خانه » بایگانی/آرشیو برچسب ها : داغ (برگ 8)

بایگانی/آرشیو برچسب ها : داغ

در قطر چه گذشت؟ / علیرضا نوری زاده

زمان تشکیل یک جمع همدل برای گفت‌وگو با دولت‌های بزرگ فرا رسیده است
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۳ آذر ۱۴۰۱ برابر با ۲۴ نُوامبر ۲۰۲۲ ۱۰:۳۰

به گمان من، جام جهانی فوتبال و آنچه در حاشیه حضور تیم ملی ایران تاکنون رخ داد، تحول خیزش به انقلاب را چشمگیرتر کرد. رژیم از ماه‌ها پیش با حمایت ضمنی و بعد علنی قطر (مکنده گاز ایران با دستگاه‌های پیچیده آب-خاکی) نقشه‌ای بسیار گسترده در سه محور به قرار زیر طراحی کرده بود:

۱- با قبول پذیرایی از شماری تماشاگران بین‌المللی در هتل‌های کیش و قشم و بندرعباس، در عرصه جهان برای خود برگه حسن سلوک و اعتبار و آدمیت بگیرد.

۲- با سرمایه‌گذاری قطر در جزایر مذکور و فراهم کردن فرصت شغلی، هم پولی به جیب خود بریزد و هم با پول بیگانه، منت سر مردم بگذارد که برایشان کار ایجاد کرده است.

۳- رژیم از دو ماه پیش، با شروع خیزشی که حالا به یک انقلاب تبدیل شده است، بند سومی به طرح گسترده‌ خود افزود؛ اینکه با شروع مسابقات، مردم سرگرم بازی‌ها خواهند شد و جوانانی که سخت به فوتبال علاقه‌مندند، «مرگ بر خامنه‌ای» یادشان می‌رود و به جایش «زنده باد ملی‌پوشان» می‌گویند.

هیئت‌های قطری و ایرانی در آخرین دیدارشان، پیش‌بینی‌های ضروری و تدابیر لازم برای مقابله با هر نوع عمل سیاسی تماشاگران را بررسی کردند و در پی آن، ۵۰ مامور امنیتی از سپاه و وزارت اطلاعات سه روز پیش از شروع بازی‌ها، در قطر مستقر شدند.

با شروع بازی‌ها، به جز چند ایرانی و اماراتی، کسی حاضر نشد در خارج از قطر، آن‌ هم در هتل‌های ایرانی، اقامت کند که «یک ناله مستانه ز جایی نشنیدیم/ ویران شود این شهر که میخانه ندارد». تماشاگر اروپایی و آمریکایی دوست دارد بعد از پایان هر بازی دمی به خمره بزند و آبجویی سر بکشد. بدتر از همه، در ایران این خطر وجود دارد که به جای آبجو، آب جوی اطلاعات سپاه سر رسد و شهروند اروپایی و آمریکایی را به جرم جاسوسی را با خود ببرد. مگر چوب به مغز تماشاگر فوتبال خورده که چهار سال پس‌اندازش را خرج این سفر کند که به قشم و کیش برود و تازه آخر شب در رستوران دریا، ماءالشعیر نوش جان کند.

در باب موضوع دوم هم آن همه وعده برای ساخت‌ هتل و سرمایه‌گذاری، به پول نقدی بدل شد که به جیب ارباب رفت.

تیم ملی فوتبال ایران خسته به دوحه رسید. بازی‌های تمرینی و اردو با بالا گرفتن فریاد «مرگ بر دیکتاتور» عملا لغو شدند. دیدار اجباری فوتبالیست‌ها با رئیسی و اظهار بندگی یکی از بازیکنان هم با واکنش تند خیابان روبرو شد و دامان همه را گرفت. با این وضع آشکار بود که بازیکنان با روحیه‌ای خردوخمیر پا به میدان بگذارند. بعد هم ناگهان موجی از فریاد «بی‌شرف بی‌شرف» در گوششان پیچید و شکستن بینی دروازه‌بانی که نزد رئیسی خودشیرینی کرده بود، هم حتی کلامی مبنی بر همدلی بر زبان تماشاگران ایرانی جاری نکرد.

بازیکنان گمان می‌کردند با نخواندن سرود جمهوری ولایت فقیه، خطای دیدار اجباری‌شان با رئیسی بخشوده خواهد شد؛ اما در انقلابی به عظمت انقلاب «زن، زندگی، آزادی»، انتقام کیان، گل بچه انقلاب، چیزی فراتر از نخواندن سرود می‌طلبید. کسی بر باخت سنگین تیم ملی اشک نریخت و بازیکنان شکسته و غمگین زمین را ترک کردند. در سالن کنفرانس مطبوعاتی، حرف‌های کی‌روش بر غمشان افزود. مردک که نگران میلیون دلارش است، یادش رفته بود کاپیتالسیون دیرگاهی است به خاک سپرده شده و دوره تعیین تکلیف دولت فخیمه و سفیر تزار برای یک ملت بزرگ به سر آمده است؛ دولت او جایی در جهان ندارد که برای ملت ایران تعیین تکلیف کند.

برای قربانیان خیابان از صمیم دل گریسته‌ام. برای تیم ملی هم گریستم. چهره اشک‌آلود جوانان تیم ملی نفرت مرا از ولایت جهل و جور و فساد بیشتر و بیشتر کرد و در مقابل، ستایشم از جوانان دلاور میهنم و سترگ زنان خانه پدری را نیز به اوج رساند.

دوحه اقرارنامه‌ای بود مبنی بر اینکه خیزش به مرحله انقلاب رسیده است.

شورش تا انقلاب

۴۴ سال تلاش، ده‌ها طرح براندازی کوچک و بزرگ از فردای سوار شدن ولایت‌مداران بر اسب قدرت، ده‌ها طرح انفجار و کشتار از ویرانی حزب جمهوری اسلامی و دفتر ریاست‌جمهوری گرفته تا سربه‌نیست کردن احمد خمینی، از جنگ با عراق تا صف‌آرایی اسرائیل و غرب مقابل جیش اسلام ناب انقلابی محمدی ولایتی، قتل‌های زنجیره‌ای، قتل‌های خارج ایران،… و در کنار آن، حضور نه ده‌ها بلکه صدها گروه و سازمان و حزب و جبهه مخالف در داخل و خارج ایران که برخی توپ و تانک و هلی‌کوپتر و موشک‌های اهدایی رژیم بعثی عراق را هم داشتند، به اندازه این خیزش (حالا ۷۰ روزه) نتوانست اعتمادبه‌نفس و اعتبار ایرانی بودن را به ما بازگرداند.

از سوی دیگر، رژیمی که زمینه‌های ماندگاری خود را حداقل برای ربع قرن دیگر فراهم کرده بود، به گونه‌ای در چشم جهانیان بی‌اعتبار و متزلزل نشان داده شد که رئیس‌جمهوری بزرگ‌ترین قدرت جهان ناچار شد تمام برنامه‌هایی را که از ماه‌ها پیش از ورودش به کاخ سفید، تدارک دیده بود و هدف اصلی‌ آن‌ها رسیدن به تفاهم با اهل ولایت فقیه بود، کنار بگذارد و به خیابان‌های تهران چشم بدوزد و از صفحه تلویزیون و اینترنت، با دیدن جان باختن ده‌ها نوباوه دختر و پسر در خیابان‌های خانه پدری، ستایشگر ملتی شود که تا دیروز گمان داشت ویروس اسلام ناب انقلابی محمدی ولایتی همه وجودش را تسخیر کرده است.

در این چند هفته، نه تنها دیوار جدایی که رژیم بین داخل و خارج ایران بر پا کرده بود و سال‌ها پیش فرو ریخت و رژیم آن را بازسازی کرد، محو شد، بلکه به زمینی مشترک در داخل و خارج میهن رسیدیم که در آن، سنگی نبود تا به سر هم بزنیم. در این زمین، تنها انقلاب جای داشت. رویدادهای ایران و موضع‌گیری‌های هر یک از ما تکلیف تک‌تک ما را در برابر مردم و جنبش سرفراز و استوار روشن کرد. احزاب کرد هم‌زمان با پیام دایی ژینا (مهسا)، ضمن کنار گذاشتن اختلاف‌های دیر و دور و نزدیک، بانگ همبستگی سر دادند و وحدت کشور و حاکمیت ملی را با جان خود تضمین کردند.

همبستگی ملی در داخل ایران در خارج کشور هم بازتاب عملی داشت. همان‌گونه که همدلی ما به همان اندازه که خیزش انقلابی و نسل جوان شعله امید را در دل‌های ما روشن کرد، در داخل کشور بازتاب موثری در تحکیم پیوند داخل و خارج برقرار کرد. ماهواره‌ها دیرگاهی است که دیوار جدایی بین داخل و خارج را فروریخته‌اند. اینک سطح راه هموارتر از فهم رژیم است.

با تاکید بر این گفته که هیچ‌کس در خارج نماینده انقلاب زنان و نوجوانان و اینک همه اهل خانه نیست و ملت ایران برای رهبری انقلاب به کسی وکالت نداده است، آرزوی من در طول سه دهه اخیر اتفاقا برپایی یک جمع همبسته بر پایه مدارا و احترام متقابل بین متفکران، اهل قلم و فعالان سیاسی و فرهنگی بوده است. بارها تا آستانه تشکیل این جمع رفتیم و بعد، نفس اماره و منیت و کیش شخصیت بعضی از ما خیمه را هنوز بر پا نکرده، فرو انداخت؛ اما این بار با وضع دیگری مواجهیم.

از یک‌سو در داخل ایران رودخانه‌ای در خروش است که در آن همه یکدل و خوش‌آوازند؛ با طنین یک هارمونی روح‌نواز که نت‌هایش از جنس آزادگی و عشق است. در این ارکستر هماهنگ، آن‌کس که سمفونی عشق و آزادی را رهبری می‌کند، زنان و نوجوانان‌اند. برای اولین بار در موسیقی جنبشی که جهان را به اعجاب انداخته است، همچون حیطه فقه، تقلید از میت جایز است. به عبارت دیگر، حتی در پرده‌ای از این آهنگ دلنواز که در روزهای تظاهرات بر جان می‌نشیند، به قول حمید مصدق نازنینم که ای‌کاش بود و زمزمه‌ها را می‌شنید، «سخنی نیست ز دارایی داماد و عروس/ چهره‌ای نیست عبوس».

هر روز وقتی ایمیل‌هایم را می‌گشایم، شگفتی‌ام از بلندنظری و شایستگی نسل انقلابی بیشتر می‌شود. در میان پیام‌ها، کمتر سخنی می‌بینم که بوی جدایی و خط‌کشی بدهد. در چنین فضایی، بایسته است که ما در خارج، با حفظ هویت سیاسی و تعلقات فکری خود، بر اساس میثاقی که می‌توان بندهایش را با اتفاق‌نظر معین کرد، هیئتی را برگزینیم که معرف همه نحله‌های فکری جامعه ما باشد و در عین حال بتواند در پیوند با داخل، نه فقط کارشکنی و نقض عهد را محکوم کند و مذموم بداند، بلکه هر روز بیش از پیش، برای رسیدن به نقطه‌ برپایی یک شورای ملی یا کنگره ملی تلاش کنیم.

برخورد مثبت اغلب اهل نظر در داخل و خارج کشور با نوشته دو شماره پیش من در ایندپندنت فارسی دلم را روشن کرد. پیدا بود که نسل دهه ۸۰ و جنبشی که چراغ آن را عصاره یک قرن مبارزه برای دستیابی به مردم‌سالاری روشن کرده، از خط‌کشی‌های ما عبور کرده است. در این جنبش همه «خودی»‌اند. بین ترک و فارس و کرد و بلوچ و عرب و ترکمن و تالش و لر و قشقایی و گیلک و مازندرانی ایرانی هیچ تفاوتی نیست. نه کسی در مقام نکیر و منکر پرسشگر دین و آیین تو است و نه مقام و جایگاه سابق و لاحق به امتیاز گرفتن یا بی‌اعتبار شدن شخص منجر می‌شود. همه عاشقیم و معبودمان همه ما را فرزندان خود می‌داند و حقه مهر خود را به نام فرد یا گروهی به ثبت نرسانده است.

در این خیزش به انقلاب رسیده، به قول محضری‌ها، ثبت با سند برابر است؛ یعنی آن‌کس که فریاد می‌زند «رهبر ما قاتله، ولایتش باطله» گفته‌ خود را با جوهر خونش ثبت کرده است. در این سفر از استبداد به مردم‌سالاری، باز به قول محضری‌ها، هیچ خیاری [اختیار] از جمله «خیار غبن» [امکان فسخ معامله برای شخصی که از معامله زیان فاحش دیده است] به جز «خیار مردم‌سالاری» مقبول نیست و آنکه به این میدان قدم می‌نهد، نخست «اسقاط کافه خیارات» [از بین بردن تمام اختیاراتی که به موجب آن‌ها می‌توان قرارداد را به صورت یک جانبه از بین برد] را اعلام می‌کند و گزینه‌ای جز مردم‌سالاری، آن هم از نوع غیردینی آن، نمی‌جوید.

یک بار کلاه بر سرمان رفت. امروز نه خمینی‌های معمم و کلاه‌به‌سر اعتباری دارند و نه مردم برای خواب‌رفتگان دعوای ۲۸ مرداد ارزشی قائل‌اند. شکوهمند خیزشی برخاسته است که در آن، از ایران تا دوحه و از بیروت و بغداد تا برلین و واشنگتن و تورنتو… رنگین‌کمان عزیزکم کیان جای خدا را تسخیر کرده است. مبارک باد این انقلاب سرفراز و پیروز باد این ملت عاشق و همدل و یک‌جان!

نفرینیان سه نسل به آزادگان دهه هشتادی دل بسته‌اند / علیرضا نوری زاده

نفرین به ما که هر بود را نبودی و شعار را بر شعور چیره کردیم تا از گلستان وطن خرزهره بیرون زند
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۱ برابر با ۱۷ نُوامبر ۲۰۲۲ ۱۲:۴۵

آرش ساعت ۱۱ شب از کرج زنگ زد و گفت که از «جوانان محلات» است؛ یعنی آن‌ها که عملا کنترل کف خیابان در دستشان است و به دعوتشان، هزاران تن به خیابان می‌آیند. گفت پدرم دوست دارد پیامی به شما بدهد. پدر گوشی را گرفت و به عربی فصیحی گفت که از اهالی حوزه است و دیشب گفت‌وگوی مرا با شبکه الحدث/العربیه دیده و از توصیف من درباره بچه‌های محلات خیلی خوشش آمده است. من با توجه به روایت جاودانه نجیب محفوظ، نویسنده مصری «اولاد حارتنا» (بچه‌های محله ما)، در پاسخ به سوال گوینده الحدث که پرسید رهبر این انقلاب کیست، گفته بودم «اولاد الحارات»؛ یعنی بچه‌های محلات.

به پدر گفتم آن‌چنان با این بچه‌ها نزدیکم که حس می‌کنم همه را می‌شناسم. بعد از پدر، دقایقی چند با آرش گپ زدم. از آرمان‌هایش گفت که هیچ‌کدام شبیه آرمان‌های ما نبودند. یک‌ بار عاشق شده بود؛ آن‌ هم ۵۲ روز پیش وقتی مشاهده کرد مادر بر به خون نشستن دختری کرد به نام ژینا (مهسا) اشک می‌ریزد. همان لحظه عاشق شده بود؛ عاشق دختری که دیگر نبود اما جهانی به مظلومیت و زیبایی‌اش کرنش می‌کرد. آرش باور داشت که انقلاب پیروز می‌شود؛ چون رو به زندگی است. نسل او می‌خواهد زندگی کند. کفش و لباسی مثل همه فرزندان جهان داشته باشد، با دوست‌دخترش به سینما برود و سرخری مزاحمش نباشد.

از رابطه‌اش با پدری که روحانی است، پرسیدم. صادقانه گفت: «کاری به کار هم نداریم. او غرق در کتاب است، من غرق در موسیقی و وب‌گردی و فیلم. تا پیش از خیزش، رساله‌ام را هم می‌نوشتم برای فوق‌لیسانس. اما حالا مسئولیت کوچه و خیابان واجب دیگری بر عهده‌ام گذاشته است؛ رساله را همیشه می‌توان نوشت اما انقلاب یک‌ بار در جانت متولد می‌شود.»

حرف‌هایش شعله می‌شوند و جانم را می‌سوزانند. اگر این‌ها نسل جوان ایران‌اند، پس ما چه بودیم؟ نفرین به آن‌ها که در دهه‌های ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ در سرزمین ما با یک خط‌کشی پررنگ، هر اندیشمند و نویسنده و شاعر و متفکری را که اندک‌ نگاه مثبتی به دستگاه داشت، مطرود و محکوم می‌کردند و در مقابل، هر بچه‌مکتبی را که جفنگیاتی به عنوان شعر و قصه و مقاله سر هم می‌کرد و در آن، نیشی به دستگاه می‌زد و در آثارش «شب» و «جنگل» و «گلوله» و «خلق» جایی والا داشتند، ناگهان به ضرب یک موج که هدایتش دست توده‌ای‌های سابق (که بعد از انقلاب لاحق شدند) و مخالفان کینه‌ورز شاه بود، به نابغه‌ نوظهور تبدیل می‌شد.

زمانی که ما به عنوان مریدان جلال آل‌احمد دوشنبه‌ها در جوار حضرتش در کافه فیروز سعی می‌کردیم سری توی سرها درآوریم، با دیده و دل به کلام آل‌احمد بر صفحه کاغذ یا فراز آوایش که فرمان دهد چه کسی مزدور است و چه کسی مبارز و مجاهد و شرافتمند، چشم دوخته بودیم. با چنین نگرشی بود که در آن سال‌ها، شاعری فرزانه و مقتدر در عرصه شعر همچون زنده‌یاد منوچهر آتشی چون در مجله «تماشا» کار می‌کرد و گاه در تایید نظام قلمی می‌زد و شعری از صمیم دل برای رضا شاه کبیر سروده بود، با کنایه و کم‌لطفی و گاه کینه و عداوت روبرو می‌شد (در مصاحبه‌ای که با او در مجله امید ایران داشتم، گفت که بعد از انقلاب برایش تیغ کشیدند؛ درددل‌هایش اشک به چشم می‌آورد). آتشی را در کانون نویسندگانی که زیر تیغ توده‌ای‌ها درآمده بود، محاکمه کردند و حضرات توده‌ای برای ایفای نقش قاضی صلواتی پیشاپیش، سرو دست می‌شکستند.

ایران آن روز از همه کشورهای خاورمیانه و دورتر، پیشرفته‌تر و مرفه‌تر بود. در چهار سالی که در انگلستان بودم، هر تابستان که به خانه پدری سرمی‌زدم، سرزمینم را با اعجاب و شگفتی می‌نگریستم که طی یک سال گذشته چه تحولاتی را شاهد بوده است. اصفهان سال‌ها از بوی عفن فاضلاب‌های سرباز در عذاب بود. وقتی در پایان تحصیل به ایران بازگشتم- با اتومبیلی که چهار سال معاف از مالیات بود، (امکانی که دولت برای دانشجویان تحصیل‌کرده خارج درنظر گرفته بود)- به سرزمین اجدادی رفتم. اصفهان با زاینده‌رود پرآب و کوچه‌های تمیز بی‌بو و در غیبت گاری‌هایی که هر صبح برای بردن مدفوع انسان‌ها به کوچه‌ها می‌آمدند، شهر دیگری بود. شهر را دگرگون کرده بودند.

دوستم، از بچه‌های جُنگ محمد حقوقی و یارانش، یادآور شد که این از برکت سر استاندار است که با طرح اگو همچون معجزه‌ای اصفهان را از قاذورات هزارساله پاک کرد. این‌ها را می‌دیدیم اما ویروس چپ‌زدگی که در جان و جهان سه نسل متولد دهه‌های ۲۰ و ۳۰ و ۴۰ لانه کرده بود، چشم بصیرت را بسته بود.

به شیراز هم رفتم و چند بار با منصورجان اوجی خیابان زند را طی کردیم. آیا خیابانی زیباتر از این در جهان وجود داشت؟ دانشگاه پهلوی چشم‌وچراغ شیراز و ایران بود. صدها دانشجوی خارجی در این دانشگاه به زبان انگلیسی درس می‌خواندند. این‌همه را داشتیم اما چریک‌های چپمان نزد صدام بعثی و عبدالناصر و جورج حبش قومی و رفیق مائو جنگ مسلحانه شهری آموزش می‌دیدند و مجاهدین منتظر ظهور در اردوگاه فتح دوره می‌گذراندند و با کمک استخبارات صدام حسین، هواپیماربایی می‌کردند تا برادر موسی را نجات دهند؛ وای بر ما که چه کردیم!

به قول زنده یاد اسماعیل خویی عزیز که جای خالی‌اش پرشدنی نیست، «هر بود را نبودی کردیم و هر نبود را بودی».

رفیق شاعری که فارسی را به‌درستی نمی‌دانست اما عشق چریکی به سرش زده بود، عصرها در خیابان شاهرضا نزدیک فرصت، با سه‌چهار جوان معرکه می‌گرفت و چه تلخ که بی‌سبب جان باخت و به شاعر ملی کشور تبدیل شد. با همین نگرش، چهره‌های برجسته مطبوعات از طایفه مدیران و سردبیران و نویسندگان چون زنده‌یادها عباس مسعودی و دکتر مصباح‌زاده، دکتر سمسار و غلامحسین صالح‌یار، حسین سرفراز، دکتر صدرالدین الهی، دکتر محمود عنایت، هوشنگ وزیری، اسماعیل پوروالی، ایرج نبوی، داریوش همایون و… و از ماندگان که عمرشان دراز باد عباس پهلوان، احمد احرار، امیر طاهری و … هر یک به صفتی، با این عنوان که مطبوعاتی‌های دولتی یا مورد تایید حکومت‌اند، از طرف جامعه روشنفکری زیر سوال قرار گرفتند؛ با آنکه آثارشان در نشریات همین افراد منتشر می‌شد و گاه زمین و زمان را به هم می‌بافتند تا شعری، نوشته‌ای یا حتی ذکری از آنان در نشریاتشان منتشر شود.

در مقابل، قهرمانان روزنامه‌نگاری با فرخی یزدی آغاز و به کریم پورشیرازی ختم می‌شدند و هیچ‌کس آماده نبود با یک بررسی دقیق و تحقیق علمی نشان دهد که کریم‌پور و محمد مسعود و بازماندگان مکتب آن‌ها در مطبوعات چه تاجی بر سر دموکراسی و فرهنگ و روزنامه‌نگاری ایران گذاشته‌اند. در روزگاری که چه‌گوارا قهرمان و ایده‌آل ما بود و امامزاده هوشی‌مین از مجرب‌ترین امامزاده‌ها، طبیعی بود که نه در دایره ادیبان و فرهنگ‌ورزان ما و نه در گستره سیاست و نه در بستر ادب، جایی برای زنده‌یادان شجاع‌الدین شفا و محیط طباطبایی و احسان یارشاطر و جلال‌الدین همایی و عبدالحسین زرین‌کوب و احمد مهدوی دامغانی نباشد.

در زمانه‌ای که یک فاشیست دوآتشه و ذوب‌شده در هایدگر مثل احمد فردید به جایگاه خدایی می‌رسید، آشکار است آدم‌هایی از تیره دکتر صاحب‌الزمانی و عصار و علی‌نقی عالیخانی و پروفسور رضا و دکتر داریوش آشوری، هدف کنایه و کینه و نفرت قرار می‌گرفتند و ترور شخصیت می‌شدند.

محمود اعتماد‌زاده، نویسنده و مترجم مشهور و چپ‌زده در کتاب «از هر دری»، در جای‌جای یادداشت‌هایش ستایشگر ژوزف استالین، آدمکش گرجی، و نافی و معاند و دشمن محمدرضا پهلوی است که در نگاه او، نوکر امپریالیست‌ها است و نمی‌گذارد ایران در سایه مهر برادر و رفیق شمالی به مستعمره اتحاد جماهیر شوروی تبدیل شود. خشمگین است که چرا دستگاه امنیتی شاه جبار آدمکش سرتیپ مقربی، جاسوس شوروی به مدت ۴۰ سال، را شناسایی، دستگیر، محاکمه و اعدام کرده است.

در نگاه به‌آذین، رفیق سرتیپ آزادمردی بود که در راه پیروزی خلق و وحدت و همبستگی خلق‌های ایران و اتحاد شوروی و علیه امپریالیسم وحشی یانکی‌ها جاسوسی می‌کرد؛ بنابراین در دادگاه عدل‌ پرولتاریایی به‌آذین، او نه‌تنها جرمی مرتکب نشده بود، بلکه باید دو سه درجه هم به او می‌دادند و در مقام ارتشبدی‌ می‌نشست و از کار جاسوسی‌اش تقدیر می‌شد.

کمتر از نفرین چه گویم به آن‌ها که از زنده‌یادان محمود جعفریان و رضا قطبی و ایرج گرگین، چهره‌هایی غیرواقعی ساختند؛ بی‌آنکه بیندیشند کارشان باعث خواهد شد به جای این سه، جبلی و حاج عزت و سردار غفور و برادر سرافراز و برادر نصیری و برادر عاطفی‌ها بر کرسی ریاست و معاونت و سیاست‌گذاری صداوسیما بنشینند.

شفا چون رئیس کتابخانه پهلوی بود، چون ده‌ها فرزانه دیگر، هدف حمله مستمر موج چپولان بود و جایگاه ادبی و فرهنگی‌اش نفی می‌شد. لابد در آن فضای آشفته اوایل انقلاب است که رهبران حزب توده بعد از اسلام آوردن، به کشف علایق و ارتباطات پنهان بین دیالکتیک امامزاده لنین و ثقه‌الاسلام زینوویف و حجت‌الاسلام راحل سید لئونید برژنف طاب ثراه و مبانی دیالکتیک توضیح‌المسائل «حضرت امام روح‌الله مصطفوی الخمینی» و حاشیه‌های شیخ عباس قمی و ایضاحات حاج حبیب موتلفه مشغول بودند و کسی برای «از کلینی تا خمینی» شجاع‌الدین شفا اعتباری قائل نبود. چنانچه برای اثر دیگرش «تولدی دیگر» و «حقوق بشر، قانون بیضه و بمب اتمی» نیز تنها کسانی اشتیاق نشان دادند که از نخستین قربانیان شعبده بزرگ قرن یعنی ولایت فقیه بودند. چقدر از هموطنان معتقد و ساده‌دل را دیدم که کتاب‌های شفا جهان تاریک و جاهلانه‌شان را روشن کرده بود.

