پیام به کنگره حزب مبارز کومله زحمتکشان کردستان ایران
برادران و خواهران کرد ایرانیم ، رفقای دیر و دورم ، یکبار دیگر دور از خانه پدری ولی با یاد و عطر شبنم مریوانی و نان مهابادی ، منظر شامگاه سنندجی ، تصویر الوند و البرز ، بینالود ، باران نیمه شبان دریاچه زریوار ، با چشم انداز دریای مازندران و خلیج همیشه فارس ، گرد هم آمده اید . طی نزدیک به چهار دهه مبارزه سنگین و استوار ، همچنان سرشار از امید و ایمان ، در سنگر پایداری دشمن سرکوبگر مرتجع مستبد را با همه امکاناتش ، با سپاه و بسیج و نیروهای امنییتی اش ، با جاش ها و مزدوران رنگارنگش ، به ستوه درآورده اید . گفتنش ساده است اما آنچه شما دیدید و متحمل شدید ، آنهمه جور و ستم که از سیطره اسلام ناب انقلابی ولائی بر شما نازل شد ، بیش از طاقت اکثریت ما است با اینهمه هرگز از شما شکوه نشنیده ایم توگوئی صبر و استقامت با نام کرد پیوند خورده است . هموطنان آزاده ام کنگره بزرگ شما در شرایطی بسیار حساس برگذار میشود. نمایش انتخابات به کارگردانی دستگاه ولایت فقیه مطلقه با صحنه آرائی ماهرانه و چند کارگردان به نمایش درآمد اما آنچه در این نمایش بدون توجه به تعداد تماشاچیان ، آشکارشد ؛ آن چیزی نبود که رژیم آرزوداشت . بعد از ۳۸ سال حکومت و هزینه کردن بیش از۱۲۰۰ ملیارد دلار ( درآمدهای ارزی کشور از فروش نفت ، صادرات غیر نفتی ، سرمایه گزاریهای خارجی در عصر شاه که به رژیم اسلامی به ارث رسید ) رژیم حاکم از معرفی حتی یک نامزد سالم و پاکدامن و آزاد اندیش و مدیر و مدبر عاجز است . شش برگزیده شورای نگهبان یعنی برجسته ترین ، به ظاهر صاحب صلاحیت ترین و مورد وثوق ترین شخصیتهای رژیم ، همگی مطابق آنچه خودشان در سه مناظره و تبلیغات انتخاباتی عنوان کردند ، دزد ، کلاهبردار ، دروغگو ، سرکوبگر ، ضد آزادی ، مرتجع ، ضد زن ، معتقد به استفاده از تروریسم برای دستیابی به هدفهای غیر مشروع هستند .
تولیدات رژیم همین شش تن و یک دوجین شش تن مثل آنهاست. رژیمی خود را اسلامی و اخلاقمند و پایبند به مبانی و ارزشهای دینی و ملی قلمداد میکند و تولیداتش همگی عکس این مدعا را نمایندگی میکنند .
با این وصف شماری از هموطنان به دلائل متفاوت از جمله مقایسه قدو قامت ، رفتار اجتماعی ، ادبیات نامزدها و تعلقات فکری و ذهنی آنها و میزان وابستگی شان به رأس قدرت ، در انتخابات شرکت و به یکی از نامزدها رأی میدهند . باید در نظر داشت این رأی دادن نه نشانه مشروعیت برنده و نه نشانه صاحب صلاحیت بودن او در میان رقیبانش است. بنابراین نه باید شیوه مبارزه را تغییر داد و نه تازمانی که در برپاشنه استبداد فقیه میچرخد ، تا آن هنگام که رژیم ، ایرانیان را برابر نمیداند ، مذهب ، نژاد و طایفه خط فاصل بین آنهاست ، سنی نمیتواند وزیر شود درجه بالای نظامی داشته باشد ، مسیحی و یهودی و زرتشتی به برکت یک کرسی مشروط در مجلس باید صبح تا شب شکرگزار باشند که اجازه داشتن یک نماینده را دارند و اگر با تجربه ترین ، با دانش و فرهنگ ترین و کاردان ترین فرد کشور را هم درمیان خود داشته باشند ، چون شیعه اثنی عشری ولایتمدار نیستند نباید حتی خواب داشتن مقامات بالا را در سر بپروراند .بهائی ها که اصلا به حساب نمی آیند و چون دیگر منتظر ظهور مهدی موعود نیستند تطهیر ارض از آنها از أوجب واجبات است . زن نصف مرد است و دیه قتل او برابر با دیه از کار انداختن بیضه چپ ذکور است ، مبارزه شما یاران و ملت ایران ادامه خواهد داشت .
دیرسالی است با شما زیسته ام ، نفس کشیده ام ، در سوگ سرداران کرد گریسته ام ، اصلا از شما شده ام بنابراین اگر اوضاع جو ی زمین ! اجازه میداد الان در کنار شما بودم . حالا نیز در دل و جان با شمایم . تن اینجا و جان آنجاست . رفیق رفیقانم کاک عبدالله مهتدی میداند ، که فضای سینه ام چنان پر از شماست که دیدار با شما همه آرزوی من شده است .
کنگره تان مبارک ، سرودتان رساتر ، بازویتان پر توانتر ، و مباره تان پیروزمندانه تر باد .
علیرضا نوری زاده – لندن
۱۴ می ۲۰۱۷ برابر با
۲۴ اردیبهشت ماه ۱۳۹۶
آیندهی تغییرات در جامعهی ایران و چگونگی و مسیر تحقق دموکراسی و پاسداشت حقوق بشر از جمله مباحثی است که در چند دههی اخیر همواره مورد بحث و مناقشه بوده است. «آسو»، در سلسله گفتوگوهایی با شماری از فعالان و تحلیلگران سیاسی و مدنی دربارهی ضرورت و چگونگی تغییرات در ایران، ملزومات وقوع این تغییرات، و بازوهای تغییر در جامعه گفتوگو کرده است.
ماشاالله آجودانی، تاریخدان و نویسندهی کتاب مشروطهی ایرانی، در گفتوگو دربارهی آینده تغییرات در ایران، میگوید حکومت جمهوری اسلامی سد راه دموکراسی در ایران و دشمن حقوق انسانی است، اما تغییر حکومت چارهی مشکلات ملت ایران نیست، و تا زمانی که مشکل فرهنگی جامعه حل نشود، با تغییر حکومت و دولت نمیتوان به دموکراسی رسید. او با تأکید بر این که بدون تحول فرهنگی و بازخوانی تاریخ معاصر ایران، نمیتوانیم به دموکراسی دست پیدا کنیم، معتقد است که برای تغییر شرایط فعلی باید فرهنگ جامعه را با تولید اندیشه، ایجاد پرسش، و آموزش، تغییر داد. آجودانی تحقیقات بسیاری در رابطه با تاریخ ایران داشته و کتابهای یا مرگ یا تجدد، ایران، ناسیونالیسم و تجدد، و هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم ایرانی از دیگر آثار او هستند. این مورخ ایرانی از سال ۱۳۶۵ در بریتانیا زندگی میکند و ریاست «کتابخانهی مطالعات ایرانی» در لندن را بر عهده دارد.
* شما در بسیاری از کتابها و نوشتههایتان آیندهی دموکراسی در ایران را در گرو حل مسائل تاریخی مهمی دانستهاید که اگر به آنها پرداخته نشود، مشکلات تاریخی جامعهی ایران ابعاد تازهتری پیدا خواهد کرد. این مسائل تاریخی چه هستند؟
– دموکراسی دستاورد فرهنگ بشری است. ما در یک مرحلهی تاریخی هستیم، مرحلهای که انسانِ امروز میخواهد مسائل تاریخی و اجتماعی خودش را در رابطه با بنیادهای فرهنگی و نهادهای مدنی حل کند. یک سوی آیندهی دموکراسی در ایران با فرهنگ جهانی و بشری ارتباط دارد، که متعلق به یک کشور و منطقهی خاص نیست؛ یعنی ارتباط با این مرحلهی تاریخ بشر که به این دستاورد، یعنی دموکراسی، رسیده است. اما این فقط یک سوی ارتباط ما است، و سوی دیگر ارتباط ما که خیلی مهمتر است سوی داخلی آن است.
حال، ما باید برای هماهنگسازی جامعهی خودمان با این فرهنگ جهانی و دستیابی به دموکراسی چه کار کنیم؟ آیا از طریق راهحلهای سیاسی میتوانیم به نهادهای دموکراتیک دست پیدا کنیم؟ ما همیشه فکر میکنیم با تغییر نظام، مشکلات سیاسی جامعه حل میشود. حکومت پهلوی بر سر کار بود، انقلاب کردیم و فکر کردیم که با یک انقلاب میتوانیم جامعه را دگرگون کنیم. شعارهایی هم که دادیم این بود: «آزادی، استقلال، جمهوری اسلامی»! ولی در عمل، مردم نه آزادی به دست آوردند و نه استقلال، و فقط جمهوری اسلامی به دست آمد که آن هم یک داستان دیگر است.
به نظر من، بدون آغاز یک تلاش فرهنگی و تاریخی در ایران، نمیتوانیم به دموکراسی دست پیدا کنیم. به همین خاطر، معتقد ام که سیاست به تنهایی پاسخگوی مسائل ما نیست. من ضدسیاست نیستم، سیاست بخشی از جامعهی مدنی است و حضور سیاسی در همهجا معنا دارد و باید این طور باشد. اما بعد از این همه افتوخیزها، و وقتی به تاریخ ایران نگاه میکنیم، میبینیم فقط در دورهی مشروطیت بود که یک انقلاب فرهنگی داشتیم که واقعاً میخواست از طریق مسائل فرهنگی مشکلات جامعهی ایران را حل کند، و اساساش تحول فرهنگی بود. البته بعدها در انقلاب مشروطه هم آن بخش سیاسی گسترش پیدا کرد و ما فکر کردیم راه حل جامعهی ایران در سیاست است. ولی به اعتقاد من این طور نیست.
* و اگر بخواهیم کمی مشخصتر صحبت کنیم، این تلاشهای فرهنگی شامل چه مواردی میشود و روی چه بخشهایی باید بیشتر کار کرد؟
– یکی از موارد مهم این است که ما نسبت خودمان را با تمدن بشری در دوران معاصر تعریف کنیم، و بدانیم که کجای جهان ایستادهایم، که بودهایم و امروز که هستیم و چه کار باید بکنیم. یکی از این کارهای فرهنگی ترسیم یک تصویر جامع و متعادل از تاریخ ایران است. متأسفانه، جریانهای سیاسی تاریخ ایران را تکه پاره کردهاند. ناسیونالیستهای ایرانی فقط به ایران باستان توجه کردند و گفتند که عظمت و شکوه ایران باستانی آن بخشی است که ما در جستوجوی آن هستیم. اسلامگراها تاریخ دوران اسلامیِ ایران را بزرگ کردند و به آن اهمیت دادند و تاریخ ایران باستان را نادیده گرفتند و یا کماهمیت جلوه دادند. چپهای ایرانی هم که هیچ کدامِ اینها را قبول نداشتند و دنبال آرمان ایجاد یک جامعهی سوسیالیستی در ایران بودند.
ما نخست احتیاج داریم که به یک تعادل در فهم فرهنگی از تاریخ ایران برسیم، و این تاریخ را از سیطرهی جریانهای سیاسی و ایدئولوژیهای سیاسی خارج کنیم. آن وقت میتوانیم بفهمیم در گذشته چه نقشی در فرهنگ جهانی داشتهایم، و امروز چگونه میتوانیم در دنیای مدرن نقش داشته باشیم. اگر نتوانیم چنین فهم مشترک و متعادلی از تاریخ ایران ارائه دهیم، بنیادهای نظری لازم برای درک دموکراسی را فراهم نکردهایم. به همین دلیل، یکی از مهمترین کارهای فرهنگی مورد نظر من این است که حتی سیاست را از منظر فرهنگ نگاه کنیم. ما همیشه سازمانهای سیاسی داریم، اما این سازمانهای سیاسی هیچ ارتباطی با فرهنگ و تاریخ ایران ندارند و جامعهی خودشان و موقعیت تاریخی و فرهنگی خودشان را نمیشناسند. مبانی دموکراسی را فقط از طریق فرهنگ میتوانید به جامعه منتقل کنید. برای مثال، در جامعهی ایران حزب سیاسی میسازند، اما فرهنگ حزبی را جریانهای فکری باید در جامعه نهادینه کنند. اگر نتوانیم فرهنگ حزبی را در جامعهی سیاسی ایران به وجود بیاوریم، حزب هم در معنای واقعی نمیتواند وجود داشته باشد.
* در شرایطی که حکومت و دستگاههای رسمی و عمومی روی مسائل تاریخی و فرهنگی کار نمیکنند، روشنفکران و کسانی که دغدغهی این کار را دارند چهطور میتوانند در این راه قدم بردارند؟
– من فکر میکنم مسأله خیلی مهمتر از اینها است. نخست باید بپذیریم که مشکل اساسی ایران در دستیابی به دموکراسی فقط سیاسی نیست. اگر این فهم را وارد زمینههای فکری جامعهی ایران کنیم، میتوان نگاه تازهای به قضایا داشت و در نتیجهی آن فهمید که شاید کارهای فرهنگی ضرورت بیشتری از کارهای سیاسی دارند، و آن وقت اگر توانستیم چنین فهمی را در جامعه به وجود آوریم، فقط چشم به دست دولت نداریم. کار دولت سیاست و برقراری تعادل سیاسی است، و فقط یک بخش آن ممکن است سرمایهگذاری در زمینهی فرهنگ باشد، ولی کار اساسی فرهنگی کار جریانهای فکری است. متأسفانه، تاریخ معاصر ما نشان میدهد که جریانهای فکری و روشنفکری ایران بیشتر سیاسی بودهاند تا فرهنگی، و به جای این که اندیشه تولید کنند و نسبت به موقعیت تاریخی خودشان پرسش بیافرینند، همیشه راهحلهای سیاسی برای مسائل عرضه کردهاند. ما از این طریق به هیچ جا نمیرسیم، مگر این که به صورت ریشهای و اساسیتر بخواهیم بنیاد یک فرهنگ دموکراتیک را در ایران پیریزی کنیم. این یک تولید انبوه و جمعی است و باید به عنوان یک پروژهی ملی روی آن کار کرد، نه به عنوان یک امر کوچک فرهنگی.
* شما در تحقیقات و نوشتههایتان مفصلاً به نقش روشنفکران در مسیر تغییرات در ایران پرداختهاید، و گفتهاید که روشنفکران به دلیل ناآگاهی از پیشینهی سنت و تجدد در ایران، در انقلاب ۵۷ به دامن روحانیت افتادند. آیا در حال حاضر، جامعهی ایران و به ویژه روشنفکراناش به نسبت سالهای قبل از انقلاب ۵۷ شناخت بیشتری از پیشینهی سنت و تجدد در ایران دارد و میتواند از این آگاهی به عنوان چراغ راه حرکتهای آینده استفاده کند؟ یا همچنان در بر همان پاشنهی قبلی میچرخد و ممکن است همان اشتباهات قبلی تکرار شوند؟
– این یک سؤال خیلی اساسی است، و در واقع مقایسهی میراث روشنفکری ایران در قبل و بعد از انقلاب در پشت سؤال شما نهفته است. در مورد قبل از انقلاب، خیلی راحت میشود صحبت کرد. روشنفکری ایران در آن زمان نه تاریخ خودش را میشناخت و نه این که خبر داشت در مشروطیت ایران چه اتفاقی افتاده بوده، و به همین دلیل قدرت ویرانکنندهی روحانیون را هم نمیشناخت. به اعتقاد من، اگر جریان روشنفکری ایران حداقل تاریخ مشروطیت را خوب خوانده بود، میفهمید که بازی کردن با قدرت روحانیون بازی کردن با آتش و بر باد دادن دستاوردهای مدنی است. روشنفکری ایران سراسیمه به دنبال آخوندها افتاد و، به غیر از استثناهایی مثل مصطفی رحیمی و شاهرخ مسکوب، جریانهای اصلی با آخوندها همصدایی کردند، علیه نظام شاهنشاهی برخاستند، و فکر نکردند که با برانداختن حکومت سکولار پهلوی به کجا میرسیم و اگر روحانیون قدرت را در دست بگیرند چه میشود. اگر روشنفکران، تاریخ مشروطیت ایران را درست خوانده بودند، و اگر تاریخنگاری مشروطیت ایران به درستی کارش را انجام داده بود، این فهم در جامعه ایجاد میشد که استفادهی ابزاری از مذهب خطرناک است و ما را به هیچ جا جز ارتجاع نمیرساند، همچنان که امروز ما را به همانجا رسانده است.
