خانه » هنر و ادبیات (برگ 5)

هنر و ادبیات

سلام ..اثر مهرداد صمد زاده/ رضا اغنمی

نگاهی به اثرپژوهشگری آگاه، در مجله آزادی اندیشه شماره هشتم چاپ تهران

ناکامی هویت مدرن ایرانی درآثار ابراهیم گلستان. ازص ۱۶۸ تا ۲۰۰ به قلم مهرداد صمد زاده.

درمقدمه آمده است:

داریوش شایگان درواپسین روزهای زندگی اش نکته ای را درمیان گذاشت که فهم آن بی ارتباط با نوشته حاضر نیست:
« باید اعتراف کنم شرمنده ام که نسل ما گند زد ” این گفته صرفا رویکردی انتقادی به مواضع فرهنگی گذشته او و همکیشان هویت اندیشش چون احمد فردید، سیدحسین نصر یا احسان نراقی نیست . . .»
همو با مخاطب قراردادن طیف وسیع روشنفکران و کنشگران سیاسی، بی پروا از سهیم شدن آن ها از: «پیدایش اسلام سیاسی و استقرارنظام جمهوری اسلامی درایران» سخن می گوید. و مهمتر، اینکه خلاف خیلی از نویسنده ها و مبارزان سیاسی که با اندیشه وقلم هم سر وکاردارند را در ظهور نو پای جمهوری اسلامی مصون از غفلت نمی داند:
«نمی توان به شکست سیاست های متآخر حکومت پهلوی نسبت داد بلکه باید آن ر ا در تفکر ومشی نخبگان فرهنگی و کنشگران سیاسی نیر جستجو کرد».
با چنین زبان انتقادی و پیام پُربار صادقانه، نمی توان مجله و نوشته را رها کرد. باید خواند و قدرت پژوهشگر و احساس نویسنده اثر را دریافت. ذوق زده ومشتاق برگ های مجله را آرام آرام پشت سر می گذارم و ساعت ها در درون حوادث می غلطم .
پژوهشگر، با اشاره به آثار نخستین گلستان ازمنش ها وخط مشی این اندیشمند صاحب سبک از :
« پیشامد انقلاب اسلامی که بیش ازهرچیز نشانگر نا کامی هویت ایرانی بود که دردوران پس از مشروطیت ، روشنفکران وهنرمندان و دولتمردان ایرانی به تثبیت آن همت گمارده بود». علل ناکامی ها را به درستی شرح می دهد.
«ازیکسو اقشارفرودست را به حاشیه راند. ازسویی دیگر اهل قلم، هنر و سیاست را دربرزخ سنت و تجدد قرار داد».
ازآثار این اوضاع اشاره دارد به داستان “ازروزگار رفته حکایت” ازمجموعۀ مدّ و مه را :
«باید روایتی واقع گرایانه ازآغاز این تحولات شمرد که درآن نخستین نشانه های بحران هویتی ایران مشهود است».
ازبازتاب مهم دیگری که درآثارگلستان چشمگیر است و گفتنی، حضورکاراکترهای گوناگون است که از:
«کنشگر انقلابی تا شکنجه گر واز ادیب تا کارگزارحکومتی درناچیز انگاشتن فرودستان سنّتی سهیم اند وهمه به نوعی ازآنچه که گلستان آن را “شیزوفرنی فرهنگی” می نامد، رنج می برند». نه رهائی از یوغ سنت های ستمگرانه بل که مدرنیزه کردن ان هاست. همو سپس ازدید دوگانه و تصویری که گلستان دراین باره ارائه کرده می گوید:
«معضلی است که جامعه را به سکون واداشته است».
در ادامه همین بحث است که پژوهشگر، به توصیف نقادانه گلستان ازهویت مدرن را دنبال می کند واز اوج و افول همین گرایش در داستان فیلم “اسرار گنج دره جنی” :
«به طرزی نمادین ازشکست پروژه مدرنیزاسیون شاه دربیانی کلی ترناکامی هویت مدرن ایرانی خبر می دهد».
همچنین است که در«پایان فیلم “خشت وآینه” در وجود طفلی سرگردان نمود می یابد»
سخن می گوید
.
ایران درتکاپوی هویت مدرن.
درتحت این عنوان، پژوهشگر اشاره ای دارد به موضوعی که یکی از ویژگی های گلستان بوده و آن اهمیت دادن به فرودستان است که از دید خیلی ها دور مانده است. مشارکت آن ها را در داستان ها در نقش های مختلف معرفی می کند که همگی بر دگرگونی های زمان: «درهمریختن حرمت ها و انضباط ها و توقع ها دورۀ میرنده، و قصه غریبه بودن، ناآشنابودن. (گلستان، ۱۳۹۵. ۲۸۱). و چه بجاست که بلافاصله یادآور می شود :
«تاریخ تازه بود وفرق داشت با آن قصه های پیش ازاین. تاریخ جوری که پارسال بود دیگر نبود واسم های پر از فخر و پهلوانی و عمردراز، وقصه های پرازاژدها و دیو وسیمرغ، رخش، جادو و خواب و خیال ازصفحه کتاب سفرکرد . . .» (گلستان،۱۳۴۸و۱۲)

هویت طبقاتی جنسیتی
نویسنده اشاره ای دارد به این نکته که : «گلستان درهر دوره از زندگی هنری اش موضوعی را برگزیده که روح دوران» است. بعد به داستان “به دزدی رفته ها” که نخستین داستان کوتاه گلستان درسال ۱۳۲۶ زمانی که گلستان درحزب توده فعال بود وبحث مبارزۀ طبقاتی جنبش زنان ازمسائل روز درجراید چپ اندیشان رونق داشت:
«پیش از آن که درسال۱۳۲۷ در مجموعۀ آذرماه آخر پائیز به چاپ رسد، در روزنامۀ رهبر، نشریه ارگان مرکزی حزب توذه انتشاریافت».
به درستی ازتمایل شدید گلستان ازذهن پنهان وتظاهربیرونی آن که آشنایی بامکتب فروید بود، می گوید. که انگیزه ” «کند وکاو دراعماق ناخود آگاه کاراکترهایش را» فراهم ساخته است.
پژوهشگر می نویسد:
«گلستان در نقد مدرنیته، لبه تیغ را به سوی درکی اثبات گرایانه ازآن می گرداند». اززنده بودن نفس که در اندیشه انسانی است می گوید و تفکر سالم که «درعصر مدرن خصلتی رهایی بخش به خود گرفته». رهایی انسان ازیوغ استبداد وغل و زنجیر جهل وجهالت سنتی را درقدرت تفکر و اندیشۀ درست مدرنیته می داند.
ازمضامین گوناگون استبداد وسرکوب ها درادبیات داستاتی حکایت ها ومثال هایی دارد که خواندنی و بسی پندآموزاست. ازقرابت کارخانه و زندان که :
«تداعی گر رابطه تجدد و سرکوب است و شب سیاه و زمخت روی همه چیز افتاده» می گوید. و داستان”میان دیروز و فردا” که اشاره ای گذرا به سرنوشت رمضان، کارگری که به خاطر اعتراض به شرایط ظالمانه کار زندانی و شکنجه شده است. همچنین مهندس جوانی که ان هم به خاطر مبارزه و دفاع از حقوق کارگران زندانی وبا رمضان هم سلول شده است پس از آن که کارگرپیری با گلوله مزدوران دولتی به هلاکت رسیده، رمضان فریاد می کشد من با این دست های پینه بسته نان درمیارم نمی ذارم شما سوراخ سوراخ کنین!
به روایت نویسنده، گلستان از استبداد حاکم درفرهنگ اجتماعی نیزهرگزغافل نیست. ازدایی عزیز پرویز می گوید وصفات مستبدانه او که املاک زراعتی زیادی را ازاوقاف دراختیاردارد. پول دارشده وکارخانه ای نیزدایر کرده است:
«با پرداخت رشوه به والی فارس به مقام وکالت مجلس شورای ملی نایل می اید. جالب این که او نه توانائی توضیح واژه های مدرن و نه درکی از مسئولیت نمایندگی دارد. و اما آنچه که بیش از هرچیز معرف شخصیت اوست رفتار مستبدانه ای است که درقبال فرودستان سنتی ازخود بروز می دهد».

تجدد و شیزوفرنی فرهنگی
با داستانی جالب وخواندنی که در تبیین وتآیید صراحت کلام وعریان گویی گلستان است، وسیلۀ کاراکتر داستانش پرویز، در حضور پدر وسید بلیغ معلم فقه، رخ داده را شرح می دهد:
«هنگامی که پدر پرویز را به خاطر گوزیدن درجمع مهمان هایش لگد می زند، سید بلیغ از یکسو در توجیه این عمل می گوید : “معصومیت را نباید آزرد” ازسوی دیگر او خود درکلاس درس عمل پرویز را به سوژه ای برای خنده و استهزاء مبدل و اورا نزد همشاگردی هایش شرمسار می کند».
به نقل آز “روزگار رفته حکایت”.
ازتسرّی این دوپارگی به کنشگران سیاسی سخن رفته. ازفردی در موقعیت ممتاز باداشتن نوکر وکلفت درخانه، و از رفتارش که با دیدۀ تحقیر با فرودستان داشته یاد می کند. ازاحمد یار انقلابی متواری اش. مادر احمد موقع تحویل وسایل درپاکت کاغذی مقداری آجیل برای سر راه پسرش گذاشته :
«علی که ماشین خود را برای حمل وسایل دراختیار راوی گذاشته با دیدن آجیل درپاکت کاغذ مشق خط خورده شاگرد مدرسه ای ها درست شده بود به تمسخر می پردازد هو هو مگه هنوز از این پاکت ها می سازند از کجا دراوردی، محلۀ جهودا ! . . . پاکت آجیل را چون گلوله سیاه در نور چراغ به دور می اندازد. علی شق دیگر شخصیت راوی ست که با فخر و افاده ازامکانات بهتر زندگی بالای شهر سخن می گوید و با انزجار به تشریح زندگی پائین شهرمی پردازد».
با شنیدن خبر اعدام احمد، راوی تکان می خورد. حسی ازپشیمانی که چرا پاکت آجیل هدیۀ مادر به فرزنذش را به او نرسانده و دور انداخته گرفتارعذاب وجدان و نادم از عمل زشت خود با غم واندوه راه می افتد سوی میدان فردوسی. با نگاهی به مجسمه می گوید :
« مزخرف! این چیست که ساخته اند… که این طورقوزکرده مجسمه ساخته ادد برای مملکت مجسمه ها. مجسمه مرده ها برای مملکت مجسمه ها. مجسمه مرده ها برای مجسمه های مرده ده هزارساله . . . شعر از مجسمه برای زیر مجسمه. شعرمرده برای مرده های روی تابوت مرده … نمیرم از این پس که من زنده ام.” دراین کلمات می توان هم صدای معترض گلستان را علیه منجمد ساختن سنت های گذشته شنید وهم عبور از آن ها را».

تجدد و پراگماتیسم
پژوهشگر دراین بخش ازبررسی های خود، با اشاره به این که:
دل کندن ازعادت ها وسنت های دست وپاگیر گذشتگان، گلستان را به سوی نگرش پراگماتیستی سوق می دهد که خود یکی دیگرازویژگی های عصر مدرن می باشد» ازداستان های “یادگارسیزده” “تب عصیان” با شرح چکیده ای ازمتن ماجرا سخن گفته اضافه می کند :
«داستان بیش ازآن که نگاهی انتقادی به شیوۀ مبارزات سیاسی باشد گسستی است هستی شناسانه ازسنت های حماسی و مذهبی، سنت هایی که با تمجید از قهرمان گرایی و شهادت درتعارض با مفهوم مدرن سیاست به عنوان حرکتی جمعی ومدنی قرارمی گیرد».
دربستربررسی ها«به مضامین واشارات به کاررفته وطبع جاه طلب وعصیانگرزندانی» سخن رفته و حاصل این که مبارز و زندانی از “عصیان رومانتیک” راه به جایی نخواهد برد. همچنان که از نا بهنگامی و پرشتاب بودن برخی دگرگونی های مدرنیته درعصرپهلوی، درتضاد با فرهنگ جاری وسنت های منجمد گذشته بود. با سخن آغازین اسرارگنج دره جنی:
دراین چشم انداز بیشتر آدم ها قلابی اند
هرجورشباهت میان آن ها وکسان واقعی
مایه تآسف کسان واقعی باید باشد» . این عنوان نیز به پایان می رسد.

تجدد ستیزی
پژوهشگر براین باور است که: گلستان درداستان «خروس» باترکیبی از نمادها و رمزگان ها» موضوع مقاومت سنت را دربرابر تجدد قرارداده است. تحلیل جالب لیلا صادقی را گواه گرفته و با تآیید سخنانش می نویسد:
« اگرچه صادقی در رمزگشایی از نماد خروس ابعاد فرهنگی و تاریخی آن را به روشنی تشریح می کند اما بُعد زمانی آن را که یکی ازلایه های معنایی داستان برآن استوار است از نطر دور می دارد».
پژوهشگربا تشریح و تحلیل داستان، از ماندگاری آثار خروس مؤذن که حتی پس ازکشته شدن «همچنان فضارا به خود آغشته می سازد» آیا یادآور بلندگوهای حکومتی نیست که فضای حال را به تکرار جهل و تعفن اوهام آغشته می کنند؟!».

گلستان و رسالت روشنفکر
ازنظرپژوهشگر، گلستان کمتردربارۀ روشنفکرو رسالت روشنفکری مستقیما سخنی ابرازداشته است» اما، بلافاصله مخاطبین را سوی پاره ای آثارایشان هدایت می کند ونشان می دهد که نویسندۀ مسئول و هشیار زمانه هرگزاز این طیف فعال و پرسر وصدا غافل نبوده. اشاره می کند به “بیگانه ای که به تماشا رفته بود” ازمجموعه شکارسایه وبخشی ازمتن داستان را می آورد. بازیگرداستان پاتریک نامی ست که درنقش “روشنفکرجعلی” ظاهر می شود :
«تنها انگیزه و آرزویش خود محوری وخود کامگی است».
ازداستان دیگر گلستان : «طوطی مرده همسایه من”ازمجموعه جوی و دیوار و تشنه” می گوید. که در تقابل وتضاد با پاتریک روشنفکرجعلی است. جنگ و دعوای همسایه وسبک زندگی اورا نقل می کند. ورفتارهایش را باهمسایه: «مرد همسایه به علت خوردن تریاک نقش برزمین می شود و او پیکر نیمه جانش را یله کنان به بیمارستان می برد . . . راوی دربازگشت اربیمارستان همسایه اش را با کُت خود که نماد پوشش است ملبس می کند و او را کوله کنان به خانه اش برده ودربستر می نهد».
هوش وهشیاری نویسنده درتمثیل وابزارها را نمی توان با تمجید وستایش ادا کرد. می باید که حس قوی ودرک فوق العاده ای درجغرافیای واقعیت وخیال داشت تا به این مرحلۀ از اعتلا رسید گفت ونوشت!

نتیجه گیری
پژوهشگر در سرانجام بررسی های عمیق، می نویسد که:
«ناکامی هویت مدرن درنگاه ابراهیم گلستان نه تنها معلول تخاصم نیروهای واپسگرانه، بلکه همچنین نتیجۀ منطقی ماهیت مدرنیته ایرانی است».
همو، عناصر ضدیت وتقابل با مدرنیته را می شکافد. ته لایه های کپره بستۀ فرهنگی جامعه را عریان از پایبندی ریشه دارعام به سنت های کهن و زهرآگین سخن می گوید: کرده
«گرایش غالب دردوران پهلوی ها . . . معضل اصلی عصر پهلوی را اساسا به پدیده دوگانه تجدد جعلی و سنت های جعلی حاکم برجامعه منتسب می کند».
پژوهشگر به نکته ای اشاره می کند که دراکثر آثار گلستان آمده است :
برای گلستان، هویت ملی نه اسارت ذهن درسنت های منجمد شده که در زمانه بودن است».
در بارۀ نگاه بنیادی و هوشمنداتۀ “درونگرای گلستان” می نویسد:
«ناکامی هویت مدرن ایرانی را پروژه ای همگان می داند. هرچند با گرایش های فکری، عقیدتی، فرهنگی وسیاسی متفاوت درآن سهیم بوده اند. او وجه اشتراک همه را دربرافروختن سنت های مُرده در پاسخ به مسائل زنده عصر حاضر می بیند که خود حاکی ازعدم شناخت روح زمانه و روح سنت های گذشته است».
پژوهشگر با این پرسش: « که چگونه روشنفکری چون گلستان که آثارش را می توان هشداری آشکار
برعلیه سقوط فکر و فرهنگی دانست در واپسین سال های حکومت پهلوی که نقطۀ آغازاین سقوط بود درهالۀ فراموشی فرو رفت».
خود پاسخ می دهد:
«پاسخ را باید درعدم شناخت تاریخی و ناتوانی فکری جریانات سیاسی جست که فرجام آن ناکام ماندن و نهایتا مرگ هویت مدرن بود. شاید اینک وقت آن است تا همه آنانی که ناخواسته دراین ناکامی نقش داشته اند همانند داریوش شایگان بگویند که “گند زدیم” تا نقطۀ آغازین برای فردایی بهتر باشد».
پژوهش خواندنی و جالب آقای صمد زاده به پایان می رسد.

غریبه درشهر/رضا اغنمی

نام کتاب: غریبه درشهر
نام نویسنده: غلامحسین ساعدی
نام ناشر: مؤسسۀ انتشارات نگاه
چاپ چهارم ۱۳۹۷ تهران
حروف نگاروصفحه آرا: فرزانه فتاحی

درسخن کوتاه ناشرآمده : که این اثر به همت علی اکبرساعدی وهمسرشان فیروزه جوادی آماده چاپ شده است. فهرست کتاب در«سه بخش» شامل دویست وهشتاد وشش صفحه و درپنجاه وهشت عنوان شماره ای به پایان می رسد.

کتاب روایتگر حوادث زمانه ایست که حرکت مشروطه خواهی درکشورآغازشده، اما مشکلات زیاد سر راهش قدعلم کرده ازپیشوایان مذهبی گرفته تا رجال معتاد به شرایط ارباب ورعیتی. ایران، ازچند سال پیش بین دو دولت انگلیس وروس تقسیم شده (قرارداد سن پترزبورگ ۱۹۰۷). معاهده ای هم دراین باره بین آن دوبه امضاء رسیده است. تبریز کانون مشروطه خواهی ست.

اولتیماتوم روس وتوپ بستن و تعطیل شدن مجلس دوم شورای ملی. اشغال ایران حملۀ وحشیانۀ قشون تزارروس به آذربایجان با موافقت انگلیس؛ سرکوب و خفقان تمام عیارمردم تبریز، تا جایی که پرچم روس بربالای ارک برافراشته شده (پنجم دی ماه ۱۲۹۰) وحوادث غم انگیز کشتار مردم، اعدام ثقۀ الاسلام و یارانش در روزعاشورا، ومحاصرۀ یازده ماهه شهرکه بنا به نوشته ی شاد روان کسروی (مردم از گرسنگی علف خوردند) وآثار جنبی آن تجاوزها، ادامۀ مبارزۀ مردم با پیشوایی ستارخان قراجه داغی و باقرخان خیابانی برعلیه استبداد قاجاریان، که ورود به آن مقوله وشرح جنایت های تکان دهنده روس ها جایش نیست.
در چنین روزهای پرآشوب است که بین مردم عادی وعامی کوچه وبازار، شایعۀ ورود امامقلی به شهرومخفی شدن او روز به روزبیشتر و بیشترقوت می گیرد. هرروزبه رنگ و لونی تازه و تکراری؛ حرف و حدیث ش ازکوچه و بازارو قهوه خانه و محافل گوناگون تا سرسفره ی خانه ها کشیده می شود. هرکس هرناشناس وغریبه ای را که می بیند، اورا امامقلی می پندارد و با شک وتردید به اطرافیانش با اشاره می فهماند که «نکندهمینه؟». ناگفته پیداست که منشاء شایعه، مخالفت با حضوربیگانه درخاک وطن می باشد ومبارزۀ نهانست باهدف آزار روانی آن ها؛ بین مردم ولوخیالی که خواب آشفته ی قشون متجاوز بیگانه را بهم ریخته است!

ساعدی، با آشنائی کامل باحوادث گذشته وجنایت های هولناک روس ها ویاران محلی ایرانی درزادگاهش، باآگاهی ازاحساس نهانی ودلهای زخمی وخونین جامعه ازمداخلات و تجاوزات روس ها درکلیۀ امورکشور، با زبانی ساده، وقایع تاریخی آن سال ها را درقالب داستان خواندنی روایت می کند.
پیشاپیش بگویم که ساعدی بازیگران زیادی با نام های گوناگون وارد صحنه می کند، همان گونه چند نفر در نقش “امامقلی”. حیدر شاخص ترین آن هاست که به هیچ وجه درمحل کسی آن را نه دیده ونه می شناسند. همچنین سلمانی دوره گرد وعده ای ازگدایان درنقش جاسوس روس ها.

سرآغاز سخن از نجف نوکر آخوند دوزدوزانی شروع می شود که ازخانه بیرون آمده با
کمک نجف سوارالاغ می شود. نجف با چوب دستی ضربه ای به کپل الاغ می زند و حیوان با تنبلی راه می افتد. ضربت دیگری می زند که تندتر! حاجی به اعتراض می گوید «زبون بسته را چرا می زنی؟ این که داره راه خودشو می ره».
نجف نیشش باز شده پاسخ می دهد که مدتی ست شما سوارش نشده اید تنبل شده:
«حیوون هم عین آدمیزاده، هرچه بخوره و یه جا بیفته وتکون نخوره، تنبل تر میشه دیگه. خود من هم این همه وقت …»
آخوند با گفتن بازافتادی به وراجی حرف اورا قطع می کند اما او ول کن نیست از میر مسیب نام برده وازپُرحرفی های اودرقهوه خانه که «ازاون حرفا می زد» آخوند می پرسد کدوم حرفا؟
«می گفت که باصدنفر تفنگچی آمده، الانه تو شهره و پشت کوه ها کمین کرده و می خواد یه شبه پدر ینه رال و تمام روس ها را در بی آره».
آخوند می پرسد کی اومده و کیست؟
نجف می گوید :
«امامقلی آمده آقا، عموی ستارخان دیگه، مگه شما نشنیدین که ماه هاست اومده ودور وبرشهره، حتی یه عده میگن که تو شهره، عجیبه که شما نمی دونین، همه می دونن!
آخوند ازشنیدن حرف نجف عصبانی شده داد می زند:
صداتو ببُر ملعون! کمی لالمونی بگیر دیگه! بگیر!
عابران داد می زنند که اومده تو شهره. یه عده ای هم می گویند نخیر ادماش اومدن خودش نیومده! دروغه نیومده وعده ای پاسخ می دهند نه خیر دروغ نیس!
اخوند با مشاهدۀ چند سالدات مسلح روسی وقره سوران که روی سکوی خانه ای بزرگ نشسته بلند بلند حرف می زدند و می خندیدند، سالدات مستی جلوآن ها را گرفته می پرسد: تو کی هستی زنی یامرد؟ می خندند. یکی می گوید معلومه که مرده! آن یکی می گوید اگه مرده چرا چادرسرش کرده؟!

