باقر مرتضوی
چاپ : مرتضوی – کلن آلمان
تاریخ انتشار: زمستان ۱۳۹۳
پخش: انتشارات فروغ. کلن، آلمان
کتاب با این یادآوری شروع شده است:
«تقدیم به جان باختگان ” شب یلدا”ی سال ۱۳۵۵ به زنده یادان: محمدعلی کاریاب (باربا)، رحیم تشکری، جلال دهقان، مینا رفیعی، حسن زکی زاده، مسعود صارمی، ماهرخ فیال و همچنین پرویز واعظ زاده مرجانی»
فهرست دوبرگی مطالب شامل ۱۸ مصاحبه با فعالان و زندانیان سیاسی ست که هریک میزان آشنائی وهمکاری های خود با نهاوندی را درمیان گداشته اند. علاوه برآن آثارمکتوبی ازصاحبنظران که طی مقاله وجزوه هایی دربارۀ نهاوندی و فعالیت های سازمانیِ او منتشر کرده اند. درمجموع، دیدگاه های دقیق و روشن نویسنده در “حلقه ی گمشده” به دنبال کشفِ راز نهفتۀ کسی ست که ده ها انسانِ مبارز و اندیشمند را درقربانگاه استبداد به مسلخ فرستاده است.
نویسنده، در پیشگفتاری با عنوان «چرائی» انگیزۀ تدوین این کتاب پژوهشی، سیروس نهاوندی را معرفی می کند. دربستر حوادث آن سال های بحرانی و پرحوادث، فعالیت های اورا یادآورمی شود. از مشکلات خود در دسترسی به اسناد سخن می گوید آن هم درحالی که «رد پای سیروس نهاوندی همه جا به چشم می خورد».
مرتضوی، با احساس مسئولیت سنگین چون وامداری متعهد به رفقای جانباخته، ازچندسال پیش برای جمع آوری اسناد ومدارک و نشستن پای صحبت فعالان سیاسی و زندانیان سابق را شروع کرده تا هرچه زودتر پرده ازرازها بردارد. من خود شاهد تلاش های بی وقفۀ او بودم و آگاه از خلق و خوی وسواسی اش در تمیز سره از ناسره؛ می دیدم که معضل ننگین “سازش” نهاوندی مسئله ی ذهنی او شده است. تا جائی که درهرفرصت مناسب و برخورد با فعالان سیاسی دوران در جستجوی سرنخی ازماجرای او می شد. اشاره اش به نکته ای درخور یادآوری ست در شناختِ بحران دگرگونی ها در جوامعی چون ایران بسی پند آموز است: «سیروس نهاوندی بسی بیش از یک شخص است. او در جامعه های استبداد زده پدیده ای آشناست. بوده اند کسانی که بیش و کم همان کرده اند که سیروس نهاوندی با ما کرده؛ هم امروز نیز در تحلیل آخر، آدمی ست و قدرت ها و ضعف هایش . درزندان، تنهائی، تهدید وشکنجه های روحی وجسمی وهمه، تتهائی، تهدید و شکنجه ها را یکسان بر نمی تابند. برخی می شکنند و خُرد می شوند وبرخی تسلیم می شوند وبرخی پس از گذر ازدوزخ، خود دچار استحاله می شوند و به دوزخیان می پیوندند. برخی مسخ می شوند وچون مسخ شدگان عمل می کنند و برخی . . . اما آنچه مسلم است بسیاری از آنها به درجات مختلف دچارعذاب وجدانند. برای رهائی ازاین عذاب نیزبهترین کار سخن گفتن است و بازگفتن واقعیت و بازنمودن خویشتن خویش!» .
