بیست و یک اردیبهشت ماه در کتب تاریخ معاصر ایران روز به دنیا آمدن یکی از شهره ترین زنان سینمایی را در خود جای داده. او که از قضا در نام و نشان شناسنامه ای هم شهره است پس از انقلاب اسلامی در سال ۵۷ به انگلستان و آمریکا مهاجرت کرد و در ردیف معدود مهاجرین جامعه ی هنری ایران قرار گرفت که توانسته تا دروازه های هنر کشور میزبان را هم به روی خوش بگشاید. به بهانه ی سالروز تولد او سری به آرشیو مطبوعات زدیم و یکی از نوستالژیک ترین گفت و گوهای او را برای چاپ مجدد در این صفحه برگزیدیم. گفت و گویی باب روزهای اول آشنایی او با دنیای هنر و بعد روزهای زندگی اش با آیدین آغداشلو و رسیدن به قلل افتخار هنری در سینمای پرآوازه ی هالیود…
تا آنجائی که من میدانم شما فامیل خودتان وزیری تبار است و آغداشلو نام فامیل همسر پیشین شما. شما گویا به دلیل مخالفت پدر با ورودتان به کار هنری نام آغداشلو را انتخاب کردید. پدرتان متعصب بود یا از خانوادهی مذهبی میآمدید؟
شهره آغداشلو- پدر من آن قدر با تاتر مخالفت نداشت که با سینمای ایران. حالا که به سن او رسیدم میفهمم که چه احساسی داشت. به او حق میدهم. چون وقتی رفتم به سینمای ایران، تعداد هنرپیشههایی که صرفا برای بازیگری آمده بودند خیلی کم بود. پدر من وحشت داشت که خدای ناکرده من به راه غلط در سینمای ایران کشیده بشوم. متوجه نبود که برای خودم یک خط مشی دارم و یک هدفی را دنبال میکنم و از آن هدف هرگز به جهت دیگر نخواهم رفت. من هم ایرادی به ایشان نمیگیرم. به همین دلیل هم وقتی رفتم تاتر و گفتم که عباس کیارستمی آمده دنبالم برای سینما، گفتند که اگر اینقدر علاقمند به این کار هستی، اسم من را روی خودت نگذار. در نتیجه من هم ناچار شدم از کارگاه نمایش خواهش کنم که اسم مرا در روی پوسترها و بروشورها عوض کنند. آن بیچارهها هم در آن موقع نزدیک هفتصد تومان برای این چیزها پول داده بودند. گفتم حقوق من را ندهید اما همه را عوض کنید. حقوق من را هم دادند. اما همه را با نام آغداشلو عوض کردند.
شما در سینما بیشتر نقشهای دراماتیک را بازی کردهاید. اما در تاتر همیشه نقشهای کمدی یا طنز آمیز داشتهاید. این تعویض نقش برای شما اشکالی ایجاد نمیکند؟
بعد از بیست و دو سال کار با هوشنگ توزیع دیگر مشکل نیست. اما روزهای اول سخت بود. برای این که ریتم کمدی کاملا متفاوت است از ریتم تراژدی یا دراما. من هم چندان آگاهی از آن نداشتم. اما در این بیست و دو ساله متوجه شدم که چگونه میتوانم به این کمدی برسم.
تمایل خودتان بیشتر در چه زمینهای است، کمدی یا تراژدی؟ بعضی از هنرپیشهها مثلا تنها شکسپیر بازی میکنند.
بستگی به نقش دارد. نقش اگر رنگی باشد، و چند جنبه داشته باشد، واقعا تفاوتی نمیکند. مثلا نقش من در سریال تلویزیونی بیست و چهار یکی از بهترین نقشهایی بوده که بازی کردم. این خانم مادر، همسر، عاشق، فعال سیاسی است، ایجاد کننده تروره،… از مادر به تروریست سیصد و شصت درجه میچرخد و دوباره به خودش میرسد. برای من این جور نقشها خیلی دوست داشتنی است. چند نقش را در یک نقش بازی کردن. من در این جور نقشها به تماشاگر میتوانم بگویم ببینید که من چه قدرتی دارم به عنوان یک بازیگر. و اگر بتوانم همین کار را در کمدی بکنم، اشکالی ندارد. ولی متاسفانه به من در سینمای آمریکا زیاد کار کمدی نمیدهند. وقتی در سینما جای خودتان را پیدا میکنید و معروف میشوید به بازی کردن یک نوع از نقش مثل دراما یا تراژدی، کارگردانها و نویسندهها و تهیه کنندههای تنبل، هی برمیگردونتون سر جای اول. اما تا حالا دو تا کمدی بازی کردم. یکی در سریال ویل، اند، گریس که خیلی موفق بوده و چند میلیون بیننده فقط در اینترنت داشته. من همان ریتمی را که یاد گرفتم از آن استفاده کردم. دیگری در فیلم آمریکن دریمز بود، برای پاول وایتس، که آن هم از فیلمهای مورد علاقهام است. ولی به من کم این نقشها را میدهند.
