خانه » بایگانی/آرشیو برچسب ها : داغ (برگ 7)

بایگانی/آرشیو برچسب ها : داغ

ایران در چنبره ۲۷ حلقه مافیا / علیرضا نوری زاده

خمینی جنایتکار کبیر بود اما دزد نبود
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۲ برابر با ۳۰ مارس ۲۰۲۳ ۱۱:۳۰

خمینی اسلام ناب انقلابی محمدی را از کوزه بیرون آورد و آن را در دو وجه شیعه و سنی به جان نه فقط مسلمانان بلکه جامعه بشری انداخت – AFP

ایران سرزمین اشغال‌شده صدر اسلام است، پس بدزدید و بچاپید و بکشید که خداوند حلالتان کرده است؛ همان‌طور که مصباح یزدی در دیداری با سعید جلیلی و باقری لنکرانی که از مریدان سرسخت او و به دنبال کرسی ریاست و نایب‌رئیسی مجلس دهم مجلس بودند، گفته بود: خداوند مثل صدر اسلام یک بار دیگر ولایت مجوس‌ها را با این همه ثروت به شما ارزانی داشته، پس دریغ نکنید؛ اینجا ملک طلق شما است. (نقل به مضمون از یکی از اعضای سابق جبهه پایداری که قبل از مرگ در مکالمه‌ای این را به من گفت.)

خمینی اسلام ناب انقلابی محمدی را از کوزه بیرون آورد و آن را در دو وجه شیعه و سنی به جان نه فقط مسلمانان بلکه جامعه بشری انداخت. ظهور بن‌لادن‌ها، ظواهری‌ها، حسن نصرالله‌ها، طالبان، داعش، حماس، جهاد اسلامی، حرکت شباب، بوکوحرام و… همگی با به قدرت رسیدن مردی که می‌خواست در جهان، خلافت اسلامی بر پا کند و خود در مقام خلیفه‌المسلمین جای هارون‌الرشید را بگیرد، مرتبط است.

این خمینی بود که آخوندهای سنی را هم مثل شیعه‌ها تشویق کرد که شما هم می‌توانید با ترور و تکفیر و ارعاب، رژیم‌ حاکم بر کشورتان را سرنگون کنید و اگرچه راشد الغنوشی در تونس، عباسی مدنی در الجزایر، خالد اسلامبولی و ایمن‌الظواهری در مصر، بن لادن در عربستان، الزرقاوی در اردن و سپس عراق و ملاعمر و قاضی حسین در افغانستان و پاکستان نتوانستند قدرت را به طور کامل به دست گیرند و حکومت ملاعمر در کابل نیز دولت مستعجل بود، سرانجام دست‌پروردگانشان در کابل به قدرت رسیدند و جامعه‌ای را که اندک‌اندک به‌سوی مدنیت و تحول پیش می‌رفت، متوقف کردند و سپس به عقب برگرداندند.

بذری که سید روح‌الله کاشت، امروز به دلیل خطاکاری و فقدان سیاستی قاطع و آشکار در ایالات متحده و اروپا در قبال بنیادگرایی، سلفی‌جویی، اسلام ناب محمدی انقلابی، ارتجاع، واپس‌گرایی و… همچنان عربده می‌کشد و زندگی را بر میلیون‌ها انسان در چهار سوی جهان تلخ کرده است؛ اما اینکه خمینی‌ایسم بعد از مرگ صاحب عله به‌مراتب خطرناک‌تر شد، واقعیتی تردیدناپذیر است.

ظهور «نایب برحق امام زمان»، سید علی ولی فقیه و نوکران ذوب‌شده در ولایتش با پول و امتیاز و به تبع آن نوکران غیرایرانی‌اش و نیز سلفی‌های داعشی سنی و اذنابشان از طالبان تا بوکوحرام نخست اسباب نگرانی اهل اندیشه و فرهنگ و زنان‌ــ به‌ویژه‌ــ در دنیای اسلام و سپس در دیگر نقاط جهان را در ابعادی گسترده فراهم کرده‌اند.

چندی قبل با فرزند یکی از دوستانم که مادری مصری و پدری ایرانی دارد، سخن می‌گفتم. نوجوانی که تازه فارغ‌التحصیل شده و در خانه‌ای رشد کرده بود که نفی ولایت فقیه ستون‌های آن را بالا برده است. این پسر جوان در لندن به مدرسه و دانشگاه رفته بود اما یک لحظه حس کردم با یکی از فارغ‌التحصیلان مدرسه دیوبندی وزیرستان پاکستان یا مدرسه حقانی مواجهم. وقتی هم گروهی از همین نوجوانان فاجعه ۱۱ سپتامبر یا جنایت قطارهای زیرزمینی لندن، بمب‌گذاری‌های جهانی و قتل صدها فرزانه و اهل فرهنگ و این اواخر حمله به سلمان رشتی روی سن را رقم زدند، وحشت‌زده شدم. حالا اگر سید علی با الطاف باب مالی دستش به میلیاردها دلار توقیفی برسد، چه خواهد کرد؟ اگر میلیاردها دلار پول نفت را در اختیار تفاله‌چای‌خورهای خمینی بگذارند تا اذهان پاک این جوانان را مسموم کنند، جهان ما به کدام سو کشیده خواهد شد؟

بگذارید صریح‌تر بگویم. ۳۲ سال پس از مرگ خمینی که زندگی سه نسل را نابود کرد، اینکه با کسانی مواجه‌ایم که می‌خواهند بشریت را نابود کنند. وقتی سرداران سپاه و امنیت‌خانه مبارکه از نابودی و محو اسرائیل می‌گویند، معنای حرفشان خیلی ساده است: ویرانی ایران و منطقه.

من می‌ترسم؛ برای اولین بار از خمینی‌ایسم احساس وحشت می‌کنم. نه برای خودم و جانم که زمان زیادی پیش رو ندارم، بلکه برای فرزندانم، برای آن‌ها که امروز به دنیا آمده‌اند. اگر دنیا (با پوزش بسیار) به پفیوزی خود در برابر اهل ولایت فقیه ادامه دهد، تردیدی ندارم که سرنوشت فرزندان و نوادگان نسل ما نیز با وحشت و مرگ و ویرانگری پیوند خواهد خورد.

آری؛ من می‌ترسم وقتی می‌شنوم خانم نانسی پلوسی خواب دیدار با حداد عادل را می‌‌دیده است. می‌ترسم وقتی می‌بینم در برابر جنایت رژیم علیه زنان و نوجوانان و کودکان، هنوز هم به امامزاده ولایت دخیل می‌بندند و باب مالی به سوی تهران و به امیرعبداللهیان لبخند می‌زند و جوزپ بورل با عشوه‌های پنهانی برای کوهنوردی با شمخانی نقشه می‌ریزد. می‌توانم نگران نباشم که نایب امام زمان حالا دست از سر یمن و لبنان و سوریه و عراق برمی‌دارد؟

شمخانی در دیدار از عراق خواستار خلع سلاح کومله و حزب دموکرات کردستان شد اما به شعبه ایرانی پ‌ک‌ک هیچ اشاره‌ای نداشت؛ یعنی اینکه رفقا از خودمان‌اند. در حالی که اگر تیری در رفته بود، از کلاشنیکف‌های حیات آزاد (پژاک) خارج شده بود نه تفنگ پیشمرگه‌های کومله و دموکرات.

سپاه در دو وجه

فقط اسلام ناب ذووجهین نیست؛ بلکه سپاه نیز دارای دو وجه است: وجه آدم‌کش و جبار و ضدملی و وجه مافیایی پولساز دزد بیت‌المال همه‌کاره. البته یک عده سرهنگ به پایین و چندتایی سردار هم در سپاه هستند که شرافت سربازی را وانگذاشته‌اند و همچنان از آن شور و حال نخستین چیزی در خود دارند. در همین دیدار اخیر «مقام معظم»، بعضی از همین‌ها از ساعت آقازاده شمخانی گفتند و همسر و فرزندان بچه‌های سپاه در زندان اوین و… .

در میدان اقتصاد، جای آن بازاری‌های سرشناس را که اغلب هم دین داشتند و هم دلبسته وطن و نهضت ملی ایران بودند، بازاری‌هایی از طایفه دستمالچی و مانیان و فواکهی و… گرفته‌اند و به جای مدیران کارآمدی که بزرگ‌ترین واحدهای صنعتی ایران را اداره می‌کردند، حالا آقازاده‌های ناصر ابوالمکارم و جنتی و حدادعادل و مهدوی و باقری کنی نشسته‌اند و اداره مهم‌ترین واحدهای صنعتی را در راه به ورشکستگی کشاندنشان، بذرپاش‌ها عهده‌دار شده‌اند.

حال وقتی این جمع را در کنار مافیای تبلیغات و مطبوعات از تیره حسین بازجو و قلم‌به‌مزدان روزنامه‌های جوان و تهران‌امروز و جبلی، مدیر صداوسیمای ولی فقیه و حاج عزت، صاحب میراث فرهنگی و گردشگری، قرار دهید، می‌بینید که همگی از نوع همان تفاله‌چای‌خورهای خمینی‌اند که یا با درجه و بی‌درجه اهل سپاه‌اند یا سر در آخور امنیت‌خانه رژیم دارند.

خمینی هرگز به ایران مهری نداشت و به ایرانی بودن افتخار نمی‌کرد اما همان او هنگامی که بارزان تکریتی، برادر صدام و رئیس استخبارات وقت عراق، نزدش رفت که بیایید با ما همکاری کنید، همه‌چیز به شما می‌دهیم، گفته بود من حاضر نیستم با شما علیه کشورم فعالیت کنم و وقتی بارزان گفته بود در این صورت ما معذوریم که به شما اقامت بدهیم، داد زده بود من اقامت هم نمی‌خواهم و می‌روم (به نقل از دکتر عاملی، سفیر وقت ایران در عراق). اما امروز وارثان اندیشه او و پرچمداران خمینی‌ایسم ایران را دربست تقدیم روس‌ها کرده‌اند و از اینکه روس‌ها و جمهوری‌های سابق اتحاد شوروی ۸۹ درصد دریای مازندران را بلعیده‌اند، ککشان هم نمی‌گزد.

حضور سید شش‌کلاسه بی‌سواد دروغ‌زنی چون ابراهیم رئیسی در کرسی ریاست‌جمهوری فاجعه بزرگ دیگری است که در پی توطئه مشترک فرماندهان سپاه و مافیای بیت به رهبری سید مجتبی به ملت ایران تحمیل شد.

رئیسی و مافیای سپاه نه تنها مشغول واگذاری حاکمیت ملی به روسیه و چین‌اند بلکه در معامله فروش وطن به دولت عظمای آل ثانی قطر و… نیز دست دارند. اینکه شاهزاده‌های قطری برای خرید جنگل‌های شمال، زمین‌های ساحلی و دامنه‌های البرز به رئیسی و سپاه میلیون‌ها دلار پرداخته‌اند ، براندام هر فرد عاشق ایران لرزه می‌اندازد.

بچه‌پرروهای تردامن

پنج سال پیش از انقلاب و روی کار آمدن رژیم جهل و جور و فساد، آن که خائن و عامل آمریکایش می‌خواندند، وقتی خبردار شد یک شرکت آمریکایی با کمک یک بازرگان نفتی عراقی/ایرانی (حمید جعفر، مدیرعامل کرسنت) در میدان دریایی مشترک ایران و امارت در فجیره مشغول حفاری و نصب دکل برای استخراج گاز است، دستور داد نیروی دریایی کلیه عملیات را تحت نظر بگیرد و روزی که به او اطلاع دادند که سر اعلیحضرت به سلامت، پروژه آماده بهره‌برداری شده است، به نیروی دریایی ایران دستور داد با یک عملیات ضربتی، پروژه‌ای را که به ضرر ایران بود، ریشه‌کن کنند. عملیات ضربتی چند ساعتی طول کشید، آمریکایی‌ها و کارگران محلی گریختند و در پایان عملیات، نه از تاک نشان ماند و نه از تاک‌نشان!

بیش از سه دهه و نیم بعد و پس از آنکه قطری‌ها میلیاردها مترمکعب از گاز ما را مکیدند، حمید جعفر جمهوری ولایت فقیه را به خاطر نقض قرارداد به دادگاه برد. دادگاه هلندی هم به نفع حمید جعفر رای داد و جمهوری ولایت فقیه را به پرداخت ۱۸ میلیارد دلار غرامت محکوم کرد. در قرارداد مافیایی سپاه که با مداخله کردان، معاون شرکت نفت، شکل گرفت، نخست مصالح ملی وطن و سپس جوان پرشور و مبتکری به نام عباس یزدان‌بخش (یزدانی) که جان بر سر این معامله گذاشت، قربانی شدند.

ماجراى عباس یزدانى که با هماهنگى حسین طائب و معاون اقتصادی‌اش محراب (اطلاعات سپاه) و بهره‌بردارى از نفوذی‌هاى حیدر مصلحى در ترکیه و دبى، انجام شد، همگان را در بهت فرو برد. این ماجرا و شنود دفتر على مطهرى و منزل على لاریجانى صرفا بر دو هدف استوار بود؛ نخست آنکه شیخ علی اکبرهاشمى رفسنجانی را (که پسرش مهدی دوست نزدیک یزدانی بود و پای او را به قراداد کرسنت کشانده بود) تحت فشار قرار دهند و از دخالت و نفوذ او در اداره دولت روحانى بکاهند و دوم اینکه حلقه مافیا هنوز نمی‌دانست در دایره اصحاب هاشمی چه حوادثى در شرف وقوع است، زیرا اکثر گفت‌وگوها حضورى انجام می‌شد. به گمان آنان، پول‌هاى خاندان هاشمى نزد عباس یزدانى بود و بخشی از این پول‌ها قرار بود صرف فتنه‌انگیزی شود و عباس هم محور هماهنگى‌های داخل و خارج بود.

طائب پیش از ربودن عباس یزدانی، در گزارشی به خامنه‌ای، داستانی سرهم کرد که به موجب آن هماهنگى‌ها بین عباس و اپوزیسیون و سفارت آمریکا در دبى انجام شده و اداره جریان فتنه در داخل هم به دست مهدى هاشمی انجام می‌گیرد و رضا صالحى و على مطهرى و یارانشان به جاى تاجیک و سعید حجاریان به نظریه‌پردازى براى پیشبرد انقلاب مخملى پرداخته‌اند.

پیدا کردن سرنخ‌ها به یک شورا واگذار شد تا بتواند منافذ را ردیابى و اقدام‌های پیشگیرانه را عملیاتى کند. این نظریه بر این تئورى استوار بود که هدف روحانى براى باز کردن فضاى سیاسى و آزاد کردن فعالیت‌ انجمن‌هاى مردم‌نهاد به آزاد شدن پتانسیل جوانان معترض و سازماندهى مجدد اما کمى مخفى‌تر منجر خواهد شد و چنانچه دولتى قدرتمند و سازمان‌دهنده بر سر کار آید، می‌تواند براى آینده نظام خطرساز باشد.

پدرخوانده‌های سپاه و امنیت سرانجام این جمع‌بندی رسیدند که کرسنت اسب تروایی است که یزدانی و مهدی هاشمی هدایت آن را عهده دارند اما می‌توانند با یک مانور حساب‌شده کرسنت را به زیر عبای ولی امر مسلمانان بیاورند. کردان از سوی باند سپاه و طائب مامور گفت‌وگو با کرسنت شد. قرارداد مبنی بر آن بود که ایران با فروش گاز به امارات اولا مانع از دزدی‌های دولت عظمای قطر از فلات قاره گاز پارس جنوبی شود و هم پس از ربع قرن، گاز ایران، چراغ‌ها در آن‌ سوی تنگه هرمز را هم بیفروزد و عایداتی عظیم به خزانه دولت وارد کند.

پرونده کرسنت در چالش سختى قرار گرفت. کردان تقاضای ۷۰ میلیون دلار رشوه برای سپاه کرد تا از حوزه استخراج و عبور لوله‌های انتقال گاز حراست کند؛ اما کرسنت که تاکنون هزینه‌های سنگین و هدایای بسیاری از کف داده بود، زیر بار رشوه نرفت و شکایت کرد.

روزی در لندن عباس یزدانی به دیدنم آمد. سخت آشفته و نگران بود؛ به‌خصوص که در یک شهادت ویدیویی در دادگاه لاهه، به نفع کرسنت سخن گفته بود و در پی آن، تهدید به مرگ شده بود. قرارداد متوقف شد و خسارت سنگینى به ایران وارد آمد. مثل همیشه بى‌خردان و زورمندان فاسد ابتدا با هر طرحی که خود در آن دستی نداشته باشند، مخالفت می‌کنند و بعد خودشان پا پیش می‌گذارند و خواستار تعامل مستقیم با طرف خارجی پروژه و طرح می‌شوند.

در خصوص قرارداد فروش گاز به امارات از طریق شرکت کرسنت هم محمدرضا رحیمى، معاون اول احمدی‌نژاد و یکی از سران مافیا، در آغاز در لباس مخالف قرارداد ظاهر شد. به صداوسیمای حاج عزت (در آن روز) آمد و علیه قرارداد ضجه و شیون سر داد اما بعد از طریق حاج آقایى در بازار که آدم محترمى است، به حل مشکل علاقه‌مند شد. قرار بود چند صدهزار دلارى به جیب مبارک بزند که با توپخانه کیهان و امنیتى‌ها مواجه شد. سپس مشایى با حضور در کاخ شیخ محمد، نخست‌وزیر امارات و حاکم دبی، کوشید مشکل کرسنت را حل کند اما باز سروکله حسین طائب و معاونش محراب و حسین بازجو نماینده «آقا» و مدیر موسسه کیهان پیدا شد و امنیتی‌چى‌ها دوباره جلو توافق را گرفتند.

بعد از کنار رفتن کردان و رحیمى و مشایى، نوبت امنیتى‌چى‌ها شد تا مشکل را حل کنند اما آن‌ها در مرداب دادگاه لاهه گرفتار شدند و بر سیره اخلاق و تربیت و رفتارشان، عباس را در یک دیدار تجاری ربودند و در گوشه‌ای از امارات به کشتی بردند و به قتلش رساندند. آنگاه پیکر او را بعد از چند روز به ساحل بازگرداندند و بر ماسه‌ها انداختند. آن‌ها همسر، فرزند، مادر، برادر و تمام خانواده یزدانی را به سوگ نشاندند فقط به این خاطر که بر فساد و خیانت خود سرپوش گذارند.

مطابق قرار داد کرسنت، ایران می‌باید ۲۵ سال گاز میدان اسفندیار و فروزان را به خانه اماراتی‌ها و کارخانه تولید برق شارجه می‌رساند .فکر کنید با این قرارداد امارات تا چه حد به انرژی ایران وابسته می‌شد؛ اما مافیای سپاه با رشوه‌خواهی و قتل عباس یزدان پناه خسارتی سنگین بر شانه‌های اقتصاد وطن وارد کرد.

من این نمونه را چون در جریان آن قرار داشتم آوردم؛ وگرنه ۲۷ تشکیلات مافیایی دفتر «نایب امام زمان»، سپاه پاسداران، اطلاعات سپاه، امنیت‌خانه مبارکه، آستان قدس رضوی، موقوفات معصومه و… علاوه بر سرقت میلیاردها تومان و دلار، با قارون‌های ریز و درشت ، بزرگ‌ترین دزدی‌های تاریخ خانه پدری را مرتکب شده‌اند و خواهند شد و ایران ثروتمند از ژاپن شدن به بنگلادش شدن تن در می‌دهد و در گام بعدی شانه به شانه بورکینافاسو خواهد زد.

با این عبارت حدیث فساد راخاتمه می‌دهم: خمینی شرمطلق بود اما دزدی در عهدش به جز مورد حیدری و کفاشان و رفیقدوست در خریدهای نظامی، یک پدیده فراگیر نبود و کمتر کسی جرئت دزدی داشت. خمینی جنایتکار و آدمکش بود اما دزد نبود؛ اما جانشین او منحط‌ترین خلافت اسلامی دوران را بر پا کرده است؛ دورانی سیاه‌تر از عهد سلطان مراد عثمانی و متوکل عباسی.

اگر شیرزنان و مردان، نوجوانان خانه پدری و نسل ما جنبش عظیم «زن، زندگی و آزادی» را صادقانه ادامه ندهند و اپوزیسیون خردمندانه در وادی حقیقت و همدلی پای نگذارد، مافیای سپاه، امنیت و عمامه چیزی باقی نخواهند گذاشت. مغول‌ها به قول آن نیشابوری، آمدند و کشتند و بردند و خوردند و رفتند؛ اما این‌ها همه آن جنایات را مرتکب شدند ولی مانده‌اند. تنها دست‌های پرتوان شما فرزندان و برادران و خواهرانم قادر است بر این تراژدی مهر پایان بزند.

آشتی با رژیم قهر و کین ممکن است؟ / علیرضا نوری زاده

مذاکره، مفاهمه، مصالحه؛ ولی فقیه شش بار در معامله سر حریف کلاه گذاشته است
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲ برابر با ۲۳ مارس ۲۰۲۳ ۱۱:۱۵

سخنرای علی خامنه‌ای در راهپیمایی شهر مشهد – اول فروردین ۱۴۰۱ – AFP

«مصالحه» در زبان عربی معنایی وسیع دارد. دو طرف مخالف و گاه دشمن نخست «مذاکره» می‌کنند تا به «مفاهمه» برسند. دوران «مفاهمه» مثل دوران شیرینی‌خوران در ازدواج‌های سنتی است. طرفین فرصتی پیدا می‌کنند تا در حد معقول، دستی به سر و روی هم بکشند و هوای دل را با حضور عشقی که در بسیاری از موارد حقیقت پیدا می‌کند، معطر کنند. عقد که انجام شد و طرفین شرعا محرم شدند، «مصالحه» آغاز می‌شود اما «مصالحه» گاه پس از چندی به «مجادله» و «مقاطعه» و در نهایت انفصال منجر می‌شود. حالا اگر عروس خانم عمو و دایی گردن‌کلفتی داشته باشد، آقاداماد باید هزینه سنگینی بپردازد تا جدایی را نهایی کند. اگر بچه‌ای هم در کار بود که مشکل دوتا می‌شد و… .

عربستان سعودی و جمهوری ولایت فقیه دوسال و اندی مذاکره کردند. رئیس اطلاعات سعودی و ایروانی، معاون شمخانی، مسئولیت مذاکرات را عهده‌دار بودند. مذاکرات به نتیجه نرسید (اگرچه ایروانی بی‌سواد رئیس هیئت نمایندگی ایران در سازمان ملل شد و مزدش را گرفت. فکرش را بکنید؛ ایروانی بر کرسی انتظام و فریدون هویدا، دکتر قاسم غنی و … نشسته است)؛ اما بالا گرفتن شعله انقلاب و شدت یافتن تنش داخلی و بحران مشروعیت رژیم سیدعلی خامنه‌ای را واداشت دست‌ها را بالا ببرد و به خواست سعودی‌ها که حاضر نبودند با وزارت‌خارجه‌ای‌ها مذاکره کنند و نماینده تام‌الاختیار ولی فقیه را طلب کردند، تن در دهد.

چنین شد که دریابان شمخانی راهی چین شد و بعد از چهار روز، اعلام «مصالحه» کردند (که باید اعلام «مفاهمه» می‌کردند) و حالا در این دو ماه شیرینی‌خوران، باید دید رفتار طرفین (والبته بیشتر جمهوری ولایت فقیه) کار را به «مصالحه» واقعی و عقدکنان می‌رساند یا نه.

عربستان سعودی ۴۴ سال ضربات و شیطنت‌ها و توطئه‌های جمهوری اسلامی را با صبر و حلم و خرد تحمل کرد. درست مثل آمریکا که ده‌ها جنایت رژیم علیه شهروندانش را تحمل کرد و از گروگانگیری در تهران تا انفجارهای بیروت و ربودن شهروندانش که در میانشان ویلیام باکلی، رئیس دفتر سیا در بیروت، هم بود که به وضع فجیعی زیر شکنجه کشته شد، تا انفجار خُبَر و بعد بمب‌های کنارجاده‌ای در عراق و افغانستان و ترور در واشنگتن و… بی‌تنبیه گذشت.

بگذارید گوشه‌ای از مصائب عربستان را بازگویم تا آشکار شود چرا سعودی‌ها محتاط‌ند و به قول و قرار خمینی و خامنه‌ای اعتمادی نداشتند ولی به روی هاشمی رفسنجانی و محمد خاتمی آغوش گشودند.

روابط ایران و عربستان سعودی از فردای انقلاب متشنج بود. شاه فقید با سعودی‌ها روابط ویژه‌ای داشت که از روزگار ملک فیصل تا عهد ملک خالد ادامه داشت و دو رژیم در ابعادی گسترده، علیه دشمن مشترک (جمال عبدالناصر) همکاری می‌کردند.

خمینی از همان آغاز با بدعت «برائت از مشرکین» (مگر در مکه مشرکی هست؟) سعودی‌ها را بسیار نگران کرد. من هنگام آن حج خونین در مکه بودم و هنوز آن مناظر رعب آور را از یاد نبرده‌ام.

یک سال پیش از آن فاجعه، سعودی‌ها در ساک زائران بیچاره فقیر قهدریجان اصفهان ده‌ها کیلو ماده منفجره یمتک کشف کرده بودند.

طرح فتح مکه

حادثه ارسال ماده منفجره سی۴ با حجاج زارع اصفهانی و بعد حج خونین که شرحش را به تفصیل همین‌جا آورده بودم، این روابط پرتشنج را تیره‌تر کرد.

خمینی حج را که اوجب‌واجبات است تعطیل کرد. او سال‌ها خواب فتح مکه را دیده بود و حالا!!؟ اما به‌ محض مردنش، رفسنجانی تماس‌ها را از سر گرفت و دو سال بعد زائران بازگشتند؛ با این تعهد که مراسم برائت به شکل محدود و فقط در چادر بعثه در منا که کمتر از ۵۰۰ نفر در آن جا می‌شدند، برگزار شود.

تا اینجا سعودی‌ها سه دوره با رژیم مماشات کرده بودند اما قسم حضرت عباس با پیدا شدن دم خروس در انفجارهای ظهران و خُبر و دستگیری عوامل دست‌آموز رژیم دود شد و به هوا رفت. ملک عبدالله بعدها به خاتمی که با احترام‌های ویژه از عربستان سعودی دیدار می‌کرد، گفته بود که جورج بوش سه بار فریه، رئیس اف‌بی‌آی، را اینجا فرستاد تا ما بخشی از اعتراف‌های عاملان انفجار خبر را در اختیارشان بگذاریم؛ چون ما با دستگیری صایغ (یکی از متهمان که در تهران آموزش دیده و مواد منفجره را از راه کویت به خبر برده بود) همه‌چیز را می‌دانیم اما من حاضر نشدم برادران و خواهران ایرانی‌ام را دم تیغ بوش بدهم.

ملک فهد آن سال روی صندلی چرخدار با حال ضعف و بیماری در فرودگاه از خاتمی استقبال کرد. ملک عبدالله هم در راس یک هیئت ۱۰۰ نفره، به تهران آمد و در کنفرانس سران اسلامی شرکت کرد و شبی بر بام تهران رفت تا برف را تماشا کند. یک روز نیز با همراهانش به خانه هاشمی رفسنجانی رفت و چلوکباب خانگی تناول کرد.

چهارمین «مصالحه‌» ایران و سعودی ابعادی گسترده داشت و عبدالله نوری، وزیر کشور وقت ایران، و امیر نایف، وزیر کشور سعودی، بر پیمانی امنیتی توافق کردند اما با برکناری نوری، حسن روحانی آن را امضا کرد؛ آن‌ هم در زمانی که دبیر شورای عالی امنیت ملی بود. روابط هر روز گسترده‌تر می‌شد. هاشمی رفسنجانی هم ۱۷ روز به عربستان سعودی رفت و مرحله پنجم مصالحه با همین‌ها شکل گرفت.

اما این مصالحه هم چندان پایدار نبود. داستان شیخ هوچی تروریست نمر النمر و اعدامش، به فاجعه تخریب و به آتش کشیدن سفارت سعودی در تهران و کنسولگری‌شان در مشهد و قطع روابط منجر شد و این بار سعودی‌ها کوتاه نیامدند و جدایی هفت سال ادامه یافت.

پنج سال پیش و یک نوبت هم سه سال قبل، امیر محمد بن سلمان، ولیعهد سعودی، به خامنه‌ای یادآور شد که ما دست روی دست نمی‌گذاریم که با امنیت ملی ما بازی کنید؛ هر عمل دشمنانه‌ای انجام دهید، پاسخش را در کشور خود دریافت خواهید کرد. تلاش‌های عمان و عراق هم سردی روابط را گرم نکرد تا اینکه رئیس‌جمهوری چین به ریاض رفت و بعد سید ابراهیم رئیسی دست در گردن چینی‌ها انداخت.

کمند مهر چنان پاره کن

شاعر ما سروده است: کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی/ شدی ز کرده پشیمان، به هم توانی بست

توهم سلطه‌جویی در سطح منطقه (و از نظر سیدعلی و فرماندهان سپاهش در سطح جهان) از نوع همان اوهامی است که در قرون اخیر، ناپلئون و هیتلر را در دروازه‌های مسکو و لنینگراد (سن پترزبورگ پریروز و امروز) به نابودی کشاند و در سال‌های نزدیک‌تر به ما، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را با عظیم‌ترین زرادخانه تاریخ در کوه‌وکمر‌های افغانستان دود کرد و به هوا فرستاد. همین اوهام بودند که عبدالناصر را از پرداختن به مصر بازداشتند؛ حال آنکه او انسانی پاک و صالح بود و سعادت ملتش را در نظر داشت اما رویای امت واحده عرب و درگیر کردن کشورش در جنگ با اسرائیل و وحدت با سوریه و سپس جنگ یمن که پیش از ضربه ۶ ژوئن ۱۹۶۷ کمر ارتش مصر را خرد کرد و یک سلسله اقدام‌های عوام‌پسندانه که از طبع دماگوگ [عوام‌فریب] ناصر مایه می‌گرفت، گریبانش را گرفت.

دماگوژی گرفتاری است که بسیاری از رهبران آزاده و صالح و حتی دموکرات به آن مبتلا شده‌اند. دیدن هزاران انسان که تصویرت را بالا برده‌اند و نامت را فریاد می‌زنند و شعار می‌دهند: «بالدم و بالروح نقدیک یا جمال» (با خون و روح فدای تو جمال) یا فدای ابوعمار یا صدام یا «روح منی خمینی/ بت‌شکنی خمینی‌» و نیم قرن پیش‌تر مصدق و… می‌تواند حتی پاکدل‌ترین انسان‌ها را به بیراهه کشاند. تازه یادمان باشد در مورد ناصر یا مصدق و حتی عرفات و صدام حسین و تا حدودی خمینی، توده‌ها از صمیم دل فریاد می‌زدند و به ساندویچ و ساندیس و سکه و دلار برای به خیابان کشاندن آن‌ها نیازی نبود. حال آنکه در مورد سیدعلی آقا همین حزب‌الله و حماس و جهاد اسلامی اگر دو روز مواجبشان قطع شود، به دنبال ارباب تازه‌ای خواهند رفت.