دراین کتاب پژوهشی ۵۷۴ برگی، پس از چرائی نخستین گفتار از اسد سیف تحت عنوان : «نگاهی کوتاه به آغاز وانجام حزب تودۀ ایران» آمده است که فعالیت حزب تودۀ ایران را از آغاز تا سقوط شرح داده است. اسد بابررسی فشردۀ خود پروندۀ سنگین و پرهیاهوی حزب توده را به درستی زیر دره بین نقد برده و چون داوری با وجدانِ پاک و پاکیزه نظرخود را روایت کرده است :
«حزب توده ازهمان آغاز نمادی ازتجدد و تجدد خواهی درایران بود. جهان بزرگتری را طلب می کرد که درآن زن ومرد برابرباشند. برای قانون کار و محیط انسانی کار در کارگاه ها و کارخانه ها مبارزه می کرد؛ برتحصیل جوانان و بازگشایی مدارس ودانشگاه ها تآکید داشت. در اقتصاد کشور تحول می جُست. مخالف رژِیم ارباب رعیتی بود؛ ازعلم و دانش می گفت، برای هنر و ادبیات ارزشی ویژه درنظر می گرفت و مطالعه را پاس می داشت و رفاه و عدالت اجتماعی را طلب می کرد. همه این ها باعث می شد که قشر وسیعی از روشنفکران، کارگران و دهقانان و طبقۀ متوسط جامعه، به آن جلب شود. خلاف دیگر احزاب ایرانی، درهای حزب بی هیچ تبعیضی برروی همه افراد، ورای خاستگاه و تعلق های دینی وقومی آنان، گشوده بود. به همین علت حضور گستردۀ ارامنه ی ایرانی و زرتشتیان و یهودیان در صفوف حزب، درتاریخ ایران بی مانند است».
اسد، با چشم باز دوروی سکه را می بیند با شکافتن تاریخ در درون ماجراهای زمان می غلتد. با وارسیدن اوضاع اجتماعی نقبی به دلِ قشرعظیم لایه های زیرین می زند. به استادی، چون نقاشی ماهر نیازهای مبرم آن ها را به تصویر می کشد. به ضرورتِ آگاه شدن ازپشت پرده، سرکی می زند به محافل رهبری حزب توده ایران « رهبری حزب جهان را می دید، پیشرفت های اتحاد شوروی را پس از جنگ می شنید و می کوشید فردایی ازایران بسازد که ” امروز” (آن روز) شوروی باشد. افراد ساده حزبی اما به مشکلات روز مره خود می اندیشیدند. می خواستند زمین داشته باشند، کار داشته باشند، و خانه ای برای آسایش. شاید به همین علت بود که حزب هیچگاه نتوانست توده حزبی را به دفاع ازسیاست های اتحاد شوروی بسیج کند. وطن آنان که زندگی روزمره شان باشد. درجهان وطنی رهبران حزب نمی گنجید». جان مطلب را درجملۀ آخر باید بررسید. سیاستِ رهبران حزب توده غافل از اندیشه ها و آمال اکثریت مردم بود. همین غفلت و درک نادرست ازخواسته های مردم بود که زمینه های دوری از حزب را فراهم ساخت. تلاش رهبران حزب، درجا انداختن فکرجهان وطنی نفرت عموم را دامن زد و برنامه های سازنده و بس مفید و اساسی را بی اعتبار کرد و حزب را بدنام نمود.
جستار دوم:
سازمان انقلابی حزب توده درایران (۱۳۵۵ – ۱۳۴۸) باقر مرتضوی
نویسنده پس از توضیح شکل گیری سازمان انقلابی حزب توده درداخل کشور و فعالیت های پنهانی و گرفتاری تنی چند ازفعالان سازمان توسط ساواک، اشاره ای دارد به :«تصویری که کوروش لاشائی ازموقعیت سازمان انقلابی در آن مقطع تاریخی ترسیم می کند. . . . نه پایگاه اجتماعی داشتیم نه نفوذی درمیان کارگران، نه امکان ارتباط با دوستان قدیمی واعضای خانواده مان عملی بود. درنهایت تمام اتکای ما به چند رفیقی بود که علنی بودند و هریک هزار و یک گرفتاری داشتند. هرگونه رابطه و تماس با آن ها نیز دردرجه ی اول، موقعیت شان را به خطر می انداخت. چنان که درمورد مهوش جاسمی همین طور شد. چون با او تماس گرفتم، پس از دستگیری من . . . مجبور شد مخفی شود. تازه همه ی این ها وقتی بودند که شانس می آوردی و گرفتار نمی شدی …» .