آیا توی زندگی واقعی هم چند نقشی هستید؟
من در زندگی واقعی سی سال است دنبال معنی این یک بیت هستم.
کی شود این روان من ساکن این چنین ساکن روان که منم
به این دلیل به آن رسیدم که احساس کردم ناخودآگاه، همیشه تمرینش کردم ولی نمیدانستم که چکار دارم میکنم. تنها سعی من در زندگی این است که روان باشم اما ساکن باشم. یا ساکن روان باشم. همین. دوستانم به من میگویند که تو هنوز هم همان شهره لب دریاها هستی.
لب دریاها چکار میکردید خانم آغداشلو؟
ما وقتی میرفتیم اردو، مثل همه بچههای شیطان دیگر، شعر میخواندیم، سر به سر مردم میگذاشتیم، جوک میگفتیم، هنوز هم همان آدم هستم. من آدم خیلی مثبتی هستم. خوشحالم از این که زندهام، خوشحالم از این که مریض نیستم، از این که سقفی بالای سرم دارم، خوشحالم از این که کار دارم. توقع زیادی هم از دنیا ندارم. مگر من کی هستم. مگر دنیا چیست؟ هر لحظه که دور خودتان میچرخید، میبینید که همینطور آدمها دارند میروند روی هوا، کشته میشوند. چرا هم ندارد. بنابراین تنها راه این است که آدم خودش را سالم و عاقل نگاه دارد. هر کجا هم که میتواند کمکی بکند. اگر من مریض بشوم، چه کسی میخواهد هفت تا بچه را در هند بچرخاند؟
شما در هند بچه دارید؟
بله در هند. من و هوشنگ چند بچه را به فرزندی پذیرفتهایم.
شما هم در سینما کار کردید و هم در تاتر. کدام یک را ترجیح میدهید؟ در کدام یک از اینها بیشتر خودتان را میتوانید نشان دهید؟
هر کدام توانائیهای متفاوت را به نمایش میگذارد. بخش جذاب و لذت بخش تاتر، ارتباط مستقیم با تماشاگر است. انرژی تماشاگر را احساس کردن است. به قول آنتونین آرتو ، پدر تاتر جهان، میان قلب تماشاگر و قلب بازیگر نخی است که دیده نمیشود، اما وجود دارد. وقتی من هزار و هشتصد تا تماشاگر میگیرم، این نخ تمام قلب من را روشن میکند. زندگی من را شیرین میکند. به من انرژی میدهد. مثل پسر زئوس.
اما در سینما دوربینی که کوچکترین جزئیات را یادداشت میکند، طبیعتا میدیومی نیست که من بتوانم با آن رابطه برقرار بکنم. اما میدانم که هر گوشه چشمی که به یک طرف میچرخانم، یا حرکت دست، یا لب، یک معنای خاصی دارد. من هم روی آنها کار میکنم. سینما خوبیاش این است که یک بار که کار میکنین میلیونها آدم آن را میبینند. تاتر را باید بردارید بگذارید روی دوشتان، از یک شهر به شهر دیگر، با ترن و هواپیما و گاهی اوقات با یک ماشین ژیان، تلق تلق بروید. فکر میکنم اگر یک کمی دیگر پیرتر بشوم و تنبل بشوم، فقط میخواهم کار سینما بکنم.
در اثر مرور زمان برای هنرپیشه تاتر، نگاه داشتن متن در ذهن مشکل نمیشود؟
نه. اینها هر کدام سی دیهای خودشان را دارند. سی دی یک نمایش، توی مغز یک بازیگر میتواند مدتهای زیاد بماند. وقتی بازمیگردید به آن، پس از بیست سال، مثل نمایشنامه بوی خوش عشق که ما خیال داریم بار دیگر روی صحنه ببریم، به خاطر بیست و یک سالگیش، دکمه را که فشار میدهید، یک بار و دوبار، دفعه سوم سی دی میآید بالا، و به راحتی قادر هستید که بیانش بکنید.
