خانه » هنر و ادبیات » سکوت ها/رضا اغنمی

سکوت ها/رضا اغنمی

2643

محبوبه موسوی

ویراستار مرتضا خبازیان

ناشران: کتاب ارزان (استکهلم) و خانه هنر و ادبیات (گوتنبرگ)

چاپ اول بهار ۱۳۹۲ / ۲۰۱۳ سوئد

نقاشی روی جلد کاری از علی رضا اسپهبد

 

کتاب داستانی ست پرکشش و خواندنی در ۱۵۸ برگ با عناوین گوناگون و تاریخ دار که نویسنده، گوشه هایی از حوادث و دگرگونی های اجتماعی – سیاسی سال های پرتنش زمانه: از فاصله ها از تپش لایه ها و پریشانی های پرهیاهوی درونی مردم در سکوت آزاردهنده و درحال انفجار را در قالب «سکوتها» روایت کرده است .

سکوت های محبوبه موسوی با شانزده عنوان تاریخ {سال} دارد. با خوانشی بسیار پخته اما گیج کننده و درهم تنیده که باید به دقت گوش بسپاری به روایت ها تا نقش بازیگران را یکایک کشف کنی و رابطه ها را بشناسی . پنداری در کلاس درس استادی منضبط نشسته ای برای درک سخنان پیچیده و پُرمغزش که با مزاج هرآسان طلبی جور نیست. نمونه ها دراین باره کم نیستند که درهمین بررسی به طور اشاره و گذرا آمده است.

داستان با عنوان پیرمرد، که تنها عنوان بدون تاریخ این کتاب است شروع می شود. عباس به سراغ پیرمردی رفته که اورا درخانه اش تنها مییابد درحالی که تکیه به عصا داده و نگاهش را به دور دست ها دوخته، با تکانی کوچک همانگونه تکیه به عصا بر زمین می افتد، همان طوری که سلیمان نبی افتاد،.

اما اصل داستان ازاین قرار است که اسفندیار، فرزند ۹ ساله ای که پدر بد مستی دارد، روزی پس از خرید نان صبحانه با چند سنگک به خانه برمی گردد : «نان ها را به درازا گرفته بود و بلندی آنها تا مُچ پایش می رسید جیغ مادر درهیاهوی بچه ها پیچید. اسفندیار به شتاب از پله ها بالا رفت. مادر نشسته بود روی زمین. با موهای افشان. سرو صورت را درپناه دست ها گرفته بود . بچه ها گریه می کردند و درچارچوب دراتاق کناری، قطار شده و ترس خورده مانده بودند. دست پدر با کمربند رفت بالا. چرم ضخیم درهوا چرخی زد و برپهلوی مادر فرود آمد. فریاد دورگۀ اسفندیار برمتن مویه های مادر با صدای ضرب کمر بند درگلو می شکست» .

درگیری اسفندیار و پدرش شروع می شود. پدر با نشان دادن توپی فرزندش را دزد خطاب می کند. او هم در پاسخ پدرش را «عرق خور کثافت!» می نامد .کار به درگیری فیزیکی می کشد و پدر روی زمین افتاده درحال مرگ. اسفندیار ازترس اینکه او باعث مرگ پدرش شده از خانه فرار می کند و

پس از ساعت ها دویدن و خستگی به مردی بر می خورد که از مسجد و نماز برگشته عازم خانه اش بوده با دیدن وضع پریشان پسربچه از راه دلسوزی او را به خانه اش می برد وپس از معرفی به همسرس گل بانو اورا پناه می دهد

.

این زن وشوهر تنها فرزندی داشته اند عباس نام که ماهی پیش در تصادف اتومبیل ازبین رفته. با رضایت گل بانو اسفندیار را به فرزندی می پذیرند و اسم او را عباس می گذارند.

در عنوان ۱۳۵۶ پری: آن گونه آن که روایت شده، درغیاب عمه و شوهرش زمانی که آن دو برای زیارت به مشهد رفته اند عباس (اسفندیار) به پری اظهارعشق می کند. دست روی گردن پری انداخته، دخترخودش را کنار می کشد «عباس با همان چشم های قهوه ای درشتش وسبیلی که چند وقتی می شد گذاشته بود می گوید: «دختر دایی با من ازدواج می کنی؟». این ازدواج درپردۀ ابهام است خبری یا نشانی از مراسم و رضایت والدین نیست. اما ازآنجا که خواننده در برگ ۱۳ خوانده که وقتی عباس خضیرایی، برای دیدن آقا بزرگ به خانه اش رفته زمانی که دیپلم خود را گرفته به دیدن او می رود : « پایش را که خواست از خاک باغچه بیرون بگذارد دستی پاچه اش را چنگ انداخت. غافلگیر شده، پایش را تکان داد. چنگ رها شد و حجمی تکان خورد و چند گام آنسوتر افتاد با همان صدای جیغ. . . . با احتیاط رفت طرفش. طفلی بود کمی بیش از اندازه چاق. صورتش را برگرداند «آه خدایا»و چشم هایش را بست. جیغ هنوز درهوا کشیده می شد که دوباره نگاه کرد. پشت آن حجم سیاه این صورت سفید و بی خون طفلی بود که پیر می نمود . . . . . . به شتاب از باغچه بیرون آمده بود» .

همین جا بگویم که با نشانه هایی که نویسنده آورده این عباس خضیرائی باید فرزند همانی باشد که در تصادف اتومبیل کشته شده است .

