امسال و همزمان با سالروز تولد «عمر شریف»، گوگل لوگوی صفحه اول خودش را با نام و چهره این بازیگر صاحبنام سینمای مصر و هالیوود تغییر داد تا اینطور خاطره مردی را زنده کند که در طی بیش از نیم قرن فعالیت هنری، جامهی شخصیتهای گونهبه گونهای را بر تن کرد، شخصیتهایی که گاه از دل تاریخ آمده بودند و گاه با ادبیات و حماسه پیوند داشتند، از «چنگیزخان» و «چهگوارا» گرفته تا «دکتر ژیواگو» و «شریفعلی» در «لورنس عربستان». ما هم همین مناسبت را بهانهای انگاشتیم برای مروری کوتاه بر زندگی و آثار و احوال این هنرمند برجسته.
عمر شریف در اسکندریهی مصر و درخانوادهای مرفه زاده و بالیدهشد. زادگاه او، همان سرزمین همآوایی تمدنها، زبانها و آیینهای رنگبه رنگ، روح او را با مفاهیمی چون مدارا و همزیستی نژادها و مذاهب مانوس کرد. چنانکه در سال ۱۹۵۵ و درسن بیست و سه سالگی، درپی دلدادگیاش به «فاتن حمامه»، دیگر بازیگر بنام سینمای مصر، مسلکش را از مسیحیت به اسلام تغییر داد و او را به همسری گرفت.
عمرشریف، اگرچه تا مدتها ستارهی بی رقیب سینمای مصر بود، اما آنچه شهرت جهانی او را رقم زد، بازی در نخستین فیلم انگلیسی زباناش، «لورنس عربستان» بود که آن را «دیوید لین» ساخته و نقش «شریف علی» را به او واگذار کردهبود. نقشی که بعدها بنا به گفتهی منتقدان سینمایی یکی از دشوارترین نقشهای مکمل در تاریخ هالیوود عنوان شد. او برای بازی در این فیلم نامزد اسکار شد و جایزهی گلدن گلوب را از آن خود کرد.
سه سال بعد، او به نامدارترین فیلم زندگیاش رسید. این فیلم با عنوان «دکتر ژیواگو» و به کارگردانی «دیوید لین» اقتباسی درخشان بود از رمانی به همین نام اثر «بوریس پاسترناک». شریف در این فیلم ایفاگر نقش «یوری ژیواگو» پزشک شاعر و عاشقپیشهای از طبقهی متوسط روسیه است که در جریان انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و کشمکشهای داخلی این کشور دلدادهی زنی شوهردار میشود. پیامدهای انقلاب کمونیستی روسیه و دشواریهایی که گریبان طبقهی متوسط این کشور را گرفت، دستمایهی روایت زندگی این پزشک روس شدهبود. این فیلم به جهت سویههای انتقادیاش که استالین و زمامداری کمونیستی روسیه را نشانه گرفتهبود، به مذاق هالیوود خوش آمد و از سوی اسکار و گلدن گلوب مورد اقبال قرار گرفت. عمر شریف هم برای بازی در این فیلم یک بار دیگر جایزهی گلدن گلوب را دریافت کرد.
این بازیگر برجسته پیش از حضور و درخششاش در دکتر ژیواگو، به واسطهی «دیوید لین» به «فرد زینهمان» معرفی شد و در فیلم «اسب کهر را بنگر» همبازی آنتونی کویین شد، او پس از آن در آثاری چون «رولز رویس زرد» (۱۹۶۴) در نقش یک میهنپرست جنگجو، «چنگیزخان» (۱۹۶۵) در نقش چنگیزخان مغول، «شب ژنرالها» (۱۹۶۵) در نقش یک افسر آلمانی و وسترن «طلای ماکنا» (۱۹۶۹) در نقش یک یاغی در مقابل «جورج پک» به ایفای نقش پرداخت.
او همچنین با بازی در فیلم «چ» (۱۹۶۹) ساختهی « ریچارد فلایشر» در نقش «چهگوارا» هواداران بسیاری در میان روشنفکران جوان و دانشجویان پیدا کرد.
از دیگر فیلمهای «شریف» میتوان به ، تریلر هیجانی «نیروی عظیم» (۱۹۷۴) و «پلنگ صورتی دوباره ضربه می زند» (۱۹۷۶) هر دو به کارگردانی «بلیک ادواردز» و همچنین فیلم جاسوسی «راز برتر» (۱۹۸۴) اشاره کرد.
عمر شریف بهواسطهی همان بالیدن در اسکندریه، زبانهای بسیاری را آموختهبود و همین امر حیطهی نقشهای او را گستردهتر میکرد.
اما سال ۲۰۰۳ و بازی در فیلم «موسیو ابراهیم و گلهای قرآن» نمود علنی رواداری و مدارایی بود که شریف آن را در زندگی و حرفهاش زیستهبود.این فیلم روایتی سینماییست از نمایشنامهای با همین نام نوشتهی اریک امانوئل اشمیت، نویسنده و فیلسوف فرانسوی. داستان اشمیت دربارهی آشنایی یک پیرمرد خواربار فروش مسلمان صوفی مسلک و ترکتبار به نام «موسیو ابراهیم» است با یک پسر نوجوان یهودی به نام «موسی» (مومو). آشناییای که به رفاقت این دو و پدرخواندگی موسیو ابراهیم منجر میشود. در روایت سینمایی فیلم، عمر شریف، عهده دار نقش موسیو ابراهیم است. پیرمردی که در یکی از محلههای فقیرنشین پاریس در دههی ۱۹۶۰، بر سر نوجوان تنها و افسردهی یهودی دست نوازش پدری میکشد و او را همراه سیر و سلوک عارفانهی خودش میکند. مسلکی رها از بندهای «اصولگرایانه» و پیشفرضهای ساختگی ایدئولوژیک.
عمر شریف؛ پیرمرد خردمند داستان، نوجوان یتیم و سرگشتهی فرانسوی را با خود به استانبول میبرد، به تماشای سماع صوفیان و غرق شدن در شکوه هستی، در گرمابه در برابر موسی برهنه میشود تا برایش از میراث مشترک ابراهیم پیامبر برای یهودیان و مسلمانان (دربارهی فرزندان پسر) بگوید. از راه رستگاری، تعالی و حس خوشبختی که از نژاد و مذهب و طبقه بریست و از برابر بودن آدمها، آیینها و ادیان. حدیثی که «یک قصه بیش نیست» اما با زبانهای نامکرر واگویه شده است:
«موسیو ابراهیم مرا با چشمهای بسته به اماکن عبادت میبرد و چشم های مرا می بست و به اماکن عبادت می برد و من از بوی محل مذهب حاکم در آن مکان را حدس می زدم.
” اینجا بوی شمع می یاد حتما کلیسای کاتولیکه ”
“درست گفتی سنت آنتوانه ”
” اینجا بوی کندر می یاد ، باید کلیسای ارتدکس باشه . ”
“درست گفتی ، سنت سوفیاست ”
” اینجا بوی پا می یاد ، حتما مسجده . عجب بوی تندی !”
– بله، این جا مسجد کبوده. ﺑﮕﻮ ﺑﺒﻴﻨﻢ !ﺟﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺑﻮی ﺑﺪن ﺁدﻣﻴﺰاد، رو خوش نداری؟ پاهای تو هیچ وقت بو نمیدن؟ عبادتگاهی که برای انسانها ساخته شده و بوی انسان میده حالت رو به هم میزنه؟»
جهانی که موسیو ابراهیم برای مومو تصویر میکند، همان چیزیست که امروز زادگاه عمر شریف در تمنای آن دست و پا میزند: آشتی و مدارا.
اشاره:
حالا شصت و هفت سال از آن شب بهاری می گذرد، بهاری که به گواهی “سه قطره خون”، فصل سرمستی از عشق است. عشقی عمیق به سرزمینی که “هدایت”، تاب تحمل عقب ماندگیش را نداشت. او که همواره در کشمکش با دنیای” رجاله” ها و “حاجی آقا” ها بود، سعی کرد، از آنها فاصله بگیرد و وجودشان را نادیده. به من چه ربطی دارد که فکرم را متوجه زندگی احمق ها و رجاله ها کنم که خوب می خورند و خوب می خوابند و… بال های مرگ هر دقیقه برسر وصورت شان ساییده نشده بود.” (بوف کور)، سپس راه گریز را گزید و سرانجام در شب هشتم آوریل، در خانه اش واقع در شماره سی و هفت خیابان شامپیونه در منطقه هیجدهم پاریس، درز در و پنجره ها را پوشاند، پول دفن و کفنش را روی میز قرار داد، شیر گاز را باز کرد، با لباسی تمیز و مرتب، روی پتویی دراز کشید و خفتن ابدی درهزاران فرسنگ دورتر از میهنش را بر ” زنده به گور” بودن ترجیح داد. او تا آخرین لحظه ی زندگی، شرافت فقرش را به زبونی دریوزگی رجاله ها نفروخت.
هدایت حتی در مقابل آینه – در بسترهای عمیق اجتماعی حاکم بر سرزمینش- “پیرمرد خنزرپنزر”ی را می دید و می دانست که حتی اگر آینه را هم بشکند تصویر پیرمرد در هر تکه به او دهن کجی می کند. او با خلق آثار پربارش بر آن بود که ترس و کشمکشش را از نفوذ اهریمنان دروغ، “رجاله” ها و” لکاته” ها در روح، تاریخ و فرهنگ ایرانی به هم وطنانش بنماید. با تمام جان، با تمام وجود، با تمام آنچه داشت، در خزان فرهنگ و اندیشه، برگ ریخت و سرانجام دامن از آنچه داشت، تهی کرد و رو به مرگی رفت که به تعبیر خود او هرگز دروغ نمی گوید. به راستی که این مایه ی اشتیاق را به درستی نمی شود، فهم کرد.
به همین مناسبت یادداشت ابراهیم گلستان درباره این نویسنده را از پی آورده ایم که با هم می خوانیم:
«بد کرد که خود را کشت اما خوب کرد که مرد»
او مرد نازنینی بود که میتوانست بهتر ازآنچه بود باشد. اما در زمان و محیطی که افتاده بود کمر غول را شکسته بود که توانسته بود همان در همین حد خودش باشد، حدی که امروز میشود دید که تحمیل بهش شده بود، که از مقدار ممکن خودش کمتر بود. اینها، درهرحال، حدسیاست برآوردی شصت سال و بیشتر پس از خودکشی اوست. همین خودکشی هم کاری تحمیلی دنیای خودش بود.
اولین داستانی که از او خوانده بودم عنوانش را در من نگه نداشته است. قصه پیشروی مسلمانها بود در جنگلهای مازندران. من یازدهساله بودم و قلق سپاهیان ایران برای خنثی کردن پیشروی مسلمانها را نه پسندیدم و نه قبول کردم که جدی باشد. ایرانیها درختهای جنگل را بریده بودند تا پیشروی مسلمانها را مانع شوند. این نمیشد زیرا راه از تنگهای نمیگذشت که با افتادن درختها “سد معبر” شده باشد. درخت افتاده است، راه را کج کن و از بالا یا پایین آن و درختهای مجاور آن بگذر. که این کار بسیار آسانتری بود از اره کردنهای ایرانیها.
در قصه بعدی هم باز نقص میدیدم که جنبهی دراماتیک کار را سستتر میکرد و بدتر، از واقعیت اساسی قصه هم میکاست و آن قصه داش آکل بود. ( و کل به فتحه روی کاف، یعنی کربلایی، نه آنچه پس از فیلم مسعود رسم شده است بگویند کل.) در واقعهی اصلی پسری که دختری را ناسور کرده است “بچه” داش است و داش در متنهای فداکاری گناه “بچه” بچهبازیهای خود را به خود میخرد تا پسرک خوشگلک را از عواقب آن حذف ناموس رها کند. هدایت این اداری را زمین گذاشته و گناه ناسوری دختر را نتیجه کار خودش، داش لوطی، کرده است.
اما علاقه به کار هدایت در همان سن من که در آن روزگار کرم کتاب خواندن داشتم، با همه این ایرادها که میشد گرفت و میگرفتم راه افتاده بود. من در آبوهوای سالهای دبستانی بودم و هدایت را که نمیدانستم کیست و در کجاست میپسندیدم و او را همراه جمالزاده و حجازی و مسعود و “ج.ج. آسیایی” نگاه میکردم. جمالزاده در “یکی بود یکی نبود”، حجازی در “آینه”، مسعود کیمایی در “تلاش معاش” و ج.ج. آسیایی در “من هم گریه کردم” . مشفق کاظمی در “تهران مخوف” یا خلیلی در قصههای دیگر حرفهای دیگری بودند. آن سالهای دبستانی و ، بعد ، سالهای دبیرستانی من بود که در سال ۱۳۲۰ به پایان رسید و رفتم تهران برای دانشگاه و سینما و ورزش.
این بود تا سال ۱۳۲۱ که زینالعابدین رهنما از تبعیدش به بیروت، برگشت و روزنامهی ایران خود را از مجید موقر پس گرفت و دوباره ایران را خودش به دستیاری پسر بزرگش حمید رهنما به راه انداخت و با نویسندههای مثل محمد آسیم و یک بانوی عرفان پسند آمریکایی به نام تیلا کوک و البته و صدالبته خودش با “پیامبر” و ترجمه والای رحمت الهی تکان اساسی به روزنامهخوانی ما داد. غرضم از ما جمع من و عزیز و اورنگ دانا و جعفر ابطحی و فریدون توللی و لطف محال بود که همه از شیراز آمده بودیم به تهران برویم به دانشگاه.
که یکباره “بوف کور” درآمد فوقالعاده بود. هم قسمتهای حذفشدهی آن در روزنامه که فرصت تخیل میداد و هم “گزلیک دسته استخوانی” و “پیرمرد خنزرپنزری” و دیگر مشخصات کوچک و بزرگ در قصه و بیان این کتاب که دکان همه کتابهای فارسی دیگر را برای ما تخته کرد. البته شکل بیان و دید کار، شکل و اساس هم در انتخاب نظرگاه نزد نویسنده و هم آنجوری که قصه را به معرض نگاه خواننده میگذاشت در زبان فارسی و قصهنویسی به فارسی تازه که تازهپا گرفته بود اهمیت آغازگر داشت، هم اهمیتی که در وجود خود اقدام بود و هم اهمیتی که به نویسنده آغازگر میداد.
هر دودست کم برای ما. این “ما” در شیراز، در شرایط خاص زمانی و شخص و خانوادگی و شهری و مدرسهای با معلمهایی مثل ابوالقاسم برهان و بهاءالدین پازار گارد و صدربلاغی تمایلها و تربیتهای تندتر و تنوعپذیر تر ادبی گرفته بودیم و اکنون در وضع بهشدت و ناگهان تغییریافته ایران و تهران ، بیفاصله پس از سوم شهریور ۱۳۲۰ به دنبال همان زاویهی جداشونده از رسمهای پیشین در حد توانهای فردی خودمان بهپیش میرفتیم و دنیای موجودمان را به شناختن میگرفتیم .
“بوف کور” هدایت ، چه حتماً میخواست یا نه، چه با پیشبینی خود هدایت بود یا نه، سنگ گندهای بود که در استخر به تلاطم در آیندهی دم گوش ما افتاد. این مهم نبود که “بوف کور” یک نیمقرن بعد از نشر “les lauriers sont coupes” ادوارد دو ژاردن نوشتهشده بود، داستانی که برای اولین بار فن سیلان شعور را بهکاربرده بود و هیچکدام از ما آن را ندیده بودیم و نشناخته بودیم و من حتی امروز بیش از ۶۰سال بعد از مرگ هدایت نمیدانم و هرگز هم از خودش نمیپرسیدم که او آن را خوانده بوده است یا نه؟ که گمان هم نمیکنم که خوانده بوده یا شاید حتی از آنهم شنیده بود باشد؛ ولی به هر صورت کار هدایت در “بوف کور” کشاینده دروازهها بود برای ما . صرفنظر از مطالعههای گوناگون خود هدایت . از این حیث شکل و فرم، اما تکان شدید به ما حاصل مطلب و دنیای وصل شده و وصف آن دنیا بود. رویای آن دنیا بود. عمق و گستره هم دقیق و هم مهآلود آن دنیا بود که با تمام نرمی و لطافت خوابآلودش ضربه و تکان تندی بود، حتی اگر مصادف و همراه بود با کمابیش انفجارهای تند و پر صدا در دنیای ذهنیات و همچنین واقعیات گرداگردی ما، از جنگ در دنیا و سقوط و تبعید رضاشاه که پیش از آن افتادنش هرروز در سرود ملی خوانده بودیم “پاید کشور به فرش جادوان” و ناگهان دیده بودیم که نه جاویدان بلکه درست در ۲۰روز کشور نپاییده بود و فری نمانده بود و ما مانده بودیم با غلیظ و تلخی و ناتوانی و نوعی امید حسرتزده برای آینده که هیچ نشانهای از آن هیچکس ندیده بود و نمیدید.
اما “بوف کور” در قیاس با آنچه بعدها دیدیم و خواندیم و کشیدیم، با همه مهآلودی و خوابزدگی ماند و پابرجا ماند و تک و بیمانند و بیرقیب. علی رقم همه کوششهای دزدانهی ناقصی که برای تلقید از آن کردند. برای هیچکدام از نو کاران گروه ما نه سرمشق شد و نه مایه روگردانی. در حاشیه، آدمهای پرت درصدد تقلید برمیآمدند و بهجایی نمیرسیدند جز در تمجیدهای کسانی مثل خودشان پرت که رتبه “جاودانه ابرمردی” به کلمه بندیهای به هم چسباندهی پرادعایشان داده میشد که از زبانهای هرگز موجود یا هرگز نداشته “ترجمه” میکردند و از روی کار دیگران “بازنویسی” میکردند و کوچکهایی از خودشان کوچکتر به آنها احسنت میگفتند و همهشان الکی و ولمعطل ماندند تا نماندند.
اما “بوف کور” که هنوز مانده است به ضرب عظمتش نیست که پابرجاست. “بوف کور” یک جهش بیسابقه و همینجور بی لاحقه ای بود که به ضرب نفسانیات خودش بود که بود و تک بود و تک ماندن حتی در میان کارهای یک انسان استثنایی ولی آسیبپذیری که هدایت بود . آسیبپذیری هدایت حاصل خالی بودن محیط در نوع کار و اندیشه و حسیات خودش بود. تنها بود و تنها ماند و از همان تنهایی منفرد و دور از حسدهای بیزبان و بی جرات محیط خودش بود، و ماند و رفت ولی مانده است.
مانده است برای سرمشق شدن به دوری گرفتن از تقلید. به صادق بودن به حس و غریزه و دریافتهای ناپیوسته سنجیدهی خودش. به پیکانه داشتنهایش به وجه ناممکنی برای آنچه درگذشتههای دور بوده است ، گذشتههای که به خاطر دور بودنشان امکان دیدن دقیق برای بهدرستی روشن دیدنشان نیست، گذشتههای که انواع درستیها را کمرنگ و بیرنگ و ناپیدا میکند و تنها به اوج حرکتهای انسانی اجازهی اشاره میدهد. هر ظلم و زوری را به خاطر اجرای محسنات میشمارد و هر شکست و ناپاکی را ندیده میگیرد و هر کار نیک و درستی را ضربدر اندازههای مبالغهای میپندارد. خود هدایت هم به ضرب تلقینات یک “به نحو بریده” چرکی آور کشانده شد به تیرگیها و بعد که در تیرگیها خود را گرفتار دید خود را از شر هرچه شر بود آسوده کرد. در دوران حیاتش دید که آن اثر یک چه جور و به امید بهره بردن از اسمش تحسین میشد درحالیکه لعن هم میشد نه از روی تحلیل اجزایش، بلکه به این جهت که مطابق فرمولهای دور از شعور و شرافت انسانی که خود را منادی شعور و شرافت انسانی بهحساب میآورند و میآورند و حکم میدهد که صغیره ها آنها را تحسین کنند و فرمولهایشان را راه نجات و پیروزی آرزوهای انسانی بخوانند. نگاه کنید به تعریفها و تقلیدها و تکرار تقلیدهایی که در هر زبان ازجمله زبان فارسی خود ما میشد در امرهایی که در لباس فکر و فلسفه پوشانده میشد به حیات حکم و فرمانهایی که به رعایت ، و از حقارت و تقلید، و به ادعای فکر و فلسفه گرفته میشد از مثلاً ژدانف.
تا آنجا که به من میرسند من از انسانیت هدایت، از هوش آمادهاش از شوقش برای فراگرفتن و پرهیزش وقتیکه آن انسانیت و هوش و ذوق و ظرافت به کار بود و میدیدی که میچرخند و نقد سالم و بیپروا و همراه با حجب آرام و کارآمد و پرورده دارد بهره گرفتم و نظرهایش را که همیشه تصحیح خود بود و اگر چیزی به خطا فهمیده بود، کمابیش بلافاصله حرفش را برگردانده بود و به آنچه درست باید میدید و میدید و دیده بود به شوق شنونده بودن گرفتم و شکر گزارش شدم و بودم و هستم. بد کرد که خود را کشت ؛ اما خوب کرد که زودتر مرد. کارش همین “بوف کور” و آن “وق وق صاحاب” تا امروز که زنده است ؛ هرچند خودش ، تکرار میکنم، بد کرد که خود را کشت اما چهبهتر که زودتر مرد بی بیشتر آزرده شدنهای ناگزیر دور از تحمل به دنبال بدیها و بدکاریهای آشنایان بیجا آشنایش که دور بودند از حد انسان بودنش ، و خطا کردند که خلل آوردند به حد انسان بودنش.
چهاردهم آوریل ۱۸۶۵ (ساعت ۱۰ و چند دقیقه شب)، پنج روز پس از پایان جنگ داخلی ۴ سالهی آمریکا، آبراهام لینکلن رئیس جمهوری وقت این کشور در آغاز دومین دوره ریاست جمهوریاش در جایگاه شمارهی ۷ تماشاخانهی فورد در مرکز شهر واشنگتن هدف گلوله «جان ویلکس بوث John Wilkes Booth» یک بازیگر ۲۶ سالهی تئاتر و از هواداران کنفدراسیون آمریکا (طرفداران کاهش قدرت دولت مرکزی-جنوبیها) قرار گرفت و چند ساعت بعد (ساعت ۷ و ۲۲ دقیقه بامداد ۱۵ آوریل) درگذشت. ضارب موفق شد از پنجره فرار کند و با اسبی که از قبل زیر پنجره آماده بود، از محل دور شد. وی پس از تیراندازی به لینکلن، که در کنار همسرش نشسته بود و صحنه را تماشا میکرد، فریاد زد: جنوب انتقام گرفت. بوث از فاصله یک متر و نیمی تنها یک گلوله به پشت جمجمه لینکلن شلیک کرده بود.
این واقعهی دراماتیک خیلی زود به نقطهی عطفی در تاریخ آمریکا تبدیل شد و با آغاز به کار سینما در آمریکا، قصهی ترور لینکلن جز نخستین موضوعاتی بود که مورد توجه فیلمسازان قرار گرفت. تا جایی که تصویر «آبراهام لینکلن» اولین بار در ۱۹۰۱ در فیلم کوتاهی به نامThe Martyred Presidents روی پردهی سینما به نمایش درآمد. اما مهمترین رونمایی از تصویر او در سینمای صامت، در فیلم مشهور «تولد یک ملت» (۱۹۱۵) ساختهی «دیوید وارک گریفیث» رخ داد. این فیلم که تحول شگرفی در مقولهی داستانگویی در سینما به وجود آورد و نام خود را به عنوان نخستین فیلم مهم تاریخ سینمای امریکا تثبیت کرد، بخش مشروح و مشهوری دربارهی ترور «آبراهام لینکلن» دارد و مهمترین سکانس این فیلم تاریخی که شیوهی تدوینش و تقسیم تصویر به نماهای منقطع در آن، فصل جدیدی در سینما گشود، به ثبت لحظهی ترور این پرزیدنت مشهور تاریخی اختصاص یافته است.
