خانه » هنر و ادبیات (برگ 53)

هنر و ادبیات

بررسی کتاب کسروی و تاریخ مشروطۀ ایران / رضا اغنمی

kljdfkgdkrf

احمد کسروی

احمد کسروی

کسروی و تاریخ مشروطۀ ایران
سهراب یزدانی
نشر نی چاپ دوم ۱۳۸۳ تهران

پیشگفتار فشرده توضیح کوتاهی درباره نشر تاریخ هیجده ساله آذربایجان و توسعه و تکمیل آن به تاریخ مشروطیت ایران است. با این هدف اساسی وارسیِ رخداد انقلاب وسرگذشتِ بذرهای بیداری.
مطالب این دفتر درسه فصل تدوین شده عبا رت است از: کسروی و مشروطیت ایران ، بررسی و بازنگری .

در جنبش مشروطه خواهی کسروی طلبۀ جوانی ست شانزده ساله، ازخانوادۀ روحانی در یکی از قدیمی ترین محله های تبریز؛ محله ای کم وبیش با خانواده هائی آمیخته از لایه های متوسط و بیشتر زیرین جامعۀ کارگری با کارگاه های قالیبافی؛ حتا در اکثر خانه ها نیز زن و بچه بیشتر سرگرم قالیبافی بودند برای امرار معاش. کوچه پس کوچه های هُکماوار همشه پُر ازسر و صدا بود، صدای استادکار و بچه های بافنده که درپشت دارقالی با انگشتان کوچک، گوش به فرمان استادکار با مهارت رشتۀ پشم های رنگین را می ییچاندند ونقش آفرینی می کردند. و کسروی که بین این جماعت مذهبیِ و متعصب بزرگ شده پایش به سفارت انگلیس باز می شود که در آن روزها مرکز اجتماعات مردم بود برای شنیدن سخنان تازه دربارۀ مشروطیت. مشارکت او در اجتماعات کنسولگری انگلیس که مردم دسته دسته به آنجا می رفتند و ساعت ها به سخنرانی های مشروطه خواهان گوش می سپردند: «باید قانونی باشد که مردم از روی آن زندگی کنند. پادشاه به سرخود نباشد. مجلسی برپا گردد که کارها را به سگالش به انجام برسانند. این ها می بود معنائی که به مشروطه می دادند من این ها را پسندیدم و به مشروطه دل بستم ».

نخستین باری که ستارخان را می بیند دلبستۀ اومی شود و مردانگی ش را می ستاید. جنب و جوش مردم کوچه بازار را که تفنگ به دست گرفته اند وبا تمرین های نظامی به ستیز با غول استبداد برخاسه اند او را به وجد آورده : «توگوئی سراسر رگ و پی ام به لرزه می افتاد و از این که ایران از بند استبداد رسته و ایرانیان بدین سان به شور برخاسته اند خدای را سپاس می گذارم» از استبداد صغیر می گوید . شاهد و ناظر هجوم قوای دولتی و عشایر طرفدار دولت، محاصرۀ شهر و جنگ های داخلی تبریز بوده و سرآغار گرسنگی اهالی شهر. « دولتی ها این بارمیخواستند شهر را با فشار گرسنگی ازپا بیندازند» حملۀ صمدخان شجاع الدوله به قره ملک و هکماوار، تیریز و غارت خانه ها با رسیدن قوای تازه نفس به فرماندهی ستارخان، حاج شجاع الدوله پا به فرار می گذارد: «من . . . گریزصمدخان را دیدم . . . خود صمدخان درجلو و سرکردگان و سواران درپشت سر او به تندی می گذشتند».

و بالاخره مجاهدان شهر نیروهای دولتی را عقب راندند. محاصرۀ تبریز شکسته شد و همین شکست محاصره: «شورمشروطه خواهی را در مناطقی چون تهران، مشهد و فارس برانگیخت اصفهان و رشت قیام درگرفت».

کسروی به تلخی از هجوم نظامیان روسیه یاد می کند. بدرفتاری روس ها، جلوگیری ازانتشار روزنامه، خلع سلاح مجاهدین، و رشت و کشتارو فجایع روس های همیشه متجاوز را شرح می دهد. به حکم دادگاهِ سفارشی تزار روس در روز عاشورا رهبران مذهبی و آزادیخواهان را محاکمه کردند وهمگی را به دار کشیدند. دونوجوان که پسران علی مسیو بودند نیز اعدام شدند.

«روزگارسیاهی بود. مجلس به زور دولت تعطیل شده بود . . . انگلیسی ها درجنوب کشور نظارت می کردند و روس ها سراسر منطقۀ شمال را دراشغال نظامی داشتند.» سرکوب و خفقان و تاخت وتاز استبداد با کشتار مخالفین و انتقام گیری شروع شده بود. کسروی که به طرفداری ازمشروطه و مشروطه خواهان شناخته شده بود، مورد آزار قرار گرفته با ترک منبر و مسجد خانه نشینی اختیار می کند.

درآشنائی با آزادیخواهان به مطالعه کتاب هایی می پردازد که برایش نوآوری های داشتند. ازجمله کتاب احمد نوشته طالبوف تبریزی و سیاحت نامه ابراهیم بیگ نوشته حاج زین العابدین مراغه ایست. می نویسد : « سیاحت نامۀ ابراهیم بیگ تکان سختی در من پدید آورد و باد به آتش درون من زد». پس از آن به مطالعۀ علم هیئت فیزیک وشیمی علاقمند شده ومطالعۀ کتب علوم جدید را دنبال می کند. جالب این که نویسنده کتاب درنخستین گام های معرفی کسروی می نویسد :« کسروی هیچگاه به سوی ایده ئولوژی یا مکتب سیاسی به خصوصی گرایشی نیافت. دیگرآن که کوشید تا فقط براساس دیدگاه های خود به مسائل و پدیده های اجتماعی بنگرد. سرانجام آنکه اولین متفکر ایرانی بود که دستگاه فکری ویژه خود را بنیان نهاد بی آنکه برای چنین کاری مستقیما از اندیشه های بیگانه بهره گیرد».

یزدانی، در کسروی اندیشمند، از پژوهش او دربارۀ مشروطیت سخن می گوید و فضای اندیشه ورزی او را که برپایۀ خِرد است می شکافد. حاصل این که «از نظر کسروی خرد محصول فعالیت مغز انسان نیست. بلکه نیرویی وابسته به «روان» اوست نیروئی که بین نیک و بد داوری می کند. در داوری خود آزاد و مستقل است وابستگی به سود و زیان شخصی ندارد». ازنیروی قدرتمند توده بحث می کند. ازنیرویی که در زمانۀ اخیر کمتر درباره اش صحبت شده است .

این نیز بگویم که اصولا کسروی بیشتر باور به نیروی توده ها دارد. ایمان محکم او به قدرت قشر عظیم توده ها حیرت آور است. از دیدگاه او نیروی فعال و متحرک توده، نه تنها منشآ کل امور است، بل که درهمه امور باید دخیل بوده و حاکم باشند وادارۀ جامعه و کشور با صلاحدید آنها انچام گیرد. براین اعتقاد است که «بهتیرن راه همآنست که فرمانروایی و چیرگی درمیان نباشد، و هرتوده با آزادی زندگی به سر برند و به کارهای همگی یا کشوری نیز خود پردازند. خودشان خود را راه برند». همو با خوش بینی و خوش نیتی «مردان نیکخواه و کاردان را» برای مجلس می گمارد تا قوانین خوب وتصمیمات لازم الاجرا را به صورت قانون به تصویب برسانند. باز تآکید می کند: «توده ها آزادند اختیار زندگانی خودشان را در دست دارند. آنچه سودمند می دانند و می خواهند با دست نمایندگان به کار توانند بست. هرقانونی را بهتر دانستند ازمجلس توانند خواست».

نظرکسروی دربارۀ زمینداری نیز خلاف سایرمتشرعان شنیدنی ست : «زمین ازآنِ کارندۀ زمین است. اگر مالک قانونی زمین در بهره گیری از زمین سستی کند وظیفۀ دولت است که آن را از وی بگیرد و به دیگری بسپارد» این جا باید با یزدانی عزیز اندکی مخالفت کرد که نوشته اند: ریشه کنی این نظام را تجویز نمی کند. به همین دلیل برخی او را مدافع سرمایه داران خُرد و قشرهای میانه حال دانسته اند» و این درحالی ست که در جند سطر جلوتر در همین برگ آمده است که : «مالکیت حقوقی بر زمین کشاورزی، مالکیت واقعی ایجاد نمی کند».

کسروی درباره کسب تمدن ازاروپائیان، تحلیل جالب و با ارزشی دارد : «ایرانیان جنبه های مثبت تمدن اروپائی را نگرفتند، بلکه مجذوب عناصرفاسد کنندۀ آن شدند اما اندیشه های اروپایی نتوانست کاملا درایران نفوذ کند . آمیزه ای از باورهای گذشته واندیشه های نو پدید آمد که هریک دیگری را سست گردانید و بازار پراکندۀ فکری ایرانیان را آشقته تر از پیش کرد»

یزدانی، درکسروی مورخ برای شناساندنِ او از سرآغاز فعالیت هایش می گوید. «زندگی نویسندگی او با انتشار یادداشتهای او درباره تاریخ طبرستان آغازشد. این نوشته درسال ۱۳۰۱ درمجلۀ نوبهار منتشر گردید» . در همان زمان است که کسروی متوجه اشتباهات ادوارد براون شرقشناس انگلیسی درترجمۀ کتاب خطی تاریخ ابن اسفندیار می شود. یزدانی می نویسد : «شاید این نخستین باری بود که پژوهشگری ایرانی خطای علمی دانشمندی اروپائی را گوشزد می کرد و به قول سعید نفیسی، نخستین زنگ را دربرابر خاورشناسان بر می آورد.»

یزدانی که دراین بخش آثار کسروی را مورد بحث قرار داده، از وسواس و دقت علمیِ او می گوید. و در رهگذراین داوری هاست که دقت و تسلط و مهمتر امانتداری خود نیز در ذهن خواننده چهره می گشاید. « به خصوص درکتاب شهریاران گمنام می بینیم که از نظر فن پژوهش تاریخی شاید بتوان آن را شاهکار کسروی شمرد. دوم، وی با کنجکاوی به پدیده های تاریخی می نگریست . . . . . . . . . دقت علمی نویسنده ، تحسین دانشمندان سختگیر نکته بینی چون محمد قزوینی مینیورسکی را برانگیخت».
ازدیدگاه کسروی، تاریخ و آگاهی آز آن درتثبیت هویت ملی یک ضرورت است. «تاریخ برای یک توده همچون ریشه ایست برای یک درخت . . . تاریخ، یک توده را پایدارتر و استوارتر گرداند».

کسروی درسال ۱۳۰۰ تبریز را ترک گفته و مدتی در دماوند و زنجان سرگرم کار می شود و همانجاهاست که نوشتن تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان یا داستان مشروطه درایران را می نویسد که بعدها به تاریخ مشروطیت ایرن تبدیل می شود. «بخش یکم تاریخ مشروطه ایران درسال ۱۳۱۹، بخش دوم درسال ۱۳۲۰ و بخش سوم درسال ۱۳۲۱ انتشار یافت».

یزدانی، در «بررسی ریشه های مشروطیت» براین باور است که کسروی منشاء مشروطیت را از بیداری ایرانیان دانسته درمقابله با حکومت استبدادی. با اشاره به قتل نادرشاه : «پس از کشته شدن نادرشاه افشار تنزل ایران آغاز گشت»، ضعف ها وپیامدهای دوجنگ ویرانگر ایران و روس و از دست رفتن بخش بزرگی از آبادترین خاک وطن را یاد آور میشود . با مروری در تاریخ دوران قاجار دخالت های مستمر روس وانگلیس و جنبش تنباکو و آمد ورفت مستشاران، واگذاری گمرکات برای اخذ وام به منظورتآمین هزینۀ سفرشاهان به اروپا، در زمانه ای که فقر وفلاکت سراسر کشور را فراگرفته بود، گوشه هایی از فضای نکبت بار گذشته را به نمایش می گذارد. با این حال، پژوهشگر این وقایع را عامل یا ریشۀ اصلی بیداری مردم نمی داند، «بلکه یکی ازچند عامل » میشمارد که دررابطه با رخدادهای جهانی ازجمله : «جنگ روسیه – ژاپن در سال های ۱۹۰۵ – ۱۹۰۴ و شکست روسیه تکان سختی به آسیائی ها داد. شکست غول اروپائی از ژاپن گمنام در سراسر آسیا با خوشحالی تلقی گردید» انقلاب ناکام ۱۹۰۵ روسیه در منطقه شورتازه ای ایجاد کرد. آن انقلاب افق های تازه ای در منطقه گشود. خفتگان را بیدار کرد. تکانِ هشداردهنده ای بود، به ویژه جهتِ مردم عقب ماندۀ منطقه که درچنگال استبداد به زندگی برده وار معتاد شده بودند. درایران و عثمانی جنبش های تازه ای به وجود آمد .

درگسترش انقلاب، یزدانی با معرفی انجمن های محلی و اثرات آنها که درشهرها به دست مردم هر محل راه انداخته بودند سخن می گوید. باید یادآور شوم که درفاصلۀ صدور دستخط فرمان مشروطیت تا شروع استبداد صغیر، آزادی و آزادیخواهی برسر زبان ها بود و مردم مشتاقانه درآرزوی شکست استبداد و مهار کردن قدرتِ گستردۀ پادشاهی بودند. در زمینۀ این تغییرات شکل گیری انجمن ها، ازهشیاری پیشگامان حکایت می کند و خِرد اجتماعی – سیاسی آن ها را به رخ می کشد «پیش از ان که انتخاب نمایندگان مجلس صورت گیرد، گردانندگان مشروطۀ تبریز، انجمن ایالتی – یامجلس ملی – آذربایجان را تأسیس کردند».

تشکیل انجمن ها با مخالفت شدید محمدعلی میرزا ولیعهد مواجه می شود وبرای برهم زدن آن اقدام می کند اما موفق نمی شود ودرمقابل اعتراض مشروطه خواهان عقب نشینی کرده وانجمن ها در شهرهای کشور به راه می افتند. براین مبناست که یزدانی در بستردگرگونی ها انجمن ها را یکی ازدوستون اصلی معرفی می کند: «ابزار این تحول دو نهاد بودند مجلس، و انجمن های ایالتی و ولایتی». وسپس از عملکرد انجمن ها درشهرهای گوناگون می گوید. ازسمنان که در جریان مشروطیت فعالیتی نداشت ولی با تشکیل انجمن «رسما اعلام داشته بود که حاکم حق مداخله درگرفتن عوارض ندارد و نایب الحکومه نیز از اهدای تقدیمی و پیشکشی به حاکم منع شده بود».
در دوران استبداد صغیر قدرت انجمن تبریز فزونی یافت. گردانندۀ امور شهر انجمن بود. و مهمتر، «مسائل نظامی وسازماندهی دفاع ازشهر برای تبریزیها اولویت داشت. اما نیاز به مرکزی سیاسی همچنان احساس می شد». انجمن جانشین مجلس شد؛ و به پشتیبانی قدرت انجمن عین الدوله والی منتخب شاه را به تبریز راه ندادند. درسراسر کشور مشروطه خواهان «انجمن را بخشی تفکیک نشدنی ازنظام مشروطه می شناختند.»

یزدانی که عملکرد انجمن ها را به دقت وارسیده، بادرکِ اهمیت آن ها می نویسد: «دردورۀ استبداد صغیر درهرکجا که آن ها [مشروطه خواهان] قدرت گرفتند انجمن را احیا کردند. در تنکابن ، اصفهان، رشت، مشهد، بندرعباس، بوشهر ولارستان چنین انجمن هایی ایجاد گشت».

کسروی با ایمان به قدرت ونیروی تودۀ مردم، مقبولیت انجمن ها وپیشرفت امور را – درآن فضای وحشت و پریشانی وامید – این گونه روایت می کند که : « آنچه مایۀ قدرت انجمن ها می شد، توانائی دربسیج تودۀ شهری بود». تحلیل سنجیده و تمیز درستی ست. سرچشمۀ قدرتِ ملی همیشه در نیروی عظیم توده هاست که با هدایتِ پیشگامانِ مورد اعتماد به آرمان های خود می رسند. کسروی در این باره ایمان خود را با سخنان شورانگیز اعلام می کند : « من به نوشتن این تاریخ به نام دادگری برخاستم و بیش از همه برآن می کوشم که داوری میانه آن مردان جانفشان وستمگران بدنهادشان کنم.» بقول یزدانی، کسروی دراین کار رسالتی می دید. دربخش توده ای شدن انقلاب، پژوهشگر ماهیت و چگونگی انجمن ها ازمذهبی ها که با “امربه معروف ” وارد کارزار شده بودند گرفته تا شبنامه نویس ها وسودجویان دربار و اشراف، که بیشتر هیاهو بود وسر و صدا، تحلیل جالب ش شنیدن دارد: «اینان به جای آنکه اسلحه بردارند و خودرا برای مبارزه آماده سازند، راه بی دردسر وآسان را پیش گرفته بودند»

یزدانی، عقیدۀ کسروی را به «نادیده گرفتن تأثیر انجمن ها یا کم اثر دانستن آنها»، البته با دلایلی کم و بیش ونه چندان قانع کننده، زیرسئوال برده است. اما بلافاصله بیکفایتی انجمن های پراکندۀ تهران را مطرح کرده است :«انجمنها درروزبمباران مجلس به وظیفۀ خود عمل نکردند مجلس را بی دفاع گذاشتند» وسپس ایستادگی وجانفشانی نُه ماهۀ مجاهدان تبریز را که : «اسلحه بر کف دربرابرنیروهای دولتی ایستادند ومصائب جنگ را به جان خریدند» یادآور شده نبرد تهران چند ساعت طول نکشید. با تأسف می پُرسد «چرا پایتخت به چنین روزی افتاد؟» حسِ غم واندوهی پنهان ازگذشته های دور. خواننده شگفت زده از احساس پاک و صفایِ دلِ پُر درد پژوهشگر غرق سکوت می شود. یزدانی تفاوت ها را می شکافد. درسنجۀ ضعف و قدرت یادآور می شود که : «درتبریز رهبرانی ظهور کردند و نیروی مسلح ملی ایجاد کردند ومقاومت شهررا سازمان دادند. تهران چنین رهبرانی را به خود ندید» پایان کار شکست بود و پراکندگی : «سستی رهبران پایتخت موجب فرو ریختگی درونی مجلس شد و اندام های دفاعی آن را از کار انداخت». آیا این کردارهای اجتماعی نیست که خمیرمایۀ باور کسروی دراعتبارواعتماد به توده و بیداری را در او به بار نشانده است.

یزدانی در رهبران و توده ها، فصل تازه ای می گشاید. از اصرا و ممارست کسروی در گزینش رهبر و آوردن نظرات دوسید ارقول کسروی: «دوسید می خواستند همه چیز را با زبان و اندرز درست گردانند ودرچنان شورشی که پس ازهزار سال درایران رخ داده بود به جنگ و خونریزی نیار نمی دیدند. واین اندیشۀ ایشان یکی ازسنگ هایی در راه پیشرفت کار مشروطه گردیده بود» و سپس ضعف و رفتار سازشکارانۀ آن دوسید را روایت می کند «ناتوانی سیاسی آن دوسید در واپسین روزهای حیات مجلس نمودار گردید. این دو ازجمله کسانی بودند که مدافعان مسلح مجلس را پراکنده ساختند و رآی به خلع سلاح آنها دادند » پژوهشگر به درستی در ادامه همین گفتار به صراحت می افزاید که « رهبرانی ازسنخ بهبهانی و طباطبائی درمراحل نسبتا آرام جنبش کارها را پیش می بردند، اما درمقاطع بحرانی و زمانی که ستیزبین موافقان و مخالفان اوج می گرفت، دیگر مردان چنین میدانی نبودند».

کسروی در بخش «علما و مشروطیت» موضوع علمای تشیع ایران را بررسی کرده با اشاره به خشم و خروش علما برای اخراج پریم و نوز مسئول گمرکات اذربایجان، اهداف وجایگاه بنیادی آنان را نشان داده است. ولی مهم این که کسروی شکاف بزرگی که سال ها بین حکومتگران و جامعه بود پی برد. علما خواستار حکومت وقوانین شرع بودند و خیلی ها هم بودند که خواهان قوانین روز ومخالف قوانین بدوی اسلام که به زور به مردم تحمیل شده بود. یزدانی مینویسد: «کسروی نخستین مورخی بود که به این شکاف عظیم اجتماعی پی برد».

فرجام انقلاب. وقتی تهران به دست مشروطه خواهان افتاد و محمدعلیشاه به سفارت روس پناهنده شد، رجال قدیمی وهمۀ استبدادیان مشروطه خواه شدند. ودردولت های تازه مقام گرفتند. عین الدوله ها به مسند وزارت تکیه زدند. آن عده از مجاهدین که از کشتار پارک اتابک جان سالم بدر برده بودند آواره شدند. ستارخان تیرخوردۀ زخمی وفلج در گوشه ای افتاد و پس از چند سال غریبانه درتهران جان داد. مخبرالسلطنه والی آذربایجان مآمور کشتن شیخ محمد خیابانی گردید. و کسروی درفرجام انقلاب به درستی نوشت: «آنچه به دست آمد، در مقایسه با انتظارات مشروطه خواهان نا چیز بود.»

بازبینی، بخش پایانی این اثرپرمحتوا یادگاری ماندگاراز پژوهشگری با وجدان آرام که چکیدۀ پژوهش خود را درنهایت صدافت به مخاطبین اعلام می کند:
«درحقیقت تاریخ مشروطۀ ایران محبوبترین نوشته تاریخی است که – نه فقط درمورد مشروطیت، بلکه دربارۀ تمام ادوار تاریخ ایران – تا به امروز منتشر گردیده است» .

پاکی و شهامت یزدانی را باید ستود به افکار سالم و آثار ارزشمندش ارج نهاد.

پژوهش این دفتر با توجه به متنِ اثر و فهرست منابع درتبیین سعی و دقتِ نویسنده ستودنی ست.

بازارچه کتاب با بهارک عرفان

نگاهی به تازه های بازار کتاب ایران
سوی آبی بادها…
بهارک عرفان
اشاره:
صفحه ی معرفی کتاب از جمله صفحات قدیمی بخش فرهنگی خبرنامه خلیج فارس است که در هیات پیشین سایت؛ هر هفته پنجشنبه ها؛ زیر عنوان پجشنبه بازار کتاب به چاپ می رسید. از قضای روزگار اما،این صفحه که با اقبال خوانندگان خوب ما هم مواجه شده بود، در هیات تازه ی نشریه، هنوز مجالی برای انتشار پیدا نکرده بود.
این دوری از بازار کتاب ایران اما با مطلب این هفته ی ” بهارک عرفان ” پایان گرفته است؛ سعی تحریریه ی خلیج فارس بر این است که صفحه ی معرفی کتاب ما زین پس به طور مداوم در دسترس شما نازنینان قرار بگیرد. باشد که دوست داران ادب فارسی در هر کجای این کره ی خاکی؛ به واسطه ی این صفحه از اوضاع و احوال نشر و کتاب های تازه به بازار آمده، اطلاعی اجمالی به دست آورند. نخستین شماره ی دور جدید این صفحه در ادامه ی همین مطلب در اختیار شماست. با هم سری بزنیم به ویترین کتاب فروشی های ایران…

شرق بهشت– هزار سال شعر و نقاشی شرقی

شرق بهشت– هزار سال شعر و نقاشی شرقی

شرق بهشت– هزار سال شعر و نقاشی شرقی
نویسنده: مایکل بری
مترجم: مهشید نونهالی
صفحه آرا و طراح: روشنک مافی
ناشر: نظر
تعداد صفحات: ۳۲۸
قیمت: ۵۲۰۰۰ تومان

این کتاب با عنوان فرانسه Orient: Mille ans de poésie et de peinture در سال ۲۰۰۴ توسط انتشارات Diane de Selliers در فرانسه منتشر شد. این اثر شامل ۴۰ شعر عربی، ۵۰ شعر فارسی و ۲۰ شعر ترکی حد فاصل قرن‌های ۶ تا ۲۰ میلادی را در بر می‌گیرد که هر شعر با آثاری از نقاشان شرقی مربوط به قرون ۱۳ تا ۲۰ مصور شده ‌است.

نویسنده در مقدمه‌ کتاب درباره دلایل انتخاب اشعار چنین توضیح می‌دهد: «اشعاری که برگزیده‌ایم، بنا به ترتیب زمانی، ۱۵ قرن سنت شاعری را در بر می‌گیرد و به کشف مشرق زمینِ شاعران و نقاشان، از شبه جزیرۀ عربستان تا مناطق مرزی هندوستان دعوت می‌کند. درون‌مایۀ عشق عرفانی یا زمینی، عشق به انسان‌ها یا طبیعت در آنها کاملاً احساس می‌شود و خواننده را از دمشق تا بغداد و از سمرقند تا هرات و تبریز و سپس تا استانبول می‌کشاند.»

ترجمه اشعار عربی یا از ترجمه فرانسه آنها توسط مهشید نونهالی انجام‌شده یا از ترجمه‌های پیشتر منتشرشده این شاعران در ایران استفاده شده‌اند.
فردوسی، رودکی، ناصر خسرو، فرخی سیستانی، فخرالدین اسعد گرگانی، عطار، مولانا، جامی، ابوالعتاهیه، بهلول، ابوتَمّام، ابن رومی، ابن زَیدون، ابن‌اللبّانه، یونس اِمره و کایگوسوز ابَدال، برخی شاعرانی هستند که شعرهای آنها در کنار نگاره‌هایی در کتاب آورده شده است.

همچنین در این کتاب اشعاری از نیما یوشیج، منوچهر آتشی، سیمین بهبهانی، شفیعی کدکنی و برخی شاعران معاصر در کنار نقاشی‌هایی از نقاشان معاصر عرب آورده شده است.
از ویژگی‌های مهم کتاب (نکته ای که در کتاب‌های مصور فارسی اغلب فراموش می‌شود) آن است که شناسنامه دقیق و محل نگهداری هر نقاشی در کنار آن درج و همچنین معرفیِ کوتاهی از هر شاعر با اشاره به ویژگی‌های برجسته و منحصر به فرد سبک او در کنار شعرش ذکر شده است.

سوی آبی بادها

سوی آبی بادها

سوی آبی بادها
مترجم: کیارنگ علایی
ناشر:حرفه هنرمند
قیمت: ۱۶۵۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۶۰

کتاب «سوی آبی بادها» با عنوان فرعی «تاملی بر عکس‌های رینکو کاوائوچی» با ترجمه کیارنگ علایی، یکی دیگر از مجموعه کتاب‌های ‌عکس‌ و شعر، منتشر شده در نشر حرفه هنرمند است. رینکو کاوائوچی عکاس نامتعارف ژاپنی، به دلیل سبک کاری خود از شهرت بالایی در جهان برخوردار است.

