خانه » هنر و ادبیات » دل نوشته هایی از سه یار دیرین …به بهانه ی خاک سپاری محمد علی سپانلو / رهیار شریف

دل نوشته هایی از سه یار دیرین …به بهانه ی خاک سپاری محمد علی سپانلو / رهیار شریف

صبح روز پنجشنبه بیست و چهارم اردیبهشت، پیکر محمد علی سپانلو؛ با همراهی بخشی از دوستان و آشنایان و طرفداران اشعارش، تا منزلگاه دیگرش تشییع و به در قطعه ی هنرمندان بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
محمد علی سپانلو که از جانب بسیاری از نزدیکانش به خوش مشربی و شاد زیستن زندگی شهره بوده؛ و به واسطه ی همین طبیعت هم دوستان و یاران فراوان داشته؛ به واسطه ی انقلاب اسلامی پنجاه و هفت و کوچ دسته جمعی اهالی فرهنگ و هنر ایران، از بسیاری از یاران و رفقایش جدا شد تا سرنوشت غریب بسیاری از دوستی های از هم گسسته شده در سالهای گذشته، دامان او و دوستانش را هم بگیرد.
این طور که خبرگزاری های داخلی گزارش داده اند، آیین خاک سپاری او بر خلاف روال مرسوم مراسمی اینچنینی، و از بیم نیروهای امنیتی و گفته شدن حرف های مگو، بی سخنرانی دوستان ش انجام گرفته؛ با این وجود، در سوی دیگر دنیا و فرسنگ ها دورتر از قطعه ی هنرمندان اما، بسیاری از اهالی قلم ایران در سوگ او یادداشت های کوتاه و بلندی قلمی کردند و در این میان سه نوشته از علی رضا نوری زاده، اسماعیل نوری اعلا و هادی خرسندی، برای چاپ در اختیار خبرنامه ی ” خلیج فارس ” قرار گرفته. یادداشت هایی که در عیت سادگی و صمیمیت شان، هر کدام جلوه هایی از شخصیت و زندگی سپانلو را برای نسل جوان ایران معلوم و هویدا می کنند.
باشد که تا این نسل جوان با بهره گیری از تجربیات پیشینیان راهی به آزادی و برابری بجویند. با هم این سه دل نوشته را می خوانیم…

206544_472-M

پیاده رو ها یتیم شدند…
علی رضا نوری زاده

دکتر علی رضا نوریزاده

دکتر علی رضا نوریزاده

رفیق دیرو دورم م . ع . سپانلو یا آنطور که صدایش میزدیم ” سپان ” خاموش شد . این أخریها که با درد و رنج دوگانه سپری میکرد هر از گاه با رعایت احوالش و در نظر گرفتن موشهای ولایت با گوشهای بزرگ ، سراغش را میگرفتم . اشاره ای به او در تلویزیون ” ایران فردا ” و به ویژه در “پنجره ای رو به خانه پدری ” باعث میشد که او خود بی احتیاطی کند، تلفن را بردارد و مستقیما بگوید علیرضا یاد درویشان کردی.
دو ماه پیش سپان داروئی را میجست که در تهران نبود دست به دامان محمد سفریان شدم که ایتالیا بود و دوستان داروساز بسیار دارد . دوا رسید و فرستادم . سپان برایم نوشت ، هرگز مباد برایت حتی، نوشدارو بفرستم که اگر دیر برسد حکایت سهراب است و … اگر دیدمت یکبار دیگر میرویم راه آهن از پس امیریه تو به همانجا که شبی با عمران صلاحی رفتیم . و بعد اضافه کرده بود راستی عمران چه زود رفت مثل اینکه نوبت منهم دارد میرسد .
هزار سال با سپان در همان چند سال ۴۶ تا ۵۷ منهای ۴ سالی که لندن بودم و به تناوب میدیدمش ، زندگی کردم . او و پرتو زیباترین یارانم بودند . وقتی چریکهای عرب را در فردای نبرد کرامه در اردن سرود و من آن را به عربی ترجمه کردم و در مجله شعر بیروت چاپ شد رفاقتمان أغاز شد . بعد از انقلاب وقتی هانی حسن سفیر فلسطین شد او را به سفارت فلسطین در خیابان کاخ بردم و به هانی الحسن معرفی کردم هردو شادمان شدند . و بعد رنجهای سپان بود و حسرت دیدارش که دوبار کوتاه فراهم شد . حالا چه بنویسم جز آنکه پرتو ، شهرزاد ، سندباد با شما میگریم . پیاده روها یتیم شدند .
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴

سفرت خوش باد رفیق…
اسماعیل نوری اعلا

 اسماعیل نوری اعلا

اسماعیل نوری اعلا

من الان نه حال خوبی دارم و نه حوصله ای برای خاطره پردازی. آدم اغلب در برابر مرگ بیشتر به فلسفه و خیال و اوهام پناه می برد تا به عکس های دقیقی که در ذهن دارد.
مثلاً امروز که بیدار شدم و بیاد آوردم که سپانلو دیگر در میان ما نیست ذهنم اسیر فکرهائی خیالاتی شد. مثلاً فکر کردم که آدم وقتی دارد کوه نوردی می کند کوه را در تمامیت اش نمی بیند اما سنگلاخ و دره و گل و شُل اش، همراه با گیاهان و مناظرش، بیشتر به چشم نزدیک بین ما می خورند. اما وقتی که بر می گردیم و از دور کوه را تماشا می کنیم چیزی را می بینیم که در آن کوهنوردی قابل مشاهده نبود.
ما شاعران و هنرمندانی را که ندیده ایم اینگونه از دور می شناسیم. نمی دانیم حافظ خسیس بود یا دست و دل باز؟ سعدی پرخاشگر بود یا افتاده و سر به زیر؟ در این موارد هیچ نمی دانیم. اما آنها را تنها از روی یادگاری های بجا مانده شان قضاوت می کنیم. حکایت ما آدم هائی که با هم بزرگ شده ایم نیز این چنین است. ما سنگلاخ و گل و شُل همدیگر را دیده ایم، گل ها و قلهء نشسته در میان ابر و برف را هم. اما آنقدر از هم دور نیستیم که بتوانیم تمامیت اما قضاوت ما قضاوت فردائی نیست. فردا انتخاب خودش را می کند. خیلی چیزها را می گوید به من مربوط نیست و خیلی چیزها را هم برجسته می کند.
در عین حال، ما با همهء تلاش برای آینده نگری در گذشته ها و تجربه هامان زندگی می کنیم. از دیروز که سپانلو رفته است تلفن من مرتب زنگ زده است. از خود می پرسم چرا با مرگ او همه به یاد من افتاده اند؟ و می بینم که بخاطر همان گذشته است. آن سال آفتابی ۱۳۴۰؛ آن ۵۴ سال پیش، که او ۲۱ سال داشت و من ۱۹ ساله بودم و با هم آشنا شدیم. در میان تظاهرات دانشگاه. خودش همیشه می گفت که این تظاهرات مرا شاعر کرد. اما از دید من او پیرمرد ۲۱ ساله ای بود که از میان هزار و یکشب و ده نفر قزلباش بیرون پریده بود و می خواست با زبان آن دوران ها از امروز ما بگوید.
از آن پس، بهم گره خوردیم. در دریای شعر و زبان مان غوطه زدیم. ناممان را بر دفترچه ای که تاریخنویسان در جیب دارند نوشتیم؛ به این امید که امروز و فردا که نخواهیم بود شاید کسی آن دفترچه را بگشاید و از ما یاد کند. فروغ می گفت ما علیه مرگ زندگی می کنیم و اسلحه مان شعرها و نوشته های ما است.
من به آن روز ۵۳ سال پیش فکر می کنم که دوستان در خانهء پدری من جمع شدیم و گروه ادبی طرفه را براه انداختیم. از آن ده دوازده نفر کسانی رفته اند. گروه طرفه مثل شانه ای شده که دندانه هایش یکی یکی بیافتد. نادر ابراهیمی، اکبر رادی، مهرداد صمدی، غفار حسینی، و سپانلو دیگر در میان ما نیستند.
سپانلو شعری دارد به نام قایق سواری در تهران. دوست دیگرمان منوچهر نیستانی شاعر هم دو پسر دارد که هر دو نقاش و کارتون سازان هنرمندی هستند. امروز دیدم مانا نیستانی در سایت «ایران وایر» طرحی کشیده است از سپانلو که دارد از قایقی که بر سیلاب هاای تهران جاری بوده پیاده می شود و در پیاده روها (که نام شعر بلند دیگری از سپانلو است) شاملو و سیمین بهبهانی و گلشیری و ساعدی و حمید مصدق و غزاله علیزاده ایستاده اند تا از او استقبال کنند. مانا بچه های رفتهء گروه طرفه را از قلم انداخته بود.
حالا سپانلو در برابر قاضی تاریخ ادبیات ما ایستاده است و دلواپس است که رأی او چه خواهد بود. من آن قاضی نیستم. تنها خودش و شعرش دوستان من بودند؛ هرچند که انقلاب نکبت بار اسلامی این هر دو شان را از من گرفته است.
او دیگر مال همه است. بر قایق دوش های دوستارانی که ۵۰ سال پیش بدنیا نیامده بودند، بر رودخانه های خشکیدهء تهران که به کویر می ریزند، می رود تا به تاریخ می پیوندد. من به چه می توانم بگویم جز این که می گویم: سفرت خوش باد! رفیق!

هادی خرسندی

هادی خرسندی

سوگ سپانلو…
هادی خرسندی

در سوگ تو
گریه میکند قلم.
مچاله میشود کاغذ
بغض میشود کلام

صبح سه شنبه گلویم درد گرفت
گونه هایم خیس شد
نفسم تنگ شد

همیشه میدیدم
که بالاتر از غم نشسته ای
ناله نبودی
شاعر بودی اما کز نمیکردی
حتی سرطان را
جدی نمیگرفتی

شادی هایت را تقسیم میکردی
دردهایت را پنهان میکردی
و میگفتی:
الفبا را نمیتوانند از ما بگیرند

میگفتی:
خدا هم از الفبا بی نیاز نیست.
خصوصاَ از همین سه حرف

صبح سه شنبه گلویم درد گرفت

در سوگ تو
گریه میکند قلم
مچاله میشود کاغذ
و کتاب
خود را از قفسه پایین می اندازد.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*