خانه » هنر و ادبیات » یادی از اکتاویو پاز / عریان کردن فردا از تمامی نام ها … لیلا سامانی

یادی از اکتاویو پاز / عریان کردن فردا از تمامی نام ها … لیلا سامانی

فروردین امسال مصادف بود با یکصدمین زادروز “اکتاویو پاز” شاعر و اندیشمند مکزیکی . متفکری جهان وطن که معتقد بود عشق و زبان قادرند ابزاری برای وحدت بشریت بیافرینند. اندیشه ای غنی که با کثرت فرهنگی زادگاه اساطیری اش آمیخته شده و با نثری قدرتمند در آثارش هویدا شده است. نثری لبریز از مفاهیم تاریخی – فلسفی وسرشار از تصاویر ناب زندگی و آثاری در ستایش آزادی، عشق و زن.

khabarnamekhalijefars

“در دنیای ما عشق تجربه‌ای تقریبا دست نیافتنی است. همه‌چیز علیه عشق است: اخلاقیات، طبقات، قوانین، نژادها و حتی خود عشاق: زن برای مرد همیشه آن “دیگری” بوده است، ضد و مکمل او. اگر جزئی از وجود ما در عطش وصل اوست، جزه دیگر -که به همان اندازه آمر است- او را دفع می‌کند. زن شئی است، گاه گران بها، گاه زیانبار، اما همیشه متفاوت. مرد با تبدیل کردن زن به شی‌و با دگرگون کردن او به نحوی که منافع، خودخواهی، عذاب و حتی عشقش انشا می‌کند، زن را به یک آلت، به وسیله‌ای برای کسب تفاهم و لذت، راهی برای رسیدن به بقا دگرگون می‌کند. چنان‌که “سیمون دوبووار” گفته است، زن بت است، الهه است، مادر است، جادوگر است، پری است اما هرگز خودش نیست.بنابراین روابط عشقی ما از همان آغاز تباه شده است، از ریشه مسموم است.” ( دیالکتیک تنهایی)

او که روحیه ی ضدفاشیستی را از پدر و جد خود به ارث برده بود، دنیای سورئال را از سویی به عنوان راهی برای نفی فرهنگ غرب و از سوی دیگر به مثابه ی شیوه ای برای اعلام بی نیازی اش از نظام های سیاسی و ایدئولوژیک برگزید. دنیایی که پاز را قادر می ساخت تا از احساسات نهفته اش سخن بگوید و تنها و تنها عشق را محور واژگان و هجاهایش سازد تا بدینسان استیلای جاودانه ی هنر را بر تمامی احزاب و امپراتوری ها ثابت کند. او شعر “سنگ آفتاب” را – که یکی از مهم ترین اشعار قرن بیستم است – در همین دنیا نوشت :

من از میان تن تو همچنان می گذرم که از میان جهان ،

شکم تو میدانی ست سوخته از آفتاب ،

پستان های تو دو معبد توأمانند که در آن

خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است

نگاه های من چون پیچکی بر تو می پیچد ،

تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است ،

باروهایی که نور دو نیمه شان کرده است ،

به رنگ هلو، نمکزار

به رنگ صخره ها پرنده هایی

که مقهور نیمروزی هستند که اینهمه را به خود کشیده اند ،

به رنگ هوس های من لباس پوشیده

چون اندیشه من عریان می روی ،

من از میان چشمانت می گذرم بدانسان که از میان آب ،

چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می آیند،

شعله هایی که مرغ زرین پر در آن آتش می گیرد ،

من از میان پیشانی ات می گذرم بدانسان که از میان ماه ،

و از میان اندیشه ات همچنان که از میان ابری ،

و از میان شکمت بدانسان که از میان رؤیایت ….

اکتاویو پاز شاعر لحظه است، لحظاتی که با جریان ذهن و قافیه بندی های جادویی او همراه می شوند و با حس و فکر در می آمیزند:

به سان لحظه‌ی گم شده‌یی که باز می‌گردد و دیگر بار همان

حضوری است که خود را می‌زداید،

هجاها از دل خاک سر به در می‌کشند و

بی‌صدا آواز می‌دهند

آمین گویان در ساعت مرگ ما.

بارها در معبد مدرسه از آن‌ها سخن به میان آوردم

بی‌هیچ اعتقادی.

اکنون آن‌ها را به گوش می‌شنوم

به هیاءت صدایی برآمده بی‌استعانت از لب. ــ

صدایی که به سایش ریگ می‌ماند روانه‌ی دوردست‌ها.

ساعت‌ها در جمجمه‌ام می‌نوازد و

زمان

گرد بر گرد شب من چرخی می‌زند دیگر بار.

“من نخستین آدمی نیستم بر پهنه‌ی خاک که مرگش مقدر است.”

و همچنان که بر زبانش می‌رانم

جهان از هم می‌گسلد

در خونم.

شعر پاز مملو از شور زندگی و احساسات اصیل و ناب انسانی ست، احساساتی سردرگم که به تلنگر کلمات نوازشگر این شاعر چیره دست هشیار می شوند وآدمی را به زندگی کردن زندگی و دوری از رخوت می خوانند :

شب با چشمان اسبی که در شب می‌لرزد

شب با چشمان آبی که در دشت خفته است

در چشمان توست.

اسبی که می‌لرزد

در چشمان آب‌های نهانی ِ توست.

چشمان آب: سایه

چشمان آب: چاه

چشمان آب: رویا.

سکوت و تنهایی

دو جانور کوچکی است که ماه بدیشان راه می‌نماید،

دو جانور کوچک که از چشمان تو می‌نوشند،

از آب‌های نهانت.

اگر چشمانت را بگشایی

شب دروازه‌های مُشک را باز می‌گشاید

قلمرو پنهان آب‌ها آشکار می‌شود از نهفت ِ شب ِ جاری،

و اگر چشمانت رابربندی

رودی از درون می‌آکندت

پیش می‌رود

بر تو ظلمت می‌گسترد

و شب

رطوبت اعماقش را

به تمامی

بر سواحل جان تو می‌بارد

او شاعری جهان وطن است، بی دغدغه ی سرزمین و خاک و با سری پر شور از درآمیختن انسانیت با آزادی:

به آن چیزهای از یاد رفته می‌اندیشیدم

که خاطره‌ام را زنده نگه می‌دارد،

به آن چیزهای بی‌ربط که هیچ کس‌شان فرا نمی‌خواند:

به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابه‌هنگام

که زمان از ورای آن‌ها به ما می‌گوید

که ما را موجودیتی نیست

و زمان تنها چیزی است که بازمی‌آفریند خاطره‌ها را

و در سر می‌پروراند رویاها را.

سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:

خاک و

نوری که در زمان می‌زید.

قافیه‌یی که با هر واژه می‌آمیزد:

آزادی

که مرا به مرگ می‌خواند،

آزادی

که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر

با گلوی جذام گرفته.

آزادی من به من لبخند زد

همچون گردابی که در آن

جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.

 

آزادی به بال‌ها می‌ماند

به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد

و بر گلی ساده آرام می‌گیرد.

به خوابی می‌ماند که در آن

ما خود

رویای خویشتنیم.

به دندان فرو بردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی

به گشودن دروازه‌ی قدیمی متروک و

دست‌های زندانی.

 

 

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*