علایی در این کتاب ترجمه‌های خود از هایکوهای ۳۶ شاعر ژاپنی را در کنار عکس‌های کاوائوچی درج کرده است و در این راستا تمام تلاش علایی این بوده که عکس‌ها و هایکوهای در کنار هم استفاده شده از نظر مفهومی بار معنایی یکسانی داشته باشند. به‌عبارتی دیگر در این کتاب علایی با انتخاب و درج هایکو در کنار عکس‌های کاوائوچی به تحلیل این عکس‌ها پرداخته است.

مترجم در این کتاب برگردان خود از شعر معروف «جوانگ دزو» حکیم و شاعر شهیر تائوئیست با عنوان «پروانه» را نیز ارائه داده است:

«به خواب دیدم که پروانه‌ام
بال افشان و بی‌قرار
شادمانه به گشت بال می‌زدم
پریدم از خواب
خود بودم
پروانه پرید یا من خواب دیدم؟
من پریدم یا پروانه خواب دید؟»
کتاب همچنین مقدمه نیمه بلندی از مترجم با عنوان «از رنکو تا رینکو» را بر صفحات آغازین خود دارد. علایی در این نوشته چرایی انتشار این کتاب و چگونگی آن را توضیح داده است.

نقشمایه های ایرانی

نقشمایه های ایرانی

نویسنده: مسعود تذهیبی و فریده شهبازی
مترجم: امیرجلال الدین اعلم
ناشر: سروش
قیمت: ۵۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۰۲

نقشمایه، مایه اصلی و بارز در هر اثر هنری است. نقشمایه ها عناصر یا ترکیبی از عناصر بصری اند که در ترکیب بندی(کمپوزیسیون)ها تکرار می شوند و در بیان هنرمند برجستگی و ویژگی دارند. نقشمایه نه به معنای جزئی از کل بلکه به معنای از کل به جزء رسیدن است؛ جرئی که تمام صفات و خصوصیات کل را دارد.

در این کتاب تلاش بر آن بوده تا در حد امکان گوشه ای از دقت و توجّه هنرمندان ایرانی در دوره های مختلف تاریخی بازسازی و سامان‌دهی شود و سعی آنان در ساده کردن مفاهیم والا و حاصل ذوق و هنر و سلیقه آنان در شکل های ساده و پرمایه مسجّل شود.

با مطالعه هزاران نقش که متاسفانه در ادوار مختلف به دلایل گوناگون دچار ضایعات و درهم ریختگی های متعدد شده اند، تعدادی بازسازی، دوباره سازی و یا عیناً آورده شده است.

این کتاب با توجه به تاریخ ترسیم نقش و نگارها و رعایت تقدم و تأخر زمانی در سه بخش موضوعی نقشمایه های تزئینی با فرم بسته، نقشمایه های ملهم از جانداران، و نقشمایه های تزئینیِ گسترش پذیر، طبقه بندی شده اند.
در تهیه و تنظیم کتاب حاضر سعی شده تا حد امکان هر یک از نقشمایه های ترسیم شده با ذکر منبع و مأخذ موثق بیاید و در ترسیم دوباره آنها اصل امانتداری و برابری با اصل رعایت شود.

زایش و مرگ تراژدی  نویسنده: حمیدرضا محبوبی آرانی

زایش و مرگ تراژدی
نویسنده: حمیدرضا محبوبی آرانی

زایش و مرگ تراژدی
نویسنده: حمیدرضا محبوبی آرانی
ناشر: نی
قیمت: ۱۶۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۷۶

این کتاب تفسیر جدیدی است بر کتاب «زایش تراژدی از روح موسیقی» اثر معروف نیچه در مبحث زیبایی شناسی.

کتاب سه فصل و یک موخره دارد که عناوین آنها به ترتیب عبارتند از «زایش تراژدی و پس زمینه‌های پیدایی آن»، «درون‌مایه زاریش تراژدی»، «بدبینی و آری گویی تراژیک به زندگی»‌ و «زایش تراژدی و فلسفه نیچه متاخر».
نویسنده در بخشی از درآمد خود بر این کتاب نوشته است: «زایش تراژدی از درون روح موسیقی، یا آن‌گونه که نیچه در ویراست دوم کتاب آن را «زایش تراژدی یا هلنیسم و بدبینی» می‌نامد، پیگیرترین کوشش نیچه در ساخت و پرداخت نظریه‌ای در باب هنر است… [این کتاب] به دو دسته مسائل کمابیش متفاوت نظر دارد: از سویی کوششی است در پاسخ دادن به پرسش‌هایی چند در باب فرهنگ و جامعه و مهم‌تر از همه این پرسش که فرهنگ اصیل و حقیقی چیست و نمونه آن کدام است؟… دومین دسته از مسائلی که زایش تراژدی بدان می‌پردازد ریشه در سنت الهیات فلسفی غرب دارد. دومین پرسش اساسی این است که آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟»

محبوبی آرانی برای تالیف این کتاب از بیش از ۵۰ منبع فارسی و لاتین بهره برده است. از میان منابع فارسی نویسنده می‌توان به این کتاب‌ها اشاره کرد: «مرگ تراژدی» جورج اشتاینر و ترجمه بهزاد قادری، «آیین و اسطوره در تئاتر» جلال ستاری، «ارسطو و فن شعر» عبدالحسین زرین‌کوب، «تراژدی و انسان» آندره بونار و ترجمه جلال ستاری، «تفسیری بر تراژدی‌های یونان باستان» یان کات و ترجمه داود دانشو و منصور براهیمی.

از این دیــــدگاه / بخش نخست : گســل های فرهنگی ابراهیم هرندی

1. خفـخان

آیت الله… در یک جمله فتوا داده بود که کندن پیراهن برای سینه زدن در مجلس عزاداری امام حسین جایز نیست زیرا که این عمل با شئونات اسلامی و فرهنگ ملی و مذهبی ایرانیان جور در نمی آید و زنان و مردان دیگر را هم به معصیت وا می دارد.

در پی اعلام این فتوا، انجمن مداحان و شورای هیئت های سینه زنی و زنجیرزنی کشور در نامه های سرگشاده به آیت الله اعتراض کردند که در راه “آقا امام حسین”، برهنه و شیفته و آسیمه سر باید عزاداری کرد و اگر امام امت، خون گریه کردن برای امام حسین را جایز دانسته اند، شما چرا رو حرف امام حرف زده اید و حرف های امپریالیست ها و صهیونیست ها را تکرار کرده اید؟

61lokhti

جبهه بسیجیان ِذوب در ولایت از آیت الله خواست که توضیح دهند که چرا فتنه براندازی چند سال پیش، از دید ذره بینی ایشان دور ماند و حضرت آیت الله حکم تکفیر سران فتنه را که هنوز هم که هنوز است، در کمال وقاحت، زنده اند و در جامعه اسلامی ما راه دارند نفس بیهوده می کشند، صادر نکرده اند؟

اصلاح طلبان در سایت هایشان نوشتند که بجای پرداختن به این مسائل پیش پا افتاده، بهتر می بود که حضرت آیت الله، یزید زمان را مردم معرفی می کردند و جای دوست و دشمن را به آنان نشان می دادند.

سازمان های حقوق بشری پرخاش کردند که؛ آقا، سینه زنان با میل خودشان لخت می شوند. شما فکری بحال دختران و زنانی بکنی که این رژیم با تو سری روسری بر سرشان انداخته است و حقوق انسانی آنان را پایمال کرده و می کند.

فمینیست ها گفتند؛ آقا، چرا پای زنان را در این ماجرا به میان کشیده ای؟ چرا کندن پیراهن مردان، زنان را به معصیت وامی دارد؟ تا کی باید زنان در جامعه مرد سالار مسئول همه کژی ها و کاستی ها باشند و همه کاسه کوزه ها بر سر آنان شکسته شود؟ بجای این چرندیات، به فکر دخترانی باشید که از ترسِ اسید پاشی هفته هاست که از خانه بیرون نرفته اند.

سخنگوی سفیران جمهوری اسلامی در پیامی محرمانه خطاب به حضرت آیت الله یادآورشد که این گونه فتواها هزینه سیاسی زیادی برای جمهوری اسلامی دارد، چرا که امپریالیست ها و صهیونیست ها این مسائل را پیراهن عثمان می کنند و به نشخواری برای رسانه های استکباری مبدل می سازند. پس بهتر است که در این برهُه از زمان، علمای اعلام به حساسیت های این جوری توجه ویژه ای مبذول دارند تا قلب حضرت ولی عصر از همه ما راضی و خشنود باشد انشاالله.

ملی گرایان نوشتند، لطفاً فرهنگ ملی ایرانیان را رنگ مذهبی نزنید. یادتان باشد که همه ایرانیان شیعه نیستند و ما هم میهنان سنی و ارمنی و یهودی و بهایی نیز در این کشور داریم. ملیت فراگیرتر از دین افراد است و نباید این دو را به هم چسباند. ما همانگونه که ایرانی مسلمان داریم، ایرانی زردشتی و ارمنی و سنی و یهودی و بهایی و پیرو ان ِ ادیان دیگر هم داریم.

کانون جوانان کرد اعلام کرد که کدام فرهنگ ملی…
سکولارها نوشتند که آخر چرا بحران های …..
روشنفکران دینی گفتند که بهتر می بود……
جامعه طلاب جوان فریاد ….
صدای امریکا در برنامه…
بی بی سی…

با تماشای این همه، آیت الله… بیچاره درماند که برما چه رفته است که مردم این گونه وقیح شده اند و تو روی علما می ایستند؟ مملکت که بیش از سی سال است که بحمدالله اسلامی شده است. ما هم که حرف بدی نزده ایم. آنچه گفته ایم هم که بر اساس احادیث و روایت معتبر بوده است. پس وحدت کلمه مسلمین کجا رفت؟ کاسه صبر انقلابی مردم چرا لبریز شد؟ خدایا علمای اسلام چه شیوه ای باید در پیش بگیرند؟

2. گســل های فرهنگی

فرهنگ هر قوم شناسنامه آن است. شناسنامه ای که شیوه پیدایش و رویش و روش آن قوم را در خود دارد. اگر فرهنگ را برنامه ماندگاری در زیستبومی ویژه و سازگاری با ویژگی‏ های آن زیستبوم بدانیم، آنگاه می توان چگونگی پیدایش هر فرهنگ را در ارزش های بنیادین آن پی جست. این ارزش‏ ها برپایه شیوه بهره وری انسان از زیستبوم‏ اش شکل می‏گیرد. برای نمونه؛ فرهنگ مردم بیابان زی، ارجگذارِ آب و راه های نگهداری از آن است. در چنان فرهنگی بخش بزرگی از افسانه ‏ها و مثل ‏ها و متل‏ ها و شعرها و داستان ‏ها، درباره ارزشمندی آب و شگفتی آن است. این ارزشگذاری تا آنجا پیش می ‏رود که گونه ‏ای آب – آب حیات- را مایه زندگی جاودان می ‏داند و آرمان دیرین انسان یعنی ماندگاری جاودانه را در آب پی می‏ جوید. بهشت چنین فرهنگی، سرزمینی هماره آبسال و سرسبز است و دوزخ آن دریایی از آتش؛ یعنی همان پدیده ای که دشمن آب است و سفره آب ‏های رویدشتان را بخار می ‏کند.

عزای زنجیر آتشی در روستای بیاضه اصفهان

عزای زنجیر آتشی در روستای بیاضه اصفهان

در برابر این چشم انداز، فرهنگ اسکیموها آتش را سرچشمه هستی و شکوه و شادی می ‏داند. بهشت اسکیمو، دوزخی از آتش و روشنایی است؛ آتشی که می‏ تواند برف قطبی را آب کند. شهیدان کربلای اسکیموها، از بی آبی و تشنگی بشهادت نمی ‏رسند بل، که همه در سردچال ها یخ می زنند و به افسانه ها می پیوندد.

فرهنگ هر سرزمین ویژگی هایی دارد که تا پیش از فراریز شدن فرهنگ غربی به دیگر گستره‏های گیتی، ریشه در شیوه چگونگی بهره وری مردم از آن سرزمین داشت. یورش غربیان به دیگرکشورها از سده هیجده میلادی به این سو، ارزش های بومی را از چشم و دل مردم انداخته ‏است و راه ‏ها و روش‏ های سازگاری و ماندگاری هزاران هزار ساله آنان با راه ‏ها و روش ‏های غربی جایگزین کرده است. این رویداد بزرگ سیاسی- تاریخی، روند رویدادها را در جهان دگرگون کرده ‏است و تا خصوصی ترین زاویه‏ های ذهن همگان راه یافته است. این رویداد همچنین پیوند انسان و زیستبوم اش را گسسته‏ است. دیگر نه تنها ساختمان ‏ها بی توجه به آب و خاک و هوا ساخته می ‏شود، بلکه خوراک و نوشاک مردم نیز پیوندی با زیستبوم آن ها ندارد.

این چگونگی در کشورهای غیر غربی، گسل فرهنگی بزرگی میان نسل‏ های سالمند و جوان پدید آورده ‏است که می تواند زمینه سازِ ناگوارترین گرفتاری ‏های فرهنگی و اجتماعی ‏باشد. این گسل ها نیز چونان گسل‏های پوسته زمین که لرزه زا و ویرانگر است ، می تواند دراندک زمانی – بی که هدف ویژه ای‏ داشته‏ باشد – سازمان سیاسی و اجتماعی کشوری را دگرگون کند. گسل فرهنگی نزدیکترین بستگان انسان را با او بیگانه می کند؛ دختران را رو در روی مادران وا می‏دارد و پسران را بر پدران می‏ شوراند. هر چه جامعه جوانتر باشد، گرفتاری های ناشی از این چگونگی بیشتر است. ریشه بسیاری ازنابسامانی ها و ناهنجاری های فرهنگی و سیاسی کشورهایی که امروزه “جهان سوم” خوانده می ‏شوند، را می توان در این چگونگی جست. کشمکش‏ های ناشی از برخورد ارزش‏ ها و آرمان ‏های بومی و غربی، در بسیاری از این کشورها یا به انقلاب و یا به کودتا کشیده شده‏است. هر جا که انقلاب شده ‏است، ستیز برسر کهنه و نو بوده ‏است و هر جا که کودتایی در کار بوده‏ است، واژه ” نو”، پسوند نام کشور شده است؛ ترکیه نوین و یا گینه نو.

جامعه ای که فرهنگ گسل دار دارد، ناهنجار، پر تنش و بیمار است و مردم آن بحران زده، گیج، پریشان و نگرانند. بحران ارزشی، بحران زبان، بحران رفتارها و کردارهای فردی و اجتماعی. گیجی ادیب و استادی که در نمی ‏یابد که چرا جوانان و بویژه دانشجویان افسانه ها و اندیشه ها و شخصیت‏ های خارجی را بهتر و بیشتر از همتایان بومی خود می ‏شناسند و می ‏پسندند. نگرانی فرزندی که نمی ‏تواند پدر و یا مادر پیرش را در خانه خود نگهداری ‏کند، چرا که آنان از نسلی دیگرند و فرهنگی دیگر دارند و راه ‏ها و رسم ‏هایی را دنبا ل می ‏کنند که از دید فرزندانشان خرافی و کهنه و بی اساس است و با چشم انداز آن ها و همسرانشان همخوانی ندارد. نگرانی پدر و مادر از فرزندی که قرار بوده ‏است عصای پیری پدر و مادر باشد و اکنون آن ها را در خانه سالمندان رها کرده‏ است. پریشانی آنکه عمری در راه نگهداری سنت های کهن کوشیده ‏است و اکنون می‏ پندارد که این همه را باید با خود به گور بَرَد زیرا که فرزندانش به آن ها بهایی نمی ‏دهند و از آرمان ‏ها و ارزش ‏های دیگری می‏ گویند. زندگی در چنین جامعه ای، زیستن بر لبه پرتگاه است

بله. گسل‏های فرهنگی نیز دست کمی از گسل‏ های زمین ندارند. یکی زمین را می لرزاند و دیگری زمان را دگرگون می کند. زمین لرزه و انقلاب.

3. غربت و زبان ِ تن

ghorbatزندگی در غربت، آن هایی را که در بزرگسالی به آن تن می دهند، مچاله می کند. خواه غربت نشینی اختیاری باشد و خواه به ناگزیر. این چگونگی اندک، اندک روی می دهد و تا غریب بیاید بفهمد که براو چه رفته است، کار از کار می ‏گذرد. البته فهمیدن این رویداد، کار هرکسی نیست و بسیارند کسانی که هرگز از آن با خبر نمی شوند. آنان که هماره با آخور نشخوار خود دلخوش اند، هرجا که زمینه چرایشان فراهم باشد را سرای خود می دانند. بسیاری نیز از بازتاب ‏های ناخوشایندِ این رویداد آگاه می شوند، اما آن ها را نمی پذیرند و با آب و رنگ سیاسی و فلسفی، به بهنمایی آن می ‏پردازند؛ برای نمونه، این که، رفتن و جابجا شدن، همیشه به گواهی تاریخ سرچشمه آغازی تازه بوده است و بسیاری از بزرگان جهان، پس از ترک یار و دیار خویش به بزرگی رسیده اند. این که انسان باید جهان وطن باشد و همه جای عالم را سرای خود بداند. این که وطن و میهن و این گونه گفتمان ‏ها، برآیندی از بیماری خاک و خون است و باید از آن ها پرهیخت. و، نیز این که زندگی در کشورهای ” پیشترفته”، بسی بهتر از زیستن در سرزمین‏ های وامانده و جامانده و بحران زده است.

شاید این همه درست باشد، اما به گمان من، این نکته نیز درست است که غربت، آن هایی را که در بزرگسالی به آن تن می دهند، مچاله می کند. شیوه ماندگاری انسان در جهان در کشاکش‏ های زیستی وی با زیستگاهش شکل می گیرد. این چگونگی که از راه فرهنگ رخ می‏ دهد، بازتاب ‏های بسیاری برروی تن و جان انسان دارد که برخی تا پایان زندگی با او می مانند. نمونه این چگونگی، زبان ِ تن انسان۱ است که از راه دست و پا و لب و چشم و ابرو، پیام نمایی می ‏کند. این زبان را تنها پرودگان فرهنگ آن زبان در می‏ یابند. زبان ِ تن و ناگفته گویی با کمک اندام ‏های تن، زمینه ژرف زیستگاهی دارد و در سرزمین های بیگانه، نیازمند به بازپردازی و برگرداندن است. نیاز به بازپردازی و دیگر شدن در غربت، در زمینه های دیگر نیز روی می ‏دهد.

یکی از این زمینه‏ ها آگاهی فرهنگی‏ ست. غربت نشین مدام در کار مقایسه رویه‏ ها و سویه‏های فرهنگ خود ارزش‏ های آن با فرهنگ میزبان است. این چگونگی بسود فرهنگ میزبان پایان می ‏یابد.
…………
۱.Body Language

4. دلار

فُرات ای فُرات ای فُرات ای فُرات
(جودی خراسانی)
…..
dollar_symbol_m
دلار ای دلار ای دلار ای دلار
کجا می شتابی چنین بی قرار

همه چشم ها خیره بر روی توست
ز مـلا و دلال و بـازارِ کـار

همه عاشقان جمال تو اند
موافق، مخالف، ولایتمدار

یکی سوی تو آید از آن طرف
یکی می کند با تو زینجا فرار

بزرگان دین را بزرگی ز توست
که اکنون تویی ذات پرودگار

“خدا را برآن بنده بخشایش است”
که دارد ز تو صد هزاران هزار

شتابان کجا این چنین بی خیال
فراتر ز هر چه منار و چنار

همه ارج و قرب تو اسلامی است
وگرنه نبودت خریدار و یار

گر ایران ِ اسلامی اکنون نبود
کجا می شدی مایه افتخار؟

همان هش تومن بودی یا نُه تومن
کجا می رسیدی به صد یا هزار

کجا ارز دلخواه ما می شدی
کجا می شدی ارز ِ آینده دار

چو در لیفه تنبان رهبر شدی
فرون شد تو را ارزش و اقتدار

کنون اصل خود را تو گم کرده ای
هوار ای هوار ای هوار ای هوار

خیال از تو جامانده از سرکشی
ریال از تو افتاده از اعتبار

الم شنگه برپا چرا می کنی
سکولار ِ سگ مصب ِنابکار

تو کز محنت دیگران بی غمی”
چه نقشی ات باشد در این کارزار

شنو از من این پند بی بند را
که سازد تو را تا ابد ماندگار

اگر این حکومت ز جا برکنَی
“تو جاوید مانی و ما رستگار”

یادی از سیمون دوبوار / نویسنده، فمینیست و فیلسوف یاغی… رهیار شریف

Simone-de-Beauvoir25

نیمه‌ی نخستین ماه ژانویه یاد آور تولد ” سیمون دوبوار” است، کسی که در تعریف خود چنین می گوید: “اگر بخواهم خود را تعریف کنم، اولین چیزی که باید بگویم این است که من زن هستم”، زنی که بعدها مظهر روشنفکری و آزاد اندیشی زنان در قرن بیستم شد؛ تا آنجا که نظرات او در حیطه ی هویت زنان و حقوق اجتماعی آنها هنوز و از پی گذشت سالیان متمادی، باز هم بدیع و مترقی محسوب می شوند. او معتقد بود :” انسان زن زاده‌ نمی‌شود، بلکه تبدیل به زن می‌شود.”

از سیمون دوبوار

از سیمون دوبوار

نگاه چند جانبه و وسعت نظر “سیمون دوبوار” در همه ی زمینه ها سبب گردیده است، که امروز اوصافی متفاوت و بعضا متناقض از این نویسنده ی نامدار ارائه شود. اوصافی که نشات گرفته از شخصیت چند بعدی زنی ست که زیستن مطابق عرف و اجبار را تاب نمی آورد و نه تنها قلم که زندگی خود را الگویی ساخت برای زنانی که رهایی از قید و بندهای ساختگی و اعتلای همه جانبه ی هویتی را طالبند.

این فیلسوف، نویسنده و فمینیست فرانسوی با آنکه در یک خانواده ی کاتولیک بورژوای به دنیا آمد و تحت تعلیمات دینی و بورژوایی قرار گرفت، اما با این همه از سرک کشیدن به کتابخانه ی پدرو مطالعه ی پنهانی کتابهای ممنوع شده غافل نبود، او بعدها و با وجود مخالفت شدید پدرش، زندگی مستقلی را از سرگرفت و به تحصیل در زمینه ی ادبیات و فلسفه در دانشسرای عالی، موسسه ی سنت مارین و سوربن پرداخت. تحصیل در فلسفه و پیوستن به حلقه ی فلسفی ” سارتر” و دوستانش، منجر به بروز رابطه ای عاطفی و پیچیده میان این دو گشت. رابطه ای که بر خلاف رسم زمانه، منجر به ازدواج و شکل گیری نهاد خانواده و در نتیجه پی گیری اخلاق بورژوایی مرسوم نگشت. ” ژان پل سارتر” و ” سیمون دوبوار” بی آنکه هرگز با یکدیگر پیمانی رسمی را امضا کنند، روابطی آزاد را با یکدیگر برقرار ساختند که در آن در همواره بر حفظ صداقت تاکید داشتند، اما در عین حال از آزادی برقراری ارتباط های جنسی و یا احساسی عمیق و یا سست با دیگر افراد نیز برخوردار بودند. سارتر و دوبوار بدین شکل تصور مرسوم و عوامانه ی همسانی عشق و ازدواج را نفی و اندیشه ی تک همسری که روال طبقه ی بورژوا بود را رد کردند.

سارتر و دوبوارهر دو جوانان طغیان گری بودند که در خانواده های مذهبی پرورش یافته بودند و خاطرات کودکی برای هردوی آنها تلخ و سیاه بود، از سویی “ژان پل” که در همان طفولیت پدرش را ازدست داده بود تنهاییش را با دیدن فیلم های صامت پر می کرد و از سوی دیگر “سیمون” همواره در میان دعواهای پدر عیاش و مادر مذهبی خود سرگردان بود. شاید رشد در چنین محیط هایی بود که آنان را به درهم ریختن معادلات و قواعد اجتماعی وا داشت. عصیانی که تنها به شیوه ی زندگی این دو نویسنده ختم نشد و چهره ی حقیقی خود را در آثارآنها به نمایش گذارد. برای مثال آنچه سارتر در “تهوع” و ” هستی و زمان” نگاشته نمودی ست از همین سرکشی.

ولی آنچه دوبوار را پرچمدار درهم شکستن قواعد دست و پاگیر اجتماعی ساخت، نوشتن کتابی تحت عنوان ” جنس دوم” بود که با الهام از اصول جنبش مدرن فمینیسم نگاشته شده بود.

از سیمون دوبوار

از سیمون دوبوار

دوبوار در ” جنس دوم” به تجزیه و تحلیل ستمی پرداخت که در طول تاریخ جنس زن را نشانه گرفته است، او کتاب را در دو بخش تهیه کرد، در بخش اول به تشریح و بررسی پدر سالاری و در بخش دوم به تحلیل تجارب ویژه ی زندگی زنان پرداخت.

” سیمون دوبوار” در این کتاب به مدارک موجود تاریخی استناد می کند و از دلایلی سخن می گوید که زنان را ناچار به پذیرش جنس درجه ی دوم در جوامع انسانی و شهری کرده است. او در این مسیر از علومی چون زیست شناسی، علوم طبیعی، اسطوره شناسی، فلسفه و جامعه شناسی بهره گرفته است. کتاب در اثر گذارترین بخش خود تحت عنوان ” زنان متاهل” به بررسی داستانها و نگاشته های دفتر خاطرات زنان نویسنده ای چون “ویر جینیا وولف” و “ادیت وارتون” می پردازد و از مردانی چون “استاندال”، “مونتاین” و “دی.اچ لورنس” به سبب سخن گفتن از جانب شخصیتهای زن داستانهایشان انتقاد می کند و این انتقاد را با افشای نحوه ی رفتار آنها با زنان زندگیشان همراه می کند. او مصرانه از زنان می خواهد که برای آزادی و احقاق حقوق خود تلاش کنند و استقلال مالی را شرط لازم برای این آزادی می داند. او اما تاکید می کند که پیروزی زنان در این نبرد در حقیقت نه به برتری آنان بلکه به برابری منجر می شود و شیرینی این پیروزی کام مردان را نیز شیرین خواهد کرد:

“وقتی که نیمی از بشر از چرخه بردگی نیمه دیگر رها شد و همراه با آن سیستم دروغ و ستم نیز از بین رفت، همه پی خواهند برد که مفهوم حقیقی رابطه زن و مرد چه مزیتی به تفاوت نابرابر زنان و مردان در وضعیت کنونی دارد”

اما انتشار” جنس دوم”، مصادف بود با زمانی که در فرانسه تنها یک سال از تصویب قانون حق رای برای زنان می گذشت و بحث درباره ی پیشگیری از بارداری و تولد فرزند ناخواسته به مثابه ی تابو به شمار می رفت و آن جامعه ی بسته، به هیچ وجه گستاخی های زنانه را تاب نمی آورد.

