خانه » هنر و ادبیات (برگ 13)

هنر و ادبیات

گفت و گو با شهره آغداشلو/ اینچنین ساکن روان که منم…

بیست و یک اردیبهشت ماه در کتب تاریخ معاصر ایران روز به دنیا آمدن یکی از شهره ترین زنان سینمایی را در خود جای داده. او که از قضا در نام و نشان شناسنامه ای هم شهره است پس از انقلاب اسلامی در سال ۵۷ به انگلستان و آمریکا مهاجرت کرد و در ردیف معدود مهاجرین جامعه ی هنری ایران قرار گرفت که توانسته تا دروازه های هنر کشور میزبان را هم به روی خوش بگشاید. به بهانه ی سالروز تولد او سری به آرشیو مطبوعات زدیم و یکی از نوستالژیک ترین گفت و گوهای او را برای چاپ مجدد در این صفحه برگزیدیم. گفت و گویی باب روزهای اول آشنایی او با دنیای هنر و بعد روزهای زندگی اش با آیدین آغداشلو و رسیدن به قلل افتخار هنری در سینمای پرآوازه ی هالیود…

تا آنجائی که من می‌دانم شما فامیل خودتان وزیری تبار است و آغداشلو نام فامیل همسر پیشین شما. شما گویا به دلیل مخالفت پدر با ورودتان به کار هنری نام آغداشلو را انتخاب کردید. پدرتان متعصب بود یا از خانواده‌ی مذهبی می‌آمدید؟

شهره آغداشلو- پدر من آن قدر با تاتر مخالفت نداشت که با سینمای ایران. حالا که به سن او رسیدم می‌فهمم که چه احساسی داشت. به او حق می‌دهم. چون وقتی رفتم به سینمای ایران، تعداد هنرپیشه‌هایی که صرفا برای بازیگری آمده بودند خیلی کم بود. پدر من وحشت داشت که خدای ناکرده من به راه غلط در سینمای ایران کشیده بشوم. متوجه نبود که برای خودم یک خط مشی دارم و یک هدفی را دنبال می‌کنم و از آن هدف هرگز به جهت دیگر نخواهم رفت. من هم ایرادی به ایشان نمی‌گیرم. به همین دلیل هم وقتی رفتم تاتر و گفتم که عباس کیارستمی آمده دنبالم برای سینما، گفتند که اگر اینقدر علاقمند به این کار هستی، اسم من را روی خودت نگذار. در نتیجه من هم ناچار شدم از کارگاه نمایش خواهش کنم که اسم مرا در روی پوسترها و بروشورها عوض کنند. آن بیچاره‌ها هم در آن موقع نزدیک هفتصد تومان برای این چیزها پول داده بودند. گفتم حقوق من را ندهید اما همه را عوض کنید. حقوق من را هم دادند. اما همه را با نام آغداشلو عوض کردند.

شما در سینما بیشتر نقش‌های دراماتیک را بازی کرده‌اید. اما در تاتر همیشه نقش‌های کمدی یا طنز آمیز داشته‌اید. این تعویض نقش برای شما اشکالی ایجاد نمی‌کند؟

بعد از بیست و دو سال کار با هوشنگ توزیع دیگر مشکل نیست. اما روزهای اول سخت بود. برای این که ریتم کمدی کاملا متفاوت است از ریتم تراژدی یا دراما. من هم چندان آگاهی از آن نداشتم. اما در این بیست و دو ساله متوجه شدم که چگونه می‌توانم به این کمدی برسم.

تمایل خودتان بیشتر در چه زمینه‌ای است، کمدی یا تراژدی؟ بعضی از هنرپیشه‌ها مثلا تنها شکسپیر بازی می‌کنند.

بستگی به نقش دارد. نقش اگر رنگی باشد، و چند جنبه داشته باشد، واقعا تفاوتی نمی‌کند. مثلا نقش من در سریال تلویزیونی بیست و چهار یکی از بهترین نقش‌هایی بوده که بازی کردم. این خانم مادر، همسر، عاشق، فعال سیاسی است، ایجاد کننده تروره،… از مادر به تروریست سیصد و شصت درجه می‌چرخد و دوباره به خودش می‌رسد. برای من این جور نقش‌ها خیلی دوست داشتنی است. چند نقش را در یک نقش بازی کردن. من در این جور نقش‌ها به تماشاگر می‌توانم بگویم ببینید که من چه قدرتی دارم به عنوان یک بازیگر. و اگر بتوانم همین کار را در کمدی بکنم، اشکالی ندارد. ولی متاسفانه به من در سینمای آمریکا زیاد کار کمدی نمی‌دهند. وقتی در سینما جای خودتان را پیدا می‌کنید و معروف می‌شوید به بازی کردن یک نوع از نقش مثل دراما یا تراژدی، کارگردان‌ها و نویسنده‌ها و تهیه کننده‌های تنبل، هی برمیگردونتون سر جای اول. اما تا حالا دو تا کمدی بازی کردم. یکی در سریال ویل، اند، گریس که خیلی موفق بوده و چند میلیون بیننده فقط در اینترنت داشته. من همان ریتمی را که یاد گرفتم از آن استفاده کردم. دیگری در فیلم آمریکن دریمز بود، برای پاول وایتس، که آن هم از فیلم‌های مورد علاقه‌ام است. ولی به من کم این نقش‌ها را می‌دهند.

آیا توی زندگی واقعی هم چند نقشی هستید؟

من در زندگی واقعی سی سال است دنبال معنی این یک بیت هستم.
کی شود این روان من ساکن این چنین ساکن روان که منم
به این دلیل به آن رسیدم که احساس کردم ناخودآگاه، همیشه تمرینش کردم ولی نمی‌دانستم که چکار دارم می‌کنم. تنها سعی من در زندگی این است که روان باشم اما ساکن باشم. یا ساکن روان باشم. همین. دوستانم به من می‌گویند که تو هنوز هم همان شهره لب دریاها هستی.

لب دریاها چکار می‌کردید خانم آغداشلو؟

ما وقتی می‌رفتیم اردو، مثل همه بچه‌های شیطان دیگر، شعر می‌خواندیم، سر به سر مردم می‌گذاشتیم، جوک می‌گفتیم، هنوز هم همان آدم هستم. من آدم خیلی مثبتی هستم. خوشحالم از این که زنده‌ام، خوشحالم از این که مریض نیستم، از این که سقفی بالای سرم دارم، خوشحالم از این که کار دارم. توقع زیادی هم از دنیا ندارم. مگر من کی هستم. مگر دنیا چیست؟ هر لحظه که دور خودتان می‌چرخید، می‌بینید که همینطور آدم‌ها دارند می‌روند روی هوا، کشته می‌شوند. چرا هم ندارد. بنابراین تنها راه این است که آدم خودش را سالم و عاقل نگاه دارد. هر کجا هم که می‌تواند کمکی بکند. اگر من مریض بشوم، چه کسی می‌خواهد هفت تا بچه را در هند بچرخاند؟

شما در هند بچه دارید؟

بله در هند. من و هوشنگ چند بچه را به فرزندی پذیرفته‌ایم.

شما هم در سینما کار کردید و هم در تاتر. کدام یک را ترجیح می‌دهید؟ در کدام یک از این‌ها بیشتر خودتان را می‌توانید نشان دهید؟

هر کدام توانائی‌های متفاوت را به نمایش می‌گذارد. بخش جذاب و لذت بخش تاتر، ارتباط مستقیم با تماشاگر است. انرژی تماشاگر را احساس کردن است. به قول آنتونین آرتو ، پدر تاتر جهان، میان قلب تماشاگر و قلب بازیگر نخی است که دیده نمی‌شود، اما وجود دارد. وقتی من هزار و هشتصد تا تماشاگر می‌گیرم، این نخ تمام قلب من را روشن می‌کند. زندگی من را شیرین می‌کند. به من انرژی می‌دهد. مثل پسر زئوس.
اما در سینما دوربینی که کوچکترین جزئیات را یادداشت می‌کند، طبیعتا میدیومی نیست که من بتوانم با آن رابطه برقرار بکنم. اما می‌دانم که هر گوشه چشمی که به یک طرف می‌چرخانم، یا حرکت دست، یا لب، یک معنای خاصی دارد. من هم روی آن‌ها کار می‌کنم. سینما خوبی‌اش این است که یک بار که کار می‌کنین میلیون‌ها آدم آن را می‌بینند. تاتر را باید بردارید بگذارید روی دوشتان، از یک شهر به شهر دیگر، با ترن و هواپیما و گاهی اوقات با یک ماشین ژیان، تلق تلق بروید. فکر می‌کنم اگر یک کمی دیگر پیرتر بشوم و تنبل بشوم، فقط می‌خواهم کار سینما بکنم.

در اثر مرور زمان برای هنرپیشه تاتر، نگاه داشتن متن در ذهن مشکل نمی‌شود؟

نه. این‌ها هر کدام سی دی‌های خودشان را دارند. سی دی یک نمایش، توی مغز یک بازیگر می‌تواند مدت‌های زیاد بماند. وقتی بازمی‌گردید به آن، پس از بیست سال، مثل نمایشنامه بوی خوش عشق که ما خیال داریم بار دیگر روی صحنه ببریم، به خاطر بیست و یک سالگیش، دکمه را که فشار می‌دهید، یک بار و دوبار، دفعه سوم سی دی می‌آید بالا، و به راحتی قادر هستید که بیانش بکنید.

آنچه که شما گفتید مربوط به حافظه دور است که معمولا حرف‌ها را بهتر در ذهن نگاه می‌دارد. ولی وقتی می‌خواهید کار جدید شروع کنید چی؟

من کار را از حفظ نمی‌کنم. کار را از آن خود می‌کنم. من منطق پشتشان را نگاه می‌کنم. من تصویر را می‌بینم. گاه در برخی کارهای نمایشی پشتش منطق آنچنانی ندارد، و اصلا منطقش در بی منطقی است. بنا براین آن را به یاد می‌آورم. من متن را در ذهنم حک می‌کنم. درست مثل تاتر درسر که نقش آن را آلبرت فینی بازی می‌کرد. خیلی جالب است که هنرپیشه پیر شده، الکلی شده و با همین حال می‌آید برای اجرای نمایش. درسر به او می‌گوید قربان آماده‌اید که لباستان را تنتان بکنم؟
می‌گوید امشب چه نقشی بازی می‌کنم؟ امشب هملت هستید.
می‌گوید بودن یا نبودن. نمایش می‌آید در سرش. لباسش را تنش می‌کند و برنامه اجرا می‌شود. سخت است ولی شدنی است. این چیزی است که من خیلی علاقه دارم به بچه‌ها یاد بدهم. من معتقدم بازیگری از جایی به بعد به جادوگری می‌رسد. چیزهایی را آدم توی کار یاد می‌گیرد که باور نکردنی است. در هیچ کتابی نیست.

شما همین اندازه که در گفتار مهارت دارید، در نوشتن هم مهارت دارید؟

من یک نمایش تک نفره به اسم نیمه دیگر نوشتم. خاطرات یک زن در پنج مرحله. از هفت سالگی با قصه مادر بزرگ، از حبه انگور شروع می‌شد، و در پنجاه سالگی در انگلستان خاتمه پیدا می‌کرد. زمانی که خودش را به انگلستان تبعید کرده. آفتاب هم با او در حرکت است و صندلی‌اش را از نقطه‌ای به نقطه دیگر می‌برد. این نمایش را بیشتر روز زن و روز مادر اجرا کردم و به اروپا هم آوردم. پس از آن چون با هوشنگ کار می‌کردم، فرصت اجراهای بیشتری نبود. پس از آن دیگر ننوشتم تا سال ۲۰۰۶ که خاطراتم را شروع کردم. مدیر برنامه‌ام زنگ زد و گفت کجا هستی؟ گفتم مشغول نوشتن خاطرات. او پیشنهاد داد که کتاب را عرضه کنیم. گفتم نه! می‌دانید نویسنده هم مثل زن حامله می‌ماند. دلش می‌خواهد این زایمان هرگز اتفاق نیفتد. به هر حال کتاب به دست ادیتوری داده شده که من توانستم با او رابطه برقرار کنم. سال آینده کتاب منتشر خواهد شد.

چطور شد که شما به کار تاتر وارد شدید؟ آیا تحصیلاتتان در این زمینه بود؟

من با ادای فامیل درآوردن شروع کردم. وقتی جمعه‌ها جمع می‌شدیم، بعد از ناهار من را صدا می‌کردند که ادای عمه و خاله و دایی را در آورم. همه غش می‌کردند از خنده. من آن جا فهمیدم که بلدم کارم را انجام دهم. ولی اولین تخم تاتر را خانم جمیله شیخی در مغزم کاشتند. ایشان دوست صمیمی عمه من بودند. در منزل عمه جان وقتی خانم شیخی هم بود، من را صدا کردند و گفتند می‌تونی ادای خانم شیخی را در بیاری؟ خانم شیخی صدای بسیار زیبا و بمی داشت. این صدا روی من بسیار اثر گذاشته بود. من هم بلافاصله گفتم بدرالزمان تورو بخدا با من اینطوری صحبت نکن. هر دو زدند زیر خنده.
خانم شیخی به عمه‌ام گفت این بچه باید بازیگر بشود. برای اولین بار بود که من کلمه بازیگر را شنیدم و نه هنرپیشه. من این حرف را در ذهن داشتم. اما می‌دانستم که من از این حرف‌ها نباید بزنم. چون پدرم می‌خواست مرا به آلمان بفرستد که دکتر بشوم. همه برادرهایم و من ردیف شده بودیم که دکتر و مهندس بشویم.
تا مدتی صدایم در نیامد. اما بعد از دیدن بر باد رفته در گرگان، در سن شانزده سالگی، پس از مقدار زیادی گریه کردن، به دختر دایی‌هایم گفتم که من می‌خواهم بازیگر بشوم. من باید بازیگر بشوم. من عاشق این کارم. خانم دایی من هم گفت پس برای فیلم گریه نمی‌کردی. برای خودت گریه می‌کردی!
درسش را نخوانده بودم. من دیپلمه ادبی هستم. رفتم به تاتر شهر، کارگاه نمایش. دنبال بازیگری می‌گشتند که نقش ملکه ژاپن در انگلستان در نمایش جاده باریک به شمال دور را بازی کند. رفتم برای آزمون. خیلی ترسیده بودم. همه گوش تا گوش نشسته بودند. خدا را شکر نمی‌دانستم کی به کی بود. مثلا یکی بیژن صفاری بود، آربی آوانسیان، اسماعیل خلج، آشور بانیپال، مریم خلوتی، که فقط این خانم را می‌شناختم. امتحان دادم. به من گفتند برو به ساختمان بعدی تا ما جوابت را بدهیم. در ساختمان دوم پیش آقای نعلبندیان نشستم. نیم ساعت بعد آمدند و گفتند، می‌توانی این نقش را بازی کنی و ماهی هفتصد تومن هم حقوق داری.

در سینمای ایران چی؟ آیا نقشی را بازی کرده بودید؟ یا بعدا در آمریکا ادامه دادید؟

دو سالی بود که در کارگاه نمایش کار می‌کردم. گویا آقای کیا رستمی آمده بود و یکی از کارهای مرا دیده بود. از کار من خوشش آمده بود، برای یک فیلم بلند سینمائی. آقای کیا رستمی پیش از فیلم گزارش در کانون پرورش فکری کودکان کار می‌کرد و فیلم برای بچه‌ها می‌ساخت. این اولین فیلم بلند او و نخستین فیلم بلند من هم بود.
فیلمنامه را خواندم. گفتم این که هیچی نبود. درباره چی بود؟ دوباره از اول خواندم. تازه متوجه شدم که در اوج سادگی چه معنایی دارد. و چقدر سمبلیک حرف خودش را می‌زند. آنقدر حرفش را زیبا می‌زد که در زمان خودش سانسور شد. و در زمان جمهوری اسلامی هم سانسور شد.
پس از آن آقای حاتمی فیلم سوته دلان را پیشنهاد کردند که خیلی خوشم آمد. کاراکتر یک دختر معصومی بود که به خاطر فقر به فحشا روی آورده. برای من به تصویر کشیدن این زن که کم هم نبود تعدادشان، خیلی جالب بود. به نمایش هم در آمد. همه خیال می‌کنند که سوته دلان اولین کار سینمایی من است.
پس از آن فیلم شطرنج باد را بازی کردم، که از لحاظ تصویری یکی از زیباترین فیلم‌‌هایی است که ممکن است در زندگی دیده باشید. کار آقای محمد رضا اصلانی. بی نظیر است.
فیلم در زمان خودش سانسور شد. موضوع فیلم سرگذشت یک خانواده‌ی از دست رفته قاجاری بود، در درون یک خانه چند صد ساله، نشان داده می‌شد. آخر فیلم دوربین به بالا کشیده می‌شود و با کنیزک بیرون می‌رود و شما شرح امروز را می‌بینید. گرفتاری ما با اداره سانسور این بود که می‌گفتند چرا داستان دیروز را به امروز آوردید.
بعد در زمان جمهوری اسلامی هم به نمایش در نیامد، برای این که یک مرد مذهبی و دروغگو و حقه باز، آدم‌ها را در بشکه اسید می‌انداخت. این زمان هم سانسور شد. هرگز حق این فیلم داده نشد.
اما جالب‌تر از این فیلم بعدی من بود به نام سراب سلطانیه، که هرگز به نمایش در نیامد. خانم پروین انصاری، یکی از معدود زنان کارگردان سینما که تازه از ایتالیا آمده بود، در مورد مسجد سلطانیه، فیلمی بسازد. این مسجد، توسط مغول‌ها اشغال می‌شود و سردارمغول در آن جا خوابی می‌بیند، که در آن خواب به او گفته می‌شود که این مسجد متعلق به مسلمانان است. او هم فردای آن روز منطقه را ترک می‌کند. در آن زمان علیاحضرت فرح آرشیتکتی را از ایتالیا آوردند که این مسجد را باز سازی کند. قصه پروین انصاری آمیخته‌ای بود از ماجرای این آرشیتکت ایتالیایی که عاشق یک دخترایرانی می‌شود، فیلم از امروز این آرشیتکت و خواب‌هایش باز می‌گشت به زمان مغول‌ها. فیلم همه چیزش تمام شده بود که مملکت شلوغ شد. من خیلی وقت بود که می‌خواستم بروم تحصیل کنم و چیزی یاد بگیرم. آدم یک مدت که کار می‌کند، باید توقفی بکند و چیزی یاد بگیرد تا دوباره بتواند کار کند. در انگلستان پس از ده سال این خانم را دیدم. خانم انصاری گفت که این فیلم را گم کرده است. حاضر بود آن زمان تا پنجاه هزار دلار جایزه بدهد که فیلم را به او باز گردانند. به همه جا مراجعه کردیم، ولی بی فایده بود. تصور من این است که آن روزی که یک مشت وحشی به خانه فیلم حمله کردند، و بسته‌های گرد فیلم را بی رحمانه به پائین پرت می‌کردند، همان روز این فیلم از بین رفته است. تصاویر این حرکت وحشی‌ها هم موجود است.

بدین ترتیب شما از روز اول کارتان با سانسور همراه بودید.

بله آشنا هستم با این مسائل.

در خارج از کشور چی؟

نه خدا را شکر سانسوری در کار نیست. مگر خود سانسوری.

شما پس از مهاجرت به انگلستان مثل این که رشته روزنامه‌نگاری خواندید. چطور ازبازیگری به روزنامه‌نگاری رفتید؟

من ارتباطات بین‌الملل خواندم. می‌خواستم ببینم در مملکت من چه اتفاقی افتاده. به همین دلیل روزی که می‌خواستم لیسانسم را بگیرم، گفتم کسی طرف من نیاد و حرف بازیگری با من نزند. اما همان روزی که لیسانسم را می‌دادند، آقای پرویز کاردان هم در میهمانی من شرکت داشت. در گوشم گفت من یک نمایش دارم با نقش اول برای تو. نمایش را خواندم دیدم سیاسی است. گفتم خوب من این جوری که بهتر می‌توانم به ملتم به میهنم کمک کنم تا این که خودم تبدیل به یک سیاستمدار بشوم.

بعد تحصیل را ادامه دادید؟

نه! خیلی کار سختی بود. هم باید کار می‌کردم و هم درس می‌خواندم. تا دو سال پدر و مادرم برایم پول می‌فرستادند. بعد دیگر اجازه ندادند. رفتم سفارت بورس بگیرم. یک خانم بد اخلاق و خیلی بی تربیتی آن جا نشسته بود. گفت چی می‌خونی؟ گفتم ارتباطات بین‌الملل. گفت اقلا پزشکی، دامپزشکی، ارتباطات بین‌الملل چیه دیگه؟
گفتم می‌خواهم به مملکتم برگردم کمک کنم.
گفت مملکت به تو و امثال تو احتیاجی نداره.

