سیزدهمین جشنواره شعر فجر در تهران درحالی به پایان رسید که در بخش شعر بزرگسال «کتاب روح اندوهگین یک شاعر» سروده «سید رضا محمدی» و کتاب «دومینو» سروده ابوذر پاکروان به صورت مشترک برگزیده شدند.
پیشتر «محمد کاظم کاظمی» عضو کمیته علمی سیزدهمین جشنواره شعر فجر در گفتوگو با خبرگزاری های داخلی درباره نامزد شدن این شاعر برای دریافت این جایزه، گفته بود:
«با آنکه امسال جشنواره شعر فجر بخش بینالملل ندارد ولی چون کتاب «روح اندوگین یک شاعر» اثر سید رضا محمدی توسط یک ناشر ایرانی در تهران منتشر شده است و ملاک داوری کتابهای منتشر شده در ایران است، این شاعر نیز به مرحله نهایی راه یافته است.
او همچنین تصریح کرده بود: « از میان ۳ هزار کتاب شعر در بخش بزرگسالان ۷ نفر به مرحله نهایی جشنواره راه یافته که سید رضا محمدی نیز یکی از این ۷ شاعر است.
«روح اندوهگین یک شاعر» سروده «سیدرضا محمدی» از انتشارات شهرستان ادب نماینده شعر معاصر فارسی افغانستان در این جشنواره است. پیش از این منتخبی از این مجموعه شعری، به نام « از تب از هیجان…» در افغانستان چاپ شده و ماه گذشته در کابل از آن با حضور شاعر از آن رونمایی شد.
سید رضا محمدی یکی از غزلسرایان معاصر کشور است که در تحول غزل از شکل سنتی و کلاسیک آن در کنار نامهایی همانند عفیف باختری، سمیع حامد، ابراهیم امنیتی، روحالامین امینی، سهراب سیرت و دیگر غزلسرایان نقش در خور توجهی داشته است. شعر سید رضا محمدی پر از «فردیت» و تجسم تجربههای روزمره شاعر است. شاعری که به تجربه دیگران به قول فروغ باور ندارد و میخواهد خودش زندگی کند.
خود این شاعر درباره کتاب شعرش گفته است: «روح اندوهگین یک شاعر، آیینهای از وضعیت اجتماعی، دغدغهها و رویاهای سیاسی اجتماعی مردم افغانستان در مقابل مصیبتها و مشکلاتی است که به آنها وارد شده و شعرهای این کتاب تقریبا اجتماعی است.»
روایت ممنوعه ها بیست مقاله وبیست شعر/ رضا اغنمی
نام کتاب: روایت ممنوعه ها
نام نویسنده: کتایون آذرلی
ویرایش وصفحه آرائی: پانته آ شهرزاد
طرح جلد: یاسمین احسانی پور
نام ناشر : انتشارات فروغ . کلن
نویسنده درعنوان «نکته»، بیست مقاله را که قبلا در«ایران گلوبال» منتشرشده است یاداور شده
درآغازکتاب پس ازفهرست دو برگی، عنوان «نکته» نشان می دهد که بیست مقاله نقد ونظرگاه نویسنده درباره فلاسفه و کتابهایی:« که به هردلیل امکان چاپ آن درداخل کشورمیسرنبوده است» آنچه را که نوشته در نشریات الکترونیک ایران امروزوایران گلوبال منتشر کرده است.
روایت ممنوعه ها در۳۵۶ یرگ شامل نقد و شعر با گفتار فلسفی که در اکثر نقدها حضوردارد.
به اختصار، به برخی از این عناوین بیست گانه ها می پردازم.
نخستین نقد درباره «بچه های اعماق» اثر مسعود نقره کار است. نقدی خواندنی با مستندات سه برگی و درپایان سروده ای کوتاه با عنوان:
تاریخ زخم
رویش رگبار زخم بر برکه های دیدار فرو می ریزد
ومائده ی آسمان تنت درایوان تنهائی می ایستد
گل های سوری پچ پچ می کنند
تا ما پایان تاریخ زخم را جشن بگیریم .
دومین عنوان : رؤیا، نماد آدمی. تحلیلی روان شناسانه برمعنا و مفهوم رؤیا.
با گفتاری روانشناختی سخن ازساحت رؤیا می گوید وازنظریه ی فروید: بخش خودآگاه وناخودآگاه.
:«رؤیا باز مانده ی کششی ویژه در روان است که درطول خواب رخ می دهد. . . . ترکیب آراء در رؤیا ضرورتا خیال گونه و یا وهم آفرینند. بااین حال این آراء به شکل زنجیره ای به یکدیگر متصل اند زنجیره ای که قاعدتا با “واقع پنداری” کاملا بیگانه است وتضاد شگرفی با زنجیره ی منطقی ذهن دارد. به خاطر همین ویژگی ست که صفت عامیانه ی “بی معنی” را به رؤیاها می دهند».
مثال ساده و پذیرفتنی آورده که هرذهن کودن را متقاعد می کند. مردجوانی خواب می بیند که درباغ همسایه ازدرختی چند تا سیب چیده، پس از اطمینان ازاین که کسی اوراندیده سیب ها را خورده. بعد ازسال ها خاطره کودکی درذهنش شکل می گیرد. با یادآوری آن کارخلاف :
«از خواب با دلهره شدید برمی خیزد ودر درونش احساس ندامت و گناه را دارد . . . رؤیا عبارت است ازخاطرۀ رؤیابین به هنگام کودکی که چند گلابی[سیب] را دزدانه ازباغ همسایه چیده است».
ازفروید و یونگ مثال هایی آورده. که هریک ازمنظری، علل اصلی رؤیا را شرح داده اند.
«فروید برعنصر گناه در رؤیا می پردازد . . . اخلاقیاتی از دوران کودکی درمرد جوان جایگزین وتلقین داده شده به گونه ای سرکوب شده . . . ».
یونگ ضمن پذیرش علت علّی که رؤیا به هدفمندی آن نظر دارد واو برخلاف فروید که خواب ورؤیا را فاقد معنا می داند وآن را به غرایز سرکوب شده منبسط می نماید. یونگ ازآن فاصله گرفته و در جستجوی هدفی برای رؤیاست. . . . هدف و چه تأثیری داشته و یا می تواند داشته باشد؟».
و سپس به تحلیل روان شناسی ذهنیت نهفته ی رؤیابین می پردازد و نگرش ها و تمایلات ناخودآگاه او را مورد بررسی قرار می دهد.
نویسنده، دراین باره سخن جالبی دارد:
«رؤیا موقعیت فعلی وواقعی مارا نشان می دهد و رفتاری عاقلانه را ممکن می سازد و حتی بیش از این باکمک به زندگی کردن درواقعیت. مارا به زندگی درحقیقت وا می دارد. به عبارتی حضور رؤیا درآدمی، آزادسازی حقیقت درون ماست».
ازبرخورده های عادی روزانه می گوید که برخی ها ازاظهارنطر وارزشگذاری بیطرفانه پریشان می شوند:
«هنگامی که عقده های خودرا برآن منعکس می کنیم. عقده هایی مثل اضطرابات جنسی،غروربی جا، خودباوری های اغرارآمیز، کمبودهای عاطفی وخلاء های دردو رابطه متقابل و . . .که همه ازسوی رؤیا می تواند درجهت روند بررسی درون شخصیت آدمی کاربرد بیابد ویاری برساند».
تندیس عریانی
بازهم این تویی درنواحی ناشناس
که برسرراه احساسم می نشینی
می نشینی و با جانت که پُراند از موسیقیای باران
و با دست های خاکی ات که پُراند از ستاره ها
مرا امروزه ی باستانی و دیرینه ی فردایی می سازی
تا پیکره سازان خیال را
از تندیسی که می آفرینی به حیرت افکنی.
دربزم حافظ خوشخوان
کتایون، نگاهی دارد به اثر ارزنده ی شادروان هما ناطق تاریخ نگاربرجسته ونویسنده ی صاجب نام که سالی پیش درغربت اجباری ازهستی رهید!
آغاز سخن باسروده ی ازاخوان ثالث:
«دراین زندان برای خود هوای دیگری دارم
جهان گو، بی صفا شو، من صفای دیگری دارم
اسیرانیم و با خواب و رجا درگیر، اما باز
درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
اگرچه زندگی دراین خراب اّباد زندان است
ومن هر لحظه درخود تنگنای دیگری دارم
سزایم نیست این زندان و حرمان های بعد ازآن
جهان گر عشق دریابد جزای دیگری دارم .
نویسنده با اشاره به «دنیای مکنونات و مکشوفات، با رشد سریع ازتباطات جمعی وخبری واطلاعات رسانی و شبکه های آشکار و پنهان ودست های درآستین بنهفته و یا ننهفته . . . . . . کتابی که به بازار می آید به دست مخاطب نمی رسد و اگرهم برسد پس از سالی ست و بیشمار زمانی».
سپس عناوین و چهار بخش کتاب را توضیح می دهد.
نویسنده، ازمقوله ای یاد می کند که می توان آن را دستبرد بزرگ تاریخ نامید:
«هما ناطق، در همین بخش ده خطی می نگارد که حرف دل هرسخن شناس و فرهنگ دوست و کتاب خوان ایرانی وایران دوست است. (خاصه، نه ایران پرست) . . . و به راستی که:
«دردیارماست که امروزه ازبرکت مقوله ای به نام “تمدن اسلامی*”، که البته با مدنیت مغایرت دارد، “خیام وسعدی وابن سینا” را اعراب به خود بسته اند.
“مولوی ونظامی” را ترکان گرفته اند.
درشاهنامه،چاپ مسکوواژه ی ایران را برداشته اند وبرجایش “چومیهن نباشد تن من مباد” نشانده اند.
ازهمین رهگذر به مسخ اندیشه های و گفته ای [های] نویسندگان وشاعران ما برآمده اند.
درهمین زمینه «محمد قزوینی» که به مسلمانی خود خستو بود، شگفت زده نوشت: پس از حمله ی تازیان ” پاره ای از ایرانیان به محض قبول دین مبین اسلام، گویا ازتمام وجدانیات انسانی وعواطف طبیعی که منافات با هیچ دین ندارند منسوخ شدند”.حتی”قبر قتیبه بن مسلم” را که آن قدر ازایرانیان کشت و به تمام معنی خون آن ها را ارآسیاب روان گردانید و زن ها ودخترهای آن ها، درحضور آن ها به لشکر عرب قسمت کرد. قبر این شقی ازل و ابد را پس از کشته شدن زیارتگاه قراردادند”. رفته رفته ایران دوستی به گناهی بزرگ تبدیل شد».
نویسنده، با دنیایی غم واندوه فرورفته درخود می پرسد:
«آیا آن چه هما ناطق برگرفته از کتب تاریخی و تذکره نویسان می نگارد حقیقت آن چه برما رفته و هنوز نیز می رود نیست؟».
وسپس ازشاهد اروپائی: کنت دوگوبینو می گوید:
«که ایرانیان کوچکترین احساس میهن گرایی ندارند. نه همانند ترکان می تواند بر غرور نظامی تکیه زنند . . . ونه هم چون فاتحان عرب برغرور مذهبی».
با انتقاد از بد آموزی های دیرینه وکهنسال موروثی اضافه می کند:
«بدین سان راه برای دستبردها وتفسیرهای من درآوردی که میرزآقاخان کرمانی “بخارات شکم” می نامید هموار می شود».
ازجلال خالقی مطلق می گوید که در بررسی اندیشه های حافظ:
«گامی فراتر نهاد و گفت: ایرانیان صدسال است که درساختن فرهنگی به نام فرهنگ اسلامی شهرت یافته اند . . . ایرانیان گرچه گذشته رابه فراموشی نسپرده اند، اما هزاروچهارصدسال است که دریک برزخ ونگرانی بسرمی برند سخنی که پس از گذشت ۱۵۰ سال یادآورهمان داوری گوبینوست».
ازمقدمه ی تالگوت ویلیامزبر رباعیات خیام آورده که:
« ایرانیان تنها قومی بودند که بااسلام هرآینِ نیارستند قومیت خود را طرد کنند وبرای رهایی ازآن دین جزمی، گاه به علی توسل جستند و گاه به صوف گری و گاه به شراب».
خانم ناطق، روایتگرسرنوشت ملتی ست که چهارده قرن، درباروری فرهنگ طاعت وبندگی خدمت کرده. خدمتی باغُل و زنجیراوهام دراسارت غول جهل، درسیاهی بی فکری!
عنوان « ته مانده» ابن فصل به پایان می رسد:
«بدر نورانی و آن هلال درخشنده در گستره ی آبی نگاهی
سپیده دم زمزمه و آن مرداب زیبا
و تو درآستانه
همین برایم مانده در غربت».
*
زیر نویس:
درنشست های دانشگاه سوربن، گهگاه این بحث را طرح کردند که ایا در رابطه با هنر و ادب ایران ومصر و سخن گفتن از تمدن اسلامی درست است یانه. ژیلبر لازار ازکسانی بود که حتی عبارت ایران شناسی و شرق شناسی را طرد کرد واستعماری خواند و گفت مگر ما امروز مقوله ای به نام «فرانسه شناسی » یا «اروپا شناسی داریم»؟ باید تمدن و فرهنگ هریک ازاین سرزمین هارا جداگانه وارسید و شناساند. به سخن دیگر مدنیت ایران، و یا مصررا نباید درکنار عربستان سعودی یا ترکیه یا عراق گذاشت که کشورهای نوساخته اند. به مثل وقتی می گوئیم «مینیاتورهای اسلامی» مفهومش این است که عربستان هم دراین مقوله سهمی دارد که ندارد!
دربزم حافظ خوشخوان انتشارات خاورانزیر نویس ص ۱۴
چاپ اول پاریس بهار ۱۳۸۳ – .۲۰۰۹
دو دریچه، دونگاه
درآغازسخن اشاره ای دارد به شیوه ی نقد روان شناختیِ آثارادبی.که:
«درعین حال قدرناشناخته ترین شیوه های نقدادبی» است.
سابقه این شیوه ادبی را توضیح می دهد:
«حتی ارسطودرقرن چهارم قبل از میلاد ازاین شیوه استفاده کرده تا تعریف کلاسیکش را ازتراژدی بعنوان ترکیبی از احساس ترحم و وحشت برای ایجاد تخلیه ی هیجانی به دست دهد».
سپس ازنویسنده وپژوهشگر خوشنام وامین «بهروز شیدا واثر او”می نویسم: توقف به فرمان نشانه ها” وکاربردصحیح تفاسیر روان شناسی ازدیدگاه ادبی – پژوهشی موفق بوده است» سخن می گوید. با نویسنده، درادامۀ گفتار دریچه های تازه ای می گشاید که خواننده را به سمت وسوی گفتگوهای فلسفی می کشاند:
«روان شناسی بیشتر تجربی و تشخیصی ست و ارتباطی نزدیک با علم زیست شناسی دارد و اسطوره شناسی بیشتر ذهنی وفلسفی ست وبا مذهب، مردم شناسی وتاریخ فرهنگ قرابت دارد. البته تفکر روان شناس بزرگی چون “زیگموند فروید” بسیار فراتر از مطالعۀ تجربی و بالینی بوده و تا قلمرو اسطوره کشیده شده است و “کارل یونگ” که زمانی شاگرد برجسته اوبود، بدل به یکی از برجسته ترین روان کاوان و اسطوره شناسان زمان ماشد. با این همه این دو شیوه مجزا هستند و اسطوره شناسی عرصه ی وسیعتری را دربر می گیرد».
نگاه نویسنده، به شیوه ی نقد “بهروزشیدا” دقیق وبسی آموزنده است :
«درزبان نقد بهروز شیدا قضاوت حاکم نیست. او درمقام قاضی القضات ادبیات نمی ایستد.حکم صادر نمی کند. چوخه ی نفی دیگرقلم زنان را فراهم نمی آورد. بزرگ گویی و کلی گویی نمی کند. درنگاه او وقلم ش خوبی وبدی، کاستی و فزونی، خوشامد یابدآمد، کیفیت و کمیت، درشتی وخردی نیست. اثر است و بازگشائی آن. اثر است و توضیح خوانش آن».
هراثر مکتوب شیدا، آیینه ای از پاکی اندیشه وقلم و تبلورگستره ی دانش او را توضیح می دهد.. از فرهنگ وادبیات ایران کهن و معاصر، به نیکی یاد می کند. حرمت آفرینندگان ادبی وهنری و درکل خادمان فرهنگ زمانه را پاس می دازد.
کتایون، با درک درست روش نقد شیدا، روایتگر برجستگی های اوست :
«سنگ صبور”نوشته ی “صادق چوبک”، اعتراضی ست به سنت اسلامی و تجدد سرکوب.
“گنج قارون”، به کارگردانی سیامک یاسمی و”گدایان تهران” به کارگردانی محمدعلی فردین پذیرش وضعیت موجود است.
“قیصر” و “رضا موتوری” به کارگردانی مسعود کیمیایی ستیز میان سنت و تجدد است.
“شوهرآهوخانم” نوشته ی محمدعلی افغانی پذیرش سنت است.
“تنگسیر” نوشته ی صادق چوبک، به کارگردانی امیرنادری اعتراض است.
چهار رمان از پنج رمان بالا، وشش فیلم از دهه ی چهل، ستیزمیان سنت وتجدد حاکم درزمان است.
نویسنده، با اشاره به نبوغ انسان ها و تفاوت های آنها از هفت هراس که شیدا درمقدمه کتاب آورده:
«هراس از مرگ. هراس از جنگ. هراس از فقر. هراس از تنهایی. هراس از نادیده شده گی. هراس ازدشمن. هراس از رقیب»، یادآور شده که عناوین نام گذاری شده ها چندان ارتباط با محتویات ندارد. با این حال:
«کاری که محقق و پژوهشگر “بهروز شیدا”درکلیه آثار خویش منجمله این اثر برما باز تابانده است:
دردریای اشک گریه های ماهی ها تنفس آب است».
درپایان نقد سروده : جغرافیای حیرت:
«باز می گردم سوی رفتن
به جانب باز گشتن
ودرحالی که فرو می ریزم می ایستم.
. . . . . . . . .
. . . . . . . . .
. . . . . . . . .
هنوز در پناهگاه روانم اوراقی از کارنامه ی انسان بایگانی ست
و من این زخم در به در
و من این درخت افسوس مثل تنهایی روی ایوان ایستاده ام
و به جغرافیای حیرت می نگرم».
این فصل خواندنی به پایان می رسد.
بررسی «روایت ممنوعه ها» را همین جا می بندم با آرزوی موفقیت نویسنده.
نگاهی به چاله عنکبوت/رضا اغنمی
نام کتاب: سوریه: چاله عنکبوت
نویسنده: حامد محمدی
ناشر: کیهان لندن
تاریخ: سپتامبر ۲۹۱۸ (شهریور ۱۳۹۷)
چاپ: ازانتشارات ساتراپ (لندن)
در پس دوپیشگقتارانتقادی و بسی سنجیده ی آقایان رضا تقی زاده استاد اقتصاد دانشگاه کلاسگو و حسن شریعتمداری ومقدمه ی نُه برگی نویسنده، نخستین فصل کتاب با عنوان:
آغاز بحران درسوریه و ورود سپاه به جنگ شروع می شود.
با استناد به روایت نویسنده سرآغازشعله های حنگ خانمانسوز سوریه درماه مارس ۲۰۱۱:
«تعدادی دانش آموز که درشهر درعا درجنوب سوریه علیه بشار اسد اقدام به شعارنویسی بر در و دیوار مدرسه کردند بازداشت شدند و صدها نفر از مردم خشمگین برای نشان دادن اعتراض خود به خیابان ها آمدند».
این اعتراض دیکتاتور را خوش نیامد وکشتار مردم و ویرانی کشوررا برگزید. تا اعتراض ها علیه اسد به دمشق پشت دیوارهای نشیمن گاه دیکتاتور رسید.
