پنج سال تمام از آن غروب غمزده می گذرد و این غم انگار نه انگار که خیال دور شدن داشته باشد، همچنان در ذهن مردم است و خیال شهر. حالا پنج سال از آن نگاه آخرینی که دنیا را به سکوت و لرزه انداخت می گذرد و دیگر نگاهی که به ” ندای ایران ” شهره شد، به زبان هنر به صفحات تاریخ سنجاق شده. شعر ها و قصه های فراوانی باب آن بی گناهی و آن میل به آزادی نوشته شده، پوستر ها و طرح های فراوانی از آن لحظه و آن اراده طرح زده شده و تندیس هایی از آن صورت برای تاریخ به یادگار مانده. باشد تا شجاعت او و آن خون سرخ روزی در خاک وطن نغمه ی آزادی و برابری شود.همکارانمان در تحریریه ی ” خلیج فارس ” چند شعر برگزیده در سوگ ندای ایران را برای انتشار در این صفحه برگزیده اند که با هم می خوانیم…
حافظ موسوی :
حافظ موسوی زاده ۱۵ اسفند ۱۳۳۳ خورشیدی شاعر معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران است. وی مدتی دبیر هیات تحریریه مجله کارنامه بود و اکنون به همراه شمس لنگرودی، شهاب مقربین مدیر انتشارات آهنگ دیگر میباشد.
برای خواهرکم «ندا»
صدا به صدا نمیرسد
چشم، چشم را نمیبیند
بیا به خانه برگردیم خواهرکم
ما به اندازه کافی بهانه برای گریستن داریم
بیا به خانه برگردیم
مگر نمیبینی
اینجا نه پرندهای آواز میخواند
نه کودکی لبخند میزند
و از دهان بهتزده کوچهها و خیابانها
آتش و دود برمیخیزد
بیا به خانه برگردیم
این ها بی رحم اند
گلولههاشان مشقی نیست
چشمهای معصوم تو، خواهرکم
طاقت این همه گاز اشکآور و
دشنام و دود را ندارد
بیا به خانه برگردیم خواهرکم
این خیابان را
پیش از این بارها به خون کشیدهاند
اینجا امیرآباد است
آن بالا، مدال تقلبی برای سرداران تقلبی تولید می کنند
و کمیپایینتر
خوابگاهی است که ای بسا شبها
یک ذره خواب به چشمش نیامده است
بیا به خانه برگردیم
اینجا خوابگاه نیست
بیدارگاه جوانهای ماست
اینجا آشیانه کتابها و کاغذهایی است
که ای بسا شبها
چون پرندگانی سپید
در آتش و دود چرخ خوردهاند
و با بالهای سوخته
بر نعشها و دست و پاهای شکسته فروریختهاند
و ای بسا شبها
درها و پنجرههاشان
از زور درد و ضرب چکمه جهل
مانند موشکهای کاغذی کودکانه ما
تا آن سوی خیابان، پرواز کردهاند
بیا به خانه برگردیم خواهرکم
من، از لابهلای این همه شلوغی و فریاد
صدای مادر را میشنوم
که چشمهایش را به کوچه دوخته است
و از تمام رهگذران
که شانههاشان امروز، خمیدهتر از دیروز است
میپرسد:
«خانم! آقا! شما ندای مرا ندیدهاید؟
نمیدانم کجاست، موبایلش چرا جواب نمیدهد؟!»
نه! خواهرکم
حالا دیگر، راهی برای برگشتن نیست
باید به بیمارستان ها سرد خانه ها زندان ها
باید به پزشکی قانونی برویم
باید تمام شبها را
دنبال ردپای تو
در کوچه ها و خیابان ها باشیم
فردا، تمام تلویزیون های دنیا
چهره خونینت را پخش می کنند
و صفحههای اول روزنامهها، در سراسر دنیا
زیر عکس تو خواهند نوشت:
اینجا تهران است، خیابان امیرآباد
و این «ندا»
ندای نوشکفته آزادی است
که از گلوی خونین ملتی بزرگ
بر آمده است.
یدالله رؤیایی:
یدالله رؤیایی مشهور به رؤیا (زادهٔ ۱۷ اردیبهشت ۱۳۱۱ در دامغان) شاعر ایرانی است که کنون در پاریس زندگی میکند.
به چهرۀ خونین دخترم : ندا
ای که در صفِ پیش،
جان پیش صف می گذاری
برتلاطم تو جهان من کف و کاهی باد !
و جمال تو تا ابد
اندازۀ جان ما باد !
شمس لنگرودی:
شمس لنگرودی در سال ۱۳۲۹ در لنگرود متولد شد و سرودن شعر را از دههٔ ۱۳۵۰ آغاز کرد. نخستین دفتر شعرش رفتار تشنگی در ۱۳۵۵ منتشر شد، اما پس از انتشار مجموعههای «خاکستر و بانو» و «جشن ناپیدا» در اواسط دههٔ ۱۳۶۰ به شهرت رسید.
پس از از انتشار نخستین دفتر شعرش، «رفتار تشنگی» در سال ۱۳۵۵ خورشیدی، در سالهای پرتبوتاب دههٔ ۱۳۶۰ از او چهار مجموعه شعر از جمله «قصیدهٔ لبخند چاکچاک» منتشر میشود؛ سپس دهسالی را با سکوت در شعر میگذراند و سرانجام در سال ۱۳۷۹، مجموعه شعر «نتهایی برای بلبل چوبی» را روانه بازار کتاب میکند. این شاعر در دههٔ ۱۳۸۰ «سالهای سکوت و کمکاری» را جبران میکند؛ در این سالها هشت مجموعه شعر از او منتشر میشود که از آن جملهاست: «پنجاهوسه ترانهٔ عاشقانه»، «رسمکردن دستهای تو» و «شب، نقاب عمومی است». از این میان، مجموعه شعر «۲۲ مرثیه در تیرماه» از طریق رسانههای اینترنتی منتشر شدهاست
۱
براى دخترم ندا آقاسلطان
صید حلال
دخترم
سنتشان بود
زنده به گورت کنند
تو کشته شدى
ملتى زنده به گور مىشود.
ببین که چه آرام سر بر بالش مىگذارد
او که پول مرگ تو را گرفته
شام حلال مىخورد.
تو فقط ایستاده بودى
و خوشدلانه نگاه مىکردى
که به خانهات برگردى
اما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهى دید دخترم
و خیل خیالهاى خوش آینده
بر در و دیوارش پرپر مىزنند.
تو مثل مرغ حلالى به دام افتادى
مرغى حیران
که مضطربانه چهرهى صیادش را جستجو مىکند
تو به دام افتادى
همچون خوشهى انگورى
که لگدکوب شد
و بدل به شراب حرام مىشود.
کیانند اینان
پنهان بر پنجرهها، بامها
کیانند اینان در تاریکى
که با صداى پرندهى خانگى
پارس مىکنند.
کشتندت دخترم
کشتندت
تا یک تن کم شود
اما تو چگونه این همه تکثیر مىشوى.
آه نداى عزیز من
گل سرخى که بر گلوى تو روئیده بود
باز شد
گسترده شد
و نقشهى ایران را در ترنم گلبرگهایش فروپوشانید
و اینانى که ندا دادهاند
بلبلانند
میلیونها تن که گرد گلى نشسته
و نام تو را مىخوانند.
یعنى ممکن است صداشان را که براى تو آواز مىخوانند نشنوى
یعنى پنجرهات را بستند که صداى پیروزى خود را هم نشنوى
ببین که چه آرام سر بر بالش مىگذارد
او که صید حلال مىخورد.
۲
پس نام
چندان فرقى نمىکرد
امیرآباد، کارگر.
کاکتوس فراوانى دیدهام
که پرندگان کویرى را
در سینهى خارآکندى جاى مىدهند
گل سرخى مسموم، مسموم دیدهام
که حنجرهات را سوراخ کرده بود.
امیرآباد، کارگر
امیرآباد، کارگر.
از پس باریدن است
که تاول ابرهاى اسیدى
بر تنمان آشکار مىشود.
ما را ببخش خیابان بلندم که چراغهایت در قطرات خون روشن مىشوند.
امیرآباد، کارگر
امیرآباد، کارگر
من که تو را خیابان ندا مىخوانم.
علیرضا بهنام ،شاعر،مترجم و روزنامه نگار متولد تهران است.وی دارای مدارک کاردانی کارگردانی سینما و کارشناسی مهندسی عمران می باشد وی از سال ۱۳۷۰ به چاپ شعرهای خود پرداخته است. چهار مجموعه شعر و دو کتاب ترجمه شعر حاصل فعالیت ادبی اوست.
حکم تیر
تمام این روزها بگذرند از من
ببرند مرا به خیابانی بلند
از زیر قارچ اتمی با آن منارهاش که میدرد آسمان را
تا میدان مجسمهای بی سر
بیاشوبم بلند خدایا بلند
چشمهای تو همراه من است
همراه من است زیبایی جهان
لکنت گرفتهام از این همه زیبایی
لکنت گرفتهام از این همه رعنایی
لکنت گرفتهام
حکم تیر از روی مناره که میآید
چشمهای تو همراه من است
حکم تیر از روی بام که میآید
چشمهای تو همراه من است
بلند میشود صدایم اوج میگیرد با چشمهای تو این وسط
جاری روی زمین و موج موج چشمهای تو میآید تا امتداد این بلند
الله اکبر
حکم تیر میآید
این جهان قرار بود گل بشود جایی که انقلاب و آزادی به هم میرسند
این جهان قرار است گل بشود در امتداد زیبایی خجستهی آن دوچشم
و چشمهای دیگر که از روزگار زیبایی ازلی آزاد خرامیدهاند
دوزخ به جا مانده از آن همه زیبایی
و میبینم
با پهلویی شکسته یک گل
با صورتی شکسته یک گل
با ابرویی شکسته یک گل
توقان رنگ از ترعههای بلند خیابانها میگذرد الله اکبر
هان بنگرید
این چله هم میگذرد با پرچم عزا
و باریکهای از نور
هنوز میتابد بر این بلند
اینجا خیابان من است
خیابان من است اینجا
و زیبایی جهان
همراه من است
احسان عابدی:
برای “ن” که ندای روزهای حادثه بود
همه چیز درست میشود.
یک روز مثل امروز
بیدار میشوی
و چشمهایت را میمالی
– چند پیمانه شکر دوست داری؟
بوی چای و نان تازه سرحالت میآورد
آن وقت تلویزیون را روشن میکنی
تا مجری بگوید
امروز، روز دیگریست
برای تو
من
و آن دختری که سالها
خواب بوسه میدید
هفته ی نخست تابستان نود و یک هنوز به انتها نرسیده بود که خبر درگذشت “پدر دوبله” ی ایران تیتر خبرگزاری ها شد. او که مدتها به علت کهولت سن و شکستی از ناحیه ی لگن در بستر بیماری بود، سرآخر در شامگاه سه شنبه ششم تیر ماه در منزل شخصی اش در تهران دیده از جهان فرو بست.
”علی کسمایی”، متولد سال ۱۲۹۴ خورشیدی در تهران بود، دوران کودکی وی به واسطه ی شغل بازرگانی پدرش در شمال ایران سپری شد. پس از آن کسمایی برای گذراندن دوران دبیرستان به تهران آمد و در دبیرستان دارالفنون در محضر اساتیدی چون جلال همایی، احمد بهمنیار، بدیع الزمان فروزانفر و ملک الشعرای بهار تلمذ کرد. او سپس برای ادامه ی تحصیل وارد دانشکده ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد و همزمان در یک دوره کلاس روزنامه نگاری هم شرکت کرد.علی کسمایی پس از اخذ مدرک کارشناسی در رشته ی علوم سیاسی و به دنبال عدم استخدام در وزارت امور خارجه، برای گذران زندگی به کارترجمه و نوشتن مقاله در روزنامه های مختلف پرداخت و در برهه هایی از دوران، سردبیری روزنامههایی چون اطلاعات، مهرایران و عالم هنر را بر عهده گرفت.
کسمایی علاوه بر این تحت تعلیم دو وکیل سرشناس آن دوران، علی اکبر طاها و ابراهیم خواجه نوری یک دوره یک ساله ی کارآموزی وکالت دادگستری را نیز طی کرد. او پس از مدتی به واسطه ی تحقیق و پژوهش در کتابخانه ی مجلس، خبرنگار پارلمانی شد و با رجال سیاسی مطرح آن روزگار آمد و شد پیدا کرد.
اما سال ۱۳۲۹ مصادف بود با رقم خوردن نقطه ی عطف زندگی وی. آشنایی با “اسماعیل کوشان” که در آن زمان مدیریت استودیو پارس فیلم را برعهده داشت، وی را به سمت سینما و دوبلاژ سوق داد. او نخست با نوشتن فیلم نامه ی “شرمسار” وارد سینمای حرفه ای شد و پس از آن بود که با زمینه های دیگر فیلم سازی چون انتخاب بازیگر، اداره ی صحنه های فیلم و صداگذاری و دوبله – که سبب اشتهار او بود- نیز آشنا شد. تا آنجا که چهار سال پس از آن در سال ۱۳۳۳ به عنوان مدیر دوبلاژ فیلم “شاهزاده ی روباهان” را دوبله کرد. او سپس عهده دار سرپرستی استودیو “مولن روژ” شد و با دوبله ی فیلم هایی چون “دکتر ژیواگو”، “مکبث” و “اشک ها و لبخندها” آثار درخشانی را در هنر دوبله ی ایران خلق کرد. هم چنین دوبله ی فیلم موزیکال “بانوی زیبای من” که یکی از شاهکارهای دوبله ی ایران محسوب می شود با سرپرستی علی کسمایی صورت گرفت.
هم چنین سرپرستی دوبلاژ فیلم های “شازده احتجاب”، “شطرنج باد”، “ملکوت”، “هجرت”، “پرواز در شب”، “هزاردستان”، “سربداران”، “آخرین پرواز”، گاین خانه دور است”، “سال های جوانی”، “اتاق یک”، “حکایت آن مرد خوشبخت”، “کمیته ی مجازات”، “هور در آتش” و “هملت” از جمله آثاری هستند که علی کسمایی در کارنامه ی هنری اش ثبت کرده است.
