لاله زار یکی از خیابانهای قدیمی و مرکزی شهر تهران است. این خیابان زمانی بسیار پررونق بوده و از لحاظ تفریحی و فرهنگی تاثیر بسیار زیادی برای ساکنان تهران داشته است. اما حالا از این خیابان فقط نامی برجا مانده و هویتش را تنها درفیلمهای تاریخی و سریالهایی چون شهرزاد باید جستجو کرد. با کجارو همراه باشید تا خیابان لاله زار را بیشتر بشناسیم.
این خیابان از جنوب به میدان امام خمینی (توپخانه) و از شمال به خیابان انقلاب اسلامی منتهی میشود.
خیابان لالهزار از قدیمیترین خیابانهای تهران است که در قدیم از میدان توپخانه (سپه) شروع و به چهارراه استانبول که آن سالها دشت سرسبزی بود و لالههای فراوان در آن میرویید، ختم میشد. انتهای واگون اسبی که از چهارراه شاهپور و حسنآباد و میدان توپخانه میگذشت، در انتهای خیابان لالهزار قرار داشت. بسیاری از تئاترها، رستورانها، تجارتخانهها، کابارهها، پیالهفروشیها، خیاطخانهها، سینماها و فروشگاههای معروف ایران در این خیابان قرار داشت
تفاوت خیابان لالهزار با خیابان شانزهلیزه
خیابان لالهزار از نظر شکلی تفاوتهای بسیاری با خیابان شانزهلیزه داشت، به طوری که پهنای خیابان شانزه لیزه در حدود یکصد متر و خیابان لالهزار حدود ۲۰ متر است و طول خیابان شانزهلیزه در حدود ۲ کیلومتربوده ولی طول خیابان لالهزار در حد یک کیلومتر است. در شانزهلیزه هزاران درخت کاشته شده و این خیابان به واسطهی درختان در دو بخش قابل تفکیک است، و لی در خیابان لالهزار نظم خاصی در طراحی رویش درختان وجود ندارد. البته تفاوتهای ظاهری بسیار زیادی بین این دو خیابان وجود دارد، ولی آنچه که در بعضی نوشتارها شباهت بین این دو خیابان عنوان میشود، این است که خیابان لالهزار در اواخر دوره قاجار و اوایل پهلوی، همچون شانزه لیزه نماد نوگرایی و هنر ایران بود و «شانزهلیزهٔ تهران» لقب گرفته بود.
تارخچهی خیابان لالهزار
ناصرالدین شاه پس از بازگشت از سفر اول فرنگستان به فکر احداث خیابانی مانند «شانزهلیزه» در تهران به عنوان «دارالخلافه» افتاد و دستور داد که از میان باغ مصفای لالهزار خیابان بکشند. زمینهای اطراف خیابان نیز میان «مقربین درگاه» تقسیم شد.
بعدها در دوره پهلوی خوانندگان موسیقی عامیانهٔ ایران مانند مهوش، آفت، قاسم جبلی، تاجیک، روحپرور، علی نظری، آغاسی، سوسن و ایرج حبیبی، همگی در لالهزار به روی صحنه میرفتند.
به نوشته جعفر شهری در کتاب «تهران قدیم»:
عشقی و عارف بهترین کارهای خود را در سالن گراند هتل لالهزار به صحنه بردند و خانمهای شوخ و شنگ با لباسهای اروپایی و پسران رعنا، سر شبها رو به آن میآوردند و شیکپوشترین مردان و آلامدترین زنان را میشد در آن خیابان دید.
«خانه و باغ اتحادیه» یا «خانه امینالسلطان» عمارتی مربوط به دوران قاجار است که به عنوان تنها بازمانده از خیابان لالهزار قدیم و یکی از نفایس معماری عصر قاجار شناخته میشود.
هتلها و مراکز تفریحی و بناهای شاخص خیابان لالهزار
هتل، کافه و کاباره
• گراند هتل
• کاباره مولنروژ
• کافه افق طلائی
• کافه مصطفی پایان (در لالهزار نو)
• کافه نور (در لالهزار شمالی)
• کافه ری (در لالهزار شمالی)
• کافه لالهزار (در لالهزار جنوبی)
• کافه پارس
سینما
• سینما ونوس (نام کنونی: سینما سارا)
• سینما رکس (نام کنونی: سینما لاله)
• سینما خورشید نو
• سینما فردوسی
• سینما البرز
• سینما ایران
• سینما مایاک
• سینما مرجان
• سینما متروپل
• سینما کریستال
• سینما تابان
• سینما فاروس
• سینما رودکی
• سینما شهرزاد
• سینما مترو (نام کنونی: سحر)
• سینما ملی (رویال پیشین و نادر کنونی) در کوچه ملی
تماشاخانه
• تئاتر پارس
• تماشاخانه گبومر و روسیخان
• تماشاخانه گیتی (صادقپور)
• تماشاخانه تفکری
• تئاتر دهقان
• تئاتر نصر
اماکن دیگر
• فروشگاه پیرایش (نخستین فروشگاه بزرگ به سبک اروپائی در ایران)
• فروشگاه جنرال مد
• مسجد هدایت
• خانه اتابک
• مجموعه مسکونی خانواده اتحادیه
• انبار ببراز خان
• آرشیو اصغر (عکاس)
دورهی اوج خیابان لالهزار
زمانی در لالهزار ۱۵ سینما و چندین تئاتر وتماشاخانه فعالیت داشت. ولی امروزه ۱ الی۲ سینما در این خیابان فعالیت دارند و اکثر سینماها اکنون از رونق افتادهاند. در اوایل دوره پهلوی، در ابتدای خیابان لالهزار از سوی میدان توپخانه مغازهای به نام پیرایش قرار داشت که به دلیل داشتن پوشاک مد روز در تهران شهرت داشت. روبروی این مغازه کافه قنادی لالهزار قرار داشت. امروز بیشتر لالهزار را صنف فروشندگان لوازم برقی در اختیار گرفتهاند.
با آغاز نهضت مشروطیت، لالهزار به عنوان محل سکونت افراد مرفه و روشن فکر و پردرآمد و از مهمترین مراکز تجمع و مبارزه علیه استبداد شد؛ به طوری که در هرگوشهای از این خیابان عدهای مشغول چاپ روزنامهها بودند که با روی کار آمدن رضا شاه ودستههای مختلف فرهنگی و سیاسی، روبروی یکدیگر قرار گرفتند. از سال ۱۲۹۹ تا ۱۳۲۰ با خراب کردن دیوارهای شهر و پرکردن خندق و ایجاد خیابان شاهرضا (انقلاب اسلامی فعلی)، محور مرکزی شهر به سمت شمال کشیده شد؛ چنان که تاثیرات معماری اروپائی به خوبی مشاهده میشود. ساختمان چهار طبقه توماجیان، نشانه شکوفایی هنر معمارانی چون وارطان بود. در این سالها این خیابان هم مرکز تجاری، هم تفریحات شبانه و هم محل شکل گیری سالن گراندهتل و سینماهای خورشید، مایاک، وایران و هنرستان هنرپیشگی و همچنین اولین گل فروشی تهران بود.
تبدیل منزل علاءالدوله به جامعه باربد و اداره دادگستری به تئاتر گیتی و تئاتر صادق بهرامپور ازجمله این تغییرات است. فروشگاه لوازم برقی ساسانیان به عنوان مغازه الکتریکی که قبلا درخیابان ناصرخسرو بود، به لالهزار نقل مکان کرد. پارچه فروشی گیو که بهترین پارچههای آن زمان راعرضه میکرد و دفتر مجله صبا، روزنامه باختر و روزنامه کیهان، همگی در این خیابان پا گرفت. دراین سالها که در حقیقت آغاز دوران کسب خیابانی بود و کاسبی از حیطه بازار بیرون آمد، پاساژهای بسیاری به سرعت تاسیس شد؛ مانند پاساژ لاجوردی، سینا، ابهری و رزاقمنش که امروزه هم باقی هستند. کلاس موسیقی علینقی وزیری در انتهای این پاساژ قرار داشته است.
اولین بنگاه تولیدی به نام جنرال مد که به سریدوزی لباس مردانه اقدام کرد، همچنان فعال است. از سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۵۷، فعالیتهای لالهزار به قسمتهای مرفه شهر منتقل شد. خیابان منوچهری هم تحت تاثیر این تغییرات به صورت خرده بازار درآمد که رابطههایی با بافت لالهزار داشت. کاباره مولن روژ نیز به آینهسازی و کارگاه آهنگری تبدیل شد. پس از استقرار و اسکان اعیان و خارجیان در این منطقه و وجود سفارتخانهها، عملا فعالیتها و خدمات لوکس مربوط به آنها به این منطقه سرازیر شد؛ چون اروپاییان به اجناس خاص مصرفی و مانوس خود احتیاج داشتند و همچنین زرق و برق اجناس فرنگی، اعیان را نیز مجذوب کرده بود. به همین دلیل مغازههای فروش اجناس لوکس و خارجی در این بخش از شهر در نزدیکی سفارتخانهها شکل گرفت. سفارتخانهها و مراجعات ایرانی و فرنگی آنها، عمده مشتریان این سبک مغازهها بودند. چهار سفارتخانه مهم، یعنی سفارت ترکیه، بریتانیا، آلمان و روسیه، در این منطقه مستقر بودهاند. به علاوه، نیاز به تبدیل ارز نیز باعث استقرار صرافیها در اطراف سفارتخانهها شد.
بخشی از صرافیها پیشه زرگری را نیز انتخاب کردند و راسته صرافها در خیابان استانبول مستقر شد. به دلیل کمبود فضای فعالیت برای این صنف در خیابان استانبول، بعدها زرگریها به خیابان لالهزار کشیده شدند. پدیدههای نوین غرب به راحتی در این محل رشد کرد و با سفر اروپاییان به تهران و نیاز به سکونت موقت به سبک اروپایی، هتلها شکل گرفت که اولین آنها گراندهتل بود. بعد از مسجد، در کوچه معروفی به نام اتحادیه که سینما مرجان یا سینما مایاک سابق در آن قرار دارد، در سال ۱۳۱۲ ه.ش اولین فیلم ناطق تاریخ سینمای ایران، یعنی دختر لر به نمایش گذاشته شد.
کافهها نیز نیاز به تفریحات به سبک اروپایی را برطرف میکردند. تمامی عوامل باعث شد که لالهزار به شکل اروپا عمل کند و فضایی به وجود آورد که مردم مجذوب اروپا دسته دسته به آن رو آوردند. از تفریحات مهم اروپاییان در ایران میتوان از نمایش و اپرا نام برد. این اماکن چون مربوط به فرهنگ و هنر اروپاییان بود، باید در کنار محل استقرار آنان، یعنی هتلها جای میگرفت. این دوران، دوره پهلوی اول، اوج خودنمایی و رونق این خیابان بوده است .
دورهی افول خیابان لالهزار
افول لالهزار در دوره پهلوی دوم اتفاق افتاد. هرچه جمعیت شهر در این دوره بیشتر میشد، طبقه مرفه به سمت شمال شهر هدایت شد و به دنبال آنها واحدهای تجاری لوکس هم به آن مناطق راهی شدند؛ به طوری که به دلیل حضور افراد کم درآمد در این منطقه، بیشتر مغازههای عمدهفروشی یا خیاطیها تبدیل به تولیدی و سریدوزی شدند. البته باید گفت که تولیدیهای پوشاک نتوانستند همه عرصههای موجود در لالهزار را اشغال کنند؛ زیرا کالاهای جدید الکتریکی در این خیابان جایگزین شد و اطراف خیابان چراغ برق (امیر کبیر) را به علت سابقه وجود کارخانه برق مناسب استقرار این فعالیتها دیدند. به این دلیل الکتریکیها به خیابان ناصر خسرو و پشت شهرداری روی آوردند تا بتوانند به مشتریان کارخانه برق سرویس دهند.
به واسطه گسترش جمعیت، سینماها وتئاترهای لالهزار ترفندهایی برای جلب مشتریان جدید که اغلب شهرستانیها وسربازان بودند، پیدا کردند. بنابراین تئاتر وسینماهای لاله زار دچار تنزل کیفی شدند و با نمایش برنامههای کمیک و مبتذل و ارزان قیمت، مشتریان جدیدی برای خود پیدا کردند. لاله زار دیگر محل اجرای نمایشهای عارف و عشقی نبود، بلکه کمدینهای درجه دو و سه با استفاده از لهجههای شهرستانی سعی در خنداندن مردم داشتند.
احمد محیط طباطبایی، شورای بینالمللی موزهها (ایکوم) و تهرانشناس میگوید:
عجیب است، مسئولان شهرداری که علاقه به ساختن پردیسهای بزرگ سینمایی دارند، این خیابان را نادیده میگیرند. ساختمانهای حاضر و آماده سینمایی که می توانند راه اندازی شوند. کافههایی که میتوانند فعال شوند. کتابفروشیهای بسیاری در همین ساختمانها میتواند بازسازی شود. همه اینها در قالب خیابان لالهزار میتواند دیده شود اما افسوس.
لالهزار با وجود اشارههای مختلف از فیلمهای تاریخی تهران، از سریالهای مختلفی چون هزار دستان تا سریال محبوب این زمانه، شهرزاد، که هویت تاریخی خود را به واسطهی مکانهایی چون خیابان لالهزار دریافت میکنند، هنوز مثل قصههای هزار و یک شب ناشناخته است. کمتر نوجوانی است که بداند لاله زار هنوز وجود دارد. اما لالهزار واقعا وجود داشته و دارد.
از جمله اخبار ناخوشایند این روزها برای جامعه ی ادبی ایران، خبر پیدا شدن پیکر سوخته ی ” سهراب رحیمی ” ست که بنا به گفته ی خبرگزاری ها در اتوموبیلی در حوالی مالموی سوئد پیدا شده.
سهراب رحیمی را اهل ادب ساکن اروپا کم و بیبش می شناختند، یکی از دلسوختگان شعر بود و در حد توانش در معرفی شعر غرب به فارسی زبان ها و همین طور شعر فارسی به صاحبان دیگر زبان ها می کوشید.
او را در همان چند تجربه ی گفت و گوی تلفنی و دوستانه مان مردی شریف و انسانی به واقع دوست دار ادبیات دیدم که تمام وقت ش را صرف شعر کرده بود و شعر و باز هم شعر.
در خاطرم هست که روزی که خبر انتخاب نوبل دو هزار و یازده مخابره شده، با او گفت و گویی ترتیب دادم، می دانستم که او گزیده ای از اشعار ترانسترومر را به فارسی برگردانده. گفت که دوست دارد تا این ترجمه ها را در ایران به چاپ برساند و مثل همه ی غربت نشین ها دل خوشی از کتاب های چاپ شده در خارج از ایران نداشت، با این همه اما تا آنجا که می دانم، فرصت چاپ ترجمه هایش در ایران فراهم نشد تا این کتاب توسط انتشارات الکترونیکی ” اچ ان اس مدیا ” و در لندن چاپ شود.
سخن کوتاه، به فاصله ی کمتر از چهار سال از آن گفت و گو، نه شاعر برنده ی نوبل در قید زندگی ست و نه مترجم دل سوخته ی فارسی زبانش. به همین بهانه، شرح این گفت و گو را از میان فایل های کامپیوترم پیدا کردم تا با تجدید چاپ دوباره اش یاد سهراب رحیمی عزیز را زنده کرده باشیم. پس با قید این توضیح که نسخه ی اولیه ی این گفت و گو پیشتر در مجله ی هفتگی هنر روز به چاپ رسیده بود، بار دیگر در حال و هوایی تازه، پای صحبت های سهراب رحیمی می نشینیم…
آقای رحیمی، برای شروع گفت و گو، لطفاً از سابقه ی آشنایی تان با ترانسترومر بگویید و چرایی ترجمه ی این اشعار به زبان فارسی…
بله؛ سابقه ی ترجمه های من از ترانسترومر بر می گردد به هفده سال پیش. زمانی که من بر حسب علاقه ام به شعر، دوست داشتم شعرای معاصر سوئد را بشناسم. آن زمان از بچه های شاعر سوئد می پرسیدم که بهترین شاعر معاصر سوئد کیست، همه هم می گفتند که بهترین شاعر سوئد ” ترانسترومر ” است. من البته در آن زمان او را نمی شناختم. بعد کارهایش را پیدا کردم و خواندم. خب، من عادت دارم برای اینکه شعری را بهتر بفهمم، آن را ترجمه می کنم، همین شد که شروع کردم به ترجمه و کتابی از ترانسترومر را ترجمه کردم. یعنی بیشتر برای خودم. هنوز هم جایی چاپش نکرده ام. این آشنایی و ترجمه ی فارسی در واقع از همان روزها آغاز شده است.
شما به عنوان یک شاعر، چه ویژگی ها و تمایزهایی در اشعار ترانسترومر سراغ کرده اید؟
خب، آنچه شعر ترانسترومر را برجسته می کند، نوع نگاه اوست. یک نگاه خاص. اصولاً نگاهش بیشتر تصویری – زبانی ست. یعنی تمرکز تصویر با کمترین کلمات. یکی دیگر از ویژگی های شعر او این است که خیلی کمتر از خودش می گوید و بیشتر با زبان سوم شخص در پی کشف و شهود تازه است. او از زبان اشیاء صحبت می کند، زبان طبیعت و زندگی معمول. به جز اینها هم می توان گفت که اشعار او کوتاه و فشرده اند و در عین کوتاهی هم، پیچیده و حامل مفاهیم فلسفی. علتش هم این است که خود شخص شاعر ذهن پیچیده ای دارد.
برسیم به ترجمه های شما… این ترجمه از دفتری خاص صورت گرفته، یا گزینه ای از اشعار اوست؟
عرض کنم که ترانسترومر کلاً دوازده تا کتاب شعر دارد و من منتخبی از این دوازده کتاب را ترجمه کرده ام.
این اشعار پیشتر در مجموعه ای گزینش شده بود، یا کار گزینش اشعار هم به عهده ی خودتان بود؟
نه، اینها را خودم انتخاب کرده ام. اساسا کتابی با عنوان گزینه ی اشعار ترانسترومر وجود ندارد. من تنها یک سری از اشعار را انتخاب کرده ام. شعرهایی که بیشتر قابل ترجمه باشد. تصاویر بیشتری داشته باشد و به خود شاعر نزدیک تر باشد. به اصطلاح، اشعاری که بیشتر از همه ” ترانسترومری ” باشد. از اینها که بگذریم محدودیت وقت و صفحه هم هست و اگر بخواهم صادق باشم سلیقه و دوست داشتن خود من هم در این انتخاب دخیل بوده است.
و این مجموعه چه زمانی به بازار کتاب خواهد آمد؟
حداکثر تا دو ماه دیگر در ایران به چاپ می رسد. عنوانش هم مشخص شده، ” مجموعه ای برای مرده ها و زنده ها “. حالا من قبل از چاپ شدن کتاب، از طریق شبکه های ارتباط جمعی و سایت های ادبی این موضوع را به اطلاع اهالی شعر و کتاب می رسانم. علاقه مندان خارج از کشور هم می توانند از طریق اینترنت این کتاب را خریداری کنند.
سوای از ترجمه ی شما، ترجمه ی دیگری از هم از آقای مرتضی ثقفی در بازار است، شما آن ترجمه را دیده اید؟
بله. من آن ترجمه را دیده ام و خوانده ام. “عنوانش ” مجمع الجزایر رویا ” ست و ترجمه ی بسیار خوبی دارد.
گویا آن هم مستقیماً از سوئدی به فارسی آورده شده، درست است؟
بله، ایشون هم مثل من سالهاست که در سوئد زندگی می کند و او هم این اشعار را مستقیماً از زبان سوئدی به فارسی آورده است.
سرآخر، بد نیست کمی هم از نوبل و جو حاکم بر فضای ادبی سوئد بگوییم. اساساً انتظار نوبل بردن آقای ترانسترومر، در نزد اهالی ادب سوئد وجود داشت یا نه؟
بله حدودا پانزده – شانزده سال پیش ترانسترومر به عنوان یکی از کاندیداهای نوبل مطرح بود. جوری که همه فکر می کردند که یکی از همین سالها نوبل به ترانسترومر می رسد و نوبت او خواهد شد. چون کتابهایش در آمریکا و اروپا فروش زیادی داشت. به چهل زبان ترجمه شده بود. نقدهای خوبی رویش نوشته شده بود و دلایل دیگری از این دست. اما بعد از اینکه نوبل در آن سالها به او نرسید، یواش یواش، ترانسترومر از لیست شاعران نامزد نوبل بیرون آمد و چند سالی اصلاً مطرح نبود. ولی بعدها، ترجمه های متفائت دیگری که از کار او شد، نقدهای بیشتریه روی کار او نوشته شد و توجه بسیار زیادی در خارج از کشور( سوئد) به او شد. اینها باعث شد تا شهرت او از مرزهای سوئد فراتر رود. جوری که الان او در مقامی ست که در خارج از کشور شهرت بیشتری دارد. آن طور که من شنیدم در آمریکا و انگلستان و فرانسه و هلند محبوبیت بسیاری دارد. یعنی این شهرت باعث شده بود که این توقع به وجود بیاید. می توان گفت که همین انتظار عمومی داوران را مجاب کرد تا جایزه ی نوبل را به او بدهند.
اشاره:
اوضاع و احوال آشفته ی دنیا که بی خانمانی و مهاجرت بسیاری از مردمان خاور میانه را موجب شده، مرا به یاد مجموعه داستانی انداخت که سالها قبل خوانده بودمش، داستانی همراه دل و جان مهاجرت با نگاهی متفکرانه و شوخ چشمانه به این آمیختگی فرهنگ ها… ” فرهاد پیربال ” نویسنده ی کرد زبان عراق که سالها در ممالک اروپایی پی جایی برای زیستن گشته، تجاربش از این سفرها و مواجهه با شرایط تازه را در قالب داستان هایی کوتاه ریخته که مرور دوباره شان در این سالهای آشوب و خون و جنگ و خانه به دوشی چونان چون مرهمی ست بر این زخم های کهنه… با هم شرح این مقال را در ادامه ی همین صفحه مرور کنیم..
فرهاد پیربال در قصه هایش همان قدر از فرم های مرسوم فاصله گرفته است که در زندگی شخصی اش. وی پس از جنگ عراق، به ایران پناهنده شد و بعد به سوریه رفت، اما اتوریته سنت در شرق را تاب نیاورد و پس از زندگی در شرق، به دانمارک، ایتالیا، آلمان و فرانسه مهاجرت کرد. حاصل آمیزش حس شرقی و عقل غربی پیربال قصه هایی است که “جان” انسان را مخاطب قرار می دهد. ناگفته عیان است که آن دسته از قصه هایی که از جوهر انسان می گویند، در دام مرزهای زبان و جغرافیا، گرفتار نمی شوند و آن دسته دیگر که از دغدغه های زبان و فرهنگ و آداب و رسوم یک اقلیم خاص حکایت می کنند، تنها برای مردمان همان مرز بوم جذابیت و ماندگاری دارند.
اما حال که این دنیای بی مرز، سیر طبیعی روزگاران را به هم ریخته است، “جذابیت” دانستن احوالات اقوام مختلف از یک ” امتیاز ” به یک “ضرورت” بدل شده است.
فرهاد پیربال همان مفاهیم ساده و تکراری از سفر و مهاجرت را، چنان در بهترین قالب ممکن ریخته است که حاصل کار، خواننده را با خود به دیاری می برد که تا قبل از خواندن آن قصه ها هرگز معرفتی از آن جا نداشته است.
مجموعه قصه های پیر بال که با عنوان لامارتین از کردی به فارسی برگردانده و چاپ شده است عیناً ترجمه تمام قصه هایی است که در زبان اصلی با نام سیب زمینی خورها منتشر شده است.[ با استناد به گفته ناشر]
اولین قصه از این مجموعه، حاشیه های اروپا نام دارد که قصه پسر پناهنده کردی است که سفری را از کپنهاگ به سکاگن در شمال دانمارک، آغاز کرده است، سفری که با دودلی شروع شده است و ادامه می یابد. پسر در اولین بازجویی از خویش، می گوید: “چرا که نه؟ هدفم از این سفر مهم تر و واجب تر است، نواختن دروازه های بهشت است و پایان دادن به لحظات کشنده. نجات دادن سرنوشت و زندگی یک انسان. شاید هم دو انسان.”
روی کلمه انسان، نشانی دارد که خواننده را به پانویس حواله می دهد، و در پانویس، چنین نوشته شده است: قهرمان این داستان، که اسمش کردو است، هجده سال پیش، زمانی که در شهر خودش (خانقین) بود، یک رمان روسی خوانده بود، در مورد شاهزاده ای که دچار تنهایی و انزوا شده بود. آن جوان تنها نمی دانست چگونه تنهایی خودش را پر کند و چگونه از جهنم تنها نشینی و تنهایی خود را نجات دهد…
چنین است که شخصیت قهرمان قصه در حاشیه شکل می گیرد، همانند زندگی واقعی جوان که در حاشیه جریان دارد، حاشیه های اروپا.
کردو در طول راه، یک همسفر هم دارد، یک پیرزن دانمارکی که در صندلی روبه روی کردو نشسته است.
پیرزن که رسم الخط عربی نمی داند، یادداشت های کردو را نقاشی می پندارد و بیان همین پندار، سر آغاز گفتگویی است که از خط و طرح شروع می شود، به ملیت و زبان می رسد و سپس چنین ادامه می یابد:
: بله، از دیدنت خوشحالم، خانوم اسمم کردو است.
: برگیت. من، خبر شماها را تنها توی روزنامه خوندم.
: ببخشید. اسم سرکار؟
: برگیت.
پانویس بعدی از نام برگیت سخن می گوید، ” کردو با شنیدن اسم برگیت کمی سکوت کرد. بعد در دلش بی توجه به پیرزن گفت: اسم قشنگیه
معلوم بود پیرزن دلش را به این احساس کردو گرم کرده، گفت: لطف دارید.
پیرزن قدری سکوت کرد. میان شرم و احساس رضایت مندی خودش مانده بود و به بیرون نگاه می کرد.
پانویس از حادثه ای روایت می کند. حادثه ای که در حاشیه یک برخورد اتفاق افتاده است. برخوردی که در حاشیه یک زندگی حادث شده است و زندگی ای که در حاشیه در جریان است. در حاشیه های اروپا.