مرتضوی، دوره دوم فعالیت سازمان را شرح می دهد و ازفرار ساختگی سیروس نهاوندی از زندان توسط ساواک خبر می دهد. نهاوندی توسط مهوش جاسمی با واعظ زاده تماس می گیرد واوهم با آغوش باز نهاوندی را می پذیرد. نویسنده پرسشی مطرح می کند که قابل تأمل است «چرا واعظ زاده هوشیاری سیاسی به خرج نداد وبه اصل اولیه ی بی اعتمادی مطلق به کسی که اززندان گریخته است بی اعتنا ماند به گمان نویسنده ی این سطورچند مسئله دراین بی توجهی نقش کلیدی دارد». مرتضوی با شمردن یکایک دلایل غفلت و تسامح را یادآور می شود و بادل پُردرد اضاقه می کند که «به این ترتیب واعظ زاده درهای تشکیلات تهران سازمان انقلابی را به روی سیروس نهاوندی گشود». نخستین قربانی کوروش لاشائی است «مدتی پس از آن که نهاوندی او را درخانه ی واعظ زاده دید به چنگ ساواک افتاد. لاشائی که برجسته ترین چهره ی سیاسی و تئوریک سازمان انقلابی درخارج از کشور بود».
وشگفت اینکه داستان فرار نهاوندی از زندان «به تشویق لاشائی و واعظ زاده . . . به دست محسن رضوانی به صورت جزوه ای به نام تجاربی چند ازمبارزه دراسارت . . . . . .درده ها هزار نسخه درداخل و خارج ازکشور، تکثیروتوزیع می شود».
با تشکیل “سازمان آزادیبخش خلق های ایران” توسط ساواک، نهاوندی ازاعضا و امکانات سازمان انقلابی استفاده می کند. کار این درآمیختگی به آنجا می کشد که «درسال ۵۵ – ۵۱ دکتر معصومه طوافچیان (شکوه) و مهوش جاسمی (وفا) کلاس های ایده ئولوژیک و سیاسی سازمان آزادیبخش را درشهرهای مختلف ایران (شیراز، اصفهان، رشت …) اداره کردند وهم چنین تحقیقات [درزمینه ی] شناخت [جامعه ی] ایران و[جنبش] دانشجوئی و غیره را»: چرا که سازمان آزادیبخش در زمینه ی آموزش از خودش مایه نداشت» .
غفلت سازمانی وفریب خوردن اعضاء چنان ریشه داربوده، که این روایتِ مرتضوی شنیدنی ست: « در نهمین جلسه ی کمیته ی اززندان تا تبعید درشهربرلن (۲خرداد ۱۳۵۷) و دربرابرپرسش زنده یاد کیومرث زرشناش، مسئول حزب توده ی ایران دراروپای غربی، زنده یاد سعید سلطانپوراعلام داشت: سیروس نهاوندی، عضو سازمان انقلابی، مآمور ساواک است». همودرزیرنویس می نویسد: «این لحظه برای نگارنده و بی تردید برای رفقای آن روز من، یکی ارسیاهترین لحظه های زندگی مان به شمار می آید. دنیا به دورسرم چرخید. نفس درسینه ام به سختی بیرون می آمد وخیس عرق شده بودم. باور نمی کردم . . . . . . من وسعید رابطه ی عاطفی عمیقی باهم پیدا کرده بودیم. شش ماه بود درخانه ی من زندگی کرده بود که قدم او و رفقایش را روی چشمم گذاشته بودم. شب و روزباهم بودیم. دربحث و گفت گو، ورزش، استخر و شنا، شام، نهار . . . کلامی درباره ی نهاوندی و وابستگی این عنصر پلید به ساواک نشنیده بودم . . .». پس از اعلام خبرتوسط سلطانپور اعلامیۀ سازمان دانشجویان سازمان انقلابی درخارج از کشور خبر را منتشر می کند.
تعحب آور اینکه عده ای از اعضای سازمان انقلابی به نهاوندی شک وتردید داشتند اما نمی توانستند با ظن وگمان یا استنباط های شخصی خود بعنوان سند ومدرک با اومقابله کنند. گفتنی ست که دراین گونه برخوردها چشم پوشی ازضعف رهبران سازمان بزرگترین خطاست؛ آنهم درحالی که مرتضوی دررهگذرحوادث ازشک و تردیدهای اعضای سازمان، جسته و گریخته سخن می گوید: «ازاواخز۵۴ خود پرویز [واعظ زاده] ازاین که چرا به انتقادات و سئوالات ما پاسخ نمی دهند». وسپس ازشک و تردید چند نفر از اعضای فعال سازمان «از داود ایوز محمدی ومسعود مولازاده وهمچنین از هادی گرامی فرد و صفرقهرمانی به روایت از کامران رفیعی» یاد می کند.
