بانک مرکزی اعلام کرد نرخ رشد اقتصادی با نفت دربهارامسال پس ازماهها تجربه رشد منفی، با نفت ۴.۶ % مثبت شد که این رشد بدون نفت ۴/۴درصد بوده است. اما نکتهای که کارشناسان اقتصادی بر آن تاکید دارند این است که آثار این رشد مثبت در اقتصاد و بهخصوص اشتغال اثری از خود برجا نگذاشته است . این موضوعی است که آلاسحاق در نشست هیات نمایندگان اتاق تهران اعلام کرد. وی با اشاره به رشد ۴/۴% تولید ناخالص داخلی در سه ماهه اول سال نسبت به مدت مشابه سال قبل گفت: « آثار رشد ۴/۴درصدی در اقتصاد ملموس نیست. همچنان ظرفیت فعالنشده قابل توجهی در اقتصاد وجود دارد که برای ورود کشور به مرحله رونق اقتصادی و برای خروج از رکود باید این رشد در چندسال آینده همچنان مثبت باشد.»
براساس آمارهای ارایهشده بخش نفت ۷/۰%، صنعت ۱.۵% ، بازرگانی ۱%، خدمات مالی و پولی ۳.۸% و سایر گروهها نیز ۳.۸% رشد داشته . عمده رشد صنعت به خودروسازان، پتروشیمی و واحدهای بزرگ مربوط میشود. به همین دلیل آلاسحاق نگرانی خود را نسبت به واحدهای کوچک و متوسط صنعتی ابراز کرد و گفت: «اگر به واحدهای کوچک و متوسط توجهی نشود، اشتغال رشد نخواهد کرد و در عین حال آمار بخش عمومی رشد منفی ۲.۱% را ثبت کرده که نگرانکننده است.» وی همچنین افزود: بودجه عمرانی سهماهه اول عملکرد خوبی نداشته و در سهماهه دوم بهتر شده، اما به دلیل سنتیبودن سیستم اقتصاد این مشکلات در حال افزایش است و هزینههای جاری به بودجه برنامهریزیشده لطمه وارد میکند.
بورس همچنان در پیچ وخم رکود
عملکرد بازار سهام نشان میدهد که بورس تهران از ابتدای سال ۹۳ تاکنون بیش از ۵/۹ درصد بازدهی منفی را تجربه کرده که نشان ازسایه رکود دارد. در این مدت، رنگ سبز در تابلوی بورس تهران بیشتر از هفت ماه است جای خود را بیشتر به رنگ قرمزسپرده است . تعداد سهامداران تالار بورس در طول سال ۹۲ که در بازار سهام به عنوان «سال طلایی» نام برده میشود، یکباره به حدود هفت میلیون نفر افزایش یافت، سرمایههای زیادی به امید سود بیشتر از بازار ارز و سکه خارج و به تالار آمدند، ولی شاخص فرو ریخت و همه متضرر شدند. ازنیمه دوم دی ماه سال ۹۲ بود که شاخص بورس تهران یکباره از قله ۹۹ هزارواحدی به سراشیبی کاهش افتاد و درهفت ماه اخیر به مرز۷۱ واحد رسید. امروز به علت شرایط نامساعد بورس در شش ماه اول سال و ریزش شدید قیمتها به ویژه در پنج ماهه اول، شرکتهای زیادی با افت قیمت و بازدهی منفی مواجه شدند، استمرار این تلاطم و ضرر دهی در بازار سرمایه در ماههای اخیر نگرانیهایی را در مورد آینده بورس تهران ایجاد کرده است و موجب نقش بستن سوالی اساسی در ذهن بورس بازان شده ، چرا بورس از رکود خارج نمیشود، آیا در شرایط کنونی تصمیمسازان بورس نباید با تغییر در ساختار و قوانین گامهایی برای بازگشت رونق به بازار فراهم کنند؟
کمبود ماهانه ۶۰۰میلیاردتومان برای پرداخت یارانهها
محمدرضا باهنرنایب رئیس مجلس از کسری بودجه ۵۰۰ تا ۶۰۰ میلیاردتومانی برای پرداخت ماهانه یارانهها خبر داد. او در توضیح این مطلب گفت: فکر میکنم برای این کار بهتر است یک اتاق فکر تشکیل شود و در آن اتاق، ما برای پیشبرد اهداف اقتصادی، برنامههای بلندمدتی را ترسیم کنیم تا بر اساس آن برنامهها، میانگین توان اقتصادی کشور یعنی هم دولت و هم مردم بالا برود. یک مثال میزنم که شاید زیاد هم خوشایند نباشد؛ در موضوع یارانهها در این کشور ۷۰میلیوننفر ثبتنام کردهاند. ما از ابتدای ماجرای یارانهها به دولت گفتیم برای جلوگیری از تورم ناشی از یارانهها برنامهریزی کنید که این اتفاق نیفتاد وهمین الان برای پرداخت یارانهها هرماه ۵۰۰ تا ۶۰۰ میلیارد تومان کمبود بودجه داریم. به گفته باهنر، جبران این میزان پول، سه راهحل بیشتر ندارد؛ یکی این است که از هزینهها کم شود، یعنی تعدادی از مردمی که یارانه میگیرند، دیگر یارانه نگیرند؛ دیگر اینکه درآمد افراد بیشتر شود تا فرآوردهها گرانتر شود، یا باید پول پرقدرت تولید شود که متاسفانه در این صورت دچار تورم میشویم. هرکدام از این راهکارها مشکلات خاص خود را دارد، اما بالاخره باید دولت یک تصمیمی بگیرد و به آن عمل کند.
نیاز به ۱۷ میلیون اشتغالزایی طی ۱۰ سال آینده
ربیعی وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی با اعلام اینکه «۱۷میلیون شغل جدید نیاز داریم» گفت: سیاستهای کلان و خرد اشتغال، سیاست اشتغالی از خانه تا کارخانه و ابلاغ سیاستهای آمایش اشتغال استانها، از جمله سیاستهای جدید دولت برای مهار بیکاری است. وی ایجاد اشتغال را یکی از جهتگیریهای مهم دردولت تدبیر خواند و گفت: یکی از مباحث مهمی که دولت دارد پیگیری میکند خروج غیرتورمی از رکود بوده و خوشبختانه آمادگی برای رشد فراهم است. تورم رو به کاهش بوده و این علامت مثبتی برای سرمایهگذاری است. ربیعی افزود: مطالعات نشان میدهد واحدهای غیررسمی اشتغال، سهم بالایی در ایجاد اشتغال دارند و در سیاستگذاریهای اشتغال این امر مهمی است که نمیتوان این واحدها را نادیده گرفت وضروری است که اشتغال در واحدهای کوچک و متوسط نیزمورد توجه قرار گیرد، چراکه بعضی فکر میکنند اشتغال در شرکتها و کارخانههایی با سرمایههای بزرگ صورت میگیرد. توجه به اشتغال از طریق بنگاههای کوچک و متوسط به این معنا نیست که از بنگاههای بزرگ نظیر پتروشیمی یا صنایع فولاد غافل شویم. متاسفانه دیپلمههای بیکار و طرحهای اشتغال ضربتی درخصوص مشاغل خرد، ابهامات زیادی را در حوزه اشتغال ایجاد کرده که باید تصحیح شود. ربیعی گفت: جمعیت کشور در فردایی نهچندان دور به ٨۵میلیون نفر افزایش مییابد و این بهمعنی نیاز ما برای ایجاد ٣٩میلیون فرصت شغلی است که با توجه به ۲۲میلیون فرصت شغلی حال حاضر جامعه، این فاصله باید با برنامهریزی ازهماکنون پرشود. برای جبران عقبماندگی سالهای اخیر باید به رشد اقتصادی ۷% برسیم، در صورتیکه این رشد محقق شود باید بتوانیم سالیانه ۸۰۰هزار شغل ایجاد کنیم. ربیعی با طرح این پرسش که آیا باید در انتظار رشد هفتدرصدی باشیم تا شاهد کاهش بیکاران باشیم؟ گفت: بعضی از کشورها مثل کره و چین در این شرایط تورمی از طریق بنگاههای کوچک ومتوسط توانستند معضل بیکاری خود را کاهش دهند. وی ادامه داد: ارزش اقتصادی کار در خانه باید اندازهگیری شود. کار در منازل باعث میشود که رشد اقتصادی ۷% سریعتر تحقق یابد. باید بر بنگاههای کوچک و متوسط و توسعه مشاغل خانگی تکیه کنیم و با ارزشگذاری و برنامهریزی، مشاغل کوچک و خرد را بهعنوان شغل حساب کنیم. باید ذهنیت خود را به شغل تغییر دهیم و بهدنبال این نباشیم که فقط در استخدام یک کارفرما دربیاییم. برخی از افراد با اینکه درآمد تقریبا خوبی هم دارند اما چون برای خود کار میکنند و در استخدام جایی نیستند درخصوص شغل خود اعلام میکنند که بیکارند.
صنعت هوانوردی کشور به ۳۰۰ هواپیما نیاز دارد
جهانگیری رئیس سازمان هواپیمایی کشوری با بیان آنکه صنعت هوانوردی از جمله صنایع خسارت دیده به واسطه تحریم است، گفت: همین امر سبب شده که ناوگان هوایی برای تامین نیاز داخل حداقل با ۵۰ درصد کمبود مواجه شود بطوریکه این بازار برای پاسخگویی به تقاضاهای موجود هم اکنون به ۳۰۰ فروند هواپیما نیاز دارد.
هم اکنون از ظرفیت ۸۵ میلیون نفری فرودگاهی تنها برای ۴۵ میلیون نفر و در برخی فرودگاهها حتی از پنج درصد ظرفیت ها آن استفاده می شود . وی همچنین خاطرنشان کرد: در حال حاضر به ازای هر فروند هواپیما ۱۵۰ نفر نیروی متخصص در صنعت مشغول فعالیت هستند که با اضافه شدن ۱۰۰ فروند هواپیما به ۱۵ هزار نیروی انسانی جدید در آینده نیاز داریم . او تصریح کرد: هم اکنون در مراکز جامع علمی کاربردی کشور حدود ۴۹۰۰ دانشجو مشغول تحصیل هستند که در سال ۱۵۰۰ تعدادی از آنها فارغ التحصیل میشوند، هرچند برای پاسخگویی به نیاز کشور در آینده نیاز به افزایش ظرفیت دانشجویی داریم . وی صنعت هواپیمایی را صنعتی پیچیده و دارای جایگاه خاص برشمرد و گفت: از آنجا که آموزش در این صنعت از نقش اساسی برخوردار است، سازمان هواپیمایی کشوری بر ارتقا کمی و کیفی آموزش، همگام با پیشرفت های صنعت تاکید ویژه دارد و نیروی انسانی باید متناسب با این پیشرفت ها از دانش روز صنعت برخوردار شود و با اشاره به اینکه این چرخه پاسخگویی به تقاضاها نیازمند افزایش ظرفیت و تربیت نیروی انسانی است، گفت: فارغ التحصیلان مراکز هوانوردی متفاوت از سایر مراکز دانشگاهی هستند چرا که برای جذب در بازار کار دیگر نیاز به گذراندن دوره های ۶ ماهه تخصصی ندارند و می توانند به صورت مستقیم در بازار جذب شوند، بنابراین ارتقا کیفی و کمی مراکز آموزشی صنعت هوانوردی ضروری و نیازمند حمایت ویژه دولت است.
ورود ۱۳۰ هزار تن پارچه قاچاق به کشور
“مروج حسینی رئیس هیات مدیره انجمن صنایع نساجی “از واردات ۲۲۰ هزار تن “پارچه ” و ۲۵ هزار تن نخ بیکیفیت هندی به جای “بدهیهای نفتی” خبر داد و گفت: از ۲۲۰ هزار تن پارچه وارد شده ۵۰ هزار تن توسط یک شرکت وابسته به نهاد نظامی که منظور سپاه پاسداران است و ۱۳۰هزار تن از طریق قاچاق وارد کشور شده است. او با اشاره به رکود در بازار “نساجی” گفت: انتظار میرفت که نیمه دوم سال همزمان با شروع فصل مدارس بازار کالاهای نساجی رونق گیرد اما با توجه به اینکه قدرت خرید مردم پایین آمده است این اتفاق نیفتاد. مروج حسینی عرضه زیاد محصولات به دلیل سرازیر شدن کالاهای وارداتی را از مهمترین عوامل وخامت اوضاع بازار نساجی دانست وتصریح کرد: هندیها بابت بدهیهای نفتی خود مقادیر زیادی نخ و پارچه را روانه ایران کرده اند که این امر لطمات فراوانی به تولید داخلی وارد کرده است . در حال حاضر برخی نهادهای دولتی و نظامی اقدام به واردات نخ و پارچه به جای بدهی نفتی هندوستان به ایران میکنند . وی در این خصوص توضیح داد: ۴۵ % مطالبه نفتی ایران ازهند به روپیه است ودولت بابت بازگشت پول نفت خوشحال است اما در واقع به تولید داخل ضربه وارد میکنند . وی ادامه داد: در حال حاضر ۲۲۰ هزار تن پارچه به اندازه ۸ ماه مصرف کل کشور و ۲۵ هزار تن نخ وارد شده است
اشاره: اگر قصد کنیم تا از میان جمله گی خواننده های دنیا و در تمامی ادوار تاریخ، تنها چند خواننده ی سیاسی – اجتماعی را برگزینیم؛ بی گمان یکی از آن چند، همین ” جان لنون ” انگلیسی ست؛ هم او که بیشتر از بیتلز و فراتر از ترانه های نام آشنایش، قهرمانی برای طبقه ی کارگر بود و از مصائب و دشواری های زندگی ایشان ترانه ساز می کرد. هیات تحریریه ی بخش فرهنگی خلیج فاس به بهانه ی همزمانی با تولد این هنرمند، درمطلبی نسبتا جامع، از زندگی و آثار و احوال او گفته و یادش را گرامی داشته؛ توضیح آخرین اینکه، مجله ی موسیقیایی ” چمتا ” که شنبه ی هر هفته به روی آنتن تلویزیون ایران فردا می رود، در قسمت های پیشینش برنامه ای را به جان لنون اختصاص داده بود؛ در انتهای این مطلب نشانی آن برنامه را هم برای علاقه مندان کنجکاوتر به آثار او از ی آورده ایم…
قهرمان آدم های اهل کار…
جان لنون
روزهای آغازین اکتبر مصادف است با تولد ” جان وینستون لنون” خواننده، شاعر و آهنگساز انگلیسی. هنرمندی که در عمر کوتاه چهل ساله اش مبدل به یکی از با نفوذ ترین و خلاق ترین چهره های موسیقی قرن بیستم شد.
جان لنون در سال ۱۹۴۰ در بندر کارگری لیورپول به دنیا آمد. او که در کودکی پدر و مادر خود را از دست داده بود، تحت سرپرستی خاله اش قرار گرفت اما نتوانست خود را با زندگی طبقه ی متوسط و محیط خشک آموزشی مدارس آن دوران وفق دهد. لنون همواره خود را از جمله افراد طبقه ی کارگر می دانست و از همین رو در دوران دبیرستان روزنامه ای را برای شرح وضعیت کارگران مدیریت می کرد و در دفاع از حقوق آنان مقاله می نوشت.
در اواسط دهه ی ۱۹۵۰ میلادی جان لنون با موسیقی راک اند رول – که آن روزها با سرعتی دیوانه وار آمریکا را تسخیر می کرد – آشنا شد. لنون این موسیقی را به مثابه ی چاره ای برای رهایی از مقررات پوسیده و سنتهای کهنه ی جامعه ی انگلستان می دانست، از همین رو خیلی زود و در سن شانزده سالگی نخستین گروه موسیقی اش را تشکیل داد.
در سال ۱۹۵۷ آشنایی لنون با موسیقی دان جوانی به نام “مک کارتنی” مقدمه ی تشکیل گروه افسانه ای آنان را فراهم آورد. گروهی که در سال ۱۹۶۲ متولد شد و “بیتلز” نام گرفت. این نام که با ایهامی دوگانه گاه به معنای سوسک ها و گاه یادآور لغت بازی با واژه ی “beat” به معنای “ضرب” در زبان انگلیسی ست، طی مدت دو سال در بخش وسیعی از دنیا مبدل به نامی آشنا شد. تا جایی که کمپانی های پخش و ضبط و شبکه های رادیو و تلویزیونی و بنگاه های برگذاری کنسرت، فرصت سر خاراندن و فکر کردن برای “بیتلز” باقی نمی گذاشتند.
گروه بیتلز در عمر هشت ساله اش ۱۲ آلبوم منتتشر کرد که اولین آنها با نام ” Please, Please ,me” در مارس ۱۹۶۳ وارد بازار شد و آهنگ اصلی اش در صدر فروش بریتانیا و آمریکا قرار گرفت. موسیقی این گروه در دوره های مختلف بسته به شرایط اجتماعی و سیاسی و هم چنین ویژگیهای شخصیتی اعضای گروه دستخوش تحولاتی ژرف بود. چنان که درسالهای پایانی حیات این گروه دیگر نه تنها خبری از اشعار سرخوشانه با مضامین عاشقانه نبود، بلکه ترانه ها مبدل به واژگانی برای اعتراض های سیاسی و انتقادهای اجتماعی گشته بودند. اما این واژگان لنون را اقناع نمی کرد، او این فریادها را از حد شعار فراتر نمی دانست و خود و گروهش را اسیر شهرت و امتیازاتی می دانست که جامعه ی سرمایه داری به آنها هدیه داده بود. او معتقد بود خواندن جمله ی ” It’s been a hard day’s night ” تنها به نمایش پایان دشوار یک روز کارگران می پردازد و هیچ نشانه ای از اعتراض و آرمان را هویدا نمی سازد. از همین رو روح جان لنون دچار تلاطم و ذهنش با آشفتگی دست به گریبان شد، او از سویی فریاد جهانی اعتراض و انقلابهای کمونیستی آن سالها را می شنید و از سویی موقعیت پر زرق و برقش او را وسوسه می کرد. این شکاف و اختلاف فکری از سال ۱۹۶۶ خود را نمایاند و فروپاشی بیتلز را رقم زد.
