در روزهای خونین و پر التهاب ایران، چهرههای جهانی بسیاری به حمایت از جنبش سبز مردم ایران برخاستند. از جون بائز آمریکایی که به زبان فارسی آواز خواند و گفت “ما پیروز می شیم یه روز” ، تا مدونا و رابرت ردفورد و دیگرانی که از خواستار آزادی ایرانیان شده بودند… در این میان یکی از همان چهرههای جهانی، ” گوئیلرمو مریوتو ” بود که در عالم مد، هنرمندی اسم و رسم دار و شناخته شده است. چند روز پس از مرگ سبز ندا بود که خبر آمد مدل های مزون گاتینونی ایتالیا، برای حمایت از مردم ایران در یکی از برنامه هاشان با مچ بند سبز به روی صحنه آمده اند. پس از آن هم تصاویر مدل های این مزون به همراه گوئیلرمو مریوتو، طراح این مزون که روی لباسش نوشته بود “ندا زنده است” در فضای اینترنت فارسی دست به دست شد… به همین مناسبت با این هنرمند ونزوئلایی الاصل گفت گویی کرده ایم که در زیر می خوانید…
آقای مریوتو، سئوال اول من اینه که شما چه طور از جنبش سبز ایران مطلع شدید؟
اینترنت. اون روزها هر سایتی رو که وا می کردی، خبر اولش راجع به ایران بود. بعد هم که حمایت های بین المللی اهل هنر از جنبش سبز… یادمه هر جا می رفتی همه مچ بند سبز بسته بودن…
و چه طور شد که شما هم به جمع هنرمندان حامی جنبش سبز ایران پیوستید؟
خب اول بگم که ایده از اولش مال من نبود. در واقع خانوم های مدل مزون می خواستن که از جنبش مردم ایران حمایت کنند. فیلم ندا رو دیده بودن. اومدن و ماجرا رو برام شرح دادن… و گفتن که می خوان از زن های ایران حمایت کنن و مچ بند سبز ببندن… اون موقع من هنوز فیلم رو ندیده بودم… نشونی اش رو تو اینترنت گرفتم و رفتم سراغش. تصاویر وحشتناکی بود. این همه خشونت و نگاهی که دنیا رو شکه کرد. فرداش اومدم و به خانوم های همکارم گفتم: ” منم هستم ” .
و جمله ای که روی تی شرت خودتون نوشته بودید: ” ندا زنده است ” ، لطفاً در مورد اون جمله هم کمی توضیح بدید …
اون جمله اولین چیزی بود که بعد از دیدن فیلم به ذهنم رسید… آدمی که برای آزادی جانش رو فدا می کنه، بی شک هیچوقت نمی میره… تاریخ به ما می گه که این آدم ها همیشه زنده اند. همیشه.
پاسخ جامعه ی جهانی به این حرکت شما چی بود؟
اوه مردم که خیلی استقبال کردن. کلی ایمیل و نامه از ایرانی های سراسر دنیا دریافت کردن که ازم تشکر کرده بودن. می گفتن این کار ما باعث شده مردم داخل ایران کلی روحیه بگیرن. خب من و خانم های همکارم هم خیلی از این ماجرا خوشحال شدیم…
و سوال دیگه اینکه به نظر شما ، ” سیاست ” و ” هنر ” اساساً از هم فاصله ندارند؟
بله، سیاست و هنر آره اما اینجا اصلاً بحث سیاست نبود. ماجرای انسانیت بود، وقتی از انسان حرف می زنیم دیگه ایران و عراق و شیلی و امثالهم با هم فرقی نمی کنن. یه جای دیگه ی دنیا، آدم های بی گناهی کشته می شن و این موضوع برای هر انسانی دردناکه… ما فقط از آدم هایی حمایت کردیم که برای آزادی جونشون رو فدا می کنند. همین.
سرآخر اگه حرفی با مردم ایران دارید…
بله، من فقط می تونم به مردم ایران بگم که دنیا ایستاده و داره نگاه می کنه… ما همه با همیم… امیدوارم که بتونن روزی راحت و آسوده و آزاد زندگی کنند…
شادی در خانه و غم در خیابان
گفت و گو با پیترو مستورتزو؛ برندهی بهترین عکس خبری سال
چند ماهی آن سوتر از آن خرداد و آن روزهای تلخ؛ خبر آمد که جایزهی بهترین عکس خبری سال؛ به یک عکاس ایتالیایی رسیده؛ آن هم به خاطر عکس گرفتن از هنگامه های ناخوش کوچه پس کوچه های ایران؛ در این میان عکسی که عنوان برترین عکس خبری سال را از آن خود کرده بود هم، تصویری در خود داشت از پشت بام های شهر. از زنان و مردانی که “الله اکبر” می گفتند و حکومتی که با شعار الله اکبر به قدرت رسیده بود حالا هم این بانگ عتراضی را تاب نمی آورد.
از قضای روزگار در آن روزها برای تعطیلات در رم بودم. خبر را که خواندم و نام عکاس را که پیدا کردم، از دوستان قدیم و بچه های مطبوعات، شمارهی تماسی از او جستم و با او که تازه چند ماهی بود از ایران برگشته بود، قراری ساز کردم.
قرارمان شد یک کافه ی دنج و آرام در محله ی زیبای ” ترستوره “؛ روز موعود، من و دوست عکاسم “محمد صادقی” راهی محل قرار شدیم تا با مردی صحبت کنیم که در قامت یک روزنامه نگار– عکاس به ایران رفته بود و توانسته بود تا برترین گزارش تصویری را برای تاریخ و آیندگان ثبت کند.
خوب در خاطر دارم که داور مسابقات از “انرژی” عکس گفته بود و حالتی که داشت که به قول او بیان کنندهی یک اتفاق مهم تاریخی بود.
پیش تر، صورت خلاصه ای از این گفت و گو را در سایت روز آنلاین به چاپ رساندم، اما پرونده ی خلیج فارس، فرصتی شد تا هم خاطرات آن روزها را ورق بزنم و هم صورت کامل تری از آن گفت و گو را آماده کنم.
یک سری از عکس های پیترو هم؛ هدیهی او به من بود که تا به حال در هیچ سایت فارسی زبان به چاپ نرسیده؛ انگار که قسمت خوانندههای خلیج فارس بود و مال روزگاری دیگر… با هم شرح این گفت و گو را می خوانیم…
پیتروی عزیز؛ پیش از اینکه سووالاتم را مطرح کنم، لطفا کمی بیشتر از خودت بگو…
بله من “پیترو مستورزو”، فارغ التحصیل روابط بین الملل در شاخه علوم سیاسی از دانشگاه ناپل هستم. از سال های نوجوانی به عکاسی علاقه داشتم، تا اینکه در سالهای آخر دانشگاه، دیگر مطمئن شدم که می خواهم تنها عکاسی کنم. یعنی می خواستم از چیزهایی که در دانشگاه یاد گرفته بودم برای عکاسی بهتر استفاده کنم؛ برای همین بعد از دانشگاه به رم آمدم و رفتم یک دوره کلاس عکاسی شبانه… از همین کلاس های دولتی، بعد هم یک دوره ی کارآموزی خبرنگاری گذراندم و آرام آرام وارد دنیای خبرنگاری و عکاسی خبری شدم.
خب، بریم سراغ سفرت به ایران. برای شروع دو تا سئوال کوتاه دارم: چرا ایران و چرا دوره انتخابات؟
چرا ایران؟ خب، پیش از همه اینکه من در دوران دانشگاه، مطالعات اصلی و پایه ای ام روی خاور میانه بود و بعد هم کشورهای اطراف دریای خزر، برای همین به ایران علاقه مند بودم، به تاریخ دیروزش و نقش امروزش در منطقه. حالا چرا دوره انتخابات: باید بگویم که من از چند سال قبل دوست داشتم به ایران سفر کنم، مثلاً پارسال همین موقع ها که سی امین سالگرد انقلاب اسلامی بود. اما هر بار موفق به سفر نمی شدم تا اینکه سرآخر توانستم یک ویزای توریستی بگیرم. حوالی انتخابات بود و برای من جالب بود که از ایران و حواشی انتخابات ریاست جمهوری عکس بگیرم و با یک تیر دو نشان بزنم. این شد که درهمان روزهای انتخابات به ایران سفر کردم.
سفرت قبل از روز انتخابات بود یا بعدش؟
من دقیقاً پانزده روز قبل از انتخابات به ایران رفتم و تا ۱۵ روز بعدش هم آنجا بودم.
حالا قبل از اینکه از سفرت و اتفاقات ایران صحبت کنیم، کمی از روزهایی بگوکه هنوز ایران رو از نزدیک ندیده بودی. می تونی بگی آن روزها چه تصویری از ایران داشتی؟
بله؛ برای ما که خبرهای ایران را از طریق روزنامه ها دنبال می کردیم، بیشتر از همه حرفهای احمدی نژاد جالب بود. کسی که حرف از نابودی اسراییل میزد و انرژی اتمی. ایران با اخبار ضد اسراییلی و انرژی اتمیاش در دنیا مطرح بود و رئیس جمهوری که انگار با صلح و آرامش میانهی خوبی نداشت.
و بعدش؛ وقتی ایران واقعی رو دیدی، چه فرقی بین تصاویر ذهنی ت و ایران واقعی پیدا کردی؟
اول این روبگم که من تا قبل از سفر، ایرانی های زیادی را نمی شناختم. شاید تنها یکی دو نفر که در رم با آنها آشنا شده بودم. برای همین دو روز اول را در هتل بودم. اما بعد از دو روز اینقدر دوست پیدا کردم که تا آخر سفر دیگر هیچوقت نرفتم هتل. کلی دوست پیدا کردم و کلی شباهت میان زندگی ایرانی ها و ایتالیایی ها دیدم. عالی بود. عاشق مردم ایران شده بودم. شاید اولین چیزی که توجه من را جلب کرد فرق زیاد میان زندگی اجتماعی و زندگی خصوصی مردم بود. یک فرق وحشتناکی این وسط بود. مردم در خیابان یه جور دیگه بودند. انگار می ترسیدند. نمی دانم. اما به نظر من شناختن شخصیت واقعی یک ایرانی، کار خیلی سختی است. مخصوصاً زن های ایرانی که آزادی های طبیعی انسانی را هم نداشتند و در خیابون به کل یکی دیگر می شدند. با تمام این حرف ها وقتی وارد خانه ایرانی ها شدم، یک ایران دیگر را کشف کردم. ایرانی شاد. ایرانی در پی آزادی. غذا و موسیقی خوب. یک فرهنگ خاصی در خانه ها حاکم بود. قدمتش را می توانستی حس کنی. ایرانی ها غربی نشده بودند. نمی خواستن هم که غربی بشوند. فرهنگ خاص خودشون را داشتند. این طور خلاصه کنم که مردم در زندگی اجتماعی افسرده و غمگین بودند و در خانه ها شاد و خوشحال…
حالا اگر موافق باشی این سفر از خیابان به خانه را ادامه بدهیم و برسیم به پشت بام ها. پشت بام هایی که یکی از موضوعات عکاسی توشدن. چه چیزی توجه تو رو به پشت بام ها جلب کرد؟
یک شب در خانه نشسته بودیم و گپ می زدیم که یکهو صدای بلند ناله و فریاد شنیدیم. من اول ترسیدم. فکر کردم شاید برای کسی اتفاقی افتاده که این جور فریاد می زند. بعد یواش یواش صداها زیاد شد. من از دوستانم پرسیدم جریان چیست، آنها هم توضیح دادند که مردم برای اعتراض به حکومت « الله اکبر» می گویند. گفتم پس همین الان برویم بالای پشت بام،می خواهم از نزدیک ببینم و عکس بگیرم. وقتی رفتیم روی پشت بام برای چند ساعت اول پاهایم می لرزید. مردم با فریادهای “الله اکبر”شان با هم گفت و گو می کردند. من از شدت هیجان به خودم می لرزیدم. مکالمات روی پشت بام ها هم جالب بود. به من گفتند که این فریادها پیشنهاد آیت الله خمینی بوده، برای اعتراض به دیکتاتوری شاه. آنجا تاریخ را حس می کردم. می شد حدس زدم که اتفاق خاصی قرارست بیفتد… مردم برای آزادی فریاد می کشیدند و مرگ بر دیکتاتور می گفتند. انگار خود تاریخ بود.
متوجه شدی که مردم با این الله اکبرها و اعتراض ها دنبال چه بودند؟
تا جایی که من فهمیدم، مردم در پی یک انقلاب کلاسیک نبودند. به نظر من بخش غالب مردم، خواستار یک دولت اصلاح طلب بودند. حکومتی با دیکتاتوری کمتر و آزادی بیشتر و دموکرات تر.
کمی هم درباره جایزه تان بگویید؛ این جایزه نصیب کسی شد که در ایران توریست بود، در حالی که عکاس های ایرانی از بردن این جایزه باز ماندند. فکر می کنی چه عواملی نگاه یک توریست رو از یک نگاه بومی متمایز می کنه؟
می دانید به نظر من نگاه توریست با نگاه بومی خیلی فرق می کند؛ مثلاً، من دیدم که عکاس های خارجی به ناپل آمدند و چیزهایی را دیدند که من ناپلی هیچ وقت ندیده بودم. فرق دیگر شاید در شیوه تعریف کردن باشد، یقیناً یک عکاس ایرانی، احساسات بسیار قوی تری درباره ایران دارد تا من که تنها یک ناظرم و آمدم تا وقایع را ثبت تصویری کنم. اینجا بحث زیبایی عکس مطرح نبود. من اطمینان دارم که عکاس های ایرانی، عکس های بسیار زیباتری از وقایع اخیر گرفته اند، اما احتمالا تنها نگاه و شیوه روایت کردن عکس های من بوده که برای هیات داوری جالب بوده.
در خبر ها آمده بود که چند روزی هم در بازداشت نیروهای بسیج بودی، درست است؟
بله، البته من را زندان نبردند. سه روز در همان بازداشتگاه بودم و بعد آزاد شدم. وقتی من را دستگیر کردند، این قدر رفتارشان خشن بود که من از ترس، همانجا تمام عکس های یکی از کارت های حافظه دوربینم راکه ۸ گیگا بایت هم ظرفیتش بود پاک کردم. خیلی هم دلم سوخت، اما چاره دیگری نداشتم. اگر آن عکس ها را پیدا می کردند، دیگر نمی توانستم بگویم که من یک توریست معمولی ام. بعدش هم اینکه به طور کلی امکان حرف زدن و توضیح دادن مهیا نبود. چون آن ها هر وقت دلشان می خواست انگلیسی را متوجه می شدند، هر وقت هم دلشان نمی خواست، هیچی از انگلیسی نمی دانستند. من هم تصمیم گرفتم خطر نکنم و عکس ها را پاک کردم. کلی عکس از دانشگاه بود و خوابگاه دانشجوها در روزهای بعد از انتخابات. وقتی مامورین امنیتی به خوابگاه رفته بودند و همه چیز را نابود کرده بودند. حیف! همه آن عکس ها از بین رفتند.