از همین رو چاپ این کتاب با آوار شدن سیل اعتراضات، مخالفت ها و تهمت ها همراه شد . کتاب مورد حمله ی تند مطبوعات قرار گرفت و واتیکان آن را تا مدتها در لیست کتابهای ممنوع قرار داد. جنس دوم همچنین سبب خشمگین شدن گروهی از مردان نویسنده شد و “آلبر کامو” در اعتراضی خشم آلود ابراز کرد که دوبوار مرد فرانسوی را به مضحکه کشانده است.

از سیمون دوبوار

از سیمون دوبوار

دوبوارگاه خسته از این قضاوتها و از فرط خشمی که نسبت به شرایط زنان در آن روزگار داشت از حیطه ی منطق خارج می شد و افسار گسیخته و بغض آلود عقایدی را ابراز می کرد که شاید به عقیده ی بسیاری غیرقابل قبول می نمودند، برای مثال در جایی عادت ماهانه زنان را انزجارآور، ترسناک و نشانه درد و مرگ توصیف کرده است و به طور کلی دوره های مربوط به تولید نسل در جسم زنان را وسیله ای جهت کنیز وار شمردن زن دانسته است.

سیمون دوبوار هم چنین رمان ” زمان رازداری” را بر اساس زندگی واقعی زوجی نوشته که از آشنایان او محسوب می شدند. زوجی که در عصر خود در پی خلاقیت و گشودن راه های جدید بوده اند، اما زمانی که در جایگاه پدر و مادر قرار گرفته اند افکار پوسیده ی گذشته را حمل می کنند و قادر به درک جهان بینی و روش زندگی جوانان و فرزندان خود نیستند:

“من هم چون میوه‌ای با جسم فرسوده، پوسیده می‌شدم، اما رسیده نمی‌شدم. دیگر نیرو و شادابی سابق را نداشتم. توانایی نوشتن را نداشتم. از جانب پسرم به آرزوهایم خیانت شده بود و همه‌ی آن‌ها بر باد رفته بودند. چیزی که بیش‌تر از همه غمگینم می‌کرد این بود که میان من و همسرم هم همه‌چیز فرو می‌ریخت و مسائل میان ما فاصله می‌انداخت و مهر و علاقه را نابود می کرد. من خود را فریب می‌دادم که دارم اوج می گیرم. در صورتی که در سراشیبی بودم. در راهی که پیش گرفته بودیم، سریعا به پیرمرد و پیرزنی در کنار هم تبدیل می‌شدیم…”

دوبوار در این کتاب کوشیده است تا معیارهای ارزشی حاکم بر خانواده ها را مورد بازنگری قرار دهد و به نسل های گذشته خاطرنشان کند که تناقض عملکرد نسل جدید با رویکرد آنها، دلیل بر ضدارزشی بودن رویه ی آنان نیست.

او دررمان سومش ” همه می میرند” از زندگی فوسکای هفتصد ساله روایت می کند، حاکمی که به علت هراس از مرگ و ترس از عدم کامیابی در احداث شهری سربلند وباشکوه، با نوشیدن اکسیر عمر جاودان، نامیرا گشته است. اما فوسکا در نهایت در می یابد که به آوارگی و ناامیدی ابدی محکوم است، چرا که دیگر هیچ عمل یا حادثه ای توجه او را جلب نمی کند چون او به جنبه ی موقتی و ناپایدار بودن آنها واقف شده است. به عقیده ی او کوشش انسان ها در به دست آوردن خواسته ها و آرزوهایشان بیهوده است، زیرا باید همه ی دستاوردهایشان را با مرگشان رها کنند. او حتی مبارزات اجتماعی و سیاسی را نیز عبث و پوچ می انگارد:

از سیمون دوبوار

از سیمون دوبوار

“شماها جمهوری و آزادی می خواهید؛ از کجا معلوم که موفقیت در این زمینه شما را به بدترین استبدادها نکشاند ؟؟؟ اگر آدم به اندازه ی کافی عمر کند می بیند که هر پیروزیی روزی به شکست تبدیل می شود…” درواقع دوبوار در این کتاب دست به گونه ای تجسس در زمینه ی توان تاثیر گذاری حرکت فردی بر مفهوم تاریخ زده است.

از دیگر آثار ماندگار این نویسنده می توان به “مهمان”، ” خون دیگر”، خاطرات یک دختر مطیع”، ” ماندارین ها”، “مرگی بسیار آرام”، ” تصاویر زیبا”، “کهنسالی” و “مراسم وداع” اشاره کرد.

سیمون دوبوار از سال ۱۹۶۸ علاوه بر نوشتن به حیطه ی مبارزات اجتماعی برای حقوق زنان نیز روی آورد. او در فعالیتهایی برای بدست آوردن حق سقط جنین و به وجود آمدن امکانات مناسب جهت این امر، ایجاد امکانات و حمایت از مادران مجرد، افشای تجاوز، مبارزه با ختنه زنان و مبارزه و پیشگیری ازخشونت علیه زنان شرکت داشت.

سیمون هم چنین در کتاب خاطرات خود از روابط عاشقانه اش با “نلسون آلگرن” و ” کلودلانزمن” می نویسد. او آشنایی با آلگرن، نویسنده ی امریکایی را انگیزه ی نوشتن ” جنس دوم” می داند و اقامت کوتاه مدت خود در امریکا و در کنار او را مسبب شناخت فراوانش از جامعه ی امریکا به حساب می آورد. او همچنین ازارتباط عمیق و عاشقانه اش با لانزمن جوان، نویسنده و روزنامه نگار یهودی، یاد می کند که هژده سال از او کوچک تر بوده است. روابطی که با وجود اطلاع سارتر از آنها، هرگز خدشه ای به پیوند مستحکم او و سیمون وارد نساختند، پیوندی که حتی پس از مرگ هم گسسته نشد و نام دوبوار و سارتر را پیوسته درکنار یکدیگر قرار داده است. شاید آرمیدن این دو اندیشمند در قبرهایی کنار یکدیگر نیز نشانه ای باشد بر اثبات این مدعا.

تختی در آیینه دیگران… این بچه ی دوست داشتنی خانی آباد / مینا استرابادی

takhtyyyy

اشاره: در ادامه ی ویژه نامه ی فرهنگی خلیج فارس، گزیده هایی از نقل و قول های رایج در میان شهر، باب غلام رضا تختی را گرد هم آورده ایم، تا بیشتر و از بیشتر از شخصیت او بدانیم و رازهایی که او را برای همیشه در دل و خاطر ایرانیان زنده نگه داشت… با هم بخواینم…

12-6-12-10718takhtiجیما کوریدزه – قهرمان روس – خبر مرگ تختی آتش به جانم زد

جیما کوریدزه قهرمان نامدار شوروی آخرین میدان بین المللی خود را برابر جوان برازنده ای از ایران برگزار کرد. این جوان کسی نبود جز غلامرضا تختی که در این رقابت فشار زیادی به کوریدزه وارد کرد و علاوه بر آن چنان او را تحت تأثیر قرار داد که قهرمان شوروی سالها بعد در مورد پهلوان کشورمان گفت: کشتی های تختی را در دوره های مقدماتی دیده بودم. جوان برازنده ای بود و سری نترس داشت. مستحکم و قوی بود و من به خاطر این مسائل دلواپس و نگران بودم. چون این آخرین میدان ورزشی من به حساب می آمد و حتما باید مدال می گرفتم. خوب یادم می آید. ۱۲ دقیقه با هم کشتی گرفتیم. اول فکر می کردم این جوانی که دست و پاهایش مثل فولاد است، انعطاف بدنی ندارد اما در عمل دیدم حریف جوانم مثل ژیمناست ها پر انعطاف است. فقط این را بگویم که یک معجزه مدال طلای المپیک ۱۹۵۲ هلسینکی را به من ارزانی داشت. اما خودم بهتر از همه می دانستم که حق تختی باخت نبوده است. من تختی را به خاطر اخلاق، انسانیت و معرفتش دوست داشتم. او عالی بود، یک انسان کامل. من فکر نمی کنم دیگر مثل تختی کسی پا به عرصه کشتی گذارد. او حتی بعد از شکست هم به حریفان احترام می گذاشت و من هنوز خاطره لبخندهای ملیح او را فراموش نمی کنم. یک خبر آتش به جانم زد و قلبم تیرکشید. خبر آمد که تختی فوت کرده است. هیچ خبری ناگوارتر از این نبود باور نمی کردم کما اینکه هنوز هم باور نمی کنم مردی با آن صلابت چهره در نقاب خاک کشیده باشد.

جلال آل احمد – نویسنده – هرگز به طبقه خود پشت نکرد

از آن همه جماعت هیچ کسی حتی برای یک لحظه به احتمال خودکشی فکر نمی کرد. آخر جهان پهلوان باشی و در بودن خودت جبران کرده باشی نبودن های فردی و اجتماعی دیگران را و آنوقت خودکشی؟ آخر مرد عادی ناتوان و ترسیده ای که ابتذال وجود روزمره خود را در معنای وجودی و در قدرت تن و در سرشناسی او جبران شده می دید- در وجود این بچه خانی آباد نو که هرگز به طبقه خود پشت نکرد- این نفس قدرت تن که به قدرت مسلط زمانه” نه گفت، ” نه ” نامجو شد و ” نه” شعبان و” نه” حبیبی؛ چطور ممکن بود که این مرد عادی سربزیر باور کند که خودکشی کرده؟ و ببینیم این افسانه سازی عوام آیا نوعی روش دفاعی نیست برای مرد عادی توی گذر تا شخصیت ترسیده خویش را در مقابل تسلط ظلم حفظ کند و امیدوار بماند؟ او پوریای ولی نبود. او هیچ کس نبود. او خودش بود، بگذار دیگران را به نام او و با حضور او بسنجیم. او مبنی و معنی آزادگی است.

خاطره از عکاس تختی

مردم علاقه زیادی به جهان پهلوان داشتند و همیشه در هنگام مشاهده وی از او امضا و عکس طلب می کردند. عکاسی که از تختی عکس می انداخت و در اختیار قهرمان قرار می داد تا به دوستداران بی شمارش اهدا کند از غلامرضا تختی درخواست کرد به این دلیل که دوربین وی خیلی معمولی است و کیفیت عکسها چندان جالب در نمی آید وی به آتلیه بیاید تا با رعایت اصول فنی عکاسی پرتره ای از تختی تهیه شود و به جای آن عکسهای بی کیفیت در اختیار مردم قرار بگیرد. اما قهرمان مسابقات المپیک ۱۹۵۶ ملبورن به عکاس گفت: همین عکسها خوب است! وقتی عکاس بیشتر اصرار کرد، جهان پهلوان گفت: من خجالت می کشم و ناراحت هستم که روبروی دوربین بنشینم و با ژست عکس بگیرم.

دزدیده شدن ماشین و خرج خیریه…

نزدیکان غلامرضا تختی تعریف می کنند مدتی بود که اتومبیل جهان پهلوان مفقود شده بود. پس از چند روزی تختی اتومبیل خود را در حوالی منزلش مشاهده کرد که از نظر شماره و رنگ اتومبیل خودش بود اما قالپاق ها و تودوزی هایش نو شده بود. پهلوان به شک افتاد و وقتی درب اتومبیل خود را باز کرد یادداشتی دید که در آن نوشته شده بود:
” پهلوان برای ما کسر شأن بود که اتومبیل شما فرسوده و با تودوزی کهنه و رنگ و رو رفته باشد. با اجازه خودت آن را بردیم، تر و تمیز کردیم و آوردیم. ما را به خاطر این جسارت ببخش.”
تختی که واقعا تحت تأثیر گرفته بود اتومبیلش را به تعمیرگاهی برد و هزینه کارهای انجام شده را از تعمیرکار پرسید که او کل هزینه را ۵ هزار تومان تخمین زد. تختی هم این مبلغ را به یک مؤسسه خیریه اهدا کرد.

تختی در پیچ و خم حوادث… اسوه مردانگی / دکتر سیدنصرالله سجادی و کیوان مرادیان

اشاره:
هفدهم دی ماه، سالروز مرگ غلام رضا تختی ست؛ هم او که آوازه اش را از مرزهای ورزش فراتر برد و بدل به نمونه ای امروزین از پهلوان های اسطوره ای ادب ایران شد و بدیشان جانی دوباره داد. شیوه ی سلوک او، نحوه ی رفتارش با مردمان میانی و فرودست جامعه و همین طور مرگ پیچیده به رمز و رازش، باعث شد که او از مردی ورزشی، بدل به چهره ای فرهنگی شود و جایی در میان فرهنگ عامه و معاصر ایران پیدا کند. به همین بهانه، بخش فرهنگی خبرنامه خلیج فارس با گرد هم آوردن مطالبی، یاد و خاطره ی او را زنده کرده و دیگر بار به مفاهیم پیر و عمیق پهلوانی و مروت و جوانمردی؛ نگاهی تازه انداخته… این ویژه نامه پیشکش همه ی شما دوستان اهل ادب و همراهان خبرنامه ی خلیج فارس …

از جنس مردم و درمیان مردم …

غلامرضا تختی

غلامرضا تختی

غلامرضا تختی در روز پنجم شهریور ماه ۱۳۰۹ در خانواده ای متوسط و مذهبی در محله خانی آباد تهران به دنیا آمد.”رجب خان”- پدر تختی- غیر از وی دو پسر و دو دختر دیگر نیز داشت که همه آنها از غلامرضا بزرگتر بودند.”حاج قلی”، پدر بزرگ غلامرضا ، فروشنده خواروبار بود. از قول رجب خان، تعریف می کنند که حاج قلی در دکانش بر روی تخت بلندی می نشست و به همین سبب در میان اهالی خانی آباد به حاج قلی تختی شهرت یافته بود. همین نام بعدها به خانواده های رجب خان منتقل شد و به ” نام خانوادگی” تبدیل شد.

رجب خان با پولی که از ماترک پدرش به دست آورده بود، در محل سابق انبار راه آهن زمینی خریده و یک یخچال طبیعی احداث کرده بود و از همین راه مخارج زندگی خانوادگی پرجمعیت خود را تامین می کرد.
نخستین واقعه ای که در کودکی غلامرضا روی داد و ضربه ای بزرگ و فراموش نشدنی در روح او وارد کرد، آن بود که مرحوم پدرش برای تامین معاش خانواده ناچار شد خانه مسکونی خود را گرو بگذارد.
تختی سال ها بعد در آخرین مصاحبه خود با یادآوری این ماجرای تلخ می گوید:” یک روز طلبکاران به خانه ما آمدند و اثاثیه خانه و ساکنینش را به کوچه ریختند، ما مجبور شدیم که دو شب را توی کوچه بخوابیم. شب سوم اثاثیه را بردیم به خانه همسایه ها و دو اتاق اجاره کردیم. چندی بعد روزگار عرصه را بیشتر بر پدرم تنگ کرد تا این که مجبور شد یخچال طبیعی اش را نیز بفروشد. این حوادث تاثیر فراوانی در روحیه پدرم گذاشت و باعث اختلال روحی او در سال های آخر عمر شد.”

در چنان شرایطی، غلامرضا تنها ۹ سال به تحصیل پرداخت. وی خود می گوید:” مدت ۹ سال در دبستان و دبیرستان منوچهری که در همان خانی آباد قرار داشت، درس خواندم، ولی تنها خاطره ای که از دوران تحصیل به یاد دارم، این است که هیچ وقت شاگرد اول نشدم، اما زندگی در میان مردم و برای مردم درس هایی به من آموخت که فکر می کنم هرگز نمی توانستم در معتبرترین دانشگاه ها کسب کنم.

زندگی همچنین به من آموخت که مردم را دوست بدارم و تا آن جا که در حد توانایی من است، به آنان کمک کنم، حال این کمک از چه طریقی و از چه راهی باشد، مهم نیست. هر کس به قدر تواناییش…”

غلامرضا، ورزش را از نوجوانی آغاز کرد. ورزش ابتدا برای او نوعی تفنن و سرگرمی بود. در همان اوان، خیال قهرمان شدن، مدتی او را به وسوسه انداخت اما از همان نوجوانی که تازه به فکر باشگاه رفتن افتاده بود، اعتقاد داشت که ورزش برای تندرستی و سلامت جان و تن هر دو لازم است.

شادروان تختی در مصاحبه ای با اشاره به فقر و مشقت زمان نوجوانی اش می گوید” با آن که علاقه فراوانی به ورزش داشتم، مجبور بودم که در جستجوی کاری برآیم. زندگی ، نان و آب ، لازم داشت. برای مدتی به خوزستان رفتم و در ازای روزی هفت یا هشت تومان، کار کردم. دنیا در حال جنگ( جنگ جهانی دوم) بود، زندگی به سختی می گذشت.”

غلامرضا تختی

غلامرضا تختی

آشنای حقیقی تختی با ورزش و کشتی در باشگاه ” پولاد” آغاز شد. وی که پیش از این گودها و زورخانه های فراوانی دیده بود و شیفته تواضع و افتادگی پهلوانانی کشتی و ورزشی باستانی شده بود، برای نخستین بار درسال ۱۳۲۹ به باشگاه پولاد( واقع در خیابان شاهپور سابق) رفت و به دلیل علاقه و استعداد وافری که نسبت به کشتی نشان داد مورد توجه مرحوم ” حسین رضی زاده” مدیر آن باشگاه قرار گرفت.

تختی، خود می گوید:” رضی خان آدم خوبی بود، اگر کسی را نشان می کرد و می دید که استعداد کشتی دارد، دست از سرش بر نمی داشت. در گرمای تابستان لخت می شدیم و هر روز از ساعت دو بعدازظهر تا چندین ساعت کشتی می گرفتیم، از دوش آب گرم و حمام خبری نبود . کشتی گیران برای وزن کم کردن، به خزینه می رفتند تشک های کشتی را با پنبه پر می کردند، اما خاک و خاشاک آن، بیش از پنبه بود.”

تختی که پس از بازگشت از خوزستان( مسجد سلیمان) روانه خدمت سربازی شده بود، در سربازخانه با استفاده از فرصت ها و توجهات فراهم شده، به ویژه تشویق و حمایت دبیر وقت فدراسیون کشتی که در دژبان ارتش فعالیت داشت، تمرینات کشتی خود را بار دیگر آغاز کرد. تختی خود در این باره می گوید:” وقتی در سال ۱۳۲۸ در مسابقه بزرگ ورزشی( کاپ فرانسه) شرکت کردم، در همان اولین ضربه فنی شدم. اما تمرین های جدی و سختی که در پیش گرفتم، مرا یاری کرد تا حقیقت مبارزه را درک کنم، اگر چه شور پیروزی در سر داشتم، اما کار و کوشش را سرآغاز پیروزی می دانستم.”

به این ترتیب تختی با تمرین و پشتکار مثال زدنی رفته رفته خود را از میان بازنده ها بیرون کشید و سرانجام در سال ۱۳۳۰ در وزن ششم(۷۹ کیلوگرم) به عضویت تیم ملی درآمد.
وی در نخستین دوره مسابقه های کشتی آزاد قهرمانان جهان( هلسینکی، ۱۹۵۱) با وجود آن که هنوز ۲۱ سال داشت، نایب قهرمان جهان شد.
درخشش خیره کننده تختی در رقابت های کشتی هلسینکی که در نخستین حضور او در مسابقه های قهرمانی جهان در فاصله کمتر از دو سال از ورودش به میادین ورزشی داخلی اتفاق افتاد، بیش از هر چیز نمایانگر ایمان و تلاش و اراده کم نظیر تختی و همچنین استعداد و مهارت فوق العاده او در زمینه کشتی بود.

غلامرضا تختی در کنار مادرش

غلامرضا تختی در کنار مادرش

گفتنی است در اولین دوره مسابقات قهرمانی کشتی آزاد جهان که از لحاظ تاریخی میدان معتبر و تعیین کننده ای برای کشتی ایران و جهان بود، تیم ملی کشتی آزاد ایران با ترکیب کامل و در هر هشت وزن آن زمان حضور پیدا کرد و با کسب دو نشان نقره( محمود ملاقاسمی و غلامرضا تختی) و دو نشان برنز، (عبدالله مجتبوی و مهدی یعقوبی) در نتیجه درخشان و غیرقابل تصور پس از تیم های ملی ترکیه و سوئد عنوان سوم جهان را به دست آورد.
مسابقات سال ۱۹۵۱ هلسینکی(فنلاند) برای تختی آغار راهی بود که طی ۱۵ سال آینده با کسب ده ها پیروزی و فتح سکوهای متعدد قهرمانی در بزرگترین میادین بین المللی کشتی ادامه یافت.
شادروان غلامرضا تختی در سال ۱۳۳۱ (۱۹۵۲) در نخستین حضور خود در رقابت های المپیک با کسب شش پیروزی و قبول یک شکست در برابر ” دیوید جیما کوریدزه” از شوروی صاحب نشان نقره شد. وی در این مسابقه ها توانست حیدر ظفر ترک را که سال پیش با غلبه بر تختی قهرمان جهان شده بود را شکست دهد.

تختی در دومین دوره مسابقات جهانی که در خرداد ماه ۱۳۳۳(۱۹۵۴) در توکیو برگزار شد، در وزن هفتم (۸۷ کیلوگرم) به رقابت پرداخت که با وجود پیروزی های درخشان و شایستگی فراوانی که از خود بروز داد با قبول یک شکست غیرمنتظره در برابر ” وایکینگ پالم” سوئدی از راهیابی به فینال بازماند و در نهایت عنوان چهارمی این وزن را به دست آورد.

تختی شش ماه بعد در یک دیدار دوستانه در سوئد،” پالم” را با ضربه فنی شکست داد و باخت غافلگیرانه توکیو را به خوبی جبران کرد.
شادروان تختی همچنین در سال ۱۹۵۵ در جشنواره بین المللی ورشو موفق به کسب نشان نقره شد. اما سومین دوره مسابقه قهرمانی جهان( استانبول،۱۹۵۷) تجربه تلخی برای مرحوم تختی بود. وی که در این دوره از رقابت ها، برای اولین و آخرین بار در وزن فوق سنگین آن زمان(۸۷+ کیلوگرم) کشتی می گرفت، به دلیل وزن بسیار کمتر نسبت به رقیبان با دو باخت حذف شد.
پهلوان ایران با وجود حذف شدن در استانبول آبرومندانه کشتی گرفت و نتایجی که به دست آورد با توجه به آن که با وزن ۹۲ کیلوگرم به مصاف کشتی گیران فوق سنگین رفته بود، در مجموع غیرقابل قبول نبود.
به عنوان نمونه “دیتریش” آلمان و ” ایوان ویخریستیوک” روس، حریفان اصلی تختی در این رقابت ها ۱۱۰ کیلوگرم وزن داشتند و علاوه بر آن در وزن خود نیز از تجربه خوبی برخوردار بودند.
در بازی های المپیک ملبورن( استرالیا) که در آذرماه ۱۳۳۵ (۱۹۵۶) برگزار شد تختی یک بار دیگر در وزن هفتم (۸۷ کیلوگرم) به مصاف رقبایی از شوروی، آمریکا، ژاپن آفریقای جنوبی، کانادا و استرالیا رفت و با شکست تمامی حریفان اولین نشان طلای خود را به گردن آویخت.

این برای نخستین بار بود که دو قهرمان از آمریکا و شوروی در یک سکوی معتبر جهانی پایین تر از حریف ایرانی قرار می گرفتند.
جهان پهلوان تختی در اسفندماه همان سال با غلبه به مرحوم حسین نوری به مقام پهلوانی ایران دست یافت و صاحب بازوبند شد و در سال های ۱۳۳۶ و ۱۳۳۷ نیز این عنوان را تکرار کرد.
جهان پهلوان تختی در سال ۱۹۵۸ در بازی های آسیایی توکیو و مسابقات قهرمانی جهان در صوفیه به ترتیب نشان های طلا و نقره این رقابت ها را به گردن آویخت و در مهرماه سال ۱۳۳۸(۱۹۵۹) در چهارمین دوره مسابقات کشتی آزاد قهرمانی جهان که در تهران برگزار شد سومین عنوان قهرمانی جهان خود را کسب کرد.

“بوریس کولایف” از شوروی تنها کشتی گیری بود که با امتیاز به تختی باخت و در ۵ کشتی دیگر رقبای مجارستانی، لهستانی، فرانسوی، بلغار و ترک تختی با ضربه فنی مغلوب پهلوان ایران شدند.
تیم ملی کشتی آزاد ایران که در رقابت های تهران با اکتفا به دو مدال طلای غلامرضا تختی و امامعلی حبیبی با وجود برخوردی از امتیاز میزبانی در حفظ عنوان سومی سال های قبل نیز ناموفق بود در هفدمین دوره بازی های المپیک( ایتالیا،۱۹۶۰) تا مکان پنجم رده بندی سقوط کرد. تختی کاپیتان تیم ملی و پرتجربه ترین کشتی گیر ایران که در این رقابت ها در وزن هفتم به میدان رفته بود، پس از پیروزی در پنج دیدار با در مسابقه نهایی با قبول شکست در برابر “عصمت آتلی” از ترکیه به گردن آویز نقره دست یافت.

مسابقه های قهرمانی جهان در یوکوهامای ژاپن میدانی فراموش نشدنی برای کشتی ایران بود. تیم ملی کشتی آزاد کشورمان پس از حضور در ۸ دوره مسابقات المپیک و جام جهانی در رقابت های جهانی ۱۹۵۹ ژاپن، پرافتخارترین حضور خود در تاریخ کشتی را رقم زد و با دریافت پنج نشان طلا، یک نشان نقره، یک نشان برنز و یک عنوان پنجمی به مقام قهرمانی کشتی آزاد جهان دست یافت.
جهان پهلوان تختی که در این مسابقات در وزن ۸۷ کیلوگرم به مصاف حریفان رفته بود با حضوری مقتدرانه آخرین مدال طلای خود را به گردن آویخت.
کشتی گیران آزاد ایران در ششمین دوره رقابت های قهرمانی جهان در تولید وی آمریکا (۱۹۶۲) نیز حضوری شایسته داشتند.

تیم ملی ایران اگر چه نتوانست مقام قهرمانی خود را در این مسابقات حفظ کند ولی کسب مقام سوم جهان نیز با توجه به کارشکنی ها و ناداوری هایی که در حق تختی و سایر کشتی گیران ایران روا شد نتیجه قابل قبولی تلقی می شود. جهان پهلوان تختی در این مسابقات با حضور مقتدرانه در برابر ” وان براند” آمریکایی، ” مریود” روسی و ” عصمت آتلی” که از قهرمانان صاحب نام وزن هفتم بودند از حیثیت کشتی ایران به خوبی دفاع کرد و در نهایت پس از تساوی با ” مروید” جوان تنها به دلیل ۲۰۰ گرم اضافه وزن نسبت به حریف از دریافت نشان طلا محروم شد و به گردن آویز نقره رضایت داد.
قهرمان ارزشمند ایران در شرایطی در این دیدارها شرکت کرد که از بیماری خطرناکی رنج می برد با این حال عشق به ملت ایران او را به مصاف با بزرگترین قهرمانان جهان کشاند. شدت بیماری تختی به حدی بود که پس از دیدار فینال سریعا به نیویورک منتقل و روز بعد در بیمارستان بزرگ نیویورک تحت عمل جراحی قرار گرفت.