بعد از «تولد یک ملت» فیلم صامت «زندگی دراماتیک آبراهام لینکلن» محصول سال ۱۹۲۴ از دیگر آثار سینمای صامت پیرامون زندگی شانزدهمین رئیس جمهور سینمای امریکا بود. این فیلم در زمان خود، جایزهی سینمایی «فوتوپلی» Photoplay را تصاحب کرد که مهمترین جایزه سینمای امریکا تا پیش از شکلگیری اسکار به شمار میرفت.
در ۱۹۳۰، «گریفیث» این بار هوس کرد تا زندگی «لینکلن» را به صورت مستقل تبدیل به یک فیلم کند. «آبراهام لینکلن» (۱۹۳۰) یکی از اولین فیلمهای بلند سینمای ناطق و نخستین فیلم ناطق «گریفیث» بود که البته هیچگاه نتوانست خاطرهی موفقیت «تولد یک ملت» را تکرار کند. اما در ۱۹۳۹، «جان فورد» درست در روزهایی که سخت مشغول ترسیم آمریکای نوین و رویایی خود روی پردهی سینما بود، دست به کار شد و فیلم کلاسیک و مشهور «آقای لینکلن جوان» را با بازی «هنری فوندا» ساخت که با تحسین فراوان روبرو شد.
شاهکار حماسی و تأثیرگذار گریفیث، همانطور که از نامش پیدا است، داستان شکلگیری آمریکای نوین را روایت میکند. از پیش از دوران جنگهای داخلی تا شکلگیری گروه مخوف کوکلوسکلانها. پس طبیعی است که آبراهام لینکلن، نقش مهمی در این فیلم داشته باشد.
«تولد یک ملت» دیدگاهی افراطی و نژادپرستانه دارد. آنچه که فیلم نشان میدهد این است که با شکلگیری کوکلوسکلانها بود که امنیت و عدالت در منطقه مورد بررسی فیلم برقرار شد. عدهای حتی احیای فرقه کلانها در میانه دهه ۱۹۱۰ را از تبعات نمایش «تولد یک ملت» میدانند. بنابراین در نگاه اول به نظر میرسد رویکرد گریفیث در این فیلم در قبال فرمان آزادی بردگان که توسط لینکلن صادر شد، منفی باشد. اما با توجه به گرایشات سیاسی محافظهکارانه گریفیث، او به واسطه اقداماتی که لینکلن برای حفظ تمامیت ارضی ایالات متحده انجام داد، از طرفداران لینکلن بود و این طرفداری را بعدها در فیلم دیگری به نام «آبراهام لینکلن» به اثبات رسانید. حمایت گریفیث از وارن جی. هاردینگ، جان کالوین کولیج و هربرت هوور، رؤسای جمهور آمریکا بین سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۲ که همگی جمهوریخواه بودند، این نظریه را تقویت میکند که او از طرفداران حزب جمهوریخواه بوده است. به همین دلیل است که لینکلن در «تولد یک ملت» نه تنها هرگز به عنوان یک کاراکتر منفی مورد بررسی قرار نمیگیرد، بلکه اقدام او در آزادی بردگان سیاهپوست هم به عنوان یک اقدام ناگزیر و قابل انتظار نمایش داده میشود.
اما ماجرای احداث اولین راهآهن سراسری قاره آمریکا برای جان فورد فرصت مغتنمی جهت نمایش مضامین مورد علاقهاش بود: نگاهی رمانتیک به تاریخ آمریکا، تقابل بدویت و تمدن نوظهور، بررسی ذات منفعتطلب انسان، اهمیت خانواده و البته نوعی سیر و سلوک روحی که شخصیتهای اصلی اکثر فیلمهای مهم فورد طی میکنند. آبراهام لینکلن در این فیلم زمان کمی را به خود اختصاص میدهد. چیزی حدود ۱۰ دقیقه از ۱۳۴ دقیقه «اسب آهنی». نویسندگان مجموعه، خیلی زود لینکلن را از داستان حذف میکنند و پس از امضای قانون گسترش خط آهن سراسری، تنها به وسیله یک میاننویس یادآوری میکنند که لینکلن در سال ۱۸۶۵ به قتل رسید اما این اتفاق تأثیری بر ادامه روند ساخت راهآهن سراسری آمریکا نگذاشت.
دیوید وارک گریفیث، ۱۵ سال پس از فیلم “تولد یک ملت” بار دیگر به زندگی پرهیجان لینکلن برگشت و فیلمی را به طور کامل به زندگی او اختصاص داد. در این فیلم محصول ۱۹۳۰ به ویژه صحنه قتل لینکلن به دست جان بوث در تئاتر فورد با دقت بازسازی شده است.
والتر هستون، بازیگر سرشناس آن سالها نقش ابراهام لینکلن را ایفا کرده است. این فیلم نخستین فیلم ناطق گریفیث و یکی از اولین فیلمهای بلند سینمای ناطق بود. به خاطر مشکلات فنی ضبط صدا در دوران اولیه سینمای ناطق، گفتوگوهای فیلم معیوب است و به روشنی شنیده نمیشود.
در ۱۹۴۰ در فیلم «ایب لینکلن در ایلینوی» به کارگردانی «جان کرامول» ماجراهای ریز و درشت زندگی لینکلن به عنوان حقوقدانی جوان و متعهد زیر ذرهبین قرار گرفت. ایفای نقش لینکلن را «ریموند مسی» (۱۸۹۶ – ۱۹۸۳) بر عهده داشت که بعدها یک بار دیگر در در سال ۱۹۶۲ در فیلم سینمایی «غرب چگونه فتح شد؟» نقش «ابراهام لینکلن» را ایفا کرد. «ایب لینکلن در ایلینوی» با پیروزی لینکلن در انتخابات ریاست جمهوری به پایان میرسد.
«آقای لینکلن جوان» ساخته جان فورد هم یکی دیگر از آثار اینچینینی ست. فورد پیش از «آقای لینکلن جوان»، یک بار در فیلم «زندانی جزیره شارک» به موضوع ترور لینکلن پرداخت. اما آن فیلم درباره پزشکی بود که به اشتباه به اتهام ترور لینکلن محکوم به حبس ابد میشود. اما در «آقای لینکلن جوان»، فورد این فرصت را پیدا میکند که خود آبراهام لینکلن را مرکز ماجرا قرار دهد. بر خلاف کاری که گریفیث در «آبراهام لینکلن» انجام داد، فورد بیشتر روی مسائل کاری لینکلن (با بازی هنری فوندا) تکیه میکند و از روی خیلی از مسائل شخصی لینکلن (از جمله ماجرایش با آن راتلج که خیلیها از آن به عنوان یکی از نقاط عطف زندگی لینکلن نام میبرند) عبور میکند. فورد در «آقای لینکلن جوان» تقریباً همان هدفی را دنبال میکند که گریفیث در «آبراهام لینکلن» پی گرفته بود: این که لینکلن چگونه توانست به آن فرد مصمم و متعهد تبدیل شود؟ تفاوت در این است که گریفیث ریشه این استحکام را در زندگی شخصی لینکلن جستجو کرد، اما فورد سعی کرد این ویژگی را ذاتی و بالفطره نمایش دهد. به سبک چند تا از مهمترین فیلمهای فورد، آبراهام لینکلن این فیلم فردی است که به ظاهر در انتهای فیلم تفاوت چندانی با ابتدای آن ندارد. اما در مسیر حرکتش در طول فیلم توانسته برخی از خصوصیات مهم خودش را شناسایی کند.
روند فیلمسازی دربارهی «لینکلن» در تمام این سالها ادامه یافت، هر چند که با ترور «جان اف کندی» مرثیهی رئیسجمهور ترور شده، سمت و سوی دیگری به خود گرفت. با این حال، آثاری چون، They’ve Killed President Lincoln The Lincoln Conspiracy ، The Ordeal of Dr. Mudd ، LincolnThe Day Lincoln Was Shot پیرامون زندگی «لینکلن» اکران و روانهی سینماها شدند.
اما با ورود به هزارهی سوم، روند فیلمسازی دربارهی «لینکلن» شدت عجیب و غریبی به خود گرفت. در سال ۲۰۱۰، «رابرت ردفورد» فیلم «توطئهگر» را پیرامون ترور «لینکلن» ساخت که مورد توجه قرار گرفت. اما در سال ۲۰۱۲ در سه فیلم مستقیماً به لینکلن پرداخته شد. اولی «لینکلن» ساختهی «استیون اسپیلبرگ» که مورد تحسین منتقدان قرار گرفت و در جوایز اسکار ۸۵ام، نامزد دریافت ۱۲ جایزهی اسکار و برندهی دو اسکار شد.
دومی فانتزی «لینکلن شکارچی خونآشام» به تهیهکنندگی «تیم برتون» و کارگردانی «تیمور بکمامبتوف» که بیشتر برای گیشهی عمومی ساخته شد و سومی فیلم ویدئویی و فانتزی «لینکلن علیه زامبیها» ساختهی «ریچارد شنکمن». در سال ۲۰۱۳ نیز فیلم زندگینامهای «نجات لینکلن» ساختهی «سالوادور لیتواک»، «فرشتههای بهتر» ساختهی «ای.جی ادواردز» و به تهیهکنندگی «ترنس مالیک» کارگردان نخل طلا گرفته و سازندهی فیلم «درخت زندگی» و نیز فیلم تلویزیونی «کشتن لینکلن» ساختهی «آدریان موت» از جمله تولیدات صنعت فیلمسازی آمریکا برای گرامیداشت یاد شانزدهمین رئیسجمهور این کشور هستند.
شعر
مؤلف: کتایون آذرلی
عنوان: تبسم سکوت
طرح جلد: نقاشی: مؤلف
ناشر: آیدا – آلمان
چاپ اول: ۲۰۰۷
سروده های این دفتر مربوط به سال های ۲۰۰۴تا۲۰۰۶ راشامل می شود. نخست بگویم که کتایون ازهنرمندانی ست که درکنارسرودن شعر، نقاش وطراح خوش ذوق وهمچنین روان درمانگرونویسنده ای ست که سال های پیش، پس از رهایی از زندان جمهوری اسلامی با نوشتن «مصلوب» باقلم و آثارواندیشه هایش آشنا شدم. مصلوب دربرگیرندۀ خاطرات زندان کتایون بود که جنایت های هولناک و تجاوزهای ننگین و ضدانسانی حکومت اسلامی را عریان کرده است. خاطره نویسی زندانیان سیاسی درآن سال ها به ویژه زنان ودختران جوان، پس از رهایی از قلاده های حکومتی، فصل تازه ای را درگفتمان های زنانگی ادبیات اجتماعی ورق زده که گشودن بحث آن نه جایش اینجاست ونه دراین بررسی می گنجد. اما بگویم که گسست وتحول ادبیات زنان، هم جبرتاریخ بود وهم برآیند رفتاروکردار های نابخردانه وچه بسا بیشرمانۀ مجریان عدالت درجمهوری اسلامی، ازان جمله شکنجه گرانی که مسئولیت بازجویی متهم نیز برعهدۀ ان ها گذاشته شد که هنوز هم دارند و درحکومتند! و زندانبانان، که با برآمدن اسلامی های تازه به دوران رسیده، به گروه بی سوادها وبی فرهنگ ولات ولوت های محلی ها واگذارگردیده است!
با پوزش ازاین یادآوری.
کتاب شعرکتایون راباز می کنم.عنوان نخستین سروده دفتر«نگاه خدا» ست:
«پا ازخانه که بیرون می گذاری/ دیگرتنها نیستم/ خود خودم هستم/ که نه سر آشتی می گیرم با شب/ نه سرسازش دارم با روز.
پا از خانه که بیرون می گداری/ مقابل چشمان مهتاب می نشینم عریان/ شمع را روشن می کنم/ آیینه هارا ازغبار پاک/ و نگاه می کنم به تنهایی خودم/ درآیینه ای به بلندای زمان.
نه، نمی خواهم بازگردی ونگاهم کنی دمی/ من چنان ازبرهنگی سرشارم/ که چشمان تو کور می شود اگر نگاهم کنی دمی/ نگاه تو/ سنگ مزار منست گویی/ من از تنهایی با تو بودن لبریزم/ . . . . . .
نه نمی خواهم نگاهم کنی/ چشمان من پُراند ازشیون مادران گم کرده کودکان/ و در اندیشه ام/ عزیزترین مصلوب/ به میعادگاه اندوه رفته است/ وکسی که درمن تلخ می گرید وسخت می سوزد/ چون ققنوسی درمن نشسته است خموش.
دراین عصر بی گریز و ناگریز/ انجماد جهانگیر جهل/ دلم را به درد می آورد/ چرا که شداد عصر من/با چشمهایش/ چون نگاه خدا/ سنگسار می کند مرا/
همواره و همیشه ».
درعنوان تنها:
تکیه به دیواری / رانو به بغل/ سرگذاشته برآن / بالحنی زلال و آبی/ سلام می گوید تنهایی را .
اینجاکه منم/ حس می کنم هرشب ستاره ای/ فرومی ریزد روی خاک/
خاک این سرزمین/ دیری نمی پاید که نقره فام خواهد شد/ نگاه من مملو از اشک.
اینجا که منم/ صدای سوره های جنون جاریست دروسعت لحظه ها/ وشده است این مکعب کوچک/ جلوه گاه خدا و پیامبران پوشالی/ و ریستگاه ما/ چه غریب است، چه غریب/ ومن وتو چه از سایه ها تنها تریم.
شداد عصرمن/ اگرهزارباردیگرهم/ معجزۀ کتاب وعصای پیامبری را/ درگوشم فریاد برارد و برسرم بکوبد و بررُخم کشد/ سربسوی آسمان بر نمی دارم/ سجده برزمین نمی کنم/ به ملکوت پناه نمی برم/ وپا دریک کفش نمی کنم/ تا به آرامش بهشتی یان رسم/ . . . . . ./ تکیه به دیوار/ زانو به بغل/ سرگذاشته برآن / سلام می گوییم تنها یکی را ».
درعنوان « آرزو» از«شراب تلخ» با حسرت تلخ یاد می کند:
«شیر وشکر را درهم می ریزم من/ به یُمن هرجرعه شراب تلخ مرد افکن/ تا شاید این روح و جان تلخ/ اندکی شیرین شود، شیرین/ بیهوده است/ همه زخم های من از کودکی ست/ ای کاش مادر/ مرا دوباره آبستن شوی».
کتایون، دربرخی سروده هایش، « نیمۀ منِ دیگرخود» را مخاطب قرار داده به درد دل می نشیند.
درعنوان «ازهنوز تا همیشه» با «من وتوی خود» رازدل می گشاید:
«من اما/ ازهنوز تاهمیشه/ زیر پوست سنگین سکوت مانده ام؟ / تواما/ ازهنوز تاهمیشه/ درامتداد وآژه ها مانده ای/ من اما/ ازهنوز تا همیشه/ سرشاراز التهاب روئیدنم/ تواما/ ازهنوز تا همیشه/ روح مرگی/ من اما/ ازهنوز تا همیشه/ کنار ستیغ آفتاب نشسته ام/ تو اما/ ازهنوز تا همیشه/ میان مه خاکستری روزهای کبود مانده ای/ من اما/ ازهنوزتاهمیشه/ صدای گام هایم را ازروزگار بی اعتمادی ها می آید/ تو اما/ازهنوز تاهمیشه/کوچ پرستوهایی/ پژمردن گلی درباغچه ای/ خالی بودن کوچه ازعابری/ من اما/ ازهنوز تا همیشه/ به ستوه آمده ام ازابتذال تکرارو تکرار/ تو اما/ ازهنوزتاهمیشه/ روزشمار تقویم کهنۀ منی».
درعنوان «هزار وسیصد وچهل و پنج ساله» همان شیوه اما با نگاهی عمیق به تاریخ دنبال می شود:
«چهل ساله ام و پیر شده ام گویی، با روحی کودکانه / گویی قرن ها زندگی کرده ام میان هجوم این سکوت/ قرنهامُرده زیرآواراین خاک/ وباردگرازگور برخاسته/ درهیآت زنی که گم می کند همیشه نیمه اش را/ همچنان که زمان را/جمله هایش خوش اند این زن/ وکودکانش مُرده/ ومی میرد دراین سکوت/ چونان پرنده ای در باغی تاریک/ . . . . . . . . ./حرف های نمور/ روح های یخزده/ باگرمای واژه هایم بیگانه اند/ این را نبض ستاره وشم/ درسکوت باغ سترون گفت/ ومن فرو افتادم و پیرشدم/ ومُردم/ وباردگر ازگوربرخاسته/ بالابلند واستخوانی قامت/ کنار لالایی گهواره از لحظه ها پرسیدم/ چند ساله ام امروز؟/ صدای شیون وناله/ از اتاق مجاور/ چون ضربه های شلاق برفرق استخوان هایم می رسید به گوش/ تاریخ تکرارمی شد/ وزمان به زوال/ و درد بوسه می زد روی پوست من/ ازگور برخاسته/ کنارلالایی گهواره/ دگرباره پرسیدم از لحظه ها/ امروزچند ساله ام؟/ به سادگی گفت/ هزارو سیصد وچهل وپنج ساله».
غم واندوه سنگین کتایون، در سروده های این دفتر لبریز شده، اما امید به آینده و رهایی ازقلاده و زنجیررا در زوایای آرزوهایش یاد آور می شود .
درعنوان «سفرسبزخواب» :
«منجمدشده ام درلایه های بی قراری/ با پلک های سنگین ازدرد/ ونقش های گیج ودوران/ درتورم اعصاب/ و رعشه های مدید تشنج/ درشیار رگ ها/آوارسال ها سکوت/ . . . . . . وسیاهی محض اطرافم/ . . . . . . درهجوم این هجرت/شفایی بیابد این تن زخم دار/ زخم دار و بردار/ . . . من سایه تحمل را/ نقاشی می کشم روی استخوان هایم/طوفان اندوه درذهنم/ سال ها که متولد شده است/ وآبشاراشک
برگونه هایم/ اتفاق غریبی نیست، نازنین/ درسفرسبزخواب/ سایه ام/ تنم را از دار برمی گیرد».
درعنوان «نامردمی»
فرد نامردی ازخودی رامخاطب قراردادن بهانه شده تا کتایون، بحش بزرگی از نامردمان را بشناساند. نامردمان جامعه را. به هررو نقدی ست هُشدار دهنده که ریاکاران وعاملان جهل ریشه دار فرهنگی و بندگی را، با زبانی عریان و بسی شاعرانه به باد انتقاد گرفته است:
«راز رهایی وفرجام این جان پرسکوت را/ باتیز خشم نگاهت/ از چهره ام نتوان زدود/ بیهوده به ستیزآمده ای/ این رازنگشودۀ سکوت/ سرودسازهیچ فریاد و نغمه ای نیست برایت/ ای ازپاکی تهی/ کامیاب نمی سازد تورا لبان بسته ی من/آغشته اند به سکوت این همه بوسه/ این همه حرف و واژه وفریاد/ سرانگشتانم/ نوازش نمی کند تورا دراین گداختگی ورنج و اندوه بی پایان/ دراین وسعت بدگمانی ها/ دراین حیرت و جستجوو نیافتن فریادی/تنها زاده شده/ تنها زندگی کرده/ تنها مُرده و درنرم سای ارغوانی سایه ی سرد/ درسنگستانی پُر زسکوت/ وآسمانی وجب به وجب ستاره پوش/ شیفته ام نمی کند نامردمی هایت/ آه/ بیهوده به ستیز آمده ای/ یک شمع و این همه تاریکی/ یک راه و این همه بن بست/ یک دهان و این همه سکوت؟ بد اندیش نمازگزار/ باجنون وجهالت هم پیمان/ طنین کدامین تازیانه ای برای فریاد؟/ ای غنوده درتیرگی/ نمی گشایم آیینه لبانم را برایت/ نمی شکنم قفل این سکوت را/ هق هق کنان پایانش نمی دهم ای تازیانه به دست/ دریغ و درد کنارنامردی هایت/ انسان بودن و سنگ و سرد و سکوت واره شدن».
خشم وفریاد عصیان، نه آن گونه متواضعانه که «تبسم گونه» باشد، درسراسر دفترباحضور خود، مخاطب را می چرخاند وعارضه هایش را درنقش های گوناگون که کتایون آفریده به سمت وسوی دنیایی تازه وروشنای «رهایی» از اسارت و قلاده سوق می دهد. در بیشترین سروده ها درعناوین گوناگون، تلاش ش درنجات همنوعان ازبندهای ویرانگری ست که دراذهان تک تک ما با اوهام لانه بسته درحکومت تکیه زده است!
«فاصله»
آخرین عنوان این بررسی ست:
«برای حافظۀ زخم خورده خویش/ طرح خیالی را رقم می زنم/ تا درآن هیچ شقایقی پرپر نباشد/
بگذار فاحشه بنامند تورا
قربانی/ یاکه دیوانه/ مجنون صفت/ تو درخواب های من/ باقامتی نیلوفرانه/ سودایی و زلال/ باحرکاتی عشق آفرین و مهرآمیز/ هنوزهم بوسه بخشی و تن سپاری و نوازشگر/ پس دگرباره بوسه بخش و تن سپار و نوازش ن مرا/ ای دوشیزۀ عطرآلودۀ ماه و باران/ بگذاردگرباره گیسوانت درهم شود باعطرشقایق/ وتعریف تازه ای در دلم آغاز گیرد از عشق/ مهتاب برپهندشت پیکرت بتابد/ وبوی خیس ماه ازپوستت برخیزد دگرباره
خیزانه و شورانه سر
گویی درشب و سکوت نیز هنوز بانوی بارانی شعری
این را تو گفتی تو
بوسۀ بهار بود با دریا/ با تلاقی دو روح در عفاف عریانی شب/ که من به تماشایت نشستم/ میان شب و ستاره و سکوت/ وسحر که سرزد وصبح سر رسید/ تو رفته بودی/ تو رفته بودی ومن می دیدم/ که پس از تو/ وسوسه انگیز نیست دوست داشتن یا عشق ورزیدن و همخوابه شدن/ حالا بی تو دیرزمانی ست که/ هروقت می خواهم شعربگویم/ آن پیراهن قدیمی خواب تورا به سینه می فشارم/ همان پیراهنی که بوی تو را دارد
بوی روزهای بارانی/ بارانی/ پیوسته بارانی».
تبسم سکوت را می بندم. اما هنوزچشمم روی طرح کتاب میخکوب شده. طرحی ماهرانه ودرخشان که رنج واندوه خاموش وتلنبارشده «زن» درفرهنگ خودی را به نمایش گذاشته است.
نویسنده: امید کشتکار
طرح جلد: فرهاد فزونی
صفحه آرایی: پرنیان حق بین
ناشر: نشر ناکجا
نخستین چاپ: پاریس – ۲۰۱۷
به خفتگان خاوران
عنوان بالا در نخستین برگ های کتاب آمده است.
وسپس قطعه ای از اثر به یاد ماندنی ساموئل بکت «مالون می میرد» و سروده ای کوتاه از بیژن الهی:
«روز چندان طولانی بود
که همسایه ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپرکان را بدان فریب دهد.»
نویسنده درمقدمه ای دوبرگی خود ودویار جدانشنی ازهمدیگررا معرفی کرده. هرسه دانشجو، آغشته به شب. الکل . کتاب وسیگار و پوکر و پینک فلوید و باقی قضایای جوانی و . . . :
«هرشب. مست و ژولیده و بریده ازدنیا باهمه ی وجود گوش می دادیم به به صدای گیتار راجر واترز وسیذبرت و دیوید گیلمور و با آوازهایی که نمی دانستیم چگونه سحرمان می کند. به صبح می رسیدیم. روزهای عجیبی بود. دوران بی حوصلگی. دوران خلسه. دوران وارفتگی.
این مقدمه کوتاه سرآغاز سفری ست که نویسنده، چراغ های مرز را می بیند. رمان شکل می گیرد. رمانی خواندنی که نمی توانی لحظه ای کنارش بگذاری. بی تاب و طاقتی که تا اخرین برگ بروی و با گذر ازصحنه ها روح حوادث را دریابی. اندوه دردها، تلحی و خوشی ها را.