در ادامه، قصه با کلام و گفتگوی آن دو ادامه پیدا می کند و جملاتی که غالباً از فرق دنیای شرق و غرب می گویند. و گهگاه متن به دنیای ذهنی آن دو سرک می کشد و با بیان یک سری مونولوگ کوتاه از دغدغه فردی شخصیت ها می گوید، که کلام دو نفره را به قضاوت نشسته اند.
”خب او هم کردو، کردوی سیبیلو، خون گرم و خوش تیپ بود… که حالا نزدیک دو سال می شد که با هیچ زن و دختری نزدیک نشده و سینه ای را نبوییده است… پوسید بس که از تنهایی و بی کسی و بی دوستی، مردانگی اش را در سوراخ تشک های تا شده فرو کرد، دوستانش با پیرزن های پنجاه شصت ساله زندگی می کنن در حالی که از او این کار هم بر نمی آید.”
قصه آن قدر روان است، که روح و روان خواننده را همراه خود می کند و اعتقاداتش را به چالش می کشد. در ادامه ماجرا، معلوم می شود، کردو برای آشنایی با دختر جوانی که عکس و مشخصاتش را در صفحه دوست یابی روزنامه، چاپ کرده است، رنج سفری دراز بر خود هموار کرده است و در تمام طول راه نیمی از حواسش متوجه خیال حک شده بر کاغذ است و نیمی دیگر به کلام پیرزن که از هنر می گوید و از ادبیات و جامعه غرب.
انزوای ناخواسته و درد تنهایی بشر، آنقدر عمیق است که انسان برای رهایی از آن دست نیاز به سوی آگهی و روزنامه، دراز می کند. این موضوع آنقدر پیچیده است و آنقدر حرف برای گفتن دارد که خود می تواند به تنهایی سوژه یک رمان یا یک فیلم بلند سینمایی باشد. ( کاری که اریک رومر در قصه های پاییز، انجام داد.)
در انتهای قصه، آن گاه که قطار به مقصد می رسد و سفر به اتمام می رسد، معلوم می شود که پیرزن، اکنون همان عکسی است که سالها پیش در جوانی گرفته شده است و کردو هم در یافتن دوست و همراه، هم سرنوشت دیگر دوستان پناهنده اش شده است.
: اما تو عکس دختر جوانی را توی اعلان زده بودی
: آن عکس مال زمان جوانی ام بود. عمداً این کار را کردم
: چرا؟
: اگر این کار را نکرده بودم تو پیشم می آمدی؟!!
پاراگراف پایانی قصه چنین است:
“… نزدیک به دو سال در کپنهاگ در تنهایی و بی کسی متعفن شدم و بو گرفتم… هیچی نباشه، به خاطر یادگیری زبان… تمام شد… باهاش زندگی می کنم.” آخرین پانویس قصه، نوشته ای است که در اشاره به این جملات مشق شده است.”
” کردو در کپنهاگ بلیت برگشت را هم گرفته بود. آهسته بلیط را از جیبش در آورد و پاره کرد.”
حاشیه آخر در باره بازگشتن است. بازگشتنی که زمانی هدف بود و بلیطی که وسیله رسیدن به هدف.
سفری که روزی در حاشیه بود، به متن می آید و بازگشتی که زمانی، هدف بود و در متن قرار داشت، به حاشیه تبعید می شود، حاشیه های زندگی در فرهنگی جدید. حاشیه های اروپا.
دیگر قصه قدرتمند این مجموعه قصه سیب زمینی خورهاست که اتفاقاً قصه برگزیده نویسنده است. هرچند که در ایران، ناشر نام مانوس ” لامارتین” را تجاری تر انگاشته است و کتاب را با این نام( که از یکی دیگر از قصه های این مجموعه می آید) به چاپ رسانیده است.
سیب زمینی خورها از شق دوم مهاجرت می گوید یعنی سفر به سرزمینی که روزی از آن دل کنده بودی. روح قصه با کلامی از ح. ق. کویی، خود را به خواننده می نمایاند.
”اگر برگردی، انگار که دوباره سفر می کنی از وطن و می روی به شهر جابولقا.”
فریدون جوان، که قهرمان قصه است، سیزده سال قبل به خاطر شیوع طاعون در روستای زادگاهش، آنجا را ترک کرد و حال که طاعون از آن روستا، رخت بسته، فریدون هم بعد از سیزده سال در به دری و خانه به دوشی به روستای خودش برگشته بود!!!
حال که فریدون دوباره با مردم روستا، مواجه شده است، هیچ نمی داند که در این سیزده سال چه بر آنان گذشته است و این طاعون چه بر سر سلامت روح و روان شان آورده؟
”… هم زمان با شیوع طاعون، آرام آرام خوردنی ها از چشم مردم افتاده بود… مردم فقط سیب زمینی می خوردند، برای کشت و زرع هم فقط سیب زمینی می کاشتند…آب سیب زمینی می خوردند. کسی که مایه دار تر بود و حال و روز بهتری داشت، شربت سیب زمینی می نوشید… مردم بیشتر پوشاک خودشان را از پوست سیب زمینی تامین می کردند، تصاویر سیب زمینی های جورواجور را بر در و دیوارهای خانه ها و قهوه خانه ها آویخته بودند. فطریه و زکات شان هم همان سیب زمینی بود… حتی وقتی کسی از آنها می مرد، او را با آب سیب زمینی غسل می دادند…”
سیب زمینی، اکنون برای مردم روستا، یک بت ذهنی است. بتی که به تدریج در زندگی و روان مردم رخنه کرده است و حال کس را یارای جنگیدن با این صنم، نیست.
زمانی که فریدون از این دیار کوچ کرده بود، سیب زمینی همان قدر در آنجا حرمت داشت که در دیگر نقاط جهان، اما شیوع طاعون در شهر، جایگاه سیب زمینی را به مرتبه ” تقدس” ارتقا داده بود.
سیب زمینی در قصه فرهاد پیربال کنایه از تمامی بت هایی است که در اندیشه بشر خانه دارند. بتهایی که تنها در آن جایگاه( باورهای قومی) صاحب ارزش اند. ارزشی عرضی که روزی به یک شی یا یک کهن الگو عارض می شود و روزی هم از آن زایل می شود.
همین صور خیالی و باور های ذهنی هستند که فرهنگ خاص یک منطقه را شکل می دهند. اما شیوه مواجهه و پذیرش این اصنام برای شخصی که از محیطی دیگر آمده و هیچ معرفتی نسبت به آنان ندارد موضوعی است قابل بحث، که اتفاقا موضوع اصلی و سنگ بنای ساختمان قصه سیب زمینی خورها ست.
فریدون که برای دوست و فامیل طلا و جواهر به سوغات آورده است، از سوی همه دوستان رانده می شود که چرا طلا؟ مگر در ولایت غرب سیب زمینی پیدا نمی شود که فریدون برایمان طلا و جواهر آورده است؟ مگر ما لیاقت یک سیب زمینی کوچک نداشتیم که فریدون برایمان طلا و جواهر پیشکش آورده است؟…
همین است که فریدون باز هم تنها می شود، اما این بار در خانه. با طاعونی کشنده تر از طاعون اول، که روح و جان هم ولایتی هایش را در اسیر خود کرده است.
سیزده قصه دیگر این مجموعه هم همگی با فرمی مدرن و محتوای “سفر” نوشته شده اند و جملگی از احوالات و مشکلات زندگی پناهندگی و غربت می گویند.
صفحهی بازارچهی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشیهای شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…
وقت هرز
نویسنده: بریل بینبریج
مترجم: آزاده فانی
ناشر: شورآفرین
بریل بینبریج از بزرگترین نویسندگان ادبیات انگلیسیزبان است که به سبب داستانهای روانشناسانهاش مشهور است.از او با عنوان «جواهر ملت انگلیس» و «بانوی نویسنده» نیز یاد میشود.
بینبریج بیشترین نامزدی جایزه بوکر را – پنج بار- در کارنامه خود دارد، و در سال ۲۰۱۰ به پاس همین حضور پیوسته در نامزدی نهایی جایزه بوکر، از سوی آکادمی بوکر تقدیر شد و جایزه ویژه به او تعلق گرفت. وی در سال ۲۰۰۹ نیز نامزد دریافت جایزه نوبل شده بود. همچنین او دوبار جایزه ادبی کاستا (ویتبرد) را برای بهترین رمان سال بریتانیا در سالهای ١٩٧٧ و ١٩٩۶ برای رمانهای «هر کسی به فکر خودش» و «وقت هرز» دریافت کرد. رمان «روز گردش کارخانه» نیز علاوه بر نامزدی بوکر، جایزه کتاب اول گاردین را از آن خود کرد و در روزنامه معتبر انگلیسی آبزِروِر در فهرست صد رمان برتر دنیا جای گرفت. سال ٢٠٠٨، روزنامه تایمز، بریل بینبریج را در فهرست خود، جزو ۵٠ نویسنده بزرگ بریتانیایی از سال ١٩۴۵ تا ۲۰۰۸ قرار داد.
«وقت هرز» روایتی است جسورانه و استادانه از زندگی «همه ما» در یک میهمانی خانوادگی، و قدرت بینبریج نیز در همین است: شرح و وصف بینظیر کژکاریها و اختلالهای خانوادگی.
بینبریج در این رمان «همه ما» را از زاویه دید دانای کل، زیر تابلوی «شام آخر» جمع میکند تا همزمان با مسیح که از خیانت یکی از حواریونش میگوید، ما را وادار کند به اعتراف: «بالاخره یک روز دست همهشان رو میشود… » بینبریج در این کمدی سیاه مخاطبش را کلمهبهکلمه به ضیافت «شام آخر» میکشاند؛ هربار نفسش را با نبض هر کلمه و حس هر تصویر بند میآورد، و وادارش میکند که بازگردد عقب، به خوانش دوباره و دوباره «وقت هرز» رفتههایمان.
تو اینجا نیستی اما
نویسنده: شیرکو بیکس
مترجم: مختار شکریپور
ناشر: نگاه
تعداد صفحات: ۱۳۰
این کتاب دربردارنده شعرهایی تازه و ترجمه نشده از این شاعر سرشناس و فقید کرد است که میتواند نمودی از تجربهها و فرمهای گوناگون شعری این شاعر باشد. مخاطب در این مجموعه با شعرهایی کوتاه و بلند از شیرکو مواجه میشود که دارای مضامین و درونمایههای متنوعی هستند.
شیرکو بیکس را میتوان پیشانی شعر معاصر کرد تلقی کرد. وطن، زن، آوارگی، جنگ، طبیعت و عشق مضامین عمده شعرهای او هستند. او پایه گذار شعر- رمان در شعر کردی است و مجموعههای متعدد اشعارش با عنوان دیوان شیرکو در ۸ جلد قطور منتشر شده است. منظومه بلند «دره پروانه» و «صلیب، مار و خاطرات شاعر» از کتابهای مطرح او هستند. شعرهای او به اکثر زبانهای مطرح دنیا ترجمه شده و جایزه جهانی توخولسکی سوئد و عنوان شهروند افتخاری شهر فلورانس ایتالیا را دریافت کرده بود.
شیرکو بیکس دوم ماه می ۱۹۴۰ در سلیمانیه کردستان عراق متولد شد و پدرش، فائق بیکس، هم از شاعران مطرح شعر کلاسیک کردی است. او در نتیجه کشمکشها و مبارزات سیاسی چند ساله با حکومت بعثی عراق، در زمان رژیم صدام به سوئد مهاجرت کرد و پس از آن به عراق بازگشت اما زندگی پربارش در ماه اوت ۲۰۱۳ در بیمارستانی در سوئد پایان یافت و پیکرش بنا به وصیت خودش در پارکی در سلیمانیه به خاک سپرده شد.
مختار شکری پور، مترجم این اشعار، در زمینه ترجمه شعر از زبان و ادبیات کردی فعالیت عمدهای داشته و تاکنون آثار متعددی از شاعران کرد را در نشریات مختلف ادبی از جمله روزنامههای شرق، همشهری و فرهیختگان و ماهنامه هنر و تجربه منتشر کرده است.
در زیر شعری از این کتاب را که عنوان کتاب هم برگرفته از این شعر است، میآید:
تو اینجا نیستى اما
تو اینجا نیستى و گم شدهاى
اما هنوز لبخندت اینجاست و
روى صندلى روبرویم نشسته است
تو اینجا نیستى
اما بعد از تو
رنگ گیسوانت
تْن صدایت و
بوى تنات را
براى تنهایى و اتاقم جا گذاشتهاى
تو اینجا نیستى
اما آنکه مدام
در این خانه و
روى پاشنه در و
در بستر و
در خواب با من است
مرا
صورت عشق تو
تنها نمىگذارد!
هُراس
نویسنده: پیتر کورنی
مترجم: محمد علی معیری
ناشر: انتشارات علمی و فرهنگی
تعداد صفحات: ۲۱۲ صفحه
قیمت: ۱۳۰۰۰ تومان
این نمایشنامه شرح وقایعی است درباره جنگ بین روم و آلب؛ میان سه تن از دلیران رومی و سه تن از دلاوران آلبی که با هم نسبت خویشاوندی نیز دارند.
کورنی در این نمایشنامه قهرمانانی ممتاز و رویایی خلق کرده که پیش از هر چیز به افتخار و شرف دودمان و کشور خویش توجه نشان میدهند و در این راه از هر نوع فداکاری دریغ نکرده و حتی از عشق خود نیز میگذرند.
شاهکار کرنی را باید در این نمایش در موضوع آفریدن موضوعات تازه و گوناگون و بر هم پیوستن رشته وقایع مختلف داستان دید. او به شکلی داستانهایش را مینویسد که هیجان بسیاری خلق کرده و در کنار آن پایانی دلپسند و غیر منتظره نیز ایجاد میکند. هنر وی را در واقع در نوشتن نمایشنامههایش باید در تلفیق تراژدی و کمدی توام با هم دانست. بسیاری از منتقدان آثار او را در زمره قصههای غصهزای قهرمانی و حماسی معرفی کردهاند؛ آثاری که چنان ظریفاندیش و توام با ریزه کاری نوشته میشوند که تقریبا تمامی اهالی نمایش آن را میپسندند.
پیتر کورنی از نمایش نامه نویسان فرانسوی قرن نوزدهم بوده که به همراه ژان راسین و مولیر در شمار بزرگترین درام نویسان عصر خود به شمار میرفت. او را بسیاری بنیانگذار تراژدی فرانسوی می دانندکه در آغاز فعالیت خود مورد توجه جدی ریشلیو صدر اعظم مشهور لویی سیزدهم قرار گرفت.
انتشارات علمی و فرهنگی این نمایشنامه را برای نخستین نوبت در سال ۱۳۴۹ منتشر و به تازگی برای دومین نوبت آن را تجدید چاپ کرده است.
تابستان دیوانه
نویسنده: ریتا ویلیامز گارسیا
مترجم: بیتا ابراهیمی
ناشر: دارکوب
تعداد صفحات: ۲۳۷ صفحه
داستان «تابستان دیوانه» نوشته ریتا ویلیامز گارسیا، در یکی از پرآشوبترین سالهای تاریخ معاصر امریکا میگذرد و ماجرای تابستان عجیب، خندهدار و درعین حال ناراحتکنندۀ سه دختر است که در سال ۱۹۸۶ از اکلند به کالیفرنیا میروند تا مادری را ببینند که آنها را ترک کرده است.
«تابستان دیوانه» جوایز متعددی را از آن خود کرده که از آن میان میتوان به کتاب برگزیدۀ نیوبری، برنده جایزۀ اسکات ادل برای داستانهای تاریخی، عنوان بهترین کتاب سال از سوی «بوستون گلوب، کریستین ساینس مونیتور، هورن بوک، پابلیشرز ویکلی، نشریۀ کتابخانههای مدارس و واشنگتن پست» جایزۀ طلایی انتخاب والدین، بهترین بهترینهای کتابخانۀ دولتی شیکاگو و برگزیده ویراستاران نیویورک تایمز اشاره کرد.
این داستان همچنین از سوی کتابخانه دولتی نیویورک به عنوان یکی از «صد کتابی که باید خواند و به اشتراک گذاشت» شناخته شده است.
اشاره:
این گفت و گو را چند سال پیش با آقای رحیمی انجام دادم. هدف، گفتن از شعر و ترجمه ی شعر با یک شاعر و مترجم جدامانده از مرزهای جغرافیایی زبان فارسی بود و بهانه، برنده شدن جایزه ی نیکولای گوگول که بنا به گفته ی آقای رحیمی از سال ۹۸، هر ساله به یک هنرمند در حوزه های ادبیات و سینما اهدا می شود. این گفت و گو اما بنا به دلایلی که شرح اش از حوصله و دلیل نشر این مطلب خارج است، فرصت انعکاس در سایت های فرهنگی و هنری را به دست نیاورد تا چند سالی در پوشه ی نوشته های چاپ نشده ی من جا خوش کند. حادثه ی مرگ غمگنانه ی اقای رحیمی اما، مرا بر آن داشت تا جای یادنامه ها و حرف های کم و بیش تکراری، این گفت و گو را برای چاپ در بخش فرهنگی سایت خلیج فارس، آماده کنم. تا ضمن گفتن دوباره از او، شرافت و سادگی ذاتی و علاقه ی وافرش به شعر هم دیگر بار معلوم اهل نظر شود. شرح این گفت و گو که برای اولین بار در همین مجال فرصت چاپ پیدا کرده را در ادامه ی همین صفحه از پی بگیرید…
آقای رحیمی پیش از هر چیز می خواستم بپرسم که شما اساسا شعر را تا چه حد قابل ترجمه می دانید، مقصودم این است که در جریان ترجمه ی یک شعر “روح” یک زبان تا چه حد دست نخورده باقی می ماند؟
به نظر من؛ به طور کلی؛ شعر تا حدود زیادی قابل ترجمه است. ولی این که روح یک زبان تا چه حد دست نخورده باقی می ماند؛ بستگی به مهارت مترجم دارد. برای رسیدن به این توانایی, لازم است مترجم در هر دوزبان دانش کافی داشته باشد و در هر دو زبان مبدا و مقصد, زندگی کرده باشد. من نمی فهمم چطور ممکن است کسی از زبان انگلیسی مطلبی ترجمه کند بی آنکه حتی یک روز در یک کشور انگلیسی زبان زندگی کرده باشد. منظورم این است که زبان, چیزی بیشتر از فرهنگ لغت است. برای شناخت ادبیات یک کشور؛باید فرهنگ و آداب و رسوم آن جامعه را هم شناخت. اما منتقدان ترجمه را هم قبول دارم؛ آنجایی معتقدند که شعر را نمی شود بطور دقیق و کامل ترجمه کرد, هرچند همین ترجمه های هرچند ناقص و ناکامل هم به نظر من تا حدود زیادی برای پیشرفت و تعالی ی کشور جوان ما که کنجکاو است و جویای دانش و ادبیات، مثمر ثمر و موثر است. کیفیت ترجمه ها در کشور ما رو به رشد است. به همین خاطر است که ما شاهد ترجمه های جدیدی از آثار قبلا ترجمه شده داریم. زبان؛ اساسا پدیده ای پویاست و رو به رشد. از همین روست که ترجمه های قدیمی از اشعار خارجی را که می خوانیم اصولا برایمان جذاب نیست. و از همین روست که ترجمه های جدیدتر را ناشران استقبال می کنند؛ چرا که متوجه ضعف ترجمه های قدیمی شده اند.
– خود شما تمایز یا رجحانی میان ترجمه شعر یا سرودن شعر به زبان اصلی قائل هستید؟
زمانهایی هست که اصلا شعر نمی نویسم. آن روزها بیشتر در باره ی شعر می نویسم. ترجمه می کنم. نقد می نویسم. مقاله می نویسم. اصولا فکر نمی کنم یکی از دیگری برتر است. تمام انواع نوشتن را دوست دارم. اما اصولا جز به نوشتن شعر و ترجمه شعر و نقد شعر؛ دستم به نوشته های دیگری نمی رود. فکر می کنم اگر بخواهم خودم را در هرجریان و هیاهویی داخل کنم, عمرم را به هدر می دهم, چرا که وقت کوتاه است و نادانسته های ما بسیار. اما اگر بخواهم پاسخ مستقیمی به سوال شما بدهم باید بگویم آنقدر که از ترجمه ی شعر لذت می برم از نوشتن شعر لذت نمی برم. شعر نوشتن برای من مثل یک زایمان دردناک و کشنده است؛ در صورتی که ترجمه برایم مثل آرایش است و خستگی ام را درمی آورد.
– چه ویژگی هایی در شعر یک شاعر ، شما را برای ترجمه ی اشعارش ترغیب می کند؟
خیلی سخت است که ازقبل؛ یک سری ویژگی هایی را درنظر بگیرم برای ترجمه. برای من در آغاز؛ ترجمه یک سرگرمی بود. و حالا این سرگرمی تبدیل به یک شغل حرفه ای شده. اما الان هم همانقدر از ترجمه لذت می برم که آن وقت ها که برای تفریح ترجمه می کردم. به غیر از معیار ادبی که مسلما مهم است؛ قابل ترجمه بودن اثر و نو بودن نگاه نویسنده برایم حائز اهمیت است.
– برسیم، به جایزه ی نیکلای گوگول، اگر ممکن است کمی درباره ی این جایزه و جایگاه ادبی آن بگویید.
جایزه ی گوگول در سال ۱۹۹۸ در اواکرایین با ابتکار خانواده ی گوگول و با حمایت کانون نویسندگان اوکرایین تاسیس شد. از آن سال تاکنون، هرسال به شاعران، نویسندگان، فیلمسازان و نقاشان و منتقدان برجسته ی سال جوایزی می دهند. این جوایز به کارهایی داده می شود که به اوکرایینی ترجمه شده. و معمولا در هر شاخه ای یک هنرمند اوکرایینی و یک هنرمند غیر اوکرایینی جایزه می گیرند. واین افتخار ادبی از اهمیت بالایی در کشورهای بلوک شرق برخوردار است.
– اگر اشتباه نکنم اشعار شما را یک شاعر زن به نام ” نادیا ویشنوسکا” به اکراینی ترجمه کرده است، می خواستم بپرسم که شما از آن دسته نویسندگانی هستید که به تمایز قلم زنانه و مردانه معتقدند؟
در مقاله ای که در باره ی شعر شاعران زن نوشته ام, قایل به سبک نوشتاری ی زنانه شده ام. و این فرق می کند با زبان زنانه که بعضی فمینیست ها از آن دم می زنند. من خودم شعرهای بسیاری از شاعران زن را ترجمه کرده ام . و خیلی از مترجمین شعرهای من به زبان های دیگر، زن بوده اند. شخصا تفاوت زیادی در این دو زبان ( زنانه /مردانه) نمی بینم. هرچند که معمولا با خواندن یک شعر می توانم بگویم شاعرش مرد است یا زن. تفاوتی ماهیتی در نوع بکاربردن زبان است که ربط زیادی به خود زبان ندارد، بلکه بیشتر مربوط می شود به درک و حس و شهود زنانه که با درک و حس و شهود مردانه متفاوت است؛ و خیلی طول می کشد تا زنان زبان خودشان را کشف کنند؛ چرا که زبان؛ اصولا مردانه است.
– نقش جوایز این چنینی را در معرفی شعر و ادبیات فارسی و همین طور مطرح شدن نام شاعران فارسی زبان، چگونه ارزیابی می کنید؟
مسلما چنین جوایزی در پخش و اشاعه ی فرهنگ تاثیر دارد. ببینید؛ تا زمانی که یک شاعر و نویسنده جایزه نگیرد معمولا ناشرین رغبتی به نشر اثارش نشان نمی دهند. هرتا مولر و لاکلزیو و جیانگ گائو قبل از جایزه گرفتن در ایران کاملا ناشناس بودند و هیچ مترجمی مایل به ترجمه ی آثارشان نبود. مسلم است که مترجمین آگاه به بازار روز و سلیقه ی مردم و ناشرین؛ بیشتر سراغ ترجمه ی آثار کسانی می روند که قبلا جایزه گرفته اند؛ چون از سود و فروش مطمئنند و از استقبال ناشر و خواننده هم به همچنین. اما در مورد شعر البته وضعیت بیش از آن که بتوانید تصورش را بکنید تراژیک است, چرا که حتی جایزه های خیلی مهم هم آمار فروش را خیلی بالا نمی برد. و شعر کلا ژانری خاص است که مختص خواص است و علاقمندان محدود.
– شما پژوهشهایی در حوزه ی نقد شعر هم داشته اید، پرداختن به این مقوله را تا چه حد در تعالی شعر موثر می دانید؟
من فکر می کنم نقد شعر هم به اندازه ی خود شعر مهم است. بدون دانش نقد, نمی توانیم شعر خوبی بسراییم. بهترین شاعران؛ جزو بهترین ویراستاران و منتقدان متن خودشان هم هستند؛ هرچند این سه حرفه کاملا مجزاست. اما هر شاعری باید تا حدودی بتواند نگاه انتقادی به نوشته های خودش داشته باشد. خیلی از شاعران جوان برایم می نویسند که از نقدهای من چیزهای زیادی در باره ی شعر, آموخته اند. و البته خود من هم موقعی که شروع کردم به شاعری, خیلی نقد می خواندم و از منتقدین خیلی چیزها یادگرفتم که بعدها روی شعرهام تاثیر خوبی گذاشت.
– سر آخر، می خواهم از دیگر آثار در دست چاپ و آماده ی انتشار تان سوال کنم؛ لطفا کمی از آنها بگویید…
چند مجموعه شعر از چند شاعر سوئدی؛ ترجمه کرده ام و آماده ی چاپ است. از جمله منتخب آثار گونار اکه لف؛ بنیانگزار شعر مدرن سوئد. امیدوارم بتوانم ناشری پیداکنم. چند مجموعه شعر هم قرار است به سوئدی ترجمه کنم که برای آنها هم هنوز ناشری ندارم.
به غیر از اینها؛ یک کتاب تحت عنوان مجموعه مقالات , آماده ی نشر دارم که هنوز برایش ناشری پیدانشده. در مجموع و به طور خلاصه بگویم: زیاد کار می کنم و خیلی کم منتشر می کنم.