بعد از انقلاب و در سالهای اخیر، دیدگاههای تازهای در ایران مطرح شدهاند که دیگر آن قدر به کار سیاسی اعتقاد ندارند و راه حل سیاسی را تنها راه حل نمیدانند. یکی از نمونههای این جریان که میتواند مثمر ثمر باشد آثار آرامش دوستدار است. نحوهی تفکر آرامش دوستدار و نقدی که او از تاریخ ایران کرده در واقع کارکردش پرسشانگیزی است. او جلوی همهی ما پرسشهایی گذاشته که اگر وجدان روشنفکری داشته باشیم، باید به این پرسشها بیاندیشیم و به آنها پاسخ بدهیم. در نتیجه، جریانات روشنفکری کنونی تفاوتهایی با جریانات پیش از انقلاب دارند، اما هنوز به یک تحول اساسی و بنیادی که ما را به آیندهی ایران امیدوار کند دست نیافتهاند. استثناها وجود دارند، اما از آنجا که ما هنوز در مورد مسائل اساسی خودمان به طور جدی پرسش نمیکنیم و پرسشانگیزی در جامعهی ما غایب است، این استثناها هیچگاه به قاعده تبدیل نمیشوند.
* شما یکی از موانع به نتیجه رسیدن انقلاب مشروطه و انقلاب ۵۷ را تقلیل دادن مفاهیم مدرن و نگاه سنتی بومی به تجدد میدانید. نگاه جامعه در این باره چهقدر تغییر کرده است؟
– متأسفانه، تقلیل دادنها همچنان ادامه دارد. به عنوان مثال، وقتی آقای خاتمی در دورهی ریاست جمهوریاش از جامعهی مدنی حرف زد، من تعجب کردم که یک روحانی چهطور میتواند از جامعهی مدنی حرف بزند! ولی بعد از مدتی که خیلی با او مخالفت کردند، گفت که منظور من از جامعهی مدنی همان مدینهالنبی است و منظورم از آزادی همان آزادیهای مشروع است. این یعنی که او حتی همان کلماتی را هم که معنایشان را میدانست به راحتی تقلیل داد. در جامعهی ایران، همان طور که میبینید، الان با علوم انسانی مخالفت میشود، با حقوق بشر مخالفت میشود، با بنیادهای اساسی که با انسان سروکار دارد مخالفت میشود، و ما همچنان مفاهیم را تقلیل میدهیم.
پشتِ این تفکرْ بومی کردنِ اندیشههای غربی و دموکراسی، تقلیل دادن مفاهیم اساسی و بدتر از آن تطبیق دادن این مفاهیم با شریعت است. ما از این راهها به هیچ جایی نمیرسیم. این راهها یک جور کلاهبرداری و دستکاری در مفاهیم اساسی و بنیادی است. ما باید مفهوم پارلمان را در مفهوم مدرناش درک کنیم، نه این که یکی بیاید حکم حکومتی بدهد، یا یکی بیاید پس از انتخاب فلان نماینده بگوید او نمیتواند به مجلس برود. اینها همان تقلیل مفاهیم است، و در واقع اگر در مشروطیت مسأله تقلیل دادن مفاهیم بود، الان مسأله دستبرد در مفاهیم و تجاوز به مفاهیم است.
در تولیدات فرهنگی هم من واقعاً کار اساسی و امیدوارکنندهای نمیبینم، و دانشگاه تولید فکر نمیکند و کار خودش را انجام نمیدهد. اینها نشانههای عقبماندگی جامعهی ما هستند. در عین حال، تلاشی هم در درون جامعه وجود دارد که میخواهد این فضا را دگرگون کند. اما رویکرد آن هم بیشتر از این که فرهنگی باشد، سیاسی است. متأسفانه، اگر وضعیت فعلی ایران با یک نهضت فرهنگی و به صورت یک پروژهی ملی برای دگرگون کردن بنیانهای نگاه جامعه به مسائل همراه نشود، ما همچنان دچار همین مشکلی خواهیم بود که از سالها قبل بودهایم، و این دایرهی ندانمکاریهای تاریخی ما استمرار خواهد داشت.
* گفتید که بهترین راه تغییرات را تغییرات فرهنگی میدانید نه سیاسی. با این حال، فکر میکنید که چه تغییری در ساختار سیاسی ایران میتواند این کشور را در مسیر حرکت به سوی یک جامعهی متعهد به دموکراسی و آزادی و حقوق بشر قرار دهد؟
– این ساختار سیاسی را باید یک فرهنگ سیاسی بسازد. اگر ما فرهنگ دموکراسی نداشته باشیم، مشکل ما با تغییر یک دولت به یک دولت دیگر یا یک رژیم به یک رژیم دیگر حل نمیشود. من مخالف رژیم جمهوری اسلامی هستم، اما فکر نمیکنم مشکل ملت ایران با تغییر رژیم جمهوری اسلامی حل شود، مگر این که مشکل فرهنگیاش حل شود. اگر ما نتوانیم این کارهای بنیادی را انجام دهیم، و نتوانیم حتی تصور یک ساختار سیاسی متعادل برای نهادهای دموکراتیک در ایران داشته باشیم و فرهنگاش را به وجود نیاوریم، چهطور میتوانیم پیش برویم؟
من مخالف تغییر جمهوری اسلامی نیستم، برای این که حکومت جمهوری اسلامی حق حاکمیت ملت ایران را نقض کرده است. وقتی در قانون اساسیاش میگوید که حق حاکمیت از الله است و بعد زیر آن سلسله مراتب بعدی را ذکر میکند، مردم دیگر نقشی ندارند و خودشان هم بیتعارف این را میگویند. چهطور میشود از این حکومت دفاع کرد؟ این حکومت سد راه دموکراسی در ایران و دشمن حقوق انسانی است. این حکومت نه تنها حکومت مستقل ملی نیست، بلکه با کارهایی که در همین سالها کرده ضربههای اساسی به منافع ملی زده و هیچ خدمتی به دموکراسی در ایران نکرده است. بنابراین، چنین حکومتی باید از میان برداشته شود، اما از میان برداشتناش با سیاست و سازمانهای سیاسی ما را به هیچ جا نمیرساند و حتی ممکن است حکومت خیلی بدتری را جایگزین کند. به همین جهت، من فکر میکنم با این که این حکومت بدترین نوع حکومت برای رشد دموکراسی در ایران است، تنها راه نجات ما از چنین ساختارهایی ایجاد یک نهضت فرهنگی مبتنی بر تاریخ و فرهنگ ملی ایران است که نگاه اساسیاش به آینده و دستاوردهای فرهنگی بشری باشد. اگر نتوانیم چنین نهضتی را ایجاد کنیم، دوباره روز از نو و روزی از نو خواهد بود.
* فکر میکنید با توجه به سانسور و سرکوب روشنفکران در داخل ایران، و سخت بودن ارتباط بدنهی جامعه با روشنفکران خارج از ایران، این کار فرهنگی چهطور ممکن است؟
– گرامشی در زندانهای فاشیسم هم فکر میکرد و دیدگاههای تازهای عرضه میکرد که دنیای فرهنگ سیاسی و نگاه بستهی مارکسیستی به مسائل را دگرگون کردند. پس میشود در زندان فاشیسم هم اندیشید و نوشت و تحقیق کرد. درست است که در جمهوری اسلامی سانسور وجود دارد و با تفکر سیاسی و فرهنگی مترقی مبارزه میشود، اما معنای آن این نیست که اگر شما بخواهید یک کار تحقیق اصولی دربارهی حافظ بکنید، مانع آن شوند. در دورهی پهلوی هم سانسور بود، اما معنای آن این نبود که کار اساسی در مورد مثلاً شاهنامه یا حافظ یا دربارهی مبانی فرهنگی انجام نشود. جریانهای فکری کار خودشان را درست انجام ندادهاند، برای این که به کار فرهنگی اعتقاد اساسی نداشتند. درست است که بخشی از آن به سانسور حکومتی بر میگردد، اما بخش اساسیاش به خودمان بر میگردد، به خودمان و جامعهمان که هنوز فکر میکند مشکلات ایران را میتواند با سیاست حل کند، نه با فرهنگ. این نگاه را باید تغییر داد، این نگاه را باید دگرگون کرد، وگرنه حکومتهای دیکتاتور در منطقهی ما تا سالها خواهند ماند. اگر ما بتوانیم به صورت بنیادی و از زیر و از پایه نوع نگاه جامعه را با کارهای فرهنگی تغییر بدهیم، وضعیت دگرگون خواهد شد.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
وقتی حالت بده کسی سراغت رو نمیگیره
نویسنده: باب دیلن
مترجم: محمدعلی برقعی
ناشر: دنیای اقتصاد
قیمت: ۲۰۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۹۵صفحه
پیش از این ترجمه ترانههای باب دیلن در قالب دو جلد توسط انتشارات گل آذین منتشر شده است و حالا ترجمه جلد اول خاطرات این ترانه سرا و خواننده که چند ماه پیش برنده جایزه نوبل ادبیات شد، به چاپ رسیده است. این چهره را برجسته ترین و تاثیرگذارترین ترانه سراهای نیم قرن اخیر آمریکا میدانند که شعر و ترانه، پاره جداناشدنی تاریخ و فرهنگ آن است.
دیلن، زبان و صدای تازهای به کالبد بیجان موسیقی همه پسند دهه ۶۰ آمریکا دمیده و ترانههایش حاصل تفکر و ذهنیت شخصیاش بودهاند. اما مردم فکر میکردند دیلن از اعماق دل آنها میخواند. لقبهایی مانند «صدای نسل نو» به همین دلیل به او اعطا شده است. باب دیلن، موسیقی فولک را از انحصار عدهای خاص که بیشتر به شکل سنتی راجع به ملوانها و سربازها میخواندند، بیرون آورد. او سبک فولک _ راک را آفرید و با باب کردن آهنگهای طولانی، جوانان را به سمت شعر کشاند.
باب دیلن، علاوه بر موسیقی و شعر، در حوزه نقاشی، نویسندگی و فیلم سازی هم تجربیاتی داشته و توانسته جوایزی چون اسکار، گلدن گلوب و گرمیرا در کارنامه خود ثبت کند. دلیل آکادمینوبل هم برای اعطای جایزه نوبل ادبی به دیلن، بیان شاعرانه تازه از دل سنت ترانه سرایی آمریکا اعلام کرد.
کتاب «وقتی حالت بده کسی سراغت رو نمیگیره» شامل جلد اول زندگی نامه این چهره آمریکایی، از عناوین مجموعه «زندگی نامه» انتشارات دنیای اقتصاد به چاپ رسیده است. باب دیلن در این کتاب، تنها از خود و خاطراتش نمیگوید. او با زبان خاص خود، که مترجم اثر گفته سعی کرده آن را حفظ کند، حال و هوای جامعه ای را که در آن میزیسته و شکوفا شده، اخبار روز و شرایط سیاسی را شرح داده است.
این کتاب ۶ بخش دارد که به ترتیب عبارت اند از: آماده شدن برای اجرا، سرزمین از دست رفته، صبحی دوباره، ای رحمت، رود یخ، باب دیلن به روایت
دراین کتاب، آقای ایر مردی منزوی است که همسایههایش از او میترسند. او خیلی پایش را از در خانه بیرون نمیگذارد؛ فقط هفتهای یکبار به کلوب بولینگ میرود، جایی که در آن همه خیال میکنند او یک پلیس است. وقتی زنی در حوالی محل زندگی آقای ایر به قتل میرسد، سرایدار خانه انگشت اتهام را به سوی او نشانه میگیرد و از این به بعد پلیس چشم از او برنمیدارد و هر روز و هر ساعت تعقیبش میکند. غافل از اینکه تنها گناه آقای ایر این است که یک دل نه صد دل عاشق دختری اشتباه شده است.
رمان «نامزدی آقای ایر» اثر نویسنده بلژیکی، ژرژ سیمنون پیش از این دو بار به انگلیسی ترجمه شده است و در سال ۱۹۸۹ اقتباسی سینمایی از آن روی پرده رفت.
رمانهای روانشناختی سیمنون آمیزهای از پرداخت استادانه و کالبدشکافی هوشمندانه روان انسانهاست. او ترسها، عقدههای روانی، گرایشهای ذهنی و وابستگیهایی را توصیف میکند که در زیر نقاب زندگی یکنواخت روزمره پنهان هستند و ناگهان با انفجاری غیرمنتظره به خشونت و جنایت منتهی میشوند. روزنامه گاردین از سیمنون به عنوان یکی از مستعدترین نویسندگان قرن بیستم نام برده است و ویلیام فاکنر، نویسنده شهیر آمریکایی، در موردش میگوید: «خواندن آثارش را دوست دارم. او مرا یاد چخوف میاندازد.»
رمان «بچههای خاص خانه خانم پریگرین» که تیم برتون، کارگردان آمریکایی براساس آن فیلمی کارگردانی کرده را با ترجمه پیمان اسماعیلیان منتشر شد.
ماجرای رمان «بچههای خاص خانه خانم پریگرین» از این قرار است که پدربزرگِ جیکوب طی حادثهای کشته میشود. جیکوب اعتقاد دارد که هیولایی وحشتناک به پدربزرگش حمله کرده و او را کشته است.
او برای کشف راز این حادثه تصمیم میگیرد به جایی دور سفر کند؛ جزیرهای متروک و خانه خانم پرگرین؛ یتیمخانه عجیبی که پدربزرگ در آن بزرگ شده استجیکوب بهزودی میفهد که بچههای خانه خانم پرگرین بیشتر از آن چیزی که از پدربزرگ شنیده است عجیب و غریب هستند. حوادث عجیب و خطرناک یکی پس از دیگری اتفاق میافتد و…
اگرچه این کتاب بیشتر در ژانر ادبیات وحشت قرار میگیرد اما تیم برتون، کارگردان معروف آمریکایی نیز با اقتباس از این رمان، فیلمی ساخته که بیشتر در ژانر تخیلی و فانتزی قرار میگیرد.
فاطمه بنمحمود متولد تونس، فلسفهخوانده و معلم است. در این کتاب مجموعهای از داستانکهای (داستانهای مینیمال چندخطی) این نویسنده تحت عنوان دو دفتر و به نامهای «از سوراخ در» و «جنگل در خانه» گردآوری شده است.
نثر بنمحمود بسیار ساده و بیتکلف است و داستانکهای او مضامین مختلفی همچون عرفان، زندگی، عشق و… را دربردارد. این داستانهای مینی مال گاهی با طنز نیز همراه میشود.
در یکی از داستانکهای این کتاب آمده: «شاه میترسید مردم هوس آزادی به سرشان بزند. همه پرندهها را در قفس زندانی کرد. اما ترس، دست از سرشان برنمیداشت. قفسهای دیگری آورد و تخم پرندهها را هم، در قفس به بند کشید…»
دنیای خبر و خبر رسان هم گه گدار بی رحم می شود و قانونی اختیار می کند در غایت بی انصافی. گاه حوادثی مهم تر و پر حاشیه تر؛ اخبار دیگر روز را کم أهمیت جلوه می دهند و گه گاه به قول خود اهل مطبوعات؛ برخی از اخبار در کشاکش روزهای شلوغ و پر ماجرا ” گم ” می شوند.