صد و هشت سال از تولد “اریک آرتور بلر” ملقب به “جورج اورول”، نویسنده ی ریز بین و آزاد اندیش انگلیسی می گذرد، نویسنده ای که با تکیه بر مهارتش در روزنامه نگاری، ادبیات را با سیاست انتقادی در هم آمیخت و رمانهایی خلق کرد که ماهیت سیاسی اجتماعی شان هنوز هم برای مردمان امروز آشنا و ملموس است.
او که کودکی و نوجوانی اش را در جوامعی چون هندوستان و انگلیس سپری کرده بود، با معنای تضاد طبقاتی و فقر به خوبی آشنا بود و حتی برای درک این واژه ها مدت زمانی را در میان اقشار فرودست جامعه و کارگران و اشتغال به شغلهای چون ظرفشویی در شهرهای پاریس و لندن گذراند. او ما حصل این تجربیات را در سال ۱۹۳۳ در کتابی با عنوان ” آس و پاس در پاریس و لندن” به چاپ رساند و از آنجا که این کتاب نمایانگر بخشهایی از زندگی خود او بود، بر آن شد تا از نام مستعار “جورج اورول” استفاده کند. جورج اورول پس از آن دست به نگارش کتابهایی زد که همگی براساس تجربیات شخصی اش ساخته و پرداخته شده بودند، کتابهایی که گاه شکلی گزارش گونه و ژورنالیستی به خود می گرفتند و گاه رمانهایی بودند قصه وار و خیال گونه. از جمله ی این کتابها می توان به ” روزهای برمه”( ۱۹۳۴) ، “دختر کشیش” ( ۱۹۳۵) و “درود بر کاتالونیا”( ۱۹۳۸) اشاره کرد.
اورول که مدتی از سوی کشور انگلیس به عنوان پلیس به کشور برمه اعزام شده بود، در رمان “روزهای برمه” در قالب داستانی مهیج و جذاب به بررسی زندگی گروهی از مهاجرین انگلیسی در برمه – که در آن زمان مستعمره ی انگلیس بوده است- پرداخت . انتشار این کتاب که در حقیقت اعتراضی صریح به سیاستهای استثمارگرانه ی انگلستان بود، موجب اخراج وی از این کشور شد. این رمان از سویی تعصب و نژاد پرستی سفیدپوستان و از سوی دیگر نادانی و نا آگاهی بومیان هندوی برمه را نشان می دهد :
“اغلب آدم ها همیشه همین طورند . اگر کسی را پذیرفتند همه عیوبش را حسن می بینند و کوچکترین انتقادی بر شخص مورد پسند ایشان وارد نیست و اگر از کسی نفرت پیدا کردند از همه خصلت های نیکوی او چشم پوشی می کنند و عیوب او را بزرگ می نمایانند . در هیچ موردی حد وسط ندارند .”
“دختر کشیش” رمان دیگر اورول است، این کتاب که عقاید مذهبی و روزمرگی ناشی از سکون فکر را به چالش می کشد، شرح حال دختری به نام “دورتی” ست که در کنار پدر پیرش، زندگی مذهبی خشک و ملالت باری را می گذراند، او که در سایه ی تعالیم پدر سخت گیرش وظایف سنگینی را در خانه و کلیسا به دوش می کشد، جسم و زنانگی خود را هم به فراموشی سپرده است و حتی به محض خطور افکار منحط به ذهنش جسم خود را خراش می دهد، تا اینکه سرانجام از دست رفتن حافظه و گم شدن موقتی او موجب تحولی عظیم در زندگی اش می شود:
” بی ایمانی مانند خود ایمان در درجه اول از منطق ریشه نمی گیرد، در واقع تحولی است که در فضای ذهنی انسان رخ داده و تکوین می یابد .”
اورول در سالهای ابتدایی دهه ی ۱۹۳۰ چون دیگر نویسندگان آزادی خواه هم عصر خود با عزیمت به اسپانیا در جنگ علیه ارتش فاشیست “ژنرال فرانکو” شرکت کرد، سوغات این جنگ برای او جراحتی بود که سالها با عوارض آن دست به گریبان بود و نهایتا مرگ زود هنگامش را رقم زد. کتاب “درود بر کاتالونیا” نتیجه ی دیده ها و تجربیات اورول درجریان اقامت در اسپانیا ست. این کتاب در حقیقت گزارشی ست مستند از جنگهای داخلی اسپانیا و مدرکی ست علیه ادعاهای پوچ رژیم کمونیستی دوره ی استالین. “درود بر کاتالونیا” شور و سرخوردگی توامان مردمان رنج کشیده ای را به تصویر می کشد که برای نیل به آرمانی مشترک مبارزه کرده اند ولی در گیر و دار بازی های سیاسی اقتدارگرایان از همه ی آمالشان تهی شده و حتی از تعقیب و آزار هم بی نصیب نمانده اند.
او که در این جنگ علیه سلطنت طلبان در کسوت یک چریک دوشادوش چپ ها مبارزه کرده بود، پس از زخمی شدن از ناحیه ی گلو با تنی درد مند اما روحی استوار به انگلستان بازگشت. تجربه ی حضور او در اسپانیا سبب شد که اورول از ورطه ی تردید خارج شود و مسیر فکری خویش را بیابد، خود او می گوید: “هر خطی از نوشته های جدّی من که از ۱۹۳۶ تاکنون به رشته ی تحریر در آمده به گونه ای مستقیم یا غیر مستقیم علیه نظام توتالیتر و به خاطر نحله ی اجتماعی انسان گرایانه بوده است.”
از دیگر آثار گزارش گونه ی اورول می توان به “جادهای به سوی اسکله ویگن” ( ۱۹۳۷) و “هوای تازه” ( ۱۹۳۹) اشاره کرد که نقدهایی عمیق به مذهب، کلیسا و قشرهای متوسط و فرودست جامعه را وارد می کردند.
اما اورول شهرت جهانی خود را مدیون دو رمان واپسینش، ” قلعه ی حیوانات” (۱۹۴۵) و “۱۹۸۴″ (۱۹۴۹) است. آثاری که علاوه بر نقد حکومتهای کمونیستی و انقلابهای توده ای، به مردم و اقشار فرودست جامعه نیز اعتراض می کرد و آنها را در تسلط حاکمان تمامیت خواه مقصر می شمرد. همین تفکرات بود که موجب شد ناسیونالیستهای انگلیسی او را سوسیالیستی بدبین و ناامید بنامند و منتقدین چپ برچسب “تروتسکیست” بر نام او زنند.
اورول در شاهکار جاودانه اش “قلعه ی حیوانات”، با خروشی نومیدانه روند دگردیسی انقلابها را به نمایش می کشد. انقلاب هایی که در آنها از دل آرمانهای عدالتخواهی و آزادی و برابری، شعله ی فساد و ابتذال و برتری جویی سر می کشد.
استحاله ای غریب که گویی با سرشت همه ی انقلابها عجین شده است از انقلاب کبیر فرانسه گرفته تا انقلاب روسیه در اکتبر ۱۹۱۷٫ هر چند قلعه ی حیوانات به طور خاص وقوع انقلاب کمونیستی روسیه و بر سرکار آمدن لنین و استالین را مورد انتقاد قرار داده است، اما این کتاب ضد اتوپیایی با جلوه های نمادینش سایه ی خود را بر همه ی اعصار گسترانده است. در قلعه ی حیوانات ، “خوک” ها نماد روشنفکران و متفکرینی هستند که در پی کسب قدرت همه ی اصول اخلاقی، آرمانی و انقلابی را لگدمال کرده و بی توجه به سرنوشت “رفقا” از خوکدانی به “ساختمان مزرعه” می روند و درست مانند حکام قبلی سلطه جو و تمامیت خواه می شوند و با وضع قوانینی فریب کارانه انقلاب را ازمسیر خود منحرف می کنند از سوی دیگر سگها نماد انسانهایی خشن، بیرحم و مملو از درنده خویی اند که تنها تابع دستورات ظالمانه ی خوک ها هستند تا مخالفان و معترضان به این شیوه ی حکومت را از میان بردارند. در این میان گوسفندان نماد طبقات پایینی و کم سواد جامعه اند که ناآگاهی و بی خردیشان موجب استثمار بیش از پیش طبقه ی حاکم می گردد و در نهایت چنان خفقانی پدید می آید که “بنجامین” الاغ مزرعه هم به رغم آگاهی از شرارتهای خوکها زبان به اعتراض نمی گشاید.
قلعه ی حیوانات
این کتاب کم حجم که تا کنون میلیونها نسخه از آن به فروش رفته است جمله ی معروف و کنایه آمیز ” همه حیوانات با هم برابرند ، اما بعضی برابر ترند . ” را پس از گذشت دهه ها در اذهان مردمان حک کرده است.
“۱۹۸۴″ دیگر رمان این نویسنده نیز از شاهکارهای ادبیات جهان محسوب می شود، اورول عنوان کتاب را با جا به جا کردن دو رقم آخر سال نگارش کتاب ( ۱۹۴۸) تعیین کرد. این کتاب سالهای پس از جنگ جهانی دوم و پیرامون فاشیسم هیتلری نوشته شد و نویسنده در حقیقت با بررسی اوضاع حاکم بر روزگار خویش دست به نوعی پیش گویی زده و رژیمهای توتالیتر و مستبدی را به تصویر کشیده است که قادرند به احساسات و اندیشه های انسانی هم رسوخ کنند و ریشه ی خصایلی چون عشق و نوع دوستی را در وجود آدمی خشک کنند.
۱۹۸۴، به شیوه ای هنرمندانه تصویری کامل از یک حکومت استبدادی را به تصویر می کشد. داستان، روایت جامعه ی ویرانی ست که در آن همه ی مردم تحت سلطه ی “برادربزرگ” زندگی می کنند، شهر مملو است از پرده های تلویزیونی که رفتار و گفتار انسانها را رصد و به پلیس مخابره می کنند. در این جهان غریب و بعضا آشنا سه شعار اصلی طنین انداز است: ” جنگ صلح است، آزادی بردگی ست، جهل قدرت است.”
لیلا سامانی – نویسنده مقاله
در این جامعه خبری از دوستی و عشق نیست، استراحت، آشپزی و لذت بردن از زندگی بی معناست و مردم برای گذران معیشت خود در تنگنا و سختی اند، دولت مجهز به انواع وسایل الکترونیک جهت استراق سمع و تعقیب است و آزادی در حریم خصوصی بی معناست. همه ی افراد جامعه به هم بدبین اند و به یکدیگر به چشم خبر چین و مامور مخفی پلیس نگاه می کنند، دولت دم از آزادی و دموکراسی می زند اما در عمل هیچ حقی برای مردم قائل نیست. اورول که همه ی این مصائب را برآمده از انقلابی مصادره شده می داند، پس از تشریح این وضعیت با ترسیم پایانی تلخ و سیاه خواننده را برجای خود میخکوب می کند:“به آن چهره غولآسا خیره شد. چهل سال طول کشید تا فهمید زیر آن سبیلهای سیاه چه لبخندی پنهان است. چه سو تفاهم و کجفهمی احمقانه ای! چه قدر خودسری و نادانی، که دست رد به سینه پرعطوفت او زدی. دو قطره اشک که بوی جین میداد از چشمهایش به روی بینی فروغلتید. اما چیزی نبود، چه باک، همه چیز رو به راه بود و جنگ به آخر رسیده بود. در مبارزه با خود پیروز شده شده بود. به برادربزرگ عشق میورزید.”
جورج اورول هفت ماه و دوازده روز پس از انتشار این کتاب به علت ابتلا به بیماری سل و جراحات ناشی از جنگ در گذشت، مطابق وصیت خودش، پیکرش را سوزانده و خاکسترش را در گورستانی گمنام در دهکدهای به نام “ساتن کورتینی” در نزدیکی آکسفورد به خاک سپردند. بر روی سنگ قبراو هیچ اشارهای به شهرت و نام “جورج اورول”، اسمی که بدان آوازه جهانی داشت نشد.
کویر، پژوهشگرو نویسنده ای پرکار وسختکوش است. دانش آموخته تاریخ، علاقمند به تاریخ و گذشته های فرهنگی و تاریخیِ ایران است. کارنامه پرباری درادبیات تبعید دارد. و همانگونه که درپشت جلد آمده بیش از ۲۰ جلد کتاب از او تا به حال منتشر شده است. ازمعدود چپ اندیشان جهان وطنی ست که به تاریخ سرزمین خود عشق میورزد. محمود، درسیاهی های تاریخ میچرخد، به زوایای آشکار و نهانش سر میزند به دیدن روزنۀ نوری ولو ازدوردست ها با دریائی ازامید سفره پهن میکند با سایه ها و رد پاهای درگذشتگان به درد دل مینشیند، با شکافتن وقایع رخدادادها را ثبت وضبط میکند. با تاریخ عاشقانه سخن میگوید. به ازدست رفته ها وتاراج شده ها حساس است. بارها شاهد بودم که ازهجوم بیگانگان ولطمه های تاریخی، ازدست رفتن های خاک وطن با تأسف و اندوه سخن گفته است.
«هزاره ققنوس» همانگونه که درپیشانی اش مهرخورده «آن جان جاودانه وزایش دگرباره است» ویادوارۀ حسرتباری ازسرگذشت های دور ودراز سرزمین باستانی با مردمانی گوناگون دربیش از۵۶۰ برگ، که میتوان آن را بعنوان نگاهِ تازه به تاریخ ایران تلقی کرد.
این اثر شامل شش بخش است. با نمایۀ کتاب و نقشه ها که درپایان آمده است.
دردرامد، به پژوهش تاریخی نگاری دردوران جدید اشاره ای دارد که «تاریخ، یک پُرس وجوست از دیروز تافردا». از پیوستگی های تاریخی و گسست های تاریخ خودی «تاریخ سرزمین ما اما، از بیش ازهزارسال به این سو، پیوستگی ندارد. بریده بریده است.» ساسانیان بخش نخست این کتاب است که «ازسال ۲۲۴ تا ۶۵۱میلادی ( ۴۲۷ سال) درایران فرمانروائی کردند.» وسپس دستاوردهای آن دودمان را شرح میدهد.