در فاصله سال های ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۶، جهان پهلوان تختی با وجود سن بالا همچنان عضو تیم ملی ایران بود. اما تنها در بازی های المپیک ۱۹۶۴ توکیو شرکت کرد که در این دیدار با بداقبالی از کسب چهارمین نشان المپیک خود بازماند و به عنوان چهارمی جهان اکتفا کرد. البته جانشینان تختی در مسابقات جهانی صوفیه(۱۹۶۳) و منچستر(۱۹۶۵) از دریافت حتی یک امتیاز در وزن هفتم ناموفق بودند، این امر در کنار عشق وافری که ملت ایران به جهان پهلوان داشتند، موجی از درخواست های مردمی و مطبوعاتی برای حضور مجدد تختی در رقابت های جهانی را برانگیخته بود. پهلوان ۳۶ ساله ایران با وجود عدم آمادگی کافی و گذشتن از مرز بازنشستگی شرکت در مسابقه های جهانی ۱۹۶۶ (تیرماه ۱۳۴۵) تولیدو را پذیرفت.

تختی در مسابقات انتخابی مسابقات جهانی ۱۹۶۶ از نظر نتایج فنی و پیروزی با ضربه فنی، بهترین چهره شناخته شده و به عنوان بهترین کشتی گیر وزن هفتم ایران راهی آمریکا شده بود با این حال کارشکنی و برخوردهای سویی که از سوی برخی افراد و مقامات نسبت به او روا می شد روحیه او را تضعیف کرده بود.

جهان پهلوان تختی به هنگام عزیمت به آخرین سفر خود، در میان خیل عظیم مردمی که برای بدرقه او و همراهانش آمده بودند در گفت و گو با خبرنگار” کیهان ورزشی” گفت: هیچ چیز نمی تواند مرا خوشحال کند، پول، مدال طلا، عشق و حتی عشق.
نسبت به این مردمی که به فرودگاه آمده اند، احساس شرمندگی می کنم. راستی چقدر محبت بدهکارم؟ من چرا باید کشتی بگیرم؟ چرا باید همراه تیم مسافرت کنم، تا سبب این همه مراجعت باشم؟ اگر پاسخ به این پرسش را می دانستم من هم می توانستم ادعا کنم چون دیگران هستم… وقتی کسی نداند چه عاملی سبب خوشحالی اش خواهد شد، یقینا نخواهد توانست بگوید چرا کشتی می گیرد و چرا همراه تیم مسافرت می کند ”

تختی که بی امید به مصاف تازه نفسی ها و جوانان جویای نام رفته بود، متاسفانه با بدترین قرعه ممکن نیز مواجه شد به طوری که پس از پیروزی پنج بر صفر در مقابل حریفی از مجارستان به مصاف ” الکساندر مدوید” و ” احمد آئیک”( نفرات اول و دوم این دوره از رقابت ها) رفت و با قبول شکست در برابر آنها برای همیشه با صحنه کشتی خداحافظی کرد.

افتخارات تختی:

بازیهای المپیک:
۵۲ هلسینکی: مدال نقره (۷۹ کیلو گرم)
۵۶ ملبورن: مدال طلا (۸۷ کیلو گرم)
۶۰ رم: مدال نقره (۸۷ کیلو گرم)
۶۴ توکیو: چهارم (۹۷ کیلو گرم)
قهرمانی جهان:
۵۱ هلسینکی: مدال نقره (۷۹ کیلو گرم)
۵۴ توکیو: نفر پنجم (۸۷ کیلو گرم)
۶۱ یوکوهاما: مدال طلا (۸۷ کیلو گرم)
۶۲ تولیدو: مدال نقره (۹۷ کیلو گرم)

بازیهای آسیایی:
۵۸ توکیو: مدال طلا (۸۷ کیلو گرم)
جمع مدالهای غلامرضا تختی: ۸ (۴ طلا، ۴ نقره)
المپیک ۳ – جهانی ۴ – بازیهای آسیایی ۱
سجایا و خصایص انسانی والای شادروان تختی

جهان پهلوان غلامرضا تختی پرافتخارترین چهره تاریخ ورزش قهرمانی ایران و فاتح سکوهای رفیع کشتی جهان، نه تنها در ایران که در تاریخ ورزش دنیا نیز چهره ای کاملاً شناخته شده است. با وجود گذشت حدود ۴ دهه از آخرین حضور تختی در رقابت های المپیک ( توکیو،۱۹۶۴) و ۳۵ سال از درگذشت جهان پهلوان، نام وی همچنان در زمره نام آورترین قهرمانان کشتی رقابت های المپیک می درخشد.

با این همه تردیدی نیست که راز محبوبیت و ماندگاری کم نظیر شادروان غلامرضا تختی را نه در برق نشان های رنگارنگ ورزشی او که در خصایص و سجایای اخلاقی و صفات بارز انسانی این فرزند وفادار مردم باید جستجو کرد.
پس از تختی قهرمانان بسیاری بودند که با کسب چند مدال جهانی و تقلید ازحرکت های مردمی تختی سودای دستیابی به موقعیت بی بدیل او در سرپروراندند و چند صباحی به مدد تبلیغات و جنجال های مطبوعاتی ردای جهان پهلوانی را بر تن کردند اما هیچگاه نتوانستند به خانه های روشن و پاک دل مردم راه پیدا کنند عشق و ارادت خالصانه توده های معتقد و مذهبی به این ” سلاله بی فخر و تبار برخاسته از تن درد و رنج و محرومیت” خود آن چنان عمیق و ریشه دار و آگاهانه است که حتی نیش گزنده آن” دروغ بزرگ ” هم نتوانسته است، کوچکترین خللی در آن ایجاد کند.

“او با مردم و چونان مردم زیست. در شادی شان گلخنده اش را نثار آنان کرد و در ماتم و اندوهشان، ایثارگرانه و اندوهگین در کنارشان جای گرفت. شادی هر لبخند فتحی را که بر لبانش نقش بست با آنان قسمت کرد و با غرور و پیروزی خویش بارها و بارها، زنگار اندوه شکست های دیرین را از سینه آنان شست.

چه بسیار مردم سیلی خورده یی که زبونی خویش را در قدرت و حمیت و همت او جبران شده می دیدند و غروب آرزوها و آرمان های خویش را در طلوع نام و کام او ازیاد می بردند و تداوم آرمان هایشان را در صلای مردانگی و عزت او- که او هرگز- آن را به پای دونان و دشمنان سوگند خورده مردم نریخت جستجو می کردند و چنین بود که تختی آرام آرام و نه یکباره و ناگهانی قهرمان شکست ناپذیر افسانه های دل مردم شد. او تبلور آرزوهای مرده و به طاق نسیان سپرده مردم شد.”
تختی بزرگ، خود نیز به عمق علاقه خالصانه طبقات محروم و رنج دیده نسبت به خویش واقف بود، وی در پاسخ به خبرنگاران داخلی و خارجی که از او پرسیده بودند” با ارزش ترین مدالی که تا کنون گرفته ای کدام است؟” گفته بود:” بزرگترین پاداش و عالی ترین هدیه ای که گرفتم مدال یا نشان طلا و نقره نبود. قلب یک انسان بیش از هزاران مدال طلا ارزش دارد و من می دانم که هزاران هزار نفر از مردم حق شناس میهنم در قلب مهربان خودشان جای کوچکی هم برای من ذخیره کرده اند.”
تختی که در خانواده ای مذهبی و معتقد پرورش یافته بود، از همان جوانی انسانی مومن و پرهیزگار بود. ایمانی خالصانه داشت، برای شرعیات اهمیت خاصی قائل بود و نماز و روزه اش هرگز ترک نمی شد.” شبهای جمعه همواره برای زیارت به حضرت عبدالعظیم می رفت” و ارادت خاصی به ائمه اطهار خصوصا حضرت ثامن الحج(ع) داشت.

نقافیان از مفسران قدیمی ورزش در مشهد با تجلیل از سجایای اخلاقی جهان پهلوان تختی می گوید:” تختی ارادت وعلاقه زیادی به حضرت امام رضا (ع) داشت و در هر فرصتی که پیش می آمد و یا قبل از هر سفری به خارج به مشهد می آمد و به زیارت و پابوسی آن حضرت مشرف می شد. وقتی وارد حرم حضرت رضا (ع) می شد، دیگر خودش نبود، آستان بوسی او به قدری خاضعانه و بی پیرایه بود که همه همراهان و اطرافیان را تحت تاثیر قرار می داد.”

تختی در آخرین مصاحبه اش در مورد رمز موفقیت خود را تاسی از ائمه اطهار دانسته و می گوید: من ازعلی(ع) آموختم که در مقابل ناملایمات باید ایستادگی کرد و برای پیروزی باید تلاش کرد و با اتکال به خدا به میدان رفت و پیروز شد و من چنین کردم و پیروز شدم، ولی نه آن پیروزی که من می خواستم چرا که نگذاشتند و سد راهم شدند.

ساده زیستی، قناعت و مناعت طبع از صفات بارز جهان پهلوان بود. او با وجود مشکلات مالی که به ویژه در اثر فشارهای رژیم گریبانگیر او بود، نه تنها حاضر به پذیرش پیشنهادات وسوسه انگیزی که به او می شد نبود که با بزرگواری، مستمری محدود خود را نیز به کشتی گیران نیازمند حواله می کرد.

شاه حسینی یکی از دوستان نزدیک تختی ضمن بیان خاطره یکی از دیدارهای خود با وی از قول جهان پهلوان نقل می کند:” اومدن به من می گن حالا که بعضی از آقایون ورزشکار فیلم بازی کردن و از نظر مال و تمول، شارژ شدن، تو هم بیا پول کلونی بگیر و تو یکی دو تا فیلم بازی کن. من بهشون گفتم آقا از من این کارها ساخته نیست. ما اگر پول می خواستیم از طریق مشروع ترهم می شد.”

وی ادامه داد:” نماینده کمپانی تیغ ناست اومده پیشنهاد کرده که بیا پای آینه با این تیغ های ناست یه خورده صورتت را بتراش ما هم مبلغ زیادی می دیم” و بعد از نقل این پیشنهاد یک مصرع شعر خواند:” عمر عزیز است و صرف غم نتوان کرد”. وقتی دست و پا شکسته این مصرع را خواند گفت: بقیه اش یادم رفته.

تختی هر بار که عازم سفر ورزشی بود، به مشهد می رفت و به ثامن الحجج(ع) متوسل می شد، در عین حال که دستگاه تربیت بدنی و سرشناسان شهر به او بسیار احترام می گذاشتند و استقبال می کردند، او به خانه وفادار- پهلوان صاحب بازوبند- وارد می شد و همیشه می گفت:” ما باید بریم خونه وفادار چون آبگوشت خونه وفادار می ارزه به تمام غذاهای دیگه و چلوکباب توکلی.”

” بینی و بین الله مردم ما هم الحق پاسخ خوبی به جهان پهلوان خود دادند. پس از سی سال از مرگ او نسلی که نه او و نه کشتی اش را دیده و تنها اسمی از او شنیده، این چنین شیفته اوست و هر سال یادش را گرامی می دارد. ما از تختی کشتی گیرتر داشتیم، اما مردم برای “سگک نشستن” شیفته اش نشدند. مدال بگیر هم زیاد داشتیم ولی تختی بود که ” مدال مردم” را گرفت.”

مردمداری و دستگیری نیازمندان یکی دیگر از خصایص بارز جهان پهلوان بود که در این مورد حکایت های بسیار زیادی نقل شده است. بابک فرزند پدر نادیده که تختی را از ورای انبوه سخنان و خاطرات مردم بازشناخته است در این مورد می گوید:” از دستگیری های تختی خاطره خیلی زیاد است. از کمک به یک زن و مرد فلج که تازه ازدواج کرده بودند تا دکه مطبوعاتی خریدن برای یک جوان بیکار و… می گویند هر وقت کادویی از طرف راه آهن- محل کارش- یا بقیه سازمان ها ودستگاه ها می گرفت، بدون اینکه آنها را بازکند به کسانی می داد که ناگفته سرپرستی شان را به عهده داشت بعد از شب هفت، یکی از دوستانش می بیند که پِیرزنی در راهروهای فدراسیون کشتی می گردد. از او می پرسد:” مادر چی می خوای؟ دنبال کی می گردی؟” پیرزن می گوید:” والله نمی دونم دنبال کسی می گردم که قد و قواره اش به پهلوونها می خوره او میومد به من کمک می کرد، چند وقتیه که پیدایش نیست، گفتم شاید بتوانم اینجا ازش خبری بگیرم.”

… و بالاخره تختی با مردم بود و از مردم، مردمگرایی در ذاتش بود، یک بار که دانشجوها در دانشگاه تهران تحصن کرده بودند و دانشگاه هم محاصره بوده و کسی امکان تردد به دانشگاه نداشته، تختی با ظرف های غذا از دانشگاه وارد می شود، خوب پاسبان ها هم او را می شناختند و کاری با او نداشتند. چون غذا کم بوده، او از درهای متعدد دانشگاه وارد می شود و کار غذا رسانی را تکرار می کند.

بابک با اشاره به علاقه و سمپاتی متقابلی که مردم نسبت به تختی داشتند، برخورد آنها با جهان پهلوان را نظیر اعتمادی می داند که نسبت به پهلوان های قدیم وجود داشت.
وی می گوید:” یک بار پدرم که از آلمان با ماشین شخصی راهی ایران بوده، یکی از دانشجویان ایرانی که خانم آلمانیش را می خواسته به ایران بفرستد می فهمد که تختی راهی ایران است. نمی دانم چرا خانمش را با هواپیما نمی فرستاده، شاید به خاطر اینکه پول نداشته، در فرانکفورت به سراغ تختی می آید و خانمش را می سپرد به دست تختی. ظاهرا ماشین تختی ایرادی داشته. تختی عنوان می کند خیلی خوب ماشین رفیق من هست خانم شما می تواند با او بیاید. ولی آن دانشجو می گوید فقط باید در ماشین خودت سوار شود. بالاخره او با تختی به ایران می آید و این زمینه دوستی های بعدی دانشجوی ایرانی با تختی می شود. به هر حال تختی در جامعه ما پدیده ای بود. ”

” تختی در طول عمر خود تنها یک بار دست نیاز به سوی دیگران دراز کرد و آن هم بخاطر مردم و این دست با صمیمیت شرافتمندانه بدرقه شد.”
شهریور ماه ۱۳۴۱ چند روز پس از زلزله ویرانگر” بویین زهرا” پهلوان و چندنفر از دوستانش در حالی که اخبار و تصاویر ساکنان مصیبت زده و ویرانه های مناطق زلزله زده را در روزنامه نگاه می کردند، ضمن صحبت هایشان در مورد علت کم بودن کمک های مردمی و بی توجهی مردم به مراکز جمع آوری اعانه راه اندازی شده در شهر بحث می کردند . بعضی از دوستان تختی معتقد بودند که مردم توجهی به مصیبت هموطنان خود ندارند و حاضر نیستند کوچکترین کمکی به آنها بکنند. پهلوان، این سلاله پاک مردم، که به عمق مهربانی و ایثار هموطنان پاک نهاد خود و میزان بی اعتمادی و انزجار آنها از ” خودکامگان حاکم” واقف بود، می گفت: علت بی توجهی مردم به این مراکز کمک رسانی، نداشتن اطمینان به حکومت و کسانی است که معرکه گردان این جریان شده اند. پیش کشیده شدن این بحث و مخالفت یکی از دوستان تختی با نظر او ناگهان فکری را به ذهن پهلوان انداخت. تختی تصمیم گرفته بود که خود وارد این میدان شود البته نه برای اثبات گفته هایش بلکه” برای این که به هر حال یک نفر باید وسط بیفتد و سبب خیر شود.”

فردای آن روز تختی بدون هیچ اعلان و تبلیغاتی اول صبح به چهار راه ولیعصر فعلی رفت و تصمیم خود برای جمع آوری اعانه به نفع زلزله زدگان را به کمک دوستانش به اطلاع مردم رساند. پس از آن غوغایی به پا شد که در تاریخ مشارکت های مردمی ایران کم نظیر و شاید بی نظیر بود. محمود رفعت از دوستان و علاقمندان جهان پهلوان و نویسنده کتاب ” تختی مرد همیشه جاوید” این واقعه تاریخی را چنین نقل می کند:” مردم که دهن به دهن خبردار شده بودند از دور و نزدیک خودشان را رسانده بودند به پهلوان و بی دریغ هر چه از دستشان برمی آمد کمک کرده بودند. چند دانشجو کتشان را درآورده بودند و انداخته بودند روی تل بزرگ لباس ها، پتوها، ظرف و ظروف ها، طلا و جواهرات و خلاصه هر چیزی که عابران معمولا همراه دارند یا خانه دارها می توانستند از آن صرف نظر کنند.

در این میان پیرزنی چادرش را از سرش برداشته بود و بعد از دادن آن به پهلوان پیشانیش را بوسیده و گفته بود:” پسرم خدا عمرت بدهد که به فکر مصیبت زده ها هستی، خدا عزتت را بیشتر از این ها بکند که غصه خانه خراب ها را می خوری، من خجالت زده ام که چیز دیگری ندارم.”

پهلوان در حالی که چشمایش از اشک برق می زد چادر را برداشت و ملتمسانه از پیرزن خواهش کرد که آن را بگیرد. پیرزن چادر را که تختی به او داده بود دوباره روی تل هدایا انداخت و با لحن مادری که از حرف گوش نکردن فرزندش بی حوصله شده گفت:” مرحمت خشک و خالی که فایده ندارم، پسرم.”

پیرزن وقتی با تردید دوباره پهلوان مواجه شد، خشمگینانه گفت:” یعنی ما فقیر بیچاره ها حق نداریم:”
صورت پهلوان یک دفعه رنگ به رنگ شد، گفت:” شما را به خدا این حرف را نزنید . شما از هر ثروتمندی ثروتمندترید، حق دارترید، چون که بلندنظرتر و باگذشت ترید.
پیرزن همین که سرخ شدن صورت پهلوان را دید به گریه افتاد، اما چشم هایش را به تندی با گوشه لچکش پوشاند و عقب عقب خودش را از جمع مردم بیرون کشاند و رفت.”

“کیهان ورزشی” که خبر این رویداد را با عنوان” تختی، گوهر گرانبهای ملت ما” در شماره ۲۴ شهریورماه ۱۳۴۱ خود به چاپ رسانده بود، ثمره دو روز پیاده روی تختی را چهارکامیون خواربار و پوشاک و بیست هزار تومان پول نقد( که در آن زمان رقم بسیار بالایی به حساب می آمد) نوشته است.

جوانمردی، فتوت و صفات انسانی تختی که ریشه در اعتقادات و باورهای عمیق او داشت هرگز به عرصه های اجتماعی و برخوردهای مردمی وی محدود نمی شد. جهان پهلوان این سلاله خلف” پوریای ولی” در میادین ورزشی و رقابت های جهانی نیز منش والای خود را به نمایش می گذاشت.

در این مورد خاطره ها و روایت های فروانی نقش شده است، الکساندر مدوید، کشتی گیر صاحب نام شوروی سابق و رقیب مقتدر تختی در این مورد خاطره جالبی دارد:” در تولیدو(۱۹۶۲) تختی و من دیدار نهایی را برگزار کردیم. در جریان این مسابقه ها، پای راست من به شدت ضرب خورده و روحیه ام را خراب کرده بود. فکرم متوجه تختی بود که باید با این پای ناجور با او مبارزه می کردم. به راستی تا آن موقع از خصوصیات اخلاقی، رفتار و کردار انسانی و والای تختی خبرنداشتم. اما در آنجا به عظمت، انسانیت و جوانمردی تختی پی بردم و تحت تاثیر آن قرار گرفتم. او که شنیده بود پای راست من ضرب دیده با این پا به خوبی مدارا کرد و هرگز نخواست با هجوم به این پا مرا زجر دهد. او تا آخرین لحظه، مردانه و تمیز کشتی گرفت و از پای ناراحت من اصلا استفاده نکرد. تختی با این کارش نشان داد که یک قهرمان به معنای واقعی است. بعد از این جریان، ما به صورت دو دست صمیمی درآمدیم.

او همیشه مرا دوست می داشت. او ملت خودش را هم دوست می داشت و فکر می کنم تختی اصلا برای ملتش زندگی می کرد. آشنایی با او برای من افتخار بزرگی به حساب می آید.
تختی بسیار خوب و فنی کشتی می گرفت و من چیزهای زیادی از او آموختم. ما روی تشک دو حریف سخت کوش بودیم و در خارج از تشک دو دوست جدانشدنی، تختی می تواند الگوی خوبی از نظر ورزشی و اخلاقی برای جوانان شما باشد”
زندگی جاوید این پهلوان مردم، فصلی که به شهادت ۳۵ سال حضور مستمر و بالنده او هرگز آخرین فصل حیات او نبوده است.

احترام به پیشکسوتان

احترام به پیشکسوت در فرهنگ ورزش و بخصوص در کشتی که ورزشی پهلوانی است یک سنت بسیار مهم و خدشه ناپذیر است که باعث تشویق جوانان و دلگرمی بزرگان می شود.

احمد وفادار از پهلوانان نامی ایران بود که قبل از تختی سابقه بستن بازوبند پهلوانی ایران را داشت. او درمسابقات جهانی کشتی هم سابقه شرکت دارد. او در گفته هایش نمی تواند خوشحالی خود را از رعایت سلسله مراتب کسوت توسط جهان پهلوان تختی پنهان کند:

او یک انسان واقعی بود و احترام به بزرگان و پیشکسوتان را همیشه رعایت می کرد. یادم نمی رود شبی را که همراه وی به یکی از زورخانه های تهران رفتیم به او پیشنهاد دادند که تخته شنا را وسط گود بگذارد و میانداری کند ولی او قبول نکرد و گفت: جایی که وفادار هست من این کار را نخواهم کرد. در پایان مراسم که قرار شد جوایز گروهی از قهرمانان کشتی اهدا شود او باز هم قبول نکرد و این کار را به من واگذار کرد. او احترام خاصی برای سنت های خوب ورزش قهرمانی قائل بود.

وقتی تختی به مشهد می آمد خیلی ها دوست داشتند او را به طرف خود بکشانند. خیلی از دست اندرکاران و مسئولین هم از او دعوت می کردند، اما تختی دعوت هیچکس را قبول نمی کرد و فقط به خانه من می امد و می گفت: آبگوشت خانه پهلوان وفادار را به سفره های رنگین دیگران ترجیح می ده.

وی چهار ماه پس از بازگشت از آخرین سفر خود(تولیدو،۱۹۶۶) در آبان ماه سال ۱۳۴۵ زندگی مشترک خود را با همسرش آغاز کرد؛ که حاصل آن تولد بابک در سال ۱۳۴۶ بود و سرانجام پس از گذشت چهار ماه از تولد فرزندش خبر درگذشت جهان پهلوان همه را در اندوهی عظیم و بهتی شگفت انگیز فرو برد.

۱۷ دی ماه ۴۶ وقتی روزنامه ها نوشتند : غلامرضا تختی خود را کشت مردم باورشان نشد .آنها مطمئا بودند که تختی را چیز خورش کردند حتی اسم سم را هم میدانستند باربی توریت .آنها می گفتند غلامرضا را کشتند و عکس پهلوان را می گذاشتند روی طاقچه کنار قرآن و شمایل مولا. نکته مشترکی که در نشریات زمان مرگ تختی به چشم می‌خورد، اشاره‌ای است به دست نوشته‌های او، اگرچه هیچ‌کجا سند یا عکسی در مورد اصل این دست نوشته‌ها یا دفترچه یادداشت دیده نمی‌شود. و هیچ سندی برای اعتبار آنها وجود ندارد. شاید به نظر می رسد این نوشته ها هم برای گمراه کردن افکار عمومی و با اندیشه ای خاص تهیه و چاپ شده است. این موضوع نیز مانند مرگ پهلوان رمز بزرگی است که هنوز جوابی برایش وجود ندارد.

او خودش بود :

جلال آل احمد در وصف او می گوید : «او پوریای ولی نبود. او هیچ کس نبود، او خودش بود، بگذار دیگران را به نام او و با حضور او بسنجیم. او مبنا و معنای آزادگی است … و هرگز به طبقه ی خود پشت نکرد.»
«اطلاعات» نیز این چنین از تختی قدردانی کرد: «او خورشیدی بود که غروب کرد و مردی بود که به صورت افسانه تا ابد باقی خواهد ماند.» و این حقیقتی انکارناپذیر است.

منبع :
سایت آکادمی ملی المپیک

پنجاه سال پس از مرگ نویسنده ی حکمت دان

albertcomo1

شـمع طـربم ولی چـو بنـشستم هیچ
رهیار شریف

آلبر کامو

آلبر کامو

بیش از پنجاه سال از مرگ “آلبر کامو” نویسنده ی فلسفه پرداز فرانسوی می گذرد، مرگی زود هنگام و حاصل تصادفی تلخ که خود او پیشتر این نوع مردن را پوچ ترین طرز مردن خوانده بود.
آلبرکامو در نوامبر سال ۱۹۱۳ در دهکده ای کوچک در الجزایر متولد شد. او در یک سالگی پدر فرانسوی فقیرش را – که برای گرفتن زمین و کشاورزی به الجزایر مهاجرت کرده بود – از دست داد و پس از آن با مادر اسپانیایی تبارش به خانه ی پدربزرگ مادری اش رفت تا دوران کودکی و نوجوانی اش را با فقر و تنگدستی سپری کند، او پس از آن با تشویق یکی از آموزگارانش در آزمون بورسیه ی دبیرستان شرکت کرد و با ورود به دبیرستان که آن زمان در الجزیره مختص طبقه ی مرفه بود، با دنیای ثروتمندان آشنا شد. همین زندگی دو گانه و درهم غلتیدن فقر و غنا بود که اندیشه ی کامو را به کاوش در فلسفه ی زندگی وا داشت. او به دانشگاه الجزایر رفت و به تحصیل فلسفه پرداخت، دانشی که با شیفتگی او به ادبیات آمیخته شد و ما حصل آن نگارش داستان ها و نمایشنامه هایی شد لبریز از دیدگاه های فلسفی و کند و کاوهایی پرسشگرانه.

در تمامی آثار کامو دغدغه های پرداختن به معنای زندگی و بحث پیرامون رنج تنهایی و سرگشتگی آدمی به خوبی مشهود است. دل مشغولی هایی که موجب شده است برخی او را نویسنده ای بدبین و پوچ گرا بخوانند و نام وی را در کنار “ژان پل سارتر” از پیشگامان مکتب اگزیستانسیالیسم ادبی قرار دهند. برچسبی که کامو همواره با جدیت آن را رد می کرد چرا که اعتقاد داشت ادبیات بدون امید برای او بی معناست. او این اعتقاد را به لابه لای همه ی آثار خود نیز کشاند و با قلم لطیف و نگاه نکته بینش توصیف هایی دلنشین و در عین حال واقع بین را از طبیعت و عشق به تصویر کشید. کامو بر خلاف اگزیستانسیالیستهایی چون کافکا که عشق و شادی را بیهوده و پوچ می انگاشتند، معتقد بود که عشق یگانه منجی بشر در وادی لا یتناهی سرگشتگی های اوست. نقد جنجالی او بر کتاب “تهوع” سارتر نیز سند دیگری بر مخالفت او با دنیای سراسر پوچی اگزیستانسیالیستهاست، او قهرمان مخلوق “سارتر” را قهرمانی خام و ناآگاه می خواند که به جای تکیه بر عظمت دلایل یأسش بر نفرت از زمین و زمان تاکید می کند.