نوینسده، دیدگاه های جمهوری اسلامی را زیر ذره بین برده به درستی نقد می کند. اقلیت علوی حاکم درسوریه به سبب همخوانی باتشیع را از طیف بهارعربی جدا می کند. سرکوب اسد را «فتنه شام» و«اعتراضات خیابانی علیه حسنی مبارک، معمر قذافی و زین العابدین بن علی را «بیداری اسلامی» می نامیدند.
بااشاره به سرکوب «جنبش سبز» توسط سپاه پاسداران، درتقلبات نتایج ریاست جمهوری ۱۳۸۸، که سال پیش ازشروع اعتراض های سوریه، با تجربه دلخواه حکومت جمهوری اسلامی ازآن سرکوب، اعزام سپاه پاسداران به سوریه شروع می شود: «که نه زیارتی بود و نه سیاحتی».
جنگ های خیابانی درسوریه شدت پیدا کرده. مردم مسلح شده اند. سربازان،افسران و ژنرال ها از پادگان ها شروع وبه مردم پیوسته اند.
از انفجاراتوبوس زائران ایرانی دریک پمپ بنزین دردمشق و حمله افراد مسلح به اتوبوس دیگری درجاده حلب به دمشق سخن رفته:
«درهمین گیروداراعلام شد که شش زائرایرانی درمنطقه مرزی ادلب سوریه نزدیک خاک ترکیه ربود شد . . . در۱۴مردادسال ۱۳۹۰گزارش شدکه ۴۷ ایرانی درمنطقه ریف دمشق ربوده شده اند».
این گونه خبرهای ناگوار نشانگر نفرتِ معترضان سوری ازایرانی ها نیست؟!
از زیاد شدن آمد ورفت های سپاهیان به سوریه:
«حتی فرودگاه پیام کرج به سوریه نیرو و تجهیزات اعزام می کند . . . خبر اعزام نیرو به سوریه همچنان سانسور می شد. اما بازگشت اجساد کشته شدگان که”مدافع حرم نامیده می شدند” و تشییع و تدفین پیکرآن ها درشهرهای مختلف ایران قابل پنهان کردن نبود و واقعیت را آشکار می کرد».
ازضد و نقیض گوئی های مستند مسئولین سخن رفته است.
فصل نخست با حادثۀ«محرم تُرک»، پاسداری که دی ماه ۱۳۹۰اولین شهید مدافع حرم بوده، دریک مصاحبه با همسر اودرسال ۱۳۹۴ به پایان می رسد .
فصل دو باعنوان: کاریکاتور ناسیونالیسم و شیعه گری
ازقول برترآند راسل روایت می کند که درحکومت های خودکامه:
«وطن پرستی یعنی آمادگی کشتن وکشته شتن به دلایل ناچیز.البته نگاه تندی است. اما وقتی ابزاری دردست حکومت های خودکامه باشد ازآنچه راسل می گوید هم خطرناک تر می شود».
تجربه ی مثبت روایت بالارا درجنگ ایران و عراق یادآور می شود. ازمراسم تدفین اتباع افغان و پاکستان می گوید که با جنازه های کشته شدگان در جنگ سوریه به ایران آورده بودند. آنها فاقد پاسپورت و کارت اقامت بودند. روی تابوت ایرانی ها پرچم جمهوری اسلامی بود روی چنازه آن ها یاحسین و یا زینب بود. این خبر شنیدن دارد:
«عطش اعزام به سوریه آنقدر بین بسیجیان نوجوان زیاد شده بود که دریکی از مساجد هیئت های میدان خراسان درجنوب تهران به طور غیررسمی، داوطلبان فرم اعزام پُر می کردند تا با واسطه یا سفارش یکی ازمداحان مشهور یا نیروهای رده میانی سپاه و بسیج فرصت کنند به سوریه بروند و بجنگند»
درفصل سوم ازمسابقات المپیک ۲۰۱۶درپایتخت برزیل یادکرده وشرکت«ورزشکاران بدون ملت». ورزشکاران ایرانی:
«تحت تآثیرباورهای شخصی وتبلیغات حکومتی مدالهای خودرا به کشته شدگان مدافعان حرم یا خانواه های آنان تقدیم کردند».
این فصل باداستان شرم آور بازی برگشت فوتبال ایران وسوریه دراستادیوم آزادی تهران به پایان می رسد.
فصل ششم باعنوان : ارتش چطورسر از سوریه درآورد؟
این فصل از پا گرفتن وبرقراری داعش، قبل از سوریه درعراق شروع می شود. ازقوت گرفتن در عراق وحرکت آن ها به سمت ایران:
«حتی منابع خارجی گزارش دادند که به ۴۰ یا ۳۰کیلومتری مرزهای ایران هم رسید. همان زمان که به شهربغداد نزدیک شده بودند وبیم آن می رفت که پایتخت عراق را اشغال کنند».
از ورود احمدرضا پوردستان فرمانده وقت ارتش ایران به خاک عراق می گوید که برای شناسائی درسال ۱۳۹۳ شخصا وارد خاک آن کشور می شود. نزدیک شدن داعش به مرزهای ایران درخرداد ۹۳ را در صفحه ی هفتاد شرح داده است.
درباره اعزام نیرو به سوریه می نویسد:
«سپاه به طورگسترده در رده های مختلف به سوریه نیرو اعزام می کرد اما مدعی بود که نظامیان اعزامی تنها مآموریت مستشاری آموزشی دارند به تدریج افزایش تلفات سپاه و«درجه نظامی» کشته شدگان نشان داد که بسیاری ازآن ها جوانانی بوده اند که با رده های پائین خدمت می کردند و نه تنها سابقه ی تدریس علوم وفنون نظامی را نداشتند بلکه با طی کردن دوره های آموزشی سه ماهه به سوریه اعزام می شدند».
تآسف باراینکه : «درمیان تمام کشورهای خارجی که به سوریه نیروی نظامی اعزام کردند هیج کشوری به اندازه ایران تلفات نداد».
اشاره جالبی دارد به تلفات سنگین سپاه درسوریه ومقایسه آن با تلفات ارتش که«هشت نفر» آمده. «سپاه که بدنه آن را مکتبی های حامی رهبر جمهوری اسلامی تشکیل داده اند در ارتش متفاوت است وکم نیستد افسرانی که در رده های مختلف منتقد یا مخالف سیاست های علی خامنه ای و حتی خود او هستند به ویژه به دلیل معیشتی».
ازنیازها و کمبودها و ناهماهنگی های لجستیکی: «آسمان، تنها گزینه مناسب بود» سخن رفته و از پریشانی ها؛ که به حکم عقلانیت، ازعدم درک و شناخت سیاهی های گذدشته و سرچشمه نهادی شده آشفتگی ها درمُرداب های فکری وتاریخی فرهنگ جاهلیت، امروزه روزنمی توان درمقابله با فنون جنگی مُدرن، به تیر وکمان و شمشیر، حتی با دعا وخیرات به کارزار پرداخت!
ازبه کار گرفتن هواپیماهای مسافربری وتجاری در حمل و نقل وسایل جنگی وبدنام شدن شرکت ها هوائی: «این که جنگ درعراق و سوریه چه بلایی برسرایرلاین های ایران آوزد برگ سیاهی در تاریخ جمهوری اسلامی است».
ازفشار روسیه و سپاه قدس برای کشاندن ارتش ایران به جنگ می گوید و افتضاح سپاه دراستان حلب و سقوط خانطومان. پرواز جنگنده های روسی ارپایگاه شاهرخی همدان که :
«تعدادی از نمایندگان مجلس با استناد قانون اساسی ازادامه ی این همکاری جلوگیری کردند».
از تفاوت های ظاهری برخی ارتکاوران ارتش با دیگر رزمندگان سخن رفته، اما بلافاصله آمده:
«دربسیاری ازتصاویر می شد دید . . . که تکاوران به جای «کلاه خود»جفیه یا لُنگ به سربسته اند و به جای پوتین ازکفش های ورزشی استفاده می کردند».
سرانجام این که :«جنگ سوریه یک جنگ عادی نبود. جنگ «قناسه بود» وآن را توضیح می دهد.
فصل ۷عنوان: «استفاده ابزاری ازکودکان وتقویت روحیه شهادت طلبی واسرائیل ستیزی درآن ها»
همان طوری که عنوان شده، آگاه کردن مردم اززمینه سازی حکومت درپرورش نسلی ست که مفهوم غائی هستی وزندگی را درراه شهادت وایثارباید سپری کرد ولاغیر! تلاش این فرهنگ درفصل هشتم برگ ۹۵ تا۹۷ به صورت قانون به تصویب می رسد:
« مجمع تشخیص مصلحت نظام به ریاست اکبرهاشمی اقدام به بررسی و اصلاح آن کرد. . . . این قانون ۷۶ ماده دارد که ماده ۶۲ و۶۳ آن اختصاص به ترویج فرهنگ ایثار و شهادت. ماده ۶۲- دانشکده ها ومؤسسات آموزش عالی دولتی، دانشگاه آزاد اسلامی وآموزش عالی غیرانتفاعی موظفند با رعاریت مقطع تحصیلی . . . . . . . اقدام نمایند».
فصل ۹عنوان: ایرلاین های تجاری به خاک سیاه نشستند.
از فعالیت شرکت هواپیمایی قشم درسال ۱۳۷۲ شروع می شود. سپس واگذاری شرکت به بابک زنجانی را شرح می دهد. همکاری های سپاه و زنجانی در دادگاه معلوم می کند که شرکت هواپیمائی قشم را ازسپاه خریده است. اشاره ای دارد به فعالیت شرکت هواپیمائی ماهان که:
«سید حسن مرعشی برادرعفت مرعشی[همسرهاشمی رفسنجانی] ازاعضای مؤسس آن است». فعالیت شدید ماهان در پروازها به سوریه وحمل تجهیزات و سلاح جنگی، موجبات تحریم بین المللی ماهان را فراهم می سازد.
ازبدنام شدن شرکت های هواپیمایی ایران، دل پُری دارد:
«ایرلاینی مثل هما با آن سابقۀ درخشان عملا وارد یک جنگ تمام عیارشد و بخشی از مآموریت آن انتقال نیرو به سوریه شد».
عنوان: «داعش درتهران»
بااشاره به حوادث ۱۷ خرداد ۱۳۹۶حمله داعش به مقبره آیت الله خمینی و مجلس شورای اسلامی که «این حملات تروریستی ۱۶ کشته برجای گذاشت و پُرازابهامات کوچک وبزرگ بود وازضعف: نیروها ولایه های امنیتی گرفته تا دست پاچگی درمقابله با تروریست ها که به سرعت اثر خود را گذاشت موجب تغییرات در رده ی فرماندهی یکان های حفاظتی شد وهمین طور درمیان نفوذی ها در میان نیروها».
معلوم نشد مهاجمین که باعث کشته شدن آن عده شدند؛ داعش بودند یا داعش های خودی! رهبربابیان: «حادثۀ تروریستی ۱۷خرداد درتهران را «ترقه بازی» نامید. اما برداشت وحس ترقه بازی خواندن رهبررا: «نیروهای سپاه ضربتِ ذوالفقارسپاه گذاشته بودند . . . بسیاری از مقامات ارشد و نیروهای امنیتی به دلیل موفقیت آنها تقدیر و تشکر کردند».
چندروزپس ازحادثۀ آن کشتار داعشی، فرمانده ی حفاظت مجلس تغییر می کند! ازدستگیری و محاکمه ۱۰۰ نفر ومحکومیت هشت نفر به اعدام، به اتهام عضویت درداعش می گوید. بنگرید به برگ های ۱۲۹– ۱۲۸ کتاب.
عنوان: حمله به التیفور، شخم زنی درسکوت.
درفصل ۱۲ازپرواز دو جنگنده ی رادار گریز اسرائیلی برفرار ایران می گوید ودرگیری سپاه و اسرائیل در سوریه. که به کشته شدن:
«سردار پاسدار محمدعلی الله دادی واکیپی از نیروهای حزب الله درحنوب سوریه . . . کشته شد».
ازهدف قرارگرفتن وسقوط یک فروند جنگنده ی اسرائیلی ونجات دوخلبان، واستفاده ی اسد ازبمب شیمیائی برای چندمین باردرکشتار غیر نظامیان، حمله ی دیگراسرائیل یک روزپس ازخروج امریکا ازبرجام که به کشته شدن هغت پاسدار می انجامد. از حمله به پایگاه موشکی درغرب حُمص ودیگر پایگاه ها درسوریه سخن رفته است.
دراین فصل گذشته از مسائل ویرانگرجنگی، نویسنده به نقل از روزنامه «جوان» مصاحبه ای که با همسر جوان یک پاسدارشهید انجام داده، خواننده را دردنیایی ازغم واندوه فارغ ازدلبستگی های مادی و معنوی، درنگاهی به مقولات: درک واحساس، وِهم وخیال، خِرد وخردگرائی غرق می کند.
حجت الله نوچمنی شوهرمریم مطوایی درسوریه کشته می شود. آن دو دارای دو فرزند علیرضا شش ساله و النا سه ماهه هستند که شوهر به عنوان دفاع ازحرم ال الله در۲۰ اسفند۹۶ به سوریه می رود.
درفروردین سال بعد جنازه اش را همراه دیگرشهدا به کشوربرگردانده می شود. زخمدل مصیبتبار و سراسرسوگوارانه ی مریم، بخشی ازفرهنگ سیاه ملتی عزادار وهمیشه گریان را عرضه می کند!
فصل سیزدهم باعنوان : سوریه عمق استراژیک یا مرداب روسوفیل ها
این فصل طولانی ترین فصل کتاب است با برخی روایت های تکراری اما مفید. با سخنان رهبر آغاز شده درباره جنگ سوریه وموجبات مشارکت و کمک های جمهوری اسلامی به آن کشور:
«بیشتر از ۱۸هزارنیروی افغان و پاکستان درسوریه با حمایت ایران جنگیدند. طوری که ابتدای حضورشان گردان بودند وآنقدر تعدادشان زیاد شد که به تیپ و لشکر تبدیل شد . . . مجموع تعداد کشته های تحت عنوان «مدافع حرم» بیش از سه هزار نفر رسید . . . بعضی ازآنها سواد خواندن و نوشتن کافی نداشتند چه رسد به این که بتوانند . . . تا مستشار شوند».
ازحضورداعشی هادرکردستان بین کُردهاسخن رفته.ازقول نماینده حزب دموکرات دراربیل می گوید:
«اعضای داعش دراکثر مساجد کردستان حاضر بودند و تبلیغات گسترده می کردند اما هیچکدام از آن ها توسط جمهوری اسلامی دستگیر نشدند».
درتوافق اسرائیل و روسیه، وقول و قرار بین آن ها:
«دست آخررژِیم ایران وسپاه پاسداران درسوریه رودست خوردند. صدها میلیارد دلارهزینه درجنگی که پس ازهفت سال سرنوشت آن نامشخص بود با لشکری از تلفات انسانی چیزی عاید رژِیم اسلامی شیعه ایران نکرد و روسیه واسرائیل برای حل بحران سوریه توافق کردند».
نویسنده با نگاهی به مسائل درون رژِیم ضعف ها را می شکافد. با تمیز بلوف های سیاسی طرفین جدال، از خروج آمریکا ازبرجام، آغاز تحریم ها:
«افشای هزاران فایل و سند ازفعالیت های اتمی مخفی ایران توسط اسرائیل وبحران های داخلی . . . ترس و اضطراب و کابوسی فروپاشی» را توضیح می دهد.
درتوهم اقتدارصدام حسین ومعمرقذافی وسرنوشت پایانی آن ها تا ژنرال های نظام مقدس ومُلایان، از هریک روایتی درعظمت، شکوه وجلال نظام سخن رفته؛ سرخورده ومآیوس ازپشتیبانی رهبر موعود چاه نشین چندین قرنی! برارعاب وخفقان وفشار می افزایند تا باعُل و زنجیر ملت، مسند قدرت حفظ شود!
گفتنی ست که این فصل، ازبهتربن ترین فصل های کتاب با اطلاعات وخبرهای به یادماندنی جالب و پُرمایه می باشد.
فصل پایانی کتاب با عنوان گفتگوهاست:
دربارۀ ارتش، سپاه وداوطلبان ونفرات افغانی و پاکستانی. با نظرات گوناگون و بیشترافشاگر اختلافات درونی. به چند نمونه اکتفا می کنم:
«درواقع ادامه همان اعتراض ها برای تفاوت حقوق ارتش و سپاه . . . حقوق بخشی ازماجراست. امروز آنچه برای ارتشی ها روشن شده عدم اطمینان به آنهاست. یعنی ترجیح می دهند اگربودجه ای هم باشد برای سپاه خرج کنند و نمونه آن تآسیس هوانیروز برای سپاه است . . . وخرید هلی کوپترها از روسیه و . . .».
در رابطه کُردها: «کلا رابطۀ سپاه و بسیج با کُردها آنقدر دوستانه نیست که داوطلبین خود را به آن مناطق برسانند. ترجیح شان این است که باحزب الله همکاری کنند».
ازهزینه سنگین جنگ سوریه و حضور«هفت تاهشت هزار نیروی ایرانی درسوریه که حداقل ماهانه هرکدام شان با حقوق حدود پنچ تا شش میلیون تومان هزینه دارند. کمکهای دارویی، غذایی، پشتیبانی لجستیکی وخیلی خرج های دیگررابه این لیست اضافه کنید . . .». و همچنین هزینه نگهداری حرم.
گفتگوبا یک افغانی و پاکستانی و محسن سازگارا کتاب ۲۱۰برگی به پایان می رسد.
درمعرفی دواثر از سروده های خانم مهرانگیز رساپور/رضا اغنمی
اخیرا دو جلد کتاب از سروده های خانم مهرانگیز رساپور(م . پگاه) منتشرشده: که اولی
«پرنده دیگر. نه» چاپ سوم ۱۳۹۱ ازانتشارات H&S ودیگری: «وسپس آفتاب. رباعی وغزل»
چاپ دوم نوامبر۲۰۱۸– ناشر: نشر آفتاب، نروژ آن را منتشر کرده است.
پرنده دیگر نه، شامل سروده ها درسال های ۱۳۷۴– ۱۳۷۸ است که با تجلیل ازمادر یاد می کند:
«تقدیم به زیبائی پُرشکوه زنی که هرگز نزیست. به مادرم شازده خانم».
فهرست کتاب با نقدها ونظرها آغاز می شود. ده نفر ازصاحبنظران سروده های شاعر را مورد بررسی قرارداده وآرای خود را با خوانندگان درمیان گذاشته اند. پیداست که هریک باحفظ سلیقه ی خود، در مجموع با تآیید آگاهی و زبان شاعرانه خانم پگاه به درستی سخن گفته اند. مطالعه ی دقیق دیدگاه های یکصد وهفت برگی کتاب، درتبیین مفاهیم سروده هاست که بخشی ازدردها ی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی را یادآور شده است.
شلاق نخستین شعر این دفتراست از برگ ۱۱۳تا ۱۱۷. با چنین آغازی! :
«اقرارکن . . . شلاق !
اقرارکن . . . شلاق !
صبح مسروقه کجاست؟
« درقاره ی خون!»
تحریک می کنی؟! . . . شلاق
درچه حالی دستگیر شدی ؟
« پاسپورت صبح را مُهر ورود می زدم»
قاچاق وارد می کنی !؟ . . . شلاق
همسرت کجاست؟
«در پیراهن تاریک عروسی اش گم شد»
منع وصل می کنی!؟ . . . شلاق
تب ات را از کجا دزدیده ای ؟
«اِهِه اِهِه از جراحت روز»
سرفه های باستانی می کنی!؟ . . . شلاق
رؤیایت را ظاهر کن!
«گریخت»
بگیرش!
«پناهنده شد»
به کجا؟
«به ناف ستاره !»
کدام ستاره؟
«ستاره ی بخت فردا!»
امید تزریق می کنی . . . شلاق
…………………………
…………………………. .