نگاهی به رابطه مجلس اعلای عراق، عمار حکیم، سپاه بدر و هادی العامری، سردار سابق، با جمهوری ولایت فقیه در چهار سال اخیر آشکار می‌کند که پول و مصلحت‌هایی که می‌توانند هر آن تغییر کنند، عامل اصلی پیوند گروه‌ها و سازمان‌هایی‌اند که سیدعلی آقا قصر اوهام خود را بر زمین شن و ماسه‌ای آن بنا کرده است. خامنه‌ای تا دیروز عمار حکیم را همچون سیدمجتبی عزیز می‌داشت و هنگام سخن گفتن با ترکیب «عمارُنا» (عمار ما) از او یاد می‌کرد؛ ولی عمار چهار سال پیش در مخالفت با نامزد ولی فقیه برای نخست‌وزیری عراق یعنی نوری المالکی تا آنجا پیش رفت که از قصر پادشاه سعودی و کاخ قبه ریاست‌جمهوری مصر و ویلای خصوصی پادشاه اردن سر در آورد.

جمهوری اسلامی در عهد خمینی، برای تعویض نعلین آخوندی او با گیوه خلافت اسلامی هزینه بسیار سنگینی پرداخت. جنگ ایران و عراق با انبوه کشته‌ها، زخمی‌ها، شیمیایی‌ها و معلول‌ها، ویرانی صدها شهر و روستا و تاسیسات صنعتی و فرهنگی و تاریخی، آلودگی تا خرخره در لبنان با هزینه میلیاردی که همچنان ادامه دارد، حضور در عراق و افغانستان و یمن به صورت نظامی و امنیتی و البته با هزینه‌ای که سر به فلک می‌زند، اداره تشکیلاتی که رشته‌اش از بوگوتا و کاراکاس تا سیرالئون و سودان و پاکستان و مالزی و استرالیا و آسیای میانه از یک‌سو و کانادا و آمریکای شمالی در سوی گسترده است (بیش از ۴۸۰ حزب و بنیاد و شورا و جمعیت اسلامی و فرهنگی و ده‌ها مدرسه و حوزه و مرکز پژوهشی در پنج قاره جهان با پول‌های مرحمتی ولی فقیه و حکومتش برای تبدیل جایگاه ولی امر چهارراه آذربایجان به خلیفه‌الله فی‌الارض مشغول‌ کارند)، دست داشتن در ده‌ها اقدام تروریستی در کویت و عربستان سعودی و لبنان و اروپا و آفریقا، داشتن پرونده‌ای سیاه و قطور در خصوص اعمال غیرقانونی و مخالف با عرف و اخلاق و مقررات بین‌المللی همه و همه هزینه‌‌هایی‌اند که طی ۴۴ سال گذشته برای دوختن گیوه ولایت امر جهانی برای ولی فقیه اول و ثانی، پرداخت شده‌اند.

با در نظر گرفتن تفاوت‌های امروز و ۵۰ سال پیش (دهه ۱۹۶۰ در قرن گذشته) آنچه عبدالناصر برای پوشیدن کفش زعامت عرب و بعد آفریقا و جهان سوم هزینه کرد، کمتر از هزینه‌ای بود که رژیم تا امروز پرداخته است. با این همه اگر امروز صداوسیمای رژیم به ۱۲-۱۰ زبان برنامه دارد، در دهه ۱۹۶۰، صوت‌العرب به ۴۰ زبان دنیا برنامه داشت.

در جهان عرب، صدها حزب و روزنامه و اتحادیه و جمعیت فدایی ناصر بودند و شعار «وحدت، آزادی و سوسیالیسم» در چهارسوی جهان عرب شعار نخست توده‌ها بود. حتی بعد از شکست سهمگین ژوئن ۱۹۶۷، وقتی ناصر استعفایش را اعلام کرد، میلیون‌ها عرب (حتی مسیحی‌ها) خیابان‌ها را از رباط تا بغداد پر کردند و فریادهای «بدون تو هرگز» چند ساعت بعد ناصر را مجبور کردند استعفایش را پس بگیرد.

در مرگ ناصر، همه گریستند؛ زیرا میلیون‌ها عرب و غیرعرب در وجود او، قهرمان فرضی خود را یافته بودند. برای جمعی عرفات، برای گروهی صدام حسین و برای بسیاری از ما هوشی‌مین و چه‌گوارا و حتی مائو و استالین چنین منزلتی داشتند. از همه آن مردان رویایی که اعتبار و جایگاهشان صدها بار فراتر و مستحکم‌تر از سیدعلی آقا و رئیس‌جمهوری شش‌کلاسه‌اش بود، امروز چه مانده است؟

امروز حتی در رابطه با دکتر مصدق، یکی از آزاداندیش‌ترین و شریف‌ترین رهبران محبوب توده‌ها، که پرونده‌ای درخشان از مبارزه با استعمار و استحمار از خود به یادگار گذاشته، سوالات و انتقاد‌هایی مطرح است که در زمان حیات این بزرگمرد مجال طرح شدن نداشتند؛ اینکه چرا حاضر نشد اللهیار صالح جایش را بگیرد و کار نفت را به پایان برد؟ چرا مجلس را منحل کرد و امکان برکناری خود را برای شاه فراهم کرد؟ چرا در ۲۸ مرداد کمک توده‌ای‌ها را نپذیرفت و در عین حال از ارتشی که بخش بزرگی از فرماندهانش طرفدار او بودند، برای مقابله با شورشیان یا کودتا بهره نجست؟ اگر صالح جای او را می‌گرفت، سرنوشت ایران تغییر می‌کرد و انقلاب اسلامی رخ نمی‌داد! این‌ها همه فرضیاتی‌اند که به صورت سوال مطرح شده‌اند. درباره ناصر و صدام و عرفات و استالین و هیتلر و مائو و لنین و گاندی و البته خمینی نیز همین سوالات و نظایر آن مطرح است. این شخصیت‌ها که جایگاه و اعتبارشان صدها بلکه هزاران بار فراتر و بیش از ولی فقیه بود، مسحور توده‌ها و در نهایت قربانی «دماگوژی» شدند که امروز گریبان رژیم حاکم بر وطن ما را گرفته است.

یاسر عرفات، رهبر متوفای انقلاب فلسطین، در مصاحبه‌ای که با او داشتم و در «روزگار نو» به چاپ رسید، یادآور شد: یکی از مشکلات ما در لبنان رسیدگی به درخواست خانواده‌هایی است که پس از پیروزی انقلاب ایران، نام فرزندانشان را خمینی گذاشته‌اند و امروز خواستار تغییر این اسامی‌اند.

فعلا تا دو ماه شیرینی خوران است. خیلی عجله نکنید؛ سیب به بالا پرتاب شده است؛ تا بازآمدنش به زمین، دو ماه باید تامل کرد.

حالا نوبت منشور شد / علیرضا نوری زاده

چرا جای پرچم، مشت چپی نشسته و جای تمامیت ارضی را یکپارچگی سرزمینی ایران گرفته است؟!
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
جمعه ۲۶ اسفند ۱۴۰۱ برابر با ۱۷ مارس ۲۰۲۳ ۰:۱۵

یک‌بار دیگر امضای شاهزاده رضا پهلوی زیر پیمان‌نامه و منشوری آمد که پنج امضای دیگر نیز در کنار امضای او به چشم می‌خورد. از حاضران در دانشگاه جورج تاون، دو تن (گلشیفته فراهانی و علی کریمی غایب‌اند. بی‌آنکه غیبتشان معنای جدایی و تبرا جستن از نشست جورج تاون در ۱۰ فوریه باشد. هریک از این دو عزیز لابد دلایلی داشته‌اند. باید موضوع تهدیدهای جدی خانواده‌هایشان و اظهار لطف‌های عالی‌جاه دکتر عبدالکریم سروش، کاشف عظمت و معرفت سید روح‌الله مصطفوی را هم در نظر داشت.)

اما آنچه مرا به نوشتن این مطلب وادار کرد، شمشیر کشیدن مستقیم و غیرمستقیم خودی‌های طرفدار سلطنت مشروطه و مطلقه از یک‌سو و البته دوستان چپ و ملی!! و قوم‌گرایان افراطی علیه شاهزاده با ایرادهای حقا ملانقطی (و نه لغتی) در مورد منشور بود. منشور مهسا که نامش با ظرافت و دقت بسیار انتخاب شده‌، «منشور همبستگی و سازماندهی برای آزادی » است که مخفف آن می‌شود مهسا، نام جاودانه کرد دختر ایرانی من.

حالا بپردازیم به ایرادها (و نه انتقادهایی که از سر خیرخواهی و بعضا با صداقت عنوان شده بود)

نخستین ایراد متوجه مشت گره کرده به‌عنوان نماد همدلی و سرسختی مبارزان بر فراز منشور بود. آقا اگر ریگی به کفششان نیست، چرا پرچم شیر و خورشید نشان را فراز نکردند؟

باور کنید اگر پرچم را می‌گذاشتند فریاد برمی‌خاست که‌ ای بابا دیدید حرف ما درست بود که این پهلوی چی‌ها از همین حالا می‌خواهند پرچم سلطنتی رژیم گذشته را توی سر ما بزنند.

برای اشاره به الباقی ایرادها اجازه دهید منشور را بخوانیم:

* ایجاد فشار بین‌المللی بر جمهوری اسلامی برای لغو حکم اعدام و آزاد کردن بی‌قیدوشرط و فوری تمام زندانیان سیاسی.

رایزنی با دولت‌های دموکراتیک برای اخراج سفرای جمهوری اسلامی.

* رایزنی با دولت‌های دموکراتیک برای حمایت از این منشور و سازماندهی پس از آن.

*ایجاد راه‌هایی برای یاری‌رسانی به مردم ایران.

تاثیرگذاری این دولت‌ها باید به نحوی صورت بپذیرد که آن‌ها حق دخالت در امور داخلی و تصمیمات مردم ایران را نداشته باشند.

گام‌های بعدی با حضور کنشگران داخل ایران بر عدالت انتقالی، تشکیل شورای انتقال قدرت و راهکارهای انتقال قدرت به حکومتی دموکراتیک، ملی و سکولار تمرکز می‌کند. این کار نیازمند همراهی هم‌وطنان متخصص در رشته‌های مختلف است که به همکاری دعوت خواهند شد و کمیته‌های تخصصی گذار از جمهوری اسلامی را تشکیل می‌دهند. سازوکارهای دموکراتیک و اجرایی این هم‌بستگی و سازماندهی برای نتیجه‌گیری از مبارزات مدنی مردم ایران در اولین فرصت معرفی و اجرا خواهد شد.

باورهای مشترک نیروهای خواهان تغییر نظام جمهوری اسلامی برای رسیدن به ایران دموکراتیک:​

حکمرانی دموکراتیک​

۱. تعیین نوع حکومت از طریق همه‌پرسی و استقرار یک نظام دموکراتیک سکولار (بر مبنای اصل جدایی دین از حکومت) که در آن تمامی مقامات سیاسی و رسمی، به‌واسطه انتخابات آزاد و دموکراتیک انتخاب می‌شوند و باید همه‌ شهروندان از هر باور، قوم، جنسیت و گرایش جنسی در پیشگاه قانون، از حقوق و احترام برابر برخوردار باشند.

۲. حفظ یکپارچگی سرزمینی ایران با پذیرش گوناگونی زبانی، قومی (اتنیکی)، مذهبی و فرهنگی آن.

۳. تمرکززدایی از قدرت با سپردن اختیارات مالی، اداری و سیاست‌گذاری به نهادهای منتخب استانی، شهری و ناحیه‌ای.

۴. تشکیل نهاد مستقل نظارت بر انتخابات و پذیرش نظارت نهادهای ناظر داخلی و بین‌المللی بر انتخابات.

۵. برگزاری انتخابات دموکراتیک برای تشکیل مجلس موسسان و تدوین قانون اساسی جدید در فرآیندی شفاف و مشارکتی.

حقوق بشر و کرامت انسانی​

۶. پذیرش تکثر و تنوع در جامعە ایران و تلاش برای رفع تبعیض‌های تاریخی و کنونی. پذیرش جایگاه زبان‌های مادری بر اساس قوانین و کنوانسیون‌های بین‌المللی.

۷. التزام قانون اساسی جدید به‌ تمامی اصول اعلامیه‌ جهانی حقوق بشر و تمامی حقوق و آزادی‌های ذکرشده در آن.

۸. لغو مجازات اعدام و هر نوع کیفر جسمانی؛ ممنوعیت هر نوع مجازات خودسرانه در دوران گذار و پیوستن به کنوانسیون منع شکنجه در نظام جدید.

۹. پیوستن و عمل به کنوانسیون بین‌المللی رفع هرگونه تبعیض علیه زنان، عمل به کنوانسیون حمایت از افراد دارای معلولیت، عمل به کنوانسیون حقوق کودکان و تمام کنوانسیون‌های بین‌المللی که ایران به آن‌ها پیوسته است، اما بدون اجرا باقی مانده‌اند؛ پذیرش دو پروتکل اختیاری میثاق بین‌المللی حقوق مدنی و سیاسی.

۱۰. پیوستن و عمل به کنوانسیون‌های سازمان بین‌المللی کار درباره‌ حقوق کارگران شامل آزادی تشکل‌ و حق سازمان‌یابی، اعتصاب و مذاکره‌ی جمعی؛ تامین سلامت، امنیت و منع تبعیض در محیط کار و ضمانت حداقل دستمزد عادلانه.

عدالت​

۱۱. حمایت از تشکیل دستگاه قضایی مستقل بر طبق استانداردهای جهانی.

۱۲- دادخواهی برای تمامی قربانیان جمهوری اسلامی در کمیته‌های حقیقت‌یاب از طریق تشکیل دادگاه‌های عادلانه و بی‌طرف با امکان دسترسی آزادانه به وکیل مستقل و انتخابی.

صلح و امنیت​

۱۳. انحلال سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و تمام زیرمجموعه‌های آن. امکان ادغام نیروهای نظامی سپاه در نیروهای نظامی دیگر چون ارتش در صورت اثبات عدم دخالت در جنایات و داشتن تخصص. وظیفه‌ ارتش صرفا دفاع از یکپارچگی سرزمینی کشور باشد.

۱۴. تعامل و ایجاد رابطه‌ صلح‌آمیز با تمامی کشورهای جهان و پایان‌ دادن به دخالت در امور دیگر کشورها و پیوستن به دادگاه بین‌المللی کیفری. اقامه‌ دعاوی حقوقی در چارچوب قوانین بین‌المللی برای لغو پیمان‌های ناعادلانه و مغایر با منافع ملی که در نظام جمهوری اسلامی با کشورهای دیگر یا شرکت‌ها عقد شده است.

۱۵. پیوستن به کنوانسیون ایمنی و امنیت هسته‌ای.

پایداری محیط‌زیستی​

۱۶. التزام به اصول پایه‌ توسعه پایدار و حقوق محیط‌زیستی بشر و پیوستن و عمل به قطعنامه‌های سازمان ملل در این موارد.

شفافیت اقتصادی و رفاه​

۱۷. از بین‌ بردن انحصارات اقتصادی، رعایت استانداردهای بین‌المللی بانکی و مبادلات پولی و همچنین تسهیل مبادلات تجاری و جذب سرمایه‌گذاران بین‌المللی. تمرکز بر سیاست‌های جبرانی و امتیازات اقتصادی ویژه برای توانمندسازی مناطق و استان‌های محروم نگه داشته شده. شفافیت و مبارزه با فساد و پیوستن به کنوانسیون گروه ویژه‌ اقدام مالی (اف‌ای‌تی‌اف)

ایران برای گذر از استبداد جمهوری اسلامی نیازمند هم‌بستگی تمام ایرانیان آزاده است. شجاعت مردم ایران و مبارزه‌ پیگیر آنان برای آزادی، چشم‌انداز روشن فردای ما است. در آفریدن فردای آزاد خود کنار هم بایستیم.)

آیا فراز نخست جای انتقاد دارد؟ ایجاد فشار برای آزادی زندانیان سیاسی و لغو حکم اعدام در تعارض با خواست‌های ملت ما است؟ درعین حال رایزنی با دولت‌های دموکراتیک برای حمایت از منشور و اخراج سفرای رژیم و ایجاد راه‌هایی برای یاری رساندن به مردم ایران بدون آنکه این دولت‌ها برای دخالت در امور داخلی کشور و تصمیمات مردم ایران حقی داشته باشند، پا گذاشتن روی اصل حاکمیت ملی است؟

آیا تشکیل شورای انتقال قدرت به حکومتی دموکراتیک، ملی و سکولار در تعارض با مواضعی است که اغلب شخصیت‌های سیاسی و احزاب چپ و راست طی سال‌ها در برنامه‌ها و خواست‌های خود به آن‌ها اشاره و تاکید داشته‌اند؟

پس مشکل چیست؟ آیا منشور نوع نظام را تعیین کرده است که بعضی نگران شده‌اند که بله رضا دارد جای خود را مستحکم می‌کند!!

بلافاصله منشور با صراحت اعلام می‌کند تعیین نوع حکومت از طریق همه‌پرسی و استقرار یک نظام دموکراتیک سکولار (بر مبنای اصل جدایی دین از حکومت) که در آن تمامی مقام‌های سیاسی و رسمی، به‌واسطه انتخابات آزاد و دموکراتیک انتخاب می‌شوند و باید همه شهروندان از هر باور، قوم، جنسیت و گرایش جنسی در پیشگاه قانون، از حقوق و احترام برابر برخوردار باشند.

ایراد این بند در کجاست؟ نوع نظام به فردای آزادی و به اراده مردم در دو وجه همه‌پرسی و مجلس موسسان موکول شده است.

به اعتقاد من در دو سوی خط اپوزیسیون، کسانی دوست دارند سرنا را از سر گشادش بنوازند. هدف، رضا پهلوی است، حال طرف مشروطه‌خواه باشد یا چهار تن جدا شده از کومله به‌عنوان یک حزب کرد ایرانی با دبیرکلی چون کاک عبدالله مهتدی که بارها در برنامه تلویزیونی من در ایران فردا (پنجره‌ای رو به خانه پدری) باورش را به تمامیت ارضی و یکپارچگی میهنش ایران، آواز داده است.

در منشور بر حفظ یکپارچگی سرزمینی ایران و تنوع فرهنگی و مذهبی آن تاکید شده است. اما ملانقطی غر می‌زند که چرا نگفته تمامیت ارضی!!؟

برادرم، خواهرم، یکپارچگی با تمامیت چه تفاوتی دارد؟ راحت بگو بابام جان هرچه رضا پهلوی بگوید حتی در کنار مهتدی، عبادی، اسماعیلیون، بنیادی و علی‌نژاد ازنظر من مردود است و باید در برابرش موضع گرفت!!

از این‌ طرف جمعی فریاد می‌زنند عدم تمرکز؟ این یعنی تسلیم به جدایی‌طلبان!!

حضرات سلطنت‌طلب! مکر ویدیوی شاه فقید را ندیده‌اید؟ من در برنامه‌ام آن را پخش کردم. چندین بار بر اصل عدم تمرکز، ضرورت تصمیم‌گیری ده، شهرستان، شهر و استان برای مسائل داخلی‌شان تاکید کرده است. راستی فکر می‌کنید در قرن بیست‌و‌یکم و در منشوری که بر میثاق جهانی حقوق بشر تکیه دارد، می‌توان فرماندار سقز را از خراسان انتخاب کرد.

دوستان هیچ‌یک از اقوام ایرانی جدایی‌طلب نیستند. اگر چهارتا و نصفی با الطاف خاندان علی‌اوف و کمیته مرکزی غیر‌موجود و خیالی یک حزب کرد و نمک‌پروردگان «یا حبیبی» و سفره‌چینان حمید گل پاکستانی جیغ‌واره‌هایی می‌کشند، این دلیل جدا دلی ترک و کرد و عرب و بلوچ و… نیست. ای ‌کاش فرصتی بود تا به سخنان عبدالله مهتدی و برادر آزاده ادیب و عاشق حضرت فردوسی و حافظ، زنده‌یاد دکتر قاسملو، ابوفهد رفیق اهوازی‌ام در پیامی که برای شاهزاده فرستاد، بی تنگ‌نظری گوش می‌دادید. مولوی عبدالحمید این روحانی آزاده اهل سنت را نمی‌شنوید وقتی در خطبه‌اش فریاد می‌زند من ایرانی بلوچم، ما یک ملت واحدیم.

آیا شما با تشکیل نهاد مستقلی برای نظارت بر انتخابات و …مخالفید؟ آیا ضرورت تشکیل مجلس موسسان را به صورتی شفاف برای تدوین قانون اساسی جدید، در تعارض با مصالح خود و نه خانه پدری می‌دانید؟

با پذیرش زبان‌های مادری در کنا‌ر زبان ملی فارسی مخالفید، یا با تکثر و تنوع فرهنگ و سنن و عادات ایرانی؟ اقوام ایرانی طی قرن‌ها این گربه نشسته به دیوار آسیا را حفظ کرده‌اند، کردها را در برابر عثمانی‌ها، ترک‌های سلحشور وطن را در برابر عثمانی‌ها و باقراوف‌ها و نوکرانشان فراموش کرده‌اید؟ راستی دلاوری و از جان و مال و همسر و فرزند و برادر گذشتگی عرب‌های ایرانی را در تجاوز صدام حسین به همین زودی فراموش کرده‌اید؟ فقط کافی بود ۱۰ هزار نفرشان با ارتش عراق همکاری کنند تا خوزستان عزیز، نور چشم ما، عربستان شود. کارونشان خونین شد، نخل‌هایشان از ریشه قطع شد، خانه و مزرعه و دام‌هایشان از بین رفت با این‌همه ماندند و جنگیدند تا خوزستان عزیز عربستان و استان نوزدهم عراق نشود. آیا این‌ها را می‌دانید و باز تجزیه تجزیه می‌کنید. مگر بختیاری و قشقایی و بویر‌احمدی و طالش نیستند که از دلهره دروغینتان از خطر جدا‌یی دم می‌زنید!؟

راستی لابد با لغو مجازات اعدام مخالفید و قصد دارید در روز رهایی، اهالی ولایت‌فقیه را بر درخت‌های خیابان پهلوی به دار بکشید.

آیا با پذیرش کنوانسیون‌های بین‌المللی درباره حقوق کارگران و حق اعتصاب و … مخالفید یا برپایی دستگاه قضایی مستقل بدون دخالت آخوند را برنمی‌تابید. چشم‌انداز یک دادگستری نوین با منظری که فداکاری‌ها و همت والای پرنیا و داور و عبده و متین دفتری و ده‌ها قاضی شریف، پدیدآورنده‌اش بود، آیا منظر نازیبایی است؟

شاید با بند مربوط به دادخواهی برای تمامی قربانیان جمهوری ولایت‌فقیه با تشکیل کمیته‌های حقیقت‌یاب و تشکیل دادگاه‌های عادل و… برای خالی نبودن عریضه مخالفت می‌کنید.

تعامل صلح‌آمیز با جهان و منطقه، غرور ملی شما را جریحه‌دار می‌کند؟ دوست دارید میلیاردها دلار از ثروت ملی ما خرج حزب‌الله و حماس و جهاد اسلامی و حشدالشعبی و جامعه‌المصطفی‌العالمیه شود و برای فرزندان بلوچستان، خوزستان و کردستان و … مدرسه و بیمارستان و هنرستان و دانشگاه نسازد؟ پیوستن به کنوانسیون ایمنی و امنیت اتمی و التزام به مبانی پایه‌ای محیط‌زیست در نگاه شما ملانقطی‌ها بر ضد مصالح عالیه ملی است یا کار از جای دیگری می‌لنگد؟

در عرصه اقتصاد هم ایراد گرفته‌اید حال آنکه منشور تاکید می‌کند:

«از بین‌ بردن انحصارات اقتصادی، رعایت استانداردهای بین‌المللی بانکی و مبادلات پولی و همچنین تسهیل مبادلات تجاری و جذب سرمایه‌گذاران بین‌المللی. تمرکز بر سیاست‌های جبرانی و امتیازات اقتصادی ویژه برای توانمندسازی مناطق و استان‌های محروم نگه داشته شده. شفافیت و مبارزه با فساد و پیوستن به کنوانسیون گروه ویژه‌ اقدام مالی (اف‌ای‌تی‌اف)»‌، چه ایرادی دارد که بر چهره‌اش خنجر خونین کشیده‌اید؟

********************

دلم از همه شما گرفته، نیم‌قرن یا بیشتر است که می‌نویسم، می‌سرایم، تحلیل می‌کنم و در رادیو و تلویزیون از سال ۴۹ می‌گویم و… در این مدت بسیار دیده‌ام آن‌ها که راهنمای چپ می‌زدند و به راست می‌پیچیدند و آن‌ها که چپ‌رو بودند و با راهنما و بوق و کرنا، راست‌رو از آب درآمدند. ازاین‌رو باورشان ندارم، اما این را به‌خوبی می‌دانم رضا پهلوی درد وطن دارد. مثل من دلش برای خانه پدری تنگ شده است، می‌خواهد بازگردد و از زایشگاه مادران و نوزادان که مادرش او را در یکی از اتاق عمل‌هایش به دنیا آورد و نامش تا فتنه خمینی بر تارکش بود، دیدن کند. آزارش ندهید. رضاشاه را آواز دادید، نواده‌اش را که می‌گوید می‌آیم با مهر استقبال کنید. نه شاه است و نه رئیس‌جمهوری، عاشق است همین.

فروپاشی از نوع روسی / علیرضا نوری زاده

آیا سپاه نقش کا‌گ‌ب هنگام فروپاشی روسیه را بازی می‌کند؟
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۱ برابر با ۹ مارس ۲۰۲۳ ۱۲:۳۰

دستگاه‌های امنیتی رژیم عاجز از حفظ رژیم‌اند در عین حال قابلیت ظهور به عنوان آلترناتیو را ندارند – AFP

۲۰ سال پس از سقوط بوریس یلتسین و برشدن ستاره بخت سرهنگ ولادیمیر پوتین، مطالب زیادی نوشته شد؛ از جمله یورونیوز در گزارشی یادآور شد که شهروندان روسیه ۲۰ سال پیش در چنین روزی یعنی در ۳۱ دسامبر ۱۹۹۹، هرگز انتظار نداشتند سال جدید میلادی را با رئیس‌جمهوری جدید آغاز کنند؛ اما سرنوشت سیاسی این کشور یک‌شبه تغییر کرد و بوریس یلتسین، رئیس‌جمهوری که از مجریان فاز نهایی تغییر رژیم و فروپاشی حکومت کمونیستی در روزهای پایانی سال ۱۹۹۱ بود، در سخنرانی سال جدید، استعفایش را اعلام کرد و گفت: «از قدرت کناره‌گیری می‌کنم. هر کاری که می‌توانستم، انجام داده‌ام.»

در آن زمان، بوریس یلتسین بسیار بیمار بود و اطرافیان او این را به‌خوبی فهمیده بودند که صبر کردن تا پایان دوره ریاست‌جمهوری او بسیار پرخطر است و لازم است که کرملین هرچه سریع‌تر به فکر جانشینی برای یلتسین باشد. البته جانشین بوریس یلتسین در ماه اوت، یعنی چند ماه پیش از اعلام استعفا، انتخاب شده بود؛ همان زمان که ولادیمیر پوتین به مقام نخست‌وزیری روسیه منصوب شد.

زمان اعلام خبر پایان ریاست‌جمهوری یلتسین نیز با دقت انتخاب شد: آغاز سال جدید میلادی؛ زمانی که تقریبا همه مردم در حال تماشای تلویزیون‌اند و از برنامه‌های شاد کمدی و موسیقی لذت می‌برند و در انتظار شنیدن سخنرانی سالانه رئیس‌جمهوری‌اند. آن شب شبی خاص بود. بوریس یلتسین پیر و خسته که به الکلی بودن شهرت داشت، خداحافظی کرد و ولادیمیر پوتین جوان و پرانرژی تنها لحظاتی قبل از به صدا درآمدن زنگ نیمه‌شب، آغاز هزاره جدید را به مردم روسیه تبریک گفت.

سرگئی استانکوویچ، مشاور سیاسی بوریس یلتسین، می‌گوید: «چنین انتقال قدرت دراماتیکی آن‌ هم در آستانه سال جدید مطمئنا تضمینی برای جلوگیری از عملی شدن هرگونه سناریو غیرمنتظره و تمایل برای پر کردن خلاء به‌وجودآمده در قدرت محسوب می‌شد. در آن زمان، کمونیست‌ها و پوپولیست‌ها خیلی قوی بودند و می‌توانستند با سنگ‌اندازی در روند انتقال قدرت یک بحران سیاسی جدی به وجود آورند.

اتابک فتح‌الله‌زاده در تاریخ ایرانی می‌نویسد: «روزگار چه زود می‌گذرد. باورم نمی‌شود به همین زودی ۳۰ سال از فروپاشی شوروی گذشت. در آن روزهای فروپاشی، دو بار از سر ضرورت پایم به مسکو، پتروگراد، تاشکند و به دو روستا در قزاقستان رسید. مردم در شهر‌ها با بهت و ناباوری به ویترین مغازه‌های خالی نگاه می‌کردند. من تاکنون چنین قیافه‌های ماتم‌زده، شوکه‌شده و سردرگمی ندیده‌ بودم. چنین به نظر می‌رسید که دیگر از فردا خورشید طلوع نخواهد کرد. در آن زمان، من درکشان نمی‌کردم اما مردم حق داشتند که در چنین حالتی قرار بگیرند؛ زیرا آنان از جنگ‌های داخلی شوروی و جنگ جهانی دوم خاطرات نفرت‌انگیز و ملموسی داشتند.

در آن زمان [فروپاشی شوروی]، هنوز کسانی به عینه شاهد بودند که در جنگ‌های داخلی میلیون‌ها انسان از گرسنگی تلف شدند و چگونه آدم‌های نیمه‌جان از گرسنگی حتی گوشت مرده‌ها را می‌خوردند و هنوز کسان بسیاری از اهالی لنینگراد شاهد بودند یا از بزرگ‌ترهای خود شنیده بودند که مردم و نظامی‌ها در جنگ جهانی دوم از شدت گرسنگی به هیچ جنبنده‌‌ای اعم از موش و سگ و گربه هم رحم نمی‌کردند. مردم حتی از جنازه بوگرفته اسب‌هایی که با گلوله‌باران فاشیست‌ها کشته‌شده بودند، نیز نمی‌گذشتند.

در آن روز‌های فروپاشی، پس‌انداز ناچیز میلیون‌ها نفر در حد کاغذتوالت بی‌ارزش شده بود. اولین روزی که در پتروگراد پا به خیابان گذاشتم، شنیدم دختربچه‌ای تقریبا چهارساله از مادرش خواست یک شکلات کوچک و کم‌ارزش برایش بخرد. مادر جواب داد دخترم الان پول ندارم بعدا برایت می‌خرم. با اصرار‌های دختر کوچولو مادر کنترلش را از دست داد و دخترش را زد. زن مسنی که آنجا بود، رو به مادر دختر کرد و گفت: زن مگر دیوانه شدی، خب چرا بچه را می‌زنی؟ مادر که زنی زیبا و جوانی بود، بدون اینکه چیزی بگوید زد زیر گریه…»

و آنچه من دیدم…

من شاهد روزهای پایانی نبودم اما وقتی به مسکو رسیدم و سپس از هشت جمهوری آسیای میانه و قفقاز دیدن کردم، قدرت مافیا را دیدم، کازینوهای مرکز پول‌شویی را دیدم و هجوم روسپی‌ها را که اغلب زیبا و جوان بودند و از چهار گوشه اتحاد جماهیر سابق می‌آمدند. برایم سخت نبود فروریختن بنای ۸۰ ساله لنین و استالین و مشتی پسران فروشکسته از نوع چرنینکو یلتسین دائم‌الخمر را پیش‌بینی کنم. در ۱۸ مقاله، گزارش و مصاحبه در صوت الکویت، برداشت‌های خود را بیان کردم. از آن همه جبروت فقط کا‌گ‌ب باقی مانده بود و سرهنگ ورزشکار باریک‌میانش، پوتین. الباقی مشغول غارت میراث حزب بودند. کارخانه‌ها به فروش می‌رفتند، میلیونرهای جدید سر برمی‌آوردند و سفارتخانه‌های غربی با صف مراجعان جوان و اغلب صاحب‌مال، برنامه‌ای پروپیمان داشتند. تئاتر بالشوی هم شبیه عاقبت نسیه‌فروش در تصاویر حجره‌های قدیمی بود.

