها دین و مذهب رسمی ندارند. یعنی در جوامع بازهیچ دین یا مذهبی بر دین یا مذهبی دیگر برتری یا ارجحیت ندارد و همه از نگاه قانونی و ساختار حکومت در یک مقام حقوقی اند. زیرا در غیر اینصورت بی طرفی حکومت در ارزشها و یکسانی حقوقی شهروندان در برابر قانون خدشه دار خواهد شد. در دمکراسی تبعیض حقوقی به هر دلیل، از جمله دین یا مذهب، مجاز نیست.
دومین اشکال در این است که عده ای اصولا خداباور اما دین ناباور یا حتا خداناباوراند، کسانی که شهروندان ایران هستند و باید از نگاه حقوق بشر دارای حقوقی یکسان با دین باوران باشند. سومین اشکال این است که اهل سنت ایران ( حدود ده تا پانزده میلیون) اصولا امامت و ارزشهای مطروحه از سوی آن مذهب را نمی پذیرند، هرچند در برخی از اصول دین با آنها مشترک اند.
اگر از اشکالات اساسی شاخه های گوناگون مذاهب شیعه و نیز مکاتب اخباریان و شیخیان در میان همان مکتب دوازده امامی بگذریم، چهارمین اشکال در این است که در میان حتا همان شاخه حکومتگران نیز درک واحد و مشترکی از “معروف” یا “منکر” وجود ندارد و هرکس یا گروه تصورات شخصی یا “خوانش” خود را همان اصل و برداشت درست از کلام الهی تعریف می کند. آنها توجه ندارند که اگر چیستانی کلام الهی بستگی به “خوانش”، یعنی میزان دانش وعلم خواننده یا مفسر داشته باشد، پس تعیین کننده در نهایت خرد انسان، آموزش و میزان علم و نگاه او است که خواهد گفت الله چه گفته است و نه متن مقدس. در نتیجه، خرد همه کاره خواهد بود و این امر تضادی است در پایه و مقدس کردن آن “چیزی” که بر فراز انسان است. برای نمونه توجه کنید به اموری چون حجاب کامل، مانتو و روسری و… یا موسیقی، تک خوانی زنان، موی سر و دهها و دهها موارد مشابه که هریک از مومنان تصوری متفاوت ارائه می دهند. چرا چنین است، زیرا، جامعه امروز ما نه امت محدود و بسته دوران محمد است و نه جامعه بسته روستایی دیروز که در آن”فردیت”ها هنوز شکل نگرفته بودند. زن که(مثال) پزشک شد و”مرد” را معالجه کرد، نشان می دهد که عقلش نیم عقل مرد نیست، به همین سادگی. یعنی موضوع بر سر امکانات و آموزش و پرورش است و نه ژن یا “خلقت”. و زنان چشم اسفندیار تمام نظامهای تام- و بنیادگرای اسلامی اند. نقش آنها همچون نقش گالیله در درهم شکستن تمام اقتدار کلیسا است. به همین دلیل ولایت فقیهان با تمام قوا، و با شکست سیاستهای سی و چند سال گذشته خود علیه زنان، با هدف”اسلامی” کردن آنان، بازهم دست از مبارزه ای که شکست آن محتوم است بر نمی دارند، زیرا بنیادگرایان معمم یا مکلا با شکست محتوم از زنان، تمام اقتدار “علم الهی” خود را از دست خواهند داد، همچنان که تا کنون گام به گام از دست داده اند.
زمانی که در جامعه تکثر ارزشی(معروف و منکر) موجود است، هر ارزشی را حکومت به عنوان ارزش رسمی اش انتخاب کند، دیگران به درستی معترض خواهند بود، زیرا مخارج حکومت از ملت (مالیات یا ثروتهای ملی) تامین می شود و نمی شود منطقا از همه یکسان طلب کرد، اما عده ای را خودسرانه (به هر دلیل) بر دیگران ترجیح داد. اختلاف از همین جا شروع می شود. اگر(مثال)رئیس جمهور باید مرد(رجل)پیرو مذهب رسمی کشور باشد(شیعه دوازده امامی مکتب اصولی)، تمام کسانی که شامل این اصل نمی شوند(زنان، اهل سنت، پیروان سایر ادیان و مذاهب، دین ناباوران و… که تماما شهروندان ایران اند) خود را مظلوم خواهند دید. زیرا به این کسان از سوی حکومت قانونا- رسما- و علنا ظلم میشود و مورد تبعیض قرار می گیرند.
در جامعه ای که “باز” است و به سوی امت یکدست و یک اندیشه و هم ارزش سوق داده نمی شود و تکثر را به عنوان اساس و پایه زندگی مشترک پذیرفته است، امر به معروف و نهی از منکر ابزاری در دست مومنان بنیادگرا برای دخالت در امور شخصی- خصوصی دیگران خواهد شد، با کلام یا با “اسید”. در چنین شرایطی، مومن بنیادگرا به خود حق خواهد داد ارزشهای گویا الهی و مطلقا درست خود را به هر شکل ممکن بر کرسی بنشاند، زیرا در غیر اینصورت جامعه مومنان را در خطر می بیند، خطری که برای او منجر به “فساد روی زمین” می شود. در خرداد سال ۴۲(مثال) خمینی بهرمندی زنان از حق انتخاب کردن و انتخاب شدن را عین فحشا و فساد در روی زمین تعریف کرد. در ج.ا.ا. ما با انواع و اقسام و اشکال “امر به معروف و نهی از منکر” با هدف پاکسازی جامعه اسلامی از “فساد” روبروهستیم. از مزاحمتهای حزب الله به ویژه برای زنان در رابطه با”حجاب” تا اسید پاشی بر صورت”بد حجابان”. هدف از این تعرضهای آشکار و پنهان به حقوق شهروندان از سوی حکومت(گران) یا عوامل محسوس و “نامحسوس” آنها که جیره خواران بنیادگرایان مکلا و معمم هستند، ترساندن دگراندیشان است تا آنها از سر ترس به ارزشهای اسلامی مورد نظر بنیادگرایان تن دهند. اگر لازم شود، که شد، هم قتلهای ناموسی زنجیره ای انجام می شود و هم قتل های سیاسی زنجبره ای، یکی از “معروف”ها دور شده بود و دیگری از راه درست رهبری.
این اندیشه های بنیادگرا چنان در میان اسلام گرایان رنگارنگ گسترده است که حتا (مثال) “حزب اتحاد اسلامی ملت ایران”، که خود را “اصلاح طلب” می داند، بیانیه اعلام موجودیت خود را با آیه ۱۰۴ از سوره آل عمران شروع می کند:” باید که از میان شما گروهی باشند که به خیر دعوت کنند و امر به معروف و نهی از منکر کنند. اینان رستگارانند(۴)”. یعنی حزب از همان ابتدا اعلام می دارد که نماینده حقیقت و ارزش مطلق الهی است و دیگران منحرفانی که باید به راه راست هدایت شوند و نمی بیند که در سیاست موضوع بر سر ارائه یک راه حل مشخص برای یک مشکل مشخص اجتماعی- اقتصادی و… است و نه هدایت اخلاقی- ارزشی جامعه از سوی رهبران حزبی یا یک دولت. اداره کشور اصولا چه ربطی به ارزشهایی دارد که بر سر آنها بیش از هزار و چهارسد سال نزاع بی پایان تا نابودی فیزیکی دایمی وجود دارد. “حزب…” نمی بیند (مثال) امامت که برای او یک “معروف” مطلق است، برای اهل سنت عین کفر و شرک یا “منکر”مطلق است و عدالتش که همان به حاکمیت رسیدن امامان و اجرای احکام و موازین اسلام ناب محمدی است، برای سایر “هموطنان” عین بیعدالتی و در اساس سلب حق حاکمیت از ملت است و وحدت اسلامیت و جمهوریت مورد نظر او در قانون اساسی که به آن تمکین می کند، حکومت ایدئولوژیک دینی است که عملا منتهی به تامگرایی شده است.
دخالت مومن در امور افراد برای هدایت اخلاقی موجب تنش دائمی در جامعه خواهد شد. اگر جامعه متکثر است، اگر فردیت به جای امت می نشیند، دیگر معیارهای واحد و ارزشهای یکسان برای تمام شهروندان بی معنا می شود. در دمکراسی حقوق یکسان برای همه در برابر قانون تضمین است، اما ارزشها می توانند به تعداد شهروندان باشند. یعنی حق انتخاب آزاد پوشش برای شهروند باید تضمین باشد تا هر کس بتواند نوع پوشش خود را آزادانه انتخاب کند: با حجاب، بد حجاب یا بی حجاب. تساوی در حقوق، تکثر در ارزشها. امر به معروف و نهی از منکر از اساس تعرضی است به حق آزاد شهروند در انتخاب ارزشها و راه و روش زندگی و ممنوعیت دخالت در امور شخصی دیگران، از سوی هر کس که می خواهد باشد. یک لحظه تصور کنید که دیگران نیز بر مومنان بتازند و مرتبا وقت و بی وقت بر آنها خرده بگیرند یا تهدید کنند که یا حجاب را بردارید یا بر صورت شما اسید پاشیده خواهد شد. یا به رسم بنیاد گرایان، با امکانات آشکار و پنهان نهادهای وابسته به ولایت فقیهیان در”بیلبوردهای” بزرگ در شهر تبلیغ کنند که” خواهران محجبه، حجاب شما نشان واپسگرایی و عقب ماندگی و ننگی برای ملت ایران است”. آنچنان که بنیادگرایان نسبت به دگرباشان انجام می دهند.
اما بدترین جنبه “امر به معروف و نهی از منکر”، جنبه حکومتی آن است که حکومت را تامگرا خواهد کرد، با نیت (یا خوانش) خوب یا بد. تفاوت نمی کند کدام “خوانش” را انتخاب و شهروند را مجبور به رعایت آن کنیم . اگر حکومت بخواهد امر به معروف و نهی از منکر کند، با هر خوانشی از امر “مقدس” یا هر مرام و مسلک دیگر، با ارزشهای دینی یا غیردینی، محصول کارش عملا تعیین راه و روش زندگی و پندار و کردار شهروندان از بالا است که یکسویه و استبدای خواهد بود. چنین کاری تعرض و تجاوز به حقوق بشر و تعرض به آزادیهای شهروندان است، به سود یک بخش و به زیان بخشی دیگر. آزادی شهروند دو جنبه اساسی- پایه ای دارد: آزادیهای مثبت یا آزادی “برای” و آزادیهای منفی، یعنی آزادی “از”. آزادی از تعرضات حکومت، یعنی امنیت و مصون بودن فرد از تعرضات حکومت (گران). آزادی مثبت یعنی آزادی عمل شهروند در انتخاب یا انجام “چیزی” که میل به انجام آن دارد، مثلا اینگونه یا آنگونه لباس یپوشد یا خود را آرایش کند. شهروند در پندار و کردار و گفتار خویش حق انتخاب آزاد دارد و کسی نباید از پائین یا بالا مزاحم او شود.
