ویراستار: سایه اقتصادی نیا
صفحه آرا: سعید کاوندی
طرح جلد: گلریز گرگانی
ناشر: بدون. چاپ اول۱۳۹۶
این دفترشامل ده داستان کوتاه است با زبانی ساده وگفتمان هایی صمیمانه درفضایی عادی و دوستانه. هریک ازداستان ها، گرچه به ظاهر روایت گذرائی ازامور زندگی همیشه جاری هستی ست در بودن و شدن و ماندن؛ اما با اندک دقت، می توان مفهوم ذاتی وآثار هریک آن ها را دربستر رو به کمال زندگی دریافت و لمس کرد. این برداشت تجربی و تبلور آن دراندیشه و آمال بانوئی تحصیل کرده، نمونه ی بهتری ست که با خاطره های تلخ و شیرین خود درآمیخته و بازآفرینی آن هارا در کتابی با نام «باربودا»، جزیره ای ازجزایر کالیفرنیا منتشر کرده است.
Go home نخستین داستان این دفتر است .
چهارپنج دختر و پسر هریک شغلی در این جزیره دارند، که سرگرم کار و زندگی هستند.
راوی به صدای ضربه های شدید باران ازخواب بیدار می شود «ساعت سه و نیم صبح» پس از گوش دادن و گرفتن پیام دوستان و حوادث روزی که از مرخصی برگشته را در ذهنش زنده می کند. جماعتی را درحیاط ساختمان می بیند وگلی را. درمحل کارش که آزمایشگاه بهداشتی و مسائل بررسی امور پزشکی ست با گلی آشنامی شود.
دکتربراون با دیدن راوی از رنگ پریدگی صورت او شوخی وجدی می گوید :«علامت طاعون است بلندبلند خندید».
گلی بامشاهده دست ورم کردۀ وتب شدید او ناراحت شده می گوید:
« نیش عنکبوت ها کشنده ست» ولی اوکه درخانه عنکبوت ندیده، دکتر امراض بومی می گوید: «این عنکبوت ها قابل رؤیت نیست». هرگز دیده نمی شوند.
معالجه راوی با دلهره های مبهم ادامه دارد . یکشنبه به کلیسا می روند. کشیش موعظه را با تکرار کردن سه بار GO home شروع می کند. واز عفو و بخشش و سفارش های مسیح می گوید و از
رفتن یا برگشتن به خانه!
درخواب، باز تکرار گذشته ها و زوزۀ باد و لرزش شیشه ها وتکان ساختمان درساعت «سه و نیم».
بدون برق واینترنت و وامانده. با نور شمعی درخلوت خود، صحنه ی زیبایی ازتنهایی ازدلهره، شناور در یأس و امید؛ دریادداشتی به خود:
«تا فردا که به ساحل امن وعیش رسیدم، حس این موقعیت ازیادم نرود. طوفان که تمام شود به خانه برمی گردم».
حیرانی
داستان دیگری ست. در نشان دادن تجربه ی پزشکی که در حین شکافتن قلبی خارج از تن انسان، از قول نویسنده که بدون تردید دراین شغل مهارت دارد روایت شده است.
دکتر نلسون دستور می دهد که کامپیوترها را خاموش باید کرد. جلسه برای شرح آزمایش متد جدیدی درکشفیات پزشکی ست:
«بیمار احتیاج به جراحی و نصب باتری درقلب نداشته باشد».
به دستور نلسون، راوی داستان مسئولیت توضیح پروژه را برعهده می گیرد. ازجایش بلند شده رو به حاضران، متن برنامه پروژه را برای آن ها شرح می دهد و سرجایش می نشیند.
درخیال، به گذشته ها پرت می شود به خانه ش. درزادگاهش در وطنی که داشته ، درحیاط پُردرخت زیر درخت توت تناور و پیر و :«سایه بانی ازبرگ توت وانگورمثل مادر وفرزند آن قدر به جان هم پیچیده بود». دلتنگ از غربت، خوابزده، منگ و مبهوت :
« از زنی که شده بودم بایک دست نارگل را زیربغل گرفته بودم و با دست دیگر تکه های مرغ را سرخ می کردم. هرچند دقیقه یک بارهم سری به کتابم، که آن طرفتر باز بود. حقوق مدنی از دکتر ناصر کاتوزیان داشتم . . . . . . تصویرخودم را می دیدم که داشتم کفگیر بزرگی را دردیگ می چرخاندم . . .».
دکترنلسون را می بیند درحال تماشای آکواریم ماهی ها که می گوید:
«این ها امیدهای ما هستند. قراره به ما کمک کنند اون دارو را تولید کنیم . . . بیماری با پای خودش ازمطب شما به زندگی معمولیش برمی گردد فقط با تزریق یک آمپول، بدون جراحی بدون باتری».
باز، درخیال گذشته ها می غلتد تا فضله خوردن پسرگیتی را نبیند. پوست هندوانه را برداشته می خورد رو به گیتی می گوید اون دیگ را رها کند و برود بچه را بردارد و نگذارد فضله مرغ می خوره. خسته وعصبی با درد کمر ازبچه بغل کردن و بغض آلود از نرسیدن به درس هایش:
«گیتی پسرک را کشان کشان برد زیر شیرآب کنارچاه آب دهان و صورت پسرک را شست».
این رفت و برگشت به گذشته ها چند بار تکرار می شود و سرانجام خواننده، راوی داستان را در جلسه ی پزشک ها می بیند که همگی با عجله سرگرم کار هستند:
« یکی از دکترها آن را بین دست هایش گرفت. قلب تپید و ازبین دست هایش افتاد داخل یخ ها. حتما غیرازسرما چیزی حس نمی کرد. نه رنجی، نه عشقی و نه هیج دیگر.
در منظر نگاه خواننده تابلویی زیبا شکل می گیرد. و نمایشی از تلاش یک زن متعهد خانواده و با فرهنگ و قابل احترام که باید ارج نهاد.
وصیّت نامه
نویسنده، خواب می بیند که مُرده است و خونی شده همه جایش شتک زده. دوستی دارد به نام لیندا. یک «سنگ مولدوایتی» به اوداده وسفارش کرده که «مراقب باشم کسی غیرازمن وخودش به سنگ دست نزند». براین باور است که خواب هایش راست و درست وبدون شک همان خواهد شد که در خواب دیده است. براین باور تصمیم می گیرد نزد وکیل خانواده گی که درنیویورک است برود تا وصیتنامه ای تنظیم کند. فاصله ی جزیره تا نیویورک شش ساعت با هواپیما ست. جاده های جزیره پُراز دست اندازاست و همیشه هم شلوغ ، ترافیک و راه بندان. اتومبیلی ازکنارش می گذرد و پرتش می کند به شانه ی جاده. هنوز کنترل خودرو را به دست نیاورده، ماشین پشت سر اورا پرت می کند به هوا:
«میان زمین وآسمان بودم که خون شتک زد به شیشۀ جلو» با رسیدن آمبولانس اورا که توی ماشین له شده مچاله شده بیرون کشیده و به بیمارستان می رسانند. گفتگوهای پزشک و دستیاران را می شنود اما توان حرف زدن و پاسخ گویی ندارد.
یاد پنج سالگی ش می افتد وخاطره ی دردناک تصادف با موتور سیکلت که از رویش گذشته بود :
«ترسیده بودم و گریه می کردم مامان بغلم کرده بود توی بغلش خودم را خیس کردم. مامان گفت اشکالی نداره». یاد دانشگاه می افتد و کلاس حقوق مدنی و دختر بغل دسی ش که خود را شمس معرفی کرده بود و اوهم خودش را.
به ناگهان با احساس دردی شدید مغزش روشن می شود:
« درست مثل این که خوابیده بودم ولی کسی که وحشیانه با فریاد وکتک بیدارم کند».
باهمه دردی که برتنش نشسته، از زنده ماندن خوشحال است. درهمان حال ازدکتر می شنود که: «حدود ده دقیقه مُرده بود. شانس آورد که زنده موند شانس . . .».
پس ازمرخصی ازبیمارستان، به قصد دیدار با وکیل بلافاصله عازم نیویورک می شود. در فرودگاه نیویورک پیام لیندا را می بیند:
«مراقب جاده ها باش اما نگران مباش. مشاهده کردم زنده می مانی»!
ادبیات فارسی با پیشینه بیش از هزار ساله اش همواره بستر پرورش واژه ها و موضوع های مختلفی در آثار منظوم و منثور خود بوده است. در این میان برخی از واژه ها همچون «شراب» ، «گل» ، «شمع» ، «یار» ، «عشق» و بسیاری از واژگان دیگر همواره به عنوان ابزار پرمصرفی در دست خالقان آثار نوشتاری مورد استفاده بوده اند. این واژگان پرمصرف نه تنها در طول صدها سال پیام رسان شاعران و نویسندگان ما بوده اند بلکه همچنان در ادبیات معاصر نیز مورد استفاده قرار می گیرند. از آنسو برخی از واژه های پرمصرف پیشین در ابیات کهن، امروزه به دلایل مختلف کمتر در نوشته ها دیده می شوند. برای نمونه ترکیبهایی همانند «لب لعل» و «کمان ابرو» و یا واژگانی همچون «شاهد» و «زنار» سنخیتی با ساختمان ادبیات معاصر ندارند و طبیعی ست که مورد استفاده نیز نباشند. این تغییرها در ادبیات فارسی اتفاق نیکویی ست که نشان از پویایی زبان و ذهنیت امروزی خالقان آثار ادبی دارد.
در این نوشته به طور خاص نگاهی گذرا به استفاده از واژه «پاییز» در ادبیات فارسی داریم. کمتر فارسی زبانی ست که حتی با وجود آنکه اهل شعر و ادبیات نباشد، نوشته ای منظوم یا منثور در وصف زیبایی ها فصل پاییز و حال و هوای عاشقانه اش نخوانده باشد. ولی پرسش این جاست که حضور پررنگ و دامنه دار این واژه در ادبیات فارسی از چه زمانی آغاز شده است.
اگر به ادبیات کهن برگردیم در می یابیم که استفاده از واژه «پاییز» فراوانی زیادی در بین اشعار گذشتگان نداشته و به جای آن واژه «خزان» ابزار کار شاعران بوده است. یکی از معروفترین استفاده های از این واژه در آن شاهکار زیبای «منوچهری دامغانی» است که با صنعت زیبای «واج گرایی» حرف «خ» را به زیبایی زینت بخش شعرش ساخته:
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست
باد خنک از جانب خوارزم وزانست
حافظ شیرین سخن نیز اینچنین هنرنمایی کرده است:
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
مولوی در میان شاعران کهن از جمله شاعرانی ست که بیشتر از سایرین از واژه خزان استفاده کرده:
ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
با دقت در نمونه های ذکر شده می توان دریافت که هیچ اثری از حال و هوای عاشقانه پاییز در آن دیده نمی شود و تمامی استفاده هایی که از این واژه در ادبیات کهن بر جای مانده نیز دارای همین خصوصیت هستند. در واقع «خزان» به عنوان عامل مخرب گلها و بوستانها و یا تشبیهی از پژمردگی و فرسودگی در مقابل سبزی و خرمی قرار داشته است.
و اما از ادبیات کهن که گذر کنیم معروف است که در ادبیات معاصر «پاییز» را بهار عاشقان خوانده اند. کمتر شاعری ست که در وصف پاییز نسروده باشد و عاشقی را در پاییز به تصویر شعر نکشیده باشد. این تغییر کاربری «خزان» به «پاییز» از ادبیات کهن به معاصر بسیار زیبا و ادیبانه است. البته همچنان در ادبیات معاصر نیز «پاییز» نشانه افسردگی و زردی ست ولی حس عاشقانه نهفته در این فصل و همینطور زیبایی های رنگارنگش باعث شده که کاربرد اضافه تری در ادبیات معاصر پیدا کند.
زنده یاد «مهدی اخوان ثالث» که تسلطی کم نظیر نیز بر آثار پیشینیان داشت در وصف زیبایی های پاییز شعری بی نظیر دارد و آن را پادشاه فصلها می خواند. شاعر هم دوران وی «فروغ فرخزاد» نیز از زیبایی و حس عاشقانه و البته ملال انگیز این فصل سخن به میان آورده و در شعر معروفش چنین سروده «وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم/ وحشی و پرشور و رنگ آمیز بودم». دیگر شاعر برجسته دوران ما «محمدعلی سپانلو» نام دفتر شعرش را «پاییز در بزرگراه» گذاشته که ژرفای مفهوم واژه پاییز را نشان می دهد. در بین شاعران معاصر «سهراب سپهری» تنها شاعری ست که چندان به پاییز نپرداخته است. با درنظر گرفتن هر دو کاربرد این واژه نباید هم انتظار داشت که شاعری همانند سهراب که خرمی و سرسبزی را دوست دارد و عاشقانه نیز نمی سراید علاقه ای به استفاده ی پررنگ از این واژه داشته باشد.
آخرین نمونه را از زبان «میلاد عرفان پور» شاعر جوان معاصر می خوانیم که سروده:
تلخ است که لبریز حقایق شده است/ زرد است که با درد موافق شده است
عاشق نشدی و گر نه می فهمیدی/ پاییز بهاری است که عاشق شده است
بهرحال اینکه نخستین بار چه کسی و یا چه جریان ادبی باعث چنین تغییری شد کم اهمیت نیست ولی مهمتر آن است که بدانیم با استفاده از رویکردی مناسب و ذوق هنری می توان افرینشی دامنه دار و اثرگذار داشت.
تقصیر تو نیست / هرچه هست زیر سر پاییز است / که به نسیمی عقل را می رباید / تا دل / بی اگر و امایی/ تنگ توشود.
همین یک سرودهی کوتاه آ. کلوناریس، شاعر یونانی، با ترجمهی دلانگیز احمد پوری، خود گواه حال سودازدهی خزان و فصل برگریزان است. به همین بهانه و در آستانهی قدم پاییز نگاهی کردهایم به برخی از مهمترین اشعار پاییزی ادبیات دنیا. اشعاری که در تاریخ ادبیات دنیا مثال کواکبی نورانی میدرخشند.
۱- قصیدهی پاییز اثر جان کیتس
مترجم: محمدحسین بهرامیان
این شعر با شکوه از جمله معروفترین اشعار جان کیتس به شمار می رود. شعر در ابتدا با تصاویری کمابیش مبهم اما راوی فصل زیبای پاییز وتابستان آغاز می شود. تابستان و ببار نشستن میوه تصویر برجسته ای است که شاعر آن را بسیار دقیق پرورده است….و سر انجام قطعه غم انگیز سوم که اندوه سرد زمستان را به روایت می نشیند.
۱
فصل مه و میوه های دل انگیز
آغوش گشوده کسی که در بلوغ جاری است از سمت آفتاب
همراه می شویم با خورشید که برکت می بخشد و پربار می کند
همراه می شویم با خوشه های انگور و تاک هایی که پیچیده اند بر سایه بان بام کاهگی
با میوه ها که مغزشان پرآب شده است وبارور
با جالیز شادمان و میوه های صدف مانند درختان فندق
با هسته های شیرین شان
ارمغانی برای شکفتن دوباره
و سر انجام گل ها و زنبور های عسل
با این گمان که روز های گرم را هرگز پایانی نیست
چرا که کندوی چسبناکشان از تابستان سرشار است
۲
کجایت باید یافت؟
در خانه نشسته ای یا بر غله های بی تشویش
می رقصد گیسوانت نرم هماهنگ با باد و افشانی گندمزار
صدایی نیست در نشای نیمه کار
سرمست و مدهوش از عطر خشخاش ها
آنگاه که رد پای تو بر کرت ها گلها را برهم می تابد
بسان لحظه چیدن خوشه ها شکیبا و آرام و صبور شیار شخم را دنبال می کنی
سیب ها را می فشاری با چهره ای صبور
تو لحظه لحظه داری می نگری آخرین قطره های شهد را
۳
ترانه های بهار کجایند
کجایند آه
تو ترانه ی دیگری داری به آنها میندیش
آنگاه که روز های رو به انتها را آبیاری می کنند بلند ابر ها
در ادراک دشتهای دروه شده گلگون
در ناله مگس های سوگوار
در میان درختان سر فراز بید
و در فرو رفتن زندگی و مرگ در تند باد های هستی
صدای دل انگیز بره های فربه از بلندای تپه و رود
و زیر خوانی جیزجیزک ها
و آواز سینه سرخی که از انسوی دیوار باغ آوازش به گوش می رسد
و چلچله هایی که در عمق آسمان هیاهویی راه انداخته اند
۲- «ترانهی پاییزی» اثر پل ورلن
مترجم: سارا سمیعی
این شعر در نخستین دفتر شعر ورلن با نام «اشعار زحلی» و در سال ۱۸۶۶ منتشر شد. در خلال جنگ جهانی دوم و در جریان اشغال فرانسه به دست نیروهای نازی، برخی از ابیات این شعر بدل به ابزاری شدند برای انتقال پیامهای محرمانه به جنبش مقاومت فرانسه.
هقهقِ درازِ ویلونهای پاییز
با نوایی بلند و نه دلانگیز
قلبم را جریحه دار میکند.
آنگاه که ساعت زنگ میزند
من بینفس، از چهرهام رنگ میپرد
یادِ گذشته میکنم و اشک میچکد.
خود را به بادِ سهمگین میسپارم
تا بَرَد مرا به هر سویی که خواهد
چونان برگی که بر خاک میفِتَد.
۳- «برگهای مرده» اثر ژاک پرهور
مترجم: محمدرضا فرزاد
«برگهای مرده» را ژاک پرهور، شاعر فرانسوی سرودهاست. متن مالیخولیایی این شعر را بعدها ژوزف کوزما، آهنگساز مجاریتبار بستر ساخت ترانهای کرد با همین نام. کوزما این موسیقی محزون را در سال ۱۹۴۵ ساخت، ملودی غریب این ترانه در حقیقت سوگوارهی کوزماست در رثای مادر و برادرش که به دست هواداران نازیها به قتل رسیدند. «برگهای مرده» نخستین بار در سال ۱۹۴۶در فیلم «دروازههای شب» و با اجرای ایو مونتان به ثبت رسید، اما با این وجود، کورا ووکر دیگر خوانندهی فرانسوی پیش از اکران فیلم اجرای خودش از این ترانه را منتشر کرد.
در سال ۱۹۴۷ جانی مرسر، ترانهسرای آمریکایی روایت انگلیسی «برگهای مرده» را سرود و آن را «برگهای پاییزی» نامید. «برگهای پاییزی» را نخستین بار جو استفورد، خوانندهی آمریکایی اجرا کرد.
خوانندگان بسیاری، هر دو نسخهی فرانسوی و انگلیسی این ترانهی عجین با تاریخ را بازخوانی کردهاند که از این میان میتوان به ادیت پیاف، ژولیت گرکو، فرانک سیناترا، نت کینگ کول، آندرهآ بوچلی، دالیدا، اریک کلاپتون و اندی ویلیامز اشاره کرد.
آه که چقدر دوست دارم تا به یاد آری
آن روزهای خوش را که با هم دوست بودیم
زندگی آن روزها روشن تر بود
و خورشید گرم تر از امروز.
برگ های خشک جاروب شد
خاطرات و افسوس ها نیز
و باد شمال آن ها را با خود برد
به شب سرد فراموشی
می بینی فراموشش نکرده ام
آوازی را که به ما می ماند.
با هم زیستیم
تویی که مرا دوست می داشتی
و منی که ترا دوست می داشتم.
اما زندگی،کسانی را که عشق می ورزند
جداشان می کند از هم
گرچه بسیار آرام و
بی هیچ خش خشی
و دریا از ساحل برمی دارد
ردپای عاشقانی که با راه خویش رفتند.
۴- «ملال پاریس» اثر شارل بودلر
چه تیزند پایان روزها در پاییز!
آه! تیز تا حد درد!
درست همچون آن احساسات لذت بخشی
که ابهامشان از شدتشان نمی کاهد؛
هیچ نوکی تیزتر از نوک نامتناهی نیست.
شادی عظیم غرق کردن نگاه
خیره خویش در بی کرانگی آسمان و دریا!
تنهایی، سکوت، پاکی قیاس ناپذیر نیلگون!
زورق بادبان کوچکی که در افق می لرزد،
در کوچکی و انزوایش،
تقلیدی از هستی جبران ناپذیر من؛
نغمه یکنواخت موج؛
همه این ها افکار مرا می اندیشند،
یا من افکار آنها را می اندیشم
(چرا که در شکوه خیالبافی، این من به سرعت گم می شود!)؛
می گویم می اندیشند،
اما با موسیقی و تصویر، بی مباحثه، بی قیاس، بی استنتاج.
با این همه این اندیشه ها، چه از من باشند چه برخاسته از چیزها،
به سرعت تند و تیز می شوند.
نیرویی که جذب لذت نگردد، بی قراری و درد به بار می آورد.
اینک اعصاب بیش از حد کشیده شده ام
تنها ارتعاشاتی مویه گر و اندوه بار را انتقال می دهند
. و اکنون ژرفای آسمان مبهوتم می کند؛
درخشش آن مرا به ستوه می آورد.