اشاره:
بیست و چهارم بهمن ماه سالروز مرگ فروغ فرخ زاد است. همان شاعری که در عمر بسیار کوتاهش قلل شهرت و اعتبار را فتح کرد و به جایگاهی رفیع در شعر معاصر فارسی رسید. همانی که بیشتر از همه این جمله را باب او شنیده ایم : «زنی که مثل هیچ کس نبود» ، زنی جسور و آگاه به مسائل انسان و جامعه . در این مقال از قصهی عشق او و ابراهیم گلستان بهانهای ساختهایم برای مرور دوبارهی روابط عاشقانه در قصص ادبی شرق و غرب تا که عاقبت به سوی دیگری از این رابطه برسیم و این طور بگوییم که حضور فروغ هم در زندگی ادبی ابراهیم گلستان اهمیت داشته، به شهادت همین گواه ساده که به قول کاوه گلستان با رفتن فروغ، ابراهیم گلستان هم رفت… شرح این مقال را در ادامه از پی بگیرید…
قصههای عاشقانه در ادب دنیا فراواناند و چارچوب کلی آنها هم، معمولاً ثابت. جوری که با کمی تامل در ریختشناسی این قصه ها، رد پای عناصر مشابه، آن قدر هویدا مینمایند که با هوشیاری اندکی، می توان آنها را یک به یک معین نمود. یکی از همان عناصر مشابه که در تمامی این قصه ها مشهود است، نیاز عاشق است و ناز معشوق. آنچه مشخص است و واضح اینکه این هردو، در یک رابطه عاشقانه وجود دارند و یک رابطه [البته در نگاه شرقی] آنگاه به تکامل می رسد که در آن، عاشق از معشوق، ممتاز نتواند شدن؛ هم آنچه از آن با عنوان «استحاله در معشوق» یاد می شود و در نهایت پیوست با معبود.
در ادبیات و فلسفه مغرب زمین اما عدد کامل «سه » است. این تثلیث که از اندیشه فلاسفه یونان، با به چرخه وجود گذاشت، بعدها به تعالیم مسیحی و سپس به حوزه روانشناسی مدرن نیز راه پیدا کرد.
در نگاه مدرن و روانشناسانه غربی، یک سیکل کامل و پایدار زمانی شکل می گیرد که سه عنصر «مرد، زن و معشوق» با هم در ارتباط باشند و یکدیگر را کامل کنند.
و البته که نشان این ” تثلیث ” و تکامل را نه تنها در روابط عاشقانه، که در تمامی روابط اجتماعی نیز می توان پیدا کرد. از جمله این روابط، یکی رابطه استاد و شاگردی است. آن زمان که به جزئیات این رابطه و نقش مکمل طرفین، کمی بیشتر دقیق می شویم، نشانه های این تثلیث را به اندک زمانی درمی یابیم.
این راس سوم در راه حصول درک کامل،( که پیدایش ضلع سوم، وابسته به وجود آن است) همان حضور فردی است که بتوان دانش آموخته شده را به او انتقال داد. وجود این شخص سوم برای به او آموختن و از آموزش و تفکر در آن به «درک» رسیدن، در واقع نه شرط ممکن است که شرطی است لازم.
آن زمان که راز و یا طرفه ای، بر سالک آشکار می شود، بی شک نخستین نقصان در راه بهره برداری از معنا و جوهر این اسرار، نبود فردی است که بتوان این اسرار را برایش هویدا کرد. تا با بیان دوباره و سیر از تصاویر ذهنی و صور خیالی به سوی صور کلامی، دُر معنا از صدف کلام، جدا شود و در نهانخانه جان، جای گیرد.
و این موضوع البته در ادبیات و فرهنگ کلاسیک ما نیز جایگاه ویژه ای دارد، رابطه ی سمبلیک شمس و مولانا و در به در رفتن و مرید خواستن، صوفیان نام آشنا از جمله ی دم دست ترین گواهان این ماجرا به حساب می آیند.
چنین است که همان گونه که در یک عشق کامل، عاشق را از معشوق، نمی توان تمیز دادن، در یک “درک” کامل نیز استاد را از شاگرد و پیر را از مرشد، نمی توان جدا کرد. تا جایی که نام این دو چنان در هم آمیخته می شود که هر یک را می توان جزء معانی القایی ( (Associativeآن دیگری دانست. مگر نه آن است که نام افلاطون، «سقراط» به همراه دارد و نام شمس، «مولانا» را به ذهن می آورد؟
منظور از بیان این مقدمه ی طولانی شده اما، رسیدن به مبحث فروغ است و رابطه او با ابراهیم گلستان.
در این سال ها، هر جا نام فروغ به میان آمده است، بی گمان یاد و نشانی هم از گلستان مطرح شده است و هرگاه سخن از ابراهیم گلستان بوده است، بی گفتگو حضور فروغ هم ملموس و مشهود بوده است.
طرفه اینکه برخی از اساتید ادبی، که با عدد و رقم و سن و سال سعی در وصل کسان به هم دارند هم ، اخیرا این طور گفتهاند که پیشتر از ابراهیم گلستان، این پرویز شاپور بوده که اندیشهی او را نظم داده و گواهش هم فلان شعر که در فلان سال نوشته شده و این و آن و آن دیگری …
مسئله اصلی اما، نه گلستان است و نه شاپور. بحث راجع به فروغ است و این بار بر عکس تمامی آنچه تا کنون گفته شده است، گفتن و ستودن نقشی که فروغ فرخزاد در زندگی ابراهیم گلستان ایفا کردهاست.
آثار ابراهیم گلستان، ( و شاید اعتماد به نفس همیشه در اوج او هم ) از جمله شواهد راستین این ادعا. براستی حضور فروغ تا چه میزان در قصه های گلستان عیان است؟ نه آیا که فروغ همان شاگردی است که در ابتدای این مقال، وصفش رفت. همانی که در رابطه اش با استاد چنان درآمیخت که در این رابطه، دیگر نمی توان، نقش های کلاسیک و سنتی را از هم تمیز داد.
فروغ در شعر و زندگی اش به «فردیت» رسید و این موضوع از کلام و جهت گیری های اجتماعیاش به کلی عیان است. به قول دکتر شمیسا همین فردیت و رسیدن به استقلال فکری هم دلیل بر کناره گیری فروغ از سیاست شد و به او رأی مجزا و جدا از جمع داد. حصول این «فردیت» بیانگر وجود آن سیکل کامل است. مثلثی که گلستان و فروغ در دو سوی آن قرار داشتند. و خود این رابطه سویهی سوم آن سهگانهی کامل شده بود.
شاید بتوان این طور گفت که فروغ فرخزاد، شمع نیفروختهای بود که تا افروخته شدن، تنها به یک اشارت شمع افروخته نیاز داشت. و البته آن قدر مستعد که بتواند خود و دیگری را به تکامل برساند و در لحظهای به درازای همیشه به ابدیت پیوند دهد. همین است که می توان تمام حرف این نوشته را اینجا و در این جملهی آخر خلاصه کرد که فروغ، نه شاگرد گلستان بود و نه استاد وی، کین هر دو با هم.
ایرج قهرمانلو (خاطرات)
صفحه آرائی و چاپ: چاپخانه مرتضوی
چاپ اول: بهار ۲۰۱۵
مرکز پخش: انتشارات فروغ کلن – آلمان
گذرازآتش، خاطرات یکی ازمبارزان واعضای وابسته به سازمان مجاهدین خلق است و گفتاری با خاطره های خصوصی و هرآنچه که ازسوی سازمان براوتحمیل شده است. درپیشگفتار آمده: «شاید این نوشنه چون رُمان یا داستانی آکنده از ماجراهای تلخ برتو نمایان شود؛ ولی بدان که یکسره راستی ناب است. از گزافه گوئی دوری جسته ام و ازباز گفتن جزئیات برخی رویدادها نیز پرهیز کرده ام. اما نکته های اصلی را بی کم و کاست گفته ام». صراحت کلام صمیمیت اورا به رخ می کشد. به دل می نشیند. خواننده با اطمینان بیشتر درد دل های او را پی می گیرد تا پایان کتاب.
ایرج قهرمانلو، همانگونه که خودرا معرفی کرده از کُردهای شمال خراسان است در روستایی حوالی قوچان چشم به دنیا گشوده فرزند سوم خانواده است. پدربرای تحصیل فرزندانش با خانواده به شهرنقل مکان می کنند. ایرج در سال ۱۳۳۳ وارد دبستان مهرداد قوچان می شود. مدرسه ای که «پدرم شش کلاس ابتدائی را آنجا گذرانده است». اشاره ای دارد به مبارزات خانوادگی با حکومت رضاشاه که درآن زمانۀ بحران و دگرگونی، به اقتضای زمان، می کوشید هرصدای حق و ناحق را خاموش کند.
ایرج ازقول برادرش می گوید پدرم با این که اهل سیاست نبوده ولی همیشه اخبار سیاسی کشور را دنبال می کرد. مانند محاکمه دکترمصدق و دادگاه دکترحسین فاطمی و علی شایگان را. «ازشنیدن خبر اعدام افسران حزب توده (درسال های ۱۳۳۳ و ۱۳۳۴) ناراحت شد؛ به خصوص وقتی شنید خسرو روزبه را چگونه تیرباران کردند». پدر، هوشمندانه خبرها را تعقیب می کرد وعلاقمند رادیو پیک ایران بود. بیزاری ازکودتای ۲۸ مرداد و ستمکاری های کودتاچیان را مطرح می کند. اشاره ای دارد به ایلات کرد زعفرانلو و ایل قهرمانلو. ازاوضاع جغرافیانی محل سکنای ایل قهرمانلو و روستاهای اطراف ودامنه ی شمالی کوه شاه جهان می نویسد: «دامنه ی شمالی آن کوه بسترچهاردره است که همه شان به سمت دشت، سینه گشوده اند. درسمت چپ دره، ازسوی قوچان، دره قرمان قرار گرفته است . . . نیاکان من که بر ایل قهرمانلو فرمان می راندند». ازعلاقۀ خود به نقاشی از کودکی، و سعی و تشویق پدر درتحصیل فرزندان، وضع فرهنگی دراین خانوادۀ هشیار روستائی را توضیح می دهد.
واقعۀ مرگ ولی خان پدربزرگ ایرج، به دست رضاشاه، ازمسائلی است که تخم نفرت و کینه را از طفولیت در دل او می کارد. پیشرفت ایرج درنقاشی، مصادف است با سال هایی که با مکتب های گوناگون شاعران ونویسندگان آشنا شده است. «درکلاس یازدهم چنان تسلطی پیدا کرده بودم که به راحتی می توانستم تابلوهای بزرگ بکشم. این تابلوها نه تنها تسلط من درفوت و فن های نقاشی با آبرنگ هارا نشان می داد، بلکه بیان کننده ی تحول فکری من درسال های پرتنش ۱۳۳۸– ۱۳۴۱نیزبود». درهمان سالهاست که با مسانل سیاسی آشنا می شود. بامطالعه برخی کتب داخلی وخارجی،«درباره ی کلنیالیسم و غارت جهان سوم،هرچه می یافتم ومی خواندم. چیز زیادی دردسترس نبود؛ اما ژئوپلتیک گرسنگی، نوشته ی ژوزونه دوکاسترو ترجمۀ منیرجزنی (مهران) و الجزایر و مردان مجاهد نوشته ی حسن صدر دوکتاب مهم موجود آن سال ها را خواندم». و سپس از تآثیر خاک خوب نوشته پرل. اس. باک و کلبه ی عمونم نوشته ی هربیت بیچراستو وعلاقه مندی خود به آثار بالزاک را شرح می دهد. در سال ۱۳۴۴با شرکت درکنکور پزشکی دانشکاه مشهد پذیرقته می شود. وفاداربه آرزوی پدرکه «در روز اول دبستان دراولین دفترچه ی درسی ام نوشته بود –”پسرم برو دکتربشو” ».
دردوران دانشجوئی دردانشکدۀ پزشکی مشهد، ضمن تحصیل رشتۀ دانشگاهی به مطالعه کتاب های گوناگون می پردازد. دوستانی چند برای جلب وجذب او به سازمان های سیاسی وابسته به خود سر راهش قرار می گیرند. یکی را انتخاب می کند از اعضای مجاهدین خلق «به زودی مرا با شخصی یه نام حمید آشنا کرد وازآن پس زیرمسئولیت حمید آموزش سیاسی و ایدئولوژیک می دیدم» حمید هر ازگاهی جزوه وکتابی برای مطالعه به او می دهد.
کتاب ها شامل آثاری ازمهندس بازرگان و تفسیر پرتوی ازقرآن اثرآقای طالقانی وهمگی ازکتب دینی است. ازهمان نخست توجه او یا توقع او بالاتراز این حصارهاست که سازمان درچهارچوب تنگ نظریها فکرواندیشه ها رامحدود می کند. درگفتگوئی از حمید می پرسد:« اگر روزی میان شناخت علمی وبینش دینی تضاد بیفتد ما کدامش را انتخاب خواهیم کرد؟» حمید می گوید «ممد حنیف [نژاد] به همه گفته است که اگر بر سر دوراهی گیر کردید که راه بینش دینی یا راه شناخت علمی درتعارض قرار گرفته است همیشه بینش دینی را کنار بزنید و راه شناخت علمی را انتخاب کنید». پاسخ مسئول به قول نویسنده «مرا ازغلتیدن سازمان درفناتیزیسم برخاسته ازبینش مذهبی ازمیان برد».
تعلیمات سازمانی ازدزدیدن چنگال ازفروشگاه ها گرفته تا تهیه مواد منفجره برای ساختن بمب و کار های بی مورد وقت گذرانی های بی حاصل اورا خسته می کند وزبان به اعتراض می گشاید. با انتقاد ازنادانی رابط ها ومسئولان آموزش سازمان در پایان بخش«آموزش رانندگی» می نویسد :«سازمانی که بیش ازسه سال دردرونش با رویاهایم زندگی کرده بودم اکنون جایی برای کودکانی شده بود که از سرشرارت همه چیزراخراب می کنند. همواره این سئوال به ذهنم میآمد نکند درذهن آنها چیزی جز بمب نمی گذرد». دردها را با مسعود درمیان می گذارد. پاسخ می شنود «سازمان همینه که هست. نمی خواهی برو».
با دختری به نام سیمین که سال هفتم پزشکی را می گذراند ویک سال ازنویسنده جلوتربود و دریک بیمارستان کارمی کردند آشنا می شود:«سیمین بسیارشیکپوش وطرفدارمُد روزبود. با توجه به وضعیت خانوادگی و موقعیت اجتماعی اش فکر کردم اگر هویت خودم را آشکارکنم ازمن دوری می گزیند» مشکل خودرا با اودرمیان می گذارد:«من با یک گروه زیرزمینی ارتباط دارم. عمر من کوتاه خواهد بود. یا به زندان خواهم رفت یامرگ درپیش رودارم». سیمین درنهایت شجاعت پاسخ می دهد: «هرجا بروی من هم با تو خواهم آمد. چه خوب. الان احساس می کنم بیشترازگذشته تو را دوست دارم». آن دو ازدواج می کنند. وقتی مسئله ازدواج را با حمید درمیان می گذارد اما، ناخشنودی اورا حس می کند. رابط سازمان می گوید « تومی دانی که عاشق شدن و ازدواج کردن برخلاف قوانین سازمان است!؟». مدت کوتاهی با سازمان قطع رابطه پیش می آید. دوماه بعد حمید به سراغ ایرج آمده خبرمی دهد که «سازمان با حفظ انتقادش به رفتارغیرتشکیلاتی تورا می پذیرد و امید است همسرت هم به سازمان بپیوندد. سازمان نیاز به پزشک جراح دارد».
باحملۀ گستردۀ ساواک که به لو رفتن «حدود ۱۲۰نفرازکادرها، مسئولان درجه ی یک ودوی اعضا دستگیر وروانه شکنجه گاه های ساواک شدند». سیمین دربیمارستان یهلوی دررشتۀ تخصص کودکان دوره می گذراند و ایرج، برحسب دستورسازمان هرهفته دوبار ازمشهد به تهران میرفت تا با رابطش مسعود تماس بگیرد.«این رفت وآمدها میبایست درخفا صورت گیرد . . .حتی سیمین هم نمیبایست از بودن من درتهران با خبرباشد». سیمین هم به سازمان می پیوندد. تمرین رانندگی وشنا وساختن بمب وسرگرمی های عوامانه ازمسائلی است که نویسنده همه را با نفرت روایت کرده است .
درتهران سیمین راملاقات می کند. ازرفتارسرد وبی اعتنائی او، خستگی، ضعف وپریشانی همسرش شگفت زده می شود. سیمین می گوید :« سازمان می گوید تو ترسوئی، تو یک آدم پفیوزی شدی، تو گذاشتی و رفتی، این واژه ها را بی هیچ حس وحالی می گفت . . . نمی دانم چرا برگشته ای؟ دیگر به این خانه برنگرد».
نویسنده ازرفتاروسخنان غیرمنتظرۀ سیمین، دخالت های تجاوزکارانۀ سازمان به حریم خصوصی را حس می کند: «ازخود گفتگو بدم آمد. آن ها تا کجا پیش رفته اند. سازمان تا توی رختخوب من هم آمده است. آخرچرا؟». سیمین به صراحت می گوید «فردا ازاینجا برو».
دردیداربا رابطش حمید ضمن صحبت ازمشکلات، با اسم واقعی اورا مورد خطاب قرار می دهد که به قول نویسنده، «من سخت تکان خوردم که او نام واقعی مرا ازکجا می داند! برایم روشن شد که سازمان نام مراعلنی کرده و به همه داده است. معمولا این کاررا دربارۀ کادرهای سوخته می کنند» حمید، درصحبت های طولانی ازاین که سازمان هیچگونه اعتمادی به او ندارد، ازضرورت عملیات مسلحانه ومبارزات چریکی، ساخت وسازبمب وانفجارآن ومخفی شدن اوسخن می گوید. بگو مگوها ادامه دارد وهردو خسته و درحال جداشدن هستند که حمید می پرسد: «آیا برای جدائی ازهمسرت اقدامی کرده ای؟ این پرسش او مرا بد گمان کرد. با خود اندیشیدم نکند برای همین آمده است. ولی آخر چرا برای چه؟ با خونسردی گفتم : ببین خود همین مسئله نشان می دهد سازمان واقعا ازپختگی لازمی برخوردار نیست. مگررابطۀ بین دوانسان رابطۀ زردک است که من به آسانی آن را اززمین بکنم و بیندازم دور؟ وبه ویژه الان که من به همه چیز مشکوکم وهیچ ایمانی و اعتمادی ندارم تو از من می خواهی که این کار را بکنم. . . . ازآن گذشته سازمان این همه مسئله دارد نمی فهمم چرا به این یکی چسبیده است».
در جدائی چند هفته بعد سیمین به درمانگاه تجریش که محل کار ایرج است به اوتلفن می کند و وقت ملاقات می گیرد. درملافات می گوید آمده ام که ازتوطلاق بگیرم. درمقابل اصرارایرج که می پرسد: «آیا تو مطمئنی که می خواهی این کاررا بکنی!؟ با لحنی قاطعانه و چهره ای ناشاد و ناخرسند : «آری تصمیم خودم را گرفته ام». هردو به محضری می روند و رسما ازهم جدا می شوند. یکی دوهفته بعد سیمین به سراغ ایرج رفته و ازاو می خواهد : « اگروقتش را داری سوارماشین شو گشتی بزنیم. دلم می خواهد کمی باهم حرف بزنیم. هنوز باهم رفیق که هستیم نه!؟». سیمین درآن ملاقات می گوید آمده ام که باردیگر باتو ازدواج کنم. شک وتردید ایرج بیشتر می شود که پشت این قضایا دست پنهان سازمان درکار است. «می دانستم این او نیست که تصمیم می گیرد ولی آخربرای چه آمده بود . . .».
برنامۀ کشتن من این بار که سیمین تقاضای قرارملاقات ازایرج می کند، نویسنده، با شک و تردید به ملاقاتش می رود. اما به قول خودش «حس وحال غریبی داشتم بنظرم قرار مشکوک می رسید. آیا کاسه ای زیرنیم کاسه بود؟ کمی دوروبرم را پائیدم . . . ماشین سیمین پپدا شد. . . . یک آدم سنگی با چهره ای بکلی بی حالت بسویم آمد. نه سلامی نه لبخندی نه نگاهی از سر آشنائی. لب به سخن گشود. نمی فهمیدم چه می گوید. همین را به یاد دارم که واژه ها خشک و زمخت بودند. حرکات دست ها و حالاتش تهی ازجان وروان بود. درمحدوده ای که به اوداده بودند سخن گفت: سازمان می خواهد بداند که آیا تو به سازمان بر می گردی یانه؟». ایرج، پیوستن خود را به سازمان قاطعانه ردمی کند. از سکوت ممتد او وقت تلف کردن سیمین را حس می کند. تلفن عمومی زنگ می زند. سیمین با شتاب گوشی را برمی دارد. «نمی دانستم با که سخن می گوید ولی شنیدم که گفت می گوید نه!». نویسنده می شنود که او نشانی خانه و محل کارش را به طرف صحبت می دهد. به سوی او رفته با صدای بلند می گوید چرا آدرس مرا دادی؟ سیمین که نگرانی اورا فهمیده رنگ پریده وبهت زده به طرف می گوید «نه! نه! این غیرممکن است!» پرخاش می کند و ازهمدیگر جدا می شوند. نویسنده براین باوراست که : «واژه کشتن برزبان نیامده بود. ولی برهیچ کداممان نهفته نبود که سازمان برنامه کشتن مرا در دستورگذاشته است».
به نظر نویسنده، سازمان برای قتل معترضان ازوجود همسرانشان استفاده می کردند. بنگرید به زیر نویس برگ ۱۱۹ اشاره ای دارد به نقشۀ سازمان درترورشریف واقفی درسال ۱۳۵۴. «ازهمسرش بعنوان جاسوس علیه او سود بردند. همسرش صادقانه همه رفتارهای شریف واقفی را ریزه ریزه به سازمان گزارش می داد تا سرانجام اورا سرقرارسازمانی کشتند».
نویسنده، دوران سربازی را درپادگان عشرت آباد می گذراند. درهمانجا که بعنوان پزشک درخدمت بود گرفتار شده در زندان ضداطلاعات ارتش بازداشت می شود. فردای آن روز با دو مآمور ساواک به مشهد می برند. و به اداره ساواک مشهد تحویل می دهند. ازهمان روز با شکنجه وشکنجه گرآشنا می شود. مردی ست پنجاه ساله به نام«دبیری». ازشدت پس گردنی محکم که شکنجه گر به او میزند ازصندلی چوبی دسته دار به گوشه ای پرتاب می شود. سرش داد می زند «مادر قحبه مارا فیلم می کنی!» کابل ها پشت سرهم به کف پاهاش می آید. «این بار درد شلاق بسیار بیشتر وجانکاه تر ازبار پیشین بود وبه خودم می پیچیدم» ادامه شکنجه وفشارتوهین ها ودردهای مضاعف روحی و جسمی را شرح می دهد. «باهرضربه کابل بی اختیار ناله سرکردم. ناگهان داد زد خفه شو، صداتو ببرمادر قحبه. صدای دبیری بود. جلاد ناگهان ضربۀ محکمی به شکمم زد. نفسم برید. گیج شدم. بی هوش می شدم درمیان هوشیاری و بی هوشی، تنها صدای مسعودی [بازجوی] را شنیدم که رو به دبیری گفت دست نگهدار بدجایی زدی. داره بی هوش میشه».
پرواز به تهران. نویسنده، پس از شرح بازجوئی ها و شکنجه های وحشیانه، انتقال خودرا با هواپیما توسط مآموران ساواک ازمشهد به تهران توضیح می دهد. درهواپیما، دختربچه ای یکساله درآغوش مادر، با لبخندی معصومانه چشم به او دوخته ودرحال جست وخیز« دستان کوچکش را ازفاصلۀ چند متری به سمت من دراز کرده بود و مرا به بازی فرا می خواند». تجسم این روایت کوتاه و ساده، سرک کشیدنِ کوتاه وگذرا به دنیای زیبای کودکانه، لحظاتی خواننده را تسکین می دهد. ازفشارغم و اندوهش کاسته می شود. خوانندۀ همدل با راوی، با احساس دردِ شکنجه وتوهین درخود می پیچد. درتهران زندانی را به زندان قزل قلعه می برند. بازجو ازاو می خواهد «امروز سه شننبه است وتو باید مسعود را فردا به ماتحویل بدهی وگرنه آش و لاشت می کنیم». چند بار به محل ملاقات اوبا مسعود می برند که نتیجه ای حاصل نمی شود. درقزل قلعه خبرنگاری طرح دوستی با او می ریزد که درسلول بغل دست سلول او زندانی ست آشنا می شود. خبرنگارسفارش می کند که مقاومت کند. او هم پاسخ می دهد چیزی ندارم که مقاومت کنم. «درآینده دریافتم که این کس نامش منوچهری بوده یکی ازبازجوهای مشهور وخطرناک ساواک است. پس ازآن دیگر مرا سر قرار نبردند».
بازگشت به زندان ساواک مشهد
پس ازچهل وپنج روز زندانی را به مشهد برمی گردانند. دردادگاه نظامی ارتش همراه با برادرش و چند دانشجوی دیگر که دستگیر شده بودند به اتهام ضدیت با مقام سلطنت محاکمه شده و در زندان نوسازوکیل آباد دوران محکومیت را می گذرانند. درآذر ماه سال ۱۳۵۲ آزاد می شود. دربیمارستان شیروخورشید قوچان به کار طبابت می پردازد.
دیدار با سیمین
ایرج، ازطریق خواهرش مرال [مارال] با سیمین تماس می گیرد. درتلفن زندانی شدن خودش را با او درمیان می گذارد. «بی هیچ احساسی» پاسخ می دهد «آری ازمرال شنیدم.» از سیمین می خواهد او را ببیند می پرسد : «چرا؟ چیزخاصی میخوای بگی؟ یاچیزی داری که به من بدی؟» بالاخره دم پارک ساعی قرار می گذارند. همدیگررا می بینند. سیمین داغون، پریده رنگ نزار وافسرده تا جائی که «به سختی توانستم اورا بشناسم. جثۀ بسیار ضعیفی پیدا کرده بود و شدیدا لاغر. چهره اش شبیه پیرزن ها می نمود. خستگی و بی خوابی چهره اش به روشنی پیدا بود». ایرج سرگذشت خود را تعریف می کند اززندان و هرچه آنچه براو رفته به اختصار شرح می دهد. از جزوه ها می گوید که آماده کرده دراین فکروخیال است آن ها را به او بدهد. اما سیمین انگار «مه غلیظی دورمغزش راگرفته بود . آنجا نبود. حاضرِ غایب. دربرابرپرسش ها می گفت کی؟ چی؟ کجا؟ گیجی و منگیش کم کم حالت روحی خاصی درمن پدیدآورد . . . سیمینی که من می شناختم مرده است. احساس می کردم که انسانی را کشته ام». وقت خداحافطی، ایرج ازشکم برآمدۀ سیمین متوجه می شود که حامله است. حتما این بار را یکی از «همان ها ؟ که بنام انسانیت، انسان را نابود می کنند» دردل اوکاشته است.