محمد اوشال
حالا در ایران یازده سپتامبری دوباره رخ نموده و مردمانی بی دخالت بن لادن و دور از شرارت تروریست و تنها از سر بی کفایتی ارباب شهر؛ به دام بلا گرفتار شده اند و در آن سوی دنیا هم مردی پر از هیاهو بر کرسی ریاست اجتماع تکیه کرده و هم امروز کاخ نشین شده و نیامده برای دنیا خط و نشان کشیده.
در میان غم آن همه کودک که به یک باره یتیم شده اند و این همه ترس که از های وهوی رئیس جمهور تازه، گلوی دنیا را گرفته؛ خبر مرگ مردی هنرمند و هنرمندی تنها که از بد عهدی ایام گوشه ی انزوا اختیار کرده؛ از جمله همان خبرهاست که راهی به صفحه ی اول رسانه ها نمی یابد.
خبری که در روزهایی آرام؛ بی گمان بیشتر نوشته می شد و بیشتر هم خوانده. حرف از مرگ ” محمد اوشال ” است. هم او که از جمله ی پر آوازه ترین و محترم ترین هنرمندان زمانه اش بود و دیر زمانی بود که در انزوا میزیست.
پس از دوران پرکار دهه های چهل و پنجاه؛ و از پس انقلاب نابهنگام اسلامی در ایران؛ اوشال هم چونان بسیاری دیگر از هم قطاران اش راه کوچه های غربت را در پی گرفت ودر سرنوشتی کم و بیش مشابه؛ خانه نشین شد تا سالهایی که می توانست بسیار بر ساخته های او علاوه کند؛ همه گی در سکوت سپری شوند و دور از نغمه ی نی و جام می.
دکتر علی رضا نوری زاده که فعالیت های هنری اش را با شعر و ادبیات شروع کرده و در ردیف دوستان سالهای دور او بوده؛ در همین باب به ” خلیج فارس ” ؛ گفت :
دکتر علی رضا نوریزاده
” در سالهای دهه ی چهل و همزمان با پیشرفت های فراوان صنعتی و اقتصادی و إصلاحات ارزی و … هنر ایران هم جهش بزرگی را تجربه کرد. موسیقی هم به تبعیت از دیگر هنرها روزگار خوشی داشت. همزمان با بیتلز و رولینگ استونز و موسیقی خوب غربی گروه های ایرانی هم یکی پس ازدیگری فعال می شدند و موسیقی پاپ ما سر و شکل و هویت پیدا می کرد … ”
مدیر تلویزیون ایران فردا با ارائه ی این مقدمه ی کوتاه به هنر محمد اوشال رسید و او را یکی از سه بزرگی دانست که عمده ی فعالیت شان در محیط دانشگاه بوده و ازهمین طریق هم جوانان مستعد زیادی را به راه هنر آورده و شکوفاشان کرده بودند… :
” اوشال در کنار اتابکی و چشم آذر؛ سه ضلع مثلثی بودند که در دانشگاه ها فعالیت داشتند. موسیقی را علمی و اکادمیک دنبال می کردند ودر همان محیط هم استعداد های زیادی را پیدا می کردند و به رادیو می آوردند. ایشان همچنین از جمله مهمترین عوامل إجرایی فستیوال های هنری وقت بودند و خاصه در جشن های دانشجویی رامسر فعالیت زیادی داشتند. ”
در همین زمینه، بسیاری از منابع تاریخ موسیقی ؛ ” ابراهیم حامدی ” خواننده ی شهره ی موسیقی پاپ ایران را از جمله کشف های محمد اوشال معرفی کرده اند و این طور نوشته اند که اوشال کاشف او در آزمون های کاخ جوانان بوده.
محمد اوشال اما علاوه بر تنظیم ترانه های موسیقی مردمی؛ به واسطه ی استادی در نواختن ساز ترومبون و رهبری ارکستر جاز فولکرولیک در یاد اهالی هنر باقی مانده. این ساز که در لغت ایتالیایی ترومپت بزرگ معنا می دهد؛ از جمله ی سازهای دوره ی رونسانس است که بیشتر در موسیقی گاسپل مورد استفاده داشت. تا اینکه بهره گرفتن بت هوون از این ساز در سمفونی جاودانه ی شماره ی پنج اش؛ اسباب آشنایی طیف گسترده تری از أهالی موسیقی با این ساز شد و باعث شد تا آهنگساز های معاصر توجه بیشتری به صدای قدرتمند این ساز داشته باشند.
آقای نوری زاده؛ در ادامه ی صحبت هایش به فعالیت های اوشال در ارکستر فولکرولیک؛ هم اشاره ای کرد و از جمله گفت که آشنایی و أنس محمد اوشال با نواهای محلی ایران بسیار عمیق بود و او موسیقی بیشتر اقوام ایرانی را به خوبی می شناخت و از بسیاری از گوشه های موسیقی محلی در آهنگ هایش بهره می گرفت.
اما روزهای پر کار ودوران ثمر دهی هنر و دانش آقای اوشال همزمان با انقلاب ۵٧ به آخر آمد. او که به روایت دوستانش دل در گرو مهر حکومت پیشین داشت با روی کار آمدن حکومت مذهبی که از همان روزهای آغاز آشکارا به جنگ با هنر و خاصه موسیقی رفته بود؛ ایران را ترک کرد؛ و راهی لندن شد.
” … آن سالهای اول این جور نبود. نه رادیو و تلویزیون درستی بود نه شرکت پخش در خوری. یک آهنگ ضبط می کردی؛ معلوم نبود پنجاه تا در آلمان بفروشد یا صد تا در لوس آنجلس… کیفیت کارها هم تعریف چندانی نداشت و در خور سلیقه و بزرگی اوشال نبود؛ همین است که او خانه نشین شد و دلزده از کار … ”
آقای نوری زاده که از همان سالهای اول همنشین روزهای غربت و تنهایی اوشال بوده با بیان این جملات از دلزدگی و نا امیدی اوشال گفت و روزگار انزوا و خانه نشینی او…
” بعدها که اوضاع کمی بهتر شد و بچه ها رفته رفته کارهایی ارائه می دادند؛ یک روز به او گفتم که محمد؛ تو هم بیا و کاری انجام بده. نمی شود که اینجور همه ش در خانه باشی؛ می گفت که نمی توانم. قدیم ها ترانه ای به دستم می رسید که آتشی به جانم می زد و سر ذوق م می آورد. امروز اما ترانه ها آن طور نیست که دلم را تکان دهد. با هنر کم ارزش کنار نمی آمد. به قول معروف منبع الهام نداشت… ”
اما این سالهای اخر؛ غم غربت و دلزده گی و قهر او با هنر به بیماری جسمی هم پیوند خورد تا روزگار او ناخوش تر از قبل شود. عاقبت هم این زمستان سخت؛ برای مرد محترم موسیقی ایران به شکوفه های بهاری نرسیدند تا خبر کوچ او که سالها در سکوت زیسته بود هم در هیاهوی این روزهای پر سر و صدای دنیا؛ آنقدرها پر رنگ نشود. چونان که انگار این تنهایی و بی خبری سرنوشت اش بود.
عکاسی خیابانی، به مثابهبدنهی هنر عکاسی، صحنههایی از زندگی روزمره مردم را سوژه اصلی خود قرار میدهد. خیابانها، پارکها، کارناوالها، محلهای خرید و مراکزی که مردم گرد هم میآیند، محل اصلی تهیه عکسهای خیابانی است. هر چند این عکاسی شاخهای از عکاسی مستند به شمار میآید اما از بعضی لحاظ با هم متفاوت هستند از جمله اینکه هدف اصلی عکاسی خیابانی به تصویر کشیدن مردم است و نه پوشش یک اتفاق. در واقع این شاخه از عکاسی آیینهای است در برابر مردم که گاهی نیز با شوخ طبعی و یا لحنی طعنهآمیز پیامهای سیاسی و یا اجتماعی را منتقل میکند که در چنین شرایطی به عکاسی مستند نزدیک میشود.
کتاب «چشمان شهر»، حاصل پرسههای ریچارد سندلر، عکاس آمریکایی در فاصلهی سالهای ۱۹۷۷ تا ۲۰۰۱ در خیابانهای نیویورک است:
مجله اکونومیست در شماره ویژه سال ۲۰۱۷ با گروهی از زنان گفت و گو کرده است که همه بعد از ۱۹۸۵ به دنیا آمده اند. و در یک زمینه کاری از شهرت جهانی برخوردار هستند. این گروه از زنان دورنمایی را شرح داده اند که از سال ۲۰۱۷ در سر دارند. این گزارش مروری است بر حرف های این زنان جوان در باره آینده جهان:
میخانه توییتری برای افریقایی ها…
سیاندا موهیتسیوا، دختر طنز نویس جوان اهل بوتسوانا، در ۲۰۱۷ وارد ۲۵ سالگی می شود. می گوید گاهی افریقایی ها کشورهای غربی را بهتر از کشورهای افریقایی می شناسند و این فقط یک تصادف نیست. جریان رسانه ایِ جهانی تصوری از افریقا می سازد که به زندگی واقعی مردم در کشورهای افریقایی ربطی ندارد.
سیاندا حالا از توییتر برای نزدیک کردن افریقایی ها استفاده کرده است. او که از ۱۶ سالگی در یکی از روزنامه های کشورش به طنز از سیاست و اقتصاد می نویسد، در سال ۲۰۱۵ جریان توییتری ای به راه انداخت به نام « اگر افریقا یک میخانه بود». این هشتگ و حساب توییتری سیاندا به سرعت تبدیل به محلی برای گفت و گو در باره این بود که اگر یک افریقایی وارد میخانه شود چه اتفاقی می افتد. از این طریق توییتر به محلی برای بحث درباره مردم افریقا تبدیل شد. افریقایی که بسیار جداست از آنچه شرکت های جلب توریست به عنوان سرزمین حیوان های عجیب و غریب معرفی می کنند.
سیاندا از اندیشه افریقا گرایی سیاسی جدیدی حرف می زند که به معنای توجه دوباره مردم افریقا به یکدیگر از طریق شبکه های اجتماعی آنلاین است که نه فقط جریان اصلی جهانی خبری را نفی می کند بلکه دیکتاتورهای حاکم بر افریقا را به چالش می کشد. سیاندا می گوید من پیش بینی می کنم که سال ۲۰۱۷ سال افریقا گرایی اجتماعی خواهد بود که سیاستمداران و رژیم های ناکارآمد در افریقا را به دردسر خواهد انداخت. و گسترش شبکه های اجتماعی به پیوند بیشتر جوانان با یکدیگر و همگرایی و همفکری آنان منجر خواهد شد.
سالی برای زنان سینماتوگراف
دیزی ریدلی بازیگر انگلیسی است که در ۲۰۱۷ وارد ۲۵ سالگی می شود. دیزی با آخرین فیلم جنگ ستارگان ـ نیروی بیداری ـ در سال ۲۰۱۵ به شهرت جهانی رسید. او امیدوار است ۲۰۱۷ سالی باشد که زنان بتوانند به موقعیت هایی در سینما دست یابند که همچنان موقعیت هایی مردانه مانده است. این موقعیت ها نه جلو دوربین بلکه پشت دوربین و در بخش فنی سینما قرار دارد. توجه این بازیگر به جنبه های فنی سینما از وقتی بیشتر شد که خودش به عنوان تهیه کننده در سال ۲۰۱۶ درگیر ساختن یک فیلم مستند شد. در زمان ساختن این فیلم او متوجه شد که پیدا کردن زنانی برای انجام امور سینماتوگرافی چقدر دشوار است.
دیزی یادآوری می کند که در سال ۲۰۱۵ فقط ۳ درصد از سینماتوگراف ها که کارهای فنی مربوط به صداو تصویر را انجام می دهند زن هستند. ابراز امیدواری دیزلی از آنجا ریشه می گیرد که اخیرا شرکت بزرگ والت دیسنی و موسسه فیلم بریتانیا اعلام کرده اند که در برنامه سال ۲۰۱۷ خود سعی خواهند کرد که از حضور زنان در زمینه فعالیت های فنی سینما حمایت کنند.
رسانه و بازار بیشتر برای اقلیت ها
آمنه الخطابه، که امسال ۲۵ ساله می شود، متخصص کامپیوتر و بنیانگذار سایت و مجله اینترنتی دختر مسلمان در امریکاست. این سایت به مسایل دختران مسلمانی می پردازد که در کشورهای غربی زندگی می کنند. این سایت، که آمنه آن را در سال ۲۰۰۹ ودر ۱۷ سالگی به راه انداخته، به طور داوطلبانه توسط دختران اداره می شود و در سال ۲۰۱۵ بیش از ۱۰۰ میلیون کلیک داشته است. او در سال ۲۰۱۶ کتابی نوشت به نام « دختران مسلمان: نسل در راه ».
آمنه معتقد است که در سال ۲۰۱۷ توجه به تفاوت های فرهنگی و نژادی بیشتر خواهد شد و دنیا از نوعی امپریالیسم نژادی فاصله خواهد گرفت. به نظر آمنه نشان این تحول آن است که برندهای بزرگ تجاری از موسسات رسانه ای، برندهای لباس و مد زنان و سازندگان وسایل خانگی به این نتیجه رسیده اند که نه فقط در تولید و تبلیغ کالاهای خود اقلیت های قومی و نژادی و فرهنگی در غرب را باید درنظر بگیرند، بلکه باید در رده مدیران و در اتاق های خبر و جلسات برنامه ریزی خود، فرصت های بیشتری در اختیار اقلیت ها قرار دهند. آمنه می گوید شبکه های اجتماعی پیشگام این تحول بوده اند اما جریان اصلی نیز در نهایت باید به این واقعیت تن دهد که دوران به رسیمت شناختن تنوع فرارسیده است.
سالی که جهان به هوش مصنوعی اعتماد می کند
لتیسیا گاسکا بر اساس یک وسواس قدیمی زنانه هیچ گاه سال تولدش را نمی نویسد، اما می دانیم که در مکزیکو سیتی پایتخت مکزیک زندگی می کند. در سال ۲۰۱۴ که مجله اکونومیست او را به عنوان یکی از برترین کارآفرینان جهان و به عنوان صدای جهان در سال ۲۰۴۰ معرفی کرد به همه اطمینان داد که زیر ۳۰ سال سن دارد. بنا بر این می توانیم بگوییم در سال ۲۰۱۷ نیز زیر ۳۳ سال سن دارد.
لتیسیا در شمار بنیانگذاران و اداره کننده موسسه شکست است که برنامه جهانی « شب ویرانی » یا fuk up night را برگزار می کند که صدای کسانی است که شکستخورده اند. لیتیسا و دوستانش در سال ۲۰۱۲ به خودشان گفتند هرچه درباره موفقیتشنیدیم کافی است. قدری هم به صدای شکست خوردگان گوش کنیم. حالا اینموسسه در صد شهر جهان مراسم شب ویرانی را برگزار می کند و هر ماه بیش از ۱۰ هزار نفر در این شب به حرف های سه نفر گوش می کنند که از تجربه شکست خود می گویند. البته باید توجه داشت که در مکزیکوسیتی، جایی که این اندیشه در آن شکل گرفته، بنا بر آخرین آمار ۷۵ درصد فعالیت های تجاری و حرفه ای که راه اندازی می شود به سال دوم نمی رسد.
لیتیسیا می گوید سال ۲۰۱۷ دریچه ای ست به سوی انقلابی که هوش مصنوعی در جهان تحقیق و مطالعات دانشگاهی به راه خواهد انداخت.