از پاریس می گوید و میدان ژرژ پمپیدو. به ایروان می رود. وسیله آرمن که راننده تاکسی ست درآپارتمانی اجاره ای زندگی می کند. ازکهنگی وزندگی فقیرانه شهرنشین های ارامنه شاکی ست. بایادی ازخاطرات گذشتۀ ازرفتن به دربند واز«دوراهی اوسون» و کوهنوردی، ازآبشاردوقلو و چادر زدن درپناهگاه شیرپالا می گوید. من خواننده را که سال های طولانی ست از وطن دورم با خود درآن منطقه می چرخاند و دنبالش می کشاند با دنیایی غم و اندوه و حسرت های غریبانه درتبعید ناخواسته!
جالب این که نویسنده، دریکی ازگشت وگذارهای کوهنوردی با خانم تنهایی آشناشده وشب را با او درچادرخود می گذراند. صحبت خار بیابانی وخواص ان پیش می آید و خانم از تجربۀ خودش روایت می کند که:
«برای آنکه احساس اون خاطره هارو تجربه کنم تا حالا چند بارلای شکاف سنگ ها مچاله شدم و خوابیدم. بدون زیرانداز یا پتو، سرد بود اما راهش رو بلد بودم چه جوری خودم رو گرم کنم. چند بار با خودم وررفتم با یه تیکه خار خودمو ارضا کردم. زخم بدی شدم اما خوب بود. انگار از طبیعت حامله شده باشی.»
درایروان، اما درفضای ژورژ پمبیدو پاریس باخیال درپرواراست: «درمیان هوای گرفته قطار بدون تهویه که سرشار از بوی عرق است و درمیان بی تابی مسافران که مدام غرغر می کنند سرم را پشت صندلی تکیه می دهم و چشم هایم را می بندم. محسن چاوشی ترانه ی «کافه های شلوغ» را می خواند و مرا با آن صدای خش دار می برد به تهران».
درخیابان شانزده آذر نزدیکی های تالار مولوی دست دردست دختری با صدای قوطی فلزی خالی که درجوی آب کنارخیابان می غلتد. خواب تهران را می بیند. ماه خرداد وخیابان های شهرمملو ازمردم معترض درحال قیام علیه جور وستم حکومت دستار بندان و پلیس همیشه مهاجم را که باطوم دردست ازهرطرف برسر و کول مردم می زنند و راه بلواررا می بندند. از تماشای تصویرهایی که از پشت آن پنجره و از مانیتور دوربین کوچک دیده، روایت تلخی از وحشیگری حکومت را ثبت و ضبط کرده است:
«آدم هایی که هراسان می دویدند. صداهای فریاد، فحش. نعره وخون. باتوم هایی که بالا می رفتند و بی محابا فرود می آمدند. سرآدم ها، روی بدن های به زمین افتاده، روی شیشه ی ماشین ها وصدای فریاد ودرد وخشم آمیخته با صدای بوق ممتد اتومبیل ها وسرها و بدن هایی که زیر ضرب پلیس های سیاهپوش و یا سرباز وظیفه هایی با لباس های مندرس متلاشی می شدند.»
درایروان، توی گرمای آزاردهندۀ مردادماه، همسرراوی به نام «آسمان» که دوسه هفته قبل از سفر ایران برگشته اصراردارد که یک مسافرت چند روزه به تهران برود. می گوید:
«بعد از پنج سال زندگی حتی نمی توانم یک بلیط هواپیما برایش بخرم».
از مضیقه مالی شاکی ست. کاری هم نیست که دنبال کند و درآمدی ولو ناچیزداشته باشند. بگومگوی تندی بین آن دو می گیرد و سرانجام آسمان به تهران می رود.
نویسنده، اشنایی با آسمان را شرح می دهد و اززندگی مشترک با هم. وسپس از گرفتارشدن خود به دست مأموران امنیتی حکومت اسلامی :
« ناگهان یک پژوی ۴۰۵ سیاه رنگ کنار پایم ترمز می کند. فکر می کنم می خواهد آدرس بپرسد. مکث می کنم اما صورت ریشویی که از پنجره بیرون امده به اسم صدایم می کند پیش از این که حرفی بزنم می گوید که سوارشوم. دستور داده و چرا سوارشوم؟ اما هنوز جمله ام شروع نشده که درماشین باز می شود دومرد قوی هیکل درشت پایین می آیند ومرا می کشانند داخل پژو. ثانیه ای بعد درصندلی عقب ماشین هستم و سرم را به زور خم می کنند زیرصندلی. یک پا روی گردنم کمرم را به پایین فشار می دهد. از ذهنم می گذرد خوب شد شال گردن بسته ام احتمالا احمقانه ترین فکری بود که آن لحظه می توانستم بکنم «.
نویسندۀ داغدیده درهرگوشه ی این کره خاکی باشد، درخواب و بیداری، درغم وشادی با خاطره هاست. خاطره ها بخش بزرگی ار روزمرگی های اوست؛ زیرپوستش لانه بسته. صدرنشین کانون اندیشه ها و خیالات اوشده است. مهم نیست درکجای جهان وکدامین سرزمین است که روایت می کند:
«کنار پنجره ایستاده ام سیگار می کشم و به گل های شمعدانی صورتی رنگ همسایه ی رو به رو نگاه می کنم.که زیر نور زرد رنگ پنجره اش به نارنجی می زند . . . . . . . . . دلشوره گرفته ام. از یاداوری آن خاطرات دل و روده ام به هم می پیچد باز برمی گردم کنار پنجره».
و صحنه ی جنگ و کشتارحکومت با مردم درمانده وجان به لب رسیده را برای آیندگان به عنوان میراثی از حکومت دینی می نویسد و یادگار می گذارد:
«تمام تقاطع های خیابان آزادی را با گارد ضد شورش بسته اند و گاز اشگ آور وگلوله های پلاستیکی است که به سمت مردم شلیک می شود. خیابان مثل صحنه ی جنگ است. . . . . . با دونفر دیگر یکی از سطل های اشغال پلاستیکی را هل می دهیم و تا وسط خیابان می اوریم. ازبین زباله ها چند برگ روزنامه پیدا می کنم و آتش می زنم و می اندازم روی آشغال ها. کیسه های پلاستیکی زباله درثانیه ای شعله ورمی شود وبوی سوختن پلاستیک وآشغال بلند می شود . . . . . . درهمین حال و هوا ناگهان ازپشت سرلباس شخصی ها با موتور سرمی رسند وحمله می کنند . . . . . . صدای گلوله هایی که یکی پس ازدیگری شنیده می شود. یکی دوبار زمین می خورم اما بازبلند می شوم. با صدای بسته شدن در فلزی سکوت ناگهانی سر می رسد. . . . می افتم روی زمین و آتشی که چشم ها و ضورتم را گرفته خیال آرام شدن ندارد.»
درسکوت وتاریکی شبانه، خانه ای که آن عده را پناه داده، درانتهای راه چشمش می افتد به جوانی که روی زمین افتاده با بازوی خون آلود ناله می کند به سمت او می رود برای کمک به مجروح تا به حیاط می رسد. مردی را می بیند در وسط باغچه نشسته :
« باکپه ای کتاب وروزنامه است که روی هم تلنبارشده اند مرد همچنان که پشتش به من است بلند می شود. از جیب پیراهنش سیگاری بیرون می آورد و بعد کبریت وقتی سیگاررا روشن می کند کبریت نیم سوخته را روی کپه های کتاب ها و روزنامه می اندازد. کاغذهای خشک به سرعت آتش می گیرند و مرد همان طور بی حرکت خیره است به شعله ها که بالا می کشند. ازپشت سرم صدای هیاهویی بلند می شود. بازهم سربازها با بسیجی ها پشت در رسیده اند و با لگد و فریاد دستور می دهند که درساختمان بازشود.»
ازدوست ایرانی به نام حمید که عیاش و خوشگذران است و وضع مالی بهتری دارد یاد می کند با اندکی بی میلی از مشارکت خود درعیاشی ها با او. فکر مسلط شکنجه گاه و زندان و روایت دوران سیاه غل و زنجیردنبال می شود.
آسمان، ازمسافرت تهران به ایروان برگشته. و آن دو ازفرودگاه با تاکسی زوار دررفته درحال رفتن به خانه اند. هردو بی حال و حوصله. راوی اما اندوه سیاه درد دل پردردش را تمی تواند مهار کند:
«به این شهرفکر می کنم که مثل یک زندان بزرگ مرا درخود حبس کرده. شهری که دوست ندارم. آسمان هم آن سوی صندلی پهن ماشین نشسته وخیره است به بیرون.»
روابط آن دو روبه سردی می رود. هردو به این نکته می رسند واحساس اینکه دوران جدایی سر رسیده. راوی داستان جایی اشاره دارد وازهمخوابی ستاره با مردی :
«به طرفش هجوم بردم، لپ تاپ را از دستش قاپیدم و پرت گردم گوشه ی سالن و موهای بلندش را درمشتم گرفتم و [فریاد] کشیدم. جنده، جنده» انگار که فراموش کرده همخوابی ش با فاحشه لاغر اندام تاجیکی شوهردار درمهمانی حمید!؟
صحنه ی هولناکی که وحشیگری شکنجه گران را عریان می کند. خواننده، گیج و مبهوت در دنیای وهم وخیال با بیم وهراس نالۀ قربانی را می شنود:
«دستی روی سرم می نشیند با ضربه مرا به جلو هول می دهد. ازتوی لگن بوی شاش و عفونت بلند می شود. گریه می کنم. ضجه می زنم. التماس می کنم. دست ها سرم را بیش تر به سمت لگن پُر ازعفونت هول می دهند. ازگریه وضجه نفسم بریده است، ولی با صدایی تیز وبریده باز فریاد می زنم و التماس می کنم. چند سلول آن طرفتر حتما کسی یا کسانی نیم خیز شده اند، پتوی سربازی را چنگ زده اند و به ضجه های من گوش می دهند وبه این فکر می کنند که چه برسر صاحب این فریادها می آید.»
اثرامید کشتکار، رمانی ست که دستاوردهای ویرانگر و فاجعه بار حکومت استبداد دینی را نه تنها برای نسل کنونی بل که برای نسل های آینده روایت کرده، و با عریان کردن صحنه های شکنجه، رسالت نهایی خشکه مقدس های ریاکارو غارتگر را مستند کرده ا همو نشان داده که دستاربندان متظاهر به خداشناسی، باغارت بیت المال وسودجویی کامل از درآمدهای کلان، توسعه ی فقر وفحشا و پرونده سازی برای هرمعترض ومحروم؛ وشگفتا که با استفاده ازپیشرفت های رفاهی تمدن غرب، ولعن و نفرین و فحاشی مدام به غربیها، تنها و تنها هدفشان گسترش جهل وعوام پروری ست برای دوام استبداد !
اگر کمی اهل ادبیات باشید میدانید که سهم مهمی از دیوانهای اشعار و کتابهای مشهور ادبی ما به توصیف بهار و وصف جشنهای نوروزی اختصاص دارد، چیزی که ما آن را به عنوان بهاریه میشناسیم. نوروز با تمام آداب مفصلش، در شعر شاعران توصیف شده و شرح مراسم و آیینهایش در کتابها آمده و روایتها و داستانهای بسیار دارد.
اما در ادبیات معاصر ما بخصوص در ادبیات داستانی، گویا نویسندگان با نوروز قهر کردهاند و با اینکه این آیین کهن میتواند بستر خلقهای ادبی فراوانی باشد، در مورد آن دریغ شده است.
با این حال اشارههای مختصری هم به عید نوروز در بعضی از داستانهای ما هست و اگر اهل خواندن داستان باشید حتما به آن ها برخوردهاید. در این نوشته به آثار چند نویسنده مشهور معاصر میپردازیم که عید را دستمایه کارشان قرار دادهاند. اگر اهل ادبیات هستید و دلتان میخواهد در نوروز کتابی با حال و هوای این روزها بخوانید، این داستانها را به یاد داشته باشید.
دید و بازدید به رسم دهه ۳۰
معروفترین داستانی که در آن از عید نوروز سخن گفته شده، داستان «دید و بازدید» جلال آلاحمد است. این کتاب عنوان نخستین مجموعه داستان منتشر شده از این نویسنده هم هست که در سال۱۳۲۶ چاپ شد. داستان دید و بازدید به پایانبندی خوبش مشهور است و در آن از رفتار مردم آن دوران(که شاید هنوز هم ته ماندههای آن وجود داشته باشد) در برگزاری مراسم نوروز و عادتهای آن ها انتقاد شده است. این سبک، یعنی همین انتقادهای اجتماعی، سنتی بود که در آثار دیگر نویسندگان آن دوران هم وجود داشت. البته در این داستان به عادتهای خوب مردم هم برمیخورید؛ بخصوص آن جا که خانم بزرگ به رسم عیدی، اسکناسی کف دست راوی میگذارد و جیبهایش را از نقل و شیرینی و گندم و شاهدانه پر میکند. البته در همین داستان به نویسندگانی هم برمیخورید که در روزهای آخر اسفند آگهی میکردند تعطیلات نوروز به سفر خواهند رفت و از دیدار دوستان محرومند: «تبریکات صمیمانهام را در این نوروز ملی باستانی به خدمت تمام دوستانی که همه ساله سرافراز میفرمودند تقدیم داشته و در ضمن خبر مسافرت چند روزه خود را به نواحی جنوب اعلام میدارم.
از این جهت با هزار تاسف و پشیمانی از پذیرفتن و درک حضور دوستان در ایام نوروز معذور و امید است که….»
خانم نویسنده نوروز دوست
داستان کوتاه خوانها، اگر آثار سیمین دانشور را خوانده باشند، داستان عید ایرانیها را به یاد دارند. این داستان یکی از معدود داستانهایی است که به شکل خاص به یکی از آیینهای نوروزی میپردازد. داستان عید ایرانیها در کتاب «شهری چون بهشت» منتشر شده است که داستانهای خواندنی دیگری هم دارد. اما عید ایرانیها، به یک عنصر نوروزی که حالا دیگر رو به زوال است، یعنی ـ حاجی فیروز ـ میپردازد. در این داستان ۲ کودک آمریکایی، با یک حاجی فیروز مواجه شدهاند و جنبههایی از فرهنگ ایرانی در آن زمان و شرایط اجتماعی دوران در این داستان نمایانده میشود: «تد و جان با ماشین مدرسه به خانه برمیگشتند. ماشین سر دوراهی نرسیده به قلهک ترمز میکرد و آن ها پیاده میشدند و تا خانهشان چندان راهی نبود. یک روز نرسیده به دو راهی مرد سیاهی را دیدند که روی کنده درختی که شاخه هایش را زده بودند ایستاده. اگر وقتی ماشین بچهها رد میشد مرد سیاه سلام نظامی نداده بود، هرگز به فکرشان نمیرسید که مجسمه نیست.
وقتی ماشین مدرسه ترمز کرد، تد و جان برگشتند و رفتند سر وقت حاجی فیروز… روی هم رفته از همه چیز حاجی فیروز خوششان آمد. از لباس قرمز، از کلاه بوقی، از صورت سیاه، از صدای دایره زنگی و از آوازش و بعد از کنجکاوی زیاد فهمیدند که حاجی فیروز پیش از عید ایرانیها پیدایش میشود، اما هنوز زمستان بود و حاجی فیروز آمده بود. پس چرا آمده بود؟ و باز کنجکاوی…و به این نتیجه رسیدند که حاجی فیروز گاهی آب حوض میکشد، گاهی برف پارو میکند و پیش از عید حاجی فیروز میشود.شاید یک زمستان اصلا برف نیاید. شاید هیچکس آب حوض خود را خالی نکند. مخصوصا زمستان و آب یخ زده حوض.»
البته سیمین دانشور در رمان جزیره سرگردانی هم یک فصل را اساسا به نوروز اختصاص میدهد. در آن فصل راوی به شرح و وصف آداب نوروزی برای خارجیانی میپردازد که در جشن نوروز حضور یافتهاند.
«سر دلم هم غلط می کند به شور و جوش بیفتد. بی خود به بچه اکم هستی نق زدم. اما چه کنم دست خودم نیست. آدمیزاد هزار جور حالت دارد. دلم نمی خواست عیدم اینجور سوت و کور باشد. هر چند که هستی از قول گوته گفته باشد که تنهایی راز دانایی است. »
مجید و لباس عیدش
کم تر نسل سومی اهل ادبیاتی است که قصههای مجید اثر هوشنگ مرادی کرمانی را خوانده باشد و داستان لباس عید مجید را به یاد نداشته باشد مجید پسر ساده دل کرمانی با روحیه بذله گویش، در خانوادهای فقیر زندگی میکند و جز یک بیبی و یک خواهر کسی را ندارد، اما همین مجید هم برای لباس عیدش برنامهها دارد. ماجراهای کت و شلوار عید مجید در داستان جذابی از این نویسنده آمده که خواندنش در عین اینکه خنده را به لب مینشاند، ته رنگی از اندوه هم دارد. خود مرادیکرمانی درباره این داستان میگوید: «من مدتی هم برای رادیو داستان مینوشتم. عید بود که گفته بودند داستانی بنویسم که مسائل نوروز در آن باشد. من یاد همان قصه افتادم. گفتم من داستانم در مورد بچهای است که تنها و یتیم است و موقعیت خاصی دارد، مادربزرگش نمیتواند خواستههایش را برآورده کند، درعینحال طنز هم هست. این داستان را مینویسم. اول مخالفت کردند که ما یتیم و یتیمبازی نمیخواهیم و برنامه برای عید است و این حرفها. اما من سماجت کردم. داستان را نوشتم و توی اجرا هم خوب از آب درآمد.
«پرویز دوایی و بهاریههای تکرار نشدنیاش»
پرویز دوایی را مشتاقان عالم سینما بیشتر به عنوان منتقدی خوشقلم میشناسند، اما بهاریههای داستانگونه او همیشه برای اهالی قلم جذاب و خواندنیست، همان بهاریههایی که از دنیایی سخن می گویند، لبریز از زیبایی و شور زندگی.
او با این بهاریه ها در کوچه پس کوچه های تهران قدیم پرسه می زند و با کلام به ظاهر ساده اما عمیق و باورپذیرش اش خواننده را مسحور خود می کند و در همان حال در گوشش نجوا می کند که همه ی این زیبایی ها دیگر از کف رفته است. بهاریه های او به سادگی و با آرامش تمام از تضادهای زندگی روایت می کنند، از زیبایی و زشتی، از مکنت و فقر، از رهایی و اسارت و فرای همه ی اینها از سینما و حقیقت. دوایی در این بهاریه ها خواننده را در خواب خوشی فرو می برد که بیداریش دریغ آلود است، حس حسرت و غربتی که با وجود بغض آلود بودن، شیرین است و خواستنی :
«در لحظه ای که توپ تحویل سال در می رفت (هرچند که بچه ماهی در تنگ بلور در سر هفت سین و تخم مرغ روی آینه که قرار بود در لحظه ی تحویل بچرخند نمی چرخیدند)، ولی هوا آشکارا یک درجه روشن تر و زمانه چندین درجه شاداب تر می شد. آدم برای پوشیدن لباس نو و دویدن به کوچه و زدن به میان نور اولین روز آفرینش، برای جاری شدن در رویش جهان، در این ضیافت عظیم عمومی خلقت و مثل نسیم عطرآگینی به بساط هستی پیوستن، در پوست نمی گنجید…«کودک بودن، روز اول سال نو!» (یک آقای شاعر ژاپنی گفت)» پرویزدوایی – بازگشت یکهسوار
نوروز به روایت قصهها
قدیمیترین داستاننویسی که در آثار خود به نوروز توجه میکند، عبدالحسین صنعتیزادهکرمانی است. او که پدر رمان تاریخی ایران خوانده میشود از اولین رماننویسهای ایرانی و صاحب رمانهای متعددی است که از آن میان ۳ رمان «دامگستران یا انتقام خواهان مزدک»، «مجمع دیوانگان» و «رستم در قرن بیست و دوم» در دهه اول قرن شمسی حاضر و تقریبا هم زمان با «یکی بود یکی نبود» جمالزاده نوشته شدهاند. از این میان در رمان «مجمع دیوانگان» صنعتیزاده به آینده سفر میکند و نو شدن بشر را نوید میدهد که از قضا هم زمان است با نوروز ایرانیان و نو شدن طبیعت. پس از صنعتیزاده باید از علی دشتی نام برد که اگرچه یک رمان با عنوان «فتنه» نیز در کارنامه خود دارد، اما داستاننویس نبود. او را باید بیش تر روزنامهنگار و اهل تحقیق به حساب آورد. دشتی در «ایام محبس» خود که شرح دوره کوتاه زندان اوست، مراسم نوروز را میان زندانیان مطرح میکند. اما توجه فولکلوریک به نوروز را باید در داستان «دختر رعیت» به آذین جست. در این داستان، وقتی ماجراهای کودکی صغرا قهرمان داستان تعریف میشود، از نوروز و مراسم آن بسیار یاد میشود.
بیتهایی چون «ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی/ از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی» نشان میدهد که حضور آیین نوروز در شعر فارسی تنها در شاهکاری ملی چون شاهنامه نیست. در واقع، شاعرانی چون حافظ شیرازی و دیگران هم به این آیین ملی توجه کردهاند. این جشن بزرگ کهن ملی را از سرودههای رودکی، پدر شعر فارسی، با بیتهایی مانند «آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب/ با صد هزار زینت و آرایش عجیب» تا داستان پادشاهی جمشید در شاهنامه فردوسی (مر آن روز را روز نو خواندند) میتوان دید. همچنین در دورههای بعدی و تا روزگار کنونی، شاعران ایرانی و فارسیزبان عنایت ویژهای به این میراث نیاکان نشان دادهاند.
ارجگذاری سامانیان و غزنویان به نوروز
دکتر عباس خیرآبادی، استاد زبان و ادبیات فارسی، که عقیده دارد بیشترین توجه به نوروز را در عصر سامانیان و دوره شاعرانی چون رودکی و فردوسی و ابوشکور بلخی بوده، در این زمینه گفتهاست : سامانیان به نوروز خیلی بها میدادند و به تبع آنها در عصر غزنوی هم توجه بسیاری به این آیین شد. شاعرانی مانند عنصری و فرخی سیستانی و منوچهری دامغانی شاید زیباترین شعرها را درباره نوروز گفتند. دوره سامانی توجه به حماسه و شاهنامه و شاهنامهسرایی بسیار بود و در عهد غزنویان و پس از ارائه شاهنامه فردوسی به محمود، اگرچه توجه به شاهنامهسرایی کم شد، محمود و مسعود و دیگر شاهان غزنوی به نوروز و جشن سده بسیار بها میدادند و آنها را گرامی میداشتند.دربارغزنوی در عصر دومش، یعنی از سال ۴۳۲ تا ۵۸۳، دیگر اقتدار شاهان قبلی را نداشت و در نتیجه، توجه قبلی هم به نوروز دیگر نبود.
در دوره سبک عراقی و سعدی و حافظ و مانند اینها در غزل به نوروز توجه بسیاری میشود و شاعران به آن ارج میگذارند. همچنین شاعران عصر قاجار مثل قاآنی و فروغی بسطامی نوروزیههایی دارند و این جشن در دوره مشرطه به بعد هم در شعر فارسی حضور دارد.
ایرانیها نوروز را کشف کردند
خیرآبادی با بیان اینکه نوروز جشنی عبادی است که بنیادگذارش خداست و نه بشر، تصریح کرده است:« این زمان، آغاز زایش و احیای طبیعت و زنده شدن دوباره زمین است و شاید بزرگترین و زیباترینِ جشنهای جهان همین نوروز باشد. هیچ جشنی در هیچکجای عالم به این عظمت نیست. ایرانیها این موهبت الهی را کشف کردند و جشن گرفتند».
جمشید به علت اهمیت نوروز است که در این روز تاجگذاری میکند. اینگونه نیست که به سبب تاجگذاری او این روز نوروز شده باشد. فردوسی در شاهنامه میگوید: «به جمشید بر گوهر افشاندند/ مرآن روز را روز نو خواندند.»