دومین سربازی، دومین دستگیری
نویسنده، برای سربازی باردیگر خودرا به اداره نظام وظبفه معرفی میکند. به کرمان می فرستند با درجۀ سرباز صفر. «روزها دربهداری پادگان بیماران را می دیدم. پس ازپایان کاربه شهر می رفتم». پس ازمدتی بازهم گرفتار و همراه یک سرباز تبعیدی به شهربانی کرمان می برند ودستبند زده با اتوبوس تی بی تی به تهران می فرستند. استوار مآمور وقتی می فهمد اوپزشک است ناراحت شده و دستبندش را بازمی کند. درتهران به کمیتۀ مشترک ضدخرابکاری تحویل می دهند. همانجا بامنوچهری روبه رور می شود. بازجوی اوست. همان که درقزل قلعه خودش را روزنامه نگار معرفی کرده بود. نویسنده در کمیته از جریان دستگیری سیمین با خبر می شود. توضیح پائین صفحه نشان می دهد که سیمین درهمکاری با تیم میثمی موقع ساختن بمب دستی، هردو چشم میثمی و یک چشم سیمین نا بینا شده است. سیمین باموافقت خود میثمی اورا درحوض انداخته فرار می کند اما درهمان حوالی خیابان آشیخ هادی دستگیر می شود.
نویسنده، در عنوان «زمان زندانی» تجربه های خود را از شکنجه وآسیب های جا مانده از دردهای کُشنده به ویژه آثار روحی آن شرح می دهد. شکنجه های گوناگون را به قدری موشکافانه تحلیل می کند که درکمتر خاطره ای اززندانیان شکنجه شده، اینگونه صحنه ها روایت شده است. همو، درنقش روانشناسی توانا، مهارت در وحشیگری های بازجویان وکینه توزی از انتقام فریب خورد ن ها را با جزئیاتِ رویدادها بهنگام شکنجه توضیح می دهد: «برای بازجوهیچ چیزی بدترازاین نیست که اسیری بازجوئی پس بدهد وسپس آشکار شود که همه سخنانش را نزده است وبازجوی دیگری این موضوع را دریابد. بگفتۀ “تهرانی” که می گفت نمی خواهم بازنده باشم. :منوچهری” به خاطربازجوئی باراول من سرزنش شده بود و نمی خواست برای بار دوم هم سرزنش شود».
جای زدن نیست
پس از دوماه شکنجۀ روزانه و دانمی، حسینی شکنجه گر با دیدن نویسنده، که برای دریافت مقرری روزانه به خدمتش برده شده می گوید :«جای زدن نیست». نویسنده، با شرح دردهای عفونی « کم کم پوست پاهایم مُردند و چرک کردند. عفونت آهسته آهسته ازپای راستم بالا می آمد. . . . چرک اکنون به بالای رانم رسیده بود. دچار عفونت خونی شده بودم. یعنی میکروب ازپاهایم به تمام بدنم سرایت کرده بود». نگهبان در سلول را باز می کند تا غذایش را بدهد. با دیدن او فریاد می زند: « دارد می میرد. سلول داره می میرد». زندانی بیهوش را به درمانگاه می رسانند. بعد ازدوروز در حالی که اندک بهبودی حاصل شده به سلول برمی گردانند. در سلول همگانی، از زندانیان می شنود که در روزنامه ها ماجرای سیمین منتشر شده است. ازدکترعلی شریعتی و سلول همیشه باز او یاد می کند. «شریعتی در رُب دوشامبر ابریشمی سرخ جگری رنگ با نعلین های شیکی که درونش از پشم لطیفی پوشیده بود تا پای نازنین استاد سرما نخورد خرامان خرامان راه می رفت . . . به نظر می رسید بس خوشنود است که با آن وضعیت اینجاست». درمقایسه باسایر زندانی ها « این شایعه را دامن می زد که ساواک او را دستگیر کرده است تا دربیرون از او قهرمانی دربرابر مجاهدین بسازد».
از روزی می نویسد که قرار شده همراه عده ای به زندان قصر منتقل شود: «پیراهنم را برداشتم ومرا هم به دنبال زندانی ها به دفتر کمیته بردند. آنجا مرد جوانی رادیدم لاغر، با پاهای پانسمان شده که دست هایش می لرزید. او”سعید سلطانپور”، شاعرمبارز بود. لباس های پیش ازدستگیری ام را در درون یک پلاستیک به دستم دادند و مرا به همراه سایرزندانیان سوار بر اتوبوس روانه زندان قصر کردنم». مقایسه کنید موقعیت دو زندانی: یعنی علی شریعتی و سعید سلطان پوررا. تا: تفاوت ها و نتیجه های متعین آن دو را دریابید. تقابل سنت ومدرنیته را !.
زندان قصر زندانی را در دی ماه ۱۳۵۳ به بازپرسی دادگاه ارتش می برند. آنجا متوجه می شود که بین ساواک و سایرمراکز انتظامی وامنیتی به ویژه ارتش اختلاف زیاد است و خیلی هم همدست نیستند.
«بازپرس ارتش به یک سرگرد که به گمانم سرپرست اوست از ساواک شکایت می کند. می گفت : مثلا این آقای دکتررا دوباره گرفته اند. ایشان یک بار به همین جرم دستگیر و محکوم شده است. چگونه می شود شخص را دوباره به همان جرم محکوم کرد.» مخاطب اوپاسخ می دهد :« بله من هم قبول دارم. متآسفانه دوستان (منظورش ساواک بود) اشتباهاتی می کنند». ایرج، پس از مدتی باز به بازجوئی احضار می شود. این باربرخلاف گذشته، هراندازه که بازجوی اولی مودب و تحصیل کردۀ با اخلاقی بود، توسط بازجوی فحاش ارتشی بعنوان چریک خطرناک محاکمه می شود با تهدید وتوهین دستبند زده به زندان برمی گردانند.
کشتار۹ زندانی سیاسی دراوین نویسنده فاجعۀ کشتار زندانیان سیاسی درتپه های اوین را به ” بهانه فرار زندانیان” توضیح می دهد :«همه می دانستیم که این فراری است ساختگی زیرا هیچ کس، آن هم به طورگروهی، نمیتواند ازشکنجه گاه اوین فرارکند. سپس آشکارشد که رژیم شاه این دلاوران را در سحرگاه روز بیست ونه فروردین [۱۳۵۴] درپشت تپه های اوین تیرباران کرده است». از یگانگی خانوادۀ زندانیان سیاسی وهمدلی وهمدردی مشترک آن ها می گوید. «ما همه متعلق به یک خانواده بودیم. . . . با شنیدن خبر، ناگهان درزندان همهمه شد. زندانی ها خشمگین شدند و یک حالت پرخاشگری هوای زندان را فراگرفته بود. پلیس وارد زندان شد وازترس واکنش زندانی ها روزنامه ها را گردآوری کرد. سپس زندان درسوگ بزرگی فرو رفت وتا پنج روز دیگر کسی نای هیچ تکانی را نداشت . . . خنده برلبانشان خشکیده بود». یکی ازسوگواران با لهجه شمالی روبه زندانیان می گوید: «بچه ها برخیزید پایان دهید این سوگواری را. زندگی امری است طبیعی. بلند شوید وزندان را تمیز کنید. نامش حسن حسام بود. ناگهان همه به جنب و جوش پرداختند . شهردارانی که نوبتشان بود آغاز به کار کردند».
درتشدید دیکتاتوری قهرمانلو، اشاره ای دارد به اعدام جوان هفده ساله ای به نام خسرو تره گل. برادر اوهوشنگ، ازگروه آرمان خلق پیش ازآن اعدام شده بود. در زندان قصر باهم آشنا می شوند. خسرو از کرم خوردگی دندانش شکایت می کند. «دلم ریش ریش شد، اوآن اندازه جوان وسرشاراز زندگی بود که مرگ را باور نداشت ودرحالی که ۳ ماه از جوخۀ مرگ به دوربود در اندیشه درمان دندانش بود» وقتی ۱۸ساله شده همراه هم پرونده اش حسین سلاحی بیست و سه ساله هردورا تیرباران می کنند. به روایت نویسنده، دوبرادرسلاحی کاظم وجواد قبل از او تیرباران شده بودند. آن دوعضو چریک های فدائی خلق بودند.
دردادگاه فرجام ازسرتیپ “بهرون” و خوی انسانی این مردشریف که ریاست هیات قضات دادگاه او را داشته به نیکی یاد می کند. با شگفتی ازنامه رسمی سپهبد نصیری به دادگاه سخن می گوید: «هرگزسابقه نداشته که رئیس ساواک آشکارا به دادگاه نامه بنویسد وخواهان محکوم شدن شخصی باشد» نامه دردادگاه خوانده می شود. به حکم دادگاه به پنج سال زندان محکوم می شود. سرتیپ بهرون درحالی که با شرمندگی دست های اورا می فشارد :«آقای دکترمرا ببخشید. بیش ازاین نتوانستم کاری انجام بدهم.». پاکیِ وجدان این قاضی شریف ماندگار می شود: «من هیچگاه چهرۀ مهربان و شرمندۀ اورا ازیاد نمی برم».
برنامه تلویزیونی با حضور سیمین روزهای پایانی مرداد ۱۳۵۴ برحسب برنامه اعلام شده ثابتی در درتلویزیون ظاهر می شود. وازکورشدن دو خرابکار، “میثمی و سیمین” خبرمی دهد. سپس چهرۀ سیمین درتلویزون ظاهر شد:«چشم راستش سیاهی نداشت». دستگیری خودش را شرح می دهد. ایرج بین زندانیان که جلوی تلویزیون به تماشا درازکشیده اند درفکرواندوه کجرویهای سازمان است. «چرا این بی خردان ازیک پزشک می خواهند بمب بسازد؟ چرا ازاو درجای خودش استفاده نمی کنند؟ چرا باید اورا که هیچ تجربه ای دراینگونه کارها ندارد درگیرمسئولیتی خطرناک بکنند؟ جان اعضاارزشی ندارد؟ . . . داستان کودک چیه؟ سرنوشت او چه می شود؟ بمب سازی و کودک سازی؟» غرقه دراین افکار ویرانگروهولناکِ نفس بُر با ده ها چراهای بی پاسخ، به ناگهان دست مهربان نسیم خاکساربر شانه اش می نشیند و نخستین بذرهای دوستی دردلش جوانه می زند. اما درغوغای آن پریشان فکری ها راز گرفتاری ودگرگونی های سیمین را درمییابد که درگذشته نیزازاوسخن گفته : «دریافتم بیتل همان بهرام آرام است که رهبری سازمان را برعهده دارد. دریافتم پدرو مادرسیمین تا آن زمان می پنداشتند هنوزمن همسرسیمین هستم».
ایرج، دربند چهار توسط نسیم خاکسار با رضا علامه زاده یکی « ازهم پرونده های خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان بود» آشنا می شود.ازشوروشادیِ جوانی او« رنج رادرسیمایش میتوانستی ببینی ولی غم را نه». شبی رضا دراتاق خود ازکتری کوچکی شربتی درلیوان ریخته به ایرج میدهد. بوی خوش: «این نخستین شرابی بودکه من در زندگی ام نوشیدم». وقتی ازاو میپرسد:« شیطون راستی چه طوری زیرچشمان پلیس شراب انداختی؟» می گوید: «صدایش را درنیار، همان یک جام به تو می رسه هردو خندیدیم».
سال ۱۳۵۶با انتخاب کارتربه ریاست جمهوری امریکا، نمایندگان حقوق بشروابسته به صلیب سرخ، به منظور بازدید اززندان ها به ایران آمدند: «یکی اززندانی ها گفته های آنهارا به انگلیسی به فارسی برمی گرداند» درمیان بهت وحیرت زندانیان درفضای سرکوب وخفقان، نشان دادن آثارشکنجه های تنِ زندانیان باورنکردنی بود وتأکید نمایندگان حقوق بشربراین نکته :«ما آمده ایم تا ازنزدیک با شما رودررو بدون هیچکس دیگری گفتگو کنیم وسخن شمارا ازشما بشنویم وسپس گزارش را به شخص شاه و صلیب سرخ جهانی بدهیم. ما اعتقاد داریم که شخص شاه آگاهی کامل برهمه این رویدادها دارد وهمه ازاو دستور می گیرند. ازهمین رو گزارش را مستقیما به او می دهیم». مصاحبه باصدوشصت زندانی که نویسنده نیزیکی ازآنها بوده اثرشکنجه های روی دست پاهایش را نشان داده پزشک بودنش را بیان می کند. نماینده میگوید فردا به زندان زنان می روم پیامی نداری؟» پاسخ می دهد «سلام مرا به سیمین برسان».
نویسنده، درمرداد۱۳۵۷ پس ازپایان محکومیت اززندان آزاد می شود. بی خبر به زادگاهش برمیگردد و به خانوادۀ خود می پنوندد. پس ازانقلاب سیمن را درخانه پدرومادرش می بیند. «سیمین را دیدم در برخورد اول نمی توانستم نگاهش کنم. جا خوردم. یک چشم نداشت. دلم ریش شد. . . . برای یک لحظه چشمش مانند چاهی شد که مرا به گذشته فروبرد» آن دو پس ازمدتی باردیگرازدواج می کنند. سیمین می گوید «ایرج من سیمین پنج سال پیش نیستم اینو بدون». «نگاهش کردم چهره اش سنگی وبی فروغ بود». سیمین این باربه گروه پیکار پیوسته است. آن دو زن وشوهر دربیمارستان کودکان به کارمشغول می شوند. با شروع جنگ ایران و عراق وکمبود پزشک، «به خاطر انقلاب فرهنگی به سرپرستی آقای عبدالکریم سروش از به کار گرفتن پزشک نامکتبی سرباز می زد . . . درخواست ما ازدکتر عارفی، پزشک ویژه شخص خمینی، که ریاست دانشکدۀ پزشکی را هم بردوش داشت هیچ سودی نکرد. او همچنان چشم به راه پیدا شدن پزشک مکتبی بود و ما تماشاگرمرگ کودکان». ازمهدی کروبی که در زندان باهم آشنا شده بودند به نیکی یاد می کند و کمک های اورا یادآور می شود . درسه راه عباس آباد تهران جاده قدیم شیمران مطبی دایر کرده مشغول کار می شود.
خروج ازکشور با شروع سلطنت فقها و دستگیری واعدام مخالفین به ویژه چپ اندیشان ومجاهدین سابقه دار و فضای سنگین سرکوب وخفقان: «یکی ازاین روزها درمطب خود نشسته بودم همسریکی ازدوستان سراسیمه وارد اتاق کارم شد و گفت :«دکتر چه نشسته ای سه روزاست تورانداخته و همه را دستگیر می کنند. زود فرارکن. باشنیدن این سخنان منشی ام را با شتاب به خانه اش فرستادم و مطب را برای همیشه بستم.» ایرج با بچه دوماهه اش مرال، دوماه پنهان می شود و سپس همسر وفرزندش را ازکشورخارج می کند. «سیمین یک بارشخصا با او– دکترعباس شیبانی رئیس نظام پزشکی– ملاقات کرد ولی دکترشیبانی با کمال بی ادبی وسنگدلی گفت نمی گذارم بچه راببری».پس از چندی در دیماه ۱۳۶۴خودش نیز با تهیه پاسپورت وطن را ترک می کند. واکنون درآمریکا به سر می برد.
کتاب به پایان می رسد. ولی پیوست ها که شامل ۵۳برگ است: ازتاریخ ایل قهرمانلودرخراسان، روایت وحشیگری سرگرد نواب صفوی درقوچان و مهمتر، شرح حال دختری به نام لیلا زمردی که سرگذشت اندوهبارش با عنوان: «نامه لیلا زمردی» آمده، به دست ساواک به قتل رسیده است.
نویسنده، در فعالیت ها و تجربه های چند ساله، تفاوت های بنیادی درونی و بیرونی سازمان را به هشیاری دریافته، با نشانه هائی روش تقدیس جهل سازمانیافته را فاش کرده است. این نیز بگویم که درکنارچنین تلاش پیگیر، نمایشِ هفده تابلوی آبرنگ زیبا، ماندگاری ازروح هنرمندانۀ ایرج قهرمانلو ست وکتاب بسته می شود.
در روزهائی که سرگرم نوشتن این نقد بودم. دربرنامه بی بی فارسی دربرنامه “پرکار” که داریوش کریمی مسئول وگردانندۀ آن است. درباره ساواک برنامه ای داشت دردونوبت، روزهای ۲۱ و ۲۷ جولای۲۰۱۵ که آقایان احمدفراستی، عرفان قانعی فرد، شاهسوندی و مصطفی مدنی درآن شرکت داشتند. فراستی ازطرف ساواک، باوقاحت دروغ می گفت و آن چنان ازجنایت های وحشیانۀ شکنجه گران دفاع می کرد که پنداری . . . است و بازار مسگرها. هرچه خواست بادلهره گفت. وجدان آلودۀ خود را عریان کرد. شکنجه، آدمکشی و جنایت ها را با آرایش کلام حرفه ای، بخشی از وظایف امنیتی خواند. همو، باغروری لرزان جنایت ها را به گونه ای انکار می کرد که گویا اجنه و شیاطین بودند که گروه جزنی را در تپه های اوین به رگبار بستند؛ همچنین دردانشگاه تهران دانشجویان را و آن همه جوانان را که در خانه های تیمی و یا درخیابان ها به جرم کتابخوانی و روزنامه خوانی جان باختند به دست اجنه ها کشته شدند. هنوز صدها نفر اززندانیان سیاسی شکنجه شده توسط ساواک درزندان های آن دوران، زنده هستند و با ده ها آسیب جسمی و روانی.
این شماره نوشتار، از سلسله ترجمه هایی ست که آقای محمد ربوبی، سال هاست، با گزینش مقالاتی ازنویسندگان و دانشمندان و فیلسوفان غرب به فارسی ترجمه و به رایگان دراختیار علاقمندان ونویسندگان واهل قلم قرار می دهد. کاری بس مفید فرهنگی، بدون هیاهوهای تشکیلاتی، یک تنه انجام می دهد.
دراین شمارۀ نوشتارچهارده گفتار ومصاجبه و داستان ترجمه شده است که در مجموع، هریک درفضای فرهنگی – ادبی با حفظ زادگاهِ اصلی، گسترۀ تنوع ادبیات را در زبان های گوناگون مللل جهان، با ترجمه به فارسیزا، به نمایش می گدارد.
در « نوشتار» این شماره، چند گفتار را برای بررسی برگزیده ام. نخستین گفتار، ترجمه ای ست ار بورخس باعنوان «رؤیاهای جاودانه ی کافکا (۱۹۸۳) ». بورخس از خاطره های خود می گوید دربارۀ یاد گیریِ زبان آلمانی و آشنایی با آثار کافکا : «درست به خاطر ندارم کدام کتاب بود، اما تصور میکنم ” یازده داستان” او بود» و سپس از روانی و سادگی زبان کافکا می گوید و راز موفقیت و شهرت و نفوذ او درمعاصران را در همین ساده نوشتن معرفی می کند. درعلاقه و ایمان به با آثار کافکا، ازهوس کافکاشدن ش می گوید : «من هم داستان هایی نوشته ام. و تلاش کردم با نوشتن این داستان ها، از سر جاه طلبی والبته بیهوده کافکا شوم! . . . . . . اما برای خودم آشکار شد که به هدفم نائل نشده ام. بایستی راه دیگری درپیش گیرم». همو از با حرمتی ستودنی ار برجستگی ها کافکا می گوید : «کافکا یکی ازبزرگترین مولفین ادبیات سراسر جهان بود». با اشاره به اصلیت یهودی بودن کافکا یادآور می شود که « این ها ازیادها خواهند رفت، اما داستان هایش را باز هم پیوسته خواهند خواند» .
دومین اثر نوشتار از«آنکه براسینکا» شاعر و مترجم هلندی ست باعنوان «شادی و رنج ترجمه ی آثار ادبی». نویسنده، با اشاره به مسئولیت سنگین مترجم یادآور می شود که : «اثر ادبی آفرینشی است حاوی عصاره ی زندگی خصوصی آفریننده ی اثر». همو از دشواری کار و خستگی وکوفتگی اعصاب مترجمان می گوید : «ترجمه بیش از هر کار دیگری مغز را فرسوده می کند و ازکار می اندازد». تجربه های اولیۀ خود دربارۀ ترجمه را یادآور شده : «من گاهی پس از پایان ترجمه ی متنی بغرنج و دشوار حس می کردم در طول یک سال ترجمه مشغول طناب بازی بود و با هربار پرش سرم به سقف اتاق برخورد کرده. این احساس را فقط موقعی می شود تحمل کرد که کار ترجمه شده، مطبوع، مهیج و رضایت بخش باشد و افزون براین معتاد شدن به کار». اشاره به آرای صاحبنطران گوناگون با روایت های مستند، نشان از تسلط وعلاقۀ مفرط به حرفۀ خود است که به نوعی « اعتیاد» یاد می کند.
سومین اثر عنوان : «مصاحبه ای با هرتا موللر، برنده ی جایزه ی ادبیات نوبل نهم اکتبر ۲۰۰۹ » را درپیشانی دارد. این مصاحبۀ کوتاه، روایت سرگذشت غم انگیز شخص نویسنده و مادرش میباشد، که پریشانی ها و آسیب های روانی و پیامدهای نفی بلد (تبعید اجباری» را شرح می دهد. روایتی تلخ و تکان دهنده از آثارویرانگرجنگ جهانی دوم.
چهارمین گفتار با عنوان :« بیوگرافی کوتاه کارل فون اوسینسکی، کوشنده ی آزادی بیان» است که ربوبی، با توضیح جالب یادی از شادروان «منصورکوشان» کرده : «موقعی که منصورکوشان در نروژ جایزۀ فون اوسینسکی را دریافت کرد ازمن درخواست کرد بیوگرافی او را تدوین کنم تا درمجله ی «جنگ زمان» منتشرکند. این بیوگرافی پس ارتدوین با ترجمه ی مطلبی که دوست وهمکارش توخولسکی در مجله ی «دی ولت بونه» منتشر کرده بود، برای کوشان ارسال شد و او درمجله منتشرکرد» . همانطوری که قبلا اشاره شد، اوسینسکی کوشنده آزادی بیان، به سمت دبیر جامعۀ صلح آلمان در هامبورک انتخاب می شود. فعالیت اودر مبارزه با جنگ و همکاری «با مدیر هفته نامه فولکس تسایتوک، حزب جمهوری خواهان را تأسیس کردند» اما درانتخابات پارلمان بعلت عدم رآی کافی حزب منحل می شود. سال ۱۹۲۴ با مجلۀ «دی اوبونه که درسال ۱۹۰۵ تأسیس شده بود» باسمت سردبیرشروع به همکاری کرده و به جرم نوشتن مقاله ای که والترکرایرز نوشته بود محکوم می شود. نویسندۀ مقاله به سویس فرار می کند وسردبیر اوسینسکی، ۱۸ ماه زندانی می شود. باعفو عمومی درسال ۱۹۳۲ اززندان آزاد شده، اما سالی بعد با سرکارآمدن «ناسیونال سوسیالیستها» اوسینسکی با بسیاری از هماندیشانش گرفتار و روانه اردوگاه شده زیر شکنجه قرار می گیرد و سرانجام در چهارم مه ۱۹۳۶ در زندان فوت می کند. اما، نام نیک این مبارز صلح طلب درتاریخ آلمان، جایگاه ویژۀ خود را ثبت و ضبط می کند: « از سال ۱۹۶۳ مدال ها وجوایز متعددی درآلمان و سایر کشورها به نام او و به کوشندگان صلح وتفاهم بین ملت ها ومدافعین آزادی بیان اعطا می شود. در آلمان برخی آموزشگاه ها و دانشکاه ها وکتابخانه ها و خیابان ها به نام او نامیده می شود. . . . . . . در سال ۱۹۹۴ مجموعۀ آثار اوسینسکی در هشت جلد از سوی بنگاه انتشاراتی روزولت در آلمان منتشر شد» .
نلسون ماندالا و زندانبانش کرکوری. به مناسبت درگدشت ماندالا ششمین گفتار است که مترجم سرگذشتِ زندانهای (Robben Islsnd) طولانی مدت این مرد پولادین را با مخاطبین درمیان گذاشته است. نویسنده پس از شناساندن وموقعیت جغزافی جزیرۀ که از بد اب وهواترین نقطۀ جهان است اضافه می کند که اگر زندانی خیال فرار داشت و « دور ازچشم نگهبان ها از دو ردیف سیم های خاردار عبور می کرد و طعمه ی سگ های شکاری که درگرداگرد این جزیره رها شده اند نمی شد، از نهنگ ها و کوسه ماهی هایی که درامواج سهمناک برخورد دو اقیانوس هند و اتلانتیک در پی شکار طعمه اند جان سالم بدر نمی برد». خواننده، از انتخاب چنان مکان هولناک، برای زندانیان تیره بخت، برخود می لرزد و با نفرت از استعمارو حاکمان این قبیل وحشیگیری ها دربیم وهراس غرق می شود.
