« از میان انبوه عکسهای مربوط به گذشته، هستند تصاویری که تاریخ را از منظری دگرگونه به تماشا مینشینند. بهترین این تصاویر این توانایی را دارند که بیش از هر فیلم یا کتاب دیگری در تجسم رویدادهای برههای خاص مددرسان باشند. »
این جملات را وبسایت «برایت ساید» در حاشیهی بیست عکس منتخباش نوشته، عکسهایی تاریخی که پیش از این کمتر دیده شدهاند:
«اگر رقیبتان آلن دلون باشد شانسی برای جلب توجه کردن ندارید. حتی اگر “میک جَگِر” (بنیانگذار رولینگ استونز) باشید»
“سالوادور دالی”، نقاش اسپانیایی با مورچهخوار خانگیاش – ۱۹۶۹
اسامه بنلادن به همراه خانوادهاش در سوئد – ۱۹۷۰
فشن کلاه در نیویورک – ۱۹۳۹
آلفرد هیچکاک، در حال بازی با نوههایش – ۱۹۶۰
دانشجویان دانشگاه پرینستن امریکا بعد از برفبازی – ۱۸۹۳
آببازی استیون اسپیلبرگ و جرج لوکاس، دو کارگردان امریکایی- سریلانکا – ۱۹۸۳
زن ۱۰۶ سالهی ارمنی در حال دفاع از خانهاش در جریان جنگ قرهباغ – ۱۹۹۰
انتقال هارددرایو ۵ مگابایتی شرکت آی.بی.ام – ۱۹۵۶
سیل در پاریس – ۱۹۲۴
نیکولا تسلا، در لابراتوارش
ارنست همینگوی، نویسنده امریکایی، بعد از یکی از مهمانیهایش
اعتراض زنان به اجباری شدن حجاب در ایران بعد از انقلاب اسلامی – ۱۹۷۹
آخرین عکس از کشتی تایتانیک پیش از غرق شدن – ۱۹۱۲
آدری هپبورن، در حال خرید به همراه برهآهوی خانگیاش – بورلیهیلز ۱۹۵۸
مدلهای برند «دیور» در خیابانهای مسکو – ۱۹۵۶
مرد فرانسوی، سیگار وینستون چرچیل، نخستوزیر بریتانیا را روشن میکند- ۱۹۴۴ (بعد از رهایی فرانسه از اشغال آلمان نازی)
سیگار کشیدن دو کارگر در وقت استراحت پروژهی ساخت ساختمان راکفلر (RCA) در منهتن نیویورک – ۱۹۳۲
ورود نوشیدنی کوکاکولا به فرانسه – ۱۹۵۰
مهر و موم آرامگاه توتانخآمون از فراعنه مصر باستان در سال ۱۹۲۲. این مهر و موم به مدت باورنکردنی ۳۲۴۵ سال دستنخورده باقی مانده بود.
احمد شاملو، به گفته ی خودش، “با نزدیک به یکصد و هفتاد جلد کتاب چاپ شده و چاپ نشده که پاره ئی از آنها تا هجده بار تجدید چاپ شده است” در تاریخ ادبیات ایران مقامی یگانه دارد: شاعر، نویسنده، روزنامه نگار، مترجم و محقّقی که یک تنه تبدیل به کارگاهی فعّال در حیطه ی کتابت شد (در این رقم، ظاهراً شماره های کتاب هفته، کتاب جمعه و مجلّدات در دست تدوینِ کتاب کوچه را هم به حساب آورده است.) تقریباً هر آنچه نوشت خواننده دارد، اما میل نداشت برخی ترجمه هایش بدون بازبینیِ اساسی تجدید چاپ شود.راهی دراز پیمود و در این مسیر، هم آزمود و هم آموخت و هم دور ریخت.
اما تعداد و حجم کتابهای او به تنهایی بیانگر شخصیت ادبی اش نیست.حضور جسمانی، پرکاری، سماجت، خُلقِ گاه مهربان و گاه تند و نیروی روحی اش را نباید در ایجاد این کارگاهِ یک نفره دست کم گرفت. خراباتیگریِ شاعرانه و قلندریِ هنرمندانه شاید برای مدتی در مشهور نگه داشتنِ کسانی کارساز باشد، اما ارزشی برای همه ی زمانها و نسلها و سنها نیست. به برکت پشتوانه ی سالها کار مداوم، در مرحله ای از زندگی اش به شیوه ی زیستِ متعارفی دست یافت که نشان می داد از نظر حرفه ای بر خطی ممتد، و هرچند با کمی زیگزاگ، حرکت می کرده است. احتمالاً در تاریخ ادبیات ایران در قرن بیستم نخستین فردی بود که با درآمد حاصل از فروش نوشته هایش ( و البته با کمک آیدا) و بدون آب باریکِ بازنشستگی، توانست به سطحی از زندگیِ به اصطلاح مرتب دست یابد.
آنچه موفقیت حرفه ای و مادّی او را به کمال می رساند تداوم روحیه ی سرکش سی سالگی در هفتاد سالگی بود. قلندری که به ضرورت سن غلاف کند و کوتاه بیاید کار مهمی نکرده است؛ کسی که بتواند همانند شهروندان ارشد، از نوع متعارف، رفتار و زندگی کند اما نافرمان و گردن کلفت باقی بماند و پَر نریزد نوبر است. حتی صدای پرطنین او و انبوه موهای مجعّدی که تا آخر عمر بر فرقش ماند در خدمت تحکیم تصویرش به عنوان نویسنده ای سرکش عمل می کرد که کوتاه بیا نبود.
با شاملو در اسفند سال ۱۳۵۷ که هر دو به ایران برگشته بودیم دیداری دست داد و به معاشرت و دوستی انجامید. نسل ما سالها به زبان شعرها و با شعرهای او صحبت و فکر کرده بود، در شعرهایش مفاهیمی تاریخی، اجتماعی، عاطفی، عشقی و البته سیاسی یافته بود و اعتقاد داشت که این زبانی است کاملاً جدید و پاسخگوی ادراکات انسان امروز و نیازهای او. وقتی می سرود ” یاران ناشناخته ام / چون اختران سوخته / چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد/ که گفتی/ دیگر/ زمین/ همیشه/ شبی بی ستاره ماند “؛ ” بی آنکه دیده بیند،/ در باغ/ احساس می توان کرد/ در طرح پیچ پیچِ مخالف سرای باد/ یأس موقرانه ی برگی که/ بی شتاب/ برخاک می نشیند “؛ ” این فصل دیگری ست/ که سرمایش/ از درون/ درک صریح زیبایی را/ پیچیده می کند “، مضامینی هم برای گفتگو با دیگران و هم مکالمه ای با درون به دست می داد.
در هفده هجده سالگی، بسیاری از شعرهای او را حفظ بودم. شعر او برقی بود که در عرصه ی ادبیات ایران درخشید و فکر و زبان خوانندگان بسیاری را شعله ور کرد.حتی در سربازخانه و در وقت خیس و خسته قدم آهسته رفتن در خاک و خُل زبان حال بود: “بیابان، خسته/ لب بسته/ نفس بشکسته/ در هذیان گرم مه عرق می ریزدش آهسته/ از هر بند”. روحیه ی سرشار از انرژی و لحن پرمطایبه اش مکمّل شخصیتی بود که به زبانی جدید می سرود و زبانِ نو می ساخت. در معاشرت با او، می توانستی ادیب و شاعر را کنار بگذاری و همصحبت کسی شوی که آماده بود تا صبح از هر دری حرف بزند و به حرف گوش کند )هرچند که بعداً بسیاری حرفها را از گوشِ دیگر در کند.
۲.
در همان زمان در تدارک راه انداختنِ نشریه ای بود که اسمش را کتاب جمعه گذاشت. نخستین شماره ی آن در مرداد ۱۳۵۸ بیرون آمد. یک هفته بعد، روزنامه ی آیندگان توقیف شد و چند ماهی در دسترس نبودم. در آیندگان، به عنوان عضو شورای سردبیری، سرمقاله ها و یادداشتهای پنجشنبه را هم می نوشتم. پس از بازگشتم به سطح شهر، پیشنهاد کرد همان کار را در کتاب جمعه ادامه بدهم.
در آن زمان گرفتار تردید یا بحرانی فلسفی – عاطفی بودم. تعطیل شدن آن روزنامه، گرچه زودتر از انتظار اتفاق افتاد، قابل پیش بینی بود.آنچه بر ذهنم سنگینی می کرد تأثیر شدیدی بود که یک روزنامه بر فکر خواننده دارد. در آن شش هفت ماه مستقیماً تجربه کردم که خواننده وقتی به نویسنده اعتماد دارد، فکر او را فکر خودش می کند. در چنین موقعیتی، نویسنده حتی اگر اشتباه کند و به اشتباه خویش اقرار کند، خواننده باز دست از پیروی از او بر نمی دارد و این خطا و اعتراف را به حساب روندی فکری می گذارد. رومن رولان در توصیف یکی از شخصیتهای رمانِ جانِ شیفته می نویسد:” او همان روزنامه ای را می خوانَد که پدرش در زمان خود می خوانْد. عقاید روزنامه چندین بار عوض شده، اما او تغییر نکرده؛ همچنان برهمان عقیده ی روزنامه ی خویش است.”
در جواب پیشنهاد شاملو گفتم ما دست کم در دو مورد نه تنها در پیش بینی خطا کردیم،بلکه تشخیصمان یا اساساً نابجا بود یا عملمان نتیجه ی عکس داد: در اعتصاب نامحدود و نابجای روزنامه نگاران و بزنگاه زمستان سال ۱۳۵۷؛ و در مخالفت با همه پرسی برای تصویب پیش نویس قانون اساسی و فشار آوردن برای تشکیل مجلس مؤسسان در اردیبهشت ۱۳۵۷ )خود او از طرفداران تشکیل مجلس مؤسسان بود و از تریبون کانون نویسندگان بیانیه های پرحرارتی صادر می کرد(. گفتم نوشتن درباره ی هرچیزی یعنی دخالت کردن در آن و دستکاری در فکر دیگران؛ و خواننده های مطالب سیاسی چیزی می خواهند که وجود ندارد: پیشگوییِ اینکه در آینده ی نزدیک در عرصه ی سیاست چه خواهد شد. آینده، چه نزدیک و چه دور، قابل پیش بینی نیست، تا چه رسد به پیشگویی؛ و چیزی که قابل پیش بینی باشد آینده نیست. گفتم نوشتن درباره ی مسائل سیاسی روز برای روزنامه یا مجله ی خبری مناسب است و برای نشریه ی جدید او باید قالبی تازه و متفاوت تدارک دید.
از جمله چیزهایی که در آن گفتگوهای طولانی برایش تعریف کردم ماجرای شبی بود که کسی با شتاب از پشت تلفن به تحریریه ی روزنامه گفت از طرف فرقان صحبت می کند و اعضای آن گروه، مطهری را ترور کرده اند. ما هم نمی دانستیم فرقان چیست یا کیست. اما در تحریریه ی بیست سی نفریِ معتبرترین روزنامه ی کشور، اسم مرتضی مطهری هم به گوش کسی نخورده بود. فردا صبح که کتابهای آیت الله مطهری به دستمان رسید،دیدیم او هم چیز زیادی درباره ی دنیای ما نمی دانست و حرف چندانی برای خواننده ی ما نداشت. ما در دو قاره، در دو سیّاره، در دو عصر و در دو فرهنگ متفاوت زندگی می کردیم، اما اتباع یک کشور واحد بودیم. حالا دعوا بر سر این بود که از میان این همشهریهای روحاً دور از هم که نه زمینه ای مشترک دارند و نه چشم اندازی یکسان، حکومت آتی نماینده ی علایق و فرهنگِ کی باشد.
به شاملو گفتم در این کشور، چنین تنازعی جز با شمشیر و خون فیصله نخواهد یافت و حداکثر کاری که فعلاً از ما اصحاب قلم و دوات بر می آید این است که برخورد نهایی را جلو نیندازیم و کاری نکنیم که تصادم تشدید شود. حرف کشیشِ رمان خوشه های خشم را تکرار کردم که ” من استعدادِ راهنمایی مردم رو دارم، اما به کجا راهنمایی شون کنم، نمی دونم.”گفتم کسی هم که حکومت می کند ممکن است نداند مردم را به کجا می بَرَد، چون نه همه ی مردم را می شناسد، نه همه ی مردم او را می شناسند و نه تصوّری از آینده دارد، اما تفاوت اهل قلم با او در این است که خواننده ها، مثل شخصیت رمانِ جانِ شیفته، ممکن است برعقیده ی روزنامه ی خویش بمانند و بگذارند گناه جهلِ نویسنده ی کم اطلاع فراموش شود، حال آنکه سیاسیّون اگر منفور شوند گرفتار لعنت ابدی اند.این بحث طولانی دوستیِ ما را محکم تر کرد و همیشه آن حرفها را به خاطر داشت.
اما روزگار دشواری بود- شاید به دشواریِ همیشه – و خواننده ها گناه جهلِ همه ی نویسندها را نمی بخشیدند. مثلاً، اعتبار هرآنچه جلال آل احمد طی بیست سال نوشته بود طی بیست روز، یا شاید بیست دقیقه، دود شد و به هوا رفت و او ناگهان از چشم روشنفکران افتاد ( از جمله، برای دفاعش از شیخ فضل الله نوری ) و درباره اش این طور قضاوت کردند که نمی دانست درباره ی چه چیزی حرف می زند و مدعیِ رهبری کردنِ مردم بود بی اینکه بداند به کجا ( در همان زمان، شاملو تکذیب کرد که ” سرود برای مرد روشن که به سایه رفت” را برای او گفته است. شعر ” خطابه ی تدفین” را هم از خسرو روزبه پس گرفت) . روشنفکران می خواستند بدانند این شرایط چرا و چگونه پیش آمد. شاهد بودم که از هر طرف به غلامحسین ساعدی فشار می آوردند که موظف است بنویسد و نباید سکوت کند. شاملو هم تا آخر عمر زیر فشار خوانندگان بود تا، به عنوان وجدان آگاه جامعه و جهان، شعر سیاسی – اجتماعی بگوید. مردم قضیه الهام را انگار زیاد جدّی نمی گرفتند؛ مدام حرف از وظیفه بود.
گرچه قلباً علاقه ای به پرداختن به اوضاع جاری نداشت، سرانجام مرا قانع کرد که مقاله هایی با هرشکلی که می خواهم بنویسم. در ابتدای شماره ی ۱۸ در آذرماه بخشی باز کرد با حالت سرمقاله و با سرفصل “آخرین صفحه ی تاریخ” اما پس از یک شماره آن را به “آخرین صفحه ی تقویم” تغییر داد. آن مقاله ها نگاهی بود بر تحولات سیاسی – اجتماعی کشور، تشریح سخنان بازیگران صحنه ی سیاست و مروری بر جراید، همراه با نقد و نظر. شاید تنها مورد در نشریات رو زمینیِ آن زمانِ ایران بود که گروگان گرفتنِ کارکنان سفارت آمریکا در تهران را اقدامی مغایر منافع کشور و ملت خواند. سبک جدید آن سرمقاله ها خوانندگانی را راضی کرد، از فشارهایی که برای چاپ مطالب زنده به مجله وارد می شد کاست و خواننده های جدیدی را به سوی آن کشاند.
شاملو در کتاب جمعه کاری را که هجده سال پیش از آن در کتاب هفته بنیاد گذاشته بود دنبال می کرد. تقریباً به همه ی زمینه های فرهنگی و اجتماعی )جز ورزش( علاقه داشت و دلش می خواست خواننده ی نسل جدید هم با او همراهی کند. اما چیزهایی عوض شده بود. نسلی جوان که به صف خوانندگان مطالب جدّی پیوسته بود چیزهای تازه ای می خواست که هم بسیار سیاسی و بسیار احساسی باشد، هم برایش به آسانی و به سرعت قابل هضم باشد، و هم به اوضاع جاری مربوط باشد.مجموعه ی این خواستها کار نشریه ای مانند کتاب جمعه را که می خواست به فرهنگ و ادبیات انسانگرا، اما غیرخبری بپردازد دشوار می کرد.در ابتدای شماره ی سوم نوشت:” خوانندگان کتاب جمعه خواهان آنند که در شرایط موجود جامعه، گروه نویسندگان ما چابک تر حرکت کنند و مسائل حاد سیاسی و اجتماعی را با صراحت لهجه و منطقی قاطع بشکافند و تاریکی ها را روشن کنند” و وعده داد که نشریه با “مسائل هفته کم و بیش پا به پا حرکت خواهد کرد.” در شماره ی بعد، سه صفحه از ابتدای مجله سفید بود. در شماره ی پنج در پاسخ خواننده ای توضیح داد: “سفید ماندن آن صفحات ناشی از اشتباه چاپخانه نبود. گاهی سکوت می تواند بیش از هر سخنی گویا باشد. آن سه صفحه جای خالی یادداشتی بود که شورای نویسندگان مجله در آخرین لحظه به خودداری از چاپ آن رأی داد و حفظ مجله از آن یادداشت لازم تر شمرده شد.” انگار زیادی ” صراحت لهجه” به خرج داده بود.