آنچه که شما گفتید مربوط به حافظه دور است که معمولا حرفها را بهتر در ذهن نگاه میدارد. ولی وقتی میخواهید کار جدید شروع کنید چی؟
من کار را از حفظ نمیکنم. کار را از آن خود میکنم. من منطق پشتشان را نگاه میکنم. من تصویر را میبینم. گاه در برخی کارهای نمایشی پشتش منطق آنچنانی ندارد، و اصلا منطقش در بی منطقی است. بنا براین آن را به یاد میآورم. من متن را در ذهنم حک میکنم. درست مثل تاتر درسر که نقش آن را آلبرت فینی بازی میکرد. خیلی جالب است که هنرپیشه پیر شده، الکلی شده و با همین حال میآید برای اجرای نمایش. درسر به او میگوید قربان آمادهاید که لباستان را تنتان بکنم؟
میگوید امشب چه نقشی بازی میکنم؟ امشب هملت هستید.
میگوید بودن یا نبودن. نمایش میآید در سرش. لباسش را تنش میکند و برنامه اجرا میشود. سخت است ولی شدنی است. این چیزی است که من خیلی علاقه دارم به بچهها یاد بدهم. من معتقدم بازیگری از جایی به بعد به جادوگری میرسد. چیزهایی را آدم توی کار یاد میگیرد که باور نکردنی است. در هیچ کتابی نیست.
شما همین اندازه که در گفتار مهارت دارید، در نوشتن هم مهارت دارید؟
من یک نمایش تک نفره به اسم نیمه دیگر نوشتم. خاطرات یک زن در پنج مرحله. از هفت سالگی با قصه مادر بزرگ، از حبه انگور شروع میشد، و در پنجاه سالگی در انگلستان خاتمه پیدا میکرد. زمانی که خودش را به انگلستان تبعید کرده. آفتاب هم با او در حرکت است و صندلیاش را از نقطهای به نقطه دیگر میبرد. این نمایش را بیشتر روز زن و روز مادر اجرا کردم و به اروپا هم آوردم. پس از آن چون با هوشنگ کار میکردم، فرصت اجراهای بیشتری نبود. پس از آن دیگر ننوشتم تا سال ۲۰۰۶ که خاطراتم را شروع کردم. مدیر برنامهام زنگ زد و گفت کجا هستی؟ گفتم مشغول نوشتن خاطرات. او پیشنهاد داد که کتاب را عرضه کنیم. گفتم نه! میدانید نویسنده هم مثل زن حامله میماند. دلش میخواهد این زایمان هرگز اتفاق نیفتد. به هر حال کتاب به دست ادیتوری داده شده که من توانستم با او رابطه برقرار کنم. سال آینده کتاب منتشر خواهد شد.
چطور شد که شما به کار تاتر وارد شدید؟ آیا تحصیلاتتان در این زمینه بود؟
من با ادای فامیل درآوردن شروع کردم. وقتی جمعهها جمع میشدیم، بعد از ناهار من را صدا میکردند که ادای عمه و خاله و دایی را در آورم. همه غش میکردند از خنده. من آن جا فهمیدم که بلدم کارم را انجام دهم. ولی اولین تخم تاتر را خانم جمیله شیخی در مغزم کاشتند. ایشان دوست صمیمی عمه من بودند. در منزل عمه جان وقتی خانم شیخی هم بود، من را صدا کردند و گفتند میتونی ادای خانم شیخی را در بیاری؟ خانم شیخی صدای بسیار زیبا و بمی داشت. این صدا روی من بسیار اثر گذاشته بود. من هم بلافاصله گفتم بدرالزمان تورو بخدا با من اینطوری صحبت نکن. هر دو زدند زیر خنده.
خانم شیخی به عمهام گفت این بچه باید بازیگر بشود. برای اولین بار بود که من کلمه بازیگر را شنیدم و نه هنرپیشه. من این حرف را در ذهن داشتم. اما میدانستم که من از این حرفها نباید بزنم. چون پدرم میخواست مرا به آلمان بفرستد که دکتر بشوم. همه برادرهایم و من ردیف شده بودیم که دکتر و مهندس بشویم.
تا مدتی صدایم در نیامد. اما بعد از دیدن بر باد رفته در گرگان، در سن شانزده سالگی، پس از مقدار زیادی گریه کردن، به دختر داییهایم گفتم که من میخواهم بازیگر بشوم. من باید بازیگر بشوم. من عاشق این کارم. خانم دایی من هم گفت پس برای فیلم گریه نمیکردی. برای خودت گریه میکردی!