به روزهای دور بازگشته‌ام؛ روزگار شعار و دست کشیدن از شعور؛ روزگاری که «غرب‌زدگی» جلال آل‌قلم عین حق و صدق مطلق به حساب می‌آمد و محیط روشنفکری انتقادهای داریوش آشوری و ناصر وثوقی و دکتر بهار را برنمی‌تافت. شگفتا که در آستانه انقلاب، این مهدی بهار و مصطفی رحیمی بودند که جمهوری مرحمتی سید روح‌الله را با قاطعیت و استدلالی اصولی رد می‌کردند و این مهشید امیرشاهی بود که در آن هوای آلوده به مرگ و شعار و نفرت، نفس بختیار را که آمیخته به عطر دموکراسی و آزادمنشی بود، برای مردمانی معنی می‌کرد که تا خرخره، در لجن تعصب و نفرت و کینه فرورفته بودند.

در طول چهار دهه اخیر، چه کسی به‌ اندازه بهرام مشیری دکان ولایت‌مداران و حامیان چپول آن‌ها را تخته کرده است؟ حضرات زورشان می‌آید اقرار کنند چهار دهه روشنگری‌های مشیری و امثال او تحول و دگرگونی اندیشه امثال آرش‌ها را پی‌ریزی کرده است.

اینک نسلی دیگر با عباراتی دیگر به میدان آمده است که توده‌ای‌ها با کمال وقاحت، خیزش بزرگشان را توطئه امپریالیسم می‌دانند و همصدا با حسین بازجو، رفیق خامنه‌ای، در چهره‌های نجیب و پرتوانشان، نقش عمله و اکره آمریکا و… را جست‌وجو می‌کنند. آتشفشان شهریور رودخانه‌ای مذاب را در چهارسوی وطن جاری کرده است؛ اما بر صفحه این رود مذاب، تزویر و دغا و دغل‌کاری نمی‌بینی. هر آنچه هست، ایمان به پیروزی، عشق و آزادی و زن و زندگی است. آتش بر ابراهیم و سارا گلستان خواهد شد و ایران جایگاه فردوس برین را باز پس خواهد گرفت.

لژیون خارجی سیدعلی نیز چون خودی‌های بدتر از بیگانه ؛وحشت‌زده‌ شده‌اند / علیرضا نوری زاده

کلامی از مادر عروس در نجف بی‌اعتبار
علیرضا نوری‌زاده

سپیده سرزد و آواز نور پیدا شد/ زپشت شیشه‌ شب، روشنی هویدا شد
وطن که فتنه‌ کشمیری‌اش بیابان کرد/ به شبنم نفست خشک بود و دریا شد
دیرگاهی است که از هرچه ارباب عمائم در وطن و عراق و… دل بریده‌ام. یک ملای سنی (مولوی عبدالحمید) با دستار سپید و دل‌سوخته‌اش نشان داد که بر تمامی دستاربه‌سران ما برتری دارد. انسان است و ایرانی؛ دلش با ملتش است و جان و جهانش ایران. جنایتکاری چون موسوی تبریزی با آن پرونده سنگین سیاه به او زنگ می‌زند که «یا مولوی! کوتاه بیا! این‌ها (از جمله خود من) رحم نمی‌کنند؛ می‌کشند و می‌درند. نگاه کن که طناب‌ها یکی‌یکی بالا می‌رود…» اما مولوی کوتاه نمی‌آید. او نه فقط از روحانیون سنی‌مذهب بلکه از دیگر آحاد ملت نیز سخن می‌گوید. در این میان، ناگهان مادرعروس از گوشه نجف به میدان می‌پرد و از جنبش «زن، زندگی، آزادی» و «نه به حجاب اجباری» و عمامه‌پرانی ابراز نگرانی می‌کند.
بگذارید حکایتی مستند بازگویم از او (مقتدی صدر) که تا دو ماه پیش، از ظلم و دخالت جمهوری ولایت فقیه در کشورش به فغان بود و بعد از دریافت یک پیام تند از مامور اطلاعات رژیم، در بغداد خانه‌نشین شد و با خفت، نمایندگان گروهش در مجلس عراق را به استعفا وادار کرد.
ما خبر قتل مرحوم عبدالمجید خویی، فرزند مرجع اعلای تشیع مرحوم ابوالقاسم خویی، را با وحشت و حیرت دریافت کردیم. عبدالمجید درست در همان روزهای نخست ورود سربازان آمریکایی به خاک عراق، بی‌توجه به تقاضای دوستان و اقوامش برای اندکی تامل، به قول متداول آن روزها، همراه و همنشین آمریکایی‌ها، به وطنش بازگشت.
مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی
دو سه روز پس از قتل او، معد فیاض، همکار آن روزم در الشرق‌الاوسط که همراه خویی بود، شرح ذبح او را که آب به چشم هر انسانی، حتی ناآشنا با خویی می‌آورد، نوشت. معد خود نیز جراحاتی برداشته بود.
او چنین شرح می‌دهد: همراه آقا مجید و کلیددارباشی نجف به حرم حضرت علی رفتیم. در آنجا، عده‌ای از اوباش و بچه‌لات‌های نجف که زیر علم مقتدی- که خود از رفقایش دست‌کمی نداشت- سینه می‌زدند، کوشیدند کلیددار را که چندین نسل مقام کلیدداری حرم را داشت، به اتهام اینکه در برابر صدام حسین کوتاه آمده است، از دست خویی بیرون بکشند و به دستور مقتدی، همان‌جا سر ببرند. خویی مقاومت کرد و گفت: این چه حرفی است؟ مگر در زمان صدام حسین ارباب شما جرات کرد به قتل پدرش اعتراضی کند؟ اما اوباش حمله کردند و کلیددار را با ضرب چاقو، دست بستند. بعد به سراغ خویی آمدند که آزاده‌ترین فرزند پدرش و از استبداد و ولایت فقیه و اوباش نجف بیزار بود.
او و کلیددار را کشان‌کشان به منزل مقتدی بردند. او در باز نکرد و فریاد زد که بکشید این حرامیان را. آن‌گاه ضربات دشنه و خنجر و چند گلوله عبدالمجید و کلیددار را خاموش کردند. پیکرشان را کشان‌کشان بر خاک می‌کشیدند که جمعی از روحانیون و تجار رسیدند و دو پیکر پاره‌پاره را محترمانه به در بردند.
از آن پس، مقتدی صاحب‌نام شد و بچه‌شلوغ کوچه‌های نجف را حجت‌الاسلام نامیدند و او مثل همه سران مافیا، صاحب اعتبار شد. با روی کار آمدن شورای رهبری و نشستن پل بریمر بر تخت ولایت، مقتدی عصیان کرد و چنان رعب و وحشتی در نجف به راه انداخت که بزرگانی چون سیستانی و حکیم و فیاضی و… زبان در کام کشیدند؛ اما ماموران خامنه‌ای کوشیدند از طریق کاظم حائری، از یاران سید صادق صدر، او را به صف نوکران خود درآورند.
زمانی که دکتر ایاد علاوی، آزادمرد عراق، نخست‌وزیری موقت را عهده‌دار شد، مقتدی شورش کرد و نجف را گرفت. علاوی با تایید سیستانی، لشکری راهی نجف کرد و مقتدی وحشت‌زده به ایران گریخت و نجف آرام شد. او در ایران صیغه‌ای گرفت و نزد حائری مثلا درس خواند و در عرض شش‌ماه، در مقوله نجاسات و حیض و استبراء مجتهد جامع‌الشرایط شد.
در بازگشت به عراق، سر به زیرانداخت و به متلک انداختن گاه‌به‌گاه به قم‌نشینان و نوکران رژیم در عراق بسنده کرد. بعد میل ددر به سرش افتاد و با سفرهایی به حاشیه خلیج فارس، با ۱۵۰ میلیون دلار در کیسه، به بغداد بازگشت و «هل من مبارز»گویان به صحنه آمد. جعفری و عادل عبدالمهدی و تا حدودی حیدر عبادی با او مدارا کردند اما با نوری المالکی و هادی العامری به‌سختی درافتاد و آشوب‌هایی به پا کرد که شماری از مردم بی‌گناه عراق در آن‌ها به قتل رسیدند.
اوباش او برخی کرواتی، شماری معمم و عده‌ای نیز گوش‌شکسته و بینی‌پهن باج‌گیر مدینه‌الصدر بودند. رژیم با ترتیب دادن یک سوءقصد نافرجام، به او هشدار داد که اگر زیادی شکر شیوخ خلیج فارس را بخوری، خدمتت می‌رسیم.
مقتدی صدر در انتخابات سال ۲۰۲۱، به دلیل نفرت مردم عراق از نوکران ولی فقیه، بیشترین کرسی‌ها را به دست آورد اما با بی‌ثباتی، تلون‌مزاج، حرف‌های صدتایک‌غاز پراکندن و بعد آخرین اخطار اسماعیل قاآنی- فقط با این شرط که نوری المالکی نخست‌وزیر شود (اما وردستش السودانی اشکالی ندارد)- میدان را به حریف واگذاشت. او چندی به تجدیدفراش و جمع‌آوری مریدان بیشتر مشغول شد تا اینکه هفته پیش «ذات نایافته از هستی» خود را آشکار کرد و جسارت را به آنجا رساند که قدح جنبش بزرگ زنان و جوانان ایران را بر زبان یاوه‌گوی خود جاری کرد.
من قصد پاسخ‌گویی به او را نداشتم؛ ولی وقتی دیدم با خانه‌نشینی حائری و استعفای عملی‌ او از مرجعیت، حالا این جوجه ریش‌سپید پا بر پیکر صدها شهید راه آزادی گذاشته و به یاری سیدعلی برخاسته است، ضروری دیدم زبان یاوه‌گویش را بچینم. جناب مقتدی! تو که اگر در فقه و اصول مثلا با دکتر محسن کدیور امتحان بدهی، از صفر پلاس نمره بیشتری نخواهی گرفت، چگونه به خود جرات می‌دهی بزرگ‌ترین جنبش عدالت‌جویی و نفی تزویر و ریا را به سخره بگیری و زبان تطاول بر آن گشایی؟
من به‌دفعات نوشته‌ام که مرجعیت و روحانیت به دست خمینی و سید علی به خاک افتاد و بی‌اعتبار شد. امروز نه سیستانی جایگاه دهه نخست قرن بیست‌ویکم را دارد و نه برای وحید خراسانی نزد شیعیان اعتباری مانده است. حضرات خفقان‌ گرفته و به قول بهرام مشیری فرزانه، دنبال مغلطه‌بافی‌اند. حجاب را ستون اسلام ناب و دروغ و فریب را اساس حکم اسلامی می‌دانند و کار به جایی رسیده که قاتل عبدالمجید خویی سر از لاک در آورده است و عزای حجاب و پرواز عمامه به دست نوجوانان وطن ما را می‌گیرد. حالا مقتدی صدر که در بلبشوی عراق، دکان و دستگاه پررونقی یافته، به سفیر رژیم در بغداد تضمین داده است در عراق، جنبشی از شیعیان متعصب علیه زنان و نوجوانان وطن ما به راه اندازد؛ البته دستمزد دوقبضه‌ای را نیز می‌طلبد.
یکی از روحانیون محترم که پیش از انقلاب و با همه جوانی، به خمینی پشت کرد، برایم نوشت که فقط پای مقتدای هوچی در میان نیست؛ بلکه وزارت اطلاعات به همه مراجع و آخوندهای سرشناس سرزده و پیغام داده که وقت کارزار است؛ یا به میدان آیید یا به‌زودی تکلیفمان را با شما مفت‌خورها روشن می‌کنیم.
آن‌سو در خانه پدری، جنبشی که مهسا با خون خود پرچم‌دار آن شد، اینک به حرمت و اعتباری رسیده است که هرروز جهان‌شمول‌تر می‌شود. وقتی جاستین ترودو، همراه با هزاران تن از هموطنانم زوال استبداد را آواز داد، زمانی که جو بایدن با همه ملاحظه‌کاری‌اش، از پیروزی ملت ایران سخن به میان آورد و فرزندان ایران در مقام رئیس مجلس نروژ و عضو بوندس‌تاگ و شهرداری فرانکفورت، مرگ ولایت جهل و جور و فساد را آرزو کردند و به خامنه‌ای یادآور شدند که هواپیمای چارتر برای انتقال او و سید ابراهیم رئیسی و حسین سلامی به دادگاه بین‌المللی رسیدگی به جنایت علیه بشریت در لاهه آماده است، آیا یاوه‌گویانی چون مقتدی صدر در عراق و حسین بازجو شریعتمداری و آن دویست‌واندی دست‌چین شده‌های ولی فقیه در طویله مجلس اسلامی که خواستار اعدام نوجوانان و زنان میهنم شده‌اند، به‌جز این جواب که «بسوزید و بترسید و بمیرید که این رودخانه را سر باز ایستادن نیست»، پاسخی دیگر را شایسته‌اند؟
چنان سرشار از امیدم که هر نیمه‌شب از خواب می‌پرم و با رویای خانه پدری به بامداد می‌رسم. من و بسیاری دیگر از به‌تبعیدپرتاب‌شدگان چهار دهه، سه دهه، دو دهه و… فریاد زدیم و بالاخره جان و جهانمان با تلخی‌ها و گاه شیرینی‌های زودگذر جنبش آزادی‌خواهی میهنمان، شهریور امسال چشم گشود. این نه دیگر جنبش سبز است و نه آن خیزش‌های برخاسته و زمین‌خورده؛ همین‌که مقتدی صدر وحشت‌زده زبان به ذم جنبش می‌گشاید و حسین بازجو توصیه می‌کند مبادا مثل شاه صدای انقلاب را بشنوید (که شنیده‌اند)، وجه تمایز این جنبش با دیگر خیزش‌های سال‌های گذشته است.
در این میان، موه‌های سپیدم و هزاران شعر و نوشته و بغض‌های شکسته و بیرون‌ریخته و اشک‌های پنهان‌وآشکارم این حق را به من می‌دهد که به فرزندانم، به خواهران و دختران و برادرهایم از تزلزلی بگویم که هنگام شنیدن تهدیدها و تماشای اطوار رستم‌نماهای سید علی آقا از نوع سلامی شمشیربه‌کف، ناصر ابوالمکارم شکرفروش شیرازی و مقتدی صدر جاهل، می‌تواند خیزش را به درنگ و حسابگری وادارد. در برابر نفس خائنان ذوب‌شده در ولایت تزویر، یادتان باشد که نفس‌های آتشین شما در قلب رژیم نویدبخش فروپاشی نظام در آینده‌ای نه‌چندان دور است.
در صف ارتشی‌های دلاور و آزاده ما بسیارند آن‌هایی که مرحله پایانی نکبت و نقش ویژه خود را از هم‌اکنون در دل و باهم بازمی‌گویند. من می‌دانم در جمع سربازان، درجه‌داران، افسران ارتش امثال موسوی و کیومرث حیدری‌ها که فقط یونیفرمشان با سلامی و باقری فرق دارند، بسیار نیستند. درجه‌داری از نوهد‌ها گفته بود از مصاف با عراق پیروز بیرون شدیم؛ در مصاف با اهرمن از پیروزی فراتر خواهیم رفت.
هر روز که جنبش خیزشی تازه و ابتکاری تازه را رقم می‌زند، مقتدی معمم و حسین بازجوی مکلا و حسین سلامی تیغ‌دار و جبلی صداوسیمادار، فرسوده‌تر و بی‌مایه‌تر می‌شوند. مهسا، دختر ایران سر به آسمان می‌ساید و عزت‌الشریعه‌ها و چرخنده‌ها و خواهرمری‌های ولایت ذلیل‌تر و بی‌آبروتر به خاک می‌افتند.
در سال ۱۳۵۷ ژنرال‌های پرستاره مثل برف آب شدند؛ بعضی گریختند و بعضی هم کنار دیوار فریاد «پاینده‌ ایران» سر دادند و با گلوله‌ غدر خمینی جان باختند؛ اما امروز نظامیان ما در برابر ملتی قرار دارند که اهل کینه‌ورزی و انتقام نیست؛ بلکه حضور آنان در جمع خود را قدر می‌نهند و بدان مباهات می‌کنند.
بازگردم به مقتدی و مقتدی‌ها، حسن نصرالله‌ها و قیس‌خزعلی‌ها، نعیم قاسم و قاووق‌ها، عبدالملک حوثی‌ها و ابراهیم زکزکی‌ها، یعنی لژیون خارجی سیدعلی؛ بدانید که اربابتان می‌رود؛ اما ملت ایران با جاودانگی پیوند دارد و هرگز دوستان و دشمنانش را فراموش نمی‌کند؛ خودی‌های بدتر از بیگانه که جای خود دارند.

قلعه ولایت فقیه تسخیر می‌شود / علیرضا نوری زاده

هشت هفته پس از خیزش، نیابتی‌ها هم کنار می‌کشند
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱ برابر با ۳ نُوامبر ۲۰۲۲ ۱۲:۳۰

آوای پرخروش ملت سرفراز ایران نظام فاسد و قاتل را روزبه‌روز ضربه‌پذیرتر می‌کند. دلار ۳۵ هزارتومانی، خروج میلیاردها تومان و دلار از بازار بورس و گاه از ایران، تورم بالای ۵۰ درصد و توسل آدمکشان رژیم به شدیدترین نوع ارعاب و آدمکشی (حتی کودک‌کشی) برای خروج نظام از شدیدترین بحرانی که از آغاز انقلاب با آن روبرو بوده، راهی جز آن باقی نگذاشته است که به بالاترین حماقت دست بزند و بکوشد شعله یک جنگ در منطقه علیه عربستان سعودی را روشن کند؛ ولو از طریق وابستگانش در عراق یا حوثی‌های یمن.

از نگاه سید علی خامنه‌ای، سعودی‌ها از چشم آمریکا افتاده‌اند (به سبب اختلاف در افزایش تولید نفت) و این به او فرصت خواهد داد از آل‌سعود انتقام بگیرد. در آخرین دیدارش با اعضای شورای عالی امنیت ملی، مکرر گفته بود: «سعودی‌ها آتش افروختند و ما را گرفتار کردند. حالا نوبت ما است که سر تا پایشان را بسوزانیم.»

من از این جلسه گزارش مشروحی داشتم که در نوشته و گفته‌هایم به زبان عربی به گوشه‌هایی از آن اشاره کردم.

جالب اینکه سربازحلبی‌های ولی فقیه که معمولا در برابر کودکان و نوجوانان و پیران غیرمسلح حسین سلامی‌گونه و رستم قاسمی‌وار، به تیر و خنجر و گرز و کمند می‌درند و می‌کوبند و می‌بندند، در برابر اسرائیل موش و مقابل آمریکا خرگوش‌اند و در این جلسه خاص، حرف‌هایی زدند که کاملا آشکار می‌کرد مرد میدان نبرد نیستند.

در زمان جنگ با عراق، چربی فساد هنوز شکم‌هایشان را مصداق این شعر صائب نکرده بود که «دیدم که ز دور اشکمی می‌آید/ بعد از دو سه روز صاحبش پیدا شد» و گردن‌هایشان به این قطوری نشده بود؛ هنوز آرمان و ایثار برایشان اندک معنایی داشت و اگر ارتش نبود، خوزستان را داده بودند. اما همین‌ها امروز معرکه را در روز اول خواهند باخت.

فکر می‌کنید این سرداران با درجه‌های درپیتی که فقط بلدند شب‌ها زیر بلندای اکباتان و برج‌های مسکونی خطاب به خانواده‌های محترم شعارهای رکیک دهند، قادرند با پهپادها و موشک‌های حسن‌موسایشان در برابر حملات نه آمریکا، که همسایگانشان با مدرن‌ترین ناوگان هواپیماهای جنگی، به نبردی واقعی وارد شوند؟ از نظر من که کار در نهایت از پرتاب چند موشک از جنوب عراق و شمال یمن فراتر نخواهد رفت.

با وجود جنبش بزرگ مردم ایران، برگه‌های نظام یعنی نیابتی‌ها نیز تروریست‌هایی بیش نیستند که دندان‌هایشان یکی پس از دیگری فرو می‌ریزد. حسن نصرالله ناچار شد دمش را زیر عبایش پنهان کند و قرارداد تعیین مرزهای لبنان و اسرائیل را پذیرا شود و عملا اسرائیل را- چنانکه نخست‌وزیر اسرائیل به‌صراحت گفت- به‌صورت دوفاکتو به رسمیت بشناسد. البته ارباب فقیهش اذن رکوع در برابر اسرائیل را صادر کرده بود.

خمینی و هوچی‌های دوروبرش و توده‌ای‌های تازه ختنه‌شده و چپ‌زدگان، سال‌ها پادشاه فقید ایران را که با همسایگان عربش بهترین روابط را داشت و اسرائیل را به‌صورت دوفاکتو به رسمیت شناخته بود، عامل صهیونیست و آمریکا می‌خواندند. شاه نه پنهانی از اسرائیل اسلحه گرفت (خمینی ایران‌گیت را مبارک‌باد گفت) نه در مسقط با آمریکایی‌ها نرد عشق می‌باخت؛ بلکه هرجا مصلحت ملی وطن و مردمش ایجاب می‌کرد، سخت‌ترین انتقادها از آمریکا را بر زبان می‌راند و به نوشته مرحوم علم، مثل ایوب خان، رئیس‌جمهوری سابق پاکستان که عنوان کتابش خطاب به انگلستان را گذاشته بود «دوستان نه اربابان»، بارها به جرالد فورد و کارتر گفته بود اگر دوستیم، رعایت شئون دوستی از سوی هر دو طرف، لازمه استمرار دوستی است.

چگونه می‌توان شاه را وابسته و خمینی و سیدعلی را قهرمان مبارزه با آمریکا و اسرائیل خواند، وقتی هم عرفات و هم محمود عباس، رهبر ملت فلسطین، در گفته‌هایشان به من که در مقالاتم در کیهان لندن روزگار نو و الشرق الاوسط و… هم منتشر شد، تاکید کردند ضرباتی که رژیم خمینی و خامنه‌ای بر پیکر انقلاب فلسطین وارد کرد، گاه از ضربات اشغالگران اسرائیلی هم آزاردهنده‌تر بود.

شاه فقید به فلسطینی‌ها کمک‌های سخاوتمندانه‌ای کرد. دولت ایران اردوگاه حسین با بهترین تجهیزات را در امان، پایتخت اردن، برای آوارگان فلسطینی بر پا کرد. وقتی در دهه اول قرن جدید با همکارم، جمال بزرگ‌زاده، به اردوگاه حسین رفتیم، اشکمان درآمد. جمهوری ولایت فقیه به جای پرداخت تعهدات ایران به دولت اردن، دلارهای نفتی را به جیب تروریست‌های جهاد و حماس می‌ریخت تا مانع از تشکیل دولت وحدت ملی و همبستگی فتح و حماس شود. با این پترودلارها چه خون‌ها ریخته شد و چه برادرکشی‌ها به راه افتاد.

نایب امام زمان نمایش روز قدس را به صحنه آورد اما از زبان یکی از بزرگانش که عمامه هم بر سر داشت، شنیدم که گفته بود: «خدا بنی‌موسی را خیر دهد که پوست این سنی‌های فلسطینی را می‌کند.» و این آقای روحانی سفیر رژیم در چند کشور عربی بود.

شاه فقید از دوستی با فلسطینی‌ها دم نمی‌زد ولی با داشتن دیپلمات‌هایی چون مشایخ فریدنی، جعفر رائد، جعفر ندیم، دکتر خلعتبری و… نه تنها بانفوذترین رهبر مسلمان در جهان اسلام و عرب بود، بلکه با برپایی اردوگاه حسین و دادن بورس تحصیلی به دانشجویان فلسطینی در اردوگاه‌ها، حمایت شیعیان لبنان و امام موسی صدر را هم با خود داشت؛ تا پیش از اینکه سرتیپ ساواک، منصور قدر، تیشه به دست گیرد و رابطه صدر و شاه را تخریب کند؛ وگرنه اصلا روح‌الله مصطفوی نامی با لقب خمینی در نوفل‌لوشاتو ظهور نمی‌کرد.

مصائب رژیم برای ملت‌های عرب

اولین سفیر خمینی در بیروت آخوندی به نام فخر روحانی بود که چند سال پیش‌تر، امام موسی صدر او را از بیروت بیرون کرده بود. در دمشق، زنده‌یاد حسن روحانی، قاضی سرشناس و دوست مرحوم مهندس بازرگان، سفیر بود اما دولتش پاینده نبود و خیلی زود، یزدی او را به تهران فراخواند تا به امر ارباب فقیه، علی‌اکبر محتشمی‌پور، یکی از تلفنچی‌های خمینی در پاریس، را به سفارت، راهی دمشق کند.

در بیروت، فخر روحانی که استوارنامه خود را هرگز به دولت لبنان تقدیم نکرد، در مصاحبه‌ با روزنامه‌های بیروت، علیه جنبش امل و دبیرکل وقت آن، حسین‌الحسینی، و به طور تلویحی علیه امام موسی صدر، حرف‌هایی زد که به اعتراض بزرگان شیعه و دولت لبنان منجر شد. رژیم ناچار او را فرا خواند و محسن موسوی را که از بچه معاودها [ایرانیانی که درگذشته مقیم عراق بودند و اوایل دهه ۵۰ به دلیل تشدید اختلاف میان حکومت محمدرضا شاه و رژیم بعث اقامتشان تمدید نشد و به ایران بازگشتند] بود، به عنوان کاردار راهی بیروت کرد.

با حمله اسرائیلی‌ها به لبنان در سال ۱۹۸۲، خمینی نخست فرمان اعزام نیرو به لبنان را صادر کرد اما با مخالفت سوری‌ها روبرو شد؛ چون می‌ترسیدند اسرائیل به سراغشان بیاید. یادتان باشد سوریه‌ای که روزوشب شعار آزادی فلسطین سر می‌دهد و به همه گروه‌های ضدصلح خاورمیانه از حماس و جهاد اسلامی گرفته تا جبهه خلق فرماندهی عمومی احمد جبریل و فتح انقلابی ابوموسی پناه داده و زعامت جبهه رفض مخالف صلح را عهده‌دار است، از زمان آتش‌بس اکتبر ۱۹۷۳ تا امروز حتی یک تیر هم به‌ سوی اسرائیل نینداخته و با آنکه اسرائیل بخش بزرگی از خاکش در جبل‌الشیخ و جولان را ضمیمه سرزمین خود کرده است، نه حافظ اسد و نه آقازاده‌اش، بشار، هرگز اجازه ندادند ارتش سوریه که فقط برای سرکوبی مردم و ارعاب آن‌ها به کار می‌آید، گامی در جهت آزادی جولان بردارد.

باری، محسن موسوی و محتشمی‌پور سرانجام موافقت سوری‌ها را برای اعزام نمادین یک تیپ سپاه پاسداران به شرق لبنان جلب کردند و نخستین دسته‌های سپاه راهی لبنان شدند. محمدباقر ذوالقدر، غلامعلی رشید، رضا خواستگار، احمد متوسلیان، حسین‌ الله‌کرم و… از جمله فرماندهان ارشدی بودند که به لبنان اعزام شدند.