اما فشار خوانندگان از همه سو ادامه داشت. در سرمقاله ای در شماره ی۱۴ نوشت: “جمعی ما را چپ گرا می دانند و می گویند کارمان رنگ و بوی مارکسیستی دارد. در حالی که جمعی دیگر گلایه دارند که چرا دست به عصا راه می رویم و به حد کافی چپ نیستیم. خواننده ئی نامه ئی فرستاده است … برپهنه ی کاغذی نسبتاً بزرگ، تنها این عبارت دیده می شود : ‘ به درد زنگ کلاس انشا می خورد.’ بقیه ی نامه اش سفید بود و در پایان آن هم تنها علامت سؤالی بود به جای امضاء که این همه یعنی سرزنشی به خاطر شاید رقیق بودن محتوای سیاسی کار، از سوی خواننده ی جوانی که حاضر به نوشتن نام و نشان خود نیز نیست!”
در پاسخ به ایرادها و خواستها نوشت:” کتاب جمعه برای ما تمرینی است در حرکت به سوی آزادی … ما بر این باوریم که گوهر کارِ روشنفکری یک چیز است و گوهر فعالیت یک مبارز سیاسی یا یک انقلابی چیز دیگر. و بزرگ ترین آموزگاران انقلابی در تاریخ بشر نیز بیش از هر چیز، خود از کارگزاران فرهنگی بوده اند.” و باز در جایی دیگر در همان شماره: ” به مجلس خبرگان پرداختن کارِ کتاب جمعه نیست.” با این همه، در پاسخ به خواست خوانندگان، نخستین مطلب شماره ی ۱۵ مقاله ای بود از محمد مختاری با عنوان ” شوراهای شهر: استقبال یا عدم استقبال؟” در تحلیل نظر وزیر کشور که گفته بود از انتخابات شوراهای شهر استقبال نشده است ( از دیگر مطالب محمد مختاری در کتاب جمعه، مقاله ای دو قسمتی درباره ی “بررسی شعارهای دوران قیام “بود). اما کتاب جمعه، حتی اگر می خواست به کار صرفاً فرهنگی بپردازد نمی توانست یکسره از بازتاب تحولات سیاسی روز برکنار بماند. در شماره ی ۱۶، نخستین مطلب از یک رشته بیانیه علیه گروه پنج نفره ی وابسته به حزب توده در کانون نویسندگان، همراه با خبر تعلیق عضویت آنها، چاپ شد. این نبرد خشماگینِ قلمی در بیست شماره ی بعدی ادامه یافت.
گرفتاری دیگرش سروکله زدن با انبوه شعرها و شعرپردازان بود. سردبیران جراید به تجربه می دانند که چاپ کردنِ شعر نو همراه است با استقبال از نشریه در میان افرادی که غالباً احساس می کنند استعداد کار دیگری ندارند. اما بازکردنِ این در، سِیلی از نامه ی حاوی قطعات ادبیِ عمودی، که عمدتاً برای همان نشریات تولید می شود، در پی می آورد. سردبیران معمولاً موضوع را به این ترتیب فیصله می دهند که شخصی پرحوصله را برای رسیدگی به این کار می گمارند و فرض را بر این می گذارند که کسی اینها را نمی خوانَد جز همانهایی که شعر می فرستند. شاملو، به عادت همیشگی اش، به همه ی نامه ها از جمله شعرها شخصاً رسیدگی می کرد و با آنکه انتظار نداشت در انبوه کاغذهای رسیده با چیز جالبی رو به رو شود، دلش رضا نمی داد این کارِ وقت تلف کن را به کسی بسپارد. حتی می توان گفت از صحبت کردن با خواننده ها، و گاه سرزنش کردن شان برای شعرهایی که می فرستادند، لذت می برد. در ستون پاسخ به نامه ها چیزهایی از این قبیل دیده می شد : “حقیقت این است که ما در زیر آواری از مقاله و قصه و شعر دفن شده ایم و به راستی فرصتی برای خواندن همه ی آنها به دست نمی آید.” گاه حتی دودل به نظر می رسید که با دلمشغولیهای گوناگون جامعه چه باید کرد. در شماره ی ۱۸ : “پرداختن به اخبار سیاسی کار یک نشریه مرجع نمی تواند باشد”، اما در شماره ی ۲۷ در پاسخ به خواننده ای که شعری سوزناک فرستاده است: ” ما یقین داریم که خوانندگان مجله به ‘شعر’ کاملاً بی موقعی که شما سروده اید هیچ توجهی نخواهند کرد… و حق با آنهاست: همگی حواسشان پی این است که آقای رئیس جمهوری با آزادی های مورد ادعایش چه خواهد کرد.” و باز در همان شماره: ” از پائین بودنِ سطح قصه در کتاب جمعه گلایه می کنند اما خود آستین بالا نمی زنند و قصه ئی نمی فرستند که چاپ آن لااقل ده شماره یک بار، فشار گلایه ها را کم کند. عجبا که دوستان شاعر… شعری نمی فرستند که چاپ آن اسباب سربلندی ما شود… اما همه از این بابت خود را طلبکار می دانند!”
شماره ی اول کتاب جمعه مطلبی داشت با عنوان “برنامه ی جمهوریِ اسلامی آقای بنی صدر”، اما در شماره ی ۳۱، خود شاملو در گفتگویی با دانشجویان دانشکده علوم ارتباطات که از او پرسیدند “کتاب جمعه برای طبقه ی بخصوصی با فرهنگ بخصوصی نوشته می شود و عده ئی می گویند شما از توده ی مردم کناره گرفته اید”، گفت :” اگر بگویم مسائل سیاسی ما در شرایط کنونی بسیار درهم، و جنبه های مختلف آن چنان درهم پیچیده است که به سادگی قابل بررسی نیست و زمان می خواهد، لابد ‘ آن عده’ حمل به محافظه کاری خواهند کرد. ولی همین است که گفتم. بسیاری از مسائل و مشکلات را باید گذاشت زمان در هم ادغام کند تا بتوان سرنخ ها را پیدا کرد.”
اما تغییرهای مهمی در فکرها و تلقیات پیدا شده بود که کتاب جمعه تکلیفش با آنها روشن نبود. در دهه ی ۱۳۵۰، و حتی پیش از آن، شطرنج در ردیف سرگرمیهای عتیقه و تفنّنی قرار گرفته بود و دیگر ورزش فکریِ نخبگان جوان به حساب نمی آمد. شاملو علاقه داشت مجله اش صفحه ی شطرنج هم داشته باشد، اما شطرنج برای خوانندگان جوان جاذبه ی چندانی نداشت. از خوانندگان نظرخواهی کرد و نامه هایی در این باره می رسید. سردبیر که پیدا بود گرایشی قلبی به تداوم صفحه ی شطرنج دارد، در پاسخ به خواننده ای نوشت : “شطرنج را، چنان که ملاحظه کرده اید ادامه می دهیم؛ بی این که واقعاً هیچ یک از خود همکاران مجله فرصتی برای پرداختن به آن داشته باشند!” و انگار حوصله اش از این همه جروبحث آدمهای بی اطلاع سررفته باشد، به خواننده ی دیگری اخم کرد: “در مورد شطرنج، استدعای ما از خوانندگان این است که موضوع را دیگر خاتمه یافته تلقی کنند.” یعنی هم دموکراسی و هم دستور کفایت مذاکرات.
علایق شخصی اش را فراموش نمی کرد )مثلاً چاپ کردنِ ترجمه ای تازه از شازده کوچولو یا متن فکاهیِ نمایشنامه مانندِ جیجک علیشاه اثر ذبیح بهروز(. گرایش شخص او به جانب ادبیات و هنر متعهد و جهان بینیِ اجتماع گرا اما چندجانبه و مفرّح بود )کاریکاتورهایی صِرفاً فکاهی چاپ می کرد و از این کار بسیار لذت می برد(. پخته شدنِ چنین نشریه ای و جا افتادنش در ترکیبی قوام یافته به مجال و آرامشی نیاز داشت که دست نداد. از نظر قالب، چنین نشریه ای بهتر است ماهنامه باشد تا به خواننده فرصت بدهد مطالب آن را با تأنی بخواند. بعضی خواننده ها می نوشتند نه پول دارند و نه وقت و حوصله ی خواندنِ این همه مطلب کتابی و دائره المعارفی. علاوه بر مطالبی مستند و جدید درباره پیشینه ی وقایع سیاسی، در کتاب جمعه مطلب غیردائره المعارفی و زنده هم کم نبود. اما احساس دردناک تعلیق و ابهام بر فکر اقشاری از جامعه سنگینی می کرد و خواننده هایی مصراً خواهان افشای حقایق پشت پرده بودند.
گرچه در ۱۵ شماره ی هفته نامه ی ایرانشهر لندن در سال ۱۳۵۷ به عرصه ی کشمکشهای سیاسی و ایدئولوژیک کشانده شده بود، چیزی که دوست داشت درست کند- در تمثیلی از نوع مورد علاقه ی خود او- کوارتتی بود زهی برای اجرای قطعاتی عمیق و شخصی؛ اما نسل خواننده ی جوان تر دسته ی موزیک نظامی می خواست. شاملو به عنوان مؤلف تک رو، احتیاج داشت که آنچه را تولید می کند شخصاً بپسندد. مدّعیِ سلیقه ایجاد کردن بود، نه اهل دنبال ذائقه ی بازار رفتن. منظور از تک رو، تک افتاده و بی پیرو نیست؛ برعکس، رهبری کردن و پیرو داشتن برای شاملو امری لازم و بدیهی بود. برای چنین آدمی، رسیدن به تعادلی دلخواه که بتواند، مثل آرشیتکتهای تراز اول، برای مشتریانی خاص طرحهایی با ارزش و ماندگار بدهد و چنان وقتش پرشود که لازم نباشد با سلیقه های جورواجور کلنجار برود موهبت بزرگی است.
در ابتدای دهه ی ۱۳۴۰، بیشتر حجم کتاب هفته را داستانهای کوتاه و عالی تشکیل می داد که در فراغت آن سالها برای خواندنشان یک هفته وقت بود. در سالهای پرهیجان انتهای دهه ی ۱۳۵۰، هر چیزی باید مصرفِ فوری می داشت تا خوانده شود. به همین سبب بود که کتاب جمعه احساسِ فوریت نمی داد و بیشتر خریده و کمتر خوانده می شد؛ عارضه ای که کل صنعت نشر ایران در دهه ی ۱۳۶۰ گرفتار آن شد و هنوز هم گرفتار است: مردم حتی وقتی هم کتاب می خرند فکر می کنند برای خواندنش تا ابد وقت هست.
عجیب است که چنین روحیه بِهِل انگارانه ای در شتاب اجتماعی همان دوران شکل گرفت. ادبیات مقاومت، ادبیات رسمی شد و تشخیص ادبیات مترقی از تبلیغات رسمی همیشه و برای همه آسان نبود. نمی دانم آخرین کتابی که در تهران به جانبداری از مبارزه فلسطینیها چاپ شد و خوب فروش کرد کدام و کِی بود. اما می توان گفت که با رفع ممنوعیت از حرف زدن درباره ی چریک فلسطینی و امپریالیسم و غیره، جاذبه ی پاره ای موضوع ها تا حد زیادی فروکش کرد. در سالهای ۱۳۵۷ و ۵۸ همه منتظر نشر آثاری بودند که پیشتر می گفتند سانسور می شود. در همه جای دنیا این از تجربه های ربع آخر قرن بیستم بود که می گفتند سانسور نمی گذارد بنویسیم. اما وقتی سانسور برداشته شد، انگیزه ای برای نوشتن درباره ی آن چیزها وجود نداشت و حالا باید درباره ی موضوعهای تازه ای می نوشتند که در جاهایی ممنوع بود، در مواردی تجربه ی نوشتن درباره ی آنها وجود نداشت، و در جاهائی خواننده نداشت ) در شوروی و اروپای شرقی هم کتابهایی که بیست سال مخفیانه و مثل ورق زر دست به دست چرخیده بود وقتی از زیر پیشخوان به روی آن آمد باد کرد، یعنی حتی ارزش ادبی آنها در معرض تردید قرار گرفت(. تعجبی ندارد که کتاب جمعه وقتی در دفاع از آرمان فلسطین و علیه امپریالیسم جهانخوار مطالب “بنیادی” چاپ می کند، خواننده برای سالهای بازنشستگی اش در طاقچه بگذارد و خواستار مطالبی درباره ی مباحث جاری کشور شود.
با این همه، فروش کتاب جمعه خوب بود. در ماههای آخر در ده هزار نسخه چاپ می شد ) در ۱۶۰ صفحه ی ۲۱×۱۴ به ده تومان( که تیراژی اطمینان بخش بود.یکی از روشهای مورد علاقه ی شاملو جواب دادن به تک تک خواننده ها بود ) سردبیرانِ امروزی تر روشِ چاپ کردن اصل نامه ی خواننده بدون پاسخ انفرادی و مستقیم را می پسندند و این را حق خواننده می دانند(. گاهی می دیدم تمام روز تا نیمه شب مطلب راست و ریس می کند و به خواننده ها جواب می دهد، بی آنکه بلند شود برود غذایی بخورد. چنین سبکی، بخصوص با سردبیری صاحب نظر در امور شعر و شاعری، نزد خواننده های بسیاری جاذبه دارد. ندرتاً از دست خواننده ای اندکی عصبانی می شد. در سال ۱۳۴۷ در خوشه از نامه ی خواننده ای ) که شاید چون شعرهایش چاپ نمی شد با بدجنسی به نوع ارتباط او با بعضی شاعره ها گوشه کنایه زده بود( چنان برآشفت که، بدون چاپ اصل نامه،در پاسخی خشماگین نوشت: ” آیا خود نیز از این حقیقت آگاهید که موجودی ابلهید؟” در کتاب جمعه حالا دیگر “موجودات ابله ” هم رعایت حرمتش را می کردند. دوست داشت برای خواننده ها درددل کند و، از جمله، با تأسف اذعان کند که بعضی خوانندگان جوان توان مالیِ خرید مجله را ندارند.
در خرداد سال ۱۳۵۹، نسخه های شماره ی ۳۶ کتاب جمعه را که برای پخش در شهرهای دیگر می رفت در ایستگاه راه آهن تهران توقیف کردند- و فاتحه. این پایان فصلی دیگر بود، هم برای او و هم برای خوانندگانش ) سرمقاله ی شماره یک را با این جمله شروع کرده بود: ” روزهای سیاهی در پیش است(.” پایان کارِ کتاب جمعه را باید به نیروی قهریه ی بیرون از اراده ی ویراستار نسبت داد، نه به نتیجه ی مستقیم کار او در بازار عرضه و تقاضا. از جنبه ی بخت بقا، این را هم باید در نظر داشت: در نتیجه ی فشار خواننده ها برای مطالبِ سیاسی بود که مجله به باد رفت. اگر شاملو کار ادبی اش را می کرد، مجله در مظان تحقیر و سوءظن بود و کم خریدار می ماند؛ سراغ سیاست که می رفت در اسرع وقت بسته می شد. در توضیح پاره ای حالات اجتماعی، چاره ای جز توسل به نظریه ی جبرِ عِلّی نیست.
بعد از کتاب جمعه، دست از مطبوعات شُست و هیچ پیشنهادی در این زمینه را قبول نکرد. سالها بعد در سفری به آمریکا، ایرانیان مهاجرِ خسته از بگومگو و دسته بندی به او پیشنهاد کردند بماند و نشریه ای فرهنگی راه بیندازد، اما گفت کمترین علاقه ای به ماندن در خارج ندارد. در بازگشت به ایران، با اشتیاق بسیار و فوراً، به من گفت که مرا پیشنهاد کرده است. من هم نخواستم بروم و گفتم بهتر است ایرانیان مقیم خارج، با آن همه دانشجوی جوان، برای خودشان نشریه بسازند، نه اینکه از تهران مستشار استخدام کنند. گفتم در ایران خوانندگان ما عمدتاً جوانها هستند. در آمریکا جوانِ ایرانی تبار به گرفتاریهای تاریخی و مذهبی و مسائل مورد علاقه ی پدر و مادرِ میانسالش، آن هم به زبان فارسی، اهمیتی نمی دهد؛ قرار هم نیست اهمیت بدهد.
منبع: کتاب «دفترچهی خاطرات و فراموشی» ، چاپ سوم، انتشارات طرح نو
اشاره:
از جمله فعالیت های ادبی شاملو یکی هم سعی او در روزنامه نگاری بوده است. در این گفت و گو که با انتخاب تحریریه ی خلیج فارس انتخاب و اندکی تلخیص شده است، از صحبت های قائد نمونه آورده ایم تا نسل جوان کنجکاوهای ادبی ایران زمین، با این سویه ی فرهنگی احمد شاملو بیشتر آشنا شوند. با هم این گفت و گو را از پی می گیریم…
چه عللی باعث تعطیلی خودخواستهٔ کتاب جمعه پس از انتشار ۳۶ شماره شد؟
در خرداد ۵۹ در دفتر کتاب جمعه شنیدم دژبانها نسخههای آن شماره را هنگام تحویل به راهآهن توقیف کردهاند. به گمانم کسی دنبال رفع توقیف نرفت. نشریه هنوز امتیاز نداشت و به برکت “بهار آزادی” در قالب کتاب و جُنگ در میآمد. حالا شما بروی بگویی ماهنامهٔ بیمجوز مرا دژبان توقیف کرده. عسس مرابگیر بود و بسیار احتمال داشت پرونده شود.
