صفحهی بازارچهی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشیهای شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…
انواع مرغابی و سه نمایشنامه دیگر
نویسنده: دیوید ممت
مترجم: بهرنگ رجبی
ناشر: چشمه
قیمت: ۱۱۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۶۱
«شال»، «انواع مرغابی»، «سنجابها» و «پیوند دوباره» نام چهار نمایشنامه منتشر شده در این کتاب است. نمایشنامه «شال» چهار پرده و سه شخصیت با نامهای جان، خانم آ و چارلز دارد. «انواع مرغابی» نیز یک نمایشنامه تک پردهای است که دو شخصیت با نامهای امیل وارک و جورج س. آرونوویتز، دارد. نمایشنامه «سنجابها» نیز در کتاب به صورت یک اثر «چهار تکهای» درج شده است و دو شخصیت با نامهای آرتور و ادموند دارد. در نهایت نمایشنامه «پیوند دوباره» نیز یک اثر تکپردهای ۱۴ صحنهای است و دو شخصیت با نامهای کارول مایندلر و برنی کری دارد.
فانوس دریایی
نویسنده: آلیسون مور
مترجم: ابراهیم فتوت
ناشر: کولهپشتی
قیمت: ۱۳۰۰۰تومان
تعداد صفحات: ۱۸۴
فانوس دریایی در حالی که در دنیای ادبیات کمتر به کتابهای نخست اهمیت و توجه داده میشود در همان سال نخست از انتشار خود به لیست نهایی منتخبین جایزه من بوکر راه پیدا کرد در همان سال پایش به لیست نهایی NBA باز شد و در سال ۲۰۱۳ جایزه برترین رمان بنیاد ادبی مک کیتریک را از آن خود کرد.
«فانوس دریایی» روایتگر تمام عیار تنهایی در قاب دو انسان است. شخصیت محوری داستان را مردی میانسال تشکیل میدهد که با جدا شدن از همسرش اکنون راهی سفری به آلمان برای تغییر روحیه است. داستان بر عرشه کشتیای که آبهای دریای شمال را میپیماید آغاز میشود و با پیادهروی در امتداد رودخانه راین ادامه مییابد.
در سیر این داستان با زنی آشنا میشویم که روایتی بسیار شبیه به مرد داستان دارد. مواجهه این دو شخصیت به همراه روایتی موازی از درد مشترک بشر امروز، این کتاب را به اثری در خور اعتنا تبدیل کرده است.
به باور منتقدان کشمکش مداوم تلخی خاطرات و دغدغههای فردای شخصیتهای داستان این رمان را در زمره شاهکارهای بزرگی چون «بیگانه» کامو یا «تنهایی پرهیاهو» هرابال قرار داده است.
آلیسون مورد همچنین برای انتشار این ترجمه مقدمه اختصاصی برای رمان خود نیز نوشته که در ابتدای این کتاب منتشر شده است
مقدمهای بر شعر فارسی در سده بیستم میلادی
نویسنده: کامیار عابدی
ناشر: جهان کتاب
بررسی کارنامه ادبی ۲۵ شاعر معاصر هم مطالب فصل سوم این کتاب را تشکیل میدهد. این بررسی در سه قسمت «زندگی شاعر، نمونه شعر و تحلیلی از شعرها»، انجام شده است.
ادیبالممالک فراهانی، اشرفالدین نسیم شمال، ایرج میرزا، عارف قزوینی، ملک الشعراء بهار، ابوالقاسم لاهوتی، فرخی یزدی، میرزاده عشقی، نیما یوشیج، پروین اعتصامی، سیدمحمدحسین شهریار، رهی معیری، گلچین گیلانی، مهدی حمیدی شیرازی، فریدون توللی، احمد شاملو، سیاوش کسرایی، فریدون مشیری، سیمین بهبهانی، نصرت رحمانی، مهدی اخوان ثالث، سهراب سپهری، نادر نادرپور، منوچهر آتشی و فروغ فرخزاد ۲۵ شاعری هستند که اشعارشان به صورت نمونه در این فصل کتاب بررسی شده است.
من خوبم، نگران نباش
نویسنده: اولیویه آدام
مترجم: راحله فاضلی
ناشر: هیرمند
قیمت: ۹۵۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۱۵۲
این رمان نخستین کتاب نویسنده فرانسوی است که در سال ۲۰۰۲ به چاپ رسید و مورد استقبال قرار گرفت. سال ۲۰۰۶ به کارگردانی فیلیپ لیوره اقتباسی از این رمان ساخته شد. فیلمنامه این فیلم را خود آدام نوشت که موجب شد سال ۲۰۰۷ جایزه ستاره طلایی برای فیلمنامه را از آن خود کند.
این کتاب ماجرای دختری به نام کلر را روایت میکند که برادرش خانه را ترک کرده است. کلر دلیل این کار را نمیداند و تلاش میکند برادرش را بیابد. او هر از گاهی کارت پستالهایی از طرف برادرش دریافت میکند که نشان میدهد حالش خوب است و جای نگرانی نیست. کلر به امید پیدا کردن برادر، راهی شهری میشود که آخرین کارت پستال از آنجا پست شده اما چیزی در انتظار اوست که شگفتزدهاش میکند.
پیش از این رمان «در پناه هیچ» از همین نویسنده با ترجمه راحله فاضلی منتشر شده بود که نشر هیرمند آن را به چاپ رساند..
«هر کجا که برف میبارد، آب جاری میشود، یا پرندهها پرواز میکنند، هرکجا که شب و روز همدیگر را در شفق ملاقات میکنند، …، هر آنجا که خطر و وحشت و عشق وجود دارد؛ آنجا زیبایی هست به فراوانی باران، جاری شده برای تو.» اینها را «رالف والدو امرسون» شاعر و نظریه پرداز آمریکایی در مقاله ی معروفش با عنوان «شاعر» نوشته و طی آن اهالی ادب و هنر رو به بازگشت به روح اصیل و جهانشمول هستی و آدمی دعوت کرده. نگاه این چنینی به طبیعت و زندگی سبب شده که هنرمندان عرصه ی نقاشی نگاهی ویژه به فصلهای گوناگون سال داشته باشند. نقاشیهایی سراسر اعجاب از این فصل غریب و سلطه گر:
۱- «شکارچیان در برف» (۱۵۶۵) – پیتر بروگل
۲- «چشمانداز زمستانی با اسکیتبازان» (۱۶۰۸) -هندریک آورکامپ
اثر انگشت
محمد رئوف مرادی
نشر: مهری
چاپ اول، لندن ۲۰۱۵
عنوان های این اثر با «انگشت خِنصِر [کوچک] » شروع شده با «دنباله ی انگشت میانه» به پایان می رسد. گمان می رود که نویسنده، با توجه به ضرب المثل رایج «انگشت رساندن!» که دخالت مردم درخصوصی ترین امور دیگران است این عناوین را برای روایت های رمانِ خود برگزیده است. و دیگراین که نویسنده درسرآغاز رمان : «اثرپیش رو زاییده ی تخیل و تراوشات ذهنی نویسنده است ربطی به شخص خاصی ندارد». اما درمتن کتاب، خواننده حس می کند که بیشتر بازیگران را می شناسد و همان هایی هستند که در اطراف هریک از من و شما سرگرم زندگی و بخشی از خودمانند. اما بازیگراصلی و با دوام کتاب «آرام» است که در سراسر صحنه ها خواننده را با خود می گرداند، و روایت هایش را شرح می دهد و با دیگران تفاوت ها دارد.
داستان با «انگشت خِنصِر » ازجمع شدن عده ای درپای کوه دماوند شروع می شود. و تصمیم سرپرست کوهنوردان : «تاشب نرسیده به پناه گاه دوم برسیم . . . ». دراین میان پای سیمین یکی از دخترهای کوهنورد زخمی شده و لنگ لنگان راه رفتن او باعث کندی همراهان می شود. بهرام می گوید «گُه زیادی نخور ضعیفه، تو هیچ ات نیست. می خواهی تنهات بگداریم یکی بهت تجاوز بکند!» سیمین پاسخ می دهد: «بگذار بکنند سعی می کنم لذت اش را ببرم. هرچند من ازاین شانسا ندارم». نویسنده با این ادبیات از همان نخستین برگ های کتاب، روابط فیمابین دوستان را توضیح می دهد. بالاخره با تزریق دو آمپول مسکن قوی به پای سیمین، «آرام ومجید هم از دو طرف سیمین را گرفته» بالا می برند. همگی در بالای کوه دماوند از تماشای چراغ های روشن شهرهای شمالی لذت می برند. بین سیمین و آرام گفتگوهای رازدار شروع می شود. آرام از جدایی و طلاق زن دومش می گوید که سیمین ازآنها بی خبر نیست. عاشقانه دلباختۀ آرام است و از رابطه های گذشته خود با او درد دل هایش را فاش می کند. آرام که در سرتاسر رمان حضور دارد، مرد خوش تیپی با قد و وقوارۀ زن پسند. از مردهایی که «به هر چمن رسیده گلی» می چیند.
درانگشت دراز، آرام آمدنش از روستا به تهران برای ادامۀ تحصیلات و سکونتش در یکی ازمسافرخانه های ناصرخسرو می گوید و در عنوان دنباله ی انگشت شست، پدر ومادر آرام وهویت او مغرفی می شود. آرام دریکی از روستاهای کرد نشین چشم به دنیا گشوده است. در همان روستا چند کلاس درس خوانده است. خبر زندانی شدن آرام وقتی به روستا می رسد، پدر و مادربا نگرانی سبب گرفتاری او را دنبال می کنند. نویسنده دراین جا عده ای دیگر را وارد صحنه می کند. مادر آرام به شوهرش می گوید : «خب به احمد و حسن و علی خبر بده بروند دنبالش . تو که خودت چشم وچار نداری». احمدخان داستان گرفتاری خودش را شرح می دهد و در دنبالۀ روایت های او معلوم می شود، همو زمانی که در روستا درس می خوانده، سر راه مدرسه : «آرام کنار جاده پاکت سیگار خالی ای را که با خط خوش روی آن نوشته شده بود آزادی را پیدا کرد و برداشت. از بس واژه ی آزادی نشنیده بود انگار گنجی یافته است آن را نگه داشت. هرگاه که ماشینی می گذشت طرفی را که رویش آزادی نوشته بود به آنها نشان می داد . وقتی یکی از ماشین های دولتی که کلی مرد مسلح سوارش بودند رد شد، ناخودآگاه پاکت سیگار را به نحوی که شعار باشد رو به آنها نشان داد». به همین جرم گرفتارشده، اما به زودی به زادگاهش برمی گردد. گرفتاری بعدی آرام پس از آشنائی با سیمین که قبلا به او گفته “«اصلیت اش سبزواری است و زادگاه پدرش یکی از شهرستان های آنجاست» رخ می دهد؛ دربازجوئی، وقتی بازجو عکس سیمین را نشانش می دهد آرام می گوید: «تنش لرزید».
در دنباله ی انگشت بِنصِر[انگشت کناریِ انگشت کوچک] نویسنده، داستان هم اتاقی شدن نظیف و آرام (یکی از بچه های دوران دبستان در روستا) را شرح می دهد.. پسرصاحبخانه که به تازگی با فرشته عروسی کرده و شب ها مثل مار به هم می پیچیدند وعشوه و ناز وناله آن دو «می پیچد روی رختخواب نظیف». ونظیف بچه روستای ساده دل جوان را راهی دارالمجانین می کند. در پی بستری شدن نظیف در دارالمجانین، صاحبخانه عذر نظیف و آرام را می خواهد واثاثیه شان را بیرون می ریزد دختربازی های آرام درشکل های گوناگون ادامه دارد. پنداری هردختری که چشمش به او افتاده بی اختیارعاشق و شیدای اوشده بلا فاصله به عشقبازی وهمخوابگی سرگرم می شوند. شهریست پر از دخترهای آزاد وخوش اخلاق. خدا بدهد برکت به این شهر با فراوانی دخترهای مُفت فی سبیل الله!. درهمین بخش و در یک گفتگو به دختری که همان روز دیده وبا تمهیداتی به خانه اش برده می گوید: «من یک دون ژوانم ازنوع دیگرش». نویسنده، اشاره ای دارد به فضای سیاسی دانشگاه و دانشجویان آن سال های پرالتهاب. اما معلوم نیست که دراین میان چرا تنها دختران دانشجو به باد انتقاد گرفته شده اند :« اوهم مانند بسیاری از دخترهای دانشجوی دیگر که ترکش چپی ها بهشان نخورده بود بین سروش و شریعتی درشک بودند». با این حال، در بستر روایت ها نویسنده، تلاش و جستجوگریِ دانشجویان را با قطبی کردن های عقیدتی به درستی زیر ذره بین نقد برده و توضیح داده است.
در زندان، سلولی که بیشترین بازداشت شده ها مربوط به چپی و کُردهای آزادی خواه : « آرام هم چپی بود از روی تصادف چپی شده بود». با ابراهیم نامی آشنا می شود. همو تنش را نشان می دهد که «زیر شکنجه از ریخت افتاده» و سپس گفته «من کمونیستم». آرام سرگرم نگاهِ خط های عمودی و موازی و شمردن آن ها روی دیوار بوده که ابراهیم می گوید: «خط های من است اگر هر روز که از خواب بیدار می شوم و خطی نکشم فراموش می کنم چند مدت است اینجا هستم». بعد آرام از برخورد تند خود با ابراهیم می گوید تا بردن او از سلول به پای دار. «نیمه های شب درسلول به شدت باز شد. ابراهیم را با خشونت تمام از سلول بردند. آرام هرچه منتظر ماند برنگشت. شد سه روز خبری نشد. دلش برای ابراهیم تنگ شده بود. . . . درحمام زیر آب داغ وقتی چشم باز کرد تا آب سرد را بازکند کاغذی را دید که نایلونی دور آن پیچانده بودند . . . پریشب ابراهیم هم سلولی ات را اعدام کردند.». نویسنده، شعر زیبائی سروده در رثای ابراهیم. با حسرت و دردمندی، دل می سپارم به متن و بافتِ این سرودۀ زنده و معصومانه، پنداری، برگی ست مستند و ماندنی از ظلم و ستم تحمیلیِ جباران زمانه : « . . . تو را سر بلند و گردن برافراشته / به دارگاهِ بیداد بردند / و گردن ات را به طناب دار وانهادند. / آنگاه تو این بار / به جای لبخند / قهقهه سر دادی / و من نیز / همراه با قهقهه ی تو / زیر رج خط هایت / با تنها دارایی تو / خطی قطور کشیدم. / اینک به خط آخر رسیدی رفیق! / و من رج خط های تو را / شبان و روزان دور خود می تَنَم!» .
نویسنده، دردنباله ی انگشت شست، جایی گذرا اشاره ای دارد به اختلاف آرام و برادربزرگش. ازقول مادرش آمده است که : «ازهمان روزی که آرام به دنیا آمده بود دوچشم اش برادرش را نمی دید. برادرش هم بی آنکه پنهان بکند ازاو دل خوشی نداشت» . تا جائی که آرام « به سرش زده بود خودکشی بکند حتی وصیت کرده بود وهمه چیزرا برای عملی کردن آماده کرده بود». از دیدگاه روانکاوی این گونه پیشامدهای دوران کودکی، بذرهای ناهنجار عقده ها را در روان انسان به بار می نشاند و سبب پریشانی و گمراهی ها می شود. آرام، آفریدۀ رمان نویس با شیوۀ زندگی او نمونۀ برجسته ای از ناهنجاری های تربیتی است.
آرام، بعد از مدتی به فکر خارج شدن از کشور به سراغ دوستی می رود به سراغ رهلک که استاد دانشگاه است یک قاچاقچی را معرفی می کند با نام حسنی. با اینکه می دانست استاد دانشگاه «پدرسوخته ای بود بی نظیر». سپس مقداری از روش های پست و رذیلانۀ او را شرح می دهد. پیداست که چنین شخص قالتاق وقتی قاچاقچی را معرفی می کند باید که همپالگی خودش باشد. آقای رهلک با اخذ وکالتنامه ای تمام دار و ندار او را به امانت می گیرد و بالا می کشد. کار به جایی میرسد که وقتی آرام برای گرفتن مال واموالش مراجعه می کند با پاسخ های توهین آمیز رو به رو شده و دراثر تیراندازی آرام، پسرشش ساله رهلک را می کشد و خود او را هم فلج و زمین گیر می کند. هواداری رهلک از مجاهدین و بالا کشیدن دارائی آرام به نفع آن سازمان از مسائلی ست قابل تأمل که نویسنده رمان دراین کتاب یادآور شده است.
آذر یکی ار دوست دخترهای آرام از سرگرمی های گذشته می گوید : «من وما و بچه های قدیمی را که اینجا می بینی همان دوران نوجوانی آلوده شدیم. آلوده شدیم به مبارزه و شعارهایی که شنیدیم برایمان زیبا بودند. مادر آن شعارها و گفته ها ماندیم. دیگر ازآن دایره خارج نشدیم. چه می دانستیم زندگی؛ سکس؛ و بغل کردن کسی، شب و نیمه شب برایش نازیدن و لذت و شهوت و بوسیدن به همان اندازه لذت بخش است که مبارزه هست. . . همه چیزخودمان را پای آن گذاشتیم . . . حتی از دستگیر شدن و زیر شکنجه مردن و اعدام شدن لذت می بردم». آذر، فضای سیاسیِ زمانۀ پرالتهاب آن سال های پرتنش را به روشنی ولو گذرا به درستی شرح می دهد. دوران زایش افکار گوناگون سیاسی بود، فارغ از دانشجویان و تحصیل کرده ها، هر کارگاه کوچک کارگری هم که سر می زدی با جستجوهای تازه برخورد می کردی.
در دنباله ی انگشت خِنصِر دراین بخش گره پاره ای از معضلات داستان گشوده می شود. اینکه سیمین قبلا گفته «وقتی بازجو به من گفت می دانستی عمه ات یک پسر دارد؟ خنده ام گرفته بود. چون آخرین خبری که دارم این بود که عمه ام هنوز ازدواج نکرده است». و در دنباله ی انگشت ابهام معلوم می شود. آرام پدر بچه ایست که آذر زائیده، به نام بیژن و حالا بیست ساله است و درخارج باهم زندگی می کنند. بنگرید به ص ۳۳۸.
دیدار فرح و آرام در بیمارستان، زمانی که آرام سخت مریض بوده توسط سیمین دربیمارستانی بستری می شود که فرح پس از مرگ یا [خودکشی] شوهرش اصغر بنا، به توصیۀ پدرسیمین که بنا به گفته ی او« ازفامیل های دور پدرمه. بیچاره چند سال پیش شوهرش از بالای داربست افتاد و مُرد»، درآن بیمارستان کار می کند. روایت آن دیداردر برگ ۲۴۰ کتاب گرهگشای برخی از ابهاماتِ داستان می شود. به عنوان مثال وقتی آرام از آذر می شنود که اسم پسرش را بیژن گذاشته حیرت زده می شود آذر می پرسد : «چه شد! تعجب کردی؟» این است که آرام وقتی از فرح زن اصغربنای معتاد که خودش به زنش اجازه داده بود که رابطه با آرام را ادامه بدهد، با این شرط و شروط که آرام را تهدید کرده بود مبادا دهن لقی کند و پرده از راز بردارد. و فرح از آرام صاحب پسری شده که او هم بیژن نام گذاری شده است. خواننده قبلا در دنباله ی انگشت دراز خوانده است که فرح، با خشم به آرام می گوید: «اصغر می دانست که جز تو کسی نتوانسته بود من را از جام بلغزونه! وقبول کرده بود دیوسی بکشه، ولی من را ازدست نده. ولی بارها بهم گفته بود وخواهش کرده بود ازتو بچه دار نشم. وقتی فهمید حامله شدم خیلی بدحال شد . . . فرح ادامه داد : مصرفش دو برابر شد. پسرش را که سرگرم بازی بود صدا زد و گفت بهش نگاه نکردی ؟ بهش دقت کن موهای سرش! چشمش! لب هاش عین خودته! این پسرتوئه لعنتی. آره پسر تو! من ازتو حامله شدم. اصغر نیفتاد، خودش را انداخت پائین، خواست راحت بشه.» فرح که از رفتار آرام به شدت ناراحت وخشمگین است می گوید دیگرحق نداری بگی می خوام پسرم را ببینم. داغ دیدنش را به دل ات می گذارم همانطور که داغ دیدنت را بدلم گذاشتی!» و با نفرت از آرام جدا می شود صص ۴۴- ۲۴۳.
سرنوشت پایانی با خبر خودکشی آرام هورامی که در راه بازگشت از قلۀ دماوند و دراقدامی جنون آمیز از دوستان همنوردش جدا می شود و خود را به تهِ یکی از دره های یخی وخطرناک به نام یخار می اندازد و کتاب بسته می شود.
حُسن بزرگ کتاب در تعدد نقش آفرینان زن است با زبان عریان. کنار زدن «تقیه» گفتن و پرده برداشتن از تمایلات جنسی، فارغ از بیم و هراس و پرهیز و تردیدهای رایج فرهنگی. زن های رمان، با اعتماد به نفس و به دلخواه خود حرف می زنند. رُک و رو راست، از صمیم قلب دل های انباشته از محرومیت ها را خالی می کنند. رخنه به شکستنِ انحصارِ کهن و ریشه دار مردانه، با هدفِ از بین بُردن تفاوت ها در اثر انگشت؛ گامی ست مثبت در تأیید آثار نویسندگان زن ایرانی درعرضه های گوناگون که رو به کمال ست.
نوامبر سال ۲۰۰۶ چشم از جهان فروبست … دکتر مصطفی مصباح زاده را میگویم بزرگمرد و پدرخوانده مطبوعات ایران و بانی روزنامه کیهان قریب ۸۰ سال پیش…
از او خیلی خاطره دارم ولی در اینجا فقط به بازگویی چند مورد اکتفا میکنم .
آوریل ۱۹۸۵ بود و بیش از یکسال و اندی از انتشار کیهان لندن میگذشت .من چند هفته بود که در این نشریه آغاز به کار کرده بودم.
دکتر یکبار مرا صدا زد و گفت پسرم تو یک شغل کلیدی داری . بیا کفش و کلاه کن و برو با ایرانیان صاحب تجارت و مشهور تماس بگیر وضمن معرفی کیهان لندن سعی کن از آنها آگهی بگیری وآنها را مشترک این نشریه کنی و حتی از آنها بخواهی که برخی از پناهندگان ایرانی ساکن هلند/ آلمان/کشورهای اسکاندیناوی وغیره را که گرسنه دستیابی به روزنامه ما هستند هم مشترک نمایند …
من هم چنین کردم و پس از انجام چند مورد موفقیت آمیز شدیدا از من ابراز رضایت کرد تا اینکه روزی اتفاقی افتاد که با عصبانیت به به دفتر آمدم و به دکتر گفتم لطفا مرا از این ماموریت معذوربدارد چون دیگراین کار را نخواهم کرد …دلداری ام داد و گفت بشین بگو چه شده است…؟
گفتم به یک کافه شاپ در منطقه کنزینگتون لندن رفتم . پرسیدم مدیر ایرانی اینجا کیست/ شخصی را که در ته کافه نشسته بود و تیپ متینی داشت به من معرفی کردند . جالب بود که او کراواتی زده بود که گره اش از جنس متال و فلزی بود.این نوع کراواتها دیگر مد نبود و بیشتر اهالی ساکن ایالت تگزاس آنرا به گردن میآویختند …
من بساطم را پهن کردم و با آب و تاب بسیار به معرفی نشریه ای را که در آن کار میکردم پرداختم . او سراپا گوش بود و گاها سوالاتی میکرد.
وقتی حرفهایم تمام شد و فکر کردم تیرم به هدف خورده است از من پرسید : میدانید چرا من و شما در این کشور غربت هستیم ؟ آیا میدانید چرا مملکتمان از دستمان رفت ؟ بعد پیش از اینکه من جواب بدهم ادامه داد بخاطر اینکه افراد زیادی از هموطنانمان که یکی از آن افراد و در راس این خاینین همین رییس شما آقای دکتر مصباح زاده است …
تشکر و خداحافظی کردم و پرسیدم شما که از اول میدانستید که من از کجا آمده ام چرا به من مجال این همه صحبت کردن دادید ؟ گفت سوال خیلی خوبیست میخواستم نحوه معرفی کردن شما را بشنوم…
دنبالم دوید و سفارش کرد برای من چای و کیک بیاورند و ضمن عذرخواهی گفت شما جوان تحصیل کرده و میهن دوستی بنظر میرسی و من میخواستم برایتان روشنگری کرده باشم. ضمن سپاسگویی دعوتش را نپذیرفتم و پس از خداحافظی آنجا را ترک نمودم…
وارد کیهان شدم دکتر علت خشم مرا جویا شد و پس از اینکه از ماجرا واقف شد گفت اسم ایشان چه بود ؟ جواب دادم اسفندیار بزرگمهر .
دکتر پرسید تلفنش را داری ؟ شماره تلفنش را به دکتر دادم . خواستم اتاق دکتر را ترک کنم گفت چهاردهی جان بنشین و گوش کن …
شماره بزرگمهر را جلوی من گرفت و وقتی این دو با هم صحبت میکردند بقدری قربان صدقه همدیگر رفتند گویی یوسف و زلیخا پس از سالها همدیگر را یافته اند …!