این آیین به دین و قوم خاصی بستگی ندارد. نمیتوان گفت که آیین زرتشت یا آیین مهر یا اسلام آن را بنا گذاشته است بلکه نوروز از آغاز زیبا و بسیار موردتوجه بوده است و تا ابد هم خواهدبود. کشف آن را ایرانیها انجام دادند و در نتیجه، زیباترین و پایدارترین جشن ما شد.
نوروز در اسلام هم خیلی موردتوجه و پذیرش قرار گرفت. برای نمونه، ما روایتهای بسیاری داریم که حضرتعلی(ع) به پوشیدن لباس نو در نوروز توصیه میکردند.
کهنترین جشن
دکتر علیرضا قیامتی، استادیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فرهنگیان خراسان شاخصترین دوران پرداختن به نوروز در ادبیات فارسی را در سه دوره اصلی میبیند، یعنی دورههای آغازین (سده چهارم تا ششم) و قرن هشتم و سپس دوران مشروطه. رودکی در شعرش از نوروز یاد کرده است اما نخستین نشانههای حضور آیین نوروز در شعر فارسی را میتوان در شاهنامه فردوسی یافت. همچنین در آثار نثر نیز مانند نوشتههای ابوریحان بیرونی میتوان ردپای این آیین ایرانی را پیدا کرد.
پس از ورود اعراب به ایران، جشنهای ملی ما با محدودیتهایی روبهرو شد ولی به هر حال، از آن جشنهای بزرگ ملی چهار جشن اصلی نوروز، تیرگان، مهرگان و سده در میان مردم باقی ماند. در زمان حکومت غزنویان، آنها سیاستی دوگانه داشتند. این سلاطین که با وجود بیبهره بودن از تبار ایرانی تلاش میکردند خود را با فرهنگ ایرانی پیوند بزنند در دورهای توجهی ویژه به آیینهای ملی ما نشان دادند. جشنهایی چون مهرگان در حکومت آنها برگزار میشد. در دوره دوم، با فشاری که خلافت بغداد روی حاکمیت غزنویان میآورد، این سلاطین بنا میکنند به تحقیر و خوارداشت مبانی و آیینهای ملی ایرانی. در این مقطع، ایراندوستی گناهی بزرگ بود و حتی حماسه و شاهنامه هم مورد اجحاف قرار گرفت.
سیاست ایرانستیزی باعث شد حتی بسیاری از شاعران ایرانی به تحقیر نمادها و قهرمانان ملی و شاهنامه بپردازند. عنصری از جشن سده با عنوان «رسم گبران» یاد میکند و امیر معزی در نکوهش فردوسی میسراید: «من عجب دارم ز فردوسی که تا چندان دروغ/ ازکجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر.» حتی ما با اعتقادی مبنیبر این روبهرو میشویم که آنهایی را که آیین نوروز برگزار میکنند باید به رویشان شمشیر کشید تا چیزی جز آنچه اسلام گفته مقدس نشمارند!
نوروز کهنترین جشن و آیینی ویژه و ماندگار در میان ایرانیهاست و هیچ سال نوی را نمی شود پیدا کرد که مانند سال نو ایرانی ابتدای بهار و سرسبزی و طراوت و شکوفایی رخ بدهد. کافی است آن را مقایسه کنیم برای نمونه با کریسمس که در اوج یخبندان است یا سال نو یهودیها که در اوایل پاییز برگزار میکنند. این جشن آیینی است که در یک لحظه خاص اتفاق میافتد. بهگونهای که یک ایرانی در هر نقطه از زمین باشد در یک زمان مشخص نوروز را با توجه به گردش سال برگزار میکند.
از فترت تا افراط
با وجود مقابلههایی که در برخی دورهها با آیینهای ملی صورت گرفت، نکوهش نوروز را چندان در ادبیات فارسی ندیده است: در همان دوره سلجوقی ما کتاب «نوروزنامه» خیام را به نثر داریم. بعد از دوره سلجوقیان تا اندازهای فضا بازتر میشود و در دوره ایلخانان مغول نشانههای نوروز در شعر شاعرانی چون خواجوی کرمانی دیده میشود یا تعبیر «میر نوروزی» به شعر حافظ راه مییابد و سلمان ساوجی از نوروز یاد میکند. به مرور، این آیین رنگ بیشتری میگیرد تااینکه در سدههای بعدی به شکل خود و با رسم و رسوم و آیینهای مربوط به خود بازتاب پیدا میکند بهویژه در شعر دوره مشروطه و سرودههای میرزاده عشقی و عارف قزوینی که پرداختن به نمادها و آیینهای ملی افزایش پیدا کرد.
در این دوره که هیچ نشانه ملی و ایراندوستیای باقی نمانده بود و ایرانیها فترتی طولانی را پشتسر گذاشته بودند، بازگشتی به پیشینه و گذشته درخشان ایران که به آن پی برده بودیم رخ داد. در دوره پهلوی اول، به صورت افراطی تب ملیگرایی رایج میشود و از نشانههایی چون نوروز استفاده ابزاری میشود تا اینکه از حدود دهه۴۰ در شعر معاصر هم موردتوجه قرار میگیرد از جمله در شعر فریدون مشیری و بهویژه اخوانثالث. بهراستی
ساندرو بوتیچلی نقاش مشهور اهل فلورانس در یکی از ماندگارترین آثارش، نمایشی اسطوره ای از بهار به دست داده است.
این هنرمند خوش ذوق و عاشق پیشه ی فلورانسی در سال ۱۴۸۰ میلادی اثر بینظیری خلق کرد که پس از گذشت بیش از پنج قرن هنوز محل بحث و توجه اهالی هنر است .بهار یا پریماوِرا یکی از مهمترین آثار بوتیچلی است.
در این تابلو، ونوس یا الهه عشق در مرکز تابلو کمی عقب تر از بقیه ایستاده است.بالای سر او فرزندش با تیر کمان خود در حال پرواز است و قلب زیبارویان را نشانه میگیرد.
دختران زیبا رو دایره وار به رقص آمده اند و باغ زیبای الهه ی عشق، توسط هرمس که در سمت چپ تابلو و بی توجه به شور زندگی اطرافش ایستاده است محافظت میشود. در سمت راست الهه باد یا زِفیروس به دنبال کِلوریس یا حوری زمین است و با باد گرم خودش او را باردار میکند و بعد با هر نفس کلوریس از دهانش گلهای بهار بیرون میریزد. فلورا الهه ی بهار در حال پخش کردن گلهایی ست که از دهان کلوریس به دامن او ریخته شده اند. او جارچی بهار است ، فصل مورد علاقه ی ونوس ِعاشق. ونوسی که با شکم برآمده حالتی مادرانه و باردار دارد .
حالا در ادامه با هم آلبوم نامی ترین نقاشی های بهاره ی تاریخ را ورق می زنیم:
شاعران فارسی زبان عموما هر یک چند بهاریه سروده اند که نشانه ی حالات واحساساتشان در ایام بهار ونوروز است.
برخورد شاعران معاصر به گونه ایست که بیشتر حاکی از اوضاع واحوال زمانه اشان دارد و گاه در آنچه که از نوروز وبهار سروده اند، غمناکی خودشان بر اثر اوضاع نا خوشایند زمانه با دریغ ودرد منعکس کرده اند. بهاریه هایی با مضامینی چون حرمان و هجران و فقدان. با هم مروری گذرا می کنیم بر برخی از این بهاریه های سودازده.
اخوان ثالث
در این شبگیر
کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست؟ ای مرغان
که چونین بر برهنه شاخه های این درخت برده خوابش دور
غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغوله ی مهجور
قرار از دست داده، شاد می شنگید و می خوانید؟
خوشا، دیگر خوشا حال شما، اما
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است، می دانید؟
کدامین جام و پیغام؟ اوه
بهار، آنجا نگه کن، با همین آفاق تنگ خانه ی تو باز هم آن کوه ها
پیداست
شنل برفینه شان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایه های تیره و سردش
بهار آنجاست، ها، آنک طلایه ی روشنش، چون شعله ای در دود
بهار اینجاست، در دلهای ما، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهکور دور افتاده از معبر
چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟
اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شفیعی کدکنی
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهی خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد
ایکاش
ایکاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیر هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)
بهار آمد گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو هم سفر نیست
چه افتاد این گلستان را چه افتاد؟!
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرا پروانگان را پر شکستهاست
چرا هر گوشه گرد غم نشستهاست
چرا خورشید فروردین فرو خفت
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر دارد بهار نو رسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده
بهارا خیز و زان ابر سبکرو
بزن آبی به روی سبزهی نو
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
هنوز این جا جوانی دلنشین است
هنوز این جا نفسها آتشین است
مبین کاین شاخهی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری پر بیدمشک است
مگو کاین سرزمینی شورهزار است
چو فردا دررسد رشک بهار است
بر آرد سرخ گل خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
اگر خود عمر باشد سر برآریم
دل و جان در هوای هم گماریم
دگر بارت چو بینم شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
به نوروز دگر هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نادر نادرپور
من آن درخت زمستانی، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد، شکوفه بر تن عریانم
ز نوشخند سحرگاهان، خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان، گواه گریه ی بارانم
شکوه سبز بهاران را، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد، همیشه خاطر ویرانم
چنان ز خشم خداوندی، سرای کودکی ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد، به گاهواره ی جنبانم
درین دیار غریب ای دل، نشان ره ز چه کس پرسم؟
که همچو برگ زمین خورده، اسیر پنجه ی طوفانم
میان نیک و بد ایام، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند، بهار من به زمستانم
نه آرزوی سفر دارد، نه اشتیاق خطر کردن،
دلی که می تپد از وحشت، در اندرون پریشانم
غلام همت خورشیدم، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد، نه از سیاهی زندانم
کجاست باد سحرگاهان، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو، ای ایران! به بوی خاک تو مهمانم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سهراب سپهری
مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر
ناتمام است درخت
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسین منزوی
عید گلت خجسته، گل بی خزان من!
یاس سپید واشده دربازوان من!
باد بهاری کز سر زلف تو می وزد
با گل نوشته نام تو را، برخزان من
ناشکری است جزتو مهر تو از خدا
چیز دگر بخواهم اگر، مهربان من
باشادی تو شادم و باغصه ات غمگین
آری همه به جان تو بسته است جان من
هنگامه می کند سخنم درحدیث عشق
واکرده تاکلید تو، قفل زبان من
بگشای سینه تا که درآئینه گل کنند
باهم امید تازه و بخت جوان من
دستی که می نوشت بر اوراق سرنوشت
پیوست داستان تو با داستان من
گل می کند به شوق تو شعرم دراین بهار
ای مایه شگفتی واژگان من
اما، مرا نمی رسد از راه عید گل
تا بوسه ی تو گل نکند بردهان من
نو شدن سال به لحاظ زمانی و حال و هوای مرتبط با آن و از جهت چشم نوازی تصاویر، بستر مناسبی برای استفاده در داستان و فیلم دارد، فیلمسازان سینما ایران هم بارها به آن پرداخته اند، به مناسبت آغاز سال نو و ایام نوروز، فیلمهایی که در سینمای ایران به شکلی مستقیم یا غیر مستقیم به این آئین باستانی مردم ایران زمین پرداخته اند را مرور می کنیم:
کمال الملک
علی حاتمی این شاعر سینمای ایران که لحظات زندگی را با آرایه های لطیف تصویری به نمایش می کشید و مثل نقاشی زبردست رخدادهای مکرر هستی را رنگ می زد، در فیلم کمال الملک لحظه ی شورانگیز تحویل سال را به زیبایی تصویر کرده است.
مراسم پرده برداری از تابلوی تالار آینه کمال الملک با عید نوروز همزمان شده است. به این شکل، تصویری ماندگار از سفره هفت سین و آیین تحویل سال در سینمای ایران خلق می شود. اما این فصل تنها ارتباط کمال الملک با نوروز باستانی است و در تمامی طول فیلم خط ارتباط دیگری یافت نمی شود.
ماهی
کامبوزیا پرتوی در ماهی استفاده درستی از آخرین ساعت های سال کهنه دارد. او سه کودک فیلمش را در کوچه پس کوچه های تهران برای ایجاد امکان حیات ماهی هایی مأمور کرده که مخاطب را از آغار داستان نگران زندگی خود کرده اند.
تماشاگر می خواهد ماهی ها زنده بمانند و در تنگ روی سفره هفت سین شنا کنند، اما دغدغه های پنهان پرتوی هنگام روایت داستان ماهی ها، انتظار مستقر شدن آن ها را درسفره عید سخت تر می کند؛ با آن که داستان فیلم در دهه چهل می گذرد، اما بی تردید دغدغه های کارگردانی که در آن سالهای جنگ فیلم می سازد، در تلخی کار بی تأثیر نخواهد بود. به همین خاطر است که نوروز ماهی، نوروزی همراه با شادی نیست.
بادکنک سفید
ماهی قرمز سر سفره هفت سین را بسیاری از سمبل شناس ها به انسان سالک مانند کرده اند و آب درون تنگ را به هستی؛ اما از این سخن سخت که بگذریم، این ماهی دلخوشی بسیاری از بچه های ایرانی بوده و هست، و اسباب شادی آنها در چهارده روز تعطیلی پیاپی نوروز.
بادکنک سفید هم قصه ی خواستن های کم دخترکی ست که البته با فقر اقتصادی خانواده هم همراه شده. حس و حالی که شاید خیلی ها تجربه ش کرده باشند یا که لااقل یه نمونه ی عینی از این ماجرا رو در ذهن داشته باشند.
امکان روایت داستان این فیلم در هر فصلی از سال وجود دارد، اما زمانی که پای نوروز وسط می آید ظرافت داستان بیشتر می شود. دیگر هر کودک و بزرگسالی می داند که آن کودک در حسرت پولش برای خرید ماهی قرمز سفره عید چه چیزی را تحمل کرده است.
کودک و سرباز
کودک و سرباز ساخته رضا میرکریمی چنین فیلمی است. تنها یک روز به عید مانده و سربازی می خواهد لحظه تحویل سال را در کنار خانوده اش بگذراند. بیننده به اندازه سرباز می خواهد امکان حضور در خانه بوجود آید، اما سرنوشت سرباز چیز دیگری است.
او باید راهی سفری شود که جریان تازه ای در زندگی اش محسوب می شود؛ جریانی که دیگر عید در آن تاثیر چندانی ندارد.
آژانس شیشهای
روایت داستان آژانس شیشهای ساخته ابراهیم حاتمی کیا از زمانی آغاز می شود که تنها یک روز به عید نوروز باقی است. حکایت سفر مجروح جنگی به لندن، نبود پول کافی برای تهیه بلیت، تأکید صاحب آژانس هواپیمایی برای تهیه فوری پول مورد نظر، فرا رسیدن تعطیلات که امکان تهیه پول را کمتر می کند… از هر سو بر ذهن تماشاگر فشار وارد می کند.
استفاده از روز پایانی سال، نه تنها از آن رو بوده که بیم آماده نشدن پول و به تعویق افتادن سفر دو چندان شود، بلکه تضاد حال و هوای عید، با حس و حال قهرمانان داستان نیز روشنتر دیده شود. در آژانس شیشه ای عید نیست، دلهره مرگ است؛ مرگی که در کمین نشسته و زمان کوتاه موجود برای یافتن راه حل دور شدن از آن هراس ایجاد می کند.
شب یلدا
اما بهار، از نو شدن و وارد مرحله ی جدیدی از زندگی شدن هم حکایت می کند؛ این که بارها آدمیزاد نو شدن طبیعت را بهانه ای کرده برای پوست اندازی و فراموش کردن گذشته و پی گرفتن یه زندگی تازه؛ این حس و حال به گویا ترین شکل ممکن، در شب یلدای کیومرث پوراحمد آورده شده. در این فیلم، شخصیت اول داستان، بعد از پشت سر گذاشتن یک زمستان سخت و چشیدن طعم خیانت عشق زندگی ش، بعد از رودست خوردن و از سادگی ضرر کردن، بعد ازباختن و خانه ی زنده را با تنهایی و انزوا تاخت زدن؛ آمدن بهار را به فال نیک می گیرد و تصمیم به بیرون گرفتن غم از زندگیش؛ آن هم با تجربه ی شیرین یک عشق تازه…
اشک سرما
زمان غالب فیلم اشک سرما زمستان است که به نوروز می رسد؛ عیدی که سربازهای مین یاب مستقر در کردستان انتظارش را می کشند.
کاوه ایمانی (پارسا پیروزفر) که مسئول مین یابی است برای خوش خدمتی هایش وعده مرخصی نوروزی می گیرد و برای حرکت های به اعتقاد فرماندهان، خود سرانه مرخصی را از دست می دهد.
بالاخره در روزی که سبزه و شیرینی در سنگر سربازها به چشم می خورد و برف سنگین کردستان آب شده و سبزه ها روییده اند، ایمانی لباس نویی می پوشد، عاشقانه برای دیدن محبوب و یافتن مین ها می رود که انفجار مین تمامی طعم نوروز را به تلخی می کشاند.
خیلی دور، خیلی نزدیک
خیلی دور خیلی نزدیک ساخته رضا میرکریمی از روز چهارشنبه سوری آغاز می شود. شهر را بوی عید و نوروز فرا گرفته است. در همین زمان دکتر متوجه بیماری لاعلاج پسرش می شود و به دنبال او راه کویر را پیش می گیرد.
میرکریمی نقطه عطف زندگی دکتر را آستانه نوروز قرار داده است. آغاز سفر برای دکتر و سیر و سیاحت در کویر او را وارد دنیای دیگری می کند و چه زمانی بهتر از نوروز برای القای حس تحول. اما دغدغه میرکریمی نه جشن و شادی نوروز بوده، و نه بهره چندانی از مواد تصویری نوروز گرفته است. چند صحنه محو از چهارشنبه سوری ونمای دیگری از یک هفت سین ساده در اتاقی روستایی.
چهارشنبه سوری
داستان، در روز چهارشنبه سوری اتفاق می افتد. سبزه و ماهی در کنار خیابان چیده شده و از گوشه و کنار صدای ترقه به گوش می رسد. اما در این میان جای چیزی خالی است و آن هم شادی است.
به جای رنگ های روشن اکثر شخصیت های داستان تیره پوشیده اند و درگیر مشکلات زندگی هستند. هرچند که شاید صحنه های مستند آتش بازی در فیلم کمی برای مخاطب طولانی باشد، اما همه این ها محفوظاتی است از تصاویر جشن و سرور این مراسم در میانه دهه هشتاد.
طهران، تهران
اپیزود داریوش مهرجویی در فیلم”طهران، تهران” هم به شکلی مستقیم ایام نورزوز را از زاویه ای دیگر روایت می کند، خانواده ای در خانه ای قدیمی خود انتظار تحویل سال جدید را می کشد که به یکبار سکانسی مشابه اجاره نشین ها تکرار می شود، پدر آواز می خواند و سقف خانه در اثر فرسودگی و باران به یکباره فرو می ریزد.
خانواده برای رهایی از این بحران و برای گذراندن فراغت نوروزی تصمیم به تهران گردی می گیرند و به اشتباه وارد اتوبوس سالمندان می شوند تا به همراه آنان روایتی از این تهران گردی شکل گیرد.
نام نویسنده: س طاهر محسنی (نوید)
چاپ نخست: پاییز ۱۳۹۶ – لندن
تصویر روی حلد: استیف مک کوری
ناشر: نشرمهری – لندن
کتاب مدت ها پیش توسط نویسنده به دستم رسید که متاسفانه به علت گرفتاری های زیاد معرفی و بررسی آن اندکی به تأخیر افتاد. ولی به قول معروف ماهی را هروقت ازآب بگیری تازه است.
نویسنده از نویسندگان افغان است که با صراحت کلام همان گونه که ازعنوان اثر پیداست جامعه خود ورفتارو کردار های اجتماعی را مستند کرده است.
کتاب به قربانیان جنگ تقدیم شده، وسپس درمقدمۀ خواندنی که سیامک هروی نویسنده نامداروپُرکار براین اثرنوشته:
«واقعیت تاریخی کشورما این است که ما هیچ وقتی مثل دیگر جوامع به دانش و علم و غنامندی فرهنگی نرفتیم و حتی اکثریت ما تعلیمات ابتدایی را هم جدی نگرفتیم. و البته دنیای سیاست ما بدتر از دنیای دانش ما بوده است».
بذر فکر واندیشۀ سازندکی هرملتی باید از درون آبیاری شود تا به باربنشیند. این کشت و برداشت مطلوب شرایط و فضای مساعدی را می طلبد که با کمال تأسف منطقۀ ما به هرعلتی هنوز دراعتیاد به استبداد کهن، در جهل پیرانه گیر است و درقلاب کورانیشی گرفتار.
سیامک هروی درپایان مقدمه خود، پیام خیرخواهانه وبسی جامعه شناسانه دارد که دریغم آمد یادآور نشوم:
«محسنی آنجه براو، وخانواده، دوستانش و اجتماعش رفته با زبان شیرین و فصیح روایت کرده است. چه خوب است تا از این دست کارهای بیش تری داشته باشیم تا نسل های آینده با خواندن دیدگاه های مختلف درباره گذشته سر زمین خویش قضاوتی داشته باشند».
نویسنده درپس «تذکار» چند برگی درشان ومقام انسان و انسانیت با اشاره به سخنان حکیمانه بزرگان حکمت وادیان، به دلپاکی، و فارغ از نیرنگ ونیرنگبازی های سیاست بازان «قدرت»، درد بنیادی وگرفتاری های خونین چندین دهۀ ملت افغان را عریان کرده می نویسد:
«درمیان کشورهای اسلامی، زادگاه من افغانستان چند سالیست که آزمونگاه اسلحه ی شرق وغرب شده ومهد پرورش تروریست های ایدئولوژیکی و دینی گشته است. برخی از دهاقین زحمت کش این سرزمین که قرنهای متوالی از زمین خدا استفاده ی مشروع وقانونی می کردند وازگنج قناعت بهره می بردند، اینک مواد مخدرمی کارندوسودسرسام آوری به جیب کسانی واریز می کنند که کشتن آدم را شریعت اسلام می پندارند».
نویسنده، با عنوان «آن قدر می دانم که هیج نمی دانم» نخستین گفتار خودرا آغاز می کند. پیداست که نویسنده برآمده از خانواده روحانی ست وپدرش نیزدرکسوت علمای منطقه برخوردار ازاحترام اهل منطقه. درنشستی درخانه خود با دعوت ازعده ای معتمدین محل تشکیل داده می گوید :
«تصور می کنم با تحولی که جمهوری داودخان آورده یک مسئله ثابت گشت که اکثریت مردم ازتحول استقبال می کنند و از بی تحرکی حکومت ظاهرشاه خسته بوده اند. با درنظرداشت این شرایط من پیشنهاد می کنم یک نشریه ایجاد نماییم تا بتوانیم حقایق را بامردم بیان کنیم . . . و هم چنان به صورت منصفانه برکمبودهای حکومت انتقاد کنیم. تا آهسته و پیوسته نقایص حکومت جدید رفع شود و نشرحقایق باعث آگاهی این مردم فلک زده گردد». حاضران هر یک نظر خود را بیان کرده، یکی ازحاضران جوان به نام هاشم آقا می گوید:
« با ایجاد نشریه و نوشتن مقاله درد ما درمان نمی شود. شفای درد ما فقط ایجاد خشم انقلابی به توده ها است».