شنیدم سرتیپ ظهیرنژاد، فرمانده نیروی زمینی (که رئیس ستاد ارتش شد یا داشت میشد) از مطالب سرمقالههای کتاب جمعه دربارهٔ خودش و وقایع کردستان دلخور است. اگر واقعاً بستهها را در ایستگاه راهآهن تهران ضبط کردند پس شاید دژبان دستور داشت مجاری ارتباط پایتخت با شمال غربی کشور را کنترل کند و راه فرستادن نشریات از تهران را ببندد. شاید هم تیمسار به طور اخص در صدد شکار آن هفتهنامه بود.
پیشتر، خوانندهها و حتی کسانی که خوانندهٔ دائمی کتاب جمعه نبودند میگفتند باید دربارهٔ وقایع جاری کشور مطلب چاپ کند. از ابتدا مطالب تئوریک هم چاپ میکرد اما به نظر کسانی کافی نمیرسید. سؤالها سنگین و مغزفرسا بود: واقعاً چه شد، چه اتفاقی افتاد، چه اتفاقی در حال افتادن است، و رندان حقپرست چه آشی میپزند؟
شاملو صریحاً میگفت شخصاً جوابی در آستین ندارد و اگر صبر کنیم شاید روشن شود. خوانندههایی میگفتند: شما نمیتوانی نشریهٔ بهاصطلاح سطح بالا منتشر کنی اما بگویی صبر کنید خودش روشن میشود. شاملو، بنا به عادت، هیچ گاه از اظهار نظر دربارهٔ اوضاع جهان کوتاه نمیآمد اما در آن شرایط غافلگیرکننده و بینهایت دشوار میگفت اهل ادبیات است و فقط همان کاری را که سی سال انجام داده میتواند ادامه دهد. از جمله، با صراحت نوشت: “به مجلس خبرگان پرداختن کار کتاب جمعه نیست.”
تا آنجا که به من مربوط میشد، مرورهای پنجشنبهها که تا مرداد ۵۸ در آیندگان مینوشتم تازگی داشت و چشماندازی به دست میداد از وقایع و حرفها و آدمها. تا آن زمان سابقه نداشت کسی به اوضاع و احوال چنان خونسرد نگاه کند و آنچه را به نظر اخبار ساده میرسد در قالب روایت پیوسته و برخوردار از ملاط ادبی اما عاری از تبلیغ یک نظریهٔ مشخص ارائه دهد. خواننده بسیار داشت و الهامبخش نویسندگانی در مطبوعات و جاهای دیگر شد.
با این همه، فعال سیاسی و سیاسینویس نبودم و شخصاً میل نداشتم ادامه بدهم. اظهار نظر دربارهٔ منظور احتمالی ِ یک مشت مفتش و وزیر و وکیل را دون شأن خودم میدانستم و ترجیح میدادم به خوانندهای که پول و وقت صرف خریدن و خواندن میکند تصویر خودش و همهٔ ما را نشان بدهم که داریم به موضوع نگاه میکنیم.
اما خوانندهها به شاملو فشار میآوردند و حتی او را سرزنش میکردند. جالب است بعدها در مصاحبهای با لحن سرزنشبار گفت سال ۵۷ از لندن به ژان پل سارتر نامه نوشت که دربارهٔ وقایع ایران موضعگیری کند اما نویسندهٔ فرانسوی محل نگذاشت.
پس از ترخیص از هتل، آنچه در ابتدای چند شمارهٔ کتاب جمعه نوشتم باز پرخواننده شد. یک خاطره از استقبال و توجه افراد شاید جالب باشد. در خانهٔ دوستی دربارهٔ اشغال سفارت آمریکا و ماجرای گروگانگیری که تازه شروع شده بود صحبت میکردیم. مهمان دیگری که تازه با هم آشنا میشدیم نظر مرا نپسندید و بهعنوان گواه نظر خودش، گویی تکخال رو کرده باشد، به مطلبی استناد کرد که در تازهترین شمارهٔ کتاب جمعه منتشر شده بود و به این قلم بود با نامی دیگر.
چند احتمال: ۱) نگارنده نظرش را در نوشته بهتر بیان میکند تا در صحبت، و حرفش در شکل مکتوب پذیرفتنیتر است تا در کلام؛ ۲) حرفی که در آن ساعت به زبان میآورد غیر از چیزی بود که دو شب پیش نوشته بود و در فاصلهٔ نوشتن تا انتشار آن مطلب، نظرش عوض شده بود؛ ۳) آن همصحبت در نوشتهٔ من نکتهای مییافت که اهمیتش از نظر خود نویسنده پنهان مانده بود.
هر سه فرض ممکن است تا حدی درست باشد اما به این نکته هم باید توجه داشت: متن مکتوبْ وزنی بیش از صحبت دارد، تا بدان حد که فرد حتی اگر عین مضمونی را که نوشته است به زبان تکرار کند گاه بیان شفاهی مشکل بتواند ارزشی در حد نوشته بیابد: شما ممکن است درست بگویید اما نوشتهٔ چاپشده چیز دیگری است.
تعطیل کتاب جمعه خودخواسته نبود. میتوان گفت تقدیر محتوم بود. سال ۶۰ نمیتوانست و نباید و ممکن نبود به انتشارش ادامه دهد. به بیان تهرونیِ مورد علاقهٔ خود شاملو، خوبیـّت نداشت و برای لوطی افت بود.
تاثیر نشریاتی شبیه کتاب جمعه در تاریخ مطبوعات ایران چقدر است و چرا؟
شاملو جریدهنگار متعارف نبود. وقت و نیروی بسیار صرف کلمهبهکلمهٔ نشریههایش میکرد از سر این اشتیاق که فکرهای ادبیاش را پیش ببرد و جا بیندازد. چنین نشریاتی را میتوان از جنس نظریهٔ مؤلف دانست: نه تنها فکر و سلیقهٔ یک آدم در تمام جنبههای نشریه دیده میشود، بلکه او صبح تا شب سرگرم راست و ریس کردن مطالب و شکل و قالب و اجزای آن است.
در جریدهنگاری متعارف، این نوع تکنوازی شاید قدری غیراصولی باشد. قرار است چندین نفر کار را پیش ببرند و یک رهبر قوی به کلیت محصولْ رنگ و طعم و حالت ببخشد. مطبوعات متعارف مثل کارگاهی است که برخی آدمهای شاغل در آن هر کدام به نوبهٔ خود کوزهگر میشوند.
شاملو در شعر مقلـّد بسیار داشت اما کلاً شاگرد و کارآموز در کار قلمودوات نه. یاددادنش چندان درخشان نبود. بیش از حد مجاز برای یک معلم، حقبهجانب حرف میزد و چنان قاطع بحث میکرد که برهان و وعظ در صحبتش مخلوط میشد و انگار فرقی بین نتیجهگیری روشمند و جملهٔ قصار تقویتشده با علامت تعجب نمیدید. از نظر او حقایقی روشن آماده برای ابلاغشدن است. اینکه حقایق مبرهن چرا تا حالا ابلاغ نشده، تقصیر “آنها”ست که نمیگذارند.
خودش تحریریهٔ ششدانگ بود و یک گرافیست کاربلد در حد ممیـّز یا اسپهبد برایش کفایت میکرد. تکنفرهنواختن به شاملو منحصر نمیشد. ماهنامههای خواصپسند دیگری طی دههها همین وضعیت را داشتند، از جمله اندیشه و هنر ناصر وثوقی. تفاوت آنها با شاملو در این بود که او هر بار یکی تعطیل میشد مدتی بعد یکی دیگر راه میانداخت. این درجه از استقامت و سرسختی در تکرار و تکرار متمایزش میکرد، گرچه شدت دوندگی زودتر از بسیاری دیگر خستهاش کرد شاید هم به جایی که میخواست رساندش.
در کتاب جمعه از آزادی عمل و درجهای از تأمین مالی از سوی ناشر، مازیار، برخوردار بود که تا آن زمان نصیبش نشده بود. وقتی تعطیل شد و او از این رشته دست کشید فقط ۵۵ سال داشت که برای ادامهٔ کاری هنری و ذوقی و شخصی میتواند میانهٔ راه به حساب آید. اما باید توجه داشت در آن زمان شخصیت ادبی شناختهشده و دارای جایگاهی بود. نشریات دیگر مشتاق بودند و حتی با همدیگر رقابت میکردند مقالهها و حرفها و مصاحبههایش را با عکس و طول و تفصیل منتشر کنند.
نقش نشریات او در تاریخ مطبوعات ایران مانند آجرهایی است در یک ساختمان. اما تأثیری که نشریاتش در شناساندن نیمایوشیج و شعر جدید داشت به نظر من به مراتب بیشتر بود، و البته در معرفی شخصیت و فکر و آثار خود او.
اشاره:
دوازدهم دسامبر سال ۱۹۱۵ به روایت صفحات تقویم تاریخ هنر سالروز تولد فرانک سیناتراست، هم او که اگر می بود در این روزها صد سالگی اش را جشن می گرفت. به همین بهانه نگاهی انداخته ایم به زندگی این مرد که از جمله شهره ترین چهره های موسیقی مردمی دنیا لقب گرفته و علاوه بر هنر در دنیای حاشیه و حرف و حدیث هم تا بسیار دور دست ها را رد کرده. با هم این نوشته را از پی بگیریم…
از مافیا تا اترنیتی…
فرانسوا آلبرت سیتاترا در دسامبر ۱۹۱۵ و در میان خانواده ای از کارگران ایتالیایی مهاجر به آمریکا دیده به جهان گشود؛ تا با بهره گیری از بی خیالی و شوخ چشمی سرزمین آبا و اجدادی اش و آمیختن آن با فرهنگ عامیانه ی آن روزهای آمریکا خالق سبک و سیاقی تازه در اجرای موسیقی شود و نامش را به عنوان برترین خواننده ی موسیقی مردمی تمام ادوار در برگه های تاریخ موسیقی ثبت کند.
فرانک سیناترا موسیقی اش را بسان بسیاری از بزرگان این هنر از کافه ها و رستوران های محلی شروع کرد؛ تا با استفاده از همین تریبون های نه چندان پر زرق و برق استعداد بی نظیرش در ادای کلمات را به بزرگان موسیقی وقت نشان دهد و خیلی زود با عنوان همخوان در ارکستر “ هری جیمز “ و ” تامی دورسی ” شرکت کند.
سالهای انتهایی دهه ی سی را می توان به عنوان نخستین دوران شکل گیری شخصیت اجتماعی سیناترا دانست. جایی که او همزمان با فرار از مدرسه و ازدواج با دختر مورد علاقه اش، توانست تا فعالیت های موسیقیایی اش را هم در هیات خواننده ی سولو ادامه دهد. در همان دوران بود که چهره و صدای سیناترا هم به سینمای پرآوازه ی آمریکا راه پیدا کرد؛ تا این طور مردم وقت نشانه های اولیه تولد ستاره ای تازه در عالم هنر را درک کنند.
در تجربه ی همین موفقیت های اجتماعی بود که نخستین البوم سولوی فرانک سیناترا به بازار موسیقی آمد. ” The Voice Of Frank Sinatra ” نام این آلبوم بود با هشت ترانه ی جاودانه که هر کدام نقش بسزایی در شهرت و محبوبیت فرانک جوان داشتند.
نخستین حاشیه ی زندگی سیناترا هم در بحبوحه ی همان موفقیت های پیاپی اتفاق افتاد. جایی که او زن و زندگی آرامش را قربانی عشق تازه یافته اش کرد و تن به اغوای ” اوا گاردنر ” ستاره ی زیبای سینمای هالیوود داد. این جدایی اما آنقدرها به مذاق جامعه ی مذهب زده ی آمریکا خوش نیامد تا او چند سالی را در رکود خبری زندگی کند. با این همه اما جایزه ی اسکار او برای بازی در فیلم ” از اینجا تا بی نهایت ” توانست تا خون تازه ای در رگ های این ستاره بدمد و دیگر بار زنده بودنش را فریاد کند.
در پی همین موفقیت و مقبولیت دوباره ی مردمی؛ در سال ۱۹۵۳ با کمپانی کپتال رکوردز یک قرار داد حرفه ای امضا کرد تا به واسطه ی همین قرارداد چندین و چند آلبوم اشنا به حافظه با ساز و کار حرفه ای ضبط و روانه ی بازار موسیقی شوند.
موفقیت دوم سیناترا هم بسان دوره ی اول محبوبیت و شهرت او کم دوام بود؛ چه این بار هم جدایی از اوا گاردنر با پرونده ی حضور او در باندهای مافیایی همراه شد تا این خواننده ی خوش صدا دیگر بار به حاشیه رود و اخبار و احوال زندگی خصوصی اش نقل صفحات روزنامه ها شوند…
سیناترا اما با تکیه بر صدای دلنشین و شیوه ی اجرای منحصر به فردش توانست تا دیگر بار بر حواشی زندگی هنری اش چیره شود و با آغاز دهه ی شصت؛ جان تازه ای بر روح و روان موسیقی اش بدمد.
او در سال ۱۹۶۱؛ کمپانی ” کپتال رکوردز ” را ترک کرد تا ترانه هایش را بی هیاهوی شرکت های تجاری به گوش مخاطبینش برساند. همکاری او با بزرگان موسیقی دوران در آن دوره با پختگی صدای او هم همراه شد تا موسیقی سیناترا در آن دوره بسیار بیشتر از قبل رنگ و بوی هنر وزین بگیرد و علاوه بر خلق کوچه و بازار توجه منتقدین موسیقی و اهل فن را هم جلب کند…
فرانک سیناترا از همان دوران تا آخرین روزهای حضور در موسیقی حرفه ای همواره در میان بهترین ها بود. نحوه ی اجرای او جوری بود که تولد ژانری تازه در موسیقی پاپ را به او نسبت داده اند. ” ایزی لسنینگ ” شاید سابقه ی چندانی در میان دفتر و دستک موسیقیایی نداشته باشد؛ اما تولد این سبک را می توان به تلاش های سیناترا مرتبط کرد؛ او با استفاده از ترانه های روان و ملودی های بی تکلف خالق و آموزگار شیوه ی تازه ای از موسیقی شد و برای آیندگانش به یادگار گذاشت.
” رت پک ” یا دار و دسته ی موشها، یکی دیگر از فعالیت های صحنه ی سیناترا به حساب می آید. سیتانرا به همراه دین مارتین و سامی دیویس جونیور از جمله ی اعضای اصلی این گروه بودند. اعضای این گروه در سالهای دهه ی شصت بارها و بارها در شوهای تلویزیونی و فیلم های سینمایی حاضر شدند و خاطرات قومی شیرینی برای مردم خلق کردند.
سیناترا دستی هم در عالم سیاست داشت و ارتباط ویژه ای با اهل قدرت. او سالهای سال برای دموکرات ها تبلیغ کرد اما در سالهای دهه ی هفتاد و هشتاد با چرخشی تمام سر از اردوی رقیب در آورد و از شهرت و ثروتش برای پیروزی نمایندگان جمهوری خواهان استفاده کرد تا در همه حال از جمله چهره های محبوب کاخ سفید باقی بماند.
تجربه ی روزهای شلوغ فراوان و هیاهوی شهر باعث شد تا سیناترا در سالهای ابتدایی دهه ی هفتاد به طور رسمی اعلام بازنشستگی کند و زان پس از موسیقی و سینما بیشتر برای تفریح و لذت استافاده کند تا وسیله ای برای کسب رزق و شهرت.
وی در سالهای میانی دهه ی هفتاد به نقاط بسیاری از دنیا سفر کرد و اجراهای خصوصی فراوانی را تجربه کرد. سفر او به ایران و دیدارش با ملکه فرح پهلوی هم از جمله ی رویدادهایی ست که در حافظه ی ایرانیان باقی مانده. سیناترا دو بار به ایران سفر کرد و هر بار اجراهایی خصوصی در کاخ محمد رضا شاه پهلوی را در برنامه اش گنجاند.
در تجربه ی همان روزهای آرام و در سال ۱۹۸۰، خالق تک ترانه ی ” تم او نیویورک نیویورک ” شد؛ ترانه ای که از همان بدو تولدش به هویتی از موسیقی نیویورک بدل شد و نشانه ای از صداهای ناب رایج درخون کوچه های شهر.
آخرین آلبوم موسیقی سیناترا هم در سال ۱۹۹۳ به بازار آمد. او در این سال با ارائه آلبوم Duet که با همکاری خوانندههای جوان دهه ۶۰ و ۷۰ ضبط شده بود توانست تا باردیگر نگاه محافل هنری را به سوی موسیقی دلپذیر سالهای نه چندان دور سوق دهد و شکوه بی پایان آن روزگار را دیگر بار جلوه ای تازه ببخشد.
فرانک سیناترا با وجود حواشی فراوان و نگاه های گه گدار ضد و نقیض سیاسی، جوایز معتبر فرون از شماری دریافت کرد. علاوه بر جوایز متعدد گرمی، نشان افتخار کندی و جایزه ی مردمی ریگان را هم می توان در شمار جوایز هنری و اجتماعی او به حساب آورد. منتقدین موسیقی شیوه ی اجرای او را ستوده اند و مجله ی معتبر رولینگ استون از او با عنوان برتیرن صدای موسیقی مردمی قرن یاد کرده است. صدای او به گواهی تاریخ و از پس عبور بیش از نیم قرن از اجرای ترانه های ماندگارش، همچنان زنده است و نشانه ای از همراهی موسیقی با زندگی مردمان جامعه.