درسش را نخوانده بودم. من دیپلمه ادبی هستم. رفتم به تاتر شهر، کارگاه نمایش. دنبال بازیگری میگشتند که نقش ملکه ژاپن در انگلستان در نمایش جاده باریک به شمال دور را بازی کند. رفتم برای آزمون. خیلی ترسیده بودم. همه گوش تا گوش نشسته بودند. خدا را شکر نمیدانستم کی به کی بود. مثلا یکی بیژن صفاری بود، آربی آوانسیان، اسماعیل خلج، آشور بانیپال، مریم خلوتی، که فقط این خانم را میشناختم. امتحان دادم. به من گفتند برو به ساختمان بعدی تا ما جوابت را بدهیم. در ساختمان دوم پیش آقای نعلبندیان نشستم. نیم ساعت بعد آمدند و گفتند، میتوانی این نقش را بازی کنی و ماهی هفتصد تومن هم حقوق داری.
در سینمای ایران چی؟ آیا نقشی را بازی کرده بودید؟ یا بعدا در آمریکا ادامه دادید؟
دو سالی بود که در کارگاه نمایش کار میکردم. گویا آقای کیا رستمی آمده بود و یکی از کارهای مرا دیده بود. از کار من خوشش آمده بود، برای یک فیلم بلند سینمائی. آقای کیا رستمی پیش از فیلم گزارش در کانون پرورش فکری کودکان کار میکرد و فیلم برای بچهها میساخت. این اولین فیلم بلند او و نخستین فیلم بلند من هم بود.
فیلمنامه را خواندم. گفتم این که هیچی نبود. درباره چی بود؟ دوباره از اول خواندم. تازه متوجه شدم که در اوج سادگی چه معنایی دارد. و چقدر سمبلیک حرف خودش را میزند. آنقدر حرفش را زیبا میزد که در زمان خودش سانسور شد. و در زمان جمهوری اسلامی هم سانسور شد.
پس از آن آقای حاتمی فیلم سوته دلان را پیشنهاد کردند که خیلی خوشم آمد. کاراکتر یک دختر معصومی بود که به خاطر فقر به فحشا روی آورده. برای من به تصویر کشیدن این زن که کم هم نبود تعدادشان، خیلی جالب بود. به نمایش هم در آمد. همه خیال میکنند که سوته دلان اولین کار سینمایی من است.
پس از آن فیلم شطرنج باد را بازی کردم، که از لحاظ تصویری یکی از زیباترین فیلمهایی است که ممکن است در زندگی دیده باشید. کار آقای محمد رضا اصلانی. بی نظیر است.
فیلم در زمان خودش سانسور شد. موضوع فیلم سرگذشت یک خانوادهی از دست رفته قاجاری بود، در درون یک خانه چند صد ساله، نشان داده میشد. آخر فیلم دوربین به بالا کشیده میشود و با کنیزک بیرون میرود و شما شرح امروز را میبینید. گرفتاری ما با اداره سانسور این بود که میگفتند چرا داستان دیروز را به امروز آوردید.
بعد در زمان جمهوری اسلامی هم به نمایش در نیامد، برای این که یک مرد مذهبی و دروغگو و حقه باز، آدمها را در بشکه اسید میانداخت. این زمان هم سانسور شد. هرگز حق این فیلم داده نشد.
اما جالبتر از این فیلم بعدی من بود به نام سراب سلطانیه، که هرگز به نمایش در نیامد. خانم پروین انصاری، یکی از معدود زنان کارگردان سینما که تازه از ایتالیا آمده بود، در مورد مسجد سلطانیه، فیلمی بسازد. این مسجد، توسط مغولها اشغال میشود و سردارمغول در آن جا خوابی میبیند، که در آن خواب به او گفته میشود که این مسجد متعلق به مسلمانان است. او هم فردای آن روز منطقه را ترک میکند. در آن زمان علیاحضرت فرح آرشیتکتی را از ایتالیا آوردند که این مسجد را باز سازی کند. قصه پروین انصاری آمیختهای بود از ماجرای این آرشیتکت ایتالیایی که عاشق یک دخترایرانی میشود، فیلم از امروز این آرشیتکت و خوابهایش باز میگشت به زمان مغولها. فیلم همه چیزش تمام شده بود که مملکت شلوغ شد. من خیلی وقت بود که میخواستم بروم تحصیل کنم و چیزی یاد بگیرم. آدم یک مدت که کار میکند، باید توقفی بکند و چیزی یاد بگیرد تا دوباره بتواند کار کند. در انگلستان پس از ده سال این خانم را دیدم. خانم انصاری گفت که این فیلم را گم کرده است. حاضر بود آن زمان تا پنجاه هزار دلار جایزه بدهد که فیلم را به او باز گردانند. به همه جا مراجعه کردیم، ولی بی فایده بود. تصور من این است که آن روزی که یک مشت وحشی به خانه فیلم حمله کردند، و بستههای گرد فیلم را بی رحمانه به پائین پرت میکردند، همان روز این فیلم از بین رفته است. تصاویر این حرکت وحشیها هم موجود است.