آیا حکایت شوروی یا روسیه در خانه پدری ما در حال تکرار است؟

زرادخانه روسیه در قوی‌ترین وضعیت بود و به‌جز دزدی‌های گاه‌به‌گاه نظامیان در جمهوری‌های سابق و فروش بخش‌هایی از آن به کشورهای آفریقایی، ایران، سوریه و عراق و…، انبارهای موشک‌های قاره‌پیمای اتمی و بالیستیک، هواپیماهای فوق‌مدرن و سامانه‌های دفاعی مدرن سرجایشان بودند. روسیه لرزان و گرسنه دست‌ها را جلو غرب بالا برده بود، حال آنکه حتی در عصر گورباچف هم می‌کوشید اقتدار خود را ولو در ظاهر، حفظ کند.

در ایران، ۱۷ دستگاه امنیتی برخلاف کا‌گ‌ب، ناکارامدی خود را آشکار کرده‌اند و ضربات امنیتی از خودی و بیگانه، به آن‌ها برای یافتن یک جانشین و بالا بردن پرچم پوتین ایرانی، مجالی نمی‌دهد. اما شرایط مشابه با روسیه روز‌به‌روز مشهودتر می‌شود؛ سقوط ریال، تورم بالای ۶۰ درصد، نکول سفته‌های بین‌المللی، تحریم‌ها، بی‌اعتباری رژیم و رهبرانش در نزد جهانیان، آدمکشی‌های مستمر و حالا مسموم کردن پریچه‌های ما چیزی برای چانه زدن رژیم با مردم خود و دولت‌های قدرتمند جهان باقی نگذاشته است.

در روسیه، یک روز صبح گاز و برق قطع شد و روز دیگر مغازه‌ها خالی ماندند. روس‌ها پسته‌خور نبودند که پسته کیلویی یک میلیون تومان در زندگی‌شان اثر داشته باشد، اما نبود یک برگ ژامبون و یک قاچ لبو و استکان ودکا خیلی محسوس بود؛ دختران جوان و پسران خوش‌سیما و ورزشکار در خیابان‌ها به امید لقمه‌ای‌ نان پرسه می‌زدند. با این حال نه یلتسین و نه پوتین جنایتی چون مسموم کردن غنچه‌های جوان در مدارس را مرتکب نشدند اما در ایران عصر سیدعلی این کار انجام شد.

غلامعلی حدادعادل، کیف‌کش اسبق سید حسین نصرالله، پدرزن آقا مجتبی و مدیر مشترک کارخانه چاپ اسکناس (مدرسه غیرانتفاعی فرهنگ) ضمن دفاع از نوکری رژیم به روسیه و چین تاکید می‌کند: آیا سیاست درستی است که ما به دولت‌هایی نزدیک شویم که هدفشان براندازی نظام است؟ گروه‌های پهپادی سپاه برای آموزش و بهینه‌سازی هواپیماهای بدون‌سرنشین همه ماهه به روسیه و نظام‌های مشابه (بلاروس، کره شمالی و ونزوئلا) در آمدوشدند.

در معیاری صدها بار کوچک‌تر، اسلحه‌خانه نایب امام زمان هم پروپیمان است. بالاخره اهداف اسرائیلی‌ها باید ارزش بمباران شدن را داشته باشند.

آیا لحظه فروپاشی در خانه پدری می‌تواند مانند روسیه باشد؟

با تفاوت‌های اندکی، پاسخ مثبت است. به‌ویژه داستان مسمومیت و جدایی بخش‌هایی از وابستگان و بنیان‌گذاران جمهوری ولایت‌فقیه از کل رژیم (میرحسین موسوی، زهرا رهنورد، مصطفی تاج‌زاده، ابوالفضل قدیانی، سردار حسین علایی و …). تعبیر از تاج‌زاده [شاهزاده رضا پهلوی] تا تاج‌زاده [مصطفی تاج‌زاده زندانی در اوین] در ایران در محفل خبرگان سر زبان‌ها است.

حرف‌های خامنه‌ای در قشلاق احمدشاهی‌اش (ظاهرا افسرده و غضبناک از احوالات روزگار و مسموم کرده پروانه‌ها) بعد هم فرمانش به دستگیری و مجازات مرتکبان جرائمی که فقط از دست یک تشکیلات بزرگ با لجستیک وسیع و پرمایه و افراد بی‌شمار برمی‌آید، و روز بعد پس از چهار ماه عجز، ادعای دستگیری شماری از مجرمان، نشان می‌دهد که رژیم در حال از هم گسستن است. از فردای نمایش خونین شاهچراغ باید این را می‌دانستیم؛ تکرار خطاها و تجارب شکست‌خورده و ناهماهنگی دست چپ با دست راست نظام.

آیا واقعا می‌توان این رژیم را حتی اگر آقایان رافائل گروسی و رابرت مالی و جوزف بورل و اصلا خود جو بایدن عاشقانه دلبسته مقام ولایت باشند، حفظ کرد؟

دستگاه‌های امنیتی رژیم عاجز از حفظ رژیم‌اند در عین حال قابلیت ظهور به عنوان آلترناتیو را ندارند. می‌ماند سپاه که به عقیده من، این نیروی ۱۷۰ هزار نفره با ۴۵ هزار سرباز و درجه‌دار و افسروظیفه، هم پوتین خود را یافته است و هم پرویز مشرف‌های ذخیره را و کنترل کشور برایش چندان سخت نیست زیرا منهای آدمخوارهایی چون حسین سلامی و اسماعیل قاآنی و محمد خاکپور، صدها افسر بلندپایه در واحدهای سپاه خدمت می‌کنند که نگاه و نظرشان، به قدرت رسیدن منهای آخوند است.

سپاه ۴۳ سال پیش قوام یافت؛ تصویر سپاه در نگاه اغلب مردم، کاملا متفاوت با امروز بود. در واقع آن سپاهی که در عهد خمینی با عده‌ای از بچه‌‌توحیدی‌های صف و مجاهدین انقلاب اسلامی شکل گرفت، بعد از او به دست رفسنجانی و خامنه‌ای هم امنیتی شد، هم مافیایی و هم تاجر و هم فساد در ابعاد باورنکردنی اخلاقی، خرید کازینوها و روسپی‌خانه‌ها در ماکائو برای کسب سود بالا و پول‌شویی، سپاه را در شرایط دیگری قرار داد.

سیدعلی خامنه‌ای برخلاف خمینی که تا آخرین لحظه عمر بر توده‌ها و جاذبه مذهبی و شخصیت خود تکیه داشت، چون نه جایگاه دینی و انقلابی خمینی را حائز بود و نه از نظر شخصیتی اعتمادبه‌نفس خمینی و قدرت و جاذبه او را داشت، تکیه‌گاهش را بر دو محور امنیتی و نظامی قرار داد. ورود دو تن از معاونان وزارت اطلاعات (محمدی گلپایگانی و اصغر حجازی) به بیت رهبری و احراز بالاترین مقام در این دفتر نخستین نشانه تغییر تکیه‌گاه‌ها با رفتن خمینی و آمدن خامنه‌ای بود.

در این مرحله، مرتضی رضایی، محسن رضایی، محمدباقر ذوالقدر، غلامعلی رشید، علیرضا افشار، سیف‌اللهی، ایزدی، حسین علایی، احمد وحید و احمدی موسوی در کنار سرلشکر بسیجی دامپزشک حسن فیروزآبادی و علی شمخانی که اولین سپاهی بود که با درجه دریاداری فرماندهی نیروی دریایی ارتش را عهده‌دار شد و در مرحله بعد از انتخاب رفسنجانی در دوره دوم ریاست‌جمهوری‌اش، قالیباف و سردار حجازی، فرمانده بسیج، و قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس، به جمع حاضران جلسات پنجشنبه شب خامنه‌ای پیوستند. جلساتی که در ساعت آخر با خروج غیرنظامی‌ها و پیوستن چند چهره امنیتی (سعید امامی، مصطفی پورمحمدی و اصغر حجازی و بعد از جریان قتل‌های زنجیره‌ای و از بین رفتن سعید امامی، یک‌چند دری نجف‌آبادی و جواد آزاده و سپس ایروانی و محسنی اژه‌ای و البته مجتبی خامنه‌ای و محمدی گلپایگانی) به مرور عنوان «اتاق فکر رهبری» بدان اطلاق شد.

سپاه بعد از جنگ و مرگ خمینی و صاحب درجه و لقب تیمساری شدن حدود ۹۰ تن از فرماندهانش و بالا گرفتن کار اطلاعات سپاه با همدلی و همکاری کامل علی فلاحیان، وزیر سابق اطلاعات با سپاه و ارگان‌هایش، با ماموریت‌های تصفیه سران و فعالان اپوزیسیون در خارج که به دست عوامل سپاه قدس و اطلاعات سپاه صورت گرفت، میخ خود را بر زمین کوبید.

بدون نفی نقش هاشمی رفسنجانی در روند سرکوبی‌ها و قتل‌ها در داخل و خارج کشور، امروز کاملا آشکار شده است که سپاه و دستگاه اطلاعاتش در قتل برجسته‌ترین رهبران اپوزیسیون نقش ویژه داشت. بعدها با اعترافات سعید امامی و اکبر خوش‌کوشک و مرتضی قبه، مشخص شد فلاحیان که ظاهرا خود را بی‌اطلاع نشان داده بود، در تمام مراحل طرح‌ریزی و اجرای ترورهای مورداشاره مشارکت مستقیم داشت.

برعکس، امروز وزارت اطلاعات عملا در تبعیت کامل از اطلاعات سپاه است. بعضی از دوستانم مثل دکتر سازگارا بر این باورند که قضیه مسمومیت پروانه‌های معصوم ما می‌تواند ترفندی از جانب سپاه برای قبضه قدرت به بهانه بی‌عرضگی دولت و ارگان‌های امنیتی باشد. در مسکو، گاراژی بود که دو برادر چچنی و یک شریک تاتار صاحبش بودند. تخصص این‌ها در سرویس و خدمات به خودروهای آلمانی بود. در کمتر از شش ماه، ده‌ها مشتری این گاراژ ناپدید و خودروهایشان از طریق لهستان به اروپا برده شد و با شماره‌های ساختگی جدید به فروش رفت. سرانجام ماموران پوتین در یکی از آمدوشدهای برادران چچنی، آن‌ها را شناسایی و دستگیر کردند و دو ماه طول کشید تا با شکافتن آسفالت، ۳۷ جسد بیرون کشیدند و بعد، فروپاشی ابعاد آشکارتری پیدا کرد.

سپاه حداقل در بخش‌هایی، منسجم‌ترین نیروی نظام است. من نگاه سپاه را رو به سوی دیگری می‌بینم. در این باب بیشتر خواهم نوشت. سپاه برای نجات نظام پا به میدان نمی‌گذارد، بلکه نجات خود را در نظر دارد؛ گو اینکه سوگندش حفظ نظام است. اما این رویای سپاه با جنبش «زن، زندگی، آزادی»، به کابوسی تلخ و سنگین بدل خواهد شد. تنها یک راه می‌ماند: سپاه در کنار مردم در جهت تحقق آرمان بزرگ ایرانیان؛ دموکراسی سکولار با انسان‌های برابر.

هزاره‌گراها، توطئه تازه سپاه قدس / علیرضا نوری زاده

قصه محافل قتل‌های زنجیره‌ای تکرار می‌شود
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ برابر با ۲ مارس ۲۰۲۳ ۱۰:۱۵

وقتی آشفتگی فکری و ناامنی سیاسی و اقتصادی از یک طرف و فقر از طرف دیگر فراگیر می‌شود، بساط خرافه‌گرایی پهن می‌شود – AFP

دخترانمان را مسموم می‌کنند، بعد حکایت مضحک مقصران محفلی را در شیپور گشادشان می‌دمند. دخترانی که با حضور پرشور خود در مدرسه و خیابان رژیم را سخت به وحشت انداختند، حالا هدف یکی از زشت‌ترین جنایات رژیم قرار گرفته‌اند. فاضل میبدی زیج می‌نشیند و محفل‌یابی می‌کند. خطیب‌زاده به دنبال هزاره‌‌گراهای آخرالزمانی است و رژیم با بهره‌برداری از فضای رعب و وحشتی که بین دانش‌آموزان و خانواده‌هایشان ایجاد کرده، بر این باور است که دانش‌آموزان دیگر جرئت به خیابان آمدن نخواهند داشت. با این حساب، ده‌ها مدرسه در چهار گوشه ایران به فریاد درد آغشته شدند.

واژه «محفلی» به جمعی اشاره دارد که بدون یا با ارتباط با حکومت، کارهایی می‌کنند که حکومت را بدنام می‌کند و سوءظن مردم به دست داشتن ارگان‌های حکومتی را بالا می‌برد. برای مثال در جریان اسیدپاشی به زنان در اصفهان، پس از آنکه ردپای بسیج پیدا شد، فریاد برآمد که «خودسرها» برای لطمه زدن به اعتبار جمهوری اسلامی، این جنایت را مرتکب شده‌اند.

من با تعبیر «محفل» خوب آشنایی دارم. در واقع در جریان تلاش‌های یک سال و نیمه‌ام برای یافتن پاسخی مناسب به سوالاتم درباره قتل‌های زنجیره‌ای، با این تعبیر مکرر برخورد کردم. در عین حال نخستین بار آنجا دریافتم در فرهنگ حکومت ولایت فقیه، از جنایت آتش زدن بسیار دردناک سینما رکس هم با تعبیر محفلی یاد شده است و در پی آن، روح‌الله حسینیان از محافلی یاد می‌کند که هدفشان بی‌اعتبار کردن رژیم اسلامی در داخل و در عرصه بین‌المللی است.

فراموش نمی‌کنم که در همان زمان، یک‌ بار با اشاره به گروه فرقان، از آن‌ها نیز به عنوان محفلی گمراه یاد شد. بعد از قتل فجیع دکتر کاظم سامی، نخستین بار از قاتل او به عنوان یک بیمار روانی یاد شد و بعد از «محفل روانی‌ها» می‌گفتند و می‌نوشتند؛ اما محفلی‌ها با قتل‌های زنجیره‌ای ابعاد دیگری یافتند و عنوان خودسر نیز به آنان اضافه شد.

وقتی سعیدی سیرجانی را گرفتند، در زندان با او به مشکل خوردند. سعیدی اصل‌وفرع اعتقاداتشان را زیر سوال می‌برد. بعد از مدتی، سعید امامی و معاونانش آن‌قدر احساس بدی می‌کردند که این پیرمرد دستشان انداخته است که یک‌ شب وقتی زنده‌یاد سعیدی به علت یبوست چندروزه از درد و نفخ شکم فریاد می‌زد، با شیاف پتاسیم به جای ملین، او را به قتل رساندند. این قتل برنامه‌ریزی نشده بوده و در واقع می‌خواستند سعیدی را ببرند و به قول سعید امامی، زیر شکنجه او را بسازند و برگردانند. بنابراین در اینجا به محفل نیاز نبود. اما قتل‌هایی مانند قتل احمد میرعلایی با برنامه‌ریزی و با نام محفل انجام گرفت و او را دقیقا با حساب کتاب کشتند.

قتل دکتر مظفر بقایی جزو اولین قتل‌هایی است که در این سری انجام گرفت. بعد شمار دیگری از نویسندگان مانند برازنده یا دکتر صانعی نیز از برکات محفل‌ها برخوردار شدند. جالب اینکه در مورد میرعلایی، بعد از کشتن با ریختن مشروب بر سرورویش و رها کردنش در کوچه و بطری‌به‌دست، چنین افاده کردند که حضرتش از مستی به مرگ رسیده است، حال آنکه جای دو آمپول بزرگ بر بازویش را نمی‌توانستند پنهان کنند.

از سال ۱۳۷۰ تا یک سال بعد از روی کار آمدن خاتمی در سال ۱۳۷۷، تعداد قربانیان محفل سرکش به ۲۸ تن می‌رسید که از این عده، تعدادی بسیار سرشناس‌اند ولی در میان آن‌ها آدم‌های کمتر آشنایی هم هستند؛ مانند حاجی‌زاده شاعر کرمانی که با پسرش به قتل رسید.

در مورد احمد خمینی، باز محفل سعید امامی همه‌کاره بود. من اولین بار این حکایت را در روزنامه الوطن کویت نوشتم. بعد از آن، عماد باقی پیگیر ماجرا شد و بعد حسن خمینی بود که اعتراف کرد او را خواسته‌اند و با او در این‌ باره صحبت کرده‌اند.

حسین خمینی، فرزند ارشد مصطفی خمینی، که پدربزرگش او را به‌نوعی در قم حصر کرده بود، بعد از سفر به آمریکا و عراق به من اطلاعاتی داد که کشتن احمد به دست محفل سعید امامی را تایید می‌کرد. احمد خمینی اواخر عمر بسیار اسباب نگرانی شده بود و چون مرگ او می‌توانست طبیعی جلوه داده شود (به علت ابتلای به دیابت و فشارخون و مسئله اعتیادش) این‌ها موفق شدند در داروهایی که برای او از خارج می‌رسید، دست ببرند و زمینه مرگش را فراهم کنند.

بعد از من، عمادالدین باقی نیز مرگ احمد خمینی را شائبه‌دار دانست. او به دلیل نوشتن مقالاتی درباره مرگ احمد خمینی به دادگاه احضار شد و در جلسه پنجم دادگاه گفت حاضر است نامه‌ای کتبی از حسن خمینی بیاورد که در آن حسن خمینی به نقل از نیازی، یکی از مسئولان رسیدگی به قتل‌های زنجیره‌ای، به اتهامات متهمان اشاره کرده است.

مرگ دیگری که به این گروه نسبت داده شد، قتل فخرالسادات برقعی بود؛ زنی از اقوام پورمحمدی که چون از فساد فلاحیان در قم مطلع بود، با گاز خانه کشته و سپس در آتش خاکستر شد. برای این جنایت عنوان محفل سیدالمرسلین انتخاب شد.

یکی از کسانی که راز محفل‌ها را به تفصیل برایم گشود، مصطفی کاظمی بود. مصطفی کاظمی که یکی از متهمان اصلی بود، خود برایم نقل کرد (در یکی از مرخصی‌هایی که داشت من موفق شدم تلفنی با او صحبت کنم) که بچه‌های وزارت اطلاعات‌ــ سعید امامی و مصطفی کاظمی که به موسوی معروف بودــ این‌ها برای خودشان در زمین وزارت اطلاعات مسابقه فوتبال می‌گذاشتند. در یکی از بازی‌ها، قربانعلی دری نجف‌آبادی معروف به ماست‌بند، وزیر وقت اطلاعات، با مرسدس بنزش می‌آید و کنار زمین می‌ایستد. کاظمی دوان‌دوان خود را به او می‌رساند و هم‌زمان با او، عالیخانی، قاتل اصلی فروهرها، به آن دو می‌پیوندد و به دری می‌گویند آیا ضرورت اجرای کار (از بین بردن فروهر) به اطلاع شما رسیده است؟ دری می‌گوید چرا اینقدر معطل‌اید؟ چرا زودتر کارشان را تمام نمی‌کنید؟ ای‌ کاش همه این‌ها را یکجا کلکشان را می‌کندید (این جمله به معنای وجود فهرستی از روشنفکران برگزیده برای ذبح اسلامی به دست محفل خودسر است).

دو روز بعد که دوباره این مسئله در دفتر در‌ی و با حضور مصطفی پورمحمدی قائم‌مقامش و سعید امامی مطرح می‌شود، در‌ی می‌گوید انتظار نداشته باشید من نامه رسمی به شما بدهم. کاری را که شما قبلا در مورد ضدانقلاب با موفقیت انجام دادید، این بار هم بکنید و کلک همه‌شان را بکنید.

دستگاه وزارت اطلاعات مشارکت در قتل فروهرها را به‌کل انکار می‌کرد. در حالی که کاظمی می‌گوید: ما تصورمان این بود که این کار را به دستور رهبر داریم انجام می‌دهیم. و وقتی با خامنه‌ای روبرویش می‌کنند، گریان می‌گوید: مگر شما نمی‌خواستید این‌طور شود؟ و جالب این است وقتی علی ربیعی از طرف خاتمی مامور پیگیری قضیه شد، وزیر اطلاعات وقت، یعنی دری نجف‌آبادی، سه بار به اسم اعظم قسم خورد که من این کاره نبودم و از این کار خبر نداشتم.

زمانی که نوار شکنجه فاطمه دری نوگورانی، همسر سعید امامی، به دستم رسید و این‌ها را از تلویزیون ماهواره‌ای ضیا آتابای پخش کردم و صدایش را روی اینترنت گذاشتم، چنان لطمه‌ای به نظام زده شد که دیگر افسانه محفل خودسر معنایش را از دست داد. فردی را که تا دیروز ندیمه همسر رهبر بود آوردند و زیر شکنجه، به زشت‌ترین اعتراف‌ها واداشتند. این اتهام‌ها را به زنی زدند که همه می‌دانستند زنی پاکدامن بود. حالا اگر شوهرش آدمکش بود، او زنی پاکدامن و متدین بود. یعنی معلوم شد این نظام به هیچ چیز اعتقاد ندارد.

با افتضاح قتل‌های زنجیره‌ای، دیگر از محفل خبری نبود تا اسیدپاشی‌های اصفهان و قتل زنان روسپی در مشهد و حالا حکایت مسمومیت دانش‌آموزمان. وقتی رژیم طرحی می‌ریزد و از محفل استفاده می‌کند، دو هدف را پیگیری می‌کند؛ نخست ایجاد رعب و وحشت در آن بخش از جامعه که موردنظر است و دوم مانع شدن از امری که فرد یا گروهی به ارتکاب آن متهم‌اند [فروهر باید برود چون دارد ماندلای ایران می‌شود و مختاری می‌خواهد واسلاو هاول شود].

کم‌هزینه‌ترین عمل برای رژیم ایجاد یک محفل نمادین یا حقیقی است (اسید پاشان اصفهان). در مورد دخترمدرسه‌ای‌ها، صدایشان برای شخص خامنه‌ای و رژیمش سخت آزاردهنده است. آن همه شور که در صدای دختران نوجوان جاری است، موجی از صدا که از قم بلند می‌شود و «مرگ بر خامنه‌ای» و «مرگ بر دیکتاتور» می‌گوید. به این پرندگان سبک‌بال نمی‌شود گلوله‌ای شلیک کرد. گلوله بازمی‌گردد و چهره و عمامه‌ات را به آتش می‌کشد. دنیا هم مجالت نمی‌دهد که غنچه‌ها را پرپر کنی. پس راه چاره چیست؟ اینکه محفلی از آستین در آوری؛ آن هم از غیر مدد جویی.

فاضل میبدی که ظاهرا مستقیم آلوده جنایت نیست، مدعی می‌شود هزاره گراها مسئول مسمومیت دختران‌اند. رژیم هم در سایت‌ها و روزنامه‌هایش مدعی است گروهی موسوم به هزاره‌گرا مسئول این مسمومیت‌های سریالی در مدارس‌اند. این گروه‌ و تفکر معتقد است که دختران نباید درس بخوانند یا نهایتا باید تا سوم دبستان درس بخوانند. این جریان یک جریان مذهبی و ضدمدرنیته است (تفکر طالبانی).

محمد تقی فاضل میبدی می‌گوید: «یک جامعه‌شناس که نمی‌توانم نامش را بگویم، در قم پژوهشی در این زمینه انجام داد و در جلسه‌ای این موضوع را برای برخی شرح داد. در این تحقیقاتی که انجام داد، به این نتیجه رسید که هزاره‌گراها این اقدام‌ها را انجام می‌دهند. این مسمومیت‌ها اتفاقی نیست. این جریان شبیه طالبان‌اند، گرچه طالبان اجازه نمی‌دهد دختران به دانشگاه بروند اما این گروه می‌گویند دختر نهایتا تا سوم دبستان باید درس بخواند. من در شگفتم که چرا دولت و نهادهای امنیتی این جریان را دنبال نمی‌کند و موضوع برای مردم شفاف نمی‌کند؟»

این روحانی در مورد فضای حاکم بر قم بعد از این مسمومیت‌ها توضیح داد: «در مدارس دخترانه رعب و وحشت حاکم است. جامعه‌شناسی که پژوهشی در این خصوص انجام داده، معتقد است مرکز ثقل این جریان در قم و اصفهان است.»

شبکه شرق درباره هزاره‌گرایی نوشت: هزاره‌گرایی تقریبا در همه فرهنگ‌های دینی و اجتماعی جهان یافت می‌شود. برخی از مسلمانان نیز تصور کرده‌اند که در قرآن نیز در آیه‌ای از هزاره‌گرایی سخن گفته شده است.

در مقاله‌ای تحت عنوان «هزاره‌گرایی؛ رویکردها و گونه‌ها» در فصلنامه انتظار موعود، نوشته مهراب صادق‌نیا، در تعریف هزاره‌گرایی آمده است: هزاره‌گرایی به معنی اعتقاد به پایان قریب‌الوقوع نظام کنونی دنیا و پدیدار شدن حکومتی در غایت خوبی، هماهنگی و عدالت‌پیشگی در جهان است. مهم‌ترین شاخصه‌های هزاره‌گرایان اول نارضایتی از وضع موجود و سپس اعتقاد به وقوع دوره‌ای از جهان است که عدالت، صلح و رفاه در آن فراگیر می‌شود.

حجت الاسلام مسعود ادیب سال ۱۳۸۷ در خبرگزاری ایسنا در مورد حضور موجی از خرافه‌گرایی هشدار و چنین توضیح داده بود: ما در مورد اعتقاد به منجی در ادیان دیگر هم خرافه‌گرایی را شاهدیم. موجی از خرافه‌گرایی تحت عنوان هزاره‌گرایی را در میان مسیحیان و دیگر معتقدان به منجی شاهدیم که یکسری از آن‌ها در جامعه‌ ما هم بازتاب یافته است.

چند سال پیش، رسول جعفریان در یادداشتی با عنوان «هزاره‌گرایی، خرافات و سیاست» نوشت: «وقتی آشفتگی فکری و ناامنی سیاسی و اقتصادی از یک طرف و فقر از طرف دیگر فراگیر می‌شود، بساط خرافه‌گرایی پهن می‌شود. اینجا است که طالع‌بین‌ها و فالگیران وارد میدان می‌شوند و با استمداد از باورهای هزاره‌گرایانه و نگاه‌های مشابه، سفره خویش را پهن می‌کنند.»

لحظه‌ای فکر کنید چه کسی است که روز و شب در صداوسیما و منابرش هزاره‌گرایی را نشر می‌دهد و خرافه را تا آنجا می‌برد که می‌گوید «مقام معظم رهبری» هنگام زاده شدن فریاد یا علی سر داده بود.

ظهور پرویز ثابتی در میامی، گناه تازه شاهزاده / علیرضا نوری زاده

انتشار تصویری از پرویز ثابتی در تظاهراتی با حضور ایرانیان در میامی همراه با همسر و دخترشان، بار دیگر بهانه به دست مخالفان داده است
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
جمعه ۵ اسفند ۱۴۰۱ برابر با ۲۴ فِورِیه ۲۰۲۳ ۱۳:۳۰

 در ایران امروز جبهه ملی یکی نیست – public media

شنبه ساعت هشت از شهر فرشتگان به لندن سرد و دلگرفته بازمی‌گشتم. داریوش باقری، دوست و همکار قدیمی‌ام، خبرم کرد که شنبه تجمع بزرگ ایرانیان در «داون تاون» برابر شهرداری برپا خواهد شد .در این پنج ماه انقلاب زن زندگی و آزادی، در لندن بخت حضور در جمع هموطنانم را نداشتم.

تابوتی که جمهوری ولایت فقیه برای شاهزاده، من و مسیح علی‌نژاد، علی کریمی و محسن سازگارا بر دوش مزدوران سید علی درتظاهرات روز ۲۲ بهمن، در تهران و شماری از شهرهای بزرگ به نمایش گذاشت.

خطر حمله به من (با سوزنی زهرآلود یا پنجه‌ای بر چهره‌ام ، مشتی بر قلب و …) به من مکرر یاد آوری شده است. روزی به دفتر نمایندگی سید علی در ورای میداول رفتم، سریعا مرا دور کردند، اما در لس آنجلس همه شوق بود و مهر. باقری و همسر نازنینش وفریدون میرفخرایی همکار دیروز تلویزیون ملی و امروز لندن و ینگه دنیا، ده‌ها تصویر از من و هموطنانی که با نگاهی پر مهر سراغم می‌آمدند، ثبت کردند. دوباره دیدن این تصاویر بلور اشک به دیده‌ام می‌آورد.

شاهزاده سه نوبت به میان جمع آمد. بار اول و نخست، بی سخنی، فقط اشک بود و همدلی با موج‌هایی که فریادش می‌زدند. من آخرین سخنران بودم، دوستی در گوشم به نرمی گفت این بار به ۸۰ هزار حاضران پیامی می‌فرستد. سخنانم به پایان رسیده بود. بدرودی گفتم. دوساعت پروازم را به لندن عقب انداخته بودم تا در جمع هم‌وطنانم حاضر باشم .

شاهزاده به روی سن آمد و موج‌ها دریا شد. نگاه به سلبرتی‌ها، سرشناسان، پزشکان، کارشناسان «ناسا» و اهل قلم دوخته بودم که اغلب چشم تری داشتند و دلی پردرد. عسل پهلوان همکارم در «ایران فردا» و دختر عباس جان پهلوان که در هفده سالگی در مجله فردوسی، دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت … با فواد پاشایی، دبیر مشروطه‌خواهان لیبرال ساعت‌ها پای کوفتند و سرود خواندند، از رفتگان گفتند و از جاودان نا‌م‌ها. لیلا جان فروهر آمد که شب دوش با عزیزم کامران بروخیم درخدمت او، فریبا و اسماعیل نبی صاحب کاسپین در اورنج کانتی و همسر لیلا، مجلس انسی داشتیم. خواند و زیبا خواند. مهرداد آسمانی با صدای عزیزش و ترانه‌های ماندگارش هم‌چون «کیو کیو بنگ بنگ» از بهترین ترانه‌های گوگوش با شعر زویا زاکاریان و ترانه بسیار ماندگارش با شعرهای شهیار قنبری و موسیقی اسفند منفردزاده، رفیق هزار ساله‌ام همان گوشه در خیابان در گوشم می‌پیچد؛ انگار برای من می‌خواند.

سعید محمدی که نام برادر اشک به دیده‌اش می‌آورد، برادری که هواپیمای شیخ علی اکبر بهرمانی را به خارج آورد و طعمه گلوله‌های آدمخواران ری‌شهری و فلاحیان شد. هنگامه دیرآمده‌ای که، صدایش پرواز کبوتری بر آسمان خلیج همیشه فارس است، ساده در میان جمع اشک شوق در دیده دارد. شهبال جان شب پره و همسرش گلی بانو دوست و همکار دیر و دورم( با بلک کتز، فرهاد و ابی که دیدارش همیشه نعمت است، شهرام برادرش و ده‌ها نغمه‌پردازنی که از او آموختند) تکیه به شانه‌اش می‌دهم. حالا هر دو سپید موییم و در یاد آن شبی که پس از نامزدی به کوچینی رفتیم و شهبال نواخت با برادرش و فرهاد خواند. انگارا انگار همه عشق اینجا در پرواز است.