رندانبان نلسون ماندلا، جیمز گرگوری است «تنومند و کم حرف معتقد به قضا و قدر ناخدای کشتی ماهیگیری و چندی پلیس راهنمانی درسن بیست و چهارسالگی برای نگهبانی به این جزیره اعزام گردید». فرمانده زندان درنخستین روز ورود او با سرکشی به سلول های زندان می گوید «این جانوران وحشی گوشت سفید پوستان را دوست دارند و اگر مراقب آن ها نباشی خواهی دید که چه بلایی برسر تو وخانواده ات می آورند». آشنائی زندانبان با ماندلا دربلوک ب ، نگاه و باورهای او، که فرمانده دربارۀ زندانیان گفته بود را دگرگون می کند. درتماس و نزدیکی با نلسون ماندالا با افکار و اهداف او بیشتر آشنا می شود. «او خودش را فدای آزادی می کرد و یقین داشت که پس از مرگش نسل جوان برای به دست آوردن آزادی به مبارزه ادامه خواهد داد». جیمز به تحقیق درباره سیاهپوستان می پردازد. «به عنوان دانشجویی که در رشته ی تاریخ تحصیل می کند [چند کتاب] به هنگام مرخصی ازکتابخانه دانشگاه به عاریت می گیرد» با مطالعۀ آنها با مسایل تازه ای آشنا می شود. ماندالا را پس از هیجده سال از زندان جزیره به زندان مرکزی منتقل می کنند. جیمز، رئیس نگهبانان ماندالا داتما اورا زیرنظر دارد. چهارسال بعد به زندان دیگری منتقل می شود. در ویلایی که در اختیار او و جیمز گذاشته شده، مانند دو دوست بسر می برند. آن دو درد مشترکی داشتند: «هردو پسرشان را درتصادف اتومبیل ازدست داده بودند». درویلای زیر نظر پلیس مخفی، هیاهوهای طرفداران آپارتاید، به گوش می رسید. « با فریادهای کمونیست های کثیف و سیاهان آدمخوار . . . خشم و نفرت خود را ابراز می کردند». سرانجام روز آزادی فرا می رسد و ماندلا به مسند ریاست جمهوری افریقای جنوبی تکیه می زند» . چهارسال بعد به دعوت رئیس جمهوری، زندانبان سابق او به دعوت ماندلا همراه شخصیت های دیگر که ازسراسر جهان درآنجا گرد آمده بودند، نشسته بود. «نخستین سخنران گشایش پارلمان، همان زندانی بلوک ب بود، نلسون ماندلا. رئیس حمهوری افریقای جنوبی نوین» .
یازدهمین گفتار نوشتار، گفتگویی ست با الکساندر لاکوروا باعنوان «بوسیدن عاشقانه». ربوبی، پس ازمعرفی نویسنده و کتابِ او که به تازگی ها باعنوان «پژوهش تئوری بوسیدن» نوشته، اضافه می کند که «لاکوروا درآموزشگاه پاریس دوره های نوشتن ابتکاری (خلاق) تدریس می کند. این گفتگو، درباره ی موضوع پژوهش اوست» .لاکوروا پس از توضیح میزان تمایلات خود و همسرش درباره بوسه، اشاره ای دارد به تاریخ بوسه در مناطق گوناگون جهان. مثلا : « دراکثر کشورهای افریقا، اهالی بومی موقعی که می دیدند سفید پوس تان یکدیگررا می بوسند، شوکه می شدند وحالشان بهم می خورد اکنون در شهرهای بزرگ این قاره نیز می شود درانظارعموم همدیگررا بوسید، اما درمناطق روستائی چنین نیست». اما به گفتۀ او درآسیا، بوسیدن از گذشته های دور رایج بوده اما نه به معنی اظهار عشق. ماچ وبوسه را می بردند به رختخواب. درپاسخ به «منشاء دو خصوصیت بوسیدن چیست؟» می گوید «بوسیدن درجوامعی که به وحدانیت خدا اعتقاد داشتند نشانه های شدیدترین ابراز احساسات بود» . دربین رومی ها از رواج سه واژه در مورد بوسیدن می گوید که در کنار حرمت و دلبستگی، نشانگر طبقاتی را نیز را در برمی گرفت. «هرگزپیش نمی آمد یک شهروند رومی یک روسپی یا برده را ببوسد. به نظرم همین امر اینک دربین ما عادی شده. روسپی اجازه نمی دهد مشتری اش دهانش را ببوسد. کاتولیک ها تا قرن سیزدهم یکدیگررا می بوسیدند. مسیحی های ارتدکس هنوز هم چنین می کنند». از رواج بوسه واثارش درفیلم های هالیودی دهه های چهل و پنجاه می گوید و اهمیت آن ها در تماشاگران ونظر فروید را: « مردها بوسیدن را گرایش زنانگی تلقی می کنند» . اشاره ای دارد به رمان های آلمان و فرانسه که «بوسیدن نخستین بار درادبیات فرانسه نقش مهمی ایفا کرده. دررمان استاندال بوسیدن توصیف شده و سپس در رمان های روسو و فلوبر و . . . صحنه ای بوسیدن دراین رمان ها شاید پیش پا افتاده ومبتذل به نظر آید . . . . . . در فرانسه بوسیدن الهام بخش سایر هنر مندان شده. . . . ترک بوسیدن، نخستین نشانه سردشدن رابطه ی عاشقانه است. . . . پزشکان دراین نکته توافق دارند که چگونگی بوسیدن، بازتاب وضعیت رابطه ی عاشقانه است» .
«اسلامی شدن علوم پزشکی»، از محمد ربوبی، با اشاره به اثر جالب و پرمحتوای اسد سیف است که چندسال پیش با عنوان «اسلام نویسی درادبیات» توسط انتشارات باران منتشرشد. ربوبی با انتخاب برخی از روایت های این اثر، اندیشه های حکومت درعلوم پزشکی را یادآور می شود و گفتار شمارۀ ۹ نوشتار به پایان می رسد.
بیراه نرفته ایم اگر صدای جادویی او را به نشانه ای هویت دنیای عرب نسبت دهیم. چونان چون اهرام افسانه ای؛ چونان چون داستان های اعجاب انگیز هزار و یک شب؛ چونان چون نوشته های کتاب مقدس؛ چونان چون صدای اذان و نجوای ادعیه ی موسیقیایی آن سرزمین….
فاطمه ابراهیم السید البلتاجی به ظن قوی در سال ۱۸۹۸ در خانوادهای از روستاییان فقیر در استان دقهلیه در شمال قاهره به دنیا آمد و خیلی زود هم با نام هنری «ام کلثوم» به شهرت رسید و آوازهاش تا آنجا پیش رفت که بانوی موسیقی اعراب شد و تک ستارهی خاوران.
می گویند که پدر ام کلثوم مؤذن مسجد بوده و برادرش هم یک مداح اهل بیت. همین است که دخترک افسانه ای هور صدا به طبیعت محیط زندگی اش، از همان سالهای کودکی با ترانهها و مدحیات دینی آشنایی پیدا کرده و موسیقی ذاتی نهفته در این نوشته های مذهبی را باز شناخته است.
این طور که نوشته اند، او در پنج سالگی شروع به فراگیری قرآن کرده تا اینگونه با شیوه های متفاوت قرائت قرآن آشنایی پیدا کند و از موسیقی رایج در کلام کتاب مقدس بهره بگیرد.
حکایت نخستین جرقه ی خواندن حرفه ای برای ام کلثوم هم قصه ای جالب است. این طور آورده اند که ام کلثوم کوچک به طبیعت نکوهیده بودن آواز برای زنان در نزد فرهنگ دینی مسلمانان، همیشه در خفا آواز می خوانده و از شنیده شدن صدایش شرم و حیا داشته… تا اینکه روزی از قضای روزگار، پدر آواز دخترکش را می شنود. گفته اند که ام کلثوم در پی شنیده شدن آوازش توسط پدر، سکوتی کرده و شرمسار شده، اما پدر که به واسطه ی موذن بودنش خود با فن موسیقی آشنایی داشته با همان یک جرقه پی به هنر بی مثال فرزندنش می برد؛ او را در آغوش می گیرد و به خواندن دوباره و چند باره ترغیبش می کند.
در پی آن اتفاق میمون؛ ام کلثوم بدون ترس و با تمامی توان آواز خواند و این چنین مسیر و سرنوشت زندگی اش را رقم زد. تا اینگونه دخترک نازبنیان مصری، از همان روز تا به آخر عمر تنها آواز بخواند و جایگاه شعر و موسیقی عرب را در ترازوی موسیقی جهانی ارتقا بخشد.ام کلثوم از کودکی سرودههای پدرش را از بر میکرد و در ده سالگی به خواندن برای مردم در خانه جامع روستا پرداخت و در حالی که سیزده سال بیشتر نداشت به همراه پدرش در روستاها میگشت و تواشیح دینی و شعرهای عارفانه میخواند. صوت بهشتی ام کلثوم در همین ایام توسط اساتید فن، کسانی چون شیخ ابوالعلاء محمد و شیخ زکریا احمد شناسایی شد و در کوچه پس کوچه های آبادی طرفدارن فراوانی پیدا کرد…
اما دروازه های شهرت و ثروت در بیست سالگی بر او گشوده شد. زمانی که او سرانجام روستای پدری را ترک گفت و به قاهره مهاجرت کرد. پس از تجربه ی پایتخت نشینی؛ ام کلثوم خیلی زود با مشاهیر موسیقی و ادبیات مصر آشنا شد و به جمع بزرگان مملکت راه پیدا کرد.
بسیاری از منتقدین ادبیات؛ شعر کهنسال عرب را به سبب پویایی و زنده بودنش، ستوده اند. مضامین رایج در شعر عرب بیش از هر چیز دیگری از شادی و سرخوشی نشان دارد. از زن؛ از شراب؛ از نغمه ی عود و گردهمایی های دوستانه.هر جا که زندگی در چنبره ی مشکلات اسیر می شود و از حرکت باز می ایستد؛ شعر عرب از جمع احباب می گوید و خمر شراب. همان عیش و مستی ای که از جانب شاعر ما هم به کیمیای هستی مانند شده و تنها راه قارون کننده ی مستمندان در روزهای
تنگدستی. صدای جادویی ام کثوم هم شاید بسان وصله ای جدانشدنی باشد بر قامت یکی از کهن سال ترین سنت های شعری دنیا.
او تنها چند سال پس از مهاجرت به قاهره با احمد رامی، شاعر آشنا شد. رامی که به تازه گی از رشته زبان عربی در پاریس فارغ التحصیل شده بود در تجربه ی یکی از ماندگارترین همکاری های هنری؛ شاعر بسیاری از ترانه های ام کلثوم شد تا با تمسک به صدای بی مانند او شعرش را به گوش تمامی ممالک عربی و حتی دیگر اهالی شعر و موسیقی در چهارگوشه ی دنیا برساند. ترانهی «انت عمری» که یکی از مشهورترین ترانه های ام کلثوم به حساب می آید؛ از جمله فرزندان خلف هم این همکاری ست.
در سال ۱۹۳۴ میلادی رادیوی مصر افتتاح شد تا اینگونه صدای اسطوره ای ام کلثوم از طریق امواج رادیویی؛ مرزهای جغرافیایی مصر را درنوردد و در اختیار بسیاری از مردم دنیا قرار گیرد. صدای ام کلثوم در ادامه ی راه بدل به جزئی جدانشدنی از برنامه های رادیو ی مصر شد. این طور می گویند که از پس عبور این همه ماه و سال؛ هنوز روزی برای رادیو نیمامده که بی صدای ام کلثوم به آخر آید. ام کلثوم در سالهای اوج فعالیت رادیو ی مصر، ترانه هایی را آواز کرد که بیشینه شان ساخته ی دست اساتید موسیقی دوران بودند. زکریا ، القصبجی و السنباطی سه آهنگ ساز بزرگ موسیقی عرب بودند که برای صدای ام کلثوم و سروده های احمد رامی بستری از ساز و آهنگ فراهم می کردند. ترانهی «الاطلال» یکی از شهره ترین محصولات آن دوره است.
روزی که گذشت هیچ از او یاد مکن/فردا که نیامدست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن/ حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
اینها سروده های شاعر ماندگار ماست. متفکر زندگی شناسی که بیش از هر شاعر دیگری زندگی و شادی و عیش و مستی را ستود و انسانها را از تمسک به عوالم نامعلوم و ماورایی حذر کرد. این مفاهیم با تکرار اعجاب انگیری در سنت ادبی عرب ها نیز رعایت شده اند. شاید همین یکسانی ها در مفهوم شعری بوده باشد که سروده های خیام را به دیده ی ام کلثوم و احمد رامی جالب آوردند. یکی از ماندگارترین برنامه های رادیوی مصر هم این اجرای ترانه های خیام توسط ام کلثوم است. می گویند که احمد رامی امیر الشعرای مصر برای ترجمه ی درست این ترانه ها به عربی، در همان سالها به فراگیری زبان فارسی روی آورده تا معانی جادویی اشعار خیام کمتر و کمتر در میان ترجمه گم شوند… ام کلثوم در سال ۱۹۶۶ ترانه معروف «رباعیات خیام» را با موسیقی ریاض السنباطی ارائه داد تا بسیاری از مردم عرب زبان دنیا با اندیشه های شاعر شادی پرست ما اشنایی پیدا کنند….
ام کلثوم با تمام شهرت و محبوبیتش، هیچگاه به راه سیاست نرفت و در گیر هیاهو و هیجان قدرت نشد. با این همه اما این هنرمند انسان دوست در جملگی هنگامه های تاثیر گذار ملی از کیسه ی پر سخاوت هنر و محبوبیتش خرج کرد تا در راه رسیدن به صلح و آرامش مردمی، نقشی هر چند کوچک برای کشور و هم وطنانش ایفا کند. او در سالهای اولیه ی دهه ی پنجاه از جنبش ملی مصر حمایت کرد و پس از وقوع انقلاب مصر در سال ۱۹۵۲؛ آوازخوان سرود ” وطن ” شد که به گونه ای بسان سرود ملی مصر بود. او همچنین پس از وقایع کانال سوئز که به کابوس اشغال مصر انجامیده بود؛ ترانه ی «مصر از خود می گوید» را اجرا کرد تا شور مردمی را با صدای آسمانی اش زنده نگه دارد. به این تجارب همچنین میتوان سوگنامهی جمال عبدالناصر را هم اضافه کرد. او پس از مرگ جمال عبدالناصر در سال ۱۹۷۰ با ترانه «نامهای به رهبر» در سوگ رئیس جمهور محبوب مصر مویه کرد. شعر این ترانه را نزار قبانی شاعر معروف سوری، سروده بود.
موسیقی عربی به جناس صدا و ربع پرده های مشهورش شهره است. جناسی که بسان ردیف های آوازی در ایران است و ربع پرده ای که در موسیقی غربی وجود ندارد و از هر نظر برای ذائقه ی غربی ناشناخته و تازه است. شهرت ام کلثوم در میان منتقدین غربی موسیقی هم به همین دلایل است. علاوه بر آنچه ذکرش رفت؛ بانوی موسیقی اعراب در مقام خوانی هم استاد بود. او همچنین می توانست با بداهه خوانی و بی مدد گرفتن از صدای ساز، پستی و بلندی های صدایش را به موسیقی مانند کند و دقایق طولانی از اجراهایش را به خواندن بی ساز اختصاص دهد… شاید هم این تفاوت ها باشد که نام او را از دیگر خوانندگان دنیای عرب متمایز می کند و دروازه های اعتبار جهانی را بر او می گشاید…
در ادامه راه زندگی، شهرت و محبوبیت و بی مانند بودن در هنر، پای او را به عالم سینما هم باز کرد. او در فاصله ی سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۸ در چند فیلم سینمایی ایفای نقش کرد و آواز خواند. او طی دوازده سال فعالیت سینمایی در شش فیلم به نقش افرینی پرداخت تا از این جانب هم به تاریخ هنر سنجاق شده باشد. وداد؛ سلامه؛ فاطمه و عایده از جمله ی همین فیلم ها به حساب می ایند. موسیقی متن جملگی این فیلم ها به دست آهنگساز برجسته ی مصری؛ حسن الشجاعی ساخته شده بود. با این همه اما ذائقهی هنری امکلثوم آنقدرها با سینما سازگار نبود تا او با بهانه کردن کم شدن سوی چشمش؛ پس از این شش تجربه برای همیشه با دنیای فیلم و دوربین خداحافظی کند و دیگر بار تنها ملکهی صدا باشد و ستارهی خاموشیناپذیر آواز.
اهل ادب در سراسر دنیا؛ ادبیات عرب را پیش تر از همه با نام انکارناشدنی قصص هزار و یک شب به خاطر می آورند. داستانهایی که به شرح شارحان گوناگون، از ایران و هند ریشه گرفته اند و در بغداد به ثمر نشسته اند. قصص هزار و یک شب؛ علاوه بر ارائه ی حکمت ناب در چهارگوشه ی داستان، از شوخ طبعی فرهنگ عرب نشان دارد؛ از درک شادی و لذت فراموشی آمده از خمر شراب. ام کلثوم هم با الهام از هزار و یک شب بغدادی خالق ترانه ای با همین نام شده است. ترانه ای که از پس عبور ایام همچنان در صدر صدا و ترانه باقی مانده و دنیایی را به حال و هوای سفر و عشق و دریا و داستان برده است…
می گویند که هر چه از دل برآید لاجرم بر دل می نشیند. یکی دیگر از دلایل ماندگاری و محبوبیت موسیقی ام کلثوم را می توان به رواج حس و حال در صدایش نسبت داد. شیفتگی فراوان او به هنر آواز تا آنجا بود که خود پیشتر از شنونده ی اثارش در موسیقی غرق می شد. تا آنجا که شنونده با لمس از خود بی خودی خواننده، خواهی نخواهی سوار امواج صدا می شد و به ناکجاها سفر می کرد. این حالات مستانه ی پرشور نه تنها در حرکات ام کلثوم، بلکه در چهره اش نیز جلوه گر می شد، چنانکه در هنگام چهچه های بی مثالش چشمانش بی اندازه درشت می شد و تا آستانه ی در آمدن از حدقه پیش می رفت. همین است که او، برای اینکه چنین حالاتی موجب دگرگونی بیننده نشود، دورنمای چشمانش را با عینکی سیاه مخفی می کرد… دیگر از این از خود بی خود گشتن ها؛ یکسانی صدای او هم برای منتقدین موسیقی جالب آمده. می گویند که دامنه و قدرت صدای ام کلثوم هیچگاه دچار تغییر نشده، چنانکه او در ۶۳ سالگی در فستیوال آواز پاریس شرکت کرد و با صدای گرم خود که اثری از خستگی در آن نبود، آنچنان شور و هیجانی به پا کرد که همه مسحور هنرش شدند. می گویند که این فستیوال در آن زمان به ام کلثوم چهارده هزار لیره پرداخت کرد که تمامی آن به خواست ام کلثوم صرف کمک به ممالک عربی شد. هم آنها که در جنگ با اسراییل صدمه خورده بودند.
این خوانندهی محبوب در زندگی خصوصیاش هم بر مدار عقل و آبرو باقی ماند. تا آنجا که بسیاری او را دوشیزهی محراب موسیقی نام میکردند. وی تنها و تنها یک بار ازدواج کرد و در همه حال بر سر پیمان زناشوییاش باقی ماند…
بانوی موسیقی عرب اما سرانجام پس از حضوری شصت ساله در عالم صحنه؛ در سال ۱۹۷۵ درگذشت. درگذشت ام کلثوم در سوم فوریه ۱۹۷۵ رویدادی فراموشنشدنی در تاریخ معاصر مصر است تا آنجا که روز درگذشت او برای مردم مصر عزای عمومی بود و بسیاری از دیگر ممالک عربی نیز در غم از دست دادن نگین هنر اعراب به سوگ و سیاهی نشستند.
رسانههای جمعی این طور گفتند که با مرگ ام کلثوم؛ مصر چهارمین هرم خود را از دست داد. همچنین گفتهاند جمعیتی که برای تشییع جنازه ام کلثوم به راه افتاد حتی از سوگواری برای جمال عبدالناصر، رهبر محبوب و بانفوذ مصر، بیشتر بود.
کبرا سعیدی با نام هُنری شهرزاد (زاده ۱۸ آذر ۱۳۲۹) شاعر، بازیگر، نویسنده و یکی از نخستین فیلمسازان زن در ایران است.
زندگی و فعالیتهای هنری: کبرا در سال ۱۳۲۹ در تهران زاده شد. او با رقصندگی در کافههای خیابان لالهزار در سن ۱۴ سالگی آغاز کرد و سپس به تئاتر روی آورد. با نام مستعار شهرزاد در نمایشهایی چون «بین راه» بازی کرد و سپس نقشهای کوچکی در سینما برعهده گرفت و کمکم نقشهای تاثیرگذاری در فیلمهایی مانند «تنگنا» و «صبح روز چهارم» بازی کرد که در جشنواره سپاس برنده جایزه شد.
شهرزاد حدود سال ۱۳۵۲ در اعتراض به فیلم فارسی از بازیگری کنارهگیری کرد و به عضویت گروه سینمای آزاد درآمد و به ساختن فیلم کوتاه پرداخت. در همین زمان شعرهایش را چاپ میکرد و داستانهای کوتاهش در نشریاتی چون روزنامه آیندگان و کتاب جمعه منتشر میشد. در سال ۱۳۵۶ او فیلم بلندش را به نام «مریم و مانی» ساخت که پوری بنایی نیز در آن بازی کردهاست. این فیلم از معدود فیلمهای ایران پیش از شورش آخوندی است که قهرمان داستان و کارگردان آن زن هستند. اما فیلم در آن سال توقیف شد و در سال ۱۳۵۹ موفق به اکران شد. پس از آن خبری از شهرزاد در دست نبود به طوری که او را مُرده میپنداشتند. در واقع شهرزاد سعیدی در جریان شورش ۱۳۵۷ تمام دارایی خود، حتی کتابها و فیلمهایش را از دست داد.
آثار: کارگردانی: فیلم بلند مریم و مانی (۱۳۵۷) تعدادی فیلمهای کوتاه شعر: کتابهایی مانند «با تشنگی پیر میشویم»
بازیگری: بازیگری در نمایشهایی همچون «بین راه» بازیگری در فیلمهای طوقی، سه قاپ، پنجره، داش آکل، بابا شمل، پل، تنگنا، عیالوار، گرگ بیزار (بازی او در «تنگنا» و «صبح روز چهارم» برنده جایزه جشنواره سپاس شد.
امروز این بانو هنرمند کارتن خواب و آواره در تهران است. این سرگذشت بانو کبری سعیدی تنها نیست این سرگذشت هنر ایران و هنرمند ایرانی است که رو به نابودی است.
صبح روز اول: بهارجنوبی. کوچه سمنان. خانه سینما. زنی با موهایی سپید و چهره ای که گذرعمر بر آن هاشور زده. بر صندلی چوبی کنار دیوار نشسته است. سیگارمی کشد و نگران به زمین می نگرد.
روبرویش نشسته ام. به او خیره می شوم. من او را می شناسم و او مرا نمی شناسد. بعد از مدت ها جستجو” شهرزاد” را یافته ام. کنارش می نشینم. سر صحبت را که باز می کنم، کوله و ساکش را نشانم می دهد و می گوید به این فکرمی کند که امشب کجا بخوابد.
صبح روز دوم: بهارشمالی. خانه ای کوچک، وسط تهران بزرگ. دیواری به رنگ خاک که کنتراستش با پیراهن آبی او، منظره ای دلپذیر ساخته.
از کودکی اش و کارکردن در قهوه خانه پدر در نزدیکی میدان راه آهن شروع می کند. بعد کپی کتاب “با تشنگی پیر می شویم” را نشانم می دهد که درمقدمه اش نوشته: کبرا نام خواهرمردهام بود که شناسنامهاش را باطل نکرده بودند و شناسنامه را برای من گذاشتند. مادرم مریم صدایم میکرد و پدرم زهرا. زمان رقصندگی شهلا میگفتندم. در سینما شهرزاد شدم و حالا زیر شعرهایم مینویسند: شهرزاد.
از آغاز رقصندگی در کافه جمشید، و سیروس لاله زار، در سن چهارده پانزده سالگی و میان انبوهی از دود سیگار و بوی الکل می گوید. ازعشق به تئاتر که او را می برد تا گوشه و کنارایران، در روزگارماشین های قدیمی و جاده های خاکی و بعد رسیدن به جاده سینما.
اولین بار نامش در تیتراژ فیلم “قیصر” می آید و بعد از آن در چند فیلم مطرح سینمای ایران و چند فیلمفارسی بازی می کند. نقش او در بیشتراین فیلم ها زن بدکاره یا رقاصه ای است که به چند سکانس و پلان محدود می شد. اما نقش آفرینی های متفاوتش در”تنگنا” و “صبح روز چهارم”، برایش جایزه هایی ای از جشنواره “سپاس” به ارمغان آورد.
حوالی سال ۵۲ در اعتراض به فضای فیلم فارسی ازسینما کناره گیری می کند. به گروه سینمای آزاد می پیوندد، فیلم کوتاه می سازد، کتاب های شعرش را چاپ می کند و داستان های کوتاهش در روزنامه “آیندگان” و بعدها “کتاب جمعه” چاپ می شود.
تا این که فیلم بلند “مانی ومریم” را در سال ۱۳۵۶ با بازی “پوری بنائی” می سازد. مریم ومانی ازاولین فیلم های سینمای پیش ازانقلاب است که کارگردان وقهرمان قصه اش زن هستند. فیلم توقیف می شود و سه سال بعد اکران.
توفان انقلاب از راه می رسد و در آن شلوغی روزگار، دارو ندارش از بین می رود. فیلم هایش گم می شوند و کتاب هایش و خودش. مدت های مدید دربدر می شود وهراسان. دراوج بیماری روحی و جسمی در سال ۱۳۶۴ راهی آلمان می شود و بعد ازهفت سال هوای وطن می کند و باز می گردد به ایران.
حالا هفده سال ازآن بازگشت تلخ می گذرد. هفده سالی که به دربدری و آوارگی و پریشانی گذشته است. از کوچه پس کوچه های تهران تا روستاهای دورافتاده طبس و کرمان.
در این میان آن چه گم می شود آرامش است و آسایش و آن چه نمی یابد اعتماد وتوجه اهالی سینما وآشنایان و دوستان قدیم که بیش ازحقوق بخورونمیری باشد که بعدها از خانه سینما می گیرد. او را سال ها آدم هایی که باید ببیند، نمی بینند. کم به سهو و بیش به عمد.
در کنار تلاش برای یافتن سرپناه، راهی کتابخانه ها می شود تا کپی کتاب هایش را از روی نسخه های موجود بگیرد و همیشه و همه جا در کوله پشتی اش با خود ببرد و در این دربدری چه اهمیت دارد که “پوران فرخ زاد” در کتاب “کارنمای زنان ایران” می نویسد او با خوردن قرص در سال ۱۳۵۷ خودکشی کرده است و مجله “دنیای سخن” در سوگ “اخوان” نامه ای از” گلستان” منتشر کند که از آخرین دیدار این دو در لندن بگوید و در آن اشاره ای شود به شعر شهرزاد:
“اخوان روز رسیدنش، به هدیه، کتابی به من بخشید که یک جنگ از شعرهای نو فارسی بود. چند روز بعد ازم پرسید آن را چگونه میبینم. گفتم در این جنگ از آنهایی که شعرشان بیپاست، برگزیدههایی هست. بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بیان زندۀ بیدادگر را که سال ها پیش با عنوان “با تشنگی پیر میشویم” درآمد، در آوردم.”