افراد سپاه در پادگان شیخ عبیدالله در شهر بعلبک که قبل از جنگ‌های داخلی در اختیار ژاندارمرهای لبنان بود، مستقر شدند. از آنجا که جنبش امل حاضر به نوکری رژیم نبود، محتشمی‌پور در بعلبک به رهبری حسین الموسوی که یک معلم رادیکال شیعه عضو امل بود، امل اسلامی را ایجاد کرد. بعد، افواج المقاومه المومنه را به ریاست ابومصطفی الدیرانی (رباینده ران آراد، خلبان اسرائیلی، که کماندوهای اسرائیلی او را ربودند و سال‌ها در زندان‌های اسرائیل بود و پس از آزادی ادعا کرد که سربازان اسرائیلی به او تجاوز کرده‌اند) برپا کرد؛ اما هیچ‌کدام از این دو گروه کوچک نتوانستند اهداف رژیم در لبنان را تحقق بخشند.

سرانجام محتشمی‌پور توانست با خریدن تعدادی از فرماندهان امل و استخدام جوانان شیعه و همراهی چند آخوند از جمله صبحی الطفیلی، اولین دبیرکل حزب‌الله که بعدها علیه رژیم تهران و رهبری حسن نصرالله تمرد کرد و امروز از دشمنان سرسخت خامنه‌ای است، عباس الموسوی، دبیرکل بعدی حزب که کماندوهای اسرائیلی او را کشتند، شیخ نعیم قاسم، نماینده خامنه‌ای در لبنان و معاون دبیرکل فعلی حزب‌الله، شیخ قاووق، شیخ صفی‌الدین و… از شکم جنبش امل، نوزاد حرامزاده‌ای به نام حزب‌الله را بیرون بکشد.

حضور ۴۰ هزار سرباز سوری در لبنان که عملا این کشور را در اختیار داشتند، به حزب‌الله امکان داد هم نیروی نظامی خود را حفظ کند و هم در مجلس لبنان و در کابینه نخست‌وزیران بعد از طائف (رفیق‌الحریری، سلیم الحص، عمر کرامی، فواد سینیوره و عمر المیقاتی) به عنوان یک حزب قدرتمند حضور داشته باشد.

اتحاد راهبردی تهران و دمشق دست جمهوری اسلامی را برای ارسال هزاران خمپاره و موشک و سلاح‌های سبک و نیمه‌سنگین باز می‌گذاشت. در عین حال، صدها تن از افراد حزب‌الله در مراکز آموزشی سپاه پاسداران در ایران، در سطوح مختلف از جنگ تن‌به‌تن گرفته تا هدایت هواپیماهای کایت (بدون موتور) و پرتاب موشک و استفاده از قایق‌های سریع و سلاح توپخانه و… آموزش‌های نظامی گذراندند و از پنج سال پیش، همواره بخشی از متخصصان سپاه به‌ویژه در بخش سلاح موشکی و آموزش در لبنان مستقر بوده‌اند. تعداد این نیروها بین ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفر تخمین زده می‌شود. موشک سی۸۰۲ (C802) کپی‌شده‌ از نوع چینی که در جریان درگیری‌های اخیر، متخصصان موشکی سپاه با دو فروند آن ناوچه اسرائیلی را هدف قرار دادند، سپاه در اختیار حزب‌الله گذاشته بود.

بودجه حزب‌الله که در آغاز ۱۰ میلیون دلار بود، سال ۲۰۲۱ به بیش از یک میلیارد دلار رسید. فقط تلویزیون ماهواره‌ای المنار امروز بیش از ۱۵۰ میلیون دلار در سال برای ملت ایران هزینه‌بر می‌دارد. حزب‌الله دارای پنج هزار رزمنده آموزش‌دیده، حدود سه هزار شبه‌بسیجی و حدود دو هزار نیروی کادری آموزشی، مالی و مسئولان ارگان‌های آموزشی، بهداشتی، زنان، شهدا و جانبازان، ایدئولوژی و… است. حقوق‌ ماهیانه‌ این افراد بین ۵۰۰ تا ۱۰ هزار دلار است. البته شبکه المیادین، متحد حزب الشیطان و العالم، در کنار پرس‌تی وی، هیسپان‌ست و عاشورا و کربلا و دو طفلان مسلم، کوفه و… ماشین‌های بلع بیت‌المال‌اند که نه به کار دنیا می‌خورند و نه به درد آخرت.

بعد از قتل رفیق‌الحریری به دست سوری‌ها و اخراج خفت‌بار ارتش سوریه از لبنان، بسیاری از شخصیت‌های لبنانی از جمله گروه‌های موسوم به ۱۴ مارس به رهبری سعدالحریری که اکثریت را در مجلس و دولت در اختیار داشتند، خواستار خلع سلاح حزب‌الله و خروج نیروهایش از مرزهای جنوبی و استقرار ارتش لبنان در این مرزها شدند.

حسن نصرالله که از هوادارانش لقب «سید مقاومت» دریافت کرده بود، به علت مواضعی که در حمایت از سوری‌ها اتخاذ کرد، به‌مرور محبوبیت خود را از دست ‌داد و نوکری ولی فقیه به اعتبار و جایگاه او و حزب‌الله نزد مردم لبنان و بسیاری از دولت‌های عرب از جمله عربستان سعودی و مصر و اردن، ضربه سختی وارد کرد. امروز حزب‌الله که «حزب‌الشیطان» خوانده می‌شود، فقط در قلعه خود در جنوب لبنان و در پناه دلارهای ولی فقیه نفس می‌کشد. حالا صبحی الطفیلی، نخستین دبیر کل، همدل با جوانان ایرانی، ولایت فقیه را ننگ مذهب شیعه می‌داند و خواستار برچیده شدن بساط تزویر و فریب ولایت جهل و جور و فساد از لبنان است. علامه علی الامین، روحانی بزرگ شیعه، هم خواهان رهایی کشورش از چنگال خونین پاسداران فریب و دروغ است.

بازگردیم به وطن؛ به سرزمین نور و عسل؛ به بهترین سرزمین دنیا؛ به دریای عشق و شور و آزادی؛ به فردای روشن بیداری و سلام کنیم به ژینا، حدیث، پیمان، نیکا، غزاله، سارینا، زکریا خیال و به مهرشاد شهیدی؛ به ایران سلام کنیم؛ به رودخانه‌ای که سر باز ایستادن ندارد. بعد به سید علی بیندیشیم که در وحشت و کوری و کری، همچنان زبان دارد و «دشمن دشمن» می‌کند. آمریکا و انگلستان و اسرائیل دشمنان ولی فقیه نیستند. دشمنان او بر بیت و دفترش، بر ستاد سپاه و بر چهره معصوم مهرشاد سایه انداخته‌اند. لعنت ابدی و نفرین جاودانه او را تا پایان خط دنبال می‌کند.

آیا زمان ظهور هیئت همبستگی فرا نرسیده است؟ / علیرضا نوری زاده

هیئت‌مدیره مشروطیت را نجات داد
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۵ آبان ۱۴۰۱ برابر با ۲۷ اُکتُبر ۲۰۲۲ ۹:۰۰

شاهزاده رضا پهلوی در مصاحبه اخیر خود در روز پنجشنبه، ۲۸ مهر، یادآور شد که ملت متحد در سراسر ایران همه پشت‌وپناه یکدیگرند و ایرانیان با تمام تنوع تباری، زبانی، جنسیتی، عقیدتی و آیینی، ملتی یکپارچه‌اند و هر کس، به هر شکلی، در صفوف متحد مردم نفاق بیفکند، خواسته یا ناخواسته به این رژیم خونریز و متوحش کمک کرده است.

می‌توانم به‌راحتی بگویم که طی این سال‌ها، هیچ‌گاه در سخنان و مصاحبه‌های ولیعهد پیشین ایران، دوراندیشی و خرد را تا این حد لمس نکرده بودم. پذیرش تکثر به‌خودی‌خود یعنی نفی استبداد و نفی بیدادگری و چشم‌انداز ایرانی که در آن یک نفر برای یک ملت تصمیم نمی‌گیرد، در سخنان شاهزاده ترسیم می‌شود. بنابراین آن‌ها که چند ماه پیش، بعد از مصاحبه مطبوعاتی او، «صدای پای فاشیسم» را شنیدند، حتما یک پوزش بزرگ به او و ملت ایران بدهکارند.

در سپهر مخالفان خارج ایران، منهای پیروان «مرحوم رجوی» و «بانو عضدانلو قاجار» که هنوز چارقد را رها نکرده است (گو اینکه هر لحظه به‌رنگی محصولات مزون‌های پاریس را امتحان می‌کند)، مجال همدلی به شکلی اعجاب‌برانگیز تقریبا به‌سرعت فراهم می‌شود. کردهای میهنم توطئه رژیم را ارائه برای تصویری هولناک از جدایی‌طلبی و سوریه شدن ایران و به وحشت انداختن مردم، بی‌رنگ و بی‌اعتبار کردند. کاک عبدالله مهتدی و کاک مصطفی هجری، رهبران کومله و حزب دموکرات کردستان ایران، و یارانشان با تاکید بر اینکه جزئی از ملت بزرگ ایران‌اند و مهسا دختر کرد ایرانی است، در واقع پیوند اقوام ایرانی با وطن را با رشته‌های ناگسستنی هزاران ساله مستحکم کردند.

خواهران و برادرانم در آذربایجان و اردبیل در عزای مهسا فریاد زدند و اشک ریختند. تالشی‌ها در سوگ «حدیث» همدل با بلوچ‌های داغدار ۹۰ بلوچ نازنین، علیمردان‌ها و لیلاهای لرستان، مرگ استبداد را فریاد زدند. در سواحل جنوب و جزایر خلیج فارس، نوجوانان آزاده میهنم طنین‌انداز آوای بانوی اهوازی بودند که به مردان عرب خوزستان گفت آیا ترجیح می‌دهید زنان و دختران شما با چادر کف خیابان‌ها گدایی کنند یا اختیار انتخاب لباسشان را داشته باشند. روز بعد اهواز به پا خاست و من یک جمله از سر بی‌مهری درباره ایران یکپارچه و همبسته نشنیدم.

در دیگر نقاط ایران، در جمع بختیاری‌های دلاور، بویراحمدی‌ها و قشقایی‌ها که هیچ‌گاه گردن‌ شکسته خسروخان بر فراز دار را از یاد نمی‌برند، در بین کردهای خراسان و شیرازی‌ها (که رژیم شبشان و شاهچراغشان را به خون کشید تا انقلاب نوباوگان میهن را بدنام کند) و یزدی‌ها، همشهریان سهراب سپهری در کاشان، سرزمین دلاوران مازندران و زنان و مردان شجاع گیلک و اهالی مشهد و نیشابور و سبزوار و بیدخت معطر و گرگان و بندر ترکمن و ساری، نوشهر و انزلی و رشت استوار و مقاوم، همه سو لوای وحدت برافراشته‌اند و توطئه‌های رژیم را به مزبله انداخته‌اند.

در استبداد صغیر، نیرو‌های مقاومت بلافاصله مقابل ارتجاعیون متحد شدند. جامعه اصناف در پشتیبانی از مشروطه‌خواهان اعتصاب‌های عمومی بر پا کرد و هزاران نفر داوطلب مسلح از انجمن آذربایجانی‌ها برای دفاع از مجلس شورای ملی آماده شدند. یک دیپلمات انگلستانی اتحاد نیرو‌های مقاومت را چنین توصیف کرده است: «درون و بیرون این دو ساختمان از شگفت‌آورترین توده‌ای که دیده روزگار کهن در برابر نیروی ستم اهریمن تیره‌گون تاکنون ندیده بود، پر بود. اروپارفتگان با یقه سفید آهاردار، کلاه نمدی‌ها، دهقانان و کارگران، عباپوشان بازاری، همگی درهم آمیخته و در دلشان آتش مقدس فروزان است و در جنگی به سود آزادی به امید فداکاری گام نهادند. کیست که از روی غریزه فصل آتشین اثر کارلایل درباره روز فتح باستیل را به یاد نیاورد؟»

این تصویر روزهای استبداد صغیر است. حال در برابر استبداد کبیر با موج خروشان زنان و نوجوانان میهنم چه چیزی می‌تواند جلو ایجاد هیئتی از نیروهایی جوان در داخل و خارج کشور با حضور خردمندان امتحان پس‌داده را بگیرد؟

گمان نمی‌کنم کسی تردید کند که دیگر مدیریت کشور در فردای سرنگونی جمهوری جهل و جور و فساد، قائم‌به‌ذات یک فرد نخواهد بود؛ چه شاه باشد، چه رئیس‌جمهوری، چه نظام پارلمانی باشد چه ریاستی. بنابراین صدای پای فاشیسم از هر نوعش، شنیده نخواهد شد. شمیم وحدت فضا را پر کرده است؛ اگرچه ماموران و نادانان و حسودان هنوز به جدایی‌طلبی و مرتبط کردن حسن به نقی و اسماعیل به مرحوم ولی فقیه تبعیدی در بغداد که خواب ولایت می‌دید و زیارت عاشورا می‌خواند، مشغول‌اند.

این خیزش بزرگ که حالا به یک انقلاب مورد ستایش جهانیان بدل شده است، اسم رمزش، وحدت و همبستگی، لقبش، حاکمیت ملی و هویتش، دموکراسی است. جدا از این، هر چه گفته شود آب در آسیاب دشمن ریختن است. نه بلوچ در اندیشه جدایی است، نه عرب و نه کرد، آذربایجانی صاحب‌خانه است؛ ۶۰۰ سال حکومت با آن‌ها بود؛ ادبیات ایران و جنبش آزادی مدیون آن‌ها است و حالا آن سه چهار تا و نصفی را که عاشق دلارهای الهام علی‌اف و سلطان رجب طیب‌ و مدعی جنوب و شمال‌اند، می‌توان از جمع ۳۰ میلیون ترک ایرانی بیرون ریخت.

بازگردم به موضوع هیئت‌مدیره یا هر اسم دیگری که بر آن بگذارید.

بعد از استبداد صغیر، در حالی که دسته‌بندی‌های ترک و فارس و تنکابن و بختیاری، هریک بنا به مصالح خود فریاد می‌زدند، اتفاق شگفتی رخ داد. با موفقیت انقلابیون تبریز و گسترش امید در میان مشروطه‌خواهان، جوشش و خروشی در دیگر شهر‌های ایران پدید آمد. در رشت گروهی به رهبری یپرم‌خان ارمنی و سه ارمنی رادیکال دیگر تشکیل شد که کمیته‌ای به عنوان کمیته ستار تشکیل دادند و با سوسیال دموکرات‌ها متحد شدند. یپرم‌خان رشت را تصرف کرد و سپس پرچم سرخ خود را بر ساختمان شهرداری انزلی برافراشت. بعد با چریک‌های قفقازی هم‌پیمان شد و با لشکریانش به سمت تهران حرکت کرد.

سردار اسعد بختیاری نیز از جنوب با صمصام‌السلطنه متحد شد و پس از تصرف اصفهان نیروهایش را به سمت تهران حرکت داد. انقلابیون در کرمانشاه هم نیرو‌های ارتجاع را از شهر بیرون راندند و در مشهد، اصناف بازار اعتصاب سراسری کردند.

با این جوشش و خروشی که در سراسر ایران به وجود آمد، جبهه استبداد و ارتجاع به‌شدت تضعیف شد و بسیاری از اشراف و تجار به سفارت عثمانی گریختند. سرانجام در ۲۲ تیرماه، یپرم‌خان و صمصام‌السلطنه به تهران رسیدند و پایتخت را تصرف کردند. انقلابیون اکنون بر مرتجعان پیروز شده بودند و استبداد صغیر به پایان رسیده بود.

مشروطه‌خواهان محمدعلی شاه را از سلطنت خلع کردند و فرزند ۱۲ ساله‌اش، احمد، را به سلطنت گماشتند. دادگاه‌های ویژه‌ای هم برای محاکمه سلطنت‌طلبان و مرتجعان برپا شد و پنج تن از مخالفان سرسخت مشروطیت از جمله شیخ فضل‌الله نوری اعدام شدند. مجلس جدید پیش‌شرط دارایی نمایندگان را از یک هزار تومان به ۲۵۰ تومان کاهش داد، اقلیت‌های مذهبی را به رسمیت شناخت و نمایندگی طبقات و مشاغل را لغو کرد و انقلاب مشروطه ایران در آبان ۱۲۸۸، پیروز شد.

با فرار محمدعلی شاه به سفارت روسیه، در روز ۲۷ جمادی‌الثانی ۱۳۲۷ ساعت ۴ بعدازظهر در بهارستان، مجلس مهمی به نام مجلس فوق‌العاده عالی با حضور روسای دوره اول مجلس شورای ملی و سرداران قشون ملی و عده‌ای از تجار و وزرا و شاهزادگان تشکیل شد. در این مجلس، سردار اسعد به‌اتفاق آرا، به سمت وزیر داخله منصوب شد.

همین مجلس فوق‌العاده عالی به‌اتفاق آرا، محمدعلی شاه از سلطنت خلع و سلطنت را به پسرش احمد میرزا واگذار کرد و چون احمد میرزا کوچک بود و بیش از ۱۲ سال نداشت، علی‌رضا خان ملقب به عضدالملک به سمت نیابت سلطنت تعیین شد.

چون شور و مشورت در مسائل سیاسی و امور مملکتی در مجلس عالی مرکب از طبقات مختلف، کار مشکلی بود و اغلب پس از بحث طولانی در مطالب مهم به‌جایی نمی‌رسیدند، لذا مصلحت دانستند که مجلس فوق‌العاده عالی را منحل کنند و به‌جای آن، یک هیئت مدیره مرکب از ۱۲ انتخاب کنند که یکی از اعضای این هیئت علیقلی خان سردار اسعد بود. اعضای این هیئت مدیره، هیئت قضات دادگاه عالی انقلاب را برگزیدند. علیقلی خان مفاخرالملک، سید محمد خان صنیع حضرت و شیخ فضل الله نوری به حکم همین دادگاه اعدام شدند.

در کابینه‌ای که به تاریخ ۱۸ ربیع‌الثانی ۱۳۲۸ ه.ق. تشکیل شد، علیقلی خان سردار اسعد وزیر جنگ و با استعفای سپهدار تنکابنی، مستوفی‌الممالک رئیس الوزرا شد و دوره اول زمامداری سپهدار که از فتح تهران در ۲۷ جمادی‌الثانی ۱۳۲۷ه.ق. آغاز شده بود، بالاخره پس از یک سال به پایان رسید. (برگرفته از خاطرات و خطرات، مخبرالسلطنه، ملک‌زاده، ابراهیم صفایی)

در شرایط فعلی، فکرش را بکنید چه چیزی می‌تواند مثل یک شورای عالی، هیئت‌مدیره، کنگره همبستگی ملی یا هر اسم دیگری که نماد همبستگی و همدلی باشد، مردم ایران را مطمئن کند که با سرنگونی سید علی آقا، ایران سوریه نخواهد شد. ایران سربلند به دست فرزندانش و با پیوند بزرگانش مثل دوران پس از استبداد صغیر (و البته امروز استبداد کبیر) اساس خانه را از نو می‌نهد و در پناه تفاهم، تساهل و همدلی، دموکراسی را محقق می‌کند.

من به شورایی می‌اندیشم که در آن هم جای مشروطه‌خواه باشد، هم جمهوری‌طلب، هم جبهه ملی و هم چپ ملی، هم ترک آذری و هم کرد سلحشور، هم بلوچ و هم عرب ایرانی، نوه سردار اسعد باشد و نبیره ناصرخان قشقایی و ندیده خان تالش هم باشند؛همچنین آزادگان کرد خراسانی؛ هم فاطمه سپهری باشد، هم نرگس محمدی؛ هم شیرین عبادی باشد و هم حامد اسماعیلیون، هم نازنین بنیادی باشد هم علی کریمی و… .

سه نسل از حضور رژیم جهل و جور و فساد رنج‌ کشیده‌اند. نمایندگان هر سه نسل باید در این جمع حضور داشته باشند.

خیزشی دیگر، ملتی دیگر / علیرضا نوری زاده

اقوام ایرانی هیچ‌گاه تا این حد یکپارچه نبوده‌اند
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۱ برابر با ۲۰ اُکتُبر ۲۰۲۲ ۱۱:۰۰

انگار پس از خستگی ناشی از سال‌ها تبعید و خاموشی چراغ‌های امید، دوباره جان تازه‌ای گرفته‌ایم. من که چنینم و این را در چهره و کلام بسیاری از دوستانم، حتی از نسل پیش از خود، نیز می‌بینم و می‌شنوم. البته تردیدی ندارم که جای خیلی‌ها خالی است. رژیم هم دقیقا می‌دانست داسش باید چه گردن‌هایی را نشانه گیرد و تیربارش بر کدام سینه‌ها ببارد؛ قاسملو، برومند، بختیار، شرفکندی، فرخزاد، بای احمدی و ده‌ها مبارز صادق علیه جمهوری ظلم و جور و فساد که جان و جهان دادند تا نسل شکوفا به حقیقت برسد.

نسل ما، من و امیر جان طاهری، جمشید جان چالنگی و هادی جان خرسندی، فریدون فرح‌اندوز و علیرضا جان میبدی و دکتر ماشاالله آجودانی و علی میرفطروس و تورج اتابکی، آرمان مستوفی و محمدرضا شاهید و بهرام مشیری و آن ده‌ها که رفتند… از ماندگان نسل پیش از ما عباس جان پهلوان و ابراهیم گلستان عزیز، دکتر جلال متینی و… که عمرشان دراز باد و عزیزانی از دکتر صدرالدین الهی گرفته تا بزرگمرد محمود خیامی، علینقی عالیخانی و دکتر احمد مهدوی دامغانی که تنهایمان گذاشتند و بعد از ما، کاملیا انتخابی فرد عزیز، نازنین انصاری، جمشید برزگر، مسیح علی‌نژاد، مهدی مهدوی‌آزاد، مراد ویسی، رایان عباس‌زاده، مجید محمدی، ف.م.سخن که در این سال‌ها جان و جهانمان به عطر ایران خانم شمیم آزادی داشت، کوشیدیم و تلاش کردیم و در کنار اهل سیاست و صاحبان اعتبار رهبری، شاهزاده جان رضا پهلوی، عزیزم کاک عبدالله مهتدی و کاک مصطفی هجری، حسن آقا شریعتمداری، مهران براتی، شهران طبری، ناهید بهمنی و ناهید حسینی، و … بسیاری دیگر بر مبنای تاریخ خروجشان از خانه پدری به اجبار یا اختیار، منزل‌نشین غربت شدیم اما لحظه‌ای از پای ننشستیم.

سه‌شنبه در کلاب‌هاوس فرهنگ، شاعر نازنین کرمانی، ۲۰ هزار نفر آمدند و رفتند و در پایان پنج هزار نفر بودند. همه جوان و همه سرشار از امید به پیروزی. برخی می‌گفتند که فلانی! بر پای پدر و در آغوش مادر بودیم که تو را شناختیم و با تو آمدیم تا امروز که همراهت نشسته‌ایم و گپ می‌زنیم. بسیاری چنین گفتند و من شادمان از اینکه آن همه فریاد و شعر و نوشته بی‌ثمر نبود. پورسیاوش شعر «وطنم» مرا می‌خواند: وطنم سرزمین عشق و غزل/ وطنم نور و آب و عطر و عسل

ساعاتی که با فرزندان و برادران و خواهرانم در اتاق «فرهنگ» عزیز حضور دارم، خوش‌ترین ساعات عمر من است. فکر می‌کنم آیا می‌شد من هم امروز کنار فرهنگ، بر مزار شاه نعمت‌الله ولی، سرود جاودانگی می‌خواندم که «از جمادی مردم و نامی شدم/ وز نما مردم ز حیوان سر زدم» و سر میدان شاپور از لبوفروش دوره‌گرد می‌پرسیدم عمو جان! قصر دوستعلی خان سر جایش هست؟ و او با حیرت نگاهم کند، انگار یکی از اصحاب کهف را دیده است: «پدر جان خواب بودی؟ از قصر معیر دو سه تا برج درآمد. بی‌خبرم؛ می‌گویند نوه‌اش میرزا محمد در آمریکا است…»

دلم می‌خواهد با فرزندانم در خیان پهلوی قدم بزنم و همصدا با آنان مرگ استبداد را آرزو کنم. جنبش سبز تا سر برافراشت، کسی بازگشت به عصر طلایی سید روح‌الله را یادآور شد و شعله آن با کشتار و زندان، فرو نشست و نفس‌ها خشکید تا آبان و دی هزار سال بعد. حالا به مبارکی، خیزشی را شاهدیم که هم عصر خمینی و خامنه‌ای و هم استبداد را در مفهوم عامش نفی می‌کند.

مطلبی از جلسه اخیر شورای عالی امنیت ملی به دستم رسید که آشکار می‌کند رژیم نمی‌داند با چه روشی با جوانان و کودکان به‌جان‌آمده برخورد کند. برای اینکه چرایی امر آشکار شود، ویژگی‌های خیزش و دلایل عجز رژیم را برمی‌شمارم تا بدانید چرا رژیم تا این پایه به عجز رسیده و دست‌وپایش در بند شده است که نه می‌تواند بزند و نه به خاموشی جوانان امید دارد. نسل سرفراز می‌خروشد و رژیم سرکوبگر دور خود می‌چرخد.

ویژگی‌های خیزش

برخلاف جنبش سبز، خیزش شهریور و مهر- تا پیروزی- نه دچار تردید شد و نه در درخواست‌هایش جرح‌وتعدیلی داد. «مرگ بر دیکتاتور»، «مرگ بر خامنه‌ای»، «رهبر ما قاتله، ولایتش باطله»، «می‌کشم آنکه برادرم/ خواهرم کشت» و «زن، زندگی، آزادی» برجسته‌ترین شعارهای رهجویان آزادی‌ در مقابل رژیمی‌اند که از اتخاذ تصمیمی که به هراسش پایان دهد، عاجز است؛ اما چرا؟

۱- خیزش این بار نه منطقه‌ای است و نه در پی خواسته‌ای معین و محدود. این خیزش عمومی است و اگرچه از یک جنایت (قتل مهسا) شعله‌ور شد، چون جرقه‌ای در انبار باروت هزاران قتل، غضب، بیزاری و تنفر از سرتاپای رژیم افتاد.

۲- جنبش و خیزش در یک پیوند تاریخی همه ایرانیان را به یکدیگر وصل کرد. کردها خیلی زود توطئه رژیم را درک کردند. نخست دایی مهسا بود که گفت مهسا کرد ایرانی بود و ما کردها ایرانیان اصیلیم. بعد، دو حزب معتبر کومله و دموکرات کردستان با انتشار بیانیه‌ای، همبستگی و سپس همدلی خود را با ترک و لر و بلوچ و ترکمن و قبایل بختیاری و شاهسون و بویراحمدی و قشقایی نشان دادند و گفتند که تا چه حد در پیوند با همه ایران همدل و همزبان‌اند.

