خانه » هنر و ادبیات » بررسی کتاب گرداب سیاه / رضا اغنمی

بررسی کتاب گرداب سیاه / رضا اغنمی

احمدضیاء سیامک هروی

احمدضیاء سیامک هروی

رضا اغنمی

گرداب سیاه

نویسنده : احمدضیاء سیامک هروی

ناشر: نشر زریاب. ۱۳۹۲ هجری خورشیدی

رمان های پارسی دری افغانستان – سنه ۱۴

کابل – افغانستان.

از دستاوردهای خوشایند نمایشگاه کتاب لندن در روزهای ششم و هفتم مه امسال، حضورتنی چنداز ناشران دراین شهر وآشنائی با اهل فرهنگ و قلم وکتاب در زیر یک سقف بود و مهمتر دیدار برخی نویسندگان فارسی زبان افغانستان و تاجیکستان و ایرانی ها باهمدیگر. در این ملاقات ها بود که مبادله برخی کتاب ها ولو اندک، بین نویسنده ها مبادله شد و با کمک مدیر انتشارات مهری دوجلد نیزبه دستم رسید و «گرداب سیاه» ازآن هاست. کتابی که ازنخستین برگ، روایتگر وحشتِ هولناک جنگ وهجوم ویرانگر مردان مسلح طالبان و داعش و . . . در شهرهای افغانستان است. نویسنده، صحنه هایی از وقایع جنگ های خانگی روزانه را به نمایش می گذارد: «درگیرو دارصداها درچاه تاریکی و درازی سقوط می کنم. به پائین کشیده می شوم سبک مثل پر کاهی. اما سبکی ام دیری نمی گذرد سنگین می شوم، سنگین و سنگین تر و به سرعت در سیاهی قیرگونی فرو می روم. صداها هم به دنبالم می آیند، رها کردنی ام نیستند. . . . همانطور که بیشتر و بیشتر ته می روم دوچشم وحشت زده را می بینم که ازمن طلب کمک می کند. کودکی است. صورت معصوم وچرکینی دارد می لرزد . . . . . .» جنگ و ویرانی ادامه دارد. یک انتحاری را می بیند که سویچ را می فشارد اما انفجاری رخ نمی دهد. زیرگلوله باران برزمین می افتد وجاری شدن خون و باقی قضایای بیم وهراس مرگ. «گلوله های زیادی ازاو عبور می کند و برسنگ فرش جاده، در ودیوار عکاس خانه می نشیند».

نویسنده، که تیرخورده دربیمارستان زیردست دکتراسماعیل تحت عمل است صدای او را می شناسد : «نفس می کشد . . . قلبش به کار افتاد . . . سیرومش را وصل کن! زود شو!». بیماردرخواب و بیداری گاه، کابوس وگاه خیال ازخود و اطرافیان می گوید. ازسنگ فرش شنی که درحال فرو رفتن درون آن است و دستی گرم و سنگین برپیشانی اش : «شن ها مرا می بلعند. داغ داغ اند، داغ مثل خاکستری که آتش تنور ازخود برجا می گذارد. می سوزم. شکم و بازویم بیشتر می سوزند اودستش را از پیشانی ام برمی دارد». خواب و خیال، و .گهگاهی کابوس ادامه دارد.

نویسنده، این بار درملاقات با عزرائیل، توهمات ته نشین شده دراذهان، فرهنگ سنتی و روایت های رایج مذهبی را مطرح می کند. درحالی که تمام تنش زخمی ست، زخم گلوله های طالبان، باعزرائیل دوست می شود و هرازگاهی که به سراغ او می آید تا قبض روح کند با شگرد خاصی اورا دست به سر می کند. درنخستین ملاقات به عزرائیل می گوید من نمی خواهم بمیرم، زن و فرزند دارم. عزرائیل پاسخ می دهد که «با این زخم هایی که داری می میری واگر زنده هم بمانی دیگرآن مرد سالم، چُست و چالاک نخواهی بود». سیب تعارفش می کند و عزرائیل اخم کرده می گوید: «اصلن خبر داری چرا جدت آدم، از بهشت رانده شد؟ چرت می زنم وناگهان به یاد می آورم که جدم آدم گناهی