بعد از اتمام تحصیلات به آمریکا رفتید؟

بله با نمایش کاردان به آمریکا رفتم. همه جا با استقبال عجیب و غریبی روبرو شد. اولین بار بود که بعد از هشت سال این همه ایرانی را یک جا می‌دیدم. و این همه محبت.
سالنی که ششصد، هفتصد نفر جا داشت، هزار و خرده‌ای آدم آمده بودند. موقع نمایش آقای کاردان آمد تو گفت شهره مردم شیشه تاتر را شکستند. حالا باید کلی خسارت بدهیم. گفتم این‌ها مهم نیست. مهم اینه که جایی که من می‌خواهم بیام زندگی کنم مردم به خاطر دیدن تاتر شیشه را می‌شکنند. هر چه در لندن داشتم فروختم و وامی هم از بانک گرفتم، و رفتم لس آنجلس یک گل فروشی همراه با یک خانم ایرانی باز کردم. دلم می‌خواست که یک شغل داشته باشم که اگر کار تاتر نگرفت، در نمانم. اما جالب این جاست که بعد ازشش ماه ناچار شدم از پول تاتر روی گلفروشی بگذارم، چون گلفروشی ناموفق بود.

چه تاتری در ایران خیلی زیاد برایتان تاثیر گذار بود؟

بچه‌ی اولم گلدونه خانم بود. اولین کار مردمی من بود. پیش از آن بیشتر کارهای هنری می‌کردم. وکارهای فرنگی، بکت، برشت و از این جور چیزها. هنوز هم آخرین جمله‌اش یادم هست. گلدونه میاد جلوی صحنه، چادرش را می‌گیرد روی سرش و دست‌هایش را به سوی آسمان بلند می‌کند و می‌گه گلدونه خانوم چی بودی، چی شدی، چی میشی!
برای من مثل همان صحنه فیلم سنگسار بود که بعد‌ها بازی کردم. من عاشق آن کار بودم که کاری سیاسی، اجتماعی بود. بعد از آن بوی خوش عشق.

کارهای هنری بیشتر تماشاگر داشت یا کارهای مردمی؟

من با آشور بانیپال که کار می‌کردم، هفتاد، هشتاد تا تماشاگر داشتیم. با خلج دویست تا، تازه یک عده‌ای هم پشت در می‌ماندند. چون کارگاه نمایش فقط دویست تا جا داشت.

منبع: رادیو فردا – الهه خوشنام
تلخیص و ویرایش: خلیج فارس

بازارچه کتاب/ لبخند من، انتقام من است /بهارک عرفان

بازارچه‌ی کتاب این هفته‌ی ما سرکی‌ست به پیشخوان کتاب‌فروشی‌های گوشه‌گوشه‌ی جهان کتاب. عناوین برگزیده‌ی ما در این گذر و نظر اینهاست:

آواز زمین

نویسنده: بابک احمدی
ناشر: نشر مرکز
تعداد صفحات: ۲۳۸ صفحه
قیمت: ۳۵ هزار و ۹۰۰ تومان

 

احمدی می گوید نوشتن درباره موسیقی کار دشواری است و نویسنده باید مراقب باشد که به دام تشبیه های مضحک نیفتد، مثلا ننویسد آداجوی کنسرتو برای پیانو و ارکستر شماره ۲۳ موتسارت مثل قدم زدن در جنگل در طراوت سپیده دم است. این که بسیاری گرفتار چنین شیوه بیانی می شوند دلیل دارد، نویسنده از هیچ طریقی نمی تواند احساسی را که از شنیدن قطعه ای موسیقی در ذهن اش بیدار شده است، توضیح دهد.
۸ جستار کتاب پیش رو، به این ترتیب هستند: روح مطلق، جادوی زندگی، دوران قهرمانی، نگاه آخر، مرگ عاشقانه، یادِ رفتگان، بازگشت ابدی، مرگ و خاطره.
۶ جستار این کتاب درباره یک شاهکار موسیقی هستند و ۲ جستار هم درباره رشته ای از آثار موسیقی اند که با هم نزدیکی دارند، یکی آثار باخ برای تک نوازی سازهای ویولون و ویولونسل و دیگری واپسین کوارتت های زهی بتهوون. این آثار برخی از عزیزترین آثار موسیقایی نویسنده هستند که به قول خودش، به زندگی اش معنا داده اند و لذت بخش ترین لحظه های عمرش را ساخته اند.
مولف کتاب همان طور که خود می گوید، با ادعای تخصص و کارشناسی چیزی ننوشته و جستارهای این کتاب را با توجه به تاریخ موسیقی نوشته است. احمدی با نوشتن مطالب این کتاب در پی پاسخ به این سوالات بوده که این آثار چرا ساخته شده اند؟ بر زمینه کدام سنت موسیقایی، هنری و فلسفی ساخته شده اند؟ نسبت شان با زندگی و دیگر آثار آهنگ سازانی که چنین شاهکارهایی آفریدند چه بود؟ نوآوری هایشان کدام است؟ و چه تاثیری بر آهنگ سازان بعدی داشتند؟
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
در فضای فرهنگ لاتین در سده نوزدهم برلیوز مس بزرگ مردگان اپوس ۵ را ساخت. عجیب است که او در مورد این مس کاتولیک عنوان رکوییم را به کار نبرد اما امروز به رکوییم مشهور است. اثر برلیوز هم چون تمامی آثارش جنبه های نوآورانه دارد. از لوئیجی کِروبینی دو رکوییم باقی ماند و بروکنر نیز یک رکوییم ساخت که از آثار نخستین دوره کارهای اوست. مهم ترین رکوییم های لاتین سده نوزدهم اثر وردی، دِوُرژاک و فوره است. در سده بیستم رکوییم پیتزِتّی، رکوییم دروفله، رکوییم جنگ بریتن بر اساس شعرهای ویلفرد اوئن و اشعار لاتین، رکوییم کابالفسکی که به یاد قربانیان جنگ جهانی دوم ساخته شد، رکوییم برای سوپرانو، آلتو، دو گروه کُر و ارکستر لیتگی، رکوییم سلتیک برای سوپرانو، کر کودکان و ارکستر تَوِنِر و رکوییم لهستانی پندرتسکی از جمله آثار برجسته اند. بریتن اثری هم به نام سمفونیا دا رکوییم اپوس ۲۰ دارد که سه موومان برای ارکستر است. یک رکوییم آلمانی برامس در این میان وضعیتی یکه دارد. از آن جا که سنت ساختن رکوییم به زبان لاتین را کنار گذاشته، با رکوییم وردی فاصله دارد و به این دلیل که اثری دینی است از رکوییم جنگ بریتن و رکوییم کابالفسکی، که هیچ نشانی از گفتمان دینی در آن ها نیست، دور است.

لتی پارک

نویسنده: یودیت هرمان
مترجم: محمود حسینی زاد
ناشر: نشر افق
قیمت:۱۴ هزار و ۵۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۵۲ صفحه

 

این کتاب با خرید حق کپی رایت با ناشر اصلی اثر، به فارسی ترجمه و چاپ شده است. حسینی زاد، پیش از این دو کتاب «اول عاشقی» و «این سوی رودخانه ادر» را از یودیت هرمان ترجمه کرده که توسط همین ناشر به چاپ رسیده است.
نسخه اصلی «لتی پارک» در سال ۲۰۱۶ چاپ شده و یودیت هرمان در آن، نوشتن داستان های خیلی کوتاه و موجز را امتحان کرده است. او در داستان های این کتاب، به وضعیت اکنون شخصیت هایش توجه کرده تا احساس آن ها را به خواننده منتقل کند. در این داستان ها، آدم ها به درون خود رفته اند و به مسائل شخصی و بیشتر دو راهی های عاطفی شان می اندیشند که پیش تر، جور دیگری درباره آن ها فکر می کردند.
مجموعه داستان پیش رو، ۱۶ داستان را با این عناوین در بر می گیرد: ذغال سنگ، طلسم، سولاریس، شعرها، لتی پارک، شاهدها، بادبادک، جزیره ها، گرده درختان صنوبر، بعضی یادها، مغز، نامه، رویاها، بازگشت، برخوردها، مادر.
در قسمتی از داستان «بعضی یادها» می خوانیم:
گرِتا در خانه بزرگی کنار پارک زندگی می کند. هشتاد و دو ساله است، بیشتر از پنجاه سال مسن تر از مائود. در این خانه بزرگ با خانواده اش زندگی می کرد، سه طبقه و هفت نفر، گرتا، شوهرش آلبرت و پنج بچه. غیر قابل تصور، پنج بچه، البته سه تا از بچه ها از ازدواج اول آلبرت بودند، گرتا خودش دو تا داشت. یک سگ هم بود و تعداد زیادی گربه. آلبرت مرده. بچه ها رفته اند. سگ هم مرده، از گربه ها یکی باقی مانده، یک گربه سه رنگ که شانس می آورد و چشم چپش نابیناست. گرتا در اتاق های طبقه همکف زندگی می کند. اتاق غذاخوری سابق حالا اتاق خوابش است، اتاق نشیمن همان اتاق نشیمن مانده، حمامی برای خودش دارد، دو اتاق در طبقه اول و اتاق زیرشیروانی را کرایه می دهد، آشپزخانه مال همه است، حیاط و باغ هم. باغ خیلی زیباست. وسیع و گیاهان در هم رشدکرده، باریکه راه هایی دارد که می رسند به باغچه هایی پر از گل طاووسی و زنبق، گرتا در جوانی عاشق یاس کبود هم بود، بوته های یاس کبود کیپ هم مثل جنگل رشد کرده اند.

 

باهم، همین و بس

 

نویسنده: آنا گاوالدا
مترجم: ناهید فروغان
ناشر: ماهی
تعداد صفحات: ۶۰۰ صفحه

 

درپشت جلد این اثر آمده است: « اعتقادهای ما هیچ گاه پایه و اساس درستی ندارند . یک روز می خواهیم بمیریم اما روز بعد می فهمیم.تنها کاری باید می کردیم این بود که چند پله پایین برویم و کلید برق را بزنیم تا همه چیز روشن تر ببینیم… به هر حال این چهار نفر در آستانه ی تجربه ای بودند که شاید می توانست بهترین روزهای زندگی شان را رقم بزنند.
با هم ، همین و بس رمانی است درباره دشواری های زندگی و بردباری های آدمی ، حکایت سازگاری و نیک نفسی آدم هایی که با وجود عمیق ترین شکاف های شخصیتی دست یاری به سوی هم دراز می کنند و محرم راز ها و مرهم زخم های یکدیگر می شوند.»

 

لبخند من انتقام من است

 

نویسنده: جوا آودیچ
مترجم : سید میثم میرهادی
ناشر:  کتابستان
قیمت: ۱۴۵۰۰تومان
تعداد صفحات: ۴۹۲ صفحه

 

این کتاب به تازگی از مجموعه کتاب‌های نویسندگان منطقه بالکان درباره جنگ بوسنی، و به قلم جوا آودیچ منتشر شده است. نویسنده در این کتاب در قالب بیان زندگی‌نامه خود به ماجرای جنایت و نسل کشی مسلمانان سربرنیتسا  در تابستا سال ۱۹۹۵ و در جریان جنگ در صربستان و بوسنی پرداخته است.
نویسنده این کتاب  که خود متولد سربرنیتسا به شمار می‌رود پس از آغاز تجاوز به بوسنی از خانه و ماشانه خود مهاجرت و در حوالی سارایوو مستقر می‌شود و در جوانی پس از تحصیل در رشته روزنامه‌نگاری تصمیم به نوشتن کتابی گرفت تا این فاجعه و جنایت رخداده در آن از حافظه جمعی مخاطبان پاک نشود.
این کتاب روایتی است که او از آن به عنوان ماجرای کودکی از یادرفته خود یاد کرده است و در این باره گفته است: با نوشتن آرامشی برای رح و روانم یافتم. مرهمی برای قلبم و عقوبتی برای جنایت.
وی در بخشی از این اثر حس خود را درباره موضوعی که برای نوشتن انتخاب کرده است چنین بیان می‌کند:
«سربرنیتسا» و شهدای آن هنوز در میان خاطره‌هایمان زنده هستند و زندگی می‌کنند. آنها برای ما صدای سکوت «پوتوچاری» را به امانت گذاشته‌اند، منطقه‌ای  پوشیده شده از نشان‌های سفیدرنگ بر بالای قبرها، تا برای همیشه و بدون آنکه احساس خستگی کنیم درباره قربانیانش و موجودیتش صحبت کنیم.
نیاز به نوشتن با خواندن حاصل نمی‌شود بلکه از حالات درونی ما تراوش می‌کند. درون من یک درد است، درون من یک زخم است، زخمی که پنهان شده و به آرامی بزرگ می‌شود! می‌خواهم درد را بنویسم، چون  فقط این طور می‌توانم از شدت آن بکاهم. باید بگویم چون اگر نگویم می‌سوزم. باید بگویم به خاطر همه قلب‌هایی که از تپیدن باز ایستادند تا ما زندگی کنیم. باید بگویم به خاطر همه مادرها. باید بگویم چون امروز مزار پدر من هم می‌توانست در «پوتوچاری» باشد یا اینکه امروز من هم در جستجوی استخوان‌هایش باشم! اما خدا را شکر او زنده است. باید بگویم چرا همه پدران مدفون در پوتوچاری، پدران ما هستند و برای همین می‌نویسم چون هر چه که نوشته نشده انگار که اتفاق هم نیفتاده است. اما اتفاق افتاده است. قتل علم اتفاق افتاده است.

«روزگار سپری‌‌شده» رقص و موسیقی/ مینا استرآبادی

ماجرا در هفته گذشته و در پایان اجرای گروه موسیقی «لیان» رفم خورد. در این کنسرت محمود دولت‌آبادی، نویسنده نامدار ایرانی مهمان ویژه بود و در پایان اجرای آن شب از سوی سرپرست گروه، محسن شریفیان به او تقدیم شد. دولت آبادی پس از اتمام این قطعه از جای خود بلند شد و لحظاتی با رقص و پایکوبی خود با گروه همراه شد که این اتفاق واکنش پرشور تماشاگران را به همراه داشت.

اما انتشار کلیپ تصویری ۴۰ ثانیه ای از دست‌‌افشانی این نویسنده در فضای مجازی با استقبال کاربران مجازی و واکنش رسانه‌‌های جمعی مواجه شد. گروهی آن را ستودند و به شیوه همیشه دیگرانی تقبیحش کردند.
در همین زمینه احمد طالبی‌نژادمنتقد سینما ضمن انتشار مطلبی به همین مناسبت در روزنامه اعتماد نوشت:
«آقای دولت‌آبادی گرامی، من هم مثل صدها هزار- شاید هم میلیون‌ها کاربر تا زمان انتشار این یادداشت- دست‌افشانی و چرخ زدن شما در جلوی صحنه اجرای گروه موسیقی لیان را دیدم و از شادمانی به قول همولایتی‌ها «قیه» کشیدم.
از اینکه نویسنده‌ای به بزرگی و عظمت شما که اتفاقا به عبوس بودن یا به قول خودتان در گفت‌وگویی که سال‌ها پیش با هم داشتیم «کج‌خلقی» متهم است، چطور از فرط شادی، همچون انسانی معمولی به صورت طبیعی خوشحالی و رضایت خود را با رقص (همان حرکات موزون مورد نظر) در میان جمع نشان می‌دهد؛ بی‌آنکه نگران در هم شکستن ابهت و منزلت خود در اذهان دیگران باشد.
آخر در این ملک، بر اساس یک رویه تاریخی، نویسندگان، شاعران، هنرمندان و روشنفکران در عرصه‌های مختلف فرهنگی و هنری همواره نگران پیامدهای اعمال‌شان و رفتارشان بوده‌اند و هستند، چون جامعه ما این بزرگان را عبوس می‌خواهد. وقتی عبوس باشی، حرفت جدی‌تر گرفته می‌شود.
در حالی که مثلا کافی است کتاب «جشن بیکران پاریس» همینگوی را بخوانیم و ببینیم نویسنده بزرگی چون او، چقدر اهل خوش‌باشی‌های آنی و لذت بردن از زندگی بوده. اما اینجا که هنرمندان به‌ویژه شاعران و نویسندگان ناگزیر باید نقش رهبران احزاب سیاسی را هم یدک بکشند، کوچک‌ترین کردار اینان زیر ذره‌بین قرار می‌گیرد و ممکن است واکنش منفی در اذهان طرفداران‌شان ایجاد کند.
باری، شما با این حرکت ساده، یادگار خوبی در حافظه تاریخ ادبیات ما از خود به جای گذاشتید. تاریخ ادبیات خواهد نوشت که محمود دولت‌آبادی، نویسنده‌ای که تجربه‌های ادبی‌اش از عمر یک انسان بیشتر است، در یک محفل موسیقایی و برای تشویق گروه موسیقی، دست‌افشان و پای‌کوبان، دست از «خود» می‌شوید و با مردم همراه و همنوا می‌شود.»
اما سوی دیگر ماجرا رسانه‌‌های اصولگرا موسوم به «دلواپسان» و در راس آنها روزنامه کیهان بود که در یادداشتی به محمود دولت آبادی تاخته و «ناکامی های» او در عرصه نویسندگی را دلیل پایکوبی‌‌اش تشخیص داده بود. این روزنامه همچینن نوشته بود:« محمود دولت‌آبادی، از نویسندگانی است که نامش در رسانه‌ها زیاد دیده و شنیده می‌شود. اما سر و صداهای این نویسنده بیش از آنکه به خاطر آثارش باشد به واسطه حاشیه هایش ایجاد می‌شود. نویسنده‌ای که سال‌های طولانی است که هیچ اثر قابل توجهی خلق نکرده و کتاب‌های اخیر او جدی گرفته نمی‌شود. تازه‌ترین رمان این نویسنده نیز با وجود حواشی بسیار زیاد و فضاسازی رسانه‌های زرد اما در نمایشگاه کتاب امسال با برخورد سرد مردم مواجه شد.
اما دولت‌آبادی که روزگاری بازیگر تئاتر بود، دست از تقلا برای دیده شدن در رسانه‌ها بر نمی‌دارد و این بار، تن به حرکاتی سبک سرانه و مبتذل داده است. وی چند روز قبل در یک کنسرت حضور یافت و دقایقی نیز در حلقه حاضران در این برنامه، به طرزی ناشیانه حرکات موزون اجرا کرد. رسانه‌های زرد نیز از فرط بی‌خبری، همین را به خبر داغ خود تبدیل کرده‌اند!
گفتنی است، محمود دولت‌آبادی قبلا هم در مصاحبه‌ای اذعان کرده بود که ۵۰ سال جامعه ایران از پذیرفتن او سرباز زده و از همین روی وی اینک این جامعه را رها کرده است! دولت‌آبادی همچنین از مهمانان کنفرانس ضدانقلابی برلین و از حامیان فتنه سال ۸۸ بود.»

انکار تبعیدی /بهارک عرفان

گلشیفته فراهانی بازیگر ایرانی ساکن فرانسه که به تازگی با فیلم «دختران آفتاب» در جشنواره فیلم کن حضور پیدا کرده بود، در یک میزگرد تلویزیونی اصغر فرهادی را متهم کرد که او را آگاهانه ندیده می‌گیرد.