این خنیاگر پر هیاهو سرانجام در سال ۱۹۹۸ و در کالیفورنیا دیده به روی جهان بربست تا دولتمردان آمریکا همراهی یکی از همراه ترین هنرمندان دوران را از دست بدهند و مردمی در غیاب بزرگترین یادگار موسیقی پاپیولار قرن به سوگ بنشینند.
توضیح آخر اینکه مجله ی موسیقیایی چمتا در فصول قبل برنامه ای را به فرانم سیناترا اختصاص داده بود. شما می توانید این برنامه را در صفحه ی بایگانی چمتا در سایت ایران فردا جست و جو کنید.
مجلهی نافه، پنج سال پیش در ویژهنامهی نوروزیاش، پروندهای درباره نشریه «کتاب جمعه» منتشر کرده و در بخشی از آن یادداشتی از مسعود بهنود را قرار دادهبود که در ادامه از پی میآید.
ماه آخر پائیز بود، سال چهل، چه راهی دراز، چیزی نمانده پنجاه سال شود. کلاس سوم دبیرستان بود نوجوان. هوای خواندن، هوای فهم، هوای درک زمین و زمان به سرش افتاده بود. این نسل تازه بریده بودند از پاورقی ها و بسته بودند به شعر و قصه های جدی تر، تازه شناخته بودند که دنیا شکسپیر دارد، هوگو دارد، بی بالزاک چیزی کم دارد، کلبه عمو تم دارد، سرخ و سیاه دارد، و آن حافظ که غزلی یک ریال پاداش از برکردنش بود جز همان ریتم خوش آهنگ، صورتی در نهان دارد. همان سال تابستان خیال به سرشان افتاد تا لاری لبه تیغ شوند از روی نسخه سامرست موآم و دو سه نفری عهد کردند که بزودی از اجاق گرم خانه دور شوند به قصد شناخت جهان.
تازه شعرشان جان گرفته بود و شعر برایشان شده بود شاملو، سایه، مهدی اخوان و فروغ. چنان که قصه کوتاه یعنی هدایت، گلستان، آل احمد و دکتر ساعدی. آن ها در شعر و در قصه این نسل را به قله ای رسانده بودند که از امه سه زر و فالکنر و سارتر گامی پائین تر نمی گذاشتند. در شب های امتحان در زیر چراغ های میدان کاخ با صدای بلند شعر رهگذاران از بر می کردند.
آذر ماه آخر پائیز بود سوم و چهارم روزش، کراواتی عاریتی برگردن نازک بسته و کفش را در واکسی زیرگذر میدان توپخانه برق انداخته به کوچه اتابک رسید. دل در دلش نبود.داشت نقب می زد به وسط تاریخ ادبیات. وارد شد. اتاقی بود در طبقه دوم پر از دود. و شاعر در میانه اتاق سیگار می کشید و موهایش سپید با فرهای درشت، لب زیرین فروافتاده، در نظر نوجوان به مجسمه های سنگی از خدایان می مانست. همان بود که در عکس ها دیده بود. چیزی نه کم نه زیاد داشت. به نظر فقط هیکلش کوچک تر از آن بود که در تصور می آمد. پیراهنی راه راه به تن داشت، کمی چروک و برای آن زمانه خونسرد تر از این ممکن نبود.
هنوز نیک نمی دانم آن چه نوجوان پانزده ساله را به خطرکردن و پا گذاشتن در آن اتاق پراز دود ترغیب کرد، نشئه کیهان هفته بود یا شوق دیدار الف بامداد. در آن زمانه این دو از هم جدا نبودند.
اولین کسی که در آن اتاق چشم در چشمش شد، مردی قد بلند بود با موهای پریشان و سبیل تاب داده و صورتی همچون خیابان های تهران پر از چاله، تا نگاهش به من افتاد چیزی تعجبش را جلب کرد. بی آشنائی و بی هیچ زمینه ای گفت نگاه کن این مثل گنده گنده ها لباس پوشیده… و رو به او گفت می خواهی نخست وزیر بشی. خودش و جمع خندیدند. او از شرم سوخت. آن که جمجمه اش را از روی خدایان ساخته بودند هم خندید. با شوخی مرتضی ممیز وارد برج ممنوع شد. ناهار هم ماند. مدرسه هم نرفت. هیچ به خیالش نیفتاد جواب آقای رفیع زاده و مادر و دفتردار را چه باید داد.
وقتی بر می گشت. در اتوبوس که نشسته بود گمانش این بود که باید همگان بدانند این که نشسته چنین آرام و سر در شماره تازه کیهان هفته دارد، همان کس است که تازه از دیدار با الف بامداد آمده است. تازه از دخمه ای دودآلود بیرون آمده که جانش را در آن نهاده است. هوا تاریک بود که اتوبوس به نزدیک خانه رسید. کفشش درخشش واکس صبح را از دست داده بود. از جلو بقالی آقای تبریزی گذشت، جواد آقا کفاش داشت چراغ زنبوری اش را تلمبه می زد. او شال را گرفته بود جلو دهانش، پیچید در کوچه بشارت و یکهو بغضش ترکید. انگار در کاغدی که لای کتاب هفته بود و شاملو بر آن دو سطر نوشته بود گواهی حیات او درج بود. او که می خواست روزنامه نگار شود. می خواست فلک را سقف بشکافد، می خواست همراه شن جو کره ای جنگ کند. می خواست تربلینکا بگرید.
“نه خیال دکتر شدن دارم، نه هوس مهندسی، پولدار هم نمی خواهم بشوم. من می خواهم احمد روزنامه نگار شوم”، داد می زد بر سر مادر بزرگ وقتی این می گفت. منصورمیرزا پرسید “احمد روزنامه نگار کیه”. بند دلش پاره شد. دائی همه کس را می شناخت. “میگم می خوام روزنامه نگار بشم، مثه …”. صدائی پرسید: “احمد دهقان؟” گفت “نه دهقان نیست، دهقان کیه … “. و خود را از گردابی که بدان دچار بود بیرون کشید “من می خوام روزنامه نویس بشم”. دائی به طعنه گفت “مث محمد مسعود”. مادر بزرگ به دادش رسید و به عتاب گفت “چرا نمیگی مثل عبدالرحمن خان فرامرزی”.
نه من، که بیشتری از آتش به جان افتاده های زمان عبدالرحمن خان نشدیم، او مرد سیاست بود و قلم، محمد مسعود هم نشدیم به مردمگرائی که داشت. گرچه یک چند در چاپخانه فردین روی همان میز و صندلی که او کار می کرد و سرمقاله می نوشت نشستم.بار اول هم که به چنگال محرمعلی خان گرفتار آمدم برای ارعاب گفت “من فرخی یزدی و محمد مسعود را آدم کردم، تو که کسی نیستی فیسقلی”. من هیچ یک از اینان نبودم و نمی خواستم باشم. الگویم یک تن بود و او هیات اساطیری یک سردبیر داشت با ممیز شوخی می کرد و برای گره صفحه راه حل می داد. همینش در نظرم مانده بود.
در شعبه حروف چینی نگاهش کردم، در میان حروف سربی که سمی بود اما بوی زندگی داشت. کار در چاپخانه مزه نان تازه داشت. شاملو قدم می زد وسط شعبه حروف چینی و با خرده کلیشه ها بازی می کرد. در آن میان کس دیگری می شد. با حروف سربی و بابوشکا و خط برنج حرف می زد. دستان چاقش در گارسه حروف بر می چید. ژیبسی [موچین نازک حروف چینی دستی] را از جیب روپوش غلامحسین خان رییس شعبه برمی داشت. با کارگران چاپ رابطه ای دیگر داشت. و همه این حس ها را منتقل کرد. منتقل می کرد. منتقل می شد. چاره ای نبود.
آن زمستان به بهاری کشید، جوانکی که زندگی می جست در همان حوالی، همه آینده اش را جور دیگر نوشت. اما بهار با تکانی همراه شد. چرا نوشتم تکان، این که تکان نبود فاجعه بود. سونامی زندگی کش. بعد از تعطیلات نوروز که تمام روز و شبش را به مشق نوشتن داستانی و یا گزارشی که در کیهان هفته چاپ شود گذرانده بود، از پله های کیهان بالا رفت، در که باز شد اتاق بی دود و بی بامداد. پیدا بود خبری شده است. ممیز داشت کاغذ و مقواهایش را جمع می کرد. انگار یک موسیقی آرام – چیزی مانند پائیز چهار فصل ویوالدی – در فضا نواخته می شد. و برای جوانکی که روز اول مدرسه فرار کرده بود چه خبر بدتر از این یافت می شد. به فرمان مدیر مجله الف بامداد رفت.
ده روزی گمش کردم. جائی نبود برای یافتن. اگر بود هم من نمی شناختم. بعد هم می ترسیدم او را بی شعبه حروف چینی و بی صفحه بندی و بی ژیبسی و خط برنج ببینم، بی آن که در حال خواندن متنی و ویراستاری آن باشد. تا آن روز عصر در کافه نادری. شاملو که می ترسیدم از دیدنش، می ترسیدم از تاثرش. نمی دانستم چطور می تواند بترسد، گوشه ای نشسته بود داشت با فریدون تنکابنی و غلامحسین ساعدی می گفت و به صدای بلند می خندید. به گمانم هجده یا نوزده فروردین ۴۱ بود. انگار به دلهره های من خیانت شده بود. من که آن چند روز در کابوس توقیف کیهان هفته و راندن شاملو از آن جا مانده بودم غمگین. باورم نبود می تواند چنین از دل بخندد.
چه می دانست جوانک که وقتی بال فاجعه می زند، هزار شعبده در کلاه دارد زندگی. یکی هم عشق. همان زمان که در کیهان هفته مشکل پیش آمد شاملو با آیدا آشنا شده بود، در همان فاصله. و زندگی رنگ دیگر گرفت. شعر رنگ دیگر گرفت. بازی های مدیر کیهان هفته بیرنگ شد. خنده جای غصه نشست. و یک سال را پرکرد. شاعر جانش را در شعر ریخت وقتی سرود.
نخست دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او درآمده بود [شبانه ۲]
یک سال که می توانست تلخ باشد. یک سال که می توانست تلخ تر از زهر باشد گذشت. و سرانجام فرمان جهان مطاع رسید. دکتر ساعدی می گفت با طنزی چنان تلخ که تنها او می توانست بپردازد می پرسید “یعنی احمد تو خطرناک هستی الان. هاهاها . چطور این قدر خطرناک شدی”. اما دستگاه امنیت به کیهان اخطار کرده بود. روشنفکران مزاحم، روشنفکران دردسرساز، به قول شاه عن تلکتوئل ها. انگار بمبی خورد میان کیهان هفته. وسط خاطره. خورد درست به جای خوب قصه . آن ها چه کسانی هستند که می توانستند خدایان را از اسطوره ها بیرون کنند. و این بهار ۴۲ بود هنوز به پانزده خردادش نرسیده بود.
همان دیدار زمستانی کار خود را کرد. سه سال بعد، جوانک از مدرسه گریخته سرانجام روزنامه نگار شد و از سردبیرش اذن گرفت که با شاملو و آیدا گفتگوئی کند [شماره ۶۵۱ مجله روشنفکر. بر چهرهی زندگانی من آیدا لبخند آمرزش است]. زندگی می جوشید اما چیزی کم داشت که همان سال رسید. شاملو کتاب هفته ای دیگر ساخت این بار زیر نام خوشه. باز قهرمان اسطوره ها به سرزمین دلخواه خود رفت. باز حاجی غلام رییس شعبه حروف چینی و سعید صفحه بند و آقای صلاحی ماشینچی. و هزار نکته که بین آن ها و سردبیر می گذشت. اما بار دیگر، دیری نگذشت که زمان نگذاشت. او به این پائیز ها گوئی خو می گرفت. اما زخمش در شعر او نشان دارد. وقتی از درد می گوید. دردی که در استخوانش بود. و دیگر مجله ای که می خواست نصیبش نشد تا سرانجام با این که چراغش این جا می سوخت، بار بست و از این دیار رفت.
در سرزمین های دور خبر داد که باز دست به کار است اما توفان رسیده بود و مجال کتاب جمعه یا کتاب هفته یا کیهان هفته نبود چنان که او می خواست. در این میان ده ها نشریه ساخت و سردبیری کرد. اما جای کتاب جمعه در جانش، در حفره ای میان قبلش خالی بود.
زمستان ۵۷ زمستان انقلاب برگشت. حالا جوانک سردبیر هفته نامه ای بود و شاملو بدان جا بساط افکند مقاله نوشت، شرط بلاغ گفت، دست انداخت و با جوان مصاحبه بلندی کرد و گمانه زنی ها کرد آینده را. کم کم داشت از منجنیق فلک تیر فتنه می بارید. هنوز آیدا برنگشته بود و شاملو پریشان بود. و کوتاه زمانی بعد آیدا رسید، شبی در بهار، چه بهاری. در آپارتمان آنوش نشسته بودند و پاشائی، ساعدی هم بود، با آمدن آیدا بسته جانش، دوباره زندگی سامان گرفته بود با همه خشمی که بیرون از خانه در هوا می چرخید، در بیانیه های گهگاهی می آمد، با پیامی که شیخ خلخالی فرستاده بود. شبی به عادت مالوف پاته تیک چایکوفسکی می شنید و گاه شرحی هم می گفت. ناگهان ایستاد.
زمان در ذهنش انگار متوقف ماند. گفت “کتاب جمعه” . و دوباره گفت و باز گفت. انگار زمان به فرمانش بود. همچون دو بار پیشین دوباره یادداشت های کتاب کوچه را برداشت. هیچ زمینه ای مساعد نبود. اما این بار موسفید بامدادی به کار آمد. نسل جوان رسیده بودند. آمده بودند تا او تنها نماند. این بار بیش از هر زمان دوام کرد. سی و شش شماره، هر شماره جانی دوباره در فضائی که باز روشنفکر مزاحم می شد. و باز فتنه از منجنیق فلک. اول خرداد ۵۹ پایان دفتر.
شاملو دیگر روزنامه نگاری، چنان که می خواست نکرد. جانش شد و کتاب کوچه اش. اما باز این بار هم نسل تازه بودند در کمین. که از دورش نظاره کنند. تا بود بودند که چنانش ببینند که جوانک از مدرسه گریخته دیده بود.
و دریغا بامداد
که چنین به حسرت
دره سبز را وانهاد و
به شهر بازآمد:
چرا که به عصری چنین بزرگ
سفر را
در سفره نان نیز، به همان دشواری به پیش می باید برد
که در قلمرو نام
«… دنیای او همهی دنیا نیست، دنیای حاصل نیست، دنیاییست ناهماهنگ، بیتعادل، دنیاییست دو بعدی که درازایش چشمانداز اوست و پهنایش لحظهی امروز او- دنیایی محروم ازبعدی دیگر، محروم از آن بلندی یا ژرفایی که بتواند آفاق دیگر و زمانهای دیگر را در بر بگیرد. او دیروزش را نمیشناسد چون گمش کرده است، ازش جدا شده است، و فردایش را نمیبیند چون آنرا برایش زدودهاند، ازش ربودهاند. و اکنون تنهایی است در تنگنایی، که از گذشته حزنی دارد و از آینده یأسی.»
این جملات، بخشی از مقدمهی ابراهیم گلستان است بر ترجمهی گزیده نامههایی از فلوبر. او در این مقدمه انگیزهاش از انتشار این نامهها را مرهم گذاشتن بر زخم «آشنا»یی عنوان میکند که بنا به گفتهی خودش، نه یک تن که نسلیست و هنرمندی ست که حیف است «حقیر ببیند و حقیر بیندیشد و حقیر بماند.»
«از نامههای فلوبر» در شهریور سال ۱۳۳۷و در دهمین شمارهی مجلهی صدف منتشر شد و مخاطبش نسل روشنفکری بود که در سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد در انفعال و فسردگی به سر میبرد. هنگامهای که آرمانباختگی و حرمانزدگی روشنفکران، ادبیات متعهد را به محاق برده و در عوض رمانتیسم، سمبولیسم و اسطورهگرایی همهگیر شده بود. در همین دوران بود که تب داستاننویسی انتقادی و اعتراضی فروکش کرد و داستانهای پاورقی روزنامهها با درونمایههای عاشقانه و تاریخی و جنایی میداندار شدند.
شاپور آریننژاد و احمد ناظر زاده کرمانی دو پاورقینویس مشهور این دورهاند که داستانهای رمانتیک مهیجشان را بر بستری تاریخی میگستراندند. داستانهایی که از یک سو وامدار شخصیتهای تاریخی و اسطورهای بودند و از دیگر سو نظری به فیلمهای درام – اکشن هالیوودی در آن سالها داشتند. این آثار که به لحاظ ادبی و فخر کلام و محتوا کممایه بودند با ایجاد ماجراهای موازی و ایجاد گره و تعلیقهای بسیار و مبالغه در نمایاندن رقابتهای عاشقانه برای مخاطب عام پرکشش و سرگرمکننده جلوه میکردند.