بانویی، فرزند یک‌ماهه در بغل و سه ساله‌اش در کالسکه با همسرش از راه دور آمده است. از شوق می‌گرید: علیرضا آیا برمی‌گردیم؟

– بله دخترم باز می‌گردیم. عمر سید علی و رژیمش کوتاه است.

حمید شب‌خیز و نادر رفیعی دوستان قدیم‌ام، مثل همه دوستانم هستند. دکتر فریدون بروخیم پزشکی عاشق ایران و رامین فرزاد، دندانپزشک سرفرازی که در تمام مدت مهندسی کردن روی دندان‌هایم به تهران و شمیران و اصفهان و شیراز می‌بردم. پرده بزرگ تلویزیونش فقط سر آشتی با وطن دارد، همسر نازئینش که شب درد من، با رامین هوایم را سخت داشتند.

برای بوسیدن پیشانی عباس پهلوان به خانه عسل می‌رویم. ۲۰ تن از دوستانم هستند علیرضا جان میبدی و ناهید، بهمن فتحی، فریدون رازی، حسین حجازی همکار بزرگوارم و این همه را می‌بینم که فردا بازگردم. همه از دیدن فرزاد به وجد آمده اند. وکیل درجه یک، هم‌مدرسه‌ای و هم‌دانشکده‌ای دکتر سیروس مشکی، دکتر سیروس کنگرلو، دکتر دانش فروغی عسل و سعید همسر دانش بنیادش، رضا پهلوان، وای هنوز خیلی‌ها را ندیده ام.

عسل و فواد در گوشی می‌گویند سفرت را به عقب بینداز، شنبه پر باری داریم و تو هم سخنرانی. صبح به ویرجین اتلانتیک زنگ می‌زنم و پروازم به ده شب شنبه می‌افتد. جمعه دکتر فرزاد ساختمان دندانم را کامل می‌کند و شباهنگام با دوستان پزشک و دندان‌پزشک و داروسازش و هموطنی موسوی به یک شبکده مکزیکی می‌رویم. عجب شبی است انگار در شبکده‌ای در خانه پدری هستیم. به هتلم باز می‌گردم. نیما پسر مهترم در لندن مشغول ساختن فیلم تازه‌اش است، من اما به خانه زیبایش می‌روم. دخترش باران فریاد می‌زند بابا علی جون. عروسم «ایمی» پر از آفتاب بهاری است. مرا تحویل داریوش جان باقری می‌دهد. به جاده کوه سنگی. دوساعت در راهیم. موج موج ایرانی و پرچم سه رنگ شیروخورشید نشان. به «داون تاون» که می‌رسیم، دیگر دریا در برابرمان نیست، اقیانوس است.

پرانتزی هم باز کنم. درست بعد از این جمع عظیم پرشور و از آن پس، کنفرانس امنیتی مونیخ و دیدار با سناتورهای فرانسوی و دعوت به سخنرانی در پارلمان اروپا در استراسبورگ، موج چهارمی برمی‌خیزد از آنها که ترجیح می‌دهند سیدعلی آقا بماند اما شاهزاده‌ای در کار نباشد. جواهرات سلطنتی، پاسپورت خارجی، دنائت و پستی در زندگی خصوصی و ناگهان پرویز ثابتی.

انتشار تصویری از پرویز ثابتی در تظاهراتی با حضور ایرانیان در میامی همراه با همسر و دخترش، بار دیگر بهانه به دست مخالفان و عقده‌داران از شاهزاده رضا پهلوی می‌دهد تا با توپ پر به سوی او شلیک کنند. آن هم در زمانی که در پی نشست دانشگاه جورج تاون، موجی از همدلی و امید، در خانه پدری و خانه‌های موقت ما تبعیدیان به راه افتاد.

حضور شاهزاده در تظاهرات هشتاد هزار نفری لس آنجلس، منظره‌ای پیش چشمم گذاشت که وقتی برای سخنرانی دعوتم کردند با جان و دل کوتاه سخنانی گفتم. مرگ سیدعلی، و پیروزی هموطنانم را آرزو کردم.
و رفقا؟ از آنها چه بگویم که ویروس توده، مثل سفلیس شفا یافتنی نیست. چپ ملی با همه دلگیری‌ها از گذشته اگر حرفی دارد، با شخص آقای ثابتی دارد. قصه چیست؟ آقای ثابتی که به‌جز گفتگو با عرفان قانعی‌فرد و یکی دو گفتگوی در حاشیه، در تجمعات ظاهر نشده بود، آن روز به اصرار دخترش به تظاهرات میامی می‌رود. پردیس ثابتی که در عرصه علم از نخبگان زمانه است چون خود و مادر در جمع‌اند و پدر را نیز در کادر می‌کند و تصویر را در فیس بوک خود منتشر می‌کند.

محمد علی ابطحی، که در دادگاه به‌وقت محاکمه، ذات نایافته از هستی بخش خود را نشان داد، می‌نویسد :شاه می‌آد با لشکرش!

ابطحی نمی‌نویسد شیخ که آمد، آدمخواران گمنام امام زمان را آورد ، فلاحیان و مصلحی سه صفر هفت را و حسین طائب را. حاج قاسم یا محمد آزادی و اکبر خوشکوشک قاتلان زنده یادان دکتر شاپوربختیار و فریدون فرخزاد را.

تازه، شاهزاده‌ای که هنگام انقلاب هفده ساله بوده، چه ارتباطی با ثابتی دارد؟

نامه جبهه ملی؟

در این میان، نامه جبهه ملی (کدامشان؟) به رضا پهلوی، مطابق نحوه خطابشان، حیرت برانگیز است و درعین حال نشان می‌دهد که تعالیم حضرت سنجابی و اسلامیت أقای مهندس سحابی درخون و گوشت این عالیجنابان جریان دارد.

آنهایی که جبهه ملی را در ابعاد ملی و ضدبیگانه خود باور دارند، در خارج مهندس هوشنگ کردستانی و دکتر عبدالکریم انواری هستند که دومی به علت شرایط جسمی و اندوه سال‌های غربت فعال نیست. با ذبح اسلامی بختیار و برومند و فروهر و … جز این دو نمانده‌اند. که عضو آخرین شورای جبهه ملی بوده‌اند.

البته ۷۳ تا جبهه ملی سه تا هفت نفره اینجا و آنجای جهان، هراز گاه اعلامیه‌ای صادر می‌فرمایند و اگر از بسیاریشان بپرسید مبانی و اصول پیدایی جبهه ملی چه بود؟ هاج و واج نگاهتان می‌کنند و شانه بالا می‌اندازند. در ایران امروز جبهه ملی یکی نیست. جبهه ملی از درون دچار تفکیک است. افسوس که این نام با خنجر زدن به دکتر بختیار در آن سی وهفت روز تاریخی به تنگی نفسی دچار شد که تا امروز ادامه دارد.

درنامه جبهه می‌خوانیم :«آقای رضا پهلوی … اگر شما حقیقتا به فکر رهایی ایران از چنگال استبداد و مخمصه کنونی بوده و به‌طور واقعی به نظام جمهوری و رای مردم و آینده روشن این کشور پس از یکصد و بیست سال تلاش ناکام که برای استقرار حاکمیت ملی و آزادی پشت سر گذاشته، اعتقاد دارید سوگند پادشاهی ۴۲ سال قبل را لغو کنید و به اطرافیان خود بگویید از واژه «شاهزاده» برای شما استفاده نکنند و جمهوری‌خواهی خود را به صراحت اعلام نمایید و هواداران خود را در یک جمعیت جمهوری‌خواه متشکل نمایید. و آنگاه در عرصه سیاسی کشور گام بگذارید و اگر به آن سوگند و تعهد برای اعاده مشروطه سلطنتی پایبندید، به وضوح بیان کنید و یک حزب سلطنت طلب بر پا کنید تا تکلیف برای همه روشن باشد. قبل از اعلام موضع شفاف در مورد آینده، فراخوان دادن و دخالت شما در جنبش مردم ایران، سازنده نبوده و به عنوان موج‌سواری و ترفندی برای مصادره جنبش تلقی می‌گردد و نتیجه‌ای جز جلوگیری از ایجاد وحدت ملی و تضعیف و تخریب خیزش مردم و خشنودی حکومت درمانده و به بن‌بست رسیده و بدون آینده جمهوری اسلامی نخواهد داشت.»

شما هنوز به نبیره‌های فتحعلیشاه ایران فروش، حضرت والا و شازده می‌گویید آن‌هم صد سال بعد از تغییر سلسله قاجار از طریق رای نمایندگان مجلس مؤسسان؛ حالا به فردی که پدر و پدربزرگش شاه بوده‌اند می‌گویید پسر شاه بودن را از اسمت خذف کن!! تمامی شاهزادگان سلسله‌های سرنگون شده اروپا مثل یونان، پرتقال، آلبانی، اتریش ، بلغارستان و …. هنوز لقب پرنس را یدک می‌کشند.

نکته دوم، طلب استعفای ایشان است از آنچه به قبول پادشاهی در قاهره معروف است.بیش از چهل سال است که شاهزاده از آن عهد بازگشته است. وقتی به صراحت از بی‌مقامی و بی‌رنگی می‌گوید، از مهرش به جمهوریت (مثل پدربزرگش ) واینکه حتی به پادشاهی نمادین انتخابی نظردارد. دیگر از او چه می‌خواهیم؟ حرکت قاهره در فردای خاموشی پدر، در شرایط روحی دردناک خاندان و جمع محدود یاران صورت گرفت. درواقع، این اقدام بیش از آنکه به وجه عملی‌اش نظرکند، به وجه عاطفی‌اش نظر داشت.

شاید برای نخستین بار زمینه‌ای برای عبور از جمهوری ولایت فقیه یافته‌ایم. این لحظات حساس را با جدال کشیشان کلیسای قسطنطنیه نابود نکنیم. سلطان محمد فاتح بیرون دروازه شهر بود و کشیشان بیزنطی مسلک بر سرهم می‌کوفتند که آیا میخ‌های صلیب عیسی به لاهوتش خورد یا به ناسوتش.هفته‌ای بعد، محمد فاتح نام استانبول بر شهرگذاشت و چندی بعد کلیسای شهر، مسجد ایاصوفیه شد و تیغ سلطان نه فقط لاهوت و ناسوت مسیح، بلکه اتباعش را هم درید.

سید مجتبی آماده است. آیا بر دوش شما به قدرت می‌رسد و یا به دست شما و حمایتتان از دمکراسی، نظام سکولار، وحدت سرزمینی، حرمت نهادن به حقوق همه آحاد و اقوام ایرانی، و حمایت از رضا پهلوی و هم‌نشینانش در جورج تاون سوار اتوبوسی می‌شویم که به قول شاهزاده، بلیط ورودی و صندلی رزروی ندارد. تنها با این اتوبوس، آزادی و دموکراسی دست یافتنی خواهد بود.

بر بام مدرسه رفاه یا در شهیاد آزادی / علیرضا نوری زاده

سپاه پاسداران در بزنگاهی تاریخی قرار گرفته است
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۱ برابر با ۱۶ فِورِیه ۲۰۲۳ ۱۰:۱۵

اگر ارقام رسمی درباره تعداد اعضای سپاه پاسداران را باور کنیم، سپاه امروز ۱۹۰ هزار نیروی نظامی دارد. تعداد کادر فنی و حرفه‌ای سپاه (پزشکان، متخصصان رشته‌های فنی، گروه تبلیغات، ارتش سایبری‌ــ پدافند غیرعامل‌ــ معلولان جنگ شاغل در واحدهای تخریب و تجسس سایبری و فضایی و پارازیت‌اندازان روی کانال‌ تلویزیون‌های سیاسی ماهواره‌ای) هم تا پایان سال ۱۴۰۰ نزدیک به ۱۲ هزار تن بودند.

فقط ۴۵ درصد از جمع اول و دوم پیوستگان، همچنان در سپاه فعال‌اند. ۴۴ درصد سپاهی‌ها بین سال‌های ۱۳۶۷ تا ۱۳۹۰ به سپاه پیوسته‌اند و ۹ درصد از پیوستگان سپاه در ۱۱ سال اخیر جذب سپاه شده‌اند. دو درصد نیز بعد از بازنشستگی به امر خامنه‌ای یا به درخواست فرماندهی کل سپاه و موافقت خامنه‌ای، دوباره به خدمت فرا خوانده شدند.

نخستین دودستگی و پرونده‌سازی علیه شماری از فرماندهان سپاه (از سوی حسین طائب، فرمانده وقت اطلاعات سپاه) در جریان جنبش سبز آغاز شد. کسانی مثل سردار علایی، نخستین فرمانده نیروی دریایی سپاه، از نخستین فرماندهانی بودند که هزینه دلبستگی به موسوی را پرداختند. شماری هم بازنشسته و گروهی نیز اخراج شدند. با این‌ همه، سپاه بحران را پشت سر گذاشت و خامنه‌ای با انتصاب حسین سلامی به فرماندهی سپاه و اسماعیل قاآنی به فرماندهی سپاه قدس، در واقع آشکار کرد که برای فرماندهان آموزش‌دیده و لایق سپاه اعتباری قائل نیست، بلکه به دنبال نوکران دست‌به‌سینه‌ای است که اوامر امامانه او را بر دیده می‌گذارند.

کوتوله‌های سپاه یکی بعد از دیگری به خاطر وفاداری به آقا و نورچشمی‌ او شوشکه به دست گرفتند و در مقام فرماندهی جا خوش کردند اما در پنج ماه گذشته، دیگر شکاف‌ها پرکردنی و اختلاف‌ها حل‌شدنی نبوده‌اند. آنچه نوشتم، مستند به گزارشی از درون سپاه است. با پیوستن میرحسین موسوی به جنبش «زن زندگی آزادی»، بخش بزرگ‌تری از سپاه به‌ویژه از بین پیران نسل اول و جوان‌ترهای نسل سوم و چهارم از رژیم و ولایت فقیه فاصله گرفته‌اند. بسیاری از اینان فرزندان بنیان‌گذاران سپاه‌اند که اغلب با رژیم قهرند. حال با این حساب، آیا خامنه‌ای می‌تواند در معرکه نهایی خود با ملت در آینده‌ای نه‌چندان دور، به سپاه امید ببندد؟

سپاه، ضامن استقرار نظام

تشکیل سپاه پاسداران بعد از انقلاب برآمده از دو تصور نه‌چندان دور از هم ارکان اولیه نظام بود. (شخص خمینی با این دو تصویر بیگانه بود، چون او جایگاه خود در جامعه را چنان بالا می‌دید که اصولا باور نداشت گروهی حتی در میان نظامیان بلندپایه، جرات کنند فکر براندازی نظام او را در سر بپرورانند. البته خواهم گفت چگونه این نگرش بعد از سفر شاه به آمریکا و گروگان‌گیری دیپلمات‌های آمریکایی تغییر کرد)

تصور اول را کسانی چون دکتر ابراهیم یزدی، مصطفی چمران و تا حدودی ابوالحسن بنی‌صدر داشتند. آن‌ها بر این گمان بودند ــ تاثیر چپی‌ها در این امر را نباید دور از نظر داشت‌ــ که باید ارتش شاهنشاهی را منحل کرد اما چون خمینی با این کار موافق نبود و کسانی مثل مهندس بازرگان، تیمسار ولی‌الله قرنی، سرهنگ توکلی، تیمسار مسعودی و تیمسار ریاحی، نظامیان همراه انقلاب و داریوش فروهر نیز به‌سختی با این نظر مخالف بودند، در سومین روز پیروزی انقلاب که اولین جلسه شورای انقلاب بعد از سقوط رژیم سلطنتی بود، طرح ایجاد یک نیروی موازی شبه‌نظامی متشکل از جوانان انقلابی که بافت ایدئولوژیک داشته باشد، به‌تصویب رسید و همان شب، خمینی نیز به این فکر نظر موافق نشان داد؛ به شرط آنکه مراقبت کنند افراد ناصالح وارد نیرو نشوند و ماموریت این نیرو موقتی و تا زمان استقرار نهادهای جدید و حکومت اسلامی، باشد.

نخستین گروه برای تشکیل سپاه ترکیبی از بچه‌بازاری‌های آشنا با سلاح مثل محسن رفیقدوست و نظامی‌های فراری مثل غلامعلی رشید و جوانان چپ اسلامی انقلابی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی (که از پیوند هفت گروه چریکی اسلامی کوچک مثل توحیدی، صف و گروه اباذر و…)، بعضی از وارداتی‌ها از لبنان و عراق به همراه خمینی همانند عباس زمانی ابوشریف (که خط سیری از پاکستان تا لبنان و عراق داشت) و محمد خاتمی (ابووفا که در عراق و کویت و لبنان حضور داشت و دو سال پیش سپاه قدس او را در عراق ربود و اکنون در اوین است) و تنی چند از تحصیلکرده‌های آمریکا و اروپا بودند که راه بعضی از آن‌ها به لبنان نیز کشیده شده بود.

تصور دوم را روحانیون دور و بر خمینی داشتند؛ کسانی مثل بهشتی و هاشمی رفسنجانی و موسوی اردبیلی و باهنر و خامنه‌ای که از ابتدا در اندیشه تسخیر قلعه قدرت و برقراری حکومت آخوندی بودند. آن‌ها اعتقاد داشتند بدون داشتن نیروی نظامی نمی‌توانند هدف خود را عملی کنند و زمانی که فکر تشکیل یک نیروی گارد ویژه شبه‌نظامی در شورای انقلاب مطرح شد آن‌ها ضمن حمایت کامل از این فکر، بر جنبه ایدئولوژیک کار اصرار کردند. یعنی اینکه در گزینش افراد قبل از توجه به کارآمدی نظامی و دانش و هوش، باید به ایمان و وفاداری آن‌ها به نظام توجه داشت. صاحبان این تصور تعدادی از طلبه‌ها، بچه‌آخوندها و گروهی از محافظان اولیه خمینی و مدرسه رفاه را وارد سپاه کردند.

در جریان تشکیل سپاه و بعدا هدایت آن، کار به دست دیگران افتاد و حداقل در مرحله نخست و تا زمان آغاز جنگ ایران و عراق، این سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بود که توانست دیگران را از جمله ابوشریف و گروهش را که شماری از اعضای حزب ملل اسلامی و آموزش دیدگان جنبش فتح در لبنان در میانشان دیده می‌شدند، کنار بزند. محسن رضایی در آن تاریخ از سران سازمان مجاهدین انقلاب بود ولی زمانی که به فرماندهی اطلاعات سپاه و سپس فرماندهی سپاه رسید، ارتباطات خود را با سازمان مجاهدین انقلاب به‌کلی قطع کرد.

سپاه در مقام دستگاه اطلاعات

از آنجا که با تصویب لایحه انحلال ساواک در دولت دکتر شاپور بختیار و سپس پیروزی انقلاب، عملا سازمان اطلاعات و امنیت از هم پاشیده بود، در هفته‌های نخست پیروزی انقلاب هیئت مامور رسیدگی به اسناد ساواک (غرضی، استاندار بعدی خوزستان و وزیر نفت و پست و تلگراف سابق، و برادر مهندس هاشم صباغیان، معاون نخست‌وزیر موقت انقلاب، از اعضای این هیئت بودند) تنها در اندیشه جدا کردن اسناد مربوط به همکاری‌ بعضی از ارباب عمائم و انقلابیون مسلمان با ساواک بودند. همچنین اسناد درباره گروه‌های رقیب‌ــ مثل ارتباط شماری از توده‌ای‌ها و مجاهدین و ملیون با ساواک‌ــ را خارج می‌کردند تا بعدها از آن‌ها برای ضربه زدن به رقبا شمشیری بسازند.

دولت انقلاب بر آن بود تا سازمان اطلاعات و امنیت ملی را در جایگاه ساواک قرار دهد. «ساواما» چنین متولد شد اما تا زمانی که بعضی از کارمندان اداره هشتم و تشکیلات ضدجاسوسی ساواک پیشین به کار دعوت و بعضی از دوایر ساواک احیا شوند، عملا بار جمع‌آوری اطلاعات و برخورد با مخالفان به عهده سپاه گذاشته شد.

اطلاعات سپاه نخست تحت ریاست محسن رضایی و سپس یک رضایی دیگر (مرتضی رضایی که مدتی جانشین فرمانده کل سپاه شد) به‌سرعت بر پا شد و تعدادی از جوانان انقلابی از جمله زندان‌دیده‌های دیروز و جداشدگان از سازمان مجاهدین خلق و گروه‌های چریکی کوچک اسلامی جذب این تشکیلات شدند.

در آستانه انقلاب، برخی جوانان محروم و فقیر به فعالیت‌های زیرزمینی رو آورده بود و در همین فضا به‌مرور در گروه مسلح کوچکی که تعدادی از اسلامی‌های دانشگاه و هیئت‌های مذهبی برپا کرده بودند و نام منصورون بر آن گذاشته بودند، جذب شدند. محسن رضایی، عبدالله‌زاده وعلم‌الهدی از جمله افراد سرشناس این گروه بودند.

این گروه به همراه شش گروه دیگر سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را بر پا کردند. این گروه‌ها عبارت بودند از: سازمان «بدر» که از بچه‌های شهرری و نازی‌آباد بودند و چهره سرشناس آن علی عسگری نام داشت که بعدها از اطلاعاتی‌ها شد و چندی نیز در بدنه انصار حزب‌الله فعالیت می‌کرد، گروه «فلق» که بیشتر اعضایش از بچه‌های اتحادیه‌های اسلامی در خارج از کشور بودند و مصطفی تاج‌زاده، بهروز ماکویی، حسن واعظی و طیرانی در آن عضویت داشتند. گروه توحیدی «صف» که مهم‌ترین اعضایش محمد بروجردی، حسین صادقی، اکبر براتی و اباذر بودند، گروه «امت واحده» که از بچه‌های زندانی و شماری از بریده‌ها از مجاهدین خلق تشکیل می‌شد و سرشناس‌ترین آن‌ها بهزاد نبوی، محمد سلامتی و ابوالفضل قدیانی بودند، گروه‌های کوچک «موحدین» و «فلاح» با کسانی چون حسن منتظرقائم، حسین شیخ‌عطار و محمد رضوی.

این گروه‌ها پس از مدت‌ها مذاکره تصمیم به پیوند گرفتند. مرتضی الویری، از وابستگان رژیم و شهردار سابق تهران که مدتی هم سفیر جمهوری اسلامی در اسپانیا بود و در برپایی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی نقش ویژه‌ای داشت، در خاطرات خود می‌نویسد: «هفت گروه بودیم که در کمیته استقبال از امام خمینی شرکت داشتیم…»

در آغاز تشکیل سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، این گروه با احمد خمینی، ابوالحسن بنی‌صدر و هاشمی رفسنجانی روابط دوستانه و نزدیکی داشت و از همان هفته‌های نخست انقلاب، تلاش خود را به تشکیل کمیته‌های انقلاب، دست انداختن روی ساواک و اسنادش، برپایی یک سازمان اطلاعاتی جدید و در نهایت تشکیل سپاه پاسداران معطوف کرد.

با دستیابی این گروه به قدرت، اسلحه و پول، اختلاف‌ها بین اعضای اولیه و شورای مرکزی هم آغاز شد که توضیح درباره آن و حضور آخوند مرتجعی به نام آیت‌الله راستی کاشانی، از نوکران سابق شیخ محمود حلبی، رهبر حجتیه، در این سازمان به‌عنوان نماینده‌ خمینی، خارج از بحث ما است. تنها این نکته را باید گفت که ذوالقدر و فلاح و رضایی از نخستین سران سازمان بودند که پس از درگیری شدید با بهزاد نبوی، سازمان را ترک کردند و خیلی زود صف دشمنان خونین سازمان را تشکیل دادند. ذوالقدر همچون محسن رضایی و شمار دیگری از اعضای اولیه مجاهدین انقلاب به سپاه پیوست و خیلی زود قابلیت‌هایش در عرصه مدیریت نظامی اطلاعاتی را آشکار کرد.

یکی از ویژگی‌های ذوالقدر که پیش از انقلاب و در درون گروه کوچک منصورون نیز آن را آشکار کرده بود، بی‌رحمی و قساوت عجیبش بود. معمولا این ویژگی را با بار مثبت استفاده می‌کنند اما در باب ذوالقدر این ویژگی بار منفی دارد. زمانی که گروه منصورون تصمیم گرفت در کاباره‌ها و رستوران‌ها و دیسکوهای تهران بمب‌گذاری کند، کسی که با خونسردی تمام در چند رستوران از جمله خوانسالار بمب گذاشت، همین سردار سرتیپ دکتر محمدباقر ذوالقدر بود.

او در عملیات کشتار ترکمن‌صحرا به همراه محسن رضایی و در کردستان به همراه مرتضی رضایی و خواهرزاده‌اش علیرضا افشار، چنان قساوتی نشان داد که حتی دوستان نزدیکش هم از او وحشت‌زده بودند. ذوالقدر در نیمه نخست دهه ۹۰ قرن پیش، زمانی که به سودان فرستاده شد تا بر تشکیل واحدهای زبده و گاردهای ریاست‌جمهوری نظارت داشته باشد، با بن لادن و دکتر ایمن الظواهری که آن روزها در سودان بودند، روابط نزدیکی برقرار کرد. همچنان که در لبنان موفق شد با جهاد اسلامی، حماس و گروه‌های ضدصلح فلسطینی روابطی عمیق برقرار کند.

ذهنیت امنیتی‌ــ‌نظامی رهبر

سیدعلی خامنه‌ای برخلاف خمینی که تا آخرین لحظه عمرش بر توده‌ها، جاذبه مذهبی و شخصیت خود تکیه داشت، چون نه جایگاه دینی و انقلابی خمینی را داشت و نه از نظر شخصیتی دارای اعتماد به نفس خمینی و قدرت و جاذبه او بود، بر دو محور امنیتی و نظامی تکیه کرد. ورود دو تن از معاونان وزارت اطلاعات (محمدی گلپایگانی و اصغر حجازی) به «بیت رهبری» و اعطای بالاترین مقام در این دفتر به آن‌ها نخستین نشانه تغییر تکیه‌گاه‌ها با رفتن خمینی و آمدن خامنه‌ای بود.

رهبر فعلی جمهوری اسلامی که در دوران نمایندگی خمینی در وزارت دفاع و سپس ریاست‌جمهوری‌اش با بعضی ارتشی‌ها روابط نزدیکی برقرار کرده بود و شماری از ارتشی‌ها از قبیل علی صیاد شیرازی، قاسم علی ظهیرنژاد، حسنی سعدی، علی شهبازی، محمد سلیمی و… به او بسیار نزدیک بودند، در مقام «ولایت عظما» در یک چرخش ۱۸۰ درجه‌ای، به سپاه دل بست و به تحبیب و تقدیر از فرماندهان سپاه پرداخت.

در این مرحله، مرتضی رضایی، محسن رضایی، محمدباقر ذوالقدر، غلامعلی رشید، علیرضا افشار، سیف‌اللهی، ایزدی، حسین علایی، احمد وحید، احمد موسوی، محمد باقر قالیباف، عزیز جعفری، غلامعلی رشید، در کنار سرلشکر بسیجی نیمه‌دامپزشک مرحوم فیروزآبادی و علی شمخانی (اولین سپاهی که با درجه دریابانی دبیر شورای عالی امنیت ملی است و فرماندهی نیروی دریایی ارتش را عهده‌دار شد) و در مرحله بعد از انتخاب رفسنجانی در دوره دوم ریاست‌جمهوری‌اش، قالیباف و سردار ذوالقدر و سرلشکر امروز باقری، سردار حجازی، فرمانده پیشین بسیج، و قاسم سلیمانی، فرمانده وقت سپاه قدس، به جمع حاضران در جلسات پنجشنبه‌شب خامنه‌ای پیوستند؛ جلساتی که در ساعت آخر با خروج غیرنظامی‌ها و پیوستن چند چهره امنیتی نظیر سعید امامی، مصطفی پورمحمدی و اصغر حجازی و بعد از جریان قتل‌های زنجیره‌ای و از بین رفتن سعید امامی، یک‌چند دری نجف آبادی و جواد آزاده و سپس ایروانی (قبل از ماموریت سازمان ملل) و حسین طائب و محسنی اژه‌ای و البته مجتبی خامنه‌ای و محمدی گلپایگانی به‌مرور به «اتاق فکر رهبری» تبدیل شدند.

سپاه بعد از جنگ و مرگ خمینی و صاحب درجه و لقب تیمسار شدن حدود ۹۰ تن از فرماندهانش و بالا گرفتن کار اطلاعات سپاه با همدلی و همکاری کامل علی فلاحیان، وزیر سابق اطلاعات با سپاه و ارگان‌هایش، با ماموریت‌های تصفیه سران و فعالان اپوزیسیون در خارج از طریق عوامل سپاه قدس و اطلاعات سپاه، میخ خود را بر زمین کوبید.

بدون نفی نقش هاشمی رفسنجانی در روند سرکوبی‌ها و قتل‌ها در داخل و خارج کشور، امروز کاملا آشکار شده که سپاه و دستگاه اطلاعاتش در قتل زنده‌یاد دکتر عبدالرحمن قاسملو که در حال مذاکره با نمایندگان رفسنجانی بود و ترور جاودان‌نام دکتر شاپور بختیار، در شرایطی که فرانسوا میتران، رئیس‌جمهوری فرانسه، برنامه سفر خود به تهران را اعلام کرده بود و بدون مشورت با رئیس‌جمهوری وقت و با کسب اذن به‌صورت مستقیم از رهبر، دست داشته است. طبق اعترافات سعید امامی و اکبر خوش‌کوشک و مرتضی قبه، فلاحیان که ظاهرا خود را بی‌اطلاع نشان داده بود، در تمام مراحل طرح‌ریزی و اجرای ترورهای مورداشاره مشارکت مستقیم داشت.

طرح دیگری که در اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات بدون اطلاع دولت انجام گرفت و رفسنجانی نیز بعد از قتل‌های زنجیره‌ای به آن اشاره کرد، موضوع انتقال یک خمپاره‌انداز بزرگ به بلژیک برای ارسال به آلمان یا فرانسه به منظور حمله به ستاد مجاهدین خلق بود.

بعد از دوم خرداد، فرماندهی سپاه که با شگفتی رای دادن ۹۰ درصد از سپاهیان به نفع خاتمی را شاهد بود، در برابر ملامت و توبیخ خامنه‌ای به چاره‌جویی برآمد و با این تصمیم که زمان ورود سپاه به میدان سیاست و تشکیل یک بازوی مردمی قدرتمند که بتواند در کارزارهای سیاسی نظر‌گاه‌های فرماندهی و رهبری را عملی کند، فرا رسیده و هم‌زمان با بایکوت محسن رضایی از سوی خاتمی و اصلاح‌طلبان، محسن رضایی را از فرماندهی کنار گذاشت و یحیی رحیم صفوی جانشین او شد که هم در میان بچه‌های سپاه محبوب‌تر بود و هم حساسیت‌هایی که درباره محسن رضایی وجود داشت، در رابطه با او به چشم نمی‌خورد.

برای تشکیل این با بازوی مردمی پرتوان، فرماندهان سپاه در هماهنگی با حسن فیروزآبادی و غلامعلی رشید و عبدالله نجفی، در ستاد کل نیروهای مسلح، نخست با برگزاری دوره‌های آموزش سیاسی و امنیتی، بخشی از نیروهای کادر بسیج را برای ایفای نقش تازه خود آماده کردند. بخش دیگری از بسیجی‌ها در مرحله بعد به‌عنوان زنبورهای کارگر کندوی قدرت در دو نقش سرکوبگر و وحشت‌آفرین و سیاهی‌لشکر قدرت ظاهر شدند.