سیاوش پارسانژاد به سردی از نهاوندی یاد می کند: «می خواست بگوید که من، سیروس نهاوندی، یک کاری کردم ویک کروه مخصوص خودم را دارم. بعدهم که نشد وآن گروه ازبین رفت. بعد ساواکی شد می خواست درداخل ساواک قدرتی باشد و یک کاری بکند، یعنی بیشتر یک حالت خود خواهی و خودپرستی درش بود…» .
محسن رضوانی هم درمصاحبه درپاسخ این پرسش مرتضوی «دراین مدتی که نهاوندی باساواک همکاری می کند، هیچ چیز مشکوکی دررفتار اوندیدید که شما را اندکی به فکر وادارد؟ » می گوید: «چرا اولین چیزی که مرا به شک انداخت این بود که به قول معروف خیلی “هندوانه زیربغل من می گذاشت” همیشه می کوشید با من دررابطه ی مستقیم باشد. می خواست به شکلی پرویز واعظ زاده را دوربزند ومستقیم با من رابطه برقرارکند. واعظ زاده نیز این ارتباط مستقیم را تآیید می کرد. من زیر بارنرفتم. نهایت این که پذیرفتم واعظ زاده نیزدرتمامی ارتباط های ما باشد. چندین نامه به من نوشت. نکته ی دیگر این که اصرار زیادی داشت که من به ایران برگردم هرچند که خودم پیشراز داوطلبان رفتن به ایران بودم. ولی اصرار او درمن شک برانگیخت. دراین میان کسی را به خارج فرستاد که پس ازفرار اززندان محافظ او بود. می گفت شوفر تاکسی است. رفقای ایران به ما نوشتند مواظب او باشید. ما اورا به هامبورک فرستادیم. دوستان اورا درخانه ای جا دادند. پس ازمدتی صدای بچه ها درآمد که این آدم نه تنها انقلابی نیست بل که لمپنی به تمام معناست. من او را چند بار شخصا دیدم. آدمی بی سواد ولمپن بود. این آدم و رفتار او درمن شک برانگیخت . یک تآثیر منفی برمن گذاشت.» راننده تاکسی لمپن که مدعی بود درایران تحت تعقیب است به روایت رضوانی پس ازسه ماه خوردن و خوابیدن «یک دفعه غیبش زد».
هادی جفرودی نیز درمصاحبه می گوید زمانی که درزنجان درزندان انفرادی بوده. واز رادیوی یمن وعراق فرار نهاوندی را اززندان می شنود: «شک کردم به این دلیل شک بردم که گفته بودند اورا به بیمارستان بردند و در آن جا از یک فرصتی استفاده کرده و فرار کرده تا آنجا که من اطلاع دارم در زندان ساواک از زندانیانی که درشمار سرپرونده ها بودند، محافظت دقیق می کردند مخصوصا سیروس که پرونده اش با سفیر امریکا وزدن بانک ارتباط داره. این هارا که به بیمارستان می بردند یا مآموری بالای سرشان هست، تمام مدت، چون مرا هم دوسه بار بیمارستان بردند و یا این که با دستبند و پایبند به تخت می بندند به همین دلیل شک برم داشت . . . . . . ما را بردند به زندان اوین رحیم بنائی چون ازگذشته مرا می شناخت یه من اطمینان می کرد درمورد سیروس به من گفت که اولا به فرارش مشکوکم، دوم اینکه وقتی فرار کرد، رفت باکسانی تماس گرفت مثل شوهرخواهرش و خواهرش که در زندان بود و آنها را زود آزاد کرده بودند. . . . . . . . . .