در نظامهای تامگرا، که بر اساس نفی حقوق فردی و مصلحت جمع بنا شده اند، عده ای اندک(مثلا فقیه و مجتهد، یا یا تنها حزب مجاز و…)مدعی می شوند که گویا آنها نمایندگان خواست و اراده واقعی همگانی(ملت)اند. از روسو تا روبسپیر، از نازیسم تا فاشیسم، از ولایت فقیه تا داعش و… همگی از جمله اندیشه یا نظامهایی هستند که بر اساس نفی حقوق فرد و گویا مصلحت عمومی بنا شده اند. در جوامع باز، در دمکراسیهای پارلمانی متکی بر حقوق بشر، برخلاف جوامع بسته، میان حکومت کنندگان و حکومت شوندگان این- همانی و یکسانی وجود ندارد، بل سیستم و جامعه متکثر است و احزاب نماینده بخشهای گوناگون جامعه با منافعی متفاوت تا متضاد اند. حکومتهای یکدست که بر اساس یک جمع واحد گویا مشترک المنافع و مصلحت یکسان ملت متحد الشکل و گویا متحد الفکر با تکیه صرف بر روی اراده اکثریت و بدون تضمین حقوق دگراندیشان بنا می شوند، ساختارهای سیاسی مربوط به دوران کودکی دمکراسی اند، دورانی که ملت تازه صاحب رای برای حکومت شده بود و تفاوتها را نمی دانست.
اصل هژدهم اعلامیه جهانی حقوق بشر می گوید:” هر کس حق دارد از آزادی فکر، وجدان و مذهب بهرمند شود. این حق متضمن آزادی تغییر مذهب یا عقیده و همچنین متضمن آزادی اظهار عقیده و ایمان می باشد و نیز شامل تعلیمات مذهبی و اجرای مراسم دینی است. هر کس می تواند از این حقوق، منفردا یا جمعا، بطور خصوصی یا بطور عمومی، برخوردار باشد.”.
اگر این چنین است، که هست، اگر آزادی فکر و وجدان و تغییر مذهب یا عقیده و… حق هر کس است، دیگر کسی یا حکومت مجاز نیست در این حق که آزادی به رسمیت شناخته شده پیشاحکومتی است دخالت کند. نمی توان از یکسو مدعی پذیریش حقوق بشر بود و از سوی دیگر از مومن یا حکومت خواست دگراندیش را امر به معروف یا نهی از منکر کند یا به عنوان حزب سیاسی”اصلاح طلب” در پی چنین کاری بود.
ولایت فقیهیان و حکومت(گران) از اساس با اصل هژدهم اعلامیه جهانی حقوق بشر مخالف اند، زیرا از نگاه آنها هرکس نمی تواند و مجاز نیست هر دینی را که خواست بپذیرد و رفتارهای فردی و راه و روش زندگی اش تنها مربوط به خودش باشد و هر کاری را که شخصا درست تشخیص داد انجام دهد، بل باید آن کند که “الله” گفته است، باید امر به معروف شود. از نگاه بنیادگرایان تغییر دین از اسلام به مرامی دیگر”ارتداد” است و مجازات مرگ دارد. و حقوق بشر تغییر عقیده و مرام و مسلک را حق هر کس میداند. از نگاه ولایت فقیهیان آزادی اندیشه و آزادی در انتخاب دین و مذهب، حقوقی است که می تواند منتهی به شرک و کفر شود و شرک ۱۶۰ بار در قرآن آمده است. امر به معروف و نهی از منکر، تعرض و تجاوز به حقوق فردی به عنوان پایه و اساس نظم دمکراتیک و در خدمت جامعه یکدست و بی چهره امت- امامتی است.
بنابر حقوق بشر، هرکس از حق شکوفایی آزاد شخصیت بهرمند است. مرز این حقوق، خدشه دار شدن حقوق دیگران و تعرض و تجاوز به نظم قانونمند متکی به قانون اساسی و موازین اخلاق همگانی است. هرکس بهرمند از حق زندگی و خدشه ناپذیری جسم و جان است. آزادی افراد خدشه ناپذیر است. تعرض و تعدی یا ایجاد محدودیت برای آزادی های به رسمیت شناخته شده تنها بر اساس قانونی مجاز خواهد بود که التزام به حقوق بشر داشته باشد. یعنی حکومت از یکسو وظیفه دارد از آزادی رفتار و کردار (فرد- شهروند) حراست کند و از سوی دیگر(و در کنار آن) در رابطه با حیثیت انسان، حق شکوفایی آزاد شخصیت افراد را به رسمیت بشناسد و حافظ آن باشد. آزادی کردار و رفتار عمومی (شهروند) اساسا در برگیرنده تمام رفتارها و کردارهای انسان می شود. آزادی عمومی شهروند در کردار و گفتار باید تضمین باشد تا شکوفایی شخصیت فرد ممکن گردد.
مومنان و حکومت باید بپذیرند که انسان(خلاف تصورات آنها) مجموعه ای از جهل و کفر نیست که باید با ایمان متقی شود. از نگاه انسان مدرن امروز، خرد خلاق وجود دارد، نه عقل تابع. یعنی عقلی که تنها در خدمت فراگیری علم “کتاب” (وحی) باشد و از حدود تعیین شده از سوی الله بیرون نرود. یا بپندارد که “علم خدایی” را تنها کسانی می فهمند که در تبعیت عقلی محض از او و فرستادگانش باشند. انسان مدرن که محصول آموزش و آموزش و باز هم آموزش است تبعیت از وحی را نفی خلاقیت و قدرت آفرینش خود می داند. او”وحی” را که گویا باید بر چشمها و گوشها و قلبها بنشیند و نه بر خردها، با خرد و علم می سنجد؟ اصالت انسان یعنی اینکه او سرچشمه معرفت و شناخت است و حق تعیین سرنوشت دارد. و جهل او یعنی وابستگی اش به “عالمان” دین، به نمایندگان خود خوانده خدا بر روی زمین که گویا عالم به علم “غیب” هستند، یعنی تمکین انسان آزاد از نمایندگان خود خواده الله بر روی زمین، یعنی حکومت دین سالاران. باید از تجربیات کلیسا در “غرب” آموخت.
تنها انسان مطیع تمکین گر به دنبال حکومت مطلق می رود، زیرا عقل ایمانی او عقلی تابع و گیرنده فرمان است. انسان از این راه به دوران کودکی باز می گردد، به دوران قیمومتش. چرا تمام بشریت باید قربانی عده ای مومن شوند و بر اساس معروف و منکر آنها زندگی کنند؟ دنیای انسانها، محدوده دانش و اطلاعات آنها است. تناسب ایمان با خرد، تناسب بی دانشی و دانش است. و برتراند راسل زمانی گفته بود” مشکل دنیا در این است که احمق ها به خود و ایمانشان یقین کامل دارند، در حالیکه دانایان همواره سرشار از شک و تردید اند”. نباید فراموش کرد زمانی که “کتاب مقدس” مرجعی برای توجیه تبعیض، زورگویی و جنایت شود، دیر یا زود قیام علیه آن شروع خواهد شد. و در این وضعیت، هیچ نیرویی قوی تر از “ایده ای” که زمانش رسیده باشد، وجود نخواهد داشت.
چگونه باید در یک جامعه خرد و خردگرایی را پایه قرار داد که در آنجا اطاعت از اوامر “ولی امر” اصل تقوا است و نه اندیشه آزاد. زیرا تفسیر کلام الهی نه با فرد مومن، که تابعی از اراده و شعور ولی امر، و پس از او در ج.ا.ا. برداشت و خوانش اکثریت فقهای نگهبان(چهار فقیه منتخب رهبر)است. مومن با تقوا تابعی است از حق تفسیر مرجع اش، همین. یعنی او تابعی از عقل بسته و محدود مرجعی است که مجاز است تنها در چهار چوبهای تعیین شده از پیش خواست ومشیت الهی را کشف و بیان کند. و زمانی که تفسیر و حاشیه نویسی به جای آفرینش و خلق ارزشهای نوین و در تطابق با روح زمان و مکان بنشیند، “اصل” همواره ثابت خواهد ماند و خرد تابعی از حداکثر افق دید فلان رهبر مذهبی می شود.
یا تمام انسانها، بدون در نظر گرفتن دین و مذهب یا مسلک، یا جنسیت و نژاد یا مقام و موقعیت اجتماعی و… در برابر قانون از حقوقی یکسان بهرمند خواهند بود و ارزشهای زندگی خود را مستقلا انتخاب خواهند کرد یا نه. جمهوری ا.ا. حکومت دینی است که انسان را بنابر دین، بنابر بی دینی، مذهب، جنسیت یا مقام و مرتبه شهروندان جامعه به خوب و بد و بد و بدتر و از همه بدتر تا وجب القتل تقسیم می کند. بر کدام اساس و پایه؟ بر اساس “معروفهای” خود. ارزشهای خود پسندیده را به جای حقوق شهروند نشانده اند. از نگاه اینان انسان جاهل است و جاهل می ماند، ارج او به ایمان (درست) او است. او باید جاهل بماند تا راهنمایی شود.
انسانی که خود مختار و قائم به ذات است مستقل می اندیشد و نیازی به راهنمایی امام ندارد، خود امام خویش است. حکومت، به ویژه حکومت دینی، نیازمند انسان جاهل است. و جاهل نباید عاقل شود، بل باید مومن بماند و از حقیقت پنهان پیروی کند. جهل انسان(از نگاه آنها) نادانی او به دلیل ناتوانی خردش در درک حقیقت ماوراء طبیعی است و نه کمبودی که بتوان آن را با آموزش و پرورش برطرف ساخت. در اسلام، در برابر جهل انسان، “علم” قرار دارد، علمی که در انحصار الله است، گنجیه ای ثابت در کتاب مقدس و سنت پیامبر و امامان که دسترسی به آن تنها با ایمان و تقوا و تفسیر نمایندگان خود خوانده بر روی زمین میسر می شود.