قرار ناهار با هم گذاشتند و بزرگمهر اصرار کرد که دکتر مرا نیز با خود ببرد . زیر بار نرفتم و به دکتر گفتم میدانید چیست آقای دکتر ؟
شما کدها وپاس وردهایی در روابطتان میدانید که من اگر ۵۰ سال تجربه داشته باشم به آن دست نمیابم …
دکتر پرسید آیا بزرگمهر را میشناسی ؟ عرض کردم خودش را نه ولی برادر خیلی جوانترش و خانوم برادرشان سیما خانوم و زن شوهر مترجمین نخبه زبان انگلیسی هستند ؟ دکتر گفت : درست است و اسفندیار از شخصیت های مشهور و عضو جبهه ملی و مصدقی بود و با من که شاهی بودم هیچگاه آبمان توی یک جوی نمیرفت ولی دلیل ندارد با هم ناهار نخوریم و با هم حرف نزنیم …
روز بعد پس از صرف ناهار دکتر مصباح زاده کتاب آخر بزرگمهر را به من داد و گفت این را او به تو هدیه کرده و خیلی از تعریف تو میکرد …
به شوخی گفتم : آقای دکتر از من دفاع کردید ؟ دکتر گفت : تو قابل دفاع نیستی…!
چندین سال بعد دکتر یک جراحی قلب باز کرد و وقتی ما از او علت این جراحی را میپرسیدیم دکتر با لبخند شیطنت آمیز همیشگی میگفت :
میدونید چیه . اون قلب کهنه من دیگر عاشق نمیشد . آنرا دور انداختم و یک قلب جدید جای آن گذاشتم …
چندی بعد قلب عاشق جدید این مرد بزرگ در شهر سان دیه گو – کالیفرنیا از حرکت باز ایستاد …
پانویس :
کمتر از یک هفته پس از مرگ دکتر مصباح زاده مقاله زیر را در رثای او نوشتم . با وجودیکه هیچ بقالی نمیگوید که ماستش ترش است باید بگویم
ارزش خواندن دارد …!
ماجرای استاد و پلنگ! بهمن چهاردهی
با استاد دکتر مصطفی مصباحزاده در ماه آوریل سال ۱۹۸۵ میلادی اوائل تأسیس کیهان لندن در دفتر کیهان لندن آشنا شدم و ایشان به قول معروف از برخورد اول قاپ بنده را دزدیدند. علیالاصول برخورد اول مهمترین است. برخوردهای بعدی هیچکدام تأثیرگذاری برخورد اول را ندارد. تواضع، مهربانی و صمیمیت خمیرمایه شخصیت ایشان را تشکیل میداد. از روز اول کار من در کیهان، ایشان پدرانه مرا راهنمایی میکردند و الفبای روزنامه و روزنامهنگاری را یاد میدادند. هر تماس چه حضوری چه تلفنی چه مکاتبهای ایشان، همواره با پند و نصیحت شروع و پایان میگرفت. البته من با پسر کوچکشان پرویز خان همدانشگاهی و همدانشکدهای بودم و ایرج خان پسر بزرگترشان را در نیویورک ملاقات کرده بودم. تا چند سال پیش که دکتر مصباحزاده ساکن شهر پاریس بودند و من هم گاهی برای شرکت در جلساتی به دفتر پاریس کیهان میرفتم، از رهنمودهای ایشان بیشتر برخوردار میشدم و از محبتهایشان بهره میجستم.
و اما داستان پلنگ! بیشتر دور و بریهای دکتر مصباحزاده خاطرههای فراوان او را بارها و بارها شنیدهاند. یک روز که من به پاریس رفته بودم، دکتر با من در خیابان شانزه لیره برای ملاقات قرار گذاشتند و پس از صرف نهار در یکی از رستورانهای آنجا به آپارتمان زیبای ایشان در همان حوالی رفتیم. در آنجا با خانمشان آشنا شدم. در سالن و اتاق نشیمن مجسمه دهها پلنگ روی ویترینشان نظر را جلب میکرد. از ایشان علت را جویا شدم. توضیح خلاصه ایشان تا جایی که به یاد دارم، به شرح زیر است. او گفت: تازه نماینده مجلس از بندرعباس شده بودم، آن زمان اغتشاش و ناآرامی زیادی بعد از هر انتخابات ایجاد میشد، پس از انتخاب شدن، من همراه با هیأتی همراه با کاروانی از اتومبیل که بیش از ده اتومبیل میشد، از بندرعباس به سوی شیراز در جادهای کوهستانی عازم شدیم. اتومبیل ما اتومبیل اول بود و مقامات دیگر محلی از جمله رئیس فرهنگ، رئیس شهربانی و رؤسای دیگر ادارات در این شهر با من بودند. ناگهان در وسط جاده بندرعباس ـ شیراز چشممان به گلهای حیوان افتاد که وسط جاده نشسته بودند و راه را بند آورده بودند، از دور بخوبی معلوم نبود چه حیواناتی هستند. اتومبیلها که نزدیکتر شدند مشاهده کردیم یک پلنگ ماده با وقار و تبختر فراوان با تولههایش راه را بند آورده است. من به راننده دستور دادم بایستد. ماشینهای عقبی نیز به تبع ما ایستادند. این ایستادن به طول انجامید و حوصله مقامات در اتومبیلهای عقبی را بسر آورده بود. آنها میگفتند آقای دکتر بیش از یک ساعت گذشته این پلنگها هنوز اینجا نشستهاند. اصلا شاید بخواهند حالا حالاها بنشینند. تکلیف چیست؟ بگذارید کیششان دهیم و فراریشان نماییم. اما من شدیدا از این عمل ممانعت کردم. پس از نزدیک ۲ ساعت پلنگ مادر از جای برخاست و با طمانینه و وقار همراه با فرزندانش سر به سوی کوه و بیابان گذاشتند. ماشینها دوباره راه افتادند تا به اولین آبادی که یک قهوهخانه بین راهی بود، رسیدیم. صاحب قهوه خانه گفت آقایان در میان شما کسی به اسم مصباحزاده است؟ من جلو رفتم و علت سئوال کردنش را جویا شدم. قهوهچی گفت حدود یک ساعت پیش عدهای تفنگدار یاغی با اسب از کوهستانهای اطراف به اینجا هجوم آوردند و اتومبیلی را که مردی از مقامات دولتی داخل آن نشسته بود و از بندرعباس به شیراز میرفت به زور متوقف کردند و به خیال اینکه ایشان مصباحزاده نماینده جدید مجلس از شهر بندرعباس است، کتک مفصلی زدند و میخواستند حتی او را بکشند! تا ایشان ثابت کنند که مصباحزاده نیستند، کبود و سیاه شدند!
دکتر مصباحزاده بعد از اینکه این داستان را تعریف کرد، گفت: معلوم است دشمنان من یاغیها را خبر کرده بودند، و نتیجهگیری نمود آن پلنگها و تحمل و حوصله من باعث نجات من از مرگ صددرصد شد. وقتی داستانش را تمام کرد دست در ساکم کردم و هدیهای برای ایشان روی میز گذاشتم. گفت این چیست؟ عرض کردم باز کنید خودتان ببینید. مجسمه یک پلنگ دیگر بود، گفتند پس تو این ماجرا را میدانستی! چه ترکیب و عضلات قشنگی دارد. به ایشان به شوخی گفتم این مجسمه با مجسمههای دیگر شما یک فرق عمده دارد. پرسیدند: فرقش چیست؟ گفتم: این پلنگ بیشه مازندران است! مثل کودکی که اسباب بازی مورد علاقهاش را دریافت میکند آن را روی ویترین گذاشتند. از ایشان پرسیدم: داستان عیدی دادن شما به محمدرضا شاه پهلوی چه بوده؟ خنده همیشگیشان را نمودند و گفتند: داری یک مصاحبهگر میشوی. من همیشه درجیبم و در کشوی میزم در اداره مقادیر زیادی پهلوی طلا داشتم. ایام عید ما برای سلام به دربار میرفتیم. من بیشتر موارد همراه با روزنامهنگاران و گاهی همراه با نمایندگان مجلس شرفیاب میشدم. رسم این بود که اعلیحضرت به همه مدعوین یک پهلوی طلا میداد. خبر اینکه من همیشه پهلوی طلا با خود حمل میکنم به گوش شاهنشاه رسیده بود. ایشان که در مود و حال شوخی کردن و سر به سر گذاشتن بودند، وقتی نوبت به من رسید با لبخندی از من پرسیدند آقای مصباحزاده درست است که شما هم همیشه توی جیبتان پهلوی طلا دارید؟ پاسخ دادم: بله قربان. فرمودند: حالا هم دارید؟ به ایشان عرض کردم: بله قربان. فرمودند هر سال ما به شما عیدی میدهیم، امسال شما به من عیدی بدهید! دست در جیب کردم و یک پهلوی طلا به اعلیحضرت تقدیم کردم. حضار به وجد آمدند و دست زدند و مرا تشویق کردند و همیشه در این مورد با من شوخی میکردند.
باید بگویم روحیه بذل و بخشش دکتر مصباحزاده شامل من هم شد. وقتی فرزند نوزادم را پس از به دنیا آمدن هنوز به منزل نبرده از بیمارستان کوئین شارلوت لندن به دفتر کیهان آوردم، ایشان یک سکه پهلوی طلا در دست نوزاد گذاشتند. البته آن نوزاد اکنون ۱۸ سال سن دارد!
دکتر مصباحزاده به امیرکبیر ارادت ویژهای داشت، او میگفت: علاوه بر والا بودن شخصیت این بزرگمرد تاریخ ایران، چون قبر مادر من به طور اتفاقی و شانسی در جوار قبر این ابرمرد در شهر کربلا قرار داشت، من هر وقت آنجا میرفتم بر گور هر دو این افراد سرکشی میکردم و ادای احترام مینمودم.
سرعت انتقال دکتر مصباحزاده در مورد مسائل و معضلات و ارائه راه حل منطقی، مثبت و سازنده حتی در سنین بالا اعجابانگیز بود. ایشان از یک خصیصه دیگر نیز برخوردار بود که من برای این خُلق ایشان تحسین زیادی قائل هستم. دکتر دارای قدرت طنز و شوخ طبعی و مطایبه بالایی بود. مرتبا چه در لندن، چه در پاریس و چه حتی تلفنی وقتی به کالیفرنیا رفتند، با من لطیفه و جوک رد و بدل میکردند و بعضی لطیفهها را من دیکته میکردم که ایشان بنویسند. پرسیدم برای چه مینویسید؟ میگفتند در مجالس و میهمانیها تعریفشان میکنم.
یکبار به من زنگ زدند و گفتند تو چیزی گفتهای که من میخواهم در کتابم که به زودی چاپ میشود، نقل کنم. همکاران به من گفتند که تو چنین چیزی گفتهای؟ گفتم قربان من دری وری بعضی وقتها زیاد میگویم. کدامشان را میفرمایید؟
ماجرا از این قرار بود همکار خبریمان یک خبر را با صدای بلند برای همه در دفتر لندن تعریف میکرد. خبر این بود: در تهران یک زن همه اعضای فامیل شوهرش را به منزلشان دعوت کرد و شام خوشمزهای با خورش قرمه سبزی درست کرد، وقتی شام روی میز چیده شد، میهمانها سئوال کردند پس شوهرت کجاست؟ زن گفت دیر کرده ولی میآید. او گفته شما بخورید من خودم را میرسانم. وقتی همگی شام را خوردند، آنها از نیامدن همسر این زن نگران شدند و علت نیامدنش را خواستار شدند. در این موقع که شام تمام شده بود، زن به فامیل شوهرش گفت: شما که او را خوردید!
آن زن بدطینت همسرش را کشته و قرمه قرمه نموده و داخل قرمه سبزی کرده بود.
حالا ارتباط این داستان به گفته من که مورد علاقه آقای دکتر مصباحزاده قرار گرفته بود، این بوده که من به همکاران کیهانی گفته بودم: اگر من شما را به منزلم دعوت کردم و شما برای نهار یا شام آمدید، اگر من نبودم و تازمانی که مرا ندیدید، فقط سالاد بخورید یا پلو و ماست. مبادا خورش گوشتدار بخورید!
در رشتههای مختلف معمولا یک نام برجستگی بیشتری نسبت به دیگر نامها دارد. مثلا وقتی صحبت نقاشی میشود نام میکل آنژ، در مجسمهسازی، ردن، در موسیقی، بتهوون و در مورد دانش و ریاضیات نام اینشتین به ذهن جاری میگردد. حتی اگر این موارد را به سیطره ورزش هم بسط دهیم در فوتبال نام پله، در مشت زنی محمد علی کلی، در بسکتبال مایکل جردن به یاد میآید. وقتی صحبتی از روزنامهنگاری و ژورنالیسم میشود، یک نفر روی سکو یک سر و گردن بالاتر از همه نامش میدرخشد و آن فرد بیتردید دکتر مصطفی مصباحزاده پدر ژورنالیسم نوین ایران است. باید یکبار دیگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دهد تا چنین فردی را مادر گیتی دگرباره بزاید.
از همه خصائل و خطائص او یاد کردم به جز میهنپرستی او. دکتر مصباحزاده در سن ۷۵ سالگی کیهان لندن را بنیان نهاد. او در این سن امکان مالیاش را داشت که به گوشهای از جهان برود و دوران بازنشستگی خود را بدون دغدغه سرکند. در چنین شرایطی فاصله منزل او چند صدمتر با لانه زنبور یعنی سفارت ایران در پاریس بود و آن زمان ماشین ترور رژیم ایران به سرکردگی علی فلاحیان وزیر اطلاعات وقت شدیدا فعال بود. او شمشیر را از رو بست و مردانه تا توان داشت با رژیم خودکامه جنگید. رژیم ایران حاضر بود بیش از ۱۰ میلیون دلار به او بدهد که او کیهان لندن را تعطیل کند. اما مصباحزاده هدفش والاتر از این حرفها بود.
سیل تسلیتها و ابراز همدردی هموطنان گرامی در اقصی نقاط جهان گواه گفتار منست.
یادش و نامش از یاد نمیرود، روانش شاد باد
برگرفته از مهرنامه شماره ۴۴ ابان ماه ۱۳۹۴ چاپ تهران
گفت و گو با ابراهیم گلستان
یزدانی خُرّم : دلیل این گپ و گفت پرونده ایی است درباره ی دکتر پرویز ناتل خانلری. شما در سالهای طولانی شاهد فعالیتهای او در ادبیاتِ ایران بودید. هرچند در صحبتهایی که قبلا با هم داشتیم چند باری درباره ی خانلری حرف زدید و گفته بودید که او آدمِ درجه اولی نبود …
گلستان : چون به دید و گمان من نبود. او در میان کسانی که توی کافه «فردوس»جمع می شدند به جمع وجوری و یک نوع تشخص فکری مسلح نبود. نه مثل دکترهالو ( صفتی که به دکتر روحبخش داده بودند) که مرتب پروست میخواند و دهها بار از اول تا آخر در «جستوجوی زمانِ گذشته» را خوانده بود، نه مثل «رحمت الهی» که اشتفن تسوایگ و توماس مان را به زبان فارسی وارد کرد، نه مثل نوشین. نه مثل قائمیان که هنوز به عمقِ اعتیاد نیفتاده بود. نه مثل «صُبحی مهتدی» که در اول به تشویقِ هدایت به جمع آوری قصه های فولکلور شروع کرده بود و حالا دیگر شده بود نجات دهنده ی این قسمت عمده ی فرهنگ مردمی، با تمام نفوذی که از راهِ داستانگویی در رادیو به دست آورده بود. نه حتی مثلِ جوانترهای جستوجوکننده ی حریص مثل بگیریم از «پرویز داریوش» تا هر که دیگر بود. نه مثلِ آن کناره گیرِ همیشه از همه قهر کرده که همیشه سر یک
میز دیگرمی نشست و نه پهلوی کسی می آمد و اصلا نمیخوست کسِ دیگری پهلویش بنشیند اما انگار همیشه انتظار داشت با کسی درگیرِ صحبت شود، و اندیشه ی اولیه ی غربزدگی را او از آب و هوای فاشیستی های دگر به زبان فارسی درآورد تا یک طفلک که سرش کلاه رفته بود بعد از کتاب نخوا ندن ها به زبان خارجی چون به زبان فارسی چندان کتاب و معلومات تازه گیر نمی آمد، او سواد و زبان آن را از او قاپید. نه مثلِ کتابخوان های مستمر و ول نکن مثل دکتر «هوشیار» که استاد دانشگاه هم بود. نه. مثل هیچکدام. خانلری نه که نمی خواند فقط، بلکه پرهیز هم داشت. ربطی جستن به مقدار اطلاع او وقیاس با دانسته ها و ذهنیات هدایت یا شهید نورایی کاریست که در شان آنها نبود. و مقدار آگاهی و ذخیره ی ذهنی آنها به حدی که
آماده ی بیان شدن باشد اصلا قابلِ قیاس نیست با مقدار نامعلوم و کمی که در ذهنِ حاضر خانلری
دیده می شد، شنیده می شد، حس می کردی. در شناخت ادبیات اروپایی کلاسیک و معاصر، هرچه نزد شهید نورایی یا هدایت بود اصلا چنان زیادتر بود که حاجت و امکان قیاس پیدا نمی شده ، نبود. خانلری شاید داشت یاد می گرفت. شهید نورایی فاضل بود، نه فقط یاد گرفته بود، فاضل بود. آن دو مثلِ خانلری نبودند که جوی باریکی باشند. دستکم شهید نورایی که نهر وسیع و تند و عمیقی بود. اگر خودت قضاوت نمی توانستی کرد از حرمت و سکوتِ متمرکزی که در هدایت نسبت به او می دیدی می شد حدس بزنی، بفهمی. این دو به هرحال با هر کسی که می دیدی فرق داشتند. وزن دیگری در آنها بود. وقتی اگر صدایت درمی امد که از همان کمی که از فاکنر یا جویس خوانده بودی میگفتی، می دیدی که خانلری هم آهسته گوش میدهد هم با
حرکتهای چشم و چهره تحقیر نشان می دهد. نمی داند و می خواهد وانمود کند که لازم کرده است این مهلت را بداند، اگر چه شاید بعد از ته مانده ی همان حرفها چیزی ازش درز میکرد که می دانستی چیزِ وزنداری نیست و سرچشمهاش کدام جای حقیر تازه کارِ کمابیش سطحی و بی عمقی بوده است.
این حرفها از گذشته به پایان رسیده است و واقعا چندان محلی از اعراب ندارد و نباید هم داشته باشد. میدانی آقای گرامی من ما داریم چه میکنیم؟ بیخود و بی جهت در بادکنکی دمیده ایم یا دمیده اند و آن را باد کرده ایم یا کرده اند. یک جسمِ کُروی به اندازه ی غیرِ لازم و برای کارِ نامعلوم و بی جهت. حالا می خواهیم سوراخش را که با دمیدن در آن جسم را گنده اش کرده اند، کرده ایم، پیدا کنیم که بادش خالی شود؟ خالی شود که چه شود؟ اگر می دانی که در این جسم گنده هیچ است به جز باد، او را هم به صورتِ جاودانه اَبَرمردهای دیگرت صاحب معارف بی اندازه ای تصور کن و دل کن بگذار دیگران بگویند شعر «عقاب» یا «آرش کمانگیر» یا هر نوع حرف بادآلود گویند. این اظهار لحیه ها به درد هیچکس نخواهد خورد، وقت را از کار و از معارف جدی جدا نگاه خواهد داشت. از تمام شعرهای سوزناک یا حماسی یا تشبیه سازی و این جور حرفها و «دردها» چیزی نصیب ماندگارِ کسی کرده است؟ گفتم ماندگار، یعنی چیزی که زود بر باد فراموشی نرود و در زندگی اثر بگذارد. به هیچ گفته ی بادآلود اعمِ از خاکی و مبارز و میهنی، اعتراضی و ابرمردانگی و از انواعِ چرت و پرتهای دیگر نه خود را آلوده کن نه بفریب. نه قدر و منزلتی برای آنها بتراش که بعد ناچار شوی بادش کنی، در هم بشکنی اش مثلِ جسمهایی که به شکلهای گوناگون با «لگوهای» گوناگون به هم بچسبانی، بازش کنی، از هم بپاشی شان و تکه هاشان را برگردانی بگذاری توی قوطیهایش به تصور یا امید اینکه بار دیگر روزی جفتشان کنی به هیاتِ دیگر. و در تمامِ مدت برای سرگرمی. کاری باید کرد که کار باشد، نه سرگرمی. کاری که به نوعی اساس و اصلِ زشتیها را برای چاره ای کردن وصف کند، نشان دهد، بگیرد، روشن کند. یا حداقل وظیفه ی اخلاقی خودت به خودت و به زندگانی خودت را چاره ای کند، ایفا کند، راحت کند. واقعیت را بگو و درد را نشان بده و اگر میتوانی اشاره ای به درمان کن نه به صورت بادآلوده، رویایی، آرمانی، چرت، نه به صورت تشبیه های گل و بلبلی، یا معصوم بودنِ دختر دهاتی و جفای «ارباب پسر» و از این جور حرفهای ساده لوحانه از اعتبار زمانی و وقتی افتاده. به هرحال از پرهیز کردنِ او بود که میگفتم. پرهیز داشت از ترجمه هایی که سالها پیش کرده بود کسی حرفی میان آورد. مثلا ترجمه هایی که ازش در دست بود مثل «افسانه»های سری شده که «کُلاله خاور» چاپ کرده بود کسی یادی کند و چیزی بگوید. «سخن»اش هم اولش مال ذبیح صفا بود گمان می کنم. خب، قابلِ قیاس در مطالعه و ادبیات کلاسیک ایران را خواندن، با ذبیحِ صفا نبود. هدایت و شهید نورایی، به خصوص شهیدنورایی که اصلا جنس دیگری داشتند، اما مثل او هم نبودند که جوی باریکی باشند. اگر اَنتلکتوئلی در آن دوران بود او بود. هدایت و شهیدنورایی و حتی رحمت الهی با همه ی «خاکی» بودنش سر و کله ها بالاتر بودند. باور نمی کنید، ولی وقتی که برای تحصیل می خواست برود اروپا و می خواست کتابهایش را بفروشد، هدایت ما را کشاند به خانه ی او برای دیدن هرچه کتاب پیدا کنیم از او بخریم. هدایت بود و من و چوبک و سهراب دوستدار و الهی. می خواهی باور کن، می خواهی نکن. چندان کتابهایی هم نبود. آن را که من انتخاب کردم «گُلهای درد» بودلر بود. چاپ بسیار عالی اما به جان خودم هنوز از لفاف سلوفان اولیه اش در نیامده، باز نشده… که شاید این را پیشتر در نسخه ی دیگری خوانده بود و این یکی هدیه بود به او، یا هرچه و چوبک او را دست انداخته بود از این بابت. روزگاری بود. مجله ی سخن! مجله ی سخن اولش مال ذبیح صفا بود و با پولِ شهید نورایی وتلاش و راهنمایی فکری او و هدایت درمی آمد.
یزدانی خُرّم : اما بُعد شاعریش باعث بحثهای زیادی شد …
گلستان : آن آقایی که برداشته برایش کاغذ نوشته که نیما از این تقلید میکرد…
یزدانی خُرّم : منظورتان دکتر شفیعی کدکنی است؟
گلستان : بله. واقعا ما در فضای وحشتناکی زندگی می کنیم. و البته همه ی ما هم اجزای این فضا هستیم. آخر این حرف یعنی چه؟ ایشان حتما نخوانده که خانلری شاگردِ قوم و خویش خودش یعنی نیما بوده.
نامه هایی را که نیما برای خانلری نوشته حتما بخوان. اصلا این حرفها یعنی چه؟ حالا خانلری اینقدر مهم شده که بیاید به نیما درس بدهد؟ یا نیما این همه محتاج درس خواندن؟ از چه کس و از کجا، آن هم!
یزدانی خُرّم : به هرحال اختلاف بینِ نیما و خانلری همیشه وجود داشته و مصداقش را در نامه های نیما
می توان دید. مثلا در کنگره ی نویسندگانِ سال ۱۳۲۵ این قضیه یک جورهایی نمود پیدا می کند…
گلستان : یعنی چه می شد؟ باز هم غیرِ مشخص لغت به کار بردن؟ یعنی چه اختلاف و یعنی چه «مصداق»؟ جنسِ اختلاف؟ در کدام جا؟کنگره ی نویسندگان که اصلا ماجرای مضحکی بود. این کاری بود که خانه ی فرهنگ شوروی انجام داده بود برای تبلیغاتِ روسی آن روزگار و حزب توده هم کمکش کرده بود. اصلا کنگرهای نبود به آن مفهوم. کدام نویسند گان؟ اما آیا اختلاف میان نیما وخانلری، اختلاف میان دو برداشت رشد کرده است؟ هر اختلافی که نشانه ی تفاوتهای ارزشدارِ فکری و هنری نیست.
یزدانی خُرّم : خب همه که بودند اتفاقا هدایت، چوبک، بزرگ علوی، نیما و …
گلستان : شنیدن کافی نیست… تو اصلا چند سالت است؟
یزدانی خُرّم : شما همیشه این را از من می پرسید! الان سی و شش سال. خب بالاخره درباره اش خوانده ایم که …
گلستان : می شود سی و سه چهار سال قبلِ تولدِ تو. من آن روزها در مازندران مشغولِ فعالیتهای سیاسی، حزبی و اجتماعی خودم بودم. یک روز با قطار می خواستم از شاهی بروم پل سفید که داخلش هدایت و علوی و چوبک … را دیدم که از تعطیلی های نوروز که رفته بودند به مهمانی منوچهر کلبادی برمی گشتند تهران. علوی به من گفت این نامه ی کنگره ی ماست حتما بلند شو و بیا. همین موقع هدایت گفت ولش کن به این چه کار داری. این دارد برای خودش کار می کند و شما دارید مزخرف می گویید. حالا که کوبیده و آمده اینجا دارد کار اساسی می کند دوباره ول کند و بیاید تهران توی کنگره که چه شود؟ اتفاقا من رفتم به آنجا! روی صندلی نشستم. نه حرفی زدم نه کاری کردم، نه کاره ای بودم. تماشا می کردم. کلِ کنگره یک کار تبلیغاتی بود اما به هرحال من آن جا بودم. کل شبهایش را هم بودم. فوق العاده ترین اتفاقی که افتاد مالِ شبی بود که نیما
می خواست شعر بخواند. یکهو برق خاموش شد و یک چراغِ نفتی آوردند گذاشتند جلویش. فکر کن در آن تاریکی مطلق و در فضای باز. نورِ این چراغ از پایین افتاده بود روی صورتِ عجیب و غریبِ نیما و او هم
«آی آدمها» را می خواند. اصلا صحنه ی دراماتیکِی بود. اما اینها هیچ ربطی به مسائل اساسی هنری نداشتند و کلِ کنگره یک کارِ تبلیغاتی بود در اساس اما حتما اثرها یی هم می توانست در زمینه ی ادبیات ایران داشته باشد. سخنرانی خانم «سیاح» در آن جمع راستی شاهکار بود و از همه مهمتر تکان دهنده و مطلع کننده و درسِ خالصِ غیرِ مستقیم برای کل حاضرین، من جمله آنها که علاقه ای داشتند و خود را جمع و جور برای فهم و درک می کردند. یا همین شعرخوانی نیما با آن که جوری نعره ی ضدیت و هشیاری دادن و اعتراض بود و اگر جایی داشت واقعا جایش همانجا و همان موقع بود. بنابراین حرفها را زیاد جدی نگیر. البته هر جور خودت دوست داری. من یک چیزی درباره ی اخوان ثالث نوشتم که چاپ شده. خواندیش؟
یزدانی خُرّم : بله. در یادنامه ی اخوان که کاخی جمع کرده خواندم.