ما فرار سیرئوس را باور نداشتیم . مسعود مولازاده
مسعود مولازاده درمصاحبه با باقرمرتضوی پس ازروایت شرح حال خود، از آشنائی با داود ایوز محمدی سخن می گوید. اشاره ای دارد به برگزاری جلسه های مخفی دونفری که باهم داشتند و پیوستن سیروس نهاوندی به آن دو درتهران. زندانی شدن مسعود به اتهام کتابخوانی باعده ای از جوانان خوزستانی به همان اتهام، و انتقال او به زندان اهواز، که پس ازمحاکمه وگذراندن دورۀ محکومیت و ازاد شدن، مدتی دربندرشاپور روی اسکله کار می کند و بعد به تهران می رود وسرگرم تدریس می شود. مسعود بعد ازمشارکت درعملیات مصادره بانک ایران و انگلیس و طرح ناموفق گروگانگیری سفیر آمریکا: «ما درآذر ۱۳۵۰ دستگیر شدیم و دوسال درزندان اوین بودیم». سیروس نهاوندی را در زندان می بیند . «توی سلول های طبقه بالا بودم که صدای سیروس را شنیدم که با صدای بلند به نگهبان ها می گفت مرا سوزاندند. شلاق زدند. و . . . دیگرهیچ خبری ازسیروس نداشتم تا روزی که اصغر ایزدی با مورس به ما اطلاع داد سیروس نهاوندی اززندان فرار کرده. آن موقع هم دربند عمومی بودیم. داود ایوز محمدی که درنزدیکی من بود پرسید چه می گوید.؟ گفتم می گوید نهاوندی اززندان فرار کرده. داود گفت بگو معلوم نیست ومن به اصغر گفتم که معلوم نیست این خبردرست باشد. واقعیت این است که بچه های ما فرارسیروس را باور نداشتند».
مولازاده دراین مصاحبه، احساس های خام دوران جوانی خود را با زبانی سنجیده و پخته نقدمی کند: « در زندان اعتقادم به کارمخفی را ازدست دادم. به این نتیجه رسیده بودم که کارمخفی، آزادی و استقلال فکر را ازآدم می گیرد. البته کار مخفی همراه با چاشنی دیکتاتوری درشرایط مخفی بدون اینکه بخواهی نخواهی برای دیگران تصمیم می گیری یا برایت تصمیم می گیرند. واین باب طبع من نیست».
مسعود درپایان مصاحبه، نگاه “تمسخر” آمیزبرخی زندانیان سیاسی وخاطره نویس ها را به باد انتقاد گرفته است که قابل تآمل است. به درستی، با اندوه وتآسف می گوید: «انسان هایی که ازخیلی چیز های زندگی گذشتند انسان هایی که برای بهروزی مردم تلاش کردند. مبارزه کردند و به همین دلیل ساده سر اززندان درآوردند. ایده آل وآرمان داشتند که انسانی وبزرگ بود. این آدم ها حالا به بوته ی نسیان به فراموشی سپرده شده اند. نام سازمان شان هم ازسازمان رهائی بخش خلق های ایران تبدیل شده است به سازمان آزادیبخش یا گروه سازمان سیروس نهاوندی».
یادمانده هایی ازگروه نهاوندی . رقیه (فران) دانشگری
خانم دانشگری ازقول یکی ازهمبندان سابق می گوید:«اززبان یکی ازنگهبانان اوین شنیده بود که شخص سیروس نهاوندی درقزل حصار است و ساواک ازاو و ملاقاتی هایش با چلوکباب پذیرائی می کند». حیرت آور این که هیچیک ازاعضای سازمان این سخنان را باور نمی کند و نمی پذیرد. به حساب شایعات ساواک می گذارند «حساسیت خاصی دراو برنیانگیخت وما را نسبت به سیروس نهاوندی دچارشک نکرد. این راهم به پای شایعه سازی های معمول ساواک گذاشتیم برای خراب کردن انقلابیون». خانم دانشگری ازدستگیری دوست خود درآخرآذرماه ۱۳۵۵ می گوید که درخانۀ دوطبقه ای دریکی از محلات شمال شهر تهران درمحاصره ی ساواک گرفتار می شوند. «عده ی پُرشماری از دختران و پسران جوان درکمیته روبرو می شوند که همه درهمان شب و ازخانه های مختلف به آن جا آورده شده بودند. تعداد بازی خوردگان اسیر آن شب تا ۲۲۰ نفر تخمین زده می شود». خانم دانشگری که درطول زندانی بودن، فراراشرف دهقانی وفرارسیروس نهاوندی را تجریه کرده دربارۀ رفتار زندانبانان می گوید: «یکصدم آن چه پس از فرار اشرف برما رفت. پس ازفرار سیروس نهاوندی اتفاق نیافتاد من هرگز اززندانیان سیاسی مرد نشنیدم که نظام زندان، پس از فرار سیروس نهاوندی دچار دگرگونی اساسی شده باد …».