اما شاید جرقه ی این فروپاشی را بتوان به مصاحبه ی جنجال برانگیز لنون با روزنامه نگار انگلیسی ” مورین کلیو” مرتبط دانست، مصاحبه ای که به گفته ی خودش اتفاقی نبود و شروع تسویه حساب با افکار و توهمات گذشته اش به حساب مى آمد، او در این گفت و گو با صراحت لهجه و سادگی مخصوص به خودش گفت: ” مسیحیت کمرنگ و محو خواهد شد. نیازی به استدلال نیست. حق با من است و این به اثبات خواهد رسید. اینک ما بیشتر از عیسی مسیح طرفدار داریم.” این سخنان موجب برانگیخته شدن خشم مقامات واتیکان، تحریم محصولات بیتلها، لغو کنسرتهایشان و سوزاندهشدن صفحهها و عکسهایشان بهخصوص در ایالات متحده شد. تا جایی که شش ماه بعد از این مصاحبه، لنون و گروه “بیتلز” در سفر آمریکا، با حمله و فشار خصمانه شخصیت ها و محافل مرتجع روبرو شدند. با این حرف، جان لنون دشمنی ابدی بسیاری را به جان خرید به حدی که مقامات واتیکان در سال ۲۰۰۸ و پس از گذشت ۲۸ سال از مرگ لنون اعلام کردند او را بهخاطر سخنان نسنجیدهاش بخیدهاند.
اما همزمان با این حمله های سازمان یافته، افکار عمومی مترقی و پیشرو آن دوران به سمت لنون جلب شد. پیش از این، “بیتلز” آلبومی به نام Religion (دین) منتشر کرده بودند. قبلا جان حتی خود را “کمونیست مسیحی” معرفی کرده بود. اما بعدها به این جمع بندی رسید که این گرایش محصول دوران “فوق ستاره” شدن و اسطوره بیتلیسم بود. چنگ انداختن لنون به مذهب در حقیقت ابزاری بود برای ارضای روحی در برابر محدودیت ها و موانع پنهان و آشکاری که به او تحمیل می شد. جان لنون سال ها بعد، دین را “جنون قانونی” نام نهاد.
در همین اثنا دلدادگی لنون به “یوکو اونو”، هنرمند آوانگارد ژاپنی تبار نیز موجب تحول فکری عمیقی وی در زمینه های فکری و اجتماعی شد. بنا به گفته ی لنون این یوکو بود که افکار و ارزش های وی در مورد زنان را دگرگون کرد. جنبش رهائی زنان را به او شناساند و از شر دیدگاه های مردسالارانه و سنتی رهایش کرد. لنون در این رابطه گفت: “زنان خیلی مهم اند. ما نمی توانیم بدون مشارکت زنان و آزاد شدن آنها انقلابی داشته باشیم. برتری مردان به شیوه زیرکانه ای آموزش داده شده است. خیلی طول کشید که من متوجه شوم مرد بودن من چگونه میدان حرکت یوکو را محدود می کند. او زن سرخ و آزاده ای است که توانست به سرعت به من نشان دهد که کار من کجا غلط است. هر چند خودم تصور می کردم رفتار کاملا طبیعی دارم. به همین دلیل من همیشه علاقمندم بدانم رفتار کسانی که ادعای رادیکالیسم می کنند با زنان چگونه است. چگونه می توان از قدرت برای مردم دم زد بدون این که درکی از این داشته باشی که مردم شامل هر دو جنس است.”
آشنایی و ازدواج این دوهنرمند با یکدیگر ، دوره ی ” جان – یوکو” را برای جان لنون به ارمغان آورد، دوره ای که در آن لنون بیش از آنکه یک خواننده ی راک باشد یک لیدر سیاسی بود.
ازدواج جان و یوکو نیز ماجرای پر سروصدایی داشت. آنها برای ماه عسل به هتل “الیزابت مونترال” رفتند و به نشانه اعتراض به جنگ در سراسر دنیا، یک هفته اعتصاب کردند و از اتاق خارج نشدند. آنها تابلوی بزرگی با عنوان “Bed Peace” را بالای سر خود نصب کرده بودند و در این مدت خبرنگاران زیادی عکسها و گزارشهای مفصلی از اعتراضات این دو در ماه عسل منتشر کردند. جان برگههایی به دیوار آویخته بود که از صلح میگفت و علیه نیکسون و همکارانش خطابهسرایی میکرد.
در همین زمان لنون در مصاحبه ای در پاسخ به این پرسش که اگر ناگهان بمیری، دوست داری از تو چگونه یاد شود، گفت: “به عنوان یک صلحدوست بزرگ. ما امیدواریم به صلح دست پیدا کنیم. این هدف ماست، و دستاورد بزرگی هم هست. ما همه تلاشمان را برای دستیابی به صلح میکنیم. به طور نمادین، به جای شکستن شیشه مغازهها برای صلح، مثلا میگذاریم موهایمان بلند شود. حتی اگر کارگری موهایش را نزند، به نحوی برای صلح مبارزه کرده است. برای همین میگوییم برای صلح موهایت را بلند کن، یا برای صلح از رختخواب بیرون نیا. میدانید، کارهایی از این قبیل که چیزی را هم خراب نمیکند.”
اینچنین بود که فعالیت رادیکال سیاسی و ضد جنگ آنها، شهرت مضاعفی را برای این زوج در پی داشت و جان لنون سردمدار هنرمندان در راه بیداری مردم، مبارزه علیه جنگ ویتنام و گسترش صلح در دنیا شد.
انتشار آلبوم مشترک لنون – اونو در سال ۱۹۷۰ به منزله ی مرگ “بیتلز” و تولد دوباره لنون بود. چرا که یک سال بعد، مشهورترین اثر جان لنون یعنی ترانه “تصور کن” در آلبومی به همین نام منتشر شد و جایگاه جدید و متفاوتی را برای جان لنون در سطحی گسترده به ثبت راسند. در همین دوره، لنون در افشای کشتار چهل و سه زندانی به دست گارد ملی آمریکا در جریان شورش زندان “آتتیکا” در نیویورک ترانه ای سرود و در مخالفت با جنگ های تجاوزکارانه امپریالیستی، ترانه “به صلح فرصتی بدهید” Give peace a chance را سرود که تا امروز هم در تظاهرات های ضد جنگ به گوش می رسد. جان لنون تفکراتش در مورد چهره های مشهور و قهرمانان دروغین که حاصل تجربه محبوبیت و شهرت “بیتلز” بود را در ترانه “قهرمان طبقه کارگر” Working class hero اعلام کرد. و بالاخره، جان لنون ترانه “زن برده ترین برده هاست” را خلق کرد که نقد صریح و موثری است از نقش فرودست زن در جامعه طبقاتی و فرهنگ و تفکر و عملکرد مردسالارانه. خودش می گفت که این آثار را در مقابل هنر تخدیر کننده ای که بورژوازی تبلیغ می کند ساخته است و به دنبال سرودن ترانه هایی است که مردم در جریان مبارزات خود آنها را بخوانند. در سال های ۱۹۷۰، لنون هر چه بیشتر در موسیقی راک کنکاش می کرد، به ریشه های قدرتمند موسیقی سلتیک و موسیقی عمیق و تکان دهنده سیاهان بیشتر نزدیک می شد.
سرانجام روز هشتم دسامبر سال ۱۹۸۰ روزى بود که نه تنها طرفداران این گروه اسطورهاى، که همه دوستداران عالم موسیقى در بهت فرو رفتند، روزی که جان لنون در حالیکه همراه با یوکو به منزل خود باز می گشت به ضرب گلوله یکى از طرفدارانش که جنونآمیز به وی عشق می ورزید، به قتل رسید.
چهار ترانه جان لنون که منتقدان فرهنگ پاپ آن را بزرگترین تبلیغ برای صلح در سراسر جهان توصیف میکنند، از این قرارند: “عشق همه چیزی است که به آن نیاز داریم” Love is All You Need، “کریسمس مبارک، اگر بخواهی جنگ تمام شده”، Imagine یا “تصور کن” و “به صلح یک شانس دیگر بدهیم” Give Peace A Chance.
در بخشی از ترانه “تصور کن” که امروزه به نوعی به امضای جان لنون بدل شده است چنین آمده است
“تصور کن بهشتی وجود ندارد،
سخت نیست اگر تصورش را بکنی.
تصور کن جهنمی زیر پای ما نیست
و بالای سرمان هم فقط آسمان است.
تصور کن همه انسانها فقط برای امروز زندگی میکنند…”
از سال ۱۹۸۲ بدین سو هفته ی پایانی سپتامبر در امریکا هفته “کتابهای ممنوع شده” نامگذاری شده است.
انجمن کتابخانههای امریکا همهساله کتابهایی که ازلحاظ اخلاقی، مذهبی و سنی مشکل داشته و والدین زیادی از آن کتابها شکایت داشته باشند را در لیست کتابهای ممنوع قرار داده و در همان هفته ۱۰ کتاب با بیشترین شکایت را لیست کرده و منتشر میکند.
در طول هفته کتابهای ممنوعه اختلافسلیقه بین والدین، نویسندگان و ناشران به اوج میرسد که بازتاب آن را در رسانههای مربوط به کتاب قابل رصد یابی است.
برخی از والدین عقیدهای به این نوع سانسور ندارند و برخی به شکل جدی خواستار برداشته شدن کتابهای ممنوعه از کتابخانهها، مدارس و کتابخانه منازل هستند .
به همین بهانه، روزنامهی هافینگتن پست مطلبی منتشر کرده با عنوان ” دوازده کتاب ممنوعی که هر زنی باید بخواند”، با هم نگاهی گذرا می کنیم به عناوین و محتوای این کتابها .
۱- دلبند اثر تونی موریسون
این رمان که در ژانویهی ۱۹۸۷ منتشر شد، هر چند با استقبال منتقدان مواجه شد و توانست جایزهی پولیتزر را از آن خود کند؛ اما به دلیل محتوای جنسی و خشونتهای تکان دهندهی آن در فهرست کتابهای ممنوع قرار گرفت.
این کتاب با نثری تکان دهنده و تاثیر گذار، از دوران برده داری آمریکا قصه ساز می کند، قصه ای دردناک از زبان یک بردهی زن سیاه پوست به نام “ست” که فرزند دخترش را می کشد تا او را از رنج بردگی برهاند.
۲- قصهٔ کُلفَت اثر مارگرت اتوود
این کتاب داستانی در سال ۱۹۸۵ منتشر شد، نمونه از یک اثر پادآرمانی ست، سرزمین خیالی توصیف شده در این داستان پس از یک انقلاب به وجود آمده و قوانین آن بر اساس متن انجیل و قواعد مذهبی وضع شده اند. یکی از ویژگیهای این حکومت تبعیض جنسی شدید در مورد زنان است. به شکلی که در این نظام توتالیتر زنان به طبقات اجتماعی مختلفی تقسیم می شوند، در این میان ” کلفتها” طبقه ای هستند که وظیفه شان زادن و خدمت کردن به زنان طبقه ی بالاتر است. این زنان بی نام اند و با نام مالکان وقتشان خوانده می شوند، داستان از زبان یکی از زنان این طبقه روایت می شود. خواندن این کتاب به دلیل ” زبان بی پرده و محتوای ضد مذهبی” در برخی ایالات آمریکا ممنوع اعلام شده است.
۳- رنگ بنفش نوشتهی آلیس واکر
این کتاب در سال ۱۹۸۲ منتشر شده و برنده ی جایزه ی پولیتز همین سال هم شده است. این کتاب ماجرای دختری سیاهپوست در دهه ی ۱۹۳۰ است که زندگی سختی را به عنوان یک زن و یک شهروند درجه دوم میگذراند.
سکسیم و نژاد پرستی مضامین اصلی این کتاب هستند و شرح صحنه های خشن بهانه ای شده اند برای سانسور و ممنوع شدن این کتاب.
۴- استخوانهای دوست داشتنی نوشته ی آلیس سبالد
این کتاب در سال ۲۰۰۲ منتشر شد و به شدت مورد استقبال مخاطبان و منتقدان قرار گرفت و به بیش از ۳۰ زبان از جمله زبان فارسی ترجمه شد. قهرمان داستان دختری ۱۴ ساله بهنام سوزی سالمون است که شخصی به نام جرج هاروی به او تجاوز می کند و پس از آن او را به قتل می رساند، داستان از زبان سوزی و از دنیای ماورا روایت می شود، او با زبانی کودکانه و جذاب رویدادهای پیش و پس از مرگش را توصیف می کند، ماجراهایی که در طی سالهای پس از مرگ او برای والدین، دوستان، پلیس و حتی قاتلش رخ میدهد، این کتاب به علت “فحوای ترسناک” آن ممنوع اعلام شده است.
۵- فاسق خانم چترلی نوشته ی دی. اچ. لارنس
این رمان که چاپ اول آن به سال ۱۹۲۸ باز می گردد، از همان ابتدا به طور مخفیانه و زیرزمینی به چاپ رسید. عاشق لیدی چترلی یک اثر کلاسیک انقلابی است و در حقیقت سلطه نابرابر طبقه بالادست بر طبقه کارگر را به چالش می کشد، این کتاب اما خیلی زود به دلیل محتوای داستان – که بیان روابط جسمی میان مردی از طبقه کارگر و زنی متاهل از طبقات بالا و مرفه است- توصیف صریح و بیپردهٔ صحنههای جنسی و از استفاده از واژگان قبیح و مبتذل به شهرتی جنجال برانگیز رسید، تا جایی که حتی انتشار آن تا سال ۱۹۶۰ در آمریکا ممنوع بود.
۶- بدن ما، خود ما – به کوشش موسسه ی بهداشت زنان بوستون
این کتاب که در سال ۱۹۷۱ و توسط خود زنان برای زنان نوشته شده، هدفش آشنایی زنان با مقدمات مسائل فیزیکی زنان است، این کتاب مسائلی چون سلامت و جنسیت زنان را با مواردی نظیر پیشگیری از بارداری، جنسیت شناسی، رضایت جنسی، یائسگی و زایمان پوشش می دهد. این کتاب به دلیل آنچه برخی آن را محتوای پرنوگرافیک و تبلیغ همجنس گرایی خوانده اند، در لیست کتابهای ممنوع قرار گرفته است.
۷- چشمهای آنها خدا را نظاره می کرد اثر زورا هرستون
این کتاب شرح قصه گویی یک زن سیاه پوست آفریقایی آمریکایی برای دوست صمیمی اش است که در خلال آن داستان زندگی پرآشوب و سراسر رنجش را برای او شرح می دهد، این کتاب در سال ۱۹۳۷ منتشر شده و از آن روز به دلیل محتوای جنسی اش جنجال برانگیز بوده است.
۸- بیداری اثر کیت شوپن
کاراکتر اصلی رمان بیداری در جستو جوی هویت و نقشی برای خود است، نقشی فرای آنچه جامعه برایش در نظر گرفته است، والاتر از یک مادر یا همسر. این کتاب در سال ۱۸۹۹ منتشر شده و از همان آغاز به دلیل خط داستانی غیر اخلاقی و محتوای جنسی اش مورد بحث بوده است، تا جایی که برخی آن را کتابی مسموم خوانده اند.
۹- مدار رأسالسرطان نوشته ی هنری میلر
این کتاب نخستین و مشهورترین کتاب هنری میلر نویسنده بزرگ و معاصر آمریکایی است که به سال ۱۹۳۴ در پاریس انتشار یافت و بلافاصله در تمام کشورهای انگلیسی زبان توقیف و فروش آن منع شد.دولت انگلیس از ورود هنری میلر که در آن زمان قصد عزیمت به انگلستان را داشت جلوگیری نمود و او را با نخستین کشتی به فرانسه بازگردانید. توقیف این کتاب تا سال ۱۹۶۱ ادامه داشت . میلر در این کتاب ماجرای زندگی خود را در سالهای ابتدای دهه ۳۰ قرن گذشته و تلاشش برای نویسنده شدن شرح میدهد. او در این کتاب داستان و اتوبیوگرافی را به هم آمیخته است. برخی از فصلهای این کتاب حکایت زندگی خود نویسنده وشرح ماجراجوییهای جنسی اوست، برخی دیگر ماجرایی از دوستان واقعی، همکاران و محل کارش است و بخشهایی از آن هم روایتی داستان گونه و خیالی دارد.
۱۰- حرف بزن نوشته ی لاری اندرسون
این رمان جنجالی شرح پیامدهای تجاوز به یک دختر نوجوان است، این کتاب در سال ۱۹۹۹ منتشر شد و باوجود آنکه پرفروش ترین کتاب نیویورک تایمز شد، اما به دلیل آنچه خشونت کلامی و تبلیغ سکس پیش از ازدواج خوانده شد، در فهرست کتابهای ممنوع قرار گرفت.
۱۱- نمی فهمم چرا پرنده ی قفسی می خواند؟ نوشته ی مایا آنجلو
زنی به نام آنجلو شرح مفصلی از زندگی کودکی و جوانی اش – که شامل تجاوز به او در سنین خردسالی ست- به دست می دهد. کتاب در سال ۱۹۶۹ منتشر شد و به دلیل محتوای کفر آمیز و تبلیغ رفتارهای تهاجمی ممنوع شناخته شد.
۱۲- کنج عزلت اثر رادکلیف هال
این رمان توسط دولت بریتانیا درسال ۱۹۲۸ به دلیل محتوایش که به همجنسگرایی زنانه میپرداخت، توقیف شد. داستان این رمان به زندگی زنی انگلیسی به نام استیون ماری اولیویا گرترود گوردون، که از طبقه مرفه جامعه آن زمان بود، میپردازد. در این رمان نشانههای همجنسگرایی شخصیت اول داستان از سالهای آغازین زندگی او نمود پیدا میکند. آنجا که ماری استیون عاشق شخصیت زنانه ماری لویلین، راننده آمبولانس زنان در خلال جنگ جهانی اول میشود. این عشق دیری نمیپاید زیرا که طرد شدن از سوی جامعه استیون ماری را به کنج عزلت برد و این نکتهای است که هال از آن بعنوان نقطه ضعف این عشق نام میبرد. این رمان همجنسگرایی را امری طبیعی جلوه داده و آن را هدیه خداوند مینامد و در پیامی آشکار خواهان به رسمیت شناختن حق حیات وباقی حقوق اجتماعی همجنسگرایان است.
سردبیر روزنامه ساندی اکسپرس در پی انتشار این رمان شدیداً به رادکلیف هال تاخت واو را مورد بیرحمانهترین انتقادات قرار داد. او در نقد رمان کنج عزلت نوشت: ترجیح میدهم شیشهای از اسید هیدروژن سیانید به هر دختر و پسری بدهم تا با نوشیدن آن به زندگیش خاتمه دهد قبل از آنکه این داستان منتشر شود.
در آمریکا نیز این رمان باعث ایجاد دعواهای حقوقی زیادی در ایالت نیویورک و در دادگاه گمرک آمریکا در نیویورک شد. پس از انتشار دعواهای قانونی مرتبط با انتشار این رمان، زنان همجنسگرا بیش از پیش در فرهنگ بریتانیا وآمریکا نمودار شدند. این رمان طی دههها مشهورترین داستان با موضوع همجنسگرایی زنانه در ادبیات انگلیسی بود. دختران همجنسگرا در این سالها این کتاب را یگانه منبع افزایش داناییهای خود درباره همجنسگرایی میدانستند.