گلستان : خب. آنجا می گویم رفته بودم تا زندان که اخوان قرار بود ازاد شود و او را با خودم ببرم. یکی آنجا نزدیکم شد و گفت شما منتظرِ زندانی هستید؟ گفتم بله. گفت شما منتظر آقای اخوان هستید؟ گفتم بله. گفت شما آقای گلستان هستید؟ گفتم بله.یکهو افتاد به زمین و زانو و پای من را ماچ کردن. روی آن رسمِ مضحکِ زورخانهای و این حرفها. من اصلا وا رفتم. گفتم این دیوانه است؟… اما از زمانی که من این را نوشتم و چاپ شد به خودم سرکوفت زده ام که حالا این آدم این کار را کرده تو چرا درباره اش اشاره و داوری میکنی؟ و اینکه وقتی خودش این را می خواند از کار احمقانه اش شرم داشته باشد. تو چرا جوانمردی نکردی که فراموش کنی و باز نگویی. من از آن سال به خودم سرکوفت داده ام که چرا این را نوشتم. اما گاهی چیزهایی
پیش می آید که آدم به خودش میگوید کم بود. اما بهتر بود به این جور تربیتها و تربیت شده ها و از روزگار واپس مانده ها دست که نه، لگد نزدن. اینها در عوالم خودشان هستند. باید خودشان خودشان را بیاورند بیرون از این جور تفکرها و برداشتها، نه این که چنین شکل رفتار را روی هم تلنبار کنند. بکنند. عقب مانده اند وعقب مانده و میافتند. حیف از آن فضای ذهنیشان که انبار فکرها و رفتارها و نقطه نظرهای به فساد گراییده بشود و شده است. اما حالا به این نتیجه رسیده ام که باید بعضی چیزها را گفت.
آقای شفیعی کدکنی به هرحال تا اندازه ای سواد دارد. چقدر و در چه زمینه اش برای هیچکس نمی شود به وجه قاطع گفت. اما سواد باید با یک روحیه ی زبل و زنده در حدِ آنچه روز لازم دارد باشد. شما اگر با سوادی در حدِ پس پریروز درباره ی همان پس پریروزی و به زمان پس پریروزیها بگویید چندان از خط دور نیفتاده اید. اما با آن روحیه و آن مقدار درک و آن مقدار ذخیره ی فهم و سواد نمی شود، یا در واقع نباید، در حدِ مسائل مدتها پس از آن دوره ی اطلاعِ خود چیزی بفرمایید. که اگر بفرمایید یکجورهایی صدای تلق و تلوقِ آن حرفها در میآید،
نفی کننده ی حرفتان می شود. دستور زبانِ فارسی که مبرزا عبدالعظیم خانِ گرکانی نوشته اگر چه با
کمکهای اسکلت و استخوانبندی گرامرِلاروس و موقعیتهای شبیه یا به عاریت و اقتباس گرفته از «کلود اوژه» بود، اما بینی و بین الله که طابق النعل بالنعل با زبانِ زنده ی جاری، نه وقتیکه این یکی خیلی خراب در می آید، جور نیست و کارا نیست. از آن طرفش هم همینطور. مثل وقتی که مثلا دو یا سه کلمه به هم متصل شده را می گویند باید جدا جدا نوشت که بهتر خوانده شود. که درواقع نه خوانده میشود و نه درست. یعنی اسم مرکب به کل مالید. مالیده شد، نداریم؟ خانلری رسمش شده بود که برای رد نیما ترکیب «نازکآرای تن ساق گُلی» او را غلط و بیمعنی و مسخره بخواند. خب، شما در درون خودتان، به ضرس قاطع هم حتی، حس میکنید
و میفهمید که خانلری حس نکرده است این را، حتی حس می کنید او عقب مانده است. چرت می گوید، نرمش و فرزی ندارد. این تعبیر یا بیانِ نیمایی که از زیبایی غمناکی حس و جانِ حس در آن من جای شکی
نمی بینم، در آن آزادی و خیز و ترسیم خط زیبایی گفته می بینم، آیا به حساب معنی خشک و انتزاعی و مطلق و غلط و بیجا است؟ یعنی چه؟ چه که در کنارش میشکند. مغلق است؟ نمی توانست بگوید تنِ ظریف و زیبا، فقط؟ آیا شعر را با حس ظریف و ظرافتِ حسی میگویند یا خیز و پرش در کار بیان هم میآید. در جمله ی حافظ «که عشق آسان نمود اول/ ولی اُفتاد مشکلها» که چون خط اول در دیوانِ غزلیاتِ اوست آسانتر است از آن مثال زدن، خب، آیا مشکلها که جمع است نباید با فعلِ جمع بیاید و او گفته باشد «ولی افتادند مشکل ها» که در این صورتِ پدرِ زیبایی درآمده بود هرچند شاید با قاعده های دستوری جمع اوری شده ی میرزا عبدالعظیم خان می خواند. یا آن ایرادِ مرسومِ خانلری، ایراد دیگرش از نیما که «کله های مردگان را به غبار قبرهای کهنه اندوده، از پسِ دیوارِ من بر خاک می چیند» اَه اَه، چه بد، یعنی کله ی مُرده توی شعر؟ اینها جای بحثِ جدی ندارند، فراموششان کنیم. برگردیم به حرفهای دیگرمان.
شما خانلری را در قالبِ زمان مرتب واقع با کوچک و بزرگهای معاصرش بسنجید. به فریدون توللی در تمام «التفاصیل» یا حتی در قاب بندی فکر ی که دو قرن عقب بروید و با کاری که رستم الحکما در «رستمالتواریخ» کرده، یا بیایید نزدیکتر و به حال و هوای دیگر و هم عصر، کمابیش هم عصر، با معیرالممالک، با مطیعالدوله حجازی با مجتبی مینوی. شعر که فقط در جدول عروض، وزن و گفتن که نیست، نمانده است، نمی ماند.
چرا بیگدار به آب میزنید؟ مساله پایین کشیدن کسی از صدر نیست. جستوجو می کنیم برای راستی، برای واقعیت، نه در خندقِ مبالغه در آرزوها و پیدا کردن یک آلتر اِگو یا نفسِ برتر، جستوجو درآوردنِ خُبثها نیست، ما داریم تماشا میکنیم. هیچکس کاره ای نیست که مقام و منزلت هدیه کند، نه محتاجیم چاپلوسی کنیم از کسی نه اصلا خود این چاپلوسیها، که رایج هم هستند، کار و دمِ دست و قابلِ قبولِ ماست. تماشا می کنیم اطرافمان را که ببینیم به چه دلیل از چه خوشمان بیاید و به چه دلیل رتبه و کاری را بپذیریم یا تحسین کنیم یا دور بیاندازیم. اصل کاری همین دلیل داشتن است و انتخاب دلیل از روی شناختن عقلانی و در خور و شعور و فهمِ تجربه دار. همین. حالا یارو دلش می خواهد در بوق بی بی سی یک آدم زحمتکش و مفید و سودبخشنده را به ضربِ تمجید احمقانه ی خود نمونه ی انسانِ شرقی بداند. البته دشنامی است این به زبانِ فارسی و به نقد و به دستگاهِ تحریریه ی بی بی سی که روزگاری مینوی ها و فرزادها در آن بودند، و حالا هم، در حدِ خودشان داریوش کریمی و امثالِ داریوشِ کریمیها و دیگرانی هم هستند اما کسی نیست که یقه ی این
چاخانبازی های غیر مفید را بگیرد و بگوید در عصری که تو حرف میزنی در این شرق تا دیروز مائو و نهرو و مصدق و در کارِ ادب تاگور و دیگران هم بوده اند. در همین ایران همین امروز همین محوطه ی بسته که بهش نق هم می زنیم، از کسی که در حدِ بیسوادی تو ترجمه ی کتابهای کتک خورده از زمانه و از رشد فکر را کرده است، نمونه ی آدمِ شرقی نیست، نخواهدبود. برای چه کسی فضلِ وارونه می فروشی و دروغِ الکی
می گویی، با حلبی شکسته دینار زرین ضرب میکنی کسی بر حسبِ اتفاق رفته است روی بام، بوقی هم در دستش بوده است، در آن هی فوت کرده، می کند. به ماچه؟ ما می خندیم و اگر مرحله ای جدی بود،
جستوجوی وسیله ی مناسب میکنیم برای جبران چنان شناعت. این جور حرفها را بچه های بیسواد یاد بگیرند و منحرف شوند و نفهمند. بگیرند، بشنوند و نفهمند، بیشترشان بزرگ خواهند شد و خواهند دید هر کس چند مَرده حلاج بوده است.حالا بگو این ماجرا را کجا نوشته؟
یزدانی خُرّم : توی مقدمه ی کتابِ گزینه اشعارِ خانلری این مقاله چاپ شده که خانلری مقدمِ بر نیماست . یک جورهایی پدر شعر نو شاید.
گلستان : هر کسی چنین حرفی بزند بیجا کرده! پدر شعر می تواند کسِ دیگری باشد اما خانلری بچه ی کوچکِ شعر هم نیست! تو را به خدا واقعیت را خراب نکنید.
یزدانی خُرّم : ما کجا واقعیت را خراب کرده ایم؟
گلستان : شما می توانید در یک محیطِ کوچکی که زندگی می کنید مسائلِ کوچک را بزرگ ببینید اما دیگر
بزرگتر نشانشان ندهید.
یزدانی خُرّم : مثلا چی آقای گلستان؟ یک مثال میزنید؟
گلستان : همین خانلری که میخواهی بزرگ نشانش بدهی. بالاخره تو سالهاست داری توی این ادبیات
کار می کنی. همین شعر عقاب را بخوان. ببین اصلا وزن کار، وزنِ خلاقیت و امرِ بینندگی، نه وزنِ عروضی، بلکه وزنِ فکر و مطلب، اندیشه، مقصود، وزنِ این چیزها که به کار سنگینی و ظرفیت و حیثیت می بخشد، توی دست شاعر هست؟ تویاش میگوید این خودش را کشته… اصلا غلط کرده که کشته! تو باید بنشینی و دو دو تا چهار تای این شعر را بکنی و ببینی اصلا چه میگوید. همین شعر عقاب نه تنها به پای کوچکترین شعرهای نیما که به گرد پای شعر اخوان هم نمیرسد. شاید همپای سیاوش کسرایی، شاید، اما او کجا و هوشنگ ابتهاج کجا. اینها را بُر نزنید. لزومی برای قیاس و جفتگیری در نشست و برخاست شاعرها، در اسمها نیست. این واقعیت است.
یزدانی خُرّم : آن زمان هم بینِ خانلری و نیما از این دست بحثها بود؟
گلستان : نیما که اصلا با کسی بحث نمی کرد! نیما حتی توی جمع هم نمی رفت. توی خانه می نشست و طاس کباب نهار و خانه را می پخت و وافورش را می کشید و فکرِ شعرش بود. این عین تصویری است که من از او دارم. در کوچه پاریس، پشت کوچه ی یغما بود، پیش از آنکه بیاید در آخرِ کوچه ی فردوس تجریش خانه بسازد. آن وقت سالهای ۱۳۲۶ تا ۱۳۲۸ بود که من هنوز نرفته بودم آبادان.
یزدانی خُرّم : چون در نامه های نیما خوانده ام که از خانلری بابت مشاغلِ سیاسیش میترسید انگار؟
گلستان : از خانلری بابت مشاغلِ سیاسیش «میترسید» حرفِ ناواردی است که شما بی حساب و کتاب
می گویید. خانلری در اولین «شغل سیاسی»اش شد معاون وزارت کشور. چه سالی؟ نیما مُرد. چند وقت بعد؟ اینها را ، این تاریخها را استخراج بفرمایید، دربیاورید، ملاحظه میکنید که آن قدر فاصله کم . کوتاه بوده که جا برای ترس نیما نمیگذاشته. چیزی را اول نفرمایید و بروید دنبال تاریخ و مدرک. در این میان ذهنهای عمومی را به تشویش انداخته اید. ایجاد دردسر بیجا و گمراهی بی دلیل شده اید. اما چیزی که هرگز نمیتوانم فراموش بکنم این است که یک سرِ شبی توی خانه ی آل احمد نشسته بودیم. من بودم و فخری، زنم و سیمین و آل احمد و شاید پرویز داریوش هم بود ،شاید هم بعدتر آمد. ناگهان در زدند.یک کسی رفت در را باز کرد. نیما آمد تو. همه شروع کردند به سلام و احوالپرسی که نیما انگشت گذاشت روی دماغش و گفت هیسسسسسسس. پرسیدیم آقا چه خبره؟ چی شده؟ هرچی حرف می زدیم باز میگفت هیسسسسسس. جانمان داشت
درمی آمد که چرا نیما دارد اینقدر هیس هیس می کند. بالاخره نشست و باز گفت هیس. چند لحظه بعد به زبان آمد که : بچه ها حرف نزنید، خانلری آژان شده!… بدبخت خانلری هم توی دستگاه عَلَم انگار شده بود معاون وزیرکشور. همین. این اولین بار بود که خرق عادت میشد و آدمی از بین ادبیاتیها وارد دستگاهِ دولتی
می شد. واقعا نیما چه طور می توانست به این ادم توجه کند؟ چی میخواست از خانلری بگیرد؟
یزدانی خُرّم : بالاخره خانلری در دانشگاه آدم کم تاثیری نبود …
گلستان : کدام دانشگاه؟ شما در تقویم دستکاری نکنید آن هم به حکم هنوز به دنیا نیامده بودن و بعد، بعد از چند سال یک نگاه کنید به سالهای پیش که نبوده بوده اید. کدام دانشگاه. تا پیش از معاون وزارت کشورشدن که خانلری کاره ای نبود و در دانشگاه چندان وقتی نبود که رفته و درس بدهد. شما بدجوری موجودیتهای واقعی و تصوری چند سال را در هم میپیچانید و دنیا ی گذشته را جور دیگری میبینید و وانمود می کنید.اصلا دانشگاهِ در بعضی رشته ها می تواند جای پرتی باشد. آیا آنچه در «شریف» می گذرد یا می گذشته را
م یتوانید با آنچه در «معقول و منقول» یا «حقوق» می آید برابر بدانید. منتهی پرتی آنوقت پرتی خیلی
احمقانه تری بود. مثلا استادی مثلِ صدیق حضرت در دانشگاه بود که درس اقتصاد می داد. این که میگویم مال سال ۱۳۲۰ است. به این آدم میگفتند اتوبوسِ خط هشت! بس که آدمِ درشت هیکلِ کمی زوار درفته قدیمیِ قدیمی نمایی بود. در آن موقع من یک کلمه درباره ی مارکسیسم نخوانده بودم. چند نفر را به عنوان علمای اقتصاد بیشتر ذکر نمیکرداز جمله سیسموندی بود و ریکاردو و آدام اسمیت. بعد میگفت ضمنا یک یهودی آلمانی هم بوده (که اسمش را هم نمیگفت شاید از ترسِ دستگاهِ شهربانی زیردستِ سرپاس مختاری ) که گفته زندگی انسان بر پایه ی مادیات است… این تمام تعریف مارکسیسم در دانشگاههای ایران ، دانشکده ی حقوق و استاد اقتصاد بود! بعد برای نقضش میگفت پس آیا زندگی پیامبر اکرم هم بر پایه ی مادیات بوده؟! این هم نوعِ نفی مارکسیسم بود. برای همین این آدمها را بزرگ نکنید و واقعیت را تماشا کنید. مردم گمراه می شوند با این حرفها. اینها به هیچوجه آدمهای بزرگی نبودند.خود همین آقای شفیعی کدکنی وقتی که راجع به مسائلِ شعر قدیم حرف میزند بسیار دقیق تر و مرتب تر است تا کارهای دیگرش. دلیلش هم این است که شاگرد فروزانفر بوده. آدمی مثلِ فروزانفر قبلا وجود داشت نه حالا هست. شما اگر میخواهید کسی را ببینید او را نگاه کنید.کار فروزانفر را درباره ی عطار ببینید. چه کار فوق العاده ایی. او بخشی از صفحاتِ درخشانِ نثر و ادبیاتی فارسی را درست کرده.
یزدانی خُرّم : بالاخره به این راحتی نمی شود از نام خانلری گذشت. همین مجله ی سخن بیشتر از سی سال منتشر شد…
گلستان : اول حرفم هم همین بود. او خودش این مجله را درنمی آورد که. کسانی مثلِ محمود کیانوش یا ناصر پاکدامن درمی آوردند. یا گاهی همان آدمِ پرت و پلایی که غلط گیری و صفحه بندیش را میکرد مجله را در
می آورد! سخن یک چیزی بود نه به خوبی یا وسعت یا زحمت کشیدگی همین مجله ایی که این آقا درمی آورد و تویش همه چیز پیدا میشود …
یزدانی خُرّم : منظورتان آقای دهباشی است؟
گلستان : بله.
یزدانی خُرّم : یعنی میگویید بخارا و سخن همسنگِ هم اند؟
گلستان : اگر بنا به قیاس باشد میگویم بخارا چند و چندین درجه از سخن بهتر است! شما این دهباشی را به هر دلیلی نمیبینید اما او را چون به خاطرِ ذهنیاتی که درباره اش برای خودت ساختی بالا میبری و دربارهاش
می نویسی. مثل همان مصاحبه ی اولمان که از آدمی مثلِ دکتر نصر مثال می آوری و می گویی بیشتر روشنفکران از خانواده های اشرافی و مرفه بودند…
یزدانی خُرّم : مگر نبودند؟چه اشکالی دارد…
گلستان : منظور من چیز دیگریست. من میگویم اگر تو برداری بنویسی که گلستان گفت بخارا از سخن بهتر است، اصل قضیه این نیست. مثلا مقالاتِ «عزت الله فولادوند» را در مجله ی بخارا با نویسندگانِ سخن مقایسه کن. از وقتی که هدایت مُرد هیچ چیز درستی در سخن چاپ نشد. ببیند شما دقت نمیکنید.
یزدانی خُرّم : چه جوری باید دقت کنم؟
گلستان : شما عجله دارید. همین حافظ خانلری را بخوان.
یزدانی خُرّم : خوانده ام …
گلستان : نه نخواندی! او برداشته کتاب حافظ را چاپ کرده ودر مقدمه اش نوشته من این را از روی نسخه ایی دارم چاپ میکنم که مثلا از فلان نسخه ۱۵ سال به زندگی حافظ نزدیکتر بوده، بنابراین درست تر است این آخر شد دلیل …
یزدانی خُرّم : در نسخه شناسی البته این قضیه خیلی مهم است اقای گلستان.
گلستان : ببین، مهم بودن وقتی مهم است که درست باشد. نزدیکتر بودن به زمان شاعر یا نویسنده تضمین درست بودن نمیشود. ممکن است خیلی هم نزدیکتر بوده اما کاتب لقوه ای بوده، رعشه و لرزِ دست داشته، چیزی را غلط یا عوضی نوشته باشد یا انداخته باشد. این عیبها را نمی شود به ضربِ نزدیک بودنِ زمانی و تقویمی تبدیل کرد به واقعیت درست اصلی. نمی شود آنها را ندیده گرفت. ببین، خود حضرتعالی، تو خودت وقتی یک مقالهای می نویسی و می دهی یک حروفچینی، حتی اگر حروفچین هم خیلی با دقت این کار را انجام بدهد باز هم کلی غلط دارد. حالا این را بگذار جای کاتبهای آن زمان. حالا فکر کن این مقاله ی تو بدونِ غلط گیری برود و چاپ شود و بعدها خواننده بگوید چون این ده سال زودتر بوده بهتر است؟ این یک حسابِ دو دو تا چهار تا است و وقتی این را کنار می گذاری می شود آن حافظ پرتی که می بینی.
یزدانی خُرّم : یک دوره ایی هم انگار به شما سردبیری سخن را پیشنهاد داد؟
گلستان : بله. دو مرتبه هم آمد خانه ی من. توصیه کننده و پیشنهاددهنده، یا درواقع کسی که به سفارش خانلری پادرمیانی کرد و می خواست به اصطلاح مرا بپزد، آماده ی این خواستِ او کند «فریدون هویدا» بود. یک بار هم من و فروغ را دعوت کرد برویم خانه اش. فروغ گفت من نمی آیم. بالاخره من هم مجبور شدم به احترام خانم زهرا کیا {همسر خانلری} بروم. البته هیچوقت هم کار سخن را نپذیرفتم. اما من به خود خانلری هم علاقه و محبت داشتم. اما تو از اول و تا آخرِ مجله ی سخن را نگاه کن، اگر توانستی یک کلمه، یک مقاله یا ترجمه از من پیدا کنی. من خودنگهداری خودم را دارم. آنقدر شعور داشتم که توی آن چیزهای چرت و پرتِ
آنطوری ننویسم. مثلا رسول پرویزی پدر خودش را درآورد اما من این کار را نکردم.
یزدانی خُرّم : میگویند خانلری خیلی دوست داشته شبیه آندره مالرو به نظر بیاید؟ حتی در لباس پوشیدن هم این قضیه را مدِ نظر داشته. بعضی از هم دورهه ایهاش این طور نوشته اند…
گلستان : شما چرا تکرار می کنی؟ بگویند. کسی که با لباس شباهت پیدا نمی کند به هیچ کس دیگر، بزرگ و متشخص نمی شود. آندره مالرو انسان بسیار فاضلی بود و کارش را خوب بلد بود. یکی از کارهای اساسی مالرو علاقه اش به باستان شناسی بود و اصلا این علاقه را از همان اول و در شرق دور هم داشت. اما شما بردار کتاب دکتر نگهبان را درباره ی «مارلیک» بخوان و ببین توی آن درباره ی خانلری چه گفته است. خانلری آن زمان وزیر فرهنگ بود و نه تنها جلوی کار دکتر نگهبان را گرفته بود که داشت جلوی چاپ کتابش را هم
می گرفت. دکتر نگهبان برای چاپ این کتاب آنقدر بی امکان بود که آمد و از فروغ کمک گرفت. که عکس درست کنیم و میزان پاژ بسازیم و این کار را هم کردیم. من هم دکتر نگهبان را نمی شناختم. یک بار بر حسبی تصادف گذرم به موزه ی ایرانِ باستان افتاد. میخواستم بروم پستخانه. جای پارک نبود اصلا و مجبور شدم نزدیکهای ایرانِ باستان ماشین را پارک کنم. بعد دیدم توی موزه نمایشگاه است. رفتم تو. نمایشگاهِ مارلیک بود. خیلی لذت بردم. شب به سیمین که پیش ما بود گفتم یک کاری بکنید. این آدم حیف است. زیرِ بغلش را بگیرید و… او هم گفت من می شناسمش و اصلا رابطه ی من و دکتر نگهبان را برقرار کرد. آخرش هم فیلمِ مارلیک را ساختم.
یزدانی خُرّم : حالا چرا خانلری جلوی کار را گرفته بود؟
گلستان : چون می ترسید شهرام پسرِ اشرفِ پهلوی که عمه اش زنِ اسدالله عَلَم بود ( زن عَلَم دختر قوام شیرازی بود و پسرِ قوام شیرازی شوهر اشرف شده بود) ناراحت شود. در برابر این کار دکتر نگهبان به شاه کاغذ نوشت (من آن کاغذ را خودم دیده ام) که شهرام با قاچاقچی های عتیقه کار می کند… یکی از اینها یک یهودی بود به اسمِ «رابینو» که این اسم را تبدیل کرده بود به «رب النوع»! رابینو به زبانِ عبری همان کشیش یا خاخام میشود. این آدم متخصص قاچاقِ آنتیکهای باستانی ایران بود. اگر بتوانی روزی به موزه ی اورشلیم بروی میبینی که یک مقدارِ اساسی کارهای وحشتناک و درجه اول توی ان موزه هدیه ی همین رابینو است به این موزه. این رب النوع با شهرام همکار بود! و برای همین خانلری می ترسید برایش گران تمام شود. شما به خاطرِ سنت این چیزها را نمی دانید و عاشقِ شور و حرارت و این چیزها هستی!
یزدانی خُرّم : ما که دقیقا بر عکس هستیم. چپها عاشقِ این چیزها هستند آقای گلستان. ما که منتقدِ گفتمانِ چپ هستیم و درباره اش می نویسیم …
گلستان : درست. اما مستند نیست. هیچ کدامِ شما نمیتوانید اینها را بنویسید چون خیلی چیزها را نمیدانید. اشکال این است.