و سوال آخر اینکه، اگر جای ثبت تصویری تاریخ، بنای کارتان بر دیدن و نوشتن بود، چه چیزی درباره آن روزها می نوشتید؟ می توانی چیزی را که دیدی در چند سطر خلاصه کنیو بگویی؟
بله… البته، من در این سفر تنها نبودم. یکی از دوستان روزنامه نگارم هم با من بود. ما کار را تقسیم کرده بودیم، او می نوشت و من عکس می گرفتم. روزها، قبل از اینکه کار را شروع کنیم، می نشستیم و ساعت ها و ساعت ها درباره چیزهایی که می دیدیم بحث می کردیم… می دانید که در روزنامه نگاری اولین درسی که یاد می گیریم، این است که عقاید شخصی مان را داخل نوشته نکنیم. هیجان زده نشویم. درست ببینیم و همانی راکه هست بنویسیم. اما می خوام بگم حوادث آن روزهای ایران اینقدر پرشور و پرهیجان بود که من به کل باآنها درگیر شده بودم… برای ذهن غربی من قابل باور نبود، که چطور امکان دارد در کشوری این همه آدم مخالف یک دولت باشند و آن دولت همچنان سر کار باشد. در روزهای قبل از انتخابات، من دریایی از آدم با نشانه های سبز می دیدم که همه طرفدار اصلاح طلب ها بودند. در تهران که وضعیت این طور بود. من البته شیراز و اصفهان هم رفتم، آنجا هم غالب مردم سبز بودند. همه هم رفتند و رای دادند. روزهای قبل از انتخابات اگر به مکالمات بین مردم دقت می کردید، همه اش حرف رای بود و اینکه حتماً برویم رای بدهیم تا از این وضعیت خلاص شویم. البته این را هم اضافه کنم که در همان روزها هم بعضی ها اندکی ناامید بودند، می گفتند این دفعه هم نمی توانیم. ما رای می دهیم و آنها هرچی دلشان بخواهد می خوانند. یک چنین نظریه هایی هم بود. شب شمارش آرا را هم یادم هست. همه ما نشسته بودیم پای تلویزیون. باور نمی کردیم. مکالمات آن شب هم خیلی جالب بود. مردم ناامید شده بودند و بی اعتماد. تلفن ها دائم زنگ می خورد و بچه ها این بی اعتمادی به دولت را در مکالمات شان تکرار می کردند: دیدی گفتم. مسخره است. می خواهند مردم باور کنند؟ و جملاتی از این دست… بعدش هم که اعتراض ها شروع شد. من دیدم که مردم با راه های مسالمت آمیز اعتراض می کردند و در مقابل، حکومت با خشونت مطلق جواب می داد. کشت و کشتارهای بعد از انتخابات، واقعاً مردم را عصبانی و دلسرد کرده بود، اما آنها باز هم سعی می کردند در خیابان عصبانیت شان را کنترل کنند، با هم که صحبت می کردند، همدیگر را به آرامش دعوت می کردند… لحظاتی واقعاً تاریخی بود و بیشتر از هر صدای دیگری، صدای تغییر به گوش می رسید.
جشنواره بینالمللی شعر و ادب «همسه» برای سومین سال متوالی در بخشهای مختلف و با حضور نمایندگان کشورمان چندی پیش در مصر برگزار شد. «الهام لطیفی» و «مریم کعبی» از جمله شرکتکنندگان بخش شعر سپید عربی (القصیده النثریه) بودند که مقامهای اول و دوم این جشنواره را کسب کردند. روزنامه همشهری برای آشنایی بیشتر با این ۲ شاعر به گفتوگو با آنها پرداخته است.
«الهام لطیفی»، پژوهشگر جامعه شناسی و حوزه «هویت فرهنگی خوزستان» و یکی از چهرههایی است که توانسته با وجود بسیاری از مشکلات و سختیها در عرصههای جهانی حضور پیدا کند و شهر و کشور خود را به دیگران بشناساند.
دوست دارید خود را چگونه برای خوانندگان معرفی کنید؟
دانشجوی دکترای جامعه شناسی در بلژیک و متولد اهواز هستم. اصالت اصلی من به روستایی به نام «خزرج راضی الحمد» واقع میان اهواز و شوش برمیگردد.
دوران تحصیل شما به چه شکل بود؟
چند سال متوالی با رتبه بسیار خوب در دانشگاه قبول میشدم اما به دلایلی همچون ممانعت اطرافیان نتوانستم خارج از اهواز تحصیل کنم. من نیز همچون دختران دیگر اهوازی در خانواده بسیار سنتی بزرگ شدم؛ باتوجه به اینکه امروزه جامعه ما از جمله جوامعی است که مرحله گذار از سنت به مدرنیته را پشت سر میگذارد.
نسل دختران امروز توانسته میان سنتهای دیرینه و مدرنیته جهانی راه تفاهمی پیدا کند. بعد از ۲سال پشت کنکوری بودن در دانشگاه اهواز پذیرفته به تحصیل مشغول شدم و لیسانس خود را گرفتم. بعدها توانستم با کسب رتبه اول در آزمون سراسری کارشناسی ارشد تحصیلاتم را در تهران ادامه دهم. در دانشگاه تربیت مدرس مقطع کارشناسی ارشد را به پایان رساندم و اکنون در بلژیک دانشجوی دکترای جامعهشناسی هستم.
با توجه به دغدغههای شما نسبت به امور زنان، نظرتان نسبت به وضعیت زنان در خوزستان چیست؟
معضلات جامعه در زمینه با حوزه زنان فراوان است و سخن از آن زمان زیادی میطلبد که در این مجال نمی گنجد؛ از جمله مشکلاتی که با آنها روبهرو هستیم ازدواج زودهنگام و ترک تحصیل دختران است که نشان میدهد جا برای کار همچنان وجود دارد. ساختار سنتی زندگی و نبود فرصت برای شکوفایی آنان از مشکلاتی است که زنان خوزستان با آن مواجه هستند. تغییر دید خانوادهها نسبت به زنان و همچنین تقویت اعتماد به نفس آنان برای شکوفایی خود نقش بسیار مهمی در رفع بسیاری از مشکلات موجود دارد.
چه شد که به عرصه ادب و فرهنگ وارد شدید؟
بعد از سال ۷۴ که دیپلم علوم انسانی گرفتم، علاقه فراوانی به ادبیات داشتم. در همان سال توانایی خود را در سرودن شعر کشف کردم و ادبیات فارسی را خواندم و توانستم با آن رابطه برقرار کنم. در آن زمان کتابخانههای اهواز از فقر فرهنگی و کمبود کتاب به ویژه در حوزه ادبیات رنج میبردند. اما در تهران با توجه به برگزاری نمایشگاه سالانه کتاب، به کتابهای ادبیات و شعر عربی آسانتر بود و توانستم مطالعاتم را در آن حوزه گسترش دهم. سپس سال ۷۹ اولین قصیدهام را سرودم که استقبال از آن و درخواست نشریههای برای چاپ مرا تشویق به پیگیری و استمرار کرد.
آشنایی با فرهنگهای مختلف چگونه حاصل میشود؟
قبل از هر چیز اجازه بدهید نکاتی را در اینجا متذکر شوم؛ به طور کلی زبان مادری هر فرد یا زبانی را که اول فراگرفته است زبان اول میگوینـد. در جوامعی که کودک همزمان ۲ زبان را فرا میگیرد، زبان اول به زبانی اطلاق میشود که کودک بیشتر ترجیح میدهد از آن اسـتفاده کنـد و ما عربها، زبان مادریمان باعث شده تا سفیر موفقی در جهان عرب برای کشورمان باشیم و موفقیتهای اخیر شاعران اهوازی در جشنواره بینالملی مصر و ابوظبی نیز مدیون این امر بود. زبـان دوم زبانی است که همچون ابزاری ارتباطی به طور گسترده در جامعه از آن استفاده میشود و در آن میتوانیم ویژگیهای فرهنگی و بافت اجتماعی ایران که از گویشهای فراوانی تشکیل میشود را کشف کنیم. بنابراین آشنایی به چند زبان فرد را با فرهنگهای مختلف آشنا میسازد و در نتیجه به غنای فکری و فرهنگی انسان میانجامد. آشنایی من به زبان فرانسه، عربی و فارسی علاوه بر زمینههای تحصیلی و علمی به غنای افقهای فکری و دایره لغات ادبیام نیز کمک کرد.
در فکر انتشار کتاب شعر خود نیستید؟
در حال حاضر ۲ دیوان شعر دارم که هر ۲ آماده چاپ است. در زمینه علمی نیز ۴ کتاب با موضوعهای «فلسفه تعلیم و تربیت»، «مشاوره و راهنمایی»، «مدیریت آموزشی» و «تعلیم و تربیت اسلامی» با هدف کمک به داوطلبان آزمون ورودی دانشگاه سراسری کارشناسی ارشد به چاپ رساندهام. چندین مقاله علمی نیز به زبانهای فارسی، انگلیسی، عربی و فرانسوی در مجلات علمی داخل و خارج از ایران منتشر کردهام.
از دیگر سو «مریم کعبی» که در این جشنواره شرکت کرده و مقام اول را کسب کرده، تاکنون شعرهایی در سبک سپید عربی سروده و داستان کوتاه نیز به این زبان مینویسد. وی ساکن اهواز و فارغالتحصیل کارشناسی ارشد مهندسی ارتباطات از دانشگاه تربیت مدرس است که قرار است شهریورماه امسال به مصر سفر کند تا از او تقدیر شود، همشهری با او نیز گفتوگویی در این باره انجام داده که از نظرتان میگذرد.
سطح مسابقه و برگزاری آن به چه صورت بود؟
مسابقات ادبی فرهنگی مجله و مرکز نشر همسه به مدیریت فتحی حصری در کشور مصر هر ساله در ۱۰ محور شعر کلاسیک، عامیانه، شعر تفعیلی، شعر سپید، نثر، خاطره، داستان کوتاه، رمان، سناریو، نقاشی و عکاسی با نام یکی از بزرگان فرهنگ و ادب برگزار میشود. این مسابقه امسال با نام نویسنده فقید مصری سعدالدین هبه برگزار شد و شرکتکنندگان زیادی از کشورهای مختلف در آن شرکت کردند. آثار ارسالی به مجله برای منتقدان و اساتید شناخته شده از کشورهای مصر، فلسطین و تونس در هر بخش فرستاده شد. براساس معیارهای نقد ادبی، آثار برگزیده انتخاب شدند و در جشنواره شهریورماه همسه در کشور مصر از آنها تقدیر به عمل خواهد آمد.
چگونه از برگزاری این جشنواره مطلع شدید؟ و چه رتبهای در آن کسب کردید؟
از طریق سایتهای ادبی مطلع شدم و تصمیم گرفتم در آن شرکت کنم. من رتبه اول بخش شعر سپید را کسب کردم، امیدوار بودم که جز آثار برگزیده باشم.
چه انتظاری از نهادهای ادبی و مسئولان فرهنگی دارید؟
امیدوارم با حمایت و همکاری اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی استان خوزستان همچنین با پشتکار همه نویسندگان و شاعران هماستانی شاهد رونق و نشاط فعالیتهای ادبی و چاپ و نشر بیشتر آثار ادبی عربی باشیم.
و سخن آخر؟
باید با مطالعه و تلاش، بر امکانات شگرف لغوی و دستوری زبان عربی مسلط شویم. باید جریان نقد سازنده که متاسفانه در ادبیات عربی ما غایب است را فعال کنیم. بدون وجود یک جریان نقد قوی و علمی تجربههای شعری همانند حرکت در تاریکی است. ممکن است شاعر به مقصدی برسد ولی این مقصد مورد نظر نیست، زیرا چاله و زیباییهای مسیر را درک نکرده است.
مکث
یک شاعر آبادانی در مصر تجلیل میشود.
در سومین جشنواره فرهنگی – هنری همسه قرار است از جمال نصاری شاعر و منتقد آبادانی تجلیل شود.
موسیقی از دیرباز به ارتباط بی واسطهاش با مخاطب شهره بوده است. سوای این ارتباط لاجرم و بی قید؛ زیر و بم کردن احساسات آدمی در کوتاه ترین زمان ممکن نیز از جمله ی دیگرخصوصیاتی ست که به این هنر نسبت داده شده.
همین است که موسیقی در درازای عمر کهنش، در همه حال همراه سختی ها و دشواری هایی شده است که به گونه ای گریبان آزادی انسانی را گرفته اند. حوادث خونین سال هشتاد و هشت ایران نیز باعث شد تا موج گسترده ای از صدا و ترانه به مقصود همراهی و همدردی با مردم ایران روانهی حافظهی تاریخ موسیقی مبارز ایران شوند…
برخی از منابع خبری در فهرستشان شمار این ترانه ها را تا سیصد هم رسانده اند؛ درست به همین دلیل است که شرح جملگی این ترانه ها در یک مطلب مطبوعاتی غیر ممکن جلوه می کند و رسیدگی همه ی ایشان؛ ساز و کار و حوصله ای دانشگاهی می طلبد. در این مجال کوتاه و در پرونده ای که بنا کرده تا آن حوادث را مروری دوباره کند، تنها به ذکر برخی از این ترانه ها می پردازیم تا هم خاطرات آن روزها را مروری دوباره کرده باشیم و هم از موسیقیای گفته باشیم که از زمان تصنیف ” مرغ سحر ” و ” زمستان ” تا هم امروز همراه و همگام مردم آزادی خواه ایران بوده.
ماجرای وحدت عمومی مردم و هنرمندان موسیقی در دوران جنبش سبز اما، شاید از زمانی آغاز شد که ” محموداحمدی نژاد” ، رئیسجمهور انتصابی حکومت، در سخنرانی جشن پیروزیاش، معترضین میلیونی به نتایج انتخابات را عده ای خس و خاشاک نام کرد. این موضوع باعث شد تا خشم عمومی گسترده ای در میان مردم شکل بگیرد. در همان روزها بود که ذهن موزون ایرانی، این گفتهی احمدی نژاد را با عشق به وطن آمیخت تا بدین طریق ترانهی ” آن خس و خاشاک تویی پست تر از خاک تویی … ” متولد شود. پس آنگاه حامد نیک پی، آهنگساز و خواننده ساکن آمریکا آهنگ مالک این خاک منم را براساس این شعر ساخت و اجرا کرد…
پخش این ترانه بر روی سایت یو تیوب و دیگر سایت های ارتباط جمعی، مقارن تظاهرات میلیونی مردم و خشونت بیش از حد رژیم شد. در همان روزها بود که محمد رضا شجریان، استاد آواز ایران، طی گفت و گو با رسانه ها، خود را جزئی از آن خس و خاشاک دانست و از تلویزیون ضرغامی خواست تا دیگر ترانههای میهن پرستانهی او را از این رسانه پخش نکنند.
اما در گیر و دار روزهای پر التهاب ایران، فیلم کوتاهی که توسط دوربین موبایل ضبط شده بود، بازتاب جهانی گستردهای در اینترنت و فضای رسانه ای دنیا داشت. آنجا بود که نگاه آخرین ندا آقا سلطان، که زان پس به ندای آزادی ایران شهرت یافت و به گونهای بدل به سمبل مقاومت مدنی ایرانیان شد، همه گیر شد و صدای مظلومیت مردم ایران را از مرزهای جغرفیایی آن خاک فراتر برد. همین امر باعث شد تا هنرمندان زیادی از چهارگوشه ی دنیا برای جنبش سبز ایران ترانه بسازند.
در نخستین گام، ” جون بائز ” خوانندهی شهیر آمریکایی که در میان اهالی موسیقی به ملکه موسیقی فولک شهرت دارد، ترانهی معروف ” we shall over come” را برای جنبش سبز ایران اجرا و به مردم ایران تقدیم ش کرد. کرد. در قسمت هایی از این ترانه، بائز به زبان فارسی قابل فهم می گوید: ” ما پیروز می شیم یه روز “. .. همزمان با ترانه ی بائز، گروه مشهور یو تو(u2) نیز کنسرت بارسلون و آمستردام خود را به رنگ سبز در آورد. پس از این کنسرت، مدونای آمریکایی نیز کنسرت لندن خود را با تصاویری از ندا و اعتراضات سبز ایرانیان همراه کرد تا حمایت موسیقی دنیا از جنبش سبز ایران روندی فراگیر پیدا کند.
همزمان با حمایت های بین المللی، دو استاد موسیقی ایران نیز برای جنبش سبز ایران آواز خواندند… محمد رضا شجریان، چندی پس از شکایتش از صدا و سیمای جمهوری اسلامی، تصنیف “تفنگت را زمین بگذار” را در سایتهای ارتباط اجتماعی منتشر کرد و در پی او نیز شهرام ناظری دیگر استاد موسیقی عرفانی ایران با دو آهنگ “ایران کهن” و ” خس و خاشاک” به صف هنرمندان حامی جنبش سبز پیوست.