بی اعتنایی دریا، سکون منظره، منقلبم می سازد…
آه! آیا باید تا ابد رنج کشیم،
یا تا ابد از هر آنچه زیباست بگریزیم؟
طبیعت، ای افسونگر بی رحم،
رقیب همواره پیروز، رهایم کن! ا
ز وسوسه کردن امیال و غرورم باز ایست،
تحقیق در زیبایی، دوئلی است
که در آن، هنرمند پیش از آنکه به خاک افتد،
فریاد دهشت سر می دهد
۵- «آوازِ عاشقانهی جی. آلفرد پروفراک » اثر تی. اس. الیوت
مترجم: محمود داوودی و خلیل پاکنیا
الیوت در این شعر مشهورش با بهره گرفتن از کارکرد کهنالگوی پاییز، این فصل را بستری کرده برای گفتن از ناکامی و بی معنایی عشق در دور
پس بیا برویم، تو و من،
وقتی غروب افتاده در افق
بیهوش چون بیماری روی تخت
بیا برویم، از این خیابانهای تاریک و پرت
از کنج بگو مگویِِ شبهای بیخوابی
در هتلهای ارزانِ یک شبه
و رستورانهایی که زمیناش،
پوشیده از خاکاره و پوست صدفهاست:
از خیابانهایی که کشدارند مثل بحثهای ملالآور
که با لحنی موذیانه
تو را به سوی پرسشی عظیم میبرند…
نه، نپرس، که چیست؟
بیا به قرارمان برسیم
زنان میآیند و میروند در اتاق
حرف میزنند در بارهی میکلآنژ
این زردْ مه که پشت به شیشههای پنجره میمالد
این زردْ دود که پوزه به شیشههای پنجره میمالد
گوش و کنار شب را لیسید
بر چالههای آب درنگید
تا دودهی دودکشهای فضا را بر پشت گرفت
لغزید به مهتابی و ناگهان شتاب گرفت
اما شبِ آرام اکتبر را که دید
گشتی به دور خانه زد و خوابید
وقت هست ٱری وقت هست
تا زردْ دود در خیابان پایین و بالا رود
و پشت به شیشههای پنجره بمالد؛
وقت هست، آری وقت هست
تا چهرهای بسازی برای دیدن چهرههایی که خواهی دید
وقت هست برای کشتن و آفریدن،
برای همهی کارها و برای روزها، دستها
تا بالا روند و پرسشی دربشقاب تو بگذارند؛
وقت برای تو و وقت برای من،
وقت برای صدها طرح و صدها تجدیدنظر در طرح
پیش از صرفِ چای و نان
زنان میآیند و میروند در اتاق
حرف میزنند در بارهی میکلآنژ
وقت هست آری هست
تا بپرسم، جرئت میکنم؟ و جرئت میکنم؟
وقت هست که برگردم و از پلهها پایین بروم،
با لکهی روشن بر فرقِ سرم
میگویند: چه ریخته موهایش!
کتِ صبحهایم،
یقهی سفیدِ بالازده تا چانهام،
کراوات گران بهای ِ مُد ِ روزم با سنجاق سادهاش،
میگویند: چه لاغرند پاها و بازوهایش
جرئت میکنم
جهان بیاشوبم؟
در یک دقیقه وقت زیادی هست.
وقت برای رفتن و برگشتن تصمیمها و تجدیدنظرها
زیرا همه را میشناسم من، از پیش میشناسم-
همهی شبها، صبحها، غروبها
من با قاشقهای قهوه، زندگیام را پیمانه کردهام
میشناسم من صدای محتضران را که به مرگ میافتند
در پس زمینهی آهنگی که از اتاقهای دور میآید
چگونه شروع کنم؟
و میشناسم من همهی نگاهها را، از پیش میشناسم-
نگاهی که در عبارتی میپردازدت
و ٱنگاه که پرداخته به سنجاق ٱویخته بر دیوار دست و پا میزنم
چگونه شروع کنم
خاکستر ِ روزها را بالا بیاورم
و چگونه شروع کنم؟
و میشناسم من همهی دستها را، از پیش میشناسم-
دستها با دستبندها، سفید و برهنه
که درنور چراغ، کُرکها بورند
عطر لباس است این
که پرتکرده حواسم را؟
بازوها آرمیده روی میز، یا پنهان زیرِ شال
و باید شروع کنم؟
و چگونه شروع کنم؟
. . . . . .
بگویم، در غروب از کوچههای تنگ گذر کردهام
و مردانِ تنهایی را دیدهام با پیراهنهای آستین بلندشان
خمشده از پنجره، در دودِ آبی پیپهایشان؟…
شاید میبایست چنگکی عظیم میبودم
خراشنده بر زمین دریای ِ خاموش
. . . . . .
غروب و شب چه به ناز خوابیدهاند!
انگار، زیرِ نوازش انگشتهای ظریف
خوابیده… خسته…یا شاید چشمها را بسته
به بازی خوابند بر کف اتاق، کنارِ تو و من.
خیال میکنی که من بعد از صرفِ چای و کیک و بستنی
توانش را دارم لحظه را به لحظهی بحرانش بکشانم؟
گرچه روزهدار بودهام، زار زدهام و دعا کردهام
گرچه دیدهام سرم را- کم پشت – آوردهاند بر سینی
اما پیامبر نیستم— و مهم هم نیست؛
من لحظهی دودشدنِ بزرگیام را دیدهام
و پادویِ ابدی که کُتم را با پوزخند میآورد
سخن کوتاه، ترسیده بودم
نه، واقعا فکر میکنی ارزشش را داشت
که بعد از فنجانها و بعد از چای و مزهی مرباها
و میان بشقابها و در لا به لای حرفهای پرتی که در بارهی
تو و من میزنند
ارزشش را داشت
که با تلخخندی بر لب
گوی ِجهان را گوی ِکوچکی کنی
و بغلتانیش به سوی پرسشی عظیم
و بگویی:
» من العاذرم، از گور برخاستهام و ٱمدهام با تو
سخن بگویم همه چیز را بگویم–
شاید وقتی کسی کنار زنی بالشی را مرتب کرد
باید بگوید:« نه، چنین قصدی نداشتم.
نه، اصلا قصدی چنین نداشتم. »
واقعا ارزشش را داشت
ارزشش را داشت
بعد ازغروبها، آستانهی درها، خیابانهای بارانخورده
بعد از رمانها، فنجانهای چای
دامنهای غبار روبِ مجلسها–
اینها و خیلی چیزهای دیگر؟
نمیتوانم بگویم آنچه را که قصد گفتناش را دارم!
اما انگار فانوسِ خیال نقش عصبهایم را انداخت
بر پرده:
ارزشش را داشت
که کسی، بعد از مرتبکردن بالشی، شالی بر شانهای
به سوی پنجره بچرخد
و بگوید:»اصلاً اینطوری نبود،
من چنین قصدی نداشتم، اصلاً »
. . . . . .
نه، من شاهزاده هاملت نیستم، چنین بودنی در کار هم نبود.
من سیاهی لشکرم، آماده در رکاب، یکی دو صحنهی کوتاه
وقتی نمایش پیش نمیرود، وارد میشوم تا رایزن شاهزاده باشم
واسطه باشم، بیهیچ ارادهای، شاد، که محرم راز باشم
سیاَس و با احتیاط ، پُروسواس
سخنپرداز اما ابله
پُر از شکلک، گاهی دلقک
پیر میشوم… پیر میشوم…
میخواهم پایینِ شلوارم را تا بزنم.
جرئتاش را دارم هلویی بخورم؟
طاسیام را مثل دیگران بپوشانم؟
میخواهم با شلوارِ سفید کتانی، تنها در ساحل قدم بزنم.
شنیدم که دخترانِ دریا، برای هم آواز میخوانند
گمان نمیکنم برای من دیگر آواز بخوانند.
دیدم سوار بر موجها رو به دریا میتازند
موی سفیدِ موجها را به وقت برگشتن شانه میکردند
وقتی که آبهای سیاه و سفید را باد میبرد
بیتوته کردیم در تالارهای آب
در حلقهی تاجهای خزهیِ دختران دریا
سرخ و قهوهای
تا صدای آدمی بیدارمان کند و غرق شوی
باز هم صفحه چهرهنما و باز هم گشت و گذاری به چهارسوی دنیای فرهنگ و هنر. در نهمین شماره این صفحه، از بزرگانی یاد کرده ایم که به قول شاعر ما نغمه ای ماندگار در صحنه ی زندگی سرودند و رفتند. همراه گزیده نویسی های این هفته ی ما به چهارگوشه ی دنیا سفر کنید و از حال فرهنگ سازان بزرگ این کره ی خاکی، خبر شوید…
سودا سرای خزان
در این شماره و به یمن قدم پاییز از ادیبی یاد میکنیم که جانش خزان آلود بود و تولد و مرگش با این فصل زیبا گره خورده است. دیلـــِن تامـــِس شاعر اهل ولز، شاعری که در گذر عمر کوتاهش چند مجموعه شعر کوچک، مجموعهای از داستانهای کوتاه و یک نمایشنامه منتشر کرد و با همین آثار ادبیات انگلیسی را غنا و صورتی نوین بخشید.
دیلن در پاییز سال ۱۹۱۴ در بندر “سوان سی” در ولز زاده شد، او در دوران تحصیلات مقدماتی دانش آموزی معمولی بود و با ترک دبیرستان آموزش آکادمیک را برای همیشه وداع گفت. اوپس از آن از راه بازیگری، گزارشگری، بررسی کتاب، نوشتن برنامههای رادیویی، و هر کار دیگری که نصیبش میشد، امرار معاش می کرد. دیلن در جنگ جهانی دوم در پدافند هوایی بود؛ تجربه ای که مسبب پالودن اندیشه اش شد و شعرهای آینده ی او را معنا بخشید.
او در بیست و دو سالگی با کیتلین مکنامارا ازدواج کرد، صاحب سه فرزند شد و در دهکدهی ماهیگیری لافارن اقامت گزید. خانهاش، که خانهی قایقی نامیده می شد، زمانی اسکلهی کرجیها بود.
دیلن بیست و یک ساله بود که با شاعرانگی سودایی و سبک پرشورش در جهان درخشید. او بی ارائهی تجربههای اولیهی معمول و ظاهراً بی هیچ پیشینهای افسونگرترین شاعر زمان خود شد. درهمین دوران بود که کار شعرخوانی در رادیوی بی بی سی را آغاز کرد. شعرخوانی های او با خروش و ظرافت توامانی همراه بود که شنونده را مسحور خود می کرد. اشعاری فاخر با واژگانی غنی و مفاهیم ژرف فلسفی که با صدای کوبنده ی تامس همراه می شدند و سروده ای موسیقی گون خلق می کردند. هوایی که تامس در آن دم میزد، حیرت انگیز بود. او با معصومیتی بدوی در جهان جست و خیز میکرد و از آشفتگی غنی و رهای آن چون کودکی بهوجد میآمد.
“زیر میلک وود” آخرین کار دیلن تامس بود. این شعر در حقیقت یک نمایش مردمی غنایی است و گستره ی کلام در آن آنقدر وسیع است که اندیشه های ژرف فلسفی تا قصیدههای ملایم و وقیح را در بر میگیرد. در این اثر چیزی رخ نمیدهد مگر در اذهان شخصیتها که در طی بیست و چهار ساعت از سپیده دمی تا سپیده دم دیگر برانگیخته میشوند تا لحظههای گسسته و اساسی زندگی خود را به یاد آورند.
تامس سرانجام در نیویورک و با بیماری ” انسفالوپاتی” به یکباره ازپا درآمد. و دو هفته پس از جشن تولد سی و نه سالگی اش در نهم نوامبر سال ۱۹۵۳ درگذشت.
در ذهنیت شاعرانه تامس زندگی و مرگ دریک توازن و درهمآمیختگی شگفتانگیزاند. نگاه دیلن تامس به هستی و همسنگ آن به نیستی، نگاه عجیب و پیچیدهای است. در شعر او هستی و نیستی همگام با هم ثبات و تعادل زندگی ادمی را رقم می زنند.
قصهگوی پایداری آدمی
نیمه ی دوم سپتامبر مصادف است با زادروز ویلیام فاکنر رماننویس آمریکایی و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات. او یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات آمریکا و مشخصاً ادبیات جنوب آمریکاست داستانهای او شرح حال شخصیتهای گوناگونی چون بردههای آزادشده، ، سفیدپوستان تهیدست، جنوبیهای طبقه کارگر و یا اعیان را شامل می شد که با موضوعات عمیق عاطفی، ظریف و تو درتو پرداخت می شدند
شهرت فاکنر به سبک تجربی او و توجه دقیقش به شیوه بیان و آهنگ نوشتار است او در مقابل شیوه مینیمالیستی نویسنده معاصرش، ارنست همینگوی، فاکنر در نوشتههایش مکرر از جریان سیال ذهن بهره میگیرد
بسیاری از داستانهای فاکنر در شهر خیالی یوکناپاتافا Yoknapatawpha اتفاق میافتد که بسیاری منتقدان آن را عظیمترین آفرینش خیالی در ادبیات میدانند
فاکنر از اوایل دهه بیست میلادی تا شروع جنگ جهانی دوم، که به کالیفرنیا نقل مکان کرد، ۱۳ رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه منتشر کرد مجموعه این آثار پایهی شهرت او شد و در نهایت منجر به دریافت جایزه نوبل در سن ۵۲ سالگیش شد
از جمله آثار او می توان به خشم و هیاهو ، گوربهگورو روشنایی در ماه اوت اشاره کرد در سال ۱۹۹۸، مؤسسه کتابخانه نوین رمان خشم و هیاهوی او را ششمین کتاب در فهرست صد رمان برتر انگلیسی قرن بیستم قرار داد.
بخشی از این کتاب را با ترجمه بهمن شعلهور میخوانیم:
« سرد و یخزده روز دمید دیوار متحرکی از نور خاکستری که از شمال شرقی میآمد، و بهجای آنکه آهسته به رطوبت بدل شود، گویی از هم میگسیخت و به ذرات ریز و زهرآلود تجزیه میشد، مانند غبار که وقتی دیلسی در کلبه را باز کرد و ظاهر شد، از جوانب مثل سوزن در گوشتش فرو میرفت، و مادهای بر پوست مینشاند که بیش از آنکه رطوبت باشد به روغن رقیقی شباهت داشت که خوب نبسته باشد دیلسی کلاه خمیری سیاه شق و رقی روی عمامهاش به سر گذاشته بود و رودوشی مخمل حنایی رنگی با حاشیهای از خز مندرسی که معلوم نبود مال چه حیوانی است روی پیراهن ابریشمی ارغوانی رنگش به تن داشت و با صورت پرشیار و چالهافتادهاش که رو به هوا گرفته بود و یک دست لاغر که کف آن مثل شکم ماهی شل بود کمی دم در ایستاد، بعد رو دوشی را کنار زد و سینهی پیراهنش را امتحان کرد
پیراهن از روی شانههای استخوانیاش پایین میافتاد، از روی پستانهای افتادهاش رد میشد، بعد روی شکمش تنگ میشد و دوباره می افتاد و کمی بالاتر از دامنهایش پف میکرد، دامنهایی به رنگهای پرشکوه و پا بهمرگ که او همچنان که بهار و روزهای گرم میرسید، آنها را لایه به لایه از تن بیرون میکرد او زمانی زن تنومندی بود ولی حالا استخوانبندیش به جا مانده بود که پوستی پلاسیده آن را شل در میان گرفتهبود، پوستی که روی شکمش که گویی استسقا داشت دوباره تنگ میشد انگار عضله و بافت شهامت یا استقامت بودند و روزها و سالها آنها را آنقدر خوردهبودند که تنها استخوانبندی سرسخت به جا ماندهبود که چون ویرانهی بنایی یا نشانهای بالای رودههای خوابآلود و نفوذناپذیر برپا بود و بالای آن صورت رمبیدهاش بود که استخوانهای آن گویی بیرون از گوشت قرار داشتند، با حالتی که تسلیم و رضا و در عین حال سرخوردگی آمیخته به حیرت یک کودک در آن خوانده میشد به جانب روز پرشور و شر بلند شدهبود تا اینکه او برگشت و دوباره داخل خانه شد و در را بست.»
استاد پایانهای شگفتانگیز
سپتامبر ماه تولد اُ. هنری (O. Henry) نویسنده ی برجسته ی آمریکایی هم هست. این داستان کوتاهنویس پرکار امریکایی، استاد پایانهای شگفتانگیز و صورتگر زندگی قشر متوسط مردم نیویورک بود. اغلب داستانهای او با طرحی پیچیده، سر از فضاهای طنزآمیز و تصادفی درمیآورند و به قول معروف به خواننده رودست می زنند؛ گرچه برخی از منتقدان علاقهی چندانی به کارهایش نشان ندادند ولی تودهی مردم عاشق داستانهایش هستند.
این نویسنده در طول عمرش بیش از ۴۰۰ داستان کوتاه نوشت. امروزه جایزهای نیز به نام او وجود دارد، اُ.هنری در ادبیات آمریکا نوعی از داستان کوتاه را به وجود آورد که در آنها گرهها و دسیسهها در پایان داستان به طرزی غافلگیرانه و غیرمنتظره گشوده میشوند و راه را بر روی از پیش خواندن ماجرا می بندند. داستانهای این نویسندهٔ آمریکایی معمولاً حول چهار محور زندگی شهری بویژه نیویورک، عشق و روابط عاشقانه، زندگی در غرب در مایهٔ وسترن و طنز میچرخند و قهرمانهایش عموما مردم عادی از قبیل کارمندان، مأموران پلیس، پیشخدمتها و … هستند.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
راهنمای مردن با گیاهان دارویی
نویسنده: عطیه عطارزاده
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: ۱۱۷ صفحه
قیمت: ۱۲ هزار تومان
این کتاب پنجمین عنوان از مجموعه «کتابهای قفسه قرمز» است که توسط این ناشر چاپ میشود.
کتاب های قفسه قرمز چشمه، داستان های ساختارگرا، جریان گریز و ضد ژانر این ناشر را در بر میگیرند. دو مجموعه دیگر کتابهای قفسه آبی و سیاه این ناشر هم داستانهای ژانری و داستانهای پلیسی و جنایی داستان نویسان ایرانی را شامل میشوند.
«راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اولین رمان نویسنده اش است که منتشر میشود. داستان این رمان درباره دختر جوانی است که چشمانش نمیبیند و در خانهای همراه مادرش، در کار خشک کردن، ترکیب و آماده سازی گیاهان دارویی فعالیت میکند. به دلیل ناتوانی این دختر در بینایی، او در استفاده از قوای دیگرش قدرت پیدا کرده و توانسته در ساختار و وجوه گوناگون اشیا، گیاهان دارویی و البته رابطه با مادرش توانسته به درک جدید و جذابی برسد.
تنهایی، در این رمان یک مفهوم برآشوبنده است و رهایی از آن، راههای عجیب و گاه خونینی دارد. شخصیت اصلی داستان که همیشه در خانه بوده برای یک مراسم خانوادگی پا از خانه بیرون میگذارد و همین مساله باعث بروز اتفاقاتی میشود…
این رمان ۲۳ فصل دارد که با عبارت «پرده» نامیده شده اند. بنابراین، رمان «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» مانند یک نمایشنامه که چند پرده دارد، ۲۳ پرده دارد.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
مادر میگوید برای مان ماشین بگیرند. میگوید باید هر چه سریعتر برگردیم خانه. صدایش تکانم میدهد. محیط اطراف را احساس میکنم. میخواهم جلوش را بگیرم اما زبانم بند آمده و اختیار تنم با من نیست. خاله میگوید برای ناهار برویم خانه پاپا. میگوید کل فامیل جمعاند. مادر نمیخواهد به آن خانه برود، آن هم حالا که خانم کوچک و پاپا رفتهاند. میگوید تحمل آن همه خاطره را ندارد. میگوید تا همین جا برایش کافی است. هرچه اصرار میکنند نمیتوانند مادر را به ماندن راضی کنند. منصور میرود که برایمان ماشین بگیرد. من صدای فریاد پرندگان را به وضوح میشنوم. جهان را برداشته است. سوار ماشین که میشویم منصور خم میشود و دستش را از کنار من که صندلی عقب نشستهام دراز میکند و چیزی به راننده میدهد. تمام.
راه که میافتیم و مدتی میگذرد تلاش میکنم بیدار بمانم. گوشم را به شیشه سرد ماشین میچسبانم و زور میزنم از فرو افتادن پلک ها جلوگیری کنم. کف دستانم میسوزند. مادر توی خودش است و حرف نمیزند. صدای نفس هایش آرام و بریده بریده به گوش میرسد. زبانم خشک است. هنوز تنها چیزی که هست بوی کتان است. صورتم را به شیشه ماشین میچسبانم و همه چیز را مرور میکنم. منصور خیس عرق است. به صدای راه گوش میدهم. جای دستانش را بر تنم احساس میکنم، دو حفره سرخ داغ اند. به خواب میروم و وقتی با تکان مادر بیدار میشود جلوِ خانه دروازه دولت ایم. تنم را نیشگون میگیرم و از ماشین پیاده میشوم.
نان حلال
نویسنده: فردریک دار
مترجم: عباس آگاهی
ناشر: ر جهان کتاب
تعداد صفحات: ۱۵۲ صفحه
قیمت: ۱۲هزار تومان
«نان حلال» درباره جوانی بی کار و بی پول است که در پی پیدا کردن یک شغل، به شهرستانی کوچک و دلگیر می رود. این جوان با نام بلز دولانژ به طور اتفاقی در یک باجه تلفن راه دو، کیف پول زنانه پر از پولی را پیدا می کند. صاحب کیف، زنی بدلباس اما زیباست و بلز در جستجویش به تنها بنگاه کفن و دفن شهر می رسد…
این رمان، ۳ بخش دارد. بخش اول ۵ فصل، بخش دوم ۴ فصل و بخش سوم هم ۷ فصل دارد. فردریک دار پیش از شروع متن رمان نوشته است: اشخاص این کتاب و نام هایشان تخیلی اند. هرگونه شباهت با افراد واقعی تصادفی است.
«آسانسور»، «مرگی که حرفش را می زدی»، «کابوس سحرگاهی»، «چمن»، «قیافه نکبت من»، «بزهکاران»، «بچه پرروها»، «زهر تویی»، «قاتل غمگین»، «تصادف»، «تنگنا»، «دژخیم می گرید» و «اغما» رمان هایی از فردریک دار هستند که پیش از این در قالب مجموعه نقاب، با ترجمه آگاهی چاپ شده اند.
در قسمتی از رمان «نان حلال» می خوانیم:
بعد از ظهر به امور مربوط به … کِرِمان پرداختم. مسائل مربوط به تشییع را که می بایست فردای آن روز صورت گیرد تنظیم کردم.