برخلاف کسانی که به پیشرفت های فنی در زمینه ساختن هوش مصنوعی بدبین هستند لیتیسیا می گوید تکنولوژی تازه هم شغل های بیشتر ایجاد خواهد کرد و هم به ابتکارهای بیشتری فرصت بروز می دهد. این دختر جسور مکزیکی تا جایی پیش می رود که ورود هوش مصنوعی به مطالعات علمی را با تحولی مقایسه می کند که کشف گالیله در مطالعات نجومی به وجود آورد. او یادآوری می کند که در حال حاضر میزان اطلاعات موجود در جهان در هر دو سال دو برابر افزایش می یابد و در چنین شرایطی امکان تحلیل و بررسی اطلاعات تازه بدون استفاده از هوش مصنوعی ممکن نیست.
البته لیتسیا می گوید لازمه استفاده بهتر از این تحول تکنولوژیک آن است که از طریق ایجاد شفافیت در نرم افزارهای مورد استفاده باید امکان برداشت نادرست و وحشت آفرین تروریست ها را از امکانات تازه محدود کرد. همچنین باید با ایجاد شفافیت بیشتر امکان بهره برداری دولت ها از اطلاعات شخصی آنان علیه خود آنان را کاهش داد.
شی ون زیلیس، مدیر شرکت بزرگ بلومبرک بتا، نیز معتقد است که سال ۲۰۱۷ سال تحول در استفاده ازهوش مصنوعی و ماشین های هوشمند خواهد بود. شی ون که به عنوان یکی از نوابغ در زمینه استفاده از ماشین های هوشمند شناخته می شود، معتقد است که در سال ۲۰۱۷ جهان به ماشین هایی که برای اداره امور ساخته شده بیشتر اعتماد خواهد کرد
ورزشکاران خود را اداره می کنند
آماندا کالتا، روزنامه نگار ۲۸ ساله ایتالیایی کانادایی، برنده یکی از معتبرترین جایزه های جهانی برای روزنامه نگاران جوان است. او در دانشگاه تورنتو سیاست خارجی خوانده اما توجه او به نهادهای اداره کننده ورزش در جهان او را به یکی از منتقدان برجسته مدیریت ملی و جهان ورزش تبدیل کرده است.
آماندا امیدوار است تصمیمی که در سال ۲۰۱۷ برای برگزاری المپیک سال ۲۰۲۴ گرفته خواهد شد، نشانی از پایان دادن به روابط ناسالم حاکم بر فدراسیونهای جهانی ورزشی باشد. در شهریور امسال از بین یکی از سه شهر بوداپست، پاریس و لوس آنجلس یک شهر به عنوان محل برگزاری المپیک ۲۰۲۴ برگزیده خواهد شد. او معتقد است که سال ۲۰۱۷ آغازی خواهد بود برای یافتن راه هایی برای مشارکت بیشتر خود ورزشکاران در اداره نهادهای مدیریت کننده ورزش و امکان نظارت عمومی بیشتر بر این نهادها.
موج تازه زن باوری
لوییس اونیل، نویسنده معروف ایرلندی است که روزنامه گاردین او را به عنوان بهترین نویسنده برای جوانان بزرگسال معرفی می کند. تازه ترین کتاب او « می خواهی اش؟ »Asking for it? پرفروش ترین کتاب ایرلند شد و نگاه تازه ای به مساله تجاوز به زنان کرده است. لوییس فمنیست یا زن باور معروفی است با شعاری متفاوت: « من عاشق مردانم ».
لوییس معتقد است ۲۰۱۷ سالی است که موج تازه ای از فمنیسم فراگیر خواهد بود اما ویژگی این موج تازه تنوع آن است. لوییس می گوید من به شدت به نسل تازه ای از نوجوانان علاقمندم که نگاهی متنوع و رنگارنگ به فمنیسم دارند و با وجود توجهی که به فرهنگ کالایی کردن بدن زن دارند نگاه شان به رابطه جنسی مثبت است. این نوجوانان به خطرات داشتن نوعی نگاه کنترلی به جنسیت زنان دیگر واقف هستند. این زنان با وجود آن که می دانند فرهنگ کار جنسی به فروش بدن زنان منجر می شود اما در عین حال واقفند که کارگران جنسی نیازمند حمایت و داشتن شرایط کاری بهتر هستند. فرهنگ کلیشه ای سلفی های دخترانه را رد می کنند، در حالی که می پذیرند سلفی می تواند نشانه ای از عشق به خود در دوره ای باشد که فروپاشی اجتماعی ما را به تنفر از خود ترغیب می کند.
اصفهان در قلب تاریخ ایستاده است و اشک های سقوط در ” طنین کاشی” های آبی اش به سرفصل روزگاران ایران در عصری تبدیل می شود که جهان می تاخت و نصف جهان می ماند و با خود سرزمین تاریخی را که پایتخش بود به قعر تاریخ می راند.
“سقوط اصفهان” این فصل سراسر اندوه و اشک از نگاه مورخان پنهان بود.انتشار کتاب ” سقوط اصفهان” نوشته ژان کریستف روفن به ترجمه محمد مجلسی در سال ۱۳۷۹ راه را گشود.
اما انتشار کتاب کوچک سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی با بازنویسی جواد طباطایی بود که افکار عمومی را متوجه این فاجعه بزرگ تاریخی کرد.جزوه ای کوچک که بخشی از کتاب تاریخ واپسین انقلاب ایران است . آنتوان دُو سِرسو این کتاب را بر اساس گزارشهای یوداش تادوش کروسینسکی، از راهبان یسوعیای که در هنگام سقوط صفویه به دست محمود افغان ساکن اصفهان بود، تهیه و در سال ۱۷۲۸ شش سال پس از سرنگونی صفویان منشر کرد.
این کتاب که در نخستین دهههای عصر روشنگری منشر شد، تاثیر بسیاری در کسب آگاهی فیلسوفان سیاسی مانند منتسکیو، ولتر،ادوارد گیبون از تحولات ایران داشت و بسیار مورد توجه فیلسوفان سیاسی قرار گرفت.
کتاب پدر دو سرسو هیچگاه به فارسی ترجمه نشد. اما از گزارش سید جواد طباطبایی که ترجمه آن را مقدور نیافته و خلاصه ای از آن را بازنویسی کرده، می توان دریافت که در عصر قاجاریه اطرافیان عباس میرزا ولیعهد در تبریز، گزارش کروسینسکی را می شناختند و عباس میرزا را از مضمون آن مطلع کردند، و او دستور ترجمه آن را داد.
چنین کاری را بویژه با در نظر داشتن قدرت دید و تحلیل کروسینسکی، جز به حس وطن خواهی و هشیاری عباس میرزا که یک تنه به تمام خاندان قاجار می ارزید و در راه اعتلای کشور از طریق عقلانی می کوشید تعبیر نمی توان کرد.
جالب تر اینکه ترک های همسایه که از همان زمان دو گام از ما جلوتر بوده اند؛ از آغاز به اهمیت گزارش راهب یسوعی پی برده و آن را به زبان ترکی عثمانی ترجمه کرده اند و دستگاه عباس میرزا جزوه را از روی ترکی استانبولی به فارسی برگردانده است.
به نوشته سیروس علی نژاد “سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی لرزه بر جان آدمی می اندازد لرزه از پیروزی آسان مشتی ماجراجو بر کشوری بزرگ؛ لرزه از بی مسئولیتی پادشاهی که حتا به هنگام مرگ به جای آنکه در اندیشه بزرگی کشور باشد، در اندیشه آسایش درباریان است، شاه سلیمان پدر شاه سلطان حسین؛ و از واگذاری مسئولیت از سوی شاه سلطان حسین به کسانی تهی از هر نوع فضیلت؛ از حقیرانی که بر جای بزرگان تکیه زده اند؛ از مسخرگانی که مردم وادار به احترام به آنان شده اند؛ از پادشاهی که خواجه سرایان را بر ملک و ملت مسلط کرده است؛ از توطئه ها و دو دستگی هایی که تمامی امور مملکت را در خود غرق کرده است؛ از شرایطی که در آن «خطر پیروز شدن از شکست خوردن بیشتر است »؛ از وضعیتی که در آن سرداری به سپاه دشمن پشت می کند تا پیروزی را بر کام دیگری هر چند خودی شرنگ کند؛ از دربار دائر مداری که که همه امورش به رشوه می گذرد؛ و لرزه از بی فکری، بی لیاقتی، و انحطاطی که تمامی کشور را فراگرفته است.
گزارش راهب یسوعی از تفرقه ای که بر کشور حاکم است جگر آدم را کباب می کند. کروسینسکی از تفرقه ای که در آن زمان بر کشور حاکم است می نویسد و می گوید چند دستگی چنان بر کشور حاکم شده بود که حتا در میان یک طایفه رقابت بر سر اینکه پس از پیروزی مبادا رقیب زمام امور را به دست گیرد، سبب می شد هیچ قبیله و طایفه و لشکر و سپاهی به مقابله با دشمن بر نخیزد.
برای مثال وی پس از توضیح مقدماتی که سبب ساز حمله محمود افغان به ایران شد، حکایت می کند که در زمان محاصره اصفهان، در چند فرسخی پایتخت، « لرها و بلوچ ها زندگی می کردند که مردمانی بسیار شجاع و جنگجو بودند و هر یک از آن دو قوم می توانست بیست هزار مرد جنگی به میدان نبرد بیاورد که برای شکست محاصره اصفهان کافی بود، اما هر یک از آن دو قوم نیز به دو فرقه مخالف تقسیم شده بود و همین دشمنی در میان آنان موجب شد که نتوانند برای مقابله با افغانان به طور متحد با هم وارد جنگ شوند. هر یک از آن دو فرقه می خواست دیگری را از میدان خارج و بیشترین سهم از افتخارات را نصیب خود کند ».
کروسینسکی از تفرقه ای که در آن زمان بر کشور حاکم است می نویسد و می گوید چند دستگی چنان بر کشور حاکم شده بود که حتا در میان یک طایفه رقابت بر سر اینکه پس از پیروزی مبادا رقیب زمام امور را به دست گیرد، سبب می شد هیچ قبیله و طایفه و لشکر و سپاهی به مقابله با دشمن بر نخیزد.
از سالها پیش از حمله افغان ها، چند دستگی چنان بر دستگاه حکومت غالب است که وقتی قرار است کسی را به سرداری سپاه انتخاب کنند و به جنگ بفرستند، نقشه ها و توطئه ها به گونه ای پیش می رود تا کسی برگزیده شود که در کار او اخلال بتوان کرد و بتوان به اشکال مختلف کار وی را به شکست کشانید!
کتاب به تلخی یا شیرینی یک رمان تاریخی پیش می رود. با وجود این، این یک کتاب رمان نیست، یک کتاب تاریخ هم نیست یا صرفاً کتاب تاریخ نیست بلکه رساله ای است در اندیشه سیاسی آنطور که در آثار جواد طباطبایی می شناسیم.
طباطبایی قصد دارد انحطاط یک کشور را از خلال رویدادهای آن نشان دهد و برای این کار به تشریح طرز فکر و رفتار حکومتیان همت می گمارد و علاوه بر آن به قدرت دید و توانایی تحلیل کروسینسکی و دو سرسو می پردازد و آن را در مقایسه با نوشته های ایرانی برجسته می یابد.”
احمد احرار روزنامه نگار برجسته ایرانی که دستی هم در تاریخ دارد، روایتی تحلیلی از کتاب بدست داد و در کتاب “کالبد شکافی یک طغیان”۱ سقوط اصفهان را از منظر تعصبات مذهبی و تاثیر آن بر تاریخ بر رسید و پرتو تازه ای برای این رویداد شگفت انداخت.
مویه بر اصفهان
محمد بلوری روزنامه نویس برجسته دیگر ایرانی که سالهاست مجالش نمی دهند تا به حرفه خود بپردازد” سقوط اصفهان” را دستمایه نوشتن کتاب پرحجمی کرده است که هم تاریخ و هم رمان را یکجا در خوددارد.
رمان، با توصیفی از فرارسیدن شب در اصفهان عصر صفوی آغاز میشود. توصیفی که در ادامه آن تصویری پر از هرجومرج و هراس و فساد ارائه شده است. شهر، گویی از فرط فساد و تباهیای که دامن آن را گرفته در آستانه زوال و فروپاشی است و تلنگری کافی است تا این فروپاشی رخ دهد. در لابهلای نقل داستان این فروپاشی از زاویه دید دانای کل، اطلاعاتی تاریخی، برگرفته از نوشتههای مورخان خارجی و کسانی که از کشورهای اروپایی به اصفهان آن روزگار میآمدهاند و اوضاع پرهرجومرج را از نزدیک شاهد بودهاند، آمده است ازجمله اینکه: «در پی رواج فساد در میان درباریان، چنان آشفتگی در مملکت به وجود آمد که یک تاریخنویس خارجی مقیم اصفهان در وصف اوضاع آشفته کشور اینگونه نوشت: نه در شاه حسی، نه در بزرگان غیرتی، نه در مردم اعتمادی و نه در وزیران تدبیری است.» رمان در جایجای خود به ترسیم این فساد و تباهی و تاثیر فاجعهبار آن بر سرنوشت شهر و مردمی که در آن زندگی میکنند میپردازد. مردمی که سخت دچار پریشانحالیاند و هیچکس امیدی به بهبود اوضاعی که هردم دارد خرابتر میشود ندارد، گرچه در جاهایی مقاومتهایی پراکنده در برابر هجوم افغانها صورت میگیرد، از جمله جنگ مردم دهکده «بنصفهان» با سپاهیان افغان که تا محاصره افغانها در دره عمیقی در کوهستان پیش میرود. در رمان، به نقل از پطروشفسکی، مورخ و پژوهشگر تاریخ، درباره این جنگ آمده است: «جنگهای خونین مردم بنصفهان و افغانها، سرانجام با تنظیم موافقتنامه صلح بین محمود و ریشسفیدان دهکده به آخر رسید و طرفین با هم توافق کردند به دشمنی با هم پایان بدهند، اما پس از مدتی محمود تصمیم گرفت پیمان صلح را بشکند و با حمله به بنصفهان و غارت و کشتار مردم، این آبادی را به تصرف درآورد. به همین خاطر جاسوسانش را مخفیانه به این دهکده فرستاد تا کاری کنند که ابتدا مردم بنصفهان پیمان صلح را بشکنند، اما روستاییان با شناسایی جاسوسان، آنان را در حملهای غافلگیرانه کشتند و جنازههایشان را به اردوگاه محمود فرستادند.» در ادامه سطرهایی از رمان را میخوانید: «در هوای گرم خرداد با جنازههای پراکنده در کوچهها و خیابانها، بوی تعفن فضای شهر اصفهان را آکنده است. دیگر کسی در انتظار آمدن علیمردانخان و سپاهش نیست. دیگر کسی امیدی به رسیدن هیچ سپاه و دلاوری ندارد و همه در ناامیدی و پریشانحالی در انتظار سرنوشت تیره و محتوم خویش هستند و سپاهیان چنان ناتوان و بیتفاوت شدهاند که افغانها در پیش چشم آنان دست به غارت و حتی قتل مردم بیگناه در حاشیههای شهر میزنند و ریشخندزنان به مدافعان نظارهگر پا به فرار میگذارند. فرماندهانی چون عبداله والی بیآنکه لشکریان را برای حمله به دشمن سامان بدهند به بهانههایی خود را پنهان میکنند که گویی میخواهند پس از تسخیر پایتخت توسط سپاهیان افغان از خشم و مجازات محمود در امان بمانند حتی برخی از درباریان و خواجهسرایان با جاسوسی برای محمود او را به حمله تشویق میکنند…»
محمد بلوری که سالهای بسیار پیش چند مجموعه داستان هم منتشر کرده است؛ هنر رمان نویسی را با عشق به ایران و جست و جوی تاریخی بهم می آمیزد و کتابی نزدیک به نهصد صفحه به دست می دهد که خواننده را تا اعماق رویدادهای تاریخی پیش می برد و لحظه به لحظه با فاجعه آشنا می کند.