یزدانی خُرّم : خب مستندنگاری که فقط به معنای حضور نیست. مثلا درباره ی همین جزنی که دوستان من نوشتند حامی ترور بود و مدارکش هم در نوشته ها و صحبتهایش وجود دارد و تازه کلی هم طرفداران این آدم در مجله ی ما توانستند بنویسند باز ما انواعِ فحشها و توهینها را شنیدیم …
گلستان : البته این کار همیشه فحش خوردن دارد. همیشه علیهِ چپ نوشتن فحش خوردن دارد. حواست باشد این جزو افتخارات تو نیست جزو بدبختیهای مملکت است. برای همین است که کسی حرف نمی زند. من به کسی درباره ی اشتباهش توضیح داده ام. برداشته به من کاغذ نوشته ممنون که به من زده اید! من به کسی نزده ام. به نظرم وقتی کسی اشتباه می کند باید این را گفت. از گفتنِ این قضیه هم نه ترسی دارم، نه توقعی. مشکلِ کار همین است دیگر. اینکه این همه حرفهای احمقانه توی این فضا به وجود آمده. من ابایی از گفتنِ این حرفها ندارم. نه میخواهم به ایران برگردم، نه وقتش را دارم، نه توقعش را. نمیخواهم کسی هم از من تعریف و تمجید بکند. همین امروز یکی برداشته توی یکی از همین روزنامه های تهران نوشته که آقای ابوالحسن نجفی نمونه ی انسانِ شرقی بود. چرا؟ بنده ی خدا چه کاری کرده که باید نمونه ی انسانِ شرقی باشد؟ ایشان یکی از پرتیترین کتابهای سارتر را ترجمه کرده اند. البته کلا سارتر آدم پرتی بود…من میگویم از این دست صفتها و القابِ عجیب به آدمها ندهیم.
یزدانی خُرّم : به بحثمان بازگردیم، شما با آندره مالرو دیداری هم داشتید؟
گلستان : این چه حرفیست و کجا جا در این گفتوگو دارد؟ فخری ندارد کسی را دیدن یا با کسی ملاقات و
گفتگو کردن. آره معلوم است که دیدمش. خودش تلفن کرد بروم پهلویش و من هم با کمال میل رفتم. به خاطرِ همین فیلم مارلیک هم بود که می خواست من را ببیند. آنجا یک پیشنهاد فوق العاده ایی هم به من کرد که کاغذ بنویسد به فلان آدمِ معروف که من بروم فیلمم را به او نشان بدهم. اما من قبول نکردم. البته بسیار پشیمان هم هستم، چون اگر همان آدمِ معروف کاغذ دستشویی اش را هم برای من امضاء میکرد برای جیب من بسیارمفید بود. اما دیدنِ آندره مالرو که چیز خیلی عجیبی نیست. شما باید قضایا را درست ببینید.
یزدانی خُرّم : خب ما که مدام در نشریاتمان مشغولِ نقد هستیم و بهای سنگینی هم بابتش می دهیم. جزنی یک موردش بود. الان شما دارید با صراحت درباره ی خانلری که خیلی ها دوستش دارند نقد می کنید…
گلستان : من همیشه راحت حرف زده ام. من در تمامِ نوشته هایم این طور بوده ام. روزنامه ی رهبرِ سال ۱۳۲۳ را ببین که اولین مقاله های من در آنجا چاپ شد، روزنامه ی گلستانِ پدرم را در شیراز گیر بیاور. من هیچوقت به کسی فحش نداده ام. فحش دادن مساله ای را حل نمیکند. فحش دادن واقعیت را نشان نمی دهد و فایده ایی هم ندارد. فقط نشان می دهد که ذهنِ چرکینی سر ریز کرده.
یزدانی خُرّم : همین را می گویم. الان خیلی ها یه خانلری انتقاد دارند و خیلی ها هم نه. برخی میگویند وزیرِ فرهنگِ خوب و تاثیرگذاری بود. بالاخره سازمان مبارزه با بیسوادی را ساخت منشاء چاپ کتابهای بسیار مهمی بود…
گلستان : ما راجع به شاعر حرف می زنیم نه وزیر یا صاحبان حرفه ی دیگر. بله خالی خالی نبود. آمده بود یک کاری بکند. کارش در وزارتخانه که تنها امضای ورقه ی اضافه حقوق این و آن نبود که! باز می گویم خانلری آدم بسیار خوبی بود اما آدمِ مهمی نبود. آدمِ فوق العاده باسوادی که این سواد را در کارش تسری بدهد، نبود.
یزدانی خُرّم : و شاعر مهمی نبود؟
گلستان : مطلقا. آخر بخوانید دیگر شب و مهتاب و برکه و… منظره نویسی که شعر نیست. شعر یعنی آن لحظه ایی که اخوان یک برگ را از درخت می چیند و می گذارد مهرِ نمازش. این شعر است. برای اینکه حرکت شعر است. این حرکت است که تو را می لرزاند.
یزدانی خُرّم : شما که اعتقاد دارید باید باب نقد درباره ی همه و هر چیزی باز باشد آیا فکر می کنید درباره ی محمد مصدق که می دانم چه قدر دوستش داریم، میشود نقد نوشت؟
گلستان : خود من کتابهایم را نگه داشته ام برای اینکه فکر نمیکنم بگذارند در بیاید.
یزدانی خُرّم : کتابهاتان درباره ی نفت را می گویید؟ آیا آن هم نقد مصدق درش جایی دارد؟
گلستان : واضح است که توی آن نقدِ مصدق هم وجود دارد. گاهی آدم کسی را دوست دارد و به غلط هم دوست دارد گاهی هم کسی عقیده ی کسی را دوست ندارد و خودش را دوست دارد و… هر جور اتفاقی ممکن است درباره ی روابطِ آدمها بیفتد. گاهی یکی هم کسی را دوست دارد و از ضربِ دوستی طرف را
می کشد.
یزدانی خُرّم : شما از مارکسیستها خیلی زود بریدید و حزب توده …
گلستان : کِی من از مارکسیستها بریدم؟
یزدانی خُرّم : پس هنوز مارکسیست هستید؟
گلستان : بودم یا هستم. اما کی میگوید از مارکسیسم بریدم؟
یزدانی خُرّم : شما عضوِ حزب توده بودید و بعد کارتتان را پاره کردید و از حزب جدا شدید …
گلستان : من اصلا کارتم را پاره نکردم …
یزدانی خُرّم : خودتان به من گفته بودید …
گلستان : نه من یک استعفاء نوشتم و خیلی ساده و متمدنانه از حزب بیرون آمدم. چرا کارت را پاره کنم آخر … مثلِ این که بروی پیش دکتر و او برایت نسخه بنویسد و بعد تو نسخه را پاره کنی.
یزدانی خُرّم : پس میشود دوای آن دکتر را نخورد اما دلیلی بر پاره کردن نسخه اش نیست!
گلستان : ممکن است آن دوا خوب باشد اما دوزش کم یا زیاد باشد!
یزدانی خُرّم : آهان. پس شما فکر میکنید مشکل دستورالعملهای حزبِ توده در دوزش بوده؟
گلستان : نه. توقعی که از آن حزب بود هیچگاه برآورده نشد. حزبی مارکسیستی بود که خیلی هم درست
پایه گذاری شده بود با توجه به جامعه ی ایرانی. اما در داخلِ این پایه گذاری یک عده بودند که می خواستند کشور را تاخت بزنند و عده ایی هم بودند که می خواستند بروند. اشکالی که در شوروی بعدِ هفتاد سال پیش آمد شکست کمونیسم نبود بلکه شکستِ به کارگیری ایده ی مارکس بود. خود مارکسِ بدبخت نوشته که اولین انقلاب باید در آلمان باشد آخرینشان روسیه! مارکس می دانست در کشوری که پُر بود از«موژیک» نباید انقلاب شود. روسیه صنعتی نشده بود، آدم پرولتر نداشت. حتی مستعمره ی درست و حسابی هم نداشت که از اقتصادِ آنجا کمک بگیرد. همین مشکل را حزب توده هم داشت. آنها می خواستند در مملکتی که هیچ نوع تحول در فئودالیسماش وجود نداشت( طبقه ی بورژوا که بماند) انقلاب کنند. این حزب بیست سال و خرده ای بعد مشروطه درست شده بود. اصلا در آن زمان فکری برای این کار وجود نداشت. حزبی که نورالدین الموتی صدر و دبیرِ اجرایی کمیته ی مرکزیش بود. کسی که بعدها وزیر امینی شد. یادمان باشد کسی که آزادیخواه است لزوما مارکسیست نیست. تازه اگر مارکسیست باشی لزوما خیلی از کارها را نمیتوانی انجام بدهی. اصلا این روزها ماجرای پلورتری عوض شده است. در همین انگلستانی که من زندگی میکنم( که به خاطرِ جراحی پا فعلا یک سال است که از خانه ام بیرون نیامده ام) یکی مثل جرمی کوربین شده رییس حزبِ کارگر. ببین وقتی در تابستان پنجره ات را دقیق نمی بندی، مگس می آید و در گوشه ی آن تخم ریزی می کند. تو متلفت نمی شوی. تابستان تمام می شود و پنجره را می بندی. پاییز و زمستان هم می گذرد. هوا گرم
می شود. ناگهان این تخمها میشوند مگس. در اتاقات هم بسته بوده و از بیرون هم که مگس نیامده. حالا اگر تو انقلابِ مارکسیستی کردی همه چیز درست میشود؟همه ی ساختارهای بانکی و صنعتی عوض میشوند؟ از آن مهمتر آدم عوض میشود؟ هفتاد سال بعدِ انقلابِ اکتبر، تمامِ آدمهایی که سرِ کار بودند بچه های بعد از انقلاب بودند. چه کسانی بودند؟ یلتسین، گورباچف و… آیا اینها محصولِ دنیای بعدِ انقلاب بودند
عوض شده بودند؟ تمامِ آن آدمهایی که در انقلابِ اکتبر و بعدش از بین رفتند، تمامِ آن بدبختیها، آن جنگی که مردم را وادار کرد در محاصره ی لنینگراد گریس بخورند چه شد؟ یکی مثل یلتسین آمد و قلدری کرد وشعبان بی مخی و تمام. البته این وسط مساله ی استالین خیلی فرق دارد با بقیه. یاد آن مقاله نویسِ بیچاره ی حزبِ توده میفتم. اسمش چه بود؟
یزدانی خُرّم : کدامشان؟
گلستان : همه شان بیچاره بودند!
یزدانی خُرّم : کیانوری؟
گلستان : نه مترجم هم بود …
یزدانی خُرّم : احسان طبری؟
گلستان : طبری مترجم نبود.
یزدانی خُرّم : رضا روستا؟
گلستان : اون که سواد نداشت!
یزدانی خُرّم : کریم کشاورز؟
گلستان : نه . همان که مقاله می نوشت و مبارزه ی اجتماعی و ادبی می کرد.
یزدانی خُرّم : به آذین را میگویید.
گلستان : بله آقای به آذین. مرد شریفی هم بود و فقط اشتباه و کج نگاه می کرد. مثلِ آنها که شعرهای صد تا یک غاز توده ای مینوشتند به اسمِ «مبارزه»، کاری که هیچ ربطِ ریشه ایی واساسی نداشت با اندیشه ایی که به آن تظاهر می کردند. مثل سیاوش کسرایی که شعرِ توده ای مینوشت. بله شعرش توده ای بود اما آیا شعر بود؟ آیا مبارزه ی اجتماعی بود؟ آیا نشان دادنِ تفکراتِ اجتماعی بود؟ اینها تندرو بودند…
یزدانی خُرّم : مثل صمد بهرنگی شاید.
گلستان : من او را نمی شناختم البته. کاری باهاش نداشتم.
یعنی داستانهایش را نخواندید. مثلا ماهی سیاه کوچولو را…
گلستان : شما خوانده اید. بس نیست؟ اینها نوعی نوشته باید به شمار آیند.
یزدانی خُرّم : صد درصد عده ایی می خوانند و اهمیت می دهند عده ایی که کم هم نیستند.
گلستان : مهم دقت است. دقت. دقت ندارند.
یزدانی خُرّم : باز هم بهتر از تک صدایی و قدیس سازی است.
گلستان : تمامِ این گفت وگوی ما بر اساس یک قدیس سازی زورکی بود. بله بهتر است که بشنوند اما مهم این است که بعد شنیدن تا چه اندازه آن را در داخلِ ذهنِ خودشان زیر و رو می کنند. ماجرای به آذین
را می گفتم. یک باغِ نباتاتی در لندن هست که درش درختان و گیاهان زیادی وجود دارد. رفته بودم آنجا. یکوقتی دیدم روی نیمکتی سنگی به آذین نشسته است. تنها. دلم سوخت. خود به خود رفتم و کنارش نشستم. فکر کردم چی بهش بگویم. من را نشناخت. در حالیکه قدیم در شبهای نمایش فیلم در کانون فیلم می آمد و من را دیده بود و حتی به شخصِ خودم هم فحش داده بود! مردی را دیدم که اگر اشتباه نمی رفت و توانایی کافی در فهم داشت مقالاتِ غلط را چاپ نمی کرد به این راه نمی افتاد . او از روی نفسانیات درستِ خودش نوشت اما نه از روی تعقلاتِ درست. به هرحال. نشستم کنارش. مانده بودم آیا سلام بکنم. ده دقیقه ای همینطور گذشت. او هم سر بلند نکرد. دیدم نمی شود اگر هر حرفی که من به او بزنم و او من را بشناسد باعثِ آزارش خواهد شد و اگر هم نشناسد که فایده ای ندارد. از جایم بلند شدم و آمدم بیرون. این ده دقیقه سکوتی را که کنارش نشستم در آن باغ بزرگ فراموش نمیکنم. از باغ بیرون رفتم و دیگر او را ندیدم. بعد هم که مُرد واقعا پکر شدم. او آدمی بود که بالاخره حقه بازی و دزدی و شرارت نکرده بود، فقط نفهمیده بود و این بزرگترین
گرفتاریست .مهم این است که آدم در داخلِ نفهمها بتواند فکر کند و سعی کند بفهمد. همین …
نگاهی به سروده های آریا آریا پور
مجموعه شعر
چاپ یکم بهار ۱۳۹۴
نشرگردون – برلین
سه دفتر شعر با نام های بلند: دل ما و گزین گویی زخم ژرف وناسورش. دل و تنهایی و پرواز و پروانه. دل و بیداد درد و بارِ بیداری . هرسه کتاب مجموعۀ شعر با هم چاپ و منتشر شده است . در دفترهای سه گانه آمده است که «همه ی شعرهای این دفتر، بیش از سال ۱۳۷۶ خورشیدی سروده شده اند». البته که سه سرودۀ استثنائی را نیز یادآورشده است . آریا پور شاعر با احساسی است با فهم و اندیشه، با ویژگی های لطیف شاعرانه. پای صحبت مخاطبینش می نشیند، در وادی هستی آن ها را با خود میگرداند. در روزمره گی های شان شرکت می کند و لذت و بهره جوئی از زیبائی ها را با رهروانش تقسیم می کند.
سروده های کوتاه درنخستین برگ دفتر، محملی ست که پیام تکان دهنده اش خواننده را به اندیشیدن وفهمیدن بیشتر هشدار می دهد گشودنِ چشم ها برای دید بهتر ودقت بیشتر، بیداری ازگرانخوابی را یادآور می شود : «خدا را در دل هر ذره و هر دره دیدن/ نشان کشف خویش است و نشان دیدنِ چیزی است، / که چشم هردلی آن را نمی بیند؛/ و هوش هرکسی آن را نمی فهمد. / سر برگ گلی بنوشت و، / دریک چشمه ی شفاف و درون آینه گم شد.» در سرودۀ ۲ فضا را تغییر می دهد :« به دوشم بارهای سخت سنگین بُردم ودیدم : / که مرگ از من سبکباری طلب می کرد. چو برگشتم که بار خویش را درکوچه اندازم / درِ پشتِ سرم بسته، / بیابان شگفتی بود». درسرودۀ شماره ۵ زخم دردها را با زبانی معصومانه درمیان می گذارد : « نمی دانی چه دردی و چه زخمی و چه اندوهی به دل دارم ؛ / اگر دریا میان هردو چشمم بود، / از اینجا تا قیامت گریه می کردم.».
درسرودۀ ششم، جامعه را مخاطب قرار می دهد. با کنار زدنِ پردۀ وهم وخیال، قانونی شدن نادانی ریشه دار را پند واره، با زبانی نرم و لطیف یادآور می شود : « به گیتی هیچ کس نادان نمی آید/ ولی نادان شدن اینجا، تو پنداری که قانون است. / برای فهم این نکته، / به کوشش های بی پایان نیازی نیست./ فقط باید ز ژرفای دل روشن،/ دمی کوتاه به آیینه نگاه کوچکی انداخت./ اگراین کار را کردی، درست و خوب می فهمی، که من دارم درست و راست می گویم.» درسرودۀ دهم ، پنداری کتابِ بزرگ هزار برگی را در جملاتی فشرده و کوتاه و بسی سنجیده بیان می کند :« ندانستن، بد است اما نپرسیدن، / درخت زندگی را خشک می سازد/ زحنظل بدتر است و میوه ی تلخش،/ دل خوابیده و بیدار را بر دار خواهد زد» . درسرودۀ ۱۶ آرزوی جوباره، و زبان زیبا و شاعرانۀ سراینده، خواننده را شگفت زده می کند: «میان هیچ وپوچ این جهانِ پُر زتنهایی و از اندوه، / دل دیوانه وسرگشته ما عالمی دارد. / دراین عالم، که سرشار از رموز زندگانی گُل و، / غم های یک جوباره ی تنهاست،/ به گوش گُل بدون خستگی جوباره می گوید: / یقین دارم که هرکس آرزو دارد، که گُل گردد،/ که گُل باشد، و گِل، تا جاودان ماند. / ولی من آرزو دارم که دریای دلم را بینم و با او یکی گردم» . سروده ۳۹ تلنگری ست به جامعه های خوابرفته تاریخی و شنیدنی ست درد دل شاعر : « مصیبت بین وبدبختی تماشا کن:/ دل خود را به کر گوشی زدیم و گوش ها کر،/ دوچشم باز ما را، بسته فرمودند. / ونابینا شدیم و گرد خود پیوسته می گردیم. / به شهر کورهای بی سرو بی پا – خدا داند – که یک چشمی، / همیشه پادشاه بوده ست و تا روز قیامت پادشاه ماند». درسرودۀ ۶۸ شاعر چهره می نمایاند. انگاری چهرۀ خود است و خودی و فازغ از حضور اغیار و نا محرمان و ریاکاران نابکار. چه سرودۀ دلپذیر و دلنشین : «دل ما شیخ صنعان را و رسوایی جانش را، / فراوان دوست می دارد / معلم های اخلاق و ریاکاران و بُز دل ها،/ ز عشق ما به این فرزانه چیزی در نمی یابند» .
دل و تنهائی و پرواز وپروانه دومین دفتر است در۷۶ برگ و شامل ۳۰ عنوان منتشر شده است. باسروده هایی کم و بیش ۲ برگی، اما طولانی ترین «غمنامه» است شامل ۱۲ برگ و بسی خواندنی و عبرت آموز. که درباره اش خواهم گفت. حال باید از برخی ها بگویم. عنوان «کتاب کهنه» در پایانش حکایتی دردناک از تاریخ فرهنگی ما را در چند جمله توضیح می دهد : «کتاب کهنه آنجا باز بود و باز ماند اما، نمی دانم کسی آن را گرفت و چون شراب کهنه ای نوشید / و یا باد آمد و آن را به غارت برد.» در «مسخ» تابلوی زیبا و هنرمندانه ای را به نمایش می گذارد. شهرداری درخت های خیابان رابریده و ریخته توی کامیون برده . ساری دنبال درخت ها می گردد و سرگردان است. گوش کنید به روایت و آفرینش کلامیِ شاعر: « فراز کوچه ی ما چند باری بال و پر زد، آمد و آرام، / همین جا، برسر این صندلی، پهلوی من بنشست. / نگاهی برسراپای من افکند و مرا نا گه،/ درختی و کتاب کهنه ای وسار پیری کرد و با خود برد/ ازآن دم من نمی دانم : / کتاب کهنه ام، سارم، درختم، یا خودم هستم؟ / و یا آن دیگران ودیگری درمن، / تو گشتند و تو و آن دیگری و دیگران و من،/ کتاب کهنه و سار و درخت و چیزهای دیگری هستیم؛ / ودرخواب و به بیداری و در رویا، / پی من های خود، دریگدیگر پیوسته می گردیم» . ودر پایان «غبارِعادت و طغیان» با خدا به راز و نیاز می نشیند ازاو می خواهد: « خداوندا، غبارِ عادت و طغیان، / زدل بستان و چشم دل حقیقت بین و روشن کن؛ / که تا خوابِ شگفتِ خویش را بیداری خویش و، / ندانم کاری خود را، خردمندی نپنداریم./». با این اشاره های گذرا به پاره ای از سروده های پندآموز وتکان دهندۀ شاعر، سراغ غمنامه باید رفت گه روایت سیاهی از تاریچ فرهنگی جامعه ای درمانده و پریشان است. در برگ ۲۸ زیرعنوان غمنامه جمله ای آمده از تفاوت شرافت و حقارت ها :« به یاد و احترام: علی اکبر سعیدی سیرجانی والامردی که هستی اش را عاشقانه برخی آزادی ایران و ایرانی کرد». غمنامه، سوگنامۀ بلندی ست در رثای شرف انسانی و خقتِ حقارت و پلیدی ها. شاعر، به بهانۀ رفتارهای حقیرانۀ محمدحسین شهریار با حکومت ملایان، با انتقاد شدید او را مخاطب قرارداده که از خواندنی ترین ها درقدح شهریار غزلسرایی که در پیرانه سر در گنداب مدح و ثنا اندوخته های فرهنگی – اجتماعی ش را برباد داد. سروده های آریا دل های زخمی را نشتز می زند: « . . . شعر نابِ شهریارِ شهر عشق و شور را / همچو گاتا با طمۀنینه تلاوت می کنی/ . . . /شهریارا، حیف ازآن ذوق و ازآن استادی ات / راست گفتی در غزل گاهی قیامت می کنی / گفتی و دُر دری باور کند، اما دریغ / در دممردن به این گوهر خیانت می کنی / بیدلِ شعر تو و بیزارم از کردار تو/ دل ازآن شاد و ازاین غرق خجالت می کنی/ طشت رسوایت را آخوند نامردی ز بام / درمیان کوچه افکنده عنایت می کنی / دود و دم شد آتش و درخانه ی نامت فتاد / آتش اندر خانه افکن را حمایت می کنی / . . . . . . / الخمینی دشمن ایران و ایرانی بده ست / یار دشمنیار می گردی خیانت می کنی/ . . . . . . / یوسفی بودی و یوسف ها غلامت بوده اند / ازچه یوسف پیش فرعون غرق خفت می کنی/ ناکسان، یار دل این ناکسانند ای عزیز / پیروی از ناکسان با این حقارت می کنی/ . . . ». و دفتر دوم را با غمنامۀ پندآموزش می بندم
دل و بیداد درد و بارِ بیداری و سومین دفتر است با ۴۲ عنوان در ۸۸ برگ منتشر شده است. هریک ازاین عنوان ها در تبیین دردهای فرهنگی – اجتماعی ست با عمری طولانی و تکرارهای دیرینه و آشنا، که شاعر با زبان پخته و شاعرانه اش، عادت به بی فکری و بی اندیشگیِ جامعۀ را توضیح می دهد. در «تندیس» و «شبم صدساله شد اما خبر ازآفتاب نیست» و « تنهاتر از تنهائی» و«کابوس بیداری» و «خفته». اما، در«سینه ی روشن» چون مُلحدی رند تلنگری می زند به منادیان طاعت و بنده پرور : « دلم از دیدن دیر و کلیسا و کنیسه، مسجد و آتشکده، معبد، / همیشه خسته و افسرده و دلتنگ می گردد. / پریشب مولوی در خواب زیبایی به من فرمود: / به بُتخانه برو؛ / با بُت پرستان رفت و آمد کن، کنار سفره شان بنشین. / شبی جامی ز دست آن دل اسپید شان بستان. / خدا را در درون جام و در بُتخانه شان با چشم می بینی. / واین دیدن، / تو را از تو جدا می سازد و سرمست می گردی و می بینی: / که اینجا سینه ی خالی ز ترفند و ز تاریکی فراوان است. / وهرجا روشنی باشد، خدا آنجا ست. / اهورا، در دل تاریک و پُر کینه نمی گنجد.».
با آرزوی موفقیت شاعر که با سروده های زیبای خود بار ادبیات تبعید را سنگین تر کرده است.
صفحهی بازارچهی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشیهای شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…
یک زن در دو چهره
نویسنده: میگل میئورا
مترجم: باهره راسخ
ناشر: انتشارات علمی و فرهنگی
قیمت: ۶۰۰۰ تومان
این اثر که در قالب یک نمایشنامه تالیف شده است اثری است فکاهی که در آن به زبان طنز و هزل، سجایای ساده و عامیانه اعضاء خانوادهای به نمایش کشیده شده است و در خلال آن برخی مباحث اخلاقی و فساد اجتماعی به صورت تلویحی نمایش داده شده و با زیرکی و مهارت مخاطب خود را در جریان اصلاح اخلاق و تغییر زندگی قهرمان زن داستان که ناخواسته وارد محیط فاسدی شده است، قرار میدهد. به همین خاطر بسیاری از مکالمات بازیگران این اثر خندهدار، اعجاب انگیز و در عین حال متاثر کننده است.
قهرمانهای نمایشنامههای این نویسنده تلاش میکنند تا زنجیرهای جامعه که به دست و پایشان بسته شده است را باز کنند. منتقدان تم اصلی آثار او را احترام نهادن به شخصیت انسانی نامیدهاند.
میئورا نمایشنامه نویسی اسپانیایی است از سرآمدان ادبیات نمایشی در اسپانیا به شمار میرود و اجرای نمایشنامه دو چهره از یک زن او در سال ۱۹۵۲ در مادرید توانست جایزه ملی تئاتر اسپانیا را برای وی به ارمغان بیاورد.