به محض صرف شام رفتم و دراز کشیدم و سعی کردم کتابی بخوانم، ولی پانزده بار جمله اول را از نو شروع کردم و موفق به درک معنی حروف کنار هم چیده شده نشدم…
با این حال چراغ را روشن گذاشتم و خیلی زود به خواب رفتم، اما وسط شب نور چراغ از خواب بیدارم کرد. خیس عرق بودم. تشویش گنگی عذابم می داد. از دستشویی کمی آب خوردم، آب طعم زنگ می داد… لباس هایم که روی صندلی گذاشته بودم بوی جسد می دادند… به منتها درجه افسرده بودم… ظرف چند روز، به خاطر عشق زنی، موجب مرگ دو نفر شده بودم. تبدیل به قاتلی شده بودم و این را می پذیرفتم، بی آن که مقاومتی نشان دهم، بی آن که کوچک ترین تفاوتی با «قبل» ببینم. به دنبال هم نشینی با اموات منطقه، بالاخره فهمیده بودم که آن ها وحشت انگیز نیستند. آن ها تغییر صورت داده بودند، فقط همین. کاستن هم تغییر صورت داده بود.
دکمه چراغ را که از بالای تخت آویزان بود فشار دادم… سیاهی گریبانم را فشرد. بعد چشم هایم به آن عادت کرد و سیاهی برطرف شد. مستطیل پنجره، با لکه شیری پرده ها و شعله دوردست تیر چراغ برق… خط روشن و طلایی زیر در اتاق… بازتاب های مبهم آینه میز آرایش، همه این ها به روشنایی تعلق داشتند! همه این ها تقویتم می کردند، اعتماد بخش بودند… می بایست از روشنی استفاده کنم، چون به زنده ها تعلق داشت!
شعر تر و سیم و زر
نویسنده: علیرضا جعفری و مهدی شفیعیان
ناشر: ققنوس
تعداد صفحات: ۱۷۶صفحه
قیمت: ۱۲ هزار تومان
کتاب « » نوشته توسط نشر منتشر و راهی بازار نشر شد.
این کتاب دو بخش اصلی دارد که با نام های «قسط اول» و «قسط دوم» نامگذاری شده اند. قسط اول، «ادبیات فارسی» و قسط دوم «ادبیات انگلیسی» است.
مولفان کتاب درباره و تقسیم بندی آن می گویند: در نخستین گام، به کُنه ادبیات فارسی رفته و با مداقه در اشعار مولانا و حافظ تلاش کرده ایم مخاطبان خود را به این نتیجه برسانیم که اگر در سروده های عارفانه و عاشقانه این دو شاعر بزرگ می توان استعاره های اقتصادی را به وفور یافت و از گنج آن برداشت کرد، این مقصود حتما در میان آثار نویسندگان دیگر ادبیات فارسی، خواه متقدم یا متاخر، دور از دسترس نخواهد بود.
در قسط دوم این کتاب، نویسندگان، به غرب و ادبیات انگلیسی در مفهوم کلی آن پرداخته اند؛ یعنی ادبیات به زبان انگلیسی، چنان که کنت کک را از آمریکا، سی. اچ. سیسن را از انگلستان و ازرا پاوند را که تقریبا به طور مساوی زندگی حرفه ای و شاعری اش را در این دو کشور گذراند و البته به دلیل فعالیت های متعدد و شایان سیاسی و ادبی در ایتالیا و فرانسه و زندگی نسبتا طولانی مدتش در آن دو دیار می تواند ادبیات غرب را به صورت کلی نمایندگی کند.
در قسط اول، دو زیرمجموعه با عناوین «اقتصاد واژگون عشق در غزلیات شمس» و «حافظ: خزانه دار زر سرخ و نقد روان» چاپ شده است. در قسط دوم هم ۳ بخش قرار دارد که به این ترتیب اند: «اِزرا پاوند: پول گرای رباستیز»، «پرتگاه اعداد در شعر سی. اچ. سیسِن» و «کِنِت کُک و طلای راهبان»
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
پیوند بسیار نزدیک میان شعر و اقتصاد در پاوند و میزان قابل انتقال بودن ارزش های موجود در هر یک از این حوزه ها به دیگری را می توان به وضوح در تصویر thickening که به معنای ضخیم یا قطور و نیز کند شدن است مشاهده کرد. پاوند معمولا این تصویر را به مثابه استعاره ای برای پیوند ناگسستنی میان شعر، زیبایی شناسی و اقتصاد ارائه می کند. برای مثال، او در شعر «مابِرلی» که نخستین حمله علنی وی به ربا و رباخواران است از این تصویر استفاده می نماید، آن جا که می گوید کهنه سربازان «خانه می آیند تا ببینند نیرنگ/ خانه می آیند تا ببینند دروغ های کهنه و رسوایی های نو/ ربا را که پیرسال است و ضخیم/ و دروغگویان را در مکان های عمومی» (تاکید از نگارندگان است). وی همچنین در یکی از مهم ترین سروده های خود می گوید: «با ربا خط ضخیم می شود/ با ربا هیچ مرز مشخصی وجود ندارد». منظور اقتصادی پاوند از «خط» در این جا خط تولید به مصرف است، بدین معنا که کالاهای تولیدی و ضروری مردم به دلیل وجود رباخواران و واسطه های آزمند و بی رحم یا اصلا به دست مصرف کننده نمی رسند یا به چند برابر قیمت به مردم عرضه می گردند.
نوروز سال جشنِ کهن
نویسنده: محمد میرشکرایی
ناشر: نقد افکار
قیمت: ۳۰ هزار تومان
تعداد صفحات: ۲۴۰ صفحه
نوروز کهنترین سال جشن مستمر جهان است که به هیچ گروه قومی و دینی و زبانی و سرزمینی وابسته نیست و برخاسته از مجموعه شرایط طبیعی و اقلیمی و فرهنگی فلات ایران و سرزمینهای پیرامون و پیوسته با آن است و از روزگارانی دور، زنده و پویا و برجا و پایدار مانده است.
امروز، از مناطق شرقی چین تا دریای مدیترانه و از دشتهای جنوب سیبری تا کرانههای سند و تا خلیج فارس، نوروز جشن ملی و سنتی آغاز سال ملتها است. در پهنه گسترده این سرزمینها که حوزه جغرافیایی گسترش فرهنگ ایرانی است. نوروز شاخصترین عنصر فرهنگ معنوی و وجه مشترک مردمان بیش از دوازده کشور منطقه است. کشورهای عضو پرونده ثبت جهانی نوروز، که بزرگترین پرونده ثبتی در فهرست آثار ثبت شده در حوزه میراث معنوی (ناملموس) جهان به شمار میرود.
در کشورهای ایران، افغانستان، آذربایجان، تاجیکستان، ترکمنستان، قزاقستان، ازبکستان، قرقیزستان، ترکیه و عراق، نوروز جشن رسمی و سنتی آغاز سال است و در هندوستان و پاکستان نیز برای بخش بزرگی از مردم، چنین جایگاهی دارد.
به جز اینها در تمام سرزمینهای کردنشین، نوروز جشن ملی و سنتی و بزرگترین جشن سال است، افزون بر سرزمینهای یاد شده، نوروز را ایرانیانی که در طول تاریخ به کشورهای دیگر مهاجرت کردهاند، به همراه خود به همه جا بردهاند. بدین سبب امروزه نوروز در شرق اروپا، مناطق غربی چین و استان سین کیانگ (ختن)، بخشهایی از سواحل شرقی آفریقا تا روسیه و ایالات متحده آمریکا و نیز در کشورهای حاشیه جنوبی خلیج فارس به عنوان یک جشن سنتی وارد فرهنگ این سرزمینها شده است.
انتشارات : مجله آرش
چاپ اول: ۲۰۱۷ – ۱۳۹۶
چاپ دوم: ۲۰۱۷ – اردیبهشت ۱۳۹۶
جلد وصفحه آرایی: جهانگیرسروری
طرح روی جلد: ش. ف
طرح های داخل کتاب: کورس نادری
ویراستار: نرگس یاسمینی
پیش از پیشگفتار وشروع متن اثر، سروده ی تکان دهنده فروغ فرخزاد.
درد واندوه سنگین مادران است که، شاعر، سوگوارانه، با بغص گره خورده درگلو فریاد می کشد:
«به لب هایم مزن قفل خموشی
که دردل قصه ای ناگفته دارم
زپایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
منم آن مرغ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه ی پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینه ی تنگ
به حسرت ها سرآمد روزگارم
به لب هایم مزن قفل خموشی
که می باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را .
پس از پیشگفتار، نویسنده شرح انگیزه ی پژوهش خود درباره “سکسوالیته زنان” و شخصیت هایی که با آن ها مصاحبه کرده است شرح می دهد:
«هدف از انجام این پروژه دادن تصویری از وضعیت روابط جنسی زن ایرانی و گاه تحلیل آن بوده است. بخشی از این زنان مقیم اروپا و بخشی ساکن ایران هستند».
سروده ی «خدا » از ژیلا مساعد :
«هربار
که این پنجره را
به سوی لطافت غریزه باز کردیم
خدا ایستاده بود
با حمایلی ازآتش
تقدیر مجازات
با وعده رنجی
که به جسممان می داد»
هردو شاعر، همراه با نویسنده با زبانی عریان و خشمگین، انسان وآفریننده را مخاطب قرار داده ظلم و ستم، توهین و تحقیرهای تاریخی به زنان را از زبان شخصیت های کتاب روایت می کنند.
عنوان:
امیال سرخورده درآینه ی عشق پرده در
نخستین ملاقات ومصاحبه باخانم فرانسیس فرانسوی شصت و دوساله است. قبلا شوهرداشته زمان مصاحبه طلاق گرفته دارای شش فرزند می باشد:
« به تازگی عاشق پسری سی ساله شده است. پسری باکره»
به روایت نویسنده قبل ازفرانسیس، با افتخار مصاحبه انجام داده است:
« افتخار متولد ۱۳۱۰ شمسی، که هنوز به ۱۸ سالگی نرسیده صاحب دو فرزند شده وقتی شوهرش زیر آور رفت و او بیوه شد یک بچه اش دوساله و دیگری شش ماهه بود. خوش برورو بود و جوان». دایی شوهرش روزی با پستان های پرشیر او بازی می کند. زن جوان درمانده و ترس از آبرو ریزی هر دو بچه را رها کرده ازخانه فرار می کند.
هردوبچه را خانم باجی که مادرشوهرش بوده بزرگ می کند.
«هیچوقت نفهمید چرا عروس سبکسرش دوکودک یتیم را رها کرد و رفت».
صدیقه از ۲۵ سالگی بیوه شده . شوهر بین راه مشهد مرده وصیت کرده درهمان نزدیک های قهوه خانه دفنش کنند. پنج فرزندش را با لحاف دوزی بزرگ کرده :
«سه دختررا شوهرداده بود وبرای دوپسرش زن گرفته بود. خانه از خود نداشت اتاقی داشت درخانه پسرکوچک ترش و مدام ازاین خانه به خانه می شد».
ملاحت هم بیوه بود و تنها زندگی می کرد. نامی ازشوهرش نمی برد. معلوم نبود شوهرش کی مرده؟ «شاید هم طلاق گرفته بود و برای حفظ آبرو حرفی ازآن نمی زد چرا که شوهرمرده بهتربود از طلاق داده شده ».
نویسنده، سپس توضیح می دهد که این ها زن هایی بودند که به یاد دارم و دیده بودم.
«زنانی که به چشم دختری ده – دوازده ساله پیر می نمودند. آن ها را همیشه پیر دیده بودم زنان این نسل که مادر بزرگ های من محسوب می شدند».
وحشتاک ترین خبر این که ازقول ملاحت می گوید:
«شب اول شوهرش دست وپای او را با طناب می بندد و تامدت ها به این کار ادامه می دهد تا بالاخره او تسلیم مراسم شبانه می شود».
ازنسل دوم می گوید واشاره ای دارد به فاطمه دختر ملاحت. که درشانزده سالگی با داشتن فرزندی یک ساله بیوه شده بود. «شوهرش خود را دار زده بود». حیرت آور این که فاطمه فرزند خود را به مادر می سپارد :
« قرارشد هرگرنامی از او نبرد تا دیگران ندانند او دختر نبوده است. ازآن پس، پسرش شد برادرش. مادربزرگ، نوه اش را به نام پسربزرگ کرد».
راضیه نیز ازاین نسل است که :«درچهارده سالگی ازدواج کرده و درسی وپنج سالگی طلاق داده شد. طلاق نگرفت چون شوهرش اورا با سه بچه جلوی خانه ی پدری اش گذاشت و رفت تا با زنی که هم سن دختر بزرگش بود ازدواج کند». همو باهمه جوانی بی شوهر می ماند عارش بود ازمرد دیگری حرفی بزنند واو بشنود :
«مادرش ازاین که دخترش الحمد الله “شوهری” نیست به خود می بالید».
نویسنده به سراغ نسل سوم رفته. از سارا می گوید که زن دوم شوهر راضیه شده است. این یکی شوهرتحفه است و شاهکار! مردانگی و انسانیت را . . .
«سارا درهفده سالگی پذیرفت رحم اش را درآوردند چون شوهر راضیه که بنا بود شوهرش شود دیگر بچه نمی خواست .فقط به این شرط حاضرشده بود با او ازدواج کند».
پژوهشگر، با درک ضرورت واین گونه اندوخته هاست که به نگارش این اثر گرانمایه دست یازیده. با تحمل سال ها زحمت وتلاش بخشی از مهمترین ورایج ترین مشکل اجتماعی را از پشت پرده های تاریک و همیشه پنهان مردم و تاریخ، بیرون کشیده لخت و عریان درمنظر دید همگان به نمایش گذاشته است.
درملاقات ها با تک تک شخصیت ها وشکافتن درد دل آنها صمیمانه و مهربان دل می سپارد به بازآفرینی گذشته ها. تا پایان ماجرا با جزئیات پیش می رود و با امانتداری دردها را مکتوب می کند.
در رهگذر این دیدارها ، می خواهد، تفاوت ها و وجوه اختلاف ها را بداند. حتا فرق موقعیت و اختلاف ها بین زنان خارجی و هموطنان را هم به کنجکاوی دنبال می کند.
بعد از سی سال دوستی با فرانسیس، پس ازگدراندن جشن نودسالگی اش، می خواهد وجه تمایز او با صدیقه و ملاحت را دریابد. فرانسیس که درحومه پاریس به دنیا آمده سرگذشت خود را می گوید. ازمرد اول که بدمست بوده وکتک ش می زده با داشتن شش بچه ازاو طلاق گرفته، ولی درهمان وقت ها با داشتن شوهر مدت هفت سال با مردی رابطه ی عاشقانه داشته و این را به صراحت تعریف می کند.
وقتی می پرسد که احساس گناه نمی کردی؟
پاسخ می دهد نه! هیج کدام مان احساس گناه نمی کردیم.
درهمان حال از زهراخانم می گوید که به علت سقط جنین سر سجاده می نشست و گریه می کرد که خدا از سر تقصیراتش بگذرد:
«معصیت او سقط جنین هایی بود که در فاصله ی زایمان ها و شیردادن های هشت بچه اش کرده بود».
از دردهای دیگر زن ها روایت های تلخی دارد که پایداری سنت زن آزاری و تحقیر زن درفرهنگ مرد سالاری را توضیح می دهد.
نویسنده، غرقه در اندوه و غم سنگین “زن” به ناگهان فریاد تکان دهنده یِ یاغی ترین شاعر پرآوازه ی زن کشور در سرش می پیچد
دیو شب فروغ فرخزاذ:
… ناگهان خامشی خانه شکست
دیوشب بانگ برآورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناه است گناه
دیوم اما تو زمن دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده؟
بانگ می میرد و در آتش درد
می گدازد دل چون آهن من
می کنم ناله که کامی ، کامی
وای بردار سر از دامن من».
درپس این سروده، از آثار اجتماعی مذهب و اخلاق بحث می کند و در جنبش انقلاب اسلامی، تآثیرات فرهنگی آن را در دگرگونی های سیاسی – اجتماعی ایران می بیند و لمس می کند. با چنین تجربه ی عینی یادآور می شود که:
«می بینم که کارکنشگران حقوق زنان در چنین جامعه ای چقدر مشکل بوده است».
به روایت ازخاطرات تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه، گفتاری آورده که بی اطلاعی وناآگاهی تاریخی زنان را تشخیص داده، حکومت وحکومتگران را بانی تیره بختی زنان معرفی کرده است.
ازروابط برخی مادرها دردوران بلوغ دخترهایشان، روایت های تلخ دارد. همچنین ازقول دختری که حامله شدن مادر خود از طبقه ی اشراف را تعریف می کند:
«که درایرن باردارشده به فرانسه آمده پس از زایمان درهتلی فرزند خود را با «نامه ای کنار قنداق اش درهتل رها کرده و رفته».
در عنوان سایه های نامرئی از مهتاب می گوید. که از شوهرش جدا شده. گفتگو بین آن دو روراست وعریان. نویسنده با او به گفتگو نشسته. می گوید ایرانی ها هر زن تنها را که ببینند میگن جنده است. «ولی وقتی به زنشان خیانت می کنند و با هرکسی هر کار می کنند به خودشان نمی گویند «جنده»:
«خب پس اگر قرار است کسی که با این و آن می رود خراب باشد خب مردهم می تواند مثل زن خراب باشد».
درعنوان: فصلی دیگر، جغرافیای دیگر:
نگاه کلی نویسنده به تاریخ مردانه بودن اجتماعات بشری درجهان است و اعمال مالکیت “تن زن” توسط مردان:
«تن زن از دیرباز جولانگاه قدرت مردان بوده است. مردان خواه درمقام پدر، شوهر، برادر، کشیش، پاستور، ملا، معلم و مربی و خواه درمقام دولت همواره نقش قیم را بازی کرده اند. پیکرزن سرزمینی است که نخستین دریچه ی برمسند نشستن را به روی آنان می گشاید».
مردسالاری با سابقه دیرینه، در ادیان و مذاهب، حتی در دنیای پس از مرگ نیزحضور دارد. دربهشت خیالی حوریان و زیبایان بهشتی درکنار نهرهای عسل وشراب درآغوش مردان است! اما زنان، در میان شعله ای جاودانه ی آتش جهنم به جرم بیرون ماندن تارمویی اززیر روسری یا چادر، دردهن افعی های مهیب سال ها می سوزند و می سوزند!
و این فکرکفرآمیز را تداعی می کند که نکند خدا نیزانسان بوده و مرد، وآن روایت افسانه ای درست بوده باشد که از باورهای مشرکان به بت های کعبه بوده قبل ازاسلام :
«بت های لات وعزی ومنات، هرسه زمینی بوده اند ازابزار زندگی مردم. لات به شکل انسان عزی به شکل درخت مقدس و منات سنگ سفید».
داستان نابرابری زن و مرد، ازبزرگ ترین و کهن ترین میراث های ننگین بشری ست که هنوز دربخش وسیع جهان باهمه مدعای برابری “جنسیت”، با رسم و رسوم دوران سیاه برده داری زنان به بند کشیده شده اند!
نویسنده، دراین بخش ازتوجه فیلم های سینمای ایران به برابری حقوق زن ومرد و ضرورت طرح دگرگونی های اجتماعی فرهنگی، از این معضل یاد می کند، با اینکه هرگز از شعله های خشم وغضب سنتگرایان متحجرغافل نیست؛ درگفتاری با یک هنرمند ایرانی، از مبارزات زنان در دوران گذشته وامروز، و پافشاری زنان، با همه فشار و اختناق حاکم می گوید :
«با وجود مشکلات و سدهای بسیاری که جمهوری اسلامی سرراه آنان قرار می دهد و می کوشد نه تنها تن آنان که اندیشه شان را هم چنان درحجاب نگهدارد با موانع بسیاری مواجه هستند می دانم که کلامی گاها به قیمت جان ونام آن ها تمام می شود».
گفتنی ست که رفتار وکردار زن ها به ویژه نسل پس ازانقلاب با تغییرات زیادی دگرگون شده. مهار قلم و زبان در مرزگسیختگی ست. اما اندیشه نه! قوت گرفتن کنجکاویها زمینه ی نوید بخشی ست درفروریختن دیوارهای سانسور. ادبیات زنان خلاف گذشته، پرده های حجب کلام را دریده. شجاعانه، آگاهانه و عقلانی ترشده است. سنجیده و بسی ستودنی. نویسنده که این دگرگونی و طرز رفتار زن ها، با چماقداران را دریافته، درتحلیلی درست شیوه ی برخورد زن ها با حکومت فاسد ملایان را توضیح داده است.
گفتگو با اشخاص گوناگون ادامه دارد. درواقع، هربخش ازگفتمان ها، تجربه ی شخصیت های کتاب، پژوهشی است جامعه شناسانه که باید به دقت خواند و ارزش کار نویسنده را دریافت.
در عنوان پایان سخن
بااشاره به تحولات زیست شناختی، روابط جنسی را با توجه به این که امروزه تولید مثل، تنها ازطریق سکسوالیته نیست، و با معالجات علمی پزشگی می توان باردار شد، و مهم اینکه: «هرتولید مثلی نیزهمیشه با لذت همراه نیست امروزه با پیشرفت علم این دوعمل کاملا ازهم متمایز شده اند». مدت هاست که در اروپا زوج های نا بارور بدون نزدیکی به هم، می توانند بچه دار بشوند.
اشاره ای دارد به :
«جدایی دین و دولت، سرچشمه ی بسیاری ازتغییراتی است که در روابط و رفتارهای اجتماعی پیش آمده»
تغییرات اجتماعی فرهنگی و مزایای آن را یادآور می شود. جمهوری اسلامی و سیاست مخفی کردن بدن زن را به باد انتقاد می گیرد:
«جمهوری اسلامی از زمان به قدرت رسیدن درایران با نخستین گام های خود برقراری حجاب اجباری بود. سیاست مخفی کردن زن را به پیش برد . . . . . در نخستین نگاه به پدیده ی سکسوالیته درایران گمان می رود که این نزاع به سود مدرنیته درجریان است. اما با نگاهی دقیق تر . . . ریشه های عمیق همان سنت های هزارساله را دید که جا به جا بیرون زده اند ومانع از رشد عقلانی آن می شوند».