درنامۀ محمدعلی حسینی مسئول استان فارس سازمان آزادیبخش باعنوان «فصلی ازراه و رنج»، در پاسخ به سئوال نویسنده درباره زندگی اشرافی نهاوندی آمده است: «نخست آن که سیروس اگرسوار پونتیاک که سهل است سوارجت بوئینگ هم می شد، دست کم مرا نه تنها به این شک نمی انداخت که دارم با ساواک کار می کنم، بلکه، شاید، بر ابهت تشکیلاتی که دارم با آن کار می کنم می افزود.» و سپس پنداری که ازگرانخوابی بیدارشده زبان به ملامت خود می گشاید. پژواک سخنان عبرت آموزش در فضای استبداد زده دل ها را می لرزاند؛ سادگی وفریبِ تحمیلی به عده ای تحصیل کرده با آرزوهای انسانی، که دنیای آرمانی خود را با بیم وهراس زیرساطور وسرنیزه؛ درفکر واندیشه های دیگران می جُستند. سراب، نه! :«. . . خوشبختانه (شاید) دردوره ای زنده مانده ایم و با دو چشم خود دیده ایم که خورشیدمان کجاست: آزادی، آزادی و بازهم آزادی؛ واین آرمان شهرسوسیالیسم، بی آزادی، ناکجا آبادی است هول انگیز. ناکجا آبادی که گروه بزرگی ازجوامع انسانی، عموما درنیمه ی اول قرن بیستم، پس از گذر از رنج ها و بیابان های هول و هایل، به جهنم دره ی آن فرو افتادند . . . . . . ما محفلی بی تجربه، به گونه یی تصادفی و اتفاقی، به تشکیلاتی پیوسته بودیم که ازابهت آن داستان ها شنیده بودیم».
چگونه از خواب خرگوشی بیدارشدیم: منیرصبور
درمصاحبه با مرتضوی پس ازشرح پاره ای ازسخنان مقدماتی از اشنائی خود با سازمان وفعالیت های خود درخانه تیمی می گوید: «ازجمله تهیه ی جزوه های سازمان و خواندن و بررسی آن ها و انتقاد وانتقاد ازخود، جمع آوری اطلاعات، حق عضویت، کوه نوردی، ساختن پناهگاه درکوه . . . می بایست تمام زندگی گذشته خودت را می نوشتی بعد نوبت می رسید به دوستان مستعد که مرحله به مرحله و موبه مو جزئیات زندگی آن ها را نیز باید می نوشتی وبه مسئولت می دادی. البته درهمین راستا، گردآوری خبر و مکتوب نمودن آن هم فراموش نمی شد و درغیراین صورت کم کار محسوب می شدی» ازهمکاری سعید حدائق با رسولی بازجو وشکنجه گرساواک روایتهای شنیدنی دارد. وقتی از روابط دوستانه با رسولی از او می پرسد: « مرا متقاعد کرد که دارد رد گم می کند» و ازاحیای دوباره سازمان با منیرسخن می گوید. جالب اینکه در آذر۱۳۵۵ سعید او را برای شرکت درجلسه دعوت می کند. منیربه علت آمدن پدرش به تهران نمیتواند درجلسه شرکت کند. فردا خبردار می شود که همانشب، خانه ازطرف ساواک مورد حمله قرارگرفته است. منیر فراری شده به بیرجند می رود.
نهاوندی یکی از موفق ترین جاسوسان ساواک، جستاری ازعباس میلانی که یکی ازسنجیده ترین آثار برجسته این کتاب مستند پرباراست.