اشاره:
هر ساله و در همین روزها، حرف جنگ و ذکر شومی هایش نزد ایرانی ها بیشتر از قبل می شود، چه این روزها همزمان است با آغاز جنگی که از جانب حکومت مذهبی با عنوان ” دفاع مقدس ” به مردم معرفی می شود … این جنگ خواهی نخواهی در ادبیات معاصر ما هم نمودی علنی داشته و آثار به نسبت زیادی هم در این باب قلمی شده اند. از آثار ادبی و گزارش های صادقانه تا نوشته های تبلیغاتی فراوانی که با پولهای کلان حکومت ممکن می شدند. باب همین مسائل پای صحبت قاضی ربیحاوی نشستم، هم او که جنگ را در زندگی و داستان تجربه کرده؛ به عین دیده و با جان لمس کرده. حرف هایمان هم اندکی به درازا کشید اما حیفم آمد که آنها را مطابق رسم روزنامه های ایترنتی کوتاه کنم، چه همه گی این سطور به گونه ای سند و مدرک اند و یادداشت هایی برای تاریخ؛ حرف هایی که برای بچه های نسل او خاطره اند و برای جوان ترها تاریخ؛ شما هم با اندکی حوصله ی مضاعف حرف های او را از پی بگیرید که جملگی شان قصه ی تلخ دیروزهای همین مرز و بوم اند… دیروزهایی که تاثیری شگرف در امروز ما داشته اند… با هم بخوانیم…
همانطور که میدانی کمتر از دو سال از برقراری رژیم جدید ایران می گذشت که در شروع پاییز سال ۱۳۵۹ ارتش عراق ناگهان بدون اطلاع قبلی از تمام جهات مرزهای ایران در پناه آتش شلیکهای کور همه جانبه از زمین و هوا به قصد اشغال کشور وارد ایران شد. اگرچه ارتش عراق توانست در شروع چندتا شهر مرزی را اشغال بکند اما رژیم ایران هم خیلی زود توانست رشته اوضاع را به دست بگیرد و از امکان اشغال بیشتر جلوگیری بکند. تفاوت اساسی بین دو ارتش عراق و ایران به زودی آشکار شد. ارتش عراق ارتشی زخم خورده و ناراضی از دیکتاتوری بود، آن نارضایتی تا مغز استخوان تک تک افراد آن ارتش فرو رفته بود بطوریکه هرکس به دنبال راه گریز از آن ارتش می گشت، حالا بخت برگشته ناچار به ایستادگی در مقابل ارتشی مملو از جوانان داوطلب ایرانی بود که با جان و دل به جبهه آمده و از مرگ هراسی نداشتند بلکه آن را مقدس هم می پنداشتند و وصال مرگ بهترین پاداش در آن نبرد بود، خب طبیعی بود که ارتش عراق و رهبری افسار گسیخته اش خیلی زود فهمیدند توان ادامه و مقابله در آن نبرد را ندارند و آن پس شروع کردند به درخواست صلح اما رژیم تازه ایران مثل هر موجود هوشیار دیگری کوشید که این ضعف ناگهان وارد شده بر کشور را به قوتی برای استحکام پایه های نظام تبدیل کند و سرانجام با کش دادن جنگ به مدت هشت سال هم به مقصود خود رسید.
خب این مقدمه را گفتم که بگویم مملکت ما در همین دو دهه ی گذشته به مدت هشت سال درگیر با یکی از طولانی ترین جنگهای معاصر جهان بود و مثل هر جنگ دیگری روزنامه ها و رسانه ها مرتب از آن خبر داشتند، اصلا اخبار جنگ در این مدت صدر اخبار دیگر داخلی و خارجی شده بود، اما باز هم مثل اتفاقاتی که در بیشتر جنگها می افتد، در اینجا هم همه تمرکز خبر رسانی ها بر روی اوضاع جبهه های نبرد و فتوحات مردان در جبهه ها بود و یا اینکه چگونه ارتش ما توانسته آنهمه خسارت، ویرانی و کشته برای دشمن به بار آورد.
منظور اینکه در روزنامه ها و تلویزیون خبری از مردم معمولی و از زندگی واقعی مردم منطقه منتشر نمی شد. صفحات روزنامه ها در اشغال چاپ عکسهای جوانان سرباز و داوطلب در جبهه ها بود و تصویرهایی از فتح تپه های فتح که همه نامهای مقدسات را به خود می گرفتند اما تصویری از مردم لت و پار شده یا آواره شده ی پشت تپه ها نبود، فقط گاهی عکسهایی بود پراکنده از عکاسان جوان و فهمیده دوران که تعدادشان زیاد نبود، گاهی عکسهای آنان بود مثل عکسهای کاوه گلستان و رضا دقتی که به تصویر واقعی مردم اختصاص می یافت و طبعا همه تلخ بود و پُردرد، چرا که عین حقیقت بود، به همان تلخی، اما خب اینها هم محدود بود چون در روزنامه ها سانسور و محدودیت داشت قدرت بیشتری می گرفت و از انتشار اینگونه عکسها جلوگیری می شد بنابراین ما بیشتر این عکسهای عکاسان ایرانی را بایستی در مطبوعات خارجی جستجو می کردیم چون تلویزیون ایران که تا خرخره زیر سانسورشیپ بود و مطبوعات هم که جرات انتشار اینگونه عکسها را نداشتند و فقط مطبوعات غربی یعنی اروپایی امریکایی عکسهایی از مردم ستم دیده ایرانی در واقعه جنگ را می توانستند منتشر بکنند.
در همان شروع جنگ بود که یک شیوه دیگر برای انتشار اخبار درباره مردمی که جنگ ناخواسته بر آنان تحمیل شده بود و ندانسته داشتند زنده زنده در آتش جنگ می سوختند نیز خلق شد، انتشار قصه های واقعی درباره سرنوشت روز به روز آن مردم.
رزمنده ایرانی در ورودی شهر خرمشهر – جنگ ایران و عراق
به یاد می آورم در نوجوانی قصه ای از ویلیام فالکنر خوانده بودم به نام دو برادر که مرا تحت تاثیر قرار داده در خاطرم مانده بود. جالب ترین موضوع برای من این بود که نویسنده یک شخصیت ساخته خیال خودش را در یک موقعیت واقعی یعنی در موقیت یک جنگ واقعی قرار داده و سفر او را به زبان ساده ی یک پسربچه روستایی شرح داده بود. نفس گرم این قصه بطور ناخودآگاه در جایی از سینه من می تپید تا اینکه بالاخره روزی فرارسید که این نفس از سینه به کاعذ دمیده شد، تقریبا هفته ها از شروع جنگ گذشته بود و من هنوز در آبادان بودم و آبادان هم در محاصره ارتش عراق بود یعنی هرگونه عبور و مرور از راه های زمینی دست و پنجه نرم کردن با خطر مرگ بود. این بود که ما هم به ناچار مدتی در شهر پُر از خطر ماندیم. خب روزها کاری نداشتم انجام بدهم درضمن اینکه قرار ماندن در یکجا هم نبود و خلاصه همه ش در گردش شهر و اطراف آن بودیم به قصد کمک به مردمی که نیاز به کمک داشتند و هر دم چهره ای تازه می دیدیم با قصه ای تازه از واقعیت آن آدمی. تجربه عجیبی بود. و در همان روزها بود که فکر نوشتن یک قصه به ذهنم آمد. در آنسال من بعنوان یک نویسنده با انتشار دو کتاب قصه برای نوجوانان شهرتی برای خود دست و پا کرده بودم و خلاصه می دانستم که ناشر پیدا کردن برایم آسان است، همانطور که گفتم حال و هوای قصه فالکنر هنوز در وجودم بود فقط باید آن را منطبق بر حال و هوای خودمان می کردم که آنهم بدون هیچ سختی در مُشتم بود چون قرار بود از سرزمینی بنویسم که در آن زاده شده بودم و نوزده سال از بیست و سه سال عمرم را در آنجا زیسته بودم بخصوص روزهای چنین سختش را هم داشتم می دیدم بنابراین از عهده این هم برمی آمدم و خلاصه تنها حاجت فرار از آن محاصره بود.
کلاه خود یکی از شهدای جنگ ایران و عراق
به تهران که رسیدم اول نشستم قصه را نوشتم شد یک کتاب در چهل صفحه بنام – وقتی دود جنگ در آسمان دهکده دیده شد – و کتاب منتشر شد وقتی فقط چند ماه از آغاز جنگ گذشته بود. در آن دوره ممیزی بر کتاب هنوز رایج نشده بود، وزارت ارشاد هنوز آنقدر با روزنامه ها و مجله های جور به جور سر وکار داشت که هنوز سر و کارش با کتاب درنیامیخته بود. از آنجا که شخصیت اصلی و راوی قصه یک نوجوان است این کتاب به عنوان کتابی برای نوجوانان به بازار آمد و مورد توجه مردم و شورای کتاب نوجوانان که سازمانی مستقل بود و توسط افراد فرهیخته اداره می شد، قرار گرفت و ضمن معرفی به عنوان نخستین کتاب قصه ی منتشر شده درباره جنگ ایران و عراق، چندبار دیگر منتشر شد و جایزه ای هم از آن سازمان نصیب من کرد در سال ۱۳۵۹ قصه کتاب که از زبان یک پسربچه روستایی اهل جنوب ایران نقل می شود درباره سرنوشت مردم یک دهکده در جنگ است. مردمی که تا پیش از آن در صلح زندگی می کرده اند و هیچ درکی از جنگ ندارند.
اما راستش خود من هنوز تردید داشتم که آیا آن کار خوبی بوده یا خیر تا اینکه از ابراهیم گلستان یک یادداشت به من رسید درباره همان کتاب، چون یک کپی برایش فرستاده بودم، حرفهای او که کتابم را بسیار پسندیده بود حسابی مرا دلگرم کرد. بعد شروع کردم به نوشتن یک مجموعه قصه کوتاه درباره جنگ، پنج داستان کوتاه در یک مجموعه بنام – خاطرات یک سرباز – که توسط نشر ققنوس منتشر شد احتمالا در سال ۱۳۶۰ در این کتاب زاویه دید من به جانب دیگری از جنگ بود، قصه هایی از جبهه ها، از همان مکانی که مورد توجه رسانه ها بود اما حالا آنطور که من داشتم به تصویرش می کشیدم، همانگونه که خود می دیدمش و نیز مردم اطرافم آن را می دیدند، زشت و ترسناک همراه با فریبی که زیر ظاهری مقدس نما پنهان بود. رسانه ها نمی توانستند انگیزه های متفاوت و گاهی حقیر حضور آن مردان در آنجا را نشان بدهند، نمی توانستند ترس پنهانی را که بر آن مردان حاکم بود به تصویر درآورند، و نیز در رسانه ها نشان نمی دادند که وقتی مردان ارتشی به مناطق و روستاهای آبادی نشین می روند و در آنجا ماندگار می شوند چه گندی بالا می آورند و البته که بوی این گند در همه ی جنگها به مشام می رسد، آزار و اذیت مردم آبادی حالا شده از سرگرمی های سربازان در زمان جنگ. و ترس از مرگ، بر خلاف تبلیغاتی که می شد، چون پروانه های سیاه سرگردان گرد سر سربازان می گردید. باری اینها را من سعی کردم در کتاب خاطرات یک سرباز بیاورم که آنهم اولین مجموعه قصه منتشر شده کوتاه ایرانی درباره جنگ ایران و عراق است.
امروز محققان و پژوهشگران ادبی ایرانی برای قصه های منتشر شده درباره جنگ اصطلاح ادبیات جنگ را خلق کرده اند و در این اصطلاح باز اصطلاحات دیگری هست با عنوان ادبیات ضد جنگ و ادبیات دفاع مقدس، یعنی ادبیات موافق با جنگ، که خب من واقعا دلیل این دسته بندی ها را نمی فهمم چون قصه قصه است، بعضی ها در قصه شان ممکن است جنگ را تقبیح بکنند و بعضی ها آن را عزیز و محترم بدارند، با اینحال من عمق یا انگیزه ی این دسته بندی ها را درک می کنم، در واقع باید گفته می شد ادبیات حکومتی درباره جنگ و ادبیات آزاد درباره جنگ. چون تا آنجا که من به یاد می آورم حکومت پول خرج می کرد برای خلق رمان و مجموعه داستانهایی که تصاویر زیبا، مقدس و دروغین از جنگ ترسیم می کردند، نهایت با این هدف که گفته شود جنگ چیز خوبی است و به قول امام نعمتی ارزشمند برای آن ملت یا همین اُمت.
در اینگونه قصه ها خواننده با اشخاص واقعی مواجه نیست بلکه با یک مُشت قهرمان به همان معنای قهرمان در رمانهای قدیمی که غیر واقعی بودند و همه نیک بودند و شر نداشتند مواجه هست، خب اینطور نبود که نویسنده ای در خانه اش بنشیند و بخاطر عقیده اش به تقدس جنگ از این قصه ها بنویسد، نه، آنها که از اینگونه قصه ها می نوشتند در استخدام بودند که اینها را بنویسند و یا آنکه آنها می دانستند بعد از تمام شدن کتاب، پول خوبی به جیب خواهند زد، بنابراین این اطلاعات دقیقی نیست که بگوییم یک عده نویسنده واقعا از صمیم قلب عقیده داشتند که ادبیات باید از دفاع مقدس بنویسد و وظیفه خود می دانستند که اینکار را بکنند و حتی اگر کسی بخاطر آن کتابها پولی به آنان نمی داد باز آنها همان چیزها را می نوشتند، اگر واقعا اینطور بود ما از آنهمه انبوه رمانهایی که در تأیید و تقدیس جنگ نوشته شد حالا حداقل چندتا کار با ارزش داشتیم.
رمان خوب نوشتن ربطی به این ندارد که نویسنده مذهبی باشد یا غیر مذهبی. می توان مذهبی دوآتشه بود و رمان خوب نوشت و می شود هم که سوسیالیست سرخ داغ و یا بی مرام و بی مذهب بود و رمان بد نوشت. مطمئنن اگر چیز جالبی دراین زمینه انتشار یافته بود خارج از تفکر مذهبی یا غیر مذهبی بودن کار، آن کار خودش را بالاخره نشان می داد. در آنسالها آن ملت چنان تشنه رمانی مرتب و منظم درباره جنگ بود که از ناچاری خیال کرد کتاب زمین سوخته احمد محمود هم یک رمان است و آن را در قفسه رمانهای جنگی جا داد و جالب اینکه در صف رمانهای ضد جنگ، درحالیکه آن کتاب یک گزارش صرف شخصی عاطفی بود که یک مرد پیر درباره زادگاه خود در آن موقعیت نوشته بود بدون اینکه درآن حرف جدی برای گفتن داشته باشد، مهمترین حرف کتاب اینست که برادر واقعی نویسنده ـ راوی بطور تصادفی در بمباران شهری کشته می شود و نویسنده می کوشد با این واقعیت روضه ای پُر سوز و گداز برای خواننده بسازد و ما هم که روضه دوست ترین ملت جهان هستیم، و جالب اینکه در جای جایی از کتاب نویسنده مجذوب جوانانی می شود که داوطلبانه مثلا درحال مقابله با دشمن سفاک هستند. خب البته از نویسنده ای چون احمد محمود که همیشه در کتابهایش می کوشید هم جانب خواننده ی ساده پسند همطراز خودش را نگه دارد و هم هوای روشنفکران و کتابخوانان هوادار حزب مورد علاقه اش را داشته باشد بیش از آنهم انتظار نمی شد داشت اگرچه او کارهای خوبی هم خلق کرده، داستانهای کوتاه زیبای به یاد ماندنی در سبک و سیاق قصه های کوتاه همینگوی، اما خب در مورد نوشتن کتاب زمین سوخته می توانم بگویم که او قربانی محبوبیت و شهرت خود شد با این انتشار این کتاب، البته او انسان ساده ای بود و ذهن پیچیده ای برای تفکیک بعضی از اوضاع را نداشت و در واقع کسانی بودند در اطراف او که به غلط تشویقش می کردند.
باری کتابهای دیگری هم درباره جنگ منتشر شد به قلم بعضی نویسندگان جنوبی، کتابهای لاغری که در مدت زمان کوتاه نوشته شده بودند، اما موضوع این بود که اینها به جنگ از زاویه نگاه سیاستی که به آن(مستقیم و یا غیرمستقیم)وابسته بودند نگاه می کردند و بهانه شان هم بود که بهرحال دشمن به خاک ما حمله کرده و باید ترسیم کرد که ما ایرانیان بخصوص جنوبیهای غیرتی درحال دفاع از خاک پاک خود هستیم و البته حضور نوجوانانی که خود خیال می کردند با جان و دل و تنها برای حفظ خاک و حفظ ناموس وطن به خط مقدم آمده اند درحالیکه نمی دانستند آنهمه تبلیغات چه به سر آنان آورده است وقتی که تکه های ناموس مملکت همچنان پرپر کنان می رفت یا رفته بود.
چند ماه بعد از شروع جنگ بود که کانون نویسندگان ایران تصمیم به انتشار یک ویژه نامه جنگ گرفت. این ویژه نامه چاپ و منتشر شد در اواخر سال ۵۹ و کپی های آن هنوز موجود هستند، در آن کتاب فقط یک داستان کوتاه هست که از زاویه انتقادی به جنگ نگاه کرده، داستانی که من نوشته بودم بنام توی دشت بین راه، موضوع داستان این بود که مردم دارند در بیابان از آتش جنگ می گریزند و در سر دختربچه فقط یک پرسش در گردش است اینکه آنها جزو نیروهای اینطرف جنگ هستند و یا جزو نیروهای آنطرف جنگ. می دانی هنوز اوضاع برای برخی از نویسندگان به قول امروزی ها شفاف نشده بود که باید از این جنگ استقبال بکنند یا آن را تقبیح کنند چون بیشتر نویسندگان دوران بطور دور و نزدیک و یا بطور مساقیم و غیرمستقیم هوادار احزاب و سازمانهای جور به جور بودند و رهبری اغلب آنها هنوز مانده بودند که چه بکنند و به طبع نویسندگانی که از آنها حمایت می کردند اما من خیالم راحت بود چون فقط از نظرات و ایده های خودم حمایت می کردم و خطی و خالی از تفکر دیگران نداشتم.