گمان می‌کنید این سپاه دست روی دست می‌گذارد تا بعد از رحلت «آقا»، «آقازاده» بر تخت نشیند و فرمانده کل قوا شود؟

چنین نیست و نخواهد شد. سپاه باید دست در دست ارتش در کنار مردم، پاسدار آزادی و حقوق انسان و برابری باشد. سپاه می‌تواند به جای آنکه با نکبت خامنه‌ای و لعنت ملت نابود شود و سران آن مثل سران نظامی نازی‌ها در دادگاه‌های ملی محاکمه شوند، مانند ارتش مصر نجات‌دهنده ایران و ایرانی شود. میان عزت و ذلت فاصله کوتاهی است؛ همتی باید و عشقی به جاودانه سرزمینی که خروشش جهانی را به شگفت آورده است.

میرحسین می‌آید یا می‌رود؟ / علیرضا نوری زاده

سرگذشت سه صدراعظم تحت فرمان رهبران مقتدر
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۱ برابر با ۹ فِورِیه ۲۰۲۳ ۹:۴۵

زمانی کوتاه پس از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، این زمزمه و اندک‌اندک این آهنگ پرطنین در گوش ما که از همان اوایل جمهوری ولایت فقیه بانگ اعتراض برداشته بودیم، طنین‌انداز شد که با جداشدگان از رژیم چه باید کرد؟ تکلیف ما با خیلی‌ها روشن بود؛ زنده‌یادان حسن نزیه، احمد مدنی، احمد بنی‌احمد، دکتر عبدالرحمن قاسملو خیلی زود پنجه در پنجه رژیم انداختند و نبرد را آغاز کردند. البته دکتر شاپور بختیار جای دیگری داشت و در همان ۳۷ روز کوتاه ولی سنگین، جنم و اعتبار خود را آشکار کرد. مجاهدین و بنی‌صدر نیز از رژیم بریدند اما ره خود پیش گرفتند و ندای همدلی را پاسخ ندادند. چنین بود که شخصیت‌هایی چون برادر عزیزم مهدی خانباباتهرانی و دکتر حاج سید جوادی و شماری دیگر از پیوستگان به شورای مقاومت رجوی نیز دل از او برکندند.

اما اپوزیسیون ملی عملا جز در لمحه‌های کوتاه، نتوانست همدلی و همبستگی را پیگیر شود.

فروردین ۱۴۰۱ در حالی که داعیه‌داران در ملک عجم و غربت همه به خانه ابدی کوچ کرده بودند جز رضا پهلوی که حالا در دهه ششم زندگی‌اش با مویی سپید هنوز نماد مقاومت و پایداری است، حمید آصفی، روزنامه‌نگار و تحلیلگر سرشناس، در برنامه «پنجره‌ای رو خانه پدری» من پیش‌بینی کرد امسال سالی دیگر است و به‌صحنه‌آمدگان از جنسی دیگرند. نوید انقلاب را او داد و بعد دیدیم و دیدیم و شنیدیم.

پیش‌بینی حمید از شهریور تحقق یافت. موج دهه هشتادی‌ها دنیا را شگفت‌زده کرد و ماه پیش پیشنهاد وکالت دادن به شاهزاده رضا پهلوی مطرح شد و آنگاه داعیه‌داران جدید هریک به مصلحت یا باور خود در برابر این طرح موضع گرفتند.

به آمریکا که رسیدم، با شگفتی از نشست حضوری یا مجازی شاهزاده رضا پهلوی، کاک عبدالله مهتدی، رهبر حزب کومله، به‌عنوان شایسته‌ترین نماینده احزاب و معرف اقوام ایرانی و چند چهره‌ ‌شناخته‌شده در دانشگاه جورج تاون باخبر شدم. شاهزاده و مهتدی به‌عنوان دو چهره سیاسی، و الباقی به‌عنوان ستاره‌ها و چهره‌های مورد حمایت و مهر بخش‌هایی از جامعه (قرار است) در دیداری با هم، عهد خود را با مملکت و با خود مستحکم و منسجم کنند.

البته در جمع فعالان اپوزیسیون در این نشست جای بسیاری خالی است. موضع جدید نخست‌وزیر هشت ساله خمینی، مهندس میرحسین موسوی و اتفاق‌نظر او با چهره‌های سرشناس اپوزیسیون این سوال را مطرح کرده که جای موسوی کجا است و مگر نه آنکه بخشی بزرگ از مخالفان، جداشدگان از رژیم جمهوری ولایت‌فقیه‌اند و به‌تناوب در چهار دهه به مخالفان پیوسته‌اند، پس چرا نباید موضع‌گیری اخیر موسوی و عبور او از خط قرمزهای نظام با تردیدهای ما روبرو شود؟

نخست بگذارید کمی از موسوی بگویم.

عنوان برادر مکتبی، عنوانی است که در دوره نخست‌وزیری از سوی طرفداران موسوی به او داده شد و حتی به‌قدری رسمیت پیدا کرد که در سربرگ‌های دولتی و نامه‌های رسمی و سخنرانی‌ها و مقالات و نامه‌های غیررسمی اغلب با همین عنوان از او یاد می‌کردند؛ در آن روزها، مکتبی چیزی بود مثل ارزشی یا اصولگرا، البته دو سه درجه غلیظ‌‌تر.

به‌ هر حال مهندس موسوی فارغ‌التحصیل رشته معماری است. رشته معماری پیش از هر چیز رشته‌ای هنری است. سه دانشکده معماری ایران درگذشته (معماری و هنرهای زیبای دانشگاه تهران، معماری دانشگاه ملی و معماری دانشگاه علم‌وصنعت) در عین‌ حال محل پرورش روشنفکران و هنرمندان ایران نیز بوده‌اند. میرحسین جوان در دانشکده معماری با هنر و روشنفکری آشنا و مثل همه دانشجویان مذهبی جذب افکار دکتر شریعتی شد. او بعدها وارد حلقه خاص روشنفکران مذهبی پیرامون شریعتی شد و در همان سال‌ها با زهرا رهنورد، دختری روشنفکر، شاعر و نقاش و بدون حجاب آشنا شد و ازدواج کرد.

موسوی هم‌زمان با مهندس بازرگان و روشنفکران وابسته به جریان نهضت آزادی و محفل دکتر پیمان که بعدها به جنبش مسلمانان مبارز معروف شدند مرتبط شد؛ در عین‌ حال با روحانیون امروزی و روشنفکر و باسواد و جوان‌پسند آن روز که بعد از انقلاب علم‌دار استبداد و ارتجاع سید روح‌الله کشمیری ملقب به خمینی شدندــ کسانی چون دکتر باهنر و دکتر بهشتی‌ــ آشنا شد و روابطی به هم زد.

اینکه‌ ستاره اقبال این برادر مکتبی چطور درخشیدن گرفت و نامش در تاریخ ایران در کنار نام مشیرالدوله و مستوفی و مصدق و قوام نشست، به این گفتار مربوط نمی‌شود. اگر فرصتی باقی بود، در مقاله دیگری به این موضوع پرداخته خواهد شد. به‌ هر حال برادر مهندس میرحسین موسوی، معمار و هنرمند و نقاش پست‌مدرن، بی‌چون‌وچرا روشنفکر اسلامی حتی در خلوت از نوع حرفه‌ای آن مثل زنده‌یاد امیرعباس هویدا جلو می‌زد اما… هویدا تظاهر به روشنفکری نمی‌کرد؛ هرچند صادق چوبک و ابراهیم گلستان دوستانش بودند. در حالی که دوستان خلوت موسوی متظاهرانی عاق‌والدین‌شده مثل بهزاد نبوی بودند.

ولی در مقایسه با مثلا اعضای کابینه‌اش (مرتضی نبوی، حسین کمالی، آقازاده و…) در عالم روشنفکری یک سروگردن بالاتر بود. از این جهت شباهت او به هویدا بیشتر است تا به مخبرالسلطنه. اگر «حاجی» اشراف‌زاده‌ای باسواد اهل هنر اما سنتی و کهنه‌پرست بود، هویدا و موسوی، دو خَلَف او، روشنفکرانی با دیدگاه‌های پست‌مدرن بودند؛ اگرچه یکی لامذهب و دیگری مذهبی.

مشابهت بعدی این سه نخست‌وزیر در دوره نخست‌وزیری آنان است. هر سه نخست‌وزیر، در دورانی به نخست‌وزیری رسیدند که از نخست‌وزیری فقط نام آن مطرح بود؛ حاج مخبرالسلطنه با همه یال و کوپال اشرافی و سابقه خانوادگی و خدمتش، در خدمت قدرت مسلم زمانه بود. به قول خود او، گرفتار «رژیم انا و لا غیری» شده بود و باید «نقیر و قطمیر» را به عرض شاه می‌رساند.

هویدا هم که تکلیفش معلوم است. در زمان او هم، شاه در همه جزئیات دخالت می‌کرد و دستورها و فرمان‌های شاه برای او حکم قانون را داشت. هویدا برای خودش حتی شان دوم هم قائل نبود. یک‌ بار که در مجلس، در اشاره به شاه گفتند شخص اول مملکت، هشدار داد که «شخص اول و دوم شخص نداریم؛ در کشور ما فقط یک شخص وجود دارد و آن شاهنشاه آریامهر است».

آن دوره را همه به یاد داریم؛ اما درباره مهندس موسوی سخن گفتن از این دیدگاه مشکل است. او خود بهترین کسی‌ است که می‌تواند روشن کند که آیا اختیاردار بود یا از خود اختیاری نداشت؛ این سوال مشکلی است و پاسخ آن هرچه باشد، به نفع موسوی نیست. پس بهتر است او را از گرفتاری پاسخ دادن بیرون بیاوریم و خودمان، با یادآوری وقایع آن دوران، این‌طور حکم کنیم که او نیز مانند دو سَلَف یادشده خود گرفتار قدرت مسلط زمانه‌اش بود.

نباید یادمان برود که در دوره نخست‌وزیری موسوی به ایران و ایرانی و اسلام غیرانقلابی محمدی چه گذشت و قدرت مسلط چگونه به هیچ‌کس اجازه کوچک‌ترین اظهار وجودی نمی‌داد و گاه حتی در جزئیاتی دخالت می‌کرد که «دولت خدمتگزار برادر مکتبی» را نیز به دردسر می‌انداخت.

موسوی بعد از خمینی حاشیه‌نشین شد. آمدن به صحنه در دوم خرداد را نپذیرفت اما بعد از خاتمی به صحنه آمد و داستان پراشک‌چشم جنبش سبز را رهبری کرد. بعد در حصر شد اما سکوت نکرد و در چند نوبت در باب استبداد و نظام وراثتی سخنانی گفت اما هفته پیش به همه باورهای خود لگد زد و حرف‌هایی بر زبان راند که حرف دل ما است. عبور از رژیم، رفراندوم، مجلس موسسان، رژیم منتخب مردم و… حرکت او تکانی به جنبش داد اما نوع برخورد با او و طرفدارانش آشکار کرد که رژیم پیش از هرچیز نگران رضا پهلوی و همدلان و هم‌اندیشان او است.

یکی از وجوه تمایز موسوی دله و دزد نبودن است و تاریخ به ما آموخته که بازی با دم شیر الیگارشی بس خطرناک است. ضمنا باید به یاد داشته باشیم که عشاق سینه‌چاک برادر مکتبی میرحسین موسوی از نوع روشنفکر و اصلاح‌طلب نیستند؛ برادران مکتبی اکبر خوش‌کوشک، مصطفی کاظمی، خدانیامرزیدگان روح‌الله حسینیان، سعید امامی و علی‌اکبر محتشمی و موسوی‌خوئینی‌ها و بهزاد نبوی و بسیاری دیگر هم از عشاق سینه‌‌چاک برادر مکتبی میرحسین موسوی بودند و هستند؛ شما بودید نمی‌ترسیدید؟

این هر سه نخست‌وزیر اگرچه دست به امر بالا و حلقه‌های رفاقت بودند و دست هرچه سوءاستفاده‌چی را باز گذاشتند، هیچ‌کدام اهل سوءاستفاده به‌ویژه سوءاستفاده مالی نبودند و از نظر مالی پاک بودند. در زمان آن‌ها، دزدها پرورش یافتند اما این‌ سه دزد نبودند.

عشاق سینه‌چاک مکتبی با آن نگاه‌های کلیشه‌ای‌شان به قضایا و تاریخ و آدم‌ها الان حتما خونشان به جوش آمده است که چطور می‌گویم هویدا دزد نبود. سوادشان آن‌قدر قد نمی‌دهد که از حاج مخبرالسلطنه اسم بیاورند و ایراد بگیرند. ترکیب مخبرالسلطنه آن‌ها را به یاد خیلی دوردست‌های وهم‌آلود تاریخ می‌اندازد. تازه اگر از کتاب تاریخ دوره دبستان و دبیرستانشان چیزهایی یادشان مانده باشد و از روی شباهت فلان‌الدوله و بهمان‌السلطنه به چنین صرافتی بیفتند اما هویدا را می‌شناسند؛ نخست‌وزیر شاه بود، پس دزد و بی‌سواد و جامع تمام صفحات سلبیه هم بود.

برادر مکتبی! قدری حوصله و انصاف داشته باش! حاج‌مخبر السلطنه هدایت اشراف‌زاده‌ای متمکن و وجیه‌المله بود. اگرچه به اندازه مستوفی یا مشیرالدوله ثروت موروثی نداشت، از پدرش ارثیه‌ای گران برده بود و بنابراین نه احتیاجی به دزدی داشت و نه اصولا اهل آن بود. وقتی هم که از رئیس‌الورزایی برکنار شد، برای امرارمعاش خود تقاضای حقوق بازنشستگی کرد و با ماهی ۳۸۰ تومان بازنشسته شد. در مورد او تاریخ و روایت کاملا موثق جز تدین و تشرع و علاقه‌مندی به شعائر دینی و پایبندی به نماز و روزه و مخالفت با بی‌حجابی گزارش دیگری به ما نمی‌دهد. مسجد هدایت و بیمارستان هدایت از او به یادگار مانده است. خدایش بیامرزد. اما هویدا، این مظلوم تاریخ هم اصلا اهل سوءاستفاده مالی نبود. اگر با همگنانش مقایسه کنیم، می‌توانیم بگوییم از نظر مالی پاک بود.

مهندس میرحسین موسوی را دست‌کم نگیرید. او پس از رهبر انقلاب، معمار واقعی این جمهوری اسلامی است که الان شاهدیم. جمهوری برکشیدگان به قتل و قمع ظاهرا فراموششان شده است که چه کرده‌اند. همین آقای موسوی به وزیر آموزش و پرورشش دستور داده بود حماسه حضرت فردوسی را از کتاب‌های درسی پاک کند. فراموشی درد بی‌درمانی است که گریبانگیر مردم ایران هم شده است؛ با این‌ همه نباید موسوی را تخطئه کرد و زیر حملات قرارش داد. او جز تیشه زدن بر بنیادی که خود از معمارانش بوده، کار دیگری نمی‌تواند بکند؛ نه پیری اجازه می‌دهد و نه نسل هشتادی‌ها او را به رسمیت می‌شناسند.

تاریخ قاضی بی‌رحم اما عادلی است و هرچیز را در جای خود قضاوت خواهد کرد. گیرم این قاضی پیر و فرتوت در صدور حکم قدری محتاط و بی‌حال باشد. آیا کسی باورمی‌کرد ملت مجسمه‌انداز جلو مسجد گوهرشاد مشهد فریاد بزنند رضاشاه، روحت شاد؟ آیا باور می‌کردید کلیپ‌های شاه فقید امروز پربیننده‌ترین کلیپ‌ها شود؟ باور می‌کردید در ایذه و آمل و تالش و مشهد و زاهدان مردم فریاد بزنند ولیعهد کجایی، به داد ما بیایی؟

من از صمیم قلب امیدواریم که قضاوت در مورد برادر مکتبی پست‌مدرن میرحسین موسوی فقط قضاوتی تاریخی باشد و ایشان سرانجامی چون مخبرالسلطنه داشته باشند نه زنده‌یاد هویدا که بی‌گناه تیرباران شد و خداوند نیاورد آن روز را که از بد حادثه برادر مکتبی ما با اعتماد به پاکی و پراید سواری‌‌اش (یا مفاهیمی از این قبیل) در دادگاهی قرار گیرد که هویدا قرار گرفت. آمدن چنان روزی هرگز به صلاح ایران و ملت ایران نیست.

دیو رفت با چشم گریانش، فرشته آمد با هیچی ماندگارش / علیرضا نوری زاده

بام مدرسه رفاه و کلاس‌های مدرسه علوی، قربانگاه آزادگان خانه پدری
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ برابر با ۲ فِورِیه ۲۰۲۳ ۹:۱۵

دیو با چشم گریان و نگران فردای وطنی که ۳۷ سال کوشیده بود به اعتلا و سربلندی‌اش برساند، رفت و فرشته با عمامه و خودپرستی و تفی که با صدای «هیچی» به تاریخ و فرهنگ و هویت ملت پرتاب کرده بود، از سفر آمد. جبهه ملی سنجابی برشدن خورشید این بار از مغرب (فرانسه) را به امت اسلام تهنیت گفت و فراموش کرد این مسافر شاگرد سید ابوالقاسم کاشانی و یار و یاور فداییان اسلامی است که قصد جان دکتر فاطمی را کردند.

فداییان آقا را آن روی سکه مارک خواندند و توده‌ای‌ها او را پسر عم لنین‌ دانستند. سید یک‌شبه در دیوان چپ و راست و میانه، ایران‌پرست و امت‌خواه شد و اقوام و اقلیت‌های مذهبی حتی عرق فروشی سر شاه‌عباس و میخانه چارلی خیابان شاه هم تصویرش را به دیوار زدند.

با زنده‌یاد بهرام افرهی و هوشنگ قانعی روز بعد از وصول تحفه خمین به تهران در کافه خیابان سنایی دختر رز را می‌ستودیم. کرکره مغازه تا نیمه پایین بود. بهرام گفت: وارطان تو که مرید آقایی، چرا کرکره‌ات نیمه است؟ با خنده گفت: نیمی برای آقا بسته و نیم دگر برای شما باز! تا شش ماه عرق در کوکا سرو می‌شد. بعد که سخت گرفتند، ماءالشعیر با لوبیا و زبان و برای خواص نیم بطری از شراب خانگی رنگ محتسب خورده. به یک سال نکشید که میکده در چنگ محتسب ساندویچ‌فروشی شد و عرق پنهانی در شیشه و با دوچرخه پسر ساقی ترسا در خانه تحویل شد.

با منصور پاک‌نشان در سرچشمه به یک خشکبارفروشی بزرگ رفتیم. منصور آشنا بود. گفت: حاج آقا عدس‌پلو نذری داریم و کشمش اعلا می‌طلبیم. حاجی به شاگردش گفت: برای منصورخان از آن بی‌دانه‌هایش بیار خدای‌ناکرده ضرری به او و مهمانانش نزند. در میخانه‌ها به برکت اسلام ناب بسته شد، شیره‌کش خانه‌ها رونق گرفتند. عرق‌ها کور می‌کرد اما به قول آن ظریف، پهلوی‌ها ۵۷ سال زور زدند ملت عرق‌خور شود، آقا در عرض یک سال ملت را عرق‌ساز کرد.

خمینی آمد. تیمسار رحیمی لاریجانی که به زنده‌یاد دکتر شاپور بختیار علاقه بسیار داشت، بعد از سفر شاه و شهبانو به نخست‌وزیری آمد با چشمانی گریان که آقای نخست‌وزیر! پیکره‌های شاه و رضا شاه کبیر را پایین می‌کشند، چه کنیم؟ دکتر بختیار با آرامش گفت: هیچ کاری نکنید. اگر از این فتنه رها شدیم، بار دیگر مجسمه‌ها را بالا می‌بریم. در ثانی شاه نیاز به مجسمه ندارد. او باید در دل‌ها حضور داشته باش و نه فقط در چشم‌ها.

شاه رفته بود و حالا خورشید بنا بر اعلامیه دکتر سنجابی، از مغرب بالا می‌شد تا بر فراز ایران‌زمین پرتو افکند. اما از روزی که آمد، مرگ و نفرت و جنگ و ترور میهن ما را تسخیر کرد.

به عنوان دبیر بخش سیاسی روزنامه اطلاعات از روز قبل با زنده‌یاد علی باستانی، نقاط استقرار خبرنگاران را مشخص کرده بودیم. هواپیما نشست، فروهر پیاده شد و یکراست به سوی سنجابی و صف مستقبلان رفت: «پیامی از آقا برای قره‌باغی دارم» و رفت. قرار بود «رهبر محبوب» به سوی مستقبلانش بیاید که در آن سرمای سخت ساعت‌ها منتظرش بودند و اغلب از پیران دیر؛ اما آقا دست در دست خلبان فرانسوی پایین آمد، در بنز نشست و به سوی فرودگاه قدیمی رفت که حالا پس از ریزش سقفش مدرن شده بود و مخصوص حجاج و بعضی پروازهای داخلی بود. وارد شد. شاگردان مدرسه علوی سرود «خمینی ای امام» را خواندند. هاشم صباغیان آقا را ترو خشک کرد و کاروان به راه افتاد.

محسن رفیق‌دوست با پول‌های اهدایی قذافی (۵۰ میلیون دلار که از طریق سرگرد جلود، معاونش، در پاریس به اشراقی تحویل شد) یک بلیزر خریده و در و پنجره را با آهن و حلبی جوش داده بود تا جلو هر ضربه‌ای را بگیرد. او نمی‌دانست که شاه پیش‌ازاین‌ها حتی به کنت الکساندر دومارانش، مهم‌ترین مقام امنیتی و رئیس سازمان اطلاعات و امنیت فرانسه که در سال‌های آخر حکومت پهلوی ملاقات‌های زیادی با شاه فقید داشت و در یکی از این ملاقات‌ها، در آن روزهایی که خمینی در فرانسه بود، برای خلاصی از وضع موجود پیشنهادی به شاه فقید داده بود، جواب رد داده بود.

با ورود خمینی، سر تیم خبرنگاران در مهرآباد همراه دکتر منصور تاراجی، سردبیر پیشین روزنامه که برای تحصیل به فرانسه رفته بود، به همراه رسول صدرعاملی که نوجوانی سخت دلبسته عکاسی و نوشتن بود و در اطلاعات هفتگی و جوانان کار می‌کرد و به من محبتی داشت و با پذیرش زنده‌یاد فرهاد مسعودی و اصرار من که قابلیت‌هایش را می‌دیدم به فرانسه رفته بود که دوره ببیند، این هر سه به روزنامه آمدند. رسول شیفته و مشتاق رفت تا حلقه‌های فیلمش از سفر خمینی را چاپ کند. سر تیم خبرنگاران در فرودگاه مات و مبهوت می‌گفت: خود حضرت علی است. علی باستانی با طبع شوخش گفت: تو حضرت علی را کجا دیدی، نکند منظورت آن تصویر ترس‌آور موزه لوور است؟ اما تاراجی با تامل گفت: خدا رحم کند و بعد سوال جان سیمپسون را نقل کرد و «هیچی» خمینی را. صداوسیمای ملی فیلم را پخش کرد ولی نظامیان که در تلویزیون بودند، مانع از ادامه پخش شدند. دکتر بختیار زنگ می‌زد و زنده‌یاد دکتر سیروس آموزگار مرتب به مرحوم برزین، مدیر رادیوتلویزیون، می‌گفت چرا پخش نمی‌کنید تا مردم «هیچی» آقا را ببینند و برزین مانع نظامی را یادآور می‌شد.

انقلابی‌های هیئت موسس که تازه متوجه گاف امام شده بودند، بار دیگر شب وقت پخش، مانع از پخش کامل آن شدند، در حالی که همان شب بعد از پلو مرغ حاج عراقی در زیرزمین مدرسه علوی، فیلم سفر آقا از پاریس تا بهشت زهرا پخش شد. شب ۲۱ بهمن هم پخش فیلم در خوابگاه همافران به درگیری افسران متعهد نیروی هوایی و همافران منتهی شد که به خیابان کشیده شد و بعد تسلیم ارتش و… تو گویی که بهرام هرگز نبود.

قرار بود خمینی مستقیما به بهشت زهرا برود و سر راه در دانشگاه توقف کند تا روحانیونی را که به سردستگی مرحوم منتظری بی‌دلیل تحصن کرده بودند، از مسجد دانشگاه بیرون آورد؛ اما خمینی را به بیمارستانی در مسیر بردند و بعد به خانه دوست قدیمی‌اش حاج روغنی، مدیر کمپانی فورد انگلیسی، رفت؛ همان‌جایی که سال ۱۳۴۲ نیز مدتی در آن بیتوته کرده بود.

مهدی، پسر حاج روغنی، همکلاس من بود. روزی مرا به خانه‌شان برد تا با چهره خشم‌آلود سید روح‌الله مصطفوی کشمیری ملقب به خمینی آشنا شوم. مسچیان، ناظم و معلم انشای ما که آزادمردی بود، فردای آن روز از من پرسید چگونه‌اش دیدی؟ گفتم عنتر بن شداد! طوری خندید که به گریه افتاد.

پدرم نیز در نجف وقتی در حرم حضرت علی با او روبرو شد، پشت به او کرد و گذشت. اما من سینه‌به‌سینه‌اش شدم و دستش را بوسیدم. گفت: حاج‌آقاتان چرا نیامدند؟ خجالت‌زده گفتم: حتما شما را ندیدند. با لحنی کین‌آلود گفت: نخواستند ببینند. آزرده از پدرم پیدایش کردم و گله‌مند گفتم: بابا چرا خجالتم دادی؟ چرا با آیت‌الله خمینی مصافحه نکردی؟ پدرم با غضب گفت: آیت‌الله حکیم و شیرازی و شاهرودی است. این مرد آفت‌الله است و قاتل ساده‌لوحانی که فریبش را خوردند. پدرم در ۴۹ سالگی وقتی به لندن آمده بود که با من و برادرم دیدار کند، به سکته قلبی خاموش شد و نماند تا تحقق تعبیر خود از خمینی را ببیند.

ظهر ۲۲ بهمن هنوز دکتر بختیار ناهارش را نخورده بود که رضا مرزبان، آن دلاور شهید، و سرهنگ ضرغام آمدند که دکتر باید برویم، اوباش نزدیک شده‌اند و دکتر که از خیانت فردوست و همدلی قره‌باغی و حاتم و… با او به شدت عصبانی بود، برخاست. کیف کوچکش را برداشت. با او بودم و اشک‌بار. پری جان کلانتری، منشی وفادارش، پرسید: دکتر چه ساعتی برمی‌گردید؟ و دکتر گفت: برمی‌گردم. به دانشکده افسری رفت و از آنجا با هلی‌کوپتر به دیدار سناتور جفرودی شتافت و بعد دیداری با بازرگان داشت. من به روزنامه رفتم و حکایت بدرود نخست‌وزیر مومن به مشروطه را برای چاپ سوم روزنامه نوشتم.

دوسه شب نخست به تخت نشستن خمینی، هرج‌ومرج در همه‌جا غالب بود. قبلا نوشته‌ام و نیاز به تکرار ندارد. ۶ عصر بود و تازه از روزنامه به خانه رسیده بودم و شامی خوردم که مرحوم سید هادی خسروشاهی نابهنگام ساعت ۸ زنگ زد که بیا امشب اینجا آتش‌بازی است.

یک‌ بار دیگر و برای آخرین بار روایتم را از شب ژنرال‌ها بازمی‌گویم. به عکاس روزنامه زنگ زدم که بجنب و او جنبید و با جیپ روزنامه آمد. پیش از آن شب، در طول انقلاب، افرادی را که تیرخورده بودند، دیده بودم. حتی یک نفر را که روی بام روزنامه اطلاعات تیرخورده و به قتل رسید، دیده بودم اما هیچ‌گاه پیش نیامده بود که کسی را در برابرم بکشند.

وقتی به مدرسه رفاه رسیدم، دیدم خلخالی عده‌ای را جمع کرده و توی اتاقی زیر تخته‌ای نشانده است. روی تخته نوشته شده بود: «و لکم فی القصاص حیوه یا اولی الالباب». و این‌ها اغلب با دست‌های بسته می‌نشستند پشت به آن تخته و از آن‌ها عکس می‌گرفتند بعد هم محاکماتی که اصلا محاکمه نبود. از آن‌ها می‌پرسیدند: اسم، شهرت و شغل و بعد خلخالی می‌گفتند: «مفسد فی الارض» و حکم را صادر می‌کردند.

نزدیک ساعت ۱۱-۱۰.۵ شب بود. خلخالی یک لیست ۲۴ نفره را برداشت و پیش خمینی که در ساختمانی مابین مدرسه علوی و مدرسه رفاه مستقر بود، برد. ابراهیم یزدی آن شب خیلی سعی کرد اعدامی صورت نگیرد. او بر این باور بود که اگر هم قرار است اعدامی انجام شود، به خاطر ابعاد بین‌المللی آن بهتر است محاکمه آن علنی و با وکیل مدافع باشد. مهندس بازرگان هم به‌شدت با هرگونه اعدام و محاکمه انقلابی مخالف بود.

به‌ هرحال لیست را که نزد خمینی بردند، مهندس بازرگان خبردار شد و سعی کرد تلفنی خمینی را متقاعد کند که جلو این کار را بگیرد. بازرگان تلفنی و دکتر یزدی و گویا بنی‌صدر حضوری، مداخله کردند و در نهایت موفق شدند این لیست ۲۴ نفره را به چهار نفر تقلیل دهند. خمینی دور اسم چهار نفر را خط کشید: تیمسار ناجی، فرماندار نظامی اصفهان، ارتشبد نصیری، رئیس ساواک، سرلشکر خسروداد، فرمانده هوانیروز و سپهبد مهدی رحیمی، فرماندار نظامی تهران.

گویا تیمسار رحیمی به دلیل اینکه حاضر نشد به افراد پلیس بگوید تسلیم بشوند، در آن مصاحبه معروف، که بنده هم آنجا بودم، هدف اهانت و اعتراض دکتر یزدی قرار گرفت. به‌ هر حال حکم این چهار نفر را تایید کردند.

در حالی که برف سنگینی روی زمین نشسته بود، این افراد را روی پشت‌بام بردند. عده‌ای از خانواده شهدا، خانواده کسانی که در زمان شاه اعدام شده بودند، هم آنجا بودند. از جمله خانواده رضایی‌ها؛ پدر رضایی‌ها را آوردند و به دستش مسلسل دادند که گلوله بزند به تیمسار نصیری و او همین جور به نصیری نگاه کرد و بعد گریه کرد و مسلسل را پس داد و گفت: من نمی‌توانم آدم بکشم. بعد عده‌ای آمدند که چون دور صورتشان چفیه زده بودند، گفتند که این‌ها فلسطینی‌اند. در حالی که این‌گونه نبود و چند تا از بچه‌هایی بودند که بعدها جذب سپاه شدند. یک افسر ارتش هم بود که در آن زمان جزو محافظان خمینی شده بود.

برای ثبت در تاریخ، باید بگویم رفتاری که تیمسار رحیمی و تیمسار خسروداد در برابر جوخه اعدام داشتند، بسیار شجاعانه بود. تیمسار رحیمی سلام نظامی داد و «جاوید شاه» گفت و همچنین «پاینده ایران». تیمسار خسروداد هم گفت: چون در اینجا من ارشدم، خودم حکم تیر به خودم را صادر می‌کنم. هیچ‌کدام اجازه ندادند چشم‌هایشان را ببندند.

نصیری در یک حال غریبی بود؛ چون قبل از این اتفاق در زمان دستگیری در زندان جمشیدیه، او را دار زده بودند و طناب پاره شده بود. چهره‌اش زخمی بود و صدایش هم درنمی‌آمد. اصلا انگار در این دنیا نبود.