بگومگوها بالا می گیرد براین ظن و گمانند که آخوند همان امامقلی ست، سیلی محکمی تو گوشش می زنند واورا پایین می کشند که صدایش بلند می شود که مراعوضی گرفتین من … ، حتا رهگذرهای محلی نیزبدون توجه به راهشان ادامه می دهند. نجف ازمعرکه فرار می کند وآخوند را به قراول خانه می برند.
خبر دستگیری دوزدوزانی توسط نجف به مدرسه می رسد. آخوند که مدرس “مکاسب” است به پیشنهاد سید جعفر یکی ازطلبه ها، تصمیم می گیرند که دستجمی به قصد نجات استادشان سوی قراولخانه حرکت کنند. همو با اشاره به این که ما بادست خالی وبدون جار وجنجال وچماق به آنجا رفته آقا را نجات می دهیم، به سمت قراولخانه حرکت می کنند و به آن محل می رسند.
سید جعفربالای سکویی رفته ازمحسنات دینی و وپاکی نفس و تدریس و بیماری اوسخن می گوید.
سیدجعفرپس ازتوضیح شغل ومقام آخوند، افسرروسی پاسخ می دهد ینه رال با اوکاردارد ما کاری ی باهاش نداریم. حیاط قراول خانه پر از طلبه ها ومردم شده بود.
«افسر دستور داد که آتش نکنند»، همین دستورباعث می شود که آقا از چنگ سالدات ها نجات پیدا کند. درادامۀاختلاف نظربین قره سوران ها که آخوند همان امامقلی ست، با شلیک تفنگی سید جعفرکشته می شود.
«افسر روسی داد زد”واسه چی کشتی؟ ویک سالدات چاق روسی جلو آمد و مشت محکمی کوبید رو پوزه ی قره سوران».
نجف آخوند را سوارالاغ کرده واز معرکۀ درگیری فرار می کنند.
درمراسم دفن وکفن سیدجعفر، درحالی که آخوند می گریست حاضران با انبوهی مردم، خواستار مجازات قاتل سید جعفر می شوند.
«مرد تنومندی ازبالای درختی فریاد می کشید: باید دست به کارشد وبادست های خالی همه شان را ازشهربیرون می کنیم. طلبه ای داد می زد باید قراول خانه را تاراج کنیم باید ینه رنرال را بکشیم».
ابراهیم داد می زد ماتنها نیستیم ای مردم خبردارید که اومده! باصدها تفگنچی تا همه را تار ومال کنه. علی اکبر که گوشه ای ایستاده بود نزدیک شده؛ آرام می گوید این مزخرفات چیست می گویی!
دراجتماع بزرگ مردم دریکی ازمساجد شهر، پیام ینه رال را جوانی ازطرف حاج رسول ملقب به عمدۀ التجار[تآمین کننده ی آذوقۀ روس ها] می خواند. ینه رال پیام داده که مردم باید متفرق شده وازبلوا بپرهیزند، درغیراین سالدات ها مسجد را محاصره می کنند. سپس افزوده :
«بهتره بیش ازاینکه خونریزی بشه عده ای بیگانه غرق خون بشن،.این غائله تموم بشه».
طلبه ای می گوید غائله را که ما شروع نکردیم. دست سخنگورا گرفته پائین می کشند.

درعنوان ۱۲ برویانف به ینه رال گزارش می دهد که امامقلی آمده توشهره، مآموریت دارد شما را بکشد. همۀ مردم خبررا شنیده اند. ینه رال می گوید «دستگیرش کنین»ارفع الدوله وارد باغ شده جام شراب خوش رنگی به دست. برویانف را می بیند درحال دستوردادن به افسران .
صحبت ارفع الدوله [عباس] بین مردم شایع شده که او همدست روس ها و خائن به وطن می باشد، حال آنکه نیست. همو درنقش رجل سیاسی، برویانف که از فرماندهان ارشد روس واز آمران اصلی کشتارها درتبریزبوده را به دست خود می کشد. با تمهیداتی اورابه باغی دعوت کرده درتاریکی شبانه پشت درخت مخفی شده، ازپشت سرش می گیرد و خنجررا فرومی کند درقلبش،جنازه را روی علف های باغ انداخته محل را ترک می کند. با گزارش سلمانی دوره گرد درباره مخفیگاه “چورکچی باشی” دریک خانه مخروبه، به کشف جنازه برویانف منجر می شود. بنگرید به عنوان ۲۲ و۲۵ .
حیدر درمذاکره با حاج رسول، همان که تآمین کننده خواربار روس هاست، مآیوس وناامید تجارخانه را ترک می کند، اما قبل ازآن درمقابل بی اعتنایی وسخنان توهین آمیز برخی ها می گوید:
«روزی میرسه که همه شهرازکوچک وبزرگ منو می شناسین و همه تون ازکوچک و بزرگ برای راه و چاره می آین دست بوسی من». همان جاست که حاج رسول باشنیدن پیداشدن جنازۀ برویانف می گوید: « وای که بیچاره شدیم».
درعنوان ۲۸ حیدر، توسط علی اکبربه خانه ای منتقل می شود. عده ای دورش را گرفته اند
او مات و مبهوت ازسخنان طرف، ناگهان فکری کرده می پذیرد که بامیل حریف باید سخن گوید.
«گوش کنین قول جوانمردانه بدین که ازدهن هیچ کدومتون درنره که من اینجا قایم شده ام».
علی اکبر لبخند می زند و حیدر سگرمه هایش درهم می شود.
به دستورینه رال تا پیدا شدن “امامقلی” روزانه شش نفر اززندایی ها را باید به دارآویخت. و نخستین روزاجرا می شود. حیدردریک برنامه ریزی برای تجهیزمردان مسلح، دستگیر شده و با مجازات ها و شکنجه های وحشیانۀ سرانجام به دروغ متوسل شده به امامقلی بودن خود اقرار می کند. محل مخفی شدن و اسم برخی ها را نیزمقر می شود.
درعنوان ۳۹ حیدر خود را به بابایوف معرفی کرده می گوید اهل ارومیه وبه حیدر بچاب شهرت دارد. دلال ورشکسته ای که برای کار وکاسبی به تبریزآمده گیرافتاده.هموخیلی حقیرانه وبس رذیلانه خود را نوکرکاسه لیس روس ها نشان می دهد! ودررو دررویی با زندانیان، که واقعا خیلی ها را نمی شناخت، درمقابل پرسش بابایوف روسی که امامقلی کجا و کیست؟ پاسخ می دهد که حتما بین همین هاست که من نمی شناسم.
طلم وستم و زندان و کشت وکشتاروفشار روس ها برمردم شهرمسئلۀ شبانه روزی شده. به فرمان ینه رال سالدات ها وقت وبی وقت آزادانه وارد خانه ها می شوند وبدون اجازه و کوچکترین شرم وحیا سوراخ سمبه ها را می گردند. درجستجوی”امامقلی” هستند. تا اینکه . . . عده ای سینه خیز با تجهیزات کامل خود را به پشت بام قراول خانه می رسانند:
«نارنجک ها را بیرون کشیدند. ابراهیم ساعتش را نگاه.کرد و گفت:هنوزچند دقیقه مونده.
جبارگفت من با چند نفرم میرم رواو دیوار وبعد آهسته آهسته خزید وپرید روی بام دیگر و پشت تارمی موضع گرفت».

عنوان ۵۸ پایان کتاب:
میدان حاج حیدر ازدحام بود. انبوه مردم دراطراف میدان جمع شده تا صحنه وبساط گردن زدن زندانیان را ببینند! سالدات ها دروسط میدان کنارسفره میرغضب ها باساطورو قمه و خنجردرانتظار زندانیان بودند، می گفتند و می خندیدند!
«چند فراش وقره سوران حیدر را درحالی که دست هایش ازپشت بسته بود وارد میدان کردند. . . . سالدات ها مردم را کنارزدند و ژنرال وبابایوف سوار براسب درحالی که عده ای افسرهمراه آنها بودند وارد میدان شدند. . . . میرغضب پشت سرحیدرقرارگرفت وداد زد “سرتو بالابگیر! و چنگ زد وموهای حیدررا گرفت وسرش را بالابرد . . . . یک مرتبه صدای شلیک توپ ها بلند شد.
«دست میرغضب درهوا خشکید. . . . صدای شلیک گلوله ها ازناحیه دیگری به گوش رسید.درست دراین لحظه گلوله ای پیشانی ژنرال را شکافت وگلوله ی دیگری بابا یوف را سرنگون کرد. محمد میرغضب گلوله ای جانش را گرفت. خنده روی لبان حیدرنقش بست. باصدای بلند داد زد “امام …” یک مرتبه ساکت شد. گلوله ای سینه اش را شکافته بود . . . آرام آرام خم شد و زانو زد و روی سفره ی چرمی درغلتید».

دریچه های تازه درمقابله بااستبداد ریشه دارکشورگشوده شود. با استقرارحکومت مرکزی کشور و کوچ اجباری آن دو(ستارخان و باقرخان) به تهران که با پیشواز وحرمت واحترام کم نظیراهالی دهات شهرهای سرراه روبه روبودند ودرتهران طاق نصرت برایشان زدند واستقبال جالبی کردند، اما چندی نگذشت که درحادثه ی خلع سلاح و حمله قوای نظامی به باغ اتابک، ستارخان به شدت زخمی شد واستخوان پایش شکست. در نهایت انزوا با پای شکسته پس ازچهارسال درتهران درگذشت. درباغ طوطی درجوار حضرت عبدالعظیم به خاک سپرده شد. (منبع بااستفاده ازپیکیدیا دانشنامه آزاد.”زندگی نامه ستارخان”) .

زن در ریگ روان/رضا اغنمی

زن در ریگ روان/رضا اغنمی
نام کتاب: زن در ریگ روان
نام نویسنده: کوبو آبه
نام مترجم : مهدی غبرائی
نام نا شر : انتشارات نیلوفر
چاپ پنجم : ۱۳۹۳ – تهران

نویسنده کتاب ژاپنی است و استاد دانشگاه. درپشت صفحه آمده است:
« کنزابورو اونه برندۀ جایزه ادبی نوبل ۱۹۹۲ کوبو آبه را استاد خود و جایزۀ نوبل را حق او دانسته بود».
این اثز خواندنی در ۲۳۶ صفحه وسه بخش شرح حال زن و مردی را روایت می کند که در ریگ روان گیرافتاده اند و درفضایی سراسر هول وهراس برای رهایی ازنابودی ومرگ، در تلاشند. اثر درخشانی که یکی از:
«پرآوازه ترین رمان های معاصر ژاپنی است».
در معرفی نویسنده آمده است:
«کوبو آبه در ۱۹۲۴ در توکیو به دنیا آمد اما در موکون منچوری بزرگ شد . . . در۱۹۴۸ از دانشگاه توکیو در رشتۀ پزشکی فارغ التحصیل شد، اما هرگز طبابت نکرد».
وسپس از آثار او وجوایزی که دریافت کرده، ومهمتر:
«استعدادی را نمایان می کند که محدوده مرزهای جغرافیایی نمی شود. دستاوردی عظیم» را یاد آوزر می شود.

بحش اول. ازگم شدن مردی روایت می کند که با بطری و وسایل تورحشره گیری، با قطار به کنار دریا رفته و دیگر برنگشته است. ظن وگمان این که پای زنی درمیان است واز این گونه گفت وگوها بجایی نمی رسد. تنها فکراحتمال خودکشی آن هم توسط یکی ازهمکاران مرد گم شده که روانکاوغیرحرفه ای بود، :
«روی این نظرپافشاری می کرد و مدعی بود که علاقه به وقت گذرانی بیهوده ای مانند گرد آوری حشرات درآدم بالغ بی برو بر گرد دال براختلال روانی است».
حتا دراین باره برخی از بچه های علاقمند به جمع آوری حشره را نشانۀ “عقدۀ اِدیپ” می دانست. سرانجام چون جنازه ائ پیدا نشد. پس از گذشت هفت سال برطبق ماده ۳۰ قانون مدنی اورا درحساب مردگان قلمداد کردند.
مردی، دربعدازظهر روزی ازروزهای ماه اوت درایستگاه قطار دیده می شود که راه دریا را پیش می گیرد . با گذراز شالیزارها و تپه ماهورها ودره ها:
« ازدهی گذشت وروانۀ کرانۀ دریا شد، خاک کم کم رو به سفیدی و خشکی گذاشت» خانه ای دیده نمی شد. همو دراندیشۀ حشرات و وضع تغییرات شکل زمین دراثرفرسایش باد و باران وریگ روان هرآنچه که دراین باره دیده ودرکتاب ها خوانده فکر می کند.راه می رود و از قدرت و نیروی ویرانی شن می گوید:
«شن مانند موجودی جاندار به همه جا می خزد. شن هرگز آرام نمی گیرد وقرار ندارد. به ملایمت اما به طور قطع به سطح زمین هجوم می برد و ویرانش می کند . . . وقتی به تآثیر ریگ روان فکر می کرد، گهگاه توهماتی به او دست می داد و خود را همراه ریگ روان در حرکت می دید».
مرد درحال رفتن به سوی دریا، بی توجه به مناظرطبیعی که درچشم اندازش گسترده بود می گذرد. شن روی کفش هایش می پاشید و اطرافش خلوت بود و سکوت. تا غروب :
«به تپۀ کوچکی که خرسنگی برهنه برفراز آن بود به سوی دریا پیش رفته بود و نیزه های نورخورشید روی این خرسنگ پاشیده بود». ناگهان خودرا درکنار پرتگاهی می بیند وبه مغاک زیرپایش زل می زند. و درتیرگی ته گودال خانه کوچکی می بیند غرق سکوت. می خواست دوربین اش راآماده کند که زیر پایش خش خش کنان اورا می کشد و متوجه شده لرزان پایش را پس می کشد:«اما شن تامدتی ازحرکت باز نایستاد».
به صدای نازک مردی به خود آمده می گوید حشره جمع می کنم . همان جا باچند ماهی گیر آشنا می شود.

بنا به قولی که پیرمردداده، دربنگاه تعاونی به او می پیوندد. راه می افتند به سمت خانه ای. در تاریکی شبانه با پله طنابی درمغاکی پایین می رود که زنی به تنهایی زندکی می کند:
«دیوارها طبله کرده بود به جای پنجره تخته کوبیده بودند، حصیرهای کف به مرحلۀ پوسیدن رسیده بودند و رویشان که راه می رفتی، مثل اسفنج خیس خس خس می کرد وانگهی بوی آزار دهندۀ شن آفتاب سوخته و نم خورده همه جا را برداشته بود».
زن جوان سی ساله برایش شام تهیه می کند. سقف سوراخ است. وقت خوردن عذا، زن چتر کاغذی بزرگی را بالاسرش می گذارد و می گوید اگرنگذارم شن توی غذاتان می ریزد. وقت خواب پس ازانداختن رختخواب برای مرد، زن درمقابل پرسش او می گوید تنها هستم.
«شوهرم سال قبل درتوفان . . . توفان شن مثل آبشار روی سرآدم می ریزد. هرکاری بکنی سریک شب سه متر یا حتی شش متر تلنبار می شود . . . آن شب شوهرم با دخترکوچکم که مدرسۀ راهنمایی می رفت ارمرغدانی فریاد زد که سقف فرو می ریزد. صبح شد باد بند آمد بیرون رفتم نه اثری ازمرغدانی بود … و نه چیزدیکر».
می پرسد: زیر شن مانده بودند می گوید به کاملا.
مرد، درمغاک زن گیر افتاده. نردبان طنابی به هرعلتی برداشته شده و نمی تواند ازآن خانه بیرون بیاید. با بگومگوهای بی حاصل بین آن دو می رسد:
«یکهو ریزش شن شدید شد. صدای خفه ی شنید و بعدا فشاری زیر سینه اش حس کرد. کوشید ببیند چه خبر شده ، اما دیگر حس جهت یابی خودرا ازدست داده بود. همچنان که روی لکۀ سیاه استفراغش دولا شده بود، بفهمی نفهمی نوری شیری کم رنگ بازیگوشی را بالای سرش دید» .

بخش دوم.
باترانه ای هشدار دهنده شروع می شود:
«دیگ و دیگ و دیگ
چه صداست؟
زنگوله
دانگ ودانگ و دانگ
چه آواست؟
آوای شیطان»
زن ترانه را می خواند و آرام زمزمه می کرد و:
«لای و لجن سطل آب را با چمچه ای می گرفت و خستگی ناپذیر بارها این بندهارا تکرار می کرد».
مرد بیمارگونه به رختخواب افتاده ودرانتظار حولۀ خیس و خنک است که تنش را بشوید : «تنش ازانتظار فشرده بود. طولی نکشید که زن تشتی پر از آب آورد، شاید برای آنکه تنش را با اسفنجی بشوید. پوست تنش ازشن و عرق پُف کرده و متورم شده بود».
زن تن او را می شوید و تمیز می کند. مرد با ازامش دلخواه تقاضای تهیۀ روزنامه می کند و می خوابد. وقتی بیدار می شود: روزنامۀ بازی را روی صورتش می بیند. مرد حیرت زده از این که روزنامه تازه است ومدت ها درانتظار خبربود را می خواند:
«دستورکارمشترک ژاپن وآمریکا».
ودراین فکرکه زن چطور توانسته به این سرعت روزنامه تهیه کند. درروزنامه می خواند:
«اقدامات جدی برای مقابله با راه بندان ها. مادۀ موجود درپیاز برای مداوای جراحت های ناشی از تشعشع مؤثر تشخیص داده شد».
ازخواندن خبری در روزنامه که راننده تراکتوری زیرآوار شن مانده و جان داده می گوید: «آها بی شک این مطلبی بود که دهاتیها می خواستند او ببیند…»
مرددست وپای زن را می بندد ودردهانش دستمالی می چپاند ودرگوشه ای روی اطاق می اندازد. زن در تمام این مدت بدون کمترین مقاومت خود راتسلیم مرد می کند. زن درهمان حال اسارت ازتشنگی آب میخواهد ومرد، لوله کتری را به لبهای زن می چسباند وآب می خورد: « وقتی از زیر پلک های بادکرده اش به او خیره شد، برای اولین بارنگاهش سرزنش بار و بغض آلود بود».
دست وپای زن گشوده می شود وروابط وآمیزش باشک وتردید ادامه پیدا می کند.صحبت بیماری مقاربتی روانی مرد بین آن دومطرح می شود.
مرد، با پیرمردی که با طناب وسطل ازلبۀ دیوار بیرون، به آنها که درمغاکند آب می رسانید، سر صحبت را باز می کند:
«به حرفم گوش بدهید شما کاملا دراشتباهید. من معلم مدرسه ام همکارها و انجمن معلمان منتظرمن هستند . . . خیال می کنند ناپدید شدنم به سکوت برگزار می شود؟ ده روزه خبری نشده بعد چی می شود؟». پیرمرد پاسخ می دهد:«ده روزنبوده یک هفته است!».
مرد از کمک های دولتی درمهارکردن حرکت شن های روان و حفظ سلامتی وامنیت مردم می گوید وطرف گوش می کند ودرتایید سخنانش پاسخ می دهد.
سرانجام، از گودال بالا می رود. وآن روز را روزآزادی می نامد:
«درچهل وششمین روزی که درگودال گذرانده بود».
ارفکر تنهایی زن نیزغافل نیست. اگربیدار شود وببیند که نیستم:
«لابد همچنان که به جستجوی فانوس کورمال می کند، با شرمندگی لبخند می زند».
درتاریکی شبانه وسط ده درپیش روی خود به سوی دماغۀ شنی که به ده چسبیده می رود. از دروازۀ ده فرار می کند. درراه فرار ازهیاهوی سگ ها وناله دوبچۀ که خواهر وبرادربودند و صدای زنگ خطر می گوید و از تعقیب مآموران با چراغ قوه های که دنبالش بودند. و به ناگهان در شن فرو می رود:
«شنیده بود که شن عده ای را بلعیده است. تقلا کرد،کوشید به نحوی خودرا برهاند، ولی هرچه بیشتر تلاش کرد، بیشتر فرو رفت پاهایش. حالا تا ران توی شن فرو رفته بود».
تعقیب کنندگان می رسند و ازلابلای شن ها اورا بالا می کشند وسپس:
«طنابی زیربغلش بستند و اورا مثل بقچه ای توی گودال پائین انداختند».
همان خانه زن. زن به شستشوی او می پردازد.

در پایان بخش سوم، به روایت کتاب زن حامله شده و با وانت سه چرخ که بالای پرتگاه ایستاده است اورا به بیمارستان شهر می برند:
«برای اولین بار پس ازشش ماه نردبانی طنابی پایین آمد و زن را لای پتوهایی که پیله وار دورش بود با طناب بالا کشیدند. زن با چشم هایی که تقریبا ازاشک وترشح جایی را نمی دید التماس کنان نگاهش می کرد تا وقتی که دیگر تنوانست ببیندش. مرد انگار که اورا ندیده است سربرگرداند».
مرد ازپله های طنابی بالا می رود. ازبالای تلماسه دریا را می نگرد. عجله ای برای فرار نداشت:
«بلیط دوسره ای که دردست داشت، مقصد وزمان سفرخالی گذاشته شده بودتامطابق دلخواهش پُرکند».
با آگهی مفقود الاثرشدن نیکی جویی رُمان “زن در ریگ روان” به پایان می رسد.

گفتنی ست زمانی که مطالعه ی این رمان به پایان رسید، مفهوم هوشمندانه ی مترجم فاضل در عنوان «معرفی نویسنده» که درصفحات نخست کتاب آمده را به درستی دریافتم. همو، قبل از آغازمطالعه به خواننده یاد آورشده اند که :
«یکی از اسطوره هایی که در کل رُمان موج می زند، اسطورۀ سیریف است و کنایه از نفرین و درد زیستن وتلاش عبث انسان دربرابر زندگی و مرگ که فقط به اشاره از آن می گذرم و بازگشایی رمز آن وسایر تمثیل ها را به عهدۀ خواننده می گذارم».

تاریخ حقوق ایران/رضا اغنمی

نام کتاب: تاریخ حقوق ایران
نویسنده: پرفسورسیدحسن امین
ناشر: انتشارات دایرۀ المعارف ایران شناسی
تاریخ نشر: ۱۳۸۶. تهران