خب اما هنوز یک عده هستند با اینکه وابسطه به حکومت نیستند اما هنوز همان تئوری حاکمیت را دنبال می کنند یعنی گفته می شود که دو جور نویسنده ی ایرانی درباره جنگ ادبیات خلق کردند، نویسندگانی که جنگ را یک فاجعه ی ضد بشری ضد ایرانی می دانستند و در ادامه ی هرروز آن ضایعه ای علیه مردم و علیه کشور مشاهده می کردند و دسته دوم نویسندگانی بودند که جنگ را نعمتی می دیدند هدیه شده از جانب خداوند به مردم ایران در این موقعیت حساس تاریخی که هر اتفاقی درآن مقدس است و در زیر این باران مقدس نباید حرفی زد از ویرانی ها و از جان های بی پناه سرگردان که غیر از تحمل مصیبت چیزی نصیبشان نبود. بی پروا به تو بگویم اصطلاحِ ادبیات ژانر دفاع مقدس مسخره ترین عبارتی ست که تا به حال شنیده ام. البته که این اصطلاح از اتاق مشاوران فرهنگی حکومت بیرون آمده (چون برای سینمای جنگی هم این عبارت به کار برده می شود) اما توسط منقدان و پژوهشگران غیر مذهبی هم قاپیده شد و همینطور آن را بکار بردند تا اینکه بعضی از جوانان تازه از راه رسیده ی بی خبر پنداشتند که این عبارت راستی راستی از قبل در عالم هنر جهان موجود بوده. درآن زمان یک عده که تعدادشان هم کم نبود به عنوان نویسندگان دفاع مقدس توی راهروهای ساختمانهای حوزه و سوره تبلیغات اسلامی به دنبال سوژه برای قصه تازه شان می پلیکیدند، معمولا نویسنده با استعداد در میان آنها کم بود اما آدمهای پُرکاری بودند، بعضی از آنها طرح و ساخت و پرداخت قصه های ما را برمی داشتند و این بار آن را طبق خواسته خودشان می نوشتند یعنی مسیر قصه را طوری عوض می کردند که در پایان قصه بشود در ژانر دفاع مقدس. در اینجا نمی خواهم از کسی نام بیاورم، نامهایی در ذهنم هست اما اگر بخواهیم از یکی بگویم بعد باید از دیگران هم بگویم بهرحال آنها که در آن زمان فعال بودند می دانند از چه کسانی حرف می زنم، آنها که همه جور امکانات چاپ و انتشار داشتند با بهترین کیفیتها و ناشرهایی که هیچگونه درآمدی از فروش کتاب نداشتند چون کتابهای آنان توسط مردم خریداری نمی شد بلکه این کتابها فقط به کتابخانه ها و کتابخانه های اداره ها و مراکز درمانی مخصوص مصدومان جنگ و خلاصه به اینجور مرکزها فرستاده می شد و یا بطور رایگان به افراد هدیه می گردید. پول و هزینه چاپ و انتشار اصلا موضوع نگران کننده ای برای آن ناشران نبود چون بودجه آنها مستقیم از حاکمیت ثروتمند می آمد، هم برای انتشارات و هم برای ساخت فیلمهایی در ژانر دفاع مقدس.
انگیزه استقبال ناقدان و صاحبنظران ادبی غیر مذهبی از این عبارت یکی ش هم این بود که اینها خیال کردند با پذیرش این عبارت دمکراسی را رعایت می کنند و به نویسندگان مذهبی هم یک میدان ویژه ادبی هنری می دهند درحالیکه همانطور که گفتم اینگونه ادبیات و سینما از جانب حکومت تغذیه می شد و دست اندرکاران به واقع چندان عقیده ای به کاری که می کردند نداشتند، یکی از دلایل اثبات این حرف همچنان گفتم نبودن اثری ارزشمند در آن زمینه و با آن اعتقاد در هنر قصه نویسی امروز ایران. جرقه های کم سویی گاهی دیده شد اما ماندگار نبود چون تکیه به باور واقعی نداشتند آن جرقه ها، همین واقعیت بود که مدتی بعد، وقتی آن دسته نویسندگان از نظر اقتصاد زندگی روزمره ی خود را از آب و گل گذراندند موجی بنام هنرمندان متحول شده راه افتاد. برخی از آنان که دریافته بودند برای اسم در کردن در مطبوعات ادبی می بایست رُل متحول شده را بازی کنند و قصه هایی بنویسند که مثلا نگاهی منتقدانه به جنگ داشته باشد.
خب این با اینکه می تواند یک اقدام انساندوستانه باشد اما عبارت مربوط به آن لُغت تحول نیست. تحول وقتی ست که تو در کار یا در زندگی ت یک پله به جهت بالاتر می پری. تحول همان لغت پریدن است در زبان عربی. اما از کجا معلوم آنکس که تغییر عقیده داده در مورد موضوعی مثل جنگ، حالا حتما قادر هست یک قصه ی خوب بنویسد! برخی از سایت گردانان و نظریه پردازان ادبی ساکن خارج هم اصرار دارند که داستانهای این دسته یعنی همین متحول شدگان که اغلب خود در جنگ هم حضور فیزیکی داشته اند و حالا سالها پس از پایان جنگ دارند می نویسند ادبیات راستین جنگ هستند و ادبیات به یاد ماندنی، آنها می دانند که این حرفی بی پایه و بی اساس است اما خب یکی از دلایل اصرار بر این نظریه این هست که فعالیت نویسندگانی مثل مرا که از هفته های شروع جنگ کوشیدیم مُصیبت وارد شده بر مردم را ثبت کنیم کمرنگ و نادیده انگارد، من به این بخش البته اعتراضی ندارم اما همانطور که گفتم متحول شدن که در این مورد بخصوص از تغییر عقیده دادن گرفته شده به معنای نویسنده ی خوب شدن نیست، نکته دوم اینکه در مورد نحوه و چگونگی حضور فیزیکی آن نویسندگان در جبهه ها هم پرسشهایی هست که پاسخ روشن ندارند، آیا آنان به عنوان رزمنده ی سلاح به دست در جبهه ها حضور داشته اند و یا گاه گداری سوار بر اتوبوسهای دولتی برای انجام سفرهای تفریحی به خطوط مقدم جبهه ها مسافرت می کرده اند، هم در زمان جنگ و هم سالها سال بعد از خاتمه آن. حتی در یکی از همین سفرهای تفریحی به جبهه های بعد از پایان جنگ بود که یکی از چهره های سرشناس مطبوعات ادبی بنام مرتضی آوینی با قدم به اشتباه روی مین منفجر نشده ای گذاشتن به شهادت رسید.
از طرفی همه این سازمانهای دولتی و یا سازمانهای ادبی وابسطه یک آرشیو تهیه کرده بودند از خاطرات رزمندگان واقعی در جبهه ها، هرکس به زبان و به لحن خود چیزهایی درباره وضعیت خود نوشته بود و اینها گنجینه های با ارزشی بودند و مطالعه آنها کمک زیادی می کرد به آنها که می خواستند وانمود بکنند در جبهه حضور فیزیکی داشته اند. نکته دیگر اینکه وقتی من دست به قلم بردم برای نوشتن قصه هایم درباره جنگ اصلا به این فکر نمی کردم که قرار هست اینها چیزهای ماندگاری بشوند که علاقه مردم و سلیقه ی نسلهای کتابخوان آینده را جلب کند، من اصلا به آینده نمی اندیشم در زمان خلق آن قصه ها، همه چیز درباره حال بود، آن حال لعنتی که از آسمانش به جای باران آتش می بارید، من می خواستم قدرتی داشته باشم که آن وضعیت را متوقف بکنم، آنچه برای من مهم بود آن بود که مردم داشتند پای پیاده در بیابان برهوت از زادگاه خود می گریختند به نا کجا. خب کجا را داشتند بروند؟ بخصوص عربهای روستایی جنوب که واقعا هیچ قوم وخویشی در مناطق دیگر ایران نداشتند و هیچکس هم پناهگاهی برای آنان در نظر نگرفته بود.
عده زیادی از آنها حتی هنوز نمی دانستند جزو تابعیت کدام حکومت هستند، ایران یا عراق؟ من در قصه هایم کوشیدم این چیزها را بگویم چون حس یگانگی می کردم با آن مردم، همشهری های من بودند، من نیز یکی از آنان بودم، برای همین امروز که پس از گذشت سی سال به نتیجه کار نگاه می کنم بدون هیچ پروایی می گویم اتفاقا همان قصه ها هستند که به عنوان قصه های واقعی درباره هشت سال جنگ ایران و عراق در تاریخ ادبیات ما باقی ماندنی هستند و خواهند بود چون برای جلب توجه هیچ منتقد و برای خوش آمد صاحبنظران ادبی نوشته نشدند بلکه نوشته شدند چون بُغضی بودند در گلو که بایستی در زمان خود گریسته می شدند و شدند و خوشبختانه همه اینها در تاریخ ادبیات امروز ایران ثبت شده، می دانم عده ای هستند در میان آنان که کنترل کننده ی اخبار ادبی ایران هستند و در صدر مطبوعات به قول خودشان در صدر مطبوعات مجازی نشسته اند سعی می کنند این واقعیت را ندیده بگیرند اما بهرحال هم اینکه تو وقتی برای گفتن و نوشتن واقعیت پروایی به دلت راه نمی دهی بابت آن تاوانی هم باید بپردازی.
اگر کسی در این دنیا برای گفتن و نوشتن واقعیت تنبیه نمی شد از جانب کسان دیگر خب آنوقت ما در دنیای بهتری زندگی می کردیم، سانسور کردن و منتشر نکردن یک نویسنده و نادیده گرفتن کارهای او اقدامی است که در همه جا می شود. چه در وزارت ارشاد اسلامی در تهران و چه در یک سایت معتبر فارسی زبان در لندن یا در امستردام، تنها انگیزه ها برای این کار هستند که متفاوتند وگرنه نفس کار همان است که هست. با این حال من آموخته ام که خیال کنم اگر در راهی که می روی ایمان داشته باشی و اگر به آنچه می نویسی باور داری که درست هست، همیشه کسانی هستند که جلب کارت بشوند و به صدایت گوش فرا دهند، همه ی اهل ادب در دنیا نه احمق هستند و نه فرصت طلب و نه تنگ نظر. در میان اهل ادب بسیار هستند که صادقانه فقط در پی ادبیات خوب و ناب هستند و از هر فریب و نیرنگ های ادبی گریزانند.
این نظریه که در زمان جنگ نمی شد قصه های خوبی درباره جنگ نوشت و باید گذاشته می شد تا سی سال از جنگ بگذرد و بعد درباره آن نوشت از زبان محمود دولت آبادی هم شنیده شده، او در یک مصاحبه با سایت فارسی بی بی سی نظر داده می گوید که او در زمان جنگ قصه ای درباره جنگ ننوشته چون معتقد بوده که ” کار ادبیات پرداختن به روزمرگی ها و مسائل روز نیست هرچند این مسائل بسیار تراژیک باشند. ادبیات می بایست که رسیده شود ” و او حالا سی سال پس از گذشت جنگ دست به قلم برده برای نوشتن قصه ای درباره جنگ، با پیش بیان این نظریه که ” به گمان من آدم ها با کشتن یکدیگر خودشان را می کشند و من با همین دید به زندگی و ادبیات نگاه می کنم”
درحالیکه این پیام مهم را که او بعد از گذشت سی سال از جنگ به آن رسیده من دو سال پس از آغاز جنگ وقتی بیست و سه ساله بودم در قصه ای آوردم. قصه کوتاهی است به نام حُفره که در همان سال نیز منتشر شد، قصه ای درباره تبدیل شدن یک جنگنده ی ایرانی به یک سرباز عراقی، قاتی شدن و یکی شدن قاتل و مقتول در یک زمان به نشانه ی اینکه آدمها با کشتن یکدیگر خودشان را نیز می کشند. چند ماه بعد از انتشار این قصه بود که محمود دولت آبادی از این قصه ی من یادی کرد و گفت بهترین قصه ای بوده که درباره جنگ خوانده. یعنی حدود بیست و پنج سال قبل از انجام این مصاحبه اش با سایت فارسی بی بی سی. خب فکر می کنی در زمانی که او داشته با فرستاده بخش فارسی بی بی سی در تهران حرف می زده به کلی فراموش کرده که بیست و پنج سال پیش او قصه ای خوانده که درست و درست همین پیام را حامل بوده است و حتی خود او هم در کتاب گفتگویش بنام ما مردمی هستیم از آن قصه حرف زده و از آن تعریف کرده است؟ با این حال راستش از او سپاسگزارم که بیست و پنج سال پیش دفاعیه ای هرچند کوتاه و در چند خط بر قصه ام نوشت، کاملا به جا و به موقع بود، دو سه هفته پس از آنکه یکی از اشخاص عالیرتبه ادبیات دولتی در آن زمان تقبیح نامه ای بلند در روزنامه جمهوری اسلامی (ضمیمه فرهنگی صحیفه) علیه همان قصه یعنی قصه حُفره نوشته بود و یکسال قبل از آن سردبیر مجله سوره شانزده صفحه از یکی از ویژه نامه هایش درباره جنگ را به نوشتن علیه کتاب چهل صفحه ای من، دود جنگ … پرداخته بود.
آن دشنامها اما سبب نتوانستند بشوند که من از نوشتن درباره جنگ و درباره مردم گریزان از جنگ دست بکشم بطوریکه در سال ۱۳۶۳ مجموعه قصه کوتاه – از این مکان – را منتشر کردم، این بار قصه آدمهای شهری درگیر با جنگ ناشناس را که از راه آسمان بسوی آنان هجوم می آورد را به تصویر کشیده بودم البته به اضافه وضعیت زندگی آوارگان جنوبی جنگ در شهرهای بزرگ مثل شهر بی در و دروازه و بی حیای تهران، آدمهایی که در مکان اصلی خود نبودند و ساکن مکانی بودند که نه به آنها تعلق داشت و نه به آن عادت می توانستند بکنند، اوضاع دردناکی بود. کتاب با شرط حذف دوتا از قصه هایش اجازه انتشار گرفت و خیلی زود هم به فروش رفت اما هرچه ناشر تلاش کرد چاپ دوم را هم منتشر بکند نتوانست اجازه وزارت ارشاد را کسب بکند، همچنین رمانم بنام – لبخند مریم – که اخیرا چاپ شده پس از سالها انتظار برای کسب اجازه انتشار همچنان بدون مجوز در وزارت ارشاد ماند و نتوانست در ایران انتشار یابد. این رمان درباره عده ای مردم جنوبی رانده شده از جنگ است که در تهران زندگی می کنند، محلی که خود من نیز مدتی ساکن آن بوده ام و از تمام زیر و بالایش خبر داشتم و آدمهایش را هم می شناختم و هم دوست می داشتم یا بهتر بگویم تک تک آنان پاره هایی از وصله تن و جان من بودند. هیچ رمان دیگر ایرانی نمی شناسم که اینطور تمام و کمال درباره آدمهای گریخته از جنگ باشد و البته قصه از دیدگاه عاطفی عاشقانه بیان شده است.
با اطلاعاتی که من از رمان نویسی امروز ایران دارم به جرات می توانم بگویم که رمان رمان لبخند مریم اولین رمان جدی و صادقانه درباره جنگ در ادبیات امروز ایران است، اصلا هنوز رمان منظمی درباره جنگ منتشر نشده است، رمانی که به دنبال درآوردن ادا و اصولهای تکنیکی نیست و تکیه بر اصطلاحاتی مثل پست مدرنیسم و این حرفها نزده است. در این کتاب بیش از به نمایش گذاشتن هرگونه تکنیک، بیان آن موقعیت برای من مهم بوده است و سرنوشت آن آدمها در آن موقعیت دشوار. خط اصلی داستان در آن کتاب فقط در یک روز و شب طرح ریزی شده است اما روز و شبی پُر از تحرک و پُر از مسئله. یکی از سختی ها در نوشتن این رمان آن بود که شخصیتها دارند همه ماجرای روز رفته را در ذهن مرور می کنند بی آنکه بهم حرفی بزنند و چیزی بگویند. دیگر آن که از پس انتقال لحنهای متفاوت اشخاص هم باید برمی آمدم چون آن آدمهای به لحنهای متفاوت گپ می زنند و آن تنوع زبانی بایستی در رمان به خواننده و مخاطب منتقل بشود. این رمان سرانجام پس از بیست سال که از زمان نوشتنش می گذرد اینک توانست از سوی نشر مردمک در خارج از کشور به بازار و به رمان خوانهای ایرانی عرضه بشود.
تیم ملی امید فوتبال با افتضاحی بی سابقه در بازیهای آسیایی و شکست دور از انتظار در زمین فوتبال و حاشیه آن در بازیهای آسیایی ۲۰۱۴ اینچه ئون کره جنوبی، فدراسیون فوتبال زیر فشار شدید انتقادها در جستجوی گریز از این مصیبت است. تیم ملی امید با یاران سرشناس و بازیگر در لیگ برتر در برابر تیم رده سومی و بی پیشینه فوتبال آسیا (ویتنام) چهار بر یک شکست خورد و با یک بازی انتقاد آمیز دیگر و تساوی یک بر یک با تیم بی نام و نشان قرقیزستان، از حضور در جریان پیکارها در پیش از آغاز رسمی بازیها، از کره جنوبی «دیپورت» شد.
از دیدگاه اخلاقی هم چنان در کره آبروریزی شد که علی اکبر محمد زاده، رئیس کمیته اخلاق فدراسیون فوتبال از خطر محرومیت تیم امید خبر داد؛ زدن به عمد بازیکن ویتنامی توسط خانزاده، درگیری فیزیکی بازیکنان با یکدیگر که با دخالت پلیس کره پایان یافت و از همه بدتر حرکت ناپسند مدیر تدارکات این تیم و تعرض به اندام یک بانوی کره ای که از کارکنان افتخاری بازیها بود. با شکایت این خانم به پلیس، مسوول برگزیده جمهوری اسلامی از دهکده بازیهای اخراج ولی تا اعلام رای دادگاهش ممنوع الخروج شد تا تنها نماینده تیم امید فوتبال جمهوری اسلامی در کره باشد!
با بالا گرفتن اعتراضها از بی کفایتی فدراسیون پرخرج و همچنان بی تفاوتی رییس آن، امیر عابدینی، رییس پیشین فدراسیون فوتبال و مدیرعامل سالهای دور پرسپولیس از تصمیم به برکناری علی کفاشیان و مسوولان فدراسیون توسط اعضای مجمع فدراسیون خبر داد.