در هفتاد و یکمین دوره جشنواره فیلم کن «همه می‌دانند» اصغر فرهادی و «سه‌رخ» جعفر پناهی و همچنین فیلم «دختران آفتاب» به کارگردانی اوه اوسون بر سر به دست آوردن نخل طلای مهم‌ترین جشنواره سینمایی اروپای مرکزی با هم رقابت می‌کنند. لئا سالامه، روزنامه‌نگار سرشناس فرانسوی به مناسبت نمایش فیلم «دختران آفتاب» میزگردی با حضور اوه اوسون، امانوئل برکو و گلشیفته فراهانی ترتیب داد.
این بازیگر جوان در بخشی از این میزگرد گفت :«سه ایرانی در بخش اصلی جشنواره فیلم کن حضور دارند: جعفر پناهی، اصغر فرهادی و من. هر موقع فرهادی حرف می‌زند، مرا ندیده می‌گیرد. او از جعفر پناهی صحبت می‌کند اما حتی اسم مرا به زبان نمی‌آورد. برای اینکه من قانون را رعایت نکردم.»
او در ادامه با اشاره به سینه‌ و موهای سرش اضافه کرد: «تبعید من به این خاطر است. نابرابری بین زن و مرد همین است. من با این نابرابری زندگی می‌کنم، با آن از خواب بیدار می‌شوم و تبعید من نیز به همین دلیل است.»
گلشیفته فراهانی در دختران آفتاب نقش یک دختر ایزدی به نام بهار را بازی می کند که فرمانده گروهی از زنان ایزدی ست. این زنان که داعش آن‌ها را به بردگی گرفته بوده، حالا بعد از آزادی، گروهانی از زنان را تشکیل داده‌اند و با داعش می‌جنگند. فیلم را ایو هوسون کارگردانی کرده و آن طور که ازعکس‌های فرش قرمز آشکار بود، زنان نقش محوری در ساخت و پرداخت فیلم داشته‌اند.
اوا اوسون کارگران فرانسوی این فیلم، دختران خورشید را با الهام از زندگی واقعی زنان کرد ساخته است که از سوی نیروهای داعش در سوریه و عراق به گروگان گرفته شده بودند و بعد توانسته بودند از دست آنها فرار کنند.
گلشیفته فراهانی در سال ۱۳۸۷ به دلیل بازی در فیلم «دروغ‌ها» از خروج از ایران منع شد اما بعد از مدتی موفق شد ایران را ترک کند. او در فرانسه به فعالیت هنری خود ادامه می‌دهد.
گفتنی ست جعفر پناهی، کارگردان ایرانی که توانست جایزه بهترین فیلمنامه را از آن خود کند، به دلیل ممنوع‌‌الخروج بودن نتوانست برای نمایش فیلمش به جشنواره کن برود.
او پیشتر و در صفحه اینستاگرامش ویدیوی گلشیفته فراهانی را از صندلی خالی‌اش در سالن نمایش فیلم گذاشته بود. جعفر پناهی بعد از ساختن فیلمی درباره اعتراضات سال ۱۳۸۸ علاوه بر خروج از کشور از کار فیلمسازی هم منع شد، هر چند که او ساخت فیلم را بدون دریافت مجوز ادامه داد.
فیلم سه‌رخ داستان سه بازیگر زن است؛ یکی از دوران پیش از انقلاب اسلامی، که اجازه فعالیت ندارد، دیگری ستاره روز سینما است و سومی یک بازیگر جوان و جویای نام.

https://www.youtube.com/watch?time_continue=555&v=W7_A9WjoOI8

قصه‌‌نوشتن به الفبای تصویر/ لیلا سامانی

گفتن از موسم کودکی بی نظر به دنیای خیال و رویا تقریبا محال است، کودکانی که با کند و کاو محیط و آدمهای پیرامونشان در تقلای شناخت هستی‌اند، برایشان دنیای فریبنده و سراسر رمز و راز داستانهای سرزمین پریان و قصه‌‌های کودکانه دریچه ای می‌گشاید به سوی رویا بینی، خلاقیت و اندیشیدن. ابزاری که کودک را به سرزمین خیالات مهیج می‌سُرانند و به او اندیشیدن ورای چارچوبهای معمول را می‌آموزند. اما همانطور که نویسنده مشغول ساخت و پرداخت این قصه‌‌هاست و به واسطه‌‌اش جرقه کاوش و کشف را در ذهن کودک روشن می‌‌کند، تصویرگران کتاب کودک این داستانها را به بطن زندگی رهنمون می‌‌شوند. یادآوری نام برجسته‌‌ترین تصویرگران کلاسیک کتاب کودک را در ادامه از پی بگیرید:


کیت گریناوی،زاده سال ۱۸۴۶ در لندن بود و سبک تصویرگری اش یادآور دوره حیات اوست. کاراکترهای نقاشی های او عموما به عروسکهای سرامیکی شبیهند و ساز و یراقی ویکتوریایی دارند. کودکان تصویر شده او باوجود لباسهای فاخرشان، به عناصری چون بازیگوشی و شیطنت تجسم می‌‌دهند.«زیر پنجره» نخستین کتاب او مجموعه‌‌ای از شعرهای کودکانه بود که در سال ۱۸۷۹ منتشر شد.


راندولف کالدکوت
این نقاش اهل بریتانیا، زاده‌‌ی سال ۱۸۴۶ در چستربود و نشان افتخاری کالدکوت که هر ساله از طرف انجمن خدمات کتابخانه برای کودکان به برترین آثار مصورسازی شدهٔ کودکان اهدا می‌گردد به نام او نامگذاری شده است. نگاره‌‌های او مشحون اند از مضامین طنزآمیز و سرخوشانه که با تصویرگری چشم‌‌نواز او تجسم پیدا کرده اند.


والتر کران، این هنرمند بریتانیایی، بر خلاف راندولف کالدکوت از مولفه‌‌های هرج و مرج و بی‌‌نظمی مبراست. کارهای آغازین این هنرمند، طرح‌هایی دقیق و رنگارنگ از کودکان درون باغ بود، کران طرح‌های بسیاری برای مجموعه کتاب‌های شعر کودکان نیز کشید که همگی برجسته و تأثیربرانگیز بودند. نقاشی های او بیان رواقی‌‌گونه‌‌ای از داستانها بودند که روح راستین داستان را به نمایش می‌‌کشیدند.


آرتور راکهام تصویر گر بنام انگلیسی قرن نوزدهم نقاشی را در همان سالهای اولیه ی کودکی اش و در مدرسه ای در لندن و نزد هربرت دیکسی استاد نقاشیِ آنجا یاد گرفت . در ۱۸۸۴ خانواده آرتور به دلیل ضعف جسمی او به استرالیا رفتند ، چند ماه در آنجا ماندند و بعد به انگلیس برگشتند هر چند اقامت آنان در استرالیا کوتاه بود ، اما ، این سرزمین برای وی منبع الهاماتی در تصویر گری شد .
آرتور در مدرسه هنر لمبث ثبت نام کرد و در همان حال برای تامین مخارج مدرسه ، به شغل منشی گری یک موسسه گماشته شد .
راکهام از جوهر سیاه و آبرنگ برای تصویرسازی‌های خود استفاده می‌کرد. بیشتر کارهای او دارای فضایی فانتزی با جزئیاتی ناتورالیستی و هم‌آلودند که از بهترین نمونه‌های آن می‌توان به تصویرسازی‌های او برای کتاب‌های ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب و داستان‌های پریان هانس کریستین اندرسون اشاره کرد.


ارنست هوارد شپارد، هنرمند و تصویرگر کتاب انگلیسی، زاده دسامبر سال ۱۸۷۹ در لندن سبک بسیار ساده ای برای نگارگری کتابهای کودکانه داشت. او معمولا کاراکترهای داستانی را با طرحی نرم هاشور می‌‌زد.
شپارد به ویژه برای تصویرگری عروسک‌های شبه‌انسان و شخصیت‌های حیوانی در کتاب‌های «باد در میان شاخه‌های بید» نوشته کنت گراهام و «وینی ‌پو» نوشته‌ی ای. ای. میلن، شناخته شده است.
میلن شخصیت پو را از یکی از اسباب‌بازی‌های پسر کوچکش ساخت؛ اما شپارد آن را از روی این خرس طراحی نکرد بلکه تصویرگری شخصیت پو را از «گرولر (Growler)» عروسک خرس پسر خودش ایده گرفت ( این خرس بعدها به نوه‌ او داده شد و مدتی بعد سگ همسایه آن را خراب کرد). تصویرگری او از خرس «پو» به شهرتی جهانی رسید به طوری که در سال ۱۹۶۹ هنگامی که شپارد ۹۰ ساله بود، ۳۰۰ طرح اولیه از پو به صورت نمایشگاهی در موزه بزرگ ویکتوریا و آلبرت در لندن به نمایش درآمد.


ادموند دولاک، در تولوز فرانسه و در سال ۱۸۸۲ به دنیا آمد. دولا‌ک به مدت دو سال در دانشگاه تولوز به تحصیل در رشته حقوق پرداخت و در همان حال در کلا‌س‌های هنری اکول دس بیوکس آرتز شرکت می‌کرد. سبک هنری او بسیار پیچیده بود و زندگی را با جزییات بغرنج آن به لابلای صفحات کتابهای کودکان کشاند. او مهارتی ویژه در خلق موجودات جادویی و صحنه‌‌های قصه‌‌های پریان داشت.


هوارد پایل، درسال ۱۸۵۳ در ایالت دلاویر امریکا زاده شد. این نقاش و تصویرگر آمریکایی، عمده شهرتش را وامدار نقاشی‌‌هایش از کتاب ماجراهای رابین هود است. پایل عمدتا قصه‌‌ها را با وجه شجاعت، آزادی و ماجراجویی نقش می زد. او تبحری خاص در طراحی تصاویر راهزنان دریایی داشت.


لودویگ بملمانز، این تصویرگر بنام اتریشی-مجاری در قرن بیستم شهرتش را مرهون کتاب «مدلن» است. مدلین یک داستان شیرین درباره یک دختر جوان پاریسی است که با ۱۱ دختر کوچک و راهبه حامی‌شان زندگی می‌کند. همه چیز فوق‌العاده است تا وقتی که مدلین به بیمارستان می‌رود تا آپاندیسش را بردارد. تصاویر زیبا و روایت شیرین این کتاب باعث می‌شود دفعه بعدی که صف کودکان را در خیابان دیدید، لبخند به لب‌هایتان بنشیند.

نگاهی به: هذیان های مقدس/رضا اغنمی

نام کتاب: هذیان های مقدس
نویسنده: مسعود نقره کار
چاپ اول: زمستان ۱۳۹۶- (۲۰۱۸)
طراح جلد: امین اشکان
ناشر: انتشارات فروغ. کلن

 

 

در پیشگفتاری کوتاه مردی به نام «هرالد پرافیت»، که باعده ای عازم دیدار ازبیماران روانی درتیمارستان «گذرگاه گوزن ها» هستندظاهر می شود ودرباره تجربه های خود و بیماران روانی سخنانی می گوید هشدار دهنده، که قابل تأمل است:

«بیماران گذرگاه گوزنها به فقر روحی خود آگاهند و ستمی را که به خاطر چنین فقری دیده اند تحمل می کنند. چرا که به آنان وعده داده شده پادشاهی آسمانی ازآن ایشان است. اکثرآنان باوردارند که روح جاودانه هست. و نیزجاودانه خواهد بود. اما به ندرت با یکدیگر درباره نظریه و ادله حدوث روح بحث وجدل می کنند . . . فهم سخنان این ها آسان نیست. اهل مطالعه و کتاب خوان هستند.» کتابخانه مجهزی دارند در« شهرلینج که فقط بیماران وکارکنان و ملاقاتی ها وبازدیدکنندگان حق استفاده ازآن را دارند»

نویسنده، پس از شرح موقعیت جغرافیائی تیمارستان که درانتهای کوچه باغی قرار گرفته و رو به رویش کلیسای بزرگی ست که «بیماران تیمارستان از مشتری های پروپا قرص این کلیسا هستند». همان کلیسا کشیش جوانی دارد با تحصیلات دانشگاهی، که فصاحت کلام و صدای خوش و رسایش مؤمنان را مخدوب می کند، نامش « کارپینتر» است. از موعظه ها وپندهای دائمی او می گوید:
«دلبستگی به این دنیا دشمنی باخداست. آنان که دنیا پرست اند دشمن خدا خواهند شد. کامجوئی ها ولذایذ زودگذر دنیا نیازهای روحانی شما را برآورده نخواهند کرد».

ازپستی و بی ارزش بودن ثروت و مال دنیا و تجملات زندگی می گوید. تأکید می کند که ازمال دنیا وشیطان فاصله بگیرند و تنها به خدا و پسرش فکر کنید تا آنها:

«درهای قلب خود را برای ورود [مومنان] بگشایند و ما را به آسمان» ببرند.
بیماران درمانده ی تیمارستان روزی نیست که این وعده های تکراری را از زبان کشیش جوان نشنیده باشند!
و ناگهان صدای زن زیبا و سفید پوش بلند بالایی در کلیسا می پیچد:

دروغ می گویی کشیش خوشگله، خانه ای چهارمیلیونی دلاری، گرانترین اتومبیل ها زیرپای خودت وهمسر و دختر هایت، دروغ می گوئی».
کشیش، اعتنای چندانی به سخنان زن ندارد. اصولا به اعتراضات اهمیتی قائل نیست. مطمئن است و قلبا ایمان دارد که : «ارواح خبیثه وشیاطین بزرگ وکوچک در روح وجسم بیماران گذر گوزن ها رسوخ کرده اند».
.پند واندرزهای همیشگی تکراردرتکرار ادامه دارد و درردیف اساسی ترین روزمرگی های بیماران تیمارستان است. همو، براین عقیده پای می فشارد که شفا دهنده دردها تنها وتنها «عیسی مسیح است وارام بخش دل هاست».
هیلاری، همسر کشیش که دستیاری شوهر را برعهده دارد، در پند واندرزهای دینی برای اهل کلیسا، سخنان شوهررا تکرار می کند و جادوگران و جن گیران را مهمترین عامل بیماران روانی می خواند که ابلیس را بهتر می شناسند:
« آنها ّبیش از روانپرشکان وروانشناسان به بیماران کمک کرده و خواهندکرد. آن ها بهتر می دانند چگونه ابلیس را از جمجمه بیماران بیرون کنند».
رفتار کشیش و همسرش با پند و اندرزهای تکراری به جایی می رسد که دوری ونفرت بین بیماران تیمارستان با اهل کلیسا فراهم می شود. اهل کلیسا بیماران تیمارستان را «دیوزدگان می نامند»

نگهبان تیمارستان مردی به نام رستم. ادعا می کند امریکائی ایرانی ست. اسم اصلی اش رضاست. اما دوست دارد او را «ری» صدا کنند. به بازدیدکنندگان از تیمارستان، گذشته خود را شرح می دهد و.
«برای گذرگاه ملاقاتی ها وبازدیدکنندگان از معجزه هایش می گوید:
«معجزات من به دوران قبل از بستری شدنم درگذرگاه گوزن ها بر می گردد. معجزاتی که درتواتر معنوی شان نباید تردید کرد … انجام کارهای خارق العاده ازصفات من است. صدق این ادعا عقلی و قطعی است».
از کرامات و معجزات خود می گوید. معجزاتش:
«در حوزه مالی در رابطه با پول وجواهرات بوده اند. گاهی هم بیمار ولاعلاجی را شفا داده ام یا زنان سترون و نازا را حامله کرده ام».
سه بارازدواج کرده. پس از سیزده سال همه را ترک کرده و به نگهبانی تیمارستان هجرت کرده است.
به روایت نویسنده، ادعاها دارد این نگهبان:
«اگرچه مجموعه ای پیچیده از فرایندهای فیزیکی، شیمیائی، بیولوزیکی و کیهانی هستم وعمری چند میلیون ساله دارم، اما گاه به ذره ای نور تبدیل می شوم تا چاهی را که در حیاط مسجدی درگوشه پرت افتاده ای دراین شهر بنا شده، نورانی کنم».
نگهبان تیمارستان با مشاهدۀ چشم های حیرت زده ی و بسی ناباورانه مخاطب خود، از زادگاهش می گوید:
و سپس ازتاریخ و پیامبرها و شاهان ش زاده ی ایران است:

«استریای یهودی ستاره ساز، همسر خشایارشاه » تا می رسد به ابن سینا:
« روانشناسی اسلامی در نُه قرن پیش، آنچه امروز شاهد خواهید بود را پیش بینی کرده بود».
ازترکیت آفرینش انسان ازتن وجان وروان می گوید؛ اما ایراد می گیرد که :

«چرا خداوند بیمار روانی آفریده است، وبا این آفرینش چه چیزی را خواسته ثابت کند؟»

درحین صحبت اقای «پرافت» وارد می شود. وبا او خوش و بش می کند. از طرز حرف زدن او باشک وتردید نگاهش کرده می گوید این آقای ری که خود را آمریکائی معرفی کرده چرا درست صحبت نمی کند. اوکه چهار کلمه انگلیسی بلد نیست. وقتی می فهمد ازایران است می گوید:
«عحب اتکاء به نفسی دارد این مرد. البته می تواند نشانه نفرت از سرزمین مادری اش هم باشد»
نگهبان احساس می کند که حاضران درباره او صحبت می کنند. این را می پرسد. پاسخ می دهد نه جلو رویتان دارند حرف می زنند.
می گوید: غیبت کنید، همگان به این بیماری مبتلا هستند . . . غیبت ما درتاریخ است. مجسمه ای چوبی گوسفندی را از جیبش درآورده نشان حاضران می دهد و می گوید ازتهران برایم فرستاده اند. ازمغازه ای درلاله زار تهران به نام رحمانیت و رحیمیت. ومجسمه گوسفندرا به یک یک حاضران نشان می دهد تا زوال ملتی که نخستین پیام آوران برابری انسان ها و دموکراسی بودند؛ درتولدی دیگر« دربیابان های حجاز پیاده کردند» امتی گوسفند گونه دربُتخانه بزرگ منطقه، در صحرا های سوزان حجاز پا به عرصه ی هستی نهاد.

نگهبان تیمارستان، بدون نگاه به حاضران باصدای بلند می گوید:

خدای تو خرد توست، نه بی خردی که قدرتش بیشتر درخلق انسان و جانوران خطرناک و درنده و مواد زیان آور و کشنده بوده است. با صدای بلند فریاد می زند: من هستم خداوند تو . . .قتل مکن. زنا مکن. دزدی مکن. شهادت دروغ مده. حسد نورز.
سارا با دسته گلی وارد می شود. رو به حاضران می گوید حرف های اورا باورنکنید او راستگوئی نمی داند. نگبهان، پس از معرفی خود البته با لحنی آراسته با تفاخر ملی، پاسخ می دهد:
«چگونه باید دروغ را ازخود دورکرد و اهریمن را پائین آورد ونشان داد به آن هائی که سرشارند ازامتناع به گوش دادن، آنان که شهرت آسمانی را به دست نمی آورند وازهمراهی با نظم کیهانی هیج لذتی از پندارهای نیک شان نمی برند؟»
سارا نمی تواند جواب او را بدهد. نگهبان از غاریاران وبنای مسجدی که روی آب ساخته شده می گوید. ولی سارا با همه عشق وعلاقه ای که به نگهبان دارد، سخنان اورا باور نمی کند و اورا دروغگو می خواند.
نگهبان ازسگ ش «بلا» که جزو یاران اصحاب کهف است می گوید. برطبق آیات قرانی زمانی که آن ها از ستایش بُت پرستی خسته و بیزار شده بودند:

«با مأوا گزیدن درغار، ازدرگاه خدا درخواست هدایت کردند. خدا نیز آنان را به مدت ۳۰۹ سال به خوابی عمیق فرو برد و جایگاه امنی برایشان فراهم ساخت». بنگرید به زیرنویس ص ۲۹

گفت وشنودها بین بازیگران کتاب، بانام های گوناگون، یهودی، مسیحی، ناخدا و مسلمان است و صحبت ها دورمسائل دینی، و بیشتر آفریده ی جهان و واسطه های خدا و مردم ادامه دارد. تا گرفتاری های منطقه ای:
«همه مصیبت های خاور میانه را این چوپان جوان به راه انداخته است»

درپس گفتگوها ازقول امین است که:

«جای نگرانی نیست. کوه نشینها با ما هستند و به ماکمک خواهند کرد تا ازاین محاصر رها شویم . . . من او را می بینم برقله ی دماوند، در طورسینا بلیغ ورسا برای یهودیان بازارمکه، که از پرهای تشک های ومتکاها پاره ومندرس برای فرشتگان بال پرواز می بافند،. او به ما کمک خواهد کرد».
سگی به نام بلا هم حضوردارد، همراه اصجاب کهف که در بالا به ان اشاره شد. اسامی زن و مردها نیز، به گونه ایست که انگار هریک درمقام سخنگوی دین و ملتی هستند که از دیدگاه خواننده پنهان نیست.آنجا که امین باز شروع می کند به صحبت می گوید:
«البته دف بد نیست، دریکی دوتا ازعروسی های من نواختند، روایت است نواختن دف گناه ندارد وسنگدلی نمی آورد. پرهیز ازشادی و موسیقی شاد واحب است».
مسئله ای که ازطرف روحانیان اسلامی ازمُحرمات دینی مسلمانان است.
یا آنجا که امین، از قول راهب مسیحی می گوید:
« گوسفند بودن توسبب کاهش غم و نگرانی و افزایش آسایش وآرامش توخواهدشد. به این نوع زندگی خوش باش».
یا آنجا که ادریس ازاحوال مزاجی امین می پرسد. امین پاسخ می دهد:
«که حالم بهتر شده باید سپاسگزاردکترفرشته باشم. عجم ها ازقدیم الایام درحرفه طبابت خوب بوده اند. البته به پای ما نمی رسیدند، هیچکس به پای عرب ها نمی رسید و نمی رسد».
.
امین درآشنائی با دکتر «فرشته مقرب» روانپزشک تیمارستان ازملانک مقرب میکائیل و جبرئیل و اسرافیل و …
نام برده می گوید: «ذره ای زیبائی و متانت و سواد این خانم دکتر را نداشتند آن ها هم فرشتۀ مقرب بودند و این خانم هم فرشته مقرب، آخر انصاف هم چیز خوبی ست، تفاوت ها نجومی ست.
«خانم دکتر فرشته سربه سر امین گذشته وبا او به شوخی می پردازد
پسرنوح عصبانی شده رو به امین فریاد می کشد:
«می بندی آن دهان گشادت را یا ببندم».
پسرنوح این را به امین می گوید، به کسی که لحظاتی پیش گفته است:
«این زیبا روی پاکدامن فرزند من نیست. من او را خلق کردم با چشم های آبی وصورتی زیبا…».
پنداری امین در مقام خداست که از آفریده خود سخن می گوید.
درصحت و سقم اختلافات بین یکصد و بیست و چهارهزار پیامبربه دفتر آدم می روند. می گویند ما سی تا بیشتر پیدا نکردیم. آدم، حیرت زده می گوید:
« ۳۰ تا اسم پیدا کردید… من فقط ۱۰ نفرشان را می شناسم. خواهش می کنم نام آن ۲۰ نفررا دراختیارم بگذارید».
سارا ازقول«مارک تواین»می گوید: آدم ها مثل ماه هستند، طرف تاریک شان را به کسی نشان نمی دهند».
سلیمان وقتی سارا را می بیند که: «باد دامن کوتاه و قرمزوچین دارش را بالا می زند، چشم اش به پاها و شورت قرمز رنگ سارا می افتد: “خدای من، سوگند به خودت که زیباترازاین چیزی نیافریدی».