پس از این دو استاد آواز ایرانی، چهره های موسیقی پاپ ایران که سالهاست جلای وطن کرده اند نیز هریک به گونه ای برای همراهی با مردم سبز ایران دست به ساز شدند و ترانه ای اجرا کردند. گوگوش، سیاوش قمیشی، ابی، داریوش، ستار، مرتضی، فرامرز اصلانی و … هر کدام به نوعی با آهنگ هایشان ابراز همبستگی خود با معترضان ایرانی را اعلام کردند…
موسقی رپ ایران که طی چند سال اخیر، همواره به سیاست های دولت اعتراض کرده نیز از دیگر حامیان جنبش سبز بود. شاهین نجفی و سروش لشکری از جمله ی خوانندگان جوانی بودند که برای ندا و جنبش سبز ایران آهنگ هایی جداگانه خواندند. ” وقتی خدا خوابه ” ترانهی اعتراض آمیزی بود که توسط شاهین نجفی اجرا شد. این ترانه مضمونی اعتراضی داشت و با محوریت مرگ ندا ساخته شده بود. گروه کیوسک در کانادا نیز با اجرای کاری تازه با عنوان “عصر یخبندان” از جملهی نمایندگان موسیقی رپ در میان ترانههای سبز بود.
دیگر از اینها، موسیقی جاز و آلترناتیو ایران نیز در فهرست موسیقی سبز ایران نمایندگانی داشت. رعنا فرحان خواننده ی موسیقی جاز ایران که در آمریکا اقامت دارد و چند سالی است که اشعار عرفانی ایران در قالب موسیقی جاز اجرا می کند، با آهنگی اختصاصی برای جنبش سبز به صف دراز اهالی موسیقی سبز پیوست. همچنین محسن نامجو که به قولی برترین خواننده ی موسیقی آلترناتیو ایران است نیز با سری آهنگ هایی که برای جنبش سبز خواند به حامیان خیزش مردمی ایران پیوست. نامجو در همان ایام، بنا بر روایت خودش، قفل سکوت چندین ساله اش را شکست و با خواندن قسمت هایی از یادداشتهای سالهای قبلش، تند ترین انتقادان ممکن را متوجه رهبر جمهوری اسلامی ایران کرد…
به فهرست فوق می توان گروه های ناشناس ایرانی را هم اضافه کرد. موسیقی زیرزمینی ایران که در تمام سالهای اخیر هیچگاه مجال فعالیت بر روی صحنه را نداشته، از جملهی فعال ترین بخش های موسیقیایی حنبش سبز مردمی بوده است. نگاهی گذرا به سایت یو تیوب مشخص می کند که گروههای بسیاری با استفاده از ماسک ندا و به صورت ناشناس به اجرای موسیقی پرداخته اند. قطعات ” رای من کو ” و ” سبز شد” از جمله ی این ترانه ها هستند که نخستین بار توسط سایت موج سبز آزادی در اختیار مخاطبین قرار گرفتند.
زمانه وآدمهایش
نقد داستان های ابراهیم گلستان
عسگر عسکری حسنکلو
نشر اختران . تهران
چاپ یکم ۱۳۹۴
اشاره، پیشگفتاری ست درآغاز سخن برای شناساندن فعالیت های ادبی و هنری ابراهیم گلستان و «شیوه هایی که «برای بیان اندیشه هایش به کارگرفته است» و سپس یادآور می شود که «تا کنون کتابی مستقل درنقد داستان های او منتشر نشده است». پس از این توضیحات بررسی فعالیت های مورد نظر آغاز می شود.
پاره ی یکم: شرح زندگی و سبک داستانی ابراهیم گلستان
ازشیراز تا ساسکس، روایت خانوادۀ گلستان وبخشی ازآغاز زندگی، و رشد رو به کمال این نویسندۀ اندیشمند است. کنجکاو وجوینده. واین که درخانواده ای چشم به جهان گشوده و پرورش یافته زیرنظر پدری با فرهنگ که روزنامه نگاربوده وچاپخانه دار وازشش سالگی پایش به سینما گشوده شده است. «دایی ام موظف بود که ما راهفته ای دوشب ببره سینما . . . هرچه فیلم می آوردن من می دیدم». پس ازگذراندن دورۀ دبیرستان درشیراز به تهران می رود و وارد دانشکدۀ حقوق می شود اما نیمه کاره رها کرده دنبال تحولات زمانه در راه شناختن تازه ها و پُرکردن ذهن وشعور خود می رود. زمانه زمانۀ دگرگونی هاست. بحبوحه جنگ دوم جهانی و سرتاسر خاک ایران جولانگاه نظامیان متفقین است. کناره گیری اجباری رضاشاه وتبعید او به افریقای جنوبی، جانشینی فرزندش درمقام سلطنت. تغییراوضاع داخل کشور، کاهش فشارهای حکومتی و اختناق مسلط، آزادی معدود زندانیان سیاسی وتشکیل حزب توده ایران توسط همانها که معروف به (پنجاه و سه نفر) شدند. انتشارروزنامه های گوناگون و حزب ها و تشکل های سیاسی، استقبال اهل قلم واندیشه ازبرنامه های حزب توده، گلستان نیز وارد فعالیت های آن حزب می شود. درمراکزکارگری مازندران مسئولیت های مهمی برعهده می گیرد. وهمان جاست که با رفتار وکردار مسئولان حزب آشنا می شود. بدزهای تردید در دلش جوانه می زند. نویسنده، نمونه اش را ازقول گلستان در برگ ۸۵ کتاب به دست می دهد « . . . یکی هم بود به نام مارتین ساروخانیان که در رشت آنقدر کثافت کاری کرده بود که فرمانده شوروی او را بیرون کرده بود، . . . تبعید به مازندران و. . .او انتخاب نشد. رآی کم آورد آقای اسکندری انتخابات را لغو کرد و گفت دوباره رآی گیری می کنیم. رآی بگبرند تا مارتین انتخاب شود!».
مشاهدۀ این گونه دخالت های ناروا گلستان را تکان می دهد. تاب نمی آورد. به تهران برمی گردد. در روزنامه های مردم و رهبر در تهران با نوشتن مقالاتی مسئولیتهای مهمی عهده دارمی شود. این جاهم دنبالۀ همان روش مازندران را در شکل های گوناگون می بیند و بیشتر لمس می کند. هشیارانه درمی یابد که :«جاه طلبی های شخصی تازه به دوران رسیده های حزب، جای کار منظم و هدفمند سیاسی را گرفته است، کار در روزنامه ها را رها می کند». درفضای آن دوران تحول، جاه طلبی وکجراهه افتادن های حزب توده را به باد انتقاد می گیرد. فرهنگ سیاسی تحمیلی را به زمانۀ دگرگونی های اجتماعی توضیح می دهد. سخنان پخته و سنجیدۀ او حس و درک درستش را درتمیز بازی های سیاسی و نقش بازیگران واسطه به نمایش می گذارد:
« کم کم مشخص می شد که خیلی مشکل هست این بنای خراب شده را آماده تلقی کرد برای ساختن دوباره. معلوم بود که واقعا خرابی بدجوری هست. خرابی ازداخل بود. خرابی بود حتی پیش از خوردن ضربت ازخارج . . . گفتم درروزنامه کار نخواهم کرد. میدیدم درواقع دارم ظاهردستگاه اداره کننده ای را که کارش دست خودش نیست آب و رنگ میدهم. میدیدم با این کارصداقت خود من از میان میرود. دیدم نه، نمیشود. فکرکردم حالا که نمیخواهم مقاله بنویسم و روزنامه اداره بکنم پس چه بنویسم؟ گفتم بیایم قصه بنویسم، با قصه نوشتن حرف های خودم را بزنم. میدانستم شنونده های من کمترخواهند بود، خیلی کمتر، اما میدانستم که گفتن هایم دست کم بی ریاترو بی دروغ ترخواهد بود». با چنین اندیشۀ سالم که دوربود وناهمگون، و فاصلۀ زیادی داشت با تفکراجتماعیِ غالبِ روز. تک صدائی اگر صادقانه باشد و بی ریا، اثرمثبت خود را نشان می دهد. سلامت نفس و پاکی اندیشه با گسترش پایه ای به چند صدائی توسعه می یابد.
ترجمه دوکتاب مارکسیستی هم از کارهای فرهنگی آن دوران است : «دیالکتیک استالین» و «اصول مارکسیسم لنین».
گلستان، پس از رها کردن حزب توده، به داستان نویسی می پردازد. چرا باید رها نمی کرد؟ با این همه تجربه ها که اندوخته با چشم وگوش خود ناظر تبعیض ها و بیعدالتی ها وتقلب ها بوده است. بنگرید به نخستین مجموعه داستان های او با عنوان «آذر، ماه آخرپائیز»، که نویسنده «زمانه و آدمهایش» به درستی داستان های این مجموعه را شکافته؛ آبشخور بیشتر آنها را نشان داده. دردهای مزمن را عریان کرده، که نمونه اش را دربالا آوردم. گلستان، نه تنها دراین مجموعه، بلکه در اکثر داستانهای ماندنی خود، اثرهمین زخم های ناسور وکهن که دردلش لانه کرده است را بیرون ریخته به امید این که دربیداری مردم دین خود را ادا کند. در فیلم سازی نیز همین شیوه را دنبال می کند. فیلم «اسرار گنج دره ی جنی»، نگاهی ست به شدت انتقادی درتبیین دگرگونیهای کشور.
گلستان، در آذرماه ۱۳۲۶همراه عده ای ازحزب توده کناره گیری می کند. پیداست که ازمقاله نویسی درروزنامه ها نیزدست برمی دارد. «مقاله نویس جوانی که به زودی به یکی ازنویسنده های برجسته کشور تبدیل شد؛ ابراهیم گلستان، نویسنده ای با استعداد دیگری که در دهه ی ۱۳۴۰ یک کارگردان مشهورشد»
نخستین اثرداستانی گلستان با عنوان «آذر، ماه آخرپائیز» درفروردین ۱۳۲۸درتهران منتشرمی شود. «درداستان های این مجموعه، مسئله اصلی گلستان تآمل دروقایع سال های دهه بیست وگرایش های مختلف اجتماعی و سیاسی ایران درآن دهه است». هریک ازداستان ها، روایتگر بخشی از دردهای فرهنگی – اجتماعی ازقبیل: مهارآزادی وکمبودهای سیاسی که نویسنده ای هشیارعقبماندگی های ریشه دار را با توجه به دگرگونی های زمانه، وفضای تازه ای که گشوده شده با خوانندگان درمیان می گذارد. نوآوری های این مجموعۀ داستان دراندک مدت مورد توجه اهل قلم وکتاب قرارمی گیرد. طولی نمی کشد که گفتگوها ازمحافل ادبی به روزنامه ها می کشد و کتاب بارها با تجدید چاپ به دست خوانندگان می رسد.
درکنار این تلاش ها، به عکاسی و خبرنگاری درشرکت نفت به آبادان می رود. با ساختن فیلم خبری که درآمد بیشتری هم داشته دریچۀ تازه ای گشوده می شود. «کارفیلم سازی وقفه ای ده ساله درروند داستان نویسی گلستان پدید می آورد». می گوید «قصه مدخلی است برای بیان دیدگاه هایم درباره مسائل مختلف و اکنون به جای نوشتن به نوشتن با دوربین روی آورده ام» پنداری تغییر و تحول و دگرگونی رو به کمال درجنم اوست و با خونش عجین شده است .
بااستقبال کتابخوان ها «شکارسایه» شامل چهار داستان که درسال های ۱۳۲۸– ۱۳۳۱ نوشته شده در ۱۳۳۴ منتشر می شود. با همان روش داستان های قبلی که در بیداری مردم و آگاهی عموم از آنچه گذشته و می گذرد – البته در قالب داستان گام برمی دارد.
گلستان، سومین مجموعه داستانی را با عنوان : «جوی ودیوار و تشنه» شامل ده داستان را درسال ۱۳۴۶ منتشر می کند، دراین اثر، «مضامین سیاسی کتاب های . . . جای خود را به درونمایه های اجتماعی می دهند. بینش وتجربه ی نویسنده درعالم سینما در زاویه ی دید و نحوه ی روایت این داستان ها تأثیر می گذارد.»
عسگری حسنکلو، که بیشترین داستان های گلستان را دراین کتاب بررسی و نقد کرده، به نکته ای اشاره کرده که قابل تآمل است: «گلستان ازاولین مجموعۀ داستانش، آذر، ماه آخرپائیز، درباره ی مبارزه برای تغییر اوضاع اجتماعی و امکان تغییر واصلاح به وسیله ی مبارزه ی فردی و جمعی سخن گفته بود، درونمایه ی بسیاری ازداستان های کوتاه اوبه همین مسئله برمی گردد»، از شک و تردید سخن گفته : «درباره ی امکان تغییر واصلاح درسطح کلان اجتماعی ابراز تردید می کند. خبر مرگ احمد درداستان «آذر، آخرماه پائیز» . . . در«تب عصیان» . . . با شکست خوردن زندانی در اعتصاب یک نفره اش به پوچی آرمان مبارزه وعصیان پی می برد». «ناصر و رمضان هم در داستان «میان دیروز وفردا» به بیهودگی این نوع مبارزه پی می برند». درداستان «بیگانه ای که به تماشا رفته بود» ازمجموعه ی شکارسایه هم مبارزه ی بی فرجام به شکلی دیگر مطرح می شود».
حوادث دهه های گذشته به درستی نشان می دهد که شک و تردیدهای گلستان بیجا نبوده است. اخیرا کتابی به قلم باقرمرتضوی ازاعضای قدیمی حزب رنجبران منتشرشده است و درآن کتاب تنی چند از زندانیان سیاسی رژیم گذشته وابسته به گروه های گوناگون سیاسی، ازتجربه های خود سخن گفته اند. مقالات خواندنی زیاد به قلم فعالین و زندانیان دراین کتاب ششصد صفحه ای آمده است که برخی ها ازهدر رفتن مبارزه ها و جان باختنِ صادقانۀ جوانان پرشوروبا ایمان و آسیب های اجتماعی وجانی که بیشتر برپایۀ احساس های ناسنحیدۀ شورانقلابی بوده است تکیه کرده اند. *
عسکری حسنکلو، در بررسی و نقد «مد و مه» می نویسد: «آزادی های سیاسی ای که پس از رفتن رضاشاه، دردهه ی بیست، درکشور پدید آمده بود– که داستان های دوکتاب اول گلستان درآن سال ها نوشته شده بودند – با خفقان واستبداد دهه ی چهل قابل مقایسه نیست. ازآن «روزهای روشن» اکنون خیالی بیش نمانده است واستبداد چون مهی سراسرکشوررا دربرگرفته است. گلستان در دهه ی بیست هم به امکان تغییر به وسیله ی مبارزه ی روشنفکرانه خوش بین نبوده است، بااین حال در«مد ومه» واقع بینی او در درک روابط سیاسی حاکم برجامعه او را تا مرزهای بدبینی پیش می برد». استناد او بر این نظریۀ راوی مد ومه تکیه دارد :
«اما ای کاش دریا با آن تمام پاکی پهناورش که میگوئی یک بار وقت مد با هرچه آب که دارد سر میرفت میریخت توی شط، میآمد بالا، و تمامی این رود را میشست، میخورد، و تمامی قاذوره هایش را، وهرچه شاخه های خالی وخشک بود، و خشکی را، وهرچه خاک و شن و سنگ وکوه و صحرا بود میشست، میشست، میبرد تا شمال، میبرد تا مرز بازرگان، میریخت روی جودی، میریخت روی آن دوقله ی آرارات – جائی که کشتی مرحوم نوح افتاده است» .
نگاه نویسنده به «اسرار گنج دره جنی» درپایانه دفتر نیز ازبخش های خواندنی این کتاب است. نقش بازیگران که هریک نمادی ویژه از شخصیت مسئولان تا آدم های معمولی را در ذهن خواننده زنده می کند. وا می دارد آدم ها را تماشا کنی. و، مهمترمتن رُمان که پیام، یا روایتِ پیش بینی ریزش، و رخداد بزرگ درونی؛ و خلاقیت رشگ انگیز نویسندۀ اسرار گنج دره جنی را توضیح می دهد. و این که عسگری حسنکلو با شکافتن متن روایت ها خواننده را تا پایان سخنانش می کشاند. دریغم آمد این نوشتۀ شنیدنی او را اینجا نیاورم.