در دومین هفته خیزش همه می‌پرسیدند پس عرب‌ها کجایند؟ با دوستان عرب خوزستانی خود مشورت کردم. بعضی گفتند عرب‌ها دلخورند که چرا در عصیان آب و خشم متروپل تنهایشان گذاشتید (منظور بقیه آحاد ملت ایران بود). گفتم این واقعیت ندارد و همه بودند. یکی‌ از آن‌ها فرزند یکی از مشایخ کعبی بود. گفت عشایر عرب شیعیان متعصبی‌اند که از فردای بی‌حجابی زنان‌ نگران‌اند. به جست‌وجوی نادرستی این برداشت بودم که خانمی از عرب‌های اهواز در هیئتی محتشم و چهره‌ای زیبا، بعد از مقدمه‌ای گفت: «پدرم، برادرم، همسرم، پسرم! آیا می‌خواهید من چادر به سر باشم و در خیابان‌ها گدایی کنم یا سرفراز باشم بدون حجاب اجباری؟ تازه ما عبایه خود را داریم که به چارقد و چادر ارتباطی ندارد.» فیلم این خانم را در برنامه‌ام «پنجره‌ای رو به خانه پدری» در ایران فردا پخش کردم. تاثیر شگرف حدیث این زن عرب اهوازی را دو روز بعد همه شاهد بودیم و همچنان می‌بینیم.

۳- خیزش اخیر موفق شد نوعی همدلی و همبستگی جهانی ایجاد کند و شعار باشکوه «زن، زندگی، آزادی» و تصویر مهسا به نماد بین‌المللی شکوه و سربلندی زن و عظمت ملت ایران بدل شد. سر فراز گیریم که در برابر مرتجع‌ترین، فاسدترین و خون‌ریزترین نظام معاصر ایستاده‌ایم و طعم پیروزی را اندک‌اندک مزه‌مزه می‌کنیم.

در تمام اتاق‌فکرهای نظام و جلسات بزرگان ولایت، بعد از بی‌ثمری حضور نیروهای امنیتی و بسیج، موضوع توزیع گردان‌های سپاه در کوچه و خیابان برای پایان دادن به کابوس ولی فقیه به بحث گذاشته شد اما هر بار این پرسش وجود داشت که اگر سپاه درگیر نشد یا تفرقه ایجاد شد، چه کنیم؟

در مورد ارتش، دریادار حبیب سیاری، معاون رئیس ستاد کل و فرمانده پیشین و موفق نیروی دریایی ارتش، در جلسه‌ای ستادی با سرلشکر محمد باقری، رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، فردای روزی که سرلشکر موسوی، فرمانده ارتش، از آمادگی ارتش برای سرکوبی متمردان گفته بود، خاطرنشان کرد که ارتش در اوج اقتدار در سال ۱۳۵۷ قادر بود با هزار کشته و زخمی به انقلاب پایان دهد اما اعلام بی‌طرفی کرد؛ اسم ارتش را نیاورید که بازی خطرناکی است.

همکاری می‌گفت در شهرک شهید محلاتی که خانه‌های سازمانی سپاه در مهم‌ترین بخش‌هایش قرار دارند، بعضی شب‌ها بر بام‌ها، آوای همصدایی با ساکنان دیگر مناطق تهران در نفی رژیم و ولایت فقیه را می‌شنوید. در سنندج، شماری از فعالان کرد پیام‌هایی را دریافت کرده‌اند که این ۴۰-۳۰ ارتشی که دوروبر صداوسیما می‌بینید، از ما نیستند؛ فقط یونیفرم ما را دارند.

بذری که دیروز کاشته شد

در انتخابات ۱۳۸۸، سیدعلی، نایب امام زمان، در اندیشه آماده کردن مقدمات برای ولیعهدی مجتبی بود. به گمان او، یک افندی (احمدی‌نژاد) که به رهبری نظر ندارد، در حوض‌خانه پاستور (بیت رهبر) آقا مجتبی را خلعت می‌پوشاند و همراه ناصر ابوالمکارم شکرفروش شیرازی او را البته به‌اتفاق نوکران ریزودرشت، به خبرگان می‌برد تا پیش از خشک شدن کفن بابا، ردای ولایت بر شانه اندازد و سبحه نیابت مهدی موعود غایب را در دست گیرد. اما حالا علی بن جواد که دنبال هموار کردن راه برای خلافت آقازاده موردلطفش، سید مجتبی، بود، با این همه قلع‌وقمع و کشتار، امروز ولایت خود را هم در معرض خطری واقعی قرار داده است.

این‌ همه نفرتی که از خیزش اخیر نثار او می‌شود، سرانجام بر سر نیزه و مسلسل و حبس و شکنجه حضرتش پیروز خواهد شد. این حکم تاریخ است؛ در محتوم بودن آن شک نکنید. در دو سه هفته اخیر، از منبعی موثق در قم شنیدم که سازمان تبلیغات اسلامی و بنیاد غدیر قرار است حرکتی گسترده‌ راه بیندازند که هدفش وحشت‌آفرینی بین شیعیان ایران، کویت، بحرین، عربستان سعودی، عراق، پاکستان و افغانستان و… با این محور است که «وهابی‌ها می‌آیند تا بنیان شیعه و سادات را براندازند و حکایت کربلا و نجف و ویرانی بقاع متبرکه تکرار خواهد شد».

شاید این کالا در عراق مشتریانی پیدا کند، اما در ایران کسی خریدار این جنس کهنه و قلابی نیست.

چرا مراجع لال شده‌اند؟ / علیرضا نوری زاده

تربیت‌شدگان عصر پهلوی‌ جزو مخالفان خمینی بودند
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۱ برابر با ۱۳ اُکتُبر ۲۰۲۲ ۹:۱۵

آن‌ها که هنوز امید دارند این جرثومه‌های ارتجاع به خود آیند و جانب ملت را بگیرند، دریابند که آخوند خوب همانی است که زیر خاک خفته است‌ـ KHAMENEI.IR / AFP

آن‌چنان از اهالی ولایت فقیه و حوزویان بیزارم که می‌گویم حیف واژه‌ها که حتی در ذم آن‌ها صرف شود؛ با این‌ همه، با توجه به گسترش انقلاب زیبای نوباوگان خانه پدری، ضروری دیدم برای آخرین بار، از اندیشه‌های ملاهای مثلا موافق و مخالف بگویم تا آن‌ها که هنوز امید دارند این جرثومه‌های ارتجاع به خود آیند و جانب ملت را بگیرند، دریابند که آخوند خوب همانی است که زیر خاک خفته است.

از جنبش امروز با عنوان «انقلاب زیبا» یاد کردم؛ چرا که فتنه خمینی به‌حق یک انقلاب خونین، زشت، درنده، دروغگو و لاف‌زننده بود. خمینی از عراق تا مدرسه رفاه و علوی دروغ گفت. به مدینه‌اش، قم، که رفت، نقاب برگرفت و اقتتلوا (بکشیدشان) سر داد، چادر سر زنان کرد، کراوات برگرفت و ریش گذاشتن و لباس چرک و بی‌اطو پوشیدن را برای جماعت مردان اجباری کرد.

او چهار تیرباران نخست خود در فردای به تخت نشستنش فرمان داد و سپس کشت و کشت و کشت، هستی مردم را به غارت برد و مصادره کرد. تنها آیت‌الله سید کاظم شریعتمداری و برادران زنجانی، آیت‌الله برقعی، حاج‌آقا حسی قمی، سید محمد شیرازی و کمی هم طالقانی، گلزاده غفوری، سید صادق و سید محمد روحانی، حسینعلی منتظری و کاظمینی بروجردی صدای اعتراضشان بلند شد و دیدیم که چه بر سرشان آمد.

چند هفته پیش در مقاله‌ام درباره مرگ مرجعیت و روحانیت، به مواضع حضرات آیات مزدبگیر علنی و وجوهات‌بگیر پنهانی از خزانه معموره «نایب امام زمان» (خامنه‌ای) اشاره‌ای داشتم و حالا در پرتو مواضع هریک درباره «زن، آزادی، و زندگی»، شعار ارزشمند و تحسین‌برانگیز انقلاب زیبا، لازم است آخرین بیل خاک را بر مزارشان بریزم. گو اینکه دیرگاهی است آن‌ها در مزار افکار ارتجاعی خود به خواب مرگ رفته‌اند.

۱- خاندان شیرازی در دو قرن اخیر، از مهم‌ترین خاندان‌های روحانی و به «خاندان همیشه مرجع» معروف بود. از میرزای شیرازی، صاحب فتوای تنباکو و جد مادری و عموی پدر سید صادق، مرجع امروز خاندان، تا سید عبدالهادی و سید علی و میرزا مهدی و سید حسن و سید جعفر گرفته تا شجاع‌ترینشان سید محمد مرحوم که بعد از ۱۵ سال حصر خانگی در قم، در سال ۱۳۸۹ درگذشت و سید صادق، برادرش، متولد ۱۳۲۰، جایش نشست.

سید صادق و نورچشمی‌هایش در قم‌اند اما فرزندان برادرش در کربلا اقامت دارند و مانند پدرشان از این رژیم و اطوار و سلوکش بیزارند. آقا صادق سه چهار تلویزیون ماهواره‌ای به نام‌های حسین و ابوالفضل و قمر بنی‌هاشم و دو طفلان مسلم دارد؛ منتها نه برای دفاع از حقوق ملت ایران؛ بلکه برای ترویج اسلام ناب محمدی ولایتی- گروهی- و حیف از صدها هزار دلاری که خرج این شبکه‌‌ها می‌شود و می‌دانم اگر سید محمد شیرازی زنده بود، محال بود اجازه دهد این برنامه‌ها پخش شوند.

آقا صادق شیرازی با خامنه‌ای سر جنگ دارد؛ منتها در باب قمه‌زنی و تیغ‌کشی و لمن الملکی. حضرتش پیرو مکتب کربلا است بنابراین معتقد است که در عاشورا و اربعین باید با قمه سر را شکافت و با زنجیر پشت را سیاه کرد. برادر کوچک‌ترش هم در لندن است و حوزه مختصری دارد. او که هنگام ورود سید روح‌الله به نجف در مدح خمینی قصیده غرایی به عربی گفته بود، امروز خمینی و خامنه‌ای را منحرف و مرتد می‌داند. فرزندان مرحوم سید محمد انسان‌های روشنی‌اند که آقا مرتضی، یکی از آ‌ن‌ها را، علی فلاحیان وزیر اطلاعات سابق، در حالی که با معشوقه‌اش، فاطمه قائم‌مقامی، کباب آهو به نیش می‌کشید، آتش زد. هنوز بر پیکر مرتضی آثار آن جنایت مشهود است.

باری سخن من با آقا صادق است. او بر منبر و در حضور شماری مرد و زن که از تلویزیون‌هایش هم پخش شد، درباره زنان چنین می‌گوید: «خداوند سه نوع حیوان خلق کرد؛ چهارپایان برای حمل بار و انسان، حیواناتی که برای تامین غذای ما به وجود آمده‌اند، مثل گاو و گوسفند و سوم زنان که برای رفع حاجت مرد خلق شدند و چهره‌شان مثل انسان است تا مرد وحشت نکند.»

یعنی اینکه دسته‌گل‌هایی مثل ندا و ژینا (مهسا) و حدیث و… که به امر سید علی ولی فقیه جان و جهانشان سوخت، حیواناتی بوده‌اند که برای لذت بردن آقا و فرزندان و نوادگانشان خلق شدند. زهی افسوس که برادر سید محمد به این روز افتاده است.

۲- شماری از طلبه‌های جوان در قم و مشهد به وحید خراسانی، کبیرالمراجع، معترض شده‌اند که چرا در برابر جنبش جاری لال شده است؟ به آن‌ها گفته شد که آقا عزادار است که چرا چهره حضرت عباس، که امام هم نبود، قرار بود در یک سریال تلویزیونی پخش شود و این کار قلب فاطمه زهرا را جریحه‌دار کرده است.

یادآوری می‌کنم که ابوالفضل العباس از محصولات ولایت بعد از درگذشت فاطمه بود و مادرش، ام‌البنین، از زنان حرمسرای علی پس از فاطمه است. حال چگونه قلب فاطمه برای پسر ام‌البنین به‌ درد آمده، چون قرار بوده است شمایلش در سریال عاشورا نمایش داده شود، خدا داند.

این حضرت وحید پدرزن صادق لاریجانی است. حضرتش نه بر جوانان به خاک‌وخون کشیده‌شده کف خیابان در عهد خمینی و خامنه‌ای اشکی می‌فشاند نه از جرائم نظام انتقادی می‌کند. او فقط در حال‌وهوای حضرت عباس است و در آذر ۱۳۸۹، یک سال پس از جنبش سبز و آن‌ همه کشته و زخمی و اسیر، می‌فرمایند: «آنچه من شنیده‌ام که خدا نکند چنین باشد، غلطی است که می‌خواهند انجام بدهند که اگر این غلط را انجام دادند، من وظیفه‌ام این است که به آن‌ها گوشزد کنم. اگر سعادتمند باشند در دنیا بیچاره خواهند شد و اگر اهل شقاوت باشند، در دنیا آسیبی به آن‌ها نخواهد رسید ولی آن‌ وقتی که دست بریده حضرت عباس وارد محشر بشود، کمر همه آن‌ها را خواهد شکست که برای ابد از رحمت خدا محروم باشند. شنیده‌ام می‌خواهند قمر بنی‌هاشم را به نقش هنرپیشه‌ها درآورند؛ کسی که حجت خدا مقابل قبر او می‌ایستد و می‌گوید سلام خدا، سلام تمام انبیا، سلام تمام اوصیا و سلام تمام شهدا بر تو یا بن امیرالمومنین؛ کسی که هر صبح و شب، خدا و ۱۲۴ هزار پیغمبر به او سلام می‌کنند؛ این را می‌خواهند به نقش هنرپیشه‌ها درآورند.»

او می‌افزاید: «خدا نکند چنین غلطی بکنند؛ آن‌وقت هرچه پیش آید و هرچه ما بگوییم، معذوریم.»

آیت‌الله وحید خراسانی تاکید کرد: «اگر چنین غلطی بکنند، بدانند که تاسوعای امسال غیر از تاسوعاهای هر سال است. در اثر این صحبت غلط، جوان‌های غیرتمند فانی در قمر بنی‌هاشم، باید روز تاسوعای امسال در عزای قمر بنی‌هاشم محشری بر پا کنند تا بگویند ای دست‌بریده کربلا! ای فرق سر پاشیده از عمود در راه خدا! تو، تو بالاتر از اینی.»

کسی هم به این آقا نگفت آیا جان جوان ندا و سهراب و محسن به‌ اندازه دست بریده ابوالفضل ارزش نداشت که جنابعالی اشکی از دیده مادرانشان بزدایی؟

۳- سید علی سیستانی، مرجع اعلای شیعیان، تا امروز برای دست کشیدن از جنایت حتی نصیحتی هم به خامنه‌ای و فرستادگان چپ و راست او ارائه نکرده و انگارنه‌انگار که ایرانی است و نصیحت‌الملوک از اولین وظایف او است.

میزان وجوهات دریافتی او از مقلدان شیعه در امارات و عربستان سعودی بیش از صدها میلیون دلار در سال است. داماد و نماینده او در ایران، حجت‌الاسلام شهرستانی، خوابگاه و منازلی برای طلاب بیعار و بیکار ساخته است که با دیدنش انگشت حیرت به دهان می‌گیرید؛ ولی دریغ از یک پاپاسی برای هزاران خانواده‌ای که نور چشمانشان به دست مزدوران سید علی در ایران، عراق؛ لبنان؛ یمن و سوریه به قتل رسیده‌اند.

صدها کشیش و خاخام یهودی و موبد زردشتی و شخصیت‌های آتئیست، همچنین روحانیون اهل سنت در چهارسوی جهان اسلام با مردم ایران همدلی کرده‌اند و می‌کنند. آن‌وقت یک مرجع شیعه ایرانی زبان‌ بسته و گوش‌ گرفته و چشم‌ فروهشته است و در حالی‌ که «ضایعه مولمه (دردناک) وفات شیخ حسین اعظم‌الجهلا را به امت شیعه و ساحت مقدس حجت‌بن‌الحسن، روحی فداه، تسلیت می‌گوید» پرپر شدن مهسا، غنچه ۲۲ ساله را اصلا نمی‌بیند؛ لابد چون او کرد و سنی بوده است.

مراجع بی‌بخار

آیا زمانی که احمد علم الهدی، نماینده مجلس خبرگان و پدرزن رئیسی، نماینده سید علی در مشهد، حماله‌الحطب رهبر و دایرکننده لانه‌های فساد در مشهد و شاندیز وکیل‌آباد و کوه سنگی، در شاندیز در یک بساط لهوولعب، اشاره کرد که صیغه شدن زنان ایرانی به شیعیان عراق و لبنانی و پاکستانی ثواب دارد، حتی یک مرجع نبود که توی دهانش بزند که مردک بمیر؛ آیا خواهر و دخترت را هم به صیغه می‌دهی تا ثواب برند؟

یک سوال برایم می‌ماند؛ آیا انسان‌های شرافتمندی مثل دکتر کدیور که برخلاف همسر خواهرش، عطاءالله مهاجرانی، اهل مماشات با سید علی آقا نیستند یا جناب حسن یوسفی اشکوری، روحانی تبعیدی، نمی‌توانند دعوتی مشترک و عام نه برای مراجع بی‌هویت و ذوب‌شده در دلار و دینار، بلکه خطاب به هزاران طلبه و مدرس در ایران و عراق و لبنان منتشر و از آن‌ها دعوت کنند تا یکصدا سرنگونی مرجعیت ضدملی و بی‌احساس را تایید کنند؟ در انتظار آن روزی که کدیور در جایگاه لوتر قرار گیرد.

بین آن که صدای انقلاب را شنید و این که فرمان قتل‌عام می‌دهد / علیرضا نوری زاده

وجدان «حضرت آقا» چنان خواب است که حتی واژه‌ای برای تسلای خانواده مهسا بر زبان نیاورد
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۱ برابر با ۶ اُکتُبر ۲۰۲۲ ۷:۴۵

خامنه‌ای همواره اعتراض‌های مردمی در ایران و حتی عراق و لبنان علیه جمهوری اسلامی را به آمریکا و اسرائیل نسبت داده است.دفتر خامنه‌ای

من دو روز بازداشت بودم. در شب به آتش کشیدن تهران، من پشت میکروفن برنامه زنده رادیو۲ بودم و از جمله حرف‌هایی که زدم (نقل به مضمون) این بود که با چشم بسته دویدن و نعره زدن یا به چاه ختم می‌شود یا به تیر چراغ برق. یکی از شنوندگانم زنگ زد که چه کسی سینما و کافه و… را آتش می‌زند؟ و خود پاسخ داد: «پیروان حاج آقا» و معلوم بود خمینی را می‌گوید. با این‌همه، به خانه که رسیدم، جلو در چهار مامور بسیار مودب منتظرم بودند.

با آن‌ها به خانه وارد شدم. همسرم چای و شیرینی آورد. امید پسرم که فرزند نخست بود و شش سال داشت، با نگرانی به من چسبیده بود. همراهشان رفتم. مرا به زندان کمیته مشترک کنار شهربانی بردند و آنجا بود که عزیزانم علی باستانی، داریوش نظری، همکارانم در روزنامه اطلاعات، و فیروز گوران عزیز از آیندگان را دیدم. بعدا فهمیدم هوشنگ اسدی و حسین زوین از کیهان هم در این جمع‌اند؛ به‌ اضافه شیخ یحیی نصیری ملقب به «علامه نوری» که هر دو روز یک‌بار، آگهی به روزنامه می‌فرستاد با تصویر دختری محجبه با این مضمون که «اینجانب، آلیس غولد سمیه، مذهبم را تحت ارشادهای علامه نوری تغییر دادم و اسم سکینه را برگزیدم…» و فردا «اینجانب، رابرت کلارک، مذهب شیعه اثنی‌عشری را در حضور علامه نوری برگزیدم و نام عبدالحسین را انتخاب کردم».

این جوانان هیپی‌هایی بودند که داستان علامه را می‌دانستند و از مسافرخانه‌های ناصرخسرو به خانه او می‌رفتند و یک هفته از پذیرایی آقا و الطافش برخوردار می‌شدند. بعد هم با مبلغ اهدایی آقا، به افغانستان می‌رفتند و این بار نزد یکی از ملاهای سنی، مسلمان سنی می‌شدند و کلی از کرامت و مهمان‌نوازی افغان‌ها بهره‌مند می‌شدند. خمینی بال علامه را چید و باغ مدرسه آمریکایی‌ها را که اشغال کرده بود، از او گرفت. قبل از وفاتش، برای معالجه به لندن آمد. به دیدارش رفتم. نحیف و دلشکسته به خمینی لعنت و از روح شاه طلب بخشش می‌کرد.

حاج آقا در زندان کمیته، اتاقی بزرگ با رادیو و تلویزیون و میوه و شیرینی داشت و ما در انفرادی بودیم. روز دوم بعد از بازجویی، وقتی سربازجو عضدی (ناصری) در برابر گفته بازجوی جوانی که گفت: «قربان آقای نوری‌زاده دیشب مردم را به تعقل و آرامش دعوت می‌کرد، ما هم چیزی علیه او نداریم»، حرف رکیکی زد.

به سلول که بازگشتم، صدای رادیو یا شاید هم تلویزیون علامه نوری که در اتاقش همیشه روشن بود، بلند شد و بانگ محزون شاه در گوش‌های ما طنین‌انداز شد: «ملت عزیز ایران! در فضای باز سیاسی که از دو سال پیش به‌تدریج ایجاد شد، شما ملت ایران علیه ظلم و فساد به پا خاستید. انقلاب ملت ایران نمی‌تواند مورد تایید من به‌عنوان پادشاه ایران و به‌عنوان یک فرد ایرانی نباشد. متاسفانه کنار این انقلاب، دسیسه و سوءاستفاده دیگران از احساسات و خشم شما، آشوب و هرج‌ومرج و شورش نیز به بار آورد. موج اعتصاب‌ها نیز که بسیاری از آن‌ها بر حق بودند، اخیرا ماهیت و جهت یافت تا چرخ‌های اقتصاد مملکت و زندگی روزمره مردم تلف شود و حتی جریان نفت که زندگی مملکت به آن بستگی دارد، قطع شود، تا عبورومرور روزانه و تامین مایحتاج زندگی مردم نیز تعطیل شود. ناامنی، اغتشاش و شورش و کشتار در بسیاری از نقاط میهنمان به جایی رسیده که استقلال مملکت را در خطر انداخته است. وقایع اسفباری که پایتخت را دیروز به آتش کشید، برای مردم و مملکت دیگر قابل ادامه و تحمل نیست. در پی استعفای دولت و برای جلوگیری از اضمحلال مملکت و از بین رفتن وحدت ملی، برای جلوگیری از سقوط و هرج‌ومرج و آشوب و کشتار و به‌منظور برقراری حکومت قانون و ایجاد نظم و آرامش، تمام کوشش خود را در تشکیل یک دولت ائتلافی مبذول داشتم و فقط هنگامی که معلوم شد که امکان این ائتلاف نیست، به‌ناچار، یک دولت موقت را تعیین کردیم.»

«من آگاهم که این امکان وجود دارد که به نام جلوگیری از آشوب و هرج‌ومرج، اشتباهات گذشته و فشار اختناق تکرار شود. من آگاهم که ممکن است بعضی احساس کنند که به نام مصالح و پیشرفت مملکت و با ایجاد فشار این خطر وجود دارد که سازش نامقدس فساد مالی و فساد سیاسی تکرار شود؛ اما من به نام پادشاه شما که سوگند خورده‌ام تمامیت ارضی مملکت، وحدت ملی و مذهب شیعه اثنی‌عشری را حفظ کنم، بار دیگر در برابر ملت ایران سوگند خود را تکرار می‌کنم و متعهد می‌شوم که خطاهای گذشته هرگز تکرار نشود. بلکه خطاها از هر جهت نیز جبران شود. متعهد می‌شوم که پس از برقراری نظم و آرامش، در اسرع وقت یک دولت ملی برای آزادی‌های اساسی و برگزاری انتخابات آزاد، تعیین شود تا قانون اساسی که خون‌بهای انقلاب مشروطیت است، به‌صورت کامل به مرحله اجرا درآید. من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم.»

«من حافظ سلطنت مشروطه‌ام که موهبتی الهی است که از طرف ملت به پادشاه تفویض شده است و آنچه را که شما برای به دست آوردنش قربانی داده‌اید، تضمین می‌کنم که حکومت ایران در آینده بر اساس قانون اساسی، عدالت اجتماعی و اراده ملی و به دور از استبداد و ظلم و فساد، خواهد بود. در وضع فعلی، برقراری نظم و آرامش برای جلوگیری از سقوط و اضمحلال ایران وظیفه اصلی نیروهای مسلح شاهنشاهی است که همیشه با حفظ ماهیت ملی خود متکی بر ملت ایران و وفادار به سوگندهای خود بودند و هستند. باید با همکاری شما هموطنان عزیزم این نظم و آرامش هرچه زودتر برقرار شود تا دولت ملی بعدی که استقرار و آزادی‌ها، اجرای اصلاحات و به‌خصوص برقراری انتخابات آزاد را بر عهده خواهد داشت، در اسرع وقت کار خود را شروع کند. من و شما در این سی و چند سال وقایع حساسی را دیده‌ایم و خطرات بسیار را پشت سر گذاشته‌ایم. امیدوارم در این لحظات حساس و خطیر و سرنوشت‌ساز، خداوند بزرگ ما را مشمول عنایات خود فرماید تا بتوانیم در کنار هم، به هدف‌های اصلی که آسایش و رفاه و آزادی و سربلندی و ایران و ایرانی است، برسیم.»

محمدرضا شاه بعد از تکریم آیات عظام که هنوز خمینی و خامنه‌ای بی‌آبرویشان نکرده بودند و دعوت از آن‌ها برای برقراری آرامش در کشور، خطاب به جوانان گفت: «من از شما جوانان و نوجوانان که آینده ایران متعلق به شما است، می‌خواهم تا میهنمان را به خون و آتش نکشید و به امروز و خود و فردای ایران ضرر نزنید. من از شما رهبران سیاسی جامعه می‌خواهم تا به دور از اختلاف‌های عقیدتی و با توجه به موقعیت تاریخی حساس و استثنایی کشورمان، نیروهای خود را برای نجات میهن به کار برید. من از همه شما کارگران و کارکنان و دهقانان که با کوشش‌های خود چرخ‌های اقتصادی کشور را به حرکت درمی‌آورید، می‌خواهم تا با فعالیت هرچه بیشتر در حفظ و احیای اقتصادی کشور بکوشید. من از همه شما هموطنان عزیزم می‌خواهم تا به ایران فکر کنید. همه به ایران فکر کنیم…»

نیم ساعت به آغاز حکومت نظامی مانده بود که آزاد شدیم. بغض داریوش نظری، پان‌ایرانیست جمع ما، چنان بود که در گوشه خیابان ثبت سر برشانه هم نهادیم و گریستیم. باستانی که تجربه دیرودوری داشت، گفت: «شاه در خطابش صادق بود. باید کمکش کرد.» باستانی رفت. من و نظری به خانه اسماعیل وطن‌پرست، شاعر و مورخ توده‌ای سابق و ملی لاحق، رفتیم. اسماعیل شعری خواند و نصیحت کرد: «داریوش! علی! اگر شاه برود، نابودیم. خمینی مظهر مرگ و تحجر است. بروید توی سر سنجابی بزنید که پسر سردار مقتدر، شرم کن! نوکر خمینی شده‌ای و پسر گزفروش اصفهانی (سلامتیان) نابودت می‌کند. بروید با صالح و صدیقی و بختیار گپ بزنید. بختیار در وزارت کار یار مصدق بود اما ۲۵ مرداد عکس شاه را پایین نکشید.»