آلبر کامو

آلبر کامو

کامو همزمان با فارغ التحصیلی به جنبش ضد فاشیستی آمستردام پیوست و وارد حزب کمونیست شد اما پس از چندی با نگارش نامه ای تحلیلی پیوستنش به این حزب را از سر احساس و همراهی با دوستانش خواند و از تردید خود نسبت به مارکسیسم سخن گفت، نامه ای که موجب اخراج او از این حزب شد.

کامو که دل بسته ی حرفه ی روزنامه نگاری بود و به مسوولیت روزنامه نگار در قبال مردم عمیقا اعتقاد داشت ،می گفت برایش مهم نیست که ” مورد پسند خواننده” باشد بلکه می خواهد “روشنگر” او باشد. او در سال ۱۹۳۸ در روزنامه ی جبهه ی خلق الجزایر مشغول به کار شد و یک سال بعد مجموعه مقالاتی در زمینه ی فقر قبایل بومی عرب الجزایر و بیداد گری استعمارگران منتشر کرد. این روزنامه که همواره در معرض تیغ سانسور بود، با آغاز جنگ جهانی دوم تعطیل شد و پس از آن کامو که می کوشید با ورود به ارتش به عنوان سرباز داوطلب عازم جنگ شود، به دلیل بیماری سل برای حضور در جنگ پذیرفته نشد، در همین زمان روزنامه ی عصر جمهوری که کامو سردبیری آن را بر عهده داشت تعطیل شد و خود وی با عنوان تهدید کننده ی امنیت ملی ناچار به ترک الجزیره و عزیمت به پاریس گشت. او در آنجا ضمن کار در روزنامه ی “عصر پاریس” به نوشتن آثار ادبی و مقالات فلسفی روی آورد.

سال ۱۹۴۲ مصادف بود با انتشار رمان “بیگانه” و مجموعه مقالاتی با نام “افسانه ی سیزیف”، آثاری که به خوبی نمایانگر روحیه ی پرسشگر و در عین حال امیدوار و شعف مند کامو بودند.
“افسانه ی سیزیف” رساله ای ست فلسفی وبرگرفته از اساطیر یونانی. کامو در این کتاب به توصیف قهرمانی به نام سیزیف می پردازد که خدایان وی را به غلتاندن سنگی به بالای کوه محکوم کرده اند :

“خدایان سیزیف را بر آن داشتند تا مدام تخته سنگی را به فراز کوهی رساند و هر بار تخته سنگ به سبب وزنی که داشت باز به پای کوه در می غلتید. خدایان چنین می پنداشتند که کیفری دهشتبار تر از کار بیهوده و نومیدانه نیست.”

با آن که بسیاری سیزیف را قهرمان پوچ دانسته اند، اما حس رضایتمندی و خشنودی او در حین انجام این حکم بی انتها و بی هدف پاسخی زیرکانه است به پوچ انگاری های توخالی. کامو در این اثربه روشنی مساله ی گنگی رابطه ی جهان و آدمی را مطرح می کند و از زیستنی می گوید که گرچه میرا و بی حاصل است، اما سرنوشت محتوم آدمی ست که باید آن را شورمندانه پذیرا شود.

سیزیف با هشیاری تمام با پوچی زندگی مواجه می شود، او شور و عشق و درد و رنج را در هم می تند و بدینسان بهای عشقش به زندگی و نفرتش از نیستی را می پردازد، سیزیف با سرنوشت خویش از در آشتی در می آید و با رضایت محض به تماشای پوچی و رنج های زندگی خویش می نشیند، او گرچه در ظاهر تسلیم و مقهور به نظر می آید اما در حقیقت دست به نبردی خاموش می زند نبردی که در نهایت با گسستن او از تمام تعلقاتش همراه می شود و پیروزی حقیقی او را رقم می زند.

کامو نظیر این پوچی هشیارانه را بار دیگر در رمان کوتاه “بیگانه” و با تصویر استیصال و بی خویشتنی “مورسو” قهرمان داستانش بیان می کند. این درماندگی و بیگانگی که در تک تک کلمات مورسو هویداست، از او انسانی سرگشته ، بی آرزو و عاری از هر هدفی ساخته است. این رمان روایت زندگی این قهرمان جوان فرانسوی ست که در شهر الجزایر دریک اداره به کار دفتری اشتغال دارد، داستان این گونه آغاز می شود: ” امروز مادرم مرد، شاید هم دیروز. نمی دانم …” مورسو در مراسم‌ تدفین مادر شرکت می‌کند، بر سر نعش او زاری نمی کند، شب احیا را می خوابد. سیگار دود می کند و قهوه می نوشد. علاقه ای به دیدن چهره ی مادر پیش از خاک سپاری ندارد. به هنگام بازگشت خوشحال است که به زندگی عادی اش باز می گردد ، فردای آن روز به همراه معشوقه‌اش‌ برای شنا به دریا می رود و با او همبستر می شود و شب نیز برای تماشای یک فیلم کمیک به‌ سینما می‌روند. در محل کار در پاسخ به پرسش رییس که علت مرگ مادرش را می پرسد، می گوید: ” تقصیر من نیست “.

آلبر کامو

آلبر کامو

ارتقای شغلی و رفتن به پاریس را به دلیل آنکه دلیلی برای تغییر زندگی ” نمی بیند و برایش بی اهمیت است از دست می دهد. او حتی عشق ماریا را که می گوید عاشق خوی عجیب و بی احساسش شده پس می زند و آن را بی معنی و پوچ می خواند. مورسو سپس با همسایه ی خود “ریمون” به خاطر یک نهار ساده ارتباطی برقرار می کند. در نزاعی که بین ریمون و برادر معشوقه ی سابقش شکل می گیرد وارد می شود و بی دلیل چند گلوله به طرف مرد عرب، برادر معشوقه ریمون شلیک می کند. مرد کشته می شود و از اینجا به بعد داستان رنگ دیگری می گیرد و مورسو از خواب آرام و ساکت خود بر می خیزد. گرچه بی عمل و ساکن است اما تفکرش به حرکت وا داشته شده و در سکوت محض سلول تنگ و تارش فکر می کند. در دادگاه هئیت منصفه او را به مرگ با گیوتین محکوم می‌کند.

اگرچه خط سیر داستان در”بیگانه” بر پایه ی حوادث متعددی می گذرد،اما آنچه در این داستان مهم است نه خود حوادث، بلکه نوع رفتار و حالت روحی قهرمان آن با خود و دنیای اطرافش است. او با همه چیز و همه کس و حتی خودش بیگانه است.

کامو یکی از بدیع ترین این بیگانگی ها را در تقابل مورسو با دادگاه به نمایش کشیده است، دادگاهی متشکل از شخصیتهایی ازلی، ابدی: قاضی، دادستان، وکیل مدافع، هیات منصفه و … شخصیتهایی که از نظر مورسو هیچ تفاوتی با یکدیگر ندارند و تنها وجه شباهتشان بیگانگی آنها با مورسو ست:

” همه چیز راست است و هیچ چیز راست نیست”

او با جرم و گناهش هم بیگانه است و در حالی که با تمام وجود آماده و پذیرنده ی مرگ است در پس زمینه ی ذهن خود به مرور سوالهایی بنیادین درباره ی هستی و سرشت بشری می پردازد او می گوید: “من حق داشتم، باز هم حق داشتم، همیشه حق داشتم، من این طوری زندگی کرده بودم و می توانستم جور دیگری هم زندگی کنم. این کار را کرده ام و آن کار را نکرده ام. فلان کار را نکرده ام، اما این یکی را حساب نکرده ام. خب بعدش؟”

“بیگانه” اثری‌ فلسفی سیاسی ست که در آن کامو از سویی داستان‌ فلسفه ی حیرانی ابدی و ازلی بشر را بیان می‌کند و در همان حال مورسو را قربانی حقیقت جویی و راست گویی می داند، حقیقتی که به عقیده ی کامو در پی دو جنگ جهانی و ظهور فاشیسم رنگ باخته و کشته شده است. مورسو قهرمانی بی باک و در عین حال شکست خورده است ، او نمادی ست از زوال بشر، تندیسی که حاضر نیست سایه ی سهمگین و راستین مرگ را در پشت اعمال حقیر و تصنعی پنهان کند. او از هر خوب و بدی رهاست، او نه حاضر است از کرده ی خود ابراز ندامت کند، نه می پذیرد که از اعتقاد نداشته اش به خدا و ما بعد الطبیعه سخن بگوید و نه به صحبت کردن با کشیش زندان تن می دهد. او تنها حقیقت را می گوید و این که علت قتل فقط و فقط شدت گرما و آفتاب یکریز بوده است، آفتابی که در نهایت با صحنه ی مرگ خود او نیز عجین می شود. مورسو به مانند هر انسان ندانم گرای دیگری هم غرق در لذت زندگی ست و هم مرگ و نیستی را می پذیرد. چنان که در پایان داستان آرزو می کند که روز اعدامش تماشاگران‌ بسیاری با فریادهای نفرت بار به پیشواز او بیایند.

“طاعون” نام اثر دیگر این نویسنده است، اثری که برخی آن را شاهکارآلبر کامو خوانده اند. داستان این رمان توصیف شهر طاعون زده ی “اوران” است. شهری سیاه که سایه ی مرگ بر آن چیره شده و همه چیز حول نیستی و پوچی می چرخد. این کتاب روایتی ادیبانه است از اندیشه های فلسفی کامو در زمینه‌ی ارتباط انسان و کائنات و میل سیری ناپذیرآدمی به زیستن، ماندن و دانستن. ساختار چند لایه و پیچیده‌ی داستان و گره خوردن سرنوشت و زندگی انسانهایی که تا پیش از شیوع طاعون هر یک تنها به منفعت شخصی خود می اندیشدند، وجه تمایز طاعون با آثار پیشین کامو به ویژه “بیگانه” است، در حقیقت طاعون شکل اجتماعی شده ی بیگانه است، کامو در طاعون از کشمکش فردی و ذهنی عبور کرده و به مرحله ی سرکشی اجتماعی رسیده است، اجتماعی که در آن طاعون دیگر درد و رنجی همگانی ست و مقاومت و همبستگی بشریت تنها راه مبارزه با این درد مشترک است.

کامو خالق آثار فراوان دیگری در زمینه داستان کوتاه ،رمان، نمایشنامه ،نمایشنامه‌های اقتباس شده و مقالات فلسفی بود، “سقوط “(۱۹۵۶)، “کالیگولا” ( ۱۹۴۴)، “مرثیه‌ای برای راهبه”(۱۹۵۶ ) ، سوء تفاهم (۱۹۴۴)، “حکومت نظامی” (۱۹۴۸)، “تسخیر شدگان” (۱۹۵۹)، “پشت و رو” (۱۹۳۷)، “عیش” (۱۹۳۸) و “انسان طاغی” (۱۹۵۱) از جمله آثار این نویسنده هستند.
کامو در سن ۴۴ سالگی “برای خلق آثار مهم ادبی که معضلات درونی بشر عصر حاضر را به روشنی بیان کرده‌ است”، موفق به دریافت جایزه ادبی نوبل ۱۹۵۷شد و سه سال بعد در حالی ‌که چهل و هفت سال بیشتر نداشت بر اثر سانحه ی تصادف در گذشت.

اندرز / سروده ای از منوچهر برومند م- ب سها

هلا اى حضرت استاد نامى
شنو پند پدر وارى ز خامى

سزا باشد کنى آویزه ى گوش
سروش غیب مى گوید که بنیوش

زراعت پیشه اى اهل تجارت
نباید گم کند ره در سیاست

مرو راهى که پایانى ندارد
سیاست هیچ بنیانى ندارد

ریاست در خور کارت نباشد
سیاست جز به آزارت نباشد

اگر خواهى دماغت هى نسوزد
کسى پیراهن عثمان ندوزد

نگویى چرت وپرتى بى محابا
به قصد جلب مهر شیخ وملا

شود بیم از وجود نازکت دور.
نیاید پیش تو خشمینه مامور

نباشى زیر چتر ترس بى جا
نلرزى هر زمان از صدر اعلا

زتو دورى گزیند این مصائب
فراوان بهره یابى از مواهب

دعایى باشدت هردم مددکار
به چاپ شرح حال و درج اشعار

بلافى هر زمان از نثر نغزت
ببافى متصل نظمى زمغزت

ز ارشادت جواز آید به سیار
به هر ماهى کنى نشرى زآثار

به جا ماند ترا عنوان استاد
به فرجادى کنندت هر زمان یاد

سیاست را رها کن رو به حوزه
سیاست زیر پایت پوست موزه

به حوزه هرچه مى خواهى بیابى
نه جزئى کاملاً کلاً حسابى

رُطَبْ حلوا ،هلیمش بس فراوان
به اعیاد غدیر و فطر وقربان

به دعوت نامه ها در مرگ اموات
نویسى نام خود بر صدر آیات

نباشد ،نى نیاز ِداد وبیداد
نه جیغ جیغ ونه ویق ویق ونه فریاد

به حوزه چرب وشیرین ، لوز و جوزه
کنار حوض آن گلهاى روزه

سیاست زیرکى ترفند ولبخند
سیاست جام زهر آغشته با قند

سیاست مى کُشد چون کُشت منصور
سیاست مى کُند ضرط تو قمصور

فزرتت مى شود از حرص مهدور
به مغبونى روى تا بر لب گور

پدر گفتى ترا اى نور دیده
ز شاخ تجربت سیبى نچیده

نیایت با سیاست قهر مى بود
ابا اهل سیاست ره نپیمود

سیاست نى پدر دارد نه مادر
نه پور ودخت و نى خواهر برادر

برادر بر کَند چشم از برادر
برادر کُش شود دردانه خواهر

پدر جنگ آورد با پور برنا
سیاست کِىْ بُوٓدْ در خُورْدِ دانا

امیر الدّین مُبارز بن مُظفَّرْ
نخواندى شرح ِحالش را به دفتر

ندیدى شه شجاعش جانشین شد
به فرمانش پدر کورى غمین شد

نگفته کس ترا نادر چها کرد
چه با پور خردمندش رضا کرد

شه عبّاس واخته خان قاجار
زقتل و زجر و کشتن بودشان عار؟!

صفى را گو چه مى بودى گناهش
پدر دیدى در آخر دم نگاهش ؟!

نپرسیدى پدر جان از چه کُشْتیم
چرا جان پدر در خاک هـِشتیم؟!

نبگرفتى جواب وخفت در خاک
سیاست را زکُشتن کى بُوَدْ باک ؟!

شهان قدرت مدار و بد کُنِشْتند
به میثاق سیاست خون سِرِشْتند

ز اسماعیل و جوى خون به تبریز
زشمشیرى که با خون شد همى تیز

تفاخر گرکنى بى جاست ،بى جاست
به جز جانى رخ از خون کس نیاراست

کنون باب خردمندت به جا نیست
ولى در پند من هم آن معانیست

شنو اندرز نابم اى سخندان
نباشى در سیاست مرد میدان

حماقت در سیاست نا بکاریست
مکن کارى کزانت بد بیاریست

سیاست با رزانت گر نشد یار
حماقت آورد بار از پى بار

سیاست کار افراد دلیر است
دلاور را کجا درد زحیر است؟!

سیاست پیشه اى ترسان و لرزان
که گوید این کنم چون گفته است آن

نباشد در خور جاى مصدّق
مصدّق مى کند زین جانشین دق

برو سائس که سختم خنده آمد
از آن عذرى که نا زیبنده آمد

ادب را گر کسى گوید دقیقى
سیاست را نشان دادى که بیقى

پاریس ٢٠١۴/١٢/٢٠
منوچهر برومند م- ب سها

ناگفته گویى در ادبیات امروز ایران / ابراهیم هرندی

ngoftegoee

ابراهیم هرندی

ابراهیم هرندی

شیوه اداره حکومت و نهادهاى اجتماعى در هر جامعه، پیوندى نزدیک با چگونگى اندیشیدن و کارکرد ذهنیت مردم آن جامعه دارد. دولتمندان همواره برآنند تا همراه با بازسازى جهان بدلخواه خویش، ذهنیت و جهان درونى یکایک مردم را نیز در راستاى هدفهاى خود بازآرایى کنند تا هر فرد، خود خواسته، پاسدار ارزش‏هاى آنان باشد. این کوشش ِ بى امان که دستکارِ تردستى‏ها و ترفندهاى فن آواران ِ ویژه کار است، سربراهان را پاداش و گستاخان را گوشمالى مى دهد. از اینرو، گستاخان براى پرهیز و گریز از گوشمالى شدن، ناگزیر از چاره اندیشى هستند و هر راه چاره اى، نشانه شیوه دولترانى بر چگونگى شیوه اندیشیدن است.

سخن درباره کشاکشِ اندیشه و ایدئولوژى رشته ایست که سرى دراز دارد و گستره دامنه دارى را در روانشناسى اجتماعى دربر مى گیرد. هدف من در اینجا تنها بررسى برآیندى از این رشته با اشاره به دونمونه از کارهاى دو هنرمند ایرانى در این روزگار است.

گفتن سخنى ناگفته و فتنه انگیز با کاربرد ِ ایهام و تمثیل و ارسال المثل و طنز و کنایه، بدانگونه که به درگویند تا دیوار بشنود و ناگفته اى را چنان گویند که عاقلان دریابند، کارِ تازه اى نیست. هنرمندان و نویسندگان پیشین از دیرباز با این شگردها آشنا بوده اند و چندپهلویه گویی را سپرِ بلا مى‏پنداشته‏اند. اما آنچه امروز این شگردها را درخورِ بررسى مى کند، وجود سانسورِ سازمان یافته ِ تشکیلاتى است. این پدیده هنرمندان و نویسندگان کشورهایى را که در آنها آزادى بیان وجود ندارد، برآن مى دارد تا بخش بزرگى از انرژى ذهنى خود را صرف یافتن شگردهاى سانسور گریز کنند. چگونگى کاربرد این شگردها در ادبیات هردوره، گذشته از بازتاب آنها برکارهاى هنرى، نمایه بخشى از تاریخ آن دوره نیز مى تواند باشد.

یکى از راه‏هاى ارزیابى هر پدیده، مقایسه‏اش با الگوى آن پدیده‏ است. مقایسه “آنچه هست”، با آنچه “باید باشد”، کمبودها و کاستى‏هاى آنچه هست را نمایانتر مى کند. اما اگر این مقایسه ممکن نباشد، سخن درباره آنچه “باید باشد” مى تواند ذهن شنونده و یا خواننده را بسوى آنچه نیست، رهنمون مى شود. این شگرد را زنده یاد مهدى اخوان ثالث در منظومه اى بنام “آئین مردان حق” (۱)، به کار گرفته است. این منظومه، داستان ِ چرایى ِ جمله‏اى از شیخ ابوالحسن خرقانى است که برسردر خانقاهش نوشته شده بوده است. جمله این است: “نانش بدهید و نامش نپرسید که هرکس حق را بجان ارزد، بلحسن را به نان ارزد.”

فشرده این داستان چنین است:

روزى خواهنده اى پیر در خانقاه بلحسن پناه جست. مریدان چون وى را دیگر پرست یافتند، به خوارى از خانقاهش بیرون راندند. بلحسن چون ا ین ماجرا بشنید، فرمود تا آن جمله را برسردر ِ خانقاه نوشتند.

هرآنکس که آید به این در فرود
به اکرام و با آفرین و درود

به هر دین و ایمان امانش دهید
مپرسید از نام و نانش دهید

که هرکس که حق را بیرزد به جان
یقین بلحسن را بیرزد به نان

این داستان در همین جا پایان مى‏یابد، اما منظومه اخوان با یک سطر فاصله و چند ستاره اینگونه پیگیرى مى‏شود:

“چنین است آئین مردان حق
که بردین حق اند و ایمان حق

بدانند یزدان که او جان دهد
همو جان نه با شرط ِ ایمان دهد

همه خلق روزى خوران ِ حق‏اند
به جان و به نان میهمان حق‏اند

کریمى که مخلوق را جان دهاد
چگونه ورا خوان ِ بی‏نان نهاد؟

گر آبى برى یا که نانى بُرى
زیزدان تهى بل ز شیطان پرى”

چنین مى نماید که هدف شاعر از گزینش این داستان، انگیختن ذهن خواننده به مقایسه “آئین مردان حق” – آنسان که باید و بوده اند – با آئین آنانى است که امروز در ایران خود را جانشینان مردان حق می دانند، است. اخوان با گزینش ِ این داستان، گذشته از اعلام ناسازگارى خود با آئینى که بنام دین و ایمان حق بر مردم ستم روامى دارد، ذهن خواننده را نیز درگیر این پرسش مى کندد که براستى اگر؛

همه خلق روزى خوران ِ حق‏اند
به جان و به نان میهمان حق‏اند

پس چگونه است که امروز حکومتى که خود را تنها نماینده حق برروى زمین مى داند، این سان آسان برجان و خوان مردم ستم روا مى دارد و مخالفان راه خود را در بزرگراه‏ها و میدان‏هاى شهرها، بدار مى آویزد و خس و خاشاک می‏خواند‏؟ ناگفته اى را که اخوان در این منظومه با ما در میان مى گذارد این است که اگر در آئین مردان حق ، بردن آبرویى و یا بریدن نان کسى نشانه پیروى از شیطان و تهى بودن از یزدان است، پس اینان که بنام حق از بریدن ِ نان و گرفتن جان مردم باکى ندارند، دروغ مى گویند.

اخوان براى بیان این نکته، نخست سنجه ارزشى خود را در این مورد، یعنى ابوالحسن خرقانى را ، “مسلمانى بزرگ و عارفى نستوه”، معرفى مى کند و در آغاز درآمدى که براین منطومه آورده است وى را ” عارف بزرگوار معروف به صاحب نورالعلوم” خوانده است و افزوده است که؛ ” بلحسن خرقانى به پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) به گواهى کتاب نورالعلوم او چنان عشق مى‏ورزد که تاکنون نظیر آن بسیار کم دیده شده، اگر چه همه عارفان چنین حال و هنجار و گفتارى داشته اند، اما ارادت او از گونه دیگرى ست، اخوان همچنین در زیرنویس این منظومه نیز آورده است که؛ ” در راستاى کرامات بلحسن خرقان، این را بسیارى نقل، یا بدان تلمیح و اشاره کرده اند که او برشیر سوار مى شد و مارى گرزه، چون تازیانه بدست مى گرفت.”

شاید هدف ِ اخوان از شرح کرامات ِ شامخِ ابوالحسن خرقانى این است که خواننده با استناد به این همه، با مایه و پایه ایمان وى آشنا شود و او را بعنوان نمونه اى از مردان حق بپذیرد. این پذیرش براى راهنمایى ذهن ِ خواننده به مقایسه خودبخودى، که هدف نخستین این منظومه است، ضرورى است.

شگرد ِ بى نام دیگرى که شاید ویژه روزگار کنونى باشد، برابرى دو نظام ِ ارزشى گوناگون است. یکى از بهترین آثار هنرى فارسى که در سالهاى گذشته در بهره ورى از این شگرد پیروز بوده است، نمایشنامه؛ ” اتللو در سرزمین عجایب”(۲)، نوشته زنده یاد غلامحسین ساعدى است. در این نمایشنامه، زنده یاد ساعدى، به بیننده نشان مى دهد که اگر قرار باشد نمایشنامه “اتللو” نوشته شکسپیر را در ایران برروى صحنه برند، چه خواهد شد. با چنین کارى، نویسنده، همه آنچه را که درباره حکومت کنونى مى خواهد بگوید، بى که اشاره اى به آن کند، مى گوید.

اهمیت این نمایشنامه در پیوند با سخن ما در این است که اگرچه این نمایشنامه را ساعدى در روزگار ِ تبعید خود در غربت نوشت و آشکارا و بى پرده هرچه دل تنگش مى خواست بگوید، مى توانست وگفت، اما با این همه، این شگرد ِ سانسور گریز را ابزار مناسبى براى ارائه کار خود ساخت. البته شاید ساعدى سناریوى این نمایشنامه را پیش از گریختن از ایران ساخته بوده است و در غربت آن را پرداخت کرده است. بهر روى، هدف من بررسى این نمایشنامه نیست.

نمونه دیگرى از این شگرد، داستان کوتاهى از زنده یاد هوشنگ گلشیرى با نام ” شرحى بر قصیده جملیه” (۳) است. رویداد این داستان این است که سید اسماعیل، مردى که نیمى از بینایى یک چشم فرزندش را در نزاع با کودک دیگرى از دست داده است، از دادگاه خواستار ِ “دیه شرعى” مى شود. چندى بعد بیست و پنج نفر شتر در پشت خانه اش به وى واگذار مى شود. پى آیند ِ داستان، چگونگى نگهدارى از شترها در شهر سارى است.

گلشیرى در این داستان ما را به مقایسه دو جهان با دو نظام ارزشى ناهمگون فرامى خواند تا از این رهگذر ناسازگارى و ناهمایندى این دو نظام را برما آشکار سازد: نخست جهان ِ امروز که متاثر از تمدن غربى و ارزش‏ها و منش‏ها و روش‏هاى آن است و دیگرى جهان اسلام و نظام ارزشى آن که برخاسته از سنت‏هاى کهن ِ صحرا نشینان عربستان در هزاره هاى پیشین است. این ناهمایندى از آغازِ داستان آشکار مى شود؛

“…خیابانها هنوزخلوت بود. یکى دو ماشینى هم که بود صبر کردند تا ساربان بپیچد توى قارن و شترها هم اول شاه را رفتند و پیچیدند. ما هم کمک کردیم، حتى از راننده ها خوهش کردیم بوق نزنند، مبادا یکیشان رم کند. ”

“…..شترها هم که معلوم است افسارشان ول شده بود وداشتند هل مى آوردند که بیایند توى بن بست و عره و نعره مى کشیدند. از طرف تکیه هم صداى بوق ماشین مى آمد که مى خواستند بروند به طرف خیابان فرهنگ، از این طرف هم که معلوم است؛ زنهاى همسایه هم جیغ مى کشیدند که؛ ” یکى به دادمان برسد، اینها مى خواهند بیایند توى خانه مان….”