عشق”پهلوان حیدر” و”زبیده بیگم” چنانکه سنت رمان تاریخی است، چون ریسمانی طلایی نقل قول های متعدد از منابع تاریخی را در باره ” سقوط اصفهان” با رویدادهای واقعی بهم پیوند می زند و از خلال رنج و خون راه می گشاید.
محمد بلوری فاجعه تاریخی سقوط اصفهانی را جلوه ای تازه می دهد و خواننده را با تمامی چهره های این دوران آشنا می کند و حکایت انحطاط از درون را باز می نویسد.
“اصفهان مویه کن!” با وصف شب مخوف اصفهان به روزگار انحطاط آغاز می شود و در شب شیراز پایان می گیرد، به هنگامی که ” جنگجویان ایرانی نادر” شهر را محاصره کرده اند تا به روزگا رخفت پایان دهند:
“نازگل پس از مسافتی از اسب به پایین جست، افسار اسبش را به دست گرفت و با صدای بلندی گفت:
من یک خاتون هستم . از جنگ سپاهیان افغان گریخته ام . می خواهم به جنگجویان نادر سپهسالار ایرانی پناهنده شوم…”
“اصفهان مویه کن” به روزگار ما که زاینده رود می میرد، طنین دیگری دارد:” براستی که تاریخ می آموزد، سقوط ظالم به زوال عقل خود اوست.”
اعظم کریمی مجری برنامه «خانواده» شبکه یک سیما به خبرگزاری ایسنا گفته است « شاهدکاهش تعداد برنامههایی با اجرای مجریان خانم هستیم این موضوع این حس را میدهد که کمی فضا برای مجریان خانم محدود شده است.»
برنامه «خانواده یک» به تهیه کنندگی مصطفی شریفی کاری از گروه اجتماعی شبکه یک استکه پیش از این به شکل تولیدی به روی آنتن میرفت و چند ماهی است که زنده و با مجریان جدیدبه روی آنتن میرود.
اعظم کریمی که از سال ۱۳۸۹ در تلویزیون کار کرده پیش از این اجرای برنامههایی همچون«اردیبهشت»، «طلوع»، «سیب سلامت»، «فانوس»، «پایان ناباروری» و همچنین «نقد چهار» وسردبیری چندین برنامه در شبکه های آموزش و چهار سیما را بر عهده داشته است.
سخنان خانم کریمی تازه ترین شاهد این واقعیت است که صدا وسیمای حمهوری اسلامی به سویحذف تدریجی مجریان زن از صفحه تلویزیون حرکت می کند. این حرکت پس از آن صورت میگیرد که در سه سال اخیر مخالفت های امامان جمعه و چهره های تندرو سبب شده است تا به تدریجوزارت ارشاد از ترس بر هم زدن برنامه ها و کنسرت ها مجبور شود از دادن اجازه حضور زنان بهعنوان نوازنده در کنسرت ها خوددداری کند.
پیش از این در موارد متعددی سیمای جمهوری اسلامی بدون ارائه هیچ توجیهی چندین زن مجری راممنوع التصویر کرده است.
آزاده نامداری
آزاده نامداری بعد از اجرای برنامه سال تحویل در سال ۱۳۹۱ کنار گذاشته شد. همان زمان گفته شد که در این برنامه «اختلاط غیرمعمول زن و مرد» اتفاق افتاده و هر دو مجری به همین خاطر تذکردریافت کرده اند. اما پس از ین برنامه دیگر آزاده نامداری هیچ گا بر صفحه تلویزیون حاضرنشد. تا او هم مثال بسیاری دیگر از همکارانش راهی فضای مجازی شود و گفت و گو با این و آن را در فضایی آزاد تر تجربه کند.
ژیلا صادقی
ژیلا صادقی جزو مجریان قدیمی تلویزیون محسوب می شود که کارش را از سال ۷۷ آغاز کرد. اوخودش هم به درستی نمی داند چرا ممنوع التصویر شده است: «من نامه ای مبنی بر ممنوعیت تصویرندارم، منتهی دوستان در حوزه ریاست خواستند این اتفاق بیفتد، ما هم پذیرفتیم.»
مبنیا نصیری
در بین مجری هایی که ممنوع التصویر شده اند، مبینا نصیری از همه کم سن و سال تر است.
خانم مجری خطاب به آقای مجری در برنامه زنده شبکه یک صدا و سیما گفت: «شما جیگر دوستدارید؟!» مبینا نصیری در حال خواندن پیامک های بینندگان است که یکدفعه مکث می کند و آقایمجری دلیل این مکث را می پرسد که خانم مجری با لبخند از آقای مجری می پرسد شما هم جیگردوست داری؟
این ها فقط نمونه ای از محریانی هستند که در این سال ها ممنوع التصویر شده اند. همزمان با حذف اینمجریان گروهی از مجریان زن برای برنامه های مذهبی در نظر گرفته شده اند که معمولا بیننده ایدر تلویزیون ایران ندارند.
پاییز امسال، مصادف شد با خاموشی صدای لئونارد کوهن خواننده، آهنگساز و شاعر افسانهای اهل کانادا. او که شهرتش را مرهون صدای باریتون و حزینهسراییهایش بود، در حالی در سن هشتاد و دو سالگی از دنیا رفت که که چهاردهمین آلبومش با عنوان «میخواهی تیرهتر باشد» چند هفته پیش منتشر شدهبود.
خبر درگذشت او با اعلامیه کوتاهی در صفحه رسمی فیسبوکش منتشر شد و هنوز دلیل مرگ او اعلام نشده است.
لئونارد نورمن کوهن، در سال ۱۹۳۴ و در یک خانواده یهودی زاده شد. خانوادهای از جمله مردمان میانی جامعه، با شیوههای سلوک معمول و رفتاری معقول. پدر کوهن که یک تاجر پوشاک بود، در نه سالگی لئونارد از دنیا رفت تا در ادامه راه زندگی، او تنها با مادرش زندگی کند. تا اینطور در تجربهی نخستین بهرهمندی از خیال و کلام، مادر، بزرگترین مشوقش در سرودن شعر و نوشتن داستان شود. او از همان سالهای کودکی با شعر و ساز و ترانه مانوس شد و در سیزده سالگی هم برای نخستین بار نواختن گیتار را تجربه کرد.
می گویند که در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد؛ حیلهی کوهن هم نواختن ساز بوده و سر دادن آواز… تذکره نویسان موسیقی اینطور گفتهاند که او نخستین بار برای ابراز عشق به دختری زیبا روی، ساز به دست گرفت و نواختن گیتار را تجربه کرد و در این کار آنقدر ماهر بود که بعد از آن تجربهی اتفاقی، به کافههای مونترال رفت و ساز زدن و آواز خواندن در حضور مردمان را تجربه کرد.
حافظهی عمومی امروز مردم دنیا، لئونارکوهن را بیشتر از همه به چشم خواننده موسیقی به یاد میآورد؛ او اما بسیار پیشتر از ساز و آواز حرفه ای با قصه و ترانه و نوشته مانوس بود و برای خودش در عالم ادب کانادا و آمریکا اسم و شهرتی به هم زده بود.
لئونارد کوهن، پانزده ساله بود که گذرش به یک فروشگاه کتاب دست دوم افتاد و این خطوط را خواند:
« میخواهم تماشا کنم عبورت را
از میان دروازه های الویرا
تا رانهایت را دربرگیرم و بگریم»
همین چند بیت از «دیوان تاماریت» لورکا بود که سرنوشت این نوجوان تاجرزاده را زیر و زبر کرد. او که خیال میکرد بناست یک جراح مغز شود یا حتی قرار است میراثدار تجارت پوشاک باشد، در آن کتابفروشی قدیمی، سرزمین تازهای را کشف کرد و تصمیم گرفت در این دنیای جدید خانه کند. خودش میگفت آشنایی با لورکا«زندگیاش را ویران کرد.» یک شیفتگی مالیخولیایی که دهها سال سرگشتهی کوی شعر و ترانهاش کرد. کوهن، سالها بعد شعر «والس کوچک وینی» از دفتر «شاعر در نیویورک» لورکا را با ترجمهی آزاد به قامت ترانه در آورد و آن را یک جور «تجلیل انتقامگونه» توصیف کرد: «برگردان یکی از زیباترین اشعار لورکا به یک انگلیسی شلخته».
او در هفده سالگی محیط دانشگاهی را تجربه کرد و در بیست سالگی نخستین دفتر اشعارش را به بازار کتاب آورد تا از هم آغاز راه منتقدین را متوجه شاعری کند که به قول آنها «حرفی برای گفتن» داشت. او رمان نویسی را هم تجربه کرد. «بازی محبوب» و «پاکباختگان زیبا» دو تجربه او در عالم داستان به حساب می آیند که با وجود اقبال نزد مخاطبین خاص، هر گز از خانه ی اهل کوچه و خیابان سر در نیاوردند و در ارتباط با طبقات میانی جامعه ناکام بودند. با این همه اما ترانههای او در سالهای میانی دههی شصت به کار بسیاری از خوانندههای موسیقی پاپ و مردمی آمدند. ترانهی «سوزانه» آشنا ترین آنهاست. ترانهای که با اصرار جودی کالینز ، پای لئونارد کوهن را به دنیای صحنه و ساز و موسیقی باز کرد؛ تا زان پس عالم ادبیات شاهد آوازهای شاعری باشد که خود بهتر از هر کس دیگری، معنا و شیوهی گفتن کلمات شعرش را بلد بود.
لئونارکوهن در تجربه نخستین فعالیت حرفهای موسیقیایی، به موفقیتی بی نظیر دست پیدا کرد تا آنجا که این بار نه تنها مردم قاره آمریکا، بلکه بسیاری از مردم دنیا همراه او شدند و آثارش را پیگیری کردند. او با درک درست از معنا و حال و هوای کلمات و در پی نقش تعلیم و تربیت شهری مدرن، خالق ترانههایی شد که بیشتر از آثار دیگر همدورههایش از معضلات عمیق زندگی شهری نشان داشتند. اشعاری که با همهی تلخیهایشان میدانستند تا چطور مردم را با باورهای ساده و سرخوششان همراهی کنند.
روایت عاشقانه از مذهب هم یکی از همان سرخوشی های زندگی امروز است که بارها و بارها دستمایهی کارهای کوهن شده. او از اینکه در میان روشنفکران به مذهبی بودن متهم شود ابایی نداشت. چه همراهی با کلیسای مسیح برای او تنها از آرامش نشان داشت و الهام. او می گفت که ساعات بسیاری از زندگیاش را در فضای کلیسایی سپری کرده که حوالی خانهاش در مونترال واقع شده بود. روایتی از همین آرامش، زمینه ساز بسیاری از ترانههای مذهبی او شده است؛ «هللویا» مشهورترینِ این ترانه هاست. ترانهای که در چند دههی اخیر بسیاری از خوانندههای دیگر آن را بازخوانی کردهاند و به مثابه منبع الهامی بودهاست برای بسیاری از جوانان در راه.
او از جانبی دیگر به سمبلی از مردانگی امروز شهری بدل شده است. او در ترانه هایش، با ارائهی تصاویری باورپذیر از مردی میگفت که مختصات زن امروز را به خوبی میشناسد. هم او که میتواند قهرمان واقعی و نه افسانهای بسیاری از زن ها باشد. هم او که خواستههای زن در مفهوم طبیعی و نیازهای زن در مقیاس زندگی شهری را به خوبی می شناسد. اشعار او بی پروا از تن و بوسه و آغوش و کنار نشان دارند؛ تا آنجا که برخی از منتقدین با واژهی «اروتیک» به استقبال سرودههای اینچنینی او رفتهاند.
این بی پروایی ها اما هرگز رنگ و بوی شعار و تبلیغ نداشت، چه نشانههای بارزی از این بی قیدیها در زندگی خصوصی کوهن هم عیان است. او بر خلاف روال سنتی جامعه و آموزههای کلیسا، هرگز به زندگی خانوادگی روی نیاورد. او به سادگی و فاش، از روابط متعددش گفت و زندگی زناشویی طولانی مدت را مناسب خوی انسان ندانست. او همین حس و حال نخواستنها و از جبر قوانین شهری فرار کردنها را دستمایهی بسیاری از ترانه هایش کرد. ترانهی «بدرود مارین» یکی از همان هاست . ترانهای که با ذکر یکی از متداولترین موقعیتهای زندگی؛ از حال و روز عاشقهایی گفته که عشقشان در میان تملکهای کشندهی شهری؛ بیجان و کمرمق شدهاست.
او که شعر و آرمانخواهی را از لورکای اسپانیایی آموخته بود، برخلاف استادش، آنقدرها درگیر ساز و کار جامعه نشد و سیاست را لااقل با شیوه ی هیجانی و عمومی پی گیری نکرد. آلبوم «آینده» را شاید بتوان نگاه یک شاعر به سیاست عنوان کرد. او در تجربه، جدیترین اشعار اجتماعی اش را سرود و از عاقبت این همه بی اخلاقی بیمناک شد.
می گویند که دل سرآخر از مهر یار پاک می شود؛ چه با گذشت روزگاران و چه با خفتن عاشق در خاک؛ هر چه هست؛ این رفتن، قضای آسمان است و به قول شاعر ما سر دیگرگون شدن ندارد. سرودن صورت امروزین این جداییها، دیگر مشخصهی کوهن است. او در ترانههای بسیاری از حادثهی عشق گفت و برخوردهای لحظه ای زن و مرد. در تجربهی همین گفتن از عشق های کوتاه مدت هم، آموزگار چگونه رفتن و بی آزار جدا شدن بود برای بسیاری از مردم روی زمین. ترانهی « راهی نداریم برای خداحافظی» شاید مشهور تراین ترانه ی کوهن در این مایه باشد.
او در درازای شش دهه فعالیت موسیقیاییاش، بسیار بیشتر از دیگر همردههایش، در تجربهی کنسرت و برخورد مستقیم با مخاطبینش بود. او ، نواختن ساده ی گیتار و رودررویی با مخاطبین در چهارگوشهی دنیا را به فضای خشک استودیو ترجیح میداد واغلب سی دی های به بازار آمده از او در سالهای گذشته هم، تنها صدای زنده ی کنسرت هایش بوده اند؛ «پرنده روی سیم» عنوان یکی از مشهورترین ترانه های اوست، که سالها در کنسرتهای او تکرار شده. ترانهای که شاید بیشتر از هر ترانهی دیگری از روح کولی و اسیر ناشدنی کوهن نشان داشته باشد.
او این ترانه را در دههی ۱۹۶۰ و در جزیرهی هیدرای یونان نوشت، جایی که ماوای لئونارد کوهن و محبوبهی پرشور جوانیاش، مارین آیلن شدهبود. کوهن در سایهی عشق و الهام این مانکن نروژی، از افسردگی و رخوت آن زمانش رها شد و آرامش را در همراهی دوباره با گیتارش جست. او در یکی از شبهای شرجی این جزیره و با دیدن پرندهای که بر سیمهای تلفن تازه نصب شده نشستهبود، ترانهی «پرنده بر روی سیم» را نوشت و آن را در کسوت یک ترانهی کانتری معرفی کرد. او این ترانه را نخستین بار جودی کالینز اجرا کرد و پس از آن خوانندگان بسیاری آن را بازخوانی کردند.
«پرنده بر روی سیم»، یکی از ترانههای آلبوم «ترانههایی از یک اتاق» (۱۹۶۹) است و از ترانههای شاخص کوهن به شمار میرود. این ترانه از تلاش روح بشر برای رهایی و تقلایش رویاروی کاستیهای ذاتی و مشقات محیطی قصه میکند.