کتاب پُرمُحتوای تاریخی شامل شانزده بخش است و سپس: کتاب شناسی – نمایه – وبخش انگلیسی . با تورقی کوتاه در این اثر هشتصد وهشتاد وهشت صفحه ای با فهرست تقریبا ۱۵ صفحه ای، ذهن مخاطب بال وپر می گشاید تا انگیزۀ تلاش نویسنده وپژوهشگر حقوقدان را دنبال کند و حوادث قرون گذشته ی سرزمین پُر تلاطم خود را دریابد .
پیشاپیش بگویم وبگذرم که خوانش این کتاب پُرحجم، آن چنان شیرین و شوق انگیز و سرکرم کننده است که درکنار مطالعۀ یک اثر حقوقی با دنیایی از روایت های تلخ و شیرین گذشته های دور و دراز تاریخی آشنا می شوی. از پیشینۀ تشکل های جمعی جماعتی که حدود ده هزارسال پیش درایران کنونی می زیستند گرفته تا حوادث امروزِی، اطلاعات تازه کسب می کنی. انگار رُمانی دلچسب دست گرفتی که تاریخ باستان تاحال را می گوید و همچنین خاطرات مستند – داستان – شعر – نقد – . . . سرگذشت حقوق و قضا در ادوار گوناگون؛ ومهمتر «اعلامیۀ کورش دربارۀ حقوق و آزادی مذهبی ملل تابعه» در ۵۴۰ سال پیش ازمیلاد به زبان اصلی (بابلی نو) – نامۀ پیامبر اسلام به خسروپرویز شاهنشاه ایران – نامۀ امام علی به استاندار آذربایجان و . . . متن قانون اساسی مشروطیت ایران مرداد۱۲۸۵ و متمم آن شعبان ۱۳۲۵ ق ».
بخش اوِل : مقدمه ی بیست صفحه ای ست که باعنوان: «اهمیت تاریخ حقوق» شروع می شود و با : «پیشینۀ تحقیق وسخن پایانی مؤلف» به پایان می رسد .
امین، که درحوزه های گوناگون ادبی داخلی وخارجی، به ویژه درعلم”حقوق” مطالعۀ عمیقی دارد و سابقۀ تدریس درانگلستان و ایران، با استفاده از چنین دخایر و اطلاعات است که می نویسد:
«نویسنده گاهی درگزارش بعضی از محاکمه های مهم (همانند قصه بگذشتن سیاووش ازآتش دربخش اساطیری، داستان افشین وبودلف درعصرعباسی، محاکمۀ حسنک وزیر درعصرغزنوی، محاکمۀ جامی در عصرترکمانان، محاکمۀ میرزا رضا کرمانی قاتل ناصرالدین شاه درعصرقاجار، محاکمۀ، ۵۳ نفردرعصررضاشاه پهلوی، محاکمۀ قاتلان سیدحسن مدرس پس ازسقوط رضا شاه، محاکمۀ دکتر مصدق درعصر محمد رضا شاه پهلوی) وارد جزئیات شده».
همانگونه که درمقدمه گفته شد، رعایت همین شیوۀ نگارش نویسنده، خواننده را بیشترجذب می کند تا با خواندن برگ های کتاب زوایای گوناگون گفتارها را دریابد و ارج کتاب را منظورنظر کند.
درعنوان : «۷ سبک روش تحقیق» یادآور شده است که:
«سبک تاریخ نگاری درکتاب حاضر ایدئولوژیکی نیست. یعنی مباحث تاریخ حقوق زیربنای ایدئولوژیکی ندارد».
به درستی از “قالب های فکری خاص” وتسلط افکار و اندیشه های مختلف می گوید که متآسفانه رواج دارد وبرخی از اهالی قلم، هنوز باهمان شیوۀ مرام و مسلک های رنگباختۀ با اندیشه های کهن درجا می زنند و می نویسند! با مثالی ساده با انتقاد از این قبیل انخصار گرایی ها مثل این است که :
«یک مورخ مسلمان، درنگارش تاریخ حقوق درمقام حقانیت اسلام و ضرورت غلبۀ نهایی اسلام بر همۀ ادیان و مکاتب برای نجات نهائی بشر باشد».
درعنوان: ۳ سیرۀ قضائی پیامبر وخلفا. ۳ – ۱ دادگری پیامبراسلام می نویسد:
« پیامبر اسلام ازآغاز بعثت تازمان رحلت، شخصا به منطوق آیات متعدد قران، احکام الهی را به مثابه نظام حقوقی شریعت تبلیغ می کرد و مهمتر آن که پس از هجرت از مکه در۶۲۱ م و تآسیس مدینۀ النبی خود درمقام حکم و داور درمیان مسلمانان و غیرمسلمانان می پرداخت».
همین شیوه که امروزه درسلطنت فقها برمردم کشور حاکم است. با این تفاوت بنیادی که از زمان وزمانۀ آن بزرگوار که ۱۵ قرن گذشته است سخنی نمی گویند! که دوران شترسواری بود و برده داری.
نویسنده، با اشاره به خلفای راشدین درعنوان خلیفه دوم عُمرخطاب از مزایای انسانی وداوری های او می گوید عُمر:
« دردورۀ خلافت ابوبکر، مهم ترین مشاور قضائی خلیفه بود. پس از این که خود به خلافت رسید، درآغاز شخصا به قضاوت می نشست و به دلیل دقت ومراقبتی که به اجرای عدالت و کشف درست وحق ازنادرست و باطل داشت به «فاروق» نامبردار شد. درباره عُمر قصه های بسیار گفته اند از جمله: وقتی عُمردرمنبر خطاب به اهل مدینه گفت اگرمن درکارهای خلافت اشتباهی مرتکب شدم مرا بدان متوجه سازید عرب ازپای منبر برخاست و گفت که اگر پای از مسیرحق بیرون نهی، با این شمشیر ترا راست می کنم!عُمرسخن او را شنید وازاین انتقاد شدید روی درهم نکشید».
همو، صفحاتی چند ازمزایای انسانی وسختگیری عُمر دراجرای احکام شریعت نوشته که جالب و خواندنی است وبا باورهایی که ازطفولیت شنیده ایم و دراذهان شیعیان ماندگارشده، کلی منافات دارد وجای تعجب از تهمت های ناروا ودروغ های گزاف که دربارۀ این خلیفه گفته شده است! ارخود می پرسم: بس چرا «ویل للکمذبین» که بارها درقرآن آمده رعایت نشده ونمی شود؟!
دربا ره مُلک فدک که روستای آباد و حاصل خیزی بود و پیامبر پعد از فتح خیبربه دخترش حضرت فاطمه زهرا (ع) بخشیده بود می نویسد:
فدک درجنگ خیبربه تصرف مسلمین درآمد. ازانتقال مالکیت آن به حضرت فاطمه (ع) می گوید که: « همین امرموضوع یک اختلاف جدی سیاسی وحقوقی شد.». و سپس شرح آن را درعنوان «داستان فدک» وپس گرفتنش از دختر پیامبر اسلام.امده که از قضاوت عادلانۀ عُمر حکایت ها دارد. امین می نویسد:
«ابوبکر وعُمر، فدک که درحیات پیامبر تحت تصرف حضرت فاطمه بود، نمی توانست به عنوان ارثیۀ پیامبر به فاطمه برسد،بلکه باید جزئی از بیت المال محسوب می شد. اما حضرت فاطمه فدک را هبۀ شخص پیامبر به خود می دانست و نه ارثیۀ پیامبر. بنا به بعضی روایت ها، ابوبکر دربرابر استدلال حضرت فاطمه، مجاب شد، ولی عُمر وابوعبیدۀ جراح که مشاوران نزدیک ابوبکر بودند، حضرت فاطمه را در ادامۀ تصرف فدک محق ندانستند. لذا حضرت فاطمه در نطق مفصلی در مسجد در حضورمهاجران و انصارایراد کرد واستدلال ابوبکروعمر را دائر به ارث نگذاشتن پیامیران به استناد آیات قرآن رد کرد».
حضرت فاطمه با گواه آوردن اولاد وهمسرخود علی ع، موفق به ادامۀ تصاحب فدک نمی شود و آن ملک به بیت المال می رسد. نکته مهم این که علی ع نیز درخلافت خود هیچگونه تمایلی به تصرف آن ملک نشان نمی دهد.
درعنوان «حقوق اداری ومالیۀ عمومی. سیرۀ پیامبر» ازاجرای مالیات های شرعی برای رفع نیازمندی های نیازمندان و فقرا سخن رفته است. این مالیات ها هرازگاهی با توسل به قهراخذ وبه نیازمندان پرداخت می شد. همچنین ازتصرف اموال مردمان در جنگ ها: و«گرفتن زمین وباغات و زمین های مزروعی تازه ای یه سود مسلمانان» که رسم زمان بود. این گونه تصرفات تا به امروزحضوردارد، گرفتن املا ک و اموال مردم به زوریا بقول متشرعان که آن را غصبی می نامند، یک رسم شوم قدیمی بوده ویادمانده ای از دوران کُهن است!
با عناوین سیرۀ خلفا : ابوبکر – عُمر– عصر عثمان – عصر امام علی – منابع عمدۀ مالیۀ عمومی – جزیه – خراجِ – و نتیجه فصل پنجم به پایان می رسد. امین، درعنوان نتیجه از نامۀ پیامبراسلام به خسروپرویز و پاره کردن نامه، حملۀ اعراب ومهمتر، دلیل گرایش ایرانیان به اسلام مطلب مهمی را یادآور می شود:
«عمدۀ گرایش ایرانیان به اسلام، پیام برابری و برادری و رفع امتیازات و تبعیضات طبقاتی بود. درتاریخ حقوق اسلام، پیامبر نخستین قاضی وداور میان مسلمانان بلکه گاه غیرمسلمانان بود پیامبرهمچنین سریّه هایی به یمن فرستاد.عده ای ازایرانیان که دریمن مستقربودند ازاین رهگذربانظام حقوقی اسلام تماس پیداکردند. اما مهم ترین ربط ایران با اسلام پس ازحملۀ اعراب درعصر خلیفۀ دوم عُمرصورت گرفت. عُمر از تقسیم اراضی ایران به عنوان غنیمت میان سربازان عرب جلوگیری کرد ولذا زمین های کشاورزی ایران همچنان دراختیار ایرانیان ماند. النهایه ایرانیان به پرداخت خراج و جزیه مجبورشدند . . . برای عده ای ازمرزبانان ایرانی که راه و چاه تسلط برایران را به تازیان نشان داده بودند مستمری هایی مقرر کرد، اماعاقبت براثرشکایت یک ایرانی ناراضی مقیم مدینه به نام ابولؤلؤ کشته شد».
بخش ششم: از خلافت امویان وعباسیان، ازحکومت نود ویکسالۀ امویان می گوید. دورانی که درسرزمین های ایران وقلمروسابق امپراتوری ساسانی خط پهلوی، در بلاد شام به زبان یونانی، در مصر زبان های قبطی و یونانی که در دست کارگزاران غیر عرب ، به عربی تبدیل می شود:
« درحدودسال ۷۸ ق۶۹۷ م برای نخستین بار درعصراسلامی، دیوان های مالیاتی در محدودۀ عراق درزمان حجاج بن یوسف ثقفی (والی عراق وایران) به دست صالح بن عبدالرحمن سیستانی (دبیر و مستوفی ایرانی تبار حجاج) ازپهلوی به عربی نقل شد و با فاصله ای دراز در ۱۲۴ ق – ۷۴۲ م دیوان های خراسان از خط و زبان پهلوی به عربی تبدیل شذ».
عباسیان. یکصد سال پس ازحکمرانی ظالمانۀ امویان برجهان اسلام، با پیام و دعوت خاندان پیامبراسلام به قدرت رسیدند: «دراثرفداکاری ایرانیان عدالت خواه . . . برضد امویان برخاستند ابومسلم خراسانی موفق شد که خلافت را ازامویان به عباسیان منتقل کند. خلافت عباسان از۱۳۲ تا ۶۵۶ ق /۷۴۹ – ۱۲۵۸ ادامه یافت. بدین گونه نفوذ ایرانیان و فرهنگ ایرانی درحوزه های مختلف نظامی، سیاسی، اجتماعی فرهنگی و قضایی بیشتر شد».
نویسنده، درعنوان: تآثیرعنصر ایرانی، در خلافت عباسیان که :«تقلیدی ازشاهنشاهی ساسانیان بود» و تبحرایرانیان درفقه اسلامی و گسترش و نهادینه شدن آن سخن گفته، همچنین دربارۀ مذاهب، مالکی، شافعی وحنبلی اطلاعات مفید و خواندنی را شرح داده است. جالب است بدانیم که مذهب شافعی: «مذهب اکثر ایرانیان درعهد سلجوقیان شد. اصفهان، شیراز، کازرون، یزد، بیهق (سبزوار)، فریومد، جوین، بحرآباد، قهستان، شاهرود، قزوین، طارمین، ساوه، دلیجان، زنجان، ابهر، اردبیل، تبریز، خلخال، دهخوارگان (آذرشهر) مشکین شهر، نخجوان، خوی، سلماس، ارومیه، اشنویه، وهمه در قرن هشتم به روایت حمدالله مستوفی برمذهب شافعی بوده اند».
درعنوان «نتیحه» این بخش، از «ضد ایرانی و استبدادی شدن نظام حقوقی» سخن رفته. همچنین : «اندک اندک درسرتاسرقلمروخلافت عباسیان و درگوشه و کنار ایران . . . طلم وجور و رشوت و بی امانتی به غایت رسیده و بی عدالتی ها و خلافکاری ها ورشوت ستایی های قاضیان بلخ وبغداد، مَثَل سایر شده بود».
دردوران عباسیان، رهایی ایران ازتسلط اجنبی فراهم می شود. استقلال ایران از شکل گیری «حکومت نیمه مستقل طاهریان» آغار می شود. وسپس حکومت های ایرانی از صفاریان و سامانیان تا آل بویه تشکیل می شود.
درعنوان بخش هشتم با حمله ی مغول به ایران در ۶۱۵ ق ۱۲۹۱ میلادی آمده است:
«شرع و فقه اسلام موقوف شد. مساجد ومدارس و دارلقضاۀ ها به اصطبل ستوران تبدیل گشت واِئمۀ فقه وقضا و مدرسان و طالبان علوم شریعت کشته شدند. مغولان درکشتن مردم و غارت اموال ایشان تبعیضی میان مسلمان واهل کتاب قائل نبودند. بلکه غلبۀ ایشان محدودیت های وتبعیضات میان اسلام و کفر را ازمیان برد».
بررسی این اثر پُربارتاریخی را همین جا می بندم با سپاس ازتلاش های نویسنده .

راز آشکارا/رضا اغنمی

راز آشکارا
خاطراتی نیم قرنی فعالیت هنری میلاد کیانی
در گغتگو با علیرضا میراشرافی

ناشر: انتشارات عطوفت با همکاری انتشارات جاویدان تهران
چاپ پنجم. تهران ۱۳۹۸

کتاب ۳۲۰ صفحه ای با پیشگفتار دوبرگی شروع می شود و بعد با عنوان : «خلاصه زندگی نامۀ هنری میلاد کیانی (نوازنده سنتور و آهنگساز و مدرس موسیقی) به قلم (عطاءالله خانبلوکی) شرح حال و فعالیت ها و کنسرت های داخل و خارج ازکشور این هنرمند را در اختیار مخاطبین قرار می دهد.
عنوان (نغمه های پاک ار ساز کهن) به قلم دکتر محمد سریر، نامه ایست درباره
اساتید موسیقی کشور می نویسد:
«باید امیدواربود، این میراث کهن و نغمه های پاک درفرهنگ آسمانی این سر زمین با همت شاگردان این استادان تداوم یابد».
سروده ی کوتاه عباس اسلامی شرار با این بیت شروع شده است:
«صدای ساز میلاد کیانی / برآید از دل درد آشنائی
. . . . . . . . . . . .
اگر شغر “شرار: و ساز میلاد/ درآمیزد به هم دارد صفایی»

عنوان: گفت و گو با میلاد کیانی نخستین جلسه ایست که درتاریخ۱۸/۳/۸۴ برای : «کتابی که قراراست نوشته و چاپ شود طبق یک برنامه ای معین پیش رفتیم و نام حدودهشتاد نفرهنرمند وهنردوست را فهرست کردیم وحالا اطلاعات، یادبودها وخاطرات را درباره شان خواهید خواند».

ازملاقات ها و وعده وعیدهای تعارفی که درطبقات مختلف جامعه رواج دارد و یک مسئلۀ عادیست، داستان ها آورده نشان می دهد که تعارف واین قبیل عادات
گمراه کننده، حتا درمقامات مسئول کشورنیزمعمول بوده. وهنوزهم رواج دارد.
از زنده یاد دکترعطاء الله خان خانبلوکی، که:
«درجۀ استادی ممتاز درهنر نقاشی را دارد» به نیکی یاد شده وازخیرخواهی ها و یاری رساندن ایشان به خیلی ازهنرمندان که درتنگدستی زندگی می کردند و همه وقت به قول معروف با سیلی صورت خود را سرخ نگه می داشتند، تمجید شده است.
همچنین ازمرحوم ابولقاسم تفضلی، مرتضی گیتی نما، رضا مهدوی، «مهندس گلشن ابراهیمی رئیس هیئت امنای فرهنگ صوتی ایران – فروردین ۱۳۵۶» و کلکسیون مشهور موسیقی او سخن رفته است.
گلشن ابراهیمی از جشنواره ای می گوید که:
«هفت شب طول کشید واسمش را هم گذاشته بودیم هفتۀ موسیقی سنتی ایران. . . شاید حدود چهل سال ارتاریخ اجرای آن جشنواره می گذرد».
دربارۀ زنده یاد رضا ورزنده می نویسند که:
« صاجب سبک درسنتورنوازی نیز در این جشنواره دعوت داشتند».
از رفتار و خُلقیات وعشق وعلاقه ی او به موسیقی، ومردم دوستی آن هنرمند به نیکی یاد می کنند. و از حس نوآوری و هنرنمایی هایش سخن می گویند:
«ورزنده یک بداهه نواز بود. هیج وقت تا آخرین لحظه نمی دانست که چه می خواهد بنوازد. هرجا که می رفت، اگرمی پرسیدند که استاد چه می خواهید بنوازید؟ می گفت اولا ببینم سازم چه کوکی است. هیچ وقت سازش پشت خرک ها کوک نداشت . . .».
میلاذ، یا همان کلام ازاکبرگلپایگانی خوانندۀ برنامه گل ها می گوید و ازنخستین دیدارش با این هنرمند پرآوازه :
«اولین بار آقای اکبرگلپانی را از نزدیک، درسال ۱۳۴۱ دیدم یعنی حدود چهل و چهارسال پیش در باشگاه شعبان جعفری که روز تولد حضرت علی (ع) مراسم ویژه ای داشت و عده ای از هنرمندان هم درمحل حاضر بودند، دیدم. آن طور که من به یاد می آورم، مرحومه خانم ملوک ضرابی،همین دوست قدیمی ما محمد موسوی استاد نی، گلپا، ناصرمسعودی وچند نفر دیگر. . .» و بنا به درخواست شعبان جعفری، میلاد ساز می زند و گلپا آواز می خواند.
از تلویزیون ثابت پاسال یاد می کنند باخاطره ای دردناک ودرگیری با خواننده ای چاق. و آشتی و صلح و صقای پس از آن دوتا سیلی که به گوش آوازخوان زده بود.
بگویم و بگذرم که ازاهالی هنر و موسیفی با آن لطافت روحی این قبیل خشونت کمتر دیده شده است!
میلاد، با عنوان: «خوب به این تصویر نگاه کنید…!» درتصویری با زنده یاد حسین همدانیان می نویسد:
«این آخرین دقایق حیات هنرمندی است که بیش ازپنجاه سال شادی بخش دل ها و شمع افروزان محفل اکثرمردم کشورمان بود(خواننده، پرآوازۀ یارمبارکباد) حسین همدانیان. آیا می توان باورداشت؟! پس ازهشت سال سکوت وخاموشی در گوشه ای ازخانۀ سالمندان (پائیز۱۳۷۹). با این بیت عارفانه، آوای دل غمگین خود را با مخاطبین درمیان می گذارد:
«ازبس که غم به سینۀ من بسته راه را
دیگر مجال آمد و شد نیست آه را»
ازخاطره سال ۱۳۴۵ می گوید و دانشجو بوده وعضوکاخ مرکزی حوانان:
«که درکوتاه مدت رئیس گروه موسیقی ملی شدم». درهمین روزهاست که رهبر وقت شوروی، آلکسی کاسیگین به ایران آمده و با هویدا نخست وزیرکشور، برای بازدید از کاخ جوانان دعوت می شوند. آن ها همراه با حیدرعلی اوف وشهردار تهران وارد سالن شده برنامه با موسیقی ایرانی شروع می شود، وقتی به پایان می رسد میلاد، پشت میکروفن رفته با صدای بلند می گوید:
«جناب آقای نخست وزیر، جناب اقای شهردار، جناب آقای کاسیگین، دیدم همۀ سرها برگشت. داشتند دم در می رفتند بیرون. . .” به احترام شمامهمانان عالیقدر ما یک قطعه موسیقی روسی هم تنظیم کردیم که می خواهیم اجرا کنیم.” (آقای حیدرعلی اف که بعدها رئیس جمهوری آذربایجان شوروی شد) حرف های مرا ترجمه کرد کاسیگین سری تکان داد و بازآمد ونشست . . . . . . قطعات روسی اجرا شد. خوب تنظیم و تمرین کرده بودیم. با سازهای ایرانی زدیم. یک لحظه سرم را بالا بردم لبخند را روی لب های آقای کاسیگین دیدم . . . ایشان روی سن آمد شاید حدود یک دقیقه ای دست مرا همین طور فشار می داد . . . حدود پانزذه شانزده دقیقه روی سن از تک تک ما سئوالاتی راجع به موسیقی . . . واین چه سازی است . . . روزنامه های پرتیزاژ خبر این کنسرت را چاپ کردند».
تصویرکاسیگین، حیدرعلی اف، عباس اخباری ومیلاد مهرماه ۱۳۴۵.
از برنامه گل های جاویدان سخن رفته و فعالیت موسیقی دان ها در آن سال ها که « امیرحسین مهرپور بیشترقطعاتی که می ساخت ، ملی ومیهنی بود. ملودی های زیبا و شادی بخشی هم داشت که شعرهایش را آقای دکتر منوچهر معین افشار می سرود».
تصویر استاد علی اکبرسرخوش یکی ازسازندگان مشهور و پیشکسوت سنتور. با شرح حال دیگر اساتید به نیکی یاد شده است که دراین دوران وانفسای مهر و محبت جای سپاس دارد.
تصویر دیدار میلاد از شادروان جلیل شهناز دربیمارستان دراسفندماه ۱۳۸۴ یادآور خدمات هنری آن استاد را درخاطره ها زنده می کند.
دریحث ساختن سنتور، میلاد که خود استاد این کار است خیلی ماهرانه مصالح اولیۀ ساختن سنتور را توضیح می دهد. ازشادروان خانم ملوک ضرابی و علاقه ی شدید او به امور خیریه و مسائل مذهبی اش سخن رفته است.
بایادی ازناصرافتتاح و مرتضی محجوبی وداستان خواندنی، دزدی سنتوروتلفن فرهاد دلشاد پیداشدن سنتور ودیگر سرقت ساز در بندرعباس، تا مراسم گرامی داشت تجویدی ومراسم جلسه فرهنگی و هنری حکیم نظامی و:
«اهدای لوح تقدیر توسط آقای دکتر امیرجعفر صبوری رئیس انجمن فرهنگی و هنری و همیاری ایرانیان مقیم نیویورک به میلاد کیانی، اول مهر ۱۳۸۲».
گفتگو به پایان می رسد.پس ازآن تصاویر خانوادگی وموسیقی دانان و هنرمدان وتقدیرنامه ها و فهرست نام ها کتاب بسته می شود.
گفنی ست که این کتاب مستند قابل اعتمادی ست از موسیقی دان ها وفعالان هنری در عصرپهلوی ها که درزمینۀ سازهای گوناگون موسیقی ایران تدوین و منتشر شده است. جای سپاس وقدر دانی دارد از آقای کیانی ودیگر یاران ایشان که در نشر این اثر زحمت کشیده اند.

لحظه های خاکستری/رضا اغنمی

نام کتاب: لحظه های خاکستری

   

نام نویسنده: نجمه موسوی- پیمبری
نام ناشر: انتشارات مجله آرش، فرانسه
چاپ اول : سپتامبر ۲۰۱۹
جلد و صفحه آرایی: جهانگیرسروری
طرح روی جلدوطرح های داخل کتاب: کورش نوری

فهرست کتاب با چکیده ی تمام لحظه ها، و سپس از لحظه اول شروع ودرلحظه ی چهل و هشتم به پایان می رسد. کتاب روایتگر گوشه هایی ازگفتنی ها وخاطره های گوناگون نویسنده است که با نثری روان و سروده های زیبا تا پایان کتاب ادامه دارد.
جالب این که نویسنده، درنخستین برگ های اثرش، درعنوان«چکیده ای ازتمام لحظه ها» سخنانی را دراختیار مخاطبین قرار داده که درتبیین مفهوم واقعی روایت های کتاب است.
درچکیده ی تمام لحظه ها ازگذشته هایی می گوید که درسی و چند سال پیش ازسرگذرانده است. با زبان عاطفی از روزی می گوید که با مآمور وزارت کشورفرانسه برای اخذ تابعیت فرانسه در حال مصاحبه بوده است. وحال:
«بعد ازگذشتن سی وپنج سال که هنوزسرزمین مادری ام درخیال پُرازنور است وروشنی . . . پُر است از مهربانی دست هایی که همیشه هستند تا دستانت را بفشارند و بازوهایی که از افتادن ات جلوگیری کنند همدلانی که با تو بخندند و به وقت اندوه بگریند».
ارفاصله گرفتن با سنت های فرهنگی و اجتماعی وتجربه های گوناگون درتبعید می گوید:
« دراین پرتاب شدن به دنیای آزاد بسیارآموختیم، ازچرخه ی محدود اندیشه هایی که زاده ی رژیم شاه وخمینی بودند فراتر رفتیم. جایگاه خود را درجهان به اندازه دریافتیم». درهمدلی وهمدردری ازعارضه های تبعید و تبعیدیان وازگذران و سرنوشت آن ها، مفهوم ذاتی ی لحظه های خاکستری برای خواننده چهره می گشاید :
«وقایعی که درمقایسه با عمرطولانی تبعید لحظه هایی بیش نیستند. این لحظات را گاه با شعر، گاه با داستان وگاه با متنی که حکایت ازاندیشه ای و یاحال وهوای خاصی داشته نگاشته ام . . . چرا که تبعید برای من سیاه نبوده است».
دراین نوشتار، برخی از لحظه های خاکستری را برای بررسی برگزیده ام.

لحظه ی اول با طرح ماهرانه ی دوچشم نگران در سطح ناهمواریک انسان، بهمریختگی و آشوب روانی تبعیدی را در ذهن خواننده می کارد. با مطالعه ی برگ نخست، برخورد ناگهانی عطر وبوی بادام به مشام نجمه در باغ، درآخرین لحظات وداع باخاک وطن باقاچاقچی و پیچ خوردگی پایش در حوالی مرز و سرانجام این که:
«وآن عطر بادام هیچ گاه مشام مرا ترک نکرد. و هیچ عطر و بویی جای آن را حتا در خیال نگرفت».
لحظه ی اول به پایان می رسد.
لحظه های دوم گفتارنویسنده: درد دل صمیمانه دوری ازوطن است که با تکیه بربخشی از یاد مانده های گذشته را با زبان حسرتباری درتبعید سروده است. درسنجش فضای وطن و تبعید، ذوق تحسین آمیزشاعرانه اش را با مخاطبین در میان گذاشته است.
«نه این زمین، زمین من است/ ونه این آسمان/ که تابش دیوانه وارخورشیدش/ گرمای میهن ام را روی پوستم می چکاند/ نه این ستاره ها همانند/ که برطاق لاجوردی کویرهایش سوسو می رنند/ **** نه! این خاک، خاک من نیست/ حتا اگر هنوز/ به نمی باران/ سینه ام پر شود/ ازعطر نفس گیرتابستان هایش/ وتصویرمادرم/ از حبابی خیس لبریزشود/ این نخل ها که چون خارهایی عظیم/ میان زمین واسمان روییده اند/ چه بیگانه اند ازنسب/ با نخل هایی که چون بادزنی/ هُرم آفتاب و خاک را می گرفتند/ در خنکی غروب های شان/ ودل عاشقان را می نواختند/ ****حتا این آبی گنبدی شکل/ ازطاق های فیروزه ی الله اکبرهیچ ندارد/ آن طاق ها که بودشان/ معنی آب بود درکویر/ وآرامی برای خسته ای/ ****/ نه ****/ این زمین، زمین من نیست/اگرچه به مظلومانش/ چنان مهربورزم/ که تمام خاک نشینان میهنم».