از اندیشه و دانش، آغازمیکند. با خدای نامه. که «کهن ترین کتاب ارزشمند تاریخ ایران است» و ترجمه آن به عربی در قرن دوم هجری توسط ابن مقفع انجام شده با نام «سیرالملوک الفرس». ترجمه «کتاب به سرعت بین تازیان رواج یافت» . بنا به روایت کویر، «شاهنامه های ابوالموید بلخی و شاهنامه منثورابومنصوری نیزترجمه و اقتباسی از این کتاب است.» درکنارخدای نامه، از دیگرآثار فرهنگی یاد میکند: آیین نامک. نامه تنسر. یادگار زریران. اندرزنامه آذربادمهر اسپندان. ازتاریخ شهرهای ایران، ازشطرنج نامه و ازکارنامه اردشیر بابکان با توضیح عناصر ویژه هریک، مخاطبین را با گذشته های پربار تاریخی آشنا میکند.
در شعر اشاره ای دارد به لحن “خسروانی”، «ازمصنفات باربد مطرب» و “اورامن” «نوعی است ازخوانندگی و گویندگی» با سروده های زیبائی در مدح خسروپرویز وستایش نوردرخت. همچنین از سوگنامه ای یاد کرده که سروده ایست درمرگ یکی از پیشوایان مانوی. درداستان زریر، میگوید: «قهرمان یادگار زریران همانندی شگرفی دارد با داستان عباس برادرحسین درکربلا.» واطلاعات تازه ای میدهد در هماهنگی با مراسم عزاداری شیعیان «این کتاب یکی ازمنابع بسیار مهم تعزیه های ایرانی و شاهنامه ی فردوسی بوده است.»
ازتنسر، موبد بزرگ اردشیربابکان» یاد میکند و ارمقام روحانی او ونامه هایش به بزرگان .شاهان منطقه. از«کرتیر» و«مانی». مینویسد: درروزگار نخستین شاهان ساسانی دوگرایش آیینی عمده، وجود داشت که هریک از آنها می کوشیدند به آئین رسمی دستگاه تبدیل شود: مانی وکرتیر. و سرانجام کرتیرپیروزشد.» مانویان بعنوان زندیک {زندیق} مورد تعقیب وآزار حکومت قرارمیگیرد و کشتار فاجعه بار مانویان به فرمان کرتیربه دست شاه ساسانی شروع میشود. مانویان، اوستا را که توسط کرتیر نوشته شده، قبول نداشتند. آنها {زندیک ها} «معتقد به ابدیت ماده بودند خلق جهان را انکار می کردند و به دهریون مشهور شدند.» جدال خرد و اوهام بود و رودرروئی عثل وجهل. ونادانان برنده آن جدال ویرانگر بودند با پیشوایان آئین زرتشت. خونریزی و کشتار مخالفین در زمان ساسانیان قدرتِ روحانیت را پی ریخت. «درایران مهریان ومانویان ومزدکیان را سرکوب کردند. . . . دررم نیز مهریان را ازمیان برداشتند و برنیایشهای ویران شده آنان مسحیت را برساختند . . . هردوآئین جدید بنیادها وبخش های بزرگی از اساتیر و ایزدان خویش را از آئین مهر برگرفتند». ۹۴
درباره مانی، نقاشی که پیامبرشد . «این آیین بیش از ۱۵۰۰ سال دوام آورد». مانی درخاطره نویسی نیز پیشگام بوده است: «زندگینامه نویسی بخشی ازادب مانوی است. . . . مانی نخستین کسی است که حدود ۱۷۰۰ سال پیش، زیستنامه خودرا نوشته ودرآن خود وخانواده اش را معرفی میکند» ۱۰۲. افکار و اندیشه های مانی درسراسر منطقه سایه انداخته است. معتزله وماندایی ها وصائبین از آنانند، که درخوزستان وکناره رودخانۀ کارون زندگی می کنند. مانی که از اشکانی بود،به دسیسه و توطئۀ روحانیون زرتشتی، به دستوربهرام ساسانی به «زنجیرکشیده شد و به زندان بردند و سپس با شکنجه ها او را کشتند.» آثار زیادی از مانی و درباره مانی بجا مانده است. به روایت کویر: «نزدیک صد و هفتاد کتاب و رساله درباره مانوی ها وجود دارد، «آثارالباقیه» بیرونی و«الملل والنحل» شهرستانی و «الفهرست» ابن ندیم جزو بهترین نوشته های عربی دراین زمینه است.» ۱۰۳
پیکرمانی رامدتها بردروازه جندی شاپور به دار آویختند وازآن پس مردمان آن را دروازه مانی خواندند اما اندیشه ها یش را نتوانستند به دارکشند. کویر، سرودۀ بلند ابوالقاسم اسماعیل پور را که در مقام والا واندیشه های مانی دارد، ثبت و ضبط کرده است. و سپس سرودۀ خود مانی را «هنگامی که کودکی خردسال بودم/ و درسرزمینم درخان ومان پدری می زیستم/ پدرومادر توشه ای همراهم کردند و ازخراسان / به دوردستها فرستادند . . . . . .» این سروده ها بازتابی ازمعرفت فرهنگی و خردگرائی این پیامبر باستانی را توضیح میدهد.
جنبش مزدکیان ۵۲۴ – ۴۹۴ میلادی ازوقایع تاریخی ایران است در سلطنت ساسانیان، که پژوهشگر به شرح روایت آن جنبش بزرگ پرداخته است. این بخش نیز با سروده فردوسی شروع شده است» «بیامد یکی مرد مزدک بنام/ سخنگوی و با دانش و رأی و کام» . کویر «آئین مزدک را یک جنبش بزرگ فرهنگی و اجتماعی» خوانده واضافه میکند که «بیش ازهزارسال برفکر وفلسفه ی ایران و جهان نور افشاند». بعلت گسترش آرای و اندیشه های مزدک بین مردم، و سازش فریبکارانه قباد با تدبیر و تدارک خسروانوشیروان : «درزمستان سال ۵۲۴ {میلادی} مزدک و هزاران تن از پبروان کشتار ونابود می گردند».
دربزرگمهر حکیم با اشاره به خدمات این وزیرفرزانه وخردمند انوشیروان، زندانی شدن واعدام او به جرم واهی تغییرمذهب و کشته شدن فرزندان ونزدیکان شاه به دست شاهان وقت میگوید : «شاهان ایران همواره پدران وپسران ووزیران خویش را میکشتند. کمترشاهی درایران سراغ داریم که دستش درخون خانواده و وزیرش آلوده نباشد. وزیرکشی درتاریخ ایران ازدوران هخامنشی تابرامکه تا امیر کبیرادامه یافته است». اضافه کنم که دردوران پهلوی نیز به فرمان رضاشاه، داور وزیر عدلیه و تیمورتاش وزیردربار خودکشی کردند.
کویر ازکتاب های دوران اشکانی یاد میکند و با مکث روی سوگنامه ای، مخاطبین ش را با یکی از منابع فرهنگ عزاداری رایج درمیان شیعیان را میشناساند.«یکی ازکتاب های به جامانده از روزگار اشکانی، به پهلوی، کتاب یادگار زریران است. یادگار زریران سوگنامه ای است برپایه نوشته ای کهن که ازروزگار اشکانیان است.» ظهور زرتشت و رواج «دین نو» وپیوستنِ مصلحت آمیز شاه و برخی ازخاندان سلطنتی به نودینان«جهان به دو اردوگاه دشمن و دوست، دیندار وکافرتقسیم میشود» با شروع اختلافات و درگیری های خونین، نقش دین درفرهنگ ایران و گسترش آن عناصرگسست و پارگی های افکاراجتماعی در راه تازه ای میافند.
سی وچهارمین پادشاه ساسانیان یزدگرد سوم وآخرین شاه آن دودمان است. اما درآیینه تاریخ : «یزدگرد سوم فرزند جنگ های درازمدت ایران وروم، فساد و تباهی موبدان و حکومتیان، نارضایتی مردمان، سرکوب جنبش های مزدکی ومانوی است» درچنین فرسودگیهای فرهنگی اجتماعی ست که با حملۀ اعراب دورتازه ای ازفلاکت ها و سیه روزی ها شروع میشود.
پژوهشگرازیادگارهای خسرویاد میکند و ازایوان مدائن: «چون ازساختن آن فارغ شد، برتخت نشست وبرای ترساندن مردمان به بریدن سر ودست وپای دربرابر دروازه کاخ پرداخت: فروتر بریده بسی دست و پای/ بسی کشته افکنده بر درسرای/ زایوان ازآن پس خروش آمدی/ کز آوازها دل به جوش آمدی/ که ای زیردستان شاه جهان/ مباشید تیره دل و بدنهان.» عبرت آموزاین که ظلم و ستم، گریبان ظالم و ستم کار را میگیرد. دیر و زود دارد اما سوخت وسوز ندارد.
نویسنده با روایت هجوم عرب ها به ایران که به زمان خلافت عمراین خطاب شروع شده اطلاعات مفیدی دراختیار خواننده میگذارد. از ستایش بتها با شرح قدمت ونفوذِ هریک از بت های بزرگ، نگاهی دارد به تمدن قبل ازاسلام عرب، و با تکیه به برخی یافته های تاریخی در خاک عربستان؛ در عنوان: «همسایگان» خدا برگهایی از آن تمدن را یادآور شده است. مینویسد: «این یافته ها بخش بزرگی از باورهای پیشین ما را درباره ی تازیان دگرگون خواهد ساخت. تاریخ عرب پیش ازشکل گیری اسلام تاریکی های بسیار دارد وبازیافته های کنونی بسیاری از داوری های پیشین را رد میکند» ۲۱۸ .
پژوهشگربراین باورست که ازپنجهزارسال پیش مهاجران سامی ازجنوب به این منطقه واردشده اند حامل وبانی این تمدن هستند. «شهرها بیشتر درجنوب شکل گرفت وطائف ومکه و یثرب درشمال بود». قبایل درون عربستان و نام خدایان هریک ازقبایل را توضیح میدهد. مبداء و منشاء حضور«الله» خدای مسلمین را یادآور میشود: «قبایل مضری که نام خدایشان الله بود و قریش ازآنان بودند» همان. ازقبیله دیگری به نام ایاد درشام یاد میکند که نام خدای باستانی شان «الله» بوده است.«آخرین پادشاه تدمر، وهب الله همروزگار شاپوراول ساسانی بود. رومی ها با کشتن وی تدمررا ویران کردند. خرابه های بزرگ نیایشگاه درمنطقه تدمر سوریه تمدنی باشکوه را نشان میدهد.» همان. دربرخی آثار کهن عرب از«اللات» یکی ازسه بُت بزرگ ومورد پرستش اعراب یادشده است.
کویر با نگاهی تردیدآمیز تاریخ هجرت را مطرح کرده وازانی که درهیچ یک از سکه ها «نام محمد نیامده است» مینویسد: «سکه های معاویه که بیست سال پس از شکست ایران درنهاوند ضرب شده هنوز شاه ساسانی را برخود دارد و تاریخ هجری ندارد. تا سال صد وپنجاه هجری و حتا درقرآن هیچ سخنی ازتاریخ هجری که نقشی بسیار مهم درتاریخ اسلام دارد درمیان نیست» ۴۱-۲۴۰. «تنها کتابی که دردست داریم قرآن است که کهن ترین نسخه آن دویست سال پس ازمحمد نوشته شده است. کهن ترین سیره النبی ها مانند سیره ابن اسحاق وابن هشام بیش ازصد و پنجاه سال پس ازمرگ محمد نوشته شده است» ۲۴۱
روایت کتاب به درستی نشان میدهد که بعد از حمله عرب مقاومتهای محلی دربیشتر نقاط ایران ادامه داشته، ایستادگی مردم درمقابل قوم مهاجم بطورپراکنده درسرزمین های اشغالی درجریان بوده است. درچیرگی اعراب درآن دورۀ طولانی دوقرن، جنبش های زیادی در گوشه وکنار ایران رخ داده است که نویسنده شرح آن خیزش ها واثرات اجتماعی آن ها را با خوانندگان درمیان گذاشته است. به جرأت میتوان گفت کویر با استناد به پژوهش های خود به درستی با این عنوان: «دویست سال رزم و نبرد فکری و فرهنگی واجتماعی ایرانیان برای آزادی»، آن مفهوم جا افتادۀ تحقیرآمیز«دوقرن سکوت» را از بیخ وبن ویران کرده و «دوقرن مقاومت» را برجایگاه ش نشانده است.
در«دویست سال پایداری» که شرح نبردها وپایداری ها شرح داده شده بعلت کثرت روایتها وعناوین گوناگون نمیتوان در یک بررسی شرح آن قیام ها را آورد، باید کتاب را خواند وازهسته های مقاومت وایستادگی در برابر مهاجمان به درستی آگاه شد. درادامه جنبش ها، اشاره ای دارد به قرمطیان وتاخت و تازآنها به مکه و بُردن حجرالاسود به لحسا. «خلیفه ی مسلمانان با ترس به آنان باج می داد» تا حجرالاسود را به مکه بازگرداندند. قرمطیان در حمله های محمودغزنوی ازبین رفتند.
بخش پنجم رستاخیز فرهنگی و اجتماعی
این بخش با «شاد زی، با سیه چشمان، شاد» شروع می شود. و نوید میدهد که :
«پس از دویست سال نبرد، پایداری و قیام، ایرانیان قدرت تازیان را درهم شکستند» نوسازی ایران، سرآغازتحولات کشور و تشکیل حکومت های ایرانی را توضیح میدهد. ضعف رو به سقوط عباسیان که در سراسر قلمروحکومت بغداد راه افتاده بود، زمینه های قیام برعلیه جور وستم حکومت جباران بیگانه گردید. درسیستان توسط صفاریان، سامانیان درخراسان، دیلمان در سرزمین گیلان و … مردم و خانمان را باز یافتند و به اصلاحات پرداختند. اما انکار نباید کرد که مسلمان شدن ایرانیانِ زرتشتی مذهب دراین مدت طولانی به بار نشسته بود. آتشکده ها ویران ومسجد و محراب وبانگ اذان و سایر شیوه های عربِ اسلامی رواج پیدا کرده بود.
کویر برگ های مستندی از ظهوردانشمندان و فیلسوفان و شاعرانِ خردگرا، با ذکر نام واثرهریک از آن خادمان فرهنگ، تحولات فرهنگی را یادآور میشود.