عسگری می نویسد: «جسارت گلستان در شخصیت پردازی مرد دهاتی به عنوان محمدرضاشاه و نیز تجسم آموزگار روستا درنقش امیرعباس هویدا حقیقتا شگفت انگیزاست؛ آن هم در دوران اوج اقتدار شاه. عباس میلانی درباره ی فیلم «اسرار گنج دره جنی» و توقیف آن و رابطه گلستان و هویدا درپی این ماجرا رویدادی را روایت می کند: «چندماه پس از صدور توقیف اسرار گنج دره جنی، شبی گلستان درمنزل فریدون هویدا مهمان بود. ازقضا امیرعباس هویدا هم آن شب به دیدن برادرش آمده بود با ورود گلستان به اطاق جدالی لفظی میان او و امیرعباس درگرفت. هرلحظه هم لحنی تند ترپیدا می کرد. طولی نکشید که به یک رویاروئی جدی بدل شد. گویا هویدا چیزی ازسرطعن درباره ی پیراهن گلستان گفته بود. گلستان به خشم آمد و پیراهن ازتن به در کرد و آن را درهم پیچید وبه طرف هویدا پرتابش کرد و به صدایی رسا گفت «بوش کن بوی وجدان می دهد . . . نه بوی کسی که روح خود را فروخته.» محافظان هویدا بلافاصله به طرف گلستان حمله ور شدند. اما هویدا با تکان آرام عصایش آنان راازهرگونه اقدامی واداشت. چند دقیقه بعد، گلستان را به کنارخویش خواند.ازمستخدمی خواست که «یک بطر ازجعبه مخصوص که سفیر فرانسه فرستاده بود بیاورد. کنیاک هورداژ بود.» آن گاه هویدا به صدائی ملتهب ومضطرب صدای “انسانی مغموم” داد سخن داد. می گفت «احساس می کند به او خیانت شده» ازخودکامگی روزافزون شاه می گفت واندیشه ی سخیف نظام تک حزبی می نالید».
با نقد داستان بلند «خروس» دفتر به پایان می رسد.
در زمانهی پرهیاهو و پرشتاب امروز و در هنگامهای که مطالعه، جزیی نگری و تعمق، جایش را به تیترخوانی و کلیکزنی دادهاست، شاید شاهکارهای کوتاه حوزهی ادبیات داستانی بیش از هر زمان دیگری بتوانند راهگشا و مددرسان باشند. آثاری که از طرفی به سبب سویههای داستانیشان، برای مخاطب جذاباند و از طرف دیگر بی آنکه به ورطهی گزافهگویی بیفتند، با درنظر گرفتن وقت خواننده، نمایههای تازهای از هستی را هویدا میکنند.
هر چند شکل این آثارادبی، تاکنون تعریف مشخص و واحدی در میان صاحبنظران نیافتهاست، اما به لحاظ ایجاز کلام همچون زنجیرهای میان دوگونهی داستان کوتاه و رمان بلند قرار گرفتهاند و در همان حال به لحاظ ماهیت از هردوی آنها سوا هستند. رمانهای کوتاه، عموما تکرویدادیاند و روایتی داستانیاند از ماجرایی که به تفصیل و با خردهروایتهای متعدد تشریح میشود. در این گونهی رمان، جزییات پراکنده، فشرده میشوند و شخصیتها و رویدادها با لحاظ کردن محدودیت زمانی پرورده و توصیف میشوند .
نویسندگان پرآوازهی بسیاری این سبک داستانی را پسندیده و آثار جاودانی را در این قالب پدید آوردهاند، با هم نگاهی میاندازیم به برخی از این آثار نامدار. شاهکارهایی که شاید آگاهی از کوتاهیشان، شوق شما را در خواندن آنها برانگیزد:
۱- بیگانه اثر آلبر کامو (۱۲۳ صفحه):
بیگانه اثر آلبر کامو
این کتاب دربارهی مردی منزوی و سرخورده است که در قبال رویدادهای زندگیاش منفعل و بی تفاوت است. از دیدگاه او نه مرگ و زندگی بیگانهها مهم است و نه خویشان نزدیکش. «مورسو» ی مخلوق کامو حتی مرگ خودش را هم با آغوش باز پذیراست و زندگی را هم به قدر مرگ پوچ میپندارد.
رمان کوتاه بیگانه اغلب به عنوان نمونهای از اندیشهی اگزیستانسیالستها مطرح میشود، با وجود آن که کامو همواره، بستگی اش به این تفکر را رد میکرد.
۲- مرگ ایوان ایلیچ نوشتهی لئوتولستوی (۶۰ صفحه)
تولستوی در این شاهکار کوتاه تقابل آدمی با مرگ، وحشت برآمده از آن و رویاروییاش با هستی را به تصویر کشیدهاست. تولستوی این داستان را اندکی پس از تغییر مسلک و روی آوردنش به رهبانیت نوشتهاست.
نویسندهی بزرگ روس با گستردن بستر مرگ، این فلج کننده ترین پدیدهی عالم، جامعهی بورژوازی را به تهی کردن معنای زندگی متهم میکند و آمیختن و همبستگی ابنا بشر با یکدیگر را تنها راه رهیدن از فنا و زوال میانگارد و میگوید: « مرگ تمام شد. دیگر خبری از او نیست!»
۳- پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی )۱۲۸ صفحه)
همینگوی در این داستان، با زبانی ساده حماسهای دلچسب از امید و نبرد را برای رهایی از پوچی خلق کردهاست، حماسهای که شکست ناپذیری و ابدیت را بر جای احساس حقارت و درماندگی مینشاند و این جمله را بر ذهن خواننده حک می کند: «آدم برای شکست آفریده نشده، ممکن است نابود شود اما هرگز شکست نخواهد خورد.»
۴- مسخ نوشته فرانس کافکا (۵۵ صفحه)
مسخ نوشته فرانس کافکا
مسخ با یکی از وهمآلود ترین و اعجابانگیزترین سرآغازهای ادبیات داستانی شروع می شود: «یک روز که گرگور سامسا از خوابی تلخ بیدار شد متوجه شد که در رختخوابش به یک حشرهی غولآسا بدل شدهاست.»
کافکا دراین کتاب قصهگوی از خودبیگانگی مردمان قرن بیستم شده است، او که معتقد بود «نوشتن، بیرون جهیدن از صفِ مردگان است»، در این کتاب از زوال انسانیت میگوید و تصویری کابوسگونه از اسارت آدمی در پیچ و خمهای ساختار اداری و جامعهی سرمایهداری ارائه میدهد.
۵- گتسبی بزرگ اثر اسکات فیتز جرالد ( ۱۸۰ صفحه)
فیتز جرالد در شاهکار کوتاهش، دنیای آزادی را تصویر میکند که در آن ارزشهای سنتی و اخلاقی زیر سوال میروند، رویهای که در حقیقت انقلاب فرهنگی دهه ۱۹۶۰ در آمریکا را پیشبینی میکند. این کتاب به خاطر دستمایه قرار دادن زندگی طبقه مرفه آمریکا در دهه ۱۹۲۰ و نگاهی دگرگونه به معنای زندگی ؛ همواره مورد توجه صاحب نظران بوده است.
رمان در انتها مفهوم خود را به تاریخ آمریکا پیوند می دهد و در پاراگرافهای آخر رویای آمریکایی را به زبانی مکرر بیان می کند، همان پیامی که این سرزمین جدید به نخستین ساکنان اروپاییاش میداد:«آخرین و بزرگترین رویا درتمام رویاهای انسانی»، اما با این تفاوت که لحن فیتزجرالد برای به یادآوردن این رویا مرثیهگون است، او از سرزمینی میگوید که اگرچه تصویرگر آرزوهای آدمیست اما دیباچهی شکستها و نومیدیها و تهیشدنهای او هم هست
۶- مرگ در ونیز نوشتهی توماس مان (۸۰ صفحه)
این اثر مشهور، با وجود حجم کم، تصویرگر شرایط و احوال برههای بحرانی از تاریخ معاصر است. قهرمان این داستان گوستاو آشنباخ نویسنده و هنرمند آلمانیست که عمری را به قاعده و شهرت و آبروی اجتماعی زیسته است، او به یکباره و با جرقهای جنونآمیز، برای فرار از ملال، به ونیز سفر میکند و در آنجا عاشق یک پسر نوجوان لهستانی میشود. این عشق سودایی که در تقابل تام با اعتبار و انضباط اجتماعی اوست، تناقضهای زندگی و سرکشیهای درونیاش را عیان میکند و منادی رهایی او میشود.
قلعهی حیوانات اثر جورج اورول
۷- قلعهی حیوانات اثر جورج اورول ( ۱۴۰ صفحه)
اورول در این شاهکار جاودانه، با خروشی نومیدانه روند دگردیسی انقلابها را به نمایش می کشد. انقلابهایی که از دل آرمانهای عدالتخواهی و آزادی و برابریشان، شعلهی فساد و ابتذال و برتریجویی سرمیکشد. استحالهای غریب که گویی با سرشت همه ی انقلابها عجین شده است. هر چند قلعهی حیوانات به طور خاص وقوع انقلاب کمونیستی روسیه و بر سرکار آمدن لنین و استالین را مورد انتقاد قرار دادهاست، اما این کتاب ضد اتوپیایی با جلوههای نمادینش سایهی خود را بر همهی اعصار گستراندهاست. این کتاب کم حجم که تا کنون میلیونها نسخه از آن به فروش رفته است جملهی معروف و کنایه آمیز «همه حیوانات با هم برابرند، اما بعضی برابر ترند.» را پس از گذشت دههها در اذهان مردمان حک کرده است.
۸- بیلی باد نوشتهی هرمان ملویل (۱۱۶ صفحه)
این کتاب موجز و پربار، حکایت ملوان جوان پاکسیرتیست که در جریان جنگ میان بریتانیا و فرانسه در نیروی دریایی خدمت میکند، ملویل در این کتاب همانند اثر دیگرش«موبی دیک» بستر داستان را بر امواج خروشان دریا پهن کرده و حدیث نبرد میان خیر و شر را با مضامینی چون ریاکاری، طغیان، قتل و تقاص روایت میکند.
۹- دل تاریکی نوشتهی جوزف کنراد ( ۷۸ صفحه)
کنراد در این رمان کوتاه با دستمایه قرار دادن یک ملوان تاجر عاج در آفریقا، نهایت قدرت آدمی در خیر و شر را تصویر میکند، قدرتی معجزهوار که یک سوی آن آبادانی و تعالیست و سوی دیگرش زوال و انحطاط.
برتراند راسل، اندیشمند و فیلسوف انگلیسی این کتاب را روایتی از «آنتی تز» روسو دانسته که گفته بود: «انسان در بند زاده میشود، اما میتواند آزاد شود.»
۱۰- سرود کریسمس اثر چارلز دیکنز (۶۴ صفحه)
این داستان، روایت دگرگون شدن روحیات، احساسات و جهانبینی “ابنزر اسکروج” مرد خسیس، سنگدل و مردمگریز قصه در یک شب کریسمس است. ارواح زمانهای گذشته، حال و آینده به سراغ او میآیند و حقیقت اعمال و خصایل او را برایش نمایان میکنند. دیکنز با تصویرکردن داستانی امیدبخش، به ثروتمندان جامعه نهیب میزند، بیتفاوتیشان نسبت به غم و رنج مستمندان را نکوهش میکند و بر ضرورت بیدار شدن و هویتیابی آنها تاکید می کند.
داستان، آمیزهای از واقعیت و تخیل است؛ از سویی صحنههای سادهی زندگی مردم کوچه و بازار تصویر می شود و از سوی دیگر درنوردیدن زمان و مکان به همراه ارواح، فضایی حیرت انگیز میآفریند.
استادی تمام در نواختن گیتار و معنا و هویت دادن به موسیقی بلوز؛ سربرآوردن از فرودست ترین طبقات اجتماعی و رسیدن به نشان فخر ملی؛ اینها و بسیار بیشتر از اینها در زندگی بی بی کینگ، پادشاه موسیقی بلوز.
رایلی بی کینگ؛ که بعدها با نام هنری بی بی کینگ به قلل شهرت و محبوبیت رسید، شانزدهمین روز ماه سپتامبر سال ۱۹۲۵ و در روستای ایتا بنا در ایالت میسیسیپی آمریکا دیده به جهان گشود، در میان طبقات کارگر و زحمتکش جامعه که با دستمزد ناچیز پنبهچینی روزگار میگذراندند.
کودکی رایلی به همان زمین ها سنجاق شده. او بعد ها در کتاب خاطراتش عنوان کرد که برای چیدن چهل و پنج کیلو پنبه، سی و پنج پنی دستمزد میگرفته و آن را هم با والدینش شریک میشده… در میان این روزهای سخت اما، مذهب که در بیشتر نقاط دنیا با اهل زحمت الفت بیشتری دارد؛ اسباب آشنایی او با موسیقی شد و جوری آینده اش را به آیین دیگری سوق داد.
رایلی که از چهارسالگی و پس از جدایی پدر و مادرش؛ نزد اجداد مادریاش زندگی میکرد به واسطهی اعتقادهای مذهبی شدید مادربزگ از همان روزگار کودکی هر هفته به کلیسا رفت و در همان مجال هم با ساز و ادعیهی مذهبی آشنایی پیدا کرد و نزد کشیش کلیسای آبادیشان، مقدمات نواختن پیانو را آموخت.
بی بی کینگ
بستگی فامیلی با بوکا وایت نوازندهی شهرهی گیتار هم دیگر از خوشبختیهای از آسمان رسیدهی زندگی او بود. این طور که در کتب تذکره آمده، رایلی اولین گیتار زندگی اش را در دوازده سالگی از او هدیه گرفته و خیلی زود هم با استعداد ذاتی اش، در نواختن این ساز به شیوه و روشی اختصاصی رسیده.
او در ادامهی سالهای نوجوانی، با عنوان رانندهی تراکتور کار تازهای پیدا کرد و راهی آبادی دیگری از ایالت می سی سی پی شد. رایلی در همان مجال هم به نواختن گیتار در یک گروه محلی موسیقی گاسپل پرداخت و رفته رفته موسیقی را به سطح اول زندگیاش آورد.
چند سالی آنسوتر، او راه بی مقصد جادهها را در پیش گرفت و نوازندهای دوره گرد شد. او خود این تجربه را گران سنگ ترین کار زندگیاش دانسته و گفته که با نکات فراوانی که از این سفرها و اجراها آموخت هم زندگی و هم حرفه اش را دیگرگون کرد.
سرانجام نخستین قرارداد حرفه ای او در سال آغازین دهه ی پنجاه و با شرکت نه چندان نام آشنای پی آر ام رکوردز منعقد شد تا او پس از تجربه ی سالهای فراوان زندگی آماتوری رسما به جمع حرفهای های این کار بپیوندد و موسیقی را از یک علاقه و سرگرمی بدل به شغل و درآمدش کند.
شهرت گسترده تر او اما در دهه ی بعدی به دست آمد. هم آن وقت که فرانک سیناترا درهای سالن های وگاس را به روی او و بسیاری دیگر از نوازندگان سیاه پوست باز کرد و اسباب آشنایی مخاطبان پر شمار با آثار ایشان شد. بی بی کینگ درست به همین خاطر سیناترا را هنرمند محبوب زندگی اش معرفی می کند و در بیشینه ی مصاحبه هایش هم از این لطف او به نیکی یاد می کند.
سالهای دههی شصت علاوه بر مرزهای آمریکا با شهرت بین المللی او هم همراه شد. کنسرت های او در آلمان و دیگر ممالک اروپایی و همین طور کنسرت او در ژاپن، نام بی بی کینگ را از مرزهای ایالات متحده فراتر برد و بدل به چهرهای جهانیاش کرد.
در ادامه، سبک یگانهی گیتار نوازی او باعث شد تا بی بی کینگ علاوه بر مردمان کوچه و بازار در میان حرفه ای های موسیقی هم طرفداران بسیاری کسب کند. اریک کلاپتون، نوازنده های گروه رولینگ استون و بسیاری دیگر از بزرگان موسیقی، بی بی گینگ را بزرگترین الهام بخش آثارشان دانسته اند.
او از باب کمیت اجراهای زنده هم به جایگاهی یگانه دست یافته، اجرای متوسط ۲۵۰ کنسرت در سال برای سالهای متمادی، که قوت تن و جان بالایی می طلبد باعث شده تا او از این منظر زبانزد اهلی موسیقی شود. جالب اینکه او به خاطر ابتلا به بیماری هپاتیت، توان ایستادن بر روی صحنه را نداشت و غالب کنسرت هایش را نشسته اجرا می کرد.