لحظه ی سوم:
طرح با چشمی درحلقه ی سیاه رونده رو به نابینایی، و چشم دیگرخالی ازحدقه.
قاب عکسی تهیه کرده روی میزمطالعه ش می گذارد وروی تختش دراز می کشد. دراین فکر است که عکسی ازاو ندارد تا دران قاب بگذارد وبا او حرف بزند و تماشایش کند:
«شنیده بود کسانی با تمرکز، اشیاء را تکان می دهند و یا از راه دور افکارشان را به دیگران منتقل می کنند. می خواست آن قدر روی قاب متمرکزشود تا او رامثل آخرین دیدارشان ببیند».
کم کم ازاطاقش فاصله می گیرد تا حایی که سرمای بلورین قاب را حس نمی کند :
«ازگرمای پوست گندمی اوانگشتانش گرم شدند. او را می دید با لبخند ملایمی کنار لب هایش. چشم هایش همیشه بیشتر ازلب ها می خندید . . . بی شک درتاریکی سلول سبزی چشم هایش نیزتیره تر شده اند. با او حرف زد. “چرا نمیآیی؟ تا کی باید انتظار بکشم؟ زندگی داره می گذزه دخترمون هر روز بزرگتر می شه. ستاره ات روز به روز درخشان تر می شه و تو نیستی تا اونو ببینی. تا منو هلیوس صدا کنی».
به صدای دعوای زن و شوهرجوان همسایه، رابطه با چشم سبز قطم می شود. قاب عکس از دست ش رها شده روی تخت می افتد. پس ازگفتن ازجنگ ودعوای همیشگی همسایه به خوابش می رود و خواب می بیند: خود درکسوت قاصی دردادگاه:
« زوجی درمقابلش نشسته بودند که باهم دعوا داشتند و ازیکدیگر به او شکوه می کردند . . . اوهیچ نمی گفت فقط می دانست که عشقی میان شان نیست. بعد دید خودش همراه صاحب چشم های سبز مقابل قاضی نشسته اند. او با نگاه مهربان همیشگی اش با لبخندی برلب کلماتی عاشقانه به او می گوید».
می خواهد بپرسد که چرازقاب عکس بیرون نمی آید که محبوبش به پروانه ای بدل شده، بال زنان دور می شود.
از خواب می پرد. درگذر ازبستر روایت، “رؤیا” جای واقعیت نشسته است. از یک طرفه بودن عشق آن دو می گوید و حس بیداری را.یادآور می شود:
«پاکت سیگارش را برداشت سیگاری روشن کرد. بعد از چند پُک محکم قاب عکس را از روی کتابخانه برداشت و سیگارش را وسط ان، درجای خالی چشمهای سبز خاموش کرد».

لحظه ی یازدهم:
سروده ای کوتاه است اما، با تآملی دقیق می توان رواج آن هارا درجوامع گوناگون مشاهده کرد:
«آنها را بی حرمت می کنند
ما خشمگین می شویم
آنها را بردار می کشند
ما می گرییم
آنها را تیرباران می کنند
ما فریاد می زنیم
آنها را به قتل می رسانند
ما می نویسیم».

لحظه ی دوازدهم
طرح زیبائی است که نگاه عمودی پس از گذر از ازلب های بسته . . .:
«گاهی دره ای مرگ را از زندگی جدا می کند
گاه دریایی
در جایی طناب داری
یا رگبار گلوله ای
تیغه ی چاقویی تیز
وحتا اشاره ی دستی

دربولوار منیل مونتان اما
دیواری مرگ را از زندگی جدا می کند
پرلاشز درسویی َ
ونَفَسِ زندگی درسویی دیگر
اکنون، از آن سوی دیوار می آیم».

لحظه ی بیستم
«تبعیدی قبر عزیزانش را در قلبش می کَند
تبعیدی سنگ قبر ها را روی سینه اش حمل می کند
تبعیدی درسالگرد مرگ عزیزانش به اداره می رود
وتمام روز، لبخند شرقی اش را
به همکاران غربی اش تحویل می دهد
و در دل می گرید
غروب با گلویی از بغض ورم کرده به خانه برمی گردد
تا درمقابل عکس عزیزش
سر بر سنگینی سکوت خانه بکوبد!».

لحظه ی بیست و یکم
مصادف با سال روز مرگ مادرش است که در بهشت زهرای تهران دفن شده. به قبرستان مونیارناس سرقبرسیمون دو بوار می رود و می بیند:
« مردی با آب پاشی سنگ قبری را می شوید. سنگی ندارم تا بشویمش. راستی چرا سنگ قبرها را می شویند؟ درایران هم با آفتابه آب می ریختند روی قبرها . . . بعدها دیدم دراسپانیا هم این کاررا می کنند ودرفرانسه هم. . . . ازمیان قطعه ی کلیمیان رد می شوم. روی بسیاری ارقبرها سنگ ریزه هایی هست آن ها هم نشان ازدیدار کننده ای دارند. باخود می گویم: چقدر دین محمد وموسا شبیه یکدیگرند. چقدراصول وفروع این دودین به هم شبیه است. چقدر پیغمبر اسلام ازموسا کپی برداشته و مسلمان ها بی آنکه علت ومنشاء آن را بدانند آن را اجرا می کنند».
ازدوازده سالگی وفوت عمه ی پدرش بعنوان اولین دیدارم با مرگ یاد می کند مشاهده ی سنگ قبری با خط فارسی :
«سنگ قبر متعلق به خانواده ی فیلسوفی، است جلوترمی روم مهتاج خانم در زمان فوتش همسن مادرم بود وآقای جواد مستوفی هم نام پدرم است. . . . مهتاج خانم جای مادرم را می گیرد . . . با لبخندی برلب ازقبرستان بیرون می روم»
حس ودرک هموطنی، همزبانی وهمجوشی با عواطف انسانی، دربیشترخاطره های نویسنده خواننده را مجذوب می کند. صادقانه بگویم در زمانه ای که “خشونت” در فرهنگ های جوامع بشری رواج پیدا کرده، زبان عاطفی، صمیمیت و صفای باطنی و قابل احترام نجمه ستودنی است و بس.

لحظه ی بیست و دوم سروده ایست یک برگی. این گونه آغاز می شود:
زاده ی کشوری هستسم که دیگر نیست
بی وطن!
دلبسته ی معشوقی که دیگرنیست
خالی!
همسرمردی هستم که دیگر نیست
بیوه!
دلتنگ مادری هستم که دیگرنیست
یتیم!
به زبانی سخن می گویم که زبان من نیست
یگانه!

. . . . . . . . . . . . . .

. . . . . . . . . . . . . .

و شهری که همه چیزم را می دانست دیگر نیست
تبعیدی!

لحظه ی چهل و هفتم بازخوانی روایت تجاوز مردی ست به یک دختر بچه درایران. مردم در خانه اش حمع شده اند برای مجازات متجاوز تا:
«متجاوز را چند هفته گرسنه نگه دارند. بعد بدنش را تکه تکه کنند، بعد سرب داغ درگلویش بریزند . . . . . . چند وقت پیش بود که دانستم ازرواداری بسیاربسیاردوریم.خیلی وقت پیش بود که فهمیده بودم چرا جعفر پوینده و محمد مختاری را کشتند».

لحظه ی چهل وهشتم پایان لحظه های خاکستری است.
در طرح، تک چشم باز تر و نگاهش مهربانترونور امید قابل تآمل است.
نجمه، درآخرین روایت کتاب از روز وداع با خاک وطن می گوید و بوی شکوفه های بادام که درتبعید اجباری در مشامش هنوز جاری ست. همچنین، از اقاقیاهای خیابان خاقانی که هرساله هزار گل می دهد و عطرشان کوجه ها را پر می کند. با امید درانتظار وصال آرزوهاست.
«هنوز جمع این لحظه ها دقیقه نشده است
هنوز ساعت ها باقی است تا من به وصال برسم
شاید، شاید لحظه های دیگر!»
وکتاب به پایان می رسد.

من به روشنی اندیشیده‌ام من به صبح . . ./رضا اغنمی

من به روشنی اندیشیده‌ام من به صبح . . .
نام نویسنده: عباسعلی منشی رودسری
به کوشش: بانوصابری
ناشر: نشرمهری – لندن
چاپ اول: ۱۳۹۸

در نخستین برگ کتاب دویست ونود برگی، تصویرجوان نویسنده با یادداشتی کوتاه معرفی شده است:
«عباسعلی منشی رودسری زاده ۱۴ بهمن ۱۳۳۸ در بی بالان، [از توابع گیلان] درکشتار زندانیان سیاسی درتابستان ۱۳۶۷ باوجود داشتن ۶ سال حکم و گذراندن ۲ سال ازآن اعدام شد».

کتاب، با روایت رندگینامه ی عباسعلی آغاز می شود که همسرش خانم صابری، بیوگرافی ایشان را به دقت شرح داده است. به روایت خانم صابری، برادر بزرگ به نام باقر منشی رودسری درتایستان ۱۳۶۰ که محصل بوده، به جرم هواداری ازسازمان مجاهیدن خلق اعدام شده.سپس ازعباس می گوید:
« که درسال ۵۷ – ۵۶ دررشته پزشکی دانشگاه اصفهان قبول شده به اصفهان آمده بود».
ازآشنایی خانوادگی و آمد ورفت به خانه شان که زمینه ازدواج آن دورا فراهم آورده. خاطره های شیرین و خواندنی، وسپس، فاجعه ی اعدام شوهرش را روایت می کند.
نویسنده، باداشتن دو فرزند” بهاره و بیژن” برای فرار از تعقیب کمیته ها و مقامات امنیتی از جا به جایی های تکراری ازاین خانه به آن خانه و ازاین شهربه آن شهرمی گوید. درتمام این جابجایی ها دستگاه های چاپ و افست که برای انتشار روزنامه کارمنتشر می کردند، درد ورنج پنهان کاری ها و گرفتاری ها را توضیح می دهد:
«درنهم مرداد ۱۳۶۵ درمنزل مان همراه با بچه هایمان، دخترم بهاره دوسال و نیمه و پسرم بیژن سه ماهه دستگیر وبه کمیته مشترک برده شدیم، بعدها درتابستان ۶۷ فهمیدم که عمر زندگی مشترک ما درهمان نهم مرداد ۶۵ به پایان رسید. بعد ازدوماه بچه هارا تحویل مادرم دادند. پس ازشش ماه، من دربازپرسی دراصفهان باسپردن ضمانت آزاد شدم».
ازدیداربا شوهرش درزندان را یادآور می شود وآخرین دیدار را:
«آخرین ملاقات من با عباس درتیرماه ۶۷ بود».
عباس در۲۸ ابان۱۳۶۷ اعدام می شود. خانم صابری پس ازچند سال درشهریور سال ۷۶ :
«به خاطر احضارهای مکرر و توهین های پی درپی اطلاعات و ستاد خبری اصفهان مجبوربه ترک ایران شدم و از طریق ترکیه به آمریکا آمدم. اکنون با دوفرزندم درآتلانتا زندگی می کنم. وهمان طور که عباس درآخرین یادداشتش اززندان نوشته بود «بایاد من بمان اما همیشه برای زیبایی های زندگی بخند» زندکی کرده ام».
و سپس با عنوان «خاطرات خانواده و دوستان»، گذ شته های دردناک خود را روایت می کند. نخسنین روایت از شهربانو خواهر عباس است. همو، از رفتارهای پنح سالگی او و ازاستعدادش می گوید که پس از انقلاب درتحصیل پزشکی دانشگاه اصفهان نیمه کاره محروم می شود.ازآشنایان که درفعالیت های زیرزمینی و نشر روزنامه با عباس در چاپخانه همکاری داشتند، می گوید و ازصبر وتحمل ش.
ازقول دانشجویی از همدوره ای ها روایتی نقل کرده که درصداقت ومناعت طبع عباس است وشنیدنی. کارمند بانک دراصفهان به جای سیصد تومان سه هزار تومان به او می پردازد. وقتی دوستانش می شنوندخوشحال شده، به زور ازاو می خواهند به ناهار مهمانشان کند که ناچارا می پذیرد. اما فردا خبر می دهد که :
«امروز صبح اول وقت بقیه پول ها رو بردم و تحویل همون کارمد بیچاره ی بانک دادم! نمی دونی چطورخوشحال شده بود و بال بال می زد . . . رئیس بانک تحویلم گرفت وگفت از این به بعد هر وقت کاربانکی داشتی همین طوربیا داخل . . .».
این فصل با روایت خاطره ای از«طهماسب وزیری ازمسئولین سازمان دراصفهان» به پایان می رسد.

سروده های نویسنده:
عنوان شعرهای سال های ۱۳۵۶- تا ۱۳۵۸تا سال ۱۳۶۶درصفحه ی۱۶۹ به پایان می رسد. اشعار با توجه به زمان سرایش، با زبان پخته و مفهوم نوخواهی، درمسائل گوناگون روایتگر اوضاع سیاسی کشوراست.
نخستین سروده باعنوان “خواب”:
«آه
تو بازگشته ای!
و با من
در میان جنگل سر سبز
راه می آِییِ . . .
طراوت باران
با توست
و عطر شکوفه های نارنج
دست هایت
دو جویبار سفید
در زیر آفتاب
و روی تو
سپیده دم بهاری
چشم هایت
دو خورشید درخشان
و . . .

*
هان!
تا سحر
راهی دراز مانده است.
شاید که
بازگردی وخواب من
تعبیری خوش شود» .

خرداد پنجاه و شش، بی بالان

عنوان « برگ ها» شعرزیبایی ست کوتاه که حس انسانی، روح عاطفی وبیشتر«انکار . . .” شاعر را القا می کند:

«ای برگ ها که چنین مظلوم
از همدمان خویش جدا گشتید
آیا گناه شما این بود
– چون من –
که آفتاب خداتان بود؟».
۲۱/۷/ ۱۳۵۶ بی بالان

عنوان “دخمه” ظاهرا شعری ست دوستانه ، اما، بسی پندآموز:

«امشب
میان دخمه تاریکم
با من بمان تو، پاک
زیرا که ای رفیق
بدان فردا
وقتی کلاغ پیر به زاغی بدل شود
وقتی شکارچی
بر قلب زاغ پیر
تیری زند زکین
من نیز می روم
صیدی شوم غمین
با قلب تیرخورده وخونین
صیاد وحشی خود را».
۳/۸/۱۳۵۶. بی بالان

عناوین: « من به روشنی اندیشیده ام» و «رسول رهایی» از سروده های پایانی ست که دراین بررسی آمده است:
«درمعبر باریک زمان
آهنگ نا تمامی را آغاز کرده ایم
آهنگ نا تمامی
که دیگران
از نیمه اش نواخته اند
وما
هم نوازان این سمفونی
چه خوشبختیم اگر
آن را به پایان بریم
و آهنگی دیگر را آغاز کنیم
درمعبر تنگ زمان
جمعی اوفتاده اند
جمعی ایستاده اند
من اما نیوفتاده ام
من اما نیایستاده ام
من سینه خیز پیکر خونین خویش را
به پیش کشیده ام
وآوازم را
در کوهستان های پر پژواک
سرداده ام
من به روشنی اندیشیده ام، من به صبح ».

عنوان «رسول رهایی»:

«چوبه دار خویش را
بسیار سال بر دوش دارم
و در حواریون خود
مترسک مرگ را خوار کرده ام
من مسیح نوظهورم
که مژده ای نو باخود دارم
برموعظه فرزند مریم خط کشیده ام
و خلق را از اعماق مبهم آسمان
به خاک آورده ام
من رسول رهاییم
وپیروان من
ازخشونت و ضخامت
کف دست هایشان
شناخته می شوند».

پس ازعنوان «دست نوشته های اشعار» در پانزده صفحه کتاب، عنوان «نامه ها» آمده است از صفحه ۱۹۱ تا ۲۴۲ ، که نویسنده از زندان برای همسرش نوشته است. نامه هایی خواندنی که بخشی از درد و رنج های خانوادگی زندانیان سیاسی که در برخورد حکومت با اهل قلم و کتاب رواج پیدا کرده بود، را یادآور می شود اخرین نامه همسرش را باغنوان زیر آغاز می کند:
«این یادداشت آخر عباس است که توسط یکی از جان بدربردگان از کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ به دست من رسید. پیشکش به پرستوهای بی قرار پروازم بهاره ام و بیژنم روز عشاق بر شما که عشق من از عشقی پرشور هستید خجسته باد».
آخرین پیام زندانی قبل از اعدام، وداع با زندگی وهمسرش است. پیامی سرشارازامید به آینده. نوید زندگی. سراسر مهر و محبت وعشق وپُراز صفای انسانیت در بودن و نفس کشیدن ومهمتر، تلاش در تقویت حس و درک شعور درهستی است:
« . . . ازشوق زندگی باز نمی مانی. می باری، می سازی، زیرا ریشه دراعماق دشت های بیکران زندگی وزیبایی داری. اشک هایت را با شمیم شکوفه های زندگیم بیژن وبهاره خواهی سترد، دردها و زخم هایت را از پنجه یخین غم رهایی می بخشی. صنوبرم! بمان و بخوان، بمان و بخند، جویباران پرشتاب و سیراب کنان با دامنی پُرگلخند در راهند. . . با یاد من بمان ولی همیشه برای زندگی و زیبایی بخند».

دلنوشته ها
عنوان دلنوشته ها: شامل نامه های همسرشادروان عباس است که این دفتر را تدوین کرده است. یادآوری ایشان درآغاز سخن، فضای سانسور و خفقان حاکم در کشور را توضیح می دهد:
«بخشن دلنوشته ها یادداشت های من است به عباس به این امید که از آن همه دیواربگذرد و به دستش برسد که هرگز نرسید . . . . . . بعدها تصمیم گرفتم برای انتقال حس وحال آن روزها، بی هیچ تغییر و اصلاحی منتشرشان کنم».
دلنوشته ها ازصفحه ۲۴۷ تا۲۶۹ شامل نوزده نامه ی خواندنی با نثری ساده وصادقانه، روایتی از عشق و دلدادگی های زن جوانی که درفضای خفقان و سیطره ی حکومت جهل وجوروفساد حاکم، به دستور آدمکشان زمانه به جدایی ناخواسته محکوم شده است.
کتاب با تصاویری چند به پایان می رسد.

بگویم که پس از پایان کتاب، غم واندوه به سنگینی بردل می نشیند. کشتار وحشیانه ی آن سال های هول وهراس بال وپر می گشاید، لحظاتی چشم در تصویر جوان، فرو رفته در مفهوم سروده ها وسخنان پُر مغز او به ورق زدن کتاب مشغول و خود را سرگرم می کنم بلکه از فضای وحشت آن کشتارهای “اندیشه و قلم” دور شوم! با صدای زنگ تلفن چون خواب رفته های بیمار بیدار می شوم.
چشم در سروده ی پشت جلد کتاب:
«دیگر
اینک من
پرنده ای زخمی
تنها
بر بیکرانی این خاک سوزناک
پرواز می کنم
ازهر کرانه این دشت
در پی من تیری است
بگذار
درسایه سار گیسوی شبرنگت
پنهان شوم».

با قدردانی ازبانو صابری، کتاب خواندنی و ماندنی در ادبیات تبعید را می بندم. با این تذکر که مطالعۀ اثر پربار، به ویژه سروده های سنجیده و قابل تآمل کتاب، پیام آور بیداری و تحول فرهنگی را یادآور شده است.

ایرانیان و اندیشه تجدد/رضا اغنمی

نام نویسنده: جمشید بهنام
نام ناشر: انتشارات فرزان:
چاپ دوم.
تاریخ نشر: ۱۳۸۳ – تهران

در آغاز سلطنت قاجاریان، آغامحمدخان با پس گرفتن اراضی اشغالی از چنگ روسیان، قدرت گذشته را پیداکرده بود اما طولی نکشید به زمان سلطنت فتحعلیشاه جنگ با روس ها آغاز شد. ایران در هر دوجنگ بازنده بود. به گفته تاریخ، باعث و بانی جنگ دوم ایران وروس که بخش بزرگی از حاصل خیزترین مناطق ایراناز دست رفت، فتوای شرعی مجتهدین بود. و همان ها بودند که با تحریک عوام، مسلمین را برعلیه کفاربسیج کردند. در پی آن شکست های ننگین بود که عباس میرزا دست یاری به سوی دولت های کافر دراز می کند.
«عباس میرزا نخست به فکر لزوم ارتش افتاد و از ارتش روس و نظام جدید عثمانی الهام گرفت، اما لباس تازه سربازان ایجاد عکس العمل کرد و گفتند که عباس میرزا می خواهد لباس کفار را به تن مؤمنان کند. …مهمترین اقدام عباس میرزا فرستادن دانشجو به فرنگ بود … ص ۲۳ »
نویسنده کتاب شرحی از اعزام دانشجویان به فرنگ و گزارشی از از نظرات آن هارا درباره انقلاب فرانسه وروابط سیاسی واجتماعی مردم آن سامان را به دست می دهد. سپس اشاره ای دارد به سلطنت محمد شاه قاجار. می نویسد:
«محمدشاه در ۱۸۴۰ با فرمانی مسیحیان را از مزایای حقوقی دیگر رعایای ایران بهره ور ساخت … با صدور این فرمان اجازه ایجاد مدارس مذهبی و سرانجام تآسیس دارالفنون ونشانه هایی از کاهش قدرت روحانیان درسلطنت محمد شاه و اوایل سلطنت ناصرالدین شاه است. صص ۲۷ – ۲۸ .»
بهنام با شرح حوادث آن سال ها اشاره هایی دارد به «مهدی » هائی که درمنطقه پیدا می شوند. مثلا درایران سید علیمحمد باب، درآفریقا «مردی که خودرا از فرزندان عبدالقادر جیلانی می دانست درالجزیره قیام کرد» و«مهدی دیگری به نام عبدالله با لقب بومزه پدیدار شد و مهدی سودانی که با انگلیسی ها جنگید و نیز مهدی های دیگری درمراکش و دیگر جاها. … جماعت زرتشتی در پیشواز پسر زرتشت کاروان به افغانستان فرستادند. در خراسان گروه کثیری چشم به راه خیرالدین نامی نشستند که در پیری در دیگ بخار شده بود و قراربود بار دیگری درسیمای جوانی دلاور و رشید برآید. مردم آذربایجان خبر ظهور مهدی را در گرجستان شنیده بودند … دراویش بشارت می دادند که به زودی آن زمان فرا خواهد رسید که فاصله میان دارا و ندار، میان زبر دست و زیر دست رخت برخواهد بست، اموال اشتراکی خواهد شد. … مهم این که طبق معتقدات شیعیان “هزاره” نیز فرا رسیده بود و امید ظهور امام زمان می رفت. در چنین جوی بود که مکتب شیخی وبابی توانستند رشد کنند. صص ۲۹ – ۳۰»
اشاره نویسنده به جنبش فرهنگی در این فصل نیز خواندنی ست :
«اولین چاپخانه های فارسی که در هندوستان تاسیس شدند با انتشار ترجمه ها کمک کردند. پس ازآن عباس میرزا چاپخانه ای درتبریز دایر کرد. و سپس چند چاپخانه سنگی در تهران شروع به کار کردند. دراین چاپخانه ها چند روزنامه به چاپ می رسید و تعداد قابل توجه از ترجمه ها. ایجاد دارالترجمه رسمی زیر نظر اعتماد السلطنه واقعه مهمی بود. …»
همو می نویسد
« … دیشب سرشام عرض کردم در سلطنت فتحعلیشاه کاغذی ناپلئون به فتحعلیشاه نوشته بود درمسئله مهمی و کسی نبود ترجمه کند همان طور سربسته پس فرستاده شد. حالا چهار پنج هزار نفر درتهران فرانسه دان هستند … بندگان همایون فرمودند آن وقت بهتر ازحالا بود هنوز چشم و گوش مردم این طور باز نشده بود. صص۴۴ – ۴۵»
طبیعی ست که رشد فکری مردم با مطالعه آثار نویسندگان خارجی که توسط ایرانی ها ترجمه شده است، ازآن حالت سکون و سکوت بدر آید. در همین دوران است که روزنامه دولتی به نام “وقایع اتفاقیه” که بعدها با تغییر نام به “روزنامه دولت علیه ایران” منتشر می شود. «این روزنامه ها به وسیله کارمندان عالیرتبه تهیه می شدند. … ناصرالدین شاه همین روزنامه های دولتی را نیز تحمل نکرد … دستگاه سانسور مطبوعات را ایجاد کرد. همه روزنامه ها تعطیل شدند … عمر روزنامه “وطن” به زبان فرانسه نیز ازیک شماره تجاوز نکرد. ص ۴۷ .»
پس معلوم می شود علاقه ناصرالدین شاه به انتشار روزنامه، تظاهر به تجدد بوده. واگرغیر این بود مایه تعجب می شد. این که هنوز جوهر روزنامه ها خشک نشده گرفتار سانسورمی شوند. ولی هرچه بوده دنباله اش گرفته می شود.این یکی ارشگردهای جامعه است وقتی پدیده نوظهوری مقبول طبعش واقع شد، چشم هم چشمی هم که شده، دنبالش می کند.
جمهوری اسلامی با همه خشونتی که در مورد مصرف الکل و دیش های ماهوارهای و … به کار گرفت سرانجام وقتی دید تیرش به سنگ خورده، نه تنها از سختی ها کاست بلکه عوامل خودی را وارد بازار این سودای سودآور کرد.
شروع مهاجرت به خارج در همان سحرگاه شکوفائی فکر، آغاز می شود. روسیه و عثمانی و هندوستان مرکز عده ای از ایرانیان قرار می گیرد که برای نشر افکارناپخته خود به آن کشورها پناه برده اند. آن عده درآشنائی با فضای آزاد، با نشر روزنامه ها و ترجمه کتاب ها و تماس با هموطنان داخل کشور، نقش مهمی دربیداری ایرانیان دارند. قبلا ، یعنی « … درسال ۱۸۳۴ مسیون های آمریکائی به منطقه مسیحی نشین ارومیه رسیدند و مدارس خود را دایر کردند. و سپس لازاریست های فرانسوی از ۱۸۳۷ به بعد در شهر سلماس و روستاهای ارومیه شروع به فعالیت کردند وپس ازآن مسیون های روسی و آلمانی وانگلیسی آمدند.ص۴۸ ۴۹ »
در زمان ناصرالدین شاه مردم با دیدن زنی که طبیب است دچار تعجب می شوند. « … خانم دکترماری اسمیت امریکائی به ایران آمدند. این خانم ۳۴ سال درایران ماند. این بانوی پزشک مردم تهران را دچار حیرت کرده بود و همه می پرسیدند چطور ممکن است یک زن دارای معلومات پزشکی باشد ص ۵۵».
این چند نکته نیز جالب است :
«درهمین دوره کالاهای فرنگی وارد بازارهای ایران شد. … پارچه های فرنگی جای پارچه های ایرانی وهندی را گرفت. مصرف چای و شکر که از ۱۸۵۸ / ۱۲۷۵ اندک اندک جای خودرا درزندگی روزانه ایرانیان باز کرده بود به صورت یک عادت عمومی درآمد. واژه های سماور و استکان اززبان روسی وارد زبان فارسی شد. چای کاروان به جای چای مسکو. … شمع و سپس نفت چراغ نیز از روسیه واردشد و از ۱۹۰۵/ ۱۳۲۳ ق. به بعد چراغ های نفتی شب ها از تاریکی خیابان ها کاستند. ص ۵۶ »
نویسنده اشاره هائی دارد به تشکیل اولین محل عکاسی و سینما که مورد استقبال و درعین حال حیرت مردم واقع شده است.