مدیرعبدالله مرد دنیا دیده ای باصورت استخوانی درپاسخ پس از تمجید ازشهامت او .یادآوری از جور وستم شاهان گذشته می گوید:
« درعصری که تمام دنیا به سوی آزادی و ترقی پیش می رفت و برده داری طبق مصوبات بین المللی حذف شده بود دروطن ما اعلام شده بود که فلانی هارا می توانید به عنوان برده بفروشید». همو، حکومت های گذشته و دوران های گوناگون سپری شده را یر می شمارد تا به نادرخان می رسد:
«نادرشاه باردیگر خاطره تلخ دوران قین و فانه را به اذهان زنده کرد و تمام مشروطه خواهان و آزاداندیشان دوران امانی را یا زندانی کرد ویا با تبعید روشن بینی را از ایشان گرفت و آن ها را با تطمیع وادار به سکوت کرد. دراین میان یک جوان هزاره به نام عبدالخالق با شلیک، یک ملت را ازچنگ حاکم مستبد رهانید. گرچه برای خودش و خاندانش بسیار گران تمام شد. طوری که تمام حاضران این مجلس به یاد دارند که به دستورهاشم خان عبدالخالق را به فجیع ترین شکنجه ها شهید و حتی تمام اعضای خانواده اش را به تیغ غضب آۀود سلطانی سربریدند. ظاهرشاه را که درآن وقت ۱۹ ساله بود به کرسی سلطنت نشاند».
مدیر عبدالله درپاسخ او، آفت های روانی واجتماعی خشونت را به درستی توصیح می دهد. نظرخواهی حاضران با اصرار صاحبخانه در شکل گیری یک نشریه خاتمه پیدا کرده و نویسنده که دوران تحصیلی را می گذرانده با شنیدن سخن سقراط از زبان پدرش :
«قلم و کتابچه اش را برداشت و با خط خوش و درشت نوشت:
«آن قدر می دانم که هیج نمی دانم».
نویسنده از کاکا موچی و خاطره هایش درآشنایی با او می گوید. از امامزاده ای که کشف شده ومعجزه های شفادهنده اش دربین عوام:
«حاج آقا پدرشما خواب دیده که بالای “تپه پامی” همان تپه که دردامنه اش تکیه خانه قراردارد امامزاده دفن است. وقتی حاج آقا با یک هیئت آن جا می روند ومی بینند که که این خواب (رویای صادقانه) بوده است ویک لوحه سنگی با خون تازه مشاهده می کنند. . . . ازپدربزرگوار شما هیچ معجزه یی بعید نیست».
تشکیل کتابخانه برای استفاده همگان در مسجد با این که به قول حاج آقا : «جامعه ی ما بیشتر از۹۷ درصد بی سواد است» ازکارهای مفید فرهنگی اجتماعی زمان بوده که نویسنده روایت کرده است.
کودتای نظامی برعلیه داود شاه و کشته شدن او وخانواده اش به دست کودتاگران، در اعلامیه ای منتشر می شود:
«آخرین فرد آل یحیی، آخرین نشانه امپریالیسم کشته شد. بعد ازاین کشور شاهد تولد واقعی دموکراسی و جامعه بدون استثمار فرد از فرد است. بعد ازاین حاکمیت ملی درانحصار ملت شریف واصیل افغان خواهد بود».
نویسنده، درعنوان «شهر وحشت» ازسربه نیست کردن دستگیرشدگان و مخالفان رژیم نوپا به نفرت یاد می کند. تا جایی که کابل شهر ارواح توصیف شده است. دستگیری مخالفان وهواداران داودشاه با حاکمیت حزب خلق خفقان فضای رعب و وحشت را گسترش می دهد. علما سنی و شیعه فتوای جهاد صادر کردند. از فرمانده نظامی کودتا آمده :«ما به ۱۶میلیون مرتجع نیازنداریم برای ما چهار میلیون نفر کفایت می کند».
« حاج آقای ما نیزمثل سایرعلما با لباس بدل به خانه دوستانش پناه می برد. کودتاگران چنان ازباده سرمست وبی عقل بودند که نه تنها به علما رحم نمی کردند بلکه به رفقای خویش نیز رحم نمی کردند . . . همدیگررا ضد انقلاب گفته می کشتند».
درنیمه شب عید قربان عساگر حزب خلق ازطریق پشت بام به حیاط خانه حاج آقا ریخته به طرز توهین آمیزی این مرد روحانی را دستگیر و بازداشت می کنند. نویسنده شرح آن حمله ودستگیری پدرش را درمیان گریه و زاری خانواده شرح داده است. روزتعطیلی عید قربان خبر دستگیری حاج آقا درشهر می پیچد. همین روزهاست که بسیج مردم شکل می گیرد و مبارزه ی مسلحانه با حکومت نوپا که مورد پشتیبانی روس ها بوده آغاز می شود :
«مردم دسته دسته و فوج فوج با تبر، کلنگ، بیل وبعضا با تفنگ هایی که پدرانشان از انگیزان به غنیمت گرفته بودند به صف مجاهدان راه آزادی می پیوستند. طلسم قید خبررسانی نیز شکسته شد و اخبار ظلم درافغانستان دردنیای خارج پخش شد. مهاجران ازایران و پاکستان برای جهان آزاد ابلاغ کردند که درپشت شعارهای فریبنده محو بی سوادی و نان و غذا و خانه، برابری وعدالت و محوفیودالیزم، مردم متدین و چیزفهم کشور و به ویژه علمای افغانستان قتل عام می شوند».
روایتگرکتاب، آز در و دیوارشهرها به ویژه کابل می گوید که پُرازعکس های تره کی شده و اورا نابفۀ شرق معرفی می کرد. با شعارهای فراوان، و وعده وعیدهای خوش درآینده ای مجهول. تا این که:
«بالاخره شاگرد وفادار [حفیظ الله امین] به سبک وسیاق معمول خویش، وفاداری اش را به معلم خود ثابت کرد و اورا با یک بالش انقلابی خفه ساخت و مردم که دربارۀ یاوه سرایی های تلویزیونی نابغۀ شرق جان به لب شده بودند نفس راحتی کشیدند. . . . چند روزی نگذشته بود که معلوم شد شاگرد وفادار به اختناق، بی رحمی و کشتار، هزار ها چند از معلم اش تشنه تراست».
درعنوان «انقلاب یا کودتا»، نویسنده که وقایع پیشین افغانستان را دنبال می کند، در گفتمانی بین فضل احمدخان و خودش به تعبیروتفسیر مفهوم ومعنی کودتا و انقلاب می پردازند که بسی قابل تأمل است، نارس وخام گویی. وارسی وگشودن بحث ش در این بررسی نمی گنجد. ولی به اختصاربگویم وبگذرم که نه کودتا شاخصه ی معینی دارد و نه انقلاب قانونی متعین و مدون. با توجه به سرزمین های کهن با سنتکرایان متشکل از ملیت ها ومذاهب گوناگون که در اعتیاد مطلق به نیندیشیدن گرفتارند. با این یادآوری جای سپاس ازنویسنده که از این دو مقوله بنیادی و اجتماعی یاد کرده، ای کاش دایرۀ کنکاش بیشتر درژرفا می بود و یا کشیده می شد، که نیاز ضروری کل جامعه است. جامعه ای کهن سال که درگرداب جهل و قلادۀ اوهام به بند کشیده شده تا جایی که درعصر تمدن نو، سال هاست بی کمترین حس خفت و خواری ازبی اندیشگی ونفاق درمرداب خشونت خونین فرو رفته است!
گفتمان درعنوان انقلاب یاکودتا از بهترین فصل های این دفتر است که زمینه های آزادی و شناخت حقوق فرد و نشر خردگرایی را فراهم می سازد.
دراثر فشار و خفقان و بگبر وببندهای خشونت بار حکومت، نویسنده با خانواده اش همراه گروهی دیگر از کابل فرار کرده در بخشی که دردست مجاهدین است پناه می برند. اما چند روز بعد حکومت با شروع حمله و بمباران هوایی آن ناحیه امنیت آن دره را به هم می زند. نویسنده کشتار و ویرانی هایی که بار آمده را شرح می دهد.
باآمدن شریفی به آن محل، نویسنده همراه او عازم پایگاه مجاهدین می شوند که درقله های کوتل «خرس خوی» و «اونی» قرار دارد. بعد ازسه روز راهپیمایی به مجاهدین می پیوندند. این درحالی ست که آن منطقه روزقبل وسیله هلیکوپترهای حکومت بمباران شده است. نویسنده وضع جغرافیایی راه های خطرناک پرپیچ و خم کوه های بلند ودره های سرسبز وعمیق آن منطقه افغان را با زبانی شاعرانه توضیح داده است.
پدر نویسنده پس ازمدتی که «اززندان رهاشده به کجاب آمده بود ازچشم درد وسالها زندان برسلامتی اوتآثیر مخربی گذاشته بود» برای معالجه به پاکستان می روند. شرح آن سفر رنج آور ازخرابی جاده وگذرکاه ها و نا امنی وهرج و مرج و بی آبی و بی غذایی منطقه روایت های تلخی دارد. با استقامت ومقابله با سختی های زمانه خودشان را به کراچی می رسانند. مداوای عمل چشم پدر انجام می گیرد. پدربرای ادامه زندگی به افغانستان برمی گردد ونویسنده برای ادامه تحصیل عازم ایران می شود :«جند سالی را درقم وتهران گدراند تا اینکه یک روزازدرس تفسیر برمی گشت نامه ای ازپدرش دریافت».
برای دیدن پدربه افغانستان برمی گردد. خانه وروستا با اندک سکنه محلی و پدرتنها با دوخدمتکار. به علت ادامه ی جنگ داخلی بیشرین ساکنان محل را ترک کرده ورفته اند. خانه های خالی وخلوت فریاد شوم جنگ وویرانی ست که فضای منطقه را فرا گرفته است! به بامیان می رود که مرکز اصلی ستاد و جبهه مجاهدین است. خدمات رفاهی و بهداشتی آن ها را می ستاید. ازاینکه وابسته به هیج کشوری حتی همسایه های اطراف افغانستان نیستند می گوید:
«معتقد بودند که امکانات را باید خودشان خلق کنند. ازشاهکارهای دیگراین جبهه می توان ازکلینک فعال قاصم شهید که بیست وچهارساعته درخدمت زخمیان ومریضان ازاقصی نقاط افغانستان بود یادآوری کرد.همچنان یک مکتب فعال برای باسواد ساختن مردم محل مجاهدین به صورت مجانی خدمات ارائه می کرد»
و سپس شرح می دهد که مجاهدین همه باسوادبودند و«معتقد بودند که تفنگ دادن به دست مجاهدین بی سواد مصداق همان ضرب المثل تیغ دادن به دست زنگی مست است».
شیعه و سنی و دارای هرباوری که داشتند برعلیه دشمن متحد بودند و می جنگیدند. درودیوار قرارگاه هایشان پراز شعارهای عرفای شناخته شده بود.
کتاب با شرح تدارکات تشکیل مدارس و تدریس بچه های محل توسط نویسنده به پایان می رسد.
نویسنده، درتبیین وقایع روز جامعۀ افغان با زبانی ملایم موفق شده که خوانندگان را با گرفتاری ها آشنا کند. پیداست که یک فرهنگی قابل احترام است با اخلاقی مسالمت جو و باورمند باسواد شدن جامعه. این صمیمیت ودل پاکی او جا به جا در روایت هایش جلب توجه می کند. با این پرسش که:
«آیا ملت های با سواد درقلاب استبداد گرفتار نشده و در رفاه و امنیت هستند؟»
درخیزش سال ۱۳۵۷ ایران که به برافتادن سلطنت وبرآمدن حکومت ملایان انجامید، مردم کشور به روایتی بین ۶۰تا۷۰درصد ازدانشگاهی گرفته تا آنان که در حد خواندن و نوشتن با سواد بودند. با این حال حتا دانشگاهیان و روشنفکران همراه عوام به تماشای عکس خیالی خمینی درماه صف بستند! گفتن ندارد که دانش وسواد عمومی مایه پیشرفت هرملتی را فراهم می سازد وبهترین وسیله برای زدودن جهل و اوهام کهن است و درنهایت، بذر فریبنده و ساحرانۀ نابوده وناشدنی های خیالی را می سوزاند وتباه می کند. حس درک وشعورجامعه را بیدار وگسترش می دهد. درجوامع سنتی در چنین دگرگونی ها، برای شکستن اهرم های بازدارنده پُرقدرت درونی عوام، استفاده از تجربه های غرب دردوران رنسانس ضروری ست.
اضافه کنم که کتاب ازدیدگاه دین سنتی اسلام تدوین شده است. با ذهنی پُرولبریزاز یاد مانده های دور ودراز گذشته ها. ناخوانا با تمدن روز و روزگار اکنون. ونادیده گرفتن دگرگونی ها و پدیده های علم و صنعت جهانی. بازخوانی حدیث طاعت وبندگی. مکتوم ماندن درد اصلی جامعۀ افغان و ناگفتنی های بسیار درانگیزه های رشد خشونت و جنگ های ویرانگر داخلی، ضعف کتاب است به امید این که درچاپ بعدی منظور و بازنگری گردد.
وچگونه می شود سایۀ شوم جنگ خانگی چندین دهه را از فضای افغانستان زدود؟
و چکونه می شود این سدها را شکافت. گفت وگفت. با مسالمت و بخردانه. با حفظ حرمت باورهای ایمانی مردم. تا سوزاندن ریشه های تقدس جهل و خشونت!
با آرزوی توفیق نویسنده و ادامه فعالیت های فرهنگی شان.
مجموعه داستان
نام کتاب: سوت
نام نویسنده: فریبا منتظر الظهور
نام ناشر: مهری . لندن
چاپ اول ۱۳۹۶ – ۲۰۱۷
کتاب شامل بیست داستان کوتاه و خواندنی ست که با نثری روان، نویسنده بخشی از خاطرات و تجربه های خود را با مخاطبین درمیان گذاشته است.
اما خواننده ی کنجکاو با مکثی کوتاه در پیشگفتار یک برگی که درآن خود کشی:
«سیلویا پلات. ویرجینیا وولف. غزاله علیزاده. سربازی که دختررا فریب داد. بچه همسایه را نیمه شب از مرز رد کردند. داروساز به شاگردش تعرض کرد . . . و پخش مواد مخدر درکوجه پسکوچه های ناصرخسرو. کهریزک نماد و . . . . . . وحشت و ترور وخفقان درجمهوری اسلامی ست، درپس هرجنایت و هر فاجعۀ خونین حکومت دستاربندان فریبکار، با این
ضرب المثل عوامانه:
«بند کفشت را گره بزن! خطر ار بیخ گوشت گذشت».
تداوم وحشت دار و طناب و قلاده های طاعت وبندگی در بیشتر داستان های این کتاب، زبان تاریخ مستند کشور درحکومت اسلامی ست.
از داستان های خواندنی کتاب، چند تایی را در این بررسی معرفی می کنم.
نخستین داستان که تازگی ها یی دارد و ذوق و سلیقۀ نوخواهی خاص نویسنده را توضیح می دهد
داستان «نهال روی آّب» است و با چنین آغازی:
«درآن شهر عشق ممنوع بود. بوسیدن ممنوع بود. چنان با هراس و به ندرت اتفاق می افتاد که هر بوسه می شد بذری و بعد جوانه ای.
دختر گفت:
«هربوسه ای می شود بذر درختی روی صورت وتنم. جوانه که بزند آشکار می شود: بوسه نزن!»
پسر – مسافربود ازدیاری دور، باور نکرد. بوسه زد! برگونه و گردن دختر.
دخترگفت برلبم نه! درخت می شود. رشد می کند و درد دارد».
پسر می گوید حتما دوستم نداری ودختر پاسخ می دهد دارم. می دانم که درخت می شود روی تنت ودرد می کشی. و جوانه های درخت ازتن وصورت دختربیرون می زند.
ترس و وحشت پسر مسافر به جایی می رسد که:
«پسر ترسیده و خشمگین از خودش ودختر؛ چاقویی برداشت. دختررا نشاند مقابلش. یکی یکی نهال را از روی صورت و تن دختر بانوک تیز چاقو ییرون کشید. خون از گونه و گردن می چکید» و نهالی که روی لبش روئیده را درکام پنهان می کند.
پسرمسافر مقابل آینه چاقورا فرو می کند درشانه خود و نهال را بیرون می کشد. دختر گریه سر می دهد و می گوید برو!
مسافر، مآیوس و نا امید با نگرانی دختر را ترک می کند.
«نهال درکام دختر رشد کرد و بیرون آمد دخترک نهال را ازکام بیرون کشید وتوی خاک کاشت»
بعدها دختر، مسافری را می بیند که درکنارش نشسته می گوید من غریبه نیستم:
دختر می گوید:
من آشنایی ندارم. همه غریبه اند.
لبخند تلخی می زند:
«آه بازهم مسافر!»
دختر با اشاره به صورت زخمی خود می گوید:
«این را می خواهی؟»
«بله»
هر دو کنار درخت روی زمین چمباتمه می زنند. دختر ازروی شانه مسافر آسمان را نگاه می کند و جای زخم عمیق را روی شانه چپ غریبه می بیند.
لبخند زد. طاقت نیاوردند. هردو درخت شدند».
عکاس
راوی داستان اول شخص فاعل، دختری که دریک لباسشویی کار می کند. همو، عاشق مردی ست که هر چهارشنبه لباس های فرسوده خود را برای اتو به لباسشویی می آورد.
«همیشه تنهاست با دوربینی روی دوشش دوازده سال است با دقت تماشایش می کنم. ایستادنشو راه رفتنش نگاهش. ولی اومرا نمی بیند».
درد دل های خود را می گوید وازگرفتاری های مرسوم :
«درمحله ای که من زندگی می کنم این چیزها، دوست داشتن بی ادبانه است. باید بگویم چیز. بله این جور چیزها را بی حیایی می نامند. نه گیر و گرفتاری. شاید بی حیا شده ام! راستش را بخواهید گاهی خیالات بدی توسرم می چرخد. مثلا شب ها خیال می کنم اگر . . . اگر مرا ببوسد! اگر مرا به آغوش بگیرد! یک بار هم راه افتادم دنبالش و تعقیبش کردم ازدور نگاهش می کردم . . . تا به مسجد رسید. دوربین را ازجلدش بیرون کشید. بعد انگار نوازشش کرد. باورم نمی شد. اما چسباندش به صورتش. با چشم هام دیدم. بعد از پرنده ها عکس گرفت. دورترایستاده بودم تماشایش می کردم . . . . . . کاش باهم حرف می زدیم. از چی؟ نمی دانم بر گشتم خشک شویی اشک توی چشمهایم حلقه زده بود».
دریکی از چهارشنبه ها که عکاس برای بردن لباس ها آمده، دختر روی کاغذی می نویسد:
«سال هاست دوستت دارم. چراحرف نمی زنی؟ دارم خسته می شوم پیرمی شوم کمی محبت سخت است؟ کمی لبخند سخت است؟»
کاغذ را توی جیب کت عکاس می کذارد.
فرو رفته درخود، ازگذشته ها می گوید. ازدوران بچگی ها که همسایه بودند. توی کوچه باهم بازی می کردند. پدر و مادر عکاس اگرزنده بودند مرا به یاد می آورد:
«فردا که بیاید باهم راه می رویم ومی خندیم ودست هامان دردست هم. نکند مثل مردم محله دوست داشتن حالیش نشود و بگوید بی ادبی است و فکر کند بی حیا هستم؟ . . . اصلا می رویم کنار کبوترها می نشینم از من عکس می گیرد. . . . ».
درپس سال ها،عکاس درجاده کویری ازاتوبوس پیاده شده با دیگرمسافران. دست می کند تو جیبش کاغذی به دستش می چسبد. نامه دختر را می خواند ولی نمی داند کیست. فکرمی کند شاید دوستان سربه سرش گذاشته اند:
«کاغذ را مچاله می کنم. و توی باد رها»
سکوت دل پُردردش را می شکند:
«هیچ کس نمی داند تنها دختری که سال هاست می شناسم وبهش فکر می کنم کارگر یک خشکشویی است . . . اگر جرئت داشتم بهش بگویم که همبازی روزهای کودکی ام است شاید نگاهی به من می کرد اگر مادرم زنده بود کارم را راحت می کرد. . . . . . اگرجرئت داشتم بهش می گفتم هرشب خوابش را می بینم. می بینم که دارم می بوسمش».
کاغذ توی باد چرخ زنان دور می شود!
مادر
روایت تلخی ست ازسرگذشت دودختر شش ساله وچهارساله بانام های ماریا و رزا که پدرشان رها کرده و رفته غیبش زده ومادر بیمار ومشرف به موت. پدریزرگ ومادر بزرگ نیز از نگهداری آن دو خودداری کرده اند. مادر ناچار شده هردو بچه را درپرورشگاه نام نویسی کند تا پس ازفوتش درآن ها نگهداری کنند. دست هردو دخترش را گرفته می برد به پروزشگاه وآن جا رانشان می دهد تا مطمئن باشند که درنبودِ مادر جا و مکان وپناهگاهی برای تربیت شان داشته باشند!
راوی، که ازکارکنان مهد کودک است، با شنیدن درد دل مادر با گفتن متآسفم:
«لبخند لرزانی زد و گفت:
« مهم نیست سرنوشته . . .»
وقتی رفت خودم را رساندم دستشویی و گریه کردم. اولین بار بود می دیدمش. بچه ها را همیشه پدر بزرگ یا مادربزرگشان می آورد وتحویل ما می داد و ظهرها هم یکی ازآن دو می آمد سراغشان»
سخنان اندوهگین مادر، سرنوشت آینده بچه های بی سرپرست، با رواج فساد گستردۀ اجتماعی، در
کاسه سرخواننده، نقش می بندد. غمگین و نگران خواندن داستان را ادامه می دهد:
«دست بچه هارا می گیرم و می رویم سرکلاس. سرکلاس هردو ساکت هستند. چطوربرده پرورشگاه و نشان داده . . . نمی دانم. چطور توضیح داده فقط یک ماه زنده است . . . از ماریا می پرسم آنجا چطور بود؟
می گوید: نمی دونم».
وقتی همه سرگرم بازی هستند ماریا کنارم می آید . . .
«چی شده ماریا؟
«خانم میشه . . . ما بعد ازمادر اینجا بمونیم؟»
روی زمین می نشینم و دستش را می گیرم. من بچه ندارم.
«اینجا شب ها تعطیله. هیچ کس نیست»
«هیچ کس؟»
«بله.»
«خیلی ترسناکه»
مادربزرگ ظهر که برای بردن بچه ها آمده درصحبت با راوی می گوید ما پیرشدیم و نمی توانیم از بچه ها نگهداری کنیم. باخواهرش که امروز تلفنی صحبت کردم بیماری خواهرش وسرنوشت بچه ها را گفتم. عصبانی شد گفت:
«به من ارتباطی نداره. من خواهری ندارم. داد زد وقطع کرد. چندسال پیش دعوا کردند باهم حرف نمی زنن»
مادر، با مرض بدخیم ازهستی می رهد. همان خواهر که مدت ها باهم قهر بودند، و درشهردیگری تنها زندگی می کرد، سرپرستی هردو خواهرزاده را برعهده می گیرد. می گوید:
« من فقط یک اتاق دارم. از مادری هم چیزی نمی دونم. با مادرم هیچ رابطه ای خوبی نداشتم. تمام روز هم کار می کنم»
پس چرا بچه ها رو می برید؟
«نمی دونم. چون مجبورم! راه دیگه ای نیست نمی خواهم برن پرورشگاه لعنتی! . . .» داستان تقریبا به پایان می رسد.
مادر، ازداستان های خواندنی این مجموعه است که نویسنده به هشیاری، درکنار غم واندوه تکان دهندۀ صحنه ها، تجربه ی عاطفی را در زدودن گرد وغبار درگیری ها یادآوری کرده، و راه و روش رسیدن به گسترۀ واقعیت را هموار می سازد.
آخرین داستان:
تاب، تاب عباسی
داستان سنگسار، میراث دوران توحش و بربریت، درزمانه ای که جهان متمدن به یاری علم و دانش بشری، درکشف کهکشان ها و تصویر جانداران در اعماق دریاها وزیرزمین ها را به نمایش می گذارد، در سرزمین همیشه گریان ما، مادران را سنگباران می کنند!
شروع داستان :
«کودک خیره تماشا می کند. دست دردست مادر، مردم جمع شده اند. چشم ها ازحدقه بیرون زده اند. چه بازی شگفتی! مردم . . . طناب کنفی آویزان از درخت و یک نفر درمیان جمع»
با تنپوش های آشنای پدر و داداشی.