سریال «شهرزاد» که این روزها – به گواه بازتاب در شبکههای اجتماعی – پسندیدهی مردم و برخی روشنفکران و روزنامهنگاران شده است، در حقیقت بازنمایی تصویری همین پاورقیهاست. این مجموعه قصهگوی یک داستان عاشقانهی جذاب است که در سالهای رکود و سرخوردگی روشنفکران پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ رخ میدهد و درست مشابه نمونههای داستانی مطبوعات آن سالها از تاریخ و اسطوره تنها به مثابهی قابی برای جلوه و شکوه بیشتر بهره گرفته است.
«شهرزاد» قصهی گسستن جبری دو دلداده به حکم یک قدرت «بزرگ» است و شرحیست بر پریشانحالی و درماندگی یک روشنفکر عاشقپیشه و کشمشکشها و فراز و فرودهای زندگی زنی به نام شهرزاد. انتخاب این نام اسطورهای اشارتی دارد به کنشمندی این زن در آن جهان وارونه و آدمیان منفعلاش. زنی که به خوابگه «دیوانسالار» جوان میرود تا استعارهی عشق علیه مرگ و جبر را این بار برای نجات زندگی مرد محبوبش معنا کند و شاید بناست موجب رستگاری «قباد»، این جوان دائمالخمر زنباره هم بشود.
این تمثال اسطورهای اما برای نمایش جسارت، زنانگی و روایتگریاش از چارچوب قاب تاریخیاش رهیده و گفتار و کردارش مشابه زنان روشنفکر امروزیست. گویی او یک دانشجوی پزشکیِ بالیدهی عصر تکنولوژیست که محکوم است به پوشیدن لباسهای زیبا و رنگارنگ دهههای پیشین و ناگزیر است به زیستن در خانههایی با حوضهای بزرگ و با روطاقچه ایهای ترمه. شهرزاد از میان اسطورهها سربر میکشد و برای درامان ماندن محبوب «دنکیشوت«مآبش به نبرد با «بزرگ آقا» با شمایل پدرخوانده«دون کورلئونه» میرود و در این نبرد مدام، میان این عناصر ناهمساز سرگردان است.
زندگی در این ماکت تاریخی، دیگرسویههای سریال را هم در برگرفتهاست. شخصیتهایی که بناست از منظر فرهنگی و تاریخی و سیاسی آیینهدار تعامل مردمان آن روزگار با جامعه و اصحاب سیاست شوند، به کنج خانههای آراسته و زیبایشان خزیدهاند و جز مسیر کافه و خانه راه دیگری نمیشناسند. از دیگر سو گفتو گوها، اصطلاحات و روابط اجتماعی، منطبق با مکالمات و کنشهای امروزیست و با زبان مردم کوچه بازاردر سالهای دههی سی همخوان نیست. «حسن فتحی» و «نغمه ثمینی» نویسندگان این مجموعه از جمله نامداران فیلمنامهنویسی در ایراناند و کارنامهی هنری فتحی نشانگر مهارت او در تطبیق لحن، فکر و زبان کاراکترها با زمانهشان است. قابلیتی که گویا اینبار به قیمت جذب مخاطب عام و اطمنیان از فروش این پروژه قربانی شده است.
با تمام اینها مخاطب ایرانی با این ژانر از سریال آنقدرها هم غریبه نیست. مجموعهی تلویزیونی ترکزبان «حریم سلطان» که پیشتر با دوبلهی فارسی از شبکههای ماهوارهای پخش و با استقبال گستردهی مردم روبه رو شده بود، نمونهی دیگری از این دست است، این سریال سستبافت که بر محور زندگی سلطان سلیمان قانونی، نامیترین سلطان امپراتوری عثمانی میگشت، سرشار بود از تحریفها و جعلیات تاریخی. با این همه به سبب داستانهای پرهیجان عاشقانه، بازیگران توانا و طراحی صحنه و چهرهپردازی ماهرانه پرطرفدار بود.
«شهرزاد» هم تا حدودی این مولفهها را لحاظ کرده و حتی در گزینش بازیگرها سعی کردهاست سلیقهی طیف وسیعی از مخاطبان را پوشش دهد. شهاب حسینی، ترانه علیدوستی، مصطفی زمانی، پریناز ایزدیار، علی نصیریان و ابوالفضل پورعرب همسو با ذائقهی سینمایی جوانان، نوجوانان، سالمندان و حتی خاطرهبازاناند. همین برترانگاشتن جذب مخاطب نسبت به درنظر گرفتن حقایق تاریخی و نمایش وفادارانهی شخصیتهای تاریخیست که یک اثر فاخر را از یک محصول تجاری متمایز میکند.
اما، همسانی فضای منفعل و زدوده از سیاست این روزهای ایران با روزگار شش دهه پیشترش، سبب شده بسیاری از مخاطبین این سریال، شهرزاد را حدیث ایامی بدانند که بعد از انتخابات جنجالبرانگیز سال ۸۸ بر مردم و بیش از همه بر جوانان رفت. انگار زیستن در این فضای راکد و غمبار تقدیر همیشهی آرمانگرایان ایرانیست، آنها که از یک سو با سرخوردگیهای اجتماعی و سیاسی مواجهاند و از دیگر سو حتی سکان زندگی شخصیشان را هم دردست ندارند. در این فضای سودازده و سراسر وهم و جنون، گویی تنها «حصر» و «قلب مریض» واژگان مشترک میان آدمهای این سو و آن سوی یک قرناند.
با این اوصاف چه جای نغمه زدن طوق «مرغ آمین» بر گردن شهرزاد که : «می گریزد شب، صبح می آید»؟
به نقل از رادیو زمانه
اشاره:
بیست و یکم آذر مصادف است با سالروز تولد احمد شاملو به سال ۱۳۰۴، تحریریه ی بخش فرهنگی خلیج فارس به همین بهانه، مجموعه ای از یادداشت ها و گفت و گوها باب زندگی و آثار و احوال این شاعر بزرگ را گرد هم آورده و کوشیده تا جنبه های متفاوت شخصیت و کوشش های فرهنگی این شخصیت بزرگ ادب ایران را بازتابی دوباره بدهد. نخستین مطلب از این مجموعه سرمقالهی کتاب جمعه، است که به روز، پنجشنبه، ۴ ام مردادماه ۱۳۵۸ به روی گیشه ی روزنامه فروشی های ایران رفت. با هم این مطلب و دیگر مطالب برگزیده ی خلیج فارس در صفحات دیگر مجموعه مطالب احمد شاملو را از پی می گیریم…
احمد شاملو علاوه بر سویهی شاعری، در زمینهی روزنامهنگاری هم تاثیرگذار و پیشرو بودهاست. او که از آغاز دههی چهل خورشیدی جایگاهاش را به عنوان یکی از مطرحترین شاعران معاصر تثبیت کرده بود، نشریههای فرهنگی را به عنوان پایگاه شاعران و نویسندگانی میدید که بخش عظیمی از آنها معترضان و منتقدان حکومت بودند. شاملو بیست و یک ساله بود که سردبیر هفتهنامهی «ادیب» شد و پس از آن به مدت سه دهه در عرصهی روزنامهنگاری حضوری فعال داشت. در میان این فعالیتها نشریاتی که به سردبیری شاملو منتشر میشدند، بستری میشدند برای ساختارمند شدن جریانهای روشنفکری و به مثابهی تریبونی بودند برای قلم زنان در حیطهی ادبیات متعهد. همین دلایل کافی بود که این نشریات خوشایند حکومتهای تمامیتخواه – چه در دورهی پهلوی و چه در سالهای استقرار جمهوری اسلامی – نباشند. گواه این ادعا تعطیلی نشریات برجستهای چون « کتاب هفته»، «خوشه» و «کتاب جمعه» بود که در دورههای زمانی مختلف تعطیل شدند. اولی به خود خواسته و دو تای آخری به حکم اصحاب سیاست.
احمد شاملو چهار سال پس از تعطیلی کتاب هفته، سردبیر هفتهنامهی «خوشه» شد که در بالندگی شعر معاصر ایران نقشی مهم دارد. شبهای شعر خوشه که به همت شاملو و پشتیبانی مدیرمسئول مجله، امیرهوشنگ عسگری برگزار میشد، به لحاظ گستردگی و تنوع شاعرانی که در آن حضور داشتند، تا آن زمان بیسابقه بود. این مجله اما در اسفند ماه سال ۴۷ با اخطار رسمی ساواک توقیف شد.
شاملو یک دهه بعد سردبیری «کتاب جمعه» را برعهده گرفت که در ترکیب کلی شباهتهای فراوانی با «کتاب هفته» داشت. این آخرین نشریهای است که شاملو با آن تحرکی در فضای فرهنگی کشور به وجود آورد و جمهوری اسلامی بیش از ۳۶ شماره آن را تحمل نکرد.
در ادامه سرمقالهی شمارهی این هفتهنامهی فرهنگی – سیاسی را میخوانیم. به تاریخ چهارم مرداد ۱۳۵۸ و به قلم احمد شاملو:
« روزهای سیاهی در پیش است. دوران پرادباری که، گرچه منطقاً عمری دراز نمیتواند داشت، از هماکنون نهاد تیرهی خود را آشکار کرده است و استقرار سلطهی خود را بر زمینهئی از نفی دموکراسی، نفی ملیت، و نفی دستاوردهای مدنیت و فرهنگ و هنر میجوید.
اینچنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند، و جبر تاریخ، بدون تردید آن را زیرِ غلتکِ سنگین خویش درهم خواهد کوفت. اما نسلِ ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوهبار، زیانی متحمل خواهد شد که بیگمان سخت کمرشکن خواهد بود. چرا که قشریون مطلقزده هر اندیشهی آزادی را دشمن میدارند و کامگاری خود را جز به شرطِ امحاء مطلق فکر و اندیشه غیرممکن میشمارند. پس نخستین هدفِ نظامی که هماکنون میکوشد پایههای قدرت خود را به ضربِ چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گامهای خود را با به آتش کشیدن کتابخانهها و هجوم علنی به هستههای فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور برداشته، کشتار همهی متفکران و آزاداندیشان جامعه است.
اکنون ما در آستانهی توفانی روبنده ایستادهایم. بادنماها نالهکنان به حرکت درآمدهاند و غباری طاعونی از آفاق برخاسته است. میتوان به دخمههای سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گریبان کشید تا توفان بیامان بگذرد. اما رسالت تاریخی روشنفکران، پناه امن جستن را تجویز نمیکند. هر فریادی آگاهکننده است، پس از حنجرههای خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد.
سپاه کفنپوش روشنفکران متعهد در جنگی نابرابر به میدان آمدهاند. بگذار لطمهئی که بر اینان وارد میآید نشانهئی هشداردهنده باشد از هجومی که تمامی دستاوردهای فرهنگی و مدنی خلقهای ساکن این محدودهی جغرافیائی در معرض آن قرار گرفته است.»
)سرمقالهی کتاب جمعه، سال اول، شمارهی یک، پنجشنبه، ۴ مردادماه ۱۳۵۸(
قلعه نویی رسما سرمربی تراکتورسازی تبریز شد.
سرمربی سابق استقلال و تراکتورسازی قراردادش را با سرخهای تبریزی امضا کرد.
ایسنا نوشت:امیر قلعهنویی که بعد از جدایی تونی اولیویرا گزینه نخست سرمربیگری تراکتورسازی شده بود، چهارشنبه با امضا قراردادی یک ساله و نیمه، رسما هدایت این تیم را برعهده گرفت.
سلطان تنیس ایران رفت، کامبیز درفشی جوان درگذشت.
کامبیز درفشی جوان دارنده طولانیترین دوران قهرمانی کشور در رشته تنیس درگذشت. او معتبرترین تنیسور دهه ۶۰ ایران بود.
کامبیز که چهره جذاب و بشاشش در عکس روزگار کهنسالی قابل تشخیص نبود، در سن ۱۶ سالگی به ورزش تنیس روی آورد و با تمرینات جدی و مستمر خود توانست در مدت کمتر از دو سال به عضویت تیم ملی جوانان راه یابد.
او یک سال در سال ۱۳۵۲ در سن ۱۹ سالگی عضویت تیم ملی و عضویت تیم دیویس کاپ ایران را بدست آورد و به همراه علی مدنی اولین مدال نقره بازیهای آسیایی در سال ۱۹۷۴ تهران در قسمت دو نفره را گردن آویز خود کردند و در مسابقات تیمی هم با کشور پاکستان مشترکا مقام سوم تیمی را احراز نمودند.
کامبیز، در سال ۱۹۷۵ در مسابقات قهرمانی تنیس آسیا همراه منصور بهرامی مقام اول دو نفره آسیا و مقام سوم انفرادی قهرمانی تنیس آسیا را بدست آورد.
او از سال ۱۳۵۳ -۱۳۵۷ و۱۳۶۷- ۱۳۷۳ بمدت ۱۰ سال در عضویت تیم دیویس کاپ ایران بود و در کارنامه ورزشی وی افتخارات فراوانی در داخل کشور و همچنین خارج کشور در مسابقات داخلی و بین المللی موجود است . وی عضو تیم باشگاههای عقاب و استقلال بود از او می شود به عنوان یکی از باهوشترین بازیکنان زمان خود نام برد.
رقابتهای جذاب درفشی جوان با محرم خدایی در دهه ۶۰ به نوعی دربی بزرگ تنیس بود و این ورزش را به رشتهای پر طرفدار تبدیل کرد که تماشاگران مسابقاتش را پی میگرفتند. این دو بارها به مصاف هم رفتند تا علاقه مندان تنیس یک رقابت واقعی و جذاب را دنبال کنند.
مادر افشین قطبی در گذشت.
مادر افشین قطبی که از چندی پیش با بیماری سرطان دست و پنجه نرم می کرد و در بیمارستان در تهران بستری بود چهارشنبه درگذشت.
افشین قطبی سرمربی سابق پرسپولیس و تیم ملی ایران که به دلیل مشکلات مالیاتی قادر به حضور در ایران و بالین مادر بیمارش نبود بارها خواستار رفع این مشکل شده بود تا موفق به ملاقات مادر بیمارش شود، اما با این اتفاق حسرت بزرگی برای او باقی ماند.
قطبی که در آمستردام به سر میبرد دراین باره گفت:بنده در سال دوم حضور در پرسپولیس قراردادی منعقد کردم که طبق این قرارداد که به تایید عالیترین مقام ورزش ایران نیز رسیده است، مالیات من برعهده باشگاه پرسپولیس بوده، اما این باشگاه از پرداخت این مبلغ خودداری کرده تا مشکلاتی برای من به جود بیاید . من به دلیل احترامی که برای باشگاه پرسپولیس قائلم همیشه کوتاه آمدم و تنها منتظر ماندم اما در نهایت همانطور که همه باخبرید هیچ حرکتی از سوی باشگاه پرسپولیس انجام نگرفته تا بدهی مالیاتی من که مبلغ کمی بود به ۸۰۰ میلیون تومان صعود کند.
وی افزود:من در زمان اوج بیماری مادرم از مسوولان پرسپولیس خواستم که برای رفع این مشکل کاری انجام بدهند اما متاسفانه این اتفاق رخ نداد و من از دیدار مادرم محروم شدم و ایشان درگذشت بدون اینکه بتوانی همدیگر را ببینیم.
برانکو:از نظر من مسی بهترین بازیکن جهان است.
سرمربی تیم فوتبال پرسپولیس مهاجم گلزن تیم بارسلونا را بهترین بازیکن جهان در سال ۲۰۱۵ اعلام کرد.
برانکو ایوانکوویچ در پاسخ به سوالی مبنی بر اینکه بهترین بازیکن جهان در سال ۲۰۱۵ از نظر وی کیست گفت: از نظر من مسی بهترین بازیکن جهان است.
وی ادامه داد: نه تنها این نظر من است بلکه همه اعضای کادر فنی هم معتقدند که مسی بهترین بازیکن جهان است.
رونالدو:در رئال خوشحالم و جایی نمی روم.
دربازی رئال مادرید و مالمو سوئد در لیگ قهرمانان اروپا که با برتری قاطع و ۸به صفر کهکشانی ها همراه بود، کریستیانو رونالدو ستاره پرتغالی رئال نیزعملکرد خوبی داشت و موفق به سوپر هت تریک(زدن ۴ گل) شد. وی پس از این بازی گفت: بازی بزرگی را به نمایش گذاشتیم. در این دیدار تنها مهاجمان نبودند که خوب بازی کردند بلکه همه تیم رئال شب خوبی را پشت سر گذاشت و این بسیار خوشحال کننده است. خوشحالم که همچنان به رکورد شکنی در رئال ادامه میدهم. گل دوم را به خواست آربلوا تقدیم چریشف کردیم.
رونالدو همچنین درباره شایعه جداییاش از رئال گفت: از باشگاه رئال که از من حمایت می کند تشکر میکنم. در هر فصلی شایعه های زیادی درباره من به گوش می رسد. مدتها است که می گویم من در رئال خوشحال هستم و دلیلی برای جدایی وجود ندارد.
تاریخ مکتوم
نگاهی به تلاش های سیاسی فعالان ازلی
درمخالفت با حکومت قاجار وتدارک انقلاب مشروطیت
سید مقداد نبوی رضوی
چاپ اول ۱۳۹۳
ناشر: تهران : پردیس دانش.