از نبود کتاب های زیست شناختی، روانشناختی و انسان شناختی که درایران جایشان خالی است با تۀسف یاد می کند. عارضه های ویرانگر وخانمانسوز اختناق و سانسور حکومت اسلامی را توضیح می دهد:
«جامعه ی جوان ایران تنها برای مخالفت با قدرت حاکم، به هر آن کاری دست می زند که امر به ممنوعیت اش کرده اند تا قدرتنمایی کند . . . هر روز برشمار معتادان و کشنده تر شدن نوع اعتیاد می افزایند . . . دوازده هزار امامزاده ی تازه برپا شده. حرم های متحرک ساخته اند که درخیابان ها می چرخند تا از مردم صدقه بگیرند!
سنتگرایان حکومتی درپیشبرد برنامه های جهل وخشونت ونابودی فکرواندیشه ی جوانان، باسرمایه گذاری های بی دریغ تلاش دارد بلکه بتواند فرهنگ طاعت و بندگی را گسترش دهد، که با بیداری مردم موفق نشده است!
پژوهشگر آگاه، کتاب خواندنی خود را با پیام های امیدآفرین زنی که قرن ها زودتر از زمانه اش آمد زودتر هم رفت، به پایان می رساند:
«فروغ فرخزاد درگوشم زمزمه می کند:
هیچ صیادی درجوی حقیری که به گودالی می ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد. اما هم اوست که به من امید می دهد که درهمان جامعه هم پری های کوچکی هستند که “شب ازیک بوسه می میرند وسحرگاه ازیک بوسه به دنیا می آیند».
چهل و چهار سال از قتل «ویکتور خارا» می گذرد، همان آوازه خوان کولی که آتش صدایش از زاغه های حومه ی سانتیاگو شعله کشید و در نهایت در استادیوم شیلی به خاموشی گرایید، به همین بهانه و به قصد مرور زندگی او نگاهی داشته ایم به مستند «ویکتور خارا: حق حیات در صلح» (El derecho a vivir en paz ) که شرحی بر آثار و نگاهی به زندگی وی است.
«ویکتور خارا: حق حیات در صلح» (El derecho a vivir en paz) محصول سال ۲۰۰۰عنوان مستندی است که آن را «کارمن لوز پاروت» تهیه و کارگردانی کرده است. این کارگردان شیلیایی که ازسالها پیش در مطبوعات و برنامه های مطرح تلویزیونی شیلی همچون «پلازا ایتالیا» مشغول به کار است؛ در این فیلم، تصاویری آرشیوی از اجراهای ویکتورخارا را با گفت و گوها و نقل و قول هایی فراوان در هم آمیخته است تا به روایتی روان، منصفانه و واقعی، از زندگی قهرمان فیلمش برسد.
فیلم روایتی ظریف و ریزبینانه از زندگی ویکتور خارا ارائه می دهد، روایتی که با وجود شمایل اسطوره گونه و مرگ تراژیک این هنرمند مردمی، با دوری جستن از تزریق ارزشهای دورغین، نه تنها به ورطه ی کلیشه و شعار زدگی نمی غلتد که مخاطب را از قضاوت و پیش داوری هم باز می دارد و با تنیدن زمان های مختلف در سطوح متفاوت روایت، او را به اندیشیدن و رها شدن از ایدئولوژی های محدود کننده اش دعوت می کند. تا آنجا که این فیلم که حالا سیزده سالی از زمان ساخت و پخشش عبور کرده است؛ همچنان از حیث صداقت و پرهیز از اغراق های ژورنالیستی در زمره ی بهترین زندگی نگاری هایی محسوب می شود که بر یکی از غریب ترین زندگی های تاریخ معاصر نگاشته شده است.
پاروت که به شکلی خلاقانه، از خود ِ خارا به عنوان راوی زندگی اش بهره گرفته است، می کوشد تا با استفاده ی تمام و کمال از گفت و گوها و به کار گرفتن تصاویر پویا، با نگاهی همه سویه، زندگی این هنرمند پرآوازه را واکاوی کند. نگاهی که بر خلاف نمونه های مشابه، تنها به جهت گیریهای سیاسی خارا محدود نمی ماند و زندگی شخصی و هنری او را هم شامل می شود.
«حق حیات در صلح» از کودکی خارا و تولدش در خانواده ای فقیر و زحمتکش شروع می شود، زمانه ای که ویکتور خارا آن را با خواندن ترانه ی «لوچین کوچولو» آواز می کند تا این طور از رنج و مشقت سالهای کودکی اش سخن بگوید.
روایت فیلم پیش می رود و بیننده با قد کشیدن، بالیدن و پرسه زدن کولی وار خارا همراه می شود. فیلم از ویکتور نوجوان می گوید که در پی از دست دادن مادر سرگشته می شود و درمان حیرانی اش را در تمسک به مذهب جست و جو می کند، اما خیلی زود مسکن روح بیقرارش را در هنر می یابد و راهی دانشکده ی تئاتر سانتیاگو می شود؛ جایی که در مدت زمانی کوتاه پای ویکتور را به عرصه های اجتماعی باز می کند.
این فیلم تصاویر و ویدئوهایی از ویکتور خارا حین بازیگری و کارگردانی تئاتر ارائه می دهد و با نمایش مدارکی مستند، بر موفقیت و پر طرفدار بودن نمایشهای او صحه می گذارد. در این میان با گذر به هر مرحله شاهدان زنده ی او در هر برهه ی زمانی رخ می نمایند و ماجراهایی شنیدنی را نقل می کنند. به عنوان مثال از صدای خوش ویکتور خارا می گویند که با تکخوانی او بر صحنه ی نمایش راهش را به سوی خوانندگی در کافه ی «ویولتا پارا» ، خواننده ی معروف آن دوران شیلی، باز می کند و کمی بعد تر به تحصیل در مدرسه موسیقی فولکلوریک راغبش می کند.
فیلم همچنین با نمایش جزییاتی دلنشین همچون، نمرات بالای او در کارنامه ی دوران مدرسه و یا ازدواجش با «جون خارا» زنی مطلقه وبی پناه، وجه قهرمانانه ی او را جلوه ای زمینی و ملموس می دهد و راه را برای درک درست مخاطبین از این هنرمند، هموار می کند.
جون خارا علاوه بر آنکه دوست و همراه ویکتور خارا بوده، از منظری دیگر هم نقش بسزایی در تاریخ ایفا کرده است؛ او در کشاکش روزهای کودتا و در شرایطی دشوار، آثار هنری همسرش را به جایی امن می رساند تا برای تاریخ به یادگار بمانند. از قضا همین تصاویر و همین صداهای به جا مانده، از جمله نقاط قوت فیلم شده اند؛ چه آن گاه که آوازه خوان در ترانه ی «آماندا» یاد مادرش را زنده می کند و چه وقتی در ترانه ی “خیش” از مشقت کار بر روی زمین حکایت می کند.
پس از عبور از سالهای کودکی و نوجوانی، زمان به سالهای آغازین دهه ی شصت و هنگامه ی نارضایتی های اجتماعی از دولت «مونتالا فری» می رسد. در این دوره و همزمان با فقر کمر شکنِ عده ی بسیاری از کارگران شیلی، ویکتور خارا، ویولتا پارا و تنی چند از پیشکسوتان موسیقی شیلی، جنبش «نغمه ی نو» را بر پا می کنند تا صدای اعتراض طبقه ی زحمتکش و ستمدیده ی جامعه شوند و موسیقی پر جوش و خروششان را به ابزاری برای اعتراض به ظلم و جور حکومت وقت بدل کنند.
خارا در ادامه ی زندگی اش از حزب سوسیالیست «متحد مردم» به رهبری «سالوادور آلنده» سیساتمدار مردمی وقت حمایت می کند و به دعوت « پابلو نرودا » برای رهایی شیلی از فاشیسم و جنگهای داخلی پاسخ مثبت می گوید. در همین زمان است که او در مقام همراهی با برنامه های آلنده در زمینه ی فراهم کردن امکانات آموزشی، بهداشت و مسکن برای مردم عامه ی مردم، کنسرتهای فراوانی برگزار می کند و آرزو و مسلکش را در ترانه ی «مانیفست» این طور سندیت می دهد:
« نه برای تملق آواز می خوانم و نه برای جلب ترحم بیگانه ای
من برای سرزمین کوچک و دوردستم می خوانم
که گرچه باریکه ای بیش نیست؛ اما ژرفایش بی پایان است»
با وجود نگاه دقیق و موشکافانه ی فیلم به تمامی این حوادث، شرح پیروزی آلنده و سه سال استقرار دولتش بسیار گذرا و کوتاه است؛ چنان که بیننده ناگهان به روز کودتای « پینوشه» در روزی «یازدهم سپتامبر» سال ۱۹۷۳ و بمباران کاخ ریاست جمهوری پرتاب می شود. روزی که ویکتور خارا به همراه ۱۲۰۰۰ نفر دیگر در شرایطی غیر انسانی در استادیوم سانتیاگو محبوس می شوند. در این بخش، کارگردان به سراغ جان به در بردگان آن روز رفته است؛ همان هایی که آخرین ساعات زندگی خارا را در کنارش بوده اند.
در میان این روایات اما هیچ نشانی از آن حکایت شورانگیز و تکان دهنده ی آواز خواندن و گیتار نواختن خارا در استادیوم و لحظات پیش از مرگش وجود ندارد، داستانی که اگر چه می توانست موجب بروزهیجان و جلب ترحم مخاطب شود، اما گویی کارگردان به علت نبود مستندات کافی، از ورود به آن حذر کرده است.
بنا بر روایت فیلم، ویکتور خارا از میان جمعیت جدا و به زیر زمین برده می شود و پس از آن دیگر کسی او را نمی بیند. تا آنکه چند روز بعد همسرش را برای شناسایی پیکرش، به سردخانه می خوانند. در ادامه، فیلم بر شکنجه شدن خارا و شکسته شدن دستهایش پیش از تیرباران تاکید می کند و شرحی از خاکسپاری مخفیانه ی او ارائه می دهد.
فیلم، سرانجام با اجرای ویکتور خارا از ترانه ی «حق حیات در صلح» به پایان می رسد، تا اینطور از تداوم آرمانهای مردی گفته شود که در تمام عمرش دغدغه ای جز دوستی مردمان نداشت و جز گیتارش سلاحی نمی شناخت. مردی که با تلاشش برای دست آزیدن بشر به حق زیستن در صلح، خالق نواهایی شد که از پس گذشت چندین دهه هنوز در هنگامه های سعی عمومی مردمان برای رسیدن به آزادی و صلح، کارگر و شورآفرین اند.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
مارمولک سیاه
نویسنده: ادوگاوا رانپو مترجم: محمود گودرزی ناشر: چترنگ تعداد صفحات: ۱۶۴ صفحه قیمت: ۱۴ هزار تومان
شاهکار ادوگاوا رانپو روایت ربوده شدن دختر سرمایهدار ثروتمند ژاپنی توسط میدوریکاوا ملقب به مارمولک سیاه است. مارمولک سیاه در ازای تضمین سلامت فرزندش باارزشترین جواهر جهان، ستاره مصری، را طلب کرده است و آقای ایواسه شوئئی به خوبی میداند که برای نجات جان دخترش به کمک بزرگترین کارآگاه وقت ژاپن نیاز دارد.
رانپو با «مارمولک سیاه» مخاطب خود را به قعر روح و جان آدمی میبرد و به تاریکیهای وجودی او نفوذ میکند؛ اثری که پس از گذشت سالها از انتشار آن ذرهای از جذابیتش کاسته نشده است و جزء پرفروشترینهای این ژانر محسوب میشود.
در سال ۱۹۶۸ «مارمولک سیاه» از قاب کارگردانی کینجی فوکاساکو وارد دنیای هنر هفتم شد. مارمولک سیاه میتواند مقدمه زیبایی به آثار ادوگاوا رانپو، ادگار آلن پوی قرن بیستم، باشد. رانپو نویسنده مدرن ژاپنی است که بسیاری او را پدر ادبیات پلیسی ژاپن مینامند. او با تأسیس بنیاد نویسندههای آثار معمایی نام خود را برای همیشه به عنوان تأثیرگذارترین نویسنده ادبیات پلیسی ژاپن ماندگار کرد.
نشر چترنگ از همین نویسنده رمان شکار و تاریکی و مجموعهداستان اتاق قرمز را نیز منتشر کرده است.
کودکان و جهان افسانه
نویسنده: علیرضا حسنزاده
ناشر: افکار
تعداد صفحات: ۷۵۱ صفحه
قیمت: ۶۰ هزار تومان
کتاب پژوهشی «کودکان و جهان افسانه» که در آن به نسل نو، میراث کهن و چگونگی بازخوانی افسانههای پریان از نگاه کودکان ایرانی پرداخته شده، منتشر شد.
این کتاب در واقع حاصل پژوهش میدانی و پردامنه علیرضا حسنزاده، استادیار و رئیس پژوهشکده مردمشناسی پژوهشگاه میراث فرهنگی و گردشگری در حوزههای گوناگون فرهنگی ایرانی است و میکوشد نشان دهد که کودکان ایرانی درباره افسانهها چگونه فکر میکنند؟
نویسنده در پیشگفتار این مینویسد: با پا نهادن جامعه به عصر مدرن، نیوشیدن قصههای پریان از رونق نیفتاد و چرخهای ارابهای که با خود قصههای جادویی را در جهان میپراکند، به جای اسبهای بالدار با مرکبی دیگر به پیش راند، باری این قصهها سر از کتابهای کودکان، کارتونها و انیمیشن، سینما و… برآوردند. این درحالی است که در جوامع آستانهای چون ایران، همچنان درهم تنیدگی هویت و روایت، با حضور همزمان فرهنگهای عامه شهری، روستایی، گفتاری، مکتوب و قومی در میدان نظر رخ برمیکند. قصههای پریان ایرانی همچنان در کشور ما برای کودکان روایت میشوند و قصههای پریان غیرایرانی نیز راه خود را به دنیای کودکان از طریق فیلم، کتاب و… باز میکنند.
وی میافزاید:در این پژوهش فهم کودکان امروز ایران که به گروههای فرهنگی گوناگونی وابستهاند، نسبت به متنهای روایی کهن یعنی قصههای عامیانه مورد بررسی قرار گرفته است. به واقع، موضوع این تحقیق، نسل نو و میراث کهن و چگونگی بازخوانی افسانههای پریان از نگاه کودکان ایرانی است… با توجه به آنچه کودکان بر زبان جاری میسازند، آشکار میشود که مرز میان افسانه و واقعیت گاه چقدر باریک است و چگونه افسانه روایتی متعلق به انسان در همه دورهها میشود.
حسنزاده همچنین نوشته است: برای نویسنده مهم بود که آیا همچنان دنیای کهن و سنتی ایرانی، با متون روایی و شفاهی خویش، میتواند ذهن کودکان را تحت تأثیر خود قرار دهد و آنان به این متون از چه زوایهای نگاه میکنند؟ افسانهها و قصههایی چون «بزبزقندی»، «سنگ صبور»، «ماهپیشانی»، «گلخندان»، «بلبل سرگشته» و… جز کلیدیترین افسانههای ایرانی هستند و از این رو در این طرح پژوهشی، این قصههای عامیانه ایرانی انتخاب شدند و ملاک انتخاب، اهمیت قصه به عنوان مطرحترین قصههای ایرانی و حضور آنها در حافظه میاننسلی مردم و جامعه بود. از سوی دیگر، افسانهها و قصههایی انتخاب شدند که چگونگی تفسیر و درک ساختار آن از سوی کودکان میتوانست، در خوانش فرهنگ ایرانی مهم و جذاب باشد، چون قصه «یکی مال من یکی مال تو»، «نیلوله»، «کچل» و… این قصههای عامیانه از کتابهای «افسانه زندگان» اثر علیرضا حسنزاده، «نوشتههای پراکنده و بلبل سرگشته» اثر صادق هدایت، «افسانههای مازندران» از حسین کاظمی، «چهل قصه پژوهش» منوچهر کریمزاده، «افسانههای گیلان» از م. پ. جکتاجی و افسانههای گردآوری شده بیژن کلکی انتخاب و گزیده شدهاند.
در بخش دیگری از این پیشگفتار به قلم مولف میخوانیم: متأسفانه مواد درسی کتابهای آموزش و پرورش از چشماندازهای دلکش فرهنگ ایرانی تهی است و قصههای عامیانه در این میان اهمیتی ویژه دارند، چرا که کودکان از این طریق نه تنها تفکر تفسیری و انتقادی خویش را قویتر میسازند، بلکه با فرهنگ خود و فرهنگهای غیرمادری از طریق روایتهای ایرانی و غیرایرانی آشنا میشوند. قصههای عامیانه با توجه به تنوع قومی موجود در خویش، حتی میتوانند کودکان ایران را با گوناگونی وحدتگرای موجود در فرهنگهای اقوام ایرانی و تعریفی بومی و ایرانی از تنوع فرهنگی آشنا سازند. به واقع این کتاب سعی دارد تا مفهوم «میراث میاننسلی» و «میراث میان فرهنگی» را مطرح کند و به واقع جایگاه ستایشآمیز تخیل را یادآور شود. در عین حال در حالی که روایتپژوهی به ویژه از زاویه تحلیل، به شدت در ایران «اسطوره زده» است، این کتاب سعی دارد جایگاه مهم قصههای پریان و عامیانه را به عنوان یکی از اشکال مهم روایتپژوهی، از چشمانداز انسانشناختی آن یادآوری نماید.
در باب آنارشیسم
نویسنده: نوام چامسکی
مترجم: رضا اسکندری
ناشر: شرکت نشر نقد افکار
تعداد صفحات: ۱۹۲ صفحه
قیمت: ۱۷ هزار و ۵۰۰ تومان
نوام چامسکی نویسنده و فعال سیاسی در این کتاب، معانی آنارشیسم و بنیادهای اندیشهای آنارشیستی را به صورت مجمل اما عمیق مرور میکند.
این کتاب با نفی مفهومپردازی آنارشیسم در مقام اندیشهای صلب و با به بحث گذاشتن خطوط تداخل و خلط میان آنارشیسم و سوسیالیسم، میکوشد تا چالشی ایجاد کند.
«درباب آنارشیسم»، «گزیدههایی از درک قدرت»، «فصل دوم از کتاب عینیت و اندیشه لیبرال»، «مصاحبه با هری کرایسلر» و «زبان و آزادی»، سرفصلهای این کتاب را تشکیل میدهند.
در این کتاب میخوانیم که آنارشیستها از صاحبان قدرت میخواهند تا سندی در تایید داعیههایشان درباره مشروعیت اقتدارشان ارائه کنند. آنها بر این عقیدهاند اگر صاحبان قدرت قادر به توجیه نظام سلطه خود نباشند، باید آن نظام را سرنگون کرد و چیزی آزادتر و عادلانهتر به جایش نشاند.
مدخل شعر معاصر فارسی
نویسنده: شهریار خسروی
ناشر: انتشارات فاطمی
قیمت: ۲۸ هزار تومان
تعداد صفحات: ۳۳۲ صفحه
در متن پشت جلد این اثر آمده است: این کتاب کوششی است برای معرفی منسجم و نظاممند شعر فارسی در یک قرن اخیر. مؤلف ضمن عبور از کلیشههای رایج، روایتی از شعر معاصر ایران به دست میدهد که اساس آن را ایدهها و مفاهیم موجود در شعر و نقد ادبی معاصر ایران و نسبت آنها با یکدیگر برمیسازد. در این کتاب، ابتدا «روایت معیار»، شعر معاصر ایران معرفی و نقد شده است، سپس با اصلاح روایت رسمی و معیار، روایت جدیدی عرضه شده که هم مبتنی بر دادهها و شواهد تاریخی و هم مبتنی بر دیدگاهی منسجم است.
این اثر یک جریانشناسی توصیفی و مفهومی از شعر ایران است که در پایان، گزارشی تاریخی از شعر معاصر ایران هم به آن افزوده شده است. مزیت کتاب حاضر آن است که «شعر معاصر» را منحصر در «شعر نو» ندانسته و به انواع شعر قدمایی در دورۀ معاصر نیز میپردازد.
کتاب «مدخل شعر معاصر فارسی (۱۳۹۲-۱۲۸۵)» همچنین تصویری از تحولات شعر معاصر، پس از انقلاب اسلامی هم ترسیم کرده است که در اغلب آثار دیگر مغفول مانده است.
باز هم صفحه چهرهنما و باز هم گشت و گذاری به چهارسوی دنیای فرهنگ و هنر. در نهمین شماره این صفحه، از بزرگانی یاد کرده ایم که به قول شاعر ما نغمه ای ماندگار در صحنه ی زندگی سرودند و رفتند. همراه گزیده نویسی های این هفته ی ما به چهارگوشه ی دنیا سفر کنید و از حال فرهنگ سازان بزرگ این کره ی خاکی، خبر شوید…
نقاش مهتاب پاییزی
ماه سپتامبر و هنگامهی تولد جان آتکینسون گریمشاو، بهانهی این هفتهی ماست برای ورق زدن آثار این نقاش معروف ویکتوریایی .
گریمشاو یکی از چیره دست ترین هنرمندان، در به تصویر کشیدن مناظر شهری بریتانیا به ویژه در شبانگاهان و زیر نور ماه بود . خیابانهای خیس و مه آلود، چراغ های گازی و دیگر مولفه های ویژه ی شبهای لندن در آثار او به خوبی هویداست. گریمشاو شیفته ی رودخانه تیمز لندن بود و یکی از دلایل علاقه او به این رودخانه، شب های مهتابی زیبای رودخانه تیمز است. تابلوی شبانگاهان رود تیمز یکی از آثار مطرح او در این زمینه است، در این نقاشی، مهتاب که از ماه کامل تراویده، رودخانه تیمز را نقره فام کرده است. کشتی ها و قایق ها در کنار تیمز آرام گرفته اند و کلیسای پائول مقدس به زیبایی اثر افزوده است. نور ماه باعث شده تا رودخانه تیمز اسرارآمیز، رویایی و زیبا جلوه کند .
گریمشاو از نقاشان سبک رومانتیسم است، سبکی که از اروپا آغاز شد و سپس در قرن هجدهم و نوزدهم به آمریکا رسید. در این سبک هنرمندان احساس های مختلف مثل ترس، عشق، پیروزی، ویرانی، عظمت و شکوه را به تصویر می کشیدند.