پدرت چه می کرد؟ . . . شلاق
«درامتداد بدبختی خویش می دوید»
مادرت کجاست؟
« همانوقت که مرا گرفتید، رفت»
کجا رفت؟ . . . شلاق
« رفت بر سرخاک آرزوهایش»
آرزوهایش کجاست؟ . . . شلاق
«زیرِ شلاقِ شماست!»
مسخره می کنی؟! . . . شلاق . . . شلاق . . . شلاق
شلاق
شلا . . . ق
شلا . . .
قه قاه قه قاه قه قاه
روح خندید
صبح مسروقه را باز کرد
سرش را روی افق گذاشت
و بر سطح نور . . .
غلتید!
دومین سروده که دراین بررسی برگزیدم عنوان «کشف» را برپیشانی دارد:
پنداری خسته وملول از پیام آوران باستانی و ایمانی و وعده های ناشدنی وآفریننده های کر وکور و لال، به شیطان پناه می برد. به ابلیس بدنام ترین مخلوق ازلی. اما ازسیل و کِرم واتحاد ترسناک دگر موجودات در”هستی” غافل نیست.
سروده ی «کشف» با عناصر یادشده، غلتیده در آغوش فکری نخستین عصیانگر هستی، گستره ی اندیشه ی شاعر را توضیح می دهد. مخاطبش خداست :
« . . . واین بار، پناه می برم
به بدنام ترین مخلوق تو
شیطان
و پست ترینِ آنها
سیل
و حقیرترین شان
کِرم
اتحاد ترسناکِ شهوت آوری دارد شکل می گیرد!
شب
خارپشت روباه
. . . فاحشه پائیز
کژدم
و یک هیولا هم
لُخت
از خزینه ی تاریخ
بیرون زد
چه اجابتِ برق آسایی!
پس اینگونه بود
که انسان متفکر شد!».
گسترش سایه های سیاه و ویرانگرخشونت حاکم برجامعه، درسراسر این دفتر چشم گیراست و خواندنی.
دفتر دوم با نام :
و سپس آفتاب رباعی و غزل است.
درنخستین برگ این دفتر از«جورج عزیز دُردانه» یاد شده که اخیرا در چهارده سالگی فوت کرد. خاطره ازجورج، که نواده و دلبند شاعر بود، دوسه بار دیگر تکرار شده است :
«این کتاب تعظیمی ست ابدی ، دربرابر خلاقیت و استعدادهای ناشکفته ی آن نابغه ی زیبا روی که چون جان، از دیده پنهان گشته دردل جای کرده جاودانه».
با اظهارهمدلی با خانواده ی سوگوار، به ویژه دوست دیرینه ام خانم پگاه با آرزوی صبر و شکیبایی.
فهرست کتاب نشان می دهد که این دفتر شامل ۲۵۸ رباعی تا برگ۱۵۰ و سپس غزلیات است از برگ ۱۵۳ تا۲۲۱ که با سروده ی زیبای «ایران» بسته می شود.
نوآوری های شاعر، دررباعیات نیز با پیشرفت های علوم و فنون جهانی قابل تأمل است.
نمونه های چند از رباعی ها:
«آغوش تو تا هست چرا کوی بَدَل
چون اهل شناسم، نروم سوی بَدَل
دربافتِ گل، عطر خدادادی هست
آن عطر به خود زده بوی بَدَل»
بسیاریِ جمع را مپندار مَحَک
چون جمع در اشتباه باشد بی شک
بر پیکره ی مذاهب و باورها
بنگر که همه پُر از شکاف است و تَرَک!
من قطره و تو هزار اقیانوس آب
صدق و صحت سنگ، به از موج سراب
جز مایه ی مضحکه نمی باشد گر
خود را بنشاند مگسی جای عقاب!
تو اصل منی، مرا به خود برگردان
گر جان به اِزا طلب کنی، این هم جان
هر چیز بُریده گشت از ریشه ی خود
چون کاه به فوتی بشود سرگردان!
بوسی زلبم بخواست با عیاری
گفتم که فقط یکی، اجازت داری
بیش از سه- چهارِ بوسه چید و گفتا
«کار عیب نمی کند ز محکم کاری
با حافظِ رند عشق بازم، شب و روز
با اوست که در راز و نیازم، شب و روز
آنگاه ز حُسن انتخابم سرمست
بر بینشِ چشم خویش نازم ، شب و روز
زین چرخ زدن، کو سخن تازه ترا؟
سرگیجه بود حاصل تقلید و ادا
ز اسرار نهان، چرخ زنان می آورد
دریا دریا پیام نو، مولانا!
بی بانی و الهام، نه علم و نه هنر
بی نور و هوا و آب، نی گُل نه ثمر
ای درصفِ مُردن، به چه ات می نازی؟
وقتی زِ دم دگر، تورا نیست خبر!
*****
گفتا: همه ی نقش مرا باران شُست
یا دانه ی مِهرِ من، به باغ تو نرُست؟
یک نامه نمی دهی، چقدر است مگر
راه از در خانه ی تو تا صندُق پُست؟!
یک نامه فرستاده بسی افسرده
گفتم چه شده؟ مگر مُبایلت مرده؟
گفتا که درایسناگرام ات دیدم
با کامنتی ، طرف دلت را برده!
و اما غزلیات شاعر دراین دفتر، شامل سی و سه غزل زیبا و عاشقانه که ازبرگ ۱۵۳با عنوان: « پگاه و بخشندگی حافظ» شروع و با عنوان «ایران» به پایان می رسد.
پیشاپیش بگویم که برخی ازغزلیات خانم پگاه، شجاعانه با زبانی اندک تهاجمی سروده شده که قابل تآمل است. همو، شاید با حس و درک درست، خشونت عریان در زمانه، وستیز و تقابل یا آن «عاشق سونامی تو» را می سراید وادبیات ریشه دار«تحقیر زن» را برسر منادیان ش می کوبد و می گوید:
«شکوه کنی، قهر کنی؟ عشق که این نیست برو!
شرط و شروط می نهی؟ عشق چنین نیست برو
هم رهِ یار بندی و هم طلب وصل کنی؟
منزل عشق برزخ شک ویفین نیست برو
گاه ستایش و دعا، گه پچ و پچ و ناسزا
آتش عشق شعله اش، از تفِ کین نیست برو
. . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . .
دانه به دام داری و منتظر پرنده ای؟
ساده! سفینه ی دلم، دانه بچین نیست برو
گفت که هرشعر پگاه، جلوه ی عشق است بیا
گو به هرآنکس که دلش نابگزین نیست برو!
درعنوان: همسن خدا هستم
با مخاطب خیالی که خلوتِ خودِ خود است:
«از من تو چه می پرسی، چند ساله، کجا هستم؟
همچون تو در آغوش و همسن خدا هستم!
خواهی که بدانی از شغل و نَسَب و دین ام
هم عشق پرستم ام من، هم عشق نیا هستم
. . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . .
با رقص به هر میدان ، آیم به نماز عُریان
آزاده ی عشقم کی دربند حیا هستم.
آخرین سروده ی این دفتر باعنوان «ایران»:
«ایران من ای مایه ی فخر دل و جانم
نامت چو نفس، دم به دم آید به زبانم
ای چون گُل افتاده به چنگال خیالم
همچون دگر عشاق تو بی پرده برآنم
تا داد از این قوم جهالت بستانم».
کتاب به پایان می رسد.
با آرزوی موفقیت خانم پگاه، درانتظارآثارجدیدشان.
بازارچه کتاب ..تراژدی جاسوسها/ بهارک عرفان
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
آوازهای روسی
نویسنده: احمد مدقق
ناشر: شهرستان ادب
تعداد صفحات: ۲۴۰ صفحه
قیمت: ۱۷۱,۰۰ تومان
رمان آوازهای روسی نوشته سید احمد مدقق نویسنده جوان افغانستانی است که در مراسم یازدهمین دوره جایزه ادبی جلال آل احمد تجلیل شد. بهنام نورمحمدی از منتقدان جوان کشور در یادداشتی به این رمان نگاهی انداخته است که در ادامه از نگاه شما میگذرد:
هدف از تراژدی را میتوان «تقواپیشگی» عنوان کرد. این تحفهای است که نصیب تماشاگران میشود، حال آنکه همهی ما بازیگران این نمایش هستیم. از گذشتههای دور تا به امروز، جوامع سرگشتهی ما همواره بازیگران خوبی پرورش دادهاند؛ اما آیا تاکنون پای این صحنه نشستهایم و به این رنجنامه، گوش جان سپردهایم؟ «آوازهای روسی» قصهی تلخ ملتهای بیتاریخی است که به قلم احمد مدقق نوشته شده است. چه افغان باشید، چه ایرانی و چه متعلق به دیگر ملتهای سرگشتهی جهان، این کتاب حرفهای بسیاری خطاب به شما دارد. این کتاب سعی دارد ما را از اقیانوس ناخودآگاهیمان بیرون کشد؛ وقت آن نرسیده که بدانیم کجای این عالم ایستادهایم؟
بیجهت به هرسو که دست سرنوشت و جبر زمانه میراند، راهی شدهایم؛ گاه هوس تجدد در جانمان رخنه کرده و گاه به نوستالژی تهماندههای گذشتهمان دچار شدهایم. گاه در صف اول حزب هورا کشیدهایم و گاه در راه دین جهاد کردهایم، گاه «آوازهای روسی» سر دادهایم؛ بیآنکه معنایش را بدانیم و گاه به نماز ایستادهایم، بیآنکه دل در گرو معبودی داشته باشیم.
کتاب حاضر توصیهی اخلاقی بسیار ساده و در عین حال ارزشمندی دارد؛ این کتاب دعوتنامهای است برای تماشای تراژدی، خواهش یک قهرمان است برای زنده نگه داشتن یادش و نوید آیندهای است روشن که در آن ملتی به خودآگاهی میرسد و هویت مییابد
فداکاری مظنون X
نویسنده: کیگو هیگاشینو
مترجم: محمدعباس آبادی
ناشر: چترنگ
تعداد صفحات: ۳۷۶ صفحه
قیمت: ۴۴ هزار تومان
این رمان روایتی است از زندگی یاسکو که مادری است مهربان. او با تنها دخترش زندگی آرامی دارد تا اینکه سروکله همسر سابقش پیدا میشود و آرامش آنها را بر هم میزند. بعد از دقایق هولناکی که بر یاسکو و دخترش میگذرد، کمکی ناخوانده از همسایه ریاضیدانشان، ایشیگامی به آنها میشود و پای کاراگاه کوساناگی را به ماجرا باز میکند. وقتی کارگاه در تلاش است تا تکههای پازل اتفاقات آن شب را کنار هم بچیند با پیچیدهترین و مرموزترین پرونده عمرش مواجه میشود. پروندهای که هیچ کدام از اتفاقات آن با هم جور در نمیآید.
محمد عباس آبادی مترجم این اثر در بخشی از مقدمه کوتاه این رمان مینویسد: هیگاشینو تنها رمانهای جنایی و کارگاهی مینویسد و گاهی نیز در حوزه ادبیا کودکان فعالیت میکند. تا به امروز از او نزدیک به هشتاد اثر منتشر شده است و میتوان او را یکی از مهمترین نویسندگان حوزه ادبیات چنایی در ژاپن و از نویسندگان مهم دهههای اخیر در این کشور دانست.
مجموعه رمان «فداکاری مضنون X » از این نویسنده تحسینشدهترین رمان اوست که در سال ۲۰۰۵ ذر ژاپن منتشر شده و برنده چهار جایزه ادبی در این کشور و نیز نامزد جایزه ادبی ادگار و نامزد جایزه ادبی بری شده و از سوی انجمن کتابخانههای آمریکا به عنوان بهترین رمان جنایی سال ۲۰۱۲ انتخاب شده است. از این اثر همچنین سه اثر سینمایی در ژاپن، کره و چین اقتباس شده است و به زودی اقتباسی به زبان انگلیسی نیز از آن ساخته خواهد شد.
خبرچینها
نویسنده: جوئل ویتنی
مترجم: پرناز طالبی
ناشر: کتاب کوچه
قیمت: ۵۵ هزار تومان
تعداد صفحات: ۴۹۵ صفحه
خبرچینها کتابی مهم دربارۀ بخشی کوچک اما کلیدی از پیشتاریخِ این راهزنیِ فرهنگی است: داستانِ اینکه چگونه مجله «پاریس ریویو» و دیگر مجلهها از دهۀ ۱۹۵۰ به بعد توسط سیا حمایت مالی و پشتیبانی شده و مبدل به نیرویی مرکزی شدند تا به نویسندگان برجستۀ آن دوران فشار بیاورند که برای مخاطبانی گرسنه اما از همهجا بیخبر، پروپاگاندا تولید کنند.
ویتنی در مقدمهاش بر این کتاب توضیح میدهد که «کنگرۀ آزادی فرهنگی» تحت حمایت مالی سیا، در کنار حمایت نشریاتی در بریتانیا، هند، آلمان، فرانسه و…، به پاریس ریویو کمک کردند تا نقشی کوچک در رهبری فرهنگی جنگ سرد علیه شورویها بازی کند… ما به شکلی مبهم میدانیم که امروز رسانهها همچنان با دولتها و سیاست خارجیِ اعلامیِ دولتها رابطه دارند؛ این درک با پردهبرداری از نقش کوچک پاریس ریویو در این پرفورمنسِ مخفیِ عظیم تقویت میشود که کشوری را برای دو دهه به پیش راند و آثار منفیاش هنوز به ما خط میدهد.
این کتاب که با حق کپیرایت برای ناشر ایرانی ترجمه شده است دارای مقدمهای اختصاصی از نویسنده نیز هست که با بهرهگیری از ماجرای کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۰ به تشریح اقدامات فرهنگی ایالات متحده آمریکا در جنگ سرد پرداخته است.
بلاغت کاربردی در پیوند با نظریههای ادبی معاصر
نویسنده: فرهاد طهماسبی
ناشر: روشن اندیشان
قیمت: ۳۵۰۰۰ تومان
طهماسبی در این مجموعه، پس از مرور تاریخچهی مختصری از علوم بلاغی، نارساییهای بلاغت سنتی را مد نظر قرار داده است. سپس، مفاهیم و اصطلاحات پرکاربردی چون گفتمان، نشانهشناسی، هژمونی، روابط بینامتنی را در نظریههای ادبی معاصر مرور کرده است. با این پیشزمینهها در فصل چهارم کتاب روشی را برای تحلیل بلاغت پیشنهاد میکند که در فصل پایانی آن را برای تحلیل گسترهای از آثار از سبکها و دورههای گوناگون بهکار میگیرد.
مؤلف در فصل نخست، ابتدا تاریخچهی مختصری از علوم بلاغی و بهویژه تأثیر علما و خطیبان فارسی را در بلاغت اسلامی مرور میکند. سپس این تاریخچه را با تأکید بر شخصیتها و آثار پیونددهندهی ساختمان بلاغت اسلامی پی میگیرد. مرور کوتاهی که در پایان فصل بر تاریخچهی علوم ادبی در غرب و کتابهای بلاغت در فارسی انجام شده، نشان میدهد که بخش عمدهی آنچه امروز در نظریههای ادبی و بلاغی مطرح است، با توجه به زمینهها و امکانات زمانه، در مباحث سنتی بلاغت نیز مورد توجه بوده است. او در فصل دوم ضمن ارائهی تعاریف بلاغی، به برخی ایرادهای بلاغت سنتی و در نهایت برخی آثار و دیدگاههای نوآورانه در مطالعات بلاغت اشاره کرده است. فصل سوم، مروری بر مفاهیم و اصطلاحات پرکاربرد نظریههای ادبی معاصر است. در این بخش مفاهیمی چون نظریه، رمزگان، بافت، نشانه و نظیر اینها بهاختصار توضیح داده شده است. فصل چهارم، با ارائهی راهکارهایی برای بررسی طرح کلی متن، تجزبه و تحلیل و در نهایت جمعبندی و ترکیب این تحلیلها، روشی را برای بلاغت کاربردی پیشنهاد میکند. برای نمونه در جستوجوی طرح کلی متن پرسشهایی چون «که میگوید»، «با که میگوید»، «از چه میگوید»، «کی میگوید»، «کجا میگوید» و در تجزیه و تحلیل متن اشاره به سبک، کشف مناسبتهای متنی در محورهای افقی و عمودی، کشف ترفندهای بدیعی و کشف و تحلیل شگردهای بیانی در بافت متن، پیشنهاد شده است. در نهایت فصل پنجم کتاب، نمونههایی از کاربست پیشنهاد طهماسبی در متونی از دقیقی به نمایندگی از سبک خراسانی، از حافظ به نمایندگی از سبک عراقی، از صائب تبریزی بهمثابه نمایندهای از سبک هندی، سروش اصفهانی بهمثابه نمایندهای از سبک دورهی بازگشت، مهدی اخوان ثالث بهمثابه نمایندهای از سبک دورهی معاصر، ارائه شده است.
ماشینهای تحریر و صاحبانشان /مینا استرآبادی
انگشت به کلیدی اصابت میکرد، کلید اهرمی که به آن حرف خاص مرتبط بود را حرکت میداد و نوار جوهراندود ماشین با صدایی بلند شبیه به تق تق آن حرف را بر روی کاغذ ترسیم میکرد. این شیوه کار ماشینتحریرهایی بود که حکم قلم نویسندگان را داشتند در سالهای پیش از ابداع کامپیوترهای خانگی. درست است که امروز این ماشینها بدل به چیزی شدهاند برای برانگیختن نوستالژی رمانتیک جهان آنالوگ، اما آنها هم درست مثل صفحههای گرامافون هنوز هم مشتاقان خودشان را دارند گذشته از اینها فرهنگ پژوهان و مجموعهدارانی هم هستند که در جست و جوی رمز و راز تمام ایدهها و رویاهایی اند که با این دستگاههای تاریخساز خلق شدند. چرا که تاثیر گذاری این وسیلهی دنیای مدرن تنها به جهان ادبیات و دنیای اسناد مکتوب محدود نماند و آثارش را بر سویههای گوناگون جامعه نظیر اشتغال زنان هم هویدا کرد. رمان سرنوشتهای پشت ماشین تحریر نوشته آنیتا بروک شارح مصائب و مواهبی ست که زنان در کار با ماشین تحریر مواجه شدند. بیخود نبود که مارکز از ماشین تحریرش با عنوان «اسلحه من» یاد میکرد و لابد بی دلیل نیست که وودی آلن، پل آستر و کورمک مککارتی هنوز آثارشان را با این دستگاه سنتی می نویسند.
مارگارت درابل
پاتریشا هایاسمیت
مارتین آمیس
سوزان سانتاگ
جورج اورول
تنسی ویلیامز
سیلویا پلات
جورج برنارد شاو
ولادیمیر ناباکوف در حال دیکته نوشته هایش به همسرش ورا
ایان مکیوون
فرانسواز ساگان
ویلیام فاکنر
دوروتی پارکر
ویلیام اس. باروز
پی.جی. وودهاوس
واژگان برفی شاعر /لیلا سامانی
زمستان، شامگاه فصلهاست، موسم بالیدن تاریکی و سلطهی سرما وهنگامهی گوشهنشینی طبیعت. دگردیسی وهمانگیزی که از دیرباز برای نویسندگان بسیاری الهامبخش خلق آثار ادبی ماندگاری بوده است.
آثار بسیاری – مشتمل بر نظم و نثر- را میتوان در رستهی ادبیات زمستانه گنجاند، آثاری که گاه راوی توصیفاتی غریب و ژرف از این فصل به دست میدهند و گاه آن را به مثابهی بستری برای رویدادهای داستانی و تصویر اندیشههای بشری بر میگزینند.