در یادداشت دبیر مجموعه اشارۀ آقای کاوه بیات با توضیح فشرده خواننده را متوجه نکته ای می کند که قابل تآمل است : « شاید بتوان گفت دراین بررسی بیشترازنکات و جوانبی سخن درمیان است که بنا به دلایلی ترجیح وتمایل عمومی برنادیده گرفتن آن ها قرار داشته است». سپس با یادآوری محدودیت های اجتماعی که سبب خفگی ندای بهائیت درجامعۀ سنتی شده، باورهای مذهبی و اعتقادات عمومی و «زمینۀ حال و هوای ردیه نویسی» علمای مذهب را مطرح می کند. با چنین بُنمایه های ریشه دار رایج نقش فعال ازلی ها، درفراهم آوردن زمینه های تحولات و دگرگونی های اجتماعی به شرح انگیزه های پنهان می پردازد : و توضیح: «دانسته های ما دراین زمینه هنوز کم واندک است و در نتیجه گیری ازاین داشته های نسبتا کم و اندک نیزباید تآمل کرد وجانب احتیاط را نگهداشت. هرچند که این تذکر و تحذیر از اهمیت بحث و لزوم پرداختن آن چیزی کم نمی کند». با نویسنده، فضای تاریخی و ظلمانیِ همیشه پنهان قلم و بیان را، دراجتماع همیشه پریشان و چشم براه، درقالب شکل گیری نخستین هسته های «تاریخ مکتوم» به گونه ای دراختیار خواننده قرارمی دهد.
درمقدمه تاریخی، از برآمدن سید علی محمد شیرازی متولد ۱۲۳۵ قمری که خود را نایب امام دوازدهم شیعیان معرفی می کرد و استادش سیدکاظم رشتی پیشوای شیخیان سخن رفته است. شیخیان که درسراسرایران وعراق منتظر ظهور امام غایب بودند، با راه انداختن مساجد و مجالس تبلیغات فراوان با مرید و مرید تراشی مؤمنان را به خود جلب می کردند. از برگزیدگانِ اولیۀ پیروان باب که هیجده نفربودند نام برده شده که هریک با لقب های ویژه ای «حروف حی نام گرفتند و نزد باب مقام ویژه ای داشتند». این نیز باید گفت که هریک آز آن هیجده نفر از علمای برجسته و مفسران نام آوران دوران خود بودند. باب، زمانی که به فرمان امیرکبیر دستگیر و زندانی شده بود در زندان ماکو: «به نسخ شریعت اسلام پرداخت. باب دراین دعوی جدید خود را «قانم آل محمد» و «مظهر ظهور الله» خواند». این مدعاها خلاف نظرعلما و شریعت اسلام بود. بانگ وفریاد واشریعتا در چهار گوشۀ سرزمین خواب آلود بلند شد. با شورش بابیان در چند نکتۀ کشور، امیرکبیر به کشتن باب فرمان داد. با این حال دادگاهی تشکیل شد و درهمان دادگاه با حضور علمای تبریزحکم قتل شرعی باب نیز صادر شد. شایع بود که بعد از اعدام جنازۀ آن سید شیرازی در رودخانه قوری چای رها شد تا طعمۀ جانوران گردید. فعالیت های بابیان به زیر زمین رفت. دراقدام ناموفق کشتن ناصرالدین شاه، شیخ علی ترشیزی از پیروان برجسته باب با لقب «اسم الله العظیم» جلو توپ گذاشته شد، و با شلیک گلوله، پاره پاره گشت! دیگری شمع آجین شد وهمراه با شمع هایی که درمیان زخم های بدنش می سوخت درشهر گردانده شد». بابیان با مشاهدۀ این گونه وحشیگری ها بود که «دولت قاجاریه را رجعت بنی امیه می خواندند». بنگرید زیرنویس ص۲۰ . کتاب هشت بهشت، کتاب آرمانی بابیان (ازلیان) و شرح درس های اولیه باب است . میرزاآقاخان کرمانی وشیخ احمد روحی نویسنده های آن معرفی شده اند. «بهائیان کتاب هشت بهشت را درشمار آثار سیاسی بابیان در زمان مشروطیت دانسته اند» و ازلیان را مفسدین خطاب می کنند».
ازدیدگاه نویسنده های هشت بهشت که ناشر آموزه های باب هستند :« سلطنت استبدادی و نظام جمهوری، جواب گوی اداره ی جامعه نیست، و تنها باید سلطنت مشروطه نظرداشت ایشان، پس ازبیان آنچه نقاط ضعف این نظام می دانند، به نظام مطلوب خود رسیده اند». بشارت های باب وعده میدهد که : «که بعد از انقضای یک قرن، صدسال، یک نفر ازاولاد وحید، سلطان معموره ی ارض خواهد شد». شرح احکام و مناسک مذهبی باب دراین فصل ازنوآوری های سازگار با پیشرفت های زمانه خبر می دهد. نویسنده با اشاره به «نهان زیستی» و افول ازلیان، یادآور می شود که : «ازمیان شان، تکاپوگرانی برخاستند که در عصر قاجار کارهای مهمی صورت دادند». درهمین فصل است که ارشیخ هادی نجم آبادی وعبدالحسین صنعتی زاده کرمانی و … از حامیان بابیان ازلی نام می برد.
فصل نخست «هنایش خرد» با شیخ عبدالعلی بیدگلی کاشانی شروع می شود که از نزدیکان شیخ هادی نجم آبادی است و با زبان رمز او آشناست. بیدگلی تحصیل کردۀ نجف است که کسروی درباره اش گفته «درنجف می بوده، و درس می خوانده، ولی ، بی آن که مایه ای اندوزد به ایران برگشته» همان که هنگام کشته شدن ناصرالدینشاه سروده : «زدودم ز ایرانیان عار و ننگ/ عجم زنده کردم به تیر فشنگ». سپس شمه ای از شرح حال بیدگلی یا مؤید و رفتن او به روسیه و تاریخچۀ زندگی اورا تا آنجا که به اغتقاد علی اللهی روی آورده می گوید : «مردی بی آزار و با مناعت و علو طبع بود معلوماتی کمترازآنچه ادعا می کرد داشت. روی هم رفته، طلبه ی فاضلی بود در نهایت تنگدستی درگذشت». ازشیخ هادی نجم آبادی وحیات این روحانی فاضل و سرشناس زمان خود شرح مفصلی آورده است. رجال دوران ازصفات انسانی ودانش او به نیکی یاد می کنند ازمقام علمی، جایگاهِ مذهبی، تلاش ها و رفتارهای اجتماعی او را می ستایند. ازهمراهی او با سیدجمال الدین افغانی و مخالفتش با ناصرالدین شاه سخن رفته است.
درشرح: شاگردان شیخ هادی نجم آبادی اسامی نام آورانی آمده است که هریک به نوعی درخیزش های ترقی خواهی کشور، مخصوصا درجنبش مشروطیت صاحب نظر بوده یا به عناوین گوناگون دست داشته اند. «برخی ازکسانی که ازشیخ هادی نجم آبادی اثر گرفته، و در رویدادهای فکری و سیاسی عصر قاجار (به ویژه) درجنبش مشروطیت ایران نقش آفرین بودند ازاین قرارند: میرزاعلی خان امین الدوله، سیدمحمد طباطبائی، حاج میرزا یحیی دولت آبادی، سید اسدالله خرقانی، حاج میرزا احمد کرمانی، حاج نصرالله ملک المتکلمین، میرزا جهانگیرخان شیرازی، میرزا محمد حسین فروغی (ذکاءالملک اول) و محمدعلی فروغی( ذکاء الملک دوم) ودیگران یاد شده که قابل تآمل است. بیدگلی که دربابی بودن نجم آبادی تآکید دارد پس ازفوت او در جدال فکری باخود می گوید «افسوس که شیخ، دیگرحیات نداشت. پس شایسته بود که آن بابی هدایت شده به آئین شیخ، با تمام وجود گریان باشد، چرا که آن گوهر یکتا را دریافته بود». دراین فصل اطلاعات بیشتری دربارۀ افکار واندیشه های شیخ هادی نجم آبادی و روابط نزدیک او با بابیان، و تکفیراو سخن رفته که هم تازگی ها دارد و هم قابل توجه است.
فصل دوم: روزگاری که برتکاپو گران بابی گذشت درسرآغاز از عبدالحسین صنعتی زاده کرمانی سخن رفته که درکتاب «از صبا تا نیما» نیز: «به عنوان یکی از نویسندگان برجسته یاد شده است. باید وی را ازپیشگامان رمان نویسی در ایران دانست». نویسنده پدر او را از بابیان ازلی کرمان معرفی کرده واز ملاقات او با صبح ازل درقبرس یاد می کند. اشارۀ جالبی دارد از کتاب «روزگاری که گذشت» که صنعتی زاده نوشته. مکث نویسنده درمعرفی این کتاب نشان می دهد که پژوهش مفید و کار سازی بوده است: «کتاب روزگاری که گذشت، می تواند کلید مطالعات تحقیقی، برای بررسی وضع اجتماعی آن روزگار کرمان و ایران باشد». با این حال نویسنده هشدار می دهد که کتاب را : «باید یکی ازآثاری بابی (ازلی ) دانست که با روشی نهان نگارانه نوشته شده است». سپس توضیخ می دهد که کتاب نامبرده در سی و دو فصل تنظیم شده بخشی از آن را دراین بررسی مورد استفاده قرار داده است.
از آخوند ملاجعفر کرمانی و عارفان کرمان یاد می کند که برگرفته از فصل دوم کتاب روزگاری که گذشت. عبدالحسین از پدر خود، حاج علی اکبر صنعتی کرمانی می گوید که درعشق آباد تجارت داشته و جزو ازلی ها بوده و ازشخصیت های برجسته کرمان که درسابق جزو شیخیه بودند و با گرایش به باب به ازلی ها می پیوندد. شیح احمد روحی یکی از چهار فرزند ملاجعفر است که «بعدها به قبرس رفت و داماد صبح ازل شد». پایداری ملاجعفر در وابستگی به ازلی ها: «موجب شد تا بهاء الله، در نوشته های خود از او و فرزندانش با عبارات بسیار تندی یاد کند». ازعلاقۀ شدید و دلبستگی عارفانۀ شیخ هادی نجم آبادی و حاج میرزا نصرالله ملک المتکلمین به مثنوی مولوی یاد می کند و تآثیر سروده ها :«با بهره گیری از اشعارمولوی، درباره ی ظهور باب سخن گوید»، همچنین ازمسافرت عده ای از پیروان ازلیان به قبرس و دیدار با صبح ازل درقبرس و دیدار با سید جمال الدین اسدآبادی در اسلامبول، بازهم سیاهه ای از نام آوران ازلی ها که به نوشتۀ کتاب : «با همکاری توانستند برای چند سال حرکتی جدی را در مخالفت با حکومت ناصرالدین شاه سامان دهند»، یادآور می شود.
نویسنده، در: «منظره ی اعدام بابیان درتهران» از سربریدن دو بابی در یک محلۀ کثیف و پِراز زباله به نام «پای قاپوق» یاد می کند که برگرفته ازهمان کتاب است که در بالا ذکرش رفت. حاج علی اکبر صنعتی درفصل ششم کتاب روز ورود به تهران می نویسد: « . . . ازمیان مردم گذشته، واز تماشای منظره ی کشته ی دو نفر که سرآن ها را بریده، و جسد آن ها را روی هم انداخته بودند متآثرشدم ازشخصی پرسیدم این دونفر، چه گناهی مرتکب شده اند؟ آن شخص گفت این ها بابی، و از دشمنان شاه می باشند. . . . دانستم که آن بیچارگان از زمره ی آزادیخواهان روشنفکر می باشند. . . . هوا تاریک می شد، و تماشاچیان کم می شدند و به جزچند نفر بچه های ولگرد، دیگر کسی باقی نمانده بود. و بستگان آن دو کشته ی بی گناه که به تهمت بابی بودن کشته شده بودند، دو تابوت آورده، و با پرداخت پول زیادی به میرغضب و فراشباشی که مآمور اجرای امر شاه بودند، جسد آن دو کشته ی بی گناه را به قبرستان بردند». و جالب اینکه نویسندۀ تاریخ مکتوم اضافه می کند که : «روشن است که توصیف آن دو بابی کشته شده، به «آزادی خواه» و «روشنفکر»، خود نمودی ازرویکرد فکری حاج علی اکبر صنعتی است.
دراین فصل از میرزآقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی و فعالیت های آنها و سایر نام آوران کرمان سخن رفته است. فهرستی از هواخواهان و پیشگامان مشروطیت در کرمان و همچنین مشروطه خواهان بابی (ازلی ) با چهره هایی که برخی ها تازگی دارد، به خوانندگان و خصوصا نسل های نوپا معرفی شده است. پایان این فصل با تمجید از حاج میرزا یحیی دولت آبادی و آثار با ارزش تاریخی– فرهنگی او، به ویژه اثرچهارجلدی «حیات یحیی» و اشاره به این که «حاج میرزا یحیی دولت آبادی درمیان شخصیت های درجه اول بابیان (ازلیان) قرار داشت. صبح ازل – که به حاج میرزا یحیی توجهی ویژه داشت – درآخرین ساعات حیات، وی را به عنوان «شهید بیان» برگزید. . . . بهائیان درآثارخود، او را «وصی» صبح ازل یاد کرده اند». کار نیک نویسندۀ تاریخ مکتوم، از این که اظهارات ضروری صنعتی زاده را عینا روایت کرده، ایمان به تعهد و وفاداری او را توضیح می دهد.
فصل ۳ « دربارشاهی، و قتل ناصرالدین شاه»، پیشزمینه های قتل ناصرالدینشاه و بازجوئی ها از میرزا رضا کرمانی قاتل ناصرالدین شاه و پیامدهای آن به تفصیل سخن می گوید. سیرحوادث درآن سکون مطلق نیم قرنی کشور حادثۀ قتل شاه را با توجه به دگرگونی جهانی از دیدگاه تاریخ اجتماعیِ کشور، سبب بیداری از گرانخوابی و تکان اندیشه های خواب رفتۀ مردم و رجالِ زمانۀ قاجار منفور ثبت و ضبط کرده است. مدارک و نوشته های کتاب نشان می دهد که با پشتیبانان متعددِ درونی شرایط لازم وضروری برای ازبین بردن شاه، مهیا بوده است. «امین الدوله رئیس پست انزلی، به دستوری که ازمیرزاعلیخان امین الدوله، دریافت کرده بود، میرزا رضا را به صورت وشمایل شناخت و برایش وجهی فراهم ساخت. امین الدوله آن زمان، ریاست پست ایران را داشت و بامخالفان ناصری همراه بود». میرزا رضا پس ازدریافت کمک مالی به اسلامبول رفته و درحوزه اتحاد اسلام به خدمت سیدجمال الدین سرگرم می شود.
به کنار ازاین همراهی ها، پیداست که میرزا رضا کرمانی انگیزۀ سیاهی های زمانه را، تنها در وجود شاه دریافته بود واو را مسبب عقب ماندگی ها و ظلم و فساد دوران می دیده است، حال آنکه قدرت دیرینه و نهادی شدۀ مذهب، هرگونه آزادی و آزاد اندیشی را از فرد مؤمنِ مسلمان سلب کرده است. بیجا نبود که آیت الله کنی مجتهد شیعی ومقتدر زمانۀ ناصری بارها خطاب به پادشاه نوشته بود که « این کلمۀ قبیحۀ آزادی را موقوف کنید». درآن فضای ظلمانی و خفقان استبدادی قاجار، و زمان سلطنت ناصرالدین شاه تنِ سید علیمحمد باب را مثله می کنند، طرفدارانش را دم توپ می بندند و آن دیگری را شمع آجین کرده در همان حال با بدن سوخته دور شهر می چرخانند، با وضع نفرت آوری وحشیگری های امروزی «داعش» را در یکصد و بیست سی سال پیش دریک کشورشیعه مذهب به نمایش می گذارند، درچنین فضای بیم و وحشت است که درسکوتِ پنهانی، مجموعه ای از مسئولان برای نابودی هریک به گونه ای نهان زیر بال گوینده ای را بگیرند که دربارۀ آمر وعامل بیم و وحشت گفته : «باید درخت کهن را از ریشه قطع کرد تا این شاخ و برگ ها و متفرعات بالطبیعه خشک شود». نگاهی به عنوان های : «همکاری اعضای حوزه ی اتحاد اسلام تهران، همراهی محمدحسن خان اعتمادالسلطنه، امکان خبرگیری از اندرون ناصرالدینشاه، دیدگاه شیخ هادی نجم آبادی درباره قتل ناصرالدین شاه و . . .» نشان می دهد که درقتل شاه همفکری بیشتری بین مسئولان کشور و متنفذان درجریان بوده است. میرزا یحیی صبح ازل، درلوح ضیافت به نفرت ازناصرالدین شاه و پدرش محمد شاه و میرزا تقی خان امیرکبیر (صدراعظم آن زمان ناصرالدین شاه)، که نقش اصلی را در سرکوب بابیان، زندانی کردن چند ساله ی باب و سرکوب بابیان، و سرانجام کشتن او داشت» یاد می کند . دراین فصل استقامت و ایمان کرمانی به باورهایش و مهمتر اعتماد به نفس محکم وهوشمندی اوست که خواننده را به ستایش وا میدارد. بازجو را می فریبد. از کسانی که هریک به نوعی به او یاری رسانده و یا درمذاکره ها بوده اند نه تنها نام نمی برد، بلکه «جاسوسی کلفت های اندرون را بی اساس [می] خواند . همچنبن از اعتماد السلطنه ، شیخ هادی نجم آبادی، میرزا احمد کرمانی و به احتمال، سیحسن صاحب الزمانی را به گونه ای غیرواقعی یاد کرد».