بی بی کینگ
او از جانب بسیاری از مجامع موسیقی هم ستوده شده، هفده جایزه ی گرمی، و راهیابی به تالار مشاهیر موسیقی راکاندرول، ایستادن در ردیف ششمین گیتاریست تمامی ادوار در فهرست مجلهی معتبر رولینگاستون و دریافت لقب پادشاه موسیقی بلوز، تنها گوشهای از دستاوردهای بزرگ موسیقیایی او به حساب می آیند.
او همچین روابط بسیار نزدیکی هم با کاخ سفید داشت و جایزهی نشان ملی هنر را هم از پریزیدنت بوش دریافت کرد. کنسرت صمیمی او در کاخ سفید در دوره ی ریاست جمهوری باراک اوباما هم دیگر از رخدادهای ماندگار زندگی هنری او به حساب می آید…
بی بی کینگ به خاطر حمایت از جنبش های مدنی سیاه پوست ها هم به نام و آوازه ی نیک دست یافته. از جمله فعالیت های ماندگار او در این زمینه یکی کنسرت بزرگ او در شب قتل مارتین لوترکینگ است و سری اجراهای او در زندان های آمریکا به نفع زندانیان. علاوه بر اینها او یک انجمن خیریهی حمایت از زندانیان را هم بنیان گذاشت و در راه آزادی بسیاری از انسان های در حصر کوشش کرد…
این مرد بزرگ که از جملهی معدود بازماندگان نسل طلایی موسیقی بلوز در دهه های پجاه و شصت بود، از پس یک دوره ی طولانی مبارزه با بیماری هپاتیت و کم آبی بدن؛ سرانجام در پانزدهمین روز ماه می سال ۲۰۱۵ و در بیمارستانی در لاس وگاس آمریکا دیده از جهان فرو بست و به جمع دیگر اسطوره های موسیقی خفته در خاک پیوست.
پانویس: مجله ی موسیقیایی چمتا از بی بی کینگ و آثار و احوال او برنامهای تهیه کرده که این برنامه به زودی به روی آنتن تلویزیون جهانی ایران فردا خواهد رفت.
سلفچگان و داستان های دیگر…
محمود صفریان
ناشر: انتشارات گذرگاه
چاپ اول ؟؟؟
این دفتر۱۲۳ برگی شامل ده داستان کوتاه است در روال همان داستان های پیشین نویسنده که درگذشته منتشر شده است. روانی وسادگی زبان داستان ها یکی از بهترین شیوه هائی ست که نویسنده در آثارش رعایت می کند. این بررسی شامل چند داستان خواهد بود که ازاین دفتر برگزیدم.
نخستین داستان با نام «بازرس» است و یادآور بازرس های هایی که هریک ازما در دوران دبستان و دبیرستان خاطره های تلخ ازادا و اصول های باسمه ای وکبر وغرورهای نفرت آورشان به خاطر داریم. در این دفتر نیز نویسنده به بهانۀ بازخوانی بازرس مخاطبین و نسل های گذشته را روی نیمکت مدرسه نشانده، و خاطره های تلخ وشیرین ایام سپری شده را یادآور شده است.
نویسنده دراین داستان در نقش بازیگر اصلی و از زبان راوی با نام حامد که «مبصر کلاس» است سخن می گوید. با اعتماد به نفس با رعایت ادب ومهربانی آقای ارفعی را با اندک مشت مال معرفی می کند. مبصرکلاس وظایف خود را شرح می دهد. ازآشنائی خود با همکلاسش رابرت که مسیحی است و بچه ی « تر وتمیزی ومرتب بود. سفید ترین بچۀ کلاسمان بود کیفی پُر و پیمون داشت» و بلافاصله یادآور می شود که درتمام محتویات کیفش او را شریک می کرد درحالی که خودش که بچۀ سوم خانواده بوده «درکیفم از این خبرها نبود». بازرس وارد کلاس شده چون ژنرالی که بچه های کوچک را بترساند با پُز وافاده نگاه می کند. وازاو اسمش را می پرسد . می گوید حامد. سپس می پرسد «کی تورا مبصر کرده؟» پاسخ می دهد آقا معلم. از رابرت هم که کنار او نشسته اسمش را می پرسد اوهم پاسخ می دهد. آقای بازرس می گوید ازفردا رابرت باید مبصرکلاس شود. چک وچانه ها به جائی نمی رسد و با پاسخ های بی ادبانه ازکلاس می رود با این اخطار به رابرت: «ازفردا تو مبصر کلاسی. دفتر را ازحامد تحویل بگیر».
چند سال بعد حامد که پایان کلاس دوازدهم را می گذرانده، دریک مهمانی با آقای بازرس برخورد می کند. با حضور معلم یادآوری خاطرۀ تلخ آن برخورد، و گله گذاری ها داستان به پایان می رسد.
قربون کور دومین داستان این دفتر است که به دکتر محمود کویر پیشکش شده است.
داستان درتهران می گذرد. درکوجه تهرانچی انتهای خیابان شاپور. بیست سی مترکه به سمت جنوب میرفتی خیابان شوش بود. محلی بسیار پرازدحام بامردمانی گوناکون کاسب و کارمند وکارگر وبازاری و کریم آقا کفاش که دستدوزماهری بود با مشتریان خاص خودش. دکان کریم آقا پاتوق جاهل های محل بود و راوی داستان نیز با نام رضوی بعنوان « اهل علم» مورد احترام که محصل مدرسه ای بوده در حوالی میدان حسن آباد و شاید همان مدرسه ای که درکوچه حمام شازده روبروی پارک سنگلج بود. کریم کفاش راوی داستان را به قربان کورازجاهل های سرشناس محله معرفی می کند که آموزش خواندن و نوشتن رابه او تعلیم دهد. قربان کور تصمیم گرفته ازدواج کند و دست از باجگیری بردارد. ضرورت پیدا کرده که حتما باید باسواد شود. راوی داستان این کاررا برعهده می گیرد وبا آموزش دلسوزانۀ او قربان کورهم سواد دار می شود.
روزی دروقت آموزش، قربون کور رضوی را به سرسفره دعوت وبه خانمش زری خانم معرفی می کند در«دواتاق در حیاط دنگالی دراختیار خودش وخانمش بود. خانمی با زیبائی خیره کننده». از این بخش روایت داستان نتوانستم بگذرم و صفا و صمیمیت معلم نوپا را با مخاطبین درمیان نگذارم : «بیش از دوماه بود که انصافن با صرف وقت و بدون تعطیل درس می خواند ومثل کودکی رام و حرف شنو تکالیفش را انجام می داد. جمعه غروبی بود رفتم دکان کریم آقا، کفش هایم را اصغر واکس بزند شب با برو بچه ها می رفتیم به رستورانی درخیابان قوام که بیشتر غذاهایش حرف نداشت با تعحب دیدم همه ی آنهائی که برایشان روزنامه میخواندم پای منبر قربون نشسته اند واوباکاربرد عینکی که بتازگی تهیه کرده بود کیهان را به دست گرفته و می خواهد برای جمع روزنامه بخواند. مثل اینکه فرزند خودم می خواهد سواد دست وپا شکسته اش را به رخ دیگران بکشد».
راوی پس از مدتی در روزنامه خبرقتل قربان یارمحمدی را می شنود که به دست باجگیری کشته شده. روزنامه توضیح داده بود که مقتول مدتی پیش ازجاهلی ونسق گیری دست شسته دکان خواربارفروشی دائرکرده بود که به دست باجگیری کشته شده است.
سلفچگان: داستانی ست که راوی اول شخص روایتگرآن است. زمانۀ پس از انقلاب اسلامی : « هنوز آوار حجاب اجباری برسرمان خراب نشده بود». همو درسلفچگان اتومبیل شیکی را می بیند درگوشه ای با تنها سرنشینش دخترنوجوانی گوش سپرده به آهنگ «سنگ خارا»ی مرضیه. با نگاهِ تعجب آمیز راوی، دختر نوجوان شیشۀ اتومبیل را پائین می کشد و می گوید: «خاله ام درکافه است من دارم (چیزی) را که خواسته برایش می برم» . درقهوه خانه خاله را می بیند: «نگاهش را که بسویم برگرداند، پراز جاذبه وطراوف بود» . آن دو باهم آشنا می شوند. با دخالت مرد قهوه چی درصحبت ها ونگاه آن ها، راوی داستان، پیام تنها بودن در سفر ومجرد بودن خود را به خانم می رساند. پس از خاتمه صبحانه قبل از ترک فهوه خاانه، خانم باگفتن اینکه «کاش مسیرشماهم به سمت جنوب بود» و تعارفات معمولی، در حالی که پیداست دل راوی پیش خانم به تله افتاده ؛ وقتی می خواهند قهوه خانه را ترک کنند، معلوم می شود اسم خانم سارا و درتهران معلم است. برای عروسی برادرش که کارمند عالیرتبۀ راه آهن است به اهواز می رود. درمقابل پرسش راوی پس چرا همسرتان را همراه ندارید؟ «نگاه “بشما مربوط نیست” اش را به رویم ریخت ولی با نازی ملیح و باخنده گفت : «متآهل نیستم. مگر شما متآهل هستید؟» پاسخ می دهد: «نه همسر ندارم، نامزد هم ندارم» و قول و قرار ملاقات در تهران را باهم می گذارند. راوی ایرج شازده روی تکه کاغذی اسم وتلفن خودر را به اومی دهد.
درروزنامه خبردستگیری یک قاچاثچی با مواد مخدر درپل دخترخرم آباد منتشر می شود با همان نشانه های ساراخانم و دخترنوجوان که آزاد شده است. بالاخره معلوم.می شود که عموی ساراخانم از قاچاقچی های سابقه دار است و موادر مخدررا در ماشین شیک و گران بها جاسازی کرده تا بافریب سارا خانم موادمخدررا به مقصد برساند. با دستگیری و زندانی شدن عمو، ساراخانم آزاد می شود. با ازدواج و عروسی مهندس ایرج شازده و ساراخانم داستان به پایان می رسد .
راز، آخرین داستانی ست که دراین بررسی برگزیده ام .
داستان خواندنی ازدوران تحصیل راویتگر این دفتر است که با انتقال واسباب کشی خانه به محله تازه، با پسرسیاهپوستی آشنا می شود به نام “آتی تو”. ازشنیدن اسم با تعجب می پرسد توداری فارسی حرف میزنی ولی اسمت یه جوری ست؟ آتی تو می گوید : «ما اهل “میناب هستیم، سیاه های آن حوالی همه اسم هایشان دراین روال است». راوی داستان نیزخودش را رسول معرفی می کند و آن دوهمکلاس در یک مدرسه رفاقتشان محکمتر می شود. با پیوستن عزیزه دوست آتی تو و رسول به قول خودشان “سه تفنگدار” شکل می گیرد. طبیعی ست که در این آشنائی ها پای همکلاسی ها به خانه های همدیگر باز می شود. وخانواده هریک نیز با همکلاسی های فرزندان خود آشنا می شوند. روزی از روزها آتی تو به آن دو می گوید:
«برویم خانه عزیز، گلوئی تر کنیم. همۀ آنچه را که یک راز است و خواهش می کنم برای همیشه پیش خودتان باشد. برایتان توضیح می دهم وکاملن روشنتان می کنم به شما می گویم چون احساس می کنم که برادرانم هستید، ومن نمی خواهم ازاین راز زندگی من و خانواده ام نا آگاه باشید». درخانه عزیز پس از خوردن یکی دوفنجان چای، آتی تو می گوید که دراین نزدیکی ها تمام اقوام درخانه ما حمع می شوند و مراسم … حرفش را قطع کرده می پرسد: «بچه ها شما می دانید “زار” چیست» عزیز پاسخ میدهد : «بله راز چیزی است که منتظریم تو برایمان فاش کنی» رسول می گوید: «عزیزجان زار ونه راز، نه من هم نمی دانم یعنی چه» و اتی تو شروع می کند به شرح زار: «هرازگاهی که کسی در آستانه و درکوران دگرگونی روحی و جسمی است . . . این حالتی ست که در ما سیاه های اهالی جنوب والبته درافراد خاصی بروز می کند. ما اعتقاد داریم که “جن” دربدنش راه یافته وبایستی بهرشکل که شده کمکش کرد که جن ازبدنش خارج شود».
روزموعود فرا می رسد. رسول و عزیز به طورغیرمنتطره واردخانه آتی تو می شوند. مراسم شروع شده، عده ای بیحال درمیان فریاد کوبه ها وضربات دهل وبوی عود و رقص های پرتحرک برزمین افتاده اند. آتی تورا می بینند که پیراهنش را درآورده کف زمین دراز کشیده است. «مردی که دهل یا طبل می زد سرش رابه دیوار کوبید، هیچکس هم متوجه نشد و کمکش نکرد. حالش دگرگون شده بود …» آن دو جوان تاب نیاورده مجلس را ترک می کنند. چندروزبعد آتی تو بیمار شده و معالجات محلی اثر نمی کند ، به تهران می برند. «چند دکتراو را معاینه کردند وبه اتفاق گفتند دچارجنون شده است». واخرسربه میناب می برند . آتی تو گم می شود « تاچندین روزبعد که دریا پیکر بی جان اورا به ساحل می آورد». و کتاب را می بندم با آرزوی موفقیت نویسنده .
بعدالتحریر:
کتاب سلفچگانِ صفریان مرا به سالهایی برد که درحاشیه خلیج فارس و جزیره قشم و هنگام کارهایی را انجام می دادم. اسم زار ومراسم آن را در گفتگویی با زنده یاد غلامحسین ساعدی که تازه ازسفر جنوب برگشته بود شنیده بودم. مدتی پس ازآن اتفاق افتاد برای دوسال وخرده ای کارم به حاشیه خلیج فارس درفاصلۀ یکهزار کیلومتری بوشهر وبندرعباس افتاد و با زارها و مراسم شان بعنوان یک تماشاگر از نزدیک آشنا شدم.
ساعدی درچند مونوگرافی خود، اثری دارد پرمحتوا با نام «اهل هوا» که درسال های ۱۳۴۵ توسط انتشارات امیرکبیرمنتشر شد و با استقبال عموم به چاپ های بعدی رسید. درآن اثر پژوهشیِ جالب انواع زار هارا شرح می دهد و می نویسد:
«زار خطرناکترین وشایعترین بادهاست. بیشترمبتلایان “اهل هوا” گرفتار این باد هستند. زارها همه کافرند . ازجاهای مختلف می آیند. بیشترازسواحل شرقی افریقا، زنگبار، سومالی و حبشه که قرنها رفت وآمدی بوده بین حواشی و سواحل جنوبی ایران، و بعد ازعربستان وهندوستان که کوه های اسرار آمیز و دریاهای بسیار بزرگ درکنار دارند . . . زار را از زبانی می شناسند که از کدام خاک و از کدام دریا آمده است. هر زار وقتی خون می خورد، زیر می شود و به زبان درمی آید و از درون کالبد شخص مبتلا و به حنجرۀ وی یا بابا و ماما صحبت می کند و می گوید که ازکدام دیار آمده است. شیوع زارها همه جا یکسان نیست. مرکز اصلیشان همان “سواحل” است که گفتیم بیشتر زار ها از همان طرف پیدا می شوند.»
صبح روز پنجشنبه بیست و چهارم اردیبهشت، پیکر محمد علی سپانلو؛ با همراهی بخشی از دوستان و آشنایان و طرفداران اشعارش، تا منزلگاه دیگرش تشییع و به در قطعه ی هنرمندان بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
محمد علی سپانلو که از جانب بسیاری از نزدیکانش به خوش مشربی و شاد زیستن زندگی شهره بوده؛ و به واسطه ی همین طبیعت هم دوستان و یاران فراوان داشته؛ به واسطه ی انقلاب اسلامی پنجاه و هفت و کوچ دسته جمعی اهالی فرهنگ و هنر ایران، از بسیاری از یاران و رفقایش جدا شد تا سرنوشت غریب بسیاری از دوستی های از هم گسسته شده در سالهای گذشته، دامان او و دوستانش را هم بگیرد.