طناب دور گردن مرد. دریک لحظه کشیده می شود بالا می رود. پاهاش می لرزد. تاب . . . تاب . . . عباسی. دمپایی می افتد . . . دمپایی داداش و لباس پدر . . . می خواهم بدوم دمپایی داداش را بردارم. مادر دستم را محکم نگه می دارد».
مش رحمان می گوید:
«بیچاره بیگناه بود بی کس و کار بود خسته شده بود. به دروغ گفت من کشتم! خلاص . . .»
مادرم را توی زمین کاشته اند. مادرم درخت شده. . . عمو دستم را محکم می چسبد. مش رحمان سنگ پرت می کند به صورت مادرم. بستنی را پرت می کنم توصورت مش رحمان . . . صورت مادرم خونی . . . داد می زنم . . . . . . آقا مراد یکبار مادرم را بوسید من خندیدم.
پدر خیلی وقت است که از خانه رفته. نمی دانم کجا . . . تاب . . . تاب . . . عباسی . . . پاها را لگد می کنم. دست عمو را گاز می گیرم. صورت مادرم را پاک می کنم. آقا مراد بیا مادرم را ببوس . . . حالا درخت شده . . .»
غمگین وپریشان اما، امید به روشنای فرداها، ازوسعت فکروقلم صادقانۀ نویسنده کتاب را می بندم.
بخشی از نامهای از ابراهیم گلستان به سیمین دانشور ..
سیمین عزیزم عیدت مبارک، حالا که قرار است سنت ها حفظ شود هرچند یا در اصل بی معنی بوده اند یا بعدها حوادث آنها را هرچند هم موقتی، بی معنی کرده است. اما این نامه را برای تبریک عید نمی نویسم. سال پیش نمی دانم چندم چه ماهی بود که برایت نامه ای فرستادم و تو بعد از شش ماهی پاسخ آن را دادی.
از آن زمان شاید شش ماهی گذشته است اما این تاخیر برای مقابله با آن تاخیر نبوده است، و حالا که می نویسم برای اینست که کسی به من گفت که تو داری می روی آمریکا، و من به خودم گفتم چرا سر راه نیایی اینجا که بعد از بیست سال باز همدیگر را ببینیم. حضرت فرمود:”… کز این دو راهه منزل چو بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن.” که البته بر حسب سیاق روزگار اگر هم نتوان به هم رسیدن، سر مویی از چیزی کسر نمی شود اما در این زمینه خود آدم است که مطرح است نه پنج هزار میلیون آدم هایی که در همین لحظه در دنیا هستند و بی شمار هزار میلیون هایی که بعد خواهند بود و دانسته نیست که چگونه خواهند بود، اگر توانند بود. این دلبستگی که تو بیایی و باز تو را ببینم لابد در مقوله نوستالژی گذاشته خواهد شد اما چنین نباید باشد.
آدم های فراوان دور و نزدیکی هستند که در زندگی آدم بوده اند اما همان وقت هم نبوده اند یا اگر بوده اند به راحتی خود آدم چندان دور رفته اند که گویی نبوده اند. اگر هم نوستالژی باشد به هر حال پیش من بر پایه یک رشته ارزیابی و هم یک دسته ربط های ناشناخته است. گاهی این ربط و رشته ها اصلا بریده نمی شود، حتی با مرگ.
و این یکی از موارد نادر حس هایی از من است که عقلم ردشان می کند اما یک چیزهایی در من است که نمی دانم چیست اما قبولشان دارد. بیش تر از شش هفت هزار سال نیست که تجربه های انسانی شروع کرده اند به مدون شدن و به این ترتیب نشت کردن و منتقل شدن به تجربه های بعدی که کولتر یا فرهنگ یا سواد یا معلومات بعدی و از آن جمله امروزی را تشکیل می دهند. در آینده، اگر آینده ای بماند، شاید آن چیزهایی که امروز در عقلیات نیستند و حتی در رنگ خرافات به چشم امروزی می آیند، جایی در عقلیات و علوم تجربه شده پیدا کنند. به هر حال من همیشه در همسایگی ذهنم لولیدن این چیزها را حس کرده ام، حالا حرف توی حرف می یاد، خوب، بیاید؛ اما تو باور می کنی که من روح را دیدم؟ قصه اش را بشنو که هرچند ربطی به رفتن تو به آمریکا و خواهش من که تو را ببینم ندارد اما چرا جلوی حرف توی حرف آمدن را بگیرم.
من دوازده ساله بودم، یک شب پدرم آمد به خانه و گفت خواهرهای به خواب رفته ام را بیدار کنند و مادرم ما را نشاند دور یک میز گردی که گویا در آن میخ آهنی به کار نرفته بود. به هر حال شروع کرد به خواندن وردهایی، و ما کف دست هایمان را به دستور او روی میز گذاشته بودیم و عارف و هما خواب آلوده نمی دانستند چه بکنند، و مادرم هم نمی دانست و من هم نمی دانستم و نمی دانم پدرم می دانست یا نمی دانست، ولی به هر حال شروع کرد به خواندن ورد و از روح خیام و حافظ کمک خواست که بیایند و او را در احضار روح پدر مادر من یاری کنند و بعد از نیمه تاریکی اتاق پرسید اگر روح مرحوم حاج عمو که پدر مادرم به آن اسم خوانده می شده حاضر است، با ضربه ای به میز به ما خبر دهد. میز گفت: تق! بعد شروع کرد از او سوال کردن که از میان حاضرها به چه کس بیشتر علاقه دارد.
میز گرد سه پایه شروع کرد به کج شدن به طرف من. حالا دیگر خواب از چشم هما و عارف پریده بود، و دهان مادرم از تعجب باز بود و من به همه اینها نگاه جست و جو کننده می کردم. پدرم پرسید آیا دلیل این علاقه او اینست که من نزدیک بود به دنیا بیایم که او مرد؟ میز گفت: تق! البته روح اگر روح شده باشد بر حسب تعریف های ما باید از این مرحله علایق گذشته باشد و به هر حال ندیدن من در این دنیا نباید برای او چندان مساله ای را تشکیل بدهد چون اگر هم من تحفه نطنزی بوده باشم به هر حال او که از آن دنیا بهتر می تواند مرا ببیند. خلاصه این تجربه اولی بود. بعد یا روح خسته بود یا پدرم که تازه شروع کرده بود به یاد گرفتن این چیزها گفت بیش از این نمی تواند، و جلسه هم به هم خورد.
اما یک سال بعد، یا یک همچو مدتی بعد، یک شب ماه رمضان ما در خانه عمویم که مدیر مدرسه حیات بود جمع بودیم. ما یعنی پدرم با دوست هایش و مرا هم همراه برده بود. تریاک ها را که کشیدند و زلوبی ها را که خوردند یکی پیشنهاد احضار روح کرد. یکی از دوستان پدرم که وکیل عدلیه بود و پسر خود را هم که همکلاسی من بود به همراه آورده بود از قرار معلوم متخصص این کار بود. اسم این آقا حاجی حسام بود و آن همکلاسی من ناشر اسم داشت که بعدها این نام خانوادگی را تبدیل کرد، به پاد و شد رییس فرهنگ و هنر خراسان. خلاصه ما را نشاندند و پدرم گفت نیت می کند که چه کسی را حاضر کنند اما نگفت که چه کسی را می خواند.
یک تکه مقوای چارگوش رنگ زرد شده را که وسطش یک ستاره پنج پر کشیده بودند و اطرافش را از همان کلمه های مانند یا بدوح یا قدوح نوشته بودند داد دست من و گفت فقط نگاه کنم به میان آن ستاره. که من کردم. و او شروع کرد به زمزمه “روز بیا شب برو” و آنقدر از این چیزها و به خصوص همان ” شب برو روز بیا” را گفت که من دیدم وسط ستاره دارد باز می شود و یک منظره. از یک کشتزار که راهی از میان آن می گذشت که خم بر می داشت می گذرد؛ و بعد از ته راه یک نقطه سیاه شروع کرد به پیش آمدن اما تا رسید به آن خم دیگر جلوتر نیامد و دیگر همه اوراد و اذکار و « شب برو روز بیا» های حاج حسام خسته شد و گفت این بچه خیلی فضول است و حواسش را درست جمع نمی کند. می دانی که من همیشه همین طور بوده ام.
حالا هم که کم کم هفتاد ساله می شوم هم فضولی سر جا مانده است و هم حواس را جمع نکردن.به هر حال ما را عوض کردند و ناشر را سر جای ما نشاندند.
آن وقت ها در مدرسه ها همدیگر را با اسم خانوادگی صدا می کردیم و حالا هم هنوز به یاد نمی آورم که اسم اول ناشر چه بود. شاید اکبر بود. به هر حال او را نشاند و همان وضع دوباره شروع شد و ناشر که در کلاس بچه کاملا خنگی بود شروع کرد به تعریف همان کشتزار و همان راه و همان نقطه که پیش می آمد و گفت که نقطه یک آدم است و شروع کرد به وصف صورت آن آدم. من فضول یک مرتبه گفتم”آقا بزرگم!” پدر پدر من، حضرت آیه الله آسید محمد شریف تقوی را رضا شاه تبعید کرده بود به تهران، حبس نظر، در خانه اش. که فقط حق داشت به مسجد نزدیک خانه اش که مسجد سنگی بود برود و نماز بخواند. ما در سال ۱۳۱۱، وقتی ده ساله بودم یا می شدم و از کلاس چهارم رفته بودم به پنجم اما هنوز سال درسی شروع نشده بود، با پدرم و مادرم و دو تا از عموها و زن یکی از عموها با اتومبیل رفته بودیم تهران و یک ماهی در خانه پدر بزرگ بودیم که خانه بزرگی بود. و این بار اولی بود که من او را می دیدم و او مرا می دید. خیلی پیر بود. ریش های بلند سفید داشت اما آنچه بیشتر نگاه مرا به او می کشاند ابروهای بسیار بلند سفید او بود که چنان روی چشم هایش را می پوشاند که وقتی من از توی حیاط خانه اش از جلو اتاقی که می نشست و کتاب یا دعا می خواند می گذشتم و به او سلام می کردم او باید اول با دست موهای ابرو را بالا بزند تا بتواند مرا ببیند.
چشم های درخشان سوراخ کننده ای داشت که این کلمه اگر چه ترجمه ثاقب است اما به خصوص آن را به کار می برم چون “ثاقب” به صورت صفت چشم در آمده و از سکه و اثر و انتقال معنی افتاده است. به هر حال از وصفی که ناشر کرد من داد زدم “آقا بزرگم!” خودش بود. از راه ناشر خنگ ازش پرسیدند “شب قدر چه شبی است؟” چون آن شب ماه رمضان و یا یکی از شب های ۱۹_۲۱_۲۳ بود یا نزدیک به آن. ناشر جواب داد “شما با شب نشینی و شیرینی خوردنتان چه کار به شب قدر دارید.” باز پرسیدند “وصیت نامه اموال شما کجاست؟” چون وقتی مرده بود می گفتند زن آخری او که تهرانی بود همه اموال او را خورده و وصیت نامه او را پنهان کرده یا از میان برده. جواب آمد”در این شب های مقدس عبادت شما هنوز فکر مال دنیا هستید، باشید، اما بگذارید من به عبادت خودم برسم.” و رفت. در سکوت دراز بالاخره سرهنگ ضیاءسلطان مجاب گفت “من نیت می کنم.” دوباره همان وضع تا وقتی که ناشر شروع کرد به وصف قیافه کسی که گویا می دید. صورتی بود خون آلود که انگار با یک خط کج سراسری از بالا به پایین نصف شده بود و از آن خط خون بیرون می آمد. تا این وصف را کرد ضیاءسلطان زد زیر گریه چون نیت دیدن برادرش را کرده بود که چندی پیش در یک دعوای سر ده و آب و زمین بهش در ده حمله شده بود و با داس کشته بودندش و ضربه مرگ آور داس همان بود که الان اثرش را ناشر معاینه می دید. از او اسم قاتلش را پرسیدند جواب داد” برادرم صاحب منصب نظمیه است برود پیدا کند. از این انتقام جویی ها دور هستیم.” که البته این یک عقیده عمومی نزد روح کشته شده ها نیست و بعضی از کشته شده ها، همچنان سرگردان و مترصدند که انتقام بگیرند و در خرابه خانه هایشان یا کاخ شاهی و امارات که داشته اند شناورند تا حتی اعقاب کشندگان را دنبال کنند و از آنان تلافی بگیرند. حالا سیمین تو از این قصه ممکن است تعجب نکنی بلکه با وجود کششی که شاید به این حرف ها داشته باشی فوری سر دم بنشینی و آن را نفی کنی و چرند بدانی. مهم نیست، واکنش رایجی است. ما اسیر پیشداوری هایی هستیم که کولتور و فرهنگ ما، حتی به طور متضاد، در ما ایجاد می کند. به هر چه امام و پیغمبر و خداست فحش و حرف های بد و بی راه می گوییم اما اگر در لحظه خطر باشیم فوری می گوییم “یا حضرت عباس!”
زندهیاد حشمتالملوک مشیری (همسر استاد حسین قوامی) میگوید: ۵۰ سال پا به پایش و در کنارش بودم، یاد گوشه به گوشه خانه قدیمیمان در خیابان قلهک و تمامی خاطراتم بخیر، ای کاش میشد برمیگشتم به سالهای قدیم در ۱۳۱۸ و شروع زندگیام با قوامی. من با صدای او خوابم میبُرد. قوامی میگفت: «تو ای پری کجایی را برای تو خواندم.»
فکرش را هم نمیکردم که این آخرین صحبتم با همسر استاد قوامی باشد…
آن روزها چه سئوالاتی را با همسر استاد مطرح کردم و او چه جوابهایی داد؟ خیلی به دنبال کاغذهایم گشتم تا سرانجام نوشتههایم را لابهلای کاغذهای قدیمی پیدا کردم. اجازه بدهید به حدود شش سال قبل برگردیم، زمانی که من با همسر استاد قوامی تلفنی صحبت کردم و نتیجهاش مصاحبهای شد که هرگز روی چاپ ندید تا امروز. متاسفانه همسر استاد در اواخر عمرش به بیماری فراموشی مبتلا شده بود و تحت درمان قرار داشت تا اینکه در سن ۸۵ سالگی به تاریخ بیست و سوم تیرماه سال ۱۳۸۹ در بیمارستان یو.سی. ال. ای در آمریکا درگذشت. من از درگذشت ایشان بسیار متاثر شدم، چون خاطرات بسیاری از دوران جوانی ایشان برایم به یادگار مانده که فراموش نشدنیست.
مصاحبه من (کامران مالکی؛ نوه برادر استاد قوامی) که با حشمتالملوک مشیری (همسر استاد قوامی) از طریق تلفن از تهران با لسآنجلس آمریکا انجام شد را در ادامه میخوانید.
هرچند که او به دلیل کسالتی که داشت بهسختی توانست صحبت کند، با این حال گفت که آنقدر شما و مادرتان را دوست دارم که نمیتوانم جواب رد بدهم.
در اردیبهشت سال ۱۲۸۸ هجری شمسی در تهران چشم به جهان گشود و ریشه تبارشان شیرازی است. پدرش رضاقلی”قوامی” بود. استاد قوامی در زمینه خوانندگی موسیقی اصیل ایرانی فعالیت داشت و به تمام ردیفهای موسیقی کاملا مسلط بود. او در سالهای ۱۳۰۴-۱۳۰۵ فراگرفتن فن آواز را نزد استاد عبدالله حجازی شروع کرد.
متولد چه سالی هستید و چگونه با استاد قوامی آشنا شدید؟
من متولد اول فروردین ۱/۱/۱۳۰۳ هستم. پدرم سرتیپ جعفر مشیری بود. منزلی که در خیابان قلهک بود را قوامی بنا کرد. شاید در مصاحبههای قبلی هم گفته باشم که پدرم ارتشی بود و قوامی هم در ارتش کار میکرد. من و قوامی هممحلهای بودیم. قوامی یک روز مسئله ازدواج با من را با پدرم درمیان گذاشت و برای صحبت با پدرم به منزل ما آمد. بعداز مدتها؛ او مرا در خیابان دید و درخواست ازدواجش را با من هم مطرح کرد و من گفتم باید با پدرم صحبت کنم که البته چندینبار با پدرم در این مورد حرف زدم، ولی پدرم خیلی مخالف این ازدواج بود.
علت این مخالفت چه بود؟
اول از همه میگفت من و قوامی ۱۵سال تفاوت سنی داریم و یکی از دلایل دیگرش این بود که فکر میکرد من شانسهای بهتری برای ازدواج میتوانم داشته باشم. اما من از کودکی شیفته آدمهای باشخصیت بودم و به همین خاطر نسبت به این ازدواج اظهار تمایل کردم و جوابم مثبت بود.
تفاوت سنی شما با استاد هیچ تاثیری در زندگی مشترکتان نگذاشت؟
ابدا، همانطور که گفتم او آنقدر زندهدل و بانشاط بود که من تفاوت سنی را احساس نمیکردم. قوامی آنقدر با پدرم صحبت کرد تا بالاخره رضایت داد در شهریور ۱۳۱۸ در باغ اختدار نظام (باغ دایی پدرم) در خیابان قلهک ازدواج کنیم و برایم جشن مفصلی هم گرفت. کلی از موسیقدانان و رجال آن زمان هم در جشن عروسیام حضور داشتند و ما تا سال ۱۳۶۸در کنار یکدیگر زندگی بسیار خوبی داشتیم.
چند فرزند دارید و آیا بعداز درگذشت استاد به فکر ازدواج مجدد نبودید؟
پنج فرزند دارم، چهار پسر و یک دختر. اولین فرزندم علیرضاست که فریبرز صدایش میزنیم، بعد فرهاد، فرامرز، فرخ و دخترم فتانه که همه بهجز فریبرز که در کشور کانادا زندگی میکند، بقیه در آمریکا هستند. اما در رابطه با سوال دوم؛ بله من خواستگاران زیادی داشتم با اینکه سن کمی هم نداشتم، چه در ایران و چه در آمریکا دوستان و فامیل مدام میگفتند ازدواج کن تا تنها نمانی. ولی من بعد از قوامی؛ هرگز به هیچکس فکر نمیکردم و به همه جواب رد میدادم چون همیشه قوامی در ذهنم و روبرویم بود.
گفتید که استاد تصنیف «تو ای پری کجایی» را برای شما خوانده؟
همان روز که این تصنیف ساخته شد؛ من در منزل نشسته بودم و آقای تجویدی، خانم آفت (خواننده)، مهین بزرگی (دوبلور)،خانم فخری نیکزاد و خانم روشنک (دکلمهگران خوب کشورمان) و اکبر گلپایگانی هم منزل ما بودند که قوامی با دسته گلی زیبا از بیرون آمد و گفت خانم؛ رادیو را باز کن تا نیم ساعت دیگر، یک تصنیف جدید قرار است پخش شود که برای تو خواندهام!
گویندهی رادیو تصنیف «تو ای پری کجایی» را که با ارکستر بزرگ رادیو ملی ایران درست شده بود را معرفی کرد و بعد پخش شد. بله؛ قوامی این تصنیف را برای من خوانده بود.
آیا استاد جدا از کار خوانندگی به هنرهای دیگری هم علاقهمند بود؟
قوامی اگر تنها بود به خواندن کتاب خیلی علاقه داشت، مخصوصا کتابهای موسیقدانان قدیمی. گاهی هم با کاشتن گل و گیاه در باغچهای که داشتیم؛ خودش را سرگرم میکرد.
آیا به یاد دارید کدامیک از آثار خودشان را بیشتر در تنهایی زمزمه میکرد؟
گاهی میشنیدم که در تنهایی «شب جدایی» و «جوانی» را زمزمه میکرد که خیلی بهشان علاقه داشت.
از نظر استاد قوامی؛ موسیقی بعد از انقلاب در چه وضعی بود؟
قوامی همیشه میگفت بعضی از آهنگها و صداها از نظر ملودی و اجرا عالیست ولی او برای موسیقی سنتی و نسل جوان خیلی نگران بود که شاید تا چند سال دیگر موسیقی و ملودیهای خوبی درست نشود. و در آن زمان ما دیگر نیستیم. الان اگر قوامی زنده بود و میدید که چه موسیقیهایی درست شده و چه خوانندگانی چه در ایران و چه در آمریکا روی صحنه میروند، که متاسفانه نه صدای دلنشینی دارند و نه شعر بامحتوایی؛ بسیار ناراحت میشد.
خودتان آینده موسیقی ایرانی را چگونه میبینید؟
تا زمانی که احساسات و عواطف بشری وجود دارد، هنر سیر تکاملی خودش را میپیماید و همچون آبی که در سراشیبی روان است، پیش میرود و پهنه وسیعتری را فرامیگیرد، طبیعتا موسیقی که عالیترین نوع هنر برای ابراز حالات انسان است نیز به این سیر تکاملی ادامه خواهد داد. مسلما هیچ قدرتی نمیتواند علوم را به عقب ببرد. حتما موسیقی که جزء علوم ریاضی است؛ نمیتواند واپسگرا باشد و حتما موسیقی ایرانی هم با موسیقی دنیا در ارتباط خواهد بود، کمااینکه باتوجه به ارکسترها و هارمونیها، ما از موسیقی علمی پیشرفته دنیا تاثیر گرفتهایم و در قدیم نیز ممالک دیگر از ما تاثیر گرفتهاند و این ارتباط در ادبیات و زبان و هنر نیز وجود داشته و خواهد داشت. بنابراین آیندهی درخشانی برای موسیقی سنتی ما پیشبینی میشود.
آیا سابقه داشت در موسیقی به استاد قوامی کمک کنید؟
یادم است زمان قدیم و حدود سالهای ۱۳۳۰، کاغذ نُت در ایران نبود. من ۵ خط حامل را با مرکب چینی روی کاغذها میکشیدم و قوامی میخواست تا در این یک مورد به او کمک کنم چون باید تصنیفی از ابوعطا را در رادیو و با حضور استاد صبا اجرا میکرد و من مقداری از آن نت را خط کشیدم و با کمک خود قوامی نوشتم. پاسی از نیمهشب گذشته بود که به من گفت برو بخواب، بقیه را خودم انجام میدهم. گفتم تا هر موقعی که تو بیدار باشی؛ من هم بیدار میمانم تا کار تمام شود؛ که خدا را شکر خیلی هم عالی انجام شد و قوامی این تصنیف را در سال ۱۳۳۸در رادیو ملی ایران اجرا کرد.
خیلی علاقه دارید به ایران بازگردید، چرا به خارج رفتید؟
من به خاطر کار پسرم؛ فرخ از ایران رفتم وگرنه هیچ علاقهای به رفتن به آمریکا نداشتم و هم از این جهت که هیچیک از بچههایم و فامیل قوامی در ایران نبودند و همگی در آمریکا هستند. البته در ایران چند نفر از دوستانم بودند که گهگاه با یکدیگر دوره داشتیم و هم را میدیدیم. اینجا در آمریکا هم؛ زیاد کسی را نمیبینم، چون همه مشغولِ کار خودشان هستند و راهها به هم خیلی دور است.
شب هم همه خسته به منزل برمیگردند تا استراحت کنند تا صبح شود و باز سر کارشان بروند. اصلا آمریکا را دوست ندارم و اگر به خاطر پسرم فرخ نبود، اینجا نمیماندم. ولی بچهها اینجا هستند و همینطور یکی از نوههایم که خیلی به من میرسد. با اینکه خودش کار میکند، ازدواج کرده و بچه دارد اما خیلی به من و مادرش کمک میکند. دلم برای ایران خیلی تنگ شده، مخصوصا برای دیدنِ عزیزانم روزشماری میکنم تا شاید بار دیگر حتی برای یک هفته هم که شده به ایران برگردم.