“از آن برایش تکهها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را میگرفت نگرید، که عاقبت نتوانست. افتاد به هقهق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: این از کجا آمد، کیست؟ گفتم: همین دیگر. بیخبرهستیم. به خود گفتم و همچنان همیشه میگویم، در دالان تنگ هیاهوی پرت غافل میشویم از دنیایی که در همسایگی زندگی دارد. گفت: مثل رگ بریده خون زنده ازش میریخت. گفتم: همین دیگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چیست؟ گفتم: همین دیگر. اشکال از اسم و آشنایی با اسم میآید. از روی اسم چه میفهمیم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است “شهرزاد” است.”
صبح روز سوم: نیمکت خانه هنرمندان. جایی که شب گذشته این جا خوابیده. شهرزاد می گوید: وقتی در پارک می خوابی، بعد از چند وقت وحشتت از خوابیدن در کنار بی خانمان ها و موش و گربه و سوسک به الفت با آن ها می رسد.”
“در شب های گرم تابستان، می توانی به آسمان خیره شوی و برای هزارمین بار دنبال ستاره بختت بگردی و بازهم پیدایش نکنی. اما صبح که بیدارمی شوی و می خواهی به دستشویی بروی، دردسرهایت تازه شروع می شود. همین کارعادی روزانه همه آدم های دنیا به مشکلی بزرگ تبدیل می شود. کجا بروم؟ چه کار بکنم؟ ساک هایم را کجا بگذارم؟”
می گوید وقتی در روستا هستی، چیزی که بیشتر از نبود امکانات آزارت می دهد نبود سینما و کتابفروشی و دکه مطبوعاتی است و خیابانی که در آن قدم بزنی و صندلی که بر روی آن بنشینی و مخاطبی که درباره اتفاقات جدید جهان با او حرف بزنی. آدمی بیگانه هستی که گویی ازجهانی دیگر به آنجا پرت شده ای، بی هیچ نقطه اشتراکی. حتی خیلی وقت ها حرف زدن آدم های اطرافت را به زبان محلی، نمی فهمی.
همه آرزویش اما در این سال ها، یافتن سرپناهی است غیرازآسمان. جایی که بتواند در آن لختی بیاساید و به راحتی بخوابد و بنویسد. یخچال و تلویزیون داشته باشد. آن قدر پول داشته باشد که کتاب ومجله بخرد و آن قدرفرصت که آن ها را بخواند.
صبح روز چهارم: اتاقکی در باغ پرتقال یکی از شهرهای شمال. حالا چند روزی است که این جا، دوراز هیاهوی انبوه کرکسان تماشای آن شهر بزرگ، جایی برای زندگی پیدا کرده است. جایی که بتواندغذایی بپزد، روزنامه ای بخرد و نگاهی به پس پشت زندگی پرفراز و نشیب اش بیندازد و آرزوی چاپ کردن سفرنامه ها، شعرها، فیلم نامه ها و داستان هایش را دوباره جان بخشد و باز بسراید:
تلنگری بر آب زدم
سازی که زمین آن را میشنود
آسمان آن را میشنود
تلنگری بر گیجگاه عشق
رعدی سخت درمیگیرد
پرنده مهاجر تنم بال میگشاید و میخواند
زندگی اینگونه است
تلنگری بر دهان کامل ترین انسان
پایان آرامش
و یا آغاز شورش
منابع: ویکی پدیا و جدید آنلاین
اهالی فرهنگ، عنوان «مادر کتابداری نوین ایران» را به او اهدا کردهاند؛ و دوستان و نزدیکان و صد البته که تاریخ ، او را همسری وفادار شمرده؛ هم او که به روایت تاریخ نگاران شفاهی و کتبی، انسانی نبود که با باد سرد زمانه بلرزد؛ هم او که فردی صلح جو بود و همراه سرشت سوگناک زندگی؛ حرف از پوری سلطانی به میان است؛ و رسم زیستن متفاوت او…
سه ماه آن سوتر از مرگ او در ایران، دوستان و همراهاناش در لندن در شبی سرد و زمستانی گرد هم آمده بودند تا یاد و خاطره ی مادر کتابداری ایران را زنده کنند و از نیکی ها و کوششهای بیمنت او بگویند؛ تا که شاید نسل جوان بیشتر از او بداند و دیروزیها هم در یاد و خاطرهی روزها و آرمانهای قدیمشان، جانی تازه کنند.
این مراسم که به میزبانی انجمن سخن و در سالن آشنای کتابخانهی کنزینگتون برگزار می شد؛ با گرد هم آوردن برخی از دوستان و نزدیکان خانم سلطانی؛ و همچنین جمع آوری پیام دیگرانی که موفق به حضور در سالن نشده بودند؛ سعی داشت تا سویههای متفاوت زندگی خانم سلطانی را معلوم مخاطبین کند، و از زنی بگوید که به قول صبا انصاری؛ اگر شوهرش را از دست داد، دیگر حاضر به از دست دادن وطن و سرزمینش نشد؛ بانویی که به شهادت مسعود بهنود روحیهای آشتیجو داشت و همیشه در بحثها و حرفهای زمخت، بحث را به سوی صلح سُر میداد.
دیگر از اینها و با ارائهی آمار و ارقام تاریخی آقای تفرشی، دستگیرمان شد که او نقشی بسزا و تعیین کننده در طی طریق کتابخانههای ایران، از یک انباری بیمصرف کتاب به مرکزی فرهنگی با استانداردهای جهانی داشته؛ اشاره کردند و به خاطرمان آمد که او از جملهی معدود زنانی بود که نامش را از سایه بزرگ همسرش جدا کرد و ضمن زنده نگه داشتن خاطرات شیرین و او و معرفی شعر انساندوستانهاش به نسل های بعدی؛ توانست که خودش هم « کار»ی بکند و نامش را در تاریخ ثبت کند؛
از حرفهای صمیمی برادرزاده اش، دانستیم که زندگی اقتصادی او؛ مثال توده ی مردم بوده و علی رغم زیستن در خانوادهای نامآشنا و اصیل، آن قدرها از مواهب ثروت برخوردار نبوده، و بیشتر و بهتر از همه با حرف های قصه وار همخانهی روزگار دانشجوییاش در لندن، دستگیرمان شد، که در کنار حضور بسیار پر رنگ در جامعه، در خانه هم «زن»ی تمام بوده، ارباب مطبخ و نظم دهندهی روابط اهل خانه…
مراسم شنبه شب اما، پیش تر از حرف و کلام، با نوای نی و صدای ساز شروع شد؛ تا که به قول شاعر با نی خوش نغمه و مرغ خوش آهنگ، اندوه برود از خاطر تنگ؛ در این مجال؛ « زرتشت صفری » نوازندهی نی و سه تار ساکن لندن و از اعضای گروه عجم؛ با اجرای تکنوازی ساز نی، که شاید بیشتر از هر حس و حالی یاد آور کوچ و هجرت باشد، حاضرین جدامانده از خانه را در حال و هوایی احساسی و نوستالژیک قرار داد؛ تا که نوبت، به مجری مراسم برسد؛
خانم صبا انصاری ” از اعضای هیات مدیره ی انجمن سخن، طی بیان گفتههای کوتاهی از چرایی انتخاب خانم سلطانی برای این مراسم بزرگداشت گفت و عنوان کرد که در روزگار جوانی پوری، صاعقه ای به او و زندگی اش زد، صاعقه ای که می توانست او و زندگیاش را بدل به خاکستر کند، اما او بیدی نبود که با این بادها بلرزد، پوری ایستاد و گفت اگر مرتضی را از من گرفتید، دیگر اجازه نخواهم نداد که وطنم را از من بگیرید؛ خانم انصاری با یادآوری بیت معروف سیمین بهبهانی، گفت که خانم سلطانی؛ با خشت جانش، وطنش را دوباره ساخت.
نخستین آیتم برنامه، نمایش فیلم «برای کتاب هایم» بود که به همت کتابخانه ملی ایران تهیه شده بود. خانم سلطانی در این فیلم شمهای از تاریخ کتابخانه ملی را بیان کرد و در ادامه هم تصاویری از شب بزرگداشت او که به همت مجلهی بخارا برگزار می شد، به نمایش در آمد. در همان مجال بود که هوشنگ ابتهاج، پوری سلطانی را «جان جان ما» نام کرد.
در ادامهی برنامه نوبت به مجید تفرشی، پژوهشگر تاریخ رسید تا ضمن ارائهی آماری از کتابخانههای ایران، و تاریخ کتابداری؛ به نقش ارزندهی خانم سلطانی و تلاشهای او در راه مدرنیزه کردن کتابداری ایران برسد. آقای تفرشی از جمله گفت که کتابخانه های امروز بیشتر محصول انقلاب مشروطه هستند اما در سالهای انتهایی دهه ی چهل و با همت خان سلطانی و آقای افشار از یک انبار کتاب به هیات مدرن و امروزی در آمدند.
از نکات جالب توجه در سخنان او، یکی هم همکاری آقای افشار با خانم سلطانی بود که به قول آقای تفرشی از دو خاستگاه فکری کاملا متفاوت می آمدند، اما با وجود اندیشه های راست و چپی که در سر داشتند، بی مدد یکدیگر قادر به انجام این مهم نمی شدند. آقای تفرشی همچنین عنوان کرد که بعد از انقلاب و در زمانی که خانم سلطانی مخالفان فراوانی در کتابخانهی ملی داشت، کاربلدی و حسن سلوک او باعث شد که هیچ مدیری، توانایی حذف کردن او را نداشته باشد.
دیگر سخنران برنامه، خانم ماندانا بود که پیام دکتر«زهرا شادمان» را برای حاضرین قرائت میکرد. این پیام که به زبان انگلیسی بیان می شد بیشتر از همه گویای شخصیت حرفهای خانم سلطانی و نظم و وسواس و دقت نظر او بود؛ خانم شادمان در این فرصت از جمله بیان کرد که از همکاری با خانم سلطانی بسیار آموخته و در سی – چهل سال گذشته از هر فرصتی برای همکاری با ایشان بهره برده.
نوشابه امیری روزنامه نگار شناخته شدهی ساکن پاریس سخنران بعدی برنامه بود؛ او که برای شرکت در این مراسم فاصلهی فرانسه تا انگلستان را کوتاه کرده بود، با بیان سخنانی آمیخته به حس و عقل، از عنوان کتاب «میگویئل د اونامونو» با نام «سرشت سوگناک هستی» وام گرفت تا به زندگی پر محنت خانم سلطانی برسد و کوشش او در راه پیش بردن ارابهی شعور بنی بشر را ستایش کند. خانم امیری همچنین از زنانی گفت که با تمام بزرگیشان در سایهی شوهر باقی ماندند و برای حجت کلامش از جمله، سیمین دانشور را مثال زد که به باور او، تنها یک کتاب سووشونش، از تمامی نوشتههای آل احمد بیشتر ارزش دارد، اما در ایران خیابانی به نام آل احمد شده و به نام خانم دانشور حتی یک کوچهی بن بست هم نه؛ …
مسعود بهنود؛ دیگر روزنامه نگار شناخته شدهی ایران که در تاریخ نویسی معاصر هم فعالیتهای چون و چندی داشته، میهمان افتخاری برنامه بود؛ آقای بهنود گفت که به واسطهی نزدیکی با خانوادهی مادری پوری خانم و بزرگ شدن با ایشان آشنایی فراوانی و عمیقی با او دارد و به همین دلیل هم قبول کرده تا در شرایطی که پیشتر قرار بر این سخنرانی نبود، دعوت دوستان را بپذیرد و چند کلمه ای از «پوری خانم» بگوید؛ پوری خانمی که به روایت او «صلح جو» بود و در همه اوقات بحث و درگیری کار را به سمت صلح و آشتی می برد.
آقای بهنود در ادامهی کلامش از جو دههی شصت (میلادی) در ایران گفت؛ همان زمان که به قول او به شدت تحت تاثیر مرتضی کیوان بود؛ او گفت که در چنین شرایطی، غالب جو روشنفکری ایران همه از مرتضی می گفتند و در این میان، سایه بسیار بیشتر از دیگران به او نزدیک بود؛ آقای بهنود گفت، این که سایه ؛ می گوید پوری جان جان ماست، عمق معنای همین علاقهی او به مرتضی ست که او جان بود و خانم سلطانی، جان او.
آقای بهنود همچنین خردهای به گفتههای مجید تفرشی گرفت و گفت که به باور او، آقای ایرج افشار قدرت شایانی نداشته و در عوض این مجید رهنما (وزیر علوم در کابینهی هویدا) بوده که به خاطر نسبت فامیل نزدیک با پوری خانم مدافع او بوده و موانع را از برابر او بر می داشته است.
از ترتیب مراسم که بگذریم، که در این میان موسیقی بود و قرائت پیامها و یادهای کوتاه، بخش بسیار تاثیر گذار دیگر برنامه، حرف های خانم «الکساندرا» بود. پیشتر و در خلال گفته ی سخنرانان و متن فیلم ها و همین طور بروشورهایی که در اختیار حاضرین قرار گرفته بود؛ دانسته بودیم که پس از مرگ آقای کیوان، خانم سلطانی روانهی زندان شده و اندک زمانی پس از آزادی هم رخت سفر به بریتانیا بسته و برای تحصیل زبان انگلیسی راهی خاک جزیره شده؛ بازتاب زندگی او در این برهه از زمان، که از جانب خانم الکساندرا عنوان میشد، در شمایل داستان کوتاهی در آمده بود، به غایت شیرین و احساسی.
از قرار داستان، پوری روزگار دانشجوییاش را در کنار یک خانواده ی انگلیسی گذرانده، و الکساندرا دختر کوچک آن خانه بود که حالا روزگار میانسالی را می گذراند؛ او گفت که پوری یک شخصیت تاثیر گذار در زندگی او بوده؛ و از حرفهایش می شد این طور برداشت کرد که پوری یک «زن» تمام بوده. زنی که حواسش به جمله ی روابط میان اعضای خانواده هست و با شعور و اقتدارش، اداره ی مطبخ، این قلب تپندهی خانه را عهده دار می شود.
الکساندرا گفت که مادرش یک آشپز ضعیف بوده و زمانی که پوری به خانهی ما علاوه شد، مادر امور آشپزخانه را به او سپرد و در همانجا بود که ما با طعم برنج و چای ایران، با بوی زرشک و زعفران و با ادویهی دلپذیر ایرانی آشنا شدیم. او گفت که پوری به برادرم رباعیت خیام یاد می داد و او را موش کوچولو صدا می زد. داستان الکساندرا در ادامه به روزگار امروز رسید، زمانی که او یک ناشر حرفه ای شده بود و از قضا با بازار کتاب خاور میانه کار می کرد؛ او گفت که در این ایام بارها و بارها به مصر و مراکش و یمن و عربستان و هند سفر کرده بود و همیشه در این آرزو بوده که روزی هم به ایران برود و پوری عزیزش را دیگر بار ببیند، اما روزگار هیچ وقت به این خواستهی او پا نداده.
داستان الکساندرا به دوران اینترنت و جهان مدرن هم رسید، جایی که این اختراع غریب بنی بشر به هر چه زمان و دوری فاصله است غلبه کرده و پوری با جست و جوی اینترنتی دوباره به اعضای خانواده وصل شده. الکساندرا گفت که بعد از مدت زمانی که از طریق اینترنت به هم در تماس بودند عاقبت رخت سفر به ایران بسته و راهی ایران شده و جالب اینکه ایمیل آخرش به پوری بی جواب مانده.
الکساندار که به روایت خودش از این دیدار دوباره بعد از نیم قرن به غایت خوشحال بود، در شرایطی به پوری رسید که او خفته به خاک گور بود و زمان برای دیدار دوباره، بسیار دیر شده بود اما به قول او نه آنقدر دیر برای بو کشیدن دوبارهی زعفران، برای نوشیدن یک چای پر از بوی کودکی، برای دیدن خانه ی او در دل طبیعت و …
داستان به غایت احساسی الکساندرا در ادامه با حرف های خانم شیفته همراه شد، که برادر زادهی خانم سلطانی بود و برای سالهای سال هم خانهی او.
حرف های او هم برای درک بخش دیگری از شخصیت پوری مفید بود، او گفت که از قدیم این عمه را بیشتر از بقیه دوست داشتیم چرا که او وقت آزاد بیشتری داشت، می دانستیم و یا لااقل اینجور باور کرده بودیم که شوهر و مشغولیات زندگی ندارد و در خانهاش همیشه به روی ما باز است. در خانهاش قانون خاصی حاکم نیست و ما مجبور نیستیم برای هر کاری اجازه بگیریم. خوشپوش و فرنگ رفته است و به غایت تمیز و با حوصله.
او گفت که در روزگار کودکی، برای اتو کشیدن لباس های عمه، هفتهای بیست تومان از او دستمزد می گرفته و این پول در آن زمان برای او خیلی بوده؛ دیگر از این گفت که در پی یک بیماری عمه و برای مواظبت از او راهی خانه ی او شده و دیگر تا همیشه همخانه ی او باقی مانده. گفت که علاقه به عمه باعث شده تا او هم رشتهی کتابداری را در دانشگاه بخواند و همکار او شود و رفته رفته با او یک زبان خصوصی پیدا کند و صاحب پچ و پچ هایی شود که تنها میان او و عمه برقرار بوده.
پس از صحبت های خانم شیفته، یک فیلم دیگر که با کولاژی از عکس های ماندگار زندگی پوری سلطانی و استفاده از برخی از فیلم های به جا مانده از او ساخته شده بود؛ به نمایش در آمد. در این فیلم خانم سلطانی شعری از احمد شاملو را دکلمه کرده بود و ترانهی جون بائز که یادآور آرمان های مردمان زمین در سالهای دهه ی هفتاد بود؛ هم همنشین تصاویر شده بود. نکتهی بسیار جالب و فکر برانگیز در این فیلم اما، خاطره ی خانم سلطانی از مادر مرتضی کیوان بود.
او گفت که در روزهای زندان و پس از مرگ مرتضی روزی مادر او به دیدنش آمده و وقتی که اشکهای او را دیده، به او گفته که چرا گریه می کنی؟ مگر فرزند من از امام حسین بیشتر بود؟ این مثال از شهدای بزرگ دیدن اسلام در شرایطی انگیزانندهی فکر است که به یاد بیاوریم آقای کیوان از جمله پرچمداران جنبش چپ ایران بود و اساسا جانش را فدای آرمانی کرده بود که به غایت متفاوت از دین و مذهب جلوه می کرد.
عاقبت و برای کاملتر جلوه کردن این گزارش، خوب است که به پیام های آقایان بها الدین خرمشاهی، کامران فانی و علی دهباشی هم اشاره کنیم که هر کدام، با ارائهی یادداشتی کوتاه که توسط آقای بیژن پوربهنام قرائت شدند، جوری در این برنامه حضور پیدا کرده بودند، همچنین آقای هوشنگ ابتهاج هم با ذکر خاطرهای همراه جمع شده بود که شوربختانه به خاطر مشکلات فنی مجال پخش پیدا نکرد. آقایان ایزدپناه و نسایی هم دو هنرمند دیگری بودند که با همراهی دو ساز تار و گیتار، و آواز کردن ترانه های محزون اما دلنشین کردی، سهمی در یادوارهی پوری سلطانی داشتند.
آخرین خبر ناگوار برای اهل فرهنگ، با این شرح کوتاه مخابره شد که، خانم «پروین خیر بخش» ، که در سالهای جوانی با نام هنری «فروزان» به شهرت رسیدهبود و برای پانزده سالی ستارهی اول فیلمفارسیهای پرفروش بود؛ از پس تحمل یک انزوای چندین و چند ساله؛ عاقبت در چهارمین روز از بهمن ماه سال هزار و سیصد و نود و چهار و در هفتاد و هشت سالگی دنیای زندهها را بدرود گفت و به قول روزنامه نویسهای قدیم، «چهره در نقاب نیستی کشید»؛ تا این طو ، نام فروزان هم به فهرست طویل هنرمندانی علاوه شود که همگی در کنج غم و انزوا و فرسنگها دورتر از هیاهوی شهرت و محبوبیتشان، دنیای زنده ها را بدرود گفتند.
خانم فروزان که به واسطهی چهرهی زیبا و بازیهای باورپذیر و هنر رقص و آوازش، بدل به یکی از ستارههای محبوب سینما شدهبود و نقش مهمی در روند رو به تجدد زنان ایران (در مقیاس عمومی و در میان تودهی مردم) ایفا کرده بود، بر خلاف بسیاری از همدورهایهایش در سالهای پس از انقلاب اسلامی، حاضر به پذیرفتن شرایط جدید نشد تا تصاویر و خاطرات دلنشین حضور او در سینما، هیچگاه رنگ تغییر نگیرند و با همان شمایل در یاد مردم باقی بمانند.
این طور شد که خانم خیر بخش که در تصمیمی جالب توجه به ترک ایران هم رضا نداده بود، ناچار روزگار تنهایی و گوشه نشینی را آغاز کرد و سی و هشت سال تمام را به دور از پردهی جادو و صفحات روزنامه ها زیست.
به بهانهی درگذشت او؛ سراغ یکی دیگر از چهرههای قدیمی هنر ایران را گرفتیم و هم صحبت هنرمندی شدیم که در شکلگیری شخصیت سینمایی فروزان؛ نقشی بسزا داشت. همان شخصیتی که علاوه بر بازیهای سینمایی به واسطهی رقص و آواز هم در خاطر مانده بود. در این مجال پای صحبتهای خانم «عهدیه بدیعی» نشستیم؛ هم او که در بسیاری از فیلمهای فروزان به جای او آواز خواند و با صدای دلنشیناش روند به شهرت رسیدن او را تسریع کرد.
خانم عهدیه که از جمله چهرههای شناخته شدهی موسیقی ایران در سالهای قبل از انقلاب به حساب میآید، بخش بزرگی از شهرت و محبوبیتش را مدیون سینماست، چه صدای او بارها و بارها و در فیلمهای بسیاری تکرار شده و از همین طریق هم به جان شهر نشسته؛ در این میان اما، صدای او و شخصیت فروزان انگار که جوری به هم سنجاق شده بودند و این لب خوانی در معلوم ترین حالتش هم باز دلنشین بود و باور پذیر.
خانم عهدیه در گفت و گو با خلیج فارس، گفت که حضور در سینما را از همان روزهای اول فعالیت حرفهایاش آغاز کرده و از چهارده – پانزده سالگی با حضور در استودیو های موسیقی به جای چهرههای وقت آواز خوانده؛ و در این میان « فروزان» یکی از اولین افرادی بوده که از هنر آواز او بهره برده…
«همان طور که شما هم اشاره کردید، صدای من و چهرهی خانم فروزان جوری با هم تلفیق شده بود که بسیار جالب توجه بود. خیلی ها به من می گویند که شاید بخشی از شهرت و محبوبیت خانم فروزان مدیون صدای من و آن آهنگ ها بود، اما در عین حال من میتوانم این را بگویم که بخشی از رونق کار من در سینما، مدیون بازی و چهرهی قشنگ خانم فروزان بود، به هر حال من و او جوری هر دو به هم کمک می کردیم»
از شخصیت حرفهای خانم فروزان هم پرسیدم. خانم عهدیه در برابر این سوال؛ خاطراتی از روزهای رفته را تعریف کرد و گفت:
«خانم فروزان خیلی به هنرش علاقه مند بود و موسیقی را هم خیلی دوست داشت. ایشان خیلی اوقات موقع ضبط ترانه به استودیو می آمدند و سعی می کردند که با تمام وجودشان آهنگ را احساس کنند. من جای بسیاری از بازیگران درجه اول دیگر هم آواز خواندم، خانم آذر شیوا، خانم پوری بنایی، خانم مرجان و بسیاری دیگر اما با تمام احترام برای آنها، باید بگویم که خانم فروزان از همه بیشتر به کارش اهمیت میداد و به اصطلاح برای کارش احترام قائل بود. »
اما این اشاره به حضور بازیگر در استودیوی موسیقی، باعث شد تا سوال دیگری به خاطرم بیاد. در آن روزها که شاید خیلی از آثار سینمایی ایران حتی «سنارویوی از قبل مشخص» هم نداشتند، شیوهی ضبط ترانه ها چطور بود؟ پرسیدم که شمای خواننده قبلتر از اجرا در جریان سناریو قرار میگرفتید؟
« بله. یقینا همین طور بود، کارگردان موقع ضبط ترانه، شرح آن موقعیت را به ما می داد و برای ما می گفت که این ترانه در چه حال و هوایی آواز می شود، که مثلا در آن لحظه بازیگر در حال شادی است یا غم، یا دارد عشوه گری میکند و چه و چه و چه… هر چه بود من باید آن حال و هوا را در آوازم تکرار می کردم.»
در ادامه از روابط دوستانه خانم عهدیه با خانم فروزان هم جویا شدم …
« من با خانم فروزان از هنرپیشههای دیگر رابطه ی نزدیک تری داشتم. مثلا وقی که من ۱۸-۱۹ سالم بود، بنا به دلایلی که هیچ وقت هم متوجه نشدم، صدایم را از دست دادم و برای یکی دو ماه حتی برای حرف زدن معمولی هم مشکل داشتم چه برسد به آواز و … آن موقع بیشتر از همه خانم فروزان ناراحت بود و چند باری هم به دیدن من آمد و میگفت که من برایت دعا میکنم. هر چه بود رابطه اش خیلی دوستانه و صمیمی بود. »
خانم عهدیه همچنین گفت که شوربختانه در این سالها که او غربت نشین بوده، نتوانسته تا به درستی از احوال فروزان باخبر باشد و به همین خاطر هم خودش را سرزنش می کند…
«البته جسته و گریخته و از طریق دوستان مشترک از حالشان خبر داشتم اما تماس مستقیم با خودشان نداشتم. اما حالا که او را از دست دادهایم همه ش به خودم می گویم که ای کاش او را پیدا می کردم و از احوالشان با خبر می دشم تا حدی…»
عاقبت از سرنوشت غمگنانهای پرسیدم که نصیب فروزان و بسیاری دیگر از چهرههای هنری ایران شد؛ خانم عهدیه که خودش هم جوری با این مشکل مواجه شده و سالهای سال در خارج از مرزهای ایران، به دور از هنر و علاقه اش زندگی کردهاست، دربارهی این غم بزرگ این طور گفت:
«من می دانم که تحمل این داستان بسیار مشکل است. به نظر من هر آدمی اگر در کاری حرفهای باشد و آن کار را دوست داشته باشد و بعد از آن کار منع شود، تحمل این دوری برایش بسیار سخت است. حالا هر کار و هر تخصصی، مثالا اگر یک پزشک بنا به دستوری از طبابت منع شود و یا یک آرشیتکت نتواند کار خودش را انجام دهد، تحمل این دوری از حرفه واقعا سخت است اما فکر می کنم که در این میان دوری اجباری از برخی کارها که جوری تماس بیشتری با مردم دارند و روح «خدمت کردن» در آنها پررنگ تر است، و تمام کار به صرف دستمزد انجام نمی شود جوری غم بزرگتر و دردناکتریست.»