این طور که خبرگزاری های داخلی گزارش داده اند، آیین خاک سپاری او بر خلاف روال مرسوم مراسمی اینچنینی، و از بیم نیروهای امنیتی و گفته شدن حرف های مگو، بی سخنرانی دوستان ش انجام گرفته؛ با این وجود، در سوی دیگر دنیا و فرسنگ ها دورتر از قطعه ی هنرمندان اما، بسیاری از اهالی قلم ایران در سوگ او یادداشت های کوتاه و بلندی قلمی کردند و در این میان سه نوشته از علی رضا نوری زاده، اسماعیل نوری اعلا و هادی خرسندی، برای چاپ در اختیار خبرنامه ی ” خلیج فارس ” قرار گرفته. یادداشت هایی که در عیت سادگی و صمیمیت شان، هر کدام جلوه هایی از شخصیت و زندگی سپانلو را برای نسل جوان ایران معلوم و هویدا می کنند.
باشد که تا این نسل جوان با بهره گیری از تجربیات پیشینیان راهی به آزادی و برابری بجویند. با هم این سه دل نوشته را می خوانیم…
پیاده رو ها یتیم شدند…
علی رضا نوری زاده
دکتر علی رضا نوریزاده
رفیق دیرو دورم م . ع . سپانلو یا آنطور که صدایش میزدیم ” سپان ” خاموش شد . این أخریها که با درد و رنج دوگانه سپری میکرد هر از گاه با رعایت احوالش و در نظر گرفتن موشهای ولایت با گوشهای بزرگ ، سراغش را میگرفتم . اشاره ای به او در تلویزیون ” ایران فردا ” و به ویژه در “پنجره ای رو به خانه پدری ” باعث میشد که او خود بی احتیاطی کند، تلفن را بردارد و مستقیما بگوید علیرضا یاد درویشان کردی.
دو ماه پیش سپان داروئی را میجست که در تهران نبود دست به دامان محمد سفریان شدم که ایتالیا بود و دوستان داروساز بسیار دارد . دوا رسید و فرستادم . سپان برایم نوشت ، هرگز مباد برایت حتی، نوشدارو بفرستم که اگر دیر برسد حکایت سهراب است و … اگر دیدمت یکبار دیگر میرویم راه آهن از پس امیریه تو به همانجا که شبی با عمران صلاحی رفتیم . و بعد اضافه کرده بود راستی عمران چه زود رفت مثل اینکه نوبت منهم دارد میرسد .
هزار سال با سپان در همان چند سال ۴۶ تا ۵۷ منهای ۴ سالی که لندن بودم و به تناوب میدیدمش ، زندگی کردم . او و پرتو زیباترین یارانم بودند . وقتی چریکهای عرب را در فردای نبرد کرامه در اردن سرود و من آن را به عربی ترجمه کردم و در مجله شعر بیروت چاپ شد رفاقتمان أغاز شد . بعد از انقلاب وقتی هانی حسن سفیر فلسطین شد او را به سفارت فلسطین در خیابان کاخ بردم و به هانی الحسن معرفی کردم هردو شادمان شدند . و بعد رنجهای سپان بود و حسرت دیدارش که دوبار کوتاه فراهم شد . حالا چه بنویسم جز آنکه پرتو ، شهرزاد ، سندباد با شما میگریم . پیاده روها یتیم شدند .
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
سفرت خوش باد رفیق…
اسماعیل نوری اعلا
اسماعیل نوری اعلا
من الان نه حال خوبی دارم و نه حوصله ای برای خاطره پردازی. آدم اغلب در برابر مرگ بیشتر به فلسفه و خیال و اوهام پناه می برد تا به عکس های دقیقی که در ذهن دارد.
مثلاً امروز که بیدار شدم و بیاد آوردم که سپانلو دیگر در میان ما نیست ذهنم اسیر فکرهائی خیالاتی شد. مثلاً فکر کردم که آدم وقتی دارد کوه نوردی می کند کوه را در تمامیت اش نمی بیند اما سنگلاخ و دره و گل و شُل اش، همراه با گیاهان و مناظرش، بیشتر به چشم نزدیک بین ما می خورند. اما وقتی که بر می گردیم و از دور کوه را تماشا می کنیم چیزی را می بینیم که در آن کوهنوردی قابل مشاهده نبود.
ما شاعران و هنرمندانی را که ندیده ایم اینگونه از دور می شناسیم. نمی دانیم حافظ خسیس بود یا دست و دل باز؟ سعدی پرخاشگر بود یا افتاده و سر به زیر؟ در این موارد هیچ نمی دانیم. اما آنها را تنها از روی یادگاری های بجا مانده شان قضاوت می کنیم. حکایت ما آدم هائی که با هم بزرگ شده ایم نیز این چنین است. ما سنگلاخ و گل و شُل همدیگر را دیده ایم، گل ها و قلهء نشسته در میان ابر و برف را هم. اما آنقدر از هم دور نیستیم که بتوانیم تمامیت اما قضاوت ما قضاوت فردائی نیست. فردا انتخاب خودش را می کند. خیلی چیزها را می گوید به من مربوط نیست و خیلی چیزها را هم برجسته می کند.
در عین حال، ما با همهء تلاش برای آینده نگری در گذشته ها و تجربه هامان زندگی می کنیم. از دیروز که سپانلو رفته است تلفن من مرتب زنگ زده است. از خود می پرسم چرا با مرگ او همه به یاد من افتاده اند؟ و می بینم که بخاطر همان گذشته است. آن سال آفتابی ۱۳۴۰؛ آن ۵۴ سال پیش، که او ۲۱ سال داشت و من ۱۹ ساله بودم و با هم آشنا شدیم. در میان تظاهرات دانشگاه. خودش همیشه می گفت که این تظاهرات مرا شاعر کرد. اما از دید من او پیرمرد ۲۱ ساله ای بود که از میان هزار و یکشب و ده نفر قزلباش بیرون پریده بود و می خواست با زبان آن دوران ها از امروز ما بگوید.
از آن پس، بهم گره خوردیم. در دریای شعر و زبان مان غوطه زدیم. ناممان را بر دفترچه ای که تاریخنویسان در جیب دارند نوشتیم؛ به این امید که امروز و فردا که نخواهیم بود شاید کسی آن دفترچه را بگشاید و از ما یاد کند. فروغ می گفت ما علیه مرگ زندگی می کنیم و اسلحه مان شعرها و نوشته های ما است.
من به آن روز ۵۳ سال پیش فکر می کنم که دوستان در خانهء پدری من جمع شدیم و گروه ادبی طرفه را براه انداختیم. از آن ده دوازده نفر کسانی رفته اند. گروه طرفه مثل شانه ای شده که دندانه هایش یکی یکی بیافتد. نادر ابراهیمی، اکبر رادی، مهرداد صمدی، غفار حسینی، و سپانلو دیگر در میان ما نیستند.
سپانلو شعری دارد به نام قایق سواری در تهران. دوست دیگرمان منوچهر نیستانی شاعر هم دو پسر دارد که هر دو نقاش و کارتون سازان هنرمندی هستند. امروز دیدم مانا نیستانی در سایت «ایران وایر» طرحی کشیده است از سپانلو که دارد از قایقی که بر سیلاب هاای تهران جاری بوده پیاده می شود و در پیاده روها (که نام شعر بلند دیگری از سپانلو است) شاملو و سیمین بهبهانی و گلشیری و ساعدی و حمید مصدق و غزاله علیزاده ایستاده اند تا از او استقبال کنند. مانا بچه های رفتهء گروه طرفه را از قلم انداخته بود.
حالا سپانلو در برابر قاضی تاریخ ادبیات ما ایستاده است و دلواپس است که رأی او چه خواهد بود. من آن قاضی نیستم. تنها خودش و شعرش دوستان من بودند؛ هرچند که انقلاب نکبت بار اسلامی این هر دو شان را از من گرفته است.
او دیگر مال همه است. بر قایق دوش های دوستارانی که ۵۰ سال پیش بدنیا نیامده بودند، بر رودخانه های خشکیدهء تهران که به کویر می ریزند، می رود تا به تاریخ می پیوندد. من به چه می توانم بگویم جز این که می گویم: سفرت خوش باد! رفیق!
هادی خرسندی
سوگ سپانلو…
هادی خرسندی
در سوگ تو
گریه میکند قلم.
مچاله میشود کاغذ
بغض میشود کلام
صبح سه شنبه گلویم درد گرفت
گونه هایم خیس شد
نفسم تنگ شد
همیشه میدیدم
که بالاتر از غم نشسته ای
ناله نبودی
شاعر بودی اما کز نمیکردی
حتی سرطان را
جدی نمیگرفتی
شادی هایت را تقسیم میکردی
دردهایت را پنهان میکردی
و میگفتی:
الفبا را نمیتوانند از ما بگیرند
میگفتی:
خدا هم از الفبا بی نیاز نیست.
خصوصاَ از همین سه حرف
صبح سه شنبه گلویم درد گرفت
در سوگ تو
گریه میکند قلم
مچاله میشود کاغذ
و کتاب
خود را از قفسه پایین می اندازد.
اردیبهشت امسال مصادف شد با خاموشی «شاعر تهران»، در سن هفتاد و پنج سالگی.
سپانلو در زمره ی معدود نویسندگان معاصرشناخته شده ی ادب فارسی در ادبیات غرب بود، او با شرکت در بسیاری از گردهمایی های بین المللی ادبیات ایران را نمایندگی کرد. از او آثار فراوانی به زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسه، هلندی، عربی و سوئدی ترجمه شد و او را مستحق دریافت نشان شوالیه ی نخل آکادمی فرانسه کرد.
او که نخستین مجموعه شعرش با نام ” آه … بیابان” را در سال ۱۳۴۲ منتشر کرد، تا پایان عمرش بیش از شصت کتاب شعر، نقد و ترجمه منتشر کرد، اما مدتهاست که آثاری از او از جمله کتاب “زمستان بلاتکلیف ما” – کتابی که اشعارش در بستر بیماری شاعر سروده شدند-، در تعلیق و انتظار برای اجازه ی چاپ به سر می برند.
تو گویی شعر “تبعید در وطن” را برای این روزهایش سروده بوده است:
“تلخ رود/ تلخ رودی که از اعماق ایران راه میجوید/ در بلندیهای ناپیدا/ صخره سنگ و علف را نیز میشوید/ از گدار تنگهها و بازپرسیها/ تا گلوگاه سیاه شهرهای ما/ مرزها را, در خطی هموار, میپوید/ رو به ماندابی که از ما بود و شاید نه /.سرزمینی یادگار از مرده ریگی دور/ نامدار از خاک بیرحم است و آب شور/ … ”
سپانلو که جایزه ی “ماکس ژاکوب” ( بزرگترین جایزه ی شعر فرانسه ) را دریافت کرده بود، در میهن خود از انتشار خاطرات خود باز داشته شد، مجموعه ای با نام “تاریخ شفاهی” که به گفته ی خود او “این کتاب سالهای کودکی و جوانی و دانشگاه، سالهای شعر و ترجمه و تاسیس کانون نویسندگان، سالهای مجلات مختلف، رویایی، اخوان، شاملو و بسیاری دیگر را دربرمی گرفت … و میتوانست مرجعی از تاریخ شفاهی شعر مدرن ایران باشد”. او آنقدر از عدم انتشار این کتاب آزرده بود، که با تلخی میگفت: “اگر وضعیت کتابهایم به همین روال ادامه یابد، دیگر روحیهای برایم باقی نخواهد ماند و دست از نوشتن خواهم کشید”
سپانلو، شاعری بود که بر تن اسطوره ها و افسانه های کهن، جامه ی عصر نو را می پوشاند تا روایتی نوین از آنچه ادب پیشین حکایت کرده است را بازگو کند. از همین رو آنچه در میان همه ی دل نگرانی ها و حسرتهای سپانلو، مشهود است، تاسف او از فراموشی ادب و فرهنگ سرزمینش است، چه آن گاه که از انتشار تاریخ ادبیات معاصر جلوگیری کردند و چه آن زمان که دیوان اشعار رودکی با تصحیح او اجازه ی نشر نیافت.
وصف حال روزهای پایانی زندگی شاعر “قایق سوار تهران”، چون “سندباد غایب” بود که با پارو زدن در این غرقاب مرداب گون و با یاد آوری خاطره و بیدار کردن حس نوستالژی در صدد بود دشواری این سنگلاخ را با امید و شور فراموش کند:
قایقسوار بودیم
در ایستگاه آب
بالای نهرها
در کوچهباغ تجریش
از شیب جویبار
رفتیم
رو به پایین
همراه آبشار
رگهای شهر تهران
جاری
فصل بهار و آبسواری
از چشم باغ فردوس
در سایهی چناران
تا قلب پارک ملت
راندیم
زیر ونک گذشتیم
تا رود یوسفآباد
و از فراز جنگل ساعی
تا آبراه بلور…
بالای برجها
ماه
در نیلی روان
رخت عروس میشست
آواز نهرهایش را
تهران به هم میآویخت
ارکستر آب، در سرِ ما، مینواخت
در “بندر نمایش”
بعد از تئاتر شهر
نیروی آب کاهید
پارو زدیم
لغزان
تا حوضهی امیریه
تا موزهی نگارستان
در ایستگاه گمرک
نور چراغها کم شد
انگارههای فصل به هم ریخت
فیروزه با غبار درآمیخت
پاییز بود و آب
شهر و طلا و خواب
و یک صدا، که میدانستیم
هر لحظه ممکن است بگوید:
“برگشت نیست
آخر این خط!”
قایق رسیده بود به راهآهن
به واگن عتیقهی میدان
بین جزیرههای گیاهی
و صخرههای سرگردان
که دور زد
پهلو گرفت
و ایستاد،
آن جا که روح تندیس
در زیر آبراه
نفس میکشید..
“خورخه ماریو پدرو بارگاس یوسا” نویسنده ی پرویی و برنده ی جایزه ی نوبل ادبی در سال ۲۰۱۰، از برجسته ترین رمان نویسان، مقاله نویسان و روزنامه نگاران معاصر امریکای جنوبی و هم چنین از مطرح ترین نویسندگان نسل خود در سطح جهانی است. او که متولد ۲۸ مارس ۱۹۳۶ است، درحالی در هفتاد و چهار سالگی به کسب جایزه ی نوبل نائل شد، که حدود بیست سال، نامزد دریافت این جایزه ی پرافتخار بود. یوسا، در کنار “گابریل گارسیا مارکز” و “ کارلوس فوئنتس” از جمله نویسندگانی ست که ادبیات امریکای لاتین را در مسیر دگرگونه ای هدایت کرد؛ مسیری که به جهت فرم و شیوه ی داستان سرایی با آنچه پیش از آن نویسندگان این ناحیه خلق کرده بودند، تقاوتی بارز داشت و شاید همین تفاوت بود که ادبیات آمریکای لاتین را در زمره ی پر خواننده ترین آثار جهانی قرار داد.
با این وجود سبک نوشتار یوسا منحصر به خود اوست. او برای بازگویی داستانهایش، از روایتهای تو در تویی بهره می برد که در وجوه زمانی و مکانی متفاوتی در یکدیگر گره می خورند . او در پس همین درهم تنیدگی هاست که روال داستانی رمانهایش را پیش می برد و خواننده را مجذوب و شیدای قلم خود می کند. یوسا بر خلاف مارکز حقیقت را بر بستر جادو نمی کشاند و حتی بر تخیلات خود هم نقش حقیقت می زند؛ تا آنجا که حتی در نوشتن داستان هایش هم از شخصیتهای حقیقی الهام می گیرد و در واقع قریحه ی قصه نویسی خود را با بیوگرافی نویسی ترکیب می کند. او به رمان به چشم یک تحقیق می نگرد، که در آن، به مدد نیروی خلاقیت نویسنده و جبر راستین حقیقت، تاریخ و تخیل با یکدیگر آمیخته می شوند و اثری خلق می شود که در آن مرزی میان واقعیت و رویا مشهود نیست. یوسا آنقدر واقع گراست که هر آنچه در رویای نویسنده می گذرد را نیز بر خاسته از تاملات ذهن ناخودآگاهش می پندارد، شاید به همین دلیل است که او در کتاب “عیش مدام” مصرانه در صدد جستن منشأ حقیقی آفرینش رمان “مادام بواری” بر آمده است.