ازناصرحسرو که با عنوان مبارزی خرد ورز نام برده است، با آوردن سروده های او خطاب به فقیهان مینویسد: «همه جا فقیهان را اژدها و ابلیس می خواند و مردم را از فریب آنان وشاهان برحذر می دارد.» درسروده ای دیگر «فقیهان و زاهدانی که با استفاده ازقرآن و آیات به خدمت ستم و جهل کمربسته اند» پرده از فریب وریاکاری فقها برمیدارد. دارودستۀ سازمان یافته انگل های جامعه را رسوا میکند. این بخش که ازطولانی ترین فصل های کتاب است، مجموعه ای از اطلاعات مفید و خواندنی از رستاخیرفرهنگی، اجتماعی گرفته تا عرفان و قلندری و {جایگاه} زنان و زبان و سیاست را در زمانۀ خود شامل میشود.
بخش ششم پایان کار: باسروده معروف فردوسی «ازایران و ازترک وازتازیان/ نژادی پدید آید اندر میان/ نه دهقان، نه ترک ونه تازی بود/سخن ها به کرداربازی بود . . . بریزند خون از پی خواسته/ شود روزگاربد آراسته». سپس آرای شاعران و دیگرپیشوایان فکری و سیاسی زمانه درقدح ترکان و آتش زدن کتاب خانه ها توسط غزنویان«بخشی ازنوشته های پورسینا، که درکتابخانه ابوجعفرکاکویه دراصفهان بود درقتل و غارت همه گیر امیرمسعود به اصفهان درسال ۴۲۰ هجری سوزانیده شد. کتابخانه مسجد جامع اصفهان که چهل تا شصت جلد فهرست داشت نیزدرغلبه امیر مسعود سوخته شد. برخی نوشته اند که درغلبه سلطان محمود به ری ازکتابخانه های سلاطین دیالمه و صاحب ابن عباد وغیره تمام کتاب های فلسفه، ریاضی، هیأت ونجوم را هرچه بود، آتش زدند وازباقی مانده اش صد بار شترکتاب از ری به غزنین بردند.» همچنانکه:
«درحمله محمود {غزنوی} به هندوستان و ری وبسیاری ازسرزمین های دیگرایران را به ویرانه ای تبدیل کرد. به نوشته عنصری: «ازبس که آتش زد شاه در ولایت هند/ کشید دود زبتخانه هاش بر کیوان».
جباریت مطلقِ خلفا و فقها، زمینه های فرمانفرمائی غلامان ترک را فراهم ساخت. آن غلامان هشیارترازخلفا وفقهای ریاکار زمانه بودند.« … درهمراهی فقها و دینمداران با این آدمکشان تبهکار:بدتر ازهمه و زشت ترازکاراین غلامان آشناکش، خیانت عمال شرع مبین بود … » وخلیفه «متوکل به دست شماری ازترکان درباری به قتل رسید. و خلیفه المعتز درسن بیست و چهارسالگی به دست گروهی ارترکان به تشنگی کشته شد. و المستکفی خلیفه را دستگیر ساخته چشمانش را میل کشیدند ودرزندان انداختند تا جان سپرد. وکشتن خلیفه مستعین وپسرانس . .. و خلفا هیچگاه به جایگاه قدرتمند پیشین خود بازنگشتند» اما فقها ازآتش زدن کتاب ها و کتابخانه ها و«پوست از تن عین القضات و سهروردی و نعیمی و نسیمی می کندند تا ترس ونادانی سایه گسترد وآزادگی و دانائی دامن برچیند» ۵۶ – ۵۵۴
«نمایه کتاب ها» درسه برگ پایان کتاب، نشان از بررسی گسترده نویسنده دارد و قابل تأمل است.
و سخن آخراینکه کویر دربازنگری به گذشته های دور، روایت تلخ وناگوار حملۀ نوکیشان عرب با باورهای اسلامی و فروپاشی ساسانیان، و دگرگونیهای های پسین – تنش ها و مبارزه های فرهنگی سیاسی ایرانیان را – بررسی و کتابی منتشرکرده که امید است مورد توجه منتقدین وتاریخ شناسان قرار گیرد.
«هزاره ققنوس» در شمار ماندنی ترین آثار ادبیات ایران در تبعید است.
” پاپاراتزی ” واژه ای آشنا به حافظه و معنی دار در دیالوگ های امروزین تلقی می شود. عکاسی که در کوچه پس کوچه های شهر به کمین سورژه ای مشهور برای شکار نشسته . این واژه اما تا همین پنجاه سال قبل تنها یک نام بود. نام فامیل یکی از شخصیت های فیلم ” زندگی شیرین ” فلینی.
حالا و از پس عبور بیش از نیم قرن از آن روزها؛ عکس های پاپاراتزی واقعی در مجموعه ی ” هیستوریک ” لندن به نمایش در آمده. این طور که پیداست، فلینی، کاراکتر پاپاراتزی را از روی شخصیت و زندگی فردی به نام ” مارچلو ژپتی ” نوشته. جوانی که در همه جا حضور داشت.
این طور که پیداست مجموعه ی شخصی او شامل یک میلیون عکس می شود که همگی آنها به همین شیوه ی غافل بر روی فیلم ثبت شده اند. نمایشگاه حاضر که عنوان ” سالهای زندگی شیرین ” را بر پیشانی اش نوشته؛ همان طور که از نامش پیداست؛ به روایت تصویری سالهای شیرین رم رسیده. همان روزگار دهه ی شصت و هفتاد. هم آن وقت که اثرات ناشی از جنگ و فقر کمرنگ شده بود و دنیای سریع و مدرن هم کمر به تحمیق مردمان نبسته بود.
این نمایشگاه تا ماهی دیگر در مجموعه ی هیستوریک برقرار است.
جک لمون و جان کالینز و روبرت واگنر در ” کافه دل اپکا ” رم – ۱۹۶۱
آنیتا اکبرگ در رم – ۱۹۶۲
مارچلو ماستوریانی – صحنه ی فیلم زندگی شیرین – استودیوهای چینه چیتا
برژیت باردو – ۱۹۶۱ – عکاس مارچلو ژپتی
آدری هپبورن – رم – ۱۹۶۱ – مارچلو ژپتی
پشت صحنه ی فیلم بلند بلند تر من نمی فهمم – ۱۹۶۶ – استودیوهای چینه چیتا
جین منزفیلد و مایکی هرجیتای – بعد از صحنه ی فیلم بودای کوچک – رم – ۱۹۶۲
یک سال پیش در چنین روزهایی “همایون نوراحمر” نویسنده و مترجم برجسته آثار داستانی و نمایشی و از نخستین نویسندگان و کارگردانان نمایش های رادیویی، در سکوت و بی خبری جامعه ی ادبی درگذشت. او که در طول حیاتش بیش از ۱۰۰ نمایش رادیویی را سرپرستی و ترجمه کرده بود، در سن هشتاد و شش سالگی و بر اثر کهولت در سرای سالمندان و در غربتی حزن آلود رخت از جهان برکشید.
“همایون نوراحمر” در سال ۱۳۰۶ و در خانواده ی نظامی در تهران متولد شد. او تحصیلات متوسطه را در دبیرستان های مروی و دارالفنون سپری کرد و پس از آن برای مدتی به مدرسه ی نظام رفت، اما شیفتگی اش نسبت به مقوله ی ترجمه و ادبیات او را در سن بیست و دو سالگی به دانشگاه تهران و تحصیل در رشته ی زبان وادبیات انگلیسی کشاند، او که کار ترجمه را از سن هفده سالگی و با چاپ ترجمه ی شعری از شکسپیر در مجله ی صبا آغاز کرده بود، تا پایان عمرش بیش از چهل اثر از نویسندگان شهره ی جهانی همچون ” آندره ژید”، “جورج اورول”، “آنتوان چخوف” و “نیکوس کازانتزاکیس” را ترجمه کرد که از این میان کتابهای “قلعه ی حیوانات” اورول و “سودوم و گومورای” کازانتزاکیس” برای اولین بار توسط او به خوانندگان فارسی زبان معرفی شدند.
نور احمر در سال ۱۳۴۲ و پس از فراغت تحصیل از دانشگاه در رادیو تلویزیون ملی ایران ، در سمت تهیه کننده ی ارشد مشغول به کار شد و علاوه بر ترجمه و سرپرستی بیش از ۱۰۰ نمایش در رادیو ، نمایشنامه هایی چون “انگشتر ژنرال ماسیاس”، “سقوط”، “غبار جاده”، “افسانه”، “مردی از دریا” و “در پاییز” را هم برای تلویزیون ترجمه و به روی صحنه برد.
همچنین می توان از نمایشنامه های رادیویی “پروانه ی سفید”، ” آوازی در باد”، “خانواده ی بارن”، “ماه روی تپه”، “خسیس دهکده” و “لوییزا” به عنوان برجسته ترین آثار ترجمه شده ی این مترجم پرکار یاد کرد.
در این میان “پروانه ی سفید” اثر “آگوست دوروس”، راوی یکی از وهم آلودترین نمایشهای رادیویی ست، این نمایش شنیداری، داستان مردی میانسال به نام “پل” را روایت می کند که در پی دلبستگی به دختری جوان و زیبا به نام “بئاتریس” درصدد برآوردن شرط او مبنی بر از بین بردن همسرش، “آلیس” بر می آید. او برای تحقق هدفش به مدت سه سال، ذره ذره به همسرش ارسنیک می خوراند و در نهایت مرگ او را رقم می زند. اما این پایان ماجرا نیست، چرا که خیال آلیس به شکل پروانه ای سفید لحظه ای ذهن پل را ترک نمی کند و همواره او را در فضایی رعب آور و سراسر رنج عذاب می دهد و این عبارت را در ذهن پل مکرر می کند : “سم آرسنیک بسیار کشنده است ولی آیا نیروی این سم قوی تر از نیروی عشق است؟”
نور احمر در دهه های ی اخیر با بیش از بیست مجله از جمله ترقی، خوشه، فردوسی، اطلاعات هفتگی، آناهیتا، کتاب هفته، کیهان فرهنگی، سخن، تالار، شعر، سوره مهر، صحنه، مقام، جام جم، مجله نمایش، سروش و هنرهای تجسمی همکاری داشت. وی همچنین در سال ۱۳۸۱ کتاب فرهنگ اصطلاحات تئاتر را نیز منتشر کرد.
از دیگر ترجمه های ماندگار نوراحمر می توان به “تبعیدیها” نوشته ی “جیمز جویس”، “جست و جو” نوشته ی “فردریک دورنمات”، “زن زیادی” اثر “آنتوان چخوف”، “زنده باد زاپاتا” نوشته ی “جان اشتاین بک”، “هیولا” اثر “برتولت برشت” و ” اگر دانه نمیرد” کتاب جنجال برانگیز “آندره ژید” اشاره کرد، که از این میان اثر اخیر پس از ممیزی های فراوان در اختیار خوانندگان فارسی زبان قرار گرفت.
حرف صلح است و آرامش؛ حرف زندگی بهتر آدمیزاد و حکایت جادوی صدایی که انگار از نهانخانه ی غیب نشان داشته باشد؛ این بار با هنر آواز و طبیعت بی دغدغه ی ” نانا موسکوری ” یونانی.
دختر پاک سرزمین اندیشه؛ در بسیاری از ترانه هایش از عشق گفته و لذت وصل و از دل بی قرار انسان که جز در کنار دوست آرام نمی گیرد…
یکی از شهره ترین ترانه های او با ترجمه ی فارسی و لینک ویدئوی یوتیوب در زیر آورده شده؛ باشد که شما نازنینان همراه، در حوض موسیقی جانی تازه کنید و رخوت عبور ایام را از یاد ببرید…
تنها این خبر را هم داشته باشید که تیم چمتا در برنامه ی آتی اش، به سراغ این چهره ی دوست داشتنی موسیقی مردمی اروپا رفته و زندگی و آثار و احوالش را ورقی دوباره زده. وقت و حوصله اگر یارتان بود، همراهی با چمتای این هفته را هم در برنامه ی شنبه شب تان بگنجانید که صدای دختر همه ی مادرهای زمین، براستی که ممد حیات است و مفرح ذات…
متن اصلی ترانه ی پرواز کن به زبان فرانسوی:
Hier encore
Je t’ai fais de la peine, je sais,
Mais dans mon cœur
Vraiment rien n’a changé.
Non – vole, vole,
Il faut que s’envole
Ce tourment de tes pensées !
Lalaïlalaïla …
Oh – vole, vole,
Vole farandole !
Les chagrins que nous avons
Volent, volent, volent
Et puis s’en vont !
Tous les deux
Nous avons de jolis souvenirs,
Plus rien ne doit
T’empêcher de sourire.
Oh – vole, vole,
Une joie s’envole,
Mais pour mieux nous revenir !
Lalaïlalaïla …
Oh – vole, vole,
Vole farandole !
Les chagrins que nous avons
Volent, volent, volent
Et puis s’en vont !
Bien souvent
Nous nous faisons du mal, toi et moi,
De vivre à deux
C’est compliqué parfois,
Mais – vole, vole,
Jamais ne s’envole
Tout l’amour que j’ai pour toi !
شانزدهم خرداد با خاطره ی خاموشی “شاپور قریب” گره خورده است، کارگردان پیش کسوتی که نامش با فیلم هایی خاطره انگیز و به یاد ماندنی روزهای خوب سینمای ایران عجین شده است.
شاپور قریب
”شاپور قریب” در سال ۱۳۱۱ در سمنان متولد شد؛ به گفته ی خودش فعالیت هنری اش را با قصه نویسی آغاز کرد، دو کتاب منتشر شده ی او به نام های ” عصر پاییزی” ( ۱۳۳۹) و “گنبد حلبی”(۱۳۴۱) از جمله آثاری بودند که تا سالها در زمره ی کتابهای پر خواننده قرار داشتند. “گنبد حلبی” مجموعه داستانی مشتمل بر پنج قصه به نام های گنبد حلبی، تله طلایی، گراز، قهوهخانه ی کنار جاده و عذر الندو بود که نظر منتقدان ادبی را به خود جلب کرد.
ورود قریب به عرصه ی تئاتر از پانزده سالگی آغاز شد ، او خود در گفت و گویی که در سال ۱۳۸۸ با خبرگزاری دانشجویان ایران “ایسنا” انجام داده بود، دربارهی شروع فعالیتهای هنری اش چنین گفته بود: ” کلاس نهم بودم که از طریق اکبر گلپایگانی به تئاتر “جامعه باربد” معرفی شدم و حدود ۱۲ سال در این گروه تئاتری بازی کردم. در همان دوران در کلاس عطا وکیلی کارگردانی یاد گرفتم و با نصرت کریمی که گریم یاد میداد، آشنا شدم و دوست شدیم.”