کریس درحال ماهیگیری ازرودخانه است که سارا به او نزدیک شده می گوید:
«به کشتن نمی باید فکر می کردی حتی کشتن ماهی ها … کشتن مرگ نیست. سقراط نمُرد. درتندیس هیرا زندگی کرد. دانایان نخواهند مرد، در دانائی و تعالیم شان زنده اند و زندگی می کنند. کشتن مرگ نیست. حتی ثروتمندان و خشونت آفرینان نیز نخواهند مرد، آن ها درنکبت ونکبتی که پیام آورش هستند زندگی خواهند کرد».
ژزف روی چهارپایه رفته می گوید:
« ای گوسفندان گم شده قوم اسرائیل، که فراموش می کنید، پیام من را موعظه کنید تا بیماران را شفا دهید.مردگان را زنده کنید، جذامی ها را پاک سازید، دیوها را بیرون کنید. به رایگان یافته اید، به رایگان هم بدهید».
سارا فریاد می زند:
«به سوی آن چشمه برو. ازآن مرد که زیر درخت سیب درحال کشتی گرفتن با سایه اش است پرهیزکن … ازسایه اش دوری کن که نماد ضعف وجهل است خودپرست مدعی ای که راز زندگی وعشق رانمی داند، فریبکاری که فریبکاری ها کرده است. او ازبزرگترین فریبکاران است».
درجشن سالانه، دیوید، روی صندلی نزدیک منقل آتش چشم ازگوزن برنمی دارد. باگوزن حرف می زند وازقانون قربانی سوختنی سخن می گوید. سارا امین را مقابل خود می بیند و می گوید:
«من فکر می کنم علت این که خدا آدم را آفرید این بود که ازمیمون مأیوس شده بود».
درگفتگو بین نوح وامین، امین اشاره هایی دارد به باورهای نگهبان [ری]. نوح می گویدآتش همه چیزرا پاک می کند مقدس است. سوزاندن یعنی پاک کردن. شیطان وجن ازآتش آفریده شده اند. ازپاکی. آتش نوراست. زندگی است. در روان آدمی اخگر و آتشی می درخشد، آتش الهی . . . ابلیس سیاهی نیست، پاکی و روشنائی ست»
صحبت سرکاشف الکل و زکریای رازی پیش می آید. امین درمذمت الکل می گوید: الکل چیز بدی ست. ادریس می پرسد: اگربده چرا داروهایت را با شراب می خوری؟ خطرناک است و اضافه می کند:
«راستی اگرشراب بد است چرا دراین جشن زیر میزی رد و بدل می شود».
پرسش های کینه توزانه امین وپاسخ های دکتر فرشته مقرب ادامه دارد:
«سئوالی دارم خانم دکتر ری می گفت نیاکان او و شما آتش پرست بودید درست است؟
“ری آدم با مطالعه ای ست و بدون دلیل حرف نمی زند”
بس شما و آن دیوانه با مطالعه قاتل گوزن ها هستید، ضمن آنکه مجوس هم هستید».
امین به اتاق خود می رود:
«لحظه ای به صورت رنگ پریده و پاهای کبود جنازۀ بردار نگاه می کند».
به سارا می گوید خودکشی من یک تاکتیک دفاعی وارجحیت دفاع برحفظ نظم تزاحم [گرد آمدن مردم دریکجا] است».
امین، شایعه ی خودکشی وجنازه را خودش پراکند. باهدفی که دارد. همو دراین اثرنامیراست و تا پایان حضور دارد.
سارا می خندد. به امین می گوید:
«هنوزقانع نشدی که بهشت دروغین شما از جهنم واقعی تان عذاب آورتراست».
گفتگو وشنودها و حضوربازیگران تازه وارد مانند ژزف، جرج، دانیال، جان، روح الله، دایان وترامپ، همچنین یادآوری ومشارکت برخی مراکز جاسوسی، و رجال سیاسی درکنار برخی نام آوران ادیان ابراهیمی، مسئله ایست که ذوق و سلیقه، و مهمتر تلاش و دقت نویسنده را به رخ می کشد.
امین از سارا می پرسد:
«توکی خواهی گفت که کدام یک ازمردان گذر گوزن ها را دوست داری؟
«من بارها گفته ام عاشق یک مرد هستم».
«کدام مرد؟»
«شیطان»
«ازکجا می دانی شیطان مرد است؟»
«با او خوابیدم، مردانه گی ونرینه گی یگانه و بی همتائی دارد».
«حتی بهتر ازمن»
«برو ماهی ات را بگیر خیمه شب باز . . .»
ازمهمانی نهنگ ها که مهمان بونس هستند، ازکباب چینی سخن رفته. می گوید، چینی ها خدارا قبول ندارند. پیامبرشان آسمانی و الهی نیست. از قومی دیگراست. . . . آنان به خدائی که زمین را در دو روز آفریده کافرشده اند»
و دانیل پرچم پلاستیکی امریکا، دردست ازپشت درختی تنومند ظاهر می شود.

ایوب خودش را به امین معرفی می کند.
«کسی درتاریکی فریاد می زند. به دادم برسیدآقای امین، شاید شما باقوانین قصاص تان کاری بتوانبد بکنید.همسایۀ من این جوانک عاشق فیلم های خشن وسکسی و ترسناک است … ازدست او سرسام گرفتم. بارها به آقای ادم وخانم ماریا ودکتر فرشته شکایت کردم. اما فایده ای نداشته، نمی شود دوباره اورا به غار برگردانید یا تبعیدش کنید»
امین دست برشانه روح الله می گذارد که :
« تومثل او عمل نکن و به همسایه ات محبت نما…»
روح الله که عاشق ماه است:
«هرشب قالیچه زیرتک درخت سنجد پهن می کندودنبال ماه می گردد.هندی – امریکلنی ست. کارخانه ای درشهر میامی فلوریدا داشت … سنگ قبر می ساخت. سارا به شدت ازاو می ترسد».
درگیری سارا و روح الله تنداست. انگار زوایای روح اورا کاویده وآگاه است می گوید:
« روح تورا هیچ جسم و کالبدی پذیرا نخواهد بود ای قاتل آخناتون … (آخناتون به زمانه ی صلیب نمادصلح ودوستی بود، ارفراعنه مصر. زیرنویس ص ۴-۲۵۳) روح الله دستی به ریش بلندش می کشد. صدای ریختن جمجمه ها و خُرد شدن شان برسنگفرش را دوست دارد: “خانه و زندگی تان را آتش می زنم، منم تعزیر، منم حلق آویز، منم دار وجنازه. پولدار را فقط مرگ سیرمی کند وحاکم شرع را خون».

برگ های ماقبل پایانی کتاب، گفتگو دورعقلانیت وفقاهت ازسوی الیاس وامین و ادوار وجرج و … دیگران است.
سارا، امین را درخواب می بیند درصورت گرگ که می خواهد شکم اورا پاره کند. پسرنوح این خواب را غرق شدن سارا در دریاچه ونجاتش توسط بلا تعبیر می کند.
سارا حلق آویز می شود. بلا ، سگ مهربان نگهبان با رفتار و وفاداریهای خود، روایتگر مرگ ساراست:
«چشم در ماشین نعش کش دارد. رو به کلیسا زوزه می کشد، بلند و طولانی به سان گرگی که گرگ های دیگررا خبر می کنند. مگث می کند، و بعد سلانه سلانه به طرف گذرگوزنها می رود».
بلا ازسارا می پرسد:
« چرا خودت را کُشتی؟
من خودم را نکُشتم، ناشناسی سبزپوش مرا حلق آویز کرد. پیش از آن که جانم را بگیرد با کوزه ها وابریق ها وجام ها ئی از شراب روان، که می گفت سردرد ومستی ندارند به سراغم آمد، اما او فریب ام داد».
بلا دنبال نعش کش سارا می دود.

رمان تکان دهنده «هذیان های مقدس» به پایان می رسد با ناگفته های بسیارهشداردهندۀ پیام هایش. اثری، استوار با استعاره و اشاره های مستند و به شدت انتقادی به ویژه فصل۴.
سراسرداستان درفضای «تیمارستان گذرگوزن ها» می گذرد. راویان شکل گیری تاریخ ادیان را با حضورپیشگامان، حتا سگ وعقاب و مارمولک و … شرح می دهند. درکنار گفت وشنودهای ضد و نقیض دین آوران ازقول خدا، با گفتمان های گوناگون تاریخی، و طرح سابقه ی باورهای عوامانۀ ایمانی، نویسنده عقلگرایی و اوهام رایج و کهن سال را در رویاروئی با منادیان به چالش می کشد و مهمتر، این که نقره کار، پلی می زند از فاصله های دور و دراز درگذشته های تاریخی تا زمان حال. جهل وغفلت های نهادینه شده را با امروزیان درمیان می گذارد. موفق می شود. با معرفی خردستیزان و سوداگران بهشت وجهنم، ادبیات تبعید را پُربارتر می کند.

کتابخانه و آداب کتابخوانی/ لیلا سامانی: کتابخانه شخصی من

این روزها چه کتابی را می‌خوانید؟

مشغول خواندن کتابی از ناباکوف‌‌ام با نام «خاطره! سخن بگو». این کتاب در حقیقت زندگی‌‌نامه‌‌ی خودنوشت ناباکوف است و شرح رویدادهایی از زندگی این نویسنده طی مدت سی و هفت سال را روایت می‌‌کند. برهه‌‌ای از زمان که از چهارسالگی او و خاطرات شطرنجی‌‌اش در روسیه تا چهل و یک سالگی و هنگامه‌‌ی مهاجرتش به ایالات متحده را در برمی‌‌گیرد. در همین حین کتاب «اسلام رادیکال مجاهدین ایرانی» به قلم یرواند آبراهامیان را هم مطالعه می‌‌کنم.

برای اولین بار کی صاحب یک کتابخانه شخصی شدید؟ چند جلد کتاب داشت و در آن زمان کدام کتاب‌ها را بیشتر دوست می‌داشتید؟

معنی کتابخانه شخصی برای من، با کتابخانه خانه پدری‌‌ام مرادف بود. جایی که مامن اولین کتابهای مهم زندگی‌‌ام بود. از همان کودکی و وقتی تازه خواندن یاد گرفته‌‌بودم، اوقات زیادی روبروی آن کتابخانه می‌ایستادم و عنوان کتابها را یک به یک می‌‌خواندم و سعی می‌‌کردم آنها را با نام نویسنده‌‌هایشان به خاطرم بسپارم. آن بازی کودکانه در کنار کتابخانه، باعث شد کتابهایی که در سالهای بعد به گوشم می‌‌خوردند همراه اسم و رسم و حجمشان به یادم بیایند. ‌‌
کتابهای شخصی اما از سنین ده یازده سالگی به بعد به این کتابخانه اضافه شدند و بعدها با زندگی مستقل یک کتابخانه پانصد ششصد جلدی شخصی از آن خودم داشتم. یادم هست که در آن زمان کتاب «آناکارنینا»تولستوی را بسیار دوست می‌‌داشتم و بارها و بارها خوانده‌‌بودمش.

الان کتابخانه شما چند جلد کتاب دارد؟ کدام کتاب را بیشتر دوست دارید؟

اوضاع فعلی کتابخانه‌‌ی من شاید مربوط باشد به قصه‌‌ای که برای هزاران آدمی که خواسته و ناخواسته تن به مهاجرت داده‌‌اند و هنوز یکجا نشین نشده‌‌اند رخ می‌‌دهد. ما آدمها خانه به دوشیم و کتابخانه‌‌ها با وجود الفت و انسشان با ما خانه‌‌نشین. با همه‌‌ی اینها خواهی نخواهی کتاب و کتابخوان در هر شرایطی جذب هم ‌‌می‌‌شوند و دوباره کتاب دور و بر آدم اهل‌‌اش را پر می‌‌کند.اما از میان کتابهایم در حال حاضر، بیش از همه شیفته‌‌ی آثار ناباکوف‌‌ام و مبهوت هنر کلمه‌‌بازی و قصه‌‌پردازی‌‌اش. آنقدر که بیشتر وقتم به خواندن و نت‌‌برداری از کتابهای او می‌‌گذرد. و این علاقه آنقدر بالا گرفته که علاوه بر مرور چندباره رمانها و سعی بر ترجمه‌‌ی شعرهایش، به بررسی زندگی شخصی ناباکوف هم رسیده‌‌است از مرور نامه‌‌های عاشقانه به همسر الهام‌‌بخش‌‌اش تا رصد کردن میزان دلباختگی او به پروانه‌‌ها.

معمولاً کتابخوان‌ها به یک یا چند عنوان کتاب علاقه ویژه دارند تا آن حد که آن کتاب‌ها، به اصطلاح کتاب بالینی‌شان است. کتابی که همیشه دم دست دارند. کتاب بالینی شما کدام کتاب است؟

معمولا رمان‌‌هایی بوده‌‌اند که به تناوب، کتاب بالینی‌‌ام بوده‌‌اند. اما کتابی که سعی کرده‌‌ام از آن دور نشوم گلستان سعدی بوده که حکایتهایش را بارها و بارها خوانده‌‌ام.

چه چیزی در این کتاب برای شما قابل توجه است؟

نثر بی بدیل این کتاب. آنقدر که به ازای حسرت تمام کتابهایی که زبان اصلی‌‌شان را نمی‌‌دانم و باید به ترجمه رضایت بدهم، خشنودم که می‌‌توانم سعدی را به زبان خودش بخوانم.

چه کتابی در زندگی شما اثر ویژه‌ای داشته؟

کتابی بود از ادبیات کودک روسیه نوشته لیوباو ورونکوا با عنوان «مادر»؛ که آن را در سن هشت سالگی خواندم . کتاب درباره دختربچه‌‌ی جنگ‌‌زده‌‌ای بود که حین جنگ جهانی دوم خانواده‌‌اش را از دست داده و حالا خانواده‌‌ای روستایی سرپرستی‌‌اش را به عهده گرفته‌‌بودند. نقش «مادر» این کتاب و این قصه را اگرچه بعدها در اقتباسهای سینمایی و تلویزیونی بسیار دیدم اما تاثیر خواندن آن کتاب و تاثیر کاراکتر مادر بر شخصیتم را تا سالها بعد از آن احساس می‌‌کردم. کتاب «موبی دیک» هرمان ملویل هم یکی از تاثیرگذارترین کتابهای زندگی‌‌ام بوده‌‌است.

به نظر شما چرا باید کتاب خواند، آن هم در عصر اینترنت و رسانه‌های اجتماعی؟

درباره لزوم کتاب خواندن البته حرف بسیار است و درباره‌‌اش فلسفه‌‌ها بافته‌‌اند و یا کسانی مثل کالوینو رساله‌‌های مفصل نوشته‌‌اند. از موضوع تخیل و همراه شدن با زندگی های متفاوت تا تجربه‌‌آموزی یا به قول قدما تذکر و عبرت و تعقل .
به هر روی اگر مقصود کتابهای اینترنتی‌‌ست شاید در ذات فرق چندانی با کتاب کاغذی نباشد و بیشتر به عادات و سلایق شخصی مربوط باشند؛ اما درباره برتری کتاب به یادداشتها و مقالات اینترنتی و مطالب شبکه‌‌های اجتماعی، به نظرم دامنه‌‌اش از فرق ابتذال تا حکمت گسترده است. حتی در اندازه سرگرمی هم فرق بزرگی ست میان مشغول شدن با فیسبوک تا سرگرمی ولو با کتابهای بازاری دانیل استیل. آن هم در زمانه‌‌ی پرهیاهو و پرشتاب امروز و حالا که گزیده‌‌خوانی‌‌هایی مثل «قطعه‌‌ای از یک کتاب»، جایگزین کتاب خواندن شده‌‌ و عباراتی نامفهوم با سنجاق شدن به نام نویسندگان و فلاسفه به نام «کلام قصار و سخن بزرگان» به خورد مخاطب داده می‌‌شود و مطالعه، جزیی نگری و تعمق، جایش را به تیترخوانی و کلیک‌زنی داده‌است، شاید عادت به کتابخوانی و پناه بردن به ادبیات یگانه راه گریز از این فریبکاری رسانه‌‌ای و این آفات اندیشه عمومی باشد که دامن‌‌گیر همه‌‌ی جهان شده. این که بدانیم برای باخبر شدن از یک رویداد نیاز است تاریخچه و عقبه و تمام مسائل تاثیرگذار بر آن را مطالعه کنیم تا بتوانیم مضامین خارج از متن (context) را تشخیص دهیم و سره را از ناسره سوا کنیم.
اما در مقیاسی عمیق‌‌تر کتابخوانی اسباب کسب تجربه و درک بستر زندگی مردمان سرزمینهای دور و نزدیک است و به مثابه ابزاری‌‌ست برای کوتاه کردن مسیر یادگیری. شاید آرمان‌‌گرایانه به نظر بیاید اما به نظرم از دریچه همین درک متقابل می‌‌شود به سوی مدارا و رواداری راه برد.
از سوی دیگر کتابخوانی می‌‌تواند وسیله‌‌ای‌‌ باشد برای آشنا شدن با خود حرفه نویسندگی؛ دقیق شدن در نثر و شیوه نگارش تا دقت در استعارات و صور خیال.

آیا پیش آمده کتابی را دور بیندازید؟

کتاب نه اما آرشیو کاملی از مجله «کیهان بچه‌‌ها» داشتم که خاطرم هست محض سبک‌‌بار شدن دورریختم شان.

منبع: رادیو زمانه

ماندلا، دوازده قاب از یک زندگی… سیاه همچون اعماق آفریقایی ام/ مینا استرابادی

به بهانه ی سالروز نخستین انتخابات آزاد آفریقای جنوبی در آوریل ۱۹۹۴ و نخستین پیروزی نلسون ماندلا در انتخابات، پس از تجربه ی یک دوره ی زندان بیست و هفت ساله، سری به زندگی پر حادثه ی این مرد بزرگ ازده ایم که غریب هشتاد سال از عمرش برای حصول معنا و مفهوم بهتری از ” آزادی ” صرف کرد و با شیوه ی صلح آمیزی که برای مبارزه در پیش گرفت بدل به یکی از ماندگارترین انسان های همه ی تاریخ آزادی خواهی بشر شد. این گزارش تصویری و توضیحات پای عکس ها را در ادامه ی این مطلب از پی بگیرید…

یک – ماندلا در رخت محلی آفریقای جنوبی و در هیات یک جوان ورزشکار در دهه ی پنجاه

دو – ماندلا و وینی که بعدها همسر او شد. در آیین معرفی نخستین فرزندشان زیندزی به مردم و مطبوعات در سال ۱۹۶۱

سه – سالهای مبارزه بر علیه آپارتاید در دوران اولیه ی دهه ی شصت

 

چهار – ماندلا و تجربه ی عمیق تری از مفهوم فقر در سالهای زندان- او در حین وصله کردن لباس های نیم بند

پنج – امید به آینده در وقت هواخوری زندان- سالهای دهه ی هفتاد


شش – و عاقبت؛ درک پیروزی- لحظاتی پس از آزادی و به همراه هسرش در قامت یک برنده به سال ۱۹۹۰

هفت – فردای روز آزادی و در منزل شخصی اش – عکسی که بدل یکی از مشهورترین پرتره های ثبت شده از ماندلا شد

هشت – ادامه ی مبارزه و برنده شدن مشترک جایزه ی صلح به همراه آخرین رئیس جمهور نظام آپارتایدی – جایزه ی نقدی این نوبل خرج انتقال صلح آمیز قدرت از سیستم آپارتایدی به سیستم تازه شد تا این جایزه یکی از ماندگارترین نوبل های صلح تاریخ نام بگیرد.