سرانجام این گفت و گو را با پرسیدن از انتخاب خانم عهدیه دربارهی بهترین ترانهای که برای خانم فروزان اجرا کرده به آخر آوردم…
«من ترانه های بسیاری را برای خانم فروزان اجرا کردم که هر کدامشان برای من دنیایی از خاطره دارند اما اگر بخواهم یکی را انتخاب کنم، فکر کنم که انتخاب من ترانهی شاهزاده باشد، که در فیلم دالاهو استفاده شد.»
توضیح اینکه شعر این ترانه که روایت یک خیال همیشگی زنانه است را بیژن ترقی سروده و مهندس همایون خرم آهنگش را تظیم کرده، تا این ترانه با صدای خانم عهدیه و اجرای فروزان، با مجموعه ای از بزرگترین نام های موسیقی مردمی ایران همراه شود و در ردیف ترانههای همیشه سبز موسیقی پاپ ایران قرار بگیرد.
اشاره:
اجرای نمایش ” آخرین بازی ” در لندن؛ و لمس شدن دوباره ی این بحث همیشگی باب هنر و هنرمند در تبعید و زنده شدن چندباره ی این تردید که بمانی و تن به سانسور بدهی یا اینکه بروی و میلیون ها مخاطب ت را از دست بدهی، ما را بر آن داشت تا یکی از آخرین گفت و گو های نویسنده ی این اثر را در همین مجال نشر باز نشر کنیم. تا با دانستن بیشتر از نظریات شخصی محمود استاد محمد، اندیشیدن به سویه های متفاوت این ماجرا برایمان اندکی سهل تر از پیش شود. شرح این گفت و گو که پیش تر در سایت انسان شناسی و فرهنگ آورده شده بود، در شمایلی تازه پیش روی شما همراهان نازنین ” خلیج فارس ” است؛ با هم بخوانیم…
محمود را از سالهای دور میشناسم. دورتر از آسید کاظم از سالهای نادری و کافه فیروز و قهوهخانه ی گل محمد. از روزهای رفاقت در نجابت و عصیان تا انقلاب و … تا شب بیست و یکم و محمود ناپدید شد تا دهه ۶۰ که خبر شدم ایران نیست و «آخرین بازی» که در آمد او دوباره بود.
گفتگو با محمود استاد محمد بهانه نمیخواست، اما من دنبال بهانه بودم تا بنگاه تاترال که از بس در کوران وقت کشیها این دست و آن دست کردم بهانه بیات شد و ماند تا «کافه مک آدم» و گفتم این بهانه را بیات نکنم و این صفحات حاصل این عزم جزم بود، اما نه چنین مختصر به هر حال لازم بود که زنده گی نوشت او را داشته باشم و چه بهتر که تقویم خودش باشد عیناً و همان طور که در مقدمه آخرین بازی آمده.
تا آن جا که یادم میآید تو با شهر قصه شروع کردی که یکی از نقاط شاخص در تئاتر ایران و یک اثر بسیار مانده گار بود و بعد کارهای خودت که به نوعی نگاه به اعماق جامعه و زندهگی تودهی مردم بود و این مشخصه تئاتر تو را در مقابل آثاری که به عنوان آثار «آوانگارد» در یک مقطعی از تاریخ نمایش در ایران (که از اواخر دههی ۴۰ آغاز شد) قرار میدهد. میخواهم علت گرایش و علاقهی تو را به این نوع کار و قاطی نشدنت با آن “موج نو” بدانم.
اتفاقاً تو خوب میتوانی لمس کنی یعنی اگر به جز تو کس دیگری این سوال را کرده بود، شاید پاسخم درست درک نمی شد که تا به حال چندین بار اتفاق افتاده که من با کسانی صحبت کردهام از این نسل بعد از انقلاب و نتوانستهام حرفم را بگویم ولی فکر میکنم با تو بتوانم حرفم را بگویم و مطمئن باشم که درست درک میشود، ما در یک دورهای شروع به کار کردیم که جامعهمان خیلی بیهویت شده بود و در یک زوایایی خیلی غربی شده بودیم و در بطن جامعه خیلی سنتی بودیم و این تضاد مشکلاتی به وجود آورده بود و کنار همهی اینها من تئاتر را با بیژن مفید شروع کردم و حتی میتوان گفت در شرایطی که نوجوان هم نبودم و در واقع کودک بودم وارد تئاتر شدم، اما از نظر زندهگی و دیدگاههایم نسبت به جامعه تحت تأثیر بیژن نبودم.
تحت تأثیر تئوریسنهای تئاتر و معلمهای تئاتر نبودم، بلکه جامعه و جامعهی هنری را از دیدگاه فرهنگی از زاویهی دید صادق هدایت میدیدم و بعد از هدایت از زاویه دید حسن قائمیان و نصرت رحمانی به دنیا و کار هنری و تئاتر نگاه میکردم. من خیلی بیش از آن که تحت تأثیر معلمهای تئاتریام باشم بیشتر تحت تأثیر شعرا و قصهنویسان هم نسلم و همهی آن موجی که در دههی چهل در یک ناکجا آبادی به نام حاشیهی خیابان نادری همدیگر را پیدا کردند، بودم و هر چه سیاسی، هر چه انتکلتوئل هر چه آوانگارد که در فضای هنری آن زمان موج میزد از نظر تفکر از نظر من به این اندازه با ارزش نمیآمد و من نسبت به همهی این موجها بیتفاوت بودم و همه را از زاویهی نگاه صادق هدایت نگاه میکردم.
چرا هدایت…؟
من دوازده سالم بود که “سگ ولگرد” هدایت را خواندم، و تا بیست سالهگی هنوز آن سگ ولگرد صادق هدایت رهایم نکرده بود. آن سگ اسکاتلندی که در شمال شهر در اختیاریه، وقتی یک خانوادهی اسکاتلندی برای خوردن یک چای به رستوران میروند دنبال بوی یک سگ نر راه میافتد و دیگر گم میشود، گم میشود و در این گمگشتهگی میرود تا به مرگ میرسد، مرا رها نکرده بود، رها نکرد.
و تو ما به ازای انسانیاش را در نصرت رحمانی دیدی مثلاً!
حتی در خود هدایت، من از نزدیک هدایت را ندیده بودم اما حسن قائمیان دوست صمیمی هدایت بود و بعدها دوست صمیمی من شد یک طوری مرا به هدایت وصل کرد، من خیلی وقتها که در اطاق بالا خانهی حسن قائمیان در کوچه شیروانی شبها به صحبت مینشستیم و او از خیالات و خاطراتش میگفت، مدام حس میکردم هدایت یک جایی توی همان اتاق نشسته و به ما نگاه میکند و این حسن قائمیان همین شبها را با صادق هدایت داشته و اتفاقاً در همین منطقه و در همین کافهها … اما نصرت رحمانی نمونهی زنده و عینی و حی و حاضرش بود و آن چه که در تئاتر روی من تأثیر گذاشت میتوانم خلاصهاش کنم در ولگردی، در به دری و بیسامانی همان سگ ولگرد هدایت.
یعنی همان روح حاکم بر اعماق جامعهی ایرانی؟
بله – من در جنوب شهر تهران بزرگ شده بودم در یک خانوادهای که هیچ کس خواندن و نوشتن نمیدانست، یعنی به جز ما یعنی من و برادرم و خواهرم که وارد دبستان شدیم و خواندن و نوشتن یاد گرفتیم، قبل از این زمان هیچ کس و نسل پدرم، عموهام، عمههام، عمو زادههام و … هیچ کدام خواندن و نوشتن نمیدانستند، فقط یک عمو داشتم که حروفچین چاپخانه بود و او خواندن و نوشتن را در کار حروفچینی یاد گرفته بود و سوادش در حد امیر ارسلان بود اصلاً شاهنامه و سعدی و .. در خانهی ما معنا نداشت. اگر یک نفر با سواد داشتیم آن هم سوادش در خواندن امیر ارسلان بود و سالها بعدهم در حد کتابهایی مثل نوشتههای محمد حجازی و …
من تصدیق سال ششم را سال ۱۳۴۲ گرفتم یعنی درست ۱۵ خرداد ۴۲ زمانی بود که ما باید امتحان نهایی میدادیم (آن وقتها میگفتند امتحان نهایی) که به دلیل واقعهی ۱۵ خرداد امتحان نهایی ما عقب افتاد. من در آن تابستان، کتابهای هدایت را خیلی اتفاقی از سمساری سر کوچه نیکنام سه راه شکوفه اجاره کردم و خواندم. و از همان جا وسط همهی نوشتههای صادق هدایت «سگ ولگرد» مثل یک خوره یک عصیان به جان من افتاد و دیگر رهایم نکرد. من آن را با خودم به تئاتر آوردم و گرنه معلمی مثل بیژن مفید خیلی موثرتر و پر رنگتر از آن بود که شاگردش ادامهی بیژن نباشد. یا حداقل زیر پر و بال بیژن حرکت نکند، بیژن خیلی پر رنگتر از این حرفها بود ولی اگر منتقدی به کارهای من نگاه کند، کاملاً متوجه میشود که اصلاً تحت تأثیر بیژن مفید نبودم و اگر من به جایی نگاهی داشتم آن نگاه از همین جایی ناشی شد که برایت گفتم.
این نگاه را به شکلی در «آسید کاظم» میبینیم یعنی صحنه و محل وقوع نمایش جایی است در اعماق جامعه، و یک آدم علیل، آدمی که از هر طرف توی سرش میزنند و یک منجی که آن هم با کاراکتر و نمایی که تو برایش درست کردی از اعماق و از همان نسل بیرون میآید و نه از جایی غیر از آن و تا اواخر نمایش که سید از جا بلند میشود تماشاگر او را یک معتاد تصور میکند که یک گوشهای افتاده و به حساب نمیآید. و یک طور دیگر این را در شب بیست و یکم میبینیم باز همان آدمها هستند، اما یک مسئله برای من پیش آمد این کارهای تو زمانی روی صحنه آمد که اوج نمایشهای آوانگارد و کارگاه نمایشی و برشت و بکت و موج نوی تئاتر در ایران طوفان درست کرده بود و خیلی هم حامی داشت و فقط در سنگلج یک سری کارهای خاصی روی صحنه میرفت تو هم به عنوان جوانی که انتظاری نبود که این قدر روی هویت و نگاه خود پافشاری کنی که جذب این موج نشوی چه طور شد که جذب این موج نشدی و راه خودت را رفتی؟
ببین برای این که این مقوله روشن شود باید، مطلبی را بگویم که تا به حال خیلی اصرار داشتم که این حرف را من نزنم. آن زمان یک موجی راه افتاد در مورد نقاشی که در آن سبک قهوهخانه و سقاخانه شروع شده بود، این موج در تئاتر هم راه افتاد که شد سبک قهوهخانه و سبک قهوهخانه با آسید کاظم و بلافاصله بعد از آن با «مش رحیم» اسماعیل خلج شروع شد و بعدها رسید به کارهای بسیار زیبای خلج که در این زمینه نوشت و برد روی صحنه ولی من یک قهوهخانه در عمرم نوشتم که همان «آسید کاظم» بود و دیگر ننوشتم تا همین «کافی شاپ مک آدم» که در ینگه دنیا. اما آن کسانی که من و خلج را به عنوان آغازگران و پایهگذاران سبک قهوهخانه یا راویان قهوهخانه میشناسند و نام میبرند به یک نکته توجه نمیکنند که کار من هیچ شباهتی به کار خلج ندارد و این که طی این سالها مرتب من و خلج را در یک طبقهبندی میسنجند اشتباه است. و همین همواره منتظر بودم که یک منتقد این نکته را متوجه شود که شخصیتهای آسید کاظم همه تهرانی اصیل هستند مکان در بافت تهران اصیل قرار گرفته، اتفاق یک اتفاقی است که فقط در تهران میتواند رخ دهد. روابط و بده بستانها و بطن و بن این کار از تهران نشأت میگیرد، ولی شخصیتهای خلج همه در غرب تهراناند، در آن سوی میدان امام حسین امروز در بخش مهاجرنشین تهران که اتفاقاً در آن جا تهرانی زندهگی نمیکرد. فقط آذربایجانیها، زنجانیها، گرگانیها و مهاجرین زندهگی میکردند و به همین دلیل شخصیتها خلج تهرانی نیستند و حتی لهجه دارند و کلی آذری زبان در نمایشهایش دارد و من ابداً ندارم.
بعد از آسید کاظم اگر چه قهوهخانه ننوشتم ولی شخصیتها همان شخصیتها هستند، حتی شخصیتهای شب بیست و یکم همان شخصیتها هستند و این به دلیل هویت شهر زیستی و خانوادهگی و خواستگاه تربیتیام بود من همان زمان در «نظارت عالیه» ژان ژنه که برای اولین بار در ایران ایرج انور با این نمایشنامه او را معرفی کرد بازی کردم من خودم قصه “دیوار” ژان پل سارتر را تنظیم کردم برای نمایش در همین ادارهی تئاتر کار کردم که بعدها روی صحنه نرفت. من هم مثل بچههای هم نسل و هم دورهام همان تئاتر اروپا را درک کردم برای ولی الله شیراندامی اولین بار نمایش «مرگ پیشهور» را من بازی کردم ولی خودم آن جا که میخواستم “حرف خودم” را بزنم و روایت خودم را روی میز بگذارم، خیلی بیشتر از آن که ژان پل سارتر و بکت روی من تأثیر بگذارند و من را به سمت خودشان بکشند، هدایت کشیده بود و فرصت نمیداد. فرصت نمیداد که همان «نظارت عالیه»ی ژان ژنهای که دو سال تمرین اش طول کشید و با یک انسان چپ بینشی مثل ایرج انور که خودش تئاتر را در قلب اروپا یاد گرفته بود و وارد ایران شده بود و خیلی خوب میتوانست روی من تأثیر بگذارد، مرا به سمت خودش بکشد. کما این که روی بقیه تأثیر گذاشت و سهیل سوزنی که هم سن من بود و من و سهیل در نظارت عالیه بازی میکردیم و سهیل از نمایش شهر قصه هم آمده بود به سمت ایرج کشیده شد و رفت به دنبال دیدگاه ایرج تا امروز.
در واقع تو ظرفیت خالی برای پذیرش نداشتی؟
نداشتم. یعنی آن عینکی را که از هدایت، از زندهگی خودم، از کوچه پس کوچههای شهر تهران و خانوادهی خودم به وام گرفته بودم یا به پوست و گوشت من چسبیده بود نمیتوانستم از خودم دور کنم و گرنه من لجبازی نداشتم. آن هم اگر به دورهاش نگاه کنیم از آربی آوانسیان تا ایرج انور و دیگران مرا به سمت خودشان کشیدند ولی جذب نشدم. علتش هم همه تربیت خودم بود و همه آن چه را به عنوان بینش در من شکل گرفته بود و واقعاً من آن قدر خودم، فرهنگ خودم و زیستگاه خودم را دوست داشتم و فکر میکردم جامعهی خودم آن قدر گفتنی و زوایای زیبا و ظریف و روایت کردنی دارد که سارتر و بکت و یونسکو پیش اینها هیچ نیستند. دلم نمیخواست به عنوان یک جوان فرانسوی روی صحنه حرف بزنم و درد جامعهی پاریس را بگویم یا درد مردم اروپا در جنگ دوم را بگویم خودمان در یک جنگ اعلام نشده قرار گرفته بودیم، خودمان در تناقض هویت و عدم هویت قرار گرفت بودیم، خودمان در برزخ ادبیات ترجمه و ادبیات اصیل قرار گرفته بودیم و از برخورد این نوع ادبی یک شعلهای برافروخته شده بود که اگر گوشت و پوستت انسانی و زنده بود آن را میسوزاند، سوزشی دردناک و من سوخته بودم.
ما به هر حال سنتهای نمایشی مدرن را از غرب و از یونان گرفتیم و در لالهزار قدیم کارهای خوبی مثل آثار شکسپیر، ایبسن و مولیر اجرا شد
در لالهزار – دستهای آلوده سارتر هم اجرا شد.
از نظر من (که شاید هم درست نباشد) موجی که در دههی چهل و پنجاه در ایران اوج گرفت، یا به این دلیل بود که ما در ایران آن پیشینهی نمایشی غرب را نداشتیم و یا هر علت دیگری ما را از سنتهای نمایشی خودمان دور و پرتابمان کرد به ورطهای که فکر میکنم برای غربیها هم کمی پذیرشاش سخت و طبعاً ولی برای ما سختتر، ولی ما با این نوع کارهای خیلی آوانگارد نتوانستیم ارتباط برقرار کنیم. و کسانی هم که از کارگردان و بازیگر سراغ این نوع کار رفتند باعث شدند (با وجود تبلیغات حاکم بر جامعه در آن زمان که کارهای ایرانی فرصت کمتری برای اجرا و عرضه پیدا میکرد) که یک سری تماشاگر تئاتر در این بین از دست رفت. در یک مقطعی تماشاگر ایرانی برای “تامارزوها” و “چوب به دستهای ورزیل” دو ماه، دو ماه بلیط رزرو میکرد، ولی ناگهان شرایطی پیش آمد که آن تماشاگر مشتاق دل زده و مأیوس کنار کشید تا رسیدیم و به جایی که تئاتر به حالت محتضر نفس کشید. تو این جریان را چه طور میبینی؟
تماشاگر کنار نکشید. تماشاگر را کنار زدند و پشت این کنار زدن یک ارادهی بسیار حساب شدهای قرار داشت. تماشاگر خودش کنار نکشید. در دههی بیست ما بعد از یک دورهی دیکتاتوری فرهنگی بسیار بیرحم و عریان، به یک آزادی قابل توجه دست پیدا کردیم و در همان دوره بود که تئاتری که به صورت آداپتاسیون و کارهای خیلی ابتدایی «نوع سید علی خان نصر»ی شکل گرفته بود و داشتیم صاحب یک تئاتر ایرانی میشدیم، در کنار مثلاً و کارگردان و متفکر مهمی در تئاتر ما به اسم (حاج رفیع حالتی) که کاملاً از خاستگاه ملی به تئاتر نگاه میکرد و به دنبال تئاتر ایرانی بود یک نیروی دیگری هم به موازات شکل گرفته بود که عبدالحسین نوشین سردمدار آن بود که کاملاً به تئاتر غرب نگاه میکرد و در کارش هم بسیار موفق بود حتی خیلی بیش از رفیع حالتی و از این مجموعه که برخورد این دو نگاه، یکی خیلی ملی با معیارهای بومی و یکی غربی با معیارهای اروپایی، میتوانست اتفاق تاتری خوبی شکل بگیرد. اما همانطور که در دههی سی همه چیز آلودهی سیاست شده بود سیاست در رگ و پی تئاتر ما هم ریشه دواند، بعد از سال ۱۳۳۲ و بعد از کودتای ۲۸ مرداد همچنان سیاست دست از تئاتر ما بر نداشت.
بعد از ۲۸ مرداد درست است که عوامل تئاتر مثل خاشع، خیرخواه یا حتی نوشین و رفیع حالتی را کنار گذاشتند و آنها دیگر در عرصهی تئاتر فعال نبودند، اما سیاست هنوز دست از سر تئاتر ما برنداشته بود. دستگاههای امنیتی و سیاسی ما از تئاتر ضربهای خورده بودند که دیگر نمیخواستند این ضربه تکرار شود. به همین دلیل در سال ۳۲ بلافاصله بعد از آتش زدن و بستن تئاترهای لالهزار در دل فرمانداری نظامی –هنوز ساواک شکل نگرفته بود – به وسیله کسانی مثل سرهنگ شب پرده مثل تیمسار بهار مست و دیگران یک طرحی مطرح شد با تمام دقایق و ظرایف برای جا انداختن تئاتر بدون تعهد نسبت به جامعه – تئاتر غیر سیاسی، تئاتر غیر ملی یعنی این مسئله که تئاتر ما هرگز با ملیت ایرانی پا به پا رشد نکند، یک طرح خیلی حساب شدهای بود و نقطه شروع آن نیز باز در لالهزار بود به این صورت که در وهلهی اول تئاترها را به آتراکسیون تبدیل کردند.
این اولین حرکت بود، که بعد از آتراکسیون آن وقت به یک نظام منسجمی دست پیدا کنند برای تاتر مورد نظرشان. یک روایت معروف هست رفیع حالتی در تئاتر نصر و در اتاق کارگردان نشسته بود. (در تئاتر نصر بر خلاف تئاترهای پیش رفتهی حالا، آن زمان! اتاق بازیگران، اتاق عوامل فنی و اتاق کارگردان همه جدا جا بود و یک اتاق بود که روی آن تابلوی «اتاق کارگردان» را داشت) یک روز سرهنگی با لباس نظامی وارد تئاتر میشود و میرود در اتاق کارگردان را میزند و وارد میشود و میگوید: من سرهنگ شب پره هستم، با مدیریت تئاتر صحبتها و هماهنگیها شده و قرار است از امروز من به عنوان کارگردان این جا کار کنم. رفیع حالتی اول به شبپره میگوید خواهش میکنم بفرمایید، این اتاق کارگردان و این صندلی هم صندلی کارگردان متعلق به شماست. و از در اتاق بیرون میآید و این جمله او مشهور است که میگوید: دیگر تئاتر جای ما نیست. ما باید خودمان بارمان را ببندیم و برویم. که از تئاتر آمد بیرون که آمد و دیگر حاج رفیع حالتی به تئاتر برنگشت و بعدها در فیلم فارسی او را دیدیم انسان بسیار متفکر و هنرمندی بود. رشتهی اصلیاش مجسمه سازی و سنگتراشی بود و رشتهی اصلیترش تحلیل آناتومی استخوان، او رفت در دانشکده و آناتومی استخوان درس داد و آن حس نمایشیاش را هم در سینما با بازی کردن در نقش پدر فردین و پدر فروزان ارضا کرد. اما این یک حرکت حساب شده بود تئاترهای لالهزار دوباره بازسازی شد. نوع سرهنگ شب پره با مدیریت تیمسار بهارمستها آمدند و ساکن لالهزار شدند و نمایش جدیدی در کنار آتراکسیون لالهزار شکل گرفت نمایشی که عاری از ملیت، هویت و خوی و خصلت ایرانی بود. این در لالهزار شروع شد و ادامه پیدا کرد. حالا چه شد که تئاتر ملی ما با وجود آن ارادهی دولتی در انهدام تئاتر شکل گرفته بود و داشت عمل میکرد و نمرد. چون تئاتر ملی ما در جای دیگری به وسیلهی یک غیر ایرانی به نام «شاهون سرکیسیان» که همه او را به اسم «شاهین سرکیسیان» میشناسند، شکل گرفت.
از خانهی شاهون سرکیسیان، کسانی مثل علی نصیریان، فهیمه راستکار، و خجسته کیا بیرون آمدند که نسل تئاتر ملی را شکل دادند و شروع این حرکت سال ۱۳۳۶ بود و جالب است که در سال ۱۳۳۵ سازمان امنیت آن زمان یعنی ساواک تشکیل شد و در سازمان امنیت یک دایره و دفتری برای کنترل تئاتر به وجود آمد، ولی در سال ۱۳۳۶ در آپارتمان اجارهای شاهون سرکیسیان تئاتر ملی ما شکل میگرفت اولین کاری هم که روی صحنه برد باز از صادق هدایت وام گرفته شد. دو تا قصهی صادق هدایت به نامهای مرده خورها و محلل به پیشنهاد سرکیسیان با تنظیم عباس جوانمرد روی صحنه رفت. یعنی درست زمانی که این دو تا نمایش در سالن ادارهی هنرهای زیبا اجرا شد. همان شبی که آدمهایی مثل سعید نفیسی و منوچهر انور بینندهی آن تئاتر بودند از آن شب تئاتر ملی ما کلید خورد. منوچهر انور رویال آکادمی لندن را تمام کرده بود تا آن زمان او اولین کسی بود که فارغالتحصیل رویال آکادمی بود و کسی هم او را نمیشناخت. آن شب در اجرای محلل، اجرای عباس جوانمرد با مدیریت و نظارت سرکیسیان در سالن دو درهی هنرهای زیبا منوچهر انور هم به عنوان کسی که تازه از فرنگ آمده تماشاگر بود و این حکایت را بعدها مفید تعریف کرد.
ظاهراً نمایش که تمام میشود مفید میبیند که یک جوان بلند قدی و با آن صدای قوی در راهرو پشت اتاق گریم هق هق گریه میکند. مفید و بچهها میروند جلو و میپرسند چه شده و او آنها را میبوسد و تشکر میکند.
آن شب وقتی عباس جوانمرد میفهمد که این جوان از رویال آکادمی آمده و هم دورهی ریچارد برتون بوده میپرسد، تئاتر ما را چه دیدی؟ تئاتر اروپا چیست؟ تئاتر علمی چیست و با آن دانشی که از تئاتر علمی در اروپا وجود دارد در این قیاس تئاتر ما را کجا میبینی. انور به جوانمرد میگوید، تئاتر ملی همین است که شما کار کردید.
و از همان جا هم کلید تئاتر ملی و هم کلید تئاتر علمی ما خورد.
در کنار شاهین سرکیسیان چهرههای دیگری هم بودند که بعدها در جهت دیگری در تئاتر حرکت کردند مثلاً آربی آوانسیان، اینها جهتدیگری پیش گرفتند و (به اعتقاد من سعی کردند تئاتر ما را از هویت ملیاش دور کنند، ایده و عقیدهشان محترم اما آن چه به جامعهی تئاتر ایران دادند، تئاتر ایرانی نبود)، آیا به نظر تو حرکتی بود در اجرای همان برنامهریزیهای انجام شده برای دور شدن از تئاتر ملی؟
اصلاً نگاه مسلط این نگاه بود. این موضوع بسیار وسیع است و چیزی نیست که بشود غیر مستدل در موردش حرف زد. فقط این را بگویم که از نظر دوره آن دورهای که محلل، مردهخورها رفت روی صحنه یعنی سال ۱۳۳۶ تا سال ۱۳۴۸ و ۱۳۴۹ که کارگاه نمایشی شکل گرفت این فاصلهی زمانی وجود داشت و این وسط یک اتفاقی افتاد که تئاتر ملی ما متأسفانه به دلیل شرایط سیاسی، سال به سال در همان ابتدای تولدش از آن رگههای ناب هنر و تئاتر فاصله میگرفت و به سمت سیاست کشیده میشد، تئاتر مرتب داشت از ماهیت تئاتر بودن خودش جدا میشد و فاصله میگرفت و به همین ترتیب بر بیانیهی سیاسی شدن یا در واقع مبارزهی سیاسی نزدیک میشد.