اهل نقد این طور نوشته اند که نوشتههای کوهن از طریق خلق ایماژهای احساسی که در آن شعر و موسیقی نقش مهمی بازی میکنند، سه نسل مختلف در سراسر دنیا را تحت تاثیر قرار داده است… شعر و ترانه ی کوهن اما شاید به تعبیری دقیق تر، صدای تغییر قرن باشد. شاید سالها بعد و در زمانی که نشانه های زندگی سریع تر از برق، به تمامی زوایای زندگی بشر رخنه کرد، این صدا و ترانه ی کوهن باشد که آخرین بازماندههای دنیای هیپی و خوش مشرب را در خاطر آیندگان زنده کند.
«تنهای ما از هم جدا افتادهاند اما من باوردارم که به زودی در پیت خواهم آمد. میدانم به زودی آنقدر به تو نزدیک خواهم بود که اگر دستت را دراز کنی، خواهی توانست دستم را بگیری.» این جملات را لئونارد کوهن چند ماه پیش و در مراسم درگذشت مارین آیلن، معشوق و الههی الهامبخش جوانیاش، ادا کرد. او که بسیاری از ترانهها و اشعارش را مرهون الهام این زن زیبا میدانست، یکی از دفترهای شعرش با نام «گلهایی برای هیتلر» را به او تقدیم کردهبود. تصویر مارین، همچنین بر پسزمینهی آلبوم دوم کوهن باعنوان«ترانههایی از یک اتاق» (۱۹۶۹) هم به چشم میخورد. پیشگویی کوهن اما سرانجام رنگ حقیقت گرفت و او در شامگاه دهم نوامبر دنیا و مردمانش را بدرود گفت و برای آنها صدای آرام و اشعار همیشه سبزش را به یادگار گذاشت.
اکتبر امسال مصادف شد با درگذشت آندره وایدا کارگردان نامدار لهستانی، مردی که در کارنامهی هنری شصت سالهاش، تاریخ پرفراز و نشیب سرزمیناش را بستری ساخت برای ساخت فیلمهایی ماندگار و جاودان، آثاری چون «کانال»، «مرد مرمری» و «مرد آهنین».
این کارگردان بلندآوازه که فیلمهایش ۴ بار در بخش فیلمهای غیرانگلیسیزبان اسکار نامزد دریافت جایزه شدهبودند، در سال ۲۰۰۰ و به پاس مشارکت مثبت در پیشرفت سینمای جهان یک جایزه اسکار افتخاری گرفت. واپسین فیلم او با نام «پسا تصویر» داستان مشکلات زندگی لادیسلاو استرژمینسکی نقاش آوانگارد را در حکومت استالینیستی پس از جنگ جهانی دوم در لهستان روایت میکند. این فیلم به عنوان نماینده رسمی لهستان در بخش هشتادونهم معرفی شدهبود. او با فیلم «مرد آهنین» توانست نخل طلای جشنواره کن را در سال ۱۹۸۱ از آن خود کند.
وایدا زادهی سال ۱۹۲۶ در شمال شرقی لهستان بود. پدر او از قربانیان کشتار افسران ارتش لهستان در کاتین به دست نیروهای ارتش سرخ در سال ۱۹۴۰ بود و وایدا که در نوجوانی او را از دست داده بود، قصد داشت راه پدر را ادامه دهد با مردود شدن از سوی آکادمی ارتش این سودا را در راه هنر پیمود. او که در دوران جنگ جهانی دوم عضو نیروهای مقاومت لهستان بود، پس از جنگ پیش از ورود به مدرسه فیلمسازی در رشته نقاشی تحصیل کرده بود و سال ۱۹۵۵ نخستین فیلم بلند خود با عنوان «یک نسل» را ساخت. وایدا پس از آن دو فیلم «کانال» و «خاکسترها و الماسها» را کارگردانی کرد که همراه با «یک نسل» سه گانهای درباره زندگی در لهستان دوران جنگ را شکل دادند.
دیگر فیلم مشهور وایدا «سرزمین موعود» است که در سال ۱۹۷۵ساخته شده، این فیلم، داستان یک لهستانی، یک آلمانی و یک یهودی را تعریف می کند که در تلاش بودند تا در شهر لودز کارخانه ای بسازند، از شهرت زیادی برخوردار است.
او فیلم «دانتون» را در سال ۱۹۸۳ ساخت و برای آن برنده جوایز فراوانی شد، از جمله جایزه سزار (جایزه ملی سینمای فرانسه) گرفته تا جایزه بفتا (آکادمی هنرهای سینمایی بریتانیا) .
او این فیلم را در فرانسه ساخت و طی آن با زبانی تمثیلی «دیکتاتوری خلقی» کشورش را به تصویر کشید؛ این فیلم تاریخی که راوی ماجراهای انقلاب کبیر فرانسه در «دوران ترور» (سال ۱۷۹۴) است، در حقیقت کنایهی وایداست به التهابات و کشمکشهای سیاسی لهستان . وایدا در فیلم خود در برابر نظرات خشن و افراطی و انقلابی مآب روبسپیر، از میانهروی و آزادمنشی دانتون دفاع میکند.
وایدا در سال ۲۰۰۷ هم برای فیلم سینمایی «کاتین» جایزه بفتا را از آن خود ساخت. این فیلم شاید آخرین فیلم بزرگ او باشد که به اعدام افسران لهستانی به دست نیروهای ارتش سرخ در جنگل کاتین در لهستان اختصاص دارد، حادثهای تراژیک در تاریخ لهستان که برای دههها از سوی مسکو به نازیها نسبت داده میشد.
یکی از نقل قولهای مشهور او چنین است: «خدواند به کارگردان دو چشم داده است، یکی برای نگاه به درون دوربین و دیگری برای هشدار نسبت به هرآنچه که در اطراف او می گذرد.»
لحظه های خاموشی
آخرین فصل ازکتاب زندگی همسرم
نوینسده: فرح آل اسحاق (شریعت )
ویراستار: فرهاد مهدوی
طرح روی جلد: سیما رحیمیان
چاپ اول: تابستان ۱۳۹۵(۲۰۱۶) میلادی
دفترپرباریست از عشق و محبت. نمونه ای درخشان از انسانیت زن وشوهر درزندگی مشترک. گلبرگ مطبوعی ست از ادامۀ صبر وتحمل و بردباری یک زن هوشمند با داشتن شغل و دوفرزند درس خوان. کتاب را که دست گرفتم، با غم واندوهی که آرام آرام بردلم می نشست، اما نتوانستم ازخود دورکنم. خواندم با همۀ روایت هایش. صمیمیت و پاکی گفتار ش که غم ها را پس می زند؛ با خواندن سروده های امیدآفرین «ابراهیم»، تلخکامی های واقعیت حادثه را از ذهن خواننده می زداید. زبان آهنگین و موسیقیائی نویسنده، درنخستین برگ ها، زمانی که بالاسر مزار شوهر ازدست رفته اش می خواهد شمعی را روشن کند درگوشم می پیچد: «پرنده ای ازشاخه ی درخت می پرد، با صدای بال هایش چشمانم را می گشایم اشک صورتم را پوشانده است. پرنده درآسمان اوج می گیرد، چنان بال هایش را مطمئن وباغرور گشوده که انگاری آسمان ازآن اوست. با مهارت چرخی می زند و باز به طرف خورشید اوج می گیرد تا ازمقابل دیدگانم محو می شود. دیگر اثری از پرنده نیست. اما هنوز طنین بال هایش درگوشم و چرخش های بازیگوشانه و اوج گرفتن زیبایش در آسمان در برابر چشمانم باقی است».
انگار، اثرهنرمندانه ای ازیک نقاش چیره دست درتابلویی زیبا و تحسین آمیز است که هنرمند، با برجسته کردن خاطره های یاد ماندنی، اندوه و واقعیت هستی را به نمایش گذاشته است .
ابراهیم کم و بیش علائم ناراحتی خود را با همسرش درمیان گذاشته و از لنگیدن پایش صحبت کرده اما خیلی اهمیت نمی دهد. برای نخستین بار می گوید که : « چند روزپیش وقتی با دوچرخه بیرون رفته بودم، سر یه چراغ قرمز که باید می ایستادم، وقتی پای راستم را (همان که می لنگید) روی زمین گذاشتم ناگهان کنترلم رو از دست دادم و به زمین افتادم». کم کم علائم مرض بیشتر و بیشتر می شود. تا کار به بیمارستان می کشد.
این زن و شوهردرهلند ساکن هستند. دریکی ازشهرهای آن کشور زندگی می کنند. نویسنده کار دایم دارد و سرگرم است. ابراهیم به نقاشی علاقمند است و چند تابلوی رنگی زیبایی هم آفریده که استعداد و توانائی هایش را به رخ می کشد. این خبر که درپایان کتاب آمده: «ابراهیم به نقاشی بسیار علاقمند بود. درهمان مدت زمان کوتاهی که قبل از بیماری اش نزد ما بود، بیش از پانزده تابلو کشید که چند نمونه آن را دراین جا می بینید».
ایراهیم دراین مدت طولانی کجا بوده؟ مسئله ای ست که دراین کتاب باید دنبالش گشت! متآسفانه چیزی عاید خواننده نمی شود. ابراهیم وهمسرش دو دخترهم دارند با نام های مهشید وگلشید که بزرگتر دانشگاه را تمام آن یکی محصل دبیرستانی ست.
معاینۀ پزشگان و نتیجۀ آزمایش ها نشان می دهد که ابراهیم دچار بیماری «ای. ال.اس» است.همسرش ازطریق رجوع به کامپیوتر پی می برد که: «یک بیماری بدخیم است در سلسله اعصاب میان مغز وماهیچه ها. این بیماری پیشرونده، سلول های این اعصاب را به تدریج ازکار می اندازد و درنتیجه علائم مغزی نمی توانند به ماهیچه ها برسند . بدین ترتیب ماهیچه ها به تدریج لاغر تر و کم قدرت تر می شوند وکارائی شان پیوسته کمتر و کمتر گشته و سرانجام بکلی ازبین می روند».
نویسنده، در فکر فرو می رود. کلمۀ بدخیم چون ضربۀ هولناکی پریشانش کرده، برای اطلاع بیشتر درکامپیوتر دنبال چاره حویی می گردد. تا می رسد به این پاراگراف :
«متأسفانه تا کنون راه علاجی برای این بیماری کشف نشده است. هم چنان درحال حاضر هیچ داروئی جهت متوقف کردن یا حتی کُند کردن سرعت پیشرفت این بیماری وجود ندارد».
ضربان قلب نویسنده و پریشانی اش ازاین خبر هواناک در گوش و ذهن خواننده می نشیند. همدل یا او روایت ها را پشت سر می گذارد. در حین معالجه زمانی که دکتر آمپولی به پای ابراهیم تزریق کرده، همسرش از شدت دردی که بیمار متحمل شده اظهار همدلی می کند و ابراهیم پاسخ می دهد: «نه بابا خب آزمایشه دیگه، زیاد اذیت نشدم. فقط منو یاد شکنجه های ساواک انداخت!».
پس از آزمایش های گوناگون و معاینات نهائی بالاخره دکتر معالج به صراحت می گوید که : «شما متآسفانه مبتلا به بیماری ای . ال . اس هستید». درمقابل نگرانی شدید و پرسش نویسنده که :« یعنی شما مطمئن هستید؟ ولی آزمایش ها … دکتر می گوید: متآسفانه بله!» . دلهره و نا امیدی با چهرۀ کریه از پشت پرده عریان می شود. دور جدید بیم و هراس از دست دادن همسر بردل مهربان نویسنده لانه می کند.
روزی که زیر باران شدید نویسنده با همسرش عازم بیمارستان هستند تا از دوران بیماری وعارضه های آن اطلاعات ضروری را کسب کنند. دکتر هرانچه را می پرسند پاسخ می دهد .
ابراهیم می پرسد:
«آیا بینائی ام را هم ازدست خواهم داد؟ خیر. این بیماری روی بینائی و شنوائی و لامسه تأثیری ندارد. همین طور ماهیچه های قلب و سیستم هضم و دفع نیز آسیبی نخواهد دید».
«ابراهیم همچنان آرام ومطمئن درحالی که به صورت من خیره شده بود می گوید:
« تازمانی که زنده ام حتی اگر فقط چشمهایم را داشته باشم برایم کافیست. اگه فقط چشم هایم را داشته باشم که بتوانم چشمان همسرم رو ببینم، می تونم مقاومت کنم».
ابراهیم ازپایان کار می پرسد و دکتر پس از توضیحات لازم اضافه می کند که: «اما شما لازم نیست از حالا به اون نقطه فکرکنید».
ابراهیم اهل ذوق است. هنرمندی ست با طبع شعر و ذوق ادبی. تابلوهای های زیبائی هم به یادگار گذاشته که رنگ آمیزی طرح ها نشان می دهد درتمیز و ترکیب رنگ ها نیز ازتوائی هایی برخوردار بوده؛ که اگرعمری میداشت به غنای بهتری می رسید روح وروانش شاد باد.
سروده ای دارد بسیار زیبا و نوازشگر دل ها، بااندک بویی عارفانه که درسالروز تولد همسرش به ایشان هدیه کرده است :
«نمی دانم رؤیا بود، یا خیال/ جایی درمیان کهکشانها، جشن تقسیم سرنوشت بود/ جمعی صورتی و عطر گل یاس در لایتناهی ، و درحضور خدا / من، سرگشته و بی تاب، رسیده بودم به اول صف/ ایستاده بودم دربرابر جعبۀ اقبال؛ تردیدی شاد، دستم درآستانش بود. / به ناگاه دستی مقدس ازهمسایگی ماه، «پروین» فرود آمد. / وازدرون جعبه ی جادو، برگه ای به دستم داد که سرنوشت بود/ وچون باز کردم نام مبارک تو بود/ او، حلقه ای برانگشت تو نهاد، و آتش عشقی ابدی درقلب من./ و تمامی داستان زندگی من که درتو خلاصه بود،/ همین بود».
نویسنده، به قول فضلا «شأن نزول» این سروده را توضیح داده است . پروین نام مادر نویسنده است که دوسال قیل از ازدواح با ابراهیم، ازهستی رهیده . درخواب مادر را می بیند که «انگشتری بسیارزیبا ودرخشان به من هدیه نمود». ایشان خواب را برای ابراهیم تعریف می کند و این سروده مطبوع ثبت کتاب می شود.
ابراهیم که در اثرپیشرفت بیماری، راه رفتن برایش مشکل شده و بچه ها از اصل بیماری و خطرناک بودن آن بی خبرهستند، درگفتگویی با مادر، که می گوید : «احتمال این که بدتر بشه زیاده». از سرانجام سرنوشت بیماری پدر نگران شده، ظاهرا چیزی نمی گوینداما با نگاهی به مادر: «آنها میخواهند ازرفتار و چهره من، دریابند که موضوع بیماری چقدر جدی و ناگوار است». این گفتگو مصادف شده با روزی که گلشید موفق شده پایان نامه دانشگاهی را دریافت کند می خواهند جشنی به این مناسبت برپا کنند. جشن به خیر وخوشی می گذرد. مادر می گوید: «این شروع خوبی بود که درعمل نیز به بچه ها نشان دهیم علیرغم بیماری پدرشان، همه چیز سیاه نیست وباید زندگی کرد و از
لحظات لذت برد. بچه ها به اندازه کافی بزرگ و تحصیل کرده بودند . . .». بااین شیوۀ سنحیده وعقلائی مادر معتقد است که خود بچه ها درباره بیماری پدر تحقیق کرده و واقعیت را درک خواهند کرد.