این هنرمند بریتانیایی، زاده و در گذشته ی خزان است ویکی از برجسته ترین تصویرگران زیبایی های این فصل اسرار آمیز به شمار می رود.
شعر سالهای وبا
ماه پایانی تابستان یادآور تولد یکی از مهمترین چهره های ادب معاصر عراق سراغ است زنی که با قلم شاعرانه واستوارش، قالبهای سنتی شعر عرب را در هم شکست و توانست نام خودش را به عنوان یکی از بنیانگذران شعر نوی عربی ثبت کند.
نازِک الملائکه در تابستان سال ۱۹۲۳ در خانواده ای اهل ادب و فرهنگ زاده شد. پدر او شیفته ی شعر و زبان عربی بود و صاحب آثار ادبی متعددی بود و مادرش هم اشعار عاشقانه ی خود را در روزنامه ها و مجلات آن زمان عراق منتشر می کرد.
نازِک در شانزده سالگی از مرکز تربیت معلم عالى بغداد در رشته زبان عربى فارغ التحصیل شد و پس از آن به مؤسسهی عالى هنرهاى زیبا رفت و به تحصیل موسیقی مشغول شد. انس او با موسیقی سبب ساز غنای احساس شاعرانه ی او شد و نمود این رابطه را می توان در تناسب آهنگ کلمات شعرهای او جست:
نازک پس از آن به آمریکا عزیمت کرد وموفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد در رشته ی ادبیات تطبیقى از دانشگاه «وسکوسِن» آمریکا شد و در بازگشتش به عراق به کسوت مدرس دانشگاههای بغداد، بصره و کویت در آمد.
شعر نازِک الملائکه شعری است لطیف، رقیق و تا حد زیادی رمانتیک . شعری روشن و دور از هرگونه پیچیدگی. او را از آن جهت پیشگام شعر جدید عرب می خوانند که با در هم ریختن قالب و قافیه ی شعرها طرحى نو در شعر عربى در انداخت، او با سرودن قصیده ی «الکولیرا» راهگشای سرودن شعر نوی عربی شد. این شعر که در مجله ” العروبه ” ی بیروت منتشر شده بود بر خلاف شعر کلاسیک عرب مصرعهای کوتاه و بلند داشت و با الهام از شیوع وبا در سال ۱۹۴۷ درمصر سروده شده بود؛ این اثر شارح مرگ و هراس و سیاهی زاییده از دل این بیماری بود.
نازک آثار بسیاری هم در حوزه نقد و نظریه پردازی شعر منتشر کرده است او در یکی از مشهورترین این آثار از شعر نو عربی دفاع کرده و این روش شاعری را تلاشی از درون برای پیشرفت شعر عربی دانسته که اقتضای تغییرات تاریخی و مسائل دوران جدید است. او بر این باور بود که شاعر واقعی نمیتواند در برابر تبعیض و جور و بیداد سکوت کند، به عقیده ی او شعر باید احساسات انسانی را تسخیر کند؛ با مظلومان بگرید وبا گرسنگان بمیرد.
نازک الملائکه در سال ۱۹۷۰ پس از به قدرت رسیدن حزب بعث، عراق را ترک کرد و به کویت رفت. او پس از حمله نظامی صدام حسین به کویت، این کشور را ترک کرد و همراه خانواده اش راهی قاهره شد و از این زمان تا پایان عمرش در تابستان سال ۲۰۰۷ گوشه نشینی و انزوا اختیار کرد. او سرانجام در سن ۸۵ سالگی پس از یک دوره ابتلا به بیماری پارکینسون، در قاهره درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد.
تصویرگر وهم واقعیت
ماه سپتامبر زادروز و درگذشت تصویر گر بنام انگلیسی قرن نوزدهم را در خود جای داده است. او آموزش نقاشی را در همان سالهای اولیه ی کودکی اش و در مدرسه ای در لندن و نزد هربرت دیکسی استاد نقاشیِ آنجا یاد گرفت . در ۱۸۸۴ خانواده آرتور به دلیل ضعف جسمی او به استرالیا رفتند ، چند ماه در آنجا ماندند و بعد به انگلیس برگشتند هر چند اقامت آنان در استرالیا کوتاه بود ، اما ، این سرزمین برای وی منبع الهاماتی در تصویر گری شد .
آرتور در مدرسه هنر لمبث ثبت نام کرد و در همان حال برای تامین مخارج مدرسه ، به شغل منشی گری یک موسسه گماشته شد .
راکهام از جوهر سیاه و آبرنگ برای تصویرسازیهای خود استفاده میکرد. بیشتر کارهای او دارای فضایی فانتزی با جزئیاتی ناتورالیستی و همآلودند که از بهترین نمونههای آن میتوان به تصویرسازیهای او برای کتابهای ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب و داستانهای پریان هانس کریستین اندرسون اشاره کرد.
شاعر عاشقانه های شهری
ماه سپتامبر یادآور سالروز درگذشت “پابلو نرودا” شاعر و سیاستمداری شیلیایی ست. همان انسان بزرگی که در اعجابی غریب، میون خشونت سیاست و لطافت شعر پلی محکم کشید و با اینکه جامهای از جنس سیاست به تن داشت، لطیف ترین عاشقانه های دنیا رو برای مردمان ساکن زمین به یادگار گذاشت. مردی که واژگان شاعرانه اش گاه حریری از غزل به تن می کنند و گاه چون تازیانه ای می شوند بر گرده ی بیداد.
نرودا، بیش از آن که شاعر سیاست باشد، شاعر مردم است. او با نگاه ریزبین و شاعرانه اش جای جای زندگی مردم سرزمین و بالاتر از آن دنیا را می کاود و از بطن هر نگاه، هر حادثه و هرلحظه شعر می زاید. پیوندی که او میان شعر و سیاست برقرار ساخت هم، در راستای همین میل عمیقش به ارتباط با مردم کوچه بازار بود، شعری که در عین بلاغت ادبی، از ابهام ها و پیچیدگی های معماگونه بری بود. زبانی ساده و صمیمی که با وجود تصویر رنج ها و دردهای مردمان، شادی و امید در آن موج می زد:
چرا پنج شنبه وسوسه نمی شود
پس از جمعه بیاید؟
چه کسی از ته دل فریاد شادی برآورد
زمانی که رنگ آبی به دنیا آمد؟
انگورها چگونه
به نظم خوشه پی بردند؟
می دانی کدام دشوارتراست
پاشیدن بذر یا دروکردن محصول؟
از چه کسی بپرسم
برای ایجاد چه اتفاقی به این دنیا آمدم؟
آیا مرگ از نبودن ساخته شده
یا ماده ای خطرناک در درونش است؟
درخت از زمین چه آموخت
تا بتواند با آسمان سخن بگوید؟
آیا آن که همیشه در انتظار است بیشتر عذاب می کشد
یا آن که هرگز در انتظار کسی نبوده است؟
جنگ ها و تراژدی های بر آمده از آنها ، همیشه منشا خلق آثار ادبی و سینمایی فراوانی بوده اند. آثاری که یا میدان کارزار و نبرد تن به تن را به نمایش می کشند و یا به فجایع انسانی ای اشاره می کنند که در نتیجه ی نزاع قدرتهای سلطه گر با یکدیگر رخ می دهند، فجایعی که تنها گریبان گیر مردمی می شود که بی خبر از سیاست و بازی های پشت پرده ی آن روزگار می گذرانند.
اینگونه آثار- اعم از ادبی یا سینمایی – بسته به قدرت نویسنده و کارگردان خود، قادرند جراحتهای کهنه ی جامانده بر تن بشریت را تازه کنند و حتی گاه عمقی بیشتر به آنها ببخشند.
تا پیش از سال ۲۰۰۱ و وقوع حادثه ی “۱۱ سپتامبر، “هولوکاست” یکی از وقایعی بود که دستمایه ی بسیاری از کارگردانان برای ساخت فیلم هایشان قرار گرفت و موجب خلق آثار با ارزش و تاثیر گذاری چون ” پیانیست”، ” زندگی زیباست” و “فهرست شیندلر” در تاریخ سینما شد، اما شروع هزاره ی سوم همراه شد با حملات تروریستی در روز یازده سپتامبر، حملاتی که در آنها طی برخورد دو هواپیمای مسافربری با برج های دوقلوی مرکز تجارت جهانی واقع در شهر نیویورک، قریب به سه هزار نفر از مردم عادی و شهروندان این شهر کشته شدند. این رویداد از آن جهت که در زمان حکمرانی رسانه های ماهواره ای رخ داد، نوع دگرگونه ای از تراژدی بشری را رقم زد، چرا که گسترش فضای مجازی سبب شد میلیون ها بیننده مبهوت و هراسان نظاره گر واقعه ی زنده ای باشند که پیش از آن مشابهش را تنها در فیلم های تخیلی دیده بودند.
اما وجوه اسرارآمیزو پیچیده ی این ماجرا و هم چنین درگیری عاطفی و احساسی مردم سراسر دنیا با آن، نویسندگان و فیلمسازان را به سمت خلق آثاری با محوریت این موضوع سوق داد. آثاری که هر کدام از دریچه ای متفاوت به این حادثه نگریسته و لایه های پنهان آن را واکاوی می کردند. تفاوت این روایات به حدی بود که از سویی”الیور استون” در فیلمی ناسیونالیستی با نام ” مرکز تجارت جهانی” (۲۰۰۵) با ترسیم فضایی شعار زده، وطن پرستی و شجاعت گروهی از امدادگران فداکار را ترسیم می کرد و “آلن کولتر” در درام هدفمند و تماشاگر پسندش ” مرا به یاد بیاور” (۲۰۱۰) به تحریک بیش از حد احساسات مخاطب می پرداخت و از سوی دیگر، “مایکل مور” در مستند جنجالی و بحث برانگیزش، “فارنهایت ۹۱۱″ ( ۲۰۰۴) ، جورج بوش، رییس جمهور وقت را متهم می ساخت که از یازده سپتامبر به مثابه ی بهانه ای برای حمله به عراق و افغانستان و نیل به اهداف جهان گشایانه ی خود استفاده کرده و بدین سال، روز یازدهم ماه نهم میلادی را روزی نامید که در آن دموکراسی بخار می شود.
به هر روی، گره خوردن این حادثه با زندگی مردم عادی سبب شده است که هنوز و پس از گذشت بیش از یک دهه از یازده سپتامبر ۲۰۰۱، کارگردانان این سوژه را از یاد نبرند و با توجه به جنبه های دیگر آن؛ به روایت آثار سینمایی خود بر بستر این واقعیت تاریخی بپردازند.
فیلم ” شدیدا پر سر و صدا و عمیقا نزدیک” از این جمله است ، این فیلم که آخرین ساخته ی “استفان دالدری” کارگردان سرشناس انگلیسی ست، در اسکار سال ۲۰۱۲ نامزد دریافت جایزه ی بهترین فیلم شد و تحسین منتقدین بسیاری را برانگیخت.
دالدری که در کارنامه اش فیلم تحسین شده ای چون “ساعت ها” را به ثبت رسانده است، پیش از این هم با فیلم “کتابخوان” ( ۲۰۰۸) – با موضوع هولوکاست – در پنج رشته نامزد دریافت جایزه ی اسکار شده بود. “اریک راث” فیلمنامه نویس آثاری چون “فارست گامپ”، “مونیخ” و “مورد عجیب بنجامین باتن” فیلمنامه ی این فیلم را بر اساس رمانی با همین نام اثر ” جاناتان سفران فوئر” نوشته است.
” شدیدا پر سر و صدا و عمیقا نزدیک” ماجرای ۱۱سپتامبر را از نگاه پسربچه ای ۱۰ ساله به نام”اسکار شل” (توماس هورن) روایت میکند. پسربچه ای که پدرش را در این حادثه از دست داده و حالا در جست و جوی قفل کلیدی ست که پدرش به او داده است، او در این جست و جو به شناخت تازه ای از انسان و جهان می رسد و سرانجام با فریادی گوشخراش و بی نهایت نزدیک ، پیغام نهایی پدر را که در بطن همه ی این رویدادها نهفته شده درمی یابد.
فیلم در صدد است تا از حادثه ی ۱۱ سپتامبر تنها به عنوان پس زمینه بهره بگیرد و صحنه های احساسی و عاطفی را با پرهیز از کلیشه گرایی و شعار زدگی و با شیوه ای منطقی و در عین حال تاثیر گذار به نمایش گذارد.
دالدری در این فیلم با وجود آن که به شکلی غیر مستقیم یاد این حادثه ی تلخ را زنده و عاملین آن را محکوم می کند، اما از پرداخت آشکار به این قضیه اجتناب می کند، او نه از تروریست ها و شکل و شمایلشان حرفی می زند و نه به واکنش آمریکا و کشورهای دیگر جهان اهمیت می دهد. او تنها روایت گر داستان علقه و دلبستگی پدر و پسری در نیویورک است که شاید برای دیگر قربانیان این فاجعه نیز مکرر باشد، داستانهای مشترکی که در سایه ی بحثهای سیاسی و سلطه جویانه ی حاکمان به حاشیه رفته و فراموش شدند.
” شدیدا پر سر و صدا و عمیقا نزدیک” با نگاه ویژه و بدیعش به یازده سپتامبر، بهره گیری از فن داستان در داستان، شیوه ی روایی غیر خطی واستفاده از فلاش بکهای مکرر، روایت مونولوگ های ذهنی اسکار، تلفیق شخصیتها با یکدیگر و هم چنین تنیدن طنزی خفیف در بستر روایت خود به اثری باور پذیر و اثر گذار بدل شده است، فیلمی که در لحظاتی تکان دهنده و تالم برانگیزمی نماید ، اما در نهایت تماشاگر را با شعفی عمیق مواجه می سازد.
این فیلم برخلاف نمونه های مشابه خود، از حادثه ی یازده سپتامبر استفاده ی ابزاری نمی کند بلکه ضمن ادای احترام به قربانیان و بازماندگان آن به شیوه ای هنرمندانه و غیر مستقیم اذهان عمومی را به نگاه تیزبینانه و هوشمند به سوی پدیده ها و وقایع سیاسی و اجتماعی روزگار دعوت می کند. درست مشابه آنچه “توماس شل” ( تام هنکس) به فرزند خود اسکار وصیت کرده است.
فیلم هم چنین پرتره ای از دنیای بیرحم و مدهش امروز را ازدریچه ی نگاه یک پسربچه ی باهوش طراحی می کند. دنیایی که اسکار آن را در دفترچه ی خاطرات سحرآمیزش با نام ” شدیدا پر سر و صدا و عمیقا نزدیک” به تصویر کشیده است. این دفترچه که بیشتر به یک سفرنامه شبیه است، آلبومی ست از افرادی که او در راه مکاشفه اش شناخته است. آلبومی که وقتی “لیندا” ( ساندار بولداک) – مادر اسکار ، آن را ورق می زند به آرزوی دست نیافتنی فرزندش پی می برد. اسکار در صفحه ی آخر این کتابچه ماکتی از برج های دو قلو درست کرده است و وقتی مادرش نخ آویزان به این صفحه را می کشد، آدمکی را می بینیم که به جای پرت شدن از پنجره ی برج از پایین به سمت بالای برج پرواز می کند.
باز هم صفحه چهرهنما و باز هم گشت و گذاری به چهارسوی دنیای فرهنگ و هنر. در نهمین شماره این صفحه، از بزرگانی یاد کرده ایم که به قول شاعر ما نغمه ای ماندگار در صحنه ی زندگی سرودند و رفتند. همراه گزیده نویسی های این هفته ی ما به چهارگوشه ی دنیا سفر کنید و از حال فرهنگ سازان بزرگ این کره ی خاکی، خبر شوید…
شعر و جنون
دیوید هربرت لارنس، ادیبی که همین روزها زاد روز اوست. یکی از وصافان برجسته ی طبیعت است. شهرت لارنس گرچه وامدار رمانهای اجتماعی و انتقادی اش است . اما نثر شاعرانه و توصیفات بی بدیل اش از پدیده های پیرامون، بی شک وامدار سویه ی شاعری اوست.
او در سپتامبر سال ۱۸۸۵ و در خانواده ای از طبقه ی سختکوش جامعه زاده شد. او از همان کودکی شیفته ی ادبیات بود و همین علاقه ی بیحد او را از تقدیر کار در معدن رهاند و به سوی نویسندگی سوق داد. او تحصیل در کالج ناتینگهام را نیمه کاره رها کرد و با فریدا ویکلی، همسر آلمانی پروفسوری در ناتینگهام گریخت . پس از آن زندگی این زوج تا مدتها دستخوش سرگردانی و خانه به دوشی شد.
” لارنس در طول زندگی چهل و پنج ساله اش آثار زیادی در قالب داستان، شعر و مقاله نوشت. از آثار معروف او می توان به “رنگین کمان”، “طاووس سفید”، “پسران و عشاق” و “زنان عاشق” اشاره کرد. اما معروف ترین اثر او “معشوق خانم چترلی” است، که متن خلاصه شده ی آن با عنوان “فاسق لیدی چترلی” به زبان فارسی ترجمه شده است.
معشوق خانم چـــَتـــِرلی” داستان زنی ثروتمند و اشراف زاده به نام کنتس چترلی ست که همسر ملاکش، در اثر آسیب دیدن در جنگ فلج می شود و توانایی جنسی اش را از دست می دهد. پس از آن است که خانم چترلی درگیر رابطه با مردان دیگر می شود. انتشار این رمان به دلیل در بر داشتن صحنه های عریان جنسی در ایالات متحده آمریکا و بریتانیا ممنوع بود.
بسیاری از شخصیت های اصلی داستانهای لارنس برگرفته از شخصیت مادرش بوده است. شخصیت زنی تحصیل کرده، از طبقه ی متوسط که همواره در تقابل و تضاد با شخصیت مرد از طبقه کارگری جامعه است.
لارنس در خلال جنگ جهانی اول، زندگی فقیرانه ای را گذراند و گوشه ی عزلت اختیار کرد تا آنجا که برای فرار از مظاهر شهر و قیل و قال بشر به مکزیک پناه برد، جایی که زندگی بکر مردم آرامش خاطری غریب برایش فراهم آورد. او شعر پاییز در تائوس را در مدت اقامتش در نیومکزیکو و در وصف پاییز شهر سحر انگیز تائوس سروده است. شهری که سالهاست زمزمه ای مبهم در آن ساریست.
زبان شعرلارنس زبانی مدرن و مشاهدات رئالیستی اش از حیات وحش بدیع و ساختارشکن است. لارنس از نخستین شاعرانی بود که واقع بینانه و به دور از نگاه سمبلیستی به طبیعت و حیات وحش در اشعارش پرداخت. در اشعار او طبیعت و حیات وحش هرگز سمبل و نماد نیستند و شاعر با نگاهی دقیق و موشکافانه به خود این عناصر می پردازد.
تسخر زدن به رویای آمریکایی
ماه سپتامبر زادروز با زادروز اسکات فیتزجرالد، نویسنده ی سرشناس آمریکایی را در خود جای دده است. مردی که با وجود عمر کوتاهش خالق آثاری ارزشمند در عرصه ی رمان نویسی و داستان کوتاه شد.او یکی از نویسندگان بزرگ قرن بیستم و متعلق به نسلی از نویسندگان آمریکا موسوم به «نسل گمشده» است.
فیتزجرالد در سال ۱۸۹۶ و در خانوادهای کاتولیک و ایرلندی الاصل از طبقهی متوسط زاده شد و ازهمان نوجوانی داستانهای کوتاهش را در روزنامه ی مدرسه چاپ می کرد. او در ۱۶ سالگی و به خاطر کوتاهی در درس خواندن از آکادمی سنت پاول اخراج شد، اما یک سال بعد توانست وارد دانشگاه پرینستون شود.
فیتزجرالد در فاصله یک دهه بین سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۹ خط سیر نسلش را طی کرد و با داستانهایش پیام آور تباهی سرگیجه آور و فضای تار و رعب انگیز سالهای پس از جنگ شد.
فیتز جرالد روایت گر امیدهای از دست رفته ی آمریکاست و شهرتش را مرهون تصویری ست که از سقوط مفهوم “رویای آمریکایی” خلق کرده است. آثار او تفسیری ست بر آمریکا، فلسفه ی وجودی آن و ارزیابی شکست این رویا.
از جمله رمانهای فیتزجرالد می توان به « گتسبی بزرگ» «شب لطیف است» ، « این سوی بهشت»، «زیبا و ملعون» و داستان کوتاه «مورد عجیب بنجامین باتن» اشاره کرد.
فیتز جرالد در شاهکار ماندگارش گتسبی بزرگ، دنیای آزادی را تصویر می کند که در آن ارزشهای سنتی و اخلاقی زیر سوال می روند، رویه ای که در حقیقت انقلاب فرهنگی دهه ی ۱۹۶۰ در آمریکا را پیش بینی می کند. این کتاب به خاطر دستمایه قرار دادن زندگی طبقه مرفه آمریکا در دهه ۱۹۲۰ و نگاهی دگرگونه به معنای زندگی ؛ همواره مورد توجه صاحب نظران بوده است.
رمان در انتها مفهوم خود را به تاریخ آمریکا پیوند می دهد و در پاراگرافهای آخر رویای آمریکایی را به زبانی مکرر بیان می کند، همان پیامی که این سرزمین جدید به نخستین ساکنان اروپایی اش می داد: ” آخرین و بزرگترین رویا درتمام رویاهای انسانی” ، اما با این تفاوت که لحن فیتزجرالد برای به یاد آوردن این رویا مرثیه گون است، او از سرزمینی می گوید که اگرچه تصویر گر آرزوهای آدمی ست اما دیباچه ی شکست ها و نومیدی ها و تهی شدن های او هم هست
چیرگی رنگ
روزهای آغازین سپتامبر مصادف است با زادروز جاکوب لورنس نقاش آمریکاییِ آفریقایی تبار هنرمند آوانگاردی که در بحبوحه تبعیض نژادی در آمریکا توانست زندگی هم نژادانش را رنگین کند.
جاکوب لورنس در هفتم سپتامبر سال ۱۹۱۷ و در محله ی هارلـــِم نیویورک زاده شد. محله ای که به عنوان یکی از اصلی ترین مکانهای زندگی سیاه پوستان شناخته می شد و بخش مهمی از فرهنگ معاصر آمریکا در آن بالید.