تئاتر ضعیف شد، ضعیف شد که در یک دورهای تئوریسینهایی توانستند تئاتر غربی را بر تئاتر ملی مسلط کنند. اگر تئاتر ملی ما ضعیف نشده بود، اگر با سیاست پیشهگی و آلودهگیهای سیاسی ضعیف نشده بود این اتفاق نمیتوانست بیافتد ولی زمینه آماده شده بود، یعنی تئاتر داشت از نفس میافتاد. تئاتر تر و تازهگی خود را از دست داده بود و درست در همان سالهای اواخر دههی چهل و اوایل دههی پنجاه تئاتر دیگر از نفس افتاده بود و یک نفس تازه … میخواست و آن نفس تازه بله به وسیلهی کارگاه نمایش بر آن دمیده شد ولی این در وهلهی اول از ضعف تئاترهای خودمان ناشی شد ولی آن دیدگاهت را قبول دارم و این حرف همیشهی من است که: ” ما بدون این که جامعهمان و ملت و فرهنگمان به سواد مدرنیزه به دیدگاههای مدرنیته نزدیک شده باشد حتی بدون این که گنجایشهای مدرنیسم در جامعهی ما به وجود آمده باشد ما به سمت مدرنیزم و فراتر از مدرنیسم کشیده شدیم،” در نتیجه یک خلأ به وجود آمد که تئاتر داشت در آن سوی مدرنیته قدم میزد و مردم در این سوی سنت زندهگی می کردند این خود به خود تئاتر را به «کلوپ» تبدیل میکرد همین هم شد. تئاتر تبدیل شد به کلوپ خصوصی.
امروز وضعیت تئاتر را چه طوری میبینی بعد از همهی این سیری که گذراندیم، یکی از نظر پتانسیلی که داریم و میتوانیم از آن بهره ببریم و این که چه قدر بهره بردهایم!
ما یک تجربهای داشتیم به نام نفوذ ادارهی دولتی در پس و پشت تئاتر ایران. این مسئله اتفاق یک بار در دههی سی به یک صورت و در دههی چهل و پنجاه به یک صورت دیگر افتاد. یک جایی در دههی سی در قالب بیمحتوا کردن تئاتر در دههی چهل و پنجاه در قالب جایگزین کردن تئاتر غرب به جای تئاتر ایرانی. ما این تجربه را داشتیم و این تجربه تجربهی ثبت شدهای است. تمام زیر و بم و پیچ و خم آن ثبت شده، اما بر اساس آن تجربه، برنامه ریزان و سیاستگزاران فرهنگی ما نخواستند دقت کنند که آن تجربه، تجربه ی عقیم و به بن بست رسیدهای بود. بعد از انقلاب دوباره آن فرمول را مطرح کردند که در برابر مسیر تئاتر که جریان داشت، تئاتر وارداتی (نه از غرب) بلکه یک تئاتر شکل گرفته در بیرون از جامعهی تئاتر به بدنهی تئاتر تزریق شد و این همان چیزی بود که در دههی شصت شروع شد و در دههی هفتاد به اوج رسید و در دههی هشتاد شکست آن ثابت شد. که اگر در بافت بنیانی تئاتر بخواهیم به وسیلهی برنامهریزی دولتی دخالت کنیم تئاتر عقیم میشود و اتفاقاً آن تفکری هم که منظور این برنامه ریزان بوده عقیم میشود که شد. یعنی برنامهریزان تئاتر نخواستند بپذیرند که آن تجربهی دههی سی و چهل یعنی تحمیل اراده بیرونی بر بدنهی تئاتر محکوم به بن بست است. این کار هیچ ربطی به مواضع سیاسی ندارد. تئاتر یک جریان زنده است که هر جا بخواهیم مسیرش را منحرف کنیم به بن بست میرسد.
خب کار آخر تو «کافه مک ادم» نگاهی است ظاهراً به یک کلنی مهاجر ایرانی آدمهایی از گروههای فکری مختلف در یک جایی در خارج از کشور جمع شدهاند، درباره ی این کار تحسینهایی شده و انتقادهایی هم از آن شده، به آنها کاری ندارم میخواهم بدانم رفتنات به سراغ این سوژه به چه دلیل بود، به خاطر اقامت خودت در خارج از کشور؟ یا به خاطر حیرتی است که هنوز بعضی از این گروههای سیاسی خارج از کشور دچارش هستند و هنوز نمیدانند کجای تاریخ ایستادهاند، کدام یک از اینها انگیزهی تو بود برای رفتن به سراغ این سوژه؟
یک بعد خیلی خصوصی داشت و یک بعد عامتر. بعد خصوصیاش همین بود که چهل سال بعد از «آسید کاظم» خواستم یک بار دیگر یک قهوهخانه بنویسم که قهوهخانهاش شد این. اتفاقاً اگر دقت کنیم، در این نمایش همان بافت دراماتیک آسید کاظم وجود دارد.
مثلاً همان آدمی که بیسر و صدا یک گوشه نشسته و مثل آسید کاظم ناظر ماجراست؟
بله – بله در این نمایش هم هست. این واقعاً دلیل شخصی و خصوصیاش بود. دلیل خصوصیاش آسید کاظم بود، زندهگی خصوصی خودم بود در دربهدریهای غربت و فجایعی که در آن سال ها در غربت دیدیم. اما دلیل عمومیترش به عنوان یک نگاه جامع این بود که در هر صورت من در این سن و سال به مردم و به جامعهای که من را به وجود آورده بدهکاریهایی دارم و یکی از این بدهکاریها شهادت دادن بر آن اتفاقاتی است که در دههی شصت بر ما گذشت بیشتر به این دلیل که تکرار نشود من خواستم به جوانهای امروز بگویم ما اول انقلاب به سازمانهای سیاسی اعتماد کردیم بدون آن که آنها را بشناسیم و پیشانیمان بدجوری به سنگ خورد شماها اعتماد نکنید.
عصر روز یکشنبه؛ بیست و سوم ژانویه ، سالن کوچک و صمیمی تماشاخانهی «آرتز دپو» که در محلهی ایرانینشین فینشلی در شمال لندن واقع شده؛ پذیرای اهالی فرهنگی شده بود که در هوای سرد و بارانی این شهر برای تماشای نمایش «آخرین بازی» دور هم جمع شده بودند.
نمایشی که از قرار داستانش، وصف حال بسیاری از چهرههای نام آشنای حاضر در سالن بود و از همین روی هم؛ حال و هوایی نوستالژیک و تا حدی محزون به سالن داده بود.
آخرین بازی که در این آخرین اجرا، با کارگردانی ” بردیا جلالی ” و بازی خود او و فرشید آریان به روی صحنه رفته بود؛ داستانی دارد به غایت ملموس، که غم و اعجابش از پس تکرار زیاد تا حدودی کمرنگ شده؛ این نمایش قصهی آدم هایی را روایت می کند که روزی شهرهی شهر بودند و در پی انقلاب سیاسی ایران در سال پنجاه و هفت تن به کوچ (اجباری) دادند و حالا سالهاست که در خواب و خیال همان شهرت زندگی میکنند و سختیها و مصائب زندگی تازه را تنها با مرور دوبارهی خیال آن روزهای خوش تاب می آورند.
استاد محمد که خود از جمله ی همین مهاجرین بود؛ حال و هوای زندگی هنرمندان ایران در خارج از مرزهای جغرافیایی آن خاک را، به خوبی لمس کرد و از پس یک دوره ی انزوای سیزده ساله، به سال هفتاد و هفت به ایران بازگشت و در همان اولین مجال کار دوباره، این نمایشنامه را نوشت و به روی صحنه برد. این اجرا که به سال هفتاد و هشت ممکن شده بود، از قضا مورد استقبال بردیا جلالی قرار گرفته بود که در آن روزگار تنها نوزده سال داشت و به روایت خودش هنوز با مفاهیم هجرت و دوری از خاک و تنهایی و انزوای زندگی هنرمندان آشنایی نداشت… او در گفت و گوهای پیشینش باب این موضوع این طور گفته:
« …. سالها پیش، که دانشجوی سال اول تئاتر بودم، نمایش آخرین بازی را به کارگردانی زنده یاد استاد محمد و با بازی اکبر زنجانپور و رضا بابک در سالن تئاتر نیاوران تماشا کردم که اثری ماندگار در جان دلم باقی گذشت. این نمایشنامه به دو موضوع اصلی می پرداخت؛ موضوع جایگاه هنرمندان سینما و تئاتر در پیش از انقلاب و همچنین موضوع تبعید و مهاجرت که گریبان گیر بسیاری از هنرمندان ایرانی شده است. من در آن زمان که فقط نوزده سال داشتم با هیچکدام از این مضامین آشنایی عمیقی نداشتم ولی به شدت تحت تاثیر بازی و فضای کارگردانی این نمایش بودم… »
جالب اینکه آقای جلالی که سالهای بعد، رخت سفر به بریتانیا بست؛ دیگر بار با آن قصهی قدیمی روبرو شد، این بار اما نه در فضای داستان و تماشاخانه، که در میان کوچه و برزن و در رخت و لباس زندگی واقعی؛ که شهرهای تبعید پر است از نمونه های اینچنینی… همین است که او شانزده سال پس از تماشای آن اجرا، بار دیگر همراه این نمایش شد؛ این بار اما در مقام کارگردان و در لباس یکی از دو کاراکتر اصلی.
آخرین بازی ، حکایت زندگی « فرامرز اردلان» است؛ که به روایت داستان از جمله مشاهیر سینمای ایران در سالهای قبل از انقلاب بوده و پس از انقلاب اسلامی راهی لوس آنجلس شده و در آن فضای تازه، حالتی منفعل به خود گرفته؛ اما در توهمی غمگنانه همچنان بر باور بهترین بودن است و میخواهد که نظر کارگردانهای بزرگ هالیوود را به کارش جلب کند.
در این میان «حیدر خان» که یک ایرانی موفق (معنای واژه ی «موفق» لااقل در میان ایرانیهای خارج نشین، در رسیدن به اعتبار مالی و زندگی مرفه خلاصه شده و جز از این تعریفی دیگر ندارد) است و مدیر یک کارخانهی کابینت سازی؛ از قضای زندگی و داستان با او برخورد می کند؛ او که فرامرز و رفاقت با او را در رویاهایش جست و جو میکرده؛ رفته رفته به زندگی او وارد میشود، اما نرم نرمک زخمهای زندگی واقع، تیشه بر پیکر آن بت خیالی می زند و فقر و بدهکاری و بیکاری و خانه نشینی او، معلوم حیدر خان می شود.
عاقبت در یک پرده که با سعی فراوان به شمایل «تراژدی» نزدیک شده بود؛ حیدر خان، که پیشتر مریدی تام و تمام بود، با فریاد و پرخاش؛ یک بلیت ایران به فرامرز پیشکش می کند و از او میخواهد که به ایران برگردد و کار هنریاش را در آنجا ادامه دهد.
استاد محمد در این نمایش ( در ادامهی یک روال به غایت طبیعی ) عقاید و باورهای خودش را از زبان حیدر خان بیان کرده و از جمله گفته که :
«می بایست که می ماندی و می جنگیدی و حق ت را می گرفتی» ، « کار اصلی شما در ایران است»، « یا برای این مردم تولید کن یا برگرد» … این عبارات و جملاتی با همین مفاهیم که در میان گفتهها و درد دلهای هنرمندان خارج نشین هم بسیار تکرار میشوند، باور و عقیدهی بسیاری ست و صد البته در تقابل با ایده و نظر بس کسان دیگر. این فرضیه که زبان و کار هنری تنها در میان مرزهای «جغرافیایی» خاک ریشه دار، توان زایش و تکاپو دارد، شوربختانه ( و شاید که ) با تبلیغ فراوان سیستم فرهنگی جمهوری اسلامی؛ رفته رفته به یک حکم بدل شده؛ اما همین فرضیه در تاریخ فرهنگ و ادبیات نمونه های خلف بسیار دارد؛ شاید که حرف این نوشتار نباشد اما؛ امثال نرودا و قبانی و هاینریش بل و ناباکوف و محمود درویش و … که شاهکارهای ماندگارشان را در خاکی به اصطلاح «بی ریشه» خلق کرده اند؛ در تاریخ چه بسیار بوده اند.
از این یادآوری که بگذریم؛ می رسیم با شیوهی اجرا و نحوهی روی صحنه رفتن آخرین بازی، در لندن که به روایت بسیاری از اهل فن؛ از جملهی بهترین نمایش های ایرانی برگزار شده در این سالها بود؛ و همان طور که پیشتر هم ذکرش رفت به خاطر حضور بسیاری از چهره های نام آشنا که واقعیت زندگیشان آنقدرها دورتر از « فرامرز اردلان» داستان نیست؛ حال و هوایی به غایت نوستالژیک و غریب داشت.
فرشید آریان که در سالهای اخیر از جمله ی پرکارترین بازیگران نمایشهای ایرانی شده، در این نمایش هم حضور داشت و ایفاگر رل فرامرز اردلان شده بود و در برابر بردیا جلالی هم نقشی را در آورده بود که از شخصیت واقعی او، فاصلهی زیادی داشت. آقای جلالی بنا به گفته های خودش برای آشنا شدن با شخصیت حیدر خان و خو گرفتن با شیوهی گویش او، در این چند ماهه دو کار را بیشتر از همه انجام داده؛ یکی تماشای فراوان فیلم فارسیهای قدیمی و دیگری گپ زدن با بسیاری از ایرانیهای قدیمی لندن که از پس عبور این همه سال و ماه؛ همچنان به شیوهی روزگار قدیم به اصطلاح داش مشتیاند و با باورهای و رفتار همان روزگار قبل زندگی می کنند.
این شماره ۲۸۷ برگی رهاورد نیز به روال همۀ شماره ها پربار و خواندنی ست. رو جلد فصلنامه تصویر پردیس ثابتی بانوی «ژنتیک » ایران امده که افتخارآفرین است. رهاورد با پیشگفتار خانم شمس شعله شهباز، سردبیر پرتلاش شروع می شود. اشاره ش به فاجعۀ خونین پاریس خواننده را غرق اندوه می کند وقتی می رسد به این پرسش بنیادی: «این کیست که خون انسان می نوشد؟» فریاد آن نویسندۀ چپ اندیش در گوشم می پیچد که چندسال پیش درجلسۀ ای در لندن گفت «چرا نمی پرسید طالبان و بن لادن را کدام کسان وچه دولت هایی مسلح کردند و تروریست هارا مشروعیت دادند و پشتیبانی می کنند؟ چرا کارخانه های اسلحه سازی را تخته نمی کنید؟!».
خانم نوشابه امیری نیز از آن فاجعه می گوید. اندوهگین، آواز خوان معروف را درهمان قتلگاه درپشت پیاتوی بزرگی وارد صحنه می کند. با تعویض فضا اوج فاجعه را به نمایش می گدارد : «او می خواند و من با بغضی درگلو ساکنان شهری پاریس را می بینم که در بهت و هراس با صدای هرانفجار و هرگلوله، زخمی برجان شان نشست ازیاد نارفتنی؛ زخم هایی که تحفه اهریمنان جهان امروزیست. گاه برجان مادری درایران من می نشیند، وگاه چنگ در قلب مادری درنقطه ی دیگر از جهان می زند». درسرودۀ تریا پاستور: «درشوره زار نیستی ها / که می روند تا بشکافند/ تن آدمیان را/ پاره پاره کنند رگ های وجود را/ زندگی ست که گفته ها دارم من/ ازهماغوشی تلخ اندیشه وبمب . . . . . . . . . / رقص ناوگان مرگ/ درآبی دریاها/ و انتظار زمین/ دربلعیدن قربانیان جنون / و بمب زدگان واژگون درفضا/ گفته ها دارم من/ از هماغوشی تلخ اندیشه و بمب». کلمات عریان و تجسم ذهنیِ بیم و هراس از هماغوشی بمب واندیشه، روایت دردناکی ست از تقدیس خشونت که سال هاست، آرام آرام درجلوه های گوناگون، بدنۀ فرهنگ اجتماعی را پوشانده است.
مراسم اعطای نشان ملی «شوالیه لژیون دونور» به عبدالکریم لاهیجی،خبر خوشی ست برای هموطنان. گفتار دکتر مسعود میرشاهی درمعرفی پردیس ثابتی بانوی “ژنتیک” ایران، از هنر او نیز می گوید: «دکتر ثابتی درحاشیه ی کارهای علمی، فعالیت هاس هنری هم دارد وی نوازنده و خواننده ی یک گروه آلترناتیو راک به نام “هزار روز” است که تا به حال سه آلبوم منتشر کرده است».
باله؛ نخستین هنر قربانی انقلاب. گفتگویی ست خواندنی که خانم الهه خوشنام با هنرمند بزرگ باله، بانوهایده چنگیزیان انجام داده است. گفت و گوی “ره آورد” با دکترعلی سیاسی درباره زندگی و فلسفه ی احمد فردید توسط دکتر مسعود عسکری سروستانی از بحث های جالب این شماره درباره احمد فردید ملقب به «سید احمد مهینی یزدی، ۱۳۷۳- ۱۲۸۳» است، و پرده برداشتن از افکار و اندیشه های مغشوش این استاد پریشان گوی که به قول خانم پرتو نوری علاء که به مدت «چهارسال به کلاس های آقای فردید رفتیم و امتحان هم دادیم اما همگی دریک موضوع متفق القول بودیم وآن این که ما اصلا نفهمیدیم آقای فردید درکلاس چه گفت . . . . او با بهم دوختن آسمان و ریسمان فلسفه و به کار بردن واژه های خودساخته آن چنان پیچیده گوئی می کرد که ما مطلب را درک نمی کردیم وچون ایشان خلق و خوی گوش دادن به دیگران را نمی داد». آقای میرسپاسی ازقول آقایان امانت و داریوش آشوری و نوشته های داریوش شایگان روایت می کند که «فهمیدن صحبت های آقای فردید سخت ومشکل بوده است البته نباید فراموش کنیم که فردید مقداری مشکل حرف زن داشت».
دراین گفتگو هراندازه که ایشان با لاپوشانی نوعی حفظ آبروِی فردید را دارند، اما طرف که آسیب های مخرب و پریشانگوئی های معلم “پیچیده گو” را به درستی دریافته؛ با گسترش گفتگو پرده را کنار می زند. آقای میرسپاسی، نا همگونی های فکری، رنگ عوض کردن ها، پریدن ازاین شاخ به آن شاخ های فردید را تأیید می کند :«ازنظرسیاسی او آدم ترسوئی بود. . . . درزمان شاه به شاه و سیستم او انتقاد نمی کرد. . . . بعد از انقلاب کمی بیشتر جرأت می کند ». در ادامه این گفتگو پرده از چهرۀ فردید پیش ازانقلاب و بعد از انقلاب برداشته می شود. دیگران نیز از فردید و رفتارهای چندگانۀ او سخن گفته اند قابل تأمل و ازآن جمله : « فردید با شعله ورشدن آتش انقلاب چنان مست مغولانی [شد] که این بار با عبا وعمامه و ریش وشمشیر وکلاشینکف و اجساد سینما رکس آبادان از راه می رسیدند که تماشاگر متحیر از خود می پرسید آیا این همان فردید است که به نراقی التماس می کرد یک جوری اورا به ملکه وقت و هویدا وصل کند و سر برآستان سید حسین نصر می نهاد که سیدنا اگرانجمن سلطنتی فلسفه دردستورکاراست این عبد حقیر فقیر فراموش نشود» بنگرید به صص ۶۳و ۶۴ کتاب «ازحجتیه تا حزب الله» اثر علیرضا نوری زاده».
«سحر تا چه زاید شب آبستن است» از احمد احرار، مانند بیشترین آثاراین صاجب قلم فاضل، که این بارنیز دردهای جامعه را به درستی زیر ذره بین نقد برده است. نوشتارهای سودمندی از دکترشاهین فاطمی، مهدس سیروس عشایری، دکترنادر وهابی، با عناوین: «ازاقصاد “مصادراتی” تا افتصاد “صادراتی” – گذار صنعت نفت ایران به دوران پسا تحریم – در جستجوی تعریف پناهنده سیاسی درعلوم اجتماعی» آمده است که هریک به نوبه خود ازخواندنی ترین ها است.
«ثانیه ای به اندازه یک عمر » از نوشابه امیری روزنامه نگار و نوبیسنده بانثر پخته، روایتگر روزهای بیم و وحشت زندان و زندانی است. قطع شدن ملاقات ها، خبر رسانی زندانبانها به جمع شدن بستگان زندانی ها درلونا پارک «بخشی از کتاب عشق و امید». دلهره در دل خواننده می نشیند. :«اعدام مرگ نیست. حکم کشتن تدریجی و نابودی هولناک روح آدمی ست.» که آرام آرام زیر پوست خواننده نفوذ می کند. و«روح انسان متلاشی می شود». صحنۀ جمع شدن منتظران درلونا پارک، سوگواری ملتی ست از فاجعه ای خونین که روایتگرش احساس گناه ( بخوانید جهل و ستایش نادانی) پیرانه را به نمایش می گدارد : «گویی دستی از آن سوی چوبۀ اعدام دراز بوده و نگرفته ای. آبی درظرف داشته و از دهان تشنه ای دریغ کرده ای. حسی که از روز رفتن محکوم تا پایان عمر آن که مانده بختک می زند روی روح» و «ثانیه ای که سال هاست در میهن مان، ایران، عقربه ها روی آن مانده است» .
افسانه انرژی اتمی درایران از دکتر واحدی، ازبهترین وخواندنی ترین مقالات است که نسل تازه را با سوابق تآسیس سازمان انرژی اتمی ایران آشنا می کند. فساد حاکمان و ضرورت نظارت مردم از دکترعطا هودشتیان، که با «چگونه میتوان قدرت سیاسی را کنترل نمود آغاز می شود» را باید خواند و به دقت هم خواند . نقدی کوتاه بردیدگاه برتراندراسل درباره فلاسفه اسلامی در کتاب تاریخ فلسفه غرب ازهوشنگ معین زاده. معین زاده پس از انتشارکتاب «وصیتنامه خدا» و چند اثر دیگر، با نقد آراء و اندیشۀ برخی ازفلاسفه گام تازه ای برداشته که توانائی و نگاهِ چندگانۀ او را به گستره ی ادبیات نشان می دهد.
“رند” کیست و “رندی” چیست؟ رند ورندی دردیوان حافظ از دکتر مجمد پاکروان – برداشتی از یک غزل حافظ پروفسور فضل الله رضا – شعری از هوشنگ ابتهاچ – گفت و گفتگو از ارسلان – زن ایرانی ازبهجت اسکندری –(فصل سوم) خاطرات شادروان سرلشگر ولی الله انصاری، از جنگ دوم جهانی و خدمات کم نظیرش در راه آهن که به تفصیل ارنگهداری تأسیاتِ نوپای ایران و راه های ارتباطی درآن بلبشوی حاکم سخن رفته تا جائیکه، هر خواننده را به تحسین از وظیفه شناسی و باور به اعتقادات ملیِ او وا می دارد. گفتاردکتر ژاله آموزگار باعنوان : اشاره به نیروهای ماوراءالطبیعه در استوانه ی کورش و سنگ نوشته های هخامنشی»، از خواندنی های این دفتر پربار است، که خواننده را با اندیشه های پیشینیان بیشتر آشنا می کند. خنیاگری درایران ساسانی، پژوهش قاسم طالب زاده – من و بچه های انقلاب از دکتر صداادرین الهی – گوشه ای از خاطرات مرحوم ممتحن الدوله شقاقی به قلم دکتر عباس نیری – یادی از نصرت رحمانی شاعرترین «شاعر جان سوخته ی ایران» از خانم پری اسکندری با روایتی از شاعر : «آن چه ما را مجذوب کرده، می انگیزد و به دنبال می کشد، یک اصل نیست، که شرطی تقریبی است. به وادی یقین رسیدن در انتخاب راه نیست، دراعتبار حوادث است».
نویسنده، پس از اشاره به آشنائی خود با سروده های نصرت، و آوردن چند سروده ازشاعر، از گرفتاری های او می گوید که بسی عبرت آموز است. من خواننده که با شوق و دقت روایت ها و سروده های برگزیدۀ نویسنده را دنبال می کردم، “کفر” را پیدا نکردم. نبود. دریغم آمد این سرودۀ ممنوعۀ نصرت را که هرگز اجازه انتشار پیدا نکرده اینجا نیاورم : « کفر. خدایا تو بوسیده ای هیچگاه ؟ / لب سرخ فام زنی مست را / ز وسواس لرزیده دندان تو ؟ / به پستان کالش زدی دست را ! / خدایا تو لرزیده ای هیچگاه ؟ / به محراب کمرنگ چشمان او / شنیدی تو بانگ دل خویش را ؟ / ز تاریکی سینۀ تنگ او / خدایا تو گر دیده ای هیچگاه ؟ / به دنبال تابوت های سیاه / زچشمان خاموش پاشیده ای؟ / بچشم کسی خون به جای نگاه؟ / دریغا … تو احساس اگر داشتی / دلت را چو من مفت میباختی / برای خود، ای ایزد بی خدا / خدای دگر نیز میساختی ! » .
با من به سیبری بیایید. از حسن بهگر. روایت جالب و خواندنی ست از مسافرت به سیبری. بخش هفتتم رهاورد نقد و معرفی کتاب است و مفید برای اهل قلم و مطالعه. بخش هشتم، نهم و دهم «نامه های خوانندگان»، «بدرود با مشاهیری که رفتند»، و «دانش و فنآوری» است. بخش یازدهم پایانه های رهاورد ۱۱۳ با عنوان «دوستی می گفت» شامل روایت های از رخدادهای اجتماعی با زبانی طنزآلود که با «ایران شده ایتالیا، شیخ حشر بیا بیا» نوشتۀ شیرین و خواندنی نویسنده صاحب نام « برزو پناهی» به پایان می رسد.
با آرزوی توفیق و سلامتی گردانندگان ، با سپاس از سردبیر پرتلاش رهاورد.