عابدینی در این مورد به خبرگزاری دانشجویان ایران گفت: “در روزهای گذشته چند نفر از اعضای مجمع با من تماس گرفتهاند و دنبال برگزاری جلسههایی هستند که به کار این مدیران در فدراسیون پایان داده شود. مطمئن باشید در این شرایط من یکی از افرادی هستم که مخالف ادامه کار کفاشیان و دوستانش در فدراسیون هستم.”
علاقه به افراد «بله قربان گو»
عابدینی پرونده ناخوشایند تیم امید و دور از شان فوتبال ایران را به تمامی حاصل بی کفایتی رییس فدراسیون و مسوولان آن دانست و افزود: “۱۰۰ درصد این ناکامی مربوط به عملکرد فدراسیون است. وقتی برای انتخاب مدیران فنی فدراسیون اصول رعایت نمی شود و علاقه روسای فدراسیون به انتخاب افراد «بله قربان گو» است نمی توان انتظار دیگری داشت. اصلا احساس خوبی به مدیران فدراسیون ندارم و دیگر این فدراسیون را شایسته کار نمی دانم”.
مشهور ترین زن سینمای ایتالیست و در شهرت تا آنجا پیش رفته که دیگر نه رقیب و همتایی برایش هست و نه آخر و انجام و از یاد رفتنی… حرف از سوفیا لورن است که در بیستم سپتامبر، هشتادمین سالروز زندگی اش را جشن گرفت.
سوفیا لورن
او بیش از پنجاه سال است که بر پرده ی جادو حضور فعال دارد و در این میان بیش از پنجاه حضور در سینمای ممالک متفاوت را تجربه کرده و با فیلم های بسیاری در یاد تاریخ باقی مانده. از یک روز خاص و دیروز امروز فردا تا دو زن و دختر رودخانه و گل های آفتابگردان که جمله گی در ردیف برترین آثار سینمای ایتالیا قرار گرفته اند.
رها از فعالیت های درخشان سینمایی اما، او در زمینه ی موسیقی هم چهر ای آشنا در کشورش به حساب می آید و خالق بسیاری از ترانه ای نام آشنای آن دیاران است. در این میان علاقه ی او به ناپل که شهر زادگاهش به حساب می آید باعث شده تا او بسیاری از ترانه های مشهور ناپلی را هم آواز کند تا این ترانه ها؛ یکی از بهترین نسخه هایشان را با صدای او تجربه کنند.
از همین جمله است ترانه ی ” تو وی فاره امریکانو ” که با صدای او برای صندوق خانه ی موسیقی این کشور به یادگار مانده و علاوه بر موسیقی فرهنگ عامه ی ایتالیا را هم تحت تاثیر قرار داده.
این ترانه منوط به سالهایی ست که موسیقی راک ان رول و شیوه ی خاص زندگی آمریکایی، روال مرسوم و تاریخی زندگی دیگر کشور ها را تخت تاثیر قرار داده بود. این ترانه با بهر گرفتن از ریتم های راک ان رول، و با متنی آمیخته به طنز؛ انتقادی محکم به این حمله ی فرهنگی وارد کرده و از شیرینی های زندگی پیشین گفته؛ از شراب پر قدمتی که جایش را به وسیکی و سودا داده و از ترانه های کهنی که در حضور ریتم های کم سن و سال، زخمی فراموشی شده اند.
خلیج فارس به بهانه ی سالروز تولد سوفیا لورن ویدئوی ترانه ” تو وی فاره امریکانو ” را در این صفحه از پی می آورد تا علاوه بر زنده شدن خاطرات شیرین روزهای دور؛ فرصتی هم برای شادی و سرمستی خوانندگانش فراهم آورده باشد.
اشاره:
در هیات پیشین خبرنامه، مدتها ستون ثابتی داشتیم با عنوان ” پنجشنبه بازار کتاب ” که هر هفته کتاب های تازه از راه رسیده ی ایران را به خوانندگان بخش فرهنگی خلیج فارس معرفی می کرد. چاپ این صفحه اما در شمایل تازه ی سایت و به دلیل مشکلات فنی تا کنون ممکن نشده بود. مژده اینکه پس از دو ماه وقفه و از همین هفته، صفحه ی معرفی کتاب ما دیگر بار به بخش فرهنگی خبرنامه آمده و زین پس هر هفته با شما خواهد بود. همکارمان ” بهارک عرفان ” از تحریریه ی فرهنگی خبرنامه؛ تازه ترین عناوین بازار کتاب را در ادامه ی همین صفحه از پی آورده که با هم میخوانیم…
در تاریخ ادبیات نروژ، بعد از استقلال این کشور از دانمارک، به چهار نویسنده لقب «چهار بزرگ ادبیات» داده شد؛ جوناس لی، الکساندر کیهلان، هنریک ایبسن و بیورنستییرنه بیورنسون. در ایران نام بیورنسون نسبت به هنری ایبسن کمتر شنیده شده و برای اولین بار است که نمایشنامهای از او در ایران منتشر میشود.
این نویسنده کار ادبی خود را با داستانهای کوتاه شروع کرد و بعد به نوشتن رمان و نمایشنامه روی آورد. در نمایشنامههای او «مشکلات اجتماعی» بسیار پُررنگ است. «ورشکستگی» درباره بحران اقتصادی، «سردبیر» درباره فساد در مطبوعات و تأثیر و نفوذ آن در اذهان عمومی و «پادشاه» با موضوع دروغ و فریبکاری، برخی از نمایشنامهها و مضامین آنهاست که توسط این هنرمند نوشته شده است.
گئورک براندس، منتقد برجسته دانمارکی درباره این نویسنده میگوید: او بهدلیل استعداد فراوان و اصیل خود بالاتر از همه نویسندگان اسکاندیناویایی قرار میگیرد. ایبسن نمایشنامهنویسی فطری بود، اگرچه در جوانی شعر هم میگفت اما در تمام عمرخود نمایشنامه، رمان و داستان کوتاه مینوشت. بیورنسون باوجود اینکه از دوست و رقیب خود چهارسال کوچکتر بود، سردمدار گروه شد و درام مدرن و درام حماسی نروژ را بهوجود آورد.
تاریخ سینمای مستند
نویسنده: اریک بارنو
مترجم: احمد ضابطی جهرمی
ناشر: سروش
قیمت: ۲۰۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۵۳۴
کتاب «تاریخ سینمای مستند» با هدف توسعه دانش نظری و افزایش آگاهی مستندسازان، پژوهندگان و علاقهمندان سینمای مستند، دانشجویان سینما و تلویزیون در ایران ترجمه و به سرگذشت سینمای مستند در جهان و اختصاصات این گونه سینمایی پرداخته است.
نویسنده کتاب، پروفسور اریک بارنو، استاد بازنشسته دانشکده هنرهای دراماتیک دانشگاه کلمبیا آمریکا، چشماندازهای پیدایش، تکامل و توسعه این نوع فیلم را از عصر لومیر تا دوره رواج مستندهای تلویزیونی تصویر میکند و در آن به جریانها و جنبشهای گوناگون مستندسازی در جهان میپردازد.
از آنجا که سینمای مستند دورههای متفاوتی را گذرانده و در کشورهای مختلف رشد یافته است، اریم بارنو نیز به طور رضایتبخشی به نهضتهای مستندسازی در انگلستان، روسیه، آلمان، آمریکا، فرانسه، سوئد، هلند، ژاپن، کانادا، لهستان و کشورهای دیگر میپردازد.
کتاب «تاریخ سینمای مستند» در پنج بخش؛ نگاهی به عجایب، تصاویر در حال عمل، خشم و هیاهو، عدسی تیره و تار و وضوح دقیق به نگارش درآمده است که هر فصل به طور کامل خواننده را با دنیای سینمای مستند آشنا میسازد و مراحل تولید یک مستند خوب را به تصویر میکشد.
قاتل در باران
نویسنده: ریموند چندلر
مترجم: امید نیکفرجام
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: ۱۱۹
قیمت: ۲۲۰۰ تومان
در این کتاب ترجمه فارسی دو داستان «قاتل در باران» و «منتظر میمونم» چندلر منتشر شده است. «قاتل در باران» یکی از معروفترین داستانهای جنایی این نویسنده آمریکایی است. وی این داستان را در سال ۱۹۳۵ میلادی با نام «Killer in the Rain» نوشته و منتشر کرده است.
این داستان یک بار هم در سال ۱۳۸۶ با ترجمه کاظم اسماعیلی توسط انتشارات خجسته در ایران چاپ شده است.
چندلر، نویسنده این کتاب در سال ۱۸۸۸ در شیکاگو متولد شد و تا سال ۱۹۵۹ عمر کرد. او برای داستانهای کارآگاهی و خلق شخصیت داستانی «کارآگاه مارلو» معروف شده است.
از این نویسنده تاکنون آثاری چون «خداحافظی طولانی»، «خواب گران»، «خواهر کوچیکه»، «بانوی دریاچه»، «آدمکش تازه کار» و نمایشنامه «غرامت مضاعف» به فارسی ترجمه و در ایران منتشر شده اند.
«پاپ دیوانگان» نمایشنامهای برگرفته از جشنهای مضحک قرن ۱۵ و ۱۶ اروپا با نام «باکوس» است که در آن اشخاص ساده به مدت هفت روز به جای حاکم شهر بر تخت تکیه میزنند و احکام مضحکی صادر میکنند که موجبات شادی مردم را فراهم میآورد اما در این نمایشنامه داستان به شکل دیگری رقم میخورد.
ژان کوکتو نمایشنامه نویس، شاعر، کارگردان تئاتر، فیلمساز و نقاش در ۵ ژوئیه ۱۸۸۹ در یک خانواده بزرگ با خلق و خوی بورژوازی در پاریس به دنیا آمد که به هنر اهمیت فراوانی می دادند. او ۹ساله بود که پدرش خودکشی کرد و به این دلیل موضوع مرگ همواره با آثارش همراه شد.
نمایشنامه «پاپ دیوانگان» نیز که از این قاعده جدا نیست، داستان آشفتگی جوانی در جست وجوی خویش است. در این داستان، شخصیت ها بر اساس خمیره خود، به دور از هر گونه تصنع یا اجبار، در جریان داستانی هوشمندانه تحول می یابند.
داستان این نمایشنامه در سال ۱۵۲۳ میلادی، در شهری نزدیک مرز سوئیس اتفاق میافتد، جایی که «هانس» دهقان جوان، مطابق یک سنت قدیمی به عنوان باکوس یا همان به اصطلاح پاپ دیوانگان برگزیده می شود. «هانس»، حاکم هفت روزه که همه او را ابله دهکده می پندارند، همین که به این منصب برگزیده می شود، نقاب از چهره برمی دارد. بذل و بخشش را آغاز می کند، زندانیان را آزاد می کند، مالیات ناعادلانه را برمی چیند و حتی در صحنهای رودر روی کاردینال، فرستاده ویژه رُم، جامعهای را میستاید که اساس آن نیکوکاری است.
همچون بسیاری از دیگر آثار کوکتو، نمایشنامه «پاپ دیوانگان» نیز طرح اولیه انسانی ساده است که ضعفها و کاستیهای جهان را آشکار میکند و نشان میدهد که این سادگی و خلوص نوعی قدرت انساندوستانه و عظمت روح است که در عین حال هراس و دشمنی رقیبان را برمیانگیزد.اینگونه به چالش کشیدن قدرت حاکم، از آن رو که با عادات مألوف جامعه نمیخواند، نه تنها عموم مردم را با او همراه نمیکند، نفرت عمومی را نیز برایش به ارمغان میآورد و سرانجام تلخی برایش رقم میزند.
پاپ دیوانگان یا «باکوس» تعارض تیپهای متضاد است: دهقان بخت برگشته در برابر نماینده دستگاه حاکم، قدرت حقیقی در برابر دروغ و نیرنگ، شور انقلابی در برابر اعتقاد به دنیایی دیگر. لیکن مرکزیت تمام این تضادها با به میان کشیدن مسیح (ع) مطرح میشود.
نمایشنامه «ارباب» از برجستهترین آثار کارلو گلدونی، درامنویس بزرگ قرن هجدهم ایتالیا است. منتقدان این نمایشنامه را نمونه کاملی از سبک و شیوه او در نگارش آثار کمدی میدانند.
کارلو گلدونی نمایشنامه نویس شهیر ایتالیایی ۹ تراژدی، ۱۶ تراژیکمدی، ۱۳۷ کمدی، ۵۷ طرح برای کمدی بداهه، ۱۳ لیبرتو برای اپرای جدی و ۴۹ لیبرتو برای اپرای کمدی، دو نمایش مذهبی، ۲۰ میانپرده و سه جلد خاطرات را به عنوان حاصل زندگی هنری خود برجای گذاشت.
در کمدی ارباب که در چهار پرده نوشته شده است، فئودال جوان و هوسبازی که با مرگ پدر، وارث و ارباب دهکدهای شده، با مادر خود به دهکده میآید تا زمام امور و اداره املاک و داراییاش را به دست بگیرد، اما بیش از هر چیز به فکر خوشگذرانی و هوسرانی است. از سوی دیگر مالک اصلی دهکده، که دختری جوان است، قصد دارد با شکایت بردن به دادگاه، املاک پدرش را که پدر ارباب جوان با قیمتی نازل از چنگش درآورده، از او پس بگیرد.
در نهایت مادر ارباب جوان که هم بیعرضهگی پسرش را در اداره املاک میبیند و هم تلاش هوشمندانه دختر را برای پس گرفتن حق خود، تدبیری میاندیشد تا هم پسرش دهکده را از دست ندهد و هم دختر جوان به حقش برسد…
فقیهان که متخصص برساختههای اعراب پیش از اسلام اند (احکام فقهی امضایی)، از اخلاق، معنویت، پارسایی و آخرتگرایی هم سخن گفته و میگویند. برخلاف لیبرالیسم که با تمایز خوب از حق، دولت را قلمرو احقاق حق دانسته، شهروندان را در انتخاب شقوق مختلف زندگی خوب آزاد می گذارد و برای دولت وظیفه اخلاقی – از طریق تحمیل یک سبک زندگی خاص- قائل نیست، دولت را دارای وظایف اخلاقی به شمار آورده و بر این باورند که دولت موظف است تا مردم را به بهشت برساند. به تعبیر دقیقتر، راههای رفتن به بهشت را برای آنان هموار سازد. یا دقیقتر از این، راههای رفتن مردم به جهنم را مسدود سازد.
فقیهان زمامداری سیاسی را “حق ویژه” خود قلمداد میکنند. تبعیض؛ اساس و ریشه نظریه ولایت فقیه است. اگر فقیهی در رأس دولت قرار گرفت، حکومت مادامالعمر حق ویژه اوست (خامنهای در بیست و ششمین سال رهبری قرار دارد و اگر ۲۰- ۱۰ سال دیگر عمر کند، چه بر سر ایران خواهد آمد؟)
دو کارگر ساختمانی (آرماتوربند) در حال استراحت در یک پیاده رو. عکاس: داود قهردار – فیس بوک
این پروژه های نیمه تمام دولتی هم به درد بیدرمانی برای دولت تبدیل شده است . دراین سه دهه هردولت اسلامی که روی کار آمده از وزیر گرفته تا استاندار و فرماندار و وکلای مجلس به دلائل مختلف که سرآمد همه دلائل لفت ولیس ها و پورسانت بازیهاست انواع پروژه های ضروری وغیر ضروری را تهیه ومطرح کرده و اصرار در اجرای آن داشته اند. ولی ازمیان هزاران پروژه کمتر از ۲۰ در صد به ثمر رسیده است . در دوره احمدی نژاد که تاراج ملی بعنوان یک اصل در دولت پذیرفته شده بود، انگاری مسئولین مسابقه پروژه سازی گذارده بودند و زیر بغل هرمسئولی چندین پروژه مشاهده میشد.
اکنون دولت روحانی که ظاهرا چنین مینماید که مسئولین اقتصادی اش توجه بیشتری به مشگلات اقتصادی دارند در مواجهه با هزاران پروژه نیمه کاره دولتی نمیدانند با این واقعیت تلخ و تقریبا لاینحل اقتصادی کشورچه کنند. از یکطرف کمبود بودجه دولت و تامین منابع مالی که در مواردی حتا انجام نشدنی است، ازطرف دیگر نیاز جامعه به انجام بسیاری از این پروژه ها دولت را در تنگنای بدی قرارداده است . افت شدید درآمدهای دولت مخفی کردنی نیست ، بنابراین سالها زمان میبرد تا امکان بهرهبرداری از یک پروژه فراهم شود، آنهم درصورتی که پروژه از رده خارج نشده باشد و هنوز قابلیت توجیح اقتصادی داشته باشند.
در حال حاضر بنا به گزارشهای معاونت برنامهریزی و نظارت راهبردی ریاستجمهوری، از تنها ۲۹۰۶ طرح عمرانی نیمهتمام لیست برداری شده است که با فرض زمانبندی مناسب، و انجام صرفه جوییهای لازم به اجرا گذارده شود نیاز به یک بودجه ۲۰۰ هزار میلیارد تومانی برای بهرهبرداریدارد. آنهم با این فرض که ساخت و تکمیل پروژه ها از هم امروز آغاز گردد. درحالیکه چنین فرضی نه به لحاظ برنامه ریزی عملی است ونه به لحاظ اجرایی . بنا براین حتا در صورت مصمم بودن دولت باز هم مدت زیادی زمان میبرد که ناچارا هزینه را تا دوبرابر یعنی بیش از ۴۰۰ هزارمیلیارد تومان افزایش خواهد داد.
شاید این تصمیم مسئولین اقتصادی دولت روحانی که از ابتدا اعلام کردند که فعلا با پروژه های نیمه تمام که به گفته جهانگیری معاون اول رییسجمهور “کاری سخت درروبروی دولت است ” ا نمیخواهند وقت دولت را تلف کنند تصمیم عاقلانه ای حد اقل در این مقطع زمانی باشد، ولی اینطور نیست که پس از این طرح وپروژه جدیدی تهیه نشود و بکلی متوقف گردد که چنین امری اصولا میسر نیست . بهرحال دولت هر روز با پروژه های جدیدی مواجه میشود که نمیتواند به بهانه کمبود منابع مالی آنها را نادیده گیرد ، بلکه باید فکر اساسی کند .