کرده است که ازبهشت رانده شده». عزرائیل می گوید: «پس اگر میخواهی باهم دوست باشیم. دیگر برایم میوه تعارف نکن». اوهم می پذیرد که دیگرمرتکب اینگونه اعمال خلاف یعنی تعارف سیب به او نشود. دوستی بین نویسنده و عزرائیل ادامه پیدا می کند. صفا و صمیمیت آن دو به حدی می رسد که شوخی و متلک هم بارعزرائیل می کند و درمقابل، عزرائیل هم همۀ درد دل هایش را با او درمیان می گذارد. این را هم میداند که عزرائیل، درهردیدار«چندبارمحوونمایان می شود وبرای آخرین بارغیبت طولانی می کند». این عادت را قهرمان داستان پذیرفته. در دیداری که عزرائیل بی خبرغیبش زده پس از برگشتن، ازاومی پرسد کجا رفتی؟ می گوید:« رفتم پکتیا، بعد رفتم کویته وازآن جا رفتم دمشق، خبری هم ازبغداد گرفتم ازآنجا رفتم فلسطین، سری هم به قاهره زدم، چشم اندازکوتاهی به افریقا هم داشتم و آخر کار رفتم اندونزی». می گوید: «باورم نمیشود درچند لحظه کوتاه این همه جا را رفته باشد. شوخی نکن! بعید است این همه جارا دریک پلک به هم زدن رفته باشی!». عزرائیل « می خندد. خنده اش از ته دل است». وسپس ازدشواری کار و قبض روح درگذشتگان شکایت می کند وبا اشاره به سونامی در اندونزی می گوید: در«یک دم هزارها نفر مردند. خیلی درمیان آب ها این طرف و آن طرف دویدم». به شوخی می گوید «مثل اینکه علاوه برروح قبض کردن شنا هم بلدی!» عزرائیل می خندد و گم می شود. درملاقات های روزانه ازمرگ و میردوستان وآشناها و برخی گم شده ها در افغانستان خبرهای تازه ازاو می شنود.

باری که عزرائیل از گشت وگذار پنج قاره برگشته می گوید: «خیلی کار سختی داشتم. می خندم و می پرسم خوب این همه ارواح را کجا تلنبار می کنید» از پاسخ طفره رفته می گوید «نه دیگر، قرار نیست چیز بیشتری برایت تعریف کنم وقتی رفتی می فهمی».

قهرمان داستان درکابوس فرومی رود وبا دختر گدایی که درعکاسخانه دیده و باگلوله ای کشته شده در تاریکی دنبال او راه می افتد. به همدیگر معرفی می شوند. اسم دختر فرشته واودکتر بیمارستان است. دخترعروسک تیرخورده را به او می دهد که برای خواهر کوچکش بدهد. کابوسی به شدت هولناک، انگار که زهرِ بیم وهراس ناامنی وکشتارهای بی سرانجام افغانستان دررگ های خواننده به راه افتاده است.

درعنوان ۴ کابوس ادامه دارد. نویسنده در تاریکی مطلق ازنردبانی روبه آسمان بالا می رود به قصد رسیدن به ماه. اما نمی رسد و «سقوط می کنم. هرچه پائین می روم سرعت سقوطم بیشتر و بیشتر می شود. حالا ترسی ازبرخورد با زمین دارم. . . . سیاهی قیرگون مرا درآغوش می گیرد». درقلۀ کوه بلندی که آشناست به زمین می افتد. «کوه را می شناسم، “شیردروازه” است این کوه را هزاران بار از پنجره دفترم دیده ام. قدمی برمی دارم و روی سنگی می نشینم. لحظه هایی نمی گذرد که از بغل دستم صدایی می شنوم: « داکترجان سلام!» اوعبدالفتاح است با ریش دراز. وقتی می پرسد اینجا چه می کنی؟ پای راستش را بالا کرده :«آمده ام برایم پا بخرم. نگاه کن! حالا پا دارم». درصحبت بین آن دو معلوم می شود که پا مصنوعی نیست. دوستی از جنگ برگشته به کابل آمده : «دست وپای آدمی پیوند زد. حالا سُچه شده است. هیچ عیبی ندارد، او به من آدرس داد. شوخی می کنی؟ پارچه اش را بالا می زند و می گوید: بیا نگاه کن! دست بزن! خون دارد؛ پای اصلی است». او دستش را روی پای عبدالفتاح می گذارد و می گوید :« پایش گرم و نرم است». وسپس توضیح می دهد که هرعضوی از تن آدمیزاد بخواهی برای فروش دربازار ازهمه نوع ش : «جگر، قلب، شش، چشم ، گوش، معده » موجود است.ازشب سیاه و خونخواری حاکمان و همهمه شهر می گوید: «وقت غذای شام است. حاکمان شهر خون می خورند». اشاره ای دارد به نشست ارواح شاهان افغانستان دربالای کوه شیر