وی پس از آن که دیالوگ نویسی در فیلم “موطلایی شهر ” را بر عهده گرفت، در فیلم “چرخ بازیگر” به کارگردانی “مهدی امیر قاسم خانی” علاوه بر وظیفه ی دستیاری، نویسندگی و بازیگردانی را هم بر عهده داشت، او بعدها دستیار “جلال مقدم” شد و در فیلم “سه دیوانه” با اوهمکاری کرد و سرانجام در سال ۱۳۴۷ پس از دو دهه و اندی حضور در عرصه ی هنر و سینما ، نخستین فیلم خود با نام “دختر شاه پریون ” را کارگردانی کرد.
قریب که پیش و بیش از هرچیز خود را قصه نویس می خواند، نگاهی عمیق و خاص به سینمای کودک و نوجوان داشت، همین نگرش بود که موجب شد تا وی یکی از برجسته ترین آثار سینمای ایران با عنوان “هفت تیرهای چوبی” را در این زمینه خلق کند. این فیلم که نمونه ی دگرگونه ای از سینمای کودک بود، مورد تحسین منتقدان ب داخلی و خارجی گرفت و جایزه ی جشنواره ی مصر ، سوئد و جایزه ی طلایی شیکاگو را نصیب خود ساخت. در هفت تیر های چوبی “عبدالله یاقوتی” و ” حسن حاجیان” نقش آفرینی می کردند و موسیقی متن این فیلم اثر ” اسفندیار منفردزاده” است.
از دیگر آثار مطرح این کارگردان می توان به فیلم “ممل آمریکایی” اشاره کرد، این فیلم که دومین همکاری مشترک “گوگوش” و “بهروز وثوقی” بود، در نوروز ۱۳۵۳ اکران شد وعنوان پر فروش ترین فیلم سال را از آن خود ساخت. در این فیلم، آمریکا و رویای مهاجرت به آن را مورد نقد قرار می گیرد و از “ممل آمریکایی” ها یی سخن به میان می آد که فریب دروغ های ” حسن پپه” ها را خورده اند. ترانههای معروف “شب شیشه ای” و “دریایی” نیز اولین بار در این هم این فیلم اجرا شدند . شاپور قریب پس از آن فیلم “مرد شرقی، زن فرنگی” را با همین مضمون ساخت که از اقبال فیلم نخست برخوردار نشد.
“عروس بیانکا” ( ۱۳۴۹)، “رقاصه شهر”( ۱۳۴۹)، “کاکو” (۱۳۵۰)، “بدنام “(۱۳۵۰)، غریبه “( ۱۳۵۱)، “خروس” (۱۳۵۲)، “بت شکن” ( ۱۳۵۵) و “سه ماه تعطیلی” ( ۱۳۵۶) عنوان آثار دیگر شاپور قریب هستند که پیش از انقلاب آنها را کارگردانی کرده است.
وی پس از انقلاب مدتی در کانون پروش فکری کودکان و نوجوانان با سمت مشاور رئیس مشغول به کار بود و در هیات تصویب فیلمنامهها فعالیت داشت.اما پس از چندسال اشتغال در این جایگاه به دلیل اختلافات از سمت خود استعفا کرد .
او سپس در سال ۱۳۶۵ فیلم “بگذار زندگی کنم” با بازی “مهدی هاشمی” و “افسانه بایگان”، را کارگردانی کرد، فیلم که از دغدغه های پس از طلاق می گفت از بخت خوبی در گیشه برخوردار شد و بنا به گفته ی کارگردان سرمایه گذار را با سود قابل ملاحظه ای مواجه کرد، حال آنکه خود وی پس از فیلم”سایه های غم ” ( ۱۳۶۶) – که یکی دیگر از فیلم های پرفروش بعد از انقلاب به شمار می رود – ناچار به ساختن فیلم هایی برای گذران زندگی و پرداخت کرایه ی خانه اش شد.
از جمله ی این فیلم ها که هرگز موفقیت فیلم های سابقش را نیافتند می توان به “روزهای بلند انتظار”(۱۳۶۹)، “بازگشت قهرمان”( ۱۳۶۹)، “خانواده کوچک ما”(۱۳۷۰)، ” اشک و لبخند”(۱۳۷۳)، “کفشهای جیرجیرک دار” (۱۳۸۱ ) و “سوگند” (۱۳۸۴) اشاره کرد.
فیلم “ملاقات” آخرین ساخته ی این سینماگر ایرانی ست که در سه اپیزود و به تهیه کنندگی “عباس رافعی” ساخته شده است و شاپور قریب در این فیلم کارگردانی اپیزود ” ایستگاه آخر” را برعهده داشت، اپیزودی که هنوز به نمایش عمومی در نیامده است.
شاپور قریب هم چنین یکی از محبوب ترین مجموعه های تلویزیونی دهه ی هفتاد با نام “روزگار جوانی” را کارگردانی کرده است. داستان این سریال روایت زندگی چند دانشجوی شهرستانی بود که در خانه ای اجاره ای زندگی می کردند، صداقت بارز داستانهای این مجموعه، شخصیتهای ملموس و صمیمی آن و روابط باور پذیر شخصیت ها با یکدیگر که با چاشنی مسائل روز اجتماعی و مشکلات شخصی جوانان آمیخته شده بود، این سریال را تبدیل به یکی از خاطره انگیزترین مجموعه های تلویزیون ایران ساخت. نویسندگی این مجموعه را “اصغر فرهادی” کارگردان شهیر ایرانی برعهده داشت، فرهادی در زمستان ۹۰ و در بازگشت از مراسم دریافت جایزه ی اسکار به همراه عزت الله انتظامی به دیدن شاپور قریب رفت تا ازاین هنرمند پیشکسوت که مبتلا به آلزایمر شده بود، عیادت کند، او پس از این دیدار از مسولان سینمایی خواست تا به جای برگزاری مراسم تقدیر و تشکر از او، به وضعیت پیشکسوتانی چون قریب توجه کرده و هزینههای درمان آنها را تامین کنند و در مصاحبه ای گفت:
“آنچه من و دیگر سینماگران امروز را به سینما علاقهمند کرد دیدن فیلمهای فیلمسازانی بود که در کودکی و نوجوانی فیلمهایشان را دیدهایم. خیلی از آنها دیگر در میان ما نیستند و برخی خانهنشیناند و تعداد کمی از آنها هنوز با همه مشکلات عاشقانه در حال کارند. خاطره فیلمهایشان که آن سالها دیدهایم امروز با ما همراه است من هنوز لذت تماشای “هفت تیرهای چوبی” آقای قریب را فراموش نکردهام ما با دیدن این فیلمها به سینما علاقهمند شدیم”
این دفتر، دربرگیرندۀ خاطرۀ نزدیکان و دوستان وآشنایان زنده یاد نوری دهکردی است که در۲۶ شهریور ۱۳۷۱ خورشیدی، همراه با دکترصادق شرافکندی، فتاح عبدلی و همایون اردلان، دبیر کل حزب دموکرات کردستان با دوستان ومسئولان آن حزب درحالی که مشغول صرف غذا در رستوران میکونوس در برلین بودند به قتل رسیدند. ازهمان نخست انگشت اتهام به سویِ فرستاده های جمهوری اسلامی رفت. بین هموطنانِ خارج ازکشورنیز آشکار و پنهان و لب گزیدنهای برخی ازکهنه کاران حرفه ای، «کار کار جمهوری اسلامی ست» برسرزبان ها افتاد. سروصدای ورود آزاد تروریست ها و قتل ها دریک کشوراروپائی در روزنامه های خارج ابعاد گسترده تری پیدا کرد؛ نارضائی و شکایت ازحضور پناهندگان و تهدید امنیت شهروندان که پای تروریست ها را به کشور شان بازکرده است، زنگ خطر را به صدا درآورد. انکارهای ریاکارانۀ رسمی وغیررسمی دستاربندانِ حاکم به جائی نرسید. با پیگیری های سرسختانۀ برخی سازمان ها و تشکل های سیاسی وشاکیان خصوصی، پرده ها کم کم کنار رفت و با تشکیل دادگاه میکونوس، آمران و عاملانِ اصلی این جنایت هولناک شناخته شدند. درآن دادگاه که به جرئت میتوان گفت دادگاهِ تاریخی و به مفهوم واقعی دادگاهی مستقل بود با قضات شریف و شرافتمند،* عاملان جنایت شناخته شدند. ماهیتِ جوهریِ حکومت اسلامی برای همگان عریان شد. رهبر و رئیس جمهور و وزیراطلاعات و چند تن دیگر ازسران نظام محکوم و معرفی شدند.
نویسندگان این دفتر: خانوادۀ داغدیدۀ نوری دهکردی و حدود بیست و چند نفرازدوستان ویاران نزدیک نوری دهکردی هستند که هریک با خاطره ای، صفات نیک و تلاش های اورا درمبارزه با استبداد ستوده اند. ازهمدلی وهمدردی صمیمانۀ او بامردم به نیکی یاد کرده اند که جای سپاس دارد. مشارکت دریک فریضۀ ملی و فرهنگی فارغ از رنگ وبوی سازمانی و حزبی را باید ارج نهاد و ازاین گونه یادبودها استقبال کرد. به ظن قوی، همدلی های انسانی ریشۀ های خشک اندیشی و خود خواهی های اهریمنی را میسوزاند. میپوساند. افق های تازه روی جامعه میگشاید. به متفکران جامعه فرصت میدهد که با احساس امنیت و آزادی، استقلالِ فکر « فردی» را بطورجدی گسترش داده و آزاد اندیشی را با عقلانیت پی ریزی کنند. تحمل دیگران، حرمت به افکارمخالفین و دگراندیشان را با صبر و تحمل پیش گیرند؛ کارنیکی که در این خاطرات به چشم میخورد. کسانی هستند که مخالف باورها وعقاید سیاسیِ دهکردی و هماندیشانش بوده اند، اما منصفانه باید گفت که نه تنها منکر صفات انسانی و روش ها ی سیاسی او نشده اند، بلکه با حفظ حرمتِ دوستی، تلاش صادقانۀ او را درتوسعۀ بیداری مردم وشکست سدهای استبداد ستوده اند؛اززاویۀ دیدِ هرعقیده وهرمرام و مسلکی به نیکی از اویاد کرده اند. روانش شادباد. آرزو میکنم اخلاق آموزندۀ انسانی زنده یاد نوری دهکردی، در تبعید اجباری به دیگر هموطنان نیز تسری پیدا کند.
خاطرات هریک از نزدیکان و دیگرنویسندگان این دفتر، درشناختِ روحیۀ انسانی آن مبارز از دست رفته اثرگذار است. خواننده را درکنارسوگواران مینشاند تا همدل با خویشان و دیگریاران دور و نزدیکِ نوری دهکردی را بهتر بشناسد؛ و درد دل های خونینِ نسل را، پنداری لبریز و جاری، با فریادی که عادت شده روایت کند. عادتِ دیرینه ای که دراین سرزمین نفرین شده ادامه دارد. ریشه دوانیده، سخت جان شده است : «به یاد روزی می افتم که نوری به اتاقی وارد شد که ما به عزای رضا که در آن تابستان اعدام شده بود نشسته بودیم. او با دیدن این صحنه به من گفت «ما برای شهیدانمان عزا نمی گیریم» وقتی به او گفتم «دیدی بالاخره اعدامش کردند؟» ناگهان شکست، جلومن زانو زد و سرش را بردامن گذاشت وهای های گریست . . .»
قبلا ازاین بانو آمده است: به یاد اختلافات سیاسی وبحث های مکررمان می افتم ، این که هیچگاه در سیاست همنظرنبودیم ولی تفاوت نظرخللی دردوستی مان به وجود نیاورد.» ص۷۸ دراین یادنامه نمایشنامه ای به نام « نوری درتاریکی» ازآقای فرهاد پایار آمده است که قابل تأمل است. نویسنده قبل ازشرح متن نمایشنامه در«چند توضیح . . . » یادآور میشود که : درسال ۱۳۸۴ هنگام خواندن نمایشنامۀ «گفت و گویِ شبانه با یک انسان حقیر» اثرفریدریش دورن مات» یاد نوری دهکردی افتادم. شخصیت اصلی این نمایشنامه ازخیلی جهات به نوری شبیه است.» بی دلیل نخواهد بود گفته شود که این نمایشنامه، شیوه تفکر، و درمجموع شرح حال اپوزیسیون روشنفکری ما در گذشته و حال را روایت کرده است. شاید به برخی مدعیان بیمایه بربخورد، اما کار سنجیدۀ نویسندۀ نمایشنامه را باید جدی گرفت.
دریغم آمد به این نمایشنامه که روایتگری آشنا با شیوه های اپوزیسیون است اشاره نکنم.
گفتگو درصحنه بین روشنفکر ومردعینکی میگذرد. مثل: [ ثابتی ساواک یا لاجوردی رژِیم اسلامی] بازی شطرنج وتقلب هاِی آمرانه مردعینکی، هردو بازیگر، آگاه ازنقش حریف. مردعینکی شروع به خواندن مقاله ای از روشنفکر میکند که هنوز منتشرنکرده است.
نوری: [ناباورانه] این مقاله را ازکجا درآوردی؟ . . . من که هنوز منتشرش نکرده ام . . .» مرد عینکی: «ونخواهی کرد! »
نوری ازعدالت و دموکراسی و درد های جامعه میگوید.
مرد عینکی: «عدالت مقوله ایه که شما روشنفکرها اختراع کرده اید»
و دریک لحظه ای همصدا از مقاله روشنفکر را باهم میخوانند :
نوری و مرد عینکی: [ هم زمان و هم صدا] یکی ازاین معیارها نفی تقدس قهر و جایگزین کردن آن با خواست و تمایل به حلِ مسالمت آمیز معضلات و تناقضات اجتماعی است.»
ازآقای ناصرزراعتی ویراستار کتاب باید سپاسگزاربود که این اثربا ارزش غافل نبوده و نمایشنامۀ «نوری درتاریکی» را در یادنامه آورده است.