با انقلاب مشروطیت چهره ایران عوض می شود. اما بحران ها مانع دگرگونی های اجتماعی ست. با شروع جنگ اول جهانی ایران میدان تاخت و تاز بیگانگان شده. استبداد صغیر و فرار محمد علیشاه، کشور بی دولت و بی پناه رها شده به امان خدا تقسم بندی کشور بین روس و انگلیس، نا امنی وهرج و مرج ، قحطی و گرسنگی. فلاکت به اوج رسیده. یحیا دولت آبادی گزارش آن روزگاران تآسف بار را درسفری که از اروپا به ایران برمی گشت و خود شاهد و ناظر آن فجایع ملی بوده، در خاطرات یحیا نقل کرده است.
تقریبا دو دهه بعد ازآن، حوادثی در منطقه پیش می آید که درایران نیز اثر می گذارد. انقلاب اکتبر درروسیه و برآمدن آتا تورک درترکیه. انحلال سلطنت قاجارو برآمدن رضاشاه درایران واصلاحات عمومی آغاز می شود.
نویسنده کتاب درباره اصلاحات آتا تورک در ترکیه که : « … ازمیان بردن قدرت دنیوی خلافت و آنگاه حذف خلافت و اعلام جمهوری به جای سلطنت. دین را ازدولت جدا ساخت. تقویم میلادی راجانشین تقویم هجری قمری کرد. الفبارا تعییر داد. خانقاه ها را بست براهل طریقت سخت گرفت. کوشید زبان ترکی را از لغات عربی و فارسی پاک کند.»، مقایسه می کند با اصلاحات درایران که نشان ازتدبیرو وسعت فکری و عاقبت اندیشی مصطفا کمال پاشا دارد؛ در سنجش با اصلاحات رضاشاه که « … رضاشاه آرامتر عمل کرد و به اروپائی کردن آداب و رسوم و صنعتی کردن کشور قناعت نمود … ص۶۲»
با اشاره به اساسی ترین خدمت رضاشاه نکته جالبی را عنوان می کند.
«مهمترین کار دولت درراه تجدد، جدا کردن امر آموزش و دادگستری از دین بود. ص۵۸.»
نویسنده با اشاره به جنگ دوم جهانی و تلاش های دولت بعد ازملی کردن صنعت نفت سیاهه ای ازعمران و آبادی واصلاحات اساسی کشوررا به طور خلاصه ذکر می کند و می نویسد:
« این توسعه درابعاد اقتصادی خود بسیار موفق بود و در زمانی کوتاه راهی دراز پیمود … با این همه نارضائی وجود داشت … دولت که در نظر آنها نماینده تجدد بود به مخالفت برخاستند و دولت ستیزی مترادف ضدیت با تمدن غرب شد ص ۶۵ – ۶۶.»

درفصل دوم بحث بر سیر «اندیشه ها» ست. اندیشه های متفکرینی مانند آخوندزاده و طالبوف وملکم خان و … درچالش با کهنه پرستی وبحث تجدد فکر دینی که نماینده برجسته ش جمال الدین اسدآبادی ست که می گوید
« …. این مسلمانان هستند که نمیخواهند خودرا با اصول اسلام واقعی و با وضع جدید تطبیق دهند. گناه به گردن اسلام نیست .ص۹۴» وهمو از ” گشودن باب اجتهاد درکشورهای اهل تسنن” جانبداری می کند. درمقابل ملکم و آخوندزاده و هم اندیشان آن ها، با نگاهی ژرف اساسی ترین گرفتاری های دنیای اسلام را مطرح می کنند و می گویند:
« … در سرمشق های اجدادی و در نویدهای تصورات واهی از برای ما به به قدر ذره ای امید نیست راه نجات منحصر به همان راهی است که علوم دنیا برای ما صاف و آشکار ساخته اند. ص ۷۹» و آخوندزاده از نا به سامانی و آشفتگی اوضاع به خشم آمده می گوید :
« … درسراسر دستگاه دیوان یک کتاب قانون نیست و جزای هیچ گناه و اجر هیچ ثواب معین نمیباشد. عقل هرکس هرچند برسد معمول میدارد ص۷۸.» . همو درباره تغییر الفبا که سخت بدان معتقد است می گوید:
«عرب ها خطی را به گردن ما بسته اند که به واسطه آن تحصیل سواد متعارف هم برای ما دشوارترین اعمال شده است . ص ۸۲.»
جمشید بهنام در باره نهضت فکری و به ویژه درباره تجدد دینی درایران، با بررسی آرای اندیشمندان ترکیه و مصر خواننده را با افکار مسلمان ها و ناسیونالیست های ترکیه آشنا می کند. می نویسد:
« … صلاح الدین آکسور سپس به جنوب روسیه رفت و همراه با گاسپرینسکی در راه ترقی اقوام مسلمان ترک فعالیت کرد. در آنجا بود که با بینش غیردینی، آزادی زن ومفهوم نوسازی(مدرنیزاسیون) آشنا شد گاسپرینسکی به او آموخت که باید بیشتر در زمینه فرهنگی تکیه کرد تا سیاسی. آنچه برای آکچور اهمیت داشت سرنوشت ملت ترک بود. وی درکتاب سه سیستم سیاسی تآکید می کند که اصل ناسیونالیسم ترک است و اسلام باید در خدمت آن اصل باشد. … ص ۱۰۲»
احساس مسئولیت متفکران هرکشور درقبال مردم و وطن، نه تنها ضامن بقای استقلال و شرف ملی، بلکه نشانی از بالندگی شعور انسانی و تجلی گاه پیشرفت و آبادی ست. در ترکیه نیز مانند ایران تجدد با پیام های خلاف عادت و سنت، به سنگینی درمیان مردم راه یافت. شکستن سدهای فکری و بیشتر اعتقادی که از دیر باز برذهن مردم چیره شده و قرن ها برآن ها حاکمیت کرده البته که کار آسانی نبوده و نیست. دیرینگیِ افکار غالب معضل جوامع سنتی ست که تا به امروزمطرح است .با این تفاوت که ترک ها در آشنائی با اسلام، دردوران درخشان عثمانی، ازفرهنگ و تمدن غرب نیز سود برده بودند. با این که به گواهی تاریخ «تنظیمات عثمانی با اصلاحات عباس میرزا همزمان است ص ۸۹»، اما تفاوت تآسف بار است آن ها ملیت را اصل قانون زندگی قراردادند و امروزه مالک دینشان هستند .برخلاف ملت ایران، که زیر فشار سلطنت فقهای اسلام تنها پوسته ای از دین را می ستایند و مردان خدا را تخم ابلیس می خوانند.
نویسنده اشاره ای دارد به فخرالدین شادمان و کتاب “تسخیر تمدن فرنگی» ایشان.
«شادمان نخست تمدن فرنگی را می ستاید. شرح و وصف تمدن فرنگی درده کتاب هم نمی گنجد. تمدن فرنگی وارث تمدن یونانی و روم و ایران و عرب و مظهر علم و ادب دنیاست … باید درمقابل علم و ادب و هنرفرنگی سر تعظیم فرود آورد و کوشید تا به اسرار آنها پی برد … اما ازاین به بعد استدلال شادمان ساده لوحانه و مبهم می شود. … باید فارسی یاد بگیریم تا به تسخیر تمدن فرنگ قادر شویم … باید فکلی ها را هم از میان برد. این فکلی ها موجودات خطرناکی هستند که موجب تقلید احمقانه از اروپا میشوند.ص۱۱۸»
چند اندیشگی برخی از فضلای ما هم جای بحث دارد. انگار که افکار خودرا با دماسنج روزانه میزان می کنند و این تجربه را مردم در آستانه انقلاب ۵۷ به تلخی چشیدند. شاعر بلند پایه ای گفت « این که میآید به خدا میماند. بانوی نویسنده ای که مورد احترام جامعه بود گفت دلم میخواد صیغه آقا بشم. نقاش معروف، درودیوار شهر را با تصویر امام درمیان هاله ای از نور خدائی آذین بند کرد . خیلی ها گفتند امام زمان است!» اما، اما طولی نکشید که عظمت خدائی و عدالت امام زمانی، با جنایت های بیسابقه، وجدان های ساده اتدیش ملتی را که بی دریغ؛ دل وجان زیرپایش فرش کرده بودند؛ از تمامی باورهای ایمانی خالی کرد.

درفصل سوم که با تیتر«فرایند نوسازی» شروع می شود نویسنده نگاهی دارد، به اوضاع و تغییرات اقتصادی درکلیت. جائی سخن سنجیده ای دارد می نویسد « درایران علیرغم برخی تجربیات محدود، توجه زیادی به توسعه درون زا نشد و اصولا بُعد فرهنگی دربرنامه ریزی اقتصادی و اجتماعی ایران جای مناسبی به دست نیاورد ص ۱۳۰
فصل چهارم « به سوی تجدد» است. که در رابطه با دگرگونی های اجتماعی ازقبیل تغییرات در خانواده َهای شهری و بالا رفتن میزان جوانان و رفاه نسبی جامعه و نگاهی گذرا ولی دقیق درجامعه شناسی ایران، استقلال زنان درانتخاب مشاغل آزاد ومشارکت آنان در حدمات دولتی و آموزشی، جلب دهقانان و کشاورزان به مراکز صنعتی و حاشیه نشینان شهری؛ و بیشتر تآکیدی ست جامعه شناسانه در تجزیه و تحلیل تجدد.
کتاب با این پیام که راوی آگاهی و افکار پیشرفته نویسنده است به پایان می رسد:
« … مراد غربی شدن نیست بلکه آمادگی برای زندگی در جهان امروز است با تآکید بر هویت فرهنگی خود و با مردم زمانه “معاصر” بودن.

مرز (رمان)/رضا اغنمی

نام کتاب: مرز (رمان)
نام نویسنده: مسعود کدخدایی
طرح جلد: قادر شافعی
چاپ نخست ۱۳۹۷(۲۰۱۸)
ناشر: دیارکتاب. کپنهاک.

کتاب خواندنی رمانی ست پُربار شامل ۲۸ فصل که در ۲۹۵ صفحه، سرگذشت برخی از فراریان بیگناه ازخاک وطن را با زبانی پخته وروان درآیینه ی زمان روایت می کند.
دراین بررسی، برخی ازفصل های کتاب مورد بررسی و معرفی قرار گرفته است.
سرآغاز سخن با خاطره شروع می شود. اما تنها خاطره نیست. مخلوطی ازحواث روزانه با پیچیدگی های ماهرانه که خواننده را درسراب خاطره ها با وقایع زمان درگیر می کند ونمی تواند کتاب را از خود دور کند.
راوی اثر، ظاهرا بهرام است و کدخدانی درنقش بهرام آموزگار. اما خواننده کم کم با پشت سرگذاشتن روایت ها با حضور کتایون نیز آشنا می شود که همو، درمقام همسر بهرام، در بیشتر صحنه ها از راویان این اثراست.
زیرزمین خانه را برق کشی کرده باچهازلامپ درچهارگوشه اش زده :
«تا همه چیزهارا به روشنایی بکشانم و به روشنی ببینم. البته اگربه خاطر دخترم سایه نبود. حالا هم به سراغ این انبار خاطرات نمی آمدم».
بلاقاصله از”چیزهای” زیرزمین می گوید و از اهمیت آنها که: «تاریخ زندگی مرا بازگو می کنند».
چیزهای زیرزمین را یادآور می شود که عبارتند از:«پناهندگان خاورمیانه». «فراریان ایرانی” و داستان صدها فراری از وطن، مثلا :«فرار من دراین جزوه هست!»
با این پیام، سانسوروخفقان حکومت زمان را، نه تنها با مخاطبین درمیان می گذارد بل که روایتگر صادق حوادث تاریخ کشوربه آیندگان نیز می باشد. و خواننده با احساس خوشی ازپاکی و صفای گفتاری آقا “بهرام آموزگار وخانم کتایون”، می خواهد هرچه زودتربا مرز هایی که آن دو گشوده اند آگاه شود.
بهرام با ترک کتایون و دخترش سایه، درسی ام شهریورهزاروسیصد وشصت وشش درتهران، از وطنش فرار می کند. همسرش کتایون به بدرقه اوآمده :
«زن وشوهرهستیم. نمی شد بوسید درآنجا که جنگیدن آزاد بود بوسیدن جُرم».
ازگرفتاری ها و تحت تعقیب بودن دوستان سازمانی می گوید وازاین که خودش تاحالا گرفتارنشده : «که ازسال پنجاه وهفت به بعد دیگرشانسکی بوده اگرمن و خیلی های دیگر هنوز زنده مانده ایم»
توسط قاچاقچی ها عازم ترکیه می شود. ازهمراهانش می گوید جزئیات آن مسافرت دردناک را شرح می دهد.
نویسنده، درهریک ازفصل روایت ها، یا رعایت داستان، درداستان با شگردی هنرمندانه، مخاطبین خود را با گوشه هایی ازوقایع زمان و خاطره هایش آشنا می کند.
بهرام ازخود می گوید. در انقلاب سال پنحاه وهفت بیست و چهارساله بوده وحالا که ازوطن درحال فرار است:
«زمانی که ایران را به سوی ناکجا آباد ترک کردم سی و سه سالم بود».
ازجوانی و نوزده سالگی اش می گوید که خودسازی می کردند با همایون و احسان و کاوه:
«که شب ها درپشت درهای بسته نوشته ها را می خواندیم که بی ذره بین نمی شد آن ها را خواند. جزوه های انقلابی را ریز می نوشتند و درکاغذ بسیار نازک تا کم جا بگیرند . . . بلندی دیوارهای زندان و خشونت شکنجه گران جلوی چشممان می آمد، اما باخواندنشان ترسمان می ریخت وشجاعت به جایش می نشست».
درفصل چهارم۰بهرام باخود خلوت کرده، بانگاهی به گذشته ی خود، ازفعالیت ها و آرمان های خود می گوید و تجربه هایش:
«ما آموزش دیده بودیم تا خراب کنیم. ما ساختن نیاموخته بودیم. فدایی می خواهد بمیرد تا پس ازاو دیگران بیایند و بسازند. او نمی خواهد زنده بماند و بسازد».
وسپس، بهت زده، اما با حس قوی با فریادی پیچیده دردرون زخمی اش، از دردِ ریشه دار فرهنگی پرده برمی دارد و می پرسد:
این چه بود که خراب کردن را برای ما خجسته کرده بود؟
به هشیاری، انگیزه ی آفت های ملی را درک کرده است.
نویسنده، با آوردن اظهار نظربهزاد، ازپاسخ صریح پرهیز می کند. اما درادامۀ روایت سرنخی از رسوم جاری آفت های کهن را یادآور می شود:
«سیاستمداران و برتخت قدرت نشستگان کشورهایی چون کشورمن بیشتر ازهرچیز با نوشتن سر ستیز دارند».
ازسختی راهپیمایی در کوهستان ها درشب سیاه، سرد سوزان وگذشتن از تپه ماهورها دربیراهه های ناهموار بین ایران وترکیه، ومخفی شدن سه ساعته در خندقی شیب دار با دومترگودی، تابش نور ماشین آشنا، به بالاسرخندق نشینان ونشستن درماشین که هرلحظه خطرچپه شدن ونفله شدن می رفت، سایه ی شوم مرگ در بالاسرشان بیم و هراس نابودی را بردل ها افکنده بود سخن رفته، که خواننده را سخت پریشان می کند. سرانجام انتقال آن ها به خانه ای که:
«چیزی به صورتم خورد. خودم را پس کشیدم وروی نفر پشتی که داوود بود افتادم. بار دیگر که با ترس و لرز دستم برای جستجو جلوبردم، دُم حیوانی به دستم آمد که صدایش درآمد. مو… یک گاو! کمی آرام شدم. حالا می دانستم که دریک طویله هستیم!».
نویسنده، بنا به سبک روایت های دلنشین خود، ازخاطره هایش می گوید از زبان پدرش. وچقدر به بجا، برای مخاطبین که لحظاتی ازسیاهی غم واندوه سنگین فرارهراسناک از”وطن” می رهاند و به مجلس انس و الفت وخاطره گویی های شیرین ودلنواز می برد. دراین خاطره گویی با این که پدر در مقابل سخنان درست و محکم راوی، از پاسخگویی درمانده با گفتن «شب بخیر» مجلس را ترک می کند، وپس ازآن: «دیگرهیچ وقت نشنیدم که او ازاصالت خانواده ی «آموزگاز» چیزی بگوید».
از دخترش سایه می گوید. شوهری دارد به نام مارتین که سیاهپوست است. همو با داشتن شوهر عاشق پاتریک می شود. «پس ازجدایی ازمارتین با پاتریک دوست می شود.» اشاره ای دارد به حاملگی سایه که نمی دانند ازکدامین مرد بچه دارشده.
«رابطه من و کتی کجا و این رابطه ها کجا! دنیا عوض شده است. دنیا عوض می شود. خاطره ها این ها را خوب نشان می دهد».
فصل ششم: گروه فراریان همراه قاچاقچیان در محلی نزدیک به مرز ترکیه با پنج مرد مسلح که همگی کُرد زبان بودند برخورد می کنند. آن عده که:
« می گویند بسیجی هستند وباید ما را به پاسگاه مرزی ببرند».
پس از بگومگوها و چانه زدن ها، نویسنده می گوید:
«من که از مارکسیسم بیشتر ازهر چیز به اصل زیربنایی بودن اقتصاد باور داشتم، تصمیم گرفتم قدرت پول را آزمایش کنم. گفتم پولی بگیرید وما را ندید بگیرید. باشنیدن این حرف، آن پاسداران مرز پُرگهر حلقه را ازدورمان برچیدند و چند قدم آن سوتر حلقه ی خصوصی خودشان را تشکیل دادند، پس ازمدتی پچ پچ گفتند که این کار چهارصد هزار تومان خرج بر می دارد».
هرکس هرپولی که داشته بیرون می ریزد جتی «بلدچی هاهمکار قاچاقچی ها» نیز هرچه پول داشتند روی هم می ریزند یک دهم مبلغ درخواستی آنها نمی شود. بسیجیان به نصف درخواستی یعنی دویست هزار تومان تخفیف می دهند. آن عده درمانده هرچه که برای روزمبادا پنهان کرده بودند، از گردن بند و جواهربیرون آورده به آنها می دهند. بسیجیان پس از گرفتن پول وجواهرات قانع نشده به بازرسی بدنی آن ها می پردازند. که با تهدید وتوهین همراه بوده. پس از لخت کردن دارایی آن ها و اظمینان ازاین که آهی دربساط ندارند که با ناله سودا کنند، مهربان شده! راه را نشان می دهند که به سمت مرزبازرگان منتهی می شد.
نویسنده، باشنیدن صدای کامیونی با بارسنگین که به کُندی درحال حرکت بود و نزدیک ش می شد، در آن سرمای نفس گیر به شدت کلافه شده، من خواننده را ازلندن، ازهوای خوش آفتابی، به روزهای شوم بهمن پنجاه وهفت پرت می کند. خاطره ای می گوید که شنیدنی ست:
«رفته بودیم سلاح هایی را بیاوریم که دربهمن پنجاه و هفت ازپادگان مصادره کرده و در جنگل چال کرده بودیم. ما به آن کارمان می گفتیم “مصادره”. کسانی که خواستند جلوی این کاررا بگیرند ومهدی [نگهبان ارتشی ی اسلحه خانه] را کشتند به آن می گفتند «دزدی وغارت». وعده ی دیگری نامش را گذاشته بودند «غنیمت». والبته همه ایرانی بودیم. چه شدند آن ابزارجنگ؟ ما آن هارا تحویل مسئولی دادیم تابه بخش نظامی سازمان تحویلشان بدهد . . . . . . آمده بودیم جهان بهتری بسازیم چه شد که ساخته های بسیاری راهم خراب کردیم».
انگار، تاریخ جهل ونادانی ملتی غرق اوهام ومعتاد به نیندیشیدن در “زمان” را، دربامسرای وطن به صدا درآورده است و فریاد بیداری می کشد!
درهمین فصل نویسنده، بامنِ درون ش خلوت کرده و به درد دل نشسته است می گوید:
«عجب اسیر این خاطرات شده ام! البته سال هاست که در چنبره ی دست های بی شمار اختاپوس خاطرات گیر کرده است و دست و پا می زنم اما رها نمی شوم. ولی خوشحالم که دراین یادداشت ها به جزئیاتی بر می خورم که آن زمان نمی دانستم چه اندازه مهم هستند».
پیام خردمندانه وبسی انسانی ست که با صفای باطن با مخاطبین درمیان گذاشته است.
بامشاهده ی کوه آرارات درترکیه، که به روایت کتاب مقدس :
«خدا آن را مرزخشکی وآب قرارداد. کشتی نوح را برآن نشاند؛ مرزی که اگر خدا ازآن می گذشت، ازخیر انسان گذشته بود».
آن عده فراریان از خاک وطن، وارد خاک ترکیه می شوند.
فصل هشتم نویسنده، توسط اسکایپ تصویر دخترش را که درسانفرانسیسکو زندگی می کند، دیده که شاد و شنگول است وبا او صحبت کرده است. با حس عاطفی پدرانه ازارزش های زندگی روزانه می گوید وهمخوان با زمانه. در فصول گذشته جایی اشاره کرده است که دخترش سارا هجنسگراست. انگیزه ی شادی دخترش را درک کرده که ناشی از زندگی مشترک با یک همجنسگراست.
دربستر روایت، بانگاهی به گذشته های دور تاریخ تکامل “انسان” را به درستی مطرح می کند:
«ارزش های هردورانی برای همان دوران است . . . رابطه های جنسی هم همین جوراست . . . مگرحضرت ابراهیم با سارا که خواهر ناتنی اش بود ازدواج نکرده بود؟ یا مگر ما ایرانیان درزمان هخامنشیان واشکانیان وساسانیان باخواهران ومادران و دختران خودمان ازدواج نمی کردیم؟».
وسپس داستان آمدن دوفرشته ازطرف یهوه [خدای یهود] در هیئت دو مرد زیبا نزد حضرت لوت را مطرح می کند. که کنعانیان با دیدن آن دو فرشته زیبا:
«خواستند آن ها را ببرند وبگایند. حضرت لوت به آن ها گفت من دودختر باکره دارم آن ها را ببرند و هرچه می خواهند با آن ها بکنند اما با این دونفر کاری نداشته باشند. . .».
لوت با دودختر وزنش ازشهرسدوم بیرون می زند به این بهانه که خداشهررا برسرگناهکاران خراب می کند. زنش تبدیل به نمک می شود. لوت می ماند و دودخترش :
«دردوشب پیاپی دخترانش اورا خوب مست می کنند وبه نوبت با او می خوابند تا ازاوبچه دارشوند و نژادشان پایداربماند».
باجوانی شیک پوش ترک زبان که راننده ماشین بود درخاک ترکیه به “دوغو بایزید” می رسند ودر خانه ی امنی ساکن می شوند. با مشاهده صاحبخانه که زن جوانی ست:
«بادیدن ساق پاهای لختِ این زن قلب من به طرز عجیبی شروع به زدن کرد. نُه سال بود که گیسوان افشان وآزاد و ساق پای زیبای بی جوراب زن غریبه ای ندیده بودم! دوست داشتم ازخوشی فریاد بزنم دیگرباورم شده بود که درکشوردیگری هستم».
نویسنده،از این که قاچاقچی قول داده تا هفت هشت روز دیگر پاسپورت ها را حاضرخواهد کرد، خوشحال می شود اما بلافاصله با دلخوری وانتقاد شدید از نادرستی های آن عده این فصل نیز به پایان می رسد.
درفصول بعدی، بیشتر اوقات درخانه ای به گونه ای زندانی شب و روز می گذراند. تا قاچاقچی پاسپورت او را می آورد. می بیند تاریخ تولد با ده سال اختلاف اشتباه است و هم اعتبار پاسپورت که دوماه پیش باطل شده است. برآشفته شده می گوید:
«مردحسابی آن همه پول گرفته ای و نزدیک به دوماه است مرا این جا حبس کرده ای وآن وقت این را به دست می دهی».
بگومگو به جایی نمی رسد. چند روزبعد همراه یکی بااتوبوس، دوغوبایزیدرا به قصد استانبول ترک می کند:
« سخت بود باورکنم که دارم ازاسارت رها می شوم».
درفصل دوازدهم به استانبول می رسد. به ادرسی که داشته به دوستان هموطن ملحق می شود.
درفصل شانردهم . ازآتش زدن سه نفرایرانی در مقابل مرکز “یوان” خبر می دهد. رفیفش می گوید من اورا می شناختم همشهری بودیم و همکلاس نمی دانم به مادرش چه بگویم.
مسافری که دراتوبوس باهم آشنا شده اند و ازتهران می آمده حادثه ی وحشتناک دیگری را برای نویسنده روایت می کند:
«می گفت همه چیز گران شده و خودش شاهد بوده که پاسداران در فرودگاه مشغول تفتیش مردی بوده اند که با سرعت کلت یکی ازآن هارا کشیده و فوری به مغز خودش شلیک کرده است».
نویسنده، فصل هایی چند از سختی ها وپریشانی ها که درترکیه متحمل شده را، آمیخته باخاطره های تلخ و شیرن روایت می کند.
درفصل بیست ودوم، خواننده، نویسنده را درفرودگاه استانبول می بیند که درانتظارهمسرودخترش
به پله های هواپیما چشم دوخته و از تآخیر آن ها به شدت نگران است که ناگهان:
«اول لبخند اکبررا دیدم و درامتداد نگاهش چشمم به کتی وسایه افتاد که داشتند ازپلکان هواپیما پایین می آمدند. . . . اکبر او را بغل کرد ومن کتایون را بغل کردم. خستگی سنگینش کرده بود. اولین چیزی که تشخیص دادم همین بود».
ازنوه اش می گوید وعلاقه ی خودش به گلوبالیسم:
«باآداب ورسوم نیاکان سیاهش هم بزرگ نخواهد شد. اما من دوستش دارم ازگلوبالیسم خوشم می آید. بدجوری مرزهای ملی وقومی و قبیله ای ونژادی را درهم شکسته است».
فصل بیست وهشت که پایان کتاب است با ازسرگذراندن حوادث گوناگون وبسی خواندنی و پندآموز، عازم دانمارک می شوند. می نویسد:
ساعت پنج عصر سوار یک هواپیمای کوچک از شرکت اس آ اس شدیم. همه چیز آرام و تمیز بود. توی سالن ترانزیت کپنهاک، شهاب وبهزاد منتظرمان بودند. چند نفر ازهمراهانمان را به شهری در غرب دانمارک بردند».
سپس توضیح می دهد که آن هارا به یک کشتی برده واطاقی دراختیارشان می گذارند. باکمک شهاب به عنوان مترجم کلیه اموررفاهی و آموزشی زبان وکمک های ضروری ان ها فراهم می شود.
رمان خواندنی بسته می شود.