کودکی و نوجوانی لورنس مصادف بود با وقوع رنسانس فرهنگی در جامعه ی آفریقایی تباران ساکن آمریکا. در این دوران و به واسطه ی شکوفایی موسیقی، ادبیات و سیاست میان سیاهپوستان، هویت هنری لورنس هم رقم خورد.
او از همان کودکی به کلاسهای نقاشی و کاردستی محله ی هارلم رفت و نقاشی هایش کم کم به سوژه مشترکی همگرا شدند: زندگی آمریکاییهای آفریقاییتبار یا بهقول خودش، «آنچه بود و آنچه داشت».
نقاشیهای لورنس بخش مهمی از هنر آمریکا هستند، او در نقاشیهایی که از زندگی آفریقاییتبارها کشیده، بیشتر از نشان دادن تبعیض و نژادپرستی، گوشههایی از زندگی در مفهوم کلی را نشان داده که خودش هم بخشی از آن بوده است.
لورنس نام سبک هنری اش را کوبیسم پویا گذاشته بود. او هنرمند پرکاری بود که در طول زندگی اش بارها مورد تحسین و تمجید قرار گرفت. لورنس تا چند هفته پیش از مرگش در سال ۲۰۰۰، نقاشی میکشید . آخرین کاراو با نام نیویورک در گذر، اکتبر ۲۰۰۱ در ایستگاه مترو میدان تایمز نیویورک نصب شد.
انسان آنگونه که هست
روزهای نخست سپتامبر و همزمانی با سالروز خاموشی “ژرژ سیمنون” نویسنده فرانسوی بهانه ای شده برای یاد کردن از او و آثارش. نویسنده ای که سیمنون طی حیات هشتاد و شش ساله اش بیش از ۲۰۰ رمان و تعداد زیادی داستان کوتاه خلق کرد و به همین دلیل هم در صف پرکارترین نویسندگان تمامی تاریخ ادبیات قرار گرفت.
ژرژ سیمنون در سال ۱۹۳۱شخصیت “بازرس مــَگره” Maigret را آفرید، شخصیتی که قهرمان اصلی داستانهای پلیسی او شد . شهرتی کم نظیر برای این نویسنده به ارمغان آورد. سیمنون در بین سالهای ۱۹۳۱ تا ۱۹۷۲ بیش از صد و نود داستان نوشت. داستانهایی که یا به ژانر جنایی با محوریت شخصیت بازرس مگره تعلق داشتند و یا به تصویر گرفتاری انسان ها در محیطی آکنده از یاس و حیرانی و جبر می پرداختند. محیطی تیره و تار با فضایی سنگین که گویی تداعی کننده ی دوره ی کودکی خود او بودند.
سیمنون در داستانهای پلیسی اش به کند و کاو در لایه های نا خود آگاه انسانها می پردازد و از دیدگاه روانشناختی عقده های خفته، ترسهای ذهنی و امیال سرکوب شده ی آنها – که در زیر نقاب زندگی روزمره نهفته شده اند – را زیر ذره بین قرار می دهد، همان عقده ها وسرخوردگی هایی که در شرایط خشم و بحران از درون شعله می کشند و منجر به رقم خوردن بی رحمانه ترین جنایتها و فجیع ترین خشونتها می شوند.
او با خلاقیتی مثال زدنی و با بهره گیری از فضاسازی های ادیبانه و هنرمندانه همین داستانهای پلیسی – جنایی اش را مبدل به متون ادبی می سازد ، تا جایی که منتقد سخت گیری چون “آندره ژید” هم این داستانها را در حیطه ی ادبیات خالص طبقه بندی می کند.
سیمنون در سال ۱۹۸۴ به علت تومور مغزی تحت عمل جراحی قرار گرفت و سرانجام در شامگاه چهارم سپتامبر ۱۹۸۹ در هنگام خواب از دنیا رفت.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
مرد رویاهای من
نویسنده: دوریس دوری
مترجم: علی عبداللهی
ناشر: کتابسرای نیک
تعداد صفحات: ۷۹ صفحه
قیمت: ۸۰۰۰ تومان
دوریس دوری نویسنده کتاب «مرد رویاهای من»، یکی از شاخصترین نویسندگان زن کشور آلمان است. وی برنده جایزه ارنست هوفیشتر و جایزه بتینا فون آرنیم مجله بریگیته است. این نویسنده پرکار، در سال ۱۹۹۹، اولین رمانش را با نام «حالا چه کنیم؟» منتشر کرد. از این نویسنده آثار پرفروشی منتشر شده است، از آنها میتوان به «آنها از من چه میخواهند؟»، «برای همیشه و تا ابد»، «آیا من زیبایم؟» و «پیراهن آبی» اشاره کرد.
نوشتههای دوریس دوری دارای متنی لطیف و زنانه است. نمونه بارز این توصیف را میتوان در داستان «مرد رویاهای من» یافت. «مرد رویاهای من» بیانگر تلاش زنی است در جستجوی خود به بهانه یافتن مرد رویاهایش؛ زنی احساساتی که به خاطر شرایط زندگی مبتذلش احساس تهی بودن میکند و در تلاش برای گریختن از آن است. او در این میان دلبسته مردی آس و پاس و کثیف میشود؛ عشقی یک طرفه و با خیال اینکه از ابتذال زندگی معمول خود بگریزد.
داستان، ما را به آمریکای لاتین، پرو و ویرانههای ماچوپیچو میبرد، تا با شخصیتهای داستان تمدنی عظیم اما ویرانه آشنا شویم و تکامل دو فرد را از دو زاویه نظاره کنیم.
نویسنده در داستان «مرد رویاهای من» با زبانی عینی و تصویرگرا سخن میگوید نه سخنانی پیچیده و تحلیلی، نویسنده سعی دارد تا خواننده اتفاقات داستان را همچون فیلمی در ذهن خود متصور سازد.
دوریس دوری، در این کتاب، ما را به پانصد سال قبل، در آثار نقاشان ایتالیایی در فلورانس، در دربار مدیچیهای معروف میبرد تا از این رهگذر، پیوند گذشته و اکنون و دغدغههای پایان ناپذیر بشری را نظارهگر باشیم.
سفرنامه «کلودیوس جیمز ریچ»
نویسنده: کلودیوس جیمز ریچ
مترجم: حسن جاف
مصحح: فرامز آقابیگی
ناشر: انتشارات ایرانشناسی
تعداد صفحات: ۲۹۲ صفحه
قیمت: ۱۷ هزار تومان
این سفرنامه به شرح و چگونگی سفر ریچ به کردستان عراق و ایران میپردازد و اطلاعات ارزشمندی درباره وضعیت این مناطق در دهه دوم قرن نوزدهم میلادی ارائه میدهد.
سفرنامه «کلودیوس جیمز ریچ»، جزو سفرنامههای مفصل است که یک جلد از آن به شرح و چگونگی سفر ریچ به کردستان عراق و ایران اختصاص داده شده است و تاریخ نگارش آن به دهه دوم قرن نوزدهم؛ یعنی ۱۸۲۰ میلادی برمیگردد. این سفرنامه به دلیل آگاهی ریچ به زبان کردی و حشر و نشر طولانیاش با کردها، از نظر کیفی جایگاه ممتازی را به خود اختصاص داده است.
ریچ، در بسیاری از گزارشهای خود تنها یک سیاح صرف نیست، بلکه او به درون افرادی که با آنها سروکار داشته است سَرَک میکشد و از بُعد روحی نیز با آنها قاطی میشود. ریچ فقط راوی و مشاهدهگر پدیدهها نیست، بلکه به اقتضای موقعیت یا دانستهها و شنیدههای خود، به علل و چرایی پدیدهها و مسائل نیز اشاره میکند. گزارشهای سفرنامه، سیر منطقی دارد و خواننده را همانند داستان- همسو با شرح مسیر راه و اتفاقات- با روایتها جلو میبرد.
«سفرنامه کلودیوس جیمز ریچ» با ترجمه دکتر حسن جاف و تصحیح فرامز آقابیگی در ۱۱ فصل تهیه و تنظیم شده است که در ابتدای همه فصلها، سرآغاز و چکیده فصول آورده شده است.
فصل نخست به بیان اطلاعاتی درباره گروه همراه ریچ، ایل بیات و ویرانههای ساسانیان که ریچ در مسیر سفر مشاهده کرده، میپردازد.
فصل دوم کتاب روایتگر ورود گروه ریچ به کردستان، مهماننوازی کردها و ملاقات با پاشای سلیمانیه است. در فصل بعدی ریچ ماجرای ملاقاتش با محمود پاشا را بیان میکند و از همبستگی کردها نسبت به رؤسایشان سخن میگوید.
گفتوگو با پاشا، کردهای ایل جاف، آبو هوا و جمعیت سلیمانیه موضوعات اصلی فصل چهارم کتاب را تشکیل میدهند. ریچ در این فصل درباره آداب و رسوم ماه رمضان نیز مطالب جالبی ارائه میدهد.
فصل پنجم به خانوادههای حاکم در کردستان و تیرهها کرد اختصاص دارد و فصل بعدی ماجرای حرکت ریچ و گروه همراهش از سلیمانیه به طرف کوهها و بیان زیباییهای طبیعت و اتفاقاتی که در طول مسیر برای گروه رخ میدهد، روایت میشود.
فصل هفتم، آغاز گزارشهای ریچ از ایران است. در بخشی از این فصل میخوانیم: «در ساعت ۶ صبح وارد ایران شدیم. مرز ایران از پل چوبی کوچکی شروع میشود که بر روی جویباری که به رود قزلجه میریزد، ساخته بودند…در ساعت هفتونیم هنگامیکه از ارتفاع کوچکی سرازیر میشدیم، دریاچه کوچک و صافی دیدیم که آبی رنگ بود و به زیربار معروف است. در پشت آن به سمت جنوب کوههای خشک و سنگی اورامان قرار دارد که جز کورهراهها چیز دیگری در آن نفوذ نمیکند.»
فصل بعدی کتاب گزارش ریچ از نحوه زندگی روستاییان گولانه، دهکده میک و ورود به بانه را بازگو میکند. ریچ در فصل نهم از ظلم و ستم والی بانه و اتفاقاتی که در بانه برای او و گروهش رخ میدهد سخن میگوید.
آثار باستانی شهر زور، قبایل مسیحی کلدانی، ایزدیها، وضعیت زنان کرد و…موضوعات اصلی فصل بعدی کتاب را تشکیل میدهند. فصل پایانی کتاب نیز به دودمان بابانها، مقایسه ترکها، کردها و ایرانیها، بازرگانی سلیمانیه، ویژگیهای شخصیتی کردها و … میپردازد.
در پایان این فصل ریچ مینویسد: «کردستان را با اندوه فراوان ترک میکنم، زیرا هیچگاه انتظار این همه مهماننوازی و محبت را که از جانب کُردها نسبت به من ابراز شد نداشتم. به هرجا که قدم گذاشتم، با انسانیت و گشادهرویی مواجه شدم. من هنوز با این چنین افرادی در شرق روبهرو نشده بودم و از آن میترسم که نظایر آنان را هرگز نبینم. به هر حال، خاطرات این سفر و داستانهای محبت و جوانمردی کردها را تا جان در بدن دارم فراموش نخواهم کرد.»
سینمای پساپاپ: جست و جوی معنا در سینمای جدید آمریکا
نویسنده: جسی فاکس میشارک
مترجم: وحیداله موسوی
ناشر: شرکت نشر نقد افکار
تعداد صفحات: ۳۶۰ صفحه
کتاب «سینمای پساپاپ: جست و جوی معنا در سینمای جدید آمریکا» نوشته جسی فاکس میشارک با ترجمه وحیداله موسوی از سوی شرکت نشر نقد افکار منتشر شد.
این کتاب مجموعه نوشتههایی درباره ۱۰ کارگردان و یک فیلمنامهنویس است: ریچارد لینکلیتر، تاد هینْز، پال تامس اندرسن، دیوید اُ. راسل، وس اندرسن، گروه چارلی کافمن، اسپایک جونز و میشل گوندری، سوفیا کاپولا، دیوید فینچر و ریچارد کِلی.
این افراد از دهه ۱۹۹۰ جریان مهمی را در سینمای ایالات متحده رقم زدند و با استفاده از امکاناتی که پیشرفت فناوریهای سینمایی برایشان فراهم کرده و نیز فرهنگ در حال تغییر کشورشان آثاری ساختهاند که بازتاب دغدغههای متفاوتشان است.
برخی آثار آنها را میتوان در رده سینمای مستقل جای داد. این آثار از نوعی آزادی نسبی از شبکههای مسلط تولید و توزیع و پخش هالیوودی برخوردارند و این نکته در ابعاد هنری و تولیدی فیلمهایشان به چشم میخورد. بهویژه در فیلمهایی که از هنرپیشههای معدودی برخوردارند، جلوههای ویژهی کمهزینهای دارند و در آنها بیشتر بر گفتگو تأکید میشود تا کنش. همچنین از میزان فروش بیشتر این آثار میتوان به تفاوتشان با فیلمهای تجاری بدنه پی برد که همان نمایش محدود و بودجه نسبتاً ناچیزشان است و شاید از دلایل ماندگاری و موفقیتشان هم همین نکته باشد. این فیلمسازان با بودجه ناچیزی که در اختیار دارند، میتوانند از آزادی نسبی مؤلفانهای برخوردار شوند و از زیر بار فشار استودیوها و تهیهکنندهها رها شوند و دغدغههایشان را بازتاب دهند.
جسی فاکس میشارک در این کتاب، ابتدا در هر بخش شرح مختصری از سیر کاری و زندگی هنرمند را ترسیم میکند تا خواننده شناخت بهتری از نیات و مقصود هنرمند مورد نظر به دست بیاورد. همین شرح موجز از دیدگاهها، نگرشها و سیر کاری هریک از آنها، زمینهای برای ورود به بررسی فیلمهایشان میشود. این فیلمها به انحاء گوناگون همان نگرشها را در فرمشان بازتاب میدهند. میشارک پس از توصیف مفصل، به تحلیل هر اثر میپردازد و در این مسیر از سازمایههای نقدی خوب بهره میبرد: از توصیف صحنههای کلیدی گرفته تا جای دادن اثر در بستر اجتماعی، توجه به سبکها و ژانرها و تفسیر و تحلیل و ارزیابی. آنچه کار او را درخور ستایش میکند برخورد آکادمیک و بدون خودنمایی او با این فیلمها و هنرمندان است.
کلِمنت گرینبرگ: میان خطوط
نویسنده: تی یِری دُ دوو
مترجم: بهاره سعیدزاده
ناشر: چشمه
قیمت: ۱۸ هزار و ۵۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۲۱۰ صفحه
تی یِری دُ دوو نویسنده این کتاب، مورخ، منتقد و نظریه پرداز هنر، نمایشگاه گردان و نیز استاد دانشگاه لیل ۳ است. «نام گرایی تصویری»، «کانت پس از دوشان» و «صد سال هنر معاصر» از جمله آثار چاپ شده از او هستند. کلمنت گرینبرگ هم که موضوع این کتاب است، قهرمان اکسپرسیونیسم انتزاعی و مدرنیسم و همچنین از برجستهترین منتقدان هنری نیمه دوم قرن بیستم است.
کتاب «کلِمنت گرینبرگ: میان خطوط» یک ارزیابی مجدد از نوشتههای گرینبرگ است و وجهه های منتقد، آموزه مندی و نظریهپردازی او را مورد بررسی قرار میدهد. مولف نیز در کتابش این گونه آن را معرفی میکند: «این کتاب مشتمل بر سه فصل است، با این فکر که اگر کلی و ساده بگویم، سه گرینبرگ وجود دارند.» علاوه بر متن کتاب، مناظرهای عمومیبا گرینبرگ که نویسنده در سال ۱۹۸۸ در دانشگاه اتاوا انجام داده، در این مجلد چاپ شده است. این مناظره تا پیش از این کتاب، منتشر نشده بود.
گرینبرگ متولد سال ۱۹۰۹ و درگذشته به سال ۱۹۹۴ است.
عناوین این کتاب به ترتیب عبارتند از: پیش گفتار: سه گرینبرگ، راههای نقد، سکوتهایی در آموزه ها، تاملات متزلزل، مناظرهای عمومیبا کلمنت گرینبرگ. در ادامه نیز علاوهبر واژهنامه، منابع مترجم و همچنین منابع فارسی این کتاب درج شده است.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
آلبرس را میتوان یک استاد خواند. و پاک کردن یک استاد، که رائوشنبرگ دو سال بعد پس از نقاشیهای سپید و با طراحی پاک شده دِکُنینگ چنین کرد، به مثابه خطاب قرار دادن اوست. برای یک نقاش مدرنیست، که تلاش دارد با «نقاشیهای گذشته که کیفیت شان برای او محرز است، مقایسه گردد» _ حتا اگر این کار مستلزم نابود کردن یا تقلیل آن آثار باشد، باز اجرای آنها به تقلید از طبیعت، کشتن پدر به اشکال گوناگون _ قطعا به مفهوم خطاب قرار دادن نقاشان گذشته، با انگیزه به رسمیت شناخته شدن است. و قطعا به مفهوم دانستن این است که اگر از سوی پدر، استاد، الگو، رقیب نمادین و یا نظیر این ها شناخته شود آن را نمیپذیرد، و تنها میخواهد مردمیکه نقاشی را میبینند یا بعدتر خواهند دید، او را به رسمیت بشناسند و نه گذشتگان. خطاب غیرمستقیم است، و این را میتوان به دو شکل مختلف بیان کرد: یا من کارم را به مخاطبان غایبی که استادانی هستند که میستایم و به خاطر سکونتشان در معبد خدایان تاریخ هنر نمیتوانند به من پاسخ بدهند و به گونه ای حق داوری خود را به بینندگان آینده که قادر به مقایسه خواهند بود، تفویض میکنند، خطاب میکنم؛ یا کارم را به مردم خطاب میکنم، مخاطبان حال و آینده، تا مرا داوری کنند و مرا برابر با استادانی که میستایم اعلام کنند، به گونه ای که آن ها مجبور شوند در همان خطاب در میان فرزندان مشروع شان برای من جا باز کنند. خیالیِ بودنِ این شبکه خطاب های کمانه کننده آشکار است.
شروع واپسینماه تابستانی و نجوای نسیم پاییز در گوش طبیعت، هنگامهایست برای یادآوری پایان تعطیلات تابستانهی مدارس. موسمی برای از سرگیری نظم آموختن و انضباط بالیدن. نشستن پشت نیمکت کلاس درس، قدم زدن در راهرو مدرسه، دویدن در حیاط و مسیر راه و ماجراهای بیآخر این مجلس کودکانه، آبستن حوادث اغواگریست که از دید نویسندگان ادبیات داستانی هم دور نمانده است. هر کودک مدرسهای مخزن اسرار فراوانیست که شاید پدر و مادرش هم تا ابد از آنها بیخبر بمانند. با هم نگاهی میکنیم به برخی از شخصیتهای داستانی اهل مدرسه:
۱- جیمز استیرفورس در «دیوید کاپر فیلد» اثر چارلز دیکنز
استیرفورس، دانشآموز محبوب مدرسهی «سالم هاوس» است، او جوانی زیبا و با کاریزماست که نه تنها ستایش دانشآموزان دیگر، که توجه مدیر خشن مدرسه، آقای کراکل را هم برانگیختهاست. او به بیماری بیخوابی مبتلاست و فکر و اندیشهاش با وجههی یک شاگرد درخشان سازگار نیست. او محرم راز و معبود دیوید کاپرفیلد، این نوجوان تنهای محزون میشود اما با بی اخلاقی و فاش کردن این سر، موجب سرخوردگی و تنهایی بیش از پیش دیوید را رقم میزند….
۲- جین ایر در «جین ایر» نوشته شارلوت برونته
زندگی شارلوت همچون دیگر خواهرانش مشحون از رنج و اندوه بود، اما او از بطن این سرخوردگی ها و دلشکستگی های تراژدی وار شاهکاری آفرید که تا هم امروز یکی از متون درخشان زنانه به حساب می آید. بنا به گفته ی صاحب نظران رمان «جین ایر» آیینه دار زندگی خود شارلوت است، سپری کردن کودکی در یک شبانه روزی خشن و خشک، اشتغال به حرفه ی آموزگاری و دل سپردن به یک کارفرمای مستبد و مالیخولیایی همه و همه داستان دردهایی ست که شارلوت آنها را به تمامی زیسته بود. فضای داستان جین ایر در این داستان اگرچه به یک افسانه جن و پری پهلو میزند، اما این دخترک خودساخته، کودکیست زنده و مستقل که مصائب و تبعیضهای اجتماعی را با پوست و گوشتش لمس میکند. وجود او در تمام مدت کودکی و نوجوانی خراش میخورد، اما این خراشها نه تنها او را در هم نمیشکند که قوی تر و آبدیده تر هم میکند.
۳- پیگی در «سالار مگسها» نوشته ویلیام گلدینگ
این کتاب برندهی جایزهی نوبل ادبی، یک قصهی تمثیلیست برای تصویر کردن لزوم حاکمیت قانون در جوامع انسانی. این داستان ماجرای زندگی گروهی پسربچههای مدرسهای از بریتانیاست که در طی جنگ هستهای و خانمان سوز عازم منطقه ای امن میشوند ولی سقوط ناگهانی هواپیما آنها را ناچاربه اقامت در جزیرهای استوایی میکند. در آغاز همه چیز به خوبی پیش میرود و آنان بی دغدغه و سبک بال جزیره خوش آب و رنگ و سرسبز را در مینوردند .اما اندک زمانی پس از آن روحیه شرارت بار تندخوی بعضی از پسرها بهشت زمینی را به دوزخی از آتش و خون مبدل میکند و تمامی مظاهر خرد و پاک اندیشی از وجودشان رخت بر میبندد. کشمکش درونی نیروهای متضاد خیر و شر درون مایه داستان را شکل میدهد . پیگی در این کتاب تمثیلیست از فلسفه و فرهنگ یک پسر چاق مبتلا به آسم با یک عینک شکسته. پسربچهای که به گاه گسترش هرج و مرج اوضاع رقتبار و منفعلش سویهی طنز هم پیدا میکند: «شما از من قوی تر هستید و آسم ندارید. شما میتوانید ببینید…. ولی من از شما تقاضا نمیکنم عینکم را لطف کرده پس بدهید. از شما نمیخواهم که بازی نکنید… نه به خاطر این که قوی هستید، بلکه به خاطر آن چه درست است درست است. عینک مرا پس بدهید…. شما باید [پس بدهید].» پیگی در حقیقت روشنفکریست که از واقعیتی جدا افتاده و مانند جغد آن را از پس شیشههای عینکش میجوید. پسربچهای که فهم و دانشاش نمیتواند رویاروی سرنوشت تراژیکاش بایستد.