دروازه و کابل زیرپایشان. زنبورک شاه، تیمورشاه، بابرشاه و . . . می گویند اگر باردیگر به قدرت برسند طور دیگری حکومت خواهند کرد «هنوزهم برای خود رویاها دارند»! غافل ازآن که آبشخور ویرانی ها، وکشتارهای خونین امروزی را همان ها پی ریختند. همانها که جهالت را درمناسک عبادت برای مردم واجب ولازم شمردند. پایان این بخش با نثری زیبا در مجمع شاهان و روسای جمهور، در حالیکه شاهان هنوزتاج برسردارند، خنده ها وقهقهه ها، باضجه ونالۀ درماندگان درهم میلولند وسراسر آسمان افغانستان را جولان می دهند، تا: در« ارگ می روند و دردفترهای بیشمار آن فرو می ریزند و گم شوند».

با چنین نمایش هنرمندانه، نویسنده اضافه می کند: «سرم دور می خورد ودوباره درپرتگاه سیاه سقوط می کنم». –

بخش ششم فصلی اززندگی نویسنده است. و آشنایی با دختر از ترکمن ها به نام «آلاز» – آتش– در دانشگاه کابل. آن دوجوان دانشجوی پزشکی عاشق همدیگر می شوند، اما رسوم سنتی خانواده دختر مانع ازدواج آن دو می شود و دختردانشگاه را رها کرده و در اثر جنگ داخلی افغانستان با خانواده اش به شهر دیگری کوچ می کند و آن دو همدیگر را گم می کنند. مسعود که دنبال آلاز وخانواده اش رفته درپرس وجوها همسایه می گوید: زنش تیرغیبی خورد و مرد، دکانش را دزدها بردند و آه در بساطش نماند و دست دخترش را گرفت و رفت».

سال ها بعد درست بیست و یک سال بعد، زمانی که مسعود سرگرم طبابت است و دارای زن ودو بچه، آلاز، با تلفن تماس می گیرد وقرارملاقات می گذارد. زیردیوار زنی نشسته در«لباس سیاه و رنگ رو رفته وهیچ موی موج داری درگردن وشانه هایش معلوم نمی شود. هیچ چیزش به آلاز نمی ماند .وقتی نزدیکش می رسم آهسته صدا می زنم آلاز! او به نرمی سرش را بالا می کند و من همانجا مات می شوم باورم نمی شود زنی که از روی زانوها سربلند کرده است آلاز باشد. این زن چهره دیگری دارد وآلازچهره ی دیگری. صورت این پرازچین وچروک، لکه داغ است . . . . . . از سروصورتش غم می بارد . . . آلاز جوان بیست ساله است و این یکی به هفتاد ساله ها می ماند». درقهوه خانه ای به درد دل آلاز گوش می خواباند. سرگذشت دردآلود وفلاکت های اورا می شنود. روایتی غم انگیز.

پس از مرگ مادرازکابل به کویته میروند. پدر گرفتارمرض قلبی شده و بایستی عمل شود اما پولی در بساط نیست. برای تأمین هزینه عمل دخترش را می فروشد البته بعنوان شوهر. هزینه بیمارستان را می پردازند. پدر دوروزپس ازعمل فلبی فوت می کند.«پدرم مرد ورفت ، من ماندم و شوهری که مرا خریده بود حالا ازاو پنج طفل دارم. اوهم مرد. پاکستانی بود، دوزن دیگرهم داشت. هنوز داغ مشت و لگدهایش درتنم است. . . . . . . دیگر نتوانستم با یک گرده و تن ضعیفم مزدوری کنم. بچه هارا نزد کاکایشان گذاشتم وگریختم. نزدیک به یک سال می شود که من به کابل برگشتم . . . درخانه یک ترکمن شب وروز می گذرانم . . . پسراو برایم گفت که تو همان وقت آمدی سراغ ما را گرفتی » .