بازارچه کتاب نقاش سکوت دیو/ بهارک عرفان

بازارچه‌ی کتاب این هفته‌ی ما سرکی‌ست به پیشخوان کتاب‌فروشی‌های گوشه‌گوشه‌ی جهان کتاب. عناوین برگزیده‌ی ما در این گذر و نظر اینهاست:

دیو
نویسنده: والتر دین‌مایرز
مترجم: شیدا رنجبر
ناشر: نشر پیدایش
قیمت: ۳۶ هزار تومان
تعداد صفحات: ۲۲۸ صفحه
نسخه اصلی این‌رمان در سال ۱۹۹۹ با عنوان «monster» چاپ شد که جایزه مایکل ال‌پرینتز، دیپلم افتخار جایزه کارتاکینگ و نامزدی بخش نهایی جایزه کتاب ملی آمریکا را برای نویسنده‌اش به ارمغان آورد. ویراست اول ترجمه پیش‌رو از این‌کتاب هم در سال ۸۴ با نام «دیو» منتشر شد.
رمان پیش‌رو درباره نوجوان سیاه‌پوستی به‌نام استیو هارمون است که به جرم قتل در زندان به سر می‌برد. بسته به نتیجه محاکمه، شاید استیو تا آخر عمرش مجبور باشد در زندان بماند. او در این مکان محدود، با نوجوانان و جوانان بزهکار دیگری هم آشنا می‌شود.
والتر دین‌مایرز نویسنده این‌کتاب، خود از مولفان سیاه‌پوست آمریکایی است که متولد سال ۱۹۳۷ و درگذشته به سال ۲۰۱۴ است. این‌نویسنده یکی از نویسندگان سیاه‌پوست ادبیات معاصر کودک و نوجوان آمریکاست. متن رمان «دیو» نوشته‌های روزانه‌ای است که استیو هارمون در زندان و در حالی که در انتظار محاکمه و جلسه دادگاه است، نوشته شده‌اند.
در قسمتی از این‌کتاب می‌خوانیم:
پنج‌شنبه نهم ژوئیه
دوشیزه ابراین می‌گوید این جو بدی که به ضد من است، واقعا ناامیدکننده است. فکر نمی‌کنم دادستان بداند که اسوالد واقعا چطور آدمی است؛ فکر نمی‌کنم بداند من هم چطور آدمی هستم، یا اصلا اهمیت بدهد.
امروز صبح حکم یکی از بچه‌های سلول بغلی را صادر می‌کنند. اسمش «آسی» است. به همه می‌گفت برایش مهم نیست در موردش چه می‌گویند. از یک نفر که چک و سفته می‌خرید، دزدی کرده بود و با تبر زخمی‌اش کرده بود. می‌گفت: «تنها کاری که می‌تونن بکنن اینه که بندازنم تو زندون، اما روحمو که نمی‌تونن تسخیر کنن.»
می‌گفت به آن پول احتیاج داشته و به محض اینکه بتواند روی پاهای خودش بایستد، پسش می‌دهد. می‌گفت خدا او را درک می‌کند و حتما به او فرصت می‌دهد تا کارش را جبران کند. بعد هم زد زیر گریه.
گریه‌اش به من هم سرایت کرد. دوشیزه ابراین گفت قاضی می‌تواند مرا محکوم به بیست و پنج سال حبس کند. اگر این کار را بکند، دست‌کم بیست و یک سال و سه ماه باید این تو باشم. حتی فکرش را هم نمی‌توانم بکنم که این مدت طولانی را اینجا باشم. برای همین بود که من هم گریه‌ام گرفت.
وقتی داشتم لباس می‌پوشیدم، احساس کردم معده‌ام ناراحت است. مامان برایم پیراهن تمیز و لباس زیر آورده. می‌توانم تصورش که توی آشپزخانه پیراهن را اتو می‌کند. آن‌قدر در مورد وضعیت خودم و اینکه بالاخره چه به سرم می‌آید و این‌جور چیزها فکر می‌کنم که دیگر زیاد به فکر خانواده‌ام نیستم. می‌دانم که مامان دوستم دارد، اما نمی‌دانم در موردم چه فکری می‌کند.
به‌ آقای نزبیت هم فکر می‌کنم. عکس‌هایش را وقتی می‌خواستند به هیات‌منصفه نشان بدهند ندیدم اما کمی بعد، وقتی آنها رفتند، دوشیزه ابراین عکس‌ها را گرفت و روی میزی که جلو من بود گذاشت. می‌خواست از آنها یادداشت بردارد. اما مطمئنم می‌خواست من هم آنها را ببینم. من هم دیدم. پای راست آقای نزبیت به بیرون پیچیده بود. دست چپش بالا بود و از آرنج تاب خورده بود، برای همین انگشت‌هایش به کنار سرش رسیده بودند، چشم‌هایش هم نیمه‌باز بودند.

نقاش سکوت
نویسنده: الکس میکلیدس
مترجم: سامان شهرکی
ناشر: خزه
تعداد صفحات: ۳۲۸ صفحه
قیمت: ۴۵هزار تومان
هنوز هم قصه‌گویی، جذاب است و مخاطب را با خود همراه کند. از همین روی است که در ادبیات جهان، بازگشتی جدی به سمت قصه گفتن دیده می‌شود؛ چراکه نویسندگان به فراست دریافته‌اند که اصل اول هر داستانی، لذت بخشیدن و سرگرم کردن مخاطب است. البته که آنها در این میان از طرح مسائل عمیق بشری هم غفلت نمی‌کنند. رمان «نقاش سکوت» را می‌توان در ادامه همین نهضت قصه‌گویی دانست؛ چراکه الکس میکلیدس، همچون نیاکان قصه‌گویش در «هزار و یک شب»، ماجرایی را برای مخاطب تعریف می‌کند که تودرتو و لایه‌لایه است و سرشار از حس تعلیق و اضطراب. بدین ترتیب، خواننده‌ای که نقاش سکوت را به دست می‌گیرد، دیگر نمی‌تواند به سادگی آن را به زمین بگذارد یا در این میان، گوشه‌چشمی هم مثلاً به تلویزیون داشته باشد. او همراه با شخصیت‌های این کتاب، پای به جهانی غریب می‌گذارد که هر لحظه‌اش آبستن حادثه‌ای تازه است. در واقع، «نقاش سکوت» را می‌توان رمانِ هیجان و نفس‌های بریده دانست؛ ماجرای خشم و بی‌رحمی زنی علیه معشوق خودش، روان‌پزشکی که می‌خواهد سر از راز این خشم دربیاورد و آدم‌هایی که در تقلای جدا کردن نخ‌هایشان از این کلاف پیچیده هستند.
الکس میکلیدس، نویسنده این رمان، اصالتی یونانی دارد و در «نقاش سکوت» فاجعه‌ای امروزین را با تئوری‌های روان‌شناختی و اساطیر یونانی درهم آمیخته است. از همین روی است که مجله اینترتیمنت ویکلی درباره این رمان گفته است: «یک هیجان تازه و فراموش‌نشدنی. ترکیب تعلیق‌های هیچکاک، طرح‌های آگاتا کریستی و تراژدی‌های یونان باستان.»
«نقاش سکوت» را می‌توان کتاب اولین‌ها نامید؛ اولین رمان الکس میکلیدس از همان هفته اول انتشار در صدر فهرست پرفروش‌های نیویورک تایمز قرار گرفت و بعد از گذشت هفته‌های اول، همچنان رتبه نخست را به خود اختصاص داد. کتاب داستان‌نویسی که پیش از این به عنوان نویسنده فیلمنامه «شیطانی که می‌شناسی» برای خود اسم و رسمی پیدا کرده بود، هنوز هم رکورد کتاب‌های جنایی را جابه‌جا می‌کند. تا جایی که مجله تورندایک پرس پیش‌بینی کرده است پرفروش‌ترین کتاب فصل امریکا «نقاش سکوت» باشد.
این رمان از بدو انتشار، با اقبال و استقبال شایانی از سوی منتقدان و همچنین عامه کتابخوانان مواجه شده است. چنانکه ای.جی.فین نویسنده کتاب مشهور «زنی پشت پنجره» درباره آن گفته است: «یک داستان مهیج واقعی». البته که تعریف‌ها و استقبال‌ها از «نقاش سکوت» بیش از اینهاست؛ مثلاً لی چایلد، نویسنده و فیلمنامه‌نویس سبک جنایی درباره‌ی آن گفته است: «تعلیقی جمع و جور و بی‌نقص.» این هم نظر دیوید بالداچی، نویسنده و فیلمنامه‌نویس امریکایی درباره این رمان است: «یک داستان رازآلود، روان‌شناختی و کاملاً اصیل.»

سفرنامه همسر عمادالملک به مکه
گردآورندگان: نادر پروانه و زهرا موسیوند
ناشر: انتشارات مورخان
قیمت: ۲۰ هزار تومان
تعداد صفحات: ۱۱۸ صفحه
کتاب «سفرنامه همسر عمادالملک به مکه» با عنوان فرعی «روزنامه‌ سفر خیریت اثر سرکار نوابه علیه عالیه حاجیه شاهزاده خانم به مکه مکرمه» است. این شاهزاده خانم قاجاری سفر خود را از چهارشنبه بیست و یکم شعبان‌المعظم سال ۱۳۰۳ق شروع می‌کند و در یازدهم ذیحجه سال ۱۳۰۴ ق به طبس برمی‌گردد.
این کتاب پس از مقدمه، دربردارنده متن سفرنامه، ذکر احوال و حرکت از طبس، ورود به عراق و زیارت عتبات عالیات، ورود به عربستان و زیارت مکه و مدینه، بازگشت به عراق و بازگشت به ایران است. در پایان نیز منابع و نمایه آمده است.
این سفرنامه در فهرست نسخ خطی سازمان اسناد و کتابخانه ملی با عنوان قراردادی «روزنامه سفر مکه» آمده است. به گفته گردآورندگان کتاب آنچه که در وهله اول مهم بوده، عنوان کتاب است. همچنین از یک سو به نظر می‌رسید که این عنوان بسیار کلی است و از سویی دیگر نام نویسنده سفرنامه نیز مشخص نشده است. از این رو با توجه به اطلاعاتی که می‌توان به دست آورد، دو راه وجود داشت؛ نخست عنوان سفرنامه دختر مبارک‌میرزا و دوم سفرنامه همسر عمادالملک. با توجه به دلایلی، راه دوم برگزیده شد. مبارک میرزا اگرچه پسر محمود میرزا قاجار و در واقع نوه فتحعلی‌شاه است؛ اما گویا در قم ساکن بود و به ویژه در دو دهه اواخر عمر خود به خدمات دولتی کمتر اشتغال داشت.
از سویی دیگر عمادالملک برای مدت‌ها حاکم تون و طبس بود و ناصرالدین شاه در ازدواجش با این شاهزاده خانم دخیل بود. همسر عمادالملک بیش از هجده سال از ورودش به طبس می‌گذشت که تصمیم به این سفر می‌گیرد و در واقع در مدت این هجده سال، هیچ ملاقاتی با پدرش نداشته است و از آنجایی که مادرش نیز با او در طبس و در خانه عمادالملک زندگی می‌کرده، پدرش زن دیگری نیز اختیار می‌کند. لذا طبیعی است با توجه به این توضیحات برگزیدن عنوان همسر عمادالملک مناسب‌تر و گویاتر از دختر مبارک‌میرزا باشد.
این نسخه از سفرنامه همسر عمادالملک به عنوان تنها نسخه موجود شناخته شده، به شماره بازیابی ۱۸۴۲۲-۵ در سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران موجود است. تحریر و کتابت این اثر در سال ۱۳۱۷ ق توسط یکی از کاتبان محلی به نام میرزا محمدعلی بن محمدجعفر موسوی انجام شده و حاشیه‌های آن نیز توسط ابوالقاسم عمادالممالک در ذیحجه ۱۳۱۷ ق نوشته شده است.
نوع کاغذ این نسخه، فرنگی نخودی روشن و در ۵۷ برگ، ۱۶ سطری و در قطع ۱۴۲*۲۲۰ است. کاتب از خط نستعلیق تحریری استفاده کرده و تزئینات آن شامل نشان‌ها به سرخی مجدول به دو قلم سرخ و آبی است. جلد آن تیماج یک لا قهوه‌ای ضربی با خطوط هندسی حاشیه ضربی و اندرون کاغذ آبی، و در لبه برخی اوراق متن پارگی وجود دارد.
گردآورندگان این سفرنامه بر این باورند که سفرنامه همسر عمادالملک به چند دلیل دارای پیچیدگی‌های خاصی بود. نخست آنکه این سفرنامه توسط یک شاهزاده خانم قاجاری نوشته شده است که اگرچه اهل فضل و ادب بود؛ اما جمله‌های نامفهوم و اغلاط املایی فراوانی داشت.
دوم اینکه میرزا محمدعلی موسوی که تحریر این سفرنامه را برعهده داشته است علاوه بر اینکه یک کاتب محلی است، چندان جایگاهی در میان کاتبان دوره قاجار ندارد. سومین ویژگی که اهمیت بسیار دارد، حاشیه‌هایی است که توسط ابوالقاسم عمادالممالک نگاشته شده و در بیشتر موارد به نوعی تصحیح انجام داده است. با وجود این، باز به موارد فراوانی برخواهیم خورد که نیاز به تصحیح دارد.
گردآورندگان کتاب می‌گویند: «چند روش برای تصحیح این اثر مدنظر بود. در نهایت از میان روش‌های مختلف، شیوه تصحیح حاضر انتخاب شد. در این روش حاشیه‌های ابوالقاسم عمادالممالک با علامت اختصاری «ما» یعنی مصحح اول ذکر شد و سایر موارد به صورت «مد» یعنی مصحح دوم آمده است. این نوع استفاده از دو علامت اختصاری «ما» و «مد» بدان دلیل بود که تفکیکی بین حاشیه‌های مصحح اول و دوم صورت گیرد و در بعضی موارد، اشتباهات مصحح اول نیز اصلاح شود.
همچنین سعی شده تا با استفاده از منابع دست اول تاریخی، توضیحات لازم ذکر شود و به همین دلیل بیشترین تاکید مصححان بر منابع سفرنامه‌ای و جغرافیایی بود. در گویاسازی بسیاری از منازل این سفر، به ویژه در مناطق کویری و خارج از ایران با کمبود منابع مواجه بودیم و از سویی دیگر تعداد زیادی از این منازل دیگر وجود خارجی ندارند و حتی در سفرنامه‌های این دوره از آن‌ها با عنوان مکان‌های مخروبه یاد شده است. این امر سبب شد تا از سفرنامه‌های حج مدد جوییم.

دختر جوان و همسر خیالیش
نویسنده: جولیا کوئین
مترجم: محمد پوررکنی
ناشر: انتشارات علمی‌
تعداد صفحات: ۲۷۸ صفحه
قیمت: ۳۲۵۰۰ تومان
رمان «دختر جوان و همسر خیالیش» ماجرای دروغی را روایت می‌کند که دختری جوان برای رسیدن به هدفش و گذشتن از مسیر فعلی زندگی‌اش آن را بیان می‌کند. سیسیلیا هارکورت بین دوراهی زندگی قرار می‌گیرد؛ باید بین زندگی در کنار عمه‌اش و ازدواج با یکی از اقوام حیله‌گر خود، یکی را برگزیند اما او تصمیم می‌گیرد راه دیگری را پیش بگیرد؛ هارکورت در پی یافتن برادرش که در جنگ مصدوم شده و آسیب دیده است به دوست برادرش ادوارد راکسبی، افسری جوان و جذاب می‌رسد. راکسبی بیهوش است و به کمک سیسیلیا نیاز دارد، این دختر با خود عهد می‌بندد که جان این سرباز را نجات خواهد داد. همچنین در این داستان ما با اسراری مواجه می‌شویم.
قسمتی از این رمان که نخستین‌بار در سال ۲۰۱۷ چاپ شده است: «و آنگاه یک روز که توماس بیرون بود و ادوارد داشت در اتاق مشترک‌شان استراحت می‌کرد، ناگهان دید که دارد به سیسیلیا فکر می‌کند. هیچ چیز غیرعادی نبود. با توجه به این که هرگز همدیگر را ندیده بودند، به مراتب بیش از حد انتظار به خواهر بهترین دوستش فکر می‌کرد. اما بیش از یک ماه از آخرین نامه‌اش می‌گذشت، که وقفه‌ای برخلاف روال طولانی بود و ادوارد داشت کم کم نگران او می‌شد، گرچه می‌دانست این تاخیر به احتمال قریب به یقین به خاطر بادها و جریان‌های اقیانوسی باشد. پُست فرا اطلس اصلا قابل اعتماد نبود.» (صفحه ۱۲۱)
جولیا کوئین زاده سال ۱۹۷۰، نویسنده آمریکایی است و تاریخ هنر را در دانشگاه هاروارد آموخته است. بنا بر اعلام ناشر ترجمه رمان «دختر جوان و همسر خیالیش»، رمان‌های این نویسنده تاکنون به بیش از ۳۰ زبان دنیا ترجمه شده‌اند و نام او تا به حال ۱۹ بار در فهرست نویسندگان پرفروش «نیویورک تایمز» قرار گرفته است.

«میوه کال الهام…» لیلا سامانی

شروع واپسین‌ماه تابستانی و نجوای نسیم پاییز در گوش طبیعت، هنگامه‌ای‌ست برای یادآوری پایان تعطیلات تابستانه‌ی مدارس. موسمی برای از سرگیری نظم آموختن و انضباط بالیدن. نشستن پشت نیمکت‌ کلاس درس، قدم زدن در راهرو مدرسه، دویدن در حیاط‌ و مسیر راه و ماجراهای بی‌آخر این مجلس کودکانه، آبستن حوادث اغواگری‌ست که از دید نویسندگان ادبیات داستانی هم دور نمانده است. هر کودک مدرسه‌ای مخزن اسرار فراوانی‌ست که شاید پدر و مادرش هم تا ابد از آنها بی‌خبر بمانند. با هم نگاهی می‌کنیم به برخی از شخصیتهای داستانی اهل مدرسه:

۱– جیمز استیرفورس در «دیوید کاپر فیلد» اثر چارلز دیکنز
استیرفورس، دانش‌آموز محبوب مدرسه‌ی «سالم هاوس» است، او جوانی زیبا و با کاریزماست که نه تنها ستایش دانش‌آموزان دیگر، که توجه مدیر خشن مدرسه، آقای کراکل را هم برانگیخته‌است. او به بیماری بیخوابی مبتلاست و فکر و اندیشه‌اش با وجهه‌ی یک شاگرد درخشان سازگار نیست. او محرم راز و معبود دیوید کاپرفیلد، این نوجوان تنهای محزون می‌شود اما با بی اخلاقی و فاش کردن این سر، موجب سرخوردگی و تنهایی بیش از پیش دیوید را رقم می‌زند….

۲- جین ایر در «جین ایر» نوشته شارلوت برونته
زندگی شارلوت همچون دیگر خواهرانش مشحون از رنج و اندوه بود، اما او از بطن این سرخوردگی ها و دلشکستگی های تراژدی وار شاهکاری آفرید که تا هم امروز یکی از متون درخشان زنانه به حساب می آید. بنا به گفته ی صاحب نظران رمان «جین ایر» آیینه دار زندگی خود شارلوت است، سپری کردن کودکی در یک شبانه روزی خشن و خشک، اشتغال به حرفه ی آموزگاری و دل سپردن به یک کارفرمای مستبد و مالیخولیایی همه و همه داستان دردهایی ست که شارلوت آنها را به تمامی زیسته بود. فضای داستان جین ایر در این داستان اگرچه به یک افسانه جن و پری پهلو می‌زند، اما این دخترک خودساخته، کودکی‌ست زنده و مستقل که مصائب و تبعیضهای اجتماعی را با پوست و گوشتش لمس می‌کند. وجود او در تمام مدت کودکی و نوجوانی خراش می‌خورد، اما این خراشها نه تنها او را در هم نمی‌شکند که قوی تر و آبدیده تر هم می‌کند.