خواندن ِ همین چند سطر مى تواند افروزه چند پرسشِ کفر آمیز در ذهن خواننده گردد. یکى این که آیا براستى مى توان با قوانین و شیوه هاى هزار و اندى سال پیش، جامعه مدرن امروزى را اداره کرد؟ گزینش ِ گستره جغرافیایى داستان نیز راهبر ِ ذهن خواننده این داستان بسوى پرسش اساسى دیگرى است. شتر، جانورى بیابان زى است که در سرزمین‏هاى ویژه اى یافت مى شود و نیازمند به آب و هوا و آذوقه ویژه خویش است. که در همه جا یافت نمى شود. پرداختن دیه با شتر در شهر سارى، با ما سخن از آیایى جهانشمول بودن این قوانین دارد. راستى در سرزمین‏هایى که مردم تنها نامى از شتر، آنهم در افسانه هاى کهن شنیده اند، چگونه مى توان این “وظیفه الهى – قضایى” را انجام داد؟ نیز تکلیف آن ستمدیده اى که با داشتن آپارتمانى کوچک در مرکز شهر، صاحب پنجاه نفر شتر مى شود چیست؟

شاید با آگاهى ِ توجه به این پرسش‏هاست که سید اسماعیل با دیدن شترها از پذیرفتن آنها سر باز مى زند و نعره زنان مى گوید که؛ “بابا نمى خواهم، چشم بچه ام از اولش هم بهتر است، پاهاى مورچه را از ده مترى هم مى بیند.” اما، ” حکمى است که شده.” اکنون سید اسماعیل و دوستانش مانده اند که چه باید به این شترها داد. غیاثى، دبیر بازنشسته ِ کتابخوان مى گوید که؛ ” باید به شان نواله داد.” آنها با تعجب مى پرسند؛ ” نواله دیگر چیست؟” غیاثى یادداشت کرده بود. از فرهنگ معین خواند؛ ” آرد مخصوص تمیز کرده گلوله ساخته.”
پرسیدیم: مخصوصش دیگر چه معنى دارد؟
گفت: من هم نفهمیدم
از سرشب تا صبح ناچار شده بود همه دیوانهایش را ورق بزند. مى گفت؛ ” منوچهرى فقط انگار سوار شتر شده، اما اگر امروز بیست و پنج شتر حى و حاضر نداشتیم، از کجا مى فهمیدیم شتر چه شکلى است؟
……………..
“…..شب توى انجمن فهمیدیم که نواله را با آرد و پنبه دانه درست مى کنند.”

اگر چه شتر جانورى ارزشمند براى چارواداران و ساربانان ِ بیابانگرد بوده و هست، اما براى شهر نشین امروزى نشانه اى از گذشته هاى بسیار دور است. هم از اینروست که براى شناخت آن، دیوان منوچهرى را باز مى کند. براى شهر نشین، این جانور نه تنها سنجه ارزشى نیست، بلکه مایه درد سر و گرفتاریست.

“…شترها هم دارند علفهاى سرِ دیوار را مى خورند؛ یا از سر ِ دیوار سردراز مى کنند توى باغچه مردم و هرچه پرتقال یا نارنگى دم دهنشان مى آید مى خورند. راستش صداى جیغ چند زن و بچه را هم شنیدیم، اما باز نرفتیم که به راى العین مى دیدیم که اینجا توى میدانچه جلو تکیه با همین ده دوازده شترى که به شکل نیم دایره ایستاده بودند، هیچ کس جرات نمى کرد از آن دو بن بست روبرو به میدانچه بیاید یا به خانه اش برود. اما وقتى سروصداها زیادتر شد و فریاد یکى را هم شنیدیم، ناچار رفتیم.”

بالاخره سید اسماعیل و یاران، ناچار به جادادن شترها در گوشه خلوتى در بیرون از شهر مى‏شوند.

“…..اصلاَ هر روز عصر مى رویم، غروب‏ها چند کُنده از درختهاى جنگلى روى آتش خوشرنگ مى گذاریم، پشت به خیابان، پشت به شهر، رو به آتش ساربانان و میان حلقه صدها شتر مى نشینیم و از کترى ِ آویخته از سه پایه چاى مى ریزیم و چپق مش رضا را دور مى گردانیم و در هواى خوش ِ گذشته از رفتگان قدیم یاد مى کنیم..

بخش پایانى داستان، با داورى نویسنده نیز همراه است که با ما از ناهمایندى شهر و شتر سخن مى‏گوید. آنکه دلى براى چاى از کترى آویخته از سه پایه و چپق مش رضا دارد، ناگزیر از پشت کردن به خیابان و شهراست، زیرا که در شهر جایى براى اطراق کردن و آتش افروختن ِ آنچنانى نیست.

شگردهاى هنرى، گذشته از کاربرد ابزارى در ساخت و پرداخت و ویرایش و آرایش ِ کارهاى هنرى و ستیز و گریز از سانسور، وانماى جهان نگرى هنرمندان نیز هست. در” آئین مردان حق” چنین مى نماید که اخوان، خود نیز پیرو این آئین است و سخن از درون ـ بعنوان خودى ـ ساز کرده است. وى تردیدى در حقانیت این آئین ندارد. از اینرو، مقایسه آرمانشهر این آئین و ویرانشهرِ کنونى آن، به ما از سر دلسوزى هشدار مى دهد که؛ ” هر عیب که هست از مسلمانى ماست.” از دید ِ اخوان، اینان کژاندیش و گمراهند ورنه پیروى از این آئین، دیو و دد را سر بفرمان انسان مى نهد!

نکته گفتنى دیگر در این راستا، این است که پى جویى آرمانشهر در گذشته، نشان از سارمان ذهنى واپسگراى فرد دارد. انسان مذهبى همیشه براى دریافت پاسخ نهایى ناگزیر از بازگشت به گذشته ـ یعنى بازگشت به سرچشمه وحى و روزگار پیامبران – است.

“شرحى بر قصیده جملیه” نیز برپایه مقایسه دو جهان با دو نظام ارزشى گوناگون استوار است. اما در این مقایسه، نویسنده رویکرد به گذشته را با دید انتقادى ِ طنز آلودى نگریسته است. پنداره هاى ناشى از سرگردانى شترها در شهر و سرک کشیدن آنها به خانه هاى مردم، همراه با جست و خیز کودکان و خیز و گریزِ بزرگسالان، همه ناشى از این نگرش است.

اخوان امروز را در برابر دیروز نهاده است تا با این برابرى، کژیها و کاستیهاى امروز را برنمایاند. گلشیرى، بُرشى از دیروز را در آئینه زمان کنونى مى تاباند، تا ناسازگارى این دو را برما آشکار کند. از دید وى در این داستان، بازگشت به گذشته شوخى گران و ناخوشایندى است که چون شتر در شهر، بارآوردى جز دردسر و گرفتارى نخواهد داشت.
آشکار است که نمى توان با بررسى نمونه ناچیزى از کارِ هنرمندى درباره وى ارزشداورى کرد بویژه اگر آن هنرمند از سرآمدن ِ روزگار خود نیز باشد.

یادداشتها:

۱. اخوان ثالث، مهدى. ترا اى کهن بوم و بر دوست دارم. چاپ دوم، ۱۳۶۹ انتشارات مروارید، تهران. ص ۲۳۹.

۲. ساعدى، غلامحسین. ” پرده داران آئینه افروز” نمایشنامه اتللو در سرزمین عجایب. ۱۳۶۵. پاریس، ص ۶۶.

۳. گلشیرى، هوشنگ. ماهنامه دنیاى سخن، شماره ۳۷-دى ماه ۱۳۶۹. ص ۴۴

نقد و بررسی کتاب هنر روسپی گری / رضا اغنمی

022

هنر روسپی گری

هنر روسپی گری
نویسنده : پیتروآره تینو (۱۵۵۶ – ۱۴۹۲)
مترجم اردشیر اسفندیاری
ناشر: کتاب ارزان
چاپ نخست : ۲۰۱۴ سوئد

مُحتسب کون برهنه در بازار
قحبه را می زند که روی بپوش
سعدی

Dialoghi نام اصلی کتاب است. ولی در ترجمه به فارسی به (هنر روسپی گری) تغییریافته است. معلوم نیست چرا؟ و به چه علتی؟ کاری که نبایست می شد، ولی به هردلیلی شده است. بی تردید، انگیزۀ اصلی، القای آسان بودنِ متن برای خواننده فارسی زبان بوده است. که چنین اسم زیبا با بوی خوش «سکسی» حکمتی داشته «ناصرانه»، که برگزیده شده است.اما نباید ازحق گذشت که کمتر دیده شده ازمتون قرن شانزده، کتابی را پس از پانصد سال ازگنجینۀ کتابخانه ها در آوردن، آن هم از زیان نروژی برگرداندن به فارسی و فرستادنش به بازار کتاب؛ جز عشق وعلاقه و پایبندی به اخلاقیات ادبیات نمی توان بهانه ای به این کارخیر فرهنگی تراشید. جا دارد که پیشاپیش از مترجم گرانقدر و ناشر قدرانی شود.

آن خداوندگار؛ آن خوره ی سلاطین : درمعرفی نویسنده و بازکردن فضای سال های زندگی «لودو ویکو آریوستو ۱۵۳۳- ۱۴۷۲» آفرینندۀ حماسه ی «اورلاندو دیوانه» آغاز می شود. و آنگونه که از پیشدرآمد بیست برگی وتوضیح مترجم برمیآید و او را معرفی می کند : آره تینو فرزند کفاشی است ازاهالی “اره تسو” [ناحیه ای از ایتالیا] که آثار درخشانی ازخود به جای نهاده و «زورمند ترین امیران و شاهزادگان از آره تینو بیم داشتند. سراینده ای که قدرتمندان را رام کرده بود». از نوجوانی او می گوید که : «درایام نوجوانی ازطریق تن فروشی به درباریان روزگار می گذرانده است». با تکیه به همین روایت اضافه می کند: « ازاین روهیچ سرّی نیست که بر وی پوشیده مانده باشد و می داند که درپس پرده ها چه می گذرد».

به بهانۀ زادروز نویسندۀ کتاب، اهمیت سال ۱۴۹۲ میلادی را یادآور می شود: کشف قاره امریکا به وسیلۀ کریستف کلمپ و دیگری غلبۀ دو سردار رُمی به «آخرین بازماندگان سلطان نشین موریتانی درغُرناطه را نیز سرکوب کردند جامعه ی چند ملیتی اندلس باردیگر به تصرف نژاد رُمی درآمد» و سپس ازانتخاب یک کاردینال اسپانیائی الاصل به نام “رودریگو بورگیا” به عنوان «پاپ اعظم کاتولیک های جهان» یاد کرده و ازحکومت ننگین و رفتارهای ستمگرانۀ یازده سالۀ او به شدت انتقاد می کند: «درتاریخ جهان به عنوان یکی ازفاسدترین و شیادترین حکومت های دینی رُم ثبت شد. شاهدان عینی بسیاری از مِی گساری ها و تجاوزهای جنسی بی شمار درقصر پاپ اعظم و بالاترین رده های دستگاه رهبانیت خبر می دهند.» و نمونه ای از فساد دینی را به دست می دهد و رسوائی های پاپ را عریان می کند. با روایتِ شرم آورِ«شرکت پاپ و فرزندانش درپنجاهمین جشن بزرگ فواحش درباری رُم»، از فجایعِ ویرانگرحکومت های دینی پرده بر می دارد.

حادثۀ غارت رُم در۱۵۲۷ که به تاراج و ویرانی مقر مسیحیان مقدس انجامید و دستگاه روحانیتِ کلیسا را لرزاند؛ و شدت گرفتن آثار نارضائی مردم که ازمدت ها پیش، شایعۀ وقوع پیشامدهای نگران کننده را پراکنده کرده بود، حوادثی است که نویسنده «یک سال پیش ازآن حادثه با نوشتن مقاله ای چپاول قریب الوقوع رُم را پیش بینی کرده بود». همو که دربیست سالگی نخستین کتاب شعرش را منتشر کرده، به عنوان منشی بانکدار معروف سرگرم کارمی شود، از نوجوانیِ نویسنده می گوید و دوخواهرش که از او جوانتر بودند : « از طریق خود فروشی روزگار می گذرانده اند». طولی نمی کشد که شهرتِ نوشته های آره تینو، و شعری که سروده و بر مجسمه ی «یاسکونیو» آویخت، «پژواک صدایش از دیوارها و باروهای رُم شنیده می شود».

نویسنده با ابتکاری نو «در سال ۱۵۲۴ هرزه نگاری هایش را دریک سری از ورق های بازی منتشر می کند». این هرزه نگاری ها حالت های گوناگون آمیزش جنسی زن ومرد را با نقاشی های «گیولیو رُمانیو» منتشر و در دسترس عموم قرار می گیرد و زمینۀ توطئه قتل آره مونتیو را فراهم می سازد اما، نویسنده به طرز معجزآسایی جان سالم به در می برد. نویسنده با سرودن کمدی « لاکورتی کیانا که معروفترین کمدی اوست منتشر می کند. او دراین اثر طفیلی های ریاکار وهرزه ی رُم را هجو می کند».

نویسنده با ترکِ رُم به ونیز باقیمانده سی سال عمر خود را درآن شهربسیار زیبا می گذراند. زمانی که قدرت تجاری و هنری جهانی جمهوری ونیز، همچنین آزادی بیان دراوج شکوفانی بود. «آزادی مطبوعات و قوانین مترقیانه درآنجا به رسمیت شناخته شده است. . . . ثروت هنگفتی تمرکز یافته بود و از زمان جنگ های صلیبی شهری تجاری و صنعتی بود. . . . . . . ونیز به مدت ۵۰۰ سال به عنوان یک جمهوری مستقل و پویا به زندگی خود ادامه داده است . شهری زیبا، ثروتمند و بخشنده. . . . . . . روحانیت و زاهدان ازجلوه گری زنانی که باسینه های نمایان قدم می زدند به ستوه آمده بودند . بسیاری از صومعه های جزایر ونیز به باشگاه روسپیان تبدیل شده بود» و سپس از مشارکت روسپیان درمحافل ادبی و هنری می گوید و آشنائی آنها به چند زبان که حرف می زدند. و انتشار کتابچه ای با نام “نرخ روسپیان» با اسامی ۱۱۶۵۴ روسپی با آدرس محل کار و زندگی و بهای همخوابگی شان .

نویسنده، درهمان حال که خوشگذرانی های مردانِ هوسباز را شرح می دهد ازگسترش فرهنگ و هنر بین جامعه غافل نیست. از نشرکتاب در ونیز و وجود ۲۰۰ چاپخانه پُرکار که مقام اول را دراروپا داشته سخن می گوید. رونق و رواج امور فرهنگی و هنری سال های پر شکوهِ ونیز را توضیح می دهد. «ازسال ۱۴۹۰ تا ۱۵۰۰ میلادی ۱۴۹۱ عنوان کتاب دراین شهر به چاپ رسید. درسال ۱۵۳۸ قرآن به زبان عربی به چاپ رسید و ۹ سال بعد به زبان ایتالیائی ترجمه شد»

اسناد این کتاب نشان می دهد که «آره تینو» نویسندۀ پُرکار وهوشیاری بوده وآشنا با رشته های گوناگون ادبی، هنری : نمایشنامه نویس، شاعر، منقّد ، حماسه سرا، هزل و هجو نویس، و « یکی ازچهره های شاخص هرزه نگاری “پورنو گرافی” در قرون وسطاست». ۳۳۰۰ نامه از او به جا مانده که در شش جلد منتشر شده است. درنامه نگاری ها نیز سبک و روش همیشگی را دنبال کرده است. همان شیوۀ نگارش درکمدی ها : در بی آبرو کردن و تاخت و تاز به فضل فروشان و خشک مغزان، و مهمتر پاپ های اعظم و طبقۀ اشراف. «طبقاتی که با ریا و زیرکی نیات خود راعملی می کنند، در حالی که روسپیان ساده ل وجانیان کوچک به راحتی رسوا می شوند. «جهان آن چنان قلب و واژگون شده است که حربه ای کاراتر ازطنز برای آره تینو باقی نمانده است».

ازنوشته های”لوکیان” از اهالی “ساموساتا” که درسده ی دوم میلادی می زیسته یاد شده، ازهزلیاتِ او که برای برخی از نویسندگان منبع بزرگی درادبیات گذشته بوده و «معروف ترین آن ها مباحثات روز قیامت است که خدایان درآنجا حماقت، بدجنسی، نادانی و پلیدی خودرا آشکار می کنند» سخن می گوید. تلاش نویسنده برای رهائی روسپیان از جهل و نادانی که درچنگال اشراف وپاپ های اعظم و دیگر پاسدارانِ کلیسا، اسیرند و به زندگی برده وارِ فساد معتاد شده اند؛ خواننده را به دنبال خود تاپایان کتاب می کشاند. و شگفتاور این که تمدن اروپائی با عبوراز دنیای سیاه و خونین قرون وسطائی وپشت سرگذاشتن حنگ های صلیبی، این بار با شروع نوزانی ها، و فرهنگ نوپای رونسانس؛ قدرتِ آسمانیِ خدا و فریبکارانۀ کلیسا رنگ میبازد تا می رسد به مرز بیرنگی؛ ولی ازبین نمی رود؛ اما، دربستردگرگونی های همین دوران است که با ظهور متفکران نواندیشِ غربی، رسالتِ انسان با تکیه به اندیشۀ خود و فارغ از “تفکر توده ها”، در جامعه می پیچد. سرنوشت بشر با تقویت بنیادهایِ خردگرائی زمینی می شود. انسان، درآستانۀ نو موفق می شود مقام و پایگاه گوهریِ خود را دریابد و گسترش دهد.

با ظهور جنبش اصلاح طلبی، «در سال ۱۵۴۸ اولین جشن کتابسوزان درمیدان بزرگ شهر به راه می افتد». وآره تینو هشت سال بعد، در یک مهمانی با مشاهدۀ «حکایتی جسورانه ازخواهرش ازشدت خنده با پشت به زمین می خورد و می میرد». وجنازه اش را که درجوار کلیسا بوده، پس ازمدتی بیرون آورده درجای دیگری به خاک می سپارند. گمنام مانده است. اما آثارش «در بین مردم دست به دست می گشت و خوانده می شد».
پیشدر آمد جامعِ این دفتر با امضای «یون روگنلی اِن» به پایان می رسد.
بخش عمدۀ این دفتر گفتگوئی ست بین مادر و دختری با نام های “پی پا” و ” نانا”. مادر با دختر بیست ساله اش ناتا درباره معلشرت “روسپی” با مردان گفتگو می کند . مادرتجربۀ چند ساله خود را درهفت روز به دختر جوانش که دست او هم تو کار روسپیگری ست روایت می کند. همو رفتار و روش مردانِ طبقات گوناگونِ جامعه را برای دخترش شرح می دهد.ازدست و دلبازی ها وصفات نیک و بدِ مردها از پستی و رذالت های مادی ومعنوی مردان، حتی ازرفتارها و خواهش های نفسانی آن ها در رختخواب بی پرده سخن می گوید. به او می آموزد که چگونه باید رفتار کند. متین وبا ادب باشد که مشتری ها را نرنجاند و جیب هایشان را خالی کند یاد می دهد که : «. . . فقط این نیست که دامنتو تا روی ناف بالا بزنی و بگی : “بفرمائید غذا حاضره”». تجربه های پندآموز مادر که یادآور اندرزهای حکیمانه بزرگان است، جزئی ترین حرکات و رفتارهای دختر با هوادارانش را به او میآموزد. مادر که درکار خود ورزیده است و تجربۀ معاشرت با مردان گوناگون را در کارنامۀ خود دارد، در بیشتر سخنانس، به تلخی ازمردان کلیسا و دیندارن یاد می کند. خواننده درمی یابد که هرزه ترین و بی شرم ترین مردان، پیروان و پیشوایان کلیساها هستند. همو، حتی میراث های متبرک کلیسا و شمایل مردان خدا درهاله ای از نور را، که زینت بخش در و دیوار معابد هستند، چون سکۀ سیاه از اعتبار می اندازد: «میراث هایی که کمترین رنگ و بوئی از حقیقت درشون نیست. ای کاش به جای این جعلیات و شمایل های دروغین که به عنوان میراث های متبرک به دیوارکلیساها آویختند اون تازیانه های چرمی رو می آویختند. اون شلاق هایی که انتهاشون خارهای فلزی وصل بود، اون نعلین ها اون تسمه ها، اون کاسه های چوبی که روزه داران برای جیره بندی آب و امتناع ازاصراف باخودشان داشتند، اون چوب و فلک ها، طناب های دار، جمجمه های مردهایی که دغدغه مرگ رو در ذهن توده ها برای همیشه ثبت می کند، دستبندها وقلاده ها پابندها، ابزار داغ ودرفش به سلاّبه کشیدن مفسدین فی الارض و تمام این ملزوماتی که به قصد رعب و وحشت توده ها دراختیارشون بود».

به روایتی این ابزار شکنجه و تن آزاریِ کُهن، درقرن چهاردهم با شیوع بیماری کشندۀ طاعون دراروپا را پیروان کلیسا رواج دادند. آنان براین عقیده بودند که بالا گرفتن موج گنهکاران و بی اعتقادی مسیحیان، خشم وغضب الهی را برانگیخته و خدا دارد از آنها انتقام می گیرد. برای توبه و به دست آوردن دل خداوند عادل به تن آزاری متوسل شدند. درمشارکت سازمان بافتۀ تن آزاری ها گروه های عوام ولایه های زیرین اجتماعی با نیزه های تیز که زیرپوست بدنشان جاسازی شده بود باتن های خون آلود، با علم و کتل در انظار ظاهر می شدند؛ و با راهنمائی و سردمدارای کلیسا که همچنان سرگرم معامله باخدا بودند! صحنه های دلخراشی از سرانجام گنهکاران را به نمایش می گذاشتند.

مادر، آفت های فقر و فلاکت آن را یادآور می شود : «ما اگه می تونستیم شکم خودمونو سیر کنیم . . . دخترم ما دائم در معرض اتهام ایم هم درشب و هم در روز، وجنده ای که این همه توهین رو به جون نخره باید ازفقر و گشنگی تو کوچه ها جون بده. ما جسم مونو ارزون تر ازگوشت پیشخون قصاب ها می ذاریم اختیارشون» . مادر جایی که حرف و حدیث شانش واقبال پیشامده ازقول « “ساراپیگا” که سگبان بوده و اُلاغارو قشو می کرد تازگی ها اسقف اعظم شده.» ودیگر اینکه «یارو لعنت چی بود الان خطیب بزرگ کلیسای شهره» . مادر از تجربه خود در رابطه با کاردینال ها به دخترش یادآور می شود، که آنها هر طوری خواستند رفتارکند. « . . . وقتی ازت می پرسند که بهشون افتخار بدی ازعقب دخول کنن و تو درجواب میگی : ” از عقب؟ . . . . . . کثافتکاری هاشونو پیش کسی افشا نکن چون واسه ات گران تموم میشه».

ومادر با این آ رزو به صحبت پایان می دهد: «ناتا: اگه پندهایم به ثمر بشینه دلم آروم میشه. اما اگه نشنیده بگیری . . . . . . این هفت روزی که به منزلۀ وصیتم بود هدر میره. اما اگه به حرف مادرت عمل کنی نه فقط روح و روانم بلکه تن واستخوانم هم سبک میشه .. . » و دفتر به پایان می رسد.

هدف این دفتر نه معرفی تاریخ و نه تبیین اخلاق مسیحیت بلکه زمینه ای در شناخت و درک درست از” فهم” فرهنگِ دوران و تمایلات مردمِ زمانه است ولو در رواجِ هرزه خواهی آنهم با تآیید و تشویق کلیسا. هم چنین، درک درست و شناخت ماهیت ادامۀ رفتارومنش پرچمداران ودکانداران دین است. ابزارقراردادن آن و نهادینه کردن مراسم مذهبی؛ که به موازات هم جهل عوام را نیز نهادینه می کند و گسترش می دهد تا مزر مسخ شدگی. این که با نام خدا و به بهانۀ رستگاری عوام، بساط جهل و نادانی و فریب را نهادینه کرده اند تا جائی که پنداری، از اساسی ترین وعده های نجات بشری برای مؤمنان هردین است و جواز ورود به بهشت موعود تردیدی نیست.
اما، دراندیشۀ نویسنده چنین می خوانیم که پرچمدارانِ دین به خدا اعتقادی ندارند. نشانه های بی اعتقادی آنان را به دست می دهد و ثابت می کند که : هیچگونه نشانی نیست که باور یا تعهدی نسبت به وعده های خدا و کتاب آسمانی او را پذیرفته باشند. نه خدارا و نه پیام آوران را با همۀ وعده ها ومکتوبات شان. تا جائی که درمعرفی حامیان کلیسا و وارسیِ پیشیینۀ اسقف های اعظم و منادیان مسیحیت؛ در رهگذر حکایت روسپیان، ذره ای از احساسِ بیم و هراس ازعقویتِ خشم وناراحتیِ “پدر مسیح” در متجاوزان دیده نمی شود. آنها، با گردن فرازی و اطمینان از نبودنِ هرگونه بازخواست و مجازات در گسترش ورونقِ غرایز جنسی و راه اندازیِ تجارت ننگین وشرم آور تن فروشی زنان، مشارکت علنی دارند. این که نویسنده، درنهایتِ عریانی وقایع زمانه را زیر ذره بین نقد برده، کاریست درخورِ ستایش؛ که چهرۀ باطنیِ دین ومذهب را همان گونه که بوده درآیینۀ تاریخ منعکس کرده و ناهنجاری های فرهنگی – اجتماعی را ثبت کرده است. همو به درستی نشان داده که کانون فساد و سیه روزی انبوهِ زنان کلیساست و حامیان کسب وکار روسپیان اسقف ها و کاردینال ها هستند. تا جائی که صومعه های و عبادتگاه های بسیار با شمایل هایِ نورانی، فریبنده و رقت انگیز به مراکز عیش و نوش و هرزه گرائی اشراف و پاپ های اعظم بدل شده است.همو نشان می دهد که کلیسا نه تنها از بزرگ ترین حامیان، بلکه از بانیان این قبیل مراکز عیش و نوش بوده اند که بارها دراین دفتر ازآن ها یاد کرده است.

شجاعت نویسنده را باید ستود. و رسالت انسانی او را که فارغ ازدام های خود فریبی، کلیسا و پیروانش را آن چنان که بوده معرفی کرده است. و مهمتر فضای باز، آزادیِ بیان و آزاد اندیشی در زمانه را .

در حال و هوای کریسمس… نگاهی به برترین قصه های کریسمس در ادبیات دنیا / لیلا سامانی

اشاره:
کریسمس، که از جمله ی قدیمی ترین اعیاد ممالک غربی ست؛ در بسیاری از وجوه زندگی جلوه گر شده و با بسیاری از روابط و عواطف انسانی گره خورده؛ این جشن، چونان چون دیگر مناسبت های اجتماعی، بازتابی وسیع در ادب دنیا هم داشته و به صور گوناگون در قصص ادبی آورده شده. همکارمان ” لیلا سامانی ” نگاهی داشته به معروف ترین این قصه ها؛ که هر کدام با شرحی کوتاه هم همراه شده اند. این مطلب که بسیار هم خواندنی از آب در آمده را؛ در ادامه ی صفحه از پی بگیرید…

۱- هدیه‌ی مغان (هدیه‌های کریسمس) – اُ هنری (۱۹۰۵):

هدیه‌ی مغان

هدیه‌ی مغان

این داستان، درباره‌ی زوج جوان تنگدستی‌ست که در گیر و دار خرید هدیه‌ی کریسمس برای همدیگر از تنها دارایی‌های با ارزش خود می گذرند، این داستان مثال دیگر آثار اُ- هنری با پایانی شگفت‌انگیز و با طنزی خواستنی و در عین حال تکان‌دهنده خواننده را غافلگیر می کند. «هدیه‌ی مغان» نمودار عشق بی چشمداشت و خالصانه‌ایست که بی‌دریغ می‌بخشد و تنها به‌دنبال بهانه‌ای برای شاد کردن معشوق است.
نام غریب داستان، تلمیحی‌ست به داستان “سه مغ” سخاوتمند از زرتشتیان پارسی که به هنگام تولد مسیح، به دیداراو و مادرش، مریم، شتافتند و برای او هدایایی چون، طلا، صمغ و کندر به ارمغان بردند. این نام در چاپ‌های بعدی کتاب به دلیل ثقیل بودن به «هدیه‌های کریسمس» بدل شد.