بدین ترتیب شما از روز اول کارتان با سانسور همراه بودید.
بله آشنا هستم با این مسائل.
در خارج از کشور چی؟
نه خدا را شکر سانسوری در کار نیست. مگر خود سانسوری.
شما پس از مهاجرت به انگلستان مثل این که رشته روزنامهنگاری خواندید. چطور ازبازیگری به روزنامهنگاری رفتید؟
من ارتباطات بینالملل خواندم. میخواستم ببینم در مملکت من چه اتفاقی افتاده. به همین دلیل روزی که میخواستم لیسانسم را بگیرم، گفتم کسی طرف من نیاد و حرف بازیگری با من نزند. اما همان روزی که لیسانسم را میدادند، آقای پرویز کاردان هم در میهمانی من شرکت داشت. در گوشم گفت من یک نمایش دارم با نقش اول برای تو. نمایش را خواندم دیدم سیاسی است. گفتم خوب من این جوری که بهتر میتوانم به ملتم به میهنم کمک کنم تا این که خودم تبدیل به یک سیاستمدار بشوم.
بعد تحصیل را ادامه دادید؟
نه! خیلی کار سختی بود. هم باید کار میکردم و هم درس میخواندم. تا دو سال پدر و مادرم برایم پول میفرستادند. بعد دیگر اجازه ندادند. رفتم سفارت بورس بگیرم. یک خانم بد اخلاق و خیلی بی تربیتی آن جا نشسته بود. گفت چی میخونی؟ گفتم ارتباطات بینالملل. گفت اقلا پزشکی، دامپزشکی، ارتباطات بینالملل چیه دیگه؟
گفتم میخواهم به مملکتم برگردم کمک کنم.
گفت مملکت به تو و امثال تو احتیاجی نداره.
بعد از اتمام تحصیلات به آمریکا رفتید؟
بله با نمایش کاردان به آمریکا رفتم. همه جا با استقبال عجیب و غریبی روبرو شد. اولین بار بود که بعد از هشت سال این همه ایرانی را یک جا میدیدم. و این همه محبت.
سالنی که ششصد، هفتصد نفر جا داشت، هزار و خردهای آدم آمده بودند. موقع نمایش آقای کاردان آمد تو گفت شهره مردم شیشه تاتر را شکستند. حالا باید کلی خسارت بدهیم. گفتم اینها مهم نیست. مهم اینه که جایی که من میخواهم بیام زندگی کنم مردم به خاطر دیدن تاتر شیشه را میشکنند. هر چه در لندن داشتم فروختم و وامی هم از بانک گرفتم، و رفتم لس آنجلس یک گل فروشی همراه با یک خانم ایرانی باز کردم. دلم میخواست که یک شغل داشته باشم که اگر کار تاتر نگرفت، در نمانم. اما جالب این جاست که بعد ازشش ماه ناچار شدم از پول تاتر روی گلفروشی بگذارم، چون گلفروشی ناموفق بود.
چه تاتری در ایران خیلی زیاد برایتان تاثیر گذار بود؟
بچهی اولم گلدونه خانم بود. اولین کار مردمی من بود. پیش از آن بیشتر کارهای هنری میکردم. وکارهای فرنگی، بکت، برشت و از این جور چیزها. هنوز هم آخرین جملهاش یادم هست. گلدونه میاد جلوی صحنه، چادرش را میگیرد روی سرش و دستهایش را به سوی آسمان بلند میکند و میگه گلدونه خانوم چی بودی، چی شدی، چی میشی!
برای من مثل همان صحنه فیلم سنگسار بود که بعدها بازی کردم. من عاشق آن کار بودم که کاری سیاسی، اجتماعی بود. بعد از آن بوی خوش عشق.
کارهای هنری بیشتر تماشاگر داشت یا کارهای مردمی؟
من با آشور بانیپال که کار میکردم، هفتاد، هشتاد تا تماشاگر داشتیم. با خلج دویست تا، تازه یک عدهای هم پشت در میماندند. چون کارگاه نمایش فقط دویست تا جا داشت.
منبع: رادیو فردا – الهه خوشنام
تلخیص و ویرایش: خلیج فارس