نتیجه نهایی “امر به معروف و نهی از منکر” باید همان جامعه یکدست، یک فکر و یک شکل دکتر!علی شریعتی با امامی در راس آن شود. جامعه ای که در آن امت به جای فرد می نشیند و ارزشهای یکسان و یکدست به جای تکثر ارزشی. جامعه ای که در آن یا همه افراد معروفها و منکرات دیکته شده از بالا را می پذیرند یا به روی آنها “شمشیر” کشیده می شود: “… امت… جامعهای (است) که افرادش تحت یک رهبری بزرگ و متعالی، مسئولیت پیشرفت و کمال فرد و جامعه را، با خون و اعتقاد و حیات خود حس میکنند و متعهدند که زندگی را نه در بودن به شکل راحت، بلکه در رفتن به سوی نهایت و به سوی کمال مطلق، دانایی مطلق، خودآگاهی مطلق، کشف و خلق مداوم ارزشهای متعالی، نماندن در هیچ منزلی و شکلی و قالبی… اُمت جامعهای است از افراد انسانی که همفکر، هم عقیده، هممذهب و همراهند، نه تنها در اندیشه مشترکند، که در عمل نیز اشتراک دارند… افراد یک اُمت یک گونه میاندیشند و ایمانی همسان دارند و درعین حال در یک رهبری مشترک اجتماعی، تعهد دارند که به سوی تکامل حرکت کنند، جامعه را به کمال ببرند، نه به سعادت…، میان دو اصل به خوشی گذراندن و به کمال گذشتن، اُمت طریق دوم را میگزیند… حتی اگر این تکامل به قیمت رنج افراد باشد… اُمت یک جامعه متحرکِ مهاجر و دارای ایدهآل است…”(۶).
پیشرفت و کمال با خون و اعتقاد، رفتن به سوی بی نهایت، دانایی مطلق، خودآگاهی مطلق و…، تماما سخنانی پوچ و بی معنا! امر به معروف و نهی از منکر باید چنین جامعه ای بسازد، همه یکسان، یک شکل، یک فکر و یک عقیده، با رهبری چون چوپان برای گوسفندان. و چه وحشتناک!
منابع و زیر نویسها:
۱- قرآن مجید، ترجمه آقای حاج شیخ مهدی الهی قمشه ای، موسسه چاپ و انتشارات محمد حسن علمی
۲- قرآن مجید، ترجمه ابوالقاسم پاینده،سازمان انتشارت جاویدان، چاپ سوم، نوروز ۱۳۵۴
۳- – علی شریعتی، ما و اقبال، مجموعه آثار ۵، ، شماره ثبت ۱۲/۸/۵۷، برگهای ۵۴، ۵۵
۴- علی شریعتی: علی(ع)، مجموعۀ آثار ۲۶، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم، بهار ۱۳۶۲، چاپ پژمان، برگهای ۶۱۷ تا ۶۱۹
۵- ایلنا، خبرگزاری کار ایران، کد خبر ۲۷۳۴۰۱ ،متن بیانیه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۴، بازبینی شده در ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
۶- دکترعلی شریعتی، همانجا،علی(ع)، مجموعۀ آثار جلد۲۶، برگهای ۵۰۴، ۵۰۵، ۵۰۶، ۵۲۰، ۶۳۰
حکایت ملا را شنیده اید که سوزن بخودش می زد و بعد داد و فریاد می کرد حکایت من شده. این کنجکاوی بلایی نبوده که سر من گردن شکسته نیاورد. آخرینش را جانم برایتان بگوید خواندن کتاب قطوری از سردار سازندگی در ۸۰۰ صفحه است آنهم با عنوان «اعتدال و پیروزی» !؟
یکی نبود بگوید: آخر مردحسابی بیکار بودی ؟ قحطی کتاب بود ؟ چه مرگت بود ؟ ولی همانطور که عرض کردم به این مرض دچارم و کاریش هم نمی شود کرد. اما از طرف دیگر برای دلداری خودم می گویم مملکت ۳۸ سال روی سبیل نداشته ی این بابا می چرخد، باید ببینیم هدف او از نوشتن خاطرات چیست ؟ خدا را چه دیدی شاید کلید و راز و رمز سبز و بنفش را یکجا پیدا کردی. ولی کتاب را که باز کردم در همان صفحات اول پی به اشتباه خودم بردم. هر صفحه کتاب یکی دو تا تاریخ داشت با دوسه سطر که فلانی آمد استمداد خواست و یا فلانی استمداد کرد و رفت !!؟
درستکاری سردار که معروف است. در جمهوری اسلامی هم که هیچ چیز بعید نیست و دستکاری در هر سند و کتابی شرعاً جایزاست. فکر میکنم طرف تقویم سررسید نامه اش را به نام خاطرات کتابسازی کرده که هم سر فرصت حسابهایش را مرور کند، هم باز کلاه سر ملت کتابخوان بگذارد. در این حیث و بیص بودم که چشمم به این توجیه قهرمان بهرمان افتاد :
« خاطرات روزانهام را هرشب در یک صفحه تقویم مینویسم، اما مسائل مهمی در کشور هست که هم نوشتن آنها و هم ننوشتن آنها خوب نیست. به خاطر مصالح امنیتی و مصلحت کلی کشور نمیخواهم آنها را در خاطرات روزانهام بنویسم که بعضاً افرادی به آن دسترسی دارند. اینگونه مسائل را در تقویم کوچک که معمولاً همراهم است مینویسم تا فراموش نشود. هنگام چاپ خاطرات، این دو متن البته اگر مصلحت کتمان برطرف شده باشد تلفیق میشوند.»
جمله های پربار سردار هم که مانند ریشش یک خط در میان معنی می دهد. آیا می خواهد بگوید از نزدیکانش ایمن نیست؟ یا خانه اش تفتیش می شود ؟ خوب اگر اینقدر اما و اگر دارد، این کتاب برای چه کسانی نوشته ؟ اگر مردم نامحرم هستند خوب این تقویم و سررسید را در همان جیب خودش نگه می داشت و زحمت چاپ نمی کشید. مصلحت نظام شنیده بودیم، حالا مصلحت کتمان هم اضافه شده. آری گویا حقیقت تلخ اینست ؛ اینقدر برای این سردار سازندگی، مردی برای تمام فصول، تالیران ایران و امیرکبیرثانی ، پاپوش دوخته اند که مجبور شده به جای خاطرات تقویم خانه اش را چاپ کند، آنهم نصفه و نیمه. می گویید نه ؟ شاهد مدیر نشر معارف انقلاب که فرموده اند : « کتاب خاطرات سال ۶۹ آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی پس از آماده سازی در اختیارشان قرار گرفت و مواردی که به اعتقاد ایشان خط قرمز بود از کتاب حذف شد.» قبلا که یک سری بخاطر مصلحت کتمان حذف شده بود، حالا هم بخاطر خط قرمزها برخی مطالب حذف شده پس بقول لرهای خودمان دیگر گی مانده؟ البته اگر اینها هم حذف نشده بود نمیدانم حجم کتاب چه شده بود و که میتوانست بلندش کند، چه رسد به خواندن.
از این حرفها گذشته، حالا نشر معارف انقلاب دیگر چه صیغه ای است ؟ خودمانیم من دیگر از این همه ادارات جورواجور و تودرتو و بلانسبت خرتوخر سر درنمی آورم، نکند وزارت ارشاد اختصاصی ملایان اسمش نشر معارف انقلاب اس؟ مثل دادگاه ویژه روحانیت. به هر حال شایعه زیاد است حتا شنیده شده بدخواهان به رهبری گفته اند وقتی رفسنجانی کتاب می نویسد سفیر انگلیس به رقص می افتد و نتانیاهو دنبک می زند؛ یکبار هم این گفته ی او را که « ما سرجنگ با اسراییل نداریم» به عنوان مدرک ذکر کرده اند؛ غرض ورزی که شاخ و دم ندارد و فراموش کرده اند سلطان پراگماتیسم می داند کدام حرف را کجا و کی بزند و اصلاً از یاد برده اند که هم او بوده که گفته :« استعمال یک بمب اتم در داخل اسرائیل هیچ چیزی باقی نمی گذارد اما در دنیای اسلام آسیب فقط می زند و این اتفاق دور از عقل نیست. » و در یک مصاحبه هم آن را تکمیل کرده بود که «ایران از ابتدا به دنبال سلاح هسته ای بوده و هیچ گاه از این تصمیم بازنگشته است.»
حالا کاملاً هم نباید ناامید شویم چون یکی از آقازاده های ایشان هم توضیح داده که « گرچه کتاب با ۲۲ سال تأخیر چاپ شده ولی هنوز هم خط قرمزهایی وجود دارد و شاید در بیست سال آینده بتوان در تجدید چاپ کتابها آن موارد حذف شده را اضافه کرد.» خوب خدا را شکر ؛ نگرانی رفع شد، از حالا برای بیست سال دیگر هم مشتری را در آب نمک بخوابانید برای همین قبیل چرندیات. دوراندیشی خانواده ی بهرمانی شایان تحسین است که در حقیقت برای نسل های پنجاه سال بعدشان قصه ها ی بی سروته به یادگار می گذارند و برای وراث حق تألیف.
حال مانده ام معطل که چرا نام این سررسید نامه را «اعتدال و پیروزی» گذشته است ؟ کسی که بوقلمون الاسلام است و هر روز یک الم شنگه بپا می کند، چرا اسم کتابش را گذاشته اعتدال ؟ اگر اسمش را « استخوان لازی زخم » می گذاشت بهتر نبود؟ یا همان «خاطرات بوقلمون» به ویراستاری ارادتمندان بوقلمون. احتمالاً از همین شعارهای انتخاباتی روز الهام گرفته، خواسته همان ساده لوحانی را که به خیال بهتر شدن زندگیشان به نوچه های او رأی می دهند، بکشد طرف کتاب. هر کس بخرد سکه ای میافتد در قلک که خودش غنیمت است، یک وقت دیدی خرج تحصیل مهدی همینجوری تأمین شد.
برویم سر مطلب و نگاهی به این تقویم حاج آقا بکنیم ببینیم چه ها گفته:
برخی قسمت های کتاب مربوط به تفریحات مفید خانواده سردار سازندگی است :
جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۶۹
ساعت شش و نیم صبح به همراه عفت و محافظان به سد لتیان رفتیم ؛ برای استراحت جای خوبی است. از زمان رژیم شاه مانده است [انگار اثر باستانی است] فاطی ، فائزه ، محسن و بچه ها هم بعداً آمدند.
سه شنبه ۱ خرداد ۱۳۶۹
صبحانه را با حاجیه والده و همشیره ها – فاطمه و صدیقه – صرف کردم. به یاسر و مهدی گفتم آنها را برسانند و به دفترم، رفتم.
خواندن این بخش برای نسل های بعد آرام بخش و آموزنده است ولی متأسفم که هیجانی ندارد ؛ سد رحمت به خاطرات ناصرالدینشاه و مظفرالدینشاه که مثلا می نوشتند:« دیشب به بواسیرمان زالو انداختیم. خون بسیاری آمد.» که دستکم هم آموزنده بود و هم اطلاعات پزشکی داشت.
جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۶۹
درمنزل بودم. بیشتر وقت به استراحت گذشت. فائزه پذیرایی می کرد. عفت ، فاطی ، مهدی و یاسر در سفر هستند. استخر را آب کردم و قدری شنا نمودم. به دستور دکتر ها ، برای رفع کمر درد ، شنا می کنم.
په نه په، ما فکر کردیم داری برای المپیک تمرین میکنی! خدا را شکر رفسنجانی اینقدر رفاه و آسایش دارد که به تفریحات مفید بپردازد و بروبچه هایش به اسکی دیزین بروند و البته گارد محافظ مخصوص هم دارند که دایره نکیرات و منکرات مزاحم نشود. البته این رفاه مختص سردار سازندگی نیست بلکه همه ی ملایان الاغ سواردیروز اکنون بنز سوار شده اند آن هم ازنوع ضد گلوله. مثلاً در وصف اقای جنتی و قصر و جاکوزی وی حدیث بسیاری بر سر زبان هاست. خداییش یک عکس آقای جنتی که روی مبل سلطنتی نشسته دست بدست می گردد با چس مثقال قد و قیافه چنان نشسته غلط بکند میرزا قشمشم ! نمیدانم چرا تا این هست به احمدی نژاد میگویند میمون. خوب خوش بحالشان ، ما که بخیل نیستیم لابد برای آنها حلال است و برای کارتن خواب ها و معلمان و کارگران حرام ؛ نمی دانم چرا و چطور ناگهان این حرف سردار در خطبههای نماز جمعه تهران ( ۲۷/۴/۱۳۶۵) به یادم افتاد که گفته بود: قشر مرفه خوشحال باشد که اجازه دادیم در جامعه بمانند و زندگی کنند !!؟
البته منظور ایشان قشر مرفه طاغوتی است واگرنه سردار و همپالکی هایش هرچه دارند کمشان هم هست.یادتان باشد که این را سردار اعتدال گفته است.
سردار سازندگی همانطور که خامنه ای را به دروغ به جانشینی خمینی برگماشت، مجوزصدور قرارگاه خاتم الانبیا را هم که مزین به امضای ایشان است گراور کرده تا به برادران سپاهی یادآوری کند او بوده که سور و سات برادران قاچاقچی را رو به راه کرده. حال اگر آنها نمک خورده و نمکدان شکسته اند خود دانند.
اما برخی جلسات مهم است که گرچه طبق معمول به اشاره ای اکتفا کرده اند، حکایت از بزرگواری و سعه صدر و انتقاد پذیری سردار و رهبری دارد:
یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۶۹
شب با رهبری جلسه داشتیم. درباره صحبت های روز چهارشنبه ایشان ، به خاطر حمله تند علیه یک نویسنده ی معمولی صحبت شد.
این نویسنده معمولی بینوا کسی جز گل آقا(کیومرث صابری فومنی) نبود که به طعنه در طنزی چند خطی از مذاکره مستقیم (آمریکا) سخن گفته بود. پس از انتشار این طنز، حضرت رهبری خامنه ای طی سخنرانی بدون نام بردن از گل آقا به او پاسخ داده بود و مثل این که آن را هم کافی ندانسته و رهبران جمهوری اسلامی جلسه ای برای اسفالت دهان طنز نویس تدارک دیده بودند. خدا را شکر نویسنده معمولی بوده و مورد توجه بیت رهبری، اگر غیر از این بود به سرنوشت محمد مختاری و پوینده و سیرجانی و… دچار می شد.
فقط می زند و این اتفاق دور از عقل نیست. » و در یک مصاحبه هم آن را تکمیل کرده بود که «ایران از ابتدا به دنبال سلاح هسته ای بوده و هیچ گاه از این تصمیم بازنگشته است.»
حالا کاملاً هم نباید ناامید شویم چون یکی از آقازاده های ایشان هم توضیح داده که « گرچه کتاب با ۲۲ سال تأخیر چاپ شده ولی هنوز هم خط قرمزهایی وجود دارد و شاید در بیست سال آینده بتوان در تجدید چاپ کتابها آن موارد حذف شده را اضافه کرد.» خوب خدا را شکر ؛ نگرانی رفع شد، از حالا برای بیست سال دیگر هم مشتری را در آب نمک بخوابانید برای همین قبیل چرندیات. دوراندیشی خانواده ی بهرمانی شایان تحسین است که در حقیقت برای نسل های پنجاه سال بعدشان قصه ها ی بی سروته به یادگار می گذارند و برای وراث حق تألیف.
حال مانده ام معطل که چرا نام این سررسید نامه را «اعتدال و پیروزی» گذشته است ؟ کسی که بوقلمون الاسلام است و هر روز یک الم شنگه بپا می کند، چرا اسم کتابش را گذاشته اعتدال ؟ اگر اسمش را « استخوان لازی زخم » می گذاشت بهتر نبود؟ یا همان «خاطرات بوقلمون» به ویراستاری ارادتمندان بوقلمون. احتمالاً از همین شعارهای انتخاباتی روز الهام گرفته، خواسته همان ساده لوحانی را که به خیال بهتر شدن زندگیشان به نوچه های او رأی می دهند، بکشد طرف کتاب. هر کس بخرد سکه ای میافتد در قلک که خودش غنیمت است، یک وقت دیدی خرج تحصیل مهدی همینجوری تأمین شد.
برویم سر مطلب و نگاهی به این تقویم حاج آقا بکنیم ببینیم چه ها گفته:
برخی قسمت های کتاب مربوط به تفریحات مفید خانواده سردار سازندگی است :
جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۶۹
ساعت شش و نیم صبح به همراه عفت و محافظان به سد لتیان رفتیم ؛ برای استراحت جای خوبی است. از زمان رژیم شاه مانده است [انگار اثر باستانی است] فاطی ، فائزه ، محسن و بچه ها هم بعداً آمدند.
سه شنبه ۱ خرداد ۱۳۶۹
صبحانه را با حاجیه والده و همشیره ها – فاطمه و صدیقه – صرف کردم. به یاسر و مهدی گفتم آنها را برسانند و به دفترم، رفتم.
خواندن این بخش برای نسل های بعد آرام بخش و آموزنده است ولی متأسفم که هیجانی ندارد ؛ سد رحمت به خاطرات ناصرالدینشاه و مظفرالدینشاه که مثلا می نوشتند:« دیشب به بواسیرمان زالو انداختیم. خون بسیاری آمد.» که دستکم هم آموزنده بود و هم اطلاعات پزشکی داشت.
جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۶۹
درمنزل بودم. بیشتر وقت به استراحت گذشت. فائزه پذیرایی می کرد. عفت ، فاطی ، مهدی و یاسر در سفر هستند. استخر را آب کردم و قدری شنا نمودم. به دستور دکتر ها ، برای رفع کمر درد ، شنا می کنم.
په نه په، ما فکر کردیم داری برای المپیک تمرین میکنی! خدا را شکر رفسنجانی اینقدر رفاه و آسایش دارد که به تفریحات مفید بپردازد و بروبچه هایش به اسکی دیزین بروند و البته گارد محافظ مخصوص هم دارند که دایره نکیرات و منکرات مزاحم نشود. البته این رفاه مختص سردار سازندگی نیست بلکه همه ی ملایان الاغ سواردیروز اکنون بنز سوار شده اند آن هم ازنوع ضد گلوله. مثلاً در وصف اقای جنتی و قصر و جاکوزی وی حدیث بسیاری بر سر زبان هاست. خداییش یک عکس آقای جنتی که روی مبل سلطنتی نشسته دست بدست می گردد با چس مثقال قد و قیافه چنان نشسته غلط بکند میرزا قشمشم ! نمیدانم چرا تا این هست به احمدی نژاد میگویند میمون. خوب خوش بحالشان ، ما که بخیل نیستیم لابد برای آنها حلال است و برای کارتن خواب ها و معلمان و کارگران حرام ؛ نمی دانم چرا و چطور ناگهان این حرف سردار در خطبههای نماز جمعه تهران ( ۲۷/۴/۱۳۶۵) به یادم افتاد که گفته بود: قشر مرفه خوشحال باشد که اجازه دادیم در جامعه بمانند و زندگی کنند !!؟
البته منظور ایشان قشر مرفه طاغوتی است واگرنه سردار و همپالکی هایش هرچه دارند کمشان هم هست.یادتان باشد که این را سردار اعتدال گفته است.
سردار سازندگی همانطور که خامنه ای را به دروغ به جانشینی خمینی برگماشت، مجوزصدور قرارگاه خاتم الانبیا را هم که مزین به امضای ایشان است گراور کرده تا به برادران سپاهی یادآوری کند او بوده که سور و سات برادران قاچاقچی را رو به راه کرده. حال اگر آنها نمک خورده و نمکدان شکسته اند خود دانند.
اما برخی جلسات مهم است که گرچه طبق معمول به اشاره ای اکتفا کرده اند، حکایت از بزرگواری و سعه صدر و انتقاد پذیری سردار و رهبری دارد:
یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۶۹
شب با رهبری جلسه داشتیم. درباره صحبت های روز چهارشنبه ایشان ، به خاطر حمله تند علیه یک نویسنده ی معمولی صحبت شد.
این نویسنده معمولی بینوا کسی جز گل آقا(کیومرث صابری فومنی) نبود که به طعنه در طنزی چند خطی از مذاکره مستقیم (آمریکا) سخن گفته بود. پس از انتشار این طنز، حضرت رهبری خامنه ای طی سخنرانی بدون نام بردن از گل آقا به او پاسخ داده بود و مثل این که آن را هم کافی ندانسته و رهبران جمهوری اسلامی جلسه ای برای اسفالت دهان طنز نویس تدارک دیده بودند. خدا را شکر نویسنده معمولی بوده و مورد توجه بیت رهبری، اگر غیر از این بود به سرنوشت محمد مختاری و پوینده و سیرجانی و… دچار می شد.
کتاب پر است از استمداد صغیر و کبیر و امرا و سفرای داخله و خارجه است که به سردار مراجعه می کنند و استمداد می طلبند و ایشان بدادشان می رسد. البته کتاب به عکس های سفرا و وزرا یی که به ملاقات ایشان آمده اند آراسته شده است تا خواننده بتواند چهره ها را مقایسه کند و ببیند چه کسی خوشگلتر است.
پنج شنبه ۳ خرداد ۱۳۶۹
ملاقاتی با مدیران استان قدس رضوی داشتم. گزارش وضع دادند و استمداد کردند ؛ وعده ی کمک ارزی دادم.