از قرار در دولت چنین تصمیم گرفته شده که اجرای بسیاری از پروژه ها بطور دربست به بخش خصوصی انتقال داده شود . براین اساس حرکتهایی هم شروع شده ، ازجمله اینکه در معاونت برنامهریزی و نظارت راهبردی رییسجمهور نشست توجیهی نحوه واگذاری طرحها و پروژههای نیمهتمام دولتی به بخش خصوصی و تعاونی با حضور مقامات ارشد دولت و فعالان اقتصادی برگزارگردید که جهانگیری هم در آن شرکت داشت. در این جلسه با بیان اینکه اقتصاد ایران از ابتدا با چالش اساسی مواجه بود؛ گفت: “از جمله تبعات منفی وابستگی اقتصاد بودجه دولت به نفت این بود که ما در تمام دوران بعد از انقلاب با نوسان قیمت نفت مواجه بودیم. گاهی قیمت نفت بالا میرفت و همه خوشحال بودند که درآمدهای دولت افزایش یافته و پروژههای عمرانی بزرگی در کشور انجام میشود، اما گاهی قیمت نفت پایین میآمد و همه عزا میگرفتند که بودجه از کجا باید تامین شود و سرانجام طرحهای عمرانی به کجا میانجامد.”
وی افزود: به دلیل استفاده بیرویه از حساب ذخیره ارزی تصمیم گرفته شد که صندوق توسعه ملی ایجاد شود. البته این صندوق از کنترل دولت خارج شد و سه قوه در اداره و کنترل آن نقش دارند؛ هر چند بخش عمده برعهده قوه مجریه است و مقرر شده که اگر درآمد از سقفی بالاتر رفت، در سال اول ۲۰ درصد و در سالهای بعد سه درصد بیشتر از قبل امکان برداشت وجود داشته باشد.
جهانگیری با اشاره به درآمد ۱۰۰ میلیارد دلاری حاصل از فروش نفت در سال ۹۰، عنوان کرد: ۲۰ درصد این مقدار یعنی ۲۰ میلیارد دلار به حساب صندوق توسعه ملی واریز شد و کشور با ۸۰ میلیارد دلار اداره شد. در سال جاری نیز پیشبینی ما از درآمد نفت حدود ۶۰ میلیارد دلار است. البته این مساله طبیعی است؛ ما در آن دوران روزانه ۵/۲ میلیون بشکه نفت صادر میکردیم و هر بشکه نفت حدود ۱۰۰ دلار بود، اما امروز حدود یک میلیون بشکه نفت به همان قیمت صادر میکنیم که ۴۰ درصد کاهش نشان میدهد.
به گفته وی، ۳۱ درصد از این درآمد باید به حساب صندوق توسعه ملی واریز شود، بنابراین ما امسال باید با حدود ۲۵ میلیارد دلار کشور را اداره کنیم و طرحهای زیربنایی را به انجام برسانیم؛ در حالی که سه سال قبل این کار با حدود ۸۰ میلیارد دلار انجام میشد. طبیعی است در چنین شرایطی در کشور تورم، رکود، بیکاری و… پیش میآید. البته یک جهتگیری دولت این است که راهی در جهت کاهش اتکای درآمدهای دولت به نفت در پیش بگیرد. جهانگیری با اشاره به طرحهای نیمهتمام کشور، تصریح کرد: متوقف کردن طرحهای نیمهتمام کار بسیار دشواری است و نمیتوان این طرحها را بهطور کامل متوقف کرد. گاهی دولت در سفرهای خود با طرحهای ضروری مواجه میشود که مجبور است آنها را شروع کند، اما در دورهیی این طرحها به قدری زیاد شد که خروجی آنها دشوار شده و معاونت برنامهریزی و نظارت راهبردی باید اولویتبندی کند و بودجه لازم را به طرحهای نیمهتمام و ضروری اختصاص دهد. وی در بیان راهکارهای خود برای اتمام این طرحها، اظهار داشت: یک راه مهم این است که بخش خصوصی طرحهای نیمهتمام را تکمیل کند یا به صورت اداره ۱۰ ساله در اختیار داشته باشد یا اینکه کاملا به بخش خصوصی واگذار شده و خدمات آن از سوی دولت خریداری شود.
طباطبایی یزدی معاون رئیس جمهور در پاسخ به اینکه : در حال حاضر طرحهای عمرانی بسیاری در کشور وجود دارد که همینطور نیمهتمام مانده است و معاون اجرایی رییسجمهور در اظهارنظر اخیر خود از وجود ۷۵ هزار طرح عمرانی نیمهتمام خبر داد، آیا برآوردی وجود دارد از اینکه این توقف پروژهها چقدر خسارت به کشور وارد کرده است؟ میکوید: ببینید در سطح بنگاه تا یک پروژهیی یا فعالیتی به تولید نرسیده باشد، هنوز برای آن بهرهوری قابل اندازهگیری نیست. چون هنوز تولیدی ندارد. البته در سطح کلان، هرچه پروژههای نیمه تمام بیشتر باشد، نسبت ستانده به داده کل اقتصاد یعنی بهرهوری، کوچکتر خواهد بود و بهرهوری سرمایه لطمه زیاد خواهد دید. همچنین یک نکته ظریفی وجود دارد؛ چنانچه بهرهبرداری از یک پروژه خیلی طول بکشد، وقتی به زمان بهرهبرداری میرسد، دیگر تکنولوژیاش کهنه است و قدرت رقابت با دنیا را ندارد. رقابت یکی از عنصرهای اصلی ارتقای بهرهوری است. استفاده از تکنولوژیها و فناوریهای روز دنیا، یکی از مولفههای اصلی بهرهوری است. پس وقتی پروژه به بهرهبرداری میرسد، اصلا توان رقابت را ندارد. از طرفی، ممکن است سالها این تجهیزات وارد شده باشند و خاک خورده و بخشی از آنها معیوب شده باشند، به این ترتیب هزینه تعمیر و نگهداریشان بالا میرود. هزینه تعمیر و نگهداری هم که بالا رود، یعنی بهرهوری پایین میآید، چون تولید پایین میآید.
نکته دیگری هم مطرح است و آن اینکه یک دید غلطی در کشور وجود دارد. گروهی فکر میکنند باید تمام پروژههای نیمهتمام، تمام شود. این در حالی است که خیلی زمانها اقتصاد و بهرهوری و صلاح اقتصاد حکم میکند که پروژه نیمهتمام هیچگاه تمام نشود. یعنی هزینهیی که برای اتمام پروژه صرف میشود، ممکن است بیشتر از آن مقداری باشد که بعدا برای شما یک بازدهی به دنبال داشته باشد . پس ما باید الفاظمان را درست کنیم و سراغ پروژههای نیمهتمامی برویم که از نظر اقتصادی هنوز اتمامشان توجیه فنی و اقتصادی داشته باشد.
بهرحال ممکن است که این توجیهات تحت شرائط خاصی درست باشد یا نباشد، ولی بهرحال یک موضوع را ثابت میکند که از دید ملی قابل چشم پوشی نیست و آن اینست .ه که مسئولین در حکومت اسلامی ایران چه آسان نظاره گر نابود شدن سرمایه های کشور بوده و چه بیتفاوت درباره از بین رفتن منافع ملی کشور سخن میگویند. صحبت از هزاران میلیارد تومان سرمایه گذاری است که بدون هدف رها شده وحالا هم دولت میگوید بمن مربوط نیست و میخواهد به ثمن بخس به بخش خصوصی واگذار کند یا نام اسقاطی و بدون ارزش بر آن گذارده تا بقول معروف لوطی خور شود و این هم پایان ماجرای، هزاران میلیاردها تومان ضرر دیگری است که میرود پهلوی دست میلیاردها دلار ضررهای دیگر . معلوم نیست این ملت نفرین شده تا کی بایستی این دور تسلسل زیان را تحمل کند، فرق هم نمیکند که دولت هاشمی باش، خاتمی یا احمدی نژاد کلاش و اینک روحانی.
” تو در قلب منی ” ؛ از جمله ی عاشقانه ترین ترانه های مردمی موسیقی انگلیسی زبان است که در ارائه ی توصیف های ناب از معشوق سر آمد دیگران است. این ترانه که به قلم راد استیوارت نوشته و با صدای او هم آواز شده، نخستین بار در سال ۱۹۷۸ به بازار موسیقی ارائه شد و در بیشینه ی ممالک دنیا هم در فهرست ده ترانه ی پر فرش فرار گرفت.
راد، این ترانه را در یاد و خاطره ی ” بریت اکلاند ” یکی از زنان زندگی اش نوشته؛ و صادقانه از عشقی گفته که در آغاز با خواهش های تن شعله ور شده و در ادامه تا حماسه و اسطوره و ناب ترین اشعار عاشقانه پیش رفته…
لینک اجرای سال ۲۰۰۴ این ترانه به همراه متن و ترجمه ی فارسی آن در ادامه ی همین صفحه از پی آورده شده؛ توضیح دیگر اینکه مجله ی موسیقی چمتا در برنامه ی آتی اش به سراغ این مرد بزرگ موسیقی پاپ و راک انگلستان ( و بعد ها آمریکا هم ) رفته و از ترانه ها و شیوه ی اجرایی گفته که منجر به قوام گرفتن موسیقی راک انگلستان شده و در شکل گیری موسیقی مدرن هوی متال هم نقش بسزایی ایفا کرده.
وقت و حوصله اگر یارتان بود، تماشای این شماره ی چمتا در شنبه ی در راه؛ فرصت مناسبی ست برای دور شدن از هیاهوی شهر و اخبار ناگوار جنگ ها و کشت و کشتارهای دنیا. تا که به مدد جادوی موسیقی لختی در حوض صدا تازه شویم و قرار بگیریم…
You are in my heart …
I didn’t know what day it was
من نمی دونم که چه روزی بود
when you walked into the room
وقتی که تو اومدی تو اتاق
I said hello unnoticed
من سلام ت کردم و تو جواب ندادی
You said goodbye too soon
و خیلی زود هم رفتی
Breezing through the clientele
اون شب از میون جمع رد شدم
spinning yarns that were so lyrical
همونهایی که داشتن مزخرافات آهنگین می گفتن
I really must confess right here
و حالا باید که اعتراف کنم
the attraction was purely physical
که میل و رغبت من تماما جنسی بود
I took all those habits of yours
من تموم عادت هات رو قبول کردم
that in the beginning were hard to accept
همون هایی که از اول قبول کردنشون سخت بود
Your fashion sense, Beardsly prints
لباس پوشیدن عجیب ت و رخت های عجق وجق ت
I put down to experience
من همه رو گذاشتم به حساب تجربه
The big bosomed lady with the Dutch accent
بانوی نارپستان، با لهجه ی هلندی
who tried to change my point of view
که سعی کرد نگاه من به زندگی رو عوض کنه
Her ad lib lines were well rehearsed
همونی که جملات ادیبانه اش هم تمرین شده بودن
but my heart cried out for you
همونی که دلم کلی براش اشک ریخت
You’re in my heart, you’re in my soul
تو تو قلب منی؛ تو جونم
You’ll be my breath should I grow old
تو همون نفسی هستی که من رو بزرگ می کنه
You are my lover, you’re my best friend
تو معشوقه ی منی و بهترین دوستم
You’re in my soul
توی روان منی
My love for you is immeasurable
عشق من به تو قابل اندازه گیری نیست
My respect for you immense
احترام من به تو ته نداره
You’re ageless, timeless, lace and fineness
تو پیر نمی شی؛ از دور نمی افتی و معنی ظرافت ای
You’re beauty and elegance
تو خود زیبایی ای و شیک ی
You’re a rhapsody, a comedy
تو حماسه ای، تو طنزی
You’re a symphony and a play
تو سمفونی ای؛ تو نمایش نامه ای
You’re every love song ever written
تو تموم ترانه های عاشقانه ای هستی که تا حالا نوشته شدن
But honey what do you see in me
اما عسلک من؛ من برای تو چی ام؟
چهره بیرنگ و چشمان بیفروغ رهبر جمهوری اسلامی را می نگرم وبرتصاویر باریابی اهالی ولایت فقیه از بزرگ و کوچک تأمل میکنم . جنس جور جور است . آقازاده شیخ المراجع وحید خراسانی در کنار حسن آقا خمینی ، شیخ نعیم قاسم نوکر حزب اللهی آقا دست در دست صدرالدین قبانچی روضه خوان نجفی و مرید سید علی سیستانی آمده اند تا مراتب چاکری خویش را ابراز دارند . هاشمی رفسنجانی از عشق نیم قرنه اش به سید علی آقا میگوید و سردارمحمدباقرقالیباف ملقب به ( مردا یک ور زنا یک ور ) از شوق دیدن ارباب اشک به چشم میآورد . سیدحسن و اخوی سید علی فرزندان احمد خمینی با مشاهده ضعف و ذلت مقام معظم بر بستر بیماری خنده برلب میآورند که ای کشته کرا کشتی تا … پدر ما را به لقاءالله فرستادید حالا پرواز ملک الموت را بر فراز آشیانه ی فاخته ی قدرت میشنوید .
وحید آقا حقانی به این می اندیشد که ؛ خاموش شد چو شمع ولایت چه میکنم ؟ آیا سرنوشت کفاش زاده و حمیدرضا – نقاشان – در انتظارم خواهد بود ؟ کاش از حالا در اندیشه تصاحب یک ” کاترپیلار ” ی باشم و مثل حمیدرضا عاقبت بخیر شوم . محمدی گلپایگانی از رفسنجانی دلبری میکند ، بالاخره این شیخ علی اکبر تا همه مارا به گور نکند به لقاء الله نخواهد پیوست ، پس بهتر است دلش را بدست آرم تا هوای مرا بعد از آقا داشته باشد همانطوری که هوای رسولی محلاتی را بعد از سید روح الله مصطفوی داشت . مصباح یزدی که خیز برداشته جای عمل آقا را به بوسه ای مزین کند خیالش راحت است که چون گربه مرتضی علی به تأسی از راهبر فکریش احمد فردید ؛ میتواند چهاردست و پا از بام ولایت به آغوش هاشمی و اصلاح طلبان جست بزند .
نگاهی به رمان موبی دیک به بهانه سالروز درگذشت هرمان ملویل
“مرا اسماعیل بخوانید، سال ها پیش، از آنجایی که آهی در بساط نبود و دلخوشی خاصی هم روی زمین نداشتم، تصمیم گرفتم بار دیگر عازم دریا شوم فکر کردم بهتر است سوار کشتی بشوم و بروم آن قسمت جهان را که آب گرفته تماشا کنم.”
این جملات سحر آمیز، سرآغاز کتابی ست که گرچه در روزگار خود قدر ندید اما با پیچیدگی فرم و جادوی کلام نهفته در لابلای سطورش، زمینه ساز ظهور مدرنیسم در ادبیات داستانی جهان شد. کتابی که این روزها مصادف است با صد و شصت و یکمین سالروز درگذشت خالق آن.
رمان “موبی دیک” شاهکار “هرمان ملویل”، نویسنده ی شهیر آمریکایی ست، رمانی بحث بر انگیز و به یاد ماندنی در میان رمان های کلاسیک جهان. این کتاب گاه در کسوت شعری حماسی از ستیز و نخوت همیشه ی بشر در مواجهه با زندگی سخن می گوید و گاه به موسیقی غم انگیزی بدل می شود که روح سرگشته و حیران آدمی را در می نوردد و او را با نادانسته های ابدی اش بر جای می نهد.
داستان، روایت تلاش ماجراجویانه ی راوی ، ناخدا و خدمه ی کشتی “پکود” است برای صید نهنگی که تنها یک نهنگ معمولی نیست: ” ملوانانی که امکان داشتهاند این وال را در سفرهای پیشین ببینند آن را “موبی دیک” مینامند و یکی از ویژگیهای عجیب آن سفید بودنش است.”
ارباب و ناخدای کشتی “کاپتان آهاب” است، مردی مغرور، با صورتی خشن و ساق پایی چون عاج. او با کینه ای تسکین ناپذیر و جنونی از سر انتقام در صدد صید موبی دیک است که در یکی از صیدهای پیشین پای او را قطع کرده است. کشتی پیکود طول و عرض اقیانوس آرام را با شکار نهنگ می پیماید، اما آهاب که در جست و جوی موبی دیک است و هیچ چیز جز قتل این وال سفید عطش انتقام او را فرو نمی نشاند:
“موبی دیک! همین موبی دیک لعنتی بود که یک پایم را از من گرفت. او بود که باعث شد برای بقیه عمرم روی استخوان نهنگ راه بروم. بله همان نهنگ سفید لعنتی … من دنبال او هستم در دماغه امیدنیک و در تمامی تنگههای دنیا و بالاخره پیدایش میکنم. تنها کاری که شما باید بکنید همین است شما هم باید این جانور لعنتی را تعقیب کنید تا خون سیاهش را در اقیانوس بریزیم. حاضرید این کار را بکنید، به نظر من آدمهای شجاعی هستید.”
سرانجام، موبی دیک رخ می نماید، آهاب سه شبانه روز او را تعقیب می کند و در این تعقیب و گریز موبی دیک که در صدد دفع نیزه های شلیک شده به سمت خود است، هر بار قسمتی از کشتی را خرد می کند و مسبب ویرانی کشتی و مرگ سرنشیانش می شود، او در روز سوم با یورشی ناگهانی گردن آهاب را می گیرد ، او را درون آب می کشد و هلاک می کند. او را که تا لحظات آخر فریاد می کشید:
“ای هیولای وحشتناک، من تا آخرین نفس مبارزه خواهم کرد حتی اگر کشتی ما را غرق کنی … من دست از مبارزه با تو برنمیدارم…”
موبی دیک بعد از آن به تخریب بقایای پیکود ادامه می دهد و تا غرق شدن کامل کشتی و همه ی سرنشینان آن به جز “اسماعیل” آرام نمی گیرد و اسماعیل زنده می ماند تا یکی از دنیا دیده ترین روایان ادبیات شود و آخرین سطور این داستان را این چنین به پایان برساند:
“فقط من گریختهام که برای شما داستان را بازگو میکنم. من اسماعیل از آن مهلکه نجات پیدا کردم… وقتی قایق وارونه شد نتوانستم روی آب بیایم و زیر قایق ماندم. روی آب که آمدم نزدیک بود به داخل گرداب کشیده شوم. ناگهان یک تابوت که گویی فرشته نجات من بود از قلاب خود رها شد و روی آب آمد و کنار من شناور شد. یک شبانه روز توی آن تابوت بودم، کوسهها اطراف من میپلکیدند ولی انگار آروارههایشان به هم کلید شده بود. مرغهای دریایی بالای سرم پرواز میکردند اما آزاری به من نمیرساندند. روز دوم از دور یک کشتی پیدا شد کشتی راشل بود که دنبال فرزند گمشدهاش میگشت و اینک گمشده دیگری را پیدا کرده بود”
موبی دیک، تجسم میل سیری ناپذیر آدمی برای دانستن است. تمایلی که در این داستان به شکل خیزشی طغیان گونه از سوی “آهاب” رخ می نماید و به رغم شجاعت، تکبر و اراده ی خلل ناپذیرش، مرگ فاتحانه و تراژیک او و همراهانش را رقم می زند.