۳- پیگی در «سالار مگسها» نوشته ویلیام گلدینگ
این کتاب برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبی، یک قصه‌ی تمثیلی‌ست برای تصویر کردن لزوم حاکمیت قانون در جوامع انسانی. این داستان ماجرای زندگی گروهی پسربچه‌های مدرسه‌ای از بریتانیاست که در طی جنگ هسته‌ای و خانمان سوز عازم منطقه ای امن می‌شوند ولی سقوط ناگهانی هواپیما آنها را ناچاربه اقامت در جزیر‌ه‌ای استوایی می‌کند. در آغاز همه چیز به خوبی پیش میرود و آنان بی دغدغه و سبک بال جزیره خوش آب و رنگ و سرسبز را در مینوردند .اما اندک زمانی پس از آن روحیه شرارت بار تندخوی بعضی از پسرها بهشت زمینی را به دوزخی از آتش و خون مبدل میکند و تمامی مظاهر خرد و پاک اندیشی از وجودشان رخت بر میبندد. کشمکش درونی نیروهای متضاد خیر و شر درون مایه داستان را شکل می‌د‌هد . پیگی در این کتاب تمثیلی‌ست از فلسفه و فرهنگ یک پسر چاق مبتلا به آسم با یک عینک شکسته. پسربچه‌ای که به گاه گسترش هرج و مرج اوضاع رقت‌بار و منفعلش سویه‌ی طنز هم پیدا می‌کند: «شما از من قوی تر هستید و آسم ندارید. شما می‌توانید ببینید…. ولی من از شما تقاضا نمی‌کنم عینکم را لطف کرده پس بدهید. از شما نمی‌خواهم که بازی نکنید… نه به خاطر این که قوی هستید، بلکه به خاطر آن چه درست است درست است. عینک مرا پس بدهید…. شما باید [پس بدهید].» پیگی در حقیقت روشنفکری‌ست که از واقعیتی جدا افتاده و مانند جغد آن را از پس شیشه‌های عینکش می‌جوید. پسربچه‌ای که فهم و دانش‌اش نمی‌‌تواند رویاروی سرنوشت تراژیک‌اش بایستد.

۴- ترلس در «آشفتگی‌های ترلس جوان» اثر رابرت موزیل
ترلس نوجوانی‌ست که در یک مدرسه شبانه‌روزی نظامی تحصیل می‌کند. انضباط سختگیرانه‌ای بر مدرسه حاکم است اما ترلس و همکلاسی‌هایش پنهانی رفتارهای خشونت‌آمیز و غیر متعارف جنسی راتجربه می‌کنند. این رمان در سرآغاز قرن سراسر حادثه بیستم نوشته شده و شرح تجارب نوجوانی نویسنده است.
در شب در اطاق زیر شیروانی این مدرسه نظامی، پسربچه‌ای تحت شکنجه‌ی مکرر و سازمان‌یافته‌ی دو همکلاسی قلدرش قرار می‌گیرد و ترلس سومین کسی‌ست که به دو شکنجه‌گر می‌پیوندد و آنها را در انجام اعمال سادیستیکشان یاری می‌رساند. ترلس اما در نهایت دلزده و پریشان از این بازی زمخت و حیوانی پاپس می‌کشد و به دل‌آشوبه‌ای مدام دچار می‌شود.

۵- سندی استرینجر در «بهار زندگی دوشیزه جین برودی» اثر میوریل اسپارک
این رمان از سرگذشت تراژیک، طنازانه و جذاب شش شاگرد مدرسه‌ای در ادینبورو، تحت سرپرستی دوشیزه جین برودی قصه می‌کند. جایی که سندی دخترک معصوم با آن چشمان ریز منقبض‌اش، بر خلاف پنج همکلاسی دیگرش، مفتون آموزگار جذاب، خودشیفته و فریبنده‌‌شان، دوشیزه ژان برودی نمی‌شود و به خاطر مطالعات غیر درسی‌اش قادر است درباره‌ی پوچی ایده‌های پر طمطراق او و غرور و بی‌مسولیتی‌اش افشاگری کند.

هیاهوی دور، غوغای نزدیک دور، غوغای نزدیک/رهیار شریف

جنگ ها و تراژدی های بر آمده از آنها ، همیشه منشا خلق آثار ادبی و سینمایی فراوانی بوده اند. آثاری که یا میدان کارزار و نبرد تن به تن را به نمایش می کشند و یا به فجایع انسانی ای اشاره می کنند که در نتیجه ی نزاع قدرتهای سلطه گر با یکدیگر رخ می دهند، فجایعی که تنها گریبان گیر مردمی می شود که بی خبر از سیاست و بازی های پشت پرده ی آن روزگار می گذرانند.
اینگونه آثار- اعم از ادبی یا سینمایی – بسته به قدرت نویسنده و کارگردان خود، قادرند جراحتهای کهنه ی جامانده بر تن بشریت را تازه کنند و حتی گاه عمقی بیشتر به آنها ببخشند.
تا پیش از سال ۲۰۰۱ و وقوع حادثه ی “۱۱ سپتامبر، “هولوکاست” یکی از وقایعی بود که دستمایه ی بسیاری از کارگردانان برای ساخت فیلم هایشان قرار گرفت و موجب خلق آثار با ارزش و تاثیر گذاری چون ” پیانیست”، ” زندگی زیباست” و “فهرست شیندلر” در تاریخ سینما شد، اما شروع هزاره ی سوم همراه شد با حملات تروریستی در روز یازده سپتامبر، حملاتی که در آنها طی برخورد دو هواپیمای مسافربری با برج های دوقلوی مرکز تجارت جهانی واقع در شهر نیویورک، قریب به سه هزار نفر از مردم عادی و شهروندان این شهر کشته شدند. این رویداد از آن جهت که در زمان حکمرانی رسانه های ماهواره ای رخ داد، نوع دگرگونه ای از تراژدی بشری را رقم زد، چرا که گسترش فضای مجازی سبب شد میلیون ها بیننده مبهوت و هراسان نظاره گر واقعه ی زنده ای باشند که پیش از آن مشابهش را تنها در فیلم های تخیلی دیده بودند.
اما وجوه اسرارآمیزو پیچیده ی این ماجرا و هم چنین درگیری عاطفی و احساسی مردم سراسر دنیا با آن، نویسندگان و فیلمسازان را به سمت خلق آثاری با محوریت این موضوع سوق داد. آثاری که هر کدام از دریچه ای متفاوت به این حادثه نگریسته و لایه های پنهان آن را واکاوی می کردند. تفاوت این روایات به حدی بود که از سویی”الیور استون” در فیلمی ناسیونالیستی با نام ” مرکز تجارت جهانی” (۲۰۰۵) با ترسیم فضایی شعار زده، وطن پرستی و شجاعت گروهی از امدادگران فداکار را ترسیم می کرد و “آلن کولتر” در درام هدفمند و تماشاگر پسندش ” مرا به یاد بیاور” (۲۰۱۰) به تحریک بیش از حد احساسات مخاطب می پرداخت و از سوی دیگر، “مایکل مور” در مستند جنجالی و بحث برانگیزش، “فارنهایت ۹۱۱″ ( ۲۰۰۴) ، جورج بوش، رییس جمهور وقت را متهم می ساخت که از یازده سپتامبر به مثابه ی بهانه ای برای حمله به عراق و افغانستان و نیل به اهداف جهان گشایانه ی خود استفاده کرده و بدین سال، روز یازدهم ماه نهم میلادی را روزی نامید که در آن دموکراسی بخار می شود.
به هر روی، گره خوردن این حادثه با زندگی مردم عادی سبب شده است که هنوز و پس از گذشت بیش از یک دهه از یازده سپتامبر ۲۰۰۱، کارگردانان این سوژه را از یاد نبرند و با توجه به جنبه های دیگر آن؛ به روایت آثار سینمایی خود بر بستر این واقعیت تاریخی بپردازند.
فیلم ” شدیدا پر سر و صدا و عمیقا نزدیک” از این جمله است ، این فیلم که آخرین ساخته ی “استفان دالدری” کارگردان سرشناس انگلیسی ست، در اسکار سال ۲۰۱۲ نامزد دریافت جایزه ی بهترین فیلم شد و تحسین منتقدین بسیاری را برانگیخت.
دالدری که در کارنامه اش فیلم تحسین شده ای چون “ساعت ها” را به ثبت رسانده است، پیش از این هم با فیلم “کتابخوان” ( ۲۰۰۸) – با موضوع هولوکاست – در پنج رشته نامزد دریافت جایزه ی اسکار شده بود. “اریک راث” فیلمنامه نویس آثاری چون “فارست گامپ”، “مونیخ” و “مورد عجیب بنجامین باتن” فیلمنامه ی این فیلم را بر اساس رمانی با همین نام اثر ” جاناتان سفران فوئر” نوشته است.
” شدیدا پر سر و صدا و عمیقا نزدیک” ماجرای ۱۱سپتامبر را از نگاه پسربچه ای ۱۰ ساله به نام”اسکار شل” (توماس هورن) روایت می‌کند. پسربچه ای که پدرش را در این حادثه از دست داده و حالا در جست و جوی قفل کلیدی ست که پدرش به او داده است، او در این جست و جو به شناخت تازه ای از انسان و جهان می رسد و سرانجام با فریادی گوشخراش و بی نهایت نزدیک ، پیغام نهایی پدر را که در بطن همه ی این رویدادها نهفته شده درمی یابد.
فیلم در صدد است تا از حادثه ی ۱۱ سپتامبر تنها به عنوان پس زمینه بهره بگیرد و صحنه های احساسی و عاطفی را با پرهیز از کلیشه گرایی و شعار زدگی و با شیوه ای منطقی و در عین حال تاثیر گذار به نمایش گذارد.
دالدری در این فیلم با وجود آن که به شکلی غیر مستقیم یاد این حادثه ی تلخ را زنده و عاملین آن را محکوم می کند، اما از پرداخت آشکار به این قضیه اجتناب می کند، او نه از تروریست ها و شکل و شمایلشان حرفی می زند و نه به واکنش آمریکا و کشورهای دیگر جهان اهمیت می دهد. او تنها روایت گر داستان علقه و دلبستگی پدر و پسری در نیویورک است که شاید برای دیگر قربانیان این فاجعه نیز مکرر باشد، داستانهای مشترکی که در سایه ی بحثهای سیاسی و سلطه جویانه ی حاکمان به حاشیه رفته و فراموش شدند.
” شدیدا پر سر و صدا و عمیقا نزدیک” با نگاه ویژه و بدیعش به یازده سپتامبر، بهره گیری از فن داستان در داستان، شیوه ی روایی غیر خطی واستفاده از فلاش بکهای مکرر، روایت مونولوگ های ذهنی اسکار، تلفیق شخصیتها با یکدیگر و هم چنین تنیدن طنزی خفیف در بستر روایت خود به اثری باور پذیر و اثر گذار بدل شده است، فیلمی که در لحظاتی تکان دهنده و تالم برانگیزمی نماید ، اما در نهایت تماشاگر را با شعفی عمیق مواجه می سازد.
این فیلم برخلاف نمونه های مشابه خود، از حادثه ی یازده سپتامبر استفاده ی ابزاری نمی کند بلکه ضمن ادای احترام به قربانیان و بازماندگان آن به شیوه ای هنرمندانه و غیر مستقیم اذهان عمومی را به نگاه تیزبینانه و هوشمند به سوی پدیده ها و وقایع سیاسی و اجتماعی روزگار دعوت می کند. درست مشابه آنچه “توماس شل” ( تام هنکس) به فرزند خود اسکار وصیت کرده است.
فیلم هم چنین پرتره ای از دنیای بیرحم و مدهش امروز را ازدریچه ی نگاه یک پسربچه ی باهوش طراحی می کند. دنیایی که اسکار آن را در دفترچه ی خاطرات سحرآمیزش با نام ” شدیدا پر سر و صدا و عمیقا نزدیک” به تصویر کشیده است. این دفترچه که بیشتر به یک سفرنامه شبیه است، آلبومی ست از افرادی که او در راه مکاشفه اش شناخته است. آلبومی که وقتی “لیندا” ( ساندار بولداک) – مادر اسکار ، آن را ورق می زند به آرزوی دست نیافتنی فرزندش پی می برد. اسکار در صفحه ی آخر این کتابچه ماکتی از برج های دو قلو درست کرده است و وقتی مادرش نخ آویزان به این صفحه را می کشد، آدمکی را می بینیم که به جای پرت شدن از پنجره ی برج از پایین به سمت بالای برج پرواز می کند.

یازده سپتامبر و حق حیات در صلح لیلا سامانی

چهل و چهار سال از قتل «ویکتور خارا» می گذرد، همان آوازه خوان کولی که آتش صدایش از زاغه های حومه ی سانتیاگو شعله کشید و در نهایت در استادیوم شیلی به خاموشی گرایید، به همین بهانه و به قصد مرور زندگی او نگاهی داشته ایم به مستند «ویکتور خارا: حق حیات در صلح» (El derecho a vivir en paz ) که شرحی بر آثار و نگاهی به زندگی وی است.

«ویکتور خارا: حق حیات در صلح» (El derecho a vivir en paz) محصول سال ۲۰۰۰عنوان مستندی است که آن را «کارمن لوز پاروت» تهیه و کارگردانی کرده است. این کارگردان شیلیایی که ازسالها پیش در مطبوعات و برنامه های مطرح تلویزیونی شیلی همچون «پلازا ایتالیا» مشغول به کار است؛ در این فیلم، تصاویری آرشیوی از اجراهای ویکتورخارا را با گفت و گوها و نقل و قول هایی فراوان در هم آمیخته است تا به روایتی روان، منصفانه و واقعی، از زندگی قهرمان فیلمش برسد.
فیلم روایتی ظریف و ریزبینانه از زندگی ویکتور خارا ارائه می دهد، روایتی که با وجود شمایل اسطوره گونه و مرگ تراژیک این هنرمند مردمی، با دوری جستن از تزریق ارزشهای دورغین، نه تنها به ورطه ی کلیشه و شعار زدگی نمی غلتد که مخاطب را از قضاوت و پیش داوری هم باز می دارد و با تنیدن زمان های مختلف در سطوح متفاوت روایت، او را به اندیشیدن و رها شدن از ایدئولوژی های محدود کننده اش دعوت می کند. تا آنجا که این فیلم که حالا سیزده سالی از زمان ساخت و پخشش عبور کرده است؛ همچنان از حیث صداقت و پرهیز از اغراق های ژورنالیستی در زمره ی بهترین زندگی نگاری هایی محسوب می شود که بر یکی از غریب ترین زندگی های تاریخ معاصر نگاشته شده است.
پاروت که به شکلی خلاقانه، از خود ِ خارا به عنوان راوی زندگی اش بهره گرفته است، می کوشد تا با استفاده ی تمام و کمال از گفت و گوها و به کار گرفتن تصاویر پویا، با نگاهی همه سویه، زندگی این هنرمند پرآوازه را واکاوی کند. نگاهی که بر خلاف نمونه های مشابه، تنها به جهت گیریهای سیاسی خارا محدود نمی ماند و زندگی شخصی و هنری او را هم شامل می شود.
«حق حیات در صلح» از کودکی خارا و تولدش در خانواده ای فقیر و زحمتکش شروع می شود، زمانه ای که ویکتور خارا آن را با خواندن ترانه ی «لوچین کوچولو» آواز می کند تا این طور از رنج و مشقت سالهای کودکی اش سخن بگوید.
روایت فیلم پیش می رود و بیننده با قد کشیدن، بالیدن و پرسه زدن کولی وار خارا همراه می شود. فیلم از ویکتور نوجوان می گوید که در پی از دست دادن مادر سرگشته می شود و درمان حیرانی اش را در تمسک به مذهب جست و جو می کند، اما خیلی زود مسکن روح بیقرارش را در هنر می یابد و راهی دانشکده ی تئاتر سانتیاگو می شود؛ جایی که در مدت زمانی کوتاه پای ویکتور را به عرصه های اجتماعی باز می کند.
این فیلم تصاویر و ویدئوهایی از ویکتور خارا حین بازیگری و کارگردانی تئاتر ارائه می دهد و با نمایش مدارکی مستند، بر موفقیت و پر طرفدار بودن نمایشهای او صحه می گذارد. در این میان با گذر به هر مرحله شاهدان زنده ی او در هر برهه ی زمانی رخ می نمایند و ماجراهایی شنیدنی را نقل می کنند. به عنوان مثال از صدای خوش ویکتور خارا می گویند که با تکخوانی او بر صحنه ی نمایش راهش را به سوی خوانندگی در کافه ی «ویولتا پارا» ، خواننده ی معروف آن دوران شیلی، باز می کند و کمی بعد تر به تحصیل در مدرسه موسیقی فولکلوریک راغبش می کند.
فیلم همچنین با نمایش جزییاتی دلنشین همچون، نمرات بالای او در کارنامه ی دوران مدرسه و یا ازدواجش با «جون خارا» زنی مطلقه وبی پناه، وجه قهرمانانه ی او را جلوه ای زمینی و ملموس می دهد و راه را برای درک درست مخاطبین از این هنرمند، هموار می کند.
جون خارا علاوه بر آنکه دوست و همراه ویکتور خارا بوده، از منظری دیگر هم نقش بسزایی در تاریخ ایفا کرده است؛ او در کشاکش روزهای کودتا و در شرایطی دشوار، آثار هنری همسرش را به جایی امن می رساند تا برای تاریخ به یادگار بمانند. از قضا همین تصاویر و همین صداهای به جا مانده، از جمله نقاط قوت فیلم شده اند؛ چه آن گاه که آوازه خوان در ترانه ی «آماندا» یاد مادرش را زنده می کند و چه وقتی در ترانه ی “خیش” از مشقت کار بر روی زمین حکایت می کند.
پس از عبور از سالهای کودکی و نوجوانی، زمان به سالهای آغازین دهه ی شصت و هنگامه ی نارضایتی های اجتماعی از دولت «مونتالا فری» می رسد. در این دوره و همزمان با فقر کمر شکنِ عده ی بسیاری از کارگران شیلی، ویکتور خارا، ویولتا پارا و تنی چند از پیشکسوتان موسیقی شیلی، جنبش «نغمه ی نو» را بر پا می کنند تا صدای اعتراض طبقه ی زحمتکش و ستمدیده ی جامعه شوند و موسیقی پر جوش و خروششان را به ابزاری برای اعتراض به ظلم و جور حکومت وقت بدل کنند.
خارا در ادامه ی زندگی اش از حزب سوسیالیست «متحد مردم» به رهبری «سالوادور آلنده» سیساتمدار مردمی وقت حمایت می کند و به دعوت « پابلو نرودا » برای رهایی شیلی از فاشیسم و جنگهای داخلی پاسخ مثبت می گوید. در همین زمان است که او در مقام همراهی با برنامه های آلنده در زمینه ی فراهم کردن امکانات آموزشی، بهداشت و مسکن برای مردم عامه ی مردم، کنسرتهای فراوانی برگزار می کند و آرزو و مسلکش را در ترانه ی «مانیفست» این طور سندیت می دهد:
« نه برای تملق آواز می خوانم و نه برای جلب ترحم بیگانه ای
من برای سرزمین کوچک و دوردستم می خوانم
که گرچه باریکه ای بیش نیست؛ اما ژرفایش بی پایان است»
با وجود نگاه دقیق و موشکافانه ی فیلم به تمامی این حوادث، شرح پیروزی آلنده و سه سال استقرار دولتش بسیار گذرا و کوتاه است؛ چنان که بیننده ناگهان به روز کودتای « پینوشه» در روزی «یازدهم سپتامبر» سال ۱۹۷۳ و بمباران کاخ ریاست جمهوری پرتاب می شود. روزی که ویکتور خارا به همراه ۱۲۰۰۰ نفر دیگر در شرایطی غیر انسانی در استادیوم سانتیاگو محبوس می شوند. در این بخش، کارگردان به سراغ جان به در بردگان آن روز رفته است؛ همان هایی که آخرین ساعات زندگی خارا را در کنارش بوده اند.
در میان این روایات اما هیچ نشانی از آن حکایت شورانگیز و تکان دهنده ی آواز خواندن و گیتار نواختن خارا در استادیوم و لحظات پیش از مرگش وجود ندارد، داستانی که اگر چه می توانست موجب بروزهیجان و جلب ترحم مخاطب شود، اما گویی کارگردان به علت نبود مستندات کافی، از ورود به آن حذر کرده است.
بنا بر روایت فیلم، ویکتور خارا از میان جمعیت جدا و به زیر زمین برده می شود و پس از آن دیگر کسی او را نمی بیند. تا آنکه چند روز بعد همسرش را برای شناسایی پیکرش، به سردخانه می خوانند. در ادامه، فیلم بر شکنجه شدن خارا و شکسته شدن دستهایش پیش از تیرباران تاکید می کند و شرحی از خاکسپاری مخفیانه ی او ارائه می دهد.
فیلم، سرانجام با اجرای ویکتور خارا از ترانه ی «حق حیات در صلح» به پایان می رسد، تا اینطور از تداوم آرمانهای مردی گفته شود که در تمام عمرش دغدغه ای جز دوستی مردمان نداشت و جز گیتارش سلاحی نمی شناخت. مردی که با تلاشش برای دست آزیدن بشر به حق زیستن در صلح، خالق نواهایی شد که از پس گذشت چندین دهه هنوز در هنگامه های سعی عمومی مردمان برای رسیدن به آزادی و صلح، کارگر و شورآفرین اند.

انقلاب و کیک توت فرنگی/رضا اغنمی

نام کتاب: انقلاب و کیک توت فرنگی
نام نویسنده: جمشید فاروقی
نام ناشر: انتشارات فروغ
تاریخ انتشار: ۱۳۹۷(۲۰۱۸)

کتاب، شامل ۳۴ عنوان در۳۴۳ صفحه با داستان های گوناگونی شکل گرفته که آغازش: با عناوین «یک آغازساده» شروع شده و با «طبیعت بی جان» به پایان می رسد. نویسندۀ با ذوق با اسم هوس انگیز «کیک توت فرنگی» را که یکی ازعناوین روایت هاست برای اثرش برگزیده است.
درآغازسخن یادآورشده که :
«آن ها را اینجا و آنجا دیده ایم و به خوبی می شناسیم. بیگانه هایی هستند خویشاوند وخویشاوندهایی بیگانه. سالیان سال درکنارشان زندگی کرده ایم وگاهی نیزبرخی ازآن ها را درکمال ناباوری درآینۀ خیال دیده ایم ازدیدنشان شاد و یا وحشت زده شده ایم و به برخی شان پناه برده ایم و ازدست برخی شان گریخته ایم ».
با چنین یادآوری دریچۀ واقعیت و خیال را درذهن مخاطب می گشاید. آماده اش می سازد تا، با تآمل و دقت بیشتر با مفاهیم هر یک ازداستان ها آشنا شود.
یک آغاز ساده ، روایت مردی ست به نام کامران که از همسرش سودابه جدا شده است و تنها زندگی می کند. دوفرزند دارد یک دختر به نام آیدا و پسری به نام بیژن.
کامران مردی ست تحصیل کرده وفلسفه دان. ظاهری آرام داشت،اما با درونی طوفان زده:
«مدت ها بود که از فراز سایه ی باید ها و نبایدها جهیده بود و دریافته بود که این تنهایی و تنها زندگی کردن است که از فشاربسیاری ازاین الزام ها، توصیه ها ومنع ها می کاهد».
کامران آشنا با علم فلسفه، «همان تنهایی که فیلسوفان وهنرمندان را شیفته خود کرده بود» انتخاب می کند اما نمی داند گزینش او آن تنهایی نیست. که انسان را از شر الزامات و باید ها آزاد سازد. او با همۀ تلاشی که برای آزادی دلخواهِ خود انجام داده بود، با این که رها شده بود ولی هرگز آزاد نبود.
در تنهایی، عادت به بی نظمی تا مرز شلختگی در رفتارهای روزانه اش دچار می شود. باهمه مردم گریزی اش به تکرار عادت ها علاقمند شده بود:
«باورش نمی شد درپیری، آن روح سرکش که زمانی جهان را دگرگون شده می خواست، چگونه به تکرارها وعادت ها پناه برده است. روح سرکشی که تن به اسارت داده بود اما اسارتی کسل کننده و درعین حال آرام بخش».
در گفتگو با دخترش ازاحساس آرامش دراسارت می کند.
دخترش می پرسد :
« مگر میشه که آدمی دراسارت احساس آرامش بکنه».
پدر پاسخ می دهد:
« تو هنوزخیلی خیلی جوانی که این را بدانی».