فرمانده کل قوا در جنایتکده امام حسن

دوشنبه گذشته وقتی گفتند «سید علی آقا» می‌رود که سردوشی بدهد و ۱۰ آمپول تقویتی به او زده‌اند که سرپا باشد، دوستی از اصلاح‌طلبان قدیمی ایمیلی زد که: «علیرضا سید در حال مردن است. مجالش دهید قبل از رفتن، مورد عفو ملت قرار گیرد. حدادعادل به او گفته از مردم دلجویی کنید و ظاهرا پذیرفته است» برایش نوشتم: «رفیق شماها ظاهرا قصد آدم شدن ندارید. دیدی رفیقت آقا عطا [مهاجرانی] چه شلنگ‌تخته‌ای راه انداخت و دستمال ابریشمی به دست، هلیم آقا را هم می‌زند و نان سرداران مافیایی را می‌پزد. جدا فکر می‌کنی سید متنبه شده و صدای انقلاب را شنیده است؟»

این رفیق من بعد از فرمایش‌های امامانه سید علی، سه چهار روز پنهان شد و شرم داشت که حرف مرا نپذیرفته است.

خامنه‌ای به زیباترین حماسه ربع قرن اخیر با رکیک‌ترین کلمات و دنی‌ترین ترکیب‌ها، اهانت کرد. این عباراتش را بخوانید و با واژگان شاه فقید در کفه ترازوی عدلتان بگذارید. سید علی، نایب مهدی مربوطه، فراموش می‌کند به نام دینی سخن می‌گوید که عمر، خلیفه دومش، در پاسخ مسلمانی که گفته بود اگر کج رفتی با این شمشیر راستت می‌کنم، گفته بود حتما چنین کن! حالا علی‌ بن جواد بر سر جوانان فریاد می‌زند که «جوانان ما با همه‌ وجود برای حفظ امنیت جنگیده‌اند، مبارزه کرده‌اند؛ چه در ماه‌های اول پیروزی انقلاب که حرکات شرارت‌آمیز و تجزیه‌طلبانه در برخی از مرزهای این کشور به تحریک دشمنان به وجود آمد، چه بعد از آن در دوران جنگ تحمیلی و دفاع مقدس که هشت سال به طول انجامید و چه بعد از آن تا امروز که دشمنان سعی کرده‌اند امنیت را از این کشور سلب کنند. جوانان مومن ما در سازمان‌های مسلح از جمله در نیروی انتظامی با کمال رشادت و قدرت ایستاده‌اند و از امنیت این کشور دفاع کرده‌اند.»

معلوم نیست این جوانان مومنی که در خیابان‌ها فریاد می‌زنند «مرگ بر دیکتاتور» و «زن، زندگی، آزادی» و «رهبر ما قاتله، ولایتش باطله» (این شعار را سال ۸۸ در ترجیع‌بند شعری نوشتم و حالا همه‌گیر شده است)، کجای این کارند.

سید علی بی‌آنکه به گل‌های پرپرشده بیندیشد و دست‌کم واژه‌ای در تسلای خانواده ژینا امینی (مهسا) و حدیث و ۱۶۰ قربانی دیگر بر زبان آورد یا با شیرزنان و مردان بلوچ همدردی کند، خطاب به آدمکشان خود می‌گوید: «توانایی‌های شما آبروی نظام جمهوری اسلامی است. قدرت شما، رشادت شما، اقدام شما، حرکت بجا و به‌موقع شما، مایه‌ افتخار و سربلندی نظام جمهوری اسلامی است. هنگامی که شما با یک جریان مفسده‌آمیز، جریان شرارت در شهرها سینه‌به‌سینه مواجه می‌شوید، فداکاری می‌کنید و در این راه زحماتی را متحمل می‌شوید، مردم به چشم خودشان تلاش شما را می‌بینند. علاوه بر اینکه نیاز مردم را که امنیت است، تامین می‌کنید، برای نظام اسلامی هم آبرو تامین می‌کنید. این برای یک کشور مایه‌ آبرو است.»

رهبر این رژیم ناجوانمرد شرم نمی‌کند که در برابر این ملت به‌پاخاسته اراجیف همیشگی‌اش را بر زبان آورد. این «فرمانده کل قوا» که پیدا بود از کوکنار ماهانی علی اکبر خان طبیب‌حضور ولایتی به مقدار افزون بر لزوم بهره برده است، گفت: «به‌صراحت می‌گویم این حوادث طراحی آمریکا، اسرائیل و دنباله‌روهای آن‌ها است.»

خامنه‌ای همواره اعتراض‌های مردمی در ایران و حتی عراق و لبنان علیه جمهوری اسلامی را به آمریکا و اسرائیل نسبت داده است. او بدون ذکر اسم مهسا امینی، درباره کشته شدن او در بازداشت گشت ارشاد گفت: «دل ما هم سوخت؛ اما واکنش به این حادثه که بدون تحقیق و بدون اینکه امر مسلمی وجود داشته باشد، عده‌ای بیایند خیابان‌ها را ناامن کنند، قرآن آتش بزنند، حجاب از سر زن محجبه بکشند، مسجد و حسینیه و خودرو مردم را به آتش بکشند، یک واکنش عادی و طبیعی نبود.»

او بدون ارائه هیچ سندی مدعی شد که معترضان قرآن آتش می‌زنند و به مقدسات توهین می‌کنند. در حالی است که این اتهام دروغین ترفند حکومت برای توجیه سرکوب معترضان است.

خامنه‌ای مدعی شد که خیزش سراسری برنامه‌ریزی شده بود و اعتراض به کشته شدن مهسا امینی را تا حد بهانه پایین آورد که «اگر قضیه این دختر جوان هم نبود، بهانه دیگری به‌وجود می‌آوردند تا امسال در اول مهر، در ایران ناامنی و اغتشاش ایجاد کنند».

سید علی آقا مدعی شد برخی جوانان و نوجوانان بر اثر هیجان ناشی از تماشای یک برنامه اینترنتی به خیابان می‌آیند. چنین افرادی را می‌توان با یک تنبیه متوجه کرد که اشتباه می‌کنند. اما تنبیه مدنظر او یعنی به سینه‌های لبریز از عشق به آزادی و زندگی، شلیک کنند.

شاه صدای انقلاب را شنید. زنده‌یادان بدره‌ای، جهانبانی، خسروداد طرحی را پیشنهاد دادند که عین آن را چند روز بعد از انقلاب در روزنامه اطلاعات به چاپ رساندیم (دستگیری ۵۰۰ تن از فعالان، روزنامه‌نگاران و آخوندها و تبعیدشان به قشم یا خارک، حصر کامل خمینی و خانواده‌اش در جزیره‌ای دیگر و برخورد قاطع با تظاهرات که ظرف سه ماه غائله را پایان دهد). آن‌ها به شاه تضمین داده بودند که اوضاع را به‌سرعت به حال عادی بازگردانند؛ فقط اگر ارتشبد اویسی نخست‌وزیر باشد. اویسی احضار شد. دکتر امینی که در کاخ بود، می‌گفت اویسی لباس مخصوص پوشیده منتظر فرمان نخست‌وزیری بود. نیمه‌شب با دخالت بعضی‌ها، فرمان به نام ازهاری صادر شد و شد آنچه نباید می‌شد.

شاه امروز غرق باران رحمت ملت در مزار موقتش در قاهره آرمیده است اما سیدعلی در هول‌ و ولای آخر خط است؛ در لوله آر یا بر طناب دار.

جنبشی که رنگ پیروزی بر چهره دارد / علیرضا نوری زاده

شاهزاده رضا پهلوی، نباید بگذارید این فرصت بزرگ تاریخی از دست برود
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۷ مهر ۱۴۰۱ برابر با ۲۹ سِپتامبر ۲۰۲۲ ۱۲:۱۵

سر چهارراه کالج به هم رسیدیم؛ احمد بنی‌احمد، نماینده شجاع تبریز، دکتر بلوهر آصفی و دکتر کاتبی که در گروه اتحاد برای آزادی با بنی‌احمد همراه بودند، نیز با شماری از جوانان جبهه ملی و نهضت آزادی به ما رسیدند و باهم حرکت کردیم. تظاهرات روز تاسوعا بود و بر پایه توافق قبلی بین همه گروه‌ها، حتی بهشتی و هاشمی رفسنجانی و منتظری، قرار بود شعاری خارج از چارچوب قانون اساسی سر داده نشود؛ ما آزادی زندانیان سیاسی و اجرای کامل قانون اساسی را می‌خواستیم.

تا میدان ۲۴ اسفند (میدان انقلاب تهران) صف‌ها منظم و شعارها در چارچوب آنچه توافق شد، ادامه یافت. در میدان، اندکی صبر کردیم تا دسته‌هایی که از سمت جنوب می‌آمدند به جمع بپیوندند. در فاصله چند دقیقه، رفیقدوست و برادران و هم‌مسلکی‌هایش، عده‌ای از فداییان اسلام قدیم و سرسپردگان خمینی، رسیدند و عربده‌زنان، شعار «حزب فقط حزب‌الله، رهبر فقط روح‌الله» و «تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود» سر دادند.

تنها بنی احمد نبود که برآشفت؛ بلکه حتی دکتر سنجابی که چند متر آن‌طرف‌تر بود هم به فغان آمد و مرحوم بازرگان هم. اما اوباش میدان امین‌السلطان رسیدند و عملا بر تظاهرات مسلط شدند؛ همان روزی که شاه با اردشیر زاهدی از هلی‌کوپتر تظاهرات را تماشا می‌کرد و بر لبش این سوال می‌چرخید که چرا؟ چرا؟

مثل صحنه‌ای از نمایش هملت، ارتشی‌ها در چهارسوی خیابان صف کشیده بودند. در برابر صدای آرام آن‌ها که اجرای قانون اساسی را می‌خواستند و صدایشان نخستین بار عید فطر از قیطریه تا جاده قدیم شمیران طنین‌انداز شد، ناگهان به تاسوعا و عاشورا رسیده بودیم که آن شعارها رنگ باختند و شیخ فضل‌الله نوری عمامه سیاه جای سیدین سندین (اصطلاحی در انقلاب مشروطه برای اشاره به آیت‌الله سید محمد طباطبائی و سید عبدالله بهبهانی) و نواده سردار اسعد (شاپور بختیار) را اشغال کرد.

بارها نوشته‌ام که در آن ۳۷ روز آزادی و سرفرازی، هر روز صبح یا عصر با تلفن پری کلانتری، منشی نخست‌وزیر، به دیدن دکتر بختیار می‌رفتم. پیش از آن، روزها به منزل دکتر علی امینی، دکتر غلامحسین صدیقی و گاهی کلوپ فرانسه با احسان نراقی در آمدوشد بودم.

تا قبل از نخست‌وزیری دکتر بختیار، دیدارهایم با آخوندها همگی حول یک محور بود؛ آیا شاه قصد زدن دارد؟ همه‌شان در خوف و رجا بودند. یک‌ بار هاشمی رفسنجانی در خانه موسوی اردبیلی پرسید شما روزنامه‌نگاران که از پس پرده خبر دارید، آیا می‌دانید شاه قصد کوبیدن انقلاب را دارد یا میل ددر؟

دکتر امینی افسرده بود و مرتب می‌گفت که اعلیحضرت اشتباه می‌کند و باید حرف صدیقی را بپذیرد و بماند. نراقی هم به شاه گفته بود برای استراحت چندی به کیش یا رامسر برود و در غیاب او شورای سلطنت تشکیل شود. در تحریریه روزنامه هم بحث‌ها روی این سوال دور می‌زد که شاه می‌رود یا می‌ماند. مرحوم صالح‌یار، سردبیر اطلاعات، به مژده‌بخش، مسئول چاپخانه و صفحه‌بندی، گفته بود که تیترهای «شاه رفت» و «امام آمد» را در بزرگ‌ترین ابعاد آماده کند. هیچ‌کس باور نداشت که شاه می‌رود و من چشمان اشکبار بعضی از همکاران صادقم را روزی شاه که رفت، از یاد نمی‌برم.

روزی که شاه رفت، تیمسار رحیمی لاریجانی نزد دکتر بختیار آمد و با تاثر گفت که دارند مجسمه‌های شاه را با بی‌حرمتی پایین می‌کشند. دکتر بختیار گفت: «هیچ کاری نکنید، بار دیگر مجسمه‌های شاه را برپا می‌کنیم.» اما در کمتر از سه هفته، نه از تاک ‌نشان ماند و نه از تاک‌نشان؛ البته کشور فرو نریخت. بدنه سیستمی که مرحوم هویدا، بارها از آن یاد کرده بود، باقی ماند و بعد از تصفیه‌های خونین و بی‌خون تا سطح معاون مدیرکل و به‌ندرت مدیرکل در سیستم اداری و در نیروهای مسلح تا درجه سرهنگی و تعدادی سرتیپ، نظام پیشین حفظ شد. بدین ترتیب با شروع جنگ ایران و عراق، همان ارتش زخم‌خورده و فرماندهان بزرگ‌ازدست‌داده موفق شد وطن را حفظ و خواب و خیال صدام حسین برای جدا کردن خوزستان از میهن را به کابوس بدل کند.

سیستم اداری نیز با تغییراتی در سطح وزرا و مدیران ارشد، به کار خود ادامه داد. به عبارت دیگر، با همه دشمنی خمینی با شاه فقید و کینه او و بسیاری از آخوندها از پهلوی اول، از آنجا که بدنه سیستم پاک بود و انسان‌های خدمتگزاری عهده‌دار مسئولیت‌ها بودند، تا زمان عزل غیرقانونی بنی‌صدر، هزاران کارمند و مدیر در دستگاه دولت به خدمت ادامه دادند.

فردای بعد از رژیم

بعد از سرنگونی صدام حسین، آمریکایی‌ها تحت‌ تاثیر کسانی مثل احمد چلبی، نظام سیاسی، نظامی و امنیتی عراق را از ریشه کندند. هزاران نظامی عراق کشته یا اخراج شدند و وزارت خارجه عراق که از دوران پادشاهی دیپلمات‌های برجسته‌ای داشت، به وضع وحشتناکی تصفیه شد و عراق به دست مشتی هوچی و دزد الدعوه‌ای و سپاه بدری افتاد و یک تفنگچی شش‌کلاس‌سواد سپاه بدر ژنرال چهارستاره ارتش شد.

در مرحله نخست، رژیم ایران چندصد تن از عوامل خود از جمله شماری از وابستگان سپاه بدر و قدس را به عراق اعزام کرد. در جریان سفر محمدباقر حکیم به عراق، بیش از شش هزار تن از سپاه بدر و اعضای مجلس اعلا به همراه شماری از کماندوهای حزب الدعوه که بیشتر در کادرهای تروریستی آموزش دیده بودند، به عراق بازگشتند.

با حضور رهبران الدعوه و مجلس اعلا در شورای حکومتی و وزارتخانه‌ها، تعداد کثیری از این افراد در ارگان‌های نظامی، امنیتی و اقتصادی جذب شدند. تیپ الذئاب در نیروهای امنیتی عراق که به دستور آمریکایی‌ها منحل شد، به‌تمامی از وابستگان سپاه بدر تشکیل شده بود. افراد این تیپ صدها تن از سنی‌ها، روشنفکران، نویسندگان، وکلا و زنان آزادی‌خواه عراق را کشتند و عراق از آن پس، روی خوش ندید.

حال در ایران در برابر یک انقلاب واقعی بدون رهبر مشخص، آیا قصد آن داریم سرزمینمان را به امان خدا رها کنیم؟ دیروز در شاهرضا و چهارراه کالج برای براندازی پادشاهی مشروطه همدل شدیم ولی امروز تصور پیروزی بر نظام اهریمنی ولایت فقیه را در سر می‌پرورانیم. انقلاب شاخ و دم ندارد؛ همینی است که در ۱۸۹ شهر جهان در جریان است؛ شعارهایمان تقریبا مشترک است. از خشونت پرهیز شده است و به جز مواردی نادر برای دفاع از جان، به شیوه‌های دفاع از خود متوسل نشده‌ایم.

این جنبش با ابعادی کاملا ملی چون رودخانه‌ای پرخروش سر باز ایستادن ندارد و اکنون هدایت این رود پرخروش به سوی ساحل دموکراسی و برپایی جامعه‌ای آزاد به عهده کسانی است که امروز حضورشان در جنبش بزرگ ملت ما اعتبار و جایگاهی ویژه به آن داده است.

همین‌جا در نوشته‌ای، از شاهزاده رضا پهلوی خواستم حال که مرم جدش را صدا می‌کنند، در پاسخ آن‌ها کاری کارستان کند. قلع‌وقمع و بازگرداندن مردم به خانه تراژدی وحشتناکی خواهد بود که باید مانع از وقوعش شد. رضا پهلوی می‌تواند و وظیفه دارد مانع از چیرگی یاس بر دل و دیده این ملت شود که یکصدا استبداد را نفی می‌کند و آزادی و برابری می‌طلبد.

شاهزاده عزیز باید هم‌اکنون خیلی روشن خطاب به وابستگان رژیم و مدیران و نظامیان بگوید که در فردای ایران، کسی کاری به آن‌ها نخواهد داشت و قانون حاکم خواهد شد و «دزموند توتو» ایران، یعنی حقوقدانی آزاده، ماموریت ملاقات با مسئولان بلندپایه رژیم اسلامی خواهد شد تا پس از اعتراف به جرم‌های کرده، صداقت خود را در خدمت به مردم در آینده آشکار کنند. کاردینال دزموند توتو بعد از پیروزی جنبش آپارتاید، آفریقای جنوبی را از یک جنگ داخلی مهیب نجات داد.

در نگاه میلیون‌ها ایرانی، بیانیه مشترک گروه گذار به دموکراسی و طیف‌های مشروطه‌خواه و جمهوری‌طلب و شماری از فعالان سیاسی و فرهنگی که تحت حمایت شاهزاده رضا پهلوی قرار دارند، بشارت خیری است که می‌باید با همت و اراده‌ای استوار از آن حمایت کرد. تاریخ نوشته خواهد شد و جنبش بزرگ ملی ما با انسان‌هایی از تبریز و ارومیه تا زاهدان و چابهار و از کردستان که مهسا را به جنبش بخشید، تا خراسان، از آمل دلاور تا شیراز و دانشگاه پهلوی، از بوشهر تا اصفهان و از یزد تا اهواز و آبادان، فریاد می‌زند: «مرگ بر دیکتاتور» و «زنده‌باد آزادی».

در ۴۴ سال حکومت جهل و جور و فساد، هرگز چنین فرصتی نصیب ما نشد. تاریخ از کف دادن این فرصت را بر ما نخواهد بخشید.

مهسا، سرود بیداری / علیرضا نوری زاده

آن روز که ایران گریست و فریاد زد
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ برابر با ۲۲ سِپتامبر ۲۰۲۲ ۱۱:۱۵

مهسا حضور روشن فردا در چشم‌های ما است. مثل یک پرنده‌ آهسته پر کشید و جام جاودانگی‌اش را یکباره سر کشید. در شهرهای میهن من، نام عزیز او همچون شهابی سوزان پرواز کرد و سینه‌های خسته و بی آواز را جانی دوباره داد. این روزها، پرنده کرد من، با آن بال‌های کوچک و رنگین، حتی یک لحظه از جهانم پنهان نشد. با اشک می‌سرودم و او با لحظه‌لحظه‌های غریبش، بر بام شهر جاری بود. مهسا سرود بیداری بود.

در لس‌آنجلس، پنج ساعت با دهانی باز زیر دست دندان‌پزشک نامدار و عاشق ایران، دکتر رامین فرزام، دیگر بی‌حسی را نمی‌فهمم. جان و جهان او و مرا مهسا گرفته است. هردو می‌گرییم. من لعنت هم می‌فرستم. منظر سیدعلی خامنه‌ای پیش چشمم است؛ در خانه ۴۰ متری میرزا جواد؛ مادرش که در یکی از خانواده‌های روحانی ریشه داشت و «میردامادی» بود. تصویرش را در آن خانه چهارگوش ایرانشهر می‌بینم؛ حوضی کوچک و هندوانه‌ای چرخان در آب. بعد خانه‌ای که هاشمی رفسنجانی برایش خرید و پاداشش را زیر آب‌های استخر مجتمع سعدآباد در حالی که پاسداری ذوب‌شده گلویش را می‌فشرد، دریافت کرد. محبت‌های دکتر اقبال به همشهری‌اش به‌خصوص وقتی خانم خجسته، آزادی شوی خود را طلب می‌کرد. سیدعلی که به صدای عماد جان خراسانی و کمانچه بهاری و ستار عبادی، شعر امیرالشعراء فیروزکوهی و زمستان اخوان به پهنای صورتش اشک می‌ریخت.

راستی چه بر سرش آمد که در ذبح اسلامی مهسا می‌خندد و حسین بازجوی شریعتمداری، نماینده محبوبش در کیهان سوخته، مدعی می‌شود دشمنان با حمله به گشت ارشاد از اربعین انتقام می‌گیرند. مردک می‌خواهد سنی بودن مهسا را پیرهن عثمان کند و بر پیام وفا عائلی، دایی مهسا، که گفت «نه شخص من و نه خانواده‌ من به‌هیچ‌وجه معتقد نیستیم که چون کُردیم از مردم ایران جداییم. همه‌ ایران خانواده‌ ما است. همه‌ افراد باشعور این کشور خانواده‌ من‌اند. ما هرگز طرفدار چنین ادبیاتی نیستیم. ما تابع ادبیات فردوسی و مولوی و سعدی و حافظ و شهریار تمام مشاهیر کرد و فارس و عرب و ترک‌ایم. ما با ادبیات مشترکی که داریم و من الان با همان حرف می‌زنم، با یکدیگر حرف می‌زنیم. من اگر آذری بودم، با همین زبان حرف می‌زدم. زبان فقط یک حلقه‌ اتصال است. ما در یک خاک زندگی می‌کنیم و خاکمان برای ما مقدس است. از بزرگ و کوچک خانواده ما به این اعتراف می‌کنیم که ما مردم ایران بر هر زبان و هر عقیده،‌ یکی هستیم. ما فکر می‌کنیم مهسا بیشتر از اینکه مال ما باشد، مال همه مردم ایران است»، چشم می‌بندد.

این نکته هم بسیار حائز اهمیت است که در نگاه قومیتی، مخاطب مردم نیستند و چه‌بسا در مواضع و جایگاه دولتی هم رسانه‌ها و اشخاصی وجود دارند که به این موضوع دامن می‌زنند؛ اما دغدغه‌ مردم ایران مسائل دیگری است و آن‌ها متحد و یکپارچه‌اند.

وفا عائلی، دایی مهسا امینی، ضمن اشاره به پیام‌های مردم می‌گوید: «همه‌ رسانه‌ها لطف کردند و با ما تماس گرفتند. همه نشان دادند که این مسئله برایشان مهم است. تنها رسانه‌ای که با ما تماس نگرفت، صداوسیما بود. جلو پزشکی قانونی به ماشین صداوسیما گفتم چرا این چند روز پیدایتان نبود؟ گفتند ما از مقام‌ها دستور می‌گیریم! متاسفم که از بیرون بیشتر به فکرمان بودند تا داخل. این در حالی است که من جلو در بیمارستان حاضر بودم تا جوابگوی گزارشگران دلسوز باشم. مردم ایران دلشان می‌خواست کسی از داخل ندای حقیقت ما را منتشر می‌کرد؛ چنانکه بعضی از نیروهای امنیتی از جمله سرهنگ بسیار فداکار، جناب سرهنگ کوهی، برای همیشه پاره‌ تن من شد و نشان داد که ما هنوز کسانی را داریم که دلشان به حال مردمشان می‌سوزد. جا دارد از این فرصت استفاده کنم و از همه کارکنان بیمارستان کسری و تمام افرادی که با صداقت و راستی و دلسوزی مشغول خدمت به مردم این سرزمین‌اند، تشکر کنم. ذره‌ذره‌ وجود من خاک پای امثال این افراد است.»

ما با زبان ادب حقمان را پیگیری می‌کنیم

وفا عائلی از همه‌ کسانی که به‌ گفته‌ او «زحمت کشیدند و منت گذاشتند و برای مراسم تشریف آوردند»، تشکر کرد و گفت: «ما خودمان را یکی از همین مردم و مرگ مهسا را داغ ملی می‌دانیم. مهسا فرزند ما بود و خون مشترک خانواده‌ ما در رگ‌هایش جاری بود، ولی این غم و عزای یک خانواده نیست؛ عزای خانواده‌های ایران است. من به هر ایرانی که غم دارد، تسلیت می‌گویم. ما باید به تمام دنیا نشان دهیم که اگر مطالبه‌ای داریم، از راه شعور و فهم و عقل این مطالبه را پیگیری می‌کنیم. ما یورشگر و ظالم نیستیم. مردم ایران بی‌تربیت نیستند. مردم ایران بی‌شعور نیستند. همان‌طور که ادبیات ما زبان ادب و تربیت است، ما با همان زبان حقمان را می‌گیریم و حقوقمان را پیگیری می‌کنیم تا به آن برسیم…»

وفا عائلی در مورد تماس و روش برخورد افراد مسئول این‌طور توضیح داد: «بعضی افراد تماس گرفتند و معتقدیم حتما در این بخش‌ها افراد دلسوزی هستند و اگر کسی کارش را اشتباه انجام داده یا تصمیم اشتباه گرفته است، نباید تمام افراد را به یک چشم ببینیم. همه‌جا کسانی حضور دارند که کارشان را خوب انجام می‌دهند و افراد لایقی‌اند؛ هرچند بی‌حرمتی‌ هم زیاد دیدیم اما کسانی هم بودند که احترام زیادی به ما گذاشتند و برای قدردانی دستشان را می‌فشاریم.»