” آهاب” در میان قهرمانان آثار معمول قرن نوزدهم قهرمان بدیعی ست، او برخلاف قهرمانان کلیشه ای پیشین، نه تنها دوست داشتنی، مهربان و فداکار نیست بلکه خودخواه، خشن و سراسر نفرت است. آهاب قهرمانی تنهاست که با سرنوشت محتوم و تیره ی خود در جدال است. او در ترسیم یک دنیای قهرمانانه و سرشار از جاه طلبی اصرار دارد و لجوجانه خواهان رسیدن به پاسخ است.
موبی دیک هم چنین از منظر اخلاقی و فلسفی در قالب یک داستان تمثیلی با نثری شاعرانه که گاه با داستان های کتاب مقدس پهلو می زند، به باز سازی اسطوره می پردازد و با نگاهی حساس و موشکافانه پیچیدگی های درونی وخصایل و رفتارهای انسان ها را هم به شکل خصوصیت فردی و هم در بطن روابط اجتماعی واکاوی می کند.
لیلا سامانی – نویسنده مقاله
این رمان علاوه بر وجهه ی تراژیک خود، رمانی فلسفی نیز به شمار می رود. ما بین وقایعی که بر پهنه ی اقیانوس و در طی شکار نهنگ رخ می دهند، خط اصلی داستان به صورت مداوم قطع می شود و در این میان اسماعیل به طرح بحث های علمی، مذهبی و فلسفی با دیگر شخصیتهای داستان می پردازد. این مباحث که برای نخستین بار زبان یک رمان را به مقالات علمی و فلسفی شبیه می کرد با چیره دستی و نبوغ ملویل آمیخته شده و حاصل گفت و گو ها را برای خواننده باور پذیر و ملموس ساخته است. تا جایی که در موبی دیک ما با طیف متنوعی از لهجه ها و واژگان مواجه هستیم، نقل قولهایی فراوان که ادبیات هریک متناسب با شخصیت راوی آنها دستخوش تحول می شود. از زبان مومنانه ی “استارباک”، ناخدا دوم کشتی و زبان بی قید و بند دستیارش “استاب” گرفته تا زبان عوامانه ی نیزه داری چون “کووی کگ” و یا “پیپ”. همان سیاه پوست جوانی که می گوید: “پای خدا روی رکاب دستگاه ریسندگی دنیا” ست.
موبی دیک را حماسه ای طبیعی خوانده اند، حماسه ای مملو از نماد ها و تمثیل ها. کاراکترها و اتفاق های این داستان هریک به نوعی ارجاعی دارند به شخصیتهای اساطیری و داستانهای روایت شده در کتب مقدس وبه خصوص تورات.
در پایان داستان، اسماعیل، راوی تحصیل کرده و روشنفکر این داستان پرحادثه به کمک یک تابوت کنده کاری شده که کووی کگ نیزه دار آن را برای خود ساخته بود، نجات می یابد. این تابوت که طرح های اساطیری و نقشهای بدوی اش نشانگر تاریخ حیات گیتی ست، این بار نه مرکبی برای مرگ که نوید دهنده ی حیات می شود تا بدین سان از دل مرگ زندگی را بزاید.
کتاب۳۴۷ برگی که دفترخاطرات نویسنده را تشکیل میدهد، نخست درآمریکا به زبان انگلیسی چاپ و منتشر شده وبعدا در۱۳۹۲ توسط خانم شادی به فارسی برگردانده و درآمریکا چاپ و انتشاریافته است. جالب است بدانیم که این دفترخاطره ها با استقبال اهل مطالعه روبرو شده است.
کتاب که چندی پیش به دستم رسید. درنخستین نگاه وتورقی کوتاه، متأثر از سرگذشت دوران طفولیت نویسنده، با علاقه کتاب وحوادث را دنبال کردم. گوش به درد دل های علیرضا پای سخنانش نشستم . حیرت زده ازسرنوشت دوران کودکی ونوباوگی او با دلی اندوهگین ازدل سنگی پدر، تا سفر به آمریکا هم سفره شدم تا کتاب بسته شد.
کلامی ازمترجم سرآغاز کتاب است که از آشنائی خود با نویسندۀ کتاب میگوید، از طریق فیس بوک . به روایت خانم شادی پس ازمشاهدۀ طرح روی جلد ونام نویسنده و آگاهی ازنظر خوانندگان با مطالعۀ فصل اول کتاب: «بغض راه گلویم را بست. مشتاق بودم سرگذشت این پسربچه را تا آخربدانم ومشتاق تر به اینکه اگرشد، آن را برای دیگرفارسی زبانان ترجمه کنم.» و همان شب باعزمی استوار نویسنده را پیدا میکند و ترجمۀ خاطراتش را برعهده میگیرد و کتاب به فارسی منتشر میشود. همینجا بگویم که عزم راسخ و قابل ستایش خانم شادی، به کنار از چیرگی و علاقۀ حرفه ای جای سپاس دارد. همو دراین سه چهار برگ، اطلاعات مفیدی ازبرگرداندن متن به فارسی را دراختیارخواننده میگذارد و با فروتنی از خویشان ودوستان وبه ویژه ازکمک های شخص نویسنده یاد میکند که در برگردان درست واژه ها به او یاری رسانده اند.
نویسنده، دربهار۱۳۳۵ درتهران به دنیا آمده است. پدرو مادرش اهل روستای گلمکان خراسان اند. شغل پدر گروهبان ارتش ومردی به غایت بی مسئولیت درتربیت او. در دوسالگیِ علیرضا با شهناز خواهر شیرخوار به مشهد منتقل شده اند. پدر، درگلمکان عاشق دختری میشود وبا تجدید فراش، و طلاق دادن مادراو، زن جوان و دو طفل کوچک را به امان خدا رها میکند. مادرمیگوید: وقتی در مشهد بودیم «پدرت موقع طلاق همه چیزرا ازمن گرفت ومرا با تو دردستم وخواهرکوچکت دربغلم و لباسهائی که تنم بود به خیابان انداخت.» زن درمانده، دراثرفشارِهزینۀ زندگی با دوبچۀ خردسال، به سراغ شوهرسابق میرود. مرد عصبی با ترشروئی هردو بچه را درخانه گذاشته به دست عمو و زن عمو میسپارد. «گفت بریم یه جای دیگه حرف بزنیم» زن را با تاکسی میبرد به دروازه قوچان. هوا کاملا تاریک شده. رو به سمت کال قره خان و بوگند کانال که «بعضی جاهایش خیلی گود. کال قره خان پُر ازمار بود» زن با همه آشوبهای هولناک آن شب تیره، زندگی زناشوئی گذشته ها درذهنش شکل میگیرد. درانتظارعذر خواهی اوست که بگوید: «عزیزم به خاطر همه چی متأسفم من اشتباه بزرگی کردم لطفا منو ببخش بیا بریم بچه ها را برداریم و بریم خونه!» با خشم و دندان های فشرده با تهدید میگوید:« قبل ازاینکه یک شاهی بهت بدم هردوتا بچه رو می کشم» وشروع میکند به کتک زدن او باحمله های وحشیانه در آن خلوت وتاریکی. «شروع کردم به جیغ زدن، ولی هیچکس آن اطراف نبود که به دادم برسد.» زن کتک خورده را به سمت کانال میکشد. درحالیکه موهای زن را دورمشتش گره زده، «بازم میآی در خونه داداشم آبروریزی کنی؟ هق هق کنان گفتم نه آقا. بازم میری جلو پادگان حرف خرجی بزنی، آبروی منو پیش هم قطارانم ببری؟ سرم را به علامت نه تکان دادم. . . . لگدی به شکمم زد و پرتم کرد توی کال همین طور که می افتادم جیغ می زدم» خواننده ازتجسم فضای هولناک و وحشیگری مردی که با یک زن، آنهم مادر دوفرزند خود چنین عمل حیوانی را مرتکب میشود، برخود میلرزد. با لعن ونفرین به چنین وحشیگری، درد دل زن جوان را دنبال میکند: «افتادم توی آب گندیده ی کال. با ترس و لرزشروع کردم به دست وپازدن. معجزه وار، درحالی که سرم بالای آب بود، می توانستم کف پرازلجن کال را زیر پاهایم حس کنم.» مرد دربالا ایستاده وقتی مطمئن میشود که کارقربانی به پایان رسیده، محل را ترک میکند.
گم شدن شهناز، دختربچۀ شیرخواره ازحوادث دردآوراین داستان است. مادرکه صبح زود برای بردن علیرضا و شهنازکه شب گذشته را در خانه آن مرد مانده بودند مراجعه میکند تنها علیرضا را میبیند. فاطمه زن برادرآن مرد خبیث جنایتکاردرمقابل اصرار مادر که بچه ام کجاست میگوید: «سوری جون صبح زود داداشش حبیب الله اومد وبا اسدالله { پدربچه} بچه را توی یه پتو پیچیدن وبردن. مطمئنم حالش خوبه. سوری جون نگران مباش.» شهناز، دختربچه شیرخواره برای همیشه گم میشود.
«بابا» که اسم ش منصورآقا و شوهرمادرنویسنده است. خیاط است واهل رضائیه که درمشهد با مادر نویسنده ازدواج کرده وصاحب پسری به نام مهدی شده است. «بابا بی باک وقوی بود و می توانست بدون اینکه یک تارازموهای قشنگش به هم بریزد، یا بیشتر از یک نفر درآن واحد درگیرشود» بابا با ظاهری همیشه شیک اهل سینما وهرجمعه علیرضا را هم به سینما میبرد. زندگی محقرانه بابا دریک اتاق کوچک، ازطرفی، بی اعتنائی پدر بچه و خرجی ندادن به او، با داشتن شغل ارتشی و خانه و زندگی مرفه، بابا را گرآن آمده با مشورت همسر تصمیم میگیرد علیرضا را به پدرش بسپارند. «ناپدری ام مرا به “خانه ای” باز می گرداند که تازه ازآن گریخته بودم (خانه ی کسی که قراربود ازمن نگهداری کند) دلم به همین زودی برای مادرم مهدی، برادرنوزادم، تنگ شده بود.»
روایت معصومانۀ درد دل بابا ومادرش، از زبان پسربچه، خواننده را با مشکلات، زندگی آشنا میکند با همۀ عشق وعلاقه درماندگی مادر، انگارغریقی دردریای سهمناک دست وپا میزند. نمیتواند از بچه خود دل بکند. منصور نمیتواند هزینۀ نگهداری او را تأمین کند. حرفش درست است میگوید پدرش که خانه چند اتاقه دارد و زندگی مرفه چرا درفکراونیست؟ «مثل اینکه نمی فهمی سوری. پدر علیرضا مسئول بزرگ کردن علیرضاس. اون امکاناتشوداره من ندارم. هربار که این بچه فرار میکنه میاد اینجا وتوهیچی نمیگی. غیرمستقیم به شوهرپوفیوزسابقت میگی عیبی نداره که عوضی وبی مسئولیت باشه»
پدرعلیرضا با زنی که ازدواج کرده چند بچه پس انداخته درخانه تازه و نوسازی زندگی راحتی دارد، از قالتاق های روزگار است. هربار که علیرضا را به خانه ای برده و دست کسی سپرده، قرار گذاشته درمقابل پرداخت هزینۀ زندگی ماهیانه، از علیرضا نگهداری کنند. ماه اول پول را پرداخته و پس ازآن غیبش زده ونگهدارنده بچه نتوانسته اورا پیدا کند. درنتیجۀ سختگیریها وفشارسرپرست، علیرضا از خانه فرارکرده و به مادرش پناه برده است. تکرار این فرارها باعث شده که بابا و مادرش رودر رو قراربگیرند. آوارگی، نا امیدی، بیپناهی و تکرار انتقال های بچه خردسال ازاین خانه به آن خانه : «درحقیقت می دانستم تا وقتی پدر اصلی ام زنده است هیچ جا جائی ندارم. برای بچه ای درشرایط من، داشتن پدری زنده، سرحال و ظاهرا پولدار نکته ای منفی محسوب می شد.»
به روایت نویسنده، مادرش یکی ازهشت فرزند خانواده، درسیزده سالگی تن به ازدواج میدهد. «درآن زمان مادرم هنوزبه سن قانونی برای ازدواج نرسیده بود و صغیر محسوب می شد . . . برای دور زدن قانون بزرگترها تصمیم گرفتند . . . از امکان صیغه استفاده کنند». نویسنده گوشه های دردناکی از زندگی فلاکت بارخود و مادرش را ازسینۀ خاطرات پردردش مکتوب کرده که روایتگرفقر فرهنگی وچیرگی جهل عمومی ست. نخستین فرزند درگرگان به دنیا آمده ودر یک سالگی فوت میکند دومین فرزند علیرضاست وسومین شهنازشیرخواره «خواهرم، که بعدها ناپدید شد. درمشهد و درست پیش از طلاق مادرم به دنیا آمد.»
مادر دراتاق کوچک اجاره ای درخانه ای شلوغ با مستأجرهای گوناگون، وهمگی ازطبقه تهیدستان و کارگران، با پشم ریسی و دستمزدی ناچیزسرگرم میشود. وازاین راه شکم خود و بچه را سیر میکند. درهمان خانه است که ازدواج دوم مادر و بابا فراهم میشود. «رقیه خانم، مرد جوان و مادرم را به هم معرفی کرد و گفت : این پسردائیم منصوره. ازتهرون اومده دیدن ما. این هم سوری جونه که این همه برات گفته بودم منصورجون.»
اسد پدرعلیرضا که دراین اثر با نام “اسد بنفشه” معرفی شده است خود ومادرش داستان عاشقانه ای دارد که در زمانه خود، بیشتر بین عشاق ودلداده های جوان، به ویژه درروستاها رایج بود. بنفشه مادر اسد، درجوانی عاشق یکی ازجوانان گلمکان شده به مشهد فرارمیکنند. پدر بنفشه که کدخدای روستاست این عمل دختر را برنمیتابد. با احساس شرمندگی ورود آن دو را به روستا ممنوع اعلام میکند {حق داشته کدخدای گلمکان باشی و دخترت را یک کشاورز”بیل به دوش” بردارد ببرد خدمت ضامن آهو، اوهم ندید بگیرد!؟ مگه کشگه کدخدائی؟ } عشاق دلخسته با فروکشیِ آتش عشق نخستین، میخواهند به روستا برگردند، کدخدا با این شرط موافقت میکند که « چیزی ازاو درخواست نکنند معنی دقیق ترش این است که بنفشه ازارث محروم شد» . با مرگ شوهربنفشه، اسد کوچولو با تن دادن به کارهای سخت ومشقت بار نان آور خانواده می شود. «کارکردن درمزرعه های خشخاش بود برای چند ریال درروزباید قبل از طلوع آفتاب به سرکارمیرفت وخشخاش تیغ میزد . . . او را با انگشتانی زخمی و خون آلود به خانه می فرستاد». علیرضا، که طعم زهرآگین خشونت را ازبچگی چشیده، با همۀ نفرت که از پدر ستمکار و قسی القلبِ خود دارد، درنهایت انصاف، با داوری درستش و تحسین آمیز میگوید: «من روانشناس نیستم، ولی فکرمی کنم گذشته ی پدرم وکودکی ازدست رفته اش درشکل دادن به شخصیت او بی تأثیرنبوده است شاید تیغی که با آن دل خشخاش ها را می شکافت نه تنها بر انگشتان کوچک او بلکه برقلب و شخصیتش نیز زخم هائی برجای گذاشته بود.»
دریکی ازخانه ها که پدر علیرضا را برای نگهداری او گذاشته بود، پسربزرگ صاحبخانه به نام کیا با او گرم میگیرد و دست نوازش با لبخندی مهرآمیز درمعرفی به برادران همسن وسن وسال اومیگوید «اینها مرا داداش صدا میزنند. توهم برادرمنی میتوانی داداش صدا بزنی.» ازآن پس کیا دوست خوب و یار ویاورش میشود. درهمان خانه است که پدرکیا “رحیمی” صاحبخانه مرد مریض احوال و درشت هیکلی با داشتن سه زن وتعدادی بچه ریز ودرشت، الفبا را به او یاد میدهد «به من نوشتن وخواندن یک عدد و دو حرف را آموزش می داد» برای اسم نویسی در دبستان نیازبه سجل داشتند که دست پدربود ومخالف شدید مدرسه رفتن علیرضا. اما با سماجت کیا بالاخره سجل را ازپدرگرفته با اسم نویسی علیرضا دبستان را شروع میکند. « کیا، با ارائه ی دوقطعه عکس کوچک سیاه و سفید، شناسنامه ام وچند تومان پول مرا دردبستان محله ثبت نام کرد. حالامن رسما دانش آموربودم.» دورۀ دبستان او از دردناکترین قصه های این دفترست. هراندازه که دیگران درفکرتربیت این بچۀ بی پناه و آواره هستند، پدر بیرحم ومروت، انگار بوئی ازانسانیت وعواطف پدروفرزندی نبرده، نه تنها درفکر بچۀ معصوم خود نیست، سعی میکند با رفتارهای ایذائی او را عقب مانده ومعلول تا پای مرگ بکشاند.
کوچ بابا ومادر به تهران، زندگی شش سالۀ علیرضا درخانه رحیمی، و توجه مادرکیا که همه جا با احترام با لقب “مادربزرگ” ازاو یاد میکند، به اضافه راهنمائی ها و مراقبت های آموزندۀ کیا ی جوان، درتربیت علیرضا آثار نیک میگذارد. سال های سرنوشت ساز روبه نوجوانی، با همه دردهای تنهائی ودوری ازمادرافق های تازه ای را میگشاید که نشانه های بیداری وعادت به واقعیت های هستی را یادآور میشود. بذرهای شناخت درضمیرناخودآگاه ش آرام ارام به بار می نشیند. خوشه های پایداری بالا میآید. رویاروئی با سختیهای زندگی بخشی ازروز مرگی و قابل تحمل میشود. درتعطیلات تابستانی کارمیکند. با چرخ دستی بستنی الاسکا میفروشد. در این دوره گردی ها گفتنی های زیاد دارد. ازآقا مرتضی کتک میخورد. مردی که سر وصدای “بستنی آلاسکا دارم الاسکا” ی او خواب قیلوله اش را بهم زده . درکاربعدی استادکارش شده.