نه – روز برنده شدن در انتخابات آوریل ۹۴ و نخستین روز قدرت

ده – تماشای دنیا از دریچه ای بیست و هفت ساله – ماندلا و دیدار دوباره از سلول سالهای زندانش در زمانی که رییس جمهور کشورش شده بود

یازده – یکی از تابو شکن ترین حرکات ماندلا؛ آنگاه که در آیین خاک سپاری پسر ارشدش عنوان کرد که او از بیماری ایدز و در پی بیماری های مقاربتی جان سپرده

دوازده – دو سال پیش تر از مرگ و در تجربه ی امن و امان خانه و در میان فرزندان و نوه هایش…

پانویس: عکس های این گزارش از آرشیو موجود در اینترنت و همین طور گزارشی تصویری از زندگی نلسون ماندلا در روزنامه گاردین بریتانیا انتخاب شده اند.

بازارچه کتاب… مترجم روسی/ بهارک عرفان

بازارچه‌ی کتاب این هفته‌ی ما سرکی‌ست به پیشخوان کتاب‌فروشی‌های گوشه‌گوشه‌ی جهان کتاب. عناوین برگزیده‌ی ما در این گذر و نظر اینهاست:


 

 

مردن

نویسنده: آرتور اشنیتسلر
مترجم: علی‌اصغر حداد
ناشر: ماهی
تعداد صفحات: ۱۴۴ صفحه
قیمت: ۱۱۰۰۰ تومان

 

داستان بلند «مردن» یکی از نخستین داستان‌هایی است که به زبان آلمانی با نگاهی روانکاوانه نوشته شده است. آرتور اشنیتسلر این داستان را زمانی نوشت که سی ساله بود و هنوز کسی او را «تالی زیگموند فروید» به شمار نمی‌آورد.
در پشت جلد این اثر آمده است:«فلیکس می دانست چه حسی دارد. در جا چیزی در برابرش آمد و شد می کرد که او به مرگبارترین وجهی از آن نفرت داشت: نمونه ای از آن چیزی که پس از او همچنان باقی می ماند.چیزی که همچنان جوان بود و سرزنده می خندید ، آن زمان که او دیگر نمی توانست بخندد و بگرید.

مردن یکی از نخستین داستان های روانکاوانه ای ادبیات آلمانی زبان به شمار می رود و نیز از نخستین نویسنده ای مه بعدها او را تالی زیگموند فروید دانستند.

 

ریختارهای نمایش ایرانی

نویسنده: مهدی حامدسقایان
ناشر: ساقی

 

تحقیق در زمینه نمایش‌های سنتی در کشورمان، احساسی دوگانه در پژوهشگران پدید می‌آورد؛ از یک سو شوق، اشتیاق، سرشاری و الهام بخشی ناشی از برخورد با اینگونه نمایش‌ها و از سویی احساسی آکنده از اندوه و نگرانی برای برای سنت‌های نمایشی در ایران که تصویری از زوال و انحطاط را به رخ می‌کشد.
رویکردهای پژوهشگرانه به‌ویژه تاریخی به نمایش‌های ایرانی سابقه‌ای دیرینه در میهن‌مان دارد. گذشته از آنچه گردشگران و محققانِ بیگانه پیرامون این نمایش‌ها ثبت و ضبط کرده‌اند؛ نویسندگانی همچون جنتی-عطایی، شهیدی، غفاری، بیضایی، محجوب، بلوکباشی، عناصری، فتحعلی بیگی و پژوهشگرانی چند؛ نمایش‌های سنتی را معرفی و مورد بررسی قرار داده‌اند. اما آنچه در محاقِ فراموشی بوده است، رویکردهای تحلیلی به اینگونه نمایش‌هاست.
در کتاب «ریختارهای نمایش ایرانی»، با رویکردی ریخت شناسانه و تحلیلی، تلاش شده است تا با بررسی قراردادهای نمایش‌های سنتی ایرانی، قراردادهای مشترکِ نمایشی در میان انواع نمایش‌های سنتی، به ویژه تعزیه و روحوضی دسته بندی و مورد تحلیل قرار گیرد. در این راستا نویسنده قراردادهای مکان، زمان، اشخاصِ بازی، بازیگری، ادا و اشاره، حرکت، لباس، اشیا، رنگ، نور، چهره آرایی، موسیقی و آواز، گفتار و بیان، رویدادها و وقایع، ساختار و تماشاگران را در بیش از ۱۱۰ قرارداد، بررسی کرده است.

مترجم روسی

نویسنده: مایکل فرین
مترجم: کیهان بهمنی
ناشر: چترنگ
قیمت:  ۲۳۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۶۳ صفحه

این کتاب داستان رایا دختری روس است که نمی‌تواند به انگلیسی صحبت کند و با گوردون پراکترگلد انگلیسی که به مسکو آمده و زبان روسی نمی‌داند، رابطۀ عاشقانه‌ای را شروع می‌کند. در این میان نیاز آن‌ها به مترجم سبب می‌شود تا پاول منینگ که این وظیفه را به عهده گرفته است، از عمق رابطۀ آن‌ها آگاه و در سحر عشق و روابط غربی‌شرقی غرق ‌شود…
مایکل فرین با به تصویر کشیدن فضای کمونیستی حاکم بر روسیه در خلال عاشقانه‌ای که به گفتۀ خودش چشم‌اندازی فرهنگی است، سفری در زمان به دوران دانشجویی‌اش در روسیه را می‌آفریند. نویسندۀ «جاسوس‌ها» با رمان «مترجم روسی» به قلب جامعه‌ای نفوذ می‌کند که همواره به دنبال تغییر است و سؤالات فلسفی خود را در ذهن مخاطب خود ایجاد می‌کند.
پشت جلد کتاب نیز می‌خوانیم: «رایا دختری بلوند و اهل مسکو است که نمی‌تواند به انگلیسی صحبت کند و عاشقانه او با گوردون پراکتر گلد، تاجری انگلیسی، که برای سفر به روسیه آمده و نمی‌تواند به روسی صحبت کند، در شرف آغاز است. بنابراین آنها به مترجم نیاز دارند و این گونه است که پاول منینگ از نوشتن تزش در دانشگاه مسکو منحرف و بیشتر و بیشتر در سحر عشق و روابط غربی شرقی غرق می‌شود.»
اتفاقات این رمان در بستر زمانی جنگ سرد می‌گذرند و شخصیت یک مترجم زبان روسی در شوروی و حوادثی که برایش رخ می دهند داستان را رقم می‌زند.

 

چون باد چون موج

نویسنده: استفانو بولونینی
مترجم : مهیار علینقی
ناشر:  نشر ماهی
قیمت: ۱۲ هزار تومان
تعداد صفحات: ۴۹۲ صفحه

این کتاب دربرگیرنده متن‌های داستانی کوتاهی از این نویسنده است که با رویکردی روانکاوانه نوشته شده است.
نوشته‌های کوتاهی که در این کتاب آمده‌اند همان‌قدر داستان‌کوتاهند که مقاله یا پژوهش‌های روانکاوانه. این قطعات که در قالب اول‌شخص روایت شده‌اند، بیش‌تر به خاطره شبیه هستند.
به باور منتقدان نوشته‌های بولونینی در این کتاب گاه مخاطبانش را به یاد سبک جرج اورول و سامرست موام در خاطره‌نویسی می‌اندازند.
هر یک از فصول کتاب به موضوع قابل توجهی می‌پردازد، از جمله ماهیت اشتیاق، نقش سرنوشت‌ساز وهم و وهم‌زدایی از زندگی آدمی، ماجراجویی در تقابل با کوته‌فکری، ارزش مهارت و تخصص، ریشه و اجزای قهرمان‌گرایی.
نثر بولونینی در این اثر، نثری دلپذیر است و صمیمیتی دلفریب دارد. از همین رو بیان مفاهیم روانکاوانه در متن منجر به این نشده که اصطلاحات فنی این رشته مخاطب را بیازارد، بلکه بیش‌تر آن را  محملی برای روشن‌ساختن مطلب به روشی خلاق مبدل ساخته است.
از این نویسنده پیش از این کتاب «گذرگاه‌های پنهان» با موضوع نظریه و تکنیک روابط بیناروانی به فارسی منتشر شده است.

اعجاز زندگی در آیینه کلمات پروستی / لیلا سامانی

صد و ده سال از تولد اوراق طویلترین رمان تاریخ میگذرد. رمانی که با هنر یگانه نویسنده اش قالبهای سنتی نویسندگی را در هم شکست و به قول معروف طرحی نو در ادبیات در انداخت.

مارسل پروست Marcel Proust در دهم ژوئن سال ۱۸۷۱ در خانواده ای متمول و سرشناس به دنیا آمد، از پدری پزشک و مادری با پیشینه ی خانوادگی اشرافی ، او در سنین خردسالی به آسم و بیماریهای ریوی مبتلا شد و همین ناتوانی جسمی بود که او را به لزوم اغتنام لحظه ها و استفاده از زمان زندگی آگاه کرد. او که از سنین نوجوانی پایش به محافل اشرافی و ادبی باز شده بود و با بزرگان عرصه ی ادب حشر و نشر داشت فعالیتهای ادبی اش را از سن بیست سالگی آغاز کرد و ضمن همکاری با روزنامه ها و نشریات معتبر آن زمان، به کار رمان نویسی هم روی آورد.
پروست کار نگارش مهم ترین و عظیم ترین اثرش با نام «در جست و جوی زمان از دست رفته» را در سال ۱۹۰۸ آغاز کرد. این رمان مشتمل بر هفت جلد با نامهای متفاوت است و ساختار آن با رمانهای کلاسیک و روایت داستانی کاملا متفاوت است. این اثر در پس تصویر کردن داستان زندگی یک قهرمان، مسائل ادبی، هنری، فلسفی، جامعه شناختی و روانشاختی را به شیوه ای منحصر به فرد مورد بررسی قرار داده است:
«عصرهایی که غمگین بودم، برای سرگرمی ام یک چراغ جادو در اختیارم می گذاشتند و تا وقت شام مشغول آن می شدم. همانند نخستین معماران و شیشه گران دوران گوتیک، چراغ جادو بر سطح تاریک دیوارها رنگ افشانی ظریفی می کرد، تصاویری رنگارنگ و باورنکردنی که در آنها شخصیتهای افسانه ای چون شیشه بندی منقوش لرزان و موقتی پدید آمده بودند. اما اندوه من تنها افزون می شد، زیر تغییرات مربوط به نورپردازی، تصویر همیشگی اتاقم را از بین می برد… دیگر اتاقم را تشخیص نمی دادم و در آن، چونان که در اتاق هتل یا ویلایی کوهستانی احساس دل نگرانی می کردم.»
«در جستجوی زمان از دست‌رفته» رمانی پرماجرا و سرگرم‌کننده نیست. اثری ست طولانی و گاه ملال‌انگیز. گاه در بیش از صد صفحه از کتاب هیچ اتفاقی نمی افتد و راوی با حوصله‌ای غریب به وصف یک مجلس مهمانی مشغول می شود، موضوع‌های فرعی و بی‌اهمیت را پیش می‌کشد یا صحبت‌های دیگران رو نقل می کند که بی‌وقفه درباره مسائل پیش پاافتاده حرف می‌زنند:
«خانم گرمانت نشسته بود، نامش که عنوان اشرافی اش را تداعی می کرد، او را به قلمرو دوک نشینش که در پیرامونش خودنمایی می کرد گره می زد، و شادابی مه آلود و طلایی بیشه های گرمانت را در میان سالن، گرداگرد مبل کوسنی ای که خانم گرمانت روی آن نشسته بود حکمفرما می کرد.»
راوی مرد جوانی ست که آرزوی نویسنده شدن دارد، اما به جای عزم و تصمیم به نوشتن، پیوسته در خاطرات و رؤیاهای خود فرو می‌رود. با وسواسی فوق بشری، دوران کودکی، عشق‌ها و دلدادگی‌ها، آرزوها و حسرت‌ها، پیوندها و جدایی‌های خود را با جزئیات کامل پیش چشم می‌آورد. او با موشکافی و توانایی بی‌مانند، حالت‌ها و وضعیت‌های روحی خویش را توصیف می‌کند، خاطرات خودش رو می‌کاود و خواننده را با خود به ژرفنای وهم‌ها و خیال‌های بی‌پایان اش می‌برد:
«روبرو هنگامی که پنجره های بزرگ و چهارگوش عمارت سیلستری برای نظافت باز بودند و نور خورشید را چون سطح بلورین تخته سنگی منعکس می کردند، با دنبال کردن مستخدمانی که به سختی قابل تشخیص بودند و فرشها را تکان می دادند، همان سرخوشی ای را احساس می کردم که اگر در تابلویی از تورنر یا الستیر مسافری را سوار بر دلیجان یا راهنمایی را در ارتفاعات مختلف سن-گوتار می دیدم.»
در جایی از این رمان، نویسنده تعریف می کند که چطور با خوردن کیک کوچک فرانسوی معروف به مَدلِن و یک فنجان دمنوش، از ملال و افسردگی رها می شود و با مزه و بوی این کیک می رود به دوران کودکی و احساس سرخوشی و نشاط تمام وجودش را فرا می گیرد. پروست مصر است به یادآوری بهانه های کوچک خوشبختی. به مکرر کردن این نکته که هر دم حیات روزمره معجزه است و ما وظیفه داریم با بازی با زمان و مکان و اشیاء مدام این جادو را به خاطر بیاوریم:
«در یک روز زمستانی در بازگشتم به خانه، مادرم که می‌دید سردم است، پیشنهاد کرد بر خلاف عادتم برایم چای درست کند. اول نخواستم، اما نمی دانم چرا نظرم برگشت؛ فرستاد تا یکی از آن کلوچه‌های کوچک و پف‌کرده‌ای بیاورند که «پتیت مادلن» نامیده می‌شوند و پنداری در قالب خط- خطی یک صدف «سن ژاک» ریخته شده‌اند. و من دلتنگ از روز غمناک و چشم انداز فردای اندوهبار، قاشقی از چای را که تکه‌ای کلوچه در آن خیسانده‌بودم بی اراده به دهان بردم. اما در همان آنی که جرعه‌‌ی آمیخته با خرده‌های شیرینی به دهنم رسید، یکه خوردم حواسم پی حالت شگرفی رفت که در درونم انگیخته‌شده‌بود. خوشی دل‌انگیزی خود در خود، بی هیچ شناختی از دلیلش مرا فرا‌‌گرفت.»
اما این رمان صاحب یکی از درخشان ترین آغازهای داستانی هم هست؛ در ابتدای این کتاب قهرمان داستان پروست نیمه شب از خواب بیدار می شود در حالیکه نمی داند که این لحظه ی بیداری مربوط به کدام دوره از زندگی اوست. لحظه ای کاملا عاری از هرگونه ارتباط با زنجیره ی زمان، لحظه ای رها شده به حال خود و سراسر تشویش آلود، با این جملات:
« و هنگامی که نیمه شب از خواب برمی خاستم، در اولین لحظه حتی نمی دانستم کیستم زیرا نمی دانستم در کجا به سر می برم.»

پوپک صابری فومنی این؛ «راز گل آقا» نیست…/دنیا عیوضی

حالا چهارده سال از مرگ ” کیومرث صابری فومنی ” می گذرد، هم آن گل آقای معروف که مانند بسیاری از چهره های هنری و اهل رسانه، دوست و دشمن بسیار داشت و حرف و حدیث فراوان در کنار. بچه های دهه ی شصت، کار ” گل آقا ” را نیک به خاطر می آوردند، در آن روزهایی که ایران پس از جنگ رفته رفته از دوران سیاه به روزهای خاکستری می رسید، برای اولین بار طعم انتقاد مطبوعاتی از دستپخت این مرد به شامه رسید. گل آقای او جد ترین منتقد حکومت شده بود و پرفروش ترین مجله ی ایران. این روال موفق اما چند سالی آن سو تر متوقف شد تا گپ و گفت های پیشین با دامنه ی وسیع تری منتشر شود. و این حرف ها آنقدر پیش رود که عقاید راستین گل آقا و وابستگی اش به حکومت و یا همراهی اش با مردم؛ تا سر حد یک ” راز ” بالا رود. در چهاردهمین سالروز مرگ او؛ همکلام دخترش شده ایم. این گفت و گو که چند سال پیش و به بهانه ی اکران فیلم ” راز گل آقا ” انجام شده و در شرق منتشر شده بود؛ در لایه های درونی اش حاوی ظرایفی ست که برای اهل نظر کافی ست تا که دلیلی باشد برای انتخابی بهتر… شرح این گفت و گو را در ادامه از پی بگیرید…

انتظار می رفت در مراسم نمایش مستند «راز گل آقا»حضور داشته باشید. دلیل عدم حضورتان چه بود؟

اطلاعی از اکران این مستند و برپایی این مراسم نداشتم.

نظرتان درباره اکران مستندی که معاونت مطبوعاتی با رویکرد نگاهی به زندگی شخصی و حرفه ای آقای صابری ساخته است، چیست؟

من مستند را ندیده ام اما همین که این مستند بدون هماهنگی دقیق تر و اصولی تری با ما ساخته شد، ناراحت کننده است و باید گفت که این درست نبوده است که حتی دعوتنامه هم برای ما فرستاده نشود و ما برای این مراسم دعوت نشویم. این قابل قبول نیست که یک اداره رسمی به این گستردگی نتواند یک دعوتنامه را پیگیری کند و به مقصد برساند.

از برپایی این مراسم و اکران مستند«راز گل آقا»چگونه خبر دار شدید؟

خبر اکران مستند را از خبرنگاران شنیدم؛ به این ترتیب که بعضی از خبرگزاری ها زنگ می زدند که درباره فیلم با آنها صحبت کنم. در ابتدا اکران مستند درباره آقای صابری را تکذیب کردم چون گمان می کردم اگر قرار است چنین فیلمی اکران شود قطعا به ما اطلاع می دهند اما در نهایت مطلع شدم که همین طور بوده است و جای تاسف دارد.

آیا از ابتدا از ساخت مستند راز گل آقا اطلاع داشتید؟

همان طور که اشاره کردم، اطلاع به من به صورت جدی و اصولی نبود. در حدود یک سال و نیم پیش طی تماسی که با موسسه صورت گرفت ساخت مستند را به ما خبر دادند. ابتدا گفتند پروژه شخصی است؛ ولی بعد صدا و سیما و بعد هم معاونت مطبوعاتی، مسوولیت ساخت فیلم را بر عهده گرفت. حتی با من هم صحبت نکردند و اطلاعی ندادند. طبیعتا باید در قالب یک نامه رسمی به موسسه اطلاع می دادند مبنی بر اینکه قرار است چنین مستندی ساخته شود. به هر حال به دلیل زمان ساخت فیلم و مساله بعدی پیشینه ای که از سازنده فیلم از نظر ضعف آشنایی با حوزه طنزوطنزنویسی سیاسی داشتم، در جریان ساخت آن قرار گرفتم؛ هر چند فیلمی که می خواست به فعالیت گل آقا در سه دهه سیاسی ایران بپردازد و فرازونشیب ها و همکاری های گل آقا را با گروه ها و سمت ها و افراد واکاوی کند باید سازنده اش اطلاعات اولیه ای در این زمینه می داشت که بتواند اطلاعات را به درستی جمع آوری کند. در چنین حالتی فیلم از هر لحاظ و هر جهت می توانست موضوع را به مخاطب بازگو کند، نه اینکه تنها ترکیبی شود از آنچه که دوستان و اطرافیان آقای صابری درباره ایشان و کارهایشان می گویند. با توجه به اینکه می دانم در حال حاضر نمی توان به طور کامل به فرآیند سیاسی شکل گیری شخصیت هنری کیومرث صابری پرداخت، قطعا ساخت فیلمی درباره او یکسویه می شود و من هم این را نمی خواستم. به این دلایل من صلاح ندیدم فیلم ساخته شود و عنوان کردم. بعد از آن فکر می کردم ایشان توجیه شدند و مستند ساخته نشده است؛ تا اینکه از اکران آن با خبر شدیم.

به نظر شما فیلمی که ساخته شده، تا چه حد توانسته است به واقعیات زندگی شخصی و حرفه ای کیومرث صابری بپردازد و آیا در معرفی این چهره موفق بوده است؟

من مستند را ندیده ام که بخواهم قضاوت کنم و البته کاری هم به خوب یا بد بودن مستند ندارم. البته با تعریفی که از این فیلم شنیده ام، مهم جناحی بودن این فیلم است. چنانچه یک نسخه از این فیلم تاکنون توسط کارگردان یا معاونت مطبوعاتی به موسسه گل آقا می رسید صرف نظر از نظر اولیه، می توانستم درخصوص محتوای آن هم نظر بدهم.