در برابر، احمد وحیدی که به سبب جنایت‌هایش بر کرسی وزارت کشور نشسته، با وقاحت ادعا کرده که مهسا امینی سابقه‌ صرع و بیماری زمینه‌ای داشته است. وفا ضمن رد این موضوع، می‌گوید: «به‌هیچ‌وجه این‌طور نیست. اگر بود و اگر باشد، حتما مدرک پزشکی دارد. ما تصاویری دیده‌ایم که این آقایان و خانم‌ها- البته اگر بشود آن‌ها را آقا و خانم خطاب کرد- به زن حامله هم حمله کرده‌اند. در مورد آن مادری که ضجه می‌زد دخترم مریض است و التماس می‌کرد، این‌ها می‌دانستند که آن دختر مریض است و باز هم توجه نکردند. مهسای ما اگر مریض هم بود، که نبود، و برای آن شواهد و مدارک داریم، آیا این طرز برخورد درست بود؟ آیا درست است برای اینکه صورت‌مسئله پاک شود و برای اینکه اصل موضوع تغییر کند و لاپوشانی شود، هر کاری از دستمان بربیاید انجام دهیم تا وضعیت به‌صورت دیگری دربیاید؟ این کار اشتباه است. آرامش حق همه‌ مردم ایران است. هدف ما رسیدن به آرامش است… ما می‌خواهیم در کنار همدیگر به‌درستی زندگی کنیم. به خدا مردم ایران روش درست زندگی کردن را می‌دانند. تمدنی دارند که می‌توانند به‌خوبی کنار هم زندگی کنند. وای بر کسانی که این حال خوب را از مردم می‌گیرند. امیدوارم به روزی و به جایی برسیم که بتوانیم به‌خوبی و صلح و صفا کنار هم زندگی کنیم.»

بخشی از پیام را در اینجا آوردم اما همه‌اش را ده‌ها بار خواندم. وفا با سخنانش، بر دهان تمام آن‌هایی زد که به حسین بازجو و همکارانش در روزنامه جوان و … صداوسیما و چند سایت، پیام فرستاده بودند که فیلم‌های تجزیه‌طلبان را پخش کنید! پرچم‌هایشان را نشان دهید تا مردم بترسند.

کاک عبدالله مهتدی که جان و جهانش ایران است، به عنوان دبیرکل حزب کومله و کاک مصطفی هجری، دبیرکل حزب دموکرات کردستان ایران، با بیانیه‌های خود، یاوه‌های امنیت‌خانه ولی فقیه را به شدیدترین وجهی، بی‌رنگ و بی‌اعتبار کردند.

زمانی که ندا آقاسلطان بر پهنه خیابان جان باخت، باراک حسین اوباما مشغول نوشتن نامه‌های عاشقانه برای ولی فقیه بود و رهبر جنبش سبز بازگشت به عصر طلایی سید روح‌الله خمینی را دنبال می‌کرد. خون ندا آقاسلطان را شستند و سهراب، پسر پروین خانم، را کشتند. این‌ همه قربانی دادیم؛ فقط در آبان، کمی کمتر از دو هزار نفر، و در دی‌ماه قبل از آن ده‌ها تن.

تاریخ درباره مغولان گفته بود که «آمدند و کشتند و خوردند و بردند و… رفتند». درباره ولایت فقیه چه خواهد گفت؟ آمدند و کشتند و نفاق و دروغ را جایگزین پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک کردند، جای شکنجه‌هایشان بر پوست و روح میلیون‌ها ایرانی نقش بست و همواره طلبکار ملت بودند و رویای رایش هزارساله می‌دیدند.

به گمان من، این بار در شرایطی قرار داریم که امکان زدن ریشه‌ این سرطان ۴۴ ساله فراهم است. مهم نیست که جو بایدن قیام پرشکوه ملت ما را باور نکند و موسیو مکرون دستان به خون‌آلوده سید ابراهیم را بفشارد. مهم این است که ما دست‌های هم را رها نکنیم.

شاهزاده رضا پهلوی بعد از قتل مهسا، عزای ملی اعلام کرد؛ امیدوارم خیزش ملی هم اعلام کند. او به هر روی، خواسته یا ناخواسته، در میان مردم جایگاه ویژه‌ای دارد. البته این جایگاه دائمی نیست اما آن‌قدر استحکام دارد که مانندش را سراغ ندارم. کنگره ملی که بارها از آن گفته و نوشته‌ام، امروز معنای ممکن به خود گرفته است. شاهزاده رضا به‌عنوان نمادی که در داخل کشور اعتبار دارد و مهرش در دل‌های بسیاری نهان است، می‌تواند در کنار تلاشگران ملی و چپ، آزاداندیشان کرد و بلوچ و عرب و ترک و آذربایجانی و… پیروان مذاهب و آیین‌های متعدد، در چهار سوی میهن، طرح تشکیل دولت موقت ملی را به اجرا درآورد. نمی‌توان از مردم انتظار ایثار و ازجان‌گذشتگی داشت اما از این‌سو حرکتی مشاهده نشود؛ دعوتی مشترک با اسم‌هایی پای آن؛ اسم‌هایی که به مردم اطمینان می‌دهد با فرو ریختن نظام، ایران چون سوریه و افغانستان نخواهد شد.

مهسای نازنین با جان خود، چنین فرصتی برای تحقق این آرزوی بزرگ را به ما داد. از این پس، هیچ بهانه‌ای برای تعلل و از دست دادن این فرصت تاریخی پذیرفتنی نیست.

ستون اول بیت و دفتر، داماد دولت فخیمه و پدر داماد نایب امام زمان / علیرضا نوری زاده

محمدی گلپایگانی در سال ۱۳۶۰، به سرپرستی ژاندارمری کل کشور و سپس نمایندگی خمینی در نیروی هوایی منصوب شد و در همین سمت بود که با یک دانشجوی انگلیسی محجبه آشنا شد
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱ برابر با ۱۵ سِپتامبر ۲۰۲۲ ۱۲:۳۰

زمانی که خامنه‌ای با ازدواج دختر محبوبش بشری با آقازاده محمدی گلپایگانی موافقت کرد، او و خانواده‌اش رسما به حلقه اهل‌البیت وارد شدندـ مشرق نیوز

سال‌ها بدون رقیب لقب راسپوتین سرای «مقام معظم» را داشت. بعد که سید اصغر حجازی این لقب را از آن خود کرد، شیخ ما به لقب والد داماد معظم و رئیس دیوان خلیفه دل خوش کرد. اگر اصغر حجازی از گنداب امنیت به مقام مسئول امنیت‌خانه ولی فقیه راه یافت، شیخ از جلسه شعر و گعده (نشست‌های خصوصی آخوندها) و حلقه کوکنار به جایگاه رفیع ریاست دفتر «آقا» و سپس پدر داماد حضرتش بودن رسید. دیدم ایرج مصداقی از سید اصغر نوشت، لازم دیدم از شیخنا محمد (غلامحسین) محمدی گلپایگانی، بنویسم؛ ستون اصلی دفتر و بیت و بلانسبت، اسدالله علم سید علی خامنه‌ای.

محمد محمدی گلپایگانی، زاده ۱۳۲۲ در گلپایگان، فرزند آیت‌الله میرزا ابوالقاسم محمدی گلپایگانی است. پدرش در زمان سلطنت پهلوی، از مفسران و عالمان دین و امام جمعه متنفذ گلپایگان بود. او نخستین کسی بود که به نمایندگی از آیت‌الله بروجردی عازم اروپا شد و زمین مسجد هامبورگ را خرید و مقدمات تاسیس آن را فراهم کرد. فرزندش محمد محمدی گلپایگانی از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۸ نماینده خمینی در نیروی هوایی ارتش بود.

بعد از انقلاب، بهشتی، محمدی گلپایگانی را به مصطفی میرسلیم که در سال‌های ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ رئیس شهربانی بود، معرفی کرد. محمدی گلپایگانی مسئول پاکسازی کارکنان شهربانی شد و به مدت کمتر از دو سال در این سمت ماند. سپس در سال ۱۳۶۰، به سرپرستی ژاندارمری کل کشور و سپس نمایندگی خمینی در نیروی هوایی منصوب شد. در همین سمت بود که با یک دانشجوی انگلیسی محجبه آشنا شد که جزو معلم زبان‌های نیروی هوایی بود. پس با یک نگاه، دل و دین را باخت و خرسند از اینکه در قمار عشق جای پشیمانی نیست، قدم در راه گذاشت.

دختر اهل بلاد فخیمه هم هر روز روسری را سفت‌تر بست و بر غمزه‌ها و عشوه‌های پنهانی افزود. با خبر شدن همسر اول و شماری از دوستان و ترس از رسوایی، وادارش کرد بانوی انگلیسی را به عقد خود درآورد. به دنیا آمدن فرزندان پشت هم که یکی‌ هم مشکلاتی داشت، شیخ ما را چنان به علیامخدره انگلیسی که حالا نام اسلامی گرفته بود، دلبسته کرد که فقط یکی دو روز در منزل همسر اول سر می‌کرد و باقی ایام رومئووار در خدمت ژولیت، سرود عشق بر زبان می‌راند. گاهی نیز در دوران سفر زوجه برای دیدن اهل و دیارش به لندن، دو سه‌هفته‌ای را در خانه نسبت مجللی که برای خانم خریده بود، رحل اقامت می‌افکند.

بیش از ۳۲ سال است که محمدی گلپایگانی به‌عنوان رئیس امور بیت و دفتر رهبر جمهوری اسلامی، مهم‌ترین مسئولیت‌ها را در جوار «نایب امام زمان» عهده‌دار است و به‌عنوان نماینده خامنه‌ای در گردهمایی‌ها شرکت می‌کند و پیام او را می‌خواند. محمدی ری‌شهری که در دولت اول و دوم میرحسین موسوی به وزارت اطلاعات منصوب شد، محمدی گلپایگانی را که پیشینه قضایی، اطلاعاتی و امنیتی داشت و در سال‌های دهه‌ ۶۰، مسئول عقیدتی نیروی هوایی ارتش و دادگاه‌های نظامی بود، مشاور وزیر اطلاعات کرد. او در یک دوره هم معاون پارلمانی وزارت اطلاعات شد.

در دوره ریاست‌جمهوری خامنه‌ای، گلپایگانی و اصغر حجازی معاون وزارت اطلاعات بودند. با مرگ خمینی، خامنه‌ای این دو را به «بیت» خود برد. در دوره اصلاحات و ضربه خوردن وزارت اطلاعات از محمد خاتمی، علی فلاحیان، وزیر اطلاعات سابق، و مصطفی پورمحمدی، معاون سابق وزارت اطلاعات، به بیت خامنه‌ای رفتند و یک سازمان اطلاعات موازی با وزارت اطلاعات تشکیل دادند. یک نمونه کوچک از کار این سازمان اطلاعات موازی سرکوب معترضان انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۱۳۸۸ بود که جدا از دولت و وزارت اطلاعات تنها زیر نظر خامنه‌ای فعالیت می‌کردند و رسولان پیغام‌آور ارگان‌ها و ادارات دولتی شدند.

زمانی که خامنه‌ای با ازدواج دختر محبوبش بشری با آقازاده محمدی گلپایگانی موافقت کرد، او و خانواده‌اش رسما به حلقه اهل‌البیت وارد شدند. محمدی گلپایگانی دهم خرداد ۱۳۹۰، به حوزه نیوز گفت: «من امین و رازدار رهبر و آقایم هستم و خیلی چیزها را نمی‌توانم بگویم… در سیمای ملکوتی این مرد بزرگ ذره‌ای هوای نفس وجود ندارد و ایشان جز خدمت به اسلام و بقای نظام اسلامی و خدمت به محرومان و مستضعفان هیچ هم‌وغمی ندارند. ما هرچه می‌دویم ایشان جلوترند.» او ادامه می‌دهد: «مسئولان کشورهای دیگر متواضعانه در خدمت رهبر حاضر می‌شوند»؛ البته منظور او مسئولان حزب‌الله لبنان و تروریست‌پروران و کشورهای فقیر بی‌نام‌ونشانی‌اند که باید با ذره‌بین روی نقشه پیدایشان کرد.

گلپایگانی در خرید جنجالی یک فروند هواپیمای اختصاصی برای خامنه‌ای که ۸۰ درصد از مبلغ خریدش ناپدید شد، بازیگر اصلی بود. این خبر مربوط به دولت دوم هاشمی رفسنجانی است که تصمیم گرفته شد برای خامنه‌ای هواپیمای تشریفاتی و اختصاصی خریداری شود تا او با هواپیمایی مجزا از ناوگان هوایی کشور تردد کند. البته تمام سفرهای خامنه‌ای تاکنون داخلی بوده‌اند و در دوران رهبری، سفر خارجی نداشته است.

خرید این هواپیما به علت وضعیت اقتصادی آن دوره موقتا به حالت تعلیق درآمد تا اینکه در دولت اول خاتمی، وضعیت اقتصادی و فروش نفت مقداری بهتر شد و پروژه خرید هواپیما دوباره کلید خورد. محمدی گلپایگانی مسئول پیگیری و خرید هواپیما شد و او نیز پسرش مصطفی گلپایگانی را که داماد خامنه‌ای و همسر بشری خامنه‌ای است، مجری این کار کرد.

مصطفی با وزارت دفاع وارد مذاکره شد و وزارت دفاع رسما خرید هواپیما را به عهده گرفت. پس از جست‌وجوی بسیار، وزارت دفاع با دلالی یک واسطه سوری-فلسطینی، یک فروند هواپیمای ایرباس آ۳۴۰ ساخت سال ۱۹۹۸ را که مال پسرعموی پادشاه برونئی بود، پیدا کرد اما مسائلی پیش آمد که به فرار دلال با نصف پول منجر شد و خامنه‌ای از داشتن طیاره‌ای با دستشویی طلایی محروم ماند.

برخلاف اصغر حجازی، محمدی گلپایگانی میانه چندان خوبی با مجتبی ندارد و پایان ولایت سید علی، مترادف به نقطه پایان رسیدن کارنامه محمدی گلپایگانی خواهد بود.

روایتی دیگر از وصلت محمدی گلپایگانی به روایت irangreenvoice.com

جاسوس اندرونی که محمد نوری‌زاد در نامه اخیر خود از آن نام می‌برد، همسر رئیس دفتر رهبر جمهوری اسلامی ایران است. محمدی گلپایگانی رئیس دفتر خامنه‌ای، روحانی ۶۹ ساله‌ای است که از سال ۱۳۶۸ ریاست دفتر خامنه‌ای را برعهده‌ دارد.

محمدنوری زاد در نامه اخیر خود به رهبر جمهوری اسلامی ایران، از وجود جاسوسان در اندرونی خبر می‌دهد و این سوال به ذهن می‌آید که منظور این نویسنده دفاع مقدس از جاسوس‌ها چه کسانی است؟

بر اساس اخبار رسیده به ندای سبز آزادی، محمدی گلپایگانی، رئیس دفتر رهبر جمهوری اسلامی ایران، چند سال قبل در سفری به انگلستان، با دختری جوان اهل این کشور ازدواج کرد و منظور محمد نوری‌زاد در نامه اخیرش، این همسر رئیس دفتر رهبر جمهوری اسلامی ایران است.

نوری‌زاد در بیست‌وششمین نامه خود به خامنه‌ای آورده است: «من مودب‌تر از آنم که به اندرونی کسی متعرض شوم. اما شما هم باید مثل آن باغبان زیرک باشید و این احتمال را بدهید که دخترکان موبور و چشم آبی بلاد کفر که امنای شما را نشانه رفته‌اند، ای بسا گماردگان همان باغبان باشند. چرا؟ چون خبربرندگان و خبرآورندگان آن باغبان زیرک باید متنوع باشند. جوری که اگر یکی از آن‌ها لو رفت، دیگری باشد و اگر دیگری ورپرید، آنکه در اندرونی و از هر گمان بد مبرا است، به کار بایسته‌ خود ادامه دهد.»

یکی از نزدیکان به بیت رهبر جمهوری اسلامی ایران که نخواست نامش فاش شود، به خبرنگار ندای سبز آزادی گفت: «حاج‌آقا محمدی گلپایگانی که برای یک سفر درمانی به انگلستان رفته بود، با یکی از پرستاران انگلیسی ازدواج کرد و او را به ایران آورد.» او ادامه داد که این دختر جوان هم‌اکنون در خانه او زندگی می‌کند.

هرچند روایت محمد نوری‌زاد به‌گونه‌ای دیگر است. او می‌نویسد: «تجسم کنید عده‌ای از دخترکان موبور و چشم آبی در بلاد کفر اسلام آورده‌اند و سفارت ایران در فلان کشور غربی برایشان کلاس اسلام‌شناسی دایر کرده است. حضرت حجت‌الاسلام والمسلمین به سفر خارج تشریف می‌برند؛ حتما برای گسترش بنیه و صلابت اسلام. جناب سفیر دست‌هایش را به هم می‌مالد و سربه‌زیر می‌گوید که حاج‌آقا یک تعدادی از دخترخانم‌های اینجا به دین مبین اسلام و تشیع مشرف شده‌اند و حاضرند به ایران بروند و با هرکسی که صلاح باشد، وصلت کنند. شما چه می‌فرمایید؟ حاج‌آقا گل از گلش می‌شکفد و می‌پرسد کجا هستند این اسلام‌آورندگان؟ پاسخ می‌آید همین‌جا، در اتاق مجاور! حاج‌آقا که اتفاقا خیلی هم پت‌وپهن و اشتهای سیری‌ناپذیرش شهره‌ خاص و عام است، به اتاق مجاور تشریف می‌برند. جل‌الخالق؛ حضرت پروردگار مگر زیباتر از این‌ها هم می‌تواند خلق کند؟ عجالتا همان‌جا یکی از بهترین‌ها را برای خود نشان می‌کند و همان‌جا صیغه‌ محرمیت را با رعایت حروف حلقی‌ آن، جاری می‌کند. وکیلم؟ چرا که نه؟ شما سرور من هستید.»

اخبار رسیده به ندای سبز آزادی هم حکایت از آن دارد که منظور از این جاسوسان اندرونی کسی جز همسر دوم محمدی گلپایگانی، رئیس دفتر رهبر جمهوری اسلامی ایران، نیست.

البته این روایت در مقایسه با داستان حقیقی آشنایی و ازدواج رئیس دفتر رهبر جموری اسلامی، اشتباه‌های بسیاری دارد. فقط آوردم تا روایت‌های گوناگون را نقل کرده باشم.

با امام حسین در پیشگاه کارل مارکس / علیرضا نوری زاده

ما نسل رنگ‌باخته با ندامت پیرانه‌سری، حتی یک گام مثبت آن پدر و پسر را هم نمی‌دیدیم

علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۱ برابر با ۸ سِپتامبر ۲۰۲۲ ۹:۱۵

روشنفکر عصر «طاغوت پدر»، در درجه نخست سرفرازی و پیشرفت وطن و اعتلای نام ایران و رفاه ملتش را در نظر داشت. شبکه‌های اجتماعی

نسل بعد از ما واقعا از دوران نوجوانی و جوانی خود چه دارد که بگوید؛ جز وحشت و اعدام رفقا و استبداد و ارتجاع ولایت فقیه.

اسفندیار منفردزاده اسم آن سال‌های پرشور نوجوانی‌ ما را گذاشته بود: «سال‌های خوش استبداد». ما در آن روزگار خوش استبداد متمدن، مجلات «نگین» و «خوشه» و بالاتر و پرتیراژتر از همه، «فردوسی» را داشتیم و ماهنامه «سخن» و «وحید» و «اندیشه هنر» را. هم‌نسلان ما تقریبا هر ماه جُنگی منتشر می‌کردند. اگر علی میرفطروس به تبریز ره زده بود، «سهند»ش از آنجا می‌آمد و صالحی با بازار ادبیاتش هوای شمال را در دل‌های ما می‌ریخت و البته جُنگ اصفهان حقوقی و یارانش و جنگ‌های خراسانی از مشهد و… روزهای تشنه ما را پر می‌کردند (محسن میهن‌دوست که هفته پیش خاموش شد، از خراسانی‌ها بود که به تهران آمد. خوب می‌سرود و می‌نوشت؛ یکی دیگر از نسل ما هم رفت در پی عباس جان معروفی)

ما جمعی حدودا دو سه هزار نفره در چهارسوی وطن بودیم که از این هزار، هرازگاه یکی به پایتخت می‌آمد. اگر راهش به زندان نمی‌افتاد، او را در «فردوسی» و «نگین» و «خوشه» و… به شکل مکتوب و در کافه فیروز و نادری و چارلی و… رودررو زیارت می‌کردیم. شب‌های شعر و قصه و بحث و نقد در کنار نمایشگاه‌های نقاشی و تئاتر سنگلج و به قول آل احمد کارگاه نمایش، تالار رودکی و مجله‌ای که زنده‌نام محمود خوشنام خودمان بیرون می‌داد و حشمت سنجری، خانم افسانه بقایی و گالری نگار و معصومه سیحون و گالری خیابان شاه، ژازه طباطبایی و آهن‌ها و آدم‌ها، ایران درودی که شکوه و عظمت تاریخ و وطن و زیبایی عرفان را در آن تابلوهای بی‌نظیر به نمایش می‌گذاشت و همراه همسرش که ناکام رفت، تجلی زندگی ایده‌آلی بود که همه ما ۲۰ساله‌های آن روز آرزو داشتیم. پرویز تناولی و حسین زنده‌رودی با طلسم‌ها و دایره‌های هجایی، قاسم حاجی‌زاده و منصوره حسینی، عصرهای سه‌شنبه در مجله فردوسی با سعه صدر عباس جان پهلوان، با نوری علا و موج نو، چهارشنبه‌ها با دستغیب و نیمایی‌ها، پنجشنبه‌ها و براهنی و نقد و بحث و طلا در مس و در پایان، شعرهای انقلابی ضدحکومتی را با شعله‌های جان‌بخش می از دست ساقی ترسای پیرهن‌چرکین به گلو ریختن؛ این جوانی ما بود.

چشم‌انداز ما نسل ایده‌آل‌زده سرگشته بود. این را بگویم که در روزگار استبداد آدمخوار، آن هم نه با قاشق و چنگال بلکه با پنجه‌های چرک‌گرفته در اوین و کهریزک و مسجد امیرالمومنین، فقط علی دهباشی مانده است و به‌جز از گلخانه او، دیگر ناله مستانه‌ای از جایی شنیده نمی‌شود ؛ پس ویران شود این شهر که میخانه ندارد؛ اما دهباشی بماند که در روزگار طاعون ناب انقلاب ولایی، این استثنا در قاعده کلی تزویر و ریا و مداحی، جرعه‌ای از می ناب معرفت ایرانی است.

حالا دهباشی با همه مصائب و فشارها می‌کوشد این شعله سوسو زن فرهنگ و ادب ما را به هر طریقی شده است، روشن نگاه دارد. در چهار دهه اخیر، یک نوع جدایی سنگین بین اهل قلم و اندیشه و هنر و فرهنگ ایجاد شد و حالا تنها شماری از اهل اندیشه را می‌توان دارای خصایص روشنفکری به معنای واقعی دانست که از تعداد انگشتان یک دست نیز کمترند. شما در کنار نام دکتر عباس میلانی و دکتر حسین بشیریه، محمد مجتهد شبستری و چنگیز پهلوان چند اسم دیگر می‌توانید بگذارید؟

باری، امروز که به دهه ۴۰- که ما از نیمه‌اش در حاشیه و سپس وسط معرکه افتادیم- و دهه ۵۰ می‌نگرم، درمی‌یابم که محیط روشنفکری ما در آن سال‌ها تا چه حد در چنگ ایده‌آلیسم توده‌ای و ایده‌آلیسم اسلامی گرفتار بود؛ تا جایی که رفیق همسفر آن روزهای ما، خسرو گلسرخی، که اعدامش بی‌دلیل‌ترین اعدام‌ها پیش از ظهور خمینی بود، از یک‌سو دلبسته مارکس و اندیشه جهان‌شمول دیکتاتوری پرولتاریا شده بود و از سوی دیگر، در دادگاهش به کلام حسین بن علی توسل می‌جست.

در زندان، اسلامی‌ها رختشان را روی‌ بندی که لباس چپ‌ها روی آن خشک شده بود، نمی‌انداختند و در لیوان آن‌ها آب نمی‌خوردند. آن‌وقت آقای به‌آذین در کانون نویسندگان، هر آنکه را گفته بود بالای چشم خمینی ابرو است، با شنیع‌ترین واژگان، مزدور و سگ امپریالیست‌ها و لیبرال‌ بدنهاد می‌خواند. همین نگاه بود که ما جوانان را چنان اسیر آل احمد و غرب‌زدگی‌اش کرد که رفیقمان مهدی با دو تا و نصفی شعر بال‌شکسته، گریبان روشنفکر آزاداندیشی مثل داریوش آشوری را می‌گرفت که به چه حقی به امامزاده ما، حضرت جلال آل قلم، در باب غرب‌زدگی خرده گرفته‌ای؟

من هر بار یاد آن منظره می‌افتم، به جای مهدی و یک دوجین جوان ایده‌آل‌زده مثل خودم، آن هم ایده‌آل‌هایی از نوع ترکیب سیدقطب به اضافه چه‌گوارا و خمینی و هوشی مین و…، در برابر آشوری احساس خجالت می‌کنم. در آن فضا، ابراهیم گلستان چون جرعه‌جرعه عشق در جان‌ ما می‌ریخت، مطعون و مردود می‌شد؛ آن‌ وقت آل احمد حسنعلی جعفر، آن بی‌سواد را که در بطن یک قصه کوتاه، از دهان فاطمه‌سلطان بی‌سواد، مرده‌شور مسگرآباد، شعارهای آبدوغ خیاری در باب جسدهای چاک‌چاک صادر می‌کرد، به‌عنوان نابغه قصه‌نویسی به خورد ما می‌داد.

روشنفکر عصر «طاغوت پدر»، حتی اگر ارانی‌وار دلبسته مکتب اشتراکی بود، در درجه نخست سرفرازی و پیشرفت وطن و اعتلای نام ایران و رفاه ملتش را در نظر داشت. اما روشنفکر به رسمیت شناخته‌شده عصر «طاغوت پسر»، در درجه اول در اندیشه تخریب نظم موجود بود؛ بی‌آنکه جانشینی برای آن یافته باشد. مثلا اگر شما در سال ۱۳۴۷ از تک‌تک مشتریان دوشنبه‌ظهرهای کافه فیروز، چه بزرگشان از نوع آل‌احمد و ساعدی و اسلام کاظمیه و هزارخانی و چه میانسالانشان و چه از ما نوجوانان، می‌پرسیدید که: «حضرت آقا! گیرم فردا این محمدرضا شاه رفت و دولت به کام شما شد، چه نوع حکومت و چگونه آدمی را برای به دست گرفتن قدرت در نظر دارید؟» هرگز پاسخ درست و روشنی دریافت نمی‌کردید.