۴- ترلس در «آشفتگیهای ترلس جوان» اثر رابرت موزیل
ترلس نوجوانیست که در یک مدرسه شبانهروزی نظامی تحصیل میکند. انضباط سختگیرانهای بر مدرسه حاکم است اما ترلس و همکلاسیهایش پنهانی رفتارهای خشونتآمیز و غیر متعارف جنسی راتجربه میکنند. این رمان در سرآغاز قرن سراسر حادثه بیستم نوشته شده و شرح تجارب نوجوانی نویسنده است.
در شب در اطاق زیر شیروانی این مدرسه نظامی، پسربچهای تحت شکنجهی مکرر و سازمانیافتهی دو همکلاسی قلدرش قرار میگیرد و ترلس سومین کسیست که به دو شکنجهگر میپیوندد و آنها را در انجام اعمال سادیستیکشان یاری میرساند. ترلس اما در نهایت دلزده و پریشان از این بازی زمخت و حیوانی پاپس میکشد و به دلآشوبهای مدام دچار میشود.
۵- سندی استرینجر در «بهار زندگی دوشیزه جین برودی» اثر میوریل اسپارک
این رمان از سرگذشت تراژیک، طنازانه و جذاب شش شاگرد مدرسهای در ادینبورو، تحت سرپرستی دوشیزه جین برودی قصه میکند. جایی که سندی دخترک معصوم با آن چشمان ریز منقبضاش، بر خلاف پنج همکلاسی دیگرش، مفتون آموزگار جذاب، خودشیفته و فریبندهشان، دوشیزه ژان برودی نمیشود و به خاطر مطالعات غیر درسیاش قادر است دربارهی پوچی ایدههای پر طمطراق او و غرور و بیمسولیتیاش افشاگری کند.
نویسنده: جهانبخش رشیدی
ناشر:اردیبهشت جانان. خرم آباد
چاپ اول” زمستان ۱۳۹۲
درپسشگفتار، ازسابقه اقوام و هویت تاریخی ساکنان ایران سخن رفته که بیگمان، یادآوری قابل احترام وبجائی ست که نویسنده، به درستی درتوضیح ش موفق شده و اکنونیان، به ویژه نسل جوان را با این امر مهم آشنا کرده است. بازگشایی دفتر زندگی واختلاط اقوام وملل با فرهنگ و گویش وآئین های گوناگون، که امروزه باعنوان کشور و ملت باهمزیستی درهم آمیخته اند و بار زندگی را بردوش می کشند، بخشی از پژوهش های جامعه شناسی ست که درتاریخ زنده نفش مهمی در روابط بین المللی دارد. تا جائی که هویت هرقوم و قبیله هنوز هم بین شان مطرح است و وابستگی های ایل و تباری خود را با احترام حفظ می کنند.
«زاگرس نشینان مردمی اند با گویش های متنوع و ریشه دار، که ریشه ی گویشی آنان با زبان های کهن و باستانی اوستا وپارسی پیوندی تنگاتنگ دارند» براین باور سخت پافشاری می کند. با اعتماد به نفس می نویسد:
«هیچ قومی قصه های پارسی قدیمی وباستان را ازمناطق دیگر جهان به سرزمین زاگرس و حاشیه خلیح فارس انتقال نداده است» و سپس ازکتیبه های تاریخی زاگرس با توضیحاتی اضافه می کند:
« هیچیک ازپادشاهان و فرمانروایان پُرآوازه ی پارسی درهیچ کتیبه ای ننگاشته اند که ما شاه ایران هستیم. بلکه از سرزمین های دگر نام برده اند اما جهان آن را شاه ایران می دانند».
درمقدمه ۹ برگی، کبیرکوه را ازجهات: جغرافیای وطبیعی آب وهوا و رودخانه ها، غارها ، میوه ها وپرندگان و حیوانات وحشرات، امن و وناامنی های منطفه را معرفی می کند:
«کبیرکوه یا کَوَر دراستان فعلی ایلام ازجهت شمال غربی به طرف جنوب شرقی کشیده شده است و درمرز خوزستان درمحلی به نام “دُم شاه” ختم می شود. طول این رشته کوه تقریبا ۱۷۰ کیلومتر و به شکل دیوارهای بلند و یکنواخت استان لرستان قبلی را به دو ناحیه پشت کوه وپیش کوه تقسیم می کرد . . . پهنای رشته کوه تقریبا ازبیست تا سی کیلو متر و بلند ترین نقطه ارتفاع ۳۰۵۰ متر ازسطح دریاست».
اشاره ای دارد به حوادث سال های ۱۳۰۳ تا ۱۳۱۳ وکتاب خاطرات سپهبد امیراحمدی که (جلاد لرستان) لقب گرفته بود .
کوچ
داستان ازکوچیدن اجباری ایلات چادرنشین ازمناطق سوق الجیشی کشور، وتخته قاپوکردن اجباری [نشیمنگاه دایمی] آن ها که به دستور دولت وقت ازسال ۱۳۰۳ شروع شده بود، جزئیات آن حوادث راتوضیح می دهد. ازمقاومت مردان دلیر وجنگجوی لرستان در “تنگه ی زاهد شیر” می گوید که در۱۰ کیلومتری شرق خرم آباد به تهران بارها از ورود سربازان و لشکرگشی قشون مرکزی به منظور حفط امنیت و سرکوب خان های محلی، بارها با مقاومت سرسختانه مانع ورود نطامی ها به منطقه شده وسرانجام پس از تلفات سنگین طرفین، با شکست محاصره و تصرف منطقه توسط قوای نظامی، کوچ ایلات را طبق مصوبه دولت انجام می گیرد.
در اقامتگاه مورد نظر دولت، تمام مردان و زنان ایل با احشام و خدمه زیرنظر نظامی ها قرار می گیرند.
نویسنده که سعی دارد حوادث آن سال های نوپایی کشور، وقایع سرکوب وکوچ ایلات را همانگونه که بوده شرح دهد، می نویسد:
« درطول تاریخ دیده شده است که قومی چنان تحت فشار قرار گرفته اند که برای نجات خود و خانواده های شان دست به کارهای ناشایست زده اند. تا جائی که مجبور به دست درازی . چپاول وغارت دارایی دیگران شده اند». وسپس تسری این حرکت های زشت را به برخی از محلیها شرح می دهد. درکنار برشمردن نیازهای اولیه ی زندگی حقیرانه، می نویسد:
«گاهی دیده شده است که برخی ازافراد آن قوم چنان درتنگنا قرارگرفته اند که حتی ناچار به خوردن گوشت حرام شده اند» همو با دید واحساس انسانی، انگیزه های زشت و ناگواراین گونه تجاوز های هولناک را منصفانه یادآور می شود.
از حقیرشمردن وتوهین های گوناگون نظامی ها به اهل ایل تا به گرمسیربرسند به شدت خشمگین است. درجاده های خاکی خاردار وگذر از:
« روی “بی کُلها” که نوعی خار ریز وچند شاخه است و بسیار رنج آور» با پای پیاده درحالیکه مادری بچه شیرخوار درآغوش دارد و چه بسا کفش درپای مادر نیست. ازگرسنگی نفرات و گله های گرسنه وسختگیری وآزار واذیت نظامی ها درمسیر راه تا مقصد روایت های تلخی دارد.
سرانجام کاروان به کبیر کوه می رسد:
«اولین باران پاییزی، طراوت و شادابی فرح بخشی به کبیرکوه داده بود. طبیعت زیبا، آنقدرآرام ودل انگیز وفرح ناک شده بود که می رفت تمام ناملایات را به فراموشی بسپارد».
گله ها را درسینه کبیرکوه رها شده و درمزارغ سرسبز به چرا می پردازند.زن ها شروع به یخنن نان و رفع خستگی وگرسنگی چند روزه سرگرم می شوند. تا فرمان تخته قاپو شدن ایل توسط یک مآمورنطامی ابلاغ می شود.
با شنیدن این دستور، ولوله بین ایلیاتی ها می افتد که چون اسیران بدون جرم وحکم، گرفتار لشگریان خودی شده اند. همگی درغم واندوه روزهای تاریک فرو می روند.
در مقابل اعتراض های شدید سران ایل، سلطان سلیم گفت:
«ما مآموریم و معذور. لابد کسی که فرمان صادرکرده است می داند چه کار می کند. حتما دولت برای تان خانه می سازد» و بلافاصله می نویسد که مردم می دانسسند که این یک وعده ی دروغی ست. پایتخت درهرج و مرج بود و:
«تنها کسی که ادعای قدرت ورهبری و پیشوایی می کرد، همین رضا خان میرپنج بود».
امیر احمدی نیز در فکر چشم زهر کاری بود تا به قدرت برسد. سرکوب مردم لرستان دربرنامه کارش بود و وسیله ای مطلوب در تأمین مقام آینده اش. دستورمی دهد:
«که تا یک ساعت دیگر همه را آماده کوچ کنند و هرکس آماده نشد چادرها را روی سرشان پائین آورند و اضافه کرد عاقلانه است که به همه ی مردانتان که می دانم دردل کوهستان پنهان شده اند بگوئید تا پایین بیایند وتسلیم شوند و در حمایت سربازان به شما کمک کنند».
سرانجام ایل با کوچ اجباری به آن سوی رود سیمره می رسد دریک:
«مرتع نسبتا هموار در کنار رود سیمره که با دیواره ی نسبتا طولانی به طول تقریبی پنج کیلومتر و به ارتفاع بیست تا سی کیلومتر از رود سیمره جدا می شود».
نویسنده با شرح موضع جغرافیایی منطقه، و تأکید درباره خطرناکی رودخانه سیمره، اشاره ای دارد به شورش اهالی در آن سامان که :
« ده سال تمام کبیر کوه را دستخوش جنگ هایی کرد که بازتاب و خبر آن تاخراسان بزرک به گوش رسید. همین مورد باعث کشته شدن بسیاری از مردم و نیروهای دولتی شد»
وسپس ازتلفات دوطرف و آسیب های اجتماعی، سرگردانی انبوه جمعیت کشور می گوید که نتیجه اش :
«آوارگی و تبعید قریب به نیمی از جمعیت ایلی و عشیره ای آن زمان لرستان بود».
ارحقارت و پستی چهار سرباز هموطن یاد کرده که راه بر دختر جوانی از ایل بیرانوند ازتیره ی حسن بیک: «وقتی که می خواست جهت پُرکردن مشگ آب به کنار رودخانه سیمره برود سرراهش . . . راه به او حمله بردند وهرچه تهدید می کرد که اگرجلو بیایند خودم را به پائین می اندازم آنها اعتنائی نکردند و . . . دختر ناچار خودرا پائین انداخت». دختر غرق می شود. و حیرت آور این که :
«سربازان درنهایت جسارت و تمسخرکنان برگشتند بدون این که حتی کم ترین سرزنشی از مافوق بشنوند».
روایت هواناک دیگری نیز دراین باره دار ازدختر خواستن فرمانده از دوستمراد ازسران طایفه ی زیدعلی. که به فرار شبانه عده زیادی از اهالی طایفه زیدعلی ازمنطقه منجر می شود. سرنوشت آن عده ی متعصب و با غیرت باعبور از رودخانه خروشان سیمره درسیاهی شب یا آوارگی، وخفه شدن همان دختر مورد علاقه ی فرمانده در رودخانه به پایان می رسد. داستان غم انگیزی که درپس نزدیک به قرنی هرخواننده را از وحشیگری برخی انسان نماها شگفت زده غرق اندوه می کند!
از شجاعت وکاردانی زنی به نام “ماهی طلا” که در همان جنگ های منطقه ای گرفتارشده، و پسرانش درسنگر در محاصره نظامی ها، تشنه و گرسنه مانده بودند، داستان حیرت انگیزی از رفتن مادر به سنگرفرزندانش روایت می کند که بسی حیرت آوراست وخواندنی. آن ها پس از سیزده روزمحاصره توسط مادر نه تنها ازگرسنگی نجات پیدا می کنند بلکه با شگردهای خاص مادر بدون کوچکترین برخوردی با محافظان از منطقه فرار می کنند:
«عشق مادری و غیرت و بصیرت و ذکاوت عشایری همه دست به دست هم داد تا این که همه ی افراد طایفه ی زیدعلی ازآن آتش جهنم نجات پیدا کنند».
درعنوان:
برخوردهای پراکنده درپائیز سال ۱۳۰۵
ازقتل سلیمان مرد شجاعی از طایفه ی زیدعلی که دردورافتاده ترین نقطه با زن و بچه اش درچادر زندگی می کرده، یاد کرده است. فرمانده نیروی نظامی به سلیمان پیشنهاد کرده:
« با شماهیج کاری نداریم واگر تسلیم شوی، زن و بچه ی تو درامان می باشد ومن قول می دهم اگرتو تفنگت را تجویل بدهی درامان خواهی بود وهیج کس با تو کاری ندارد. سلیمان که گوشش ازاین حرف ها پُربود گفت:
« اگر راست می گوئید و با من وزن و بچه ها هیج کاری ندارید پس به راه خود ادامه دهید»
بگو مگوها به جائی نمی رسد. سلیمان را پیش چشم زن وبچه های مفلوکش می کشند:
«فرمانده دستورداد که جسد اورا حمل کرده و درکنار چاه جنازه را غسل دادند و اورا درهمان قبرستان قدیمی دفن کردند. وهنوز هم قبرایشان بعد از گذشت روزگاران در امان مانده است. زن و فرزندانش که از دور نظاره گر همه چیزبودند مشاهده کردند که آخرسر فرمانده سربازان را به صف کرد و نسبت به قبر ایشان ادای احترام کرده وازآنجا دورشدند و تفنگ و قطار خالی از فشنگش را با خود برداشتند و رفتند».
وقتی به این روایت نویسنده رسیدم، ناخواسته و بی اختیار “گورستان خاوران” و دیگر “قبرستان های پنهان” پراکنده درسطح کشور” درآینه ذهنم نقش بست. و تفاوت های دو فرمانروا! با دگرگونیهای خفتبار وحشیانه، کمتر از شش دهه، با دست منادیان و پیشوایان دینی! سقوط اخلاق، انسانیت وایمان و مهمتر، ابزار شدن مذهب!
نویسنده شرحی از پنهان شدن زن و بچه دریک غارکوهستانی و هجوم سربازان و غارت زیور وآلات زنان روایت کرده که به دست چریک های کرد انجام گرفته است. سراسراین بخش ادامه جنگ و جدال منطقه است وکشتار و بی خانمانی اهالی.
نویسنده، با یادی از تحقیقات تیمسار حاج علی رزم آرا درباره جغرافیای لرستان و تآیید پژوهش های آن شادروان می نویسد:
«اعداد وارقام به دست آمده ارتفاع قله های لرستان، به لحاظ صحت و درستی هنوز که هنوز است، مورد تأیید جغرافیا دان های کشوری است»
مقاومت محلی ها، فداکاری ها وجنگ وجدال های پراکنده ی سال های گذشته ادامه پیدا می کند. دررهگذر حوادث، نویسنده از دستبرد امیراحمدی به تعویض تاریخ ها دربازنویسی یاد کرده است:
«امیراحمدی چون موفق نمی شود که درقشون کشی ۱۳۰۷ به کبیرکوه کاری ازپیش ببرد درصدد برمی آید با گزارش های خلاف واقع وجا به حایی تاریخ اتفاقات مهم، درکتاب خاطراتش . . . جبران کند» و چند مورد ازتغییرات تاریخ را یادآور می شود.
درعنوان :
«دسیسه ی میر، میرزاتیمورپور برای به دام انداختن مردان جنگی»،
تسلیم شدن تمام عشایر منطقه و فروکش کردن جنگ و کشتار شرح داده شده است. نویسنده از رزم آرا که – دراین زمان به عنوان جانشین فرماندهی غرب بود – و ملاقات “غلام زیدعلی” از سران نامدار ایل، با رزم آرا یاد کرده و زمینه های تسلیم وخاتمه جنگ خونین چند ساله تا خرید کت وشلوار برای غلام به دستور رزم آرا، و برگشتن او به خانه با پوشش تازه که : «تمام اهل خانواده و طایفه به استقبالش رفتند» به تفصیل سخن گفته است.
بخش آخر باعنوان :
عاقبت کبیرکوه چگونه به آرامش رسید:
روایتی ست ازشهرنشینی برخی ها و اقامت درنقاط تعیین شده از طرف حکومت، با عادت های بیابانگردی مردم شجاع وسلحشور لرستان وهرطایفه در گوشه ای دراین سرای کهن دشت باستانی تبعید و پراکنده شدند. اما با مراجعت بعضی مالکان تبعیدی به محل به هنگام اخذ سند مالکیت زمین هایی که درگذشته داشتند اختلافاتی بین طایفه ها پیش می آید . کار به قتل وغارت می کشد.
بنا به روایت راوی: «این حادثه درسال ۱۳۳۸ هجری شمسی اتفاق افتاد».
نویسنده، تحت تآثیرفضای زمانه ی روایت ها، با نگاهی غمگین و حسرتبار، خیره به جغرافیای پیرانه ی لرستان، با این پیام، دفتر پُرخاطره را می بندد:
«ازآن کبیرکوه، دیرگاهیست درآفتاب نشین تهی از مردان ایل، بربلند قامت زاگرس، تنها، مغموم و دلسرد تکیه زده است! و گاه بر زلال بی نهایت آب “چشمه شیرین” می نگرد وگاه برچشم انداز کیالان ودهلیج وافق های دوردست خیره می شود».
سبک نگارش نویسنده دراین دفتر، با این که ازخاطره و وقایع تاریخی کشورشکل گرفته، آنچه اهمیت دارد، توجه بیشتر او معطوف به مونوگرافی لرستان است، که در شرح: گویش ها وضرب المثل ها رسوم محلی، نام کوه ها و دره ها و گذرگاه ها و روستاها و افراد بومی با جزئیات چه درمتن و چه در زیرنویس ها آمده است.
با آرزوی موفقیت نویسنده و احترام به تلاش های ایشان.
تـحلیل و تفسیر شعر «کتیبه» سروده مهدی اخوان ثالث
چهارم شهریور ماه مصادف است با سالروز خاموشی مهدی اخوان ثالث. همان خراسانی آمده از هیچستان، که از برجسته ترین چهرههای شعر نوی ایران به شمار می رود. به همین مناسبت قصد کردیم ورای رویه مالوف رسانه های نوشتاری فارسی زبان، به جای شرح تکراری زندگینامه و فهرست کردن تیتروار آثار او جستاری را مرور کنیم که یکی از ماندگارترین اشعار این شاعر نامی را کاویده است.
محمدرضا روزبه
اشاره:
کتیبه روایتی اسـت اسـاطیریـ انـسانی ـ اسطوره پوچی، اسطوره جبر، اسطوره شکستهای پیدرپی و به قولی: «کتیبه، نمونه کامل یک روایت بـدل به اسطوره گردیده است.»۱ محتوای شعر چنین است: اجتماعی از مردان، زنان، جوانان، بـسته به زنجیری مشترک در پای تـختهسنگی کـوهوار میزیند. الهامی درونی یا صدایی مرموز، آنان را به کشف رازی که بر تختهسنگ نقش بسته است، فرا میخواند، همگان، سینهخیز به سوی تختهسنگ میروند. تنی از آنان بالا میرود و سنگنوشته غبارگرفته را میخواند کـه نوشته است: کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه، با تلاش و تقلای بسیار، میکوشند و سرانجام توفیق مییابند که تختهسنگ را به آن رو بگردانند. یکی را روانه میسازند تا راز کتیبه را بـرایشان بـخواند. او با اشتیاقی شگرف، راز را میخواند، اما مات و مبهوت بر جا میماند. سرانجام معلوم میشود که نوشته آن روی تختهسنگ نیز چیزی نبوده جز همان که بر این رویش نقش بسته است: کسی راز مـرا دانـد…؛ گویی حاصل تحصیل آنان، جز تحصیل حاصل نبوده است.
اخوان، این رهیافت فلسفیـ تاریخی را در قاب و قالب شعری تمثیلی در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا بـه انـتها از یک سو، فضای اساطیری واقعه را و از دیگر سو، صلابت و عظمت تختهسنگ راـ که پیامدار تقدیر آدمی استـ نمودار میسازد. اخوان بر پیشانی شعر، مأخذی تاریخی را که ساختار شعر بر آن بـنیاد نـهاده شـده، نگاشته است:
اطمع من قـالب الصـخره، کـه از امثال معروف عرب است. شرح این مثل و حکایت تاریخی در جوامع الحکایات عوفی چنین آمده است: مردی بود از بنی معد که او را قـالب الصـخره خـواندندنی و در عرب به طمع مثل به وی زدندی چنانکه گـفتندی: اطـمع من قالب الصخره (یعنی طمعکارتر از برگرداننده سنگ) گویند روزی به بلاد یمن میرفت. سنگی را دید در راه نهاده و به زبان عـبری چـیزی بـر آن نوشته که: مرا بگردان تا تو را فایده باشد! پس مسکین بـه طمع فاسد، کوشش بسیار کرد تا آن را برگردانید و بر طرف دیگر نوشته دید که رب طمع یهدی الی طبع: ای بـسا طـمع کـه زنگ یأس بر آیینه ضمیر نشاند چون آن بدید و از آن رنج بـسیار دیـده بود، از غایت غصه سنگ بر سر آن سنگ میزد و سر خود بر آن میزد تا آنگاه که دمـاغش پریـشان شـده و روح او از قالب جدا شد، و بدین سبب در عرب مثل شد.۲همچنین در کشف المحجوب هـجویری آمـده اسـت: «از ابراهیم ادهم(ره) میآید کی گفت: سنگی دیدم بر راه افکنده و بر آن سنگ نبشته کـه مـرا بـگردان و بخوان. گفتا بگردانیدمش و دیدم که بر آن نبشته بود: انت لاتعمل بما تعلم فکیف تـطلب مـا لاتعلم، تو به علم خود عمل مینیاری، محال باشد که نادانسته را طلب کـنی…»۳ اخـوان خـود درباره این مثل گفته است: این را من از امثال قرآن گرفتم، ولی پیش از او هم در امثال مـیدانی هـم دیده بودم، جاهای دیگر هم نقل شده کوتاهش، بلندش، تفصیلش و به شکلهای مـختلف.