کمی موضوع را باز کنید، اینکه مستند جناحی ساخته شده است چه معنایی دارد؟

من نمی خواهم قبل از اینکه فیلم را ببینم قضاوت کنم؛ اما با توجه به تجربه ای که از ساخت چنین مستند هایی دارم و بر اساس صحبت آنهایی که فیلم را دیده اند، باید بگویم اسم فیلم با محتوای آن هیچ انطباقی ندارد. قطعا نتوانسته است به تمام زوایای فکری و حرفه ای آقای صابری به صورت اجمالی و بدون سانسور بپردازد. آقای صابری طنزنویس سیاسی بود و نمی توان این دو را از هم تفکیک کرد که بگوییم طنزنویس بود و سیاسی نبود. این دو مساله در تمام سال های انتشار گل آقا با هم گره خورده بود و اکنون نمی توان اینها را از هم جدا کرد یا تکه ای از آن را که مدنظرمان است جدا و نمایان کنیم. نمی توانیم پیشینه آقای صابری را برش بزنیم و آن بخشی را که نیاز داریم بگذاریم و بقیه اش را رها کنیم. به هر حال این فیلم در شرایطی ساخته شده است که طبیعتا کار را اندکی مشکل می کندو قطعا نتوانسته سیمای کاملی از گل آقا جلوه دهد. گل آقا در تمام آن سال ها سعی کرد فراجناحی عمل کند؛ چرا که چهره ای فراجناحی بود. کسانی که تسلط بر طنز و شناخت اوضاع سیاسی آن سال ها دارند این را تایید می کنند. دامنه استقبال مردم موید این موضوع است که گل آقا به تمام سلیقه ها پاسخ می داد و مخاطبان را از تمام طیف ها در بر می گرفت اما مستندی که من در مورد آن شنیده ام به نظر می رسد گل آقا را جناحی معرفی کرده که انگار به دلیل آمدن دولت اصلاحات گل آقا تعطیل شد. این، از انصاف به دور است. البته گویا در آخرین لحظات مصاحبه ای با آقای مسجدجامعی وزیر اسبق ارشاد به فیلم اضافه شده تا این طور تداعی شود که نگاه فیلم، یکسویه نیست اما باز هم می گویم، اگر فیلم را ببینم قطعا بهتر و دقیق تر می توانم نظر بدهم.

به دلیل محق بودن موسسه گل آقا در زمینه طنز آیا انتظار داشتید که برای به درستی نمایان کردن طنز گل آقا با این موسسه هماهنگی صورت بگیرد؟

بله همین طور است. گل آقا موسسه دارد که پایه گذار آن آقای کیومرث صابری بوده است و سازندگان این فیلم بدون هماهنگی با موسسه این فیلم را ساخته اند و بدون اینکه به صورت جدی دنبال قضیه را بگیرند از طنز گل آقا صحبت کرده اند و این بسیار غیرحرفه ای بوده است که آن اشاره ای که باید به موسسه گل آقا نشده است. ضمن اینکه به اعتقاد من برای ساخت چنین مستند هایی از زندگی شخصی و حرفه ای افرادی که بنیاد و موسسه دارند و هنوز وارثان آن زنده هستند طبیعی است که اجازه صورت بگیرد و از لحاظ اجتماعی حکم می کند که قبل از اینکه کار شروع شود به صورت رسمی اطلاع رسانی کنند خصوصا وقتی مجری طرح، معاونت مطبوعاتی یا هرجای رسمی ای باشد که مدیر دارد، سربرگ دارد، امضا و مهر دارد. اما برای ساخت مستند راز گل آقا اجازه ای از من و موسسه گل آقا صورت نگرفت، یعنی به طور جدی ما در جریان اولیه ساخت این کار نبودیم.

نام فیلم راز گل آقا است با توجه به اینکه شما دختر کیومرث صابری هستید فکر می کنید این فیلم و نامش با محتوای گل آقا و اشاره به راز آن نزدیکی دارد؟

با توجه به تعریفی که شنیده ام این مستند معرف گل آقا که نیست هیچ، راز گل آقا که قطعا نیست. البته ممکن است فیلم راز گل آقا که توسط عاطفه تلقانی و معاونت مطبوعاتی تهیه شده است بخش هایی از زندگی و زوایای کاری گل آقا را در بر گرفته باشد و نقد ها و تعریف هایی باشد که دیگر طنزنویسان و دوستان آقای صابری درباره ایشان داشته اند اما این کافی نبود، اینکه چرا گل آقا بسته شد را می توان گفت به تعداد تمامی آدم هایی که حتی یک روز مجله گل آقا را خوانده اند از آدم های عادی تا دوستان آقای صابری می توانند نظر شخصی خودشان را مطرح کنند، هر کدام از طرف خودشان می توانند این موضوع را تحلیل و به صورت مستند ارایه کنند اما تنها کسی که می تواند این دلیل را آن طور که بود، درست و کامل بیان کند بعد از ایشان، من و موسسه گل آقا هستیم که من هم نمی گویم و صلاح می دانم که این همان راز بماند حداقل در شرایط کنونی، چون می دانم آقای صابری این طور می خواسته است، آقای صابری خود در شماره آخر اشاره می کند که حداقل به ۳۰ مورد می تواند برای تعطیل کردن گل آقا اشاره کند.

شکرپاره اصفهان

به بهانه ی فرارسیدن دوازدهمین روز اردیبهشت ماه یک گفت و گوی قدیمی را از میان صفحات خاک خورده ی مطبوعات بیرون کشیده ایم و این بار یادی کرده ایم از ” رضا ارحام صدر ” هم او که بنیان گذار مکتب اصفهان بود و بعدها شکرپاره ی این شهر هم نام گرفت. مکتب او، تئاتر فکاهی ایران را در خدمت مردم در آورده بود و شوخی ها معمول را متوجه مشکلات و دست اندازهای اجتماعی کرد. همزنان با سالروز تولد او در دوازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۰۲، شرح این گفت و گو برای نخستین بار در صفحات اینترنت و از طریق بخش فرهنگی خبرنامه ی خلیج فارس در اختیار شما دوست دارن هنر و فرهنگ قرار گرفته است.. گفت و گویی سرشار از نکته و خاطره که مرورش خالی از لطف نیست… با هم بخوانیم…

از اینکه مرا به حضور پذیرفتید سپاسگزارم. امیدوارم که توضیحات شما بتواند جوانان امروز و نسلهای بعدی را هرچه بیشتر با هنر تئاتر و آنچه تا کنون در ایرن کشور گذشته آشنا سازد. خواهش می‌کنم ابتدا خودتان را بیشتر معرفی کنید.

اسم من رضا و نام فامیلم ارحام صدر است. متولد ۱۳۰۲ هستم و در بخش چهار اصفهان به دنیا آمدم. تحصیلات ابتدایی را در دبستان پهلوی اصفهان گذراندم و برای ادامه تحصیل در دوره متوسطه به کالج انگلیسیها رفتم که بعداً به دبیرستان ادب تغییر نام داد.

احتمالاً بازیگری روی صحنه را از مدرسه و دبیرستان شروع کردید، این طور نیست؟

همین طور است، در آن زمان در یکی از جشنهای پایان مدرسه از ما خواستند که در یک نمایش تئاتر بازی کنیم ما هم هنرنمایی یا بازی کردیم و کارمان از همانجا مورد توجه قرار گرفت. بعد از آن جذب اجتماع شدیم، در یک تئاتر حرفه‌ای به نام تئاتر اصفهان با اساتید خودم ناصر فرهمند، علی اصغر جهانشاه و محمد میرزا رفیعی همکاری کردم. اینها نسبت به من سمت استادی داشتند و مدتی بعد استاد محمد علی رجایی هم از کرمان به اتفاق سه فرزند دخترش به اصفهان آمد و به گروه ما پیوست. پس از این در اصفهان دو تئاتر شروع به فعالیت نمود؛ یکی تئاتر اصفهان و دیگری تئاتر سپاهان که این دو در مقابل هم رقیب بودند، البته رقیبِ کاری نه رقابت به صورت دشمنی؛ بنابراین ضدیت خاصی با هم نداشتند. روزها دو گروه با یکدیگر دوست بودند و شبها از هم جدا می‌شدند. این دو گروه به تدریج فعالیتی از خود در این شهر بروز دادند که اصفهان به شهر تئاتر معروف شد. به طوری که تئاتر در آن دوره بسیار نضج گرفت و خوشبختانه چند تن از جوانها و تعدادی از قدیمیها در یک تئاتر بودند و چند نفر دیگر از قدیمیها و جوانترها در تئاتر مقابل. بعد در این دو مؤسسه اختلافاتی به وجود آمد، در نتیجه بعد از مدتی تئاتر اصفهان بسته شد و مدیر تئاتر سپاهان نیز آنجا را به سینما تبدیل کرد، چون درآمد بیشتری داشت و البته کسی که سوداگر و دنبال درآمد باشد و دیگر هنرپیشه نداشته باشد مسلماً به تئاتر توجه نمی‌کند. بعد از وقفه‌ای که در این زمان ایجاد شد جوانهای علاقه‌مند به هنر تئاتر به منزل من آمدند و گفتند که ما با توجه به استعداد و علاقه‌ای که به این کار داریم، چه بکنیم؟! گفتم هرطور که بگویید من با شما همکاری می‌کنم. بنابراین گروه جوانی به نام گروه هنری ارحام تشکیل دادیم، و این گروه مدت ۴۰ سال است که تشکیل شده و در این مدت به فعالیت و خدمت فرهنگی و هنری خود در این شهر ادامه می‌دهد.

یعنی دقیقاً از چه سالی فعالیت این گروه شروع شد؟

حدوداً ۱۸ سال قبل از انقلاب تشکیل شد و تقریبا ۴۰ سال سابقه فعالیت دارد، اما بعد از ۱۸ سال فعالیت متأسفانه چون ضابطه‌ای بر این نوع فعالیت حاکم نبود که بتواند حق‌الزحمه هنرپیشه و مابه‌التفاوت آن را و سایر هزینه‌ها را منصفانه بپردازد، این بود که هنرمندان در تجمعی که داشتند از من خواستند راهی پیدا کنم که تئاتر با گرفتاری مالی مواجه نشود.

یکی از پیشنهادات فروش بود، بنده گفتم راه مناسب این است که تئاتر را همگی به اتفاق فعال نماییم و ابتدائاً هزینه‌هایش را بپردازیم و مابقی درآمد را به صورت عادلانه تقسیم کنیم به طوری که هیچ کس مدیر نباشد. سپس از بین افراد مجموعه یا اعضای گروه یک هیئت مدیره انتخاب کنیم و هیئت مدیره از بین خود یک نفر را به عنوان مدیر یا سرپرست انتخاب می‌کند. اعضای گروه این پیشنهاد را پسندیدند و در نشستی که داشتند هیئت مدیره را تشکیل دادند و بنده را به عنوان سرپرست برگزیدند. شرایط به گونه‌ای شد که میزان حقوق من را هم هنرپیشه‌ها معین می‌کردند و به همین صورت میزان حقوق نفرات بعدی الی آخر و بعد از آن درآمد هر برنامه را جمع‌آوری می‌کردیم و با کسر هزینه‌ها، آنچه باقی مانده بود با مشخص بودن سهم افراد به آنها پرداخت می‌نمودیم و در حقیقت همه افراد حقوق‌شان را می‌گرفتند. از هنرپیشه قدیمی و با سابقه و هنرپیشه‌ای که مردم روی اسم او بلیت خریداری می‌کردند گرفته تا کسی که تازه‌کار و کارآموز بود و هنرپیشه متوسط‌الحال ، همگی به حق خودشان می‌رسیدند. به این دلیل بود که در مدت ۲۰ سال فعالیت، این تئاتر توانست بدون وقفه و مشکلی در شهر اصفهان به کار خود ادامه دهد و به نام گروه هنری «ارحام صدر» مشهور و معروف شود.

در مورد کیفیت کار، برنامه‌ریزی بسیار خوبی داشتم، کار به این صورت بود که به هنرمندان می‌گفتیم که هر برنامه یا اجرا از لحاظ عوامل مانند: نقشها، کارگردانی، طرح دکور، گریم، لباس، وسایل صفحه صحنه و … می‌بایست نسبت به اجرای قبلی ده درجه قوی‌تر باشد، این بدان معنی بود که در یک قوس صعودی قرار بگیریم و برای اینکه به سمت بالا حرکت کنیم تنها راه همین بود که عرض کردم یعنی هر برنامه یا اجرا نسبت به برنامه قبل بهتر باشد. همین طور هم شد و خواه ناخواه با شرایطی که عرض کردم وضعیت تئاتر به گونه‌ای شد که توانست دو دهه تداوم پیدا کند. بنابراین می‌توانم اذعان یا ادعا کنم که گروه هنری ‌«ارحام» برای اعتلا و پیشرفت هنر نمایش در شهر اصفهان خدمت بزرگی کرد و نقش این جانب چه در مدیریت و برنامه‌ریزی و اداره مؤسسه و چه از نظر خلق نقشهای جدید در هنر نمایشنامه بسیار مؤثر بود و تصور می‌کنم همه همکارانم این موضوع را تصدیق می‌کنند.

سعی مؤکد ما این بود که بتوانیم با بهره‌گیری از فرهنگ، منش و کردار مردم خودمان برنامه‌های نمایشی را تنظیم کنیم. اساساً چون مردم با آداب و سنن خودشان ارتباط و پیوند همیشگی دارند، تئاترهم باید از این زمینه‌های فکری و فرهنگی نشئت گرفته باشد. در این صورت مردم گرایش و علاقه بیشتری نسبت به هنرهای نمایشی پیدا می‌کنند کما اینکه تئاتر ما واقعاً در سراسر ایران مطرح بود و حتی نام آن در خارج از ایران و اذهان ایرانیانی که در خارج از کشور زندگی می‌کردند ماندگار شد. یعنی وقتی آنها به ایران می‌آمدند بیشتر آنها به اصفهان سفر می‌کردند و حتماً تئاتر ما را می‌دیدند و اصولاً اصفهان به نام شهر تئاتر شهرت پیدا کرده بود، به این دلیل که علاقه‌مندانش از هر گوشه دنیا که بودند، می‌آمدند و شاید روزها و هفته‌ها در هتلها می‌‌ماندند و پول خرج می‌کردند تا شبی فرصت تهیه بلیت و دیدن نمایش برای آنها فراهم شود. از سوی دیگر من کوشش می‌کردم که بلیتها بازار سیاه پیدا نکند، زیرا اگر این طور می‌شد سوداگری رواج می‌یافت و در آن صورت دیگر ما تئاتر را برای پیشرفت فرهنگ اداره نمی‌کردیم، بلکه برای جمع‌آوری پول و سرمایه تلاش می‌کردیم. خوشبختانه این موفقیت هم نصیب شد و نتیجه کارمان هم خوب بود.

از فعالیتهای نمایشی قبل از سال ۴۰ در تئاتر بفرمایید.

بله، ابتدا در تئاتر حرفه‌ای اصفهان و بعد گروه سپاهان و تا زمانی که این دو تا بسته شد و تئاتر آماتوری گروه هنری «ارحام» تأسیس شد در آن دو گروه کار می‌کردم.

من از سال ۱۳۲۴ در مدرسه بازی می‌کردم و از سال ۱۳۲۶ در اجتماع، یعنی شروع کار غیررسمی من سال ۱۳۲۴ در مدرسه بود و تئاتر حرفه‌ای را از سال ۱۳۲۶ در تئاتر اصفهان با استادم مرحوم فرهمند شروع کردم. به جرئت می‌توانم بگویم مجموعاً حدود ۵۰ سال از عمرم را به تئاتر اختصاص دادم. ۴۵ سال در ایران و ۵ سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در خارج از کشور، بنا به دعوت ایرانیان مقیم آلمان، انگلیس، آمریکا وکانادا، به این کشورها رفتم و برنامه اجرا کردم که همه آنها نیز خاطره‌انگیز بودند.

در مکتب شما افراد زیادی برای هنر تئاتر تربیت شدند و امروز هم شاهدیم که در برنامه‌های تلویزیونی یا اجرای تئاتر در مراسم مختلفی که در شهر اصفهان برگزار می‌شود شاگردان شما ایفای نقش می‌کنند. راجع به تربیت و آموزش اینها و زحماتی که برایشان کشیدید صحبت بفرمایید.

بعضی از اینها در گروه من بودند، طبیعتاً به آنها نقش می‌دادیم و با هم کار می‌کردیم. خب، شاگرد و استادی نیز از همین جا معلوم بود ولی بعضی دیگر عضو گروه ما نبودند، اما در تئاتر ما اسم‌نویسی می‌کردند و علاقه‌مند هم بودند بعد از انقلاب دیگر روی صحنه نرفتم، افراد جدید در همه جا خودشان را به عنوان شاگرد من معرفی می‌کردند، در حالی که من آنها را از خودم استادترمی‌دانم، البته هر کدام ازآنها در هرنقشی که ظاهر می‌شدند بیشترین سعی‌شان این بود که کارهای مرا تکرار کنند. بنابراین تکرار کارهای من باعث شده بود مردم تمام آنها را از شاگردان من بدانند، حتی یکی از این افراد رسماً ادای مرا در می‌آورد.

درباره شاگردان خودتان صحبت می‌فرمودید که تعدادی از آنها از شما تقلید می‌کردند.

بله، امروزه سبک کمدی ـ انتقادی که در اصفهان اجرا می‌شود سبکی است که من به وجود آوردم. یک شب به آقای فرهمند گفتم: ما در این شهر مزه بینداز هستیم؟ گفت: نه، ما کمدینیم. گفتم: دلقکیم؟ گفت: نه، چه کسی این را می‌گوید؟ گفتم: مردم می‌گویند شما مزه بینداز هستید، دلقک هستید. گفت: مردم هرچه بگویند، کار ما یک کار کمدی است. گفتم: ولی می‌دانید چرا مردم این را می‌‌گویند؟ گفت: نه. گفتم استاد عزیزم، به خاطر اینکه سعی ما این است که مردم را بخندانیم، حالا با یک اَکشن، یا یک دیالوگ، یا با کلمات و یا با حرکات. گفت: درست است . گفتم: چه اشکالی دارد اگر ما در نمایش خود یک سری موضوعات انتقادی و تراژیک را با طنز ترکیب و استفاده کنیم؟ گفت: چطور مثلاً؟، گفتم: به فرض مثال، هر نمایشنامه تا حدی به صورت انتقادی یا نقد مسائل روز جامعه اجرا شود و انتقادات هم از متن مردم و اجتماع بیان شود و به زبان عامیانه باشد تا مورد توجه قرار بگیرد. گفت: چگونه؟ شب اول برنامه انتقادی را بدین صورت آغاز کردم. موضوع، انتقاد از مالیات بود.

گفتم: حاج آقا برایتان مالیات هم آورده‌اند؟ گفت: آخر ما که کاسب دوچرخه‌ساز هستیم، دستهایمان هم که پینه دارد. گفتم: در مملکت ما از کسانی که دستانشان پینه دارد مالیات می‌گیرند! گفت: پس با سرمایه‌دارها و کارخانه‌دارها و مانند آنها چه می‌کنند؟ گفتم: نمی‌دانم، آنها بین خودشان مهمانی می‌دهند، رفت و آمد دارند، و وضعیت به گونه‌ای است که بعضی اوقات مأمورین مالیات یک سرمایه‌دار یا کارخانه‌دار ثروتمند را با ترفندهای خاص ورشکسته نشان می‌دهند و حتی طوری اظهار می‌دارند که این فرد، ورشکسته‌ای است که باید برایش پول جمع کنید که او واجب‌الزکات است، دیگر چه برسد به اینکه مالیات هم از او بگیرند، خدا می‌داند این مطالب را که من روی صحنه اجرا کردم، مردم چگونه ابراز احساسات کردند و برایمان دست زدند و بعد از آن، گرایش آنها به تئاتر صدچندان شد. و بدین صورت بعد ازآن تاریخ ، نمایشهای ما در شهر اصفهان جنبه انتقادی به خود گرفت و با توجه به موضوعات روز مسائل و مشکلات بیان می‌شد. مثلاً وقتی گوشت گران می‌شد، من درباره آن می‌گفتم، نان گران می‌شد، ضمن برنامه‌ همان شب موضوع دیالوگ را کمی عوض می‌کردم و در مورد آن مشکل صحبت می‌کردم. بنده به قدرت بدیل سازی و بداهه‌گویی خود اعتقاد دارم و خلاقیت در این حرفه از همین جا نشئت می‌گیرد. من با توجه به قدرت خلاقیت و قدرت بدیل سازی، مسائل انتقادی روز را به کارم اضافه می‌کردم و به این ترتیب نمایشنامه‌ها بعد از آن به صورت کمدی ـ انتقادی اجرا می‌شود و این سبک اجرا در اصفهان بسیار مورد علاقه مردم واقع شد، و اکنون هم هر گروهی یا هر جوان تازه‌کاری که در آغاز راه است سعی و تلاشش بر این است که مثل من کار کند.

شما سوژه‌ها را از چه طریقی به دست می‌آوردید؟ آیا نمایشنامه‌ها را هم خودتان می‌نوشتید؟

سوژه‌ها را از مردم می‌گرفتیم، سپس با آقای ممیزان که نویسنده بودند می‌نشستیم، همفکری و همکاری می‌کردیم و بعد متن اصلی را آماده می‌کردیم، کپی می‌زدیم و می‌دادیم برای تمرین.