کیا، پس از دبیرستان وارد ژاندارمری شده ازمشهد به سبزوار میرود. با دختردلخواهش “مروارید” ازدواج و صاحب فرزندی شده. عروس خانواده درتعطیلات به مشهد میرود. روزی به ناگهان شیرش بند آمده بچه گرسنه. مندعلی شیرفروش محله جلو چشم علیرضا، درصبحگاهی مه گرفته با چاقوی مردی کشته شده است. هرسه زن رحیمی دور مروارید حلقه زده اند. « یکی کاسه ای را زیرپستان هایش گرفته بود و بقیه به نوبت پستان هایش را مالش و فشار میدادند . . . نا امید وخسته . . . درعین ناباوری» آقای رحیمی با بوی عرقی که شب پیش خورده بود وارد اتاق میشود بین آن جمع مقابل مروارید زمین می نشیند. بدون توجه به بهت و حیرت زنها پستان عروسش را میک میزند. «شیرازپستان های مروارید فواره زد. آقای رحیمی پیروزمندانه به زن ها نگاهی انداخت وگفت یه مشت زن بی لیاقت.»
علیرضا، درروایت دوران تحصیلی، خواننده را با خود در سیاهی فقر و بی پناهی میغلتاند. با زبان ساده و عریان مشکلات خود را توضیح میدهد. «چهارده ساله شده بودم . . . می خواستم آخرین امتحان را بدهم که ازمدرسه اخراجم کردند. هنوز بیست وهشت تومان از شهریه را بدهکاربودم»
ماهی سیاه کوچولو را به یاد میآورد. اثرصمد بهرنگی معلم روستاهای آذربایجان را « ماهی سیاه کوچولو، با عقل و شجاعت، راهی مقصدی دور دست شد و درطول این راه سفری پرماجرا را پشت سرگذاشت». راهی تهران میشود به عزم دیدار مادرش بعد از نُه ده سال. درنارمک، درخیاطی، آقا منصور «بابا» را پیدا میکند و به دیدارمادرش میرود. دیدار مادربا فرزندش، صحنه جالبی ازغلیان مهرمادر و فرزندی که دراشگ چشمها، زیبائیِ عاطفه ها را نشان میدهد. با کمک بابا علیرضا در تهران میماند و درمدرسه ای درحشمتیه اسم نویسی میکند. سپس به آبادان میرود به دیدن کیا که درآن شهر زندگی میکرد. درآبادان طبع شعرعلیرضا افق های تازه ای به رویش میگشاید . با اسم نویسی دریکی ازمدارس مشغول تحصیل میشود. دراعزام محصل ازطرف نیروی دریائی ایران به آمریکا اسم نویسی کرده و به امریکا میرود. با انقلاب اسلامی ایران در آمریکا ماندگار میشود.
علیرضا، و نگاه او به جهان پیرامونی، فارغ ازخودی وبیگانه، خواننده را دردنیای بچگانه با دردها و آرزوهای معصومانۀ او دل ها را تکان می دهد. هر مخاطب با شناخت رنج های غم انگیز سالهای طفولیتش علاقمند به سرنوشت پایانی او نمیتواند کتاب را ازخود دور کند. اضافه کنم که نویسنده، در چنین جای کتاب ازخویشاوندان نزدیکش هوشنگ و جمشید گلمکانی به نیکی واحترام یاد کرده که اولی درتهران سردبیر«ماهنامه فیلم» و دومی درپاریس کارگردان و مستندساز مشهوری ست که صاحب این قلم سالهاست ازنزدیک با او آشنائی دارد. انسان وارسته و صمیمی و از خادمان فرهنگی کشور در تبعید است.
درپایان این نکته را نیزباید یادآورشوم که : بازیگر اصلی داستان در بستر روایت ها، از بچگی در آرزوی یک نوازش، یک سرپناه و سیرکردن شکم ومهمتر ورود به تحصیل، درمقابله با بد سیرتی های پدر، و هرآنچه براو رفته را تاب آورده. پذیرفته. به استواری چون بذرهای مقاومت در دل نورس و پاک خود پرورانده و به بار نشانده است. وبا عبوراز پیچ و خم زندگی، راه خود را برگزیده به سرفرازی . این راز پنهانی علیرضا است با پیام والایش.
باراک اوباما در ۱۰ سپتامبر ۲۰۱۴ استراتژی خود را برای تضعیف و نابودی داعش اعلام کرد. اما وقتی به مسأله آشوب های فراگیر منطقه خاورمیانه و نسبت آن با سیاست ها و عملکرد دولت آمریکا نگاه می کنیم، دو احتمال به ذهن متبادر می شود :
الف- استراتژی دولت آمریکا بی ثبات کردن منطقه، رشد تروریسم و تجزیه کشورها؛ تحت مدیریت و کنترل خود بوده است.
ب- دولت آمریکا هیچ استراتژی روشنی نداشته و خود را اسیر اهداف و منافع متعارض متحدانش کرده است. این مقاله شواهد و قرائن تأیید مدعای دوم را تعقیب می کند.
اعترافات
باراک اوباما در ۲۸ اوت گفت برای رویارویی با داعش هنوز استراتژی نداریم. اگر چه سخنگوی کاخ سفید روز بعد کوشید تا سخن اوباما را به گونه ای تعبیر کند که انتقادات جمهوری خواهان را دفع کند، اما شواهد خلاف این تعبیر را نشان می دهند.
رابرت گیتس- وزیر دفاع سابق آمریکا- نیز در نامه ای در آپریل ۲۰۱۰ به ژنرال جیمز جونز- مشاور امنیت ملی وقت اوباما- از نبود استراتژی و برنامه موثر و بازدارنده علیه برنامه هسته ای ایران انتقاد کرده و نسبت به این امر هشدار داده بود.
مثل اینکه روی پیشانی حکومت اسلامی علامتی هست که نشان از هالوگری آن میکند. هر دولتی هنوز وارد کشور نشده و سلام علیک را شروع نکرده بفراخور حالش کلاهی سر این حکومت بیعرضه میگذارد. دولتی نیست که با این جماعت ملا تماس نگرفته باشد وپولی از خزانه دولت حال بصورت قرار داد ، معاملات تجاری ، وام و غیره نگرفته باشد. پولهاییکه به دولتهای سوریه ،لبنان ، فلسطین، ونزوئلا و غیره بطور رسمی و غیر رسمی به بهانه ها و اسامی مختلف پرداخت شده الی غیر النهایه است. همین یک قلم ۱۰ میلیارد دلار پرداخت خسارت به شرکت کرسنت که اخیرا حکم آن توسط دیوان لاهه صادر شده یک نمونه ناز شستی است که ظاهرا بر سر یک سری اختلافات صوری شرکت نفت بایستی به این شرکت که چندان هم معتبر نیست پرداخت شود. حجم کثافتکاری زنگنه و دارو دسته با کرسنت بقدری بالاست که هیچکس جرات اعلام آنرا ندارد . البته شرکت به تنهایی این لقمه چرب و نرم را نخواهد خورد و شرکای اصلی در حکومت اسلامی نشسته اند ومنتظرند تا با این پول باداورده ریش و سبیل خود را چرب کنند.
تازه این پولها و پرداختها در مقابل معاملات با چین و روسیه درحکم انعام دادن است ارقام اصلی را بایستی در جیب این دولتها جستجوکرد. دراین میان دولت چین جای ویژه ای دارد وسالهاست که یک دستش در جیب حکومت اسلامی است ، گویی این دو دولت به لحاط مسائل مالی و تجاری یک روح هستند در دو بدن ، منتهی با این تفاوت که این جمع المال بودن یکطرفه است و حکومت اسلامی جرات نگاه چپ کردن به جیب دوست جون در جونی خود را ندارد. کما اینکه بیش از سه سال است که سی میلیارد دلار پول نفت دربانکهای چین جا خوش کرده اند و حکومت اسلامی ظاهرا بلحاظ تحریمها قادر به استفاده از آن نیست ، درحالیکه این یک کلاهگذاری محض است و ده ها راه برای خروج این پول وجود دارد که دوکشور بدان بی علاقه بوده اند. حال پس از گفتگوهای بسیار چین حاضر شده رقمی حدود ۵ میلیارد دلار از پول خود حکومت اسلامی را با صد ناز و عشوه در بخش پتروشیمی سرمایه گذاری کند که آیا بشود یا نشود . چون چین تاکنون از این حرفها زیاد زده است.
اکنون گویا فیل بسیار بزرگتری درحال هوا شدن است و آن ” تفاهمنامه ۷۰ میلیارد یورویی ایران و روسیه ” بقول یکی از روزنامه نگاران با طعم بیف استروگانفی روسی درجریان است . گویا این بار روسها کلاه مخصوصی برای حکومت اسلامی تهیه دیده اند که از چندین ده میلیارد دلار پرداختی برای نیروگاه بوشهر که پس از بیست ال راه نیفتاده خارک از رده تشخیص داده شده است گشادتر است.
بیژن زنگنه
ازقرار مدتهاست بله برون برسراین عروس خانم یکصد میلیارد دلاری در جریان است وسرانجام بیژن زنگنه در نقش ولی عروس این هدیه زیبارا تقدیم الگساندر بوراک وزیر انرژی روسیه کرد. جهیزیه عروس بسیار مفصل است ولی از گشاده دستی داماد خبری نیست. گویا پدر عروس خانم باز هم گافهایی کرده که حاضرنیست عقدنام علنی شود. ازقرار هنگام اعلام خبر تفاهمنامه ایران و روسیه ، در جمع خبرنگارانی که حدود دو ساعت برای دریافت جزییات آن، پشت درهای بسته در انتظار ایستاده بودند، منتشر شد؛ تفاهمنامهیی که فقط بخشیهای از آن منتشر شده است و در همین بخشها هم ابهامات زیادی وجود دارد که هر قدر هم زنگنه هالوبازی درآورد باز مجبور است درباره این ابهامات مفصلا توضیح دهد.
سقوط هواپیمای توپولوف در مشهد
ازقرار مذاکرهکنندگان دو کشور بعد از چندین سفر، یازده نشست و یک پیش توافق به این نتیجه رسیدهاند که اقتصاد دو کشور ظرفیت یک همکاری و مبادلات اقتصادی به ارزش ۷۰ میلیارد یورو را با مبادله به وسیله پولهای ملی دو کشور دارد، بطوریکه در فهرست کالاهای مورد توافق، محصولات غذایی، سبزی، میوه و لبنیات سهم ایران شده و احداث نیروگاهها و فروش هواپیماهای مسافربری توپولوف معروف سهم همسایه شمالی ایران ، دراین مذاکرات بیش از چهل شرکت روسی حضور داشتند ، درحالیکه از شرکتهای ایرانی خبری نبود. آیا این توهین به ملت ایران نیست که روسیه نگاهش به یک کشور تقریبا صنعتی و دارنده بزرگترین منابع زیرزمینی نفت و گاز در حد سبزی فروش و لبنیات فروش باشد. البته این انتقاد به زنگنه وارد شد، آنجا که خبرنگاری از وی علت خلاصهشدن صادرات ایران در دو محصول کشاورزی و غذایی را میپرسد و زنگنه تاکید کرد فعلا چیز دیگری برای صادرات وجود نداشت. تنها اندکی صادرات خدمات فنی بوده است که باید در این زمینه صحبت شود.
در این میان، سخن از تنها چیزی که به میان نیست ، صدور نفت ایران به روسیه است، حال چه فروش نقدی یا به صورت تهاتری . درمقابل زنگنه میگوید: ” امیدوارم آنچه امروز شروع شده و تفاهمی که دو ماه قبل داشتیم، ما را به دوران جهش روابط اقتصادی دو کشور برساند. اجلاس قدم اول بود و باید به شکلهای مختلف ادامه پیدا کند، روسیه ظرفیت بزرگی در شاخههای مختلف نفت و گاز، فنی و مهندسی، تامین کالای اساسی و برق دارد که ما میتوانیم در اجرای پروژههای مختلف با یکدیگر همکاری کنیم.” گویی که این بوراک وزیر انرژی روسیه است که سخن میگوید. در یک جا هم که زنگنه از تبادلات بانکی میان دو کشور با استفاده از پول ملی هم خبرمیدهد با سرعت و قاطعیت از طرف وزیر انرژی روسیه رد میشود.
الکساندر نواک
از تبادلات بانکی میان دو کشور با استفاده از پول ملی هم خبر داد که البته این امر از طریق وزیر انرژی روسیه رد شد، هرچند که پس از آن وزیر نفت ایران در پاسخ به این ابهام تنها به این نکته اکتفا کرد: «در این زمینه تفاهم کامل انجام شد.» در این بین، نشستهای مشترکی میان بخش خصوصی صنعت نفت و انرژی ایران با نمایندگان روسی برگزار شد تا شاید بتوان از این طریق با صدور تجهیزات صنعت نفت به روسیه رونقی به اقتصاد خصوصی داد. هرچند که در بخش برق، مذاکرات با قدرت بیشتری پیش رفت. براین اساس قرار است روسها ساخت هفت نیروگاه در ایران را برعهده بگیرند.
در عین حال که زنگنه از تبادل تجاری بر اساس واحد پول ملی دو کشور سخن میگوید اما الکساندر نواک، وزیر جوان روسیه با اشاره به روابط تجاری خوب ایران و روسیه و حضور ۴۰ شرکت روسی در این اجلاس از توافق ۷۰ میلیارد یورویی بین دو طرف خبر میدهد و میگوید:«از نظر سیاسی نیز ایران و روسیه روابط مناسبی دارند، ما معتقدیم در آینده شاهد به وجود آمدن شاخصهای مناسب همکاری اقتصادی بین ایران و روسیه وجود خواهد داشت، روسیه آمادگی دارد، محصولات و خدمات مورد نیاز ایران را به این کشور صادر و محصولات و خدمات مورد نیاز خود را از ایران وارد کند. بطور کلی آنچه در این تفاهمنامه وجود دارد، همکاری دو جانبه است که میتواند موجب شکوفایی اقتصاد دو کشور شود.
وی در ادامه با اشاره به احداث نیروگاه اتمی بوشهر تصریح کرد: «در شرایط فعلی این نیروگاه اتمی در مدار تولید قرار گرفته و ما اطلاع داریم، ایران علاقه دارد ۲۰ نیروگاه اتمی جدید نیز در ایران احداث کند. البته روسیه علاقهمند است در زمینه ذوب فلزات و تجهیز مواد اولیه در ایران نیز فعالیت کند به این جهت ما میتوانیم در زمینه حمل و نقل هوایی، جادهیی و ریلی فعالیت دوجانبهیی داشته باشیم، به طوری که بیش از ۵۰ شرکت روسی علاقه دارند در ایران پروژه اجرا کنند.”
وزیر انرژی روسیه نیز همچون زنگنه با اشاره به اینکه آنچه که امروز بین ایران و روسیه تفاهم شد، حرف نیست، بلکه قرار است به این تفاهمنامه عمل شود، تصریح کرد: «ما به دنبال رونق اقتصادی ایران و روسیه هستیم که این تفاهمنامه اولین قدم در این راستا است. در گذشته به خاطر ندارم، مشکلاتی بین ایران و روسیه در زمینه همکاری دوجانبه ایجاد شده باشد، اگر هم موانعی بوده عمدتا بر سر مسائل مالی است که با تفاهمنامه این مشکل نیز برطرف شد و امیدوارم دیگر مشکلاتی از این دست ایجاد نشود . نواک به همین سبب باز هم به موضوع تهاتر نیمنگاهی کرد و گفت: «آنچه که امروز بین وزیر نفت ایران و من امضا شد، تفاهمنامههای کلی است که برای هر کدام از این موارد زمان زیادی طول خواهد کشید که اجرایی شود. تاکنون بحثی بین ایران و روسیه در مورد تهاتر نفت مطرح نشده است و ایران این حق را دارد که از مسیرهایی که خودش صلاح میداند، نفت را به کشورهای متقاضی صادر کند.”
ماحصل کلام اینکه روسیه نه تنها آماده که بشدت علاقمند است در ایران بیست نیروگاه جدید ایجاد کند. درهفت پروژه نفتی شرکت نماید. به ایرات توپولف بفروشد. درزمینه ذوب فلزات همکاری کند و در این رابطه ۵۰ شرکت روسی آماده اند تا با یک اشاره آقای زنگنه پدر عروس وارد کشور شوند. البته در مقابل از سبزی و میوه و شیر و ماست ایران هم بی بهره نخواهند ماند. واقعا که باید به جناب زنگنه مدال درجه یک افتخار داد که با نهایت شجاعت مبتکر پیمان نامه ترکمنچای دیگری است. وقتی جزئیات قراردادی اعلام نمیشود معنی اش اینست که دارای نقاط ضعف است و بدبختانه تمام قراردادهای گوچک و بزرگ منغقد شده در حکومت اسلامی مخفیانه بوده است. بعدا که بعضی از آنها برملا شده دسته گلهای به آب داده مسئولین عیان گردیده که چه زیانهایی به کشور و منافع ملی وارد آورده اند.
این تفاهمنامه هم از همان قماش است و بکطرفه به زیان ایران تنظیم شده والی دلیلی بر مخفیکاری نبود تا گمانه زنیهای مختلف شود . مثلا تهاتر کالا در برابر نفت ایران یکی از مواردی است که به نظر می رسد دو کشور در پشت پرده بر سر آن به تفاهم رسیده اند، اما بعد دیگر این تفاهم نامه استفاده از توان فنی روسیه در صنعت نفت و گاز برای محقق شدن وعده بلند پروازانه زنگنه مبنی بر افزایش ظرفیت تولید نفت و میعانات گازی به ۵.۷ میلیون بشکه تا سال ۱۳۹۷ است که البته هیچگاه از طریق این تفاهمنامه عملی نخواهد شد و فقط قولی است که محض دلخوش کردن زنگنه برای گرفتن امضاهای دیگر به او داده شده است. .
بر این اساس پس از امضای تفاهم نامه بین دوکشور در مسکو، نشریه تایم در تحلیلی، تفاهم نامه منعقد شده بین ایران و روسیه را قرارداد نفتی خواند و اعلام کرد که قرارداد نفتی میان ایران و روسیه به ایران اجازه میدهد نفت خام خود را به روسیه بفروشد و در ازای آن از تجهیزات استخراج نفت روسیه و دیگر تکنولوژیها در این زمینه استفاده کند که به نوعی به ایران امکان دور زدن تحریمها را میدهد . اگرچه مقامات دو کشور در برابر این تحلیل سکوت کرده و درباره تفاهم بر سر فروش نفت اعلام کردند که تا کنون چنین تفاهمی صورت نگرفته اما بیژن زنگنه، در گفت و گو با ایسنا در پاسخ به این که آیا از توان روسیه برای تحقق هدف افزایش ظرفیت تولید استفاده خواهید کرد؟ گفت: از توان همه برای تحقق این هدف استفاده می کنیم.