شعر «برف میبارد» اثر بوریس پاسترناک
پاسترناک شاعری دروننگر بود. غرق شدن در اسرار هستی و مرگ، عشق به طبیعت و زن در کنار پیچیدگی مسایل تاریخ روسیه او را از حوادث انقلابی و خشن سیاسی دور کرد . او تصاویر زیبای درختان، آفتاب، گلهای گوناگون و حتی ستایش باران را به اشعارش کشاند و سروده هایی خلق کرد که تسلای دل اندوهگیناش در زمانه ی آغشته به نفرت و خفقان آن دوران می شد.
برف میبارد، برف میبارد
و گلدان شمعدانی لبهی پنجره
میخواهد ستارههای فروافتادهی برف را بچیند.
برف میبارد و همهجا را بر هم میریزد
به چرخش و رقص فرو میریزد و محو میکند
ردپاهای چوبی نردبان سیاه را
فرو میریزد بر تقاطع محصور در برف خیابان
برف میبارد، برف میبارد
نه همچون بلورهای معلق برف،
که این ردای کهنهی وصلهشدهی گنبد آسمان است
که آرام آرام زمین را میپوشاند
چونان غریبهای که از شکاف بالای در،
به اتاق زیر شیروانی راه پیدا کرده،
آسمان، دزدانه و پنهانی، مثل بازی قایم باشک
آن بالا چمباتمه زدهاست.
زندگی کوتاه است و به عقب برنمیگردد، ببین
کریسمس رسیده
و تنها بعد از چند شب و روز کوتاه،
سال هم نو شده.
برف میبارد، سنگین و چگال
با ریتم ثابت، آرام یا که سریع
همه همگام و هماهنگ با قدمهای هم
چه در شتاب و چه در طمانینه
شاید زمان هم میگذرد و
شاید سالها از پس هم فرو میافتند
مثل دانههای برف که بر زمین میریزند
و یا مثل واژگان جاری یک ترانه
برف میبارد، برف میبارد
برف فرو میریزد و همهجا را بر هم میریزد
بر روی عابران سفیدپوش از برف
بر روی شمعدانی حیران
بر روی تقاطع شلوغ خیابان
منظومهی «لوسی گری» از کتاب ترانههای غنایی اثر ویلیام وردزورث (۱۸۰۰)
ورد زورث، این شاعر بزرگ رمانتیک، هیبت رازآلود و دهشت زاییده از دل طبیعت در فصل زمستان را دستمایهی خلق یکی از شاهکارهای ادبیات انگلیسی کردهاست.
او در شعر لوسی گری، برف را به منزلهی پدیدهای هراسآلود و کشنده تصویر کرده است. شعر حدیث گرفتارآمدن لوسی گری در میان یک کولاک شدید و ناپدید شدن ابدی اوست. شعر دو معنای دور و نزدیک را به ذهن خواننده القا میکند. در نخستین نگاه زبان افسانهگونهی شعر، به داستانی آموزنده و هشداردهنده مانند است، در حالیکه نگاه ژرفتر بازگوی قصهی دیگریست. قصهی دستاندازی بشر در طبیعت و ساختن دنیایی که سرآخر منجر به گمراهی و نابودیش می شود. وردزورث با مرگ لوسی گری او را به طبیعت و آرامش ابدی پیوند میدهد.
داستان «مردگان» اثر جیمز جویس (۱۹۱۴)
جیمز جویس این داستان پیچیده و تنیده شده با مفاهیم فلسفی را بر بستری از تضادهای گونهبه گونه بنا کردهاست. از تقابل برف وتاریکی شبانه با گرمی و نور خانه گرفته تا زنجیر شدن مرگ و زندگی به همدیگر.
این نویسندهی شهیر ایرلندی در این داستان کوتاه، قصه گوی تردید و سرگشتگی یک معلم دوبلینی بیادعا و فروتن به نام «گابریل کانروی» است که در مرز شور و نومیدی دست و پا میزند، مردی شریف که اگرچه شیفتهی همسرش، «گرتا»ست اما عشق گرتا به معشوق مردهاش او را به ورطهی پوچی و انزوا میافکند. در ادامه، داستان با کشمکش گابریل با خویش و رویارویی ذهنیش با رقیب مرده پیش میرود…
برف در این داستان، خودش را به عنوان پیامآور مرگ می نمایاند، مرگی که زایندهی تعادل است و برای دفن کردن آرزوهای هرروزه و دلآشوبه های حزنآور شخصیتهای این داستان نازل میشود. پاراگراف آخرین داستان، توصیفی هنرمندانه از بارش برف را تصویر می کند؛ یکی از زیباترین نثرهای ادبی که تا به امروز نگاشته شدهاست:
«چند صدای کوچک که از طرف پنجره برخاست، او را واداشت که رو به پنجره کند. باز برف میآمد. گابریل با چشمان خوابآلود، گلولههای سیمین و تیرهی برف را که در نور چراغ، بهطور مایل فرود میآمدند، میپایید. اکنون وقت آن شدهبود که گابریل سفر خود را بهسوی مغرب آغاز کند.
روزنامهها راست میگفتند؛ در سراسر ایرلند برف آمدهبود. برف بر تمام نقاط جلگهی مرکزی و بر تپه های بیدرخت و آنسوتر بر امواج تیره و خروشان رودخانهی شانون فرود میآمد. برهر نقطهی صحن آن کلیسای خلوت که مایکل فوری در آن مدفون بود نیز می نشست. بر چلیپاهای معوج و سنگهای گورها و بر سر تیرهای دروازهی کوچک روبرو تیغهای بیبر مینشست. به شنیدن صدای برف که با رقت از میان کیهان فرود میآمد و مانند هبوط آخرینِ همه، آرام بر سر مردگان و زندگان مینشست، روح گابریل از حال رفت. » (مترجم: پرویز داریوش)
داستان «برف» نوشتهی تد هیوز (۱۹۵۶)
یخ، برف و باد و بوران، بر بخش وسیعی از اشعار تد هیوز سایه افکندهاند، اما داستان کوتاه «برف» بیانگر نگاه درونی او به زمستان است. قهرمان این داستان پس از جان به دربردن از یک حادثهی سقوط هواپیما خودش را در زمینی سراسر پوشیده از برف می یابد، او با این تصور که تنها بازماندهی این حادثه است به جست و جوی محل حادثه برمیآید. او در مسیر برگشت به کرات در برف فرو میرود اما باز بر میخیزد و راهش را مدام ادامه میدهد. او که در جست و جوی راه برگشت است با هر قدمی که بر می دارد بیشتر دلتنگ خویشان برجای گذاشتهاش می شود.
در این داستان، رگههایی از رمان «قصر» نوشتهی «فرانتس کافکا» – نویسندهی بزرگ بوهمی اوایل قرن بیستم – را میتوان مشاهده کرد. داستان اگزیستالیستی دیگری که آن هم در فضایی محصور در برف رخ میدهد.
اما آیا قصهای که قهرمان داستان هیوز، روایت می کند حقیقت دارد؟ آیا تنها با مرور خاطرات میتوان در رقم زدن سرنوشت دخیل شد؟ آدمی چگونه معنا را مییابد زمانی که با «هیچ» مواجه است؟ اینها دغدغههاییست که روایت ظریف هیوز در فضایی سفید و برفاندود مطرح میکند.
“توماس ترانسترومر”
،شاعر ،نویسنده ومترجم سوﺋدی در ۱۵ آوریل ۱۹۳۱ به دنیا آمد.اشعار او تا کنون به ۶۰ زبان زنده دنیا ترجمه شده است.او بعد ازجنگ جهانی دوم تا به حال ،از مهم ترین شاعران اسکاندیناوی بوده است.منتقدان اشعار او را به خاطر قابلیت درک بالا وترجمه پذیری آن ستوده اند.اشعار او بیشتر درمورد زمستان های طولانی سوﺋد، تکرار فصول وزیبایی های طبیعت است.اشعار او دارای راز آلودگی وبا تاکید بر زندگی روزمره است. او در سال ۲۰۱۱،جایزه نوبل ادبی را از آن خود کرد.
وردهای زمستانی
اتوبوس پیش می خزد در شب زمستانی
می درخشد چون ناوی در کاجستان
جایی که آبراهِ تنگ و گود مرده ای است راه.
مسافرانی اندک : چندتایی پیر و چند نوجوان.
اگر بایستد و چراغ ها را خاموش کند
جهان نابود خواهد شد
محمد پیامبری برای زمان ما/رضا اعنمی
محمد پیامبری برای زمان ما
نویسنده: کارن آرمسترانگ
مترجم: فرهاد مهدوی
چاپ دوم: بهار۱۳۹۵ – لندن
“کارن آرمسترانگ، یک نابغه است:
پس از”توضیحی برای چاپ دوم و، درباره نویسنده”، یادداشت خواندنی و قابل تأمل اسلام شناس فاضل آقای حسن یوسفی اشکوری، متن کتاب با مقدمه ی نویسنده آغاز می شود. بگویم که دریغم آمد ازبرخی سخنان سنجیدۀ آقای اشکوری بگذرم و اینجا نیاورم. اشاره ای دارد به سخنرانی های خود درانجمن مهندسین تهران:
«من براین گمانم که سیره ی برآمده ازقرآن می تواند معیار برون دینی و درون دینی معتبری برای نقد ونقادی سیره های موجود باشد. جالب این که درسیره های مهم نخستین هم تاحدودی محمد نخستین (یعنی محمدی که مردم اورا دیده و با او زندگی کرده و درقرآن نیز به تصویرکشیده شده است)، قابل شناخته شدن است، اماهرچه جلوتر می آییم، پیامبر از زمین فاصله می گیرد و سرانجام پایش از زمین و تاریخ بریده شده و به معراجی دست نیافتنی بالا کشیده می شود. فرجام کار این که، چنین پیامبری نه چندان قابل فهم ودرک و نقد خواهد بود ونه درعمل می تواند الگوی اخلاقی وانسانی مؤمنان در واقعیت گریزناپذیر عامه و تاریخ باشد».
اشکوری، بانگرشی تیز و دقیق به تاریخ وکند وکاو درسطوح گوناگون با تمیزتفاوت ها در نگرش های کجروانۀ و نابخردانۀ تاریخی ی نظریه پردازان وسوداگران بهشت وجهنم، با زبانی نقادانه جان مطلب را توضیح داده، وسرانجام: آسیب های “واقعیت گریزناپذیری عامه و تاریخ” را یادآور شده است.
همو، درعنوان۲ منزلت وحقوق زن درصدراسلام آورده که:
«محقق بصیر و واقع گرا کوشیده است موضوع را در بستر تاریخی ی جامعه عرب قرن هفتم میلادی و مناسبات و عرف و آداب آن روزگار مورد بررسی و تحلیل قرار دهد و به داوری بنشیند. وی با این نگاه به این جمع بندی می رسد که درنگاه پیامبر واسلام، زن ومرد ازنظر انسانی و منزلت ذاتی تمایزی ندارند و برابر شمرده می شوند، اما از نظر حقوق، البته تمایزاتی بین زن ومرد وجود دارد که زائیده ی شرایط و مقتضیات زمان و مکان و ضرورت هابوده ونه برآمده ازذات و حقیقت دین به عنوان احکام جاودانه».
نویسنده درعنوان مقدمه اشاره ای دارد به “چهره والگویی ایده آل” برای راهنمائی و باورهای مذهبی هرانسان. پس از آوردن نمونه هایی از بودا ومسیح، از زندگی محمد پیامبر می گوید وسرسپاری [تسلیم] که درزبان عربی، اسلام نامیده می شود . . . سرسپاری براین اساس و به این معنی که هرکس باید فقط برای خدا عمل کند».
ازمورخین و آرای گوناگون آن ها می گوید که درقرون هشتم ونهم «اولین مورخین مسلمان» بیوگرافی محمدپیامبر را نوشتند. گردآوری قرآن تقریبا درسال ۶۵۰ میلادی یعنی بیست سال پس از درگذشت محمد صورت گرفت». در آن یکصدسال پس ازدرگذشت پیامبر بود که با گسترش اسلام ازعربستان تا اسپانیا و فرمانروائی مسلمان هاشکل گرفت با این یاد آوری که :
«شرایط آن ها باشرایط پیامبر ونیز بامسلمانان اولیه، کاملا متفاوت بود. ازاین رو اسلام می بایست تغییر می کرد وبا شرایط جدید انطباق می یافت».
نویسنده، درپایان مقدمه به نکاتی اشاره کرده که هنوز هم درپس قرن های طول و درازگذشته ها برجهان سایه افکنده. با یادآوری این نکته که : « محمد، اصطلاح جاهلیت را نه برای یک دوره ی تاریخی، بلکه برای یک وضعیت فکری درعربستان قرن هفتم میلادی به کار می گرفت. وضعیتی که خشونت و ترور را موجب می شد». همو براین اعتقاد پای می فشارد که:
«امروزه جهالت، هم جهان غرب و هم دنیای اسلام را فرا گرفته است».
با شگفتی دربسترتاریخ پُرتلاش وفرهنگ نوآوری های هستی، ازفرا زمینی شدن محمد پیامبر می گوید باریشه داشتن او در زمانه ش. واینکه برای چه دستاوردی قیام کرد. چه خدمت کم نظیر به انبوه همنوعان زادگاهی وزیستگاهی خود کرد؛ که سرتاسرسال در جنگ و غارت و راهزنی و کشتار همدیگر بودند:
«باید به دنیای تراژیکی وارد شویم که یک هزارو چهارصدسال پیش، دربلندای کوه غریب وساکت خارج از شهرمکه از محمد یک پیامبر ساخت».
عنوان فصل های پنجگانه کتاب عبارتند از:
مکه. جاهلیت. هجرت. جهاد. سلام. پس ازآن فرهنگ لغات دشوار آمده. که با پانویس ها کتاب به پایان می رسد.
دراین بررسی سه فصل از عناوین کتاب پژوهشی را برای معرفی برگزیدم که امید است مورد توجه خواننگان قرار کیرد.
فصل یکم مکه
در یکی از شب های ماه رمضان ۶۱۰ میلادی پیامبر درغار خوابیده درعالم خواب یکی براو ظاهرشده اورا در بر می گیرد آن چنان که گوئی قصد مرگ اورا دارد. به نظرش می رسد که جن است که به او حمله کرده. از فالگیران دربارۀ جن و حملۀ ان ها بسیارشنیده که درصحاری عربستان زیادند. وقتی پیامبر فرمان “بخوان” را می شنود، می گوید من شاعر نیستم. مهاجم بار دیگراورا فشار می دهد که بخوان:
«محمد– زمانی که احساس کرد دیگرتاب نمی آورد – اولین کلمات کتاب آسمانی عربی را، که گوئی ناخوانده از لبانش برمی آمد شنید».
او که داستان های پیامبران مانند نوح. لوط.ابراهیم وموسی و عیسی را شنیده بود ومی دانست که مردم درانتظارظهور پیامبری عربی هستند انتظار نداشت و:
«هیچگاه به ذهنش نیامده بود که چنین مآموریتی به خود او واگذارشود».
نویسنده، با شرح اوضاع اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی منطقه اطلاعات بیشتری دراختیار مخاطبین قرار می دهد. ازانقلاب درحمل ونقل که:«جایگزین ساختن شتر باگاری های خود که با الاغ حرکت می کرد».
از اهمیت پرستشگاه می گوید با بُت ها درپیکره های سنگی آویزان بردر ودیوار حرم با پیروان قبایل دور ونزدیک،:
«قریش، توتم های تمام قبایل متحد خود را جمع آوری کرد و آن هارا درحرم قرار داد. ازاین روافراد قبیله فقط وقتی می توانستند خدایان حامی خودرا ستایش کنند که به دیدن مکه می آمدند. بدینسان تقدس کعبه برای موفقیت و برای قریش ضروری بود».
درچنان معبدبزرگی که عمده ترین مرکز تجارت منطقه نیزبوده، حضور ونفوذ مردانی مسلح که بیشتر ازراه غارت و
چپاول امرارمعاش می کردند؛ سران قریش را وادار می کند که چاره ای برای امنیت جان ومال تجار بیندیشند. سر انجام تصمیم می گیرند که تا بیست مایلی حرم ورود آن عده را ممنوع اعلام کنند. در مقابل قراردادی با سران قبانل بادیه نشین، یعنی با همان ها که کارشان غارت اموال تجاربود منعقد می کنند ومحافظت وامنیت کاروان های تجارتی را به آن ها وا می گذارند.
با توقف موقتی حمله به کاروان ها! همچنان ازآمیختگی مذهب وتجارت وخدایان سنگی به تفصیل سخن رفته است.
با خواندن این روایت تاریخی حیرت زده درخود فرو می روم. باسیری دراندیشه ی آن انسان های بُت پرست باستانی، جهت درک ولزوم حرمت به باورهای ایمانی همنوعان، درهوای آشفته وبادی لندن دراین شب یلدا رو به ارواح جمعی آن درگذشتگان باستانی تعظیم می کنم.
ازخانوادۀ بزرگ محمد و سرگذشت مرگ زودرس والدینش می گوید و یتیم بارامدن اندوهبارش:
«این دو داغ و دو محرومیت تآثیر عمیقی برمحمد گذاشت؛ و چنان که خواهیم دید، اوهمواره نگران گرفتاری ها و مشکلات یتیمان بود».
با حمایت عمویش که از بزرگان مکه و مورد احترام اهالی بود با تجربیاتی که از مسافرت ها با بازرگانان داشت، و توسط عمویش حمزه با فنون جنگی نیزآشنا شده بود، دربیست وپنج سالگی با خدیجه ازبازرگانان معروف مکه : و «ازخویشاوندان دور محمد بود» آشنا می شود و سرپرستی تجارت اورا برعهده می گیرد. این درحالی ست که شهرت امانت داری ش بر سرزبان ها ولقب «محمد امین» را داشت.این آشنائی سرانجام به ازدواج آن دو منجر می شود. به روایت از ابن اسحق که اولین بیوگرافی نوین محمد را نوشت:
«خدیجه زنی برجسته، “مصمم، شریف، وهوشمند” بود. او اولین کسی بود که نبوغ همسرخود راشناخت».
تا خدیجه زنده بود، با این که چند همسری درآن جامعه رایج بود محمد هرگز زن دیگری اختیار نکرد».
نویسنده، حوادث غار حرا و نزول آیه قرآنی برمحمد را شرح می دهد:
«بخوان به نام پروردگارت که آفرید . . . . . . به یقین بازگشت به سوی پروردگار توست».
وبرگشتن محمد به خانه با ترس ولرز و تشنج نزد خدیجه، وهرآنچه درغار حرا براو رفته را شرح داده اضافه می کند که : «خدیجه هیچگاه نسبت به وحی، تردیدی نداشت».
حادثۀ غار حرا سرآغاز ظهور پیامبری حضرت محمد است و نزول آیه های قرآن.
فصل دوم جاهلیت
بررسی اجتماعی زمانه نشان می دهد که پخش خبر نزول وحی برپیامبر، با فعالیت های تکان دهنده ش در جامعۀ، با برخوردهای نظری مخالف وموافق به شدت دنبال می شده است. خدیجه وبخشی از خانواده ش، به اضافه علی ابن ابو طالب همدل با محمد سخنان او را که کلام خداوندی و آیه های قرآنی را می پذیرفتند. همچنان که گفتگو دربارۀ فعالیت های محمد برسر زبان ها گسترده ترمی شد، دشمنی های متداول وچه بسا لجوجانۀ مخالفین مسئلۀ روزانه بود. درمقابل استقامت و پافشاری محمد در این میان قابل تأمل و ستایش آمیز است وایمان پایدارش به رسالتی که به حقانیت ان پایبند بود. محمد با اعتقاد استوار با برخورداری کامل ازپشتیبانی و حمایت خدا، هرگونه آزار و اذیت دشمنان را پذیزفته ومتحمل می شد.کتاب جایی اشاره ای دارد به غرور ونخوت وتکبر قریشی ها:
« قریشی ها افراد ضعیف را تحقیر می کردند، معتقد بودند که ناکامی وفقر، اساسا امری ژنتیکی و حاکی از کمبود نجابت و اصالت خانوادگی است. ازاین رو هیچ احساس تعهدی نسبت به فقیر و یتیم یا زنان بیوه نداشتند . . . . . . محمد راضی نبود که صرفا برای رفرم اجتماعی تلاش کند. او براین باور بود که بدون تغییر درونی، برنامه ناب سیاسی نیز، امری سطحی وصوری خواهد بود. . . . او ازنماز جماعت وسجده و به خاک افتادن» مردم می گفت و اطاعت از الله: «مانند بردگان به خاک بیفتند» الله شناسی، هدف غائی محمد بود که جامعه با انواع گوناگون آن درگیر
بودند. سرانجام محمد با گفتگودرباره ی توجه به فقرا ومسئولیت های انسانی و اخلاقی مستمندان، موفق می شود امت اسلامی را جان تازه ای بخشد. وپیروان خدایان سنگی را به سوی الله بکشد.