واما بعدالتحریر
شاید بی دلیل نباشد این توضیح که ناکامی انقلاب مشروطه، محملِ پیام نانوشته ای بود که در نسل های بعدی اثراتش متجلی شد. عریانیِ مخالفت های سیاسی از سوی آگاهانِ بدون سازمان و حزب، درسخت ترین دوران استبداد رضاشاه و زندانی شدن گروه معروف به ۵۱ نفر نمونه ای از سرریز شدن عقده های آن شکست بود و چرائِیِ فراموشیِ مطالبات ملی درمقابله، با بی اعتنائی حاکمان وقت به بحران های گذرا . بلاتکلیف ماندنِ درخواست های نسلِ مشروطه و انتقال آن به نسل های بعدی، جهل و بیخبریِ اکثریتِ ملتی را، در حسرتِ رجعتِ به چهارده قرن گذشتۀ اسلام به نمایش گذاشت.
هشت دهه پس از انقلاب مشروطیت درزمانه ای که تمدن جهانی در بستر دگرگونیهای شگفت انگیز علوم و فنونِ بشری، کرۀ خاکی را دریک دهکده کوچک درآورده بود، جامعۀ باستانیِ ما در گیر و دار جنگ دو قدرت با هیاهوهای شعاری، در التهابِ آزمون «سنت ومدرنیته» گرفتار و سرگردان شدند. آرمانها و دیدگاه های خیالی و هریک چشم به راه منجی با ده ها سازمان به ظاهرسیاسی با اندیشه های گوناگون و بسی وارداتی، درانتظار معجزه ای. نتیجه به ظهورآقای خمینی منتهی گردید. درگورستان فریاد کشید «من میزنم تودهن این دولت!». ملتی سر درگریبان، معصومیت های اشگبار خود را، و چه با غرور و افتخار نثارش کردند !
با چنین فرهنگِ سرگردانی، تجدید خاطره ها، صیقل زدن ذهنیت های زنگاربسته درسرگیجۀ سنت ومدرنیته، اعتیاد به آشفتگی های فکری و پراکندگی ها و سرریزشدن عقده ها،: آیا میتوان روز و روزگار خوشی در آیندۀ چنین جامعه متصور بود ؟!
*اخیرا در رسانه ها اعلام شد که جایزه “بهترین عملکرد حقوقی” برای دو دادستان پرونده میکونوس برای نخستین بار جایزه “بهترین عملکرد حقوقی” از سوی کانون وکلای آمریکا در نیویورک به دو دادستان آلمانی اهدا شد. دو دادستان آلمانی در رابطه با رسیدگی به پرونده “ترور در رستوران میکونوس” این جایزه را دریافت کردند.
“در واگویه ی خاطره های مه آلود و خاکستری، به دنیا آمدم. بالیدم. بزرگ شدم. ساقه ترد گیاهی در گذار آب های وحشت. به دریا نپیوستم. چون قطره آبی زلال به خاک برگشتم. به زهدان مادری که از آن به دنیا آمده بودم. به هیئت انسان نخستینی. در تردید زیستن و ماندن.” اینها واژگان نویسنده ای ست که روای روان پرالتهاب و رسوا کننده ی حقیقت دلخوشی های کوچک آدمی بود، این واژگان “دکتر اصغر الهی” که دیباچه ی رمان “سالمرگی” اوست، شاید عصاره ی تمام و کمال حکایت سرگشتگی بشر باشد، حیرانی های بی انتهایی که به گواه قلم الهی، پیوندشان با اسطوره ها نشان از ازلی بودن و تداوم بی وقفه شان خبر از ابدی بودنشان می دهد.
اصغر الهی در سال ۱۳۲۳ خورشیدی در مشهد متولد شد و از سنین نوجوانی به نوشتن روی آورد، مطالب و داستان های او که درصفحات روزنامه های محلی زادگاهش چاپ می شدند، او را بر سر ذوق می آورد و دلبستگی اش را به قلم و نوشتن بیشتر می کرد. او سپس وارد دانشگاه تهران شد وموفق شد با مدرک دکترای تخصصی در رشته ی روانپزشکی از این دانشگاه فارغ التحصیل شود. الهی پس از آن به عنوان دانشیار در دانشگاه علوم پزشکی ایران مشغول تدریس شد، ضمن آنکه مطب روانپزشکی اش در یوسف آباد نیز محل طبابتش بود.
الهی از دهه ی ۴۰ و با نوشتن داستان های کوتاه پا به عرصه ی نویسندگی گذاشت، این داستان ها که بعد ها در مجموعه داستانهای “بازی” و “قصه های پاییزی” منتشر شدند داستانهایی بودند که سبک نگارششان تلفیقی بود از رئالیسم و سمبولیسم ترفندی که شاید راهی بود برای گریز از مقراض سانسور. دکتر الهی با نوشتن نخستین رمانش با عنوان “مادرم بی بی جان” توانست نام خود را به عنوان یکی از نویسندگان خلاق و برجسته ی ادبیات معاصر ایران ثبت کند. الهی بر آمده از نسلی پرشور و آرمان خواه بود، نسلی که کودتای ۲۸ مرداد را از سرگذرانده بودند و هم چنان به برقراری جامعه ی همسان و بی طبقه باوری خوش بینانه داشتند. همین باور بود که در داستان “مادرم بی بی جان” و در قالب رئالیسم رخ نمود و از تلاطم پر تب و تاب جوانانی سخن گفت که در روند جنبش ملی شدن صنعت نفت خود را به آب و آتش می زدند تا جایی که حتی “بی بی جان” را هم به تظاهرات می کشانند. ریتم پر شتاب رمان که با بن مایه و فضای داستان هماهنگ است، نقطه ی قوت نثر الهی در این رمان است. اما این رمان به همراه مجموعه داستان های “بازی” و “قصه های پاییزی” – که همگی حاوی کنایاتی مستتر به رژیم پهلوی، میل مردم به دگرگونی اوضاع سیاسی و اجتماعی و تصویر لایه های محروم، فقیر و سرکوب شده ی جامعه بودند – در آن زمان امکان انتشار نیافتند و نشر این آثار پس از سقوط حکومت محمد رضا شاه میسر شد.
پس از انقلاب و در طی سالهای خاکستری دهه ی شصت، الهی از نوشتن فاصله گرفت و بیشتر به طبابت می پرداخت، اما سرانجام در سال ۱۳۷۰ با انتشار مجموعه داستان ” دیگر سیاوشی نمانده” بار دیگر به میدان بازگشت. او در این اثر شیوه ی نوینی از روایتگری روانشناختی را خلق کرد که خود آن را “واگویی روانی” نام کرده است. شیوه ای که شکل تکامل یافته ی آن را می توان در رمان “سالمرگی” به وضوح دید.
دکتر الهی که سد ممیزی را بر نمی تابید و در عین حال از حاشیه و جنجال هم گریزان بود، مجموعه داستان بعدی اش ” رویا و رویا” را با کمک انتشارات “پر” در ایالات متحده به چاپ رساند. اما گویی این روش انتشار کتاب اسباب رضایت خاطر وی را فراهم نکرد، چرا که او در انتشار رمان واپسینش “سالمرگی” قریب به یک دهه پشت سد توقیف و انتظار برای صدور مجوز نشر، منتظر ماند تا سرانجام مجال انتشار این رمان توسط نشر چشمه در سال ۱۳۸۶ فراهم شد و الهی به خاطر این رمان برنده ی جایزه ی بهترین رمان از هفتمین دوره ی مراسم جایزه ی هوشنگ گلشیری نیز شد.
الهی در این اثر برجسته به مدد راویان متعدد و در هم تنیده، پرتره های گوناگون مرگ را از سکته، خودکشی و شهادت گرفته تا سقط جنین و قتل به تصویر می کشد، او به روان پر رمز و راز شخصیتهای داستانش نفوذ می کند و درکسوت یک روانپزشک – نویسنده به کاوش لایه های درونی و هویتی آنان می پردازد و نه تنها چرایی که چگونگی زیستن را به چالش می کشد. آدم های سالمرگی به رغم تفاوتهای بنیادینشان با یکدیگر در پیوند با اسطوره، گناه و تاوان مشابهند و دغدغه ی مشترکشان درانتخاب میان زیستن و مرگ آنها را به هم نزدیک می کند. الهی از شهادت “سیاوش ” گونه ای روایت می کند که تحقق رویای پایداری و استمرار دو خانواده را نا ممکن می سازد، مرگی که شاید به تقاص گناه تردامنی مادر، بدعهدی پدربزرگ در ادای نذر یا بیرحمی آقاجان در حق همسرانش رخ داده است. در این میان “لیلا” ی سرراهی دلخوشی ساختگی و موقتی ست که گرچه ریشه هایش سست و بی رمق اند، اما بهانه ی دروغین ماندن می شود و کورسوی امید ، برای ادامه ی زندگی و ازسوی دیگر مادربزرگ همیشه زنده، خبر از سنت و گذشته ای می دهد که حضور مدام خود را در ذهن آدمی مکرر می کند.
رمان سالمرگی با شیوه ی روایت غیر خطی و معما گونه اش که نشان از اندوه های گوناگون و تزلزل موقعیت شخصیتهای آن دارد، بازتاب واقعیت ذهن پریشان و سرگشته نسلهایی ست که پی در پی با دلشوره ای مدام زوال آرمانهایشان را نظاره گر بوده اند:
“در خیالات بودم. انگار همین دیروز بود. نشسته بودم کنار جوی آب. آب جوی جم نمی خورد. لایه ای از خاک و خاشاک روی آن بود. قورباغه ای از کنار دستم پرید. ترسیدم. داشتم برای خودم از گل و شن خانه می ساختم، خانه ای دو طبقه. دو اتاق تو در تو، با ایوانی نرده کشی شده با چوب و زنی در آن. آن زن تو بودی، ایستاده بودی پشت پنجره ای.”
این رمان در سال ۸۹ در فهرست آثاری قرار گرفت که مجوز تجدید چاپشان لغو شد و انتشار دوباره ی آنها منوط به بررسی دوباره ی آنها شد. از اصغر الهی مجموعه داستان دیگری با عنوان “حکایت عشق و عاشقی ما” ( زمستان ۸۹ – چشمه) منتشر شده است. اصغر الهی همچنین چند کتاب در زمینه شناخت مسائل روانپزشکی ترجمه و تألیف کرده است.
دکتر الهی که مدتها بود با وجود دست به گریبان بودن با بیماری قلبی در مطب خود در غربت وطن به طبابت مشغول بود، هم چنان دلبسته ی نوشتن بود و بنا به گفته ی خودش مشغول بازنویسی رمانهای “قیامت” و “زن اول” بود که سالها پیش آنها را تألیف کرده بود. او با اینکه نگران و چشم به راه صدور مجوز برای دو اثر غبارگرفته اش، مجموعه داستان “در راه” و رمان “دخترکی با چشمهای سبز مشوش” بود اما با امیدی وصف ناشدنی مجموعه داستان دیگری به نام “ما این ایم ” را نیز در دست تالیف داشت. این نویسنده سرانجام در روز دوازدهم خرداد ۹۱ بر اثر عارضه ی قلبی در بیمارستان قلب تهران درگذشت :
“قلبم میزد. دستگاهی که صفحه سبز رنگی داشت، خطهای قلبم را نشان میداد. ها…ها… لیلا چه کسی میتواند دیوانگیهای قلب آدمی راروی صفحه کاغذی نقاشی کند؟. هیچکس نمیتواند خواب و رؤیاهای آدم را روی بوم نقاشی بریزد. آرزوی زنده ماندن را هم نمیتواند روی تابلو ، یا حتی کاغذ سفیدی نشان بدهد.”
طی هفته های پیش و همزمان با روز جهانی رقص و در پی فراخوانی که “فارل ویلیامز” خواننده ی برجسته ی آمریکایی برای راه انداختن موج “شادی” در سراسر دنیا بر پا کرده بود، شبکه های اجتماعی شاهد نماهنگهایی ویدئویی از ایران بودند، کلیپهایی چند دقیقه ای که در آن جوانانی ایرانی تصاویر رقص و شادیشان را با ترانه ی “شاد” ویلیامز تدوین کرده و با این حرکت به این کمپین جهانی پیوسته بودند.
یکی از این ویدئوها با این پیام منتشر شده بود: ” مردم تهران شادند. شادی ما را ببینید و باهم قسمت کنید. اجازه بدهید که جهان صدای ما را بشنود؛ ما شاد هستیم و این حق ماست”
در این میان یکی از این کلیپها که شش دختر و پسر ایرانی زیر سی سال را در حال پایکوبی و شادی در کوچه های تهران، روی پشت بام و کنار کولرهای آبسال نشان می داد در مدت کوتاهی بیش از ۱۷۰ هزار بیننده داشت.
اما حالا و پس از گذشت یک ماه از انتشار این ویدئوها، پلیس ایران اعلام کرده که همه کسانی که در نسخه ایرانی موزیک ویدئوی آهنگ خوشحال (Happy) ساخته فرل ویلیامز در ایران نقش آفرینی کردند، را شناسایی و بازداشت کرده است.
حسین ساجدی نیا، فرمانده نیروی انتظامی تهران بزرگ، در گزارشی تلویزیونی که در اخبار ساعت بیست و سی پخش شد،مقابل دوربین صدا و سیما ضمن “مبتذل” خواندن این ویدئو، که منجر به ” جریحه دار شدن عفت عمومی” شده است، تایید کرد که تمامی افراد مرتبط با این کمپین در دو ساعت شناسایی و ظرف شش ساعت همه دستگیر شدهاند. این گزارش که با جمله ی ” آبرویی که در سراب تست بازیگری ریخته شد” آغاز می شود، با اعتراف بازداشت شدگان پشت به دوربین مبنی بر “اغفال” توسط گروهی ادامه می یابد.
آنها می گویند که به آنها گفته شده قرار است برای فیلم سینمایی مجازی از آنها تست بازیگری گرفته شود و قرار نیست این ویدئو در جایی پخش شود.
ساعاتی پس از اعلام خبر بازداشت این عده، فرل ویلیامز خبر دستگیری جوانان ایرانی را روی صفحه طرفداران خود در فیسبوک منتشر کرد، او ضمن ابراز تاسف نسبت به این مساله نوشته است: ” اینکه این بچهها به خاطر تلاششان برای گسترش شادی بازداشت شدند، چیزی فراتر از غمانگیز است.”
در حال حاضر در شبکههای اجتماعی اینترنت هشتگی برای خواست آزادی این افراد در حال گردش است.
همزمان بسیاری از ویدئوهای «شاد در تهران» که در تارنمای یوتیوب منتشر شده بودند، حذف شدهاند.