فصل ۴ فروزندگان مشعل مشروطیت علی محمد فره وشی (۱۲۵۴ تا۱۳۴۷ش). معروف به «مترجم همایون» که نویسنده، اورا که ازبابیان دولت آباد اصفهان معرفی می کند. پس از اشاره به شرح حال او در تهران و یادی ازآثار و نوشته ها و ترجمه های او اضافه می کند که «یکی دیگراز ویژگی های فره وشی، تکاپوهای پیوسته ی او درمسایل فرهنگی زرتشتیان بود». پس از درگذشت فره وشی، تجلیل انجمن زرتشتیان از او و همکاری های متجاوز از شصت سال دردبیرستان زرتشتیان را یادآور می شود که درمجموع گواهِ ستودنی ازعلاقه های این مرد به فرهنگ زرتشتیان است. فره وشی دریکی از نوشته ها اشاره کرده به رفتار ناصرالدین شاه که شنیدنی ست. بنائی درکاخ گلستان کار می کرده که شاه «ایرادی گرفت که چرا فلان دیوار را کوتاه ساخته ای؟» بنای فلک زده درجواب می گوید «قربان قانونش این طوراست» شاه غضبناک شد و امرکرد بنا را ازبالای عمارت به طرف زمین پرت کنند. زیرا که لفظ قانون را به زبان آورده بود». دراین فصل از سید جمال الدین افغانی، میرزاملکم خان، میرزآ آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی، ودیدار دوبارۀ ادوارد براون پژوهشگر بریتانیائی با صبح ازل، کشته شدن میرزآقاخان کرمانی وشیح احمد روحی، اقامت دوسالۀ فره وشی درقبرس، تکاپوهای ازلیان درزمان مظفرالدین شاه، نقش مهم حاج میرزا یحیی دولت آبادی در تآسیس مشروطیت، درهمین بخش بنا به نوشتۀ فره وشی: «باید گفت که تکاپوگران بابی (ازلی)، درجنبش مشروطیت ایران، نقشی مهم داشتند». در رهگذر این روایت ها از شمس الدین بیک سفیرعثمانی نیز که «مردی فاضل و ادیب و آزادیخواه بوده ومحرمانه به آزادیخواهان مساعدت هائی می کرد، همچنین از میرزا حسن خان شوکت منشی سفارت عثمانی و همیاری های او نام برده شده است. بنا به روایت این کتاب، شمس الدین بیک که با ادوارد براون دوستی داشته و از ازلی بودن فعالان نیز آگاه بوده، «درمیان اسناد ادواردبراون نامه ای از میرزا مصطفی کاتب موجود است که نشان می دهد که که او، با آن سفیر، آشنائی داشته و برخی آثار بابی را دراختیارش قرار می داده است».
فصل ۵ زندگانی ملک المتکلمین نویسنده پس ازاشاره به سوابق مهدی ملک زاده فرزند نصرالله ملک المتکلمین، دفتر زندگی ملک المتکلمین را می گشاید. به روایت فرزندش مهدی ملک زاده که تاریخنگار است و دو کتاب «زندگانی ملک المتکلمین و تاریخ انقلاب مشروطیت ایران» از اوست. شرح زندگی پدر برگرفته ازهمین کتاب است و دراین فصل آمده است. از بابی بودن پدر و فرزند، ولادت و تحصیل و سفر به حج و هندوستان، آشنائی با سیدجمال الدین افغانی، مسافرت به تبریز و سخنرانی در مجلس عزاداری مظفر الدین میرزای ولیعهد، آشنائی با مشروطه خواهان، برپائی مدرسه و شرکت اسلامیه در شهر اصفهان . . . کشته شدن میرزآقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی وخبیرالملک و حادثۀ قتل ملک المتکلمین و میرزا جهانگیرخان درباغشاه تهران کتاب به پایان می رسد.
این کتاب پژوهشی از اسناد قابل اعتماد و اعتباراست. با این که اکثریت پیشوایان وخواهندگان مشروطیت بابی ازلی معرفی شده اند، میتوان گفت آن عده همانگونه که نگرش تازه ای به مناسک کهن مذهب داشتند به موازات آن دگرگونی های سیاسی را نیز مد نظر گرفته بودند، هردو پدیده با ظاهری شکست خورده در فرهنگ مردم، ریشه می دواند. اگر رفرم مذهب در بهائیت ولو به گونه بس کُند و سنگین بین مردم شایع و پراکنده می شود، اما دگرگونی سیاسی با مشروطیت ولو«آمرانه» مردم را با نوآوری های قانون و دستاوردهای دنیای جدید آشنا نمود. آزمون ابتدائی مشروطیت ولو با پیشوایان بابی (ازلی)، البته همانگونه که دراین کتاب امده است، موفق شد دیوار ظلمت ریشه دار سنت و جهل را ویران کند. روی خرابۀ همان ها سرزمین تازه ای ساخته شد. هدف تحول بود و دگرگونی فرهنگی – اجتماعی. تجربه های دوران مشروطیت بارور بود و رو به سعادت همگانی. با ملتی تشنۀ رفاه ومعتاد نیندیشیدن، با آرایش های تازه از نوخواهی ها با بهره گیری اندک از عقلانیت، درالتهاب رفاه و پیشرفت، که به ناگهان از گرداب سنت هایِ سیاهِ گذشته سر درآورد.
کتابنامه ۱۴ برگی درتببین دقت و وسواس نویسنده است که خواننده را با میزان زحمات فرهنگی ایشان آشنا می کند.
تایید ورود نهادهای نظارتی به دفتر علی کفاشیان
حراست وزارت ورزش و جوانان تایید کرد که نهادهای مسئول به فدراسیون فوتبال مراجعه کرده و تحقیقاتی را درباره برخی موارد به انجام رساندهاند.
ایسنا دراین باره نوشت:حوالی ظهر یکشنبه ۱۵ آذر نهادهای مسئول با ورود به فدراسیون فوتبال و دفتر علی کفاشیان پس از انجام تحقیقات اولیه صورتجلسهای را تنظیم کرده و به گفتهی برخی منابع خبری اسنادی را با خود بردهاند که گویا این اقدام به دلیل گزارش یا گزارشاتی علیه عملکرد فدراسیون فوتبال صورت گرفته است.
رضا حسنیخو، مدیرکل حراست وزارت ورزش و جوانان در گفتگو با ایسنا با تایید این اقدام توسط نهادهای مسئول، اظهارداشت:این اتفاق توسط نهادهای مسئول رخ داده است و این پرونده در مرحله تحقیقات مقدماتی است.
وی افزود: نفیاً یا اثباتاً چیزی در این باره تایید یا رد نمیشود، در حال حاضر نیز نمیتوان جزئیات بیشتری را در این رابطه بیان کرد. اگر لازم باشد در آینده در این باره توضیحاتی داده خواهد شد.
شطرنج باز مطرح تیم ملی از زیر پرچم ایران خارج شد.
در رنکینگ اعلام شده ازجانب فدراسیون جهانی در ماه دسامبر، نام الشن مرادی استاد بزرگ ایرانی از فهرست رنکینگ شطرنجبازان ایران خارج شده و زیر پرچم فدراسیون جهانی شطرنج (فیده) رفته است.
این شطرنجباز ایرانی که ماه گذشته بعد از احسان قائم مقامی در جایگاه دوم رنکینگ شطرنجبازان ایران قرار داشت در فهرست جدید اعلام شده، زیر پرچم فدراسیون جهانی قرار دارد و فدراسیون او که ماه گذشته ایران بود به فیده تغییر پیدا کرده است.
شطرنجبازانی که قصد گرفتن تابعیت دیگر کشورها را دارند زیر پرچم فیده میروند و در نهایت با گرفتن تابعیت جدید جزو لیست شطرنجبازان انتقالی(ترانسفر) قرار میگیرند.
الشن مرادی که درجه استاد بزرگی دارد چند سالی است برای تحصیل در مقطع دکترا در دانشگاه تگزاس در کشور آمریکا اقامت دارد و در رقابتهای دانشجویی این دانشگاه نیز شرکت میکند.
وی در مصاحبه با ایسنا درباره خارج شدن اسمش از فهرست شطرنجبازان ایران، گفت: این اتفاق به دلیل مسائل شخصیام رخ داده است زیرا من بنا به دلایل شخصی و مشغلههایی که دارم فعلا نمیتوانم برای ایران بازی کنم و شاید تا مدتها هم به ایران نیایم. البته در حال حاضر مساله درسیام مهم است و دوست دارم تحصیلاتم را در مقطع دکترا تمام کنم و زیاد وقت نمیکنم که شطرنج بازی کنم.
او در پاسخ به این سوال که آیا شما تابعیت کشور آمریکا را پذیرفتهاید، گفت: چنین چیزی صحت ندارد و من فعلا زیر پرچم فدراسیون جهانی هستم و حتی دوست دارم برای ایران بازی کنم اما با شرایطی که دارم نمیتوانم این کار را انجام دهم.
مبلغ فسخ قرارداد کواچ مشخص شد.
دبیر فدراسیون والیبال گفت که این فدراسیون بابت فسخ قرارداد کواچ در حال تلاش برای جلب رضایت این مربی است.
محمود افشاردوست، دبیر فدراسیون والیبال ایران دراین باره اظهارداشت: فدراسیون در تلاش است مبلغی حدود ۱۶ تا ۱۷ هزار یورو بابت فسخ قرارداد کواچ را هر چه زودتر و به بهترین شکل ممکن به او پرداخت کند. ما سعی میکنیم رضایت کواچ را جلب کنیم چون اگر این اتفاق نیفتد او میتواند به فدراسیون جهانی شکایت کند.
تیم ملی ایران با حضور کادر فنی تمام آرژانتینی لوزانو و سیچلو برای گرفتن سهمیه المپیک آماده خواهد شد.
فرگوسن:اخراج مورینیو کار احمقانه ای است.
سرمربی پیشین منچستریونایتد به مالک باشگاه چلسی در خصوص اخراج سرمربی پرتغالی آبیپوشان لندن به خاطر بحران کنونی آنها هشدار داد.
سرالکس فرگوسن به رومن آبراموویچ توصیه کرد که صبوری به خرج دهد و با کنترل اعصابش همچنان به ژوزه مورینیو برای نجات دادن چلسی از بحرانی که آبی پوشان لندن را به فاصله دو امتیازی منطقه سقوط جدول ردهبندی لیگ برتر رسانده است، فرصت دهد.
وی افزود:او (آبراموویچ) در ۱۰ سال گذشته مربیان زیادی را برکنار کرده و فکر میکنم که او به اندازه کافی درس گرفته است. او باید به ژوزه برای روبهراه کردن اوضاع اعتماد داشته باشد. اخراج کردن یکی از بهترین مربیان دنیا هیچ فایدهای ندارد، مربی که دو بار لیگ قهرمانان را برده و در تمام کشورهایی که مربیگری کرده، قهرمان لیگ شده است. مورینیو جامهای بزرگی کسب کرده است. اخراج کردن مورینیو اقدامی احمقانه و نشانهای از مدیریت اشتباه در باشگاه.
شواینی:یونایتد به رونالدو یا مسی نیاز دارد.
توقف بدون گل منچستر یونایتد مقابل وستهام باعث شد تا شاگردان فن خال پنجمین تساوی بدون گل این فصل لیگ برتر انگلیس را پشت سربگذارند.
دراین حال، باستین شواین اشتایگر بازیکن آلمانی شیاطین سرخ عنوان کرد که تیمش برای اینکه بتواند موقعیتها را به گل تبدیل کند، به یک بازیکن خطرناک مثل رونالدو، مسی یا مولر نیاز دارد.
وی افزود:در هر بازی ما موقعیت ایجاد میکنیم ولی گلزنی نداریم. وقتی شرایط اینطور نباشد، نمیتوان بازی را با پیروزی پشت سر گذاشت. اگر موقعیتی از دست بدهیم ناراحت میشومی. وقتی مهاجم هستید، تفکر و روحیه بسیار مهم است، مثل ستاره هایی نظیر رونالدو، مسی و توماس مولر. آنها میخواهند گل بزنند. کیفیت بالایی دارند ولی به هر نحوی میخواهند گلزنی کنند. برای پیروزی به چنین روحیه ای نیاز است.
ایران بهترین تیم قاره آسیا در آخرین رده بندی فیفا در سال ۲۰۱۵
فیفا آخرین رده بندی برترین تیم های ملی فوتبال جهان در سال ۲۰۱۵ را پنجشنبه اعلام کرد که بر این اساس، تیم ملی فوتبال ایران با ۶۵۳ امتیاز و دو پله سقوط نسبت به ماه قبل در رده ۴۵ دنیا و نخست قاره آسیا قرار گرفت.
سه تیم ایران، کره جنوبی و ژاپن به ترتیب تیمهای اول تا سوم رنکینگ فیفا در قاره آسیا هستند.
در این رده بندی، بلژیک با ۱۴۹۴ امتیاز همچنان تیم نخست ردهبندی فیفا است و آرژانتین، اسپانیا، آلمان و شیلی به ترتیب در ردههای دوم تا پنجم قرار گرفتهاند.
با اعلام مدیرعامل تراکتورسازی، قلعه نویی و فرکی گزینه های اصلی سرمربیگری این تیم شدند.
مدیرعامل باشگاه تراکتورسازی، امیر قلعهنویی، حسین فرکی و ۳ مربی بومی را گزینههای جایگزینی تونی اولیویرا دانست.سعید عباسی درگفت و گو با تسنیم در پاسخ به این سؤال که در صورت جدایی تونی اولیویرا از این تیم چه کسانی برای جایگزینی وی مدنظر باشگاه هستند، گفت: گزینههای ما مشخص است و از بین افرادی که در حد نام تیم تراکتورسازی باشند، یک نفر به عنوان سرمربی تیم انتخاب میشود.
«مگر چند مربی در ایران داریم که در حد تیم تراکتورسازی باشند؟»، عباسی با بیان این جمله، خاطرنشان کرد: حسین فرکی، امیر قلعهنویی و سه مربی بومی در لیست افرادی هستند که میتوانند تراکتورسازی را به روزهای خوب خود بازگردانند و ما در صورت عدم توافق برای ادامه همکاری با تونی اولیویرا، با این افراد مذاکره میکنیم.
دوازده عضو دیگر فیفا دستگیر شدند.
پلیس سوئیس در ادامه بازجویی از سران فیفا و بررسی فساد در این نهاد ۱۲ عضو دیگر آن را دستگیر کرد.
ایسنا به نقل از ساکرنت نوشت:بیش از دوازده نفر پنجشنبه در کشور سوئیس به دلیل دست داشتن در مسئله فساد در فیفا بازداشت شده اند. این بازداشتی ها دقیقا پس از آن صورت گرفت که تحقیقات گسترده پلیس سوئیس در زمینه وجود جنبه های فساد در فدراسیون جهانی فوتبال (فیفا)، صورت گرفته بود.
روز گذشته پلیس سوئیس اعلام کرد عجله ای برای بستن این پرونده ندارد و ممکن است بررسی فیفا تا ۵ سال هم طول بکشد.
در حال حاضر بلاتر رئیس فیفا نیز محروم است و به نظر می رسد شانسی برای انتخاب مجدد به عنوان رئیس این نهاد در ماه فوریه ندارد.
کلوپ:می توانیم در همه رقابت ها مدعی باشیم.
سرمربی لیورپول از پیروزی مقتدرانه برابر ساوتهمپتون در جام اتحادیه انگلیس بسیار خوشحال است. او براین باور است که تیمش توان قهرمانی در رقابتهای مختلف را دارد.
وی افزود:لیورپول میتواند در رقابتهای مختلف برای کسب عنوان قهرمانی بجنگد اما به شرط آنکه به تلاش خود ادامه دهد و اصرار بر پیروزی داشته باشد. به جای در دست داشتن عصای سحر آمیز به تلاش نیاز داریم. تلاش کردن اولین گام برای پیروزی و موفقیت است. زمان تلاش فرا رسیده است. لیورپول باشگاه بسیار بزرگی است. من به خاطر شرایط بد آب و هوایی اینجا نیستم بلکه آمدهام تا با لیورپول نتایج خوبی به دست آورم پس باید تلاش کنیم و تیم را به جایگاهی که بایسته و شایسته آن است، برسانم.
اشتباه فاحش بنیتز، رئال مادرید را در آستانه حذف از کوپا دل ری قرارگرفت.
رئال مادرید به دلیل بازی دادن به دنیس چریشف بازیکن روسی اش مقابل کادیز در رقابت های کوپا دل ری در آستانه حذف از کوپا دل ری قرار گرفته است.
روزنامه آاس دراین باره نوشت:دنیس چریشف زننده گل نخست رئال مادرید پیش از این سه کارته بود و طبیعتا در این دیدار نباید به میدان میرفت ولی مدیریت اشتباه مسئولان رئال در بازی دادن به این بازیکن باعث شده است تا رئال در آستانه حذف از این رقابتها قرار گیرد.