میلانی که برای نخستین باراست به فارسی دراین باره سخن می گوید: «دوست همیشه مهربانم باقر مرتصوی، از من خواست که روایتم ازاین داستان تلخ را به عنوان اوراق افزوده برای کتابی بنویسم که او درباره اش سال ها کند وکاو کرده با اکراه واشتیاق پذیرفتم. بازنویسی یک واقعه درحکم باز زیست آن است و کیست که بخواهد حتا دمی درسایه ی شوم پلیدی وپلشتی وقت بگذراند ودرعین حال کیست که گمان نکند با تلاشی هرچند سیزیف وار دربازنوشت تجربه های خود شاید بتوان نسل های آینده را ازدام چنین پلیدی ها وارهاند. بالاخره این که باقر مرتصوی انسانی یکسره پرمهر و همیشه پرشور است و دمی با او بودن، حتا درصفحات کتابش درمان هزاران پلشتی است. اجرش مشکور وشورش مستدام باد».
میلانی، که برای تدوین کتاب «شاه» با پرویز ثابتی تماس گرفته بود به روایت ازقول او می نویسد : « وقتی نهاوندی آغاز به همکاری با ساواک کرد، گفتم بهترین راه “فراردادن” اوست. شگرد قدیمی سازمان های پلیسی است که زندانی “فراری” یا آزادشده را چون طعمه برای صید بیشتری به آب خوش باوری های جوانان باز پس بیاندازند. ثابتی می گفت که برآن شدیم که برای مقبول کردن فرار تیری به پای اوبزنیم. جراحی آوردند که تیررا درست به جایی بزند که نهاوندی این مآمورجدید ساواک را ازکار نیندازد. ولی درعین حال برای هم رزمان سابق وآینده اش قابل قبول جلوه اش دهد، وچنین شد که واعظ زاده قصه را باور کرد و به کمک یارانش زخم را مرحم گذاشت و به کمک آرمان پرستی هم زمان و خوش باوری و حتا خامی برخی ازآنها اسطوره ی مبارز آزاد شده پدید آمد» .
میلانی، درمسافرت سازمانی به کرمانشاه، در ملاقات با رهبرگروه منطقه از او می شنود: «”رفقا می گویند در رآس سازمان آزادیبخش” مۀمور ساواک است. می گفت طبعا نگران اند. توصیه کرد هفته بعد واعظ زاده هم با من به سفر بیاید تا با او، که درواقع مسئول اصلی سازمان بود مذاکره کند». میلانی برمی گردد تهران وبا واعظ زاده مسئله را درمیان می گذارد. واعظ زاده با خنده وکمی عصبانی می گوید توطئۀ روس هاست. «قاعدتا کا گ پ برای جلوگیری از رشد جریانات ضد شوروی و درآن رروزها اوج جنگ سیاسی شوروی و چین بود – چنین شایعاتی را پخش می کنند. . . . . . . . . . روایت پررنج نقشی که نهاوندی درزندگی من وما که فریبش را خوردیم بازی کرد هم درمفهوم سنتی تراژیک است و هم درچشم انداز نگاه تراژیکی که برخاسته ی عصر تجددش می دانند. درمفهوم سنتی سرنوشت ترازیک نتیجۀ نقطۀ ضعفی درشخصیت “قهرمان” است. نهاوندی بی شک “قهرمان” نبود ولی قاعدتا ضعفی شگفت در شخصی اتش اورا به نقش تراژیک رهنمون شد»
میلانی درپایان با دلی پردرد واندوه جان سخن را یادآور می شود. پنداری، روایتگرِ سرنوشت جامعه ای درگرداب اوهام، که قرنهاست با تقدیس جهل وبزرگداشت سنت های ننگین عرفی شده در آمیخته ومعتاد شده است. دریغم آمد سخنان عبرت آموز وبسی سنجیدۀ اورا نیاورم:
آرمان طلبی ومنجی پرستی عرفی شده ی ما هم مصداقی ازاین تلاش بود و ازبد روزگار بخشی اربهایی که برای این تلاش پرداختیم افتادن به دام “منجیان کاذب و کذایی چون سیروس نهاوندی بود».
این بررسی را همین جا می بندم. و امیدوارم دوستان علاقمند ازمطالعه این کتاب مستند و پرمحتوا سود ببرند. ودراندوه آن عده از– سادگی وساده اندیشی، این گونه فعالان سیاسی – همدل باشند. وکلام آخراینکه دربارۀ باقرمرتضوی نویسنده سختکوش «حلقه های گمشده» من هم با میلانی هم اندیشه ام: «اجرش مشکور وشورش مستدام باد».