پیشتر ندا، یکی از دست اندرکاران این ویدیو در گفتوگو با ” ایرانوایر” گفته بود: “ما میخواهیم کارمان را در ایران ادامه دهیم. در خارج از ایران هرکسی میتواند این کارها را بکند. ما قصد داریم صدای جوانان ایرانی را به دنیا برسانیم. ما میخواهیم فقط حرف بزنیم و به دنیا بگوییم ایران جای بهتری است، جوانان ایرانی با همه فشارها خوشحالند و با روحیه برای بهتر شدن وضعیت خود تلاش میکنند. آنها بلدند شادی کنند؛ مثل همه مردم دنیا.”
گفتنی ست چندی پیش ریحانه طراوتی یکی از بازداشت شدگان مذکور، در صفحه ی فیس بوکش برخی افراد چون “مانا نیستانی” و ” کامبیز حسینی ” را به سبب مرتبط کردن این ویدئو با مسائلی از قبیل نقد اجتماعی و کارتون انتقادی به سیاه نمایی از اوضاع ایران متهم کرده بود.
هفته ی پایانی ماه می مصادف است با سالروز خاموشی “ژرژ موستاکی” شاعر، ترانه سرا، آهنگساز و خواننده ی فرانسوی یونانی تبار. او که سال گذشته در سن هفتاد و نه سالگی، به دنبال یک بیماری ریوی در شهر نیس واقع در جنوب فرانسه از دنیا رفت، در چند سال اخیر به سبب این بیماری از خواندن بازمانده بود.
ژرژ موستاکی
موستاکی در ماه می به دنیا آمد، در همان ماه به شهرت رسید و سرانجام هم در روزهای همین ماه در گذشت. او که متولد اسکندریه بود، در سال ۱۹۵۱ و در هفده سالگی به پاریس مهاجرت کرد، شهری که اسباب آشنایی او با “ژرژ برسن” خواننده ی سرشناس فرانسوی وهم چنین دوستی عاشقانه اش با “ادیت پیاف” را فراهم آورد. ادیت پیاف که آن زمان یکی از بزرگ ترین خوانندگان جهان غرب محسوب می شد یکی از ترانه های موستاکی با نام “میلور” را اجرا کرد، ترانه ای که برای موستاکی شهرت و برای پیاف محبوبیت بیش از پیش را به ارمغان آورد، پس از آن بود که موستاکی برای دیگر ستارگان موسیقی پاپ فرانسه همچون “ایو مونتان”،”دالیدا” و “هانری سالوادر” ترانه هایی را تصنیف کرد.
موستاکی در طی نیم قرن فعالیت بی وقفه اش در عالم موسیقی بیش از ۳۰۰ ترانه آفرید و توانست نام خود را به عنوان یکی از تاثیر گذارترین ترانه سرایان دنیای غرب تثبیت کند.
خاصیت موسیقی موستاکی جهان شمول بودن آن است، به حدی که آثارش مرزهای فرانسه را درنوردید و در بسیاری از حوزه های فرهنگی در سراسر جهان به عنوان الگو مورد توجه قرار گرفت. موستاکی هنرمند متعهدی بود که همواره در آثارش آزادی را می ستود و آن را بزرگ ترین ارزش و دارایی بشر قلمداد می کرد، چنان که اورلی فیلیپتی، وزیر فرهنگ کشور فرانسه درباره موستاکی گفته است: “او به ارزشهای انسانی باور داشت و یک شاعر بزرگ بود.”
واژگانی چون “رنگهای آفریقای مادرزادی” و “بوها و صداهای شهر اسکندریه” در بسیاری از اشعار او حضور دارند. خود او بارها خود را “یهودی سرگردان”، یا “چوپان یونانی” خوانده و در تمام عمر از مهاجران و اختلاط فرهنگها و ملتها دفاع کرده است:
با این قیافهی شرقیام
این قیافهی یهودی سرگردان
این قیافهی چوپان یونانی
و این گیسوان ژولیدهام
به تو میآیم اسیر شیرینم
نیمهی گمشدهام، چشمهی زلالم
میآیم بیست بهارت را بنوشم
و برایت آن شاهزاده ی افسانهها میشوم
آن خیالپرداز یا آن نوجوان
هرکدام که خودت دوست داشتی انتخاب کنی…
و از هر روزمان
ابدیت عاشقانهای میسازیم
که از آن لذتی مرگبار میبریم
موستاکی در دهه ی شصت و هفتاد میلادی از همراهان جنبش هیپیگری بود و زندگی بیدغدغه، آزادی مطلق و به ویژه آزادی درعشق ورزیدن را از آرمانهای خود میدانست. تا جایی که می توان دو ترانه ی “آزادی من” و “تنهایی من” را به منزله ی مانیفست این شاعر رها به حساب آورد:
آزادیِ من،
تو را مدتها
همچون دُردانهای نگاه داشتم
آزادیِ من
تو بودی که یاریام کردی
تا بند بگسلم
و به هر سو بروم
بروم تا آخر جادههای اقبال
و در رؤیای خود
گُلی از باد بچینم
روی پرتوی از ماه
آزادیِ من!
لیلا حاتمی، بازیگر شهیر ایرانی، که در آخرین نوبت، در کسوت داور، در شصت و هفتمین دوره ی جشنواره ی کن حضور یافته است، این روزها آماج حملات تندروهای داخلی و مدیران سینمایی ست.
ماجرا از حضور لیلا حاتمی بر روی فرش قرمز افتتاحیه ی این جشنواره در کنار دیگر اعضای هیات داوران و روبوسی او با رئیس جشنواره کن، ژیل ژاکوب آغاز شد.
متعاقب این حرکت رسانه های محافظه کار با “غیر متعارف ” خواندن رفتار این بازیگر، خواستار برخورد با این قبیل رفتارها شدند.
در ادامه حسین نوشآبادی، معاون پارلمانی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، ضمن انتقاد از حضور لیلا حاتمی در جشنواره ی کن گفت : ” حضور نامناسب زنان ایرانی در خارج از کشور، بهویژه هنرمندان، از طرف ایرانیان وطنپرست و علاقهمند به ایران مورد قبول نیست.”
روز پانزدهم می ۲۰۱۲ “فیلیپه کالدرون” رئیس جمهور مکزیک، از فقدان تاسف بار نویسنده ای سرشناس خبر داد که “جهان شمولی” بارزترین خصیصه ی او بود.
“کارلوس فوئنتس” در حالی در هشتاد و سه سالگی جهان را ترک گفت که به رغم خلق آثاری جهانی و شاهکارهایی جاودان، از دریافت جایزه ی نوبل بی نصیب مانده بود.
کارلوس فوئنتس
کارلوس فوئنتس، در یازدهم نوامبر ۱۹۲۸ در پاناما سیتی به دنیا آمد، اما به سبب تبار مکزیکی اش بعدها به تابعیت مکزیک در آمد، کودکی وی به واسطه ی حرفه ی سفارت پدرش، در کشورهایی مختلف و شهرهایی چون کوئیتو، مونتویدئو، ریودوژانیرو، واشنگتن، سانتیاگو، و بوینس آیرس گذشت. فوئنتس در سن شانزده سالگی برای گذراندن دوره ی کالج به مکزیک رفت و پس از آن، وارد دانشکده ی حقوق دانشگاه ملی مکزیک شد ، او در سال ۱۹۴۸ با کسب درجه ی کارشناسی از این دانشگاه فارغ التحصیل شد و سپس به ژنو رفت تا تحصیلاتش را در رشته ی اقتصاد تکمیل کند. فوئنتس، فعالیت ادبی خود را در سال ۱۹۵۴ و با انتشار یک مجموعه داستان کوتاه آغاز کرد و چهارسال بعد در سن سی سالگی با چاپ نخستین رمانش با نام ” یک جای روشن و تمیز” صاحب شهرت و اعتبار شد.
راوی این داستان فردی هندی با شخصیتی دو وجهی بود، شخصیتی که گاه به اسطوره ها می پیوست و گاه صورتی زمینی و فریب کار به خود می گرفت. همین کتاب بود که سبک نوشتاری فوئنتس را با شیوه ی رئالیسم جادویی تثبیت وعناصر اسطوره ای را به عنوان شالوده ی آثار او معرفی کرد.
یادداشت نویسنده برچاپ دوم: روایت تلخی ست ازرسوم کهن درسرزمین باستانی بلوچستان، که با پرتاپ سه ریگ به کپر زن، «یعنی سه طلاق»، سرنوشت نهائی زن را رقم میزند. اما بلافاصله از روستای ” بِنت ” که درهمان نزدیکی هاست خبرخوشی میدهد. گویا آنجا خلاف اینگونه رفتارها جاریست. درآبادی سبز و خرم بِنت، «باهمان روش و رسوم روزگارِ«زن سالاری» حاکم است. حتا در بالاترین ردۀ طبقاتیِ بلوچ» شامل همۀ لایه های اجتماعی .
یادداشت ناشر، خواننده را با نویسنده کتاب آشنا میکند. زراعتی به این بهانه ازشادروان شاهرخ مسکوب و مطلب کوتاهش که «حکایت بلوچ اورا معرفی کرده بود» یاد میکند. همین وسیلۀ آشنائی او با محمود زند مقدم و خدمات فرهنگی او شده است. بنا به روایت زراعتی که خود اهل قلم وهنر و کتاب و کتابت است و بقولی اهل بخیه، «حکایت بلوچ اثر دکتر محمود زند حاوی هفت جلد است که پنج جلد آن منتشرشده است، جلد ششم نیز به زودی منتشر خواهد شد. امید این که [جلد هفتم] نیز به زودی زیرچاپ برود و منتشرگردد» .
زراعتی، در کناربرشمردن پاره ای از مشکلات نشر کتاب درخارج، بی توجهی و بی اعتنائی هموطنان را نیز توضیح داده است. بی گفتگو درد دل های صمیمانۀ او به دل مینشیند و قابل درک است.
راقم این سطورسال هاست دراین غربت اجباری با چنین مشکلات فرهنگی آشنائی دارد. با این همه، ادبیات تبعید سرفراز است. چاپ نشریات و کتاب های فراوان ولو درتیراژکم ، دراثبات این مدعاست. گفتن دارد که درهرگوشۀ دنیا، هموطنان علاقمند با تمام مشکلات زندگی درصیانتِ مسائل فرهنگی هرگز غافل نبوده و نیستند. هرگوشۀ جهان که عده ای دورهم جمع شده اند با تشکیل کانون های هنری – ادبی – فرهنگی نهادی را برپا کرده اند که قابل تقدیراست. چندی پیش در دُبی بودم. گفتند که عده ای از جوانان به تازگی کانون هنری تشکیل داده اند برای شعر خوانی وفیلم و اجرای نمایش و امور فرهنگی. درنمایشی که عده ای آماتور اجرا کردند واقعآ شگفت زده شدم. نمایش اثری بود ازآنتوان چخوف نویسنده توانا ونام آور روس با نام «خواستگاری» به کارگردانی «سیدعلی مرتضوی فومنی». دوستم در معرفی این جوان گفت درضمن ایشان شاعر خوبی هم هستند. دفتر تازه منتشرشده را که خواندم دیدم نظرش درست بوده. با پوزش ازاین بیراهه رفتن. معرفی آن نهاد را به فرصت دیگری باید موکول کرد.
پیشگفتار شهرنو، با یادی ازخدمات خانم ستّاره فرمانفرمائیان «بانی دانشکدۀ خدمات اجتماعی و بانیِ طرح مطالعۀ روسپیان در شهرتهران و مجری طرح آقای مهندس عزت اله راستکار» که حکایت از پاکیِ طینت و سلامت نفسِ نویسنده دارد و امروزه روزحرمت ها رنگباخته شده، باید قدر این قبیل حرمت به خادمان فرهنگ را ستود. که امیداست اینگونه باد؛ ازتقسیم مسئولیت ها میگوید و مسئولیت خودش، که بررسی و مطالعه و تدوینِ متن شهرنو با همۀ معضلاتش نصیب نویسنده میشود . راه افتادن در کوچه پسکوچه ها وگذر از زباله دانیها و خانه های شهرنو، نشستن پای درد دل های تیره بختانِ دردآلود زن های پیروجوان؛ در مرکز تعیش مردان تهران و مسافران پایتخت.
نویسنده با نثر روان و پخته اش خواننده را درشهرنو میگرداند. با گوشه وکنارش آشنا میکند. تصویر درستی از سیمای واقعی محل وخانه ها و ساکنان را به نمایش میگذارد: هردوخیابان شهرنو – حاج عبدالمحمود و خیابان قوام دفتر – موازی هم، شمالی و جنوبی هستند با پیاده روهای کثیف وخاکی، کف خیابانها پرازاشغال وجوی آب راکد گند زده با لاشۀ حیوانات، خانه هایی با درهای چوبی نیمه باز. دکان هائی چند ازبقالی و لحافی و سلمانی، دستفروش ها که رو به عابران ” کاپت یادتان نرود”. بوی عفن شاشگاه ها که درسراسر پیاده روها و کنار دیوارها با آثار فراوان، دیوارها مزین با اخطارهای سراسر پندآموز! توام با فحش های شهرنوی؛ و غرض اینکه “بر پدر ومادرکسی لعنت که اینجا بشاشد” شگفت اینکه پای دیواری نمیشود دید یا پیدا کرد که عابر خیرخواهی درفکر پدرو مادرشان بوده باشند! تصویر و روایتها، با همۀ نشانیهای یک شهر بیمار، اما تپنده قلب جامعه ای تلاشگر تنیده درامیال طبیعی، درماندگی و دلهرۀ بیماری های واگیر، و تلاش معاش را نیز؛ درجلوه های گوناگون نشان میدهد. پیرزن و پیرمردِ خمار با لباس های کثیف روی زمین دراز کشیده درخواب، شاید هم زنده نباشند تا رهگذری مرگش را دریابد، تا آمدن رفتگران و بُردن به خانۀ اموات و چه بسا رساندن به مسئول تشریح بیمارستانی! اما درد بزرگ در پشت دیوارهای شاشالود انباشته است، درپس حصارها، هرحصاری از دالانی تنگ عبور میکند.