۲- سرود کریسمس – چارلز دیکنز (۱۸۴۳):
داستان، روایت دگرگون شدن روحیات، احساسات و جهان‌بینی “ابنزر اسکروج” مرد خسیس، سنگدل و مردم‌گریز قصه در یک شب کریسمس است. ارواح زمانهای گذشته، حال و آینده به سراغ او می‌آیند و حقیقت اعمال و خصایل او را برایش نمایان می‌کنند. دیکنز با تصویر‌کردن داستانی امید‌بخش، به ثروتمندان جامعه نهیب می‌زند، بی‌تفاوتی‌شان نسبت به غم و رنج مستمندان را نکوهش می‌کند و بر ضرورت بیدار شدن و هویت‌یابی آنها تاکید می کند.
داستان، آمیزه‌ای از واقعیت و تخیل است؛ از سویی صحنه‌های ساده‌ی زندگی مردم کوچه و بازار تصویر می شود و از سوی دیگر درنوردیدن زمان و مکان به همراه ارواح، فضایی حیرت انگیز می‌آفریند.

۳- دختر کبریت فروش – هانس کریستین اندرسن(۱۸۴۵):

دختر کبریت فروش

دختر کبریت فروش

داستان روایت زندگی شب آخر زندگی دخترک کبریت فروشی‌ست که در سرمای بیرحم شب سال نو به دنبال مردم می دود تا کبریتهایش را به آنها بفروشد، مردمی که غرق در خرید سال نو اند و دخترک را هیچ می انگارند. شب هنگام زمانی که دخترک در خیابان یخ آجین تنها مانده است، کبریتهایش را تک تک روشن می کند تا با گرما و نور آنها رویاهای کودکانه اش را زنده کند، رویاهایی که با خواب ابدی او جاودان می شوند.

۴- آن خردمند دیگر- هنری ون دایک(۱۸۹۵):
چهار مرد خردمند پارسی (مغ)، در پی دیدن اختر عیسی در شرق، به سمت بیت لحم روانه می‌شوند، اما تنها سه نفر از آنها در موعد مقرر حاضر می‌شوند، هنری ون دایک، در این داستان، با آمیختن روایات انجیل متی و تخیل‌اش، روایت‌گر افسانه‌ی مغ چهارم، آرتابان و جست‌وجوی سی و سه ساله‌ی او در پی یافتن عیسای پیامبر شده‌است.

۵- وانکا – آنتوان چخوف (۱۸۸۶):

وانکا

وانکا

«وانکا» نام قهرمان این داستان برانگیزاننده است، او کودک یتیمی‌ست که در مسکو نزد یک کفاش پادویی می‌کند و روزگاری سخت و پرمشقت را سپری می‌کند. او در شب عید کریسمس و در غیبت ارباب و خانواده‌اش که برای جشن کریسمس به کلیسا رفته‌اند، اولین نامه‌ی عمرش را به پدربزرگش می‌نویسد و با ابراز دلتنگی به او التماس می‌کند به کمکش بیاید و نجاتش دهد:
«وانکا لرزید و آهی کشید، و دوباره به پنجره نگاه کرد. یادش افتاد که هروقت پدربزرگ برای کندن کاج عید به جنگل می‌رفت، او را هم با خود می‌برد. چه روزگار خوشی بود! یخ‌ها زیر پای آنها ترق تروق صدا می‌کردند و پدربزرگ می‌لرزید و دندان‌هایش به هم می‌خورد و وانکا هم همین کار را می‌کرد، پیش از کندن درخت عید، پدربزرگ اول چپقش را چاق می‌کرد، کمی انفیه بو می‌کرد و وانکای بیچاره را که از سرما می‌لرزید، دست می‌انداخت. درخت‌های کاج جوان، از یخ و برف پوشیده شده بودند. بی‌صدا و بی‌حرکت ایستاده و منتظر بودند ببینند کدامشان به زودی از پا درخواهند آمد. ناگهان خرگوشی از گوشه‌ای می‌جست و روی برف‌ها می‌دوید.» ( ترجمه : سیمین دانشور)

۶- کریسمس ویژه‌ی پاپا پانوف – لئو تولستوی (۱۸۹۰):

 کریسمس ویژه‌ی پاپا پانوف

کریسمس ویژه‌ی پاپا پانوف

تولستوی این داستان را با الهام از آیه‌ای از انجیل و با اقتباس از داستانی از «روبن سالنس» نویسنده‌ی فرانسوی نوشته‌است.
داستان، درباره‌ی پاپا پانوف، پیرمرد پینه‌دوزی‌ست که در راز‌و‌نیاز شب عید کریسمس، دیدار مسیح کودک را آرزو می‌کند تا بتواند زیباترین کفشی که دوخته‌است را به او هدیه بدهد، او در خواب به تحقق رویایش وعده داده‌می شود، به شرط آنکه اطرافش را خوب نگاه کند. آنچه در ادامه‌ی این داستان می‌آید نمایانگر اصول انسانیت و نوعدوستی‌ست، مهربانی و مروتی که زمان و مکان نمی‌شناسد و آدمهایی که همه می‌توانند در کسوت یک قدیس در آیند.

۷- فندق شکن و شاه موشها- ارنست هوفمان (۱۸۱۶) :
فندق شکن داستانی‌ست فانتزی که از داستان های جن و پری نشانه دارد. ماجرای قصه در شب کریسمس و برای ماری استالبوم، دختربچه‌ی هفت‌ساله‌ی آلمانی اتفاق می‌افتد.
او در جشن کریسمس یک عروسک فندق‌شکن هدیه می‌گیرد اما برادرش، فلیتز در جریان یک کشمکش عروسک محبوب دخترک را می شکند. ماری، نیمه شب از خواب برمی‌خیزد و مورد هجوم شاه موش و بقیه موشها قرار می‌گیرد. در همین میان، عروسک فندق شکن زنده می‌شود و از دخترک مراقبت می‌کند.
این داستان بعدها بدل به منبع الهامی شد برای چایکوفسکی، آهنگساز برجسته‌ی روس و خلق باله ی جاودانه ی فندق شکن با طراحی ماریوس پتیپا.

۸- نامه‌ای از بابا نوئل- مارک تواین:

نامه‌ای از بابا نوئل

نامه‌ای از بابا نوئل

زندگی شخصی نویسنده‌ی کتاب جاودان «ماجراهای هاکلبری‌فین» سرشار از تلخکامی و اندوه بود، او که شیفته‌ی فرزندانش بود، دختر بزرگش سوزی، را زمانی که در سفر بود، از دست داد و چند سال بعد، کوچک‌ترین دخترش در شب کریسمس و به شکلی ناگهانی از دنیا رفت. در این میان سوزی که ازکودکی بنیه‌ی ضعیفی داشت، مدام در بستر بیماری غنوده‌بود و بیشتر از همه از توجه پدرش بهره‌مند می‌شد، داستان «نامه‌ای از بابا نوئل» در حقیقت نامه‌ای‌ست که مارک تواین؛ آن را در جریان یکی از بیماریهایی کودکی دخترش و از طرف بابا نوئل برای او نوشته است.

یادی از مرتضی احمدی / یک دلداده ی زندگی… رهیار شریف

mortezaahmadiii

از جمله ی قدیمی ترین به اصطلاح ” طهرونی ” های این شهر پر حادثه و تاریخ بود یدی طولا در تمامی جنبه های فرهنگ عمومی داشت، از نمایش های روحوضی و تماشاخانه های لاله زار تا زمین های خاکی و تکه کلام های مردمی و موسیقی عامه پسند.

مرتضی احمدی

مرتضی احمدی

این طور که اهل تذکره نوشته اند او در سال ۱۳۰۳ در محله های جنوبی تهران به دنیا آمده و در همان مجال هم با زندگی و جلوه های دنیا آشنایی پیدا کرده. او به روایت خودش در ” خاک و خل ” های جنوب شهر با فرهنگ آشنا شده و به حب زندگی رسیده و صد البته که اقرار به همین موضوع نشانه ای خوب از درک عمیق او نسبت به معنای ” فرهنگ ” است و روایتی از نکته سنجی اش.
او در سالهای جوانی به تماشاخانه های شهر هم رسیده و از آنها هم راهی به سمت سینما گشوده؛ و … در تمامی سالهای فعالیت هنری اش صدایی آشنا برای چند نسل پیاپی هم شده و همین طور خالق کارکترهایی که جوری به خاطرات قومی ایرانیان سنجاق شده اند.
آقای احمدی علاوه بر تمامی اینها، روی بسیار خوشی به کلام و موسیقی عامیانه هم نشان داده و در راه گرد آوری ایشان همتی جد گمارده. چندین و چند اثر پژوهشی او باب مثل ها و ترانه های عامیانه، شاید تنها بیانگر گوشه ای از لطف او به این زبان و این فرهنگ بوده باشند.
او همچنین از جمله ی طرفداران قدیمی تیم فوتبال پرسپولیس بود و نشانه ای از معنای هواداری در دل کوچه پس کوچه های شهر. خودش می گفت که شاهین آنقدرها مردمی نبود و من برای گرفتن جانب مردم طرفدار پرسپولیس شدم و در این میان قدیمی ترین هوادار این تیم ام.
هر چه هست رد پای او را در تمامی جلوه های هنر عامه می توان پیدا کرد. مردی که فرهنگ را در معنی درستش، بستری از زندگی و شیوه ی همزیستی انگاشته بود و سالها برای زنده ماندن آیین های قدیمی شهر و دیارش تلاش می کرد.
در انتهای این یادنامه ی کوتاه، شعر آشنای ” حاجی فیروز ” که در کتاب ” کهنه های همیشه نو ” ی او آورده شده را از پی می آوریم و دیگر بار یادش را گرامی می داریم. با این توضیح که آقای احمدی در اینکتاب تحقیقی ماندگار ترانه های نمایش های تخته حوضی قدیم را جمع آوری کرده و کوشیده تا تمامی ایشان را همان طور که بودند برای نسل های بعدی به یادگار بگذارد…

حاجی فیروز…
ارباب خودم سلام علیکم
ارباب خودم سرتو بالا کن
ارباب خودم بزبز قندی
ارباب خودم چرا نمی خندی؟
ارباب خودم گلی به جمالت
از کجا بگم وصف کمالت؟
بشکن بشکنه بشکن

من نمیشکنم
بشکن
بازم بشکنم
بشکن
اینجا بشکنم یار گله داره
اونجا بشکنم یار گله داره
این عاشق بیچاره چقدر حوصله داره
اینجا تهروونه بعله
قر فراوونه بعله
یا حق
یاهو
در سایه ایزد تبارک
عید همگی بود مبارک
در سایه ایزد تبارک
عید همگی بود مبارک
یا حق
یا هو
حاجی فیروزم بعله
سالی یه روزم بعله
ای سال بر نگردی
بری دیگه بر نگردی
یا حق
یاهو
در سایه ایزد تبارک
عید همگی بود مبارک
هر کی به کاری مشغول
پولی بریز تو کشکول
هر کی به کاری مشغول
پولی بریز تو کشکول
یا حق
یا هو

گفتگویی با مرتضی احمدی / علی دهباشی – شفق سعد

kohnehaye-hamisheno

به مناسبت انتشار کتاب” کهنه‌های همیشه نو”

هفت هشت سالی قبل، چاپ کتاب به واقع ارزشمند ” کهنه های همیشه نو ” که به سان گنجی می ماند که پس از عبور ایام، سالم و دست نخورده از دل خاک برون آمده باشد؛ بهانه ای شده بود تا اهالی مجله ی بخارا پای صحبت های آقای احمدی بنشینند و به خاطرات روزهای دور و نزدیک او سرک بکشند. هیات تحریریه ی بخش فرهنگی ” خلیج فارس ” با چاپ دوباره ی این گفت و گو در فضای مجازی این گفته های شیرین را در دسترس کاربران اینترنتی هم قرار داده تا در این روزها که به خاطر خبر غم گنانه ی کوچ این هنرمند بزرگ، در حال و هوای او هستیم، یادی کرده باشیم از عمق نکته سنجی او و خصلت ها خوب و دوست داشتنی اش. در ادامه ی این صفحه شرح این گفت و گو را از پی بگیرید…

مرتضی احمدی

مرتضی احمدی

-از اولین خاطره‌هایی که در ذهن دارید و مربوط به کار هنری شما می‌شود بگوئید؟

مادر من صدای خوبی داست و عادت داشت برای بچه‌هایش لالائی و اشعار آهنگین‌ بخواند.به دلیل مذهبی بودنش معمولا شعر ترانه‌ها را تغییر می‌داد و به نحوی آن را به حضرت‌ علی(ع)یا امام حسین(ع)مربوط می‌کرد.من همیشه عاشق صدای مادرم بودم و هروقت که‌ برای برادر یا خواهر کوچک من می‌خواند،من می‌نشستم و لذت می‌بردم.بعد وقتی به نوجوانی‌ رسیدم کم‌کم به صدای مرحوم جواد بدیع‌زاده گرایش پیدا کردم و همیشه دنبال صفحات او می‌گشتم.البته آن وقتها گوش‌کردن به این صفحات در منزل ما جرم محسوب می‌شد،چون‌ پدرم مردی مذهبی بود و خودتان می‌دانید که آن زمان موسیقی جایگاه خاصی نداشت و مردم‌ آن را نمی‌شناختند و مقدار زیادی بی‌التفاتی و بی‌مهری به موسیقی و موسیقی‌دانان می‌شد. پدر من هم استثناء نبود.یک نکته را هم به عرضتان برسانم،تال سال ۱۳۲۷ پدر من حتی اجازه نداد که‌ رادیو در منزل ما باشد.ما برای این مشکل فکری کردیم:اولین بار رادیوئی آمده بود به نام‌ «رادیوی برق و باطری».یک سال ماه رمضان،که اتفاقا زمستان بدی هم بود،ما این رادیو را گرفتیم و زیر کرسی گذاشتیم. وقتی که نزدیک افطار شد ما رادیو را زیر کرسی و روی موج رادیو تهران روشن کردیم و صدای دعا بلند شد.پدرم خیلی خوشحال شد و پرسید که این صدا از کجا می‌آید،گفتیم از زیرکرسی می‌آید.و رادیو را بیرون آوردیم و گفتیم رادیو فقط ساز و آواز نیست، این چیزها را هم دارد.ما در این شرایط رشد کردیم.من به سختی می‌توانستم صفحه‌ای پیدا کنم و یا مجبور بودم کنار قهوه‌خانه‌ها بروم و از صدای گرامافونهائی که آن زمان«گرامافون بوقی» می‌گفتند،لذت ببرم.پایهء اصلی موسیقی را در من ماردم گذاشت و بعد از او جواد بدیع‌زاده، به خصوص اشعار طنز و انتقادی که جواد بدیع‌زاده می‌خواند بر من تأثیر فراوان گذاشت و من‌ هنوز هم مقدار زیادی از آنها را از حفظ هستم. بعد از آن،دائی مادرم مرا به چهارراه حسن‌آباد، هشت‌گنبد،می‌برد و آنجا«هردمبیل»نامی بود که اولین شخصی بود که در تهران ضربی‌ می‌خواند و خودش هم ضرب می‌گرفت. مرد فقیری بود و مردم بسیار به او علاقه داشتند و او هم هرچه پول می‌گرفت خرج فقرا می‌کرد. همکاری هم داشت که اسمش را«هردمکلنگ» گذاشته بودند.

-چرا هردمبیل و هردمکلنگ؟

اگر اشتباه نکرده باشم آن زمان در روزنامهء«نسیم شمال»مرحوم سید اشراف الدین حسینی‌ دیده بودم که هروقت جائی شلوغ و هرکی هرکی می‌شد می‌گفتند هردمبیل شده. یک وقتی هم‌ یک آدم فقیری پیدا می‌شود و به این شخص می‌گوید بگذار من هم کنار تو کار کنم و نانی در بیاوریم،می‌گوید اسم تو را چه بگذارم می‌گوید تو هردمبیل هستی اسم من را هم بگذار هر دمکلنگ!و این اسم روی او ماند. هردمبیل سال ۱۳۱۹ فوت کرد،هردمکلنگ هم سال ۱۳۲۴ در همین چهارراه حسن‌آباد بود. من عاشق کارهای ضربی ایشان بودم. همیشه دائی مادرم مرا می‌برد و من برنامه‌های ایشان را می‌دیدم.این در وجود من در حکم ریشه‌ای بوده که باعث شد به‌ کارهای سنتی علاقه پیدا کنم،و از زمانی هم که در اردیبهشت ۱۳۲۲ رسما وارد تأتر شدم و پیش‌ پرده‌خوانی را آغاز کردم هیچ زمانی کارهای سنتی را فراموش نکردم،به دلیل علاقهء خاصی که به‌ این حرفه داشتم.

-بعدها که ادامه دادید آیا استادی داشتید؟

ما تقریبا خودجوش بودیم و هنوز این خودجوشی را داریم.چون دانشگاه و هنرستان و هیچ‌ چیز دیگری در این کار نبود و مخصوصا با فضای بدی که در خانواده‌هایمان داشتیم امکان‌ آموزش وجود نداشت.
-نوع اجرای این ترانه‌ها به چه صورت است؟
عرض کنم این ترانه‌ها بطور کلی متعلق به تهران و تهرانی‌هاست.ولی متأسفانه آن تهران ازبین رفته و آن مردم دیگر نیستند.یا کوچ کرده‌اند،یا عدهء زیادی-در حدود هفتاد هشتاد درصدشان-فوت کرده‌اند.در واقع می‌توانم بگویم آن فرهنگ از بین رفته است.این ترانه‌ها متعلق به مردم کوچه و بازار جنوب تهران است و اگر در شهرستانهای دیگر استفاده می‌شود(مثلا در مشهد که کمی از این ضربی‌خوانی‌ها استفاده می‌شود،آن هم به صورت دیگری)از منابع‌ اینجا گرته‌برداری کرده‌اند.من چون خودم بچهء جنوب تهران هستم و با آن مردم و با آن فرهنگ‌ بزرگ شده‌ام،خواه ناخواه گرایش خیلی شدیدی نسبت به این ترانه‌ها که از دانش مردم کوچه و بازار نشأت گرفته است دارم.

-قدیمی‌ترین این ترانه‌ها به چه دوره‌ای برمی‌گردد؟

اگر بخواهیم به طنز بپردازیم باید چند صد سال به عقب برویم.ولی رشد این ترانه‌ها بیشتر از انقلاب مشروطیت شروع شد و چون حاکمیت آن زمان بطور کلی با این هنر مخالف بود، متأسفانه نوشته‌ای برای ما نمانده که بتوانیم استناد به آن نوشته‌ها کنیم و به درستی بتوانیم‌ شناسنامهء این کار را در اختیار شما و همهء مردم بگذاریم،چون این ترانه‌ها آرام‌آرام از بین رفته یا فراموش شده‌اند.از همین‌رو ترانه‌هائی را که مردم به وجود می‌آورند تنها هنرمندان روحوضی‌ بودند که آنها را روی تخته حوضی اجرا می‌کردند و مورد علاقهء شدید مردم بود.من می‌توانم‌ بگویم که شاید ریشهء پیش‌پرده‌خوانی ما هم از این کارهای روحوضی گرفته شده.ما پیش‌ پرده‌های طنز و انتقادی را می‌خواندیم و در فرصتی هم آن را کنار گذاشتیم.ما در این کار پنج نفر بودیم:مجید محسنی،جمشید شیبانی،حمید قنبری،عزت‌الله انتظامی و من.می‌توانم بگویم‌ که رشد و اوج اینها از سال ۱۳۰۰ به بعد بود که بعد متأسفانه رسید به زمان پهلبد و وزارت‌ فرهنگ و هنر،و این رشته هنر را مورد بی‌توجهی قرار دادند و کنارش گذاشتند و هنرمندان‌ روحوضی-که همانطور که من در کتابم اشاره کرده‌ام هنرمندان خیلی برجسته‌ای بودند،و همگی ابتکار و خلاقیت داشتند-منزوی شدند و همگی فوت کردند و جایگزینی هم ندارند. الان هم متأسفم می‌بینیم که کارهای روحوضی ما به چه وضعی گرفتار شده است.

-اینها همه به صورت مکتوب بوده یا در حافظه‌تان وجود داشته؟چطور جمع‌آوری‌ شده‌اند؟

عرض کنم اینها مکتوب نبوده و بیشتر در حافظهء خودم بوده،و ضمن این،من بیست‌وسه‌ چهار سال دنبال این کار بودم.با تمام هنرمندان روحوضی که آن زمان بودند گپ زدم،گفت‌وگو کردم،مسافرتهای شهرستان رفتم و پیدایشان کردم(مثلا یکی‌شان در تبریز بود و یکی‌شان دراهواز و…»همه سن‌های خیلی بالا داشتند.دنبال اینها گشتم و از محفوظات آنها خیل کمک‌ گرفتم و خیلی هم تلاش کردم که بفهمم چه کسانی سرایندهء این ترانه‌ها بوده‌اند که متأسفانه فقط رسیدم به مرحوم حسین مجرد،پرویز خطیبی(در کتاب یکی بیشتر ندارد و آن هم جوابی است‌ که به ترانه‌ای داده است)یکی دو تا از سید اشرف الدین حسینی هست و خیلی تلاش کردیم و متأسفانه پیدانکردیم.و چه شعرهای قشنگی دارند.

-بنابراین روش گردآوری شما این بود که این ترانه‌ها را از براساس یادمانده‌های‌ کسانی که می‌شناختید جمع‌آوری کرده‌اید؟

بله.همانطور که در مقدمه کتاب هم به این موضوع اشاره کرده‌ام ما داریم نسل گذشته‌مان را نفرین می‌کنیم که برای ما چیزی نگذاشته‌اند.لااقل ما هم کاری نکنیم که نسل آینده ما را نفرین‌ کند.هرچه داریم باید روی کاغذ بیاوریم،که متأسفانه آقای مجید محسنی این کار را نکردند، آقای اصغر گرمسیری این کار را نکردند و…می‌توانستیم چیزهای خوبی از این گذشتگان خود داشته باشیم که متأسفانه نداریم.به‌هرحال اینها تمام از سینه به سینه تا به حال رسیده‌اند.

-مثلا ترانهء«دختر شیرازی»این روایتی است که شما از خودتان گذاشته‌اید یا از دیگران؟

نه از خودم نگذاشتم.در کتاب چند ترانه هست که یا محلی بوده‌اند و یا غیر محلی که ما سازنده‌اش را پیدا نکردیم و من می‌توانم بگویم اینهائی که ملودیشان هم هست همه به خاطر این‌ است که در تخته حوض اجرا شده‌اند و بقیهء اینها تمام ضربی هستند.

-این سؤال پیش می‌آید که ممکن است روایت‌های دیگری نیز از این ترانه‌ها وجود داشته باشند؟

خیلی گشته‌ام،و من معقتدم که بوده.البته باز چند ترانه دست من هست که وزارت ارشاد موافقت نکرد که چاپ شوند و من البته آنها را که حدود ده تا می‌شوند نگهداری کرده‌ام.کتاب‌ «کهنه‌های همیشه نو»هفت ماه در وزارت ارشاد خوابیده بود و در طول این مدت بررسی چند بار رفتیم و آمدیم تا اینکه سرانجام با حذف تعدادی از ترانه‌ها کار انجام شد.

-روش اجرای این ترانه به چه صورت بوده است؟

ضربه‌خوانی به عقیدهء من و همه چفت و بست محکی دارد با اصالت خودش،ولی‌ چارچوبی ندارد نظم و قاعدهء خاصی برای اجرای ضربه‌خوانی نیست و آزادی دارد.می‌توان‌ چیزهایی به آن اضافه یا کم کرد،چون کار تخت حوضی بیشتر بر پایهء بدیهه‌سازی بوده.بنده در کتاب مورد بحثمان ذکر هم کرده‌ام که حتی اجرای بعضی از ترانه‌ها غلط است.چون نوازنده‌هائی‌ که این هنرمندان با آنها کار می‌کردند،از نوازندگان مثلا قره‌نی و تار و غیره فالش می‌زدند،و خواننده هم ناچار همانطور می‌خواند.هنوز هم همینطور هست،هنوز هم اگر بخواهیم این‌ ترانه‌ها را با اصالت خودش اجرا کنیم باید در خیابان سیروس بگردیم و خواننده‌ها را جمع کنیم‌ و بیاوریم.البته خوب چه بهتر که آهنگها را تنظیم کنیم و نظم بدیهم چون در آن صورت خیلی‌ کارهای می‌شود روی آن انجام داد.مرحوم حنانه این کار را کرد؛با ارکستر سمفونی ضربی ساخته‌ بودند و مرا برای خواندن دعوت کردند.من هم رفتم ولی متأسفانه کار پا نگرفت.این کار را برای‌ سیرا فیلم می‌کردند.وقتی من رفتم گفتم آقای ضربی‌خوانی قاعده و قراری ندارد که شما حالا با ارکستر تنظیم کرده‌اید.ایشان گفتند من نمی‌دانم،گفته‌اند احمدی می‌تواند این را اجرا کند. دوستانی هم که با من آمده بودند به شوخی می‌گفتند می‌تواند اجرا کند.اتفاقا خیلی خوب‌ تنظیم کرده بودند و خیلی خوب هم اجرا شد.بنده تصور می‌کنم تا من و امثال من-کی یکی دو نفر بیشتر نمانده‌ایم-زنده هستیم اگر همتی بشود و آهنگسازهای ما اینها را تنظیم کنند می‌توانند در یک چارچوب بسیار خوب و مناسبی اینها را نگهداری کنند و برای نسل بعدی به‌ یادگار گذارند.