در فصل دهم روایت شنیدنی دارد. دوستی به نام جبارخان دارد که پسرش سلیم شاه را نزد او برده به شکایت: «داکتر به دادم برس این ناخلف نه دردی دارد و نه رنجی» و ماجرارا شرح می دهد. که شاه سلیم چندی پیش به ناگهان گم و پس ازنُه ماه پیدا شد. درپرس وجومعلوم می شود که دراین مدت رفته پاکستان. اضافه می کند: «نمی دانم درآنجا چه به خوردش داده اند که پاک دیوانه شده است می گوید انتحار می کند تا به بهشت برود. آنجا حورها منتظرش هستند می گوید این دنیا فانی است و می خواهد هرچه زودتر به دنیای ابدی برود . حورها منتظرش هستند ». پند واندرزهای طولانی دکتروپیامدهای

کشتن آدم ها اثری نمی کند. مخصوصا سخنان منطقی دکتر که با زبانی نرم ودوستانه ازصمیم قلب بااو صحبت می کند ونتیجه نمی گیرد. پدر سرانجام او را به حکومت تحویل داده وپسرش زندانی می شود. درفصل یازدهم: مسعود کنار آلاز هردو تیرخورده و زخمی روی زمین افتاده اند. «سلیم شاه مسلح در پناه ماشین فوتوکپی جا خوش کرده است و هرناآگاهی را که از سمت وزارت داخله به آنجا می رسد به تیر می بندد. حالا دخترک را می بینم که درکنج عکاسخانه رفته و خودش را بردیوار چسبانده است و می لرزد. می دانم که دقایقی بعد سلیم شاه اورا هم می کشد» عزرائیل را می بیند. او به هوا می پرد و اوهم به دنبالش. . . . . . . درسردخانه آلاز را می بیند و دست اورا لمس می کند. بیرون می رود «دلم می خواهد ببینم دیگر بامن چه می گذرد . . . تعداد دیگری هم کشته و زخمی آورده اند. سلیم شاه هم درمیان آنهاست. . . . . . . ازدیدن او ناراحت می شوم . . . نمی خواستم خون او دراین جا با خون آلاز، فرشته، فرهاد و بی گناه های دیگر یکی شود» .

فصل پانزدهم پایان کتاب است. عزرائیل سرزده پیدا می شود. مسعود جلواورا غفلتا می گیرد. بطوری که عزرائیل: « ترسیدم باورکن . . . مثل ارواح سرراه سبز می شوی خیریت است؟ . . . می گوید کجا شدی نا رفیق . . . فکر نمی کنی که روحی را سرگردان کردی و رفتی. باور کن دراین شفاخانه لعنتی یک ساعت برابر یک قرن است بیا و مرا ازاین فلاکت نجات بده!».

نویسنده، برگ های پایانی این کتاب را در کابوسی ازگدشته های دور ونزدیک به نمایش می گذارد. با عزرائیل پرواز می کند. «عین پرنده ای که بال می گسترد و فرود می آید. نرم برروی سقف شفاخانه سردار محمد داودخان می نشینم. او به من نگاهی می کند و می گوید: این هم زمان حال، توهم برو و ازآن دخترک احوالی بگیر. به یادداشته باش که سیل بینی بیش نیستی». واو با دیداری که تکرارگذشته هاست، درگشت و گذاری درخاطرها، می داند که زمان مرگ خودش فرا رسیده است. «می روم در بالا بلند حفرۀ بودا جا خوش می کنم. سمفونی باد در حفره ها و چاله ها طنین انداز است و در دور و دست، سپیدارها همه با هم سرشور می دهند». و کتاب بسته می شود.

این نکته را نیزباید یادآوری کنم که : نویسندۀ گرداب سیاه، با آوردن عزرائیل به صحنۀ داستان و ادامۀ دوستی باشگردهای ویژۀ خود، ازمواردی ست که درادبیات فارسی به ندرت آمده، آن هم با چنین دست و دلبازی و گشاده فکری. پنداری، هشداریست به انبوه باورمندان در راه بیداری که اینگونه اوهام را پذیرا شده اند.

گرداب سیاه، رُمانی ست ازآثار ماندنی که تاریخ فاجعۀ خونین و ویرانگرجنگ خانگی افغانستان را مستند کرده است. زبان پخته و خلق وخوی نرم و انسانی او ستودنی، وتوانائی ولیاقت نویسنده را یادآور می شود. ازروایت ها ونمایش صحنه های خونین بیم وهراس به ویژه قربانیان و رهگذران کوچه و بازار، امانتداری نویسنده ای با ایمان درسیمای زبان گویا، اما پنهان مردم افغانستان در ذهن خواننده شکل می گیرد.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*