کمک به مستضعفان یعنی همین ! جالب اینجاست که در زیر نویس نیز ایشان از عملکرد مطلوب آستان قدس رضوی اظهار رضایت کرده «آستان قدس بحمدالله شکل منسجم ومناسبی دارد و گردش پول ۲۰۰میلیارد ریالی در این آستان ، نشان دهنده ی مدیریتی نیرومند و قوی است» خدا را شکر مدیریتش قوی است که باز هم نیازمند کمک های ارضی و سماوی است. مثال کله پز برخاست و بجاش سگ نشست در مملکت ما صدق می کند ؛ شاه رفت و بجاش رفسنجانی و خامنه ای نشستند که خلیفه گری را باب کنند و بقول معروف از کیسه خلیفه حاتم بخشی کنند.
دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۶۹
آقای علی اکبر مسعودی خمینی آمد از کشف گنجی خبرداد و خواستار بهره برداری از آن شد؛ گفتم این گونه ادعا زیاد شنیده و گفته می شود که معمولاً تاکنون نادرست بوده است ؛ تاکید برصحت مطلب داشت. قرار شد از طریق مرجع قانونی آن ، سازمان میراث فرهنگی اقدام شود.
اگر مشتاق خبری از گنج هستید متأسفانه در این سررسید نامه خبری در این مورد از «غارتگران میراث فرهنگی» داه نشده است و فقط جعلی بودن آن ذکر شده تا مردم پاپی نشوند و دست زیاد نشود.
چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۶۹
خانواده آقای مهرداد کوکی که به اتهام آتش زدن کتابفروشی پنگوئن ، ناشر کتاب آیات شیطانی سلمان رشدی ، در انگلستان زندانی است ، آمدند. به آنها گفتم اگر مسأله را سیاسی کنند ، ممکن است آزادی اش مشکل تر شود و انگلستان بهای بیشتری بخواهد.
طبعاً این تهمت که این آقای مهرداد کوکی را خدای ناکرده سردار کوک کرده است، قویاً تکذیب می شود.
شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۶۹
آقای صادق خلخالی نماینده قم آمد. از قطع ۲۵۰ هزار تومان که در زمان تولیت آقای مولایی به مدرسه حکیمیه تحت اداره او داده می شده واکنون آقای ری شهری[ تولیت آستان حضرت عبدالعظیم حسنی] قطع کرده است ناراحت بود و از من استمداد کرد.
اخاذی صادق خلخالی از خانواده ی اقلیت های مذهبی و معتادان و… واقعاً کفاف مخارج را نمی داد و سردار باید مساعدت میکرد. ماشاالله به هر جا که برسند، گدایی فراموش نمیشود.
یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۶۹
کتاب ها و اسناد شخصی به نام تقی ؟ را آورده بودند ، به اتهام این که این شخص ، اسناد اصیل و کتاب های خطی نفیس را از کشور بیرون می برد.
از کتاب ها و اسنادی که پیدا کرده و آورده اند جرم باید محرز باشد ولی از این که نام خانوادگی این شخص ذکر نشده ناراحت نشوید فقط برای حفظ آبروی ایشان است که تقی از خویشان و همکاران یاسر بوده وبا برادران قاچاقچی میراث فرهنگی کار می کرده و به همین علت مشمول قانون مصلحت کتمان شده است. معلوم نیست چرا هر چه مربوط به دزدی چیزهای سبک وزن و سنگین قیمت است، به جای رفتن به شهربانی و ژاندارمری و… مستقیماً به استحضار سردار میرسد! احیاناً با حمل اجناس به محل!
شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۶۹
در اخبار رادیوهای خارجی ، خبر تصفیه اختلافات ایران با برخی از شرکت های نفتی ، به گونه ای نقل شده بود که انگار ایران امتیازی داده است. با آقای آقازاده (وزیر نفت )، تلفنی گفتم خبر را به صورت کامل بگویند که آمریکایی ها از ادعای خودشان تنزل کرده اند.
اگر منتظر هستید توضیحی در مورد این معاملات با شرکت های نفتی ببینید کور خوانده اید ؛ متاسفانه این هم شامل مصلحت کتمان می شود. اگر خبرش دربیاید در نشریات خارجی خواهد بود که رشوه های کلان را رو میکنند.
یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۶۹
(در سفر به بشاگرد) به یک کپر در منزل اقای ابراهیم ملک پور رفتم. پس از مذاکره و احوالپرسی و دادن عیدی ، شاگردان دختر و پسر مدرسه آیت الله حایری شیرازی سرود خواندند. از آنها سئوالاتی پرسیدم و امتحان کردم. وعده دادم که از محل درآمد جزیره کیش به جای کپرها ، خانه بسازیم.
در اینکه جزیره کیش ملک طلق ایشان شده شکی نیست، این هم بالاخره از آثار دوره ی شاه است که باقی مانده، وعده به کپرنشینان هم باقی خواهد ماند برای نظام بعدی، بالاخره هر کس باید ارثی بگذارد.
یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۶۹
با هلی کوپترها ، در راه نیشابور به روستای «شم آباد» از توابع بخش سلطانیه سبزوار رفتیم. بلدچی نتوانست محل را نشان دهد. مدتی هلی کوپترها سرگردان بودند تا محل را پیدا کردیم. این روستا با ۲۲۰ خانوار ، حدود پنجاه شهید و مفقود و اسیر دارد. برایشان صحبت کردم و وعده ی کمک به عمران روستا و ساختن بارگاه برای شهدا و ساخت دبیرستان دادم.
در زیرنویس نطق مبسوط ایشان را نقل کرده اند که فرزندان من هم به جبهه رفتند ولی کشته نشدند! البته شاید منظور جبهه فرهنگی بوده است که در طی این سال ها فرزندان در اروپا و بویژه انگلستان در جبهه ی نبرد حق با باطل مشغول بوده اند. به هر حال پیدا کردن آکسفورد روی نقشه آسانتر است تا شم آباد در سلطانیه ی سبزوار.
سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۶۹
آقای سید حسن طاهری خرم آبادی آمد گفت کسی مدعی کشف گنج در مازندران است. گفتم از از اول انقلاب این گونه ادعاها زیاد آمده که هیچ یک به نتیجه نرسیده و آخرین نمونه با معرفی آقای مسعودی خمینی بود.
به هر صورت هر چه گنج باشد اول به عرض ایشان میرسد، چه درست و چه نادرست. فقط همینهایی را که پوچ درآمده نوشته، باقی مشمول خطوط قرمز بوده است.
سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۶۹
آقای علی فلاحیان وزیر اطلاعات آمد. گزارش از باندی فاسد را آورد و از عدم همکاری وزارت امورخارجه شکایت کرد.
خوب مشخص است که این باند «فاسد» در خارج از کشور است و باید از بین برود و همکاری وزارت امورخارجه لازم است که می دانیم در ترورهای بختیار و میکونوس و.. با کوشش سردار اصلاحات این همکاری ها تنگاتنگ بوده است.
یادمان هم باشد که وقتی در هنگام افشا شدن قتل های زنجیره ای گاهی هم صحبت از محاکمه فلاحیان می شد و وزیر اطلاعات فقط یک جواب داشت : من به آقای رفسنجانی سنجاق شده ام. فقط نگفت به کجایش سنجاق شده.
دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۶۹
آقای محسن رفیق دوست رئیس بنیاد مستضعفان و جانبازان آمد و برای فروش عتیقه جات بنیاد و وارد کردن اجناس استمداد کرد.
رفیق دوست در فروش عتیقه جات با سردار سازندگی رفیق بود و در امور گنده تر بنیاد مستضعفان با رهبر جمهوری اسلامی. باز هم معلوم نشد که ای بابا سردار است یا مالخر است که هر چه جنس دزدی باشد میاورند پیش او.
پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۶۹
عصر به مناسبت هفته دولت همراه اعضای دولت به ملاقات آیت الله خامنه ای رفتیم. من و رهبری صحبت کردیم. همان جا نشان درجه یک فتح را به من دادند ؛ پذیرفتم. مدتی پیش می خواستند بدهند، مناسب نمی دیدم ، ولی با پیروزی های جاری قابل قبول شده بود.
در واقع برای کسی که جنگ را ۸ سال طول داده و از کشته پشته ساخته و برای جمهوری اسلامی عمر دوباره خریده این نشان قابلی ندارد.
شاید باور کردنش برای بعضی ها سخت باشد ولی رهبران جمهوری اسلامی بسیاری از معضلات خود را درخواب و با راهنمایی های مردگانشان حل وفصل می کنند:
شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۶۹
رهبری گفت ، شب عید نوروز ، بعد از شنیدن پیام های نوروزی از تلویزیون خواب ر فته و امام را خواب دیده اند که معترضانه و دوستانه به ایشان گفته اند، چرا در پیام نوروزی اسم رئیس جمهور را نبرده اندو ایشان جواب داده اند ، فردا در صحبت عید جبران می کنند.
که در زیرنویس آمده که خامنه ای جبران کرده ولی مثل این که بعداً تیغ امام کند شده یا دیگر به خواب خامنه ای نیامده چون همه می دانند رهبر میمونی بنام محموتی را به رفسنجانی ترجیح داده است.
اما در تعبیر و تفسیر این یکی خواب درمانده ام و امید راهنمایی دارم.:
چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۶۹
بعد از خوردن سحری و نماز ، خوابیدم. خواب دیدم بند تسبیحی که در دستم بود، در نقطه ی اتصال به شیخ بالا [شیخ پایین هم لابد همان آیت الله تناسلی است] قطع شد و چند دانه در رفت. بیدار شدم ؛ در فکر تعبیر بودم که باز خوابم برد. خواب دیدم با هلی کوپتر از فضای منطقه ای که شبیه یک دره بود ، گذشتیم. در قسمت پایین ، اشجار سرسبز و گل و گیاه بود. در قسمت بالا صخره های خشک و سنگی و جاده های کوهستانی ، باغستان را به صخره ها وصل کرده است. ماشین هایی هم در حرکت بودند که به بالا بیایند، یکی از کامیون های بزرگ به صخره خورد و منحرف شد و راننده اش که دارای قد بلند ، خوش تیپ و خوش اندام بود ، افتاد و مرد. متاسفانه همه مسایل و مناظر جنبی و مربوطه را به خاطر ندارم ؛ فقط یادم است که پس از این حادثه ، در خواب حالتی مخلوط از حزن و اندوه و نوعی رضایت داشتم ؛ خداوند خیر پیش بیاورد.