یوسا نام این کتاب را ازیکی از عبارات نامه ی “گوستاو فلوبر” – نویسنده ی رمان “مادام بواری” – به دوشیزه “لوروایه دشانتپی” برداشت کرده است: “تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی، همچنان که در عیشی مدام.” و سپس در متن کتاب به بررسی رمان مادام بواری و جراحی زندگی و اندیشه های “اما بواری” و خالقش، فلوبر، به هنگام نگارش این اثر می پردازد. یوسا با این اعتراف که خواندن مادام بواری و غرق شدن در یک یک سطرهایش وی را به وادی نویسندگی رهنمون ساخته، دست به کند و کاو در لایه های مختلف این رمان زده و در سه فصل و از سه زاویه ی متفاوت این اثر ادبی را مورد بررسی قرار داده است.
یوسا در بخش نخست کتاب عیش مدام، از احساس شخصی خود نسبت به “اما بواری ” و “فلوبر” و از میزان تاثیری که بر زندگی وی گذارده اند سخن می گوید، این فصل از کتاب که تحت عنوان ” عشق یکسره” نامگذاری شده، با وصفی شور انگیز و پر تب و تاب از اما و عواطفش سخن می گوید، یوسا خود را دلبسته ی “اما” می نامد و در حقیقت در این بخش، قرائت شخصی خود از این رمان را بیان می کند:
چیزی که مرا به ستایش این موجود هیچ کاره ی فریبنده وا می دارد، صرفا این واقعیت نیست که “اما” محیط خود را به چالش می خواند، علل این چالش هم برای من اهمیت دارد. این علت ها بسیار ساده اند و از چیزی سرچشمه می گیرند که من و او در آن مشترک هستیم، یعنی ماده گرایی درمان ناپذیر ما، اولویت دادن به لذات جسم در مقابل لذات روح […]” اما” خواستار لذت جنسی ست، حاضر نیست این نیاز جسمانی ژرف را که شارل قادر به ارضای آن نیست از آن روی که اصولا از وجود آن خبر ندارد، در وجود خود سرکوب کند …
او سپس در بخش دوم کتاب، به نحوه ی نگارش این رمان و چگونگی آفرینش این اثر، اشاره کرده و با تفحص در زندگی، افکار و دغدغه های فلوبر، انگیزه ی او را از نوشتن این کتاب و خلق شخصیتی چون “اما بواری” مورد بررسی قرار داده است. و نهایتا در بخش پایانی این پژوهش مبسوط، “مادام بواری” را به عنوان سردمدار شکل گیری ادبیات مدرن معرفی می کند.
یوسا در ” عیش مدام” با زیباترین شکل ممکن ” اما بواری” را ترسیم می کند، زنی که گویی این بار معشوقه ی یوساست و یوسا نه تنها زندگی که نجات خود از خودکشی را مدیون این زن می داند. او دوگانگی، وهم پروری و عصیان این زن را می ستاید و با وسواسی کم نظیر همه ی وجوه شخصیت او را هویدا می سازد:
“فراتر از هرچیز، آنچه مرا افسون می کند، دوگانگی وجود ” اما بواری” ست، زنی که با خونسردی تمام نقشه ی شجاعانه و افراطی خود را طرح می کند و در عین حال مثل بچه ها از کتابهای مبتذلی که می خواند بر انگیخته می شود، خواب کشورهای عجیب و غریبی رامی بیند که در کارت پستالهای رایج آن روزگار دیده است، زنی که به مرد محبوبش انگشتری می دهد و […] به او می گوید نیمه شب به فکر من باش و گاه حرفهایی پر طمطراق بر زبان می آورد […] و طبیعی ست که تحت تاثیر صحنه ی کالسکه سواری باشم که در آخر آن دست برهنه ی زنی تکه پاره های نامه ای را که خبر جدا شدن از مرد عاشق است و قصد داشته به او بدهد، به دست باد می سپرد. “( صفحه ی ۳۰)
“هیچ کس – جز خود اما و خواننده- آگاه نیست که زیر این ظاهر نماینده ی کمال و شادمانی و این همسر خانواده دوست، زنی آکنده از آز و خشم و نفرت پنهان است. از این زمان به بعد سراسر زندگی اما یکسره در دورویی می گذرد و تا زمانی که می میرد، همواره دو “اما” وجود دارد، یکی “اما” یی که شارل و مردم شهر می شناسند و دیگری آن که فقط خود او و گاه به گاه “لئون”، “رودولف” و “لورو” می شناسند.” (صفحه ی ۱۷۶)
نویسنده هم چنین ازتضادهای جنسیتی “اما” هم پرده بر می دارد و او را زنی توصیف می کند که در پشت زنانگی تمام عیارش نرینه ای مصمم و با اراده پنهان شده است، او “اما” را “فمنیستی تراژیک” خطاب می کند که در جامعه ای مردسالار اسیر شده و خود را درقیاس با مردان حتی از رویا پردازی هم ناتوان می بیند، او خطاب به رودلف که از سرزمین عجایب و سفرهای رویایی خود سخن می گوید با لحنی حسرت آلود می گوید: ” بیچاره ما زنها حتی این سرگرمی را هم نداریم” و یوسا این گفت و گو را به مثابه ی تبعیض جنسیتی حاکم در همه ی دوران ها می داند، تبعیضی که زن را در تناقض و تعارضی دیگر درگیر می کند، تعارضی درونی و جدالی تلخ بین ذات زنانگی و آرزوی مرد بودن. “اما” درگیر این نبرد می شود، او که در مقام زن همواره با سرخوردگی و ناکامی دست به گریبان بوده است، به جست و جوی هویت مردانه ی خود بر می آید، اواز مسند نیاز برمی خیزد و خود به دیدار معشوق هایش روان می شود، در همه ی این روابط این “اما” ست که عنان را در دست می گیرد، اوست که از لئون می خواهد تا برایش شعر عاشقانه بسراید و یا کرایه ی هتلی که درآن دیدار می کنند، را پرداخت می کند. ولی همه ی این مردها – شارل، لئون و رودلف- پس از چندی با استیصال وضعف و زبونی شان، “اما” را دلزده و سرخورده می سازند. مردانی که نه تنها آن مردانگی مطلوب “اما” را بروز نمی دهند، بلکه با حالات برده صفتشان “اما” را مبدل به قهرمانی شکست خورده، دردمند و رنجور می کنند. “اما” ی جست و جو گر که در شکاف میان تمنا و برآورده شدن آن گام بر می دارد، بر این باور است که رابطه ی نا مشروع می تواند آن حیات باشکوه مطلوب را به او هدیه دهد، اما آنچه از این روابط عاید او می شود چیزی نیست جز ناکامی و سرگشتگی دوباره و تعلیق در میان ” آلودگی زندگی زناشویی و سرخوردگی از روابط نامشروع “. یوسا هم چنین سلطه ی بی چون و چرای “اما” در زندگی زناشویی اش را تشریح می کند، تسلطی که حتی پس از مرگ هم گریبان آن پزشک روستایی را رها نکرد و او را به تباهی کشاند. نویسنده ی کتاب ” عیش مدام” پس از تشریح این کشمکش ها، ” اما” را با دیگر زنان مادر سالار داستان که نقشهایی مردانه را برعهده دارند مقایسه می کند، زنانی که به علت بی کفایتی شوهرانشان نقش مرد را در خانواده بازی می کنند ولی به نومیدی و درماندگی “اما ” مبتلا نمی شوند. یوسا نقش مردانه ی این زنان را نشانه ی عصیان آنها نمی داند و می گوید:
آنها نقش مرد را برعهده میگیرند چون کار دیگری نمیتوانند بکنند، چراکه شوهرانشان این نقش را انکار کردهاند و باید کسی باشد که در خانه تصمیم بگیرد. در مورد “اِما” مردانگی چیزی نیست که برای پر کرن جایی خالی به خود بسته باشد، بلکه در عینحال تلاشی است برای آزادی، راهی برای جنگیدن با نکبت و درماندگی نهفته در وضع زن.
یوسا، رمان مادام بواری را به سبب در هم فشردن مسائلی چون طغیان، خشونت، ملودارم، مسائل جنسی و حتی شی بارگی غوطه ور در آن تحسین می کند و آن را بر رمانهایی چون ” مسخ” کافکا و یا آثار فاکنر ترجیح می دهد. چرا که به عقیده ی او پایان بسته ی مادام بواری از تعلیق و پرسشی که آن رمان ها برای خواننده ایجاد می کنند، مبرا ست و یوسا این امر را مزیتی برای این رمان بر می شمرد. این نویسنده بر خلاف دیگرانی چون ” جیمز جویس”، ” ویرجینیا وولف” و ” ویلیام فاکنر” معتقد است که باید ابتدا طعم حقیقت را چشید و بعد به داستان سرایی پرداخت؛ در واقع او پرداختن به عینیت را بر ذهنیت مقدم می داند.
یوسا، با آن که عصیان مادام بواری را عصیانی شخصی می نامد ولی از قدمت و عمر وسوسه ها و دغدغه های “اما” هم سخن می گوید دغدغه هایی که هنوز هم بر زندگی بشر امروز و به خصوص زنان سایه افکنده و به خانه ی پر ملال و سرد “شارل بواری” محدود نمانده اند و وسوسه هایی که تنها منحصر به همسر سودایی و عاصی آن پزشک دل مرده و کسالت آور نبوده و نیستند:
عصیان ” اما” از ابعاد حماسی که در عصیان قهرمانان مذکر رمان قرن نوزدهم می بینیم بی بهره است […] این عصیان یک فرد است و چنین می نماید که عصیانی خود بینانه است. این زن قوانین محیط پیرامون خود را زیر پا می گذارد، زیرا مشکلاتی که فقط مشکل اوست به این کار می کشاندنش، این عصیانی به نام کل انسانیت یا به نام فلان اصل اخلاقی یا فلان ایدئولوژی نیست، ” اما” از آن روی که احساس می کند، جامعه، تخیل او، جسم او، رویاهای او و تمناهای او را به زنجیر کشیده، رنج می برد، روابط نامشروع برقرار می کند، دروغ می گوید، می دزدد و در پایان خود را می کشد، شکست “اما” به معنای این نیست که او بر خطاست […] باری، شکست اما صرفا اثبات این نکته است که این نبرد نابرابر بوده، “اما” تنها بود و از آنجا که موجودی غریزی و احساساتی بود و پیوسته در معرض این خطر که راه را گم کند و بیش از پیش در وضعیتی غرقه شود که سرانجام دشمن را بر او چیره کرد.
یوسا، شیفته ی فلوبر نیز هست، او می گوید: ” من به معنای دقیق کلمه شیءباره هستم. خوش دارم خانه و گور و کتابخانهی نویسندگان محبوبم را ببینم و اگر میتوانستم استخوانهاشان را محض تبرک نگه دارم، یعنی همان کاری که مؤمنان با استخوانهای قدیسان میکنند” او که کتاب را بارها و بارها موبه مو خوانده، بر روی صحنه های زندگی فلوبر ذره بین می گذارد و خواننده را از ریزترین اطلاعاتی که درباره ی شرایط خانوادگی و زندگی فلوبر به دست آورده است، آگاه می کند، از حالات روحی او و اعضای خانواده و دوستان نزدیک و مکاتبه ایش گرفته تا شکل اتاق و ساعات کار وی. در این میان مطالعه ی چهارده جلد از نامه نگاری های ” فلوبر” و به خصوص نامه هایی که به معشوقه اش، “لوییز کوله” نوشته است، از اهمیت بسیاری برخوردارند.
برخی از منتقدین، توجه بیش از اندازه ی یوسا، به این ظرایف و نکات، را مورد نقد قرار داده و افراط او را نپسندیده اند، اما آنچه مسلم است این است که یوسا این اصرار و اهتمام را بیهوده انجام نداده است. او در صدد اثبات این قضیه است که “مادام بواری” نه تنها بر اساس وهم، الهام، غریزه و یا نیروهای پنهانی خلق نشده بلکه بهره گیری از حقایق و پیشامدهای روزمره و پیرامون نویسنده است که او را در آفرینش یک اثر ادبی یاری رسانده است. در حقیقت نویسنده نقش راوی هنرمندی را برعهده می گیرد که از جادوی ورود به ذهن و آگاهی ازتفکرات شخصیتها برخوردار است، یوسا معتقد است که فلوبر در “مادام بواری” در عین حال که به امور شهودی توجه دارد از پرداختن به تفکرات و تک گویی های جریان سیال ذهن نیز غافل نیست. او به نویسنده ی محبوبش هرگز جلوه ای آسمانی نمی دهد و او را از هرگونه کشف و شهودی مبرا می داند، هم چنان که “اما” قهرمان همیشه اش را نیز زمینی می خواند و این شاید همان نکته ای باشد که “عبدالله کوثری” را بر آن داشته است تا این کتاب را به فارسی برگرداند. باشد تا نویسندگان، منتقدان و خوانندگان ادبیات فارسی نیز تکیه ی صرف بر عنصر عاطفه و آسمانی کردن شاهکارهای کلاسیک ادب فارسی را به فراموشی سپرند و جایگاه تفکر و پژوهش را جایگزین آن نمایند.
نمایشگاه کتاب تهران که چند سالی ست از محل دائمی نمایشگاه ها به مصلای تهران نقل مکان کرده از روز سه شنبه ی هفته ی جاری، پانزدهم اردیبهشت ماه و در همین مکان آغاز به کار خواهد کرد. این نمایشگاه که در سالهای اخیر به خاطر بی کیفیت بودن محل برگزاری و جمع آوری برخی از کتاب ها با انتقادهای فراوانی روبرو بوده در نوبت امسال خود، رسما فهرستی از انتشاراتی های محروم از کار را در اختیار رسانه ها قرار داده تا به حرف ها و حدیث های بیشتری دامن بزند.
” عباس صالحی” معاون فرهنگی وزارت ارشاد نیز محروم شدن برخی از ناشران از حضور در نمایشگاه بین المللی کتاب تهران را تایید کرده است.
به گزارش خبرگزاری فارس عباس صالحی رئیس بیست و هشتمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران طی یک نشست خبری به همراه مدیران کمیتههای این دوره، برنامههای نمایشگاه کتاب را تشریح کرد و به سوال خبرنگاران پاسخ داد.
آقای صالحی در همان مجال باب کمیت حضور ناشرین این طور گفتند:
” در این دوره ۲۴۵۰ ناشر داخلی در ۲۱۶۰ غرفه حضور دارند. ۳۰۰ هزار کتاب داخلی و ۱۶۵ هزار کتاب خارجی و مجموعا حدود ۴۶۰ هزار عنوان کتاب را در نمایشگاه خواهیم داشت مثل کتابخانه ای که طی ده روز در گردش است. میشود گفت حدود نیم میلیون کتاب در نمایشگاه امسال حاضر است. ”
اما در شرایطی که انتظار می رفت تا با مراودات اندک بهتر شده ی ایران با دنیا در نمایشگاه امسال شاهد حضور کشورهای پیشرو حوزه ی نشر در ایران باشیم، سرانجام این کشور ” عمان ” بود که به عنوان میهمان ویژه ی نمایشگاه انتخاب شد و وزیر فرهنگ این کشور هم به عنوان سخنران ویژه ی مراسم افتتاحیه. این موضوع که بازتاب جالبی در خبرگزاری های داخلی و خارجی داشته و تا حدودی اسباب دلسردی فعالین حوزه ی کتاب را فراهم کرده بود اما با این توضیحات از جانب آقای صالحی روبرو شد:
” عمان میتواند برای ما پایلوت فرهنگی در منطقه خلیج فارس باشد. ”
رئیس نمایشگاه کتاب تهران همچنین از آینده ی دنیای نشر و حضور ناشرین الکترونیکی هم گفت و این موضوع را یکی از رویکردهای اساسی نمایشگاه دانست. وی همچنین درباره ی چرایی این توجه نیز این طور گفت:
” افق آینده نشر ترکیب نشرالکترونیک و کاغذی است و نشر کاغذی نمیتواند نشر الکترونیک را نادیده بگیرد.”
بعد اقتاصادی نمایشگاه و اشاره ی تلویحی به بازار کساد نشر هم دیگر از سخنان آقای صلحی به شمار می رود.