تیمسار ناجی هم بسیار افسرده و اندوهگین بود و می‌گریست. ولی به‌هرحال رحیمی بسیار دلاورانه جان داد؛ به گونه‌ای که بعدها آیت‌الله خمینی از او به عنوان یک نمونه یاد می‌کرد و می‌گفت که اگر قرار است کسی بمیرد، حداقل مثل او شجاعانه بمیرد.

تیراندازی کردند و کسی که صورتش را پوشانده بود به آن‌ها تیر خلاص زد. ساعت نزدیک ۴ صبح بود که گفتند آقا آمد. او آمد روی پشت‌بام و به جنازه‌هایی که بی‌جان و با بدن‌های پر از گلوله روی برف افتاده بودند، نگاه کرد.

بعد از آن آمبولانسی آمد و قرار شد اجساد را به پزشکی قانونی منتقل کنند. من در همان فاصله‌ای که متوجه وقوع اعدام شده بودم به عکاسی که همیشه در روزنامه اطلاعات با من بود، زنگ زدم. او آمد و ما تنها کسانی در آنجا بودیم که از آن واقعه عکس گرفتیم و همراه با جنازه‌ها به پزشکی قانونی رفتیم.

ساعت نزدیک ۶ صبح بود که من به خانه برگشتم و دقایق طولانی زیر دوش آب داغ ایستادم. بعد به همسرم گفتم: من ننگ روزگار را از تنم شستم. جنایت دیشب نشان داد که این انقلاب انقلاب خون و خشونت و وحشت است.

صبح جمعه بود که به روزنامه اطلاعات رفتم. به مرحوم صالحیار، سردبیر، زنگ زدم و گفتم که شرح ماجرا و عکس‌ها را دارم و می‌خواهم یک شماره مخصوص در این مورد در بیاورم. ایشان موافقت کردند و ما اولین روزنامه‌ای بودیم که تا ظهر روز جمعه که هیچ روزنامه‌ای هم چاپ نمی‌شد، شرح اعدام این افراد را در چهار صفحه همراه باعکس منتشر کردیم. بسیاری شوکه شدند. خیلی‌ها این اتفاقات را باور نداشتند.

فرشته‌ای که هیچ احساسی در بازگشت به وطن نداشت؛ بر بام مدرسه رفاه مرگ پاشید.

فاش می‌کنم آی فاش می‌کنم؛ حکایت سخنگوی دولت از جواهرات سلطنتی و تکذیب وزیر میراث فرهنگی / علیرضا نوری زاده

یک موناکویی وفادار به تاج‌وتخت آلبرت دوم را بشناسیم
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۶ بهمن ۱۴۰۱ برابر با ۲۶ ژانویه ۲۰۲۳ ۱۰:۳۰

هفته گذشته در حاشیه «من وکالت می‌دهم» به شاهزاده رضا پهلوی‌ــ وکالتی که دست او را در عرصه بین‌المللی برای همدل کردن جهان با مردم ایران بازتر خواهد کرد و با رهایی وطن به پایان می‌رسد و میلیون‌ها ایرانی در وطن و غربت سرنوشت حکومت و نظامی دموکراتیک، سکولار و غیرمتمرکز را رقم خواهند زدــ سه اتفاق روی داد.

حملاتی که به این کارزار شد، منهای سه چهار دلسوز منتقد که اعتبار شاهزاده را فراتر از وکالت می‌دانستند، جمعی ورشکستگان به تقصیر، شماری مبتلا به بیماری «آنتی پهلویسم» و جمعی ماندگان در ۲۸ مرداد و دهه ۴۰ و ۵۰ بودند که انگار شاه فقید در صحنه قدرت است و همین الان پسرش می‌خواهد سیدمجتبی‌وار بر تخت نشیند و دمار از روزگار مخالفان پدر درآورد. در حالی که او از ۳۰ سال پیش (یا بیشتر) تکلیف خود را روشن کرد که «من نه شاهم و نه قصد دارم خود را به‌عنوان رهبر به مردم تحمیل کنم». یک بار هم اشاره کرد که به جمهوری بیشتر اعتقاد دارد اما موظف است گزینه مردم ایران را بر دیده نهد؛ اگر او را خواستند و مسئولیتی به او واگذاشتند، می‌کوشد به‌اندازه توانش در خدمت ملت باشد. او در عین حال تاکید کرد که به دموکراسی، پلورالیسم، نظام غیرمتمرکز و سکولار و اداره جمعی کشور باور دارد.

کدام‌یک از مدعیان رهبری اپوزیسیون این‌گونه شفاف آرمان‌های خود را بیان داشته‌اند؟ دوستی از چپ‌های قدیمی می‌گفت اگر رضا پهلوی باعث آزادی ایران شود، مردم حتما او را انتخاب می‌کنند! وحشت کردم. گفتم: یعنی اینکه ایران آزاد نشود و نکبت و درد و فقر و کشتار ادامه داشته باشد، گور پدر رهایی وطن؟!

حال به این سه رویداد می‌پردازم. عده‌ای با حسن نیت و در لفظ و معنی اتفاقا بهره‌مند از نعمات عصر پهلوی از هنرمندان و روزنامه‌نگاران مدعی شدند این کارزار را جمهوری اسلامی به راه انداخته و روی رقمی نه‌چندان بالا نگهش داشته است؛ خلاصه اینکه گول نخورید. به اعتقاد من، آنچه دوست عزیزم فرهاد مشرقی (ف.م) نوشت، پیشنهاد مناسبی بود: «شاهزاده! واکنش‌ها را دیدی، منتظر ننشین. کارت را با قدرت دنبال کن.» و من اضافه می‌کنم نباید گذاشت رژیم جهل و جور و فساد از این معرکه پیروز بیرون آید.

البته دوست عزیزم دکتر شایان سمیعی ریزه‌کاری‌های متوقف کردن هشتگ من وکالت می‌دهم را بازگفت. رژیمی با ارتش سایبری و مزدوران همه‌جایی، پیدا است که آرام ننشیند و این کارزار را راه بیندازد که شاه فقید و شهبانو جواهرات سلطنتی را برده‌اند؛ آن هم با اراجیف جهرمی، سخنگوی دولت! و بعد تکذیب وزیر میراث فرهنگی، سردار حاج عزت ضرغامی، که «رفتم موزه جواهرات سلطنتی بانک مرکزی دیدن کردم، جواهرات سرجایش بود و تاج‌ها هم»؛ البته اظهار لحیه‌ای هم کرد که توبیخ نشود.

یک رژیم تا چه حد باید به فلاکت و ازهم‌گسیختگی رسیده باشد که سخنگوی دولتش، حتما به توصیه امنیت‌خانه ولایت، ادعای کذبی را با رسمیت عنوان کند و بعد وزیر سابق ارشاد که پیرو مکتب گوبلز است، چهار روز بعد علنا بگوید جواهرات سرجایشان‌اند؟

درست مثل زمان تبعید رضا شاه کبیر که هنوز به کرمان نرسیده بود، مخلصان دو روز پیش سلطنت در مجلس بانگ برداشتند که امت چه نشسته‌اید که رضا شاه جواهرات سلطنتی را برد. مرحوم فروغی هیئتی از جمله هوچی‌های مجلس را مامور بازدید از جواهرات سلطنتی کرد و آن‌ها در سندی تاکید کردند که همه‌چیز سر جای خود است؛ تازه آن‌وقت رضا شاه با تاثر از کرمان خارج شد.

بعد از خروج شاه و شهبانو نیز در آن فضای پرهیاهوی سال ۱۳۵۷، در باب جواهرات سلطنتی سروصدای بسیار برخاست. با آنکه بانک مرکزی خبر را تکذیب کرد، قصه ادامه یافت تا آنکه زنده‌یاد دکتر محمدعلی مولوی به ریاست بانک مرکزی رسید. این انسان‌ آزاده و از مدیران عصر پهلوی لطف بسیار به من داشت و در مجله امید ایران که سردبیرش بودم، مقالات اقتصادی به‌یادماندنی منتشر کرد که حتی امروز با خواندن آن‌ها درمی‌یابیم که ما مو می‌دیدیم و او پیچش مو. این مرد وارسته که نتوانست بیش از یک سال در مقام خود بماند، هیئتی از بانک، شورای انقلاب، آخوندهایی مثل قدوسی را به بانک خواند و با ارائه نام و شماره جواهرات ثبت‌شده در فروردین ۱۳۵۶، از آن‌ها خواست گنجینه جواهرات را به‌دقت بازرسی کنند. این ۱۱ بازرس رسمی و بی‌مقام پای سندی را امضا کردند که به‌موجب آن تایید شد جواهرات دست‌نخورده سرجایشان‌اند. مرحوم مهندس بازرگان هم که دوست دکتر مولوی و انتخاب‌کننده او بود، با آنکه دیگر نخست‌وزیر نبود، کپی نامه را به شورای انقلاب برد و به دست هاشمی رفسنجانی داد و به این ترتیب جنجال خاتمه یافت.

اتفاق دوم پیوستن خانم شهناز تهرانی، هنرمند صحنه و سینما و موسیقی، به جمع وکالت‌دهندگان به شاهزاده رضا پهلوی بود. خدا می‌داند این بانوی هنرمند طی سال‌های تبعید ناخواسته چه کشیده است. ناگهان خانم لیلی گلستان، دارنده مدال شوالیه فرانسه، با عباراتی زشت‌تر از زشت، هم به هواداران وکالت و هم به خانم تهرانی اهانت کرد و او را فاحشه خواند. تهرانی پاکدلانه پاسخی مودبانه به او داد.

پدر لیلی، بزرگ‌مرد سینما و قصه و ادب، مردی است که وقتی شهرزاد را شناخت، از حمایت و تشویق او کوتاهی نکرد. شهرزاد رقصنده‌ای در کاباره‌های جنوب‌شهر تهران بود. کیمیایی او را به «قیصر» برد. من وقتی او را دیدم و دفتر شعرش را به من داد، به عباس جان پهلوان، سردبیرم در فردوسی، گفتم. مرا مامور مصاحبه‌ای با او کرد که روی جلد مهم‌ترین مجله روشنفکری آن زمان چاپ شد: «زنی که از ظلمات آمد» ابراهیم گلستان عزیز که کتاب را گرفته بود، چنان به شعرهای شهرزاد دل بست که وقتی اخوان ثالث به لندن آمد و دلگیر و افسرده بود، گلستان کتاب را به او داد که بخوان و اخوان از طبع شهرزاد و زیبایی شعرهایش گریسته بود.

گلستان که عمرش دراز باد، حالا در ۱۰۰ سالگی نیز با همان بزرگ‌عاطفه‌ها و زیبایی‌شناسی شگفت‌انگیز، در برابر دختری قرار می‌گیرد که نام او را دارد اما بزرگی و عاطفه و ادب را از پدر به ارث نبرده است و وقتی با واکنش علاقه‌مندان به خانم تهرانی و ایرانی‌زاده‌ها مواجه شد، کوشید کار زشتش را ماستمالی کند و شهامت نداشت بگوید شهناز عزیز پوزش می‌طلبم.

موضوع سوم نیز بسیار قابل تامل است. در هجمه عجیب به رضا پهلوی، ناگهان دستگاه عدل علی از دنباله‌چی‌های امنیت‌خانه مبارکه کشف کرد رضا پهلوی ایرانی نیست و با ناشی‌گری، برگی از گذرنامه سیاسی شاهزاده را منتشر کرد.

کلثوم ننه و میرسیدعلی بابا از یالقوزآباد به هر کلکی خود را می‌رسانند به انگلستان. اول پناهنده می‌شوند با «تراول داکومنتی» که در آن ذکر شده است برای سفر به همه‌جا جز ایران. بعد از پنج سال هم می‌روند پیش وکیل و سوگند یاد می‌کنند به تاج‌وتخت بریتانیا وفادار باشند، بعد هم می‌شوند انگلیسی؛ اما برای میلیون‌ها ایرانی ملیت در همان حد پاسپورت فرنگی باقی می‌ماند.

اواخر جنگ ایران و عراق بود. شبی با نیما، پسر کوچکم که امروز فیلمسازی سرشناس در هالیوود است، اخبار می‌دیدیم. نیما کنارم نشسته بود. پرسیدم نیما تو که اینجا به دنیا آمده‌ای، انگلیسی هستی؟ پسر هفت‌ساله‌ام گفت من ایرانی‌ام. گفتم نیما اگر با ایران جنگ شد و تو را فرستادند تا با ایران بجنگی، چه می‌کنی؟ با صدای مهربانش گفت بابا علی جون (لقب من نزد فرزندان و حالا نوه‌هایم) شب که شد یواشکی می‌رم توی آب شنا می‌کنم طرف ایران، نزدیک که شدم داد می‌زنم من ایرانی‌ام نزنید. همان وقت این تجربه را که مرا تکان داد، بر کاغذ آوردم و شعری هم نوشتم: «آن سوی آب‌ها وطنم بود / خاک عزیز گمشده من / جاری میان روح/ تنم بود …»

باری گذرنامه‌ای داریم که سفر را آسان می‌کند، فقط همین. البته وضع در آمریکا که همه مهاجرند، کمی فرق می‌کند.

حالا بگذارید از رضا پهلوی بگویم. پاسپورت سیاسی سلطنتی‌اش یک‌شبه از اعتبار می‌افتد؛ زنده‌یاد محمد انورالسادات دستور می‌دهد برای تمام اعضای خاندان پهلوی گذرنامه سیاسی ویژه صادر شود. طبیعی است به سبب مسائل امنیتی و در خطر بودن خاندان پهلوی و نزدیکانشان، ذکری از ایران در پاسپورت نیست. با به قتل رسیدن سادات و انتقال خانواده پهلوی به مراکش و بعد اروپا، داشتن پاسپورت ضروری می‌شود. با اشاره‌ای، همه آن‌ها قادرند گذرنامه فرانسوی بگیرند و تغییر ملیت بدهند تا بتوانند سفر کنند، اما نمی‌پذیرند. شهبانو با خانواده شاهزاده موناکو و شاهزاده رنه آشنایی دیرینی دارد. امیر بلافاصله دستور می‌دهد برایشان گذرنامه سیاسی صادر شود. موناکو کشوری صاحب ارتش و وزارت خارجه و امنیت‌خانه نیست؛ بنابراین پذیرش گذرنامه‌اش تعهدی برای خاندان پهلوی ایجاد نمی‌کند.

به آمریکا می‌روند. بلافاصله به آن‌ها پیشنهاد دریافت گذرنامه می‌شود. باور می‌کنید شاهزاده ۴۰ سال است با گرین کارت در آمریکا زندگی می‌کند و حاضر به تغییر ملیت نشده است؟ در آمریکا شرایطی برای تغییر ملیت وجود دارد که عملا فرد را به کشور جدیدش متصل می‌کند. ده‌ها هزار ایرانی در آمریکا هر سال لحظه‌شماری می‌کنند آمریکایی شوند و گذرنامه آمریکایی را در جیب بگذارند.

جوانی که وطن و جایگاهش به کمک دولت کارتر از او گرفته شد، ۴۰ سال پیش به آمریکا رفت؛ جایی که دوره خلبانی می‌دید و ناگهان، خورشید در میهنش پرکشید و ارتجاع سیاه بال‌هایش را گسترد. همه توصیه می‌کنند، حتی دوستان آمریکایی پدرش، که آمریکایی شو! اما فردی که به فرمانده نیروی هوایی کشورش پیام داده با تجاوز عراق به کشورم، آماده‌ام به عنوان یک خلبان در دفاع از خاکم به نیروی هوایی بپیوندم (زنده‌یاد تیمسار باقری پیام را به مرحوم بنی‌صدر داده بود که چه کنیم و بنی‌صدر نامه را گرفته بود) آیا می‌تواند شهروند آمریکا شود و اگر جنگی در گرفت، به عنوان خلبان آمریکایی در جنگ شرکت کند؟ بدیهی است که نواده رضا شاه چنین نمی‌کند و نکرد. ایرانی ماند و خواهد ماند تا بخت دیدار خانه پدری را داشته باشد.

معاون علی شمخانی که اخیرا اعدامش کردند، سال‌ها به عنوان دوملیتی به ایران در آمدوشد بود. هزاران کودک و همسر و نزدیکان پایوران ولایت فقیه گذرنامه‌های خارجی‌ دارند. همسر رئیس دفتر نایب امام زمان یک بانوی انگلیسی است!! حالا داشتن گذرنامه امارت موناکو برای شاهزاده نشانه بی‌وطنی شد. امنیت‌خانه جمهوری اسلامی با افادات احمدعلی انصاری، بروتوس خاندان که نمک خورد و نمکدان شکست، از همه زندگی شاهزاده و خانواده‌اش باخبر است. به قول یک امنیتی پناه‌جسته در غرب، حتی دروغ‌های انصاری را از راست‌هایش تفکیک کرده‌اند و وقتی بادکنک خروج جواهرات سلطنتی و تاج و نیمتاج هنوز دو سه متر بالا نرفته می‌ترکد، لازم است عدل علی به میدان فرستاده شود تا گذرنامه رو کند.

در کلاب هاوس بودم. متخصصی از اصفهان زنگ زد که اصولا پاسپورت فتوشاپ است. گفتم درست هم که باشد، در آن محل تولد ذکر شده اما هیچ جا ذکر نشده که دارنده این گذرنامه به شاهزاده رنه (امیر راحل و آلبرت دوم امیر فعلی) وفادار است و ماهی یک‌ بار با دسته گل سر مزار همسر هنرپیشه زیبای او، گریس، حاضر می‌شود و فاتحه‌ می‌خواند.

تیتری که بر این تصویر زده بودند، مرا به تحیر واداشت: «گروه هکری عدل علی یک سند محرمانه!! از زندگی شاهزاده رضا پهلوی را افشا کرد!» اول فکر می‌کنی سند محرمانه لابد به یک زندگی عاطفی تعلق دارد یا اینکه شاهزاده به آمریکا قول داده اگر او را شاه کنند، دارقوزآباد را به آمریکا می‌بخشد. نه بالاتر از این، به امیر موناکو وعده داده چون در کشورش رمل و بیابان ندارد، او بخشی از خور و بیابانک را به اسمش می‌کند تا هر زمان هوس دیدن گردوغبار کرد، در بیابانک توقفی بکند.

خدای را (بازهم) مسجد من کجا است؟ من از اینان دلم گرفته است، وطنم را می‌خواهم، دماوند و مزار پدر و مادرم و برادرانم را. می‌خواهم بر مزار مجیدرضا رهنورد آواز بخوانم. خودش خواسته بود. از همه شما که راه بازگشت مرا ویران می‌کنید، دلگیرم.

به شاهزاده رضا پهلوی تا روز رهایی میهنم وکالت می‌دهم / علیرضا نوری زاده

رژیمی بی‌آبرو، فاقد حمیت ملی، ذلیل و تروریست آیا هنوز بخت ماندن دارد؟
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۹ دی ۱۴۰۱ برابر با ۱۹ ژانویه ۲۰۲۳ ۱۲:۰۰

اندک‌اندک می‌بینم که بین شماری در داخل کشور و در میان ما محکومان به دوری از خانه پدری، زمزمه‌ای بیدار می‌شود که همین؟ یعنی تمام شد؟ آن کلیپ‌های پرشور چرا دیگر نمی‌آید؟ آیا پس از ۵۰۰ کشته، ۲۰ هزار بازداشتی و زندانی بار دیگر به نقطه هزار ساله بحث و تحلیل رسیده‌ایم؟

این در حالی است که اکنون اعتصاب‌ها تازه رنگ جدی می‌گیرند و جهان پیگیر موضوع هویت سپاه به‌عنوان یک سازمان تروریستی یا بخشی از سازمان نظامی یک کشوراست، رژیم جهل و جور و فساد بر وحشی‌گری‌ خود افزوده و در زندان‌هایش چنان با زنان و جوانان اسیر سلوک کرده است و می‌کند که اگر بخت بیرون شدن به قید کفالت و وثیقه پیدا کنند، انسان‌های دیگری‌اند و دیدیم شماری‌ از آن‌ها تحمل زندگی پس از زندان را نداشتند و خودکشی کردند. جمعی هم دچار افسردگی روحی شدید شدند و شماری هفته‌ها وقت می‌خواهند تا به شرایط طبیعی بازگردند.

برخلاف تصور بعضی‌ها، وحشی‌ترین رژیم جهان که پا را از پای وحشیان مغول و تاتار فراتر نهاده، در منتهای ذلت و عجز و سردرگمی است. سید علی آقا خودباخته در میان بوزینه‌هایش هر روز آشفته‌تر می‌شود؛ اگر جز این بود، فرمان قتل علیرضا اکبری را که به فرمان خودش به انگلستان نزدیک شده بود، صادر نمی‌کرد. با رژیمی طرف‌ایم که به‌ظاهر ایرانی است اما ذره‌ای غیرت و حمیت ایرانی ندارد و نمونه بارز این بی‌غیرتی را همین نزدیکی در عراق دیدیم.

استادیوم «الخلیج العربی»!

بصره شهری شیعه‌نشین است که تعداد اندکی از مندایی‌ها، یارسان‌ها، مسیحیان و شبک‌ها در کنار سنی‌مذهبان در چهار سوی آن مسکن دارند. بعد از سقوط صدام، ایرانی‌ها در بصره حرف اول را می‌زنند؛ مواد مخدری که در عراق صدام، در این کشور وجود نداشت و اگر کارگری مصری را با یک سیگار حشیش می‌گرفتند، بعد از یک سال زندان از عراق اخراج می‌کردند، در این چند سال به برکت مافیای سپاه، پر از شیره‌کش‌خانه و مواد شیمیایی و قرص‌های کپتاگون شد؛ قرص‌های تولیدی حزب‌الله که در تیراژ میلیونی به شرق و غرب جهان به‌ویژه کشورهای ثروتمند عرب در خلیج فارس صادر می‌شوند. البته در سال‌های اخیر کویت و عربستان سعودی و امارات با شدت بخشیدن به مبارزه با قاچاق و احکام شدید علیه فروشنده و صادر و واردکنندگان دکان حزب‌الشیطان را به کسادی کشانده‌اند.

چنین شد که پدرومادرها در اعتراض تجمع کردند و سرانجام کنسولگری نایب مهدی موعود در بصره و کربلا را به آتش کشیدند. دستگیری و سربه‌نیست کردن جاسوسان رژیم در سال‌های بعد از ۲۰۱۵ شدت گرفت. مقتدی صدر، پرچمدار ولایت فقیه، شمشیرش را علیه سپاه از رو بست و رسما اعلام کرد ایران درصدد نابودی جوانان برومند عراقی به‌ویژه بصراوی‌ها است.

رژیم که میلیاردها تومان و دلار و دینار خرج بازسازی قبور ائمه کرده بود، قبوری که حداقل دوتای آن‌ها یعنی «حرمین سامرا» به اشاره سپاه ویران شده بودند، این بار ناگهان ورزش‌دوست شد و در ساختن استادیوم ۵۰ هزار نفره بصره با مال و کارگر متخصص و آرشیکت، مشارکت کرد تا یک سال بعد از خاتمه بنای آن، بر پیشانی‌اش با درشت‌ترین حروف بنویسند: «کاس الخلیج العربی»

وقتی مسابقات «جام خلیج» بعد از سال‌ها در استادیومی که رژیم ایران بخش عمده‌ای از هزینه ساختش را پرداخته بود، آغاز شد حتی نظیر دوره‌های پیشین در سعودی و کویت و بحرین و امارات و… ، به ذکر «جام خلیج» هم اکتفا نکردند و «جام خلیج عربی» را مثل خنجری در چشم ما فرو کردند.

در مقابل عزوچز رژیم، السودانی، از هم‌حزبی‌های نوری المالکی و از الدعوه‌ای‌های جوان، در مصاحبه با خبرنگاران عرب و خارجی صراحتا بر بستگی عربی خود تاکید کرد و با وقاحت گفت که در فرهنگ و جغرافیا و سیاست ما، این خلیج «عربی» است و عراق به‌ عنوان پاره‌ای از پیکر بزرگ عرب، وظیفه‌ صیانت و حراست آب و خاک و فرهنگ عربی را به عهده دارد!

رژیم جهل و جور و فساد که ۴۴ سال است مرگ بر آمریکا می‌گوید، حالا یک مرگ بر شیاع السودانی نیز به فرهنگ لغت خود اضافه می‌کند اما حقیقت این است که خلیج فارس برایش به‌ اندازه کفشداری قبر دوطفلان مسلم هم اهمیت ندارد. رژیم میلیاردها دلار غرامت جنگی را که سازمان ملل نیز تایید کرده بود، به چاه غیبت ولی‌عصر بخشید اما کویت تا دینار آخرش را گرفت و آن را صرف آبادانی کشور و تامین نیازهای طبقات فرودست جامعه کرد. جمهوری اسلامی غرامت‌هایی را که حق ملت ایران، خانواده شهدا و معلولان جنگ و مناطق جنگ‌زده بود، از جیب ملت ایران برای ساختن کتابخانه امام خمینی، آبریزگاه سعد بن ابی وقاص و زیارگاه مختار ثقفی و حرم ملکوتی آل حکیم هزینه کرد.

دفتر مطبوعاتی نخست‌وزیر محمد شیاع السودانی درباره استادیوم بصره و جام خلیج (فارس) اعلام کرد: «رئیس شورای وزیران ضمن اعلام آغاز شدن مسابقات دوره بیست‌وپنجم خلیج در استادیوم جذع النخله در بصره، امروز جمعه، شروع بازی‌های جام خلیج عربی را در بصره در میان حضور مردمی زیاد اعلام کرد. جناب نخست‌وزیر ضمن خوشامدگویی به مجموعه‌های عرب و هواداران تیم‌های شرکت‌کننده در خاک بصره فیحاء [به معنای خانه بزرگ و دلگشا از القاب بصره و دمشق و طرابلس لبنان] برای دیداری لبریز از محبت و برادری بین برادران عرب، آرزوی خود را برای توفیق تیم‌های شرکت‌کننده بر شمرد و برای مردم اوقاتی خوش را با روح ورزش خواستار شد و…»

سایت تابناک محسن رضایی به نقل از اقتصاد نیوز، از موضع‌گیری السودانی که به ضرب تهدیدهای اسماعیل قاآنی به نخست‌وزیری برگزیده شد، چنین تصویری ارائه می‌دهد: «به گزارش اقتصادنیوز به نقل از خبرآنلاین، یک کارشناس مسائل خاورمیانه می‌گوید نفوذ کشورهای غربی در دولت جدید عراق خیلی زیاد است. السودانی، نخست‌وزیر عراق، در چرخشی ناگهانی تصویر دیگری از خود نشان داد. او با گفتن نام مجعول خلیج عربی به جای خلیج فارس باعث شد تا تمام تصوراتی که در مورد همراهی‌اش با ایران وجود داشت، دود شود و به هوا برود و جای آن را بدبینی به بغداد پر کند. کار تا آنجا پیش رفت که بعد از گفتن این کلمات، تهران سفیر عراق را به وزارت خارجه فرا خواند تا نارضایتی ایران از این رویکرد را به گوش عراق برساند. نخست‌وزیر عراق محمد شیاع السودانی به‌تازگی در گفت‌وگو با روزنامه وال استریت ژورنال، گفت که عراق همچنان به حضور نیروهای آمریکایی در کشورش نیاز دارد و نابودی عناصر تروریستی داعش مقداری زمان خواهد برد. این اتفاق‌ها در حالی افتاد که حتی در عراق دوران الکاظمی که با تهران زوایایی داشت، هم چنین اتفاق‌هایی رخ نمی‌داد.»

از این نوع برداشت‌ها در تسنیم و فارس و کیهان و… هم در روزهای اخیر پیاپی مطالبی منتشر شد ولی نخست‌وزیر عراق نه تنها از ادعاهای خود دست برنداشت بلکه بر عربیت خود و اشتیاقش به وحدت با برادران عرب تاکید کرد.

جواهرات سلطنتی

در روزهایی که پادشاه فقید با چشم گریان و نگران برای فردای وطنش، ایران را به همراه شهبانو ترک گفت و بعد خمینی با آن «هیچی» شرم‌آور و اخم و دروغ، به کشور بازگشت تا ملتی بزرگ و فرهنگی هزاران ساله را نابود کند، بد نیست حکایتی را بازگویم.

کامبیز آتابای، رئیس فدراسیون فوتبال ایران، به کویت، میزبان کنفدراسیون فوتبال آسیا، رفته بود. مطابق پیش‌بینی‌ها قرار بود آتابای که سروگردنی از بقیه بالاتر بود، به ریاست کنفدراسیون فوتبال آسیا انتخاب شود. به محض آنکه آتابای به محل نشست پا گذاشت، نقشه‌ای در برابرش دید که نام مجعول خلیج عربی به درشتی بر آن نقش بسته بود. آتابای لمحه‌ای درنگ نکرد و معترضانه از جلسه بیرون آمد. کویتی‌ها به دست‌وپا افتادند که بدون نماینده ایران اجلاس معنایی نداشت. ساعتی بعد، با پوزش کویتی‌ها و پاک شدن دیوار از نقشه کویت با نام مجعول خلیج عربی، آتابای با سرفرازی به کنفرانس بازگشت و همه‌چیز بر وفق مراد ایران پیش رفت.

این روایت را آوردم که مفهوم اقتدار در آن عصر طلایی را با مفهوم اقتدار چاقوکشی و عشق لاتی زمانه نایب امام زمان در برابر هم بگذارم.

رژیم مفلوک ناگهان از زبان جهرمی نادان، سخنگوی دولت، مدعی می‌شود که شاه و شهبانو صندوق‌ها جواهر و تاج و نیمتاج با خود برده‌اند؛ چون از جایگاه پهلوی‌ها بین مردم به وحشت افتاده‌اند. بهترین پاسخ به یاوه‌های جهرمی را حسین دهباشی، مسئول تاریخ شفاهی و فردی داد که تا همین اواخر طرفدار رژیم بود. او به زیبایی و با منطق نوشت: «با سلام و احترام، برخلاف ادعای مهمل شما، کلیه جواهرات سلطنتی، از جمله دو تاج مذکور هم‌اینک در موزه جواهرات سلطنتی بانک مرکزی موجود و از ساعت ۱۴ تا ۱۷ روزهای شنبه تا سه‌شنبه برای بازدید عموم در دسترس است. زشت است به خدا. شما ناسلامتی سخنگوی دولت‌اید.»

البته تودهنی شهبانو فرح به جهرمی و نظامش مستدل‌تر و با حقیقت منطبق‌تر بود.

در استراسبورگ فرانسه که با پایمردی هزاران ایرانی از چهار سوی عالم، همبستگی ملی و خواسته‌‌های ملت ایران با سرود و فریاد، یک هفته در سرما به پرواز درآمد، نه فقط سپاه و بسیج تروریست شناخته شدند، بلکه رهبر رژیم و رئیس‌جمهوری شش‌کلاسه‌اش هم.

حال با این وضع رژیم در جهان، زدوخورد ارکان رژیم در داخل (به گزارش آنچه در جریان معرفی استاندار سیستان و بلوچستان، بین رئیسی و نماینده سیدعلی خامنه‌ای رخ داد، مراجعه کنید) اعتصاب‌ها، اراده آهنین زنان و دهه هشتادی‌ها و دل‌های امیدوار میلیون‌ها ایرانی در خانه پدری و چهار سوی جهان، هنوز گمان می‌کنید انقلاب زن، زندگی آزادی به گل نشسته است؟

خانم شهران طبری، استاد پیشین دانشکده حقوق تهران و سپس انجمن شهر لندن و برادرزاده احسان طبری، از سال‌ها پیش با مطالعه و تیزبینی به این نتیجه رسیده بود که ایران در پرتو یک نظام مشروطه سکولار و غیرمتمرکز می‌تواند از وبای ولایت فقیه شفا یابد. شاهزاده به هزار دلیل موجه یا ناموجه از نظر من و شما، از قبول مسئولیت ولو به‌صورت نمادین، پرهیز داشت اما حالا وقتی می‌شنود مردم داغدیده هویزه و مرودشت فریاد می‌زنند: «ولیعهد کجایی، به داد ما بیایی!» گمان می‌کنم فرمان را شنید و حالا با هشتگ وکالت به او در داخل و خارج ایران، می‌توانیم هم تکلیف خود را و هم تکلیف شاهزاده را مشخص کنیم.