درجشن تولد نویسنده، ابراهیم درجمع دوستان شعر بلندی از سروده های خود را می خواند که باعنوان «عشق کامل» در برگ ۸۰ – ۷۹ کتاب آمده است که پاره هایی ازسرآغاز و پایان این قطعۀ زیبا و ستایشی را برگزیدم:
«طلوع لبخند و برق دندونات/ رو لبای شرابی رنگ واون صورت “سفید برقی” ات؛ / کلبه ی قلبمو روشن می کنه . . . / می خواهم بگم، که اگه این خنده های شیرین ات نبود؛ / غنچه ی رُز اول صبحی، واسه واشدن، یه چیزی کم داشت! / اگه عطر تن تو نبود، همه ی گل ها، تو نگاه من، کاغذی بودن. . . . . . . . . . جشن میلاده، بذار کفر بگم، هرچه بادا باد: / اگه تو نبودی، خدا اون بالا، شریک نداشت.. / گردونه “بود”، کامل نبود؛ /آفرینش اش، (استغفرالله) بی حضور تو، یه چیزی کم داشت! / دوست داشن [داشتن] تو، نماز خداست./ اسم پاک تو، واسه من دعاست. / اگه “ذکر” هر روزم نبود : – “فرح جونم”، “فرح جونم” – / عبادت من یه چیزی کم داشت» .
نویسنده، در «عنوان مرگ، گاهی ریحان می چیند!» نوشته ای ازابراهیم آورده که روایتی ست خواندنی ازمسافرت او به روستایی درحوالی زنجان و دیدار با اقوامش که شنیدن دارد. مشهدی احمد شوهرخاله ش بوده که ابراهیم در بچگی چند روزی درآن روستا مهمان بوده: «مشهدی احمد برای حفاظت از بعضی نهال هایی که تازه کاشته بود مدت ها به تنهائی ازشب تا صبح درکنار کرت ها می خوابید و از کاشته هایش مراقبت می کرد تا ازگزند جانوران درامان بماند. . . . از تصور این که درآن شب های ظلمانی و دلهره آور دهکده، شبی را تنها در مزرعه و باغچه ای بی حصار بگذرانم ترس وجودم را فرا می گرفت».
همو، در کنارایمان و باورهای توحیدی، خطاب به کسانی که همانند خودش به این گونه مرض ها گرفتارند می گوید: «یک ایمان فرادینی در تحمل کردن بیماری علاج ناپذیرم (ای. ال. اس) تأثیر به سزائی داشته است. تأکید می کنم خوشحالم که این سرمایۀ معنوی را دارم. و دراین روزهای سخت روحی ام، مددکارم شده است».
وآخرین نگاه نویسنده، در حالی که ابراهیم «پشت ماسک دستگاه تنفس» لحظه های پایانی رامی گذراند: برگی ازتاریخ اختناق کشور را یادآورمی شود . لوح سیاه ودردالودی که به احتمال زیاد ریشه ی بیماری کشندۀ “ابراهیم” ها را درآن نهفته ها باید جستجو کرد:
«اما . . . تو عزیزم؟ بگذار در این لحظه ازتو وآنچه برتو گذشت و اینکه چه ها کشیدی چیزی نگوبم. از آن بقول خودت «سرب مذابی» که درآن سال های دوری ازما، برگلویت ریخته شد، نگویم. و نمی گویم وقتی که بعد از سال ها دوباره دیدمت، چگونه قامت ات خمیده، شانه هایت افتاده و چهره ات مغموم وافسرده بود. آری توعزیرم، تواز نظر روحی مثله شده بودی. هویت انسانی و عشق را سربریدن آسان نیست».
بیماری ابراهیم، سرانجام پس از چهارسال مبارزه اورا به دنیای تاریک مرگ می کشاند. اما، درطول بیماری با همۀ دردهای جسمانی با روحیه ای والا وقابل ستایش، واقعیت و سرانجام هستی خود را پذیرفته، با دلی آرام از جهان رفته است. همچنین صبر وشکیبائی همسر وفادارش؛ که نه با گریه و زاری و آه و ناله، بل که با اندوهی قابل احترام و باور به «رود همیشه جاری زندگی جریان دارد»، روزمرّه گی عادی خود و فرزندانش را پی گرفته؛ خاطرات وتجربه های خود را یادآور شده. می نویسد :
«این ها و بسیاری از تجربه های دیگررا، اکنون به مانند دانه های مرواریدی به گردن آویخته ام. امید آن که بتوانم تک تک را ارج بنهم و ازآن ها بیاموزم». و کتاب به پایان می رسد.
بعد از تحریر: یکی دواشارۀ نویسنده دربارۀ ابراهیم من را به شک انداخت. تصمیم گرفتم ازدوستان و زندانیان هردو رژِیم که درلندن هم کم نیستند، از سابقۀ ابراهیم پرس جو کنم. از اولین کسی که پرسیدم، گفت حتما کتابی که همسرش نوشته را خوانده ای؟ گفتم بلی دیروز تمام کردم . با تمجید ازکتاب و دانش وهنر «ابراهیم آل اسحاق» و اندیشه های او آدرس سایتی را داد و گفت آنجا بیشتر با این مرد کم نظیر آشنا می شوی. براستی چنین نیز شد. تعجب کردم از این که ویراستار کتاب در مراسم درگذشت ابراهیم، سخنرانی جالبی کرده، که بهتر و بیشتر، شخصیّت و برجستگی هایش را توضیح داده است.
آلکسیس آرکت، بازیگر و خوانندهی آمریکایی روز یکشنبه یازدهم سپتامبر، درگذشت. به گفتهی برادرش، این بازیگر دگرباش در جمع دوستان و خانوادهاش و حین گوش دادن به ترانهی “Starman” دیوید بویی چشم از جهان فرو بستهاست.
الکسیس آرکت، خواهر دیوید و پاتریشیا آرکت، بازیگران سینما بود و شهرتش را مرهون نقشآفرینیاش در فیلمهای «پالپ فیکشن» و «خوانندهی عروسی» و همینطور فعالیتهایش به عنوان اسطورهای برای حقوق دگرباشان جنسی بود.
او در فیلم پالپ فیکشن، در کسوت یک دلال مواد مخدر، نقشی کوتاه اما به یادماندنی را بازی کرد. خواهر او روزانا هم در این فیلم در نقش «جودی» ظاهر شدهبود.
الکسیس آرکت با نام رابرت آرکت در ژوییه سال ۱۹۶۹ و در خانوادهای اهل هنر زادهشد. او هفده ساله بود که روبهروی دوربین سینما رفت و سه سال بعد از آن با بازی در نقش یک دگرپوش جنسی در فیلم «آخرین خروجی به بروکلین» به شهرت رسید. این فیلم که بر پایه یک رمان آمریکایی جسورانه از هوبرت سلبی جونیور، ساخته شده بود بهخاطر پرداختن به موضوعات تابو همچون همجنسگرایی، مواد مخدر و تجاوز گروهی جنجال برانگیز شد.
فیلم «عروس چاکی» محصول سال ۱۹۹۸ یکی دیگر از نقشهای به یادماندنی او را رقم زد. او در این فیلم کمدی ترسناک، در دو نقش ظاهر شدهبود.
آلکسیس در طی مدت زندگی حرفهایش در بیش از پنجاه فیلم بازی کرد که در بیشتر آنها بازی در نقشهای فرعی را برعهده داشت. او در اواسط دههی سوم زندگیاش تغییر جنسیت داد و نام الکسیس را برای خود برگزید.
او همچنین در سال ۲۰۰۶ در فیلم مستندی با عنوان «برادرم الکسیس» دربارهٔ این تغییر جنسیت حضور یافت و تجربه خود را بیان کرد.
علت درگذشت این بازیگر چهل و هفت سالهی ترنسجندر هنوز روشن نشدهاست؛ هرچند برخی از رسانهها از ابتلای او به یک بیماری صعبالعلاج سخن گفتهاند.
جنگها و تراژدیهای بر آمده از آنها ، همیشه منشا خلق آثار ادبی فراوانی بوده اند. آثاری که یا میدان کارزار و نبرد تن به تن را به نمایش می کشند و یا به فجایع انسانیای اشاره می کنند که در نتیجه ی نزاع قدرتهای سلطه گر با یکدیگر رخ می دهند، فجایعی که تنها گریبانگیر مردمی میشود که بیخبر از سیاست و بازیهای پشت پردهی آن روزگار می گذرانند.
اینگونه آثاربسته به قدرت نویسندهشان، قادرند جراحتهای کهنهی جامانده بر تن بشریت را تازه کنند و حتی گاه عمقی بیشتر به آنها ببخشند. اما شروع هزاره سوم همراه شد با حملات تروریستی در روز یازده سپتامبر، حملاتی که در آنها طی برخورد دو هواپیمای مسافربری با برج های دوقلوی مرکز تجارت جهانی واقع در شهر نیویورک، قریب به سه هزار نفر از مردم عادی و شهروندان این شهر کشته شدند. این رویداد از آن جهت که در زمان حکمرانی رسانههای ماهوارهای رخ داد، نوع دگرگونهای از تراژدی بشری را رقم زد، چرا که گسترش فضای مجازی سبب شد میلیونها بیننده مبهوت و هراسان نظارهگر واقعهی زندهای باشند که پیش از آن مشابهش را تنها در فیلمهای تخیلی دیده بودند. اما وجوه اسرارآمیزو پیچیدهی این ماجرا و هم چنین درگیری عاطفی و احساسی مردم سراسر دنیا با آن، نویسندگان را به سمت خلق آثاری با محوریت این موضوع سوق داد. با هم نگاهی میکنیم به برخی از آثار اینچنینی:
۱- «بنیادگرای ناراضی» اثر محسن حامد
این رمان نخستین بار در سال ۲۰۰۷ منتشر شد و علاوه بر آنکه نامزد چندین جایزه معتبر شد و توانست جایزه با استقبال مخاطبان هم روبرو شد و در رتبه چهارم فهرست کتابهای پرفروش سال «نیویورک تایمز» قرار گرفت. این کتاب از زندگی جوانی پاکستانیتبار به نام «چنگیز» قصه میکند که پس از فراغت از تحصیل از دانشگاه پرینستون، به عنوان کارشناس اقتصادی در والاستریت مشغول به کار میشود. او در سفری به یونان با دختری به نام اریکا آشنا میشود. در بازگشت به آمریکا همچنان به پیشرفت در کارش ادامه میدهد، اما واقعه ۱۱ سپتامبر شرایط زندگی برای مهاجران در آمریکا را تغییر میدهد، او سرانجام به خاطر تشدید فضای امنیتی و پرسوءظن به مسلمانان و خاورمیانهایها، دچار تحقیرها و آزارهای مختلف میشود و همین موضوع او را به سمت رها کردن زندگی و شغلش در آمریکا و بازگشت به پاکستان – بر خلاف میلش- سوق میدهد.
۲- «به خاکافتاده» اثر دن دلیلو
دلیلو، در این کتاب با نگاهی متفاوت توانستهاست تصویری دگرگونه از این واقعه و نتایج آزارندهاش را به نمایش بگذارد. در این رمان دنیایی پر کشمکش و در هم ریخته و سراسر هرج و مرج و رابطهویران آدمها ترسیم میشود.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «دیگر فقط خیابان نبود بلکه یک جهان بود، زمان و مکان خاکستر بر خاک افتاده و یک شب صمیمی. او داشت از توی خردهسنگها و گلولای به سمت شمال قدم میزد. عدهای از مردم حولههایی به صورتهایشان گرفته بودند و عدهای ژاکتهایشان را انداخته بودند روی سرشان و میدویدند. همه آنها دستمالهایی را چپانده بودند توی دهانشان. کفشهایشان را گرفته بودند دستشان، زنی توی هر دو دستش کفشی داشت و بهسوی مردم میدوید.»
۳- «تسلیم» نوشته امی والدمن
والدمن در این کتاب که نخستین رمان او هم هست مینویسد: «هرچند که حمله هولناک بود، ولی همه میخواستند اندکی از خاکسترش بر دست آنها نشیند. » در این کتاب یکی از اعضای هیاتی که مسئول انتخاب طرحی برای بنای یادبود «زمین صفر» بوده است، در نهایت، طرحی را انتخاب میکند که توسط یک معمار مسلمان آمریکایی ارائه شده است.
۴- «پسر خانه» نوشته اچ ام نقوی
«نقوی» این نویسنده جوان پاکستانی با نگارش رمان « پسر خانه » موفق شد در سال ۲۰۰۹ نظر هیئت داوران جایزه کتاب ادبی جنوب آسیا را به خود جلب کند. وی در این اثر داستان زندگی سه مرد را در پاکستان و در شهر نیویورک به تصویر میکشد که در روز یازدهم سپتامبر در معرض قضاوت و داوری قرار گرفته و به عنوان متهم حادثه برجهای دوقلو دستگیر میشوند.
۵- «فراموشی» اثر دیوید فاستر والاس
مجموعه داستان کوتاه «فراموشی» آخرین کتابی بود که فاستر والاس قبل از انتحارش منتشر کرد، کتاب تاریک، تلخ، دردناک، دشوار، بیرحم و نفس گیر والاس یکی از آثار برآمده از واقعه یازدهم سپتامبر
انتشار یک نوار صوتی ۴۰ دقیقه ای از مرحوم آیت الله منتظری که تاریخ آن به روزهای خونین پس ار خرداد ۶۷ بازمیگردد آشکار ساخت آنچه وی در کتاب خاطرات خود بازمیگوید عین حقیقت است و او با أنکه میداند اعتراضش به اعدامها و انتقاداتش از احمد خمینی و موسوی اردبیلی و قضات رژیم میتواند عواقب وخیمی از جمله برکناری او از قائمقامی آیت الله خمینی داشته باشد سکوت نمیکند و به ندای وجدانش پاسخ میدهد .
وبسایت رسمی آیت اﻟله حسینعلی منتظری، فایل صوتی از سخنان او را درباره اعدام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ منتشر کرده فاش میکند که مرحوم آیت الله منتظری اعدام های آن سال را بزرگترین جنایت جمهوری اسلامی از هنگام پیروزی انقلاب نام برده شده است.
حالا که دیگر مرغ توفان نیست
سردار فرداهای ایران کیست؟
شبکورها شادند و در پرواز
در شهرشان امشب چراغانی است…
حالا که دیگر نیست
انگار میدانیم؛
او چون عقابی پیر تنها بود
ما در حصار خویشتن بی او
او در گریز از خویش با ما بود
آن شب که ایران خسته از فریاد
در دستهای او رهائی یافت
رفتیم و تنهایش رها کردیم
او صبح صادق بود و ما مسحور
بر فجر کاذب اقتدا کردیم
حالا که دیگر نیست
حالا که جایش بین ما خالی است
انگار میدانیم
او روشنائی بود و بیداری
معنای بیداری و آزادی
در دستهایش زندگی جاری
یک لحظه بود اما ؛ چه بسیاری
تصویرش را از آن روز جلالیه که دستم در دستهای پدر گم شده بود و بعد، دیدارها در خانه جهانشاه خان و بعد عبدالرحمن خان برومند که نماد وفاداری و عزت و پایداری بود و در مرگ خونین نیز نه تنها بختیار را تنها نگذاشت که پیش مرگ او شد، و بعد در کتابخانهاش و اتاقی که بر دیوارهایش شعر حافظ نقش بسته بود و آن روز که واسطه شدم و اهل روزنامه را به دیدارش بردم و شاپور خان در برابر روزنامهنگارانی که حتی ساواکیشان، کمتر از مرگ بر شاه را تحمل نمیکرد، چنان راست قامت و صادق سخن گفت که بیرون از در، زنده یاد غلامحسین صالحیار گفت؛ کجا بودی آقای دکتر، ایکاش یک سال پیش آمده بودی… ۳۷ روز با او بودیم با دلهایمان، اما دهانها گند چاله فریاد اسلام ناب محمدی انقلابی ولایتی شده بود.