هر یک ازروایت داستان ها با ذکرتاریخ وساعت شب و روز دنبال می شود.
درعنوان معمایی به نام آیدا. کامران، دخترش را معرفی می کند و صفات برجسته اورا با مخاطبین درمیان می گذارد. آیدا دختری ست گستاخ، رُک و رو راست و بی پروا:
«آمادگی، توانایی و شهامت آن را داشت که پستوهای پنهان روح و روان خود را دربرابرچشمان کنجکاو دیگران بگشاید».
پدر، اندیشه های گذشتۀ خود را می کاود اما:
«چندان تشابهی بین رفتار خود ودخترش نمی دید».
رفتار وکردارواندیشه های خودش درقبل ارانقلاب اسلامی را بازآفرینی کرده توضیح می دهد:
«به رغم تفکرخدا ناباوری خود، به اخلاقی مذهبی پایبند بود واین موضوغ را سال ها بعد، زمانی که باخود خلوت کرده بود وباخود صادق بود متوجه شده بود. وسال ها پس ازآن، آنگاه که پنهان شدن پشت تصویری ایدئولوژیک دیگرفضیلتی به حساب نمی آمد، نزد دوستان خود به آن اعتراف کرده بود».
گفتارصریح کامران در جهل وغفلت خود درپایبندی به سنت ها، وته نشین شدن اخلاق مذهبی در لابلای روح و روانش، قابل تآمل است. به یقین ازیک اعتیاد کهن ریشه دار سخن می گوید. استقبال مردم به ویژه، غرق شدن روشنفکران و تحصیل کرده ها در شور ویرانگر تحجر، درانقلاب اسلامی سال ۵۷ ، درذهن ش شکل می گیرد!

روح سرکش وهنجارشکنی آیدا، که مدت هاست مشغلۀ دهنی کامران شده، درگفتگوهای پدر ومادر، بیشتر مورد بحث قرار می گیرد. سودابه بارها گوشزد کرده که:
«این قدر ازسیمون دوبووآر وسارتر توی گوش این دختر خواندی که عاقبت قاطی کرد».
آیدا صدای اعتراض مادررا شنیده که با صدای بلند ازشیوۀ «تربیت روشنفکرانه پدرانتفاد می کند».
عصبی شده ازخانه بیرون می رود.
آیدا با یان دوست شده و صاحب فرزندی شده اند به نام ساندرا. پنج سال از آن زمان می گذرد. آیدا بر خلاف نظر یان، هرگز تن به ازدواج نداده:
«حتی یان زیر فشارتفکر مذهبی والدین خود برازدواج با او اصرار داشت اما ایدا حاضر به پذیرش آن نشد».
شگفت اور این که سودابه نیز پس ازترک کامران، قبل ازآنکه جدایی آن دو قانونی شود همان راه آیدا را پیش می گیرد:
«وبی آنکه با “ریشارد” ازدواج کند به خانه او نقل مکان کرده بود».
در عنوان «کافه کرومل» ازیادآوری خاطرات گذشته خودبا برگیته می گوید، ازهمدلی وهمرازی و «رابطه با او باعث شادابی روح او شده بود». اوهم با برگیته همان راه آیدا وسودابه را پیموده وازسر گذرانده است. همو، با یادآوری گذشته ها ازسادگی وخامی هایش می گوید که :
«تنها می تواند ازجوانان کم تجربه سربزند ونه ازمردی پنجاه وچندساله. اما خطاها را مردی مرتکب شده بود که جوانی اش به یغما رفته بود. می دانست که برای سرزنش کردن خیلی دیرشده است».
درعنوان «شیدایی» سخنی آورده که پنداری، روایت تباهی روح و روان تاریخ نسل دهه های گذشته است:
«گرایش زود هنگام اوبه فعالیت های سیاسی نیز مجالی برای تجربه و چشیدن طعم زندگی درسال های دوران جوانی اش باقی ننهاده بود . . . نسلی پیش ازآن که بالغ شود پیرشده بود. نسلی که با یک جهش ازنوجوانی به پیری رسیده بود.آرزوی تغییرنظام جهان نسل اورا فریفته و شیفتۀ خود کرده بود. نسلی توهم زده وغرق دررویاهای شیرین غیرواقعی».
درعنوان «قهقرا»، کامران به عیادت دوست دیرینه ش مرتضی که دربیمارستان بستری شده می رود. مرتضی که در جوانی درچند فیلم ونمایشنامه ظاهرشده و یکی ازآن ها نمایشنامه “آدم های ماشینی” بود و همیشه کامران را فیلسوف خطاب می کرد، ازدیدارشان خیلی اظهارخوشحالی می کند. کامران با دیدن هفته نامه اشپیگل، اشاره به طرح روجلد آن می گوید:
«چطور می توان پیشرفت علم وتکنیک را مثلا با تحولات سیاسی ای مثل همین پیروزی ترامپ در انتخابات امریکا کنارهم قرارداد وتعجب نکرد. این صف آرایی اوباش ها و رئیس شان دهن کجی به قرن ها پیشرفت اندیشه اصلا باورکردنی نیست . . . پیروزی ترامپ بربسترآگاهی واندیشه مردم آمریکا به دست نیامده، محصول مرگ تدریجی فرهنگ واندیشه است».
بحث به انقلاب ایران می کشد وشباهت های پوپولیستی آن.
درکنارعلل بنیادی زمینۀ انقلاب ایران، که درآینده به آن اشاره خواهدشد، حضورسنگین روحانیت بود ومنادیانش، با سابقۀ ریشه دارجهل در پاسداری تحجر، با تکیه به قدرت منبرومسجد با انبوه عوام، البته درسایۀ امنیت وحمایت کامل دولت وساواک؛ به بهانۀ جلوگیری ازگسترش افکارکمونیستی! که در موقعیت ویژه با”برنامه ریزی هدفمند” درنفی گفتمان ورواج اندیشه های گوناگون نه تنها مخالفین، بل که تحصیل کرده ها وروشنفکران را نیزرندانه برای تماشای عکس خمینی درماه، به نمایش گذاشتند!

نویسنده، به درستی یکی ازعلل نارضایی اهل قلم و کتاب به ویژه جوانان کتب خوان را وتحصیل کرده ها را درعنوان «نیکولای چرنیفسکی» شرح داده است. ازکتاب چه باید کرد؟» اثر این نویسنده روسی
می گوید و ازمحدودیت ها وتعقیب ها وفشارهای هولناک وچه بسا خونین ساواک وشمه ای ازفشارهای ناهنجارحکومت خود را برای خانم برگیته آلمانی شرح می دهد که هرگز برای او قابل درک نیست.
دربارۀ کتاب خوان ها:
«اکنون که به آن افکار می اندیشید متوجه می شد که آن افکاراورا ونسل اورا گمراه وآواره کرده بودند».
درپیرسالی احساس می کند که آثارآزار دهندۀ آن کتاب خوانی ها درذهن او باقی مانده است. البته که این امریست طبیعی وشگفتاور این که کامران، درپس نیم قرن، با آن همه تجربه ها وپختگی ها، غافل ازدگرگونی وتحولات علمی و فنی جهان، با افکار گذشتۀ خود درجدال و کشمکش است! بگذریم.

درعنوان «زروان» درپس گفتگوهای عادی وجاری با دوستان درایام سالمندی، کامران از زروان “خدای زمان ایرانیان باستان” یاد کرده خودرا با آن مقایسه می کند و می گوید:
«توانسته براهریمن زمان چیره شود توانسته اورا ارپای درآورد وحاکمیت مطلق برلحظه های زندگی خود را به چنگ آورد. مدعی بود که صاحب زمان شده است. گفته بود وقتی الزام های زندگی ازبین بروند می توان دل لحظه ها را ازمضمون آن ها خالی کرد . . . کامران آموخته بود که زمان تنها به واسطه مضمون خود معنا می شود و زمان بدون مضمون زمانی بی معنا است».
اما خیلی زود ازخدای باستانی شدن پشیمان شده، دردرد دل با دخترش ایدا ازمقولۀ پیری وجوانی سخن می گوید و تفاوت های آن دورا به درستی شرح می دهد:
«یک جوان به پیشواز آینده می ره و یک فرد پیر ازروبه روشدن با چهره ی کریه و دل بهم زن این آینده وحشت داره . . . پیری کلکسیون پشیمانی هاست. بوی زندگی نمی ده اثری ازشادابی و طراوت برروی برگ ها وگلبرگهایش نیست. بوی ماندگی می ده بوی خاطرات کپک زده بوی مرگ می ده».
خوانندۀ درپایان این عنوان کامران راسرحال وقبراق می بیند که لحظه ای بیکارنبوده ودرتلاش است. پنداری، اهریمن زمان را با درایت جادویی کلام به خدمت گرفته است:
«هرگاه ازپُرکردن لحظه غفلت می کرده، اهریمن زمان یکی ازخاطرات را ازپستوهای پنهان بیرون می کشید و صحنه را برای بازی با طعم تلخ خاطرات می آراست».

عنوان هویت
نویسنده، پس از مقدمه ای کوتاه از روابط خودش با “هایکه” زن میان سال آلمانی که با او دوست شده می گوید. هایکه که داستان جدایی او وسودابه را می داند، درآمد ورفت به خانه کامران: «حضورسودابه را درباغچه ی خانه، بین گل ها وگیاهان نیز حس می کرد. کامران به تجربه دریافته بود که زنان قادر به دیدن همه ی آن چیزهایی هستند که اغلب ازنگاه مردان به دور می ماند».
کامران، در هوای روزی سرد، نشسته درقطارشهری روبه روی خود مرد ناشناسی را می بیند، که با نگاهی مهر آمیز به او:
«سرش را پائین انداخت . گوشه ی شال پشم اش را دردست گرفته بود وبا وسواس ودقتی بسیارمشغول کندن پرهای آویزان شال خود شد بود . . .».
نویسنده بامشاهده ی مردغریبه یاد خاطره ای افتاده، روایت قبلی را ول کرده، شرح خاطره را روایت می کند که تا چند صفحۀ ادامه پیدا می کند، تا بر می گردد به شرح روایت قبلی. این گونه سبک و روش داستان نویسی دراین اثر بارها تکرار شده است.
در عنوان “زرورق” نیز همین سبک وروش تکرار می شود. رضا همراه کامران حین صحبت دربارۀ پوپولیسم، با مشاهدۀ آبجو فروشی، با گفتن “جوک ژورنالیستِی” وارد «آنجا شده، صحبت اصلی حاشیه رانده می شود و زن وبچه دارشدن رضا، تا پس از دو سه صفحه، بحث پوپولیسم دنبال می شود.
اضافه کنم که روایت “داستان درداستان” وتکرارش دربرخی ازعناوین این اثر، قابل تإمل است که نویسنده در روایت هایش استفاده کرده است. (۱)
درعنوان «شبح پوپولیسم»، نویسنده فرورفته درخود ازپوپولیسم می گوید:
«پس از فروپاشی اتحاد شوروی وبلوک شرق اثر چندانی از آن شبح [پوپولیسم] باقی نمانده بود حال اروپا سنگینی شبح پوپولیسم را درآسمان ابرآلوده ی خودحس می کرد. شبحی که باعث وحشت بسیاری شده بود . . . . . . یکباره با ظهورترامپ درسیاست امریکا وبا پدیدۀ برگزیت به موضوع روز تبدیل شده است . . . . . . کامران با شنیدن برگزیت یاد آن شبی افتاد که رفراندوم خروج بریتانیا ازاتحادیه ی اروپا برگزار می شد».
اشاره ای دارد به برآمدن خمینی و سیاست ویرانگر او درحکومت فقها. به روایت از نویسنده:
«سخنان خمینی کاملا با الگوهای تبلیغاتی پوپولیستی مطابقت دارد ازقیام کوخ نشینان تا زدن توی دهن دولت و تعیین کردن دولت برای جامعه . . .».

آزمایش کم نظیری بود از بی ریشگی ها و نفوذ روح زهرآگین فرهنگ کهنِ جاری درملتی مسحور، دراسارت کهنه پرستی ی دنیای دروغ و فریب، که درمیان سروصداها وهیاهوهای عادی هستی، با پیشواز از هیولا پرده ها کنار رفت. چرکابه ها سرازیر شد. آوای جاودانۀ “این نیزبگذرد” دربامسرای خوابرفته ها به صدا درآمد!
این بررسی را همین جا می بندم با آرزوی موفقیت نویسنده .
۱- داستان در داستان سبکی از داستان نویسی ست که در آن کاراکترِهای داستان، داستان درگیر داستانی می شوند که در مجموعه ی داستان هایشان داستان اصلی را تشکلی می دهد. این سبک از نگارش، قدمتی هزاران ساله دارد و نخستین داستانِ موجود به این شیوه از روزگار مصرِ باستان بنامِ “ملوانِ کشتی شکسته” بجا مانده است. به روایت ازابراهیم هرندی.

ازفرانکلین تا لاله زار زندگینامۀ همایون صنعتی زاده / رضا اغنمی

نام کتاب: ازفرانکلین تا لاله زار
نام نویسنده: سیروس علی نژاد
نام ناشر: ققنوس. تهران
تاریخ نشر:. ۱۳۹۵. تهران

ازفرانکلین تا لاله زار

زندگینامۀ همایون صنعتی زاده

کتاب را مدتی پیش درخانه دوستی از نزدیکان صنعتی زاده، روی میزش دیدم. متوجه شد وگفت وقتی تمام کردم برای تو پست می کنم. همان شب به یکی ازدوستان که از تهران عازم لندن بود خبردادم و برایم آورد.
پیشاپیش ازتلاش وزحمات آقای سیروس علی نژاد باید سپاس گزار بود که درتدوین این اثرارزشمند پرخاطره، گوشه هایی از فرهنگ رایج اجتماعی را معرفی کرده وبا چند مصاحبه ی مفید، پرده هارا دریده وپاره ای ازصاحب نامان پرآوازه و مسئول را معرفی کرده که قابل تآمل است.
کتاب۲۷۲ برگی با توجه به فهرست مطالب، باعنوان «گزارش یک زندگی» شروع شده است:

«مردی مردستان که درنوسازی و سازندگی ایران نقش عمده ای داشت». سپس خدمات فرهنگی، اقتصادی وآموزشی و دیگرفعالیت های صنعتی زاده را از:
«دایره المعارف فارسی گرفته تا، مبارزه با بیسوادی، چاپخانه افست، کاغذسازی پارس، مروارید کیش، سازمان کتاب های جیبی، رطب زهره وگلاب گیری زهرا »شرح داده است.
آشنائی نویسنده با صنعتی زاده و گفتگو بین آن دودرسال ۱۳۷۴به یشنهاد شاد روان ایرج افشاربوده وآخرین گفتگو: «درتیرماه ۱۳۸۷ درگینکان کرمان در خانه ییلاقی صورت پذیرفت».
ازحس قوی وشعوربالا به تولیدات اقتصادی، فرهنگی وهنری وگرایش های فکری او سخن رفته : «درجوانی توده ای شده بود یادست کم به چپ گرایش داشت وبه صمد کامبخش متصل بود و امور مخفیانه حزب را انجام می داد».

زندگینامۀ همایون صنعتی زاده

«اعجوبه! آن قدر زندگی جالبی دارد که آدم می ماند ازکجا شروع کند».
نویسنده، با انتساب چنین کلمه شجاعانه نهیب می زند تا ذهن مخاطبان را آماده سازد و جایگاه فرهنگی واجتماعی اورا یاد آورشود. ازچاپ کتاب های درسی درمدارس گرفته تا بالابردن ترجمه کتب وسهم بزرگ همایون را درنوسازی ایران توضیح دهد. گفتگوها ازفرودگاه کرمان شروع شده است.
ازپرورشگاه صنعتی کرمان که درحکومت نورسیدۀ اسلامی مصادره شده سخن رفته می گوید:
«وزارت بهداشت و وزارت ارشاد هرکدام درپی ساختمان و مکان مناسبی بخش هایی از پرورشگاه را صاحب شده بودند. حالا بعداز چیزی حدود ۲۸ سال توانسته بود قسمتی را که دردست بهزیستی بود پس بگیرد».
ازتولد اعجوبه، که درسال ۱۳۰۴درتهران به دنیا آمده ازپدری نویسنده که«ازاولین رمان نویسان ایرانی بود». کودکی را با پدربزرگ ش درکرمان گذرانده. دوران دبیرستان در تهران بوده وسپس به تجارت پرداخته است:
«مادرش وهمسرش اصفهانی بودند میرزایحیی دولت آبادی دایی اوبود که حیات یحیی اش معروف است».

شکل گیری فرانکلین

نویسنده،ازتشکیل فرانکلین به عنوان شاهکارصنعتی زاده یاد کرده سپس از راه انداختن نمایشگاه هنری درطبقه دوم منزل پدری کالج تهران جهت فروش تابلو. می گوید که طبقه اول آن موزه نقاشی ومجسمه سازمعروف علی اکبرصنعتی اختصاص داشت. اشاره ای دارد به دریافت نمایندگی انتشاراتی فرانکلین نیویورک درتهران، چاپ ونشرو رواج فروش تولیدات آن موسسه بزرگ امریکایی درکشور.
به روایت ازقول عبدالرحیم جعفری مدیر انتشاراتی امیرکبیر آمده است که :
«موسسه در ظرف مدتی کوتاه صدها عنوان کتاب جیبی به این طریق منتشر کرد. که تیراژها درآن روزگار پنج هزارتا بیست هزارجلد بود.چند سال بعد بعضی ازکتاب ها را به قطع پالتویی منتشرکرد که تیراژ آن ها هم بین سه هزار تا ده هزار نسخه بود». سرپرستی سازمان کتاب های جیبی دراوایل برعهده داریوش همایون ودرسال های پایانی برعهده مجید روشنگر بوده، همچنین.از مدیریت دکترغلامحسین مصاجب درمقام سردبیری دایره المعارف با تمجید ونیکی یاد شده است.
ازجلال آل احمد وکمک های اولیۀ ودیگر صفات اویاد کرده که شنیدن دارد:
«یارشاطربنگاه ترجمه ونشر کتاب را درست کرده بود. آل احمد از لج او خیلی به من کمک می کرد مرا تحریک می کرد به جنگ یارشاطر بروم. یک روز حوصله ام سر رفت. گفتم تو با یارشاطر دعوا داری داشته باش، من به این کارها کاری ندارم. با من چپ شد. چپ شد که شد. بعدها یک چاه و دوچاله را نوشت علیه من. چاهش منم، جاله اش ابراهیم گلستان و ناصروثوقی. سال ها گذشت فرانکلین مؤسسه بزرگی شد وآل احمد مقاله های وحشتناکی علیه من می نوشت. گفتند آل احمدعلیه شما نوشته، بخوان.گفتم مگر من خُلم، ناراحت شوم. . . .».
درهمین نامه آل احمد اشاره کرده به دریافت اجازه ورود هراز تن کاغذ توسط صنعتی زاده. که پیامدش خواندنی ست!
دنبالۀ این موضوع به بعد ازانقلاب می کشد. صنعتی زاده گرفتار زندان و بازجو شده و بنا به توضیح حودش، بازجوی دادگاه انقلاب درباره وارد کردن هزارتن کاغذ توضیح می خواهد:
« گفتم برادر این که قابل تحقیق است. خیلی ساده است برو ادارۀ گمرک. برو ببین اصلا چنین وارداتی صحت دارد. رفت وبعد از دوروز برگشت گفت این مزخرفات چیست که آل احمد نوشته است ما را سه روز ازکار و زندگی انداخت، اصلا همچنین خبری نبود».

دیگر روایت خواندنی این که: درعنوان:
کدام کتاب فرانکلین بیشتر از همه چاپ شد؟ وکدام ها ماجرا داشت؟
بنا به روایت کتاب، فرانکلین کتابی دردست انتشار دارد که :
«یک مشت آمریکائی بودند فقیر و بی چیز بودند، بعد آدمی شده بودند برای خودشان. دادم ترجمه کردند باعنوان «مردان خود ساخته». فکرکردم چند تا ایرانی هم تنگش بزنم. فکرکرده بودم یکی ازمردان خودساخته رضاشاه خودمان است به سرم زد شرح حال او را بدهم پسرش محمد رضاشاه بنویسد.».
نزد علاء می رود وموضوع را با اودرمیان می گذارد وبااستقبال او روبرو شده، همو می گوید خودت بنویس.
«دادم نوشتند و توی آن هم آمد که بابای من بی سواد بود، خواندن ونوشتن بلد نبود. وقتی چهل سالش بود در پادگان قصرخواندن و نوشتن یاد گرفت».
نزد علاء برده می پسندد ومی گوید چاپش کن. گفتم خود شاه ببیند وامضاء کند بعد. پذیرفت. پس ازتأیید وامضای شاه، کتاب دربیست هزارنسخه چاپ وآماده توزیع می شود تا این که:
«مادر شاه می شنود که پسرش شرح حال بابایش را نوشته صبح می فرستد کتاب را می آورند . . . باز می کند و به این جمله برمی خورد که نوشته بابای من بی سواد بود روزهای سه شنبه هم که شاه می رفت به دیدن مادرش ازراه که می رسد داد وفریاد می کند که آبروی فامیل مرا برده ای. این چه حرفی است که بابای من بی سواد بود، کتاب را برداشتند بردند تحویل تیموربختیار دادند. مدتی طول کشید تا بختیار بفهمد که شاه خودش متن را دیده وامضاء کرده».

فصل  ۲      

دائره المعارف فارسی

  دراین بخش، نخست مشکلات نشر تدوین دائره المعارف فارسی را برمی شمارد وسپس ازجستجوی شخص صلاحیتدار می گوید سرانجام با معرفی آقای عامری دکترغلامحسین مصاحب برگزیده می شود. درتآمین هزینه نیز که تقریبا سیصد هزاردلار برآورد شده، با مشکلات زیاد برمی خورند. نصف هزینه را فرانکلین امریکا و نصف دیگر را شاهزاده خانم اشرف پهلوی می پذیرند بشرطی که «کتاب به اسمش دربیاید».

 درشرح روایت ها ازشجاع الدین شفا به بدی یادکرده. شاهزاده هم پولی نمی پردازد «حتی یک شاهی مم ندادد  خودم ناچار شدم بپردازم».

ازحس مسئولیت وپشت کارصمیمانه وخستگی ناپذیردکترمصاحب با تمجید واحترام سخن رفته. اشاره جالبی دارد درباره انتشارکتاب های درسی افغانستان و شکایت وزیرفرهنگ به شاه: 

«مجبورشدیم چاپخانه درست کنیم». 

 منظورچاپخانه ۲۵ شهریوراست. 

بازدید شاه ازچاپخانه :  

«شاه آمد چاپخانه را دید. دستگاه خیلی مرتب ومنظم کار می کند با یک مشت آلمانی و یک مشت کارگر جوان پرسید برای این کارچقدر قرض گرفته اید؟ گفتم هیچ. ازاین حرف بیشتر تعجب کرد. بعد ازاین که کارهای چاپی ما را دید گفت فلانی، اگرشما کار چاپ را این قدرخوب انجام می دهید چرا شاهنامه را به خارجی ها بدهیم. [منظور شاهنامه بایسنقری اس] بگو بدهند به شما. من اصلا روحم ازشاهنامه خبر نداشت».

دوروزبعد وزیر درباراورا احضار کرده با هتاکی می گوید «توراچه به این کارها!» معلوم می شود قراردادچاپ شاهنامه با سویسی ها بسته شده شفا درمقام معاونت وزیر دربار به صراحت  می گوید: 

«من با سویسی ها قرار گذاشته ام که ده درصد قرارداد را به من بدهند.شما ده درصد را بده تا با شما قرارداد ببندم». 

کناره گیری صنعتی زاده ازفرانکلین، توقف فعالیت ها، واگذاری وفروش اموال وانحلال موسسه، این بخش نیزبا انتشاردائره المعارف درسه جلد توسط انتشارات امیرکبیر به پایان می رسد. 

باعناوین چهارگانه:«سفر برای ارضای فضولی های بیش ازحد. افست، کاغذپارس. خزرشهر.چاپ کتابهای درسی افغانستان.مبارزه با بی سوادی»بخش اول بسته می شود.

 بخش دوم گفتگوها با دیگران: با سیروس پرهام. با منوچهر انور. باعلی صدر، معاون مالی واداری فرانکلین و با مهدخت صنعتی زاده است. باعنوان پیوست ها: نامه هایی پرازشور زندگی. کتاب شناسی همایون صنعتی زاده ونمایه، کتاب ۲۷۲ برگی خواندنی و پرمحتوا با تصاویری چند و خاطره انگیز به پایان می رسد». 

خواندن  این اثر جالب وخواندنی به اهل کتاب و قلم توصیه می شود.