برای اینکه در اینجا ذکر خیری از افرادی که با شما مشارکت داشتند بشود، بفرمایید چه کسانی در تنظیم و گزارش نمایشنامه‌ها به شما کمک می‌کردند؟

فقط شخص آقای مهدی ممیزان کمک می‌کرد و بقیه بازیگر بودند.

کارگردان نمایش هم خودتان بودید؟

بنده با همفکری آقای ممیزان، کارها را سرو سامان می‌دادم و ما اصلاً اهل این حرفها نبودیم که چه کسی کارگردان است و چه کسی نویسنده، سعی ما بر این بود که مجموعه کار از نظر متن و نقش و بازی خوب در بیاید.

حرفه اصلی شما که بازیگری نبود؟

خیر

لطفا در مورد سوابق شغلی خود توضیح دهید.

شروع کار اداری من این گونه بود که در سال ۱۳۲۴ پس از اخذ دیپلم در شرکت سهامی بیمه ایران شعبه اصفهان استخدام شدم، دو سال کارآموز بودم یعنی سالهای ۲۴ و ۲۵ و از سال ۱۳۲۶ در استخدام رسمی این شرکت بودم و مدت ۳۵ سال خدمت کردم که ۱۶ سال رئیس شعبه بودم و همان زمان از محل درآمد آنجا هتل عباسی در اصفهان ساخته شد. اما من کارهای اجتماعی و خیریه زیادی انجام دادم ولی هیچ‌گاه وارد مؤسسات خارجی نشدم. زمانی مرا دعوت کردند به کلوپ لاینز، گفتم: این چه کلوپی است؟گفتند: کلوپ خیریه است، گفتم: اگر کلوپ لاینز بیاید و در شهر من کار خیر انجام دهد می‌آیم جاروکش آنجا می‌شوم، عضوش که دیگر نگو، و بعد زمانی دیگر گفتند یک کلوپ است به نام روتاری، گفتم: این چه نوع جمعینی است؟ گفتند: این هم خیریه است، رفتم و دیدم که این طور نیست و به اینها کار خیر نمی‌آید. کارشان بیشتر این است که دور هم جمع شوند و هر کدام سخنی بگویند و ناهاری بخورند و بعد هم سراغ کارشان بروند و در اصل جمعیتی نیست که من همراه با آن بتوانم در شهر اصفهان که خانواده‌های آبرودار و مستمند و ندار زیاد هستند کمکی بکنم، بنابراین بنده هم بدون رودربایستی وارد این مؤسسات نظیر لاینز و روتاری و سایر آنها نمی‌شدم. اما با مؤسسات خیریه و مذهبی مانند دارالایتام امام زمان (عج) یا مؤسسه ابابصیر مربوط به کردها، مؤسسه صادقیه، مربوط به بزرگسالان و کهنسالان همکاری و در حد تواناییم کمک مالی می‌کردم و از مردم هم برای مؤسسات خیریه اعانه جمع آوری می‌کردم، کما اینکه اخیراً هم برای بیماران دیالیزی و بیماران هموفیلی مبالغ ۲۰ میلیون و ۱۰ میلیون تومان از مردم گردآوری و به این مؤسسات پرداخت کردیم. معمولاً جلسه‌ای تشکیل می‌شد، از هنرمند یا خواننده‌ای نیز دعوت می‌کردند، ما هم می‌رفتیم وسط صحنه و به مردم می‌گفتیم که شما به اینجا دعوت شده‌اید که به خاطر خدا کمک کنید زیرا ما همگی تابع این دستورات الهی هستیم که می فرماید: «تعاونوا علی‌البر و التقوی» و همچنین شاعر بزرگ و ادیب ما سعدی که می‌گوید:

بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار

من با داشتن چنین طرز فکری که باید به مردم کمک کرد درآمدی را هم که از تئاتر عایدم می‌شد صرف امور خیریه می‌کردم. حدود ۳۰ سال قبل در اصفهان وقتی بنده با ۳۰ هزار تومان یک جهیزیه کامل برای دختری دم بخت تهیه می‌نمودم شاید فقط پدر یا مادرش می‌دانست و همین طور من و خانمم که مأمور اجرا و خرید وسایل بود، پولش را می‌دادم و این کار را دوست داشتم و تا زمانی هم که این درآمد را داشتم این کار را می‌کردم و زندگی خودم را از حقوق و درآمدم در شرکت سهامی بیمه ایران می‌گذراندم. یعنی اکنون خانه‌ای که دارم شرکت بیمه برای من خریده است و قسط آن از حقوقم کسر می‌شود تا تمام شود. بنابراین خوشحالم علاوه بر اینکه وجود بنده توانست در پیشرفت هنر تئاتر دراین شهر مؤثر واقع شود و خدمت بکند توانستم از محل درآمد آن کارهای خیری را نیز انجام بدهم و آن تعهدی را که مردم به گردن ما گذاشته بودند به نحو مطلوب به سرانجام برسانیم.

بعضی از برنامه‌های شما را که به یاد داریم ودر شبکه سراسری تلویزیون نمایش داده می‌شد با توجه به اینکه کار شما انتقادی یعنی طنز اجتماعی بود و یکی ازدلایل علاقمندی مردم به جنابعالی این بود که از زبان آنها بسیاری از مشکلات اجتماعی را هم بیان می‌کنید، ضمن اینکه به فرهنگ عمومی مردم نیز اشراف دارید، فرهنگ عامه و توده‌ها و زبان مردم را شناخته‌اید و می‌توانید با آنها ارتباط برقرار کنید و حرف آنها را منعکس کنید. آیا از سوی مقامات حکومتی و ساواک برای شما مزاحمتی ایجاد شد؟ اصولاً نحوه برخورد دستگاههای حکومتی با شما به چه صورت بود؟

البته چون در بعضی از نمایشهایی که در تئاتر اجرا می‌کردیم از بعضی مطالب، که مورد توجه مردم نیز بود انتقاد می‌کردیم، مورد مؤاخذه قرار می‌گرفتیم و بعد هم به ما گفته می‌شد که دیگر این مطالب را نگوییم، ما هم می‌گفتیم چشم! یک شب هم تئاتر را به همین علت توقیف می‌کردند ولی ما وقتی دوباره آزاد می شدیم، نمی‌توانستیم نسبت به تعهدی که به مردم داشتیم بی‌تفاوت بگذریم. یعنی من به خاطر ندارم یا نمایشنامه‌ای نیست که بازی کرده باشم و پر از انتقاد نباشد. زمانی‌می‌گفتند می‌خواهیم نمایشها را روی آنتن سراسری بگذاریم و برای پخش به تلویزیون بدهیم. در قراردادی که با تلویزیون بسته می‌شد ذکر می‌کردم که تلویزیون حق ندارد یک کلمه و یا یک حرکت بدنی را سانسور کند و اگر در نمایشنامه هر نوع تغییری ایجاد کنند ما شکایت می‌کنیم و از طریق حقوقی و قضایی حقمان را می‌گیریم، البته آنها این کار را نکردند، یعنی تمام نمایشنامه‌هایی را که از من ضبط کردند، بدون سانسور پخش شد، و به همین دلیل گرایش مردم در سراسر ایران به تئاتر ما بیشتر شد. شب وقتی جلوی تئاتر می‌آمدم می‌دیدم از هر شهری اتومبیل آمده است: تبریز، کرمان، شیراز ، و … زیرا برنامه‌ها از آنتن سراسری پخش می شد و مورد توجه قرار می‌گرفت و زمانی که به اصفهان می‌آمدند، می‌خواستند حتماً تئاتری را که این همه نام و شهرت دارد ببینند و وقتی نمایش را می‌دیدند، انتقادهایی را که از دستگاه دولتی می‌شد مستقیماً مشاهده می‌کردند.

می‌توانید یکی دو نمونه را ذکر کنید.

بله، مثلاً یک روز در این اواخر شعاری را آوردند و به ما دادند و گفتند که باید آن را در دفترتان نصب کنید. مضمون آن چنین بود: «ما برای مردم هستیم، نه مردم برای ما» من این شعار را شب در صحنه به دیوار زدم. بعد یک نفر را آوردم که می‌خواست به استخدام دولت درآید، بعد گفتم: «آقا هرکس درس می‌خواند، می‌آید و پشت میز می‌نشیند. گفت: حالا ما آمده‌ایم، گفتم: مدرک تحصیلی شما چیست؟ گفت: لیسانس. گفتم: این شعاری که اینجا نوشتم، بخوان ببینم. گفت: عجب شعار خوبی است: ما برای مردم هستیم؟! نه، مردم برای ما.

این شعار حزب رستاخیز بود یا مربوط به قبل از دوره حزب رستاخیز است؟

بعد از پیدایش حزب رستاخیز، این شعار را هم دادند و گفتند که منشور ۱۶ ماده‌ای یک ماده کم دارد به نام انقلاب اداری و آمدند این شعار را دادند و ما هم آن را این طور بردیم به صحنه و آن طور از شعار مذکور انتقاد کردیم.

خیلی ممنون و سپاسگزارم از اینکه ما را پذیرفتید، فرصت شما خیلی کم است، امیدوارم موفق باشید.

من عاشق ملت ایرانم و خودم را خاک کف پای ملت ایران می‌دانم. من یک بچه اصفهانی هستم که به اصفهانیها می‌گویم چُخ لستونم، می‌گویم: هم چاکرتونم و هر نوکرتون که مختصرش می‌شود چُخ لِس. اما خاک کف پای ملت ایران هستم، هر ایرانی در هرجای دنیا که باشد و دارای شناسنامه ایرانی باشد من خدمتگزار او هستم و خوشحالم از اینکه تا اندازه‌ای که توانستم و خداوند به من قدرت و توانایی داد روی صحنه تئاتر این خدمت اجتماعی و فرهنگی را انجام دادم و بهترین قاضی هم خود مردم هستند که قضاوت می‌کنند.

فصلنامه تاریخ معاصر ایران / شماره ۴۰/ زمستان ۱۳۸۵

بچه هایی از این جنس/رضا اغنمی

نام کتاب: بچه هایی ازاین جنس
نام نویسنده: مهشید شریف
نام ناشر: انتشارات آرادمان
چاپ اول: ۱۳۹۶ تهران

آغاز روایت از اضطراب ودلهره سنگین مادری می گوید بهجت نام که برحسب قرار قبلی دقایقی دیکر « نوزادش لادن را ازاو می گرفتند». در چنین فضای غم و اندوه نویسنده، مخاطبین خود را درون جامعه می برد تا، ازگستره ی پریشانی های اجتماعی آشنا شوند! بهجت بامردی زندگی می کند که درکار مواد مخدر است و پیرزن همسایه ازشغل آن ها آگاه. ازراه دلسوزی به بهجت می گوید: «زندگی خودش و تورو به باد می ده. این بچه سر کدوم سفره باید بزرگ بشه؟»
وسرانجام هردو گرفتارشده. مردمحکوم به اعدام برسردار می رود و خلاص، بهجت بابچه ش به زندان می افتد. مددکاران موسسه ی خیریه پرورشگاه، لادن دختربچه معصوم را باخود می برند.

بازدید پوری با خانم پناهی ازپرورشگاه، فضای نا مطبوع خوابگاه نوزادان، آشنایی پوری با دو مربی به نام های هانیه وسمیرا که می گوید:
« ما خودمون هردو این جا بزرگ شدیم. خیلی طبیعی بود که بخواهیم مربی بشیم» ازنکات جالبی ست که نویسنده یاداوری می کند.
مربی ها آن هارا به تماشای بچه هایی که درحیاط سرگرم بازی بودند می برند. پوری خانم از مشاهده سر وصداها و اوضاع نامناسب بچه های بی پدر ومادر به شدت ناراحت و هرلحظه در خیال ترک آن جاست. با این حال رفتار گرم و انسانی هانیه با بچه ها، پوری را به تماشای بازی آن ها جلب می کند و با دیدن:
«دخترکی بیرون از محوطه ی بازی، که زیر درختی درحال و هوای خودش مشغول بازی بود. پوری به او اشاره کرد و ازهانیه پرسید چقدر نازه . اسمش چیه؟»
پاسخ می شنود:
«خیلی نازه . اسمش لادنه. دوسه ماهی می شه که اومده. همه رو عاشق خودش کرده»
ازمادرش که زندانی ست. و ارام بودن لادن و مشخصات او:
«مستقل و یکدنده ست باکسی کاری نداره. اجازه هم نمی ده کسی به کارش کار داشته باشه».
هانیه درگفتگو با پوری سخن جالبی می گوید:
«ماها از همون بچگی وارد مبارزه ای می شیم که واقعا به خواست هیچ کدوم ما نبوده».
پوری با شنیدن این سخن تغییر عقیده داده به ماندن درآن جا و گشت زدن بین بچه های پرورشگاه علاقمند می شود. به لادن نزدیک شده و بامعرفی خودش با اوکه سرگرم تماشای پروانه است او را نگاه می کند.
پوری در پرورشکاه، روزی لادن را می بیند که دراتاقی یک وری خوابیده دستش راکذاشته روسینه اش مثلا به آنها شیرمی دهد. می پرسد این چه بازی ست می گوید:
« سینه بازی . . . می گم سینه بخور. گریه نکنن».
«پوری از ته دل خندید. می خندید و اشک می ریخت».
همو با دنیای جدید بچه ها آشنا شده و شدیدا علاقمند ودلبسته رفتارها طبیعی آن ها می شود:
«آرام دربازی های لادن و همسالان او می خزید و طوری سرشان را گرم می کرد که هرگز برای پسرهای خودش نکرده بود».
درنشست های خانوادگی خانم های خیرخواه ونکوکار بودند که پوری هم حضورپیدا می کرد. درهمان نشست هاست که فکر ملاقات بهجت مادرلادن به ذهنش می رسد .
«سمیرا عکس او را درچادرچیت خالدار زن های زندانی، بالاسرتخت لادن زده بود».
پوری همراه لادن با مینی بوس به ملاقات بهجت می رود. نویسنده، سخنان شیرین آن دو و آرزوهای معصومانه ی لادن را به زیبایی درآینه ذهن خواننده به نمایش می گذارد.
بچه ها را به داخل زندان برده .پوری پیش آنها درسالنی می ماند. بچه ها را دوتا دوتا برده پس ازاتمام وقت با گریه و زاری برمی گردانند. لادن وقتی از ملاقات مادرش برمی گردد:
« روبان قرمز رنگی روی موهایش دیده می شد. مامی، مامانم گفت دفعه ی دیگه که بریم ملاقات شش سالم می شه»
پوری موفق به ملاقات بهجت نمی شود.
درنشست خانوادگی سخنان خانم پناهی، پوری را به فکر آینده نامعلوم بچه ها می کشاند. آزادی دختران ازبهزیستی، تازه شروع بدبختی بزرگ آن هاست!:
« بچه ها تک و تنها به یک جامعه ی شرور وبی حساب وکتاب پرت می شن. من گن تا حالا بزرگت کردیم. دیگه برو دنبال کار خودت».
لادن دوازده ساله شده بود. خانه اش بهزیستی و مادر پشت میله های زندان و تنها سرپرست معنوی او پوری خانم بود که لادن، او را مامی جون صدا می کند.
سرانجام درپس چند سال تلاش پوری موفق به ملاقات بهجت در زندان می شود.
پوری ازآن دیدارخاطره خوشی ندارد. ازمخفی کردن صورت خودش زیرچادر به اومشکوک شده. از کس وکار و خانواده می پرسد. پاسخ می دهد کسی راندارم. ان خدا نیامرز [پدرلادن] هم قوم وخویش هایش در زلزله ازبین رفتند.
پوری از لادن شنیده که حال مامانش در زندان خوب نیست:
«خاله سمیرا کمک کرد نامه نوشتیم. همین هفته قبل نمی دونم به کجاها. خاله سمیرا نوشت این بیچاره
توی زندان معتاد شده. همه ی نامه ها رو ازقول من نوشت»
لادن روزی به پوری تلفن می کند. شاد وخندان با جیغ وداد خبرمی دهد که:
« مامی جونم عفو گرفته. جزو عفو شده های عیدامساله»
لادن ذوق زده از آزادی مادر، خبررا بین دوستان پخش می کند. تا روز آزادی بهجت فرا می رسد به زندان می رود برای پیشوازاز مادر. عفوشده ها همه آزاد می شده اند جزبهجت. لادن پس از کشمکش با مأموران وملاقات بامسئول دفتر می گوید که مادرش دیروزآزاد شده و نامه بهجت را به او می دهد:
«دخترعزیزم لادن.تعجب نکن من شرمنده ام. . . . همین که خوب شدم باتو تماس می گیرم. روی ماهت را می بوسم. مادرت بهجت».
مدتی نمی گذرد که خبرمی رسد که یک سال است مادرش به علت حمل موادر مخدر باز گرفتار و زندانی شده است. به ملاقاتش می رود و ازآن پس بادیدارهفتگی مادر درزندان ادامه پیدا می کند.
ادامه تحصیل لادن و استخدام دریک موسسه ورزشی، زندگی درخوابگاه،،آشنایی با زندان و زندانیان از مسائلی ست که نویسنده تجربه های این بچه باهوش پرورشگاهی را یادآور شده است.

درهیحده سالکی باآمادگی تحصیل در موسسه صنایع نفت، خوابگاه را ترک کرده با دوستانش زندکی می کند. گفتن دارد که پشتیبانی پوری ازلادن درحد یک مادر [درحالی که نیست] قابل ستایش است.
لادن روزی نامه ای ازمادرش دریافت می کند که با ادرس مردی که سمساری دارد مراجعه کرده و پول یک قالی را که به او فروخته وصول کند. لادن با چادرنمازی که از پوری به عاربت گرفته سر می کند و به همان آدرس مراجعه می کند. پس از وصول پول، ناگهان مآموران هجوم آورده سمسار را به جرم مواد مخدر دستگیر می کنند. لادن را نیز با پاکت پول قالی که ازسمسار گرفته بازداشت و یک سربه بازداشتگاه می برند. مدت ها در زندان می گذراند محروم ازادامه تحصیل.
نویسنده، ارقول لادن خاطرات تلخ دوران زندان او را به اختصارشرح داده است.
لادن پس از رهایی از زندان توسط پوری، با امضای قراردادی کتبی سرپرستی «پدر ادوارد» را که پیرمرد آرام وبافرهنگی ست. برعهده می گیرد. دراین دوره است که ، پوری لادن و مادرش بهجت را در بافتن لباس های دستباف با کانوا ازمانتو گرفته تا کلاه و دستکش برای امور امور خیریه سرگرم می کند.
لادن درآشنایی با مانی، خود را فرزند خوانده پدر ادوارد ودانشجوی دانشگاه صنعت نفت و این که از پدرمواظبت می کند وبه موسیقی علاقه ای ندارد سخن می گوید. مانی هم درمقابل می گوید:
« من مدیریت . . . خواندم توی مغازه پدرم . . . کار می کنم. لوازم الکترونیکی خانگی می فروشیم»
هراندازه که دختر حراف و پخته و دوراندیش است، مانی همیشه ساکت وآرام و ساده دل است.
تحصیلات لادن تمام شده. برای دوران مشاوره ازدبی بورسیه دوساله داده اند.و شدیدا دلباخته مانی شده است.
مدتی بعد پدر ادوارد ازدنیا می رود. لادن که هرگز پدر به خود ندیده، درمرگ او به شدت می گرید و اندوهگین می شود. و داستان به پایان می رسد.

مقاومت کم نظیردختری یتیم با سختی های کمرشکن زندگی، که تا سه چهارسالگی با قلاب زندان در آغوش مادرآشنا شده و درمراحل رشد، با تمیز راه درست مبارزه بامشکلات وکسب موفقیت مسئله ای ست که مفهوم ذاتی «بچه هایی از این جنس» را برای خوانندگان توضیح می دهد.
خدمات بس انسان دوستانه خانم پوری، وراهنمائی های این بانوی دلسوزوسایرنقش آفرین های نویسنده بیشتر، روح مقاوم وسرسختانۀ وسازنده لادن ازبرجستگی های این اثر خواندنی است.