باشگاه کادیس به صورت رسمی به خاطر نقض قانون از سوی رئال مادرید به فدراسیون فوتبال اسپانیا شکایت کرد، تا رئالی ها از این رقابت ها کنار روند.
در سال ۲۰۱۵ باشگاه اوساسونا نیز به دلیل مشابه از گردونه رقابت ها کنار رفت.
به نظر می رسد فصل اول بنیتس به رئال مادرید به بدترین شکل رو به اتمام است و شاید در تابستان پرس بار دیگر دست به دامن مورینیو شود تا این مربی پرتغالی را به مادرید بیاورد تا بار دیگر تغییر و تحولات زیادی در این تیم انجام دهد.
پزشکان آلمانی سردار آزمون را جراحی کردند.
مهاجم جوان تیم ملی فوتبال ایران در مونیخ آلمان به دلیل مشکل تنفسی جراحی کرد.
سردار آزمون پس از گلزنی در دیدار روستوف مقابل کراسنودار در لیگ روسیه را به مقصد آلمان ترک کرد تا برای جراحی انحراف و پلیپ بینی نزد متخصصان آلمانی در مونیخ برود.
وی به دلیل مشکل بینیاش، کمی دچار مشکلات تنفسی بود و این مسئله در بازیها نیز او را دچار مشکل میکرد. آزمون روز گذشته مورد معاینه پزشکان متخصص قرار گرفت و صبح چهارشنبه نیز زیر تیغ جراحان رفت.
کی روش از پرتغال راهی قطر خواهد شد.
علی کفاشیان با مرخصی کارلوس کیروش به مدت ۵۰ روز موافقت کرد و سرمربی تیم ملی هم راهی پرتغال شد تا علاوه بر استراحتی کوتاه مدت، روند درمانی خود را دنبال کند.
کارلوس کیروش اول آذرماه راهی مرخصی شد و ۲۱ دیماه مرخصی ۵۰ روزه او به پایان میرسد. مسابقات انتخابی المپیک هم ۲۲ دیماه آغاز خواهد شد و اختتامیه این مسابقات ۱۰ بهمنماه برگزار میشود. با توجه به برگزاری دیدارهای انتخابی المپیک در این تاریخ و پایان مرخصی کیروش، سرمربی تیم ملی فوتبال کشورمان در صورت موافقت نهایی برای کمک به تیم امید، مستقیم از لیسبون پرتغال راهی دوحه قطر خواهد شد.
تیم فوتبال امید ایران در مسابقات انتخابی المپیک ۲۰۱۶ با تیمهای قطر، چین و سوریه همگروه است.
گری نویل سرمربی والنسیا شد.
گری نویل چهارشنبه پس از توافق با سران باشگاه والنسیا اسپانیا به طور رسمی هدایت این تیم را برعهده گرفت.
ستاره سالهای نه چندان دور تیم فوتبال منچستریونایتد قرارداد خود را به صورت یک ساله منعقد کرده و قرار بر این است که در پایان این فصل بار دیگر بر سر تمدید یا اتمام آن مذاکره صورت بگیرد. پیش از این فیل نویل، برادر گری، به عنوان دستیار در خدمت نونو، سرمربی مستعفی و پرتغالی والنسیا در این باشگاه فعالیت میکرد.
هواداران والنسیا با تجمع مقابل مستایا، استادیوم اختصاصی این باشگاه عقد قرارداد با گری نویل را جشن گرفتهاند.
کلوپ:در پی جذب دروازه بان نیستم
یورگن کلوپ سرمربی آلمانی تیم لیورپول انگلیس درباره گزارشات رسانه های انگلیس مبنی بر علاقه این تیم به جذب جک باتلند از استوک سیتی گفته:کاملا از شرایط دروازه مان راضی هستم. ما به دنبال جذب دروازه بان جدید نیستیم.
سیمون مینیوله یکی از باهوش ترین دروازه بانانی است که داشتم. او هنوز برای پیشرفت و رشد کردن جوان است. انتقادی از عملکردش ندارم. بازیکن خوبی است و همه چیز به خوبی پیش می رود.
همه انتظار دارند او مانوئل نویر دوم شود اما مینیوله تا الان روند خوبی داشته و امیدوارم وضعیت همینطور باقی بماند.
اعتراض سازمان عفو بین الملل به بی توجهی فیفا و قطر به کارگران مهاجر
سازمان عفو بینالملل، فیفا و قطر را متهم کرد که اقدامی برای جلوگیری از سوء استفاده از کارگران مهاجر در این کشور برای ساخت ورزشگاه های جام جهانی ۲۰۲۲ نکرده اند.
حقوق کارگرانی که در پروژه ساخت استادیوم ها مشغول به کار هستند نیز یکی دیگر از نگرانی هاست. گفته میشود که تعداد زیادی از کارگران این پروژه ها از سال ۲۰۱۰ تاکنون جان خود را از دست دادهاند و ممکن است که تعداد کشته شدگان به ۱۲۰۰ نفر نیز رسیده باشد.
این نگرانیها باعث شد که شرکت حقوقی “دی ال ای پایپر” گزارشی در این باره منتشر کند. ۱۸ ماه از انتشار این گزارش گذشته اما بسیاری از توصیههایی که در آن مطرح شده بینتیجه ماندهاند.
حدود یک و نیم میلیون کارگر مهاجر در قطر کار میکنند که اکثرا از کشورهای نپال و هند هستند. پیشبینی میشود که این رقم تا دو سال دیگر به ۲ میلیون نفر برسد.
قرار بوده که تا پایان سال ۲۰۱۵، ۴۰۰ نفر به بررسی شرایط کارگران مهاجر در قطر بپردازند که این اقدام نیز عملی نشده است.
«زنی که می خواهد داستان بنویسد، باید پول و اتاقی از آن خود داشته باشد و این کار همان طور که
خواهید دید، معضل بزرگ ماهیت واقعی زن و ماهیت واقعی داستان را حل نشده باقی خواهد گذاشت»
این جملات را ویرجینیا وولف در کتاب مشهورش با نام «اتاقی از آن خود» نوشته و طی آن با بررسی تاریخ ادبیات زنان، کوشیده است دلایل به انزوا رفتن زن را در دانش بشری و به طور خاص، در ادبیات هویدا کند ، تا اینطور آیندهی زن را در حیطهی داستان نویسی و ادبیات پیشبینی کند. در ادامه نگاهی انداختهایم به تصاویری از نویسندگان معروف زن و محیطی که در آن آثارشان را آفریدهاند:
۱- لوییزا می آلکوت
جایی که رمان مشهور «زنان کوچک» نوشتهشد. الکوت این کتاب را با الهام از زندگی خود و سه خواهرش نوشتهاست.
لوییزا می آلکوت
۲- سیلویا پلات
سیلویا پلات شاعر شعرهای سودازده است، شعرهایی عاصی با قلم یک زن با روحی بیقرار و زخمی . زنی که به خاطر اشعار جسورانه و دردمندش و همین طور زندگی کوتاه و سرنوشت تراژیکش، به چهرهای یگانه در ادبیات قرن بیستم بدل شده است.
سیلویا پلات
۳- آگاتا کریستی
نویسندهی بریتانیایی داستانهای جنایی و ادبیات کارآگاهی
آگاتا کریستی
۴- دافنه دوموریه
خالق رمان «ربهکا» و نویسندهی داستانهای مورد علاقهی هیچکاک.
دافنه دوموریه
۵- مارگرت میچل
اتاقی که «بربادرفته»ی معروف از دل آن متولد شد.
مارگرت میچل
۶- ویلا کاتر
نویسندهی آمریکایی و برندهی جایزهی پولیتزر، او راوی زندگی نخستین مهاجران اروپایی به آمریکا و تصویرگر سبک زندگی آنها در دشتهای پهناور ایالات غربی این سرزمین است.
ویلا کاتر
۷- سیمون دوبوار
دوبوار مظهر روشنفکری و آزاد اندیشی زنان در قرن بیستم است؛ نظرات او در حیطهی هویت زنان و حقوق اجتماعی آنها هنوز و از پی گذشت سالیان متمادی، بدیع و مترقی محسوب میشوند.
سیمون دوبوار
۸- دوروتی پارکر
نویسندهی تلخاندیش و طناز آمریکایی با اشعاری گزنده وسرشار از کنایه و ایهام
دوروتی پارکر
۹- آن سکستون
از جمله شاعران پیشرو، یکی از نامداران جنبش شعر اعتراف، اشعار او با محتوایی تابوشکنانه ، منتقد نابرابریهای جنسیتی در زبان و هنرند.
آن سکستون
۱۰ – ادیت وارتون
ادیت وارتون، بیشتر بهواسطهی رمان «عصر معصومیت» در یادها ماندهاست. اثری برجسته که سبب شد نام وارتون به عنوان نخستین زن برندهی پولیتزر ثبت شود.
اشاره: به بهانه ی همزمانی با روزهای نخستین ماه آذر که به روایت تقویم تاریخ روز پنجم این ماه به سال یک هزار و سیصد و هشتاد و چهار، سالروز مرگ مرتضی ممیز عنوان شده، نگاهی گذرا داشته ایم به فعالیت های هنری او و بیشتر از همه طراحی های ماندگار او در سینما که پوستر سازی را در هیاتی مستقل از هنر نقاشی به مخاطبین هنری معرفی کرد. با هم مطالب و عکس های پر از خاطره ی این صفحه را مرور کنیم…
وقتی آسمان چاقو می بارد جای باران…
مرتضی ممیز را میتوان پیشگام هنرگرافیک ایران هم دانست، او در طول نیم قرن فعالیت هنری در ایران و عرصه هنر بینالمللی، در احیا و ابداع هنر گرافیک در ایران و پیشبرد و گسترش فرهنگ ملی و سنتهای هنری نقش بارزی داشت. تا آنجا که هنر پوسترسازی را در سالهای دههی شصت وارد مرحلهی جدیدی کرد.
نقش چاقو در طراحی های ممیز از جمله ویژگی های منحصر به فرد آثار اوست، افسانه ممیز در این باره گفته است: “چاقو جایگاهی خاص در ذهن مرتضی داشت، هم از آن وحشت داشت و هم آن را وسیلهای برای هرس کردن، بریدن بخشهای زاید و خلاصه کردن و شکل دادن میدانست. آن را در گلدان کاشت و از سقف آویزان کرد وعقیده داشت که اگر زندگی را شوخی بگیریم و زحمت نکشیم و وقت را تلف کنیم و ناآگاه و بدخواه و خودپسند باشیم به جای گل در گلدان، چاقو میرویانیم و از آسمان به جای باران رحمت، چاقو میبارد.”
طراحی پوستر در ایران با نام «مرتضی ممیز» گره خورده است. او با تعدادی از اساتید گرافیک توانست از دهه ۴۰ به بعد این هنر را به صورتی مستقل از نقاشی معرفی کند. بهزاد غریبپور، طراح و گرافیست دربارهی او گفتهاست: «اولین پوسترها در ایران در حدود سالهای دهه ۴۰ شمسی طراحی شدند. اولین ابداعکننده و طراح پوسترها به این شکلی که میبینید مرتضی ممیز بود. او این هنر را منسجم و آکادمیک کرد. در آن سالها این هنر با نقاشی همسنگ بود.»
معروفترین طراحی پوستر ممیز برای فیلم، پوستر فیلم «گوزنها» است. «گوزنها» در سال ۱۳۵۳ به کارگردانی مسعود کیمیایی ساخته شد و از آن به عنوانی یکی از بحثبرانگیزترین و برترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران یاد میشود.
«ستارخان» (علی حاتمی)، «آرامش در حضور دیگران» (ناصر تقوایی)، «مغولها» (پرویز کیمیاوی) «غریبه و مه» (بهرام بیضایی) و «طبیعت بیجان» (سهراب شهید ثالث) از دیگر پوسترهای طراحی شده توسط ممیز هستند.
صفحهی بازارچهی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشیهای شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…
تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم
نویسنده: آنتونی دائر
مترجم: مریم طباطباییها
ناشر: کوله پشتی
قیمت: ۲۷۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۵۲۸ صفحه
این رمان که برنده جایزه ادبی پولیتزر ۲۰۱۵ است بعد از انتشار خود با نقدهای بسیار مثبتی در رسانههای دنیا همراه شده و از سوی بسیاری ستوده شده است.
این رمان پرفروش فوق العاده بلند پروازانه و زیبا در مورد یک دختر نابینای فرانسوی و پسری آلمانی است، که در فرانسه اشغال شده هنگامی که هر دو برای زنده ماندن از ویرانی جنگ جهانی دوم تلاش می کنند با یکدیگر برخورد می کنند.
مهمترین ویژگی نثر دائر در این اثر پرداخت دقیق و موشکافانه جزئیات است که آن متن را بسیار قابل توجه و ملموس کرده است. خواننده این رمان حس میکند که نویسنده در آن مقطع خود حضور داشته و زندگی کرده که میتواند چنین دقیق به توصیف جزئیات بپردازد.
سه قصه
نویسنده: اومبرتو اکو
مترجم: غلامرضا امامی
ناشر: چکه
این اثر شامل سه قصه از اکوست و با نقاشیهایی از اوجینو کارمی نیز همراه است. قصه اول با نام «بمب و ژنرال» داستانی است از زبان اتمهای بیچارهای که داخل بمبی اسیرند و فرمانده و ژنرالی که میخواهند به هر بهانه جنگی به پا کنند اما اتمها با همدلی نقشه آن را نقش برآب میکنند.
قصه دوم با عنوان «سه فضا نورد» داستان سفر سه فضا نورد مشکوک است که با سفری به مریخ دیداری با ساکنان مریخ میکنند.
قصه سوم نیز با عنوان «کرهای دیگر» قصه امپراطور مغرور و متکبری است که میخواهد به زور تمدن را به کره خوشبخت دیگری صادر کند.
اومبرتو اکو درباره سه قصه گفته است: «این اثر کتابی برای بچهها، بزرگها و همه کسانی که به قصه نیاز دارند.»
غلامرضا امامی نیز در یادداشتی که در مقدمه این کتاب نشر یافته به وجوه اشتراک میان تفکر مولانا و اکو پرداخته است.
نظریه هنر معاصر
نویسنده: ککلن
مترجم: بهروز عوضپور
ناشر: نگاه
قیمت: ۲۱۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۳۴۰ صفحه
در این کتاب ضمن معرفی مهمترین مکاتب هنری معاصر و هنرمندان آنها، به بررسی تفاوتهای میان هنر مدرن و هنر معاصر نیز پرداخته شده است.
بنا به گفتهی بهروز عوضپور، ککلن یکی از مهمترین مدرسان دروس نظری هنر در دانشگاه سوربن فرانسه است و تمامی کتابهایش در حوزههای نظریهپردازی هنر، هنر معاصر، زیباییشناسی و… جای میگیرند. این کتاب نیز در اصل درسگفتارهای ککلن در سوربن بود که از سوی انتشارات همین دانشگاه به عنوان منبع درسی منتشر شد.
کتاب، یک مقدمه و دو فصل کلی دارد. نویسنده در مقدمه کتاب به تعریف هنر مدرن و هنر معاصر پرداخته و در ادامه وجوه ممیزه این دو مفهوم را برمیشمارد. در ادامه این مساله را مطرح میکند که هنر مدرن دوره و زمانش به سرآمده حتی در جوامعی که مدرنیسم را هنوز نپذیرفتهاند. به باور ککلن هنر مدرن نمیگذارد که هنر معاصر روی کار بیاید.
نویسنده در این کتاب همچنین به شرح مرحله گذار از عصر هنر مدرن به هنر معاصر نیز پرداخته و در ادامه به معرفی مهمترین هنرمندان میپردازد. نخستین هنرمندی که وی معرفی کرده مارسل دوشان، هنرمند نخبه فرانسوی است. نویسنده پس از دوشان به معرفی اندی وارهول، هنرمند مشهور آمریکایی و از بزرگان جنبش پاپآرت، میپردازد. در این بخش همچنین لئو کاستلی، مجموعهدار و گالریدار مشهور آمریکایی نیز معرفی شده است. بسیاری از هنرمندان بزرگ معاصر با به نمایش درآمدن آثارشان در گالری کاستلی، نام هنرمند را به خود گرفتند.
در فصل دوم کتاب نویسنده به شرح مکاتبی میپردازد که پس از مارسل دوشان و اندی وارهول شکل گرفتهاند. مینیمال آرت، لند آرت، بادی آرت و… نام برخی از این مکاتب است. انتهای این فصل نیز معرفی مکاتب و هنرمندانی است که پیشتر ما نامی از آنها هم در ایران نشنیده بودیم. دیجیتال آرت و هنرمندان فعال در این عرصه از جمله این مکاتب است.
ساحل آرمانشهر
نویسنده: تام استوپارد
مترجم: آراز بارسقیان
ناشر: افراز
این مجموعه شامل سه نمایشنامه درباره وقایع قرن ۱۹ روسیه است و شخصیتهای آن مانند کارل مارکس و ایوان تورگنیف، واقعی هستند.کتاب شامل سه نمایشنامه بههم پیوسته یا سهگانه، با این عناوین است: «سفر»، «کشتی شکستگان» و «رستگاری».