استاد با خانمهای خواننده تا به حال اجرای دوصدایی داشتهاند؟ نام آنها را به یاد دارید؟
بله با چند نفر از خوانندگان در برنامهی گلها دوصدایی خواندند. البته تکتک میخواندند. مثلا یک بیت را قوامی میخوانده و در ادامه یکی از خوانندگان زن مقداری دیگر از تصنیف را میخواند. قوامی با پوران، مرضیه، پروین، الهه، عهدیه، رویا و خیلی از کسانی که به یاد نمیآورم؛ اجرای دوصدایی داشته است.
استاد بارها برای شرکت در برخی مراسمها به خارج دعوت میشد، آیا این سفرها برای اجرا بود یا بازدید و آشنایی با موسیقی کشورهای دیگر؟ و آیا شما در سفرها همراهش بودید؟
بله، او به کشورهای خارجی زیاد میرفت ولی از طرف شورای موسیقی کشورهای مختلف دعوت میشد. چند بار هم قوامی در برخی مراسم حضور داشت ولی من همراه او نبودم. ناگفته نماند که ما سفرهای خارج از کشور زیادی با یکدیگر رفتهایم. یکی از آنها به دعوت پادشاه افغانستان بود که تعدادی از موزیسینهای ایرانی همراه قوامی بودند. خانم پوران شاپوری (خواننده) هم حضور داشت که هر دو در آن مراسم تصنیفهایی خواندند. مراسم دیگری هم در پاریس به دعوت سازمان یونسکو با حضور ویولنزن بزرگ «منوهین» بود. من هم در آن مراسم حضور داشتم. در آن مراسم برای تجلیل از صدای قوامی؛ کتابی که منوهین براساس تارهای صوتی و شخصیت قوامی نوشته بود، به او اعطا شد.
در این مراسم ایرانیان هم حضور داشتند؟
هم از ایرانیانِ مقیم پاریس خیلیها آمده بودند ازجمله هوشنگ استوار (موسیقیدان و آهنگساز ایرانی مقیم فرانسه) و هم از فرانسویها. استقبال فوقالعادهای از این مراسم شد. رئیس شورای شهر پاریس بعد از اجرای برنامه روی سن رفت و شخصا از قوامی دعوت کرد تا بازهم به پاریس سفر داشته باشد و برنامههای بیشتری اجرا کند. در پایان هم با نواختن تصنیف «تو ای پری کجایی» با ویولن و تقدیم شاخههای گل از طرف میهمانان به قوامی برنامه خاتمه یافت.
در آن سالها با ظرافتهای روحی استاد چطور کنار آمدید؟
از این مورد خاص نپرسید! که نه تنها قوامی بلکه تمامی هنرمندان روحیهای بسیار ظریف و شکننده دارند. هیچگاه نمیشود کمی بلند با آنها صحبت کنی. من هیچوقت خودم را درگیر نمیکردم چون با کوچکترین حرف یا صدای بلندی مانند گنجشکی میرنجید.
از دوستان و هنرمندانی که به منزلتان میآمدند؛ کدامیک را بیشتر دوست داشتید و بیشتر مایل بودید نزد استاد بیایند؟
خودتان که هر روز منزل ما بودید و میدیدید درِ خانه ما به روی همه باز بود و همیشه رفت و آمد زیادی داشتیم و هیچ وقت تنها نبودیم. از هنرمندانی که به منزلمان میآمدند آقای عبادی، تجویدی، شجریان، شهرام ناظری،گلشن ابراهیمی و خانم دلکش بودند. من همه را دوست داشتم. کسانی را که قوامی دوست داشت؛ من هم دوست داشتم. یکی از آنها خودتان بودید که هر سه ما به شما علاقه داشتیم مخصوصا قوامی که تا کمی دیر میآمدید، میگفت زنگ بزن خانم ببین کامران کجاست. چرا دیر کرده. این آخریها شهرام ناظری بیشتر به منزلمان میآمد، چون علاقه خاصی به قوامی داشت و قوامی هم آقای ناظری را خیلی دوست داشت.
زندگی در فقدان استاد چگونه گذشت؟
ما نزدیک به ۵۰ سال با هم زندگی کردیم، خیلی بههم عادت داشتیم. حالا که به گذشته نگاه میکنم و میبینم او نیست، احساس میکنم در نیمه راه زندگی تنها ماندهام، مثل آدمی هستم که از ارتفاع به پایین نگاه میکند و همه چیز برایش دور و بیگانه و کوچک مینماید. مردی را از دست دادهام که نزدیک به ۵۰ سال با او در کوچه پسکوچههای زندگی قدم زدم، از پستی و بلندیها عبور کردم و وقتی به مشکل برخوردم به او تکیه کردم و با هم آن مشکل را حل کردیم. حالا دلم را به خاطرات گذشته خوش کردهام. وقتی که دلتنگ میشوم کنار پنجره مینشینم و با یک لیوان چای یا قهوه صدای قوامی را میگذارم و اشک میریزم و با عکسش حرف میزنم تا کمی سبک شوم.
هیچ به فکر جمعآوری آثار ایشان بودهاید مانند خانم بنان که تمامی آثار استاد بنان را جمعآوری کردند؟
بله، در اینباره به من خیلی پیشنهاد شد ولی نمیتوانستم دنبال این کار بروم. خانم بنان از نظر سلامتی از من بهتر بودند و دنبال این کار را گرفتند و خیلی هم موفق شدند. پسر بزرگم فریبرز که در سال ۱۳۷۳ به ایران آمد با شخصی که تهیهکننده سی. دیهای علیرضا افتخاری است؛ صحبت کرد و با یکدیگر قرار گذاشتند که از کارهای قوامی تکثیر شود، ولی متاسفانه پسرم برای کار باید به کانادا برمیگشت و دیگر نشد. گویا شما هم خودتان با تنظیمکننده کارهای علیرضا افتخاری صحبت کرده بودید برای تکثیر آثار قوامی که همین مطلب را به شما هم گفته بودند. پسرم فریبرز قبل از سفرش مقداری از نوارها، ریلها و دستگاه ریل قوامی را نزد آقای مسعود قریشی (خواهرزاده قوامی) سپرده بود و البته ناگفته نماند که چند کار از آثار قوامی تکثیر شده که در مراکز نوار فروشیها و کتاب فروشیها موجود است.
به یاد دارید که یکی از برادرزادههای استاد از صدایی مانند ایشان بهرهمند بودند. آیا نزد استاد تعلیم دیده بود و آیا او را تشویق به تکثیر سی دی نکردید؟
بله، به یاد دارم. اگر اشتباه نکنم نامش حسین قوامی است و در کشور آلمان هم زندگی میکند. به یاد دارم شما و حسین تصنیف “جوانی و پری کجایی” را دوصدایی و خیلی زیبا میخواندید که من به یاد صدای قوامی میافتادم. او واقعا صدای قشنگی داشت. قوامی صدای حسین را گوش داده بود و خیلی دلش میخواست اگر حال مساعدی داشت به او تعلیم دهد ولی متاسفانه کسالتش اجازه نداد.
آیا در جوانی به مدرسه خاصی میرفتید؟
بله، من در سال۱۳۱۱ به مدرسه فرانسوی ژاندارک میرفتم. جالب است بدانید یکی از دوستانم که در این مدرسه با یکدیگر درس میخواندیم، خاله شماست که بسیار هم درسخوان بود. من تا کلاس دهم را در این مدرسه تحصیل کردم و درسم خیلی خوب بود. شاگرد اول بودم. پدرم میخواست مرا برای ادامه تحصیلات به کالج سلطنتی انگلیس بفرستد چون آنجا آشنایان زیادی داشت، ولی من زیاد موافق رفتن نبودم، با اینکه درسم خوب بود و پدرم هم خیلی مصر بود که به آنجا بروم. البته کمی زبان فرانسوی و انگلیسی را تا ۴ سال در قسمت بینالمللی مدرسه ژاندارک خواندم و بعد هم ازدواج کردم.
استاد قوامی چه نوع صداهایی را قبول داشت و آیا شما با او همنظر بودید؟
قوامی همیشه میگفت صدا باید تحریر داشته باشد. صدا یک ودیعه خدادادی است یعنی خواننده باید حنجره و صدای خاصی داشته باشد. من و قوامی از صدای بنان، شجریان، محمودی خوانساری و ایرج لذت میبردیم. این صداها ازنظر وسعت و تحریر بیهمتایند. من همیشه گفتم در مراسمِ بعد از مرگم؛ صدای قوامی و بنان را بگذارند.
آیا فرزندانتان راه پدر را ادامه دادند؟
خیر، هیچکدام در این کار فعال نیستند و صدای خاصی در آنها دیده نشد بلکه این استعداد در شما و برادرزادههای دیگر وجود دارد. البته پسر کوچکم فرخ قدیمها ارگ را خیلی قشنگ مینواخت و نقاشی هم میکرد، اما بقیه نه.
قبلا اشاره کرده بودید به ضبط یک تصنیف توسط استاد قوامی و قمرالملوک وزیری. آیا بهخاطر دارید؟
بله، روزی استاد صبا قرار شد برای قمرالملوک وزیری و خاطره پروانه تصنیفی بسازد. مقداری از کار حاضر شد و صبا با قوامی در این مورد صحبت کرد که تصنیفی برای این دو خواننده ساختم و به صدای مردی که خسته و رسا باشد؛ در قسمتهایی از تصنیف نیاز دارم. صبا و امیرجاهد، قوامی را به قمرالملوک و خاطره پروانه معرفی کردند.
آن دو که از قبل با صدا و سبک کار قوامی آشنا بودند، گفتند چه کسی بهتر از حسین قوامی. این آهنگ در دستگاه ابوعطا با همکاری و ویولن صبا و تنظیم امیرجاهد که ریاست هنرستان موسیقی آن زمان را داشت، آماده شد و در صفحههای پولیفون با بهترین نحو ممکن ضبط شد. کاری که خود قوامی خیلی دوستش داشت و میگفت عالی شده. ولی به گفته امیر جاهد، دو شب بعد کارگری که برای نظافت به استودیو میرفته؛ سیگارش را روی جعبه صفحهها میگذارد تا وسیلهای را جابهجا کند اما یادش میرود آن را بردارد و در را قفل میکند و میرود که منجر به آتشسوزی میشود و بیشتر صفحهها و کار این سه نفر نیز در آتش میسوزند.
پس این کار هم جزء کارهای باارزش استاد قوامی بوده؟
درست است، سر اینکه کار هر سه آنها در میان این صفحات سوخته گرامافون بود، خیلی غمگین شدند و دیگر بعد از سوختن صفحهها سعی نکردند دوباره آن را بخوانند.
استاد به نظرات مردم چقدر بها میداد؟
قوامی همیشه میگفت برخلاف عدهای، عقیدهام بر این است که اکثریت مردم از درک اثر خوب و هنر ناب عاجز نیستند، مردم را نباید فاقد ذوق و شعور به حساب آورد، اگر مردم نباشند چه کسی خریدار هنر است؟ باید روی این مردم حساب کرد.
هنوز هم موسیقی جایگاه خودش را در میان مردم حفظ کرده. بنظرتان مردم از موسیقیهای روز که گاهی بیریشهاند، خسته نمیشوند؟
درست است که یک اثر عالی هرگز کهنه نمیشود و بعد از سالها هنوز کارهای آهنگسازان قدیمی مانند باخ، بتهوون، شوپن، موتسارت، چایکوفسکی و چند نفر دیگر آن بالاها ایستاده، اما ناگفته نماند در زمینه موسیقی جدید کارهای خوبی هم پدید آمده که مسلما با مرور زمان جای خودش را در جهان پیدا میکند، بهعنوان نمونه از لحاظ صدا و خواننده میشود به فرانک سیناترا، خولیو ایگلاسیاس، ویتنی هیوستن و غیره اشاره کرد که بعد از سالها هنوز روی صحنه بزرگترین تالارهای موسیقی جهان ایستادهاند و بلیت کنسرتهای آنها در سالن رویال آلبرت هال متروپولیتن نیویورک از چند ماه قبل پیشفروش میشود و جمعیت زیادی در این تالارها از نزدیک به یک قطعه موسیقی یا یک صدای زیبا گوش میدهند.
یک روز با شما در رابطه با دو تندیسکار برای ساختن تندیس استاد صحبت کردم؛ اسم آن دو نفر را به یاد دارید؟
بله، یکی سعید لنکرانی و دیگری علیرضا خاقانی که واقعا در کار مجسمهسازی نابغه هستند و قرار شد تندیسی از قوامی بسازند، ولی دیگر ارتباطی با آنها نداشتم تا بیشتر در این مورد صحبت کنم. گویا خود شما با آن دو نفر صحبت کردید و قرار شد به شما خبر دهند. امیدوارم اگر دوست داشتند این کار را انجام دهند تا مجسمه یا تندیسی از قوامی بهجا بماند و خاطرهای برای دوستداران قوامی باشد.
آیا استاد در کار منزل به شما کمک میکرد؟
قبلا که در ایران بودم، تا آنجا که در توانم بود کار منزل انجام میدادم و قوامی هم در کنارم میکوشید. طبیعتا خرید آشپزی و کار خانه به عهده زن خانه است و البته من کارگر هم داشتم. قوامی بیشتر وقتش بیرون از خانه میگذشت و هنرمندان و دوستانش به دنبالش میآمدند و او را به مجالسی میبردند، ولی او تا آنجا که میتوانست به من کمک میکرد. امروز هم خیلی کم میتوانم کار خانه انجام دهم، اینجا دخترم و کارگری که برایم استخدام کردند، کارهایم را انجام میدهند.
آن روزها وقتی مردم استاد را در خیابان میدیدند چه برخوردی با او داشتند؟
هر بار که با یکدیگر بیرون میرفتیم، میدیدم خیلی مورد توجه مردم هست. مردم هنرمندانشان را خیلی دوست دارند. گاهی که برای خرید به میوهفروشی یا گلفروشی میرفتیم، حتی میدیدم مغازهدارها میوه تعارف میکردند و میگفتند اگر نخورید به شما نمیفروشیم! گاهی به او گل هدیه میدادند.جوانان هم در خیابان دور قوامی جمع میشدند و سوالهای مختلفی از او راجع به موسیقی یا تعلیم آواز میپرسیدند. او به همه با حوصله جواب میداد. آنها میخواستند بازهم او را ببینند و قوامی به آنها میگفت آمادهام هر موقع که سوالی داشتید؛ از من بپرسید. من همیشه آماده دیدار با شما هستم.
تصنیفی به نام «بهار عاشقان» از کارهای همایون خرم برای استاد ساخته شد با همکاری و تهیهکنندگی عماد رام. آیا روز ضبط در استودیو حضور داشتید؟
بله، تصنیفی به این نام همایون خرم برای قوامی ساخت و ایشان با آن کسالتی که داشت؛ توانست بهطور احسن این ترانه را که آخرین بازمانده از صدای اوست؛ در استودیو خصوصی ضبط کند. من در روز ضبط نبودم. قوامی حال و هوای شعر و آهنگ را در موقع ضبط بسیار درک میکرد و همواره چنان میخواند که شاعر و آهنگساز را به شگفتی وامیداشت. در سال ۱۳۶۶ نواری با عنوان «آوای فاخته» با آهنگی از عماد رام و صدای قوامی با اشعار حافظ و نیما برایش ساخته و منتشر شد و سال ۱۳۶۸ نیز «بهار عاشقان» که شاهکاری از همایون خرم و صدای قوامی با اشعار مولانا بود، منتشر شد که هر دو اثر، شگفتیآفرین است و بیانگر آنکه این هنرمند در مرز ۸۰ سالگی هم همان صدای گرم و گیرا و دلنشین را داشت و صدای چنین مردی هرگز نخواهد مرد.
در زمان حیات استاد چه قبل و چه بعد از انقلاب، چند بار از مقام او تجلیل شد؟
موارد زیادی بود، مثلا به مناسبت بازنشستگی قوامی از طرف رادیو مجلس باشکوهی در سال ۱۳۴۰ در دفتر روزنامه کیهان برگزار شد و صحبتهای روح الله خالقی در رابطه با ارزش شخصیت و صدای قوامی ایراد شد. بعد از انقلاب شاید هر سال مراسم مختلفی گرفته میشد و در بهمن ماه ۱۳۶۷ قبل از فوت او با همت مسئولان وزارت ارشاد؛ مجلس بزرگداشتی در تالار هنر برگزار شد که به همراه چند نفر از بزرگان موسیقی ایران و دولت محترم؛ به او دکترای افتخاری موسیقی اعطا شد و چند مراسم دیگر هم بعد از فوت او در کشور آلمان در سال ۱۳۶۹ به خوانندگی حسین سیفیزاده و در ژاپن توکیو توسط خانم ژاپنی به نام هانشی یو که از طرف وزارت فرهنگ ژاپن برای ۱۱سالگی انقلاب ایران به کشورمان آمده بود، برگزار شد. این مراسم در تالار موسیقی کشور ژاپن برگزار شد و تصنیف «پری کجایی» توسط مازا کوشی وانشا به نحو عالی نواخته شد. مراسم با اجرای همین تصنیف و تقدیم عکس قوامی به موزیسینها و خوانندگان در سالن به پایان رسید.
در حال حاضر در رابطه با ثبت کارهای استاد قوامی از مسئولان کشور مثل وزیر ارشاد، ریاست صداوسیما و رئیسجمهوری چه انتظاری دارید؟
اجازه دهید اول از همه از راه دور به تمامی مسئولان کشورم سلامی گرم عرض کنم و آرزو دارم دولت محترم برای همه هنرمندان واقعی و اصیل کشورمان که بخشی از فرهنگ و سرمایههای ملی ما هستند، جایگاه ویژهای درنظر بگیرد و ضمنا از مدیریت صداوسیما به خاطر پخش صدا یا تصویر قوامی که باعث زنده نگاه داشتن نام او در عرصه هنر میشود، سپاسگزارم.
از هوشنگ استوار؛ موسیقیدان و آهنگساز ایرانی که ساکن پاریس است؛ گفتید که کمی زمینه صدا در او بود و نزد استاد قوامی آمد. او را بیشتر میشناسید؟
بله، به یاد دارم در سال ۱۳۶۶ که به ایران آمده بود؛ نزد قوامی آمد تا تست صدا بدهد. صدایش بد نبود. مقداری از سوالها را از قوامی پرسید و کمی خواند که قوامی گفت آمادگی دارین ولی من به خاطر مساعد نبودن حالم نمیتوانم به شما تعلیم دهم. از همکارم محمدرضا شجریان خواهش میکنم این آموزش را به شما دهد.
آیا اطلاع داشتید برنامهای از شبکه چهار صداوسیما پخش شد به نام نوای ایرانی که چند نفر از استادان موسیقی دانشگاه در این برنامه حضور داشتند و در ارتباط با استاد قوامی صحبت کردند. یکی از میهمانان؛ خواهرزاده استاد بود.
بله، شنیدم برنامهای پخش شد که آقای داریوش پیرنیاکان و دکتر شاهین فرهت در این برنامه حضور داشتند و راجع به قوامی صحبت میکردند و هرکدام نظر خودشان را میگفتند و یکی دیگر از دعوتشدگان آقای مسعود قریشی خواهرزاده قوامی بود و صحبتهایی در رابطه با قوامی داشت که فیلمش هم موجود است.
من اعتقاد دارم که قوامی علاقه ویژهای به این خواهرزادهاش داشت و آقای قریشی هم علاقه خاصی به ایشان داشت. به یاد دارم دارای پنجهای گرم در ویولن هستند و شاهد بودم که قوامی گاهی با ساز آقای قریشی در کمال راحتی قطعههایی را اجرا میکرد. یادم هست آقای قریشی در سالهای خدمت در رادیو با زندهیاد داوود پیرنیا مبتکر و مجری برنامه گلها در سال ۱۳۳۷ دوستی و سلام و علیک داشتند.
روزی آقای پیرنیا از نسبت فامیلی قوامی با آقای قریشی مطلع میگردد و از او میخواهد استاد را با دعوت رسمی به رادیو همراهی و هدایت نماید سپس آقای قریشی؛ قوامی را برای رسانیدن به استودیو گلها همراهی کرد و دستهای این دو بزرگوار را در دست هم گذاشت. همچنین طی سالهای گذشته رادیو فرهنگ و رادیو جوان درخصوص استاد قوامی تلفنی با آقای قریشی صحبت و گفتگو داشتهاند و یادآوری میکنم تمامی کارهای قوامی درخصوص رفتن به تالارها و تجلیل از قوامی؛ توسط ایشان نماینده خانواده است و اختیار تام دارد.
به دو خاطره اشاره میکنم. یکی افرادی از شبکه اول صداوسیما که روزی به منزلتان آمدند و دیگری از بیمارستان که هر سه رفتیم. آیا آن روزها را به یاد دارید؟
بله؛ به یاد دارم. روزی در سال ۱۳۶۷ فردی به نام وحید رسولی که در شبکه یک مشغول به کار بود؛ چندین بار به شخصی که خیاط بود و پارکینگ ما را اجاره کرده بود مراجعه میکند. روزی وحید رسولی پیش آن شخص خیاط میرود که شما هم آنجا بودید. آن فرد میگوید؛ میشود با استاد صحبت کنید و وقتی بگیرید تا مصاحبهای با ایشان انجام دهم. چون حرف شما دو نفر را ممکن است بیشتر قبول کنند؟
که هر دوی شما میگویید حال استاد برای مصاحبه زیاد مناسب نیست اما ما صحبت میکنیم. هم من و هم شما و آن شخص که در مغازه ما خیاط بود؛ موضوع را با قوامی در میان گذاشتیم ولی قوامی به خاطر مساعد نبودن حالش آمادگی برای مصاحبه نداشت که با اصرار ما قوامی راضی به انجام مصاحبه شد . وحید رسولی با چند نفر از کارکنان شبکه یک به منزلمان آمدند. خیلی مصاحبه جالبی شد که بعد از فوت قوامی در شب چهلم از شبکه یک پخش شد که کلی استقبال هم شد.
درباره ماجرای بیمارستان هم بله. روزی من و شما برای چکاب؛ قوامی را به بیمارستان ایرانمهر بردیم. دختر پرستاری برای تعویض پانسمان داخل اتاق شد. وقتی کارش تمام شد؛ رو به قوامی کرد و گفت چه چهره مهربانی دارید. قوامی گفت دخترم مرا میشناسی؟ دختر پرستار گفت: خیر. قوامی گفت: حق داری. سنات کم است و اجازه نمیدهد مرا بشناسید. بعد شما به پرستار گفتید: ایشون استاد قوامی؛ خواننده پری کجایی هستند. آن دختر خوشحال شد و گفت: همان پری کجایی معروف از همایون خرم؟ گفتم: بله. دختر گفت: من این آهنگ را گوش دادهام. هم من و هم خانوادهام آن را خیلی دوست داریم.
آن دختر دستان قوامی را بوسید و گفت: من نورا هاخباندیان، دختر عموی واروژان هاخباندیان؛ ترانهسرا و آهنگساز هستم. که قوامی به او گفت: بله؛ من با کارهای ایشون تا حدی آشنا هستم. آهنگساز بسیار عالی و خبرهای در کارش است. اینطور شد که آن پرستار از بستگان یکی از آهنگسازان خوب کشور درآمد و چند بار برای پانسمان به منزلمان آمد. قوامی هم نوار سرگشته را امضا کرد و به او هدیه داد.
به سفر استاد به فرانسه اشاره کردید. کمی از آن روزها صحبت کنید و از نشست سه ساعته مطبوعات خارجی و سخنان پرفسور بهرام بهاری در دانشگاه سوربن و دکتر پرویز تجویدی؛ پسر عموی استاد تجویدی. چند خبرنگار از روزنامههای معروف کشورهای مختلف با استاد و همراهانش مصاحبه کردند. از مصاحبههایی که در سال ۱۳۴۶ توسط آقای حامی؛ خبرنگار روزنامه کیهان و فریدون خادم؛ رئیس روابط عمومی تلویزیون ملی ایران انجام شد؛ بگویید.