کـتیبه از چـند صداییترین نوسرودههای روزگار ماست. جبر مطرحشده در این شعر، هم میتواند نمود جبر تاریخ و طبیعت بـشری بـاشد، و هم نماد جبر اجتماعیـ سیاسی انسان امروز. از منظر نخست، میتوان کتیبه را اسـطوره انـسان مـجبور دانست که میکوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبرآلود، معمای ژرفـ هـستی را کـشف کند اما آنسوی این کتیبه نیز چیزی جز آنچه در این رو دیده اسـت، نـمییابد.
کلام با طنین و طنطنهای خاص، با لحنی سنگین و بغضآلود آغاز میشود که نمایشگر رنج و سختی انـسان بـسته به زنجیر تاریخ و طبیعت است:
فتاده تختهسنگ آنسویتر، انگار کوهی بود
و مـا ایـنسو نشسته، خسته انبوهی…
لفظ آنسویتر بیانگر فـاصله آدمـی بـا راز و رمز هستی است. طنین درونی قافیههای داخـلی کـوه و انبوه، عظمت و ناشناختگی تختهسنگـ این تندیس سترگ تقدیرـ را باز مینمایاند. قافیههای درونی نـشسته و خـسته نیز رنج و خستگی نفسگیر زنـجیریان را تـداعی میکند. هـمگان (زنـ و مـرد و…) به واسطه زنجیر به هم پیـوستهاند، یـعنی وجه مشترک تمامیشان جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حرکت این انـسان مـجبور نیز تا مرزهای همین جبر اسـت و نه بیشتر تا آنـجا کـه زنجیر اجازه دهد.
«طول زنـجیر بـه طول بردگی است و متأسفانه به طول آزادی نیز.»۵ لحن سنگین شعر، گویای انـفعال، درمـاندگی و دلمردگی آدمیان است در زیر سـلطه و سـیطره جـبر حاکم. ناگاه الهـامی نـاشناخته در ناخودآگاه وجود آدمیان طـنینانداز مـیشود و آنان را به تحرک و تکاپو فرا میخواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستی نـزدیک شـوند.
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگیهامان
و یـا آوایـی از جایی، کجا؟ هـرگز نـپرسیدیم
امـا اینان ماهیت این الهـام را نمیدانند: آیا صور و صفیری در عمق رؤیاهای اساطیریشان بوده یا آوایی از ناکجاهای دور؟ نمیدانند، و نمیپرسند. زیرا هـنوز بـه مرحله شک و پرسش نرسیدهاند. صدای مـرموز مـیگوید کـه پیـری از پیـشینیان، رازی بر پیشانی تـختهسنگ نـگاشته است و هر کس به تنهایی یا با دیگری…، صدا تا اینجا طنینافکن میشود و سپس باز مـیگردد و در سـکوت مـحو میشود. دنباله این پیام را بعدها بر پیـشانی تـختهسنگ خـواهیم یـافت کـه: «کـسی راز مرا …» مصراع: «صدا، و نگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی میخفت» بهخوبی تموج و تلاطم صدا را طنینی دور و مبهم نشان میدهد. به دنبال صدای ناگهان، بهت و سکوت آدمیان اسـت که فضا را در برمیگیرد:
و ما چیزی نمیگفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
***
مرحله پسین بهت و سکوت، شکی خفیف است اما نه زبان، که در نگاه. تنها نگاه بهتآلود آدمی پرسشگر است. چرا؟ هـنوز بـه مرحله شعور ناطقه نرسیده است؟ چون گرفتار ترس و تردید است؟ یا…؛ آنسوی این شک و پرسش درونی، همچنان خستگی و وابستگی به جبر است و باز هم خاموشی و فراموشی. تا آنجا که همان خـردک شـعله شک و پرسش نیز که در اعماق نگاه آدمیان سوسو میزد، به خاموشی و خاکستر میگراید: خاموشی وهم، خاکستر وحشت! و این هست و هست تا آنشب، شـب نـفرینی جبر:
شبی که لعنت از مـهتاب مـیبارید
و پاهامان ورم میکرد و میخارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد
گوشش را و نالان گفت: باید رفت
***
در چنین شبی که زنجیر جبر و جـمود بـر پای زنجیریان خسته و نشسته سـنگینی مـیکند، یکی از آنان که درد جبر را بیش از همه حس میکند، و طبعاً آگاهتر و آرمانخواهتر از بقیه است، میکوشد تا لایههای تو در توی راز را بشکافد و طرحی نو در اندازد.
پس برای حرکت پیشقدم میشود به تمامی القـائاتی کـه در طول تاریخ در گوش آدمی فرو خواندهاند، لعنت میفرستد و برای رفتن مصمم میشود. جماعت نیز که اینک به مرزی از شعور و ادراک فردی و جمعی رسیدهاند که سوزش زنجیر را بر پای و پیکر خود حس مـیکنند بـا او همگام و هـمکلام میشوند.
آنها نیز قرنها چشم و گوششان آماج القائات یأسآور بسیاری بوده است که آنان را از نزدیک شدن بـه مرزهای ممنوع بر حذر میداشته است که به «به اندیشیدن خـطر مـکن!»۶ القـائاتی برخاسته از آفاق تکصدایی و از حنجره اربابان سیاست.
و رفتیم و خزان رفتیم، تا جایی که تختهسنگ آنجا بود
از اینجا بـه بـعد، شعر، اوج و آهنگی دراماتیک مییابد؛ آنسان که همگرایی و هماوایی زنجیریان را همراه با صدای زنـجیرهاشانـ طـنینافکن مـیسازد یک تن که زنجیری رهاتر دارد و طبعاً تدبیری رساتر، برای خواندن کتیبه از تختهسنگ بالا میرود. وسـعت جولان او با وسعت جولان فکرش همسان و همسوست؛ هر دو از حیطه آفاق موجود و مسدود، فـراتر و فراخترند، او کیست؟ پیرو ایده هـمان دعـوتگر نخستین به انقلاب، همانکه زنجیری سنگینتر از دیگران داشت: یکی از فلاسفه، متفکران، مصلحان و پیامآوران تاریخی؟ کسی از بسیار کسان که در طول زنجیر کوشیدهاند تا از مرزهای مرسوم زیستن بگذرد و جهانهای فراسو را از منظری تازه بنگرد؟ یا … ؛ در هـر حال، این فرد پیشتاز میرود و میخواند: «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند» و این مرزی است برای سودن و نیاسودن، دعوتی است به دگر شدن و دگرگون کردن، فراخوانی است بـه جـدال با تقدیر ازلیـ ابدی، و اینک باید حلقه اقبال ناممکن را جنباند. هر راز و رمزی هست، آنسوی این سنگ جبر نهفته است.
همگان برای نخستین بار به رمز کشف این معمای تا ابـد، ایـن راز غباراندود تاریخی، دست یافتهاند، پس آن را شادمانه و فاتحانه، همچون دعایی مقدس بر لب تکرار میکنند و اینبار، شب نه دیگر لعنتبار، بلکه دریایاست عظیم و نورانی:
و شب، شط جلیلی بود پر مهتاب.
گویی این شـب، آیـینهای است در مقابل دنیای منبسط و منور درون جماعت فاتح. اینگونه تعامل دنیای برون را در شعر نیما نیز به وضوح دیدیم:
خانهام ابری است
یکسره روی زمین ابریاست با آن
در سطر: و شب، شط جـلیلی بـود پر مـهتاب،
کیفیت توالی هجاها و موسیقی واژگـان، فـضایی شـاد و پر اشراق آفریدهاند که با حالات روحی افراد همگون است. سطور بعدی شعر، نمایش دیداری شنیداری تلاش و تقلای دستهجمعی زنجیریان است بـرای بـرگرداندن تـختهسنگ و مقابله با جبر موروثی:
هلا، یک… دو… سه دیـگربار
هـلا یک، دو، سه دیگربار
عرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم.
تکرار سطر نخست، القاگر تداوم و توالی تاریخ این کـشش و کـوششهای جـمعی است. سطر سوم نیز نمایش رنجها، نومیدیها و ناکامیهای آنان اسـت در این مسیر. دست و پنجه افکندن با سنگ جبر و جبر سنگین، با همه سختی و سهمناکیاش به پیروزی میانجامد: پیـروزیای سـنگین امـا شیرین: این بار لذت فتح، آشناتر است. زیرا یکبار «هنگام آگاهی از سـنگنوشته» ایـن شادکامی را تجربه کردهاند. همگان مملو از شور و شادمانی، خود را در آستانه فتح نهایی میبینند.
شکستن طلسم تقدیر، و رهـایی از زنـجیر پیـر، همانکه زنجیری سبکتر دارد، درودگویان به جد و جهد همگان فراز میرود تا پیـامآور رهـایی و رسـتگاری باشد:
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند:
(و ما بیتاب)
لبش را با زبـان تـر کـرد (ما نیز آنچنان کردیم)
در همین بخش، حالت انتظار و بیتابی جماعت با بیان مصور حـرکات طـبیعی و بازتابهای فیزیکی آنان مجسم شده است. شعر، نمایشیتر میشود و شاعر، با بهرهگیری از شـگرد «تـعلیق» گـرهگشایی از راز واقعه را به تأخیر میافکند تا به اشتیاق و هیجان خواننده و بیننده بیفزاید. آرامش و ضربان کـند سـطرها، بهت و بیخودانگی «خواننده رمز کتیبه» را مجسم میسازد:
و ساکت ماند
نگاهی کرد
سوی مـا و سـاکت مـاند
دوباره خواند،
خیره ماند، پنداری زبانش مرد
***
توالی موسیقی درونی قافیههای داخلی: ماند، خواند، مـاند، حـالتی سرشار از حیرت و گیجی توأم با ضربان خفیف قلب را القا کردهاند. صبر جـماعت لبـریز مـیشود و از او میخواهند تا راز بگشاید:
«برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگه میکرد
اما پاسخ او نـگاهی بـهتزده و حـیرتآلوده است. در این سکوت سترون، جز صدای جرینگ جرینگ زنجیرهای مرد، هنگام فـرود آمـدن، چیزی به گوش نمیرسد، گویی تنها صدای رسا و رها، هنوز و همچنان طنین جبر است که در دهـلیز گـوشها میپیچد. فرود آمدن مرد، گویی فروریختن بنای آمال و آرزوهای آدمیان است. مـرد، ویـران و مبهوت، پرده از آنچه که دیده میگشاید:
نـوشته بـود/ هـمان/
کسی راز مرا داند که از این رو…
و فاجعه بـا هـمه ثقل و سنگینیاش بر روح و جان همگان فرود میآید. طنین تکرار در گوشها میپیچد و دلها و دسـتها ویـران میشوند. سطر آخرین، زنجیره تـوالی و تـکرار تاریخـ تـاریخ شـکست آدمـی را در برابر چشمان خواننده تصویر میکند. گـویی حـیات سلسلهوار بشر، سیری دورانی است بر مدار همیشگی دایرهای چرخان که اشـکال و ابـعاد مستدیر حاصل از این دوران آسیابگونه، پیوسته انـسان محبوس و مجبور را به فـراسوهای مـوهوم این زندان گردان فرا خـوانده اسـت.
اما سرنوشت آدمی، همانا پرواز در شعاع همین قفس مات و مدور بوده است که چـرخ فـلکوار، فراز و فرودی متوالی و متکرر دارد. بـند آخـرین شـعر، تصویری عمیق و عـاطفی اسـت از افسردن و پژمردن جماعت گـیج و گـرفتار:
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب، شط علیلی بود
این بار، شـب مـانند دریایی بیمارگونه به نظر میرسد کـه هـمچنان بازتاب درونـ غـمآلود و دردآمـیز مردمان است. مردمانی تـنها و ترکخورده. بیهوده نیست که شاعر در سطر دوم این بند، فقط و فقط از یک «و» عطف در ساخت یک مـصرع مـستقل بهره جسته است این و او عطف، مـعطوف بـه تـاریخ تـنهایی و تـنهایی تاریخی ماست کـه در گـوشهای کز کرده است، بودنی است معطوف به زنجیره سطرها و سیطرههای پیشین و پسین.
اما با توجه بـه نـظام انـدیشگی شاعر، میتوان از چشماندازهای عینی نیز به تـماشا و تـأویل «کـتیبه» پرداخـت. از دریـچهای دیـگر «کتیبه» میتواند مظهر تلاش و تکاپوی مداوم و مستمر تودهها برای برگرداندن سنگ جبر اجتماعیـ سیاسی دوران باشد که همواره، همچون کوهی مهیب، حضور و استبداد جمعی، آگاهی و عقلانیت فردی و جـمعی، با صوت و صفیری ناشناس، مردمان را به دگرگونسازی تقدیر فرا میخواند.
آزاداندیشان، پیشگام این انقلاب و دگرگونی میشوند و مردمان نیز با عزم و پایداری سترگ خویش، و با تحمل رنجها و شکنجههای مستمر، بار جـنبشهای اجـتماعی را بر دوش میکشند، اما فراتر از همه اینها، «کتیبه» در ما و با ماست. هر کس در زمان و مکانی کتیبهای دورو در درون دارد که از هر سو بازتابی یکسان دارد. آنجا که اخوان میگوید:
نوشته بود:
همان،
کسی راز مـرا دانـد
که از اینرو به آن رویم بگرداند
واژه «همان» چکیده همه دیدهها و شنیدههاست از تماشایـ هر دو سوی هستی. در این «همان» همه تجربههای تلخ بشر در مسیر رسیدن بـه «آن» مـوعود مقدس نهفته است. اما هـنوز و هـمچنان «همان است و همان خواهد بود» این دور تسلسل، به مثابه تقدیری ازلیـ ابدی همزاد آدمی است. اما آدمی بهراستی تا به این حد محکوم و مـجبور است؟ آیـا نمیتوان… ؟
سرنوشت مردمانی کـه مـیکوشند کوه عظیم جبر را جابهجا کنند، از منظری اساطیری، یادآور اسطوره یونانی سیزیف است. سیزیف نیز به جرم فریب خدایان، محکوم است که صخرههای عظیم جبر بشری را که پیاپیفرود میآیند، به اوج بـغلتاند و دوبـاره … ، بدینگونه تاریخ تلخ او، تکرار و تسلسل همین رنج ابدی است. بیهوده نیست که «آلبرکامو”ـ نویسنده و فیلسوف نامدار فرانسویـ سرنوشت انسان قرن بیستم را شبیه سرنوشت سیزیف میداند که باید زندگی را همچون سـنگ سـیزیف بر دوش خـود حمل کند.۷ «کتیبه» همچنین یادآور بنمایه داستان قلعه حیوانات اثر «جورج ارول» است که در آن جنبش آزادیخواهانه حیوانات در نـهایت به استبداد تازهتری میانجامد این داستان به طور سمبولیک فرجام انـقلاب کـمونیستی روسـیه به رهبری لنین را که به دیکتاتوری پرولتاریای استالین انجامید به نمایش میگذارد… در نهایت، کتیبه، «دشنامی است بـه تـاریخ که جماعات انسانی را به دنبال نخود سیاه فرستاده است… »۸
ساختار کلامی «کتیبه» تـلفیقی اسـت از اسـلوب زبان پر صلابت کهن و برخی امکانات زبان امروز از رهگذر همین تلفیق، شاعر هم در تکوین فضایی تـاریخیـ اساطیری توفیق یافته است و هم در تجسم فضایی عینی و عاطفی. از وجوه دیگر ساختار ایـن شعر، روح رواییـ دراماتیک آن اسـت کـه قدم به قدم به پیوند روحی مخاطب با زنجیره حوادث و حالات شعر میافزاید؛ به نحوی که مخاطب در جریان سیال کنش و واکنشهای جسمی و روحی کاراکترهای شعر، نقشی فعال مییابد. نقاشی و نمایش دقـیق حالات و حوادث، نیز در فرآیند مشارکت خواننده با متن نقشی بسزا ایفا میکند. وزن سنگین شعر (مفاعیلن و مفاعیلن..) با هنجاری موقر و مناسب با روایت، بهخوبی کندی حیات و حرکت آدمیان را در چنبره جبر تاریخ و اجـتماعی، مـجسم کرده است؛ کما اینکه کمیت طولی سطرها همواره با کشش صوتی کلمات، با هنجار حوادث و نیز با حالات کارآکترها دارای تناسب ساختاری است مثلاً پراکندگی و ناهمگونی طولی مصراعها در ابتدای شعر از سـویی، و پیـوستگی و تساوی طولی آنها در بخش دوم شعر (به هنگام اتحاد و حرکت جماعت) از دیگر سو، مبین پراکندگی و پیوستگی افراد در دو برهه خاص از واقعه است در سراسر شعر، خط مستقیم روایت شاعرانه بر بستر وحـدت داسـتانی نیز به تشکل ارگانیک اجزای شعر مدد رسانده و مانع تشتت درونه متن شده است. اخوان در سرودن «کتیبه» از اسلوب «روایت و مکالمه» بهطور همزمان بهره جسته است. او بدون هیچ پیشزمینه و پیـشساختاری وارد حـیطه مـتن میشود و روایت داستانی را به پیـش مـیبرد. رونـد داستانی اثر، بر اساس شگرد حرکت از آرامش به اوج و سپس بازگشت به آرامش اولیه است. کما اینکه «ولادیمیر پروپ» استاد مردمشناسی دانـشگاه لنـینگرادـ نـیز تغییر موقعیت یا رخداد را از عناصر اصلی روایت مـیداند.۹ عـنصر مکالمه (Dialogue) نیز در شعر به تکوین فضایی حسی و ملموس بر بستر درام، یاری رسانده است؛ یا آنجا که در اواخر شـعر، عـمل داسـتانی عمدتاً بر پایه مکالمات به پیش میرود و شاعر خود بـه عنوان «دانای کل دخیل» در عرصه روایت و دیالوگها حضور دارد و با مراقبتی هوشیارانه تعادلی ساختمندانه بین سه عنصر روایت، مـکالمه و تـصویر بـرقرار ساخته است. با اینهمه، در آثار اخوان، غلبه روح روایی بر رونـد تـصویری به وضوح نمایان است. به همین جهت برخی معتقدند که اخوان در عرصه اشعار روایی، بعضاً از مـنطق شـعری فـاصله میگیرد و آگاهانه یا ناخودآگاه به ورطه نظم و سخنوری در میغلتد. هر چند کـه او خـود مـیگوید: «من روایت را به حد شعر اوج دادهام اما شعر را به حد روایت تنزل نـدادهام.»۱۰ بـیشک سـلطه و سیطره روح روایت بر آثار اخوان از ذائقه تاریخمدارانه او نشئت مییابد و همواره او را با سیمایی پیرانه و پدرانـه بـر منبر نقل و حکایت به تماشا میگذارد، بیهیچ پروایی از اینکه چنین هیئت و هویت مـعهود و مـوقری، او را از چـشماندازهای تازه و تابناک محروم سازد گویی او بر این باور است که: «در گرایش به سوی نـو و تـازه، عنصری از جوانی و خامی نهفته است.» پس پیری و پختگی خود را پاس میدارد.
سخن آخر اینکه: کـتیبه تـندیس هـنرمندانه سرشت شاعر است که با سرنوشت آدمی در گردونه رنج تاریخ گره خورده است. گویی اخـوان خـود را عصاره رنج و شکنج آدمیان محبوس و مجبور در تلاقی تنگ حلقههای زنجیر تاریخ مـیدانست. ایـن سـرشت و سرنوشت او بود که همواره آن روی کتیبه تقدیر را آنگونه بنگرد و بخواند که این رویش را. آیا نمیتوانست «دیـگر» بـبیند و «دگـرگون» بخواند؟ نه، نمیتوانست، یا شاید هم نمیخواست، در هر حال این نتوانستن یا نـخواستن، تـقدیر شاعرانه او بود. هستی، برای او سکهای دو رو بود که در هر دو رویش «پوزخند تاریخ» نقش بسته بود، و او تا آخـرین لحـظه عمرش نشنید یا نشنیده گرفت این دعوت را که:
سنگیاست دو رو که هر دو مـیدانیمش
جـز «هیچ» به هیچ رو نمیخوانیمش
شاید که خـطا ز دیـده مـاست، بیا
یک بار دگر نیز بگردانیمش۱۱
پانـوشت:
۱ـ رضـا براهنی، ناگه غروب کدامین ستاره (یادنامه اخوان ثالث)، ص ۱۲۸
۲ـ سدید الدین محمد عوفی، جـوامع الحـکایات… ،ص ۲۸۷
۳ـ علیبن عثمان هجویری، کشفالمحجوب،ص ۱۲
۴ـ صـدای حـیرت بیدار،ص ۲۶۶
۵ـ رضـا بـراهنی، طـلا در مس، ج۱، (چ۱۳۷۱) ص۲۶۷
۶ـ سطری از شعر «در این بنبست» از احـمد شـاملو، ترانههای کوچک غربت ص ۳۵
۷ـ ر.ک: بررسی تطبیقی قهرمانان پوچی در آثار کامو، سارتر و سال بـلو، عـقیلی آشتیانی، ص۸
۸ـ رضا براهنی، طلا در مس، ج۱، ص۲۷۲
۹ـ دسـتور زبان داستان، احمد اخـوت، ص۱۹
۱۰ـ صـدای حیرت بیدار، ص۲۰۰
۱۱ـ اسماعیل خویی، گـزینه اشـعار، ص۲۹۶