پرویز نیک‌خواه و فیروز شیروان‌لو تقبیح می‌شدند، چون دنبال اصلاح از درون بودند و سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج چون اتومبیل و راننده داشتند، باید نگاه ملامت‌بار رفقای سابق حزب و جوجه انقلاب‌زده‌هایی از نوع بچه‌های نسل ما را تحمل می‌کردند. منظره آن آخرین جلسه کانون نویسندگان در مدرسه به‌آذین پیش از تجدید فعالیت کانون در ماه‌های پیش از انقلاب، از یادم نمی‌رود؛ وقتی این هر دو شاعر بزرگوار هدف حمله یکی از جوجه‌ها قرار گرفتند- البته به تحریک شاعری نامدار- که: «شما بورژواها چه می‌گویید؟»

بستر روشنفکری ما با فقرـ و گاه ادای فقردر آوردن ـ کم‌سوادی، عرق بسیار نوشیدن و گاه از عرق به دود و دم رسیدن، حرف‌های بی‌سر و ته اما نیشدار به شاه و حکومت حواله دادن، آرزوی حداقل یک بازداشت هرچند کوتاه و اقامت در کمیته یا اوین داشتن، «صد سال تنهایی» و افاضات امه سزر و فرانتس فانون و سروده‌های لورکا و نرودا را زیر بغل زدن، تقی‌زاده را دشمن داشتن و قول آل احمد در شهید بودن شیخ فضل‌الله نوری مرتجع را حق و حقیقت پنداشتن و… بستری بود که در آن، هیچی زائویی چیزی جز نوزاد کریه‌المنظر و خونریز و بدخوی انقلاب اسلام ناب محمدی ولایی نمی‌زایید.

اگر استبداد رضاشاهی را به‌درستی نفی می‌کردیم، باید حداقل انصاف می‌داشتیم که تحولات مثبت و اساسی ۱۶ سال سلطنت و دو سه سال سردارسپهی و ریاست وزرایی او را هم منکر نشویم. اما چون نگاه همه پر از نفرت و انکار بود، همه پوچی بود و ایده‌آل‌های بی‌مایه و پایه؛ نه کار سترگ داور در ادامه کار مشیرالدوله برای برپا کردن عدلیه نوین را می‌ستودیم (اما با همه توان مرگ داور را در جمع جرائم رضاشاهی منظور می‌کردیم) نه یکپارچه کردن ایران را، نه سیستم حمل‌ونقل نوین را، نه برپایی مدرسه و دانشگاه را، نه اعزام محصل به خارج را، نه نظام مالیاتی و بودجه‌نویسی را، نه انتقال زن از آشپزخانه و پستو به جامعه را، نه جدا کردن حریم دین از حکومت را و… . در نگاه ما، این‌ها‌ اصلا ارزشی نداشتند، چون ارانی در زندان پهلوی به قتل رسیده بود!

به عصر «طاغوت پسر» نیز همین نگاه را داشتیم. یعنی به روی معجزه دهه ۴۰ در عرصه اقتصادی و صنعتی و کار سترگ مردانی چون دکتر عالیخانی چشم می‌بستیم. اسم علی امینی که می‌آمد، بلافاصله حکایت کنسرسیوم مطرح می‌شد و یادمان می‌رفت که در همان ۱۴ ماه زمامداری، اگر با او همدلی شده بود و جبهه ملی پیشنهاد‌های او را به دیده ایجاب نگریسته بود، کار ما به آنجا نمی‌رسید که خمینی شمایل منجی بگیرد و قافله‌سالار انقلاب شود.

روشنفکران واقعی نفی می‌شدند و ما زیر علم هر روضه‌خوانی از نوع چپ و اسلامی آن، سینه می‌زدیم. شخصیت‌هایی مثل دکتر صدیقی و دکتر صناعی و ده‌ها تن از آن‌ها که برای اصلاح نظام و پیشرفت و سربلندی کشور با همه بایدها و نبایدها و حضور مستمر (آن‌ها فرمانده‌اند و ما فرمانبردار، یعنی همان قول مرحوم هویدا) که از دل و جان مایه می‌گذاشتند، روشنفکر به حساب نمی‌آمدند؛ اما کافی بود شما یک شعر چاپ کنید که در آن واژگانی از قبیل جنگل و شب و خون و خلق آمده باشد یا مقاله و قصه‌ای بنویسید که طعم مرگ و ویرانی و نفی ارباب تاجدار را داشته باشد تا به جمع روشنفکران اضافه شوید.

قحطی که ما گرفتارش بودیم با ظهور خمینی، آشکار شد. اما دریغ از یک «پاپاسی» که این فضای قحطی‌زده را اندک تغییری ‌دهد. چپ‌هایمان در وصف امام عصر و زمان قصیده غرا سرودند و تئوریسین سرشناسمان در ۷۰ سالگی زیر تیغ ختنه لاجوردی رفت. لیبرال‌هایمان کراوات گشودند و ریش گذاشتند و تسبیح در دست گرفتند و ملی‌هایمان، بعد از آنکه بختیار را با خنجری از پشت، ناک‌اوت کردند، پشت سر «مردی که خورشید وجودش از غرب طلوع کرد»، قامت بستند.

چهار دهه استبداد و ارتجاع و نفرت و مرگ، اگرچه در عرصه ادبیات و فرهنگ میوه خوش‌عطر و طعمی به بار نیاورد (حسن عرب معروف همیشه می‌گفت درختی را که با خاک‌انداز آب دهند ثمره‌ای جز «گند» نخواهد داشت. البته او واژه دیگری به کار می‌برد!)، ما در عرصه روشنفکری این دوران، بی‌رنگ شدن تابوها و گشوده شدن زبان‌ها، بی‌اعتبار شدن ارزش‌های بی‌پایه را شاهدیم.

آشکار شدن واقعیت حکومت دینی، فروپاشی نظام‌های توتالیتر مارکسیستی، ورشکستگی اندیشه دیکتاتوری پرولتاریا، از قدسیت افتادن امامزاده‌های چپ و راست دوران ما که این آخری‌ها آنقدر بی‌ریشه شده‌ بودند که مثلا قذافی نیز به جمعشان اضافه شده بود، ظهور انسان‌گرایی عینی در قالب سوسیال‌دموکراسی نوین، حقوق بشر و مرگ آپارتاید نژادی (مذهبی‌اش البته با زوال اسلام ناب انقلابی ولایی و سلفی به زوال خواهد رسید) همه و همه در این تحول اساسی نقش داشتند.

با این آرزو که فرزندان ما با تامل در تجارب ما، راه فردا را به‌روشنی ببینند و دیگر بار مرید آن‌هایی نشوند که هنوز در قید حیات‌اند و در تعمیم مفهوم روشنفکر در قالب رایج دهه ۴۰ و ۵۰ نقش اساسی داشتند. شماری از آن‌ها در خارج از ایران همچنان گرفتار مفاهیمی‌اند که دیرگاهی است مهر «باطل شد» را یدک می‌کشند.

خداحافظ مرجعیت / علیرضا نوری زاده

از آبروداران حوزه‌ها تا بی‌آبروها؛ برخورد نزدیک با اهالی حوزه
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۱ برابر با ۱ سِپتامبر ۲۰۲۲ ۷:۱۵

خامنه‌ای اگر در یک کار موفق عمل کرده باشد، همین به هم ریختن بساط و برکندن اساس مرجعیت است-Khamenei.ir

در این هفته‌های اخیر، چند نوبت در باب بلایی که جمهوری ولایت فقیه بر سر مرجعیت آوار کرد، نوشتم؛ این بار اما بر آنم که حکایت خمینی و خامنه‌ای و تشویه [زشت کردن چهره] معنای مرجعیت را برایتان بازگو کنم. در این میان، دوستانی از دیرودور به‌ویژه از قم و مشهد که خداجویند، چند نوبت صاحب این قلم را ترغیب کردند که سیدنا حرفی بزن که سوز دلم بغض و اشک شد… و یکی‌شان فرزند خداجوی مرجعی مغفور است که دلشکسته میل پرواز دارد.

۱- آخوندهای پیش از انقلاب

حداقل در آن سه دهه پایانی دوران پهلوی، روحانیت در ایران، بدون در نظر گرفتن مراتب و جایگاه فقهی آن‌ها-در سه دایره فکری قابل شناختن بوده‌اند. من فقهی می‌گویم نه علمی چون استفاده از صفت اعلم برای مرجع اعلا به‌ منزله احاطه فرد بر علوم تجربی و حتی علوم انسانی نبود و نیست؛ بلکه علوم در مفهوم حوزوی آن، فقه است و تا حدودی در منطق و فلسفه قدیم و ادبیات و دانش انساب خلاصه می‌شود. البته علمایی چون مهدی حائری هم بوده‌اند که مجتهد مسلم بود و به‌ندرت چلوار بر سر داشت یا امام موسی صدر که حقوقدانی آگاه بود یا علامه طباطبایی که ریاضیات می‌دانست و امثال آن‌ها که از علوم جدید نیز بی‌بهره نبودند.

دایره نخست که در آن از مرجع اعلا و مراجع سرشناس گرفته تا مدرسان نامدار و بی‌نام و سرانجام خطیبان و روضه‌خوان‌های گاه نام‌آشنا حضور داشتند، نگاه عمده و اصلی روحانیت به شئون زندگی غیرسیاسی و صرفا مذهبی بود.

در این نگرش سنتی، روحانیون ضمن اینکه به سنت پایبند بودند و درباره تحول جامعه به‌ سوی مدرن شدن نظر مساعدی نداشتند، مخالفت خود را در حد غرولند ابراز می‌کردند یا آن را زمانی بر زبان می‌راندند که یکی از مسئولان به دیدار آنان- مراجع- می‌رفت.

در این دایره، حکومت در تعبیر شیعه اثنی‌عشری آن به ولی عصر و در دوران غیبت او به ملک عادل ظل‌الله متعلق بود و اطاعت از ولی امر پس اطاعت از اولی الامر واجب شمرده می‌شد. مرحوم آیت‌الله حاج آقا حسین بروجردی شخصیت برجسته این دایره بود؛ ضمن اینکه در دو دیگر نیز اعتبار و احترام داشت. پس از او، شخصیت‌هایی چون سید محسن حکیم و شاهرودی و خویی در نجف و شریعتمداری، خوانساری، گلپایگانی، مرعشی نجفی، حاج شیخ بهاءالدین نوری، عبدالله مسیح تهرانی ملقب به چهل‌ستونی، حاج حسین خادمی اصفهانی، مرتضی حائری یزدی، رضی شیرازی، علامه مرحوم حاج شیخ علی مقدادی اصفهانی (فرزند مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی) حسن سعید فرزند آیت‌الله چهل‌ستونی و سید محمد روحانی برادر میانی سید صادق و مرحوم سید مهدی روحانی و… از برجستگان دایره علمای سنتی غیرآلوده به سیاست و حواشی آن بودند.

از خطبا و منبری‌های سرشناس در این دایره می‌توان از شخصیت‌هایی چون حسینعلی راشد، سید محسن بهبهانی، سبزواری، سید مهدی قوام‌زاده، برادران میرفخرایی (جندقی) نوغانی، مناقبی و البته ادیب و خطیب بزرگ دکتر عباس مهاجرانی یاد کرد. اشراف روحانیت همگی در این دایره بودند.

دایره دوم متعلق به آخوندهای سیاسی بود که در جمعشان بعد از حاج سید ابوالقاسم کاشانی، تا قبل از سال ۴۲، شخصیت‌های بسیار نام‌آوری بودند. یکی حاج حسن طباطبایی قمی که از نظر تفکر دینی به گروه نخست نزدیک بود ولی در رویارویی با حکومت از قطب‌های گروه دوم به شمار می‌رفت. دومی میلانی بود که در مشهد اقامت داشت و بدون آنکه علیه حکومت مواضعی تند و علنی بگیرد، در پس پرده، روحانیون تندرو و مخالف دستگاه را به مخالفت برمی‌انگیخت.

خمینی پیش از رویدادهای ۱۵ خرداد، به علت مشرب فلسفی و عرفانی خود در دایره نخست جایی نداشت، اما در دایره دوم بسیار محبوب بود. با این‌ همه، ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ او را در کنار حاج حسن طباطبایی قمی و بهاءالدین محلاتی قرار داد. منتها هنگامی که جانش به خطر افتاد و پیدا بود اگر قصد جانش را هم نکنند، زندانی طولانی در انتظارش خواهد بود، برای رهایی به برجستگان دایره نخست امید داشت. به عبارت دیگر، این شریعتمداری بود که با آمدن به تهران و شهرری و گرفتن امضای گلپایگانی و مرعشی نجفی در تایید مرجعیت خمینی، موفق شد او را نجات دهد.

جالب اینکه میلانی در آن تاریخ حاضر نشد خمینی را تایید کند. همچنین سرشناس‌ترین روحانیون همکار با دولت شاهنشاهی، سید محمد بهشتی، حاج شیخ مرتضی مطهری، شیخ محمد مفتح، محمدجواد باهنر، واعظ طبسی، مهدوی کنی، لاهوتی، هاشمی‌نژاد، مجدالدین محلاتی و از منبری‌های سرشناس، سیدعبدالرضا حجازی که با تایید خمینی و به دست ری‌شهری اعدام شد، هم از این جمله بودند.

سرانجام به دایره روحانیون موافق و موید نظام می‌رسیم که تعداد نامدارانشان کم بود اما آن ۵۰ میلیون تومان بودجه محرمانه نخست‌وزیری، بودجه ویژه در شرکت نفت و مستمری‌های ماهیانه کُددار ساواک برای راضی نگه داشتن آن‌ها صرف می‌شد. همین‌جا توضیح دومی لازم است؛ اینکه در میان روحانیون گروه نخست کسانی هم بودند که بدون تظاهر یا موضع‌‌گیری مستقیم، قلبا حکومت را تایید می‌کردند و به علت روابطی که با بعضی از دولتمردان وقت داشتند، اغلب خواسته‌ها و شکایات خود را از طریق این افراد به اطلاع شاه می‌رساندند. مروری بر یادداشت‌های اسدالله علم این مورد را به‌خوبی آشکار می‌کند.

۲- آخوندهای بعد از انقلاب

همراه خمینی، شاگردان، دوستان و همدلانش نیز به‌سرعت در جایگاه‌های حساس قدرت قرار گرفتند. دست‌کم در آن روزها و ماه‌های نخست، با شماری آخوند سرشناس روبرو بودیم که اگر همگان آن‌ها را نمی‌شناختند، حداقل در جمع خواص شناخته‌شده بودند. در واقع ناشناس‌ترین این‌ها شیخ اکبر هاشمی نوقی بهرمانی ملقب به رفسنجانی بود که عملا در زمانی کوتاه بعد از منتظری، به شخصیت سوم انقلاب تبدیل شد.

با خروج روحانیون سرشناس از دایره قدرت، برخی با ترور (بهشتی، مطهری، مفتح، باهنر، دستغیب، اشرفی اصفهانی، ربانی شیرازی، قاضی و…) برخی با مرگ (طالقانی) یا قتل به دست رژیم (لاهوتی) یا کنار زده شدن (مجتهد شبستری، گلزاده غفوری، علی حجتی کرمانی و…)، جمع دیگری از آخوندها که در میانشان هم مریدان و سرسپردگان قطب‌های دایره نخست حضور داشتند مانند جنتی، شیخ محمد یزدی، مصباح یزدی، غیوری، احسان‌بخش و هم چهره‌های مفلوک و درمانده و بعضا تندرو و انقلابی از نوع هادی غفاری و محمدی ری‌شهری و علی فلاحیان، همه به جمع اصحاب «آقا» پیوستند.

برخلاف اغلب آخوندها، کسانی چون هاشمی رفسنجانی، مروارید، باهنر و سیدعبدالرضا حجازی به مظاهر زندگی بسیار توجه داشتند. همین سید علی آقا رهبر، علی‌رغم تنگدستی، خوش قبا و عبا و عمامه بود. ساعت مچی می‌بست، حلقه ازدواج از جنس پلاتین در دست داشت، پیپ می‌کشید و عاشق توتون کاپیتان بلک و آمفورا بود. رابطه‌اش با رادیو و تلویزیون و غنای طبیعی هم فراتر از توجه افراد معمولی به این رسانه‌ها بود. به عرفان و تصوف دلبسته بود و با دراویش از جمله گنابادی‌ها، رابطه نزدیکی داشت و چون سال‌هایی از دوران تبعید خود را در شهرهای سنی‌نشین گذرانده بود، اصلا تعصب نداشت و با پیروان دیگر مذاهب و ادیان بسیار دوستانه برخورد می‌کرد. خامنه‌ای به همنشینی با اهل ادب و موسیقی و دورهمی‌های غیرآخوندی سخت دلبسته بود و یک ساعت همنشینی با عماد خراسانی و استاد عبادی و شازده قهرمان و امیرالشعراء امیری فیروزکوهی را برتر از هزار ساعت نشستن با آیات عظام و حجج اسلام می‌دانست.

حال، چنین فردی را مجسم کنید که با یک قیام و قعود مجلس خبرگان به کارگردانی شیخ علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی، صاحب بیت رهبری، لقب آیت‌الله‌العظمی، نیابت امام زمان، فرماندهی کل قوا، ولایت مطلقه و سلطان بروبحر می‌شود. خود را لحظه‌ای جای او بگذارید. آیا رفتار و گفتار شما جز این می‌شد که امروز در رفتار و گفتار سیدعلی آقا مشاهده می‌شود؟ برخلاف خمینی که به تثبیت خود نیاز نداشت و دیگران را به چیزی نمی‌گرفت، خامنه‌ای هنگام تاسیس دفتر خود، نخست دو رفیق امنیتی‌اش یعنی محمدی گلپایگانی و اصغر حجازی (که هر دو از معاونان ری‌شهری بودند) را همه‌کاره دفتر کرد. حالا خیالش راحت بود که در امور امنیتی کسی سرش را کلاه نخواهد گذاشت؛ اما از این مهم‌تر، تعامل با علما بود. اینکه او را نیز به‌عنوان مرجع و قائد و رهبر بپذیرند.

در دو سه ساله نخست رهبری، این رفسنجانی بود که با روابط آشکار و پنهان با مراجع و روش ماکیاولیستی و البته زبان چرب و نرمش توانست شماری از مدعیان خامنه‌ای را کنار زند یا به تمکین وادارد. آن چند تنی هم که از خودی‌ها بودند و به علت آشنایی کامل با خامنه‌ای به هیچ روی ریاست او بر مذهب را نمی‌پذیرفتند- نظیر موسوی اردبیلی- یا حق‌وحساب کلان گرفتند و عقب نشستند یا هم چون آذری قمی به عقب رانده شدند.

خامنه‌ای به‌مرور، در حالی که ضمن دادن امتیاز به موتلفه و راست‌های رژیم، با تایید رفسنجانی چپ‌ها را هم کنار زد، تورش را در حوزه پهن کرد تا گربه‌ماهی‌ها را شکار کند. از آنجا که مرجعیتش جا نیفتاده بود، آمدند و مراجع هفتگانه را راه انداختند تا او نیز از سفره مرجعیت سهمی داشته باشد. وحید خراسانی با جمع کردن رساله‌اش عقب کشید، میرزا جواد تبریزی و بهجت فومنی روی خوش نشان ندادند، اما فاضل لنکرانی و ناصر ابوالمکارم شیرازی و صافی گلپایگانی آستان بوسیدند و قدر دیدند و بر صدر نشستند و حساب‌هایشان هشت رقمی شد. کار منتظری را به هم به‌مرور ساختند تا ۱۳ رجب بعد از پیروزی خاتمی که دندانش را شکستند و او را در حصر خانگی‌ گذاشتند.

با رحلت تبریزی و بهجت از یک‌سو و درگذشت سید محمد شیرازی که ۱۵ سال در حصر خانگی بود و فرزندش، مرتضی، را فلاحیان به آتش کشیده بود، خامنه‌ای احساس کرد دیگر به واسطه نیازی ندارد تا مرجعیت را به تمکین وا دارد. ضمن اینکه واسطه‌ امین یعنی شیخ علی اکبر هاشمی رفسنجانی هم حالا لقب آیت‌الله گرفته بود و خود را هم‌عرض او می‌دانست.

در چنین احوالی، درها به روی درجه۳‌های حوزه باز شد و بنجل‌های پرونده‌دار صاحب‌عمامه حکومت از نوع یزدی و مقتدایی هم به قم اعزام شدند تا به نام نامی سیدعلی سکه بزنند و خطبه بخوانند.

۳ـ روحانیت امروز

رویدادهای پس از انتخابات اخیر (انتصاب سید براهیم رئیسی) فرصتی تاریخی پیش آورد تا روحانیت شیعه در ایران اعتبار و جایگاه خود را مشخص کند. خمینی به ترکیب این نظم دست نزد اما جانشین او، هزینه صدور کوچک‌ترین اطلاعیه در حمایت از مردم را برای اهل حوزه چنان بالا برد که کمتر کسی جرات داشت کلامی علیه «مقام معظم» بر زبان آورد. این امر البته به جایگاه مرجعیت لطمه زد اما مراجع دیگر بابت وجهه و مقلدان و مریدان نگران نبودند. اگر درگذشته باید قناعت‌وار تظاهر می‌کردند یا ذکر قدوس بر زبان داشتند تا فلان حاج آقا ۱۰۰ هزار تومان وجوهات به داماد یا آقازاده‌شان تسلیم کند (معمولا در بیت مراجع دامادها یا آقازاده‌ها مسئول دریافت وجوهات بودند)، حالا از دفتر نایب امام زمان حواله‌های میلیاردی به دستشان می‌رسید.

کافی بود که سرشناسان حوزه، حداقل آن‌ها که تا خرخره به وجوهات مرحمتی «مقام معظم رهبری» آلوده نشده بودند، به تقلب بزرگ در انتخابات اخیر یا اعتراض مردمی سال ۱۳۸۸ و سرکوب جنبش سبز، کشتار و شکنجه و تجاوز در آبان ۹۸ و دی‌ماه ۹۶ در زندان‌های رژیم و… اعتراض می‌کردند و با مردم همدلی نشان می‌دادند. امروز در حوزه‌ها به‌جز نفس‌های به ناله آمیخته دو سه تن، صدایی جز کلام ستایش‌آلود و مداحی‌های ارباب عمائم بزرگ و کوچک به گوش نمی‌رسد.

بسیاری از روحانیون شرافتمند یا همچون استاد مجتهد شبستری و یوسفی اشکوری در تبعیدگاه، عبا و عمامه کنار نهاده‌اند یا چون محقق داماد با سرفرازی به تدریس و تحقیق، حساب خود را از حوزویان جدا کرده‌اند.

خامنه‌ای اگر در یک کار موفق عمل کرده باشد، همین به هم ریختن بساط و برکندن اساس مرجعیت است. غیر از آن سه چهار تنی که نامشان آمد، الباقی چنان در تجارت و اموال و وجوهات ارسالی از دفتر آقا آلوده‌اند که در سال‌های اخیر، مشاور مذهبی احمدی‌نژاد و روحانی شده‌اند و فاجعه‌بارتر اینکه در عهد بی‌بدیل سید ابراهیم رئیسی شش‌کلاسه، به او دست بیعت دادند. البته حرفشان پشیزی اعتبار ندارد.

حالا عصر صادرکنندگان فتوای قتل آزادی‌خواهان و محکوم کردن آزادی‌های اجتماعی جامعه از جمله مسئله بدحجابی است؛ همان‌ها که بدحجابی را باعث فزونی زلزله می‌دانند و کسی نیست از آن‌ها پرسد که آیا تجاوز به زندانیان و قتل بی‌گناهان گناهی سنگین‌تر از بیرون ماندن طره‌ گیسو نیست؟

ما هنوز ابراهیم گلستان را داریم / علیرضا نوری زاده

۱۰۰ سال واژه ساده‌ای نیست؛ خاصه آنکه ۱۰۰ سال زندگی را در عرضش زیسته باشی. گلستان تکرارشدنی نیست
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۳ شهریور ۱۴۰۱ برابر با ۲۵ اوت ۲۰۲۲ ۱۲:۳۰

در میان همه آنچه در فردای خاموشی هوشنگ ابتهاج (ه الف سایه) نوشته شد، یادداشت عزیزانم جمشید برزگر و سپس امیر طاهری با تامل و دلنشینی، بهترین تصویرسازی از کوهی بود که دل با عشق و زیبایی داشت و سر با استالین و حزب توده. من ابتهاج را دوست داشتم؛ به‌ویژه آنکه درباره‌ام کاری سترگ کرد. روزی در حیاط رادیو در میدان ارگ بودم که صدایم کرد. گفت دیشب برنامه‌ات را درباره‌ ام‌کلثوم شنیدم و تصمیم گرفتم کاری بزرگ را به تو واگذار کنم. ۲۶ سالم بود و تازه از انگلستان بازگشته بودم. در دفترش به من گفت که دلم می‌خواهد از ۳۰ آهنگساز بزرگ با حال و هوای شاعرانه‌ات تجلیل کنی. یک برنامه هفتگی نیم‌ساعته با عنوان «آهنگسازان ما».


برنامه را به این صورت ترتیب دادم که آهنگسازی از نوع یاحقی، تجویدی، خرم، ملک و… را دعوت می‌کردم. می‌آمدند و در اتاق فرمان می‌نشستند. بعد من در استودیو، گوشی بر گوش و اغلب با چشم بسته، ۱۲-۱۰ دقیقه درباره مهمانم سخن می‌گفتم و بعد، هوشنگ جان قانعی که رفت و گاه فریدون جان توفیقی که هزار سال بماند، مهمان را که اغلب اشک به دیده داشت، به استودیو می‌آوردند و گفت‌وگویمان آغاز می‌شد.

برنامه چهارم از حلقه‌های تجویدی بود که دیدم ابتهاج در اتاق فرمان است و با گفته‌های من می‌گرید. بعد از برنامه، چنان محبتی کرد که تا امروز از یادم نرفته است. نامه‌ای برای زنده‌یاد محمود جعفریان نوشت و برنامه مرا بهترین‌ها خواند. جمعا قصه ۲۰ آهنگساز را روایت کرده بودم که صدای اسلام و انقلاب و سید روح‌الله کم‌کم برخاست.

ابتهاج چنانکه امیر طاهری تصویر کرده بود، دکتر جکیل و مستر هاید نبود. غول زیبایی بود با دلی همیشه عاشق و مغزی که از دهه ۲۰ شمسی، از ادبیات رفیق استالین پر شده بود و ۸۰ سال او را رها نکرد. او در واقع تجلی روشنفکر پس از جنگ جهانی بود. از خانواده‌ای متشخص و ثروتمند می‌آمد و آرمان‌های زیبایش که در شعر او رنگین و عاشق جلوه‌گر بود، در سیاست به ترکستانش کشاند.

من اما امروز قصد ندارم درباره او بنویسم. بلکه از عملاق (غول زیبا) دیگری می‌گویم که در کلام و رفتار و اندیشه، زیبا ماند و می‌ماند. چرا در حیاتش از او ننویسم که ۱۰۰ را پشت سر گذاشته و هنوز وقتی صدایش را می‌شنوم، انگار بر نسیم سحری سوار است. چرا صبر کنم؟ شاید من زودتر از او خاموش شدم.