آقای شهرام نیا قایم مقام رییس نمایشگاه کتاب تهران نیز درمورد وجهه ی اقتصادی نمایشگاه اظهار نظر کرده و در این باب این طور گفته :
” یک بعد نمایشگاه جنبه فروشگاهی آن است. اگرچه انتقاداتی درباره پررنگ شدن این بخش وجود دارد اما در شرایط فعلی نشر ایران فرصتی برای گردش مالی ناشران به شمار میآید. ”
اما در شرایطی که بسیاری از اهل کتاب حضور در مصلا را نشانه ای از کم رونق شدن کتاب دانسته اند، آقای شهرام نیا از ” اجبار ” ی سخن به میان آورده که می تواند تا حدودی تامل برانگیز باشد :
” نمایشگاه کتاب تهران مثل هر نمایشگاهی نمیتواند مکان دائمی داشته باشد. ارشاد هم اگر همه اعتبار سالانه خود را ارائه کند باز هم کفاف نخواهد داد. معمولا شهرداری ها عهدهدار این امور هستند و ما در واقع مستاجریم. تنها جایی که امکان برگزاری هست مصلاست… ”
جالب اینکه آقای صالحی در پایان این نشست خبری بار دیگر تاکید کرده که ناشرانی که از حضور در نمایشگاه امسال محروم شدهاند نمیتوانند در نمایشگاه کتاب حاضر شوند.
اردیبهشت امسال یازدهمین سال جدایی “حسین منزوی” از زمین و اهالی آن است. شاعری که گرچه برخی وی را پدر غزل معاصر ایران خوانده اند، اما اشعارآمیخته به موسیقی و عشق او هرگز آنگونه که باید قدر ندید و روحیه ی تغزلی او که در آن قداست و صفای روح و جان موج می زد، نزد مخاطب عام شناخته نشد و “منزوی” ماند؛ تا آنجا که پر فروش ترین کتاب وی، تنها چهار بار تجدید چاپ شده است.
حسین منزوی شاعری ست که در وانفسای انفعال و سکون شعر کهن و تحول تک بعدی شعر نو، غزل معاصر را جلوه ای دگرگونه بخشید و در عین پایبندی به ساختار سنتی غزل، در کاربرد واژگان و ترکیبات شیوه ای نوین را ابداع کرد، چنانکه “م.آزاد” گفته است : “حسین منزوی غزل را به شیوه ای شبیه به شعرنو می سرود و نظم فاخری را دنبال می کرد.”
حسین منزوی
وی در بحبوحه ی سالهای پر تنش دهه ی ۴۰ و ۵۰ – که شعر شاعران نوپردازی چون شاملو به سلاحی برای مبارزه ی سیاسی و ابراز انتقادهای تند و تیز سیاسی بدل شده بود – عاشقانه سرودن و رهایی از تعلقات این چنینی را سرلوحه ی قلم شاعرانه اش ساخت،هرچند که این غزل های عاشقانه از مضامین اجتماعی هم بی بهره نمانده اند.
”منوچهر آتشی” در توصیف حسین منزوی گفته است که او “شاعر عشق همیشه” است. با این حال، خودش می گفت: “هرچند پایگاه تغزل را عشق و عاشقی دانسته اند، ولی به گمان من، تغزل می تواند هر نوع حدیث نفسی را دربربگیرد حتی اگر اجتماعی و عرفانی باشد”.
درادامه ، سه غزل عاشقانه ازاین شاعر شیرین سخن، را زمزمه می کنیم:
شمیم شمالی
شهر – منهای وقتی که هستی – حاصلش برزخ خشک وخالی
جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی
می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی
چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟
ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی
هر چه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی
ای طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!
وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی!
چشم وا کن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد!
گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی
حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی
خیال خام پلنگم
خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پریدو پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زاغاز به یکدگر نرسیدن بود
گل شکفته خداحافظ اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود
راز بزرگ تنهایی
بسر افکنده مرا سایه ای از تنهائی
چتر نیلوفر این باغچه بودائی
بین تنهائی و من راز بزرگی ست بزرگ .
هم از آنگونه که دربین تو زیبائی
بارَش از غیرو خودی هر چه سبکتر؛ خوشتر
تا به ساحل برسد رهسپُر ِ در یائی
آفتابا توو آن کهنه درنگت در روز
من شهابم من و این شیوه ی شب پیمائی
بو سه ای داد ی و تا بوسه ی دیگر مستم
کس شرابی نچشیداست بدین گیرائی
تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم
می گذارم که قلم پر شود از شیدائی .
آخرین نامه ی فرزاد کمانگر به دانش آموزانش
مینا استربادی
خطاب به پسران طبیعت آفتاب می نویسد: ” … ، بعد از « مصیبت مرد شدن » تازه « غم نان » گریبان شما را گرفته ، اما یادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به لیلاهایتان ، به رویاهایتان پشت نکنید؛ و به دختران سرزمینش می گوید: ” …، اگر در این گوشه از « خاک فراموش شده خدا » به دنیا نمی آمدید ، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت « زیر تور سفید زن شدن » برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید” … پر است از احساس و شعور، این نامه ی آخرین او؛ و مگر می شود کسی که این طور می نویسد و این طور به زندگی نگاه می کند، کسی که شاگردانش را به فراموش نکردن شعر و آواز توصیه می کند؛ اهل جنگ باشد و برای مردمی خطرناک؟
امروز، خاطره ی این مرگ غمگنانه یکی از اهل معرفت و آن توحش بی آخر اهل قدرت، چهارساله شد. در حال و هوای مرگ این مرد بزرگ اما، سودمند تر و نکو تر از نامه ی آخرینش یادداشتی سراغ نکردیم. باشد که تا دخترکان و پسرکانی که چهارسال قبل کمتر از این دنیای نامرد دانسته بودند، بخوانند و بدانند که روزگار نامروت چه بر سر پاک ترین و اهورایی ترین فرزندان آن خاک آورده؛ بخوانند و بدانند که آقای معلم به شعر و آوازشان سپرده و برایشان از صداقت و ترنم گفته … با هم این آخرین نامه که به وصیت و نصیحتی هوشمندانه می ماند را بخوانیم و به سطر به سطرش دقیق شویم…
آخرین یادداشت فرزاد کمانگر از زندان رجایی شهر…
بچه ها سلام،
دلم برای همه شما تنگ شده ، اینجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرینتان شعر زندگی میسرایم ، هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر میگویم ، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار میشوم ، با شما میخندم و با شما میخوابم . گاهی « چیزی شبیه دلتنگی » همه وجودم را میگیرد .
کاش میشد مانند گذشته خسته از بازدید که آن را گردش علمی مینامیدیم ، و خسته از همه هیاهوها ، گرد و غبار خستگیهایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی میسپردیم ، کاش میشد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب » و تنمان را به نوازش گل و گیاه میسپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت کلاس درسمان را تشکیل میدادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات زیر سنگی میگذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی میکند ، پی سه ممیز چهارده باشید با صد ممیز چهارده ، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری میگذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه میکردیم و منتظر تغییری میمانیدم که کورش همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند ، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد .
کاش میشد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردیمان را دوره میکردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز میخواندیم و بعد دست در دست هم میرقصیدیم و میرقصیدیم و میرقصیدیم .
کاش میشد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان میشدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل میزدید و همدیگر را در آغوش میکشیدید ، اما افسوس نمیدانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود میگیرد ، کاش میشد باز پای ثابت حلقه عمو زنجیرباف دختران کلاس اول میشدم ، همان دخترانی که میدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی مینویسید کاش دختر به دنیا نمیامدید.
میدانم بزرگ شده اید ، شوهر میکنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز « جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده میشود ،راستی چه کسی میداند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید ، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمیکردید و یا اگر در این گوشه از « خاک فراموش شده خدا » به دنیا نمی آمدید ، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت « زیر تور سفید زن شدن » برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و « قصه تلخ جنس دوم بودن » را با تمام وجود تجربه کنید . دختران سرزمین اهورا ، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید .
پسران طبیعت آفتاب میدانم دیگر نمیتوانید با همکلاسیهایتان بنشینید ، بخوانید و بخندید چون بعد از « مصیبت مرد شدن » تازه « غم نان » گریبان شما را گرفته ، اما یادتان باشد که به شعر ، به آواز ، به لیلاهایتان ، به رویاهایتان پشت نکنید ، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس « شعر و باران » باشند به دست باد و آفتاب میسپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید .
رفیق ، همبازی و معلم دوران کودکیتان
فرزاد کمانگر – زندان رجایی شهر کرج
۹/۱۲/۱۳۸۶
مجتمع آموزشی مهران ۱۳۵۸ – ۱۳۳۲
معصومه فرنگیس سهراب(مافی)
یحیی مافی
ناشر: موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان
سال نشر: ۱۳۹۳
این دفتر ۲۳۸ برگی در۱۸ فصل منتشرشده است. و همانکونه که ازعنوانش پیداست، تجربۀ تلاش دو زوج خادم فرهنگ در راه تربیت فرزندان کشوراست. دردیباجۀ فشرده ای که زنده یاد احمد بیرشگ در۱۳۷۰ براین دفتر نوشته به نیکی از این زوج فرهنگی یاد کرده است :«خانم وآقای مافی آن چه را که درراه خدمت به نونهالان و نوجوانان جامعه ما اندیشیده برآن جامه عمل پوشانده اند، در طبق اخلاص درپیش چشم هم میهنان وهم دلان قرار داده اند. آنان دراین کتاب هیچ ازتاریخچه ی عمرپربرکت خود با خواننده درمیان نمی گذارند، مگر آن چه درراه این خدمت شریف کرده اند و ازقوه به فعل درآورده اند . ثمره اش تربیت صحیح عده ای ازفرزندان برومند ملت ماست».
وهم جنین درپشت جلد محمدهادی محمدی یادآور شده : «بازگویی تجربه های سی وچند ساله می تواند معنای درست درست فلسفه ی تربیتی یا پداگوژی ازدومعمار آموزش وپرورش ایران را به نمایش بگذارد. تا اگرکسانی باشند که امروزبخواهند ازآن بهره ببرند، بتوانند آموزش وپرورش ایران را دراندازه ی توان خود دگرگون کنند و پیش ببرند . . .».
درفهرست مطالب پس از پیشگفتار، بخش یک گردش کار، شامل فصل۱ تا ۶ : کودکستان، آغاز کار. مدیریت مدرسه . فضای آموزشی. دانش آموزان. معلم و معلمی. مدرسه واولیاء. بخش دو درراه آموزش، شامل فصل ۷ الی ۱۶: ریاضی. علوم. زبان و ادبیات فارسی. آموزش زبان خارجه. هنر . ورزش و پیش آهنگی . تکالیف شب و تکالیف ایام تعطیل . ارزشیابی (امتحان) . تشویق وتنبیه. کتاب و کتابخانه . بخش سه درمسیر پرورش، شامل فصل ۱۷ و ۱۸ : پرورش. ارتباط با فارغ التحصیلان مدرسه می باشد.
این دفتر که روایتگر تجربه های یک زوج معلم است، ازآغاز راه، «وضع آموزش پیش ازدبستان دردهه ۳۰ و۴ شمسی» را موردبحث قرارداده وسپس شروع کاررا شرح می دهند«درتابستان ۱۳۳۲، فعالیت فرهنگی یا به عبارت دیگر، کار مدرسه داری خود را با گشایش کودکستانی یک کلاسه به نام «مهر» در خیابان امیرآباد، (کارگرکنونی) فرصت شرقی آعاز کردیم». دراثر استقبال این کودکستان یک کلاسه دراواسط همان سال به سه کلاس می رسد. با نوآوری های مسئولان که چشمگیر است. استفاده ازنظرات اولیای بچه ها و همکاری های لازم با کمک آنها و تغییرات ضروری دربرنامه ها انگیزۀ پیشرفت را فراهم می سازد. اهمیت دادن به هنرونقاشی وکار دستی های متنوع و مهمتر حذب بچه ها از طریق راه اندازی جشن زادروز آن ها و نمایش در اعیاد و سرگرمی هائی از این قبیل: «بچه ها با شیوه ی معاشرت وبرخورد صمیمانه با همسالان، آشنایان ودوستان بزرگ سال آشنا می شدند و به تدریج آداب زیستن درجامعه را فرا می گرفتند».
درفصل دو با شکل گیری دبستان مهران، مشکلات را شرح میدهد. مسئولیت های سنگین تدریس و مهمتر حفظ بچه ها را در حارج از مدرسه یادآور می شود: «مدیرمدرسه نه تنها مسئول برنامه های داخل مدرسه بلکه تاحدود زیادی مسئول برنامه های خارج ازمدرسه ی کودکان و نوجوانان نیز هستند». از کمک های انجمن خانه و مدرسه ازراهنمائی های مفید شورای مشورتی به نیکی یاد می کند. وظایف معلم ها ودیگر کارکنان مدرسه ورفتار آنها با بچه ها ی مدرسه را شرح می دهد. تا آنجا که به درستی در پرورش و رشد روح این اطفال و نوجوانان، هریک از این مربیان وظیفه ای برعهده دارند. انضباط شدید مسئولان مدرسه وتنظیم امور مالی و رعایت مسائل بهداشتی و تأسیس کتابخانه با کتابداری مسئول: «بایاری گرفتن ازهمکاران بیش از ده هزار جلد کتاب را دردست مراجعان کتابخانه می گرداند». تغذیه شاگردان زیرنظر شورای تغذیه ازمسائلی ست که دراین فصل از آن سخن رفته است. اما، درباره تغذیه رایگان ازنامرغوبی پرتقال ها شکایتی ازسوی مدرسه مهران به آموزش و پرورش ناحیه ۱۵ شده که به نتیجه نمی رسد. «متآسفانه رویه مذاکره ی این شرکت هم حالت ارعاب دارد. آنها مدعی هستند که مدرسه حق ندارد درمورد بدی تغذیه اصلا حرفی بزند. مرتبا کلماتی نظیر “صلاح نیست” و “مصلحت نیست” تکرار می کنند. پرتقال های نامرغوب به اندازه ی یک تخم مرغ است. آیا باید تحویل گرفت و به بچه ها داد یا نه؟» .
ازطرف مدرسه مهران برای خدمت گزاران، درمحلۀ وصفنار درجنوب غربی تهران خانه سازی می شود «که کسان دیگری خانه ها را تصاحب کردند».
تلاش های همه جانبۀ این زوج فرهنگی: شامل بهداشت، انضباط وحرمت آموزش، دعوت به همکاری اولیاء وتشویق آنها در همکاری با مسئولان وجذب وجلبِ علاقۀ عموم به مشارکت درامور مدرسه، وازهمه مهمتر: توجه ویژه به رشد و پرورش آگاهی و بالابردن سطح دانشِ اطفال و نوجوانان بسی شگفت انگیز است و جای سپاس دارد وقدردانی. مبالعه نیست که این کتاب توان آن دارد که به عنوان بهترین نمونۀ آموزشی درمراکز تربیتی در متون درسی قرار گیرد. افسوس که دوران پریشانی وبحران است. و نگاه های سازمان یافتۀ جهل ریشه دار به سوی خرافات و فرهنگ پوسیدۀ تحجر؛ تجدید خاطره با عادت عرفی شده، و زمانۀ رفتن به سراغ چه باید کرد؟
گزبده ای پرمغز از مصطفی کریمی دربرگردان روجلد کتاب، یادآور انسانیت هایی ست که زمانی بین برخی با وجدان های سالم وپاکیزه رخ می نمود: « . . . خانم وآقای مافی به این کوشش ها بسنده نکردند و برای کمک به رشد فرهنگ کودکان کشور، با هم فکران و همراهان خود، درتآسیس «شورای کتاب کودک»، «فرهنگ نامه کودکان ونوجوانان» و «انجمن پژوهش های آموزشی» مشارکت کردند. ما سال ها درانجمن پژوهش های آموزشی و درکنار خانم وآقای مافی، صداقت، بردباری، پشتکار، امید و عشق به انسان ها را آموختیم». انجمن پژوهش های آموزشی پویا.
برای علاقمندان به مسائل آموزشی وبهره گیری از رشته های گوناگون تجربه های این دو آموزگار برجسته که چهره در نقاب خاک ابدی کشیده اند مطالعه این کتاب را توصیه می کنم.