به باور منتقدان شهرت میئورا در ادبیات نمایشی اسپانیا را باید با شهرت رنه کلر در سینمای فرانسه مقایسه کرد که ایده اصلی آنها دور کردن انسان از پذیرش اسارت در برابر زندگی امروزی است.
میئورا در ادبیات اسپانیا سبک تازهای از طنز نویسی را خلق کرد که تا پیش از وی مسبوق به سابقه نبوده است و همین مساله او را به عضویت در آکادمی سلطنتی زبان اسپانیا نیز درآورد.
این کتاب برای نخستین بار از سوی بنگاه ترجمه و نشر کتاب در سال ۱۳۵۶ ترجمه و منتشر شده بود.
مفهوم ساده روانکاوی
نویسنده: زیگموند فروید
مترجم: فرید جواهر کلام
ناشر: انتشارات علمی و فرهنگی
قیمت: ۷۵۰۰ تومان
این کتاب که از آن به سادهترین اثر فروید نیز یاد میشود، اثری است برای علاقمندان به روانکاوی و میتواند به عنوان کتابی پایه برای آنها کاربرد داشته باشد و اندیشههایی درباب این جنبه از علم روانشاسی به مخاطب ارائه دهد.
نویسنده این کتاب در بخشی از مقدمه خود بر آن عنوان کرده است: منظور از عنوان این اثر این است که ببینیم آیا افرادی غیر از پزشکان میتوانند به روانکاوی دست بزنند یا خیرو اصلا به این مساله آن طور که باید و شاید توجهی معطوف نگشته است و هیچ کس تاکنون به این فکر نیافتاده که چه آدمی میتواند روانکاو باشد. از قرار معلوم عدم توجه مزبور از بیزاری به روانکاوی سرچشمه میگیرد. گویی هیچ کس نباید به این کار دست بزند. دلایل چندی نیز در این زمینه ارائه شده که همه از همان بیزاری ناشی میشود.
فروید در بخش دیگری از مقدمه این کتاب با اشاره به بحثهای حقوقی در کشورهای مختلف جهان برای پذیرش یا رد واسپاری روانکاوی به شخصیتهای غیر پزشک عنوان کرده که در کشوری این کتاب تالیف شده است که قانون از سپردن موضوع روانکاوی به شخصی جز پزشک جلوگیری میکند.
«مادر ترزا» (یادداشتهای شخصی)
مترجم: پروین ادیب
ناشر: نشر کتاب پارسه
تعداد صفحات: ۴۱۵ صفحه
قیمت: ۳۲۰۰۰ تومان
یادداشتهای شخصی «مادر ترزا» درباره زندگی، فعالیتها و سفر معنوی این برنده صلح نوبل، منتشر شد.
کتاب «مادر ترزا» پاسخی است به تقاضای کسانی که او را میشناختند، دوست داشتند و تحسین میکردند و یا کسانی که او را نمیشناسند، اما وصف او را شنیده و میخواهند با ذهن و زندگیاش آشنا شوند. مادر ترزا در طول عمرش و نیز پس از مرگش بسیار مورد توجه اقشار مختلف مردم در نقاط مختلف جهان بود.
این کتاب بیش از آنکه جنبه تحقیق مذهبی داشته باشد، عمق زندگی درونی مادر ترزا را از نقطه نظر ماموریتی که برای خود درنظر گرفته بود، بیان میکند. کتابی است درباره ابعاد ناشناخته زندگی درونی او که به کمک آن میتوانیم شناخت بیشتری از ایمان راسخ و عشق بی اندازه او به خداوند و همنوعانش بیابیم.
کتاب متشکل از سیزده فصل به انضمام ضمایم و پینوشتهاست. فصلهای آغازین کتاب، زندگی درونی مادر ترزا را پیش از شنیدن نداهای درونی اش دربرمیگیرد.
آشنایی با روحیات او در نوجوانی و نیز عهد و پیمانی که به عنوان راهبه با خدا بسته بود، در این بخشها مرور میشود. در فصلهای بعدی، از ورای نامهها و نوشتههای مادر ترزا، به الهاماتی اشاره میشود که در سال ۱۹۴۶ دریافت کرد و از او خواسته شد تا انجمن مبلغین نیکوکاری را برپا کند.
نامهنگاریهای او با اسقف اعظم کلکته و دیگر مقامهای مذهبی وقت برای ترک صومعه و انجام فعالیتهای تازه در خدمت رساندن به مردم فرودست، بخشهای خواندنی این کتاب هستند. دیگر نامهها و یادداشتهای مادر ترزا نیز گشاینده این موضوع هستند که او چگونه تمام زندگیاش را وقف خدمت به فقرا کرد، برای مردم سراسر دنیا به نمادی از مهر و شفقت تبدیل شد و چرا در سال ۱۹۷۹ جایزه صلح نوبل را دریافت کرد.
کتاب «مادر ترزا» (یادداشتهای شخصی) بازگوکننده ماجرای سفر معنوی او و رازهایی که با نزدیکانش در میان گذاشته بود، از سوی پدر برایان کولودیژچوک گردآوری شدهاست.
فقط با یک گره
نویسنده: محمد میلانی
ناشر: بوتیمار
قیمت: ۲۲۰۰۰تومان
تعداد صفحات: ۳۸۰
رمان «فقط با یک گره» برگرفته از داستان واقعی زندگی یک نوجوان افغان به نام اسماعیل است که دریک خانواده مذهبی بزرگ شده و برای تحقق رویای زندگی بهتر، به تهران مهاجرت می کند. سختیها و دردهایی که مردم درددیده افغان برای مهاجرت به ایران و تهران بر خود هموار می کنند، از جمله مسائلی است که در این رمان به تصویر کشیده می شود.
هجرتی که مردم جنگ زده افغانستان در مهاجرت دارند،مفهومی ورای گذر از مرزها و سرزمین ها دارد که در کتاب مورد نظر نیز همین تصویر از آن، ارائه می شود. در کتاب «فقط با یک گره» اتفاقات و وقایعی که برای مهاجرین افغان رخ می دهد، به وضوح به تصویر کشیده شده است.
رمان «فقط با یک گره» در ۷ فصل نوشته شده است.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:
دیگر چیزی نگفتم. نمی دانستم کجا بروم به دنبال شمایل بگردم. چرا به من نگفته و تنها رفته بود؛ نمی دانم. سه نفر دیگر با فاصله از بقیه، تازه رسیدند. یکی از آن ها پای چپش را خم کرده بود و روی پای راستش راه می رفت. دو نفر زیر بغلش را گرفته بودند و به سختی او را می آوردند. دیگر همه آمده و در تنگه جمع شده بودند. آسمان که روشن تر می شد؛ باز چیزهای دیگری را می دیدم. فهمیدم که چند لحظه پیش اشتباه کرده بودم. پشت سرم تپه بود و جلوی چشمم دشتی که تا چشم کار می کرد وسعت داشت. هیچ چیزی در آن نبود تا چشم آدم متوجه اش شود یا به آن خیره بماند. این دشت وسیع هر چه هوا روشن تر می شد، گویی وسیع تر می شد. پیرمردی در کنار یکی از تخته سنگ ها ایستاده بود و نماز می خواند. حدس زدم شاید با خودش آب داشته باشد. یا از جایی آب پیدا کرده باشد. ولی هیچ ظرفی در کنارش نبود. شاید تیمم کرده بود. ناامید شده بودم. ناامید به این طرف و آن طرف می رفتم. از میان و یا کنار همسفرها رد می شدم. زیاد به آن ها اعتنا نمی کردم. بعضی ها دراز کشیده بودند. عده ای شال های شان را به دور خودشان بسته بودند و در آن ها خودشان را از سرمای هوا مخفی کرده بودند. فقط چشمان شان را می شد دید…
جشن کریسمس، که امروز با عنوان تاریخ تولد عیسای پیامبر شناخته میشود، با وجود خاستگاه مذهبی آن، حالا دیگر در کشورهای مدرن و سکولار در هیات آیینی مردمی در آمده اما هچنان به مولفههای کلاسیکاش وفادار مانده است.. این موسم، فرصت مغتنمیست برای ورق زدن شاهکارهای نقاشی کلاسیک. کارتهای تبریک کریسمس که از روزگار قدیم میان دوستان و آشنایان رد و بدل میشوند، سرشارند از این تمثالهای مذهبی. تصاویری تاریخی که هرکدام قصهگوی بخشی از این رویدادند. این نقاشیها تصویرگر بهترین آثار در دورهی هنر مسیحیاند. برههای که هنر عیق و غنی اروپا را در سالهای پس از ظهور مسیحیت تا پیش از رنسانس رقم زده اند.
نقاشیهایی که از پی آورده میشوند، راوی داستان به دنیا آمدن مسیح از لحظهی «بشارت» تا هنگامهی تولد اویند:
۱- «بشارت» – فرا آنجلیکو (۱۴۵۵- ۱۳۹۵)
این نقاشی تصویرگر «بشارت» تولد مسیح به «مریم باکره» است. در این اثر ظریف و زیبا، جبرییل به مریم نوید بارگرفتناش را میدهد. حیرت و شگفتی چهرهی مریم و دستان صلیب شده بر تناش، در این نقاشی به دقت و مهارت تصویر شدهاند.
۲- «رویای سنت ژوزف» – فیلیپ دو شامپانی (۱۶۷۴-۱۶۰۲)
به گواه انجیل متی، مریم سنت ژوزف یا «یوسف نجار» بوده و پیش از همبستر شدن با او باردار میشود. یوسف، پس از آگاهی از حاملگی مریم تصمیم میگیرد، رازدار مریم باشد و پس از سر گرفتن ازدواج او را طلاق دهد. اما در همین اثنا فرشتهی الهی در خواب او پدیدار میشود و به او میگوید که مردم پاکدامن است و فرزند او همان مسیح موعود و منتظر خواهد بود.
۳- « مریم و یوسف در راه بیتلحم» – هوگو فان در گوس (۱۴۸۲-۱۴۴۰)
پس از آن یوسف با مریم به سوی بیتلحم به راه میافتند تا نام نوزاد آسمانی را در دیوان قریهی خودشان ثبت کنند. در این نقاشی این دو در راهی سنگلاخ قدم بر میدارند و مریم احتمالا برای احتیاط در شیب این جادهی خطرناک از الاغ پیاده شده و راه میرود. فیگور ژوزف و نحوهی حمایت و مراقبت او از مریم حین راه رفتن، بیننده را در تشخیص بارداری مریم مدد میرساند.
۴- «سرشماری در بیتلحم» – پیتر بروگل (۱۵۶۹-۱۵۲۵)
بنا به نص انجیل لوقا، یوسف و مریم برای انجام سرشماری از ناصره به بیتلحم سفر کردند تا سرشماری سالیانه امپراطوری روم شرکت کنند.
۵- «زایش مسیح» – فدریکو باروچی (۱۶۱۲-۱۵۲۸)
این دو از آنجا که جایی برای اطراق شبانه نمییابند، شب را در یک آغل به صبح میرسانند و در نیمه همین شب است که عیسی متولد میشود.
اما از میان هزاران تصویری که صحنهی زایش مسیح را ترسیم کردهاند. این نقاشی بیش از دیگران تصویر گر مهر مادریست. مریم دربرابر پروردگارش فروتنانه زانو زده ولی به همان میزان هم به طفل نوزادش عشق میورزد. مادر و فرزند به چشمان هم خیره شده اند و تمامی اجزای این اثر هنری، مهر تاییدیست بر میثاق مشترک آن دو.
۶- «بشارت به شبانان» تادئو گادی(۱۳۶۶-۱۲۹۰)
براساس روایت انجیل لوقا ، هنگام تولد مسیح در آغلی در نزدیکی بیتلحم ، فرشتهای در میان شبانانی که در اطراف مشغول چراندن دامهای خود بودند پدیدار میشود. چوپانها از دیدن او وحشتزده می شوند، اما فرشته میگوید برای دادن بشارت ولادت مسیح آمده است و نشانی محل تولد او را به چوپانها میدهد.
۷-«نیایش مغان» – ساندرو بوتیچلی (۱۵۱۰- ۱۴۴۵)
در آغاز باب دوم «انجیل متی» آمده است: «چون عیسی در ایام هیرودیس پادشاه در بیت لحم یهودیه تولد یافت، ناگاه مجوسی چند از مشرق به اورشلیم آمده گفتند: کجاست آن مولود که پادشاه یهود است زیرا که ستاره او را در مشرق دیدهایم و برای پرستش او آمدهایم.»
برخی روایات این مردان را «سه مغ» سخاوتمند از زرتشتیان پارسی نامیدهاند که به هنگام تولد مسیح، به دیداراو و مادرش، مریم، شتافتند و برای او هدایایی چون، طلا، صمغ و کندر به ارمغان بردند.
صحنهی نیایش این سه مغ با عنوان «نیایش مغان» به مجموعه نقاشیهایی اطلاق میشود که هنرمندان مسیحی از حضور این سه مغ بر بالین مسیح نوزاد کشیدهاند.
در نقاشی بوتیچلی، خانوادهی مقدس، بالاتر از دیگر شخصیتها قرار گرفتهاند و مغان در برابر مسیح زانو زده اند. جوانههای تازه سبز شده بر روی دیوارنماد تولد دوباره عیسی در پایان دنیا و ابدیت مسیح است.آرکهای نیمهویران در گوشهی تصویر هم سمبلیست از سقوط امپراتوری روم.
بوتیچلی، در منتهاالیه تصویر، شمایل خودش را هم جای داده و با نگاهی خیره و سنگین به بیننده چشم دوختهاست.
۸- «تسبیح چوپانها»- جورجونه (۱۵۱۰-۱۴۷۰)
ماجرا به روایت انجیل لوقا و در ادامهی «بشارت به شبانان» اینطور پیش میرود که « چون فرشتگان از نزد ایشان به آسمان رفتند شبانان به یکدیگر گفتند اینک به بیت لحم برویم و این چیزی را که واقع شده و خداوند آن را اعلام نموده است ببینیم.»(لوقا باب دوم)
جورجونه در این شاهکار، چوپانهای ژندهپوش را صامت و مفتون و در همان حال غرق عشق به طفل نشان دادهاست.
۹- «محراب سه لتی پورتیناری» – هوگو فان در گوس (۱۴۸۲-۱۴۴۰)
این تابلوی سه لتی، نیایش شبانان و مجوسان را با هم تلفیق کردهاست.
۱۰- «استراحت در پرواز به مصر» – کاراواجو (۱۶۱۰- ۱۵۷۱)
در روزچهارم تولد مسیح، یوسف و مریم او را به به اورشلیم بردند تا برحسب شریعت موسی او را در حضور خداوند حاضر کنند، اما در آنجا از سوی جبرییل به آنها الهام شد که بار دیگر به بیت لحم نروند و به مصر بشتابند تا مبادا هرودیس نوزاد را به قتل رساند.
در انجیل متی، فصل دوم، آمده است که:
یوسف نجار در خواب دید که فرشتهها به او گفتند عیسی و مادرش را بردارد و به مصر مهاجرت کند و در آنجا مقیم باشد تا که هرودیس از دنیا برود… و یوسف هم به مصر مهاجرت کرد.
۱۱- «استراحت در پرواز به مصر» – اوراتزیو جنتیلسکی (۱۶۳۹- ۱۵۶۳)
تصویری که جنتیلسکی از خانوادهی مقدس حین فرار و اختفا کشیده. خستگی و دشواری این سفر خطیر را به دقت تصویر کردهاست. پاهای مریم باکره خاکآلود است و او ناتوانتر از آن است که طفل گرسنهاش را حین شیر خوردن به آغوش بکشد.
صفحهی بازارچهی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشیهای شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…
خاورمیانه باستان گهواره تمدن
نویسنده: استیون برک
مترجم: شهربانو صارمی
ناشر: ققنوس
قیمت: ۳۸۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۵۴۴ صفحه
خاورمیانه با قرار گرفتن در محل اتصال سه قاره آسیا، آفریقا و اروپا، نقشی مهم در تاریخ بشر ایفا کرده است. این اصطلاح نشان می دهد که منطقه مذکور، در عین حال که حوزه ای متمایز است، فرهنگ هایی با پیشینه مشترک دارد. خاورمیانه در طول تاریخ جایگاه اقوام و فرهنگ های گوناگون بوده است. پی بردن به این نکته که این مردم چه کسانی بوده اند و چگونه با هم ارتباط داشتند، کاری دشوار و در عین حال، برای تاریخ شناسان جذاب است. کشاورزی و امور اقتصادی از دیگر حوزه هایی هستند که خاورمیانه خاستگاه آن ها بوده است.
این کتاب به صورت گروهی تالیف و تدوین شده است. علاوه بر استیون برک به عنوان یک باستان شناس خاور نزدیک، ماری بروان، مارک دبیلو. چوالاس، کیت دا کوستا، پیتر ادول، یوزف گارفینکل، لیوره گروسمن، لوید لیولین جونز، کوین ام. مک گو، کارن ردنر، ست ریچاردسون، ساندرا شم، گانن شارون و مت واترز نیز که همگی از خاورشناسان دانشگاهی و محققان این حوزه هستند، در تهیه مطالب این کتاب سهیم بوده اند.
آشنایی با خاورمیانه، هلال حاصلخیز: زادگاه کشاورزی، ببن النهرین: گهواره تمدن، کشمکش بر سر قدرت: پادشاهی ها در جنگ، اربابان دنیای شناخته شده: عصر امپراطوری ها، در اشغال: فاتحان یونانی و رومی و در جستجوی ریشه ها: کشف دوباره خاورمیانه، عناوین فصول این کتاب هستند.
خشایارشا اول، افول هیتی ها، پادشاهی کهن هیتی، بنی اسرائیل و یهودیه، امپراتوری بطالسه، باغ های معلق بابل، کوروش کبیر، سفالگری در بین النهرین، خط میخی، اهلی کردن حیوانات، پادشاهی اکد، زیگورات ها و … از جمله مباحثی هستند که در این کتاب درباره آن ها بحث شده است.
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
پس از آغازی بسیار سخت، و از دست رفتن تاج و تخت بابل، سارگن توانست سلطنت خود را در آشور استحکام بخشد. تسخیر کرکمیش در سال ۷۱۷ ق.م به سارگن فرصت داد هزینه های ثابت اما بی حاصل آرایش قشون را از آغاز دوران سلطنتش جبران کند. شهر کاملا سنگربندی شده و ثروتمند کرکمیش تقاطع مهم فرات را کنترل می کرد؛ این شهر در تقاطع های میان ساحل مدیترانه، آناتولی و آشور واقع شده بود؛ و از نقش خود در تجارت بین المللی منتفع می شد. از این گذشته کرکمیش آخرین دولت از دولت های هیتی نو بود، وارثان سریانی امپراتوری قدرتمند آناتولیایی هیتی هزاره دوم ق.م و شاه آن در میان پادشاهی های هیتی نو نقش رهبری داشت.
شوهر دلخواه و زن بیاهمیت
نویسنده: اسکار وایلد
مترجم: پرویز مرزبان غلمرضا امامی
ناشر: انتشارات علمی و فرهنگی
تعداد صفحات: ۲۲۲
قیمت: ۱۲۵۰۰ تومان
ترجمه مرزبان از این دو نمایشنامه نخستین بار در سال ۱۳۳۵ از سوی بنگاه ترجمه و نشر کتاب منتشر شده بود که بعدها مبدل به موسسه فرانکلین و پس از انقلاب موسسه انتشارات علمی و فرهنگی میشود.
در نمایشنامه شوهر دلخواه که یکی از نمایشنامههای جدی وایلد است و بسیاری از منتقدان آن را یک «کمدی جدی» مینامند، نویسنده داستانی را درباره خیانت و جاه طلبی و عشق و فضیلت بیان میکند. او در این نمایشنامه با قلم و طبع ظریف خود، خودسری و سبکسری اشراف انگلستان را مورد استهزا قرار میدهد و با طعنههایی مخصوص به خود در قالب این متن از آنها یاد میکند.
این نمایشنامه به قدری ژر از حادثه و آکنده از بحثهای اخلاقی با روایت جدی است که دیگر جای زیادی برای شوخی و بذلهگویی در متن توسط وایلد باقی نمیگذارد هر چند که ساختار این متن به طور کلی کمدی است اما این شیوه از بیان کمدی است که متن وایلد را به یک کمدی جدی مبدل میکند.
قدرت سخنگویی و فن بیان خطابه به سبک آثار آن دوران از متن نامایشنامه خارج شده و نویسنده تنها با عنوان کردن پارهای از شوخیها و موقعیت سازی کمدی سعی در جلو بردن داستانش دارد.
نمایش زن بیاهمیت نیز متنی کمدی است که در آن نویسنده با اشاراتی لطیف و کنایههایی دلنشین به نقد روابط حاکم بر ساختار اجتماعی انگلستان در اوایل قرن بیستم میپردازد.
نماینشامه شوهر دلخواه برای نخستن بار در سال ۱۸۹۳ و نماینشامه زن بیاهمیت نیز در سال ۱۸۹۵ برای نخستین نوبت منتشر شدهاند.
از دیگر آثار اسکار وایلد میتوان به شاهزاده خوشبخت و پرستوی کوچولو، بلبل و گل سرخ، پسرستاره، غول خودخواه، پادشاه جوان، گربه سفید و… اشاره کرد. وایلد در کنار داستان نویسی در حوزه شعر و نثر نویسی و نماینشامه نویسی نیز تبحر داشته است.
گلهای جنگ
نویسنده: کلینگ یان
مترجم: مریم آقایی
ناشر: کتابسرای تندیس
کلینگ یان از جمله نویسندگان معاصر چین است که به دلیل رمانها و داستانهای کوتاهش شناخته می شود. رمان «گل های جنگ» یکی از آثار اوست که در سال ۲۰۱۱ فیلمی سینمایی با اقتباس از آن، با همین نام، کارگردانی ژنگ ییمو و حضور بازیگری چون کریستین بل ساخته شد.
رمان «گلهای جنگ» مربوط به دوران اشغال چین توسط نیروهای ارتش ژاپن و جنایتهایی است که ژاپنیها در چین انجام دادند. داستان از دسامبر ۱۹۳۷ آغاز میشود؛ زمانی که سربازهای ژاپنی شهر نانکینگ را تصرف کردهاند. گروهی دختر مدرسهای چینی تحت آموزش کلیسا وحشت زده در محوطه کلیسای آمریکایی شهر پنهان شده اند. شوجوئان سیزده ساله یکی از آنهاست که مخاطب رمان، اتفاقات تکان دهنده داستان را از دریچه نگاه او می بیند.
کلیسای مذکور توسط پدر اینگلمن، کشیش آمریکایی که سالهاست در چین اقامت دارد، اداره میشود. این کلیسا در جنگ میان چین و ژاپن محدوده بیطرف محسوب میشود. اما ژاپنیها در جنگ از پیمانهای بینالمللی پیروی نمیکنند. آنها به خیابانهای شهر میریزند و شهروندان غیرنظامی را غارت کرده و مورد تجاوز قرار میدهند. این مسأله دخترها را در معرض خطر بزرگی قرار میدهد. اما مشکل از جایی مضاعف می شود که تعدادی مهمان ناخوانده به کلیسا می آیند و اوضاع را بدتر می کنند.
رمان «گلهای جنگ» این مفهوم را مقابل مخاطب می گذارد که جنگ، چگونه همه پیشداوریها را واژگون میکند و چگونه عشق در بحبوحه مرگ میشکفد.
سواحل خلیج فارس
نویسنده: جان گوردون
مترجم: عبدالرسول خیراندیش
ناشر: آبادبوم
قیمت: ۲۰۰۰۰تومان
تعداد صفحات: ۲۷۰
اثر حاضر ترجمه بخشی از کتاب مشهور «راهنمای خلیج فارس» با عنوان Gazetteer of the Persian Gulf, Oman, and Central Arabia اثر جان گوردون لوریمر است. این کتاب را می توان مفصل ترین متن درباره تاریخ و جغرافیای خلیج فارس (سواحل جنوبی ایران، قسمتی از عراق، کشور عمان و شبه جزیره عربستان) دانست که حدود صد سال پیش نوشته شده است. چنانکه از محتوای کتاب برمیآید مطالب آن در سالهای ۱۹۰۴ـ۱۹۰۷م / ۱۲۸۲ـ ۱۲۸۵ﻫ.ش / ۱۳۲۲ـ۱۳۲۵ﻫ.ق تألیف و تنظیم شده، اما بیشتر مواد آن از تحقیقات و مطالعات مأموران انگلیسی در نیمه دوم قرن نوزدهم که از جانب حکومت هند مأمور خلیج فارس و نواحی پیرامون آن بودهاند، فراهم آمده است. نسخه اصل کتاب در شش جلد (دو جلد در مسائل جغرافیایی و چهار جلد مطالب تاریخی) تدوین شده است.
هرچند کتاب لوریمر بیانگر دیدگاه امپراتوری مستعمراتی بریتانیاست اما اطلاعات فراوانی از مناطق جغرافیایی خلیج فارس، اعم از مسائل آب و هوایی، ارضی، انسانی، اقتصادی، ارتباطی، آمار در آن ثبت شده است که شرایط صدسال پیش این مناطق را نشان می دهد. علاوه بر توصیف شرایط جغرافیایی و آب و هوایی مناطقی که موضوع کتاب هستند، تمام آبادی های موجود در آن زمان در این مناطق به صورت مدخل هایی مستقل معرفی شده اند. بسیاری از آبادیهایی که در این کتاب نام برده شده، ممکن است تغییر نام داده یا از نظر اداری دچار دگرگونی شده باشند یا شرایط جمعیتی و اقتصادی آنها دیگر وجود نداشته باشد. در این کتاب آمار گوسفند و بز و نخل هر آبادی به دقت ذکر شده و یا جمیعت نواحی بر اساس نفرات یا تعداد خانوار (با میانگین هر خانواده پنج نفر) ارائه شده و نیز فاصله آبادیها و جهات جغرافیایی آنها تعیین شده است.