نویسنده در چند جا از “غرانیق” سه الهه (لات وعزی ومنات) یا به قولی “دختران خدا” یاد می کند که محمد دریک صحبت با قریشی ها به ناگهان متوجه می شودکه درباره ان سه بُت سخن گفته. قریشی ها که عاشق انها بودند:
«توسط ان ها خدارا می پرستیدند. محمد ادامه می دهد:آن ها پرستوهای والایی هستند که شفاعتشان مورد آرزوست».
گفته شده که شیطان یا اجنه این سخن را در دهن محمد گذاشته، راست و دروغش گردن راوی. هرکس کرده اجرش با خدا! نتیجه این که دربگومگوهای طرفین ازشدت تندی ها کاسته می شود. ازآزار واذیت ابوجهل وامیه وعُمر روایت های هولناکی دارد:
«اُمیه ازبزرگان قریش، بلال،برده ی حبشی را شکنجه می کرد. او بلال را درزیرآفتاب سوزان به پشت برروی زمین می خواباند وتخته سنگ بزرگی رابرسینۀ او می گذاشت. ابوبکرطاقت تماشای شکنجه بلال را نداشت. ازاین روبلال را ازاُمیه خرید و آزادش کرد» همو، دختر برده ای را که عمربن خطاب شلاقش می زد، خریده وآزادش می کند. از جوانان مسلمان می گوید که توسط خانواده ها محبوس شده بودند:«حتی گرسنه نگاه می داشتند تاسربه راه شوند». محمد، خیلی ازامت آسیب پذیرمسلمان را:
«به عنوان مهاجر به حبشه فرستاد و دولت مسیحی حبشه به آن ها پناه داد».
با مرگ خدیجه و ابوطالب درسال ۶۱۹ هجری این فصل به پایان می رسد.
فصل هجرت با آزارواذیت های مخالفین با محمد شروع می شود:
«درحال نماز شکمبه ی گوسفندی را براو پاشیدند. وحتی یک بار آن را دردیگ غذای او ریختند. روزی درحالی که درشهر حرکت می کرد، جوانی از قریش، مشتی آشغال و کثافت براوپاشید».
مقاومت محمد درقبال این گونه اهانت های دائمی قابل تۀمل است و صبر و تحمل ش شگفت انگیز!
نویسنده درباره معراج ودیدار پیامبر اسلام باخدا با بیان این جمله ی تشکیکی: «هم دید و هم ندید» از قول عُرفای یهودی اضافه می کند: «آن ها پروازی روحانی برای پیامبرشان تصویر کردند»
وسپس داستان “سفر شبانه” (اسراه)، را شرح می دهد که درقرن هشتم دربیوگرافی ابن هشام آمده است. روایتی که شنیدن دارد: جبرئیل با طنابی پیامبر را شبانه به آسمان می برد به بیت المقدس :«همان مسجدالاقصی قران، فرود می آید و مورد استقبال. ابراهیم، عیسی، و موسی و همه ی پیامبران قرار می گیرد».
نویسنده اضافه می کند که :
«قران درباره این دیدار، بسیارکم سخن گفته، محمد فقط آیه ها و سمبل های خداوندی را دید و نه خودخدارا».
ازمفاهیم اسلام می گوید ومعنی درست مسلمانی را:
«ازاولین مفاهیمی است که قرآن برآن تأکید دارد وهردو ازمشتقات فعل اسلم می باشد که به معنی “تسلیم شدن به خواست دیگری (یعنی خدا)است” و درادامه آیه آمده است. هرکس جز اسلام دینی گزیند ازاوپذیرفته نمی شود ودر جهان واپسین از ریاکاران است».
این گونه فرامین ناهمگون، خمیرمایۀ بگومگوهای بنیادی وبی پاسخ مانده درادبیات اسلامی شده است!
از بالاگرفتن اختلاف ها ودگرگونی ها درمکه، وکوچ برخی ها از قبیله ها به یثرب (مدینه)، تصمیم سران قبایل مخالف به پیشنهاد ابوجهل برای کشتن محمد، و پنهان شدن ایشان باابوبکر درغاری، خوابیدن علی بن ابوطالب در رختخواب محمد، وآشکارشدن فریبی که دشمنان را سخت پریشان می کند تا جائی که :
«قریش اعلام کردند که یکصدشتر ماده به کسی جایزه خواهد داد که محمد را زنده و مرده بازگرداند».
ورود محمد به مدینه و شروع ساختمان نخستین مسحد درآن شهر:
«دراوریل سال ۶۲۳ میلادی و هفت ماه پس از هجرت، کامل گردید. سنگی دردیوار شمالی، قبله را نشان می داد، قبله یعنی سمت و جهت نماز گزاران، که به سوی بیت المقدس بود».
هفده ماه پس از هجرت پیامبر، وحی نازل می شود و قبله ی مسلمان ها ازبیت المقدس به سوی مکه تغییر می کند. مکانی که: «ـوسط ابراهیم، مرد اعتقاد و ایمان ناب، ساخته شده بود».
بررسی ومطالعه ی جهاد وسلام را به خوانندگان وا می گذارم به امید این که با درک درست واندک مکث دراوضاع زمان حادثه، یعنی درپانزده قرن سپری شده، درباره ی نوآوری های کم نظیر تاریخی پیامبر گرامی تآمل کنند.
بازارچه کتاب پیاده روی در ماه/ بهارک عرفان
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
کفشهای ایتالیایی
نویسنده: هنینگ مانکل
مترجمان: امیر یدالله پور
ناشر: آگه
تعداد صفحات: ۳۸۴صفحه
قیمت: ۴۰ هزار تومان
هنینگ مانکل نویسنده سوئدی است که در کشور خود و ایران به دلیل نوشتن رمانهای پلیسی با محوریت شخصیتی به نام کارگاه کورت والاندر معروف است، اما «کفشهای ایتالیایی» رمانی پلیسی نیست و از جمله آخرین آثار اوست. او در سال ۲۰۱۵ درگذشت.
به گفته یدالله پور شخصیت اصلی «کفشهای ایتالیایی» جستوجوگر است. او از ابتدای رمان به دنبال شخصیتی است که در فصل آخر او را پیدا میکند. پیرمرد در جزیره اجدادی خود تنها زندگی میکند، تا اینکه یکی از دوستان به دیدنش میآید و درخواست میکند تا برکهای را که در دوره جوانی قولش را داده به او نشان دهد. به همین دلیل او مجبور میشود تا جزیره را ترک کند و در این سفر هم با گذشتهاش مواجه شده و هم شخصیت گم کرده را جستوجو میکند.
هرچند فصلهای این رمان با عناوین موومان یکم تا چهارم نامگذاری شده، اما روند قصه چندان موسیقایی نیست. داستان در حدود یکسال، از سرمای زمستان تا سرمای زمستان سال بعد اتفاق میافتد قصه مبتنی است بر تغییر فصلها.
پیادهروی در ماه
نویسنده: مصطفی مستور
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: ۳۷ صفحه
قیمت: ۷ هزار و ۵۰۰ تومان
آخرین کتابی که چشمه پیش از این از مستور چاپ کرد، رمان «عشق و چیزهای دیگر» بود که اواسط زمستان سال گذشته چاپ شده و تا اسفند همان سال به چاپ چهارم رسید. «عشق و چیزهای دیگر» داستان عاشقی یک پسر جوان و چگونگی رسیدن به معشوقش را شامل میشود و یازدهمین کتابی است که چشمه از مستور چاپ کرده است. حالا دوازدهمین کتاب این نویسنده که چشمه منتشر کرده، به عنوان بیست و هفتمین کتاب مجموعه «تئاتر» این ناشر به چاپ رسیده است.
صحنه این نمایشنامه یک کافه کوچک است و شخصیتها با توجه به میزشان در این کافه معرفی شدهاند. به این ترتیب کافه مذکور، ۵ میز دارد که شخصیتهایشان اینچنین هستند:
میز اول: سیامک ۳۲ ساله، هاله ۲۳ ساله و کیانوش ۲۷ ساله. میز دوم: شیوا ۳۳ ساله، مینو ۳۵ ساله و فرشته ۲۵ ساله. میز سوم: باغآبادی ۴۸ ساله، سیروس ۳۲ ساله و گلپا ۵۸ ساله. میز چهارم: ترانه ۲۳ ساله، مانی ۲۶ ساله، بهمن ۳۰ ساله و فرزانه ۲۸ ساله. میز پنجم: مازیار ۳۰ ساله و رضا ۴۳ ساله.
در قسمتی از این نمایشنامه میخوانیم:
مینو: خیلی وحشتناکه!
شیوا: فیلم اسپیلبرگ؟
مینو: نه، اینکه دستت تو شکم کوسه باشه و تو ازش فرار کنی که یه تیکه دیگه از بدنت رو نخوره، خیلی وحشتناکه.
شیوا: مینو، نگفتی تو غواصی چی دیدی؟ حسابی کنجکاو شدیم.
مینو: [مکث طولانی.] حوالی ظهر بود که با یه مربی رفتیم تو آب. اسمش توران بود… تورانخانم… چهارشونه، اینهوا… ما دونفر بودیم… من بودم و یه دختر لاغر مردنی که از کرمان اومده بود… همینطول که تو آب پایین میرفتیم نور کمترو کمتر میشد… بعد همهجا محو شد… منظورم اینه فقط یه متر جلومون رو میدیدیم و بقیه آب محو بود… گاهی یه دسته ماهی از جلومون رد میشدند و بعد فورا کمی اونورتر غیب میشدند تو آبهای مات… گمونم تو عمق ششمتری بودیم که دختر لاغرمردنی حالش بد شد… نمیدونم به خاطر فشار آب بود یا نمیتونست درست نفس بکشه… تورانخانم من رو برد کنار یه سنگ مرجانی و اشاره کرد از اونجا تکون نخورم تا دکتر کرمانی رو ببره بالا… اشاره کرد زود برمیگرده… بعد با دختره رفت بالا… انگار محو شد تو آبهای بالای سرم…
طلوع صحرا
نویسنده: واریس دیری
مترجم: مریم سعادتمند
ناشر: نشر مروارید
قیمت: ۳۰ هزار تومان
واریس دیری، سخنگوی سازمان ملل برای مبارزه با فعالیتهای غیر انسانی علیه دختران، فعال حقوق بشر و نیز نویسنده این اثر و کتاب مشهور «گل صحرا»، در سال ۱۹۶۵ در خانوادهای سنتی و چادرنشین در صحرای سومالی به دنیا آمد و در اولین کتابش به نام گل صحرا داستان زندگیاش در این منطقه را روایت کرده است.
داستان زندگی او فراز و نشیبهای زیادی داشته است. از آزارهای جسمانی خانوادهاش در پنج سالگی و فرار از خانواده و روستایش در دوازده سالگی آن هم درست وقتی که میخواستند او را به عقد پیرمردی شصتساله درآورند.
او صحرای سوزان سومالی را بهتنهایی و با پای برهنه و پیاده طی کرد و دست سرنوشت او را به لندن رساند. وقتی بهعنوان یک کارگر ساده در لندن کار میکرد ولی در نهایت رؤیای بازگشت به خانه و وطنش سومالی را از سر خارج نکرد تا اینکه بار دیگر به این سرزمین بازگشت.
در کتاب «طلوع صحرا» او روایت خودش از بازگشتش پس از بیست سال به وطنش سومالی را بازگو میکند. سفری پرخطر و پر فراز و نشیب به قلب کشوری از هم پاشیده و در حال جنگ. واریس هرگز کشور و فرهنگی که از آن آمده بود را فراموش نکرده است و بیست سال پس از فرارش از این کشور در این کتاب شرح میدهد که تلاشی نافرجام برای پیوستن دوباره به آن داشته است.
او همچنین در این کتاب سعی کرده است تا راهی برای یاری رساندن به زنان و کودکان وطنش بیابد.
رواداری فرهنگی در عصر مغولان
نویسنده: نسیم خلیلی
ناشر: ققنوس
تعداد صفحات: ۱۳۸ صفحه
قیمت: ۱۵ هزار تومان
اولین کتاب این مجموعه درباره شخصیت شاه اسماعیل صفوی و ارائه تصویر واقعگرایانه از این فرد به عنوان بنیانگذار سلسله صفوی بود. ویژگی اصلی تعریفشده برای مجموعه «تاریخ ایران: روایتی دیگر» نظر، داشتن نگاهی همهجانبه، فرهنگی و انتقادی به رویدادهای تاریخ ایران در عرصه ایرانِ فرهنگی است. به عقیده دستاندرکاران تهیه مجموعه مذکور، خوانش درست تاریخ میتواند موجب تحکیم هویت ملی، دوری از تندرویهای قومیتی و مذهبی و سرانجام احتراز از یکسونگریهای اسلامی-باستانی شود.
درباره مغولان و گرایش آنها به ادیانی جز آیین بدوی نیاکانشان، روایتهای افسانهای فراوانی در متون تاریخی آمده است. در این روایتها خانی که اسلام یا مسیحیت را پذیرفته و از کودکی با حالات یک عارف تصویر شده است. گویی کودک میدانسته که روزی از آیینهای صحراگردان خواهد برید و در جهانی متفاوت با جهان زیست و کودکی خود، آیینی دیگر برخواهد گزید. اما این که این روایتها واقعیت دارند یا نه، پرسشی است که کتاب پیش رو در پی پاسخ به آن بوده است.
نگارنده کتاب «رواداری فرهنگی در عصر مغولان» به این نکته اشاره دارد که درباره مغولانی که به آیین مغلوبان خود در آمدهاند، نوعی نگاه تقدیسگرایانه وجود دارد؛ نگاهی که دینپذیری مغولان را نه یک سیاست یا خطمشی یا تأثیر فکری مردمان سرزمینهای مفتوحه؛ که نشانهای عارفانه و بعضاً واکنش روحانی انگاشته شده که بر اثر رؤیایی صادقه یا مکاشفهای رمزانگیز خود را نشان داده است.
در کتاب مورد نظر سیر کلی اندیشهها، خط مشیها و سیاستهای مذهبی این قوم که ایران را برای مدتی فتح کرد، مرور خواهد شد. نویسنده در کتاب مورد نظر به موقعیت و جایگاه ادیان مختلف در سایه حاکمیت مغولان نگاه کرده و به طور مشخص عوامل مؤثر در اسلامپذیری مغولان و تعاملشان با جهان ایرانی – اسلامی را بررسی کرده است.
این کتاب ۴ فصل دارد که به ترتیب عبارتاند از: «از یورتِ مغولان تا آیینهای رازورانه»، «از لابهلای کلمات و سکهها»، «”تا بدان لوای اسلام افراختهتر شود”» و «از صندوقهای قرآن تا مجسمههای بودا».
نسیم خلیلی کتاب خود را به عبدالرسول خیراندیش مغولپژوه و ایلخانیشناس ایرانی تقدیم کرده است. در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
اما پرسش مهمتر آن است که آیا در هنگام غارت و فتح و چپاول هم چیزی به نام رواداری میتوان یافت؟ به نظر میرسد پاسخ این پرسش را میتوان در یکی از روایاتی بازجست که نویسنده طبقات ناصری نقل میکند. در این روایت یکی از بزرگان خراسان سرگذشت خود را در حملات مغول شرح داده است. این مرد روحانی که معجزهآسا از کشتار هرات جان سالم به در برده بود از طریق تولی، یکی از پسران چنگیز، برای خدمت به خان مغول نزد او فرستاد میشود. در این ملاقاتِ میان مرد خراسانی و چنگیز، مرد خراسانی به لطایفالحیل از چنگیز درخواست میکند تا به کشتار مسلمانان پایان داده شود، اما خان مغول نمیپذیرد و بهتندی او را از درگاه خویش میراند.
این روایت از چند منظر به پژوهش حاضر مرتبط است، در واقع این روایت به تنهایی میتواند سیاستهای فکری و اعتقادی مغولان را در سالهای نخستین حملاتشان در تقابل با جهان مغلوبه به شکلی موجز و فشرده و نمادین بازگو کند: مردی از تبار مردم مغلوبه را یاغیان مغول امان میدهند، اتفاق غریبی که از رمز و رازی نهفته حکایت میکند، این راز شاید میل مغولان به بهرهمندی از قدرت قدسیانه انسانهایی است که به زعم آنان به مدد نیروهای فراانسانی زندگی میکنند، شاید هم تلویحاً این پناه دادن از آن رو بوده که مغولان مرد ازمرگرشته را از خود میدانستند، گویی او به مدد تعویذی از خدای مغولان از مرگ رسته است، چنین رویکردی در برابر حادثهای که میتواند سادهترین تفسیرش نوعی حسنتصادف باشد، نشاندهنده دلبستگی مغولان به نمادهای فرازمینی و بعضاً جادوگرانه آیین آبا و اجدایشان است.
من که رفتم جیب تان پر قند باد…/رهیار شریف
علی رضا رضایی در آیینه ی اهل رسانه….
خبر مرگ علیرضا رضایی طی چند روز گذشته بی گمان داغ ترین خبر محافل خبری ایران بوده، از همان خبرها که هر جمعیت و فرد و اندیشه ای درباره اش موضع می گیرد و رای می دهد. در این میان عقاید مذهب ستیز و قلم سرخ سازش ناپذیر او هم دلیل دیگری بود بر دامنه ی وسیع این نقدها و نوشته ها؛ شاید بتوان این طور گفت که بیشتر واکنشها حاشیه ای بود بر این توییت علیرضا رضایی که تابستان سال ۲۰۱۶ نوشته بود، توییتهایی که با هشتگ «#فقط_منو_ببرید_ایران» قابل رصد کردن اند.
«من که مردم جسدمو از همون در پشتی فرودگاه ببرید بندازید تو بیابون خدا جک و جونورا تغذیه کنن خوشحال بشن. فقط منو ببرید #ایران.»
در این میان بسیاری بر سر انتقال پیکر او به ایران و یا خاکسپاری اش در فرانسه وارد گفت و گو شدند که البته تقریبا مشخص بود که حال و هوای این روزهای ایران و موضع گیری به غایت تند جناح حاکم، خانواده داغدیده ی او را مجاب خواهد کرد تا علیرضا را در همین خاک غربت به دیار دیگر بفرستند و دریچه ای تازه از مشکلات و حواشی را به روی خودشان باز نکنند.
علی مهتدی روزنامه نگاری که در میان حلقه ی دوستان او بود، در این باب این طور نوشت:
تصمیم خانواده علیرضا رضایی در نهایت این شد که پیکر او روز جمعه در تبعیدگاهش و دور از وطن به خاک سپرده شود. او بعد از مرگ هم به آرزویش نرسید تا در سرزمینش آرام بگیرد. تا وقتی امثال وحشیهایی که «کلاه میدوزند» برای سرهایمان، تصمیمگیران وطن هستند تا گور هم به آرزوهایمان نمیرسیم
امین بزرگیان نویسنده و پژوهشگر هم از مراسم تشییع جنازه او در در توییتر گزارشی کوتاه ارائه کرد:
نماز میت علیرضا به خواست مامانعلی در مسجد شهر کوچکی حوالی لیل فرانسه برگزار شد. بعد از نماز جمعه جمعیت زیادی از مسلمانان اهل تسنن ایستادند و همراه ما بر جنازه او نماز خواندند. آدمهایی که بعد از نماز هم تکتک ماندند و به دوستان علیرضا تسلیت گفتند. با شکوه و زیبا … بعد آن هم به احترام ما پشت ماشین حمل جنازه او چند قدمی آمدند. به جز جمع شدن دوستان علیرضا از طیفهای مختلف فکری و عقیدتی این آمیخته شدن با دیگری، مهمترین یوتوپیای ذهن و زندگی علیرضا بود و افسوس که جنازه او را سلفیهای شیعه تاب نیاوردند و این ننگ برایشان تا ابد باقی خواهد ماند.