ا

این موجودعلیل وتیره بخت طفل عباس و پری است که پزشگان نیز قبلا گفته بودند طفلی که در شکم پری ست معیوب وعلیل است. بنگرید به برگ ۱۱۳ وقتی که عباس وپری ازبیمارستان برمی گردند عباس می گوید : «دست و پا ندارد. یعنی داره ها … اندازۀ یه انگشت. هرکدوم … فقط یه سره ویه شکم» همچنین برگ۱۵۲ : «تقصیر من چه بود که آن طفل معصوم این طور بی دست و پاشد . . . من که به تو گفته بودم . . . گفته بودم که بچه برای ما خوب نیست

».

باغیبت های طولانی مدت عباس / اسفندیار درگیری ها نیز بیشتر می شود. مداخله پیر مرد و بگو مگو های فزایندۀ پری از بی مسیولیتی های شوهر، عباس باروبنه خودرا بسته وبا گاری دستی اثاثیه را می برد که داد پیرمرد درآمده فریاد می کشد: «جواب این دخترو چی بدم؟ . . . از اولم تومال اینجا نبودی. غصه ندارم . امانت بودی نباید نگه ت می داشتم ادم طفل خودش مال خودش نیس چه برسه به مال مردم . . . گاری را کجا می بری الدنگ … یک عمر مفت خوردی واین بود جوابم؟ »

عباس باشنیدن این سخنان گاری را رها کرده می رود.

پس از رفتن عباس، پیرمرد که شوهرعمۀ پری ست، پری و بچه اش را ازخانه اش بیرون می کند.

درعنوان «۱۳۵۶ شمسی عباس» عباس در نقش مأمورساواک با کشتن یکی از دستگیرشدگان، و دیدن کارت مقتول با نام «غلام ریاحی» به نشانۀ پدرش پی می برد. :«سرهنگ بازنشسته که مخفیانه تو بچه ها نفوذ کرده بود » و از دیدار هر از گاهی خود با مادرش می گوید. همچنین درباره گم شدنناگهانی ممد پسرهمسایه. «همزمان شدن اعدام ممد ورفتن عباس باعث شده همۀ اهل محل حتا پیرمرد مرگ ممد را بیندازند گردن عباس. پیرمرد گفته بود «می گن تو لوش دادی».

در عنوان ۱۳۵۷ پری، عباس که پس از مدتها برگشته به پری می گوید: «من بابامو کشتم . . . تو حالا می تونی با مردی که باباشو کشته سرتو بذاری رو یه بالش» . درهمین عنوان است که پری رودررو به شوهرش می گوید :« از زیر بته درامده» .

ازاین گونه روایت های بریده و درهم پیچیده زیاد بچشم می خورد.

در عنوان « ۱۳۷۶ شمسی سیروس» در اصفهان با اسم اسفندیار ریاحی … معروف به عباس . . . ظاهر می شود همانجا پری و زری را می بیند درحالی که زری رویش را به شدت گرفته ویلچری را حمل می کند با معلولی که «نگاه ماتش را به من می دوزد. دست ها و پاهایش کوچک است… مهره های پشتم تیر می کشد». عباس آخرین بار در عنوان «۱۳۵۹ شمسی عباس / اسفندیار» در راه آبادان زیر بمباران . ظاهر می شود: «عباس پشت سرش را نگاه کرد دم به دم قارچی از دود بلند می شد و کمی بعد صدایی خفه به گوش می رسید. جاده را به توپ بسته بودند » . .

نقش آفرینان این کتاب پربار، گوشه هایی ازسیمای واقعی مردم این سرزمینند که نویسنده، درنهایت صدق وصفا معرفی کرده است. هراندازه که تأمل می کنی روی رفتارها و بیشر در ژرفای داستان ها میغلتی؛ بازیگران را آشناتر می بینی درسرشت و سرنوشت های گوناگون . محبوبه یکی از آن هاست و داستان زندگی او. دربندر خمیر «تبعیدگاه پدرش» مادرش در ۹ سالگی او همسرش را ترک می کند محبوبه نزد پدر میماند و تادوازده سالیگی درس می خواند .با مرگ پدر با شیخ حسن نامی ازدواج می کند وباقی قضایا. داستان او در عنوان «زمستان ۱۳۵۸محبوبه» از خواندنی ترین های این کتاب است. با این که در اواخر با عباس / اسفندیار روبه رو می شود و به آن دل می بندد، امانشان می دهد که به آسانی در دام نمی افتد. شخصیت او در عنوان « ۱۳۵۹ محبوبه» یکی از بازیگران قابل احترام است که در تاراج انبار شوهرش شیخ حسن محتکر از بین می رود.

جنگ ایران و عراق و بمباران شهرهای بی حفاظ کشور، ویرانی و دربدری های مردم بی پناه از مسائلی است که گذرا در عناوین مختلف مورد اشاره قرار گرفته و نویسنده، مصیبت ها وآفت های ویرانگر آن جنگ تحمیلی را یادآورشده است . «ناگهان غرش هواپیمایی آسمان را شکافت. و ازروی سرشان گدشت ولوله ای درمردم ترسیده افتاد. هرکس به طرفی می دوید. بچه هایی جیغ می کشیدند و کسانی فریاد، این همه درغرش هواپیما گم شد»

در بستر روایت های خانم موسوی، با همۀ سنگینی ها و رازآلودگی ها، انگیزۀ بسیار مهم و ستودنی پنهان شده که باید به آن اشاره کرد. وآن سبک گفتمانی ایشان ست که خواننده را در وادی اتدیشه رها می کند تا باخوانش دقیق، مفاهیم را درک کرد. البته که سخت است برای ساده پسندان، جولان خوردن در گفتمان ها و روایت پیچیدۀ کتابی مانند سکوتها.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*