من در همین‌جا اعلام می‌کنم که تا روز رهایی میهنم این وکالت را به شاهزاده رضا پهلوی می‌دهم و از صمیم دل می‌دانم او مسئولیت سنگین این وکالت را صادقانه به جان می‌گیرد. همه کوره‌راه‌ها را تجربه کرده‌ایم. یک‌بار هم با او همدل و همراه شویم. ما در این میان، موکلان بازنده‌ای نخواهیم بود. به جای نق زدن و ایراد گرفتن و پای یک بیانیه مخالف با ۳۳ امضا از ۳۳ سازمان چپ و چپ‌تر و جبهه و… با جمعا ۳۳ عضو و نصفی (نبیره دبیرکل سابق را هم باید به حساب آوریم) امضا گذاشتن، به فردی وکالت مشروط بدهیم که در داخل کشور خاصه بین زنان و نوجوانان و جوانان و اغلب آن‌ها که در عصر پهلوی دوم زیسته‌اند، پایگاهی ملموس دارد.

مردم در این سال‌های سخت اگر کسی را صدا زده‌اند، پهلوی‌های اول و دوم و سوم بوده‌اند. «رضا شاه، روحت شاد» در برابر مسجد گوهرشاد در مشهد، آنجایی رضا شاه شورش ارتجاع و فریب‌خوردگان در معارضه با کشف حجاب و خدمت وظیفه برای آحاد ملت از جمع دستاربندان را در دو سه روز فرونشاند، طنین‌انداز شد و یک‌شبه در چهارسوی وطن ترجیع‌بند رهایی و طنین‌انداز شد.

تا امروز کسی نه پدر نه جد ما را صدا نزده است؛ اصلا آن‌ها را نمی‌شناسند. آن‌وقت ایراد می‌گیریم که «آقای پهلوی از کجا مشروعیت وکالتش را تضمین خواهد کرد؟» خیلی ساده است در دنیای اینترنت ماجرا به هفته و ماه نمی‌کشد. دکمه‌ای را می‌فشاریم و وکالت می‌دهیم به شاهزاده رضا پهلوی به همین سادگی. تا روز رهایی میهنم.

نظریه داروین و سید علی خامنه‌ای / علیرضا نوری زاده

سید علی آقا پایان معمر را برای خود برگزید
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۲ دی ۱۴۰۱ برابر با ۱۲ ژانویه ۲۰۲۳ ۹:۳۰

درباره سید علی بسیار نوشته‌ام. نعتش گفته‌ام و صیروره [تحول از حالتی به حالتی دیگر] مغلوبش را بارها تصویر کرده‌ام. در احوال الصوفیه حکایات بسیاری از این صیروره را شنیده و خوانده‌ایم. یکی از آن‌ها حکایتی است که از مرحوم حاج شیخ حسن مقدادی، ملقب به نخودکی، نقل می‌کنند و من این حکایت را از زنده‌یاد امیر شهیدی، از ستون‌های فرهنگ ایران و دوست نزدیک هانری یاــآنری‌ــ ماسه ایران و خاورشناس برجسته فرانسوی، شنیدم.

او به نقل از مرحوم نخودکی می‌گفت: مریدی از مریدان ایشان بعد از سال‌ها ریاضت اصرار داشت که حاج شیخ ردای عرفان بر پیکرش بیندازد. شیخ انکار می‌کرد. عاقبت روزی او را به شاندیز در اطراف مشهد فرستاد که پیاده برو و بازگرد تا فکری به حالت بکنم. مرید با شوق به راه افتاد و با آنکه غروب شده بود، راه را به سوی شاندیز طی می‌کرد. ناگهان باد و باران تندی سرگرفت و در برابرش، قبرستانی دید و اتاقکی. به آنجا پناه برد. بوی تند کافور و پیکری که شالی از دیده پنهانش می‌کرد، او را متوجه کرد که پیکر مرده‌ای آنجا است و لابد کسانش مطابق رسوم آن دوران، پیکر را گذاشته‌اند تا بامدادان به خاکش سپارند. مرید شیخ نخودکی نشست و به دعا و قرآن خواندن برای فرد رفته مشغول شد اما از وسوسه اینکه این مرده کیست؟ زن است یا مرد؟ سرانجام طاقت از کف بداد و روی جسد را کنار زد اما حیرت وجودش را گرفت چون فرشته‌ای می‌دید با لبانی چون برگ گل، گونه‌ای با رنگی که آمیزه‌ای از یاس و گل محمدی بود و عطرش هوش از سر می‌برد. نمی‌توانست بر وسوسه‌ای که به جانش افتاده بود، غلبه کند. سرانجام پرده از پیکر دخترک برگرفت و چیزی نگذشت که با مرده زیبا یگانه شد اما ناگهان فریادی کشید و از جسد دور شد. حالا اژدهایی در برابرش بود با چشمانی که آتش بر او می‌بارید. به بیرون پرید و دوان‌دوان خود را به نخودک، مقر شیخ، رساند که ای پیر! چرا مرا در برابر این امتحان قرار دادی؟ خدا ترا نیامرزد. در حالی که اشک می‌ریخت و قصد خروج از خانه شیخ را داشت، شیخ حسنعلی بر او بانگ زد که تو از جسد یک دختر مرده نگذشتی، حال چگونه می‌خواستی شولای عرفان بر تن کنی. تو که به مرده رحم نمی‌کنی، به زندگان چه خواهی کرد؟

دو سه هفته پس از آنکه هاشمی رفسنجانی با ترفند و نقل کذب، خامنه‌ای را بر تخت نشاند، یک روحانی (مرحوم منتظری) و یک شاعر رفیق عهد شباب سید، پیام‌هایی برای خامنه‌ای فرستادند. مرحوم منتظری به‌ وسیله قربانعلی دری نجف‌آبادی، معروف به ماست‌بند، گفته بود شما (یعنی خامنه‌ای) ظرفیت این مقام را نداری. خمینی که در برابر تو غول بود، شاخ‌شکسته و بی‌آبرو به درگاه داور رفت. تو می‌خواهی چه کنی؟ هم‌اکنون بوزینه‌ها گردت جمع شده‌اند و وای به حال فردایت.

نفر دوم که از دوستان نوجوانی سیدعلی در مشهد بود، با عاطفه بیشتر، رساله الحبی نوشت که سیدنا بیا و اژدها را بکش و دورشو! دوتارت را بردار، من هم می‌آیم، عماد جان (شاعر خوش‌صدای آزاده زنده‌یاد عماد خراسانی) را هم می‌بریم. می‌زنیم به نخودک یک‌هفته‌ای می‌مانیم. ایمان دارم قبای رهبری را در آتش می‌افکنی و شانه از این بار سنگین خالی می‌کنی. آنگاه پروانه‌وار و سبک نزد شاه خراسان می‌رویم.

اما دگردیسی در همان دو هفته آغاز شده بود. سید به اوباشش در قم دستور داد به آزار منتظری بپردازند و چندی نگذشت که در پاسخ سخنرانی منتظری در ۱۳ رجب، استاد خود را ساده‌لوح و نادان خواند. دوست نوجوانی‌اش هم ناچار به فرار از کشور شد و سال‌ها در غربت زیست و سرانجام در همان غربت، در خانقاهی در سوئد به مرگی مرموز خاموش شد.

سید زمانی که دربارش را بر پا کرد و دو امنیتی بدسابقه یعنی سید اصغر حجازی و محمدی گلپایگانی را در کنار ولایتی و حداد عادل و یحیی رحیم صفوی و دیگر احباب جعد‌ه‌های عصر و ساعات کوهنوردی و گاهی اسب‌سواری و قایقرانی در ویلای سد لتیان به خدمت گرفت (و از یاد برد که این‌همه جاسوس جاسوس می‌کند اما همسر رئیس دفترش از اهالی بلاد فخیمه است)، طاووس علیین شده بود. رفتارش با محمد خاتمی و بعد با میرحسین موسوی و کروبی و سرانجام خالق خود، هاشمی رفسنجانی‌ــ که جانش را به فرمان نایب امام زمان به آب مرگ گرفتندــ سید را روزبه‌روز بیشتر در چنگ قدرت‌ خانم انداخت.

مرحوم سید هادی خسروشاهی، سفیر رژیم در واتیکان و مصر که پیکر کرونازده بی‌جانش هفت روز به‌عنوان مرده ناشناس کنج غسالخانه قم افتاده بود، در سفری به لندن اصرار کرد که زنده‌یاد محمود خیامی، پدر صنعت ایران، را ببیند. به منزل مرحوم خیامی رفتیم که انسان معتقدی بود. وقتی خسروشاهی را دید، او را بوسید و گفت سید! دلم خیلی گرفته، آرزوی زیارت مشهد و مزار پدر و مادرم را دارم. مرحوم خسروشاهی گفت از همین‌جا سلام دهید و فاتحه بخوانید. نه آن مشهد، مشهد است نه تهران، تهران. این آقا (خامنه‌ای) نفس‌ها را بریده است. رفتم برای سفر خداحافظی کنم. با بی‌شرمی گفت: به انگلیسی‌ها بگویید بد خواهند دید. من با تعجب گفتم من چه ارتباطی با آن‌ها دارم که بهشان تذکر دهم؟ فرمودند تجاهل العارفین نفرمایید و من با اندوه بیرون آمدم. اگر کسی به دیدن شاه می‌رفت، دو جا بازرسی می‌شد. برای دیدن آقای خامنه‌‌ای شلوار زیر من سید را درآوردند! ۲۲ بار بازرسی بدنی شدم. بعد خسروشاهی به گریه افتاد و از جنایات سید در انتخابات ۱۳۸۸ و جنبش سبز گفت.

شما فقط یک‌ بار تصویر سید را در دوران فقر و فلاکت و تبعید و زندان به یاد آورید و بعد تصویر او را به‌عنوان فرمانده کل قوا هنگام سان دیدن از واحدهای ارتش و سپاه پیش چشم بیاورید. آن‌وقت درک دگردیسی سید کاملا آسان می‌شود.

خامنه‌ای کمتر از ۲۰ روز پیش از سخنان اخیرش، در جلسه‌ای با حضور ۴۵ تن از افسران سپاه و ارتش، فرماندهان سپاه ولی امر، سرتیپ حسین اشتری، فرمانده نیروی انتظامی و معاونانش، سرلشکر باقری، رئیس ستاد کل، و سرلشکر غلامعلی رشید، معاون ستاد، سخت به بی‌عملی بعضی از نیروها تاخته بود. گناه اشتری زمانی بیشتر شد (بعد از توبیخ آذرماه) که پرسید: مقام معظم رهبری مشاهده می‌کنند ده‌ها کشته و هزاران بازداشتی چیزی از خیره‌سری متمردان نکاسته است. شما دستور دهید ما اوامرتان را بر دیده می‌نهیم و خامنه‌ای‌ــ به گفته یک منبع بسیار مطمئن‌ــ گفته بود برای تنفیذ تعلیمات من افراد تعلیم‌گزار لازم‌اند نه متزلزل. زنگ پایان اشتری همین‌جا به صدا در آمد.

گزینش سردار رادان در همان روزی که رهبر بی‌کفایت و بی‌تدبیر و آدمکش رژیم فرمان اعدام دو نوجوان بی‌گناه را صادر کرد، آشکارا تاکیدی بر این بود که سید به جنون رسیده است. گمانش بر این است که اشتری بی‌کفایت است و دست کشتنش کند است؛ در عوض رادان نوکر خودمان است و به دستش فتنه را می‌خوابانیم. رادان چنان‌که شیوه او است، با گرفتن اختیارات تام، بودجه محرمانه بی‌حساب برای خریدوفروش آدم‌ها و حق تیر، کارش را آغاز کرد.

بعد از آن، خامنه‌ای کوشید با بزرگ کردن قصه مقاله احمد رشیدی مطلق در روزنامه‌های عصر و صبح، مدعی شود که این مقاله شعله انقلاب را روشن کرد. اما مگر در این مقاله جز حقیقت سخنی ذکر شده بود: «مردی که سابقه‌اش مجهول بود و به قشری‌ترین و مرتجع‌ترین عوامل استعمار وابسته بود و چون در میان روحانیون عالی‌مقام کشور با همه حمایت‌های خاص، موقعیتی به دست نیاورده بود، در پی فرصت می‌گشت که خود را به هر قیمتی به ماجراهای سیاسی وارد کند و شهرتی بیابد. روح‌الله خمینی عامل مناسبی برای این منظور بود و ارتجاع سرخ و سیاه او را مناسب‌ترین فرد برای مقابله با انقلاب ایران یافتند و او کسی بود که عامل واقعه ننگین ۱۵ خرداد شناخته شد؛ روح‌الله خمینی معروف به سید هندی. درباره انتصاب او به هند هنوز حتی نزدیک‌ترین کسانش توضیحی ندارند. به قولی، او مدتی در هندوستان به سر برده و در آنجا با مراکز استعماری انگلستان ارتباطاتی داشته است و به همین جهت به سید هندی معروف شده است. قول دیگر این بود که او در جوانی اشعار عاشقانه می‌سروده و به نام هندی تخلص می‌کرده و به همین جهت به نام هندی معروف شده است. عده‌ای هم عقیده دارند که چون تعلیمات او در هندوستان بوده، فامیل هندی را از آن جهت انتخاب کرده که از کودکی تحت تعلیم‌های یک معلم بوده است. آنچه مسلم است شهرت او به نام غائله‌ساز ۱۵ خرداد به خاطر همگان مانده است؛ کسی که علیه انقلاب ایران و به منظور اجرای نقشه استعمار سرخ و سیاه کمر بست و به دست عوامل خاص و شناخته‌شده علیه تقسیم املاک، آزادی زنان و ملی شدن جنگل‌ها وارد مبارزه شد و خون بی‌گناهان را ریخت و نشان داد هستند هنوز کسانی که حاضرند خود را صادقانه در اختیار توطئه‌گران و عناصر ضدملی بگذارند. برای ریشه‌یابی واقعه ۱۵ خرداد و نقش قهرمان آن، توجه به مفاد یک گزارش و یک اعلامیه و یک مصاحبه کمک موثر خواهد کرد. چند هفته قبل از غائله ۱۵ خرداد، گزارشی از طرف سازمان اوپک منتشر شد که در آن ذکر شده بود درآمد دولت انگلستان از نفت ایران چند برابر مجموع پولی است که در آن وقت عاید ایران می‌شد. چند روز قبل از غائله، اعلامیه‌ای در تهران فاش شد که یک ماجراجوی عرب به نام محمد توفیق القیسی با یک چمدان حاوی ۱۰ میلیون ریال پول نقد در فرودگاه مهرآباد دستگیر شده که قرار بود این پول در اختیار اشخاص معینی گذارده شود. چند روز پس از غائله، نخست‌وزیر وقت در یک مصاحبه مطبوعاتی فاش کرد: بر ما روشن است که پولی از خارج می‌آمده و به دست اشخاص می‌رسیده و در راه اجرای نقشه‌های پلید بین دسته‌ها مختلف تقسیم می‌شده است. خوشبختانه انقلاب ایران پیروز شد. آخرین مقاومت مالکان بزرگ و عوامل توده‌ای در هم شکسته شد و راه برای پیشرفت و تعالی و اجرای اصول عدالت اجتماعی هموار شد. در تاریخ ایران روز ۱۵ خرداد به‌عنوان خاطره‌ای دردناک از دشمنان ملت ایران باقی خواهد ماند و میلیون‌ها مسلمان ایرانی به خاطر خواهند آورد که چگونه دشمنان هر وقت منافعشان اقتضا کند، با یکدیگر همدست می‌شوند؛ حتی در لباس مقدس و محترم روحانی.»

 خمینی که مرد و غزلیاتش با تخلص هندی منتشر شد و دو برادرش با نام‌های هندی وکیل و هندی‌زاده سردفتر در خمین از پشت پرده بیرون آمدند، آشکار شد که مقاله مرحوم «پ ش» دقیقا عین واقعیت را یادآور شده بود.

خامنه‌ای بعد از سخنان بی‌ربطی درباره ۱۷ دی‌ماه، مدعی شد حرکت عظیمی که از قم آغاز شد، ایران را از پنجه‌ غارتگر و خونین آمریکا نجات داد (تا خمینی و خامنه‌ای به روس‌ها تقدیمش کنند): «درست است که این حرکت، حرکت ضد پادشاهی و ضد دربار و ضد حکومت فاسد وابسته‌ خبیث بود و خب به حمدالله سرنگون هم کردند، اما در واقع ایران را از حلقوم آمریکا بیرون کشید. من مقصودی دارم از بیان این حرف. ایران را از زیر پنجه‌ آمریکا خارج کرد و این شد پایه و اساس دشمنی آمریکا با ایران. ببینید، اینکه می‌گویند فلان حادثه، فلان قضیه موجب شد که آمریکایی‌ها با ما دشمن بشوند، [اشتباه است] بعضی‌ها هم حالا بعد از ۴۰ سال می‌گویند چرا آمریکایی‌ها را با خودتان دشمن می‌کنید! ما داریم دشمن می‌کنیم؟ ۴۰ سال است [دارد] دشمنی می‌کند. به خون ما تشنه است! ما حالا داریم آمریکا را دشمن می‌کنیم؟» 

«این اغتشاشاتی که حالا یک عده‌ای، تعدادی می‌آیند در خیابان‌ها و فریاد می‌کشند و فحش می‌دهند و یک جایی را [خراب می‌کنند] و یک شیشه‌ای را می‌شکنند و یک سطل زباله‌ای را آتش می‌زنند و مانند این‌ها، این‌ها مخالف با ضعف‌های کشورند؛ ضعف‌های مدیریتی، ضعف‌های اقتصادی، ضعف‌هایی مانند این‌ها. نه! بنده به شما عرض بکنم. قضیه عکس است. این کسانی که آمدند وارد اغتشاشات شدند و این‌ها را راه‌ انداختند، هدفشان برطرف کردن ضعف‌های کشور نبود؛ هدفشان از بین بردن نقطه‌های قوت کشور بود. این‌ها می‌خواستند نقاط قوت ما را از بین ببرند؛ امنیت ما راــ امنیت یکی از نقاط قوت کشور ما است‌ــ مسئله‌ تحصیل علم را؛ ما دائم افتخار می‌کنیم که از لحاظ علمی چنین پیشرفت کرده‌ایم. خب تحصیل علم در کجا است؟ در مراکز تحصیلی، مراکز علمی، مراکز تحقیقی است دیگر؛ این‌ها این مراکز را هدف‌گیری کردند که تعطیل کنند که تحصیل علم انجام نگیرد؛ امنیت نباشد، تحصیل علم نباشد، رشد تولید داخلی نباشد… جهاد تبیین را جدی باید گرفت. همه، در حوزه، در دانشگاه، در صداوسیما به خصوص، در مطبوعات، در هر جایی که شما ایستاده‌اید و یک شعاع پیرامونی‌ دارید و می‌توانید روی آن اثر بگذارید، باید تبیین انجام بگیرد؛ تبیین درست، تبیین صحیح.»

به این ترتیب سید علی آقا تکلیف نهایی خود را با ملت روشن می‌کند. رادان به شمشیر ولایت مفتخر می‌شود. خامنه‌ای سعد بن ابی وقاصش را یافته و او را برای قتل‌عام زنان و جوانان فرمان داده است. در صیروره، مطابق گفته داروین، بوزینه در تکامل انسان می‌شود و در صیروره معکوس انسان بوزینه و گرگ و کفتار می‌شود. سروان قذافی سال ۱۹۷۰ روی دستان جوانان میهنش بر تخت نشست. چهار دهه بعد، زیر دست و پای جوانانی که در دوران او به دنیا آمده بودند، لگدکوب شد و در لوله فاضلاب به قتل رسید. سید علی آقا پایان معمر را برای خود برگزید.

از نامه سه امضائی خرداد 56 به پادشاه تا پیام جنبش سبز / علیرضا نوری زاده

*از نامه سه امضائی خرداد ۵۶ به پادشاه تا پیام جنبش سبز
*شاه دیکتاتور خونریز نبود ، سید علی اما هست
علیرضا نوری زاده

*در جریان خیزش ملی و سرفرازانه زن ؛ زندگی ؛ آزادی ، هیچ چیزی بیش از وسط بازیهای ملی مذهبی ها و اصلاح طلبانی از تیره بهزاد نبوی ها ، برایم أزار دهنده نبوده است. اینها میدانند در هرتحول زیربنائی باید پاسخگو باشند. أقای سید محمد خاتمی به شیوه نصیحه الملوک نامه به نایب امام زمان ولی فقیه مینویسد و أبطحی یارغارش فاش میکند حضرتش حتی دوکلمه جواب به رئیس جمهوری اطلاح طلب نداد. احمدی نژاد أصول گرا که قبل از جنبش هراز گاهی دمی به سوی مردم و ناخنی به سید علی أقا نشان میداد آنقدر حقیر بود که با یک صندلی مجمع تشخیص ورشکستگان سیاسی خفقان گرفت . مصاحبه اخیر بهزاد نبوی شرم آوربود .مدعی شد که ضد انقلاب (مردمی ) است و راه رهائی را اصلاحات میداند.
در بحبوحه انقلاب مادر بزرگوار نبوی و پدرش را در منزل شوهر خاله ام که دوستشان بود دیدم. فرزند را نفرین میکردند .مادر بزرگوارش میگفت هرچه داریم از پهلوی ها داریم حالا پسر ما جاروکش خمینی دجال شده است. در رژیم گذشته بهزاد با همه ی شیطنتهایش أزاری ندید اما در نظام ولایت فقیه هم به وزارت رسید و هم بارها به زندان افتاد . می اندیشیدم راستی اگر وقتی أموزگار مسیرش را طی میکرد و به انتخابات أزاد میرسیدیم و پادشاه دلگرفته مریض به مردم میگفت (مثل ملک حسین )زمان کوتاهی مهمان شما هستم و فرزندم و خانواده ام را به شما می سپارم چه میشد ؟ اگر واقعا انتخابات پارلمانی أزادی انجام میگرفت ، فراکسیون جبهه ملی و ملیون أکثریت را بدست میأورد نه خمینی از نجف بیرون میزد و نه یزدی و قطب زاده و بنی صدر و حزب توده و فدائی و مجاهد میداندار انقلاب میشدند و مرتجعترین ملای زمانه و تالی شیخ فضل الله نوری را به تخت سلطنت فقیه می نشاندند . لابد شخصیتهائی مثل دکتر صدیقی ، أللهیار صالح ، دکتر بختیار و سنجابی و اردلان و پارسا و بازرگان و فروهر ، نزیه و متین دفتری به صدارت و وزارت میرسیدند و کشورمان در چنگ ملایان رها نمیشد .
البته تاریخ گذار خود را دارد و مسیرش را خطاها و خیانتها و درسوی دیگر خدمات و فداکاریها تعیین میکند .با إینهمه پیشاپیش میتوان با یک تصمیم درست مسیر تاریخ را تغییر داد . همانطور که بارها نوشته و گفته ام ، شاه فقید اگر از أن تصویری که از جبهه ملی ساخته بود رها میشد و درپاسخ نامه مشترک زنده یادان دکتر شاپور بختیار ، داریوش فروهر و مرحوم سنجابی پاسخ مثبتی میداد ؛ أنها را به گفتگو دعوت میکر نه سنجابی به پاریس میرفت ، نه فروهر بلکه در وطنشان می ماندند و به خدمت مشغول میشدند. من در جریان نوشته شدن نامه بودم .مرحوم بازرگان و أیت الله زنجانی ، دکتر صدیقی با همه ی دل نامه را پسندیدند و بازرگان قبول کرد متن را امضاکند اما مشکل از أنجا أغاز شد که مهندس بازرگان اسامی جمعی از یارانش را برای امضای متنی که خودش نیز در تهیه آن نقش داشت ؛ با اصرار زیر نامه گذاشت .دکتر بختیار بشدت مخالفت کرد که بازرگان جایگاه و منزلتی دارد من با دیاغیان و صباغیان به بهشت هم نمیروم . سرانجام نامه سه امضا داشت و پاداش این سه پا و دست شکسته بختیار و فروهر و دکتر انواری و … بود که در اجتماع جبهه ملی در کاروانسرا سنگی حضور داشتند ، ناگهان مورد حمله چماقداران قرار گرفتند .روز بعد به دیدن دکتر بختیار رفتم با روحیه ای سرشار گفت عیبی ندارد امیوارم اعلیحضرت نامه را خوانده باشد. (از أنجا که قصد دارم پیوند دیروز و امروز را بررسی کنم پاره ای از آنچه این سه قطب جبهه ملی در نامه به پادشاه نوشتم باز میگویم .
نامه با بیشترین احترامات به پادشاه عرضه شده بود “پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی”
“فزایندگی تنگناها و نابسامانی‌های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کشور چنان دورنمای خطرناکی را در برابر دیدگان هر ایرانی قرار داده که امضاکنندگان زیر بنا بر وظیفه ملی و دینی در برابر خلق و خدا با توجه به اینکه در مقامات پارلمانی و قضائی و دولتی کشور کسی را که صاحب تشخیص و تصمیم بوده و مسئولیت و مأموریتی غیر از پیروی از «منویات ملوکانه» داشته باشد نمیشناسیم و در حالیکه تمام امور مملکت از طریق صدور فرمانها انجام میشود و انتخاب نمایندگان ملّت و انشاء قوانین و تأسیس حزب و حتی انقلاب در کف اقتدار شخص اعلیحضرت قرار دارد که همه اختیارات و افتخارها و سپاسها و بنابراین مسئولیتها را منحصر و متوجه به خود فرموده‌اند، این مشروحه را علیرغم خطرات سنگین تقدیم حضور مینمائیم.”
در نامه پس از اشاره به نابسامانیهای کشور در هر زمینه ای که فریاد اعتراض ملت را به دنبال داشته است ؛ پیشنهادهای برای خروج از بحران و احیای مشروطه ذکر شده بود که پادشاه یکسال و نیم بعد یعنی از شهریور ۵۷ أماده برآورده شدنش بود ولی أنقدر در اینکار به قول مرحوم دکتر علی امینی تعلل شد که یک ملای مرتجع گوی قدرت و چماق تکفیر و تسفیق را را ربود و صدها روشنفکر و تکنوکرات و دولتمرد و نظامی یا به دار رفتند و یا به فرار ؛ أنها که ماندند اغلب تنها و بیمار کارشان به خانه پیران کشید. (گفتگو با دکتر علی امینی پاریس بهار ۱۳۶۸ )
در پایان نامه چنین أمده بود ؛
“این همه ناهنجاری در وضع زندگی ملی را ناگزیر باید مربوط به طرز مدیریت مملکت دانست، مدیریتی که بر خلاف نص صریح قانون اساسی و اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر جنبه فردی و استبدادی در آرایش نظام شاهنشاهی پیدا کرده‌است.
در حالیکه «نظام شاهنشاهی» خود برداشتی کلی از نهاد اجتماعی حکومت در پهنهٔ تاریخ ایران میباشد که با انقلاب مشروطیت دارای تعریف قانونی گردیده و در قانون اساسی و متمم آن حدود «حقوق سلطنت» بدون کوچکترین ابهامی تعیین و «قوای مملکت ناشی از ملّت» و «شخص پادشاه از مسئولیت مبری» شناخته شده‌است.
در روزگار کنونی و موقعیت جغرافیائی حساس کشور ما اداره امور چنان پیچیده گردیده که توفیق در آن تنها با استمداد از همکاری صمیمانه تمام نیروهای مردم در محیطی آزاد و قانونی و با احترام به شخصیت انسانها امکان‌پذیر میشود.
این مشروحه سرگشاده به مقامی تقدیم میگردد که چند سال پیش در دانشگاه هاروارد فرموده‌اند: «نتیجه تجاوز به آزادیهای فردی و عدم توجه به احتیاجات روحی انسانها ایجاد سرخوردگی است و افراد سرخورده راه منفی پیش میگیرند تا ارتباط خود را با همه مقررات و سنن اجتماعی قطع کنند و تنها وسیله رفع این سرخوردگیها احترام به شخصیت و آزادی افراد و ایمان به این حقیقت است که انسانها برده دولت نیستند و بلکه دولت خدمتگزار افراد مملکت است» و نیز به تازگی در مشهد مقدس اعلام فرموده‌اند: «رفع عیب به وسیله هفت‌تیر نمی‌شود و بلکه بوسیله جهاد اجتماعی میتوان علیه فساد مبارزه کرد».
بنابراین تنها راه باز گشت و رشد ایمان و شخصیت فردی و همکاری ملّی و خلاصی از تنگناها و دشواریهائی که آینده ایران را تهدید میکند ترک حکومت استبدادی، تمکین مطلق به اصول مشروطیت، احیای حقوق ملت، احترام واقعی به قانون اساسی و اعلامیه جهانی حقوق بشر، انصراف از حزب واحد، آزادی مطبوعات و اجتماعات، آزادی زندانیان و تبعید شدگان سیاسی و استقرار حکومتی است که متکی بر اکثریت نمایندگان منتخب از طرف ملّت باشد و خود را بر طبق قانون اساسی مسئول اداره مملکت بداند.
۲۲ خرداد ماه ۱۳۵۶
دکتر کریم سنجابی دکتر شاپور بختیار داریوش فروهر
باره ها به رجال أن دوره گفته ام چرا شما شاه فقید را به پذیرش طرح اصلاحی جبهه ملی و شخصیتهائی چون عبدالله إنتظام ؛ سروری ، بقائی ، دشتی ، أمیرتیمور ، دکتر امینی و … تشویق و تشجیع نکردید ؟ پاسخ أغلبشان جز این نبود که شاه بیمار بود و میل سلطنت را از دست داده بود نه اهل مقابله و سرکوبی بود و ئه سازش با مخالفان معتدل

باری اینهمه نوشتم چون با أدمهائی متفاوت بعد از ۴۴ سال به نقطه ای کم و بیش شبیه به هم رسیده ایم با تفاوتهائی که به أن اشاره میکنم .
شاه فقید با ۳۷ سال پادشاهی و تجارب تلخ و شیرین بسیار ؛ سرانجام گزینه ماندن با تکیه بر نیروی نظامی را که میتوانست کشور را با تلفاتی هزار بار کمتر از جنایات سید روح الله مصطفوی ؛ نجات دهد.
والبته در این صورت ؛ خمینی در مقام قدیسن مینشست و شاه در مکان چنگیز خان. شاه فقید این گزینه را رد کرد و بعد از ۱۵ ماه ؛ به نویسندگان نامه خرداد ۵۶ متوسل شد و بختیار را برگزید که ؛ شهامت و صداقت ویژه ای داشت.أنچه در ضمیر و وجود دکتر سنجابی نخستین گزینه اش وجود نداشت. روزی که بختیار از مجلس رأی اعتماد گرفت شاه با چشم اشکبار ولی محترم و معزز به میهمانی دوستش محمد انورالسادات رفت که با أغوش باز او وشهبانو را پذیرا شد تا آن روز که پرفسور لبنانی الأصل … با یک خطای عمدی پرونده حیاتش را بست .
شاه به دهه ششم زندگیش قدم گذاشته بود ؛ که رفت . أنچه به جا گذاشت کشوری پیشرفته در همه زمینه ها به جز توسعه سیاسی بود که مسئولیتش چنانکه بعد ها روشن شد با پهلوی سوم بود .