از دیگر سو، مرگ علیرضا رضایی که به واسطه ی قلم تند و تیز و ذات سازش ناپذیرش هرگز به دار و دسته ای خاص در مدیای خارج نشین وارد نشد، ماجرای قابل تاملی بود برای بسیاری از اهل به اصطلاح گفتمان ایران تا این گوشه نشینی و دور ماندن او از طایفه ی روزنامه نگاری فارسی را به بوته ی نقد بگذارند؛ از همین جمله،علی هنری، پژوهشگر، اینگونه نوشت:
” مرگ تلخ علیرضا رضایی در غربت بار دیگر یادمان میآورد که یافتن راهی برای پایان دادن به ناراحتی و رنج شهروندان -که بعضاً بغایت ظالمانه است-، نیاز عاجل جامعه ایران است. هیچ جامعهای با این حجم از شهروندان درگیر غم و رنج و ترس و تلخی، رنگ خوشی و سعادت را نمیبیند.
به اینکه گروه بزرگی در این چند دهه از ایران مهاجرت کردهاند و میکنند و اینکه عدهای از آنها علیرغم میلشان نمیتوانند بازگردند، بیتفاوت نباشیم. مهاجرت به هر شکل همراه رنج و سختی است و تبعات منفی آن از فرد و خانواده فراتر میرود و کل جامعه، سیاست و اقتصاد را متاثر میکند. ”
حسین رونقی وبلاگ نویس هم یاد و خاطره ی روزگار وبلاگ نویسی علیرضا را زنده کرد و گفت:
” از وبلاگنویسهای قدیم بود، طنز مینوشت، به اجبار رفت، مجبورش کردند، وقتی اجازه ندادند آزاد زندگی کنه، آزاد حرف بزنه و بنویسه، تن به کوچ اجباری داد.
میگفت بیا، به خنده میگفتم تو میای، میگفت عمرمون کفاف نمیکنه!
نذاشتن بیاد، نیومد، رفت و چه داغی بر دل گذاشت و رفت ”
از کاربران اینترنتی و همراهان سالیان گذشته ی او در فضای وبلاگ نویسی فارسی و سایت بالاترین هم در صف یادکنندگان از او بودند. برای نمونه؛
کاربری با نام کیخون، با پیش کشیدن دوباره ی مفهوم پر داستان ” وطن ” از وطن گمشده ی او گفت:
” اگر وطن همانجا باشد که عمیقترین باورهای ما ریشه در خاکش دارد، پس وطن آنجاست که مردگان ما هستند. مرگ در تبعید، صرفا معادل تنهایی یا بیوطنی فرد مهاجر نیست؛ بلکه دلالت بر بیوطن شدن همهی دوستان و وابستگانش دارد؛ بازماندگان چون بادهای سرگردان همواره در پیاش هستند. ”
همکاران روزنامه نویس او هم یادش را در صفحات مجازی زنده کردند؛ از جمله ی ایشان علی کلایی، از مرگ یک تبعیدی گفت:
” مرگ برای یک تبعیدی به همین سادگی است. در خانه تنها میخوابی و بلند نمی شوی. و بعد پیکرت را پیدا می کنند. تبعید با تنهایی تنها ت مشترک ندارد. تبار مشترک دارد. تبعیدی هرجا باشد تنهاست. یاد #علیرضا_رضایی عزیز همیشه جاوید و روحش شاد”
و لیلا سامانی هم سروده ای از ناظم حکمت را به یاد خواننده هایش آورد :
” به قول ناظم حکمت هیچچیز برای یک تبعیدی باقی نمیمونه جز وطنی در ترک قلبهای زخمی. قلبهایی که در حسرت همین تنها دارایی میایستند.”
حسین دهباشی، محقق تاریخ ساکن ایران هم کوتاه و ساده و تلخ نوشت:
” ایرانی جماعت که مهاجرت نمیکنه، فوقِ فوقاش آواره میشه، دق میکنه…
پ.ن: خاک بر سر این دنیا”
توییت آسیه باکری فرزند شهید حمید باکری که با حمله برخی از اصولگرایان داخلی مواجه شد هم حرف تازه ای در خود نداشت:
” خوشا پر کشیدن خوشا رهایی خوشا اگر نه رها زیستن مردن به رهایی! آه این پرنده در این قفس تنگ نمی خواند”.
اما در جبهه ی دیگر اصولگرایان و دیگر جماعتی که پیشتر به واسطه ی تحریم انتخابات ایران و این روزها به دلیل حمایت تلویحی و گاه مشخص از تحریم های آمریکا، تحریمی نام گرفته اند هم واکنشهایی به غایت متفاوت داشتند، کعه در ادامه چند نمونه از آنها را در پی می آوریم.
واکنشهای متفاوت و و منفی از سمت دو جناح اصولگرا و براندازان مدافع جنگ و تحریم:
صادق نیکو خبرنگار اصولگرا:
” اگر علیرضا رضایی میخواد جنازهاش رو برگردونید ایران. به هر دینی بوده به آداب همون دین خاکش کنید
چون بعید میدونم دیگه جنازهاش بتونه به مقدسات مردم توهین کنه و با حرفهاش کسی رو آزار بده! ”
باقی واکنشهای اصولگرایان ناظر بود به مطالبی از علیرضا رضایی که با عنوان «توهین به مقدسات اسلام» از آنها یاد می شد:
عباس کلاهدوز خبرنگار و مدیرکل سیاسی خبرگزاری تسنیم
” الی جهنم و بئس المصیر
حجم بسیار زیاد توهینها و تمسخرهایی که این حیوانِ کثیف #علیرضا_رضایی به پیامبر عزیز اسلام کرده بوده رو تازه الان دیدم
خاک پاک وطن رو با جنازه این سبّ کننده نبی (ص) نباید نجس بشه ”
حسین دلیریان جانشین مدیر کل سیاسی و دبیر سرویس دفاعی خبرگزاری تسنیم
#علیرضا_رضایی بی چاک و دهن در این مدت به همهی مقدسات توهین کرده بود و به هیچ وجه نباید خاک ایران با این انسان کثیف، نجس میشد
نیک آهنگ کوثر:
” اختلاف نظر در مورد راه حل برای آینده ایران، نباید من را به نقطهای برساند که از حال کسی مثل #علیرضا_رضایی بیخبر بمانم. فحش داد؟ بد و بیراه گفت؟ حرف ناحق زد؟ من باید قوی باشم که نادیده و نشنیده بگیرم. من اشتباه کردم که رفاقت را با سیاست سنجیدم. من بخت تماس را هم از او گرفتم.
معتقدم که #علیرضا_رضایی تحت تاثیرسید ا.ن. مواضعی گرفت که خیلیها را خشمگین کرد. علیرضا دیگر نیست، اما سید ا.ن. هنوز زنده است و باید پاسخگو باشد. سید ا.ن. کوچکترین تلاشی برای نجات علیرضا وقتی در ایران امنیت نداشت، نکرد و در خارج، عامل دوری علیرضا با برخی دوستانش شد. ”
کاربری با نام «دزد ناموس» از طیف موسوم به «برانداز»:
حالا من که خصومت شخصی ندارم، ناراحت شدن سر مرگش هم اشکال نداره
ولی ضایع نیست این علیرضا رضایی که سر انتخابات به بدترین شکل دست به تمسخر رای ندهنده ها میزد رو انقدر خوب نمایی میکنید، دوستای تحریمی من؟با شما هم هستم دوستای سابقا رای دهنده غیر ماله کش
توپی که قلقلی نبود…/علیرضا رضایی
یک داستان به فلم علیرضا رضایی
برنامه ثابت و بدون تغییر هر روز بعد از ظهر پیدا کردن ده تومان پول بود. این پول اگرچه تقریباً هرگز در جیب هیچکدام از بچهها وجود خارجی نداشت ولی مهم این بود که در نهایت جور می شد. و این تلاش جانانه برای تهیه ده تومن پول که عموماً حوالی ساعت چهار بعد از ظهر به نتیجه میرسید، حداکثر تا سه دقیقه بعدش به دخل “آقا عشقی” که سر محل بقالی داشت سرازیر شده بود: توپ پلاستیکی دانهای پنج تومان بود. خوشبختانه ابزار برای بریدن از هر جائی و هر گوشهای به وفور پیدا می شد و بلافاصله یکی از توپها برای لایه شدن روی آن دیگری از وسط چاک میخورد و این سیستم جنگی پیچیده اسبابی می شد که تا زمان پاره شدنش که حداکثر دو ساعت طول میکشید، بچهها به جان خودشان و او و زمین آسفالتی که کهنه کفشهایشان را میجوید و تیرهائی که بعنوان دروازه کاشته شده بود بیفتند. فردا روز دیگری بود و تلاش جدیدی برای تهیه ده تومان پول و دخل بقالی آقا عشقی و آسفالتی که گاهی غیر از کفش، زانوی بچهها را هم گاز میگرفت.
تا اینکه یک روز چند “برادر” با ریش و پشم و تسبیح و سایر ملزومات “برادری” به کنار زمین آمدند. “برادران” را که روی آسفالت به سختی در حال انتقام از توپ دو لایهشان بودند صدا کردند و با تبسم شرعی و اسلامی مختص و اختراعی دهه شصت شروع به صحبت کردند. گفتگو تقریباً نیم ساعتی طول کشید ولی از ته تمام آیههائی که خواندند این درآمد که “برادران” قصد تشکیل تیم فوتبال و “اگر خداوند مدد بفرماید” شرکت در لیگ و “اگر حضرت توجه بفرماید” حضور هرچه وسیعتر در میادین ورزشی و فلان دارند که احتمالاً آنطرف صحبت می شد اینکه پس اگر خداوند مدد نفرماید و حضرت هم بیتوجهی بکند لابد هیچ تیم فوتبالی هم تشکیل نمیشود. البته این توضیح هم دائماً به صحبتها اضافه و تکرار میشد که در حال حاضر تعدادی از “برادران” همینطوریش هم در تیم مورد اشاره وجود دارند ولی خب شما “برادران” هم به تیم اضافه بشوید تا دوباره اگر خداوند ممدی فرمود و حضرت توجهی، تیم سر و سامان بگیرد.
پیشنهاد خوبی بود. زمین چمن داشتند و امکانات ورزشگاهی و لابد پیراهنی و کفشی و توپ درست حسابی و بدون نیاز به امدادهای غیبی هر روزه برای جمع آوری ده تومان پول و آبیاری دخل آقا عشقی. ولی خب “برادران” را چه میکردند؟ آنهم نه برادران مدیریت تیم را، آن یکی “برادرانی” که از قبل عضو تیم بودند. نکند ریششان گیر بکند بخورند زمین؟ نکند وسط بازی یکدفعه بخواهند “ما برادران” را امر به معروف بکنند؟ نکند….. بچهها اینها را با خودشان میگفتند و قاه قاه میخندیدند. حتماً ته آن تیم فوتبال هم یک چیزی بود که “برادران” کارشان گیر بود و آمده بودند سراغ “برادران”! به امتحانش میارزید…
روز مقرر بچهها دسته جمعی به محوطه ورزشی که تابلوی مقاومت بسیج بالایش میدرخشید رفتند. حسب وعده بهشان کفش و لباس دادند و در کنار زمین چمنی که راحت سه گله گوسفند را تا یک هفته بخوبی سیر میکرد نشاندند. آن “برادران” زور چپان شده از قبل به تیم هم بودند. خیلی بیشتر از تصور بچهها “برادر” بودند! میشد حدس زد که قبل از هر کاری یک آخوندی بیاید و در مورد نقش فوتبال در نابودی صدام از حضرت چندتا روایت بیاورد ولی باتمام این احوال تمام وجود یارو فریاد میزد که کلاً از فوتبال یک “پله” را شکر خدا میشناسد و به هر دلیلی اسمش را میآورد. آنطور که او میگفت از قرار همه چیز “پله” خوب بوده جز اینکه ریشش را میتراشیده.
آن “برادری” که حسب احوال مربی تیم محسوب می شد خودش تقریباً در کنار زمین حتی نمیتوانست راه برود چه اینکه بچهها را تمرین هم بدهد. واقعاً چرا ما آمدیم اینجا؟ سوالی بود که تا حدود یکماه بعد از تشکیل تیم بچهها با نگاه از همدیگر میپرسیدند. تیم کاملاً به دو شعبهی دشمن ضد انقلاب و کسانی که همچنان حاضر بودند از دیوار هر سفارتی بالا بروند تقسیم شده بود. مسابقات که شروع شد مربی تیم بین دو نیمه خاطرات ورزشیاش را در خط مقدم جبهه تعریف میکرد و بین رختکن تیم و خاکریز خط مقدم تفاوت زیادی قائل نبود. تنها فعل پیشبینی نشدهای که هنوز کسی به نتیجه مشخصی در موردش نرسیده بود که نوشابه خوردن بعد از بازی شرعی هست یا نه..
و این ترکیب عجیب غریب واقعاً بخوبی داشت در بازیها نتیجه میگرفت و تیم را در جدول بالا میبرد. شاید هم تیمهای مقابل از آن قسمت از بدنه تیم که “برادران” با شوت به اسلام خدمت میکردند کم و بیش ترسی هم داشتند. بچهها توجه نمیکردند. فرصتی پیش آمده بود تا بجای گاز گاز شدن از طریق زمین آسفالتشان قدری هم روی چمن بغلتند. اکثر بازیها هم در زمین خودشان برگزار می شد. کمتر پیش میآمد که تیمی آنقدر خوشبخت باشد که نه از خود، حتی شده در دور و اطراف محلشان هم زمین فوتبال داشته باشد. همه چیز تقریباً خوب پیش میرفت تا روزی که مربی تیم همه را جمع کرد. طبق روال روضه را از وسط صحرای کربلا شروع کرد و بین راه چند بار هم از هفت هشتتا خاکریز با موفقیت عبور کرد. جوری در مورد بازیهای قبلی حرف میزد که انگار بچهها برای عملیات وارد زمین میشدند. صغری کبراهایش که تمام شد رفت سراغ تیم “خوب” شهید فلانی که حریف بازی بعدی بود. کمی از ایمان و تقوای مربی تیمشان حرف زد، کمی از اینکه بچههای آن تیم حتی با وضو وارد زمین میشوند، مقداری از خاطرات مشترکش در خط مقدم جبهه با مسئولین آن تیم تلاوت کرد و….. و تهش اینکه ما برای جلوگیری از سقوط این تیم نجیب و اصیل و شریف تکلیف الهی است که بهش ببازیم!
خطوط دشمن فرضی که بعنوان ستون پنجم در تیم وجود داشت کار خودش را کرد. روز مقرر بازی بچهها حتی با مینیبوسی که تیم را جابجا میکرد هم به محل بازی نرفتند. تمام لباسهایشان را بجای رختکن در کناری گذاشتند تا بعدش رفقای دیگری که هماهنگ شده بودند آنها را برایشان بیاورند. لبخند شرعی و رضایتباری روی لبان مسئولین هر دو تیم بود. بچهها بدون هیچ حرفی وارد زمین شدند و سر جاهایشان قرار گرفتند. آنروز ساقها بدجوری میخارید! مربی هم حرفی نمیزد. حرفها را قبلاً گفته بود. “تکلیف” این بود که تیم ببازد. بچهها به انتظار رسیدن نیمه دوم بیهدف در زمین میدویدند. “برادران” مستقر در تیم علناً به بازیکن حریف پاس میدادند ولی حساب کتاب هر دو طرف آنجائی بهم میریخت که بچهها فوراً میرفتند و توپ “لو رفته” را از زیر پای یارو درمیآوردند. بین دو نیمه هم “برادر مربی” چیزی نگفت.
ولی نیمه دوم اتفاقات دیگری افتاد. اولین نفر از تیم مقابل را “ضیاء” به فیض جانبازی رساند و از زمین اخراج شد. ظرف ده دقیقه تقریباً نصف بازیکنان حریف شل میزدند و داریوش و سعید هم اخراج شده بودند. بدنه اصلی “دشمن” ولی هنوز در زمین بود. به طرفه العینی اولین موقعیتی که پیش آمد بچهها همگی با هم از سراسر زمین روی دروازه حریف ریختند. بارها توپ لگد خورد و رفت و آمد، رفت و آمد، رفت و آمد تا….. گلللللللللل!
“علی توری” به شادی گل از زمین خارج شد. بچهها هم دنبال او دویدند ولی انگار قرار نبود هیچ گوشهای بایستند و روی سر و کول همدیگر بریزند. مشتهایشان بالا بود و سر و صدا میکردند و میدویدند. رفقای از زمین اخراج شده هم دنبالشان افتاده بودند. چقدر لابد این گل شیرین بود که اینهمه خوشحالی لازم دارد. هیچکس به پشت سر نگاه هم نکرد.بچهها رسماً فرار کردند. هیچکدامشان دیگر حتی به زمین خودشان هم برنگشتند. مقصد بقالی اقا عشقی بود و چندین نوشابه که باز شد و بچهها قهقههزنان سر میکشیدند. از فردا دوباره باید برای ده تومن پول زمین و زمان را میجستند.
چه کسی علیرضا رضایی را کشت؟/محمد سفریان
باب حواشی درگذشت علیرضا رضایی
این بار قبل از فعل درگذشت یک اسم خیلی آشنا آمده بود، اسمی که خوب به خاطرش میآوردم: «علیرضا رضایی». خبر را سایت گویا داده بود. توضیح عجیب و غریبی هم در مطلب نبود.
به عادت همیشه، برای به قول معروف، «راستی آزمایی» ماجرا رفتم سراغ سایت بیبیسی فارسی. اما آنجا هیچ خبری از علیرضا رضایی نبود. مطلب را گوگل کردم و دیدم آدمهای زیادی در صفحات مجازی، مشغول خاطره تعریف کردناند. اما دریغ از یک سایت یا خبرنامه رسمی. چند تلفن به این سو و آن سو زدم و معلومم شد که خبر درست است. علیرضا رضایی هم به قول مطبوعاتچیها «چهره در نقاب نیستی کشید.»
اسم علیرضا را مثل همه اهل روزنامه و اینترنت ایرانی در حواشی انتخابات ۸۸ شنیده بودم. از اوضاع و احوال مردم در خیابانها گزارش مینوشت و در بالاترین، «داغ» میکرد. آن روزها من هم مثل همه تقریبا مطمئن بودم که این اسم مستعار است تا اینکه چند وقت بعدش سر از فرانسه در آورد. آن موقع من برای صفحه هنری «روزآنلاین» مطالب به اصطلاح فرهنگی مینوشتم. خبر آمد که علیرضا رضایی هم از این به بعد بناست برای ما بنویسد. همان وقت بود که متوجه شدم اسم واقعی علیرضا همین است: «علیرضا رضایی».
چند ماه آن طرف تر در یک روز که از قضای روزگار به شلوغی غریبی خورده بود، همدیگر را دیدیم. من و یک سری از بچههای لندن رفتهبودیم پاریس، برای ضبط کردن چند تا گفتوگو. در همان سفر با علیرضا و عدهای دیگر از بچههای فرانسهنشین قرار گپ و گفت و خنده گذاشتیم اما از بخت نامساعد، همان روز مصادف شد با روز قدرت گرفتن اولاند و خانهنشینی سارکوزی. خیابانها به طرفهالعینی پراز آدم شدند جوری که برای ده متر راه رفتن، باید یک ساعت وقت میگذاشتی. من به ذات و جان همیشگیام از شلوغی میترسم علیرضا هم آنقدرها حوصله نداشت، باقی بچهها هم به حکم جبر یا رفاقت همراه ما شدند تا همان حوالی سنژرمن در یک رستوران مک دونالد میزی اختیار کنیم و بنشینیم به گپ و خاطرهگویی و خنده.