این که سردار سازندگی شرحی مفصل به این خواب داده است واقعاجای قدردانی دارد چون بسیاری از مسایل کشور را در این خواب حل و فصل کرده است اما یک نکته را من هنوز سردرنیاورده ام و آن توصیف راننده کامیونی که دارای قدی بلند و خوش تیپ و خوش اندام بوده است. اولاً وقتی کامیون چپ میشود که فرصتی برای برانداز کردن راننده نمیماند. دوم اینکه برخی خواب سوفیالورن و بریژیت باردو می بینند و بقول خودمانی ها حال می کنند. ایشان با خواب یک راننده کامیون قد بلند و خوش تیپ و خوش اندام حالی به حالی می شوند و اینکه چرا مردنش مخلوطی از حزن و اندوه و نوعی رضایت ایجاد کرده است. به هر صورت با نشانی هایی که دیده و داده، خیالش راحت شده که یاسر و مهدی نبوده اند. امیدوارم آنهایی که از روانشناسی و روانکاوی بهره ای دارند به حل این معما نایل آیند.
به هر صورت این کتاب بزرگداشت رفسنجانی است توسط خود رفسنجانی. باز صد رحمت به شاه که اقلاً این حرف ها را می داد شجاع الدین شفا برایش بنویسد که نوشتن بلد بود. نویسنده خواسته بگوید همه ی امور بر مدار ناف وی می چرخد و به همت اوست که خاتمی و روحانی رئیس جمهور می شوند و و او تنها نجات بخش عبور از بحران هایی است که خود او غالبا در آن سهم بزرگی داشته است. قدیم انقلابی بود، حال اعتدالی شده و در همه حال پیروز است.
امروز بسیاری از دشمنان آشتی ناپذیرش مانند عباس عبدی می گویند ما اشتباه کردیم که به رفسنجانی تاختیم ، این رفسنجانی آن رفسنجانی نیست یا مثل اکبر گنجی که می گوید این رفسنجانی آن رفسنجانی عالیجناب سرخ پوش دیگرنیست حالا ارغوانی شده! نمی دانم چرا بی اختیار یاد حرف شریف امامی می افتم که دم انقلاب می گفت من دیگر آن شریف امامی سابق نیستم. نمی دانم چرا کسی حرف آن بیچاره را باور نکرد.
روز گذشته عباس چرخی،مدیر اداره ارشاد نیشابور خبر داد کنسرت کیهان کلهر که بنا بود روزهای میانی هفتهی جاری در این شهر برگزار شود، با وجود صدور همه مجوزهای لازم، با دستور دادستان نیشابور لغو شده است. این برنامه نخستین کنسرت از مجموعه تور ایران کیهان کلهر نوازنده و آهنگساز نامدار ایرانی با همراهی گروه «راح روح» بود.
بر اساس گزارشهای خبرگزاری های داخلی، در حالی که اعضای گروه از فرودگاه تهران عازم این شهر بودند، در آخرین دقایق طی تماسی کوتاه به آنها اعلام شد که کنسرت لغو شده است. در این گزارشها تاکید شده است که «تمام مجوزهای لازم» برای برگزاری این کنسرت از جمله مجوز شورای تامین استان، اداره اماکن و وزارت ارشاد گرفته شده بود و صورتجلسه شورای تامین «به رویت اعضای گروه رسیده بود».
عباس چرخی روز سهشنبه ۲۱ اردیبهشت گفت که دادستان نیشابور روز دوشنبه به صورت شفاهی لغو این کنسرت را اعلام کرده بود که «پیگیریها» برای جلوگیری از لغو برنامه به نتیجه نرسید و دادستانی روز سهشنبه طی نامهای کتبی لغو این کنسرت را اعلام کرده است.
پیش از لغو کنسرت کیهان کلهر در نیشابور، محسن سمیعی سرپرست دفتر موسیقی اداره کل ارشاد خراسان رضوی ۲۴ فروردین ماه خبر داده بود که کنسرت موسیقی سنتی علی زندوکیلی در شاندیز مشهد به دلیل «برخی حساسیتها و مخالفتها» لغو شده است.
گفتنیست سال گذشته هم اداره اماکن نیروی انتظامی به کیهان کلهر و گروه بروکلین رایدر اجازه برگزاری کنسرت در تهران را نداد. که پس از اعتراض مدیران وزارت ارشاد به ممانعت اداره اماکن نیروی انتظامی از برگزاری این کنسرت، سعید منتظر المهدی، سخنگوی نیروی انتظامی، روز ۲۳ خرداد ۹۴ اعلام کرد که این کنسرت با «حکم قضایی» لغو شده است.
دلیل عدم برگزاری کنسرت آقای کلهر در نیشابور مشخص نشده است. اما کنسرتهای موسیقی در استان خراسان رضوی بارها لغو شده است. گفته میشود که مخالفتهای احمد علمالهدی، امام جمعه مشهد با برگزاری کنسرت موسیقی در مشهد و شهرهای دیگر این استان از عوامل لغو این کنسرت هاست.
احمد علمالهدی، امام جمعه مشهد، هشتم اسفند سال ۹۳ برگزاری کنسرت موسیقی را «مطرببازی و ولنگاری» دانسته و گفته بود که چون تمام شهر مشهد حرم امام هشتم شیعیان است، برگزاری کنسرت در این شهر «مطرببازی» در حرم او به حساب میآید.
سال گذشته نیز تعدادی از کنسرتها در شهرهای مختلف ایران با وجود صدور مجوز از سوی ادارت ارشاد لغو شده بود.
در همین حال ارسلان کامکار آهنگساز و نوازنده در یادداشتی در شماره روز سهشنبه روزنامه «آرمان» نوشت که لغو کنسرتها علاوه بر زیانهای مالی، «تاثیرات عاطفی قابل تاملی روی اعضای گروه خواهد داشت».
وی با اشاره به گرایش برخی جوانان به «موسیقی زیرزمینی» تاکید کرد که لغو کنسرتهای موسیقی، جوانان را نسبت به «فضای حاکم بر موسیقی اصیل ایرانی بدبین میکند».
این نوازنده خواستار آن شده که وزارت ارشاد اعتراض خود را به لغو کنسرتهای موسیقی اعلام و با کسانی که کنسرتها را «به هم ریختهاند، برخورد لازم را انجام دهد».
علاوه بر این، ابوالحسن مختاباد، روزنامهنگار طی انتشار یادداشتی در خبرگزاری خبرآنلاین به این ماجرا واکنش نشان داده و نوشتهاست:
« آیا دادستان نیشابور هنگام لغو این کنسرت خبر داشته یا دارد که کیهان کلهر همان کسی است که آلبوم« شب سکوت کویر» را آهنگسازی کرده است که یکی از درخشانترین آثار در معرفی موسیقی خراسان و همان منطقه نیشابور است؟»
لغو کنسرت کیهان کلهر در نیشابور در حالی رخ داده که قرار است کنسرتهای او روز ۲۴ اردیبهشت در یزد، روزهای ۲۵ و ۲۶ اردیبهشتماه در کرمانشاه و روز ۲۷ اردیبهشت در خرم آباد برگزار شود.
همچنین قرار است روزهای اول، دوم، سوم، چهارم، دهم، یازدهم و دوازدهم خرداد کنسرتهای او در تالار وحدت تهران برگزار شود. کیهان کلهر همچنین در صفحه اینستاگرام خود خبر داده که کنسرتش با عنوان «پردگیان باغ سکوت» روز ششم خردادماه در شهرکرد برگزار خواهد شد.
نیمه ماه می هر سال یادآور سالروز خاموشی کارلوس فوئنتس، نویسندهی مشهور آمریکای لاتین است، نویسندهای که «جهانشمولی» بارزترین خصیصه او بود.
کارلوس فوئنتس، در یازدهم نوامبر ۱۹۲۸ در پاناما سیتی به دنیا آمد، اما به سبب تبار مکزیکی اش بعدها به تابعیت مکزیک در آمد، کودکی وی به واسطه ی حرفه ی سفارت پدرش، در کشورهایی مختلف و شهرهایی چون کوئیتو، مونتویدئو، ریودوژانیرو، واشنگتن، سانتیاگو، و بوینس آیرس گذشت. فوئنتس در سن شانزده سالگی برای گذراندن دوره ی کالج به مکزیک رفت و پس از آن، وارد دانشکده ی حقوق دانشگاه ملی مکزیک شد ، او در سال ۱۹۴۸ با کسب درجه ی کارشناسی از این دانشگاه فارغ التحصیل شد و سپس به ژنو رفت تا تحصیلاتش را در رشته ی اقتصاد تکمیل کند.
فوئنتس، فعالیت ادبی خود را در سال ۱۹۵۴ و با انتشار یک مجموعه داستان کوتاه آغاز کرد و چهارسال بعد در سن سی سالگی با چاپ نخستین رمانش با نام ” یک جای روشن و تمیز” صاحب شهرت و اعتبار شد. راوی این داستان فردی هندی با شخصیتی دو وجهی بود، شخصیتی که گاه به اسطوره ها می پیوست و گاه صورتی زمینی و فریب کار به خود می گرفت. همین کتاب بود که سبک نوشتاری فوئنتس را با شیوه ی رئالیسم جادویی تثبیت وعناصر اسطوره ای را به عنوان شالوده ی آثار او معرفی کرد.
فوئنتس همچون دوست نزدیکش، “اکتاویاپاز” دغدغه ی شناساندن هویت تاریخی و گذشته ی آمریکای لاتین و به ویژه مکزیک را درسر داشت. هر چند رفاقت این دو نویسنده پابرجا نماند، اما خط فکری آنها همواره بر مدار جست و جو برای بازگردان میراث فرهنگی به یغما رفته ی این سرزمین قرار داشت. جست و جویی که در آثار فوئنتس با تمرکز بر ” انقلاب مکزیک” جلوه می کرد.
اما فوئنتس نیز همچون اکتاویاپاز، روزگار امروز آمریکای لاتین را شکست آرمان گرایی مردمی می دانست که حتی در پی گذر از انقلاب های متعددی چون “انقلاب مکزیک” هم چنان ازدستیابی به هویت مستقل و ارزشهای اصیل خود بازمانده اند، او در جایی به نقل از “پاز” می گوید:
“انقلاب مکزیک غوطه خوردن ناگهانی مکزیک در هستی خود است. در انفجار انقلاب، هر مکزیکی سرانجام در دیداری مرگبار، مکزیک دیگری را بازشناخت.”
فوئنتس از سال ۱۹۵۷ تا ۱۹۵۹، رییس بخش روابط فرهنگی وزارت امورخارجه ی مکزیک بود و در فاصله ی سالهای ۱۹۵۹ تا ۶۱ سردبیری چند روزنامه از جمله ا”ل اسپکتادور” و ” پلیتکا” را بر عهده داشت.