مؤلف کتاب، جان گوردون لوریمر، متولد ۱۴ ژوئن ۱۸۷۰ م است. او عضو دفتر خدمات کشوری هند بود و از ۹ دسامبر ۱۹۱۳ سمت سرپرست سیاسی و سرکنسول بریتانیا در بوشهر را بر عهده داشت. لوریمر در هشتم فوریه ۱۹۱۴ هنگامی که مشغول پاک کردن اسلحه کمری خود بود کشته شد.
تا کنون قسمتهایی از هر دو بخش تاریخ و جغرافیای لوریمر به فارسی ترجمه و منتشر شده است. اما به دلیل گستردگی و فراوانی مطالب، ترجمه کامل آن، حتی بخش های مربوط به ایران، تنها با کاری جمعی میسر است، از همین رو شاهد ترجمه قسمت هایی از این کتاب عظیم بوده ایم.
ترجمه حاضر از کتاب جغرافیایی لوریمر تقریباً منطبق با استان کنونی بوشهر است. در ترجمه حاضر به طور مشخص این مناطق معرفی شده اند: شهر و شبه جزیره بوشهر، دشتستان، مزارعی، زیراه، شبانکاره، لیراوی، دیلم، حیات داود، رود حله، خارگ، انگالی، تنگستان، دشتی و شیبکوه. مترجم کتاب عبدالرسول خیراندیش که خود زاده برازجان، از شهرهای استان بوشهر است، به دلیل تسلط و اِشرافی که بر تاریخ و جغرافیای جنوب کشور، به ویژه استان های بوشهر و فارس دارد، در تعیین محدوده جغرافیایی و شیوه تنظیم کتاب برای خواننده ایرانی آگاهانه عمل کرده است.
تحقیقات میدانی خیراندیش و آگاهی اش از بر تاریخ و جغرافیای استان بوشهر سبب شده افزون بر ترجمه یک منبع دست اول در زمینه جغرافیای تاریخی این استان، اطلاعات علمی و توضیحات روشنگر در دیباچه و مقدمه و تعلیقات و پاورقی های کتاب در اختیار خواننده قرار دهد. او کتاب را به معلمانش در دبیرستان فردوسی برازجان تقدیم کرده است.
از جمله ویژگی ها و وجوه تمایز کتاب، می توان به تنظیم دو فهرست مطالب شامل نخست «فهرست اجمالی مطالب» شامل فصول اصلی کتاب، منطبق با مناطق و نواحی اصلی؛ و دوم «فهرست تفصیلی مطالب» شامل تمام عناوین جزئی و اسامی آبادی ها که مدخل های کتاب را تشکیل می دهند، اشاره کرد.
«دیباچه» کتاب به قلم مترجم، توضیحاتی است که خواننده را با کارِ انجام شده در این ترجمه آشنا می کند؛ از جمله ترتیب انتخاب و تنظیم مدخلها، شیوه تبدیل مدخل ها از جدول در متن اصلی به متن در ترجمه حاضر، شیوه آوا نگاری اسامی، نحوه استفاده از واحدهای زمانی و مقیاس ها، شیوه اشاره به جهت های جغرافیایی، و سرانجام علل انتخاب بخشی از کتاب Gazetteer برای ترجمه. «مقدمه»، توضیح و تحلیل مترجم در مورد چگونگی شکل گیری کتاب Gazetteer است که علاوه بر اطلاعات جامع در مورد کتاب، تحلیلی تاریخی در مورد نویسنده و کتاب اصلی است. پاورقی های فراوان که نتیجه مشاهدات میدانی و مسافرت های شخصی مترجم است، نزدیک به یک سوم حجم کتاب را تشکیل می دهد.
« از میان انبوه عکسهای مربوط به گذشته، هستند تصاویری که تاریخ را از منظری دگرگونه به تماشا مینشینند. بهترین این تصاویر این توانایی را دارند که بیش از هر فیلم یا کتاب دیگری در تجسم رویدادهای برههای خاص مددرسان باشند. »
این جملات را وبسایت «برایت ساید» در حاشیهی بیست عکس منتخباش نوشته، عکسهایی تاریخی که پیش از این کمتر دیده شدهاند:
«اگر رقیبتان آلن دلون باشد شانسی برای جلب توجه کردن ندارید. حتی اگر “میک جَگِر” (بنیانگذار رولینگ استونز) باشید»
“سالوادور دالی”، نقاش اسپانیایی با مورچهخوار خانگیاش – ۱۹۶۹
اسامه بنلادن به همراه خانوادهاش در سوئد – ۱۹۷۰
فشن کلاه در نیویورک – ۱۹۳۹
آلفرد هیچکاک، در حال بازی با نوههایش – ۱۹۶۰
دانشجویان دانشگاه پرینستن امریکا بعد از برفبازی – ۱۸۹۳
آببازی استیون اسپیلبرگ و جرج لوکاس، دو کارگردان امریکایی- سریلانکا – ۱۹۸۳
زن ۱۰۶ سالهی ارمنی در حال دفاع از خانهاش در جریان جنگ قرهباغ – ۱۹۹۰
انتقال هارددرایو ۵ مگابایتی شرکت آی.بی.ام – ۱۹۵۶
سیل در پاریس – ۱۹۲۴
نیکولا تسلا، در لابراتوارش
ارنست همینگوی، نویسنده امریکایی، بعد از یکی از مهمانیهایش
اعتراض زنان به اجباری شدن حجاب در ایران بعد از انقلاب اسلامی – ۱۹۷۹
آخرین عکس از کشتی تایتانیک پیش از غرق شدن – ۱۹۱۲
آدری هپبورن، در حال خرید به همراه برهآهوی خانگیاش – بورلیهیلز ۱۹۵۸
مدلهای برند «دیور» در خیابانهای مسکو – ۱۹۵۶
مرد فرانسوی، سیگار وینستون چرچیل، نخستوزیر بریتانیا را روشن میکند- ۱۹۴۴ (بعد از رهایی فرانسه از اشغال آلمان نازی)
سیگار کشیدن دو کارگر در وقت استراحت پروژهی ساخت ساختمان راکفلر (RCA) در منهتن نیویورک – ۱۹۳۲
ورود نوشیدنی کوکاکولا به فرانسه – ۱۹۵۰
مهر و موم آرامگاه توتانخآمون از فراعنه مصر باستان در سال ۱۹۲۲. این مهر و موم به مدت باورنکردنی ۳۲۴۵ سال دستنخورده باقی مانده بود.
احمد شاملو، به گفته ی خودش، “با نزدیک به یکصد و هفتاد جلد کتاب چاپ شده و چاپ نشده که پاره ئی از آنها تا هجده بار تجدید چاپ شده است” در تاریخ ادبیات ایران مقامی یگانه دارد: شاعر، نویسنده، روزنامه نگار، مترجم و محقّقی که یک تنه تبدیل به کارگاهی فعّال در حیطه ی کتابت شد (در این رقم، ظاهراً شماره های کتاب هفته، کتاب جمعه و مجلّدات در دست تدوینِ کتاب کوچه را هم به حساب آورده است.) تقریباً هر آنچه نوشت خواننده دارد، اما میل نداشت برخی ترجمه هایش بدون بازبینیِ اساسی تجدید چاپ شود.راهی دراز پیمود و در این مسیر، هم آزمود و هم آموخت و هم دور ریخت.
اما تعداد و حجم کتابهای او به تنهایی بیانگر شخصیت ادبی اش نیست.حضور جسمانی، پرکاری، سماجت، خُلقِ گاه مهربان و گاه تند و نیروی روحی اش را نباید در ایجاد این کارگاهِ یک نفره دست کم گرفت. خراباتیگریِ شاعرانه و قلندریِ هنرمندانه شاید برای مدتی در مشهور نگه داشتنِ کسانی کارساز باشد، اما ارزشی برای همه ی زمانها و نسلها و سنها نیست. به برکت پشتوانه ی سالها کار مداوم، در مرحله ای از زندگی اش به شیوه ی زیستِ متعارفی دست یافت که نشان می داد از نظر حرفه ای بر خطی ممتد، و هرچند با کمی زیگزاگ، حرکت می کرده است. احتمالاً در تاریخ ادبیات ایران در قرن بیستم نخستین فردی بود که با درآمد حاصل از فروش نوشته هایش ( و البته با کمک آیدا) و بدون آب باریکِ بازنشستگی، توانست به سطحی از زندگیِ به اصطلاح مرتب دست یابد.
آنچه موفقیت حرفه ای و مادّی او را به کمال می رساند تداوم روحیه ی سرکش سی سالگی در هفتاد سالگی بود. قلندری که به ضرورت سن غلاف کند و کوتاه بیاید کار مهمی نکرده است؛ کسی که بتواند همانند شهروندان ارشد، از نوع متعارف، رفتار و زندگی کند اما نافرمان و گردن کلفت باقی بماند و پَر نریزد نوبر است. حتی صدای پرطنین او و انبوه موهای مجعّدی که تا آخر عمر بر فرقش ماند در خدمت تحکیم تصویرش به عنوان نویسنده ای سرکش عمل می کرد که کوتاه بیا نبود.
با شاملو در اسفند سال ۱۳۵۷ که هر دو به ایران برگشته بودیم دیداری دست داد و به معاشرت و دوستی انجامید. نسل ما سالها به زبان شعرها و با شعرهای او صحبت و فکر کرده بود، در شعرهایش مفاهیمی تاریخی، اجتماعی، عاطفی، عشقی و البته سیاسی یافته بود و اعتقاد داشت که این زبانی است کاملاً جدید و پاسخگوی ادراکات انسان امروز و نیازهای او. وقتی می سرود ” یاران ناشناخته ام / چون اختران سوخته / چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد/ که گفتی/ دیگر/ زمین/ همیشه/ شبی بی ستاره ماند “؛ ” بی آنکه دیده بیند،/ در باغ/ احساس می توان کرد/ در طرح پیچ پیچِ مخالف سرای باد/ یأس موقرانه ی برگی که/ بی شتاب/ برخاک می نشیند “؛ ” این فصل دیگری ست/ که سرمایش/ از درون/ درک صریح زیبایی را/ پیچیده می کند “، مضامینی هم برای گفتگو با دیگران و هم مکالمه ای با درون به دست می داد.
در هفده هجده سالگی، بسیاری از شعرهای او را حفظ بودم. شعر او برقی بود که در عرصه ی ادبیات ایران درخشید و فکر و زبان خوانندگان بسیاری را شعله ور کرد.حتی در سربازخانه و در وقت خیس و خسته قدم آهسته رفتن در خاک و خُل زبان حال بود: “بیابان، خسته/ لب بسته/ نفس بشکسته/ در هذیان گرم مه عرق می ریزدش آهسته/ از هر بند”. روحیه ی سرشار از انرژی و لحن پرمطایبه اش مکمّل شخصیتی بود که به زبانی جدید می سرود و زبانِ نو می ساخت. در معاشرت با او، می توانستی ادیب و شاعر را کنار بگذاری و همصحبت کسی شوی که آماده بود تا صبح از هر دری حرف بزند و به حرف گوش کند )هرچند که بعداً بسیاری حرفها را از گوشِ دیگر در کند.
۲.
در همان زمان در تدارک راه انداختنِ نشریه ای بود که اسمش را کتاب جمعه گذاشت. نخستین شماره ی آن در مرداد ۱۳۵۸ بیرون آمد. یک هفته بعد، روزنامه ی آیندگان توقیف شد و چند ماهی در دسترس نبودم. در آیندگان، به عنوان عضو شورای سردبیری، سرمقاله ها و یادداشتهای پنجشنبه را هم می نوشتم. پس از بازگشتم به سطح شهر، پیشنهاد کرد همان کار را در کتاب جمعه ادامه بدهم.
در آن زمان گرفتار تردید یا بحرانی فلسفی – عاطفی بودم. تعطیل شدن آن روزنامه، گرچه زودتر از انتظار اتفاق افتاد، قابل پیش بینی بود.آنچه بر ذهنم سنگینی می کرد تأثیر شدیدی بود که یک روزنامه بر فکر خواننده دارد. در آن شش هفت ماه مستقیماً تجربه کردم که خواننده وقتی به نویسنده اعتماد دارد، فکر او را فکر خودش می کند. در چنین موقعیتی، نویسنده حتی اگر اشتباه کند و به اشتباه خویش اقرار کند، خواننده باز دست از پیروی از او بر نمی دارد و این خطا و اعتراف را به حساب روندی فکری می گذارد. رومن رولان در توصیف یکی از شخصیتهای رمانِ جانِ شیفته می نویسد:” او همان روزنامه ای را می خوانَد که پدرش در زمان خود می خوانْد. عقاید روزنامه چندین بار عوض شده، اما او تغییر نکرده؛ همچنان برهمان عقیده ی روزنامه ی خویش است.”
در جواب پیشنهاد شاملو گفتم ما دست کم در دو مورد نه تنها در پیش بینی خطا کردیم،بلکه تشخیصمان یا اساساً نابجا بود یا عملمان نتیجه ی عکس داد: در اعتصاب نامحدود و نابجای روزنامه نگاران و بزنگاه زمستان سال ۱۳۵۷؛ و در مخالفت با همه پرسی برای تصویب پیش نویس قانون اساسی و فشار آوردن برای تشکیل مجلس مؤسسان در اردیبهشت ۱۳۵۷ )خود او از طرفداران تشکیل مجلس مؤسسان بود و از تریبون کانون نویسندگان بیانیه های پرحرارتی صادر می کرد(. گفتم نوشتن درباره ی هرچیزی یعنی دخالت کردن در آن و دستکاری در فکر دیگران؛ و خواننده های مطالب سیاسی چیزی می خواهند که وجود ندارد: پیشگوییِ اینکه در آینده ی نزدیک در عرصه ی سیاست چه خواهد شد. آینده، چه نزدیک و چه دور، قابل پیش بینی نیست، تا چه رسد به پیشگویی؛ و چیزی که قابل پیش بینی باشد آینده نیست. گفتم نوشتن درباره ی مسائل سیاسی روز برای روزنامه یا مجله ی خبری مناسب است و برای نشریه ی جدید او باید قالبی تازه و متفاوت تدارک دید.
از جمله چیزهایی که در آن گفتگوهای طولانی برایش تعریف کردم ماجرای شبی بود که کسی با شتاب از پشت تلفن به تحریریه ی روزنامه گفت از طرف فرقان صحبت می کند و اعضای آن گروه، مطهری را ترور کرده اند. ما هم نمی دانستیم فرقان چیست یا کیست. اما در تحریریه ی بیست سی نفریِ معتبرترین روزنامه ی کشور، اسم مرتضی مطهری هم به گوش کسی نخورده بود. فردا صبح که کتابهای آیت الله مطهری به دستمان رسید،دیدیم او هم چیز زیادی درباره ی دنیای ما نمی دانست و حرف چندانی برای خواننده ی ما نداشت. ما در دو قاره، در دو سیّاره، در دو عصر و در دو فرهنگ متفاوت زندگی می کردیم، اما اتباع یک کشور واحد بودیم. حالا دعوا بر سر این بود که از میان این همشهریهای روحاً دور از هم که نه زمینه ای مشترک دارند و نه چشم اندازی یکسان، حکومت آتی نماینده ی علایق و فرهنگِ کی باشد.
به شاملو گفتم در این کشور، چنین تنازعی جز با شمشیر و خون فیصله نخواهد یافت و حداکثر کاری که فعلاً از ما اصحاب قلم و دوات بر می آید این است که برخورد نهایی را جلو نیندازیم و کاری نکنیم که تصادم تشدید شود. حرف کشیشِ رمان خوشه های خشم را تکرار کردم که ” من استعدادِ راهنمایی مردم رو دارم، اما به کجا راهنمایی شون کنم، نمی دونم.”گفتم کسی هم که حکومت می کند ممکن است نداند مردم را به کجا می بَرَد، چون نه همه ی مردم را می شناسد، نه همه ی مردم او را می شناسند و نه تصوّری از آینده دارد، اما تفاوت اهل قلم با او در این است که خواننده ها، مثل شخصیت رمانِ جانِ شیفته، ممکن است برعقیده ی روزنامه ی خویش بمانند و بگذارند گناه جهلِ نویسنده ی کم اطلاع فراموش شود، حال آنکه سیاسیّون اگر منفور شوند گرفتار لعنت ابدی اند.این بحث طولانی دوستیِ ما را محکم تر کرد و همیشه آن حرفها را به خاطر داشت.
اما روزگار دشواری بود- شاید به دشواریِ همیشه – و خواننده ها گناه جهلِ همه ی نویسندها را نمی بخشیدند. مثلاً، اعتبار هرآنچه جلال آل احمد طی بیست سال نوشته بود طی بیست روز، یا شاید بیست دقیقه، دود شد و به هوا رفت و او ناگهان از چشم روشنفکران افتاد ( از جمله، برای دفاعش از شیخ فضل الله نوری ) و درباره اش این طور قضاوت کردند که نمی دانست درباره ی چه چیزی حرف می زند و مدعیِ رهبری کردنِ مردم بود بی اینکه بداند به کجا ( در همان زمان، شاملو تکذیب کرد که ” سرود برای مرد روشن که به سایه رفت” را برای او گفته است. شعر ” خطابه ی تدفین” را هم از خسرو روزبه پس گرفت) . روشنفکران می خواستند بدانند این شرایط چرا و چگونه پیش آمد. شاهد بودم که از هر طرف به غلامحسین ساعدی فشار می آوردند که موظف است بنویسد و نباید سکوت کند. شاملو هم تا آخر عمر زیر فشار خوانندگان بود تا، به عنوان وجدان آگاه جامعه و جهان، شعر سیاسی – اجتماعی بگوید. مردم قضیه الهام را انگار زیاد جدّی نمی گرفتند؛ مدام حرف از وظیفه بود.
گرچه قلباً علاقه ای به پرداختن به اوضاع جاری نداشت، سرانجام مرا قانع کرد که مقاله هایی با هرشکلی که می خواهم بنویسم. در ابتدای شماره ی ۱۸ در آذرماه بخشی باز کرد با حالت سرمقاله و با سرفصل “آخرین صفحه ی تاریخ” اما پس از یک شماره آن را به “آخرین صفحه ی تقویم” تغییر داد. آن مقاله ها نگاهی بود بر تحولات سیاسی – اجتماعی کشور، تشریح سخنان بازیگران صحنه ی سیاست و مروری بر جراید، همراه با نقد و نظر. شاید تنها مورد در نشریات رو زمینیِ آن زمانِ ایران بود که گروگان گرفتنِ کارکنان سفارت آمریکا در تهران را اقدامی مغایر منافع کشور و ملت خواند. سبک جدید آن سرمقاله ها خوانندگانی را راضی کرد، از فشارهایی که برای چاپ مطالب زنده به مجله وارد می شد کاست و خواننده های جدیدی را به سوی آن کشاند.
شاملو در کتاب جمعه کاری را که هجده سال پیش از آن در کتاب هفته بنیاد گذاشته بود دنبال می کرد. تقریباً به همه ی زمینه های فرهنگی و اجتماعی )جز ورزش( علاقه داشت و دلش می خواست خواننده ی نسل جدید هم با او همراهی کند. اما چیزهایی عوض شده بود. نسلی جوان که به صف خوانندگان مطالب جدّی پیوسته بود چیزهای تازه ای می خواست که هم بسیار سیاسی و بسیار احساسی باشد، هم برایش به آسانی و به سرعت قابل هضم باشد، و هم به اوضاع جاری مربوط باشد.مجموعه ی این خواستها کار نشریه ای مانند کتاب جمعه را که می خواست به فرهنگ و ادبیات انسانگرا، اما غیرخبری بپردازد دشوار می کرد.در ابتدای شماره ی سوم نوشت:” خوانندگان کتاب جمعه خواهان آنند که در شرایط موجود جامعه، گروه نویسندگان ما چابک تر حرکت کنند و مسائل حاد سیاسی و اجتماعی را با صراحت لهجه و منطقی قاطع بشکافند و تاریکی ها را روشن کنند” و وعده داد که نشریه با “مسائل هفته کم و بیش پا به پا حرکت خواهد کرد.” در شماره ی بعد، سه صفحه از ابتدای مجله سفید بود. در شماره ی پنج در پاسخ خواننده ای توضیح داد: “سفید ماندن آن صفحات ناشی از اشتباه چاپخانه نبود. گاهی سکوت می تواند بیش از هر سخنی گویا باشد. آن سه صفحه جای خالی یادداشتی بود که شورای نویسندگان مجله در آخرین لحظه به خودداری از چاپ آن رأی داد و حفظ مجله از آن یادداشت لازم تر شمرده شد.” انگار زیادی ” صراحت لهجه” به خرج داده بود.
اما فشار خوانندگان از همه سو ادامه داشت. در سرمقاله ای در شماره ی۱۴ نوشت: “جمعی ما را چپ گرا می دانند و می گویند کارمان رنگ و بوی مارکسیستی دارد. در حالی که جمعی دیگر گلایه دارند که چرا دست به عصا راه می رویم و به حد کافی چپ نیستیم. خواننده ئی نامه ئی فرستاده است … برپهنه ی کاغذی نسبتاً بزرگ، تنها این عبارت دیده می شود : ‘ به درد زنگ کلاس انشا می خورد.’ بقیه ی نامه اش سفید بود و در پایان آن هم تنها علامت سؤالی بود به جای امضاء که این همه یعنی سرزنشی به خاطر شاید رقیق بودن محتوای سیاسی کار، از سوی خواننده ی جوانی که حاضر به نوشتن نام و نشان خود نیز نیست!”
در پاسخ به ایرادها و خواستها نوشت:” کتاب جمعه برای ما تمرینی است در حرکت به سوی آزادی … ما بر این باوریم که گوهر کارِ روشنفکری یک چیز است و گوهر فعالیت یک مبارز سیاسی یا یک انقلابی چیز دیگر. و بزرگ ترین آموزگاران انقلابی در تاریخ بشر نیز بیش از هر چیز، خود از کارگزاران فرهنگی بوده اند.” و باز در جایی دیگر در همان شماره: ” به مجلس خبرگان پرداختن کارِ کتاب جمعه نیست.” با این همه، در پاسخ به خواست خوانندگان، نخستین مطلب شماره ی ۱۵ مقاله ای بود از محمد مختاری با عنوان ” شوراهای شهر: استقبال یا عدم استقبال؟” در تحلیل نظر وزیر کشور که گفته بود از انتخابات شوراهای شهر استقبال نشده است ( از دیگر مطالب محمد مختاری در کتاب جمعه، مقاله ای دو قسمتی درباره ی “بررسی شعارهای دوران قیام “بود). اما کتاب جمعه، حتی اگر می خواست به کار صرفاً فرهنگی بپردازد نمی توانست یکسره از بازتاب تحولات سیاسی روز برکنار بماند. در شماره ی ۱۶، نخستین مطلب از یک رشته بیانیه علیه گروه پنج نفره ی وابسته به حزب توده در کانون نویسندگان، همراه با خبر تعلیق عضویت آنها، چاپ شد. این نبرد خشماگینِ قلمی در بیست شماره ی بعدی ادامه یافت.
گرفتاری دیگرش سروکله زدن با انبوه شعرها و شعرپردازان بود. سردبیران جراید به تجربه می دانند که چاپ کردنِ شعر نو همراه است با استقبال از نشریه در میان افرادی که غالباً احساس می کنند استعداد کار دیگری ندارند. اما بازکردنِ این در، سِیلی از نامه ی حاوی قطعات ادبیِ عمودی، که عمدتاً برای همان نشریات تولید می شود، در پی می آورد. سردبیران معمولاً موضوع را به این ترتیب فیصله می دهند که شخصی پرحوصله را برای رسیدگی به این کار می گمارند و فرض را بر این می گذارند که کسی اینها را نمی خوانَد جز همانهایی که شعر می فرستند. شاملو، به عادت همیشگی اش، به همه ی نامه ها از جمله شعرها شخصاً رسیدگی می کرد و با آنکه انتظار نداشت در انبوه کاغذهای رسیده با چیز جالبی رو به رو شود، دلش رضا نمی داد این کارِ وقت تلف کن را به کسی بسپارد. حتی می توان گفت از صحبت کردن با خواننده ها، و گاه سرزنش کردن شان برای شعرهایی که می فرستادند، لذت می برد. در ستون پاسخ به نامه ها چیزهایی از این قبیل دیده می شد : “حقیقت این است که ما در زیر آواری از مقاله و قصه و شعر دفن شده ایم و به راستی فرصتی برای خواندن همه ی آنها به دست نمی آید.” گاه حتی دودل به نظر می رسید که با دلمشغولیهای گوناگون جامعه چه باید کرد. در شماره ی ۱۸ : “پرداختن به اخبار سیاسی کار یک نشریه مرجع نمی تواند باشد”، اما در شماره ی ۲۷ در پاسخ به خواننده ای که شعری سوزناک فرستاده است: ” ما یقین داریم که خوانندگان مجله به ‘شعر’ کاملاً بی موقعی که شما سروده اید هیچ توجهی نخواهند کرد… و حق با آنهاست: همگی حواسشان پی این است که آقای رئیس جمهوری با آزادی های مورد ادعایش چه خواهد کرد.” و باز در همان شماره: ” از پائین بودنِ سطح قصه در کتاب جمعه گلایه می کنند اما خود آستین بالا نمی زنند و قصه ئی نمی فرستند که چاپ آن لااقل ده شماره یک بار، فشار گلایه ها را کم کند. عجبا که دوستان شاعر… شعری نمی فرستند که چاپ آن اسباب سربلندی ما شود… اما همه از این بابت خود را طلبکار می دانند!”