که پشتس درواکنی درحال چرت زدن نشسته و ایستاده میگذرد تا برسی به خانم رئیس! و پس از انتخاب خانم دلخواهت ژتون بگیری وبروی اتاق سیگارکشی و باقی قضایا. اما برای پژوهش و نشستن پای صحبت خانمها باید پول زیادی به خانم رئیس ها پرداخت. و پس از کسب رضایت او در اتاقی خلوت رودررو نشست باخانم و صحبت کرد. مصاحبه با این خانم ها کار همه کس وهرمصاحبه گر نیست. شگرد خاصی می طلبد که باید اعتماد طرف را جلب کرد صبر و تحمل میخواهد، حتا به دروغ هایشان هم باید اهمیت داد تا آرام آرام خود را همانگونه که هست معرفی کند. شکافتن درد دل هایشان کارخیلی سخت است اما، وقتی اعتماد پیدا کنند، انگار نشتری زده ای به دُمل چرکینِ جامعه ای فقرزده درگردابی از تضادهای طبقاتی و فرهنگی. کاری که نویسنده کتاب آگاهانه و به استادی انجام داده است.
سالها پیش شاید آخرهای دهه سی بود که حکیم الهی «کتاب با من به شهرنو بیائید» را نوشت. استقبال کم نظیربود وبه چاپ چندم رسید. منِ شهرستانی به تبع روزگار که با روزنامه خواندن ادای روشنفکری درمیآوردند با خواندن این کتاب تازه به عمق فاجعه پی بردم. پدرم که کتاب را دید برآشفته شد. ازکتاب های بودار چشم پوشی میکرد، بعد گفت بینداز بیرون این مزخرفات را. تا دینا بوده این جماعت هم خواهد بود. اگرشهرنو نباشد دراین شهر بزرگ، هیچ خانواده نمیتواند ناموس خود را حفظ کند حتا آیت الله هاشان! و بعد آرام شد و به پند و اندرز من و برادرم پرداخت و گفت که همه جای جهان این داد و ستدها رواج دارد. بعدها در خارج دیدم حق با پدر بوده است. آدم فروشان و برده داران مافیائی درهمه جهان متمدن امروزی پراکنده هستند درشهرنوهای شیک وچند طبقه درهتل های ممتاز با سالن های تزئین شده و نمایش گل کاریهای الوان؛ که با پیشخدمت هایی درلباس رسمی پاگون دار. آراسته، تمیز وشیک با رنگ وبوهای گوناگون، از مردان عیاش پذیرائی میکنند . روسیپیگری سابقۀ کهن دارد «یک کتیبۀ بابلی ۴۰۰۰ ساله خبرازوجود آن دردوران کهن می دهد . ظاهرا روسیپگری و ارائه خدمات خدمتی درمقابل مزد ازدیرباز یکی ازحرفه های رایچ درتمامی شهرهای کوچک و بزرگ شرق وغرب وشمال و جنوب این کره خاکی بوده» به نقل از: خانم فیروزۀ مهاجر. سایت مرکرفرهنگی زنان. تاریخ بیهقی نیز ازقوادی به نام ابوالقاسم رازی یاد میکند که «کنیزک پروردی و نزدیک امیرنصر (برادر سلطان محمود) آوردی و با صِله باز گشتی و . . . » بنگرید به : گنج های خراسان. تآملی برتاریخ بیهقی. نسیم خاکسار، فصلنامۀ باران ۳۷- ۳۶ سال ۱۳۹۲ برگ۱۲۱». انگار این شغل کثیف نزد مقامات درباری ازمنزلتی والا برخوردار بوده، نردبان مقام و وزارت! برگردم به کتاب پای روایت نویسنده با زبان مسلط ش .
روایت یکی ازخانم ها: «یک روز خانم رئیس جنده هارو ورداش بُرد تعزیه … صلاتِ ظُری بود . . . تموشا می کردیم، گریه می کردیم . . . یه وخ دیدیم امام حسین برگشت زد تو گوش شمر . . . رفیق بودن . . .! نمی دونم چه غلطی کرد شِمر . . . می گفتن وسط اون بیگیر و ببند و بزن وبزن انگشت کرده کونِ امام . . . شِمرم شمشیرو بُرد بالا، بزنه تو فرقِ امام ، که زاری و شیون بُلن شد . . . یه دفه سردستۀ تعزیه پرید وسطِ بزن بزن، مچ شِمرو گرف، شمشیرو درآورد از دستش، درقی زد تو گوشش . . . فُش خوار ومادر: «مادرجنده ریدی تو تعزیه. خوارتو . . . » که ریختن وسط . . . ابولفضل و زینب وعلی اصخر وعلی اکبر . . . آشتی کردن آخرش، روهمو ماچ کرد . . . به خیرگذشت . . .» ص۹۶
خواننده نمیتواند ازخواندن این گونه روایت ها، خندۀ خود را مهار کند. صحنه هایی ازاین قبیل دراین کتاب فراوان به چشم می خورد.
آقای زند مقدم درکنار پژوهش اجتماعی دربارۀ زنان، فصلی ازاین دفتررا اختصاص داده به معرفی تمام عیار « تیاترقلعه» که تقریبا هرروز از غروب تا نیمه های شب دایربود. مشتریهایش بیشتر کارگران و بنا و نفاش و قهوه خانه نشین های جنوب شهر بودند. وانفاق میافتاد که بعضی شب ها نیرعده ای ازهنرمندان سرشناس کشوررا میدیدی که بین تماشاچیان نشسته، با ذوق وعلاقه رفته اند تونخ هنرنمائی بازیگران درصحنه .
یادش بخیر کارگردان وهنرمند بزرگ و متواضع تآتر جعفروالی با زنده یاد غلامحسین ساعدی چندین بار از انجا دیدن کرده بودند. برجستگی کار دکتر زند، توضیح روائی ونگارش بسیار ساده و روان صحنه آرائی ها و ورود ناگهانی بازیگران گوناگون – فارغ از اینکه تماشاچی ست یا بازیگر – تسلط به زبان لاتی با سخنان پختۀ شهرنوی ست که خواننده را مجذوب میکند. زبان روائی در تبیین توصیف حرکات بازیگران و شیوۀ گفتگو های فی البداهه و حاضرجوابی به متلک های تماشاگران، فصلی از توانائی نویسنده است که سبک و سیاق گویش تهرانی ها را به درستی به مخاطبین کتاب منتقل میکند.
انتقام شرف – هارون الرشید و مسرور جلاد از نمایشنامه هائی ست که نویسنده دراین دفتر ازآن ها یاد کرده است. با خواندن نمایشنامه ها، خواننذه را در آن سالها درتیاتر قلعه به سرپرستی ببرازخان مینشاند با آن جماعتِ جنوب شهری درهمان فضای آن سال ها. فارغ از خشونت های خونین روزانه های امروزی؛ با دقت به دیالوگ های بازیگران و تماشاگران تیاترقلعه باید گوش خواباند و زبان لوده ها را شناخت. اضافه کنم که به کنار از اجرای نمایشنامه ها، نباید از هنرنمائی های نگارشیِ نویسنده، در تدوین متن کتاب که خواننده را ازخنده روده بُر میکند، غافل ماند. اوست که با اضافه کردن ملات وشیرین کاری های ادبی، “شهرنو” را، که خواننده را گاهی چنان دربرزخ درد و اندوه غرق میکند، که کاسۀ چشمانت پراشک میشود و به ناگهان با ورود به تیاترقله، یا تغییر فضا، شهرنو، مانند رومانی شیرین وجذاب از دستت نمی افتد تا به آخر کتاب. این سلیقه یا هنرهوشمندانۀ نویسنده درتدوین روایت هایش قابل تحسین است.
دربهزیستی، که نویسنده کمی ازنصف کتاب را به این فصل اختصاص داده است، به جای حل مشکلات بازهم ازدردهای انباشته اجتماعی سخن رفته است. دربهزیستی که زیر نظر دولت وضابطین قانون اداره میشود و ظاهرا دراین نهاد عده ای را برای ترک اعتیاد بستری کرده اند، اما مواد مخدر پخش و به دست معتادان میرسد. در همین بخش است که با دختری رو به رو میشود: «چُندک زده بود دخترک کف اتاق، پای تخت زن، کاسۀ یک زانوش رویِ موزائیک ها. استخوانِ یک زانوش تو هوا. دولاشده بود رویِ زانوش یک اسکلت که چالش کرده بودند . . . چُمباته کی ؟ . . . . . . یک ورقه کاغذِ دفتر. وسط کاغذ، یک قبر، بالایِ قبر، یک درخت، سه پرنده سیاه، برفراز شاخه ها. میان کادر، سنگ قبر: سیاه، سیاه. ابری بود آسمانِ نقاشی : احتیاج به محبتِ تو داشتم مادرجان آرامگاهِ مهین علی یزدی دراین جا. تو خواب بودند پرنده ها، فاتحه می خواندند تو خواب . . .» و دیگر نقاشی های دختر را شرح میدهد. ص ۱۷۷
دربهزیستی از حضورزن های گردن کلفتی سخن رفته که با ورود دختران جوان شیره اش را میکشند. دخترجوانی را نشان میدهد : «شیره شو کشیده ن. داره ازش میره طفلکی . . . مُلتفتی؟ / کی شیره شو کشیده؟ / گردن کلفتا. / گردن کلفتا؟ / پ چی؟ گردن کلفتا، زالوا . . . / کجان؟ / اون طرف / مردن ؟ جاهلن؟ / نه بابا خانومن، هرکدوم چن تا مردو طرفن چرا تُرش کردی؟ مسیورا کُلنگه . . ./ اخه چطور؟ / » ص ۱۸۹
بخش بهزیستی دیدار اول. فصل بسیار پندآموزیست از سیاست های رژیم اسلامی، در بالا بردن فساد و گسترش اعتیاد و فحشا و فقر فرهنگی درسطح کشور. و نه تنها کوچکترین اقدام عملی و مدبرانه برای جلوگیری از فحشا و فساد به عمل نیامد بلکه با اعمال جبری سیاست های غلط و قانونی کردن خشونت احکام خشکه مقدسیِ حوزه ، فساد را تا عمق خانواده ها گسترش دادند. نویسنده دردرمانگاه بهزیستی نشان میدهد که خانم رئیس ها و خانم های قلعه کم و بیش حضور دارند. همو درمصاحبه با چند نفر ازخانم ها گزارش هایی تهیه کرده که هریک میتواند بنمایۀ رومانی قوی و اجتماعی باشد. در گفتگو با خانمی بنام مارگریت عیسی گُلیان، در بخش اعصاب از ایشان میپرسد: «تـو چرا این جایی مارگریت؟ / ازخانواده فرار کردم / » خانم دیگرجلو آمده او را معرفی میکند معلوم میشود که ازهموطنان ارمنی است. و حالا حاج داود [رئیس کمیته] اسم او را به سودابه یعقوبیان عوض کرده! مارگریت با صدای خوشی که دارد، هر ازگاهی با آوازهایش، بیماران را سرگرم میکند. سرنوشت مارگریت نیز مثل دیگر خانم هاست. فرار ازخانه با گرفتاریها و پیامدهای دردآورش.
آقای زندمقدم درهمان جا و بخش اعصاب با خانم رئیس کهنه کاری مصاجبه ای دارد که تجربه های شنیدنی خود را روایت کرده است. درآشنائی با خانه های شهرنو از روابط واسطه ها، درتدارک خانم ها، آمدن و رفتن آن ها اطلاعات دست اول را نقل میکند . از افسر پاسگاه قله به نیکی یاد میکند: « تلکه . . . پلکه . . . خدائیش ما ندیدیم یه بچه بَمی چندین و چندسال رئیس بود . آقا بود رَحمش می یومد به جنده ها. یه نا کسی آب شنگولی می زد، خونه رو به هم می ریخت، کتک کاری می کرد با جنده ها، گرت گیری می کرد . این لات و لوتا زیاد یودن . . . مُفت کُن بودند. ننه شون گائیده بود می بُردشون پاسگا، اون قد می زدن، مستی می پرید مثِ گوز ازتُخم چشاشون، عنشون قاطی پاطی می شد با گُه آبجی شون مادر جنده ها . . . » ص۲۱۳
یاد سروان صادقی بخیر. در زمان حکومت دکتر مصدق رئیس کلانتری منطقه شهرنو بود. اهل اصفهان جزو افسران وابسته به حزب توده بازداشت شد. بعد ها که از زندان درامد درخیابان کریمخان زند فرش فروشی دایرکرده بود. مردی شریف و پاکدامن بود به کنار از پروندۀ سیاسی، شاکیانی چند ازطایفۀ لشوش و باجگیرهای شهرنو داشت که زمان خدمت، دست اوباش ها را از سرزنهای بی پناه و تیره بخت شهرنو بریده بود.
شگفت اینکه بین خانم های قلعه، دربین بیشترین ها، ازخانم های اهل مشهد وقم نیزیاد شده است. بنگرید به برگ ۲۱۳ و دنبالۀ همان برگ، تا نقاب فریب و ریا ازچهره ها برداشته شود. بهرۀ این گونه فاشگوئی های دست اول را درنقشِ پنهانِ بازاریان متدین! باید جستجو کرد که به روایت کتاب، دست کم در بخشی از رونق فساد و سیه روزیِ زن های این دو شهرمذهبی دست داشتند.
ناشران شهرنو، با توجه به مشکلات نشر و توزیع کتاب و هرگونه امور انتشاراتی درخارج، با چاپ و نشر این دفتر پربار و تحسین آمیز، گام بزرگی برداشته وکارنامۀ فرهنگیِ ادبیات تبعید را پربارتر کرده اند.
در پایان، به ضرورت حرمت قلم نکته ای را باید یادآوری کنم : درباره روایتی که ازقول ژنرال جبیب الله خان شیبانی دربرگ ۱۵ کتاب نقل شده اندکی باید تأمل کرد. درسایت ویکی پدیا دانشنامه آزاد تولد آقای زند مقدم ۱۳۱۷ شمسی آمده است. درهمان سایت دربارۀ حبیب الله خان شیبانی تولدش ۱۲۶۳ و تاریخ فوتش در ۶۵ سالگی که با این ترتیب میشود سال ۱۳۲۸ که آقای زند ۱۱ ساله بوده اند با توجه به اینکه آقای شیبانی ازسال ۱۳۱۵ به آلمان رفته و آنجا ماندگار شده اند تا زمان تروربه دست نظامیان ارتش شوروی درآلمان آنگونه که درسایت «پژوهشکدۀ باقرالعلوم خانم سعیده سلطانی» نوشته اند . این تاریخ ها با روایت آقای زند و مصاحبۀ آقای شیبانی با ایشان که نویسنده کتاب هستند همخوانی ندارد.