با قوامی از طرف چند روزنامه معروف در سال ۱۳۴۵و ۱۳۴۶ مصاحبه شد. در این گفتگوها درباره ردیفهای موسیقی اصیل ایرانی؛ نتهای ایرانی و برنامههای که قرار بود اجرا شوند از قوامی پرسیده شد. تا آنجا که به یاد دارم؛ از روزنامه کیهان آقای حامی از تلویزیون ملی ایران و فریدون خادم رئیس اداره روابط عمومی که مصاحبه مفصلی انجام دادند. مسعود فقیه خبرنگار روزنامه اطلاعات، در فرانسه از روزنامه فرانسوی لوموند و فیگارو همان سال ۱۳۴۵ که قوامی به پاریس دعوت شده بود و سه روزنامه آلمانی که آنها هم در همان تالار در پاریس حضور داشتند؛ مصاحبه کردند. نام روزنامهها بدین ترتیب است: بیلدتسایتونگ- دی ولت و فرانکفورتر آلگماینه زایتونگ.
قوامی در دو سفری که به کشور افغانستان داشت با روزنامههای این کشور گفتگو کرد. کابل تایمز به زبان انگلیسی و روزنامه انیس که موسس آن آقایغلام محیالدین انیس بود و روزنامه به اسم خودش بود. همینطور روزنامههای هندی؛ مصری و ایرلندی هم مصاحبه طولانی و خیلی مفصلبا او داشتند. هیندوستن دینیک دهلی-مادها پرادش و مومبای از روزنامه الأاهرام”روزنامهنگار، مورخ و مفسر مصری محمد حسنین هیکل بود. از روزنامه نیوز لتر و روزنامه بلفاست از ایرلند هم بودند و روزنامهنگاری به نام سیدمیرمحمد امیر عالم خان از تاجیکستان و مورخ و مفسر روزنامه بخارای شریف. روزنامهنگار دیگری به نام الکساندر لبدف از روزنامه ایندیپندنت از انگلیس هم با او مصاحبه داشت. استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه سوربن؛ پرفسور بهرام بهاری هم در حضور استاد قوامی و خبرنگاران فرانسوی و آلمانی؛ به زبان فرانسه و فارسی سخن گفتند و گفتند اینها سرمایههای هر کشورند و چهرههای ملی ایران که باید به آنها زیاد پرداخت.
به عنوان آخرین پرسش، آیا از امیر همایون خرم و محمدرضا شجریان نوشتهای یا خاطرهای دارید؟
فکر میکنم نوشتهای از صحبتهای همایون خرم و استاد شجریان در اختیار داشته باشم.
خانم مشیری بعد از چند ثانیهای مکث، کاغذی را آوردند. روی کاغذ نوشتهای بدین شرح ثبت شده بود:
اولین یادداشت از همایون خرم برای درگذشت استاد قوامی؛ دوست گرانقدر و افتخار هر هنردوست ایرانی
درست یکماه پیش، یعنی ماه بهمن خبر درگذشت یکی از خوانندگان را دریافت کردم که باعث تاثر و اندوهم شد که بازهم یکی از اهالی هنر از میان ما رخت بربست و به دیار دوست شتافت، اما هنوز داغ این غم کم نشده بود که خبر بسیار ناگوار دیگری به گوشمان رسید که باورش برای بنده و دیگر همکارانم بسیار سخت بود. درگذشت استاد بینظیر و با اخلاقی که تمامی ابعاد وجودش قابل ستایش برای همگان بود و همواره از او به عنوان اسطورهٔ اخلاق و هنر یاد میشد، استادی که نغمههای دلانگیزش خاطرات بسیاری را برای همه ایرانیان به یادگار گذاشت، استادی که همچون پدری مهربان و دلسوز برای هنر موسیقی این سرزمین، بدون هیچ چشمداشتی تلاش کرد و بیمنت آنچه را که باید به شاگردانش آموخت. «تو ای پری کجایی» شاهکار استاد بزرگ حسین قوامی بود.
هرگز لحظات پر افتخاری که صدای این استاد را در جایزه گرفتن دکترای موسیقی و در حضور مهربانشان، توسط ارکستر بزرگ موسیقی تهران در چند برنامه اجرا کردیم و همراهی و دلگرمی بیانتهایی که ایشان، با صدا و حضور خود در اکثر اجراهای ارکستر به ما دادند، فراموش نخواهم کرد. حدود چهار ماه قبل، دوست عزیز و هنرمند استاد قوامی مفتخر به دریافت لقب صدای فاخته و هنری استاد صبا شد و در جلسه هیئت مدیره موسیقی تالار وحدت در مورد برنامه بزرگداشتی برای این هنرمند ستودنی صحبت کردیم؛ با توجه به رویکرد همیشگی استاد به تکریم جوانان و اجازه ایشان مبنی بر اجرای آثار فاخرشان توسط خوانندگان جوان کشور در سالهای اخیر بر آن شدیم که کنسرت بزرگداشت استاد قوامی و من با حضور برخی خوانندگان جوان و با آتیهای که افتخار اجرای این آثار را داشتند؛ برگزار شود.
با این رویکرد، برنامهریزی این کنسرت به منظور بزرگداشت استاد قوامی و من شروع شد؛ ولی افسوس که این بزرگداشت بدون حضور ایشان برگزار خواهد شد، افسوس که جامعه هنری کشور بار دیگر گوهری گرانبها را از دست داد، افسوس که دیگر سایه مهربان ایشان بر سر ما نیست. افسوس که شمع وجود این نازنین خاموش شد،اما نغمههای جاوید و ماندنی ایشان،نام و یاد این استاد را همواره زنده نگه خواهد داشت و تا این جهان در گردش است نام استاد حسین قوامی نیز در یاد و جان همهٔ ایرانیان در سراسر دنیا خواهد ماند، روحش شاد و یادش همیشه جاوید و گرامی باد.
اینجانب امیر همایون خرم، از طرف ارکستر برزگ تهران به نمایندگی از جامعه موسیقی اصیل، درگذشت این هنرمند وارسته و بزرگ کشور و آخرین یادگار از نسل بزرگان موسیقی را به جامعه موسیقی و هنری کشور و همهٔ ایرانیان عزیز تسلیت عرض مینمایم…. ۱۹/۱۲/۱۳۶۸»
یاداشت دوم هم به محمدرضا شجریان تعلق داشت. در این یادداشت آمده است:
استاد حسین قوامی رفت و ما را داغدار کرد. الگوی زندگی او اندیشه مولوی- سعدی- حافظ – خیام بود و سالها با این اندیشه زیست و درنهایت به معشوقش رسید. او در خوانندگی، نگاه به موسیقی ایرانی و تصانیف و قطعات بیشمار ویژگیهایی غیرقابل تقلید داشت، هرچند که تقلید از استاد مشق است و حتما دیگر هنرمندان آثار او را مشق میکنند، اما تصنیفهای او شبیه هیچکس نیست و صدایش نیز شیوهای متفاوت از هرکس را داشت. در واقع نگاه او به موسیقی باید فهمیده و درک شود و موسیقیدانان، سازندگان و نوازندگان سعی نکنند که از سبک صدای او تقلید کنند، چون در اینصورت کارشان تعطیل میشود.»
پایانی بر این مصاحبه؛
در پایان این گفتگو؛ از خانم حشمتالملوک مشیری (همسر گرامی استاد قوامی) که با کسالتی که داشت، پاسخگویم بود، بسیار تشکر کردم. ایشان گفتند اگر این مصاحبه روزی به چاپ رسید برای من هم بفرستید. قول دادم و ادامه دادم: چون حال شما مساعد نیست بقیه مصاحبه را به روزی دیگر موکول میکنیم. با او خداحافظی کردم اما متاسفانه این آخرین گفتگوی من با او بود. چند روز بعد حال همسر استاد بدتر شد و به بیمارستان منتقل شد. حشمتالملوک مشیری بعداز چند ماه فوت کرد. پیکر وی در مموریال پارک وست در آمریکا در کنار تعدادی از هنرمندان به خاک سپرده شد. روح او و همسر گرامیاش شاد و یادشان همیشه گرامی باد.
مختصرترین زندگینامه
حسین قوامی (فاخته)؛ یکی از نخستین خوانندگان دوره جدید موسیقی سنتی ایرانی و یکی از خوانندگان اصلی برنامه گلها بود. او مجموعاً ۲۹ سال از سال ۱۳۲۵ تا سال ۱۳۵۴ در رادیو مشغول به کار بوده و تا ۸۰ سالگی همچنان آواز میخواند. او روز پنجشنبه؛ ۱۷ اسفند ۱۳۶۸؛ در بیمارستان ایران مهر در ساعت ۸: ۳۰ شب فوت شد و در امامزاده طاهر کرج در جوار غلامحسین بنان و مرتضی حنانه به خاک سپرده شد. همسر او نیز بیست و یک سال بعد؛ در بیست و سوم تیرماه سال ۱۳۸۹ در بیمارستان یو.سی. ال. ای در آمریکا درگذشت.
روز جهانی زن مصادف است با سالروز خاموشی بانوی داستان نویسی ایران، زنی که با قلم روان و پر رمز و رازش فاتح قلل رفیعی در داستان نویسی ایران معاصر بود. چه رمان بی مانند “سووشون” او، به عنوان پر خواننده ترین رمان ایرانی، مشت نمونه ی خروار این فتوحات است. او هم چنین نام خود را به عنوان نخستین نویسنده ی حرفه ای زن در ایران تثبیت کرده و نثر مخصوص به خودش را با تکنیکی خاص به کار گرفته است تا دریچه های نوینی را برای افزودن درونمایه های نمادین در ادبیات داستانی بگشاید.
نفوذ “سیمین دانشور” در عرصه ی ادبیات داستانی آنقدر عمیق و گسترده است، که پرداختن به رمان نویسی معاصر ایران را ناگزیر از یادآوری نام او کرده است.
سیمین دانشور در سال ۱۳۰۰ در شیراز دیده به جهان گشود. او که فرزند محمدعلی دانشور (پزشک) و قمرالسلطنه حکمت (مدیر هنرستان دخترانه و نقاش) بود، تحصیلات مقدماتی اش را در شیراز به پایان رساند و پس از کسب رتبه ی اول در امتحانات نهایی دیپلم، برای ادامه ی تحصیل در رشتهٔ ادبیات فارسی راهی دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران شد. او کار خود در زمینه ی مقاله نویسی را با نام مستعار ” شیرازی بی نام” در روزنامه ی ایران و رادیو تهران آغاز کرد و پس از آن در سال ۱۳۲۷، نخستین کتاب خود را به چاپ رساند. کتابی با عنوان ” آتش خاموش” که در حقیقت اولین کتاب داستانی منتشر شده ی یک زن ایرانی محسوب می شد. او در همین سال با ” جلال آل احمد” نویسنده و روشنفکر ایرانی آشنا شد و دو سال بعد از آن در سال ۱۳۲۹ این آشنایی منجر به ازدواج گشت. اما عمر این زندگی مشترک با مرگ نابهنگام آل احمد، به دو دهه هم نرسید.
دانشور کتاب دوم خود، مجموعه داستان “شهری چون بهشت” را در سال ۱۳۴۰ منتشرکرد، کتابی که داستان “بی بی شهربانو” ی آن، خبر از توانایی خاص این نویسنده در زمینه ی پرداختن به دغدغه های ذهنی زنان می داد. نثر دانشور در این کتاب به نحو محسوسی تحت تاثیر” اُ هنری” ، نویسنده ی امریکایی ست؛ مساله ای که می توان آن را از گره خوردن مفاهیم متضاد در یکدیگر دریافت.
سیمین دانشور، اثر جاودانه ی خود، “سووشون” را تنها کمی پیش از بدرود همسرش با حیات منتشر کرد. انتشار این کتاب نشان داد، که تحصیل دوساله ی او ( ۱۳۳۱- ۱۳۳۳) در رشته ی زیبایی شناسی دانشگاه استنفورد، تا چه میزان بر گیرایی و شیوایی نثر او تاثیر گذارده است. گویی تسلط او بر تکنیکهای داستان نویسی با دانسته هایش در زمینه ی علم زیبایی شناسی و فن زیبا نوشتن آمیخته شده و رمانی با سبکی خاص را پیش روی خواننده قرار داده بود. اما جذبه ی این رمان تنها به دلیل نثر روان و دلنشین و داستان گیرایش نیست، دانشور با نگارش این رمان در حقیقت داستان نویسی معاصر فارسی را به لحاظ درگیری با معنا یاری رسانده است و این همان رمز ماندگاری این اثر است. اثری که هنوز و از پی گذشت چندین دهه از چاپ نخست آن تازه است و غبار زمان رنگ کهنگی بر اوراقش ننشانده است. دانشور که هرگز قلم خود را درگیر محدودیت مکتبی خاص نساخته، در این رمان استادانه و با خلاقیتی جسورانه، دست به ترکیب عناصر متناقض مکتب سمبولیسم و رئالیسم زده است، شالوده ی این ملغمه آنقدر استوار و محکم است که می توان دانشور را از این نظر صاحب سبک برشمرد.
رمان “سووشون” که در حقیقت به معنی “سیاوشان” است، به داستان سیاوش، قهرمان اسطوره ای ایران، اشاره دارد، اسطوره ای مظهر طهارت، معصومیت، بی آزاری و هم چنین منادی صلح و آرامش. دانشور با این نامگذاری نمادین، این عنصر اسطوره ای را به جهان امروز کشانده و با مهارت تمام هریک از شخصیت های داستانی خود را در جایگاهی استوار قرار داده است و با نثر شاعرانه و ظریفش، داستانی پر ماجرا، پر جنب و جوش و سراسر تحرک را با درونمایه ای نوید دهنده آفریده است، داستانی که با وجود وجه تراژدی گونه اش، امید بخش و پر شور است.
داستان از تحولات منطقه ی فارس در سالهای جنگ جهانی دوم حکایت می کند و آکنده است از شخصیتهایی که هریک نماینده ی یک گروه اجتماعی یا سیاسی مشخص است. تم اصلی داستان بر مدار انسانهای مبارز و آزاده می چرخد که “یوسف” نماد آن است و از همین رو اوست که قهرمان اصلی داستان به شمار می رود، اما آنچه با لطافت در این رمان گنجانده شده، نقش برجسته و پررنگ زنی به نام “زری” ست، داستان با آن که از زاویه ی سوم شخص روایت می شود، اما حضور سراسری و همیشگی زری و روایت داستان از زاویه ی دید او، این شخصیت را در لفافه تبدیل به شخصیت اول داستان می سازد. او قهرمان ملموس و بی ادعایی ست که خانواده و اجتماع از او موجودی بی حاشیه و سازش کارساخته است او با آن که تحصیل کرده و تا حدودی مدرن است، اما از برهم خوردن آرامشش هراس دارد. او در صدد است، در بحبوحه ی جنگ و آشوب و بیماری و قحطی که بر سراسر ایران گسترده شده است، خانواده ی کوچک خود را از همه ی این بلایا محافظت کند، اما سرانجام این مصائب راه خود را به کاشانه ی او می گشایند، در طی همین ستیزها که با چاشنی ماجراهای عاطفی بر بستر زندگی اجتماعی مردم روایت می شود، زری به شیوه ای حماسی و پرشور مبدل به قهرمانی سازش ناپذیر و مقاوم می گردد، هرچند یوسف در راه آرمان گرایی خود به شهادت می رسد، اما موج بیداری و تکاپو را نه تنها در دل زری، که در دریای مردم به خروش می آورد و در نهایت خواننده را با پیام تسلیتی آکنده از امید و نوید که از سوی “مک ماهون” خطاب به “زری ” نوشته شده، بر جای خود میخکوب می کند:
“گریه نکن خواهرم، در خانه ات درختی خواهد رویید ودرخت هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت ها از باد خواهند پرسید: در راه که می آمدی سحر را ندیدی؟”
شاید لقب “تاریخ نویس دل آدمی” که ” حسن عابدینی”، دانشور را شایسته ی آن دانسته است از همین نگاه فلسفی، اجتماعی و تاریخی او در این رمان نشات گرفته باشد.
دیگر اثر سیمین دانشور، ” جزیره ی سرگردانی” ست که در سال ۱۳۷۲ منتشر شد، ادامه ی این رمان در دو جلد دیگر با نام های ” ساربان سرگردان” (۱۳۸۰) و ” کوه سرگردان” نگاشته شدند، اما موضوع چاپ رمان ” کوه سرگردان” که مدتها در محاق توقیف و انتظار برای گرفتن مجوز بود، به بحثهایی حاشیه ای کشانده شد و انتشار این کتاب تا به امروز میسرنگشته است. دانشور در این رمان، داستان سرگردانی انسانها را روایت می کند، کتاب این بار هم چون “سووشون” از زبان راوی سوم شخص روایت می شود و شخصیتهای گوناگونی در آن پرداخته شده اند، اما این بار قهرمان اصلی داستان، به وضوح یک زن است. زنی به نام ” هستی” که یکی از سرگشتگان این رمان است. دختری که تحت تاثیر شرایط زندگی اجتماعی، خانوادگی و فردی خود و هم چنین در کشمکش با زنانگی اش، با رویکردی فلسفی و پرسشگرانه، راه آزادی را عشق می داند، اوکه در گیر و دار تضادهای پیرامون خود، آشفته و هراسناک می شود؛ گاه از ناپایداری سیاست شکوه می کند و گاه با استواری هنر دلشاد می شود، گاه از رابطه ی عاشقانه، پر ماجرا و مجهولش با “مراد”ِ چریک به هیجان می افتد و گاه آرامش یک زن عادی را می طلبد:
“شعر تحویلم نده! پا گذاشته ام به بیست و هفت سالگی و منهم مثل همه ی زنها به یک کانون گرم و چند تا بچه که پدرشان تو باشی احتیاج دارم”
در این میان ” سلیم” با حضور اتفاقی اش در زندگی هستی، او را به وادی عشقی دیگر رهنمون می کند، ” سلیم” جوانی ست با تفکراتی مرکب از دیدگاه های مذهبی عرفانی و علمی . او پیرو اندیشه های دکتر شریعتی ست و افکارش از ” جلال آل احمد” نیز تاثیر گرفته است.
در این میان هستی به تردیدی دیگر نیز دچار می شود و سرانجام آرامش را بر هیجان عشق ترجیح می دهد و تسلیم عشق سلیم می گردد.
آنچه این رمان را جذاب و بحث برانگیز ساخته است، تصویری ست که دانشور از سه شخصیت زن این داستان ارائه می دهد، زنانی که هریک نماینده ی نسلی متفاوتند، در یک سوی ماجرا هستی ست، دختری نقاش با تحصیلات عالیه و تحت تاثیر افکاری والا و همنشین استادانی چون، “سیمین دانشور”، ” حمید عنایت” و ” خلیل ملکی”. او نماینده ی نسلی ست که بین دو شیوه ی فرهنگی متفاوت و دو طبقه ی اجتماعی متضاد معلق شده است.هر آنچه پیرامونش می گذرد تضاد و تعارض است، تضادهایی که این نسل را به آشفتگی و سرگردانی کشانده است.
“عشرت” مادر هستی، نمادی از نسلی ست که در سالهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد ، هویت و زندگیشان ویران و خدشه دار گشته است. و قشر تازه به دوران رسیده ای را به میدان کشانده است که بیزاری از سنت و توسل پوشالی به تمدن و دنیای غرب را به این شیوه توجیه می کنند:
“عقده ی حقارت و غربزدگی و ارضای آن به وسیلهء شرقزدگی”
پدر هستی، مبارزی بوده است که در راه دفاع از دکترمصدق جان داده است. عشرت بعد از مرگ او با مردی متمول ازدواج کرده تا به این ترتیب آرامش زندگی را بر لغزندگی سیاست برتری دهد، درست مانند همان کاری که هستی هنرمند و روشنفکر انجام می دهد.
اما زاویه ی دیگری در این مثلث زنانه وجود دارد و آن مادربزرگ – ” خانم نوریان” است، زنی که سابقا معلم بوده است و هنوز به اصالتهای سنتی، فکری و عاطفی دوره ی مصدق پایبند است. او که عمری ست با یاد جان باختن تنها پسرش روزگار می گذراند، به یاد او و پیراحمد آباد اشک می ریزد و نوه هایش، “شاهین” و ” هستی” را سرپرستی می کند. او یکی از زیباترین مونولگهای رمان را در خلوت تنهایی خود، از ذهن می گذراند:
“….و وقتی تمام بدن در حال آرامش است،مغز غلط میکند مضطرب شود. سر دلم هم غلط میکند به شور و جوش بیفتد. بیخود به بچهاکم نق زدم.اما چه کنم دست خودم نیست. آدمیزاد هزار جور حالت دارد. دلم نمیخواست عیدم اینجور سوت و کور باشد. هرچند هستی از قول گوته گفته باشد که تنهایی راز دانایی است…”
نویسنده، تضادهای درونی هر سه ی این زنان را با تبحر تحلیل کرده و ستیز آنان را در خلوتشان با خود به نمایش گذارده است، جدالی که برای یافتن خود حقیقیشان روی می دهد و مختص ذات پیچیده ی زن است، چرا که مردهای داستان چنین کشمکشی را تجربه نمی کنند.
زنان در این رمان نسبت به “سووشون” جسور ترند، آنها دنیای مردانه را با حدت بیشتری به نقد می کشند و به قوانین عرفی جامعه با دیده ی تردید می نگرند. نظام مردسالارانه را بر نمی تابند و از ابراز تفکرات سیاسی خود ابایی ندارند.
جلد دوم این رمان، با عنوان ” ساربان سرگردان” نمایشی ست از استحاله ی کاراکترهای سرگردان جلد اول. از سویی سلیم بنا به اعترافات کذب هستی که به علت ارتباط قبلی اش با مراد، دربند ساواک اسیر شده، تصور خیانت او را در ذهن می پروراند، به همین سبب او را ترک کرده و با نیکو ازدواج می کند او در نهایت چنان دگرگون می شود که گویی باورش به خدا را نیز از کف داده است. از سوی دیگر مراد و هستی با کمک “ساربان سرگردان” و با نقشه ی “احمد گنجور” – شوهر مادر هستی- از زندان می رهند و با یکدیگر ازدواج می کنند و در حقیقت مدیون دستگاه سلطنت می شوند که روزی با آن در ستیز بوده اند. پس از آن، مراد سیاست را فراموش می کند و در فکر گذران مادی زندگی مشترکش، به کسب و کار مشغول می شود. اما در طرف دیگر ماجرا استحاله ی شاهین از دیگران بارزتر است، او که انفعال و بی تحرکیش در سراسر داستان هویداست پس از سقوط سلطنت، صاحب مقام و مکنتی جالب توجه می شود. این رمان با تیراژ ۸۸۰۰۰ نسخه ای بی سابقه ترین شمارگان چاپ را از آن خود کرد ، تا فتح دیگری برای این نویسنده رقم بخورد.
با این همه اما، مهارت سیمین دانشور تنها به داستان نویسی ختم نمی شود، ترجمه هایی چون “سرباز شکلاتی” (برنارد شاو، ۱۳۲۸) و”باغ آلبالو”( آنتوان چخوف) و یا آثاری غیر داستانی چون “غروب جلال” (۱۳۶۰) و “ذن بودیسم” نیز از دیگر آثار او به شمار می روند.
دانشور با آنکه در داستانهایش همواره به چالش های اجتماعی و فرهنگی می پرداخت، اما از غم طلبی و یاس گرایی که برخی از نویسندگان در صدد رواج آن بودند و هستند، گریز داشت. او از زنان و حقوق برباد رفته شان می گوید بی آنکه زبانش به تلخی آلوده شود، فرهنگ را نقد می کند بی آنکه لحنش عتاب آلود گردد، ازکشمکش های مابین سنت و تجدد سخن می گوید بی آنکه حکمی براند، خرافات را هدف قرار می دهد، بی آنکه تمسخری چاشنی سخنش کند و عصیان زن را به تصویر می کشد بی آنکه افراط و شعارزدگی را پیشه کند. همین کلام مطمئن است که چون دست نوازش مادرانه از لابه لای سطور کتابهای فناناپذیر او بر سر خوانندگانش کشیده می شود و آرامش و امید را میهمان دلهای آنان می سازد. کلامی که حتی با سردی جسم سیمین دانشور، هم چنان گرم و پر طنین باقی خواهد ماند.