کارلوس فوئنتس، در سال ۱۹۵۹ با ” ریتا ماسدو” بازیگر سینما ازدواج کرد، او همچون پدرش وارد عرصه ی سیاست شد و در سال ۱۹۶۵ به عنوان سفیر مکزیک در لندن برگزیده شد، شغلی که بعدها در فرانسه و چند کشور اروپایی دیگر از جمله هلند، پرتغال و ایتالیا نیز ادامه یافت. فوئنتس پس از جدایی از همسراولش در سال ۱۹۷۳ با “سیلویا لموس” روزنامه نگار و گزارشگر ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شد که از میان آنها تنها یک فرزند دختر باقی مانده است. پسر او در سال ۱۹۹۹ بر اثر ابتلا به هموفیلی و دخترش ناتاشا در سال ۲۰۰۵ به علت مصرف بیش از حد مواد مخدر از دنیا رفتند.
این نویسنده در سال ۱۹۶۱، رمان فراموش نشدنی اش “آئورا” را خلق کرد . رمانی که نقطه عطف مسیر حرفه ای وی را رقم زد. فوئنتس در این رمان، برای نخستین بار به ترسیم فضایی سورئال پرداخت و از تخیل، توهم و نیروهای ناشناخته ی بشری بهره گرفت. این رمان که در بستری میان رویا و واقعیت غوطه ور است روایتی نوین از مرگ و زندگی را ارائه می کند، روایتی که از میل و تمنای ذاتی بشر به جاودانگی و بیزاری از پوچی و فنا سخن می گوید، تمنای عمیقی که گاه قادر می شود، توهم را عینیت بخشد. فوئنتس در این کتاب با برگزیدن یکی از دشوارترین شیوه های روایت، یعنی دوم شخص، مهارت و تسلط خود را در داستان نویسی به رخ می کشد و موفق می شود یکی از زیباترین نمونه های این روایت را بیافریند او خواننده و قهرمان اصلی داستان را با هم یکی می کند و به این شکل صورت دیگری از استحاله ی هویتی را رقم می زند:
“آگهی را در روزنامه می خوانی. چنین فرصتی هر روز پیش نمی آید. می خوانی و باز می خوانی. گویی خطاب به هیچ کسی نیست مگر تو. حتی متوجه نیستی که خاکستر سیگارت در فنجان چایی که در این کافه ارزان کثیف سفارش داده ای، می ریزد.”
فوئنتس در بخش دوم این کتاب با عنوان ” چگونه آئورا را نوشتم” به نیروهای ماورایی، داستان ها، اشعار،افسانه ها و اتفاقاتی – که منشا الهام او برای نوشتن این داستان بوده اند – اشاره می کند و می گوید:
“آیا کتابی بیپدر، مجلدی یتیم در این دنیا وجود دارد؟ کتابی که زادهی کتابهای دیگر نیست؟ ورقی از کتابی که شاخهای از شجرهی پرشکوه تخیل ادبی آدمی نباشد؟ آیا خلاقیتی بدون سنت هست؟ و باز، آیا سنت بدون نو شدن، آفرینشی جدید، نو رستن قصههای دیرنده، دوام مییابد؟ “
اما سال ۱۹۶۷ مصادف شد با خلق شاهکار فوئنتس با نام “پوست انداختن”. نثر فوئنتس در این رمان به لحاظ پیچیدگی و دشواری به اوج می رسد، او با بهره گیری از سبک رئالیسم جادویی، روایتی تو در تو و غریب از داستان سفر دو زوج از مکزیکو سیتی به وراکروز ارائه می دهد و در نهایت مکزیک، آمریکای لاتین، دنیای غرب و بشر امروز را به چالش می کشد. آغاز سفر اسطوره وار شخصیتهای این داستان در حقیقت نمادی از شروع کشمکش درونی این آدمها ست، شخصیتهایی که هر چند هریک نمادی از ملل و حتی مذاهب گوناگون هستند اما همچون دیگر قهرمانان مخلوق فوئنتس مدام در حال استحاله هستند، اما شیوه ی پیچیده ی روایی داستان، یک روند جای این شخصیتها را با هم عوض می کند و دگر دیسی هویتی آنان را به اسطوره ها و باورهای کهن مردم امریکای لاتین مربوط می سازد.
در این کتاب که روابط زناشویی و هم بستری چون دیگر آثار فوئنتس نقشی بارز دارد در بارسلونای اسپانیا ، جایزه ی معتبری را به خود اختصاص داد، اما در همان حال با عناوینی چون ” پورنوگرافیک، کمونیستی، ضد مسیحیت، ضد آلمان و طرفدار یهودیت” مورد هجمه و انتقاد قرار گرفت و اجازه انتشار نیافت. اما با همه ی این اوصاف خود فوئنتس صحنههای پورنوگرافیک رمانهایش را چیزی سوای ادبیات نمی دانست و در یکی از مصاحبههایش گفته بود: “سکس نیز مانند هر چیز دیگر در زندگی مسیری به سوی ادبیات است؛ بدون ادبیات، هیچ معنایی ندارد. من یک جانور ادبی هستم. برای من همه چیز به ادبیات ختم میشود.”
“گرینگوی پیر” نام رمان دیگر این نویسنده است که در سال ۱۹۸۵ منتشر شد، فوئنتس در این کتاب با حرکت بر مرز تخیل و واقعیت، به روایت روزگار رفته بر مردم مکزیک در طی دهه های تلاش برای انقلاب می پردازد و با تکنیک روایی مخصوص خود چهره ی مردم عادی و فرماندهان ارتش انقلابی را ترسیم و ریشه های انقلاب مکزیک را تحلیل می کند. نثر استوار فوئنتس که با ورود به فضای سیال ذهن شخصیت ها شاعرانه می شود، در میان وهم و حقیقت معلق است ، تعلیقی که خود در تلاطمی دگر باره میان ذهن سه شخصیت اصلی داستان تکرار می شود. ترجمه ی فارسی این کتاب که مدیون قلم آهنگین وپخته ی “عبدالله کوثری” ست، به خوبی توانسته است شکسته شدن مرز میان شعر و نثر – که ویژگی شیوه ی نگارش فوئنتس بود- را عیان سازد:
“شن بوتهها را میپوشانَد. افق با نوری لرزان پیش چشمش برمیخیزد. سایههای بیقرار ابر زمین را در حجابی سایهروشن میپوشانند. بوی خاک هوا را میآکند، رنگینکمانی سرریز میکند در آیینهی خود. بیشههای انگبار با خوشههای زرد گلهاشان شعلهور شدهاند. بادی سوزان بر همه چیز میوزد.”
از فوئنتس علاوه بر رمان، داستان های کوتاه تاثیر گذاری نیز برجای مانده است، از جمله ی آنها می توان به “کنستانسیا” اشاره کرد، این داستان که “عبدالله کوثری” آن را به فارسی ترجمه کرده است، هم نام شخصیت اصلی کتاب است، زنی سالخورده و خانه دار که ۴۰ سال است در کنار همسرش زندگی عاشقانه ای را از سرمی گذارند، نقطه ی عطف کتاب با مرگ همسایه ی روس آنها “موسیو پلوتنیکوف”، رقم می خورد. داستان در فضایی مشابه آنچه در “آئورا” می گذرد، رخ می دهد اما نمی توان آن را سورئال نامید، هر چند فاصله ی داستان از رئالیسم به خوبی مشهود است. کنستانسیا در بطن خود نظری دارد به برخورد فرهنگ ها ، تاریخ ها و ملل مختلف با یکدیگر و هم چنین پرداختن به مرگ و حیات که دغدغه ی همیشه ی آدمی ست.
از دیگر رمان های کارلوس فوئنتس که به زبان فارسی ترجمه شده اند می توان به “مرگ آرتمیو کروز”، “آسوده خاطر”، ” لائورا دیاز”، “خودم با دیگران”، “سر هیدار”، “آب سوخته”، “اینس” و “خویشاوندان دور” اشاره کرد.
کارلوس فوئنتس نویسنده ی آزاد اندیش و متعهدی بود که آزادی نوع بشر و بازگشت او به حقیقت وجودی اش را می طلبید، او شخصیت های داستانی اش را از دل اساطیر می گذراند و با شیوه ی یگانه ی نگارشش آنها را در جهان امروز قابل درک می ساخت، شخصیتهایی که گویی دوباره به دل تاریخ باز می گشتند تا در استحاله ای غریب، سرنوشت خود را به گونه ای دیگر رقم بزنند. او با گزینش واژگانی جادویی فضای سورئال داستان هایش را عمیق تر می ساخت و با روایتهایی تو در تو و پیچیده که با مایه های عشق، مرگ و آرزو عجین شده بودند، تاریخ مکزیک و فراتر از آن سرزمین آمریکای لاتین را به نگارش در می آورد. فوئنتس نویسنده ای بود که مرز و محدوده را بر نمی تابید ولی همواره به اصالت و هویت پایبند بود، او با آن که بیش از نیمی از عمر خود را خارج از مکزیک گذرانده و از فرهنگ های گوناگونی تاثیر پذیرفته بود، اما در تصویرکردن تاریخ مکزیک در ادبیات معاصر جهان نقشی عمده ایفا کرد؛ او حتی مرز زمان و مکان را هم بر نمی تابید و راویان و قهرمانان داستانهایش را فارغ از چارچوب های زمانی ومکانی به گشت و گذار در گذشته می برد، حال آنکه همین قهرمانان در جغرافیایی دیگر و با رویدادهایی از جنس امروز دست به گریبان بودند. فوئنتس مرزی میان شعر و نثر هم قائل نبود، اکثر رمان های او گاه به شعری بلند می مانند که فضای فاخر و آهنگینشان، منظومه های کهن را به خاطر خواننده تداعی می کند، منظومه هایی که همگی از در هم تنیدگی دوگانه های ابدی بشری سخن می گویند و تاریخ و اسطوره را براین مدعا گواه می گیرند.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. از مصر و کانادا، تا بنگلادش و ایران. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
روح هشتم
نرمین یسر، خبرنگار و داستان نویس مصری که داستان های کوتاهش در روزنامهها و مجلات به زبانهای مختلف چاپ میشد اخیرا کتاب خود را با عنوان «روح هشتم» را منتشر کرده است.
موضوع این کتاب، اشخاصی است که برای لحظاتی کوتاه وارد زندگی شخص میشوند و شناخت ما نسبت به آنها بسیار کم است، با این حال تاثیری که این اشخاص بر زندگی ما میگذارند بسیار بیش از تاثیری است که آشنایان و اعضای خانواده در طولانی مدت میگذارند.
قهرمان داستان یک شخصیت معنوی است که به دنبال تحصیل علم ماوراء الطبیعه از طریق آشنایی با فرهنگ و ادیان مختلف است.