شماره ی اول کتاب جمعه مطلبی داشت با عنوان “برنامه ی جمهوریِ اسلامی آقای بنی صدر”، اما در شماره ی ۳۱، خود شاملو در گفتگویی با دانشجویان دانشکده علوم ارتباطات که از او پرسیدند “کتاب جمعه برای طبقه ی بخصوصی با فرهنگ بخصوصی نوشته می شود و عده ئی می گویند شما از توده ی مردم کناره گرفته اید”، گفت :” اگر بگویم مسائل سیاسی ما در شرایط کنونی بسیار درهم، و جنبه های مختلف آن چنان درهم پیچیده است که به سادگی قابل بررسی نیست و زمان می خواهد، لابد ‘ آن عده’ حمل به محافظه کاری خواهند کرد. ولی همین است که گفتم. بسیاری از مسائل و مشکلات را باید گذاشت زمان در هم ادغام کند تا بتوان سرنخ ها را پیدا کرد.”
اما تغییرهای مهمی در فکرها و تلقیات پیدا شده بود که کتاب جمعه تکلیفش با آنها روشن نبود. در دهه ی ۱۳۵۰، و حتی پیش از آن، شطرنج در ردیف سرگرمیهای عتیقه و تفنّنی قرار گرفته بود و دیگر ورزش فکریِ نخبگان جوان به حساب نمی آمد. شاملو علاقه داشت مجله اش صفحه ی شطرنج هم داشته باشد، اما شطرنج برای خوانندگان جوان جاذبه ی چندانی نداشت. از خوانندگان نظرخواهی کرد و نامه هایی در این باره می رسید. سردبیر که پیدا بود گرایشی قلبی به تداوم صفحه ی شطرنج دارد، در پاسخ به خواننده ای نوشت : “شطرنج را، چنان که ملاحظه کرده اید ادامه می دهیم؛ بی این که واقعاً هیچ یک از خود همکاران مجله فرصتی برای پرداختن به آن داشته باشند!” و انگار حوصله اش از این همه جروبحث آدمهای بی اطلاع سررفته باشد، به خواننده ی دیگری اخم کرد: “در مورد شطرنج، استدعای ما از خوانندگان این است که موضوع را دیگر خاتمه یافته تلقی کنند.” یعنی هم دموکراسی و هم دستور کفایت مذاکرات.
علایق شخصی اش را فراموش نمی کرد )مثلاً چاپ کردنِ ترجمه ای تازه از شازده کوچولو یا متن فکاهیِ نمایشنامه مانندِ جیجک علیشاه اثر ذبیح بهروز(. گرایش شخص او به جانب ادبیات و هنر متعهد و جهان بینیِ اجتماع گرا اما چندجانبه و مفرّح بود )کاریکاتورهایی صِرفاً فکاهی چاپ می کرد و از این کار بسیار لذت می برد(. پخته شدنِ چنین نشریه ای و جا افتادنش در ترکیبی قوام یافته به مجال و آرامشی نیاز داشت که دست نداد. از نظر قالب، چنین نشریه ای بهتر است ماهنامه باشد تا به خواننده فرصت بدهد مطالب آن را با تأنی بخواند. بعضی خواننده ها می نوشتند نه پول دارند و نه وقت و حوصله ی خواندنِ این همه مطلب کتابی و دائره المعارفی. علاوه بر مطالبی مستند و جدید درباره پیشینه ی وقایع سیاسی، در کتاب جمعه مطلب غیردائره المعارفی و زنده هم کم نبود. اما احساس دردناک تعلیق و ابهام بر فکر اقشاری از جامعه سنگینی می کرد و خواننده هایی مصراً خواهان افشای حقایق پشت پرده بودند.
گرچه در ۱۵ شماره ی هفته نامه ی ایرانشهر لندن در سال ۱۳۵۷ به عرصه ی کشمکشهای سیاسی و ایدئولوژیک کشانده شده بود، چیزی که دوست داشت درست کند- در تمثیلی از نوع مورد علاقه ی خود او- کوارتتی بود زهی برای اجرای قطعاتی عمیق و شخصی؛ اما نسل خواننده ی جوان تر دسته ی موزیک نظامی می خواست. شاملو به عنوان مؤلف تک رو، احتیاج داشت که آنچه را تولید می کند شخصاً بپسندد. مدّعیِ سلیقه ایجاد کردن بود، نه اهل دنبال ذائقه ی بازار رفتن. منظور از تک رو، تک افتاده و بی پیرو نیست؛ برعکس، رهبری کردن و پیرو داشتن برای شاملو امری لازم و بدیهی بود. برای چنین آدمی، رسیدن به تعادلی دلخواه که بتواند، مثل آرشیتکتهای تراز اول، برای مشتریانی خاص طرحهایی با ارزش و ماندگار بدهد و چنان وقتش پرشود که لازم نباشد با سلیقه های جورواجور کلنجار برود موهبت بزرگی است.
در ابتدای دهه ی ۱۳۴۰، بیشتر حجم کتاب هفته را داستانهای کوتاه و عالی تشکیل می داد که در فراغت آن سالها برای خواندنشان یک هفته وقت بود. در سالهای پرهیجان انتهای دهه ی ۱۳۵۰، هر چیزی باید مصرفِ فوری می داشت تا خوانده شود. به همین سبب بود که کتاب جمعه احساسِ فوریت نمی داد و بیشتر خریده و کمتر خوانده می شد؛ عارضه ای که کل صنعت نشر ایران در دهه ی ۱۳۶۰ گرفتار آن شد و هنوز هم گرفتار است: مردم حتی وقتی هم کتاب می خرند فکر می کنند برای خواندنش تا ابد وقت هست.
عجیب است که چنین روحیه بِهِل انگارانه ای در شتاب اجتماعی همان دوران شکل گرفت. ادبیات مقاومت، ادبیات رسمی شد و تشخیص ادبیات مترقی از تبلیغات رسمی همیشه و برای همه آسان نبود. نمی دانم آخرین کتابی که در تهران به جانبداری از مبارزه فلسطینیها چاپ شد و خوب فروش کرد کدام و کِی بود. اما می توان گفت که با رفع ممنوعیت از حرف زدن درباره ی چریک فلسطینی و امپریالیسم و غیره، جاذبه ی پاره ای موضوع ها تا حد زیادی فروکش کرد. در سالهای ۱۳۵۷ و ۵۸ همه منتظر نشر آثاری بودند که پیشتر می گفتند سانسور می شود. در همه جای دنیا این از تجربه های ربع آخر قرن بیستم بود که می گفتند سانسور نمی گذارد بنویسیم. اما وقتی سانسور برداشته شد، انگیزه ای برای نوشتن درباره ی آن چیزها وجود نداشت و حالا باید درباره ی موضوعهای تازه ای می نوشتند که در جاهایی ممنوع بود، در مواردی تجربه ی نوشتن درباره ی آنها وجود نداشت، و در جاهائی خواننده نداشت ) در شوروی و اروپای شرقی هم کتابهایی که بیست سال مخفیانه و مثل ورق زر دست به دست چرخیده بود وقتی از زیر پیشخوان به روی آن آمد باد کرد، یعنی حتی ارزش ادبی آنها در معرض تردید قرار گرفت(. تعجبی ندارد که کتاب جمعه وقتی در دفاع از آرمان فلسطین و علیه امپریالیسم جهانخوار مطالب “بنیادی” چاپ می کند، خواننده برای سالهای بازنشستگی اش در طاقچه بگذارد و خواستار مطالبی درباره ی مباحث جاری کشور شود.
با این همه، فروش کتاب جمعه خوب بود. در ماههای آخر در ده هزار نسخه چاپ می شد ) در ۱۶۰ صفحه ی ۲۱×۱۴ به ده تومان( که تیراژی اطمینان بخش بود.یکی از روشهای مورد علاقه ی شاملو جواب دادن به تک تک خواننده ها بود ) سردبیرانِ امروزی تر روشِ چاپ کردن اصل نامه ی خواننده بدون پاسخ انفرادی و مستقیم را می پسندند و این را حق خواننده می دانند(. گاهی می دیدم تمام روز تا نیمه شب مطلب راست و ریس می کند و به خواننده ها جواب می دهد، بی آنکه بلند شود برود غذایی بخورد. چنین سبکی، بخصوص با سردبیری صاحب نظر در امور شعر و شاعری، نزد خواننده های بسیاری جاذبه دارد. ندرتاً از دست خواننده ای اندکی عصبانی می شد. در سال ۱۳۴۷ در خوشه از نامه ی خواننده ای ) که شاید چون شعرهایش چاپ نمی شد با بدجنسی به نوع ارتباط او با بعضی شاعره ها گوشه کنایه زده بود( چنان برآشفت که، بدون چاپ اصل نامه،در پاسخی خشماگین نوشت: ” آیا خود نیز از این حقیقت آگاهید که موجودی ابلهید؟” در کتاب جمعه حالا دیگر “موجودات ابله ” هم رعایت حرمتش را می کردند. دوست داشت برای خواننده ها درددل کند و، از جمله، با تأسف اذعان کند که بعضی خوانندگان جوان توان مالیِ خرید مجله را ندارند.
در خرداد سال ۱۳۵۹، نسخه های شماره ی ۳۶ کتاب جمعه را که برای پخش در شهرهای دیگر می رفت در ایستگاه راه آهن تهران توقیف کردند- و فاتحه. این پایان فصلی دیگر بود، هم برای او و هم برای خوانندگانش ) سرمقاله ی شماره یک را با این جمله شروع کرده بود: ” روزهای سیاهی در پیش است(.” پایان کارِ کتاب جمعه را باید به نیروی قهریه ی بیرون از اراده ی ویراستار نسبت داد، نه به نتیجه ی مستقیم کار او در بازار عرضه و تقاضا. از جنبه ی بخت بقا، این را هم باید در نظر داشت: در نتیجه ی فشار خواننده ها برای مطالبِ سیاسی بود که مجله به باد رفت. اگر شاملو کار ادبی اش را می کرد، مجله در مظان تحقیر و سوءظن بود و کم خریدار می ماند؛ سراغ سیاست که می رفت در اسرع وقت بسته می شد. در توضیح پاره ای حالات اجتماعی، چاره ای جز توسل به نظریه ی جبرِ عِلّی نیست.
بعد از کتاب جمعه، دست از مطبوعات شُست و هیچ پیشنهادی در این زمینه را قبول نکرد. سالها بعد در سفری به آمریکا، ایرانیان مهاجرِ خسته از بگومگو و دسته بندی به او پیشنهاد کردند بماند و نشریه ای فرهنگی راه بیندازد، اما گفت کمترین علاقه ای به ماندن در خارج ندارد. در بازگشت به ایران، با اشتیاق بسیار و فوراً، به من گفت که مرا پیشنهاد کرده است. من هم نخواستم بروم و گفتم بهتر است ایرانیان مقیم خارج، با آن همه دانشجوی جوان، برای خودشان نشریه بسازند، نه اینکه از تهران مستشار استخدام کنند. گفتم در ایران خوانندگان ما عمدتاً جوانها هستند. در آمریکا جوانِ ایرانی تبار به گرفتاریهای تاریخی و مذهبی و مسائل مورد علاقه ی پدر و مادرِ میانسالش، آن هم به زبان فارسی، اهمیتی نمی دهد؛ قرار هم نیست اهمیت بدهد.
منبع: کتاب «دفترچهی خاطرات و فراموشی» ، چاپ سوم، انتشارات طرح نو
اشاره:
از جمله فعالیت های ادبی شاملو یکی هم سعی او در روزنامه نگاری بوده است. در این گفت و گو که با انتخاب تحریریه ی خلیج فارس انتخاب و اندکی تلخیص شده است، از صحبت های قائد نمونه آورده ایم تا نسل جوان کنجکاوهای ادبی ایران زمین، با این سویه ی فرهنگی احمد شاملو بیشتر آشنا شوند. با هم این گفت و گو را از پی می گیریم…
چه عللی باعث تعطیلی خودخواستهٔ کتاب جمعه پس از انتشار ۳۶ شماره شد؟
در خرداد ۵۹ در دفتر کتاب جمعه شنیدم دژبانها نسخههای آن شماره را هنگام تحویل به راهآهن توقیف کردهاند. به گمانم کسی دنبال رفع توقیف نرفت. نشریه هنوز امتیاز نداشت و به برکت “بهار آزادی” در قالب کتاب و جُنگ در میآمد. حالا شما بروی بگویی ماهنامهٔ بیمجوز مرا دژبان توقیف کرده. عسس مرابگیر بود و بسیار احتمال داشت پرونده شود.
شنیدم سرتیپ ظهیرنژاد، فرمانده نیروی زمینی (که رئیس ستاد ارتش شد یا داشت میشد) از مطالب سرمقالههای کتاب جمعه دربارهٔ خودش و وقایع کردستان دلخور است. اگر واقعاً بستهها را در ایستگاه راهآهن تهران ضبط کردند پس شاید دژبان دستور داشت مجاری ارتباط پایتخت با شمال غربی کشور را کنترل کند و راه فرستادن نشریات از تهران را ببندد. شاید هم تیمسار به طور اخص در صدد شکار آن هفتهنامه بود.
پیشتر، خوانندهها و حتی کسانی که خوانندهٔ دائمی کتاب جمعه نبودند میگفتند باید دربارهٔ وقایع جاری کشور مطلب چاپ کند. از ابتدا مطالب تئوریک هم چاپ میکرد اما به نظر کسانی کافی نمیرسید. سؤالها سنگین و مغزفرسا بود: واقعاً چه شد، چه اتفاقی افتاد، چه اتفاقی در حال افتادن است، و رندان حقپرست چه آشی میپزند؟
شاملو صریحاً میگفت شخصاً جوابی در آستین ندارد و اگر صبر کنیم شاید روشن شود. خوانندههایی میگفتند: شما نمیتوانی نشریهٔ بهاصطلاح سطح بالا منتشر کنی اما بگویی صبر کنید خودش روشن میشود. شاملو، بنا به عادت، هیچ گاه از اظهار نظر دربارهٔ اوضاع جهان کوتاه نمیآمد اما در آن شرایط غافلگیرکننده و بینهایت دشوار میگفت اهل ادبیات است و فقط همان کاری را که سی سال انجام داده میتواند ادامه دهد. از جمله، با صراحت نوشت: “به مجلس خبرگان پرداختن کار کتاب جمعه نیست.”
تا آنجا که به من مربوط میشد، مرورهای پنجشنبهها که تا مرداد ۵۸ در آیندگان مینوشتم تازگی داشت و چشماندازی به دست میداد از وقایع و حرفها و آدمها. تا آن زمان سابقه نداشت کسی به اوضاع و احوال چنان خونسرد نگاه کند و آنچه را به نظر اخبار ساده میرسد در قالب روایت پیوسته و برخوردار از ملاط ادبی اما عاری از تبلیغ یک نظریهٔ مشخص ارائه دهد. خواننده بسیار داشت و الهامبخش نویسندگانی در مطبوعات و جاهای دیگر شد.
با این همه، فعال سیاسی و سیاسینویس نبودم و شخصاً میل نداشتم ادامه بدهم. اظهار نظر دربارهٔ منظور احتمالی ِ یک مشت مفتش و وزیر و وکیل را دون شأن خودم میدانستم و ترجیح میدادم به خوانندهای که پول و وقت صرف خریدن و خواندن میکند تصویر خودش و همهٔ ما را نشان بدهم که داریم به موضوع نگاه میکنیم.
اما خوانندهها به شاملو فشار میآوردند و حتی او را سرزنش میکردند. جالب است بعدها در مصاحبهای با لحن سرزنشبار گفت سال ۵۷ از لندن به ژان پل سارتر نامه نوشت که دربارهٔ وقایع ایران موضعگیری کند اما نویسندهٔ فرانسوی محل نگذاشت.
پس از ترخیص از هتل، آنچه در ابتدای چند شمارهٔ کتاب جمعه نوشتم باز پرخواننده شد. یک خاطره از استقبال و توجه افراد شاید جالب باشد. در خانهٔ دوستی دربارهٔ اشغال سفارت آمریکا و ماجرای گروگانگیری که تازه شروع شده بود صحبت میکردیم. مهمان دیگری که تازه با هم آشنا میشدیم نظر مرا نپسندید و بهعنوان گواه نظر خودش، گویی تکخال رو کرده باشد، به مطلبی استناد کرد که در تازهترین شمارهٔ کتاب جمعه منتشر شده بود و به این قلم بود با نامی دیگر.
چند احتمال: ۱) نگارنده نظرش را در نوشته بهتر بیان میکند تا در صحبت، و حرفش در شکل مکتوب پذیرفتنیتر است تا در کلام؛ ۲) حرفی که در آن ساعت به زبان میآورد غیر از چیزی بود که دو شب پیش نوشته بود و در فاصلهٔ نوشتن تا انتشار آن مطلب، نظرش عوض شده بود؛ ۳) آن همصحبت در نوشتهٔ من نکتهای مییافت که اهمیتش از نظر خود نویسنده پنهان مانده بود.
هر سه فرض ممکن است تا حدی درست باشد اما به این نکته هم باید توجه داشت: متن مکتوبْ وزنی بیش از صحبت دارد، تا بدان حد که فرد حتی اگر عین مضمونی را که نوشته است به زبان تکرار کند گاه بیان شفاهی مشکل بتواند ارزشی در حد نوشته بیابد: شما ممکن است درست بگویید اما نوشتهٔ چاپشده چیز دیگری است.
تعطیل کتاب جمعه خودخواسته نبود. میتوان گفت تقدیر محتوم بود. سال ۶۰ نمیتوانست و نباید و ممکن نبود به انتشارش ادامه دهد. به بیان تهرونیِ مورد علاقهٔ خود شاملو، خوبیـّت نداشت و برای لوطی افت بود.
تاثیر نشریاتی شبیه کتاب جمعه در تاریخ مطبوعات ایران چقدر است و چرا؟
شاملو جریدهنگار متعارف نبود. وقت و نیروی بسیار صرف کلمهبهکلمهٔ نشریههایش میکرد از سر این اشتیاق که فکرهای ادبیاش را پیش ببرد و جا بیندازد. چنین نشریاتی را میتوان از جنس نظریهٔ مؤلف دانست: نه تنها فکر و سلیقهٔ یک آدم در تمام جنبههای نشریه دیده میشود، بلکه او صبح تا شب سرگرم راست و ریس کردن مطالب و شکل و قالب و اجزای آن است.
در جریدهنگاری متعارف، این نوع تکنوازی شاید قدری غیراصولی باشد. قرار است چندین نفر کار را پیش ببرند و یک رهبر قوی به کلیت محصولْ رنگ و طعم و حالت ببخشد. مطبوعات متعارف مثل کارگاهی است که برخی آدمهای شاغل در آن هر کدام به نوبهٔ خود کوزهگر میشوند.
شاملو در شعر مقلـّد بسیار داشت اما کلاً شاگرد و کارآموز در کار قلمودوات نه. یاددادنش چندان درخشان نبود. بیش از حد مجاز برای یک معلم، حقبهجانب حرف میزد و چنان قاطع بحث میکرد که برهان و وعظ در صحبتش مخلوط میشد و انگار فرقی بین نتیجهگیری روشمند و جملهٔ قصار تقویتشده با علامت تعجب نمیدید. از نظر او حقایقی روشن آماده برای ابلاغشدن است. اینکه حقایق مبرهن چرا تا حالا ابلاغ نشده، تقصیر “آنها”ست که نمیگذارند.
خودش تحریریهٔ ششدانگ بود و یک گرافیست کاربلد در حد ممیـّز یا اسپهبد برایش کفایت میکرد. تکنفرهنواختن به شاملو منحصر نمیشد. ماهنامههای خواصپسند دیگری طی دههها همین وضعیت را داشتند، از جمله اندیشه و هنر ناصر وثوقی. تفاوت آنها با شاملو در این بود که او هر بار یکی تعطیل میشد مدتی بعد یکی دیگر راه میانداخت. این درجه از استقامت و سرسختی در تکرار و تکرار متمایزش میکرد، گرچه شدت دوندگی زودتر از بسیاری دیگر خستهاش کرد شاید هم به جایی که میخواست رساندش.
در کتاب جمعه از آزادی عمل و درجهای از تأمین مالی از سوی ناشر، مازیار، برخوردار بود که تا آن زمان نصیبش نشده بود. وقتی تعطیل شد و او از این رشته دست کشید فقط ۵۵ سال داشت که برای ادامهٔ کاری هنری و ذوقی و شخصی میتواند میانهٔ راه به حساب آید. اما باید توجه داشت در آن زمان شخصیت ادبی شناختهشده و دارای جایگاهی بود. نشریات دیگر مشتاق بودند و حتی با همدیگر رقابت میکردند مقالهها و حرفها و مصاحبههایش را با عکس و طول و تفصیل منتشر کنند.
نقش نشریات او در تاریخ مطبوعات ایران مانند آجرهایی است در یک ساختمان. اما تأثیری که نشریاتش در شناساندن نیمایوشیج و شعر جدید داشت به نظر من به مراتب بیشتر بود، و البته در معرفی شخصیت و فکر و آثار خود او.
اشاره:
دوازدهم دسامبر سال ۱۹۱۵ به روایت صفحات تقویم تاریخ هنر سالروز تولد فرانک سیناتراست، هم او که اگر می بود در این روزها صد سالگی اش را جشن می گرفت. به همین بهانه نگاهی انداخته ایم به زندگی این مرد که از جمله شهره ترین چهره های موسیقی مردمی دنیا لقب گرفته و علاوه بر هنر در دنیای حاشیه و حرف و حدیث هم تا بسیار دور دست ها را رد کرده. با هم این نوشته را از پی بگیریم…
از مافیا تا اترنیتی…
فرانسوا آلبرت سیتاترا در دسامبر ۱۹۱۵ و در میان خانواده ای از کارگران ایتالیایی مهاجر به آمریکا دیده به جهان گشود؛ تا با بهره گیری از بی خیالی و شوخ چشمی سرزمین آبا و اجدادی اش و آمیختن آن با فرهنگ عامیانه ی آن روزهای آمریکا خالق سبک و سیاقی تازه در اجرای موسیقی شود و نامش را به عنوان برترین خواننده ی موسیقی مردمی تمام ادوار در برگه های تاریخ موسیقی ثبت کند.
فرانک سیناترا موسیقی اش را بسان بسیاری از بزرگان این هنر از کافه ها و رستوران های محلی شروع کرد؛ تا با استفاده از همین تریبون های نه چندان پر زرق و برق استعداد بی نظیرش در ادای کلمات را به بزرگان موسیقی وقت نشان دهد و خیلی زود با عنوان همخوان در ارکستر “ هری جیمز “ و ” تامی دورسی ” شرکت کند.
سالهای انتهایی دهه ی سی را می توان به عنوان نخستین دوران شکل گیری شخصیت اجتماعی سیناترا دانست. جایی که او همزمان با فرار از مدرسه و ازدواج با دختر مورد علاقه اش، توانست تا فعالیت های موسیقیایی اش را هم در هیات خواننده ی سولو ادامه دهد. در همان دوران بود که چهره و صدای سیناترا هم به سینمای پرآوازه ی آمریکا راه پیدا کرد؛ تا این طور مردم وقت نشانه های اولیه تولد ستاره ای تازه در عالم هنر را درک کنند.
در تجربه ی همین موفقیت های اجتماعی بود که نخستین البوم سولوی فرانک سیناترا به بازار موسیقی آمد. ” The Voice Of Frank Sinatra ” نام این آلبوم بود با هشت ترانه ی جاودانه که هر کدام نقش بسزایی در شهرت و محبوبیت فرانک جوان داشتند.
نخستین حاشیه ی زندگی سیناترا هم در بحبوحه ی همان موفقیت های پیاپی اتفاق افتاد. جایی که او زن و زندگی آرامش را قربانی عشق تازه یافته اش کرد و تن به اغوای ” اوا گاردنر ” ستاره ی زیبای سینمای هالیوود داد. این جدایی اما آنقدرها به مذاق جامعه ی مذهب زده ی آمریکا خوش نیامد تا او چند سالی را در رکود خبری زندگی کند. با این همه اما جایزه ی اسکار او برای بازی در فیلم ” از اینجا تا بی نهایت ” توانست تا خون تازه ای در رگ های این ستاره بدمد و دیگر بار زنده بودنش را فریاد کند.
در پی همین موفقیت و مقبولیت دوباره ی مردمی؛ در سال ۱۹۵۳ با کمپانی کپتال رکوردز یک قرار داد حرفه ای امضا کرد تا به واسطه ی همین قرارداد چندین و چند آلبوم اشنا به حافظه با ساز و کار حرفه ای ضبط و روانه ی بازار موسیقی شوند.
موفقیت دوم سیناترا هم بسان دوره ی اول محبوبیت و شهرت او کم دوام بود؛ چه این بار هم جدایی از اوا گاردنر با پرونده ی حضور او در باندهای مافیایی همراه شد تا این خواننده ی خوش صدا دیگر بار به حاشیه رود و اخبار و احوال زندگی خصوصی اش نقل صفحات روزنامه ها شوند…
سیناترا اما با تکیه بر صدای دلنشین و شیوه ی اجرای منحصر به فردش توانست تا دیگر بار بر حواشی زندگی هنری اش چیره شود و با آغاز دهه ی شصت؛ جان تازه ای بر روح و روان موسیقی اش بدمد.
او در سال ۱۹۶۱؛ کمپانی ” کپتال رکوردز ” را ترک کرد تا ترانه هایش را بی هیاهوی شرکت های تجاری به گوش مخاطبینش برساند. همکاری او با بزرگان موسیقی دوران در آن دوره با پختگی صدای او هم همراه شد تا موسیقی سیناترا در آن دوره بسیار بیشتر از قبل رنگ و بوی هنر وزین بگیرد و علاوه بر خلق کوچه و بازار توجه منتقدین موسیقی و اهل فن را هم جلب کند…
فرانک سیناترا از همان دوران تا آخرین روزهای حضور در موسیقی حرفه ای همواره در میان بهترین ها بود. نحوه ی اجرای او جوری بود که تولد ژانری تازه در موسیقی پاپ را به او نسبت داده اند. ” ایزی لسنینگ ” شاید سابقه ی چندانی در میان دفتر و دستک موسیقیایی نداشته باشد؛ اما تولد این سبک را می توان به تلاش های سیناترا مرتبط کرد؛ او با استفاده از ترانه های روان و ملودی های بی تکلف خالق و آموزگار شیوه ی تازه ای از موسیقی شد و برای آیندگانش به یادگار گذاشت.