در همان برخورد اول هم میشد فهمید که برخلاف نوشتههاش آنقدرها جان و دلش به خنده نمیرفت. حرفش و فکرش و ذکرش «ایران» بود و روزهایی که به قول خودش «مردم بارها تهران رو گرفتن اما نمیدونستن باهاش چه کار کنن صبح بردن پسش دادن.»
آن روزها به واسطه ادامه همان حال و هوای ۸۸ و شهرت اینترنتیاش هنوز خیلی خواهان داشت. سایتها و رادیوها و تلویزیونها دنبالش بودند تا با اسمش چند کلیک بیشتر نصیب ببرند و عمر ماندنشان چند صباحی بیشتر شود. تا اینکه خُلق سازش ناپذیر و زبان برندهاش رفته رفته هویدا شد. علیرضا هم به شهادت زندگیاش با درد تن و انزوا و جیب خالی ساخت اما حاضر نشد مطلب با قید بنویسد و برای کلماتش چرتکه بیندازد.
اینهایی که مینویسم داستان شنیدهها و دیدههام نیست که از سرنامروت قصه شاید بهتر از هر آدم دیگری معنا و مختصات «درد» را تمرین کردهباشم. حالا سالهاست که با درد خفتن و با درد جُستن و با درد خندیدن را قد سورهی حمد و شعرهای کتاب مدرسه از بر شدم. همین است که حال آدمی که برای رهایی از دردهای کشنده به شلوغی و آرامش مالی دنیای «کار» پناه میبرد را به خوبی درک میکنم.
به چشم و گوش، پوزخند آقای «مدیا» جلوی خبر «اپلای کردن علیرضا رضایی برای تلویزیون جدید» را دیدم و شنیدم و در خاطر سپردم. همین است که پیام تسلیت و نوشتهی غمخوارانهشان در برابر مرگ علیرضا چنان زخمی به جانم میزند که هیچ مسکن و مخدری قوت آرام کردنش را ندارد.
البته که از رسانهای که گزارش رسمی گاردین را «اتهامهای خبرنگار ایرانی گاردین» عنوان میکند انتظاری جز این نمیرود که ایمیل گروهی خانواده علیرضا که برای همه اهالی رسانه ارسال شده را خبری عنوان کند که اهل بیت او به «آن رسانه» دادهاند. تو گویی که از آنها امینتر و معتبرتر در شهر نبودهاست که مادر داغدیده و پیر و تنهای او تلفن را بردارد و اختصاصی به آقای «مدیا» خبر دهد که «وقت و شرح مراسم خاکسپاری پسر من را اعلام عمومی کن»
و یا احوال آن یکی دیگر مدیای معتبر که یکی از مدیران و مستندسازها و تحلیلگرهای بنامش، در جلد دوست صمیمی و قدیمی علیرضا رفته است. از تواناییهایش گفته و از سر نترسش. از روزگار سخت و درد بی آخرش. این وسط هم هیچکس متوجه نشد که این همه دوستی و رفاقت و ارادت، چرا حتی به یک همکاری به قول روزنامهچیها «مطلبی» منجر نشد؟ نه که حقالتحریر همان چند مطلب در ماه، خواندهشدن مطالب و ارتباط بیشتر و بیشتر با زبان و فرهنگی که دوستش میداشت اسباب رفع «افسردگی شدید» او میشد. حالا رفع نه کاهش؛ توفیر که میکرد.
این چند خط را هم علاوه کنم و به رودهدرازی نیفتم. این تقاضای کاملا طبیعی «مدد» در رسانیدن دوباره یک انسان به دنیای کار و تکاپو و درآمد، «هرگز هرگز هرگز» معنای رفیقبازی و کارتراشی نمیدهد. که علیرضا به گواه مطالب و تولیداتش مشخصا به اندازه یک ژورنالیست، با معنا و مختصات و ماهیت خبر و گزارش و … آشنا بود و این رسانههای این سو و آن سو هم به شواهد کارکنان و خروجیشان، در استخدام نیروی کار در مرتبهای به غایت متفاوت ایستادهاند که آنها که رفتند و ایستادند و کار کردند نه به دانش برتری داشتند و نه به سابقه و آشنایی با معنای ارتباط عمومی.
آنچه در این میانه اجازهی اعتراض -به منطق و شیوه نگاه من- میدهد، تنها و تنها ثابت شدن این «واقعیت» است که جذب نیروی کار، درارتباط نخست به ترسهای حقیرانه و واهمههای قدرت مآبانه سردبیران مربوط است نه به اندازه و شخصیت نیروی کار.
در این سالها که با درد زیاد همخانه و همسفره و همبستر بودهام؛ مدام به حال فردی اندیشه کردم که از خانهنشینی ناصر تقوایی و کوچ بهرام بیضایی میگوید و در عمل چنین برخوردی با امثال علیرضا دارد.
انصاف را که رسانهای که حتی برای نوشته فیسبوکی خروج کارکنانش، بیانیه صادر میکند و حواسش تا به کامنتهای پای توییتر هم مصروف است، چطور میتواند نسبت به زندگی نمونههای چون و چند اینچنینی اینطور بی حواس و چشمبسته باشد؟ از «شفافسازی» بگوید، اما در برابر سوال وابستگیهای اقتصادی رسانهاش، جز از شکایت و تهدید راهی سراغ نکند؟ در زندگی به تقاضای کار اویی که از «شفافسازی» میگفت، پوزخند بزند، اما در مرگش گزارشها رو کند و خبرهای «عمومی» را اختصاصی جلوه دهد؟
عاقبت و به رسم قدرشناسی و صادق بودن مینویسم که این خُلق در برابر تمامی اهل رسانه صادق نیست، چه بسیار بارها دیدهام که سردبیری از بودجه شخصیاش زده تا رفیق در غربت تنها ماندهاش بیکار نماند و دیگرانی که تنها و تنها به حکم جبر تاریخ، در برابر این خیل جوانهای ترک وطنکرده، «پدر معنوی» شدهاند و با وجود دوصد مشکل از زیر بار دشواریهای این مسوولیت تاریخی شانه خالی نکردهاند.
و البته که در حوصله این مقال نیست که شرح دهیم چرا و چگونه اینطور شد و یا اینکه سادهانگارانه تربیت شدگان حکومت پیشین را انسان و بامروت بشماریم و طی طریق کردگان حکومت اسلامی را گرگ و غریب و منفعتطلب. بگذریم… گفتن اینها لازم مینمود که این طایفه لااقل در غنیمت گرفتن از مرده، این طور از هم پیشی نگیرند.
اگر روحی و روانی هست، روح او که رفته شاد.
توضیح خلیج فارس: عقاید و باورهای نویسنده موضوعی شخصی ست و الزاما در جهت سیاست ها و روال پیگیری خبرنامه خلیج فارس نیست
ما هم دراین خانه حقی داریم/رضا اغنمی
نام کتاب: ما هم دراین خانه حقی داریم
خاطرات نجمی علوی
به کوشش حمید احمدی
ناشر: نشراختران – تهران
طرح جلد: ابراهیم حقیقی
نوبت چاپ: سوم ۱۳۸۷
درپس پیشگفتارپنج برگی اقای حمید احمدی، خاطرات پرماجرای خانم علوی، خواهرشادروان بزرگ علوی، خواننده را با اثری جالب به ویژه با گوشه هایی از تاریخ اجتماعی معاصر آشنا می کند.
به روایت کتاب خانم نجمی علوی در ۱۹۱۸م – ۱۲۹۷خورشیدی اواخر جنگ جهانی اول، درتهران بازار آهنگرها کوچه سید محمد صراف به دنیا آمده است. او ششمین و آخرین فرزند خانواده بود.
ازپدربزرگش حاح محمد می گوید که تاجر خوشنامی بوده دربازارتهران. ازفعالان جنبش مشروطیت. وکیل محلس اول ازتهران و نماینده تجار. در۱۹۰۷ پسرش حسین علوی را به آلمان می فرستد برای کسب علوم جدید:
«درمجلس اول عده ای ازوکلای مجلس وروشنفکران به این فکرافتادند که اگرما از روس ها شکست خوردیم به این خاطر بود که ما علم نداشتیم.».
فرزندان پدربزرگ عبارتنداز: «ابوالحسن [پدرم] فدایی، حسین، پرتو وحمید علوی.
ضرورت آشنائی با تمدن غرب و کسب معارف وعلوم اروپائی با اعزام جوانان به خارج، درمجلس قوت می گیرد و ازآن پس رفتن جوانان برای کسب علوم جدید به خارج از کشور رواج پیدا می کند.به روایت کتاب بازاریان تهران، از این رفتار سیدمحمد علوی به اعتراض برخاسته :
«یک روز بازار را بستند و گفتند که او کافر است. برای آن دسته از بازاریان مذهبی متعصب نام فرنگ برابر بود با محل فساد و بی دین شدن جوانانی که به اروپا فرستاده می شدند».
پدرنیز مانند پدربزرگ بی اعتنا به این اعتراض ها، درسال ۱۳۰۲– ۱۳۰۱هرسه برادر: مرتضی . اقا بزرگ و مصطفی را برای تحصیل به آلمان می فرستد.
ازدوران کودکی خود می گوید و ازپدرش:
«من از او خاطره ای درذهن ندارم. تولدم مصادف با زمانی ست که او به مهاجرت به برلین رفته». اضافه می کند هرآنچه درباره پدر می داند از روایت ها و نوشته های دیگران است.
همو، روایتی از قول برادرش آقا بزرگ دارد که شنیدنی ست:
«ازجمال زاده شنیده است روزی پدرش – سید جمال – پس از آمدن از منبر که درآن روز نطق پرشوری علیه شاه و به نفع مشروطه کرده بود، به پدرمان گفت ابوالحسن! خسته شدم بیا بریم لبی تر کنیم. یعنی برویم مشروبی بزنیم. یعنی تا این حد با حساب کار سیاسی اش را انجام می داد ولی در عین حال انسان بود و می رفتند باهم عرقی هم می نوشیدند».
درهفت سالگی، ازمدرسه رفتن خود می گوید به مدرسه ی نصرتیه و سپس به مدرسه ی عفتیه که تا کلاس یازدهم داشت:
«مدیرمدرسه ی عفتیه مادر دکتر مرتضی یزدی ازاعضای گروه ارانی بود. او پس از آزادی از زندان درشهریور ۱۳۲۰، درسال ۱۳۲۵ ازطرف حزب توده ایران در کابینه ی قوام السلطنه پست وزرات بهداری داشت».
با اشاره به نقش اساسی خواهرش، دراداره امور مدرسه ی عفتیه می گوید که :
«درواقع خواهرم بدری علوی چرخ مدرسه را می چرخاند».
از شلاق زدن روزنامه نگاران در سلطنت رضاشاه، با یادی ازفرخی یزدی که گفته بود :
«درمملکت مشروطه کسی حق ندارد بدون جهت قلم بشکند. بعد که فرخی زندانی شده بود، در زندان قصر گفته بود: من فرخی دهان بسته و لب دوخته هستم».
ارمخفی شدن فرخی یزدی درخانه حسن علوی – پسرعمه وشوهرخواهر– مخفی کاری وفعالیت های سیاسی می گوید وغم و اندوه مادر که فرزندانش به علل سیاسی تحت تعقیب بودند یا دورازوطن.
آمدن مخقیانه ی برادرش مرتضی به ایران وخبر خودکشی پدرش درآلمان:
«خبراین بود که ابوالحسن علوی درمحله ای به نام شارلوتنبورگ در برلین خودش را انداخته زیر قطار شهری ودست به انتحار زده است».
به روایت خانم نجمی، پدرش ازهمکاران سید حسن تقی زاده درمجله ی کاوه درآلمان بوده کتابی هم درباره مشروطیت نوشته که به چاپ رسیده است. وقتی ازآقا بزرگ درباره خودکشی پدر می پرسید:
«او سری تکان داد ومرا بی جواب گذاشت».
ازآمدن آقا بزرگ علوی به کشور، شغل معلمی درشیرازومدرسه ی صنعت تهران و انتشار کتاب چمدان درسال ۱۳۱۴، ترجمه و چاپ وانتشارآن، پس از ۷۰ سال درفرانسه یاد می کند.
همو با تمجید از دکتر ارانی و شرح مقام علمی او می گوید:
«دکتر ارانی آدمی بود با سواد. اودوره ی دکترای خود را درآلمان گذرانده بود. شیمی خوانده بود و آدم فکور و اهل علم بود . . . برای خودش شخصیتی بود می دانست کی هست، چه می خواهد و چه می گوید. درسن ۳۲ سالگی به یک مقام بالای اداری یعنی مدیرکل صنایع و تعلیمات وزارت پیشه و هنر ایران منصوب شده بود».
بخشی از دفاعیات قانونی و شجاعانه ی ارانی را درآن دادگاه یادآور شده می گوید:
«اگرازحقیقت بیم ندارید، چرا محکمه راعلنی نکردید؟ هیآت منصفه کجاست؟ این یک محکمه سیاسی است، چرا پرونده های عدالت را پوچ حساب کردید؟ چرا تمام ادعاهای شما مبتنی برگزارش های شهربانی است و اصلا گزارش های عدلیه درآن نیست…»
روایتگر، پس از اخذ دیپلم به شغل معلمی می پردازد. با بازداشت آقا بزرگ با راه و روش زندان آشنا شده، نقش رابط نوشته های مخفیانه برادرش به خارج از زندان را برعهده می گیرد. دوستی با خانواده ارانی با شوکت خانم خواهراو دوستی وهمدلی بیشترایجاد می شود. دوسال پس از بازداشت آقا بزرگ، مادر با انبوهی درد وغم غم از دنیا می رود.
ازکنگره ی سال ۱۳۰۸ زنان مسلمان درتهران وخطابه ی جالب وبنیادی خانم ایران ارانی – خواهر دکتر ارانی – می گوید. دریغم آمد بخشی ازسخنان اورا ولو به کوتاهی دراینجا نیاورم:
«درایران، تصویر زن حالتی ست میانگین بین انسان و حیوان، زن از هیج ارزشی برخوردار نیست. بطورکلی ما زنان ایران تا کنون زیردست بوده ایم و اگربه تاریخ بازنگریم می بینیم که درهیچ زمانی طبقه حاکم از روی میل تن به خواست های طبقات زیردست نداده است . . . بایدعلت بدبختی خودرا بشناسیم. آنگاه بهتر ازدیگران می توانیم عوامل این بدبختی را ازمیان برداریم. به عبارت دیگر می خواهم خاطز نشان سازم که آزادی زن باید به دست خود زن تحصیل شود . . . . . . . . . هنگامی که سخن ازبرابری حقوق زن و مرد به میان می آید، منظور برابر کردن حقوق انسانی است. حال برای تحقق این برابری وبرخورداری از روحیۀ قوی، مسئله ای به نام زن ومرد وجود ندارد برابری حقوق زن ومرد پیشدرآمدی است که ورود مارا به عرصۀ کارزار زندگی فراهم می سازد به عبارت دیگر، در جنبش زنان باید دو هدف را درنظرداشت. نخست برابری حقوق زن و مرد، وآنگاه به حرکت در آوردن چرخ های جامعه. دراین جا باید دوشادوش مردان پیش رویم».
از رفتن به سوی رضائیه می گوید. وآشنائی با افسر جوانی به نام ستوان یکم مراد رزم آور از کُرد های کرمانشاه. که دربیست و دوسالگی با او ازدواج می کنند.
تا این که درسحرگاه سوم شهریور ۱۳۲۰، با حملۀ قوای نظامی متفقین به ایران، دولت شوروی با بمباران رضائیه، آن زن و شوهر همراه با خانوادۀ خواهرش ازطریق سنندج به تهران می روند.
با آزادی زندانیان سیاسی، برادرش آزاد می شود:
«نخستین کسی که پس از آزادی آقا بزرگ به دیدنش به منزل خواهرم آمد بدری آمد، صادق هدایت بود».
در عنوان ” فعالیت در حنبش زنان”
پس از اشاره به رفتن رضاشاه، شروع سلطنت محمد رضا شاه و محدودیت های گذشته می گوید:
«درمجموع زمینه ای فراهم کرده بود که احزاب وسازمان های سیاسی ونیز نشر مطبوعات پر رونق شود. علیرغم رونق برای فعالیت های سیاسی، برعکس شرایط دهۀ دوم سلطنت رضاشاه که تا حدود معینی، زمینه ی تحصیل زنان دردبیرستان ودانشگاه ونیزکاردرادارات وحل مسئله ی حجاب نسبت به دهه های پیشین فراهم شده و رشد کرده بود، پس ازشهریور ۱۳۲۰ نیروهای ارتجاعی در مخالفت باهمان اندک حقوق زنان در جامعه قد علم کردند و به مخالفت برخاستند».
دراین باره مخالفت حزب توده با داشتن شعارهای ترقی خواهانه، وضدیت شخص سلیمان میرزا اسکندری را یادآور می شود.
ازشکل گیری جنبش زنان واعضای فعال، انتشارمجله ی «بیداری ما» به تفصیل سخن رفته. برخی از سروده ها وآثاری را ازمتن مجله روایت کرده که خواندنی ست.
تشکیل کلاس اکابربرای زنان، نتیجۀ فعالیت ها با حاصل پُربارش ازسوی نهاد جنبش زنان، نیروهای متعصب مذهبی، حاملان بدنهاد جهل کهن را به تکاپو درآورده، برای بستن دبیرستان های دخترانه:
«یک عده از آخوندها ازبین النهرین به سمت جنوب ایران مخصوصا فارس آمده وشروع به امر به معروف نموده و راجع به حجاب دست به اقداماتی زده اند . . .» بنگرید به زیرنویس برگ۷۱
درعنوان: «اولین زنان فارغ التحصیل رشته ی پزشک» از خانم اختر کامبخش یکی از زنان پزشک یاد کرده وسخنرانی اودربارۀ لیاقت وکاردانی زنان. و جالب اینکه سخنرانی ازششمین شماره مجلۀ بیداری ما سال ۱۳۲۴ نقل شده است. یعنی ۷۳ سال پیش!
اضافه کنم که حملۀ متفقین به کشور، تبعید رضاشاه، شروع سلطنت محمد رضاشاه، کاهش خفقان و سانسور، آزادی زندانیان سیاسی، زمینه های شکل گیری سندیکاهای صنفی و احزاب سیاسی و به طور کلی، افق های تازه ای ازآزادی را فراهم ساخت. انتشار روزنامه ها و نشریات با آراء وعقاید گوناگون و تشکیل احزاب و سازمان های سیاسی یه گسترش آزادی قلم واندیشه و مطبوعات درجلوه های تازه جان گرفت و رو به گسترش نهاد. تمایلات سیاسی وفرهنگی و مشارکت درهمۀ امور اجتماعی به ویژه درمیان جوانان با التهاب وشوریدگی توسعه پیدا کرد. شکست حصارهای خفقان دربیداری جامعه، تا دورترین نقاط کشورمؤثرافتاد؛ ودر نهایت:
دگرگونی ها وآثارتجربی آن دوازده سال درسیر اندیشه گری تاریخ اجتماعی– فرهنگی – سیاسی کشور فصل تازه ای ازتحولات بی سابقۀ دهه های بعد را فراهم ساخت.
درعنوان: «مآموریت همسرم به تبریز»
ازعضویت شوهرش مراد رزم آور “درسازمان افسری حزب توده” سخن رفته و پیوستن به فرقۀ دموکرات آذربایجان درتبریز، و راه اندازی جریانی توطئه آمیز و گوشه هایی ازرقابت و رفتارهای بین سرلشگر ارفع و سپهبد رزم آرا؛ که خمیرمایۀ گفتار شده را روایت می کند!