اتفاقات داستان در کشورهای مختلف با فرهنگهای متفاوت از جمله افغانستان، مغولستان، چین، انگلستان، کانادا و مصر رخ میدهد. در افغانستان با یک عالم صوفی آشنا میشود و تصوف را از وی فرامیگیرد، در انگلستان با یک خبرنگار آشنا میشود و در چین با مردی آشنا میشود که به تازگی همسر خود را از دست داده و در مغولستان به یک خانواده بیسرپرست کمک میکند.
جذابیت داستان از این جهت است که در زمان کوتاهی که با این اشخاص آشنا میشود بر روی آنها تاثیر عمیقی میگذارد، آنها خود راوی داستان شده و از قهرمان داستان با ضمیر سوم شخص یاد میکنند، در نهایت داستان با شخصیت واقعی قهرمان داستان آشنا میشویم و در مییابیم که یک زن مصری است.
این کتاب ۱۳۶ صفحهای را انتشارات دار العربیه منتشر کردهاست.
جلاد
آیا تا کنون چیزی در مورد ناامنی ایجاد شده از سوی نیروهای دولتی در جنوب آسیا شنیده اید؟ حقیقت این است که بخش عمده ای از مردم کشورهای جنوب آسیا در ترس دائمی از جوخه های مرگ زندگی می کنند.
از گروه هایی چون گردان واکنش سریع در بنگلادش گرفته تا درگیری با متخصصین نخبه در هند. واحدهای ارتش نپال تا سپاه صحابه در پاکستان یا اتومبیل های وَن سفید در سریلانکا.
همه این گروه های یاد شده از ابزارهایی مانند شکنجه، آدم ربایی، اعدام های سریع بدون محاکمه برای ارعاب و ساکت کردن مخالفین دولت در این کشورها استفاده می کنند.
«تسنیم خلیل»، نویسنده بنگلادشی کتاب «جلاد» که توسط انتشارات دانشگاه شیکاگو به چاپ رسیده ضمن افشاگری در مورد نقش دولت های این کشورها در عملیات های غیر انسانی این چنینی از حمایت و مشارکت دولت کشورهای حامی آنها مانند آمریکا، انگلیس، رژیم صهیونیستی و چین از چنین اموری پرده بر می دارد.
وی که خود از خبرنگاران مورد شکنجه قرار گرفته توسط دولت بنگلادش است، در کتاب حاضر به شرح ما وقع داستان خود و بسیاری از فعالان حقوق بشر در بنگلادش می پردازد و برای تمامی ادعاهای خود نیز سندی محکم ارائه می کند. البته تجربیات شخصی «خلیل» پیش از چاپ و جمع آوری این کتاب، به صورت مقاله ای مختصر در نشریه نیویورک تایمز به چاپ رسیده بود.
نویسنده کتاب «جلاد» معتقد است حکومت های جنوب آسیا تمامی جنایات خود علیه حقوق بشر را با حمایت کشورهای پیشرفته و قدرت های بزرگ انجام می دهند. به گفته نویسنده این کتاب، دلیل غربی ها برای حمایت از این دولت ها تنها یک چیز است و آن خفه کردن صدای معترضین و فعالان مدنی در کشورهای جنوب آسیا است که تامین کننده بخش عمده ای از منافع اقتصادی و سیاسی آنها در قاره کهن هستند.
خلیل همچنین معتقد است اسناد ارائه شده در این کتاب به قدری معتبر و البته هولناک هستند که کشورهای غربی به عنوان داعیه دار حقوق بشر و حمایت از ارزش های انسانی نمی توانند از آنها چشم پوشی کنند.
نوبت سگها
«نوبت سگها» مجموعه داستان سروش چیتساز به تازگی و به همت نشر «مرکز» منتشر شده است. این مجموعه متشکل از ۱۳ داستان، در ۱۳۰ صفحه و با قیمت ۱۰۵۰۰ تومان است. مجموعه حاضر حاصل داستانهایی است که در فاصله سالهای ۸۹ تا ۹۲ نوشته شده است.
نیمی از این داستانها که فضای به مراتب رئالتری دارند، در این کتاب به چاپ رسیده است و نیم دیگر، که بیشتر مایههای فراواقعگرا داشتهاند، احتمالا بهزودی در مجموعه دیگری توسط نشر مرکز به چاپ خواهند رسید. از مجموعه «نوبت سگها»، دو داستان، «جنگوصلح» و «جنزدگان» به ترتیب در جشنوارههای داستان نارنج و متیل، برگزیده مقام اول شدهاند. همچنین دو داستانک «به آسانی» و «وضعیت نهایی» در جشنواره داستان کوتاه کوتاه فهرست، به ترتیب مقام اول و برگزیده نهایی شدهاند.
داستان «کوچ» نیز در نخستین دوره جشنواره داستان بیهقی جزء برگزیدگان نهایی بوده است. در همان دوره نخست جشنواره بیهقی، داستان دیگری از این نویسنده، برگزیده نهایی جشنواره بیهقی شده است که این داستان جزء مجموعه داستان دوم او خواهد بود.
در بخشی از مقدمه این کتاب می خوانیم:
«لب جاده که رسید آفتاب تازه داشت در می آمد. درخت ها تکان می خوردند و باد دوباره شروع شده بود. خورشید که سرک کشید سگ ها نشستند روی زمین پاهای جلویشان را دراز کردند. سرشان را گذاشتند بین دست ها و گوش هایشان را خواباندند از دور دست دشت صدای زوزه های بلند شد. بعد زوزه ای دیگر و بعد نوبت سگ ها شد. علف ها می جنبیدند و کلاغ ها دسته کلاغ ها هزار هزار کلاغ هر چه کلاغ نغمه در تمام زندگی اش دیده بود از روی شاخه های سپیدارها پریدند و آسمان را سیاه کردند… .»
کوهستانهای بلند پرتغال
نویسنده رمان مشهور «زندگی پای» که فیلم هالیوودی پرآوازهای از روی آن ساخته شد، این بار کتاب پرفروش دیگری با عنوان کوهستانهای بلند پرتغال نوشته که از لیسبون سال ۱۹۰۴ آغاز میشود. داستان شرح زندگی و احوالات مرد جوانی به نام تامس است که یک مجله قدیمی محتوی یک راز پنهان را کشف میکند. داستان این رمان متشکل از سه داستان متفاوت در طول چهار قرن و دو قاره است. موضوعهایی همچون عشق، جدایی و دلشکستگی در این کتاب به زیبایی شرح داده شده است. این کتاب یکی از کاندیداهای جدی جایزه ویژه رمان و داستان است که حتی در بین منتقدین نوشتههای مارتل طرفداران بسیاری پیدا کرده است.
یان مارتل نویسنده و رمان نویس کانادایی است که در سال ۲۰۰۲ موفق شد برای نوشتنِ کتابِ «زندگی پی» برنده جایزه ادبی «من بوکر» شود.
علی نصیریان بازیگر پیشکسوت و پرآوازهی سینما و تلویزیون ایران که این روزها با نقشآفرینی درخشانش در سریال شهرزاد، بر محبوبیت و شهرتش افزوده شدهاست، در گفت و گویی که در نشریه کتاب خبر هفته داشته نسبت به تلویزیون و خطهای قرمز آن انتقاد کرده و آنها را «حساسیتهای اضافی» خوانده است.
او در این گفت و گو با انتقاد از تلویزیون دولتی ایران و سختگیری نسبت به بازیگران گفت: « به تلویزیون نگاه کنید! یک ابزار بسیار کارآمد و گسترده است چون بر اساس دو عامل موسیقی و نمایش میچرخد، و دیگر مسائل در پناه جذابیتهای موسیقی و نمایش (یعنی مجموعهای از شوها، سریالها و مجموعههای تصویری) خود را نشان میدهند. خب، تمام اینها در محدودیت و فشار است، برای چه؟ برای چه اینقدر فشار وارد میشود؟»
او در فراز دیگری از این مصاحبه به سختگیری نسبت به پوشش بازیگران هم اشاره کرده و گفته است: «دست زن جوراب می کنند که مچش دیده نشود، گردنش را میپوشانند، خب، این ها حساسیتهای اضافی است، چرا افراطیگری کنیم؟ من حج رفتهام و مردم آسیا، اروپا و آفریقا را در جوار خانه خدا دیدهام. اصلا این حرفها نیست. در طواف، میبینید که زن، گردن و دستش باز است، لباس راحتی پوشیده و طواف میکند، چرا این قدر مته به خشخاش میگذاریم؟ تمام رمق یک اثر هنری گرفته می شود. معلوم است که دیگر تماشاچی با آن برقرار نمیکند.»
علی نصیریان در سال ۱۳۳۵ با «بلیل سرگشته» جایزه نخستین مسابقه نمایشنامهنویسی در ایران را به دست آورد و با بازی در فیلم «گاو» ساخته داریوش مهرجویی وارد سینما شد. در سال ۱۳۸۰ هم به عنوان یک چهره ماندگار در عرصه سینما و تئاتر شناخته شد.
تاریخچه روز مادر در آمریکا
روز مادر در آمریکا اولینبار توسط جولیا وارد هاو، شاعر “سرود نبرد جمهوری” پیشنهاد شد.
او روز بزرگداشت مادر را با بزرگداشت صلح شروع کرد و اغلب در این روز مادرانی که فرزندان خود را در جنگهای داخلی ازدستداده بودند، گرد هم میآمدند. این اتفاق در حدود سال ۱۸۷۰ افتاد. آن زمان هنوز روز مادر در آمریکا رسمی نشده بود.
سال ۱۹۰۷ آنا جارویس، (۱۸۶۴ تا ۱۹۴۸) با نوشتن نامهای به قانونگذاران کشور تلاش کرد روز مادر را رسمی کند.
او برای اولینبار در ۱۰ ماه می ۱۹۰۸ در شهری که مادرش در روزهای یکشنبه در مدرسه کلیسا تدریس کرده بود، روز مادر را جشن گرفت. بهتدریج مردم شهرهای دیگر آمریکا هم روز مادر را جشن گرفتند؛ تاجاییکه در سال ۱۹۱۲ چهلوپنج ایالت آمریکا روز مادر را رسماً تجلیل کردند. در سال ۱۹۱۴ به دستور وودرو ویلسون، رییسجمهور وقت آمریکا، روز مادر بهعنوان یک روز ملی به رسمیت شناخته شد.
در آمریکا و نزدیک به ۸۰ کشور دیگر جهان، دومین یکشنبه ماه می را بهعنوان روز مادر جشن میگیرند؛ کشورهایی نظیر کانادا، استرالیا، نیوزیلند، ژاپن، مالزی، فیلیپین، سنگاپور، بنگلادش، چین، هنگکنگ، تایوان، دانمارک.