تالان/رضا اغنمی

نویسنده:احمدضیا سیامک هروی
طراح جلد: عصمت الله احراری
برگ آرا: هروی
چاپ نخست: زمستان ۱۳۹۲
ناشر: زریاب. افغانستان

داستان با ادهم و فرزندش سلیمان شروع می شود واز سرکشی پسرش که عاشق دختری شده، در«تنگل». با دوستان قرار گذاشته که شبانه به آن محل رفته ودختررا بربایند و به محل زندگی خود بیاورند. مادر ازغیبت ناگهانی سلیمان و شنیدن خبر نگران جان فرزندش به وحشت می افتد. و پدر در حوادث همیشه ناگوار وخونین تنگل به فکر فرو می رود :
«کاش تنگل را ندیده باشی و ندانی که در پشت هرسنگش خون خواری درکمین است. اگر هیچی نداشته باشی و تریاکی درخورجینت نباشد تو را به خاطر اسب می کشند».
درگفت وشنود بین ادهم و همسرش زلیخا که ازگذشته ها می گوید و ازبین رفتن فرزندان شان ادهم سخنی می گوید که پنداری روایتگر بخشی ازآفت های بنیادی جامعۀ افغان است:
«زلیخا فرزندانت را من نکشتم که ملامتم می کنی. این جا هیچ مادری نیست که داغ فرزند نداشته باشد. پدر ومادرهای ما همیشه به بخور ونمیرشان قناعت داشتند اما جوان های امروزی ندارند. هیچ کسی به زور تریاک به کتف شان نکرد. می خواستند یک روزه پولدار شوند»
در سکوت شب سرد ویخبندان زمستان صدای باز و بسته شدن در دروازه بلند می شود.
سلیمان برگشته با سبزک.
مادر و پسر درشال درازی پیچیده دختررا به درون خانه می آوردند.
پدر با نگاهی که دختر را شناخته، که از ازآن طرف کوه است و هزار شتر تاوان دارد»
غرق اندوه آینده ای خونین بردلش سنگینی می کند.
دختر که ازسرما بی هوش افتاده با پرستاری دلسوزانه ومداوای مادر آرام آرام به هوش آمده از بگومگوهای تند آن ها درباره خودش چشم باز کرده خودش را مغرفی می کند:
«کاکاادهم! من بیگانه نیستم. دختر نازخاتون هستنم».
ادهم ازشنیدن سخنان دختر گیج و مبهوت شده، از محل زندگی وپدرش می پرسد و دختر پاسخ مثبت می دهد.
از «کشکار و دختر کشمیرخان».
پدر با احساس آرامش دستی بر سر سبزک می کشد و می گوید:
«برو خدا تورا خوشبخت کند و به پای هم پیر شوید».
عقد ازدواج بین سبزک و سلیمان توسط ملای روستا جاری شده وآن دو جوان رسما زن و شوهر می شوند.
دختراز وضع مالی وفلاکت بار پدرش کشمیرخان می گوید که پدرش درمقابل بدهی هایش به او گفته درفکر زن رستم خان شدن باشد. بی آن که توجه داشته باشد که درنظر دختر ازدواج با خان برابر با مرگ اوست. وبه یاد وصیتنامه مادر می افتد.
ادهم که به دوران جوانی ودلبستگی های خود به نازخاتون درسیر وسیاحت گذشته ها می لولید، با شنیدن سخنان دختر و وصیتی که مادرش درباره ادهم به او سپرده بود، بی طاقت شده تا هرچه زودتر پیام را دریابد، می گوید:
«قدمت روی چشم تامن زنده ام دست هیچ نامردی به تو نمی رسد . . . تشویش نکن! وصیت مادررا بگو! که تاب وتوانم را ازدست دادم».
مادرم وصیت کرد که به شما بگویم:
«که اگر دراین دنیا از من نشدی، آن دنیایت را به من ببخش».
این وصیت کوتاه ادهم را پریشان می کند.

دراندیشه گذشته ها حوادث هیحده سال پیش، بین ادهم و کشمیرخان جان می گیرد. دریک درگیری خونین بین «بزنیچی ها» و «کشمارویی ها» که برسر نازخاتون مادر سبزک رخ داده بود، دشمنی دیرینه بین آن دو شکل می گیرد.
وسپس، نویسنده، وضع جغرافیایی برنیچی و کشمیر را شرح می دهد و دشمنی دیرینه آن ها را یادآور می شود.

حالا که سبزک درخانه ادهم عروس آن خانواه شده، کشمیر خان دریک حمله مسلحانه به بزنیجی ها، ادهم، پیش مرگ آن ها را که غلام نامیده شده غافلگیر می کرده می گوید:
«برو به کشمیرخان بگو که که تفنگش را بگذارد بیاید ومردانه گپ بزند پیش ازآن که خونی بریزد، می خواهم با او گپ بزنم. برو! پس برو».
آن دو دست خالی بدون سلاح با هم رو برو می شوند.
درگفتگوی آن دو، کشمیر وقتی مطمبن می شود که سبزک به عقد سلیمان درآمده، وچون قبلا قول دختررا به رستم خان داده،ادهم را تهدید کرده می گوید حالا با رستم خان طرفی که ادهم پاسخ می دهد مرا از رستم خان مترسان. ک
«سبزک حالا ناموس سلیمان است وخواهر و مادر تمام بزنیچی اگر بد نگاه کرد وای به حالش است. همه سرکف دردفاع ازاو ایستاده اند بروبرایش بگو . . . رستم خان چه سگی است ؟».
کارآن دو بجایی می کشد که ادهم کارد خودرا درآورده به اومی دهد و می گوید بگیر مرا با این بکش! اما «بدون دعای دخترت نرو».
کشمیر اندکی نرم شده همدیگررا درآغوش می کشند. ازتپه سرازیر شده روبه سمت خانه ادهم به عزم دیداربا سبزک. اما نرمش کشمیر لحظاتی بیش دوام نمی آورده عقدۀ کینه های گذشته ازدرون دل پرخشم پدرسرریز می شود. می ایستد وبا کاردی که ادهم به دستش داده بود شاهرگ خود را می یُرد.
«خون ازگردنش فواره می زد و برف زمین را رنگین می کرد».
ادهم پریشان حال وارد خانه می شود و، درخیال، نازخاتون را می بیند مادر سبزک را که درآستانه درایستاده بالبخندی یرلب. صدای شلیک یاران کشمیر که جنازه را برداشته واز محل دور می شدند .
ادهم ماجرای کشته شدن کشمیررا برای زلیخا و سلیمان شرح می دهد. وسپس درخلوت با عروس، ماجرای آمدن کشمیرخان ومذاکره صلح آمیزبا او پس ازتۀملی کوتاه، دردل سبزک ارعفو و بخشش پدر و فروریختن باورهای واهی زودگدر تا خود کشی او را برای عروس تعریف می کند.
سبزک می گوید:
«کاکا ادهم من خوب تیر می زنم پدرم برایم نشان زنی را آموخته است شکار هم کرده می توانم . . . اگر رستم آمد و با شما جنگی داشت. یک تفنگ به من بدهید تا درکنارشما باشم آرزو دارم درکنار سلیمان بمیرم».
پدرازخاطرات عاشقانه خود با نازخاتون و قهرمانی های دوران جوانی می گوید.

پس ازخاکسپاری جنازه کشمیرخان، رستم دودختر جوان شیرمحمد سبزواری به نام های بیگم ونادی را بابت بدهی او برداشته با خود به «ونک» می برد.ارتنگ کشته شدن کشمیر و بردن سبزک را به او خبر می دهد:
«رستم خان! سبزک حالا زن سلیمان است. جنازۀ پدرش را هم با دست های خودم به خاک سپردم».
نویسنده، رستم خان را معرفی می کند:
« چندسال پیش برادرش را که می خواست ازاو جدا شود و سهمش را ازدارایی خانوادگی بگیرد، کشت. وازآن به بعد دستش درکشتن هیج کسی نلرزید».
دودختر شیرمحمد را که زندانی هستند به دست زندانبان می سپارند. یوسف دستیار نزدیک رستم عاشق «نادی» دخترکوچک شیرمحمد می شود. رستم این را می داند و درفکرازبین بردن اوست. ولی با توسل به دروع با قول مساعد یوسف را امیدوار می کند. تا این که در نیمه شبی برفی اورا به تنگل نزدعلی خان که به «مارهفت سر می ماند» می فرستد. و با پولی که به «ارتنگ» می دهد می گوید:
بگیر ارتنگ خان! بردار و در جیبت کن تو حالا خیال حمله به بزنیچی را ازسربه درکن! نمی خواهم بدون مشورۀ علی خان به آن جاحمله کنم. تو این پول را بردار و به رد یوسف برو! به دره که داخل شد بزن نمی خواهم این جانوردیگرزنده بماند».
آن دو در سیاهی شب در دره بهم می رسند. یوسف ارتنگ را با تیری زخمی می کند. در سر جاده اصلی، هریک از سویی به محل خود برمی گردند.
یوسف به سراغ اسماعیل زندانبان نادی می رود به امید آن که دختررا ازرندان رها کرده با خود ببرد. اما اسماعیل می گوید:
«نادی را گاو خورد . . . نادی دیگر نیست اورا بُرد».
آن دو با تفنگ ونارنجک به خانه رستم حمله برده، شکور فرزند جوان رستم کشته می شود مادراو بلقیس با مشاهدۀ نعش جوانش به نفرین رستم می پردازد. بلافاصله به ضرب گلوله تفنگ شوهرش از بین می رود.
یوسف واسماعیل پس ازآن شبیخون روستا را به سرعت ترک می کنند.
رستم با عده ای تفنگدار، درحالی که «بیگم» خواهرنادی را با کودک یکساله ش طناب پیج کرده ودرنمد درازی پیچانده به تنگل می روند برای ملاقات ومشورت با علی خان! و همو با دیدن جوال سراسب وکنار زدن چادرپشمی صورت کبود وگریانی می بیند با :
«چشمهای سیاه ودرشتی داشت وگونه هایی گشتالودی. وسط دوابرویش ستاره یی خالکوبی شده لب هایش پفیده بودند ومی لرزیدند».
رستم بیگم را دراختیارعلی خان می گذارد:
«گلی است که چند شب پیش از زیرکوه ازباغ شیرو چیدم آوردم چند شبی پیش تو امانت باشد».
علی خان درخلوت با رستم به گفتگو نشسته ازتغییرات سیاسی کشور و پیشرفت های زمانه وانتخابات محلی برای نمایندگی مجلس بحث می می کند ومانع حمله او به روستای ادهم و سلیمان می شود. می گوید:
«پس برو ودیگر دستت را از ماشۀ تفنگ دور نگه دار! تا وقتی ازمن درکاری مشوره نگرفتی دردسرتیارنکن».
پس ازرفتن رستم و تفنگدارانش ازآن محل، علی خان پس ازهیجده روز همخوابگی بابیگم اورا به یکی ازنوکرانش سپرده می گوید:
«بیگم را ببرد و رد گم کند و نعش اورا درکانال بیندازد تا گرگ های گرسنۀ تنگل کار خودشان را بکنند».
بین راه مرد تفنگدار رهایی او ازمرگ را به شرط همخوابگی مطرح می کند. پس ازبحث و قول وقرار بیگم می پذیرد. درپناه سنگی درآن سرما لخت شده روی بیگم می افتد و بیگم با سنگی تیز برفرق او می کوبد و تفنگ را برداشته با گلوله ای او رامی کشد.
بیگم به خانه ادهم رفته پس از معرفی خودش سرگذشت ش را شرح دهد و نجات فرزند یک ساله اش حبیب را از ادهم می خواهد.
آمدن ناگهانی علی خان به آبادی بزنیچی با انبوهی تفنگدار، درد دل شبانه او با ادهم که فقر وفلاکت های دوران گذشته خانواده های گرسنه روستارا شرح می دهد، بخشی ازخواندنی ترین های تاریخ اجتماعی آن سرزمین کهن است که نویسنده، بیرحمی وظلم و ستم رایج زمانه را روایت کرده است. بای [خان] دهکده رحمان خان بوده که سال ها پیش به دست ادهم کشته شده است.
علی خان در پس سخنان ش می گوید مدتی ست در فکر اربین بردن دشننی ها وخونریزی ها دربین اهالی هستم یک پارچگی ما روستاییان به نفع همه اهالی روستاهاست:
«راستش را بپرسی همان شب که یوسف زد و بچه رستم را کشت وگریخت رستم به رد او به تنگل آمد. با تمام لشگرش امد. من سرراهش قرار گرفتم و نگذاشتم به تو حمله کند».
هکو، سپس ازتغییر اوصاغ سیاسی کشور می گوید و ازادهم می خواهد ازاو پشتیبانی کند تا درانتخابات مچلس که درپیش است موفق شود. ادهم به فکر فرورفته ازخود می پرسد: «مگر می شود که کار حکومت را به دست دزد سرگردنه داد؟!».
آمدن قوای نظامی به فرماندهی «زلمی» نام به منطقه ناامن وپرآشوب، برای برقراری امنیت آن دهات مفلوک ازمسایلی ست که نویسنده به درستی یادآورشده است.
سلیمان همراه بیگم به زیرکوه رفته وبجه را می گیرند و به بزنیچی برمی گردند. ادهم می گوید بنا به قول فرمانده نظامی مدرسه ای دراینجا باید دایر کنیم و بیگم که سواد خواندن و نوشتن دارد آموزش بچه های روستا را برعهده بگیرد.
یوسف و اسماعیل با تفنگداران خانه رستم رامحاصره می کنند.رستم به دست زنش صنوبر کشته می شود.
سبزک اصراردارد به دیدارپدرش به کشمارو برود. کشته شدن اورا ازسبزک پنهان کرده اند. سلیمان با توسل به خشونت مانع رفتن همسرش می شود. با این جال سبزک به قصد دیدار پدرازخانه شوهر فرار می کند.
بیگم، بچه اش حبیب را به ادهم سپرده. با گریه و زاری از روستا می رود. ادهم:
«که ناگهان چشمش به جای خالی اسب سلیمان افتاد، سلیمان هم رفته بود».

کتاب خواندنی . پرحادثه ی تالان به پایان می رسد.

بازارچه کتاب ادبیات علیه استبداد/ بهارک عرفان

بازارچه‌ی کتاب این هفته‌ی ما سرکی‌ست به پیشخوان کتاب‌فروشی‌های گوشه‌گوشه‌ی جهان کتاب. عناوین برگزیده‌ی ما در این گذر و نظر اینهاست:

و من دوستت داشتم

نویسنده: فردریک بکمن
مترجم: فرناز تیمورازف
ناشر: چترنگ
تعداد صفحات: ۶۴ صفحه
قیمت: ۱۱۰۰۰ تومان

 

کتاب «و من دوستت داشتم» روایتی است از زبان پدری در شب کریسمس در قالب نامه‌ای خطاب به پسرش؛ او که شخصیت سرشناسی است، در طی سال‌های زندگی‌اش تبدیل به فردی بی‌ملاحظه و خودخواه شده و اهمیتی به عزیزانش نمی‌دهد ولی آشنایی او با دخترکی در بیمارستان که در آستانه مرگ قرار دارد؛ مسیر زندگی او را تغییر می‌دهد.
فردریک بکمن در کتاب تازه خود، ندامت‌ها و سرگشتگی‌های انسان در طول زندگی را روایت کرده است؛ زندگی‌ای که هدیه‌ای ارزشمند و در عین حال گذراست. بکمن با شوخ‌طبعی و سبک نگارش منحصربه‌فردش، تلخی‌ و اندوه را با لطافت تمام منتقل می‌کند.
گفتنی ست این ترجمه از کتاب یادشده در حالی وارد کتابفروشی‌ها می‌شود که همین چند روز پیش ترجمه دیگری از آن (الهام رعایی) از سوی نشر نون منتشر شد.
این نویسنده سوئدی در چند کلمه‌ای قبل از شروع داستان «و من دوستت داشتم»، نوشته است:
این داستان را در یک نصفه‌شب، چند روز قبل از کریسمس ۲۰۱۶ نوشتم. زن و بچه‌هایم چند قدم آن‌طرف‌تر خواب بودند. خیلی خسته بودم؛ سالی عحیب و طولانی داشتم و درباره انتخاب‌هایی که خانواده‌ها می‌کنند، خیلی فکر کرده بودم. هر روز، همه‌جا مجبوریم سرِ دوراهی تصمیم بگیریم. بازی می‌کنیم، خانه می‌مانیم؛ توی خانه می‌مانیم؛ عاشق می‌شویم و کنار یکدیگر به خواب می‌رویم. متوجه می‌شویم به کسی احتیاج داریم که گذر زمان را بهمان گوشزد کند. بنابراین سعی کردم در این‌باره داستانی بگویم…

آیین خاک‌سپاری

نویسنده: هانا کنت
مترجم: فروزنده طبیب
ناشر: مجید
قیمت: ۲۹ هزار و ۵۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۴۱۶صفحه

قهرمان داستان این کتاب «آگنس ماگنوس‌داتر» به گناه کُشتنِ ددمنشانه دو مرد، به کشتزاری دور افتاده در شمال ایسلند، جایی که او بخشی از کودکی خود را سپری کرده است، فرستاده می‌شود تا چشم به راهِ اعدام خود باشد. خانواده‌ای که در کشتزار زندگی می‌کنند، نگران و هراسان از اینکه آدمکشی را در خانه در کنار خود دارند، از او دوری می‌جویند. در این میان تنها کشیش، که آگنس او را به‌عنوان راهنمای معنوی خود برگزیده است، تلاش می‌کند تا او را بیش‌تر بشناسد. با گذشت روزهای زمستان و نزدیک شدن روز اعدام، خانم خانه و دخترانش درمی‌یابند که روایت دیگری نیز پیرامون رویداد پرهیاهویی که شنیده‌اند وجود دارد. آیا این آگاهی به رهاییِ آگنس می‌انجامد؟ آیا …
«هانا کنت»، نویسنده داستان واقعی «آیین خاک‌سپاری»، با نگارش این کتاب به شکلی هیجان‌انگیز به زندگی زن محکومِ جوانی که در اوایل قرن نوزدهم در برابر همگان در ایسلند گردن زده شد، جان بخشیده است.
داستان «آیین خاک‌سپاری» با اشعار نغز و افشاگری‌های تکان‌دهنده‌اش، همان‌گونه که فردی چشمگیر را در زمان و مکانی دور مطرح می‌کند، پرسشی اندوه‌ برانگیز را در ذهن خواننده برمی‌انگیزد: هنگامی‌که زندگیِ یک زن وابسته به سخنانی است که دیگران درباره او بر زبان می‌آورند، چگونه می‌تواند امیدوار باشد که دشواری‌های زندگی را تاب آورد؟

آوای رستاخیز

نویسنده: آرتور میلر
مترجم: شیما الهی
ناشر: چترنگ
تعداد صفحات: ۱۰۹ صفحه
قیمت: ۱۱‌ هزار تومان

 

«آوای رستاخیز»، نمایشنامه کمدی‌تراژدی آرتور میلر، به دنبال پاسخ برای پرسشی ژرف است: اگر عیسی مسیح در جهان امروز ظهور می‌کرد، چه اتفاقی رخ می‌داد؟
ماجرای این نمایشنامه از این قرار است:
«در کشوری نامشخص در آمریکای لاتین ژنرال فلیکس باریوز پیشوای فراری انقلاب را دستگیر کرده است. شایعاتی مبنی بر اینکه این مبارز انقلابی با خود معجزاتی به همراه داشته، وجود دارد. ژنرال قصد به صلیب کشیدن او را دارد و حق پخش زنده تلویزیونی آن به قیمتی گزاف به شبکه‌ای آمریکایی فروخته شده است…»
«آوای رستاخیز» در واقع، روایت بنیاد اخلاقی متزلزل انسان امروز در عصری اشباع‌شده از رسانه‌هاست. نویسنده «مرگ فروشنده» با جان بخشیدن به شخصیتی که مسیح را یادآور می‌شود، کمدی سیاه خود را در دنیای مدرن شکل می‌دهد. میلر با نگاه نافذش دست روی موضوعاتی می‌گذارد که برخاسته از شناخت عمیق او از جهان و انسان‌هاست.

ادبیات علیه استبداد

نویسنده: «پیتر فین» و «پترا کووی»
مترجم : بیژن اشتری
ناشر: نشر ثالث
قیمت: ۵۵ هزار تومان
تعداد صفحات: ۴۹۲ صفحه

 

«ادبیات علیه استبداد (پاسترناک و ژیواگو)» را سال ۲۰۱۵ نشریات واشینگتن پست، ساندی تایمز، نیوزدی، تلگراف، اسپکتاتور و دیلی بیست به‌عنوان کتاب سال معرفی کردند و یکی از دو انتخاب اصلی برای دریافت جایزه معتبر «نشنال بوک کریتیکز سیرکل» بود.

«دکتر ژیواگو» نام رمانی ماندگار از بوریس پاسترناک برنده جایزه ادبی نوبل است که یکی از مهمترین بیانیه‌ها علیه حکومت‌های توتالیتر و تمامیت‌خواه محسوب می‌شود و «ادبیات علیه استبداد» روایتی از شرایطی است که پاسترناک پیش و پس از خلق این رمان تجربه کرده است.
در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «گلوله‌ها نمای بیرونی خانه پاسترناک را، در خیابان والخونکا در مرکز مسکو، سوراخ سوراخ کردند، از پنجره‌ها گذشتند و در زیر سقف‌های گچی خانه فریاد کشیدند. تیراندازی‌ها در ابتدا محدود و جزئی بود، اما به تدریج به جنگ خیابانی تمام ‌عیاری تبدیل شد و تمام محله را دربرگرفت.»