در آن فضا که شعبدهباز بزرگ همه چشمها را با تصویر مار تسخیر کرده بود مقدّر چنین بود که شاپور خان تنها بماند و مرغ توفانی که از موج و توفان در هراس نبود بلکه خود موجی بود که آزادی را در گوش ما آواز میکرد، در خلوت خویش بر سرنوشت ملتش که آفتاب را انکار کرد و به شبکوران لبیک گفت، در دل بگرید اما خیلی زود بار دیگر، در تبعیدگاه، به پا خیزد و خار چشم اهالی ولایت فقیه از کوچک و بزرگ شود. به صلابت و بیهیچ تردیدی میگویم هرگز در تاریخ دو قرن اخیر میهنمان، دولتمردی چنان او، پس از مرگش جایگاهی را نیافته است که او اینک در دل ایرانیها به شکل عام، و جوانان نسل انقلاب به وجه خاص، دارا شده است. حالا پانزده سالگان از پدرها و پدربزرگها میپرسند چه شد که بختیار را گذاشتید و خمینی را انتخاب کردید. جایگاه زنده یاد دکتر مصدق و محمدرضا شاه، هر یک در جمع هواداران بیشمارشان، البته جایگاه ویژهای است که اولی بیش از نیم قرن در سیاست حضور داشته و مقامهای دولتی را از ولایت و وزارت تا ریاست وزرائی تجربه کرده است و دومی ۳۷ سال سلطنت را در کارنامه دارد بختیار اما فقط ۳۷ روز در قدرت بود آن هم در لحظههائی که دیگر توانی برای کیان دولت باقی نمانده بود. امروز از هر نوجوان ایرانی سؤال کنید، بختیار را میشناسد در عین حال وقتی از او میگویند یا میپرسند، ملامت نسبت به بزرگترها چاشنی سخن آنهاست.
اغلب کسانی که با او همدلی کردند و در رسیدن به قاف آزادی و مردمسالاری و نظام سکولار همسفرش شدند از نوع برومند و رضا حاج مرزبان نبودند اما در میانشان بسیاری از فرزانگان را در عرصه سیاست و فرهنگ و ادب شناختهایم. اوباش سیاسی از هر نوع، اسلامی و چپ و فاشیست و… با او سر عناد داشتند. چرا که او به میراث مشروطه پایبند بود و «اللّهیها» را از هر جنس و پایگاه تحمل نمیکرد.
مرغ توفان حتی مرگی متفاوت از نامداران عصرش داشت. گلوی بریده، رگهای گشاده (میرزا تقی خان فقط دومی را تحمل کرد) ضرباتی بر سینه و گلو، با دستیاری که مثل فرزندش بود. «سروش کتیبه» بهروایتی ۱۷ ضربه چاقو بر پیکر داشت با تیغه شکسته کارد آشپزخانه که فریدون بویراحمدی در شانهاش نشانده بود. حالا در سالروز مرگی که زندگان به دعا آرزو کنند، یاران و دوستدارانش در مونپارناس به یادش سخن گفتهاند. در ایران اما بر شانه صفحات فیس بوک و توئیتر و در وبلاگهائی که سایههای جوان بر تارکش در گردش است، هزاران واژه تحسین نثارش میشود. میدانم که در فردای آزادی ایران، نخستین تندیسی را که فراز میکنیم تندیس او خواهد بود. و آن شعر تاریخی جائی بر این تندیس، نقش خواهد زد که «من و دل گر فنا شدیم چه باک / غرض اندر میان، سلامت اوست
هر سال که به این روزها میرسم، دلی پر درد و چشمی پر آب دارم که سالروز به خون نشستن آزادمردی که در آستانه ورود ملتی بزرگ به سیاهچال اسلام ناب انقلابی محمدی ارتجاعی ولایتی، چراغ برگرفته بود و راهی را که نیایش و اهل و طایفهاش در صدر مشروطیت به سوی آزادی و حاکمیت ملی گشوده بودند با نیروی جانش، نشانمان میداد، برایم، اندوهی کمتر از سالروز خاموشی پدرم ندارد. با این تفاوت که بختیاری آزاده را به فرمان رهبر ارتجاع حاکم، دشنه آجین کردند و گلوی حق گویش را بریدند تا شئامت و جنایت خود را در تاریخ فراتر از هر جنایتی ثبت کنند.
برای آنکه جایگاه آن بزرگمرد را اگر میبود و فراتر از آن اگر آن ۳۷ روز تاریخی دوامی یافته بود تا او مسیر آزادی را هموار کند، روشنتر تماشا کنیم، کافی است فقط تصویری از او را در کنار چهره رهبر نظام همراه با تنی چند از وزیران و دولتمداران حکومت اسلام ناب، قرار دهید. و یا آنکه سخنان او را یک بار دیگر مرور کنید و بعد ترّهاتی را که بر زبان اهالی ولایت فقیه جاری است و یا لغویاتی را که ارباب عمائم در باب ملاقاتهایشان با مهدی موعود اینجا و آنجا به تلویح و یا به صراحت عنوان میکنند دوباره بخوانید و یا گوش کنید. حاصل این تأمل برای من همیشه حسرت و آهی طولانی بوده است همراه با سوالی که میدانم بر زبان میلیونها مثل من جاری شده است و خواهد شد: «راستی چرا ما ملت صبح صادق را گذاشتیم و رو به فجر کاذب نماز عشق خواندیم»؟
چرا درک نکردیم نهالی که با خون و نفرت آبیاری میشود ثمری به جز کشتارهای آغاز انقلاب و سال ۶۰ و ۶۷ و قتلهای زنجیرهای و… به بار نخواهد آورد. یک سو شاپور بختیار بود با حافظ و فردوسی، با نهضت مقاومت فرانسه و اسپانیا علیه نازیسم و فاشیسم، با مصدق و ملی شدن نفت و زندان و میدان جلالیه و اعتصاب دانشگاه و نامه سه امضائی در سال ۵۶ به شاه با دست و پای شکسته در کاروانسرا سنگی به دست انصار حزبالله روزگار پیش از ظهور حضرت نایب امام زمان، با ظاهری شیک و چشمنواز، آگاه به دو زبان زنده جهان فرانسه ـ در حد ادیبان فرانسوی ـ و انگلیسی، استاد در زبان و ادبیات فارسی، و آگاه و آشنا به زبان و ادبیات عرب، مردی که هفتهای سه روز راهی کوه میشد و حداقل یک بار در هفته تا کُلک چال میرفت. ساعات فراغت را، به خواندن کتاب، روزنامههای خارجی و فارسی و شنیدن موسیقی کلاسیک و اپرای غربی و آواز مرضیه و بنان و الهه و فاختهای و… سر میکرد. مشروبخوار نبود، اما از نوشیدن «بوردو»ی ناب گاه به گاه و در مناسبتهائی لذت میبرد. هفتهای یک بار به کلوپ فرانسه میرفت و در جمع دوستانش دکتر غلامحسین خان صدیقی، مهندس زیرکزاده، دکتر… ـ که در شیراز طبابت میکرد ـ رحیم خان شریفی و… جای ویژهای داشتند. از دود و دم بیزار بود و بعضی از اقوامش را که دل به عصاره کوکنار بسته بودند عملاً طرد کرده بود.
در میان روحانیون به سید زنجانی قلباً علاقه داشت و آقای شریعتمداری را مردی وارسته و باخدا میدانست. تا مغز استخوان سکولار بود اما برای دینمداران صادق از جمله مهندس بازرگان و دکتر سحابی حرمت بسیار قائل بود. از شاه آزرده و عصبانی بود در محاورات گاهی نسبت به او تندی میکرد اما هرگز با ناسزا و تهمت زدن نسبت به وی، قصد تحقیرش را نمیکرد. در آن دو ملاقاتی که پیش از قبول پست نخست وزیری با شاه داشت، دست او را نبوسیده بود اما نهایت احترام را نسبت به وی به عمل آورده بود. روز معرفی وزیرانش لباس فُرم یا ملیلهدوزی نپوشید اما همراه با وزیرانش بسیار شیک به حضور شاه رفت و هنگام دست دادن با او سر نیمه خم کرد. روز ۲۷ و ۲۶ مرداد سال ۳۲ که همه همکارانش در دولت حتی نظامیهاشان تصاویر شاه را پائین کشیده بودند، او در وزارت کار که تحت سرپرستیاش بود اجازه برکندن تصویر شاه را از دیوارها و راهروی ورودی و دفتر کارش نداد و با این توجیه که هنوز کشور ما مشروطه پادشاهی است و جناب نخست وزیر همچنان به نظام سلطنتی وفادار است هرگاه ایشان تغییر نظام را اعلام کرد، ما تصمیم خواهیم گرفت که با تصاویرش چه کنیم. (در روز خروج شاه از کشور در دوران کوتاه نخستوزیری وقتی مردم به فرو انداختن مجسمههای شاه مشغول شدند، تیمسار رحیمی لاریجانی معاون فرمانداری نظامی با ناراحتی به او گزارش این کار را داده و از او نظر خواسته بود که با مردم چه کنیم؟ و او پاسخ داده بود هیچ تصویر و مجسمهای ارزش ریختن خون از دماغ هموطنی را ندارد. بگذارید مردم خشم خود را این گونه خالی کنند. کشور که آرام شد مجسمههای زیباتری میسازیم و به جای مجسمههای درهم شکسته میگذاریم.) تا لحظهای که سرهنگ ضرغام و زنده یاد رضا حاج مرزبان آمدند و گفتند آقای دکتر، شورشیان تا ده دقیقه دیگر به نخست وزیری میرسند و شما باید بروید، با آرامش در دفترش بود و میخواست برای صرف ناهار به اتاق دیگری رود که الحاح مدیر دفترش کارساز شد و با تلفن مرزبان به دانشکده افسری قرار شد به سرعت با اتومبیل به آنجا و از آنجا با هلیکوپتر به سوی نقطه نامعلومی برود. خانم پری کلانتری منشی نخست وزیر که وفاداری و درایت خود را در وطن و سپس تبعیدگاه به وجه احسن نشان داد، روی راهپلههای ساختمان قدیمی نخست وزیری از دکتر بختیار پرسید، جناب نخست وزیر بعد از ظهر باز میگردید؟ و او با چشمهائی که نم اشک در آن پیدا بود گفته بود؛ باز میگردم .
آری، یکسو مرغ توفان را داشتیم که از توفان هراسی نداشت و از آن موجهائی بود که هرگز از دریا نمیگریخت، و آن سوی دیگر؛ مردی سرشار از عناد و کینه که یکبار لبخندش را مردمان دیدند و این لبخند در حضور مردی بود که به جرم اندیشیدن و سخن در خلوت گفتن از یک طرح براندازی به اعدام محکوم شد و او حتی روا نداشت تا یک درجه تخفیف برایش قائل شوند. حتی تضرع فرزندش احمد آقا را که میگفت قطبزاده خطا کرده اما خدماتش آنچنان بوده که مشمول لطف و عفو شما شود نپذیرفت و به ریشهری که برای کشتن قطبزاده و سید مهدوی لحظهشماری میکرد گفته بود راحتش کنید و فیلمش را هم بگیرید. (یکی از کارکنان وقت زندان که امروز در خانقاهی در آمریکا شب و روز بانگ اتوب اتوب برداشته برایم گفت که فیلم کامل اعدام قطبزاده جزو اسناد انقلاب نزد خسرو خوبان ـ همان روحالله حسینیان ـ است.)
یکسو آزاده مردی را داشتیم که فردای روشن مردمسالاری و تطبیق حاکمیت ملی و عدالت اجتماعی و تحقق استقلال واقعی و آرمانهای والای مشروطیت را تصویر میکرد، و چند خیابان آنسوتر، پیرمردی بود در حصار شاگردانی که نفرت و کین و سبعیت را از او به ارث برده بودند اما هیچکدام ابعاد بیمروتی و بیاعتقادی استادشان به ارزشهای اخلاقی و بیش از همه مروت، قدردانی، انصاف، تساهل و تسامح و گذشت و… را تا روزی که طرف بر تخت قدرت نشست در عمل تجربه نکرده بودند.
مطهری زودتر از همه به جوش آمد و زودتر از همه به تیر فرقان گرفتار شد. پس از او هر آنکس که ذرهای عاطفه داشت و اعتقادکی به مردمسالاری، زودتر کلهپا شد. و اگر به تیر و بمب فرقهای گرفتار نشد و راهش به محبس نیفتاد، تبعید ابدی نصیبش شد تا «بنیصدر»وار دور از وطن به پیری رسد، «مدنی»وار در حسرت دیدار خانه پدری خاموش شود و یا چون «حسن نزیه» که از همان روز نخست زیر علم ملی گرائی زبان تطاول به اسلام ناب انقلابی اهالی ولایت فقیه گشود و فریاد زد من ایرانی مسلمانم نه مسلمان بی وطن، با بغض فروشکسته در گلو، زوال آرزوهای دهههای رفته عمر را برای سرفرازی وطن در غربت شاهد شود. بختیار آمده بود تا ایرانی بسازد که رشک عالمیان شود و قطب مردمسالاری در خاورزمین، خمینی اما آمده بود تا به قیمت ویرانی وطن و نابودی نسلها، اسلام ناب انقلابی ولایتیاش را در دنیای اسلام مستقر کند.
فقط ۳۷ روز از ولایت سید روحالله را با همان فقط ۳۷ روز نخست وزیری بختیار مقایسه کنید. سی و هفت روزی که حتی لحظهای در آن رنگ آرامش و صفا و همدلی نداشت با اینهمه هیچ سر سرفرازی در دولت کوتاه مدتش فرو نیامد، اما در هر ۳۷ سال ولایت آن جبّار و خلف جبارتر، دهها سر فروافتاد. از اعدامهای پشت بام مدرسه علوی و نیمه شبهای قصر، از ترور طباطبائی و شفیق و اویسی، تا صد صد کشتن خرداد ۶۰ و هزار هزار ۶۷، از دکتر عبدالرحمن قاسملو و کاک عبدالله قادری تا صادق شرفکندی و اردلان و نوری دهکردی و فلاح عبدلی، از قربانیان قتلهای زنجیرهای مجید شریف و پیروز دوانی و محمد مختاری و محمد جعفر پوینده تا سعیدی سیرجانی و حسین برازنده و احمد تفضلی و غفار حسینی و ابراهیم زالزاده و حمید حاجیزاده و کودکش، از احمد میرعلائی و دکتر رضا مظلومان، ملا محمد ربیعی و دکتر صیاد و فاروق فرساد و کشیش دیباج و هوسپیان، از دکتر الهی و سروش کتیبه و فریدون فرخزاد تا ندا آقاسلطان و سهراب اعرابی و… از سعید سلطانپور شاعر تا کاظم رجوی، بیژن فاضلی و سرهنگ عزیز مرادی، مهندس توکلی و نوجوانش تا فاضل رسول و محمد حسین نقدی و غلام کشاورز، اکبر محمدی و فاطمه قائممقامی، خانم برقعی و شبنم و فرزین و سیامک و…اگر آن ۳۷ روز سه سال و هفت ماه شده بود هیچکدام از این سرهای نازنین فرو نمیافتاد و بسیاریشان هنوز هم، در خدمت خانه پدری و ساکنانش بودند. کار من البته ساختن خانه روی حباب نیست و نمیخواهم رؤیا پردازی کنم، امّا یادآوری این نکات را برای فرزندانم که بدون شک در زندگی سیاسی و اجتماعیشان در برابر گزینههائی از آن نوع که ما داشتیم قرار میگیرند، ضروری میدانم.
تاریخ به ما فرصتی را عرضه کرد که شاید نسلهای پیش از ما هیچگاه نظیرش را نداشتند. اما اکثریت ما تو گوئی که مست و مدهوش جرعهای اضافی از خوشبینی با چاشنی بلاهت و حماقت به سراغ گزینهای رفتیم که داشتیم. بختیار کعبه آزادی را نشانمان میداد و ما به راه بتکده نمرود رفتیم.