۴۴ سال بعد یک أخوند هفت خط که ابلیس را درس میدهد ، در برابر ملتی که مرگ اورا فریاد میزند ، به امید پیروزی گزینه سرکوبی خیزش زن ؛ زندگی ؛ أزادی ، با بسیج و سپاه و احمد رضا رادان آلوده فاسد ؛ دل بسته است .َ
سال ۸۸ با جنبش سبز ، موسوی راه خروج از بن بست و باقی ماندن را به او نشان داد. اما او دل به بوزینه هائی بسته بود که یا رفیق مجلس کوکنارش بودند (ولایتی ، حداد عادل ؛ أصغر حجازی و محمدی گلپایگانی ) و یا مثل وحید حقانیان و یحیی رحیم صفوی و سردار شیرازی ؛ أفتابه دارش . گوش به أنها و البته مجتبی داد که باید ولایتعهدیش تضمین میشد. اگر در سال ۵۷ ؛ دکتر بختیار به جای شریف امامی أمده بود ، شاه به سرفرازی حکومت را به ملکه فرح و فرزندش تحویل میداد. و یک دمکراسی پارلمانی جایگزین حکومت حزب واحد میشد.

بی مقایسه شاه فقید و سید علی أقا پائین خیابانی ، تأکید میکنم اگر سید به موسوی گوش سپرده بود ؛ بقای نظامش تضمین میشد و تحولات مثبتی در جهت تکیه بر جایگاه “صندوق رأی ” رخ میداد.ولی فقیه اما قصد أشتی با مردم را نداشت میخواست با إرعاب و زندان و اعدام و قتل عام (۱۵۰۰ تن در آبان ۹۸) وبا بالهای کرکسی که از لبنان تایمن را در بند استبداد کرده است سلاله سلطانی را به مجتبی و در پی او مسعود إلی ما لا نهایه ، امتداد بخشد .
در ارزیابی خیزش شهریوری زن ؛ زندگی و آزادی هم به خطا رفت. حسین سلامی که خرفت ترین سردار سپاه بود جای عزیز جعفری هوشمند نشست که خیلی به غلامعلی رشید ، نزدیک شده بود. بعد به تسویه حساب با هر أنکس پرداخت که ولایتش را بی قید و شرط قبول نداشت. حتی قالیباف را تحمل نکرد و رئیسی شش کلاسه تهی از هر نوع قابلیت رابه کرسی ریاست نشاند بدین امید که فرش ولایت را زیر پای مجتبی بیندازد . حالا میبیند که فرش را از زیر پای خودش هم جمع میکنند. در فتنه خمینی ؛ شاه باید کفن میشد که وطن وطن شود. شاه کفن شد تا ملتی درعذاب ۴۴ ساله از پیر و جوان ، زن و مرد هربار که شاه را می بیند و میشنود ، هرزمان که اعتبار ریال پادشاهی و ریال کمتر از پشیز ولایتی را پیش چشم میأورد ، یک سیر خاکشیر را به بهای خانه ای در عهد پهلوی دوم میخرد ، لعنتی (أگر جوان باشد) به نسل ما و پیش و بعد ما نثار کند و أگر انقلاب خمینی را دیده باشد لعنتی بر خود نثار کند.
خامنه ای از فردای دوم خرداد وارد نبری سراپا باخت با مردم شد. هرچه جلوتر أمد نسلهای جوانتر و زنان در برابرش صف کشیدند و اینک توانسته است أکثریت ملت را علیه خود و نظامش بسیج کند . دیکتاتور اغلب نادان است و پس از سالیانی خرفت ترین میشود وگرنه به دنبال رادان و مثل او نمیرفت .
برخلاف سال ۵۷ ، دیگر کسی با سید علی حرفی ندارد . حتی از نامداران نظامش و روحانیون مزدورش؛ نه صدائی به ملاطفت بر میخیزد و نه آوازی به دلسوزی .أنهائیکه خطابش میکنند قدیانی وار و حسین علائی گونه ملامتش میکنند . دیکتاتور هنوز در انتظار معجزه حسین سلامی و محسنی اژه ای و سردار کاظمی ، نماز توسل میخواند .
حال در بربر این سؤال که بعدش چی ؟ این چهرگان سرشناس اپوزیسیونند که باید تکلیف خود را روشن کنند. مردم معطل نمیمانند .اراده آنها باسرنگونی رژیم ، پیوند خورده است . و زمانی را برای تحقق هدف بزرگ خود در نظر گرفته اند . شورای اپوزیسیون میتواند این زمان را بسیار کوتاه ترکند.

تصویر نامه سه امضائی سنجابی ، بختیار و فروهر به پادشاه در خرداد ۵۶

پلی بین میدان التحریر و شهیاد / علیرضا نوری زاده

زمان قرائت بیانیه شماره ۱ نیروهای مسلح فرا می‌رسد
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۸ دی ۱۴۰۱ برابر با ۲۹ دِسامبر ۲۰۲۲ ۱۵:۰۰

چشم أنداز نیل همیشه زیباست ، در جهان عرب و شرق میانه “روشه” بیروت و منظر نیل برای من عزیزترین مناظر است . أخرین بار روشه را در سال ۱۹۹۱ دیدم .سفری پر از دلهره ، سه روزه و در پناه دوست کهن ولید جنبلاط . حزب الله دنبالم بود و از فرودگاه تاشهر ذر اختیارش. حتی در خونین ترین فصل زندگی النانیها (محاصره اردوگاه فلسطینی تل الزعتر توسط ارتش سوریه و بمباران روز و شب) دیدار از بیروت ممکن بد. همه طرفهای درگیر اصولی را رعایت میکردند .اما بعد از تولد نوزاد حرامزاده ولایت فقیه “حزب الله ” مارا به شهر نور و سرود ” راهی نبود .قاهره اما همیشه أغوشی باز داشت و همچنان دارد. محمد مرسی به تخت نشسته بود. او مهندس بازرگان نبود اما با ابراهیم یزدی هم اندیش و همدل بود بی أنکه اورا بشناسد . قاهره اینبار رنگ و طعم دیگری داشت . جمعه ظهر نماز در چارسوی شهر برپا بود .فکر کردم مثل ماههای اول انقلاب باید فاتحه شب را خواند . دوسه کانال تلویزیونی غیر دولتی بر عهد سابق بودند أم کلثوم و عبدالحلیم حافظ و…فیلمهای قدیمی سانسور شده و حرف و حرف و حرف.
شب به خیابان زدیم کنار نیل مثل همیشه اما کم صداتر پر از خانواده هائی بود که بر سفره ای کوچک با “فول – باقالا ” نان و ترشی و فلافل ، و رادیو یا ضبطی ، حال میکردند و بعضا بقول بچه های تهران پیکی دور از چشم محتسب بالا میأنداختند . قاهره تسلیم زاهدان فکلی ریاکار نشده بود و با چنگ و دندان زندگیش را إدامه میداد.
شنبه در مرکز پژوهشهای إستراتژیک الأهرام سخنرانی داشتم کنفرانسی بود درباره انقلاب مصر و تحولات شش ماهه . سرلشگر بازنشسته خالد عمره کنفرانس را اداره میکرد. خوب میدان داد که خدمت جمهوری جهل و جور و فساد برسم ، یکی اعتراض کرد به نام احمد که فهمیدم کارمند محلی دفتر رعایت مصالح رژیم و در بخش فرهنگی است .بعد که نزدم أمد و گپ دوستانه زدیم فهمیدم از زمان مرحوم سید هادی خسرو شاهی که ۵ سال رئیس دفتر بود استخدام شده . خسدوشاهی اورا که در دانشگاه قاهره فارسی خوانده بود شش ماهی به تهران فرستاده بود .بعد هم عملا سردبیری مجله ای که بزبان فارسی در باب ادب و فرهنگ فارسی در بخش فرهنگی دفتر حفاظت منافع منتشر میکرد به اوداده بود. عصر همان روز قرار گذاشت که در “ماریوت ” به اتفاق دکتر ملحم زکی از استادان فارسی دانشگاه چای نوش کنیم.
دکتر زکی واژگان فارسی را مینوشید .دائم از خیام میخواند که این بزرگ معنای زندگی را درک کرده بود. از حافظ و عبید گفت . عبید ؟ پرسیدم چگونه ره به خلوت عبید یافته است ؟ خیلی ساده گفت چون ضد شیخ است . معارض با تظاهر و ریا ، بافریبکاری ملایان ؟ گفتم ملایان از هر نوعش ؟ راستی کرواتی های ریشدار در ارزیابی شما کجا قرار دارند؟ گفت صددرجه بدتر از شیوخ فینه دار و دستار بسرند. حس کردم احمد علاقمند به دنبال کردن این بحث نیست .صحبت را به ادب معاصر کشاندم. گفتم بخشهائی از منظومه حلاج صلاح عبدلصبور را ترجمه کرده ام . او از فروغ و سپهری گفت .ساعت شش برخاست که درس داشت من ماندم و احمد که با رفتن دکتر زبانش باز شده بود. به شدت از مرسی دلخور بود و افسوس میخورد که چرا احمد شفیق رقیب محمد مرسی با أنکه میدانست برنده انتخابات اوست اعتراض جدی نکرد ، به ابوظبی رفت و کشور را به گرگها داد. بعد با لحنی پر از عتاب گفت شماهم به بختیار پشت کردید و کشور را به خمینی دادید! دحمد مرا شگفتی زده کرده بود ، مردی که میپنداشتم جیره خور نظام است ودر کنفرانس مرا به سبب موضع گیری تندم علیه جمهوری اسلامی ملامت کرده بود ؛ حالا پا به پای من اسلام سیاسی را بدر کشورش و خانه ی پدری من محکوم میکرد. وقتی از هم خداحافظی میکردیم گفت ،ما طاقت مرسی را نداریم .
آنچه در مصر در یکسال حکومت اخوان گذشت ؛ نه تنها اسباب نگرانی بلکه گویای این حقیقت بود که دکتر محمد البرادعی رئیس اسبق أزانس بین المللی انرژی اتمی و یکی از شخصیتهای مطرح برای ریاست دولت چند روز قبل از انتخابات أن را اعلام در عمل حقیقت یافت «آنچه رخ داد انقلاب بی‌عقلی علیه خرد بود». در واقع مصر همانطور که استاد تازه به سفر ابدی رفته ام احمد احرار سالها پیش یادآور شده بود با کمی تفاوت که ناشی از ویژگی‌های مصر نسبت به ایران می‌شود، همان تجربۀ ما را در جریان انقلاب، تجربه می‌کند. تفاوت عمده در جامعه مدنی مصر، و رسانه‌های آزادی است که پایه‌اش در زمان سادات و حسنی مبارک گذاشته شد.
اخوان المسلمین به‌عنوان یک جنبش ۸۰ ساله با داشتن یک سازمان قدرتمند که مثل حزب توده در دهه ۲۰ و سی خورشیدی در همه سو عواملی داشت، طی سالهای مبارزه آشکار و پنهان در تمام سازمانها و مؤسسات دولتی و غیردولتی ریشه دوانده بود. و در عین حال با دراختیار داشتن دوسوم مساجد و شوراهای محله‌ای، توانست بی آنکه در انقلاب نقش اساسی بازی کند، در پس پرده، ضمن ساخت و پاخت با شماری ازنظامیان (اعلام بی‌طرفی ارتش در ایران) در صف نخست جای گیرد و یک به یک بازیگران اصلی انقلاب را کنار بزند. بازیگرانی که بعضاً مثل حمدی صباحی و محمد البرادعی و ژنرال احمد شفیق ،از محبوبیت بسیار بین انقلابیون برخوردار بودند. مرسی را برگزیدند که در آمریکا درس خوانده بود و خانم کلینتون سخت از او حمایت میکرد. مرسی زمانی که با کمک نظامیان و تغییر کوچکی در آرا به ریاست جمهوری رسید، تازه متوجه شد به این دلیل در مقام ریاست قرار گرفته که اوامر آخوان را اجرا کند. همین امر طی ماههای گذشته برای مردم مصر، دردناک بود. مصر در آشفته بازار یکساله مرسی پنجه‌های اسلام ناب را بر پوست و روح خود حس کرد.کشتار مردم ادامه یافت و سلفی‌ها و میلیشیای اخوان نیز به جمع آدمکشان اضافه شدند (بخوانید بسیج و اوباش سید علی .)
مرسی در حیرت، خیابانها لبریز از مردم خشمگین، اقتصاد مصر در حال رکود، توریسم در حال نابودی و اکثریت مردم از غلطی که کرده‌بودند در پشیمانی . در حدی که در سالروز سقوط مبارک هزاران تن به نفع او تظاهرات کردند. جمعیت چند ملیونی به میدان التحریر ریختند. آدمکشان اخوان به جنگ با مردم دست زدند .ژنرال ألسیسی بعد ها درمصاحبه ای گفت : (شبی با شماری از همکارانم کارنامه حکومت مرسی را سریعا بررسی کردیم بعد به خیابان نظر انداختیم. مردم سرنگونی اخوان را میخواستند. ما فرزندان و برادران همین مردمیم . پیمان بستیم که مصر و مصری ها را أزاد کنیم. با أنکه میدانستیم غرب و بویژه أمریکا به بهانه تجاوز به دمکراسی و صندوق رأی ما را مورد بدترین حملات قرار خواهند …)
شش ماه بعد از دیدارم با احمد که حالا از دفتر حفاظت منافع جمهوری ولایت فقیه استعفاداده و کار أکادمیک را در دانشگاه أسیوط أغاز کرده بود ؛ مرسی در زندان بود و ژنرال السیسی بر ریاست شورای نظامی تکیه زده بود. یکسال ریاست مرسی که مثل خمینی با حمایت أمریکا روی کارآمد برای مصر هزینه ای چنان داشت که هنوزهم زدودنش به پایان نرسیده است اما مصر که رویاروی اخوان و حمایت مالی قطر و سیاسی ترکیه از أنها روبرو بود با درایت عبدالرحمن السیسی و همکارانش ، جایگاه خود را باز یافته است .شیخ قطر و اردوگان به پوزش خواهی به قاهره رفتند ، اخوان را راندند و قطر چند ملیارد در بانک مرکزی مصر بودیعه گذاشت و در رقابت با عربستان سعودی که کریمانه با مصر برخورد میکند ، چند ملیاردی نیز سرمایه گزاری کرد .
اینهمه گفتم تا به نقطه ای مرتبط با انقلاب ملت ما بعد از ۴۴ سال نکبت خمینی و خامنه ای برسم . اخوان المسلمین با اندیشه جهانشمولی اسلام از دهه سی میلادی در افق سیاسی مصر ظاهر شدند. چند نخست وزیر و دولتمرد را به قتل رساندند. همتای ایرانی أنها( فدائیان اسلام ) در دایره ای بمراتب کوچکتر، شخصیتهای مهمی چون رزم آرا ، هژیر ، آحمد کسروی و …. را بقتل رساندند . برنامه ای که در مصر اجرا شد در سال ۵۷ در ایران به صحنه أمد . أقای رمزی کلارک حقوقدان و وزیر دادگستری اسبق دوزانو در برابر خمینی نشست و عهد و پیمان بست و أرزوی جیمی کارتر را برای پیروزی انقلاب اسلامی به ایشان ابلاغ کر . البته دکتر ابراهیم یزدی مترجمی و دلبری میکرد. یک دمکرات دیگر باراک حسین اوباما ، مصرا را به اخوان بخشید و جنبش عظیم سبز را در ایران به رسمیت نشناخت و روز قتل نازنین ندا أقا سلطان برای خامنه ای ، نامه عاشقانه فرستاد بعد هم با برجام یک ، ملیارد ها دلار از پولهای توقیف شده ایران را به خامنه ای داد تا ، با دست پر فتنه ولایت فقیه را در عراق و لبنان و یمن و بورکینا فاسو ؛ مستحکم سازد.
امروز ارتش ما باید در کنار ملت جای گیرد .همانطور که ارتش مصر در روزهای سیاه وطن در کنار ملتش جای گرفت و نوکران قطر و ترکیه و أمریکا را به مزبله تاریخ انداخت . این گفته بمنزله کاستن از جایگاه پاسداران باشرف و أزاده نیست که تا امرو حاضر نشده اند گوش بفرمان سید علی إقا ؛ سینه فرزندان ایران زمین را هدف قرار دهند . اما ارتش جایگاه ویژ ای دارد. این تصویر را در نظر آورید.
“دهها هزار هموطن در میدان آزادی/ شهیاد به شیوه مصریان در میدان التحریر إجتماع کرده اند . ارتش با حضوردر خیابان اقتدار ملی را تثبیت میکند. أنگاه یک نظامی جوان ؛ درصدا و سیما نخستین بیانیه نیروهای مسلح ایران را به ملت بزرگ و أزاده تقدیم میکند؛ هموطنان عزیز ، أزاد زنان و مردان ایران زمین ، این صدای ارتش ملی شماست ، هموطنان عزیز ، این صدای ملت ایران است …

سرنوشت سید، قذافی‌وار رقم خواهد خورد / علیرضا نوری زاده

سقوط آزاد سیدعلی خامنه‌ای؛ دگردیسی از خطیب مشهدی باحال تا قاتل نوجوانان وطن
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار پنج شنبه ۱ دی ۱۴۰۱ برابر با ۲۲ دِسامبر ۲۰۲۲ ۱۲:۰۰

به سخنانش گوش می‌دهم و فریاد «خامنه‌ای قاتله، ولایتش باطله» در گوشم می‌پیچد و بعد، القاب تازه او: سیدعلی کذاب، سیدعلی کودک‌کش، مجنون بیمار… و این‌ همه نصیب دیکتاتوری می‌شود که روزی می‌خواست «علامه» شود و در عالم معنا، لولهنگ شیخ سهروردی را بردارد؛ اما وقتی شیخ علی‌اکبر بهرمانی نوقی ملقب به رفسنجانی با به روی صحنه بردن نمایشی هم مضحک و هم تراژیک در تئاتر خبرگان، از جیب قبا قصه بیرون کشید که حضرت سیدعلی منتخب مرحوم امام خمینی است و لوای قیادت را به دستش داد، سید از همان شب اول وصلت با «قدرت خانم» آدم دیگری شد و به‌مرور، به هیولایی تبدیل شد که می‌کشد، می‌درد، حامی فاسدان می‌شود و بر بیت‌المال دست می‌گشاید تا مزدورانش در لبنان و غزه و عراق و بورکینافاسو را سیر کند. راستی او کیست و در این ۳۰ و اندی سال چه بر سرش آمد؟

شعر و پیپ و دوتار

سید علی حسینی تبریزی، فرزند سید جواد تبریزی ملقب به میرزای تبریزی، در آستانه انقلاب روحانی نسبتا جوانی بود که در جمع بچه‌مذهبی‌های مشهد و شماری از اهل سخن و شعر و هنر در مشهد و تهران، اندک شهرتی داشت. در این تاریخ، شهرت سید محمد، برادرش، که لیسانس حقوق داشت و وکالت می‌کرد و در ماه‌های پایانی رژیم گذشته دفاع از برخی زندانیان سیاسی را عهده‌دار بود، به‌مراتب از او بیشتر بود. با این‌ همه در جمع برادران و خواهران، سید علی و بدری خانم نزد پدر و مادر جایگاه ویژه‌ای داشتند و در میان اهل‌ قلم و نظر هم سید علی دارای اعتبار و احترام خاصی بود.

مرحوم میرزا جواد، پدر خامنه‌ای، ملایی زاهد و قناعت‌پیشه‌ بود که به نان خشک و خانه ۱۰۰ متری پایین‌خیابان مشهد قانع بود و در برابر احدی سر خم نمی‌کرد. البته حاج‌آقا حسن طباطبایی قمی، ملای اول خراسان، و مرحوم میلانی هم هوای او را داشتند؛ به‌خصوص از آن زمان که پای سید علی به بیت آقا باز شد و با حاج‌ آقا محمود، فرزند مرجع سرشناس مشهد، آشنایی و دوستی پیدا کرد.

سید علی و بدری خانم، خواهرش که مثل او اهل شعر و کتاب بود، معمولا روزهای جمعه به همراه پدر به حرم شاه خراسان می‌رفتند. در واقع میرزا جواد در مشهد یگانه آخوندی بود که از ظاهر شدن در ملاعام به همراه همسر و دخترش ابایی نداشت. در آن روزهای مشهد، چنین امری غیرعادی تلقی می‌شد اما میرزا همه‌گاه با افتخار می‌گفت که خانم خون شیخ محمد خیابانی را در رگ‌ دارد و همچون خال شهیدش شجاع و سخنور است.

سید علی آقا، آن‌گونه که به یاد می‌آورمش، جوانی باریک با قد بلند بود که یک عینک ته‌استکانی با فریم مشکی شبیه عینکی که در تصاویر دورودیر نام‌آورانی چون کسروی و هدایت و محمدصادق طباطبایی دیده‌ایم، بر چشم داشت. کرک‌های صورتش هنوز ریش نشده بودند. نیم‌تنه‌ای روی شلوار می‌پوشید با پیراهن بدون یقه. او و شیخ عباس واعظ طبسی و مرحوم هاشمی‌نژاد (دایی محمدعلی ابطحی، یار غار خاتمی) از همان روزگار نوجوانی یاران شب و روز یکدیگر بودند و در دوران طلبگی نیز هم‌درس شدند.

از آنجا که خامنه‌ای چندان دلبسته لباس آخوندی و درس و فحص فقهی نبود، پس از طی دوره‌ مقدمات نزد پدر و دو سه تن از مدرسان درجه ۳ و ۴ مشهد، به دروس بزرگانی از تیره مرحوم‌ آیت‌الله دامغانی (والد مرحوم استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی) یا مرحوم میرزای آشتیانی، فیلسوف فرزانه، راه پیدا نکرد. حتی آمدوشد او به بیت حاج حسن آقا طباطبایی یا ‌آقای میلانی و شیخ احمد کفایی بیشتر برای تقرب جستن و بهره‌وری از مجالست آقازاده‌های این آقایان بود و نه در طلب علم شرع و فقه و حدیث.

با این‌ همه، تمام کسانی که خامنه‌ای را می‌شناسند، اذعان دارند که سید از همان نوجوانی خطیبی خوش‌سخن و یک منبری جذاب بود که با دو دانگ صدای دلنشینش، وقتی در پایان سخن ره به کوچه کربلا یا نجف می‌کشید و ابیاتی از محتشم کاشانی و دکتر قاسم رسا (ملک‌الشعرای آستان قدس) زمزمه می‌کرد، پیر و جوان جذب کلام و صدایش می‌شدند.

سید علی آقا از ۱۹-۱۸ سالگی با ورود به حلقه مستمعان مرحوم محمدتقی شریعتی (پدر دکتر علی شریعتی) کم‌کم ره به سیاست کشید و هم‌زمان با حضور در محفل انس عماد خراسانی (هر زمان که در مشهد بود)، در شعر و موسیقی نیز طبع‌آزمایی می‌کرد. معاشرت با فکلی‌های مشهد طبعا به او روحیه‌ای متفاوت از روحیه جوجه‌آخوندهای متشرع همسن‌وسالش داده بود. حتی زمانی که با نزدیک شدن محرم و صفر، مقلدان حاج‌ آقا حسن طباطبایی قمی استدعا می‌کردند که آقا یک منبری مورداعتماد به ولایت و دیار آن‌ها روانه کند، سیدعلی خامنه‌ای به دلیل آشنایی با حاج‌آقا محمود طباطبایی، فرزند آقا، راهی کرمان می‌شد که در آنجا، دو مجلس پروپیمان در انتظارش بود که هم روحش را تازه می‌کرد و هم جانش را از عطر گل کوکنار در باغ حاج … می‌انباشت. پاکت آخر روضه نیز معمولا از پاکت مرحمتی صاحبان عزای حسینی در دیگر شهرها ضخیم‌تر بود. در عین حال، در کرمان همیشه فرصتی دست می‌داد که سید به آستان شاه نعمت‌الله ولی در ماهان سری بزند و با درویشان حلقه ماهان هم‌آواز شود و دزدکی، مراتب ارادت خود را به پیروان ولایت عرفان سرکار آقا (ابراهیمی) ابراز کند.

خامنه‌ای در کوتاه‌زمانی که به قم آمد و با مرحوم سیدهادی خسروشاهی و علی آقا حجتی کرمانی و علامه رضا صدر آشنا شد، آشکار کرد که اهل بحث و فحص حوزوی و شریعت‌بازی نیست. حضورش در درس منتظری به چند هفته نکشید؛ در حالی که به درس مرحوم علامه طباطبایی سخت دل‌ بسته بود. سیدعلی اصولا به اهل شریعت اعتنایی نداشت؛ به‌خصوص که مدتی بود با فرزند محمدتقی شریعتی، یعنی دکتر علی شریعتی، آشنا شده بود و سخنان او درباره روحانیت متحجر ایستا و روحانیت مترقی پویا و شیعه صفوی و شیعه علوی را بسیار می‌پسندید.

ریاست‌جمهوری

در دوران ریاست‌جمهوری، رنجی که خامنه‌ای از دست خمینی کشید، بدون شک کمتر از رنجی نبود که بعدها خاتمی از دست او کشید. خمینی که در زمان انتخاب خامنه‌ای گفته بود «ما از سر ناچاری و چون آدم نداشتیم، به ورود روحانیون به عرصه اجرایی و انتخاب آقای خامنه‌ای رای دادیم وگرنه هر زمان آدم صالح و مورداعتمادی پیدا کنیم، ایشان باید به جایگاه اصلی‌اش یعنی مسجد بازگردد»، از همان نخستین ماه‌های انتخاب خامنه‌ای، از یک‌سو در ستیز و رویارویی او با میرحسین موسوی، نخست‌وزیر که خود را رئیس قوه مجریه و خامنه‌ای را ناظر تشریفاتی بر این قوه می‌دانست، جانب موسوی را گرفت و حتی یک بار توی دهان رئیس‌جمهوری زد که «جنابعالی معنای حکومت اسلامی را نفهمیده‌اید» و حکایت احکام ثانویه را مطرح کرد که «بله ما حتی می‌توانیم حج را موقوف کنیم و مبانی دین را نیز و جنابعالی وارد این معقولات نشوید». یک‌ بار هم سر جریان سلمان رشدی بار دیگر دست بالا برد که توی دهان سید بزند که چرا گفته بود اعلام پشیمانی رشدی کافی است.

با این حال، همان سید هم که روزگاری صلای «من هیچ ابن هیچم» سر می‌داد، بانگ «انا و لا غیر» برداشت و کوس قیادت و طبل ولایت به فرمانش بر سر هر کوی و برزن و بازار به صدا درآمد. سید امروز تنها است؛ خیال می‌کند که این بوزینگانی که در حضورش زمین می‌بوسند و خاک نعلین مبارکش را توتیای چشم می‌کنند و حسین شریعتمداری‌وار، تفاله چایش را برای علاج متعلقان به منزل می‌برند، به او وفادارند. این را گمان می‌کند اما از وحشت، سخت به خواب می‌رود. یکی از دوستان قدیمی‌اش می‌گفت هنگام دیدن او، همه گفت‌وسخنش در باب توطئه است و اینکه آمریکای جهانخوار و انگلستان مکار و صهیونیست‌های غدار کاروباری ندارند جز اینکه صبح تا شب برای لطمه زدن به ساحت مقدس او و متزلزل ساختن نظام الهی‌اش دسیسه بچینند.

این درست است که همه دیکتاتورها دچار مالیخولیا می‌شوند و کابوس توطئه لحظه‌ای آن‌ها را رها نمی‌کند؛ اما در مورد سید خامنه‌ای، این وضع به‌مراتب سخت‌تر و در عین حال خطرناک‌تر است. در هیچ نقطه‌ای از جهان، یک رئیس دولت چه شاه باشد چه رئیس‌جمهوری، به اندازه سیدعلی خامنه‌ای قدرت و امکانات ندارد. رئیس‌جمهوری ابرقدرت آمریکا اگر بخواهد یک میلیون دلار از بودجه کشورش را برای منظور خاصی خرج کند، ناچار است از کنگره اجازه بگیرد. در حالی که خامنه‌ای همه ساله صدها میلیون دلار به نوکران عرب و آفریقانی و… خود می‌دهد و به هیچ مرجعی پاسخگو نیست. در ایران، انتخاب رئیس‌جمهوری‌ها تا زمانی که زیر سند آرای میلیون‌ها ایرانی مهر مبارک ولی امر مسلمانان جهان!! نخورد، هیچ ارزشی ندارد. حال فردی با این موقعیت و در محاصره مداحانی اغلب فاسد و سیاهکار، آیا حاضر می‌شود قدرت خانم را که چهارچشمی و روز و شب مشغول پاییدن او است، با دست خود تقدیم ملت می‌کند؟

با این‌ همه، هر روز او را به گوشه‌ای می‌برند که بانگ «مرگ بر خامنه‌ای» را نشنود. روزی ویلای لتیان، روزی کردان و شبی در احمدآباد خراسان. تریلری بیمارستانی‌اش همه‌گاه در سفر است. در این چهار ماه، هر بار بزکش کرده‌ و قبایش آراسته‌اند، چرندیاتی تحویل داده است که مرغ پخته را به قهقهه می‌اندازد.

سیدعلی دلبسته کسانی است که مدحش می‌گویند و قدح [نکوهش] مخالفانش. درست در بحبوحه سروصداها درباره دزدی‌های شهردار سابق، سردار قالیباف (رئیس فعلی مجلس شورای ولایت)، قالیباف شبی دوان‌دوان نزد او رفت که مولایم! ولی امرم! به دادم برس که والده آقا مصطفی حال بدی دارد و خونریزی مستمر… سید علی آقا به شیوه مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی، خرمایی به قالیباف داد که «با دعای جوشن کبیر به خوردش بده و منتظر صبح باش». فردا به گوشش رسید که سردار زمین و زمان را گواه می‌گیرد که مقام ولایت نفس قدسی دارد و عیالش را به خرمایی خوب کرده است. این گفته‌ها چنان به گوش سید خوش نشست که از فردا دستور داد در باب سردار محمدباقر از گل نازک‌تر نگویند و ننویسند.

از آغاز انقلاب زن زندگی آزادی، سید با گزارش‌ آدمخوارانی که حوزه ولایت را در میان گرفته‌اند، با رئیس عملیاتش، سید مجتبی، هر روز از واقعیت دورتر می‌شود. در آغاز، فرزندان سربلند ایران‌زمین را مشتی فریب‌خورده و جاهل می‌خواند که بازیچه دست استکبار و صهیونیست‌ها شده‌اند. بعد تندتر شد؛ به طوری که در آخرین فرمانش به حسین سلامی، فرمانده پاسدارانش، چنگیزوار به قتل‌عام امر می‌دهد. ۶۱ تن از اسرای جوان در دست جیش او، هدف تجاوز قرار گرفته‌اند، ۴۸۹ تن کشته شده‌اند و محسن شکاری و مجید رضا رهنورد، عزیزان ملت، به فرمانش، حلاج‌وار بر بلندای چوبه دار به رقص مرگ درآمدند.

تاریخ حکم زوال سید علی را زودتر از این‌ها صادر کرده بود؛ حکمی که به‌زودی اجرایش را شاهد خواهیم بود؛ آن‌گونه که مردم لیبی و عراق شاهد شدند. سید لیاقت نداشت تا همچون ملایان سربلند خراسانی به خاک رود. نصیبش لوله‌ای زنگ‌زده چون قذافی است یا در پس دیواری بر طناب داری؛ صدام‌گونه.