-چند درصد از این ترانه‌ها به صورت نوار ضبط شده؟

هنوز ضبط نشده.ما پنج-شش تا از این ترانه‌ها مثل ترانهء«حاجی فیروز»،«خیمه شب‌ بازی»یا«تکیه بر چرخ ستمگر بکنم یا نکنم»را آن زمان قبل از انقلاب در رادیو اجرا کردیم که آن‌ موقع هم رسم بود که کسانی که نوار می‌زدند ضبطشان همیشه آماده بود و هرچیزی‌که رادیو پخش می‌کرد اینها ضبط می‌کردند و من این را شنیده و دیده‌ام،چندی پیش در ماشین آقائی‌ سوار شدم که یکی از این نوارها را به من نشان داد و گوش کردم.به‌هرحال از اینها آن هم‌ به صورت قاچاق یک کاست بیشتر نیست که در رادیو اجرا شده و بقیه اجرا نشده است.حالا ما بعد از چاپ این کتاب به وزارت ارشاد پیشنهادی کردیم و سی و دوتایش را فعلا به وزارت‌ ارشاد داده‌ایم که بعد از تأیید بتوانیم ضبط کنیم.البته چیزی هم هست که من بارها و بارها شنیده‌ام که می‌گویند احمدی هرچه بخواند مردم با آن می‌رقصند!این هم ایراد کار ما شده.من‌ نمی‌دانم،اگر شادی دیگران گناه است ما گناهکاریم.

شفق سعد:آقای احمدی معیار شما در انتخاب اینها چه بود؟مثلا ترانه‌هائی که خانم‌ پریوش یا خانم غزال و یا خانم مرضیه در اوائل کارشان خوانده‌اند مثل«مشک‌ فروش»و غیره چرا ضربی حساب نشده؟

آنها روحوضی نبوده.تمام اینها که فرمودید روحوضی نبوده‌اند.من کاست خانم غزال را دارم،ترانه‌های خیلی خوبی خواند که البته پنج-شش تا بیشتر نیست.اینها چون روحوضی‌ نبود ما دیگر دنبالش نرفتیم،درحالیکه من اکثر آنها را خودم می‌دانم.ما سعی کردیم تا آنجا که‌ می‌توانیم چیزهائی در اختیار هموطنانمان بگذاریم که تماما روحوضی باشند.

سعد:خود شما مقادیر زیادی از ضربی‌ها را در برنامه رادیویی«صبح جمعه با شما» خوانده‌اید،تقریبا هر صبح جمعه.

شورای موسیقی ما را تأیید کرده بود و هرکدام از طنزنویسان که مطلبی برای رادیو می‌نوشتند به هرحال شعرهای طنز هم در آن می‌گنجاندند،و من خیلی زیاد از این‌ها خواندم؛من‌ شاید در رادیو حدود پانصد ترانهء ضربی خوانده باشم.البته آنها هیچ‌کدام ارتباطی با کارهای‌ روحوضی نداشتند.حسین خطیبی،حسین مدنی و مرحوم شهریاری برای من خیلی زیاد گفته‌اند و اگر خاطرتان باشد من در هفته دو سه ضربی می‌خواندم.کاری که من کردم این بود که‌ مقداری آواز در این ضربی‌ها مخلوط کردم و آنها از حالت خشکی و بی‌روحی خود خارج شدند.

سعد:خیلی از ضربی‌های شما الان همان حالت را پیدا کرده،یعنی سینه به سینه به‌ مردم رسیده و همه آنها را حفظند.

بله،ولی فقط ضربی می‌خوانند و چیزی از آواز در آن مخلوط نمی‌کنند.حالت یکنواختی‌ دارد و من هیچ موقع آنها را نمی‌پسندم.ضربی حالت آوازی دارد ولی متأسفانه دیده‌اید که چطور دارند آن را می‌خوانند؛و من می‌توانم بگویم حرمت ضربی‌خوانی الان زیر سؤال رفته به دلیل‌ اینکه هرکس می‌خواهد ضربی بخواند.خوانندهء ضربی باید کسی باشد که صدای خوب داشته‌ باشد.خیلی‌ها هستند که ریتم را می‌شناسند،موسیقی را می‌شناسند،فالش نمی‌خوانند،آرام و با کمال خونسردی برنامه‌شان را اجرا می‌کنند ولی با همهء اینها کارهایشان ضربی نیست.چرا، ضرب در آن کمک می‌کند و حضور دارد،ولی اگر روزی ارکستر خواست اینها را اجر کند چطور می‌خواهند بخوانند؟کار باید کمی چاشنی داشته باشد تا لذتبخش شود.

سعد:ضرب این قطعات مشخص است؟

بله،بیشتر ضربها شش و هست هستند.

سعد:پس محدودهء خاصی دارد.

بله،محدوده‌اس همین است.مثل کوچه باغی،که همان بیات تهران است و اسمش به در رفته،می‌گویند غزل کوچه باغی.ولی اگر یک کتاب مرا مطالعه فرموده باشید من در آن‌ تاریخچهء حتی غزل کوچه باغی را هم آورده‌ام.

سعد:سازهای اصلی در اجرای این ترانه‌ها ضرب و کمانچه و تار بوده‌اند،درست‌ است؟

سازهای سنتی اما اگر ارکستری تنظیم کند و پیانوئی برای پرکردن فضا باشد یک چیز دیگر می‌شود.آمدند به ما گفتند می‌خواهیم پیش‌پرده‌خوانی را زنده کنیم.آقای انتظامی دنبال من‌ می‌گشت و گفت وزارت ارشاد می‌خواهد پیش‌پرده‌خوانی را زنده کند.آخر چه طور؟جلسه‌ای‌ گذاشتند و رفتیم من با خودم یک نوار آورده بودم.گفتند می‌خواهیم پیش‌پرده را زنده کنیم.گفتم‌ شما ابزار کارش را ندارید.الان مجید محسنی فوت کرده،انتظامی که اینجا نشسته نمی‌تواند بخواند،قنبری دیگر نمی‌تواند بخواند،شیبانی هم نیست و در آمریکاست.من یک نفر چطور می‌توانم؟باید آن تئاتر قدیم باشد،آن جلوی سنی که جای ارکستر بود و نوازندگان می‌نشستند را ؟درست کنیم.اگر من بخواهم پیش‌پرده بخوانم،باید از این نوار بهتر بخوانم؟و نوار را گذاشتم که در آن ارکستر کامل داشت می‌نواخت.ما که دیگر نمی‌توانیم این کار را بکنیم،ابزار کار نداریم. فقط ده-دوازده نفر ارکستر می‌خواهد.همین همیردادیان آن موقع تروپست می‌زد.خادم میثاق‌ها بودند،موسی‌خان معروفی می‌زد،وزیری تبارها،حسین تهرانی و خیلی‌های دیگر ساز می‌زدند. اگر چنانچه بتوانند این ضربی‌ها را به صورت آبرومندی تنظیم کنند و مقداری آواز هم‌ چاشنی‌اش شود جایگاه دیگری پیدا خواهد کرد.مثلا تیتراژ«حسن کچل»را من به‌عنوان چیزی‌ که آواز درش وجود دارد قبول ندارم،با اینکه خیلی مورد توجه قرار گرفت.فقط ضربی‌خوانی‌ صرف بود و یک مقداری هم آن مایهء شهر فرنگی را در آن مخلوط کردیم.

-خاطرات شما تحت عنوان«من و زندگی»منتشر شده،این کتاب در برگیرنده چه‌ دوره‌ایی از زندگی هنری جنابعالی است؟

حقیقتش در این کتاب خاطرات بیشتر خواستم به نسل جوان بگویم که در پرتو تلاش،کار و استمرار یک زندگی هنری مفهوم پیدا می‌کند.در واقع در این کتاب مروری به زندگی هنری بویژه‌ تجربیات و خاطراتم از کار تئاتر داشتم.همچنین اشاراتی به زمینه‌ها و حواشی دورانی که در آن‌ زیستم.شاید اگر امروز می‌نوشتم متن کتاب بیشتر می‌شد.

-چه کاری در دست تألیف دارید؟

مدتها در فکر این بودم که فرهنگ لغات تهران را تهیه کنم و چند ماه است دارم رویش کار می‌کنم.کار خیلی سنگینی است.هرچه جلوتر می‌روم می‌بینم کار خیلی سنگین‌تر و ریشه‌ای‌ است،مخصوصا چون همانطور که عرض کردم آن بچه‌های تهران دیگر نیستند.امروز به اینجا رسیدم که مثلا در بیان ما بچه‌های تهران«ژ»وجود ندارد.تمام لغات را درآوردم،بچه‌های تهران‌ هیچوقت نمی‌گویند«منیژه»،می‌گویند«منیجه»یا«مجگان»،یا«مجه»،یا«بیجن»هرچه فکر کردم که کدام کلمه را با«ژ»می‌گویند بیشتر از«ژاله»به چیزی نرسیدم که حتی آن را هم«جاله» می‌گویند.حالا اگر زنده ماندم انی را تا آنجائی که بتوانم اجرا خواهم کرد.معنی لغات خیلی در تهران فرق می‌کند،اصلا ممکن است یک کلمه معانی بسیار زیباتری داشته باشد که ربطی به‌ کاربرد امروزشان ندارد.مثلا کلمهء«قشقرق»را پیدا کرده بودم.همه قشقرق را به‌معنای پرروئی و شلوغ بازی می‌دانند،درحالیکه از معانی دیگر آن دنائت،پستی،رذالت و همهء اینها را می‌توان‌ پیدا کرد که همگی در این کلمه وجود دارند.امیدوارم که همینطور سر حال باشم و از پا نیفتم.و قبل از مرگم اینکار را بپایان برسانم.

-غیراز کار«فرهنگ لغات تهران»کار دیگری برای اجرای،چه در تئاتر و چه سینما دارید؟

یک سریال ۶۰ قسمتی آماده است که به خاطر کمدی بودن پخش آن به بعد از ماه صفر موکول شده.کار طنزی است که به نظر من بد نیست،که البته مردم باید قضاوت کنند.مقداری از آن هم میکس شده و آماده است.

-عنوان این سریال چیست؟

اول می‌خواستند بگذارند«داغ داغ»که ما گفتیم این اسم معنی ندارد،و بعد گذاشتند”چه خبر همسایه”

-کار کدام کارگردان است؟

کارگردان این سریال بهروز بقائی است.به تهیهءکنندگی آقای اوجانی.قصه‌اش بد نیست:دو تا رفیق هستند که از کودکی باهم دوست بوده‌اند و همیشه هم رقیب هم بوده‌اند.یکی برای دو سه ماهی رفته ژاپن و برگشته و حالا ژاپنی شده و آن یکی همان نجار سنتی مانده،مغازه‌ها و خانه‌هایشان هم نزدیک به هم است.طبق روالی که الان در تلویزیون هست و خودتان می‌دانید او یک دختر جوان دارد و من یک پسر جوان دارم،آخر داستان را هم که می‌دانید،آن دو تا به هم‌ نزدیک می‌شوند و باقی قضایا!الان تمام قصه‌هایمان مثل هم شده!

-خیلی ممنونم که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید.

شرق، نمادی از آرامش و وجدان… نگاهی به رمان سفر به شرق اثر هرمان هسه/لیلا سامانی

هرمان هسه

هرمان هسه

نام “هرمان هسه” از آن دست نام هایی ست که به گوش تمامی ادب دوستان و اهالی فرهنگ آشناست، نامی که علاوه بر جایزه ی نوبل و گوته با هفت جایزه ی جهانی ادبی دیگر نیز گره خورده است.
هسه در جملگی آثارش بیزاری خود از هر آنچه بوی مدرنیته می داد را آشکار می کرد و بی پروا تلاش جوامع سرمایه داری برای سلطه طلبی و برتری جویی بر مردمان را نکوهش می کرد. رمان “زیرچرخ” او که تصویری ست از تناقضاتی که از سوی جوامع مدرن به بشر امروز تحمیل می شود، نمونه ای بارز از این نگرش است. او پس از شرکت در جنگ جهانی دوم، به بحران های شدید روحی گرفتار شد ولی هرگز از پویایی و خلق آثار ادبی دست بر نداشت.
اما آنچه او را از بسیاری از دیگر نویسندگان صاحب نام غربی، متمایز می سازد نگاه ویژه ی او نسبت به فرهنگ و ادبیات شرق است. خصوصیتی که شاید آن را از رگه ی شرقی مادرش به ارث برده باشد. داستانهایی که او در ” گرگ بیابان” ، “کودکی شعبده باز”، ” پرنده ” و … بیان می کند به واقع تلفیقی ست از آموزه های عرفان شرق و غرب. آثاری که منجر به نمود فلسفه ای جوینده، تعقلی پرسشگر و انسانیتی ژرف می گردند.
اما در این میان کتابهای “سیدارتا” و “سفر به شرق”، روایتی ناب تر از شرق و عرفان شرقی را به نمایش می گذارند، آثاری که وجه افتراقشان با یکدیگر در این نکته است که در اولی از “شرق” به عنوان محدوده ای جغرافیایی یاد می شود و در دیگری، “شرق” نمادی ست از وجدان، آرامش و آرمان:
“شرق مورد نظر ما سرزمینی خاص و محدوده ی جغرافیایی را شامل نمی شد، بلکه شرق برای ما زادگاه روح بود که جان را شکوفا و جوان می کرد، همه جا بود و هیچ جا نبود، همه ی زمان ها را به هم پیوند می داد و متحد می ساخت”
کتاب “سفر به شرق” ماجرای سیر و سلوک عرفانی- معرفتی بی سرانجام است و در حقیقت سفرنامه ای ست که پیش از رسیدن به مقصد نا تمام می ماند. داستان از زبان راوی اول شخص که یکی از رهروان این سفر است روایت می شود. او که در سراسر داستان با نام مستعار “ه. ه” شناخته می شود، از سفری پر نشیب و فراز و اسرارآمیز سخن می گوید، سفری مشحون از دوراهی، بیراهه و بن بست.
راوی که پس از گذراندن دوره ی کارآموزی و طی کردن آزمونهای سخت به عضویت یک “مجمع” پر رمز و راز پذیرفته شده ، به همراه دیگر اعضای این گروه، رهسپار این سفر شده است، سفری که در حقیقت حرکتی ست برای گسستگی از جبرها و دغدغه های پر آشوب زمانه، بدان سان که انسان را بی هیچ تعلق و اسارتی به سوی آرمان والا و آرامش ابدی رهنمون شود.
“سفر به شرق” سفری ست برای گذر از سرازیریهای غرور آفرین و سربالایی های یاس آلود. تلاشی ست برای عبور از سنگلاخ شک و تردید و رسیدن به راه هموار یقین و باور. نبرد سخت و نزدیک این دو وجه است که موجب بروز کشمکش در وجود رهروان این سفر می گردد. تا آنجا که خود راوی همواره از مجادله ی این دو تمایل معارض در عذاب است، “ه. ه” از سویی در عشق به ایمان و طلب وصال به یقین می سوزد و از سوی دیگر لبریز است از شک و تردید.

هرمان هسه

هرمان هسه

“تمامی حسرتها و اشتیاقهای حزن انگیزی که در طلب لحظه های خوب و متعالی در من پدید آمده بود مثل یک درد در وجودم ریشه دواند، چون درختی تناور در من قد برافراشت و چون کوهی بر هستی ام سنگینی کرد.”
ویژگی جالب توجه این سفر پذیرش تمایلات و آرزوهای شخصی افراد، -هر چند ناچیز و سطحی – است، به نحوی که همه ی همسفران می بایست علاوه بر هدف عالی و مشترک “مجمع” هدف و انگیزه ای شخصی را نیز دنبال کنند، این مساله آنقدر حیاتی ست که یکی از شروط پذیرفته شدن در گروه به حساب می آید. حال هدف یکی یافتن گنجی با نام ” تائو” ست، دیگری در جست و جوی صید مار “کوندالینی” ست و یا شخصی چون راوی در آرزوی وصل و دیدار “شاهزاده خانم فاطمه” است که از نوجوانی عشقی آتشین را نسبت او در دلش احساس می کرده است. این آرزوها و تمنیات در حقیقت به مثابه ی نوازش روحانی و رویای شیرین ذهن به کمک این مسافران می آیند و هدف و مقصود را برای آنان ملموس تر می سازند.

راوی در این سفر با گروه های کوچک و بزرگی هم سفر می شود که گاه به هم می پیوندند و گاه از هم می گسلند. راوی نیز گاه با این گروه ها و انشعابهایشان همراه می شود و گاه از همگی می برد و تنهایی اختیار می کند.
رهروان این سفر به تدریج با آزمونهایی مواجه می شوند، آزمونهایی که دشواری سفر را رقم می زنند و مسافران سست ایمان را از راسخان جدا می سازند، اینجاست که تزلزل و استواری رخ می نمایند و رهروان از یکدیگر منفک می شوند. چنان که در این داستان دو قطب متضاد را راوی و “لئو” در بر می گیرند، راوی نمادی ست از تردید و شک و “لئو” تندیسی از یقین و باور. اولی عقل مصلحت اندیش را فرا می خواند و آن یکی دلش را غرق در دریای ایمان ساخته است، راوی محتاط و چاره اندیش است و لئو جسور و بی باک.
اما به واقع وجه داستانی ماجرا از آنجایی آغاز می شود که “ه.ه” و همراهان در جشن عمومی مجمع در “برم گارتن” شرکت می کنند. دراین بزم جادویی و شور انگیز، راوی با بسیاری از شخصیت های باستانی، اساطیری، نویسندگان، شاعران و هنرمندان دیدار می کند، وجه شگفت انگیز تر این جشن حضور شخصیت های آفریده شده ی راوی در آثار ادبی اوست.
پس از اتمام جشن و به هنگام ادامه ی سفر، مسافران به تنگه ای دهشتناک به نام ” موربیوی سفلی” می رسند و در اینجاست که راوی با خطیرترین آزمون این سفر مواجه می شود. او به ناگاه گمان می برد که “لئو” ی خوش چهره، وفادار، مهربان و یاری رسان گروه ناپدید شده و او و دیگر مسافران را ترک کرده است، او هم چنین می پندارد که “لئو” یکی از اساسی ترین وسایل سفر که “سند مجمع” است را نیز با خود برده است، اینجاست که یاس و تشویش همیشگیش بر او غلبه می کند و او را به ورطه ی یاس و پریشانی می افکند. او که احساس می کند گروه از هم پاشیده و سفر نیمه کاره رها شده است، اراده اش را از دست می دهد از ادامه ی سفر سر باز می زند و از مجمع دور می افتد.
“هرچه این احساس در من بیشتر قوت می گرفت، بیش از پیش معلومم می شد که در یافتن لئو، نه تنها امیدم را از دست می دهم بلکه همه چیز به نظرم مظنون و شبهه آلود می آید، ارزش و مفهوم دوستی، معنای ایمان و پیمان، سفرمان به شرق و حتی همه ی زندگیمان به مخاطره افتاده بود.”
راوی پس از آن خود را به آب و آتش می زند تا نشانی از لئو و مجمع بیابد تا بتواند مجمعی که گمان می برد متشتت و پراکنده شده است را بار دیگر گرد هم آورد. وی در نهایت موفق به یافتن لئو می شود و پس از شرکت در دادگاه عمومی مجمع پی می برد که اختفای ظاهری لئو به واقع آزمونی بوده است برای محک زدن میزان ایمان او. و بر خلاف تصور او مجمع پیوسته در حال سفر است و راهش را به سوی شرق ادامه می دهد و اینجاست که می توان دریافت، “سفر به شرق” چهره ی ادبی همان اندیشه ای ست که در تمام ابعاد وجودی هرمان هسه ریشه دوانیده بود و بر همه ی ابعاد زندگی او سایه افکنده بود:
” همیشه به خاطر خواهم داشت که ایمان از واقعیت نیرومند تر است.”
کتاب ” سفر به شرق” سفری است درونی و همیشگی. سفری ست در شرح جوییدن و پوییدن بشر برای یافتن کنه وجودی خویش. سفری که انسان با انسی دیرینه دارد، انسی به قدمت تاریخ حیات بشر. هسه در این کتاب گاه مانند آنچه عطار در ” منطق الطیر” گفته است، از پرواز پرنده ی پر تکاپوی ذهن آدمی به سوی معرفت گوهر حقیقی جان سخن می گوید و گاه چون خیام در میان نا دانسته های بیشمار، حیران و پریشان به جهان می نگرد و یقین را دور و دست نیافتنی می بیند:
“تلاشهای ما در نگارش تاریخ این سفر کاری عبث بود و از دنبال کردن و مطالعه ی آن نوشته های نتیجه ای عاید نمی شد؛ می بایست آنقدر در این قسمت از بایگانی بمانند تا زیر گرد و غبار مدفون شوند […] حقیقت چه بود؟ چه چیزی را می بایست باور کرد؟ “

اولین عشق بزرگ من… عاشقانه گفتن در هوای کریسمس / محمد سفریان

lovek

کریسمس مهمترین جشن عمومی در ممالک مسیحی ست و گرم ترین شادی دسته جمعی در دل زمستان سرد؛ و روز میلاد مسیح در باور عامه. این جشن به طبیعت تمامی پدیده های اجتماعی در هنر و موسیقی هم بازتاب فراوانی داشته و جوری با ساز و ترانه گره خورده.
این روز پر آوازه ی مذهبی، که در بیشینه ی فرقه های مسیحیت در روز بیست و پنجم دسامبر جشن گرفته می شود، در لغت به معنای تاریخ عشای ربانی عیسی مسیح است و چنان که از نامش پیداست، جایی ریشه در مذهب دارد و عیدی ” دینی ” به حساب می آید.
این روز اما؛ بعدها با عنوان تاریخ میلاد عیسی مسیح شناخته شده و علی رغم مخالفان فراوان سرانجام در پی عبور ایام فراوان به صفحات تاریخ و باور شهر گره خورده. با این همه اما برخی از مورخین و دانایان به امور، روز میلاد مسیح را جعلی از تاریخ می پندارند که تنها به واسطه ی نزدیکی با جشن های کهن خورشید، این طور جان گرفته.

christmas-tree

در این میان و از آغاز سالهای قرن گذشته؛ این جشن رفته رفته از هیات جشنی مذهبی بیرون آمده و رفته رفته بدل به سروری مردمی و سکولار شده. جشنی با آیین ها و مراسم خاص که در اعجابی غریب در بیشینه ی ممالک مسیحی با هیاتی به نسبت واحد برگزار می شود.
در میان مشخصه های این جشن، شاید بیشتر از همه این هوای سرد زمستان و برف نشسته بر کوچه پس کوچه های شهر باشد که در بیشینه ی قصص و ترانه های متعلق به کریمس جلوه گر شده اند. همان سرمای زیادی که مهر گرمای خانه را صد چندان می کند و به مفهوم خانه رنگی صد چندان می زند. همین برف و سرما هم از جمله ی ارکان ثابت ترانه های کریسمس به شمار می رود و جوری با بی رنگی اش؛ رنگی از این جشن…
پاپا نوئل هم دیگر از مشخصه های جشن کریسمس است. هم آن پیرمرد ریش سفید مهربانی که برای بچه ها کادو می آورد. اهل تاریخ اما ریشه ی این شخصیت را به قدیس نیکولاس نسبت می دهند که در قرون اولیه ی مسیحیت در منطقه ی آناتولی زندگی می کرده و زندگی اش را در خدمت به مردم می گذرانیده. این طور که پیداست، پیکر او به دلیل سرمای بیش از حد هوا، به صورت طبیعی مومیایی شده و حالا و از پس عبور بیش از هزار سال، تا حدودی شمایلی از هیکل او را برای محققان معلوم کرده. در ادامه ی همین شواهد؛ برخی از باستان شناسان و علاقه مندان به تاریخ کهن، پاپانوئل واقعی را رنگین پوست انگاشته اند.
زنگوله های خبررسان و درخت کریسمس و کادوهای نهان شده در پس درخت هم دیگر از اجزای ثابت این جشن به شمار می روند. برخی بر این باورند که درخت سبز، به طبیعت همیشه سبز بودنش، سمبلی از حیات و سرزندگی ست و نشانه ای از ادامه دار بودن همیشگی زندگی در این جشن بزرگ…
در این میان، برخی هم سرمای خیابان را نشانه ای غریب برای خاطره شدن جشن شان انگاشته اند و مراسم خانوادگی و دوستانه شان را در فضای باز و کوچه و برزن به پا می کنند. هم آن جاست که صدای پخته شدن شاه بلوط ها و بازی بچه ها به زیبایی موسیقی می شوند و ماندگارتر از سرمای کوچه و گرمای خانه…
طرفه اینکه، تمامی این آیین ها و اجزای جشن هم در موسیقی بازتابی علنی پیدا کرده اند و در بسیاری از ترانه های کریسمس از پی آورده شده اند. جالب تر اما این نکته که، موسیقی ای که روزی، ملهم از این جشن بوده و یکی از زیبایی های کریسمس، در طی عبور سالیان، بدل به هویتی از کریسمس شده و این بار جای رنگ گرفتن از آن، جزئی از رنگش شده؛ چه برخی از ترانه های کریسمس حالا سالهاست که فراتر از زبان و مکان و عصر و فصل در خاطر نسل های یاپی مانده اند و در همه حال هم سبز بوده اند.
برخی از خواننده های بنام هم، در حال و هوای کریسمس ترانه های عاشقانه ساخته اند و رها از مذهب و بی مذهبی از عشق گفته اند و گمشده ی زندگی شان. از همین جمله ی است ترانه ی ” کی سارا ” ی مینا که در آلبوم زمستان اعجاب انگیز او هم آورده شده. ( این ترانه به همت بچه های چمتا، به فارسی آمده و زیرنویس شده و در انتهای این متن از پی آورده شده )
اما؛ این همه شادی و سرور، بی گمان روی دوم سکه ای هستند که سوی دیگرش از غم و تنهایی نشان دارد؛ چه به قول معروف؛ همین حضور اضداد هستند که باعث رنگ گرفتن مفاهیم می شوند؛ همین است که خیلی از ترانه های کریسمس هم به یاد آدم های درجنگ سروده شده اند و در وصف حال و هوای چشم های نگران و منتظر…
ذکر این نکته هم خالی از لطف نیست که آدمیزاد، معمولا در لحظات شادی و هنگامه های شیرین زندگی ش، یاد آنهایی را زنده می کند که به هر دلیل از نعمت آسایش و امن و امان خانه محروم مانده اند؛ در این میان؛ ترانه ی ” آیا اونها می دونن که کریسمسه ” که توسط گروه باند اید اجرا شد شاید مهمترین ترانه ی تاریخ برای بازگو کردن این حس و حال باشد… ترانه ای که سالهای سال پر فروش ترین تک ترانه ی تاریخ بریتانیا لقب گرفته بود و نشانه ای از شعور و انصاف آدمیزاد شده بود.
سرآخر؛ خبرنامه ی ” خلیج فارس” این لحظات شاد رو به مسیحیان فارسی زبان تبریک می گه و علاوه بر اونهایی که جوری در این جشن سهیم اند هم، تو حال و هوای این نو شدن، برای همه ی شما همراهان نازنینش ، آرزوی شادی و سلامتی و دل زنده و جان آگاه می کنه…

پا نویس: این نوشتار با اندکی دخل و تصرف از متن برنامه ی ” چمتا ” استخراج شده است. مجله ی موسیقیایی چمتا همراه با حال و هوای کریسمس، موسیقی های مربوط به این جشن را در برنامه ای گرد هم آورده و به روی آنتن تلویزیون ایران فردا فرستاده. شما می توانید شرح این برنامه را در آرشیو تلویزیون و همین طور صفحه ی فیس بوک برنامه، دنبال کنید.