کلاس دهم و نوشیدن قصه‌های گلستان

از نخستین هفته ورود به کلاس چهارم ادبی، بهرام را شناختم. بهرام منوچهری، همکلاسی بعدی دانشکده حقوق و وکیل دادگستری که با ظهور خمینی، خیلی زود پر زد و رفت.

بهرام در همان هفته‌های نخست ما را شگفت‌زده کرد. می‌آمد و در کلاس «سگ ولگرد» هدایت، «عارف‌نامه‌» ایرج میرزا، «جعفرخان از فرنگ برگشته» و… را از حفظ می‌خواند. هنوز هم صدایش در گوشم زنگ می‌زند. می‌دانست شعر می‌گویم و کتاب می‌خوانم. هر بار شعری می‌سرودم، به دستش می‌دادم و او شعرم را با صدای بلند می‌خواند.

روزی گفتم که من هم قصه‌ای در سینه دارم و دلم می‌خواهد بخوانم. کلاس ساکت شد. شاید مرتضی عقیلی، رفیق دیرسال و هنرمند سرشناس سینما و تئاتر، یادش باشد. جمشیدی، دوست صمیمی و همشهری بهرام، چپ‌چپ نگاهم کرد که …؟ معلم نازنینمان، غروی، که برادرش دوست پدرم بود، بفرمایی زد. هنوز چند جمله‌ای نخوانده بودم که بهرام گفت به‌خدا، این شعری زیبا است و من نخستین قصه «جوی و دیوار و تشنه» را خواندم؛ با همان ضرب‌آهنگ دلنشین. کلاس بهت‌زده شد. گلستان در جانم جاری بود. تحسین بهرام را حس می‌کردم. جمشیدی هم بهت‌زده بود. آقای غروی در حیرتی مضاعف، خطابم کرد: «نوری‌زاده این را از کجا آوردی؟» گفتم: «از بعد از صعود جوی و دیوار و تشنه؛ به همین سادگی!»
«من سنگ را گرفته بودم و طوفان مرا می‌کوفت و تکیه‌گاه ساده‌ام از سیل سست می‌گردید. جز ماندن کاری نمی‌شد کرد. ماندم؛ ماندم، ماندم اما چه ماندنی که نبودن بودــ ماندن برای دوباره به یاد آوردن؛ ماندن به انتظار نامعلوم. گون دوباره گل قاصدی به باد خواهد داد؟ باران چه بر سر سوسن می‌آورد؟ باریکه‌های برف کجا رفتند؟ در لانه‌های مورچه باران چه خواهد برد؟ سیلاب با باغ خشک چه خواهد کرد؟ از رعدهای مکرر یا بر سینه‌های تپه قارچ نخواهد رُست؟ یا هنوز باز با بال‌های بی‌جنبش، گسترده و معلق، بالای ابر کمین کرده است؟ از تخته‌سنگ نمی‌شد سوال کرد.»

و قصه‌خوانی ما تکرار شد. بهرام منوچهری از هدایت می‌خواند، من از عزیزم ابراهیم گلستان، او ایرج میرزا می‌خواند، منم امید خراسانی می‌خواندم. او ایام حبس دشتی می‌خواند، من از «شب عروسی بابام» عباس جان پهلوان.

گلستان چنان افسونم کرد که روزی حسین الهامی، رفیق نازنین شاعر و نویسنده‌ام، با خواندن یکی از مقالاتم در روزنامه اطلاعات که متن و نص آن سیاسی بود، در تحریریه کنارم آمد و گفت: «علیرضا چکار کردی؟ زبان گلستانی در تفسیر سیاسی را باور نمی‌کردم اما تو کردی. شعر نوشته بودی با تیتر نور و میلاد و قلم… و این فردای یک بازداشت موقت در فرمانداری نظامی در روزهای ازهاری بود.»

همیشه گلستان را نوشیده‌ام. وقتی مراثی این دوهفته برای سایه را می‌خواندم، با خود گفتم شاید نباشم اما حالا که هستم. هفته پیش تصویری از معلم همیشه‌ام دیدم؛ اول آن‌کس که خریدار شدم، عباس پهلوان، در بستر بود و علیرضا جان میبدی در کنارش. قلبم فرو ریخت. آیا ما قدر او را دانسته‌ایم؟ آیا در شان دکتر صدرالدین الهی و اسماعیل پوروالی و دکتر سیروس آموزگار و حسن شهباز که رفتند و احمد احرار و عباس پهلوان و دکتر جلال متینی که سایه عزیزشان بر سر ما است، قدمی برداشته‌ایم؟ یا بزرگمرد قصه و اندیشه، ذوالقرنینمان، ابراهیم جان گلستان، را در شان و جایگاهش گفته‌ایم و نوشته‌ایم؟ چرا ما ملت مرده‌پرست فقط وقتی نیستند، به صدا در می‌آییم؟

به این گوشه از حرف‌های گلستان در نوشته حسن فیاد در «زمانه» نگاه کنید: «من همیشه در هجرت بوده‌ام. هجرت نه یعنی از این مکان جغرافیایی به مکان جغرافیایی دیگر رفتن. هجرت یعنی از حالی به حال دیگر؛ از یک فضای فکری به فضای فکری تحول‌یافته‌ای رفتن. هجرت‌‌ همان تغییر انسانی است. گذر از درکی به درک دیگر که بهتر، بالا‌تر، کامل‌تر، یا کامل‌شونده‌تر باشد. هجرت در درک معنی‌ها و آماده شدن، سفر آماده شدن و تحول آماده بودن‌ها برای روشن‌تر پی بردن، روشن‌تر فهمیدن، بهتر معنی‌ها را پیدا کردن برای به کار بردن‌هایشان. هجرت یعنی سفر برای یافتن صلاح، به صالح‌تر شدن تا صالح‌تر بودن. هجرت جغرافیایی نیست. ادبیات مهاجرت با بلیت قطار یا هواپیما خریدن راه نمی‌افتد. به راه نیفتاده. لطفا به من نفرمایید که افتاده. ماست و خیار یا دیزی شده است مک‌دونالد. از یک شهر به شهر دیگری رفتن اما با‌‌ همان کیسه و کوله‌بار عقیده‌هایی که مشخصا نسنجیده‌ای‌شان و با آن بارت آورده‌اند یا بار آمده‌ای. چه فرق می‌کند که قبله‌تان روبرویتان است یا در دست چپ یا راست؟ این هجرت نیست. میخکوب بودن است. جهل‌ها‌‌ همان جهل‌ها و نفهمی‌ها و عقیده‌های تیزاب سنجش نخورده،‌‌ همان عقیده‌های مثل قیر به کفشتان چسبیده و شما را به جایتان چسبانده که تازه، همه‌اش هم حسرت‌‌ همان مکان سابق پشت افق، مفقود. چند صد سال پیش زنده‌یاد مسعود سعد نالید نالم چونای من اندر حصار نای/ پستی گرفت همت من زین بلند جای این را برای همه نسل‌های آینده‌ای که «از اصل خود» دور مانده‌اند و باز روزگار وصل خود را می‌جویند، گفت که بیخود آیندگان زحمت تکرار را نکشند.»

گلستان عشق را در معنی زمینی‌اش زندگی کرد و در معنای معنوی‌اش تا امروز همچنان بدان وفادار است. او در جان و جهان عشقش چنان می‌دمد که به پروازش می‌آورد؛ چنانکه فریاد می‌زند:

آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش، همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه می‌دانند
همه می‌دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم

همه می‌ترسند
همه می‌ترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دو نام
و هماغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق‌های سوخته بوسه تو

و صمیمیت تن‌هامان، در طراری
و درخشیدن عریانی‌مان
مثل فلس ماهی‌ها در آب
سخن از زندگی نقره‌ای آوازی است
که سحرگاهان فواره کوچک می‌خواند

آیا این قصه عشق که در زیباترین نوشته‌های گلستان و شعرهای فروغ تجلی پیدا می‌کند، به تنهایی برای آنکه گلستان در جان و جهان ما جاری باشد، کفایت نمی‌کند؟ یا زمان آن نیست که غول‌های نازنینمان را پیش از آنکه مرثیه‌خوانشان شویم، یاد کنیم و فریاد کنیم؟

۱۰۰ سال واژه ساده‌ای نیست؛ خاصه آنکه ۱۰۰ سال زندگی را در عرضش زیسته باشی. گلستان تکرارشدنی نیست. پس تا هست، بگوییمش، بنیوشیمش، فریادش کنیم و در کوی و برزن و بازار، آوازخوان زیبایی شویم. گل سرخ را شناخته‌ایم. پس شاید کار ما این است که «سپهری‌وار» میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدویم. با این اشاره که این بار کار ما یافتن آوازخوان است و نه فقط آواز.

ما گلستان را داریم؛ در عصر بی‌گلستانی که روایتگران و شاعران ذوب‌شده در ولایت «آقا» نعلین ولایت بر دیده می‌نهند و کفش او را می‌بوسند، گلستان ز هرچه رنگ تعلق داشت- چه پیش و چه پس از انقلاب- خود را رها کرد. آیا کس دیگری چون او را در این ۱۰۰ سال سراغ داریم که چنین راست‌قامت، آوازخوان عشق و حقیقت باشد و خم نشود؟ پس تا هست، ارج نهیمش و قدرش را بدانیم.

مرگ خامنه‌ای و سه سناریو پیش رو / علیرضا نوری زاده

ولی فقیه ثالث، شورای نظامی سپاه، یا پهلوی سوم و ولیعهدی شاهدخت نور؟
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
پنج شنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۱ برابر با ۱۸ اوت ۲۰۲۲ ۸:۱۵

ساعاتی پس از مرگ خامنه‌ای، میلیون‌ها ایرانی در شهرهای بزرگ به خیابان‌ها می‌آیند و شعار مرگ بر ولایت فقیه سر می‌دهند.سایت خامنه‌ای

سرنوشت نسل ما و نسل‌های پس از ما در گرو یکی از سه سناریو زیر است که یکی با حمایت روسیه، دومی با توپ و تانک و مسلسل، و سومی با اراده ملت و قیام ملی، یا ما را یا به پگاه روشن آزادی خواهند برد یا به عهد سیاه استبداد نظامی با دایره‌ای محدود از آزادی‌های اجتماعی یا سناریو سوم که استبداد و ارتجاع، تخلف و تبعیض نژادی و مذهبی و جنسیتی عمده‌ترین نشانه‌هایش خواهد بود.

این سناریوها سرنوشت نه یک نسل، بلکه سرنوشت نسل‌های بسیاری را ترسیم خواهند کرد. بگذارید تک‌تک این سناریوها را بدون ارائه درصد آماری بخت هر کدام، برایتان تصویر کنم.

سناریو اول

یک روز زمستانی با تدارکاتی که از ماه‌ها بعد از متاستاز [گسترش بیماری سرطان] در اعضا و جوارح سید علی الحسینی ترتیب داده شد، حداد عادل در اتاق پیشدری بیت به همراه مجتبی و مصطفی و علی‌اکبر ولایتی مشغول نوشتن اطلاعیه رحلت نائب امام زمان‌اند. مسعود و میثم به همراه صادق خرازی و سید ابراهیم رئیسی به مشهد رفته‌اند تا به‌ اتفاق علم‌الهدی، مقبره ولی فقیه ثانی را برای مراسم تدفین آماده کنند. علی‌اکبر ولایتی قبل از این جلسه، پنهانی با سفیر روسیه ملاقات کرده و ضمانت‌های لازم را گرفته است.

حداد عادل به‌ اتفاق علی‌اکبر ولایتی اطلاعیه را می‌نویسد: «بسم‌الله الرحمن الرحیم، انالله و انا الیه راجعون. از آنجا که جامه مرگ پوشیدنی و شربت لقاءالله نوشیدنی است، با قلبی شکسته و روحی آزرده عروج ملکوتی رهبر معظم انقلاب حضرت آیت‌الله امام سید علی حسینی خامنه‌ای را به اطلاع مردم شهیدپرور سرفراز ایران اسلامی و امت وفادار و عاشق ولایت می‌رساند…»

هرجور شده آقای بابان را پیدا می‌کنند که اعلامیه را بخواند. بهروز رضوی با همه وعده‌وعیدها راضی نمی‌شود و ثناگوی طالقانی، مرثیه‌خوان سیدعلی نمی‌شود. در فاصله چند ساعت، شهرها سیاه‌پوش می‌شوند. صداوسیما پیام تسلیت ولادیمیر پوتین، بشاراسد، امیر قطر، ملا آخوند طالبانی و تنی چند از رهبران عراق را به همراه آه و ناله حسن نصرالله و عبدالملک حوثی، اسماعیل هنیه، زیاد نخاله و شماری از سرسپردگان ولایی پخش می‌کند و به اطلاع امت همیشه در صحنه می‌رساند که نماینده ویژه رئیس‌جمهوری بورکینافاسو و جمهوری اریتره برای خاکسپاری «پیکر مطهر امام خامنه‌ای» پس‌فردا جمعه به تهران و سپس مشهد مقدس سفر خواهند کرد. ساعت ۸ صبح فردا پنجشنبه مجلس محترم خبرگان برای گزینش مقام معظم رهبری به ریاست حضرت آیت‌الله سید احمد خاتمی که در دوران نقاهت آیت‌الله‌العظمی احمد جنتی ریاست خبرگان را عهده‌دارند، تشکیل جلسه خواهد داد.

گزارش زنده صداوسیما

توجه! توجه! هموطنان عزیز هم‌اکنون همکار ما برادر زینعلی غاصب‌الکرسی گزارش زنده‌ای از مجلس محترم خبرگان به اطلاع دل‌های عزادار و چشمان گریان می‌رساند (صدای هق‌هق برادر زینعلی به همراه ناله‌های خواهر الهام چرخنده فضا را تسخیر می‌کند). برادر زینعلی سرانجام اعلام می‌کند با توجه به وصیت «مقام معظم رهبری» و اظهارات حضرت حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید حسن خمینی، مدظله‌العالی، که فرمودند حضرت امام، نورالله‌ مضجعه، در زمان کودکی او و حضرت حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید مجتبی حسینی خامنه‌ای، هر بار آن‌ها را مشاهده می‌کردند با لبخندی توام با تحسین می‌فرمودند: «حسن جان! این سید مجتبی مثل پدرش فره الهی دارد.» و اینکه امام می‌دانستند که فرزند خلف مقام معظم رهبری راحل رهبری انقلاب را پس از رحلت والد معظمشان عهده‌دار خواهند شد، سرانجام از ۸۴ نماینده خبرگان، ۸۲ تن حضرت حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید مجتبی خامنه‌ای را به رهبری برگزیدند.

باقی حکایت هم معلوم است؛ ادامه استبداد و ارتجاع و عزلت ایران و البته عشوه‌های آشکار و پنهان ولی فقیه ثالث برای دولت علیه روسیه و اعلان تاسیس سلسله جلیله حسینی الی ظهور المهدی.

سپاه؛ مرحله آماده‌باش

سیدعلی خامنه‌ای برخلاف خمینی که تا آخرین لحظه عمر بر توده‌ها و جاذبه مذهبی و شخصیت خود تکیه داشت، چون نه جایگاه دینی و انقلابی خمینی را داشت و نه از نظر شخصیتی اعتمادبه‌نفس خمینی و قدرت و جاذبه او دارا بود، تکیه‌گاه خود را بر دو محور امنیتی و نظامی قرار داد. ورود دو تن از معاونان وزارت اطلاعات (محمدی گلپایگانی و اصغر حجازی) به دفتر رهبری و اعطای بالاترین مقام‌ها به آنان نخستین نشانه‌های تغییر تکیه‌گاه‌ها با رفتن خمینی و آمدن خامنه‌ای بودند.

رهبر جمهوری اسلامی که در دوران نمایندگی خمینی در وزارت دفاع و سپس دوران ریاست‌جمهوری با ارتشی‌ها روابط نزدیکی برقرار کرده بود و شماری از ارتشی‌ها از قبیل علی صیاد شیرازی، قاسم علی ظهیرنژاد، حسنی سعدی، علی شهبازی، محمد سلیمی و… با او روابطی بسیار نزدیک داشتند، در مقام «ولایت عظما»، در چرخشی ۱۸۰ درجه‌ای، به سپاه دل بست و به تحبیب و تقدیر از فرماندهان سپاه پرداخت.

در این مرحله، مرتضی رضایی، محسن رضایی، محمدباقر ذوالقدر، غلامعلی رشید، علیرضا افشار، سیف‌اللهی، ایزدی، حسین علایی، احمد وحید و احمدی موسوی در کنار سرلشکر بسیجی دامپزشک فیروزآبادی و کمی دیرتر سرلشگر محمد باقری در جایگاه فیروزآبادی و علی شمخانی- که اولین سپاهی بود که با درجه دریاداری فرماندهی نیروی دریایی ارتش را عهده‌دار شد- و در مرحله بعد از انتخاب رفسنجانی در دوره دوم ریاست‌جمهوری‌اش، قالیباف و سردار حجازی، فرمانده بسیج، و قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس، به جمع حاضران جلسات پنجشنبه‌شب خامنه‌ای پیوستند؛ جلساتی که در ساعت آخر، با خروج غیرنظامی‌ها و پیوستن چند چهره امنیتی (سعید امامی، مصطفی پورمحمدی و اصغر حجازی و بعد از جریان قتل‌های زنجیره‌ای و از بین رفتن سعید امامی، یک‌چند دری نجف‌آبادی و جواد آزاده و سپس ایروانی و محسنی اژه‌ای و البته مجتبی خامنه‌ای و محمدی گلپایگانی) به‌مرور عنوان «اتاق فکر رهبری» به آن اطلاق شد.

بعد از جنگ و مرگ خمینی و صاحب درجه و لقب تیمساری شدن حدود ۹۰ تن از فرماندهانش و بالا گرفتن کار اطلاعات سپاه با همدلی و همکاری کامل علی فلاحیان، وزیر سابق اطلاعات، سپاه و ارگان‌هایش با ماموریت‌های تصفیه سران و فعالان اپوزیسیون در خارج که به دست عوامل سپاه قدس و اطلاعات سپاه صورت گرفت، میخ خود را بر زمین کوبیدند.

بدون نفی نقش هاشمی رفسنجانی در روند سرکوب‌ها و قتل‌ها در داخل و خارج ایران، امروز کاملا آشکار شده است که سپاه و دستگاه اطلاعات آن در قتل زنده‌یاد دکتر عبدالرحمن قاسملو که در حال مذاکره با نمایندگان رفسنجانی بود و دکتر شاپور بختیار، در شرایطی که فرانسوا میتران، رئیس‌جمهوری فرانسه، برنامه سفر خود به تهران را اعلام کرده بود، بدون مشورت با رئیس‌جمهوری وقت و با اذن مستقیم رهبر عمل کرد و بعدها- طبق اعتراف‌های سعید امامی و اکبر خوش‌کوشک و مرتضی قبه- مشخص شد فلاحیان که ظاهرا خود را بی‌اطلاع نشان داده بود، در تمام مراحل طرح‌ریزی و اجرای ترورهای اشاره‌شده، مشارکت مستقیم داشت.

طرح دیگری که اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات بدون اطلاع دولت انجام داد و رفسنجانی نیز بعد از قتل‌های زنجیره‌ای به آن اشاره کرد، موضوع انتقال یک خمپاره‌انداز بزرگ به بلژیک برای ارسال آن به آلمان یا فرانسه با هدف حمله به ستاد مجاهدین خلق بود.

بعد از دوم خرداد، فرماندهی سپاه که با شگفتی، رای دادن ۹۰ درصد از سپاهیان به نفع خاتمی را شاهد بود، در برابر ملامت و توبیخ خامنه‌ای به فکر چاره‌جویی افتاد و با این تصمیم که زمان ورود سپاه به میدان سیاست و تشکیل یک بازوی مردمی قدرتمند که بتواند در کارزارهای سیاسی نظرهای فرماندهی و رهبری را عملی کند، فرا رسیده است، هم‌زمان با بایکوت محسن رضایی توسط خاتمی و اصلاح‌طلبان، او را از فرماندهی سپاه کنار گذاشت و جایش را به یحیی رحیم صفوی داد که هم در میان بچه‌های سپاه از رضایی محبوب‌تر بود و هم حساسیت‌هایی که درباره محسن رضایی وجود داشت، در رابطه با او، به چشم نمی‌خورد. بعد از او، جعفری فرمانده سپاه شد و بعد حسین سلامی معروف به «حسین خرفت».

در خصوص بازوی مردمی پرتوان (بسیج)، فرماندهان سپاه در هماهنگی با حسن فیروزآبادی و محمد باقری و غلامعلی رشید و عبدالله نجفی در ستاد کل نیروهای مسلح، نخست با برگزاری دوره‌های آموزش سیاسی و امنیتی، بخشی از نیروهای کادر بسیج را برای ایفای نقش تازه خود آماده کردند. بخش دیگری از بسیجی‌ها هم در مرحله بعدی به‌عنوان زنبورهای کارگر کندوی قدرت در دو نقش سرکوب‌گر و وحشت‌آفرین سیاهی لشکر قدرت ظاهر شدند.

سناریو دوم

با این پیشینه، ظهر روزی زمستانی با اعلام خبر رحلت «مقام معظم رهبری»، پیش از تشکیل جلسه خبرگان اطلاعیه‌ای از صداوسیما پخش می‌شود و هم‌زمان، واحدهای سپاه مراکز حساس از جمله مجلس شورای اسلامی، مجلس خبرگان، ریاست جمهوری، صداوسیما و ۵۰ مرکز مهم سیاسی، نظامی، اقتصادی و تبلیغاتی و مذهبی را در تهران، قم، مشهد و… تحت کنترل می‌گیرند.

اطلاعیه کم‌وبیش به این شرح است: ملت قهرمان ایران! در این شرایط حساس که با رحلت حضرت آیت‌الله سید علی خامنه‌ای دست‌های خیانت از آستین سرسپردگان بیگانه بیرون آمده، فرزندان غیور و وطن‌پرست شما در سپاه پاسداران که مراتب اخلاص و ایثار خود را در دفاع مقدس به وجه احسن آشکار کرده‌اند و طی ۴۵ سال گذشته، با ازخودگذشتگی و به گوش جان شنیدن سخن حضرت فردوسی که «چو ایران نباشد تن من مباد»، برای آنکه ایران ایرانستان نشود، در نشست بامداد امروز شورای انقلاب، تا تشکیل مجلس موسسان و انتخابات آزاد مجلس شورای ملی، تصمیم‌های موقت زیر را اتخاذ کرده‌اند:

الف- شورایی متشکل از فرماندهان نیروهای مسلح به ریاست سپهبد غلامعلی رشید برای یک سال امور کشور را عهده‌دار خواهد شد.

ب- از آنجا که مبنای سیاست ما بی‌طرفی و آشتی با جهان است، علاقه خود را برای تجدید رابطه با ایالات متحده و کلیه همسایگان اعلام می‌داریم.

ج- فعلا برای یک ماه، وضع فوق‌العاده در کشور برقرار است. پیکر آخرین رهبر انقلاب فردا صبح بنا به تقاضای فامیل محترمشان، در مشهد مقدس به شکل خصوصی به خاک سپرده خواهد شد.

د- شورای انقلاب سپهبد عطاءالله صالحی را به‌عنوان فرمانده نیروی مشترک سپاه و ارتش، دریادار علی شمخانی را به‌عنوان نخست‌وزیر موقت، سرلشکر یحیی رحیم صفوی را به‌عنوان رئیس صداوسیما برگزیده است؛ سایر انتصاب‌ها را دریادار علی شمخانی اعلام خواهد کرد.

ه- با توجه به علاقه ملت ایران به پرچم سه‌رنگ شیروخورشیدنشان، از این پس این پرچم جاودانه نماد دولت ملی موقت ما خواهد بود. پاینده ایران و ملت ایران!

امضا: سپهبد غلامعلی رشید، رئیس شورای انقلاب

سناریو سوم

ساعاتی پس از مرگ خامنه‌ای، میلیون‌ها ایرانی در شهرهای بزرگ به خیابان‌ها می‌آیند و شعار مرگ بر ولایت فقیه سر می‌دهند. سپاه با نقشه‌هایی که کشیده است، در مرحله‌ای، رویاروی مردم قرار می‌گیرد اما ساعتی بعد، با ورود ارتش به صحنه و پیوستن شمار کثیری از واحدهای سپاه به ارتش، وضع دگرگون می‌شود. مردم با حمایت ارتش، صداوسیما را تسخیر می‌کنند. نخستین اطلاعیه شورای ملی ایران آزاد را خانم فاطمه سپهری از رادیو قرائت می‌کند. شورا با حمایت از نظام پادشاهی مشروطه، از خاندان پهلوی می‌خواهد هرچه زودتر به میهن بازگردند. (رویایی به نظر می‌رسد اما آیا پیروزی خمینی هم یک وهم نبود که تحقق یافت؟)

دو ماه پیش که شاهزاده رضا آن پیام جانانه را داد و بعد، در سالروز مشروطیت، با استناد به کتاب «مشروطه ایرانی» محقق فرزانه، دکتر ماشاءالله آجودانی، آشکار کرد که همه آرزویش تحقق خواست سوم مشروطه‌خواهان یعنی دموکراسی است، عده‌ای از آن‌ها که هویتشان با کینه‌جویی از پهلوی‌ها عجین شده است، در ذهن‌های خالی‌ خود صدای پای فاشیسم را شنیدند و ۲۳.۵ فرد در شش حزب واهی، از یاد بردند که ملت فریاد می‌زند: «رضا شاه! روحت شاد!» و کسی را با پدربزرگ و شوهرعمه جان آن‌ها کاری نیست.

دو تصویر سناریو اول و دوم را دیدید. حالا تصویر سناریو سوم را هم ببینید. شهبانو فرح از هواپیما پیاده می‌شود. صدها تن از شخصیت‌های برجسته ایران از زن و مرد در فرودگاه مهرآبادند. شاهزاده رضا پهلوی و خانواده‌اش به همراه خواهرش، به سوی استقبال‌کنندگان می‌رود که پیشاپیش آن‌ها خانم فاطمه سپهری قرار دارد. شهبانو و نوادگانش او را می‌بوسند. شورای موقت اداره کشور تا تشکیل مجلس موسسان قدرت را به دست می‌گیرد. گارد نظامی سرود «ای ایران» را می‌نوازد و سه فرمانده ارشد ارتش و دو فرمانده سپاه خوشامد می‌گویند.

در نخستین اطلاعیه شورا که فریدون فرح‌اندوز و آذر پژوهش قرائت می‌کنند، برابری ایرانیان فارغ از نژاد و تیره و مذهب و جنس، اعلام می‌شود. انوشیروان کنگرلو بیانیه دعوت از همه ایرانیان برای بازگشت به کشور را از صداوسیما قرائت می‌کند و مهندس رضا قطبی می‌پذیرد که برای یک سال حکومت موقت، سرپرستی صداوسیما را عهده‌دار شود.

من جز این سه سناریو پیش رو چیزی نمی‌بینم و سومی را انتخاب می‌کنم. گزینه شما را نمی‌دانم!