” رت پک ” یا دار و دسته ی موشها، یکی دیگر از فعالیت های صحنه ی سیناترا به حساب می آید. سیتانرا به همراه دین مارتین و سامی دیویس جونیور از جمله ی اعضای اصلی این گروه بودند. اعضای این گروه در سالهای دهه ی شصت بارها و بارها در شوهای تلویزیونی و فیلم های سینمایی حاضر شدند و خاطرات قومی شیرینی برای مردم خلق کردند.
سیناترا دستی هم در عالم سیاست داشت و ارتباط ویژه ای با اهل قدرت. او سالهای سال برای دموکرات ها تبلیغ کرد اما در سالهای دهه ی هفتاد و هشتاد با چرخشی تمام سر از اردوی رقیب در آورد و از شهرت و ثروتش برای پیروزی نمایندگان جمهوری خواهان استفاده کرد تا در همه حال از جمله چهره های محبوب کاخ سفید باقی بماند.
تجربه ی روزهای شلوغ فراوان و هیاهوی شهر باعث شد تا سیناترا در سالهای ابتدایی دهه ی هفتاد به طور رسمی اعلام بازنشستگی کند و زان پس از موسیقی و سینما بیشتر برای تفریح و لذت استافاده کند تا وسیله ای برای کسب رزق و شهرت.
وی در سالهای میانی دهه ی هفتاد به نقاط بسیاری از دنیا سفر کرد و اجراهای خصوصی فراوانی را تجربه کرد. سفر او به ایران و دیدارش با ملکه فرح پهلوی هم از جمله ی رویدادهایی ست که در حافظه ی ایرانیان باقی مانده. سیناترا دو بار به ایران سفر کرد و هر بار اجراهایی خصوصی در کاخ محمد رضا شاه پهلوی را در برنامه اش گنجاند.
در تجربه ی همان روزهای آرام و در سال ۱۹۸۰، خالق تک ترانه ی ” تم او نیویورک نیویورک ” شد؛ ترانه ای که از همان بدو تولدش به هویتی از موسیقی نیویورک بدل شد و نشانه ای از صداهای ناب رایج درخون کوچه های شهر.
آخرین آلبوم موسیقی سیناترا هم در سال ۱۹۹۳ به بازار آمد. او در این سال با ارائه آلبوم Duet که با همکاری خوانندههای جوان دهه ۶۰ و ۷۰ ضبط شده بود توانست تا باردیگر نگاه محافل هنری را به سوی موسیقی دلپذیر سالهای نه چندان دور سوق دهد و شکوه بی پایان آن روزگار را دیگر بار جلوه ای تازه ببخشد.
فرانک سیناترا با وجود حواشی فراوان و نگاه های گه گدار ضد و نقیض سیاسی، جوایز معتبر فرون از شماری دریافت کرد. علاوه بر جوایز متعدد گرمی، نشان افتخار کندی و جایزه ی مردمی ریگان را هم می توان در شمار جوایز هنری و اجتماعی او به حساب آورد. منتقدین موسیقی شیوه ی اجرای او را ستوده اند و مجله ی معتبر رولینگ استون از او با عنوان برتیرن صدای موسیقی مردمی قرن یاد کرده است. صدای او به گواهی تاریخ و از پس عبور بیش از نیم قرن از اجرای ترانه های ماندگارش، همچنان زنده است و نشانه ای از همراهی موسیقی با زندگی مردمان جامعه.
این خنیاگر پر هیاهو سرانجام در سال ۱۹۹۸ و در کالیفورنیا دیده به روی جهان بربست تا دولتمردان آمریکا همراهی یکی از همراه ترین هنرمندان دوران را از دست بدهند و مردمی در غیاب بزرگترین یادگار موسیقی پاپیولار قرن به سوگ بنشینند.
توضیح آخر اینکه مجله ی موسیقیایی چمتا در فصول قبل برنامه ای را به فرانم سیناترا اختصاص داده بود. شما می توانید این برنامه را در صفحه ی بایگانی چمتا در سایت ایران فردا جست و جو کنید.
مجلهی نافه، پنج سال پیش در ویژهنامهی نوروزیاش، پروندهای درباره نشریه «کتاب جمعه» منتشر کرده و در بخشی از آن یادداشتی از مسعود بهنود را قرار دادهبود که در ادامه از پی میآید.
ماه آخر پائیز بود، سال چهل، چه راهی دراز، چیزی نمانده پنجاه سال شود. کلاس سوم دبیرستان بود نوجوان. هوای خواندن، هوای فهم، هوای درک زمین و زمان به سرش افتاده بود. این نسل تازه بریده بودند از پاورقی ها و بسته بودند به شعر و قصه های جدی تر، تازه شناخته بودند که دنیا شکسپیر دارد، هوگو دارد، بی بالزاک چیزی کم دارد، کلبه عمو تم دارد، سرخ و سیاه دارد، و آن حافظ که غزلی یک ریال پاداش از برکردنش بود جز همان ریتم خوش آهنگ، صورتی در نهان دارد. همان سال تابستان خیال به سرشان افتاد تا لاری لبه تیغ شوند از روی نسخه سامرست موآم و دو سه نفری عهد کردند که بزودی از اجاق گرم خانه دور شوند به قصد شناخت جهان.
تازه شعرشان جان گرفته بود و شعر برایشان شده بود شاملو، سایه، مهدی اخوان و فروغ. چنان که قصه کوتاه یعنی هدایت، گلستان، آل احمد و دکتر ساعدی. آن ها در شعر و در قصه این نسل را به قله ای رسانده بودند که از امه سه زر و فالکنر و سارتر گامی پائین تر نمی گذاشتند. در شب های امتحان در زیر چراغ های میدان کاخ با صدای بلند شعر رهگذاران از بر می کردند.
آذر ماه آخر پائیز بود سوم و چهارم روزش، کراواتی عاریتی برگردن نازک بسته و کفش را در واکسی زیرگذر میدان توپخانه برق انداخته به کوچه اتابک رسید. دل در دلش نبود.داشت نقب می زد به وسط تاریخ ادبیات. وارد شد. اتاقی بود در طبقه دوم پر از دود. و شاعر در میانه اتاق سیگار می کشید و موهایش سپید با فرهای درشت، لب زیرین فروافتاده، در نظر نوجوان به مجسمه های سنگی از خدایان می مانست. همان بود که در عکس ها دیده بود. چیزی نه کم نه زیاد داشت. به نظر فقط هیکلش کوچک تر از آن بود که در تصور می آمد. پیراهنی راه راه به تن داشت، کمی چروک و برای آن زمانه خونسرد تر از این ممکن نبود.
هنوز نیک نمی دانم آن چه نوجوان پانزده ساله را به خطرکردن و پا گذاشتن در آن اتاق پراز دود ترغیب کرد، نشئه کیهان هفته بود یا شوق دیدار الف بامداد. در آن زمانه این دو از هم جدا نبودند.
اولین کسی که در آن اتاق چشم در چشمش شد، مردی قد بلند بود با موهای پریشان و سبیل تاب داده و صورتی همچون خیابان های تهران پر از چاله، تا نگاهش به من افتاد چیزی تعجبش را جلب کرد. بی آشنائی و بی هیچ زمینه ای گفت نگاه کن این مثل گنده گنده ها لباس پوشیده… و رو به او گفت می خواهی نخست وزیر بشی. خودش و جمع خندیدند. او از شرم سوخت. آن که جمجمه اش را از روی خدایان ساخته بودند هم خندید. با شوخی مرتضی ممیز وارد برج ممنوع شد. ناهار هم ماند. مدرسه هم نرفت. هیچ به خیالش نیفتاد جواب آقای رفیع زاده و مادر و دفتردار را چه باید داد.
وقتی بر می گشت. در اتوبوس که نشسته بود گمانش این بود که باید همگان بدانند این که نشسته چنین آرام و سر در شماره تازه کیهان هفته دارد، همان کس است که تازه از دیدار با الف بامداد آمده است. تازه از دخمه ای دودآلود بیرون آمده که جانش را در آن نهاده است. هوا تاریک بود که اتوبوس به نزدیک خانه رسید. کفشش درخشش واکس صبح را از دست داده بود. از جلو بقالی آقای تبریزی گذشت، جواد آقا کفاش داشت چراغ زنبوری اش را تلمبه می زد. او شال را گرفته بود جلو دهانش، پیچید در کوچه بشارت و یکهو بغضش ترکید. انگار در کاغدی که لای کتاب هفته بود و شاملو بر آن دو سطر نوشته بود گواهی حیات او درج بود. او که می خواست روزنامه نگار شود. می خواست فلک را سقف بشکافد، می خواست همراه شن جو کره ای جنگ کند. می خواست تربلینکا بگرید.
“نه خیال دکتر شدن دارم، نه هوس مهندسی، پولدار هم نمی خواهم بشوم. من می خواهم احمد روزنامه نگار شوم”، داد می زد بر سر مادر بزرگ وقتی این می گفت. منصورمیرزا پرسید “احمد روزنامه نگار کیه”. بند دلش پاره شد. دائی همه کس را می شناخت. “میگم می خوام روزنامه نگار بشم، مثه …”. صدائی پرسید: “احمد دهقان؟” گفت “نه دهقان نیست، دهقان کیه … “. و خود را از گردابی که بدان دچار بود بیرون کشید “من می خوام روزنامه نویس بشم”. دائی به طعنه گفت “مث محمد مسعود”. مادر بزرگ به دادش رسید و به عتاب گفت “چرا نمیگی مثل عبدالرحمن خان فرامرزی”.
نه من، که بیشتری از آتش به جان افتاده های زمان عبدالرحمن خان نشدیم، او مرد سیاست بود و قلم، محمد مسعود هم نشدیم به مردمگرائی که داشت. گرچه یک چند در چاپخانه فردین روی همان میز و صندلی که او کار می کرد و سرمقاله می نوشت نشستم.بار اول هم که به چنگال محرمعلی خان گرفتار آمدم برای ارعاب گفت “من فرخی یزدی و محمد مسعود را آدم کردم، تو که کسی نیستی فیسقلی”. من هیچ یک از اینان نبودم و نمی خواستم باشم. الگویم یک تن بود و او هیات اساطیری یک سردبیر داشت با ممیز شوخی می کرد و برای گره صفحه راه حل می داد. همینش در نظرم مانده بود.
در شعبه حروف چینی نگاهش کردم، در میان حروف سربی که سمی بود اما بوی زندگی داشت. کار در چاپخانه مزه نان تازه داشت. شاملو قدم می زد وسط شعبه حروف چینی و با خرده کلیشه ها بازی می کرد. در آن میان کس دیگری می شد. با حروف سربی و بابوشکا و خط برنج حرف می زد. دستان چاقش در گارسه حروف بر می چید. ژیبسی [موچین نازک حروف چینی دستی] را از جیب روپوش غلامحسین خان رییس شعبه برمی داشت. با کارگران چاپ رابطه ای دیگر داشت. و همه این حس ها را منتقل کرد. منتقل می کرد. منتقل می شد. چاره ای نبود.
آن زمستان به بهاری کشید، جوانکی که زندگی می جست در همان حوالی، همه آینده اش را جور دیگر نوشت. اما بهار با تکانی همراه شد. چرا نوشتم تکان، این که تکان نبود فاجعه بود. سونامی زندگی کش. بعد از تعطیلات نوروز که تمام روز و شبش را به مشق نوشتن داستانی و یا گزارشی که در کیهان هفته چاپ شود گذرانده بود، از پله های کیهان بالا رفت، در که باز شد اتاق بی دود و بی بامداد. پیدا بود خبری شده است. ممیز داشت کاغذ و مقواهایش را جمع می کرد. انگار یک موسیقی آرام – چیزی مانند پائیز چهار فصل ویوالدی – در فضا نواخته می شد. و برای جوانکی که روز اول مدرسه فرار کرده بود چه خبر بدتر از این یافت می شد. به فرمان مدیر مجله الف بامداد رفت.
ده روزی گمش کردم. جائی نبود برای یافتن. اگر بود هم من نمی شناختم. بعد هم می ترسیدم او را بی شعبه حروف چینی و بی صفحه بندی و بی ژیبسی و خط برنج ببینم، بی آن که در حال خواندن متنی و ویراستاری آن باشد. تا آن روز عصر در کافه نادری. شاملو که می ترسیدم از دیدنش، می ترسیدم از تاثرش. نمی دانستم چطور می تواند بترسد، گوشه ای نشسته بود داشت با فریدون تنکابنی و غلامحسین ساعدی می گفت و به صدای بلند می خندید. به گمانم هجده یا نوزده فروردین ۴۱ بود. انگار به دلهره های من خیانت شده بود. من که آن چند روز در کابوس توقیف کیهان هفته و راندن شاملو از آن جا مانده بودم غمگین. باورم نبود می تواند چنین از دل بخندد.
چه می دانست جوانک که وقتی بال فاجعه می زند، هزار شعبده در کلاه دارد زندگی. یکی هم عشق. همان زمان که در کیهان هفته مشکل پیش آمد شاملو با آیدا آشنا شده بود، در همان فاصله. و زندگی رنگ دیگر گرفت. شعر رنگ دیگر گرفت. بازی های مدیر کیهان هفته بیرنگ شد. خنده جای غصه نشست. و یک سال را پرکرد. شاعر جانش را در شعر ریخت وقتی سرود.
نخست دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او درآمده بود [شبانه ۲]
یک سال که می توانست تلخ باشد. یک سال که می توانست تلخ تر از زهر باشد گذشت. و سرانجام فرمان جهان مطاع رسید. دکتر ساعدی می گفت با طنزی چنان تلخ که تنها او می توانست بپردازد می پرسید “یعنی احمد تو خطرناک هستی الان. هاهاها . چطور این قدر خطرناک شدی”. اما دستگاه امنیت به کیهان اخطار کرده بود. روشنفکران مزاحم، روشنفکران دردسرساز، به قول شاه عن تلکتوئل ها. انگار بمبی خورد میان کیهان هفته. وسط خاطره. خورد درست به جای خوب قصه . آن ها چه کسانی هستند که می توانستند خدایان را از اسطوره ها بیرون کنند. و این بهار ۴۲ بود هنوز به پانزده خردادش نرسیده بود.
همان دیدار زمستانی کار خود را کرد. سه سال بعد، جوانک از مدرسه گریخته سرانجام روزنامه نگار شد و از سردبیرش اذن گرفت که با شاملو و آیدا گفتگوئی کند [شماره ۶۵۱ مجله روشنفکر. بر چهرهی زندگانی من آیدا لبخند آمرزش است]. زندگی می جوشید اما چیزی کم داشت که همان سال رسید. شاملو کتاب هفته ای دیگر ساخت این بار زیر نام خوشه. باز قهرمان اسطوره ها به سرزمین دلخواه خود رفت. باز حاجی غلام رییس شعبه حروف چینی و سعید صفحه بند و آقای صلاحی ماشینچی. و هزار نکته که بین آن ها و سردبیر می گذشت. اما بار دیگر، دیری نگذشت که زمان نگذاشت. او به این پائیز ها گوئی خو می گرفت. اما زخمش در شعر او نشان دارد. وقتی از درد می گوید. دردی که در استخوانش بود. و دیگر مجله ای که می خواست نصیبش نشد تا سرانجام با این که چراغش این جا می سوخت، بار بست و از این دیار رفت.
در سرزمین های دور خبر داد که باز دست به کار است اما توفان رسیده بود و مجال کتاب جمعه یا کتاب هفته یا کیهان هفته نبود چنان که او می خواست. در این میان ده ها نشریه ساخت و سردبیری کرد. اما جای کتاب جمعه در جانش، در حفره ای میان قبلش خالی بود.
زمستان ۵۷ زمستان انقلاب برگشت. حالا جوانک سردبیر هفته نامه ای بود و شاملو بدان جا بساط افکند مقاله نوشت، شرط بلاغ گفت، دست انداخت و با جوان مصاحبه بلندی کرد و گمانه زنی ها کرد آینده را. کم کم داشت از منجنیق فلک تیر فتنه می بارید. هنوز آیدا برنگشته بود و شاملو پریشان بود. و کوتاه زمانی بعد آیدا رسید، شبی در بهار، چه بهاری. در آپارتمان آنوش نشسته بودند و پاشائی، ساعدی هم بود، با آمدن آیدا بسته جانش، دوباره زندگی سامان گرفته بود با همه خشمی که بیرون از خانه در هوا می چرخید، در بیانیه های گهگاهی می آمد، با پیامی که شیخ خلخالی فرستاده بود. شبی به عادت مالوف پاته تیک چایکوفسکی می شنید و گاه شرحی هم می گفت. ناگهان ایستاد.
زمان در ذهنش انگار متوقف ماند. گفت “کتاب جمعه” . و دوباره گفت و باز گفت. انگار زمان به فرمانش بود. همچون دو بار پیشین دوباره یادداشت های کتاب کوچه را برداشت. هیچ زمینه ای مساعد نبود. اما این بار موسفید بامدادی به کار آمد. نسل جوان رسیده بودند. آمده بودند تا او تنها نماند. این بار بیش از هر زمان دوام کرد. سی و شش شماره، هر شماره جانی دوباره در فضائی که باز روشنفکر مزاحم می شد. و باز فتنه از منجنیق فلک. اول خرداد ۵۹ پایان دفتر.
شاملو دیگر روزنامه نگاری، چنان که می خواست نکرد. جانش شد و کتاب کوچه اش. اما باز این بار هم نسل تازه بودند در کمین. که از دورش نظاره کنند. تا بود بودند که چنانش ببینند که جوانک از مدرسه گریخته دیده بود.
و دریغا بامداد
که چنین به حسرت
دره سبز را وانهاد و
به شهر بازآمد:
چرا که به عصری چنین بزرگ
سفر را
در سفره نان نیز، به همان دشواری به پیش می باید برد
که در قلمرو نام
«… دنیای او همهی دنیا نیست، دنیای حاصل نیست، دنیاییست ناهماهنگ، بیتعادل، دنیاییست دو بعدی که درازایش چشمانداز اوست و پهنایش لحظهی امروز او- دنیایی محروم ازبعدی دیگر، محروم از آن بلندی یا ژرفایی که بتواند آفاق دیگر و زمانهای دیگر را در بر بگیرد. او دیروزش را نمیشناسد چون گمش کرده است، ازش جدا شده است، و فردایش را نمیبیند چون آنرا برایش زدودهاند، ازش ربودهاند. و اکنون تنهایی است در تنگنایی، که از گذشته حزنی دارد و از آینده یأسی.»
این جملات، بخشی از مقدمهی ابراهیم گلستان است بر ترجمهی گزیده نامههایی از فلوبر. او در این مقدمه انگیزهاش از انتشار این نامهها را مرهم گذاشتن بر زخم «آشنا»یی عنوان میکند که بنا به گفتهی خودش، نه یک تن که نسلیست و هنرمندی ست که حیف است «حقیر ببیند و حقیر بیندیشد و حقیر بماند.»
«از نامههای فلوبر» در شهریور سال ۱۳۳۷و در دهمین شمارهی مجلهی صدف منتشر شد و مخاطبش نسل روشنفکری بود که در سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد در انفعال و فسردگی به سر میبرد. هنگامهای که آرمانباختگی و حرمانزدگی روشنفکران، ادبیات متعهد را به محاق برده و در عوض رمانتیسم، سمبولیسم و اسطورهگرایی همهگیر شده بود. در همین دوران بود که تب داستاننویسی انتقادی و اعتراضی فروکش کرد و داستانهای پاورقی روزنامهها با درونمایههای عاشقانه و تاریخی و جنایی میداندار شدند.
شاپور آریننژاد و احمد ناظر زاده کرمانی دو پاورقینویس مشهور این دورهاند که داستانهای رمانتیک مهیجشان را بر بستری تاریخی میگستراندند. داستانهایی که از یک سو وامدار شخصیتهای تاریخی و اسطورهای بودند و از دیگر سو نظری به فیلمهای درام – اکشن هالیوودی در آن سالها داشتند. این آثار که به لحاظ ادبی و فخر کلام و محتوا کممایه بودند با ایجاد ماجراهای موازی و ایجاد گره و تعلیقهای بسیار و مبالغه در نمایاندن رقابتهای عاشقانه برای مخاطب عام پرکشش و سرگرمکننده جلوه میکردند.
سریال «شهرزاد» که این روزها – به گواه بازتاب در شبکههای اجتماعی – پسندیدهی مردم و برخی روشنفکران و روزنامهنگاران شده است، در حقیقت بازنمایی تصویری همین پاورقیهاست. این مجموعه قصهگوی یک داستان عاشقانهی جذاب است که در سالهای رکود و سرخوردگی روشنفکران پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ رخ میدهد و درست مشابه نمونههای داستانی مطبوعات آن سالها از تاریخ و اسطوره تنها به مثابهی قابی برای جلوه و شکوه بیشتر بهره گرفته است.
«شهرزاد» قصهی گسستن جبری دو دلداده به حکم یک قدرت «بزرگ» است و شرحیست بر پریشانحالی و درماندگی یک روشنفکر عاشقپیشه و کشمشکشها و فراز و فرودهای زندگی زنی به نام شهرزاد. انتخاب این نام اسطورهای اشارتی دارد به کنشمندی این زن در آن جهان وارونه و آدمیان منفعلاش. زنی که به خوابگه «دیوانسالار» جوان میرود تا استعارهی عشق علیه مرگ و جبر را این بار برای نجات زندگی مرد محبوبش معنا کند و شاید بناست موجب رستگاری «قباد»، این جوان دائمالخمر زنباره هم بشود.
این تمثال اسطورهای اما برای نمایش جسارت، زنانگی و روایتگریاش از چارچوب قاب تاریخیاش رهیده و گفتار و کردارش مشابه زنان روشنفکر امروزیست. گویی او یک دانشجوی پزشکیِ بالیدهی عصر تکنولوژیست که محکوم است به پوشیدن لباسهای زیبا و رنگارنگ دهههای پیشین و ناگزیر است به زیستن در خانههایی با حوضهای بزرگ و با روطاقچه ایهای ترمه. شهرزاد از میان اسطورهها سربر میکشد و برای درامان ماندن محبوب «دنکیشوت«مآبش به نبرد با «بزرگ آقا» با شمایل پدرخوانده«دون کورلئونه» میرود و در این نبرد مدام، میان این عناصر ناهمساز سرگردان است.
زندگی در این ماکت تاریخی، دیگرسویههای سریال را هم در برگرفتهاست. شخصیتهایی که بناست از منظر فرهنگی و تاریخی و سیاسی آیینهدار تعامل مردمان آن روزگار با جامعه و اصحاب سیاست شوند، به کنج خانههای آراسته و زیبایشان خزیدهاند و جز مسیر کافه و خانه راه دیگری نمیشناسند. از دیگر سو گفتو گوها، اصطلاحات و روابط اجتماعی، منطبق با مکالمات و کنشهای امروزیست و با زبان مردم کوچه بازاردر سالهای دههی سی همخوان نیست. «حسن فتحی» و «نغمه ثمینی» نویسندگان این مجموعه از جمله نامداران فیلمنامهنویسی در ایراناند و کارنامهی هنری فتحی نشانگر مهارت او در تطبیق لحن، فکر و زبان کاراکترها با زمانهشان است. قابلیتی که گویا اینبار به قیمت جذب مخاطب عام و اطمنیان از فروش این پروژه قربانی شده است.
با تمام اینها مخاطب ایرانی با این ژانر از سریال آنقدرها هم غریبه نیست. مجموعهی تلویزیونی ترکزبان «حریم سلطان» که پیشتر با دوبلهی فارسی از شبکههای ماهوارهای پخش و با استقبال گستردهی مردم روبه رو شده بود، نمونهی دیگری از این دست است، این سریال سستبافت که بر محور زندگی سلطان سلیمان قانونی، نامیترین سلطان امپراتوری عثمانی میگشت، سرشار بود از تحریفها و جعلیات تاریخی. با این همه به سبب داستانهای پرهیجان عاشقانه، بازیگران توانا و طراحی صحنه و چهرهپردازی ماهرانه پرطرفدار بود.
«شهرزاد» هم تا حدودی این مولفهها را لحاظ کرده و حتی در گزینش بازیگرها سعی کردهاست سلیقهی طیف وسیعی از مخاطبان را پوشش دهد. شهاب حسینی، ترانه علیدوستی، مصطفی زمانی، پریناز ایزدیار، علی نصیریان و ابوالفضل پورعرب همسو با ذائقهی سینمایی جوانان، نوجوانان، سالمندان و حتی خاطرهبازاناند. همین برترانگاشتن جذب مخاطب نسبت به درنظر گرفتن حقایق تاریخی و نمایش وفادارانهی شخصیتهای تاریخیست که یک اثر فاخر را از یک محصول تجاری متمایز میکند.
اما، همسانی فضای منفعل و زدوده از سیاست این روزهای ایران با روزگار شش دهه پیشترش، سبب شده بسیاری از مخاطبین این سریال، شهرزاد را حدیث ایامی بدانند که بعد از انتخابات جنجالبرانگیز سال ۸۸ بر مردم و بیش از همه بر جوانان رفت. انگار زیستن در این فضای راکد و غمبار تقدیر همیشهی آرمانگرایان ایرانیست، آنها که از یک سو با سرخوردگیهای اجتماعی و سیاسی مواجهاند و از دیگر سو حتی سکان زندگی شخصیشان را هم دردست ندارند. در این فضای سودازده و سراسر وهم و جنون، گویی تنها «حصر» و «قلب مریض» واژگان مشترک میان آدمهای این سو و آن سوی یک قرناند.
با این اوصاف چه جای نغمه زدن طوق «مرغ آمین» بر گردن شهرزاد که : «می گریزد شب، صبح می آید»؟
به نقل از رادیو زمانه