خانم نجمی به اتفاق دخترسه ساله اش همراه خدمتکار موروثی “زرافشان” دراوایل سال ۱۳۲۵ به تبریز رفته به شوهرش می پیوندد. مراد را پریشان می بیند. اورا با پیامی به تهران می فرستد برای مشاوره با کامبخش. دیداربا او وخسروروزبه را نقل کرده است.
درعنوان حمله ارتش به آذربایجان.
رفتارها وخدمات همه جانبۀ سیدجعفر پیشه وری را به اختصار روایت می کند. درست وبا امانتداریِ حرمت قلم در انتقال تاریخ به آیندگان. خدمات این مرد خودساخته را می ستاید. درمدت یک سال حکومت پیشه وری، با آن همه کمبودها و فشارها: درکنار کارهای عمرانی، آزادی زنان، تشکیل دانشگاه تبریز– ازبنیادی ترین خدمات فرهنگی – رسیدگی به لایحۀ تقسیم اراضی روستائیان به نیکی یاد می کند:
«صادقانه می توانم اذعان کنم وجدا ازسیاست های پشت پرده که به تشکیل جریان فرقۀ دموکرات آذربایجان انجامید ولی درطول آن مدت اقامتم درتبریز شاهد آن بودم، همانا برخی اقدامات و خواسته های مثبت اجتماعی مانند تأسیس دانشگاه، تقسیم بعضی اراضی، فعالیت های شبانه روزی برای باز سازی و اسفلت خیابان های تبریز ازآن جمله است.ولی با این همه چرا فرقه نتوانست نظر مساعد توده ی وسیع مردم را جلب کند و درکنار خود نگه دارد پرسش قابل تأملی است».
و سپس با اشاره به هدف اصلی باقروف دبیراول کمونیست آذربایجان شوروی وبریا وزیر امنیت استالین که خواستار جدائی آذربایجان از ایران و الحاق آن منطقۀ وسیع به آذربایجان شوروی بودند را مطرح می کند. باقروف گفته بود:
«اگر۵ میلیون آذربایجان جنوبی به ۳میلیون آذربایجان شمالی ملحق شوند، مابایک جمعیت ۸میلیونی، یکی ازبزرگترین جمهوری های اتحاد جماهیرشوروی خواهیم شد».
این گونه خبرهای خطرناک به اضافه ی، قدرت لجام گسیخته ی مهاجران درحکومت یکساله ی فرقه دموکرات بزرگترین ضربتی بود که زمینۀ شک وتردید محلی ها ودرنهایت توده وسیع مردم را از فرقۀ دموکرات دلسرد وناامید کرده بود.
صاحب این قلم درنوجوانی به دوران حکومت پیشه وری درآذربایجان، شاهد مداخلات ناروای برخی ازمهاجرین درامورروزانۀ مردم تبریزبوده به عنوان مثال: آنها به اتکای دانستن زبان روسی، درنقش قیم حکومت، دخالت درامورمردم راحق خود می دانستند که تحمل ش برای محلی ها سخت و گران بود. انگیزه ی نفرت ازاین گونه قدرتنمائی ها بود که نارضایتی های محلی را دامن می زد.
حاصل آن نفرت قبل از رسیدن ارتش به تبریز جان باختن خیلی ها شد! و درفردای ظهر۲۳ آذر با ورود آرتش به شهر، درگورستان طوبائیه تلی از اجساد را درآن سرمای گزنده به چشم خود دیدم!
متاسفانه دراین بررسی جای گشودن بحث آفت های آن فاجعۀ درگذشته نیست.
با حمله ارتش به آذربایجان درآذرماه ۱۳۲۵، نه تنها سران حکومت ، بل که بیشترنظامیان و فعالان در حکومت فرقه دموکرات به شوروی پناه بردند. فصل اندوهناکی از روزهای فلاکتبارکه برخی از قربانیان، درگفتگو یا خاطره نویسی، روزهای سیاه پناهدگان را یادآور و مستند کرده اند.
عنوان ورود به شوروی
راوی در ۲۸ سالگی با «تمایلات شدید شوروی خواهی» با همسرو دخترش ویکتوریا ودایه اش زرافشان وارد آن کشورمی شوند. هفت ماه پس از خاتمه جنگ دوم جهانی. جماهیرشوروی با ۱۶ میلیون کشته و میلیون ها زخمی و معلول جنگی:
«تمام کشور درحال جیره بندی غذایی بود ومناطقی ازآن کشورباخاک یکسان شده بود. مردم لنینگراد در نتیجه ی سه سال محاصره توسط ارتش آلمان با قحطی و گرسنگی و شیوع بیماری های گوناگون مواجه بودند. بخشی از صنایع سبک فقط مایحتاج ضروری مردم قادر به تولید بودند».
روایت تلخی دارد ازروزهای سخت وسرمای زمستان ومحل سکونت دستجمعی در”اردوگاه آژدانف” که قبلا محل نگهداری اسیران جنگی آلمانی بوده، با در و دیوارهای سوخته و شکسته.وازنبود وسایل گرما وخواب.و فلاکت های درونی کشورمیزبان که از ویرانیهای جنگ به تازگی رهیده بودند.
«عبدالحسین آگاهی بعد ازانقلاب به ایران برگشت ودرجمهوری اسلامی تیرباران شد».
پس ارنزدیک به پنج ماه، همراه با پناهندگان ازشهرهای مختلف اذربایحان به باکو منتقل می شوند. از زندگی شش ساله درآن شهرکهنسال نفتی وتحصیل درعلوم سیاسی و گویندگی در رادیو باکو. انتقال به مسکو، با همان شغل در رادیو مسکو، مشکلات پناهندگان ایرانی وتبعید برخی از آن ها به سیبری، تصادف اتومبیل [سازمان یافتۀ» سید جعفر پیشه وری ومرگ او درباکو،( بنگرید به زیرنویس ص ۱۱۸) دوران خشونت بار وکشتارهای مخالفین درحکومت استالین و برامدن خروشچف.
خانم علوی در عنوان «درگذشت پیشه وری درباکو» به مطلبی اشاره کرده که قابل تآمل است. گویا بعد از شکست حکومت فرقه و پناهنده گی آنها همراه نظامیان به شوروی، هرسال درباکو روز۲۱ آذر مراسمی تحت عنوان آذربایجان واحد به رهبری میرجعفرباقراوف وسران فرقه مانند غلام یحیی دانشیان وکاویان و … سرداده می شد با شعارهایی دریکی شدن دوآذربایجان. که بامخالفت اکثریت افسران ایرانی سازمان نظامی حزب توده مواجه شده، ودرمراسم ابدا شرکت نمی کردند.
بامحاکمه واعدام باقراوف درحکومت خروشچف، شعارهای الحاق دوآذربایجان هم برچیده می شود.
تبعید سروان غلامحسین بیگدلی به سیبری،خاطره های سروان ابوالحسن تفرشیان،خاطراتم ازسروان لطفعلی مظفری، خاطره ای ازستوان یکم قبادی، دیداربا لرتا هنرمند معروف، درجستحوی برادرش مرتضی و سرگذشت علوی وچند خاطره خواندنی دیگر، با انقلاب سال ۱۳۵۷ یه وطن یرمی گردد. اما بیش از۵ ماه نمی تواند درایران بماند. به دخترش ویکتوریا که با دوپسرکوچکش درلندن سرگرم گذزاندن امتحانات پزشکی و فرا گرفتن زبان انگلیسی بوده ملحق شده و مقیم لندن می گردد.شوهرش مراد رزم آور سال ۱۹۸۱دراسپانیا دراثرسکته قلبی فوت می کند.
در برگ های پایانی کتاب سروده هایی از جبار نام امده سپس جند تصویرخانوادگی و سپس نمایه و کتاب بسته می شود.
علاقمندان به تاریخ، به ویژه آن ها که به دگرگونی ها در دهه های قبل ازانقلاب اسلامی درکشور دلبستگی دارند، مطالعه ی این اثر به یاد ماندنی توصیه می شود.
جنگی برای جنگ/لیلا سامانی
جنگ و حادثه و خبر؛ از همیشهی تاریخ؛ پای اهل قصه و نویسنده و ماجراجو را هم به صحنه باز کرده است؛ اما غالبا در حوادثی تا به این حد بزرگ و تاثیر گذار؛ خود ماجرا؛ بر تخیل و قدرت قلم چیره می شود و بسیاری از سربازها و یا انسانهایی که به هر نحو درگیر حادثه بوده اند؛ انگار که بی اختیار از حکم حادثه اطاعت می کنند و برای نگارش و ثبت وقایع قلم به دست می گیرند.
جنگ جهانی اول هم از جملهی همان حوادث غریب و یگانه است که بازتاب فراوانی در دنیای ادبیات داشته است؛ چه از منظر روایات صادقانه و چه آنجا که رد پای تخیل و داستان هم به وقایع انفاقیه باز می شود.
همکارمان؛ لیلا سامانی در پژوهشی جالب توجه؛ برخی از این آثار را معرفی کرده و از دلایل ماندگاریشان گفته؛ با هم بخوانیم.
«وداع با اسلحه» – ارنست همینگوی
ارنست همینگوی، یکی از تصویرگران زبردست این رزمگاه است. او به سبب حضورش در جنگهای پیاپی، پوچی این پدیدهی شوم را از نزدیک لمس کردهبود و نظارهگر لگدمال شدن آرمان جوانان همنسلش بود، راوی این سرخوردگیها شد و برای تقدیس زندگی، از داستانهای عاشقانهای گفت که در تقابل با جنگ و نیستی سر بر میکشیدند. او با به تصویر کشیدن جلوههای گوناگون مرگ، اعجاز عشق را والاترین موهبت هستی برشمرد. رمان «وداع با اسلحه» او که در سال ۱۹۲۹ منتشر شد، براساس عشق آتشین خود او بود به پرستارش «اگنس فون کوروسکی»، زمانی که در جریان مجروح شدنش در جنگ جهانی اول، در بیمارستانی در ایتالیا بستری بود. همینگوی در این اثر قصهگوی شور و شیدایی «فردریک هنری» ستوان عاشقپیشهی آمریکایی به یک پرستار زیبای انگلیسی به نام «کاترین برکلی» شدهاست. او شکفتن این مهر و عشق را در برابر جلوهگر شدن هراس و نفرت زاییده از دل جنگ قرار دادهاست و در نهایت حقیقت جنگ را پیش چشم خواننده هویدا میکند، جنگی که نتیجهاش جز پوچی و نابودی امیدها و آرزوها نیست:
« و اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهایی که پر افتخار بودند؛ افتخاری نداشتند و قربانیان مانند انبارهای خواربار شیکاگو بودند که با موجودی گوشت کاری نمی کردند جز این که دفن اش کنند . کلمه های بسیاری بود که آدم دیگر طاقت شنیدن شان را نداشت و سرانجام فقط اسم مکان ها آبرویی داشتند. کلمه ها مجرد مانند افتخار و شرف و شهامت یا پوچ در کنار نام های دهکده ها ، شماره ی جاده ها ، شماره ی فوج ها ، وتاریخ ها ، ننگین می نمود» (ترجمه – نجف دریابندری)
«توپهای ماه اوت» – باربارا تاکمن
می توان ثابت کرد که بزرگترین آثار غیر داستانی به اندازه آثار داستانی دلچسب و تاثیر گذارند. روایت تاکمن و شرح ریز بافت او از جزییات ویرانی های تراژیک سی روز نخست جنگ جهانی اول، یکی از این نمونه هاست. او پس از گذر از فصلهای مقدماتی، و توصیف جزئیات از وقایع آغازکننده آن جنگ بزرگ، بر روی تاریخ نظامی متخاصمان، با تأکیدی ویژه بر قدرتهای بزرگ، متمرکز شدهاست.
توپهای ماه اوت روایتیست از مراحل آغازین جنگ جهانی اول، از تصمیم دول اروپایی برای ورود به جنگ تا عملیات نظامی مشترک فرانسویان و بریتانیاییها برای متوقف ساختن پیشروی آلمانیها در خاک فرانسه. تاکمن ضمن شرح ماوقع ماجرا، برای خواننده از بحثها، طرحها، استراتژیها، رخدادهای جهان، و احساسات جهانیان پیش و طی جنگ بزرگ روایت کردهاست. این کتاب کتاب برنده جایزه پولیتزر در سال ۱۹۶۳ در بخش آثار عمومی غیر داستانی شد.
«وداع با همه آن چیزها» – رابرت گریوز
رابرت گریوز از سرباز واحد تفنگداران سلطنتی بریتانیا در جنگ اول جهانی به یکی از برجستهترین رماننویسان و شاعران بریتانیایی تبدیل شد. او جایزه یادبود جیمز تیتبلک وهاثورن را که قدیمیترین جوایز ادبی بریتانیایی هستند در ۱۹۳۴ دریافت کرد. جز این، دو رمان تاریخی مهم گریوز یعنی «منم کلودیوس» و «خدایگان کلودیوس» در ۱۹۹۸ از سوی کتابخانه مدرن در فهرست صد رمان بزرگ انگلیسیزبان در قرن بیستم قرار گرفت و در سال ۲۰۰۵ نیز از سوی مجله تایم بهعنوان دو تا از صد رمان بزرگ انگلیسیزبان از ۱۹۲۳ تا امروز انتخاب شد.
اما وقوع جنگ جهانی اول و پیآمدهای فاجعه بار آن از «گریوز» یک معلول روانی ساخت، تا جایی که خاطرات سالهای شوم جنگ بر سراسر زندگی او سایه افکند. «گریوز» خاطرات خود را در کتابی به نام «وداع با همۀ آن چیزها» به تصویر میکشد و اگر چه سعی دارد واقعا با تمام آن خاطرات وداع گوید، ولی پس از سالها تلاش قادر نیست آنها را از ذهن خود بزداید.
مجموعه اشعار زیگفرید لورن ساسون
این شاعر، نویسنده و سرباز انگلیسی، شهرتش را مرهون شعرهای ضد جنگ و خودزندگینامههای داستانیاش است. تا پیش از شروع جنگ جهانی بیشتر اشعار او دربرگیرنده ی مضامین عاشقانه بود، اما با شروع جنگ جهانی اول و پیوستن ساسون به ارتش دریچه ی جدیدی بر دنیای شعرش باز شد.
او در جنگ جهانی اول دلاورانه در فرانسه جنگید و دوبار به شدت زخمی شد. او دو قطعه از مشهورترین شعرهای ضد جنگش را در ۱۹۱۷ و ۱۹۱۸ منتشر کرد؛ زمانی که همچنان در ارتش خدمت میکرد. این شعرها موجب شهرت او شدند. کمی بعد او را به یک آسایشگاه فرستادند. ساسون در آنجا ویلفرد اوون را ملاقات کرد که مانند خودش شاعری صلحجو بود. آنها دوستان نزدیکی شدند و اوون از ساسون تأثیر پذیرفت. کمی بعد اوون در جبهه درگذشت و ساسون آثار او را پس از مرگش منتشر کرد. بیشتر شعرهای او در دو مجموعه «شعرهای گردآوری شده» و «مسیر صلح» منتشر شدهاند.
در میان دستخطهای به جا مانده از ساسون، نامهای هست که در آن خطاب به دوستش نوشته است: « من باور دارم که این جنگ که ابتدا به عنوان نبردی در راه آزادی آغاز شده بود دیگر به جنگی برای تجاوز و فتح تبدیل شده است. من به چشم خود درد و رنج سربازان را میبینم. من دیگر بیش از این قادر به تحمل مصیبتی نیستم که به اعتقاد من منجر به ستمگری و شرارت میشود.»
«در جبههی غرب خبری نیست» – اریش ماریا رمارک
این کتاب از جملهی ضد جنگ ترین آثار این حوزه است. یک تصویر تماما حقیقی از نیروی پشت سنگر آلمان در جریان جنگ جهانی اول که از دریچه چشمان پاول بویمر سرباز جوان داوطلب آلمانی دیده می شود که شورو حرارتش برای شرکت در جنگ به سرعت فروکش می کند و نبرد دیگری را آغاز می کند برای حفظ انسانیتش.
رمارک در سال ۱۹۶۳ در مصاحبهای گفت: «مسئلهی اصلی من، مسئلهای کاملا انسانی بود، اینکه جوانان ۱۸ ساله را، که در واقع باید در برابر زندگی قرار میگرفتند، به ناگهان در برابر مرگ قرار داده بودند و اینکه چه اتفاقی برای آنان میافتد. به این دلیل هم من کتاب “در غرب خبری نیست“ را نه کتابی در بارهی جنگ، بلکه کتابی در بارهی پس از جنگ میدانم، چون پرسش این کتاب این است که چه بر سر ما خواهد آمد؟ ما پس از این، پس از تجربهی مرگ، چگونه میتوانیم زندگی کنیم؟»
او و تعدادی از دوستان مدرسهاش تحت تأثیر سخنرانیهای میهنپرستانهی معلمشان، داوطلبانه در ارتش نامنویسی کردهاند. اما پس از تجربهی ده هفته آموزش وحشیانه و طاقتفرسا زیرنظر سرجوخهای خشن و بیرحم؛ به این نتیجه میرسند که حس ملیگرایی و وطنپرستی که با اعتقاد به آن به ارتش پیوستند، اکنون به نظرشان پوچ و توخالی میرسد و جنگ چهرهی باشکوه و غرورآفرینش را نزد آنها از دست میدهد.
این راوی زخم خورده با ریزبینی جزئیات زندگی در جبهه را شرح میدهد، از حملات گازی و بمبارانها گرفته تا زخمهای مهلک و بیماریهای کشنده و حملهی موشها. این توصیفها موجب شده است که این کتاب از بهترین کتابهایی باشد که خطرات و دشواریهای جبهههای جنگ و اثرات مخرب جنگ بر انسانها را به تصویر کشیدهاند.
کجاست روزگار صلح و ایمنی؟
اشاره:
محمد تقی بهار؛ أدیب، شاعر، نویسنده و سیاستمدار ایرانی؛ در کشاکش روزهای بسیار پر تلاطم ایران و در هیاهوی مشروطه خواهی، در زمانی که صلح هنوز به یک آرمان مدنی بدل نشده بود و تشکلات انسانی سعی در گسترده معنی واژه نداشتند خالق اثری شد که خبر از ستایش صلح در کنه اندیشه او دارد.
او همچنین این صلح دوستی را با شیرین ترین کلام با نفرت از جنگ هم در آمیخته تا حاصل؛ ابیاتی شوند همه درّ و گوهر ناب و معلمطریقت شاد زیستن و بی آزار بودن.
در ادامه ی مجموعه مطالبی که به بهانه ی صدمین سالروز آخر گرفتن جنگ جهانی اول خدمت تان ارائه کردیم؛ صورت کامل این شعر را در همین صفحه از پی می آوریم؛ خواندن و اندیشیدن به معانی لغاتش؛ بی گمان خالی از سود نخواهد بود…
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او
ز من بریده یار آشنای من
کز او بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر، غذای او
همی زند صلای مرگ و نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همی دهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور گرد پارهٔ شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بروزد
به حلقها گره شود هوای او
به رزمگه خدای جنگ بگذرد
چو چشم شیر لعلگون قبای او
به هر زمین که بگذرد، بگسترد
نهیب مرگ و درد ویل و وای او
جهانخواران گنجبر به جنگ بر
مسلطاند و رنج و ابتلای او
ز غول جنگ و جنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
به خاک مشرق از چه رو زنند ره
جهانخواران غرب و اولیای او؟
به نان ارزنت بساز و کن حذر
ز گندم و جو و مس و طلای او
به سان که که سوی کهربا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور و کبریای او
همه فریب و حیلت است و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشک چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
کجاست روزگار صلح و ایمنی؟
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری؟
حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم